کتاب فارسنامه ابنبلخی ۳
بخش سوم
بر اساس متن مصحح لسترنج و نیکلسن
و حاشیه نویسی در زیر مطالب همین صفحه است.
. . . ادامه دارد و بازنویسی می شود . . .
فصلی در ذکر پارس کی در اسلام به کجا مضاف کردند
اشاره
در روزگار ملوک فرس، پارس [۱]، دار المک ایشان بود و از [۱۲۰f ] حدّ جیحون تا آب فرات، بلاد فرس خواندندی، یعنی شهرهاء پارسیان و از همه جهان، خراج و حمل آنجا بردندی، امّا چون اسلام ظاهر گشت و پارس گرفتند، آن را از مضافات عراق گردانیدند، به حکم آنک لشکر اسلام چون بیامدند، مقام به دو جای کردند: یکی کوفه و دیگری بصره و ازین هر دو جای، ظهور کردند و جهان گرفتند، آن ولایت را به نام این شهر، باز خواندند کی لشکر اسلام از آنجا بیامدند و بگرفتند، چنانک لشکر کوفه، قهستان و اعمال اصفهان و ری تا
______________________________
[۱]. مملکت فارس یک قسمت بزرگ از ممالک جنوبی قسمتهای ایران است و کنارههای آن را در روزگارها به اختلاف گفتهاند، مثلا اگر بلوک را مهرمز و ناحیه فلّاحی را که در این نزدیکی، از جمع فارس موضوع گشته، باز از توابع فارس شماریم، در ازای این مملکت از جاشک موغستان عباسی تا بندر محمره فلاحی ۲۳۳ فرسخ کاروانی و ۲۱۵ فرسخ جغرافی است و پهنای این مملکت از خیرآباد نیریز تا بندر بوشهر دشتستان ۹۸ فرسخ کاروانی و ۸۴ فرسخ جغرافی است … اما عرض و طول فارس یعنی دوری آن از خط استوا و گرینیچ بر این وجه است که عرض اوایل و مبادی جنوبی این مملکت، مانند جاشک .. از خط استوا ۲۵ درجه و ۲۰ دقیقه است و عرض اواخر و منتهای فارس از جانب شمال مانند «گندمان» سر حدّ شش ناحیه، ۳۱ درجه و ۴۳ دقیقه است. پس ابتدای فارس بر رأی متقدمین از اقلیم دویم باشد و انتهای آن از اقلیم سیم است اما بر رأی انگلیسیها که آبادی زمین را به ۳۰ اقلیم گرفتهاند، گندمان در اقلیم چهارم باشد و طول مبادی فارس از جانب مشرق و جنوب ۵۷ درجه و ۴۸ دقیقه است و از جانب مغرب و شمال ۴۸ درجه و ۱۳ دقیقه است از گری نیچ. (فارسنامه ناصری به تصحیح دکتر رستگار فسائی، ص ۸۹۹). در حدود العالم (قرن چهارم) حدود فارس چنین است: «ناحیتی است کی مشرق وی،
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۲۸۳
دامغان و طبرستان بگشادند و آن ولایتها را جمله «ماه الکوفه»، گویند و در قبالهها چنین نویسند.
و لشکر بصره، بحرین و عمّان و تیز و مکران و کرمان و پارس و خوزستان و دیگر اعمال و دیار عرب کی متّصل آن است بگرفتند و آن ولایتها را «ماه البصره» گویند و در قبالهها چنین نویسند.
و پارس از مضافات بصره است به حکم آنک لشکر بصره گشادند و آن را «ماه البصره [۱]» گویند و در قبالهها چنین نویسند.
______________________________
ناحیت کرمان است و جنوب وی، دریای اعظم و مغرب، رود طاب است کی میان پارس و خوزستان بگذرد و بعضی از حدود سپاهان است و شمال وی بیابان پارس است از کرگس کوه». (ص ۱۳۰).
حمد اله مستوفی مینویسد: طولش از قومشه تا قیس، صد و پنجاه فرسنگ و عرض از یزد تا حوز سیصد و بیست فرسنگ، مساحتش هجده هزار فرسنگ باشد. (ص ۱۱۳ نزهه القلوب).
[۱]. لسترنج، مینویسد: «پس از آنکه مسلمین با سپاهی از اهل بصره آنجا (نهاوند) را فتح کردند آن شهر و ولایت آن، به «ماه البصره» موسوم گردید زیرا خراجی که از آن شهر حاصل میشد، به معاش کسانی که در بصره از بیت المال، مستمری دریافت میداشتند، اختصاص داشت مانند خراج دینور که به معاش اهل کوفه اختصاص داشت و از این جهت دینور را «ماه الکوفه» میگفتند. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۱۲ و ۲۱۳). در لغت نامه دهخدا آمده است: «نواحیی که ما امروز همدان و کرمان شاه و دینور و نهاوند و پیشکوه گوییم، در قدیم کشور ماه مینامیدند و در ویس و رامین این لفظ استعمال شده است که باقی مانده «ماد» و «مای» قدیم است که مرکز مملکت مادی باشد. عرب بعد از فتح این قسمت از ایران، این لفظ را به کار بردند، منتهی به دو ماه قایل شدند و برای ماه نیز معنی دیگری که بعد در مکتب جغرافیا معمول گردید، تصور کردند و گفتند «ماه الکوفه» و «ماه البصره» و مجموع را «ماهات» نام نهادند. از ماه کوفه مرادشان دینور و کرمانشاهان تا حلوان بود و از ماه بصره مرادشان نهاوند و صیمره بود. مرحوم معین مینویسد: «مسکن قوم ماد را نیز ماه مینامیدند و همین کلمه است که در پهلوی و پارسی و نیز در تعریب «ماه» شده. ابو ریحان در کتاب الجماهر (ص ۲۰۵) نوشته: ماه عبارت است از زمین جبل و «ماهین» عبارت است از ماه بصره که دینور باشد و ماه کوفه که نهاوند باشد و اغلب به آن دو «ماه سبذان» را افزایند: زمین ماه یک سر باد ویرانچو دشت ریگ و چون شور بیابان / (ویس و رامین)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۲۸۴
ارکان و حدود پارس
بسط پارس و اعمال آن صد و پنجاه فرسنگ طول است، در صد و پنجاه فرسنگ عرض.
ارکان پارس و شکل ولایت پارس، چنان افتاده است کی قسمت حدود شرقی و غربی و شمالی و جنوبی، بر چهار رکن میافتد، نه بر چهار حدّ و مثال آن مربّعی است کی هر زاویه از آن، به یکی از حدود میرسد برین جمله کی بر حاشیه این ورقه صورت کرده آمده است و فرق میان ارکان و حدود آن است کی ارکان، چهار زاویه مربّع باشد و حدود، چهار پهلوء باشد، درین مربّع کی صورت کرده آمده است؛ [۱۲۱f ] و [اگر] در شکل پارس، کی برزده [۱] شده است، تأمّل افتد، تحقیق این معنی معلوم گردد و ارکان پارس این است:
[۱]. رکن شمالی، متأخّم [۲] اعمال اصفهان است و سرحدّ میان پارس و اصفهان، ایزد خواست و یزد و ابرقویه و سمیرم.
[۲]. رکن شرقی، متأخّم اعمال کرمان است بر صوب سیرجان و سرحدّ
______________________________
[۱]. برزدن: به معنی رقم زدن، نوشتن بر بالا یا روی چیزی. در جایی دیگر در فارسنامه ابن بلخی آمده است: «بیّاعان … قیمت عدل بر آن نهند و رقم برزنند …»
[2]. متأخّم: آنچه که حدّش به حدّی دیگر متصل است.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۲۸۵
آن، رودان است و این رودان، از اعمال پارس بود امّا به عهد سلطان شهید ألب ارسلان- قدّس اللّه روحه- چون میان پارس و کرمان، حدّ مینهادند، این رودان با کرمان گذاشت، در روزگار قاوورد. [۱]
[۳]. رکن جنوبی به دریاست کی بر حدود کرمان است و سرحدّ آن نواحی هزو [۲] و سیف است بر ساحل دریا.
[۴] رکن غربی، متأخّم اعمال خوزستان است، بر صوب دریاء عمّان، سرحدّ، ارّجان [۳] است و ارّجان از اعمال پارس است امّا چون با کالیجار کناره شد [۴]، عامل آنجا یکی بود «وزیر ابو العلاء» نام، و با «هزار اسپ [۳]»، یکی شد و ارّجان بدو داد و چون هزار اسپ، خوزستان ضمان میکرد به ابتداء این دولت قاهره- ثبّتها اللّه- ارّجان، در جمله آن اعمال گرفت.
______________________________
[۱]. پسر مهین چغری بیک سلجوقی که به ولایت طبسین و نواحی کرمان رسید و سپس با ملک شاه جنگید و شکست خورد و اسیر شد و او را مسموم کردند و دو فرزندش را کور ساختند. (ص ۱۲۷، راحه الصدور).
[۲]. حمد اله مستوفی مینویسد: «هزو و ساویه دودیه است و چند دیه دیگر که در آن حدود است ساحلیّاتاند و از توابع دولتخانه قیس است و بغایت گرمسیر است». (ص ۱۲۰ نزهه القلوب).
[۳]. ارجان: ارگان یا ارغان: شهری است بزرگ و خرم با خواسته بسیار و نعمت فراخ و هوایی درست، به روستای وی چاهی آب است، کی ژرفی آن به همه جهان نتوانند دانست و از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود و از این شهر دوشاب نیک خیزد. (حدود العالم ص ۱۳۳). اصطخری مینویسد چاهی دارد یک آسیاوار آب از او برون میآید و کشت ایشان را آب دهد. مردمان این قریه گویند که بسیار جهد کردیم تا به رسن و سنگ اندازه قعر آن بدانیم، ممکن نشد. (مسالک و ممالک ص ۱۳۲).
[۴]. نام یکی از اتابکان لرستان است که در قرن ششم میزیسته و در اواخر آن قرن به حکومت رسیده و لوای استقلال برافراشته است و پس از وی گروهی از فرزندانش نیز در آن دیار حکومت کردند. (تاریخ گزیده، چاپ لیدن، ص ۵۳۸ تا ۵۴۴).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۲۸۶
صفت کورتهاء [۱] پارس
اشاره
ولایت پارس [را] پنج کوره است، [۲] هر کورتی به پادشاهی کی نهاد آن کورت، به آغاز، او کرده است، باز خواندهاند. برین جملت:
[۱]. کوره اصطخر [۲] کوره دارابجرد [۳] کوره اردشیر خوره [۴] کوره شاپور خوره [۵] کوره قباد خوره. و هر کورتی [را] ازین پنج کورت، چند شهر و نواحی است چنانک یاد کرده آید:
کوره اصطخر
اصل این کوره، اصطخر است و این اصطخر، اول شهری است کی در پارس کردهاند و آن را گیومرث [۳] بنا کرده است و بسط این [۱۲۲f ] کوره، جمله، پنجاه فرسنگ طول است در پنجاه فرسنگ عرض [۴]. و حدّ این کوره، از یزد تا هزار درخت
______________________________
[۱]. کوره، معرّب خره است به معنای شهرستان، ناحیه و جمع آن کور است. در فارسنامه ناصری آمده است: «پادشاهان ایران مملکت فارس را پنج بهر نموده، هر بهری را کوره یا خوره میگفتند و فارسیان گفتهاند کوره و خوره در اصل به معنی نوری است که از جانب خدای تعالی فایض بر بندگان میشود که بوسیله آن قادر بر ریاست و بزرگی شوند، پس نام قصبهای از مملکت فارس گردید.». (ص ۸۹۹).
[۲]. تنها مقدسی است که فارس را به جای پنج کوره به شش کوره تقسیم کرده است به این ترتیب که ناحیه اطراف شیراز را یک کوره جداگانه و مستقل شمرده است. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۶۸).
[۳]. در شیراز نامه زرکوب نیز همین مطلب آمده است. (ص ۱۶).
[۴]. در شیراز نامه: «بسط آن پنجاه و پنج فرسخ است.» (ص ۱۶). حمد اله مستوفی نیز مینویسد «… در ملک فارس پیش از اصطخر هیچ عمارتی نبود،
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۲۸۷
در طول و از قهستان تا نیریز در عرض و شهرهاء این کوره این است :
یزد [۱] و اعمال آن چون: میبد و نایین و کثه [۲] و فهرج [۳] و غیر آن، جمله از پارس است و ابتداء حدّ کوره اصطخر است و آب آن، همه از کاریزها باشد و هواء آن معتدل است امّا به حکم آنک بر کنار بیابان است، میل به گرمی دارد و میوهها از همه انواع باشد امّا هیچ، بیشتر از انار نیست و انار میبد [۴] نیکوتر است و به فهرج خربزهها بود نیکو و شیرین و بزرگ [و هندویانه بدآن مرتبه که دو، از آن] خربزه، بر چهار پایی نهند. و از آن ناحیت ابریشم خیزد از آنچ درخت توت
______________________________
است، این کوره بدان شهر، باز خوانند از یزد تا هزار درخت در طول و از قهستان تا نیریز در عرض، از توابع آن کوره است. اصطخر از اقلیم سیم است طولش از جزایر خالدات فج ک و عرض از خط استوا، ک. به قولی کیومرث بنیاد کرد و به روایتی پسرش اصطخر نام و هوشنگ عمارت بر آن افزود و جمشید به اتمام رسانید چنانکه از حدّ خفرک تا آخر را مجرد مسافت چهارده فرسنگ طول آن بود و عرض ده فرسنگ …». / (ص ۱۲۰ نزهه القلوب).
[۱]. باید در نظر داشت که در دوره خلفا شهر یزد و ولایت آن روذان (بین «انار» جدید و بهرام آباد) قسمتی از کوره اصطخر و جزء ایالت فارس محسوب میشد ولی بعد از هجوم مغول، یزد، جزء استان جبال گردید (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۶۸).
[۲]. در نزهه القلوب: شهر کهنه و در نسخهای کثه حومه است (ر ک ص ۱۸۸). ولی «کث و کثه» به نظر میرسد که درستتر باشد زیرا اصطخری نیز کثه را ذکر میکند. (آثار تاریخی یزد، ص ۲۱۴). لسترنج میگوید: یزد در قدیم کثه نامیده میشد و یاقوت «کث» را بین میبد و یزد میداند و برخی آن را به معنی زندان گرفتهاند و هنوز قریهای در نزدیکی یزد به نام «کشنویه» وجود دارد. (آتشکده یزدان، آیتی، ص ۳۰).
[۳]. فهرج در پنج فرسخی یزد، معرب فهره است. (آتشکده یزدان، عبد الحسین آیتی). «پهره» هم گفته شده است. (ص ۲۱۴ آثار تاریخی یزد). فهرج را از نقاطی دانستهاند که در آنجا میان اعراب و ایرانیان جنگ واقع شد. (همانجا ص ۲۱۳).
[۴]. میبد شهری کوچک است و به آب و هوا و حاصل مانند یزد. (نزهه القلوب، ص ۷۴).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۲۸۸
بسیار باشد، و جام [ه] هاء دیبا و مشطی [۱] و فرخ [۲] و مانند این نیکو کنند، از آنچ همه گوسپندان، بز باشند و پوست آن قوی بود.
و مردم آن ولایت همه اهل سنّت و جماعتاند و سخت پارسا و سدید باشند و نقد [۳] ایشان [را] «زر امیری» گویند، کی سه دینار از آن دیناری سرخ ارزد.
آورد [۴] بزرگ و کوچک: مرغزاری است طول آن سی فرسنگ در عرض سه فرسنگ و ناحیتی است درین مرغزار همه دیهها، ملکی و خراجی به قطع [۵] گذارند و حومه آن نواحی بجّه [۶] است و هوای آن سردسیرست به غایت، چنانک درخت و باغ نباشد و در صحرا و کوه همه چشمههاست. دیهی است ملکی هم از آن ناحیت و سر حدّ آن نواحی این دیه است و جمله [۱۲۳f ] آبادان است.
و دیه گوز [۷] و آباده و شورستان و بسیار دیههاء دیگر، ازین ناحیت است.
______________________________
[۱]. در اینجا به معنی نوعی جامه آمده است و مرحوم دهخدا اظهار نظر کردهاند که ظاهرا مشطبی درست است که نوعی جامه خط دار است. (دهخدا). در فرهنگ البسه مسلمانان، این واژه را نیافتم.
[۲]. احتمالا باید «فرجی» باشد که نوعی از قبای بیبند گشاد و در پیش آن بعضی تکمه افزایند و بیشتر بر فراز جامه پوشند. گشت نام آن دریده فرجیآن لقب شد فاش از مرد نجی / (مولوی)
ز چکمه و فرجی خرمی است قاری راخنک تنی که وی از همبران خود شاد است
(نظام قاری) و (ر ک ص ۳۰۹ فرهنگ البسه: فرجیّه و فراجی.)
[۳]. سکّه رایج.
[۴]. حمد الله مستوفی مینویسد: «مرغزار آورد، اکنون به کوشک زرد معروف است، علفزاری خوب و طویل و عریض است و چشمههای بسیار دارد و هوایش سرد است و علفش در غایت سازگاری و از دیههای بزرگ در آن حوالی دیه بجه و طمیرخان.». (ص ۱۳۴ نزهه القلوب).
[۵]. مقطوع.
[۶]. ر ک نزهه القلوب، ص ۱۳۴.
[۷]. از شیراز تا گوز، از حساب تیر مردان چهار فرسنگ. (نزهه القلوب ص ۱۸۹). حمد الله مستوفی، در ضمن شرح مسافات طرق مینویسد: از ایزد خواست تا دیه «گردو» هشت فرسنگ. (ص ۱۸۵، نزهه القلوب). مسلما این دیه گرد و همان گوز بوده است.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۲۸۹
کورد و کلّار : کورد [۱] شهرکی است و کلّار [۲] دیهی بزرگ و ناحیتی با آن میرود و جمله، غلّه بوم [۲] است و هواء آن سردسیر است به غایت. و آب هاء روان است و منبع رود کر، از آنجا است و آبادان است.
اسفیدان [۳] و قهستان: هم مانند کورد است و سردسیر است سخت. و آنجا شکفتی است محکم در کوه.
یزد خواست [۴] و دیه گوز و شورستان و آباده [۵] و دیهها کی بر آن صوب است، همه سردسیر است و غلّه بوم و هیچ میوه نباشد و آب روان و چشمه باشد، الّا شورستان کی آب شور بود.
خبرز [۶] و سروات [۷]: شهرکی است و نواحی بسیار دارد
______________________________
[۱]. حمد الله مستوفی مینویسد: کورد: شهرکی است و کلار دیهی بزرگ و ناحیتی با آن میرود و جمله غلّه بوم است و هوای سرد دارد. (ص ۱۲۴، نزهه القلوب). و آب کر فارس از ولایت کلار برمیخیزد. (همانجا ص ۲۱۸) لغت کلال در کردی به معنی بستر رود خانه است. (سفرنامه ابو دلف ص ۱۱۶).
[۲]. غلّه زار.
[۳]. اسفیدان شهرکی کوچک است و حصاری دارد و قهستان، دیهی بزرگ است و هر دو سرد سیرند و در کوه آنجا غاری عظیم و محکم است که ایشان را در ایّام مخوف، پناه باشد. (ص ۱۲۲ نزهه القلوب).
[۴]. یزد خواست، در اصل ایزد خواست است و سه ده در فارسی بدین نام است ۱. حومه آباده اقلید ۲. حومه لارستان ۳. حومه شیراز ولی در اینجا مقصود اولی است. (بهروزی، فارسنامه، ص ۱۴۵، ح ۱).
[۵]. «باید دانست که در فارس دو آباده است یکی آباده اقلید که همین آباده است و دیگری طشک». (ح ۳ ص ۱۴۵ فارسنامه، بهروزی). در فارسنامه ناصری آمده است که: بلوک آباده اقلید در جانب شمالی شیراز، محدود است از جانب مشرق به بلوک ابرقوه و از جانب شمال به توابع اصفهان و از جانب مغرب به بلوک سرحد چهار دانگه و سرحد شش ناحیه و از جانب جنوب به بلوک قونقری … در ازای این بلوک از اقلید تا امن آباد بیست فرسخ، پهنای آن از کشکان تا قریه چنار دو فرسخ و نیم و نام قصبه این بلوک نیز آباده است و اقلید از توابع اوست و این قصبه نزدیک به ۴۴ فرسخ شمالی شیراز است و عرض آن یعنی دوری از خط استوا ۳۱ درجه و ۱۲ دقیقه و طول آن یعنی دوری از گرینیچ ۵۲ درجه و ۱۸ دقیقه است … (فارسنامه ناصری، تصحیح دکتر منصور رستگار فسایی، ص ۱۲۳۹).
[۶]. «خبرز، شهری کوچک است و هوای معتدل و آب روان دارد و غلّه و میوه بسیار دارد و آبش از رود کر است و در آنجا غلّه و انگور بسیار بود و مواضع بیشمار از توابع آنجاست، حقوق دیوانیش بیست و پنجهزار و پانصد دینار است …» (نزهه القلوب، ص ۱۲۳).
[۷]. در حدود العالم: «سرواب» (ص ۱۳۵) نزهه القلوب: سروات
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۲۹۰
بآن، [۱] حومه آن است و هواء آن سردسیرست معتدل، و آبهاء آن روان است و چشم [ه] هاست و میوه بسیار باشد از هر نوعی و آبادان است و حومه [۱] آن جامع [۲] و منبر دارد.
خبرک [۳] و قالی [۴]: خبرک، دیهی بزرگ است و قالی مرغزاری است و هواء آن سردسیر خوش است و نخجیرگاه است و آب آن رود، آبی خوش گوار و آبادان است و دیه خوار هم آنجاست و آب و هواء آن همچنان است و قلعهیی دارد معروف به قلعه خوار.
مایین شهرکی است در میان کوهستان افتاده در زیر گریوهیی و سر راه است و سردسیر است و آب روان خوش دارد و غلّه و میوه خیزد، نه بسیار و مردم آنجا بیشتر دزد باشند و عوان.
[۵] [۱۲۴f ] ابرقویه [۶]: ابرقویه، شهرکی است و نواحی دراز و هواء آن معتدل است
______________________________
در نسخههای مختلف آن سرواه، سروار، سبزوار، (ص ح ۱/ ۱۲۳).
[۱]. شاید به جای «بان» … و سروات حومه آن است، درستتر باشد.
[۲]. مقصود مسجد جامع (مسجد جمعه) است. (بهروزی، ح ۴ ص ۱۴۶ فارسنامه).
[۳]. خفرک یا خبرک است. در ساحل چپ رود سکان شهر خبر واقع است که قبر سعید برادر حسن بصری در آن قرار دارد. حمد الله مستوفی گوید خبر شهری است بزرگتر از کوار، قلعهای محکم دارد و آن را تیر خدای خوانند و جای دیگر گوید «قلعه تیر خدای به خبر است بر کوهی در غایت بلندی و بدین سبب آن را بدین نام خوانند.».
(سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۷۳).
[۴]. حمد الله مستوفی نیز در نزهه القلوب آن را قالی آورده و در نسخه بدل «فالی»، (نزهه القلوب، ص ۱۲۳ و ح ۲) حمد الله مستوفی مینویسد: مرغزار قالی (فالی، فول) بر کنار آب پر و آب افتاده است و جایی خرم، اما گیاهش به زمستان چهار پایان را موافق بود و به تابستان زیان دارد و طولش سه فرسنگ در عرض یک فرسنگ. (ص ۱۳۵، نزهه القلوب).
[۵]. سرهنگ دیوان، پاسبان- مأمور اجرای دیوان و حسبت. (معین)
[۶]. در حدود العالم به صورت برقوه آمده و نوشته است: شهری است با نعمت بسیار و در حوالی وی تلهاست بزرگ از خاکستر. (ص ۱۳۶) در صوره الارض آمده است که: شهری فراخ نعمت و پرازدحام و وسعت آن نزدیک به یک سوم اصطخر و بناهایش در هم آمده و اغلب همچون بناهای یزد دراز شکل است. ناحیهای بیآب و
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۲۹۱
دراز و هواء آن معتدل است و پارهیی از هواء یزد خنکتر باشد و آب، هم آب روان باشد و هم آب کاریز و غلّه بوم است و میوه، بسیار باشد. جایی، خوش است و هوا و آب درست. و هیچ جنسی دیگر از آنجا نخیزد و آبادان است و جامع و منبر دارد.
اقلید [۲]: شهرکی کوچک است و حصاری دارد و جامع و منبر دارد و هواء آن در سردسیر معتدل است و درست، و آب آن خوش است و روان و میوه باشد از هر نوعی، و غلّه بوم است و از آنجا جنسی دیگر نخیزد و آبادان است.
سرمق [۳] و ارجمان : شهرکی کوچک است و ناحیتی است و همه احوال آن همچنان اقلید است، امّا زردآلو است آنجا کی در همه جهان مانند آن نباشد. به شیرینی و نیکویی و زردآلو کشته، از آنجا به همه جایی برند و آبادان
______________________________
گیاه و، ص ۵۰) اصطخری میگوید: شهری است پر نعمت چند سه یک اصطخر باشد و هیچ درخت ندارد از دور آرند و نعمت فراوان بود. (ص ۱۱۲، مسالک و ممالک). و از سردسیرهای فارس است (همانجا، ص ۱۱۹) و به نزدیک ابرقو تلهای خاکستر است، عامه گویند آتش نمرود بوده است و غلط گویند کی درست آن است که نمرود و ملوک کنعان به زمین بابل بودهاند. (ص ۱۳۲، همانجا) و از ابرقو جامههای پنبه خیزد و حریر. (همانجا، ص ۱۳۴). در شیراز نامه ابرقو در شمال فارس و رکن شمالی آن است (ص ۱۵). اتابک ابو بکر در ابرقو، رباط مظفر را ساخت. (همانجا ص ۶۰). در شیراز نامه تفصیل انتها ض لشکر یاغی باستی در ابرقو آمده است (ر ک، ص ۸۹).
حمد الله مستوفی مینویسد: ابرقو از اقلیم سیم است در اول، در پایان کوهی ساخته بودهاند و «بر کوی» میگفتندی و بعد از آن بر صحرایی که اکنون است این شهر کردند، شهری کوچک است و هوای معتدل دارد و آبش هم از کارزیر است و از توابع آن است دیه مراغه … (ص ۱۲۲ نزهه القلوب).
[۲]. در حدود العالم این نام به صورت کلید و وکلیند آمده است (ص ۱۳۶) ابن حوقل آن را جزو ابرقو میداند.
(ص ۳۶، صوره الارض). و اصطخری آن را اقلید میخواند که به پارسی کلید خوانند. (ص ۹۸، مسالک و ممالک) و آن را از سردسیرهای فارس میداند (ص ۱۱۹).
[۳]. حمد الله مستوفی مینویسد: اقلید و سورمق و ارجمان: اقلید شهری کوچک است و حصاری دارد و هوایش معتدل است و آب روان دارد و در او از همه نوعی میوه هست و غله بوم است و سرمق هم شهری کوچک است و در همه حال مانند اقلید اما زردآلوی سرمق به غایت نیکو و شیرین است و آن را خشک کرده به بسیار ولایت برند و مواضع بسیار از توابع سرمق و اقلید و ارجمان است. (نزهه القلوب، ص ۱۲۲).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۲۹۲
است. [۱]
رون بزرگ و کوچک [۲]: مرغزاری است طول آن شانزده فرسنگ در عرض دو فرسنگ، و ناحیتی است درین مرغزار اقطاعی و ملکی و حومه آن باغ است و سردسیر است و آب بدو رود از چشمهها است و هیچ میوه نباشد و جز غلّه نباشد و از آنجا تا به گریوه مایین بگذرند، راه مخوف باشد از پیاده دزد، بیشترین دیههاء آن مختل است.
کامفیروز [۳]: ناحیتی است بر کنار [رود کر] و بیشهیی عظیم است، همه درختان بلّوط و زعرور [۴] و بید و معدن شیران است، چنانک هیچ جای [۱۲۵f ] مانند آن شیران نباشد به شرزهیی و چیرگی و هواء آن سردسیر است [۵] به اعتدال
______________________________
[۱]. سرمق در حدود العالم: «سرمه» است (ص ۱۳۶) مقدسی سرمق را به نام جرمق نوشته و گوید شهری است خوش ساخت در میان انبوه درختان میوهدار که آلوی آنجا به خوبی شهرت دارد و آن را خشک میکنند و به مقدار فراوان به خارج میفرستند. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۳۰۳).
[۲]. حمد الله مستوفی مینویسد: دشت رون نیکوست و آب روان و چشمههای فراوان دارد و هوایش سرد است و اندکی از مرغزار آورد کمتر است و رباط صلاح الدین وفول شهریار، در این صحرا است و آن علف نیز با چهارپا سازگار است، طول این علفزار هفت فرسنگ در عرض پنج فرسنگ است. (نزهه القلوب، ص ۱۳۴). اصطخری آن را از سردسیرهای فارس میداند. (ص ۱۱۹).
[۳]. کامفیروز، ناحیتی است بر کنار آب کر و در آن بیشه عظیم، شیر بسیار بود و سخت به قوّت باشند (نزهه القلوب ص ۱۳۴) و مرغراز تازه تازه است و علفش نیکوست، اما از بیم شیر آنجا چهارپا کم برند. (ص ۱۳۶) لسترنج مینویسد: مرکز آن بیضا بود. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۳۰۱).
[۴]. زعرور: گوجه وحشی- زالزالک. (معین).
[۵]. در فارسنامه ناصری آمده است که: «بلوکی است از سردسیرات فارس، هوایش از سردی مایل به اعتدال در جانب شمالی شیراز است و درازی آن از «جوزک ممو» تا قریه «گرمه» 9 فرسخ، پهنای آن از قریه «پالنگری» تا «دل خون» 5 فرسخ. محدود است از جانب مشرق به بلوک رامجرد و ابرج، از سمت شمال به بلوک سرحد چهاردانگه و از طرف مغرب به نواحی ممسنی و از جانب جنوب به بلوک بیضا …».
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۲۹۳
و آب، از رود است، آبی خوش گوار. و حومه آن [تیر مایجان] [۱] است و بیشترین دیههاء آن خراب است.
کمه [۲] و فاروق و سیرا [۳]: شهرکی است و دیههاء بزرگ و نواحی و هواء آن سرد است، معتدل، و آبهاء روان خوش دارد و میوهها باشد از هر نوعی و نخجیرگاه است و همه آبادان است و به حومه آن جامع و منبر است .
صاههها [۴] و هراه [۵]: دو شهرکاند، هواء آن معتدل است و آب روان اندک است و از صاهه آهن و پولاد خیزد و تیغها کنند و شمشیرها، چاهکی خوانند و هر دو آبادان است و جامع و منبر دارد.
______________________________
[۱]. احتمالا در فارسنامه ناصری این نام «لیرمنگان» و «لیرمنجان» است. (همانجا، ص ۱۴۵۲).
[۲]. در نزهه القلوب، کمین و فارق دو شهر است و توابع بسیار دارد و هوای معتدل و آب روان و غلّه و میوه بسیار بود و در آن حدود نخجیر بسیار است. (ص ۱۲۴). (و ر ک مسالک و ممالک: فاروق: ص ۹۹). در فارسنامه ناصری در ذکر نواحی خفرک سفلی آمده است: فاروق همان «پارو» است و کته ۳ فرسخ و نیم مشرقی [فتح آباد] است. (ص ۱۵۵۶).
[۳]. لسترنج این نام را در ترجمه فارسنامه «لسیرا» آورده است.
[۴]. در مسالک و الممالک: صاهک الکبری و صاهک الصغری (ص ۹۸). در صوره الارض صاهک (ص ۳۳). که امروز چاهک میگویند (ص ۲۴۶). لسترنج مینویسد نزدیک ساحل خاوری دریاچه بختگان در قرن چهارم دو شهر مهم بود یکی صاهک بزرگ و دیگری صاهک کوچک که به زبان فارسی چاهک گفته میشود. (ص ۲۹۹، سرزمینهای خلافت شرقی). حمد الله مستوفی هم: صاهک را شهری کوچک میخواند که معدن پولاد دارد و حاصلش غلّه است.
(ص ۱۲۳ نزهه القلوب).
[۵]. در مسالک و ممالک: هراه:. (ص ۹۸). حمد الله مستوفی نیز هرات آورده است. (ص ۱۲۳ نزهه القلوب).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۲۹۴
بوّان [۱] و مروست [۲] : بوّان، شهرکی است با جامع و منبر و مروست با آن رود و میوه بوم است، چنانک درختان آن مانند بیشه است و به اعمال کرمان، نزدیک است و هواء آن معتدل است و آبهاء روان دارد و آبادان است.
ابرج [۳]: دیهی بزرگ است در پایان کوهی افتاده، و این کوه پناه ایشان است و سراسر خانهها در آن کوه، کندهاند و آبی از سر کوه در میافتد، بسیار و آب آن ناحیت از آن است.
______________________________
[۱]. در مسالک و ممالک: «بوان: قصبه آن مریز جان است و از سردسیرهای فارس است. (ص ۹۸ و ۱۰۸ و ۱۱۹) یاقوت مینویسد: شعب بوّان در سرزمین پارس است و این همان جایگاهی است که درباره آن گفته شده است بهشتهای گیتی چهار است: غوطه دمشق و شعب بوان و سغد سمرقند و ابلّه … (ص ۳۸ برگزیده مشترک یاقوت):
«از دو فرسخی نوبندگان درّه معروفی که مسلمانان آن را یکی از جنات اربعه دنیا میشمردند یعنی شعب بوّان آغاز میشود که آبهای آن به رود کر واقع در ولایت اصطخر میریزد، طول این دره سه فرسخ و نیم و عرض آن یک فرسخ و نیم است، در خرّمی و شادابی آن را نظیری نبود به سبب آن. به گفته حمد الله مستوفی در میان دره رودی بزرگ روان است و بر هر دو طرف بر آن کوهها اکثر اوقات، از برف خالی نبود و در این عرصه مذکور قطعا از کثرت درختان آفتاب بر زمین نتابد و چشمه سارهای بسیار و آبهایش زلال است (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۸۵) شهری کوچک است و غله بوم و میوه روی و هوای معتدل و آب روان دارد» (نزهه القلوب، ص ۱۲۲).
[۲]. در مسالک و ممالک: «مروسف» (ص ۹۸) در نزهه القلوب: «مروست دیهی بزرگ است و همان صفات (بوّان را) دارد. (ص ۱۲۲، نزهه القلوب). در فارسنامه ناصری آمده است: بلوک مروست میانه شمال و مشرق شیراز، درازی آن از «تاج آباد» تا «مزرعه صحاف» 14 فرسخ پهنای آن از ۲ فرسخ، نگذرد محدود است از جانب مشرق و شمال به بلوک شهر بابک کرمان و از طرف مغرب به بلوک بوانات و از جانب جنوب به بلوک نیریز، از سرد سیرات فارس است و قصبه آن را مروست گویند و در اصل «مرو» بود برای تمیز از مرو خراسان آن را مرو شادان گفتند».
(فارسنامه ناصری، تصحیح دکتر رستگار فسایی، ص ۱۵۵۷).
[۳]. ابرج: در حدود العالم: ابرج (ص ۱۳۶) حمد الله مستوفی مینویسد: ابرج دیهی بزرگ است در پایان کوهی افتاده است و کوه پناه ایشان است چه تمامت آن خانهها در آن کوه کندهاند و آبشان هم از آن کوه فرود میآید. (ص ۱۲۱، نزهه القلوب). اصطخری آن را از توابع استخر میشمارد. فارسنامه ابن بلخی و حمد الله مستوفی آن را دهکدهای بزرگ شمردهاند قلعه آن، دز ابرج نام داشت … آن قلعه باغستانی نیز داشت و دارای مخازن عظیم آب بود. (ص ۳۰۲، سرزمینهای خلافت شرقی).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۲۹۵
اصطخر [۱] و مرودشت [۲]: اصطخر، در ایّام ملوک فرس، دار الملک ایشان بوده است و به آغاز، گیومرث چیزی بنا کرده بود و هر پادشاه کی مینشست بر آن زیادتی میکرد و طهمورث، بر خصوص، بسیار عمارت آن کرد و چون پادشاهی جهان به جمشید رسید، آن را به شهری عظیم، کرد چنانک [۱۲۶f ] بلوک آن، از حدّ خفرک تا آخر را مجرد بود، مسافت چهار فرسنگ در عرض ده فرسنگ، و سه قلعه [۳]: یکی، قلعه اصطخر، دوم، قلعه شکسته [۴]، سوم، قلعه
______________________________
[۱]. کوره اصطخر، تمام قسمت فارس شمالی را شامل میگردید. شهر اصطخر کرسی این ولایت محسوب میشد. اسم اصطخر را، اعراب بر شهری نهادند که در زمان ساسانیان، یونانیان آن را «پرسپولیس» مینامیدند. این شهر در کنار رود پلوار … در باختر خرابههای کاخ بزرگ هخامنشیان واقع بود. ابن حوقل در قرن چهارم میگوید: وسعت شهر استخر به یک میل میرسد و باروی آن اکنون خراب است. جلو دروازه شهر، پل خراسان بر روی رودخانه قرار دارد … مسلمانان از قبور و ابنیه معروف هخامنشی که عموما آنها را به جمشید و سلیمان پیغمبر نسبت میدهند، مطلب سودمندی ذکر نکردهاند. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۹۷).
[۲]. به قول فارسنامه ابن بلخی، نام مرودشت از «مرو» که یکی از محلات شهر استخر بوده و بعدها جای آن محله را بوستان جمشید واقع در زیر خرابه های تخت جمشید گرفته، مأخوذ شده است. (همانجا ص ۳۰۰).
[۳]. «… بر فراز کوههای شمال باختری اصطخر سه قلعه بود یکی اصطخر یار، دیگر قلعه شکسته و سوم قلعه شکنوان. این سه قلعه را روی هم سه گنبدان میگفتند آب قلعه اولی از درهای عمیق که جلو آن را سدّی بسته بودند میآمد و در این قلعه، عضد الدوله دیلمی آب انبارهای بزرگ ساخته بود که سقف آن بر فراز بیست ستون قرار داشت و هنگامی که دشمن قلعه را محاصره میکرد، آب آن انبارها برای مصرف هزار مرد که درون قلعه بودند، به مدت یک سال کفایت میکرد … رودخانه پلوار که جغرافی نویسان عرب آن را «فرواب» و ایرانیان «پرواب» گویند از شمال اوجان یا ازجان در قریه فرواب جوبارقان سرچشمه میگیرد و از بالای بازارگاه، به جنوب غربی متوجه میشود و به دره اصطخر و جلگه مرودشت میرسد … (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۹۸). در فارسنامه ناصری آمده است که: «مشهورترین قلعههای فارس است .. و این قلعه را جز یک راه نباشد و سر این کوه چندین هزار درب خانه را جا باشد. به ده بیست نفر مستحفظ، چندین فوج دشمن را دفع کند و چون در سر این قلعه تالاب بزرگی است، آن را به این نام گفتند.
عضد الدوله در حدود سال ۳۶۰ آب انباری بر فراز این کوه ساخت و ۴۰ پایه در آن قرار داد و بر این پایهها سقفی ببست تا آبش از تابش آفتاب فاسد نگردد و از این است که نوشتهاند عضد الدوله دریایی بر کوهی و کوهی بر دریا گذاشت …». (فارسنامه ناصری، تصحیح دکتر رستگار فسایی، ص ۱۶۲۱) و (ر ک شیراز نامه، بهمن کریمی، ص ۳۳).
[۴]. بعدا آن را «میان قلعه» گفتند ۲۰ فرسخ میانه شمال و مغرب فتح آباد در جلگاء مرودشت افتاده و این میان قلعه استخر و اشکنوان است (همانجا، ص ۱۶۳۱).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۲۹۶
تصویر تخت جمشید، جهت دیدن عکس به لینک زر مراجعه نمایید.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۲۹۷
شکنوان [۱]، در میان شهر نهاده بود و آن را سه گنبدان گفتندی و سرایی [۲] کرد آنجا، در پایان کوهی، کی در همه جهان مانند آن، نبوده است و صفه این سرای آن است، کی در پایان کوه، دکّهیی ساخته است از سنگ خارا، سیاه رنگ و این دکّه، چهار سو است، یک جانب در کوه پیوسته است و سه جانب، در صحراست و ارتفاع این دکّه مقدار سی گز، همانا باشد و از پیش روی دو نردبان بر آن ساخته است، کی سواران آسان بر آن روند، و بر سر آن دکّه، از سنگ خارا سپید به خرط کرده، چنانک از چوب مانند آن به کندهگری و نقّاشی نتوان کرد و سخت بلند است، آن ستونها، ستونی، بر شکل دیگر و نقش دیگر و از جمله آن دو ستون کی در پیش کی در پیش درگاه بوده است، مربّع است و از سنگی سپید کرده است مانند رخام، [۳] و در همه پارس از آن سنگ هیچ جای نیست و کس نداند کی از کجا آوردهاند و جراحت را نیک باشد چنانک پارههاء آن را برمیدارند و چون کسی را زخمی آید، آن را به سوهان بزنند و بر جراحت کنند، در حال ببندد [۴] و عجب در آن است تا آن سنگ را چگونه، از جای توان آورد کی هر ستونی را فزون از سی گز، گرد بر گرد، [۵] است در طول چهل گز زیادت، چنانک از دو یا سه پاره سنگ در هم ساخته و پس به صورت
______________________________
[۱]. در نزهه القلوب «اشکنوان». فرصت الدوله مینویسد: «قلعه اشکنوان … در میان کوهستان واقع است و از قلاع مشهوره فارس است بالای آن چشمهها و مراتع بسیار دارد قلعه مذکوره را تاریخی دیدم نوشته بود که نامش گزین بوده و اینکه گفتهاند پناه دلیران ایران زمین گل است و سپید و ستخرو گزین، مراد از قلعهای است که در ابرج است و آن را اشکنوان نیز میخوانند. (ص ۲۳۲، آثار عجم). تلفظ این نام را لسترنجshankavan آورده است. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۵۸۵).
[۲]. مقصود تخت جمشید است.
[۳]. مرمر.
[۴]. خون را بند میآورد.
[۵]. مقصود محیط هر ستون است. فارسنامه ابن بلخی ؛ متن ؛ ص۲۹۷
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۲۹۸
عکس قلعه اشکنون، نقاشی از فرصت شیرازی «نقل از آثار عجم»، بدلیل حجم این صفحات، عکسها در مطالب دیگر وبلاگ است،
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۲۹۹
براق [۱] برآورده، صورت براق چنین کرده است کی: رویش به روی آدمیان ماند با ریش و جعد و تاج بر سر نهاده و اندام و چهار دست و پای او همچنان گاو و دنبال او همچون دنب [۲] گاو و پس [۱۲۷f ] بر این همه ستونها، بنا کرده بوده است و اثر آن بناها، نمانده است امّا کودهاء [۳] گل، کنند و شویند و در میان آن، توتیاء [۴] هندی، یابند کی داروی چشم را شاید، و کس نداند کی آن چگونه در میان گل آمیخته شده است.
و هر کجا صورت جمشید به کندهگری کردهاند، مردی بوده است قوی، کشیده ریش، و نیکو روی و جعد موی [۵].
و در بعضی جایها صورت او کرده است و چنان است کی روی در آفتاب دارد و به یک دست عصایی گرفته است و به یک دست مجمرهیی دارد و بخور می سوزد [۵] و آفتاب را میپرستد.
و بر بعضی جایها صورت او کرده است کی به دست چپ، گردن شیری یا سر گوری یا سرون کرگدنی به دست گرفته است و به دست راست، خنجری و در اشکم آن شیر یا کرگدن زده.
و در آن کوه گرماوه کنده است در سنگ خارا با حوضهاء و پیوسته گرم باشد و آبی گرم از دیوار و سقف آن میزاید [۶] و این دلیل
______________________________
[۱]. در نزهه القلوب آمده است که: «… بر آنجا هر یک صورت براق مصطفی (۳) کردهاند، رویش به شکل آدمی با ریش مجعّد و تاج بر سر و دست و پا و دم بر صفت گاو و صورت جمشید به شکل سخت زیبا کرده بودند …). (ص ۱۲۱).
[۲]. دمب و دم.
[۳]. توده، پشته، خرمن.
[۴]. سرمه.
[۵]. مقصود با رعام شاهی خشایار شاست که شاه بر تخت نشسته است و عصایی در دست دارد …
[۶]. در نزهه القلوب آمده است: «… در آن کوه، گرمابهیی از سنگ کندهاند چنانکه آب گرمش از چشمه زاینده است و به آتش محتاج نمیشد و بر سر آن کوه دخمههایی عظیم بوده است که عوام آن را «زندان باد»
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۰۰
نقشه تجدید بنا شده صفّه تخت جمشید، بدلیل حجم این صفحات، عکسها در مطالب دیگر وبلاگ است،
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۰۱
است بر آنک چشمه گاه گوگرد بوده است و بر سر کوه دخمههاء عظیم کرده است و عوامّ آن را «زندان باد» میخوانند.
و این ناحیت مرودشت بعضی در میان اصطخر، محلّتهاء شهر بوده است و بیشترین، بستانهاء سرای جمشید بوده است،
و رود پرواب [۱]، رودی است معروف کی به اصطخر و مرودشت آید. آبی خوش و گواراست و هواء اصطخر، سردسیرست، معتدل مانند هواء اصفهان و این اصطخر به ابتداء اسلام چون بگشادند، یک دو بار غدر کردند و پس قتل عظیم رفت چنانک شرح داده آمده است به اوّل کتاب و خراب شد و بعد از آن به آخر عهد با کالیجار، [۲] وزیری [۳] بود و با یکی خلافی داشت و به ستیزه آن کس برفت و امیر قتلمش، با لشکری بآورد [۴] و باقی اصطخر بکندند و بغارتیدند و اکنون اصطخر دیهکی است [۱۲۸f ] کی در آنجا صد مرد باشند. و رود کر هم در میان مرودشت میآید و منبع آن از کلّار است و دریاء بختیگان افتد [۵] و صفت آن به
______________________________
گفتندی …» (ص ۱۲۱).
[۱]. رود پرواب (پلوار) که جغرافی نویسان عرب آن را «فرواب» و ایرانیان «پورواب» گویند. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۹۸).
[۲]. «… نقل است که شهر اصطخر تا بغایت معمور بود در عهد با کالیجار، امیری ظالم بود قتلمش، نام آن را غارت کرده و خراب گردانید …». (شیراز نامه، ص ۱۷) مدت سلطنت باکالیجار در خطه فارس چهار سال و شش ماه بود. (شیراز نامه، ص ۳۷).
[۳]. در اول عهد سلطنت او (با کالیجار)، ابو نصر وزیر، به واسطه خلافی که در خاطر داشت قتلمش را به شیراز آورد و در نواحی فارس به قدم آن لشکر خرابی چند به ظهور پیوست. (شیراز نامه، ص ۳۶). در فارسنامه ناصری آمده است:
در سال ۴۳۶ امیر باکالیجار پسر ابو شجاع سلطان الدوله پسر ابو نصر بهاء الدوله پسر امیر فنا خسرو عضد الدوله دیلمی، باز ماندگان شهر استخر را به شیراز بیاورد و خرابههای آن را هموار فرمود و در جای آن کشتکار نمود پس اثر از آن شهر جز تخت جمشید، باقی نگذاشت و در همین سال ابو کالیجار بارویی برگرد شیراز کشید. (ص ۹۰۲، فارسنامه ناصری، تصحیح دکتر رستگار فسایی).
[۴]. بیاورد.
[۵]. به دریای بختگان میریزد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۰۲
جای خویش کرده آید.
کوه نفشت [۱]، کی کتاب زند، کی زردشت آورد، آنجا نهاده بود، هم به نزدیک اصطخر است.
رامجرد [۲]: ناحیتی است بر کنار رود [کر] و بندی بر آب این رود کرده بودند، از قدیم باز، کی آب این ناحیت میداد و به روزگار فتور خراب شده بود و ناحیت را مجرد، مختلّ گشته، اکنون اتابک چاولی آن بند را عمارت کرد و ناحیت آبادان شد و آن را «فخرستان» نام نهاد و هواء این ناحیت، سردسیر معتدل است و غلّه بوم است و ریعی عظیم دارد و میوه نباشد.
______________________________
[۱]. همان «کوه نبشت» است. کوهی که بر آن نوشتهاند سنگ نبشتهها، شادروان استاد علی سامی مرقوم فرمودهاند:
«نویسنده معتقد است که دژ نبشت، جایی است که اوراق مذهبی در زمان هخامنشیان در آنجا نگهداری میشد و تنسر و هیربدان هیربد زمان اردشیر، ضمن کاغذ خود به پادشاه طبرستان به این عبارت «میدانی که اسکندر، کتاب دین ما، دوازده هزار پوست گاو به استخر بسوخت»، بدان اشاره کرد است. و در ارداویرافنامه به این مضمون:
«زند اوستا که در روی پوستهای گاو به خط زر نوشته شده بود، در استخر پایکان بود، در دفتر خانه، اهریمن پتیاره شوم، اسکندر بدکنش را بر آن داشت تا آن را بسوزاند». یا در دینکرد به این طور: «دارای دارایان همه اوستا و زند را چنانکه زردهشت از هرمز پذیرفته بود، نوشته و دو پچم (نسخه) یکی به گنج شایگان و یکی به دز نبشت فرمود نگاهداشتن.»، در جوار تخت جمشید نگاهداری میشد که به همراه حریق سال ۳۳۱ پیش از میلاد یکسره بسوخت و نابود گردید و ارتباطی به کعبه زردشت ندارد …» (ص ۴۳، جلد اول، تمدن ساسانی). بعضی نر کوه نفشت را صورت دیگری از کوه نقش گرفتهاند: «تصور میرود تحریفی روی داده باشد و کوه نقشت باشد یعنی کوهی که دارای نقوش است و این حدس را توضیحی که خود ابن بلخی بعد از کوه نقشت میدهد: «کی همه صورتها و کندهگریها از سنگ خارا کرده و آثار عجیب اندر آن بود …» تأیید و تا حدی مسلم میسازد …». (همانجا ص ۴۴).
[۲]. در اصل رامگرد … از سردسیرات فارس، در جانب شمال شیراز است. در ازای آن از «حسن آباد» تا قریه «بیزدان» 8 فرسنگ، پهنای آن از «اسفدران» تا «نگارستان» 4 فرسخ. محدود است از جانب مشرق به بلوک مرودشت و از شمال به بلوک مایین و ابرج و از مغرب به بلوک کامفیروز و بیضا و از سمت جنوب به حومه شیراز … آبش از رودخانه کامفیروز است. در زمان قدیم در جانب سرگاه این بلوک، بندی بسته بودند بعد از خرابی آن، امیر جلال الدین اتابک چاولی، از امرای دولت سلطان آلب ارسلان سلجوقی در حدود ۵۰۰ و اند این بند را تعمیری لایق نمود …» (فارسنامه ناصری، به تصحیح دکتر رستگار فسایی، ص ۱۳۴۳).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۰۳
نمونهای از نقوش تخت جمشید، بدلیل حجم این صفحات، عکسها در مطالب دیگر وبلاگ است،
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۰۴
قطره [۱]: شهرکی است، هواء معتدل دارد و آب روان و غلّه و میوه نیز باشد. و در دستگاه حسویه [۲] است، و معدن آهن است و آبادان است.
خیره، [۳] نیریز [۴]: دو شهرک است و نیریز قلعهیی دارد و از آنجا انگور بسیار
______________________________
[۱]. مستوفی: شهرکی است و هوای معتدل و آب روان دارد و غلّه و میوه در او باشد و معدن آهن است. (نزهه القلوب، ص ۱۲۳). همان «قطرو» یا کدرو است که در فارسنامه ناصری هم آمده است. (ص ۱۵۷، فارسنامه ناصری، تصحیح دکتر رستگار فسایی).
[۲]. در فارسنامه ناصری آمده است «بزرگ آنها (جماعت شبانکاره) حسن بن مبارز بود که او را به زبان شبانکاره «حسنویه» میگفتند. (فارسنامه ناصری، ص ۲۳۷) حسنویه از ملوک شبانکاره است: فرزند محمد بن یحیی دارابگرد را داشت در اواخر حکومت دیلمیان در فارس و چون مرد، دو فرزند داشت به نامهای «بیان» و «سلک» که بیان به جای پدر نشست، اما عمّ او نمرد بن یحیی «بیان» را کشت و دارابجرد را به دست گرفت و در آن وقت سلک از فضلویه مدد گرفت و فضلویه، ایج و فستجان و اصطهبانات و دراکان و بعضی از دارابجرد بدو داد و سلک پایگاه خویش محکم کرد و این نواحی به حسنویه رسید (فارسنامه، ص ۱۶۵) و (ص ۱۳۸) ر ک نزهه القلوب که مینویسد ایگ وزرگان را حسنویه در عهد سلاجقه شهری گردانید. افراد این خاندان خراسویه، فضلویه، حسویه … اند. و ر ک شیراز، نامه ص ۴۰. حسویه را اتابک چاولی از میان برداشت. (شیراز نامه، ص ۴۱).
[۳]. این شهر با نامهای خیر، خیره، و خیاره هم نامیده شده است. در حدود العالم: خیر، کردیان (دو شهر کند آبادان و با کشت و برز بسیار). (ر ک ص ۱۳۵) و در مسالک و ممالک: میان جیرفت و سیرگان: ناحت و خیر است. (ص ۱۴۰). «اگر خواهند از راه سیرگان به راه ناحت روند دو مرحله و از ناحت تا خیر یک مرحله …». (ص ۱۴۵) در نزهه القلوب آمده است: خیر و نیریز دو شهرکند و قلعه نیز دارند و آنجا کشمش بسیار بود و هوایش به گرمی مایل است (ص ۱۳۸). «از داراب تا خیر سه فرسنگ». (ص ۱۸۷) خیر، بر ساحل بختکان است. (ص ۲۴۰). در فارسنامه ناصری آمده است که خیر نام ناحیه شمالی اصطهبانات است که دهات شمالی اصطهبانات در آن افتاده است. (ص ۱۲۶۱، تصحیح دکتر رستگار فسایی).
[۴]. نیریز: در مسالک و ممالک از نواحی داراب گرد است (ص ۱۰۱) و از سردسیرهای پارس به شمار میآید (ص ۱۱۹)، در صوره الارض، روستای «خیار» (خیر) دانسته شده است (ص ۳۸). در فارسنامه ناصری آمده که «در میانه جنوب و مشرق شیراز، هوایی معتدل دارد. درازی آن از «خیر آباد» تا «حاجی آباد» 22 فرسخ، پهنای آن از «سرگذار» تا قریه «بشنه» 18 فرسخ. محدود است از جانب مشرق و شمال به بلوک سیرجان کرمان و بلوک شهر بابک کرمان و بوانات و از طرف مغرب به اصطهبانات و بلوک آباده طشک و از سمت جنوب به بلوک داراب و نواحی سبعه … آبش از قنات است، بساتین فاریا بیش پر از فواکه سردسیری … خروارها مویز و دوشاب و انجیر خشک و غنچه گل سرخ آن را حمل اطراف کنند …». (ص ۱۵۶۶، تصحیح دکتر رستگار فسایی). لسترنج مینویسد:
در شمال خاوری ایگ، شهر و ولایت نیریز (به فتح نون) در ساحل خاوری دریاچه بختگان که زمانی دریاچه
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۰۵
خیزد و بیشترین انگور آنجا، کشمش باشد و هواء معتدل دارد و آب روان و به هر دو جای، جامع و منبر باشد و آبادان است. نزدیک ولایت حسویه و به خیره، قلعهیی است بر کوه، سخت محکم.
کربال [۱] بالایین و زیرین: سه بند [۲] بر رود کر کردهاند و بر آن نواحی ساخته بعضی سردسیر و بعضی گرمسیر و غلّه بوم است.
بیضا [۳]: شهرکی است کوچک امّا نیکوست و تربت آن سپید است و از این جهت آن را بیضا گویند و مرغزاری است بر در بیضا، طول آن ده فرسنگ در عرض ده فرسنگ، چنانک مانند ندارد در آن ولایت، و نواحی بسیار دارد و میوهها نیکو باشد از هر نوع و هوای آن سردسیر معتدل است.
______________________________
نیریز هم به آن میگفتند، واقع است، مقدسی از مسجد بزرگ نیریز که در بازار بوده گفتگو میکند و هنوز بقایای آن مسجد که تاریخ سال ۳۴۰ هجری را دارد دیده میشود. (ص ۳۱۱، سرزمینهای خلافت شرقی).
[۱]. در فارسنامه ناصری آمده است: «کر» نام رودخانه است و چون از دو جانب این رودخانه دهات و مزارع افتاده است، هر جانبی را «بال» گویند (در این مورد «بال» صورت دیگری است از بار به معنی ساحل و کنار و کناره ..
بنا بر این کربال به معنی سرزمینهای ساحل رود کر است) در آخر سردسیرات فارس در جانب شرقی شیراز است درازی این بلوک از «پل تلخ» تا «بند امیر» 13 فرسخ، پهنای آن از «خرم آباد» تا «خیر آباد» 2 فرسخ و نیم.
محدود است از جانب مشرق به دریاچه بختگان، از شمال به بلوک ارسنجان و نواحی مرودشت، و در سمت مغرب به حومه شیراز و از جانب جنوب به بلوک سروستان … (ص ۱۴۵۳، تصحیح دکتر رستگار فسایی).
[۲]. در فارسنامه ناصری آمده است: «در این بلوک در شش جای این رودخانه از قدیم در هر فرسخ سدّی از سنگ و ساروج ساختهاند تا آب بلند شود … و از عجایب بناهای فارس، بند امیر است که عضد الدوله در حدود سال ۳۶۵ بسته است … با آنکه چندین صد سال از زمان بنای آن گذشته، هنوز رخنه و شکستگی در اصل بند نشده …». (ص ۱۴۵۳، تصحیح دکتر رستگار فسایی).
[۳]. ر ک کامفیروز در همین کتاب. «این اسم عربی و از آن اسامی نادری است که ایرانیان تا کنون هم استعمال میکنند. اعراب به این جهت آن را بیضا گفتند که قلعه سفید رنگ آن از دور میدرخشد. این حوقل گوید اسم فارسی آن «نساتک» است و یاقوت گوید معنی آن خانه سفید و یا کاخ ابیض است. این شهر هنگام فتح اصطخر اردوگاه مسلمانان قرار گرفت و در قرن چهارم بیضاء به اندازه اصطخر بود. مقدسی گوید بیضاء شهری نیک و پاکیزه است، دارای مسجدی نیکو و زیارتگاهی پر آمد و رفت و حوالی آن مرغزارهای معروف. خود شهر در آغوش کشتزارهای سبز گندم جای گرفته و با رنگ سفید خود نمایان و درخشان است … (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۳۰۱).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۰۶
[۱۲۹f ] و آبهاء روان خوش دارد و جامع و منبر است آنجا. و آبادان است و آش [۱] و طور [۱] از حدود و نواحی بیضا [۲] است.
آباده [۳]: شهرکی است با قلعه استوار. و هواء معتدل دارد و آب آن از فیض رود کر است و نزدیک آن دریا کی است و انگور بسیار خیزد و نزدیک ولایت حسویه است و آبادان است [۴] .
خرّمه [۵]: شهرکی است خوش و هواء معتدل و آب روان و میوه و غلّه بسیار و قلعهیی
______________________________
[۱]. آش به نظر میرسد «آس» باشد که لسترنج آن را نام دیگر «بدنجان» میداند (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۹۹). ابن حوقل مینویسد از قریه عبد الرحمن تا قریه آس ۶ فرسخ است و از آس تا شهر صاهک ۸ فرسخ. (صوره الارض ص ۵۳).
[۲]. فرصت الدوله مینویسد: «در وسط بلوک جایی است که آن را تل بیضا نامند، آنجا شهر قدیم بوده و در جایی دیگر، دهی است موسوم به «ملیان» به مسافتی دور از تل بیضاء. در آنجا نیز آثاری از آن شهر است، معلوم میشود که شهر بسیار بزرگی بوده ولی اکنون به غیر از تلهای خاک چیزی دیگر مشاهده نمیشود. گویند شهر بیضا را گشتاسب، بنا نهاده بود. (ص ۳۳۶، آثار عجم). در فارسنامه ناصری بیضا خود به عنوان بلوکی مستقل ذکر شده است که «میانه شمال و مغرب شیراز است. درازی آن از «بورنجان» تا «کوشک» 8 فرسخ، پهنای آن از قریه «چنچکلو» تا قریه «تنگ خیاره» از سه فرسخ بیشتر، محدود است از جانب مشرق به بلوک رامجرد و از سمت شمال باز به رامجرد و کام فیروز و از جانب مغرب به اردکان و از طرف جنوب به شیراز و این بلوک را برای این بیضا گویند که لشکر عرب چون سپاه عجم را شکست داد، بر کوهی که مشرف به این بلوک بود، برفتند و قلعه و دهات آن را سفید بدیدند، برای آن که خاک این صحرا مایل به سفیدی است آن را بیضا گفتند … (ص ۱۲۷۰ تصحیح دکتر منصور رستگار فسایی).
[۳]. در حدود العالم آباده از شهر کهایی است که کم مردم و با کشت و برز و بسیار نعمت است (ص ۱۳۵). و در مسالک و ممالک: «آباده دیه عبد الرحمن باشد». (ص ۹۸) و حمد الله مستوفی میگوید: «چند ده چون سروستان و آباده … همه سردسیر است (ص ۱۲۴). لسترنج مینویسد قریه عبد الرحمن که به آن آباده نیز میگفتند. این شهر در ولایت برم واقع بود و خانهها و کاخهای خوب داشت. قزوینی گوید:
آب چاههای آن شهر کاسته نمیشد و گاهی به اندازهای بالا میآمد که از سر چاه بیرون میریخت و سپس پایین میرفت. و در زمان سلجوقیان آباده قلعهای محکم داشت که با آلات حرب و آب انبارهای بزرگ مجهز بود. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۳۰۰).
[۴]. دریاچهای.
[۵]. خرّمه: «امروزه آن را خرامه یا خرومه نامند». (مرحوم بهروزی، ح ۱ ص ۱۶۳ فارسنامه). اصطخری در
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۰۷
دیه مورد [۱] و رادان [۲]: دودیه است به نزدیک بوّان و هواء آن، سردسیر است و بدین دیه، مورد بسیار باشد .
کوره دارابجرد، [۳]
این کوره منسوب است به داراء بزرگ پسر بهمن، ابن اسفندیار .
______________________________
مسالک و ممالک آن را قصبه ناحیه طسوج میداند. (ص ۹۹). که از شیراز تا خرّمه چهارده فرسنگ (ص ۱۱۷) و جزو سردسیرهای فارس است. (ص ۱۱۹). و ابن حوقل طسوج را روستای خرّمه میداند. (ص ۳۶) و حمد الله مستوفی مینویسد: «خرمه شهری خوش است و قلعهیی محکم دارد، هوایش معتدل است و آبش روان و میوه دارد و غلّه نیز دارد. (ص ۱۲۳، نزهه القلوب). و میافزاید: از شیراز تا داریان هشت فرسنگ از او تا خرمه هشت فرسنگ (ص ۱۸۸). و در ساحل بختگان است. (ص ۲۴۰ همانجا). در فارسنامه ناصری از بلوک کربال است که ۳ فرسخ و نیم میانه جنوب و مشرق گاوکان است. (ص ۱۴۵۵). فرصت الدوله نیز آن را به کسر اول خرامه، ضبط کرده است که در سمت شرقی شیراز واقع شده به مسافت ۱۴ فرسخ تقریبا. (آثار عجم، ص ۱۲۸). لسترنج مینویسد که در سواحل بختگان شهر خرومه بوده است که اکنون دهکده مهمی است. مقدسی در قرن چهارم گوید خرّمه روستایی پهناور دارد و قلعه آن بر فراز کوهی است که به قول مستوفی قلعهای مستحکم بوده … (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۹۹).
[۱]. «سر راه چاهک بزرگ به اصطخر در ساحل شمالی قسمتی از دریاچه بختگان که دریاچه با سقویه یا چوپانان نام داشت، دو شهر بود که امروز اثری از آنها نیست یکی از این دو در شش فرسخی یا ۸ فرسخی چاهک بزرگ بود و بدنجان نام داشت و قریه «آس» نیز خوانده میشد و حمد الله مستوفی آن را به فارسی دیه مورد ضبط کرده است و در سمت مغرب دیه مورد به فاصله ۶ یا ۷ فرسخ بالای آن … آباده قرار داشت …». (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۳۰۰).
[۲]. رادان: در مسالک و ممالک: «راذان» (ص ۹۸) و در نزهه القلوب: «دیه مورد و رادان، دو دیه به نزدیک هرات، هوای سرد دارد و مورد بسیار باشد و غله فراوان دارد و چند دیهی دیگر از توابع آن است. (ص ۱۲۴)».
[3]. «داراگرد، شهری است خرم و آبادان و بسیار خواسته و هوایی بد و از وی مومیایی خیزد کی (به همه) جهان، جایی دیگر نبود و اندر نواحی وی کوههاست از نمک سپید و سرخ و زرد و هر رنگی و از او خوانها کنند نیکو …». (حدود العالم ص ۱۳۴).
و از شیراز تا دارابگرد چهل و هفت فرسنگ است (ص ۲۲، البلدان) و از دارابگرد تا فسا، هژده فرسنگ (ص ۱۶). و جور را به کردار دارابگرد ساختهاند. (همانجا، ص ۱۲). ولایت مذکور به دارا پادشاه منسوب است و او این شهر را به عنوان دار الملک ولایت ساخت. (ص ۳۴ صوره الارض). و دارابجرد یعنی ساخته دارا. این شهر را حصاری است جدید و آباد، چون حصار «جور» و خندقی نیز دارد که به سبب زهابها و چشمههای متعدد، آبهای فراوان در آن گرد میآید و در آن گیاهانی است که چون ستور یا انسانی بدان داخل شود بر او میپیچد و او را از حرکت باز میدارد، چنانکه جز به کوشش و رنج فراوان نمیتواند رها گردد. دارابجرد چهار
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۰۸
نمونهای از نقوش تخت جمشید
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۰۹
دارابجرد: داراء بن بهمن بنا کرده است. شهری مدوّر چنانک به پرگار کردهاند و حصاری محکم در میان شهر و خندقی کی، به آب معین بردهاند و چهار دروازه، بدین حصار است و اکنون شهر خراب است و هیچ نمانده است جز این دیوار و خندق. و هواء آن گرم سیرست و درخت خرما باشد و آب روان.
______________________________
دروازه دارد و در میانه آن کوهی سنگی بسان قبهای است که به هیچ تکیه ندارد، بناهای آن از گل است و در زمان ما آثار بسیاری از عجم در آن وجود ندارد. (همانجا، ص ۴۸). و در میان همه این نواحی، دارابجرد و توّج و با دارند و وبای دارابجرد بیشتر است. (همانجا، ص ۵۶). در خندقی که شهر دارابجرد را احاطه کرده، ماهی بزرگی است که خار (تیغ) و استخوان و مهره پشت ندارد، اما فلسهایی دارد و ماهی بسیار لذیذی است و نیز در دارابگرد فرشهای خوب مانند طبری به عمل میآید و در یکی از قریههای آن مومیایی هست که به نقاط دیگر حمل میشود و بینظیر و متعلق به سلطان است و آن در غار کوهی است که نگهبانانی دارد و در و مدخل آن بسته و مقفّل و مهر شده است و به نشانهای چند تن از معتمدان سلطان که آن را میتوانند بگشایند، نشاندار میباشد و هر سال در موقعی معین آن را باز میکنند، این مومیا در حفره سنگی گرد میآید و در غیر آن حفره نیز اندکی هست چون همه را که مجموع آن در یک سال به اندازه اناری است گرد آورند، و در حضور معتمدان سلطان و حکّام و مأموران برید و اشخاص عادل و امین، اندکی به حاضران میدهند و دوباره مهر میزنند و این مومیای درست و جز آن نادرست و تقلّبی است. در نزدیکی این غار، قریهای به نام آیین هست و این موم منسوب بدانجا است و لفظ «مومیای» در اصل «موم آیین» بوده است. در دارابجرد کوههایی از نمک سیاه، زرد سرخ، سبز و همه رنگهای متفرّع است که کوههایی است از زمین برآمده و از سنگهای آنها، خوان (خوانچهها) و کاسه و ظروف زیبا میتراشند و به سایر شهرهای فارس و جاهای دیگر میبرند … (صوره الارض، ص ۶۷). در دارابجرد … زراعتها و مقدار خراج … به تناسب ملک و دخل، کم و زیاد میکند. مقاسمه نیز بر دو طریق است یک نوع از ده یک تا یک سوم و غیر آن خراج میدهند و طریق دوم مقاسمات قریههایی است که قبض شده به سبب کوتاهی صاحبانشان، به بیت المال تعلق یافته و طریقههای دیگر نیز هست که بر اساس قرار داد و مزارعه، رفتار میشود (همانجا، ص ۶۹). حمد الله مستوفی مینویسد: «کوره دارابجرد، به داراب بن بهمن بن اسفندیار کیانی منسوب است و ولایت شبانکاره اکثر ازین کوره بوده است …». (ص ۱۲۴ نزهه القلوب). «دارابگرد از اقلیم سوم است شهری مدوّر بوده است چنانکه به پرگار کشند … در او قلعهیی استوار است و در زمان ما قبل، هر که حاکم دارابگرد میبود بر آن قلعه نشستی و در ایام ابراهیم بن مما بر آن قلعه مستولی شد و در آن حدود مرغزاری است سه فرسنگ در طول و یک فرسنگ در عرض ..». (همانجا، ص ۱۳۹) در فارسنامه ناصری آمده است که: کلمه «دار» در لغت به معنی پرورنده است پس داراب یعنی پرورنده آب و این بلوک را به این نام گفتهاند، برای فراوانی چشمههای آب گوارا و رودخانههای بسیار … این بلوک گرمسیرات فارس است، میانه مشرق و جنوب شیراز، درازی آن از «لای زنگو» تا «دبران»، ۱۷ فرسخ، پهنای آن از «علی آباد بختاجرد» تا «گرم
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۱۰
بدست [۱] و مومیایی از آنجا خیزد، از کوهی، قطره قطره، میچکد و کانی است کی از هفت رنگ نمک ، از آنجا خیزد.
پرگ [۲] و تارم [۳]: دو شهرکاند، پرگ بزرگترست و قلعهیی دارد محکم و هر دو
______________________________
آباد خسو»، ۸ فرسخ، محدود است از جانب مشرق به بلوک سبعه و از شمال به بلوک نیریز و اصطهبانات و از مغرب به بلوک فسا و نواحی جهرم و از جانب جنوب به نواحی لارستان … و از غرائب داراب آنکه دو فرسخی مشرقی شهر، سینه کوه پهنه را به بلندی پنج شش ذرع از زمین تراشیده و چندین صورت آدمی را از سنگ درآوردهاند … و دیگر از غرائب داراب، خانهیی است سرپوشیده … سینه کوهی را تراشیده و درگاه بزرگی فلکی و خانهیی که درازی آن نزدیک دوازده ذرع دراز او به این اندازه پهنا و شش هفت ذرع بلندی، از این کوه درآورده … بتکده یا عبادتخانه مجوس بوده و بعد مسجد مسلمانی نمودند.». (ص ۱۳۱۱) لسترنج مینویسد: دارابجرد خاوریترین ولایت از پنج ولایت فارس است و تقریبا همان ایالت شبانکاره میباشد که در زمان مغولها، از فارس جدا شده بود و حکومتی جداگانه داشت. کرسی این ولایت در دوره خلفا شهر دارابجرد بود در آغاز قرن ششم قسمت عمده شهر دارابگرد خراب شد و در زمان حکومت طایفه شبانکاره، کرسی دارابگرد به دارکان (یازرکان) که در جنوب قلعه ایج واقع است، منتقل شد. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۳۱۰) و در دارابگرد انواع پارچههای نخی و قلابدوزیها و فرش های خوب و حصیر ساخته میشد و عطرهایی مثل عطر رازقی و دانههای خوشبو از آن شهر صادر میشد و مومیا. (ص ۳۱۶).
[۱]. لغت بدست در فرهنگها به معنی دست بافت و بافته شده به وسیله دست آمده است و در همین کتاب هم میخوانیم که: «دخل همه از خرما و غله باشد، نیکو بافند آنجا بدست …» (ص ۱۳۰).
که تصور میشود ابن بلخی کلمه «بدست» را به معنی پارچه دستباف گرفته باشد و در اینجا هم میتوان گفت که مقصود او آن است که پارچه و مومیایی از آنجا به دست میآید.
[۲]. پرگ، فرج یا فرگ: به قول فارسنامه ناصری: «در میانه جنوب و مشرق شیراز به مسافت ۵۵ فرسخ از شیراز دور افتاده است، عرض آن از خط استوا ۲۸ درجه و ۲۴ دقیقه، طول آن از گری نیچ پنجاه [و ..]. (ص ۱۳۵۱). و ضابط نشین همه بلوک سبعه است. (ص ۱۳۵۰).
مقدسی نام آن را به صورت «فرج» نوشته، گوید مجاور آن شهر «برگ» است که به نظر میآید این هر دو اسم فقط صورتهای مختلفی از اسم اصلی فارسی است. شهر پرگ بر روی پشتهای به شکل کوهان شتر در دو فرسخی کوهستان واقع بود. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۳۱۳).
[۳]. شهر تارم یا طارم، در دو منزلی خاور فرگ سر راهی که به ساحل میرود واقع است، حمد الله مستوفی این بندر را «توسر» مینامد ولی این قرائت قابل اعتماد نیست. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۳۱۴). در فارسنامه ناصری، طارم ناحیهای است از بلوک سبعه که میانه مشرق و جنوب فرگ قرار دارد، درازی آن از قریه «سرچهان» تا قریه «تاشکت» 12 فرسخ و پهنای آن از ۳ فرسخ نگذرد. محدود است از جانب مشرق به ناحیه «فارغان» از شمال به «خشن آباد» از مغرب به فرگ، و قصبه این ناحیه را نیز طارم گویند، ۶۷ فرسخ از شیراز و ۱۲ فرسخ مشرقی فرگ است. (فارسنامه ناصری، ص ۱۳۴۲)، در مسالک و ممالک نیز آمده است که از فرج تا تارم چهارده فرسنگ. جمله از شیراز تا تارم هشتاد و دو فرسنگ. (ص ۱۱۶، مسالک و ممالک).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۱۱
[۱۳۰f ] به سر حدّ کرمان است و هواء آن گرم سیرست، چنانک بیشترین خرما و دوشاب [۱] آن جانب، ازین دو جای، خیزد و دخل همه، از خرما و غلّه باشد. نیکو بافند آنجا، بدست ، و به هر دو جای، جامع و منبرست و کاس و فرعان [۲] از آن اعمال است.
پسا [۳]: بهمن پدر دارا بنا کرده است و شهری است بزرگ، چنانک بسط آن چند اصفهان باشد، امّا مختل است و بیشترین، ویران. و اعمال و نواحی بسیار دارد و
______________________________
[۱]. شیره انگور.
[۲]. مقدسی میگوید: شهر چه «فرعا» نزدیک هرات است. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۳۰۸).
[۳]. پرفسور بیلی معنی پسا را «جای سکونت و اردوگاه» میداند. (فارسنامه ناصری، ص ۱۴۸). و در حدود العالم آمده است که «پسا، شهری است خرم، بزرگ و او را فهندژست و ربض است و جای بازرگانان است و با خواسته فراوان.» (ص ۱۳۴). و تمستان و بستکان، ازبرا، دارکان، مزیرکان، سنان، شهرکهاییاند میان پسا و دارابگرد، آبادان. و کارزین از حدود پساست و خیر و کردیان دو شهر کند آبادان و با کشت و برز بسیار از پسا.
(ص ۱۳۴ و ۱۳۵) ابن فقیه مینویسد از شیراز تا شهر فسا سی فرسنگ است. (ص ۱۶ البلدان). و همو کوره دارابگرد را «کوره دارابگرد و فسا» میخواند. (ص ۱۷) و اصطخری پسا را از نواحی دارابگرد میداند. (ص ۱۰۱ مسالک و ممالک)، که فهندژ و ربض، دارد (ص ۱۰۴) که بزرگترین شهر کوره دارابگرد است «چند شیراز باشد و هوای پسا به از هوای شیراز است و چوب سرو در عمارت به کار برند و شهری قدیم است، حصار دارد و خندق و ربض و آنجا هر چه در گرمسیر و سردسیر بود، یا بند، رطب و جوز و ترنج (ص ۱۱۲). از پسا تا کازرون هژده فرسنگ از پسا تا جهرم ده فرسنگ، از شیراز تا پسا بیست و هفت فرسنگ. (ص ۱۱۷). «.. از کرم تا پسا پنج فرسنگ، از پسا تا شهر طمستان چهار فرسنگ. از طمستان تا فستجان شش فرسنگ. از فستجان تا شهر دارکان چهار فرسنگ …».
(ص ۱۱۶). «هوای جور و پسا و شیراز و شاپور و کازرون به هم نزدیک است.» (ص ۱۱۹) و مردم کازرون و پسا بر خشک، بازرگانی کنند و ایشان را از آن روزی است و مردمی صبور باشند بر غربت و بر جمع مال حریص و مردم …
پسا، مذهب سنت و جماعت دارند و بر مذهب اهل بغداد و فتوی به مذهب اصحاب حدیث کنند. (ص ۱۲۱) و حسن بن عبد اله کی او را ابو سعد خوانند و نام او عبد الله بزر جمهر بن خدای داد بن المرزبان، اصل او از پسا بود و به شیراز وطن داشت و از جانب مادر نسبت به آل مروان باز برد. (ص ۱۲۸) و در پسا، طراز دیباست سلطان را و طرازگاه سوزن کرد. (سوسنجرد، طراز گاه به سوزن کنند). و جامههای زر بفت در پسا ببافند و از قزو شعر، جامههای مرتفع بافند. (ص ۱۳۴) و سوزن کرد پسا، بر سوزن کرد قرقوب قیمت، زیادت دارد زیرا کی به قرقوب از ابریشم
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۱۲
آبهاء آن، جمله از کاریزهاست و هیچ چشمه و آبی دیگر نیست و هواء آن معتدل است و درست. و جایی سخت خرّم و نیکوست و میوهها کی در گرم سیرها باشد، جمله، آنجا موجودست، چنانک در هر باغی درخت گوز و ترنج و نارنج و انگور
______________________________
بافند و در پسا از ریسمان و پشم … (ص ۱۳۴). ابن حوقل در صوره الارض درباره فسا آورده است که: در ولایت دارابگرد «شهر فسا اگر چه بزرگتر و آبادتر از آن (دارابگرد) است و ولایت مذکور به دارا منسوب است (ص ۳۴).
«شهری است مهم و پر جمعیت و بازرگانی بسیار دارد و مردم آن توانگرند. (در زمان ما بیشتر این شهر ویران شده و مردمانش پراکنده گشتهاند) از این شهر است شیخ ما ابو علی حسن بن احمد بن عبد الغفار، فقیه نحوی متکلم که از بزرگان معتزله و اصحاب ابو هاشم است. (ص ۳۷) «پسا قهندز و ربضی» دارد (ص ۴۱). «شهری است قدیمی با بنای مسطح و راههای پهناور و وسعت آن نزدیک به وسعت شیراز است ولی هوایش سالمتر از هوای شیراز و بناهایش وسیعتر از آن است. ساختمانهایش از گل است و در آنها اغلب چوب سرو به کار میبرند (ص ۵۱). از شهرهایی است که محصول گرمسیر و سردسیری هر دو را دارند (ص ۵۶) و به اعتدال هوا معروف است (همانجا). مردم فسا غالبا مذهب حشویه دارند و در فتوی تابع مذاهب اهل حدیثند. از فسا انواع جامهها به نواحی مختلف صادر میگردد و نیز طراز چند رنگه زر بفت است که در سایر نواحی دنیا مانند آن وجود ندارد و در صورتی که ساده و بدون تذهیب باشد نظیر طراز جهرم و جز آن است … سوسن جردی (نوعی جامه) که در فسا به عمل می آید، بهتر از قرقوب و توّج و تارم است و نیز در آنجا پرده ابریشمی گرانبها که در حدود و صد دینار ارزش دارد تهیه میشود … سوسن جردفسا بهتر از مال قرقوب است زیرا که آن از پشم و این از ابریشم است و پشم محکمتر و با دوام تر از ابریشم میباشد (ص ۶۶). «… پیمانههای فسا از شیراز کمتر است». (ص ۶۸). ابن رسته در اعلاق النفیسه، فسا را از اقلیم سوم میداند (ص ۱۱۱) و آن را خورهای مستقل میشناسد. (ص ۱۲۲). ثعالبی و حمد الله مستوفی بنای شهر فسا را از طبری گرفته و نوشتهاند که «گشتاسب شهر فسا را در فارس بنا نهاد». (شاهنامه ثعالبی:
ترجمه هدایت ص ۱۱۸، تاریخ گزیده، ص ۹۳). اما ابن فقیه بنای شهر فسا را به پسا پسر طهمورث منسوب میداند و مینویسد: طهمورث را ده فرزند بود جم و … فسا (: پسا) «به هر یک از اینان شهری را داد که به نام و نسبت هموست». (ص ۸ البلدان). در نزهه القلوب آمده است: طول فسا از جزایر خالدات «فج نه» و عرض از خط استوا «ک». در اول، فسا بن طهمورث دیوبند ساخته بود، خراب شد. گشتاسب تجدید عمارتش کرد و نبیرهاش بهمن بن اسفندیار به اتمام رسانیده «ساسان» نام کرد و در اول مثلث بود، به عهد حجّاج بن یوسف ثقفی عاملش، آزاد مرد به فرمان او آن را از آن شکل بگردانید و تجدید عمارتش کرد و چون از از شبانکاریان خرابی یافت، اتابک چاولی باز معمور گردانید، شهری سخت بزرگ بوده است و اعمال و نواحی بسیار دارد و هوایش گرمسیر است و آبش از قنوات و هیچ آب روان ندارد و میوه گرم سیری و سرد سیری نیز باشد …». (نزهه القلوب، ص ۱۲۵). «قلعه خوادان (خوابدان، حراران: (مقدسی) قلعهیی محکم است به ولایت فسا، هوایش معتدل است به گرمی مایل» (ص ۱۳۳). در فارسنامه ناصری آمده است که: آخر سردسیرات و اول گرمسیرات فارس است، میانه جنوب و مشرق شیراز و هوای زمستانش از زمستان شیراز و اصفهان گرمتر و تابستانش از تابستان این دو شهر خنکتر. درازی این شهر از «رونیز علیا» تا «نصیر آباد شیب کوه»، ۱۱ فرسخ، پهنای آن از «واصل آباد» تا «ده دسته» 4 فرسخ.
محدود است از جانب مشرق به بلوک داراب و از شمال به بلوک اصطهبانات و کربال و از مغرب به بلوک خفر و از
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۱۳
و انجیر و مانند این از میوههاء سردسیری و گرمسیری به هم باشد بسیار و مثل آن جایی دیگر نیست و قلعهیی دارد محکم و شبانکاره خراب کرده بود، باز، اتابک چاولی آبادان کرد. و کرم [۱] و رونیز [۲] از اعمال پسا است :
کرم و رونیز: دو شهرک است در راه پسا، هواء آن معتدل است و آب روان
______________________________
جنوب به بلوک جهرم … به مسافت ۲۵ فرسخ از شیراز دور است. عرض آن از خط استوا ۲۸ درجه و ۵۸ دقیقه، طول آن از گرینیچ ۵۳ درجه و ۴۵ دقیقه .. نام فسا در اصل «بسا» بود، بعد از تصرف عربی «باء» را به «فاء» تبدیل نمودند و «بسا» در لغت به معنی «بس» است یعنی کفایت کرد یا به معنی بسیار است … شاید وقتی این ناحیه را آباد کردند بعد از ملاحظه گفتند این آبادی برای اینجا بس است یا آنکه «این آبادی بسیار شد».
(ص ۱۳۸۸، فارسنامه ناصری، به تصحیح دکتر منصور رستگار فسایی). این وجه تسمیه سازی عامیانه است پروفسور بیلی آن را به معنی جای سکونت و اردوگاه گرفته است و مرحوم فرصت الدوله لفظ فسا را در اصل «پسا» میداند که مخفف «پارساگرد» است (همانجا، ح ۱). لسترنج مینویسد: در فسا انواع زریهایی که نام پادشاه به رنگ آبی و سبز مانند طاووس در آن بافته میشد، تهیه میگردید. (ص ۳۱۵، سرزمینهای خلافت شرقی). فسا به ساختن پارچههایی که از موی بز ساخته میشد و پارچههای بافته شده از ابریشم خام و تهیه قالی و گلیم و سفره و دستمال و پردههای قلابدوزی مخصوصا به رنگهای پر طاووسی آبی رنگ و سبز که در میان گلابتون بافته میشد، شهرت داشت، موادی که برای رنگ کردن پارچهها استعمال میشد و فرشهای نمد و خیمه و خرگاه نیز از فسا صادر میگردید …». (ص ۳۱۶). «شهر فسا در قرن چهارم دومین شهر مهم ولایت داراب گرد و از حیث بزرگی با شیراز برابر بود. مقدسی میگوید مسجد آنجا از آجر ساخته شده و مانند مسجد مدینه دارای دو صحن است … (ص ۳۱۱).
[۱]. ولایت رونیز، جزیی از ناحیه (خشو، خسو، کچو، کچویه) بود که غیر از خسو یا خسویه داراب است و هنوز کچویه و رونیز و تنگ کرم در یک ناحیه به هم نزدیک در فسا هستند و دارابگرد سر راه جویم ابو احمد واقع است. جغرافی نویسان قدیم، رونیز را به صورت رونیچ (یا: روینج) نوشتهاند و دور نیست که همان خسویا کسوی امروز باشد. (ص ۳۱۲، سرزمینهای خلافت شرقی). به گفته مقدسی ولایت خسو یا خشو از طرف مشرق وسعت و امتداد زیادی داشته است، زیرا علاوه بر رونیز شهرهای روستاق الرستاق و فرگ و طارم نیز جزو آن بوده است. حمد اله مستوفی خسو را از توابع دارابجرد شمرده است که نتیجه اختلاط دو کسو یا خسو میباشد. (همانجا).
[۲]. امروز در سر راه فسا به شیراز، دهکدهای است به نام تنگ کرم که در جوار دهکدهای دیگر به نام «کچویه» است و منتهی به رونیز میشود. شهر کرم چنانک، کتب مسالک نوشتهاند، در چند میلی فسا سر راه سروستان قرار داشت.
حومه این شهر و همچنین حومه رونیز، از توابع فسا بود. حمد اله مستوفی مینویسد کرم و رونیز دو شهرند که هوای گرم و آب فراوان دارند (همانجا).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۱۴
[و آن را] جامع و منبر باشد و غلّه و میوه. و به عهد اتابکی [۱] چون حادثه پرگ، افتاد ،- مگر ایشان بیادبی کردند- پس به غارت داد و خراب شد.
شقّ رودبال [۲] و شقّ میشانان: از اعمال پسا است و گرم سیر و غلّه بوم است و آب کاریز باشد و همه، دیهها و ضیاع است، هیچ شهر نیست و مانند این نواحی بسیار است کی ذکر آن یاد کرده نیامده است تا دراز نشود ، کی همچون دیگر جایها است.
[۱۳۱f ] خسو [۳] و دراکان [۴] و مصّ [۵] و رستاق الرستاق [۶]: این جمله از نواحی دارابجرد است و هواء آن گرم سیر است و درختان خرما باشد و آب روان و دیگر میوهها باشد و تنگ رنبه [۷]، اندرین نواحی است و در میان تنگ، قلعهیی
______________________________
[۱]. مقصود در عهد اتابک جلال الدین چاولی است و مقصود از حادثه پرک همان است که در فارسنامه ناصری در ذکر وقایع سال ۵۰۲ چنین آمده است: اتابک بیمهلت، لشکر را از داراب به قصبه فرگ برده و فرگ را محاصره نمود ولی شکست خورد و به فسا گریخت و در سال ۵۱۰ وفات یافت. (ص ۲۴۰).
[۲]. شق رودبال (رودبار) و شق میشکانان از اعمال پسا محسوب میشد و در حوالی آن قلعهای بلند بود موسوم به خواذان که آب انباری عظیم داشت. (ص ۳۱۲، سرزمینهای خلافت شرقی).
[۳]. خسو یا خشویه: همان است که در فارسنامه ناصری «خسو» آمده است که نام ناحیهای است جنوبی در داراب که ده بزرگ آن را نیز خسو گویند و ۵ فرسخ از شهر داراب دور است. (ص ۱۳۱۶).
[۴]. دراکان یا زرکان را جغرافیا نویسان عرب در قرن چهارم به نام «الدارکان» یا «الداراکان» گفتهاند. حمد اله مستوفی، این نام را زرکان آورده که در زیر قلعه ایج قرار داشته است و هوایش به اعتدال نزدیک و آبش ناگوارنده بوده و در او غلّه و پنبه و میوه و خرما بسیار نیکو باشد. یاقوت گوید میوه آنجا به جزیره کیش صادر میشود. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۳۱۰).
[۵]. «ناحیه مص که منبری و روستایی به همان نام دارد.». (صوره الارض، ص ۳۷). حمد اله مستوفی نیز نواحی خسو و دارکان و مص و رستاق را از توابع دارابگرد دانسته است. (ص ۱۳۹ نزهه القلوب).
[۶]. شهرچهای است که بازار بزرگی هم ندارد ولی روستای آن چهار فرسخ در چهار فرسخ است و در یک منزلی شمال باختر فرگ سر راه دارابگرد قرار دارد. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۳۱۳).
[۷]. حمد اله مستوفی مینویسد در دارابگرد … «در آن حدود تنگی است سخت محکم آن را تنگ رنبه خوانند و در او قلعهیی استوار است و هوایی خوش دارد و آبش از عیون و مصانع است … (ص ۱۳۹). «تنگ رتبه دره کوه و تنگنایی است از سه فرسخ بیشتر شرقی داراب نزدیک به قریه ده خیر که دو کوه بلند رو به هم آمده و دره به مسافت چندین صد زرع در میان آن کوه افتاده، بعد از آن دره، تنگنایی وسیع مانند دایره، کمرکوه بسیار بلندی است که جز مرغ
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۱۵
محکم است و ابراهیم بن مما [۱]، داشت اکنون مردم کرمان دارند.
ایج [۲] و فستجان [۳]: این ایگ به روزگار متقدّم، دیهیی بود و حسویه آن را به شهری کرده است، هواء آن معتدل است، امّا آب ناگوار دارد و میوه بسیار باشد، خاصه انگور و جامع و منبر دارد .
ویشکان [۴]: شهرکی است مختلّ و هوا و آب درست دارد، امّا آبش اندک است.
اصطهبان [۵]: شهرکی است پر درخت و از هر نوع میوهها باشد و آب روان دارد و قلعهیی است آنجا، سخت محکم و به دست حسویه است.
______________________________
پرواز از فراز آن کوه به نشیب نتواند رسید و چندین چشمه دارد … (فارسنامه ناصری، به تصحیح دکتر رستگار فسایی، ص ۲۳۸).
[۱]. ر ک احوال کردان در همین کتاب.
[۲]. قلعه ایگ به روزگار ما قبل، دیهی بوده است، حسویه در عهد سلاجقه آن را شهری گردانید و بر روی کوهی افتاده است و قلعه صفت است و بر او آب روان است، به هنگام محاصره، اگر خصم منبع آن آب بداند و ممرّش از قلعه بگرداند، زود مستخلص شود. (نزهه القلوب، ص ۱۳۸).
[۳]. فستجان- «تمستان و بستگان … شهرکهاییاند میان پسا و دارابگرد». (حدود العالم ص ۱۳۴). و در صوره الارض «فستجان منبری دارد». (ص ۳۷).
[۴]. مرحوم بهروزی نوشتهاند: گویا صحیح آن «ویستگان» است که تعریب شده است و «فستجان» گشته است (ص ۱۶۸ ح ۱)، اما اگر چنین بود نویسنده فارسنامه جداگانه از فستجان سخن نمیگفت.
[۵]. در حدود العالم: «اسطهبانات» (ص ۱۳۵). در مسالک و ممالک: اصطهبانات و اصطهبانان (ص ۱۰۱). از سردسیرهای فارس است. (همانجا). «در نیمه راه میان خیر و ایگ، شهر اصطهبانات واقع است که جغرافی نویسان عرب آن را اصطهبانان و گاهی اصبهانات نوشتهاند و فارسی زبانان آن را برای اختصار «اصطهبان» نامیدهاند. حمداله مستوفی آن را چنین توصیف میکند: «شهرکی پر درخت که هوایی معتدل دارد و در او از همه نوع میوه بود و آب روان بسیار دارد و در آن حدود قلعهای محکم است به وقت نزاع با شبانکاریان، اتابک چاولی آن را خراب کرد و بعد از آن معمور کردند.». (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۳۱۱). در فارسنامه ناصری آمده است که: در اصل اسطهبانات است و «استه» انگور است و «بان» نگاهدارنده. عرب «سین» را به «صاد» و «تاء» را به «طاء» مبدّل نموده و برای بسیاری باغهای انگور دیمی و فاریابی، این قصبه را به این نام گفتند که گویا مردم آن همه باغبانان انگوریاند. این بلوک میانه جنوب و مشرق شیراز و در ازای آن از قریه «ایج» تا «خان کت» سیزده فرسخ و پهنای آن از قریه «سجل آباد خیر» تا قریه میمون خیر» یک فرسخ و نیم، محدود است از جانب مشرق به بلوک نیریز و از طرف مغرب و جنوب به بلوک فسا و از جانب شمال به دریاچه نمک بختگان مشهور به پیچکان و قصبه این بلوک از زمان قدیم تا عهد سلاطین آل مظفر، ایج بود و در سال ۷۵۶ این شهر را غارت کرده و خراب نمودند … مدتهاست قصبه این بلوک را اصطهبانات گویند به مسافت ۲۸ فرسخ میانه جنوب و مشرق از شیراز، دور افتاده است. عرض آن از خط استوا ۲۹ درجه و ۸ دقیقه، طول آن از گرینیچ ۵۴ درجه و سه
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۱۶
جهرم [۱]: شهرکی است نه بزرگ و نه کوچک و غلّه بوم است و پنبه بسیار خیزد و برد و کرباس آرند از آنجا. و زیلوهاء جهرمی، بافند. و هواء آنجا گرم سیرست و آب روان و کاریز دارد و قلعهیی است آنجا [خرشه] گویند و استوار است، [ و آن مرد] کی این قلعه بدو منسوب است ، یکی بوده است از عرب به عهد حجّاج کی آن را بساخت و [فضلویه] شبانکاره ، درین قلعه عاصی شده بود، کی نظام الملک، او را حصار داد و به زیر آورد و اکنون آبادان است،
______________________________
دقیقه است. (فارسنامه ناصری، به تصحیح دکتر منصور رستگار فسایی، ص ۱۲۵۵).
[۱]. در حدود العالم میخوانیم: «جهرم شهری است خرّم و از وی زیلو و مصلی نماز نیکو خیزد». (ص ۱۳۵) این نام در کارنامه اردشیر بابکان به صورت «زرهم» آمده است و فردوسی میگوید که دارای داراب از ساحل فرات به جهرم و اصطخر شتافت جهاندار دارابه به جهرم رسیدکه آنجا بدی گنجها را کلید همه مهتران پیش باز آمدندپر از درد و گرم و گداز آمدند ز جهرم بیامد به شهر صطخرکه آزادگان را بر آن بود فخر
(۱۹۱/ ۳۹۲/ ۶) اردشیر بابکان نیز برای سرکوبی مهرک نوش زاد که به استخر حمله کرده بود، نبرد خود را در کرمان نیم کاره گذاشت و: به جهرم یکی مرد بد، بد نژادکجا نام او مهرک نوشزاد ز جهرم بیامد به ایوان شاهز هر سو بیاورد بیمر سپاه همه گنج او را به تاراج دادبه لشکر بسی بدره و تاج داد / (۶۲۰/ ۱۴۶/ ۷)
سپه برگرفت از لب آبگیرسوی پارس آمد دمان اردشیر همی رفت روشن دل و یادگیرسرافراز تا خوره اردشیر به جهرم چو نزدیک شد پادشانهان گشت از او مهرک بیوفا دل پادشا پر ز پیکار شدهمی بود تا او گرفتار شد به شمشیر هندی بزد گردنشبه آتش در انداخت بیسر، تنش / (۶۹۱/ ۱۴۹/ ۷) و سباک که حاکم جهرم بود به سوی اردشیر آمد: یکی نامور بود نامش سباکابا آلت و لشکر ورای پاک که در شهر جهرم بداو پادشاجهاندیده با داد و فرمانروا ز جهرم بیامد سوی اردشیرابا لشکر و کوس و با دار و گیر / (۳۷۴/ ۱۳۲/ ۷)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۱۷
چون پارس …- رحمه اللّه علیهم- بود ، این جهرم، در جمله مواجب ولی عهد نهاده بودند، چنانک هر کی ولی عهدی شدی جهرم او را بودی.
[۱۳۲f ] میشکانات [۱]: ناحیتی است از نیریز و سبیل آن سبیل نیریز است در
______________________________
و چون یزدگرد بزهکار کشته شد، بهرام گور و منذر و بزرگان پارس به جهرم آمدند: چو منذر به نزدیک جهرم رسیدبر آن دشت بیآب لشکر کشید سرا پرده زد راد بهرام شاهبه گرد اندر آمد ز هر سو سپاه
(۴۹۷/ ۲۹۷/ ۷) و در همین شهر بود که بهرام گور به پادشاهی برگزیده شد و پس از مرگ آزرم دخت نیز ایرانیان فرخ زاد را که در جهرم بود فراخواندند و به پادشاهی نشاندند (۱/ ۳۰۹/ ۹). در مسالک و ممالک و البلدان، جهرم جزو کوره دارابگرد است و «از شیراز تا جهرم سی فرسنگ». (117) و از جهرم تا پسا ده فرسخ. (صوره الارض، ص ۵۴) و «از جهرم، افکندنیهای نیکو خیزد. (ص ۱۳۴) و در صورت الارض میخوانیم که «جهرم را مردمانی توانگراند و در آنجا زیلوهایی که به جهرمی معروف است، بافته میشود و نیز بازرگانان را طرازیهای متعدد است و از طرف سلطان در آن جا عاملی و رئیسی است.» (ص ۳۷). در جهرم جامههای منقوش عالی میبافند اما گلیم و جاجیم دراز و سجاده نماز و زلالی جهرم که در دنیا به «جهرمی» معروف است، نظیر ندارد (ص ۶۶). و حمد اله مستوفی میگوید: جهرم شهری وسط است، بهمن بن اسفندیار ساخت و مواضع بسیار، از توابع آنجاست، هوای گرم دارد و در آن حدود قلعهیی محکم است آن را «خورشه، (خروشه، خرشه) خوانند.». (ص ۱۲۵). قلعه خورشه بر پنج فرسنگی جهرم بر کوهی بلند نهاده است، هوایش معتدل است به گرمی مایل. خورشه نامی که از قبل برادر حجاج بن یوسف عامل جهرم بود آن را ساخت و به اعتماد آن حصن و مالی که داشت، بر ولی نعمت خود عاصی شد و بدین سبب جایز نداشتهاند که هیچ عامل، صاحب قلعه بود. (ص ۱۳۳). «شهر جهرم یا جهرم (به فتح با ضم را) که گاهی جزء ولایت دارابجرد شمرده میشد، در جنوب سیمکان و مشرق کارزین واقع است قلعه خورشه را خواجه نظام الملک، وزیر سلجوقی تجدید و تعمیر کرد و بانی اصلی آن خورشه، عامل جهرم در زمان خلفای اموی بود. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۷۴). و در فارسنامه ناصری میخوانیم: «جهرم از گرمسیرات فارس است میانه جنوب و مشرق شیراز. در ازای آن از کوشک سعادت آباد تا سیستان سفلی ۱۲ فرسخ، پهنای آن از سه فرسخ بیشتر نباشد محدود است از مشرق به بلوک داراب و از شمال به فسا و خفر و از جانب مغرب به سیمکان و قیر و کارزین و از جانب جنوب به بلوک بید شهر به مسافت سی فرسخ از شیراز دور افتاده، عرض آن از خط استوا ۲۸ درجه و ۳۲ دقیقه، طول آن از گرینیچ ۵۴ درجه و ۳۴ دقیقه است. (فارسنامه ناصری، به تصحیح رستگار فسایی، ص ۱۲۷۸).
[۱]. از گرمسیرات فارس است (نزهه القلوب، ص ۱۲۵) میشکانات ناحیتی معمور است، از توابع نیریز و در آب و هوا و حاصل، مانند آن. (همانجا، ص ۱۳۸). در شیراز نامه «مشکانات هم از کوره دارابجرد است». (ص ۱۸).
«حمد الله مستوفی و فارسنامه ابن بلخی ولایت خیره را به نام میشکانات خواندهاند. کشمش آن ولایت معروف بوده است.». (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۳۱۱).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۱۸
همه احوال و به روایتی چنان است کی خیره و نیریز هم از کوره دارابجرد است.
جویم ابی احمد [۱]: از جمله ایراهستان است، امّا با این کوره رود و حومهیی است از آن نواحی. و گرم سیرست و آب، کاریز و چاه باشد و از آنجا خرما و کرباس و غلّه خیزد و قلعهیی است آنجا، قلعه سمیران [۲] گویند و جامع و منبر هست آنجا و مردم آن جمله ایراهستان، سلاح ور باشند و پیاده رو و دزد و راه زن کوره اردشیر خوره
این کوره اردشیر خوره، منسوب است به اردشیر بن بابک و مبدأ به عمارت فیروز آباد کرده است، چنانک شرح داده آید و شهرها و اعمال این کوره این است:
شیراز و اعمال آن
در روزگار ملوک فرس، شیراز [۳] ناحیتی بود و حصاری چند بر زمین. و به ابتداء اسلام همچنان تا روزگار عبد الملک بن مروان کی حجّاج بن یوسف مدبّر
______________________________
[۱]. در جنوب خاوری جهرم شهر جویم ابو احمد است و از این جهت نام ابو احمد را به آن اضافه میکنند تا با آن جویم که در قسمت علیای رود سکان است، اشتباه نشود. مقدسی گوید این شهر در کنار رودخانهیی واقع است ولایتی که در جنوب باختری آن قرار دارد، ایراهستان نامیده میشود و نزدیک شهر، قلعه بلندی است موسوم به قلعه سمیران یا شمیران که حمداله مستوفی درباره آن گوید: «اهل آنجا سلاح ورز باشند و پیادهرو و دزد و راهزن». (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۷۴).
[۲]. ر ک حاشیه قبل.
[۳]. مقدسی شیراز را شهری از اردشیر خوره میداند. (آفرینش و تاریخ، ص ۶۳). در حدود العالم آمده است که «قصبه پارس است، شهری بزرگ و خرم و با خواسته و مردمان بسیار و دار الملک است و این شهر را به روزگار اسلام کردهاند و اندر وی یکی فهندژ است قدیم و سخت استوار.» (ص ۱۳۰). و فردوسی در دوره کیانیان و روزگار کیخسرو و از شیراز سخن میگوید: سر هفته را کرد آهنگ ریهمه ره به آرامش و رود، وی دو هفته در این شهر بخشید مردسوم هفته آهنگ شیراز کرد هیونان فرستاد چندی، زریسوی پارس، نزدیک کاوس کی / (۲۱۴۹/ ۳۶۱/ ۵) قدمت شیراز اگر چه به دلیل متون مختلف تاریخی و مدارک باستانشناسی نیازی به توضیح و تفسیر ندارد، اما باید
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۱۹
کار او بود و برادر خویش، محمّد بن یوسف را به نیابت خویش به پارس فرستاد و او را والی آن ولایت گردانید و محمّد بن یوسف، بناء شیراز او گند، و بسط شیراز
______________________________
گفت که نام شیراز ظاهرا در الواح ایلامی مکشوف در تخت جمشید به صورتshir -siis (شیرازیایش) آمده است و نشان میدهد که در عهد هخامنشی این شهر دایر و در آنجا کارگران و صنعتگران مشغول کار و احداث بنایی بوده و دستمزد از خزانه دریافت میکردهاند. تدسکوTedesco حدس میزند که نام این شهر از دو کلمهsher (: خوب)+raz (همریشه رز مو:) گرفته شده است. (شیراز، شادروان علی ساسی، ص ۲۷ به بعد). در صوره الارض آمده است: که ولایت اردشیر خرّه، کرسی آن جور (گور) است و قباد خره را نیز شامل است. در این ناحیه، شهرهایی بزرگتر از جور هست از قبیل شیراز و سیراف و جور، بدین سبب مرکز آن گردیده که ساخته اردشیر و دار الملک او بوده است. شیراز بزرگترین همه شهرهای فارس و دارای دیوانها و دار الاماره است و در عهد اسلام بنا شده (ص ۳۴). «در شیراز آتشکدهای به نام کاریان و دیگری به نام هرمزد است و نیز در شیراز در قریه سوکان آتشکدهای به نام منسریان است و این آتشکده را از شیراز توان دید و قریه سوکان در شمال شیراز و یک میلی آن و در طرف چپ راه یزد به خراسان واقع است.». (ص ۴۳) «شیراز شهری است اسلامی که آن را پسر عموی حجاج، محمد بن قاسم بن ابی عقیل ساخت. وجه تسمیه آن به شیراز، شباهت آن به اندرون شیر است توضیح آنکه عموما، خواربار نواحی دیگر بدانجا حمل میشد و از آنجا چیزی به جایی نمیبرند. این ناحیه در زمان حمله مسلمانان به اصطخر، لشگرگاه بود و چون اصطخر فتح شد، محمد بن قاسم آنجا را به تیمّن، شهر ساخت. وسعت آن در حدود یک فرسخ است و حصاری ندارد که آن را فرا گیرد و بناهای آن مشتبک و درهم آمده و سکنه آن بسیار است و امیر همه سپاه فارس همیشه در آنجاست، نیز دیوانهای فارس و عمل دیوان و امرای جنگ در آنجا میباشند.».
(ص ۴۹). «در شیراز پردههای معروفی که در بیشتر نقاط زمین به شیرازی شهرت دارد میبافند. (ص ۶۷) در فارس جز شیراز ضرابخانه نیست … رسم قدیم در شیراز این بود که در تمام حومه آن برتاک و درختان دیگر خراجی نبود تا آن گاه که علی بن عیسی بن جراح، به سال ۳۰۲ هجری به وزارت رسید و برای آنها عموما خراج گذاشت». (ص ۷۰).
در شیراز نامه آمده است (ص ۲۱) که محمد بن یوسف که بانی شهر شیراز بود، شبی در خواب شد، چنان دید که قدسیان صومعه ملک، جمله از آسمان به زمین آمدند و بر روی آن قطعه افتادند و هم در خواب به او میگفتند که این عرصه زمینی است که چندین هزار صاحب کرامت از دامن او بر خواهد خاست و دایرهای است که قدمگاه چندین هزار صوفی خواهد بود، گوشهای است که توشه مسافران عالم غیب از آنجا مرتب خواهند کرد، زمینی است که خمیر مایه فقر است، ارکان ولایت است، منبع حکمت است، دودمان طهارت است. محمد بن یوسف در خواب هم بر آن مقدار که اثر تجلی انوار ملکی بود، خطی پیرامون آن درکشید، روز دیگر از اصطخر به این نیت متوجه گشت، چون برسید و احتیاط کرد آثار آن خط و دایره بر قرار دید و قطعه زمین را دریافت … استادان مهندس را فرمود تا قاعده مملکت شیراز را اساس نهادند هم در آن لحظه منجمان و اخترشناسان را حکم فرمود تا در مطالعه نجوم … تعمقی نمودند و اساس و بناء آن شهر مبارک از سعادت، طالع بود و عطارد صاحب طالع … (ص ۲۲) …
در عهد عبد الملک مروان، حجاج بن یوسف برادر خود محمد بن یوسف را به فارس فرستاد و بدان موجب که ذکر رفت شهر شیراز را بنیاد نهاد، چنانچه به هزار گام عرصه شیراز در طول و عرض از اصفهان بیشتر بود پس از
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۲۰
چند اصفهان است و میگویند کی به هزار گام شیراز مهتر بوده است امّا اکنون همه ویران است، الا محلّتی چند، دیگر هیچ نمانده است و به عهد دیلم چنان بود از آبادانی کی جای سپاهیان در شهر نماند، پس عضد الدوله بیرون
______________________________
انقضاء حکم ایالت او، عمر عبد العزیز بسیاری از مساجد و معابد در خطه شیراز بنا فرمود و عمرو لیث به تأسیس مسجد عتیق اشارت فرمود. شیراز در عهد دیالمه چنان معمور بود که از هر طرف به آنجا روی نهادند و غلبه لشکر جمع آمد و عضد الدوله بیرون شهر عمارتی کرد و آن را «کردفنا خسرو» نام نهاد. شهری بزرگ و در میان آن بازاری بساخت، ارتفاع آن شانزده هزار دینار، هر سال به دیوان عضدی میرسید و اکنون اثری از آن نمانده، این زمان سطح در آن طرف به بازار امیر مشهور است. (ص ۲۵) حمد الله مستوفی مینویسد: شیراز از اقلیم سیم است و شهری اسلامی و قبه الاسلام آن دیار، طولش از جزایر خالدات «فح» و عرض از خط استوا «کط لو». به روایتی شیراز بن طهمورث ساخته بود و خراب شد و به قولی در زمان سابق بر آن زمین شهر فارس نام بوده است و به فارس بن ماسور سام بن نوح منسوب است و اصح آن است که به زمان اسلام، محمد بن یوسف ثقفی برادر حجاج بن یوسف ساخت و تجدید عمارتش کرد و به روایتی عم زادهاش محمد بن قاسم بن ابن عقیل تجدید کرد. تاریخ عمارتش سنه اربع و سبعین هجری … عضد الدوله در قبلی شیراز قصبهای ساخت «فنا خسرو گرد» خواندی و عوام «سوق الامیر» خواندندی … (ص ۱۱۴). «هرگز آن مقام از اولیا خالی نبوده است و بدین سبب او را برج اولیاء گفتهاند (ص ۱۱۵). در فارسنامه ناصری آمده است که: عرض شیراز از خط استوا ۲۹ درجه و ۳۶ دقیقه است و طول آن ۵۲ درجه و ۴۳ دقیقه و در کتاب جام جم ۵۲ درجه و ۴۰ دقیقه. انحراف قبله شیراز از نقطه جنوب به جانب مغرب ۵۶ درجه و ۴۶ دقیقه است. و در زمان معموری ۱۲ دروازه و ۱۹ محله داشته و دورباروی آن نزدیک به فرسخ و نیمی بود. (ص ۹۰۶، فارسنامه ناصری، تصحیح دکتر رستگار فسایی). لسترنج مینویسد: شهر شیراز کرسی فارس را اعراب بنیان گذاردند و مسلمانان در زمان خلافت عمر بن خطاب، هنگام محاصره اصطخر محل شیراز را اردوگاه خود قرار داده بودند، ظاهرا شیراز از این جهت حائز اهمیت گردید که به قول مقدسی در وسط بلاد جای داشت و گفته میشد که فاصله آن تا مرزهای ایالت در امتداد هر یک از جهات چهارگانه اصلی شصت فرسخ و در امتداد هر یک از زوایای چهارگانه هشتاد فرسخ بود. تاریخ نویسان نقل کردهاند که شیراز را محمد برادر یا پسر عم حجاج والی معروف عراق در زمان خلفای اموی در سال ۶۴ هجری نهاد و به تدریج وسعت آن افزوده شد و تا نیمه دوم از قرن سوم که صفاریان آن را مرکز دولت نیم مستقل خود قرار دادند، به صورت شهر بزرگی درآمد در قرن چهارم شیراز قریب یک فرسخ وسعت داشت و دارای بازارهای تنگ ولی پر جمعیت بود و هشت دروازه داشت و بیمارستان و دار الکتب. عضد الدوله در نیم فرسخی جنوب شیراز، قصر دیگری برای خویش ساخت که بنام او به «کرد فنا خسرو» موسوم گردید و هر سال در آن شهر جشنی بر پا میشد و این شهر کردفنا خسرو چندی هم مرکز ضرابخانه بود اما پس از مرگ عضد الدوله رو به خرابی گذاشت و اجاره بهای دکانهای آن سالی بیست هزار دینار بود.
نخستین کسی که باروی شیراز را ساخت و آن را مستحکم کرد صمصام الدوله پسر عضد الدوله بود. در
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۲۱
از شهر جایی ساخت و آن را گرد فنا خسرو [۱] نام نهاد و بازاری نیکو در میان ایشان بساخت، چنان کی ارتفاع آن از طیّارات و غیر آن، شانزده هزار دینار بود و به دیوان عضدی میرسید و پس چنان خراب شد کی این گرد [۱۳۳f ] فنا خسرو، اکنون مزرعتی است کی عبرت [۲] آن، دویست و پنجاه دینار است و موجود دخلش، همانا صد و بیست دینار بیشتر نباشد و دیگرها، همه برین قیاس است.
و هواء شیراز، سردسیری معتدل است مانند اصفهان و آب، بعضی از رود است و بعضی از کاریزها و میو [ه] ها سخت نیکو باشد از همه انواع و مردم آنجا متّقی و جوانمرد باشند و عضد الدوله آنجا سرایی [۳] ساخت و چند باغ سخت نیکو و ابو غانم [۴] پسر عمید الدوله چون بر قلعه پهندز بود، خراب کرد و چوب و
______________________________
نیمه قرن هشتم، محمود شاه اینجو آن را مرمت کرد و در پایان قرن هشتم شیراز از محاصره امیر تیمور نجات یافت و صدمه مهمی به آن وارد نشد، زیرا امیر تیمور در باغ تخت قراچه اردو زد … (ص ۲۷۱، سرزمینهای خلافت شرقی).
[۱]. همان ساخته فنا خسرو یا کرده فنا خسرو که قاعدتا میباید فنا کرد یا فنا خسرو گرد یا فنا خسرو جرد به کار رود. حمد الله مستوفی آن را فنا خسرو گرد میخواند. (ص ۱۱۴).
[۲]. در این بخش چند اصطلاح دیوانی آمده است که درباره آنها توضیحاتی لازم است: ۱. ارتفاع: حق انتفاع محصول زراعتی و جمعآوری محصول. محصول و حاصل زراعت، غلّه و دانهای که از زمین بردارند. ۲. طیارات: حقی که سلطان در تصاحب اموال بیصاحب فراریان، غایبان و مالهای گمشده داشت. درآمد اضافی و یا طیارات اضافی و اما طیارات چهار قسم است اول مالی که او را هیچ میراث خوار نبود، دوم کسی که مال پادشاه خورده باشد سوم بلارغوو و چیزهای گمشده، چهارم غایبانه. بیکسی که مرگ و زیست آن شخص معلوم نباشد و او را وارث نبود (فرهنگ اصطلاحات دیوانی دوره مغول، ص ۱۷۰) ج: عبرت: محصولاتی که از کشتی نشینان، چادر نشینان یا به جهت راهداری میگرفتند، خراج، باج. (معین).
[۳]. کاخی، قصری.
[۴]. در آن مدت که ابو غانم پسر عمید الدوله در آن جایگه در حصار بود، خواست که قلعه را معمور گرداند، کوشکی که عضد الدوله بیرون دروازه سلم ساخته بود، خراب کرد و چوب و آهن و آلتی چند از آنجا به تکلّف به قلعه نقل کرد و بدان آلات، کوشک که عماد الدوله در قلعه ساخته بود باز معمور گردانید و نزهتگاهی ساخت و چند مدت مسکن ابی غانم در قلعه بود و آن را زیب و زینتی تمام داد و به غایت معمور و آبادان ساخت. (ص ۲۸ شیراز نامه).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۲۲
آهن آن برداشت و به قلعه برد و شیراز به ابتدا، دیوار محکم نداشت امّا چون ابتداء ظهور این دولت قاهره- ثبّتها اللّه- بود با کالیجار، بترسید و سوری استوار گرد بر گرد شهر درکشید و اکنون آثار آن مانده است و چون میان قاوورد و فضلویه [۱] به آخر دولت دیلم، خصومت قایم گشت، غارتهاء متواتر بر شیراز و اعمال آن همی رفت، تا خراب شد و به عهد کریم جلالی [۲] – سقاه اللّه- رکن الدوله داشت و تدبیر کارها ندانستی کردن، امّا با این همه، امنی بود و عمارتی میکردند، باز، به روزگار فتور در سالی دو بار، تاختن شبانکاره بودی از یک جانب، و تاختن ترک و ترکمان از دیگر جانب، و آنچه یافتندی، به غارت بردندی، و بر سری [۳]، مردم را مصادره کردندی تا یکباری، مستأصل شدند.
اکنون امید چنان است کی به فرّ دولت قاهره- ادامها اللّه- جبر [۴] همه، بباشد. و [شیراز] شهری است کی چون آبادان گردد، هیچ نظیر ندارد و جامع شیراز جایی فاضل است و بیمارستان عضدی [۵] هست امّا به خلل شده است و دار
______________________________
[۱]. قاوورد، برادر زاده طغرل بیک بود که در کرمان لوای سروری برافراشت و خبر استیلای فضلویه شبانکاره را در فارس شنید و قصد فارس کرد و فضلویه را شکست داد و فضلویه به خدمت الب ارسلان رسید که برادر قاوورد بود و فارس را مقاطعه کرد و دست قاورد را از فارس کوتاه ساخت. (فارسنامه ناصری، ص ۲۳۲، تصحیح دکتر رستگار فسایی).
[۲]. مقصود اتابک جلال الدین چاولی، خوان سالار است که پسر دو ساله سلطان محمد سلجوقی را تربیت میکرد و والی و وزیر فارس شد. (فارسنامه ناصری، ص ۲۳۷).
[۳]. به علاوه.
[۴]. جبران و ترمیم- استخوان شکسته را بستن. توانگر ساختن تهیدست.
[۵]. متأسفانه از این بیمارستان و دار الکتب اطلاعات بیشتری به دست نیامد، حمد الله مستوفی مینویسد: مسجد جدید اتابک سعد بن زنگی سلغری کرد و دار الشفا، عضد الدوله و دیگر جامعها و خوانق و مدارس و مساجد و ابواب الخیر بسیار است. (ص ۱۱۵ نزهه القلوب).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۲۳
[۱۳۴f ] الکتب، نیکو هست و آن قدر کی آبادان مانده است، از حرمت خاندان این قاضی پارس و تیمار داشت او بوده است، کی به جهد خویش میکوشید از آن درویشان و رعیّت همی کرد.
کوار [۱]: شهرکی است سخت خوش و خرّم و نواحی بسیار دارد و درختستانی عظیم است، چنانک میو [ه] ها را قیمتی نباشد و همه میو [ه] هاء آنجا به غایت نیکو است، خاصّه انار، کی مانند انار طهرانی است و آبی نیکو، و بادام بسیار و بیشترین حوایج شیراز و آن حدود از آنجا آورند . و غلّه بسیار خیزد و کرباس و حصیر. و هواء آن سرد و معتدل است و آب آنجا از رود ثکان [۲] است و در آن حدود نخچیر بسیار باشد و جامع و منبر دارد و مردم آنجا جلف و کثیف طبع باشند.
خبر [۳]: شهری است بزرگتر از کوار، هواء آن معتدل و درست است چنانک از
______________________________
[۱]. در کارنامه اردشیر بابکان آمده است که: «اردشیر … خواسته و زر و سیم … به گوار گسیل کرد». (ص ۸۷، ترجمه فرهوشی). و گوارGuwar یا کوار شهرکی است از کوره اردشیر که رود سکان از آن میگذرد و به گفته حمد الله مستوفی: «بهمن بن اسفندیار بر آن آب رود، بندی بسته تا آب بالا آمد و دیههای آن مزروع گشت و در او غلّه و میوه بسیار باشد … آن سوی کوار خبر (خفر) است.» (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۷۳).
[۲]. رود ثکان یا سکان است: «… و دیگر رود سکان است اندر پارس از کوههاء روستاء رویگان بگشاید و عطف کند و از گرد شهر گور اندر گردد و میان نجیرم و سیراف به دریاء اعظم افتد. (حدود العالم ص ۴۴). رود ثکان یا سکان است. ابن حوقل از پل ثکان (تکان) واقع در مسافت یک تیر پرتاب از ارجان نشان میدهد. (ص ۵۴ صوره الارض). در صوره الارض میخوانیم رود سکان در روستای رویجان از قریهای به نام شاذ فزی بیرون میآید و کشتزارها را آبیاری میکند و به روستای سیاه، سرازیر میشود و آن را مشروب میکند و از آنجا به کوار و سپس به خفر و پس از آن به صمیکان و کارزین و سرانجام به قریه «سک» درمیآید و طویلترین پل که از پل قرطبه هم بزرگتر است بر آن قرار دارد. (ص ۴۴) و این وادی منسوب به سک است و از آنجا به دریا میریزد. از میان رودهای فارس رودی آباد کنندهتر از سکان وجود ندارد. (ص ۴۵).
طویلترین رودخانه فارس، نهر سکان است که از سی میلی شمال غربی شیراز برمیخیزد و به فیروز آباد میرسد و در جنوب نجیرم به دریا میریزد و آن را به صورتهای ستجان، تکان، ثکان، سیکان، زکان و ژکان ضبط کردهاند. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۷۲).
[۳]. خبر همان خفر است (ر ک البلدان، ص ۱۵ و ۱۶). و صوره الارض: خبر. حمد الله مستوفی در یک مورد (ص ۱۳۹)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۲۴
آن لطیفتر در آن طرف ، هوا، نیست و آبی خوش گوار و هر میوه کی در سردسیر و گرمسیر باشد، – مانند پسا- آنجا یابند و ترنج و شمامه [۱] و لیمو و دیگر مشمومات، بسیار یابند و غلّه بوم است.
و قلعهیی است آنجا، سخت محکم، امّا اتابک آن را خراب کرده است و جامع و منبر دارد و مردم آنجا متمیّزتر باشد از آن کوار. و نخچیرگاه است هم کوهی و هم دشتی.
خنیفقان [۲]: دیهی بزرگ است و بر سر راه فیروزآباد است و آن را به پارس خنافگان خوانند و از آنجا تا فیروز آباد، سخت راه دشوار است، همه تنگهها و کوهستان درشت و لگام گیرها [۳] است و آن راه مخوف باشد از پیاده دزد. و هواء آن سردسیر است و مردم آنجا، کوهی طبع باشد امّا درین ایّام همایون [۱۳۵f ]- خلّدها اللّه- آن راه و غیر آن ایمن است و کسی را زهره نیست کی فسادی کند.
بوشکانات [۴]: نواحی است همه گرمسیر و درختستان خرما و دشتگاه
______________________________
خفر و در مورد دیگر (ص ۵۹) خبر آورده و گوید: خفر شهری وسط است بزرگتر از کوار. (ص ۲۷۶، صوره الارض).
[۱]. نوعی خربزه، دستنبو.
[۲]. ابن حوقل میگوید رودخانه برزه روستای خنیفقان و جور را سیراب میکند. (صوره الارض، ص ۴۵). در نزهه القلوب به صورتهای خنیفقان و خنیقعان و خنافگان آمده است (ص ۳۲۸) که «خنیفقان دیهی بزرگ است، در تلفظ خنافگان خوانند بر راه فیروز آباد است و از او تا فیروز آباد راه سخت بود و تنگهها و کوهستان درشت و لگام گیرهای سخت و پیوسته آن راه از دزد پیاده مخوف باشد، هوایش معتدل است و مردم آنجا کوهی طبع باشند آبش از آن کوه و کوهستان است و آن منبع رود برازه است که به فیروز آباد رود …» (ص ۱۱۷). و اصطخری میافزاید که «منبری ندارد». (ص ۱۰۰ مسالک و ممالک).
[۳]. آنجا که لگام مسافران گیرند تا ایشان را مجبور به فرود آمدن کنند به قصد ایذاء یا سرقت. (دهخدا).
[۴]. ولایت بوشکانات در نیمه راه غندجان و صحرای ماندستان تا شمال نجیرم امتداد داشت و به قول مستوفی (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۸۱). بوشکانات چند ناحیه است و همه گرمسیر و در او خرما بسیار بود و در آن ولایت هیچ شهری نیست و حاصلشان غلّه و خرما باشد. (نزهه القلوب ص ۱۱۶).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۲۵
شبانکارگان مسعودی [۱]، است و هیچ شهری نیست، بوشکان و شنان از آن اعمال است.
موهو [۲] و همجان و کبرین : جمله نواحی گرم سیر است مجاور ایراهستان و سیف. و دریا و هوا و آب، گرم و ناخوش است و درختستان خرما بسیار و هیچ جای، جامع و منبر نباشد.
کارزین [۳] و قیر [۴] و ابزر: کارزین، شهرکی نیکو بوده است و از بسیاری ظلم خراب شده است و قیر و ابزر دو شهرک است کی با کارزین، رود، همه گرمسیر است و آب، آن از رود ثکان خورد و درختستان خرما است و به کارزین قلعهیی محکم است و آب دزدکی [۵] کردهاند، کی از رود ثکان، آب به قلعه میبرند و هرم [۶] و کاریان [۷] ازین اعمال است.
______________________________
[۱]. درباره شبانکارگان مسعودی رجوع شود به همین کتاب: احوال شبانکاره و کرد پارس.
[۲]. «موهو، هنجان و کبرین سه شهر است میان فسا و شیراز …». (نزهه القلوب ص ۱۲۰).
[۳]. اصطخری، کارزین را به اندازه یک سوم اصطخر شمرده، گوید قلعه بلندی دارد که از رود ثکان، آب به قلعه میبرند و بلندی آن چنان است که قلعههای چند دیگر را که از آن مسافت بسیار دارند، میتوان دید. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۷۴).
[۴]. نزدیک ساحل راست رود سکان و در جنوب ولایت سیمکان، سه شهر کارزین و قیر و ابزر که ولایت آنها به نام قباد خره خوانده میشود، واقع است. (همانجا، ص ۲۷۴). در البلدان «کیثر» است. (ص ۱۵).
[۵]. نی یا چوبی تهی که آب را گذار میدهد. مکنده تلمبه مانندی از نی یا چوب که مایعات را به درون کشد و بر اثر فشار به بیرون فشاند. (لغتنامه فارسی).
[۶]. «و هرم و کاریان و مواضع بسیار از توابع صحرای این عمل است» (نزهه القلوب، ص ۱۱۸).
[۷]. شهر کاریان با قلعه مستحکمی مشرف بر آن در یک منزلی باختر جویم واقع بوده و آتشکدهای داشت که آتش مقدس از دیر زمان در آنجا نگاه داشته میشد و آن را روحانیون زردشتی به آتشکدههای دیگر جهان میبردند قلعه آن بر فراز کوهی جای داشت که قابل تسخیر نبود. در باختر کاریان نزدیک خمیدگی رود سکان شهر لاغر قرار داشت (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۷۵).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۲۶
توّج: [۱] به قدیم شهرکی بزرگ بوده است، مقام عرب را شاید، کی گرمسیر عظیم است و در بیابان افتاده است و اکنون خود خراب است و از آن عرب کی، قدیم بودند، کس نماند، پس عضد الدوله قومی را از عرب شام بیاورد و آنجا بنشاند و اکنون این قدر عرب کی ماندهاند، از نژاد ایشاناند و آب روان نباشد و جامع و منبر هست.
ماندستان: بیابانی است سی فرسنگ در سی فرسنگ و در آن، دیهها و نواحی است مانند ایراهستان و بر ساحل دریا افتاده است و ریعی [۲] دارد چنانک از یک من تخم، هزار من دخل باشد و همه بخس [۳] است و جز آب [۱۳۶f ] باران، هیچ آبی دیگر نبود و مصنعها [۴]، کردهاند، کی مردم، آب از آن خوردند و هرگاه
______________________________
[۱]. شهر توّج یا توز در حدود العالم چنین معرفی شده است: شهری است اندر میان دو رود نهاده و مردم بسیار و توانگر و همه جامهای توزی از اینجا برند. (ص ۱۳۲). و رود شادگان بر گوشه مغرب از توّج بگذرد و به دریای اعظم افتد. (ص ۴۴). و اصطخری مینویسد: «توّج شهری گرمسیر است». (ص ۱۱۳). «… از توّج تا جنابه دوازده فرسنگ. (ص ۱۱۴). و «از شیراز تا توّج سی و دو فرسنگ و از شیراز تا جنّابه پنجاه و چهار فرسخ». (ص ۱۱۷). و از … توّج جامههای کتان خیزد. (۱۳۴). ابن حوقل توّج را قصبه توج میداند. (ص ۳۷ صوره الارض).
رود رس به توجّ میآید و از دروازه آن گذشته به دریا میریزد. (ص ۴۴). «توّج، شهری است با هوای سخت گرم که در مغاکی بنا شده و بناهایش از گل و دارای نخلستانها و باغها و در اوضاع و احوال شبیه نوبندگان است». (ص ۵۲). در توّج جامههای توّجی به دست میآید و هیچیک از جامههای دنیا بدان شباهت ندارند اگر چه عالیتر و گرانتر از آنند. (ص ۶۵). «شهر توج مرکز مهم تجارتی بود. در قرن چهارم از حیث بزرگی به اندازه ارجان بود. و پارچههای کتانی و گلابتون دوزی آن معروف بود. عضد الدوله، طایفهای از اعراب شام را در آنجا مقام داد- توج در قرن ششم ویران گردید و تاکنون محل آن پیدا نشده ولی گویند آن شهر در ساحل رودخانه شاپور یا نزدیک آن در زمینی پست به فاصله دوازده فرسخی جنابه و چهار فرسخی معبری که از دریز آغاز میشود واقع بوده است. توج از نقاط مشهور دوره فتوحات اسلامی است و تاریخ بنای مسجد آن به همان اندازه میرسید. ولی در زمان حمد اله مستوفی با خاک یکسان بوده است. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۸۰).
[۲]. به معنی افزونی و برآمدگی و نمو.
[۳]. دیمی.
[۴]. محلی که آب باران در آن جمع شود، آبگیر. آب انبار.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۲۸
باران در اوّل زمستان بارد، در آذر ماه و دی ماه آن سال، دخل، عظیم باشد و نعمت بسیار. پس اگر درین دو ماه، باران نیاید و دیگر ماههاء پس از آن بسیار باران آید، هیچ فایده ندارد و دخل به زیان شود. [۱]
سیراف [۲] و نواحی آن: سیراف، در قدیم، شهری بزرگ بوده است و آبادان و پر نعمت و مشرع بوزیها و کشتیها و به عهد خلفاء گذشته- رضوان اللّه علیهم- در وجه خزانه بودی به سبب آنک عطر و طیب از کافور و عود و سندل و مانند آن دخل آن بودی و مالی بسیار از آنجا خاستی و تا آخر روزگار دیلم هم
______________________________
[۱]. به گفته حمد اله مستوفی، ماندستان بیابانی است سی فرسنگ بر ساحل دریا، و در آنجا دیرهاست و هیچ آب روان و کاریز ندارد و حاصلش جز غلّه و پنبه دیمی نبود. کلمه ماندستان بدون تردید در کلمه «مند» که اسم قسمت سفلای رود سکان است به جا مانده … (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۷۵).
[۲]. سیراف، سراف: بندر طاهری. در حدود العالم آمده است که «سیراف شهری بزرگ است و گرمسیر است و هوایی درست دارد و جای بازرگانان است و بارگاه پارس است. (ص ۱۳۱). و در البلدان میخوانیم: «اصمعی گوید دنیا سه جاست: عمان و ابلّه و سیراف. (ص ۱۸). و در جایی دیگر میگوید بوستانهای جهان سه است ابله و سیراف و عمان. (ص ۱۹۸). و در مسالک و ممالک اصطخری آمده است: اندر پارس فرضه بزرگ آن است شهری بزرگ است از اعیان شهرهای پارس و آنجا کشت و کشاورزی نباشد و آب از دور برند. (ص ۳۶). و سه منبر دارد. (ص ۱۰۰) و سیراف چند شیراز بود و بنای ایشان ساج (نوعی درخت هندوستانی) است و چوبها کی از هندوستان و زنگبار آرند چنان کی مرد بازرگان بود که سی هزار دینار بر عمارت سرا خرج کند و پیرامن سیراف هیچ درخت نباشد و کوهی بر شهر مشرف است آن را جمّ خوانند همه میوه و آب شهر از آن کوه بود و سیراف از آن همه شهرها گرمسیرتر است. (ص ۱۱۳). از شیراز تا سیراف ۶۰ فرسنگ. (ص ۱۱۴ و ۱۱۷).
«و شنودهام که: مردی از سیراف به بازرگانی دریا شد و چهل سال در کشتی بماند کی به خشک بر نیامد … و مردمان سیراف را از بازرگانی دریا روزی تمام هست. (ص ۱۲۱). و از سیراف متاع دریا خیزد چون عود و عنبر و کافور و جواهر و خیزران و عاج و آبنوس و پلیل و صندل و دیگر گونه طیب و داروها از آنجا به آفاق برند و در این شهر بازرگانان دیدم هر یک را شصت بار هزار درم بود سرمایه». (ص ۱۳۴). (و ر ک آثار شهرهای خلیج فارس، ص ۳۲۵ تا ۴۳۹، احمد اقتداری) بزرگترین بندر ایران در خلیج فارس شهر سیراف بود و تمام کالاها که از طریق دریا وارد میشد، از آن بندر توزیع میگردید، امتعه نفیس و کمیاب هند که آنها را مجموعا «پر بهار» میگفتند به آنجا وارد میشد … (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۳۱۴). در فارسنامه ناصری آمده است که این محله را بندر طاهری گویند. (ص ۱۳۷۰).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۲۹
نقشه موقع سیراف در ساحل خلیج فارس نقل از «آثار شهرهای باستانی خلیج فارس»
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۳۰
برین جملت بود، بعد از آن پدران امیر کیش مستولی شدند و جزیره قیس [۱]، و دیگر جزایر به دست گرفتند و آن دخل، کی سیراف را میبود، بریده گشت و به دست ایشان افتاد و رکن الدوله خمارتگین [۲] قوّت رای و تدبیر آن نداشت کی تلافی این حال کند و با این همه، یک دو بار به سیراف رفت تا کشتیهاء جنگی سازد و جزیره قیس و دیگر جزایر بگیرد و هر بار، امیر کیش او را تحفهیی فرستادی و کسان او را رشوتها دادی تا او را باز گردانیدندی و به عاقبت چنان شد، کی، یکی بود از جمله خانان نام ابو القسم و سیراف نیز بدست گرفت و به هر دو سه سال کی لشکری را آنجا فرستادی و رنجها کشیدندی از وی ، چیزی نتوانستندی ستدن و چون حال آنجا برین گونه بود، و هیچ بازرگانی به سیراف کشتی نیارست آورد، از بهر ایمنی راه به کرمان یا مهربان [۳] یا دورق [۴] [۱۳۷f ]
______________________________
[1]. جزیره قیس که ایرانیها آن را کیش مینامند، چهار فرسخ مساحت دارد و بسیار زیباست و اطراف آن را عمارات عالی و باغهای دلگشا احاطه کرده است. پادشاه عمان در آنجا اقامت دارد و کشتیهایی که ما بین هندوستان و فارس ایاب و ذهاب میکنند، در آنجا توقف مینمایند چندین آب انبار بزرگ برای ذخیره آب باران و پنج بازار معمور در آنجا موجود است پادشاه آنجا را من دیدهام قیافهاش شبیه به ایرانیان است و به طریق دیلمیان لباس میپوشد … در این نقطه صید مروارید میشود … (یاقوت). (از صفحه ۸۰۷، شهرهای سواحل خلیج فارس).
[۲]. دویم از هفت تن که ذکر رفت، رکن الدین خمارتگین بود از انشاء دولت سلجوقی، سلطان محمد بن ملکشاه بن الب ارسلان، او را به شیراز فرستاد و به واسطه ضعف رای و قصور تدبیری که داشت امور مملکت تنسیق نمیتوانست داد و اعمال فارس به این واسطه استقامت نمییافت. سیراف … بواسطه ملوک قیس که جزایر را به دست فرو گرفتند و آن را خراب گردانیدند و خمارتگین دو نوبت لشکری تمام ترتیب کرد و بر سیراف کشید. و از تلافی عاجز ماند و هر نوبتی به تحفهیی چند حقیر خشنود میگشت و باز میگردید. (شیراز نامه ص ۴۲).
[۳]. در اصل «مهروبان». این بندر در قرن چهارم بندر ارجان به شمار میآمد و شهری معمور بود و مسجدی خوب و بازارهای آباد داشت و در حدود العالم آمده است که: ماهی روبان شهری است اندر میان آب نهاده چون جزیرهیی، جایی خرم است و بارگاه همه پارس است. (ص ۱۳۳).
[۴]. دورق یا بلوک فلاحی «درازی این بلوک از قریه شاه عبد اله که در قدیم شهر ماه روبان بود تا محمره ۳۵ فرسخ و پهنای آن از «چمه صابی» تا «بندر معشور» 9 فرسخ. (فارسنامه ناصری، ص ۱۴۱۳).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۳۱
نقشه خرابههای شهر مهروبان
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۳۲
و بصره اوگندند و بر راه سیراف جز چرم و زرافه و اسبابی کی پارسیان را به کار آید نیاورند، و ازین سبب، خراب شد و جامع و منبر دارد و نواحی و اعمال بسیار دارد، امّا گرمسیر عظیم است و هیچ آب نیست و آب باران خورند، الّا دو سه چشمه کی هست.
رم زوان و داذین [۱] و دوّان: چند نواحی است از اعمال اردشیر خوره و همه گرم سیرست و بعضی کی قهستان است، معتدل و غلّه بوم و میان کازرون و نوبنجان است.
فیروز آباد: به قدیم «جور» گفتندی [۲]، گل جوری بدان جا منسوب است و به روزگار کیانیان، این شهری بزرگ بود و حصاری عظیم داشت پس چون ذا القرنین به پارس آمد، چندانک کوشید آن را نتوانست ستدن و رودی است آنجا رود برازه گویند، بر بلندی است، چنانک از سرکوه میآید، اسکندر آن رود
______________________________
[۱]. حمد اللّه مستوفی که در همه جا دقیقا از فارسنامه ابن بلخی استفاده کرده است، نام این چند آبادی را چنین آورده است: «رمزوان، داذین و دوّان: چند ناحیت است همه گرمسیر و بعضی که کوهستان است هوایش معتدل است و حاصلش غلّه و میوه و شلتوک باشد.» (ص ۱۱۷ نزهه القلوب). و در صوره الارض آمده است که در ناحیه «داذین» رودی است با آب شیرین به نام «اخشین» که از آن میآشامند و زمینها را آبیاری میکنند و هرگاه که جامه را بدان شویند سبز رنگ میشود. (۶۵).
[۲]. این شهر را پیروز آباد، فیروز آباد و جور و گور خواندهاند. در حدود العالم آمده است که گور، شهری است خر اردشیر بابکان کرده است و مستقر او بودی و از گردوی بارهیی محکم است و از وی گلاب جوری خیزد کی به همه جهان ببرند و از وی آب طلع و آب قیصوم (قیصوم و قیسوم: گیاه مشک چوپان یا بو مادران) خیزد کی به همه جهان ببرند و جای دیگری نباشد و اندر روی چشمه آب است سخت. (ص ۱۳۲). و در مسالک و ممالک آمده است:
«جور قصبه اردشیر خوره است». (ص ۹۶). و قصبه آن جور است. (ص ۱۰۰). و حصاری است بیربض (۱۰۴). و کاریان آتشگاهی است نزدیک برکه جور و آن را بارین خوانند و به زبان پهلوی بر آن نبشتهاند کی سی هزار دینار بر آن هزینه شده است. (ص ۱۰۶). «جور اردشیر بنا کردست گویند دریاچه بود چون اردشیر دشمنی را آنجا قهر کرد، خواست کی شهری بنا کند، بفرمود تا آب را، راهها ساختند چنانک به شیبها برون شد و این شهر بنا کرد دیواری از گل دارد و چهار دروازه بر اوست: یکی «باب مهر» گویند سوی مشرق. و یکی سوی مغرب است «دروازه
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۳۳
را بگردانید، و در شهر افگند و لشکر بنشاند تا نگاه میداشتند و به حکم آنک فیروز آباد در میان اخرّه [۲] نهاده است کی پیرامن آن کوهی گرد بر گرد، درآمده است، چنانک به هر راه کی در آنجا روند بضرورت، گریوهیی بباید بریدن: ازین
______________________________
و بر دست راست «دروازه اردشیر». و دروازه شمالی را «دروازه هرمز». و در میان شهر بنایی هست چون دکانی آن را «طربال» گویند و آن را به پارسی ایوان و کیاخره خوانند. اردشیر ساخته بود و بر همه روستا و ناحیه، از آنجا دیدار افتاد و در برابر آن از کوه، آبی برون آوردست و آب هم چون فواره به این طربال برآید و در مجرای دیگر فرو شود و از گچ و سنگ ساخته بود، اکنون ویران شده است و در شهر آبهای روان بسیار است و به هر دروازه، مقدار یک فرسنگ بوستان و تماشاگاه است. (ص ۱۱۱). به جوربر در سوی شیراز، برکهیی هست در میان آن دیگی مسین، به رو فرو نهادهاند و سوراخی در بن دیگ است و آبی عظیم از آن سوراخ تنگ میآید (۱۳۱) «گلاب پارس از جور خیزد و به دریا بار و حجاز و یمن و شام و مصر و مغرب و خراسان برند». (ص ۱۳۳). و خراج شیراز باشد به حکم آنکه جعفر بن ابی زهیر الشامی با هارون الرشید در آن سخن گفت، بفرمود تا به ثلث الربع باز آورند. (ص ۱۳۷).
ابن حوقل مینویسد: «ولایت اردشیر خوره و کرسی آن جور (گور) است و قباد خره را نیز شامل است». (ص ۳۴) «در نزدیکی برکه جور، آتشکدهای بنام «بارین» است و کسی که زبان پهلوی میدانست به من نقل کرد که در آنجا چنین خوانده که سی میلیون درهم برای بنای آن خرج شده است.» (43). در مجمل التواریخ جور، همان پیروز آباد است از پارس و پیش از آن گور خواندندی و گور و گاو دو نام است از گور (پشته و گودال) و کنده نه چنان گور که مردم را کنند که در آن وقت پارسیان را ناوس بود. گور، خود ندانستندی» (ص ۶۱) و فردوسی این داستان را چنین آورده است: سوی پارس آمد زری نامجویبر آسوده از رزم و از گفتگوی یکی شارستان کرد پر کاخ و باغبدو اندرون چشمه و دشت و راغ که اکنون گرانمایه دهقان پیرهمی خواندش «خوره اردشیر» یکی چشمه بیکران اندر اویفراوان از او رود بگشاد و جوی برآورد ز آن چشمه آتشکدهبدو تازه شد مهر و جشن سده به گرد اندرش، باغ و میدان و کاخبرآورد و شد جایگاه فراخ چو شد شاه با دانش و فرّ و زورهمی خواندش مرزبان، شهر گور به گرد اندرش روستاها بساختچو آباد کردش، کس اندر نشناخت
(۴۴۵/ ۱۳۶/ ۷)
[۲]. جمع خریر. زمینهای دشت که در میان پشتهها و کوهها باشد. حمد اله مستوفی مینویسد. فیروز آباد از اقلیم سیم است و طولش از جزایر خالدات «فزک» و عرض آن از خط استوا (کج مه)، در اول، فیروز ساخته بود وجور نام کرده و در میان شهر عمارتی عالی ساخته و چندان بلند ساخته که هوایش خوش باشد و از کوه، آب به فواره بالا میبرد و بر گرد آن دکهیی عظیم کرده و آن عمارت را ایوان خواندندی، اسکندر از فتح آن عاجز شد آب رود خنیفقان را از ممر اول خود بگردانید و سر در آنجا داد تا آن شهر خراب شد و بحیره گشت و اردشیر بابکان خواست که آن بحیره را خشک گرداند تا بر آنجا شهری بسازد، برازه معمار بر طرف تنگ، نقبی برید و بر وقت آب گشودن زنجیر بر
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۳۴
آب، آن شهر غرق شد و آن اخرّه پر آب بیستاد همچون دریایی، و آب را هیچ منفذ نبود و روزگارها درکشید و آن همچنان میافزود تا اردشیر بن بابک بیامد و جهان بگرفت و آنجا آمد و مهندسان و حکما را جمع آورد تا تدبیر گشادن آن آب کنند و مهندسی سخت استاد بود نام او برازه، تقدیر کرد کی نشیب آن آب به کدام جانب تواند بودن و پس زنجیرهاء قوی سخت بساخت و میخهاء آهنین هر یکی چند ستونی در آن کوه، سخت کرد و کوه را سولاخ میکردند، هم او و هم [۱۳۸f ] کارکنان ، تا چنان شد کی پارهیی ماند تا سولاخ شود، پس اردشیر آنجا حاضر شد و حکیم برازه او را گفت اگر تمام، سولاخ کنم آب، زور آورد و مرا و آنان را کی با من کار میکنند ببرد و زنبیلی عظیم از چرم فرمود کردن و برازه مهندس ، با کار کنی چند، در آنجا نشست و بد آن زنجیرها چنان محکم عظیم ببست، و خلایقی را ترتیب کرد تا چون سولاخ شود آن زنبیل را زود بر کشند ، ایشان شکنها کار نشستند، تا آن پاره کی مانده بود سولاخ شد و آب نیرو کرد و زنبیل با حکیم و آن جماعت درکشید و چندانک از بالا مردم قوّت کردند فایده نداشت و آب چنان زور آورد کی آن زنجیرها بگسست و باقی آن زنجیرها بر آن کوه هنوز مانده است و چون از آنجا بیفتاد، شهر فیروز آباد [۱] کی اکنون هست، بنا کرد و شکل آن مدوّرست چنانک دایره پرگار
______________________________
میان خود بست تا سالم ماند، آب قوت کرد و زنجیر بگسیخت و او را هلاک گردانید و آن سفت (نقب، سوراخ) به روزگار فرو میآفتاد تا درهیی شد. اردشیر بر آن زمین، شهری ساخت و اردشیر خوره نام کرد. (ص ۱۱۸، نزهه القلوب).
[۱]. «چون عضد الدوله میخواست به شهر «گور» رود، کراهت داشت که گفته شود عضد الدوله به گور میرود، از این جهت نام آن را تغییر داد و فیروز آباد نامید. مقدسی که این حکایت را آورده از میدان بزرگ شهر و از
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۳۵
باشد، [۱] و در میان شهر، آنجا کی مثلا نقطه پرگار باشد، دکّهیی انباشته، برآورده است، نام آن «ایران گرده». [1] و عرب آن را «طربال» گویند و بر سر آن، دکّه سایهها، ساخته و در میان گاه آن، گنبدی عظیم برآورده و آن را گنبد کیرمان گویند و طول چهار دیوار این گنبد تا زیر قبّه آن هفتاد و پنج گز است و این دیوارها از سنگ خارا برآورده است و قبّهیی عظیم از آجر بر سر آن نهاده و آب از یک فرسنگ از سر کوه رانده و به فواره بر این سر بالا، آورده و دو غدیر است: یکی «بوم پیر» گویند و دیگر «بوم جوان» و بر هر غدیری، آتش گاهی کرده است و شهری است سخت خوش. و تماشاگاه و نخچیر بسیار و هواء آن معتدل است و [۱۳۹f ] درست، بغایت خوشی. و میوههاء پاکیزه بسیار، از همه نوع و آبهاء فراوان و رودهاء روان گوارا و جامع و بیمارستان نیکو ساختهاند و صاحب عادل، دار الکتبی ساخته است سخت نیکو، کی به هیچ جایی مانند آن نیست و قلعه سهاره بدان نزدیکی است و مردم فیروز آباد متمیّز و بکار آمده باشند و به صلاح موسوم.
صمکان [۲] و هیرک [۳]: این صمکان، شهرکی است خوش و از عجایب دنیاست از
______________________________
باغهای گل سرخ فیروز آباد یاد نموده. به قول جغرافی نویسان، قلعه مستحکمی هم داشته موسوم به سهاده یا شهاره. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۷۶).
[۱]. در شیراز نامه آمده است: «اما کوره اردشیر، پیروز آباد است و در قدیم او را جور میخواندند. در عهد کیانیان شهری بزرگ بوده که اسکندر نتوانست گرفتن … اردشیر بفرمود تا شهری مدور بنا ساختند چون دایره پرگار بدان نمط، بنیادی نهادند و در میان آن شهر چون نقطه پرگار ستونی با طول و عرض به کیوان برکشید و نام آن را «ستون ایران» نهاد و بر سر آن ستون قصری بنا کرد و آب را از یک فرسخ از سر کوه بدان بالا آورد و قلعه سهاره هم از توابع آنجاست.». (ص ۹).
[۲]. در البلدان: سیمکان (ص ۱۵). و در مسالک و ممالک «صیمکان». (ص ۱۰۰). حمد اله مستوفی هم گاهی آن را سیمکان و گاهی صمکان آورده (۱۱۷ و ۱۸۵ و ۱۸۶). «صمیکان ۶ فرسخ مشرق قاضیان» است. (فارسنامه ناصری، ص ۱۴۲۵). صمکان و هیرک: صمکان شهری خوش بوده است و از عجایب دنیا، زیرا که در میان او رودی میگذرد و بر آن رود پلی ساختهاند، طرف بالای پل سردسیر است و درختان جوز و چنار و امثال آن و طرف زیر پل گرمسیر است و درختان نارنج و ترنج و مانند آن و شراب انگوری آنجا چنان است که تا سه چندان آب بر آن ننهند، نتوان خورد و مردم آنجا مسکین و مزارع باشند.
[۳]. هیرک: دیهی بزرگ است و از توابع آنجاست. (ص ۱۱۸).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۳۶
بهر آنک در میان این شهر، رود میرود و پولی بر آن رود است، یک نیمه شهر، کی از این جانب رود است بر کوه نهاده است و سردسیر است و رز انگور باشد بی اندازه، چنانک قیمتی نگیرد و آن را بعضی عصیر سازند و به علاقه [۱] کنند و بعضی به دوشاب پزند و دیگر بجوشند و به سنگی کنند و سنگی عظیم باشد یکی را دو یا سه چندان آب برباید نهادن تا توان خورد و سخت ارزان باشد و دیگر نیمه، کی آن جانب رود است، گرم سیر است و درختان خرما و ترنج و لیمو و مانند این باشد.
و هیرک دیهی بزرگ است و رباطی محترم، آنجا است و در صمکان [۲] جامع و منبر است و مردم آنجا سلاح ور باشند.
میمند: شهرکی است گرمسیر و از همه گونه میوه باشد و انگور از همه بیشتر بود و آب روان دارد و درخت خرما باشد، اما آنجا هوا معتدلتر است، از دیگر شهر گرمسیری، و جامع و منبر دارد.
حتیزیر [۳]: ناحیتی است همه گرمسیر و درختان خرما، و هیچ شهر ندارد و نزدیکی ولایت ایراهستان است و مردمانش سلاحور باشند.
______________________________
[۱]. ظروف بزرگ- دلو بزرگ.
[۲]. در البلدان از روستاهای اردشیر خره است. (ص ۱۵). در مسالک و ممالک: از نواحی اردشیر خوره، قصبه آن مایین است. (ص ۱۰۰). در نزهه القلوب حمد اله مستوفی: شهری کوچک است، گرمسیر است و غلّه و خرما و انگور و همه میوه دارد و انگور بیشتر بود و مردم آنجا پیشهور باشند. (ص ۱۲۰). «از جمگان تا میمند پنج فرسنگ، و از او تا اول ولایت سیمکان شش فرسنگ، از او تا آخر ولایت سیمکان شش فرسنگ، از او تا شهر کارزین هفت فرسنگ، گریوه سر سفید در این راه است. (ص ۱۸۶).
[۳]. حتتیزیر (نسخه: ختوهر- حنیربر- ختبربر- جیبرین) ناحیتی است همه گرمسیر و درختان خرما دارد و در او هیچ شهر نیست و مردمانش سلاحورز باشند. (نزهه القلوب، ۱۱۸).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۳۷
سروستان [۱] و کوهنجان [۲]: دو شهرک است میان شیراز و پسا و هواء آن همچون هواء شیراز است و آب روان دارد و باغها کمتر دارد، اما آنچ [۱۴۰f ] باشد، همه انگور و میوههاء سردسیر باشد و نخچیر گاهی معروف است، خصوصا کوهستان کوهنجان. و بد آن نزدیکی دریاء نمکستان [۳] است کی هیچ حیوان در آنجا قرار نگیرد و در هر جای، جامع و منبرست و مردمانش سلاحور و شططی [۴] باشند.
اعمال سیف: [۵] این نواحی است بر کنار دریا، همه گرم سیر و بیشترین، عرب مقام دارند و آب و هواء آن، سخت ناموافق باشد و معروفترین این اعمال سیف
______________________________
[۱]. در مسالک و ممالک اصطخری، جزو سردسیرهای فارس است. (ص ۱۱۹). «در سواحل جنوبی دریاچه ماهلویه دهات کهرجان و در جنوب شرقی آن شهر «خورستان». که آن را سروستان هم مینامند واقع است، سروستان هم تخیلات دارد هم گندم، جایی است حاصلخیز که محصول بلاد گرمسیر و سردسیر هر دو را دارا است». (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۷۲). حمد اله مستوفی مینویسد سروستان و کوهنجان ولایتی گرمسیر و آب و هوایش مخالف بود، درخت خرما بسیار دارد و حاصلش غلّه و خرما باشد. (ص ۱۱۷). (برای اطلاع بیشتر رجوع شود به کتاب فرهنگ مردم سروستان از محقق ارجمند صادق همایونی، چاپ دوم از انتشارات آستان قدس رضوی. و فارسنامه ناصری ص ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۹).
[۲]. کوهنجان. (کونجون) ۴ فرسخ میانه جنوب و مغرب سروستان است. (فارسنامه ناصری، ص ۱۳۶۹).
[۳]. دریاچه مهارلو، مالو، ماهلوبه یا دریاچه نمک.
[۴]. شطط: تجاوز کردن از حد و مرتبه خود، دور شدن از حد و مرتبه خویش- جور کردن و ستم کردن.
[۵]. یک فرسخ و نیم بیشتر میانه شمال و مشرق بوشهر است و دریا در میانه است و در قدیم شیف، بندر معتبری بوده و اکنون چند خانهوار در او توطن دارند. (فارسنامه ناصری، ص ۱۳۳۵). قسمتهای ساحلی کوره اردشیر خره را «سیف» یعنی کناره میگفتند و ایالت مزبور در ساحل خلیج فارس سه شیف داشت که همه آنها در منطقه گرمسیر واقع بود یکی سیف عمّاره در خاور جزیره قیس و دیگر سیف زهیر در ساحل جنوبی ایراهستان و حوالی سیراف و بالاخره سیف مظفّر در شمال نجیرم. عماره و زهیر و مظفر سه عشیره عرب بودند که به سواحل شمالی کوچ کرده و در این قسمت فارس مسکن گزیده بودند. سیف عماره در قرن چهارم قلعهای داشت مشرف بر دریا که هیچکس نمیتوانست بر آن بالا رود و آن را قلعه دیگدان یا دیگ پایه میگفتند و به حصن ابن عمّاره نیز معروف بود و در کنار آن بیست کشتی میتوانست پهلو بگیرد و ورود به این قلعه فقط به وسیله چنگکهایی که به دیوار نصب میکردند امکان داشت. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۷۷).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۳۸
دو سیف است: یکی سیف آل ابی زهیر، یکی سیف عماره و هیچ جای جامع و منبر نباشد و جز خرما، میوه ندارد.
لاغر [۱] و کهرجان: این نواحی کارزین است و گرم سیرست و هوا و آب ناموافق و درختان خرما و مردمان راه زن و درین دو جای، جامع و منبر است.
کران [۲] و اعمال ایراهستان: این اعمال ایراهستان و کران همه در بیابان است و کران از اعمال سیراف است و گرمسیر بغایت، چنانک به تابستان جز مردم آن ولایت، آنجا مقام نتوانند کردن از صعبی گرما، و هیچ آب روان نباشد و نه کاریز. و همه غلّه ایشان، بخس است و جز درخت خرما هیچ میوه ندارد درختستان خرماء ایشان بر روی زمین نباشد، کی آب نیابد و خشک شود پس به اندازه درختان خرما، گوی [۳] عظیم هر جای به زمین فرو برده باشند خرما در آن گوها نشانده چنانک جز سر درخت پدید نباشد تا به زمستان گوها از آب باران پر شود و همه ساله درختان خرما سیراب باشند و این از نوادرست کی گویند کجاست کی
______________________________
[1]. «باختر کاریان نزدیک خمیدگی رود سکان به طرف مغرب شهر لاغر قرار داشت که حمد الله مستوفی در قرن هشتم آن را شهری بالنسبه مهم دانسته و منزلگاهی در راه کاروانی شیراز به جزیره قیس بوده است. نام لاغر ضمن بحث از کمرجان (مکرجان) نیز آمده ولی اکنون در نقشهها اسمی از موضع اخیر نیست و بین لاغر و ساحل دریا در امتداد ساحل راست و شمال رود سکان صحرای ماندستان واقع است. (همانجا، ص ۲۷۵).
[۲]. در باختر سیف عماره و در امتداد ساحل دریا، سیف زهیر بود که «کران» شهر عمده و سیراف و نابند دو لنگرگاه معروف آن بودهاند، این ناحیه تا نجیرم واقع در آن طرف دهانه رود سکان امتداد داشت و آن طرف این ناحیه به طرف داخل، ناحیه ایراهستان واقع بود. به گفته اصطخری در «کران» گلی بود خوردنی به رنگ سبز و به طعم چغندر، حمد اله مستوفی «کران» را از توابع ایراهستان شمرده، گوید: از میوه جز خرما ندارد و در جنوب آن شهر و ولایت، میمند در نزدیکی لنگرگاه نابند واقع است. (ص ۲۷۸، سرزمینهای خلافت شرقی).
[۳]. گو: گودال. حفره- زین پست و مغاک- به اصطلاح کشاورزان: گوده.-
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۳۹
درختان در چاه، درکارند و این ایراهستان است [۱] و به هر دیهی حصاری [۱۴۱f ] محکم است در میان بیابان و مردم پیادهرو و سلاحور و دزد و خون خواره باشند، مردی از ایشان کی به ره زدن و نابکاری رود دو من آرد با نان خشک فتیت [۲] کرده، در انبانی کند و در شبانروزی بیست فرسنگ برود و همواره عاصی بودندی، از آنچ، هیچ لشکر آنجا مقام نتواند کردن، الّا سه ماه ربیع، دیگر به زمستان از بارندگی و بیعلفی نتواند بودن و به تابستان از گرما، اما به روزگار دیلم، ایشان را قهر کردند و به طاعت آوردند و ده هزار مرد از ایشان به عهد عضد الدوله، در خدمت او بودند بر سبیل سپاهی و مقدّم ایشان یکی بود «جابی» [3] نام و بعد از آن عهد، دیگر باره عاصی شدند و هیچ کس ایشان را مالش نتوانست داد، مگر اتابک چاولی کی آن جمله اعمال را مستخلص گردانید به قهر. [۴]
نجیرم [۵] و حورشی [۶]: نجیرم شهرکی است و حورشی دیهی و جمله از اعمال
______________________________
[۱]. «ولایتی که در جنوب باختری آن (جهرم- جویم ابو احمد) قرار دارد و ایراهستان نامیده میشود و نزدیک شهر قلعه بلندی است موسوم به شمیران …». (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۷۴).
[۲]. کوفته وریز ریزه کرده و نان ریزه (آنندراج). نان خشک که بسیار نرم ساییده باشند- قلیل الغذاء- نان فتیر است که فتیت نیز نامند. / (دهخدا).
[۳]. در متن حابی- این کلمه با توجه به توضیحات کتاب به «جابی» اصلاح شد. ر ک توضیحات مربوط به قوم رامانیان در همین کتاب- احوال شبانکاره و کرد فارس.
[۴]. «و … گبران ایراهستان و حصارات آنجا که در عهد عضد الدوله معتبر و معمور بود و ده هزار مرد از ایشان در خدمت درگاه بودندی، بعد از عضد الدوله عاصی گشتند و دست غارت و تعدّی بر خلق دراز کردند به عهد چاولی، جمله سر در ربقه خضوع نهادند و آن دیار و اقطاع جمله به اصلاح آمد و به حسن تدبیر و کمال کفایت مجموع آن حصارها، مسخر گردانید.» (شیراز نامه کریمی، ص ۴۳).
[۵]. نجیرم، بندری کم اهمیت و در باختر سیراف آن طرف دهانه رود سکان، در اول سیف مظفر واقع بود و این سیف تا جنابه واقع در ارّجان امتداد داشت. نجیرم در زمان مقدسی دارای دو مسجد و بازارهای خوب بود و برکههایی داشت که از آب باران پر میشد. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۷۹).
[۶]. در نزهه القلوب آمده است که: «نجیرم و خوراشی» از توابع سیراف بوده است. (ص ۱۱۷). «بندر نجیرم در حوالی خور زیارت و بندر زیارت فعلی قرار داشته است.». (آثار شهرهای باستانی خلیج فارس، ص ۲۶۰).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۴۰
نقشه بندرگاه نقل از «آثار شهرهای باستانی خلیج فارس»
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۴۱
سیراف است و گرمسیر عظیم است.
هزو [۱] و ساویه: و دیگر نواحی، اعمالی است از ساحلیّات کی با جزیره قیس رود و به حکم امیر کیش باشد و با گرم سیر زمین کرمان پیوسته است.
جزایر کی به این کوره اردشیر خوره میرود:
جزیره لار: جزیره افرونی، [۲] جزیره قیس. و اصل همه جزایر، جزیره قیس است وصف آن و دیگر جزایر در کتاب صفت دریاها کی بنده تألیف کرده است، ایراد افتاده است و به تکرار حاجت نیاید .
کوره شاپور خوره
این کوره منسوب است به شاهپور بن اردشیر بن بابک. و اصل این کوره «بشاپور» است و شهرها و اعمال آن این است:
[۱۴۲f ] [3] بشاوور: بشاپور را چون به تازی نویسند [بسابور شود] و اصل آن بیشاپور
______________________________
[۱]. هزو و سایه دودیه است و چند دیه دیگر که در آن حدود است ساحلیاتاند و از توابع دولتخانه قیس. (نزهه القلوب، ص ۱۲۰). «هزو» در زمانی که یاقوت آن را دیده خراب بوده ولی در قرن چهارم قلعه مستحکمی بوده متعلق به آل بویه که زندانیان سیاسی را به آنجا میفرستادند و نزدیک دهکده ساویه واقع بوده است که در نسخههای مختلف به صورت «تابه» و «تانه» هم نوشتهاند و تلفظ صحیح آن معلوم نیست. (آثار شهرهای خلیج فارس، ص ۸۱۳).
[۲]. همان جزیره «ابرونی» است که جزیره ابرون بیشک همان هندرابی کنونی است که با «چین» یا (حنین) نزدیک جزیره کیش واقع است. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۸۲).
[۳]. کوره شاهپور خره که معرب آن سابور خره است، کوچکترین کورههای ایالت فارس بود و حدود آن از حوزه رود شاپور علیا و شعب آن رود تجاوز نمیکرد، کرسی این ولایت در زمان قدیم شهر شاپور بود و اصل این اسم «شاپور» است. (شاپور در اصل «به شاپور» و «وه شاپور» است یعنی شاپور نیک و با عظمت). که غالبا شهرستان یعنی محل شهر یا کرسی و پایتخت نامیده میشد. این حوقل گوید: شاپور شهری است بزرگ به اندازه شهر اصطخر ولی از آن آبادتر و پر جمعیتتر است و مردمانش توانگرترند. در حدود العالم آمده است که بشابور شهری است توانگر و از گرد وی یکی باره است، شاپور خسرو کرده است و اندروی دو آتشکده است کی آن را زیارت کنند و به نزدیک وی کوهی است کی بر آن کوه صورت هر ملکی و موبدی و مرزبانی که پیش از وی بوده است، نگاشته است و سرگذشتهای ایشان بر آن جای نبشته است و اندر حدود وی کوهی است کی از وی دودی همی برآید
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۴۲
است و تخفیف را ، «بی» از آن بیفگندهاند و شاپور نویسند. و بناء این شهر به روزگار قدیم، طهمورث کرده بود به وقتی کی در پارس جز اصطخر هیچ شهری نبود و نام آن در آن وقت «دین دلا» بود و چون ذو القرنین به پارس آمد، آن را خراب کرد، چنانک پست، شد، پس چون نوبت پادشاهی به شاپور بن اردشیر رسید، آن را از نو بنا کرد و عمارت آن به جای آورد و نام خویش بر آن نهاده است، چنانک یاد کرده آمده است.
و این «بشاپور» شهری است هواء آن گرم سیر است و جهت شمال آن بسته است ازین جهت بیمارناک و عفن است و آب آن از رودی بزرگ است کی آن را رود بشاپور گویند رودی است بزرگ و به حکم آنک برنجزار است، آب آن وخیم باشد و ناگوار، امّا چندان درختستان میوههاء گوناگون و نخل خرما و ترنج و نارنج و لیمو باشد آنجا، کی هیچ قیمت نگیرد و آینده از آن باز ندارند و مشمومات چون نیلوفر و نرگس و بنفشه و یاسمن سخت بسیار بود و از آنجا ابریشم
______________________________
مرغی بالای دود بپرد بسوزد و بیفتد. (ص ۱۳۴)، ولی مقدسی در نیمه دوم قرن چهارم گوید اکنون در حال ویرانی است و اهالی آن از آنجا کوچ میکنند و به کازرون میروند، با این حال باز در آن زمان شاپور شهری پر جمعیت و پر نعمت بوده، نیشکر و زیتون و انگور در آن فراوان به عمل میآمد و انواع میوهها و گلها از قبیل انجیر و یاسمن و خرنوب آن فراوان بود، قلعه آن «دنبلا» نامیده میشد و با رویش چهار دروازه داشت که عبارت بودند از دروازه هرمز، دروازه مهر، دروازه بهرام و دروازه شهر. مسجد جامع آن در بیرون شهر بود و مسجد دیگری هم داشت موسوم به مسجد خضریا مسجد الیاس. در آغاز قرن ششم سالها بود که خراب شده بود. (فارسنامه ابن بلخی).
و دو قرن بعد اسم شاپور یا بشاپور به ولایت کازرون که مجاور شاپور بود داده شد. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۸۴). مقدسی در قرن چهارم به غار شاپور اشاره کرده و گوید در در یک فرسخی نوبندگان است و هیکل عظیم شاپور در دهانه غار است و تاجی بر سر دارد طول آن هیکل یازده ذراع است و ساق پایش سیزده وجب و سه برگ سبز جلوی پای او حجاری شده است. حمد الله مستوفی نیز به آن اشارتی دارد و مینویسد: «بر ظاهر بشاور شکل مردی سیاه است و به هیکل بزرگتر از مردی، بعضی گویند طلسمی است و برخی گویند که مردی بوده که خدای تعالی او را سنگ گردانیده، شاهان، آن ولایت آن را معزز و مکرم دارند و به زیارتش روند و در او روغن مالند». (ص ۱۲۷ نزهه القلوب).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۴۳
بسیار خیزد به سبب آنک درخت توت بسیار باشد و عسل و موم ارزان بود، هم آنجا و هم به کازرون و درین سالها از ظلم ابو سع [ی] د [۱] خراب شده بود اکنون به فرّ دوله قاهره- ثبتها اللّه- عمارت پذیرد و جامع و منبر دارد و مردم آنجا متمیّز باشند.
جرّه [۲]: به پارسی گرّه گویند، شهرکی کوچک است و هواء آن گرمسیر است و آب آن از رود است کی خود رود گرّه گویند و منبع این رود از ماصرم است و از این شهرک جز رز خراجی و خرما و غلّه، هیچ نخیزد و مردم [۱۴۳f ] آنجا بیشترین، سلاحور باشند و جامع و منبر دارد و مورجرّه [۳] هم از اعمال آن است.
غندجان [۴]: به پارسی دشت باری [۵] گویند و شهرکی است، هواء آن گرم سیر و آب چاه، شور و یک چشمه کوچک است و هیچ آب دیگر ندارند و غلّه آنجا بخس باشد و جامع و منبر دارد و اهل فضل از آنجا بسیار خیزد و کفشگر و
______________________________
[۱]. مقصود ابو سعید شبانکاره است. در شیراز نامه آمده است: … ابو سعید شبانکاره دست تعدی در نواحی کازرون و نوبنجان دراز کرده بود و آن اطراف جمله خراب کرده و رعایا متفرق و شهر شاپور را به نوعی ساخته بودند که در آن دیار، دیّار نگذاشتند اتابک جلال الدین چاولی … ابو سعید شقی را به دوزخ فرستاد و از نو اساس معدلت و داد میان خلق بنیاد نهاد …». (ص ۴۲).
[۲]. جره شهرکی کوچک است در تلفظ گره خوانند در زیر شیراز است و بند امیر که از عمارت عالیه جهان است در بالای شیراز در این معنی گفتهاند: از خطه شیراز گشایش مطلبکز زیر گره دارد و از بالا بند
هوایش گرمسیر و آبش از رودی است که بدان شهر منسوب است حاصلش غلّه و خرما بود و مردم آنجا بیشتر سلاح ورز باشند.». (نزهه القلوب، ص ۱۲۷). «شهر جره چنانکه مقدسی گوید بر قله کوهی واقع بود و دارای نخیلات بسیار بود. یاقوت گوید مردم عموما در زمان او آن را گره میگفتند و حمد اللّه مستوفی و ابن بلخی نیز قول یاقوت را تأیید نموده علاوه کردهاند که آنجا گندم و نخلستان دارد. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۸۹).
[۳]. حمد اله مستوفی در ذکر دریاچهها از «بحیره مور جره به ولایت فارس» یاد میکند که «دورش دو فرسنگ باشد و در او صید بسیار است.». (ص ۲۴۰ نزهه القلوب).
[۴]. شهر غندجان در دشت با رین و نزدیک توّج واقع بود و امروز اثری از آن ظاهر نیست». (سرزمینهای خلافت شرقی ص ۲۸۰). در غندجان کرسی دشت بارین گلیم و پرده و انواع مخده و طرازهای قلابدوزی شده با طغرای پادشاه برای مصرف سلطان درست میشد. (همانجا ص ۳۱۵).
[۵]. مقصود «دشت بارین» است که غندجان در آن واقع شده بود. (سرزمینهای خلافت شرقی و ص ۲۸۰). در
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۴۴
جولاه بسیار بود.
خشت [۱] و کمارج: [۲] دو شهرکاند در میان قهستان، گرمسیر، بغایت. و درختان خرما بسیار باشد امّا هیچ میوه دیگر نباشد و آب روان دارد امّا گرم و ناخوش باشد و غلّه آنجا بعضی بخس است و بعضی پاریاب و مردم آنجا بیشترین، سلاحور و دزد باشند.
انبوران [۳] و باشت قوطا [۴]: این جایها همه متّصل نوبنجان است،
و انبوران شهرکی است و از آنجا چند کس از اهل فضل خاستهاند و هواء آن معتدل است و آب روان دارد.
باشت قوطا، ناحیتی است در قهستان، سردسیر.
جنبد ملغان [۵]: شهرکی است کوچک و ناحیتی با آن میرود و هواء آن گرمسیر
______________________________
نزهه القلوب نیز آمده است که «غندجان، در تلفظ دشت بارین گویند. شهری کوچک است و گرمسیر و یک چشمه کوچک دارد و آب چاهش شور باشد و غلّه آنجا نمیباشد و مردم آنجا بیشتر کفشگر و جولاه باشند و از آنجا اهل فضل برخاستهاند. (ص ۱۲۸). و مستوفی در ذکر عجایب فارس مینویسد: «به دشت بارین در آن کوه چشمهای است آن را چشمه نوح گویند آبش تداوی علل است و دفع عفونات میکند و از آن آب به ولایت دور میبرند (نزهه القلوب، ص ۲۸۲).
[۱]. حشت دارای قلعهی مستحکمی بود و به گفته مقدسی روستایی بزرگ داشت. (ص ۲۸۹ سرزمینهای خلافت شرقی).
[۲]. حمد اله مستوفی مینویسد «خشت و کمارج دو شهرند در میان کوهستان، گرمسیر و آب روان دارند …»، (ص ۱۲۸). در البلدان، کیمارج است (ص ۱۵).
[۳]. «در غرب خمایجان ولایت انبوران است که شهر عمده آن نوبندجان، نوبندگان یا نوبنجان بود، این شهر زمانی از کازرون بزرگتر بود. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۸۵).
[۴]. شهر انبوران در همین ناحیه واقع بود و نیز در مجاورت آن ناحیه باشت قوطا که شهر باشت مرکز آن هنوز موجود است، قرار داشت و دو رودخانه در خید و خوبذان از این ناحیه میگذشت. (همانجا، ص ۲۸۶).
[۵]. «در ساحل یکی از شعب رودخانه شیرین، گنبد ملغان که محل مهمی سر راه نوبندگان به ارجان است قرار دارد و امروز آن را دو گنبدان گویند و خرابهای فراوانی در آنجا دیده میشود. شهر گنبد ملغان از بلاد گرمسیر بوده و نخلستان آن شهرت داشته و آن را گنبد ملجان و ملقان هم مینامیدهاند. مقدسی در قرن چهارم از قریه
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۴۵
است و آب روان دارد و میوهها باشد و مشمومها و قلعهیی چند از جمله قلاع ، قلعهیی حصین است معروف و هواء قلعه خنک است چنانک غلّه نیک دارد و مصنعهاء نیکو باشد از بهر آب و جامع و منبر باشد.
تیر مردان و چوبکان، [۱] این هر دو جای نواحی است، دیههاء بزرگ کی هیچ شهر نیست و خرّاره و دودمان و دیه گوز [۲] از جمله آن است و این نواحی در میان شکستها و نشیب افزارهاء خاکین و سنگین، بر مثال خرّقان. [۱۴۴f ] امّا آنجا دشوارتر و درشتترست و هواء آن سردسیر خوش است و جمله نواحی درختستان است و انواع میوهها و بر خصوص، درختان جوز چنان است کی آن را حدّی نباشد و به شیراز و دیگر اعمال، جوز از آنجا برند و همچنین عسل، بسیار باشد و جمله پشتهها و نشیب و افراز آن ولایت به غلّه بکارند، بعضی کی پشتها و افرازها باشد و نشیبهاء پاریاب و آبهاء روان، بسیار است و این دیه خرّاره از بهر آن خرّاره گویند کی آبی از کناره این دیه در نشیبی عظیم میافتد و آوازی بلند میدهد و به تازی آن را خریر الماء گویند و ابو نصر پدر باجول و دیگر پیوستگان ایشان، از تیر مردان [۳] بودهاند و مردم آن ولایت همه سلاحور و شبرو و دزد باشند و نخچیر گاهی است سخت نیکو.
______________________________
ویرانی در آنجا گفتگو کرده … حمد اله مستوفی درباره قلعه گنبد ملغان گوید آن را از محکمی به یک مرد نگاه میتوان داشت. (همانجا ص ۲۹۴).
[۱]. تیرمردان و جویگان دو ناحیت است و دیههای بزرگ دارد و در میان شکستها و شیب و بالای خاکی است. (نزهه القلوب، ص ۱۲۷). و در اوایل عهد سلاجقه ابو نصر تیرمردانی قلعه سفید را تعمیر کرد. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۸۶).
[۲]. همان ده گردوست.
[۳]. مقصود ابو نصر تیر مردانی است که قلعه اسپید دز را تعمیر کرد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۴۶
صرام [۱] و بازرنگ [۱]: دو ناحیت است میان زیر و سمیرم، هواء آن سردسیر است بغایت و قهستانی، آب دشوار. و آبهاء روان، سال تا سال برف از کوههاء آن دور نشود و نخچیر بسیار باشد و منبع رود شیرین از بازرنگ است و حومه و ناحیت، صرام است و مردم آنجا بیشترین، مکاری باشند.
سیمتخت [۳]: ناحیتی است سردسیر بغایت و آبهاء روان و مجاور صرام و بازرنگ است.
خلّار [۴]: دیهی بزرگ است، کی سنگ آسیاب آنجا کنند، و بیشترین ولایت پارس را سنگ آسیا از آنجا برند کی معتدل است و عجب آن است کی همه پارس به سنگ آسیاء این دیه، آس کنند و چون ایشان را غلّه، آس باید کرد به دیهی دیگر روند به آسیا کردن، از بهر آنک آنجا آب روان نیست و چشمه آب کوچک دارند، چندانک خوردن را باشد و هیچ غلّه و میوه و دخلی دیگر [۱۴۵f ] نباشد و جز سنگ آسیا ندارند و معیشت ایشان از آن باشد و هفتصد دینار هر سال به دیوان گذارند.
خمایجان [۵] و دیه علی، [۵] دو ناحیت است و حومه آن مسجد و منبر دارد و هواء
______________________________
[۱]. در نزهه القلوب «چرام» و «بازرنگ» دو ناحیت است میان زیر و سمیرم لرستان و هوایش بغایت سردسیر است و آبش از آن کوهها و اکثر اوقات از برف خالی نبود و راههای سخت و دشخوار بود و آب روانش بسیار است و نخچیرش بسیار نیکو باشد و مردم آنجا بیشتر مکاری باشند. (ص ۱۲۸).
[۳]. ر ک حمد اله مستوفی، نزهه القلوب، (ص ۱۲۸-) او گاهی کلمه را سی تخت ضبط کرده است. (ص ۲۲۴).
[۴]. در نه فرسخی شیراز سر راه نوبنجان در شمال دشت ارژن واقع است. حمد اله مستوفی مینویسد، سنگ آسیا از اکثر ولایات فارس از آنجا برند و ایشان را غیر از آن حاصلی نیست، عجب آنکه ایشان از کم آبی، آسیا ندارند و به جهت آرد کردن به دیگر مواضع روند عسل خلار نیز به مقدار فراوان صادر میگردید. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۷۳).
[۵]. خمایجان یا خمایگان یا همایجان: جغرافی نویسان عرب قسمت بالای رودخانه شاپور را نهر «رتین» نامیدهاند و سر چشمه این رود ناحیه خمایجان یا خمایگان علیاست که بزرگترین دهکده آن به گفته حمد اله مستوفی دهکده علی بوده است. خمایگان پایین از توابع اصطخر بشمار میآید خمایجان در حوالی بیضا در ساحل یکی از شعب رود خانه کر واقع است در خمایجان بالا و پایین میوهجات سردسیری و عسل به عمل میآمد. (ص ۲۸۵ سرزمینهای خلافت شرقی).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۴۷
آن سردسیرست و درخت جوز و انار، بسیار باشد و عسل و موم، فراوان بود و همسایه تیر مردان است و نزدیک بیضا. و مردم آن سلاحور باشد و مکاری.
و نخچیرگاه است.
زرون [۱] و نواحی آن [۲]: اصل، کازرون، «نودر» و «دریست» و «راهبان» است. بنیاد آن هم طهمورث کرده بوده است و بعد از آن به عهد شاپور بن اردشیر چون عمارت کرد ، از مضافات بشاپور بوده است هواء آن گرم سیر است ماننده
______________________________
[۱]. در حدود العالم آمده است: به نزدیک دریای یون است. شهری است بزرگ و آبادان و با خواسته بسیار و اندر وی دو آتشکده است کی آن را بزرگ دارند. (ص ۱۳۲). دریای یون اندر پارس به نزدیکی کازرون. در ازاء او ده فرسنگ است اندر پهناء هشت فرسنگ و از گرد او آبادانی است و این دریا را منافع بسیار است. (ص ۱۵) به کازرون آتشگاهی هست آن را چفته خوانند و دیگری هست کلازن خوانند. (مسالک و ممالک ص ۱۰۶). کازرون چند نوبند جان باشد و کازرون استوارتر و آبادانتر و درست هواتر است و هوای کازرون از هوای همه پارس بهتر است. آب از چاه خورند، میوه و خصب فراوان بود. (همانجا ص ۱۱۲). و به کازرون جنسی از خرما باشد کی آن را جیلان خوانند و به سپاهان و عراق از آن برند. (همانجا ص ۱۳۴). کیل کازرون و بشاوور ده شش زیادت بود. (همانجا ص ۱۳۶).
[۲]. کازرون از اقلیم سوم است طولش از جزایر خالدات فز و عرض از خط استوا کط یط، در اصل سه دیه بوده است: «نودر» و «دربست» و راهبان. طهمورث دیو بند ساخته. چون شاپور بن اردشیر بابکان بشاور بساخت آن را از توابع بشاور کرد تا فیروز بن بهرام بن یزدگرد بن بهرام گور آن را شهری گردانید و پسرش قباد بر آن عمارت افزود و شهری معظم شد و چون در اصل سه دیه بوده اکنون نیز عمارت متفرق بود و در او کوشکهای محکم و معتبر که هر یک همسر قلعه باشد و هوایش گرم است و آبش از سه کاریز که بدان دیهها منسوب است و اعتماد بر باران دارند … و مردم آنجا شافعی مذهباند. (نزهه القلوب، ص ۱۲۶).
کازرون از نیمه قرن چهارم که شاپور رو به ویرانی رفت مهمترین شهر ولایت شاپور گردید. ابن حوقل درباره کازرون گوید در این زمان، از نوبندگان کوچکتر است، ابنیه خوب دارد و خانههای آن از گچ و سنگ است. اندکی بعد از وی مقدسی آن شهر را دمیاط ایران شمرده است. شهر مزبور تجارتی مهم داشت کتان در آنجا به عمل میآمد و عضد الدوله دیلمی برای تجار سرایی بزرگ ساخته بود که سالی ده هزار درهم از آن سرای درآمد داشت. مقدسی از خانههای کازرون، سخن رانده گوید هر خانهای چون کاخی است و دارای بوستانی و مسجد جامع بر فراز تپهای است.
حمد اله مستوفی گوید: و چون در اصل سه دیه بوده اکنون نیز عمارت متفرق بود و در او کوشکهای محکم و معتبر که هر یک همسر قلعه باشد. آن سه دهکده «نودر»، «دربست» و «راهبان» است که هر یک در کنار قناتی به همین نام واقع شده و آب شهر از آنهاست و آنها از محلات شهرند. ابن بطوطه که در سال ۷۳۰ کازرون را دیده است گوید اطراف کازرون را بلاد شول گویند و امروز به شولستان معروف است، در جلگه شرقی شهر به مسافت کمی دریاچه
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۴۸
بشاوور و آب آنجا کی خورند، همه از چاه خورند، هیچ آب روان نیست جز سه کاریز و همه غلّه ایشان بخس باشد و اعتماد بر باران دارند و حومه کازرون خراب است، امّا ضیاع آبادان، بسیار دارد و سرایهاء آنجا نه بر شکل دیگر جایها باشد، کی آنجا همه به کوشکهاء محکم باشد از بیم شبانکارگان کی در آن اعمال باشد و کوشکهاء ایشان جدا جدا باشد در هم نپیوندند و جامه توزی کی کنند چوب کتان بیارند و دستهها ببندند و آن را در حوضهاء آب اندازند و رها کنند تا بپوسد پس بیرون آورند و کاه آن دور کنند و بریسند و آن ریسمان کتّان را به آب کاریز راهبان شویند و این کاریز راهبان آب اندک دارد، امّا آن را خاصیت این است کی کتّان کی بدآن شویند، سپید آید و هر کجاء دیگر کی شویند، البتّه سپید نشود و این کاریز به حکم دیوان پادشاه باشد و سرای امیر را عادت چنان رفته است کی مایهیی از دیوان اطلاق کنند تا [۱۴۶f ] جولاهگان، جامه از بهر دیوان بافند و معتمد دیوان ضبط میکند و بیّاعان معتمد باشند، کی قیمت عدل بر آن نهند و رقم برزنند و به غربا فروشند. و به روزگار متقدّم چنان بودی کی بیّاعان بارهاء کازرونی در بستندی و غربا بیامدندی و همچنان در بسته بخریدندی، بیآنک بگشادندی، از آنک بر بیّاعان اعتماد داشتندی و به هر شهرکی ببردندی و خط بیّاع بد آن عرض کردندی، به سود باز خریدندی، ناگشاده، چنانک وقت بودی کی خرواری کازرونی به ده دست برفتی، ناگشاده پس چون خیانت در میان آمد و مردم مصلح نماندند، آن اعتماد برخاست و مال دیوانی نقصان گرفت و غربا، تجارت کازرون ، در باقی نهادند [۱]، خاصّه در
______________________________
کازرون واقع است که در قرن چهارم دریاچه «موز یا «موزک» نامیده میشد. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۸۸).
[۱]. در باقی نهادن- محو ساختن و به پایان رسانیدن.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۴۹
عهد امیر [ابو سعید ] [۱] کی بد سیرتی و ظلم او پوشیده نبود و اگر مشفقی باشد کی این ترتیب بداند کردن، مال بسیار از آنجا حاصل گردد و بیرون از جامه کازرونی و معامله سرای امیر، خراج و معاملات باشد کی توفیر [۲] آن به عدل و امن بود و در بعضی از این شهرکهاء کازرون جامع و منبر باشد و مردم آنجا متصرّف و عوان باشند و غمّاز امّا خانگاهی [۳] محتشم است کی همچون حرمی است از آن شیخ ابو اسحاق شیرازی [۴]- رحمه اللّه- و مور [۵] وشتشگان و نواحی معمور از اعمال کازرون است.
نوبنجان [۶] و شعب بوّان: نوبنجان پیش از این، شهری بود بزرگ و نیکو و در ایّام فترت [ابو سعید] کازرونی، [۷] به نوبتها آن را بغارتید و بکند و بسوخت چنانک تا مسجد جامع بسوخت و سالها چنان شد کی مأوی شیر و گرگ و دد و دام بود و مردم از آنجا در جهان آواره شدند و خلایقی از ایشان در غربت بمردند و چون اتابک چاولی به پارس آمد و ابو [۱۴۷f ] سعید را برداشت، آنجا روی به عمارت
______________________________
[۱]. در متن ابو سعد به دلیل اسناد تاریخی تصحیح شد. مقصود امیر ابو سعید کازرونی است.
[۲]. استفاده- سود.
[۳]. خانقاه.
[۴]. مقصود مزار شیخ ابو اسحاق بن ابراهیم بن شهریار کازرونی است که در سال ۴۲۴ وفات یافت و از بزرگان علما و عرفای کازرون است. (فارسنامه ناصری، ۱۴۳۸).
[۵]. در فارسنامه ناصری مورد ک در چهار فرسخ و نیمی شمال کازرون. (ص ۱۴۵۰).
[۶]. «نوبندگان شهری است خرم و با نعمت و خواسته بسیار». (ص ۱۳۳ حدود العالم). «شهر استان (ولایت) شاپور نوبندگان است. (البلدان، ص ۱۵). و از نوبندگان تا شیراز بیست و سه فرسنگ است. (ص ۱۶). در صوره الارض:
نوبندگان که آن را روستایی بزرگ و دهکدهای پهناور و فراخ نعمت است. (ص ۳۸).
[۷]. در متن ابو سعد بود به استناد متون دیگر تصحیح شد. (ر ک نزهه القلوب، ص ۱۲۹). در فارسنامه ناصری آمده است که در سال ۴۰۰ و اند ابو سعید کازرونی شهر نوبندگان را چنان خراب نمود که جای دد و دام گردید و اتابک چاولی عمارتش فرمود، در البلدان ابن فقیه آمده است: از ارجان تا نوبندگان بیست و شش فرسنگ است و در این میان
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۵۰
نهاد و امیدوار است به فرّ دولت قاهره- ثبتها اللّه- [۱] تمام گردد، هواء آنجا گرم سیر است، معتدل و آب روان بسیار دارد و از همه انواع میوهها و مشمومات، [۲] بسیار.
و شعب بوّان [۳] از نواحی نوبنجان [۴] است و صفت آن چنین است کی درّهیی عظیم است در میان دو کوه، طول آن سه فرسنگ و نیم، در عرض یک فرسنگ و نیم و هواء آن سردسیر است کی از آن خوشتر، نتوان بودن و جمله دیه بر دیه است و رودی بزرگ در میان همی رود، چنانک از آن سبکتر و گواراتر نباشد و بیرون [۵] از آن، دیگر چشمههاء نیکوست و از سر درّه تا پایان درّه طول و عرض، همه درختستان میوه است، چنانک آفتاب بر زمینی نیفتد و میوهها باشد نیکو از همه انواع و اگر مردی از اوّل آن درّه تا آخر برود، آفتاب بر وی نیفتد و سال تا سال بر سر آن دو کوه، برف باشد و حکما گفتهاند، «من محاسن الدنیا، اربعه: غوطه دمشق و سغد خراسان و شعب بوّان و مرج شیدان، معنی آن است کی از آرایشها و نیکویهاء جهان چهار چیزست : غوطه دمشق و سغد خراسان و شعب بوّان
______________________________
شعب بوان افتاده است. در شعب (دره) بوان، درختان گردو و زیتون و گونه گون میوهها از دل صخرهها روییده است (ص ۱۳ و ۱۴ و ۱۵).: شعب بوان در نهایت زیبایی و صفاست و متنبّی درباره آن گفته است …». (387). از دو فرسنگی نوبندگان دره معروفی که مسلمانان آن را یکی از جنات اربعه دنیا شمردهاند یعنی شعب بوان آغاز میشود که آبهای آن به رود کرمی ریزد طول این دره سه فرسخ و نیم و عرض آن یک فرسخ و نیم است. در خرمی و شادابی آن را نظیر نبود به سبب آنکه به قول حمد اله مستوفی «در میان دره رودی بزرگ روان است و بر هر دو طرف بر آن کوهها اکثر اوقات از برف خالی نبود و در ابن عرصه قطعا از کثرت درختان، آفتاب بر زمین نتابد و چشمه سارهای بسیار و آبهایش زلال است.». (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۸۵).
[۱]. خداوند آن را پایدار بداراد.
[۲]. بوییدنیها.
[۳]. «یکی از جنات اربعه عالم است که سه بهشت دیگر را یکی ابلّه بصره و دیگری را «سغد سمرقند» و دیگری را «غوطه دمشق» گویند. ۲ فرسخ مشرقی فهلیان است در دره کوهی پر از چشمههای سرد گوارا افتاده، نزدیک به فرسخی درازی این دره است. گفتهاند وقتی چنان بود که در این مسافت از انبوهی درختان سردسیر و گرمسیری پرتو آفتاب بر زمین نمیافتاد. (فارسنامه ناصری، ص ۱۵۶۲).
[۴]. شهر نوبندگان خراب ۱ فرسخ شرقی فهلیان است. (همان جا، ص ۱۵۶۲).
[۵]. به علاوه.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۵۱
و مرغزار شیدان. و بیرون ازین نواحی، بسیار دارد هم سهلی و هم جبلی. همه آبادان است و نیکو و پر نعمت و آبهاء روان و قلعه سپید بر یک فرسنگ نوبنجان است و صفت آن در میان قلاع کرده آید و شعب بوّان همه قهستان است و به نوبنجان نخچیر کوهی، باشد بیش از اندازه و مردم نوبنجان متمیّز باشد و به صلاح نزدیک.
بلاد شاپور [۱]: میان پارس و خوزستان است نواحی خراب و به روزگار قدیم سخت آباد بوده است، امّا اکنون خراب شده است و گرمسیر معتدل است و آبهاء روان دارد.
[۱۴۸f ] زیر [۲] و کوه جیلویه [۳]، این قهستانی است نواحی بسیار و حومه آن زیر است و هواء آن سردسیر است و آبهاء روان بسیار و دیهها داشته است نیکو، امّا در روزگار فترت و استیلاء ملحدان – اباد اللّه سنتّهم- [۴] خراب گشت و درختستان میو [ه] هاست و زیر ، جامع و منبر دارد و نواحی آن
______________________________
[۱]. «به بلاد شاپور میانه شرق و شمال بهبهان است، در ازای آن از «شاه بهرامی» تا قریه «منبی» 16 فرسخ، پهنای آن از «دیشموک» تا قریه «آور»، ۱۴ فرسخ. محدود است از جانب مشرق و شمال به ناحیه رون و از مغرب به ناحیه حومه ارجان و از طرف جنوب به نواحی باشت و جانب جنوبی به نواحی باشت و جانب جنوبی و جوانب دیگر آن ناحیه تا چهار پنج فرسخ گرمسیر است و از بیاهتمامی اهالی آن نخل و نارنج دیده نشود و قصبه این ناحیه «ده دشت» است به مسافت ۸ فرسخ از بهبهان دور افتاده است و در کوهستان شمالی این ناحیه برف از سالی به سالی بماند.
(ص ۱۴۷۲ فارسنامه ناصری).
[۲]. در نزهه القلوب «چرام و بازرنگ دو ناحیت است میان زیر و سمیرم». (ص ۱۲۸).
[۳]. ناحیه کوهستانی فارس که بعدها به کوه گیلویه معروف گردید: این بلوک ناحیه وسیعی است مشتمل بر نواحی سردسیر مانند ناحیه «رون». در ازای آن از قریه نارمه تا شیرونک ۸۴ فرسخ و پهنای آن از قریه دنا تا قریه ابو الفارس، ۳۶ فرسخ. محدود است از مشرق به نواحی ممسنی و سرحد شش ناحیه و از شمال به بختیاری و از مغرب به رامهرمز و از سمت جنوب به دریای فارس و نواحی دشتستان و ماهور میلاتی. (فارسنامه ناصری، ص ۱۴۶۷).
[۴]. خداوند سنّت ایشان را براندازد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۵۲
به سمیرم [۱] نزدیک است و نجچیرگاه است.
کوره قبادخوره
کوره قباد خوره: ارّجان [۲]، در ابتدا، قباد بن فیروز پدر کسری انوشروان بنا کرد و شهری بود بزرگ با نواحی بسیار. امّا به روزگار فتور و استیلاء ملحدان- ابادهم اللّه- خراب گشت و هواء آن گرمسیر است و رودی عظیم کی آن را نهر «طاب» [3] گویند و منبع آن از حدود سمیرم است، آنجا میگذرد
______________________________
[۱]. «اما کوره قباد، شهر ارّغان (ارّجان) است، قباد بن فیروز پدر نوشیروان بنا کرده و به روزگار فترت خراب گشت و در نواحی آن چند قلعه معتبر است: اول قلعه تنبوز دوم دز کلاب سوم قلعه فرامرز، چهارم مهیروان، پنجم زیدان، ششم آب شیرین، هفتم دیر آب و این جمله اعمال ارّغان است. (ص ۲۰، شیراز نامه). حمد اله مستوفی مینویسد:
کوره قباد خوره به قباد بن فیروز بن انوشروان عادل منسوب است و در این کوره سه شهر است: ارجان که در تلفظ ارغان میخوانند … ریصهر که پارسیان آن را ریشهر خوانند و مهروبان که به پارسی ماهی رویان خوانند …
(نزهه القلوب، ص ۱۳۱).
[۲]. ارّجان، غربیترین ولایت پنجگانه فارس است و شهر ارجان کرسی آن ولایت غربیترین مرز آن ولایت، و در کنار رود طاب واقع است خرابههای شهر ارجان در چند میلی شمال شهر بهبهان فعلی است که اهالی شهر ارجان به آن شهر کوچ کردهاند و در نتیجه از اواخر قرن ششم، مهمترین شهر این ولایت گردید. ارجان در قرن چهارم شهری بزرگ بود و شش دروازه داشت که هر شب بسته میشد. نام آن دروازهها عبارت بود از دروازه اهواز، دروازه ریشهر، دروازه شیراز، دروازه رصافه، دروازه میدان و دروازه کیّالین (کیل کنندگان). مسجدی خوب و بازارهای معمور داشت و در شهر، صابون زیاد تهیه میشد و نزدیک شهر دو پل سنگی معروف بر رود طاب ساخته شده بود و بنای یکی را منسوب به دیلمی پزشک حجّاج در زمان امویان دانستهاند و به پل ثکان نامیده میشد و پل دوم از بناهای ساسانیان بود و پل خسروی نامیده میشد، نزدیک ارجان غاری بود که مومیای خوب از آن ترشح میکرد.
(سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۹۰).
[۳]. رودخانه طاب اکنون «جراحیه» یا «جراحی» یا رودخانه کردستان نام دارد (و اسم طاب امروز اشتباها بر نهرهای خیر آباد که از شعب رود هندیجان یا رود زهره است و در هندیجان به خلیج فارس میریزد اطلاق میشود) رودخانه طاب در قرون وسطی اگر قول اصطخری و مقدسی را قبول کنیم از کوهستان جنوب غربی اصفهان نزدیک «برج» مقابل سمیرم که در ولایت اصطخر است سرچشمه میگرفت و از آنجا به ولایت «سرون» در خوزستان سرازیر میگردید و از جانب چپ رودخانه طاب رودخانه مسین به آن ملحق میشد و این دو رودخانه پس از ملحق شدن
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۵۳
زیر پول ثکان و بیرون از آن دیگر رودها و آبهاء بسیار است و زمین آن جایگاه ریعی نیکو و از همه گونه میوهها باشد و درختان خرما و بر خصوص انار ملّیسی باشد سخت نیکو و مشمومات .
جلّاجان [۱] و نیو و دیّر [۲]: از اعمال ارّجان است و هوا و آب و احوال آن همچنان است کی از ارّجان و به تکرار شرح حاجت نیاید و چهار دیه هم از آن اعمال است:
خبس و فرزک و هندیجان [۳]، این نواحی میان ارّجان و دیگر اعمال [۱۴۹f ] پارس است و خبس، باژگاهی [۴] بوده است و هوا و آب آن و احوال این نواحی همچنان است کی از آن ارّجان.
ریشهر [۵]: شهرکی است بر کنار دریا، نزدیک قلعه امیر فرامرز بن هداب ،
______________________________
به هم از ارجان عبور میکردند و رودخانه طاب در غرب مهروبان به دریا میریخت و حوالی قسمت علیای طاب، ناحیه بلاد شاپور یا بلاد شاپور نامیده میشد و در مرز فارس و خوزستان قرار داشت و در امتداد رودخانه طاب ولایت قباد خوره واقع بود. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۹۲).
[۱]. این نام را حمد اله مستوفی جلارجان و جلاجان آورده است. (ص ۱۳۰). که در حدود آن رود خوابذان با رود شیرین یکی میشود. (ص ۲۲۵) و آن را جلادگان هم نوشتهاند. (سرزمینهای ولایت شرقی).
[۲]. نیو و دیّر از اعمال ارجان است و به آب هوا و محصول مانند آن. (نزهه القلوب، ص ۱۳۱).
[۳]. خبس و فرزک و هندیجان میان ارجان و دیگر اعمال فارس است و خبس باژگاه است و این ولایت در آب و هوا مانند ارجان. (نزهه القلوب، ص ۱۳۰).
[۴]. در متن بارگاه، اما در نزهه القلوب «بازگاه یا باژگاه و باجگاه» و درستتر مینماید.
[۵]. (این ریشهر غیر از روستای ریشهر است که نزدیک بوشهر میباشد.). اهمیت ریشهر تا زمان سلجوقیان پایدار ماند و به گفته حمد اله مستوفی ایرانیان آن را «بربیان» میگفتند و اسم اصلی ریشهر بوده است هوایی بسیار گرم و متعفن داشته و حاصلش غلّه، خرما و کتان ریشهر بود. (سرزمینهای ولایت شرقی، ص ۲۹۲). حمد اله مستوفی این شهر را «ریصهر» میخواند و مینویسد: لهراسب کیانی ساخت و اردشیر بابکان تجدید عمارتش کرد. شهری وسط است بر کنار دریای فارس و هوایی بغایت گرم و متعفن دارد. (ص ۱۳۰).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۵۴
هواء آن گرمسیر است بغایت، چنانک مردم آنجا به تابستان خصیه در جفت بلوط [۱] گیرند و اگر نه ریش شود، از عظیمی کی عرق و گرمی در آن کار کند و پیراهنها بر تن ایشان بیفزاید و دراز گردد و از عفونت هوا و ناخوشی آب ، هیچ کس جز مردم آن ولایت به تابستان آنجا نتواند بودن مگر بر دز کلات [۲] و دیگر قلاع کی «امیر فرامرز» [3] را است و آنجا میباشد و از آنجا جز متاع دریا کی به کشتیها آورند و جز ماهی و خرما و کتّان ریشهری، هیچ، نخیزد و مردم آنجا بیشتر تجارت دریا کنند. و در ایشان هیچ قوّتی و فضولی نباشد بلکه زبون باشند. سر حدّ است میان ارّجان و خوزستان و مردم آنجا مصلح باشند و به خویشتن مشغول و کوفته روزگار و ظلمهاء متواتر. و بعضی از نواحی آبادان ترست از شهر و نواحی بسیار دارد و جامع و منبر .
جنابا [۴] : شهرکی است بر کنار دریا و آن را به پارسی گنفه خوانند
______________________________
[۱]. حمد اله مستوفی مینویسد: «به تابستان اهل آنجا آرد حب البلوط بندند و الّا از کثرت عرق مجروح گردند.» (ص ۱۳۰). در مخزن الادویه آمده است: در زیر پوست بلوط متصل به پوست مغز نازکی میباشد که آن را جفت بلوط مینامند … و به جهت ضماد نافع … است» و خصیه: تخم و بیضه است.
[۲]. از قلاع اسماعیلیه است در کوههای ارّجان. قلعه دیگر طیغور بود که به قول لسترانج (اسماعیلیان مقیم این قلعهها مکرر شهر و ولایت مجاور خود را غارت میکردند». (ص ۲۹۱، سرزمینهای خلافت شرقی).
[۳]. مقصود امیر فرامرز بن هداب است.
[۴]. جنابه یا جنابا که آن را گنفه (آب گنده) یا گناوه میگویند. در جنوب سینیز واقع بود و هنوز خرابههای آن نزدیک دهانه رودخانه شادگان دیده میشود. جنابه به قول اصطخری گرمای سخت داشته و «خور جنابه» محل خطرناکی بوده که هنگام طوفان، هیچ کشتی از آن به سلامت نمیرسته است. جنابه از مهروبان بزرگتر بوده و بازارهای معمور داشته و در آنجا ابو طاهر قرمطی متولد گردیده. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۵۹). شهر کنونی گناوه، در جنوب گناوه قدیم بنا شده و گناوه قدیم در یک نیم دایره در جانب شمالی شهر کنونی بر گناوه محیط میباشد از گناوه قدیم نقاطی باقی مانده است که امروز به نامهای تیرسول (سول. شن فشرده و یک
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۵۵
منطقه دشتستان و موقع جغرافیایی توز نقل از «آثار شهرهای باستانی خلیج فارس»
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۵۶
یعنی آب گنده و شهری کی نامش آب گنده باشد [کی] صفت ناخوشی و گندگی هست، آب آن به شرح محتاج نشود و هیچ نخیزد از آنجا کی باز توان گفت و چون از مهروبان به سیراف روند، راه آنجا باشد.
[۱] سینیز: شهرکی است بر کنار دریا و حصاری دارد و این سینیز میان مهروبان و جنابا است و جامه کتان بافند سختتر و لطیف، آن را [۱۵۰f ] سینیزی گویند، اما داشتی، نکند [۲] و جز خرما نخیزد و روغن چراغ و هوا و آب آن نیکو است.
مهروبان [۳] و ناحیت آن: مهروبان شهری است بر کنار دریا، چنانک موج
______________________________
پارچه) عبد امام. تل گنبد، تل کوری، تل مناره، بتون و تل امامزاده خوانده میشود. (آثار شهرهای باستانی خلیج فارس، ص ۲۷). در صوره الارض آمده است: جنّابه منبری دارد و از آنجاست ابو سعید، بهرام حسن بن دجال صاحب بحرین. در جنابه طرازهای کتانی تجاری میبافند و نیز طراز مخصوص سلطان که جز از نوع تجارتی است تهیه میکنند». (ص ۳۹).
[۱]. سینیز: منبری دارد و پارچههای کتانی سینیزی معروف است و در این همه اتفاق دارند که عطر، آن چنانکه به این پارچهها به سبب لطافتی که دارند میچسبد به هیچ پارچهای نمیچسبد. (همانجا ص ۳۹). اصطخری در قرن چهارم گوید سینیز یا شینیز (که بقایای آن در محل بندر دیلم کنونی است.) از مهروبان بزرگتر است و در کنار خوری واقع گردیده و تا دریا نیم فرسخ فاصله دارد گرمایش سخت است و نخلستان و میوههای گرمسیری دارد.
مقدسی گوید مسجد و دار الاماره و بازارهای بسیار معمور دارد یاقوت گوید قرمطیها در سال ۳۲۱ سینیز را تصرف نموده اهالی آن را کشتند و شهر را چنان ویران ساختند که جز اندکی از آن باقی نماند. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۹۵). و ر ک بو سعید گناوهای از دکتر جعفر حمیدی.
[۲]. دوام ندارد.
[۳]. «به فاصله کمی از رودخانه شیرین، رودخانه زهره که به تازگی به رودخانه طاب موسوم شده و بندر مهروبان در مرز غربی فارس واقع است، این لنگرگاه اولین بندری بوده که کشتیها وقتی از بصره و مصب دجله به عزم هند بیرون میآمدند به آن میرسیدند و بندر ارجان به شمار میآمد. در قرن چهارم معمور بود و مسجدی خوب و بازارهایی آبادان داشت. حمد اله مستوفی گوید پارس، ماهی روبان خوانند. شهری است در کنار دریا چنانکه موج دریا به کنارش میزند- بذر کتان آن بسیار است و به دیگر ولایات میبرند. ناصر خسرو در سال ۴۴۳ هجری
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۵۷
نقل از «آثار عجم»
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۵۸
دریا، بر کنار شهر میزند و هواء آن را گرمی و عفونت و ناخوشی بتّر از آن ریشهر است، اما مشرعه [۱] دریا است و هر کی از پارس به راه خوزستان به دریا رود و آنک از بصره و خوزستان به دریا رود، همگان را راه، آنجا باشد و کشتیها کی از دریا برآید، برین اعمال رود، به مهروبان بیرون آید و دخل آن بیشتر از کشتیها باشد و جز خرما، هیچ میوه نباشد و گوسفندان آنجا بیشتر، بز باشد، بزغاله پرورند و همچنانک به بصره و میگویند بزغاله تا هشتاد رطل و صد رطل برسد و بیشتر نیز. و [بذر کتّان] [۲] بسیار باشد [۳] چنانک به همه جای ببرند و جامع و منبر است و آن جایگاه مردم زبون باشند.
جزایر کی به این کوره قباد خوره رود: جزیره هنگام [۴]، جزیره
______________________________
مهروبان را دیده، درباره آن گوید: «شهری بزرگ است بر لب دریا نهاده بر جانب شرقی و بازاری بزرگ دارد و جامعی نیکو اما آب ایشان از باران بود و غیر از آب باران، چاه و کاریز نبود که آب شیرین دهد … در آنجا سه کاروانسرای بزرگ ساختهاند و هر یک چون حصاری است محکم و عالی و در مسجد آدینه آنجا بر منبر نام یعقوب لیث دیدم نوشته، پرسیدم، یکی گفت که یعقوب لیث تا این شهر را گرفته بود و لیکن دیگر هیچ امیر خراسان را آن قوت نبود و این شهر به دست پسران ابا کالنجار بود که ملک پارس بود … (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۹۵). «قریه شاه عبد الله، آبادی و بندر کوچکی است که در دامنه جنوبی ارتفاعات بین سردشت زیدون و رودخانه زهره و جلگه ساحل بندر دیلم واقع است … چون «از این قریه» به اولین تپه و آغار اطلال شهر مهروبان برسیم آثار بندها و پیهای باروی شهر و برج راهنمای دریا که دیوارهای سنگی و گچی که در ساختمان آنها ساروج و ملاط گل … به کار رفته، نمایان است. (صفحه ۳ و ۴ آثار شهرهای خلیج فارس).
[۱]. جای ورود به دریا.
[۲]. حمد اله مستوفی مینویسد: «بذر کتان آن بسیار است.». (ص ۱۳۱ نزهه القلوب).
[۳]. در نزهه القلوب آمده است که: «مؤلف فارسنامه گوید که از یک بز هشتاد رطل شیر دوشیدهاند». (ص ۱۳۱) متن: بز رو کتان تصحیح شد.
[۴]. «هنگام: آنجا را هنجام و هنیام هم گویند و آن جزیرهای است در طرف جنوب جزیره قشم و معادل قریه دیرستان واقع. دریایی که فیما بین دیرستان و آن جزیره است سه ربع میل میشود. جبال غیر مرتفعه آن جزیره را به دو قسمت مینماید قسمتی طرف دیرستان و قسمت دیگر طرف دریای کبیر واقع است و در قسمت اخیر سکنه هنگام، مقیم و آنها دو قریه تشکیل دادهاند یکی موسوم به غیلان و دیگر موسوم به بلاد العود و سکنه آن از یک طایفهاند …». (آثار شهرهای خلیج فارس، ص ۷۵۷).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۵۹
نقشه خلیج فارس از «مسالک و الممالک» اصطخری
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۶۰
خارک، [۱] جزیره رم، جزیره بلور
اکنون چون از صفت شهرهاء اعمال پارس. فراغ افتاد، شرح رودهاء بزرگ و بحیر [ه] ها و مرغزارها و قلعهها کی بر حال عمارت است، داده آید:
______________________________
[۱]. جزیره خارک: جزیره خارک در ۲۹ درجه و پانزده دقیقه عرض شمالی و ۵۰ درجه و ۲۰ دقیقه و ۳۹ ثانیه طول شرقی از گرینویچ و در ۳۰ میلی شمال غربی بوشهر واقع است. طول این جزیره در حدود هشت کیلومتر و عرض آن حدود ۴ کیلومتر و مساحت آن ۲۸ کیلومتر مربع است و بالاخره، مجموعا ۲۴۸۰ هکتار است و جزء بخش گناوه شهرستان بوشهر است. (همانجا).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۶۱
نهرهاء بزرگ معروف بیرون از نهرهاء تفاریق
نهر طاب: این رود طاب [۱]، از حدود نواحی سمیرم، منبع آن است و میافزاید تا به در ارّجان رسد و در زیر پول ثکان [۲] بگذرد و روستاء ریشهر را آب دهد و به نزدیکی سینیز در دریا افتد.
[۱۵۱f ] نهر خوابدان [۳]: منبع این رود از جویکان است و نواحی نوبنجان را آب دهد و پس رو به جلاد جان رود، با نهر شیرین آمیخته گردد و در دریا افتد.
______________________________
[۱]. ر ک توضیحات مربوط به ارّجان.
[۲]. درباره این پل، اصطخری گوید: یک طاق دارد که عرض آن هشتاد گام و بلندی آن چنان است که مردی شتر سوار با بیرق در دست، میتواند آزادانه از زیر آن عبور کند این پل به فاصله یک تیر پرتاب از شهر ارجان در سر راه سنبل واقع بود. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۹۰). ابن حوقل مینویسد: پل ثکان میان فارس و خوزستان قرار دارد و بینظیر است و به عقیده من از پل قرطبه اندلس بزرگتر میباشد و آن را بعضی از بومیان فارس ایجاد کردهاند. (صوره الارض، ص ۴۴).
[۳]. در کنار رودخانه خوراوذان یا خوراذان که خوبذان و خوابذان هم گفته شده. شهری به همین نام وجود داشت که تا نوبندگان چهار فرسخ فاصله داشت و رودخانهیی چند هم از آن عبور میکرد. (ص ۲۸۶، سرزمینهای خلافت شرقی). در صوره الارض این نام «خوبدان» است (ص ۳۸)، که «از خوبدان بیرون آمده نواحی آنجا و نیز انبوران را مشروب میکند و سپس به طور پراکنده به جلادجان و از آنجا به دریا میریزد. (ص ۴۴). در مسالک و ممالک، رود خوبذان از خوبذان بیرون آید و به خوبذان رود و به انبوران و به جلاد جان ریزد و به دریا افتد. (ص ۱۰۷).
حمد اله مستوفی آن را «خوابدان» نامیده و آورده است که: «آب خوابدان (نسخه خاندان)، آبی بزرگ است از کوه جویکان برمیخیزد و اراضی ولایت نوبنجان و آن حدود را سقی کرده به حدود جلاد جان با شهر شیرین آمیخته به دریا میریزد و ورودی بزرگ است و طولش یازده فرسنگ باشد. (نزهه القلوب ص ۲۲۵).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۶۲
نهرجرّه [۱]: از ماصرم برخیزد و نخست مسجان را آب دهد و برود و جرّه و نواحی آن را آب دهد و بعضی از روستاء غندجان ، پس با نهر بشاپور آمیخته شود و در دریا افتد.
نهر برازه [۲]: این رود برازه فیروز آباد است و منبع این رود از خنیفقان است و شهر و نواحی فیروز آباد [را] آب دهد، پس با رود ثکان آمیخته شود و در دریا افتد و این نهر را به برازه حکیم، باز خوانند کی آب از فیروزآباد بگشاد.
نهر کر [۳]: منبع این رود کر، از نواحی کلّار است و رودی عاصی است کی هیچ جای را آب ندهد، الّا جایها کی بند کردهاند تا آب در نیافته است و بر نواحی افتاده و بندها کی برین رود کر ساختهاند این است:
______________________________
[۱]. «آب جره از ماصرم برمیخیزد و مسنجان و جره و بعضی ولایت غندیجان را آب دهد و با نهر شاپور آمیخته، در دریا ریزد، طولش نوزده فرسنگ باشد.» (نزهه القلوب، ص ۲۲۵).
[۲]. در صوره الارض «برزه». (ص ۳۵). «از ناحیه دراجان سیاه (اصطخری: دارجان)، بیرون میآید و روستای خنیفقان و جور (گور) را سیراب میکند و از روستاهای اردشیر خره به عرض میگذرد و آن گاه به دریا میریزد.
(ص ۴۵). حمد اله مستوفی در نزهه القلوب … طولش تا آب سکان رسید دوازده فرسنگ باشد. (ص ۲۲۶).
[۳]. در اصطخری: (کروانه) از کروان برون آید، از حدارد و به کروان باز خوانند و به شعب بوان برون شود و ناحیت کامفیروز را آب دهد و به رامگرد و کاسگان و طسوج رسد و یه دریایی رودکی آن را بحیره عمرو گویند و بحیره بختگان نیز خوانند و گویند کی این آب را راهی هست در زمین دارابگرد کی از آنجا به دریا رود. (مسالک و ممالک ص ۱۰۸). و از نهرهایی است که کشتی برتابد (ص ۹۷). و ابن حوقل مینویسد: «.. به دریاچهای در خفرز و نیریز موسوم به دریاچه بختگان میریزد». (ص ۴۵). حمد اله مستوفی مینویسد آب کر فارس در ولایت کلّار به فارس برمیخیزد و آبهای شعب بواّن و مایین و دیگر رودهای کوچک فارس به آن پیوسته میگردد و این رود بخیل است که تا بندی بر او نبستهاند، هیچ جای به زراعت ننشسته و بندها که بر آن است: اولا بند را مجرد است و آن قدیم البناست در عهد سلاحقه خلل یافته بود، اتابک فخر الدوله چاولی تجدید عمارتش کرد و فخرستان نام کرد. دیگر بند عضدی که در جهان مثل آن عمارت نیست از محکمی و نیکویی، ولایت کربال علیا را آب میدهد و بند قصار که کربال سفلی بر آن مزروع است. این بند نیز خلل یافته بود، هم اتابک چاولی عمارت کرد و این رود چون از این عمارات بگذرد و در بحیره بختگان افتد، طولش صد و سیزده فرسنگ باشد. (نزهه القلوب، ص ۲۱۹).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۶۳
بند را مجرد: از قدیم باز، بوده است و نواحی قریه را مجرد، آب از آن میخورد، و ویران شده بود، پس اتابک چاولی آن را عمارت کرد و «فخرستان» نام نهاد.
بند عضدی: هم آن است کی در جهان مانند آن نیست و صفتش آن است کی این نواحی کربال، پیش ازین بند، صحرا بود، بیآب و عضد الدوله تقدیر کرد کی چون این بندمی بساخت، آب رود کر بر آن صحرا عظیم، میگرفت پس مقدّران، و صانعان را بیآورد و مالهاء بسیار بذل کرد تا مصرفهاء آب بساختند از چپ و راست رود کر، پس شادروانی عظیم کرد از سنگ و صهروج در پیش و پس بند و آنگه این بند برآورد از معجون صهروج و ریگ ریزه، چنانک آهن بر آن کار نکند و هرگز آن را خللی [۱۵۲f ] نرسد و نواحی سربند چندان است کی دو سوار بر آن برود و آب در نیافته شد و جویها ساختهاند [؟!] بر آن و جمله نواحی کربال بالایین، آب ازین بند مییابد. و بند قصّار بر کربال زیرین ساختهاند و مختلّ شده بود و اتابک چاولی عمارت آن کرد و این رود کر در بحیره بختگان میافتد.
نهر مسن [۱]: منبع این رود از میانه قهستان سمیرم و سیمتخت است و در نهر طاب میافتد.
نهر شیرین [۲]: منبع این رود شیرین از حدود بازرنگ است و نزدیکی گنبد ملّغان
______________________________
[۱]. رود طاب .. نزدیک برج در رود مسن اوفتد و این رود هم از حدود سپاهان بیرون آید و به دیه مسن هر دو یکی شوند. (مسالک و ممالک ص ۱۰۷). آب مسن از قهستان سمیرم و سی تخت برمیخیزد آب بزرگ است، گذار اسب به دشواری میدهد و در نهر طاب افتد طولش چهل فرسنگ باشد». (نزهه القلوب، ص ۲۲۴).
[۲]. «منبع آن از کوه دینان واقع در ناحیه بازرنج است، این رود «فرزک» و جلاذجان» را مشروب میکند و آن گاه به جریان خود ادامه داده در ناحیه جنا به دریا میریزد.». (صوره الارض، ص ۴۴). در نزهه القلوب (ص ۲۲۴) آمده است که: از کوه دینان برمیخیزد و آبی بزرگ است و گذار اسب به دشواری دهد و بر ولایت بازرنگ
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۶۴
بگذرد و چند ناحیت را آب دهد و همچنین ناحیت گنبد را و بعضی از نواحی ارّجان [را] آب دهد و میان سینیز و جّنابا ، در دریا افتد.
نهر بشاپور [۱]: منبع این نهر، از قهستان بشاپور است و بشاپور و نواحی آن را آب دهد و ضیاع خشت را ودیه مالک، [۲] را آب دهد و میان جنابا و ماندستان در دریا افتد.
نهر ثکان: [۳] منبع این رود از دیهی است نام آن جترویه و این دیه را و ناحیتی را کی معروف است به ماصرم از اعمال شیراز، آب دهد و همچنین میرود تا کوار و صمکان و خبر و کارزین و قیر و ابزر و لاغر و نواحی را، آب دهد و بعضی از نواحی سیراف را آب دهد، و آخر همه دیهی است نام آن ثکان و این نهر را بد آن باز خوانند، پس میان نجیرم و سیراف در دریا افتد و در پارس هیچ رود ازین پرفایدهتر نیست.
نهر پرواب [۴]: منبع این نهر از دیهی است کی آن را «پرواب» گوید و این [۱۵۳f ] رودی مبارک است و بیشترین را، از نواحی مرودشت آب دهد و در رود کر افتد.
ذکر نهرهاء معروف بزرگ این است کی یاد کرده آمد و بیرون از این بسیار نهرها هست و جویها، امّا چنین بزرگ نیست ازین جهت یاد کرده نیامد تا دراز نگردد.
______________________________
[۱]. ر ک بشاوور در همین کتاب. حمد اله مستوفی مینویسد: آب بشاوور از جبال بشاور بر میخیزد، ضیاع بشاوور و ولایت خشت و دیه مالک را آب دهد و در میان جنابه و ماندستان در دریا افتد و طولش نه فرسنگ باشد. (ص ۲۲۶ نزهه القلوب).- جغرافی نویسان عرب قسمت بالای رودخانه شاپور را نهر رتین نامیدهاند. (ص ۲۸۵ سرزمینهای خلافت شرقی).
[۲]. (ر ک نزهه القلوب ص ۲۲۵).
[۳]. (ر ک کوار در همین کتاب).
[۴]. در صوره الارض آمده است: «فرواب از قریهای به نام فرواب واقع در جوبرقان بیرون میآید و بر در اصطخر از پل خراسان میگذرد و به رود کر میپیوندد». (ص ۴۵). و در مسالک و ممالک میخوانیم که: «رود فرواب از جوبرقان برون آید …». (ص ۱۰۸).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۶۵
دریاهاء پارس
بحر [۱] پارس: این دریاء پارس، طیلسانی [۲] است، از دریاء بزرگ کی آن را بحر اخضر خوانند، و نیز بحر محیط گویند، و بلاد صین و سند و هند و عمان و عدن و زنجبار و بصره و دیگر اعمال، بر ساحل این دریاست و هر طیلسانی کی ازین دریا، در زمین ولایتی آمده است، آن را بدآن ولایت باز خوانند، چون دریاء پارس و دریاء عمان و دریاء بصره و مانند این و از این جهت این طیلسان را دریاء پارس میگویند.
______________________________
[۱]. «… چهارم خلیج پارس خوانند، از حدّ پارس برگیرد با پهناء اندک تا به حدود سند … و هر جایی را از این دریاء اعظم بدان شهر و ناحیت باز خوانند کی بدو پیوسته است، چونکه دریاء پارس …». (حدود العالم، ص ۱۲).
[۲]. طیلسان به معنی چادر و جامهای که بر دوش اندازند و جامهای که همه بدن را بپوشاند و دوخته نشده باشد. (نفیسی)، لسترنج آن را خلیج یا شاخه دریا میداند که در اینجا به معنی بخش یا جزیی از دریای بزرگ است … حمد اله مستوفی اصطلاح «لجه» را در این مورد به کار میبرد و میگوید «بحر هند … و آن را بحر اخضر نیز خوانند و آن بحر را سه لجه است که هر یک دریای بزرگی است، یکی را بحر عمان و فارس و بصره نیز خوانند و دوم را بحر قلزم گویند و سوم را بحر حمیر خوانند … (ص ۲۳۱، نزهه القلوب). در مسالک و ممالک آمده است که دریای پارس خلیجی باشد از دریای محیط در حدّ چین و … به هندوستان رسد و آن را به فارس و کرمان باز خوانند به حکم آن که هیچ ولایت ازین آبادانتر، بر این دریا نیست و به روزگار گذشته پادشاهان پارس، بزرگتر و قویتر بودهاند و هم در این روزگار. و مردمان پارس به هر جایی مستولیاند از کرانههای این دریا. (مسالک و ممالک، ص ۱۰۹).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۶۶
بحیره دشت ارژن [۱]: آب این بحیره، شیرین است و چون بارندگی زیادت باشد، این بحیره زیادت بود و چون بارندگی نباشد، خشک شود و جز اندکی نماند و دور آن سه فرسنگ باشد.
بحیره بختگان [۲]: این، بحیرهیی است کی در میان عمارتهاست، چنانک از آباده و خبر و نیریز و خبرز و آن اعمال به ساحل آن بسی مسافتی نیست و این بحیره نمکلاخ است و در آن بیست فرسنگ باشد.
بحیره ماهلویه [۳]: این بحیره، میان شیراز و سروستان است، نمکلاخی است و سیل آب شیراز و نواحی در آنجا میافتد و گرد بر گرد آن دوازده فرسنگ باشد.
[۱۵۴f ] بحیره درخوید [۴]: بحیرهیی کوچک است، نهری از آنجا میآید کی
______________________________
[۱]. در مسالک و ممالک آمده است که: «دریا یکی هست یه دشت ارژن از کوره سابور، درازای آن ده فرسنگ باشد و آب آن خوش است. (ص ۱۰۹). و حمد اله مستوفی مینویسد: «بحیره دشت ارژن به ولایت فارس، آب این بحیره شیرین است، به وقت بهار، آبش بسیار بود، تابستان با کم آید، اکثر ماهی شیراز از آنجا باشد دورش سه فرسنگ.
در صور الاقالیم آمده است که دورش سی فرسنگ بود .. (نزهه القلوب ص ۲۴۰). و در صوره الارض میخوانیم که دشت ارژن از ولایت شاپور و طول آن ده فرسخ و آبش شیرین است و گاهی خشک میشود، چنانکه آب اندکی از آن میماند و گاهی پر میشود و ده فرسخ را فرا میگیرد و در پیرامون آن قرا و عمارات است و ماهی شیراز عموما از آنجا تأمین میشود. (ص ۴۶).
[۲]. در مسالک و ممالک آمده است که: از دریاها کی بر آن عمارت است، بحیره بختگان است کی رود کر در او میافتد و تا حدود کرمان برسد. درازای آن مقدار بیست فرسنگ باشد و آب این دریا نمک بندد و این دریا در کوره اصطخر باشد. (ص ۱۰۹). «ولایات خرمه و آباده و خیره و نیریز، بر ساحل آن است و تا حد صاهک کرمان رسد. (نزهه القلوب ص ۲۴).
[۳]. دریاچه مهارلو، ماهلویه و ماهلو، حمد الله مستوفی آن را بحیره ماهلویه میخواند. (نزهه القلوب ص ۱۱۵). و میافزاید: «بحیره ماهلویه به ولایت فارس میان شیراز و سروستان است و سیلاب بهاری شیراز در آنجا ریزد، دورش دوازده فرسنگ است.». (نزهه القلوب ص ۲۴۰).
[۴]. «بحیره در خوید: بحیره کوچکی است. نهری که از آنجا میآید نهر «بر و آب» معروف است. (نزهه القلوب ص ۲۴۰).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۶۷
به بروات معروف است.
بحیره مور [۱]: بحیرهیی کوچک است، میان کازرون و مورجرّه و دور آن دو فرسنگ باشد.
______________________________
[۱]. بحیره مورجره: «دریاچه مور معروف به کازرون واقع در ولایت شاهپور است، طول این دریاچه نیز ده فرسخ و تا نزدیکی «مورق» امتداد دارد و آبش شور است و صید فراوان و منافع بسیار دارد.». (صوره الارض، ص ۴۴). در نزهه القلوب آمده است: بحیره مورجره به ولایت فارس، بحیرهیی کوچک است دورش دو فرسنگ باشد و در او صید بسیار است.». (ص ۲۴۰). لسترنج مینویسد: در قرن چهارم دریاچه «مور» یا «مورک» نامیده میشد. (ص ۲۸۸، سرزمینهای خلافت شرقی).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۶۸
مرغزارهاء معروف به پارس
مرغزار آورد [۱]: مرغزاری است سخت نیکو، سردسیر، سراسر، چشمه هاء آب و دیههاء آبادان، و دیههاء آنجا چون بجّه و طیمرجان و غیر آن، ملک مردم است، خراج آن به پادشاه گذارد و طول این مرغزار، ده فرسنگ در عرض پنج فرسنگ است.
مرغزار سیکان: [۲] این مرغزار میان شیراز و کوارست و جایی خوش است و آبی بزرگ، ایستاده است و بیشهیی است و معدن شیران است و طول آن مرغزار پنج فرسنگ باشد در عرض سه فرسنگ.
مرغزار دشت ارژن [۳]: این مرغزار کی بر کنار بحیره ارژن است، بیشه است و معدن شیر، طول آن ده فرسنگ در عرض یک فرسنگ.
______________________________
[۱]. مرغزار آورد اکنون به کوشک زرد معروف است. علفزاری خوب و طویل و عریض است و چشمههای بسیار دارد و هوایش سرد است و علفش در غایت سازگاری و از دیههای بزرگ در آن حوالی دیه بجه و طمیرجان و غیره است.
طول این مرغزار ده فرسنگ است و در عرض پنج فرسنگ. (نزهه القلوب، ص ۱۳۴).
[۲]. مرغزار سیکان (: سکان، شکان، اوشکان، شکان) در میان شیراز و کوار است و در میانش آبی استاده، و در این حدود بیشهیی است و جای شیران. طول این مرغزار پنج فرسنگ و عرض سه فرسنگ است. (ص ۱۳۵، نزهه القلوب).
[۳]. مرغزار دشت ارژن: در کنار بحیرهیی است که در آن صحراست و در آن حدود بیشهیی است و در او شیران
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۶۹
نقشه خلیج فارس در نقشههای عالم از قزوینی در «آثار البلاد و اخبار العباد»
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۷۰
مرغزار دارابجرد [۱]: مرغزاری کوچک است، طول آن سه فرسنگ در عرض یک فرسنگ.
مرغزار قالی [۲]: این مرغزار بر کنار آب پرواب افتاده است و جایی سخت خرم است و بلداحی [؟]، بدین قالی، سرای و باغ نیکو و حوض نیکو ساخته بوده است و طول آن سه فرسنگ در عرض یک فرسنگ و گیاه این مرغزار به زمستان به کار آید و تابستان چهار پایان را زیان دارد.
مرغزار کالان: [۳] نزدیکی گور مادر سلیمان است، طول آن چهار فرسنگ امّا [۱۵۵f ] عرض ندارد، مگر اندکی و گور مادر سلیمان، از سنگ کردهاند خانهیی چهار سو هیچ کس در آن خانه نتواند نگریدن، کی طلسمی ساختهاند، کی هر کی در آن خانه نگرد، کور شود، اما کسی را ندیدهام کی این آزمایش کند .
مرغزار رون [۴]: مرغزاری است نیکو اما چون آورد نیست و همچنین سردسیرست و چشم [ه] ها و دیهها کی بعضی ملکی است و بعضی اقطاعی و طول این مرغزار هفت فرسنگ در عرض پنج فرسنگ.
______________________________
شرزه باشند و حکایت امیر المومنین علی (ع) و سلمان فارسی و قصه دشت ارژن مشهور است و از این دشت ارژن است. طول این مرغزار دو فرسنگ در عرض یک فرسنگ است. (نزهه القلوب، ص ۱۳۵).
[۱]. «در آن حدود مرغزاری است سه فرسنگ در طول و یک فرسنگ در عرض». (ص ۱۳۹، نزهه القلوب).
[۲]. ر ک نزهه القلوب، ص ۱۳۵.
[۳]. ر ک نزهه القلوب، ص ۱۳۵ و ۱۳۶- «مقبره کورش در آنجا واقع است که مسلمین آن را مشهد مادر سلیمان میدانند، این آرامگاه سلطنتی که از سنگ ساخته شده دارای چهار پهلو است (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۳۰۵).
[۴]. مرغزار دشت رون: علفزاری نیکوست و آب روان و چشمههای فراوان دارد و هوایش سرد است و اندکی از مرغزار آورد کمتر است و رباط صلاح الدین و فول شهریار در این صحرا است و علف آن نیز با چهارپا سازگار است. طول این علفزار هفت فرسنگ در عرض پنج فرسنگ است.
(نزهه القلوب، ص ۱۳۴). «از کوشک زرد تا رباط صلاح الدین به دشت رون پنج فرسنگ». (نزهه القلوب، ص ۱۸۵).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۷۱
مرغزار بید و مشکان [۱]: مرغزار نیکو است و ناحیتی است آنجا بسیرا گویند، سردسیر است، طول آن هفت فرسنگ در عرض سه فرسنگ.
مرغ بهمن [۲]: بالاء جویم است، از نواحی شیراز و طول آن یک فرسنگ باشد در عرض یک فرسنگ.
مرغ شیدان [۳]: مرغزاری است سخت نیکو، چنانک مانند آن کمجایی باشد و پیرامن آن همه عمارتها است و آبهاء روان و به فصل ربیع میان آن، آب گیرد همچون بحیرهیی، باز بجوشد و طول آن ده فرسنگ باشد در عرض ده فرسنگ.
مرغزار کامفیروز [۴]: مرغزاری است پاره پاره، و بر کنار رود کر و بیشه است و معدن شیر شرزه. و مکابر باشند.
و بیرون از این، مرغزارکهاء کوچک باشد امّا چیزی نباشد کی ذکری دارد و پارس سربسر چندانک درّهها و قهستانها است، جمله گیاهخوار است و مرغزار کمه [۵] و سروات، از جمله مرغزارهاء معروف نیست امّا چهار پا را عظیم سود دارد.
______________________________
[۱]. مرغزار بید و مشکان، ناحیت بسیر است … و علفزار عظیم دارد. (همانجا، ص ۱۳۵).
[۲]. مرغزار بهمن. به حدود جویم ابو احمد است یک فرسنگ در یک فرسنگ طول و عرض دارد. (همانجا).
[۳]. مرغزار شیدان: علفزاری در نهایت خوشی است چنانکه کم جایی بود و پیرامونش همه ولایت معمور و در او چشمههای بسیار و آبهای روان و به وقت آبخیز، میانش بحیره شود و به هنگام گرما خشک گردد و این مرغزار ده فرسنگ است و علف او سازگار است و حکما در باب خوشی آن موضع و غوطه دمشق و سغد سمرقند و شعب بوّان گفتهاند و پیشتر یاد کرده شد. (نزهه القلوب، ص ۱۳۵).
[۴]. حمد اله مستوفی مینویسد: «مرغزار کامفیروز، مرغزار تازه تازه است بر کنار رود کر و بیشتر معدن شیر است و علفش بغایت نیکوست اما از بیم شیر، آنجا چهار پا کم برند. (نزهه القلوب، ص ۱۳۶).
[۵]. در نزهه القلوب: مرغزار کمین و پرواب و خواست جان از مرغزارهای معروف نیست اما گیاهش با چهارپا سازگار بود و بهتر از دیگر جایها. مرغزار نرگس به جوار کازرون و جره به حدود خان آزاد مرد … (ص ۱۳۶).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۷۲
[156f ] ذکر قلاع [۱] [فارس]
قلعه اصطخر [۲]: در جهان هیچ قلعهیی قدیمتر از این قلعه نیست و هر احکام کی صورت بندد، آنجا کردهاند. و به عهد پیشدادیان آن را سه گنبدان گفتندی و دو قلعه دیگر را کی به نزدیکی آن است یکی قلعه [شکسته] [۳] و دیگری
______________________________
[۱]. ابن حوقل در صوره الارض مینویسد: شنیدم از شخصی نویسنده و محصّل بزرگوار و هوشیار که: در فارس بیش از پنج هزار قلعه تنها، در کوهها وجود دارند که به نزدیک شهر نیستند، در شهرهای آن قهندژهاست و شماره آنها را با رنج بسیار از دیوانها نمیتوان به دست آورد و همچنین است شهرهای قلعهدار و این قلعهها چنان استوار است که هیچ مقتدری از راه قهر و غلبه آنها را نتوانسته است به تصرف آورد. (ص ۴۱). در شیراز نامه آمده است که: نقل است و در تواریخ مسطور که در فارس قدیما هفتاد و سه قلعه بود، ملوک فرس و سلاطین بهر مصالح شهریاری معمور و معتبر داشتند. (ص ۴۳).
[۲]. میرزا حسن فسایی مینویسد: کوهی در جلگاء ناحیه خفرک، سفلای مرودشت به مسافتی از کوهستان، بریده شمالی فتح آباد مرودشت افتاده است و این قلعه را جز یک راه نباشد و سر این کوه چندین هزار درب خانه را جا باشد و به ده بیست نفر مستحفظ، چندین فوج دشمن را دفع کند. عضد الدوله در حدود سال ۳۶۰ آب انباری بر فراز این کوه بساخت و ۴۰ پایه در آن قرار داد و بر این پایهها سقفی ببست تا آبش از تابش آفتاب فاسد نگردد و این است که نوشتهاند عضد الدوله دریایی بر کوه و کوهی بر دریا گذاشته، یعنی تالاب قلعه استخر و بند امیر بر رودخانه کربال بلندی آن قلعه از ۱۰۰۰ ذرع بیشتر است. (فارسنامه ناصری، به تصحیح دکتر رستگار فسایی ص ۱۶۲۰).
[۳]. قلعه شکسته که آن را میان قلعه نیز میگویند ۲ فرسخ میانه شمال و مغرب فتح آباد در جلگاء بلوک مرودشت افتاده او را سه چهار راه است آبش از آب انبارهای بارانی و این قلعه در میان قلعه استخر و قلعه اشکنوان است. (همانجا، ص ۱۶۳۱).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۷۳
نقاشی از ظرف سفالی ما قبل تاریخ با نقش انسان (تپه پیش از تاریخی پاسارگارد)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۷۴
قلعه [اشکنوان] [۱] و این هر دو قلعه ویران است. عضد الدوله حوضی ساخته است آنجا، حوض عضدی، گویند و چنان است کی درّهیی بوده است بزرگ کی راه سیلاب قلعه، بر آن درّه بودی، پس عضد الدوله به ریختگری روی، آن درّه برآورد، مانند سدّی عظیم و اندرون آن به صهروج و موم و روغن و … بعد ما کی کرباس و قیر چند لا بر لا، در آن گرفتند، و احکامی کردند کی از آن معظمتر نباشد. و این حوض [ی] است و بسط آن یک قفیز کم عشری است و عمق آن هفده پایه است کی چون یک سال، هزار مرد از آن آب خورند، یک پایه کم شود و در میان حوض بیست ستون کردهاند، از سنگ و صهروج و بر سر آن حوض، سقف پوشیده و بیرون از آن، دیگر حوضهاء آب و مصنعها هست. و عیب این قلعه آن است کی حصار [۲] بلیغ توان داد و سردسیر است مانند هواء اصفهان و کوشکهاء نیکو و سرایهاء خوش و میدان فراخ دارد.
قلعه بوشکانات [۳]: قلعه [یی] است محکم و در دست «سیاه میل بن بهرست». [3]
______________________________
[1]. کوهی است در بلوک ابرج از کوهستان بریده، فرسخی میانه جنوب و مشرق قصبه دشتک بلوک ابرج است …
بلندی کوه اشکنوان از کوه استخر بیشتر و احتیاج قلعه استخر به مستحفظ کمتر است. (ص ۱۶۲۲، همانجا).
[۲]. «… و بر آن قلعه دره شکل زمینی عمیق بود که آب باران در او رفتی و از یک طرفش به صحرا افتادی، عضد الدوله بر آن طرف، بندی بست و آن زمین را به ساروج و سنگ و گچ، حوضی ساخت که هفده پایه نردبان در او روند و به کرباس و قیر و موم، ساروج را چنان محکم گردانید که قطعا آب نمیتراوید و چندان آب در او جمع میشود که هزار مرد یک سال از آن به کار برند، یک پایه فرو نشیند و آن حوض را ستونها در میان ساختهاند و مسقّف گردانیده تا از تغییر هوا، آب سالم ماند و بیرون از این مصانع دیگر دارد و هوای آن قلعه معتدل است و عیب این قلعه آنکه: حصار بلیغ نتوان داد. (نزهه القلوب ص ۱۳۳).
[۳]. از شبانکاره مسعودی است که در همین کتاب در ضمن احوال شبانکاره و کرد پارس در گروه مسعودیان از او یاد شده است.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۷۵
[۱۵۷f ] است و به حکم آنک مردی است نیک، آن را در دست او رها کرد و از وی نستد و اکنون در دست او مانده است.
قلعه خرشه [۱]: بر پنج فرسنگی جهرم نهاده است و این خرشه، کی این قلعه را بدو منسوب میکنند، عاملی بود اعرابی از قبل برادر حجاج بن یوسف و مالی به دست آورد و این قلعه بساخت و در آنجا رفت و عاصی شد و از این جهت روا نداشتهاند کی هیچ عاملی صاحب قلعهیی باشد چو ، مال، غرور در سر مردم آرد و قلعه غروری دیگر و کجا دو غرور در سر مردم شود، ناچار فساد انگیزد .
و این قلعه خرشه، جایی حصین است کی به جنگ نتوان ستدن امّا گرمسیرست معتدل.
قلعه رم روان [۲] به نزدیک غندیجان و آن حدودست قلعهیی محکم، هواء آن گرمسیرست و آب از مصنعها.
قلعه آباده [۳]. قلعهیی استوارست، امّا چون دیگر قلاع است کی کوچک است و هواء آن معتدل است و آب از مصنعه است و بر آن جنگ است.
قلعه خوار [۴]: حصاری است نه سخت محکم، هواء آن سردسیر معتدل است و آب آن از چاه است.
______________________________
[۱]. این قلعه را خواجه نظام الملک تجدید و تعمیر کرد و بانی آن خرشه بود … (سرزمینهای خلافت شرقی ص ۲۷۴).
(ر ک نزهه القلوب: ص ۱۳۳). «و آبش از مصانع است.».
[2]. حمد اله مستوفی نام آن را قلعه رم زوان (نسخه: روم روان، دم وران، رم دوان …) و لسترنج آن را رم زوانRam zavan ضبط کرده است. (ص ۲۸۰ سرزمینهای خلافت شرقی).
[۳]. در استواری کمتر از دیگر قلاع است و در مساحت کوچکتر و هوایی معتدل دارد و آبش از مصنعه است و مجال جنگ دارد. (نزهه القلوب ص ۱۳۳).
[۴]. ر ک نزهه القلوب، ص ۱۳۳.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۷۶
قلعه اصطهبانان ، هم قلعهیی عظیم است [۱] و حسویه را است و چون اتابک چاولی به جنگ حسویه رفت و پس صلح کردند، این قلعه را خراب کرد، اکنون آبادان کرده است.
دز اقلید: دیه دزی است نه قلعهیی.
دز ابرج [۲]: کوهی است بالاء ابرج، کی یک نیمه آن محکم است و یک نیمه، محکم نیست، چنانک حصار توان کردن و بستدن، امّا به تاختن و زودی [۱۵۸f ] نتوان ستدن. و آب روان، درین دز میگذرد و از کوه به زیر میافتد و آب دیه از آن است.
قلعتهاء آبادان، این قلاع است، کی یاد کرده آمد و به روزگار هفتاد و بیش قلعه معروف، در پارس بود و اتابک چاولی جمله به قهر بستد و خراب کرد، جزین قلعهیی چند کی ذکر کرده آمد؛
قلعه اسپبد [۳] دز: به قدیم بوده بود، امّا سالهاء دراز باز، خراب شده بود چنانک
______________________________
[۱]. مقصود قلعه ایج بلوک اصطهبانات است. در سال ۴۷۰ و اند نظام الدین محمود شبانکاره که او را به زبان شبانکاره «محمویه» گویند، آب را از کوههای دور و نزدیک بیاورد و در این کوه جاری نمود، پس حصاری برگرد آن کوه کشید و نام آن را دار الامان گذاشت. (فارسنامه ناصری، ص ۱۶۲۲).
[۲]. قلعه ابرج قسمتی به دست انسان و قسمت دیگر بر اثر سراشیبیهای دامنه کوه غیر قابل تسخیر شده بود، آن قلعه باغستانی نیز داشت و دارای مخازن عظیم آب بود. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۳۰۲).
[۳]. آن را دز سپید نیز گویند: گویند دز سپید کوهی استمه کنگرهای، فلک شکوهی است بر قلعه او، فلک، حصاریدر دامن او زمین غباری در پشت وی آسمان نمودیچون بر شتری، جل کبودی پیرامن او سه، چار فرسنگبا قلعه او، زحل هماهنگ
«فرسخی بیشتر مشرقی فهلیان است … کوهی است منقطع از جبال و هیچ کوهی بر او مشرف نیست و دور دامنه آن تخمینا چهار فرسخ است و چهار راه مشهور دارد که به بالای آن توان رفت …» (فارسنامه ناصری، ص ۱۶۲۹).
لسترانج مینویسد: در دو فرسخی شمال شرقی نوبندگان قلعه کوهستانی معروف به قلعه سفید یا اسفید دژیا قلعه
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۷۷
کسی نشان نتواند داد کی به چه تاریخ آبادان بوده است و ابو نصر تیرمردانی، پدر باجول ، در روزگار فتور، آن را عمارت کرد و این قلعهیی است کی گرد بر گرد کوه آن، بیست فرسنگ باشد و حصار نتوان دادن و جای جنگ، خود نیست و کوهی است گرد و سنگ آن سپید و بر سر قلعه، خاکی است نرم سرخ و کشت کنند و باغهاء انگور و بادام و دیگر میوهها است و چشم [ه] هاء آب خوش است و در آن گل، هر کجا [چاهی] [۱] فرو برند، آب دهد و هوای آن سخت خنک است و خوش، و غلّه بسیار دارد امّا عیب این قلعه آن است کی به مردم بسیار، نگاه توان داشت و چون پادشاه، مستقیم قصد آنجا کند، مردم بومی باشند کی آن را بدزدند [۲]. و میان این قلعه و نوبنجان دو فرسنگ باشد و در زیر این قلعه دزکی است، کوچک محکم، «استاک [۳]» گویند آن را و پیرامن این قلعه نخچیرگاههاء کوهی است بسیار و کوشکهاء نیکو دارد و میدان فراخ دارد.
قلعه سهاره [۴]: کوهی است عظیم به چهار فرسنگی فیروز آباد و عمارت این قلعه مسعودیان کردند و جایی نیکو است و هواء آن سردسیر و آبهاء خوش و در میان آبادانیها است و خراب نمیتوان کردن، کی شبانکاره به دست گیرند [۵] و بزرگ جایی است و غلّه، سالها بماند.
______________________________
اسفندیار در نقطه مسطحی از کوهستان که محیط آن چند میل و اطراف آن سخت سراشیب است، واقع گردیده و شاید همین جا باشد که مقدسی از آن به نام قصر ابو طالب یاد کرده، گوید آن را «عیان» مینامند. حمد اله مستوفی آن را قلعه اسفیددز نامیده. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۸۶).
[۱]. در متن جایی به قیاس تصحیح شد.
[۲]. در نسخه: «آب را بدزدند».
[3]. لسترنج آن را به صورتهای، اشناک، استاک، نشکنان و شرف الدین علی یزدی آن را دزک نشکمان، و استاک نوشته است. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۸۶).
[۴]. در حدود چهار فرسخی فیروز آباد: قلعه سهاره یا شهاده. (همانجا ص ۲۷۶).
[۵]. ر ک مسعودیان در همین کتاب: احوال شبانکاره و کرد پارس.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۷۸
[۱۵۹f ] قلعه کارزین : قلعهیی است نه چنان محکم، کی این دیگر قلاع، گرمسیر سخت است و بر کنار رود ثکان نهاده است و آب دزدی کردهاند [۱] کی آب قلعه از آنجاست [۲].
قلعه سمیران [۳]: قلعهیی استوار است به نزدیکی جویم ابی احمد و گرمسیر است و آب مصنعه دارد.
قلعه خوادان [۴]: قلعهیی محکم است در نواحی بسیار. و هواء آن معتدل است و آب مصنعه دارد.
قلعه خرّمه [۵]: قلعهیی محکم است و در میان عمارتها. و هواء آن معتدل است و آب مصنعه دارد.
قلعه تیر خدای [۶]: این قلعه به خیره است و قلعهیی است سخت عظیم، بر کوهی به غایت بلندی، و از بهر آن، این را «تیر خدای» خوانند و بر آن جنگ نیست و هواء آن سردسیر است و آب آن از مصنعها است.
قلعه اصطخر [یار] [۷]: قلعهیی است سخت عظیم و از این سبب آن را
______________________________
[۱]. آب دزدی کردهاند: آب دزدی ساختهاند.
[۲]. اصطخری گوید: کارزین قلعه بلندی دارد که از رود سکان به آن آب میبرند و بلندی آن چنان است که قلعههای چندی دیگر را که از آن مسافت بسیار دارند، میتوان دید. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص ۲۷۴).
[۳]. نزدیک ایراهستان قلعه بلندی است موسوم به قلعه سمیران یا شمیران که حمد اله مستوفی درباره آن گوید اهل آنجا سلاح ورز باشند و پیادهرو و دزد و راهزن. (همانجا، ص ۲۷۴).
[۴]. حمد اله مستوفی مینویسد: قلعه خوادان (خوابدان، حراران) قلعهیی محکم است به ولایت فسا، هوایش معتدل است به گرمی مایل و آبش از مصانع. (نزهه القلوب، ص ۱۳۳).
[۵]. قلعه خرامه، قلعهیی محکم است و در میان آبادانی و هوایی معتدل دارد و آبش از مصانع. (همانجا).
[۶]. این قلعه به خیر است بر کوهی در غایت بلندی و بدین سبب آن را بدین نام خوانند هوایش سردسیر است و به اعتدال مایل و آبش از مصانع است. (همانجا).
[۷]. قلعه اصطخریار قلعهیی محکم است و بدین سبب آن را بدین نام خوانند که در استحکام مانند اصطخر است. هوایی خوش و مصنعه دارد و بر او چشمهیی زاینده نیز هست. (نزهه القلوب، ص ۱۳).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۷۹
اصطخریار، نام نهادهاند یعنی یار اصطخر [۱] است و هواء آن معتدل است و آب چشمه مصنعه دارد.
قلعه پرگ و تارم: قلعه پرگ، بزرگ است و محکم و به جنگ نتوان ستدن و قلعه تارم، چنان نیست به محکمی. و هواء هر دو، گرم است و آب از مصنعها .
قلعه رنبه: [۲] در تنگ رنبه است و قلعهیی است سخت استوار و بزرگوار و حکم دارابجرد آن کس را باشد، کی آن قلعه دارد و هواء آن خوش است و آب، چشمه و مصنعه ، کرمانیان دارند.
[۱۶۰f ] قلعه جنبد ملّغان: قلعهیی است کی به یک تن، نگاه توان داشت از محکمی. و هواء معتدل دارد و آب مصنعها و غلّه در آنجا سالی سه چهار بدارد [۳].
قلاع ایراهستان [۴]: بیش از آن است کی بر توان شمردن، کی به هر دیهی حصاری است، اگر بر سنگ و اگر سرتلّ و اگر بر زمین و همه، گرمسیر بغایت .
______________________________
[۱]. یعنی همتای اصطخر است.
[۲] و (۴). فرسخ مشرقی شهر داراب افتاده، ابتدای آن تنگ، کوهی است چون از او بگذرد، جلگایی شود وسیع که از جوانب آن، کوهها سر بر افلاک کشیده. آبش از قنوات کوچکی است. فتح آن به دشواری ممکن بود. (فارسنامه ناصری، ۱۶۲۸).
[۳]. قلعه گنبد ملغان به حدود ارّجان، از محکمی به یک مرد نگاه توان داشت، هوایش معتدل است و آبش از مصانع و غلّه در آنجا چند سال از آفت ایمن بود. (نزهه القلوب، ص ۱۳۴).
[۴]. «… و بیرون از این قلاع ولایات ایراهستان، هر دیه را حصاری است که هر یک قلعهیی محکم است، بعضی بر پشتههای خاک و بعضی بر زمین. و هوای همه گرمسیر است. (همانجا).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۸۰
مسافتهاء پارس
ابتداء این مسافتها، از شیراز کرده آمد، به حکم آنک میانه ولایت است. از شیراز تا حدود اصفهان، راه جادّه سه راه است: [۱] راه مایین و رون، [۲] راه اصطخر، [۳] راه سمیرم. از این جملت راه مایین و رون، از شیراز تا یزد خواست کی حدّ است میان پارس و اصفهان، پنجاه و دو فرسنگ [۱]:
منزل اوّل: از شیراز تا «به دیه گرگ» از نواحی شیرازست، [۱] شش فرسنگ.
منزل دوم: سرپول [۲] رود کر شش فرسنگ.
منزل سوم: مایین چهار فرسنگ [۳] [۴].
منزل چهارم: کوشک شهریار [۵] از دشت رون [۶] است ، شش فرسنگ.
______________________________
[۱]. حمد اله مستوفی این مسافت را ۴۴ فرسخ گرفته است. (نزهه القلوب، ص ۱۸۵).
[۲]. حمد الله مستوفی مسافت شیراز تا دیه گرگ را پنج فرسخ گرفته است. (همانجا).
[۳]. از فول نو تا دیه گرگ پنج فرسنگ. (همانجا).
[۴]. از مایین تا فول نو، چهار فرسنگ. قلاع اصطخر و شکسته به دست چپ بر سر راه است. (همانجا).
[۵]. از رباط فول شهریار تا قصبه مایین سنگ لاخی درشت، تا مایین همه سنگلاخ است، (همانجا).
[۶]. از دشت رون پنج فرسنگ، در این راه گریوه مادر و دختر است. (همانجا).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۸۱
منزل پنجم: دیه باشت ، از دشت آورد است، شش فرسنگ.
منزل ششم: کوشک [۱] زر، از دشت آورد است، هفت فرسنگ.
منزل هفتم: دیه گوز [۲]، هفت فرسنگ.
منزل هشتم: یزد خواست [۳] ده فرسنگ.
راه اصطخرهم از یزد خواست بیرون آید برصوب اقلید و سرمق، شست و نه فرسنگ. این راه [کی] درازترست، امّا راه زمستانی این است کی دیگر راهها ببندد:
منزل اوّل: از شیراز تا زرقان [۴]، هفت فرسنگ.
منزل دوم: پا و دست ، شش فرسنگ.
منزل سوم: اصطخر، چهار فرسنگ.
منزل چهارم: کمه، شش فرسنگ.
[۱۶۱f ] منزل پنجم: کمهنک، چهار فرسنگ.
منزل ششم: دیه بید، هشت فرسنگ.
منزل هفتم: دیه پولند، هفت فرسنگ.
منزل هشتم: سرمق، هفت فرسنگ.
منزل نهم: آباده، پنج فرسنگ.
منزل دهم: شورستان، هفت فرسنگ.
منزل یازدهم: یزد خواست، هشت فرسنگ.
______________________________
[۱]. از کوشک زرد تا رباط صلاح الدین به دشت رون ۷ فرسنگ. (همانجا).
[۲]. از یزد خواست تا دیه گرد و هشت فرسنگ. (همانجا).
[۳]. از «یزد خواست به طریق الصیفیه الی شیراز … چهل و چهار ۴۴ فرسنگ. (همانجا).
[۴]. در مسالک و ممالک آمده است: از شیراز از تا زرقان شش فرسنگ و از زرقان تا اصطخر شش فرسنگ و از اصطخر تا پیر قریه چهار فرسنگ و از پیر تا کهمند [ابن بلخی: کمهنگ] هشت فرسنگ و از کهمند تا دیه بند هشت فرسنگ و از ده بید تا ابرقوه دوازده فرسنگ و از ابرقوه تا ده شیر، سیزده فرسنگ … (ص ۱۱۵).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۸۲
راه سمیرم: از شیراز تا سمیرم، چهل پنج فرسنگ :
منزل اوّل: از شیراز تا جویم، پنج فرسنگ
منزل دوم: بیضا، سه فرسنگ.
منزل سوم: طور، چهار فرسنگ.
منزل چهارم: تیر مایجان کامفیروز، پنج فرسنگ،
منزل پنجم: جرمق، چهار فرسنگ.
منزل ششم: کورد، چهار فرسنگ.
منزل هفتم: کلّار، پنج فرسنگ.
منزل هشتم: دیه ترساان ، هفت فرسنگ.
منزل نهم: سمیرم، هشت فرسنگ.
و از شیراز تا کرمان به راه جادّه، سه راه است: راه رودان ، راه شیرجان ، راه پرگ و تارم.
راه رودان : از شیراز تا رودان، هفتاد و پنج فرسنگ:
منزل اوّل: سربند عضدی، ده فرسنگ. منزل دوم: دیه خوار، ده فرسنگ. منزل سوم: آباده، ده فرسنگ، منزل چهارم: دیه مورد، شش فرسنگ.
منزل پنجم: صاهه ، هفت فرسنگ. منزل ششم: راذان، یازده فرسنگ، منزل نهم: رودان، هفت فرسنگ.
راه شیرجان [۱]: از شیراز تا شیرجان ، هشتاد فرسنگ:
منزل اول: دیه بودن چهار فرسنگ. منزل دوم: دو ده داریان، سه [۱۶۲f ]
______________________________
[1]. سیرجان است. اصطخری این فاصله را چنین آورده است:
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۸۳
فرسنگ. منزل سوم: خرّمه هفت فرسنگ، منزل چهارم: کث. شش فرسنگ.
منزل پنجم: خیره، هفت فرسنگ، منزل ششم: نیریز، نه فرسنگ. منزل هفتم:
قطره هفت فرسنگ، منزل هشتم: مشرعه، هفت فرسنگ. منزل نهم: پر بال، پنج فرسنگ، منزل دهم و یازدهم: مشرعه مهففه ، پانزده فرسنگ، منزل دوازدهم: بر کنار نمکلاخ شیرجان ، ده فرسنگ.
راه پرگ و تارم: [۱] از شیراز تا آنجا هفتاد فرسنگ. منزل اوّل: ماهلویه، شش فرسنگ. منزل دوم سروستان، نه فرسنگ، منزل سوم: دیه کرم، نه فرسنگ، منزل چهارم: پسا، پنج فرسنگ، منزل پنجم: هفت ده و فستجان، هفت فرسنگ. منزل ششم: تا اول حدود دارابجرد، چهار فرسنگ. منزل هفتم:
دارابجرد، شش فرسنگ، منزل هشتم: رستاق الرستاق، شش فرسنگ. منزل نهم: پرگ، دوازده فرسنگ، منزل دهم: تارم، ده فرسنگ.
و از شیراز تا سرحدّ خوزستان شصت و دو فرسنگ: [۲]
______________________________
«از شیراز تا اصطخر دوازده فرسنگ، از اصطخر تا دیه زیاد آباد کی از شمار خوزستان است ۸ فرسنگ. از زیاد آباد تا رصدگاه کلوذر ۸ فرسنگ، از کلودز تا چوپانان ۶ فرسنگ و از چوپانان تا ده عبد الرحمن ۶ فرسنگ و از عبد الرحمن تا دیه مورد … شش فرسنگ و از دیه مورد تا صاهک الکبری ۸ فرسنگ و از صاهک تا رباط سرمقان ۸ فرسنگ و از سرمقان تا رباط پشت خم نه فرسنگ و از آنجا تا سیرگان کرمان نه فرسنگ. (ص ۱۱۵).
[۱]. اصطخری فاصله شیراز تا تارم را چنین آورده است: از شیراز تا دیه خان میم از روستای کهرگان ۷ فرسنگ
۲. از اینجا تا خورستان ۷ فرسنگ. ۳. از خورستان تا رباط ۴ فرسنگ. ۴. از رباط تا کرم ۴ فرسنگ.
۵. از کرم تا پسا ۵ فرسنگ. ۶. از پسا تا شهر طمستان ۴ فرسنگ.
۷. از طمستان تا حومه فستجان ۶ فرسنگ. ۸. از فستجان تا دارکان ۴ فرسنگ.
۹. از دارکان تا مریزجان ۴ فرسنگ. ۱۰. از مریزجان تا سنان ۴ فرسنگ.
۱۱. از سنان تا دارابگرد، یک فرسنگ. ۱۲. دارابگرد تا رم مهدی، ۵ فرسنگ.
۱۳. از رم تا روستا ۵ فرسنگ. ۱۴. از روستا تا فرج هشت فرسنگ
۱۵. از فرج تا تارم ۱۴ فرسنگ. جمله از شیراز تا تارم هشتاد و ۲ فرسنگ. (ص ۱۱۶ مسالک و ممالک).
[۲]. اصطخری این فاصله را که از شیراز تا ارجان است شصت فرسنگ میداند به این شرح:
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۸۴
منزل اوّل: جویم، پنج فرسنگ. منزل دوم: خلّار، پنج فرسنگ. منزل سوم:
خرّاره، پنج فرسنگ، منزل چهارم: دیه گوز، از تیرمردان، چهار فرسنگ.
منزل پنجم: کوسجان ، سه فرسنگ. منزل ششم: نوبنجان، سه فرسنگ. منزل هفتم: خوابدان، چهار فرسنگ. منزل هشتم: کشن، شش فرسنگ، منزل نهم:
گنبد ملّغان، پنج فرسنگ، منزل دهم: صاهه، چهار فرسنگ، منزل یازدهم:
حبس، چهار فرسنگ، منزل دوازدهم: فرزک ، شش فرسنگ، منزل سیزدهم:
ارّجان، چهار فرسنگ. منزل چهاردهم: بوستانک، چهار فرسنگ.
و از شیراز: تا ساحلیّات، جنّابا و سینیز و مهربان شصت و دو فرسنگ.
[۱۶۳] منزل [۱] اوّل: جزجیرکان : چهار فرسنگ. منزل دوم: دشت ارزان، شش
______________________________
[۱]. از شیراز به جویم ۵ فرسنگ.
۲. از جویم تا به دیه خلّان ۴ فرسنگ.
۳. از خلان تا خراره ۵ فرسنگ.
۴. از خراره تا کرکان ۵ فرسنگ.
۵. از کرکان تا نوبنجان ۶ فرسنگ.
۶. از نوبنجان تا خوروان ۴ فرسنگ.
۷. از خوروان تا درخید ۴ فرسنگ.
۸. از درخید تا خان حمّاد ۴ فرسنگ.
۹. از خان حمّاد تا بندک ۸ فرسنگ.
۱۰. از بندک تا دیه عقارب که هیر گویند: ۴ فرسنگ.
۱۱. از هیر تا راسین، ۴ فرسنگ.
۱۲. از راسین تا ارجان، ۷ فرسنگ.
۱۳. از ارجان تا بازار سنبیل ۶ فرسنگ. و حد آن پول تکان است. (مسالک و ممالک ص ۱۱۷).
اصطخری این فاصله را تا جنابه چهل فرسنگ به شرح زیر میداند:
۱. از شیراز تا خان شیر ۶ فرسنگ.
۲. از خان شیر تا دشت ارژن ۴ فرسنگ.
۳. از دشت ارژن تا تیره ۴ فرسنگ.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۸۵
فرسنگ. منزل سوم: کازرون، ده فرسنگ. منزل چهارم: خشت، نه فرسنگ.
منزل پنجم: توّج، هفت فرسنگ. منزل ششم: دیه مالک، چهار فرسنگ. منزل هفتم و هشتم: جنّابا، ده فرسنگ. منزل نهم: سینیز، شش فرسنگ. منزل دهم: مهروبان، شش فرسنگ.
و از شیراز تا اعمال سیف سی و نه فرسنگ :
منزل اوّل: ماصرم، هفت فرسنگ، منزل دوم: رود بال [۱] ستّجان، شش فرسنگ. منزل سوم: جرّه، سه فرسنگ، منزل چهارم: غندجان ، چهار فرسنگ. فارسنامه ابن بلخی ؛ متن ؛ ص۳۸۵
زل پنجم: رمّ الذیوان ، شش فرسنگ، منزل ششم: توّج، شش فرسنگ. منزل هفتم: سیف، هفت فرسنگ.
و از شیراز تا نجیرم، شصت و پنج فرسنگ: چهار منزل تا غندجان هم بدین راه کی یاد کرده آمد، بیست فرسنگ، منزل پنجم: بوشتکان، هفت فرسنگ.
منزل ششم: بوشکانات، پنج فرسنگ. منزل هفتم: دیه شنانا، ده فرسنگ. منزل هشتم: ماندستان، هشت فرسنگ، منزل نهم: آخر ماندستان، هفت فرسنگ، منزل دهم: نجیرم، هشت فرسنگ.
و از شیراز تا سیراف [۱] به راه فیروز آباد، هشتاد و شش فرسنگ: [۱] منزل اوّل:
______________________________
۴. از تیره تا کازرون ۶ فرسنگ.
۵. از کازرون تا دزبز ۴ فرسنگ.
۶. از دزبز تا سرعقبه ۴ فرسنگ.
۷. از سر عقبه (سرگریوه) تا توّج ۴ فرسنگ.
۸. از توج تا جنابه ۱۲ فرسنگ. (مسالک و ممالک ص ۱۱۴).
[۱]. اصطخری از شیراز تا سیراف را شصت و هشت فرسنگ میداند به این شرح:
۱. از شیراز تا کفره، ۵ فرسنگ.
۲. از کفره تا بخر ۵ فرسنگ.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۸۶
کفره، پنج فرسنگ. منزل دوم: کوار، پنج فرسنگ. منزل سوم: خنیفقان ، پنج فرسنگ. منزل چهارم: فیروز آباد، پنج فرسنگ. منزل پنجم: صمکان، هشت فرسنگ. منزل ششم: هبرک ، هفت فرسنگ. منزل هفتم: کارزین، پنج فرسنگ. منزل هشتم، لاغر، هشت فرسنگ. منزل نهم: کران، هشت فرسنگ. منزل دهم: چهار منزل، از کران تا سیراف سی فرسنگ.
[۱۶۴f ] و از شیراز تا یزد [۲] شصت فرسنگ: منزل اوّل: زرقان، شش فرسنگ.
______________________________
۳. از بخر تا بنجمان ۵ فرسنگ.
۴. از بنجمان تا جور ۶ فرسنگ.
۵. از جور تا دشت شوراب ۵ فرسنگ.
۶. از شوراب تا خان آزاد مرد ۶ فرسنگ.
۷. از خان آزاد مرد تا دیه گیرند ۶ فرسنگ.
۸. از گیرند تا دیه می ۶ فرسنگ.
۹. از دیه می تا سر عقبه ۶ فرسنگ.
۱۰. از بادرکان تا برکانه خان ۴ فرسنگ.
۱۱. از برکانه خان تا سیراف ۷ فرسنگ. (مسالک و ممالک ص ۱۱۴).
[۲]. اصطخری راه شیراز تا کثه (: یزد) را ۸۷ فرسنگ یه شرح زیر میداند:
۱. از شیراز تا زرقان ۶ فرسنگ.
۲. از زرقان تا اصطخر ۶ فرسنگ.
۳. از اصطخر تا پیر قریه ۴ فرسنگ.
۴. از پیر قریه تا کهمند ۸ فرسنگ.
۵. از کهمند تا دیه بید ۸ فرسنگ.
۶. از دیه بید تا ابرقوه ۱۲ فرسنگ.
۷. از ابرقوه تا دیه شیر ۱۳ فرسنگ.
۸. از دیه شیر تا جوز ۶ فرسنگ.
۹. از جوز تا قلعه مجوس ۶ فرسنگ.
۱۰. از قلعه مجوس تا شهر کثه (یزد) ۵ فرسنگ.
۱۱. از یزد تا آب خیز ۶ فرسنگ.
۱۲. از آب خیزه تا کثه ۷ فرسنگ. (ص ۱۱۵ مسالک و ممالک)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۸۷
منزل دوم: [پا و دست، شش فرسنگ. و تا اصطخر، چهار فرسنگ] . منزل سوم: کمه . شش فرسنگ، منزل چهارم: کمهنک ، چهار فرسنگ، منزل پنجم: دیه بید چهار فرسنگ، منزل ششم: ابرقویه، دوازده فرسنگ، منزل هفتم: دیه شیر پنج فرسنگ. منزل هشتم: تومره بست چهار فرسنگ، نهم.
یزد، نه فرسنگ .
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۸۸
احوال شبانکاره [۱] و کرد پارس
اشاره
به روزگار قدیم شبانکاره را در پارس ذکری نبودی، کی ایشان قومی بودند کی پیشه ایشان شبانی و هیزمکشی و مزدوری بودی و به آخر روزگار دیلم در فتور، چون فضلویه فراخاست ایشان را شوکتی پدید آمد و به روزگار زیادت میگشت تا همگان سپاهی و سلاحور و اقطاع خوار شدند و از جمله ایشان، اسماعیلیان اصیلاند و نسب حال شبانکارگان این است:
اسماعیلیان
اسماعیلیان: [۲] نسب ایشان با بطنی میرود از فرزندان منوچهر، سبط آفریدون،
______________________________
[۱]. این طایفه قریب پانصد هزار خانه باشند و از یک قبیله باشند کی «هزار سوار بیرون آید و هیچ قبیلهای کم از صد سوار نبود و تابستان و زمستان بر چراخوارها گردند و اندک مایه مردم از ایشان به حدود صرود و جروم مقام دارند کی از آنجا نروند و آلت و عدّت و ستور و لشکر ایشان چنان است کی با پادشاهان باز توانند کوشیدن و گویند کی اصل ایشان از عرب است و شنودهام کی این مردمان صد قبیله زیادت باشند و ما را سی و اند قبیله بیش معلوم نبود. (مسالک و ممالک ص ۱۰۴).
[۲]. «در آخر عهد با کالیجار چون سلطان مسعود بن سلطان محمود به اصفهان بنشست جوقی از نژاد منوچهر سبط افریدون در فارس مقام داشت، در عهد اسلام … اسماعیلیان روی به هزیمت نهادند و از هر گوشه به در رفتند جمعی از ایشان در اصفهان مقام نمودند و بیراهی میکردند، سلطان مسعود حکم فرمود تاش فراش را تا اسماعیلیان را از نواحی اصفهان براند و باکالیجار نیز از شیراز لشکری از دنباله او بفرستاد و به قمع آن طایفه روی آوردند و اسماعیلیان بگریختند و به طرف شبانکاره سر برکردند و در دارابجرد مقام گرفتند با کالیجار از مقاومت با ایشان عاجز ماند و کوره دارا گرد با ایشان باز گذاشت و در آن عهد شبانکاره از فارس، مفروز افتاد باکالیجار به این سبب
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۸۹
کی پادشاه نبود آن بطن، امّا از جمله اصفهبدان بودند و در عهد اسلام، چون لشکر عرب، پارس بگرفتند، این قوم را چون دیگر پارسیان، قهر کردند و آواره شدند و به شبانی و گوسپندداری افتادند و مقام به «ضادشور بانان» کردند از «دشت آورد» و آنجا مرغزار و آب است و این اسماعیلیان را چهار پا و گوسپند جمع آمد و نیز قویتر شدند، پس [۱۶۵f ] چون سلطان مسعود، به اصفهان آمد و تاش فرّاش را بگماشت و آن روزگاری بود به اضطراب، این اسماعیلیان در اعمال اصفهان، دست درازی میکردهاند و راه میداشتند، تاش فرّاش تاختن آورد و ایشان را بغارتید و خلقی را بکشت و دیگران، بگریختند و به کمه و فاروق رفتند و یک چندی آنجا میبودند و پادشاهان پارس دیلم بودند، پس ایشان را رضا نکردند کی آنجا باشند و همه ساله از کوه به کوه میگشتند تا به آخر روزگار با کالیجار، برفتند و دارابجرد به دست گرفتند و دولت دیلم به انجام رسیده بود و دفع ایشان نتوانستند کردن و ایشان، بسیار شدند و قومی
______________________________
از مرتبه خود تنزل نمود و ابو نصر بن عضد الدوله بر او خرج کرد و او نیز هزیمت گرفت و در قریه «دومان» از قراء اسفل شیراز به قتل آمد، مدت سلطنت با کالیجار در خطه فارس چهار سال و شش ماه بود». (شیراز نامه ص ۳۷). در فارسنامه ناصری به نقل از کامل ابن اثیر و تاریخ و صاف آمده است که: «… اجداد طایفه فارس شبانکاره از سپهبدان مملکت فارس بوده، ستوران پادشاه را پرستاری داشتند و ستوران را از صحرای «رون» رحله الشتا داشته بعد از انصرام عهد فاروق که یزدجرد به استخر آمد، اهل فارس سر از چنبر امتثال کشیدند … یزدجرد به داراب رفت و بزرگان شبانکاره با او موافقت داشتند و چون استخر گشوده شد، عبد اله عامر با «هربذ» داماد یزدجرد که حاکم استخر بود، طریق مسالمت را رعایت داشت … و میانه طایفه شبانکاره و اهل داراب با عبد الله عامر مسالمت در میان بود و اسماعیل جد اعلای فضلویه مدار امور هربذ گردید و به مرور دهور بر خدم و حشم اسماعیل میافزود تا زمان الب ارسلان، که نوبت سرداری شبانکارهها به فضل بن حسن که او را به زبان شبانکاره «حسویه» (یا حسنویه) میگفتند، رسید او در عنفوان جوانی سپهسالار صاحب کافی اسماعیل بن عباد طالقانی وزیر [موید الدوله] دیلمی بود. در شهر صفر ۴۳۰ تاش فراش … والی اصفهان … با لشکری به فارس آمد، مقاتله در پیوست با اهلی و جنود از مقام «رون» عزم داراب نمود … [فضلویه در سال ۴۴۷ بر فارس تسلط یافت] بر هر ناحیتی امیری را از شبانکاره … فرستاد (ص ۲۴۱).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۹۰
گشتند و اصل این قوم در آن وقت دو برادر بودند:
یکی محمّد بن یحیی و این محمّد پدر سلک بود، کی حسویه پسر اوست.
و دیگر نمرد بن یحیی و این نمرد پدر مما [۱] بود کی ابراهیم بن مما پسر اوست. و محمد بن یحیی برادر بزرگتر بود و دارابجرد به حکم او بود، در فترت دیلم، این محمّد بن یحیی کی جدّ حسویه بوده است، پنج نوبت زد [۲] و این معنی، آیین ماند میان ایشان تا اکنون کی اتابک چاولی برداشت [۳] و چون محمّد بن یحیی فرمان یافت [۴]، از وی دو پسر ماند یکی بیان نام و دوم سلک. و بیان به حکم آنک پسر بزرگتر بود به جای پدر نشست و عمّ او نمرد، کی جدّ ابراهیم بن مما، بود بیان را بکشت و دارابجرد به دست گرفت و در آن وقت فضلویه مستولی بود، سلک، نزدیک فضلویه رفت و به وی استعانت کرد و مدد آورد تا خون برادر خواهد، فضلویه، این اعمال کی اکنون حسویه دارد، بدو داد : ایج و فستجان اصطهبانات [و] دراکان ، بعضی از دارابجرد و چند نواحی دیگر. و سلک پایگاه خویش محکم گردانید و خصومت میان او و نمرودیان، قایم گشت و آن خلاف میان بنی اعمام همچنان مانده است.
______________________________
[۱]. «فضلویه به هر ناحیتی، امیری را از شبانکاره فرستاد، امیر ابو سعید محمد ماما (در وصّاف مما، ص ۲۲۵، تحریر تاریخ وصاف). و در شیراز نامه «محمد ممایی». (ص ۶۱). و امیرویه و مسعودی پسر قاورد بیک پسر چغری بیک با شبانکاره مجادله کرد و خرابی تمام به نواحی فارس راه یافت و فضلویه ناچار به خدمت الب ارسلان رفت و تمامت فارس را مقاطعه کرد، ولی عصیان آورد و خواجه نظام الملک او را محاصره کرد و در قلعه استخر محبوسش داشت و به قتل رسانید و جلال الدین اتابک چاولی به فارس آمد و با نبیره فضلویه، نظام الدین محمود بن یحیی بن حسنویه که او را «محمویه» گویند در مهارلو محاربه کرده او را منهزم ساخت … ولی اتابک در گذشت، (به سال ۵۱۰) و نظام الدین محمویه به قلعه دار الامان ایچ پناه برد، (فارسنامه ناصری، ص ۲۴۲).
[۲]. پنج نوبت زدن: نقارهای است که پنج وقت بر در سرای ملوک میزدهاند و این از عهد سلطان سنجر مقرر شده است و پیش از این سه نوبت میزدند. (دهخدا)
[۳]. مقصود این است که اتابک چاولی این آیین را برداشت.
[۴]. درگذشت. مرد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۹۱
[166f ] رامانیان
رامانیان: این قوم، قبیله فضلویه بودند، و زعیم ایشان پدر فضلویه بود، نام او علّی بن الحسن بن ایّوب و همگان شبانی کردندی و این فضلویه به کار خویش و شبانی مشغول بودی، پس فضلویه به خدمت صاحب عادل [۱] رفت و این صاحب، وزیری بود سخت قوی و متمکّن و با رأی و تدبیر و صرامت. و سپاه سالاری بودی «جابی» نام کی صاحب را، با او رأی نیکو بود، پس فضلویه را به لجاج او بر میکشید تا بدان درجت رسید و چون ملک دیلم صاحب را بکشت، فضلویه خروج کرد و او را بگرفت و به قلعه پهندز محبوس کرد و مادر ملک ابو منصور، زنی مطربه بود «خراسویه» نام و همانا پراگنده [۲] میزیست، و سبب زوال ملک دیلم، نابکاری آن زن بود و فضلویه این «خراسویه» مادر ملک ابو منصور [را] بگرفت و در گرماوه گرم، کرد بیآب، تا در آنجا هلاک شد و ملک ابو منصور را در آن قلعه، هلاک کرد و پارس به دست گرفت و شبانکارگان را برکشید [۳] و نان پاره [۴] و قلاع داد و از آن وقت باز [۵]، مستولی گشتند. پس ملک قاوورد – رحمه اللّه- به پارس آمد و میان او و فضلویه جنگ قایم شد و از آن سال باز، پارس، خراب شد، پس فضلویه به درگاه سلطان شهید ألب ارسلان- قدّس اللّه روحه-
______________________________
[۱]. اصطخری «رامانیان» را از قبایل نواحی کوره ارغان میداند. (ص ۱۰۲، مسالک و ممالک). در فارسنامه ناصری میخوانیم: در سال ۴۴۸ … مملکت فارس بر ابو منصور فولاد ستون قرار گرفت و به اغوای، مادر خود، صاحب عادل، ابو منصور بهرام شیرازی را که وزیری خیرخواه و بیگناه بود، بکشت و فضلویه رئیس شبانکاره که با صاحب عادل دوست یک جهت بود، به خونخواهی صاحب، با اعیان فارس هم عهد گشته، ابو منصور فولاد ستون را گرفته، در قلعه محبوسش داشتند تا وفات یافت. (ص ۲۳۱).
[۲]. پراکنده در اینجا به معنی بیبند و بار، لا ابالی و بیحفاظ، است
[۳]. ترقی داد. بالا برد.
[۴]. نان پاره: زمینی که شاه به چاکری دهد تا از درآمد آن امرار معاش کند، اقطاع، تیول. جیره. اجرا (معین).
[۵]. از آن هنگام به بعد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۹۲
رفت و رایات منصوره را، سوی پارس کشید و پارس به ضمان، به فضلویه دادند و باز عاصی شد و بر «دزخرشه» [1] رفت و نظام الملک- رحمه اللّه- حصار داد او را تا او به زیر آمد و گرفتار شد و او را به قلعه اصطخر، باز داشتند و آن قلعه را به دست گرفت تا بدانستند و او را بگرفتند و پوستش پر کاه کردند اکنون، ازین رامانیان قومی ماندهاند و مقدّم ایشان «ابراهیم بن رزمان» و «مهمت» [2] است و این پسر ابو نصر بن هلاک، شیبان نام، از ایشان.
[167f ] کرزوبیان
کرزوبیان: این قوم آنند کی ابو سعد ازیشان، … کردندی و چوپانی و شبانی کردند و مقدّم ایشان، «محمّد بن مما» بود پدر ابو سعد، و فضلویه او را برکشید، همچون دیگر شبانکارگان و سپاهی شد و بعد از این ابو سعد، به خدمت عمید الدوله پارس رفت و او را به لجاج دیگر اصحاب اطراف پارس، برکشید و چون روزگار فتور، درآمد، مستولی گشت و کازرون و آن اعمال به دست گرفت، تا اکنون کی اتابک چاولی او را برداشت. و ازین کرزوبیان هیچ معروف نمانده است جز این فضلویه بن ابی سعد و دیگر، اتباعاند.
مسعودیان
مسعودیان: قومی مجهولاند بیاصل و ایشان را فضلویه برکشید و قلعه سهاره، بدیشان داد و رکن الدوله خمارتگین، اقطاعی اندک داده بود ایشان را و دو پسر را از آن شاهنشاه ری کی او را مجد الدوله گفتندی، به اوّل عهد جلالی به فیروز آباد فرستاده بودند و آن جایگه به اقطاع، بدیشان داده و امیرویه مسعودی، کی مقدّم ایشان بود این هر دو پسر را بکشت و فیروز آباد به دست گرفت- بعد از
______________________________
[۱]. ر ک قلعههای فارس در همین کتاب.
[۲]. شاید صورتی دیگر از نام محمد باشد در زبان اهل شبانکاره.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۹۳
عهد جلالی. و قومی شدند- و پس بیشترین اعمال شاپور خوره به دست گرفت و قوی شد و پس از آن به روزگار ابو سعد، [به] کازرون تاختن برد و امیرویه را بکشت به شبیخون و پسری داشت «وشتاسف» نام و به جانب حسویه پیوست و فیروز آباد بر وی مقرّر داشت و چون اتابک چاولی به پارس آمد همگان را قمع کرد و از معروفان ایشان «سیاه میل» مانده است و تنی چند، دو از پسران ابو الهیج ، و دیگر اتباعاند.
شکانیان
شکانیان: قومی شبانکاره کوهنشیناند، مردمانی باشند مفسد راهزن و مقام در قهستان گرمسیر، دارند و اکنون ضعیف حالاند و اتابک، ایشان را عاجز گردانیده است و سران ایشان هلاک کرده و برداشته.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۹۴
[168f ] ذکر کردان پارس
به روزگار، کردان پارس، پنج رم [۱] بودهاند هر یک رم، صد هزار جومه بدین تفصیل :
رم جیلویه ، [۲]
رم الذیوان ، [۳]
رم اللوالجان ، [۴]
______________________________
[۱]. علامه قزوینی گوید: زموم الاکراد تصحیف رموم الاکراد است، مثل تصحیف اردشیر به اردشیر. رم یعنی ایل و طایفه و رموم به معنی ایلات. لسترنج مینویسد: «زم» در زبان کردی به معنی قبیله است و کتابت صحیح آن «زومه» است و اشتباها آن را «رم» مینویسند ولی در مجمع البلدان و اغلب کتب دیگر «رم» آمده است. (صوره الارض ص ۲۶۴). «جومه»: همان زومه است.
در مسالک و ممالک اصطخری آمده است که «وجومهای کردان، بیش از آن است که در شمار آید و گویند در پارس پانصد هزار خانه بیش باشند کی زمستان و تابستان به چراگاهها نشینند و کس باشد از ایشان که دویست مرد پیوسته دارد از چوپانان و مزدور و شاگرد و غلام و آنچ به این ماند و عدد ایشان نتوان شناخت مگر از دیوان صدقات. (ص ۹۷). او رموم پنج گانه پارس را نام میبرد و میگوید: «چند جایگاه است در پارس کی آن را به رمّ باز خوانند و مراد از آن قبیله باشد. (ص ۹۶).
[۲]. رم جیلویه است که از همه بزرگتر است و رم زمیجان خوانند امّا ابن فقیه جیلویه را، بازنجان میداند که در ۱۴ فرسنگی شیراز است. (ص ۱۶).
[۳]. رم حسین بن صالح که رم دیوان خوانند (همانجا).
[۴]. «و دیگر رم احمد بن اللیث: رم لوالجان» خوانند. (همانجا).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۹۵
رم الکاریان ، [۱]
رم البازنجان . [۲]
و چندان شوکت، کی لشکر فارس را بودی، ازین کردان بود [ی] کی سخت بسیار بودند [با اسباب] و سلاح و چهارپایان و در عهد اسلام، همه در جنگها کشته شدند و در جهان آواره ماندند و هیچ کس از آن کردان نماند، مگر یک مرد، نام او «علکبور» و مسلمان شد و نژاد او هنوز مانده است و این دیگر کردان کی اکنون به پارساند، جماعتی بودند کی عضد الدوله ایشان را از حدود اصفهان آورده بود و نسل ایشان بماند، این است ماجرای احوال پارس و پارسیان.
و امّا آنچ استفهام فرموده بودند [۳] کی پارس را خوار میسازد یا نیکوی، معلوم شد و فرمان- اعلاه اللّه-، ممتثل [۴] گشت. قاعده پادشاهی در جهان بر عدل و سیاست و نیکویی نهاده است و چنان باید کی هر یک را به جای خویش بکار برند و اگر آنجا کی سیاست باید، نیکویی کنند یا آنجا کی نیکویی باید، سیاست کنند، زیان کار باشد و چنانک متنبّی [۵] گفته است:
______________________________
[۱]. رم احمد بن الحسن، رم کاریان خوانند و آن رم اردشیرست. (همانجا).
[۲]. در مسالک و ممالک خصوصیات هر یک از این رمها آمده است و اصطخری درباره این رم مینویسد: در اعمال اسپاهان صنفی از بازنجان باشند به رمّ شهریار و از این بازنجان چیزی در عمل پارس نیست لیکن آنجا ضیاع و اسباب دارند … و رم کاریان، یک حدّ به رم بازنجان دارد. (ص ۱۰۲ و ۱۰۳).
[۳]. خطاب به ابو شجاع محمد بن ملکشاه است که به قول مؤلف کتاب، رای او چنان بود که [مؤلف] نهاد و شکل و سیر ملوک پیشین فارس و عادات حشم و رعیت آن و چگونگی آب و هوا و شمار آن را روشن کند …»، اینک پس از تفصیل کتاب درباره شهرها و راهها و دریا و … به اخلاق مردم فارس و روحیات آن میپردازد،،، و به احترام، دوم شخص مخاطب را به صورت سوم شخص جمع بکار میبرد. یعنی به جای اینکه بگوید «استفهام فرموده بودی» میگوید: «استفهام فرموده بودند».
[4]. فرمانبرداری شده.
[۵]. شاعر معروف عرب، متولد کوفه به سال ۳۰۳ و مقتول به سال ۳۵۴. این شاعر در خدمت عضد الدوله دیلمی بود. (معین).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۹۶
[۱۶۹f ] بیت
و وضع النّدی فی موضع السّیف بالعلیمضرّ، کوضع السّیف فی موضع النّدی
معنی آن است کی: سخاوت به جای شمشیر نهادن، همچنان زیانکار باشد کی شمشیر به جای سخاوت نهادن.
و سپاهیان پارس، چون شبانکاره و غیر ایشان، مردمانیاند زبونگیر [۱]، چون امیری یا والی کی به پارس رود، با سیاست و هیبت باشد، همگان از وی بشکوهند [۲] و زبون و مطیع او گردند و چون با سیاست و هیبت، داد، گسترد و دهنده باشد، یکبارگی دست ببرد، و اگر این امیر یا والی سست رگ [۳] باشد و خواهد تا آن مردم را به لطف و نیکویی به دست آرد، زبون و پای مال کنند و بر وی مستولی گردند. و گویند حجّاج بن یوسف، چون برادرش محمّد را به والی [گری] پارس فرستاد، در جمله وصیّتها کی او را میکرد، چنین گفت: انّ الفرس من فحوله الرجال و لا یتمکّن من نواصیهم الّا بکفّین: احدهما مفیض الدم و الآخر فایض بالدینار و الدرهم، یعنی پارسیان فحلان مرداناند، و ایشان را مسخّر نتوانی کردن الّا به دو کف دست، کی یک، خون بارد و دیگری، زر و سیم.
و چون محمد بن یوسف چنین کرد، دست ببرد [۴] و ولایت، صافی گردانید امّا البتّه با ایشان لطف و نرمی به کار نیفتد و گفتهاند کی اگر دستار شبانکاره به سیاست برداری و باز به وی دهی، منّت، بیشتر از آن دارد کی به روی خندان، دستاری دیگر بدو دهی [کی] پندارد از ترس میدهی.
و بعضی از رعایاء آنجا کی در ایراهستان و قهستانهااند، ایشان را همان اولیتر، کی
______________________________
[۱]. زبونگیر: ضعیف چزان، ضعیف کش، زیردست آزار.
[۲]. بشکوهند: بترسند.
[۳]. سست رگ: ناتوان، کاهل، مهربان، با عاطفه، نرمخوی.
[۴]. غلیه و پیروزی یافت. پیشرفت کرد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۹۷
به سیاست دارند امّا دیگر رعایاء آن ولایت، دعاگویان دولت قاهره- ثبّتها اللّه- اند و از روزگار [۱۷۰f ] گذشته باز ، کوفته و رنجورند و مستوجب رحمت و نظر جمیل.
– حق تعالی- سایه دولت قاهره بر دین و اسلام و مسلمانان پاینده دار [ا] د- بمنّه وجوده-
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۹۸
قانون مال پارس
و امّا قانون مال پارس، در تواریخ چنین آمده است: کی به عهد ملوک فرس تا روزگار کسری انوشروان، مال ولایتها بر قسمت ثلث یا ربع و یا خمس ستدندی به قدر موجود ارتفاع. و سبیل پارس همان [ند] دیگر جایها بودی، امّا چون کسری انوشروان، قانون خراج همه جهان، نهاد، خراج پارس، سی و شش هزار هزار [۱] درهم برآمد، چنانک سه هزار هزار دینار باشد و به ابتداء عهد اسلام، چون پارس بگشادند، خود مدّتی قتل و غارت [و] گرفت و گیر بود تا آنگاه کی صافی شد و خرابی و خلل کی راه یافته بود، به روزگار، تلافی افتاد و به عهد عبد الملک بن مروان، چون حجّاج بن یوسف، برادرش: محمّد بن یوسف را بر پارس والی گردانید و شیراز را بنا کرد و بسیار عمارتها در پارس بکرد ، مجموع معاملات پارس کی ببست [۲]، با عشر کشتیهای دریا، سی هزار هزار [۳] درم [بود.] و در کتاب خراج کی جعفر بن قدامه ، کرده است میگوید خراج پارس به عهد هرون الرشید- رحمه اللّه- دو هزار هزار دینار
______________________________
[۱]. در شیراز نامه: «سی شش هزار درم». (ص ۲۵). «چنانکه سه هزار دینار باشد». همانجا.
[۲]. به معنی بدست آوردن مجموع حساب، جمع زدن و بدان خاتمه دادن است. (دهخدا).
[۳]. در شیراز نامه: «سی هزار درم میفرستاد و بعد از او هر سال شصت هزار درم». (ص ۲۵).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۳۹۹
دینار بوده است و چون فتنه محمّد الامین [۱] و قتل و افساد، افتاد جمله جراید، در غارت ببردند و بسوختند، پس چون مأمون در خلافت متمکّن گشت، از نو قانونها ساخت و مجموع مال پارس و کرمان و عمّان [۲]، دو هزار هزار و ششصد هزار دینار کردند [۳]، مجمل، و این قانون [۱۷۱f ] در سنه مائتین، [۴] بستند و بعد از آن علیّ بن عیسی [۵]، قانونی برین جملت ببست، در عهد المقتدر بالله [۶]- رضی اللّه عنه- و نسخت، آن شو کی به پارس و کرمان تعلّق داشت، این است:
مجموع مال پارس و کرمان و عمّان بر استیفاء معامله سنه ، زر سرخ دو هزار هزار و سیصد و سی و یک هزار و هشتصد و هشتاد دینار.
از آن پارس و اعمال آن، با معامله سیراف و عشر مرکبهاء دریا،
______________________________
[۱]. در شیرازنامه: «هر سال شصت هزار درم مجموع شیراز، به خدمت هارون الرشید فرستادند. چون در فتنه محمد الامین جمله جراید به غارت بردند و بسوختند مأمون بعد از تمکین امر خلافت، خراج مجموع فارس و کرمان و عمان با دو هزار هزار و سیصد هزار دینار کرد تا عهد المقتدر بالله …». (ص ۲۵).
[۲]. «در کتاب تاریخ و صاف مرقوم شده که: در عهد اتابک سعید، سعد بن زنگی خطاب سدس و عشر و مساحت و خرص: (تخمین کردن میوه) با املاک معهود نبود، بیشتر مقاسمت آن را به مناصفت موسوم بودی، اتابک ابو بکر با خواص مشورت کرد … عماد الدین میراثی تقریر کرد که باید از اغنیاء و ارباب ثروت به هر وجه استمداد کردن، پس در دار الملک شیراز اعمالی وضع نمود و قوانین بر دخول اصناف و عشور بر خیول و جمال (شتران) و اغنام و حمیر و بقور معین گردانید … و اراضی به نصف مقاسمه فرمود … (فارسنامه ناصری، ص ۲۵۸).
[۳]. عمرو لیث به روزگار خویش از فارس سی و یک هزار هزار درهم خراج میستاند و از کشتزارهای فارس نوزده هزار هزار درهم و بدین گونه خراج آنها پنجاه هزار هزار درهم میباشد و هر سال از این مقدار پانزده هزار درهم- یا دینار- برای سلطان میفرستاد- الناصر- در سال ۲۷۸ از آنجا شصت هزار هزار درهم، خراج ستاند (ص ۱۷ البلدان).
[۴]. دویست.
[۵]. حکمروای خراسان در روزگار هارون.
[۶]. خلیفه عباسی مقتول به سال ۳۲۰ ه. ق.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۴۰۰
هزار هزار و هشتصد و هشتاد و هفت هزار و پانصد دینار.
از این جملت ، پارس و اعمال آن، بیرون از سیراف، هزار هزار و ششصد و سی و چهار هزار و پانصد دینار.
سیراف با عشر مرکبهاء دریا، دویست و پنجاه و سه هزار دینار.
کرمان و عمّان، چهار صد و چهل و چهار هزار و سیصد و هشتاد دینار، ازین جملت، کرمان و اعمال آن بیرون از مال فهل و فهرج [۱] و بیرون از مالی کی به نام وکیل امرا، مفرد شده است، و بیرون از مالی کی در وجه حرمین نهاده آمده است و مونس خادم [۲]، تحصیل آن میکند، بماند آنچ خاصّ دیوان عزیز است، خالصا سیصد هزار و شصت و چهار هزار و سیصد و هشتاد دینار است.
مواضعهی [۳] عمّان، هشتاد هزار دینار .
در آن روزگار، امرا، پیشکاران را خلیفه خواندندی، هیچ کس را امیر نگفتندی، مگر ایشان را مالکان املاک از سر ملکها برفته بودند [۱۷۲f ] بیشترین، از جور و ستمها کی، بریشان میرفت و از آن عهد باز، اقطاع [۴] پدید آمد، کی مالکان، املاک باز گذاشتند [۴] و اگر نه پیش از آن همه ملک بود و
______________________________
[۱]. بمپور و فهرج: در مقدسی به صورت بربور و فهل فهره آمده. (سرزمینهای خلافت شرقی).
[۲]. «مونس خادم: … در سال ۲۹۷ از دار الخلافه، مونس خادم با سپاهی انبوه برای اعانت سبکری به ارّجان آمد و لیث برادر خود را با جماعتی برای محافظت شیراز روانه داشت، ولی شکست خورد و مونس عود به بغداد نمود». (فارسنامه ناصری ص ۲۱۴).
[۳]. با یکدیگر قرار نهادن- قرار بستن- قرار داد.
[۴]. «… در عهد دیالمه قانون مملکت از نظم خود بگردید، از این فتنه که متعاقب پدید آمد، ملکها را باز گذاشتند و ترک املاک بگفتند از آن عهد اقطاع پدید آمد و اکثر و اغلب زمینها، ملک بود». (شیراز نامه ص ۲۶).
اقطاع: زمینی که حکمران به رسم تیول به کسی واگذارد. این گونه زمینها را «قطائع» میگویند که مفردش «قطیعه» است. بخشیدن ملک با قطعه زمینی به کسی تا از درآمد آن زندگی کند. (معین).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۴۰۱
چون نوبت به عضد الدوله رسید، چندان عمارت کرد کی آن را حدّ نبود، از بندها و نواحی ساختن. و در عهد او مجموع مال پارس و کرمان و عمّان باعشر مشرعهی دریا، به سیراف و مهروبان، سه هزار هزار و سیصد و چهل و شش هزار دینار [بود].
پارس، با عشر مرکبها کی به سیراف بیرون آمد و مهروبان، دو هزار هزار و صد و پنجاه هزار دینار، ازین جملت شیراز و «گرد فنا خسرو» سیصد هزار و شانزده هزار دینار.
کرمان و تیز و بلوک هفتصد و پنجاه هزار دینار.
مواضعه عمّان، بیرون از فرع، صد و سی هزار دینار.
و پارس و این اعمال، تا آخر عهد باکالیجار بر حال عمارت بود و چون او گذشته شد، فرزندان او پنج پسر بودند، امّا ابو نصر کی مهترین فرزندان او بود، بزودی گذشته شد ، بعد از پدر و ملک به ابو منصور رسید [۱] و وزیری بود معروف به صاحب عادل و نظام آن مملکت نگاه میداشت، پس مفسدان ملک ابو منصور را بر آن داشتند کی این صاحب را و پسرش را ناگاه بکشت، از سر جهالت و کودکی ، کار آن مملکت زیر و بالا شد و بیمدبّر ماند، پس فضلویه خروج کرد [۲] و ابو منصور را و مادرش را بگرفت و هلاک کرد چنان کی شرح داده آمده است .
______________________________
[۱]. «… و مملکت فارس تا به آخر عهد باکالیجار برقرار بود، بعد از زمان او چون نوبت به ابو منصور پسر او رسید ابتداء خرابی مملکت فارس در عهد او پدید آمد، فضلویه خروج کرد و با ملک قاورد محاربت نموده و فارس بر سر ایشان، برفت تا به زمان کریم جلالی به یکبار مستأصل گشت. (شیراز نامه ص ۲۶). مقصود ابو منصور پسر با کالیجار مشهور به ابو منصور فولاد ستون است.
[۲]. ر ک احوال فضلویه در همین کتاب.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۴۰۲
ذیل
لسترنج، فهرستی از واژگان کهن و غیر معمول فارسنامه ابن بلخی را ارائه داده است (صفحات ۲۷ تا ۳۰ مقدمه) که ذیلا به اطّلاع خوانندگان میرسد:
۱. آب دزد:
… «و به کارزین قلعهیی محکم است و آب دزدکی کرده اندکی از رود ثکان آب به قلعه میبرند …».
2. آزاد نامه:
کیکاووس نسخه آزادنامه و عهد کی از بهر رستم نوشت این است: … این آزاد نامه کیکاووس … فرمود مر رستم دستان را کی من ترا از بندگی آزاد کردم
۳. آغالیدن:
… «دشمنان او را از اطراف جهان برمیآغالیدند تا از همه جوانب خروج کردند …».
4. اسپرغم: سپرغم ۵. اسفهسالار، سپهسالار
۶. اشکره: «اشکرهها از بهر نخچیر او کرده است».
7. اشکم: شکم ۸. اصفهبد: اسپهبد، سپهبد ۹. اوگندن: افکندن
۱۰. بارگی: اسب ۱۱. باریاب: پاریاب: فاریاب ۱۲. باز …
۱۳. بخس: ۱۴. بردگی: ۱۵. برزگری:
۱۶. بریده: ۱۷. بودن
۱۸. بوزی: نوعی قایق: «و مشرع بوزیها و کشتیها …».
19. پاردنب ۲۰. پاریاب ۲۱. پیشهوری
۲۲. تاختن ۲۳. توختن ۲۴. چنو
۲۵. چیرگی ۲۶. خوشیدن: خشک شدن: «همچون بحیره بخوشید …».
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۴۰۳
۲۷. داشتن: دوام: «مدت هفت سال برداشت»، «صامه کتان بافند اما داشتی نکند …».
28 دریابندگی: فهم و هوشیاری: «او مقصود پادشاه تا به پایان دریابد …»
29. دست ابزار: دست افزار ۳۰. دستگیر کردن: بازداشت: «همه را دستگیر کردند …» 31. دوان: جمع دو: هر دوان … «و هر دوان برفتند و هرمز را بکشتند …». 32. دو گانه؛ از آن دوگانه: از آن دو: «شیری از آن دو گانه روی بدو نهاد» … 33. ریختگری «عضد الدوله به ریختگری، روی آن درّه برآورد …» 34. زاد: سن: «به زاد کوچک بودم». 35. سایه: سایبان «و بر سر آن دکّه سایهها ساخته و در میان گاه آن گنبدی عظیم برآورده».
36. ستوه: به ستوه آمدن. عاجز شدن: «تاختنی برد که مرغ در هوا، ستوه آمدی …» 37. سراهنگ: سرهنگ ۳۸. سولاخ: سوراخ ۳۹. شرزه: «هیچ جای مانند آن شیران نباشد به شرزهیی و چیرگی». 40. شططی: نافرمان «مردمانش سلاحور و شططی باشند». 41. شمرده: به معنی شمرده شده و معدود: «به روزی چند شمرده، در هر ملتی …». 42. طیّارات: «ارتفاع آن از طیّارات و غیر آن شانزده هزار دینار بود …» 43. طیلسان: خلیج، پیش رفتگی آب در خشکی: «این دریای پارس طیلسانی است از دریای بزرگ …». 44. عبرت:
درآمد تقریبی: «اکنون مزرعتی است کی عبرت آن دویست و پنجاه دینار و موجود دخلش همانا صد و بیست دینار بیشتر نباشد …». 45. علاقه: «و آن را عصیر سازند و به علاقه کنند …». 46. فرا، ۴۷. فضولی: برتری و افتخار در مقابل زبونی و عجز: «هیچ قوّتی و فضولی نباشد». 48. کندهگری ۴۹ گبرگی: زرتشتیگری ۵۰. گبره: گبر: زرتشتی. ۵۱. گرفت و گیر:
«… مدتی قتل و غارت و گرفت و گیر بود.». 52. گندگی: بدبویی ۵۳. گوارا ۵۴. لگام گیر: «راه دشوار است و همه تنگهها و کوهستان درشت و لگام گیرهاست …» 55. ماندن. ۵۶. مردمزاده: انسان: «… مردمانی مردم زاده با دانش و فضل و راست گوی …» 57. مواضعه: «و … مواضعه بر ملک هند نهاد …» «و مواضعه بر خویشتن گرفت …». 58. میانه، میانه کردن …
گریختن، فاصله گرفتن: «جامه و زینت او پوشیدم تا شما را اینجا بدارم و او میانه کند …».
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: ۴۰۴