Skip to main content

بایگانی ماهانه ارگ ایران همراه تعداد نوشته ها

هفت نوشته تازه ارگ ایران

سـفرنامه های تاریخی به ایران
   پیش نویس
    سـفرنامه های تاریخی به ایران امیدوارم جوانان با هوش ایرانی به راحتی از کنار داده ها و اطلاعات تاریخی و تاریخ اجتماعی،  که در اطراف آنها به فراوانی وجود دارد،  نگذرند.  به هر شکل که می دانند و می توانند آنها را گردآوری و منتشر نمایند،  تا ایران و ایرانی به خوبی و موفقیت وارد تمدن کنترل انرژی شود.
سفرنامه شمال ایران به تهران
   1 ــ  انزلی و رشت به تهران
      سپیده دم ۲۲ ژوئیه ۱۹۱۰ میلادی،  ساعت چهار بامداد کشتی بخار خرامان به بندر انزلی نزدیک می شود،  در هوای مرطوب و گرم از دور سوی جنوب،  ساحلی تخت و هموار پیدا شد،  که درختان روی آن کپه کپه گرد هم روییده،  و ابر های تیره و سنگین از فراز آسمان بر آنها سایه افکنده است،  نوری مات و کدر همه جا را فرا گرفته،  و فضایی لذت بخش فراهم آورده،  که چون گران ترین تابلو های نقاشی است.  به تدریج که به ساحل نزدیکتر می شویم،  بعضی جزئیات روشنتر دیده می شود،  از آن جمله دسته های عظیم و انبوه شاخه های نی،  آلونک های پوشیده از ساقه های برنج،  مناره های براق یک مسجد،  چندین خانه و بلاخره کانالی که دریاچه داخلی،  یعنی مرداب انزلی را به دریا پیوند می هد.  جلگه ای جنگلی سبز تیره، باتلاقها و نیزار های انبوه،  فضایی نمور و داغ که به راستی جانفرسا ولی عشقی است،  قایقی با بادبان چهار گوشه از این سوی کانال به سوی دیگر می رود.  قایق های دیگری هم دیده می شوند،  که انتهای بدنه آنها مثل قایق های بامبوی ژاپنی کمانی شکل و برجسته است،  سرنشینان آنها شلوار بسیار کوتاه چیت و یک پیراهن سینه چاک بر تن دارند.  چهره آنان بر اثر تابش آفتاب مثل چرم دباغی شده صیقلی است،  سر های تراشیده آنها را عرق چینی نمدی پوشانده،  که دو رشته کاکل از زیر آن بیرون آمده،  می گویند در روز مرگ و دم واپسین ملک الموت،  مومنین را با همین دو رشته کاکل از زمین بلند می کنند،  و یکسر به بهشت می برند.  در عقب قایق دو زن نشسته اند،  که سرا پای بدنشان را پارچه سیاه پوشانده و دستمالی سپید این پوشش را به سرشان محکم بسته است،  هیچ جای بدنشان دیده نمی شود،  حتی چشم هایشان.  پوشش آنها از کمال حیا و عفتشان حکایت می کند،  با این زنها که خود را چنین از نگاه ها می پوشانند،  به راستی هیچگونه هم صحبتی و آشنایی مقدور نیست.
      آنقدر خوشحالم که با ۲۳ سال سن به آرزوی خودم رسیدم،  و به ایران زیبا پای گذاردم،  از وقتی که سن و سالی نداشتم عمویم از سفر به ایران می گفت و داستان های حیرت انگیز تعریف می کرد،  از گذشته ها و مردم ایران به خوشی یاد می کرد،  و از زمین رنگارنگی که گویا در جهانی دیگر است می گفت،  و از آن به بعد برای سفر به ایران افسون شده بودم.  از اسکله ای با بوی مرداب،  سوار کالسکه ای شدم که گذشت زمان در آن کوچک ترین تأثیری نداشته است،  در جاده ای بسیار دلربا که گاه جنگلی و جاهایی برنج کاری بود،  به شهر رشت و باغ های آن رسیدیم.  ساعت ۲ بعد از ظهر است و گرما مرطوب کشنده،  ولی برای آرزو های من هیجان انگیز،  در نزدیک بازار شهر دوست عموی من بدیدارم آمد و به منزل او رفتم،  نقشه ها و دیدار هایی برایم چیده بود،  اما من همان بعد از ظهر گشتی در شهر زدم و شتابی برای رفتن به تهران داشتم،  در هر صورت به او وعده دادم،  هنگام بازگشت چند روز با او باشم.
      در کشتی به اجبار استراحت داشتم،  و اصلاً خسته نبودم،  بنا بر این ساعت ۷ شب ۲۳ جولای ۱۹۰۹ خود را درون کالسکه ای دیدم،  که بسمت تهران می رفت،  کالسکه ای فرتوت که بیش از نیم قرن از عمرش می گذشت،  اینها وظیفه حمل مسافر از رشت به تهران را با سختی و جان کندن به عهده دارند.  همینکه هوا تاریک می شود جاده ای که در روز خلوت و ساکت است،  به جنب و جوش می افتد،  قهوه خانه های ایرانی در کنار راه نزدیک به هم ردیف و قطار شده اند،  اینها اتاقک های گلی ایوان مانندی هستند،  که نمایشان یکسره باز است،  و چراغ های نقتی آنها را روشن کرده اند.  شب مردم اطراف و کسانی که در شالیزار ها و مزارع تنباکو کار می کنند،  یا آنهایی که تمام روز به استراحت و خواب گذرانده اند،  در این قهوه خانه های روشن جمع می شوند،  روی حصیرها گاه لمیده و به کشیدن چپق های بزرگی مشغول می شوند،   و آن را دست به دست می گردانند،  چای یا عرق می نوشند،  و یا سرگرم تماشای جاده می شوند که شب رفت و آمد در آن بیشتر است.  آنها برای یکدیگر قصه می گویند یا سرشان به مشغولیت مهم این روزگار یعنی بحث در مسایل سیاسی گرم می شود،  در گوشه ای سخنرانی را می بینم،  که با حرکات شدید سر و دست می خواهد دلایل محکم و استوار خود را به خورد جمعیت بدهد،  و آنها با دهان های باز مانده از تعجب و تحسین به او گوش فرا می دهند،  آن طرفتر میان عده ای از ایرانی ها آتش بحثی گل انداخته است،  و همه چشمشان از شدت هیجان برق می زند.
      کاروان ها از برابر این اتاقک های گلی روشن رژه می روند،  شتر های عظیم الجثه با شکل های جالبشان شکوه مند به دنبال یکدیگر روانند و بی اعتنا به این ضیافت های کوچک می نگرند،  اما گویا تظاهر می کنند و خیلی دلشان می خواهد که آنها هم دعوت شوند.  شتر های زیبای ایرانی سرشان را که در انتهای گردنی دراز و کشدار قرار دارد تکان می دهند،  و زنگوله های خود را به صدا در می آورند،  انگاری می خواهند قهوه چی را متوجه خود کنند،  و در همین حال مزاحم کسب و کار فروشندگانی می شوند،  که در بساط گسترده کنار جاده ای خود هندوانه و خربزه های درشت،  خیار و بادمجان دارند،  و بلال های شیری لذیذ را روی ذغال افروخته و برشته می کنند،  که شب هنگام عطر آن فضا را پر کرده است.  قطار های طولانی قاطر و خر های خوشرو،  که زیر بار نمک و آهک خم به ابرو نمی آورند،  و بعضی تنه درختها و خانم های چادری را نیز حمل می کنند.  گرد و غبار چون توده های ابر در روشنی چراغ ها موج می زند،  چند ساعتی وضع جاده همین است و سپس ناگهان همه چیز تمام می شود،  و ما به خلوت و سکوت کوهستانی البرز داخل می شویم،  که چون نگهبانان راه ورود به فلات مرکزی ایران را بسته اند.  برای رسیدن به قزوین ناچار شدیم در این کوهستان خالی و خاموش یک روز و نیم راه پیمایی کنیم،  در این جاده بزرگ و منحصر بفرد ایرانی،  به ندرت کالسکه و کاروانی دیدم.
سفرنامه های تاریخی به ایران
   عکس آثار بجا مانده از قهوه خانه های میان راه شمال،   مشروح در سایت های تاریخی ایران، عکس شماره ۳۵۸۰.
   2 ــ  اقامت سلطنتی در تهران
    اروپائیان سال ۱۹۱۰ وقتی در باره ایرانیها صحبت می کنند،  غالباً می گویند،  آنها هنوز در مرحله زندگی قرون وسطایی هستند.  من که از خانواده با سواد فرانسوی هستم خیلی خوب می دانم،  که بیست و پنچ قرن پیش اجداد ما در جنگل زندگی می کردند و قبایل بدوی بودند،  ولی در ایران هخامنشی شاه شاهان و نیای بزرگ همین شاهک بیچاره قاجار،  که امروز تحت نظر قزاق ها به سر می برد،  جامه های زربفت بر تن می کرد،  و میان ده هزار خدمتکار خود در کاخ های زیبای باشکوه منزل داشت.  از این رو من در صدد نیستم که بدانم امروز ایرانیها از فقدان تمدن اروپایی رنج می برند،  یا از نداشتن آن لذت می برند،  آنها شیوه عمل و ذوق و سلیقه خاص خود را دارند،  که با آنچه ما داریم متفاوت است،  و این معنی برای من کافی است.
      امسال به آرزویم می رسم و به شیوه ایرانی ها زندگی خواهم کرد،  نزدیک دیوار های شهر در عمارت بزرگ ولیعهد ظل سلطان اقامت دارم،  این عموی شاه سابق و برادر نایب السطنه از آخرین بازماندگان ایرانیان بزرگ است.  گرداگرد این عمارت باغی است با درختان بسیار زیبا و حوضی بزرگ و لبریز از آبی نیم گرم،  که در آن آب تنی می کنم،  داخل عمارت کلاه فرنگی ردیفی از اتاق های خالی مفروش با قالی های ناب ایرانی قرار دارد.  هر جا دلمان بخواهد غذا می خوریم و می خوابیم،  تعداد زیادی مستخدم در اختیار داریم،  که لحظه ای چشم از ما بر نمی دارند،  ولی در حقیقت چندان خدمتی نمی کنند.  بعضی کار و هنرشان قصه و بذله گویی و نقل روایات روزمره است،  تعدادی هم هنگام استراحت بادمان می زنند،  و یا قوزک پاها را می مالند،  چند نفری کارشان چاق کردن غلیان است،  و چند تای دیگر فقط برای این هستند،  که هنگام خروج از حمام لنگ و قطیفه به دستنان دهند،  بیشتر اوقات این جماعت خدمت کارها بیکارند.
      نه میزی دارم و نه تختخوابی،  پشت به بالش و مخده روی زانو هایم چیز می نویسم و امیدوارم این عادت لذت بخش و مطبوع را تمام عمر حفظ کنم.  وسایل خوابم تشک نازکی است،  که روز ها لوله می کنند و بر می چینند،  و شبها هر جا هوس کردم،  روی یکی از مهتابی ها یا ایوان های خانه پهن می کنند.  وسایل شخصی من همه در جامه دان های بزرگ در بسته قرار دارد،  از آنجا که زندگی سفری بیش نیست هر لحظه که ملک الموت احضارم کند غافل گیر نخواهم شد.  جز برای ناهار که وسط روز در ظهر است،  برای هیچ چیز دیگر وقت ثابت و معینی وجود ندارد،  معمولاً شبها شام باید در حدود ساعت نه حاضر باشد،  ولی غالباً زودتر از نیمه شب کشیده و خورده نمی شود،  دو سه ساعت پس و پیش در آشپزی ایرانی تأثیری نمی گذارد،  نه آن را بدتر می کند نه بهتر.  مراسم و تشریفات مربوط به غذا صرفنظر از وقت و ساعت آن بدین قرار است:  دو آشپز باشی سینی های بزرگ غذا را،  که روی آنها قاب های خوراک با سرپوش های قلعی جالبی،  به شکل کلاه خود چیده شده اند،  روی سر حمل می کنند،  به دنبال آنها چندین خدمتکار با حرکاتی موزون،  پوشش لحاف مانندی را که آستری چرمی دارد وسط اتاق پهن می کنند، و روی آن سفره ای می کشند.
      آشپز باشی ها پای برهنه روی سفره قدم می گذارند،  و قاب های غذا را به ترتیب مخصوص و سنتی می چینند،  در وسط سفره برنج که جزء لاینفک غذای ایرانی است،  به صورت مخروطی عظیم با زعفران ناب ایرانی آرایش شده است.  در چهار طرف آن چهار قاب خورش قرار دارد،  که از گوشت گوسفند با سبزی یا بادمجان و یا اسفنج تهیه شده،  و در قشر عظیمی از روغن غوطه ورند،  قدح بزرگ آبگوشت که در آن نصف ران گوسفند با لوبیا و نخود و گوجه فرنگی است.  سفره را با میوه های فصل مزین کرده،  و پنیر گوسفندی ایرانی کنار نان لواش نازک ایرانی و انواع ترشی و ماست هم از اقلام دیگر سفره است،  نفری یک بشقاب و یک قاشق و پارچ بزرگ آب و لیوان های رنگارنگ گلی لعاب دار.  وقتی سفره آماده شد،  برای خوردن همه روی زمین قرار می گیرند،  ایرانی ها به قدری راحت و آسوده روی پاهای خود می نشینند،  که واقعاً ما تعجب می کنیم.  همین که همه گرداگرد سفره نشستند دست به خوردن می برند،  همین که غذا تمام شد خدمتکاری با یک سینی پیش می آید،  که روی آن آفتابه و لگن با سرپوش مشبک و صابون و حوله ای برای دست شستن قرار دارد.
     ایران این روز های آشفتگی های سیاسی و اجتماعی دارد و مردم نگران هستند،  اما این وضع هرگز به اعماق باغ پر درختی که من در آن اقامت دارم نمی رسد،  یکی از کاخ های ظل السلطان را حین کودتای محمد علی شاه تاراج و چپاول کردند،  ولی حالا در تهران ارامش نسبی بر قرار است.  عموماً اروپائیان سوار بر کالسکه در شهر می گردند،  که از گرد و غبار خیابان های بدون سنگفرش خاکی راحت تر بگذرند،  و نیز تنبلی خود را هم پنهان کنند،  ولی من پیاده می گردم تا بیشتر با مردم تماس داشته باشم.  سردار اسعد که پیشاپیش سواران بختیاری به اتفاق انقلابیون قفقازی به فرماندهی سپهدار تهران را به تصرف در آورده است،  با یکی از شخصیت های بزرگ مردمی حاج میرزا حسین،  کنار هم در خیابان مسجد و مدرسه سپهسالار قدم می زنند،  و مردم احترام به جا می آورند،  و چند سرباز در پشت سر آنها می روند،  و همینکه دیدند جایی توقف می کنند جلوی پایشان قالیچه پهن می کنند،  و برایشان چای می آورند.
     مسجد و مدرسه سپهسالار نخستین و بزرگ ترین مسجد و مدرسه عالی در تهران است،   معماری این مسجد از نزدیک ترین تلفیقها میان معماری ایرانی و معماری مساجد استانبول است.  مسجد سپهسالار گنبد ویژه دو گوش خوابیده دارد،  تعداد ده مناره که بیش از اندازه متداول است،  نشان از سبک معماری مساجد ترکیه دارد.  این بنا با بهره گیری از کاشی کاریها و مجموعه هنرهای معماری دوره قاجار طراحی و ساخته شده است.  در سال ۱۸۷۹م،  میرزا حسین خان سپهسالار دستور ساخت مسجدی را داد،  که اکنون از زیبا ترین بنا های شهر تهران به شمار میرود.  طراحی مسجد را ممتحن الدوله به عهده گرفت،  و معمار آن حاج حسن قمی بود،  ساخت هسته اصلی بنا نزدیک به ۵ سال طول کشیده است.  در دوره های بعدی تکمیل بخش هایی از مسجد همچنان ادامه یافت،  و در سال ۱۹۰۳ م،  محل تالار گل خانه قدیمی ساخته شد.  چیز دیگری که به این مجموعه اهمیتی دو چندان می بخشد کتابخانه مسجد است،  که در سال  1880 م،  سپهسالار با خرید کتابخانه ۴۰۰۰ نسخه ای اعتضادالسلطنه آن را پایه گذاری کرد.  ورودی اصلی این مسجد با عقب نشینی نسبت به پیاده رو،  از الگوی جلوخان تبعیت کرده،  و ورودی شرقی نیز چنین الگویی را به صورت ساده تری داراست.  از ویژگی های مهم فضای مسجد سپهسالار وجود مهتابی ها و بهارخواب های وسیع در طبقه فوقانی است،  که از برجسته ترین ابداعات معماری قاجاری به شمار میرود. 
      مردم که از لحاظ درجه و شأن متفاوت هستند،  همه در معاشرت با یکدیگر کمال ادب را رعایت می کنند،  هرگز سخن درشت یا جوابی خشن و منفی میانشان رد و بدل نمی گردد،  هر چه هست ادب و کلام محبت آمیز و عبارات برگزیده و تعارف می باشد.  عصر ها به خیابان لاله زار می روم،  مغازه های مدرن و لباس اروپایی و عکاسها و ادارات فرهنگی و تجاری خارجی در همین جاست،  تنها تراموای شهر نیز در این خیابان می باشد،  این تراموا دارای دو واگن روباز در جلو و عقب،  و یکی سر پوشیده در وسط است،  که با یک در کشویی بسته می شود،  که مخصوص خانم هاست.  ساعت پنج عصر چندین بچه با نعره روزنامه های تهران، لیبرال و ایران نو را به فروش می رسانند،  کارکنان اداری و تجاری که مرخص شده اند،  در خیابان پرسه می زنند.  سپور آب پاش با یک مشک از پوست گوسفند آب از نهر برداشته،  و خیابان را آب پاشی می کند،  و دیگر همراهش گاه جارو می کشد.  نیرو های ملیون با لباس های بدون فرم،  در حالی که تفنگی بردوش دارند و یا هفت تیری به کمر بسته اند،  در دسته های چند نفری مأموران پلیس شهر شده اند. 
  3 ــ  تهران قدیم را ببینید
     خیابان هایی که نظم هندسی آنها فقط درختان چنار است،  مردها با کلاه نمدی و لباس بلند و رفتار متین،  خانم ها با چادر سیاه و روبند سفید،  که در هیچ جای دنیا نمونه ندارند،  بچه هایی که سرخی گونه ها خبر از سلامتی آنها می دهد و به بازی و کار مشغولند.  خرکچی ها و درشکه ها به این سو آن سو می روند،  شترها با بدنی به رنگ قرمز آجری چشمک زنان به جلال و شکوه نمایش رنگارنگ تهران می افزایند،  طلوع و غروب خورشید در تهران واقعاً زیباست،  ستاره گان شب بی نهایت هستند و انگار قابل لمس و نورانی می درخشند.  در زیر تهران هزار نهر جاریست،  که بعضی به آن شهر لقب هزار نهر داده اند،  آب آنها از قناتها کاریز هایی است،  که در عمق چند متری زمین کنده اند،  و آب های کوهستان را به شهر می رسانند،  هر مالکی در باغش آب جاری دارد،  و با سر افرازی آن را نشان می دهد و با صدایی بلند می گوید،  عجب آب صاف و پاکی،  بهترین آب تهران است.  اما در واقع چندان پاک نیست،  هر یک از قنات های ایجاد شده بیش از صد سال عمر دارند،  با سرنوشتی مصیبت بار،  جایی گنبد آنرا خراب کرده اند و جایی خود بخود فرو ریخته،  دهانه قنات ها باز و سوراخ آنها شبها دهان اژده ها برای غریبه هاست.  تعداد این سوراخ ها در تهران زیاد است،  حتی در جا های پر رفت آمد و به کمین افراد و حیوانات سر به هوا نشسته اند،  و یا گرد و غبار و آشغال های خیابان به آنجا فرو می رود.
      در قسمت بالای تهران مانند خیابان علاء الدوله،  که به آن خیابان سفارت خانه ها هم می گویند،  وقتی آب از قنات خارج می شود،  نهری پر آب و زلال و خنک است،  صبح اول وقت مهتر ها اسبها را به آنجا می آورند،  و در کف نهر نگه می دارند تا تیمار کنند.  پائینتر فرش های کثیف که گرد و خاک و حشرات گوناگون دارد،  در نهر پهن می کنند و بعد با پا های برهنه آنها را لگد مال می کنند، آب جوی از اینها کثیف می شود.  پایین تر اشخاص موقر و سنگین می آیند و روی زانو نشسته و از همین آب وضو می گیرند،  عده دیگری دست و صورت و گردن خود را می شویند،  و آب دهان خود را مجدداً داخل نهر می ریزند.  ایرانی ها از بیماری باکی ندارند،  گویی نوش دارو خورده اند و هیچ سمی به وجودشان کارگر نیست،  بی پروا از آبی می نوشند که برای اروپائیان مهلک و کشنده است،  مثلی دارند که می گویند آب جاری پاک است!.  به نوبت آب جویها را در محله ها روانه آب انبار های داخل خانه ها می کنند،  ابتدا جوی آب را توسط آب جاری تمیز می کنند و سپس گاری هایی که توسط الاغ حرکت می کند و آهک می فروشند،  برای ضد عفونی به آب انبار ها روی آب می پاشند.  آب آشامیدنی سالم و خوب را که از چشمه های کوهپایه ای البرز است،  توسط تانکرهای چوبی بزرگ که شیر آب چوبی هم دارد،  و توسط دو یا چها چرخ به یک یا دو اسب متصل است،  در سطح شهر میگردانند و مردم نیازمند در سطل های چوبی و چرمی یا کوزه می خرند.
      نبش خیابانی که به سفارت فرانسه می رود،  قهوه خانه کوچکی پشت به دیوار در هوای آزاد دایر است،  تشکیلات خیلی ساده و مختصری دارد،  یک میز با یک سماور.  پشت آن میز چادری به بلندای قامت یک مرد دور تا دور محوطه کوچکی کشیده شده،  یک طرف آن پرده آویخته است که با حرکت هوا موج می زند،  و به منزله در محوطه است.  سماور ذغالی با چایی که افزودنی ایرانی دارد،  و در کنار آن منقلی است،  که مقداری ذغال افروخته و قرمز دارد،  درست مانند منقل هایی می باشد که در حفریات شهر بزرگ و قدیمی ری تاریخی پیدا شده است.  مردانی با حالت خسته و چشم های غم گرفته و رنگ پریده از راه می رسند،  با بیحالی پرده را کنار می زنند و داخل می شوند،  قهوه چی منقل و انبر بدست با یک توده کوچک آتش به دنبال آنها وارد چادر می شود.  لحظاتی بعد مردی بیرون می آید،  در حالی که قدم هایش چالاک،  چشمانش زنده و گونه هایش گلگون شده اند،  پیداست که با هزینه کردن دو سه شاهی،  چند دقیقه داخل این چادر نازک در عالم خلسه و رویا پوچ فرو رفته و انرژی کاذب کسب کرده است.
      به نظر دوست ایرانیم،  یکی از نشانه های سعادت این است،  که با یاری همدل و یا یک عزیز،  در سایه درختی کنار جوی آبی بیاساید،  همیشه در گوشه و کنار تهران عده ای در حاشیه نهری،  این لذت و شادی معصومانه را می چشند.  فروشندگان دوره گرد چای و یا شیرینی و بستنی،  که گاری و یا کالسکه کوچکی دارند،  در بسیاری  خیابان ها و جاها به چشم می خورد.  درویشان که دائماً ذکر و نام خدا و ائمه را بر لب دارند،  با موهای ژولیده و چوب دستی و کشکولی در دست زیاد دیده می شوند،  که بیشتر به گدایان حرفه ای می مانند تا درویش،  هنگام عبور پیش پا می آیند و صدقه می خواهند.  در بعضی از ساعات روز آب نهر بند می آید،  زیرا آب قنات را به محله دیگری هدایت می کنند،  خانه هایی در تهران غیر از حوض آب انبار دارند،  و از آب نهر در آن می ریزند،  و با آهک آنرا ضد عفونی می کنند.
سفرنامه های تاریخی به ایران
عکس تاریخی دروازه یوسف آباد،  مشروح در بنا های تاریخی ایران،  عکس شماره ۵۵۷ .
   4 ــ  مسافرت در ایران قدیم
      برای عزیمت به مشهد یک جاده کالسکه رو وجود دارد،  که از دامنه جنوبی رشته کوه البرز می گذرد،  در چاپار خانه ها و منازل این راه اسب تازه نفس پیدا می شود،  و از این طریق ده روزه به مشهد می روند،  ولی این راه یکنواخت و از چیز های جالب و دیدنی خالی است.  راه دیگر اما خطر ناکی هم وجود دارد،  که در واقع جاده ای خاکی و نساخته و مخصوص کاروان هاست،  این راه از معابر کوهستانی به یکی از بنادر کوچک در جنوب دریای مازندران یعنی مشهد سر یا بندر گز می رود.  از آنجا یک کشتی بخاری روسی یک بار در هفته به بندر کراسنوودسک ابتدای خط آهن ماوراء خزر رفت و آمد می کند،  که این بندر را به مرو و بخارا، سمرقند و تاشکند وصل می نماید.  این جاده مالرو از تهران آغاز،  دماوند را دور می زند،  و از کوهستان های سخت و بلند و جنگل های غیر قابل نفوذ و بکر حاشیه دریای خزر می گذرد،  و به جلگه با برکت و پر نعمت مازندران می رسد.  با اینکه این جاده خسته کننده ترین جاده هاست،  ولی به مناسبت زیبایی مناظر و چشم انداز های اطرافش و نیز تنوع و رنگارنگی و بکری شهرت دارد،  و جاده مازندران خوانده می شود.  این مسیر را انتخاب کردم،  حالا باید کاروان کوچکی ترتیب دهم،  این مشکل با همکاری دوستان ایرانی مهربانم که در این مدت یار من بودند حل گردید.  چاروادار و چهار اسب خوب وارد پیدا شد،  و شخصی که آشپزی کند و یار و مترجم راه باشد، جوان بلند قامت یهودی به نام ابراهیم که سفارش شده مدرسه آلیانس کلیمیان است،  که می شویم سه نفر و روز حرکت را هم تعیین کردیم.
      سردار اسعد وزیر داخله دو قزاق تعیین می کند،  که ما را تا خارج تهران همراهی کنند،  دیگ و چراغ الکلی و آذوقه و بنه راه هم تهیه می شود.  بالاخره ساعت حرکت فرا می رسد،  ساعت ۶ بعد از ظهر ۲۳ سپتامبر ۱۹۱۰ م،  قاطر ها را بار می کنیم و قزاق های سردار اسعد هم حاضر و آماده اند.  من پای در رکاب می کنم ابراهیم مثل بقیه جوان های ایرانی زبل بالای قاطرش می پرد،  و چاروادار باریک و بلند هم افسار اولین قاطر جلویی را می گیرد،  و در حالی که خورشید در حال غروب کردن است و هوا نسبتاً تاریک،  با بدرقه دو سه مرد و بچه های صاحبخانه حرکت می کنیم.  پس از عبور از دروازه دوشان تپه یا تپه خرگوش ها،  که اقامتگاه و شکار گاه تابستانی شاه است،  سمت راست قدم در جاده مازندران می گذاریم و بطرف شمال شرق می رویم.  بیابان از همان پشت دروازه های شهر شروع می شود،  بیرون دیوار های شهر هر چه هست یکسره سنگ و ریگ است.  از هم اکنون رنگ تیره شب جلگه خشک و بی آب و علفی را که ما در آن جای داریم فرو می گیرد،  در برابر ما کوهستان هنوز کبود فام است،  و گنبد عظیم مخروطی بلندای دماوند که شیار های برف از بالا به پایین آن کشیده شده هنوز باز مانده نور خورشید را در آسمان جذب خود می کند.
      چاروا دار های ایران تحسین بر انگیزند،  چاروا دار ما هم پیاده و با قدم های نرم فوق العاده سریع حرکت می کند،  تحمل و مقاومت این انسانها تعجب انگیز است،  فاصله هشت تا ده فرسنگ راه را یکسره در بیابان یا کوهستان در سرما و گرما و شب و روز طی می کنند،  در منزل گاه راه یک کاسه برنج و لبنیات و در توقفگاه ها چای شیرین تنها نوش آنهاست.  شب به نخستین رشته تپه ها می رسیم،  بیش از نیمی از قرص ماه زیر تکه های گرد و مدور ابرهای خاکستری رنگ پنهان شده است قزاق های شجاع تفنگ بدست بعنوان پیشاهنگ کاروان پیش می تازند.  حالا دیگر جاده خاکی خیلی باریکتر شده است،  در فاصله مختصری برابر مان گرد و خاک به هوا بر می خیزد،  کاروانی با بار بریج و لبنیات به ما نزدیک می شود،  صد ها شتر آرام آرام پیش می آیند،  و همچنان سر هایشان را مثل کسی که دچار شکلی از مالیخولیایی شده باشد تاب می دهند،  و کمی اسبان ما  از بوی آنها ناراحت می شوند،  و از کنارمان می گذرند.  نیمه شب به روستای کوچک کمار می رسیم،  به قزاق ها پول میدهم و آنان را مرخص می کنم،  در کاروانسرا به من اطاقی رو به مهتابی می دهند،  رختخواب مسافرتیم را پهن می کنم و سریع خوابم می برد،  و بنظرم تا آمده ام بخوابم چاروادار بیدارمان می کند،  هنوز پنچ صبح و هوا خنک و با شکوه ولی آسمان روشن و نورانی است،  به زحمت بر می خیزم رختخواب را لوله می کنم و برای خوردن ناشتایی به چایخانه کاروانسرای کوهستانی در پائین می روم.
      غیر از ما چند کاروان کوچک و بزرگ هم به کمار رسیده بودند،  چاروادار ما می خواست زود تر از آنها حرکت کنیم تا در راه های باریک کوهستان پشت سر آنها نباشیم.  خیلی سریع حرکت را شروع کردیم،  مسیر کاملاً خلوت و هوا فوق العاده دلپذیر است،  در کوهستان ساکت با صدای بلند داد می زنم زنده باد البرز خوش منظره و ایران زیبای دوست داشتنی،  و از طنین فریادم کیف میکنم.  ساعت ۱۰ صبح به دوراهی می رسیم،  که سمت راست آن به دماوند می رود،  چاروادار ما بیست سالی است که در راه تهران بار فروش کار می کند،  و هرگز از جاده اصلی منحرف نشده است.  از این دوراهی تا دماوند هفت ساعت راه است می خواهم قبل از غروب آفتاب به آنجا برسم،  و چند ساعت در روز شهر را که به گفته گوبینو از قدیمی ترین شهر های جهان است ببینم.  آفتاب سوزان است و ابراهیم چتر نیمه شکسته اش را بالای سرش گشوده،  چشم انداز بسیار زیبا و دلپذیر است و مزارعی دیده می شود،  ساعتی بعد در حومه شهر دماوند هستیم و می ایستیم تا استراحتی کنیم،  عطر گل و گلپر همه جا را پرکرده و چشمه های و جوی های بیشمارند،  خود را می شوییم و چای و غذایی می خوریم.
سفرنامه های تاریخی به ایران
   عکس تاریخی کاروانسرای تهران،  حدود ۱۳۰۰ خورشیدی،  مشروح در تاریخ مسافرت در ایران،  عکس شماره ۱۲۳۲.
   5 ــ  دماوند شهری از دل تاریخ
      به دیدن شهر دماوند می رویم،  شهری زیبا در دل کوهستان،  با نهر های فراوان و رودخانه ای شفاف،  سراسر گل و باغ و عطر خوش،  درختان بلوط و چنار کهن سال که شهر و دو مسجد تاریخی را احاطه کرده اند.  اما اقامت در دماوند مقدور نیست،  در جاده های ایران چاروا دار فرمانده است،  و او تصمیم گرفته شب به پلور دومین منزل گاه راه مازندران برسد،  خستگی و کوفتگی و هیچ چیز هم سرش نمی شود.  اشاره می کند و می گوید دو ساعته به گردنه ای که بالای کوه می بینید،  می رسیم و پلور پشت همین گردنه است،  اگر زود راه بیفتیم غروب پلوریم و در آنجا همه چیز هست.  ساعت چهار بعد از ظهر من و ابراهیم سوار شده و رئیس کاروان کوچک ما افسار بدست حرکت می کنیم،  بسوی ارتفاعات بلند تر،  از مسیر های مال رو که چه عرض کنم بسیار خطر ناک.  همه جا طراوت و هوا خنک و شاد است،  شاید دیگر هیچ وقت حس نشود،  جاده مالرو مثل ریسمان باریک بطور مار پیچ در میان کوهستان پیچده و بالا رفته است.  در قله کوه امامزاده ای دیده می شود که مرتفع ترین نوع خود در جهان است،  نوک قله سه هزار متری،  داریم آهسته و بزحمت بالا می رویم.
     بعد از رسیدن به امامزاده و کمی استراحت و صرف چای،  به طرف شمال در سراشیبی به راهمان ادامه می دهیم و بسوی دره لار می رویم،  از همین مسیر به پلور خواهیم رسید.  برای رفع کرخی و گرم کردن پاهایمان پیاده روی را شروع می کنیم، اما با تاریکی شب مجبور می شویم دوباره سوار اسب شویم،  چون آنها در شب بهتر از ما می بینند،  پتوها را بدور خود می پیچیم.  در این  شب تاریک و پرتگاه های کوهستان های بلند، زندگی ما دست اسب ها و چاروادار است،  که با شجاعت و بدون ترس هستند،  و انگار دارند به مهمانی شبانه می روند.  اسبی که من سوار آن هستم بیش از سی بار جاده مازندران را رفته و به مسیر کاملاٌ وارد است،  برای همین پیشاپیش می رود،  اسب من مسیر شهر دماوند به امامزاده را نمی دانست،  در روز و به جلوداری چاروادار حرکت کردیم.  جاده سکوت است و هیچ کاروانی نیست کاروان ها در منزل اول و یا دوم شب را مانده اند،  و چند مسافر هم در امامزاده اقامت گزیده بودند،  ساعت یک بامداد خسته و داغون به پلور رسیدیم،  جایی که چاروادار گفته بود پشت همین کوه است.
      پلور خیلی شلوغ بود و شتران و اسبان در همه جا بودند،  بار و بنه های حیوانات هم زمین گذاشته بودند،  در هر گوشه ای هم عده ای زیر چادر های سیاه کوچک و بزرگ که از پشم بز و شتر است خوابیده بودند.  در پلور به امید جای مناسبی بودم ولی یک اتاق کوچک که چند نفر در آن بودند به من دادند،  همان ابتدای ورود چاروادارمان به اتاق دوستانش رفت،  من و ابراهیم هم گوشه ای رفتیم و نان و لبنیات خوردیم،  رختخواب های خود را پهن کرده و سریع از شدت خستگی و خنکی هوا خوابمان برد.  اما باز هم تا آمدیم بخوابیم ساعت پنج چاروادار بی رحم بیدارمان کرد،  که باید حرکت کنیم تا هم جلو تر از بقیه باشیم و هم در وسط راه رینه جاهایی که جاده باریک و پرتگاه است،  به کاروان های در حال برگشت بر نخوریم.  دو باره مانند روز گذشته قبل از طلوع آفتاب خسته و کوفته و خواب آلود،  روی زینها نشستیم و آماده حرکت،  البته وضع شلوغ بود همه کاروانیان مشغول بار کردن شتران و قاطران بودند که آنها نیز حرکت کنند.
    سپیده صبح است من تازه توانستم پلور را ببینم،  روستای کوچک و جالب با خانه هایی گلی در امتداد رودخانه لار،  بیشتر در آمد مردم از دامداری و رهگذر کاروانیان است.  دوباره خود را در دل کوهستان دیدیم،  طرف چپمان دامن های دماوند است و طرف راستمان رودخانه،  جاده باریک و سراشیبی و پر از قلوه سنگ است که از زیر سم اسبان می غلتند.  بعد از دو ساعت که در جاده کسی را ندیده بودیم به نا گه کاروانی از عشایر را دیدیم که در آخر تابستان داشتند کوهستان را ترک می کردند تا به جلگه های گرم بروند،  الاغ ها که بارها در دو طرفشان آویزان بود و زن و بچه ها سوار بودند،  و گله های بیشمار گوسفند و بز به همراهشان می آمدند.  خوشبختانه سریع و بی دردسر توانستیم از کنار آنها بگذریم،  جاده پستی و بلندی و پرتگاه زیاد دارد ولی دیدن قله دماوند و ابر های اطرافش هواس آدم را پرت می کند.  اسبها به راحتی راه خود را بلد هستند و می دانند در کجا پا بگذارند،  و چاروادار به ما می گوید،  در این جا هر گز از اسب پایین نیایید،  من به توانایی اسبم ایمان آوردم و ترس روز اولم کاملاً ریخته است.  بخاطر همین قبیل شرایط سخت در ایران است،  که مردمش به قضا و قدر عقیده دارند و هرگز نیامده اند دلایل علمی برای چیز ها بیابند. 
      ساعت یازده صبح به رینه که اقامتگاه وسط روز ماست رسیدیم،  رینه روستایی زیبا نشسته در کمر گاه کوهستان است، خانه هایش بروی صخره ها و باغ ها و چشمه ها و جویبار ها بسیار است.  به چایخانه ای می رویم و قهوچی با مهربانی چای و تخم مرغ به ما می دهد،  و او به من می گوید،  چرا با وجود جاده کالسکه رو رشت از این راه خطر ناک به شمال می روم!.  چاروادار می گوید ما باید سه ساعت دیگر راه بیافتیم،  تا کاروانهایی که از مقابل ما و یا از پشت سر ما می آیند به رینه رسیده باشند،  و ما بتوانیم باز هم در جاده خلوط به سمت منزل بعدی بایجان برویم و شب در بایجان اقامت کنیم.  از فرصت استفاده می کنم و به اتفاق ابراهیم گشت در ده رینه را شروع می کنیم،  ساعتی بعد به اتفاق چاروادار ابتدای مسیر بایجان در میان باغی به استراحت می پردازیم،  که تا حدود دو ساعت دیگر حرکت کنیم.  البته دلم می خواست شبی را در وسط کوهستان البرز نزدیک قله دماوند در روستای زیبای ایرانی بخوابم،  اما این چاروادارها انگار فقط باید با سرعت برود و بیایند.
سفرنامه های تاریخی به ایران
عکس تاریخی راه تهران آمل یا جاده هراز،  مشروح در تاریخ راه در ایران،  عکس شماره ۱۲۳۱.
  6 ــ  از وسط البرز تا مازندران
    واقعیت برای این چاروادار سمج سرسخت آفتاب سوخته که حرف هم  نمی زند،  فقط راهی است که باید بپیماید،  فکر و ذکر او رسیدن به مقصد نهایی است،  یعنی هنوز سه ساعت راه پیمایی در راهی خطر ناک تا بایجون،  دیگر حق استراحت نداریم.  فقط با سه کلمه چاروادار به ابراهیم گفت،  باید راه بیافتیم،  با تأسف و ناراحتی کوهستان زیبای البرز ایران را ترک می کنم،  و خیلی سریع به رویاهایم پایان داده می شود.  در ارتفاعات سه هزار متری با درهای عمیق بالا و پایین می رویم،  چشمم به صخره عظیمی می افتد که آنجا مسکن عده ای غارنشین است،  چقدر زیبا و تحسین بر انگیز چگونه اینها به غارهایشان می روند،  و چطوری زندگی می کنند.  دیدم مردانی دارند از رودخانه ماهی می گیرند و تعدادی بارهایشان را به پشت بسته،  و از تناب های آویخته شده از صخره،  خود را بالا می کشند که به منزلشان بروند،  خیلی برایم جالب بود دلم می خواست توقف کنم و با آنها حرفی بزنم اما می دانم چاروادار نمی گذارد.  حدود سی یا چهل حفره غار مانند کنده بودند،  که آنها را کاملاً از دست دشمنان و حیوانات وحشی و گرما و سرما محفوظ می دارد،  می خواستم شبی با آنها تجربه کنم ولی چاروادار می گفت شب نشده باید گردنه را عبور کنیم.
      ضمن دو ساعت بالا و پایین رفتن همراه با صدای گوش خراش رودخانه خروشان،  به چند خانه محقر میان راه رینه و بایجون برای اندکی استراحت رسیدیم.  نیم ساعت وقت داشتیم چای گرم و شیرین که تنها نوشیدنی جاده های ایران است نوشیدیم،  این جا هم مردم مانند بقیه مسیر های ایران کلی به ما مهربانی کردند.  ساعت چهار نیم بعد از ظهر سوار اسبها  شده و از کناره رودخانه راه افتادیم و از پلی کمانه شکل گذشتیم،  مناظر اطرافمان دارد تغییر می کند.  دوباره بالا و پایین رفتن ها و راه های باریک و پرتگاه شروع می شود،  آثار سنگی کلبه های قدیمی خراب شده زیاد دیده می شود،  در واقع نشان می دهد،  که این راه قرنها به همین صورت دایر بوده است.  قبل از غروب آفتاب به دره ای بزرگ می رسیم،  که در دامنه آن بایجون اقامتگاه شبانه ماست،  شنیدم که آبگرم دارد و مردم برای معالجه به اینجا می آیند.  در یک خانه نو ساز اتاق خوبی می گیریم،  در همسایگی ما عده ای مسافر هستند،  که دو روز است اینجا هستند و برای آبگرم آمده اند، و دارند برای شام خود آبگوشت مرغ درست می کنند،  که بوی آن در فضا پیچیده است.  با ابراهیم گشتی در ده زدم و تخم مرغ و شیر و ماست خریدیم،  و بعد از چند روز شیر کاکوئو درست کردم،  ساعتی با همسایگان هم صحبت شدیم و ساعت نه بساط خواب را پهن کرده،  و هر سه با صدای رسیدن کاروان های پشت سر مان خوابیدیم.
    ساعت چهار و نیم صبح روز چهارم مسافرت بار کردن اسبها را شروع کرده و آماده حرکت شدیم،  خوشحال بودم که امشب در مازندران سبز خواهم بود،  و از سرعت عمل این چاروادار راحت می شوم.  دوباره از کنار رودخانه چیلیک و کوهستان بالا و پایین رفتن شروع شد،  ساعت ده برای استراحت و چای توقف می کنیم.  قهوه چی چای و پنیر و انگور و گردو و نان می آورد،  دو مرد مسلح که می بینند من خارجی هستم به ما نزدیک می شوند،  و می گویند از تهران چه خبر دارید،  ابراهیم کمی با آنها حرف می زند.  بعد از ساعتی استراحت راه می افتیم و دو ساعت بالا و پایین رفتن ادامه داشت،  که کم کم مناظر نیمه جنگلی پیدا می شوند،  و خیلی سریع پس از یک کوه خود را در منطقه کاملاً جنگلی می یابیم.  ساعت چهار بعد از ظهره،  هوا مرطوب و گرم شده ولی جاده گشاد و بهتر است،  ساعتی دیگر به عمارت که کاروانسرای خوبی دارد و اقامتگاه شبانه ماست می رسیم.  اتاقی می گیریم وسایل خود را پیاده و آب و غذا تهیه میکنیم،  اما فوری پشه های مناطق گرم جنگلی خدمتمان می رسند،  چند شب در کوهستان حداقل از پشه راحت بودیم.
      ساعت پنج صبح ادامه مسافرت خود را شروع می کنیم،  درختان تنومند ما را احاطه کرده اند،  بدنمان نمناک است،  گله های گاو در اطراف زیاد دیده می شود،  گاه گاهی گراز های وحش هم دیده می شوند.  وسط روز کنار رودخانه و قهوه خانه ای توقف می کنیم آب رودخانه نسبتاً گرم است،  و بعد از چند روز آب تنی می کنم دو باره چای و آبگوشت محلی می خوریم سگ های این جا آرام و بی خطر هستند،  و گربه های زیبایی هم دیده می شود.  بعد از صرف غذا و کمی استراحت حرکت می کنیم،  اندکی که می رویم باید از رودخانه رد شویم،  آب با فشار به بدنه اسبها می خورد و آنها پشت سر هم به یکدیگر چسبیده اند،  و قاطر چی در جلو پیاده می رود و ما سواره میخکوب شده ایم.  همه جا نهر است و رودخانه،  و دائم از آنها عبور می کنیم،  بیشه و علفزار و جنگل عطر گل و گیاه،  لاک پشت و قورباغه و مار ،  پا کوب کاروان ها و مردم،  مار پیچی در میان آنها درست کرده است.  به مزارع برنج و پنبه می رسیم چاروادار می گوید،  اگر شب در اینجا نمانیم نیمه شب به بار فروش می رسیم،  بشدت مخالفت می کنم و می گویم دیگر نمی توانم بیایم،  شب در کلبه ای چوبی با سقف پوشالی پر از پشه و مگس و عنکبوت،  اقامت می کنیم.
     غیر از ما دو کاروان و تعدادی قاطر در اینجا هستند،  برنج و مرغ و خربزه شیرین می خوریم،  سپس مطابق همیشه چای نوشیدیم و یکی دو ساعت دور هم بودن،  ایرانی ها از دست خارجی چیزی نمی خورند و اگر استکان چای هم به من بدهند بلا فاصله آنرا آب می کشند،  تا مثلاً پاک شود و نجس نماند.  ایرانی ها رفتار شان متین است،  و خیلی مهربان و خوب هستند،  آنها تاریخ مهمی دارند،  در اروپا خیلی ها دوست دارند از تاریخ ایران بدانند،  اما موضوعات شک بر انگیزی می خواهد،  این ایرانیان شجاع را که نمونه های آنان را در این مسافرت دیدم،  ضعیف و شکست خورده در تاریخ نشان دهد.  در میان رختخواب مرطوب شده خودم می خوابم،  هم از این مسافرت کیف کرده و هم بشدت خسته شده ام،  همین فکرها را می کردم که خوابم برد.  صبح زود برای اولین بار زودتر از چاروادار بیدار شدم،  وسایل نمناکم را جمع کردم و از قهوه چی بابت این همه جیغ و فریاد گوش خراش مردم دهاتی در تمام شب پرسیدم،  گفت برای اینکه گراز ها به مزارع صدمه نزنند سرو صدا می کنند.  روز ششم سفرمان از میان مزارع و چندین دهکده رد می شویم،  سمت راستمان کوهستان سبز البرز دیده می شود،  جاده خاکی خوبه و در اطراف آن علفزار است،  و رفت و آمد مردم محلی در آن جریان دارد،  گاهی گاری ها و کاروان هایی دیده می شوند.  حدود ساعت ده صبح به شهر بار فروش می رسیم،  و طبق قرار چاروادار باید ما را به منزل دوست تاجرم ببرد،  از چند خیابان و کوچه می گذریم به آدرس می رسیم،  نفس راحتی می کشم که از دست چاروادار زبل ایرانی راحت می شوم.
سفرنامه های تاریخی به ایران
عکس تاریخی از بازار بارفروش،  حدود ۱۳۰۰ خورشیدی،  عکس شماره ۵۸۷ .
   نظر:  امروزه با سه ساعت در اتوموبیلی راحت،  از تهران به آمل و بابل می رویم،  ولی فقط یک قرن پیش چقدر دردسر و مشکل بود،  و چند روز سختی می کشیدند.

هزاران سال رفت و آمد و حمل بار و تجارت در ایران و قاره کهن و شمال آفریقا، با شتر و کاروانهای زنجیره ای از شتر بود، مشروح در http://arq.ir/373

سبز= جنگل های شمال ایران، سفید= آسمان شفاف مرکز ایران، قرمز= سرخی فجر خلیج فارس
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
محمد
محمد
3 سال قبل

عالی بود من این سفرنامه را خیلی دوست دارم باز هم بنویسید

لادن
لادن
3 سال قبل

سلام لطف کنید از سفرنامه روسها به ایران هم بنویسید،  ممنون



2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x