بررسی داستانهای شاهنامه فردوسی طوسی بما میگوید که دوهزار بار نام ایران و شجاعت و میهن دوستی و فداکاری برای کشور آورده شده است. داستانهای شاهنامه فردوسی طوسی بسیار زیبا و دلنشین هستند، و خوب می شود که از آنها در سیستم آموزشی استفاده شود. شاهنامه فردوسی طوسی با داستان کیومرث که بنیان گذار خاندان پیشدادی دانسته شده آغاز می گردد. او نخستین پادشاه این خاندان است، همواره بالای کوه زیست و پوست پلنگ پوشید، سی سال شاه بود.
بررسی داستانهای شاهنامه فردوسی طوسی
بررسی داستانهای شاهنامه فردوسی طوسی
سرگذشت فریدون
شاهنامه با داستان کیومرث که بنیان گذار خاندان پیشدادی دانسته شده آغاز می گردد. او نخستین پادشاه این خاندان است، همواره بالای کوه زیست و پوست پلنگ پوشید، سی سال شاه بود. دد و دام و همه جانوران را به خود رام کرد، آنچنان که بدو نماز برند، پسری داشت خوبروی و هنرور به نام سیامک. در گیتی کیومرث را جز اهریمن دشمنی نبود، بچه دیوی اهریمن زاده، به کیومرث رشک برد و به جنگ وی برخاست. سیامک به نبرد او روی آورد و کشته شد، کیومرث از مرگ پسر سوگوار گردید و از لشکرش و همه دد و دام، خروش درد و دریغ بر خاست. خداوندگار به میانجی سروش به کیومرث پیام فرستاد:
بیش از این مخروش، سپاه بیارای، بکین فرزند خوش بکوش.
از سیامک پسری ماند به نام هوشنگ، نیای او کیومرث او را بپرورید و آنچه به پدرش سیامک رفته بود بدو باز گفت. او از پی خونخواهی پدر، سپاهی آراست و آن دیو کشنده سیامک را از پای در آورد، پس از این کین خواهی کیومرث از جهان در گذشت.
* پژو هـندۀ نامۀ باستان <><> که از این پهلوانان زند داستان *
* چنین گفت کآیین تخت و کلاه <><> کیومرث آورد و او بود شاه *
* پسر بد مراو را کی خوب روی <><> هنرمند و همچون پدر نامجوی *
* سیامک بدش نام و فرخنده بود <><> کیومرث را دل بدو زنده بود *
* بر آمد بر این کار یک روزگار <><> فروزنده شد دولت شهریار *
* به گیتی نبودش کسی دشمنا <><> مگر بد کنش ریمن آهرمنا *
* یکی بچّه بودش چو گرگ سترگ <><> دلاور شده با سپاه بزرگ *
* جهان شد بر آن دیو بچّه سیاه <><> زبخت سیامک وزان پایگاه *
* سپه کرد و نزدیک او راه جست <><> همی تخت و دیهیم کی شاه جست *
* پذیره شدش دیو را جنگجوی <><> سپه را چو روی اندر آمد بروی *
* بزد چنگ وارونه دیو سیاه <><> دو تا اندر آورد بالای شاه *
* فکند آن تن شاهزاده بخاک <><> بچنگال کردش کمرگاه چاک *
* چو آگه شد از مرگ فرزند شاه<><> زتیمار گیتی بر او شد سیاه *
* خجسته سیامک یکی پور داشت <><> که نزد نیا جاه دستور داشت *
* گرانمایه را نام هوشنگ بود <><> تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود *
عکس تصویر خیالی از فریدون، عکس شماره ۲۵۰۱ .
بررسی داستانهای شاهنامه فردوسی طوسی
هوشنگ
هوشنگ پس از نیای خود کیومرث پادشاه شد، چون چهل سال بر او گذشت، فرمانروای هفت کشور گردید. بداد و دهش جهان آباد کرد، به نیروی آتش، آهن از سنگ جدا ساخت. روزی با گروهی از کوهی می گذشت، از دور مار دراز سیه رنگ و تیز تازی بدید، سنگی بر گرفت و بسوی آن انداخت، مار بجست و بدر رفت. سنگ خرد، به سنگ بزرگ بر آمد، فروغی پدیدار گشت. چون شب فرا رسید، از آن فروغ آتشی بر افروخت و آن شب در پیرامون آن آتش جشن گرفت، و آنرا جشن سده نامید، سده یادگاری است از هوشنگ.
پس از پیدا کردن آتش، آهنگری پیشه کرد و اره و تیشه ساخت، از آن پس رود ها روان کرد، و چراگاه بر فزود، تخم بر فشاند، کشت و درو بیاموخت و هر کسی نان، مایه زندگی خود را بدست آورد، پیش از آن خوردنی های مردم میوه و پوشیدنی ها برگ درختان بود. از نخجیر گاه، گور و گوزن را از گاو و خر و گوسفند جدا کرد، آنچه از آنها سودمند بود بکار انداخت، از موی نرم پوینگانی چون روباه و قاقم و سنجاب، و از پوست چارپایان، برای مردم پوشش فراهم ساخت. پس از این کوشش و رنج، روزگارش سر آمد، تخت و تاج از او مرده ریگ (ارث) بجای ماند.
* جهان دار هوشنگ با رأی و داد <><> بجای نیا تاج بر سر نهاد *
* بفرمان یزدان پیروز گر <><> بداد و دهش تنگ بسته کمر *
* یکی روز شاه جهان سوی کوه <><> گذر کرد با چند کس هم گروه *
* پدید آمد از دور چیزی دراز <><> سیه رنگ و تیره تن و تیز تاز *
* نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ <><> گرفتش یکی سنگ و شد تیز چنگ *
* بر آمد بسنگ گران سنگ خرد <><> هم آن و هم این سنگ بشکست گرد *
* فروغی پدید آمد از هر دو سنگ <><> دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ *
* نشد مار کشته و لیکن زر از <><> پدید آمد آتش از آن سنگ باز *
* شب آمد بر افروخت آتش چو کوه <><> همان شاه در گرد او با گروه *
* یکی جشن کرد آنشب و باده خورد <><> سده نام آن جشن فرخنده کرد *
* زهوشنگ ماند این سده یادگار <><> بسی باد چون او دگر شهریار *
* کز آباد کردن جهان شاد کرد <><> جهان بنیکی از او یاد کرد *
* چو پیش آمدش روزگار بهی <><> از او مرد ری مان د تخت مهی *
* زمانه ندادش زمانی درنگ <><> شد آن هوش هوشنگ با فر و سنگ *
عکس تصویر خیالی از هوشنگ، عکس شماره ۲۵۰۲ .
بررسی داستانهای شاهنامه فردوسی طوسی
تهمورث (طهمورث)
پس از هوشنگ، پسرش تهمورث، که او را دیوبند خوانند بتخت نشست، او گفت: جهان را از بدی بزدایم و از آسیب دیوان دور بدارم، هر آنچه در زندگی سودمند هست پدید آورم. اوست که پشم میش و موی چارپایان، رشتن آموخت و پوشش و گستردنی بافت. چارپایان را از سبزه و کاه و جو خورش فراهم کرد، ددان رمنده را چون سیه گوش و یوز از کوه و دشت گرد آورده، رام ساخت. مرغان سبک پرواز چون باز و شاهین را بپرورید، ماکیان و خروس را بامدادان به بانگ زدن گماشت. آنچه از برای مردم سودمند بود، همه پدید آورده اوست. به مردم گفت: نیک کردار باشید، خدای را سپاس آورید که ما را به همه ددان چیر ساخت.
او را وزیری بود پاک نهاد و خوب کردار بنام شهرسپ، او مردی بود که روز را با پرهیز کاری و شب را در ستایش سر آوردی. او چنان شاه را از آلایش بپرداخت که از فره بر خوردار گردید، آنچنان که توانست اهریمن را به بند اندر آورد و از او سواری گیرد، برو زین نهد و بگرد گیتی گردد. دیوها ناخشنود از او سر از فرمانش بر تافتند. تهمورث چون این بدید، به رام کردن آنها کمر بست، همه را به زنجیر اندر کشید. دیوها زینهار خواستند و گفتند اگر آنها را نکشد، هنری او را بیاموزند. آنگاه که آزاد شدند، چندین گونه هنر نوشتن به تهمورث بیاموختند، سی گونه خط چون رومی و تازی و پارسی و سغدی و چینی و پهلوی از آنهاست. تهمورث را زندگی سر آمد، کار هایش بیادگار ماند.
* پسر بد مر او را یکی هوشمند <><> گرانمایه تهمورث دیوبند *
* بیامد بتخت پدر بر نشست <><> بشاهی کمر بر میان بر ببست *
* مر او را یکی پاک دستور بود <><> که رایش زکردار بد دور بود *
* برفت اهرمن را بافسون ببست <><> چو بر تیز رو بارکی بر نشست *
* زمان تا زمان زینش بر ساختی <><> همی گرد گیتیش بر تافتی *
* چو دیوان بدیدند کردار اوی <><> کشیدند گردن زگفتار اوی *
* چو تهمورث آگه شد از کارشان <><> بر آشفت و بشکست بازارشان *
* از ایشان دو بهره بافسون ببست <><> دگر شان بگرز گران کرد پست *
* کشیدند شان خسته و بسته خوار <><> بجان خواستند آنگهی زینهار *
* که ما را مکش تا یکی نو هنر <><> بیآموزی از ما کت آید ببر *
* چو آزاد گشتند از بند اوی <><> بجستند ناچار پیوند اوی *
* بنشتن بخسرو بیاموختند <><> دلش را بدانش بر افروختند *
* جهاندار سی سال از این بیشتر <><> چگونه پدید آوریدی هنر *
* برفت و سر آم د بر او روزگار <><> همه رنج او ماند از او یادگار *
عکس تصویر خیالی از تهمورث، عکس شماره ۲۵۰۳ .
بررسی داستانهای شاهنامه فردوسی طوسی
جمشید
جمشید فرزند تهمورث پس از پدر بتخت شاهی بر آمد، دیو و مرغ و پری همه او را فرمان بردند، از فره ایزدی بر خوردار بود دست بد کاران کوتاه کرد. نخست جنگ ابزار ساخت، با نرم کردن آهن، خود و زره و تیغ و خفتان و برگستوان ساخت و درین کار پنجاه سال رنج برد. در پنجاه سال دیگر، از کتان و ابریشم و موی به جامه بافتن اندیشید، دوختن و شستن آموخت. پس از آن مردم را به چهار گروه بخش کرد: پیشوایان، جنگاوران، کشاورزان، دستورزان. به دیو گفت که خاک را به آب در آمیزد و خشت بسازد و از سنگ و گچ دیوار بر آورد، گرمابه و کاخ و ایوان ساخت. از خارا گوهر چون یاقوت و بیجاره و سیم و زر جست، بویهای خوش چون بان و کافور و مشک و عود و عنبر و گلاب پدیدار آورد، از اوست پزشکی و درمان هر درد. اوست که کشتی بر آب راند و از کشوری بکشور دیگر رفت، پنجاه سال هم در انجام این کار بود.
چون این کارها را بپرداخت، پای فراتر نهاد، بفر کیانی تختی ساخت، بگوهر اندر نشانده و بهر جای که خواستی رفتن. دیوها آنرا برداشته از هامون به آسمان بر افراشتی، خورشید سان در آن تخت نشسته در هوا همی گشت. جهانی از بخت و فر وی در شگفت بود، روزی را که جمشید به هوا بر خاست، نوروز خواندند و بدو گوهر افشاندند. فرود روز از ماه فروردین را، سر سال نو نامیدند و از رنج کار بیاسودند، بزرگان بزم شادی بیاراستند، جام می و رامشگر خواستند. جشن فرخنده نوروز از آن روزگار ماند، پس از سپری شدن سیصد سال، چنان شد که کسی را مرگ نبود و از رنج بر کنار بود. دیو ها مانند بندگان کمر بسته گوش بفرمان جمشید همی داشتند، گیتی پر از رامش و خوشی بود. جمشید چون بتخت شهی خود بنگرید و خویشتن این چنین کامروا دید، منی کرد و از یزدان سر پیچید و ناسپاس گردید.
بزرگان و سران لشگر را پیش خواند و به آنان گفت: در جهان جز خود کسی را نبینم، هنر از من پدیدار گشت، منم آراینده گیتی.
* خور و خواب و آرامتان از من است ///// همان کوشش و کارتان از من است *
از این گفتار همه سر به پیش افکندند، چیزی نیاراستند گفتن:
* منی چون به پیوست با کردگار ///// شکست اندر آورد و بر گشت کار *
* بجمشید بر تیره گون گشت روز ///// همی کاست آن فر گیتی فروز *
* گرانمایه جمشید فرزند اوی <><> کمر بست یکدل پر از پند اوی *
* بر آمد بر آن تخت فرخ پدر <><> برسم کیان بر سرش تاج زر *
* منم گفت با فرّه ایزدی <><> هم شهریاری همم مؤبدی *
* نخست آلت جنگ را دست برد <><> در نام جستن بگردن سپرد *
* بفّر کیی نرم کرد آهنا <><> چو خود و زره کرد و چون جوشنا *
* چو خفتان و تیغ و چو برگستوان <><> همه کرد پیدا بروشن روان *
* بدین اندرون سال پنجاه رنج <><> ببرد و از این چند بنهاد گنج *
* دگر پنجه اندیشۀ جامه کرد <><> که پوشند هنگام بزم و نبرد *
* بیامو ختشان رشتن و تافتن <><> بتار اندرون پود را بافتن *
* زهر پیشه ور انجمن گرد کرد <><> بدین اندرون نیز پنجاه خورد *
* گروهی که کاتوزیان خوانیش <><> برسم پرستند گان دانیش *
* جدا کردشان از میان گروه <><> پرستنده را جایگه کرد کوه *
* بدان تا پرستش بود کارشان <><> نوان پیش روشن جهان دارشان *
* صفی بر دگر دست بنشاندند <><> همی نام نیساریان خواندند *
* کجا شیر مردان جنگ آورند <><> فرو زنده لشکر و کشورند *
* بسودی سدیگر گره را شناس <><> کجا نیست از کس بر یشان سپاس *
* بکارند و ورزند و خود بدروند <><> بگاه خورش سر زنش نشنوند *
* چهارم که خواننده اهتوخشی <><> همان دست ورزان با سر کشی *
* کجا کارشان همگنان پیشه بود <><> روانشان همیشه پر اندیشه بود *
* از این هر یکی را یکی پایگاه <><> سزاوار بگزید و بنمود راه *
* بفرمود پس دیو ناپاک را <><> بآب اندر آمیختن خاک را *
* بسنگ و بگچ دیو دیوار کرد <><> نخست از برش هندسی کار کرد *
* چو گرمابه و کاخ های بلند <><> چو ایوان که باشد پناه گزند *
* زخارا گهر جست یک روزگار <><> همی کرد از او روشنی خواستار *
* دگر بویهای خوش آورد باز <><> که دارند مردم ببویش نیاز *
* پزشکی و درمان هر درد مند <><> در تندرستی و راه گزند *
* گذر کرد از آن پس بکشتی بر آب <><> زکشور بکشور گرفتی شتاب *
* همه کرد نیها چو آمد بجای <><> زجای مهمی بر تر آورد پای *
* بفٌر کیانی یکی تخت ساخت <><> چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت *
* که چون خواستی دیو برداشتی <><> زهامون بگردون بر افراشتی *
* چو خورشید تابان میان هوا <><> نشسته برو شاه فرمان روا *
* جهان انجمن شد بر آن تخت اوی <><> شگفتی فرو مانده از بخت اوی *
* بجمشید بر گوهر افشاندند <><> مر آن روز را روز نو خواندند *
* سر سال نو هرمز فروردین <><> بر آسوده از رنج روی زمین *
* چنین جشن فرٌخ از آن روزگار <><> بماند از آن خسروان یادگار *
* چو چندی بر آمد برین روزگار <><> ندیدند جز خوبی از شهریار *
* جهان سر بسر گشت او را رهی <><> نشسته جهاندار با فرٌهی *
* یکایک بتخت مهی بنگرید <><> بگیتی جز از خویشتن را ندید *
* منی کرد آن شاه یزدان شناس <><> زیزدان بپیچید و شد ناسپاس *
* چنین گفت با سالخورده مهان <><> که جز خویشتن را ندانم جهان *
* جهان را بخوبی من آراستم <><> چنانست گیتی کجا خواستم *
* شما را زمن هوش وجان در تنست <><> بمن نگرود هر که اهریمنست *
* گرایدون که دانید من کردم این <><> مرا خواند باید جهان آفرین *
* چو این گفته شد فٌر یزدان ازوی <><> بگشت و جهان شد پر از گفتگوی *
* بیزدان هر آنکس که شد ناسپاس <><> بدلش اندر آید زهر سو هراس *
* بجمشید بر تیره گون گشت روز <><> همی کاست آن فر گیتی فروز *
عکس تصویر خیالی جمشید، عکس های ۲۵۰۴ و ۲۵۰۵ .
بررسی داستانهای شاهنامه فردوسی طوسی
ضحاک
در روزگار جمشید، در دشت نیزه گذاران (تازیان) پادشاه پارسایی میزیست بنام مرداس که بداد و دهش نامبردار بود. از هر کدام از چارپایان، هزار سر شیرده داشت، از گاو و اسب و بز و میش فراوان بر خوردار بود، بهر نیازمندی برایگان شیردادی. این مرد پاک را پسر ناپاکی بود بنام ضحاک که او را بزبان پهلوی بیوراسپ (دارنده ده هزار اسب) خوانند، چه در این زمانه بیور ده هزار باشد.
* یکی مرد بود اندر آن روزگار <><> زدشت سواران نیزه گذار *
* که مرداس نام گرانمایه بود <><> بداد و دهش بر ترین پایه بود *
* پسر بد مرآن پاک دین را یکی <><> کش از مهر بهره نبد اندکی *
* جهان جوی را نام ضحاک بود <><> دلیر و سبکسار و نا پاک بود *
* کجا بیور اسبش همی خواندند <><> چنین نام بر پهلوی راندند *
* کجا بیور از پهلوانی شمار <><> بود بر زبان دری ده هزار *
عکس تصویر خیالی ضحاک، عکس های شماره ۲۵۰۶ و ۲۵۰۷ .
روزی ابلیس خود را بدو نمود و گفت: مرا با تو سخنی است اما پیمان کن که راز نگهداری و اندرز بشنوی، جوان ساده دل سوگند یاد کرد که هر چه گوید بکار بندد. آنگاه ابلیس گفت: جز تو کسی را شهریاری نشاید، پدر سالخورد خود را از میان بردار و خود بجای وی جهاندار باش. ضحاک چون این بشنید بر آشفت و ریختن خون پدر روا ندید. ابلیس گفت: مگر نه سوگند خوردی که از اندرز من سر بر نتابی؟ ضحاک پرسید: چگونه به چنین کاری دست توانم یازید؟
* چنان بد که ابلیس روزی پگاه <><> بیامد بسان یکی نیکخواه *
* دل مهتر از راه نیکی ببرد <><> جوان گوش گفتار او را سپرد *
* بدو گفت پیمانت خواهم نخست <><> پس آنگه سخن بر گشایم درست *
* جوان ساده دل بود فرمانش برد <><> چنان کو بفرمود سوگند خورد *
* که راز تو با کس نگویم زبن <><> زتو بشنوم هر چه گوئی سخن *
* بدو گفت جز تو کسی کدخدای <><> چه باید همی با تو اندر سرای *
* چه باید پدر کش پسر چون تو بود <><> یکی پندت از من بباید شنود *
* بگیر این سرمایه ورجاه او <><> ترا زیبد اندر جهان گاه او *
* چو ضحاک بشنید اندیشه کرد <><> زخون پدر شد دلش پر زدرد *
* بابلیس گفت این سزاوار نیست <><>دگرگوی کاین از در کار نیست *
* بدو گفت گر بگذری زین سخن <><> بتابی زسوگند پیمان من *
* بماند بگردنت سوگند و بند <><> شوی خوار و ماند پدرت ارجمند *
* سر مرد تازی بدام آورید <><> چنان شد که فرمان او بر گزید *
* بدو گفت من چاره سازم ترا <><> به خورشید سر بر فرازم ترا *
ابلیس گفت: شب هنگام که پدرت از برای پرستش بر خیزد و از باغ باید بگذرد، در سر راهش چاهی بر کنم و آن را با خاشاک بپوشانم. آنگاه که مرداس، سرور تازیان، شب هنگام بپرستشگاه میرفت، روی بسوی باغ نهاده در آن چاه ژرف افتاد و جان سپرد. پس از آن ضحاک جای پدر بگرفت و پادشاه تازیان شد.
* مر آن پادشاه را در اندر سرای <><> یکی بوستان بود بس دگشای *
* گرانمایه شبگیر بر خواستی <><> زبهر پرستش بیاراستی *
* سرو تن بشستی نهفته بباغ <><> پرستنده با او نبردی چراغ *
* بر آن رأی و اژونه دیو نژند <><> یکی ژرف چاهی بره بر بکند *
* سر تازیان مهتر نامجوی <><> شب آمد سوی باغ بنهاد روی *
* بچاه اندر افتاد و بشکست پست <><> شد آن نیکدل مرد یزدان پرست *
* فرو مایه ضحاک بیدادگر <><> بدین چاره بگرفت گاه پدر *
ابلیس دیگر باره خود را به پیکر جوانی آراسته و چرب زبان بضحاک بنمود و گفت: من خوالیگر هنرور و نامورم، چه باشد اگر شاه مرا در خورشخانه خود بپذیرد؟ ضحاک او را بپذیرفت، کلیه خورشخانه خود بدو سپرد. در آن روزگاران مردم کمتر از خوردنیهای گوناگون بهره ای داشتند، خوالیگر از گوشت مرغ و چارپای خورشهای رنگارنگ بساخت، آنچنان که ضحاک شاد و خشنود بخورشگر خود گفت: در پاداش هر آرزویی داری بمن بگو. خورشگر گفت: مرا دل پر از مهر تست و آرزوی من این است که شانه ترا ببوسم، هر چند بنده ناسزاوار باشم. ضحاک بدر خواست وی تن در داد، همینکه دوش ضحاک را بوسید، از دیدار وی پنهان شد و هماندم دو مار سیه از دو شانه وی برست. مار ها بجنبش در آمدند و ضحاک را نا آرام کردند، چاره در آن دیدند که آنها را از کتف شاه ببرند. چنین کردند، اما دیگر باره چون شاخ درختی بر میآمدند. پزشکان را از هر سوی گرد آوردند و هر یک چاره ای اندیشیدند. در آن میان ابلیس چون پزشکی فرزانه نزد ضحاک رفت و گفت: آنچه بودنی بود شد، درودن مارها سودی ندارد، باید آنها را بمغز آدمی خورش داد تا آرام گیرند، باشد که خود پس از چندی بمیرند. از این کار، ابلیس خواست جهان را از مردم تهی کند.
* چو ابلیس پیوسته دید آن سخن <><> یکی بند دیگر نو افکند بن *
* جوانی بر آراست از خویشتن <><> سخن گوی و بینا دل و پاک تن *
* همیدون بضحاک بنهاد روی <><> نبودش جز از آفرین گفت و گوی *
* بدو گفت گر شاه را در خورم <><> یکی نامور پاک خوالیگرم *
* چو بشنید ضحاک بنواختش <><> زبهر خورش جایگاه ساختش *
* کلید خورش خانه پادشاه <><> بدو داد دستور فرمان روا *
* فراوان نبود آن زمان پرورش <><> که کمتر از کشتنیها خورش *
* جز از رستنیها نخورند چیز <><> زهر چه از زمین سر بر آورد نیز *
* پس اهرمن بدکنش رأی کرد <><> بدل کشتن جانوران جای کرد *
* زهر گوشت از مرغ و از چارپای <><> خورشگر بیاورد یک یک بجای *
* چو ضحاک دست اندر آورد و خورد <><> شگفت آمدش زان هشیوار مرد *
* بدو گفت بنگر که تا آرزوی <><> چه خواهی بگو با من ای نیکخوی *
* خورشگر بدو گفت کای پادشاه <><> همیشه بزی شاد و فرمانروا *
* یکی حاجتتم بنزدیک شاه <><> و گر چه مرا نیست این پایگاه *
* که فرمان دهد شاه تا کتف اوی <><> ببوسم بدو بر نهم چشم و روی *
* بدو گفت دادم من این کام تو <><> بلندی بگیرد مگر نام تو *
* چو بوسید شد بر زمین ناپدید <><> کس اندر جهان این شگفتی ندید *
* دو مار سیه از دو کتفش برست <><> غمی گشت و از هر سویی چاره جست *
* پزشکان فرزانه گرد آمدند <><> همه یک بیک داستانها زدند *
* بسان پزشکی پس ابلیس، تفت <><> بفرزانگی نزد ضحاک رفت *
* بدو گفت کاین بود نی کار بود <><> بمان تا چه گردد نباید درود *
* خورش ساز و آرامشان ده بخورد <><> نشاید جز این چاره ای نیز کرد *
* بجز مغز مردم مده شان خورش <><> مگر خود بمیرند از این پرورش *
عکس تصویر خیالی از ضحاک و مرداس، عکس های ۲۵۰۷ و ۲۵۰۸ .
بررسی داستانهای شاهنامه فردوسی طوسی
سر انجام جمشید
از خودستایی جمشید، فره ایزدی از او روی بر تافت، از ایران خروش بر خاست و از هر سوی ستیزه و جنگ پدید آمد. خواستاران شهریاری از هر گوشه سربلند کردند و با همدیگر بنبرد پرداختند، همگان دل از جمشید بر کندند. چون سپاهیان ایران شنیده بودند در سرزمین تازیان شاه اژدها پیکری پیدا شده، در جستجوی خود بضحاک روی آوردند و او را بشاهی ایران زمین برداشتند. ضحاک به ایران آمد و تاج بر سر نهاد، لشگر گرد آورده پایگاه جمشید را بگرفت. جمشید بناچار جا تهی کرد، تاج و تخت برای ضحاک ماند. جمشید هنگام صد سال ناپدید بود، کسی او را نمی دید، در سال صدم او را در کنار دریای چین یافتند. روز بانان ضحاک او را با اره بدونیم کردند.
عکس تصویر های خیالی از ضحاک، عکس شماره ۲۵۱۰.
ادامه ضحاک
ضحاک شهریار جهان شد و هزار سال بشاهی سر آورد، در روزگار او فرزانگی از جهان رخت بر بست و گیتی بکام دیوانگان گردید. دو دختر جمشید، یکی شهرناز و دیگری ارنواز گرفتار شده، بکاخ شاهی اژدهافش درآمدند. هر شب روز بانان ضحاک، دو جوان را دستگیر کرده بایوان شاه می بردند، خورشگران آنان را کشته از مغز شان خورش برای دو مار میساختند.
دو مرد پارسا از خاندان ضحاک یکی ارمایل و دیگری گرمایل بر آن شدند که از آن دو تن جوانان که هر روز کشته می شدند یکی را برهانند. باین اندیشه نزد ضحاک رفتند و خوالیگر خورشخانه شاه شدند. از این پس هر روز از دو جوان دستگیر شده یکی را پنهان کردند و دیگری را کشته مغز سرش را با مغز سر گوسفند در آمیخته خورش دو مار ساختند. این چنین هر ماه سی جوان رهایی یافتند. چون شمار آنان بدویست رسید و کسی ندانست آنان کیستند خورشگر بآنان چند بزومیش داد و گفت: نهانی بدشت و کهسار روید، و تخم کرد از نژاد آنان گردید.
* چنان بد که هر شب دو مرد جوان <><> چه کهتر چه از تخمۀ پهلوان *
* خورشگر ببردی بایوان شاه <><> همی ساختی راه درمان شاه *
* بکشتی و مغزش بپرداختی <><> مردان اژدها را خورش ساختی *
* دو پاکیزه از گوهر پادشاه <><> دو مرد گرانمایه و پارسا *
* یکی نام اُرمایل پاک دین <><> دگر نام گرمایل پیش بین *
* چنان بود که بودند روزی بهم <><> سخن رفت هر گونه از بیش و کم *
* زبیداد گر شاه و ز لشکرش <><> وزان رسم های بد اندر خورش *
* یکی گفت ما را بخوالیگری <><> بباید بر شه شد از چاکری *
* وزان پس یکی چاره ای ساختن <><> ز هر گونه اندیشه پرداختن *
* مگر زین دو تن را که ریزند خون <><> یکی را توان آوریدن برون *
* برفتند و خوالیگری ساختند <><> خورشها و اندازه بشناختند *
* خورش خانۀ پادشاه جهان <><> گرفت آن دو بیدار دل در نهان *
* چو آمد بهنگام خون ریختن <><> بشیرین روان اندر آویختن *
* از آن روز با نان مردم کشان <><> گرفته دو مرد جوان را کشان *
* دمان پیش خوالیگران تاختند <><> ز بالا بروی اندر انداختند *
* پر از درد خوالیگران را جگر <><> پر از خون دو دیده پر از کینه سر *
* همی بنگرید این بدان آن بدین <><> ز کردار بیداد شاه زمین *
* از آن دو یکی را بپرداختند <><> جز این چاره ای نیز نشناختند *
* برون کرد مغز سر گوسفند <><> بیامیخت با مغز آن ارجمند *
* یکی را بجان داد و زنهار و گفت <><> مگر تا بیاری سر اندر نهفت *
* نگر تا نباشی بآباد شهر <><> ترا از جهان دشت و کوهست بهر*
* بجای سرش زان سری بی بها <><>خورش ساختند از پی اژدها *
* از این گونه هر ماهیان سی جوان <><> از ایشان همی یافتندی روان *
* چو گرد آمدی مرد از ایشان دویست <><> بر آن سان که نشناختندی که کیست *
* خورشگر بدیشان بزی چند و میش <><> سپردی و صحرا نهادند پیش *
* کنون کورد از آن تخمه دارد نژاد <><> کز آباد ناید بدل برش یاد *
عکس تصویر خیالی از ضحاک، عکس های ۲۵۱۱ و ۲۵۱۲ .
چهل سال مانده بپایان فرمانروایی، ضحاک شبی در خواب دید که سه مرد جنگی بکاخ وی در آمدند، یکی که کهتر بسال بود با رفتاری شاهوار گرزه گاوسر بدست گرفته پالهنگ بگردن وی نهاده او را بسوی کوه دماوند همیکشد. ضحاک هراسان از خواب جست و خروش سهمناک او کاخ صد ستون را بلرزانید. همسران او شهرناز و ارنواز بیدار شدند. ارنواز پرسید: چه پیش آمد ترا که چنین بیمناک و هراسان شدی، پادشاهی هفت کشور تراست، دد و دام از تو فرمان برند. ضحاک آنچه در خواب دیده بود باز گفت: ارنواز بدو گفت: گزارش این خواب را از بخردان و دانایان بخواه.
چون شب سپری شد از هر سوی خوابگزاران بیدار دل و موبدان سخن دان بکاخ گرد آوردند. کسی از آنان نیارست راز آن خواب را بگشاید. سه روز اندرین کار سر آمد. روز چهارم ضحاک بر آشفت و گفت: اگر از بروز دادن راز خود داری کنید شما را زنده بدار بکشم. یکی از آن موبدان تیز هوش لب بر گشود و بدو گفت:
پردخته کن سر زباد، که جز مرگ را کس زمادر نزاد، کسی برای تخت تو می آید و بخاک می آرد بخت تو. نام او فریدون خواهد بود، او هنوز از مادر نزاد، چون آن کودک بزرگ شود، بسرت گرزه گاوسار زند و ترا به بند اندر کشد. ضحاک پرسید: چرا او مرا به بند کشد و کینش از برای چیست؟ خوابگزار گفت: مرگ پدر او بدست تو خواهد بود، گاوی بنام بر مایه که بجای دایه، آن کودک را شیر خواهد داد بدست تو کشته شود:
* تبه گردد آن هم بدست تو بر <><> بدین کین کشد گرزه گاوسر *
ضحاک چون این بشنید، از هوش رفت، آنگاه که بخود آمد، نشان فریدون همی جست، خواب و آرام و خورد نداشت.
* سپهبد بهر جا که بد موبدی <><> سخن دان و بیدار دل بخردی *
* زکشور بنزدیک خویش آورید <><> بگفت آن جگر خسته خوابی که دید *
* بگفتا مرا زود آگه کنید <><> روان را سوی روشنی ره کنید *
* لب موبدان خشک و رخساره تر <><> زبان پر ز گفتار با یکدیگر *
* سه روز اندر این کار شد روزگار <><> سخن کس نیارست کرد آشکار *
* بروز چهارم بر آشفت شاه <><> بدان موبدان نماینده راه *
* که گر زنده تان دار باید بسود <><> و گر بودنیها بباید نمود *
* از آن نامداران بسیار هوش <><> یکی بود بینا دل و تیز هوش *
* بدو گفت پرداخته کن سر زباد <><> که جز مرگ را کس زمادر نزاد *
* کسی را بود زین سپس تخت تو <><> بخاک اندر آرد سر و بخت تو *
* کجا نام او آفریدون بود <><> زمین را سپهری همایون بود *
* هنوز آن سپهبد زمادر نزاد <><> نیامد پرسش و سرد باد *
* چو بشنید ضحاک بگشاد گوش <><> زتخت اندر افتاد و زو رفت هوش *
* چو آمد دل تاجور باز جای <><> بتخت کیان اندر آورد پای *
* نشان فریدون بگرد جهان <><> همی باز جست آشکار و نهان *
* نه آرام بودش نه خواب و نه خور <><> شده روز روشن بدو لاجورد *
عکس تصویر خیالی از فریدون و شحاک، عکس های ۲۵۱۳ و ۲۵۱۴ .
روز گاری بلند بر اینسان گذشت، فریدون از مادر بزاد و آن گاو بر مایه نیز از مادر جدا شد، بهر موی آن گاو رنگی میدرخشید و هر بیننده از آن در شگفت ماند، زیرا کسی چنین گاوی تا آنگاه ندیده بود. روزبانان ضحاک در همه جا بجستجوی نوزاد بودند.
آبتین پدر فریدون که روی زمین بدو تنگ شده بود، از دست گمشتگان ضحاک گریزان بود، تا اینکه روزی گرفتار آنان گردید. او را بدرگاه ضحاک بردند و خونش بریختند. فرانک مادر فریدون که دریافت بشوهرش چه گذشت نوزاد خود فریدون را بر گرفته و به مرغزاری رفت، بهمانجایی که گاو برمایه بود. کودک را به نگهبان مرغزار سپرد و در خواست که پدر وار آن فرزند را بپذیرد و از شیر برمایه بپرورد. نگهبان بیشه گاو و کودک را پذیرفت و سه سال بپرورش او کوشید.
* بر آمد برین روزگاری دراز <><> کشید اژدهاش بتنگی فراز *
* خجسته فریدون زمادر بزاد <><> جهان را یکی دیگر آمد نهاد *
* جهان را چو باران ببایستگی <><> روان را چو دانش بشایستگی *
* بسر بر همی گشت گردان سپهر <><> شده رام با آفریدون بمهر *
* همان گاو کش نام بر مایه بود <><> زگاوان ورا برترین پایه بود *
* زمادر جدا شد چو طاوس نر <><> بهر موی بر تازه رنگی دگر *
* که کس در جهان گاو چونان ندید <><> نه از پیر سرکار دانان شنید *
* فریدون که بودش پدر آبتین <><> شده تنگ بر آبتین بر زمین *
* گریزان و از خویشتن گشته سیر <><> بر آویخت ناگاه بر کام شیر *
* از آن روز با نان ناپاک مرد <><> تنی چند روزی بدو باز خورد *
* گرفتند و بردند بسته چو یوز <><> برو بر سر آورد ضحاک روز *
* خردمند مام فریدون چو دید <><> که بر جفت او بر چنان بد رسید *
* فرانک بدش نام و فرخنده بود <><> بمهر فریدون دل آکنده بود *
* پر از داغ دل خسته از روزگار <><> همی رفت پویان بدان مرغزار *
* کجا نامور گاو برمایه بود <><> که بایسته بر تنش پیرایه بود*
* به پیش نگهبان آن مرغزار <><> خروشید و بارید خون بر کنار*
* بدو گفت کاین کودک شیر خوار <><> زمن روزگاری بزنهار دار *
* پرستندۀ بیشه و گاو نغز <><> چنین داد پاسخ بدان پاک مغز *
* که چون بنده در پیش فرزند تو <><> بباشم پذیرندۀ پند تو *
* سه سالش همی داد زان گاو شیر <><> هشیوار بیدار زنهار گیر *
ضحاک همچنان در اندیشه فریدون بود و روزبانانش هماره بجستجوی چنین کودکی میگشتند. گیتی پر از گفتگوی گاو برمایه بود. مادر فریدون شتابان بسوی مرغزار رفت و به نگهبان گفت: یک اندیشه ایزدی بدلم راه یافت که باید فرزند خود را از اینجا برهانم و بسرزمین هند روی آورم. باید از مردم کناره گیرم و بالبرز کوه پناه برم و مانند مرغان بر فراز آن کوه نشیم گزینم. فرانک کودک خود بر گرفت و بکوه روی آورد، در آنجا مرد پارسایی میزیست دل از کار گیتی بر کنده. بدو گفت: من سوگواری از ایران زمینم، کودک خود را به پناه تو آورم تا بتو بسپارم، باشد که او را نگهداری و از آسیب بر کنار داری، آن مرد کودک را پذیرفت.
* نشد سیر ضحاک زان جستجوی <><> شد از گاو گیتی پر از گفتگوی *
* دوان مادر آمد سوی مرغزار <><> چنین گفت با مرد زنهار دار *
* که اندیشه ای در دلم ایزدی <><> فراز آمدست از ره بخردی *
* همی کرد باید کزین چاره نیست <><> که فرزند و شیرین روانم یکیست *
* شوم ناپدید از میان گروه <><> برم خو برخ را بالبرز کوه *
* بیاورد فرزند را چون نوند <><> چو غرم ژیان سوی کوه بلند*
* یکی مرد دینی بر آن کوه بود <><> که از کار گیتی بی اندوه بود *
* فرانک بدو گفت کای پاک دین <><>منم سوکواری ز ایران زمین *
* بدان کاین گرانمایه فرزند من <><> همی بود خواهد سر انجمن *
* تو را بود باید نگهبان او <><> پدر وار لرزنده بر جان او *
* پذیرفت فرزند او نیک مرد <><> نیاورد هرگز بدو باد سرد *
ضحاک بیدادگر از گاو برمایه و مرغزار آگاه شد، روزبانانش بدانجا در آمدند، گاو برمایه را کشتند و هر چه در آنجا یافتند نابود کردند و خان و مال فریدون را بآتش در کشیدند.
* خبر شد بضحاک بد روزگار <><> از آن گاو برمایه و مرغزار *
* بیامد از آن کینه چون پیل مست <><> مر آن گاو بر مایه را کرد پست*
* سبک سوی خان فریدون شتافت <><> فراوان پژوهید و کس را نیافت *
چون فریدون شانزده ساله شد از فراز کوه البرز فرود آمد، راه خان و مان مادر خویش پیش گرفت و از مادر نام و نشان خاندان خویش بپرسید. فرانک بدو گفت: پدر آبتین از تخمه شاهی بود، مردی بود دانا و بی آزار، نژادش به تهمورث میرسید. آنگاه که ضحاک در جستجوی تو بود من ترا پنهان کردم، پدرت گرفتار روز بانان ضحاک شد، مغز سرش خورش دو مار کتف او گردید. سر انجام بناچار ترا به بیشه ای بردم و در آنجا گاو پر رنگ و نگاری ترا شیر داد، آن مرغزار و آن گاو نیز از گزند بر کنار نماند، روز بانان ضحاک آن خان و مان را فرو ریختند و بسوختند.
فریدون پس از آنکه دریافت چه بسر پدرش و دایه اش گاو برمایه رفت دلش پر درد گشت و خونش بجوشید، بر آن شد که کین جوید و دمار از روزگار ضحاک ستمگر بر آورد.
* چو بگذشت بر آفریدون دو هشت <><> ز البرز کوه اندر آمد بدشت *
* بر مادر آمد پژوهید و گفت <><> که بگشای بر من نهان از نهفت *
* بگو مرمرا تا که بودم پدر <><> کیم من ز تخم کدامین گهر *
* فرانک بدو گفت کای نامجوی <><> بگو ترا هر چه گفتی بگوی *
* تو بشناس کز مرز ایران زمین <><> یکی مرد بد نام او آبتین *
* زتخم کیان بود و بیدار بود <><> خردمند و گرد و بی آزار بود *
* پدر بد ترا و مرا نیک شوی <><> نبد روز روشن مرا جز بدوی *
* چنان بد که ضحاک جادو پرست <><> از ایران بجان تو یازید دست *
* ازو من نهانت همی داشتم <><> چه مایه ببد روز بگذاشتم *
* پدرت آن گرانمایه مرد جوان <><> فدا کرد پیش تو شیرین روان *
* اَبر کتف ضحاک جادو دو مار <><> برست و بر آورد از ایران دمار *
* سر بابت از مغز پرداختند <><> همان اژدها را خورش ساختند *
* فریدون چو بشنید بگشاد گوش <><> ز گفتار مادر بر آمد بجوش *
* چنین داد پاسخ بمادر که شیر <><> نگردد مگر زآزمایش دلیر *
* بپویم بفرمان یزدان پاک <><> بر آرم ز ایوان ضحاک خاک *
عکس تصویر خیالی از فریدون و ضحاک، عکس های ۲۵۱۵ و ۲۵۱۶ .
کاوه آهنگر
ضحاک شبانروز از بیم فریدون آرام نداشت، همیشه نام او را بر لب داشت. بر آن شد که در بارگاه خویش انجمنی بیاراید و مردم را از هر گروه در آنجا گرد آورد و همه گواهی دهند که او شاه دادگری است و از او بکسی ستم نرفته و جز داد و دهش از او سر نزده. انجمن داد خواهی آراسته شد، از درگاه شاه بانک برخاست که بهر که ستم رفته بدرگاه شاه دادخواهی کند. از میان آنان مردی بنام کاوه بداد خواهی برخاست، خروشید و شاه را سرزنش کرد و گفت: که منم کاوه داد خواه، مرد آهنگرم، ازشاه آتش آید همی بر سرم.
* چنان بد که ضحاک را روز شب <><> بنام فریدون گشادی دو لب *
* زهر کشوری مهتران را بخواست <><> که در پادشاهی کند پشت راست *
* از آن پس چنین گفت با موبدان <><> که ای پرهیز نامور بخردان *
* مرا در نهانی یکی دشمنست <><> که بر بخردان این سخن روشنست *
* یکی محضر اکنون بباید نبشت <><> که جز تخم نیکی سپهبد نکشت *
* زبیم سپهبد همه راستان <><> بدان کار گشتند همداستان *
* بر آن محضر اژدها نا گزیر <><> گواهی نبشتند بر ناو پیر *
* هم آنگه یکایک زدرگاه شاه <><> بر آمد خروشیدن دادخواه *
* ستم دیده را پیش او خواندند <><> بر نامدارانش بنشاندند *
* بدو گفت مهتر بروی دژم <><> که بر گوی تا از که دیدی ستم *
* خروشید و زد دست بر سرزشاه <><> که شاها منم کاوه دادخواه *
* یکی بی زیان مرد آهنگرم <><> زشاه آتش آید همی بر سرم *
و گفت هر چند تو بر هفت کشور شاهی، چرا باید از تو ستم بپذیرم. ضحاک از او در شگفت ماند، فرزندش را که گرفتار شده بود بدو باز دادند و خشنودی وی خواستند. ضحاک بدو گفت که بداد خواهی گواهی دهد، کاو خروشی بر کشید. همه کسانی را که در آنجا گرد آمده بودند، از دوزخیان و پیر و دیو اهریمن خواند، این را بگفت و با فرزند خویش خروشان از آن انجمن روی بر تافت. بزرگان بشاه درود گویان پرسیدند که چگونه مرد آهنگری را یارای آن بود که گستاخانه انجمن شاه را بر هم زند و رفتار او مانند همپایگان شاه باشد. شاه گفت: شگفت در این است، آنگاه که او بدادگاه در آمد و گوشم آوای او را شنید، باین میماند که کوه سترگی از آهن میان من و او سر زد.
* ندانم چه شاید بدن زین سپس <><> که راز سپهری ندانست کس *
* تو شاهی و گر اژدها پیکری <><> بباید بدین داستان داوری *
* که گر هفت کشور بشاهی تراست <><> چرا رنج و سختی همه بهر ماست *
* که مارانت را مغز فرزند من <><> همی داد باید بهر انجمن *
* سپهبد به گفتار او بنگرید <><> شگفت آمدش کان سخنها شنید *
* بدو باز دادند فرزند اوی <><> بخوبی بجستند پیوند اوی *
* بفرمود پس کاوه را پادشاه <><> که باشد بر آن محضر اندر گواه *
* چو بر خواند کاوه همه محضرش <><> سبک سوی پیران آن کشورش *
* خروشید کای پایمردان دیو <><> بریده دل از ترس کیهان خدیو *
* همه سوی دوزخ نهادید روی <><> سپردید دلها به گفتار اوی *
* نباشم بدین محضر اندر گوا <><> نه هرگز بر اندیشم از پادشا *
*خروشید و بر جست لرزان زجای <><> بدرید و بسپرد محضر بپای *
* گرانمایه فرزند او پیش اوی <><> از ایوان برون شد خروشان بکوی *
عکس تصویر خیالی کاوه آهنگر و فریدون، عکس های ۲۵۱۷ و ۲۵۱۸ .
چون کاوه از درگاه بدر آمد، گروهی بر او گرد آمدند، او همه را بدادخواهی همی خواند. چرمی را که آهنگران پیش پای پوشند، در هنگام کوبیدن آهن گداخته بر سر نیزه کرد و فریاد بر آورده گفت: هر که فریدون خواهد بیاید.
* چو کاوه برون شد زدرگاه شاه <><> بر او انجمن گشت بازار گاه *
* همی بر خروشید و فریاد خواند <><> جهان را سراسر سوی داد خواند *
* از آن چرم کاهنگران پشت پای <><> بپوشند هنگام زخم درای *
* همان کاوه آن بر سرنیزه کرد <><> همانگه زبازار بر خاست گرد *
* خروشان همی رفت نیزه بدست <><> که ای نامداران یزدان پرست *
* کسی کو هوای فریدون کند <><> سر از بند ضحاک بیرون کند *
او میدانست که فریدون در کجاست، بدرگاه وی روی آورد. چون بدانجا رسید شور و غوغایی بر خاست، چرم پاره او را بر نیزه به فال نیک گرفتند و آن را بدیبای روم و زر و گوهر بیاراستند.
* همی رفت پیش اندرون مرد گرد <><> جهانی برو انجمن شد نه خرد *
* بدانست خود کا فریدون کجاست <><> سر اندر کشید و همی رفت راست *
* بیامد بدر گاه سالار نو <><> بدیدنش آنجا و بر خاست غو *
* چو آن پوست بر نیزه بردید کی <><> بنیکی یکی اختر افکند پی *
* بیاراست آنرا بدیبای روم <><> ز گوهر برو پیکر و زرش بوم *
* فروهشت از او سرخ و زرد و بنفش <><> همی خواندش کاویانی درفش *
از آن پس هر کس بشاهی رسید، آن چرم را بگوهر های گوناگون بیاراست آنچنانکه مانند خورشید درخشان گردید. آنگاه که فریدون گردش گیتی را بر آن گونه با خود سازگار و با ضحاک ناسازگار دید با تاج شاهی بسوی مادر خود رفت و او را با نبردی که ضحاک در پیش دارد آگاه ساخت. فریدون را دو برادر بود، هر دو به سال مهتر از او، یکی بنام کیانوش و دیگری پرمایه. به آنان گفت: بروید آهنگران هنرور بیاورید تا گرزی بسازند، آن دو برادر آهنگرانی جسته بنزد وی آوردند. فریدون پرگاری بر گرفت و روی خاک سر گاوی بنگاشت، آهنگران از روی آن گرزی ساختند، فریدون با آن گرز گاو سر آهنگ جنگ کرد.
* از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه <><> بشاهی بسر بر نهادی کلاه *
* بر آن بی بها چرم آهنگران <><> بر آویختی نو بنو گوهران *
* زدیبای پرمایه و پرنیان <><> بر آنگونه گشت اختر کاویان *
* که اندر شب تیره خورشید بود <><> جهان را از و دل پر امید بود *
* بگشت اندرین نیز چندی جهان <><> همی بودنی داشت اندر نهان *
* فریدون سبک ساز رفتن گرفت <><> سخن را زهر کس نهفتن گرفت *
* برادر دو بودش دو فرخ همال <><> از و هر دو آزاده مهتر بسال *
* یکی بود از ایشان کیانوش نام <><> دگر نام پرمایه شاد کام *
* فریدون بایشان زبان بر گشاد <><> که خرم زییدای دلیران و شاد *
* که گردان نگردد بجز بربهی <><> بما باز گردد کلاه مهی *
* بیارید داننده آهنگران <><> یکی گرز فرمود باید گران *
* چو بگشاد لب هر دو بشتافتند <><> ببازار آهنگران تاختند *
* هر آنکس که زان پیشه بد نامجوی <><> بسوی فریدون نهادند روی *
* جهانجوی پرگار بگرفت زود <><> وزان گرز پیکر بدیشان نمود *
* نگاری نگارید بر خاک پیش <><> همیدون بسان سرگاو میش *
* بر آن دست بردند آهنگران <><> چو شد ساخته کار گرز گران *
* به پیش جهانجوی بردند گرز <><> فروزان بکردار خورشید برز *
عکس تصویر خیالی فریدون و ضحاک، عکس های ۲۵۱۹ و ۲۵۲۰ .
خروش فریدون
فریدون بخون خواهی پدر خویش روی به پیکار نهاد، در خرداد روز (ششم) با سپاه و پیلان و گردانها و بار و بنه راه اروند رود پیش گرفت. چون بدانجا رسید از نگهبان رود خواست که کشتیها بر آب افکند و سپاهش را بدان سوی رساند. نگهبان رود، فرمان نبرد و گفت بفرمان ضحاک نباید بگذارم که پشه ای هم بی دستور و مهر شاه از این آب بگذرد. فریدون از این پاسخ خشمناک شد، باسب بر نشست، خود و سپاهش بی باک از آن رود ژرف گذشت و تازین اسب بآب فرو رفتند و بخشکی رسیدند و از آنجا بسوی بیت المقدس شتافتند. بیت المقدس را در پهلوی گنگ دژ هوخت خوانند.
* بتازی کنون خانه پاک دان <><> بر آورده ایوان ضحاک دان *
در آنجا از دور کاخی سر بآسمان کشیده دیده شد، فریدون دانست که کاخ ضحاک است. گرز گران گرفته بآن کاخ روی آورد، کسی از روزبانان کاخ پایدار نماند. فریدون سواره بکاخ اندر آمد، همه سران جادوان و نره دیوان آن کاخ را با گرز از پای در آورد و بتخت شاهی نشست.
دو دختر جمشید، ارنواز و شهرناز، از شبستان ضحاک بدر آمده بفریدون روی آوردند و از گرفتاری خود لب بگله گشودند. فریدون از آنان پرسید: ضحاک کجاست؟ گفتند: رفت بهندوستان تا در آنجا سر هزاران بیگناه را از تن جدا کند و از خون آنان تن بشوید و این چنین آسیبی را که اختر شناسان پیشگویی کردند از خود بگرداند. دلش همیشه از آن فال بد بی آرام و در سوز و گداز است.
* فریدون بخورشید بر برد سر <><> کمر تنگ بستش بکین پدر *
* برون رفت خرم بخرداد روز <><> بنیک اختر و فال گیتی فروز *
* چو از دشت نزدیک شهر آمدند <><> کز آن شهر جوینده بهر آمدند *
* زیک میل کرد آفریدون نگاه <><> یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه *
* باسب اندر آمد بکاخ بزرگ <><> جهان ناسپرده جوان سترگ *
* وزان جاودان کاندر ایوان بدند <><> همه نامور نره دیوان بودند *
* سرانشان به گرز گران کرد پست <><> نشست از بر گاه جادو پرست *
* برون آورید از شبستان اوی <><> بتان سیه چشم خورشید روی *
* بفرمود شستن تنانشان نخست <><> روان شان پس از تیرگی ها بشست *
* ره داور پاک بنمود شان <><> از آلودگی ها بپالود شان *
* پس آن دختران جهاندار جم <><> بنرگس گل سرخ را داده نم *
* گشادند بر آفریدون سخن <><> که نو باش تا هست گیتی کهن *
عکس تصویر خیالی فریدون و ضحاک، عکس های ۲۵۲۱ و ۲۵۲۲ .
آنگاه که ضحاک از پایگاه خود دور شد بیکی از بندگان خود بنام کندرو، نگهداری گنج و تخت و سرای را سپرد. کندرو که از برای سرکشی بکاخ در آمد، چشمش بیک تاجور نو افتاد که از یک سوی او شهر ناز و در سوی دیگرش ارنواز آرام گزیده اند و سراسر شهر را نیز لشگرش فرا گرفته است. کندرو خود را نباخت و سراسیمه نشد، بفریدون نماز برد. فریدون بدو گفت: برو آنچه تخت شاهی را باید فراهم ساز، نبید و جام می در گردش آر، رامشگران را بخوان و خوان بگستر. کندرو آنچه فریدون خواست فراهم ساخت، آنگاه که کندرو فریدون را با مهتران سرگرم می و رامشگران و خوان دید باسبی بر نشست. چست خود را بضحاک رسانید و آنچه در کاخ دیده بود باز گفت. ضحاک گفت: مهمان آنچه کندرو است، پیشکار دگرباره گفت: مهمان را با شبستان تو چه کار است که با دختران جم بنشیند و دست بگردن آنان اندازد؟
* چو کشور ز ضحاک بود تهی <><> یکی مایه وربد بسان رهی *
* که او داشتی گنج و تخت و سرای <><> شگفتی بدلسوزگی کدخدای *
* ورا کندرو خواندندی بنام <><> بکندی زدی پیش بیداد گام *
* بکاخ اندر آمد دوان کندرو <><> در ایوان یکی تاجور دید نو *
* نشست از بر باره راهجوی <><> سوی شاه ضحاک بنهاد روی *
* بیامد چو پیش سپهبد رسید <><> سراسر بگفت آنچه دید و شنید *
* سه مرد سرافراز با لشکری <><> فراز آمدند از دگر کشوری *
* بسالست کهتر فزونیش بیش <><> از آن مهتران او نهند پای پیش *
* بدو گفت ضحاک شاید بدن <><> که مهمان بود شاد باید بدن *
* چنین داد پاسخ ورا پیشکار <><> که مهمان ابا گرزه گاو سار *
* گر این نامور هست مهمان تو <><> چه کارش بود در شبستان تو *
* که با دختران جهاندار جم <><> نشیند زند رای بر بیش و کم *
* بگیرد ببرشان چو شدنیم مست <><> بدینگونه مهمان نباید بدست *
ضحاک از این گفتگو بر آشفت و خونش بجوشید، بیدرنگ با اسب تیز تک نشسته با سپاهی گران روی براه نهاد. خواست از بیراه بدرو بام کاخ (بیت المقدس) سر در آورد، لشکریان فریدون سوی آن بیراهه شتافتند. جنگ در آن تنگنا در گرفت، درو بام پر از مردم شهر بود. هر آنکس که از جنگاوری بهره ای داشت خواستار فریدون و از ضحاک بیزار بود. از دیوار ها خشت و از بامها سنگ فرو بارید، آنچنان که در روی زمین جای پا نماند. پیر و برنای شهر همه بلشگر فریدون پیوستند و از او فرمان بردند، سپاهی و شهری همه بکردار کوهی بجنبش در آمدند.
* بر آشفت ضحاک بر سان گرگ <><> شنید آن سخن کار زو کرد مرگ *
* بفرمود تا بر نهادند زین <><> بر آن باد پایان باریک بین *
* بیامد دمان با سپاهی گران <><> همه نره دیوان و جنگ آوران *
* زبی راه مر کاخ را بام و در <><> گرفت و بکین اندر آورد سر *
* سپاه فریدون چو آگه شدند <><> همه سوی آن راه بی ره شدند *
* همه بام و در مردم شهر بود <><> کسی کش زجنگ آوری بهره بود *
* همه در هوای فریدون بدند <><> که از درد ضحاک پر خون بدند *
* خروشی بر آمد ز آتشکده <><> که بر تخت اگر شاه باشد دده *
* همه پیر و برناش فرمان بریم <><> یکایک زگفتار او نگذریم *
* نخواهیم بر گاه ضحاک را <><> مر آن اژدها دوش ناپاک را *
ضحاک چون چنین دید چاره ای اندیشید که لشگر گاه خود را بکاخ رساند، سپس سراپای خود را با ابزار های جنگی بآهن بپوشانید تا کسی او را نشناسد، پس از آن کمند بر انداخت و به بام کاخ بلند بر آمد. از آنجا دید که شهر ناز با فریدون نشسته و بنفرین ضحاک لب گشاده، آتش رشک در سرش زبانه کشید. بایوان کمند اندر افکند و از بام فرود آمد. دشنه آبگون بدست گرفته بخون پریچهر شهرناز تشنه بود. همینکه پای روی زمین نهاد، فریدون بگرز گاو سر دست برد، چنان بر سرش کوفت که ترگش بشکست. خواست او را بکشد، خجسته سروش از آسمان فرود آمد و گفت از کشتن او دست بدار، هنوز زمان مرگش نرسیده، او را به بند اندر آور و بکوه دماوند برو و در آن کوه او را بسته نگهدار، هیچیک از خویش و پیوندش را نباید بسوی وی راهی باشد. فریدون چنین کرد، دو دست او را با کمندی از چرم شیر سخت به بست.
* پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی <><> زلشگر سوی کاخ بنهاد روی *
* زبالا چوپی بر زمین بر نهاد <><> بیامد فریدون بکردار باد *
* بدان گرزه گاو سر دست برد <><> بزد بر سرش ترگ بشکست خرد *
* بیامد سروش خجسته دمان <><> مزن گفت کو را نیامد زمان *
* همیدون شکسته ببندش چو سنگ <><> ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ *
* ببردند ضحاک را بسته خوار <><> بپشت هیونی بر افکنده زار *
* بیاورد ضحاک را چون نوند <><> بکوه دماوند کردش ببند *
* فرو بست دستش بر آن کوه باز <><> بدان تا بماند بسختی دراز *
* ببستش بر آنگونه آویخته <><> وزو خون دل بر زمین ریخته *
فریدون خود بتخت زرین ضحاک بر آمد و آیین بد و زشت او را بر افکند و هر گروه از مردم را بکار خود گمارد و همه را بنواخت و گفت:
* که یزدان پاک از میان گروه <><> بر انگیخت مار از البرز کوه *
* بدان تا جهان از بد اژدها <><> بفرمان گرز من آید رها *
ضحاک را بزنجیر بسته به پشت هیونی افکنده، خوار و زار تا شیر خوان بردند و بسوی کوه دماوند راندند. خواست در آنجا سر از تنش جدا کند باز سروش فرود آمد و رازی بگوش وی گفت که او را بسته در کوه افکن. در اندرون کوه غاری که بنش ناپدید بود، ضحاک را با میخ های گران بستند و جهان از بدآن نابکار بیآسود.
عکس تصویر خیالی فریدون و پادشاه یمن، عکس های ۲۵۲۳ و ۲۵۲۴ .
فریدون
جشن مهرگان یادگاری است از فریدون که پانصد سال پادشاهی راند و جهان از بدی بزدود.
فرانک مادر فریدون نمیدانست که پسرش به شاهی رسیده و روزگار فرمانروایی ضحاک سر آمده است. بپاس این بخشایش ایزدی، سر بر خاک فرود آورد، خدای را بستود، بضحاک نفرین خواند، پس آنگاه خواسته فراوان از جامه و گوهر و اسب و زره و خود و زوبین و تیغ بنزد پسر فرستاد.
وزان پس فریدون بگرد جهان گشت، راه بیداد به بست و نیکی و آبادانی بگستر و گیتی را چون بهشت بیاراست. از آمل سوی تمیشه رفت و نامور بیشه را نشست (پایگاه) خود ساخت، همانجایی را که گوش (کوس) خوانند.
* فریدون چو شد بر جهان کامکار <><> ندانست جز خویشتن شهریار *
* برسم کیان تاج و تخت مهی <><> بیاراست با کاخ شاهنشهی *
* بروز خجسته سر مهر ماه <><> بسر بر نهاد آن کیانی کلاه *
* بفرمود تا آتش افروختند <><> همه عنبر و زعفران سوختند *
* ورابد جهان سالیان پانصد <><> که نفکند یکروز بنیاد بد *
* بیاراست گیتی بسان بهشت <><> بجای گیاسرو و گلبن بکشت *
چون پنجاه سال از فریدون بگذشت از دو دختر جمشید، شهرناز و ارنواز، سه فرزند آمدش و هر سه پسر. دو تن از آنان از شهرناز و پسر کهتر از ارنواز بودند. آنان گرامی پدر بودند. فریدون از بزرگان ایران کسی را گرانمایه تر بود، بنام جندل بگرد جهان فرستاد تا سه دختر از برای این سه پسر برگزیند، این سه دختر باید هر سه با همدیگر خواهر باشند، از یک مادر و پدر و والاتبار باشند و در خور همسری سه پسرش، این سه دختر نیز باید در بالا و دیدار مانند هم باشند.
* زسالش چو یک پنجه اندر کشید <><> سه فرزندش آمد گرامی پدید *
* ببخت جهاندار هر سه پسر <><> سه فرخ نژاد از در تاج زر *
* فریدون از آن نامداران خویش <><> یکی را گرانمایه تر خواند پیش *
* کجا نام او جندل پرهیز <><> بهر کار دلسوز بر شاه بر *
* بدو گفت بر گرد گرد جهان <><> سه دختر گزین از نژاد مهان *
* بخوبی سزای سه فرزند من <><> چنان چون بشایند پیوند من *
* سه خواهر زیک مادر و یک پدر<><> پری چهره و پاک و خسرو گهر *
* چو بشنید جندل زخسرو سخن <><> یکی رأی پاکیزه افکند بن *
* زپیش سپهبد برون شد براه <><> ابا چند تن مرو را نیکخواه *
جندل همه جا را گشت و در ایران زمین چنین دخترانی نیافت، باو گفتند: در کشور یمن، سرو پادشاه آنجا را چنین دخترانی است. جندل به یمن رفت و بدربار سرو بار یافت، پس از ورود پیامی از فریدون بپادشاه یمن رسانید و گفت: شاه ایران مرا از برای خواستگاری سه دخترت از برای همسری سه پسرش فرستاد.
* بهر کشوری کز جهان مهتری <><> بپرده درون داشتی دختری *
* نهفته بجستی همه رازشان <><> شنیدی همه نام و آوازشان *
* زدهقان پر مایه کس را ندید <><> که پیوستۀ آفریدون سزید *
* خردمند و روشن دل و پاک تن <><> بیامد بر سرو شاه یمن *
* بدو گفت جندل که خّرم بدی <><> همیشه زتو دور دست بدی *
* از ایران یکی کهترم چون شمن <><> پیام آوریده بشاه یمن *
* درود فریدون فرّخ دهم <><> سخن هر چه پرسند پاسخ دهم *
* زکار آگهان آگهی یافتم <><> بدین آگهی تیز بشتافتم *
* کجا از پس پرده پوشیده روی <><> سه پاکیزه داری تو ای نامجو *
* سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی <><> سزارا سزاوار بی گفت و گوی *
* فریدون پیامم براین گونه داد <><> تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد *
عکس تصویر خیالی از فرزندان فریدون و پادشاه یمن، عکس های ۲۵۲۵ و ۲۵۲۶ .
یرای پادشاه یمن دشوار بود که سه دختر گرامی را از خود دور کند و بسرزمین دیگر بفرستد و نیز نمی توانست از درخواست شاه توانایی چون فریدون سر به پیچد. به جندل گفت: پس از رأی زدن با سران و بزرگان کشورم ترا پاسخ گویم، آزمودگان و سران یمن بپادشاه گفتند:
* که ما همگنان آن نه بینیم رأی <><> که هر باد را تو بجنبی زجای *
* اگر شد فریدون جهان شهریار <><> نه ما بندگانیم با گوشوار *
* و گر چارۀ کار خواهی همی <><> بترس از این پادشاهی همی *
* از او آرزو های پر مایه جوی <><> که کردار آنرا نه بینند روی *
چون پادشاه یمن در سخنان نامداران کشورش سر و بنی ندید فرستادۀ فریدون را پیش خواند و بدو گفت: باید سه پسر شاه به یمن آیند تا بدیدار شان شادمان شوم، آنگاه دختران خود بآنان سپارم.
* پیامش چو بشنید شاه یمن <><> بپژمرد چون زآب کنده سمن *
* فرستادۀ شاه را پیش خواند <><> فراوان سخن را بخوبی براند *
* که من شهریار ترا کهترم <><> بهر چ او بفرمود فرمان برم *
* بفرمان شاه این سه فرزند من <><> برون آنگه آید زپیوند من *
* کجا من ببینم سه شاه ترا <><> فروزندۀ تاج و گاه ترا *
*پس آنگه سه روشن جهان بین خویش <><> سپارم بدیشان بآیین خویش*
جندل پس از این پاسخ تخت شاه را بوسید و بایران روی آورد و پیام سرو را بفریدون رسانید. فریدون سه فرزند خود را با دستگاه پادشاهی به یمن فرستاد، در آنجا شهر را از برای آنان بیاراستند و لشکریان یمن به پیشباز بشتافتند. آیین زناشوئی آنچنان که باید انجام گرفت، سه پسر فریدون با همسران خود بایران بر گشتند.
* سراینده جندل چو پاسخ شنید <><> ببوسید تختش چنان چون سزید *
* پر از آفرین لب ز ایوان اوی <><> سوی شهریار جهان کرد روی *
* بیامد چو نزد فریدون رسید <><> بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید *
* سه فرزند را خواند شاه جهان <><> نهفته برون آورید از نهان *
* چنین گفت کاین شهریار یمن <><> سر انجمن سر و سایه فکن *
* چو ناسفته گوهر سه دخترش بود <><> نبودش پسر دختر افسرش بود *
* ز بهر شما از پدر خواستم <><> سخنهای بایسته آراستم *
* کنون تان بباید بر او شدن <><> زهر بیش و کم رأی فرّخ زدن *
* زپیش فریدون برون آمدند <><> پر از دانش و پر فسون آمدند *
* برفتند و هر سه بیاراستند <><> ابا خویشتن موبدان خواستند *
* شدند این سه پرمایه اندر یمن <><> برون آمدند از یمن مرد و زن *
* همی گوهر و زعفران ریختند <><> همی مشک بامی بر آمیختند *
* نشستنگهی ساخت شاه یمن <><> همه نامداران شدند انجمن *
*سه خورشید رخ را چو باغ بهشت <><> که دهقان چو ایشان صنوبر نکشت*
* بیاورد و هر سه بدیشان سپرد <><> که سه ماه نو بود و سه شاه گرد *
* بسوی فریدون نهادند روی <><> جوانان بینا دل راه جوی *
فریدون پس از برگشتن سه پسرش از یمن بهر کدام نامی داد، پسر مهتر را سلم نامید، میانگین تور خوانده شد و به پسر کهتر ایرج نام داد. همچنین از برای سه دختر شاه یمن که زنان سه پسرش بودند نامهایی بر گزید. به زن سلم آرزوی نام داد، زن تور را ماه آزاده خوی نامید و زن ایرج را سهی خواند. از روی نوشته اختر شناسی و طالع هر یک از پسرش که در آن نامه هویدا بود، کشورهای خود را در میان سه پسر خود تقسیم کرد. روم و خاور را داد به سلم، توران از آن تور گردید، ایران و یمن و سرزمینهای تازیان به ایرج رسید و آنان را بخاک های پادشاهی خویش فرستاد.
* نهفته چو بیرون کشید از نهان <><> بسه بخش کرد آفریدون جهان *
* یکی روم و خاور دگر ترک و چین <><> سیم دشت گردان ایران زمین *
* نخستین بسلم اندرون بنگرید <><> همه روم و خاور مر او را سزید *
* دگر تور را داد توران زمین <><> ورا کرد سالار ترکان و چین *
* وزان پس چو نوبت بایرج رسید <><> مر او را پدر شهر ایران گزید *
روز گاری بلند بر آمد، فریدون پیر شد، در آن سالخوردگی، پیش آمدهای ناخوش سالهای پسین، زندگی او را اندوهبار و پر رنج و آزار ساخت. سلم پسر مهتر فریدون از بخشش پدر ناخشنود و از تاج و تخت روم و خاور دلتنگ بود و به برادر کهتر خود ایرج رشک برد که تاج و تخت ایران زمین را داشت. پیکی نزد برادر خود تور پادشاه توران فرستاد و او را بشورانید و با خود همدستان ساخت، برین شدند که به پدر خویش پیام فرستند و او را از ناخشنودی خود آگاه گردانند.
* بر آمد برین روزگاری دراز <><> زمانه بدل درهمی داشت راز *
* فریدون فرزانه شد سالخورد <><> بباغ بهار اندر آورد گرد *
* بجنبید مر سلم را دل زجای <><> دگر گونه تر شد بآیین ورای *
* نبودش پسندیده بخش پدر <><> که داد او بکهتر پسر تخت زر *
* بدل پر زکین شد برخ پرزچین <><> فرسته فرستاد زی شاه چین *
* فرستاد نزد برادر پیام <><> که جاوید زی خرّم و شاد کام *
* سزد گر بمانیم هر دو دژم <><> کزین سان پدر کرد بر ما ستم *
* بدین بخشش اندر مرا پای نیست <><> بمغز پدر اندرون رأی نیست *
* چو این راز بشنید تور دلیر <><> بر آشفت ناگاه برسان شیر *
* چنین داد پاسخ که با شهریار <><> بگو این سخن همچنین یاد دار *
* که ما را بگاه جوانی پدر <><> بدین گونه بفریفت ای دادگر *
* نشاید درنگ اندرین کار هیچ <><> کجا آید آسایش اندر بسیج *
* برفت این برادر ز روم آن زچین <><> بز هر اندر آمیخته انگبین *
عکس تصویر خیالی سلم و تور، عکس های ۲۵۲۷ و ۲۵۲۸ .
پیکی با پیامهای درشت و ناهنجار بسوی پدر فرستادند که چرا پسر کهتر را به ما برتری دادی، با اینکه ما به مادر و پدر از او کمتر نیستیم. بجاست تاج ایران زمین از سر ایرج برگیری و گوشه ای از جهان را بدو سپاری. اگر نه سپاه از تور و چین و جنگاوران از روم و خاور گرد آوریم و از ایران و ایرج دمار بر آریم.
* گزیدند پس موبدی تیز ویر <><> سخن گوی و بینا دل و یادگیر *
* زبیگانه پرداخته کردند جای <><> سگالش گرفتند هر گونه رأی *
* فرستاده را گفت ره در نورد <><> نباید که یابد ترا با دو گرد *
* چو آیی بکاخ فریدون فرود <><> نخستین زهر دو پسر ده درود *
* پس آنگه بگویش که ترس خدای <><> بباید که باشد بهر دو سرای *
* همه بارز و خواستی رسم و راه <><> نکردی بفرمان یزدان نگاه *
* سه فرزند بودت خردمند و گرد <><> بزرگ آمدت تیره پیدا زخرد *
* ندیدی هنر با یکی بیشتر <><> کجا دیگری زو فرو برد سر *
* یکی را دم اژدها ساختی <><> یکی را با بر اندر افروختی *
* نه ما زو بمام و پدر کمتریم <><> نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم *
* اگر تاج از آن تارک بی بها <><> شود دور و یابد جهان زورها *
* سپاری بدو گوشه ای از جهان <><> نشیند چو ما از تو خسته نهان *
* وگرنه سواران ترکان و چین <><> هم از روم گردان جوینده کین *
* فراز آورم لشگری گرز دار <><> از ایران و ایرج بر آرم دمار *
پیک بنزد فریدون بار یافت و پیامهای زشت و تلخ و بد رسانید، شاه سالخورده بر آشفت و خونش بجوشید و به پیک گفت: بآن دو نا پاگ بگو اهریمن مغزتان بیالود، بخش کردن کشور ها میان شما سه برادر از روی نوشته اختر شناسی بود و از من گناهی نرفت.
* چو بشنید موبد پیام درشت <><> زمین را ببوسید و بنمود پشت *
* بدرگاه شاه آفریدون رسید <><> بر آورده ای دید سر ناپدید *
* سپهری است پنداشت ایوان بجای <><> گران لشگری گرد او بر بپای *
* برفتند بیدار کار آگهان <><> بگفتند با شهریار جهان *
* که آمد فرستاده ای نزد شاه <><> یکی پرمنش مرد با دستگاه *
* بفرمود تا پرده برداشتند <><> ز اسبش بدرگاه بگذاشتند *
* فرستاده گفت ای گرانمایه شاه <><> ابی تو مبیناد کس پیشگاه *
* پیامی درشت آوریده بشاه <><> فرستنده پر خشم و من بیگناه *
* فریدون بدو پهن بگشاد گوش <><> چو بشنید مغزش بر آمد بجوش *
* فرستاده را گفت کای هوشیار <><> نباید پوزش ترا خود بکار *
* بگو آن دو نا پاک بیهوده را <><> دو اهریمن مغز پالوده را *
* بتخت و کلاه و بناهید و ماه <><> که من بد نکردم شما را نگاه *
* بتخت خرد بر نشست آزتان <><> چرا شد چنین دیوا بناز تان *
* کسی کو برادر فرو شد بخاک <><> سزد گر نخوانندش از آب پاک *
* جهان چون شما دید و بیند بسی <><> نخواهد شدن رام با هر کسی *
* فرستاده بشنید گفتار اوی <><> زمین را ببوسید و بر گاشت روی *
عکس تصویر خیالی فریدون و ایرج، عکس های ۲۵۲۹ و ۲۵۳۰ .
پس از رفتن پیک، فریدون پسر خود ایرج را از پیام برادران آگاه ساخت و گفت:
* گرت سر بکارست بپسیج کار <><> در گنج بگشای و بر بند بار *
ایرج به پدر گفت: اگر دستور شاه باشد من خود بنزد آنان روم و گویم از شهریار زمین کین مدارید. پدر گفت: اگر رأی تو در سازش و مهربانی است همچنان کن. ایرج بسوی برادر خود سلم رفت و فریدون هم نامه ای باو نوشت و پند و اندرزش داد و نوشت از برادر کهتر که دلتنگ هستید خود بسوی شما آمد و از تاج و تخت هم چشم بپوشید، او را گرامی دارید.
* فرستاده سلم چون گشت باز <><> شهنشاه بنشست و بگشاد راز *
* گرامی جهانجوی را پیش خواند <><> همه گفتها پیش او باز راند *
* نگه کرد پس ایرج نامور <><> بر آن مهربان پاک فرّخ پدر *
* چنین داد پاسخ که ای شهریار <><> نگه کن بدین گردش روزگار *
* که چون باد بر ما همی بگذرد <><> خردمند مردم چرا غم خورد *
* نباید مرا تاج و تخت و کلاه <><> شوم پیش ایشان دوان بی سپاه *
* دل کینه ورشان بدین آورم <><> سزاوار تر ز آن که کین آورم *
* بدو گفت شاه ای خردمند پور <><> برادر همی رزم جوید تو سور *
* ترا ای پسر گر چنین است رأی <><> بیارای کار و بپرداز جای *
* یکی نامه بنوشت شاه زمین <><> بخاور خدای و بسالار چین *
* چنین گفت کاین نامۀ پند مند <><> بنزد دو خورشید گشته بلند *
* سه فرزند را خواهم آرام و ناز <><> از آن پس که دیدیم رنج دراز *
* برادر کز او بود دلتان بدرد <><> و گر چند هرگز نزد باد سرد *
* دوان آمد از بهر آزارتان <><> که بود آرزومند دیدارتان *
* بدان که بسال از شما کهترست <><> نوازیدن کهتر اندر خورست *
* نهادند برنامه بر مهر شاه <><> ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه *
* بشد با تنی چند برناو پیر <><> چنان چون بود راه را نا گزیر *
پس از چند روز دیدار، او را سوی من فرستید. ایرج همینکه به برادران رسید ستیزه و پرخاش آغاز کردند، تور خشمگین کرسی زر برگرفت بسر ایرج زد، ایرج زینهار خواست، سودی نداد. با خنجر سر از تنش جدا گردید و بنزد فریدون فرستاده شد.
* چو تنگ اندر آمد بنزدیکشان <><> نبود آگه از رأی تاریکشان *
* پذیره شدندش بآیین خویش <><> سپه سر بسر باز بردند پیش *
* دو دل پر زکینه یکی دل بجان <><> برفتند هر سه بپرده سرای *
* بایرج نگه کرد یکسر سپاه <><> که او بد سزاوار تخت و کلاه *
* بی آرامشان شد دل از مهر اوی <><> دل از مهر و دیده پر از چهر اوی *
* سپاه پرکنده شد جفت جفت <><> همه نام ایرج بد اندر نهفت *
* برفتند با او بخیمه درون <><> سخن بیشتر بر چرا رفت و چون *
* بدو گفت تور ار تو از ما کهی <><> چرا بر نهادی کلاه مهی؟ *
* ترا باید ایران و تخت کیان <><>مرا بر در ترک بسته میان *
* برادر که مهتر بخاور برنج <><> بسر بر ترا افسر وزیر گنج *
* چو از تور بشنید ایرج سخن <><> یکی پاکتر پاسخ افکند بن *
* بدو گفت کای مهتر کامجوی <><> اگر کام دل خواهی آرام جوی *
* من ایران نخواهم نه خاور نه چین <><> نه شاهی نه گسترده روی زمین *
* بزرگی که فرجام او تیرگیست <><> بدان مهتری بر بباید گریست *
* مرا با شما نیست جنگ و نبرد <><> روان را نباید بر این رنجه کرد *
* زمانه نخواهم بآزارتان <><> اگر دور مانم زدیدارتان *
* چو بشنید تور از برادر چنین <><> با بروز خشم اندر آورد چین *
* نیامدش گفتار ایرج پسند <><> نبد آشتی نزد او ارجمند *
* یکایک بر آمد زجای نشست <><> گرفت آن گران کرسی زر بدست *
* بزد بر سر خسرو تاج دار <><> از خواست ایرج بجان زینهار *
* نیایدت گفت ایچ بیم از خدای <><> نه شرم از پدر خود همینست رأی *
* مکش مر مرا کت سرانجام کار <><> بپیچاند از خون من کردگار *
* بخون برادر چه بندی کمر <><> چه سوزی دل پیر گشته پدر *
* جهان خواستی یافتی خون مریز <><> مکن با جهاندار یزدان ستیز *
* سخن را چو بشنید پاسخ نداد <><> دلش بود پر خشم و سر پر زباد *
* یکی خنجر آبگون بر کشید <><> سرا پای او چادر خون کشید *
* فرود آمد از پای سرو سهی <><> گسست آن کمر گاه شاهنشهی *
* سر تا جور از تن پیلوار <><> بخنجر جدا کرد و برگشت کار *
* بیاکند مغزش بمشک و عبیر <><> فرستاد نزد جهان بخش پیر *
* برفتند باز آن دو بیدار شوم <><> یکی سوی چین شد یکی سوی روم *
عکس تصویر خیالی سلم و تور و ایرج، عکس های ۲۵۳۱ و ۲۵۳۲ .
فریدون چشم براه ایرج بود، از برای پیشباز او با گروهی به بیرون شتافتند، نا گاه گرد تیره از دور بر خاست. هیونی پیش آمد و بر آن سواری سوگوار نشسته تابوتی در پیش داشت، با ناله و آه آنرا پیش فریدون نهاد، چون از تابوت تخته برداشتند، سر ایرج دیدند. فریدون بخاک افتاد، سپاه جامه بر درید، ایران زمین سوگوار گردید و خروش درد و دریغ از همه بر خاست. فریدون از خدا خواست که کشندگان ایرج را بسزا رساند و کسی از تخمه ایرج بکین خواهی بر خیزد.
* فریدون نهاده دو دیده براه <><> سپاه و کلاه آرزومند شاه *
* چو هنگام بر گشتن شاه بود <><> پدر زان سخن خود کی آگاه بود *
* بزین اندرون بود شاه و سپاه <><> یکی گرد تیره بر آمد زراه *
* هیونی برون آمد از تیره گرد <><> نشسته برو سوکواری بدرد *
* خروشی بر آمد از آن سوکوار <><> یکی زرّ تابوتش اندر کنار *
* زتابوت چون پرنیان بر کشید <><> بریده سر ایرج آمد پدید *
* بیفتاد زاسب آفریدون بخاک <><> سپه سر بسر جامه کردند چاک *
* سیه شد رخان دیدگان شد سپید <><> که دیدن دگرگونه بودش امید *
* دریده درفش و نگون سار کوس <><> رخ نامداران برنگ آبنوس *
* تبیره سیه کرده و روی پیل <><> پراکنده بر تازی اسبانش نیل *
* پیاده سپهبد پیاده سپاه <><> پر از خاک سر بر گرفتند راه *
* سراسر همه کشورش مرد و زن <><> بهر جای کرده یکی انجمن *
* همه دیده پر آب و دل پر زخون <><> نشسته بتیمار و گرم اندرون *
* همه جامه کرده کبود و سیاه <><> نشسته باندوه در سوگ شاه *
عکس تصویر خیالی فریدون و سلم، و تور و ایرج و ماه آفرید، عکس های ۲۵۳۳ و ۲۵۳۴ .
از کشته شدن ایرج چندی برآمد، فریدون در شبستان وی پرستنده خوبچهری دید بنام ماه آفرید که از ایرج بار داشت، فریدون شاد شد و بخود نوید کینخواهی ایرج داد. چون هنگام زادن فرا رسید، ماه آفرید دختری بزاد. پس از بزرگ شدن، نیا او را نامزد پشنگ کرد، از پشنگ پسری آمد که منوچهر نامیده شد. سالیان بر آمد، منوچهر هنرها بیاموخت، نیا تخت زرّین و گرز گران بدو سپرد و بدو امیدوار گردید، کلید در گنجها را بگنجور او داد، همه پهلوانان لشکر و نامداران کشور بر او آفرین خواندند و بشاهی ستودند.
* بر آمد برین نیز یک چند گاه <><> شبستان ایرج نگه کرد شاه *
* یکی خوب چهره پرستنده دید <><> کجا نام او بود ماه آفرید *
* که ایرج برو مهر بسیار داشت <><> قضا را کنیزک ازو بار داشت *
* از آن خوب رخ شد دلش پر امید <><> بکین پسر داد دل را نوید *
* چو هنگام زادن آمد پدید <><> یکی دختر آمد زماه آفرید *
* جهانی گرفتند پروردنش <><> بر آمد بناز و بزرگی تنش *
* چو برست و آمدش هنگام شوی <><> چو پروین شدش روی و چون مشکموی *
* نیا نامزد کرد سویش پشنگ <><> بدو داد و چندی بر آمد درنگ *
* یکی پور زاد آن هنرمند ماه <><> چگونه سزاوار تخت و کلاه *
* جهانبخش را لب پر از خنده شد <><> تو گفتی مگر ایرجش زنده شد *
* می روشن آمد ز پرمایه جام <><> مر آن چهر دارد منوچهر نام *
* چنین تا بر آمد بر او سالیان <><> نیامدش ز اختر زمانی زیان *
* نیا تخت زرین و گرز گران <><> بدو داد و پیروز تاج سران *
* همه پهلوانان لشکرش را <><> همه نامداران کشورش را *
* بفرمود تا پیش او آمدند <><> همه با دلی کینه جو آمدند *
* بشاهی برو آفرین خواندند <><> زبر جد بتاجش بر افشاندند *
بسلم و تور آگهی رسید که تخت شاهی ایران با منوچهر آراسته گردید، دل این دو بیدادگر پر از بیم و هراس شد. نشستند با هم رأی زدند که چگونه آن را چاره کنند و از گزند برهند. پس از آن، پیکی بسوی فریدون فرستادند و از کردۀ خود پشیمانی کردند و پوزش خواستند و از پدر خواستند که از گناه آنان در گذرد. با پیلان و گردانهای آراسته، گوهر و زر و بسا چیز های گرانبها نزد پدر فرستادند و از او خواستند منوچهر را با سپاه بسوی آنان فرستد تا بنده وار به پیش او بپای ایستند و گناه رفته بآب دو دیده فرو شویند.
* بسلم و بتور آمد این آگهی <><> که شد روشن آن تخت شاهنشهی *
* دل هر دو بیداد گر پر نهیب <><> که اختر همهی رفت سوی نشیب *
* یکایک بر آن رایشان شد درست <><> کز آن رویشان چاره بایست جست *
* بجستند زان انجمن هردوان <><> یکی پاک دل مرد چیره زبان *
* بدادند نزد فریدون پیام <><> نخست از جهاندار بردند نام *
* که جاوید باد آفریدون گرد <><> که فرّ کی ایزد او را سپرد *
* بدان کان دو بدخواه بیداد گر <><> پر از آب دیده زشرم پدر *
* پشیمان شده داغ دل بر گناه <><> همی سوی پوزش بیابند راه *
* اگر پادشا را سر از کین ما <><> شود پاک روشن شود دین ما *
* منوچهر را با سپاهی گران <><> فرستند بنزدیک خواهشگران *
* بدان تا چو بنده بپیشش بپای <><> بباشیم جاوید وانیست رأی *
* مگر کان درختی کزین کین برست <><> بآب دو دیده توانیم شست *
عکس تصویر خیالی فریدون و منوچهر، عکس های ۲۵۳۵ و ۲۵۳۶ .
چون فریدون از آمدن پیک سلم و تور آگاه شد، بتخت شاهی بر نشست و منوچهر را با تاج شاهی بر دست راست خود جای داد. بزرگان سراپای بزر آراسته رده بر کشیدند، پیک چرب زبان، پیام دو خونی را بشاه رسانید و پوزشها خواست، شاه به پیک گفت: از آن برومند درختی که از بن بر کندید، شاخی بلند و برومند بر آمد. منوچهر را با خود پولادین در سر سپاهش خواهید دید و کین ایرج خواهد ستاند. پیک بسوی سلم و تور بازگشت و آنچه از فریدون شنید باز گفت و آنچه دید از لشکریان آراسته و سران سپاه یکایک بر شمرد. سلم و تور دریافتند که چاره جز پیکار ندارند، با شتاب، سپاه بزرگی آراسته از خاور زمین بایران روی آوردند.
* چو بشنید شاه جهان کدخدای <><> پیام دو فرزند ناپاک رأی *
* یکایک بمرد گرانمایه گفت <><> که خورشید را چون توانی نهفت *
* بگو آن دو بی شرم ناپاک را <><> دو بیداد و بد مهر و بی باک را *
* اگر بر منوچهرتان مهر خاست <><> تن ایرج نامورتان کجاست *
* نبینید رویش مگر با سپاه <><> زپولاد و بر سر نهاده کلاه *
* بفرمود پس تا منوچهر شاه <><> زپهلو بهامون گذارد سپاه *
* بتور و بسلم آگهی تاختند <><> که ایرانیان جنگ را ساختند *
* زبیشه بهامون کشیدند صف <><> زخون جگر بر لب آورده کف *
چون لشکر سلم و تور بمرز ایران رسید، فریدون بمنوچهر فرمود: جنگ را آماده باش. درفش کاویانی پیشاپیش به پهنه کارزار فرستاده شد. منوچهر با قارن (کارن) از بیشه نارون برون آمد و لشکرش را بیاراست، (در میان سران سپاه ایران از سرو پادشاه یمن چند بار نام برده شده است). سپاه منوچهر و سپاه سلم و تور در آویختند، سلم و تور در این نبرد روی رستگاری ندیدند. بر آن شدند که شبیخون زنند، تور شب هنگام با صد هزار نفر بشبیخون سگالید. منوچهر که در کمینگاه نهفته بود، ناگهان سر برآورد و راه را بر تور بست و نیزه ای بر پشت او زد و او را از زین بر گرفت و سرش را از تن جدا کرد. پس از این پیروزی، منوچهر نامه ای بفریدون نوشت که پس از شبانروز نبرد سخت بتوران زمین رسیدم، در یک شبیخون به تور دست یافتم و سرش از تن جدا کرده نزد تو فرستادم، اینک در ساختن کار سلم هستم.
* دو خونی همان با سپاهی گران <><> برفتند آکنده از کین سران *
* سپیده چو از تیره شب برومید <><> میان شب تیره اندر خمید *
* سپه یکسره نعره برداشتند <><> سنان ها با براندر افراشتند *
* زمین شد بکردار کشتی بر آب <><> تو گفتی سوی غرق دارد شتاب *
* برفتند از جای یکسر چو کوه <><> دها ده بر آمد زهر دو گروه *
* بیابان چو دریای خون شد درست <><> تو گفتی که روی زمین لاله رست *
* همه چیرگی با منوچهر بود <><> کزو مغز گیتی پر از مهر بود *
* چنین تا شب تیره سر بر کشید <><> درخشنده خورشید شد نا پدید *
* دل تور و سلم اندر آمد بجوش <><> براه شبیخون نهادند گوش *
* که چون شب شود ما شبیخون کنیم <><> همه دشت هامون پر از خون کنیم *
* چو کار آگهان آگهی یافتند <><> دوان زی منوچهر بشتافتند *
* منوچهر بشنید و بگشاد گوش <><> سوی چاره شد مرد بسیار هوش *
* سپه را سراسر بقارن سپرد <><> کمینگاه بگزید سالار گرد *
* ببرد از سران نامور سی هزار <><> دلیران و گردان خنجر گذار *
* چو شب تیره شد تور با صد هزار <><> بیامد کمر بستۀ کارزار *
* شبیخون سگالیده و ساخته <><> بپیوسته تیر و کمان آخته *
* جز از جنگ و پیکار چاره ندید <><> خروش از میان سپه بر کشید *
* بر آورد شاه از کمین گاه سر <><> نبد تور را از دو رویه گذر *
* عنان را بپیچید و بر کاشت روی <><> بر آمد زلشگر همی های و هوی *
* دمان از پس ایدر منوچهر شاه <><> رسید اندر آن نامور کینه خواه *
* یکی نیزه انداخت بر پشت اوی <><> نگون ساز شد خنجر از مشت اوی *
* ززین بر گرفتش بکردار باد <><> بزد بر زمین داد مردی بداد *
* سرش را همان گه زتن دور کرد <><> دد و دام را از تنش سور کرد *
عکس های جنگ های منوچهر، عکس های ۲۵۳۷ و ۲۵۳۸ .
سلم پس از شکست تور خواست بدژ الان در کنار دریا پناه برد و از آسیب لشگر منوچهر جان بدر برد. قارن دانست که اگر او باین دژ دریا جای گیرد دیگر دستگیر کردنش دشوار باشد. چاره ای اندیشید و نیرنگی بکار برد، شب هنگام بآن دژ رفت، بدژبان گفت من از سوی تور آمدم و پیامی از برای تو آوردم و از برای فریفتن دژبان، مهر انگشتری تور را بدو نمود. پیام تور بدژبان این بود:
* کزایدر درفش منوچهر شاه <><> سوی دژ فرستد همی با سپاه *
* تو با او بنیک و ببد یار باش <><> نگهبان دژ باش و بیدار باش *
چون دژبان این پیام را شنید و مهر انگشتری تور را دید، در دژ را گشود. پس از سپری شدن شب، قارن درفشی بر افراشت، شیروی که در کنار دریا چشم باین نشان دوخته بود با جنگاوران خود بدژ در آمد، همه نگهبانان را در آنجا بکشت و دژ را بسوخت. (در میان سرداران سلم که در این نبرد کشته شدند یکی بنام کاکوی از دژ هوخت (بیت المقدس) بیاری وی آمده بود، او نبیره ضحاک بود).
سلم گریزان بسوی دژ رفت، چون بنزدیک دریا کنار رسید در آنجا جز خسته و کشته که روی هم انباشته بود چیزی ندید. منوچهر باسب تیزرو نشسته از پی او تاخت و بدو رسید و با شمشیر بر گردنش زد و سلم را دونیمه کرد و سر از تنش جدا کرد.
* بسلم آگهی رفت از این رزمگاه <><> وزان تیرگی کاندر آمد بماه *
* پس اند سپاه منوچهر شاه <><> دمان و دنان بر گرفتند راه *
* چنان شد زبس کشته و خسته دشت <><> که پوینده را راه دشوار گشت *
* پر از خشم و پر کینه سالار نو <><> نشست از بر چرمه تیز رو *
* رسید آنگهی تنگ در شاه روم <><> خروشید کای مرد بیداد شوم *
* بکشتی برادر ز بهر کلاه <><> کله یافتی چند پویی براه *
* کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت <><> ببار آمد آن خسروانی درخت *
* درختی که پروردی آمد ببار <><> بیابی هم اکنون برش در کنار *
* اگر بار خوار است خود کشته ای <><> و گر پرنیان است خود رشته ای *
* همه تاخت اسب اندرین گفت و گوی <><> یکایک بتنگی رسید اند روی *
* یکی تیغ زد زود بر گردنش <><> بدو نیمه شد خسروانی تنش *
* بفرمود تا سرش بر داشتند <><> بنیزه با بر اندر افراشتند *
سر سلم را بنزد فریدون فرستاد، لشگر سلم همچون رمه پراکنده و پریشان شد و زینهار خواستند. منوچهر پس از این پیروزی بنزد نیای خود به تمیشه رفت. فریدون از پیروزی و دیدار نوه شادمان شد و خدای را سپاس گفت و او را بتخت شاهی نشاند. فریدون پس از آن کناره گرفت، سر سه فرزند خود را در بر نهاده با دل خونین و چشم گریان از جهان در گذشت.
* همه لشگر سلم همچون رمه <><> که بپراکند روزگار دمه *
* برفتند یکسر گروها گروه <><> پراکنده در دشت و دریا و کوه *
* وزان پس همه جنگجویان چین <><> یکایک نهادند سر بر زمین *
* سپهبد منوچهر بنواختشان <><> باندازه بر پایگه ساختشان *
* بفرمود تا کوس رویین و نای <><> زدند و فرو هشت پرده سرای *
* سپه را از دریا بهامون کشید <><> زهامون سوی آفریدون کشید *
* چو آمد بنزدیک شاه آن سپاه <><> فریدون پذیره بیامد براه *
* پیاده شد از باره سالار نو <><> درخت نو آیین پر از بار نو *
* زمین را ببوسید و کرد آفرین <><> بران تاج و تخت و کلاه و نگین *
* فریدونش فرمود تا بر نشست <><> ببوسید و ببسود دستش بدست *
* بفرمود پس تا منوچهر شاه <><> نشست از بر تخت زر با کلاه *
* بدست خودش تاج بر سر نهاد <><> بسی پند و اندرز ها کرد یاد *
* چو این کرده شد و روز برگشت وبخت <><> بپژمرد برگ کیانی درخت *
* فریدون بشد نام ازو ماند باز <><> بر آمد بر این روزگاری دراز *
* منوچهر بنهاد تاج کیان <><> بزنار خونین ببستش میان *
* بر آیین شاهان یکی دخمه کرد <><> چه از زر سرخ و چه از لاژورد *
* بپدرود کردنش رفتند پیش <><> چنان چون بود رسم و آیین و کیش *
* در دخمه بستند بر شهریار <><> شد آن ارجمند از جهان زار و خوار *
* پس آنگه یکی هفته بگذاشتند <><> همه ماتم و سوگ او داشتند *
* به هشتم بیامد منوچهر شاه <><> به سر بر نهاد آن کیانی کلاه *
* همه پهلوانان روی زمین <><> منوچهر را خواندند آفرین *
عکس تاج گذاری منوچهر، عکس شماره ۲۵۳۹ .
تصویر از تاجیکستان، عکس شماره 7377.
ریاست جمهوری #تاجیکستان امامعلی رحمان در سمپوزیوم بینالمللی #باباجان_غفورف، بزرگترین محقق و مروج تاریخ تاجیکستان، تاریخ 15 آذر 1402 در شهر دوشنبه با هدف آشنایی هرچه بیشتر مردم تاجیک با تاریخ و فرهنگ و تمدن نیاکان خود، دستور داد تا کتاب #شاهنامه ابوالقاسم #فردوسی به همه شهروندان این کشور رایگان اهدا شود. چه خوب بود هر ایرانی یک شاهنامه نوشتاری یا صوتی در گوشی خود داشته باشد، و هر از گاهی بخشی از آنرا در شبکه های اجتماعی نشر دهد.
يکي تير بر ترگ رستم بزد، چنان کز کمان سواران سزد، تندیس رستم و اسفندیار، کار زیبایی از استاد محمد حسین ماموریان، در آرامگاه فردوسی