داستان تاریخ طبری جلد چهاردهم
بسم الله الرحمن الرحيم
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و بيست و ششم بود
اشاره
از جمله آن بود كه علي بن اسحاق كه در دمشق عامل كمكها بود، از جانب صول- ارتكين به رجاء بن ابي ضحاك تاخت كه عامل خراج بود و او را بكشت و خويشتن را به وسواس زد. آنگاه احمد بن ابي دواد در باره او سخن كرد كه از محبس آزاد شد.
و چنان بود كه حسن به رجاء وي را در راه سامرا ميديد. بحتري طايي در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«علي بن اسحاق با قتلي كه كرد «شگفتيهاي غرور را كه در حسن بود ببرد «اما وقتي بپاخاست «همانند ابن حجر و برادر كليبي «يا سيف بن ذي يزن نبود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5946
در انتقامي كه ميجستي «به تو نگفتند كه اين بزرگواريهاست «نه دو كاسه چوبين پر از شير.» در اين سال محمد بن عبد الله بن طاهر بمرد و معتصم در خانه محمد بر او نماز كرد.
در اين سال افشين بمرد.
سخن از خبر مرگ افشين و اينكه به وقت مرگ و پس از آن با وي چه كردند؟
از حمدون بن اسماعيل آوردهاند كه وقتي ميوه نو برآمد، معتصم از ميوههاي نوبر، در طبقي فراهم آورد و به پسر خويش هارون واثق گفت: «اين ميوه را با خويشتن سوي افشين ببر و به نزد وي در آر.» طبق را همراه هارون واثق بردند تا آنرا به نزد افشين بالا برد، در بنايي كه براي وي ساخته بودند و در آتش بداشته بودند و نام لولوه داشت. افشين در آن نظر كرد و ميوهاي را نيافت: يا گلابي يا شاهلوج [1]. به واثق گفت: «خدايي جز خداي يگانه نيست، چه نيكو طبقي است اما براي من نه در آن گلابي هست و نه شاهلوج.» واثق گفت: «هم اكنون ميروم و آنرا براي تو ميارم.» افشين به چيزي از ميوهها دست نزد.
______________________________
[1] بگفته برهان ميوهايست زرد رنگ شبيه زردآلو كه آنرا آلوگرده خوانند و به عربي اجاص اصغر (گيلاس كوچك) خوانند. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5947
وقتي واثق ميخواست باز گردد افشين بدو گفت: «سرور مرا سلام گوي و بدو بگوي از تو مسئلت دارم كه معتمدي را از جانب خويش به نزد من فرستي كه آنچه را ميگويم، از جانب من برساند.» پس معتصم به حمدون بن اسماعيل دستور داد. حمدون به روزگار متوكل بداشته سليمان بن وهب بود، در بداشتنگاه افشين، و وقتي اين حديث را ميگفت آنجا بود.
حمدون گويد: معتصم مرا سوي افشين فرستاد و گفت: «دراز گويي ميكند، معطل مشو.» گويد: به نزد وي در آمدم طبق ميوه پيش روي او بود و به يكي يا بيشتر از آن دست نزده بود به من گفت: «بنشين.» نشستم. ميخواست با دهقانمآبي مرا استمالت كند، گفتمش: «تفصيل ميار كه امير مؤمنان به من دستور داده پيش تو معطل نشوم، مختصر كن.» گفت: «به امير مؤمنان بگوي با من نكويي كردي و اعتبارم دادي و بر كسان مسلطم كردي، آنگاه درباره من سخني را پذيرفتي كه به نزد تو محق نبود و در باره آن با عقل خويش انديشه نكرده بودي. چگونه ميشود و چگونه رواست كه من آن كنم كه به تو رسيده و گفتهاند كه من نهاني به منكجور گفتهام قيام كند و تو ميپذيري.
گفتهاند من به سرداري كه به مقابله منكجور فرستادهام گفتهام با وي نبرد مكن جز به اندازهاي كه معذور باشي و اگر كسي را از ما ديدي از مقابل او هزيمت شو. تو آن مردي كه نبرد ديدهاي و با مردان جنگيدهاي و سپاهها را به كار گرفتهاي. چگونه ميشود كه سالار سپاه به سپاهي كه با قومي مقابله ميكند بگويد: چنين كند و چنين نكند. و اين كاريست كه انجام آن بر هيچكس روا نيست و اگر چنين چيزي شدني بود، نميبايد از دشمني كه هدف وي را ميداني باور كني، در صورتي كه رعايت من شايستهتر است. من فقط بندهاي از بندگان توام و پرورده توام. اي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5948
امير مؤمنان! مثل من و تو چون آن كس است كه گوسالهاي را پرورد تا آنرا چاق كرد و درشت شد و وضعش نكو شد، ياراني داشت كه راغب بودند از گوشت آن بخورند.
بدو گفتند كه گوساله را سر ببرد و اين را از آنها نپذيرفت. همگي اتفاق كردند و روزي بدو گفتند: «واي تو، اين شير را براي چه ميپروري، اين درنده است و بزرگ شده و درنده چون بزرگ شود به جنس خويش باز ميگردد.» به آنها گفت: «واي شما اين گوساله گاو است، درنده نيست.» بدو گفتند: «اين درنده است، از هر كه ميخواهي بپرس.» آنگاه به نزد همه كسها كه ميشناختند رفتند و گفتند: «اگر در باره گوساله از شما پرسيد بگوييد اين درنده است. و هر وقت آن مرد از كسي درباره آن پرسش ميكرد و ميگفت: «اين گوساله را ميبيني چه نيكوست؟» آن كس ميگفت: «اين درنده ايت، اين شير است، واي تو.» پس او بگفت تا گوساله را سر بريدند. من كه آن گوسالهام چگونه ميتوانم شير باشم. در باره من، خدا را خدا را به ياد آر. مرا پروردهاي و اعتبار دادهاي، سرور مني و مولاي مني از خدا مسئلت دارم كه قلب ترا سوي من بگرداند.
حمدون گويد: پس برخاستم و بازگشتم و طبق را به همان وضع كه بود واگذاشتم كه به چيزي از آن دست نزده بود. پس از آن چيزي نگذشت كه گفتند: «دارد ميميرد.» يا «مرده است.» معتصم گفت: «او را به پسرش نشان بدهيد.» پس او را برون كشيدند و پيش پسرش افكندند كه ريش و موي خويش را بكند، آنگاه دستور داد تا وي را به منزل ايتاخ بردند.
راوي گويد: و چنان شد كه احمد بن ابي داود، افشين را از بداشتنگاه به دار العامه خواند و بدو گفت: «اي حيدر، به امير مؤمنان خبر رسيده كه تو ختنه نكردهاي.» گفت: «آري».
______________________________
[] كلمه متن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5949
گويد: ابن ابي داود ميخواست بر او شاهد گيرد، اگر برهنه ميشد به حقارت منسوب ميشد و اگر برهنه نميشد ثابت ميشد كه ختنه نكرده است.
پس او گفت: «آري ختنه نكردهام.» در آن روز همه سرداران و كسان در دار العامه حضور داشتند. ابن ابي داود افشين را از آن پيش كه واثق با ميوه پيش وي شود و حمدون بن اسماعيل پيش وي رود به دار العامه برده بود.
حمدون گويد: بدو گفتم: «تو چنانكه گفتهاي ختنه نكردهاي.» افشين گفت: «مرا به چنان محلي برد كه همه سرداران و كسان فراهم بودند و به من چنان گفت. ميخواست مرا رسوا كند. اگر بدو ميگفتم: كردهام، گفته مرا نميپذيرفت و ميگفت: «برهنه شو» و مرا رسوا ميكرد. من مرگ را از اينكه به نزد كسان برهنه شوم خوشتر داشتم. اي حمدون! اگر بخواهي كه پيش روي تو برهنه شوم تا مرا ببيني، چنين ميكنم.» حمدون گويد: بدو گفتم: «تو به نزد من راست گويي، نميخواهم برهنه شوي.» گويد: وقتي حمدون بازگشت و پيام افشين را به معتصم رسانيد، بگفت تا طعام را از وي بازدارند، بجز اندكي. هر روز يك نان به او ميدادند تا بمرد. وقتي پس از مرگش او را به خانه ايتاخ بردند برونش آوردند و بر در عامه بياويختند.
آنگاه او را با دارش بر در عامه افكندند كه سوخته شد و خاكستر او را ببردند و در دجله افكندند.
گويد: وقتي معتصم گفته بود افشين را بدارند، يكي از شبها سليمان بن وهب دبير را فرستاد كه هر چه را در خانه اوست شمار كنند. قصر افشين در مطيره بود.
در خانه او اطاقي يافتند كه مجسمه انساني در آن بود، از چوب، و زيور و جواهر بسيار بر آن بود، در گوشهايش دو سنگ سپيد مشبك بود كه رشتههاي طلا بر آن بود.
يكي از كساني كه همراه سليمان بود يكي از دو سنگ را بر گرفت و گمان برد كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5950
گوهري قيمتي است و اين به هنگام شب بود. وقتي صبح شد ورشتههاي طلا را از آن بكند، سنگي بود همانند صدفي كه آنرا حبرون گويند از جنس صدفي كه آن را بوق نامند، از منزل وي تصوير سماجه [1] و غير آن بدست آمد با چند بت و چيزهاي ديگر با مشكها و چوبهايي كه فراهم آورده بود، لوازمي نيز در وزيريه داشته كه در آن نيز بتي ديگر يافتند. جزو كتابهاي وي كتابي يافتند از كتابهاي مجوسان به نام زراوه و بسياري كتابهاي ديگر كه دين وي كه پروردگار خويش را مطابق آن ميپرستيد در آن بود.
مرگ افشين در شعبان سال دويست و بيست و ششم بود.
سالار حج در اين سال، محمد بن داود بود، به دستور اشناس كه در اين سال به حج رفت و به هر شهري وارد ميشد ولايتداري آن داشت و بر همه منبرها كه از سامره تا مكه و مدينه گذشت دعاي او گفتند. كسي كه بر منبر كوفه دعاي اشناس گفت محمد بن عبد الرحمن بود. بر منبر فيد، هارون بن محمد مروروذي دعا گفت. بر منبر مدينه محمد بن ايوب و بر منبر مكه محمد بن داود. در همه اين ولايتها به وي سلام امارت گفتند و ولايتداري آن با وي بود تا به سامرا بازگشت.
آنگاه سال دويست و بيست و هفتم در آمد.
سخن از حادثاتي كه به سال دويست و بيست و هفتم بود
اشاره
از جمله آن بود كه ابو حرب مبرقع يماني در فلسطين قيام كرد و مخالفت سلطان كرد.
______________________________
[1] در متن چنين آمده، با حرف تعريف. نسخه بدل نيز الصماخه است. در متوني كه بدست داشتم توضيح مناسبي براي هيچيك از دو صورت كلمه نيافتم (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5951
سخن از سبب قيام ابو حرب مبرقع و سرانجام كار وي
يكي از يارانم كه ميگفت از كار ابو حرب خبر دارد به من گفت: «سبب قيام وي بر ضد سلطان اين بود كه يكي از سپاهيان ميخواست در خانه وي منزل گيرد به وقتي كه وي از آنجا غايب بود و زنش يا خواهرش كه در خانه بود مانع وي شد، سپاهي با تازيانهاي كه همراه داشت او را بزد، زن ساق دست خويش را حايل آن كرد و تازيانه به ساق دستش خورد و در آن اثر كرد. وقتي ابو حرب به خانه بازگشت زن بگريست و به نزد وي از رفتاري كه سپاهي با وي كرده بود شكوه كرد و اثري را كه از ضربت وي در ساق دستش بود بدو نشان داد.
گويد: ابو حرب شمشير خويش را برگرفت و سوي مرد سپاهي رفت كه غافل بود و او را با شمشير بزد تا بكشت، آنگاه بگريخت. نقابي بر چهره افكند كه شناخته نشود و سوي يكي از كوههاي اردن رفت، سلطان به طلب وي برآمد اما خبري از او به دست نياورد.
و چنان بود كه ابو حرب هنگام روز عيان ميشد و با نقاب بر كوهي كه بدان پناه برده بود مينشست، بيننده او را ميديد و به نزد وي ميرفت كه تذكارش ميداد و به امر به معروف و نهي از منكر ترغيب ميكرد و از سلطان و رفتاري كه با مردم ميشد سخن ميكرد و عيب وي ميگفت، كار وي چنين بود تا گروهي از كشتكاران ناحيه و مردم دهكدهها دعوتش را پذيرفتند: گمان ميرفت وي از بني اميه است، كساني كه اجابت وي كرده بودند ميگفتند: اين همان سفياني است.
وقتي پيروان و ديدار كنان وي از اين طبقه [1] كلمه متن.
مردم بسيار شدند مردم معتبر آن ناحيه را دعوت كرد كه از آن جمله جمعي از سران يمانيان اجابت وي كردند،
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5952
از جمله يكي بنام ابي بيهس كه ميان مردم يمني مطاع بود و دو كس ديگر از مردم دمشق.
گويد: خبر به معتصم رسيد، به وقتي كه بيمار بود، همان بيمارياي كه از آن درگذشت. رجاء بن ايوب حضاري را سوي ابو حرب فرستاد با نزديك يك هزار كس از سپاه، و چون رجاء به نزد وي شد او را در انبوهي از مردم ديد.
كسي كه قصه او را با من گفت ميگفت: «مبرقع با حدود يكصد هزار كس بود.» رجاء نبرد وي را خوش نداشت، مقابل وي اردو زد و چندان وقت گذرانيد كه كار مردم در آبادي زمين و كشتكاريشان آغاز شد و كساني از كشتكاران كه با ابو- حرب بودند به كشتكاري رفتند، زمينداران نيز سوي زمينهاي خويش رفتند و ابو- حرب با جمعي نزديك به هزار يا دو هزار بماند كه رجاء به نبرد وي پرداخت. دو سپاه، سپاه رجاء و سپاه مبرقع، تلاقي كردند، به هنگام تلاقي، رجاء در سپاه مبرقع نظر كرد و به ياران خويش گفت: «در سپاه وي كسي را نميبينم كه سوار مرد باشد، جز خود او كه نمونهاي از مردانگي خويش را به يارانش خواهد نمود، در باره وي شتاب مياريد.» گويد: كار چنان بود كه رجاء گفته بود، چيزي نگذشت كه مبرقع به سپاه رجاء حمله برد. رجاء به ياران خود گفت براي وي راه بگشاييد، كه براي وي راه گشودند تا از آنجا گذشت. آنگاه حمله كنان بازگشت. رجاء به ياران خويش دستور داد براي وي راه بگشايند كه راه گشودند تا از آنها بگذشت و به سپاه خويش بازگشت.
آنگاه رجاء منتظر ماند و به ياران خويش گفت: «وي بار ديگر به شما حمله ميارد، راه براي وي بگشاييد و چون خواست بازگردد، مانع بازگشت وي شويد و او را بگيريد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5953
گويد: مبرقع چنان كرد و به ياران رجاء حمله برد كه راه بر او گشودند تا از آنها گذشت، آنگاه حمله كنان بازگشت كه در ميانش گرفتند و او را گرفتند و از اسبش پياده كردند.
گويد: و چنان بود كه وقتي رجاء از شتاب در نبرد مبرقع خودداري كرده بود يكي از پيش معتصم رفته بود كه وي را به شتاب وا دارد رجاء فرستاده را بگرفت و به بند كرد تا وقتي كه كار وي و كار مبرقع چنان شد كه گفتيم، سپس او را رها كرد.
گويد: وقتي آن روز رسيد كه رجاء ابو حرب را پيش معتصم برده بود معتصم او را از رفتاري كه با فرستادهاش كرده بود ملامت كرد. رجاء بدو گفت: «اي امير مؤمنان، خدايم به فدايت كند، مرا با هزار كس سوي صد هزار كس فرستاده بودي نخواستم در كار وي شتاب كنم و هلاك شوم و هر كه با من بود هلاك شود و كاري نساخته باشيم. منتظر ماندم تا كساني كه همراه وي بودند سبك شدند و فرصتي يافتم و نبرد وي را موجه و معقول ديدم و با وي پيكار كردم كه همراهانش سبك شده بودند و به ضعف افتاده بودند و ما نيرومند بوديم و او را اسير به نزد تو آوردهام.» ابو جعفر گويد: اما ديگري جز آنكه گفتم كه حديث ابو حرب را چنانكه ياد كردم، براي من نقل كرده، گويد: قيام وي به سال دويست و بيست و ششم بود و در فلسطين يا در رمله قيام كرد. گفتند كه او سفياني است و با پنجاه هزار كس شد، از مردم يمن و ديگران، ابن بيهس و دو كس ديگر از مردم با وي همبسته شدند. معتصم رجاء حضاري را با جمعي بسيار به مقابله او فرستاد كه به دمشق با آنها نبرد كرد و از ياران ابن بيهس و دوياروي وي نزديك پنجهزار كس را بكشت. ابن بيهس را اسير گرفت و دوياروي را بكشت. با ابو حرب به نزد رمله نبرد كرد و از ياران وي نزديك به بيست هزار كس بكشت و ابو حرب را اسير گرفت كه به سامرا برده شد و او را با ابن بيهس در مطبق نهادند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5954
در اين سال جعفر كرد پسر مهرجش مخالفت نمود، معتصم در ماه محرم ايتاخ را براي نبرد وي به جبال موصل فرستاد، اما يكي از ياران جعفر بر او تاخت و او را بكشت.
وفات بشر حافي (پا برهنه)، پسر حارث، در اين سال بود، در ماه ربيع الاول.
اصل وي از مرو بود.
وفات معتصم نيز در اين سال بود و اين، چنانكه گفتهاند، به روز پنجشنبه بود، به گفته بعضيها هيجده روز رفته از ماه ربيع الاول، دو ساعت از روز گذشته.
سخن از بيمارياي كه سبب مرگ معتصم شد و مقدار مدت عمر و صفت وي
گويند: آغاز بيماري وي آن بود كه در نخستين روز محرم حجامت كرد و همانوقت بيمار شد.
از زنام مزمارزن آوردهاند كه گويد: معتصم از بيمارياي كه از آن در گذشت سبكياي يافت. گفت: «زلال [1] را آماده كنيد كه فردا برنشينم.» گويد: پس بر نشست، من نيز با وي برنشستم، بر دجله مقابل منزلهاي خويش ميگذشت. به من گفت: «زنام، برايم هم آهنگ اين اشعار مزمار بزن. 118.» (119 «اي منزلي كه آثار آن كهنه نشده «و مبادا كه آثار آن كهنه شود «بر آثار تو نميگريم «بلكه به روزگاري ميگريم كه در تو سر خوش بودم و سپري شد
______________________________
[1] نام زورق يا كشتي.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5955
«سر خوشي شايستهترين چيز است «كه مرد بر آن بگريد «و غم زده را به ناچار تسليت بايد.» گويد: همچنان اين آهنگ را با مزمار ميزدم تا وقتي كه رطلياي خواست و جامي از آن بنوشيد و من همچنان مزمار ميزدم و مكرر ميكردم. او دستمالي را كه پيش رويش بود برگرفت و ميگريست و اشك خويش را با آن پاك ميكرد و ميناليد تا به منزل خويش بازگشت و همه رطلي را بسر نبرد.» از علي بن جعد آوردهاند كه گويد: وقتي معتصم به احتضار افتاد بنا كرد.
ميگفت: «حليهها برفت، حليهاي نيست.» تا خاموش شد.
از راوي ديگر آوردهاند كه بنا كرد ميگفت: «از ميان اين مخلوق مرا گرفتند.» و هم از او آوردهاند كه گفت: «اگر ميدانستم كه زندگيم چنين كوتاه است آنچه را كردم نميكردم.» و چون بمرد در سامرا به گور شد.
مدت خلافتش هشت سال و هشت ماه و دو روز بود.
گويند: تولد وي به سال صد و هشتادم بود، به ماه شعبان. به قولي به سال صد و هفتاد و نهم بود. اگر تولد او به سال صد و هشتادم بوده، همه عمر وي چهل و شش سال و هفت ماه و هيجده روز بوده و اگر تولدش به سال صد و هفتاد و نهم بوده عمر وي چهل و هفت سال و دو ماه و هيجده روز بوده.
چنانكه گويند: وي چهره سپيد داشت آميخته به سرخي، با ريش دراز مايل به سرخي، با چشمان زيبا تولدش در قصر خلد بود بعضيها گفتهاند تولد وي به سال صد و هشتادم بود، به ماه هشتم، خليفه هشتم بود، هشتمين نسل عباس بود، عمرش چهل و هشت سال بود، وقتي مرد هشت پسر داشت و هشت دختر، هشت سال و هشت ماه شاهي كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5956
محمد بن عبد الملك زيات در باره او شعري گفت به اين مضمون.
«وقتي ترا نهان كردند و دستهايي «با خاك و گل به طرف تو جنبيد، «گفتم برو كه براي دنيا نيكو محافظي بودي «و براي دين نيكو پشتيباني.
«امتي كه ترا از دست داده «خدايش تلافي نميكند «مگر به كسي همانند هارون.» مروان بن ابي الجنوب كه همان ابن ابي حفصه است گويد:
«ابو اسحاق هنگام نيمروز بمرد «و ما بمرديم «اما شبانگاه به سبب هارون زنده شديم.
«اگر پنجشنبه، نا خوشايندي براي ما آورد «پنجشنبه، دلخواه ما را نيز آورد.»
سخن از بعضي اخلاق معتصم و روشهاي او
از ابن ابي داود آوردهاند كه وي از معتصم ياد كرد و بسيار از او سخن كرد و وصف وي بسيار گفت و از فضيلت وي به تفصيل سخن آورد و از حوصله و نيك- سيرتي و نيكخويي و ملايمت و نيك محضري وي ياد كرد و گفت: «يك روز كه در عموريه بوديم به من گفت: «اي ابو عبد الله در باره خرماي نيمرس چه گويي؟» گفتم: «اي امير مؤمنان ما به ديار روميم و خرماي نيمرس به عراق است.» گفت: «راست گفتي اما كس به مدينة السلام فرستادهام كه دو خوشه آوردهاند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5957
و دانستم كه تو را بدان رغبت هست.» آنگاه گفت: «ايتاخ، يكي از خوشهها را بيار.» و او يك خوشه خرماي نيمرس آورد، ساق خويش را دراز كرد و آن را به دست خويش بگرفت و گفت: «جان من از دست من بخور.» گفتم: «اي امير مؤمنان خدايم به فدايت كند، آن را مينهي تا من چنانكه ميخواهم بخورم.» گفت: «نه، به خدا از دست من.» گويد: به خدا ساق وي همچنان برهنه بود و دستش را دراز كرده بود و من از شاخه ميچيدم تا وقتي كه آنرا بينداخت كه خرما بر آن نبود.
گويد: بسيار ميشد كه در آن سفر همگام وي بودم. روزي به او گفتم: «اي امير مؤمنان، چه شود اگر يكي از وابستگان و خاصانت همگام تو شود و يكبار با آنها از من بياسايي و يكبار با من از آنها بياسايي و اين براي دل تو نشاط انگيزتر است و براي جانت خوشتر و با آسايشت مناسبتر.» گفت: «امروز سيماي دمشقي با من همگامي ميكند، كي با تو همگامي ميكند؟» گفتم: «حسن بن يونس.» گفت: «چنين كن.» گويد: حسن را پيش خواندم، كه با من همگامي كرد، و چنان شد كه معتصم بر استري نشست و ميخواست تنها باشد.
گويد: هماهنگ شتر من ميرفت و چون ميخواست با من سخن كند سر خويش را به طرف من بلند ميكرد و چون من ميخواستم با وي سخن كنم سر خويش را به طرف من بلند ميكرد و چون من ميخواستم با وي سخن كنم سر خويش را فرو ميبردم.
گويد: به رودي رسيديم كه عمق آن را نميدانستيم، سپاه را پشت سر نهاده بوديم. به من گفت: «به جاي خويش باش تا من پيش روم و عمق آب را بدانم و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5958
جاي كم آب را بجويم، تو جاي رفتن مرا دنبال كن.» گويد: برفت و وارد رود شد و جاي كم آب را جستن گرفت، يكبار به طرف راست خويش انحراف مييافت، يكبار به طرف چپ خويش انحراف مييافت و يكبار راست ميرفت، من پشت سر وي بودم و او را دنبال ميكردم تا از رود گذشتيم.
گويد: براي مردم چاچ دو هزار درم از او درآوردم، براي حفر نهري كه داشتند و در آغاز اسلام پر شده بود و مايه زيانشان شده بود. به من گفت: «اي ابو عبد الله، ترا با من چه كار است كه مال مرا براي مردم چاچ و فرغانه ميگيري؟» گفتم: «اي امير مؤمنان آنها رعيت تواند و دور و نزديك در حسن نظر امام برابرند.» ديگري گويد: وقتي معتصم به خشم ميآمد اهميت نميداد كه كي را ميكشد و چه ميكند.
از فضل بن مروان آوردهاند كه گويد: معتصم از تزيين بنا لذت نميبرد، هدف وي محكمي بود.
گويد: در هيچ خرجي، چون خرج جنگ گشاده دست نبود.
ابو الحسن، اسحاق بن ابراهيم، گويد: روزي امير مؤمنان معتصم مرا خواست، به نزد وي رفتم، جليقهاي مزين و كمر بند طلا و پاپوشي سرخ داشت، به من گفت:
«اسحاق، خوش دارم با تو چوگان بزنم، جان من مانند لباس من بپوش.» گويد: از او خواستم مرا از اين معاف دارد، اما نپذيرفت. پس مانند لباس وي پوشيدم، آنگاه اسبي براي وي پيش آوردند كه زيور طلا داشت و وارد ميدان شديم. وقتي لختي بزد به من گفت: «ميبينمت تنبلي ميكني، پندارم اين لباس را خوش نداري.» گفتم: «اي امير مؤمنان چنين است.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5959
گويد: پس فرود آمد و دست مرا گرفت و روان شد، من نيز با وي بودم تا به حجره حمام رسيد. به من گفت: «اسحاق! لباس مرا در آر.» لباس او را در آوردم.
آنگاه مرا گفت كه لباس خويش را در آرم، كه چنان كردم. پس از آن من و او وارد حمام شديم، غلامي با ما نبود. من به او پرداختم و دلاكي او را كردم. امير- مؤمنان معتصم نيز با من چنان كرد. در همه اين موارد از او ميخواستم كه مرا معاف دارد اما از من نميپذيرفت. آنگاه از حمام درآمديم، جامههايش را دادم كه بپوشد من نيز جامههاي خويش را پوشيدم، آنگاه دست مرا گرفت و به راه افتاد، نيز من با وي بودم تا به مجلس خويش شد و گفت: «اسحاق يك سجاده و دو بالش براي من بيار.» كه آن را بياوردم. دو بالش را نهاد و بروي خويش بخفت. آنگاه گفت: «يك سجاده و دو بالش بيار.» آنرا حاضر كردم گفت: «بينداز و پهلوي من بر- آن بخواب.» قسم ياد كردم كه چنين نميكنم. پهلوي وي نشستم. آنگاه ايتاخ ترك و اشناس بيامدند. به آنها گفت: «به جايي رويد كه وقتي بانگ زدم بشنويد.» آنگاه گفت:
«اسحاق، چيزي به دل دارم كه مدتي دراز است در آن ميانديشم. در اين وقت حشمت از ميان برداشتم كه آنرا بر تو فاش كنم.» گفتم: «اي سرور من، اي امير مؤمنان بگوي. كه من يكي از بندگان توام و پسر بنده توام.» گفت: «در كار برادرم مأمون نگريستم كه چهار كس را پرورد كه برتري يافتند و من چهار كس را پروردم كه هيچكس از آنها توفيق نيافتند.» گفتمش: «كساني كه برادرت پرورد كيان، بودند؟» گفت: «طاهر بن حسين كه ديدهاي و شنيدهاي و عبد الله بن طاهر كه مردي است كه همانندش ديده نشده و تو كه به خدا كسي هستي كه سلطان هرگز از تو عوض نيابد و برادرت محمد بن ابراهيم. مانند محمد كجا هست؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5960
گفت: «اما من افشين را پروردم ديدي كه كارش به كجا كشيد، و اشناس كه چه زبون است، و ايتاخ كه ناچيز است، و وصيف كه كاري از او ساخته نيست.» گفتم: «اي امير مؤمنان خدايم به فدايت كند، اگر پاسخ گويم از خشم تو در امان باشم؟» گفت: «بگوي.» گفتم: «اي امير مؤمنان كه خدايت عزيز بدارد، برادرت در ريشهها نگريست و آن را به كار گرفت كه شاخههايش برتري يافت، اما امير مؤمنان شاخههايي را كار گرفت كه برتري نيافت از آن روز كه ريشه نداشت.» گفت: «اي اسحاق تحمل رنجي كه در اين مدت بر من گذشت برايم آسانتر از اين جواب بود.» از اسحاق بن ابراهيم موصلي آوردهاند كه گويد: روزي به نزد امير مؤمنان المعتصم بالله رفتم، كنيزي به نزدش بود كه دلبسته وي بود، كنيز برايش آواز ميخواند، و چون سلام گفتم و به جاي خويش نشستم بدو گفت: «ادامه بده.» و او بخواند.
به من گفت: «اسحاق آنرا چگونه ميبيني؟» گفتم: «اي امير مؤمنان با مهارت بر آواز تسلط مييابد و آنرا با نرمي بسر ميبرد، از هر چه ميگذرد به بهتر از آن ميرسد، در صدايش پارههاي جدا هست نكوتر از مرواريد منظم بر سينهها.» گفت: «اي اسحاق اين وصف كه از او كردي، از او و آوازش نكوتر است.» آنگاه به پسر خويش هارون گفت: «اين سخن را گوش گير.» و نيز از اسحاق بن ابراهيم موصلي آوردهاند كه گويد: با معتصم در باره چيزي سخن كردم، گفت: «اي اسحاق، وقتي هوس، سلطه بايد رأي باطل شود.» بدو گفتم: «اي امير مؤمنان خوش داشتم كه جوانيم را داشتم و چنانكه در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5961
دل دارم به خدمت تو ميپرداختم.» گفت: «مگر در اين صورت همه كوشش خويش را نميكردي؟» گفتم: «چرا» گفت: «اكنون نيز همه كوشش خويش را ميكني، پس مانند هم است.» از ابو حسان آوردهاند كه گويد: مادر ابو اسحاق معتصم از كنيززادگان كوفه بود به نام مارده.
از فضل بن مروان آوردهاند كه گويد: مادر معتصم مارده سغدي بود كه پدرش در سواد بزرگ شده بود.
گويد: پندارم در بند نيجين بوده بود. رشيد از مارده بجز ابو اسحاق، ابو اسماعيل و ام حبيب و دو تا ديگر را داشت كه نامشان معلوم نيست.
از احمد بن ابي داود آوردهاند كه گويد: معتصم به دست من و به وسيله من معادل صد هزار درم صدقه داد و بخشش كرد.
خلافت ابو جعفر هارون واثق
روزي كه معتصم درگذشت با پسر وي هارون واثق بيعت كردند و اين به روز چهارشنبه بود، هشت روز رفته از ماه ربيع الاول سال دويست و بيست و هفتم.
كنيهاش ابو جعفر بود، مادرش يك كنيز رومي بود به نام قراطيس.
در اين سال توفيل شاه روم درگذشت، مدت شاهي وي دوازده سال بود.
در همين سال، از پي توفيل، زنش تدوره شاهي يافت كه پسرش، ميخائيل بن توفيل، كودك بود.
در اين سال جعفر بن معتصم سالار حج شد، مادر واثق با وي به آهنگ حج برون شد كه چهار روز رفته از ماه شعبان در حيره بمرد و در كوفه در خانه داود بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5962
عيسي به گور شد.
آنگاه سال دويست و بيست و هشتم درآمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و بيست و هشتم بود
از جمله آن بود كه واثق تاج بر سر اشناس نهاد و دو طوق مرصع بدو داد، به ماه رمضان.
در اين سال ابو الحسن مدايني در منزل اسحاق بن ابراهيم موصلي بمرد.
و هم در اين سال حبيب بن اوس طايي ابو تمام شاعر بمرد. [1] در اين سال سليمان پسر عبد الله بن طاهر حج كرد.
و هم در اين سال در راه مكه نرخ گران شد، چندان كه رطل نان به يك درم شد و مشك آب به چهل درم. مردم در اثناي حج به گرماي سخت دچار شدند. از آن پس باراني سخت بود و سرما كه شدت گرما از پي آن شدت سرما در يك وقت زيانشان زد. به روز قربان در مني باراني سخت باريد كه مانند آن نديده بودند و به نزد سنگ (جمره) عقبه پارهاي از كوه افتاد كه تعدادي از حج گزاران را كشت.
در اين سال محمد بن داود سالار حج بود.
آنگاه سال دويست و نهم درآمد.
سخن از حادثاني كه به سال دويست و بيست و نهم بود
اشاره
از جمله آن بود كه الواثق بالله دبيران را بداشت و به دادن مالهايي وادارشان
______________________________
[1] يكي از سه شاعر عرب به دوران پس از اسلام، دو ديگر بحتري و متنبي، و شايد سرهمگان (م.)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5963
كرد، احمد بن اسرائيل را به اسحاق بن يحيي سالار كشيكبانان داد و بگفت تا هر روز ده تازيانهاش بزند و چنانكه گفتهاند نزديك به هزار تازيانه به او زد كه هشتاد هزار دينار پرداخت. از سليمان بن وهب دبير ايتاخ چهار صد هزار دينار گرفت. از حسن بن وهب چهارده هزار دينار. از احمد بن خصيب و دبيران وي هزار دينار، از ابراهيم بن رباح و دبيران وي صد هزار دينار، از نجاح شصت هزار دينار، از ابو الوزير به مسالمت يكصد هزار و چهل هزار دينار و اين بجز آن بود كه از عاملان به سبب عملكردشان گرفت.
محمد بن عبد الملك با ابن داود و ديگر عمال مظالم دشمني كردن گرفت كه كاويده شدند و بداشته شدند. اسحاق بن ابراهيم را نشانيدند كه در كارشان نگريست.
براي مردم كسان نهادند و همه گونه زحمت ديدند.
سخن از سببي كه انگيزه واثق شد كه دبيران را بداشت و به پرداخت ملزم داشت
از عزون بن عبد العز انصاري آوردهاند كه گويد: در اين سال شبي به نزد واثق بوديم كه گفت: «امشب رغبت نبيذ ندارم، بياييد امشب گفتگو كنيم، پس در ايوان ميانه نشست، در قصر هاروني در ساختمان نخستين كه ابراهيم بن رباح آنرا بنيان كرده بود. بر يك طرف اين ايوان گنبدي بود كه بر آسمان بالا رفته بود و همانند تخم مرغي سپيد بود مگر به مقدار يك ذراع، چنانكه چشم ميديد، كه به دور گنبد در وسط، چوب ساج بود منقش و پوشيده از لاجورد و طلا، كه آن را گنبد كمربند ميگفتند و آن ايوان را ايوان گنبد كمربند ميگفتند.
گويد: همه شب را گفتگو داشتيم، واثق گفت: «يكي از شما ميداند كه چرا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5964
جد من رشيد به برمكيان تاخت و نعمتشان را زوال داد؟» عزون گويد: «اي امير مؤمنان، به خدا من براي تو ميگويم. سبب آن بود كه به نزد رشيد از كنيزي ياد كردند از آن عون خياط كه كس در پي كنيز فرستاد و او را بديد و زيبايي و خرد و ادب نكوي وي را پسنديد و به عون گفت: «در باره بهاي وي چه ميگويي؟» گفت: «اي امير مؤمنان كار بهاي آن روشن است و شهره، به قيد آزادي وي و آزادي همه بردگانم و موقوفه شدن مالم قسم ياد كردهام، قسمهاي مؤكد كه از آن مفر نيست و عادلان را شاهد خويش كردهام كه بهاي آن را از يكصد هزار دينار نكاهم و در اين باره حيلهاي نكنم. قضيه وي اين است.» امير مؤمنان گفت: «وي را به صد هزار دينار از تو گرفتم.» آنگاه كس بنزد يحيي بن خالد فرستاد و خبر كنيز را با وي بگفت و دستور داد كه يكصد هزار دينار براي وي بفرستد.
يحيي گفت: «اين آغازي ناپسند است، اگر جرئت آرد كه به بهاي يك كنيز صد هزار دينار بخواهد در خور آن شود كه به همين قرار مال بخواهد» و كس فرستاد و بدو خبر داد كه قدرت اين كار ندارد. رشيد بر او خشم آورد و گفت:
«در بيت المال من صد هزار دينار نيست؟» و باز كس فرستاد كه از آن چاره نيست.
يحيي گفت: «آن را درم كنيد كه ببيند و بسيار داند، شايد آنرا پس دهد.» پس آنرا درم فرستاد و گفت: «اين برابر با يكصد هزار دينار است» و بگفت تا آنرا در ايواني نهند كه وقتي براي نماز نيمروز به وضوگاه ميخواست رفت بر آن ميگذشت.
گويد: پس رشيد در آن وقت برون شد و كوهي از كيسهها ديد و گفت «اين چيست؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5965
گفتند: «بهاي كنيزك است، دينار حاضر نبود بهاي او را درم فرستاد.» رشيد آن را بسيار دانست، يكي از خادمان خويش را پيش خواند و گفت: «اين را بگير و بيت المالي براي من بنه كه هر چه ميخواهم بر آن بيفزايم.» و آنرا بيت المال عروس نام كرد. و نيز بگفت تا كنيزك را به عون پس دادند. پس از آن به تفتيش در باره مال پرداخت و ديد كه بر مكيان همه را نابود كردهاند، و چنان شد كه قصد آنها همي كرد و خودداري ميكرد.
و چنان بود كه رشيد كس از پي ياران و گروهي اهل ادب از غير ياران ميفرستاد و شبانگاه با آنها به گفتگو مينشست و با آنها شام ميخورد. از جمله كساني كه حضور مييافتند يكي بود به ادب معروف كه به كنيه خويش شهره بود و او را ابو العود ميگفتند، شبي جزو حاضران به نزد رشيد آمد كه حكايت گفتن وي را پسنديد و يكي از خادمان خويش را بگفت كه وقتي صبح شد، يحيي بن خالد را بيارد كه بدو دستور دهد سي هزار درم به ابو العود بدهد.
خادم چنان كرد. يحيي به ابو العود گفت: «ميدهم، اكنون مالي به نزد ما نيست.
مال ميرسد و ميدهيمت انشاء الله.» آنگاه وي را سر دوانيد تا روزهاي بسيار گذشت، ابو العود تدبير ميكرد كه وقتي بيايد و رشيد را بر ضد بر مكيان ترغيب كند كه قصدي كه رشيد در باره آنها ميداشت ميان مردم شيوع يافته بود. شبي به نزد رشيد درآمد و سخن كردند.
ابو العود حليهاي براي سخن ميجست تا سخن را به گفتار عمر بن ابي ربيعه كشانيد كه گويد:
«هند وعده داد و چنان نبود كه وعده دهد «اي كاش هند وعدهاي را كه به ما ميدهد انجام ميداد «و يكبار بر قرار خويش اصرار ميكرد «كه ناتوان آنست كه بر قرار خويش اصرار نكند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5966
رشيد همي گفت: «بله، به خدا ناتوان آن است كه بر قرار خويش اصرار نكند.» تا مجلس به سر رفت.
و چنان بود كه يحيي يكي از خادمان رشيد را داشته بود كه خبرهاي رشيد را براي او ميبرد. صبحگاهان زود وقت، يحيي به نزد رشيد رفت و چون او را بديد، گفت: «ديشب ميخواستم شعري را كه يكي از حاضران مجلس من برايم خواند براي تو بفرستم، اما نخواستم ترا آشفته كنم.» و آن دو شعر را خواند.
يحيي گفت: «اي امير مؤمنان چه نيكو است.» و منظور وي را دريافت و چون برفت كس از پي آن خادم فرستاد و در باره خواندن آن شعر از او پرسش كرد.
خادم گفت: «ابو العود آنرا خواند.» پس وزير يحيي، ابو العود را پيش خواند و گفت: «ترا در باره مالت به انتظار نهاديم، اكنون مالي به نزد ما رسيده.» آنگاه به يكي از خادمان خويش گفت: «برو و سي- هزار درم از بيت المال امير مؤمنان به او بده، و از جانب من نيز بيست هزارش بده از آن رو كه با وي امروز و فردا كرديم. سپس بنزد فضل و جعفر برو و با آنها بگو اين مرديست درخور آنكه با وي نيكي شود. امير مؤمنان دستور داده بود مالي بدو داده شود و من دير باز با وي امروز و فردا كردم، آنگاه مال رسيد و گفتم به او دادند و از خودم نيز چيزي به او دادم، خوش دادم شما نيز به او چيز دهيد.» فضل و جعفر پرسيدند: «چه مقدار به او داد؟» خادم گفت: «بيست هزار.» هر يك از آنها بيست هزار درم به ابو العود دادند كه با همه آن مال به خانه خويش بازگشت.
گويد: پس از آن رشيد در كار برمكيان بكوشيد تا بر آنها تاخت و نعمتشان را زوال داد و جعفر را كشت و كرد آنچه كرد.
واثق گفت: «به خدا جد من راست گفت فقط يكي ناتوان آن است كه بر قرار خويش اصرار نكند.» و از خيانت و آنچه در خور اهل آن است سخن كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5967
عزون گويد: بدانستم كه به زودي دبيران خويش را سرنگون ميكند و يك هفته نگذشت كه دبيران خويش را سرنگون كرد و ابراهيم بن رباح و سليمان بن- وهب و ابو الوزير و احمد بن خصيب و جمع آنها را بگرفت.
گويد: واثق بگفت تا سليمان بن وهب دبير ايتاخ را بدارند و دويست هزار درم، و به قولي دينار، از او بگيرند، پس او را به بند كردند و جبهاي از جبههاي ملاحان را به تنش كردند كه يكصد هزار درم بداد و خواست كه باقي مانده را بيست ماه عقب اندازد كه واثق اين را پذيرفت و بگفت تا آزادش كنند و به دبيري ايتاخ باز برند و دستورش داد سياه بپوشد.
در اين سال شارباميان از جانب ايتاخ، بر يمن گماشته شد و در ماه ربيع الاخر آنجا رفت.
در همين سال محمد بن صالح ولايتدار مدينه شد.
سالار حج، در اين سال محمد بن داود بود.
آنگاه سال دويست و سيام درآمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و سيام بود
اشاره
از جمله آن بود كه واثق، بغاي بزرگ را به مقابله بدوياني فرستاد كه در مدينه و اطراف آن تباهي كرده بودند.
سخن از فرستادن واثق، بغاي بزرگ را به مقابله بدوياني كه در مدينه و اطراف آن تباهي كرده بودند
گويند: آغاز اين كار از آنجا بود كه مردم بني سليم در اطراف مدينه با مردم تعدي و بدي ميكردند، وقتي به يكي از بازارهاي حجاز ميرفتند، چيزها را به هر-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5968
قيمت كه دلخواهشان بود ميگرفتند، آنگاه كارشان چنان بالا گرفت كه در جار با كساني از مردم بني كنانه و باهله نبرد كردند و به آنها دست يافتند و بعضيشان را بكشتند، و اين در جمادي الاخر سال دويست و سيام بود. سرشان عزيزة بن خطاب- سلمي بود.
پس محمد بن صالح هاشمي كه در آن وقت عامل مدينه بود، مدينة الرسول صلي الله عليه و سلم، حماد بن جرير طبري را روانه كرد.
چنان بود كه واثق حماد را با دويست سوار از شاكريان فرستاده بود كه پادگان مدينه باشد تا اعراب بدان دست اندازي نكنند.
حماد با جمعي از سپاهيان و كساني از قريش و انصار و وابستگانشان و ديگر مردم مدينه كه داوطلب رفتن شده بودند روانه شد و سوي بدويان سليم به وي رفت.
پيشتازان بني سليم به وي رسيدند. بني سليم نبرد نميخواستند اما حماد بن جرير بگفت تا با آنها نبرد كنند و در محلي به نام رويثه، سه منزلي مدينه، به آنها حمله برد.
در آن وقت بني سليم و كمكهايشان كه از صحرا آمده بودند ششصد و پنجاه كس بودند، بيشترشان از بني عوف سليم بودند كه اشهب بن دويكل عوفي با آنها بود، و نيز عموي وي سلمة بن يحيي و عزيزة بن قطاب لبيدي، از بني لبيد سليم. اينان سرداران قوم بودند و سوارانشان يكصد و پنجاه اسب داشتند، حماد و يارانش با آنها نبرد آغاز كردند، پس از آن كمكهاي بني سليم بنزد آنها رسيدند- پانصد كس، از محلي كه بدويان قوم آنجا بودند، و رويثه بالا نام دارد و از آنجا تا محل نبرد چهار ميل بود- و نبردي سخت كردند.
سياهان مدينه با مردم به هزيمت رفتند، حماد و ياران وي و قريش و انصار ثبات كردند و چندان نبرد كردند كه حماد و بيشتر يارانش كشته شدند، از قرشيان و انصار نيز كه ثبات كرده بودند بسيار كس كشته شد. بني سليم مركب و سلاح و جامهها را برگرفتند. كار بني سليم غليظ شد و دهكدهها و آبگاهها را كه ما بين آنها و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5969
مكه و مدينه بود به غارت دادند چنانكه كس از اين راه، رفتن نميتوانست، به قبايل عرب مجاور خويش نيز دست اندازي كردند.
واثق، بغاي بزرگ، پدر موساي ترك را با شاكريان و تركان و مغربيان به مقابله آنها فرستاد، بغا در شعبان سال دويست و سيام به مدينه رسيد و چند روز مانده از ماه شعبان سوي سنگستان بني سليم رفت. طردوش ترك بر مقدمه وي بود، بر سر يكي از آبهاي سنگستان با آنها رو به رو شد، نبرد در يك طرف سنگستان بود، آن سوي سوار قيه، دهكده بني سليم كه بدان پناه ميبردند. سوار قيه چند قلعه بود. بيشتر كساني كه به مقابله آمدند از بني عوف بودند كه عزيزة بن قطاب و اشهب با آنها بودند كه در آن روز سر سرداران بودند. بغا نزديك به پنجاه كس از آنها را بكشت و همانند آن اسير گرفت، باقيمانده هزيمت شدند و بني سليم از اين رخداد به ضعف افتادند.
پس از نبرد بغا دعوتشان كرد كه امانشان دهد و داوري با امير مؤمنان واثق باشد. بغا در سوار قيه بماند كه سوي وي آمدند و ده كس و دو كس و پنج كس و يك كس به نزد وي فراهم شدند. كساني از غير بني سليم از پراكندگان قبايل را كه در سوار قيه فراهم آمده بودند گرفت. سبكروان بني سليم برفتند، مگر اندكي و همانها بودند كه مردم را آزار ميكرده بودند و راهها را ميزده بودند. بيشتر كسان از ثبات كردگان كه به دست بغا افتادند از بني عوف سليم بودند. آخرين كسان از بني سليم كه دستگير شدند از بني حبشي بودند. كساني را كه موصوف به شر و فساد بودند به نزد خويش بداشت كه نزديك يك هزار بودند و ديگران را آزاد كرد.
آنگاه بغا با اسيران و امان يافتگان بني سليم كه به دست وي بودند از سوار قيه سوي مدينه رفت، در ذي قعده سال دويست و سيام، و آنها را در مدينه در خانهاي كه [1]
______________________________
[1] كلمه متن: حره. سنگستان سياه با سنگهاي خشن و صعب العبور خاص مناطق صحرايي.
از آن جمله چند حره در اطراف مدينه هست كه در تاريخ اسلام و بعد از اسلام نقش عمده داشته. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5970
به نام يزيد بن معاويه شهره است بداشت. آنگاه به آهنگ حج سوي مكه رفت. وقتي مراسم حج به سر رسيد سوي ذات عرق رفت و كس سوي بني هلال فرستاد و به آنها نيز همان را عرضه كرده بود كه به بني سليم عرضه كرده بو دكه بيامدند، نزديك به سيصد كس از سخت سران و سركشان آنها را بگرفت و ديگران را رها كرد. آنگاه از ذات عرق بازگشت. اين محل در يك منزلي بستان است و تا مكه دو منزل فاصله دارد.
در اين سال ابو العباس، عبد الله بن طاهر، به نيشابور درگذشت به روز دوشنبه يازده روز رفته از ماه ربيع الاول، نه روز پس از درگذشت اشناس ترك. وقتي عبد الله ابن طاهر بمرد، جنگ و نگهباني و سواد و خراسان و همه ولايتهاي آن باري و طبرستان و توابع آن و نيز كرمان با وي بود. به هنگام مرگ وي خراج اين ولايتها چهل و- هشت هزار هزار درم بود. واثق همه كارهاي عبد الله بن طاهر را، به پسرش طاهر داد.
در اين سال اسحاق بن ابراهيم به حج رفت و بر حادثات ايام حج گماشته شد.
سالار حج در اين سال محمد بن داود بود.
آنگاه سال دويست و سي و يكم درآمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و سي و يكم بود
اشاره
از جمله، كار مبادله اسيران بود كه در محرم همين سال به دست خاقان خادم ميان مسلمانان و روميان انجام شد. شمار مسلمانان چنانكه گفتهاند به چهار هزار و سيصد- و شصت و دو كس رسيد.
در اين سال كساني از بني سليم، در مدينه در بداشتنگاه بغا كشته شدند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5971
سخن از اينكه چرا مردم بني سليم در بداشتنگاه بغا كشته شدند؟ و حكايت كارشان
گويند: بغا وقتي بني هلال در ذات عرق به نزد وي شدند و كساني از آنها را كه ياد كردم گرفت به آهنگ عمره محرم برفت. پس از آن به مدينه بازگشت و همه كساني از بني هلال را كه گرفته بود و به نزد خويش بداشته بود با همه كساني كه از بني سليم گرفته بود، همه را در خانه يزيد به معاويه فراهم آورد، در غلها و قيدها، مردم بني سليم چند ماه پيش از آن بداشته شده بودند. آنگاه بغا سوي بني مره رفت. در اين وقت نزديك يك هزار و سيصد كس از بني هلال در بداشتنگاه مدينه بودند كه از خانه نقب زدند كه برون شوند، يكي از زنان مدينه نقب را بديد و مردم مدينه را بانگ زد كه بيامدند و ديدند كه داشتگان بر گماشتگان خويش تاخته و يك يا دو كس از آنها را كشتهاند و بعضيشان يا همگيشان برون شدهاند و سلاح گماشتگان را گرفتهاند. همه مردم مدينه از آزاد و برده بر ضد آنها فراهم آمدند (در آن وقت عامل مدينه عبد الله بن احمد هاشمي بود) و نگذاشتند برون شوند و شب را در اطراف خانه بسر كردند و آنها را در محاصره داشتند تا صبح شد. قيام بداشتگان به شب جمعه بود. از آن روز كه غزيرة بن قطاب به آنها گفته بود من روز شنبه را شوم ميدانم. مردم مدينه همچنان نبرد را دنبال ميكردند و بني سليم با آنها نبرد ميكردند، اما مردم مدينه بر آنها غلبه يافتند و همگيشان را بكشتند.
و چنان بود كه غزيره رجز ميگفت و شعري ميخواند به اين مضمون:
«عبوري بايد اگر چه در تنگ باشد «كه من غزيرهام پسر قطاب «مرگ براي مرد از عار بهتر است
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5972
«قسم به پروردگارم كه اين عمل دربان است.» قيدوي كه آنرا گشوده بود بدستش بود كه آنرا به يكي زد كه از پاي بيفتاد.
همه زندانيان كشته شدند. سياهان مدينه هر كس از بدويان را كه به گرفتن آذوقه وارد مدينه شده بودند و در كوچهها يافتند بكشتند تا آنجا كه يك بدوي را ديدند كه از مقبره پيمبر صلي الله عليه و سلم برون ميشد و او را بكشتند. وي يكي از بني ابي بكر بود، از فرزندان عبد العزيز بن زراره.
بغا از نزد آنها غايب بود. وقتي بيامد و ديد كه آنها را كشتهاند بر او گران آمد و سخت غمگين شد.
گويند: دربان از آنها رشوه گرفته بود و وعده داده بود كه در را برايشان بگشايد اما پيش از وقت وعده وي شتاب آوردند. در آن اثنا كه نبرد ميكردند رجز ميخواندند و ميگفتند:
«مرگ براي مرد از عار بهتر «و دربان هزار دينار گرفته.» هنگامي كه بغا آنها را گرفته بود، شعري ميخواندند و ميگفتند:
«اي اميد خير و شمشير بيدار دل «و بر كنار از ستم و جور ناروا «هر كس از ما گنهكار باشد من نيم «خدايت هدايت كند هر چه را «كه دستورت دادهاند عمل كن.» بغا گفت: «دستورم دادهاند شما را بكشم.» و چنان شده بود كه عزيزة بن قطاب سر بني سليم، وقتي يارانش كشته شدند سوي چاهي شد و به درون آن رفت. يكي از مردم مدينه به نزد وي رفت او را بكشت.
كشتگان را بر در خانه مروان بن حكم رديف كردند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5973
احمد بن محمد به من گفت: «اذانگوي مردم مدينه در آن شب كه به كشيك بني- سليم بودند، شبانگاه اذان گفت تا آنها را از طلوع فجر هراس دهد كه صبح درآمده، اما بدويان خنده همي كردند و ميگفتند: اي سويق نوشان، شب را به ما ميشناسانيد در صورتي كه ما آن را بهتر از شما ميشناسيم.» يكي از مردم بني سليم شعري گفت به اين مضمون:
«وقتي پسر عباس امير باشد «خشونت و سختي كند «ستم كند و ستم وي دفع نشود «سطوت كند و در كار نبرد ناتوان نباشد «چنان بوديم كه وقتي شمشير برهنه به دست داشتيم «ستم را از خويش دفع ميكرديم.
«امير مؤمنان به ما پرداخت «همانند شير كه از جنگل برون تاخت «اگر منت نهد، به عفو خداي اميداواريم «و اگر بكشد قاتل ما محترم است.» سبب غيبت بغا از نزد بداشتگان آن بود كه وي سوي فدك رفته بود براي نبرد كساني از بني فزاره و مره كه آنجا بودند و بر آن تسلط يافته بودند. وقتي نزديكشان رسيد يكي از مردم فزاره را به نزد آنها فرستاد كه امان به آنها عرضه كند و اخبارشان را بيارد. وقتي مرد فزاري به نزد آنها رسيد از شدت عمل بغا بيمشان داد و گريز را به نظرشان جلوه داد كه گريختند و وارد دشت شدند و فدك را رها كردند، بجز تني چند از آنها كه آنجا بماندند. فزاريان آهنگ خيبر و جنفا و اطراف آن داشتند، بغا به بعضيشان دست يافت، بعضيشان امان خواستند و باقيمانده با سرشان به نام ركاض به محلي از بلقا از توابع دمشق گريختند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5974
بغا نزديك به چهل شب در جنفا بماند كه دهكدهاي است در مرز ولايت شام، مجاور حجاز، آنگاه با كساني از مردم بني مره و فزاره كه به چنگش افتاده بودند، سوي مدينه بازگشت.
در اين سال جمعي از طوايف و فزاره و اشجع به نزد بغا شدند كه وي كسان سوي آنها و نيز سوي بني ثعلبه فرستاده بود. وقتي بنزد وي شدند، چنانكه گفتهاند به محمد بن يوسف جعفري دستور داد كه قسمهاي مؤكدشان داد كه هر وقت آنها را خواست از وي باز نمانند كه قسم ياد كردند. آنگاه به طلب بني كلاب به ضريه رفت و فرستادگان خويش را به نزد آنها روان كرد و چنانكه گفتهاند نزديك سه هزار كس از آنها بنزد وي فراهم آمدند كه نزديك به هزار و سيصد كس از آنها را كه تباهي افكنان بودند بداشت و باقي مانده را رها كرد، آنگاه بداشتگان را به مدينه برد و در خانه يزيد بن معاويه بداشت. آنگاه بغا سوي مكه رفت و آنجا ببود تا در مراسم حج حضوري يافت و بني كلاب همچنان بداشته بودند و در مدت غيبت بغا خبري به آنها داده نشده بود، تا وقتي به مدينه بازگشت. وقتي به مدينه رسيد كس از پي قسم ياد كردگان ثعلبه و اشجع و فزاره فرستاد، كه اجابت وي نكردند و در آفاق پراكنده شدند، كس به تعقيبشان فرستاد كه به بسيار كس از آنها دست نيافت.
در اين سال به بغداد در حومه عمرو بن عطاء، قومي به جنبش آمدند و براي احمد ابن نصر خزاعي بيعت گرفتند.
سخن از سبب جنبش گروهي از بغداديان و سرانجام كار آنها و كار احمد بن نصر
سبب آن بود كه مالك بن هيثم خزاعي از نقيبان بني عباس بوده بود، نواده وي احمد بن نصر بن مالك چنان بود كه محدثاني چون يحيي بن معين و ابن دورقي و ابن خيثمه به نزد وي ميشدند، نصر به سبب منزلتي كه پدرش در دولت بني عباس
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5975
به نزد سلطان داشته بود با هر كه ميگفت قرآن مخلوق است مخالفت مينمود و در باره هر كه چنين ميگفت زبان ميگشود، در صورتي كه واثق با هر كه چنين ميگفت سخت ميگرفت و در اين باب امتحانشان ميكرد كه احمد بن ابي داود بر او تسلط داشت.
يكي از مشايخ ما به نقل از راوي ديگر كه نام برد به من گفت كه وي در يكي از روزها بنزد احمد بن نصر رفته بود، جماعتي از مردم نيز به نزد وي بودند. به نزد وي از واثق سخن رفته بود و او ميگفته بود: «اين خوك چنين كرد.» يا گفته بود: «اين كافر.» و اين كار وي شهره شد. وي را از سلطان بيم دادند و بدو گفتند: «كار تو به وي رسيده.» كه از وي بيمناك شد.
چنانكه گويند: از جمله كساني كه بنزد احمد ميرفتند يكي بود به نام ابو هارون- سراج و ديگري به نام طالب و ديگري از مردم خراسان از ياران اسحاق بن ابراهيم سالار نگهبانان كه بدو وامينمودند كه به گفته وي قائلند.
اطرافيان احمد بن نصر از مردم بغداد كه محدثان و منكران عقيده خلق قرآن بودند، وي را تحريك كردند و وادارش كردند كه براي انكار عقيده خلق قرآن جنبش كند. وي را براي اين كار در نظر گرفته بودند، نه ديگري را، به سبب نفوذي كه پدر و جد وي در دولت بني عباس داشته بودند و نفوذي كه خود وي در بغداد داشت.
وي از جمله كساني بود كه به سال دويست و يكم وقتي فاسقان مدينة السلام بسيار شده بودند و فساد علني شده بود در آن وقت مأمون به خراسان بود و خبر آنرا از پيش گفتهايم- مردم جانب شرق با وي بر امر به معروف و نهي از منكر و اطاعت او بيعت كرده بودند.
و كارش بر اين قرار استوار بود تا به سال دويست و چهارم كه مأمون به بغداد آمد.
پس به اين سببها كه ياد كردم اميد داشتند كه وقتي او جنبش كند عامه اجابت وي كنند.
گويد: احمد دعوت كساني را كه اين را از او ميخواستند اجابت كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5976
آنهايي كه در كار دعوت كسان به سوي وي كوشش ميكردند همان دو كس بودند كه همين پيش نامهايشان را ياد كردم. ابو هارون سراج و طالب، ميان قوم مالي پخش كردند و به هر يك از آنها ديناري دادند و شبي را با آنها وعده نهادند كه طبلها بزنند و صبحگاه آن براي قيام بر ضد سلطان فراهم شوند. طالب با كساني كه در اين باره با وي پيمان كرده بودند در جانب غربي مدينة السلام بود. ابو هارون نيز با كساني كه در اين باره با او پيمان كرده بودند در جانب شرقي بود. طالب و ابو هارون، جز ديگر كسان، دينارهايي به دو كس از پسران اشرس سردار داده بودند كه آنرا ميان همسايگان خويش پخش كنند. يكي از آنها نبيذي گرفت و گروهي از آنها به نوشيدن آن فراهم آمدند و چون مست شدند طبل زدند به شب چهارشنبه يك شب پيش از موعد كه موعد اين كار شب پنجشنبه بود در شعبان سال دويست و سي و يكم سه روز رفته از آن ماه آن شب را شب پنجشنبه موعود ميپنداشتند و در زدن طبل افراط كردند اما هيچكس اجابتشان نكرد.
در آن وقت اسحاق بن ابراهيم در بغداد نبود. برادرش محمد بن ابراهيم كه جانشين وي بود، غلامي را به نام رخش سوي آنها فرستاد كه به نزدشان رفت و از قصه آنها پرسش كرد و هيچكس از آنها را كه ميگفتند طبل زدهاند كشف نكرد.
يكي را كه در حمامها بود و چشمش آسيب ديده بود و او را عيسي يك چشم ميگفتند بدو نشان دادند كه وي را به تازيانه زدن تهديد كرد كه در باره دو پسر اشرس و در باره احمد بن نصر و ديگران كه نامشان را ياد كرد مقر شد. همان شب آن قوم را جستجو كرد و بعضيشان را گرفت، طالب را نيز كه در حومه جانب غربي منزل داشت گرفت، ابو هارون، سراج را نيز كه منزلش در جانب شرقي بود گرفت. غلام چند روز و شب كساني را كه عيسي يك چشم نام برده بود جستجو كرد و هر گروه در سمت شرقي و غربي، در ناحيهاي كه در آن دستگير شده بودند بزندان شدند. ابو طالب و هارون را با هفتاد رطل آهن مقيد كردند. در خانه پسران اشرس در يك چاه، دو پرچم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5977
سبز به دست آمد كه سرخياي نيز داشت. آنرا يكي از ياران محمد بن عياش برون آورد. وي عامل سمت غربي بود. عامل سمت شرقي عباس بن محمد سردار خراساني بود.
پس از آن خواجهاي از آن احمد بن نصر دستگير شد و چون تهديدش كردند به همان چيزها كه عيسي يك چشم اقرار كرده بود مقر شد. پس غلام سوي احمد ابن نصر رفت كه در حمام بود. به ياران سلطان گفت: «اينك منزل من، اگر در آنجا پرچمي يا لوازمي يا سلاحي براي فتنه بدست آورديد، آن چيز و خون من بر شما رواست.» منزل را بكاويدند و چيزي در آن يافت نشد. پس او را به نزد محمد بن ابراهيم بردند، دو خواجه از آن وي را با دو پسرش گرفتند با يكي از كساني كه بنزد وي ميرفته بود به نام اسماعيل پسر محمد باهلي كه منزلش بر سمت شرقي بود. اين شش كس را بر استران پالاندار كه روپوش نداشت بنزد امير مؤمنان واثق بردند كه در سامرا بود، احمد بن نصر را يك جفت بند آهنين نهاده بودند. به روز پنجشنبه يك روز مانده از شعبان سال دويست و سي و يكم از بغداد بيرونشان بردند. واثق را از حضورشان خبر دادند كه ابن ابي داود و ياران وي را احضار كرد و براي آنها به مجلس عام نشست كه آشكارا امتحان شوند.
قوم حاضر شدند و به نزد وي فراهم آمدند. چنانكه گفتهاند احمد بن ابي داود در بظاهر كشته شدن احمد بن نصر را خوش نداشت. وقتي او را بياوردند واثق در باره فتنه و در باره قصد قيامي كه بدو خبر داده بودند با وي گفتگو نكرد بلكه بدو گفت:
«اي احمد، در باره قرآن چه ميگويي؟» گفت: «كلام خداست.» احمد بن نصر آماده كشته شدن بود نوره زده بود و بوي خوش زده بود.
گفت: «آيا مخلوق است؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5978
گفت: كلام خداست.» گفت: «درباره پروردگار خويش چه ميگويي؟ آيا به روز رستاخيز او را خواهي ديد؟» گفت: «اي امير مؤمنان در حديث آمده، از پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم، كه گفته: به روز رستاخيز خدايتان را ميبينيد، چنانكه ماه را ميبينيد و در ديدار وي همانند نباشيد، ما پيروان اين خبريم.» آنگاه گفت: «سفيان بن عيينه نيز حديثي به من گفت و به پيمبر انتساب داد كه دل پسر آدم ميان دو انگشت از انگشتان خداست كه آن را وارون ميكند. و نيز پيمبر صلي الله عليه و سلم به دعا ميگفت: «اي وارون كننده دلها، دل مرا بر دين خويش استوار بدار.» اسحاق بن ابراهيم بدو گفت: «واي تو بنگر چه ميگويي؟» گفت: «تو چنين دستوري دادي.» اسحاق از سخن وي بيم كرد و گفت: «من ترا چنين دستور دادم؟» گفت: «آري، دستورم دادي كه نيكخواه وي باشم، اندرز من با وي اين است كه با حديث پيمبر خداي، صلي الله عليه و سلم، مخالفت نكند.» واثق به كساني كه در اطراف وي بودند گفت: «در باره او چه ميگوييد؟» سخن بسيار كردند، عبد الرحمن بن اسحاق كه قاضي سمت غربي بوده بود و معزول شده بود و احمد بن نصر با وي دوستي داشته بود آنجا حضور داشت. گفت:
«اي امير مؤمنان خونش حلال است» ابو عبد الله ارمني يار ابن ابي داود گفت: «اي امير مؤمنان خون وي را به من بنوشان.» واثق گفت: «كشتن در پيش است همانطور كه ميخواهي.» ابن ابي داود گفت: «اي امير مؤمنان كافري است كه از او توبه بايد خواست،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5979
شايد بيمار است يا عقلش ديگر شده.» گويي نميخواست كه احمد به سبب وي كشته شود.
واثق گفت: «وقتي ديديد من به طرف وي برخاستم هيچكس با من برنخيزد كه من قدمهاي خويش را به طرف وي (به نزد خدا) و خيره مينهم». آنگاه صمصامه شمشير عمر بن معديكرب زبيدي، را كه در خزانه بود و به موسي هادي هديه شده بود خواست. به سلم خاسر شاعر دستور داد كه شمشير را وصف كند كه آنرا وصف كرد و بدو جايزه داد.
آنگاه واثق صمصامه را گرفت. شمشيري بود پهن كه از پايين وصله داشت، سه ميخ خورده بود كه شمشير را بوصله پيوسته بود. سوي احمد بن نصر رفت كه ميان خانه بود. سفرهاي چرمين خواست كه احمد را در ميان آن كشيدند. طنابي خواست كه به سرش محكم كردند و طناب را كشيدند. واثق ضربتي به او زد كه بر پي گردن فرود آمد، آنگاه ضربت ديگر زد، آنگاه سيماي دمشقي شمشير خويش را كشيد و گردنش را زد و سرش را بريد.
گويند: بغاي شرابي ضربت ديگري به او زد، واثق با لبه صمصامه ضربتي به شكمش زد، آنگاه وي را ببردند و به محوطهاي كه بابك آنجا بود رسانيدند و در آنجا بياويختند. در پاي وي يك جفت قيد بود، شلوار و پيراهني به تن داشت. سرش را به بغداد بردند و روزي در سمت شرقي و چند روز در سمت غربي نصب كردند، پس از آن به سمت شرقي بردند و محوطهاي اطراف سر، برآوردند و روي آن خيمهاي زدند و كشيكبانان بر آن گماشتند و آن محل به نام سر احمد بن نصر شهره شد. رقعه مكتوبي به گوش وي آويخته بودند كه اين سر كافر مشرك گمراه احمد بن نصر است، از آنها كه خدايش به دست بنده خدا هارون امام، الواثق بالله، امير مؤمنان بكشت، از آن پس كه در باره خلق قرآن و نفي تشبه بر ضد وي حجت آورد، و توبه را بر او عرضه كرد، و به او فرصت بازگشت به حق داد اما بجز عناد و تاكيد نخواست. سپاس خداي را كه وي را زودتر سوي جهنم و عقوبت المانگيز خويش برد. امير مؤمنان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5980
در اين باب از او پرسش كرد كه به تشبيه مقر شد و به كفر گويا شد از اين رو امير مؤمنان خون وي را حلال دانست و لعنتش كرد.
آنگاه بگفت تا هر كه را به مصاحبت احمد شناخته بود از آنها كه گفته شد تابع وي بودهاند جستجو كنند و آنها را در محبسها نهادند. آنگاه بيست و چند كس را كه مشخص بودند در محبسهاي تاريك جا دادند و از گرفتن صدقهاي كه به زندانيان داده ميشد بازشان داشتند و از ملاقات ممنوع شدند و بند آهنين سنگين بر آنها نهادند. ابو هارون سراج را با كساني ديگر به سامره بردند سپس به بغداد پس آوردند و در محبسها نهادند.
موجب گرفتن اين كسان كه به سبب احمد بن نصر دستگير شدند آن بود كه يكي مرد گازر كه در حومه بود بنزد اسحاق بن ابراهيم رفت و گفت: «من ياران احمد بن نصر را به تو نشان ميدهم.» اسحاق كس با وي فرستاد كه آنها را دنبال كنند وقتي فراهم آمدند بر ضد گازر نيز دليلي يافتند كه با آنها محبوسش كردند. نخلستاني در مهرزار داشت كه آن را قطع كردند و منزلش را به غارت دادند.
از جمله كساني كه به سبب احمد بن نصر محبوس شدند گروهي از فرزندان عمرو بن اسفنديار بودند كه در زندان بمردند.
يكي از شاعران در باره احمد بن ابي داود شعري گفت به اين مضمون:
«همينكه از نزد اياديان بيامدي «مايه عذاب بندگان خداي شدي تو چنانكه گفتهاي از قوم ايادي «پس اي ايادي «با اين خلق مدارا كن» در اين سال واثق آهنگ حج داشت و براي آن مهيا شد، عمر بن فرج را به راه فرستاد كه آنرا اصلاح كند كه بازگشت و وي را از كمي آب خبر داد و رأي وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5981
بگشت.
در اين سال سالار حج محمد بن داود بود.
و هم در اين سال واثق جعفر بن دينار را ولايتدار يمن كرد كه در شعبان روانه آنجا شد و او و بغاي بزرگ حج كردند. بغا متصدي حادثات ايام حج بود.
جعفر با چهار هزار كس سوي يمن روان شد و مقرري ششماهه به او داده شد.
در اين سال محمد بن عبد الملك زيات براي اسحاق بن ابراهيم وابسته بني قشير كه از مردم اضاخ بود پرچم بست، در دار الخلافه، به عاملي يمامه و بحرين و راه مكه از بصره به بعد. ياد نكردهاند كه كسي جز خليفه در دار الخلافه براي كسي پرچم بسته باشد بجز محمد بن عبد الملك زيات.
در اين سال گروهي از دزدان به بيت المالي كه در دار العامه بود و در دل قصر، نقب زدند و چهل و دو هزار درم برگرفتند با اندكي دينار كه بعد دستگير شدند. يزيد حلواني سالار نگهبانان، جانشين ايتاخ، براي دستگيريشان جستجو كرد.
در اين سال محمد بن عمرو خارجي از بني زيد بن تغلب با سيزده كس در ديار ربيعه قيام كرد، غانم بن ابو مسلم كه متصدي جنگ موصل بود با گروهي همانند آن به مقابله وي رفت كه چهار كس از خوارج را بكشت و محمد را اسير گرفت و او را به سامره فرستاد كه به مطبق فرستاده شد و سرهاي ياران وي و پرچمهايش را به نزد دار بابك نهادند.
در اين سال وصيف ترك از ناحيه اصبهان و جبال و فارس بيامد، وي به طلب كردان رفته بود كه به اين نواحي راه يافته بودند. نزديك پانصد كس از آنها را با خودش آورد كه بعضيشان پسران خردسال بودند، در بندها و غلها، كه دستور حبسشان داده شد. وصيف هفتاد و پنجهزار دينار جايزه گرفت با يك شمشير و خلعت پوشيد.
در اين سال مبادله اسيران، ميان مسلمانان و فرمانرواي روم انجام شد كه در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5982
اثناي آن مسلمانان و روميان بر كنار نهري به نام لامس در سلوكيه، يك منزلي طرسوس فراهم آمدند.
سخن از سبب مبادله اسيراني كه ميان مسلمانان و روميان بود و چگونگي آن
. از احمد پسر ابي قحطبه، يار خاقان خادم، كه خادم رشيد بوده بود و در مرز بزرگ شده بود آوردهاند كه اين خاقان به نزد واثق آمد، وقتي كه آمد تني چند از سران مردم طرسوس و جاهاي ديگر با وي بودند و از متصدي مظالمي كه بر آنها گماشته بود و كنيه ابو وهب داشت شكايت داشتند كه اين احضار شد. محمد بن عبد الملك پيوسته وي و آنها را به روز دوشنبه و پنجشنبه، از پس رفتن مردم، در دار العامه فراهم ميكرد كه تا به وقت نيمروز ميبودند، آنگاه محمد بن عبد الملك ميرفت و آنها نيز ميرفتند. عاقبت از آنها معزول شد، و واثق دستور داد كه مردم مرزها را در باره قرآن امتحان كنند كه همگي قائل مخلوق بودن آن شدند، مگر چهار نفر كه واثق بگفت تا گردنهايشان را زدند كه قائل به مخلوق بودن قرآن نشده بودند.
آنگاه واثق بگفت تا مطابق نظر خاقان به همه اين مرزنشينان جايزه دهند، آنگاه مرزنشينان سوي مرزهاشان رفتند و خاقان اندكي پس از آنها بماند.
در اين وقت فرستادگان فرمانرواي روم كه ميخائيل پسر توفيل بود به نزد واثق آمدند و از او ميخواست اسيران مسلمانان را كه به دست داشت مبادله كند.
واثق خاقان را به اين كار فرستاد. خاقان با همراهان خويش براي مبادله اسيران مسلمانان برون شد، در آخر سال دويست و سيام، ميان خاقان و فرستادگان فرمانرواي روم وعده بود كه به روز عاشورا، دهم محرم سال دويست و سي و يكم براي مبادله اسيران ديدار كنند.
پس از آن واثق، احمد بن سعيد باهلي را عامل مرزها و عواصم كرد و دستور
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5983
داد در مبادله اسيران حضور يابد. وي با هفده اسب بريد برون شد. ميان فرستادگاني كه به طلب مبادله اسيران آمده بودند با ابن زيات در باره مبادله اختلاف شد، گفتند: «ما در مبادله پيرزن فرتوت و پير كهنسال و كودك نميگيريم.» اين اختلاف چند روز در ميانشان بود، عاقبت رضايت دادند كه يك كس در قبال يك كس باشد.
آنگاه واثق براي خريد بردگان فروشي كس به بغداد ورقه فرستاد و هر كس از آنها را كه ميسر شد خريد، اما شمار كامل نشد. واثق پيره زنان فرتوت رومي و ديگران را از قصر برون آورد تا شمار كامل شد. آنگاه از جمله ياران ابن ابي- داود دو كس را روانه كرد كه يكيشان يحيي نام داشت پسر آدم كرخي و كنيه ابو رمله داشت با جعفر بن حداء. يكي از دبيران ديوان نظارت را به نام طالب پسر داود نيز با آنها فرستاد و دستور داد وي و جعفر اسيران را امتحان كنند، هر كه گفت: قرآن مخلوق است وي را مبادله كنند و هر كه از اين خودداري كرد به دست روميان وانهاده شود.» دستور داد تا به طالب پنجهزار دينار بدادند و نيز دستور داد تا به هر كس كه گفت قرآن مخلوق است و مبادله شد از مالي كه همراه داشتند يك دينار بدهند و قوم برفتند.
از احمد بن حارث آوردهاند كه گويد: از ابن ابي قحطبه يار خاقان خادم پرسش كردم. وي سفير [1] ميان مسلمانان و روميان بوده بود، او را فرستاده بودند كه شمار مسلمانان را در ديار روم بداند كه پيش از مبادله به نزد شاه روم رفت و شمارشان را بدانست و گفت كه شمارشان به سه هزار مرد و پانصد زن رسيده كه واثق دستور داد مبادله شوند، و احمد بن سعيد را شتابان فرستاد بر اسبان بريد كه مبادله به دست وي باشد، و نيز كس فرستاد كه اسيران مسلمان را امتحان كند. هر كس از آنها كه گفت: قرآن مخلوق است و خدا عز و جل در آخرت ديده نميشود، مبادله شد و هر كه اين را نگفت به دست روميان وا نهاده شد. از روزگار محمد بن زبيده، از سال صد و نود و چهارم، يا پنجم، مبادلهاي نبوده بود.
______________________________
[1] كلمه متن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5984
گويد: وقتي روز عاشورا رسيد ده روز رفته از محرم سال دويست و سي و يكم مسلمانان و كافراني كه همراه داشتند با دو سردار از سرداران روم كه يكي انفاس نام داشت و ديگري لمسنوس، فراهم آمدند. مسلمانان و داوطلبان چهار هزار كس بودند، سوار و پياده و در محلي بنام لامس فراهم آمدند.
از محمد پسر احمد بن سعيد آوردهاند كه نامه پدرش بدو رسيده بود كه مسلمانان مبادله شده و كساني از معاهدانشان كه همراهشان بودند چهار هزار و ششصد كس بودند، از جمله ششصد كودك و زن و كمتر از پانصد معاهد (ذمي) و باقي مرداني بودند از همه ولايتها.
ابو قحطبه كه از جانب خاقان خادم به نزد شاه روم رفته بود كه ببيند شمار اسيران چيست و از دسترسي قصدي كه شاه روم كرده بود آگاه شود، گويد: پيش از مبادله شمار مسلمانان سه هزار مرد بود و پانصد زن و كودك از آنها كه در قسطنطنيه يا جاهاي ديگر بوده بودند بجز آنها كه روميان و محمد بن عبد الله طرسوسي احضارشان كرده بودند.
محمد طرسوسي به نزد روميان بوده بود و احمد بن سعيد و خاقان وي را با تني چند از سران اسيران به نزد واثق فرستاد كه واثق به هر كدامشان يك اسب و هزار درم داد.
اين محمد طرسوسي گويد كه سي سال به دست روميان اسير بوده بود وي جزو تيراندازان در علافه اسير شده بود و از جمله كساني بود كه ضمن اين مبادله مبادله شد.
گويد: ما را به روز عاشورا بر كنار نهري به نام لامس بر كنار سلوكيه نزديك دريا مبادله كردند. عده آنها چهار هزار و چهارصد و شصت كس بود، هشتصد زن با شوهران و فرزندان خويش بودند. معاهدان مسلمان يكصد كس بودند يا بيشتر. يكي در مقابل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5985
يكي، كوچك يا بزرگ مبادله شد. خاقان هر چه مسلمانان كه در ديار روم بوده بودند و محلشان معلوم بود براي مبادله آورده بود.
گويد: وقتي براي مبادله فراهم آمدند مسلمانان بر كنار شرقي نهر توقف كردند و روميان بر سمت غربي. آنجا گداري بود. آنها از آنجا يكي را ميفرستادند و اينان از اينجا يكي را، كه در ميان نهر به هم ميرسيدند. وقتي مسلمانان به نزد مسلمانان ميشد تكبير ميگفت و تكبير ميگفتند و وقتي رومي به نزد روميان ميشد به زبان آنها سخن ميكرد و چيزي همانند تكبير ميگفتند.
از سندي وابسته حسين خادم آوردهاند كه گويد: مسلمانان پلي بر نهر بستند، روميان نيز پلي بستند. ما رومي را بر پل خودمان ميفرستاديم و روميان، مسلمانان را بر پل خودشان ميفرستادند كه اين به نزد ما ميشد و آن به نزد آنها، انكار دارد كه گداري بوده است.
از محمد بن كريم آوردهاند كه گويد: وقتي به دست مسلمانان شديم [1] جعفر و يحيي امتحانمان كردند كه بگفتيم و به هر كدام دو دينار دادند.
گويد: دو بطريق كه اسيران را آورده بودند معاشرتشان بد نبود.
گويد: روميان از شمار مسلمانان بيمناك شدند كه آنها اندك بودند و مسلمانان بسيار. خاقان در اين باره امانشان داد. ميان آنها و مسلمانان چهل روز معين كرد كه به آنها هجوم نيارند تا به ولايت و امانگاه خويش برسند.
گويد: مبادله اسيران به مدت چهار روز بود و از آنها كه امير مؤمنان براي مبادله مسلمانان آماده كرده بود گروهي بسيار با خاقان بماندند. خاقان از آنها كه فزون آمده بودند و به دست وي مانده بودند يكصد كس به فرمانرواي روم داد كه اين اضافه به نزد آنها ذخيره باشد به جاي كساني از مسلمانان كه بيم ميرفت تا انقضاي مدت اسيرشان كنند و باقيمانده را به طرسوس بازبرد و بفروخت.
______________________________
[1] كلمه متن: صرنا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5986
گويد: سي كس از مسلمانان كه در ديار روم نصراني شده بودند، با ما آمده بودند كه مبادله شدند.
محمد بن كريم گويد: وقتي مدت چهل روز مقرر ميان خاقان و روميان به سر رفت. احمد بن سعيد به غزاي زمستاني رفت. كسان دچار برف و باران شدند و به مقدار دويست كس از آنها بمرد، گروهي بسيار از آنها در بدندون غرق شدند، نزديك دويست كس از آنها نيز اسير شدند و امير مؤمنان به سبب اين از احمد آزرده شد. همه كساني كه مرده بودند و غرق شده بودند پانصد كس بودند.
و چنان بود كه احمد بن سعيد با هفت هزار كس بود، بطريقي از بزرگان روم سوي وي آمد كه از مقابل وي پس رفت. سران قوم به احمد گفتند سپاهي كه هفت هزار كس در آن هست در باره آن بيم نيست، اگر با اين قوم روبرو نميشوي در ديارشان پيشروي كن. وي نزديك هزار گاو گرفت و ده هزار گوسفند و بازگشت واثق او را معزول كرد و نصر بن حمزه خزاعي را گماشت، به روز سهشنبه چهارده روز مانده از جمادي الاول همين سال.
در اين سال، در ماه رمضان، حسن بن حسين برادر طاهر بن حسين در طبرستان بمرد.
و هم در اين سال خطاب بن وجه الفلس درگذشت.
وهم در اين سال خطاب بن وجه الفلس درگذشت.
و هم در اين سال ابو عبد الله بن اعرابي روايتگر درگذشت، در سن هشتاد سالگي، بروز چهارشنبه سيزده روز رفته از شعبان.
و هم در اين سال ام ابيها، دختر موسي، خواهر علي بن موسي الرضا درگذشت.
و هم در اين سال مخارق نغمهگر و ابو نصر احمد بن حاتم، روايتگر اصمعي، و عمرو بن ابو عمرو شيباني و محمد بن سعدان نحوي درگذشتند.
آنگاه سال دويست و سي و دوم درآمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5987
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و سي و دوم بود
اشاره
از جمله آن بود كه بغاي بزرگ سوي بني نمير رفت و با آنها نبرد كرد.
سخن از اينكه چرا بغاي بزرگ سوي بني نمير رفت، و كار ميان وي و آنها چگونه بود؟
بيشتر خبر آنها را احمد بن محمد خالدي براي من نقل كرد كه در اين سفر همراه بغا بوده بود، اما قالب سخن از ديگري است.
گويند: سبب اينكه بغا سوي بني نمير رفت آن بود كه عمارة بن عقيل خطفي قصيدهاي در ستايش واثق بگفت و به نزد وي درآمد و قصيده را بر وي بخواند كه بگفت تا سي هزار درم بدو بدهند با لوازم ضيافت. عماره با واثق در باره بني نمير سخن كرد و از بيهوده سري و تباهكاريشان در آن سرزمين و هجومشان به كسان و به مردم يمامه و جاهاي نزديك آن سخن آورد كه واثق به بغا نوشت و دستورش داد با آنها نبرد كند.
احمد بن محمد گويد: وقتي بغا ميخواست از مدينه سوي بني نمير روان شود، محمد بن يوسف جعفري را با خويش برداشت كه بلد راه وي باشد. پس به آهنگ آنها سوي يمامه رفت و جمعي از آنها را در محلي به نام شريف يافت كه با وي نبرد كردند. بغا پنجاه و چند كس از آنها را بكشت و نزديك چهل اسير گرفت.
پس از آن سوي حظيان روان شد، پس از آن سوي دهكدهاي از آن بني تميم رفت كه جزو يمامه بود به نام مرأة، آنجا فرود آمد و فرستادگان خويش را پياپي سوي آنها فرستاد و امان به ايشان عرضه كرد و به شنوايي و اطاعتشان خواند، كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5988
از وي نميپذيرفتند و فرستادگانش را دشنام ميگفتند و به نبرد وي دلبستگي مينمودند آخرين فرستادگاني كه سوي آنها روانه كرد دو كس بودند: يكيشان از بني عدي بود از قوم تميم و ديگري از بني تمير، كه تميمي را بكشتند و نميري را با چند زخم از پاي در آوردند. از اين رو بغا از مرأة سوي آنها رفت. رفتن بغا سوي بني نمير در آغاز صفر سال دويست و سي و دوم بود. وارد دره نخل شد و برفت تا وارد نخيله شد و كس پيش آنها فرستاد كه نزد من آييد. بني ضيبه نمير حركت كردند و سوي خويش رفتند به سمت چپ جبال السود كه كوهي است آن سوي يمامه و بيشتر مردمش از باهلهاند.
راوي گويد: بغا كس از پي آنها فرستاد كه از رفتن بنزد وي خودداري كردند. يك دسته سوي آنها فرستاد كه بديشان دست نيافت، پس دستهها فرستاد و از آنها كس بكشت و اسير گرفت. آنگاه با جمع همراهان خويش كه جز كم توانان و تبعه كه در اردوگاه به جاي مانده بودند و نزديك هزار كس بودند به تعقيبشان رفت.
وقتي با آنها روبرو شد كه به قصد وي فراهم آمده بودند و براي جنگش گرد هم شده بودند، در آن وقت نزديك به سه هزار كس بودند، در محلي كه آنرا روضة الابان ميگفتند و بطن السر، در دو منزلي قرنين و يك منزلي اضاخ. مقدمه بغا را هزيمت كردند و پهلوي راست وي را عقب راندند و نزديك به صد و بيست تا صد و سي كس از ياران وي را كشتند و نزديك به هفتصد تا از شتران سپاه وي را با يكصد اسب پي كردند و بنهها را با چيزي از مالها كه همراه بغا بود به غارت بردند.
احمد به من گفت: وقتي بغا با آنها رو به رو شد به آنها حمله برد اما شب بر او چيره شد، بغا قسمشان من داد و دعوتشان ميكرد كه بازآيند و به اطاعت امير- مؤمنان درآيند. محمد بن يوسف جعفري در اين باب با آنها سخن ميكرد كه ميگفتند:
«اي محمد پسر يوسف به خدا در ميان ما زاده شدي اما حرمت خويشاوندي را نداشتي و با اين بردگان و كافران بنزد ما آمدي كه به كمكشان با ما پيكار كني به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5989
خدا عبرتها به تو مينماييم.» و سخناني از اين گونه.
گويد: و چون صبح نزديك شد محمد بن يوسف به بغا گفت: «پيش از آنكه صبح روشن شود و كمي شمار ما را ببينند و بر ما جرئت آرند نبرد آغاز كن».
اما بغا از او نپذيرفت و چون صبح روشن شد و شمار همراهان بغا را بديدند به ما حمله آوردند. پيادگانشان را پيش روي نهاده بودند و سوارانشان را پشت سر و چهارپايان و گوسفندانشان را پشت سر آنها.
گويد: پس ما را هزيمت كردند، چندان كه هزيمت ما به اردوگاهمان رسيد و به هلاكت خويش يقين كرديم.
گويد: چنان بود كه خبر به بغا رسيده بود كه گروهي از سواران بني نمير در جايي از ديارشان هستند و نزديك دويست سوار از ياران خويش را سوي آنها فرستاده بود.
گويد: در آن اثنا كه ما در آن حال بوديم، نزديك هلاكت، و بغا و همراهانش هزيمت شده بودند، گروهي كه بغا شبانگاهي سوي آن سواران فرستاده بود از جايي كه رفته بود باز ميگشت و پشت سر بني نمير رسيد كه با بغا و يارانش چنان كرده بودند، پس در سوتكهاي خويش دميدند و چون نميريان صداي سوتكها را شنيدند و كساني را كه از پشت سرشان آمده بودند بديدند گفتند: «به خدا اين برده خيانت آورد.» و پشت بكردند و فراري شدند. سوارانشان از آن پس كه به جان از پيادگان دفاع كردند آنها را رها كردند.
احمد بن محمد به من گفت: از پيادگان آنها كسي جان نبرد و تا آخر كشته شدند، اما سواران بر پشت اسبان شتابان فرار كردند.» اما غير احمد بن محمد گويد: بغا و ياران وي از صبحگاه تا نيمروز به حال هزيمت بودند و اين به روز سهشنبه بود سيزده روز رفته از جمادي الاخر سال دويست و سي و دوم. آنگاه مردم نمير به غارت و پي كردن شتران و اسبان سرگرم شدند تا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5990
وقتي كه ياران عقب نشسته بغا سوي وي بازگشتند و كساني كه از وي پراكنده بودند به دورش فراهم آمدند و به بني نمير تاختند كه آنها را هزيمت كرد و از زوال خورشيد تا به وقت پسينگاه نزديك هزار و پانصد كس از آنها را بكشت آنگاه بغا در محل نبرد كه بر سراب معروف به بطن السر بود بماند تا سرهاي كشتهشدگان بني نمير به نزد وي فراهم آمد و وي يارانش سه روز بياسودند.
احمد بن محمد به من گفت: «كساني از سواران بني نمير كه از آن نبرد گريخته بودند، كس بنزد بغا فرستادند و امان خواستند. بغا امانشان داد كه پيش وي شدند و آنها را به بند كرد و همراه خويش ببرد.
اما غير او گويد: بغا از محل نبرد به طلب كساني از آنها كه از دست وي رفته بودند روان شد اما جز به مردم كم توان كه كاري از آنها ساخته نبود و بعضي چهارپايان و گوسفندان دست نيافت و سوي قلعه باهله بازگشت.
گويد: كساني از بني نمير كه با بغا نبرد كردند بني عبد الله بودند و بني بسره و بلحجاج و بني قطن و بني سلاه و بني شريح و بعضي تيرههاي خوالف از بني عبد الله ابن نمير. از بني عامر بن نمير كسي در نبرد نبود مگر اندكي. بني عامر بن نمير اهل نخل و گوسفندند و صاحبان اسب نيند. طايفه عبد الله بن نمير بود كه با عربان نبرد ميكرد.
عمارة بن عقيل خطاب به بغا شعري گفت به اين مضمون:
«اعقفان و دره قو را رها كردي «و زندانها را از خرده چيزها پر كردي.» احمد بن محمد به من گفت: «كساني از بني نمير كه با امان به نزد بغا شدند وقتي بندشان نهاد و بداشت و همراه خويشتنشان برد در راه آشوب كردند و خواستند بندهاي خويش را بشكنند و بگريزند. بغا بگفت تا آنها را يكي از پي ديگري بيارند و چون يكي حضور مييافت از چهار صد تا پانصد تازيانه و كمتر به او ميزد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5991
يكي گويد: كه در تازيانهزدنشان حضور داشته و هيچيك از آنها چيزي نگفته و از ضربت تازيانه نناليده و اينكه پيري از آنها را آوردند كه قرآني به گردن خويش آويخته بود. محمد بن يوسف كه پهلوي بغا نشسته بود از كار پير بخنديد و به بغا گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد اين خبيثتر است كه قرآن به گردن خويش آويخته» و چهار صد يا پانصد تازيانه به او زد كه نناليد و استغاثه نكرد.
گويند: در نبردي كه كار آن را بگفتم سواري از بني نمير به نام مجنون با بغا مقابل شد و با نيزه به وي ضربت زد آنگاه يكي از تركان تيري به مجنون زد كه گريخت و سه روز بماند آنگاه از تير وي بمرد.
گويد: آنگاه واجن اشروسني سغدي با هفتصد كس از اشروسنيان اشتيخني به كمك بغا رسيد. بغا وي را همراه محمد بن يوسف جعفري به تعقيب نميريان فرستاد كه پيوسته از دنبالشان بود تا سخت دور رفتند كه بازگشت و سوي تباله و آن سوي تباله شدند كه جزو ولايت يمن است و از دسترس واجن دور شدند كه بازگشت و از آنها بجز شش يا هفت كس به دست وي بيفتاد. پس بغا در قلعه باهله اقامت گرفت و سوي كوهستان بني نمير و صحراي آن، هلان و سود و جاهاي ديگر كه جزو ولايت يمامه بود، دستهها فرستاد تا با كساني كه امان را پذيرفته بودند و به مقاومت برخاسته بودند نبرد كنند كه جمعي را بكشتند و جمعي را اسير گرفتند، گروهي از سرانشان بيامدند كه هر كدام براي خويشتن و تيرهاي كه از آن بودند امان ميخواستند كه از آنها پذيرفت و گشادهرويي كرد و دلگرمشان كرد و همچنان ببود تا همه نميرياني كه گمان داشت در آن نواحي هستند به روي فراهم آمدند و نزديك به هشتصد كس از آنها را گرفت و بند آهنين نهاد و سوي بصره برد، در ذي قعده سال دويست و سي و دوم، به صالح عباسي نوشت كه با كساني از بني كلاب و فزاره و مره و ثعلبه و ديگران كه در مدينه به نزد وي بودند سوي وي حركت كند. صالح عباسي در بغداد به نزد بغا رسيد و همگي در محرم سال دويست و سي و سوم به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5992
سامره شدند.
شمار كساني از بدويان كه بغا و صالح عباسي آوردند، بجز آنها كه مرده بودند يا در اين نبردها كه وصف آن بگفتيم، گريخته بودند يا كشته شده بودند، دو هزار كس و دويست كس بودند از بني نمير و بني كلاب و بني مره و فزاره ثعلبه و طيئ.
در اين سال حجگزاران در اثناي بازگشت، چهار منزل مانده بربذه، دچار تشنگي سخت شدند، يك جرعه آب به چند دينار رسيد و مردم بسيار از تشنگي تلف شدند.
در اين سال محمد بن ابراهيم ولايتدار فارس شد.
در اين سال واثق بگفت تا از دريافت ده يك كشتيهاي دريا خودداري كنند.
در اين سال در ماه نيسان، پنج روز رفته از ماه، سرما سخت شد چندان كه آب يخ بست.
و هم در اين سال واثق بمرد.
سخن از بيمارياي كه سبب درگذشت واثق شد
گروهي از ياران ما به من گفتهاند كه بيماري واثق كه از آن درگذشت استسقاء بود. براي علاج او را در تنوري داغ نشانيدند و به سبب آن از بيماري خويش آسايش و تسكيني يافت و روز بعد بگفت تا تنور را داغتر كنند و چنان كردند و در تنور بيشتر از روز پيش نشست كه داغ شد. وي را بيرون آوردند و در تخت رواني نهادند، فضل بن اسحاق هاشمي و عمر بن فرج و ديگران به نزد وي حضور يافتند. پس از آن ابن زيات و ابن ابي داود آمدند و مرگ او را ندانستند تا وقتي كه صورتش را به تخت روان خورد و بدانستند كه مرده است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5993
به قولي وقتي احمد بن ابي داود حضور يافت از خود رفته بود ابن ابي داود به نزد وي بود كه جان داد كه ديدگان وي را بست و به ترتيب كار وي پرداخت.
وفات واثق شش روز رفته از ذي حجه بود، در قصر خويش در هاروني به گور رفت. كسي كه بر او نماز كرد و به گورش نهاد و كار وي را عهده كرد احمد بن ابي داود بود.
و چنان بود كه واثق به احمد بن ابي داود دستور داده بود كه به روز قربان در نمازگاه پيشواي نماز شود. وي پيشواي نماز عيد شد از آن روز كه واثق سخت بيمار بود و توان حضور در نمازگاه نداشت و از همان بيماري بمرد.
سخن از وصف واثق و سن وي و مقدار و مدت خلافتش
كسي كه او را ديده بود و به حضور وي بوده بود گويد كه سفيد گونه بود آميخته به سرخي، نكو روي و ميانه بالا و خوش اندام، چشم چپش لوچ بود؟
و لكههاي سپيد داشت.
چنانكه بعضيها گفتهاند وقتي در گذشت سي و سه سال داشت و به قولي سي و دو سال، آنها كه گفتهاند سي و سه سال داشت پنداشتهاند كه تولد وي به سال صد و نود و ششم بود. خلافتش پنج سال و نه ماه و پنج روز بود، و به قولي هفت روز و دوازده ساعت. در راه مكه تولد يافته بود. مادرش يك كنيز رومي بود به نام قراطيس.
نام واثق، هارون بود و كنيهاش ابو جعفر.
گويند: وقتي به بيماري وفات مبتلا شد و شكمش آب آورد بگفت تا منجمان را احضار كنند كه احضار شدند. از جمله حاضران حسن بن سهل برادر فضل بن سهل بود و فضل بن اسحاق هاشمي و اسماعيل بن نوبخت و محمد بن موسي خوارزمي مجوسي قطر بلي و سند، يار محمد بن هيثم، و بيشتر كساني كه در نجوم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5994
نظر ميكردند. پس در بيماري وي و ستارهاش و مولدش نگريستند و گفتند:
«روزگاري دراز بزيد.» و آينده وي را پنجاه سال معين كردند اما ده روز نگذشت كه در گذشت.
سخن از بعضي از اخبار واثق
حسن بن ضحاك گويد كه وي چند روز پس از مرگ معتصم، واثق را ديده بود كه به مجلس نشسته بود و اين نخستين مجلس نشستن وي بود. نخستين نغمهاي كه در آن براي او خواندند اين بود كه شاريه يكي از كنيزان ابراهيم بن مهدي شعري خواند به اين مضمون:
«حاملان، روزي كه نعش وي را ميبردند «نميدانستند براي اقامت است يا فنا «گريندگان تو در بارهات صبحگاهان «و به وقت شب هر چه ميخواهند بگويند» گويد: به خدا واثق بگريست و ما نيز بگريستيم چندان كه گريستن، ما را از همه كارمان مشغول داشت. آنگاه يكي از نغمهگران خواند آغاز كرد و گفت:
«با هريره بدرود كن كه كاروان رفتني است «اي مرد مگر ترا تاب بدرود كردن هست؟» گويد: به خدا گريستن واثق فزوني گرفت و گفت: «چون امروز تسليت پدري و اخبار مرگي نشنيده بودم» آنگاه مجلس را ختم كرد.
عبد الله بن عباس گويد: پس از آن كه واثق به خلافت رسيد علي بن جهم در باره وي گفت:
«دنيا دار و ديندار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5995
«از دولت هارون واثق «رستگاري يافت «كه از عدالت و عطاء «فيض بخش شد.
«چه نيك است دنيا كه قرين دين باشد «از احسان وي بزرگواري عام است «و كسان در آرامش و گشايشند «بسا كسا كه دعاي بقاي او ميگويد.» و هم علي بن جهم در باره او گفت:
«به خدا جانها به شاه واثق وثوق دارد «شاهي كه مال از او تيره روز است «اما هم صحبتش تيره روز نيست «شمشير را با وي الفت است «اما مال گرانقدر از او گريزان.
«شيري كه از حملات وي «جنگ عبوس، خندان ميشود.
«اي بني عباس خدا جز اين نميخواهد «كه شما راهبر قوم باشيد.) گويد: قلم، كنيز صالح بن عبد الوهاب اين اشعار را به آواز خواند، و هم شعر محمد بن كناسه را كه گويد:
«عبوسم و محتشموار.
«و چون با اهل وفا و كرم نشينم «خاطر را آزاد نهم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5996
«و بي حشمت هر چه خواهم بگويم.» و چون آن را براي واثق بخواندند آنرا پسنديد و كس بنزد ابن زيات فرستاد كه واي تو، صالح بن عبد الوهاب كيست. كس بنزد وي فرست و او را بيار كه كنيز خويش را نيز بيارد.
صبحگاهان صالح، كنيز را بنزد واثق آورد كه وي را به درون بردند و چون آواز خواند او را پسنديد و كس بنزد صالح فرستاد كه بگوي.
گفت: «اي امير مؤمنان صد هزار دينار و ولايت مصر» گويد: واثق كنيز را پس فرستاد. پس از آن احمد بن عبد الوهاب برادر صالح در باره واثق گفت:
«خانه دوستان نخواست كه دور باشد «از عشق ليلي جانها فنا ميشود «كه نه ثواب دارد و نه پاداش» و قلم، كنيز صالح روي آن كار كرد. و زرزر بزرگ آن را براي واثق به آواز خواند. واثق گفت: «اين كيست؟» گفت: «قلم».
گويد: واثق كس بنزد ابن زيات فرستاد كه صالح را فرستاد، قلم نيز با وي بود. وقتي به نزد واثق درآمد بدو گفت: «اين نغمه از آن تست؟» گفت: «خدايت فزوني دهد» آنگاه كس بنزد صالح فرستاد كه نام ببر و چيزي بگوي كه به تو شايد داد.
صالح پيام داد: «وي را هديه امير مؤمنان كردم، خداي آن را بر امير مؤمنان مبارك كند.» واثق گفت: «آن را پذيرفتم، اي محمد پنجهزار دينار به عوض به او بده» و نام وي را اغتباط كرد. اما ابن زيات امروز و فردا كرد و كنيز آواز را تكرار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5997
كرد.
واثق بدو گفت: خدا ترا مبارك كند و كسي را كه ترا پرورد.
گفت: «سرور من، كسي كه مرا پرورده چه سود ميبرد كه چيزي براي وي دستور دادهاي كه بدو نرسيد.» واثق گفت: «سيمانه، دوات بيار.» و به ابن زيات نوشت: «آنچه را كه عوض اغتباط كردهايم به صالح بن عبد الوهاب بده، يعني پنجهزار دينار، و آنرا دو برابر كن.» صالح گويد: بنزد ابن زياد شدم، مرا نزديك برد و گفت: «اين پنج نخستين را بگير، و پنج هزار ديگر را پس از جمعه به تو ميدهم. اگر از تو پرسيدند بگو آن مال را گرفتم.» گويد: خوش نداشتم كه از من بپرسند و اقرار به گرفتن كنم، در منزل خويش نهان ماندم تا آن مال را به من دادند و سيمانه به من گفت: «آن مال را گرفتي؟» گفتم: «آري.» راوي گويد: صالح عمل سلطان را رها كرد و با آن مال بازرگاني كرد تا درگذشت.
خلافت جعفر المتوكل علي الله
اشاره
در اين سال با جعفر، المتوكل علي الله، بيعت خلافت كردند. وي جعفر پسر محمد هارون بود.
سخن از سبب خلافت جعفر متوكل و وقت آن
بيش از يك راوي به من گفته كه وقتي واثق درگذشت، احمد بن ابي داود و ايتاخ و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5998
و صيف و عمر بن فرج و ابن زيات و احمد بن خالد، ابو الوزير، در خانه سلطان حاضر شدند و مصمم شدند با محمد بن واثق بيعت كنند كه نوجواني ريش نياورده بود، پيراهني سياه با يك كلاه رصافي بدو پوشانيدند، ديدند كه قدش كوتاه است.
وصيف گفت: «مگر از خدا نميترسيد، خلافت را به كسي چون اين ميدهيد كه نماز با وي روا نيست.» گويد: پس در باره كسي كه خلافت را بدو دهند بحث كردند و چند كس را ياد كردند.
از يكي كه با اينان در خانه حضور داشته بود آوردهاند كه گويد: از آنجا كه بودم در آمدم و بر جعفر متوكل گذشتم كه در پيراهني بود و شلواري و با ابناي تركان نشسته بود، به من گفت: «چه خبر؟» گفتم: «كارشان قطع نشد.» گويد: آنگاه وي را خواندند، بغاي شرابي خبر را با وي بگفت و او را بياورد، گفت: «بيم دارم واثق نمرده باشد.» گويد: پس او را بر واثق گذرانيدند كه وي را بديد جامه بر او كشيده، پس بيامد و بنشست، احمد بن ابي داود جامه بلند بدو پوشانيد و عمامه نهاد و ميان دو ديده وي را بوسه زد و گفت: «اي امير مؤمنان سلام بر تو باد با رحمت خدا و بركات وي.» پس از آن واثق را غسل دادند و بر او نماز كردند و به گورش كردند و بي درنگ سوي دار العامه رفتند. هنوز او را لقب متوكل نداده بودند.
گويند: روزي كه با وي بيعت كردند بيست و شش سال داشت و مقرري سپاه را براي هشتماه بداد. كسي كه بيعت نامه را براي وي نوشت محمد بن عبد الملك زيات بود كه در آن وقت بر ديوان رسائل بود. پس از آن براي انتخاب لقب وي فراهم آمدند.
ابن زيات گفت: «وي را المنتصر بالله نام ميدهيم.» كسان در باره آن سخن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 5999
كردند، چندان كه ترديدشان نماند.
گويد: فرداي آن روز احمد بن ابي داود، صبحگاه به نزد متوكل رفت و گفت:
«در باره لقبي انديشيدهام كه اميدوارم مناسب و نكو باشد ان شاء الله و آن المتوكل علي الله است.» دستور داد تا آن را روان بدارند محمد بن عبد الملك زيات را احضار كرد و دستور داد در باره آن به مردم بنويسند كه نامههاي سوي مردم روان شد، متن آن چنين بود:
«بنام خداي رحمان رحيم «خدايت زنده بدارد، امير مؤمنان، كه خداي بقاي وي را طولاني بدارد، دستور داده عنوان وي كه بر منبرها و در نامه به قاضيان و دبيران و ديوانداران وي و ديگر كسان، كه ميان وي و آنها مكاتبه ميرود، ياد ميشود، از عبد الله جعفر امام المتوكل علي الله امير مؤمنان، باشد. در كار بستن اين بنگر و وصول [1] نامه مرا اعلا [2] كن با توفيق ان شاء الله.» گويند: وقتي دستور داد كه تركان را مقرري چهار ماهه دهند و سپاه و شاكريان و هاشميان همانندشان را هشت ماهه و مغربيان را مقرري سه ماهه، از گرفتن آن خود- داري كردند، كس بنزد آنها فرستاد كه هر كس از شما مملوك باشد به نزد احمد بن- ابي داود رود تا او را بفروشد و هر كه آزاد باشد او را عبرت سپاهيان كنيم، كه بدين رضا دادند.
آنگاه وصيف در باره آنها سخن كرد تا متوكل از آنها راضي شد. سه ماهشان بدادند پس از آن همانند تركان شدند.
همانوقت كه واثق بمرد خواص با متوكل بيعت كردند و همانروز به وقت زوال خورشيد، عامه با وي بيعت كردند.
از سعيد صغير آوردهاند كه متوكل از آن پيش كه به خلافت رسد به وي و جمعي ديگر گفته بود كه در خواب ديده كه شكر [3] سليماني از آسمان بر او ميريزد و
______________________________
[1، 2] كلمه متن
[3] كلمه متن: سكر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6000
بر آن نوشته جعفر المتوكل علي الله و تعبير آن را از ما خواست. گفتيم: «به خدا اي امير كه خدايت عزيز بدارد اين خلاف است.» راوي گويد: واثق اين را بشنيد و وي را بداشت، سعيد را نيز با وي بداشت و به سبب اين بر جعفر سخت گرفت.
در اين سال سالار حج محمد بن داود بود.
آنگاه سال دويست و سي و سوم درآمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و سي و سوم بود
اشاره
از جمله آن بود كه متوكل بر محمد بن عبد الملك زيات خشم آورد و او را بداشت.
سخن از اينكه چرا متوكل ابن زيات را بداشت و سرانجام اين كار چه شد؟
چنانكه گفتهاند سبب خشم آوردن متوكل بر ابن زيات آن بود كه واثق محمد ابن عبد الملك زيات را به وزارت گرفته بود و كارها را بدو سپرده بود و چنان بود كه واثق در بعضي چيزها بر برادر خويش جعفر متوكل خشم آورده بود و عمر بن فرج رخجي و محمد بن علاء خادم را بر او گماشته بود كه وي را مراقبت ميكردند و هميشه اخبار او را مينوشتند. جعفر بنزد محمد بن عبد الملك رفت كه از او بخواهد با برادرش واثق سخن كند كه از وي رضايت آورد. وقتي به نزد ابن زيات درآمد مدتي پيش روي او ايستاد، اما ابن زيات با وي سخن نكرد، آنگاه بدو اشاره كرد كه بنشيند كه بنشست و چون از نظر در نامهها فراغت يافت همانند تهديدگري بدو نگريست و گفت: «براي چه آمدهاي؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6001
گفت: «آمدهام كه از امير مؤمنان بخواهي كه از من رضايت آورد.» ابن زيات به كساني كه اطراف وي بودند گفت: «اين را ببينيد، برادرش را خشمگين ميكند و از من ميخواهد كه از او رضايت بجويم. برو وقتي كه به صلاح آمدي از تو رضايت ميارد.» راوي گويد: پس جعفر برخاست و از زشتي برخورد و بي اعتنايي ابن زيات غمين بود. از نزد وي برون شد و بنزد عمر بن فرج رفت كه از او بخواهد كه حواله [1] او را مهر بزند كه مقرريهاي خويش را بگيرد. عمر بن فرج نيز وي را نوميد كرد و حواله را گرفت و به صحن مجلس پرتاب كرد. عمر در مسجد مينشست، ابو الوزير احمد بن خالد حضور داشت برخاست كه برود، جعفر نيز با وي برخاست و گفت: «اي ابو الوزير، ديدي عمر بن فرج با من چه كرد؟» گفت: «فدايت شوم، من ناظر اويم، با وجود اين حواله مقرريهاي مرا جز با خواهش و ملايمت مهر نميزند، نماينده خويش را به نزد من فرست.» گويد: جعفر نماينده خويش را فرستاد كه ابو الوزير بيست هزار درهم بدو داد و گفت:
«اين را خرج كن تا خدا كار تو را مهيا كند» كه آنرا بگرفت، پس از يك ماه باز رسول خويش را به نزد ابو الوزير فرستاد و از وي كمك خواست كه ده هزار درم براي او فرستاد.
گويد: وقتي جعفر از نزد عمر درآمد هماندم سوي احمد بن ابي داود رفت و به نزد وي درآمد، احمد براي او به پا خاست و تا در اطاق پيشوازش كرد و او را بوسه زد و بدو پرداخت و گفت: «فدايت شوم بچه كار آمدهاي؟» گفت: «آمدهام كه امير مؤمنان را از من راضي كني.» گفت: «چنين ميكنم با منت و خوشدلي.» پس از آن احمد بن ابي داود در باره جعفر با واثق سخن كرد كه وعده داد، اما از وي رضايت نياورد و چون روز اسبدواني رسيد احمد بن ابي داود با واثق سخن
______________________________
[1] كلمه متن: صك معرب چك پارسي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6002
كرد و گفت: «نكو كاري معتصم با من معلوم است و جعفر پسر اوست در باره وي با تو سخن كردم وعده رضايت دادي، اي امير مؤمنان به حق معتصم از او رضايت بيار» كه هماندم از او رضايت آورد و جامه پوشانيد. آنگاه واثق برفت. احمد بن ابي داود از اينكه چندان سخن گفته بود تا برادر جعفر از وي رضايت آورده بود سپاسي به گردن جعفر داشت كه وقتي به قدرت رسيد، ابن ابي داود به نزد وي تقرب يافت.
گويند كه وقتي جعفر از بنزد محمد بن عبد الملك برون آمد وي به واثق نوشت:
«اي امير مؤمنان جعفر به نزد من آمد و از من خواست كه از امير مؤمنان بخواهم از او رضايت آرد. در زي مخنثان بود و مويش از پشت آويخته بود.» واثق بدو نوشت: «كس از پي وي فرست و احضارش كن و يكي را بگو كه موي پشت سرش را بسترد، آنگاه يكي را بگوي كه مويش را برگيرد و به صورتش بزند و او را به منزلش بفرست.» از متوكل آوردهاند كه گفته بود: «وقتي فرستاده ابن زيات به نزد من آمد جامه سياه نوي را كه داشتم پوشيدم و بنزد وي رفتم به اين اميد كه خبر رضايت از من به نزد وي رسيده است. وقتي بنزد وي رسيدم گفت: «غلام حجامتگري را به نزد من بخوان.» كه بخواندند. بدو گفت: «موي او را برگير و فراهم آر.» راوي گويد: «حجامتگر دستمالي نياورده بود، موي وي را روي جامه سياهش ريخت. موي وي و موي پشت سرش را بسترد و به صورتش زد.
متوكل گويد: هرگز از چيزي چنان نناليده بودم كه موي مرا بر جامه سياه ريخت كه با جامه سياه نو پيش وي رفته بودم به اميد رضايت، اما موي مرا بر آن سترد.
وقتي واثق بمرد محمد بن عبد الملك از پسر وي نام برد و در باره او سخن كرد.
جعفر در اطاقي بود جز آن اطاق كه در آن در باره كسي كه بايد به خلافتش بنشانند مشورت داشتند تا وقتي كه كس به نزد وي فرستادند و او را به خلافت برداشتند و اين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6003
سبب هلاك ابن زيات شد. بغاي شرابي بود كه براي خواندن وي فرستاده شد و در راه بدو سلام خلافت گفت. پس از آن او را به خلافت برداشتند و با وي بيعت كردند.
گويد: متوكل مهلت داد تا روز چهارشنبه شد، هفت روز رفته از ماه صفر.
وي مصمم شده بود كه با ابن زيات بدي كند، به ايتاخ دستور داد او را بگيرد و شكنجه كند. ايتاخ كس از پي او فرستاد. پنداشت كه او را خواندهاند. از پس ناشتا شتابان بر نشست كه ميپنداشت خليفه او را خوانده است. و چون مقابل منزل ايتاخ رسيد بدو گفتند: «به طرف منزل ابو منصور بگرد.» پس بگشت و بيم در دلش افتاد. وقتي به محلي رسيد كه ايتاخ در آن جاي ميداشت، وي را از آن بگردانيدند كه احساس خطر كرد آنگاه وي را به اطاقي بردند و شمشير و كمربند و كلاه و جبهاش را برگرفتند و به غلامانش دادند و گفتند: «برويد» كه برفتند و ترديد نداشتند كه وي به نزد ايتاخ ميماند كه نبيذ بنوشد.
گويد: و چنان بود كه ايتاخ دو كس از سران ياران خويش را براي كار ابن زيات آماده كرده بود: يزيد پسر عبد الله حلواني و هرثمه شارباميان. كه وقتي محمد بن عبد الملك دستگير شد برون شدند و با سپاه و شاكريان خويش به تاخت برفتند تا به خانه محمد بن عبد الملك رسيدند. غلامان محمد به آنها گفتند: «كجا ميرويد، ابو جعفر برنشست.» پس به خانه وي هجوم بردند و هر چه را در آن بود گرفتند.
از ابن حلواني آوردهاند كه گويد: به اطاقي رفتم كه از آن محمد بن عبد الملك بود و در آن مينشست. وضعي محقر داشت و اثاث كم. در آنجا چهار مخده ديدم با شيشههاي يك رطلي كه شراب در آن بود. اطاقي را كه كنيزانش در آن ميخفتند ديدم، در آن حصيري بود و چند مخده كه كنار اطاق چيده بود و كنيزان وي در آن بي بستر ميخفته بودند.
گويند: متوكل آن روز كس فرستاد و هر چه اثاث و اسب و كنيز و غلام در منزل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6004
ابن زيات بود برگرفت و همه را به هاروني برد. راشد مغربي را نيز براي گرفتن اموال و خدمه وي كه به بغداد بود آنجا فرستاد. به ابو الوزير دستور داد املاك وي و املاك مردم خاندانش را هر كجا باشد بگيرند. اموالي كه در سامرا بود از آن پس كه براي خليفه خريده شد به خزينههاي مسرور سيمانه برده شد. به محمد بن عبد الملك گفتند: «براي فروش اثاث خويش وكيل بگير» آنگاه عباس بن احمد بن رشيد را بنزد وي بردند كه وي را به فروش آن وكالت داد.
راوي گويد: چند روزي در محبس خويش بيبند بود، پس از آن دستور بند كردن وي داده شد كه بندش نهادند، از غذا خودداري كرد و لب به چيزي نميزد» در محبس خويش سخت نالان بود و بسيار ميگريست، كمتر سخن ميكرد، بيشتر انديشه ميكرد. چند روزي ببود آنگاه به بيداريش كشيدند و از خواب بداشتند.
بيدارش داشتند و با سوزني درشت به تنش ميخليدند آنگاه يك شب و روز از او دست بداشتند كه بخفت. وقتي بيدار شد، راغب ميوه و انگور شد كه برايش بردند كه بخورد. سپس به بيخوابيش كشيدند، سپس تنوري چوبين آوردند كه ميخهاي آهنين درون آن بود.
از ابن ابي داود و ابو الوزير آوردهاند كه ميگفته بودند: «ابن زيات نخستين كس بود كه گفته بود تنور ميخدار بسازند و ابن اسباط مصري را با آن شكنجه داد چندان كه هر چه داشت از او درآورد. سپس خود وي دچار آن شد كه چند روز با آن شكنجهاش كردند.» از دنداني مأمور شكنجه ابن زيات آوردهاند كه گويد: چنان بود كه من برون ميشدم و در را به روي او ميبستم، دستهاي خويش را بالا ميبرد چندانكه زير بغلهايش كشيده ميشد آنگاه به درون تنور ميشد و مينشست. درون تنور ميخهاي آهنين داشت. ميان آن چوبي بود كه شكنجه ديده وقتي ميخواست بياسايد بر آن مينشست. لختي روي آن چوب مينشست، آنگاه مأمور وي ميآمد. وقتي صداي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6005
در را ميشنيد كه گشوده ميشد به پا ميخاست چنانكه بوده بود، آنگاه بر او سخت گرفتند.
شكنجهگر گويد: روزي با وي خدعه كردم، چنان نمودم كه در را قفل كردهام اما نكرده بودم، بلكه با قفل فراز كرده بودم. اندكي درنگ كردم سپس ناگهان در را هل دادم، ديدم كه در تنور روي چوب نشسته گفتم: «ميبينمت كه چنين ميكني.» و چنان شد كه وقتي برون ميشدم گردنش را ميبستم كه امكان نشستنش نبود.
چوب را كشيدم چندان كه نزديك بود ميان پاهايش جاي گيرد، پس از آن چند روز بيشتر نبود و بمرد.
درباره چيزي كه با آن كشته شد اختلاف كردهاند. به قولي بر زمينش افكندند و پنجاه تازيانه به شكمش زدند، آنگاه وارونهاش كردند و به همان شمار به … نش زدند در اثناي زدن بمرد اما نميدانستند صبحگاهان او را مرده يافتند، گردن پيكر بيجان پيچيده بود و ريشش كنده شده بود.
به قولي بدون تازيانه زدن بمرد.
از مبارك مغربي آوردهاند كه گويد: گمان ندارم در مدت محبوس بودنش، بيش از يك نان خورد. يك يا دو حبه انگور ميخورد.
گويد: دو يا سه روز پيش از مرگش ميشنيدمش كه با خويشتن ميگفت: «اي محمد بن عبد الملك، نعمت و اسبان راهوار و خانه پاكيزه و جامه فاخر، قرين سلامت قانعت نكرد كه به طلب وزارت برآمدي، آنچه را با خويشتن كردي بچش»، و اين را با خويشتن تكرار همي كرد، همينكه يك روز پيش از مرگش شد عتاب با خويشتن از وي برفت و بجز تشهد و ياد خدا چيزي نميگفت.
گويد: وقتي بمرد دو پسرش سليمان و عبيد الله را كه محبوس بودند بياوردند، وي را با پيراهني كه با آن محبوس شده بود و كثيف بود روي دري چوبين افكنده بودند. گفتند: «ستايش خداي را كه از اين فاسق آسايش آورد.» پيكرش را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6006
به آنها دادند كه بر همان در چوبين غسلش دادند و به گورش كردند. گورش را عميق نكندند. گويند سگان قبرش را شكافتند و گوشتش را بخوردند.
گويد: ابراهيم بن عباس عامل اهواز بود. محمد بن عبد الملك دوست وي بود اما احمد بن يوسف، ابو الجهم، را فرستاد كه او را به معرض مردم به پاي داشت و با وي بر هزار هزار درم و پانصد هزار درم توافق كرد و ابراهيم شعري گفت به اين مضمون:
«برادر من بودي، اما به تبع برادري روزگار «و چون روزگار بگشت به نبرد آمدي.
«من نكوهش روزگار را پيش تو ميگفتم «اما اكنون روزگار را به سبب تو نكوهش ميكنم «چنان بودم كه ترا ذخيره حادثات ميپنداشتم «اما اينك منم كه از شر تو اماني ميجويم.» و هم او گويد:
«به سبب رأي ابو جعفر «به جايي رفتهام كه از حادثه سخت خبر ميدهد «بي آنكه گناهي كرده باشم اما «اين دشمني زنديق با مسلمان است.» گويد: از آن پس كه ابراهيم را گرفتند با راشد مغربي به بغدادش بردند كه مالي را كه آنجا داشت بگيرند. غلام وي روح را گرفتند كه پيشكارش بود و مالهاي وي را به دست داشت و با آن تجارت ميكرد. تني چند از مردم خاندانش را نيز گرفتند، به مقدار بار يك استر كه با آنها بود گرفتند. اطاقهايي از آن وي يافتند كه در آن كالاي بازرگاني گونهگون بود، از گندم و جو و آرد و حبوب و روغن و مويز و انجير، و اطاقي پر از جامه. مجموع آنچه از او گرفتند و بهاي آنچه از او يافتند نود-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6007
هزار دينار شد.
متوكل او را به روز چهارشنبه هفت روز رفته از صفر بداشته بود. وفاتش به روز پنجشنبه بود يازده روز مانده از ماه ربيع الاول.
در اين سال متوكل بر عمر بن فرج خشم آورد و اين به ماه رمضان بود، وي را به اسحاق بن ابراهيم دادند كه به نزد وي بداشته شد. درباره گرفتن املاك و اموالش نامه نوشتند. نجاح بن سلمه به منزل وي شد و در آنجا بجز پانزده هزار درم نيافت. مسرور سيمانه برفت و كنيزكان وي را بگرفت و عمر را بند سي رطلي نهاد و نصر وابسته او را از بغداد احضار كرد كه سي هزار دينار بياورد. نصر از مال خويش نيز چهارده هزار دينار بياورد. در اهواز چهل هزار دينار از آن وي به دست آمد، صد هزار دينار و پنجاه هزار دينار نيز از محمد بن فرج برادر وي. از خانه عمر شانزده شتر فرش درآوردند و معادل چهل هزار دينار جواهر. از اثاث و فرش وي پنجاه شتر بار كردند، كه چند مكرر شد. جبهاي پشمين به تن وي كردند و بندش نهادند. يك هفته بدين گونه ببود، آنگاه رها شد. قصرش را بگرفتند، اهل خانهاش را نيز دستگير كردند كه يكصد كنيز بودند و آنها را بكاويدند آنگاه با وي توافق كردند برده هزار هزار درم به شرط آنكه فقط املاكي را كه در اهواز از او گرفته بودند بازش دهند. پس جبه پشمين و بند را از او برگرفتند و اين به ماه شوال بود.
علي بن جهم خطاب به نجاح بن سلمه و ترغيب وي بر ضد عمر بن فرج شعري گفت به اين مضمون:
«نجاح جوانمرد دبيران را پيامي بگوي «كه باد برفت و آمد، آن، را برساند:
«مال از دستان عمر آسان برون نميشود، «مگر آنكه شمشير از دو سوي پيشانيش فرو كني.
«مردان رخجي به وعده خويش وفا نميكنند،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6008
«اما زنان رخجي از وعدهاي تخلف نميكنند.» و هم ابن جهم به هجاي عمر گفت:
«دو چيز را فراهم آوردهاي «كه خرد ميان آنها گم بماند:
«غرور شاهان و كردار بردگان.
«ستايش ميخواهي اما بدون نيكي و سروري.
«حقا به راهي رفتي كه كس در آن نرفت.
«پنداشتي كه حرمت تو آسيب نميبيند «چنانت نميبينم كه بهر حال رهايت كنند.» در اين سال متوكل دستور داد كه ابراهيم بن جنيد نصراني، برادر ايوب را كه دبير سمانه بود چندان به چماق بزدند كه به هفتاد هزار دينار اقرار كرد. مبارك مغربي را با وي به بغداد فرستاد كه آنرا از منزل وي درآورند آنگاه وي را ببرد كه بداشته شد.
و هم در اين سال متوكل بر ابو الوزير خشم آورد، به ماه ذي حجه و بگفت تا وي را به حساب كشند كه نزديك شصت هزار دينار بداد با كيسههاي درهم و مقداري زيور.
شصت و دو كيسه كالاي مصر از او گرفتند، با سي و دو غلام و فرش بسيار. به سبب خيانت وي محمد بن عبد الملك، برادر موسي بن عبد الملك و هيثم بن خالد نصراني و برادرزادهاش سعدون بن علي نيز بداشته شدند. با سعدون بن علي بو جهل هزار دينار توافق شد. با دو برادرزادهاش عبد الله و احمد نيز بر سي و چند هزار دينار توافق شد و املاكشان را در قبال آن گرفتند.
در همين سال متوكل، محمد بن فضل جرجرائي را به دبيري گرفت.
در همين سال به روز چهارشنبه سيزده روز رفته از ماه رمضان، متوكل فضل ابن مروان را از ديوان خراج برداشت و يحيي بن خاقان خراساني را به جاي وي گماشت. در همين روز ابراهيم بن عباس صولي را بر ديوان زمام مخارج گماشت و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6009
ابو الوزير را از آنجا برداشت.
در همين سال، به روز پنجشنبه يازده روز رفته از ماه رمضان متوكل پسر خويش منتصر را ولايتدار حرمين و يمن و طايف كرد.
در همين سال شش روز رفته از جمادي الاخر احمد بن ابي داود فلج شد.
در همين سال يحيي بن هرثمه كه عامل راه مكه بود علي بن محمد بن علي رضا را از مدينه به مكه برد.
در اين سال ميخاييل پسر توفيل به مادر خويش تاخت و وي را شماس كرد و ديرنشين كرد و لغثيط را بكشت از آن روز كه درباره مادر خويش از او بدگمان شده بود.
در اين سال سالار حج محمد بن داود بود.
آنگاه سال دويست و سي و چهارم درآمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و سي و چهارم بود
اشاره
از جمله آن بود كه محمد بن بعيث گريخت، سپس او را از طرف آذربايجان به اسيري آوردند و بداشتند.
سخن از اينكه چرا محمد بن بعيث گريخت؟ و سرانجام كار وي
گويند: سبب آن بود كه متوكل در اين سال بيمار شده بود. به نزد ابن بعيث يكي بود كه خدمت وي ميكرد و خليفه نام داشت. خليفه بدو گفت كه متوكل بمرد و اسباني براي وي آماده كرد و او با خليفه كه اين خبر را به او داده بود سوي محل خويش گريخت به آذربايجان، محل وي مرند بود. به قولي دو قلعه داشت كه يكي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6010
شاهي نام داشت و ديگري يكدر، يكدر بيرون درياچه بود و شاهي ميان درياچه بود.
درياچه به اندازه پنجاه فرسنگ است از حد ارميه تا روستاي داخرقان، ديار محمد بن رواد.
شاهي قلعه ابو بغيث استوار بود و آب ساكن بر آن احاطه داشت كه مردم مردم از اطراف مراغه بر آن تا ارميه ميرفتند، درياچهايست كه نه ماهي در آن هست.
نه خير.
گويند: ابن بغيث به نزد اسحاق بن ابراهيم بداشته بود، بغاي شرابي در باره وي سخن كرد و كفيلان از او گرفته شد. نزديك سي كفيل، از جمله محمد بن خالد شيباني به سامرا رفت و آمد داشت. آنگاه سوي مرند گريخت و آنجا آذوقه فراهم آورد- در آنجا چشمههاي آب هست- و جاهاي آسيب ديده ديوار آن را مرمت كرد. كساني كه فتنه ميخواستند از ربيعه و ديگران از هر سوي به نزد وي رفتند كه نزديك دو هزار و پانصد كس با وي شدند. ولايتدار آذربايجان محمد بن حاتم هرثمي بود كه در طلب وي كوتاهي كرد. پس متوكل، حمدويه بن علي سعدي را ولايتدار آذربايجان كرد وي را از سامرا بر اسبان بريد روانه كرد و چون آنجا شد سپاهيان و شاكريان و كساني كه اجابت وي كرده بودند، به نزدش فراهم آمدند كه با ده هزار كس شد و سوي ابن بعيث هجوم برد و او را به مرند راند كه شهري است دور آن دو فرسنگ و درون آن بستانهاي بسيار هست و از برون به دور آن درخت هست مگر در محل درها. ابن بعيث در آنجا لوازم حصاري بودن فراهم آورده بود، در آنجا چشمههاي آب نيز هست. و چون مدت وي دراز شد، متوكل زيرك ترك را با دويست هزار سوار از تركان سوي وي فرستاد كه كاري نساخت. آنگاه متوكل عمرو بن سيسيل را با نهصد كس از شاكريان سوي وي فرستاد كه كاري از پيش نبرد. پس بغاي شرابي را با چهار هزار كس از ترك و شاكري و مغربي را سوي وي فرستاد.
و چنان بود كه حمدوية بن علي و عمرو بن سيسيل و زيرك به شهر مرند حمله
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6011
ميبرده بودند و درختاني را كه اطراف آن بود بريده بودند، نزديك صد هزار درخت بريده بودند، بجز درختان جنگلها، و بيست منجنيق مقابل شهر نهاده بودند. كنار شهر نيز جاهايي ساخته بودند كه در آن سكونت گيرند. ابن بعيث نيز مقابل آنها به همان مقدار منجنيق نهاده بود. كساني از كافران روستاها كه با وي بودند با فلاخنها سنگ ميانداختند و كسي نميتوانست به ديوار شهر نزديك شود. در مدت هشتماه در نبرد وي نزديك يكصد كس از ياران سلطان كشته شد و نزديك به چهارصد كس زخمدار شد، از ياران وي نيز به همين مقدار كشته و زخمي شدند.
و چنان بود كه حمدويه و عمرو و زيرك هر روز به نوبت با ابن بعيث به نبرد بودند. ديوار از طرف شهر كوتاه بود اما از طرف بيرون نزديك به بيست ذراع بود.
جمعي از ياران ابن بعيث كه نيزه داشتند با طنابها پايين ميآمدند و نبرد ميكردند و چون ياران سلطان به آنها هجوم ميبردند به ديوار پناهنده ميشدند. بسا ميشد كه دري را به نام در آب ميگشودند و به گروه از آن بيرون ميشدند و نبرد ميكردند آنگاه باز ميرفتند.
چنانكه گويند: وقتي بغاي شرابي نزديك مرند رسيد، عيسي بن شيخ شيباني را فرستاد كه امانتنامههايي براي سران ياران ابن بعيث و خود ابن بعيث همراه داشت كه فرود آيند و فرود آيد به هر چه امير مؤمنان حكم كند و گر نه با آنها نبرد ميكند و اگر بر آنها ظفر يافت هيچكس از آنها زنده نميگذارد اما هر كه فرود آيد امان دارد.
راوي گويد: بيشتر مردم ربيعه كه با ابن بعيث بودند، از قوم عيسي بن شيخ بودند و بسيار كس از آنها به وسيله طناب فرود آمدند. ابو اغر خويشاوند ابن بعيث نيز كه شوهر خواهرش بود فرود آمد.
از ابو اغر آوردهاند كه گويد: آنگاه در شهر را گشودند و ياران حمدويه و زيرك در آمدند. ابن بعيث از منزل خويش به فرار برون شد كه ميخواست از سمت ديگر برون شود، گروهي از سپاهيان كه منصور پيشكارش از آن جمله بود بدو پيوستند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6012
ابن بعيث بر اسبي بود و شمشيري به گردن داشت ميخواست سوي نهري شود كه آسيايي بر آن بود و در آسيا نهان شود. وي را اسير گرفتند و سپاهيان، منزلش را با منزلهاي يارانش و بعضي منزلهاي شهر را به غارت دادند آنگاه از پس غارتگري كسان، بانگ زده شد كه هر كه غارت كند حرمت از او برداشته است از كسان ابن بعيث، دو خواهرش و سه دخترش و خالهاش دستگير شدند. بقيه، كنيزكان همخوابه بودند.
از حرم وي سيزده زن به دست ياران سلطان افتاد. از سران و نامداران وي نزديك به دويست كس دستگير شدند و باقيمانده گريختند. روز بعد بغاي شرابي به نزد آنها رسيد و بانگزن وي بانگ جلوگيري از غارت داد و بغاي شرابي فتح را به نام خويش نوشت.
در اين سال، در جمادي الاول، متوكل سوي مداين رفت.
در اين سال ايتاخ كه ولايتدار مكه و مدينه بود و عامل مراسم بود حج كرد و بر منبرها دعاي او گفتند.
سخن از اينكه چرا ايتاخ به سال دويست و سي و چهارم حج كرد؟
گويند ايتاخ غلامي بود خزري از آن سلام ابرش كه طباخي ميكرد. معتصم به سال صد و نود و نهم او را از ابرش بخريد. ايتاخ مردانگي و دليري داشت و معتصم او را برآورد. پس از او واثق نيز، چندان كه بسياري از اعمال سلطان را بدو پيوست. معتصم كمكهاي سامرا را بدو و اسحاق بن ابراهيم داد كه از جانب وي يك كس بود و از جانب اسحاق يك كس.
و چنان بود كه معتصم يا واثق هر كه را ميخواستند كشت به نزد ايتاخ كشته ميشد و به دست وي بداشته ميشد، از آن جمله محمد بن عبد الملك زيات و فرزندان مأمون از سندس و صالح بن عجيف و ديگران.
وقتي متوكل زمامدار شد ايتاخ در مقام خويش بوده، سپاه و مغربيان و تركان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6013
و غلامان و بريد و حاجبي و دار الخلافه با وي بود. متوكل از آن پس كه خلافت بر او راست شد به گردش به طرف قاطول رفت. شبي بنوشيد و با ايتاخ عربده كرد [1]، ايتاخ آهنگ كشتن وي كرد و چون صبح شد به متوكل گفتند كه از او عذر خواست و همچنان او را به ملازمت خويش داشت و بدو گفت: «تو پدر مني و مرا پروردهاي» و چون متوكل به سامرا شد نهاني يكي را وادار كرد كه بدو بگويند اجازه حج بخواهد.
ايتاخ چنين كرد. متوكل اجازهاش داد و او را بر هر شهري كه وارد آن شود امارت داد و خلعت داد، همه سرداران با وي برنشستند و از شاكريان و سرداران و غلامان به جز غلامان و اطرافيان خودش بسيار كس با وي برون شدند. وقتي ايتاخ برفت حاجبي به وصيف داده شد و اين دوازده روز رفته از ذي قعده بود.
به قولي اين حكايت از كار ايتاخ به سال دويست و سي و سوم بود و متوكل دوازده روز مانده از ذي حجه سال دويست و سي و سوم حاجبي را به وصيف داد.
در اين سال سالار حج محمد بن داود بود.
آنگاه سال دويست و سي و پنجم درآمد.
سخن از حادثاتي كه به سال دويست و سي و پنجم بود
اشاره
از جمله كشته شدن ايتاخ خزري بود.
سخن از حكايت كشته شدن ايتاخ خزري
درباره ايتاخ گفتهاند كه وقتي از مكه سوي عراق باز ميگشت متوكل سعيد بن صالح حاجب را با جامه و تحفهها سوي او فرستاد و دستور داد در كوفه يا در اثناي راه وي را ببيند. متوكل به عامل خويش بر نگهباني بغداد درباره وي دستور داده
______________________________
[1] تعبير متن: فعر بد علي ايتاخ
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6014
بود.
از ابراهيم بن مدبر آوردهاند كه گويد: وقتي ايتاخ نزديك بغداد رسيد با اسحاق بن ابراهيم برون شدم. ايتاخ ميخواست از راه فرات تا انبار برود، سپس سوي سامرا رهسپار شود. اسحاق بن ابراهيم بدو نوشت كه امير مؤمنان، كه خدا بقاي وي را دراز كند، دستور داده وارد بغداد شوي و بني هاشم و سران مردم با تو ديدار كنند و براي آنها در خانه خزيمة بن خازم بنشيني و بگويي كه جايزههاشان دهند.
گويد: برفتيم تا به ياسريه رسيديم. ابن ابراهيم پل را از سپاهيان و شاكريان پر كرده بود و با خواص خويش برفت، در ياسريه سكويي براي وي نهادند كه بر آن نشست تا بدو گفتند: «نزديك تو رسيد» كه بر نشست و از ايتاخ پيشواز كرد و چون او را بديد اسحاق ميرفت كه پياده شود، ايتاخ او را قسم داد كه چنان نكند.
گويد: ايتاخ با سيصد كس از ياران و غلامان خويش بود، قبايي سفيد داشت و شمشيري با حمايل آويخته بود. همگي برفتند و چون به نزد پل شدند اسحاق بر پل از او پيشي گرفت و درگذشت تا بر در خزيمة بن خازم بايستاد و به ايتاخ گفت: «خداي امير را قرين صلاح بدارد، درآي.» گويد: و چنان بود كه گماشتگان پل وقتي يكي از غلامان ايتاخ از آنها ميگذشت وي را پيش ميانداختند تا وي با خواص غلامان خويش بماند. جمعي پيش از وي وارد شدند. خانه خزيمه را براي وي فرش كرده بودند، اسحاق عقب ماند و دستور داد كه از غلامان ايتاخ بحجز سه يا چهارتا وارد خانه نشوند و بگفت تا خانه را از جانب شط مراقبت كنند و همه پلههايي را كه در قصر خزيمة بن خازم بود شكستند. وقتي ايتاخ وارد شد در را پشت سر وي بستند و چون نگريست بجز سه غلام با وي نبود و گفت: «چنين كردند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6015
گويد: اگر در بغداد دستگير نميشد، قدرت گرفتن او را نداشتند، اگر وارد سامرا ميشد و ميخواست به كمك يارانش همه مخالفان خويش را بكشد اين كار ممكنش بود.
گويد: نزديك شب غذايي آوردند كه بخورد، دو يا سه روز ببود، آنگاه اسحاق در كشتياي نشست. براي ايتاخ نيز كشتي ديگر آماده كرد. آنگاه كس فرستاد كه سوي كشتي شود و دستورش داد كه شمشيرش را بگيرند. پس او را به طرف كشتي سرازير كردند. گروهي مسلح همراه وي بودند، اسحاق راه بالا گرفت تا به منزل خويش رسيد.
وقتي ايتاخ به خانه اسحاق رسيد او را ببردند و يك سوي خانه جاي دادند، آنگاه بندش نهادند و گردن و دو پايش را از آهن سنگين كردند. پس از آن دو پسرش منصور و مظفر و دو دبيرش سليمان بن وهب و قدامة بن زياد نصراني را به بغداد آوردند.
سليمان بر كارهاي سلطان بود و قدامه بر املاك خاص ايتاخ. آنها را در بغداد بداشتند.
سليمان و قدامه را تازيانه زدند كه قدامه اسلام آورد. منصور و مظفر محبوس شدند.
از ترك، غلام اسحاق، آوردهاند كه گويد: بر در اطاقي كه ايتاخ در آن بداشته- بود. ايستاده بودم به من گفت: «اي ترك!» گفتم: «اي ابو منصور چه ميخواهي؟» گفت: «امير را سلام گوي و به وي بگوي: دانستهاي كه معتصم و واثق درباره تو به من چه دستور ميدادند و من از تو چندانكه ممكنم بود دفاع ميكردم، ميبايد اين به نزد تو سودمندم افتد. من خودم سختي و سستي ديدهام و اهميت نميدهم چه بخورم و چه بنوشم، اما اين دو پسر در نعمت به سر بردهاند و سختي را نشناختهاند آبگوشتي و گوشتي و چيزي به آنها بده كه بخوردند.» ترك گويد بر در مجلس اسحاق بايستادم، به من گفت: «ترك! چه ميخواهي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6016
ميخواهي چيزي بگويي؟» گفتم: «آري، ايتاخ به من چنين و چنين گفت.» گويد: مقرري ايتاخ يك نان بود و يك كوزه [1] آب، براي دو پسرش خواني ميبردند كه هفت نان بر آن بود و پنج بشقاب. تا اسحاق زنده بود اين ترتيب برقرار بود نميدانم بعد با آنها چه كردند.
اما ايتاخ را بند نهادند و هشتاد رطل آهن و قيدي سنگين به گردنش نهادند كه به روز پنجشنبه پنج روز رفته از جمادي الاخر سال دويست و سي و پنجم بمرد. اسحاق، ابو الحسن، اسحاق بن ثابت، متصدي بريد بغداد و قاضيان را شاهد مرگ وي كرد و وي را به آنها نمود كه ضربت و اثري بر وي نبود.
يكي از پيران بمن گفت كه مرگ ايتاخ از تشنگي بود. وي را غذا دادند، آب خواست، آبش ندادند تا از تشنگي جان داد. دو پسرش در زندگي متوكل در حبس بماندند و چون كار به منتصر رسيد، آنها را درآورد. مظفر از آن پس كه از زندان برونش آوردند بيش از سه ماه نماند و درگذشت، اما منصور پس از آن زندگي كرد.
سخن از دستگيري اين بعيث و مرگ وي
در اين سال در ماه شوال بغاي شرابي به اين بعيث را بياورد با جانشين وي ابو الاغر و دو برادر ابن بعيث صقر و خالد كه با امان فرود آمده بودند و پسر ابن بعيث به نام علاء كه او نيز با امان برون آمده بود. اسيراني كه آورده بود صد و هشتاد كس بودند و بقيه پيش از آنكه برسند جان داده بودند. وقتي به نزديك سامرا رسيدند بر شترانشان نشاندند كه مردم آنها را ببينند. متوكل بگفت تا ابن بعيث را بداشتند، وي را از آهن
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6017
سنگين كرد، اسيران را نيز بداشتند.
از علي بن جهم آوردهاند كه گويد: محمد بن بعيث را به نزد متوكل آوردند و بگفت: تا گردنش را بزنند. وي را بر نطعي انداختند. جلادان بيامدند و مهياي وي شدند. متوكل با خشونت بدو گفت: «اي محمد چه چيز به اين كار وادارت كرد؟» گفت: «تيره روزي، تو آن طنابي كه ميان خدا و خلق وي كشيده شدهاي. مرا از تو دو گمان هست كه آن يك كه بيشتر در خور تو است به دلم نزديكتر است: بخشش.» آنگاه بي درنگ آغاز كرد و شعري خواند به اين مضمون:
«اي امام هدايت! مردم جز اين ندانند كه تو امروز «مرا ميكشي، اما عفو زيباتر است «مگر من جز از سرشت خطايم؟
«اما عفو تو از پيمبري مايه دارد «تو از همه سبقجويان فضيلت بهتري «و بيگفتگو از دو كار، بهترين را ميكني.» علي گويد: متوكل به من نگريست و گفت، «از ادب بهرهاي دارد،» و من پيشدستي كردم و گفتم. «امير مؤمنان، از دو كار بهترين را ميكند و بر تو منت مينهد.» متوكل گفت. «به جاي خويش باز گرد.» … [1] به من گفت: «گروهي از پيران مراغه در آنجا اشعاري از ابن بعيث را براي من خواندند، به پارسي، و از ادب و شجاعت وي ياد ميكردند، وي را خبرها هست و گفتارها.» يكي از كساني كه ميگفت: وقتي ابن بعيث را به نزد متوكل آوردند و ابن
______________________________
[1] متن افتاده دارد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6018
بعيث آن سخنان را با وي بگفت، به نزد متوكل حضور داشته بود، به من گفت:
«معز كه با پدر خويش متوكل نشسته بود در باره وي سخن كرد و خواست كه اين بعيث را بدو ببخشد كه بدو بخشيده شد و از او درگذشت.
و چنان بود كه وقتي ابن بعيث گريخت اشعاري گفت به اين مضمون:
«چه بسيار كارها به سر بردم كه ديگران «آنرا واگذاشتهاند و ناتوانگري را «به جاي خود داري گرفتهاند «در باره آنچه سودي ندارد ملامتم مكن «از من دست بدار كه تقدير به قلم رفته «مال را در سختي و گشادگي تلف ميكنم «بخشنده آنست كه با وجود نداري عطا ميكند.» و چنان بود كه وقتي ابن بعيث گريخت در منزل خويش سه پسر از آن خويش به جا نهاد به نام بعيث و جعفر و جليس با چند كنيز كه در بغداد در قصر الذهب بداشته شدند. بغاي شرابي از پس مرگ ابن بعيث كه يك ماه پس از ورودش به سامره رخ داد درباره أبو الأغر دامادش سخن كرد كه رها شد. خاله ابن بعيث را نيز آزاد كردند كه از زندان برون شد و همان روز از خوشحالي بمرد و بقيه در حبس بماندند.
گويند يكصد رطل به گردن ابن بعيث نهاده بودند و همچنان به روي در افتاده بود تا جان داد.
وقتي ابن بعيث را گرفتند كساني را كه به سبب كفالت وي در حبس بودند از حبس برون آوردند. بعض از آنها در حبس مرده بودند. بعدها، بقيه عيال وي را درآوردند، پسرانش جليس و بعيث و جعفر را جزو شاكران كردند، به نزد عبيد الله ابن يحيي خاقاني، و جيره براي آنها معين شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6019
سخن از كار متوكل درباره نصرانيان
در اين سال متوكل بگفت تا نصاري و همه اهل ذمه وادار كنند عباهاي عسلي بپوشند و زنار ببندند و بر زينهاي چوبين بنشينند كه ركاب چوبين داشته باشند و دو كره بر انتهاي زينها نهند. و هر كس از آنها كلاه بر سر مينهد دو نوار بر آن آويزد كه به رنگ كلاه مسلمانان نباشد. غلامشان نيز دو وصله، بر لباس خويش نهند به رنگي جز رنگ لباسي كه به تن دارند. يكي از وصلهها پيش رو باشد به نزد سينه و ديگري بر پشت وي، هر يك از وصلهها به اندازه چهار انگشت باشد، به رنگ عسلي، همچنين هر كس از آنها كه عمامه مينهد رنگ آن به رنگ عسلي باشد.
هر كس از زنانشان كه بيرون ميشود روپوش عسلي داشته باشد، بگفت تا غلامانشان را به بستن زنار وادار كنند و از بستن كمر ممنوع دارند بگفت تا معابد نوين آنها را ويران كنند و از منزلشان ده يك بگيرند، اگر محل معبد وسعت داشت آنرا مسجد كنند و اگر در خور آن نبود كه مسجد شود فضاي باز بگذارند. بگفت تا شيطانكهاي چوبين با ميخ بر در خانههايشان بكوبند تا منزلهايشان از منزل مسلمانان شناخته شود. كمك گرفتن از آنها را در كارهاي سلطان و كار ديوانهايي كه در آنجا حكمشان بر مسلمانان روان شود ممنوع داشت، تعليم فرزندانشان را در مكتبهاي مسلمانان ممنوع داشت و مسلمانان نميبايست آنها را تعليم دهند.
صليب داشتنشان را در عيد شعانين [1] ممنوع كرد. در راه نميبايد با يك ديگر باشند. بگفت تا گورهايشان مساوي زمين باشد كه همانند گورهاي مسلمانان نشود، به عاملان خويش در آفاق چنين نوشت:
«به نام خداي رحمان رحيم، اما بعد، خداي تبارك و تعالي به قدرت خويش
______________________________
[1] يكي از عيدهاي يهودي. يك هفته پيش از عيد فصح
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6020
كه كس بدان نرسد و قدرت بر انجام هر چه خواهد، اسلام را برگزيند و آنرا براي خويش پسنديد و فرشتگان خويش را بدان حرمت بخشيد و رسولان خويش را با آن فرستاد و دوستان خويش را بدان مؤيد داشت و آن را قرين نيكي كرد و همراه ظفر و بري از عيب و بر دينها غلبه داد و از شبهه بر كنار داشت و از آفات مصون داشت، به صفات نيك پيوسته كرد و پاكيزهتر و برترين تشريعها و پاكترين و شريفترين فرايض و عادلانهتر و معقولترين احكام و نكوتر و معتدلترين اعمال را خاص آن كرد. مسلمانان را به تحليل حلالها و تحريم حرامها و بيان شرايع و احكام و تعيين حدود و روشها و پاداش و ثواب گسترده خويش كه برايشان آماده كرده حرمت بخشيده و در كتاب خويش در باره امر و نهي و ترغيب و اندرز فرموده: «خدا به عدالت و نيكي كردن و بخشش به خويشاوندان فرمان ميدهد و از كار بدو ناروا و ستمگري منع ميكند.
پندتان ميدهد شايد اندرز گيريد [1] و در باره خوردني و نوشيدني و نكاح بد كه مردم دينها به سبب آن به حقارت افتادهاند و بر مسلمانان حرام كرده تا از آنشان پاكيزه بدارد و دينشان را پاك كند كه بر دينهاي ديگر برتريشان دهد فرموده: «اينها» بر شما حرام شده: مردار و گوشت خوك و ذبحي كه نام غير خدا بر آن ياد شده و خفه شده و به كتك مرده و سقوط كرده و به ضرب شاخ مرده و نميخورده درنده جز آنچه ذبح كردهايد و آنچه برايتان ذبح شده و قسمت يابي به وسيله تيرها كه اين عصيان ورزيدن است.
در دنباله محرمات مذكور در اين آيه در حراست دين خويش از منكران و اكمال دين براي مسلمانان منتخب خويش سخن آورده گويد: «اكنون كساني كه كافر شدهاند، از دين شما نوميد گشتند. از آنها مترسيد و از من بترسيد، اكنون دينتان را براي شما به كمال بردم و نعمت خويش بر شما تمام كردم و مسلماني را دين شما
______________________________
[1] إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبي وَ يَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ.
يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ» سوره نحل (16) آيه 9.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6021
انتخاب كردم و هر كه هنگام قحط ناچار باشد بدون تمايل به گناه (و بخورد) خدا آمرزگار و رحيم است [1] و فرموده اوست عز و جل: (اينها) بر شما حرام است: مادران و دختران و خواهران و عمگان و خالگان و برادرزادگان و خواهرزادگانتان و مادراني كه شيرتان دادهاند و خواهران شيري شما و مادرزنانتان و پرورش يافتگان شما كه در كنارتان هستند از زناني كه بر آنها در آمدهايد و اگر بر آنها در نيامدهايد گناهي بر شما نيست و زنان پسراني كه از پشت شما هستند و جمع كردن ميان دو خواهر، مگر آنچه گذشته كه خدا آمرزگار و رحيم است [2] و فرموده: «حق اين است كه شراب و قمار و بتان منصوب و تيرها (ي قرعه) پليديهايي است از عمل شيطان از آنها دوري كنيد كه شايد رستگار شويد. [3].» و از خوردنيهاي مردم دينهاي ديگر، آنچه را ناپاك و نجس بود و از نوشيدنيهاشان آنچه را مايه دشمني و بغض افكني و بازداشتن از ياد خداي و نماز بود و از موارد نكاحشان آنچه را كه به نزد خداي گناه بزرگ بود و به نزد صاحبان خرد در خور حرمت بود
______________________________
[1] الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ. الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (سوره مائده (5) آيه 4
[2] حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهاتُكُمْ وَ بَناتُكُمْ وَ أَخَواتُكُمْ وَ عَمَّاتُكُمْ وَ خالاتُكُمْ وَ بَناتُ الْأَخِ وَ بَناتُ الْأُخْتِ وَ أُمَّهاتُكُمُ اللَّاتِي أَرْضَعْنَكُمْ وَ أَخَواتُكُمْ مِنَ الرَّضاعَةِ وَ أُمَّهاتُ نِسائِكُمْ وَ رَبائِبُكُمُ اللَّاتِي فِي حُجُورِكُمْ مِنْ نِسائِكُمُ اللَّاتِي دَخَلْتُمْ بِهِنَّ فَإِنْ لَمْ تَكُونُوا دَخَلْتُمْ بِهِنَّ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ وَ حَلائِلُ أَبْنائِكُمُ الَّذِينَ مِنْ أَصْلابِكُمْ وَ أَنْ تَجْمَعُوا بَيْنَ الْأُخْتَيْنِ إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ إِنَّ اللَّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً (سوره نساء (4) آيه 23)
[3] إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (سوره مائده (5) آيه 90)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6022
بر آنها حرام كرد، و نيز اخلاق نيكو و كرامتهاي برجسته به آنها داد، اهل ايمان و امانت و حرمت متقابل و يقين و راستيشان كرد، و بريدن از همديگر و روي از هم تافتن و تعصب و تكبر و خيانت و ناجوانمردي و تعدي و ستم با همديگر را در دينشان ننهاد، بلكه به اوليها فرمان داد و دوميها را ممنوع داشت و بهشت و جهنم و ثواب و عقاب خويش را وعد و وعيد آن كرد، از اين رو مسلمانان به سبب كرامت خداي كه خاص ايشان كرد و فضيلتي كه به سبب دينشان به آنها داد و هم به سبب شريعتهاي پاكيزهشان و احكام پسنديده پاكشان و برهان روشنشان و اينكه خداي با حلالها و حرامها كه در دينشان نهاده آنرا پاك كرده كه از دينهاي ديگر جدا هستند. و اين قضاي خدا عز و جل است كه دين خويش را عزيز خواسته و مشيت اوست كه حق خويش را آشكار خواسته و نافذ و اراده اوست كه نعمت خويش را بر مسلمانان، بكمال روان كند. «تا هر كه هلاك ميشود به دليلي هلاك شود و هر كه زنده ميماند به دليلي زنده بماند» [1] و خداي رستگاري و سرانجام نيك را به پرهيز كاران دهد و زبوني دنيا و آخرت را بر كافران نهد. امير مؤمنان كه توفيق و هدايت وي از خداست چنان ديد كه همه اهل ذمه را چه به نزد وي باشند و چه در نواحي ولايتهاي وي از نزديك و دور، از معتبر و زبون، وادار كند كه عباهايي را كه ميپوشند، هر كه بپوشد از بازرگانان و دبير و كبير و صغير به رنگ جامههاي عسلي كنند. هيچكس از آنها از اين تخلف نكند و هر كس از آنها از تبعه و اوباش كه به اين مرحله نرسد و وضعش او را از پوشيدن عبا بدارد وادارش كنند دو وصله به همين رنگ كه اطراف هر كدام يك وجب باشد در يك وجب بر جايي پيش روي جامهاي كه ميپوشد جلو سينه و پشت سر خويش بدوزد و همگيشان را وادار كنند كه بر كلاههاي خويش نوارهايي بدوزند كه به رنگ كلاه نباشد و در جايي كه مينهند برجسته باشد تا چسبيده نشود كه مستور ماند و بر يك
______________________________
[1] لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيي مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ. (سوره انفال (8) آيه 42
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6023
كنار نباشد كه نهان نماند. همچنين براي زينهايشان ركابهاي چوبين بگيرند و بر قرپوسهاي [1] آن كرهها نهند كه از آن بالاتر باشد و بدان پيوسته باشد و مجاز نباشند كه آن را از قرپوسهاي خويش بردارند تا به اطراف آن برند، اين را مراقبت كنند تا به همان گونه باشد كه امير مؤمنان گفته كه بدان وادارشان كنند كه آشكار باشد تا بيننده بيتأمل آنرا ببيند و چشم آن را بي جستجو بيابد. و بندگان و كنيزانشان را وادار كنند كه هر يك از ايشان كمر بند ميبندد به جاي كمربندهايي كه به كمرشان بوده زنار و كشتي [2] ببندند.
به عاملان خويش در مورد دستوري كه امير مؤمنان در اين باب داده دستور بده، چنانكه وادارشان كني كه در انجام آنچه به آنها گفته شده نهايت كوشش كنند و از سستي و طرفگيري بيمشان دهي و دستورشان دهي كه هر كس در جمع اهل ذمه از سر لجاج يا بياعتنايي و غيره با اين مخالفت كند، وي را به معرض عقوبت آرد تا همه طبقات و گروههايشان به اين طريقه كه امير مؤمنان گفته به آن وادارشان كنند بس كنند.
ان شاء الله.
«اين را كه نظر و راي امير مؤمنان است بدان و دستوري را كه با نامه امير مؤمنان به نزد تو آمده، كه بدان كار كني، انشاء الله، به اطراف قلمرو خويش به نزد عاملانت فرست.
امير مؤمنان از خداي يگانه، پروردگار و مولاي خويش، ميخواهد كه بر محمد بنده و فرستاده خويش درود فرستد، كه درود خداي و فرشتگان خدا بر او باد.
______________________________
[1] كلمه متن: قرابيس، جمع قربوس معرب قرپوس فارسي يا تركي، به گفته برهان بلندي پيش زين
[2] كلمه متن: كساتيج، جمع كستيج، معرب كشتي، به گفته برهان ريسماني است كه ترسايان و كافران بر ميان بندند. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6024
«و اينكه در اين جانشيني كه در كار دين خويش بدو داده و اين زمام كه بدو سپرده و بي ياري وي به اداي حق وي نتواند رسيد چنانش منظور بدارد و تأييد كند كه باري را كه بر وي نهاده بردارد و حق وي را بگزارد و به سبب آن در خور كمال ثواب و افزايش برتر شود كه او كريم است و رحيم.
«ابراهيم بن عباس نوشت در شوال سال دويست و سي و پنجم.» علي بن جهم در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«عسليهايي كه ميان «هدايت يافتگان و گمراهان فاصله آورد.
«عاقل را چه باك اگر بسيار شود «كه بيشتر موجب بازگشت ميشود.»
سخن از پيدايش محمود بن فرج نيشابوري و انجام كار وي
در اين سال، در سامرا به نزد دار بابك، مردي پي گرفت به نام محمود نيشابوري پسر فرج و پنداشت كه ذو القرنين است. بيست و هفت كس نيز با وي بودند.
به نزد باب العامه نيز دو كس از ياران وي پا گرفتند و در بغداد نيز در مسجد مدينه دو كس ديگر پا گرفتند كه پنداشتند پيمبرند و محمود ذو القرنين است.
محمود و يارانش را پيش متوكل بردند و بگفت تا وي را تازيانه بزنند كه تازيانه بسيار زدند كه بعدها از ضربت تازيانهها جان داد. ياران وي را نيز بداشتند، آنها از نيشابور آمده بودند، چيزي با خود داشتند كه به قرائت آن ميپرداختند.
خانواده خويش را نيز به همراه داشتند، از جمله پيري بود كه به پيمبري محمود شهادت ميداد و پنداشت كه بدو وحي ميرسد و جبرئيل با وحي به نزد او ميآيد.
محمود را يكصد تازيانه زدند اما وقتي ميزدندش پيمبري خويش را انكار نكرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6025
به پيري كه در باره وي شهادت ميداد چهل تازيانه زدند، وقتي ميزدندش پيمبري او را انكار كرد. محمود را سوي باب العامه بردند كه خويشتن را تكذيب كرد و گفت:
«اين پير با من خدعه كرد». به ياران محمود گفته شد به او سيلي بزنند و هر كدامشان ده سيلي به او زدند. كتابي از او گرفتند كه در آن گفتاري فراهم آورده بود، گفت كه اين قرآن اوست و جبرئيل عليه السلام براي وي مياورده است: آنگاه به روز چهارشنبه سه روز رفته از ذي حجه اين سال بمرد و در جزيره به گور شد.
سخن از بيعت گرفتن متوكل براي پسران خويش
تاريخ طبري/ ترجمه ج14 6025 سخن از بيعت گرفتن متوكل براي پسران خويش ….. ص : 6025
اين سال متوكل براي سه پسر خويش بيعت گرفت، به وليعهدي:
براي محمد و او را منتصر ناميد و براي ابو عبد الله پسر قبيحه كه در نام وي اختلاف هست به قولي نامش محمد بود و به قولي زبير بود كه لقب او را معتز كرد و براي ابراهيم كه او را مؤيد نام كرد. و اين، چنانكه گفتهاند، به روز شنبه بود سه روز مانده از ذي- حجه و به قولي دو روز مانده از آن ماه.
براي هر يك از آنها دو پرچم بست: يكي سياه كه پرچم وليعهدي بود و ديگري سپيد كه پرچم عاملي بود، و به هر كدامشان ولايتها پيوست كه اكنون ياد ميكنيم.
ولايتها كه به پسر خويش محمد منتصر پيوست افريقيه بود و همه مغرب از عريش مصر تا نهايت قلمرو خلافت از ديار مغرب، و ولايت [1] قنسرين و عواصم و مرزهاي شام و جزيره و ديار مضر و ديار ربيعه و موصل و هيت و عانات و خابور و قرقيسيا و
______________________________
[1] كلمه متن چند، كه به معني سپاه است به يادگار آغاز تسلط اسلام بر شام كه منطقه اقامت هر سپاه را به نام جند خواندند و از تكرار كلمه، جند در اين جاي خاص به معني ولايت شد. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6026
ولايت با جرمي و تكريت و بخشهاي [1] سواد و ولايت دجله و حرمين و يمن و عك و حضر موت و يمامه و بحرين و سند و مكران و قندابيل و مرز بيت الذهب و ولايت اهواز و مستغلات [2] سامرا و ولايت كوفه و ولايت بصره و ماسبذان و مهرگان كدك و شهر زور و دراباذ و صامغان و اصبهان و قم و كاشان و قزوين. و امور جبل و املاك تابع جبال و موقوفات عرب در بصره.
آنچه به پسر خويش معتز پيوست ولايت خراسان بود و توابع و طبرستان و ري و ارمينيه و آذربايجان و ولايت فارس. سپس به سال چهلم خزانه بيت المالها را در همه آفاق با سكه خانهها بدو پيوست و بگفت تا نام وي را بر درمها بزنند.
آنچه به پسر خويش مؤيد پيوست ولايت دمشق بود و ولايت حمص و ولايت اردن و ولايت فلسطين.
ابو الغصن اعرابي در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«ولايتداران جليل مسلمانان «محمد است، پس از آن ابو عبد الله، «و نيز ابراهيم بدور از زبوني «پسران خليفه خدا را بركت باد.» متوكل ميان پسران خويش مكتوبي نوشت كه متن آن چنين است:
«اين مكتوبي است كه عبد الله، جعفر امام، المتوكل علي الله، امير مؤمنان نوشته و بر همه مضمون آن خدا را و همه حاضران از مردم خاندان و شيعيان و سرداران و قاضيان و كارداران و فقيهان خوبش و ديگر مسلمانان را شاهد بر خويش كرده
______________________________
[1] كلمه متن: طساسيج، جمع طسوج معرب تسوي فارسي، به گفته برهان: دانك، كه بتقريب بمعني بخش نيز هست.
[2] كلمه متن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6027
و براي محمد المنتصر بالله و ابو عبد الله المعتز بالله و ابراهيم المؤيد بالله پسران امير مؤمنان نوشته، به حال درستي راي و عافيت كامل تن و آمادگي فهم و اختيار در كار شهادت، به منظور اطاعت پروردگار و سلامت و استقامت و اطاعت و اتفاق و صلاح كار رعيت در ذي حجه سال دويست و سي و پنجم.
«محمد، المنتصر بالله پسر جعفر امام، المتوكل علي الله، امير مؤمنان در زمان زندگاني وي وليعهد مسلمانان است و از پي وي خليفه ايشان. بدو دستور داد كه از خدا بترسد كه ترس خداي مايه حفاظ كسي است كه بدان چنگ زند و نجات كسي كه بدان پناه برد و عزت كسي كه بدان بس. كند، كه از اطاعت خداي نعمت به كمال ميرسيد و رحمت خدا مسلم ميشود و خداي بخشنده است و رحيم.
«عبد الله جعفر، امام، المتوكل علي الله، امير مؤمنان، براي محمد المنتصر بالله، پسر امير مؤمنان بر ابو عبد الله المعتز بالله و ابراهيم المؤيد بالله، دو پسر امير مؤمنان حق شنوايي و اطاعت نهاد و نيكخواهي و همراهي و دوستي با دوستانش و دشمني با دشمنانش در نهان و عيان، به حال خشم و رضا و امساك و عطا، و اينكه بر بيعت وي استوار باشند و به پيمانش وفادار، حادثهاي براي وي نخواهند، با وي خيانت نيارند و با دشمني بر ضد وي همدلي نكنند و بيخبر وي به كاري مخالف وليعهدي و خلافت كه امير مؤمنان در زندگي و از پي خويش بدو داده استوار نشوند.
عبد الله جعفر، امام، المتوكل علي الله، امير مؤمنان بر محمد، المنتصر بالله، پسر امير مؤمنان مقرر داشت كه به پيماني كه براي ابو عبد الله المعتز بالله و ابراهيم المؤيد- بالله دو پسر امير مؤمنان نهاده و خلافت را از پي محمد- المنتصر بالله پسر امير مؤمنان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6028
به آنها داده وفا كند كه ابراهيم المؤيد پسر امير مؤمنان از پي ابو عبد الله المعتز بالله پسر امير مؤمنان خليفه باشد، و بر اين بماند، و هر دو را يا يكيشان را خلع نكند و براي غير هر دوشان يا يكيشان براي فرزندي يا هيچيك از مخلوق بيعتي ننهد و از اين هر دو مقدمي را مؤخر ندارد و مؤخري را مقدم ندارد و چيزي از كارهاي هر دوشان يا يكيشان را كه عبد الله جعفر امام المتوكل علي الله امير مؤمنان به آنها سپرده از نماز و كمكها و قضا و مظالم و خراج و املاك و غنيمت و موقوفات نكاهد و نه از ديگر چيزهاي از حقوق قلمروشان، و آنچه در قلمرو هر كدامشان هست چون بريد و طراز و خزانههاي بيت المال و كمكها و سكه خانهها و همه كارهايي كه امير مؤمنان به هر كدامشان داده يا ميدهد.
«و از نزد هيچكدامشان و از ناحيه وي، هيچيك از سرداران و سپاهيان و شاكريان و وابستگان و غلامان و ديگران را نبرد و در چيزي از املاك و تيولها و ديگر اموال و ذخائر و متصرفات و متعلقات وي از كهنه و نو، قديم و مستحدث و هر چه كه از آن سود ميگيرد، يا براي وي از آن سود ميگيرند، كاستي نيارد و با بحث و محاسبه و جز اين به هيچ روي و وسيله ديگر متعرض هيچيك از عاملان و دبيران و قاضيان و خادمان و نمايندگان و ياران و همه بستگان وي نشود و در آنچه امير مؤمنان در اين قرار و پيمان براي آنها مؤكد كرده فسخ نيارد كه آنرا از هدف منحرف كند يا از وقت آن مؤخر دارد يا چيزي از آنرا بشكند.
«عبد الله جعفر امام، المتوكل علي الله، امير مؤمنان، بر ابو عبد الله المعتز بالله پسر امير مؤمنان، اگر خلافت از پي محمد المنتصر بالله پسر امير مؤمنان بدو رسيد، براي ابراهيم المؤيد بالله پسر امير مؤمنان همان شرايط را كه بر محمد المنتصر بالله پسر امير مؤمنان مقرر داشته، مقرر ميدارد با همه آنچه ضمن شروط نام برده و در اين مكتوب به وصف آورده به ترتيبي كه توضيح داده و مبين داشته كه ابو عبد الله المعتز- بالله پسر امير مؤمنان به خلافتي كه امير مؤمنان براي ابراهيم المؤيد بالله پسر امير-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6029
مؤمنان نهاده وفا كند و آن را به رضايت تسليم كند و به انجام برد و حق خداي و دستور امير مؤمنان را مقدم دارد، بي تخلف و انحراف و تغيير كه خداي تعالي كه نيرويش والاست و يادش عزيز كسي را كه از فرمان وي سرپيچي كند و از راه وي بگردد در كتاب محكم خويش تهديد كرده كه: هر كه وصيت را پس از آنكه شنيده باشد عوض كند، گناه آن فقط به گردن كساني است كه عوضش ميكنند و خدا شنوا و داناست [1] «ابو عبد الله المعتز بالله پسر امير مؤمنان و ابراهيم المؤيد بالله پسر امير مؤمنان را اين حق بر محمد المنتصر بالله پسر امير مؤمنان هست كه اگر هر دوان يا يكيشان به حضرت وي مقيم باشند يا از نزد او غايب باشند، فراهم باشند يا از هم جدا، و ابو عبد الله المعتز بالله پسر امير مؤمنان در ولايت خويش، خراسان و ولايتهاي پيوسته بدان نباشد و ابراهيم المؤيد بالله پسر امير مؤمنان در كار ولايتداري خويش، شام و ولايتهاي آن نباشد، محمد المنتصر بالله پسر امير مؤمنان مكلف است كه ابو عبد الله المعتز بالله پسر امير مؤمنان را سوي خراسان و ولايتهاي پيوسته و منضم بدان فرستد و ولايت آن را با و همه قلمرو و توابع بدو تسليم كند با همه ولايتها كه جعفر امام المتوكل علي الله امير مؤمنان به ابو عبد الله المعتز بالله پسر امير مؤمنان داده و وي را از آن باز ندارد و به نزد خويش يا در هيچيك از ولايتها بجز خراسان و ولايتهاي پيوسته بدان نگاه ندارد و در كار فرستادن وي به ولايتداري آنجا و همه كارهاي آن، به تنهايي، شتاب آرد و همه كارهاي آنرا بدو تسليم كند كه در هر يك از ولايتهاي قلمرو خويش كه خواست جاي گيرد و وي را از آنجا به جاي ديگر نبرد و وابستگان و سرداران و شاكريان و ياران و دبيران و عاملان و خادمان و تبعه وي را از هر گونه مردم يا كسان و فرزندان و عيال و اموالشان همراه وي
______________________________
[1] فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَ ما سَمِعَهُ فَإِنَّما إِثْمُهُ عَلَي الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (سوره بقره (2) آيه 181)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6030
روانه كند و هيچكدامشان را از وي باز ندارد و در هيچيك از كارهاي وي كسي را انباز نكند و امين و دبير و بريد بر وي نگمارد و وي را در مورد كم و بيشي محدود نكند.
«و نيز ميبايد محمد المنتصر بالله، ابراهيم المؤيد بالله، پسر امير مؤمنان را را آزاد نهد كه سوي شام و ولايتهاي آن رود با همه كساني كه امير مؤمنان بدو پيوسته و بدو ميپيوندد، از وابستگان و سرداران و خادمان و سپاهيان و شاكريان و ياران و عاملان و خدمتگزاران و تبعه وي از هر گونه مردم، با كسان و فرزندان و اموالشان، و هيچكس از آنها را باز ندارد و ولايت و كارها و سپاه آنرا به تمام بدو تسليم دارد.
وي را از آنجا باز ندارد و به نزد خويش يا در ولايتي جز آن نگه ندارد و در كار فرستادن وي سوي شام و ولايتهاي آن به ولايتداري شتاب آرد و وي را از آنجا نبرد. در باره پيوستگان وي از سرداران و وابستگان و غلامان و سپاهيان و شاكريان و طبقات مردم از همه روي و هر جهت همان شرايط هست كه بر محمد المنتصر بالله پسر امير مؤمنان براي ابو عبد الله المعتز بالله پسر امير مؤمنان نهاده در باره خراسان و ولايتهاي آن به ترتيبي كه مقرر داشت و بيان كرد و به اختصار و تفصيل در اين مكتوب آورد.
«ابراهيم المؤيد بالله پسر امير مؤمنان را بر ابو عبد الله المعتز بالله 179) (180 اگر خلافت بدو رسيد اين حق هست كه اگر ابراهيم المؤيد بالله در شام باشد او را در آنجا نگهدارد، و اگر از آنجا غايب باشد وي را سوي ولايتش فرستد كه شام است و ولايتها و ولايتداري و همه توابع آن را بدو تسليم كند و وي را از آنجا باز ندارد و بنزد خويش يا در ولايتهاي ديگر نگه ندارد و در فرستادن وي به ولايتداري آنجا و همه ولايتهاي آن شتاب آرد با همان شرايطي كه براي ابو عبد الله المعتز بالله پسر امير مؤمنان بر محمد المنتصر بالله پسر امير مؤمنان در باره خراسان و اعمال آن مقرر شده به ترتيبي كه در اين مكتوب به قلم آمده و توصيف شده و شرط شده.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6031
«امير مؤمنان براي هيچيك از اينان كه شرط بر او يا براي او نهاده شد، از محمد المنتصر بالله و ابو عبد الله المعتز بالله و ابراهيم المؤيد بالله پسران امير مؤمنان اين حق را ننهاد كه چيزي از آنچه را در اين مكتوب شرط كردهايم و بر آنها همگي وفاي بدان را مؤكد كردهايم تغيير دهد. خداي از آنها جز اين را نميپذيرد و ميبايد در باره آن به پيمان خداي پاي بند باشند كه از پيمان خداي پرسش ميشود.
«جعفر، امام، المتوكل علي الله امير مؤمنان، خداي، پروردگار جهانيان را با همه مسلماناني كه به نزد ويند بر همه، مضامين اين مكتوب شاهد ميكند كه در باره محمد المنتصر بالله و ابو عبد الله المعتز بالله و ابراهيم المؤيد بالله پسران امير مؤمنان به تمام آنچه در آن ياد شده و به وصف آمده نافذ است.
«شهادت و اعانت خداي براي آنكه با اميد، اطاعت وي كند و از بيم به پيمان وي وفا كند، بس است و نيز به حساب كشيدن و عقوبت كردن وي براي آنكه به لجاج مخالفت وي كند يا به انحراف از فرمان وي بكوشد بس.
«از اين مكتوب چهار نسخه به قلم آمده كه شهادت شاهدان در حضور امير مؤمنان در همه نسخههاي آن ثبت شده كه نسخهاي در خزانه امير مؤمنان و نسخهاي به نزد محمد المنتصر بالله پسر امير مؤمنان و نسخهاي به نزد ابو عبد الله المعتز بالله پسر امير- مؤمنان و نسخهاي به نزد ابراهيم المؤيد بالله پسر امير مؤمنان است.
«جعفر، امام المتوكل علي الله، ابو عبد الله المعتز بالله پسر امير مؤمنان را ولايتدار اعمال فارس و ارمينيه و آذربايجان كرد و نواحي اين سوي قلمرو خراسان و ولايتهاي خراسان و توابعي كه بدان پيوسته و ضميمه آن است و براي او بر محمد المنتصر بالله، پسر امير مؤمنان، شرط مينهد بدان گونه كه نهاده به منظور اطمينان در باره او و استواري كارهايش و پيوستگانش و همه كسان ديگر كه در خراسان و ولايتهاي پيوسته بدان و منضم بدان از آنها كمك ميگيرد به ترتيبي كه در اين مكتوب ياد شده و به وصف آمده است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6032
ابراهيم بن عباس صولي به ستايش سه پسر متوكل، منتصر و معتز و مؤيد، شعري گفت به اين مضمون:
«دستگيره اسلام به نصرت و عزت و تأييد وابسته شد» به وجود خليفهاي هاشمي و سه وليعهد، «كه خلافت را در ميان گرفتهاند «ماهيست كه اقمارش از پي ويند.
«و مطلع سعد وي را با ستارگان سعد احاطه كردهاند» و هم او در باره المعتز بالله گويد:
«مشرق از معتز بالله درخشيد و روشن شد «معتز عطري بود كه ميان مردم «گشوده شد و بوي خوش از آن برخاست.» و هم او در باره پسران متوكل گفت:
«خداي دين خويش را «به وجود محمد غلبه داد و نيرومند كرد «خدا جعفر بن محمد را به خلافت حرمت بخشيد «و خدا پيمان خويش را به يك محمد و محمد ديگر «و مؤيد و دو تأييد شده ديگر، و محمد پيمبر «تأييد كرد.» وفات اسحاق بن محمد متصدي پل در اين سال بود به روز سهشنبه شش روز مانده از ذي حجه، و به قولي وفات وي هفت روز مانده از اين ماه بود. پسرش به جايش نهاده شد و پنج خلعت پوشيد و شمشيري بدو داده شد. وقتي خبر بيماري اسحاق به متوكل رسيد پسر خويش معتز را با بغاي شرابي و جمعي از سرداران و سپاهيان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6033
به عيادت وي فرستاد.
گويند: در اين سال آب دجله به مدت سه روز تغيير كرد و به زردي گراييد كه مردم به سبب آن هراسان شدند، آنگاه به رنگ آب سيل درآمد و اين به ماه ذي حجه بود.
در اين سال يحيي بن عمر علوي را از ناحيهاي كه در آن بود به نزد متوكل آوردند، به طوري كه گفتهاند گروهي را فراهم آورده بود، عمر بن فرج هيجده تازيانه بدو زد و در بغداد در مطبق به زندان شد.
در اين سال سالار حج محمد بن داود بود.
آنگاه سال دويست و سي و ششم درآمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و سي و ششم بود
اشاره
از جمله آن بود كه محمد بن ابراهيم برادر اسحاق بن ابراهيم در فارس كشته شد.
سخن از كشته شدن محمد بن ابراهيم و اينكه چگونه بود؟
بيشتر از يك راوي در باره محمد بن اسحاق به من گفتهاند كه اسحاق پدر وي شنيد كه وي پرخور است و چيزي درونش را پر نميكند، دستور داد كه غذاي بسيار آماده كنند. پس كس فرستاد و وي را بخواند و بدو گفت: «بخورد» و گفت: «خوش دارم خوردن ترا ببينم».
محمد بخورد و بسيار بخورد و چندان كه اسحاق از كار وي شگفتي كرد و از آن پس كه گمان ميبرد سير شده و از طعام پر شده يك بره بريان به نزد وي آوردند كه از آن بخورد تا جز استخوان نماند و چون از خوردن فراغت يافت بدو گفت: «پسركم،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6034
مال پدرت به غذاي شكمت نميرسد، بنزد امير مؤمنان برو كه مال من وي بهتر از مال ترا تحمل ميكند» و او را به در خلافت فرستاد و به ملازمت در واداشت كه در زندگاني پدرش به خدمت سلطان بود و بدر سلطان جانشين پدر خويش بود تا وقتي كه پدرش اسحاق بمرد و معتز او را ولايتدار فارس كرد. منتصر نيز در محرم همين سال وي را ولايتدار يمامه و بحرين و عامل راه مكه كرد. متوكل نيز همه كارهاي پدرش را بدو داد، منتصر نيز ولايت مصر را بدو افزود به سبب آنكه- چنانچه گفتهاند- وي از آنچه در خزاين پدرش بود از جواهر و ديگر چيزهاي گرانقدر هديهها به نزد متوكل و وليعهدان وي برد كه به وسيله آن به نزدشان منزلت يافت كه او را بر آوردند و منزلتش را بالا بردند. وقتي محمد بن ابراهيم آنچه را در باره برادرزادهاش محمد بن اسحاق كرده بودند بشنيد، مخالف سلطان شد و متوكل در باره او چيزهاي شنيد كه نپسنديد.
بعضيها به من گفتهاند كه اعتراض محمد بن ابراهيم به برادرزادهاش محمد بن اسحاق بود كه در فرستادن خراج فارس به نزد وي تعلل كرد. محمد از مخالفت عموي خويش محمد بن ابراهيم شكايت به نزد متوكل برد كه دست وي را باز نهاد و او را در باره عمويش آزادي عمل داد. محمد بن اسحاق نيز حسين بن اسماعيل را بر فارس گماشت و عموي خويش را برداشت. محمد بن حسين بن اسماعيل در باره كشتن عموي خويش دستور داد.
گويند: وقتي حسين به فارس رسيد به روز نوروز هديههايي به محمد داد از جمله هديهها حلوايي بود كه محمد بن ابراهيم از آن بخورد. آنگاه حسين بن اسماعيل به نزد وي درآمد و بگفت تا او را به جاي ديگر برند و بار ديگر از آن حلوا دهند كه باز از آن بخورد و تشنه شد و آب خواست كه ندادند، خواست از محلي كه وارد آنش كرده بودند درآيد معلوم شد بداشته است و راهي براي برون شدن ندارد. دو روز و دو شب ببود و بمرد و مال و عيال وي را بر صد شتر به سامرا بردند.
وقتي خبر مرگ محمد بن ابراهيم به متوكل رسيد دستور داد كه از جانب وي به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6035
طاهر بن عبد الله بن طاهر نامه نويسند كه چنين نوشتند:
«اما بعد، امير مؤمنان نسبت به تو ملتزم است كه با هر فايدت و نعمت، ترا از مواهب خداي تهنيت گويد و از حادثات مقدر وي ترا تسليت گويد. خداي در باره محمد بن ابراهيم وابسته امير مؤمنان قضايي را كه در باره بندگان خويش دارد، كه فنا از آنها باشد و بقا از آن وي، مقرر كرد. امير مؤمنان در مصيبت محمد ترا به ثواب و پاداش بسيار كه خداي براي مطيعان فرمان خويش به هنگام مصيبتها، نهاده تسليت ميدهد. ميبايد در همه احوال خداي و آنچه ترا بدو نزديك ميكند در نظرت مهمتر باشد كه سپاس خداي موجب افزون دادن اوست و تسليم شدن به فرمانش مايه رضاي اوست و توفيق امير مؤمنان از خداست و السلام.»
سخن از خبر درگذشت حسن بن سهل
به گفته بعضيها حسن بن سهل در آغاز ذي حجه همين سال بمرد. گوينده اين سخن گويد كه محمد بن اسحاق نيز در همين ماه، چهار روز مانده از آن، درگذشت.
از قاسم بن احمد كوفي آوردهاند كه گويد: به سال دويست و سوي و پنجم به خدمت فتح به خاقان در بودم، فتح به چند كار متوكل گماشته بود كه خبرهاي خاصه و عامه در سامرا و هاروني از آن جمله بود. نامه ابراهيم بن عطا متصدي اخبار سامرا رسيد كه از درگذشت حسن بن سهل سخن داشت و اينكه به صبحگاه روز پنجشنبه پنج روز مانده از ذي قعده بسال دويست و سي و پنجم جرعه دارويي بنوشيد كه كار او را ساخت و همانروز به وقت نيمروز بمرد. متوكل دستور داد لوازم ميت را به خرج خزانه وي فراهم كنند، وقتي او را بر تختش نهادند جمعي از بازرگانان طلبكارش در او آويختند و مانع دفن وي شدند. يحيي بن خاقان و ابراهيم بن عتاب و يكي به نام برغوث در كارشان دخالت كردند و كارشان را بريدند و او دفن شد. و چون روز بعد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6036
شد نامه متصدي بريد مدينة السلام آمد در باره وفات محمد بن اسحاق كه پس از نيمروز به روز پنج شنبه، پنج روز رفته از ذي حجه رخ داده بود. متوكل بر او سخت بناليد و گفت: «تبارك الله و تعالي، چگونه مرگ حسن و محمد بن اسحاق به يك وقت در رسيد.»
سخن از ويران كردن قبر حسين بن علي (ع)
در اين سال متوكل بگفت تا قبر حسين بن علي را ويران كنند و منزلها و خانههاي اطراف آنرا نيز ويران كنند و خيش بزنند و بذر بپاشند و آبياري كنند و مردم را از رفتن به نزد آن ممنوع دارند.
گويد كه عامل سالار نگهبانان در آن ناحيه بانگ زد كه پس از سه روز هر كه را به نزد قبر وي يافتيم به مطبق ميفرستيم و مردم بگريختند و از رفتن به نزد قبر خودداري كردند و آن محل را شخم زدند و اطراف آنرا كشت كردند.
در اين سال متوكل، عبيد الله بن يحيي خاقاني را به دبيري گرفت و محمد بن فضل جرجرايي را بر كنار كرد.
در اين سال محمد منتصر حج كرد، مادر بزرگش شجاع مادر متوكل نيز با وي حج كرد و متوكل تا نجف او را بدرقه كرد.
در اين سال، ابو سعيد، محمد بن يوسف مروزي، ملقب به كبح، به مرگ ناگهاني در گذشت.
گويند كه فارس پسر بغا شرابي كه نايب پدر بود، اين ابو سعيد را كه وابسته طي بود ولايتدار آذربايجان و ارمينيه كرد كه در كرخ، كرخ فيروز، اردو زد و هفت روز مانده از شوال، هنگامي كه در كرخ بود ناگهاني درگذشت يك پاپوش خويش را پوشيده بود و ديگري را پيش برد كه بپوشد كه بيفتاد و جان داد. متوكل كار جنگ را كه به عهده وي بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6037
به پسرش يوسف داد. پس از آن خراج و املاك آن ناحيه را نيز بدو سپرد كه به آن ناحيه رفت و آن را مضبوط داشت و عاملان خويش را به هر سوي فرستاد.
در اين سال سالار حج منتصر، محمد بن جعفر متوكل، بود.
آنگاه سال دويست و سي و هفتم درآمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و سي و هفتم بود
اشاره
از جمله آن بود كه مردم ارمينيه در آنجا بر ضد يوسف بن محمد به پا خاستند.
سخن از اينكه چرا مردم ارمينيه بر ضد يوسف بن محمد به پا خاستند؟
از پيش گفتيم كه چرا متوكل يوسف بن محمد را عامل ارمينيه كرد، اما سبب اينكه مردم ارمينيه بر ضد وي به پا خاستند آن بود كه- چنانكه گفتهاند- وقتي وي به كار خويش در ارمينيه مستقر شد يكي از بطريقان به نام بقراط پسر آشوط كه او را بطريق بطريقان ميگفتند به طلب امارت برخاست كه يوسف بن محمد او را گرفت و بند نهاد و به در خليفه فرستاد و بقراط و پسرش اسلام آوردند.
گويند: كه يوسف وقتي بقراط پسر آشوط را فرستاد برادر زاده بقراط با جمعي از بطريقان ارمينيه بر ضد وي فراهم آمدند، در شهري كه يوسف در آن بود، و چنانكه گفتهاند شهر طرون بود، برف افتاده بود. و چون برف آرام شد (كسان) از هر سوي، آنجا رفتند و يوسف و همراهان وي را در شهر محاصره كردند. يوسف به در شهر رفت و با آنها پيكار كرد كه او را با همه كساني كه همراه وي پيكار كرده بودند بكشتند اما هر كه همراه وي نبرد نكرده بود بدو گفتند جامههاي خويش را در آور و برهنه برو.
جمعي بسيار از آنها جامهي خويش را درآوردند و بي پاپوش گريختند كه بيشترشان از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6038
سرما مردند و انگشتان جمعي از آنها بيفتاد اما نجات يافتند.
و چنان بود كه وقتي يوسف، بقراط پسر آشوط را فرستاده بود بطريقان بر كشتن وي هم قسم شده بودند و خون وي را نذر كرده بودند. موسي بن زراره نيز كه شوهر دختر بقراط بود با آنها همسخن شده بود، سوادة بن عبد الحميد جحافي، يوسف بن ابو سعيد را از اقامت در آنجا كه بود منع كرده بود و آنچه را كه از اخبار بطريقان بدو رسيده بود با وي گفته بود، اما يوسف نخواسته بود به گفته وي عمل كند.
آن قوم در ماه رمضان به نزد يوسف رسيدند و حصار شهر را در ميان گرفتند.
برف به دور شهر تا اخلاط و تا دبيل بيست ذراع بود و كمتر، و دنيا همه برف بود.
و چنان بود كه پيش از آن يوسف ياران خويش را در روستاهاي قلمرو خويش پراگنده بود و به هر ناحيهاي گروهي از ياران خويش را فرستاده بود كه سوي هر گروه از آنها جمعي از بطريقان و يارانشان روانه شدند و آنها را بكشتند كه به يك روز كشته شدند.
و چنان بود كه يوسف را چند روزي در شهر به محاصره داشته بودند، سپس سوي آنها رفت و پيكار كرد تا كشته شد. متوكل بغاي شرابي را به خونخواهي [1] يوسف سوي ارمينيه فرستاد كه از سمت جزيره سوي آنها روان شد و در ارزن از موسي بن زراره آغاز كرد كه كنيه ابو الجرد داشت و چند برادر داشت: اسماعيل و سليمان و احمد و عيسي و محمد و هارون. بغا موسي بن زراره را به در خليفه فرستاد، آنگاه برفت و در كوهستان خويثيه بار گشود كه اكثر مردم ارمينيه و قاتلان يوسف آنجا بودند، با آنها پيكار كرد و بر آنها ظفر يافت و نزديك سي هزار كس از آنها را بكشت و جمع بسياري از ايشان را اسير گرفت و در ارمينيه بفروخت آنگاه به ولايت الياق رفت و اشوط پسر حمزه، ابو العباس، را كه فرمانرواي الياق بود اسير كرد.
______________________________
[1] تعبير متن: طالبا بدمه.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6039
الياق جزو ولايت بسفرجان و بني النشوي است. آنگاه سوي شهر دبيل ارمينيه رفت و يك ماه آنجا بماند سپس سوي تفليس رهسپار شد.
در اين سال عبد الله بن اسحاق ابراهيمي عامل بغداد و كمكهاي سواد شد.
و هم در اين سال هشت روز مانده از ماه ربيع الاخر، محمد بن عبد الله طاهري از خراسان بيامد و بر نگهباني و سرانه و اعمال سواد و نيابت امير مؤمنان در مدينة- السلام گماشته شد آنگاه سوي بغداد شد. [1] در اين سال متوكل، محمد بن احمد داودي را از مظالم برداشت و محمد بن يعقوب، معروف به ابو الربيع، را بر آن گماشت.
و هم در اين سال متوكل از ابن اكثر رضايت آورد. وي به بغداد بود كه به سامره فرستاده شد و قاضي القضاة شد، پس از آن بر مظالم نيز گماشته شد. عزل محمد بن احمد داودي از جانب متوكل از مظالم سامرا ده روز مانده از صفر اين سال بود و هم در اين سال متوكل بر احمد بن ابي داود خشم آورد و دستور داد تا براي املاك احمد بن ابي داود وكيل معين شود، پنج روز مانده از صفر. آنگاه به روز شنبه سه روز رفته از ماه ربيع الاول پسرش ابو الوليد، محمد بن احمد داودي، را در ديوان خراج بداشتند، برادرانش را نيز به نزد عبيد الله سري نايب سالار نگهبانان بداشتند و چون روز دوشنبه شد، ابو الوليد يكصد هزار دينار و بيست هزار دينار و مقداري جواهر ببهاي بيست هزار دينار ببرد، سپس با وي بر شانزده هزار هزار درم توافق شد و بر همگيشان شاهد گرفته شد كه هر ملكي كه داشتهاند فروختهاند. احمد بن ابي داود فلج شده بود و چون روز چهار شنبه شد هفت روز رفته از شعبان، متوكل دستور داد كه پسران احمد بن ابي داود را به طرف بغداد سرازير كردند.
ابو العتاهيه خطاب به ابن ابي داود شعري گفت به اين مضمون:
______________________________
[1] تعبير متن: صار الي بغداد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6040
«اگر رأي تو به رشاد نزديك بود «يا عزم تو قرين توفيق بود» فقيه بودن اگر بدان قناعت ميكردي «ترا از اينكه گويي قرآن مخلوق است «مشغول ميداشت «اگر جهالت و حماقت نبود ترا چه باك «كه وقتي اصل دين، مردم را فراهم دارد «فرع چه باشد.» در اين سال در ماه جمادي الاخر خلنجي را به معرض مردم به پا داشتند.
در اين سال ابن اكثم، حيان بن بشر را به قضاي سمت شرقي گماشت و سواد بن- عبد الله عنبري را به قضاي سمت غربي. هر دوشان يك چشم بودند و جماز در باره آنها شعري گفت به اين مضمون:
«از چيزهاي مهم آنكه دو قاضي ديدم «كه در زمانه حكايتي هستند.
«كوري را به دو نيمه تقسيم كردهاند «چنانكه قضاوت دو سوي را تقسيم كردهاند «و هر كدامشان كه سر بجنباند «كه در كار مواريث و قرضي بنگرد «گويي خمرهاي بر او نهادهاي «كه سوراخ آنرا از يك چشم گشودهاي «اينان فال زمانهاند بر هلاكت يحيي «كه قضا را با دو يك چشم آغاز كرد.» در اين سال به روز فطر متوكل دستور داد تا پيكر احمد بن نصر خزاعي را فرود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6041
آرند و به اولياي وي بدهند.
سخن از فرود آوردن پيكر احمد بن نصر و چگونگي آن
گويند كه وقتي متوكل دستور داد پيكر احمد بن نصر را به اوليايش بدهند، اين كار انجام شد و پيكر را به آنها دادند. و چنان بود كه وقتي متوكل به خلافت رسيد از بحث در باره قرآن و غير قرآن منع كرد، نامههاي وي در اين باره به آفاق فرستاده شد و تصميم گرفت احمد بن نصر را از دارش فرود آورد، اما غوغاييان و عامه در محل آن دار فراهم آمدند و جنجال كردند و سخن كردند. خبر به متوكل رسيد و نصر بن ليث را سوي آنها فرستاد كه نزديك به بيست كس از آنها را گرفت و تازيانه زد و بداشت و فرود آوردن احمد بن نصر را از دار رها كرد كه شنيده بود عامه در باره وي جنجال ميكنند. كساني كه به سبب وي دستگير شده بودند مدتي در حبس بماندند سپس رها شدند.
وقتي پيكر احمد بن نصر را به اوليايش دادند، به وقتي كه ياد كردم، برادرزادهاش موسي آن را به بغداد برد كه غسل داده شد و به گور شد و سرش به پيكرش پيوسته شد.
عبد الرحمن بن حمزه پيكر او را در يك بقچه مصري نهاد و آن را به منزل وي برد و كفن كرد و بر او نماز كرد. يك مرد بازرگان به نام ابزاري وي را به گور نهاد.
متصدي بريد بغداد به نام ابن كلبي از محلي در ناحيه واسط به نام كلتانيه خبر عامه را به متوكل نوشت كه فراهم ميشدند و به جنازه احمد بن نصر و دار سر وي دست ميماليدند.
معتصم به يحيي بن اكثم گفت: «با وجود تكبر مردم خزاعه چگونه اين ابزاري وارد قبر شده؟
گفت: «اي امير مؤمنان دوست وي بوده.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6042
پس متوكل دستور داد: تا به محمد بن عبد الله طاهري بنويسند كه فراهم آمدن عامه و جنبش در اين گونه چيزها را مانع شود. يكي از عباسيان به هنگام مرگ به پسر خويش وصيت كرده بود كه از عامه بيمناك باشد. پس متوكل نامه نوشت و از فراهم آمدن منع كرد.
غزاي تابستاني را در اين سال علي بن يحيي ارمني كرد.
در اين سال سالار حج علي بن عيسي شد كه ولايتدار مكه بود آنگاه سال دويست و سي و هشتم درآمد.
سخن از حادثاتي كه به سال دويست و سي و هشتم بود
اشاره
از جمله آن بود كه بغاء در تفليس بر اسحاق بن اسماعيل وابسته بني اميه ظفر يافت و شهر تفليس را بسوخت.
سخن از ظفر يافتن بغا بر اسحاق وابسته بني اميه و سوختن شهر تفليس
گويند: وقتي بغا سوي دبيل رفت به سبب آنكه مردم ارمينيه يوسف بن محمد را كشته بودند يك ماهي آنجا ببود و چون روز شنبه شد، ده روز رفته از ربيع الاول سال دويست و سي و هشتم، بغاء زيرك ترك را روانه كرد كه از كر گذشت كه نهري بزرگ است حومه و در سراة بغداد و بزرگتر، و ميان دو شهر است كه تفليس بر سمت غربي آن است و صغدبيل بر سمت شرقي. اردوگاه بغا بر سمت شرقي بود. زيرك از كر گذشت و به ميدان تفليس رسيد، تفليس را پنج در است در ميدان و در فريس و در صغير و در حومه و در صغدبيل و نهر كر از كنار شهر سرازير ميشود. بغاء ابو العباس واثي نصراني را نيز به مقابله مردم ارمينيه فرستاد از عرب و عجم. زيرك از سمت ميدان سوي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6043
آنها رفت و ابو العباس از سمت در حومه. اسحاق بن اسماعيل به مقابله زيرك برون شد و با وي نبرد آغاز كرد. بغا بر تپهاي مشرف به شهر از سمت صغدبيل ايستاده بود كه ببيند زيرك و ابو العباس چه ميكنند. بغا نفت اندازان را فرستاد كه شهر را به آتش كشيدند كه از چوب صنوبر بود. باد در صنوبرها افتاد. اسحاق بن اسماعيل به شهر رو كرد كه بنگرد و ديد كه آتش در قصر و كنيزكان وي افتاده، آتش او را نيز در ميان گرفت. آنگاه تركان و مغربيان سوي وي آمدند و اسيرش كردند. پسرش عمر را نيز اسير كردند و هر دو را بنزد بغا بردند. بغا بگفت تا او را به نزد باب الحسك بردند و آنجا گردنش را بزدند، دست بسته، و سرش را بنزد بغا بردند و پيكرش را بر كنار كر بياويختند. پيري تنومند بود و درشت سر، سياهچرده و طاس و لوچ، با وسمه خضاب ميكرد. سر وي را بر باب الحسك نهادند. كسي كه وي را كشته بود غامش نايب بغا بود. در شهر نزديك پنجاه هزار كس بسوخت. آتش پس از يك روز و شب خاموشي گرفت كه آتش صنوبر دوام ندارد. صبحگاهان مغربيان به آنها هجوم بردند و هر كه را زنده بود اسير گرفتند، مردگان را جامه برگرفتند.
و چنان بود كه زن اسحاق در صغدبيل منزل داشت كه رو به روي تفليس است، در سمت شرقي. اين شهر را خسرو انوشيروان بنياد كرده بود. اسحاق شهر را استوار كرده بود و خندق آنرا بكنده بود و مردان جنگي از خويثيان و جز آنها در آنجا نهاده بود. بغا آنها را امان داد كه سلاح بگذارند و هر جا خواستند بروند. زن اسحاق دختر فرمانرواي سرير بود.
پس از آن- چنانكه گويند- بغا، زيرك را با گروهي از سپاه خويش سوي قلعه جردمان فرستاد كه ميان برذعه و تفليس است. زيرك جردمان را گشود و قطريج، بطريق آن را اسير گرفت و به اردوگاه برد، آنگاه بغا به عيسي بن يوسف خواهرزاده اصطفانوس تاخت كه در قلعه كشيش بود، از ولايت بيلقان، كه از آنجا تا بيلقان ده فرسنگ است و از آنجا تا برذعه پانزده فرسنگ. پس با وي نبرد كرد و قلعه را بگشود و او را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6044
گرفت و وي را ببرد، پسرش و پدرش را نيز همراه وي ببرد، ابو العباس واثي را نيز، كه نامش سنباط بود پسر اشوط، ببرد. معاويه پسر سهل بن سنباط بطريق اران را نيز ببرد، آذرنرسي پسر اسحاق خاشني را نيز ببرد.
(سخن از آمدن روميان با كشتيهايشان به دمياط)
در اين سال سيصد كشتي رومي به ديار بيامد با عرفا و ابن قطونا و امردناقه كه اينان سران بودند و با هر كدامشان صد كشتي بود. ابن قطونا در دمياط توقف كرد.
از دمياط تا ساحل همانند درياچهايست كه آب آن تا سينه مرد ميرسد، هر كه از آنجا به طرف خشكي رفت از كشتيهاي دريا ايمن شد. گروهي عبور كردند و سالم ماندند.
گروهي بسيار از زنان و كودكان غرق شدند و هر كه را تمكن بود بر كشتيها برفت و سوي فسطاط رفتند و نجات يافتند. از دمياط تا فسطاط چهار روز راه است. عامل كمكهاي مصر عنبسة بن اسحاق ضبي بود، وقتي عيد نزديك شد، سپاهياني را كه به دمياط بودند دستور داد كه به فسطاط آيند كه به هنگام عيد با آنها بشكوهد و دمياط را از سپاه خالي كرد. پس كشتيهاي رومي به سمت شطا رفت كه جامههاي شطوي را آنجا درست ميكنند و يكصد كشتي آنجا توقف كرد كه هر كشتي از پنجاه تا يكصد مرد داشت. سوي شطا رفتند و به هر چه از خانهها و كپرهاي آن دست يافتند بسوختند و سلاحي را كه آنجا بود و ميخواسته بودند براي ابو حفص فرمانرواي اقريطش (كرت) ببرند، نزديك هزار نيزه و لوازم آن، ببردند و هر كس از مردان آنجا را كه توانستند بكشتند و كالا و قند [1] و كتاني را كه براي بردن به عراق آماده شده بود
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6045
برگرفتند و نزديك به ششصد زن مسلمان و قبطي را اسير گرفتند. به قولي از آن جمله يكصد و بيست زن مسلمان بودند و بقيه زنان قبطي بودند.
گويند: رومياني كه در كشتيهاي موقف به دمياط بودند نزديك پنجهزار مرد بودند و كشتيهاشان را از كالا و مال و زن، سنگين بار كردند. انباري را كه بادبانهاي كشتي در آن بود بسوختند، مسجد جامع دمياط را نيز بسوختند با چند كليسا. فراريان زن و كودك كه به درياچه دمياط غرق شده بودند بيشتر از آنها بودند كه روميان به اسيري گرفتند، پس از آن روميان از دمياط برفتند.
گويند: ابن اكشف كه در زندان دمياط بداشته بود- عنبسه او را بداشته بود- بند خويش را شكست و برون شد و با روميان نبرد كرد، گروهي نيز با وي كمك كردند و گروهي از روميان را بكشت آنگاه سوي اشتوم و تنيس رفتند، اما آب كشتيهايشان را تا تنيس نبرد و بيم كردند كه به گل نشينند. و چون آب نبردشان سوي اشتوم رفتند كه لنگرگاهي است و از آنجا تا تنيس چهار فرسنگ است و كمتر، و حصاري داشت با دو در آهنين كه به دستور معتصم ساخته شده بود، بيشتر آن را ويران كردند و منجنيقها و ارابهها را كه آنجا بود بسوختند و دو در آهنين را برگرفتند و ببردند و سپس سوي ديار خويش رفتند و هيچكس متعرض آن نشد.
در اين سال متوكل به آهنگ مداين از سامرا برون شد، به روز دوشنبه پنج روز رفته از جمادي الاول به روز سهشنبه سيزده روز رفته از جمادي الاخر به شماسيه رسيد و تا روز شنبه آنجا ببود. شبانگاه سوي قطربل رفت آنگاه بازگشت و وارد بغداد شد، به روز دوشنبه يازده روز مانده از آن ماه، و در بازار و خيابانهاي آن برفت تا در زعفرانيه فرود آمد سپس سوي مداين شد.
غزاي تابستاني اين سال را علي بن يحيي ارمني كرد.
در اين سال سالار حج علي بن عيسي جعفر بود.
آنگاه سال دويست و سي و نهم درآمد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6046
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و سي و نهم بود
از جمله آن بود كه در ماه محرم متوكل دستور داد ذميان را وادار كنند كه دو پيراهن عسلي رنگ روي قباها و جامههاشان بپوشند آنگاه در ماه صفر دستور داد كه در مورد مركوبشان به سواري استران و خران بس كنند و بر اسب و يابو ننشينند.
در اين سال متوكل علي بن جهم بدري را به خراسان تبعيد كرد.
و هم در اين سال در جمادي الاخر، سالار صناريان به نزد باب العامه كشته شد.
در اين سال متوكل دستور داد معبدهاي ذميان را كه به روزگار اسلام ساخته شده بود ويران كنند.
در اين سال در ماه ذي حجه ابو الوليد، محمد بن احمد داودي، به بغداد در- گذشت.
غزاي تابستاني اين سال را علي بن يحيي ارمني كرد.
در اين سال سالار حج عبد الله بن محمد شد كه ولايتدار مكه بود.
در اين سال جعفر بن دينار حج كرد، وي عامل راه مكه بود از آن سوي كوفه و بر حادثات ايام حج گماشته شد.
در اين سال عيد شعانين نصاري با روز نيروز يكي شد و اين به روز يكشنبه بود، بيست روز رفته از ذي قعده. گويند كه نصاري ميگفته بودند كه هرگز به روزگار اسلام، (دو عيد) يكي نشده بود.
آنگاه سال دويست و چهلم درآمد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6047
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و چهلم بود
اشاره
. از جمله آن بود كه مردم حمص بر ضد كسي كه عامل كمكهاي آنجا بود به پا خاستند.
سخن از اينكه چرا مردم حمص بر ضد عامل كمكها به پا خاستند؟ و سرانجام كارشان
گويند كه عامل كمكهاي حمص يكي را كشت كه از سرانشان بود، در آن وقت عامل، ابو المغيث رافعي، موسي بن ابراهيم، بود. پس مردم حمص در جمادي- الاخر اين سال به پا خاستند و گروهي از ياران وي را بكشتند و او را بيرون كردند، عامل خراج را نيز از شهرشان بيرون كردند، خبر به متوكل رسيد و عتاب بن عتاب را سوي آنها فرستاد، محمد بن عبدويه كرداس انباري را نيز همراه وي كرد و بدو دستور داد به آنها بگويد: «امير مؤمنان براي شما مردي را به جاي مردي نهاد:
اگر شنوا و مطيع شدند و رضا دادند، محمد بن عبدويه را بر آنها گمار و اگر نپذيرفتند و بر مخالفت بماندند به جاي خويش بمان و به امير مؤمنان بنويس تا رجاء يا محمد بن رجاء حضاري يا ديگري از سپاه را براي نبردشان سوي تو فرستد.» ابن عتاب به روز دوشنبه پنج روز مانده از ماه جمادي الاخر از سامرا برون شد. به محمد بن عبدويه رضا دادند و وي را ولايتدارشان كرد كه در حمص كارهاي شگفت كرد.
در اين سال، در محرم، احمد بن ابي داود از پي پسر خويش ابو الوليد محمد به بغداد درگذشت. پسرش محمد بيست روز پيش از او در ماه ذي حجه، هم به بغداد،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6048
در گذشته بود.
در اين سال، در ماه صفر، يحيي بن اكثم از قضا معزول شد و هر چه را در بغداد داشت گرفتند كه مبلغ [1] آن هفتاد و پنجهزار دينار بود. از ستوني كه در خانهاش بود نيز دو هزار دينار گرفتند با چهار هزار جريب در بصره.
در اين سال، در ماه صفر، جعفر بن عبد الواحد قاضي القضاة شد.
در اين سال سالار حج عبد الله بن محمد بود. جعفر بن دينار حج كرد و بر حادثات ايام حج گماشته بود.
آنگاه سال دويست و چهل و يكم درآمد
سخن از حادثاتي كه به سال دويست و چهل و يكم بود
اشاره
از جمله آن بود كه مردم حمص بر ضد عامل كمكهاي آنجا كه محمد بن عبدويه بود به پا خاستند.
سخن از خبر به پا خاستن مردم حمص بر ضد عامل آنجا و سرانجام كار
گويند: مردم حمص در جمادي الاخر اين سال بر ضد محمد بن عبدويه كه عامل كمكهاي آنجا بود، به پا خاستند. گروهي از نصرانيان حمص نيز در اين باب كمكشان كردند. اين را به متوكل نوشت. متوكل بدو نوشت و دستور داد كه با آنها مقابله كند و سپاهي از موجودي دمشق را با صالح بن عباس ترك كه عامل دمشق بود به كمك وي فرستاد، با سپاهي از ولايت رمله. و بدو دستور داد سه كس از سران آنها را بگيرد و تا حد مرگ تازيانه بزند و چون بمردند آنها را به درهايشان بياويزد. سپس
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6049
بيست كس از سرانشان را بگيرد و به هر كدام سيصد تازيانه بزند و در بند آهنين به در امير مؤمنان برد. كليساها و كنيسهها را كه آنجا هست ويران كند و كنيسهاي را كه پهلوي مسجد حمص است در مسجد اندازد و همه نصرانيان شهر را بيرون كند.
پيش از آن ميانشان ندا دهد و پس از سه روز هر كه را در آنجا يافت تأديب كند.
بگفت تا پنجاه هزار درم به محمد بن عبدويه دهند. سرداران و سران اصحاب وي را نيز چيز داد بگفت تا پانزده هزار درم بنايب وي علي بن حسين دهند و به هر يك از سرداران وي نيز پنجهزار درم بدهند. خلعتهايي نيز داد.
محمد بن عبدويه ده كس از مردم حمص را گرفت و گرفتنشان را نوشت و اينكه به نزد امير مؤمنانشان فرستاده و تازيانهشان نزده. متوكل يكي از ياران فتح بن خاقان را فرستاد به نام محمد پسر رزق الله كه از جمله كساني كه ابن عبدويه فرستاده بود محمد بن عبد الحميد حميدي و قاسم بن موسي را به حمص بازگرداند و تا حد مرگ تازيانه بزند و بر در حمص بياويزيد. محمد آنها را پس برد و تازيانهشان زد تا بمردند و بر در حمص بياويخت و ديگران را سوي سامره برد كه هشت كس بودند، وقتي رهسپار شدند يكيشان بمرد كه محافظان سر او را بر گرفت و هفت كسشان را با سر مرده به سامره رسانيد. آنگاه ابن عبدويه نوشت كه سپس ده كس از آنها را گرفته و پنج كس از آنها را تازيانه زده كه مردهاند آنگاه پنج كس ديگر را تازيانه زده كه نمردهاند.
پس از آن محمد بن عبدويه نوشت كه يكي از مخالفان را گرفته به نام عبد الملك پسر اسحاق كه چنانكه گفته بودند از سران فتنه بوده و بر در حمص چندان تازيانه به او زده كه بمرده و او را بر قلعهاي به نام تل عباسي بياويخته است.
در اين سال، چنانچه گفتهاند، در سامرا باران كافي باريد در ماه آب.
در اين سال، در ماه محرم، ابو حسان زيادي به قضاي سمت شرقي گماشته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6050
شد.
در اين سال عيسي بن جعفر عاصمي صاحب كاروان سراي عاصم را در بغداد تازيانه زدند. چنانكه گفتهاند هزار تازيانه به او زدند.
سخن از اينكه چرا عيسي صاحب سراي عاصم را در بغداد تازيانه زدند؟ و چگونگي كار وي
سبب آن بود كه هفده كس به نزد ابو حسان زيادي قاضي سمت شرقي در باره او شهادت دادند كه ابو بكر و عمر و عايشه و حفصه را ناسزا گفته كه چنانكه گفتهاند شهادتشان در اين باب مختلف بود. متصدي بريد بغداد اين را به عبد الله بن يحيي خاقاني نوشت. عبد الله اين را به متوكل رسانيد، متوكل دستور داد به محمد بن عبد الله طاهري بنويسند و دستورش داد كه ابن عيسي را تازيانه بزند، اگر مرد او را در دجله بيندازند و جثهاش را به كسانش ندهند. عبيد الله جواب نامهاي را كه حسن بن عثمان در باره عيسي بدو نوشته بود چنين نوشت:
«به نام خداي رحمان رحيم «خدايت زنده بدارد و حفظت كند و نعمت خويش را بر تو تمام كند. نامه تو رسيد در باره آن شخص عيسي نام پسر جعفر صاحب سراها و شهاداتي كه شاهدان در باره وي دادهاند كه ياران پيمبر خداي را صلي الله عليه و سلم دشنام داده و لعن گفته و كافر شمرده و به گناهان كبيره متهم داشته و به نفاق منسوب داشته و چيزهاي ديگر كه او را به مرحله دشمني با خداي و پيمبر وي صلي الله عليه و سلم برده و اينكه به كار اين شاهدان و مفاد شهادتشان رسيدگي كردهاي و عدالت عادلانشان به نزد تو به صحت پيوسته و مفاد شهادتهايشان بر تو روشن شده و شرح آنرا در رقعهاي ضمن نامه خويش آورده بودي اين را به امير مؤمنان كه خدايش عزيز بدارد عرضه كردم، دستور داد به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6051
ابو العباس محمد بن عبد الله طاهري وابسته امير مؤمنان كه خدايش زنده بدارد بنويسند كه به نزد وي فرستاده شد كه او، كه خدايش زنده بدارد، بدان كار كند كه موجب ياري دين خداي و احياي سنت وي و انتقام از ملحد شود و آن مرد را در جمع مردمان حد بزنند، حد دشنام گويي، و پانصد تازيانه پس از حد به سبب كارهاي سخت ناروا كه بر آن جرئت آورده. اگر بمرد در آب افكنده شود، بي نماز، تا بازدارنده هر ملحد دين و خارج از جمع مسلمانان شود. اين را به تو خبر دادم تا بداني ان شاء الله تعالي. و سلام بر تو باد با رحمت و بركات خداي.» گويند: اين عيسي بن جعفر را، كه بعضيها گفتهاند نامش احمد بن محمد بود، وقتي تازيانه زدند در آفتاب رها كردند تا بمرد، و سپس او را به دجله انداختند.
در اين سال در بغداد ستارگان فرو ريخت و پراكنده شد و اين به شب پنجشنبه بود، يك روز رفته از جمادي الاخر.
در اين سال در بغداد، بيماري چهارپايان رخ داد و اسبان و گاوان هلاك شد.
در اين سال روميان به عين زر به هجوم كردند و هر كس از مردم زط را كه آنجا بود به اسيري بردند با زنان و فرزندانشان و گاوميشها و گاوانشان.
در اين سال ميان مسلمانان و روميان مبادله اسيران شد.
سخن از اينكه چرا ميان مسلمانان و روميان مبادله اسيران شد؟
گويد: تدوره فرمانرواي روم، مادر ميخائيل، يكي را فرستاد بنام جورجس پسر قريافس و براي مسلماناني كه به دست روميان بودند عوض خواست، مسلمانان نزديك بيست هزار كس شده بودند. متوكل يكي از مردم شيعه را فرستاد به نام نصر [1]
______________________________
[1] كلمه متن، صدام، مقصود از آن معلوم نشد (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6052
پسر از هر كه اصالت [1] اسيران مسلمان را كه به دست روميان بودند بداند تا دستور مبادله آنها داده شود و اين به ماه شعبان همين سال بود. نصر از آن پس كه مدتي به نزد روميان ببود برون شد. [2] گويند: تدوره پس از رفتن نصر دستور داد اسيران وي را از نظر بگذرانند و بر آنها عرضه كنند، هر كس از آنها نصراني شد چون كساني شد كه از آن پيش نصراني نصرانيت شده بودند و هر كه نپذيرفت كشته شد. گويند از اسيران دوازده هزار كس را بكشت به قولي قنقله خواجه بي دستور تدوره آنها را بكشت.
نامه متوكل به نزد عاملان مرزهاي شام و جزيره فرستاده شد كه ميان شنيف خادم و جورجس فرستاده سالار روميان در كار مبادله سخن رفته و در اين كار اتفاق كردهاند و اين جورجس متاركهاي خواسته از پنج روز رفته از رجب سال دويست و چهل و يكم تا هفت روز مانده از شوال همين سال، كه اسيران را فراهم آرند و وقتي داشته باشند كه به امانگاهشان باز روند.
نامه در اين باب، به روز چهارشنبه پنج روز رفته از رجب، فرستاده شد. بنا بود مبادله به روز فطر همين سال انجام شود.
جورجس فرستاده شهخانم روم به روز شنبه هشت روز مانده از رجب با هفتاد استر كه براي وي كرايه شده به ناحيه مرزهاي شام رفت. ابو قحطبه مغربي طرسوسي نيز با وي برفت كه منتظر وقت عيد فطر بمانند. جورجس گروهي از بطريقان و غلامان خويش را نزديك به پنجاه كس همراه داشت.
شنيف خادم در نيمه شعبان برون شد. يكصد سوار با وي بود، سي كس از تركان و سي كس از مغربيان و چهل كس از سواران شاكري. جعفر بن عبد الواحد كه قاضي القضاة بود خواست به او اجازه داده شود در مبادله حضور يابد و يكي را جانشين كند كه به جاي وي بماند. بدو اجازه داده شد و دستور داده شد يكصد و
______________________________
[1] كلمه متن. صحت،
[2] متن افتاده دارد جمله قزينه بعد تكميل شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6053
پنجاه هزار بدو دهند به عنوان كمك و شصت هزار بابت مقرري. وي ابن ابي الشوارب را كه در آن وقت جواني كمسال بود جانشين كرد و برون شد و به شنيف پيوست.
گروهي از مردم بغداد از مردم ميانه حال برون شدند. گويند مبادله در ديار روم رخداد، بر كنار رود لامس، به روز يكشنبه دوازده روز رفته از شوال سال دويست و- چهل و يكم. اسيران مسلمانان هفتصد و هشتاد و پنج كس [1] بودند با يكصد و بيست و پنج زن.
در اين سال متوكل، ولايت شمشاط را ده يكي كرد و آنها را از خراج به ده يك برد و براي آنها در اين باب مكتوبي صادر كرد [2] در اين سال قوم بجه به گروهي از مراقبان سرزمين مصر هجوم بردند و متوكل محمد بن عبد الله قمي را به نبرد آنها فرستاد.
سخن از كار قوم بجه و اينكه سرانجامشان چه شد؟
گويند كه قوم بجه به غزاي مسلمانان نميامدند و مسلمانان به غزاي آنها نميرفتند به سبب صلحي قديم كه در ميانشان بود و سابقا در اين كتاب از آن ياد كردهايم. آنها تخمهاي از تخمههاي حبشيانند. در مغرب از سياهان قوم بجهاند و نوبه و مردم غانه غافر و بينور و رعوين و فرويه و بكسوم و مكاره و اكرم و خمس. در ديار بجه معدنهاي طلا هست و با هر كه در آن كار كند به قسمت عمل ميكنند، و هر سال بابت معدنهاي خويش چهار صد مثقال خاكه طلاي نپخته و تصفيه نشده به عاملان سلطان در مصر ميدهند.
وقتي روزگار متوكل رسيد، قوم بجه چند سال پياپي از دادن اين خراج خودداري كرد. گويند متوكل يكي از خدمه خويش را به نام يعقوب پسر ابراهيم
______________________________
[1] كلمه متن: انسان.
[2] كلمه متن، اخرج لهم كتابا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6054
بادغيسي كه وابسته هادي بود و او را قوصره ميگفتند، عامل بريد مصر كرد و بريد مصر و اسكندريه و برقه و اطراف مغرب را بدو سپرد. يعقوب به متوكل نوشت كه قوم بجه پيماني را كه ميان آنها و مسلمانان بوده شكستهاند و از ديار خويش سوي معدنهاي طلا و جواهر رفتهاند كه بر حدود سرزمين مصر و ديار بجه است و گروهي از مسلمانان را كه در معدنها كار ميكردهاند و طلا و جواهر برون ميآوردهاند كشتهاند و فرزندان و زنانشان را اسير كردهاند و گفتهاند كه معدنها در ديار آنهاست و اجازه نميدهند كه مسلمانان وارد آن شوند و اين، همه مسلماناني را كه در معدنها كار ميكردهاند هراسان كرده كه از بيم جان خويش و فرزندانشان از آنجا باز آمدهاند و بدينسان آنچه سلطان، بابت خمس از طلا و نقره و جواهر مستخرج از آن معدنها ميگرفت، ببريد. متوكل اين را سخت ناپسند شمرد و آزرده شد و در كار قوم بجه مشورت كرد. بدو گفتند كه آنها مردمي هستند صحراگرد و شتردار و گوسفنددار كه وصول به ديارشان دشوار است و سپاه سوي آنها نتواند رفت كه همه بيابان و صحرا است و از سرزمين اسلام تا آنجا يك ماه را هست، از سرزمينهاي بياباني و كوهستاني سخت كه نه آب در آن هست، نه كشت، نه منزلگاه، نه قلعه. و هر كس از ياران سلطان كه وارد آن شود ميبايد براي همه مدتي كه پندارد در ديار آنها ميماند تا وقتي كه به سرزمين اسلام باز آيد، توشه برگيرد و اگر اقامت وي دراز شد و از آن مدت گذشت، او و همه همراهانش تلف ميشوند و مردم بجه آنها را به دست و بي نبرد ميگيرند، سرزمين، سرزمين آنها است و به سلطان خراج يا چيز ديگر نميدهند.
پس، متوكل از فرستادن سپاه سوي آنها، خودداري كرد، و كارشان فزوني گرفت و جرئتشان بر مسلمانان سختتر شد، چندان كه مردم علياي سرزمين مصر (صعيد) از آنها، بر جانهاي خويش و فرزندانشان بيمناك شدند.
پس متوكل محمد بن عبد الله را كه به نام قمي شهره بود به نبرد آنها گماشت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6055
و كمكهاي آن ولايتها را كه قفط است و اقصر و اسنا و ارمنت و اسوان بدو سپرد و دستورش داد كه با قوم بجه نبرد كند و مكاتبه وي با عنبسة بن اسحاق ضبي باشد كه عامل جنگ مصر بود. به عنبسه نوشت كه هر چه را از سپاه و شاكريان مقيم مصر حاجت دارد بدو دهند. عنبسه نياز وي را از اين بابت برطرف كرد، قمي سوي سرزمين بجه روان شد، همه كساني كه در معدنها كار ميكردند با گروهي بسيار داوطلب بدو پيوستند و جمع همراهان وي از سوار و پياده نزديك به بيست هزار- كس شد، كس به قلزم فرستاد و هفت كشتي به دريا روان كرد، پر از آرد و روغن و خرما و سويق و جو و گروهي از ياران خويش را بگفت كه آن را به دريا ببرند، تا به ساحل، دريا، در سرزمين بجه، به نزد وي رسند.
قمي همچنان در سرزمين بجه برفت تا از معدنهاي طلا گذشت و به نزد حصارها و قلعههايشان رسيد، شاه بجه كه نامش علي بابا [1] بود و نام پسرش لعيس، با سپاهي انبوه و شماري دو برابر همراهان قمي، به مقابله وي برون شد. مردم بجه بر شتران خويش بودند و نيزههاي كوتاه داشتند، شترانشان تندرو بود و همانند شتران مهاري اصيل، چند روز رو به رو ميشدند و زد و خوردي ميكردند اما به درستي نبرد نميكردند. شاه بجه با قمي جنگ و گريز ميكرد كه روزها طي شود، به اين اميد كه توشه و علوفهاي كه با آنها بود تمام شود و توانشان نماند و از لاغري بيجان شوند و مردم بجه آنها را با دست بگيرند.
وقتي بزرگ بجه پنداشت كه توشهها تمام شده، هفت كشتي كه قمي بار كرده بود بيامد و به يكي از كنارههاي دريا رسيد، در محلي به نام صنجه. قمي گروهي از ياران خويش را آنجا فرستاد كه كشتيها را از دست اندازي بجه حفاظت كنند و هر چه را كه در آن بود بر ياران خويش پخش كرد كه از توشه و علوفه گشايش يافتند.
______________________________
[1] نشاني از نفوذ زبان پارسي در عمق صحراهاي دور (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6056
و چون علي بابا سر بجه را بديد آهنگ نبردشان كرد و بر ضد آنها آمادگي گرفت، وقتي تلاقي شد پيكاري سخت كردند، شتراني كه مردم بجه بر آن به پيكار بودند، سركش بود و از هر چيز هراسان ميشد. وقتي قمي اين را بديد همه زنگهاي شتران و اسبان را كه در سپاه وي بود فراهم آورد و به كردن اسبان بست. آنگاه به قوم بجه هجوم برد كه شترانشان از صداي زنگها گريزان شد و سخت بترسيد و آنها را به كوهها و درهها برد، و به هر سوي پراكنده كرد. قمي با ياران خويش از دنبالشان رفت و از آنها كشت و اسير گرفت، تا شب او را بگرفت [1]، و اين در اول سال دويست و چهل و يكم بود. آنگاه به اردوگاه خويش بازگشت و كشتگان را شمار نتوانست كرد از بس كه فزون بودند.
صبحگاهان قمي ديد كه گروهي از پيادگان را فراهم آوردهاند و به جايي رفتهاند كه از تعقيب قمي ايمن باشند، شبانگاه قمي با سواران خويش به آنها رسيد شاهشان گريخت كه تاج و اثاث او را بگرفت. آنگاه علي بابا امان خواست بشرط آنكه وي را به مملكتش [2] و ديارش باز گردانند. قمي وي را امان داد و او خراج مدتي را كه نداده بود و چهار سال بود، بداد، براي هر سال چهار صد مثقال، علي بابا پسرش لعيس را بر مملكت خويش جانشين كرد و قمي با علي بابا به در متوكل بازگشت كه آخر سال دويست و چهل و يكم آنجا رسيد، و اين علي بابا پيراهن ديبا پوشيد با عمامه سياه و جهاز ديبا و جل [3] هاي ديبا بر شتر خويش نهاد و به نزد باب العامه بايستاد، با گروهي از مردم بجه، نزديك به هفتاد نوجوان، بر شتران جهاز دار كه نيزههاي كوتاه داشتند و سرهاي گروهي كه از سپاهشان كشته شده بود و قمي آنها را كشته بود، بر آن بود.
______________________________
[1] عبارت متن: ادركه الليل
[2] كلمه متن
[3] كلمه متن: جلال. جمع جل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6057
متوكل بگفت تا آنها را از قمي بگيرند، به روز قربان سال دويست و چهل و- يكم.
آنگاه متوكل ديار بجه و راه ميان مصر تا مكه را به سعد خادم ايتاخي سپرد و سعد محمد بن عبد الله قمي را بر آن گماشت. قمي با علي بابا برفت، وي همچنان بر دين خويش بود، يكي گويد كه بتي از سنگ با وي ديده بود همانند كودكي كه بر آن سجده ميبرد.
در اين سال، در جمادي الاخر، يعقوب بن ابراهيم كه به نام قوصره شهره بود، درگذشت.
در اين سال، سالار حج، عبد الله بن محمد بود.
در اين سال جعفر بن دينار حج كرد، وي عامل راه بود و حادثات ايام حج.
آنگاه سال دويست و چهل و دوم درآمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و چهل و دوم بود
از جمله حوادث سال، زلزلههاي هولانگيزي بود كه در قومس و روستاهاي آن رخ داد، در ماه شعبان، كه خانهها را ويران كرد و بسيار كس از مردم آنجا كه ديوارها بر آنها افتاده بود جان دادند، گويند: شمارشان به چهل و پنجهزار و نود و شش كس رسيد، كه بيشتر آن در دامغان بود.
گويند كه در اين سال در فارس و خراسان زلزلهها بود و صداهاي ناهنجار، در يمن نيز نظير آن بود، بعلاوه زمين فرو بردني كه در آنجا رخ داد.
در اين سال، از آن پس كه علي بن يحيي ارمني از غزاي تابستاني بازآمد، روميان از ناحيه شمشاط بيامدند تا نزديك آمد رسيدند. آنگاه از مرزهاي جزيره در آمدند و چند دهكده را غارت كردند و نزديك ده هزار كس را اسير گرفتند. ورودشان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6058
از جانب ابريق بود از دهكده قربياس. عمر بن عبد الله اقطع با گروهي از داوطلبان به دنبالشان بودند اما به هيچيك از آنها نرسيدند. به علي بن يحيي ارمني نوشته شد كه به هنگام زمستان نيز سوي ديار روميان رود.
در اين سال متوكل، عطارد را بكشت. وي مردي نصراني بوده كه اسلام آورده بود و سالهاي بسيار بر مسلماني مانده بود، آنگاه مرتد شده بود. از او خواستند كه توبه كند اما بازگشت به مسلماني را نپذيرفت كه گردنش را زدند، دو روز رفته از شوال، و به نزد باب العامه وي را بسوختند.
در اين سال، در ماه رجب، ابو حسان زيادي، قاضي سمت شرقي، بمرد.
در اين سال حسن بن علي بن جعد، قاضي شهر منصور درگذشت.
در اين سال عبد الصمد بن موسي عباسي كه ولايتدار مكه بود، سالار حج شد.
جعفر بن دينار در اين سال حج كرد، وي عامل راه مكه بود، حادثات ايام حج نيز با وي بود آنگاه سال دويست و چهل و سوم درآمد.
سخن از حادثاتي كه به سال دويست و چهل و سوم بود
از جمله آن بود كه ده روز مانده از ذي قعده متوكل سوي دمشق رفت و قربان را آنجا كرد. وقتي حركت ميكرد يزيد بن محمد مهلبي شعري گفت به اين مضمون:
«گمان دارم از آن هنگام «كه امير مؤمنان آهنگ رفتن كرد «شام عراق را به شماتت گرفت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6059
«اگر عراق و ساكنان آنجا را رها كني «باشد كه زن زيبا نيز دچار طلاق شود.» در اين سال، در ماه شعبان ابراهيم بن عباس درگذشت و متوكل ديوان املاك را به حسن بن مخلد سپرد كه نايب ابراهيم بود. هاشم بن بنجور نيز به ماه ذي حجه درگذشت.
در اين سال سالار حج عبد الصمد بن موسي بود. جعفر بن دينار نيز حج كرد.
وي عامل راه مكه و حادثات ايام حج بود.
آنگاه سال دويست و چهل و چهارم درآمد.
سخن از حادثاتي كه به سال دويست و چهل و چهارم بود
از جمله آن بود كه متوكل وارد دمشق شد، به ماه صفر. از آن وقت كه از سامره درآمد تا وقتي كه به دمشق درآمد نود و هفت روز بود، و به قولي هفتاد و هفت روز. قصد داشت آنجا مقيم شود، ديوانهاي ملك را آنجا برد و بگفت تا آنجا بنيان نهند، تركان در باره مقرريهاي خويش و مقرريهاي عيالانشان به جنبش آمدند و بگفت تا چيزي به آنها دادند كه رضايت آوردند. آنگاه شهر بيماري زاي شد، از آن رو كه هواي آنجا سرد است و مرطوب و آب سنگين، هر پسينگاه آنجا باد وزيدن ميگيرد و همچنان سختتر ميشود تا بيشتر شب بگذرد. كك بسيار دارد. قيمتها در آنجا گران شد و برف مانع رهگذر و آذوقه شد.
در اين سال، در ربيع الاول، متوكل از دمشق بغا را به غزاي روم فرستاد كه غزاي تابستاني كرد و صمله را گشود.
متوكل دو ماه و چند روز در دمشق ببود. آنگاه سوي سامرا بازگشت. هنگام بازگشت از ساحل فرات رفت آنگاه به راه انبار بگشت، آنگاه از انبار از راه حرف
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6060
سوي سامره رفت و به روز دوشنبه هفت روز مانده از جمادي الاخر وارد آن شد.
در اين سال، چنانكه بعضيها پنداشتهاند، متوكل ابو الساج را به جاي جعفر بن دينار بر راه مكه گماشت، اما به نزد من درست اينست كه وي را به سال دويست و- چهل و دوم بر راه مكه گماشت.
در اين سال، چنانكه گويند نيزه كوتاهي را كه از آن پيمبر صلي الله عليه و سلم بوده بود و عنزه [1] نام داشت به نزد متوكل آوردند. گويند عنزه از آن نجاشي شاه حبشه بوده بود، كه به زبير بن عوام بخشيد و زبير آن را به پيمبر خداي صلي الله عليه- و سلم بخشيد و به نزد اذانگويان بود كه در عيد قربان و فطر آنرا پيش روي پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم ميبردند و در عرصه پيش روي او به زمين ميكوفتند كه مقابل آن نماز ميكرد.
متوكل بگفت تا نيزه كوتاه را پيش روي او ببرند كه سالار نگهبانان آنرا پيش روي وي ميبرد و نيزه كوتاه وي را نايب سالار نگهبانان ميبرد.
در اين سال متوكل بر بختيشوع خشم آورد و مالش را بگرفت و او را به بحرين تبعيد كرد و يك بدوي شعري گفت بدين مضمون:
«چه خشمي بود كه به مقدار آمد.
«و شير قدرتمند از آن به هيجان آمد.
«بختيشوع هنگامي كه در باره سروران با هوش «و اميران پيشرو نكوكار «و وليعهدان سرور منتخب
______________________________
[1] در اينجا تساهلي هست: عنزه اسم عام هر نيزه كوتاه است و آنرا با الف و لام، عهده ذهني يا ذكري، يعني تذكاري، خاص نيزه پيمبر خداي كرده بودند، چون برد و چوب خاص او صلي الله عليه و سلم كه آنرا البرد و القضيب ميگفتند، بمعني آن برد و آن قضيب. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6061
«و وابستگان و فرزندان آزادگان «سعايت ميكرد، از آن غافل بود.
«وي را در بيابانهاي هراسانگيز افكند «در كنار بحرين تا زبونش كند.» در اين سال عيد قربان مسلمانان و شعانين نصاري و عيد فطر يهود به يك روز شد.
در اين سال، سالار حج عبد الصمد بن موسي بود.
آنگاه سال دويست و چهل و پنجم درآمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و چهل و پنجم بود
اشاره
در اين سال متوكل دستور داد ما حوزه را بنيان كنند و آنرا جعفري نام كرد.
در آنجا سرداران و ياران خويش را تيول داد و در بنيان آن بكوشيد، در محمديه جاي گرفت كه بنيان جعفري را به سر برد. بگفت تا قصر المختار و البديع را ويران كنند و چوب ساج آنرا به جعفري ببرند. چنانكه گفتهاند بيشتر از دو هزار هزار دينار بر آن خرج كرد و قاريان را آنجا فراهم آورد كه قرآن خواندند، عمله طرب [1] نيز حضور يافتند و يك هزار هزار درم به آنها بخشيد. وي و خواص يارانش آنجا را متوكليه ميناميدند. در آنجا قصري ساخت و آنرا لؤلوه نام كرد كه مانند آن به بلندي ديده نشده بود. بگفت تا نهري بكنند و سر آنرا پنج فرسنگ بالاي ما حوزه آغاز كنند در محلي به نام كرمي كه از دهانه شهر تا ما حوزه اطراف را مشروب كند. بگفت تا جبلتا و خصاصه بالا و پايين و كرمي را بگيرند و مردم آنجا را به فروش منزلهايشان وادار كنند، كه به اين كار مجبورشان كردند تا زمين و منزلهاي همه اين دهكدهها از آن وي باشد و از آنجا برونشان كند. براي خرج نهر دويست هزار دينار معين كرد و در ذي- حجه سال دويست و چهل و پنجم كار مخارج را به دليل پسر يعقوب نصراني، دبير بغا،
______________________________
[1] تعبير متن: اصحاب الملاهي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6062
سپرد. براي كندن نهر دوازده هزار كس را به كار گرفت كه در آن كار ميكردند-، دليل همچنان به كار آن ميپرداخت و مال از پي مال ميفرستاد و بيشتر آن را بر دبيران سر شكن ميكرد، تا متوكل كشته شد و كار نهر تعطيل شد و جعفريه [1] ويران شد و فرو ريخت و كار نهر به سر نرسيد.
در اين سال در ديار مغرب زلزله شد چندان كه قلعهها و منزلها و پلها ويران شد و متوكل بگفت تا سه هزار هزار درم بر كساني كه منزلشان آسيب ديده بود پخش كنند. در بغداد نيز در عسكر مهدي زلزله شد، در مداين نيز زلزله شد.
در اين سال شاه روم گروهي از اسيران مسلمانان را فرستاد و پيام داد و خواست تا اسيراني را كه به نزد وي بودند مبادله كنند، كسي كه از جانب فرمانرواي روم به رسالت به نزد متوكل آمده بود پيري بود به نام اطروبيليس كه هفتاد و هفت مرد از اسيران مسلمانان را همراه داشت كه ميخائيل پسر توفيل شاه روم به متوكل پيشكش كرده بود، ورود وي به نزد متوكل پنج روز مانده از صفر اين سال بود كه بنزد شنيف خادم جايش دادند. پس از آن متوكل نصر بن از هر شيعي را، با فرستاده فرمانرواي روم روانه كرد كه در همين سال برفت اما پيش از سال دويست و چهل و ششم مبادله انجام نگرفت.
گويند: در اين سال به ماه شوال در انطاكيه زلزلهاي بود و تكاني كه بسيار مردم بكشت و هزار و پانصد خانه از آن شهر ويران شد و نود و چند برج از حصار آن بيفتاد از شكاف خانهها صداهاي هولانگيز شنيدند كه وصف آن ندانستند گفت و مردم شهر به صحراها گريختند. كوه آنجا كه درخت و گياه نداشت پاره پاره شد و به دريا افتاد كه در آن روز دريا طوفاني شد و دودي سياه و تاريك و بد بو از آن برخاست و نهري كه يك فرسنگي شهر بود فرو رفت و كس ندانست كجا رفت.
______________________________
[1] متن چنين است. چنانكه: ديديم. در آغاز اين گفتگو در صفحه پيش كلمه جعفري آمده بود و اينجا جعفريه شد از اينگونه «آسانگيري» ها در متن مكرر هست كه به رعايت متن از همانند كردن آن معذور بودهام (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6063
و هم در اين سال، چنانكه گفتهاند، مردم تنيس ضجهاي دايم و هولانگيز شنيدند كه مردم بسيار از آن بمردند.
و هم در اين سال بالس ورقه و حران و راس عين و حمص و دمشق و رها و طرسوس و مصيصه و اذنه و كنارههاي شام بلرزيد، لاذقيه نيز بلرزيد و خانهاي از آن نماند و از مردم آن بجز اندكي جان نبردند، جبله نيز با مردمش نابود شد.
و هم در اين سال مشاش، چشمه مكه، فرو رفت تا آنجا كه بهاي يك مشك آب در مكه به هشتاد درم رسيد و مادر متوكل كس فرستاد كه چشمه شكافتند.
در اين سال اسحاق بن ابي اسرائيل و سوار بن عبد الله و هلال رازي درگذشتند.
و هم در اين سال نجاح بن سلمه به هلاكت رسيد.
سخن از اينكه چرا نجاح ابن سلمه به هلاكت رسيد؟
قسمتي از اخبار وي را كه ياد ميكنم حارث بن ابي اسامه به من گفته و قسمتي را ديگري گفته كه نجاح بن ابي سلمه بر ديوان سرنگوني [1] و تعقيب عاملان بود، پيش از آن دبير ابراهيم بن رياح جوهري بود و عهدهدار املاك بود. و چنان بود كه همه عاملان از او حذر ميكردند و حوايج وي را برآورده ميكردند و قدرت آن نداشتند كه چيزي را كه ميخواست از او منع كنند، بسا ميشد كه متوكل با وي همدمي ميكرد.
حسن بن مخلد و موسي بن عبد الله از خواص عبيد الله بن يحيي خاقاني بودند كه وزير متوكل بود و هر چه را دستورشان ميداد به نزد وي ميبردند. حسن بن مخلد
______________________________
[1] تعبير متن: ديوان التوقيع و التتبع علي العمال، توقيع كه بمعني امضا و پينوشت آمده در اينجا بحكم مقارنه با تتبع و كلمه «علي» و قرائن روشنتر كه در همين سرگذشت هست بمعني سرنگون كردن آمده (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6064
بر ديوان املاك بود و موسي بر ديوان خراج.
پس نجاح بن سلمه در باره حسن و موسي رقعهاي به متوكل نوشت و در آن ميگفت كه آنها خيانت آوردهاند و در كار خويش كوتاهي كردهاند و از آنها چهل هزار درم در ميآورد [1] متوكل نجاح را نزديك خواند و آن شب با وي بنوشيد و گفت: «اي نجاح هر كه ترا ياري نكند خدايش ياري نكند، صبحگاهان زود به نزد من آي تا آنها را به تو تسليم كنم.» صبحگاهان نجاح ياران خويش را مرتب كرده بود، گفته بود: «اي فلان تو حسن را بگير و اي فلان تو موسي را بگير.» صبح زود سوي متوكل رفت و عبيد الله را ديد. عبيد الله دستور داده بود نجاح را از متوكل باز دارند، بدو گفت: «اي ابو الفضل برو تا در اين باب بينديشيم و تو نيز بينديشي من چيزي به تو ميگويم كه صلاحت در آن است.» گفت: «چيست؟» گفت: «در ميان تو و آنها را به اصلاح ميارم، رقعهاي مينويسي كه نوشيده- بودهاي و از چيزها سخن آوردهاي كه ميبايد از نو در آن بنگري و من كار را به نزد امير مؤمنان اصلاح ميكنم.» و همچنان با وي خدعه كرد تا در باره آنچه دستورش ميداد، رقعهاي نوشت كه به نزد متوكل برد و گفت: «اي امير مؤمنان نجاح از آنچه ديشب گفته بود بازگشته، اينك رقعه موسي و حسن كه در باره وي آنچه را نوشتهاند، عهده ميكنند. آنچه را در باره وي عهده كردهاند ميگيري، آنگاه به آنها ميپردازي و از آنها نيز در حدود آنچه نجاح تعهد كرده ميگيري.» معتصم خرسند شد و در آنچه عبد الله گفته بود طمع بست و گفت: «نجاح را به آنها تسليم كن» پس حسن و موسي او را ببردند و دستور دادند كلاهش را كه حرير
______________________________
[1] عبارت متن، يستخرج منهما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6065
بود از سرش برگيرند كه سرما را احساس كرد و گفت: «واي تو اي حسن سردم شد.» پس بگفت تا كلاهش را به سرش نهادند، موسي او را به ديوان خراج برد و كس به طلب دو پسرش ابو الفرج و ابو محمد فرستادند، ابو الفرج گرفته شد و ابو محمد كه دخترزاده حسن بن شنيف بود گريخت، دبير وي اسحاق بن سعد قطربلي دستگير شد، با عبد الله بن مخلد معروف به ابن بواب كه از خواص نجاح بود.
نجاح و پسرش به نزد آنها در حدود يك صد و چهل هزار دينار مقر شدند بجز بهاي قصرها و فرشها و مستغلاتشان در سامره و بغداد، و به جز بسياري املاك ديگر.
دستور داده شد اين همه را بگيرند، چند بار به او تازيانه زدند به جايي كه محل زدن نبود، نزديك به دويست تازيانه، آنگاه وي را فشار دادند و خفه كردند، موسي فرانق و معلوف خفهاش كردند.
حارث ميگفت: «دو خايه او را فشردند تا جان داد.» صبحگاه روز دوشنبه هشت روز مانده از ذيحجه همين سال مرده بود، دستور داده شد او را غسل دهند و به گور كنند كه شبانگاه به گور شد.
پس از آن پسرش محمد و عبد الله بن مخلد و اسحاق بن سعد را نزديك پانصد و- پنجاه تازيانه زدند، اسحاق به پنجاه هزار دينار اقرار آورد، و عبد الله بن مخلد به پانزده هزار دينار و بقولي بيست هزار دينار. پسرش احمد دخترزاده حسن گريخته بود، پس از مرگ نجاح بر او دست يافتند كه در ديوان بداشته شد.
هر چه اثاث كه در خانه نجاح و پسرش ابو الفرج بود گرفتند، خانههايشان را نيز با املاكشان هر كجا بود مصادره كردند و عيالشان را بيرون كردند. ابن عياش را كه در ناحيه سواد نماينده نجاح بوده بود بگرفتند كه به بيست هزار دينار اقرار آورد، به طلب حسن بن سهل اهوازي و حسن بن يعقوب بغدادي به مكه فرستادند و گروهي را به سبب نجاح گرفتند كه بداشته شدند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6066
در سبب هلاكت نجاح، جز آنچه ياد كرديم نيز گفتهاند. گويند وي با عبيد الله ابن يحيي خاقاني ضديت [1] ميكرد. عبيد الله بر متوكل تسلط داشت كه وزارت و بيشتر كارهاي متوكل با وي بود و سرنگوني كسان با نجاح بود، وقتي متوكل مصمم شد جعفري را بنيان كند، نجاح كه جزو همدمان بود، بدو گفت: «اي امير مؤمنان، گروهي را نام ميبرم كه آنها را به من دهي تا از آنها مالهايي درآرم كه اين شهر خويش را با آن بنيان كني كه ترا براي بنيان آن، مال گزاف و فراوان بايسته است.» گفت: «نامشان را بيار» و او رقعهاي بداد كه در آن موسي بن عبد الملك و عيسي بن فرخانشاه نايب حسن بن مخلد و نيز حسن بن مخلد و زيدان بن ابراهيم، نايب موسي بن عبد الملك، و عبيد الله بن يحيي و دو برادرش عبد الله بن يحيي و زكريا و ميمون بن ابراهيم و محمد بن موسي منجم و برادرش احمد بن موسي و علي بن يحيي منصوري و جعفر معلوف، متصدي وصول ديوان خراج، و جز آنها، نزديك به بيست كس را نام برد.» و اين به نزد متوكل سخت پسنديده افتاد و گفت:
«صبحگاهان بيا.» و چون صبح شد در اين ترديد نداشت. اما عبيد الله بن يحيي با متوكل گفتگو كرد، بدو گفت: «اي امير مؤمنان ميخواهد، دبير و سردار و عاملي را نگذارد و همه را سرنگون كند، اي امير مؤمنان پس كي به كارها ميپردازد؟» صبحگاهان نجاح بيامد كه عبيد الله او را در مجلس خويش نشانيدي و براي وي اجازه نگرفت. عبيد الله، موسي بن عبد الملك و حسن بن مخلد را احضار كرد و به آنها گفت: «اگر نجاح به نزد امير مؤمنان درآيد شما را به آنها ميدهد كه ميكشدتان و هر چه را داريد ميگيرد. بايد رقعهاي به امير مؤمنان بنويسيد و ضمن آن در مورد
______________________________
[1] تعبير متن: يضاد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6067
وي دو هزار هزار دينار تعهد كنيد.» آنها نيز به خط خويش رقعهاي نوشتند كه عبيد الله بن يحيي آنرا رسانيد و ميان امير مؤمنان و نجاح و موسي بن عبد الملك و حسن بن مخلد، رفتن و آمدن گرفت و همچنان به درون ميشد و برون ميشد و موسي و حسن را ياري ميداد، سپس آنها را به نزد متوكل برد كه اين را تعهد كردند و با آنها برون شد و نجاح را به ايشان داد.
كسان همگي از خواص و غير خواص ترديد نداشتند كه آنها و عبيد الله- ابن يحيي به نجاح تسليم ميشوند به سبب سخني كه ميان وي و متوكل رفته بود.
پس نجاح را گرفتند، موسي بن عبد الملك شكنجه كردن وي را عهده كرد، وي را در ديوان خراج در سامرا بداشت و پياپي او را تازيانه ميزد.
متوكل دستور داد از دبير نجاح، اسحاق بن سعد كه كارهاي خصوصي وي و كار املاك يكي از پسرانش را به عهده داشت، پنجاه و يك هزار دينار غرامت بگيرند، در اين با قسم ياد كرد و گفت: «به روزگار واثق كه نايب عمر بن فرج بود پنجاه دينار از من گرفت تا مقرريهاي مرا پرداخت. به جاي هر دينار يك هزار بگيريد و يك هزار فزونتر چنانكه فزونتر گرفت.» سه سهم بر وي نهادندو آزادش نكردند تا هفده هزار- دينار به نقد بداد و از آن پس كه براي باقيمانده، كفيلان از او گرفتند، آزادش كردند.
عبد الله بن مخلد را نيز گرفتند و هفده هزار دينار غرامت از او گرفتند. عبيد الله، حسين- ابن اسماعيل را كه يكي از حاجبان متوكل بود همراه عتاب بن عتاب با پيام متوكل فرستاد كه اگر نجاح اقرار نكرد و آنچه را در باره وي گفتهاند نپرداخت پنجاه تازيانه به او بزنند كه زدند آنگاه به روز ديگر همان را تكرار كرد، سپس به روز سوم همان را تكرار كرد. نجاح گفت: «به امير مؤمنان بگوييد كه من مردنيم.» موسي بن عبد الملك، جعفر معلوف را كه دو كس از دستياران ديوان خراج را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6068
به دستياري خويش داشت بگفت تا مرديهاي وي را فشردند تا سرد شد. صبحگاهان بر نشست و به نزد متوكل رفت و رخداد مرگ نجاح را بدو خبر داد. متوكل به آنها گفت: «من مالم را كه تعهد كردهايد ميخواهم.» آنها به چارهجويي افتادند و برخي از اموال وي و اموال پسرش را گرفتند، ابو الفرج را كه از جانب ابو صالح- ابن يزداد، بر ديوان زمام (نظارت) املاك بود بداشتند و همه اثاث و مجموع املاك وي را بگرفتند، و املاك نجاح را بنام امير مؤمنان نوشتند، از ياران وي نيز چيزهايي گرفتند.
غالبا متوكل هر وقت مينوشيد به آنها ميگفت: «دبيرم را به من پس بدهيد و گر نه مال را بياريد» و سرنگوني ديوان عامه را به عبيد الله بن يحيي سپرد كه يحيي بن عبد الرحمن خاقاني پسر عموي خويش را بر آن جانشين كرد.
موسي بن عبد الملك و حسن بن مخلد بدينسان ببودند و متوكل اموالي را كه بابت نجاح تعهد كرده بودند مطالبه ميكرد و چندان وقتي از اين نگذشت كه موسي- ابن عبد الملك از جعفري به بدرقه متوكل برنشست كه آهنگ سامرا داشت و به منزل خويش در جوسق [1] ميرفت، لختي با وي برفت تا آنجا رسيد، آنگاه بازگشت. در آن اثنا كه راه ميسپرد به همراهان خويش بانگ زد: «بگيريدم.» سوي وي شتافتند كه فلج شده روي دستهايشان افتاد. وي را به منزلش بردند، آن روز و شب را گذرانيد آنگاه جان داد و ديوان خراج نيز به عبيد الله بن يحيي خاقاني سپرده شد كه احمد بن- اسرائيل دبير معتز را كه جانشين وي بر دبيري معتز، نيز بود بر آن جانشين كرد.
قصافي در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«نجاح از صولت روزگار بيم نداشت «تا وقتي كه به چنگ موسي و حسن افتاد.
«پيوسته نعمت آزادگان را ميگرفت «و چنان شد كه مال و تن وي گرفته شد.»
______________________________
[1] نام چند دهكده در اطراف بغداد و جاهاي ديگر.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6069
در اين سال بختيشوع طبيب يكصد و پنجاه تازيانه خورد و قيد سنگين بر او نهادند و در مطبق زنداني شد، در ماه رجب.
در اين سال روميان بر سميساط هجوم آوردند و كشتار كردند و نزديك پانصد كس را بكشتند و اسير گرفتند. علي بن يحيي ارمني به غزاي تابستاني رفت مردم لولوه تا مدت سي روز نگذاشتند سالارشان به قلعه بالا رود، پس شاه روم بطريقي را سوي آنها فرستاد كه براي هر كدامشان يك هزار دينار تعهد كند كه لولوه را بدو تسليم كنند كه وي را به نزد خويش بالا بردند، مقرريهاي گذشته با هر چه ميخواستند به آنها داده شد، سپس لولوه و بطريق را به بلكاجور تسليم كردند به ماه ذي حجه. بطريقي كه فرمانرواي روم سوي آنها فرستاده بود لغثيط نام داشت، وقتي مردم لولوه او را به بلكاجور و به قولي به علي بن يحيي ارمني تسليم كردند، وي را به نزد متوكل برد، متوكل نيز او را به فتح بن خاقان داد كه اسلام بر او عرضه كرد كه نپذيرفت. گفتند:
«ترا ميكشيم.» گفت: «شما بهتر دانيد» شاه روم نامه نوشت و به جاي او هزار كس از مسلمانان را ميداد.
در اين سال سالار حج محمد بن سليمان عباسي بود كه به نام زينبي شهره بود، وي ولايتدار مكه بود.
نوروز متوكل كه با تاخير آن به خراجپردازان ارفاق كرد، روز شنبه يازده روز رفته از ماه ربيع الاول اين سال بود، هفده روز رفته از حريران و بيست و هشت روز رفته از ارديوهشت ماه. [1] بحتري طايي شعري گفت به اين مضمون:
«روزي نيروز به روزگاري بازگشت «كه اردشير آنرا نهاده بود.»
______________________________
[1] كلمه متن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6070
آنگاه سال دويست و چهل و ششم درآمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و چهل و ششم بود
: از جمله، غزاي تابستاني عمر بن عبد الله اقطع بود كه هفت هزار سر [1] آورد و غزاي قربياس كه پنجهزار [2] سر آورد و غزاي فضل بن قارن بود به دريا با بيست كشتي كه قلعه انطاكيه را بگشود و غزاي تابستاني علي بن يحيي ارمني كه پنجهزار سر [3] آورد، با نزديك ده هزار اسب و يابو و خر.
در اين سال متوكل به شهري كه در ماحوزه بنيان كرده بود انتقال يافت و به روز عاشوراي همين سال در آنجا منزل گرفت.
در اين سال، در ماه سفر مبادله اسيران بود به دست علي بن يحيي ارمني كه دو هزار و سيصد و شصت و هفت كس را عوض داد، بعضيها گفتهاند مبادله اسيران در اين سال در جمادي الاول انجام گرفت.
از نصر بن از هر شيعي كه در كار مبادله اسيران از جانب متوكل به نزد فرمانرواي روم فرستاده شده بود، آوردهاند كه گويد: وقتي به قسطنطنيه شدم با جامه سياه و شمشير و خنجر و كلاه درازم به خانه ميخائيل شاه رفتم و ميان من و بطرناس، دايي شاه، گفتگو رفت كه وي سرپرست امور شاه بود. نخواستند مرا با شمشير و جامه سياهم به درون بزند، گفتند: «باز گرد.» و من بازگشتم كه از راه بازم بردند، هديههايي همراه داشتم، نزديك به يك هزار نافه مشك بود و جامههاي حرير و زعفران بسيار و تحفههاي ديگر. به فرستادگان بر جان و ديگران كه به نزد وي آمده بودند اجازه ورود داده بود، هديههايي را كه همراه من بود با من بياوردند و من به نزد وي درآمدم، بر تختي بود بالاي تختي ديگر و بطريقان به دور وي ايستاده بودند. سلام گفتم و بر كنار تخت بزرگ نشستم كه براي من جايگاهي مهيا شده بود. هديهها را
______________________________
[1، 2، 3] كلمه متن در هر سه جا «راس» است كه معمولا بمعني سر بريده بكار ميرود، تواند بود كه بمعني اسير باشد قرينهاي بر ترجيح يكي از دو معني بدست نيست (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6071
پيش روي وي نهادم. سه ترجمان پيش روي وي بودند يكي غلام فراش كه از آن مسرور خادم بوده بود و غلامي از آن عباس بن سعيد جوهري و ترجمان قديمي او كه سرجون نام داشت.
گفتند: «با وي چه بگويم؟» گفتم: «بر آنچه من ميگويم چيزي نيفزاييد» و آنها، ترجمه گفتار مرا آغاز كردند. هديهها را پذيرفت و نگفت كه چيزي از آنرا به كسي بدهند. مرا نزديك برد و حرمت كرد و منزلي در نزديكي خويش براي من معين كرد، پس برون شدم و در منزل خويش جاي گرفتم. مردم لولوه با ابراز رغبت به نصرانيت به نزد وي آمدند و گفتند كه با وي هستند و دو كس از مسلماناني را كه آنجا گروگان بودند آورده بودند.
نزديك چهار ماه از من تغافل كرد، تا نامه آمد كه مردم لولوه مخالفت آوردهاند و فرستادگان وي را گرفتهاند و عربان بر آنجا تسلط يافتهاند، كه گفتگو با مرا از سر گرفتند و كار مبادله ميان من و آنها بريده شد كه همه كساني را كه به نزد آنها بود بدهند، من نيز همه كساني را كه به نزد من بود بدهم كه كمي بيشتر از هزار بودند اما جمع اسيراني كه به دست آنها بود بيشتر از هزار بود، از جمله ده زن بودند كه ده كودك همراه داشتند.
گفتم داييش قسم ياد كند وي از جانب ميخائيل قسم ياد كرد، گفتم: «اي شاه دايي تو مرا به قسم خواندند. براي من قسم ياد كرد، اين قسم براي تو الزام آور هست؟.» با حركت سر گفت: «آري» من از وقتي كه به ديار روم درآمده بودم نشنيده بودم كه سخن كند، ترجمان سخن ميكرد و او ميشنيد و با حركت سر ميگفت: «آري، يا نه.» و سخن نميكرد، داييش مدبر كارهاي وي بود.
من از نزد وي با اسيران به بهترين وضعي برون شدم، وقتي به محل مبادله رسيديم همه آنها را به يكجا رها كرديم و آنها نيز به يكجا رها كردند، شمار مسلماناني كه به دست ما شدند، بيشتر از دو هزار بودند كه تعدادي از آنها نصراني شده بودند،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6072
كمي بيشتر از هزار نيز به دست آنها شد كه همه نصراني بودند.
شاه روم به آنها گفت: «هيچيك از شما را نميپذيريم تا به محل مبادله برسيد هر كه ميخواهد او را به نصرانيت بپذيرم بايد از محل مبادله بازگردد و گر نه ضامن بدهد و با ياران خويش برود.» بيشتر كساني كه نصراني شده بودند از مغرب بودند و بيشترشان در قسطنطنيه نصراني شده بودند. در آنجا دو زرگر بودند كه نصراني شده بودند، و با اسيران نكويي ميكردند. در ديار روم از اسيراني كه شاه بدانها دست يافته بود بيشتر از هفت كس نماند، پنج كس را از سقليه آورده بودند كه من عوضشان را دادم بشرط آنكه آنها را سوي سقليه فرستند و دو كس از گروگانهاي لولوه بودند كه آنها را واگذاشتم و گفتم بكشيدشان كه آنها راغب نصرانيتند.
در اين سال، در ماه شعبان و رمضان، بيست و يك روز در بغداد باران باريد چندانكه روي آجرها [1] علف روييد.
در اين سال متوكل نماز عيد فطر را در جعفريه كرد، عبد الصمد بن موسي نيز در مسجد جامع آنجا نماز كرد و هيچكس در سامرا نماز عيد نكرد.
در اين سال خبر آمد كه در كوچهاي در ناحيه بلخ كه منسوب به دهقانان بود خون تازه باريده است.
در اين سال سالار حج محمد بن سليمان زينبي بود.
محمد بن عبد الله طاهري در اين سال حج كرد و اعمال ايام حج بدو سپرده شد.
در اين سال مردم سامرا به روز دوشنبه قربان كردند، به سبب ديدار هلال، و مردم مكه به روز سه شنبه.
آنگاه سال دويست و چهل و هفتم درآمد.
______________________________
[1] كلمه متن اجاجير، جمع آجر به صيغه عربي.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6073
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و چهل و هفتم بود
اشاره
از جمله حوادث سال كشته شدن متوكل بود
سخن از سبب كشته شدن متوكل و اينكه چگونه كشته شد؟
ابو جعفر گويد: به من گفتهاند كه سبب آن بود كه متوكل دستور داده بود نامهها انشاء كنند در باره اينكه املاك وصيف را در اصفهان و جبل بگيرند و تيول فتح بن خاقان كنند. نامهها در اين باب نوشته شد و به ديوان خاتم رفت كه فرستاده شود، به روز پنجشنبه پنج روز رفته از شعبان.
گويد: اين خبر به وصيف رسيد و دستوري كه در باره وي داده بود بر او مسلم شد. و چنان بود كه متوكل ميخواست به روز جمعه ماه رمضان، آخرين جمعه ماه، نماز جماعت كند، از اول رمضان ميان مردم شايع شده بود كه امير مؤمنان در آخرين جمعه ماه نماز جماعت ميكند، به اين سبب مردم فراهم شده بودند و بسيار شده بودند، بني هاشم نيز از بغداد برون شده بودند كه وقتي او بر مينشيند تظلم نامهها بدو دهند و با وي سخن كنند. وقتي روز جمعه رسيد خواست براي نماز برنشيند، عبيد الله بن يحيي و فتح بن خاقان بدو گفتند: «اي امير مؤمنان! مردمان فراهم آمدهاند و بسيار شدهاند، مردم خاندان تو و كسان ديگر كه بعضي به تظلم آمدهاند و بعضي به طلب حاجت، امير مؤمنان از گرفتگي تو و كسان ديگر كه بعضي به تظلم آمدهاند و بعضي به طلب حاجت، امير مؤمنان از گرفتگي سينه و تب به رنج در است، اگر امير مؤمنان چنان بيند كه به يكي از وليعهدان بگويد كه نماز كند و ما همگي با وي باشيم، چنين كند.» گفت: «راي من چنين است كه راي شماست.» پس به منتصر گفت نماز كند و چون منتصر برخاست كه به آهنگ نماز برنشيند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6074
گفتند: «اي امير مؤمنان، ما رايي داريم و نظر امير مؤمنان برتر است.» گفت: «چيست؟ به من بگوييد.
گفتند: «اي امير مؤمنان! به عبد الله المعتز بالله بگوي نماز كند كه در اين روز شريف وي را حرمت كرده باشي كه مردم خاندان وي و همه مردم فراهم آمدهاند و خدا وي را به كمال رسانيده است.» گويد: و چنان بود كه يك روز پيش از آن براي معتز فرزندي آمده بود، پس به معتز دستور داد كه بر نشست و نماز جماعت كرد. منتصر در منزل خويش كه در جعفريه بود بماند و اين از جمله چيزها بود كه وي را بيشتر بر ضد متوكل تحريك كرد.
وقتي معتز از سخنراني خويش فراغت يافت عبيد الله بن يحيي و فتح بن خاقان برخاستند و دو دست و دو پاي وي را ببوسيدند. معتز نماز را به سر برد و بازگشت.
آنها نيز با وي بازگشتند، مردم نيز با آنها در موكب خلافت بودند و انبوهي پيش روي او بود تا به نزد پدر خويش رفت، و آن دو با وي بودند، داود بن محمد طوسي نيز با وي درآمد.
داود گفت: «اي امير مؤمنان به من اجازه ده سخن كنم.» گفت: «بگوي».
گفت: «اي امير مؤمنان بخدا امين و مأمون و معتصم را كه درود خداي بر آنها باد، ديدهام، الواثق بالله را نيز ديدهام، اي امير مؤمنان، بخدا هيچكس را بر منبر نيكقوامتر و خوش بديههتر و بلندصداتر و شيرين بيانتر و سخندانتر از المعتز بالله نديدم كه خدايش به بقاي تو عزيز بدارد و ترا و ما را از زندگاني وي بهرهور كند.
متوكل بدو گفت: «خدايت خير بشنواند و ما را از تو بهرهور كند.» و چون روز شنبه آمد كه روز فطر بود، متوكل سستياي يافت و گفت: «به منتصر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6075
بگوييد با مردم نماز جماعت كند.» عبيد الله بن يحيي خاقاني بدو گفت: «اي امير مؤمنان، مردمان به روز جمعه در انتظار ديدار امير مؤمنان بودند كه فراهم آمده بودند و بسيار شده بودند، اما امير مؤمنان برننشست. بيم داريم كه اگر بر ننشيند مردم در باره سبب آن شايعه گويي كنند و در مورد آن سخن كنند. اگر امير مؤمنان چنان بيند كه با برنشستن خويش دوستان را خرسند كند و دشمنان را سركوب كند، چنين كند.
پس متوكل بگفت تا براي برنشستن وي آمادگي گيرند و مهيا شوند كه برنشست و با مردمان نماز جماعت كرد و به منزل خويش بازگشت و آن روز و روز بعد ببود و هيچكس از همدمان خويش را نخواند.
گويند: به روز فطر برنشست، مردم در حدود چهار ميل براي وي صف كشيده بودند و كسان پيش روي او پياده ميرفتند، با مردم نماز جماعت كرد و چون به قصر خويش بازگشت يك مشت خاك برگرفت و بر سر خويش نهاد. در اين باب با وي سخن كردند گفت: «كثرت اين جمع را بديدم و ديدم كه آنها زير فرمان منند، خواستم نسبت به خداي عز و جل تواضع كنم.» و چون روز بعد از فطر شد هيچكس از همدمان خويش را نخواند و چون روز سوم شد كه روز سه شنبه بود، سه روز رفته از شوال، صبحگاهان با نشاط و خوشدل و خرسند بود و گفت: «گويي احساس غليان خون ميكنم.» طيفوري و ابن ابرش كه طبيبان وي بودند گفتند: «اي امير مؤمنان، خدا براي تو نيكي اراده كند خون بگير» كه بگرفت، آنگاه به گوشت گوسفند رغبت آورد كه بگفت تا پيش روي وي آوردند و آنرا به دست خويش برگرفت.
از ابن حفصي نغمه گر آوردهاند كه وي در آن مجلس حضور داشته بود.
ابن حفصي گويد: «از آنها كه (به نزد وي) ميخوردند كس نبود بجز من و عثعث و زنام و بنان، غلام احمد بن يحيي كه با منتصر آمده بود.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6076
گويد: متوكل و فتح بن خاقان با هم ميخوردند، ما به يك سوي بوديم و مقابل آنها. همدمان جدا بودند و در اطاقهايشان بودند و هنوز هيچيك از آنها را نخوانده بود.
ابن حفصي گويد: امير مؤمنان به من نگريست و گفت: «تو و عثعث پيش روي من بخوريد، نصر بن سعيد جهبذ نيز با شما بخورد.
گويد: گفتم «سرور من، به خدا نصر مرا ميخورد، چه رسد به چيز كه پيش روي ما نهند.» گفت: «جان من بخوريد» كه بخورديم، آنگاه از آنچه مقابل وي بود دست بداشتيم.» گويد: امير مؤمنان نظر كرد و ما را نگريست كه دست بداشته بوديم و گفت:
«چرا نميخوريد؟» گفتم: «سرور من، آنچه به نزد ما بود تمام شد.» دستور داد كه افزوده شود و از پيش روي خويش براي ما كشيد.
ابن حفصي گويد: امير مؤمنان هيچيك از روزها خرسندتر از آن روز نبود.
گويد: آنگاه به مجلس نشست و همدمان و نغمهگران را بخواند كه حضور يافتند. قبيحه مادر معتز يك روپوش حرير سبز براي وي هديه فرستاد كه در آن نگريست و دير نگريست، آنرا پسنديد و از آن شگفتي بسيار كرد و بگفت تا آنرا دو نيمه كردند و بگفت تا به نزد قبيحه پس برند. آنگاه به فرستاده وي گفت: «وي را به ياد من آورد.» سپس گفت: «به خدا خاطرم به من ميگويد كه آنرا نخواهم پوشيد. و خوش ندارم كه كسي پس از من آنرا بپوشد از اين رو گفتم آنرا دو نيمه كنند كه كسي پس از من آنرا نپوشد.» بدو گفتيم: «سرور ما اينك روز شادي است. اي امير مؤمنان در پناه خدا باشي چنين مگوي سرور ما.» گويد: آنگاه ميخوردند و تفريح كردن آغاز كرد و اين سخن را بر زبان آورد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6077
كه به خدا به زودي از شما جدا ميشوم.
گويد: و همچنان در تفريح و شادي خويش بود تا به هنگام شب. بعضيها گفتهاند كه متوكل تصميم گرفت كه او و فتح به نزد عبد الله بن عمر مازيار جاشت كنند، به روز پنجشنبه پنج روز رفته از شوال، و منتصر را نابود كند و وصيف و بغا و ديگر سرداران و سران ترك را بكشد. روز سهشنبه كه يك روز با آن فاصله داشت، چنانكه ابن حفصي گويد، پسر خويش را بازيچه كرد، يكبار به وي ناسزا ميگفت، يكبار بيش از تا بوي بدو مينوشانيد، يكبار ميگفت مشتش بزنند و يكبار او را به كشتن تهديد ميكرد.
از هارون بن محمد هاشمي آوردهاند كه گويد: يكي از زنان كه در پس پرده بوده بود به من گفت: معتصم به فتح نگريست و گفت: «از خداي و از خويشاوندي پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم بيزار باشم اگر او را- منظورش منتصر بود- با مشت نزني.» پس فتح برخاست و دو بار به او مشت زد كه دست خويش را به پشت وي ميكشيد.» آنگاه متوكل به حاضران گفت: «شاهد كردهام.» منتصر گفت: «اي امير مؤمنان …» آنگاه بدو نگريست و گفت: «ترا منتصر ناميدم، اما مردم ترا به سبب حمقت منتظر نام دادند و اكنون مستعجل شدهاي.» منتصر گفت: «اي امير مؤمنان اگر بگويي گردنم را بزنند برايم آسانتر از رفتاري است كه با من ميكني.» گفت: «شرابش دهيد.» آنگاه بگفت تا شام آوردند و اين در دل شب بود.
منتصر از نزد وي برون شد و بنان، غلام احمد بن يحيي، را بگفت تا از پي وي برود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6078
وقتي برون شد خوان را پيش روي متوكل نهادند كه خوردن آغاز كرد، لقمه فرو ميبرد اما مست بود.
از ابن حفصي آوردهاند كه وقتي منتصر به اطاق خويش ميرفت دست زرافه را گرفت و گفت: «با من بيا.» گفت: «سرور من، امير مؤمنان برنخاسته» گفت: «امير مؤمنان را شراب گرفته هم اكنون بغا و همدمان برون ميشوند خوش دارم كه كار فرزندانت را به من واگذاري. او تامش از من خواسته كه پسرش را با دختر تو جفت كنم و پسر ترا يا دختر وي.» زرافه بدو گفت: «سرور من، ما بندگان توايم، دستور خويش را با ما بگوي.» گويد: «منتصر دست او را گرفت و او را با خويش ببرد.
گويد: و چنان بود كه زرافه پيش از آن به من گفته بود ملايم برو، امير مؤمنان مست است و هم اكنون به خود ميآيد، تمره مرا خوانده و از من خواسته از تو بخواهم به نزد وي شوي و همگي به اطاق وي شويم.
گويد: بدو گفتم «من پيش از تو به نزد وي ميروم.» گويد: پس زرافه با منتصر به اطاق او رفت.
بنان غلام احمد بن يحيي گويد كه منتصر به او گفته بود كه پسر زرافه را جفت دختر اوتامش كرد و پسر اوتامش را جفت دختر زرافه.» بنان گويد: به منتصر گفتم: «سرور من پس نثار كو كه عقد را نكو ميكند؟» گفت: «فردا ان شاء الله كه شب رفته است.» گويد: زرافه به اطاق تمره رفت و چون وارد شد غذا خواست كه بياوردند، بجز اندكي نخورده بود كه استغاثه و فرياد شنيديم و برخاستيم.
بنان گويد: هماندم كه زرافه از منزل تمره برون شد بغا را ديد كه پيش روي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6079
منتصر رفت، منتصر گفت: «اين استغاثه چيست؟» گفت: «اي امير مؤمنان خير است.» گفت: «واي تو چه ميگويي؟» گفت: «خدايت در مورد سرورمان امير مؤمنان پاداش بزرگ دهد، بنده خدا بود او را بخواند كه اجابت كرد.» گويد: پس منتصر بنشست و بگفت تا در اطاقي را كه متوكل را در آن كشته بودند و در محل جلوس را ببستند، همه درها را ببستند. كس از پي وصيف فرستاد و دستور داد كه معتز و مؤيد را با پيام متوكل بيارد.
از عثعث آوردهاند كه متوكل از پس برخاستن منتصر و برون رفتنش كه زرافه نيز با وي بود، خوان خواست. بغاي صغير معروف به شرابي، به نزد پرده ايستاده بود. آن روز در خانه خلافت نوبت بغاي كبير بود كه پسرش موسي در خانه خلافت جانشين وي بود و اين موسي پسر خاله متوكل بود. در آن وقت بغاي كبير در سميساط بود. بغاي صغير به محل جلوس درون شد و همدمان را دستور داد به اطاقهايشان روند. فتح بدو گفت: «اينك وقت رفتنشان نيست كه امير مؤمنان برنخاسته.» بغا گفت: «امير مؤمنان به من دستور داده كه وقتي از هفت تجاوز كرد هيچكس را در مجلس نگذارم، اينك چهارده رطل نوشيده.» اما فتح برخاستنشان را خوش نداشت.
بغا بدو گفت: «حرم امير مؤمنان پشت پرده است و او مست شده برخيزيد و برون شويد.» كه همگي برون شدند و جز فتح و عثعث و چهار كس از خدمه خاص، شفيع و فرج صغير و مونس و ابو عيسي مارد محرزي، كس نماند.
گويد: طباخ، خوان را پيش روي متوكل نهاد كه خوردن آغاز كرد و لقمه فرو ميبرد، به مادر ميگفت: «با من بخور» تا چيزي از غذاي خود را به حال مستي بخورد و از آن پس باز بنوشيد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6080
عثعث گويد: ابو احمد پسر متوكل، برادر مادري مؤيد با آنها به مجلس بود كه سوي خلا [1] رفت، بغاي شرابي همه درها را بسته بود بجز در كناره و گروهي كه براي كشتن وي معين شده بودند از آنجا بدرون آمدند، ابو احمد آنها را بديد و بانگشان زد: «اي فرو مايگان اين چيست؟» كه شمشيرهاي برهنه را ديديم.
گويد: آن چند كس كه به كشتن وي پرداختند، بغلون ترك بود و باغر و موسي پسر بغا و هارون پسر صوارتگين و بغاي شرابي، پيش آمده بودند، وقتي متوكل صداي ابو احمد را شنيد سر برداشت و آن گروه را بديد و گفت: «بغا اين چيست؟» گفت: «اينان مردان نوبتياند كه شب بر در سرورم امير مؤمنان ميمانند» به وقت سخن گفتن متوكل با بغا آن گروه پس رفتند. هنوز واجن و يارانش و فرزندان وصيف با آنها حضور نيافته بودند.
عثعث گويد: شنيدم كه بغا به آنها ميگفت: «فرو مايگان! به ناچار شما كشته ميشويد پس محترمانه بميريد.» پس آن گروه به مجلس باز آمدند. بغلون پيش دويد و ضربتي به شانه و گوش متوكل زد كه آنرا شكافت.
گفت: «يواش كه خدا دستت را ببرد» آنگاه برخاست، ميخواست بر او جهد دستش را پيش برد كه آن را پس زد، باغر با بغلون انباز شد، فتح گفت: «واي شما امير مؤمنان را!» بغا گفت: «قرتي خاموش نميماني.» فتح خويشتن را روي متوكل انداخت، هارون شكمش را با شمشير خويش دريد كه بانگ زد: «مرگ!» هارون و موسي پسر بغاء شمشيرهاي خويش را در او نهادند و وي را بكشتند و پاره پارهاش كردند. ضربتي به سر عثعث رسيد، خادمي كمسال با متوكل بود كه زير پرده رفت و نجات يافت و بقيه گريختند.
______________________________
[1] اين كلمه كه با سقوط همزه در فارسي چنين بد بو شده از مايه خلوت است و به همان معني. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6081
گويد: وقتي سوي وي ميآمده بودند به وصيف گفته بودند: «با ما باش كه بيم داريم آنچه ميخواهيم انجام نگيرد و كشته شويم.» گفته بود: «نگران نباشيد» گفته بودند: «بعضي از فرزندان خويش را با ما بفرست» كه پنج كس از فرزندان خويش، صالح و احمد و عبد الله و نصر و عبيد الله، را با آنها فرستاد كه سوي مقصد شدند.
از زرقان كه به كار دربانان و غير دربانان نايب زرافه بود آوردهاند كه وقتي منتصر دست زرافه را گرفت و از خانه برون برد و آن گروه به درون شدند، عثعث در آنها نگريست و به متوكل گفت: «از شير و ماران و عقربان فراغت يافتيم و به شمشيرها رسيديم.» و اين سخن از آن رو بود كه گاه ميشد متوكل مار يا عقرب يا شير را به شمشير ميكشت. وقتي عثعث از شمشيرها سخن آورد، بدو گفت: «واي تو چه ميگويي؟» هنوز سخن خويش را به سر نبرده بود كه به نزد وي در آمدند، فتح به طرف آنها برخاست و گفت: «اي سگان، عقب، عقب!» بغاي شرابي به طرف او دويد و شكمش را با شمشير دريد بقيه به طرف متوكل دويدند. عثعث گريخت، ابو احمد در اطاق خويش بود و چون استغاثه را شنيد برون شد و روي پدر خويش افتاد بغلون بدو پرداخت و دو ضربت بدو زد و چون شمشيرها را ديد كه بدو ميرسيد، برون شد و آنها را واگذاشت.
آن گروه به نزد منتصر رفتند و به او سلام خلافت گفتند و گفتند: «امير مؤمنان بمرد.» با شمشيرها بر سر زرافه ايستادند و گفتند: «بيعت كن» كه با وي بيعت كرد.
منتصر كس بنزد وصيف فرستاد كه فتح پدرم را كشت من نيز او را كشتم، با سران يارانت بيا، كه وصيف و يارانش بيامدند و بيعت كردند.
گويد: عبيد الله بن يحيي در اطاق خويش بود و چيزي از كار آن گروه نميدانستند و كارها را روان ميداشت.
گويند: يكي از زنان ترك، رقعهاي انداخته بود كه از تصميم آن گروه خبر ميداد،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6082
رقعه به عبيد الله رسيد و در باره آن با فتح مشورت كرد، رقعه به نزد ابو نوح عيسي بن ابراهيم دبير فتح بن خاقان افتاده بود كه بنزد فتح برده بود، ايشان متفق شدند كه از متوكل مكتوم دارند كه خوشدلي وي را ديده بودند و نخواستند روز وي را تيره كنند، كار آن گروه را سبك گرفتند و اطمينان داشتند كه كس جرئت آن نميارد و قدرت آن ندارد.
گويند: ابو نوح آن شب به حيله گريخت، عبيد الله به كار خويش نشسته بود و كارها را روان ميداشت، جعفر بن حامد نيز پيش روي وي بود كه يكي از خادمان نمودار شد و گفت: «سرور من چه نشستهاي؟» گفت: «چه شده؟» گفت: «خانه يك پارچه شمشير شد.» جعفر را گفت برود كه برفت و بازگشت و بدو خبر داد كه امير مؤمنان و فتح را كشتهاند. عبيد الله با همراهان خويش از خدمه و خاصان برون شد، بدو گفتند كه درها بسته است، به طرف كناره رفت، درهاي آن نيز بسته بود، بگفت تا درهاي مجاور كناره را بشكنند كه سه در را شكستند تا به كناره رسيد و به طرف زورقي شد و در آن نشست. جعفر بن حامد و يكي از غلامانش نيز با وي بودند. سوي منزل معتز رفت و او را خواست كه نبود، گفت:
«انا لله و انا اليه راجعون، مرا به كشتن داد و خويشتن را نيز به كشتن داد» و بر او افسوس خورد.
صبحگاه روز چهارشنبه بسياري از ابناي عجم و ارمن و عياران و بدويان و اوباش و ديگران به نزد عبيد الله فراهم آمدند، بعضيها گفتهاند كه نزديك بيست هزار سوار بودند، كسان ديگر گفتهاند سيزده هزار كس با وي بودند، كسان ديگر گفتهاند سيزده هزار لگام با وي بود. كمتر كنان، از پنجهزار تا ده هزار گفتهاند.
بدو گفتند: «ما را براي اين روز ميپروردهاي، دستور خويش را بگوي و به ما اجازه بده كه يكباره بر اين گروه تازيم و منتصر و ياران وي را از ترك و غير ترك
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6083
بكشيم.» اما اين را نپذيرفت و گفت: «اين كار را چاره نيست كه آن مرد- مقصودش معتز بود- به دست آنهاست.» از علي بن يحيي منجم آوردهاند كه گفته بود: «چند روز پيش از كشته شدن متوكل براي وي يكي از كتب مغيبات [1] را ميخواندم، به جايي از كتاب رسيدم كه خليفه دهم در مجلس خويش كشته ميشود، و از خواند آن باز ماندم و قطع كردم.
به من گفت: «چه شد كه بازماندي.» گفتم: «خير است.» گفت: «به خدا به ناچار بايد بخواني» كه آنرا خواندم و از كلمه «خليفگان» بگشتم، متوكل گفت: «كاش ميدانستم اين تيره روز مقتول كيست؟» از سلمة بن سعيد نصراني آوردهاند كه متوكل چند روز پيش از كشته شدنش اشوط پسر حمزه ارمني را بديد و از ديدن وي آزرده شد و بگفت تا او را برون كنند. بدو گفتند: «اي امير مؤمنان مگر نبود كه خدمت كردن وي را خوش داشتي؟» گفت: «چرا، اما چند شب پيش بخواب ديدم كه گويي بر او سوار بودم، به من نگريست و سرش همانند سر استر شده بود، به من گفت: تا كي آزارمان ميكني، از مدت تو باقي پانزده سال مانده بجز چند روز.» گويد: ايام به شمار ايام خلافت وي بود.
از ابن ربعي آوردهاند كه گفته بود: به خواب ديدم كه گويي مردي بر چرخي از در رستن درآمد رويش به صحرا بود و پشتش به شهر و شعري ميخواند به اين مضمون:
«اي ديده واي تو، اشك بريز
______________________________
[1] كلمه متن: ملاحم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6084
«فراوان بريز و روان «كه كشته شدن متوكل «نشان نزديكي رستاخيز است.» گويند: حبشي بن ربعي دو سال پيش از كشته شدن متوكل درگذشته بود.
ابو الوارث، قاضي نصيبين، گويد: به خواب ديدم كه يكي به نزد من آمد و ميگفت:
«اي كه چشمت خفته است و پيكرت بيدار «چرا چشمت به فراواني اشك نميريزد «مگر نديدي كه رخدادهاي روزگار «با هاشمي و فتح بن خاقان چه كرد؟
«باشد كه گروهي كه با آنها خيانت كردند «از دنبالشان بروند «و چون گذشته فاني شوند.» گويد: چند روز بعد بريد خبر كشته شدن هر دو را آورد.
ابو جعفر گويد: متوكل شب چهارشنبه كشته شد، لختي پس از تاريك شدن شب، چهار روز رفته از شوال به قولي شب پنجشنبه كشته شد.
مدت خلافتش چهارده سال و ده ماه و سيزده روز بود. به وقت كشته شدن، چنانكه گفتهاند، چهل سال داشت. تولدش در فم الصلح بود، در شوال سال دويست و ششم.
متوكل سبزه رو بود با چشمان نكو و گونههاي فرورفته و اندام لاغر.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6085
سخن از بعضي كارهاي متوكل و روشهاي وي
از ابو السمط، مروان بن ابي الجنوب، آوردهاند كه گفته بود: «براي امير مؤمنان شعري خواندم و ضمن آن از رافضيان سخن آوردم كه مرا ولايتدار بحرين و يمامه كرد، و چهار خلعت پوشانيد، در دار العامه. منتصر نيز مرا خلعت داد، متوكل بگفت تا سه هزار دينار به من بدهند كه بر سرم ريختند و بگفت تا پسرش منتصر و سعد ايتاخي آنرا براي من برچينند، من به چيزي از آن دست نزدم، آنرا فراهم آوردند و من ببردم.» راوي گويد: شعري كه در باره وي گفته بود چنين بود:
«شاهي جعفر خليفه «مايه سلامت دين و دنياست «ميراث محمد از آن شماست «و با عدالت شما مظلمه نابود ميشود.
«دختر رادكان اميد ميراث دارند «در صورتي كه از آن، خرده چيزي حق ندارند.
«داماد ميراث بر نيست «و دختر، امامت را به ميراث نميبرد.
«آنها كه ميراث شما را براي خويشتن «دعوي كردهاند بجز ندامت ندارند «وراثت را صاحبانش گرفتند «پس ملامت شما براي چيست؟ براي چيست؟
«اگر حق شما بدو رسيده بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6086
«براي مردم رستاخيز بپا ميشد.
«ميراث از آن ديگران نيست «نه بخدا، و صريح بايد گفت «تو ميان دوستانتان و كساني كه «دشمنتان دارند، نشانهاي.» گويد: پس از آن براي شعري كه در اين معني گفته بودم ده هزار درم بر سرم ريخت.
و هم از مروان بن ابي الجنوب آوردهاند كه وقتي متوكل به خلافت رسيد قصيدهاي را كه ضمن آن ستايش ابي داود گفته بودم براي ابن ابي داود فرستادم، در آخر قصيده دو بيت بود كه در آن از كار ابن زيات ياد كرده بودم كه چنين بود:
«به من گفتند كه زيات دستخوش مرگ شد «گفتم: خدا مرا فتح و نصرت داد «زيات با ناجوانمردي گودالي بكند «و از خيانت و ناجوانمردي در آن افتاد.» راوي گويد: وقتي قصيده به نزد ابن ابي داود رسيد به نزد متوكل از آن سخن آورد و آن دو بيت را خواند، متوكل گفت: وي را احضار كند.
گفت: «در يمامه است» كه واثق به سبب دوستي با امير مؤمنان وي را به آنجا تبعيد كرده بود.
«گفت: «بياريدش» گفت: «قرضي دارد.» گفت: «چه مقدار؟
گفت: «شش هزار دينار»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6087
گفت: «بدهندش» پس بدادند و او را از يمامه بياوردند كه سوي سامره شد و به ستايش متوكل قصيدهاي گفت كه چنين است:
«جواني برفت و اي كاش نرفته بود «پيري بيامد و اي كاش نيامده بود» و چون به اين دو بيت قصيده رسيد كه:
«خلافت جعفر همانند پيمبري بود «كه بي طلب و دعوت آمد «خداي خلافت را بدو بخشيد «چنانكه نبوت را به پيمبر مرسل بخشيد.» متوكل بگفت تا پنجاه هزار درم باو دهند و هم مروان بن ابي الجنوب گويد: «وقتي به نزد متوكل شدم وليعهدان را ستايش گفتم و چنين خواندم:
«خداي نجد را سيراب كند [1] و درود بر نجد «چه خوش است نجد به هنگام دوري با نزديكي «سوي نجد نگريستم كه بغداد در ميانه فاصله بود «شايد نجد را ببينم اما نجد بسيار دور بود «نجدي هست كه آنجا قومي هستند «كه ديدارشان دلخواه من است «و به نزد من چيزي از ديدارشان شيرينتر نيست.»
______________________________
[1] شاعر، نشان تشنگي و كم آبي صحرا را بر لب دجله و پر آب از ياد نبرده، اين دعاي خاص جزيره است كه خدا كوه و ديار و زمين و كور و ايام وصال را سيراب كند كه از نظر تشنگان تفيده صحراهاي خشك نعمت و نشاطي برتر از سيراب شدن است (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6088
گويد: وقتي اشعار را به سر بردم گفت تا يكصد و بيست هزار درم به من دادند با پنجاه جامه، و از مركوب يك اسب و يك استر و يك خر، و نرفتم تا به سپاس وي گفتم:
«خداي جهانيان جعفر را «براي مردمان برگزيد «و كار بندگان را از روي انتخاب بدو سپرد.» و چون به اين بيت رسيدم كه:
«كرم دستان خويش را از من بدار «كه بيم دارم سركشي كنم و جباري كنيم.» گفت: «نه به خدا باز نميدارم تا بخشش خويش را به تو بشناسانم، و نخواهي رفت تا حاجتي بخواهي.» گفتم: «اي امير مؤمنان ملكي كه گفتهاي در يمامه تيول من كنند، و ابن مدبر ميگويد: از جانب معتصم وقف فرزندان اوست و تيول كردن آن روا نيست».
گفت: «من آنرا به تو واگذار ميكنم به سالي يك درم به مدت صد سال گفتم: «اي امير مؤمنان، نكو نيست كه يك درم به ديوان پرداخت شود.
گويد: ابن مدبر گفت: «به هزار درم.» گفتم: «بله، آن را به من و اعقابهم واگذار كن.» گفت: «اين حاجت نبود، اين تعهد بود.» گفتم: «ملكي را كه واثق گفته بود تيول من كنند و ابن زيات تبعيدم كرد و ميان من و آن حايل آورد، به من واگذار كن.» پس گفت تا آنرا به من واگذار كردند به سالي صد درم كه همان سيوح است از ابي حشيشه آوردهاند كه ميگفته بود: مأمون ميگفت: «خليفه پس از من در نام وي عين هست» گمان داشت عباس پسر اوست. ميگفت: «بعد از اوها هست.» و پنداشت كه هارون است اما واثق بود. ميگفت: «بعد از او، ساقهايش زرد است.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6089
پنداشت عباس ابو الحائز است اما متوكل بود كه ديدمش وقتي بر تخت مينشست ساقهايش را برهنه ميكرد كه زرد بود گفتني با زعفران رنگ كردهاند.
از يحيي بن اكثم آوردهاند كه گويد: به نزد متوكل بودم، ميان من و او از مأمون و نامههاي وي به حسن بن فضل ياد رفت و من از برتري مأمون و وصف نگوييها و علم و معرفت و هوشياري وي سخن آوردم و بسيار سخن كردم كه مورد موافقت يكي از حاضران نبود، متوكل گفت: «در باره قرآن چه ميگفت؟» گفتم: «ميگفت با وجود قرآن حاجت به علم فريضه نيست و با سنت پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم، به عمل كسي روي نبايد كرد، با توضيح و تفهيم حجت، حاجت به تعلم نيست و پس از انكار برهان و حق، براي غلبه دادن حجت، شمشير بايد.» متوكل بدو گفت: «آنچه در اين باب گفتي منظورم نبود» يحيي بدو گفت «سخن از نكوييها در غياب، بر نعمتخواره فرض است.» گفت: «ضمن سخن خويش چه ميگفت؟ معتصم بالله كه خدايش رحمت كند اين را ميگفت، و من از ياد بردهام.» گفت: «ميگفت خدايا ترا بر آن نعمتها كه جز تو كس آنرا شمار نكند ستايش ميكنم و از گناهاني كه چيزي جز عفو تو بر آن احاطه ندارد آمرزش ميخواهم.» گفت: «وقتي چيزي را ميپسنديد يا بشارتي ميشنيد چه ميگفت؟ معتصم بالله به علي بن يزداد كه آنرا براي ما بنويسد كه نوشت و ما آنرا ياد گرفتيم، آنگاه از ياد ببرديم.» گفت: «ميگفت: ياد نعمتهاي خدا و نمودار كردن و شمار كردن نعمتهاي وي و سخن كردن از آن جانب خداي بر نعمتخواره فرض است، و اطاعت فرمان خداي است در باره نعمت و سپاس خداي است بر دادن نعمت. پس ستايش خداي را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6090
كه دادههاي وي بزرگ است و نعمتهاي وي رسا. ستايشي چنانچه سزاوار و شايسته اوست، از آن ستايشها كه به حق وي رسا باشد و به سپاس وي وافي و موجب مزيد نعمتي كه به شمار ما در نيايد و ياد ما بدان احاطه نيارد، از منتهاي پياپي و تفضلهاي متوالي و دوام عطاي وي، ستايش كسي كه ميداند اين همه از اوست و سپاس به سبب آن است.» متوكل گفت: «راست گفتي، اين همان سخن است و اين همه، حكمتي است از مرد مجرب و دانا.» و مجلس بسر رفت.
در اين سال محمد بن عبد الله طاهري در بازگشت از مكه به بغداد آمد، به ماه صفر، و از دلگيري خويش از اختلافي كه در باره روز قربان رخ داده بود شكوه كرد. متوكل گفت خريطه زردي از در خلافت به اهل موسم فرستند، در باره رؤيت هلال ذي الحجه و آنرا به همان شتاب ببرند كه خريطه مربوط به درستي مراسم حج را ميبرند و دستور داد كه در مشعر الحرام و ساير اماكن، به جاي روغن و نفت، شمع بيفروزند.
در اين سال، شش روز رفته از ماه ربيع الاخر مادر متوكل در جعفريه بمرد، منتصر بر او نماز كرد و به نزد مسجد جامع به گور شد.
در اين سال با منتصر، محمد بن جعفر، بيعت خلافت كردند در جعفريه، به روز چهارشنبه چهار روز رفته از شوال، و به قولي سه روز رفته از آن ماه، در آن وقت بيست و شش سال داشت، كنيهاش ابو جعفر بود. از آن پس كه با وي بيعت كردند ده روز در جعفريه بماند، آنگاه با خانواده و سرداران و سپاهيان خويش سوي سامرا رفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6091
خلافت منتصر، محمد بن جعفر
كساني كه از پيش يادشان كرديم به شب چهارشنبه با وي بيعت كردند. از يكي از آنها آوردهاند كه چون صبح چهارشنبه شد سرداران و دبيران و سران و شاكريان و سپاهيان و ديگران در جعفريه حضور يافتند، احمد بن خصيب مكتوبي را به آنها خواند كه ضمن آن از جانب امير مؤمنان منتصر خبر داد كه فتح بن خاقان پدر وي جعفر متوكل را كشت و او نيز فتح را به جاي پدر بكشت. پس مردم بيعت كردند، عبيد الله بن- يحيي خاقاني نيز بيامد و بيعت كرد و برفت.
از ابو عثمان، سعدي صغير، آوردهاند كه ميگفته بود: «شبي كه متوكل كشته شد، ما در خانه خلافت با منتصر بوديم، هر وقت فتح برون ميشد، منتصر با وي برون ميشد و هر وقت باز ميگشت با ايستادن وي ميايستاد و با نشستنش مينشست و از پي او برون ميشد و هر وقت بر مينشست ركاب وي را ميگرفت و بر روي زين اسب لباسش را مرتب ميكرد.» گويد: به ما خبر رسيده بود كه عبيد الله بن يحيي گروهي را در راه منتصر مهيا كرده بود كه هنگام بازگشت به غافلگيري او را بكشند و چنان بود كه متوكل پيش از رفتن منتصر به او بد گفته بود و آزرده خاطرش كرده بود و به او تاخته بود كه خشمگين برفت و چون به خانه خويش رسيد كس پيش همدمان و خاصان خويش فرستاد و چنان بود كه پيش از بازگشت خويش با تركان وعده نهاده بود كه وقتي متوكل از نبيذ مست شد او را بكشتند.
گويد: چيزي نگذشت كه فرستاده بنزد من آمد كه بيا كه فرستادگان امير مؤمنان به نزد امير آمدهاند و وي در كار برنشستن است و آنچه ميان ما رفته بود كه در كار كشتن منتصرند در خاطرم افتاد و اينكه وي را براي آن ميخوانند. پس با سلاح و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6092
شمار بر نشستم و به در امير شدم، ديدم آنجا موج ميزنند معلوم شد واجن آمده و بدو خبر داده كه كارش تمام شد و او برنشسته است. در راه بدو پيوستم و ترسان بودم، چون ترس مرا بديد گفت: «نگران مباش امير مؤمنان از جامي كه پس از آمدن ما نوشيده تركيده و جان داده كه خدايش رحمت كناد.» گويد: من اين را مهم دانستم و بر من ناگوار آمد. با احمد بن خصيب و جمعي از سرداران كه با ما بودند برفتيم تا وارد حير شديم و پياپي خبر آمد كه متوكل كشته شده. درها را گرفتند و كس بر آن گماشتند، گفتم: «اي امير مؤمنان» و سلام خلافت بدو گفتم و گفتم: «روا نيست از تو جدا شويم كه در اين وقت از غلامانت بر تو خطر هست.» گفت: «آري تو و سليمان رومي پشت سر من باشيد.» بقچهاي بينداختند كه بر آن نشست، وي را در ميان گرفتيم، احمد بن خصيب و دبيرش سعيد بن حميد براي گرفتن بيعت آمدند.
از سعيد بن حميد آوردهاند كه احمد بن خصيب بدو گفته بود: «واي تو اي سعيد، دو يا سه كلمه به نزد تو هست كه بر آن بيعت گيري؟» گويد: گفتم: «آري و كلمهها هست.» پس مكتوب بيعت را آماده كردم و از حاضران و كساني كه آمدند بيعت گرفتم، تا وقتي كه سعيد كبير بيامد و او را سوي مؤيد فرستاد. به سعيد صغير گفت: «تو نيز سوي معتز برو و او را بيار.» سعيد صغير گويد: گفتم: «اي امير مؤمنان تا وقتي كه همراهان تو كمند، به خدا از پشت سرت نميروم تا مردم فراهم آيند.» احمد بن خصيب گفت: «اينجا كسي هست كه به جاي تو باشد، برو.» گفتم: «نميروم تا گروه كافي فراهم آيد كه من اكنون بيشتر از تو نگران كار اويم.» گويد: و چون سرداران بسيار شدند و بيعت كردند من برفتم و از خويشتن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6093
نوميد بودم. دو غلام نيز با من بودند. وقتي به در ابو نوح رسيدم مردم موج ميزدند و ميرفتند و ميآمدند. جمعي بسيار با سلاح و لوازم بر در بودند. وقتي متوجه من شدند سواري از آنها به من رسيد كه مرا نميشناخت. پرسيد: «كيستي؟» من خبر خويش را از او نهان داشتم و بدو گفتم: «يكي از ياران فتح هستم.» و برفتم تا به در معتز رسيدم و از نگهبانان و دربانان و تكبير گويان كسي از خلق خداي را بر در نديدم تا به نزد در بزرگ شدم و آنرا به شدت بسيار كوفتم كه پس از مدتي دراز پاسخ آمد به من گفتند: «كيه؟» گفتم: «سعيد صغير فرستاده امير مؤمنان منتصر.» فرستاده برفت و دير كرد، احساس نگراني كردم و زمين بر من تنگ شد. آنگاه در را گشودند. بيدون خادم را ديدم كه برون شد و گفت: «به درون آي.» و در را پشت سر من بست. گفتم: «به خدا جانم برفت.» آنگاه خبر را از من پرسيد، بدو گفتم كه امير مؤمنان از جامي كه نوشيد تركيد و هماندم بمرد. مردم فراهم آمدند و با منتصر بيعت كردند و او مرا به نزد امير ابو عبد الله، المعتز بالله، فرستاده كه در بيعت حضور داشته باشد.» گويد: پس او به درون رفت، سپس به نزد من آمد و گفت: «در آي.» و من به نزد معتز درآمدم كه به من گفت: «واي تو، سعيد چه خبر؟» آنچه را به بيدون گفته بودم با وي بگفتم و تسليت گفتم و گريستم و گفتم: «سرور من حضور مييابي و جزو بيعت كنان نخستين ميشوي و بدين گونه قلب برادرت را جلب ميكني.» به من گفت: «واي تو، تا صبح درآيد.» گويد: و من همچنان با وي سخن كردم و بيدون به من كمك داد تا براي نماز آماده شد و جامههاي خويش را خواست و بپوشيد. اسبي براي وي آوردند كه بر- نشست، من نيز با وي برنشستم. راهي بجز راه بزرگ گرفتم، با وي سخن همي گفتم و كار را بر وي آسان مينمودم و چيزهايي را كه در باره برادرش ميدانست به يادش ميآوردم، تا وقتي كه به در عبيد الله بن يحيي خاقاني رسيد و در باره وي از من
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6094
پرسش كرد كه گفتم: «از كسان بيعت ميگيرد، فتح نيز بيعت كرده.» در اين وقت دلگرم شد. ناگهان سواري به ما رسيد و به نزد بيدون خادم شد و آهسته با وي چيزي گفت كه من ندانستم. بيدون بر او بانگ زد كه برفت آنگاه بازگشت، تا سه بار.
هر بار بيدون او را رد ميكرد و بر او بانگ ميزد كه ولمان كن. تا به در حير رسيديم كه گفتم آنرا بگشايند. به من گفتند: «كسي هستي؟» گفتم: «سعيد صغير و امير معتز.» پس در را بر من گشودند و به نزد منتصر شديم كه چون او را بديد نزديكش برد و به برش گرفت و تسليت گفت و از او بيعت گرفت. آنگاه مؤيد با سعيد كبير آمد كه با وي نيز چنان كرد و چون صبح شد منتصر سوي جعفر رفت و بگفت تا متوكل و فتح را به گور كنند و مردم آرام شدند.
سعيد صغير گويد: و هنگامي كه معتز در خانه خلافت بداشته بود پيوسته از او به سبب خلافت منتصر مژدگاني طلبيدم تا ده هزار درم به من بخشيد.
متن بيعتي كه براي منتصر گرفته شد چنين بود:
«به نام خداي رحمان رحيم «با بنده خدا المنتصر بالله امير مؤمنان بيعت ميكنيد به اختيار و اعتقاد و رغبت، با خلوص ضمير و گشاده دلي و صدق نيت، نه به اكراه و اجبار، بلكه به اقرار و علم به اينكه در اين بيعت و استواري آن اطاعت خدا هست و تقواي وي و عزت دين خدا و حق وي و اتفاق كلمه و بستن شكاف و سكون عامه و اطمينان از عواقب و عزت دوستان و سركوب ملحدان، بر اين قرار كه محمد امام، المنتصر بالله، بنده خدا و خليفه اوست كه اطاعت و نيكخواهي و رعايت حق و پيمان وي بر شما فرض است كه نه ترديد داريد و نه نفاق ميكنيد و نه نگرانيد و نه شك داريد. بيعت ميكنيد بر شنوايي و اطاعت و مسالمت و نصرت و وفا و استقامت و نيكخواهي، در نهان و عيان، و تبعيت از هر چه بنده خدا امام، المنتصر بالله، امير مؤمنان دستور دهد، و اينكه شما دوست دوستان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6095
وييد و دشمن دشمنانش، از خاص و عام، و دور و نزديك، و به بيعت او پايبنديد، به وفاي پيمان و تعهد قرار، نهانتان در اين باب چون آشكارتان است و ضميرتان چون زبانتان.
به هر چه امير مؤمنان براي حال و آينده شما رضا دهد و اينكه شما از پس تجديد اين بيعت بر خويشتن و تأييد آن به گردن خويش، قيد قسم خويش را به رغبت و اختيار، با دل و راي و نيت درست، بدو ميدهيد كه در شكستن چيزي از آنچه خداي بر شما مؤكد كرده نكوشيد و انحراف آوري، شما را از نصرت و اخلاص و نيكخواهي و دوستي منحرف نكند. و اينكه تغيير نياريد و هيچكس از شما نيت و ضمير خويش را بخلاف عيان خويش نكند. بيعتي كه به زبان و پيمان خويش دادهايد بيعتي است كه خدا ميداند كه دلهايتان آنرا برگزيده و بدان بستگي دارد و بر سرانجام تعهد آن است و به ياري آن و دوستي با اهل آن يك دليد و از جانب شما به دغل و نفاق و حيله و تأويل آميخته نميشود تا خدا را ديدار كنيد كه به عهد وي وفا كرده باشيد و حق وي را كه بر شما دارد ادا كرده باشيد، بي تجاوز و پيمان شكني، زيرا كساني از شما كه با امير مؤمنان بيعت ميكنند «با خدا بيعت ميكنند و روي دستهايشان دست خداست.
هر كه نقض بيعت كند به ضرر خويش ميكند و هر كس به پيماني كه با خدا بسته وفا كند پاداشي بزرگ به او خواهد داد [1]». اين را و مقتضاي اين بيعت را كه به گردن شما محكم شده و قيد قسمهايي را كه در باره آن ياد كردهايد و با شرطها كه به موجب آن بر شما نهادهاند، از وفا و نصرت و دوستي و كوشش و نيكخواهي، رعايت كنيد. پيمان خدا و پيمان وي بازخواست شدني است- و تعهد خدا و تعهد رسول وي و محكمترين پيماني كه از پيمبران و رسولان يا يكي از بندگان خويش گرفته به گردن شماست كه شرايط اين بيعت را گوش گيريد و تغيير نياريد، اطاعت كنيد و عصيان مكنيد، مخلص باشيد و شك مياريد، و به چيزي كه بر آن پيمان كردهايد پايبند باشيد، چنانكه مطيعان
______________________________
[1] … إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلي نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفي بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً (سوره فتح (48) آيه 10)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6096
به اطاعت خويش و اهل پيمان و وفا به وفاي خويش و حق خويش پاي بندند كه هوس و انحراف آوري شما را از آن نگرداند و گمراه از هدايتي شما را از آن منحرف نكند. در اين كار، خويشتن و كوشش خويش را بذل ميكنيد و حق دين و رعايت تعهد خويش را مقدم ميداريد، كه خداي در اين بيعت از شما بجز وفا نميپذيرد و هر كس از آنها كه اين بيعت را با امير مؤمنان كردهاند مفاد مؤكد آن را در نهان يا عيان، به صراحت يا به حيله، بشكند و در پيماني كه با خداي كرده و ميثاق امير مؤمنان و عهد خداي بر آن رفته نفاق آرد و در اين باب سستي كند، نه تلاش، به باطل تكيه كند نه ياري حق، و از راهي كه مردم وفادار به پيمانهاي خويش در آن ميروند، بگردد، و در اين باب خيانتي آرد كه پيمانش را بشكند هر چه دارد از مال يا ملك، يا حيوان يا زراعت يا دوشيدني، وقف مسكينان است در راه خداي و حرام است، كه چيزي از آن را با حيلهاي كه به خويشتن كند يا براي او كنند به دارايي خويشتن برد و هر چه در باقي عمر به دست آرد، كم قدر يا گرانقدر، نيز چنين باشد تا به وقتي كه مرگش در رسد و مدتش به سر رسد. و هر مملوكي كه اكنون دارد و تا سي سال ديگر، از مذكر و مؤنث، به خاطر خداي آزاد باشند و زنان وي بروز تخلف و هر زني كه پس از آنها تا سي سال به زني گيرد طلاقي باشند، به طور قطع طلاق باين و سنت كه بازگشت و رجوع در آن نباشد. و متعهد است كه سي بار پياده حج بيت الله الحرام كند كه خداي از وي بجز انجام آن نپذيرد، وي از خداي و پيمبر خداي بري باشد و خداي و پيمبر خداي از او بري باشند و خداي از او تغيير و عوض نپذيرد و خدا در اين باب بر شما شاهد است و شهادت خداي بس.» گويند: صبحگاه روزي كه با منتصر بيعت كردند، خبر كشته شدن جعفر در ماحوزه- همان شهري كه جعفر نزديك سامرا بنيان كرد بود- شايع شد و سپاهيان و شاكريان و كسان ديگر از غوغاييان و عوام، در جعفري به نزد باب العامه رفتند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6097
و مردم بسيار شدند و از همديگر گوش گرفتند و بر دوش هم رفتند و در كار بيعت سخن كردند كه عتاب بن عتاب سوي آنها رفت، (به قولي آنكه سوي آنها رفت زرافه بود) و از جانب منتصر سخنان دلپسند گفت كه با وي درشت گفتند و او به نزد منتصر رفت و بدو خبر داد، منتصر برون شد، جمعي از مغربيان پيش روي او بودند، و به آنها بانگ زد: «اي سگها» و گفت: «بگيريدشان» مغربيان به مردم حمله بردند و آنها را سوي «سه در» راندند، مردم ازدحام كردند و بر دوش هم رفتند آنگاه پراكنده شدند و جمعي از ازدحام و پامال شدن بمردند، بعضيها گفتهاند كه شش نفر بودند. بعضي ديگر گفتهاند كه از سه تا شش كس بودند.
در اين سال منتصر يك روز پس از آنكه با وي بيعت كردند ابو عمره، احمد بن سعيد، وابسته بني هاشم را بر مظالم گماشت و يكي شعري گفت به اين مضمون:
«واي از تباهي اسلام وقتي كه «ابو عمره را بر مظلمههاي مردم گماشتند» وي را امين امتي كردند «اما بر يك پشكل امين نيست.» در ذيحجه همين سال، منتصر، علي بن معتصم را از سامره به بغداد فرستاد و كس بر او گماشت.
در اين سال سالار حج محمد بن سليمان زينبي بود.
آنگاه سال دويست و چهل و هشتم درآمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و چهل و هشتم بود
اشاره
: از جمله آن بود كه منتصر وصيف ترك را به غزاي تابستاني فرستاد به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6098
سرزمين روم.
سخن از سبب غزاي تابستاني وصيف و كار وي در اين غزا
گويند سبب آن بود كه ميان احمد بن خصيب و وصيف كينه و دشمني بود، وقتي كه منتصر زمامدار شد، ابن خصيب كه وزير وي بود منتصر را بر ضد وصيف تحريك كرد و گفت كه وي را از سپاه خويش برون كند و به غزاي مرز فرستد و همچنان اصرار كرد تا منتصر احضارش كرد و به وي دستور داد.
در باره منتصر گفتهاند كه وقتي مصمم شد كه وصيف را به غزاي مرز شام فرستد احمد بن خصيب بدو گفت: «كي در مورد وابستگان چنين جرئت ميارد كه تو وصيف را دستور رفتن ميدهي؟» پس منتصر به يكي از حاجبان گفت: «هر كه را كه به نزد خانه خلافت حضور دارد اجازه بده.» كه اجازه دادند و وصيف در ميانشان بود، كه روي بدو كرد و گفت: «اي وصيف خبر آمده كه جبار روم روان شده و آهنگ مرزها دارد و اين كاري است كه از آن باز نميتوان ماند يا تو بايد بر وي يا من بروم.» وصيف گفت: «اي امير مؤمنان من ميروم.» گفت: «احمد ببين بايسته او به بهترين ترتيب ممكن چيست، برايش مهيا كن.» گفت: «بله، اي امير مؤمنان.» گفت: «بله چيست؟ هم اكنون براي اين كار به پا خيز، وصيف! دبير خويش را بگوي در باره بايستههاي خويش را با وي همراه شود و او را رها نكند تا حاجتش را انجام دهد.» گويد: پس احمد بن خصيب برخاست، و صيف نيز برخاست و همچنان در كار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6099
تجهيز وي بود تا وقتي كه برون شد و توفيقي نيافت.
گويند: وقتي منتصر، وصيف را احضار كرد و به او دستور غزا داد بدو گفت:
«اين جبار پادشاه روم به جنبش آمده و بيم دارم به هر يك از شهرهاي اسلام ميگذرد آنرا به هلاكت دهد و كشتار كند و زن و فرزند باسارت گيرد، اگر به غزا رفتي و خواستي بازگردي بيدرنگ به در امير مؤمنان بازگرد. «جمعي از سرداران را بگفت تا با وي برون شوند و مردان را براي وي برگزيد، از شاكريان و سپاه و وابستگان نزديك ده هزار كس با وي بود. در آغاز، مزاحم بن خاقان برادر فتح بن خاقان بر مقدمه وي بود، بر مؤخره محمد بن رجاء سندي بود، بر پهلوي راست سندي بن بختاشه بود، سالار دنباله روان نصر بن سعيد مغربي بود. ابو عون، جانشين خويش را كه در سامره سالار نگهبانان بود بر مردم و بر اردوگاه گماشت.
منتصر وقتي وصيف وابسته خويش را به غزا ميفرستاد به محمد بن عبد الله طاهري نامهاي نوشت كه متن آن چنين بود:
«بنام خداي رحمان رحيم» از بنده خدا المنتصر بالله، امير مؤمنان به محمد بن عبد الله وابسته امير مؤمنان.
سلام بر تو باد كه امير مؤمنان ستايش خداي را كه خدايي جز او نيست با تو ميگويد و از او ميخواهد كه بر محمد بنده و فرستاده خويش درود فرستد، صلي الله عليه و بر- خاندان وي.
«اما بعد خداي، كه نعمتهاي وي را ستايش و عطاي نيكوي وي را سپاس، اسلام را برگزيد و آنرا برتري داد و كامل كرد و وسيله رضا و ثواب خويش كرد و راهي روشن به سوي رحمت خويش و سبب ذخيره كرامت خويش، و مخالفت خويش را مقهور آن كرد و هر كه را منكر حق وي شد و راهي بجز راه وي جست، در قبال آن زبون كرد، كاملترين شرايع و بهترين و عادلانهترين احكام را خاص اسلام كرد و منتخب مخلوق و برگزيده بندگان خويش محمد را، صلي الله عليه و سلم، بدان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6100
مبعوث كرد، و جهاد را به نور خويش به منزلت، بزرگترين فريضههاي اسلام كرد و رتبه والا داد كه مناسبترين وسيله به سوي اوست كه او عز و جل دين خويش را قوي و سركشان شرك را زبون ميخواست. خداي عز و جل در مقام امر به جهاد و واجب كردن آن گويد: سبكبار يا سنگين بار بيرون شويد و با مالها و جانهاي خويش در راه خدا جهاد كنيد كه اين، اگر بدانستيد، براي شما بهتر است. [1] بر مجاهد راه خداي حالي نميگذرد و به خاطر خداي رنج و آزاري تحمل نميكند و خرجي نميكند و دشمني را نميكوبد و شهري را طي نميكند و به سرزميني قدم نمينهد جز اينكه وي را در قبال آن فرماني رقم زده هست و ثواب كامل و پاداش منتظر.
«خداي عز و جل گويد: چنين است زيرا در راه خدا تشنگياي و رنجي و گرسنگياي به آنها نميرسد و در جايي كه كافران را به خشم آرد قدم نمينهند و به دشمني دستبردي نميزدند مگر به عوض آن براي ايشان عمل شايستهاي نويسند كه خدا پاداش نيكوكاران را تباه نميكند. هيچ خرجي، كوچك يا بزرگ، نكنند و هيچ درهاي را نسپرند مگر براي آنها نوشته شود تا خدا بهتر از آنچه عمل ميكردهاند به آنها پاداش دهد. [2] و هم خداي عز و جل به وصف برتري منزلت مجاهدان بر بازماندگان به نزد خويش و آن وعده پاداش و ثوابي كه آنها را داده و تقربي كه به نزد وي دارند گويد: وانشستگان از مؤمنان نامعلول با مجاهدان راه خدا به مالها و جانهاي خويش يكسان نيستند خدا مجاهدان به مالها و جانهاي خويش را به مرتبت
______________________________
[1] انْفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالًا وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه (9) آيه 40)
[2] ذلِكَ بِأَنَّهُمْ لا يُصِيبُهُمْ ظَمَأٌ وَ لا نَصَبٌ وَ لا مَخْمَصَةٌ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَطَؤُنَ مَوْطِئاً يَغِيظُ الْكُفَّارَ وَ لا يَنالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَيْلًا إِلَّا كُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صالِحٌ إِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ. وَ لا يُنْفِقُونَ نَفَقَةً صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً وَ لا يَقْطَعُونَ وادِياً إِلَّا كُتِبَ لَهُمْ لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (سوره توبه (9) آيه 121- 122)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6101
بر وانشستگان برتري داده و همه را وعده نيكو داده و مجاهدان را بر وانشستگان به پاداشي بزرگ، فزوني بخشيده است [1] كه خداي به وسيله جهاد جانها و اموال مؤمنان را از آنها خريده و بهشت خويش را بهاي شان نهاده و رضوان خويش را در قبال بذل جان و مال پاداششان كرده، وعده حق اوست كه ترديد در آن نيست و حكم عادلانه است كه تغيير نيابد. خداي عز و جل گويد: خدا از مؤمنان جانها و مالهايشان را خريد (در مقابل اين) كه بهشت از آنهاست كه در راه خدا كارزار كنند و بكشند و كشته شوند. وعده خداست كه در تورات و انجيل و قرآن به عهده او محقق است و كيست كه به پيمان خويش از خدا وفادارتر باشد، به معامله (پر سود) خويش كه انجام دادهايد شادمان باشيد كه اين كاميابي بزرگ است [2] خداي عز و جل نصرت و وصول به رحمت خويش را براي مجاهدان زنده مقرر داشته و براي مردگانشان زندگاني دايم و تقرب به نزد خويش و نصيب وافر از ثواب خويش را منظور داشته و گفته: «كساني را كه در راه خدا كشته شدهاند مرده مپندار، بل زندگانند و نزد پروردگار خويش روزي ميبرند. به آنچه خدا از كرم خود به آنها داده خوشدلند و از سرنوشت كساني كه از پي ميرسند و هنوز به ايشان نپيوستهاند شادمانند كه نه بيمي دارند و نه غمگين ميشوند [3] و چيزي از اعمال نيست كه مؤمنان به وسيله آن به خداي عز و جل تقرب جويند و به وسيله آن به فرو نهادن
______________________________
[1] لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَي الْقاعِدِينَ دَرَجَةً وَ كُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْني وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَي الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً (سوره نساء (4 آيه 94)
[2] إِنَّ اللَّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الْقُرْآنِ وَ مَنْ أَوْفي بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بايَعْتُمْ بِهِ وَ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ» (سوره توبه (9) آيه 112)
[3] وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَرِحِينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (سوره آل عمران (3) آيه 170)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6102
گناهان خويش بكوشند و مستحق ثواب پروردگار خويش شوند مگر آنكه منزلت جهاد به نزد وي از آن برتر و مرتبت آن والاتر و به رستگاري حاضر و آينده نزديكتر است كه اهل جهاد جانهاي خويش را در راه خدا بذل كردهاند كه كلمه خدا والا شود و آنرا به حفاظ ياران پشت سر خويش و حريم و مركز مسلمانان كردهاند و با جهاد خويش دشمن را مقهور كردهاند.
«امير مؤمنان از آن رو كه دوست دارد به وسيله جهاد با دشمن خداي به خداي تقرب جويد و حق وي را كه حفاظ دين خويش را به عهده او نهاده بگزارد و با عزيز كردن دوستان خداي و سركوب نمودن منكران دين وي و تكذيب كنان پيمبرانش و سال به ديار دشمنان خداي كافران روم و به غزا فرستد از آن روز كه امير مؤمنان اطاعت عصيانگرانش بدو وسيلت جويد، چنان ديد كه وصيف وابسته امير مؤمنان را در اين و نيكخواهي و نيكرفتاري و خلوص نيت وي را در هر چه او را به خدا و خليفه خدا نزديك كند، دانسته است. امير مؤمنان كه خداي ضامن معونت و توفيق اوست چنان ديده كه وصيف با كساني كه امير مؤمنان از وابستگان و سپاهيان و شاكريان خويش همراه وي ميكند دوازده روز رفته از ماه ربيع الاخر سال دويست و چهل و- هشتم، كه از ماههاي عجم نيمه حزيران است سوي مرز ملطيه رود و در نخستين روز تموز وارد ديار دشمنان خدا شود، اين را بدان و نسخه اين نامه امير مؤمنان را به عاملان اطراف قلمرو خويش بنويس و دستورشان ده براي مسلمانان ناحيه خويش بخوانند و آنها را به جهاد ترغيب كنند و بدان تحريض كنند و سوي آن بخوانند و ثوابي را كه خداي براي اهل جهاد نهاد به آنها بشناسانند تا صاحبان همت و ذخيرهجويان و راغبان جهاد به مقتضاي آن به مقابله دشمن خويش روند و به ياري برادران و دفاع از دين و دفاع از حوزه خويش شتابند و در ملطيه به سپاه وصيف وابسته امير مؤمنان رسند، به وقتي كه امير مؤمنان براي آنها معين كرده ان شاء الله و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6103
سلام بر تو باد با رحمت و بركات خداي.
«احمد بن خصيب نوشت، هفت روز رفته از محرم سال دويست و چهل و هشتم.» چنانكه گويند ابن خصيب، ابو الوليد جريري بجلي را بر مخارج سپاه و صيف و غنايم و تقسيمها گماشت و منتصر همراه وي نامهاي به وصيف نوشت و بدو دستور داد وقتي از غزاي خويش باز آمد چهار سال در ولايت مرز بماند و هر سال به وقت غزا، غزا كند تا راي امير مؤمنان بدو رسد.
در اين سال معتز و مؤيد خويشتن را خلع كردند و منتصر خلع آنها را در قصر جعفري اعلام كرد.
سخن از اينكه معتز و مؤيد خويشتن را خلع كردند
. گويند: وقتي كارها بر محمد المنتصر بالله راست شد، احمد بن خصيب به وصيف و بغا گفت: «ما از حادثات ايمن نيستيم و اينكه امير مؤمنان بميرد و معتز به خلافت رسيد و كسي از ما را نگذارد و ريشهمان را بر آرد [1] راي درست اين است كه پيش از اينكه اين دو پسر به ما دست يابند در خلعشان كار كنيم»، پس تركان در اين كار بكوشيدند و به منتصر اصرار كردند و گفتند: «اي امير مؤمنان آنها را از خلافت خلع ميكني و براي پسر خويش عبد الوهاب بيعت ميگيري.» و همچنان با وي اصرار كردند كه بكرد.
و چنان بود كه پيوسته معتز و مؤيد را حرمت ميداشت و به مؤيد سخت دلبستگي داشت و چون چهل روز از زمامداري وي گذشت بگفت تا معتز و مؤيد را از آن پس كه از نزد وي رفته بودند احضار كنند كه آنها را بياوردند و در خانهاي نهادند. معتز به مؤيد گفت: «برادر، به نظر تو براي چه احضار
______________________________
[1] تعبير متن «يبيد خضراؤنا» يعني سبزي ما را نابود كند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6104
شدهايم؟» گفت: «بدبخت براي خلع.» گفت: «گمان ندارم با ما چنين كند.» در اين حال بودند كه فرستادگان به نزد آنها آمدند در باره خلع.
مؤيد گفت: «شنوايي و اطاعت.» معتز گفت: «من نميكنم، اگر قصد كشتن دارند بيايند.» فرستادگان بازگشتند و به منتصر خبر دادند و سختتر باز آمدند و معتز را با خشونت گرفتند و به اطاقي بردند و در را بر او بستند.
از يعقوب بن سكيت آوردهاند كه گويد: مؤيد به من گفت: «وقتي اين را بديدم، با حرارت و گشاده زباني به آنها گفتم: اي سگها، اين چيست كه بر خونهاي ما جرئت آوردهايد، بدين گونه به مولاي خويش ميتازيد، خدايتان زشت بدارد بگذاريد تا من با او سخن كنم.» گويد: از پس آن شتابكاري از پاسخ من واماندند، و لختي بماندند، آنگاه به من گفتند: «اگر ميخواهي او را ببين.» گمان بردم كه دستور گرفتهاند، به نزد وي رفتم، در اطاق ميگريست، گفتم: «نادان ديدي كه با پدرت كه چنان بود، چه كردند و در قبال آنها مقاومت ميكني، واي تو خلع كن، و با آنها سخن ميار.» گفت: «سبحان الله كاري را كه بر آن رفتهام و در آفاق روان شده از گردن خويش بردارم؟» گفتم: «اين كار، پدر تو را به كشتن داد، اي كاش ترا به كشتن ندهد. واي تو خلع كن كه اگر در علم خدا گذشته باشد كه به خلافت رسي، ميرسي.» گفت: «ميكنم.» گويد: پس برون شدم و گفتم: «پذيرفت، به امير مؤمنان خبر دهيد» پسر برفتند و آنگاه بازگشتند و براي من پاداش خير مسئلت كردند، دبيري با آنها بيامد (كه نام
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6105
او را ياد كرد) دوات و كاغذي همراه داشت، بنشست و رو به ابو عبد الله كرد و گفت:
«خلع خويشتن را به خط خودت بنويس.» و او كندي آورد.
به دبير گفتم: «كاغذي بيار و هر چه ميخواهي بر من املا كن.» گويد: پس نامهاي بعنوان منتصر بر من املا كرد كه بدو خبر ميدادم كه توان اين كار را ندارم و دانستهام كه روا نيست آنرا عهد كنم و خوش ندارم كه متوكل بسبب به من به گناه افتاده باشد كه در خور اين كار نيستم و از او خلع ميخواستم و خبر ميدادم كه خويشتن را خلع كردهام و مردم را از بيعت خويش را رها كردهام.
هر چه را ميخواست نوشتم، آنگاه گفتم: «اي ابو عبد الله بنويس.» كه خود- داري كرد.
گفتم: «واي تو بنويس.» كه نوشت. دبير از نزد ما برفت. آنگاه ما را بخواند گفتم: «جامههاي خويش را عوض كنيم يا با همين بياييم؟» گفت: «عوض كن.» گويد: پس جامههايي خواستم و آنرا به بر كردم، ابو عبد الله نيز چنين كرد.
برفتيم و به درون شديم، وي در مجلس خويش بود، و كسان در جاهاي خويش.
سلام گفتيم، جوابمان گفتند. دستور نشستن داد، آنگاه گفت: «اين نامه شماست؟» و خاموش ماند. من پيشدستي كردم و گفتم: «بله اي امير مؤمنان، اين نامه من است. به خواست خودم و ميل خودم.» به معتز گفتم: «سخن كن.» و او نيز چنين گفت.
آنگاه در آن حال كه تركان ايستاده بودند رو به ما كرد و گفت: «گمان داريد شما را خلع كردم از آن روز كه اميد دارم بمانم تا پسرم بزرگ شود و براي او بيعت بگيرم؟ بخدا حتي يك ساعت اميد اين را نميدارم. اگر در اين، امير نباشد، به خدا اينكه پسران پدرم خلافت را عهده كنند برايم خوشتر است كه عموزادگانم آنرا عهده كنند. 245) ولي اينان (و به ديگر وابستگان كه ايستاده بودند اشاره كرد) در كار خلع شما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6106
به من اصرار كردند و بيم كردم اگر نكنم يكيشان آهني در شما فرو كند و شما را بكشد. پنداريد چه ميكنم؟ ميكشمش؟ به خدا خون همگيشان عوض خون يكيتان نميشود، پس پذيرفتن آنچه ميخواستند برايم آسانتر بود.» راوي گويد: مؤيد و معتز بر او افتادند و دستش را ببوسيدند و او به برشان گرفت. آنگاه برفتند.
گويند: وقتي روز شنبه شد، هفت روز مانده از صفر سال دويست و چهل و هشتم، معتز و مؤيد خويشتن را خلع كردند و هر كدام رقعهاي نوشتند به خط خويش كه خويشتن را از بيعتي كه با وي كردهاند خلع كردهاند و كسان در برداشتن و شكستن آن آزادند كه از عهده كردن چيزي از امور خلافت ناتوانند و با آن در جمع مردم و تركان و سران و ياران و قاضيان و جعفر بن عبد الواحد قاضي القضاة و سرداران بني هاشم و ديوانداران و شيعه و سران كشيكبانان و محمد بن عبد الله طاهري و وصيف و بغاي بزرگ و بغاي كوچك و همه حاضران دار الخاصه و دار العامه بايستادند و پس از آن مردم برفتند.
متني كه نوشته بودند چنين بود:
«به نام خداي رحمان رحيم، امير مؤمنان المتوكل علي الله كه خدا از او خشنود باد، اين كار را به گردن من نهاد و برايم بيعت گرفت، به وقتي كه صغير بودم بيخواست و دلخواه من. و چون كار خويش را فهم كردم بدانستم كه به كاري كه به گردنم نهاده قيام نيارم كرد، و در خور خلافت مسلمانان نيستم، هر كه بيعت من به گردن اوست آزاد است كه آنرا بشكند، شما را از آن آزاد كردم و از قسمهاتان بري كردم كه به گردن شما نه پيمان دارم نه قرار و شما از آن بري هستيد.» كسي كه رقعهها را خواند احمد بن خصيب بود، آنگاه هر يك از آنها به پا ايستاد و به حاضران گفت: «اين رقعه من است و اين گفتار من است شاهد من باشيد، شما را از قسمهايتان بري داشتم و آزاد كردم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6107
در اين وقت منتصر به آنها گفت: «خدا براي شما و مسلمانان نيكي آورد.» آنگاه برخاست و به درون رفت، وي براي مردم نشسته بود و آنها را به نزديك خويش نشانيده بود، در باره خلع آنها نامهاي به عاملان نوشت و اين در صفر سال دويست و چهل و هشتم بود.
نسخه نامه المنتصر بالله به ابو العباس محمد بن عبد الله طاهري وابسته امير مؤمنان در باره خلع ابو عبد الله معتز و ابراهيم مؤيد:
«از بنده خدا محمد امام، المنتصر بالله، امير مؤمنان، به محمد بن عبد الله وابسته امير مؤمنان. اما بعد، خداي كه وي را در قبال نعمتهايش ستايش و به دادههاي نكويش سپاس، متصديان اين كار و خليفگان خويش را نگهبانان ما حصل رسالت پيمبر خدا كرد، صلي الله عليه و سلم، و مدافعان دين و دعوتگران حق و مجريان احكام خويش، حرمتي را كه خاص آنها كرد، موجب قوام بندگان و صلاح ولايت كرد و رحمت عام مخلوق خويش، اطاعتشان را فرض كرد و قرين اطاعت خويش و اطاعت پيمبر خويش، محمد، صلي الله عليه و سلم كرد و آنرا در تنزيل محكم خويش واجب كرد از آن روز كه موجب آرامش جماعتهاست و همآهنگي خواستها و بسته شدن شكاف و امنيت راهها و قهر دشمن و حفظ حريم و بستن مرزها و نظم كارها، و فرمود: «خدا را فرمان بريد و پيغمبر و كارداران خويش را فرمان بريد [1]» پس خليفگان خداي كه نعمت بزرگ خويش را به آنها داده و والاترين مراتب حرمت را خاص ايشان كرده و وسيله رحمت و سبب رضا و ثواب خويششان كرد، مكلفند كه در هر حالي كه رخ ميدهد رضاي او را مرجح دارند و حق وي را در باره خويشتن و خويشان نزديكتر و نزديكشان به پا دارند و كوشش آنها در هر چه مايه تقرب خدا عز و جل ميشود با وضعي كه نسبت به دين و ولايتي كه بر مسلمانان دارند، متناسب باشد. امير مؤمنان به سبب دلبستگي به خداي و تذلل در قبال عظمت اوي از خدا ميخواهد كه در آنچه بدو سپرده
______________________________
[1] … أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ (سوره نساء 4 آيه 59)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6108
چنانش رعايت كند كه صلاح كاري را كه به گردن وي نهاده فراهم آرد و زحمت باري را كه بر او نهاده سبك كند و در كار اطاعت خويش توفيق و ياريش دهد 247) (248 كه وي شنواست و نزديك.
«آنچه را كه در حضور تو بود دانستهاي كه عبد الله و ابراهيم دو پسر امير مؤمنان، المتوكل علي الله، كه خداي از او خشنود باد، دو رقعه به خطهاي خويش به امير مؤمنان، دادند و در آن از عطوفت و رافت و نظر نيك امير مؤمنان نسبت به خويشتن كه خدايشان بر آن واقف كرده بود سخن آورده بودند و از آن ولايتعهد امير مؤمنان كه المتوكل علي الله به ابو عبد الله و از پي ابو عبد الله به ابراهيم داده بود و اينكه اين پيمان به وقتي شده بود كه ابو عبد الله خردسال بوده بود و به سه سالگي نرسيده بود و پيماني را كه براي وي كرده بودند نميفهميده بود و از آنچه به گردن وي نهاده بودند واقف نبوده بود. ابراهيم نيز صغير بوده بود و به عقل نرسيده بود و احكام وليعهدي و بيعت و نيز احكام اسلام بر آنها روان نشده بود و بر آنها واجب بود كه وقتي بالغ شدند و واقف شدند كه توان قيام به پيماني كه براي آنها نهاده و كارهايي كه به آنها سپرده ندارند، براي خدا و جماعت مسلمانان نيكخواهي كنند و خويشتن را از اين كار كه براي آنها نهاده شده برون كنند و از اعمالي كه به گردنشان نهاده شده كناره گيرند و هر كس را كه بيعتي از آنها به گردن دارد و قسمي بر او هست، رها بدارند، از آن رو كه به كاري كه نامزدشان كردهاند قيام نميتوانند و در خور عهده كردن آن نيستند و نيز همه كساني كه به آنها پيوسته شدهاند و در نواحي آنها بودهاند از سرداران امير مؤمنان و وابستگان و غلامان و سپاهيان و شاكريان وي و همه كساني كه با اين سرداران بودهاند به حضرت خلافت و خراسان و نواحي ديگر از مرسوم آنها برون شوند و از همگيشان ياد پيوستگي با آنها برداشته شود و هر دوان از مردم عادي و عامه مسلمانان شوند.
« (در رقعههاي خويش [1])» آنچه را پيوسته به امير مؤمنان ميگفته بودند از وقتي
______________________________
[1] اضافه از منست. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6109
كه خداي خلافت را به او رسانيد و از او ميخواسته بودند نقل كرده بودند كه خويشتن را از ولايت عهد خلع كردهاند و از آن برون شدهاند و هر كه را كه بر او بيعتي يا قسمي دارند، از سرداران امير مؤمنان و ياران و رعيت وي از دور و نزديك و حاضر و غايب، از بيعت و قسم خويش رها كردهاند و گشايش آوردهاند كه خلعشان كنند چنانكه خويشتن را خلع كردهاند.
«و براي امير مؤمنان به پيمان خداي و مؤكدترين پيمان و قراري كه از فرشتگان و پيمبران و بندگان خويش گرفته و همه قسمهاي مؤكد كه امير مؤمنان بر آنها نهاده تعهد كرده بودند كه در نهان و عيان به اطاعت و نيكخواهي و دوستي وي قيام كند و از امير مؤمنان خواسته بودند كه آنچه را كردهاند نمايان كند و شايع كند و همه ياران خويش را احضار كند كه اين را از آنها بشنوند، به طلب و رغبت و اختيار نه اكراه و اجبار، و آن دو رقعه كه به خطهاي خويش داده بودند خوانده شود در باره آنچه گفته بودند كه اين كار ولايت عهد وقتي بر آنها رخ داده بود كه كودك بودند، و از پس بالغ شدن خويشتن را خلع كردهاند و خواستهاند كه از كارهايي كه عهده كردهاند بر كنار شوند و همه كساني كه در نواحيشان به آنها پيوسته شدهاند، از سرداران امير مؤمنان و سپاهيان و غلامان و شاكريان وي و همه كساني كه با اين سرداران هستند به حضرت خلافت و خراسان و نواحي ديگر، از مرسوم آنها برون شوند و ياد پيوسته شدنشان از ايشان برداشته شود و به همه عاملان نواحي در اين باب نامه نوشته شود.
«امير مؤمنان از صداقت آنها در آنچه گفته بودند و نوشته بودند واقف شد و دستور داد تا همه برادران و مردم خاندان و سرداران و وابستگان و شيعيان و سران سپاه و شاكريان و دبيران و قاضيان و فقيهان و ديگران و ديگر ياران وي را كه به حضرت خلافت بودند و بيعت وليعهدي آنها، بر ايشان افتاده بود حاضر كنند، ابو عبد الله و ابراهيم دو پسر امير مؤمنان، المتوكل علي الله، كه خداي از او خشنود باد، نيز حضور
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6110
يافتند و دو رقعه آنها به خطهاي خودشان با حضورشان در مجلس امير مؤمنان بر آنها و همه حاضران خوانده شد و از پس خواندن دو رقعه، باز سخناني گفتند همانند آنچه نوشته بودند. امير مؤمنان چنان ديد كه با پذيرفتن خواست آنها در باره نشر آنچه كرده بودند و علني كردن و روان داشتن آن، انجام سه حق را فراهم آرد: از جمله حق خداي عز و جل درباره حفاظت خلافت خويش كه بدو سپرده و بر او فرض كرده كه در كار دوستان وي بنگرد و موجبات اتفاقشان را، در امروز و فردا، و همبستگي دلهاشان را فراهم آرد.
و نيز حق رعيت كه سپردههاي خدا به نزد وياند و بايد متعهد امورشان كسي باشد كه پيوسته به شب و روز به معرض توجه و نظر و جويايي و عدالت و رافت خويششان داشته باشد و احكام خدا را ميان مخلوق وي بپا دارد و بار سياست و و صواب تدبير را تحمل كند و نيز حق ابو عبد الله و ابراهيم كه به سبب برادري و رابطه نسبشان بر امير مؤمنان فرض است كه اگر بر آنچه از آن برون شدهاند با وجود ناتواني از انجام آن ميماندند، بيم بود كه اين بدانجا رسد كه زيانش براي دين بزرگ شود و ناخوشايندي آن بر مسلمانان عام شود و گناه بزرگ آن به ايشان باز گردد.
بنابر اين وقتي خويشتن را از ولايت عهد خلع كردند، امير مؤمنان نيز آنها را خلع كرد و همه برادران امير مؤمنان و كساني از مردم خاندانش كه به حضرت وي بودند خلعشان كردند، و نيز سرداران و وابستگان و شيعيان و سران سپاه و شاكريان و دبيران و قاضيان و فقيهان امير مؤمنان و ديگر ياران امير مؤمنان كه حضور داشتند و براي آنها از ايشان بيعت گرفته شده بود، خلعشان كردند.
امير مؤمنان دستور داد كه در اين باره به همه عاملان نامه نوشته شود كه به مضمون آن كار كنند و ابو عبد الله و ابراهيم را از ولايتعهد خلع كنند كه خويشتن را از آن خلع كردهاند و خاص و عام و حاضر و غايب و نزديك و دور را از آن رها داشتهاند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6111
و ياد آنها را به ولايتعهد و عنوانهايي كه به سبب ولايتعهد به آنها داده شده چون المعتز بالله و المؤيد بالله از نوشتههاي و كنيههاي خويش و دعاي منبرها بيندازند و هر- چه را كه از رسوم قديم يا تازه آنها در باره پيوستگانشان ثبت افتاده بيندازند و نامشان را كه بر پرچمها و نيمنيزهها هست يا بر اسبان شاكريان و سپاهيان مقيم داغ زده شده محو كنند. منزلت تو به نزد امير مؤمنان و وضع تو در نظر وي و آن خلوص اطاعت و نيكخواهي و دوستي كه خدايت داده و تبعيت از آنچه خدا به سبب گذشتگانت و هم به خويشتن، بر تو فرض كرده و آنچه امير مؤمنان از اطاعت و نيكفالي و كوشش تو در اداي حق ميداند چنان بود كه امير مؤمنان ترا به كار سرداري استقلال داد و پيوستگي به ابو عبد الله را از تو و تابعانت در حضرت خلافت يا جاهاي ديگر برداشت و امير مؤمنان ميان تو و خويشتن كسي را نگذاشت كه بر تو سالاري كند و دستور وي در اين باب سوي ديوانداران فرستاده شد. نسخه اين نامه امير مؤمنان را كه به عنوان تو است و به عاملان خويش بنويس و دستورشان ده كه به مقتضاي آن كار كنند ان شاء الله، و السلام.
«احمد بن خصيب نوشته به روز شنبه ده روز مانده از صفر سال دويست و چهل و هشتم.» در اين سال منتصر درگذشت.
سخن از خبر بيمارياي كه سبب مرگ منتصر شد و وقت وفات و مدت عمر وي
در باره بيمارياي كه سبب وفات وي شد اختلاف كردهاند: بعضيها گفتهاند درد گلو گرفت، به روز پنجشنبه پنج روز مانده از ماه ربيع الاول، و به وقت نماز پسينگاه روز يكشنبه پنج روز رفته از ماه ربيع الاخر بمرد. به قولي مرك وي به روز شنبه بود به وقت پسينگاه، چهار روز رفته از ماه ربيع الاخر، و بيماريش از ورمي بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6112
كه در معده وي بود و به طرف قلبش بالا آمد و درگذشت، بيماري وي سه روز يا نزديك آن بود.
يكي از يارانمان به من گفت حرارتي احساس كرد و يكي از كساني را كه براي وي طبابت ميكردند پيش خواند كه دستور رگ زدن داد و با نشتر مسموم رگ زد كه مرگش از آن بود. طبيبي كه رگ او را زده بود سوي منزل خويش رفت و احساس حرارت كرد، يكي از شاگردان خويش را خواست و گفت رگ وي را بزند و نشترهاي خود را پيش روي او نهاد كه بهتر از همه را انتخاب كند، نشتر مسموم نيز كه رگ منتصر را با آن زده بود جزو آن بود و آن را از ياد برده بود. شاگرد در ميان نشترهايي كه پيش روي او نهاده بود، بهتر از نشتر مسموم نيافت و رگ استاد [1] خويش را با آن بزد كه قضيه آنرا نميدانست و چون يار وي در آن نظر كرد بدانست كه هلاك شدني است و هماندم وصيت كرد و همانروز بمرد.
گويند: در سر خويش بيمارياي يافت، ابن طيفوري روغني در گوش وي ريخت كه سرش ورم كرد و بيدرنگ بمرد. به قولي ابن طيفوري وي را از حجامتگاهش مسموم كرد. از وقتي كه خلافت بدو رسيد تا وقتي كه بمرد پيوسته از كسان ميشنيدم كه ميگفتند: مدت بقايش فقط شش ماه خواهد بود، مانند شيرويه پسر خسرو قاتل پدر خويش، و اين بر زبان خاصه و عامه روان بود.
از بشر خادم آوردهاند (چنانكه گويند وي از جمله كساني بود كه در ايام امارت منتصر متصدي بيت المال بودند) كه ميگفته بود: «روزي منتصر در ايام خلافتش در ايوان خويش خفته بود كه بيدار شد و ميگريست و ميناليد.
گويد: جرئت نكردم در باره گريستنش از او پرسش كنم، پشت در ايستادم، عبد الله بن عمر با زيار بيامد و ناليدن و گريستن او را بشنيد و به من گفت: «اي بشر! واي
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6113
تو. او را چه ميشود؟» بدو گفتم كه خفته بود و گريه كنان بيدار شد. بدو نزديك شد و گفت: «اي امير مؤمنان، خدا چشمت را گريان نكند براي چه ميگريي؟» گفت: «اي عبد الله نزديك من آي.» و چون نزديك وي شد بدو گفت: «خفته بودم، به خواب ديدم كه گويي متوكل به نزد من آمد و گفت: «اي محمد واي تو. مرا كشتي و با من ستم كردي و خلافتم را به خدعه گرفتي، به خدا پس از من جز روزهايي اندك از آن بهرهور نشوي، آنگاه سرانجامت جهنم است كه بيدار شدم و بي اختيار ميگريم و مينالم.» عبد الله بدو گفت: «اين خواب است كه راست باشد و دروغ، خدايت عمر ميدهد و خرسند ميدارد، اكنون نبيذ بخواه و تفريح آغاز كن و به خواب اعتناء مكن.» گويد: چنين كرد، اما پيوسته شكسته خاطر بود تا بمرد.
گويند: منتصر در باره كشتن پدر خويش با گروهي از فقيهان مشورت كرد و رفتار وي را با آنها بگفت و چيزهاي زشت از او نقل كرد، كه خوش ندارم در اين كتاب بيارم، كه گفتند او را بكشد و كارش چنان شد كه برخي از آن را ياد كرديم.
در باره وي آوردهاند كه وقتي بيماريش سخت شد مادرش به نزد وي شد و از حالش پرسيد كه گفت: «به خدا دنيا و آخرت من برفت.» از ابن دهقانه آوردهاند كه گويد: پس از كشته شدن متوكل روزي به مجلس منتصر بوديم، مسدود طنبوري حكايتي گفت، منتصر گفت: «اين به چه وقت بود؟» گفت: «شبي كه نه منع كنندهاي بود و نه بازدارندهاي.» و اين منتصر را خشمگين كرد.
از سعيد بن سلمه نصراني آوردهاند كه گويد: احمد بن خصيب خرسند پيش ما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6114
آمد و ميگفت كه امير مؤمنان منتصر شبي به خواب ديد كه بر پلكاني بالا رفت تا به پله بيست و پنجم آن رسيد و بدو گفته شد: «اين پادشاهي تو است.» خبر به ابن- منجم رسيد و محمد بن موسي و علي بن يحيي منجم به نزد وي شدند و از اين رؤيا تهنيت گفتند.
منتصر گفت: «كار چنان نبود كه احمد بن خصيب براي شما ياد كرده، بلكه وقتي به پله آخر رسيدم به من گفته شد: «بايست كه اين آخر عمر تو است.» گويد: و از اين، سخت غمناك شد، پس از آن روزهاي باقيمانده يك سال را بماند و بيست و پنج ساله بود كه بمرد.
به قولي وقتي درگذشت بيست و پنج سال و شش ماه داشت.
به قولي ديگر، عمر وي بيست و چهار سال بود و مدت خلافتش شش ماه، به قول بعضيها شش ماه و دو روز و به قولي ديگر شش ماه بود بي كم و بيش. و به قولي ديگر صد و هفتاد و نه روز بود. تاريخ طبري/ ترجمه ج14 6114 سخن از خبر بيمارياي كه سبب مرگ منتصر شد و وقت وفات و مدت عمر وي ….. ص : 6111
گذشت منتصر به سامرا بود در قصر نو، چهل و چهار روز پس از آنكه در باره برادرانش چنان اعلام كرد.
گويند: وقتي مرگش در رسيد شعري گفت به اين مضمون:
«دنيايي كه گرفتم خاطرم را شاد نكرد «ولي سوي پروردگار كريم ميشود.» احمد بن معتصم بر او نماز كرد، در سامرا، مولدش نيز آنجا بود. چشمان درشت و سياه داشت، با بيني عقابي، كوتاه قد بود و خوش نقش و چنانكه گويند:
پر مهابت بود.
چنانكه گويند وي نخستين خليفه از بني عباس بود كه قبرش شناخته بود از آن رو كه مادرش خواسته بود قبرش آشكار باشد. كنيهاش ابو جعفر بود، نام مادرش حبشيه بود، وي يك كنيز رومي بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6115
سخن از بعضي روشهاي منتصر
گويند: وقتي منتصر به خلافت رسيد نخستين كاري كه كرد اين بود كه صالح را از مدينه معزول كرد و علي بن حسين عباسي را بر آن گماشت.
از علي بن حسين آوردهاند كه گويد: به نزد وي رفتم كه بدرودش گويم، به من گفت: «اي علي ترا سوي گوشت و خونم ميفرستم.» و پوست ساق دست خويش را كشيد و گفت: «ترا سوي اين ميفرستم بنگر با آنها چگونه با آنها رفتار ميكني.» منظورش خاندان ابو طالب بود.
بدو گفتم: «اميدوارم كه راي امير مؤمنان را كه، خدايش مؤيد بدارد، در باره آنها بكار برم. انشاء الله.» گفت: «به نزد من نيكروز خواهي بود.» در باره محمد بن هارون، دبير محمد بن علي برد الخيار، كه نايب وي بر ديوان املاك مؤيد بود، آوردهاند كه وي را بر بسترش كشته يافتند كه چند ضربت شمشير بر او بود. پسرانش يك خادم سياه از آن وي را بياوردند، با يك غلام. گويند: غلام در باره سياه مقر شد كه وي را بنزد منتصر بردند، جعفر بن عبد الواحد را نيز خبر كردند كه از اينكه مولاي خويش را كشته بود از او پرسش كرد كه اقرار آورد و كار خويش را با وي حكايت كرد و اينكه چرا وي را كشته بود؟
منتصر بدو گفت: «واي تو چرا او را كشتي؟» سياه بدو گفت: «براي همان كه تو پدرت متوكل را كشتي؟» راوي گويد: متوكل در باره وي از فقيهان پرسيد كه گفتند وي را بكشد كه گردنش را زدند و به نزد دار بابك آويختند.
در اين سال محمد بن عمر و جانفروش «حكميت خاص خداست» گفت، و در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6116
ناحيه موصل قيام كرد. منتصر، اسحاق بن ثابت فرغاني را به مقابله وي فرستاد كه او را با گروهي از يارانش اسير گرفت كه آنها را بكشتند و بياويختند.
در اين سال يعقوب پسر ليث صفار از سيستان حركت كرد و سوي هرات رفت.
از احمد بن عبد الله صالحي مصلي دار آوردهاند كه گفته بود: «پدرم اذانگويي داشت، يكي از كسان ما وي را به خواب ديده بود كه گويي براي يكي از نمازها اذان ميگفت، سپس به اطاقي نزديك شد كه منتصر در آن بود و بانگ زد: اي محمد، اي منتصر» پروردگار تو در كمين است [1]» از بيان نغمهگر كه چنانكه گويند كه به روزگار خلافت منتصر از همه كسان بدو نزديكتر بود، آوردهاند كه گفته بود: «از منتصر خواستم كه جامه ديبايي به من ببخشد به وقتي كه خليفه بود.» گفت: «يا چيزي بهتر از جامه ديبا؟» گفتم: «چيست؟» گفت: «بيمار نمايي ميكني تا من از تو عيادت كنم و بيش از يك جامه ديبا به تو هديه ميكنند.» گويد: در همان روزها بمرد و چيزي به من نبخشيد.
در اين سال با احمد بن محمد معتصمي بيعت خلافت كردند.
سخن از خلافت المستعين، احمد بن محمد معتصمي كه كنيه ابو العباس داشت و سبب خلافت وي و وقتي كه با وي بيعت كردند
گويند: وقتي منتصر درگذشت، و اين به روز شنبه بود، به وقت پسين، چهار
______________________________
[1] إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ (سوره فجر 89 آيه 13)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6117
روز رفته از ماه ربيع الاخر سال دويست و چهل و هشتم، وابستگان در هاروني فراهم آمدند، به روز يكشنبه، بغاي كوچك و بغاي بزرگ و اتامش و يارآنشان از آن جمله بودند و سرداران ترك و مغربي و اشروسني را قسم داد (كسي كه قسمشان ميداد علي بن حسين اسكافي دبير بغا بود) كه به هر كه بغاي بزرگ و بغاي كوچك و اتامش راضي شوند رضايت دهند و اين به تدبير احمد بن خصيب بود. پس قوم قسم ياد كردند و با همديگر مشورت كردند و نخواستند كه يكي از فرزندان متوكل به خلافت رسد از آن رو كه پدر وي را كشته بودند و بيم داشتند هر كس از آنها به خلافت رسيد آنها را بكشد. پس احمد ابن خصيب و وابستگاني كه حضور داشتند در باره احمد بن محمد معتصمي اتفاق كردند و گفتند: «خلافت از فرزندان مولاي ما معتصم بيرون نرود.» و چنان بود كه پيش از احمد تني چند از بني هاشم را ياد كرده بودند، سپس به وقت نماز عشا به شب دوشنبه شش روز رفته از ماه ربيع الاخر اين سال، با او بيعت كردند. وي بيست و هشت ساله بود و كنيه ابو العباس داشت.
مستعين، احمد بن خصيب را به دبيري گرفت و اتامش را به وزارت گرفت و چون روز دوشنبه شد، شش روز رفته از ماه ربيع الاخر، سوي دار العامه رفت، پيش از طلوع آفتاب از راه عمري از ميان بستانها. جامه دراز و زي خلافت را بدو پوشانيده بودند، ابراهيم بن اسحاق نيم نيزه پيش روي او ميبرد. واجن اشروسني از راه خيابان از نزديك بيت المال به باب العامه رسيد و ياران خويش را به دو صف كرد و وي و سران يارانش در صف ايستادند، مرتبت داران از فرزندان متوكل و عباسيان و طالبيان، و ديگران كه مرتبتي داشتند در خانه خلافت حضور يافته بودند. در اين حال بودند و يك ساعت و نيم از روز گذشته بود كه از طرف خيابان و بازار بانگي بر آمد، نزديك پنجاه سوار از شاكريان بودند كه گفتند از ياران ابو العباس محمد بن عبد اللهند، جمعي از سواران طبري و مردم متفرقه با آنها بودند، از غوغاييان و عامه نزديك هزار كس همراهشان بود كه سلاح كشيدند و بانگ زدند: معتز اي منصور!
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6118
و به دو صف اشروسنيان كه واجن به صفشان كرده بود، حمله بردند كه درهم ريختند، و بهم پيوستند، گروهي از سپيدپوشان و شاكريان كه به نزد باب العامه بودند بيامدند و فزوني گرفتند مغربيان و اشروسنيان به آنها حمله بردند و هزيمتشان كردند تا وارد در بزرگشان گرديد كه به نام زرافه و عزون شهره بود، جمعي از آنها نيز به معتزيان حمله بردند و پسشان راندند تا از خانه برادر عزون بن اسماعيل گذشتند و به تنگناي راه افتادند، معتزيان آنجا توقف كردند. اشروسنيان تني چند از آنها را با تير زدند و با شمشير ضربت زدند و جنگ در ميانشان افتاد. معتزيان و غوغاييان تكبير گفتن آغاز كردند و بسيار كس از ميانه كشته شد تا وقتي كه سه ساعت از روز برفت، آنگاه تركان برفتند كه با احمد بن محمد معتصمي بيعت كرده بودند، از راه مجاور عمري و بستانها رفتند.
وابستگان پيش از رفتنشان، از هاشميان و ديگر كسان و مرتبتداراني كه در خانه خلافت بودند، بيعت گرفتند. مستعين از باب العامه برون شد و سوي هاروني رفت و شب را آنجا بماند. اشروسنيان سوي هاروني رفتند، بسيار كس از دو گروه كشته شده بود، گروهي از اشروسنيان وارد خانههايي شده بودند كه غوغاييان به آنها دست يافتند و زرهها و سلاح و جوشنها و اسبانشان را گرفتند. غوغاييان و غارتيان كه سوي هاروني ميرفتند وارد دار العامه شدند و خزانهاي را كه سلاح و زرهها و جوشنها و شمشير و لگامهاي مرزي در آن بود غارت كردند و بسيار از آن برگرفتند، ميشد كه يكيشان با يك جوشن و چند نيزه و بيشتر ميرفت، از خانه ارمش بن ابي- ايوب، به نزديك فقاع فروشان، سپرهاي خيزران و نيزههاي بيسر غارت كردند. نيزه و شمشير به دست غوغاييان و حماميان و پسران باقلا فروش فراوان شد [1] آنگاه جمعي از تركان و از جمله بغاي صغير از در زرافه سوي آنها شدند و از خانه بيرونشان راندند، تعدادي از آنها را بكشتند و اندكي بازماندند، سپس هر دو گروه برفتند و كشته در
______________________________
[1] تعبير متن: غلمان الباقلي.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6119
ميانشان بسيار شده بود.
آنگاه غوغاييان بنا كردند هر كس از تركان كه از پايين سامرا عبور ميكرد و آهنگ باب العامه داشت سلاح وي را غارت ميكردند و جمعي از آنها را به نزد خانه مبارك مغربي و بنزد باغ برادر يعقوب قوصره در خيابانهاي سامرا كشتند.
چنانكه گويند بيشتر كساني كه اين سلاح را به غارت بردند فقاع فروشان و حلوا فروشان و حماميان و سقايان و غوغاييان بازار بودند و تا نيمروز كارشان چنين بود.
در اين روز زندانيان سامرا به جنبش آمدند و جمعي از آنها گريختند. آنگاه براي بيعت عطيه نهادند و بيعت نامه را به نزد محمد بن عبد الله طاهري فرستادند، همان روز كه با مستعين بيعت شده بود، اما وصول آن به روز دوم بود، برادر اتامش آنرا رسانيد، در آن وقت محمد بن عبد الله به گردش بود و حاجب كس فرستاد و رسيدن اتامش را بدو خبر داد كه همان وقت بيامد و كس به طلب هاشميان و سرداران و سپاهيان فرستاد و آنها را مقرري داد.
[1] علي بن حسين اسكافي گويد: وقتي منتصر بمرد، و اين به روز شنبه به وقت پسين بود، چهار روز رفته از ربيع الاخر سال دويست و چهل و هشتم، وابستگان فراهم آمدند كه بغاي بزرگ نيز از آن جمله بود، من براي او مينوشتم بغاي صغير و اوتامش نيز بودند. سرداران ترك و مغربي را قسم دادند كه به هر كه راضي شوند آنها نيز رضايت دهند، كه بر اين قسم ياد كردند.
علي بن حسين گويد: من از آنها بيعت و قسم ميگرفتم و اين به تدبير احمد بن خصيب بود. متفق شدند كه هيچيك از پسران المتوكل علي الله را به خلافت برندارند
______________________________
[1] اين قسمت تا جايي كه شماره (2) نهادهام در چاپ قاهره نيست در چاپ اروپا نيز كه بناي ترجمه بر آن است در پاورقي آمده است. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6120
مبادا آنها را به انتقام خون پدرشان بكشند. آنگاه در باره احمد بن معتصم اتفاق كردند و گفتند: «پسر مولايمان معتصم است.» آنگاه محمد بن موسي منجم بيامد و آهسته با خصيب و بغا سخن كرد و گفت: «چرا كسي را به خلافت برميداريد كه به نظر خودش بيش از متوكل حق خلافت داشته و شما وي را از آن بازداشتهايد و او از متوكل و منتصر بيشتر حق خلافت داشته، پس شما را به چه چشمي ميبيند و چه اعتباري بنزد وي خواهيد داشت. از يكي اطاعت كنيد كه اين را از شما بداند.
گويد: محمد بن موسي منجم چنين كرد از آن رو كه احمد بن معتصم يار كندي فيلسوف بود و كندي دشمن محمد و احمد پسران منجم بود.
گويد: پس راي وي را پذيرفتند مگر بغا كه گفت: «يكي را مياريم كه از او بترسيم و هراس كنيم و با وي بمانيم اگر كسي را بياريم كه از ما بترسد به همديگر حسد ميبريم و همديگر را ميكشيم.» گويد: آنگاه از ابو العباس احمد بن محمد معتصمي ياد كردند و گفتند: «پسر مولاي ما معتصم است و خلافت را از آنها برون نبردهايم و اين را از ما ميداند و همچنان با بغا اصرار كردند تا در اين باره با آنها موافق شد، پس به شب دوشنبه شش روز رفته از ماه ربيع الاخر احمد بن محمد را بياوردند كه بيست و هشت سال داشت تا آخر …
در اين سال خبر درگذشت طاهر بن عبد الله طاهري به مستعين رسيد كه به خراسان رخ داده بود، به ماه رجب، پس مستعين پسر وي طاهر بن عبد الله را ولايتدار خراسان كرد و محمد بن عبد الله را ولايتدار عراق كرد، حرمين را نيز بدو پيوست، با نگهباني و كمكهاي سواد به خويشتن و به انفراد.
ولايتداري محمد بن طاهر بر خراسان و ولايتهاي پيوسته آن در جوسق انجام شد، به روز شنبه دوازده روز رفته از شعبان.
در اين سال در جمادي الاخر بغاي بزرگ بيمار شد و مستعين در نيمه آن ماه از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6121
او عيادت كرد. بغا همانروز بمرد و موسي پسرش كارهاي خويش و همه كارهاي پدرش را عهده كرد، ديوان بريد را نيز به او سپردند.
در اين سال انوجور ترك به مقابله ابو العمود ثعلبي فرستاده شد كه در- كفرتوثي او را بكشت، به روز شنبه پنج روز مانده از ماه ربيع الاخر.
و هم در اين سال عبيد الله يحيي خاقاني سوي حج روان شد و از پي وي يكي از شيعه فرستاده شده بنام شعيب كه او را سوي برقه تبعيد كند و از حج باز- دارد.
در اين سال، در جمادي الاول، مستعين، از معتز و مؤيد هر چه را داشتند خريد بجز چيزي كه معتز استثنا كرد كه قيمت آن يكصد هزار دينار بود. آنچه از معتز و ابراهيم گرفت هشتاد هزار دينار درآمد داشت، به روز دوشنبه دوازده روز مانده از رمضان، همه اموال معتز و مؤيد از خانهها و منزلها و املاك و قصرها و فرشها و لوازم و غيره به بيست هزار دينار از آنها خريده شد و شاهدان و عادلان و قاضيان و ديگران را بر خويشتن شاهد كردند.
به قولي املاك آنها خريده شد و براي ابو عبيد الله چندان وا گذاشتند كه درآمد نقد آن سالانه بيست هزار دينار ميشد و براي ابراهيم، چيزي كه درآمد سالانه آن پنجهزار دينار ميشد. آنچه از ابو عبد الله خريده شد به بهاي ده هزار هزار دينار بود و دانه مرواريد بود، و از ابراهيم به سه هزار هزار درهم و سه دانه مرواريد و فقيهان و قاضيان را در اين باب شاهد خويش كردند. فروش به نام حسن بن مخلد بود، براي مستعين، و اين به ماه ربيع الاخر سال دويست و چهل و هشتم بود، سپس آنها را در اطاق جوسق بداشتند و كس بر آنها گماشتند و كارشان را به بغاي صغير واگذاشتند.
راوي گويد: و چنان بود كه وقتي غوغاييان و شاكريان آشوب كردند، تركان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6122
ميخواستند آنها را بكشند، اما احمد بن خصيب از اين بازشان داشت و گفت: «آنها گناهي ندارند و آشوب از ياران آنها نبوده بلكه آشوب از ياران ابن طاهر بوده، آنها را بداريد.» كه بداشته شدند.
در اين سال وابستگان بر احمد بن خصيب خشم آوردند- و اين در جمادي الاول بود- كه مالش و مال پسرانش مصادره شد و به اقريطش تبعيد شد.
و هم در اين سال علي بن يحيي ارمني را از مرزهاي شامي پس آوردند و ولايتدار ارمينيه و آذربايجان كردند، در رمضان همين سال.
در اين سال مردم حمص بر كيدر بن عبيد الله كه از جانب مستعين عامل آنجا بود، شوريدند و از حمص برونش كردند كه فضل بن قارن را به مقابله آنها فرستاد كه با آنها مكاري كرد تا بگرفتشان و بسيار كس از ايشان را بكشت و يكصد مرد از اعيانشان [1] را به سامرا برد و حصارشان را ويران كرد.
در اين سال وصيف غزاي تابستاني كرد، وي مقيم مرز شام بود تا وقتي كه خبر درگذشت منتصر بدو رسيد، آنگاه وارد ديار روم شد و قلعهاي را گشود به نام فروريه.
در اين سال مستعين اوتامش را ولايتدار مصر و مغرب كرد و او را به وزارت گرفت.
و هم در اين سال بغاي شرابي ولايتدار حلوان و ماسبذان و مهرگان كدك شد و نيز مستعين، شاهك خادم را بر خانه و اسبان و حرم و خزاين و كارهاي خاص خويش گماشت و اوتامش را بر همه كسان مقدم داشت.
در اين سال سالار حج محمد بن سليمان زينبي بود.
آنگاه سال دويست و چهل و نهم درآمد.
______________________________
[1] كلمه متن: عيونهم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6123
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و چهل و نهم بود
از جمله آن بود كه جعفر بن دينار غزاي تابستاني كرد و قلعهاي را بگشود، با چند انبار [1].
عمر بن عبيد الله اقطع از او اجازه خواست كه سوي ناحيهاي از ديار روم شود كه بدو اجازه داد كه برفت. گروهي انبوه از مردم ملطيه نيز با وي بودند. شاه با گروهي بزرگ از روميان در محلي به نام «ارز» از مرغ اسقف با وي تلاقي كرد كه با همراهان خويش با وي نبردي سخت كرد و از دو سوي مردم بسيار كشته شد، آنگاه روميان كه پنجاه هزار كس بودند وي را در ميان گرفتند كه عمر و هزار كس از مسلمانان كشته شدند و اين به روز جمعه بود نيمه رجب.
سخن از اينكه چرا علي بن- يحيي ارمني كشته شد؟
گويند كه روميان وقتي عمر بن عبيد الله را كشتند سوي مرزها جزيره رفتند و بر آنجا و حرمهاي مسلمانان كه آنجا بود حملهور شدند. اين خبر به علي بن يحيي رسيد كه از ارمينيه سوي ميافارقين روان بود و با جمعي از مردم ميافارقين و سلسله سوي آنها رفت و با نزديك چهار صد كس كشته شد.
در اين سال، در نخستين روز ماه صفر، سپاهيان و شاكريان در بغداد آشوب كردند.
______________________________
[1] كلمه متن: مطامير. جمع مطمور كه بمعني زير زمين و انبار غله است. بگفته ياقوت مطموره يك شهر مرزي رومي نيز بوده در ناحيه طرسوس. اما ظاهرا كلمه جمع را جز بمعني انبارها نميتوان گرفت. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6124
سخن از اينكه چرا سپاهيان و شاكريان در بغداد آشوب كردند؟
سبب آن بود كه وقتي مردم مدينة السلام و سامرا و ديگر شهرهاي اسلام كه نزديك آن بود، از كشته شدن عمر بن عبيد الله اقطع و علي بن يحيي ارمني خبر يافتند، (اين دو كس از جنگاوران مسلمان بودند، سخت دلير و در كار مرزهايي كه در آن بودند بسيار مؤثر) اين برايشان سخت آمد و كشته شدن آنها در خاطرشان سخت بزرگ نمود كه كشته شدن يكيشان نزديك كشته شدن ديگري بود بعلاوه كار تركان را كه متوكل را كشته بودند و بر امور مسلمانان تسلط يافته بودند و بيتوجه به دين و نظر مسلمانان هر كس از خليفگان را كه ميخواستند ميكشتند و هر كه را ميخواستند به خلافت بر ميداشتند دلخراش ميشمردند، پس عامه در بغداد بر افغان و ندا و دعوت به جنبش اتفاق كردند. ابنا و شاكريان نيز به آنها پيوستند و چنين وانمودند كه مقرري ميخواهند و اين در نخستين روز صفر بود، پس زندان نصر بن مالك را گشودند و هر كه را در آن و در بناي در پل بود برون آوردند. چنانكه گفتهاند: جمعي از سفلگان خراسان و اوباش مردم جبال و سرخپوشان نيز آنجا بودند.
يكي از دو پل را بريدند و يكي را آتش زدند [1] كه كشتيهاي آن سرازير شد، ديوان وقايع [2] هر دو زندان را غارت كردند و دفترها را پاره كردند و در آب انداختند، خانه بشر و ابراهيم دو پسر هارون، هردوان نصراني، و دبيران محمد بن عبد الملك را غارت كردند و اين همه در سمت شرقي بغداد بود. در آن وقت ولايتدار سمت شرقي احمد بن محمد هرثمي بود.
راوي گويد: پس از آن توانگران بغداد و سامرا مالهاي بسيار از آن خويش
______________________________
[1] تعبير متن: ضربوا الاخر بالنار.
[2] ديوان قصص المحبسين.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6125
برون آوردند و هر كه را ميخواست براي نبرد روميان سوي مرزها شتابد با آن نيرو دادند، عامه از اطراف جبل و فارس و اهواز و جاهاي ديگر براي غزاي روميان آمدند. نشنيديم كه در باره آنچه از روميان به مسلمانان رسيد از سلطان كاري رخ داده باشد يا سپاهي براي نبرد روميان فرستاده باشد. هفت روز مانده از ربيع الاول گروهي از مردم كه دانسته نيست كيان بودند به روز جمعه در سامرا بپاخاستند و زندان آنجا را گشودند و هر كه را در آن بود بيرون آوردند، زرافه را با جمعي از وابستگان به طلب كساني كه چنين كرده بودند فرستادند اما عامه بر ضد آنها بپاخاستند و هزيمتشان كردند، آنگاه اتامش و وصيف و بغا و عامه تركان براي اين كار برنشستند و جمعي از عامه را بكشتند. چنانكه به من گفتند ديگ مطبوخي بر وصيف افكندند، به قولي گروهي از عامه به نزد شريحه سنگي بر او افكندند. وصيف نفت اندازان را بگفت تا به دكانهاي تاجران و خانههاي كسان كه آنجا بود آتش افكندند.
من اين محل را كه سوخته بود بديدم و اين به سامرا بود به نزد خانه اسحاق.
به من گفتند كه در آن روز مغربيان منزلهاي گروهي از عامه را غارت كردند.
آنگاه در آخر همان روز كار آرام گرفت. به سبب جنبشي كه عامه و آن گروه كه گفتم در آن روز كرده بودند احمد بن جميل را از تصدي كمكهاي سامرا برداشتند و ابراهيم ابن سهل دارج را به جايش گماشتند.
در اين سال اوتامش كشته شد، با دبيرش شجاع و اين به روز شنبه بود چهارده روز رفته از ماه ربيع الاخر همين سال.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6126
سخن از اينكه چرا اوتامش كشته شد؟
گويند: وقتي خلافت به مستعين رسيد دست اوتامش و شاهك خادم را در بيت المالها باز گذاشت و هر چه را در آن ميخواستند كرد، روا دانست، در باره خويشتن نيز چنين كرد و از هر چه ميخواست كرد بازنماند. دبير وي سلمه نصراني بود، اموالي كه به نزد سلطان ميرسيد بيشترش به اين سه كس ميرسيد. اوتامش به اموالي كه در بيت المالها بود پرداخت و آنرا جاروب كرد. مستعين پسر خويش عباس را زير سرپرستي اوتامش نهاده بود و هر چه از اموال از اين سه كس فزون بود، عباس آن را ميگرفت و صرف مخارج و مقاصد خويش ميكرد. در آن وقت دليل. متصدي ديوان املاك مستعين بود كه از آن جمله اموال گرانقدر تيول خويش كرد. وابستگان مالها را مينگريستند كه نابود ميشد و آنها در سختي بودند، اوتامش كه يار مستعين بود و همه كاره وي بود و بر او تسلط داشت، كارهاي خلافت را روان ميداشت و وصيف و بغا از همه چيز بر كنار بودند از اين رو وابستگان را بر ضد اوتامش تحريك كردند و همچنان بر ضد وي تدبير ميكردند تا تدبيرشان استوار شد و تركان و فرغانيان بر اوتامش خشم آوردند و از جمع آنها مردم دور و كرخ بر ضد وي قيام كردند و اردو زدند و اين به روز پنجشنبه بود دوازده روز رفته از ماه ربيع الاخر همين سال. پس سوي اوتامش رفتند كه با مستعين در قصر بود، خبر بدو رسيد و خواست بگريزد، اما نتوانست، خواست پناهي مستعين شود كه پناهيش نكرد. روز پنجشنبه و روز جمعه را بدينسان ببودند و چون روز شنبه شد وارد قصر شدند و اوتامش را از جايي كه در آن نهان شده بود بيرون كشيدند كه كشته شد. دبيرش شجاع بن قاسم نيز كشته شد.
اوتامش به غارت رفت و چنانكه شنيدم اموال گزاف و اثاث و فرش و لوازم از آن گرفتند.
وقتي اوتامش كشته شد، مستعين ابو صالح، عبد الله بن محمد يزدادي، را به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6127
وزارت گرفت، فضل بن مروان از ديوان خراج معزول شد و عيسي بن فرخانشاه به جايش نشست. وصيف عامل اهواز شد و بغاي صغير عامل فلسطين، در ماه ربيع- الاخر. پس از آن بغاي صغير و دسته وي بر ابو صالح يزدادي خشم آوردند كه ابو صالح سوي بغداد گريخت، در ماه شعبان، و مستعين محمد بن فضل جرجرايي را به جايش نهاد. ديوان رسايل را به سعيد بن حميد داد به رياست، و حمدوني در اين باب گفت:
«سعيد از آن پس كه با دو جامه ژنده به سر ميكرد «و نوبتي نداشت شمشير آويخت «خداي را آيتهاي منزل هست «و اين براي ما آيت منزل است.» در اين سال علي بن جهم كشته شد، سبب آن بود كه وي از بغداد سوي مرز ميرفته بود و چون به نزديك حلب رسيد، به جايي كه آنرا خساف گويند، سواران كلب بدو رسيدند و او را كشتند و بدويان هر چه را همراه وي بود گرفتند وقتي به راه ميرفته بود شعري گفته بود به اين مضمون:
«مگر بر شب شبي افزودهاند «يا سيل، صبح را ببرده است «اهل دجيل را به ياد آوردم «اما من كجا و دجيل كجا!» كه منزل وي در خيابان دجيل بود.
در اين سال جعفر بن عبد الواحد از قضا معزول شد و جعفر بن محمد برجمي، از مردم كوفه، بر آن گماشته شد. به قولي اين به سال دويست و پنجاهم بود.
در اين سال، در ذي حجه، مردم ري به زلزلهاي سخت دچار شدند كه از آن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6128
خانهها ويران شد و جمعي از مردم ري كشته شدند و باقيمانده مردمش از شهر گريختند و بيرون آن جاي گرفتند. به روز جمعه پنج روز مانده از جمادي الاول كه روز شانزدهم تموز بود. باران فراوان بر مردم سامرا باريد، با رعد و برق. همه آن روز ابر بود و باران سخت ميباريد تا به وقت زردي خورشيد، آنگاه آرام شد.
در اين سال، به روز پنجشنبه سه روز رفته از جمادي الاول، مغربيان به جنبش آمدند و در سامرا نزديك پل فراهم ميشدند. آنگاه به روز جمعه پراكنده شدند.
در اين سال سالار حج عبد الصمد بن موسي عباسي بود كه ولايتدار مكه بود.
آنگاه سال دويست و پنجاهم درآمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و پنجاهم بود
از جمله آن بود كه يحيي بن عمر علوي كه كنيه ابو حسين داشت در كوفه قيام كرد و هم در آنجا كشته شد.
سخن از اينكه چرا يحيي بن عمر علوي قيام كرد؟ و سرانجام وي
گويند: ابو الحسين، يحيي بن عمر، كه مادرش، ام الحسين، فاطمه دختر حسين ابن عبد الله علوي بود دچار مضيقهاي سخت شد و قرضي داشت كه از آن به محنت افتاده بود. عمر بن فرج را كه پس از آمدن از خراسان در ايام متوكل، كار طالبيان را به عهده داشت بديد و در باره اينكه چيزي بدو دهد سخن كرد، اما عمر با وي به درشتي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6129
سخن كرد، و يحيي او را دشنام داد كه بداشته شد و همچنان در زندان بود تا وقتي كه كسانش كفيل او شدند و آزاد شد و سوي مدينة السلام رفت و آنجا به وضعي بد ببود، آنگاه سوي سامرا رفت و وصيف را در باره مقررياي كه براي وي معين شود بديد.
وصيف با وي به درشتي سخن كرد و گفت: «براي چه به كسي همانند تو مقرري داده شود؟» و يحيي از نزد وي برفت.
ابن صوفي طالبي گفته بود كه در آن شب كه قيام يحيي به صبحگاه آن بود بنزد وي رفته بود و شب را به نزد ابن صوفي بسر كرده بود و چيزي از قصد خويش با وي نگفته بود. ابن صوفي غذا بر او عرضه كرده بود و معلومش شده بود كه گرسنه است اما از خوردن خودداري كرده بود و گفته بود: «اگر مانديم خواهيم خورد.» گويد: معلومم شد كه قصد خونريزي دارد. از نزد من برون شد و سوي كوفه رفت كه ايوب بن حسن آنجا بود به عاملي از جانب محمد بن عبد الله طاهري.
در آنجا يحيي گروه بسياري از بدويان را فراهم آورد. جمعي از مردم كوفه نيز بدو پيوستند كه سوي فلوجه رفت و در دهكدهاي به نام عمد جاي گرفت. متصدي بريد خبر وي را نوشت. محمد بن عبد الله طاهري به ايوب بن حسن و عبد الله بن محمود سرخسي كه عامل عبد الله بر كمكهاي سواد بود نوشت و دستورشان داد كه بر نبرد يحيي بن عمر همدل شوند. عامل خراج كوفه بدر بن اصبغ بود، يحيي با هفت سوار سوي كوفه رفت و وارد آنجا شد. و سوي بيت المال كوفه رفت و آنچه را در آن بود بر گرفت. چيزي كه در آن يافت شد دو هزار دينار كمي بيشتر بود و هفتاد هزار درم نقره. كار يحيي در كوفه نيرو گرفت و دو زندان را بگشود و همه كساني را كه در آن بودند برون آورد و عاملان كوفه را بيرون كرد. عبد الله بن محمود سرخسي با وي رو برو شد. وي جزو شاكريان بود. يحيي ضربتي به چهره ابن محمود زد به جايي كه موي آنرا سترده بود كه زخمي شد با ياران خويش هزيمت شد و يحيي هر چه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6130
را همراه وي بود از اسب و مال بگرفت.
پس از آن يحيي بن عمر از كوفه سوي سواد رفت و به محلي رسيد كه آنرا بستان ميگفتند، يا نزديك آن، در سه فرسنگي جنبلاء و در كوفه نماند. جمعي از زيديان پيرو او شدند. جمعي از بدوياني كه نزديك آن ناحيه بودند و مردم دشتها و سيب پايين تا بيرون واسط بر ياري وي متفق شدند. آنگاه در بستان بماند و جمع وي بسيار شد. محمد بن عبد الله، حسين بن اسماعيل را به نبرد وي فرستاد و جمعي از سرداران دلير و جنگاور خويش را چون خالد بن عمران و عبد الرحمن بن خطاب، معروف به وجه الفلس، و ابو السنا غنوي و عبد الله بن نصر و سعد ضبابي و از اسحاقيان احمد بن محمد فضلي و جمعي از خواص خراسانيان و ديگران را بدو پيوست.
حسين بن اسماعيل برفت و روبروي هفندي مقابل يحيي جاي گرفت. اما حسين ابن اسماعيل و همراهان وي به طرف يحيي نميرفتند. يحيي آهنگ بحريه كرد كه دهكدهاي است در پنج فرسخي قسين. اگر حسين ميخواست بدو برسد، رسيده بود.
آنگاه يحيي در سمت شرق سيب برفت (حسين در مغرب آن بود) تا به احمد آباد رسيد و به طرف ناحيه سورا عبور كرد. سپاهيان به هر ناتواني ميرسيدند كه از پيوستن به يحيي باز مانده بود او را ميگرفتند. كساني از مردم اين دهكدهها را كه سوي يحيي روان بودند، متوقف ميكردند. احمد بن فرج معروف به ابن فزاري متصدي كمكهاي سيب بود از جانب محمد بن عبد الله طاهري. وي پيش از آنكه يحيي بيايد آنچه را از حاصل سيب به نزد وي فراهم آمده بود ببرد كه يحيي بدان دست نيافت. آنگاه يحيي بن عمر سوي كوفه رفت كه عبد الرحمن بن خطاب، وجه الفلس، با وي مقابل شد و به نزديك پل كوفه با وي نبردي سخت كرد. عبد الرحمن بن خطاب هزيمت شد و به طرف شاهي عقب نشست. حسين بن اسماعيل بدو رسيد و آنجا اردو زد.
يحيي بن عمر وارد كوفه شد. زيديان بر او فراهم آمدند. به شخص مورد رضايت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6131
از خاندان محمد دعوت كرد، كارش بالا گرفت و جمعي از مردم بر او فراهم آمدند و دوستدار وي شدند. عامه مردم بغداد نيز به دوستي وي گرويدند. دانسته نيست كه بغداديان بجز وي به دوستي كسي از مردم خاندانش گرويده باشند. در كوفه جماعتي از شيعيان بصير و آگاه به او گرويدند. گروهي از مردم گونهگون كه دين نداشتند نيز به آنها پيوستند.
حسين بن اسماعيل در شاهي بماند و آسايش گرفت. يارانش نيز اسبان خويش را آسودگي دادند و آرامش خويش را بازيافتند و از آب گواراي فرات بنوشيدند، كمك و آذوقه و مال به آنها رسيد. يحيي بن عمر در كوفه بماند كه لوازم آماده ميكرد و شمشير ميساخت و مردان را از نظر ميگذرانيد و سلاح فراهم ميكرد. جمعي از زيديان كه از كار جنگ. چيزي نميدانستند به يحيي گفتند سوي حسين بشتابد و عوام يارانش به اين كار اصرار ورزيدند كه از بيرون كوفه از پشت خندق سوي وي رفت، به شب دوشنبه سيزده روز رفته از رجب. هيصم عجلي و سواران بني عجل نيز با وي بودند با كساني از بني اسد و پيادگاني از كوفه كه اطلاع و تدبير و شجاعت نداشتند. آن شب را راه پيمودند و صبحگاهان به حسين و يارانش حمله بردند.
ياران حسين كه استراحت يافته بودند و مستعد، در تاريكي صبحدم به آنها تاختند و لختي تيراندازي كردند آنگاه ياران حسين به حريفان حمله بردند كه هزيمت شدند و شمشير در آنها نهادند. نخستين اسير، هيصم بن علاء عجلي بود. پيادگان مردم كوفه كه بيشترشان بي سلاح و كم توان و ژندهپوش بودند هزيمت شدند و سپاه از اطراف يحيي پراكنده شد. وي جوشني تبتي داشت، يابويي كه از عبد الله بن محمود گرفته بود او را بينداخت. يكي از پسران خالد بن عمران به نام خير، به نزد وي ايستاد و او را نشناخت و چون جوشن را بر او ديد گمان برد يكي از مردم خراسان است. ابو الغور بن- خالد نيز به نزد وي ايستاد به خير بن خالد گفت: «برادر به خدا اين ابو الحسين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6132
است كه به وقت فرود آمدن قلبش شكافته، ما وقع را نميداند از آن رو كه قلبش شكافته.» خير يكي از ياران نزديك خويش را كه از سردستگان بود به نام محسن پسر منتاب بگفت كه پياده شد و وي را سربريد و سرش را برگرفت و در زنبيلي نهاد و همراه عمر بن خطاب برادر عبد الرحمن بن خطاب بنزد محمد بن عبد الله طاهري فرستاد، بيشتر از يك كس مدعي قتل وي شدند.
از عرس بن عراهم آوردهاند كه وي را افتاده ديدند انگشترش را بنزد يكي يافتند به نام عسقلاني با شمشيرش و دعوي داشت كه او را با نيزه ضربت زده و جامه و سلاحش را برگرفته. سعد ضبابي دعوي داشت كه او را كشته است.
از ابو الحسين دايي ابو السنا آوردهاند كه در تاريكي صبحدم با نيزه به پشت يكي زده بود كه وي را نميشناخته بود. در پشت ابو الحسين نيز ضربت نيزهاي يافتند.
دانسته نيست كه كي او را كشته بود كه مدي آن بسيار بود.
وقتي سر، به ماهه محمد بن عبد الله طاهري رسيد، تغيير يافته بود يكي را ميجستند كه گوشت آنرا بكند و حدقه و گوشت گردن را درآرد اما يافت نشد.
قصابان گريزان شدند ميان سلاخان خوني كه در زندان بودند يكي را جستند كه اين كار را انجام دهد، اما كسي بدان رغبت نياورد مگر يكي از عاملان زندان نو به نام سهل پسر صغدي كه برون آوردن مغز و دو چشم را عهده كرد و آن را به دست خويش بكند و از آن پس كه سر را غسل دادند با صبر و مشك و كافور پر كردند و در پنبه نهادند. گفتند كه در پيشاني وي ضربت شمشير سختي ديدهاند.
محمد بن عبد الله طاهري فرداي روزي كه سر يحيي به نزد وي رسيده بود بگفت تا آنرا به نزد مستعين برند و فتح را به دست خويش براي وي نوشت. در سامرا سر را بر باب العامه نهادند. مردم براي آن فراهم آمدند و بسيار شدند و خشم آوردند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6133
ابراهيم بن ديرج نصب سر را عهده كرد كه ابراهيم بن اسحاق نايب محمد بن- عبد الله طاهري بدو دستور داده بود. لحظهاي آنرا نهاد، سپس فرود آوردند و به بغداد پس فرستادند كه در آنجا بر در پل نهند، اما اين كار براي محمد بن عبد الله- طاهري ميسر نشد، از آن رو كه مردم بسيار فراهم آمده بودند. به محمد گفته شد كه براي گرفتن سر فراهم آمدهاند كه سر را نصب نكرد و در صندوقي در اسلحه خانه نهاد.
حسين بن اسماعيل اسيران را با سر كساني كه با يحيي كشته شده بودند فرستاد همراه يكي به نام احمد پسر عصمويه وي از كساني بود كه با اسحاق بن ابراهيم بوده بودند كه اسيران را سختي داد و گرسنهشان نگهداشت و با آنها بدي كرد. اسيران را در زندان نو بداشتند اسيران محمد بن عبد الله در باره آنها نوشت و خواست كه بخشوده شوند، دستور داده شد رهاشان كنند و سرها را به خاك كنند و نصب نكنند كه آن را در قصري به نزديك باب الذهب به خاك كردند.
از يكي از طاهريان آوردهاند كه وي در مجلس محمد بن عبد الله حضور داشته بود كه وي را به سبب فتح و كشته شدن يحيي بن عمر تهنيت ميگفتند. جمعي از هاشميان و طالبيان و كسان ديگر نيز آنجا بودند. داود بن هيثم، ابو هاشم جعفري، با ديگر واردان درآمد و شنيد كه وي را تهنيت ميگويند. گفت: «اي امير، ترا به سبب كشته شدن كسي تهنيت ميگويند كه اگر پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم زنده بود به همين سبب به او تسليت ميگفتند.» راوي گويد: محمد بن عبد الله به او چيزي نگفت. ابو هاشم جعفري برون شد و شعري گفت به اين مضمون:
«اي پسران طاهر بخوريد كه بيماريزاست، «و گوشت پيمبر گوارا نيست «انتقامي كه خداي طالب آن باشد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6134
«انتقامي است كه توفيق آن مسلم است.» و چنان بود كه مستعين، كلباتكين را به كمك حسين و پشتيباني وي فرستاد بود و او وقتي به حسين رسيد كه آن قوم هزيمت شده بودند و يحيي كشته شده بود كه به آهنگ كوفه برفت، متصدي بريد نيز با آنها بود به جمعي از ياران يحيي رسيد كه گوسفند و خوراكي همراه داشتند و رو به سپاه يحيي داشتند كه شمشير در ايشان نهاد و آنها را بكشت. پس از آن به كوفه درآمد، ميخواست آنجا را غارت كند و شمشير در مردمش نهند كه حسين او را منع كرد و سياه و سپيد را امان داد و روزي چند در كوفه ببود، سپس از آنجا برفت.
در اين سال در ماه رمضان حسن بن زيد طالبي قيام كرد.
سخن از اينكه چرا حسن ابن زيد طالبي قيام كرد؟
جمعي از مردم طبرستان و ديگران به من گفتهاند كه سبب آن بود كه وقتي كشته شدن يحيي بن عمر به دست محمد بن عبد الله طاهري سر گرفت و ياران و سپاهيان وي پس از كشته شدن يحيي وارد كوفه شدند، مستعين از خالصجات [1] سلطان در طبرستان تيولها بدو داد. از جمله اين تيولها كه بدو داد، تيولي بود مجاور ديلم نزديك دو مرز طبرستان يعني كلار و سالوس (چالوس) و مقابل آن زميني بود كه مردم ناحيه را از آن فايدتها بود، جاي هيزم گرفتنشان بود و چراگاه گوسفندان و محل رها كردن چهار- پايان، هيچكس مالك آن نبود، بلكه صحرايي بود از زمينهاي باير كه جنگلها و درختان و علف داشت. چنانكه به من گفتهاند محمد بن عبد الله برادر دبير خويش، بشر بن هارون نصراني را كه وي را جابر ميگفتند فرستاد كه سرزميني را كه تيول وي شده بود به تصرف آرد. در آن وقت عامل طبرستان سليمان بن عبد الله بود كه نايب
______________________________
[1] كلمه متن: صوافي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6135
محمد بن طاهر طاهري بود و برادر محمد بن عبد الله طاهري. كارهاي سليمان به دست وس بلخي بود كه بر او تسلط داشت.
محمد بن اوس فرزندان خويش را در شهرهاي طبرستان پراكنده بوده و آنها را عامل شهرها كرده بود و به هر يك از آنها شهري داده بود اينان كمسالان بيخرد بودند كه زير دستان و رعيت از آنها و بيخرديشان به رنج بودند و بر بيخردي و رفتار آنها و پدرشان و سليمان بن عبد الله با كسان معترض بودند و ضمن حادثهها كه كتاب با شرح آن دراز ميشود، تأثير بدشان بر مردم شدت گرفت، بعلاوه چنانكه به من گفتهاند، محمد بن اوس ديلمان را خوني كرد، آنها با مردم طبرستان به صلح و مسالمت بودند و او دستاويزي براي هجوم به ايشان فراهم كرد و به غافلگيري وارد ديارشان شد كه مجاور طبرستان بود و از آنها اسير گرفت و كشتار كرد، آنگاه به طبرستان بازگشت و اين كينه و خشم مردم طبرستان را فزون كرد.
وقتي فرستاده محمد بن عبد الله، جابر بن هارون نصراني، به طبرستان رسيد تا تيولي را كه در آنجا به محمد داده بودند تصرف كند. چنانكه به من گفتهاند تيولي را كه از خالصجات سلطان به محمد داده شده بود به تصرف آورد. و زمينهاي باير پيوسته به آنرا نيز كه مردم آن ناحيه از آن فايدت ميبردند تصرف كرد. از جمله چيزها كه ميخواست تصرف كند زمينهاي مواتي بود كه نزديك دو مرز بود كه يكي كلار نام داشت و ديگري سالوس.
در آن وقت در اين ناحيه دو مرد بودند به دليري و شجاعت معروف كه از قديم به حفظ آن ناحيه از دست اندازي ديلمان و اطعام كسان و دستگيري پناهندگان شهره بودند، يكيشان محمد نام داشت و ديگري جعفر، هر دوان پسر رستم، و برادر همديگر. اينان به كار جابر در مورد تصرف زمينهاي بايري كه وصف آنرا بگفتم اعتراض كردند و به ممانعت وي برخاستند. پسران رستم در آن ناحيه مطاع بودند و مطيعان خويش را دعوت كردند كه براي جلوگيري از تصرف جابر در زمينهايي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6136
كه چنانكه گفته شد مورد فايدت مردم ناحيه بود بپاخيزند كه با آنها بپاخاستند. جابر ابن هارون از دو برادر و يارانشان كه براي جلوگيري از كار وي بپاخاسته بودند بر جان خويش بترسيد و گريخت و به نزد سليمان بن عبد الله طاهري رفت. محمد و جعفر پسران رستم و يارانشان، كه براي ممانعت جابر از تصرف زمينهاي باير مذكور بپاخاسته بودند يقين كردند كه شري در پيش است از آن رو كه عامل همه طبرستان سليمان بن- عبد الله بود كه برادر محمد بن عبد الله طاهري بود كه در آن وقت عامل مستعين بود بر خراسان و ري و طبرستان و همه مشرق .. وقتي قوم رخداد شر را به يقين بدانستند كس بنزد همسايگان ديلم خويش فرستاد و وفا به پيماني را كه در ميانه بود به يادشان آوردند، با آن نامردي و كشتار و اسير گرفتن كه محمد بن اوس با آنها كرده بود، و اينكه بيم دارند با آنها نيز چنان كند كه با ديلمان كرده بود، و از آنها بر ضد وي و يارانش كمك خواستند. ديلمان به آنها گفتند كه همه زمينها و شهرها كه مجاور سرزمين آنهاست، عاملانش، يا عاملان طاهرند يا عاملان كساني كه اگر خاندان طاهر از آنها كمك خواهند كمكشان ميكنند و اين كمك كه از ديلمان خواستهاند راهي ندارد مگر اين خطر نباشد كه وقتي از پيشروي به نبردي پرداختند عاملان سليمان بن عبد الله از پشت سر به آنها نتازند.
آنها كه از ديلمان براي نبرد سليمان و عاملان وي كمك خواسته بودند گفتند غافل از آن نيستند كه اين خطر را از پيش بردارند كه از آن ايمن شوند. پس ديلمان آنچه را خواسته بودند پذيرفتند و با مردم كلار و سالوس پيمان كردند كه در نبرد سليمان بن عبد الله و محمد بن اوس و ديگر كساني كه آهنگ نبرد آنها كنند همديگر را ياري دهند.
پس از آن، چنانكه گويند، پسران رستم، محمد و جعفر، كس بنزد يكي از طالبيان فرستادند كه در آن وقت مقيم طبرستان بود، به نام محمد پسر ابراهيم، و او را دعوت كردند كه با وي بيعت كنند كه نپذيرفت و امتناع آورد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6137
گفت: «شما را به يكي از طالبيان رهنمون ميشوم كه بهتر از من به اين كار قيام تواند كرد.» گفتند: «كيست؟» طالبي به آنها گفت كه او حسن بن زيد است و آنها را به منزل و سكونتگاه وي رهنمون شد كه به ري بود. قوم يكي را به نام محمد پسر ابراهيم علوي سوي ري فرستادند كه حسن را دعوت كند كه با وي به سوي طبرستان آيد كه با وي بيامد. وقتي حسن بن زيد آمد كه ديلمان و مردم كلار و سالوس و رويان بر بيعت وي و پيكار سليمان ابن عبد الله اتفاق كرده بودند. و چون حسن بن زيد رسيد پسران رستم و جمع مردم مرزها و سران ديلم، كجايا و اشام و وهسودان پسر جستان، و از مردم رويان عبد الله پسر ونداميد كه به نزد آنها خداپرست و عابد بود با وي بيعت كردند. آنگاه بر ضد عاملان ابن اوس كه در آن نواحي بودند قيام كردند و آنها را از آنجا براندند، كه بنزد ابن اوس و سليمان بن عبد الله رفتند كه به شهر ساريه بودند. همراه مردم اين نواحي كه وقتي از آمدن حسن خبر يافتند با وي بيعت كردند، چهار پاداران جبال طبرستان چون ما صمغان و فادسبان و ليث پسر قباد و از مردم دامنه، خشگجستان پسر ابراهيم پسر خليل پسر ونداسفجان [1] نيز بدو پيوستند، بجز مردمان كوهستان فريم كه در آن وقت سرشان و شاهشان قارن پسر شهريار بود و در حفاظ كوهستان و ياران خويش بود و مطيع حسن ابن زيد و ياران وي نشد، تا وقتي كه به مرگ طبيعي بمرد، گاه به گاه در ميانه صلحي بود و تحبيبي و قرابتي كه به وسيله اينگونه كارها از دست اندازي حسن و يارانش بركنار ميماند.
پس از آن حسن بن زيد و سردارانش از مردم آن ناحيهها كه ياد كردم سوي شهر
______________________________
[1] در اين كتاب از انساب مكرر، فقط طبقه دوم را آوردهام مگر جايي كه از تذكار انساب مكرر فايدتي متصور بود چون اينجا كه دو نام عربي و بلا فاصله نام اصيل فارسي مبين نكتهها است و امثال آن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6138
آمل هجوم برد كه در مجاورت كلار و سالوس، بر دامنه، نخستين شهر طبرستان، است. ابن اوس از ساريه سوي آمل رفت كه ميخواست حسن بن زيد را از آن بدارد.
دو سپاهشان در يك سوي آمل تلاقي كرد و پيكار ميانشان درگرفت. حسن بن زيد با جمعي از ياران و همراهان خويش از نبردگاه قوم به سوي ديگر شهر رفت و وارد آن شدند.
ابن اوس به پيكار مردان حسن كه مقابل وي بودند سرگرم بود كه خبر يافت وارد شهر آمل شده و هدفي نداشت جز اينكه خويشتن را نجات دهد و به سليمان ملحق شود كه در ساريه بود.
وقتي حسن بن زيد وارد آمل شده سپاهش انبوه شد و كارش بالا گرفت، همه غارتيان و فتنهجويان از اوباش و چهارپا داران و ديگران به طرف وي سرازير شدند.
پس حسن، چنانكه به من گفتهاند، روزي چند در آمل بماند تا خراج را از مردم آنجا وصول كرد و آمادگي گرفت، آنگاه با همراهان خويش به آهنگ سليمان بن عبد الله سوي ساريه روان شد.
سليمان و ابن اوس با سپاهيان خويش برون شدند و دو گروه بيرون ساريه تلاقي كردند و پيكار ميانشان درگرفت. يكي از سرداران حسن از آن سوي كه محل تلاقي دو سپاه بود به سوي ديگر شهر ساري رفت و با مردان و ياران خويش وارد آنجا شد، خبر به سليمان بن عبد الله و سپاهيان وي رسيد كه هدفي جز نجات خويش نداشتند.
گروهي از مردم آن ناحيه و ديگران به من گفتهاند كه سليمان بن عبد الله گريخت و كسان و عيال و بنه خويش را با هر چه مال و اثاث كه در ساريه داشت، بي مانع و مدافع به جاي گذاشت و تا گرگان درنگ نكرد. حسن بن زيد و يارانش بر آنچه او و سپاهيانش در آنجا داشتند تسلط يافتند، اما عيال و كسان سليمان به من گفتند كه حسن بن زيد بگفت تا كشتياي بياوردند و آنها را بر آن نشانيد تا به سليمان رسانيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6139
كه در گرگان بود، اما آنچه از ياران وي بود تبعهاي كه با حسن بودند آنرا به غارت بردند.
با رفتن سليمان به گرگان كار همه طبرستان بر حسن بن زيد فراهم آمد و چون كار طبرستان بر او فراهم آمد و سليمان بن عبد الله و ياران وي را از آنجا برون راند، سپاهي سوي ري فرستاد به همراه يكي از مردم خاندان خويش به نام حسن پسر زيد كه سوي آن رفت و عامل ري را كه از جانب طاهريان بود بيرون راند.
همينكه فرستاده طالبيان به ري درآمد عامل آن گريخت و او يكي از طالبيان را به نام محمد پسر جعفر بر ري گماشت و از آنجا برفت و با طبرستان، ري نيز تا حد همدان بر حسن بن زيد فراهم آمد.
خبر به مستعين رسيد- در آن وقت مدبر امور وي وصيف ترك بود و دبيرش احمد بن صالح شيرزادي كه انگشتر مستعين و وزارت او را نيز داشت- و اسماعيل بن فراشه را با جمعي سوي همدان فرستاد و دستور داد آنجا بماند و شهر را از وصول سپاه حسن بن زيد محفوظ دارد، از آن رو كه كار آن سوي همدان با محمد بن طاهر بود و عاملان وي آنجا بودند و سامان آن با وي بود. وقتي محمد بن جعفر طالبي در ري استقرار يافت، چنانكه گويند، كارهايي از او سر زد كه مردم ري آنرا خوش نداشتند، محمد بن طاهر يكي از سرداران خويش را به نام محمد پسر ميكال كه برادر شاه پسر ميكال بود با جمعي سوار و پياده سوي ري فرستاد كه با محمد بن جعفر طالبي بيرون شهر تلاقي كرد.
گويند: محمد بن ميكال، محمد بن جعفر طالبي را اسير گرفت و سپاه وي را بشكست و وارد ري شد و در آنجا بماند و دعاي سلطان گفت. اما ماندن وي در آنجا دير نپاييد كه حسن بن زيد سپاهي فرستاد با يكي از سرداران خويش به نام واجن از مردم لارز. وقتي واجن به ري رسيد محمد بن ميكال به مقابله وي بيرون شد و پيكار كردند كه واجن و يارانش محمد بن ميكال و سپاه وي را هزيمت كردند. محمد بن ميكال
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6140
به ري رفت و آنجا را پناهگاه كرد، واجن و يارانش از دنبال وي برفتند و او را بكشتند و ري از آن ياران حسن بن زيد شد.
پس از كشته شدن محمد بن ميكال وقتي روز عرفه آن سال رسيد، احمد بن- عيسي و ادريس بن موسي، هر دوان علوي، در ري قيام كردند و احمد بن عيسي با مردم ري نماز عيد كرد و سوي شخص مورد رضايت از خاندان محمد دعوت كرد. محمد بن علي طاهري با وي نبرد كرد كه احمد بن عيسي هزيمتش كرد و او سوي قزوين رفت.
در اين سال جعفر بن عبد الواحد به معرض غضب آمد از آن رو كه وي را به نزد شاكريان فرستاده بودند و وصيف ميپنداشتند كه آنها را تباه كرده و هفت روز مانده از ربيع الاول به بصره تبعيد شد.
در اين سال مرتبه هر كس از امويان كه در دار العامه مرتبهاي داشت لغو شد چون ابن ابي الشوارب و عثمانيان.
در اين سال حسن پسر افشين از زندان درآمد.
و هم در اين سال عباس بن احمد را (بكار) نشانيدند كه جعفر بن فضل را كه به نام بشاشات شهره بود ولايتدار مكه كرد، در جمادي الأول.
و هم در اين سال مردم حمص و گروهي از كلب به سالاري مردي به نام عطيف پسر نعمة كلبي بر ضد فضل بن قارن برادر مازيار پسر قارن كه در آن وقت از جانب سلطان عامل حمص بود بپاخاستند و او را بكشتند، به ماه رجب. مستعين، موسي پسر بغاي كبير را سوي آنها فرستاد از سامرا، به روز پنجشنبه سيزده روز رفته از ماه رمضان. و چون موسي نزديك رسيد مردم حمص، ما بين آنجا و رستن با وي مقابل شدند كه با آنها پيكار كرد و هزيمتشان كرد، و حمص را بگشود و از مردم آنجا كشتاري بزرگ كرد و شهر را بسوخت و جمعي از مردمش را اسير گرفت. عطيف به بدويان پيوسته بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6141
در اين سال جعفر بن احمد قاضي بمرد، به روز يكشنبه هفت روز مانده از ماه رمضان.
در اين سال احمد بن عبد الكريم جوازي درگذشت و تيمي، قاضي بصره نيز.
در اين سال احمد بن وزير قاضي سامرا شد.
و هم در اين سال شاكريان و سپاهيان در فارس بر ضد عبد الله بن اسحاق بپا- خاستند و منزل وي را غارت كردند و محمد بن حسن بن قارن را كشتند و عبد الله بن- اسحاق گريخت.
در اين سال محمد بن طاهر از خراسان دو فيل فرستاد كه از كابل براي وي فرستاده بودند، با چند بت و بوهاي خوش.
در اين سال غزاي تابستاني را بلكاجور كرد.
در اين سال سالار حج جعفر بن فضل بشاشات شد كه ولايتدار مكه بود.
آنگاه سال دويست و پنجاه و يكم درآمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و پنجاه و يكم بود
اشاره
از جمله حوادث سال اين بود كه وصيف و بغاي صغير، باغر ترك را كشتند و كار وابستگان آشفته شد.
سخن از خبر كشتن وصيف و بغا، باغر را
گويند سبب آن بود كه باغر يكي از قاتلان متوكل بود كه از اين رو مقرري وي افزوده شد و تيولهايي به او داده شد. از جمله تيولها كه به او دادند املاكي بود در سواد كوفه. املاكي كه به باغر به تيول داده شده بود به دبير يهودي باغر كه يكي از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6142
دهقانان بار و سمار نهر الملك بود سپرده شد به سالانه دو هزار دينار. مردي از آن ناحيه به نام ابن مارمه به نماينده باغر تاخت و بدو آسيب زد يا يكي را وادار كرد كه بدو آسيب زد. ابن مارمه بداشته شد و بند بر او نهادند، آنگاه به كوشش پرداخت تا از حبس رها شد و به سامرا شد و دليل بن يعقوب نصراني را بديد كه در آن وقت دبير بغاي شرابي بود و كار بغا به دست وي بود، كار سپاه نيز بدو سپرده بود و سرداران و عاملان با او سر و كار داشتند. ابن مارمه از جمله دوستان دليل بود، باغر نيز يكي از سرداران بغا بود، پس دليل، باغر را از ستم احمد بن مارمه بداشت و حق وي را از باغر گرفت، باغر به سبب اين كار كينه او را به دل گرفت و او و دليل از هم دوري گرفتند.
باغر مردي بود شجاع و دلير و ميان تركان شهره و گرانقدر كه بغا و ديگر كسان از او بيم ميكردند و از شرش بر حذر بودند.
گفته شد كه باغر به روز سه شنبه، چهار روز مانده از ذي حجه سال دويست و- پنجاهم، به نزد بغا رفت، بغا در حمام بود، باغر مست، سياه مست، به انتظار وي نشست تا از حمام درآمد، آنگاه به نزد وي درآمد و بدو گفت: «به خدا از كشتن دليل چارهاي نيست. و بد و ناسزا گفت.
بغا بدو گفت: «به خدا اگر آهنگ كشتن پسر من كني منعت نميكنم، چه رسد به دليل نصراني، اما كار من و كار خلافت با وي است منتظر بمان تا يكي را به جاي او نهم، آنگاه تو داني و او.» پس از آن بغا كس بنزد دليل فرستاد و دستور داد كه برننشيند، به قولي طبيب بغا كه وي را ابن سرجويه ميگفتند او را بديد و حكايت را با وي بگفت كه به منزل خويش رفت و نهان شد.
آنگاه بغا كس به طلب محمد بن يحيي فرستاد- ابن يحيي از آن پيش دبيري بغا ميكرده بود- و او را به جاي دليل نهاد كه باغر را به تو هم اندازد كه دليل را معزول كرده، پس باغر آرام گرفت، آنگاه بغا ميان باغر و دليل اصلاح آورد، اما باغر وقتي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6143
با ياران خويش به خلوت بود دليل را به كشتن تهديد ميكرد.
پس از آن باغر به مستعين تقرب جست و در خانه خلافت به خدمت پرداخت، اما مستعين حضور وي را خوش نداشت. يك روز كه بغا به نوبت در منزل خويش بود مستعين گفت: «چه كارهايي به ايتاخ سپرده بود؟» وصيف بدو خبر داد، مستعين گفت: «سزاوار است كه اين كارها را به ابو محمد باغر بسپاريد.» وصيف گفت: «آري.» خبر به دليل رسيد كه برنشست و نزد بغا رفت و بدو گفت:
«تو در خانهاي و آنها در اين تدبيرند كه ترا از همه كارهايت معزول كنند و چون معزول شدي چيزي نميگذارد كه بكشندت.» پس بغا به روزي كه به نوبت در منزل خويش بود شبانگاه بر نشست و سوي خانه خلافت رفت و به وصيف گفت: «آهنگ آن كردهاي كه مرا از مرتبتم بر كنار كني و باغر را بياري و به جاي من نهي؟ باغر يكي از بندگان من است و يكي از ياران من.» وصيف بدو گفت: «ندانستم خليفه از اين چه مقصود داشت.» آنگاه وصيف و بغا هم پيمان شدند كه باغر را از خانه خلافت دور كنند و در كار وي تدبير كنند، پس شايع كردند كه وي امير ميشود و سپاهي بجز سپاه خويش پيوسته او ميشود و خلعتش ميدهند و در خانه خلافت به جاي بغا و وصيف مينشيند كه اين هر دو عنوان امير داشتند و وي را بدين گونه سرگرم ميداشتند. بدينسان مستعين به باغر نزديكي ميجست كه از جانب وي در امان باشد. پس باغر و اطرافيان وي احساس خطر كردند، و او گروهي را كه در باره كشتن متوكل با وي بيعت كرده بودند، يا بعضيشان را با كسان ديگر، به نزد خويش فراهم آورد، و چون فراهمشان آورد با آنها سخن كرد و بيعت را بر آنها مؤكد كرد چنانكه در باره كشتن متوكل كرده بود.
گفتند: «ما بر بيعت خويش هستيم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6144
گفت: «ملازم خانه خلافت باشيد، تا مستعين و بغا و وصيف را بكشيم و علي بن معتصم يا پسر واثق را بياريم و به خلافت بنشانيم، تا كار از آن ما شود چنانكه از آن اين دو كس است كه بر كار دنيا تسلط يافتهاند و ما از همه چيز بركنار ماندهايم.» اين را از او پذيرفتند. خبر به مستعين رسيد و كس به طلب بغا و وصيف فرستاد و اين به روز دوشنبه بود. و به آنها گفت: «من از شما نخواستم كه مرا خليفه كنيد شما و يارانتان خليفهام كرديد، اكنون ميخواهيد مرا بكشيد؟» اما بغا و وصيف قسم ياد كردند كه از اين بيخبرند. مستعين خبر را با آنها بگفت، به قولي زن باغر كه طلاقي شده بود اين خبر را به مادر مستعين و به بغا رسانيد، دليل به نزد بغا شتافت. وصيف در منزل بغا حضور يافت. احمد بن صالح دبير وصيف نيز با وي بود و رايشان متفق شد كه باغر و دو تن از تركان را با وي بگيرند و بدارند تا در باره ايشان بينديشند.
پس باغر را احضار كردند كه با گروهي بيامد تا به خانه بغا درآمد.
از يشر بن سعيد مرثدي آوردهاند كه گفته بود: «به وقت ورود باغر حضور داشتم، نگذاشتند بنزد بغا و وصيف رود. او را به طرف حمام بغا بردند و براي او بند خواستند كه مقاومت كرد. او را در حمام بداشتند، خبر به تركان هاروني و كرخ و دور رسيد كه به سر طويله سلطان تاختند و هر چه اسب آنجا بود گرفتند و به غارت بردند و بر آن نشستند و با سلاح در جوسق حضور يافتند.» وقتي شب رسيد، وصيف و بغا به رشيد پسر سعاد، خواهر وصيف، دستور دادند باغر را بكشد كه با كساني به نزد وي رفت و با تبرزينها [1] زدندش تا بيحركت شد.
______________________________
[1] كلمه متن: طبري وينات.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6145
وقتي مستعين از فراهم بودنشان خبر يافت، با وصيف و بغا به كشتي آتش افكني [1] نشست كه همگي سوي خانه وصيف شدند. آن روز كه روز دوشنبه بود تا شب كسان با سلاح به تاختن بودند كه ميرفتند و ميآمدند، وصيف گفت: «ملايمت كنيد تا ببينيد، اگر به مقاومت بماندند سرش را سوي آنها ميافكنيم.» وقتي خبر قتل باغر به تركان آشوبگر رسيد همچنان بر آشوب خويش بماندند تا خبر يافتند كه مستعين و بغا و وصيف به طرف بغداد سرازير شدهاند. و چنان بود كه وصيف به جمعي از مغربيان، از سوار و پياده، سلاح و نيرو داده بود و آنها را به مقابله اين آشوبگران فرستاده بود. به شاكريان نيز پيام داده بود كه آماده باشند شايد به آنها حاجت افتد. به وقت نيمروز، مردم آرام گرفتند و كارها سكون يافت. و چنان بود كه تني چند از سرداران ترك سوي اين آشوبگران شده بودند و از آنها خواسته بودند كه بروند، اما گفته بودند: «يوق، يوق!» يعني: نه، نه.
از جامع بن خالد كه يكي از نايبان وصيف بود، از تركان، آوردهاند كه وي به گفتگو با آنها پرداخته بود، به همراه تني چند از كساني كه تركي ميدانستند، به آنها گفتند كه مستعين و بغا و وصيف سوي بغداد روان شدهاند كه پشيماني آوردند و شكسته- خاطر برفتند.
وقتي خبر رفتن مستعين پخش شد تركان به طرف خانههاي دليل بن يعقوب رفتند و خانههاي مردم خاندانش كه نزديك وي بود و همسايگانش، و هر چه را در آن بود به غارت بردند چندان كه چوب و قلابها [2] نيز غارت شد، هر چه استر به دستشان افتاد، كشتند. علوفه اسبان و خمرههاي شرابخانه را به غارت بردند. از خانه سلمة بن-
______________________________
[1] كلمه متن: حراقه، نوعي كشتي كه ابزارهاي آتش افكن در آن نصب شده بود و در واقع اژدرافكن آن روزگار بود.
[2] كلمه متن: دروندات، جمع دروند بگفته برهان بمعني جنگك و قلاب.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6146
سعيد گروهي از كشتيگيران و ديگر همسايگان كه آنها را بر خانه گماشته بود دفاع كردند و از رودخانه بازشان داشتند، آشوبگران آهنگ خانه ابراهيم بن مهران نصراني- عسكري داشته بودند كه از آنجا بازشان داشتند و سلمه و ابراهيم از غارت به سلامت ماندند.
يكي از شاعران در باره كشته شدن باغر و فتنهاي كه به سبب آن برخاست شعري گفت به اين مضمون:
(گويند كه گوينده شعر احمد بن حارث يمامي بود.) «قسم به دينم اگر باغر را بكشتند «باغر، پيكاري ويرانيآور برانگيخت «خليفه و دو سردار به هنگام شب» فراري شدند و به جستجوي كشتي بودند «در ميسان ملاح خويش را بانگ زدند «كه بيامد و از بينندگان سبق ميبرد «و آنها را در شكم يك آتشافكن جاي داد «و پاروهايشان از حركت به صدا افتاد.
«مگر ابن مارمه را چه منزلت بود؟
«كه به سبب وي دستخوش پيكاري سخت شويم.
«اما دليل كوشش خويش را بكرد و خدا به سبب وي جهانيان را زبون كرد «پيش از برآمدن آفتاب به بغداد رسيد «و به سبب وي آنجا، رخدادهاي ناخوشايند بود.
«اي كاش كشتي سوي ما نيامده بود «و خداي آنرا با سرنشينان غرقه كرده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6147
«تركان و مغربيان بيامدند «فرغانيان زردهدار نيز آمدند، «دستههايشان با سلاح ره ميسپردند «سواره و پياده كيسه به دوش هميآمدند «و يكي دانا به كار نبردها «كه گاهي عهدهدار نبرد نيز بوده بود «به نبرد ايشان پرداخت «ديواري از نو آورد بر دو سوي «چنانكه همه را بر گرفت «درهاي بسته ديوار را استوار كرد «كه به آن از مستعين حمايت كند.
«منجنيقهاي سنگ افكن آماده كرد «كه جانها را تلف كند و شهر را حفاظت كند «سربازان مزدور را بياراست «با سپاهياني كه هزار و هزار به شمار بودند.
«منجنيقها را به ترتيب بر ديوار نهاد «چندان كه چشمها را خيره كرد.» گويند: وقتي به بغداد رسيدند ابن مارمه بيمار شد، دليل بن يعقوب از وي عيادت كرد و بدو گفت: «بيماريت از چيست؟» گفت: «سنگيني قيد آهنين بر من افتاد.» گفت: «اگر قيد آهنين ترا آسيب زد، خلافت را شكستي و فتنهاي برانگيختي.» در همان روزها ابن مارمه بمرد.
ابو علي يمامي حنفي در باره رفتن مستعين به بغداد شعري گفت به اين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6148
مضمون:
«رفت براي آنكه ملكش برود «و از پي آن بميرد و به هلاكت رسد.» تركان كسان را از سرازير شدن سوي بغداد بازداشتند. گويند: ملاحي را كه كشتي خويش را كرايه داده بود گرفتند و دويست تازيانه به او زدند و وي را بر دكل كشتيش آويختند. كشتي داران از رفتن خودداري ميكردند مگر نهاني يا به بهاي سنگين.
در اين سال فتنه برخاست و ميان مردم بغداد و سپاه سلطان كه در سامرا بود پيكار افتاد و سپاهياني كه به سامرا بودند با معتز بيعت كردند و آنها كه به بغداد بودند به بيعت مستعين وفادار ماندند.
سخن از اين كه چرا فتنه افتاد كه سپاهيان سامرا با معتز بيعت كردند و مستعين را خلع كردند و با وفاداران وي به نبرد پرداختند؟
282) (283 گفتيم كه مستعين و شاهك و وصيف و بغا و احمد بن صالح شيرزاد به بغداد رسيدند، رسيدنشان به بغداد به روز چهارشنبه بود، سه ساعت از روز برآمده، چهار و به قولي پنج روز رفته از محرم همين سال.
وقتي مستعين به بغداد رسيد بنزد محمد بن عبد الله طاهري منزل گرفت، در خانه وي. پس از آن يكي كه نايب وصيف بر كارهاي وي بود به نام سلام به بغداد آمد و خبر وي را بدانست، آنگاه به منزل خويش در سامره بازگشت، آنگاه سرداران بجز جعفر خياط و سليمان بن يحيي با بيشتر دبيران و عاملان و بني هاشم به بغداد رسيدند.
پس از آن سرداران ترك طرفدار وصيف، كلباتكين كه سردار بود و طيغح ترك كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6149
نايب بود و ابن عجوز كه نايب بود و از مردم نساء بود بيامدند و از طرفداران بغا- يكباك سردار كه از غلامان خدمت پيشه بود، با تني چند از نايبان بغا آمدند. چنانكه گفتهاند، وصيف و بغا پيش از آنكه بيايند، يكي را پيش آنها فرستاده بودند و دستورشان داده بودند كه وقتي به بغداد رسيدند به جزيرهاي روند كه رو به روي خانه محمد بن- عبد الله طاهري بود و از طرف پل نيايند كه از آمدن خويش مردم را به هراس افكنند.
آمدگان چنان كردند و سوي جزيره شدند و از اسبان خويش فرود آمدند.
زورقها براي آنها فرستاده شد كه بر آن عبور كردند، كلباتكين و بايكباك و سرداران اهل دور و ارناتجور ترك بالا رفتند و به نزد مستعين درآمدند و خويشتن را پيش روي او افكندند و كمربندهاي خويش را به گردن انداختند و به تذلل و اطاعت با مستعين سخن كردند و از او خواستند كه ببخشدشان و از آنها رضايت آرد.
مستعين به آنها گفت: «شما مردمي سركشيد و تباهي آورد و نا سپاس، مگر در باره فرزندانتان به من ننوشتيد كه آنها را، كه دو هزار نوجوان بودند به شما پيوستيم، در باره دخترانتان نيز، كه گفتم آنان را كه نزديك چهار هزار زن بودند جزو شوهر كردگان نهند، در باره بالغشدگان و نوزادان نيز. اين همه را از شما پذيرفتم و مقرريهايتان را چندان كردم كه ظرفهاي طلا و نقره را به خاطر شما سكه زدم و خويشتن را از لذت و رغبت آن بازداشتم. از اين همه، صلاح و رضاي شما را منظور داشتم، اما سركشي و تباهي و تهديد و دوريتان فزون ميشود.» اما آنها تضرع كردند و گفتند: «خطا كردهايم. امير مؤمنان هر چه گفت راست گفت. از وي ميخواهيم كه ما را ببخشد و از لغزش ما درگذرد.» مستعين گفت: «از شما درگذشتم و رضايت آوردم.» با يكباك بدو گفت: «اگر رضايت آوردهاي و از ما در گذشتهاي برخيز و با ما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6150
برنشين كه سوي سامرا برويم كه تركان در انتظار تواند.» محمد بن عبد الله طاهري به ابو عون اشاره كرد كه با انگشت به گلوي بايكباك زد، و محمد بدو گفت: «به امير مؤمنان چنين ميگويند! برخيز و با ما برنشين!» مستعين از اين بخنديد و گفت: «اينان مردمي عجمند و از ترتيب سخن كردن بيخبر.» سپس مستعين به آنها گفت: «سوي سامرا ميشويد كه مقرريهايتان ميرسد و من در باره كار خويش در اينجا و اقامتم انديشه ميكنم.» تركان نوميد از نزد وي برفتند و از رفتار محمد خشمگين بودند، به نزد هر كس از تركان رفتند خبر خويش را بگفتند و با آنچه مستعين گفته بود مخالفت آوردند و آنها را به خلع و تغيير وي ترغيب كردند و اتفاق كردند كه معتز را برون آرند و با وي بيعت كنند.
معتز و مؤيد در جوسق در اطاقي كوچك بداشته بودند با هر كدامشان غلامي بود كه خدمتشان ميكرد. يكي از تركان به نام عيسي كه نايب بليار بود، بر آنها گماشته بود با چند دستيار. همانروز معتز را در آوردند و مويش را بستردند، پيش از آن با وي بيعت خلافت كرده بودند. بگفت تا كسان را مقرري ده ماهه دهند به سبب بيعت. اما مال كفايت نكرد و دو ماه دادند كه مال به نزدشان اندك بود.
و چنان بود كه مستعين در سامرا در بيت المال، از آنچه طلمجور و اساتكين، هردوان سردار، از مال شام از ناحيه موصل، به نزد وي آورده بودند نزديك به پانصد هزار دينار به جاي نهاده بود، سيصد هزار دينار نيز در بيت المال عباس بن مستعين بود.
گويند: نسخه بيعتي كه گرفته شد چنين بود:
«به نام خداي رحمان رحيم، با بنده خدا، امام المعتز بالله، امير مؤمنان، بيعت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6151
ميكنيد به رضايت و دلبستگي و رضا و رغبت و اخلاص درونهايتان و كشش دلهايتان و صدق نيتهايتان، نه به اكراه و نه به اجبار، بلكه با اقرار و علم به اينكه اين بيعت و تأكيد آن موجب ترس خداست و ترجيح اطاعت وي و مايه تقويت حق وي و دين وي است و صلاح عامه بندگان خدا و اتفاق امت و بستن شكاف و سكون غوغاييان و اطمينان از سرانجام و عزت دوستان و ريشه كن كردن ملحدان.
«بر اينكه ابو عبد الله المعتز بالله بنده خداست و خليفه وي كه اطاعت و نيكخواهي و وفا به حق و پيمان وي بر شما فرض است كه نسبت به وي شك نداريد و نفاق نمياريد و انحراف نميكنيد و ترديد نميكنيد.
«و بر شنوايي و اطاعت و تبعيت و وفا و استقامت و نيكخواهي در نهان و عيان و شتاب و درنگ نسبت به هر چه بنده خدا، ابو عبد الله، امام المعتز بالله، امير مؤمنان دستور دهد. در باره دوستي با دوستانش و دشمني با دشمنانش از خاص و عام و نزديك و دور كه به بيعت وي تمسك جوييد و به پيمان و تعهد وي وفادار باشيد و نهانتان در اين باب چون عيانتان باشد و ضميرهايتان چون زبانهايتان و از پس اين بيعتتان به هر چه امير مؤمنان در باره شما رضا دهد رضا باشيد و آنرا بر خويشتن مؤكد كنيد از روي رغبت و اطاعت با خلوص قلبها و تمايلها و نيتهايتان.
«و نيز بر ولايتعهد مسلمانان براي ابراهيم المؤيد بالله برادر امير مؤمنان و اينكه در باره شكستن چيزي از آنچه بر شما مؤكد شده نكوشيد و در اين باره انحراف آوري از نصرت و اخلاص و دوستداري منحرفتان نكند.
«و اينكه تبديل نياريد و تغيير ندهيد و هيچكس از شما از بيعت خويش باز نگردد و جز ظاهر آن را در دل نگيريد، و اينكه بيعتي كه به زبانهاي خويش دادهايد و پيمانهايتان، بيعتي باشد كه خداي دادند كه به دل آنرا برگزيدهايد و بر آن تكيه داريد و بر آن سريد كه در باره آن به عهد خدا وفا كنيد و در ياري آن و دوستي با اهل آن مخلص
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6152
باشيد بي شائبه نفاق و دورويي و تأويل چنانكه وقتي بديدار خداي ميرويد به پيمان وي وفا كرده باشيد و حق وي را ادا كرده باشيد بي آنكه شك آورده باشيد يا پيمان شكسته باشيد زيرا هر كس از شما كه با امير مؤمنان بيعت خلافت ميكند «يا به تصدي كار از پس وي با ابراهيم المؤيد بالله برادر امير مؤمنان بيعت ميكند «با خداي بيعت ميكنند و دست خدا روي دستهايشان است. هر كه نقض بيعت كند به ضرر خويش ميكند و هر كس به پيماني كه با خدا بسته وفا كند پاداشي بزرگ به او خواهد داد. [1]» «بر اين بيعت كه به گردن شما مؤكد شده و قسمها كه بر آن ياد كردهايد و شرط وفا و ياري و دوستداري و كوشش كه با شما نهاده شده متعهديد و پيمان خداي به گردن شماست كه «از پيمان خدا پرسش ميشود [2].» و تعهد خداي عز و جل و تعهد محمد صلي الله- عليه و هر تأكيد و قراري كه خداي از پيمبران و رسولان و هر يك از بندگان خويش گرفته به گردن شماست كه مطيع شرايط مأخوذ اين بيعت باشيد چونان پاي بندي كه مطيعان به اطاعت خويش دارند و اهل وفا و پيمان به وفاي خويش، و هوس و ميلي شما را از آن نگرداند و فتنهاي يا ضلالتي قلبهايتان را منحرف نكند، در اين كار، خويشتن و كوشش خويشتن را بذل كنيد و در باره آن حق دين و اطاعت و وفا به تعهد خويش را مقدم داريد كه خدا در اين بيعت از شما جز وفا نميپذيرد و هر كس از شما كه با امير مؤمنان و وليعهد مسلمانان برادر امير مؤمنان بيعت كند و شرايط آن را بشكند و در نهان يا عيان به صراحت يا حيله يا تأويل، در آنچه به نزد خداي بر خويشتن تعهد كرده و پيمانها و عهدهاي خداي كه از او گرفته شده نفاق آرد و از راهي كه صاحبان راي بدان دلبستهاند بگردد، هر كس از شما كه در اين خيانت آرد هر چه دارد از مال و
______________________________
[1] إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ، يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلي نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفي بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً (سوره فتح 48 آيه 10)
[2] وَ كانَ عَهْدُ اللَّهِ مَسْؤُلًا (سوره احزاب 33 آيه 15)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6153
ملك و دام و كشت يا دوشيدني، وقف مسكينان باشد و در راه خداي مقيد و روا نباشد كه چيزي از آنرا به حيلهاي كه براي خويشتن كند يا براي وي كنند به ملكيت خويش باز آرد و هر مالي كه در باقي عمر به دست آرد، كن قدر يا گرانقدر، بدينسان باشد تا مرگش در رسد و مدتش سرآيد. و هر مملوكي كه اكنون دارد و تا سي سال ديگر، مذكر يا مؤنث در راه خدا آزاد باشند و زناني كه به روز پيمان شكني دارد و هر كه را پس از آنها به زني بگيرد تا سي سال طلاقي باشند به طلاق باين. خدا از وي جز وفا به بيعت نپذيرد و او از خداي و پيمبر خداي بري باشد و خدا و پيمبر وي از او بري باشند. خدا تغيير و عوض از او نپذيرد. خداي در اين باب بر شما شاهد است و قوت و نيرويي نيست مگر به وسيله خداي والاي بزرگ و خداي ما را بس كه نكو تكيه گاهي است.» چنانكه گفتهاند ابو احمد پسر رشيد را كه نقرس داشت در تخت رواني برداشتند و در بيعت حاضر كردند، گفتندش كه بيعت كند اما نپذيرفت و به معتز گفت: «چون كسي كه مطيع بود به نزد ما آمدي و خلافت را خلع كردي و گفتي كه بدان نميپردازي.» معتز گفت: «مجبورم كردند و از شمشير ميترسيدم.» ابو احمد گفت: «مجبور بودنت را ندانستهايم، با اين مرد بيعت كردهايم ميخواهي زنان خويش را طلاقي كنيم و از اموال خويش جدا شويم و ندانيم چه ميشود. اگر مرا به حالت خويش وانميگذاري تا مردمان اتفاق كنند، اينك شمشير.» معتز گفت:: «رهايش كنيد.» و او را بي آنكه بيعت كند به منزلش پس بردند.
از جمله كساني كه بيعت كردند ابراهيم ديرج بود و عتاب ابن عتاب كه گريخت و به بغداد شد، اما ديرج خلعت پوشيد و وي را بر نگهباني بجا گذاشتند. سليمان ابن يسار نيز خلعت پوشيد و بر ديوان املاك گماشته شد و آن روز را بماند كه امر و نهي ميكرد و كارها را روان ميداشت اما به هنگام شب نهان شد و سوي بغداد شد.
وقتي تركان با معتز بيعت كردند عاملان خويش را گماشت، سعيد بن صالح
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6154
شريك را بر نگهبانان گماشت و جعفر بن دينار را بر كشيكبانان، جعفر بن محمود را وزارت داد، ابو الحمار را بر ديوان خراج نهاد، سپس او را عزل كرد و محمد بن ابراهيم منقار را به جايش نهاد، ديوان سپاه تركان را به ابو عمر دبير سيماي شرابي سپرد، مقلد كيد- الكلب، برادر ابو عمر، را به بيت المالها و مقرري تركان و مغربيان و شاكريان گماشت، بريد ولايات و خاتم را به سيماي سارباني داد، ابو عمر را به دبيري گرفت كه به مرتبت وزارت بود.
وقتي خبر به محمد بن عبد الله رسيد كه با معتز بيعت كردهاند و او عاملان معين كرده بگفت تا آذوقه از مردم سامرا ببرند، به مالك بن طوق نوشت كه وي و همه همراهانش از مردم خاندانش و سپاهش سوي بغداد شوند، به نجوبة بن قيس كه عامل انبار بود نوشت كه جمع آماده كند، به سليمان بن عمران موصلي نوشت كه مردم خاندان خويش را فراهم آرد و نگذارد كه كشتيها با آذوقه سوي سامرا بالا رود، يك كشتي را كه برنج و خرده كالا در آن بود گرفتند. ملاح از آن گريخت و كشتي بماند تا غرق شد.
مستعين به محمد بن عبد الله طاهري دستور داد كه بغداد را استوار كند، بدين كار پرداخت و به دور آن ديوار نهاد از دجله تا در شماسيه تا بازار سهشنبه تا باز به دجله رسانيد و باز از دجله از در قطيعه [1] ام جعفر، تا به در قصر عبد الحميد، و بر هر دري سرداري نهاد با گروهي از ياران خويش و ديگران. بگفت تا به دور ديوار خندق بكنند چنانكه بر دو سمت ديگر بود و سايبانها نهند كه سواران در گرما و باران سوي آن شوند.
چنانكه گفتهاند بر ديوار و خندقها و سايبانها سيصد هزار دينار و سي هزار دينار
______________________________
[1] قطيعه: بمعني تيول است اما از سياق گفتار و قراين بعد تقريبا مسلم است كه كلمه براي محل مشخصي علم شده كه عينا در متن بجاي ماند. پس از اين، كلمه قطايع را نيز كه جمع قطيعه است بعنوان علم و نام مشخص يك ناحيه خواهيم داشت. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6155
خرج شد. بر در شماسيه پنج دستگاه كوبنده [1] نهادند به پهناي راه كه در آن راه بندها بود و الواح و ميخهاي دراز نمايان. از بيرون در دوم يك در معلق نهادند به مقدار در كه كلفت بود و ورقههاي آهن بر آن پوشيده بودند و آن را با ريسمانها بسته بودند كه اگر كسي سوي درآمد در معلق را روي وي افكنند كه هر كه، كه زير آن باشد بميرد. بر در دروني يك ارابه نهادند، بر در بيرون نيز پنج منجنيق بزرگ نهادند از آن جمله يكي بزرگتر بود كه آن را غضبان نام كردند با شش ارابه كه با آن سنگ به طرف رقه شماسيه بيندازند. بر در بردان نيز هشت ارابه نهادند، از هر طرف چهار تا بر چهار دستگاه كوبنده به همچنين بر هيك از درهاي بغداد در سمت شرقي و غربي بر هر يك از درها دالاني نهادند كه طاقها داشت و يكصد سوار و يكصد پياده در آن جا ميگرفت. هر منجنيق مردان گماشته داشت كه طنابهاي آن را ميكشيدند و يك سنگ انداز كه به وقت پيكار سنگ اندازد. از بغداد كساني اجير شدند و نيز جمعي از خراسانيان كه به قصد حج آمده بودند، از آنها براي پيكار تركان كمك خواستند كه كمك دادند.
محمد بن عبد الله طاهري دستور داد از عياران نيز گروهي اجير شوند و سر- دستهاي براي آنها معين كنند و سپرهايي از بورياي قيرآلود برايشان بسازند و تو برههايي كه پر از سنگ شود و چنين كردند.
چنانكه گفتهاند كار بورياهاي قيراندود با محمد بن ابي عون بود، و چنان بود كه يكي از عياران پشت بوريا ميايستاد و از آنجا ديده نميشد، مقداري از آن بافتند و بيشتر از صد دينار بر آن خرج شد. سر دسته عياراني كه به بورياي قيراندود داشتند يكي بود كه او را ينتويه ميگفتند، فراغت از كار ديوار به روز پنجشنبه بود هفت روز مانده از محرم.
مستعين به عاملان خراج هر شهر و محل نوشت كه اموالي را كه سوي سلطان
______________________________
[1] كلمه متن: شداخات، جمع شداخه ظاهرا دستگاهي همانند منجنيق و عراده كه براي پرتاب سنگ و كوبيدن ديوار بكار ميرفته (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6156
ميفرستند به بغداد فرستند و چيزي به سامرا نفرستند، به عاملان كمكها نيز نوشت كه نامههاي تركان را نگيرند و نيز بگفت تا به تركان و سپاهياني كه در سامرا بودند نامه نويسند كه دستورشان ميداد بيعت معتز را بشكنند و به وفا به بيعت وي باز گردند، و منتها را كه بر آنها داشت به يادشان ميآورد و از عصيان و شكستن بيعت خويش منعشان ميكرد، نامه وي در اين باب به سيماي شرابي بود.
پس از آن ميان معتز و محمد بن عبد الله طاهري نامهها و پيامها رفت كه معتز، محمد را دعوت ميكرد كه همانند ديگران شود كه با وي بيعت خلافت كردهاند و مستعين را خلع كردهاند و بيعتي را كه پدرش متوكل به ولايتعهدي و خلافت و از پي برادرش منتصر براي وي از محمد گرفته بود به يادش ميآورد، محمد بن عبد الله نيز معتز را دعوت ميكرد كه چون او شود و به بيعت مستعين بازگردد و هر يك از آنها در مورد دعوتي كه ميكرد، آنچه را كه حجت خويش ميدانست اقامه ميكرد كه از آن چشم پوشيدم كه نخواستم كتاب از ياد آن دراز شود.
محمد بن عبد الله طاهري بگفت تا پلها را بشكنند و آب را در بخشهاي انبار و آن قسمت از بخشهاي باد و ريا كه نزديك آن بود رها كنند كه راه تركان را ببرد كه از ورودشان به انبار بيمناك بود، كسي كه اين كار را عهده كرد نجوبة بن قيس بود با محمد بن حمد منصوري سعدي.
محمد بن عبد الله طاهري خبر يافت كه تركان كساني را كه به پيشواز محملي [1] فرستادهاند كه همراه بينوق فرغاني بود تا آنرا از ياران محمد حفاظت كنند و به شب چهارشنبه دو روز مانده از محرم خالد بن عمران و بندار طبري را به طرف انبار فرستاد، پس از آن، از پي آنها رشيد بن كاووس را فرستاد كه به بينوق و همراهان وي رسند كه از تركان و مغربيان بودند، خالد و بندار محمل را از آنها خواستند، بينوق و يارانش
______________________________
[1] كلمه متن: شمسه بمعني سايبان، چيزي همانند هودج بوده كه از بعضي ولايتهاي اسلام و از جمله مصر بتشريف كعبه در مراسم حج به مكه ميبردهاند، كه در غالب متون و از جمله مرآة الحرمين آن را محمل ناميدهاند (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6157
با خالد و بندار سوي بغداد به نزد مستعين شدند.
و چنان بود كه محمد بن حسن كرد، بر كمك عكبرا گماشته بود، عامل راذان يكي از مغربيان بود كه مالي به نزد وي فراهم آمده بود، محمد بن حسن سوي وي رفت و از او خواست كه مال ناحيه را بفرستد، اما از او نپذيرفت و با وي پيكار كرد، محمد ابن حسن، مرد مغربي را اسير كرد و او را به در محمد بن عبد الله برد، از مال آن ناحيه دوازده هزار دينار و سي هزار درم همراه داشت، محمد بن عبد الله بگفت تا ده هزار درم به او بدهند.
مستعين و معتز هر كدام به موسي بن بغا كه مقيم اطراف شام و نزديك جزيره بود- وي براي نبرد با مردم حمص آنجا رفته بود- نامه نوشتند، و او را به خويشتن دعوت كردند، هر كدامشان چند پرچم براي او فرستادند كه به هر كه خواهد دهد.
مستعين به او دستور ميداد كه به مدينةالسلام بازگردد و هر كه را ميخواهد بر كار خويش جانشين كنيد، اما وي سوي معتز رفت و با وي شد. عبد الله پسر بغاي صغير به بغداد شد- وقتي پدر وي با مستعين از سامرا برون شده بود وي آنجا مانده بود- و بنزد مستعين رفت و از او پوزش خواست و به پدر خويش گفت: «بنزد تو آمدهام كه زير ركابت بميرم.» چند روزي در بغداد بماند، پس از آن اجازه خواست به دهكدهاي نزديك انبار رود، اما همانشب گريخت و از سمت غربي سوي سامرا رفت و از پدر خويش دوري گرفت و مخالف وي شد و از اينكه سوي بغداد شده بود از معتز پوزش خواست و بدو گفت كه آنجا شده بود تا اخبارشان را بداند و سوي وي شود و به درستي با وي بگويد. معتز اين را از او پذيرفت و وي را به خدمت خويش بازبرد.
حسن بن افشين وارد بغداد شد، مستعين وي را خلعت داد و جمعي بسيار از اشروسنيان و ديگران را بدو پيوست و ماهانه ده هزار درم به مقرريهاي وي افزود.
اسد بن داود سياه مقيم سامرا بود، تا وقتي كه از آنجا گريخت، گويند: تركان به طلب وي به ناحيه موصل و انبار و سمت غربي به هر يك از اين نواحي پنجاه سوار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6158
فرستادند اما وي به دار السلام رسيد و به نزد محمد بن عبد الله درآمد كه صد سوار و دويست پياده از ياران ابراهيم ديرج را بدو پيوست و او را با عبد الله بن موسي به در انبار گماشت.
به روز شنبه هفت روز مانده از محرم همين سال، يعني سال دويست و پنجاه و- يكم معتز براي برادر خويش ابو احمد بن متوكل پرچم بست براي نبرد مستعين و ابن طاهر، و او را بدين كار گماشت و سپاه را بدو پيوست، كار امر و نهي را با وي گذاشت و كار تدبير را به كلباتكين ترك سپرد. ابو احمد با پنج هزار كس از تركان و فرغانيان و دو هزار كس از مغربيان بر كنار قاطول اردو زد و مغربيان را به محمد بن راشد مغربي پيوست كه شب جمعه يك روز مانده از محرم به عكبرا رسيدند. ابو احمد نماز كرد و معتز را دعاي خلافت گفت و مكتوبهايي در اين باب به معتز نوشت.
جمعي از مردم عكبرا گفتهاند كه تركان و مغربيان و ديگر اتباعشان را ديدهاند كه سخت هراسان بودهاند و ميگفتهاند كه محمد بن عبد الله براي نبردشان برون شده و در كار نبرد پيشدستي كرده و غارت دهكدههاي ما بين عكبرا و بغداد را آغاز كردند.
مردم ما بين عكبرا و بغداد و اوانا و ديگر دهكدههاي سمت غربي از ترس جان خويش گريزان شدند و غلات و املاك را رها كردند كه املاك ويران شد و غلات و اثاث به غارت رفت و خانهها ويران شد و در راه جامه از كسان برگرفتند.
وقتي ابو احمد و همراهانش به عكبرا رسيدند، جمعي از تركان كه در مدينة السلام با بغاي شرابي بودند كه وابستگان يا پيوستگان وي بودند برون شدند و شبانه گريختند و از در شماسيه گذشتند كه عبد الرحمن بن خطاب بر آن در بود، اما خبر آنها را ندانست. خبر به محمد بن عبد الله رسيد كه به اين سبب به وي اعتراض كرد و او را سرزنش كرد و دستور داد درها را محافظت كنند و مراقبت كنند و بر گماشتگان آن خرج كنند و چون حسن بن افشين به مدينةالسلام رسيد او بر در شماسيه گماشته شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6159
پس ابو احمد و سپاهش به شماسيه رسيدند، به شب يكشنبه هفت روز رفته از صفر، دبيرش محمد بن عبد الله مرثدي و حسن بن عمرو كه از جانب معتز مأمور خبر سپاه بود با وي بودند با مأمور خبر خود او به نام جعفر پسر احمد بناني معروف به ابن خباز.
يكي از بصريان كه در سپاه ابو احمد بود مشهور به بادنجانه [1] شعري گفت به اين مضمون:
«اي فرزندان طاهر سپاه خداي «سوي شما آمد و مرگ «ميان آنها پراكنده است «با سپاهياني كه ابو احمد پيش روي آنهاست «كه نيكو مولي است و نيكو يار.» [2] وقتي ابو احمد به در شماسيه رسيد، مستعين، حسين بن اسماعيل را به در شماسيه گماشت و سرداراني را كه آنجا بودند، زير دست وي كرد و در مدت جنگ آنجا ببود تا وقتي كه به انبار رفت و ابراهيم بن اسحاق به جاي وي گماشته شد.
سيزده روز رفته از ماه صفر يكي از جاسوسان محمد بن عبد الله به نزد وي آمد و خبر داد كه ابو احمد جمعي را مهيا كرده كه سايبان بازارهاي دو سوي بغداد را بسوزانند كه در آن روز برچيده شد.
گويند: محمد بن عبد الله، محمد بن موسي منجم و حسين بن اسماعيل را فرستاد و دستورشان داد كه از سمت غربي برون شوند و به طرف بالا روند تا از اردوگاه ابو احمد بگذرند و تخمين بزنند كه چه تعداد در اردوگاه هست.
محمد بن موسي گفت كه آنها را دو هزار كس تخمين زده كه هزار اسب همراه
______________________________
[1] كلمه متن ظاهرا تحريف بادنجان.
[2] نِعْمَ الْمَوْلي وَ نِعْمَ النَّصِيرُ (سوره انفال 8 آيه 41)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6160
دارند.
وقتي روز دوشنبه شد، ده روز رفته از صفر، پيشتازان تركان به در شماسيه رسيدند و نزديك آن توقف كردند، محمد بن عبد الله، حسين بن اسماعيل و شاه پسر ميكال و بندار طبري را با همراهانشان روانه كرد و قصد داشت براي نبردشان برنشيند، اما شاه بنزد وي بازگشت و بدو خبر داد كه با همراهان خويش به در شماسيه رسيده و چون تركان بيرقها و پرچمها را ديدهاند كه به طرفشان ميرود سوي اردوگاه خويش بازگشتهاند. پس شاه و حسين برفتند و محمد آن روز از برنشستن چشم پوشيد.
وقتي روز سهشنبه شد، يازده روز رفته از صفر، محمد بن عبد الله مصمم شد سپاهيان را سوي قفص فرستد كه سپاه خويش را آنجا سان ببيند و بدين سان تركان را بترساند. وصيف و بغا نيز زره به تن با وي برنشستند، محمد زرهاي داشت كه سينه زره طاهر، روي آن بود و ساقي آهنين داشت. فقيهان و قاضيان را نيز همراه خويش برد. قصد داشت تركان را دعوت كند كه از اصرار در سركشي و لجاج و عصيان باز آيند، كس فرستاد و امان به آنها عرضه كرد بشرط آنكه ابو عبد الله وليعهد باشد از پي مستعين كه اگر امان را نپذيرفتند، به روز چهارشنبه دوازده روز رفته از صفر، صبحگاهان نبرد آغاز كند.
پس سوي در قطربل رفت و با وصيف و بغا بر كنار دجله فرود آمد و به سبب كثرت مردم پيشتر نتوانست رفت. از جانب شرقي دجله محمد بن راشد مغربي راهشان را گرفت. پس از آن محمد بازگشت.
روز بعد فرستادگان عبد الرحمن بن خطاب، وجه الفلس، و علك سردار و سرداراني كه با آنها بودند به نزد محمد آمدند و خبر دادند كه تركان به ايشان نزديك شدهاند و آنها به اردوگاه خويش در رقه شماسيه بازگشتهاند و فرود آمدهاند و خيمه زدهاند.
محمد به آنها پيام داد كه نبرد آغاز نكنيد اگر با شما به نبرد آمدند با آنها نبرد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6161
نكنيد و امروز پسشان بزنيد. دوازده سوار از سپاه تركان به در شماسيه آمدند، بر در شماسيه 292) (293 دري بود و نقبي، بر نقب نيز دري بود، آن دوازده سوار مقابل در ايستادند و كساني را كه گماشته آن بودند ناسزا گفتند و تيرانداختند. گماشتگان در شماسيه خاموش بودند كه چون زيادهروي كردند علل منجنيقدار دستور يافت كه سنگشان اندازد كه بينداخت و به يكي از آنها رسيد و او را بكشت كه يارانش پياده شدند و او را برداشتند و برفتند.
عبد الله بن سليمان، نايب وصيف ترك كه براي حفاظت راه مكه، سوي راه روانه شده بود، با ابو الساح و سيصد كس از شاكريان بيامد و به نزد محمد بن عبد الله وارد شد كه پنج خلعت بدو داد، يكي از همراهان وي را نيز چهار خلعت داد.
در همان روز يكي از بدويان از مردم ثعلبيه آمده بود و ميخواست اجير شود، پنجاه كس نيز با وي بودند. شاكرياني كه از سامرا از نزد چند سردار آمده بودند رسيدند كه چهل كس بودند، محمد بگفت تا آنها را چيز دهند و منزل دهند كه بدادند.
در اين روز تركان به در شماسيه آمدند كه با تير و منجنيق و ارابه آنها را زدند و بسيار كس از آنها كشته و زخمدار شدند. سالار نبرد با آنها حسين بن اسماعيل بود، سپس چهار صد كس از مطلبيان به كمك وي فرستاده شدند، همراه يكي معروف به ابو السناء غنوي. آنگاه جمعي از بدويان را، در حدود سيصد كس، به كمك آنها فرستاد.
در اين روز براي جايزه كساني كه در نبرد سخت كوشيده بودند بيست و پنج- هزار درم و تعدادي طوق و بازو بند طلا فرستاده شد كه به حسين بن اسماعيل و عبد الرحمن بن خطاب و علك و يحيي بن هرثمه و حسين بن افشين و سالار نبرد، حسين بن- اسماعيل، رسيد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6162
زخميان مردم بغداد بيشتر از دويست كس بودند، تعدادي نيز كشته بود. ميان تركان نيز زخمي و كشته به همين گونه بود كه بيشتر، از منجنيق بود. بيشتر عاميان بغداد گريختند، اما بوريا داران ثبات كردند، آنگاه همگي برفتند و كشته و زخمدار، از دو سوي همانند و برابر بود. چنانكه گفته شد، از اينان دويست كس و از آنان دويست كس زخمي شده بود و جمعي از دو گروه كشته شده بود. در اين روز يك دسته از فرغانيان و تركان به در خراسان آمدند كه بر جانب شرقي بود و ميخواستند از آن وارد شوند. بانگ خطر به نزد محمد بن عبد الله رسيد، سفيد پوشان و غوغائيان در مقابلشان ثبات كردند و پسشان راندند.
و چنان بود كه محمد دستور داده بود كه آن ناحيه را آب بيندازند. وقتي ميخواستند بروند غالب اسبانشان در گل فرو رفت، اما بيشترشان نجات يافتند.
تركان منجنيقي آورده بودند كه غوغائيان و سفيدپوشان بر آن چيره شدند و يكي از پايههاي آن را شكستند، دو كس از حاجيان كه به قصد حج آمده بودند كشته شدند.
محمد دستور داد از قصر الطين و آن ناحيه آجر بنزد در شماسيه بردند. در شماسيه را گشودند و كساني را برون فرستادند كه آجرها را از آنجا كه بود برگرفتند و به آن سوي ديوار بردند.
محمد بن عبد الله خبر يافته بود كه گروهي از تركان سوي ناحيه نهروان رفتهاند، پس دو تن از سرداران خويش را به نام عبد الله پسر محمود سرخسي و يحيي پسر حفص، معروف به حبوس، با پانصد سوار و پياده به آن ناحيه فرستاد، آنگاه هفتصد- پياده ديگر از دنبال آنها فرستاد و دستورشان داد آنجا بباشند و هر كس از تركان را كه قصد آن كند بازدارند. گروه آخرين به روز جمعه، هفت روز رفته از صفر، سوي آنجا روانه شد و چون شب دوشنبه رسيد، سيزده روز مانده از صفر، گروهي از تركان سوي نهروان شدند، جمعي همراهان عبد الله بن محمود برون شدند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6163
به فرار بازگشتند كه اسبانشان گرفته شد و كساني از آنها كه نجات يافتند به هزيمت به مدينةالسلام رسيدند، نزديك پنجاه كس كشته شد و شصت اسب گرفتند با تعدادي استر كه از ناحيه حلوان آمده بود و برف بارداشت كه آنرا سوي سامرا فرستادند، سر سپاهياني را نيز كه كشته بودند فرستادند و نخستين سرهايي بود كه در اين جنگ به سامرا رسيد، عبد الله بن محمود با گروهي اندك به هزيمت برفت. راه خراسان به دست تركان افتاده بود و راه بغداد به خراسان بسته شد.
و چنان بود كه اسماعيل بن فراشه سوي همدان فرستاده شده بود كه آنجا بماند.
بدو نوشته شد كه بازگردد كه باز آمد و آنچه را مورد استحقاق وي بود و يارانش بود بدادند.
معتز سپاهي از تركان و مغربيان و فرغانيان و همگنانشان روانه كرد. سالار تركان و فرغانيان، در غمان فرغاني بود و سالار مغربيان ربله مغربي. آن گروه از جانب غربي سوي مدينةالسلام رفتند و از قطربل به طرف بغداد گذشتند و ما بين قطربل و قطيعه ام جعفر اردو زدند و اين شب به شب سهشنبه بود. دوازده شب مانده از صفر.
و چون روز چهارشنبه فرداي آن شب رسيد. محمد بن عبد الله طاهري شاه بن ميكال را از باب القطيعه فرستاد با بندار و خالد بن عمران و همراهان از سوار و پياده، شاه و يارانش مقابل تركان صف بستند و تير و سنگ سوي همديگر انداختند، و عاقبت شاه را به معبر تنگي به نزد باب القطيعه راندند. سپيد پوشان بغدادي فزوني گرفتند، و شاه و سفيدپوشان يكباره حمله بردند و تركان و مغربيان و ديگر همراهانشان را از محلشان پس راندند، سپيدپوشان حمله بردند و آنها را به صحرا راندند، طبريان به آنها حمله بردند و با آنها درآميختند. آنگاه بندار و خالد بن عمران از كمين درآمدند- در ناحيه قطربل براي آنها كمين كرده بودند- و شمشير در ياران ابو احمد نهادند از ترك و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6164
غير ترك و به بدترين وضعي آنها را بكشتند كه جز اندكي از آنها جان نبردند و سفيدپوشان اردوگاهشان را با هر چه اثاث و كس و بنه و خيمه و خرده لوازم كه در آن بود غارت كردند. هر كس از آنها كه جان برده بود خويشتن را به دجله افكندند كه سوي اردوگاه ابو احمد رود و آنها كه در كنارهها بودند- كنارهها را از جنگاوران پر كرده بودند- گرفتندشان كه كشته شدند و اسير شدند. كشتگان و سرهاي مغربيان و تركان و ديگران را در زورقها نهادند و بعضي از آنرا بر دو پل و بر در محمد بن عبد الله نصب كردند.
محمد بگفت تا كساني را كه آن روز سخت كوشيده بودند، بازو بند دهند و بسيار كس از سپاهيان و غير سپاهيان بازو بند گرفتند.
به تعقيب فراريان رفتند كه بعضي از آنها به اوانا رسيده بودند، بعضي ديگر به حدود اردوگاه ابو احمد رسيده بودند و از دجله عبور كرده بودند، بعضيشان نيز به سامرا رسيده بودند.
گويند سپاه تركان آن روز كه بر باب القطيعه هزيمت شدند چهار هزار كس بودند كه به روز نبرد دو هزار كس از آنها در آنجا كشته شد كه از باب القطيعه تا قفص شمشير در آنها به كار افتاده بود كه هر كه را كشتند، كشتند و هر كه غرق شد، غرق شد، جمعي از آنها نيز اسير شدند.
محمد بن عبد الله، بندار را چهار خلعت داد. آستردار و مزين و سياه و حرير، و طوقي از طلا به گردن وي كرد، ابو السناء را نيز چهار خلعت داد. خالد بن عمران و همه سرداران را هر كدام چهار خلعت داد.
وقت بازگشتنشان از نبرد، به هنگام مغرب بود. استران را به بيگاري گرفتند و براي آن جوالها [1] گرفتند كه در آن سر به بغداد برند، هر كس با سر يك ترك يا مغربي به خانه محمد رسيد. پنجاه درم به او دادند و اين كار غالبا از جانب سفيدپوشان و عياران
______________________________
[1] كلمه متن: جواليق، جمع جوالق، معرب جوال.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6165
بود.
پس از آن عياران بغداد به قطربل رفتند و آنچه را كه تركان از اثاث مردم قطربل و درهاي خانههاشان به جا نهاده بودند، به غارت بردند. محمد آخر آن روز برادر خويش ابو احمد، عبيد الله بن عبد الله، و مظفر بن سيسل را به تعقيب هزيمتشدگان فرستاد و اين براي حفظ مردم بغداد بود كه بيم داشت سوي بغداديان بازگردند، اينان تا قفص رسيدند و به سلامت بازآمدند و اوباش و عياراني را كه در ناحيه قطربل بودند به زحمت انداختند.
به محمد بن عبد الله گفتند آن شب و روز بعد سپاهي به تعقيب تركان فرستد كه از پي آنها دور روند اما نپذيرفت و فرارياي را تعقيب نكرد و بگفت كه زخمياي را بيجان نكنند و امان هر كس را كه امان ميخواست پذيرفت. سعيد بن احمد را بگفت تا مكتوبي بنويسد و اين نبرد را در آن ياد كند كه در مسجد جامع بغداد بر مردم خوانده شد و نسخه آن چنين بود:
«به نام خداي رحمان رحيم، «اما بعد، سپاس خداي را كه نعمت بخش است و هيچكس به سپاس نعمت وي نرسد، قادر است كه هيچكس با قدرت وي معارضه نكند و عزيز كه در كار خويش زبوني نگيرد و داور عادل كه حكم وي رد نشود و نصرتبخش، كه نصرت وي جز براي حق و اهل حق نباشد و صاحب همه چيز كه هيچكس از فرمان وي برون نباشد و هدايتگر به سوي رحمت كه هر كه پيرو اطاعت وي باشد گمراه نشود. از پيش، عذر از ميانه بردارد تا حجت خويش را بدان نيرو دهد. خدايي كه دين خويش را رحمت بندگان كرده و خلافت خويش را حفاظ دين نهاده و اطاعت خليفگان خويش را بر همه امت فرض كرده كه در زمين وي حافظ ما حصل بعثت رسول اويند و امناي ويند بر مخلوق او در مورد ديني كه بدان دعوتشان كرده كه آنها را به راه حق خداي ميبردند كه راهشان به خلاف راه خداي گونهگونه نشود. خلق را به طريق خداي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6166
هدايت كنند تا بر شاهراهي كه بندگان خويش را بدان خوانده فراهمشان كنند به وسيله آنها دين از گمرهان و مخالفان حمايت شود و كتاب خدا را كه به خاطر آن به كارشان گرفته بر امتها حجت كنند و امت را به حق خداي كه براي حفظ آن انتخابشان كرده دعوت كنند. اگر بكوشند حجت خداي همراهشان باشد و اگر نبرد كنند نصرتشان دهد. اگر دشمني به سركشي برخيزد رعايت خداي مقابلشان حايل شود و پناهگاهشان باشد. اگر كيدآوري كيدي كند خداي در كار يارشان باشد كه آنها را براي قوت دين خويش نهاده و هر كه با آنها دشمني آرد با ديني كه خدايش عزيز كرده و به وسيله آنها محفوظش داشته دشمني كرده و هر كه با آنها مخالفت آرد به حقي كه زير محافظت آنهاست طعنه زده. سپاهشان با نصرت و عزت قرين است و دستههايشان به سلسله خداي از دشمنان محفوظ دستانشان مدافع دين خداي است و تابعانشان با همياري در كار حق، برتري يافتهاند. و دستههاي دشمنان سركششان مغلوب است و حجتشان به نزد خداي و خلق باطل، و وسيله جوئيشان براي نصرت مردود. در مقام داوري به حكم خداي زبونند و تقدير خداي بر تسليمشان به دوستان خداي، روان است و رفتارشان به ترتيب امتهاي سلف و قرون گذشته جاري، تا اهل حق به انجام وعده پيشين اطمينان آرند و دشمنان حق به حجت و انذارهاي گذشته گرفته شوند و انتقام خداي به دست دوستان وي به آنها رسد و به نزد خداي عذاب برايشان آماده شود كه در دنيا قرين ذلتند و عذاب آخرت را به دنبال دارند و و خدا ستمگر بندگان نيست. [1] «و درود خداي بر پيمبر منتخب و فرستاده پسنديده او رهاننده از ضلالت سوي هدايت، درودي كامل كه بركات آن فزوني گيرد و پيوسته باشد و سلام وي نيز. ستايش خداي را با تواضع در قبال عظمت وي. ستايش خداي را با اقرار به پروردگاري وي.
ستايش خداي را با تواضع در قبال عظمت وي. ستايش خداي را با اقرار به
______________________________
[1] وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ. سوره ق (50) آيه 28
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6167
پروردگاري وي. ستايش خداي را با اعتراف به اينكه والاترين مرحله سپاس به پائين- ترين مرحله كرامت وي نارساست. ستايش خداي را كه به سپاس خويش رهنمون است و به سبب آن نعمت افزون ميدهد و احسان خويش را مستمر ميكند، ستايشي كه پسند وي باشد و آنرا بپذيرد و موجب گشايش آوري و تفضل وي شود. ستايش خداي را كه قوم طغيانگر بر ضد اهل دين خويش را زبون كرد و وعده نصرت وي به طغيان ديدگان و ياران حق وي، از پيش مقرر بود و كتاب عزيز وي بر اين و بر- اندرز طغيانگران نازل شده بود كه اگر باز مانند تذكارشان سودمند افتد و عاملان آن را به نزد خداي حجت باشد و اگر از پس تذكار اصرار باشد پيكارشان را فرض كرده و در وعده از پيش گفته و برهان روشن خويش فرموده كه هر كه بر ضد وي طغيان آرد خدايش نصرت دهد كه اين وعده حق خداست كه به وسيله آن دشمنان خويش را از عصيان خويش منع كرده و دوستان خويش را بر راه خويش استوار داشته و خدا از وعده تخلف نميكند.
«خداي را به نزد امير مؤمنان بوجود سر و دعوت و شمشير دولت و حافظ قدرت و معتمد و مطيع و نيكخواه دوستان و مدافع حق و مجاهد با دشمنان وي محمد بن عبد الله وابسته امير مؤمنان نعمتي هست كه از خداي كمال آنرا ميخواهد با توفيق سپاس و تفضل با هر كه در اين باب فزوني كند.
«خداي مقدر كرده بود كه نياكان وي به نخستين دعوت نياكان امير مؤمنان قيام كنند آنگاه آثارشان را براي وي فراهم آورد كه دولت دومين را بپاداشت، وقتي به كه دشمنان خداي ميخواستند نشانههاي دين وي را محو كنند و آنرا از ميان بردارند و او به حق خداي و حق خليفه خداي قيام كرد و از خلافت دفاع كرد و با راي دورانديش هدفي را از پي آن نگريست، و نزديك را نيز ميديد كه بر آن مينگريست و جوياي رخداد بود و در همه چيزها كه وي را به خدا تقرب ميداد و به نزد خدا وسيله ميشد جانبازي كرد و خداي امير مؤمنان را از او چون يك دوست پشتيبان حق و يار هميار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6168
خير و تكيهگاهي مجاهد با دشمن دين، بهرهور خواهد كرد. مضمون نامه امير مؤمنان را كه پيش از اين به نزد شما رسيده دانستهايد كه آن گروه وابستگان ترك كه از راه پروردگار خويش گمراه شدهاند و از حفاظ دين خويش برون شدهاند و نعمتهاي خدا و نعمتهاي خليفه را منكر شدهاند و از جماعت امت كه خداي نظام آن را با خلافت وي به هم پيوسته برون شدهاند و ميخواستهاند اتفاق موجود را پراكنده كنند و بيعت وي را بشكنند و بند اسلام را از گردن خويش بردارند، به ياري نوجوان معروف به ابو عبد الله پسر متوكل پرداختهاند كه وي از پس آمدن امير مؤمنان به مدينة السلام در محل قدرت وي و مجتمع ياران و ابناي ياران نياكانش اقامت داشته بود، امير مؤمنان با خيانتشان مقابله كرد و آنرا بر تأني در كارشان مرجح داشت.
«سپس اين پيمان شكنان گروهي از تركان و مغربيان را با گروهي از مردم گمراه فتهجو كه به گروهشان درشده بودند فراهم آوردند و آن شهره به ابو احمد پسر متوكل را سر خويش كردند، آنگاه از جانب شرقي سوي مدينة السلام رهسپار شدند و سر كشي و لجاج آشكار كردند. امير مؤمنان در باره آنها تأني آورد و فرصتشان داد تا در كار خويش بينديشند و دستور داد به آنها نامه نويسند و راه رشادشان بنمايند و بيعت پيشين را به يادشان آرند و حق خداي و خليفه را در باره بيعت به آنها بفهمانند تا بدانند كه اگر از بيعتي كه به اختيار، كردهاند برون شوند از دين خداي برون ميشوند و از او و از پيمبرش بري ميشوند و مالها و زنانشان را بر خويشتن حرام ميكنند و پاي بندي به بيعت، موجب سلامت دينهايشان است و بقاي نعمتهايشان و بر كناري از بليات، و منتهاي پيش امير مؤمنان را به يادشان آرند كه عطيههاي معتبرشان داد و خواستنيهاي والا بخشيد، و مراتب بلند داد، و در انجمنها تقدمشان داد. اما بجز لجاج و دوري و سركشي و اصرار نخواستند.
«پس امير مؤمنان، نيكخواه مؤمن و دوستدار خويش محمد بن عبد الله وابسته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6169
امير مؤمنان را به تدبير كارشان گماشت كه اگر بازگشتشان ميسر باشد به حق، دعوتشان كند و اگر سركشيشان غالب آمد و تابع ضلالت خويش شدند با آنها نبرد كند و او در نظر كردن و تفهيم كردن و توضيح دادن و ارشاد كردن سخت بكوشيد. اما پيوسته بانگ ميزدند و مردم مدينةالسلام را تهديد ميكردند كه خونهاشان را ميريزند و زنانشان را اسير ميكنند و اموالشان را غنيمت ميكنند. پيش از آن نيز در اثناي رهسپردنشان همان روش را داشتهاند كه مشركان در تاخت و تازهايشان دارند و به وقت فرصت بدان رو ميكنند، به آبادياي نرسيدهاند كه آنرا ويران نكرده باشند و به حرمت مسلمان يا غير مسلماني نرسيدهاند كه آنرا نشكسته باشند و به مسلمان عاجز از مقاومتي برنخوردهاند مگر او را كشتهاند، به مالي از مسلمانان يا ذمي نرسيدهاند مگر آنرا گرفتهاند چندان كه بسياري كسان كه اخبارشان را شنيدهاند و پيش رويشان بودهاند از وطنهاي خويش جا بهجا شدهاند و منزل و ديار خويش را رها كردهاند و به در امير مؤمنان گريختهاند كه از آسيب آنها مصون مانند، به هيچ توانگري نرسيدهاند مگر پوشش توانگري از او برگرفتهاند، به هيچ پردهداري نگذاشتهاند جز اينكه پرده فرزند و زن را دريدهاند، در باره هيچ مؤمني قسم و پيمان را رعايت نكردهاند و از بيحرمت كردن و اعضاء بريدن مسلماني بازنماندهاند و از محرمات خداي، چون خون و حرم باك نداشتهاند.
«پس از آن نيز تذكار را با پيكار پاسخ دادند و اندرزگويي را با اصرار به گناه مقابل كردند و روشني آوري را به اصرار در باطلجوئي. عاقبت سوي در شماسيه روان شدند كه محمد بن عبد الله دوستدار امير مؤمنان بر آن در و ديگر درهاي مدينة السلام، كه همانند آن بود، سپاهيان نهاده بود با لوازم كامل وعده بسيار كه پناهگاهشان توكل پروردگار بود و قلعههاشان توسل به فرمانبري وي شعارشان تكبير و تهليل در مقابل دشمن.
«محمد بن عبد الله وابسته امير مؤمنان دستورشان ميداد كه جاهاي مجاور
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6170
خويش را استوار دارند و مادام كه توانند از پيكار دست بدارند. دوستان اندرز گفتن آغاز كردند اما گمراهان پيمان شكن پيكار آغازيدند و روزي چند با گروهها و لوازمشان با آنها پنجه انداختند كه به تعداد خويش مينازيدند و پنداشتند كه كس را بر آنها چيرگي نيست. نميدانستند كه قدرت خداي از قدرت آنها برتر است و تقدير وي به خلاف ارادهشان روان است و احكام وي عادلانه است و بسود اهل حق و بر ضد آنها نافذ.
«تا وقتي كه روز شنبه شد و نيمه صفر، همگان به در شماسيه آمدند، پرچمهايشان را گسترده بودند، شعار خويش را ندا دادند و در پناه اسلحه خويش جا گرفتند و هر كه را به معرض ديدشان بود به ريختن خون و اسارت زنان و غارت اموال تهديد كردند، دوستان اندرزگويي آغاز كردند اما گوش نگرفتند، با تذكار به پيكارشان رفتند اما اعتنا نكردند، پيكار آغاز كردند و تذكار را به يكسو افكندند. در اين وقت دوستان به آنها تاختند و از خدا بر ضدشان ياري خواستند و اعتمادشان به خداي قوت يافت و نصرتشان به سبب وي نفاذ گرفت.
«پيكار همچنان در ميانشان بود، تا به هنگام پسين آن روز و خداي از محافظان و سواران و سران و پيشروان باطلشان گروهي را بكشت به شمار بسيار و بيشترشان زخم سخت برداشتند كه به هر كه رسد هلاكش كند.
«وقتي دشمنان خداي و دشمنان دين خداي ديدند كه گمانهايشان نادرست بود و ميان آنها و آرزوهايشان حايل آمد و سرانجام مايه حسرتشان شد سپاهي از سامره روان كردند از تركان و مغربيان با لوازم و شمار و نيرو و سلاح بر جانب غربي كه خواستار دستاندازي بودند و اميد داشتند كه مردم آنجا را كه برادرانشان در سمت شرقي به نبرد دشمنان مشغول بودند آسيبي بزنند.
«اما محمد بن عبد الله وابسته امير مؤمنان، هر دو سمت را از مردم و لوازم انباشته بود و به هر طرف كساني را گماشته بود كه به حفاظت و حراست آن قيام كنند و زحمت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6171
دشمن را از رعيت بدارند. به هر دري سرداري گماشته بود با جمعي انبوه و بر حصار كسان نهاده بود كه به شب و روز مراقب آن باشند و كسان فرستاده بود كه اخبار دشمنان خداي را، از حركت و هجوم و توقف و رفتار، بداند و در قبال هر حالشان، عملي كند كه به سبب آن خداي نيرويشان را بشكند.
«و چون روز چهار شنبه شد، يازده روز رفته از صفر سپاهي كه از جانب غربي آورده بودند به در معروف به در قطربل رسيد در مقابل پيمان شكناني كه بر سمت شرقي دجله اردو زده بودند توقف كردند، با شماري كه جز زمين باز گنجايش آن نداشت و جز عرصه گشاده تحمل آن نميكرد، وعده نهاده بودند كه با هم به درها نزديك شوند كه دوستان را به پيكار خويش در سمتهاي ديگر مشغول دارند كه تاب مقابله آنها نيارند و به باطل خويش بر حق آنها چيره شوند، امير نادرستي كه خدايشان با آن به مكاري گرفت و گمان بيپايهاي كه خداي را در آن تقديري نافذ بود.
«محمد بن عبد الله، محمد بن ابي عون و بندار پسر موسي طبري وابسته امير مؤمنان را با عبد الله بن نصر از در قطربل سوي آنها فرستاد و دستورشان داد كه از خداي ترسان باشد و مطيع و تابع فرمان وي باشند و به كتاب وي كار كنند و از پيكار بازمانند تا تذكار به گوشها برسد و حجتگويي با ادامه و اصرار آنها روبرو شود. پس آنها با جمعي به مقابل جمع مهاجمان رفتند، كه حق خداي را بر خويشتن ميشناختند و به مقابله دشمن شتاب داشتند، رفتن خويش را به نزد خدا ذخيره ميكردند و از ثواب حاضر و پاداش آينده مطمئن بودند، دشمنان خدا با آنها و يارانشان روبرو شدند كه اسبان خويش را سوي آنها راندند و نيزههاي خويش را به طرف سينههاشان بلند كردند، و شك نداشتند كه آنها طعمه ربايندهاند و غنيمت غارتگر.
«اما به آنها نداي اندرز دادند، ندايي كه به گوشها رسيد، اما گوشهايشان آنرا خوش نداشت و ديدگانشان از آن كور ماند. دوستان خداي در مقابله آنها با دلهاي فراهم و علم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6172
به اينكه خداي از وعده خويش در باره آنها تخلف نميكند صادقانه كوشيدند، سواران بر آنها تاختند و مكرر حمله بردند و با نيزهها و شمشيرها ضربت زدند و تير انداختند و چون رنج زخمها به آنها رسيد و دندان جنگ مجروحشان كرد و آسياي نبرد برايشان بگشت و جنگزادگان تشنه به خون با آنها درآويختند، پشت بكردند و خداي شانه- هاشان را به تسليم آورد و خطرشان به خودشان بازگشت و جمعي از آنها كه با توبه از عذاب خداي محفوظ نمانده بودند و امانت از عقوبت وي بر كنارشان نداشته بود كشته شدند. آنگاه بار ديگر باز آمدند و مقابل دوستان ايستادند. از ياران گمراهشان و از اردوگاهشان كه بر در شماسيه بود يك هزار از دليرانشان بر كشتيها سوي آنها عبور كردند كه بر ضلالتشان ياريشان دهند.
«محمد بن عبد الله، خالد بن عمران و شاه بن ميكال وابسته طاهر را سوي آنها فرستاد كه با روشن بيني بيفتور و همت بيقصور با عباس پسر قارن وابسته امير مؤمنان برفتند و چون شاه با همراهان خويش به دشمنان خدا رسيد به جاهايي كه بيم درآمدن كمين از آن ميرفت كسان گماشت. آنگاه با سرداران مذكور كه همراه وي بودند حمله برد كه پيش رفتند و از تهديد گمراه نشدند و از نصرت و تأييد خدا به شك در نبودند، شمشير در آنها نهادند كه حكم خداي برايشان روان شود، تا آنها را به اردوگاهي رسانيدند كه در آنجا اردو زده بودند و از آن گذشتند و هر چه سلاح و مركب و لوازم جنگ داشتند از آنها گرفتند (كه افراد جمعشان) [1] يا كشتهاي بود كه جثهاش در كشتنگاهش بماند و سرش را به جايي بردند كه عبرت ديگران شود، يا كسي كه از شمشير به غرق شدن پناهنده شد و خدايش به سبب اين حذر كردن پناه نداد، يا اسير بندياي كه به خانه دوستان و حزب خدا كشيده ميشد، يا فرارياي بود كه نيمه جاني به در برده بود و خداي ترس در دلش افكنده بود.
«ستايش خداي را كه هر دو گروه، آنها كه از جانب غربي آمده بودند و آنها كه از
______________________________
[1] اضافه از من است (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6173
جانب شرقي به كمك عبور كرده بودند، دستخوش انتقام شدند و هيچكس از آنها به توبه پناه نبرد و هيچكدامشان رو به خدا نكرد، چهار گروه بودند كه در جهنم فراهم ميشوند كه مشمول عقوبت آخرتند و مايه پند و عبرت بينندگان. چنانكه خداي عز و جل فرمود: «مگر آن كسان را نديدي كه نعمت خدا را تغيير دادند و قوم خويش را به سراي هلاكت درآوردند، جهنميست كه بدان رد ميشوند و بد قرارگاهيست [1]) پيكار ميان دوستان و گروهي كه در سمت شرقي بودند پيوسته بود و كشتار از سرانشان بسيار بود و زخم ميانشان شايع، تا وقتي كه معاينه ديدند كه خداي يارانشان را به نابودي كشانيد و به نقمت و استيصال رسانيد كه از خداي پناهشان نبود و از دوستان خداي فرار و جايگاهشان نبود، پراكنده و درهم شكسته به هزيمت برفتند كه خدايشان در كار بر ياران سركش و طوايف گمراهشان عبرت نموده بود، پنداري كه به خاطر داشتند به گمرهي افتاد از آن رو كه ديدند كه خداي سپاه خويش را نصرت داد و دوستان خويش را عزت بخشيد. ستايش خداي را پروردگار جهانيان كه سركشان منحرف از دين و ياغياني را كه ناقض پيمان ويند و بيديناني كه بيرون اهل حقند سركوب ميكند، ستايشي كه مورد رضاي وي باشد و موجب برترين افزايش وي و درود خداي در آغاز و انجام بر محمد بنده و فرستاده وي و هدايتگر راه وي و دعوتگر به سوي وي باذن وي، و سلام او نيز.
«سعيد بن حميد نوشت به روز شنبه هفت روز رفته از صفر سال دويست و پنجاه و يكم.» به روز سهشنبه دوازده روز مانده از صفر محمد بن عبد الله طاهري برنشست و به در شماسيه رفت و بگفت تا هر چه خانه و دكان آن سوي حصار بغداد بود ويران كنند و نخل و درخت را ببرند، از در شماسيه تا سه در ديگر كه آن ناحيه براي كساني كه
______________________________
[1] أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ، جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَها وَ بِئْسَ الْقَرارُ.
سوره ابراهيم (14) آيه 29- 30
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6174
آنجا نبرد ميكردند وسعت يابد.
و چنان بود كه از طرف فارس و اهواز هفتاد و چند خر با مال و به بغداد فرستاده بودند، چنانكه گويند منكجور پسر قارن اشروسني آنرا ميآورد. تركان و ابو- احمد، پسر بابك را با سيصد سوار و پياده به طرارستان فرستادند كه اين مال را وقتي آنجا ميرسد بگيرد. محمد بن عبد الله سرداري را فرستاد به نام يحيي پسر حفص كه اين مال را بيارد كه از بيم پسر بابك آنرا از طرارستان بگردانيد و چون پسر بابك بدانست كه مال از دست وي برفته با همراهان خويش سوي نهروان رفت و سپاهياني كه همراه وي بودند با مردم آنجا نبرد كردند و بيشترشان را برون كردند و كشتيهاي پل را كه بيشتر از بيست كشتي بود بسوخت و سوي سامرا بازگشت.
محمد بن خالد ببغداد آمد، مستعين وي را ولايتدار مرزهاي جزيره كرده بود، در بلد مانده بود بانتظار سپاه و مال كه بدو داده شود، وقتي از آشفتگي كار تركان و ورود مستعين به بغداد آن رخدادها بود كه بود، نميتوانست شد مگر از راه رقه كه با همراهان خويش، از خواص و ياران، كه نزديك چهار صد سوار و پياده بودند به رقه شد و از آنجا به طرف مدينة السلام سرازير شد و روز سهشنبه دوازده روز مانده از صفر وارد آنجا شد و سوي خانه محمد بن عبد الله طاهري شد كه پنج خلعت بدو داد: دبيقي و مغزيدار و حرير و مرين و سياه. آنگاه وي را با سپاهي انبوه براي نبرد ايوب بن احمد فرستاد كه از راه فرات برفت و با وي نبرد كرد، با گروهي اندك، كه هزيمت يافت و به ملك خويش رفت كه در سواد بود.
از سعيد بن حميد آوردهاند كه گفته بود: وقتي خبر هزيمت محمد بن خالد به محمد بن عبد الله طاهري رسيد، گفت: «هيچكس از عربان توفيق نمييابد مگر آنكه پيمبري همراه وي باشد كه خداي به سبب وي، او را نصرت دهد.» در اين روز تركان بر در شماسيه نبردي داشتند، سوي در رفته بودند و بر- سران نبردي سخت كرده بودند چندان كه هر كه را بر در بود، پس راندند و به منجنيقي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6175
كه بسمت چپ درنهاده بودند نفت و آتش انداختند، اما آتششان در منجنيق كار نكرد.
سپاهياني كه بر در بودند فزوني گرفتند و از آن پس كه تركان تني چند از مردم بغداد در اباتير كشته بودند و بسيار كس را زخمي كرده بودند آنها را از محلشان پس زدند و از در براندند.
در اين وقت محمد بن عبد الله ارابههايي را كه بر كشتيها و زورقها ميبردند سوي محافظان در فرستاد كه با آن به سختي سنگبارانشان كردند و گروهي بسيار از آنها را بكشتند، نزديك به يكصد كس، كه از در دور شدند.
يكي از مغربيان كه آن روز كنار ديوار شماسيه بود قلابي [1] به ديوار انداخت و در آن آويخت و بالا رفت، گماشتگان ديوار او را گرفتند و كشتند و سرش را با منجنيق به اردوي تركان انداختند كه پس از آن سوي اردوگاه خويش رفتند.
گويند: يكي از گماشتگان ديوار در باب شماسيه، از ابنا، از كثرت تركان و مغربياني كه آن روز به در شماسيه آمده بودند هراسان شده بود، آنها با پرچمها و طبلهايشان نزديك در شده بودند و بعضي از مغربيان قلابهايي بر ديوار نهاده بودند، يكي از گماشتگان ديوار ميخواسته بود بانگ بزند: «اي مستعين، اي منصور.» كه خطا كرده بود و بانگ زده بود: «اي معتز، اي منصور.» و يكي از گماشتگان در او را از مغربيان پنداشته بود كه او را كشتند و سرش را به خانه محمد بن عبد الله فرستادند كه بگفت تا آنرا نصب كردند، شبانگاه آن روز مادر و برادرش پيكر او را در محملي بياوردند و فرياد ميزدند و سرش را ميخواستند اما به آنها ندادند و همچنان بر در پل منصوب بود تا با ديگر سرها پايين آورده شد.
شب جمعه، هفت روز مانده از صفر، جمعي از تركان به در بردان رسيدند. گماشته آن محمد بن رجاء بود- و اين پيش از آن بود كه سوي واسط رود- كه شش كس از آنها را بكشت و چهار اسير گرفت.
______________________________
[1] كلمه متن: كلاب.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6176
در غمان، شجاعي قهرمان بود، يكي از روزها با تركان به در شماسيه شد سنگ منجنيقي بر او انداختند كه به سينهاش خورد، وي را سوي سامرا بردند، ما بين بصري و عكبرا بمرد و به سامرا برده شد.
يحيي بن عكي، سردار مغربي گويد كه يكي از روزها وي پهلوي درغمان بوده بود، تيري بيامد و به چشم وي خورد پس از آن سنگي به چشم وي خورد و سرش را پرانيد و او را بيجان بردند.
از علي بن حسن تيرانداز آوردهاند كه گفته بود: گروهي از تيراندازان بر ديوار باب شماسيه فراهم بوديم، يك مغربي بود كه بيامد تا به در نزديك ميشد. آنگاه … نش را لخت ميكرد و بادي درميكرد و بانگ ميزد.
گويد: من تيري براي وي برگزيدم و در مخرجش نشانيدم كه از گلويش در آمد و بيجان بيفتاد، گروهي از در برون شدند و او را به حالت آويختگي نهادند، پس از آن مغربيان بيامدند و او را ببردند.
گويند: از پس هزيمت تركان بر در قطربل، غوغاييان در سامرا فراهم آمدند و چون سستي كار معتز را بديدند بازار زرگران و شمشيرسازان و صرافان را غارت كردند و هر چه را از كالا و غير كالا آنجا يافتند برگرفتند. بازرگانان به نزد ابراهيم مؤيد، برادر معتز، فراهم شدند و در اين باب بدو شكايت بردند و گفتند كه حفاظت اموالشان تعهد شده بود، به آنها گفت: «شايسته بود كه كالاي خويش را به منزلهايتان ببريد.» و اين در نظر وي بزرگ نمود.
نجوبة بن قيس، به روز شنبه هشت روز مانده از صفر، با بدوياني كه اجير شده بودند بيامد كه ششصد پياده بودند و دويست سوار. در همين روز ده كس از سران مردم طرسوس آمدند كه از بلكاجور شكايت داشتند و ميگفتند كه چون خبر بيعت معتز بدو رسيد دو ساعت پس از رسيدن نامه برون شد و به بيعت معتز دعوت كرد و سرداران و مردم مرز را بدين كار وادار كرد كه بيشترشان بيعت كردند و بعضيها مقاومت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6177
كردند، آنها را كه مقاومت كرده بودند به تازيانه و بند و زندان دچار كرد. گفته ميشد كه اينان مقاومت كرده بودند و چون به بيعت نا به دلخواه وادارشان كرده بود گريزان شدند.
وصيف گفت: «گمان دارم، اين مرد را فريب دادهاند (و به خطا انداختهاند [1]) و آنكه با نامه معتز به نزد وي رفته ليث پسر بابك بوده و بدو گفته كه مستعين درگذشته و معتز را به جايش نهادهاند.
اما اين كسان بسيار گفتند و از بلكاجور شكايت داشتند و ميگفتند كه اين را از روي قصد كرده، در باره او گفتند كه دل با پسران واثق دارد.
به روز چهارشنبه چهار روز مانده از صفر نامه بلكاجور آمد با يكي به نام علي- حسين معروف به ابن صعلوك، در نامه ميگفت كه نامهاي از ابو عبد الله پسر متوكل به نزد وي رسيده كه وي به خلافت رسيده و براي وي بيعت گرفته و چون نامه مستعين با خبر درست بدو رسيد، بيعت را بر كساني كه به نزد وي بودهاند تجديد كرده و شنوا و مطيع مستعين است.
دستور داد تا فرستاده را هزار درم بدهند كه بگرفت، و چنان بود كه دستور داده بود كه به محمد بن علي ارمني نامه نويسند به ولايتداري بر مرزهاي شام و چون نامه بلكاجور آمد، به اطاعت، از فرستادن نامه ولايتداري محمد بن علي ارمني خودداري كرد.
به روز دوشنبه، شش روز مانده از صفر همين سال، اسماعيل بن فراشه از ناحيه همدان بيامد با حدود سيصد سوار، سپاه وي هزار و پانصد كس بود كه بعضيشان جلوتر آمدند و بعضيشان عقبتر و پراكنده شدند، فرستاده معتز را با خويش آورده بود كه براي گرفتن بيعت به نزد وي روان داشته بودند، فرستاده را به بند كرده بود و بر استري بيپالان به مدينةالسلام آورده بود، اسماعيل را پنج خلعت داد.
يكي را آوردند كه گفتند علويست و او را به ناحيه ري و طبرستان گرفتهاند كه
______________________________
[1] اين جمله كه جاي آن در چاپ اروپا سفيد است از چاپ قاهره گرفته شده.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6178
سوي علويان آنجا ميرفته اسبان و غلاماني نيز با وي بوده، دستور داد تا وي را در دار العامه بداشتند تا چند ماه پس از آن از او كفيل گرفتند و رهايش كردند.
در اين روز نامه موسي پسر بغا خوانده شد كه در آن ميگفت كه نامه معتز رسيده و او ياران خويش را پيش خوانده و از رخداد خبرشان داده و گفته تا آنها سوي مدينةالسلام روان شوند. اما آنها نپذيرفتهاند، شاكريان و ابنا پذيرفتهاند. اما تركان و يارانشان كناره گرفتهاند و با وي نبرد كردهاند كه جمعي از آنها را كشته و اسيراني گرفته كه با وي به راهند.
وقتي نامه موسي خوانده شد در خانه محمد بن عبد الله تكبير گفتند.
پنج روز مانده از صفر، از بصره ده كشتي دريايي بيامد كه بوراج [1] نام داشت.
در هر كشتي يك ناخدا بود و سه نفت انداز و يك نجار و يك نانوا با سي و نه مرد از پاروزن و جنگاور كه بدين سان در هر كشتي چهل و پنج مرد بود (كشتيها) سوي جزيرهاي رفت كه روبروي خانه ابن طاهر است. پس از آن در همان شب به طرف شماسيه رفت و سوي تركاني كه آنجا بودند آتش انداخت كه مصمم شدند از اردوگاه خويش در رقه شماسيه به بستان ابو جعفر روند كه بر كنار پل بود. آنگاه راي ديگر آوردند و از اردوگاه خويش بالاتر رفتند به جايي كه آتش به آنها نرسد.
يك روز مانده از ماه صفر تركان و مغربيان سوي درهاي سمت شرقي مدينة- السلام شدند كه درها به رويشان بسته شد و با تير و منجنيق و ارابهها زدندشان كه جمعي بسيار از دو گروه كشته و زخمي شد و تا پسينگاه همچنان ببودند.
در اين سال سليمان بن عبد الله از گرگان سوي طبرستان بازگشت و از آمل روان شد، با جمع بسيار و اسب و سلاح برون شده بود، حسين بن زيد از آنجا برفت و به ديلم پيوست. برادرزاده وي محمد بن طاهر ورود خويش را به طبرستان به سلطان نوشت كه نامه وي در بغداد خوانده شد، مستعين نسخه آن را به بغاي صغير وابسته
______________________________
[1] متن چنين است. اما بوارج جمع بارجه است به معني كشتي جنگي و معني بوارج كشتيهاي جنگي است. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6179
امير مؤمنان نوشت درباره فتح طبرستان به دست محمد بن طاهر و هزيمت حسن بن- زيد و اينكه سليمان بن عبد الله وارد ساريه شده به سلامت، و دو پسر قارن پسر شهريار وابسته امير مؤمنان به نام مازيار و رستم با پانصد كس به نزد وي شدهاند با ديگر چيزها كه در فتحنامه ياد شد و اينكه مردم آمل بنزد وي رفتهاند به پشيماني و پشيماني خويش را نمودهاند و از خطاهاي خويش بخشش خواستهاند و سليمان به ترتيب با آنها روبرو شده كه آرامش و اعتمادشان را بيفزوده و با سپاه خويش همچنان آراسته به ديدار دهكدهها و راهها رفته و دستور داده كه كس را نكشند و با برگرفتن جامه يا كار ديگر متعرض كسي نشوند و هر كه را از اين، تجاوز كند، تهديد كرده و اينكه نامه اسد بن جندان بنزد وي رسيده كه علي بن عبد الله طالبي موسوم به مرعشي و كسان وي كه بيشتر از دو هزار- كس بودهاند با دو كس از سران گيل با جمعي انبوه. وقتي خبر يافتهاند كه حسن ابن زيد هزيمت شده و او با دوستان به آن ناحيه درآمده به هزيمت رفتهاند و او با بهترين وضعي با قوت نمايان و سلامت وارد شهر آمل شده و موجبات فته از وي بريده.
پنج روز مانده از محرم اين سال نامه علاء بن احمد عامل بغاي شرابي بر خراج و املاك ارمينيه رسيد در مورد اينكه دو كس در آن ناحيه قيام كردهاند كه نامشان را ياد كرده بود و اينكه با آنها نبرد كرده كه به قلعهاي پناه بردهاند و منجنيقها مقابل قلعه نهاده و آنرا به تسليم واداشته و آن دو كس به فرار از آنجا برون شدهاند و كارشان به سر رفته و قلعه به دست دوستان افتاده.
و هم در اين سال نامهاي رسيد، مورخ [1] يازده روز رفته از محرم، كه مردم اردبيل آشوب كردهاند و طالبي به آنها نامه فرستاده و اينكه چهار سپاه به چهار شهرشان فرستاده كه محاصرهشان كنند.
در اين سال نامهاي آمد با خبر پيكاري كه ميان عيسي بن شيخ و موفق خارجي كه رخ داده بود كه عيسي موفق را اسير كرده بود و از مستعين ميخواست كه سلاح
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6180
مورد حاجت او را بفرستد كه در بلد، وسيله كار او باشد و سپاه را با آن براي غزا نيرو دهد و به عامل صور بنويسد كه چهار كشتي براي وي بفرستد با همه لوازم كه با كشتيهايي كه به نزد وي هست آنجا باشد.
و هم در اين سال نامه محمد بن طاهر آمد با خبر مرد طالبي كه به ري و اطراف آن قيام كرده بود و سپاهياني كه براي نبرد وي فراهم كرده بود و جنگاوراني كه به مقابله وي فرستاده بود و همينكه او به محمديه رسيده بود، حسن بن زيد فرار كرده بود و او به هنگامي كه وارد محمديه شده بود، كسان بر راهها گماشته بود و ياران خويش را فرستاده بود و خدا وي را بر محمد بن جعفر ظفر داده بود كه اسير شده بود بي پيمان و قرار.
كساني از علويان كه بار دوم پس از اسارت محمد بن جعفر به ري رفته بودند، احمد بن- عيسي بن علي بن حسين صغير بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب بود با ادريس بن عبد الله بن- موسي بن عبد الله بن حسن بن علي بن ابي طالب و همين ادريس بود كه به وقت رفتن حج گزاران قيام كرده بود و آنكه بطبرستان بود، حسن بن زيد بن محمد بن اسماعيل بن حسن بن علي بن ابي طالب بود كه رحمت و رضوان خدا بر او باد.
و هم در اين سال نامه محمد بن طاهر به نزد مستعين رسيد كه در آن هزيمت حسن بن زيد را از مقابل خويش ياد كرده بود و اينكه با حدود سي هزار كس با وي روبرو شده بود و پيكاري در ميانشان رفته بود كه از ياران حسن سيصد و چند كس را كشته بود. مستعين دستور داد نسخه نامه وي را در آفاق بخوانند.
و هم در اين سال يوسف بن اسماعيل علوي، خواهرزاده موسي بن عبد الله- حسيني، قيام كرد.
در ماه ربيع الاول همين سال، محمد بن عبد الله بگفت تا براي عياران بغداد كافر كوبها [1] بسازند و بر آن ميخهاي آهن نصب كنند و آنرا در خانه مظفر بن سيسل
______________________________
[1] كلمه متن: كافر كوبات كه كلمه كوب را با الف و تا جمع بستهاند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6181
نهند. عياران، بي سلاح در پيكار حضور مييافتند و آجر پرتاب ميكردند، آنگاه بگفت تا بانگزني بانگ زد كه هر كه سلاح ميخواهد به خانه مظفر رود. عياران از هر سوي آنجا رفتند كه كافر كوبها را ميان آنها تقسيم كرد و نامهايشان را ثبت كرد.
عياران يكي از خودشان را به سري برداشتند به نام ينتويه كه كنيه ابو جعفر داشت، با چند كس ديگر كه يكيشان دونل نام داشت و ديگري دمحال و ديگري ابو نمله و ديگري ابو عصاره، اما هيچيك از آنها بجز ينتويه برقرار نماند كه وي همچنان سر عياران سمت غربي بود تا كار اين فته به سر رفت.
وقتي كافر كوبها را به عياران دادند، بر درهاي بغداد پراكنده شدند و در آن روز نزديك به پنجاه كس از تركان و تبعه آنها را كشتند، از آنها نيز ده كس كشته شد. پانصد كس از آنها نيز با تيرها رفته بودند كه دو پرچم و دو نردبان از تركان گرفتند.
در اين سال نجوبة بن قيس نبردي داشت با جمعي از تركان در ناحيه بزوغي.
وي و محمد بن ابو عون و ديگران با تركان رو برو شدند و هفت كس از آنها را اسير گرفتند و سه كس را كشتند، بعضيشان خويشتن را در آب افكندند كه بعضي نجات يافتند و بعضي غرق شدند.
از احمد بن صالح شيرزادي آوردهاند كه وي از يكي از اسيران از شماره گروهي كه نجوبه با آنها مقابله كرده بود پرسش كرده بود كه گفت: «ما چهل كس بوديم نجوبه و يارانش سحرگاه با ما مقابل شدند. سه كس از ما كشته شد سه كس غرق شد و هشت كس اسير شد و باقي گريختند. هيجده اسب گرفت با چند جوشن و پرچمي از آن عامل اوانا كه برادر هارون بن شعيب بوده.» نبرد در اوانا بوده بود به روز چهار شنبه، سپاه نجوبه و عبد الله بن نصر بعنوان پادگان در قطربل مقيم شد.
چنانكه گويند: در يكي از اين روزها ينتويه و يارانش، از عياران، از در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6182
قطربل برون شدند و برفتند و تركان را دشنام هميگفتند تا از قطربل گذشتند، گروهي از تركان تيرانداز در زورقها به طرف آنها عبور كردند كه يكيشان را كشتند و ده كس از آنها را زخمدار كردند. عياران سنگ بسيار به آنها افكندند كه سوي اردوگاهشان بازگشتند. پس از آن ينتويه به خانه ابن طاهر احضار شد كه به او دستور داد كه جز به روز پيكار برون نشود و بازوبند گرفت و دستور داد پانصد درم به او بدهند.
چهارده روز رفته از ربيع الاول اين سال مزاحم بن خاقان از ناحيه رقه بيامد.
به سرداران و بني هاشم و متصديان ديوانها دستور داده شد از وي پيشواز كنند، ياران وي از خراسانيان و تركان و مغربيان نيز با وي آمده بودند كه نزديك هزار كس بودند و از هر گونه لوازم پيكار همراه داشتند. وقتي وارد بغداد ميشد وصيف به طرف راست وي بود و بغا به طرف چپ وي، عبيد الله بن عبد الله طاهري به پهلوي چپ بغا بود و ابراهيم بن اسحاق پشت سرشان، مزاحم با وقاري نمايان بود، وقتي رسيد هفت خلعت به او داده شد، با يك شمشير. به هر يك از دو پسرش نيز پنج خلعت دادند، آنگاه دستور داده شد كه سه هزار كس از سوار و پياده براي وي معين شود.
معتز، موسي پسر اشناس را به همراهي حاتم بن دواد با سه هزار كس از سوار و پياده فرستاد كه مقابل اردوگاه ابو احمد بر سمت غربي بر در قطربل اردو زد، يك روز رفته از ربيع الاول. يكي از عياران به نام ديكويه برون شد بر خري. نايب وي نيز بر خري بود، با سپر و سلاح بودند. عياري ديگر در سمت شرقي برون شد به نام ابو جعفر معروف به مخرمي با پانصد مرد با سلاح تمام كه سپر داشتند با حصيرهاي قيراندود، شمشيرها و كاردها به كمرهايشان بود، كافر كوب نيز همراه داشتند.
وقتي سپاه آمده از سامرا به نزديك سمت غربي رسيد، محمد بن عبد الله با چهارده كس از سرداران خويش بر نشست با لوازم كامل، از سفيدپوشان و تماشاييان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6183
مردم بسيار برون شده بودند. برفت تا مقابل اردوگاه ابو احمد رسيد. بر آن ميانشان زد و خوردي شد كه از سپاه ابو احمد بيشتر از پنجاه كس كشته شد، سفيدپوشان برفتند تا بيشتر از نيم فرسنگ از اردوگاه گذشتند. چند كشتي از اردوگاه ابو احمد به طرف آنها عبور كرد كه ميانشان تصادمي بود و چند كشتي را با جنگاوران و ملاحاني كه در آن بود، گرفتند و آنها را به بند كردند.
محمد بن عبد الله بازگشت و به ابو عون دستور داد كه مردم را باز گرداند. پس ابو عون سوي تماشاييان و عامه فرستاد كه آنها را بازگردانيد و با آنها سخنان درشت گفت و دشنامشان گفت و او را دشنام گفتند، يكي از آنها را ضربت زد و او را بكشت كه عامه بدو حمله بردند و از مقابل آنها برفت.
و چنان بود كه چهار كشتي از كشتيهاي مردم بغداد بجا مانده بود. وقتي ابن- ابي عون از مقابل عامه به هزيمت رفت، مردم اردوي ابو احمد در آن نگريستند و چند كشتي به طلب آن فرستادند و آنرا گرفتند و يك كشتي را كه ارابهاي از آن بغداديان در آن بود بسوختند. عامه بيدرنگ سوي خانه ابن ابي عون رفتند كه آنرا غارت كنند گفتند: «به تركان متمايل شده و با آنها كمك كرده و با ياران خويش هزيمت شده.» با محمد بن عبد الله سخن كردند كه او را بر دارد و سر و صدا كردند كه مظفر بن سيسل را با ياران وي فرستاد و دستور داد عامه را بازگرداند و نگذارد چيزي از اثاث ابن ابو عون را بگيرند به آنها خبر داد كه وي را از كار كشتيها و درياپيماها [1] بحريه و جنگ معزول كرده و اين كار را به برادر خويش عبيد الله بن عبد الله داده، مظفر برفت و كسان را از خانه محمد بن ابو عون دور كرد.
به روز پنجشنبه يازده روز مانده از ماه ربيع الاول سپاه تركان كه از سامرا به بغداد ميآمد به عكبرا رسيد.
ابن طاهر، بندار طبري را با برادر خويش عبيد الله و ابو السنا و مزاحم بن خاقان و اسد پسر داود سياه و خالد بن عمران و ديگر كسان از سرداران خويش را روانه كرد كه
______________________________
[1] كلمه متن: البحريات.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6184
برفتند تا به قطربل رسيدند، تركاني در آنجا كمين كرده بودند، به آنها تاختند پيكار ميانشان درگير شد و تركان آنها را پس راندند تا به «دو بستان» رسيدند، بر راه قطربل. ابو السنا و اسد بن داود پيكاري سخت كردند و هر كدامشان گروهي از تركان و مغربيان را كشتند، ابو السنا يورشي كرد و كسان از او پيروي كردند كه يكي از سرداران ترك را بكشت به نام سور و سر او را برگرفت و بيدرنگ به خانه ابن طاهر رفت و هزيمت كسان را بدو خبر داد و از او كمك خواست.
ابن طاهر بگفت تا وي را طوق دادند. و زن طوقها چنان بود كه هر طوقي سي- دينار بود و هر بازوبند هفت مثقال و نيم، آنگاه ابو السنا بازگشت و با كساني كه از هر در بكمك آن جمع فرستاده شد سوي آنها رفت.
گويند كه محمد بن عبد الله با ابو السنا درشتي كرد كه جاي خويش را رها كرده بود و سر را به خويشتن آورده بود، بدو گفت: «در كار آن جمع خلل آوردي، خدا اين سر و سر- آوردن ترا زشت بدارد.» وقتي محمد بن عبدوس برفت، اسد پسر داود، از آن پس كه كسان از نزد او پراكنده شده بودند، به سختي نبرد كرد و كشته شد، و از آن پس كه تركان سرش را بر گرفتند، جمعي از بغداديان به محل وي بازگشتند و آنها را از نزد پيكرش براندند و آنرا در زورقي به بغداد بردند.
عاقبت تركان به در قطربل رسيدند، كسان به مقابله آنها رفتند و آنها را به سختي از در براندند و به تعقيبشان رفتند تا دورشان كردند. تعدادي سر از تركان و مغربياني كه آن روز كشته شده بودند به خانه طاهر بردند كه بگفت تا آنرا بر در شماسيه نهند كه آنجا نهادند.
پس از آن تركان از ناحيه قطربل به طرف بغداديان بازگشتند و بسيار كس از بغداديان كشته شد، از تركان نيز بسيار كس كشته شد، بندار و همراهان وي همچنان با آنها پيكار ميكردند تا شب درآمد و بندار با كسان بازگشت و درها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6185
بسته شد.
آنگاه ابن طاهر به مظفر بن سيسل و رشيد پسر كاوس و يك سردار ديگر دستور داد كه با نزديك پانصد سوار از در قطربل به طرف اردوگاه پسر اشناس رفتند و وقتي آنجا رسيدند كه به حال آرامش و ايمني بودند و نزديك به ششصد كس از آنها را بكشتند و گروهي اسير گرفتند و بازگشتند.
گويند كه در اين روز تركان و مغربيان بنزد باب القطيعه شدند و نزديك حمامي كه به باب القطيعه شهره است نقبي زدند، نخستين كس از آنها كه از نقب برون شد كشته شد. در اين روز كشته از تركان و مغربيان بيشتر بود و زخم تير در مردم بغداد بيشتر.
از گروهي شنيدم كه پسري نابالغ در اين نبرد حضور يافته بود، تو برهاي داشت كه در آن سنگ بود، فلاخني به دستش بود كه با آن سنگ ميانداخت و بيخطا، به چهره تركان و چهره اسبانشان ميخورد. چهار كس از تيراندازان ترك تيراندازي به وي آغاز كردند كه تيرشان بدو نميخورد. اما او سنگشان ميانداخت و خطا نميكرد.
كه از اسبانشان ميافتادند پس برفتند و چهار كس از پيادگان مغربي را بياوردند.
كه نيزه و سپر داشتند، و بود حمله آغاز كردند، آنگاه دو كس از آنها به وي پرداختند و خويشتن را در آب انداختند و از پشت سرش درآمدند اما بدو نرسيدند كه وي به سمت شرقي عبور كرد و بانگشان زد، مردم تكبير گفتند، و آن دو كس بازگشتند و به پسر دست نيافتند.
گويند: در اين روز عبيد الله بن عبد الله سرداران را كه پنج كس بودند پيش خواند و هر كدامشان را سالار ناحيه خويش كرد. آنگاه كسان سوي پيكار رفتند و او به طرف در رفت و به عبد الله بن جهم كه گماشته در قطربل بود گفت: «مبادا يكي از آنها را بگذاري كه به هزيمت درآيد.» وقتي پيكار درگرفت و مردم پراكنده شدند و هزيمت رخ داد، اسد بن داود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6186
ثبات كرد تا كشته شد، سه كس را به دست خويش كشته بود. آنگاه تيري ناشناس بيامد و به گلويش نشست كه پسر رفت، تيري ديگر بيامد كه در بغل اسبش نشست كه برجست و او را بينداخت، هيچكس با وي ثبات نكرده بود بجز پسرش كه زخمدار شد. بستن در براي هزيمتشدگان بدتر از دشمنشان بود چنانكه گفتهاند از مردم بغداد هفتاد اسير به سامرا برده شد با سيصد سر.
گويند: وقتي اسيران نزديك سامرا رسيدند كسي كه همراهشان بود دستور يافت كه آنها را به سامرا نبرد مگر پوشيده روي. و چون مردم سامرا آنها را بديدند ضجه كردند و گريستند و صداهايشان و صداي زنانشان به فرياد و دعا برخاست.
خبر به معتز رسيد و نخواست كه دلهاي مردمي كه به حضرت وي بودند، نسبت به وي سختي گيرد، دستور داد تا به هر اسيري دو دينار دادند و به آنها گفت كه ديگر پيكار نكنند و بگفت تا سرها را به خاك كردند. جزو اسيران پسري بود از آن محمد بن نصر و برادري از آن قسطنطينيه كنيز ام حبيب و پنج كس از سران بغداد كه جزو تماشاييان بوده بودند. گويند كه پسر محمد بن نصر كشته شد و مقابل در شماسيه آويخته شد به سبب پدرش.
به روز پنجشنبه، چهار روز مانده از ماه ربيع الاول ابو الساج از راه مكه بيامد با نزديك هفتصد سوار، هيجده محمل همراه وي بود كه سي و شش اسير بدوي در آن بود همه در غل، وي و يارانش با سر و وضع نكو و سلاح چشمگير وارد بغداد شدند.
ابو الساج سوي خانه خلافت رفت كه پنج خلعت بدو دادند با يك شمشير و با يارانش سوي منزل خويش رفت، به چهار كس از يارانش نيز خلعت داده بودند.
چنانكه گفتهاند به روز دوشنبه آخر ماه ربيع الاول جمعي از تركان به در شماسيه رسيدند با نامهاي از معتز به محمد بن عبد الله و خواستند كه نامه را بدو برسانند.
حسين بن اسماعيل از گرفتن نامه سرباز زد تا وقتي كه دستور خواست و دستور يافت نامه را بگيرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6187
به روز جمعه سه سوار بيامدند. حسين بن اسماعيل يكي را با شمشير و سپر به نزد آنها فرستاد، نامه را از كيسه چرمين برگرفتند و ببردند و به محمد رسانيدند كه در آن محمد را تذكار داده بود كه ميبايد دوستي قديم را كه ميان وي و معتز بوده حرمت بدارد و بر وي فرض بود كه نخستين كس باشد كه در كار معتز و به راه بردن خلافت وي ميكوشد.
گويند: اين نخستين نامه بود كه پس از آغاز پيكار از معتز بدو رسيد.
به روز پنجشنبه، پنج روز رفته از ربيع الاخر، حبشون پسر بغاي كبير به بغداد رسيد. يوسف بن يعقوب قوصره وابسته هادي نيز با وي بود با شاكرياني كه ياران موسي پسر بغا بوده بودند، بيشتر شاكريان مقيم رقه نيز به آنها پيوسته بودند كه در حدود هزار و سيصد كس بودند پنج خلعت به حبشون دادند. يوسف و نزديك به بيست كس از سران شاكريان را هر كدام چهار خلعت دادند، سپس سوي منزلهاشان رفتند.
در اين وقت يكي به بغداد آمد و گفت كه شمار تركان و مغربيان و اتباعشان در سمت غربي دوازده هزار كس است كه سرشان بايكباك سردار است، شمار همراهان ابو احمد در سمت شرقي هفت هزار كس است كه نايب وي بر آنها در غمان فرغاني است و در سامرا از سرداران ترك و سرداران مغربي بجز شش كس نيست كه آنها را به حفاظت درها گماشتهاند.
به روز چهارشنبه، هفت روز رفته از ماه ربيع الاخر، ميان دو گروه نبردي بود كه چنانكه گفتهاند در آن، از ياران معتز چهار صد كس كشته يا غرق شدند. از ياران ابن طاهر نيز چهار صد كشته و غريق بود كه همه سپاهي بودند از آن رو كه در اين روز هيچكس از غوغاييان بيرون نشده بود. حسين بن علي حربي نيز كشته شد، براي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6188
هر دو گروه روزي سخت بود.
گويند: در آن روز مزاحم بن خاقان تيري به موسي پسر اشناس انداخت كه بدو رسيد و زخمدار بازگشت. از سپاه ابو احمد نزديك به بيست سردار ترك و مغربي نابود شد. و چون روز پنجشنبه شد، چهار روز مانده از ماه ربيع الاخر، چهار خلعت به ابو الساج دادند، ابن فراشه را نيز چهار خلعت دادند و يحيي بن حفص حبوش را سه خلعت. ابو الساج در بازار سه شنبه اردو زد و استراني از آن سلطان را به سپاهيان داد كه پيادگان را بر آن ببرند، مزاحم از در حرب به باب السلامه رفت و خالد بن عمران- طايي موصلي به جاي مزاحم شد.
گويند: ابو الساج وقتي ابن طاهر دستورش داد حركت كند بدو گفت: «اي امير مشورتي دارم، بگويم؟» گفت: «اي ابو جعفر بگوي كه به معرض بدگماني نيستي.» گفت: «اگر ميخواهي با اين قوم بدرستي نبرد كني راي درست اين است كه از سرداران خويش جدا نشوي و پراكندهشان نكني، فراهمشان كن تا اين سپاه را كه مقابل تو است بشكني كه وقتي از اينان فراغت يافتي قدرت تو بر كساني كه آن سوي تواند فزونتر ميشود.» گفت: «مرا تدبيري هست و خدا كارسازي ميكند. انشاء الله.» ابو الساج گفت: «شنوايي و اطاعت.» و براي آنچه فرمان يافته بود روان شد.
گويند: معتز به ابو احمد نامه نوشت و از كوتهي در پيكار با بغداديان ملامتش كرد. چنين نوشت:
«حادثات را به ماه راه هست «و روزگار در آن گشايش و تنگي ميآورد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6189
«روزگار ما عبرت آموز خلق است «حادثهها هست كه مولود را به پيري برد «و در اثناي آن دوست، دوست را بي يار نهد.
«ديواري پهناور است كه اوج آن «از ديده برون است، و دريايي عميق.
«پيكاري نابوديآور است و شمشيري مهيا «و هراسي سخت و دژي استوار «و بانگ طولاني بانگزن صبحدم «كه: سلاح برگيريد، سلاح برگيريد «كه آرام نميشود «اين مقتول است و آن زخمي «اين سوخته است و آن مغروق «اين كشته است و آن از پاي افتاده.
«و آن ديگري كه منجنيق سرش را ميكوبد «اينجا بزور گرفتن است و آنجا چپاول «و خانههاي ويران كه رونقي داشته.
«وقتي سوي گذرگاهي رويم «بينيم كه راه را بر ما بستهاند.
«به كمك خداي به آرزوها ميرسيم.
«و آنچه را توان آن نداريم «به كمك خداي پس ميزنيم.» و محمد بن عبد الله به پاسخ او گفت، يا از زبان وي گفتند:
«بدان كه هر كه از كار خويش بگردد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6190
«و راه، او را از هدايتش بگرداند «بدو آن رسد كه به وصف آوردهاي «و اين به امثال آن سزاوار است.
«خاصه آنكه بيعتي را بشكند «كه با پيماني استوار، مؤكد است «راه هدايت بر او بسته شود «و از كارها آن بيند كه تاب آن نيارد «و به آرزوهاي خويش نرسد.
«هر كه از گمرهي به خويش نيايد 316) «چيزي رايج در باره او شنيدهايم «كه پيري از پيري براي ما آورده است «و اين مكتوب شاهد ما است «كه آن پيمبر صادق، تصديق آن ميكند.» شعر اول را از علي بن اميه آوردهاند كه در فتنه مخلوع و مأمون گفته بود، اما گوينده پاسخ شناخته نيست.
در ربيع الاخر همين سال گفته شد كه دويست كس، سوار و پياده از جانب معتز به ناحيه بند نيجين رفتند، سرشان يك ترك بود به نام ابلج، آهنگ حسن بن علي كردند و خانه وي را غارت كردند و به دهكده وي هجوم بردند. آنگاه به دهكدهاي نزديك آن رفتند و بخوردند و بنوشيدند و چون آرام گرفتند حسن بن علي به تني چند از كردان كه داييان وي بودند و جمعي از مردم دهكدههاي اطراف خويش بانگ كمك خواهي داد كه سوي آنها رفتند. به وقتي كه غافل بودند و با آنها نبرد كرد و بيشترشان را كشت و هفده كس از آنها را اسير گرفت، ابلج كشته شد و باقيمانده شبانگاه گريختند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6191
حسن بن علي اسيران را با سر ابلج و سرهاي ديگر كسان كه با وي كشته شده بودند به بغداد فرستاد. اين حسن بن علي يكي از بني شيبان بود و چنانكه گفتهاند نايب يحيي بن حفص بود، در عمل وي، و مادرش از كردان بود.
سخن از خبر مداين در اين فتنه كه ميان معتز و مستعين بود
گويند: كه وقتي ابو الساج و اسماعيل بن فراشه و يحيي بن حفص خلعت گرفتند كه سوي مداين روند، به روز يكشنبه، ده روز مانده از ماه ربيع الاول (ابو الساج) پيادگان خويش را بر استرها نشاند و سوي مداين شد، آنگاه به صياده رفت و كندن خندق مداين را آغاز كرد، كه همان خندق خسرو بود، و نيز نامه نوشت و كمك خواست كه پانصد كس از پيادگان سپاهي را سوي وي فرستاد. وي با سه هزار سوار و پياده حركت كرده بود. پس از آن از ابن طاهر كمك خواست كه وي را كمك داد و در اردوگاه وي سه هزار سوار و دو هزار پياده مهيا شد. آنگاه دويست پياده از شاكريان قديم به او كمك داده شد كه بر كشتيهاشان نشاندند و سوي وي روان شدند، به روز يكشنبه چهار روز رفته از جمادي الاخر.
سخن از كار انبار و آنچه در اثناي فته معتز و مستعين در آنجا رخ داد
از جمله حادثات انبار آن بود كه محمد بن عبد الله، نجوبة بن قيس را با بدويان سوي انبار فرستاد و دستور داد آنجا بماند و از بدويان آن ناحيه مزدور بگيرد كه جمعي از آنها و همگنانشان را مزدور كرد، در حدود دو هزار پياده، و در انبار بماند و آنجا را مضبوط داشت. پس از آن خبر يافت كه گروهي از تركان آهنگ وي كردهاند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6192
پس آب را از فرات به خندق انبار رها كرد كه خندق پر شد كه آب بسيار بود و به صحراهاي مجاور افتاد و آب تا سالحين رسيد و ناحيه مجاور انبار يك مرداب شد و نيز پلهايي را كه در راه انبار بود بريد و نامه نوشت و كمك خواست. ابن طاهر رشيد پسر كاوس، برادر افشين، را براي حركت سوي وي خواند و كمبود هزار كس را از مرداني كه با وي بودند به رشيد پيوست كه پانصد سوار شد و پانصد پياده.
پس او حركت كرد و در قصر عبد الله اردو زد، ابن طاهر سيصد كس از مردم ملطبه را كه از مرزها آمده بودند، به كمك وي فرستاد كه انتخاب شدند و آنچه ميبايدشان داد، داده شد و سوي ابو الساج فرستاده شدند، به روز سهشنبه. و او به روز دوشنبه سلخ ربيع الاخر با حدود هزار و پانصد كس از قصر عبدويه روان شد.
معتز نيز ابو نصر پسر بغا را از سامرا از راه اسحاقي، فرستاد، به روز سه شنبه، كه روز و شب را پيمود و هماندم كه رشيد پسر كاوس آنجا رسيده بود به انبار حمله برد. نجوبه، در شهر جاي داشت و رشيد بيرون آن، و چون ابو نصر در رسيد، با شتاب به رشيد و ياران وي تاخت كه غافل بودند و بيآرايش. يارانش شمشير در آنها نهادند و با تيرشان بزدند و گروهي را كشتند. جمعي از ياران رشيد سوي سلاح خويش جستند و با تركان و مغربيان نبردي سخت كردند و جمعي از آنها را كشتند، آنگاه شاكريان و رشيد به هزيمت از همان راه كه رفته بودند سوي بغداد بازگشتند.
وقتي نجوبه از آنچه به ياران رشيد رسيده بود خبر يافت و اينكه تركان به هنگام عزيمت رشيد سوي انبار رفتهاند، به سمت غربي عبور كرد و پل انبار را ببريد، جمعي از يارانش نيز با وي عبور كردند.
رشيد همان شب به محول رسيد، نجوبه از سمت غربي راه پيمود تا به بغداد رسيد، به روز پنجشنبه شبانگاه. رشيد همانشب به خانه ابن طاهر درآمد و نجوبه به محمد بن عبد الله خبر داد كه وقتي تركان به انبار رسيدند كس به نزد رشيد فرستاد و از او
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6193
خواست كه يكصد مرد تيرانداز به نزد وي فرستد كه آنها را مقابل ياران خود نهد، اما از اين دريغ كرد. و از محمد بن عبد الله خواست كه تيراندازاني از سوار و پياده بدو پيوسته كند كه سوي عموزادگان خويش رود و گفت كه آنها، آنجا بر سمت غربي به حال اطاعت و انتظار امير مؤمنان ماندهاند و تعهد كرد كه آنچه را از او سر زده بود تلافي كند. محمد سيصد كس از تيراندازان سوار و پياده شاكري را بدو پيوست و پنج خلعت بدو داد و او سوي قصر ابن هبيره رفت كه آنجا آمادگي گيرد.
پس از آن محمد بن عبد الله، حسين بن اسماعيل را براي انبار برگزيد و محمد بن- رجاء حضاري را همراه وي كرد با عبد الله بن نصر و رشيد پسر كاوس و محمد بن يحيي و جمعي از كسان. دستور داد تا براي كساني كه همراه حسين و اين گروه ميروند مال برون آرند.
شاكرياني كه از ملطيه آمده بودند و بيشتر جمع از آنها بود از گرفتن مقرري چهار ماهه خودداري كردند از آن رو كه بيشترشان بي اسب بودند. گفتند: «ميبايد خويشتن را نيرو دهيم و اسب بخريم.» آنچه بر ايشان حواله شده بود چهار هزار دينار بود، عاقبت به گرفتن چهار ماه رضايت دادند. حسين در جايگاهي بر در محمد بن عبد الله بنشست و به تصحيح فهرستها پرداخت كه بازديد كسان و ياران وي در شهر ابو جعفر باشد اما در آن روز جمعي از خواص خويش را مقرري داد. پس از آن حسين و متصديان ديوانها به شهر ابو جعفر رفتند و پرداخت سپاهياني را كه با وي برون ميشدند به سه جا نهادند، مقرري دادنشان، به روز شنبه دوازده روز مانده از جمادي الاخر، به سر رسيد.
و چون روز دوشنبه شد حسين بن اسماعيل به خانه حكومت احضار شد كه از جمله سرداراني كه با وي ميرفتند، رشيد پسر كاوس و محمد بن رجاء و عبد الله بن نصر و ارميس فرغاني و محمد بن يعقوب برادر حزام و يوسف بن منصور و حسين بن علي ارمني و فضل بن محمد و محمد بن هرثمه همراهش بودند، حسين را خلعت داد و مرتبه وي را به رديف دوم برد، كه از آن پيش به رديف چهارم بوده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6194
آن سرداران را نيز خلعت داد. رشيد پسر كاوس را بر مقدمه نهاد و محمد بن رجاء را بر دنباله نهاد. حسين و كساني از عشيره و سردارانش كه پيوسته وي شده بودند به اردوگاه خويش رفتند. وصيف و بغا دستور يافتند كه زودتر از حسين به اردوگاه وي روند. عبيد الله بن عبد الله و همه سرداران ابن طاهر و دبيران وي و بني هاشم و سران، وي را تا ياسريه بدرقه كردند. براي مردم اردوگاه سي و شش هزار دينار برون آوردند و براي پرداخت باقيمانده هزار و هشتصد دينار به اردوگاه ياسريه بردند همه آنچه همه ميبايدشان داد.
وقتي روز پنجشنبه شد، مقدمه حسين و سالار آن عبد الله بن نصر با محمد بن- يعقوب با نزديك هزار سوار و پياده برفتند تا بنزد شكاف [1] معروف به قاطوفه فرود آمدند.
و چنان بود كه تركان جمعي از خودشان و مغربيان و غوغاييان را، نزديك به دويست كس به منصوريه فرستاده بودند كه تا بغداد پنج فرسنگ فاصله دارد. پنج كس از مغربيان دستگير شدند و آنها را به نزد حسين فرستادند كه به در خلافت فرستاد.
حسين به روز جمعه هفت روز مانده از جمادي الاولي روان شد، چنان شده بود كه وقتي نجوبه و رشيد از انبار دور شده بودند و تركان و مغربيان به آنجا رسيدند مردم انبار بانگ امان زدند كه امانشان دادند و دستور يافتند كه دكانهايشان را بگشايند و در آنجا معامله كنند و به كارهاي خويش پردازند. بدين سبب از آنها اطمينان و آرام گرفتند و اميد داشتند كه به تعهد خويش وفا كنند. يك روز و يك شب بدينسان ببودند تا صبح شد. به وقت تسلط تركان بر انبار، كشتيهايي از رقه آنجا رسيد كه آرد بار داشت با مشكها كه روغن در آن بود و چيزهاي ديگر كه همه را گرفتند و هر چه شتر و اسب و استر و خر در انبار يافتند فراهم آوردند و آنرا همراه كساني فرستادند كه به منزلهايشان در سامرا برسانند و آنچه را يافتند غارت كردند، سرهاي ياران مقتول رشيد و نجوبه و بغداديان را با اسيران كه يكصد و بيست كس بودند- سرها هفتاد بود- فرستادند. اسيران را در
______________________________
[1] كلمه متن: بثق.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6195
جوالها ميبردند و سرهايشان را از آن بيرون نهاده بودند تا به سامرا رسيدند، تركان به دهانه اسنانه رفتند و خواستند آنرا ببندند كه آب فرات را از بغداد ببرند، يكي را فرستادند و مالي به وي دادند براي خريد ابزار سدبندي و طنابهاي ضخيم و چوبهاي بلند، وقتي اين چيزها را ميخريد متوجه او شدند و وي را از آن پس كه عامه دشنامش داده بودند و زده بودندش چندان كه نزديك مرگ بود به خانه ابن طاهر بردند كه از كار وي پرسش كردند كه راست گفت و او را به زندان بردند.
و چنان بود كه ابن طاهر نايب ابو الساج را كه عامل راه مكه بود به قصر ابن- هبيره فرستاد و پانصد كس از سواران شاكري را كه با وي آمده بودند بدو پيوست كه هفت روز رفته از جمادي الاولي با همراهان خويش برفت و هم ابو دلف، هاشم بن قاسم، را با يكصد پياده و سوار سوي سيبين فرستاد كه آنجا بماند. حسين سوي انبار رفت، بدو نوشت كه به سپاه حسين پيوسته شود تا همراه وي سوي انبار شود.
در بغداد ياران حسين و مزاحم بن خاقان را بانگ زدند كه به سرداران خويش پيوسته شوند. خالد بن عمران برفت تا در دمم فرود آمد. ميخواست بر نهر انق پلي بزند كه يارانش بر آن بگذرند، اما تركان مانع وي شدند، جمعي از پيادگان به طرف آنها عبور كردند و از آنجا پسشان راندند كه خالد پل را بست و وي و يارانش بر آن گذشتند.
حسين سوي دمم رفت و بيرون آن اردو زد و يك روز در اردوگاه خويش بماند. پيشتازان ترك از سمت نهر انق و نهر رفيل، بالاي دهكده دمم، بدو رسيدند.
حسين و يارانش به يك سوي نهر صف بستند و تركان كه يك هزار كس بودند بر سوي ديگر، و به يك ديگر تيراندازي كردند كه تني چند از ميانه زخمي شدند، پس از آن تركان سوي انبار رفتند. نجوبه كه در قصر ابن هبيره مقيم بود با همه كساني كه همراه وي بودند، از بدويان و ديگران، به حسين پيوست.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6196
نجوبه نامه نوشت و مالي خواست كه به ياران خويش دهد، ابن طاهر دستور داد سه هزار دينار براي پرداخت به ياران نجوبه به اردوگاه حسين فرستاده شود.
مالي به نزد حسين فرستادند با طوقها و بازو بندها و جايزهها براي كساني كه در پيكار، سخت كوشي كرده باشند.
به حسين وعده داده بودند چندان مرد به كمك او فرستند كه سپاهش ده هزار تمام شود.
در باره انجام اين وعده نامه نوشت كه دستور داد ابي السنا، محمد بن عبدوس غنوي و جحاف بن سوار را با هزار سوار و پياده از مردم ملطيه و سپاهياني كه از گروههاي مختلف انتخاب شده بود بفرستند كه دو روز مانده از جمادي الاول جيرههاشان را گرفتند و با ابو السناء و جحاف از كنار نهر كرخايا تا محول و از آنجا تا دمم رفتند.
حسين با سپاه خويش، در محلي معروف به قطيعه فرود آمد كه وسيع بود و گنجايش آن سپاه را داشت، آن روز را در آنجا بماند، آنگاه تصميم گرفت از آنجا به نزديك انبار رود. رشيد و سرداران بدو گفتند سپاه خويش را در آن محل نگه دارد كه وسعت داشت و محفوظ بود و او و سردارانش با سواران نخبه برود، اگر كار به سود وي بود تواند كه سپاه خويش را ببرد و اگر به زيان وي بود سوي سپاه خويش عقب مينشيند و به طرف دشمن باز ميرود، اما اين راي را نپذيرفت و وادارشان كرد از محل خويش حركت كنند، كه روان شدند. ميان دو محل دو فرسنگ بود يا نزديك بدان. وقتي به جايي رسيدند كه حسين قصد فرود آمدن داشته بود كسان را بگفت تا فرود آيند.
جاسوسان تركان در سپاه حسين بودند كه به نزد ايشان رفتند و از آمدن حسين خبرشان دادند و اين كه سپاه در جايي فرود آمده كه در تنگناست.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6197
تركان بيامدند، به وقتي كه مردم بنههاي خويش را فرود ميآوردند، مردم اردوگاه بجنبيدند و بانگ سلاح برگيريد بر آوردند و مقابلشان صف بستند و از دو گروه كشتگاني بود، آنگاه ياران حسين به تركان حمله بردند و آنها را به وضعي رسوا عقب راندند و از آنها كشتاري بزرگ كردند و مردم بسيار از ايشان در فرات غرق شد.
تركان گروهي را كمين نهاده بودند. در اين وقت كمين بر ضد باقيمانده سپاه برون شد كه مفري جز فرات نداشتند، بسيار كس از ياران حسين غرق شدند و جمعي كشته شدند، گروهي از پيادگان نيز به اسارت افتادند، اما سواران، اسبان خويش را زدند و گريزان برفتند كه سر چيزي نداشتند. سرداران بانگشان ميزدند و از آنها ميخواستند كه بازگردند اما هيچكس از آنها بازنگشت.
در آن روز محمد بن رجاء و رشيد سخت بكوشيدند، براي هزيمتشدگان پناهگاهي جز يا سريه نبود، به در بغداد. سرداران كه بر كار ياران خويش تسلط نيافتند بر خويشتن بترسيدند و بازگشتند و پشت سر آنها رفتند كه از عقب سر حفاظتشان كنند مبادا تعقيب شوند.
تركان همه اردوگاه حسين را با هر چه در آن بود از خيمه و اثاث سپاه و كالاي اهل بازار به تصرف آوردند. مقداري سلاح داشت كه در كشتيها بود و سالم ماند كه ملاحان، كشتيها را به يكسو برده بودند و آنچه سلاح و كالاي بازرگانان كه همراهشان بود به سلامت ماند.
از ابن زنبور دبير حسين آوردهاند كه دوازده صندوق از آن حسين را گرفتند كه در آن جامه بود و چيزي از مال سلطان كه مبلغ [1] آن هشت هزار دينار بود و نزديك به چهار هزار دينار از آن وي و نزديك يكصد استر. مزدوران حسين خيمهگاههاي حسين و ياران وي را به غارت بردند و با ديگر فراريان فرار كردند و به ياسريه
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6198
رسيدند. بيشتر چيزهاي غارتي همراه ياران ابو السنا بود، حسين و هزيمتيان به روز سهشنبه شش روز رفته از جمادي الاخر به ياسريه رسيدند. حسين يكي از بازرگانان را با جمعي از آنها كه اموالشان از دست رفته بود در اردوگاه خود بديد كه بدو گفت: «ستايش خدا را كه روي ترا سپيد كرد به دوازده روز برفتي و به يك روز باز آمدي.» و از وي تغافل نمود.
ابو جعفر گويد: از جمله چيزها كه در باره حسين بن اسماعيل و سرداران و سپاهيان همراه وي كه محمد بن عبد الله آنها را در اين سال از بغداد براي نبرد تركان و مغربيان و جلوگيري از دست اندازيشان به انبار و اطراف آن فرستاده بود به ما رسيده اينست كه وقتي به بازگشت از هزيمتيان كه به ياسريه رسيده بودند در آنجا در بستان ابن حروري اقامت گرفت. كساني از هزيمتيان كه به ياسريه رسيده بودند در سمت غربي ياسريه اقامت گرفته بودند و از عبور ممنوع بودند. در بغداد بانگ زده بودند كه هر كس از سپاهيان حسين كه وارد آنجا شده در اردوگاه حسين به وي پيوسته شود كه سه روز مهلت داده بودند و هر كس از آنها كه پس از سه روز در بغداد يافت ميشد ششصد تازيانهاش ميزدند و نامش از ديوان محو ميشد. كسان روان شدند.
خالد بن عمر در آن شب كه حسين آمده بود دستور يافت كه با ياران خود در محول اردو زند، آن شب مقرري ياران خويش را در سرج بداد و ميان ياران وي كه در محول بودند بانگ زدند كه بدو پيوسته شوند.
ميان مزدوران قديم كه به وسيله ابو الحسين يحيي بن عمر در كوفه اجير شده بودند و پانصد كس بودند و ياران خالد كه نزديك هزار كس بودند ندا دادند كه در محل اردو زدند به روز سه شنبه هفت روز رفته از جمادي الاخر.
ابن طاهر صبحگاه همان شب كه حسين آمده بود به شاه پسر ميكال دستور داد كه پيش روي وي رود و نگذاردش كه به بغداد درآيد. شاه او را در راه بديد و سوي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6199
بستان ابن حروري پس برد كه آن روز را آنجا ببودند و چون شب شد به خانه ابن طاهر شدند كه وي را سخت ملامت كرد و دستور داد كه سوي ياسريه رود تا با سپاهياني كه سوي انبار روان ميشوند، آنجا رود كه همان شب به ياسريه، رفت، آنگاه دستور داد مالي براي پرداخت يك ماه به مردم آن سپاه برون آرند. هشت هزار دينار ببردند و دبيران ديوان پرداخت و ديوان نظارت براي بازديد سپاه و دادن مقرريشان به ياسريه رفتند.
و چون روز جمعه شد، هفت روز رفته از جمادي الاخر، خالد بن عمران راه بالا گرفت و سوي پل بهلايا رفت كه محل بند بود، نزديك بيست كشتي برون شد، عبيد الله بن- عبد الله و احمد بن اسرائيل و حسن بن مخلد به آهنگ اردوگاه حسين در ياسريه، بر- نشستند و مكتوبي را كه از جانب مستعين نوشته شده بود بر حسين و سرداران خواندند كه در آن از ضعف اطاعتشان و نافرمانيشان و سستيشان سخن آورده بود.
نامه بر آنها خوانده شد، سپاه آنجا بود، مأموران نظارت آنها را بازديد ميكردند تا بدانند از هر گروه كي كشته شده و كي غرق شده، و ندا دادند كه به سپاه خويش پيوسته شوند، كه روان شدند.
مكتوب يكي از خبرگيرانشان كه در انبار بود بيامد و خبرشان ميداد كه كشتگان ترك بيش از دويست كس بودهاند و زخميان، نزديك به چهارصد كس و همه اسيراني كه تركان از مردم بغداد از سپاهي و پيادگان اجير گرفتهاند دويست و بيست كس بودهاند و او سرهاي كشتگان را شمرده كه هفتاد سر بوده است.
چنان بود كه تركان گروهي از مردم بازار را گرفته بودند كه به ابو نصر بانگ زدند: «ما اهل بازارهاييم.» گفت: «با شما چه كارشان بود؟» گفتند: «مجبورمان كردند و خواه و نا خواه برون شديم.» ابو نصر هر كس از آنها را كه همانند بازاريان بود آزاد كرده و دستور داد تا اسيران را در قطيعه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6200
بدارند.
از استربان سلطان آوردهاند كه همه آنچه از استران سلطان برفت يكصد و- بيست استر بود.
حسين به روز دوشنبه، دوازده روز مانده از جمادي الاخر، حركت كرد. به خالد بن عمران كه به نزد بند مقيم بود نوشت كه حركت كند و پيشاپيش او برود، اما خالد از اين، امتناع كرد و گفت كه از جاي خويش نميرود مگر آنكه سرداري يا سپاهي انبوه بيايد و به جاي وي اقامت گيرد زيرا بيم دارد كه تركان از اردوگاه خويش در ناحيه قطربل از پشت سر وي درآيند.
ابن طاهر بگفت تا مالي به نزد حسين بن اسماعيل بردند تا مقرري يك ماه را به همه مردم سپاه خويش بدهد و در دمم ميان آنها پخش كند. بگفت تا دبيران و بازبينان يارانش همراه وي آنجا بروند. از طرف ديوان خراج، كار مخارج سپاه و مقرري سپاهيان وي به مظفر سبعي واگذار شد، مال همراه سبعي به اردوگاه حسين فرستاده شد كه وقتي ميرود با خويشتن ببرد.
گويند: حسين، در نيمه شب چهارشنبه، ده روز مانده از جمادي الاخر، سوي انبار حركت كرد و برفت، مردم اردوگاه وي به روز چهارشنبه از پي وي روان شدند، ميان يارانش ندا دادند كه بدو پيوسته شوند.
حسين برفت تا در دمم جاي گرفت، ميخواست پلي بر نهر دمم ببندد اما تركان مانع وي شدند، جمعي از پيادگان ياران وي سوي تركان عبور كردند و با آنها نبرد كردند تا پسشان راندند و خالد پل را بست و يارانش عبور كردند.
محمد بن عبد الله، دبير خود محمد بن عيسي را با يك پيام شفاهي فرستاد. گويند وي طوقها و بازو بندهايي همراه برد و به خانه خويش رفت. به روز شنبه هشت روز رفته از رجب يكي پيش حسين شد و بدو خبر داد كه چند محل را در فرات به تركان نمودهاند كه از آنجا سوي اردوگاه وي گذر هست. حسين بگفت تا دويست
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6201
تازيانه به آن مرد زدند و يكي از سرداران خويش را به نام حسين پسر علي ارمني، با صد پياده و صد سوار بر گذرگاه گماشت. نخستين كسان از تركان نمودار شدند.
حسين ارمني سوي آنها رفت، چهارده علم از آنها سوي وي آمده بود، يارانش لختي نبرد كردند، ابو السنار به پل گماشت و دستور داد هر كه هزيمت شد از عبورش مانع شود.
تركان سوي گذرگاه رفتند و گماشته را بر آن ديدند و او را كه ايستاده بود واگذاشتند و سوي گذرگاه ديگر رفتند كه پشت سر گماشته بود، حسين ارمني صبوري كرد و پيكار كرد، به حسين بن اسماعيل خبر دادند كه آهنگ وي كرد اما بدو نرسيد تا هزيمت شد، خالد بن عمران و يارانش نيز هزيمت شدند، ابو السنا نگذاشتشان از پل بگذرند.
پس پيادگان و خراسانيان بازگشتند و خويشتن را در فرات انداختند، هر كه شنا نميدانست غرق شد و هر كه شنا ميدانست عبور كرد و برهنه نجات يافت و سوي جزيرهاي رفت كه از آنجا به كناره نميشد رسيد از آن رو كه تركان بر- كناره بودند.
يكي از سپاهيان حسين گويد: حسين بن علي ارمني كه بنزد حسين بن- اسماعيل فرستاد كه تركان به گذرگاه رسيدهاند. فرستاده بيامد، بدو گفتند: «امير خفته.» فرستاده بازگشت و بدو خبر داد، يكي ديگر را فرستاد، حاجب بدو گفت: «امير در آبريزگاه است.» كه بازگشت و بدو خبر داد،، فرستاده سوي فرستاد كه گفت: «از آبريزگاه درآمد و بخفت.» بانگ برخاست و تركان عبور كردند، حسين در زورقي يا كشتياي نشست و سرازير شد.
جمعي از خراسانيان كه خواهان اسيري بودند جامه و سلاح خويش را بيفكندند و برهنه بر كناره نشستند، علمداران ترك هجوم بردند، علماي خويش را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6202
به خيمهگاه حسين كوفتند و بازار را جدا كردند، بيشتر كشتيها سرازير شد و سالم ماند بجز آنچه از جانب وي بر آنجا گماشته بود. تركان به ياران حسين رسيدند و شمشير در آنها نهادند، نزديك به دويست كس را كشتند و اسير كردند و بسيار كس غرقه شد.
حسين و هزيمتشدگان، نيمه شب به بغداد رسيدند. تكروان و باقيماندگان به روز رسيدند، زخمي بسيار در ميانشان بود. تا نيمروز همچنان ميرسيدند، گرسنه و زخمدار. از سرداران حسين، ابن يوسف برم ناپديد شده بود با كسان ديگر، پس از آن نامه وي آمد كه به دست تركان اسير است، به نزد مفلح، و اينكه شمار اسيران نبرد دوم حسين صد و هفتاد و چند كس بوده با يكصد كشته و دو هزار اسب و دويست استر و مقدار سلاح و جامه و ديگر چيزها بيشتر از صد هزار دينار بوده.
هندواني در باره حسين بن اسماعيل گفت:
«اي كه در بازماندن از نبرد «از همه كسان دورانديشتري «صفا را به تيرگي آميختي.
«وقتي شمشيرهاي تركان را ديدي كه برهنه بود «دانستي كه منزلت شمشيرهاي تركان چيست «و از سر ذلت و كاستي عقب نشستي، «كه توفيق ميان ناتواني و ملامت نابود ميشود.» در جمادي الاخر اين سال جمعي از دبيران و بني هاشم از بغداد به معتز پيوستند. از جمله سرداران، مزاحم بن خاقان ارطوج بود و از جمله دبيران، عيسي بن- ابراهيم با يعقوب بن اسحاق و نماري و يعقوب بن صالح و مقله و پسري از آن ابو مزاحم ابن يحيي و از جمله بني هاشم، علي بود و محمد، پسران واثق، با محمد بن هارون و محمد ابن سليمان از اعقاب عبد الصمد بن علي.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6203
در اين سال ميان محمد بن خالد با احمد مولد و ايوب بن احمد نبرد رخ داد، در سكير از سرزمين تغلب، كه از دو گروه بسيار كس كشته شد، محمد بن خالد هزيمت شد و آن ديگران اثاث وي را غارت كردند و ايوب خانههاي خاندان هارون بن محمد را ويران كرد و هر كس از مردانشان را به دست آورد كشت.
در اين سال بلكاجور غزايي كرد و چنانكه گفتهاند در آن مطموره را بگشود و غنيمتهاي بسيار از آنجا و جمعي از كافران را اسير گرفت و در اين باب نامهاي به معتصم رسيد كه تاريخ آن روز چهارشنبه بود سه روز مانده از ماه ربيع الاخر سال دويست و پنجاه و يكم.
به روز شنبه هشت روز مانده از رجب اين سال ميان محمد بن رجاء و اسماعيل ابن فراشه نبردي بود با جعلان ترك در ناحيه باد رايا و باكسايا كه ابن رجا و ابن- فراشه، جعلان را هزيمت كردند و از ياران وي گروهي را بكشتند و گروهي اسير گرفتند.
در رجب اين سال، چنانكه گفتهاند، ميان ديو داد، ابو الساج، و بايكباك نبردي بود در ناحيه جرجرايا كه در آن ابو الساج، بايكباك را بكشت. گروهي از مردان وي را نيز بكشت و گروهي از آنها را اسير گرفت، گروهي از آنها نيز در نهروان غرق شدند.
در نيمه رجب همين سال هاشميان عباسي كه در بغداد بودند فراهم آمدند و به جزيره مقابل خانه محمد بن عبد الله رفتند و مستعين را بانگ زدند و محمد بن عبد الله را دشنام زشت دادند و گفتند مقرري ما را ندادهاند و مالها را به ديگران ميدهند كه استحقاق آن ندارند و ما از لاغري و گرسنگي در حال مردنيم. اگر مقرريهاي ما را ندهي سوي اين درها رويم و آنرا بگشاييم و تركان را درآريم كه هيچكس از مردم بغداد مخالفت ما نميكنند.
شاه بن ميكال سوي آنها عبور كرد و با آنها سخن كرد و نرمي كرد و از آنها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6204
خواست كه سه كس از ايشان با وي عبور كنند كه به نزد محمد بن عبد اللهشان برد اما از اين خودداري كردند و از بانگ زدن و ناسزا گفتن محمد بن عبد الله باز نماندند كه شاه از نزد آنها برفت. تا نزديك شب چنان بودند سپس برفتند.
فرداي آن روز باز فراهم آمدند. محمد بن عبد الله كس سوي آنها فرستاد و گفت كه روز دوشنبه در خانه حكومت حضور يابند تا يكي را بگويند كه با آنها گفتگو كند. به خانه حكومت شدند، محمد بن داود طوسي دستور يافت با آنها گفتگو كند.
مقرري يك ماهشان را داد و گفت: «اين را بگيريد و بيشتر از اين به خليفه تحميل نكنيد.» كه از گرفتن مقرري يك ماه خودداري كردند و برفتند.
در همين سال يكي از طالبيان به نام حسين پسر محمد از اعقاب علي بن- ابي طالب در كوفه قيام كرد و يكي از طالبيان را در آنجا نايب خويش كرد، به نام محمد پسر جعفر كه كنيه او ابو احمد داشت. مستعين، مزاحم بن خاقان ارطوج را به مقابله او فرستاد. مرد علوي در سواد كوفه بود، با سيصد كس از بني اسد و سيصد كس از جاروديان و زيديان كه بيشترشان پشمينه پوش [1] بودند.
در آن وقت عامل كوفه احمد بن نصر خزاعي بود. مرد علوي يازده كس از ياران نصر را بكشت كه از آن جمله چهار كس از سپاه كوفه بود. احمد بن نصر به قصر ابن هبيره گريخت و با هشام بن ابي دلف كه عامل قسمتي از سواد كوفه بود فراهم آمدند.
وقتي مزاحم به دهكده شاهي شد بدو نوشت بماند تا كسي سوي علوي فرستاده شود كه او را به بازگشت وا دارد. پس داود بن قاسم جعفري را سوي وي فرستاد و دستور داد مالي به او بدهند. داود سوي علوي رفت، اما دير باز خبر داود به مزاحم نرسيد. مزاحم از دهكده شاهي سوي كوفه تاخت و وارد آن شد و آهنگ علوي كرد كه بگريخت، مزاحم سرداري را به تعقيب وي فرستاد و فتح كوفه را بنوشت و در
______________________________
[1] تعبير متن: صوافيه و در بعضي متون صوفيه. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6205
خربطهاي فرستاد، كه پر بدان آويخته بود [1].
گويند: مردم كوفه به وقت ورود مزاحم، مرد علوي را به نبرد وي واداشتند و وعده ياري به او دادند. علوي به سمت غربي فرات رفت. مزاحم يكي از سرداران خويش را به سمت شرقي فرات فرستاد و گفت برود تا از پل كوفه عبور كند و باز- گردد، سردار براي اين كار برفت.
مزاحم به بعضي از ياران خويش كه با وي مانده بودند گفت در دهكده شاهي از گذرگاه فرات عبور كنند و پيش بروند تا با مردم كوفه از پيش روي آنها نبرد كنند. آنها برفتند، مزاحم نيز با ايشان بود كه از فرات گذشت و بنههاي خويش و بقيه ياران خويش را به جاي نهاد، وقتي مردم كوفه آنها را بديدند به نبردشان آمدند. سردار مزاحم نيز رسيد و از پشت سرشان با آنها نبرد آغاز كرد كه همه را از ميان برداشتند و هيچكس از آنها جان نبرد.
از ابن كرديه آوردهاند كه از آن پيش كه مزاحم به كوفه درآيد از ياران وي سيزده كس كشته شد. از زيديان پشمينهپوش [2] نيز هفده كس كشته شد و از بدويان سيصد كس. وقتي مزاحم وارد كوفه شد به او سنگ انداختند و او دو سوي كوفه را آتش زد و هفت بازار را بسوخت تا آتش به سبيع رسيد. به خانهاي كه علوي آنجا بود هجوم برد كه علوي بگريخت سپس او را بياوردند.
در نبردگاه از علويان يكي كشته شد، گويند مزاحم همه علوياني را كه در كوفه بودند بداشت بني هاشم را نيز بداشت كه علوي جزو آنها بود.
از اسماعيل علوي آوردهاند كه مزاحم در كوفه هزار خانه را بسوخت و دختر يكي از آنها را گرفت و با وي خشونت كرد.
گويند: كنيزكاني را از آن علوي را گرفت كه زني آزاد در آن ميانه بود كه وي را بر در مسجد بپاداشت و بانگ فروش وي را زد.
______________________________
[1] كلمه متن: مريشه با تشديد ياء.
[2] تعبير متن: اصحاب الصوف.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6206
در نيمه رجب اين سال نامهاي از معتز به نزد مزاحم رسيد كه بدو ميگفت به نزد معتز رود و به او و يارانش وعدهها ميداد كه دلخواه وي و دلخواه آنان بود.
مزاحم نامه را بر ياران خويش فرو خواند كه تركان و فرغانيان و مغربيان آنرا پذيرفتند و شاكريان امتناع كردند.
مزاحم با كساني كه اطاعت وي كرده بودند برفت كه نزديك چهار صد كس بودند و چنان بود كه ابو نوح پيش از وي به سامرا رفته بود كه گفته بود بدو نامه نويسد. مزاحم منتظر كار حسين بن اسماعيل بود و همينكه حسين هزيمت شد سوي سامرا رفت. تاريخ طبري/ ترجمه ج14 6206 سخن از كار انبار و آنچه در اثناي فته معتز و مستعين در آنجا رخ داد ….. ص : 6191
تعين به هنگام فتح كوفه ده هزار دينار سوي مزاحم فرستاده بود با پنج خلعت و يك شمشير، فرستاده سوي وي روان شد و در راه به دو هزار كس از سپاهي كه با وي بوده بودند برخورد كه همه اين چيزها را با خويش بازگردانيدند و به در محمد بن عبد الله رفتند و عمل مزاحم را با وي بگفتند. نايب حسين بن يزيد حراني با هشام بن ابي دلف و حارث، نايب ابو الساج، با اين سپاه و شاكريان بودند و ابن طاهر بگفت تا هر كدامشان را سه خلعت بپوشانند.
گويند كه اين علوي، در آخر جمادي الاخر همين سال، در نينوي قيام كرده بود و گروهي از بدويان بر او فراهم آمده بودند كه كساني از آنها كه به سال دويست و- پنجاهم با يحيي بن عمر قيام كرده بودند در آن ميان بودند. و چنان شده بود كه هشام بن- ابي دلف به آن ناحيه رفته بود كه علوي به همراه گروهي نزديك پنجاه نفر با آنها نبرد كرد كه علوي را هزيمت كرد و گروهي از ياران وي را بكشت و بيست كس را اسير كرد با يك غلام، علوي به كوفه گريخت و آنجا نهان شد كه پس از آن ظهور كرد.
اسيران و سرها را به بغداد بردند، پنج كس از آنها كه با ياران ابو الحسين، يحيي بن- عمر، بوده بودند شناخته شدند كه آزاد شدند، محمد بن عبد الله دستور داد هر كس از آنها را كه آزاد شده و باز آمده پانصد تازيانه بزنند كه در آخرين روز جمادي الاخر تازيانهشان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6207
زدند.
گويند كه وقتي نامههاي ابو الساج رسيد در باره نبردي كه با بايكباك داشته بود، ده روز مانده از رجب همين سال، ده هزار دينار براي او فرستادند، كمك خرج وي، با خلعتي كه پنج جامه بود با يك شمشير.
و هم در اين سال چنانكه گفتهاند ميان منكجور پسر خيدر [1] و جمعي از تركان نبردي رفت، به در مداين، كه در آن منكجور تركان را هزيمت كرد و گروهي از آنها را بكشت.
در اين سال بلكاجور غزاي تابستاني كرد و چنانكه گفتهاند در اثناي آن فتحهايي كرد در همين سال ميان يحيي بن هرثمه و ابو الحسين بن قريش نبردي رفت كه از دو گروه جمعي كشته شدند. آنگاه ابو الحسين بن قريش هزيمت شد.
به روز پنجشنبه دوازده روز رفته از شعبان به در بغواريا ميان تركان و ياران ابن- طاهر نبردي بود و سبب آن بود كه ابراهيم بن محمد حاتمي سردار معروف به نساوي با نزديك سيصد سوار و پياده گماشته در بغواريا بودند. گروهي انبوه از تركان و مغربيان برفتند و ديوار را از دو جاي شكافتند و از آنجا درآمدند. نساوي با آنها نبرد كرد كه هزيمتش كردند، آنگاه به در انبار رفتند كه ابراهيم بن مصعب و ابن ابي خالد و پسر اسد ابن داود سياه آنجا بودند و نميدانستند كه تركان از در بغواريا درآمدهاند و با آنها نبردي سخت كردند كه جمعي از دو گروه كشته شد، پس از آن بغدادياني كه بر در انبار بودند هزيمت شدند و سر چيزي نداشتند. تركان و مغربيان در انبار را آتش زدند كه بسوخت و نيز منجنيقها و ارابههايي را كه به در انبار بود بسوختند و وارد بغداد شدند تا به باب الحديد و گورستان رهينه رسيدند و از جانب خيابان به محل دولاب فروشان شدند و هر چه را نزديك آن بود، از پشت سر و پيش روي خويش بسوختند و علمهايشان- را بر دكانهايي كه نزديك آنجا بود كوفتند، مردم هزيمت شدند و كس پيش
______________________________
[1] كلمه از چاپ قاهره گرفته شده در چاپ اروپا حندروس آمده بي هيچ نقطه. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6208
روي آنها نماند و اين به هنگام نماز صبح بود. ابن طاهر كس به طلب سرداران فرستاد و خود با سلاح بر نشست و بر در بن بست صالح مسكين بايستاد تا سرداران بيامدند كه آنها را سوي در انبار و در بغواريا فرستاد و همه درهايي كه در سمت غربي بود و آنجا را پر از مرد كرد، بغا و وصيف برنشستند. بغا با ياران و فرزندان خويش سوي در بغواريا رفت، شاه بن ميكال و عباس پسر قارن و حسين بن اسماعيل به در انبار شدند، با غوغاييان و درون در با تركان روبرو شدند، عباس پسر قارن به آنها تاخت و چنانكه گفتهاند در يك مرحله گروهي از تركان را بكشت و سرهاشان را به در ابن- طاهر فرستاد. مردم بر اين درها، بر تركان فزوني گرفتند و آنها را پس زدند و از آن پس كه گروهي از آنها كشته شد بيرونشان كردند.
بغاي شرابي با گروهي انبوه به در بغواريا رفته بود. وقتي آنجا رسيد كه تركان غافل بودند كه گروهي بسيار از آنها را بكشت و بقيه گريزان شدند و از در برون شدند.
بغا همچنان تا پسينگاه با آنها به نبرد بود، پس از آن هزيمت شدند و برفتند و او كسان بر در گماشت كه آنرا محفوظ دارند و سوي در انبار رفت و كس فرستاد كه گچ و آجر [1] آوردند و دستور داد در را مسدود كنند.
در همين روز بر در شماسيه نيز پيكاري سخت بود كه چنانكه گفتهاند جمع بسيار از دو گروه كشته شد و جمعي ديگر زخمدار شدند، چنانكه گويند آنكه در اين روز با تركان پيكار كرد يوسف بن يعقوب قوصره بود.
در اين سال محمد بن عبد الله به مظفر بن سيسل دستور داد كه در ياسريه اردو زند كه چنين كرد، آنگاه به كناسه انتقال يافت تا وقتي كه بالفردل پسر ايزنجيك [2] اشروسني بنزد وي آمد كه بگفت تا گروهي مزدور براي وي بگيرند و كساني از شاكريان را نيز بدو پيوست و بگفت تا مظفر را بدو پيوسته كنند و در كناسه اردو زند و كارشان يكي باشد و آن ناحيه را مضبوط دارد.
______________________________
[1] كلمه متن.
[2] كلمه از چاپ قاهره گرفته شده در چاپ اروپا مكحول لعحل آمده بي هيچ نقطه. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6209
مدتي در آنجا ببودند، آنگاه بالفردل به مظفر دستور داد كه برود و خبر تركان را بداند تا در باره آنها مطابق راي خويش تدبير كند، اما مظفر از اين كار امتناع كرد و گفت كه امير در باره آنچه او ميخواهد دستوري به وي نداده. هر كدامشان نامهاي نوشتند و از يار خويش شكايت آوردند. مظفر نامه نوشت و خواست كه از اقامت كناسه معاف شود، ميگفت كه اهل پيكار نيست كه معاف شد و دستور يافت برود و در خانه بماند و كار آن سپاه را به همه سپاهيان موقت [1] و دائم كه در آن بود به بالفردل سپردند، سپاهيان مظفر را نيز بدو پيوستند و آن ناحيه خاص وي شد.
در ماه رمضان اين سال، هشام بن ابي دلف و علوي كه در نينوي قيام كرده بود تلاقي كردند. يكي از مردم بني اسد نيز با علوي بود، پيكار كردند و چنانكه گويند از ياران علوي نزديك چهل كس كشته شد، آنگاه از همديگر جدا شدند. علوي وارد كوفه شد و از مردم آنجا براي معتز بيعت گرفت و هشام بن ابي دلف وارد بغداد شد.
در ماه رمضان همين سال ميان ابو الساج و تركان نبردي بود به ناحيه جرجرايا كه در آن ابو الساج تركان را هزيمت كرد و گروه بسياري از آنها را بكشت و گروه ديگرشان را اسير كرد.
يك روز مانده از ماه رمضان همين سال بالفردل كشته شد، سبب كشته شدن وي آن بود كه وقتي ابو نصر پسر بغا بر انبار و نزديكيهاي آن تسلط يافت و سپاهيان ابن طاهر را از آن ناحيه هزيمت كرد و از آنجا برون كرد سوار و پياده خويش را به اطراف بغداد فرستاد، از سمت غربي، و سوي قصر ابن هبيره رفت كه نجوبه بن قيس از جانب ابن طاهر آنجا بود. نجوبه بي آنكه نبردي ميان وي و ابو نصر باشد از آنجا گريخت. پس از آن ابو نصر سوي نهر صرصر رفت،، خبر وي به ابن طاهر رسيد با
______________________________
[1] كلمه متن: نائبه.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6210
خبر نبردي كه در جرجرايا ميان ابو الساج و تركان رخ داده بود و اينكه مزدوراني كه با وي بودند به هنگام بالا گرفتن نبرد از ياريش باز مانده بودند و بالفردل را گفت كه به ابو الساج پيوسته شود و با همراهان خويش به نزد وي شود. بالفردل با همراهان خويش سوي ابو الساج روان شد، صبحگاه روز سهشنبه دو روز مانده از ماه رمضان آن روز راه پيمود و صبحگاهان به مداين رسيد، وقتي آنجا رسيد كه تركان نيز با ديگر كسان پيوسته به ايشان، رسيده بودند. مردان و سرداراني ابن طاهر در مداين بودند كه تركان با آنها نبرد كردند و هزيمتشان كردند و سرداراني كه آنجا بودند به ابو الساج پيوستند بالفردل نبردي سخت كرد و چون هزيمت ياران ابن طاهر را كه آنجا بودند بديد با همراهان خويش به آهنگ ابو الساج برفت كه تركان به او رسيدند و كشته شد.
از ابن قواريري، يكي از سرداران آوردهاند كه گويد: من و ابو الحسن به هشام به در بغداد گماشته بوديم، منكجور به در ساباط بود، بي انباز. به نزديك در وي بر ديوار مداين رخنهاي بود. از منكجور خواستم كه آنرا ببندد، اما نپذيرفت. تركان از آنجا درآمدند و يارانش پراكنده شدند.
گويد: من با نزديك ده كس به جا ماندم. بالفردل با ياران خويش بيامد و گفت:
«امير منم، من سوارم و سواراني با منند كه بر كناره ميرويم و پيادگان بر كشتيها باشند.» لختي دفاع كرد. آنگاه به راه خويش برفت و به آهنگ ابو الساج تا آن حدود سپاه وي همچنان در كشتيها بودند، من يك ساعت تمام پس از وي آنجا بماندم. بر اسبي سرخموي بودم كه زيوري داشت. سوي نهري شدم اسبم به سر در آمد و از آن بيفتادم آهنگ من كردند، ميگفتند: «صاحب اسب سرخموي». سلاح از خويش بيفكندم و پياده از نهر برون شدم و نجات يافتم. ابن طاهر بر ابن قواريري و ياران وي خشم آورد و دستورشان داد در خانههاي خويش بمانند و بالفردل غرق شد.
چهار روز رفته از شوال همين ماه، چنانكه گويند، محمد بن عبد الله طاهري
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6211
همه سرداران خويش را كه به درهاي بغداد و جاهاي ديگر گماشته بودند فراهم آورد و با همگيشان در باره كارها مشورت كرد و هزيمتها را كه بر آنها رخ داده بود بگفت. هر كدام آنچه را كه وي خوش داشت از بذل جان و خون و مال، به پاسخ گفتند كه براي آنها پاداش نيك مسئلت كرد و آنها را به نزد مستعين برد و آنچه را با آنها گفته بود و پاسخي را كه بدو داده بودند با وي بگفت. مستعين به آنها گفت: «اي گروه سرداران! اگر از خودم و قدرتم دفاع ميكنم در واقع از دولت و جماعت شما دفاع ميكنم تا خداي كارهايتان را به آن صورت باز برد كه پيش از آمدن تركان و امثالشان بوده بود. نيكخواهي و تلاش در پيكار اين بدكاران بر شما فرض است.» پاسخي نكو دادند و براي آنها پاداش نيك مسئلت كرد و بگفت تا به جاهاي خويش روند كه برفتند.
سخن از هزيمت تركان در نبرد بغداد
به روز دوشنبه، چند روز رفته از ذي قعده همين سال، بغداديان نبردي بزرگ داشتند كه در آن تركان را هزيمت كردند و اردوگاهشان را غارت كردند سبب آن بود كه همه درها از دو سمت گشوده شد و منجنيقها و ارابهها بر همه درها نهاده شد و كشتيها بر دجله بود و سپاه همگي از بغداد برون شد و هنگامي كه دو گروه حملهور شدند و پيكار سخت شد ابن طاهر و بغا و وصيف نيز به در قطيعه رفتند، آنگاه سوي در شماسيه عبور كردند.
ابن طاهر در قبهاي كه براي او زدند نشست. تيراندازان با زورق از بغداد آمده بودند با كمانهاي ناوكي [1] كه بسا ميشد با يك تيراندازي تني چند از تركان را به هم
______________________________
[1] ناوكي، كماني بوده كه با كشيدن يك زه چند تير رها ميكرده است. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6212
ميپيوست تركان هزيمت شدند و بغداديان به تعقيبشان رفتند تا به اردوگاهشان رسيدند و بازارشان را كه آنجا بود غارت كردند و يك زورق آنها را به نام حديدي كه از آتش اندازي آفت بغداديان بود كوفتند و هر كه در آن بود غرق شد. دو كشتي نيز از آنها گرفتند. تركان به فرار راه خويش گرفتند و سر چيزي نداشتند. همينكه سري ميآوردند وصيف و بغا ميگفتند: «به خدا وابستگان نابود شدند، بغداديان تا روذبار تعاقبشان كردند، ابو احمد بن متوكل ايستاده بود و آنها را پس ميزد و ميگفت كه اگر باز نروند چيزي از آنها نميماند.» و آن قوم تا سامرا تعاقبشان ميكنند كه راه بازگشت گرفتند، و بعضي از آنها باز ماندند.
عامه به سر بريدن مقتولان پرداختند. محمد بن عبد الله به هر كه سري ميآورد، طوق ميداد و جايزه ميداد. و چون اين بسيار شد آثار ناخوشدلي در چهره تركان و وابستگان ياران بغا و وصيف نمودار شد.
پس از آن از باد جنوب غباري برخاست و دود از آنچه ميسوخت بالا گرفت.
علمهاي حسن پسر افشين با علمهاي تركان بيامد، پيشاپيش آن يك علم سرخ بود كه يكي از غلامان شاهك از تركان گرفته بود و از ياد برده بود كه آنرا واژگون كند و چون كسان علم سرخ و جمع را از پي آن بديدند پنداشتند كه تركان به مقابله آنها باز آمدهاند و هزيمت شدند، يكي از آنها كه مانده بود خواست، غلام شاهك را بكشد كه او بدانست و علم را واژگون كرد. تركان به اردوگاه خويش بازگشتند و هزيمت بغداديان را ندانستند، آنها نيز شجاعت نمايي كردند، و دو گروه از مقابل همديگر برفتند.
خبر نبرد ابو السلاسل با مغربيان
در اين سال ابو السلاسل نماينده وصيف در ناحيه جبل به نام نصر سهلت با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6213
گروهي از مغربيان به سرزميني رفتند كه قلمرو ابو الساج بود و او و يارانش همه دهكدههاي آنجا را غارت كردند.
ابو السلاسل به ابو الساج نامه نوشت و اين را به او خبر داد. ابو الساج، چنانكه گفتهاند، نزديك صد كس از سواره و پياده سوي نصر فرستاد كه چون به نزد وي رسيدند، آن مغربيان را در هم كوفت و نه كس از آنها را بكشت و بيست اسير گرفت و نصر سلهت شبانه گريخت.
خبر وقوع صلح ميان وابستگان و ابن طاهر
از پس اين نبرد كه ميان وابستگان و ابن طاهر بود جنگ فرونشست و سبب، چنانكه گفتهاند، آن بود كه ابن طاهر از آن پيش به معتز در باره صلح نامه نوشته بود و چون اين نبرد رخ داد، بدو اعتراض شد و او به طاهر نامه نوشت و گفت از آن پس كاري ناخوشايند وي نميكند.
پس از آن درهاي بغداد به روي مردم آن بسته شد و محصور بودنشان سختي گرفت. در آغاز ذي قعده اين سال بانگ گرسنگي زدند و سوي جزيرهاي رفتند كه مقابل خانه ابن طاهر بود، ابن طاهر پيامشان فرستاد كه پنج كس از پيران خويش را به نزد من فرستيد كه فرستادند، آنها را بنزد ابن طاهر بردند كه بديشان گفت: «بعضي كارها هست كه همگان ندانند. من بيمارم، شايد مقرري سپاهيان را بدهم سپس آنها را سوي دشمنتان ببرم.» پس، آنها خوشدل شدند و بي نتيجه برون شدند. پس از آن باز عامه و بازرگانان به جزيره مقابل خانه ابن طاهر رفتند و بانگ زدند و از گراني كه دچار آن بودند، شكايت آوردند كه كس فرستاد و آرامشان كرد و وعده داد و آرزومندشان كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6214
آنگاه ابن طاهر در باره صلح مردم بغداد نامه نوشت و كار مردم بغداد آشفتگي گرفت.
به نيمه ذي قعده همين سال حماد بن اسحاق به بغداد آمد و به جاي وي ابو سعيد- انصاري را به گروگان به اردوگاه ابو احمد فرستادند.
حماد بن اسحاق، ابن طاهر را بديد و با وي خلوت كرد، آنچه ميانشان گذشت معلوم نشد. پس از آن حماد به اردوگاه ابو احمد باز رفت و ابو سعيد انصاري باز- آمد، آنگاه حماد به نزد ابن طاهر باز آمد و ميان ابن طاهر و ابو احمد همراه حماد پيامها رفت.
نه روز مانده از ذي قعده احمد بن اسرائيل، با اجازه ابن طاهر، همراه حماد و احمد ابن اسحاق نماينده عبيد الله بن يحيي سوي اردوگاه ابو احمد رفت كه با وي در باره صلح گفتگو كنند.
هفت روز مانده از ذي قعده ابن طاهر بگفت تا همه زندانياني را كه در نبردهايي- كه ميان وي و ابو احمد بوده بود، وي را بر ضد ابن طاهر ياري كرده بودند و زنداني شده بودند، آزاد كنند، كه آزاد شدند.
فرداي آن روز گروهي از پيادگان سپاه و بسياري از عامه فراهم آمدند، سپاهيان مقرريهاي خويش را خواستند و عامه از وخامت كار خويش به سبب تنگي و گراني و شدت محصور بودن شكايت كردند و گفتند: «يا برون ميشوي و نبرد ميكني يا ما را رها ميكني.» ابن طاهر باز وعده داد كه يا برون شود و يا براي صلح در را بگشايد و آرزومندشان كرد، كه برفتند. از آن پس پنج روز مانده از ذي قعده زندانها و پل و در خانه خويش و جزيره را از سپاهيان و مردان پر كرد، مردم بسيار به جزيره رفتند و كساني را كه ابن طاهر آنجا نهاده بود برون راندند، آنگاه از سمت شرقي سوي پل رفتند و زندان زنان را گشودند و هر كه را آنجا بود برون آوردند، علي بن جهشيار و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6215
سپاهيان دليري كه با وي بودند مردم را از زندان زنان بداشتند. ابو مالك گماشته پل شرقي به ممانعت آنها پرداخت كه او را زخمي كردند و دو اسب از آن ياران وي را نيز زخمي كردند كه وارد خانه خويش شد و آنها را واگذاشت كه آنچه را در جايگاه وي بود به غارت بردند، سپاهيان طبري به آنها حمله كردند و پسشان راندند تا از درها برونشان كردند و آنرا ببستند. جمعي از آنها برفتند، آنگاه محمد بن ابي عون سوي آنها عبور كرد و مقرري چهار ماهه سپاهيان را تعهد كرد كه بر اين قرار برفتند. ابن طاهر بگفت تا همان روز مقرري دو ماهه ياران ابن جهشيار را بدهند كه بدادند.
آغاز قصد ابن طاهر به خلع مستعين و بيعت با معتز
در اين روزها ابو احمد پنج كشتي آرد و گندم و جو و علف و كاه سوي ابن طاهر فرستاد كه بدو رسيد. و چون روز پنجشنبه شد، چهار روز رفته از ذي حجه، مردم قصد ابن طاهر را كه خلع مستعين و بيعت با معتز بود بدانستند.
ابن طاهر سرداران خويش را به نزد ابو احمد فرستاد كه با وي براي معتز بيعت كردند كه به هر يك از آنها چهار خلعت داد. عامه گمان بردند كه صلح با اجازه خليفه مستعين رخ نموده و معتز وليعهد اوست.
قيام عامه و ياري مستعين بر ضد ابن طاهر
و چون روز چهارشنبه شد رشيد پسر كاوس كه بر باب السلامه گماشته بود با سرداري به نام نهشل پسر صخر و عبد الله بن محمود برون شد و كس بنزد تركان فرستاد كه قصد دارد به نزد آنها شود و با آنها بباشد. نزديك هزار سوار از تركان بنزد وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6216
آمدند، رشيد سوي آنها رفت، براي سلام گفتن، كه گويي صلح رخ داده است. به آنها سلام گفت و هر كس از آنها را كه ميشناخت به برگرفت، لگام اسب وي را بگرفتند و او را ببردند و پسرش را از دنبال او.
و چون روز دوشنبه شد، رشيد به در شماسيه شد و با كسان سخن كرد و گفت:
«امير مؤمنان و ابو احمد سلامتان ميگويند و ميگويند: هر كه به اطاعت ما درآيد تقربش دهيم و جايزهاش دهيم و هر كه جز اين را برگزيند بهتر داند.» پس همگان وي را دشنام گفتند، سپس وي بر همه درهاي شرقي بگشت و چنين گفت كه بر هر دري دشنامش ميگفتند، معتز را نيز دشنام ميگفتند.
و چون رشيد چنين كرد همگان قصد ابن طاهر را بدانستند و سوي جزيره مقابل خانه وي رفتند و بر او بانگ زدند و دشنامهاي زشت گفتند. سپس به در وي رفتند و چنان كردند. راغب خادم به نزد آنها رفت و به آنچه كرده بودند ترغيبشان كرد و گفت كه آنچه را به ياري مستعين ميكنند بيشتر كنند، آنگاه به محوطهاي رفت كه سپاه آنجا بود و با آنها و جمعي كسان ديگر كه نزديك سيصد كس بودند، مسلح به در ابن طاهر رفتند و كساني را كه آنجا بودند عقب راندند و پسشان زدند و پيوسته با آنها نبرد كردند تا به دهليز [1] خانه رسيدند، ميخواستند در دروني را بسوزانند اما آتش نيافتند و چنان بود كه همه شب را در جزيره گذرانيده بودند و ابن طاهر را دشنام ميگفتند و به زشتي منسوب ميداشتند.
از ابن شجاع بلخي آوردهاند كه گفته بود: به نزد امير بودم كه با من سخن ميكرد و نارواييهايي را كه هر كس بدو ميگفت ميشنيد تا نام مادر وي را گفتند كه بخنديد و گفت: «اي ابو عبد الله، نميدانم چگونه نام مادر مرا دانستهاند؟ كه بسياري از كنيزكان، ابو العباس، عبد الله بن طاهر، نميدانستند اسم وي چيست؟» بدو گفتم:
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6217
«اي امير، حلمي گستردهتر از آن تو نديدهام.» گفت: «اي ابو عبد الله، چيزي را موفقتر از صبوري در قبال آنها نديدهام، و ناچار چنين بايد كرد.» گويند: و چون صبح شد به نزد درآمدند و بانگ زدند. ابن طاهر به نزد مستعين رفت و از او خواست كه بر آنها نمودار شود و آرامشان كند و وضع خويش را با آنها بگويد. مستعين از بالاي در بر آنها نمودار شد. برد را بر تن داشت با جامه بلند.
ابن طاهر نيز پهلوي او بود، براي آنها به نام خداي قسم ياد كرد كه از ابن طاهر بد گمان نيستم و سالمم و از وي نگراني ندارم و خلع نكرده و وعدهشان داد كه فردا برون ميشود كه با ايشان نماز كند و بر آنها آشكار ميشود. آنگاه از آن پس كه تني چند از آنها كشته شد، همگان برفتند.
و چون روز جمعه شد مردم خيلي زود بانگ برداشتند و مستعين را ميخواستند، اسبان علي پسر جهشيار را كه در خراب بود بر در پل شرقي، به غارت بردند و هر چه در خانه وي بود غارت شد و او بگريخت مردم همچنان تا به هنگام برآمدن روز ايستاده بودند، آنگاه وصيف و بغا و پسرانشان و غلامانشان و سردارانشان با داييهاي مستعين بيامدند و همگي سوي در شدند، وصيف و بغا با خواصشان به درون رفتند.
داييان مستعين نيز با آنها سوي دهليز رفتند و بر اسبان خويش بماندند. ابن طاهر حضور داييان را بدانست و به آنها اجازه پياده شدن داد، اما نپذيرفتند و گفتند:
«اينكه روز پياده شدن ما از پشت اسبانمان نيست تا ما و همگان بدانيم كه در چه حاليم.» فرستادگان همچنان به نزد ايشان ميرفتند اما آنها خودداري ميكردند تا محمد بن عبد الله بخويشتن به نزد آنها شد و خواست كه پياده شوند و به نزد مستعين درآيند.
بدو گفتند: «عامه شنيدهاند و بنزدشان به صحت پيوسته كه تو قصد داري مستعين را خلع كني و با معتز بيعت كني و سرداران را فرستادهاي كه براي معتز بيعت بگيرند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6218
ميخواهي با تهديد كار را بدو سپاري و تركان و مغربيان را به بغداد درآري كه بر آنها چنان حكومت كنند كه بر زير دستان خويش از مردم مداين و دهكدهها ميكنند، از اين رو فغان ميكنند. مردم بغداد در باره خليفه و اموال و فرزندان و جانهاي خويش از تو بد گمان شدهاند و از تو خواستارند كه خليفه را به نزد آنها درآري كه او را ببينند و آنچه را شنيدهاند دروغ شمارند.» و چون محمد صحت گفتارشان را بدانست و كثرت جمع مردم و فغان- كردنشان را بديد از مستعين خواست كه به نزد ايشان رود و او سوي دار العامه رفت كه همه مردم بدان در ميشدند. در آنجا كرسياي براي وي نهادند و جمعي از مردم را به نزد وي بردند كه او را بديدند و به نزد پشت سريهاي خويش رفتند، و واقع كار وي را به آنها خبر دادند كه به اين قانع نشدند و چون ديد كه مردم بي آنكه مستعين سويشان رود آرام نميشوند و كثرت مردم را دانسته بود بگفت تا در آهنين بروني را ببندند كه بستند، آنگاه مستعين و داييان وي و محمد بن موسي منجم و محمد ابن عبد الله به پلهاي رفتند كه به بامهاي دار العامه و خزانههاي سلاح ميرسيد آنگاه براي وصول آنها به بام جايگاهي كه محمد بن عبد الله و فتح بن سهل آنجا مينشستند نردبانها نهادند. مستعين از بالا بر مردم نگريست، جامه سياه داشت و روي جامه سياه برد پيمبر بود، صلي الله عليه و سلم، چوب پيمبر نيز با وي بود. با مردم سخن كرد و قسمشان داد و به حق صاحب برد از آنها خواست كه بروند كه در امنيت و سلامت است و از محمد بن عبد الله بر او نگراني نيست.
از او خواستند با آنها برنشيند و از خانه محمد برون شود كه از محمد بر وي ايمن نيستند.
به آنها گفت كه قصد دارد از آنجا به خانه عمه خويش ام حبيب دختر رشيد رود و انتظار ميبرد كه جايي در خور سكونت وي آنجا مهيا شود و اموال و خزينهها و سلاح و فرشها و همه چيزهايي را كه در خانه محمد بن عبد الله دارد ببرد. پس بيشتر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6219
مردم برفتند و مردم بغداد آرام گرفتند.
وقتي مردم بغداد چنان كردند و بارها بر ضد ابن طاهر فراهم آمدند و روبرو ناخوشايند بدو گفتند به متصديان كمكهاي بغداد دستور داد كه هر چه شتر و استر و خر بدست آوردند به بيگاري بگيرند كه از بغداد برود.
گويند: وي ميخواست كه آهنگ مداين كند اما جمعي از پيران و حربيان و همه حومهها بر در وي فراهم آمدند و از او پوزش ميخواستند و ميخواستند كه از آنچه مردم كردهاند درگذرد، ميگفتند كساني كه چنين كردهاند غوغاييان و سفيهان بودهاند به سبب وضع بدي كه داشتهاند و مسكنتي كه دستخوش آن شدهاند.
ابن طاهر بدانچه گفتند پاسخي نكو داد و سخنان نكو گفت و ثناي آنها كرد و از آنچه مردم كرده بودند درگذشت و به آنها گفت كه به جوانان و سفيهان خويش بپردازند و آنها را بازدارند و پذيرفت كه از رفتن چشم بپوشد و به متصديان كمكها نوشت كه بيگاري گرفتن را رها كنند.
سخن از خبر انتقال مستعين به خانه رزق خادم كه در رصافه بود
چند روز رفته از ذي حجه، مستعين از خانه محمد بن عبد الله برفت، از آنجا سوار شد و به خانه رزق خادم رفت كه در رصافه بود. بر خانه علي بن معتصم گذشت علي برون شد و از او خواست كه به نزد وي جاي گيرد، بدو گفت برنشيند و چون به خانه رزق خادم رسيد آنجا فرود آمد. چنانكه گفتهاند شبانگاه آنجا رسيد و چون به آنجا رسيد بگفت تا به هر يك از سواران سپاه ده دينار بدهند و به هر يك از پيادگان پنج دينار. ابن طاهر نيز با برنشستن مستعين برنشست. نيم نيزه به دست داشت و با آن پيش روي مستعين ميرفت، سرداران پشت سر وي ميرفتند. چنانكه گويند آن شب كه مستعين به خانه رزق رفت محمد بن عبد الله تا ثلث شب با وي بماند، سپس
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6220
برفت. وصيف و بغا تا سحر بنزد وي بودند، سپس به منزلهاي خويش رفتند.
صبحگاه شبي كه مستعين از خانه ابن طاهر برفت، مردم در رصافه فراهم آمدند.
سرداران و بني هاشم دستور يافتند به نزد ابن طاهر روند و به او سلام گويند و وقتي به آهنگ رصافه برمينشيند با وي رهسپار شوند.
به وقت نيمروز تمام، ابن طاهر با همه سرداران خويش با آرايش برنشست.
گروهي تيرانداز پياده نيز اطراف وي بودند، وقتي از خانه خويش برون شد مقابل مردم بايستاد و سرزنششان كرد و به خدا قسم ياد كرد كه براي امير مؤمنان، كه خدايش عزيز دارد، و هيچكس از دوستان وي و هيچكس از مردم بدي نميخواهد و جز اصلاح حال مردم و آنچه موجب دوام نعمتشان شود قصدي ندارد. و آنها در باره وي توهمي كردهاند كه از آن بيخبر است، چندان كه مردم را بگريانيد و كساني كه حضور داشتند دعاي او گفتند. آنگاه از پل گذشت و سوي مستعين رفت و كس فرستاد و همسايگان وي را احضار كرد با سران مردم حومههاي سمت غربي، و با آنها سخن گفت و ملامتشان كرد و آنچه را شنيده بودند نادرست شمرد. وصيف و بغا كس فرستادند كه بر درهاي بغداد بگشت و صالح بن وصيف را به در شماسيه گماشتند.
گويند: مستعين، انتقال از خانه محمد را خوش نداشت اما از آنجا برفت. از آن رو كه وقتي به روز جمعه گشودن در خانه ابن طاهر براي مردم دشوار شد با نفت- اندازان به زورقها نشسته بودند كه آتش به پنجره وي افكندند.
گويند: جمعي كه كنجور از آن جمله بود، از جانب ابو احمد بر در شماسيه بايستادند و ابن طاهر را خواستند كه با وي سخن كنند. ابن طاهر به وصيف نامه نوشت و خبر قوم را با وي بگفت و از او خواست كه اين را به مستعين خبر دهد تا دستور
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6221
خويش را در باره آن بگويد، اما مستعين دستور دادن در اين باب را به وي واگذاشت، گفت كه تدبير همه اين كارها با اوست و در اين باب مطابق راي خويش دستور دهد.
گويند: علي بن يحيي منجمي در اين باب با محمد بن عبد الله سخني درشت گفت كه محمد بن ابي عون بر او جست و ناروا گفت و گوشمالش داد.
از سعيد بن حميد آوردهاند كه گفته بود: احمد بن اسرائيل و حسن بن مخلد و عبد الله بن يحيي با ابن طاهر خلوت ميكردند و به او اصرار ميكردند و ميگفتند صلح كند، گاه ميشد گروهي به نزد وي بودند و سخن را به چيزي جز صلح ميبردند كه چشم از آنها بر ميگرفت و روي از آنها ميگردانيد و چون همين سه كس حضور داشتند روي به آنها ميكرد و با آنها سخن ميكرد و مشورت ميكرد.
از يكيشان آوردهاند كه گويد: روزي به سعيد بن حميد گفتم: «جز اين نميشايد كه وي در آغاز كار دل به نفاق داشته است.» گفت: «ايكاش چنين بود، نه به خدا، از وقتي كه يارانش از مداين و انبار هزيمت شدند با آن قوم مكاتبه كرد و پاسخشان داد، از آن پس كه با آنها سختي ميكرده بود.» احمد بن يحيي نحوي، كه ادب آموز فرزندان ابن طاهر بوده بود، به من گفت:
«محمد بن عبد الله پيوسته در كار مستعين كوشا بود، تا وقتي عبيد الله بن يحيي خاقاني او را كينهدار كرد.» بدو گفت: «خدا بقاي ترا دراز كند اين كس كه ياري او ميكني و در كارش ميكوشي [در كار دين از همه مردم دور تر است و خبيثتر.] به خدا به وصيف و بغا دستور داد ترا بكشند اما اين را سخت بزرگ شمردند و نكردند. اگر از آنچه در باره وي گفتم به شك اندري بپرس تا به تو بگويند، از نشانههاي دورويي وي آنكه وقتي به سامرا بود، در نماز خويش بسم الله الرحمن الرحيم را آشكار نميكرد و چون به نزد تو آمد آنرا آشكار كرد از روي ريا با تو اما تو نصرت دوست و خويشاوند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6222
پرورنده خويش را رها ميكني.» و نظير اين سخنان با وي گفت.
محمد بن عبد الله گفت: «خدا اين را زبون كند كه نه به كار دين ميخورد نه دنيا.» گويد: نخستين كسي كه در اين مجلس به منصرف كردن محمد بن عبد الله از كوشش در كار مستعين پرداخت عبيد الله بن يحيي بود، آنگاه احمد بن اسرائيل و حسن ابن مخلد، در اين باب با عبيد الله بن يحيي همدلي كردند و همچنان با محمد سخن كردند تا وي را از راي خويش در باره نصرت مستعين بگردانيدند.
به روز قربان اين سال، مستعين نماز قربان را با مردم بكرد، در جزيرهاي كه رو به روي خانه ابن طاهر بود. پس از آن برنشست. عبيد الله بن عبد الله پيش روي او بود و نيم نيزه را كه از آن سليمان بود، با خود داشت. نيم نيزه سلطان بدست حسين بن اسماعيل بود، بغا و وصيف نيز دو طرف وي بودند، محمد بن عبد الله طاهري برننشست. عبد الله بن اسحاق در رصافه نماز جماعت كرد.
آغاز گفتگو در باره خلع مستعين
به روز پنجشنبه محمد بن عبد الله برنشست و به نزد مستعين رفت گروهي از فقيهان و قاضيان نيز به نزد وي حضور يافتند. گويند كه به مستعين گفت: «بر اين قرار از من جدا شدي كه دستور مرا در باره هر چه عزم ميكنم انفاذ كني و در اين باب رقعهاي به خط تو به نزد من هست.» مستعين گفت: «رقعه را بيار.» آنرا بياورد كه در آن سخن از صلح بود و از خلع سخن نبود.
مستعين گفت: «بله، صلح را انفاذ كن.» خلنجي بپاخاست و گفت: «اي امير مؤمنان او از تو ميخواهد پيراهني را كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6223
خدا به تنت كرده درآري.» علي بن يحيي منجم نيز سخن كرد و با محمد بن عبد الله درشتگويي كرد.
بار ديگر محمد بن عبد الله برنشست و به نزد مستعين رفت، به رصافه، و اين به نيمه ذي حجه بود. وقتي از آنجا بازآمد وصيف و بغا نيز با وي بودند كه همگي برفتند تا به در شماسيه شدند، محمد بن عبد الله بر اسب خويش بماند. وصيف و بغا به خانه حسن پسر افشين رفتند. سفيدپوشان و غوغاييان از ديوار سرازير شدند، اجازه گشودن درها به كسي داده نشد.
و چنان بود كه پيش از آن جمعي بسيار سوي اردوگاه ابو احمد رفته بودند و آنچه ميخواسته بودند خريده بودند. وقتي اين كسان كه گفتيم به در شماسيه رفتند، ميان ياران ابو احمد بانگ زده شد كه به كسي از بغداديان چيزي نفروشند كه از فروش بازشان داشتند.
و چنان بود كه براي محمد بن در شماسيه سراپردهاي بزرگ و سرخ زده بودند، بندار طبري و ابو السنا و در حدود دويست سوار و دويست پياده با ابن طاهر بودند، ابو احمد بيامد تا نزديك سراپرده رسيد و از زورق برون شد و با محمد بن عبد الله وارد سراپرده شد. كساني از سپاهيان كه با هر كدامشان بودند به يكسو ايستادند. ابن طاهر و ابو- احمد، دير مدت گفتگو كردند، آنگاه از سراپرده برون شدند. ابن طاهر با زورق از سراپرده سوي خانه خويش رفت و چون به آنجا رسيد از زورق درآمد و برنشست و بنزد مستعين رفت كه آنچه را ميان وي و ابو احمد رفته بود با وي بگويد، تا پسينگاه به نزد وي ببود، سپس برفت.
گويند: از ابو احمد بر اين قرار جدا شده بود كه پنجاه هزار دينار به او داده شود و درآمدي به مقدار سي هزار دينار سالانه تيول وي شود، در بغداد بماند تا وقتي مالي فراهم آيد كه به سپاهيان بدهند. بغا ولايتدار مكه و مدينه و حجاز شود،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6224
و وصيف ولايتدار جبل و آن سوي جبل. يك سوم مالي كه ميرسد از آن محمد بن عبد الله باشد و سپاه بغداد باشد و دو سوم از آن وابستگان و تركان.
گويند: وقتي احمد بن اسماعيل به نزد معتز شد وي را بر ديوان بريد گماشت و با وي بريد كه او وزير باشد و عيسي بر فرخانشاه بر ديوان خراج و ابو نوح بر ديوان خاتم و توقيع، كارها را تقسيم كردند. خريطه مراسم حج به بغداد آمد كه كارها به سلامت بود و آنرا به نزد ابو احمد فرستادند.
پس از آن، چنانكه گويند چهارده روز مانده از ذي حجه اين سال ابن طاهر بر نشست و به نزد مستعين رفت كه با وي در باره خلع گفتگو كند و چون با وي سخن كرد مستعين امتناع آورد.
مستعين پنداشت كه بغا و وصيف نيز با وي همدلند، كه آنها به كنار رفتند مستعين گفت: «اينك گردن من و شمشير و سفره چرمين». و چون امتناع وي را بديد از نزد وي برفت.
پس از آن مستعين علي بن يحيي منجم و گروهي از معتمدان خويش را به نزد ابن طاهر فرستاد و گفت به او بگوييد: «از خدا بترس، من به نزد تو آمدم كه از من دفاع كني. اگر از من دفاع نميكني دست از من بدار.» ابن طاهر پاسخ داد كه من در خانه خويش مينشينم اما تو به ناچار بايد از خلافت خلع شوي، به رضايت يا به اجبار.
از علي بن يحيي آوردهاند كه ابن طاهر گفت: «به او بگوي چه اهميت دارد كه خلع شوي، به خدا چنان دريده كه وصلهپذير نيست و چيزي از آن بجا نگذاشتهاي.» وقتي مستعين ديد كه كارش سستي گرفته و يارانش از او باز ماندهاند خلع را پذيرفت. و چون روز پنجشنبه شد، دوازده روز مانده از ذي حجه، ابن طاهر، ابن كرديه، ابراهيم بن جعفر، و خلنجي و موسي بن صالح و ابو سعيد انصاري و احمد بن اسرائيل و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6225
محمد بن موسي منجم را به اردوگاه ابو احمد فرستاد كه نامه محمد را به او برسانند.
نامه در باره چيزهايي بود كه مستعين وقتي گفته بودندش خويشتن را خلع كند، خواسته بود. نامه را به او رسانيدند آنچه را خواسته بود پذيرفت و پاسخ نوشت كه تيولش دهند و در مدينه پيمبر صلي الله عليه و سلم جاي گيرد و رفت و آمدش از مكه به مدينه باشد و از مدينه به مكه كه اين را از وي پذيرفت.
اما مستعين قانع نشد مگر اينكه ابن كرديه آنچه را خواسته بود به نزد معتز برد و با وي رو برو سخن كند كه او به خط خويش بنويسد كه اين را ميپذيرد و ابن- كرديه با آن روان شد.
سبب اينكه مستعين خلع را پذيرفت، چنانكه گفتهاند، آن بود كه وصيف و بغا و ابن طاهر در اين باب با وي سخن كردند و مشورت دادند كه با آنها درشت گويي كرد.
وصيف گفت: «تو به ما دستور دادي باغر را بكشيم و كارمان به اينجا رسيد، تو ما را به كشتن اتامش كشانيدي و گفتي كه محمد نيكخواه نيست.» و پيوسته او را بيم ميدادند و با وي حيله ميكردند.
محمد بن عبد الله بدو گفت: «تو به من گفتي كه كار ما سامان نميگيرد مگر از اين دو كس بياساييم.» و چون اتفاق كردند، به خلع شدن تن داد و شرطهايي را كه براي خويش بر آنها مينهاد به قلم آورد، و اين، يازده روز رفته از ذي حجه بود.
وقتي روز شنبه شد، ده روز مانده از ذي حجه، محمد بن عبد الله برنشست و با همه فقيهان و قاضيان به رصافه رفت، آنها را گروه گروه به نزد مستعين برد و بر او شاهدشان كرد كه كار خويش را به محمد بن عبد الله طاهري سپرده است. آنگاه دربانان و خادمان را به نزد وي برد و جواهر خاص خلافت را از وي بگرفت و به نزد وي ببود تا پاسي از شب برفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6226
صبحگاهان مردم همه گونه شايعه ميگفتند. ابن طاهر كس بنزد سرداران خويش فرستاد كه هر كدامشان با ده كس از سران اصحاب خويش به نزد وي روند، كه برفتند، آنها را به درون برد و آرزومندشان كرد و گفت: «از آنچه كردم صلاح كار و سلامت شما و حفظ خونها را منظور داشتم». آنگاه گروهي را آماده كرد كه به نزد معتز روند در باره شرطها كه براي مستعين و براي خويش و سرداران خويش نهاده بود تا معتز به خط خويش بران پينوشت كند.
پس آنها را سوي معتز فرستاد كه به نزد وي رفتند تا به خط خويش در اين باب پينوشت كرد و همه شرطها را كه مستعين و ابن طاهر براي خويشتن خواسته بودند ممضي داشت و شاهد اقرار وي در باره آن شدند.
معتز به فرستادگان خلعت داد و شمشير بخشيد و بي جايزه يا نظر در حاجتهاشان بازگشتند، گروهي را از نزد خويش با آنها فرستاد كه براي وي از مستعين بيعت بگيرند و بگفت تا سپاهيان را چيزي دهند. مادر و دختر و زنان مستعين را همراه سعيد بن صالح به نزد وي فرستادند، اما پيش از آن، زنان وي را كاويدند و بعضي چيزها را كه همراهشان بود گرفتند. فرستادگان از پس بازگشت از نزد معتز به روز پنجشنبه سه روز رفته از محرم سال دويست و پنجاه و دوم وارد بغداد شدند.
گويند كه وقتي فرستادگان معتز به شماسيه رسيدند ابن سجاده گفت: «من از مردم بغداد بيم دارم، مستعين را به شماسيه بيارند با به خانه محمد بن- عبد الله گفت كه با معتز بيعت كند و خويشتن را خلع كند و چوب و برد را از او بگيرند.» در ماه ربيع الاول اين سال كسي كه به نام كوكبي شهره بود در قزوين و زنجان قيام كرد و بر آن تسلط يافت و طاهريان را از آنجا برون كرد. كوكبي حسين نام داشت پسر احمد و از اعقاب علي بن ابي طالب بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6227
در همين سال بني عقيل راه جده را بريدند، جعفر بشاشات با آنها نبرد كرد و نزديك به سيصد كس از مردم مكه كشته شدند. اين شعر از يكي از بني عقيل است:
«تو دو جامه داري و مادر من برهنه است «اي روسپيزاده جامهات را سوي من انداز.» وقتي بني عقيل چنان كردند در مكه نرخها گران شد و بدويان به دهكدهها هجوم بردند.
سخن از خبر قيام اسماعيل بن يوسف در مكه
در اين سال، به ماه ربيع الاول، اسماعيل بن يوسف علوي در مكه قيام كرد و جعفر بن فضل عامل مكه گريخت. اسماعيل منزل جعفر و منزل ياران سلطان را غارت كرد و سپاهيان را با گروهي از مردم مكه بكشت و مالي را كه براي ترميم چشمه آورده بودند بگرفت، با هر چه طلا در كعبه بود و هر چه طلا و نقره و بوي خوش كه در- خزينههاي آن بود، با پوشش كعبه. از مردم، نزديك دويست هزار دينار گرفت. مكه را غارت كرد و قسمتي از آن را بسوخت. پس از پنجاه روز از مكه برون شد و سوي مدينه رفت.
علي بن حسين عامل آنجا نهان شد، از آن پس اسماعيل به مكه بازگشت، در ماه رجب.
و آنها را محاصره كرد تا مردم مكه از گرسنگي و تشنگي مرگ را به چشم خويش ديدند، يك چهارم رطل نان به يكدرم رسيد و گوشت رطلي به چهار درم و يك جرعه آب به سه درم. مردم مكه از اسماعيل هر گونه بليه ديدند، از پس پنجاه و هفت روز كه آنجا بود سوي جده رفت و خوردني از مردم ببريد و اموال بازرگانان و چهارپاداران را بگرفت، گندم و ذرت را از يمن به مكه بردند. پس از آن كشتيها از قلزم رسيد.
پس از آن اسماعيل بن يوسف به وقت حج بيامد، و اين به روز عرفه بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6228
محمد بن احمد ملقب به كعب البقر آنجا بود با عيسي بن محمد مخزومي سالار سپاهيان مكه كه معتز آنها را سوي مكه فرستاده بود.
اسماعيل با آنها نبرد كرد، نزديك هزار و صد كس از حجگزاران كشته شدند مردم را لخت كردند كه به مكه گريختند و به شب تا روز در عرفه نماندند، تنها اسماعيل و يارانش بماندند، آنگاه سوي مكه بازگشت و اموال آنجا را نابود كرد.
آنگاه سال دويست و پنجاه و دوم درآمد.
سخن از حادثاتي كه به سال دويست و پنجاه و دوم بود
از جمله آن بود كه مستعين، احمد بن محمد بن معتصم، خويشتن را از خلافت خلع كرد و با معتز، محمد بن جعفر متوكل بن محمد معتصم، بيعت كرد و به روز جمعه، چهار روز رفته از محرم همين سال، برد و منبر بغداد و در دو مسجد جانب شرقي و غربي معتز را دعا گفتند و از سپاهياني كه آن روز آنجا بودند براي وي بيعت خلافت گرفتند.
گويند: وقتي شرايط امان براي مستعين نوشته شد ابن طاهر به نزد وي درآمد، سعيد بن حميد نيز با وي بود. بدو گفت: «اي امير مؤمنان، سعيد شرايط را نوشته و كاملا مؤكد كرده، اكنون بر تو ميخوانيم كه بشنوي.» مستعين بدو گفت: «مهم نيست، مهم نيست، چرا از آن چشم نپوشيدي. اين قوم بهتر از تو خدا را نميشناسند، تو بر خويشتن شرايط مؤكد نهاده بودي و چنان شد كه ميداني.» محمد پاسخي بدو نداد. وقتي مستعين با معتز بيعت كرد و در بغداد از او بيعت گرفتند و از بني هاشم و قاضيان و فقيهان و سرداران بر او شاهد گرفتند، وي را كه در رصافه بود با زنان و فرزندان و كنيزكانش به مخزم بردند، به قصر حسن بن سهل، و همه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6229
را آنجا منزل دادند كه سعيد بن رجا حضاري را با يارانش بر آنها گماشت، برد و چوب و انگشتر را از مستعين گرفت و همراه عبيد الله بن عبد الله طاهري فرستاد و با وي نوشت.
«اما بعد، ستايش خداي را كه به رحمت خويش نعمت را به كمال ميبرد و با تفضل، به سپاسداري خويش رهنمون ميشود. درود خداي بر محمد بنده و فرستاده وي كه همه فضيلتها را كه ميان پيمبران پيشين پراكنده بود بر او فراهم كرد و ميراث وي را به كساني داد كه خاص خلافت خويش كرد و سلام او نيز. اين نامه را به امير مؤمنان مينويسم به وقتي كه خداي كار وي را به كمال برد، ميراث پيمبر خدا را، صلي الله عليه و سلم، از آن كس كه به نزد او بود گرفتم و آنرا با عبيد الله بن عبد الله وابسته امير مؤمنان و بنده او فرستادم.» مستعين را از رفتن مكه ممنوع داشتند و او بصره را براي اقامت برگزيد.
از سعيد بن حميد آوردهاند كه محمد بن موسي بدو گفت: «بصره بيماريزا است چرا آنرا براي اقامت انتخاب كردي؟» گفت: «بصره بيماريزاتر است يا ترك خلافت؟» گويند: قرب كنيز قبيحه با پيامي از معتز به نزد مستعين رفت كه از او ميخواست از سه تا از كنيزان متوكل كه مستعين آنها را به زني گرفته بود دست بردارد كه مستعين از آنها دست برداشت و كارشان را به خودشان واگذاشت. از جمله جواهرات دو انگشتر پيش خود نگهداشته بود كه يكي را برج و ديگري را كوه ميگفتند. محمد بن عبد الله قرب را كه از خواص معتز بود با جمعي به نزد وي فرستاد كه دو انگشتر را بدو داد كه آنرا به نزد محمد بن عبد الله بردند و آنرا به نزد معتز فرستاد.
چنانكه گفتهاند شش روز رفته از محرم، بيش از دويست كشتي وارد بغداد شد كه اقسام كالا در آن بود با گوسفند بسيار.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6230
مستعين را همراه محمد بن مظفر و ابن ابي حفصه با نزديك به چهار صد سوار و پياده به واسط فرستادند. پس از آن عيسي بن فرخانشاه و قرب به نزد محمد بن عبد الله آمدند و بدو گفتند كه احمد بن محمد ياقوتي از جواهرات خلافت را به نزد خويش نگه داشته. ابن طاهر حسين بن اسماعيل را فرستاد كه آنرا بگرفت. ياقوتي درخشان بود.
چهار انگشت درازا داشت و به همين مقدار پهنا كه مستعين اسم خويش را بر آن نويسانيده بود. ياقوت را به قرب دادند كه آنرا به نزد معتز فرستاد.
معتز، احمد بن اسرائيل را به وزارت گرفت و وي را خلعت پوشانيد و تاجي بر سرش نهاد.
به روز شنبه دوازده روز رفته از محرم همين سال ابو احمد سوي سامرا روان شد، محمد بن عبد الله و حسن بن مخلد از وي بدرقه كردند. به محمد بن عبد الله پنج خلعت داد با يك شمشير و او از روذبار برگشت.
يكي از شاعران در باره خلع مستعين گفت:
«احمد بن محمد از خلافت خلع شد «زود باشد كه جانشين وي نيز «كشته شود يا مخلوع، «و ملك خاندان وي زوال پذيرد.
«و كس از آنها نباشد كه از ملك بهرهور باشد.
«هي بني عباس روش شما «كه بندگان خويش را ميكشيد «راهي ناپايدار است.
«دنيايتان را وصله زديد و زندگيتان «چنان پاره شد كه وصله نميپذيرد.» يكي از بغداديان نيز چنين گفت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6231
«ميبينمت كه از فراق ناله ميكني «امام را ببردند و خلع كردند.
«آفاق به خوشي از او خندان بود «و هر كه بهار ميجست او بهارش بود.
«حادثات و اتفاقات روزگار را با شگفتي مبين «كه روزگار جمعها را پراكنده ميكند.
«جامه خلافت پوشيد و محبوب كسان شد «و كارهاي همه مسلمانان را فيصل ميداد.
«تغييرات زمانه بر ضد وي نبرد آورد «در صورتي كه از نبرد دوري ميگرفت.
«تركان بر او ستم آوردند و عصيان كردند «و چنان شد كه كس از وي بيم نداشت.
«به آنها تاخت و آنها نيز بر او تاختند «و بدست دليران سرها برگرفته شد.
«تقدير وي را از مرتبتهاي والا بر كنار كرد «و مقيم واسط شد كه امكان بازگشت ندارد «با وي نامردي كردند، با وي مكاري كردند، با وي خيانت كردند «كه به بستر پناه برد و هم آهنگ خفتن شد.
«بغداد را از اطراف در ميان گرفتند «و آنچه را از پيش، دور از دسترس بود «به زبوني كشانيدند.
«اگر او به خويشتن به پيكار پرداخته بود «و براي مقابله آنها زره پوشيده بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6232
«كه دليران وي با دليران مقابل شوند «و آنكه آهنگ جنگ ميداشت از پا درآيد، «حادثات روزگار به او دست نمييافت «و به وقت خيانت فرومايگان از دسترس بدور بود.
«اما راي مهربان خويش و ملامت وي را نپذيرفت «و مطيع گفته پيمان شكنان شد.
«هر كه راي درست را تباه كند «داراي قدرت حكومت نشود.
«پيوسته خويشتن را از خويشتن به فريب ميكشانيد «تا در كار ملكش فريب خورد.
«ابن طاهر در كار بيعتي كه قدرت امام «به وسيله آن از دسترسي به دور بود «دين خويش را فروخت.
«خلافت و رعيت را خلع كرد «و از دين محمد خلع شد.
«بايد به سزاي اين، جامي تلخ بنوشد «و بايد كه خويشتن را تابع تابعان خويش بيند.» وقتي مستعين خلع شد و سوي واسط رفت مروان بن ابي الجنوب چنين گفت:
«كارها به معتز بازگشت، «و مستعين به حال خويش باز رفت.
«ميدانست كه ملك از آن وي نيست «و از آن تست، اما خويشتن را فريب داد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6233
«مالك الملك كه ملك ميدهد و ميگيرد «ملكي به تو داد و ملك را از وي گرفت.
«خلافت در خور وي نبود، «همانند زني شوهردار بود كه «وي را به متعه شوهر داده بودند.
«بيعت وي به نزد مردم چه زشت بود! «بهترين سخن مردم اين بود كه: خلع شد.
«كاش كشتي او را سوي قاف برد، «جانم فداي ملاحي كه او را ببرد.
«چه بسيار شاهان كه پيش از تو «كار مردم را به راه ميبردند «و اگر آنچه را تو به دوش بردي «برده بودند لنگ شده بودند.
«مردم به سبب تو از پس تنگي گشايش يافتند «و خدا از پس تنگي گشايش ميآورد.
«خداي بدي را از تو دفع كند.
«كه به وسيله تو بدي را از ما دفع كرد.
«نه ستايش من تباه ميشود «نه آن پرورش كه مرا دادهاي.
«و خداي را ستايش كه من پرورندهاي يافتم.
«ملك مرا در نجد، كه گرفته شده به من بازده «كه كسي همانند تو به كسي همانند من «ملكها به تيول ميدهد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6234
«اي اما عدالت اگر درآمد آنرا نيز پس دهي «خداي بيني حسودان مرا به سبب آن ميبرد.» و هم او به ستايش معتز از پي مستعين گويد:
«دنيا به حال خويش بازگشت «و خدا به اقبال آن ما را خرسند كرد.
«دنيايي كه خدا به سبب تو «آن هولهاي سخت را از مردم آن برداشت.
«يكي نادان به شاهي آن رسيده بود «اما دنيا در خور جاهلان نيست.
«دنيا به سبب وي قفل خورده بود «و تو كليد قفلهاي آن بودي.
«آنچه را كه تو از او گرفتي «به بهترين حال خويش بازگشت «خلافتي بود كه تو شايسته آن بودي.
«و خداي به پوشيدن آن ترا برتري داد.
«خداي او را به حال خويش برد «و خلافت را به حال خويش آورد «و اين نخستين عاريه نبود كه بر رغم كسان «به صاحب آن بازگشت.
«به خدا اگر عامل دهكدهاي بود «لياقت قسمتي از كارهاي آنرا نداشت «دستي لرزان را وارد شاهي كرد «و آن را از پس درون بودن، برون برد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6235
«خداي به جاي وي سروري به ما داد «كه دنيا را از پس لرزيدن به سكون آورد.
«گويي امت به روزگار دجال بود «و خداي اين را به جاي آن به وي داد «كه به شاهي و تكلفات آن قيام كرد «و به كار پيكار و تكلفات آن قيام كرد.
«اينكه سپاه و دليران آنرا به كار انداختي «آنچه را دشمنان آرزو داشته بودند باطل كرد «سپاهي را به كار ميگيري كه دير باز قرين توفيق بوده «و كمتر سپاهي همانند آن كار كرده.» وليد بن عبيد بحتري در باره خلع مستعين و ستايش معتز گويد:
«آيا به دلدار خبر رسيده كه تاريكي برفت «و زندگي آساني گرفت.
«ما عاريه را با نكوهش «پس گرفتيم و حق به حقدار رسيد «از اين روزگار، و حادثات آن در شگفتم «و روزگار، همه حادثات و شگفتيهاست.
«گاو وحشي كي آرزو ميكرد كه تاج بدو رسد «يا سر بندهاي آنرا بر او افكنند! «چگونه غاصبي به دعوي حق خلافت برخاست «در صورتي كه خويشاوندانش «وارث پيمبر بودند، نه او.
«منبر سمت شرقي وقتي كه گاوي غبغب انداخته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6236
«از بالاي آن «براي مردمان خرخر كرد «به گريه آمد [1] «بر كنار ثريد سنگين بود و مراقب بود «تا خوان بيايد و بر آن جستن كند «وقتي از توشه حاضر پر ميشد اهميت نميداد «كه شهاب ملك روشن باشد «يا به تاريكي افتاده باشد «وقتي دروغگوي حديث خويش را فاش كند «ستايش گوي او سست شود «و عيب گوي او مفصل گوي.
«به كاري قدم نهاد كه اهل آن نبود «و گاهي با وي نرمي آورد «و گاهي با وي سختي كرد.
«حق را چگونه ديدي كه به مقر خويش بازگشت «و ظلم را چگونه ديدي كه آثار آن از ميان رفت! «المعتز بالله در تعقيب وي بود «و معتز كسي نبود «كه وقتي به راه افتاد ناتوان ماند.
«چوب را به زور بينداخت و زبون شد «و شانههايش از برد پيمبر لخت شد.
______________________________
[1] اين كلمات مؤدب در باره كسي ادا ميشود كه تا ديروز عنوان امير مؤمنان و خليفة الله داشته بود! (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6237
«خوشدل شدم كه گفتند «او را با شتاب فرستادند «و كشتيها و مركبهايش با شتاب سوي شرق ميرود.
«به كسكر از پي مرغان ميرود «كه وي كسي نبود كه پنجههاي خويش را «جز در مرغان فرو برد «ريش گازر هر كجا پراكنده شود «براي همدم خويش خيري نميارد «ابن خلاد به نزد وي علمدار شعر است «و شجاع دبير اوست به سبب جهالت «قسم به دره حرام و جاهاي حرمت و درختها «كه در عرصههاي آن هست.
«كه معتز امت محمد را به روشها واداشته «كه رهرو آن بر حق ميرود.
«دين خداي را از آن پس كه آثار آن فرسوده بود «و ستارگان آن فرو رفته بود، نو كرد «اطراف ملك را فراهم آورد چنانكه «مشرقها و مغربهاي آن به فراهمي آمد.» هفت روز مانده از محرم اين سال، ابو الساج، ديوداد پسر ديودست، به بغداد آمد و محمد بن عبد الله كمكهاي آن قسمت را از سواد را كه از دجله مشروب ميشد بدو سپرد. ابو الساج نايب خويش را به نام كريه به انبار فرستاد، گروهي از ياران خويش را با يك نايب به قصر ابن هبيره فرستاد، حارث بن رشيد را نيز با پانصد سوار و پياده فرستاد كه قلمرو وي را ببينند و تركان و مغربيان را كه در آن نواحي تباهي و دزدي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6238
كرده بودند از آنجا برون كنند.
پس از آن، سه روز رفته از ربيع الاول، ابو الساج از بغداد برفت و ياران خويش را در روستاهاي فرات پراكنده كرد و در قصر ابن هبيره فرود آمد، سپس سوي كوفه شد.
ابو احمد، كه از اردوگاه خويش بازگشته بود، يازده روز مانده از محرم به سامرا رسيد. معتز شش جامه بدو خلعت داد، با يك شمشير و تاج طلا با كلاهي جواهر نشان، با دو شانهپوش طلابفت جواهرنشان، با يك شمشير ديگر جواهر نشان، و او را بر كرسياي نشانيد. سران سرداران را نيز خلعت داد.
در همين سال شريح حبشي كشته شد. سبب اين رخداد آن بود كه وقتي صلح شد وي با تني چند از حبشيان گريخت و راه ميان واسط و ناحيه جبل و اهواز را ببريد و به دهكدهاي از دهكدههاي مادر متوكل فرود آمد، به نام ديري، با پانزده كس و به كاروانسراي آن درآمد كه بنوشيدند و مست شدند. مردم دهكده به آنها تاختند و بازوهايشان را ببستند و آنها را به واسط بردند، به نزد منصور بن نصر. منصور آنها را به بغداد برد و محمد بن عبد الله آنها را به اردوگاه فرستاد. وقتي آنجا رسيدند بايكباك بپاخاست و شريح را با شمشير به دو نيم كرد و او را بردار بابك آويختند و يارانش را از پانصد تا هزار تازيانه زدند.
در ماه ربيع الاول اين سال عبد الله بن يحيي خاقاني در شهر ابو جعفر بمرد.
سخن از كار بغا و وصيف
و هم در اين سال معتز به محمد بن عبد الله نوشت كه نام وصيف و بغا را با هر كه تبعه آنها باشد از ديوانها بيندازد.
گويند وقتي ابو احمد به سامرا رفت، محمد بن ابي عون يكي از سرداران محمد ابن عبد الله، با وي در باره كشتن بغا و وصيف سخن كرد و بدو وعده داد كه آنها را بكشد. آنگاه معتز براي محمد بن عبد الله پرچمي فرستاد و نيز براي محمد بن ابي عون
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6239
به ولايتداري بصره و يمامه و بحرين پرچمي بست. گروهي از ياران بغا و وصيف، اين را براي آنها نوشتند و از محمد بن عبد الله بيمشان دادند.
وصيف و بغا به روز سهشنبه، پنج روز مانده از ربيع الاول، برنشستند و به نزد محمد بن عبد الله رفتند. بغا بدو گفت: «اي امير شنيدهام كه ابو عون كشتن ما را تعهد كرده است. اين قوم با ما خيانت آوردند و بر خلاف قرار فيما بين عمل كردند به خدا اگر بخواهند ما را بكشند قدرت آن را ندارند.» محمد بن عبد الله براي آنها قسم ياد كرد كه چيزي نميداند، بغا سخناني سخت گفت، اما وصيف او را باز ميداشت.
وصيف گفت: «اي امير، قوم خيانت آوردهاند، ما دست ميداريم و در- خانههايمان مينشينيم تا كسي بيايد و ما را بكشد.» وصيف و بغا با جمعي آمده بودند، پس از آن به منزلهاي خويش رفتند و سپاهيان و غلامان خويش را فراهم آوردند و به كار استعداد و خريدن سلاح و پراكندن مال در ميان همسايگان خويش پرداختند، تا سلخ ربيع الاول.
و چنان شد كه وقتي قرب بيامد، محمد بن عبد الله دبير خويش محمد بن عيسي را سوي بغا و وصيف فرستاده بود كه با وي بيامدند تا به نزد خانه محمد بن عبد الله رسيدند كه نزديك پل بود. جعفر كرد و ابن خالد برمكي به آنها رسيدند و هر كدام لگام يكيشان را گرفتند و گفتند: «شما را خواندهاند كه سوي اردوگاه برند كه قومي را براي شما فراهم آوردهاند تا كشته شويد.» پس، از آنجا بازگشتند و جمعي را فراهم آوردند و براي هر كس روزانه دو درم معين كردند و در منزلهاي خويش بماندند.
و چنان بود كه وصيف خواهر خويش سعاد را به نزد مؤيد فرستاده بود كه مؤيد در دامن او بوده بود، از قصر وصيف هزار هزار دينار كه آنجا زير خاك بود، در آوردند و آن را به مؤيد داد. مؤيد با معتز سخن كرد كه از وصيف راضي شود كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6240
رضايت خويش را بدو نوشت و وصيف خيمههاي خويش را به در شماسيه بپا كرد كه برون شود. ابو احمد پسر متوكل نيز در باره رضايت از بغا سخن كرد كه در باره رضايت به او نامه نوشت. كار بغا و وصيف آشفته شد و همچنان به بغداد بودند.
پس از آن تركان به نزد معتز فراهم آمدند و از او خواستند كه دستور دهد آنها را احضار كنند، گفتند: «آنها بزرگان و سران ما هستند» كه در اين باب به آنها نوشت.
بايكباك نامه را ببرد با نزديك سيصد مرد و در بردان بماند. هفت روز مانده از رمضان همين سال نامه به نزد آنها فرستاده شد. به محمد بن عبد الله نيز نوشت كه آنها را بازدارد.
بغا و وصيف دبيران خويش احمد بن صالح و دليل بن يعقوب را به نزد محمد بن عبد الله فرستادند كه از او اجازه بگيرند. سپاهي از تركان سوي آنها آمدند و در مصلي فرود آمدند. وصيف و بغا و فرزندان و سوارانشان با نزديك چهار صد كس برون شدند و بنهها و عيال خويش را در خانههايشان به جاي نهادند. مردم بغداد آنها را دعا گفتند، آنها نيز مردم بغداد را دعا گفتند.
ابن طاهر، محمد بن يحيي واثقي و بندار طبري را به در شماسيه و در بردان فرستاده بود كه آنها را باز دارند كه از در خراسان رفتند و آنجا رسيدند اما دبيران آنها ندانستند تا وقتي كه محمد بن عبد الله به احمد و دليل گفت: «دو يار شما چه كردند؟» احمد بن صالح گفت: «وصيف را در منزلش به جاي نهادم.» گفت: «هم اكنون حركت كرد؟» گفت: «نميدانستم» و چون وصيف به سامرا رسيد، احمد بن اسرائيل به روز يكشنبه نه روز مانده از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6241
شوال اين سال، سحرگاه به نزد او رفت و مدتي به نزد وي بود. آنگاه به نزد بغا رفت و مدتي آنجا بماند، آنگاه به خانه خلافت رفت. وابستگان فراهم آمدند و چنان خواستند كه آنها را به مرتبتهايشان باز برند كه اين، پذيرفته شد و كس به نزد آنها فرستاده شد كه حضور يافتند و به مرتبتي كه پيش از رفتنشان به بغداد داشته بودند، برده شدند و دستور داد كه املاكشان را پس دهند و خلعت آن مرتبتها را به آنها داد.
پس از آن معتز برنشست و سوي دار العامه رفت و وصيف و بغا را به كارهايشان گماشت. ديوان بريد را نيز چنانكه از پيش بوده بود به موسي پسر بغاي كبير سپرد و موسي آنرا پذيرفت.
سخن از فتنهاي كه ميان سپاه بغداد و ياران محمد بن عبد الله بود
در ماه رمضان همين سال ميان سپاه بغداد و ياران محمد بن عبد الله نبرد شد.
در آن وقت سر سپاه ابن خليل بود. چنانكه گفتهاند سبب نبرد آن بود كه معتز به محمد بن عبد الله نوشته بود كه غله سال دويست و پنجاه و دوم روستاهاي بادوريا و قطربل و مسكن و غيره را هر دو پيمانه [1] به سي و پنج دينار بفروشد.
و چنان بود كه معتز بريد بغداد را به مردي سپرده بود به نام صالح پسر هيثم.
برادر صالح به روزگار متوكل از خواص اوتامش بوده بود، به روزگار مستعين كار اين صالح بالا گرفت. وي از جمله كساني بود كه در سامرا اقامت داشتند و از مردم مخرم بود. پدرش جولا بوده بود، پس از آن به نخ فروشي پرداخته بود. وقتي كار صالح بالا گرفت برادرش به نزد وي آمد.
وقتي صالح به بغداد بود بدو نوشته شد كه آن نامه را بر سرداران مردم بغداد چون
______________________________
[1] كلمه متن: كر، مقياس وزن قديمي معمول در عراق برابر شصت پيمانه (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6242
عتاب بن عتاب و محمد بن يحيي واثقي و محمد بن هرثمه و محمد بن رجاء و شعيب بن عجيف و امثالشان بخواند كه نامه را بر آنها بخواند كه پيش محمد بن عبد الله رفتند و بدو خبر دادند.
محمد بن عبد الله دستور داد كه صالح بن هيثم را احضار كردند و بدو گفت: «براي چه بيخبري من چنين كردي؟» و تهديد كرد و سخنان درشت با وي گفت و به سرداران گفت: «منتظر بمانيد تا من در اين باب بينديشم و تصميم خويش را با شما بگويم.» سرداران بر اين قرار از نزد محمد بن عبد الله برفتند. پس از آن مزدوران و شاكريان و نوبتيان بيامدند، ده روز رفته از ماه رمضان، و بر در محمد بن عبد الله فراهم شدند و مقرريهاي خويش را ميخواستند. به آنها خبر داد كه در پاسخ نامهاي كه در باره مقرريهاي سپاه بغداد نوشته بود نامه خليفه آمده كه اگر مزدوران را براي خويشتن گرفتهاي مقرريهايشان را بده و اگر براي ما گرفتهاي ما را به آنها نياز نيست.
وقتي اين نامه به محمد رسيد پس از آشوب سپاهيان دو هزار دينار براي آنها برون آوردند و براي پرداخت نهادند كه آرام گرفتند.
سپس به روز يكشنبه يازده روز رفته از ماه رمضان با علمها و طبلها فراهم آمدند و بنزد در حرب و در شماسيه و غيره سرا پردهها و خيمهها بپا كردند و خانههايي از حصير و ني بساختند و شب را آنجا به سر كردند و صبحگاهان جمعشان بسيار شد.
ابن طاهر گروهي از خواص خويش را شب در خانه نگهداشت و به هر كدام دو درم داد اما چون صبح شد از خانه وي سوي آشوبگران رفتند و با آنها شدند. ابن- طاهر سپاه خويش را كه از خراسان با وي آمده بودند فراهم آورد و آنها را مقرري دو ماهه داد. به سپاهيان قديمي بغداد نيز به سوار دو دينار و به پياده يك دينار داد و خانه خويش را پر از مرد كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6243
چون روز جمعه شد گروهي انبوه از آشوبگران با سلاح و علمها و طبلها بر در- حرب فراهم آمدند، سرشان يكي بود به نام عبدان پسر موفق كه كنيه ابو القاسم داشت از ثبتشدگان ديوان عبد الله بن يحيي خاقاني. و چنان بود كه ديوان عبدان جزو ديوان وصيف بود كه به بغداد آمد و خانهاي را كه داشت به يكصد هزار دينار فروخت و به سامرا رفت و وقتي كه شاكريان در باب العامه بپاخاستند با آنها بود كه سعيد حاجب، پانصد تازيانه به او زد و وي را بداشت به مدتي دراز، سپس آزاد شد.
وقتي فتنه مستعين رخ داد عبدان به بغداد شد، اين آشوبگران بدو پيوستند و ترغيبشان كرد كه مقرريها و عقب افتادههاي خويش را طلب كنند و تعهد كرد كه سر و مدبر كارشان باشد. اين را از او پذيرفتند و به روز جمعه و روز پنجشنبه نزديك سي دينار بر آنها خرج كرد، براي غذايي كه فراهم ميكرد، و هر كس از آنها كه چيزي داشتند و نيازمند خرج وي نبودند به خانه خويش ميرفتند.
وقتي روز جمعه شد گروهي بسيار از آشوبگران فراهم آمدند و مصمم شدند سوي شهر شوند و به نزد امام جماعت روند و وي را از نماز كردن و دعاي معتز گفتن باز دارند.
پس با آرايش از خيابان در حرب برفتند تا به در شهر رسيدند، در خيابان باب- الشام. اين ابو القاسم بر هر دري ميگذشت گروهي از آشوبگران را از نيزهدار و شمشير دار آنجا مينهاد كه درها را حفظ كنند تا كسي از آنجا براي پيكارشان برون نشود.
وقتي به در شهر رسيد گروهي بسيار با آنها وارد شدند و ما بين دو در و طاقها جاي گرفتند، لختي آنجا بماندند و جمعي از خودشان را كه نزديك سيصد كس بودند با سلاح به جلو خان مسجد جامع شهر فرستادند. گروهي انبوه از عامه نيز با آنها برفتند و در جلو خان بايستادند. آنگاه به نزد جعفر بن عباس امام جماعت رفتند و بدو گفتند كه او را از نماز كردن باز نميدارند اما از دعاي معتز گفتن باز ميدارند. جعفر به آنها گفت كه بيمار است و توان ندارد كه براي نماز برون شود كه از نزد وي برفتند و به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6244
در اسد بن مرزبان رفتند و خياباني را كه به درب الرقيق ميرسيد پر كردند و گروهي را بر در كوچه سليمان بن ابي جعفر گماشتند، آنگاه به آهنگ پل از خيابان آهنگران برفتند.
ابن طاهر گروهي از سرداران خويش را كه حسين بن اسماعيل و عباس بن قارن و علي بن جهشيار و عبد الله بن افشين از آن جمله بودند با جمعي از سواران سويشان فرستاد كه با آنها سخن كردند و به ملايمت پسشان زدند، اما سپاهيان و شاكريان به- آنها حمله بردند كه ضمن آن گروهي از سرداران ابن طاهر را زخمدار كردند و اسب ابن قارن و ابن جهشيار و يكي از مزدوران شامي، عبيد الله بن يحيي، را به نام سعيد ضبابي گرفتند و يكي را به نام ابو السنا زخمي كردند و آنها را از پل براندند تا به در عمرو بن مسعده رسانيدند.
وقتي كساني از آشوبگران كه بر سمت شرقي بودند ديدند كه يارانشان ياران محمد را از پل بر كنار كردهاند، تكبير گفتند و هجوم بردند كه ميخواستند سوي ياران خويش عبور كنند.
ابن طاهر كشتياي مهيا كرده بود كه در آن خار بود و ني، كه در آن آتش افروزد و به طرف پل بالا بفرستد، چنين كرد و بيشتر كشتيهاي پل را بسوخت و آنرا ببريد و سوي پل ديگر شد كه مردم سمت غربي بكشتي رسيدند و آنرا غرق كردند و آتشي را كه در كشتيهاي پل افتاده بود خاموش كردند و مردم بسيار از سمت شرقي به سمت غربي عبور كردند و ياران ابن طاهر را از دالان عمرو بن مسعده براندند و به در ابن طاهر رسيدند. شاكريان و سپاهيان به دالان عمرو بن مسعده شدند و تا نيمروز از دو گروه نزديك به ده كس كشته شد. جمعي از غوغاييان و عامه سوي جايگاهي رفتند كه آنرا جايگاه نگهباني ميگفتند، بر سر پل از سمت غربي بنزد اطاقي كه آنرا بيت الرفوع ميگفتند در را شكستند و هر چه در آن بود از اقسام كالا به غارت رفت. بر سر آن با همديگر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6245
درآويختند از كالاي آن كه بسيار بود و گرانقدر چيزي به جا نگذاشتند.
وقتي ابن طاهر ديد كه سپاهيان بر ياران وي چيره شدهاند هر دو پل را بسوخت و بگفت تا دكانهايي را كه بر در پل نزديك كوچه سليمان بود از راست و چپ بسوزند. چنين كردند و كالاي بسيار از آن بازرگانان در آن بسوخت، ديوارهاي جايگاه نگهباني نيز بسوخت.
وقتي دكانهاي را آتش زدند، آتش ميان دو گروه حايل شد. در اين هنگام سپاهيان تكبيري رسا گفتند. آنگاه به اردوگاه خويش رفتند كه بر در حرب بود. حسين بن اسماعيل با جمعي از سرداران و شاكريان به در شام رفت و به نزد بازرگانان و عامه بايستاد و آنها را از ياري دادن سپاهيان سرزنش كرد و گفت: «اينان براي نانشان نبرد ميكردند و معذور بودند، اما چرا شما چنان كرديد و شاكريان را بر ضد امير كه از نزد شما ميخواست رفت ياري كرديد و سنگ انداختيد.» پس از آن محمد بن ابي عون به نزدشان شد و با آنها سخناني نظير اين گفت و بنزد ابن طاهر بازگشت.
سپاهيان آشوبگر در جاها و اردوگاه خويش بماندند. جمعي از ثبتشدگان ديوان به ابن طاهر پيوستند، وي همه ياران خويش را فراهم آورد و تا چند روز بعضي را در خانه خويش نهاد و بعضي را در خياباني كه از پل به خانه وي ميرسيد، آنها را آرايش جنگ داد مبادا سپاهيان باز به او هجوم بردند، اما بازنگشتند.
چنانكه گويند يكي از روزها كه ابن طاهر از بازگشت آنها هراسان بود دو تن از آشوبگران كه از وي امان گرفته بودند به نزد وي شدند و خلل گاه ياران خويش را به او خبر دادند. ابن طاهر بگفت تا دويست دينار به آنها دادند. آنگاه پس از وقت نماز عشا به شاه پسر ميكال و حسين بن اسماعيل دستور داد كه با جمعي از ياران خويش به در حرب روند. آنها با ابو القاسم، سالار قوم، و ابن خليل كه از ياران محمد ابن ابي عون بود خدعه كردند و آنجا رسيدند. ابو القاسم و ابن خليل به وقتي كه آن دو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6246
كس با يكي ديگر به نام قمي به نزد ابن طاهر رفته بودند و شاكريان از آنها پراكنده شده بودند از بيم جان خويش به سويي رفته بودند. شاه و حسين به جستجوي آنها برفتند تا از در انبار برون شدند و سوي پل بطاطيا روان شدند.
گويند: ابن خليل از آن پيش كه به پل بطاطيا رسند مقابل آنها رسيد و به آنها و كساني كه همراهشان بودند بانگ زد كه اينان كيستند؟ آنها نيز به او بانگ زدند و چون بشناختشان به آنها حمله برد و تني چند از ايشان را زخمدار كرد. او را در ميان گرفتند و ميان قوم افتاد، يكي از ياران شاه با نيزه به او زد و بر زمينش افكند. علي بن جهشيار شكم وي را كه روي زمين افتاده بود با نيزه دريد، آنگاه وي را كه رمقي داشت بر استري ببردند اما پيش از آنكه او را به نزد ابن طاهر برسانند جان داد.
شاه بگفت تا او را در دهليز [1] خانه حكومت، در آبريزگاه افكندند. تا وقتي كه او را به سمت شرقي بردند.
اما عبدان بن موفق به منزل خويش شد و در آنجا در محلي نهان شد. وي را بنمودند كه گرفتندش و به نزد ابن طاهر بردند. شاكرياني كه بنزد در حرب بودند پراكنده شدند و به خانههاي خويش رفتند. عبدان بن موفق را در قيد سي رطلي نهادند پس از آن حسين بن اسماعيل سوي زنداني رفت كه وي در آنجا بود، در دار العامه، و بر كرسياي نشست و او را پيش خواند و از او پرسيد كه آيا كسي او را برانگيخته يا آنچه را كرده از نزد خويشتن كرده؟
عبدان گفت كه هيچكس او را برنينگيخته بلكه وي يكي از شاكريان است كه نان خويش را ميخواسته.
حسين به نزد ابن طاهر رفت و اين را با وي بگفت. طاهر بن محمد و برادرش به قسمت دروني دار العامه رفتند و كساني از سرداران را كه شب در آنجا مانده بودند با حسين بن اسماعيل و شاه بن ميكال احضار كردند، عبدان را نيز احضار كردند
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6247
كه دو كس او را برداشتند و بياوردند، كسي كه با وي سخن كرد حسين بود، بدو گفت:
«تو سالار قومي؟» گفت: «نه، فقط يكي از آنها هستم كه هر چه ميخواستند من هم ميخواستم.» حسين وي را دشنام گفت.
حرب بن محمد گفت: «دروغ گفتي تو سالار قومي، ما ترا ديديم كه بنزد در حرب و درون شهر و بنزد باب الشام آنها را آرايش ميدادي.» گفت: «من سالارشان نبودم، فقط يكي از آنها هستم كه هر چه ميخواستند من نيز ميخواستم.» حسين باز او را دشنام داد و گفت تا او را سيلي بزنند كه زدند. آنگاه بگفت تا او را بكشند كه او را با غلهايش كشيدند تا از آنجا برون بردند و هر كه بدو رسيد دشنامش گفت.
طاهر بن محمد به نزد پدر خويش رفت و خبر عبدان را با وي بگفت پس از آن عبدان را بر استري سوي زندان بردند. ابن خليل را نيز در زورقي نهادند و به سمت شرقي بردند و بياويختند. بگفت تا عبدان را برهنه كردند و يكصد تازيانه، از گرهگاه آن، به او زدند. حسين ميخواست او را بكشد به محمد بن نصر گفت: «چطور است پنجاه تازيانه به تهيگاهش بزنيم؟» محمد گفت: «اينك ماهي جليل القدر است و روا نيست كه با وي چنين كني.» پس بگفت تا او را زنده بياويختند، بر نردباني ببردند تا بر پل بياويختند و با طنابها بستند. از آن پس كه آويخته شد آب خواست. حسين آب را از او منع كرد.
گفتند: «اگر آب ننوشد ميميرد.» گفت: «در اين صورت آبش دهيد.» پس، آبش دادند و تا بعد از پسين همچنان آويخته بود، پس از آن زنداني شد و همچنان به زندان بود تا دو روز و روز سوم به وقت نيمروز بمرد. دستور داد تا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6248
وي را بر داري كه ابن خليل را آويخته بودند بياويزند و ابن خليل را به كسانش دادند كه به گور شد.
در رجب اين سال معتز، مؤيد برادر خويش را از تصدي خلافت از پي خويش خلع كرد.
سخن از اينكه چرا معتز، مؤيد را از تصدي خلافت خلع كرد؟
سبب آن، چنانكه به ما رسيده، اين بود كه علاء بن احمد عامل ارمينيه پنج هزار دينار بنزد ابراهيم مؤيد فرستاد كه كار خويش را با آن سامان دهد اما ابن فرخانشاه كس فرستاد و آنرا بگرفت. مؤيد تركان را بر ضد ابن فرخانشاه برانگيخت اما مغربيان با آنها مخالفت كردند. معتز كس به نزد دو برادر خويش مؤيد و ابو احمد فرستاد و آنها را در جوسق بداشت. مؤيد را به بند كرد و در اطاقي تنگ نهاد و تركان و مغربيان را عطيه داد. كنجور حاجب مؤيد را بداشته كرد و پنجاه تازيانه به او زد. ابو الهول نايب وي را نيز پانصد تازيانه زد و او را بر شتري بگردانيدند آنگاه از او و از كنجور رضايت آورد كه به منزل خويش رفت.
گويند: معتز برادر خويش را چهل تازيانه زد. آنگاه خلع شد، در سامرا به روز جمعه هفت روز رفته از رجب. در بغداد نيز به روز يكشنبه يازده روز رفته از رجب خلع شد و رقعه وي را به خط خودش در باره خلع خويشتن گرفتند. پس از آن شش روز و به قولي هشت روز مانده از رجب اين سال، ابراهيم بن جعفر معروف به مؤيد درگذشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6249
سخن از سبب درگذشت مؤيد، ابراهيم بن جعفر
گويند: يكي از زنان ترك به نزد محمد بن راشد مغربي رفت و بدو خبر داد كه تركان ميخواهند ابراهيم مؤيد را از بداشتگاه درآرند. محمد برنشست و سوي معتز رفت و اين را با وي بگفت كه موسي بن بغا را پيش خواند و از او پرسش كرد.
موسي انكار كرد و گفت: «اي امير مؤمنان آهنگ آن داشتند كه ابو احمد بن متوكل را درآرند، از آن رو كه در پيكاري كه بود با وي انس گرفته بودند، اما مؤيد را نه.» و چون روز پنجشنبه شد، هشت روز رفته از رجب، معتز، قاضيان و فقيهان و شاهدان و سران را دعوت كرد و مرده ابراهيم مؤيد را كه اثري يا زخمي بر آن نبود، به نزد آنها آورد.
سپس او را بر خري به نزد مادرش، اسحاق بردند- كه مادر احمد نيز بود- و كفن و حنوط نيز با وي فرستاد و دستور داد كه به گورش كنند و ابو احمد را به اطاقي كه مؤيد در آن بوده بود انتقال داد.
گويند: مؤيد را در لحاف سموري پيچيدند آنگاه دو طرف آنرا گرفتند تا جان داد.
بقولي وي را بر تخته برفي نشانيدند و تختههاي برف اطراف وي چيدند كه از سرما بمرد.
در شوال همين سال احمد بن محمد، مستعين، كشته شد.
سخن از خبر كشته شدن مستعين، احمد بن محمد
گويند: وقتي معتز، مصمم شد مستعين را بكشد، نامه وي در باره ادبار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6250
مستعين به محمد بن عبد الله طاهري رسيد و بدو دستور داد كه متصديان كمك خويش را به روستاها فرستد. پس از آن نامهاي از معتز به ابن طاهر رسيد، همراه خادمي به نام سيما كه دستور يافته بود به منصور بن نصر، عامل واسط بنويسد كه مستعين را بدو تسليم كند. مستعين مقيم واسط بود و ابن ابي خميصه و پسر مظفر بن سيسل و منصور بن نصر و متصدي بريد بر او گماشته بودند. محمد نوشت كه مستعين را بدو تسليم كنند، پس از آن چنانكه گفتهاند احمد بن طولون ترك را با سپاهي فرستاد كه شش روز مانده از ماه رمضان مستعين را حركت داد و سه روز رفته از شوال او را به قاطول رسانيد.
به قولي احمد بن طولون گماشته بر مستعين بود و ابن طاهر، سعيد بن صالح را براي آوردن مستعين فرستاد كه سعيد سوي مستعين شد و او را بياورد.
به قولي از آن پس كه ابن طولون مستعين را به قاطول برد سعيد در آنجا وي را از ابن طولون گرفت. پس از آن نيز در باره كارشان اختلاف هست. بعضيها گفتهاند كه سعيد او را در قاطول كشت و فرداي روز كشتن وي كنيزكانش را احضار كرد و گفت:
«مولاي خويش را بنگريد كه مرده است.» بعضي ديگر گفتهاند كه سعيد و ابن طولون، مستعين را به سامرا بردند، آنگاه سعيد وي را به خانه خويش برد و شكنجهاش كرد تا بمرد.
به قولي با وي بر زورقي نشست. گروهي نيز با او بودند. وقتي برابر دهانه دجيل رسيد، سنگي به پاي مستعين بست و او را در آب افكند.
از يك طبيب نصراني به نام فضلان كه با مستعين بوده بود آوردهاند كه گفته بود: «وقتي مستعين را ميبردند با وي بودم، وي را از راه سامرا ميبردند. وقتي به نهري رسيد موكب و علمها و جماعتي را بديد. به فضلان گفت: برو ببين اين كيست؟
اگر سعيد باشد به خدا جان من برفت.» فضلان گويد: به طرف آغاز سپاه رفتم و از آنها پرسش كردم. گفتند: «سعيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6251
حاجب است.» بنزد وي رفتم و بدو خبر دادم. وي در محلي بود و هم محمل وي زني بود. گفت: «انا لله و انا اليه راجعون، به خدا جانم برفت.» و من كمي از نزد وي عقب رفتم.
گويد: آغاز سپاه بدو رسيد كه مقابل وي ايستادند. وي را پياده كردند.
دايهاش را نيز، و با شمشير ضربتي بدو زدند كه فرياد زد. دايهاش نيز فرياد زد، پس از آن كشته شد. وقتي كشته شد سپاه بازگشت.
گويد: من به آن محل رفتم، وي را كشته ديدم، در شلواري بود و سر نداشت، زن نيز كشته شده بود و چند ضربت بر او بود، از خاك نهر بر آنها ريختم تا نهانشان كرديم، آنگاه برفتيم.
گويد: سر مستعين را بنزد معتز بردند. به وقتي كه شطرنج بازي ميكرد، بدو گفتند: «اينك سر مخلوع.» گفت: «بگذاريدش آنجا.» وقتي از بازي فراغت يافت سر را خواست و در آن نگريست. آنگاه بگفت تا به خاكش كردند و بگفت تا پنجاه هزار درم به سعيد دادند و به كمكهاي بصره گماشته شد.
از يكي از غلامان مستعين آوردهاند كه وقتي سعيد مقابل وي رسيد او را پياده كرد و يكي از تركان را بر او گماشت كه خونش را بريزد. از او خواست كه مهلتش دهد تا دو ركعت نماز كند. جبهاي به تن داشت. سعيد به آن شخص ترك كه به كشتن وي گماشته شده بود گفت كه پيش از كشتنش جبه را از او بخواهد، ترك چنين كرد و چون در ركعت دوم سجده كرد او را بكشت و سرش را بريد. دستور داد به گورش كنند و جايش نهان ماند.
محمد بن مروان در باره مؤيد و ستايش معتز شعري گفت به اين مضمون:
«تويي كه وقتي دنيا بلرزد آنرا نگهدارد «اي نگهدار دين و دنيا بهنگام لرزش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6252
«رعيت كه خداي ترا براي آن نگهدارد «اميد دارد كه عدالت تو به دورانهاي دراز «براي وي باقي بماند.
«به پيكاري نه آسان، پرداختي «و اقبال تو چشمهاي بود كه فرو نميرفت «تو نخستين سر نبودي كه دنباله با وي خيانت كرد «سر تو بودي و پيمان شكن دنباله بود «اگر آنچه را تدبير كرده بود انجام گرفته بود «ملك و اسلام از دست رفته بود «ميخواست دنياي ما را به هلاكت و نابودي دهد «و هم هلاكت و نابودي دين ميخواست «وقتي ميخواست از سر سفاهت جستن كند «امام عدل بر او جست «تيري به تو انداخت كه به تو نرسيد «هر كه به تو تير افكند، تيرش به او باز ميگردد.
«تو قرابت وي را رعايت كردي «اما او قرابت و حرمت ترا رعايت نكرد.
«همانند رفتار نكوي تو «هيچ برادر با برادر نكرد «ما شاهد اين بوديم و از آن بدور نبوديم.
«تو به پيكاري خستگيانگيز سرگرم بودي «و او مقابلهاي را كه بدان وادارش كرده بودي، «بزحمت تحمل ميكرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6253
«اي صاحب بخشش، به او بي تقاضا عطا داده ميشد «و اي عطا بخش، هر چه را ميخواست به او ميدادي.
«نكويي تو با وي از پدرش بيشتر بود.
«در كار نكويي برادر نبودي، پدر بودي «نشستگاه وي به نزديك تخت شاهي بود، «اما از پس نزديكي از آن دوري گرفت.
«در نعمتها بود كه زوال پذيرفت، «دري داشت كه زيارتگاه كسان بود «اكنون بسته شد.
«اكنون تنها شد در صورتي كه دنبالههاي وي «بيست هزار بودند كه به دستهها «از پي وي بودند.
«آن صفها كه به وقت آمدن و رفتن وي «برايش بپا ميايستاد كجا شد؟
«از پس لجاج و نخوت به زبوني افتاد «چونان ماهياي كه بي آب مانده باشد.
«بيعت او را از گردنها برداشتي «و ديگر خطيب به هنگام خطبه دعاي او نميگويد «از پس امارت بدو لقبي دادي اما خداي امارت وي را به لقب منحصر كرد.
«جامه عزت بدو پوشانيدي كه آنرا سبك گرفت «و محفوظ نداشت و از او برگرفته شد «بسا نعمتها كه داشتي و وي را در آن انباز ميكردي «و خداي به سبب عملهايش وي را از آن برون كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6254
«وي را چون چراغي ديدم كه شعلهاي داشت «اما براي وي نه نور به جا نهادي نه شعله «ابراهيم، طناب صفا و طناب دوستي را «بريد كه گسيخته شد.
«اي قرين بخشش هيچكس را مؤاخذه نميكني «تا وقتي پيمان شكني و خلل را در او آشكار ببيني.
«من از ستايش بني عباس صاحب حرمتم «كه ستايش بني عباس حرمت من است.
«اي بني عباس پرهيزگاري چنانتان ادب آموخت «كه قرشيان از شما ادب آموختند.
«هر كه در باره ستايش شما اختصار كند، «ستايش خداي را كه در آن مختصر گوي، نيم.»
سخن از كار معتز با مردم بغداد
از ابو عبد الرحمن فاني آوردهاند كه جواني از مردم سامرا، از پرداختههاي يكي از مردم آنجا از زبان تركان بدو چنين املا كرده بود كه وقتي خلافت به معتز رسيد و خداي قيام به كار بندگان خويش را در مشرقها و مغربها و دشت و دريا و شهر و باديه و دشت و كوه بدو سپرد از بدگزيني و فتنه مردم بغداد غمين شد.
پس المعتز بالله دستور داد تا گروهي از آنها را كه ذهن صافي و طبع رقيق و پندار لطيف و خوي درست و غريزه نكو دارند و عقلشان با مشورت كمال يافته احضار كنند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6255
آنگاه امير مؤمنان گفت: «اين گروه را ميبينيد كه نفاقشان شيوع يافته و كارشان بالا گرفته، غوغاييان، سفلهاند و فرومايگان بيخرد، كه اختياري ندارند و از تميز بر كنارند. به سبب اعمال بدشان، افتادن در خطا را نكو يافتهاند، هر چه بسيار باشند اند كند، و چون ياد شوند مذمت شوند. دانستهام كه براي رهبري سپاهها و بستن مرزها و قوام كارها و تدبير اقليمها مردي بايد كه چهار صفت در او به كمال رسيده باشد: دورانديشياي كه به هنگام رخدادها، حقيقت مبدأ آنرا بجويد، و دانشي كه وي را از تهور و غرور در كارها بدارد و جز به وقت فرصت اقدام نيارد، و شجاعتي كه حادثات سخت و پياپي آنرا كاستي ندهد، و بخششي كه به سبب آن بذل اموال گزاف را به هنگام لزوم آسان گيرد.
«و سه صفت ديگر آنكه در پاداش دادن ياران شايسته، شتاب كند و با متجاوزان و منحرفان سختي كند و براي رخدادها آماده باشند كه از حادثات روزگار ايمن نتوان بود.
«و دو صفت ديگر آنكه حاجت از رعيت بردارد و ميان نيرومند و ناتوان به مساوات حكم كند.
«و يك صفت ديگر آنكه بيدار كارها باشد و كار امروز به فردا نيفكند.
«اينك راي شما چيست كه من از وابستگان خويش مرداني به مقابله آنها برگزيدهام كه هر كدامشان سختسرند با عزم درست كه از گشايش مغرور نشود و از سختي حيرت نيارد، از پشت سر خويش بيم نيارد و از مقابل خويش هراس نكند، چونان مار خطي باشد در زير سنگ كه اگر تحريكش كنند حمله كند و چون نيش زند جان بگيرد. لوازمش مهياست و خشم وي سخت. با گروه اندك با سپاهي مقابله كند.
با دلي از آهن استوارتر به جستجوي انتقام باشد و سپاهها او را نشكند، شوكتش پرتوان است و نابود كننده جانها، هر چه را بجويد بيابد و هر كه بگريزد از او جان نبرد. بصير است و روشندل، حريص رغبت نباشد و از حادثات ناتوان نشود، اگر عهده كند كفايت كند، اگر وعده كند وفا كند. در پيكار دلير باشد و به گفتار پايبند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6256
يار خويش را به كار آيد. در نبردگاه شوكتش نمايان باشد، از حريف برتر باشد.
كشمكش جوي را ناتوان كند و هماورد را خسته كند و دوست را نيرو بخشد.» يكي از قوم به نزد وي بپاخاست و گفت: «اي امير مؤمنان، خداي فضائل ادب را در تو فراهم آورده و ميراث نبوت را خاص تو كرده و عنان حكمت را به دست تو داده و از كرامت نصيب وافرت بخشيده، فهم رسايت داده و خاطرت را به علوم گرانقدر و صفا منور كرده كه بيان، روشنگر دل است. اي امير مؤمنان به خدا فهم تو آنچه را كه بينصيبان از نعمت و بركت و فضيلت و شرف طبعت از آن غافلند، دريافته و حكمت به زبان تو روان شده. آنچه گفتي صواب است و آنچه فهم كردهاي حق است بيكاستي. تو اي امير مؤمنان يگانه دهري و بي همتاي دوران كه اوج فضيلت وي به وصف نيايد و شرف و بزرگواري وي به حصر نباشد.» آنگاه امير مؤمنان دستور داد تا ياران وي را بر نواحي، منشور دهند و آنها را بر موي و پوست و خون دشمنان مطلق العنان كرد. وقتي محمد بن- عبد الله از آنچه در باره نواحي فرمان كرده بود خبر يافت نامهاي نوشت كه نسخه آن چنين است:
«اما بعد، گمرهي هوس شما را از راي درست بگردانيده و به را خطا كشانيده، اگر حق را بر خويشتن تسلط داده بوديد و آنرا بر خويشتن فرمانروا كرده بوديد به راه نصرتتان ميبرد و ظلمات حيرت را از شما ميبرد. اينك اگر مايل صلح باشيد، خونهاي خويش را محفوظ ميداريد و معاش خويش را مرفه ميكنيد و امير مؤمنان از جرم خطاكارتان ميگذرد و نعمت كافيتان ميدهد. اگر به سركشي خويش ادامه دهيد و آرزو، اعمال بدتان را بر شما چيره كند آماده پيكار از جانب خدا و پيمبري وي باشيد، از آن پس كه دستاويز از شما گرفته و حجت بر شما تمام شده.
اگر هجومها آغاز شود و آتش پيكار افروخته شود و آسياي آن به گردش افتد و شمشيرها، بندهاي پيكار خواهان را ببرد و نيزهها، راغبان آن را از پاي بيندازد، بانگ
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6257
پيكار برآيد و دليران در هم آويزند و جنگ دندان نمايد و پرده از آن برگيرد، گردن اسبان درهم افتد و دليران سوي سركشان حمله برند، خواهيد دانست كه كدام يك از دو گروه در مقابل مرگ سرسختترند و به هنگام پيكار پر صلابتتر، كه در آن وقت عذري نپذيرند و فديهاي نگيرند. هر كه اعلام خطر كرد عذر از ميان برداشت.
و زود باشد كه ستمكاران بدانند كه در كجا سرنگون ميشوند.» نامه محمد بن عبد الله به تركان رسيد و به پاسخ نامه وي چنين نوشتند:
«تصور باطل به صورت حق بر تو نمودار شده و گمرهي را به تو رشاد وانموده چون سرابي در بياباني كه تشنه آنرا آب پندارد و چون به نزد آن شود چيزي نيابد.
اگر به عقل خويش باز روي برهان بصيرت بر تو روشن شود و مايه شبهه از تو برود، اما از روش حقيقت گشتهاي و روي بگردانيدهاي كه طبع تو دستخوش حيرت شده و در كار استماع بانگ حق و پيوستن بدان، چون آن كسي كه شيطانش در زمين به گمرهي برده و حيران شده. به دينت قسم اي محمد وعده و وعيد تو به ما رسيد كه نه به تو نزديكترمان كرد و نه از تو دورترمان كرد، كه جستجوي يقين، مكنون ضمير ترا مكشوف داشت و ترا چون آن كس يافت كه به راه خويش برق را بس پندارد و چون راهش را روشن كند در آن برود و چون تاريك شود بماند. به دينت قسم اگر كار سركشي تو پا گرفته و اندك آرزويي يافتهاي، كارت به سختي ميكشد و سپاهياني سوي تو آريم كه تاب آن نياري و ترا از آنجا با زبوني برون كنيم كه از جمله حقيران شوي. اگر در انتظار نامه امير مؤمنان نبوديم كه معلوممان دارد به تبعيت آن چه كنيم كار را يكسره ميكرديم و شمشيرهاي كنده شده را به نيام ميكرديم و آنجا را زير و رو ميكرديم كه پناهگاه شترمرغان و ماران و بومان شود. ترا از نزديك بانگ داديم و اگر زندهاي به گوش تو رسانيديم و اگر اجابت كني رستگار شوي و اگر جز گمرهي نخواهي ترا بدان خوار كنيم و به زودي پشيمان خواهيد شد.» در نخستين روز رجب اين سال ميان مغربيان و تركان نبردي بود از آن رو كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6258
در اين روز مغربيان با محمد بن راشد و نصر بن سعيد فراهم آمدند و جوسق را از تركان گرفتند و از آنجا برونشان كردند و به آنها گفتند: «هر روز خليفهاي را ميكشيد و يكي ديگر را خلع ميكنيد و وزيري را ميكشيد.» و چنان بود كه تركان به عيسي بن فرخانشاه تاخته بودند و او را زده بودند و اسبانش را گرفته بودند. وقتي مغربيان تركان را از جوسق برون كردند و بيت المال را از تصرف آنها برون آوردند پنجاه اسب را كه تركان بر آن مينشسته بودند گرفتند. تركان فراهم آمدند و به تركاني كه در كرخ و دور بودند پيام دادند و با مغربيان مقابل شدند كه يكي از مغربيان كشته شد، مغربيان قاتل را گرفتند. غوغاييان و شاكريان به كمكشان شتافتند و تركان به ضعف افتادند و تسليم مغربيان شدند. جعفر بن- عبد الواحد ميان دو گروه صلح آورد و توافق كردند كه حادثهاي نيارند و در هر جا از جانب يكي از دو گروه كسي باشد، يكي نيز از گروه ديگر باشد و مدتي كوتاه بر اين قرار ببودند.
وقتي تركان خبر يافتند كه مغربيان بر محمد بن راشد و نصر بن سعيد فراهم آمدهاند، تركان نيز به نزد بايكباك فراهم آمدند و گفتند: «به طلب اين دو سر ميرويم، اگر به آنها دست يافتيم، هيچكس ديگر نيست كه سخني گويد.» محمد بن راشد و نصر بن سعيد در آغاز همان روز كه تركان قصد تاختن به آنها را داشتند فراهم آمده بودند. پس از آن به منزلهاي خويش رفته بودند و خبر يافته بودند كه بايكباك به منزل ابن راشد شده. پس محمد بن راشد و نصر بن سعيد به خانه محمد بن عزون رفتند كه به نزد وي باشند تا تركان آرام گيرند، سپس به جمع خويش بازگردند. يكي براي بايكباك خبرچيني كرد و او را سوي آن دو رهنمون شد.
به قولي ابن عزون يكي را وادار كرد كه بايكباك و تركان را به آن دو رهنمون شد كه تركان آنها را گرفتند و كشتند. خبر به معتز رسيد و خواست ابن عزون را بكشد اما در باره وي با معتز سخن كردند كه او را به بغداد تبعيد كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6259
در همين سال محمد بن علي را از بغداد به سامرا بردند با جمعي از طالبيان كه ابو احمد، محمد بن جعفر علوي، از آن جمله بود. ابو هاشم داود بن قاسم جعفري را نيز با آنها ببردند و اين هشت روز رفته از شعبان همين سال بود.
سخن از اينكه چرا محمد بن علي و ديگر طالبيان را از بغداد به سامرا بردند؟
چنانكه گفتهاند سبب آن بود كه يكي از طالبيان با جمعي از سپاهيان و شاكريان از بغداد به ناحيه كوفه رفته بود. در آن روزگار كوفه و سواد آن جزو عمل ابي الساج بود كه در بغداد بود و ابن طاهر با وي سخن داشت كه سوي ري رود.
چون ابن طاهر خبر يافت كه مرد طالبي از بغداد به ناحيه كوفه رفته به ابو الساج گفت كه سوي عمل خويش به كوفه رود. و او نايب خويش عبد الرحمن را به كوفه فرستاد.
پس از آن ابو الساج، ابو هاشم جعفري را با جمعي از طالبيان همراه وي در بغداد بديد كه با وي در باره آن طالبي كه سوي كوفه رفته بود سخن كردند. ابو الساج به آنها گفت: «به او بگوييد، از من دوري گيرد كه او را نبينم.» وقتي عبد الرحمن نايب ابو الساج سوي كوفه شد و وارد آنجا شد سنگ به طرف وي انداختند تا وارد مسجد شد كه گمان بردند وي براي نبرد علوي آمده است.
به آنها گفت: «من عامل نيستم، بلكه يكي هستم كه مرا براي نبرد بدويان فرستادهاند.» كه از وي دست بداشتند و در كوفه بماند.
و چنان بود كه معتز، ابو احمد، محمد بن جعفر طالبي، را كه گفتم با جمعي از طالبيان به سامرا برده شد، به ولايتداري كوفه گماشته بود و اين از پس آن بود كه مزاحم بن خاقان آن مرد علوي را كه براي نبرد وي به كوفه رفته بود هزيمت كرده بود و از پيش به جاي خود ياد آن رفت. چنانكه گفتهاند اين ابو احمد در نواحي كوفه تباهي كرد و مردم را آزار كرد و مالها و ملكهايشان را بگرفت. وقتي نايب ابو الساج در كوفه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج14، ص: 6260
اقامت گرفت با اين بود احمد علوي خدعه كرد، با وي مؤانست كرد چندان كه با وي در خوردن و نوشيدن يار و همدم شد. پس از آن با وي به گردش سوي يكي از بستانهاي كوفه رفت. عبد الرحمن ياران خويش را آماده كرده بود و شبانگاه ابو احمد را به بند كرد و به هنگام شب در بند بر استران دخول [1] ببرد تا در اول ماه ربيع الاخر به بغداد رسانيد.
وقتي او را بنزد محمد بن عبد الله برد، وي علوي را به نزد خويش بداشت سپس از او كفيل گرفت و آزادش كرد. پس از آن نامههائي از حسن بن زيد همراه برادرزاده محمد بن علي عطاري به دست آمد كه خبر آن را براي معتز نوشتند، نامه آمد كه وي را همراه عتاب بن عتاب بفرستند، آن طالبيان را نيز بفرستند، كه همه را با پنجاه سوار فرستادند. اين ابو احمد و ابو هاشم جعفري و علي بن عبيد الله علوي را نيز فرستادند.
كسان در باره علي بن عبيد الله گفتهاند كه وي اجازه خواست كه به منزل خويش رود، به سامرا، چنانكه گفتهاند محمد بن عبد الله بدو اجازه داد و هزار درم نيز داد كه به نزد وي از تنگدستي شكوه كرده بود و ابو القاسم با كسان خويش بدرود گفت.
به قولي سبب بردن ابو هاشم آن بود كه ابن كرديه و عبد الله بن داود به معتز گفتند اگر در باره فرستادن داود بن قاسم به محمد بن عبد الله نامه نويسي، او را نميفرستد.
بدو بنويس و بگوي كه ميخواهي وي را براي سامان كار طبرستان آنجا فرستي، و چون به نزد تو شد در باره وي بينديشي. بدين ترتيب او را فرستادند و ناخوشايندي براي وي رخ نداد.
در اين سال حسن بن ابي الشوارب قاضي القضاة شد و چنان بود كه محمد بن- عمران ضبي، ادب آموز معتز، كساني را براي كار قضا