داستان تاریخ طبری جلد یازدهم
بسم الله الرحمن الرحيم
[دنباله حوادث سال سي و دوم]
(خلافت ابو العباس، عبد الله بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس
سخن از سبب خلافت ابو العباس: آغاز آن چنانكه گويند از پيمبر خدا بود صلي الله عليه و سلم كه به عباس بن عبد المطلب خبر داد كه خلافت به اعقاب وي ميرسد و فرزندان وي پيوسته در انتظار آن بودند و ميان خودشان درباره آن سخن داشتند.
رشيد بن كريب گويد: ابو هاشم سوي شام رفت و محمد بن علي بن عبد الله بن عباس را بديد و گفت: «اي پسر عمو، دانشي به نزد من هست كه پيش تو رها ميكنم و هيچ كس را از آن خبردار مكن، اين كار كه كسان اميد آن ميدارند، ميان شماست.» گفت: «ميدانم، مبادا كسي اين را از تو بشنود.» خالد بن عجلان گويد: وقتي ابن اشعث مخالفت آورد و حجاج بن يوسف به عبد الملك نوشت، عبد الملك كس به طلب خالد بن يزيد فرستاد و بدو خبر داد كه گفت: «اگر شكاف از سيستان است مايه نگراني تو نباشد، اگر از خراسان بود ميبايد بيمناك باشيم.» جبلة بن فروخ تاجي گويد: امام محمد بن علي بن عبد الله بن عباس گفت: «ما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4614
را سه وقت مقرر هست: مرگ طغيانگر، يزيد بن معاويه، و انقضاي يكصد سال، و فتنه افريقيه، در آن وقت دعوتگراني سوي ما دعوت ميكنند، آنگاه ياران ما از مشرق بيايند و اسبانشان به مغرب رسد و آنچه را ستمگران در آنجا گنج كردهاند برون آرند.» گويد: وقتي يزيد بن ابي مسلم در افريقيه كشته شد و بربران بشوريدند، محمد ابن علي يكي را سوي خراسان فرستاد، و بدو دستور داد سوي شخص مورد رضايت دعوت كند و از كسي نام نبرد.
خبر محمد بن علي و خبر دعوتگراني را كه به خراسان فرستاد از پيش آوردهايم، پس از آن محمد بن علي در گذشت و پسر خويش ابراهيم را جانشين كرد. ابراهيم بن محمد، ابو سلمه، حفص بن سليمان وابسته سبيع، را به خراسان فرستاد و همراه وي به نقيبان خراسان نامه نوشت كه نامههاي وي را پذيرفتند و ابو سلمه ميان آنها بماند، سپس پيش ابراهيم بازگشت كه او را پس فرستاد و ابو مسلم را نيز همراه وي كرد. كار ابو مسلم و خبر وي را از پيش ياد كردهايم، پس از آن نامهاي كه ابراهيم در جواب نامه ابو مسلم بدو نوشته بود و دستور داده بود هر كه را در خراسان به عربي سخن ميكند بكشد، به دست مروان افتاد و به عامل خويش در دمشق نوشت كه به يار خويش در بلقا بنويسد كه سوي حميمه رود و ابراهيم بن محمد را بگيرد و به نزد وي روانه كند.
عثمان نواده عمار بن ياسر گويد: در حميمه به نزد ابو جعفر بودم محمد و جعفر، دو پسرش، نيز با وي بودند، داشتم آنها را ميرقصانيدم كه به من گفت: «چه ميكني؟ مگر نميبيني كه در چه حاليم؟» گويد: نظر كردم و فرستادگان مروان را ديدم كه ابراهيم بن محمد را ميجستند.
گفتم: «بگذار سوي آنها روم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4615
گفت: «تو كه پسر عمار ياسري از خانه من بيرون شوي!» گويد: وقتي نماز صبح به سر رفت درهاي مسجد را گرفتند و گفتند: «كساني كه با آنها هستند ايمن باشند، ابراهيم بن محمد كجا است؟» گفتند: «اينك اوست»، پس او را بگرفتند.
گويد: مروان به آنها دستور داده بود، ابراهيم را بگيرند و وصف او را همانند ابو العباس گفته بود كه در كتابها يافته بود كه بني اميه را خواهد كشت و چون او را پيش مروان بردند گفت: «اين مطابق وصفي كه با شما گفته بودم نيست.» گفتند: «يكي را مطابق وصفي كه گفته بودي آنجا ديديم،» مروان آنها را به طلب وي فرستاد كه خبرشان دادند و سوي عراق گريزان شدند.
علي بن موسي به نقل از پدرش گويد: مروان بن محمد يكي را سوي عراق فرستاد كه ابراهيم بن محمد را پيش وي آرد و وصف وي را براي فرستاده بگفت.
فرستاده برفت و چنان ديد كه وصف، وصف ابو العباس، عبد الله بن محمد بود. و چون ابراهيم نمودار شد و ايمني يافت، به فرستاد گفتند: «دستور درباره ابراهيم به تو دادهاند و اين عبد الله است.» و چون اين، براي وي آشكار شد، ابو العباس را رها كرد و ابراهيم را بگرفت و ببرد.
موسي گويد: من و كساني از بني عباس، و وابستگانشان، با وي برفتيم، ابراهيم روان شد، كنيز فرزند دارش كه دلبسته وي بود همراهش بود، بدو گفتيم: «فقط يكي از پي تو آمده، بيا او را بكشيم و به كوفه پناه بريم كه شيعيان ما هستند.» گفت: «هر چه خواهيد كنيد.» گفتيم: «صبر كن تا به راهي برسيم كه سوي عراق ميرود.» گويد: پس برفتيم تا به راهي رسيديم كه به طرف عراق انشعاب مييافت و راهي ديگر سوي جزيره ميرفت و در منزلي جاي گرفتيم. و چنان بود كه وقتي ابراهيم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4616
ميخواست بخوابد، به سبب حضور كنيز فرزنددار خويش به يكسو ميرفت. براي كاري كه درباره آن اتفاق كرده بوديم پيش وي رفتيم و او را بانگ زديم، برخاست كه بيايد. كنيز فرزند دارش در او آويخت و گفت: «هرگز در چنين وقتي برون نميشدي، براي چه ميروي؟» گويد: ابراهيم با وي سخن گونهگون گفت، اما نپذيرفت تا وقتي كه خبر را با وي بگفت.
كنيز گفت: «ترا به خدا قسم او را مكش كه خاندان خويش را به شئامت ميكشي، اگر او را بكشي مروان هيچكس از خاندان عباس را در حميمه زنده نميگذارد،» و از او جدا نشد تا سوگند ياد كرد كه چنين نكند. آنگاه سوي ما آمد و خبر را با ما بگفت كه گفتيم: «تو بهتر داني.» عبد الحميد بن يحيي، دبير مروان گويد: به مروان بن محمد گفتم: «از من بدگماني؟» گفت: «نه.» گفتم: «چنان ميبينم كه كار وي بر تو غلبه مييابد به او زن بده و از او زن بگير، اگر غلبه يافت ميان خويشتن و او پيوند نسبي بستهاي كه با وجود آن آشفته نميشوي و اگر با او بر آمدي، خويشاوندي وي ترا خوار نميكند.» گفت: «واي تو اگر ميدانستم اين كار بدو ميرسد سوي او ميشتافتم، اما اين كار از آن وي نيست.» گويند: وقتي ابراهيم بن محمد را گرفتند كه پيش مروان ببرند و كسان خاندانش به بدرقه او رفتند از مرگ خويش خبرشان داد و دستورشان داد كه با برادرش ابو العباس، عبد الله بن محمد، سوي كوفه روند و شنوا و مطيع وي باشند.
وصيت خويش را با ابو العباس كرد و وي را جانشين خويش كرد.
راوي گويد: پس ابو العباس با كساني از مردم خاندانش كه با وي بودند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4617
از جمله عبد الله بن محمد و داود و عيسي و صالح و اسماعيل و عبد الله و عبد الصمد، همگان پسر علي، و يحيي بن محمد و عيسي بن موسي و عبد الوهاب و محمد، هردوان پسر ابراهيم، و موسي بن داود و يحيي بن جعفر بن تمام، سوي كوفه روان شد. در ماه صفر آنجا رسيدند كه ابو سلمه آنها را در محله بني داود در خانه وليد بن سعد، وابسته بني هاشم، جاي داد و تا حدود چهل روز كارشان را از همه سرداران و شيعيان مكتوم داشت و چنانكه گفتهاند وقتي خبر مرگ ابراهيم بن محمد بدو رسيد ميخواست كار را به خاندان ابو طالب انتقال دهد.
ابو السري گويد: امام با كساني از مردم خاندان خويش به كوفه آمد و آنجا نهان شدند. ابو الجهم به ابو سلمه گفت: «امام چه كرد؟» گفت: «هنوز نيامده.» و چون ابو الجهم در كار پرسش اصرار ورزيد گفت: «پرسش بسيار ميكني، اكنون وقت قيام وي نيست.» گويد: چنين بود تا وقتي كه ابو حميد، خادم ابو العباس را به نام سابق خوارزمي بديد و درباره يارانش از او پرسيد كه بدو گفت: «آنها در كوفهاند اما ابو سلمه ميگويد نهان بمانند.» پس او را به نزد ابو الجهم برد كه خبر آنها را با وي گفت. ابو الجهم، ابو حميد را همراه سابق فرستاد كه محل آنها را در كوفه بدانست آنگاه بازگشت و بيامد. ابراهيم بن سلمه كه با آنها بوده بود نيز با وي بيامد و ابو الجهم را از منزلشان و اينكه امام در محله بني اود جاي دارد خبر داد و گفت كه وقتي به كوفه آمدند امام كس پيش ابو سلمه فرستاده و صد دينار از او خواست كه نداد.
گويد: پس ابو الجهم و ابو حميد و ابراهيم سوي موسي بن كعب رفتند و حكايت را با وي بگفتند و دويست دينار براي امام فرستادند. آنگاه ابو الجهم پيش ابو سلمه رفت و درباره امام از او پرسيد كه گفت: «اينك وقت قيام او نيست، زيرا هنوز واسط گشوده نشده.» گويد: ابو الجهم پيش موسي بن كعب رفت و بدو خبر داد و متفق شدند كه امام
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4618
را ببينند، پس موسي بن كعب و ابو الجهم و ابراهيم بن سلمه و عبد الله طايي و اسحاق ابن ابراهيم و عبد الله بن بسام و ابو حميد، محمد بن ابراهيم، و سليمان بن اسود و محمد بن- حصين پيش امام رفتند.
گويد: ابو سلمه خبر يافت و در باره آنها پرسيد كه گفتند: «براي حاجتي سوي كوفه رفتهاند.» جمع به نزد ابو العباس رفتند و بر او وارد شدند و گفتند: «كدام يك از شما عبد الله بن محمد، پسر زن حارثيه است؟» گفتند: «اين.» گويد: پس سلام خلافت بدو گفتند. آنگاه موسي بن كعب و ابو الجهم بازگشتند. ابو الجهم ديگران را گفت كه به نزد امام بماندند ابو سلمه كس به طلب ابو الجهم فرستاد و گفت: «كجا بودي؟» گفت: «پيش امامم رفته بودم.» ابو سلمه سوي آنها رفت و ابو الجهم به ابو حميد پيغام داد كه ابو سلمه سوي شما آمده، بايد وقتي به نزد امام ميرود تنها باشد. و چون ابو سلمه به نزد آنها رسيد، نگذاشتند كسي با وي وارد شود و او به تنهايي برفت و به ابو العباس سلام خلافت گفت. پس از آن ابو العباس به روز جمعه بر يابويي ابلق برون شد و با كسان نماز كرد.
ابو عبد الله سلمي گويد: وقتي ابو سلمه به ابو العباس سلام خلافت كرد، ابو حميد بدو گفت: «به كوري چشم تو اي كسي كه … لك مادرش را مكيده است.» و ابو العباس بدو گفت: «آرام باش.» گويند: وقتي با ابو العباس بيعت كردند و به منبر رفت، بالاي آن ايستاد، داود ابن علي نيز بالا رفت و پايين تر از او ايستاد ابو العباس سخن كرد و گفت: «حمد خداي را كه از روي بزرگواري اسلام را براي خويش برگزيد و آن را حرمت داد و بزرگ داشت و براي ما برگزيد و به وسيله ما تأييد كرد و ما را اهل و پناه و قلعه آن كرد كه به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4619
كار اسلام قيام كنيم و از آن دفاع كنيم و نصرت آن كنيم و كلمه تقوي را بر ما مقرر كرد و آنرا خاص ما كرد و ما را اهل آن كرد و خويشاوندي و نزديكي پيمبر خدا را خاص ما كرد و ما را از پدران وي پديد آورد و از شجره وي برويانيد و از منبع وي جدا كرد، وي را از ما كرد و رنج ما را بر وي گران كرد [1] او را دلبسته ما كرد، و نسبت به مؤمنان مهربان و رحيم. و ما را در قبال اسلام و مسلمانان به مقامي والا نهاد، و بر اين قرار كتابي بر مسلمانان نازل فرمود كه بر آنها خوانده شود و او گوينده عزيز در قرآن محكم منزل خويش فرمود:
«إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً.» [2] يعني: حق اينست كه خدا ميخواهد ناپاكي را از شما اهل اين خانه ببرد و پاكيزهتان كند، پاكيزه كامل.
و نيز فرمود: «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي.» [3] يعني: بگو من از شما براي پيغمبري مزدي بجز مودت خويشاوندان نميخواهم.
و نيز فرمود: «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ.» [4] يعني: و خويشان نزديكت را بترسان.
و نيز فرمود: «ما أَفاءَ اللَّهُ عَلي رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُري فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبي وَ الْيَتامي.» [5] يعني: هر چه خدا از اموال مردم اين دهكدهها عايد پيمبر خويش كرده خاص خدا و پيمبر و خويشاوندان وي و يتيمان است.
و نيز فرمود: «وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبي وَ الْيَتامي
______________________________
[1] اشاره به آيه 128 سوره برائت: لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ.
[2] احزاب (33) آيه 32
[3] سوره شوري (42) آيه 22
[4] سوره شعراء (26) آيه 214
[5] حشر (59) آيه 7
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4620
» [1] يعني: بدانيد كه هر چه غنيمت گيريد پنچ يك آن از خدا و پيغمبر و خويشان او و يتيمان است.
و او جل ثناءه فضيلت ما را معلوم مسلمانان داشت و حق ما و دوستيمان را بر آنها واجب كرد و نصيب ما را از غنيمت بيشتر كرد كه نسبت به ما حرمت و تفضل كرده باشد و خداي داراي تفضل بزرگ است. سباييان گمراه پنداشتهاند، ديگران به كار رياست و سياست [2] و خلافت از ما محقترند، روهايشان زشت باد.
اي مردمان، براي چه و چرا؟ در صورتي كه خدا كسان را به وسيله ما از پس ضلالتشان هدايت كرد و از پس جهالتشان بصيرت داد و از پس هلاكتشان نجات بخشيد و به وسيله ما حق را نمودار كرد و باطل را نابود كرد و تباهيشان را به صلاح برد و زبون را رفعت داد و نقص را به كمال برد و پراكندگي را به فراهمي آورد، تا كسان در كار دين و دنياشان از پس دشمني به الفت و نيكي و مساوات باز رفتند و در كار آخرتشان «برادران شدند بر تختها رو بروي هم، [3]» خدا اين را به محمد عطا كرد صلي الله- عليه و سلم و منت و نعمت وي كرد و چون خداي او را به نزد خويش برد، يارانش پس از وي به اين كار قيام كردند و «كارشان ما بينشان به شوري بود» [4]، ميراث اقوام را به تصرف آوردند و در كار آن عدالت كردند و آن را به جايي كه بايد، نهادند و به اهلش دادند و از آن سبكبار برون شدند، آنگاه بني مروان بپا خاستند و آنرا ربودند و ميان خويش دست به دست بردند و خاص خويش كردند و به اهلش ستم كردند، خداي مدتي مهلتشان داد تا وي را به خشم آوردند و چون به خشمش آوردند به دست ما از آنها انتقام گرفت و حق ما را پسمان داد و به وسيله ما امتمان را دريافت و نصرت ما را عهده
______________________________
[1] سوره انفال آيه 41
[2] كلمه متن
[3] إِخْواناً عَلي سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ سوره حجر آيه 47
[4] وَ أَمْرُهُمْ شُوري بَيْنَهُمْ سوره شوري آيه 37
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4621
كرد و به كار ما پرداخت تا به سبب ما بر كساني كه در اين سرزمين زبون شده بودند منت نهد [1]، به ما ختم كرد چنانكه به ما آغاز كرده بود، و من اميدوارم كه از جايي كه خير سوي شما آمده، ستم نيايد و از جايي كه صلاح سوي شما آمده فساد نيايد و توفيق ما اهل بيت به وسيله خداست.
«اي مردم كوفه، شما مورد محبت و مودت ماييد، شما آن كسانيد كه ستم ستمگران از اين كار منحرفتان نكرد و تغيير نيافتيد، تا روزگار ما را دريافتيد و خداي دولت ما را بياورد. شما به وسيله ما از همه مردم نيكروز تريد و پيش ما از همگيشان محترمتر، مقرريهايتان را يكصد درم افزودم، آماده شويد كه من خونريز رسمشكنم و انقلابي نابودي آور.» گويد: وي تب داشت، تبش شدت يافت و بر منبر نشست.
گويد: داود بن علي بالا رفت و بر پلههاي منبر پايين تر از وي نشست و گفت: «حمد خداي، سپاس او ميداريم، سپاس او ميداريم، سپاس او ميداريم، كه دشمن ما را هلاك كرد و ميراث پيمبرمان محمد را، صلي الله عليه و سلم سوي ما بگردانيد، اي مردم اكنون ظلمات از دنيا بر خاست و پرده آن برداشته شد و زمين و آسمانش روشني گرفت، خورشيد از طلوعگاه بر آمد و ماهتاب از محل تابش بتابيد، حق به جاي خويش باز آمد به خاندان پيمبرتان كه با شما رئوفند و رحيم و عطوف.
«اي مردم، به خدا، ما به طلب اين كار بر نياميديم كه نقره يا طلا بيندوزيم، نهر نميكنيم و قصر بنيان نميكنيم، قيام ما از آن رو بود كه حق ما را ربوده بودند، به خاطر پسر عموهاي خويش خشم آورده بوديم و وضع شما بر ما ناگوار بود و گران كه بر بسترهاي خويش از وضع شما بيخواب بوديم و رفتار بد بني اميه را منفور داشتيم كه با شما خشونت ميكردند و زبونتان ميداشتند و غنيمت و حقوقتان را خاص كسان كرده بودند، به تعهد خداي تبارك و تعالي و تعهد پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم و تعهد عباس كه خدايش رحمت كند پيمان ميكنيم كه ميان شما مطابق آنچه خدا نازل كرده حكم كنيم و به كتاب
______________________________
[1] اشاره به آيه چهارم سوره قصص، وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4622
خداي عمل كنيم و با عامه و خاصه به روش پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم رفتار كنيم، هلاكت، هلاكت از آن بني حرب بن اميه و بني مروان باد كه به روزگار خويش دنيا را بر آخرت و خانه فنا را بر خانه بقا مرجح داشتند، مرتكب گناهان شدند و با مردمان ستم كردند، حرمتها را شكستند و در حريمها دويدند، در رفتارشان با بندگان و روششان در ولايتها به ستم گراييدند ارتكاب گناه و خطا را خوش داشتند، در راه معاصي چميدند و در عرصههاي گمراهي دويدند، خداي ميكشدشان كه از كيد وي ايمن بودند اما عذاب خداي شبانگاه كه خفته بودند بر آنها فرود آمد و حكايتها شدند و پراكنده شد و لعنت بر قوم ستمگر باد. خداي ما را بر مروان ظفر داد كه (شيطان) غرور آور او را نسبت به خدا مغرور كرده بود، عنان دشمن خداي رها شده بود و به سر در آمد. دشمن خداي پنداشته بود كه به وي دست نخواهيم يافت، دسته خويش را بانگ زد و خدعههاي خويش را فراهم كرد و دستههاي سوار به كار انداخت، اما پيش روي و پشت سر و به راست و به چپ خويش از كيد و شدت و عذاب خداي چندان ديد كه باطل وي را نابود كرد و ضلالتش را به پستي كشانيد و عزت و حرمت ما را تجديد كرد و حق و ميراثمان را به ما پس داد.
«اي مردم، امير مؤمنان كه خدايش نصرتي بزرگ دهد، از پس نماز به منبر رفت كه نخواسته بود به گفتار جمعه چيزي را جز آن بياميزد و از آن پس كه در سخن پيش رفته بود شدت تبش از اكمال سخن باز داشت، براي سلامت امير مؤمنان دعا كنيد كه خدا به جاي مروان دشمن خدا و خليفه شيطان و پيرو سفلگان كه زمين را از پس صلاح به فساد كشانيدند و دين را تغيير دادند و حريم مسلمانان را شكستند، به جاي وي جوان پير نماي و آرام روشن را آورد كه از اسلاف نيكو كار نيك روش خويش تبعيت ميكند. آنها كه با نشانههاي هدايت و طرق پرهيزكاري زمين را از پس فساد به صلاح آوردند.» گويد: و كسان بانگ به دعا برداشتند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4623
آنگاه گفت: «اي مردم كوفه به خدا ما پيوسته مظلوم و حق باخته بوديم تا خداي، شيعيان خراسان را به ما داد و به وسيله آنها حقمان را تجديد كرد و حجتمان را آشكار كرد و دولتمان را غلبه داد (428) و چيزي را كه منتظر و نگران آن بوديد به شما وانمود و خليفهاي از خاندان هاشم ميان شما آورد و به سبب وي روهايتان را سپيد كرد و بر مردم شام ظفرتان داد و قدرت را به شما انتقال داد و اسلام را نيرو بخشيد و به سبب امامي كه وي را عدالت داده و سرپرستي نكوست بر شما منت نهاد. چيزي را كه خدا به شما داده با سپاسداري فراگيريد و پاي بند اطاعت ما باشيد و به فريب خويشتن مپردازيد كه كار، كار شماست، هر خانداني را شهري هست و شما شهر ماييد.
«بدانيد كه از پس پيمبر خداي، صلي الله عليه و سلم، خليفهاي جز امير مؤمنان علي بن ابي طالب و امير مؤمنان عبد الله بن محمد (و با دست به ابو العباس اشاره كرد) بر اين منبرتان بالا نرفته است، بدانيد كه اين كار ميان ما هست و برون نميشود، تا ن را به عيسي بن مريم صلي الله عليه تسليم كنيم. ستايش خداي را، پروردگار جهانيان، بر آنچه به ما داد و به ما سپرد.» گويد: آنگاه ابو العباس فرود آمد، داود بن علي پيشاپيش وي بود تا وارد قصر شد و ابو جعفر را نشانيد كه در مسجد از كسان بيعت بگيرد. و او همچنان بيعت گرفت تا نماز پسينگاه را با آنها بكرد و چون شب تاريك شد برفت.
گويند: داود بن علي و پسرش موسي كه به عراق بودند يا به جاي ديگر، به آهنگ شراة بيرون شده بودند، ابو العباس كه به آهنگ كوفه ميرفت در دومة الجندل به آنها رسيد كه برادرش ابو جعفر، عبد الله بن محمد، و عبد الله بن علي و عيسي بن موسي و يحيي بن جعفر بن تمام بن عباس و گروهي از غلامانشان نيز با وي بودند.
داود به آنها گفت: «آهنگ كجا داريد و حكايت چيست؟
ابو العباس: حكايت خودشان را با وي بگفت كه آهنگ كوفه دارند كه در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4624
آنجا قيام كنند و كار خويش را نمودار كنند.
داود گفت: «اي ابو العباس، به كوفه ميروي در صورتي كه پير بني مروان، مروان بن محمد با مردم شام و جزيره در حران است و ناظر عراق است. پير عرب، يزيد ابن عمر بن هبيره نيز با نيروي عمده عرب در عراق است!» ابو الغنائم [1] گفت: «هر كه به زندگي دلبسته باشد ذليل شود، و شعر اعشي را به تمثيل خواند به اين مضمون:
از مرگي كه قرين زبوني نباشد «و جان، كوشش خويش را كرده باشد «چه باك!» راوي گويد: داود به موسي پسر خويش نگريست و گفت: «به خدا پسر عمويت راست گفت، با وي ميرويم كه يا با عزت زندگي كنيم، يا محترمانه بميريم.» گويد: عيسي بن موسي وقتي برون شدن آنها را از حميمه به آهنگ كوفه ياد ميكرد ميگفت: «آن گروه چهارده نفري كه از خانه خويش و از نزد كسانشان به طلب هدفهاي ما برون شدند، همت بلند و جانهاي بزرگ و دلهاي قوي داشتند.» سخن از باقيمانده خبر حوادثي كه به سال صد و سي و دوم بود.
اكمال سخن در باره سبب بيعت با ابو العباس، عبد الله بن علي، و كار وي
ابو جعفر گويد: از پيش آنچه را راويان در باره ابو العباس آوردهاند ياد كرديم و اينك آنچه را در باره كار وي و ابو سلمه و اينكه چگونه خلافت به ابو العباس رسيد آوردهاند ياد ميكنيم، از اين قرار كه وقتي ابو سلمه خبر يافت كه مروان بن-
______________________________
[1] در متن، چاپ اروپا و قاهره، چنين است اما مطمئنا ابو العباس درست است. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4625
محمد، ابراهيم را كه او را امام ميگفتند بكشته در كار دعوت به سوي فرزندان عباس تغيير راي داد و به خاطر گرفت كه براي كسي جز آنها دعوت كند. و چنان بود كه وقتي ابو العباس به كوفه آمده بود ابو سلمه وي را با كساني از خاندانش كه همراه وي آمده بودند، در خانه وليد بن سعيد در محله بني اود جاي داده بود، و وقتي از ابو سلمه در باره امام ميپرسيدند ميگفت: «شتاب مياريد.» راوي گويد: ابو سلمه در اردوگاه خويش در حمام اعين بود و پيوسته كار وي بدين گونه بود. تا ابو حميد به آهنگ بازار برون شد، و خادم ابراهيم را به نام سابق- خوارزمي بديد و او را بشناخت كه در شام پيش آنها ميرفته بود، بدو گفت: «امام ابراهيم چه شد؟» سابق بدو خبر داد كه: «مروان به خدعه او را بكشت و ابراهيم به برادر خويش ابو العباس وصيت كرده و او را جانشين خويش كرده كه به كوفه آمده و بيشتر خاندانش با وي هستند.» ابو حميد از سابق خواست كه وي را به نزد آنها ببرد.
سابق گفت: «وعده من و تو فردا در همين جا» كه نميخواست بياجازهشان به آنها رهنمون شود.
ابو حميد ابو العباس و خاندانش برد، و چون به نزد او وارد شد پرسيد.
كدامشان خليفه است؟
داود بن علي گفت: «اين امام و خليفه شماست» و به ابو العباس اشاره كرد كه ابو حميد به وي سلام خلافت گفت و دو دست و دو پايش را ببوسيد و گفت: «دستور خويش را با ما بگوي» و در باره امام ابراهيم به وي تسليت گفت.
گويد: و چنان بود كه ابراهيم بن سلمه ناشناس وارد اردوگاه ابو سلمه شد و پيش ابو الجهم رفت و از او اطمينان گرفت. آنگاه بدو خبر داد كه فرستاده ابو العباس
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4626
و خاندان اوست و نام كساني را كه با آنها بودند و محلشان را بدو خبر داد و اينكه ابو العباس او را پيش ابو سلمه فرستاده بود و صد دينار از او خواسته بود كه به كرايه شتراني كه بر آن آمده بودند به شتربان دهد، اما ابو سلمه نداده بود.
گويد: ابو حميد نيز پيش ابو الجهم رفت و وضع آنها را با وي بگفت. آنگاه ابو الجهم و ابو حميد با ابراهيم بن سلمه، نبرد موسي بن كعب رفتند و ابو الجهم خبر را با آنچه ابراهيم بن سلمه گفته بود براي وي نقل كرد.
موسي بن كعب گفت: «اين دينارها را با شتاب پيش وي فرست،» و او را روانه كرد.
ابو الجهم بازگشت و دينارها را به ابراهيم بن سلمه داد و وي را بر استري نشانيد و دو كس را با وي همراه كرد كه وارد كوفه شدند.
گويد: وقتي در اردوگاه شايع شد كه مروان بن محمد، امام را كشته، ابو الجهم به ابو سلمه گفت: «اگر امام كشته شده باشد، از پس وي برادرش ابو العباس خليفه و امام است.» ابو سلمه گفت: «اي ابو الجهم، ابو حميد را از رفتن به كوفه بازدار كه مردمي شايعهپراكن و مفسدند».
گويد: شب بعد ابراهيم بن سلمه بنزد ابو الجهم و موسي بن كعب رفت و پيامي از ابو العباس و مردم خاندان وي به آنها رسانيد، و همان شب پيش سرداران و شيعيان رفت كه در خانه موسي بن كعب فراهم آمدند. عبد الحميد بن ربعي و سلمه بن محمد و عبد الله طايي و اسحاق بن ابراهيم و شراحيل و عبد الله بن سام از آن جمله بودند با سرداران ديگر كه در باره رفتن پيش ابو العباس و مردم خاندان وي مشورت كردند و روز بعد نهاني برفتند و وارد كوفه شدند. پيشوايان قوم موسي بن كعب و قوم موسي بن كعب و ابو الجهم و ابو حميد محمد بن ابراهيم كه برفتند تا به خانه وليد ابن سعد رسيدند و به نزد آنها وارد شدند.
موسي بن كعب و ابو الجهم گفتند: «كدامتان ابوالعباسيد؟» به ابو العباس اشاره
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4627
كردند كه بدو سلام گفتند و در باره امام ابراهيم به وي تسليت گفتند و سوي اردوگاه بازگشتند اما ابو حميد و ابو مقاتل و سليمان بن اسود و محمد بن حسين و محمد بن حارث و نهار بن حصين و يوسف بن محمد و ابو هريره، محمد بن فروخ، را به نزد آنها به جا نهادند.
گويد: ابو سلمه كس فرستاد و ابو الجهم را پيش خواند كه بدو گفته بود كه سوي كوفه ميرود و گفت: «ابو الجهم كجا بودي؟» گفت: «به نزد امامم رفته بودم»، آنگاه ابو الجهم برون شد و حاجب بن صندان را خواست و او را سوي كوفه فرستاد و گفت: «برو و به ابو العباس سلام خلافت گوي» و به ابو حميد و يارانش پيام داد كه اگر ابو سلمه پيش شما آمد، بايد تنها وارد شود، اگر وارد شد و بيعت كرد، كه بايد بكند، و گر نه گردنش را بزنيد.
گويد: چيزي نگذشت كه ابو سلمه پيش آنها رسيد و تنها وارد شد و به ابو العباس سلام خلافت گفت. ابو العباس بدو گفت سوي اردوگاه خويش باز گردد، كه همان شب بازگشت.
گويد: صبحگاهان كسان سلاح برداشته بودند وصف بسته بودند كه ابو العباس قيام كند، پس وي با كساني از مردم خاندانش كه همراهش بودند بر نشستند و وارد قصر امارت كوفه شدند. به روز جمعه دوازده روز رفته از ماه ربيع الاخر.
گويد: پس از آن ابو العباس از دار الاماره وارد مسجد شد و بالاي منبر رفت و حمد خدا گفت و ثناي او كرد و از عظمت پروردگار تبارك و تعالي سخن آورد و از فضيلت پيمبر صلي الله عليه و سلم گفت و خلافت و وراثت را كشانيد تا به خود او رسيد و مردم را وعده نكو داد آنگاه خاموش شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4628
سپس داود بن علي سخن كرد، وي بر منبر سه پله پايينتر از ابو العباس بود، حمد خدا گفت و ثناي او كرد و بر پيمبر صلي الله عليه و سلم صلوات گفت، آنگاه گفت: «اي مردم، به خدا ما بين شما و پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم خليفهاي جز علي ابن ابي طالب و امير مؤمنان، همينكه پشت سر من است، نبوده.» گويد: آنگاه فرود آمدند، ابو العباس برون شد و در حمام اعين اردو زد، در اردوگاه ابو سلمه كه با وي و در جاي وي بود و پردهاي ميانشان بود، در آن وقت حاجب ابو العباس عبد الله بن بسام بود، عموي خود داود بن علي را بر كوفه و سرزمين آن گماشت، عبد الله بن علي عموي ديگر خويش را سوي ابو عون بن يزيد فرستاد، برادرزاده خويش عيسي بن موسي را سوي حسن بن قحطبه فرستاد كه ابن هبيره را در واسط در محاصره داشت، يحيي برادرزاده عباس را نيز سوي حميد بن قحطبه فرستاد كه در مدائن بود، ابو اليقظان نواده عمار بن ياسر را سوي بسام بن ابراهيم فرستاد كه در اهواز بود، سلمة بن عمرو را نيز سوي مالك بن طريف فرستاد.
گويد: ابو العباس چند ماه در اردوگاه ببود، آنگاه حركت كرد و در مدينة- الهاشميه كه در قصر كوفه بود، جاي گرفت، پيش از آن با ابو سلمه سر گران شده بود و اين عيان شده بود.
در اين سال مروان بن محمد بر ساحل زاب هزيمت شد.
سخن از خبر نبرد زاب كه با مروان ابن محمد بود و سبب چگونگي آن
ابو صالح مروزي گويد: قحطبه، ابو عون، عبد الملك بن يزيد ازدي را از نهاوند به شهرزور فرستاد كه عثمان بن سفيان را بكشت، و در ناحيه [1] موصل ببود، و
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4629
چون مروان از كشته شدن عثمان خبر يافت، از حران حركت كرد، در اثناي راه در جايي فرود آمده بود و پرسيد: «نام اين منزل چيست؟» گفتند: «بلوي.» گفت: «نه، علوي [1] است و بشري.» گويد: پس از آن به رأس العين رفت، پس از آن به موصل رسيد و بر كنار دجله فرود آمد و خندقي بكند، ابو عون سوي او رفت و بر كنار زاب فرود آمد، ابو سلمه، عيينة بن موسي، و منهال بن قيان و اسحاق بن طلحه را سوي ابو عون فرستاد، هر كدام با سه هزار كس، و چون ابو العباس بيامد سلمة بن سلمة بن محمد را فرستاد با دو هزار كس، و عبد الله طايي را با هزار و پانصد كس، و عبد الحميد بن ربعي طايي را نيز با دو هزار كس و داس بن نضله را با پانصد كس.
گويد: پس از آن ابو العباس گفت: «از مردم خاندان من كي به مقابله مروان ميرود؟» عبد الله بن علي گفت: «من.» گفت: «به بركت خداي روان شو.» گويد: عبد الله بن علي روان شد و پيش ابو عون رسيد، ابو عون سرا پرده خويش را براي وي خالي كرد و هر چه را آنجا بود براي وي واگذاشت عبد الله بن- علي، حياش حبيب طايي را بر نگهبانان خويش گماشت نصير بن محتفز را نيز بر كشيكبانان خويش گماشت.
گويد: ابو العباس موسي بن كعب را با سي كس بر اسبان بريد، سوي عبد الله ابن علي فرستاد و چون دو روز از جمادي الاخر سال صد و سي و دوم برفت عبد الله بن- علي سراغ گداري گرفت كه گداري را در زاب بدو نمودند پس به عيينة بن موسي بگفت كه با پنجهزار كس عبور كرد و به اردوگاه مروان رسيد و با آنها نبرد كرد تا شب در آمد و آتش براي آنها بالا بردند كه از همديگر جدا شدند. عيينه بازگشت و از
______________________________
[1] از علو به معني بالا، كه از كلمه بلوي فال بد زده بود. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4630
گدار سوي اردوگاه عبد الله بن علي عبور كرد.
گويد: صبحگاهان مروان پل زد و پسر خويش عبد الله را فرستاد كه پايينتر از اردوگاه عبد الله علي خندقي بكند، عبد الله بن علي، مخارق بن غفار را با چهار- هزار كس فرستاد كه روان شد و در پنج ميلي اردوگاه عبد الله بن علي توقف كرد.
عبد الله بن مروان، وليد بن معاويه را فرستاد كه با مخارق مقابله كرد. در آن روز ياران مخارق هزيمت شدند و به اسارت افتادند و جمعي از آنها كشته شد.
وليد اسيران را پيش عبد الله بن مروان فرستاد و عبد الله آنها را با سرها پيش مروان فرستاد. مروان گفت: «يكي از اسيران را پيش من آريد.» گويد: مخارق را پيش مروان بردند، وي مردي لاغر بود، بدو گفت: «تو مخارقي؟» گفت: «نه، يكي از مملوكان اردوگاهم.» گفت: «مخارق را ميشناسي؟» گفت: «آري.» گفت: «در اين سرها بنگر، او را ميبيني؟» مخارق به يكي از سرها نگريست و گفت: «اينست.» يكي كه با مروان بود، وقتي مخارق را ديد، و او را نميشناخت، گفت: «خدا ابو مسلم را لعنت كند كه اينان را به مقابله ما آورده كه به كمك آنها با ما نبرد كند.» علي به نقل از پيري از مردم خراسان گويد: مروان گفت: «اگر مخارق را ببيني ميشناسي؟ ميگويند ميان سرهاييست كه پيش ما آوردهاند.» گفت: «آري.» گفت: «سرها را به او نشان بدهيد.» گويد: پس نظر كرد و گفت: «گمان دارم فرار كرده است»، پس مروان او را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4631
رها كرد.
وقتي خبر هزيمت به عبد الله بن علي رسيد، موسي بن كعب بدو گفت: «پيش از آنكه هزيمتيان به اردوگاه رسند و آنچه بر مخارق گذشته معلوم شود، سوي مروان حركت كن.» پس عبد الله بن علي، محمد بن صول را پيش خواند، او را بر اردوگاه گماشت و حركت كرد. ابو عون بر پهلوي راست وي بود. مروان بن وليد، بر پهلوي چپ وي بود، سه هزار كس از سرخ پوشان [1] با وي بودند بعلاوه دو كانيان و صحصحيان و راشديان.
گويد: وقتي دو سپاه تلاقي كرد، مروان به عبد العزيز بن عمر بن عبد العزيز گفت: «اگر امروز آفتاب بگشت و آنها با ما نبرد نكردند ما كساني خواهيم بود كه خلافت را به عيسي بن مريم تسليم ميكنيم، و اگر پيش از زوال خورشيد با ما نبرد كردند انا لله و انا اليه راجعون.» گويد: مروان كس پيش عبد الله بن علي فرستاد و تقاضاي متاركه كرد.
عبد الله بن علي گفت: «ابن زريق دروغ گفت آفتاب به زوال نرود مگر آنكه وي را پايمال اسبان كنم ان شاء الله.» مروان به مردم شامي گفت: «بايستيد و با آنها نبرد آغاز مكنيد.» و آفتاب را مينگريست. وليد بن معاوية بن مروان كه شوهر دختر مروان بود حمله برد كه مروان خشمگين شد و او را دشنام داد. ابن معاويه با مردم پهلوي راست نبرد آغازيد. ابو عون سوي عبد الله بن علي عقب نشست. موسي بن كعب به عبد الله گفت: «كسان را دستور بده كه پياده شوند.» و ندا داده شد: زمين، زمين. كسان پياده شدند و نيزهها را بالا بردند و زانو زدند و با آنها نبرد كردند. مردم شامي عقب رفتن آغاز كردند گويي ميخواستند
______________________________
[1] كلمه متن: محمره.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4632
بروند. عبد الله چند قدم برفت و ميگفت: «خدايا تا كي در راه تو كشته شويم.» آنگاه بانگ زد: «اي مردم خراسان، اي خونيهاي ابراهيم، اي محمد، اي منصور.» و نبرد در ميانه شدت گرفت.
مروان به مردم قضاعه گفت: «پياده شويد.» گفتند: «به بني سليم بگو پياده شوند.» كس پيش سكسكيان فرستاد كه حمله بريد. گفتند: «به بني عامر بگو حمله برند.» كس پيش مردم سكون فرستاد كه حمله كنند، گفتند: «به مردم غطفان بگو حمله برند.» به سالار نگهبانان خويش گفت: «پياده شو.» گفت: «نه، به خدا خودم را هدف نميكنم.» گفت: «به خدا با تو بدي ميكنم.» گفت: «به خدا خوش داشتم كه قدرت اين كار را داشتي.» گويد: پس از آن مردم شام هزيمت شدند و مروان هزيمت شد و پل را ببريد.
كساني كه آن روز غرق شدند از كشتگان بيشتر بودند. ابراهيم بن وليد بن عبد الملك از جمله غرقشدگان بود.
گويد: عبد الله بن علي بگفت تا بر رود زاب پل بستند و غرقشدگان را برون آوردند كه ابراهيم بن وليد از آن جمله بود. عبد الله بن علي گفت: «و چون دريا را براي شما بشكافتيم و نجاتتان داديم و فرعونيان را غرقه كرديم و شما مينگريستيد [1]» گويد: عبد الله بن علي هفت روز در اردوگاه خويش بماند، يكي از فرزندان
______________________________
[1] «وَ إِذْ فَرَقْنا بِكُمُ الْبَحْرَ فَأَنْجَيْناكُمْ وَ أَغْرَقْنا آلَ فِرْعَوْنَ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ» سوره بقره آيه 47
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4633
سعيد بن عاص به سرزنش مروان شعري گفت به اين مضمون:
«فرار مروان را رها نكرد و بدو گفتم «ستمگر شتر مرغي شد كه همه كار او فرار است «اين فرار و ترك شاهي چيست كه وقتي «آرامش از تو برفت نه دين ماند و نه حرمت «وقر پروانه داشت و عقوبت فرعون «و اگر بخشش او را ميخواستي «سگي بود كه وصول بوي آسان نبود.» گويد: عبد الله بن علي خبر فتح و فرار مروان را براي امير مؤمنان نوشت و اردوگاه مروان را با هر چه در آن بود به تصرف آورد و سلاح و مال بسيار در آن يافت، زن آنجا نيافتند مگر كنيزي كه از آن عبد الله بن مروان بود.
گويد: وقتي نامه عبد الله بن علي پيش ابو العباس رسيد دو ركعت نماز كرد سپس گفت:
«و همينكه طالوت سپاهيان را برون برد، گفت: «خدا شما را به جويي امتحان ميكند، هر كه از آن بنوشد از من نيست و هر كه از آن نخورد از من است مگر آن كس كه با دست خويش كفي بر گيرد. و از آن، جز اندكيشان، بنوشيدند و همينكه او با كساني كه ايمان داشتند، از جوي بگذشت، گفتند: امروز ما را طاقت طالوت و سپاهيان وي نيست. آنها كه يقين داشتند به پيشگاه پروردگار خويش ميروند گفتند:
بسيار شده كه گروهي اندك به خواست خدا، بر گروهي بسيار غلبه يافته و خدا پشتيبان صابران است و چون با جالوت و سپاهيانش روبرو شدند گفتند: پروردگارا صبري به ما ده و قدمهايمان را استوار ساز و بر گروه كافران فيروزمان كن. پس به خواست خدا شكستشان دادند و داود و جالوت را بكشت و خدايش پادشاهي و فرزانگي داد و آنچه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4634
ميخواست به او بياموخت.» [1] و بگفت تا بهر يك از كساني كه در آن نبرد حضور داشته بودند، پانصد بدهند و مقرريشان را به هشتاد بالا برد.
عبد الرحمان بن اميه گويد: وقتي مردم خراساني با مروان تلاقي كردند هر تدبيري ميكرد مايه خلل و تباهي بود.
گويد: شنيدم روزي كه هزيمت شد ايستاده بود و كسان نبرد ميكردند، پس بگفت تا مقداري مال بياوردند و به كسان گفت: «ثبات كنيد و نبرد كنيد كه اين مال از آن شماست.» و كسان بنا كردند از آن بر ميگرفتند. بدو پيغام دادند كه كسان به مال پرداختهاند و بيم داريم آنرا ببرند و او كس پيش پسر خود عبد الله فرستاد كه: «با ياران خويش به عقب اردوگاهت برو و هر كه را از اين مال بر گرفته بكش و مانعشان شو.
گويد: عبد الله با پرچم ياران خويش پشت بكرد، كسان گفتند: «هزيمت!» و هزيمت شدند.
ابو الجارود سلمي به نقل از مردم خراساني گويد: «بر ساحل زاب با مروان مقابل شديم، مردم شامي به ما حمله آوردند، گفتي كوههاي آهن بودند، زانو زديم و نيزهها را بالا برديم كه پشت بكردند، گويي ابري بودند، و خداي ما را بر آنها مسلط كرد. به هنگام عبور، پل مجاورشان ببريد، يكي از مردم شامي بر آن بماند، يكي
______________________________
[1] فَلَمَّا فَصَلَ طالُوتُ بِالْجُنُودِ، قالَ: إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ، فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي، وَ مَنْ- لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي، إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ، فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلَّا قَلِيلًا مِنْهُمْ، فَلَمَّا جاوَزَهُ هُوَ وَ الَّذِينَ آمَنُوا- مَعَهُ قالُوا لا طاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ. قالَ الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا اللَّهِ كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ. وَ لَمَّا بَرَزُوا لِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ قالُوا رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَيْنا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَي الْقَوْمِ الْكافِرِينَ، فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ قَتَلَ داوُدُ جالُوتَ وَ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمَّا يَشاءُ (بقره آيه 248 تا 251)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4635
از ما سوي وي رفت كه شامي او را بكشت. يكي ديگر رفت كه او را نيز بكشت تا سه كس را كشت. يكي از ما گفت: «شمشيري بر اين و سپري استوار براي من بجوييد.» كه بداود داديم و سوي شامي رفت. شامي ضربتي بدو زد كه با سپر دفع كرد و پاي شامي را با شمشير بزد و ببريد و او را بكشت و بازگشت. وي را بر داشتيم و تكبير گفتيم، معلوم شد عبيد الله كابلي بود.
گويد: هزيمت مروان چنانكه گفتهاند صبحگاه روز شنبه بود، يازده روز رفته از جمادي الاخر.
در اين سال ابراهيم بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس كشته شد.
سخن از سبب كشته- شدن ابراهيم بن محمد
سيرت نويسان در باره ابراهيم بن محمد اختلاف كردهاند بعضيها گفتهاند:
كشته نشد، بلكه در زندان مروان بن محمد بن طاعون در گذشت. 435) (436 ابو هاشم، مخلد بن محمد گويد: وقتي مروان به رقه آمد كه به مقابله ضحاك رود سعيد بن هشام بن عبد الملك را با دو پسرش عثمان و مروان همراه آورد كه در بند بودند و آنها را به نزد جانشين خود فرستاد، بجز آنها، كه در زندان آنجا بداشتشان، ابراهيم بن علي و عبد الله بن عمر و عباس بن وليد و محمد بن سفياني كه او را بيطار ميگفتند نيز به زندان بودند و از اين جمله عباس بن وليد و ابراهيم بن محمد و عبد الله بن محمد در زندان حران از و بابي كه در حران رخ داد بمردند.
گويد: يك جمعه از آن پيش كه مروان بر كنار زاب از عبد الله بن علي هزيمت شود، سعيد بن هشام با كساني كه همراه وي بودند، از زندان در آمد، زندانبان را بكشتند و سعيد با همراهان خويش برون شد. ابو محمد سفياني در زندان بماند و از آنجا برون نشد، كسان ديگري نيز با وي بودند كه برون شد را روا ندانستند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4636
گويد: مردم حران و غوغاييان شهر سعيد بن هشام و شراحيل بن مسلمة بن- عبد الملك و عبد الملك بن بشر تغلبي و چهارمين بطريق ارمينيه را كه نامش كوشان بود با سنگ بكشتند و پانزده روز پس از كشته شدن آنها مروان به هزيمت از زاب سوي حران آمد و ابو محمد و ديگر كساني را كه در زندان وي بودند آزاد كرد.
علي بن موسي به نقل از پدرش گويد: مران بن محمد، خانهاي را بر علي بن- ابراهيم ويران كرد و او را بكشت مهلهل بن صفوان گويد: با ابراهيم بن محمد به زندان بودم عبد الله بن عمر و شراحيل بن مسلمة بن عبد الملك نيز به زندان بودند و به ديدار همديگر ميرفتند و ميان ابراهيم و شراحيل خصوصيت آمده بود، يك روز فرستاده وي شيري پيش ابراهيم آورد و گفت: «برادرت ميگويد: از اين شير بنوشيدم و آن را خوش يافتم، دوست دارم تو نيز از آن بنوشي.» گويد: ابراهيم، شير را بر گرفت و بنوشيد و هماندم بيمار شد و پيكرش فرسوده شد و اين به روزي بود كه پيش شراحيل ميرفت و نرفت و او پيغام داد كه فدايت شوم، نيامدي مانع تو چه بود؟
ابراهيم پيغام داد كه وقتي از آن شير كه فرستاده بودي بنوشيدم به جاي ماندم.
گويد: شراحيل سراسيمه سوي وي آمد و گفت: «نه، به خدايي كه جز او خدايي نيست نه امروز شير نوشيدهام و نه براي تو فرستادهام، انا لله و انا اليه راجعون، به خدا با تو خدعه كردهاند.» گويد: به خدا همان شب بيشتر زنده نبود و صبحگاهان مرده بود.
ابراهيم بن علي به رثاي وي شعري گفته به اين مضمون:
«چنان بود كه خويشتن را «دلير ميپنداشتم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4637
«اما قبري كه در حران است «و عصمت دين در آنجاست مرا بلرزانيد «در آن قبر امام و بهترين همه كسان «ميان تخته سنگها و سنگها و گل «جاي دارد «امامي آنجاست كه مصيبت وي عام است «و توانگر و مسكين را نيازمند كرده است «خدا مظلمهاي را بر مروان نبخشد «اما كسي را كه آمين گويد ببخشد.» در اين سال مروان بن محمد بن مروان بن حكم كشته شد.
سخن از كشته شدن مروان و نبرد وي با كساني از مردم شام كه ميخواستند در اثناي راه كه از تعاقب ميگريخت او را بكشند
ابو هاشم، مخلد بن محمد، گويد: وقتي مروان از زاب هزيمت ميشد من در اردوگاه وي بودم. در اردوگاه وي در زاب يكصد و بيست هزار كس بود، شصت هزار سپاه وي بود، سپاه پسرش نيز همانند آن بود، و زاب در ميانشان بود. عبد الله بن- علي با همراهان خويش و ابو عون و جمعي از سرداران، از جمله حميد بن قحطبه با وي تلاقي كردند، و چون امويان هزيمت شدند مروان سوي حران رفت كه ابان بن- يزيد برادرزادهاش عامل آنجا بود. بيست و چند روز آنجا ببود و چون عبد الله بن علي نزديك وي رسيد كسان و فرزندان و عيال خويش را برداشت و به فرار برفت و ابان بن يزيد را كه ام عثمان دختر مروان زن وي بود، در شهر حران به جاي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4638
نهاد.
گويد: وقتي عبد الله بن علي بيامد، ابان كه سياه پوشيده بود به آهنگ بيعت كردن به پيشواز وي رفت و با او بيعت كرد و به اطاعت وي در آمد كه او را با همه كساني كه در حران و جزيره بودند امان داد.
گويد: مروان برفت تا به قنسرين رسيد، عبد الله در تعقيب وي بود، سپس از قنسرين به حمص رفت و مردم آنجا به آهنگ شنوايي و اطاعت با بازارها به پيشواز وي آمدند كه دو روز يا سه روز آنجا ببود، آنگاه از آنجا روان شد. و چون كمي يارانش را بديدند در او طمع بستند و گفتند: «ترسان و فراري است.» و از آن پس كه از نزدشان حركت كرده بود به تعقيب وي رفتند و در چند ميلي به او رسيدند.
گويد: وقتي مروان، غبار اسبانشان را بديد دو سردار خويش را يكي به نام يزيد و ديگري مخلد در درهاي كمين نهاد و چون نزديك وي رسيدند و از كمينها گذشتند و خردسالان نيز عبور كردند، با همراهان خويش صف بست و آنها را قسم داد، اما به دست اندازي و نبرد وي اصرار آوردند و در ميانشان نبرد افتاد. كمينها از پشت سر تاخت آوردند كه هزيمتشان كرد، و سواران وي از آنها همي كشتند تا به نزديك شهر رسيدند.
گويد: مروان برفت تا به دمشق رسيد كه وليد بن معاويه عامل آنجا بود، وليد داماد مروان بود و دختر وي را به نام ام الوليد به زني داشت. پس مروان برفت و او را در دمشق به جا نهاد كه عبد الله بن علي بيامد و چند روزي او را محاصره كرد. سپس شهر گشوده شد و به زور وارد آنجا شد و به مردم شهر پرداخت. وليد بن- معاويه جزو كشتگان بود. عبد الله بن علي ديوار شهر را نيز ويران كرد.
گويد: مروان به اردن رسيد. ثعلبة بن سلامه را كه از جانب وي عامل آنجا بود همراه خويش ببرد و شهر را بي ولايتدار واگذاشت، تا عبد الله بن علي بيامد و ولايتداري بر آنجا گماشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4639
آنگاه مروان سوي فلسطين رفت كه رماحس بن عبد العزيز از جانب وي عامل آنجا بود، وي را همراه برداشت و برفت تا به مصر رسيد، سپس از آنجا برون شد و در جايي از سرزمين مصر به نام بوصير فرود آمد، عامر بن- اسماعيل و شعب كه سواران موصل را همراه داشتند شبانه بر او تاختند و وي را در آنجا كشتند.
عبد الله و عبيد الله، پسران مروان، همان شب كه به مروان شبيخون ميزدند، به سرزمين حبشه گريختند و از حبشيان محنت ديدند كه به نبردشان آمدند و عبد الله را كشتند و عبيد الله با گروهي از همراهان خويش و از جمله بكر بن معاويه باهلي جان برد و به سلامت بود تا در ايام خلافت مهدي كه نصر بن محمد بن اشعث عامل فلسطين او را بگرفت و بنزد مهدي فرستاد.
اما بگفته ابو صالح مروزي، مروان بن محمد با يكصد و بيست هزار كس با عبد الله بن علي تلاقي كرد كه بيست هزار كس همراه داشت، راويان در شمار كساني كه آن روز همراه عبد الله بن علي بودهاند اختلاف كردهاند.
مصعب بن ربيع خثعمي كه دبير مروان بوده بود گويد: وقتي مروان هزيمت يافت و عبد الله بن علي بر شام تسلط يافت، من امان خواستم كه امانم داد. يك روز پيش وي نشسته بودم و او تكيه داده بود، از مروان و هزيمت وي سخن آوردند، به من گفت:
«در نبرد حضور داشتي؟» گفتم: «آري، خدا امير را قرين صلاح بدارد.» گفت: «از نبرد با من سخن كن.» گويد: گفتمش: «آن روز به من گفت قوم را تخمين بزن.» گفتم: «من اهل قلمم نه اهل نبرد.» و او به راست و چپ نگريست و گفت:
«دوازده هزار كسند.» عبد الله گفت: «خدايش بكشد، ديوان در آن روز بيشتر از دوازده هزار كس شمار نكرده بود.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4640
علي بن محمد گويد: وقتي مروان هزيمت شد تا شهر موصل برفت كه هشام بن- عمرو تغلبي و بشر بن خزيمه اسدي آنجا بودند و پل را بريدند، مردم شامي به آنها بانگ زدند كه اينك مروان.
گفتند: «دروغ گفتيد امير مؤمنان فرار نميكند.» پس مروان سوي بلد رفت و از دجله گذشت و سوي حران رفت آنگاه به دمشق رفت و وليد بن معاويه را آنجا نهاد و گفت: «با آنها نبرد كن تا مردم شام فراهم آيند.» گويد: آنگاه مروان به فلسطين رسيد و بر كنار رود ابي فطرس فرود آمد.
حكم بن ضبعان جذامي به فلسطين تسلط يافته بود مروان كسي پيش عبد الله بن يزيد زنباعي فرستاد كه او را عبود داد، بيت المال به دست حكم بود.
گويد: ابو العباس به عبد الله بن علي نوشت و دستور داد مروان را تعقيب كند.
عبد الله سوي موصل رفت. هشام بن عمرو تغلبي و بشر بن خزيمه كه سياه پوشيده بودند با مردم موصل به پيشواز آمدند و شهر را بر وي گشودند، آنگاه سوي حران رفت و محمد بن صول را بر موصل گماشت و او خانهاي را كه ابراهيم بن محمد در آن به زندان بوده بود ويران كرد.
گويد: سپس عبد الله از حران به منبج رفت كه سياه پوشيده بودند، در منبج فرود آمد و ابو حميد مروروذي را بر آنجا گماشت. مردم قنسرين بيعت خويش را به وسيله ابو اميه تغلبي بوي خبر دادند.
گويد: در منبج عبد الصمد بن علي نيز به نزد وي آمد كه ابو العباس او را با چهار هزار كس به كمك عبد الله فرستاده بود و دو روز پس از آمدن عبد الصمد آنجا بماند سپس سوي قنسرين رفت و چون آنجا رسيد مردمش سياه پوشيده بودند، دو روز ببود سپس برفت تا در حمص فرود آمد و چند روز آنجا ببود كه مردمش با وي بيعت كردند، آنگاه سوي بعلبك رفت و دو روز ببود، آنگاه حركت كرد و در عين البحر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4641
فرود آمد و دو روز ببود آنگاه حركت كرد و در مزه يكي از دهكدههاي دمشق فرود آمد و بماند.
در آنجا صالح بن علي به كمك وي در رسيد و با هشت هزار كس در مرج- عذرا فرود آمد، بسام بن ابراهيم و خفاف و شعبه و هيثم بن بسام نيز با وي بودند.
گويد: پس از آن عبد الله بن علي حركت كرد و بر در شرقي فرود آمد، صالح ابن علي بر در جابيه فرود آمد و ابو عون بر در كيسان و بسام بر در صغير و حميد بن قحطبه بر در توما و عبد الصمد و يحيي بر صفوان و عباس بن يزيد بر در فراديس. وليد بن معاويه در دمشق بود، مردم دمشق و بلقارا محاصره كردند، مردم شهر دچار تعصب قبايلي شدند و همديگر را بكشتند وليد را نيز كشتند و درها را گشودند، به روز چهار شنبه ده روز رفته از رمضان سال صد و سي و دوم.
گويد: نخستين كسي كه از در شرقي بر ديوار شهر بالا رفت عبد الله طايي بود، بسام بن ابراهيم نيز از جانب باب الصغير بالا رفت كه سه ساعت در آنجا نبرد كردند.
گويد: عبد الله بن علي پانزده روز در دمشق بماند، آنگاه به آهنگ فلسطين روان شد و بر كنار نهر الكسوه، فرود آمد و از آنجا يحيي بن جعفر هاشمي را سوي شهر فرستاد، آنگاه سوي اردن حركت كرد كه سياه پوش سوي وي آمدند، آنگاه در بيسان فرود آمد، سپس سوي مرج الروم رفت، آنگاه سوي نهر ابي فطرس رفت كه مروان گريخت و او در فلسطين جاي گرفت. در آنجا نامه ابو العباس به نزد وي آمد كه صالح بن علي را به تعقيب مروان فرست. صالح بن علي در ذي قعده سال صد و سي و دوم از نهر ابو فطرس حركت كرد، فتان و عامر بن اسماعيل و ابو عون نيز با وي بودند.
صالح، ابو عون را به همراه عامر بن اسماعيل حارثي با مقدمه خويش فرستاد و خود برفت تا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4642
در رمله فرود آمد. آنگاه برفت و بر كنار دريا فرود آمدند. صالح كشتيها فراهم آورد به آهنگ مروان كه در فرما بود آماده شد، آنگاه بر ساحل برفت و كشتيها به دريا روان بود، تا به عريش رسيد.
گويد: مروان خبر يافت و هر چه علف و آذوقه اطراف وي بود بسوخت و بگريخت. صالح بن علي برفت تا بر كنار نيل فرود آمد. آنگاه برفت تا به صعيد رسيد و خبر يافت كه گروهي از سواران مروان در ساحل علفها را ميسوزانند، سرداراني سوي آنها فرستاد كه كساني را بگرفتند و پيش صالح بردند كه در فسطاط بود.
گويد: مروان از نيل عبور كرد و پل را ببريد و هر چه را اطراف وي بود بسوخت.
صالح به تعقيب وي برفت و با گروهي از سواران مروان بر كنار نيل تلاقي كرد كه نبرد كردند و صالح هزيمتشان كرد. آنگاه به طرف خليج رفت و آنجا با گروهي سوار، از آن مروان، بر خورد كه آسيبشان زد و هزيمتشان كرد. آنگاه سوي خليجي ديگر رفت كه عبور كردند و غباري ديدند و پنداشتند مروان است.
صالح طليعهاي فرستاد به سالاري فضل بن دينار و مالك بن قادم، اما كسي كه مايه بدگماني باشد نيافتند و سوي صالح بازگشتند. صالح حركت كرد و به جايي رسيد به نام ذات الساحل، كه فرود آمد و ابو عون عامر بن اسماعيل را با شعبه بن كثير مازني پيش فرستاد كه به گروهي سوار از آن مروان بر خوردند و هزيمتشان كردند و كساني از آنها را اسير كردند كه بعضيشان را بكشتند و بعضي ديگر را زنده داشتند و در باره مروان از آنها پرسش كردند كه محل وي را گفتند به شرط آنكه امانشان دهند.
گويد: پس برفتند و مروان را يافتند كه در بوصير در كليسايي فرود آمده بود، آخر شبي به آنها رسيدند، سپاهيان گريختند مروان با گروهي اندك برون آمد كه او را در ميان گرفتند و كشتند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4643
عامر بن اسماعيل گويد: در بو صير با مروان تلاقي كرديم، ما با گروهي اندك بوديم به ما حمله آوردند كه سوي نخلي پناه برديم، اگر كم بودنمان را دانسته بودند ما را كشته بودند، به كساني از يارانم كه همراه من بودند گفتم: «اگر صبح شود و كم بودن ما را ببينند، هيچكس از ما جان نبرد.» و سخن بكر بن ماهان را به ياد آوردم كه ميگفت: «به خدا تو مروان را ميكشي، گويي ميشنومت كه ميگويي دهيد [1] اي جوانكان [1]» گويد: نيام شمشيرم را شكستم، يارانم نيز نيام شمشيرهاي خويش را شكستند گفتم: «دهيد [1] اي جوانكان [1]» گويي آتشي بود كه بر آنها ريخته شد كه هزيمت شدند، يكي به مروان حمله برد و با شمشير خويش بزد و او را بكشت.
راوي گويد: عامر بن اسماعيل بر نشست و سوي صالح بن علي رفت. صالح بن- علي نوشت: «به امير مؤمنان ابو العباس، ما دشمن خداي، جعدي را تعقيب كرديم تا او را به سرزمين دشمن خدا و همانند وي فرعون رانديم و او را در سرزمين فرعون كشتم.» ابو طالب انصاري گويد: يكي از مردم بصره به نام مغود با نيزه ضربتي به مروان زد و او را از پاي در آورد، وي را نميشناخت يكي بانگ زد كه امير مؤمنان از پاي در آمد و سوي او دويد، يكي از مردم كوفه كه انار فروش بود زودتر بدو رسيد و سرش را ببريد.
گويد: عامر بن اسماعيل سر مروان را پيش ابو عون فرستاد كه ابو عون اين را بنزد صالح بن علي فرستاد و صالح آنرا همراه يزيد بن هاني كه سالار نگهبانان وي بود بنزد ابو العباس فرستاد، به روز شنبه سه روز مانده از ذي حجه سال صد و سي و دوم.
گويد: صالح به فسطاط بازگشت، سپس سوي شام رفت، غنايم را به ابو عون سپرد، سلاح و مال و بردهها را به فضل بن دينار سپرد و ابو عون را در مصر جانشين كرد.
______________________________
[1] در هر دو جا «دهيد» و «جوانكان» در متن به فارسي است، اما حرف ندا را به عربي آورده. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4644
ابو الحسن خراساني به نقل از پيري از مردم بكر بن وائل گويد: من با بكير بن- ماهان در دير قني بودم، سخن ميكرديم كه جواني گذشت كه دو مشك همراه داشت و چون به دجله رسيد آب گرفت و بازگشت. بكير او را پيش خواند و گفت: «جوان نامت چيست؟» گفت: «عامر.» گفت: «پسر كي؟» گفت: «پسر اسماعيل، از بني الحارث.» گفت: «من نيز از بني الحارثم»، آنگاه گفت: «نكند از بني مسليه باشي؟» گفت: «از آنها هستم.» گفت: «به خدا تو مروان را ميكشي، گويي ميشنوم كه ميگويي: «اي جوانكان دهيد [1]».
كناني گويد: از پيراني در كوفه شنيدم كه ميگفتند: «تيره مسليه قاتلان مروانند.» وقتي كه مروان كشته شد، به گفته بعضيها، شصت و دو سال داشت، به گفتهاي ديگر شصت و نه سال داشت و به گفتهاي ديگر پنجاه و هشت سال. كشته شدن وي به روز يكشنبه بود، هشت روز رفته از ذي الحجه. زمامداري وي از وقتي با وي بيعت كردند تا وقتي كشته شد پنج سال و ده ماه و شانزده روز بود. كنيه عبد الملك داشت. به گفته هشام بن- محمد، مادرش يك كنيز كرد بود.
ابو سنان جهني گويد: ميگفتند: مادر مروان بن محمد از آن ابراهيم بن اشتر بوده بود كه وقتي ابن اشتر كشته شد به دست محمد بن مروان افتاد او را از بنه ابراهيم گرفت. زني خوشگذران بود و مروان را بر بستر وي زاد. وقتي ابو العباس پا گرفت عبد الله بن عياش منتوف به نزد وي در آمد و گفت: «حمد خداي كه به جاي خر جزيره
______________________________
[1] جمله به فارسي است اما حرف ندا، يا، عربي است. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4645
و پسر كنيز نخع، پسر عموي پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم پسر عبد الملك را به ما داد.» در اين سال عبد الله بن علي، گروهي از بني اميه را كه هفتاد و دو كس بودند بر كنار نهر ابو فطرس كشت.
در همين سال ابو الورد، در قنسرين ابو العباس را خلع كرد و سپيد پوشيد و كسان نيز با وي سپيد پوشيدند.
سخن از خبر سپيد پوشيدن ابو الورد و سر انجام وي و كساني كه با وي سپيد پوشيدند
سبب آن به طوري كه در روايت ابو هاشم، مخلد بن محمد، آمده چنان بود كه گويد: ابو الورد كه نامش مجزاة بود پسر كوثر، از قبيله كلب بود و از ياران و سرداران و يكه سواران مروان بود. وقتي مروان هزيمت شد ابو الورد در قنسرين بود و چون عبد الله بن علي آنجا رسيد با وي بيعت كرد و مانند سپاه خويش به اطاعت آمد.
گويد: فرزندان مسلمة بن عبد الملك در بالس و ناعوره مجاوران وي بودند، يكي از سرداران عبد الله بن علي كه از جمله هزارمرديان بود با صد و پنجاه سوار به بالس رفت و با فرزندان مسلمة بن عبد الملك و زنانشان رفتار ناهنجار كرد. يكيشان شكايت از آن پيش ابو الورد برد و او از مزرعه خويش به نام زراعه بني ظفر كه آنرا خساف نيز ميگفتند با گروهي از مردم خاندان خويش برون شد و بر آن سردار كه در قلعه مسلمه جاي داشت حمله برد و با وي نبرد كرد تا او را با كساني كه همراهش بودند بكشت و سفيد پوشيد و عبد الله بن علي را خلع كرد و مردم قنسرين را بدان خواند كه همگي سفيد پوش شدند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4646
گويد: در آن وقت ابو العباس در حيره بود و عبد الله بن علي به نبرد حبيب بن- مره مري سرگرم بود كه در سرزمين بلقا و بثنيه و حوران با وي نبرد ميكرد. عبد الله بن علي با جمع وي تلاقي كرده بود و جنگ در ميانشان رفته بود، وي از سرداران و يكه سواران مروان بوده بود و سبب سپيد پوشيدنش آن بود كه بر خويشتن و نيز بر قوم خويش بيمناك بود. مردم قيس و ديگران از مردم ولايت بثنيه و حوران كه مجاورشان بودند با وي بيعت كرده بودند.
گويد: وقتي خبر سفيد پوشيدن مردم قنسرين به عبد الله بن علي رسيد، حبيب بن- مره را به صلح خواند و با وي صلح كرد و او را با كساني كه همراهش بودند امان داد و برون شد و براي مقابله با ابو الورد سوي قنسرين روان شد و چون بر دمشق گذشت و ابو غانم، عبد الحميد بن ربعي طايي را با چهار هزار كس از سپاه خويش به جا نهاد.
گويد: در آن وقت ام البنين زن عبد الله بن علي، دختر محمد بن عبد المطلب نوفلي و خواهر عمرو بن محمد، با چند كنيز فرزند دار عبد الله و بنهاي از آن وي در دمشق بودند.
وقتي در اين سفر به حمص رفت، از پس رفتن وي مردم دمشق بر ضد او بشوريدند و سپيد پوشيدند و با عثمان عبد الاعلي ازدي قيام كردند.
گويد: شورشيان با ابو غانم و كساني كه با وي بودند، تلاقي كردند و از ياران وي كشتاري بزرگ كردند و آنچه را كه عبد الله بن علي از بنه و كالاي خويش به جا نهاده بود غارت كردند، اما متعرض كسان وي نشدند.
گويد: همه مردم دمشق سپيد پوشيدند و بر مخالفت اتفاق كردند.
گويد: وقتي عبد الله بن علي برفت، جماعتي از مردم قنسرين به نزد ابو الورد فراهم آمده بودند و با مجاوران خويش از مردم حمص و تدمر نامه نوشته بودند و هزاران كس به سالاري ابو محمد نواده ابو سفيان سوي آنها آمده بودند.
گويد: مردم قنسرين ابو محمد را سالار خويش كردند و سوي او دعوت كردند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4647
گفتند: «وي همان سفياني است كه از او ياد ميكردهاند.» جمعشان نزديك چهل هزار كس بود و چون عبد الله بن علي نزديك آنها رسيد، ابو محمد در مرغزاري به نام مرغ اخرم اردو زده بود و ابو الورد عهده دار و مدير سپاه و متصدي نبرد و حادثات بود. عبد الله برادر خويش عبد الصمد بن علي را با ده هزار كس از سواران سپاه خويش سوي آنها فرستاد. ابو الورد به مقابله آنها رفت و ميان دو اردوگاه تلاقي شد و كار كشتار ميان دو گروه بالا گرفت، حريفان ثبات كردند و عبد الصمد و كساني كه با وي بودند عقب نشستند و هزاران كس از آنها كشته شد.
گويد: وقتي عبد الصمد به نزد عبد الله رسيد، وي روان شد، حميد بن قحطبه و جمع سرداران سپاهش نيز با وي بودند. بار ديگر در مرغ اخرم تلاقي شد و نبردي سخت كردند. جمعي از آنها كه با عبد الله بودند عقب رفتند آنگاه باز- آمدند. عبد الله و حميد بن قحطبه در مقابل حريفان ثبات كردند و هزيمتشان كردند. گويد: ابو الورد با حدود پانصد كس از خاندان و قوم خويش ثبات آورد كه همگي كشته شدند. ابو محمد و كساني از مردم كلب كه با وي بودند به فرار برفتند تا به تدمر پيوستند. عبد الله مردم قنسرين را امان داد كه سياه پوشيدند و با او بيعت كردند و به اطاعت وي در آمدند.
گويد: پس از آن عبد الله بازگشت و سوي دمشق رفت كه بر ضد وي سپيد پوشيده بودند و ابو غانم را هزيمت كرده بودند. وقتي نزديك دمشق رسيد كسان گريختند و پراكنده شدند و نبردي در ميانشان نرفت، عبد الله مردم شهر را امان داد كه با وي بيعت كردند و از آنچه كرده بودند مؤاخذهشان نكرد.
گويد: ابو محمد همچنان نهان و فراري بود تا به سرزمين حجاز پيوست. زياد ابن عبيد الله حارثي عامل ابو جعفر از محل وي كه در آن نهان شده بود خبر يافت و گروهي سوار سوي وي فرستاد كه با وي نبرد كردند تا كشته شد و دو پسر وي را به اسيري گرفتند. زياد سر ابو محمد را با دو پسرش بنزد ابو جعفر امير مؤمنان فرستاد كه دستور
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4648
داد آزادشان كنند و امانشان داد.
اما بگفته ابو صالح مروزي ابو الورد در قنسرين خلع كرد ابو العباس به عبد الله بن- علي كه در فطرس بود نوشت كه با ابو الورد نبرد كند، آنگاه عبد الصمد را با هفت- هزار كس سوي قنسرين فرستاد سالار كشيكبانان وي مخارق بن غفار بود و سالار نگهبانانش كلثوم بن شبيب بود. پس از وي ذويب بن اشعث را نيز با پنجهزار كس فرستاد و همچنان سپاهها ميفرستاد.
گويد: عبد الصمد با جمع بسيار با ابو الورد تلاقي كرد، كسان از اطراف عبد الصمد هزيمت شدند و تا حمص برفتند. عبد الله بن علي، عباس بن يزيد و مروان و ابو المتوكل، هردوان گرگاني، را هر كدام با ياران خويش سوي حمص فرستاد، عبد الله بن علي به خويشتن برفت و در چهار منزلي حمص جاي گرفت. عبد الصمد ابن علي نيز در حمص بود.
گويد: عبد الله بن حميد بن قحطبه نوشت كه از اردن پيش وي رفت. مردم قنسرين و ابو الورد بن … [1] با ابو محمد سفياني كه نامش زياد بود و نواده يزيد بن معاويه بود بيعت كردند، مردم ديگر نيز با وي بيعت كردند. وي چهل روز به جاي ماند. آنگاه عبد الله بن علي سوي آنها رفت، عبد الصمد و حميد بن قحطبه نيز با وي بودند، تلاقي شد و نبردي سخت كردند، ابو محمد آنها را به درهاي تنگ راند و كسان پراكنده شدن گرفتند. حميد بن قحطبه به عبد الله بن علي گفت: «براي چه بمانيم آنها فزون ميشوند و ياران ما كاسته ميشوند، با آنها نبرد كن.» گويد: پس به روز سه شنبه آخرين روز ذي حجه سال صد و سي و سوم نبرد كردند. ابو الورد بر پهلوي راست ابو محمد بود. اصبغ بن ذواله بر پهلوي چپ وي بود. ابو الورد زخمدار شد او را پيش كسانش بردند كه بمرد. گروهي از ياران ابو الورد به بيشهاي پناه بردند كه بيشه را بر آنها بيفروخت. مردم حمص بشوريده بودند
______________________________
[1] متن افاده دارد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4649
و ميخواستند ابو محمد را برگزينند و چون از هزيمت وي خبر يافتند به جاي ماندند.
در اين سال حبيب بن مره مري خلع كرد و با كساني از مردم شام كه با وي بودند سپيد پوشيد.
سخن از خلع و سپيد پوشي حبيب بن مره مري
علي به نقل از مشايخ خويش گويد: وقتي حبيب بن مره مري و مردم بثنيه و حوران سفيد پوشيدند، عبد الله بن علي در اردوگاه ابو الورد كه در آنجا كشته شده بود، جاي داشت.
ابو هاشم، مخلد بن محمد، گويد: سفيد پوشيدن حبيب بن مره و نبرد وي با عبد الله ابن علي پيش از سفيد پوشيدن ابو الورد بود. سفيد پوشيدن ابو الورد به وقتي بود كه عبد الله در سرزمين بلقاء يا بثنيه و حوران به نبرد حبيب بن مره مري سرگرم بود، عبد الله بن علي با همه جمع خويش با وي مقابله كرده بود و نبردها در ميانشان رفته بود. وي از سرداران و يكه سواران مروان بوده بود و سبب سپيد- پوشيدنش آن بود كه بر خويشتن و قوم خويش بيمناك بود، مردم قيس و مجاورانشان از مردم ولايت بثنيه و حوران با وي بيعت كرده بودند. وقتي عبد الله بن علي از سپيد پوشيدن مردم قنسرين خبر يافت، حبيب بن مره را به صلح خواند و با وي صلح كرد و او را با كساني كه همراهش بودند امان داد و به آهنگ قنسرين و مقابله ابو الورد برون شد.
در اين سال مردم جزيره نيز سفيد پوشيدند و ابو العباس را خلع كردند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4650
سخن از خبر سپيد پوشيدن مردم جزيره و سر انجام كارشان در اين باب
ابو هاشم، مخلد بن محمد، گويد: وقتي خبر قيام ابو الورد و شورش مردم قنسرين به مردم جزيره رسيد سپيد پوشيدند و پيمان شكستند و سوي حران روانه شدند. در آن وقت موسي بن كعب با سه هزار سپاه آنجا بود كه در شهر بماند و سفيد پوشان از هر جانب سوي وي روان شدند و او را با كساني كه همراهش بودند، محاصره كردند، اما كارشان پراكنده بود و سري نداشتند كه فراهمشان كند. از پي اين رخداد اسحاق بن مسلم از ارمينيه رسيد، وي وقتي خبر هزيمت مروان را شنيده بود از آنجا روان شده بود، مردم جزيره او را به سالاري برداشتند و مدت دو ماه موسي بن كعب را در حران محاصره كرد.
گويد: ابو العباس، ابو جعفر را با سپاهياني كه با وي بودند و ابن هبيره را در واسط به محاصره داشتند روانه كرد كه برفت تا به قرقيسيا رسيد كه مردم آنجا سپيد پوشيده بودند و درهاي شهر را بر روي خويش بسته بودند، آنگاه سوي شهر رقه رفت كه به همين گونه بودند و بكار بن مسلم آنجا بود. سپس از آنجا سوي حران رفت و اسحاق بن مسلم سوي رها رفت. و اين به سال صد و سي و سوم بود. موسي بن كعب نيز با كساني كه همراه وي بودند از شهر حران در آمد و پيش ابو جعفر رفتند. بكار نيز پيش برادر خويش اسحاق بن مسلم رفت كه او را سوي جماعت ربيعه فرستاد كه به دار او ماردين بودند، در آن وقت سالار ربيعه يكي از حروريان بود به نام بريكه، ابو جعفر آهنگ وي كرد و با آنها تلاقي كرد كه در آنجا با وي نبردي سخت كردند كه بريكه در نبردگاه كشته شد، سپس بكار در رها پيش برادر خود اسحاق رفت كه اسحاق وي را آنجا نهاد و با بيشتر سپاه سوي سميساء رفت و براي سپاه خويش خندق زد.
ابو جعفر با جمع خويش برفت و بكار در رها با وي مقابل شد و ميانشان نبردها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4651
رخ داد.
گويد: ابو العباس به عبد الله بن علي نوشت كه با سپاهيان خويش سوي اسحاق رود به سميساط، و او از شام برفت تا در مقابل اسحاق كه در سميساط بود جاي گرفت، آنها شصت هزار كس بودند، همه اهل جزيره، و فرات در ميانه حايل بود.
ابو جعفر نيز از رها در رسيد، اسحاق به آنها نامه نوشت و امان خواست كه اين را پذيرفتند و به ابو العباس نوشتند كه دستور داد او را با هر كه با وي بود امان دهند.
گويد: پس مكتوبي در ميانه نوشتند و ضمن آن پيمان مؤكد كردند، اسحاق پيش ابو جعفر آمد و صلح در ميانه انجام شد و از برگزيدهترين ياران ابو جعفر شد.
پس از آن مردم جزيره و مردم شام به استقامت آمدند و ابو العباس، ابو جعفر را به جزيره و ارمينيه و آذربيجان گماشت و بدينسان بود تا به خلافت رسيد.
گويند كه اسحاق بن مسلم عقيلي هفت ماه در سميساط ببود و ابو جعفر او را در محاصره داشت. ميگفت: «بيعتي به گردن من هست كه آنرا وا نميگذارم تا بدانم كه صاحب بيعت مرده يا كشته شده.» راوي گويد: ابو جعفر بدو پيغام داد كه مروان كشته شده.
گفت: «تا يقين كنم.» پس از آن صلح خواست و گفت: «دانستم كه مروان كشته شده.» ابو جعفر او را امان داد كه با وي شد و به نزد او منزلت بزرگ داشت.
بقولي عبد الله بن علي بود كه اسحاق را امان داد.
در اين سال ابو جعفر به خراسان پيش ابو مسلم رفت تا راي وي را در باره كشتن ابو سلمه، حفص بن سليمان، بداند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4652
سخن از رفتن ابو جعفر به نزد ابو مسلم در باره كشتن ابو سلمه و كار وي و ابو مسلم در اين باب
پيش از اين، كار ابو سلمه را با رفتار وي در باره ابو العباس و هاشميان همراه وي، وقتي كه به كوفه آمده بودند و به سبب آن از وي بدگمان شدند، ياد كردهام.
يزيد بن اسيد گويد: ابو جعفر ميگفت: «وقتي ابو العباس، امير مؤمنان، غلبه يافت، شبي به صحبت بوديم و از رفتار ابو سلمه سخن آورديم، يكي از ما گفت: «شما چه ميدانيد شايد آنچه ابو سلمه كرد با نظر ابو مسلم بود.» و هيچكس از ما سخني نگفت.
گويد: امير مؤمنان، ابو العباس گفت: «اگر اين با نظر ابو مسلم بوده ما هدف بليهاي هستيم مگر خدا آنرا از ما بگرداند.» آنگاه پراكنده شديم. پس از آن ابو العباس مرا پيش خواند و گفت: «راي تو چيست؟» گفتم: «راي، راي تو است.» گفت: «هيچكس از ما به ابو مسلم از تو نزديكتر نيست، سوي او برو و معلوم دار كه راي او چيست؟ كه بر تو مخفي نماند، وقتي او را بديدي، اگر با نظر وي بوده احتياط خويش بداريم و اگر با نظر وي نبوده خاطرهامان آسوده شود.» گويد: با ترس روان شدم و چون به ري رسيدم نامه ابو مسلم به عامل رسيده بود كه شنيدهام عبد الله بن محمد سوي تو آمده، وقتي رسيد هماندم كه پيش تو ميرسد او را سوي من فرست. و چون رسيدم عامل ري به نزد من آمد و مرا از نامه ابو مسلم خبر داد و دستور حركت داد كه ترسم بيشتر شد.
گويد: از ري برون شدم و بيمناك و ترسان بودم، وقتي به نيشابور رسيدم، عامل آنجا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4653
با نامه ابو مسلم پيش من آمد كه وقتي عبد الله بن محمد پيش تو آمد وي را بفرست و او را وا مگذار كه سر زمين تو سرزمين خوارج است و بر او بيمناكم.
گويد: خاطرم آسوده شد و با خويش گفتم: «ميبينم كه به كار من توجه دارد.» راه پيمودم و چون به دو فرسخي مرو رسيدم ابو مسلم با كسان، از من پيشوا از كرد و چون به نزديك من رسيد، پياده سوي من آمد تا دستم را بوسيد، گفتمش: «برنشين.» و او بر نشست و وارد مرو شد.
گويد: در خانهاي فرود آمدم و سه روز ببودم كه در باره چيزي از من نميپرسيد، سپس به روز چهارم به من گفت: «براي چه آمدهاي؟» كه با وي بگفتم.
گفت: «ابو سلمه چنين كرد؟ زحمت او را از شما بر ميدارم.» آنگاه مرار بن- انس ضبي را پيش خواند و گفت: «به كوفه برو و هر كجا ابو سلمه را ديدي او را بكش، و در اين باب به راي امام كار كن.» گويد: مرار سوي كوفه رفت، ابو سلمه به نزد ابو العباس به صحبت بود، در راه وي نشست و چون برون آمد او را بكشت و گفتند: «خوارج او را كشتند.» سالم گويد: از ري تا خراسان همراه ابو جعفر بودم و حاجب وي بودم، ابو مسلم به نزد وي ميآمد و بر در خانه پياده ميشد و در دهليز مينشست و ميگفت:
«براي من اجازه بخواه.» گويد: ابو جعفر بر من خشم آورد و گفت: «واي تو، وقتي او را ديدي در را بر او بگشاي و بگو بر اسب خويش وارد شود.» چنان كردم و به ابو مسلم گفتم كه ابو- جعفر چنان و چنان گفت.
گفت: «بله، ميدانم، اما براي من از او اجازه بخواه.» گويند: ابو العباس پيش از رفتن از اردوگاه نخيله از ابو سلمه آزرده خاطر بود، پس از آن، از نزد وي، به مدينة الهاشميه رفت و در قصر امارت كه آنجا بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4654
جاي گرفت و همچنان از وي آزرده بود و اين از رفتار وي معلوم بود.
راوي گويد: ابو العباس به ابو مسلم نوشت و راي خويش را معلوم وي داشت و اينكه ابو سلمه قصد دغلي داشته و از او بيم دارد. ابو مسلم به امير مؤمنان نوشت:
«اگر امير مؤمنان چنين چيزي از او دانسته بايد او را بكشد.» گويد: اما داود بن علي به ابو العباس گفت: «اي امير مؤمنان چنين مكن كه ابو مسلم و مردم خراسان كه با ويند، و وضع او را به نزدشان ميداني، آنرا بر ضد تو دستاويز كنند، به ابو مسلم بنويس كه يكي را سوي ابو سلمه فرستد و او را بكشد.» پس ابو العباس اين را به ابو مسلم نوشت و به همين سبب ابو مسلم مرار بن انس ضبي را فرستاد كه در مدينة الهاشميه پيش ابو العباس رفت و سبب آمدن خويش را معلوم وي داشت.
گويد: پس ابو العباس بانگزني را گفت تا بانگ زد كه امير مؤمنان از ابو سلمه خشنود است و او را پيش خواند و جامه پوشانيد. پس از آن شبي ابو سلمه به نزد وي آمد و همچنان پيش وي بود تا بيشتر شب برفت. آنگاه برون شد و تنها و پياده سوي منزل خويش ميرفت تا وارد طاقها شد. مرار بن انس ضبي و يارانش كه با وي بودند راه ابو سلمه را گرفتند و او را بكشتند. درهاي شهر بسته شد و گفتند: «خوارج ابو سلمه را كشتند.» گويد: روز بعد، جثه او را بياوردند و يحيي بن محمد بن علي بر او نماز كرد و در مدينة الهاشميه به گورش كردند و سليمان بن مهاجر بجلي شعري در باره او گفت به اين مضمون:
«وزير، وزير آل محمد به هلاكت رسيد «و آنكه با تو دشمني ميكرد وزير شد.» گويد: و چنان بود كه ابو سلمه را، وزير آل محمد ميگفتند، و ابو مسلم را، امين آل محمد. وقتي ابو سلمه كشته شد ابو العباس برادر خويش ابو جعفر را با سي-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4655
كس از جمله حجاج بن ارطاة و اسحاق بن فضل هاشمي سوي ابو مسلم فرستاد و چون ابو جعفر پيش ابو مسلم رسيد عبيد الله بن حسين لنگ با وي همراهي ميكرد و سليمان ابن كثير نيز با او بود. سليمان بن كثير به لنگ گفت: «اي كس، ما پيوسته اميد داشتيم كه كار شما سامان گيرد، اگر مايل بوديد ما را براي هر چه خواستيد دعوت كنند.» گويد: عبد الله پنداشت كه وي مأمور ابو مسلم است و از اين بيم كرد، ابو مسلم از همراهي سليمان بن كثير با ابو جعفر خبر يافت، عبيد الله نيز پيش ابو مسلم رفت و آنچه را سليمان گفته بود با وي بگفت كه ميپنداشت اگر چنين نكند او را به غافلگيري ميكشد، پس او را كشت.
گويد: آنگاه ابو مسلم سليمان بن كثير را پيش خواند و گفت: «سخن امام را به ياد داري كه به من گفته: از هر كه بدگمان شدي او را بكش؟» گفت: «آري.» گفت: «من از تو بد گمان شدهام.» گفت: «ترا به خدا قسم ميدهم.» گفت: «مرا قسم مده كه خيانت امام را به دل داري.» پس بگفت تا گردن او را زدند. بجز او هيچيك از كساني كه ابو مسلم گردنشان را زده بود علني نبود.
گويد: ابو جعفر از پيش ابو مسلم بازگشت و به ابو العباس گفت: «اگر ابو مسلم را وا گذاري و او را نكشي خليفه نخواهي بود و كارت اعتبار ندارد.» گفت: «چرا؟» گفت: «به خدا هر چه بخواهد ميكند.» ابو العباس گفت: «خاموش باش و اين را نهان بدار.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4656
سخن از خبر نبود با يزيد- ابن عمر بن هبيره در واسط
در اين سال، ابو العباس، برادر خويش، ابو جعفر، را براي نبرد يزيد بن عمر بن هبيره به واسط فرستاد.
از پيش كار سپاه خراسان را كه همراه قحطبه و پس از وي همراه پسرش حسن، با ابن هبيره تلاقي كردند و هزيمت وي را كه با سپاهيان شامي همراه خويش به واسط رفت و آنجا حصاري شد ياد كردهام.
ابو السري گويد: وقتي ابن هبيره هزيمت شد كسان از اطراف وي پراكنده شدند، وي كساني را بر بنهها گماشت كه اموال را ببردند حوثره بدو گفت: «اينك كه يار آنها كشته شده كجا ميروي؟ سوي كوفه برو كه سپاه فراوان داري و با آنها نبرد كن تا كشته شوي يا ظفر يابي.» گفت: «به واسط ميرويم و ميانديشيم.» گفت: «پيش از اين نميكني كه او را بر خويش تسلط ميدهي و كشته ميشوي.» يحيي بن حصين بدو گفت: «چيزي پيش مروان نخواهي برد كه به نظري وي بهتر از اين سپاهيان باشد، بر كنار فرات برو تا پيش وي رسي. مبادا به واسط روي كه حصاري ميشوي و از پس حصاري شدن بجز كشته شدن نيست.» گويد: اما نپذيرفت. و چنان بود كه از مروان بيمناك بود كه مروان در باره چيزي به او مينوشته بود و او مخالفت ميكرده بود و بيم داشت اگر پيش وي رود كشته شود. پس به واسط رفت و وارد آنجا شد و حصاري شد.
گويد: ابو سلمه حسن بن قحطبه را فرستاد، حسن و ياران وي خندق زدند و ما بين زاب و دجله جاي گرفتند. حسن سرا پردههاي خويش را مقابل در مضمار به پا-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4657
كرد و نخستين نبردي كه ميانشان رخ داد به روز چهار شنبه بود.
گويد: مردم شامي به ابن هبيره گفتند: «به ما اجازه بده با آنها نبرد كنيم.» كه اجازه داد. شاميان بيرون شدند، ابن هبيرة نيز بيرون شد، پسرش داود بر پهلوي راست وي بود. محمد بن نباته با كساني از خراسانيان، از جمله ابو العود خراساني، با وي بودند. خازم بن خزيمه بر پهلوي راست حسن بود. مقابل در مضمار با ابن هبيره تلاقي شد. خازم به ابن هبيره حمله برد كه شاميان را هزيمت كردند و آنها را سوي خندقها راندند. و كسان به طرف در شهر شتافتند و بر در مضمار انبوه شدند هنگامي كه حسن آنجا توقف كرده بود. ارابه داران به آنها سنگ ميانداختند. آنگاه با سواران، ما بين شهر و خندق روان شد شاميان باز آمدند، حسن به آنها حمله برد كه ميان وي و شهر حايل شدند اما سوي دجله رانده شدند و بسيار كس از آنها غرق شد آنگاه با كشتيها بيامدند و آنها را ببردند.
گويد: در آن روز ابن نباته سلاح خويش را بيفكند و به آب زد، با كشتياي به دنبال وي رفتند كه بر نشست.
گويد: پس از آن از هم جدا شدند و هفت روز بماندند. آنگاه به روز سه شنبه برون شدند و پيكار كردند. يكي از مردم شام به ابو حفص هزار مرد حمله برد و ضربتي به او زد و نسبت خويش را بگفت كه من جوان سلميم. ابو حفص نيز ضربتي به او زد و نسبت خويش را بگفت كه من جوان عتكيم، و او را از پاي در آورد. مردم شام به وضعي زشت هزيمت شدند و وارد شهر شدند و چندان كه خدا خواست بماندند و نبردي نبود بجز تير اندازي از پس ديوار.
گويد: در آن وقت كه ابن هبيره در حصار بود شنيد كه ابو اميه تغلبي سياه پوش شده و ابو عثمان را به منزل او فرستاد كه وارد قبه ابو اميه شد و گفت: «امير مرا به نزد تو فرستاده كه قبهات را بكاوم، اگر جامه سياه در آن باشد آنرا به گردنت آويزم با يك طناب و ترا به نزد وي برم، اگر پارچه سياهي در خانهات نباشد، اين پنجاه-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4658
هزار جايزه تست.» گويد: اما چون ابو اميه نخواست بگذارد كه قبهاش را بكاود، او را پيش ابن هبيره برد كه وي را بداشت. معن بن زائده و كساني از قبيله ربيعه در اين باب سخن كردند و سه تن از بني فزاره را گرفتند و بداشتند و ابن هبيره را دشنام گفتند. يحيي بن حضين به نزدشان رفت و با آنها سخن كرد كه گفتند: «رهاشان نميكنيم تا يار ما را رها كند.» گويد: اما ابن هبيره نپذيرفت كه يحيي بن حضين بدو گفت: «كار خويش را تباه ميكني كه اينك در محاصرهاي، اين مرد را رها كن.» گفت: «نه و حرمتي نيست.» ابن حضين سوي آنها بازگشت و خبر را بگفت و معن و عبد الرحمان بن بشر عجلي، كناره گير شدند. ابن حضين به ابن هبيره گفت: «اينان يكه سواران تواند كه تباهشان كردهاي و اگر در اين كار اصرار كني بر ضد تو سختتر از محاصره كنندگان خواهند بود.» گويد: پس ابن هبيره ابو اميه را پيش خواند و جامه پوشانيد و او را رها كرد، كه صلح كردند و به وضعي كه بوده بودند، بازگشتند.
گويد: ابو نصر، مالك بن هيثم، از ناحيه سيستان بيامد. حسن بن قحطبه هيئتي را سوي ابو العباس فرستاد و آمدن ابو نصر را خبر داد و غيلان بن عبد الله خزاعي را سر هيئت كرد. غيلان از حسن آزرده بود، وي را سوي روح بن حاتم فرستاده بود به عنوان كمك وي، و چون به نزد ابو العباس رسيد گفت: «شهادت ميدهم كه تو امير مؤمناني و طناب محكم خدايي و امام پرهيزكاراني.» گفت: «اي غيلان حاجت خويش را بگوي.» گفت: «از تو بخشش ميخواهم.» گفت: «خدا ترا ببخشد.» داود بن علي گفت: «اي ابو فضاله خدايت توفيق دهد.» غيلان گفت: «اي امير مؤمنان با يكي از مردم خاندان خويش بر ما منت بنه.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4659
گفت: «مگر يكي از مردم خاندان من، حسن بن قحطبه، بر شما گماشته نيست؟» گفت: «اي امير مؤمنان با يكي از مردم خاندان خويش بر ما منت بنه.» ابو العباس، سخن اول خويش را تكرار كرد.
غيلان گفت: «اي امير مؤمنان، يا يكي از مردم خاندان خويش بر ما منت بنه كه به چهره وي بنگريم و چشمانمان بدو روشن شود.» گفت: «بله، اي غيلان.» و ابو جعفر را فرستاد و غيلان را سالار نگهبانان وي كرد.
گويد: ابو العباس به واسط رفت، ابو نصر به غيلان گفت: «همان كردي كه ميخواستم.» گفت: «به بود.» [1] غيلان چند روزي سالاري نگهبانان داشت، سپس به ابو جعفر گفت: «به كار نگهبانان توانايي ندارم، ترا به يكي رهنمون ميشوم كه از من دلير تر است.» گفت: «كي؟» گفت: «جهور بن مرار.» گفت: «قدرت عزل ترا ندارم از آن رو كه امير مؤمنان ترا به كار گرفته.» گفت: «بدو بنويس و معلوم وي دار» گويد: پس ابو جعفر، به ابو العباس نوشت كه به جواب او نوشت مطابق نظر غيلان كار كن و او جهور را سالار نگهبانان خويش كرد.
گويد: آنگاه ابو جعفر به غيلان گفت: «يكي را براي من بجوي كه او را سالار كشيكبانان كنم.» گفت: «كسي كه من او را براي خويشتن ميپسندم، عثمان بن نهيك است.»
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4660
سالار كشيكبانان شد.
بشر بن عيسي گويد: وقتي ابو جعفر به واسط آمد حسن منزل خويش را بدو واگذاشت. ابو جعفر به نبرد قوم پرداخت كه با وي نبرد كردند. روزي ابو نصر به نبرد آنها رفت، مردم شام هزيمت شدند و سوي خندقها يشان رفتند. معن و ابو يحيي جذامي به كمين نشسته بودند و چون خراساني از آنها گذشتند برون شدند و با آنها نبرد كردند تا شب شد. ابو نصر پياده شد و به نزد خندقها نبرد كردند و آتشها را بالا بردند. آنگاه ابن- هبيره در برج بود به در خلالين. هنگام شب چندان كه خدا خواست نبرد كردند آنگاه ابن هبيره كس سوي معن فرستاد كه باز گردد و او بازگشت.
گويد: پس از آن چند روز ببودند و باز مردم شامي با محمد بن نباته و معن بن زائده و زياد بن صالح و گروهي از يكه سواران شامي برون شدند و خراسانيان به نبردشان پرداختند تا آنها را سوي دجله راندند كه در دجله همي افتادند.
ابو نصر گفت: «اي اهل خراسان مردمان خانه بيابان هستيد و بر خيزيد.» [1] گويد: خراسانيان بازگشتند، پسر ابو نصر از پا در آمده بود، روح بن حاتم او را برداشت، پدرش بر او گذشت و به پارسي بدو گفت: «پسرت را كشتند، پس از تو خدا دنيا را لعنت كند.» [2] آنگاه به مردم شامي حمله بردند تا آنها را به شهر واسط راندند. و بعضي از آنها به بعضي ديگر گفتند: «نه به خدا از اين پس اين شب هر گز توفيق نخواهيم داشت، ما كه يكه سواران مردم شاميم سوي آنها رفتيم كه هزيمتمان كردند، تا وارد شهر شديم.» گويد: در آن شب از مردم خراساني بكار انصاري كشته شد با يكي ديگر از مردم خراساني و اين هر دو از يكه سواران خراسان بودند.
گويد: در اثناي محاصره ابن هبيره، ابو نصر كشتيها را پر از هيزم ميكرد و
______________________________
[1] تمام جمله در متن به فارسي آمده، بجز حرف ندا.
[2] در متن به عربي است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4661
آتش در آن ميزد تا بر هر چه ميگذرد بسوزاند اما ابن هبيره زورقها را آماده ميكرد كه قلابها داشت و اين كشتيها را ميكشيد.
گويد: يازده ماه بدين گونه به سر كردند و چون كار محاصره به درازا كشيد تقاضاي صلح كردند، و اين كار را وقتي كردند كه از كشته شدن مروان خبر يافتند. خبر را اسماعيل ابن عبد الله قسري براي شان آورد و به آنها گفت: «وقتي مروان كشته شد براي چه خودتان را به كشتن ميدهيد؟» گويند: ابو العباس، ابو جعفر را وقتي كه از خراسان از پيش ابو مسلم بازگشته بود براي نبرد ابن هبيره فرستاد. ابو جعفر حركت كرد و پيش حسن بن قحطبه رفت كه ابن هبيره را در واسط به محاصره داشت. حسن منزل خويش را به ابو جعفر داد كه ابو جعفر در آن جاي گرفت.
راوي گويد: و چون محاصره ابن هبيره و يارانش به درازا كشيد، يارانش به خلاف وي برخاستند. يمانيان گفتند: «مروان را كه با ما چنان رفتارها داشت ياري نميكنيم.» نزاريان گفتند: «ما نبرد نميكنيم مگر آنكه يمانيان نيز همراه ما نبرد كنند.» گويد: و چنان بود كه تنها اوباش و غلامان، همراه ابن هبيره نبرد ميكردند.
ابن هبيره ميخواست سوي محمد، نواده حسن بن علي، دعوت كند بدو نوشت، اما جواب وي نرسيد. ابو العباس به يمانيان طرفدار ابن هبيره نامه نوشت و به طمعشان انداخت.
زياد بن صالح و زياد بن عبيد الله، هردوان حارثي، سوي وي رفتند و به ابن هبيره وعده دادند كه جانب ابو العباس را براي وي سامان دهند، اما نكردند. فرستادگان ميان ابو جعفر و ابن هبيره روان بودند تا بدو امان داد و در باره آن مكتوبي نوشت كه چهل روز ابن هبيره در باره آن با مطلعان مشورت ميكرد تا عاقبت آنرا پسندند و سوي ابو جعفر فرستاد و ابو جعفر آنرا سوي ابو العباس فرستاد كه بدو دستور داد آنرا اجرا كند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4662
گويد: نظر ابو جعفر اين بود كه به تعهد خويش با ابن هبيره عمل كند، اما ابو العباس كاري را بيمشورت ابو مسلم به سر نميبرد. ابو الجهم كه به نزد ابو العباس، خبر گير ابو مسلم بود همه اخبار وي را به ابو مسلم نوشت و ابو مسلم به ابو العباس نوشت:
«وقتي در راه هموار سنگ افكنند تباه شود، نه، به خدا راهي كه ابن هبيره در آن باشد به صلاح نبايد.» گويد: وقتي مكتوب صلح كامل شد، ابن هبيره با هزار و سيصد كس از بخاريان پيش ابو جعفر رفت، ميخواست بر است خويش وارد منزل شود، سلام بن سليم حاجب بر خاست و گفت: «ابو خالد خوش آمدي، پياده شو با توفيق.» گويد: نزديك به ده هزار كس از خراسانيان اطراف منزل را گرفته بودند. ابن- هبيره پياده شد. بالشي براي او خواست كه بر آن بنشيند. پس از آن سرداران را خواست كه وارد شدند. سپس، سلام گفت: «ابو خالد وارد شو.» گفت: «من و همراهانم؟» گفت: «براي تو تنها اجازه گرفتهام.» گويد: اين هبيره بر خاست و وارد شد، بالشي براي او نهادند، كه بر آن نشست و لختي با ابو جعفر گفتگو كرد. آنگاه بر خاست و ابو جعفر از پي او نگريست تا از ديد وي برون شد.
گويد: پس از آن چنان بود كه ابن هبيره يك روز به جا ميماند و روز ديگر به نزد ابو جعفر ميرفت با پانصد سوار و سيصد پياده. يزيد بن حاتم به ابو جعفر گفت: «اي امير وقتي ابن هبيره ميآيد اردوگاه را ميلرزاند و از قدرت وي چيزي كم نشده، اگر با اين سواران و پيادگان حركت ميكند عبد الجبار و جهور چكارهاند؟» گويد: پس ابو جعفر به سلام گفت: «به ابن هبيره بگو اين جمع را بگذارد و با نزديكان خويش پيش ما آيد.» سلام اين را با وي بگفت كه چهرهاش دگرگون شد و با نزديكان خويش آمد كه نزديك سي كس بودند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4663
سلام بدو گفت: «گويي به گردنفرازي ميآيي!» گفت: «اگر دستور دهيد پياده سوي شما آييم، پياده ميآييم؟» گفت: «قصد تحقير ترا نداريم، امير اين دستور را رعايت تو داده.» و پس از آن ابن هبيره با سه كس ميآمد.
محمد بن كثير گويد: روزي ابن هبيره با ابو جعفر سخن ميكرد و گفت: «اي فلان» يا «اي آدم»، آنگاه از اين سخن بگشت و گفت: «اي امير ديري نرفته كه با كسان بدين گونه سخن ميكردهام، چيزي بر زبانم رفت كه قصد آن نداشتم.» گويد: ابو العباس با اصرار به ابو جعفر دستور ميداد كه ابن هبيره را بكشد اما ابو جعفر بدو پاسخ ميداد، تا وقتي كه بدو نوشت به خدا يا او را ميكشي يا كسي را ميفرستم كه او را او جايگاه تو برون كشد و كشتن وي را عهده كند.
گويد: پس ابو جعفر مصمم شد او را بكشد و خازم بن خزيمه و هيثم بن شعبه را فرستاد و دستورشان داد كه بيت المالها را مهر بزنند. آنگاه كس به طلب سران قيسيان و مضريان طرفدار وي فرستاد كه محمد بن نباته و حوثرة بن سهيل و طارق بن قدامه و زياد بن سويد و ابو بكر بن كعب عقيلي و ابان و بشر، پسران عبد الملك بن بشر، با بيست و دو كس از مردم قيس و جعفر بن حنظله و هزان بن سعد بيامدند.
گويد: سلام بن سليم برون شد و گفت: «ابن حوثره و محمد بن نباته.» پس آنها برخاستند و وارد شدند. عثمان بن نهيك و فضل بن سليمان و موسي بن عقيل با يكصد كس در جايگاهي نرسيده به جايگاه ابو جعفر نشسته بودند. شمشير آنها را گرفتند و دستهاشان را بستند پس از آن بشر و ابان، پسران عبد الملك بن بشر، وارد شدند و با آنها نيز چنين كردند سپس ابو بكر بن كعب و طارق بن قدامه وارد شدند.
گويد: جعفر بن حنظله برخاست و گفت: «ما سران سپاهيانيم چرا اينان را بر ما مقدم ميداريد؟» گفت: «از كدام قومي؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4664
گفت: «از قبيله بهراء.» گفت: «پشت سرت برايت گشادهتر است.» پس از آن هزان به پا خاست و سخن كرد كه او را پس زدند.
روح بن حاتم گفت: «اي ابو يعقوب شمشيرهاي قوم را گرفتند.» موسي بن عقيل پيش آنها آمد بدو گفتند: «با ما به نام خدا پيمان كرديد و آنرا نا چيز كرديد، اميدواريم خدا اين را مكافات دهد.» ابن نباته بنا كرد شيشكي ببندد.
حوثره بدو گفت: «اين براي تو كاري نخواهد ساخت.» گفت: «گويي اين وضع را ميديدم.» گويد: پس آنها را بكشتند و انگشترهاشان را بگرفتند. آنگاه خازم و هيثم بن شعبه و اغلب بن سالم با حدود يكصد كس برفتند و به ابن هبيره پيغام دادند كه ميخواهيم ما لها را ببريم.
ابن هبيره به حاجب خويش گفت: «اي ابو عثمان برو و مالها را به آنها نشان بده.» گويد: كساني را بر در اطاقها نهادند، آنگاه به اطراف خانه نگريستن گرفتند، داود پسر ابن هبيره و دبيرش عمرو بن ايوب و حاجب وي و تني چند از غلامانش با وي بودند، پسر خردسال وي نيز در دامنش بود، از نظر كردن آنها نگران شد و گفت:
«به خدا قسم در چهره اين قوم شري هست.» سوي وي رفتند. حاجب ابن هبيره پيش رويشان برخاست و به آنها گفت: «چه خبر است؟» هيثم بن شعبه ضربتي به شانه ابن هبيره زد كه بيفتاد. پسرش داود نبرد كرد كه كشته شد. غلامانش نيز كشته شدند. طفل را از كنار خويش دور كرد و گفت: «اين بچه را بگيريد.» آنگاه به سجده افتاد و در حال سجده كشته شد.
گويد: سرهاشان را پيش ابو جعفر بردند و براي كسان نداي امان داد، بجز حكم بن عبد الملك و خالد بن مسلمه مخزومي و عمر بن ذر. زياد بن عبيد الله براي ابن ذر امان خواست كه ابو العباس وي را امان داد. حكم بگريخت. ابو جعفر خالد را امان داد اما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4665
ابو العباس او را بكشت و امان ابو جعفر را روا نداشت. ابو علاقه و هشام بن هيثم، هردوان فزاري، فراري شدند، حجر بن سعيد طايي بر ساحل زاب به آنها رسيد و هر دو را بكشت.
گويد: ابو عطاي سندي به رثاي ابن هبيره شعري گفت به اين مضمون:
«حقا ديدهاي كه در رخداد واسط «اشك روان خويش را بر تو نريخت «ديدهاي خشكيده بود «آن شب كه نوحه گران به پا خاستند «و گريبانها دريده شد «و چهرهها خراشيده شد «اگر خانهات متروك ماند «شايد از پس فرستادگان «فرستادگاني در آنجا اقامت گيرند «كه از دوستداران دور نيفتادهاي گرچه هر كه زير خاك باشد دور افتاده است.» ابو بكر باهلي به نقل از پيري از مردم خراسان گويد: هشام بن عبد الملك دختر يزيد بن هبيره را براي پسر خويش، معاويه، خواستگاري كرد، اما نپذيرفت كه دختر خويش را به زن وي دهد از آن پس ميان يزيد بن هبيره و وليد بن قعقاع سخني رفت و هشام او را پيش وليد بن قعقاع فرستاد كه وي را تازيانه زد و بداشت.
گويند: وقتي ابو العباس، ابو جعفر را براي نبرد ابن هبيره به واسط فرستاد، به حسن بن قحطبه نوشت: «سپاه، سپاه تو است و سرداران، سرداران تواند، اما خوش داشتم كه برادر من حضور داشته باشد، شنوا و مطيع وي باش و با وي همكاري كن. به ابو نصر، مالك بن هيثم نيز همانند آن نوشت، تدبير امور سپاه به عهده حسن بود به دستور ابو جعفر-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4666
منصور.
در اين سال، ابو مسلم، محمد بن اشعث را سوي فارس فرستاد و بدو دستور داد عاملان ابو سلمه را بگيرد و گردنشان را بزند و او چنان كرد.
و هم در اين سال، ابو العباس، عموي خويش عيسي بن علي را به عاملي فارس فرستاد كه محمد بن اشعث عامل آنجا بود و قصد عيسي كرد، بدو گفتند: «اين كار حق تو نيست.» گفت: «چرا، ابو مسلم به من دستور داده هر كس جز از سوي او به دعوي ولايتداري پيش من آيد گردنش را بزنم.» راوي گويد: آنگاه از اين كار دست بداشت كه از عاقبت آن بيم داشت و به قسمهاي مؤكد، عيسي را قسم داد كه به منبري نرود و شمشير نياويزد، مگر به هنگام جهاد. پس از آن عيسي كاري را عهده نكرد و شمشير نياويخت مگر در غزا.
گويد: پس از آن ابو العباس، اسماعيل بن علي را به ولايتداري فارس فرستاد.
در اين سال، ابو العباس، برادر خويش ابو جعفر را به ولايتداري جزيره و آذربيجان و ارمينيه فرستاد، برادر ديگر خويش يحيي بن محمد را نيز ولايتدار موصل كرد.
و هم در اين سال ابو العباس عموي خويش داود بن علي را از كوفه و توابع آن برداشت و مدينه و مكه و يمن و يمامه را بدو داد و عيسي بن موسي را به جاي وي به عاملي كوفه و توابع آن گماشت.
و هم در اين سال، مروان كه در جزيره بود وليد بن عروه را از مدينه برداشت و برادر وي يوسف بن عروه را بر آنجا گماشت.
واقدي گويد: عروه چهار روز رفته از ماه ربيع الاول به مدينه رسيد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4667
و هم در اين سال عيسي بن موسي، ابن ابي ليلي را به قضاي كوفه گماشت.
در اين سال، عامل كوفه، سفيان بن معاويه مهلبي بود قضاي آنجا با حجاج بن- ارطاة بود. عامل فارس محمد بن اشعث بود عامل سند منصور بن جمهور بود. عامل جزيره و ارمينيه و آذربيجان عبد الله بن محمد بود. عامل ولايتهاي شام عبد الله بن علي بود. عامل مصر، ابو عون، عبد الملك بن يزيد بود. عامل خراسان و جبال ابو مسلم بود.
ديوان خراج با خالد بن برمك بود.
در اين سال داود بن علي بن عبد الله بن عباس سالار حج بود.
آنگاه سال صد و سي و سوم در آمد.
سخن از حادثاتيكه بسال يكصد و سي و سوم بود
از جمله حوادث سال آن بود كه ابو العباس، عموي خود سليمان بن علي را به ولايتداري بصره و توابع و ولايت دجله و بحرين و عمان و مهرگان كدك فرستاد. و هم او عموي خويش اسماعيل را به ولايتداري اهواز فرستاد.
و هم در اين سال داود بن علي در مدينه بمرد، در ماه ربيع الاول. ولايتداري وي چنانكه محمد بن عمر گويد سه ماه بود. داود بن علي به وقت مرگ پسر خويش موسي را بر عمل خويش گماشت و چون خبر وفات وي به ابو العباس رسيد دايي خويش زياد ابن عبيد الله حارثي را به عاملي مدينه و مكه و طايف فرستاد و محمد بن يزيد حارثي را نيز به عاملي يمن فرستاد كه در جمادي الاولي به يمن رسيد. زياد در مدينه بماند و محمد سوي يمن رفت. پس از آن زياد بن عبيد الله، ابراهيم بن حسان سلمي، ابو حماد ابرص، را از مدينه سوي مثني پسر ابن هبيره فرستاد كه در يمامه بود و او را بكشت و يارانش را نيز بكشت.
و هم در اين سال ابو العباس به ابو عون نامه نوشت و او را به ولايتداري مصر به جا نهاد. به عبد الله و صالح، پسر اعلي، نيز نوشت و ولايتهاي شام را به آنها داد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4668
و هم در اين سال محمد بن اشعث سوي افريقيه رفت و با آنها به سختي نبرد كرد تا آنجا را گشود.
و هم در اين سال شريك بن شيخ مهري در خراسان در بخارا بر ضد ابو مسلم قيام كرد و بر او اعتراض آورد و گفت: «پيرو خاندان محمد نشديم كه خون بريزيم و به خلاف حق عمل كنيم.» و بيشتر از سي هزار كس در اين راي پيرو او شدند.
ابو مسلم زياد بن صالح خزاعي را سوي او فرستاد كه با وي نبرد كرد و او را بكشت.
و هم در اين سال، ابو داود خالد بن ابراهيم، از وخش سوي ختلان رفت و وارد آنجا شد، حنش بن سبل شاه آنجا مقاومت نياورد اما كساني از دهقانان ختلان به نزد وي رفتند و با وي حصاري شدند و بعضيشان در تنگهها و گردنهها و قلعهها مقاومت آغاز كردند و چون ابو داود با حنش سخت گرفت، وي شبانگاه با دهقانان و خدمه خويش از قلعه برون شد كه تا سرزمين فرغانه برفتند و از آنجا به سرزمين تركان برفت تا پيش شاه چين رسيد. ابو داود كساني از آنها را كه به دست آورده بود بگرفت و به بلخ آورد سپس پيش ابو مسلم فرستاد.
و هم در اين سال عبد الرحمان بن يزيد بن مهلب كشته شد، سليمان ملقب به اسود با وجود اماني كه براي وي نوشته بود او را كشت.
و هم در اين سال صالح بن علي، سعيد بن عبد الله را براي غزاي تابستاني آن سوي تنگهها فرستاد.
و هم در اين سال يحيي بن محمد از موصل معزول شد و اسماعيل بن علي به جاي وي عامل شد.
در اين سال زياد بن عبيد الله حارثي سالار حج بود، اين را از ابو معشر آوردهاند واقدي نيز چنين گفته است.
عامل كوفه و سرزمين آن عيسي بن موسي بود. قضاي آنجا با ابن ابي ليلي بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4669
عامل بصره و توابع آن و ولايت دجله و بحرين و عمان و عرض و مهرگان كدك سليمان ابن علي بود. قضاي آنجا با عباد بن منصور بود. عامل اهواز اسماعيل بن علي بود. عامل فارس محمد بن اشعث بود. عامل سند منصور بن جمهور بود. عامل خراسان و جبال، ابو مسلم بود. عامل حمص و قنسرين و ولايت دمشق و اردن عبد الله بن علي بود. عامل فلسطين صالح بن علي بود. عامل مصر عبد الملك بن يزيد، ابو عون، بود. عامل جزيره عبد الله بن محمد منصور بود. عامل موصل اسماعيل بن علي بود. عامل ارمينيه صالح ابن صبيح بود. عامل آذربيجان مجاشع بن يزيد بود. ديوان خراج با خالد بن برمك بود.
آنگاه سال صد و سي و چهارم در آمد.
سخن از حوادثي كه به سال صد و سي و چهارم بود
سخن از خبر خلع كه بسام بن ابراهيم كرد
در اين سال، بسام بن ابراهيم بن بسام مخالفت آورد و خلع كرد وي از يكه- سواران مردم خراسان بود و چنانكه گفتهاند با گروهي كه با راي وي هم آهنگي داشتند و از قيام خويش خوشدل بودند از اردوگاه ابو العباس امير مؤمنان روان شد.
ابو العباس در كارشان و اينكه كجا رفتهاند جستجو كرد تا از محلشان خبر يافت كه در مداين بود و خازم بن خزيمه را به مقابله وي فرستاد كه چون بسام را بديد با وي نبرد آغاز كرد. بسام و يارانش هزيمت شدند و بيشترشان كشته شدند و اردوگاهشان به غارت رفت.
خازم و يارانش به تعقيب آنها در سرزمين جوخا تا ولايت شهر ياران برفت و به هر كس از آنها رسيد كه به هزيمت ميرفت يا سر نبرد داشت او را بكشت. آنگاه از آن جانب بازگشت و به ذات المطامير، يا دهكدهاي همانند آن، گذشت كه گروهي از بني الحارث ابن كعب، داييان دور ابو العباس، آنجا بودند. وقتي بر آنها گذشت كه در مجلس خويش بودند:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4670
سي و پنج كس از آنها و هيجده كس جز آنها و هفده كس از غلامانشان، به آنها سلام نگفت و چون گذشت او را دشنام دادند، وي از آنها آزرده دل بود كه شنيده بود مغيرة ابن فزع كه از ياران بسام بن ابراهيم بود به آنها پناه برده بود، پس با شتاب بازگشت و در باره اقامت مغيره به نزد ايشان، پرسش كرد.
گفتند: «يكي از رهگذر بر ما گذشت كه او را نميشناختيم و شبي در دهكده ما بماند سپس برفت.» به آنها گفت: «شما كه داييان امير مؤمنانيد، دشمن وي بنزد شما ميآيد و در دهكدهتان آرام ميگيرد؟ چرا فراهم نيامديد و او را نگرفتيد؟» گويد: در پاسخ وي خشونت كردند و او بگفت تا گردن همگيشان را زدند و خانههايشان را ويران كردند و اموالشان را غارت كردند آنگاه سوي ابو العباس بازگشت.
گويد: يمانيان از عمل خازم خبر يافتند و آنرا سخت مهم گرفتند و همسخن شدند، زياد بن عبيد الله با عبد الله بن ربيع، هردوان حارثي، و عثمان بن نهيك و عبد الجبار ابن عبد الرحمان كه در آن وقت سالار نگهبانان ابو العباس بود به نزد وي رفتند و گفتند:
«اي امير مؤمنان خازم در مورد چيزي بر تو جرئت آورده كه هيچيك از نزديكترين فرزندان پدرت درباره آن بر تو جرئت نميآرد، كه حق ترا حقير شمرده. داييان تو ولايتها سپردهاند و پيش تو آمدهاند كه به تو ببالند و طالب نيكي تو بودهاند و چون به ديار و جوار تو رسيدهاند خازم بر آنها تاخته و گردنهاشان را زده و خانه هاشان را ويران كرده و اموالشان را غارت كرده و املاكشان را به ويراني داده، بي آنكه خطايي كرده باشند.» گويد: پس ابو العباس آهنگ كشتن خازم كرد. موسي بن كعب و ابو الجهم ابن- عطيه خبر يافتند و پيش ابو العباس رفتند و گفتند: «اي امير مؤمنان شنيدهايم كه اين قوم ترا بر ضد خازم واداشتهاند و گفتهاند او را بكشي و آهنگ آن كردهاي. ترا از اين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4671
كار به پناه خدا ميسپاريم كه وي مطيع است و سابقه نكو دارد، آنچه كرده در خور تحمل است كه شيعيان خراسانتان، شما را بر همه خويشان، از اولاد و پدران و برادران، برگزيدهاند و هر كه را مخالفت شما كرده، كشتهاند. تو در خور آني كه بدي بد كارشان را بپوشاني، اگر به ناچار سر كشتن وي داري اين كار را به خويشتن مكن، وي را به معرض حوادثي ببر كه اگر در اثناي آن كشته شد به مقصود خويش رسيدهاي و اگر ظفر يافت ظفر وي از آن تو باشد.» گويد: بدو گفتند كه خازم را سوي خوارج عمان، جلندي و ياران وي، و خوارج جزيره ابن كاوان كه با شيبان بن عبد العزيز يشكري بودند، بفرستند.
گويد: ابو العباس بگفت تا وي را با هفتصد كس روانه كنند. به سليمان بن علي كه در بصره بود نوشت كه آنها را در كشتيها به جزيره ابن كاوان و عمان بفرستد، و او حركت كرد.
در اين سال خازم بن خزيمه سوي عمان رفت و خوارجي را كه آنجا بودند كشت و بر آنجا و شهرهاي نزديك آن تسلط يافت و سفيان خارجي را بكشت.
سخن از كار خازم بن خزيمه در عمان و كشتن خارجيان
گويند: خازم بن خزيمه با هفتصد كس كه ابو العباس بدو پيوسته بود و از خاندان خويش و پسر عمان و وابستگان و هم از مردم مروروذ بر گزيده بود و ميشناختشان و به آنها اعتماد داشت حركت كرد و سوي بصره رفت و سليمان بن علي آنها را بر كشتيها نشانيد. در بصره گروهي از مردم بني تميم به خازم پيوستند و برفتند تا به جزيره ابن كاوان رسيدند. خازم نضلة بن نعيم نهشلي را با پانصد كس از ياران خويش به مقابله شيبان فرستاد كه تلاقي كردند و نبردي سخت كردند. شيبان و يارانش كه خارجيان صفري بودند بر كشتيها نشستند و سوي عمان رفتند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4672
وقتي به عمان رسيدند جلندي و يارانش كه خارجيان اباضي بودند به مقابله آنها آمدند و نبردي سخت كردند كه شيبان و همراهانش كشته شدند. آنگاه خازم با كساني كه همراه وي بودند به دريا برفت تا در سواحل عمان لنگر انداختند و در بياباني فرود آمدند. جلندي و يارانش به مقابله آمدند و نبردي سخت كردند. آن روز از ياران خازم بسيار كس كشته شد. در آن وقت بر كنار دريا بودند، از جمله كشتگان برادر مادري خازم بود به نام اسماعيل با نود كس از مردم مروروذ.
گويد: به روز دوم باز تلاقي كردند و نبردي سخت كردند. بر پهلوي راست خازم يكي از مردم مروروذ بود به نام حميد ورتكاني. بر پهلوي چپ وي نيز يكي از مردم مروروذ بود به نام مسلم ارغدي. سالار طليعهداران وي نضلة بن نعيم- نهشلي بود. در آن روز از خوارج نهصد كس كشته شد و نزديك نود كس از آنها را بسوختند.
گويد: بار ديگر پس از هفت روز از رسيدن خازم تلاقي شد به ترتيبي كه يكي از مردم سغد بدو گفته بود كه در آنجا معمول است.
بدو گفته بود به يارانش بگويد: گلولههايي بسته از كتان و پنبه و موي بر سر نيزههاي خويش ببندند و آنرا به نفت آغشته كنند و آتش در آن زنند و با آن بروند و خانههاي ياران جلندي را كه از چوب و ني بود مشتعل كنند.
گويد: و چون چنين كردند و خانههاشان به آتش كشيده شد و به خانهها و زن و فرزند كه در آن بود سر گرم شدند، خازم و يارانش به آنها حمله بردند و شمشير در ايشان نهادند كه در حال مقاومت نبودند.
جلندي جزو كشتگان بود، شمار كشتگان به ده هزار رسيد، خازم سرهايشان را به بصره فرستاد كه چند روز در بصره بود، سپس آنرا پيش ابو العباس فرستادند.
پس از آن خازم چند ماه ببود تا نامه ابو العباس بدو رسيد كه باز گردد و بازگشت.
در اين سال ابو داود خالد بن ابراهيم، به غزاي مردم كش رفت و اخريد پادشاه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4673
آنجا را بكشت وي مردي شنوا و مطيع بود و پيش از آن در بلخ به نزد وي آمده بود، پس از آن نيز در كندك مجاور كش با وي ديدار كرده بود.
ابو داود وقتي اخريد و ياران وي را ميكشت مقداري فراوان ظروف چيني نقش دار مطلاي بيمانند و زينهاي چيني و ديگر كالاي چين از ديبا و غيره و تحفههاي چيني از آنها گرفت و همه را پيش ابو مسلم فرستاد كه به سمرقند بود.
راوي گويد: ابو داود، دهقانان كش و تعدادي از دهقانهاي آنجا را بكشت، طاران برادر اخريد را نگهداشت و او را شاه كش كرد، ابن النحاج را بگرفت و او را به سرزمينش پس فرستاد.
گويد: ابو مسلم از آن پس كه از مردم سغد و بخارا كشتار كرد و بگفت تا ديوار سمرقند را بنيان كنند و زياد بن صالح را بر سغد و بر مردم بخارا گماشت و آنگاه به مرو بازگشت. ابو داود نيز به بلخ بازگشت.
در اين سال ابو العباس، موسي بن كعب را براي نبرد منصور بن جمهور سوي هند فرستاد و سه هزار كس از عربان و وابستگان بصره و هزار كس از بني تميم به مزدوري گرفت. موسي برفت و مسيب بن زهير را به جاي خويش بر نگهبانان ابو العباس گماشت. وقتي به هند وارد شد با دوازده هزار كس با منصور بن جمهور تلاقي كرد و او و يارانش را هزيمت كرد و او برفت و در ريگزار از تشنگي بمرد، به قولي به درد شكم مرد.
راوي گويد: وقتي پيشكار منصور كه در منصوره بود از هزيمت وي خبر يافت عيال و بنه منصور را با تني چند از معتمدان وي به ولايت خزران برد.
و هم در اين سال محمد بن يزيد بن عبد الله كه عامل يمن بود در گذشت. پس ابو العباس به علي بن ربيع حارثي كه از جانب زياد بن عبيد الله عامل مكه بود نوشت و او را ولايتدار يمن كرد كه سوي آنجا رفت.
در همين سال ابو العباس از حيره به انبار انتقال يافت و اين به گفته واقدي و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4674
غير واقدي در ذي الحجه بود.
و هم در اين سال صالح بن صبيح از ارمينيه معزول شد و يزيد بن اسيد جاي او را گرفت.
و هم در اين سال مجاشع بن يزيد از آذربيجان معزول شد و محمد بن صول عامل آنجا شد.
در اين سال از كوفه تا مكه مناره و علامت ميل پديد آمد.
در اين سال عيسي بن موسي كه عامل كوفه و سرزمين آن بود سالار حج شد.
قضاي كوفه با ابو ليلي بود. عامل مدينه و مكه و طايف و يمامه زياد بن عبيد الله بود. عامل يمن علي بن ربيع حارثي بود. عامل بصره و توابع و ولايت دجله و بحرين و عمان و عرض و مهرگان كدك سليمان بن علي بود. قضاي بصره با عباد بن منصور بود. عامل سند موسي بن كعب بود. عامل خراسان و جبال ابو مسلم بود. عامل فلسطين صالح بن علي بود. عامل مصر، ابو عون بود عامل موصل اسماعيل بن علي بود.
عامل ارمينيه يزيد بن اسيد بود. عامل آذربيجان محمد بن صول بود. ديوان خراج با خالد بن برمك بود. عامل جزيره، ابو جعفر عبد الله بن محمد بود. عامل قنسرين و حمص و ولايت دمشق و اردن عبد الله بن علي بود.
آنگاه سال صد و سي و پنجم در آمد.
سخن از حوادثي كه به- سال صد و سي و پنجم بود
از جمله حوادث سال قيام زياد بن صالح بود، در آن سوي نهر بلخ، كه ابو مسلم براي تلاقي وي آماده شد و از مرو حركت كرد، ابو داود خالد بن ابراهيم نيز نصر بن- راشد را سوي ترمذ فرستاد و بدو دستور داد كه در شهر جاي گيرد، مبادا زياد بن صالح
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4675
كس سوي قلعه و كشتيها فرستد و آنرا بگيرد.
نصر چنين كرد و چند روز آنجا بماند و كساني از راونديان طالقان، با يكي كه كنيه ابو اسحاق داشت، بر ضد وي قيام كردند و نصر را بكشتند.
راوي گويد: وقتي خبر اين حادثه به ابو داود، رسيد، عيسي بن ماهان را به تعقيب قاتلان نصر فرستاد كه تعقيبشان كرد و آنها را بكشت.
گويد: ابو مسلم با شتاب برفت تا به آمل رسيد. سباع بن نعمان ازدي نيز با وي بود. وي فرمان زياد بن صالح را از جانب ابو العباس آورده بود و به او گفته بود اگر فرصتي يافت به ابو مسلم تازد و او را بكشد.
ابو مسلم از اين خبردار شد و سباع بن نعمان را به حسن بن جنيد داد كه از جانب وي عامل آمل بود و گفت كه او را به نزد خود بدارد و خود سوي بخارا رفت و چون آنجا رسيد ابو شاكر و سعد شروي با سرداراني كه زياد را خلع كرده بودند پيش وي آمدند. ابو مسلم در باره زياد از آنها پرسش كرد كه كي او را به تباهي كشانيد؟
گفتند: «سباع بن نعمان.» گويد: پس ابو مسلم به عامل آمل نوشت كه يكصد تازيانه به سباع بزند، سپس گردنش را بزند و او چنان كرد.
گويد: وقتي سرداران زياد، وي را رها كردند و به ابو مسلم پيوستند به دهقان- باكث پناه برد و دهقان بر او تاخت و گردنش را بزد و سرش را پيش ابو مسلم آورد.
ابو داود به سبب وضع راونديان كه قيام كرده بودند، از ابو مسلم دير مانده بود، ابو مسلم بدو نوشت: «اما بعد، بيم مدار، و آسوده خاطر باش كه خدا زياد را كشت، پس بيا.» گويد: ابو داود سوي كش آمد و عيسي بن ماهان را سوي بسام فرستاد، ابن النجاح را نيز سوي شاوغر فرستاد، به مقابله اسپهبد، كه قلعه را محاصره كرد و مردم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4676
شاوغر صلح خواستند كه پذيرفته شد.
عيسي بن ماهان در مقابله بشام كاري از پيش نبرد تا وقتي ابو مسلم به شانزده نامه دست يافت كه عيسي بن ماهان به كامل بن مظفر يار ابو مسلم نوشته بود كه ضمن آن ابو داود را تحقير كرده بود و او را به تعصب منتسب داشته بود و اينكه عربان و قوم خويش را بر مردم ديگر از اهل دعوت برتري ميدهد و در اردوي وي سي و شش سرا پرده براي امانواهان هست.
گويد: ابو مسلم نامهها را پيش ابو داود فرستاد و بدو نوشت: «اين نامههاي اين بومي است كه وي را همسنگ خويش كردهاي كار وي با تو است.» گويد: ابو داود به عيسي بن ماهان نوشت و دستور داد از مقابل بسام پيش وي بازگردد. و چون بنزد وي آمد او را بداشت و به دست عمر النغم داد كه بنزد وي زنداني شد. پس از دو سه روز وي را خواست و به يادش آورد كه او را بر آورده و بر فرزند خويش مرجح داشته، كه بدين مقر شد.
ابو داود گفت: «پاداش عمل من اين بود كه در بارهام سعايت كردي و قصد كشتن من داشتي!» عيسي اين را منكر شد، ابو داود نامههاي وي را در آورد كه انكار نكرد. پس همان روز ابو داود دو حد به او زد كه يكي به سبب حسن بن حمدان بود.
آنگاه ابو داود گفت: «من گناه ترا به خودت واگذاشتم اما سپاهيان بهتر دانند.» پس او را با بندها برون بردند. و چون از سرا پردهها برون شد حرب بن زياد و حفص بن- دينار وابسته يحيي بن حصين بر او تاختند و او را با گرز و تبر زين بزدند كه به زمين افتاد آنگاه مردم طالقان و ديگران سوي او دويدند و در جوالش كردند و با گرزها چندان بزدند كه بمرد. ابو مسلم نيز سوي مرو بازگشت.
در اين سال، سليمان بن علي سالار حج شد، وي عامل بصره و توابع بود. قضاي آنجا با عباد بن منصور بود. عامل مكه عباس بن عبد الله بن معبد بن عباس بود. عامل مدينه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4677
زياد بن عبيد الله حارثي بود. عامل كوفه و توابع عيسي بن موسي بود. قضاي آنجا با ابن ابي ليلي بود. عامل جزيره ابو جعفر منصور بود. عامل مصر ابو عون بود. عامل حمص و قنسرين و بعلبك و غوطه و حوران و جولان و اردن عبد الله بن علي بود. عامل بلقاء و فلسطين صالح بن علي بود. عامل موصل اسماعيل بن علي بود. عامل ارمينيه يزيد بن اسيد بود. عامل آذربيجان محمد بن صول بود. ديوان خراج با خالد بن برمك بود.
آنگاه سال صد و سي و ششم در آمد.
سخن از حوادثي كه به سال صد و سي و ششم بود
اشاره
در اين سال ابو مسلم از خراسان، به عراق به نزد ابو العباس، امير مؤمنان رفت.
سخن از رفتن ابو مسلم به- نزد ابو العباس و كار وي
هيثم بن عدي گويد: ابو مسلم همچنان در خراسان ببود تا وقتي كه به ابو العباس نوشت و اجازه خواست پيش وي رود. ابو العباس پذيرفت و او با جماعتي انبوه از مردم خراسان و ديگر پيروان خويش به انبار آمد. ابو العباس دستور داد مردم از او پيشواز كنند كه پيشواز كردند. ابو مسلم پيش ابو العباس رفت و به نزد وي در آمد و وي را بزرگ داشت و حرمت كرد، آنگاه از وي اجازه حج خواست، گفت: «اگر نبود كه ابو جعفر به حج ميرود، ترا به سالاري حج ميگماشتم.» گويد: ابو العباس وي را نزديك خويش جاي داد و هر روز پيش وي ميرفت و سلام ميگفت، اما ميان ابو جعفر و ابو مسلم اختلاف بود از آن رو كه وقتي كارها بر ابو مسلم راست شد ابو العباس، ابو جعفر را با فرمان خراسان به نزد ابو مسلم فرستاد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4678
به نيشابور كه براي ابو العباس و براي ابو جعفر از پس وي بيعت بگيرد. ابو مسلم و مردم خراسان با وي بيعت كردند. ابو جعفر چند روز بماند تا از كار بيعت فراغت يافت. آنگاه بازگشت.
گويد: و چنان بود كه در اين سفر ابو مسلم، ابو جعفر را تحقير كرده بود و چون به نزد ابو العباس بازگشت از تحقيري كه درباره وي كرده بود با ابو العباس سخن كرد.
وليد به نقل از پدرش گويد: وقتي ابو مسلم، به نزد ابو العباس رفت، ابو جعفر به- ابو العباس گفت: «اي امير مؤمنان از من بشنو و ابو مسلم را بكش كه به خدا خيانت در سر دارد.» گفت: «برادر، تلاش وي و اعمالي را كه انجام داده ميداني.» ابو جعفر گفت: «اي امير مؤمنان، به خدا اين به سبب اقبال ما بود، به خدا اگر گربهاي را فرستاده بودي و به جاي وي ميبود، به دوران اقبال ما به جايي ميرسيد كه او رسيد.» ابو العباس گفت: «او را چگونه بايد كشت؟» گفت: «وقتي به نزد تو آمد و با وي سخن كردي و رو سوي تو دارد من وارد ميشوم و غافلگيرش ميكنم و از پشت سر ضربتي ميزنم و او را ميكشم.» ابو العباس گفت: «يارانش كه او را بردين و دنياي خويش مرجح ميدارند چه ميشوند؟» گفت: «همه اين چيزها چنان ميشود كه خواهي، وقتي بدانند كه وي كشته شده پراكنده ميشوند و به ذلت ميافتند.» گفت: «قسمت ميدهم كه از اين كار بازماني.» گفت: «بيم دارم كه اگر امروز او را چاشت نكني فردا وي ترا شام كند.» گفت: «بكن، تو بهتر داني.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4679
گويد: ابو جعفر از پيش ابو العباس برفت و بدين كار مصمم بود، اما ابو العباس پشيمان شد و كس پيش وي فرستاد كه آن كار را بانجام مبر.
به قولي وقتي ابو العباس اجازه داد كه ابو جعفر، ابو مسلم را بكشد، ابو مسلم بنزد ابو العباس در آمد و او يكي از خواجگان خويش را فرستاد و گفت: «برو ببين ابو جعفر چه ميكند؟» خواجه برفت و او را ديد كه شمشير خويش را آويخته بود و بدو گفت:
«امير مؤمنان نشسته؟» گفت: «براي نشستن آماده شده.» آنگاه خواجه پيش ابو العباس بازگشت و آنچه را ديده بود بدو خبر داد كه او را پيش ابو جعفر پس فرستاد و بدو گفت: «بگو كاري را كه مصمم شدهاي به انجام مبر.» و ابو جعفر دست بداشت.
در اين سال ابو جعفر منصور حج كرد، ابو مسلم نيز با وي حج كرد.
سخن از خبر حج ابو جعفر منصور و ابو مسلم و بازگشتن آنها
چنانكه گفتهاند وقتي ابو مسلم ميخواست بنزد ابو العباس رود بدو نوشت و اجازه خواست كه بدو اجازه سفر حج دهد، كه اجازه داد و بدو نوشت كه با پانصد كس از سپاهيان بيا.
ابو مسلم بدو نوشت كه من از مردمان، كسان كشتهام، و بر خويشتن ايمن نيستم.
ابو العباس بدو نوشت: «با هزار كس بيا كه تو در قلمرو حكومت و دولت كسان خويش هستي و راه مكه گنجايش سپاه ندارد.» راوي گويد: پس او با هشت هزار كس روان شد و آنها را از نيشابور تا ري متفرق
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4680
كرد، مالها و خزينهها را نيز ببرد و در ري نهاد مالهاي جبل را نيز فراهم آورد و از آنجا با هزار كس حركت كرد و نرفت و چون ميخواست وارد شود سرداران و ديگر مردمان به پيشواز وي رفتند آنگاه از ابو العباس اجازه حج خواست كه اجازه داد و گفت: «اگر نبود كه ابو جعفر به حج ميرود ترا به سالاري حج ميگماشتم.» ابو جعفر امير جزيره بود، واقدي ميگفته بود كه بعلاوه جزيره ارمينيه و آذربيجان نيز با وي بود، كه مقاتل بن حكيم عكي را به جاي خويش نهاد و بنزد ابو العباس رفت و از او اجازه حج خواست.
وليد بن هشام به نقل از پدرش گويد: به سال صد و سي و ششم، ابو جعفر به آهنگ حج سوي مكه رفت، ابو مسلم نيز با وي به حج رفت و چون مراسم به سر رسيد ابو جعفر و ابو مسلم حركت كردند. ما بين بستان و ذات عرق، مكتوبي در باره مرگ ابو العباس به ابو جعفر رسيد، وي يك منزل از ابو مسلم جلو افتاده بود، به ابو مسلم نوشت حادثهاي رخ داده، شتاب كن، شتاب كن. فرستاده بدو رسيد و خبر را با وي بگفت و او بيامد تا به ابو جعفر پيوست و با هم به كوفه آمدند.
در اين سال ابو العباس، عبد الله بن محمد بن علي براي برادرش ابو جعفر، از پي خويشتن، پيمان خلافت كرد و كار مسلمانان را بدو سپرد و از پي ابو جعفر، عيسي بن موسي بن محمد بن علي را، نهاد و فرمان آنرا نوشت و در پارچهاي نهاد و با انگشتر خويش و انگشتر كسان خاندان خويش مهر زد و آن را به عيسي بن موسي سپرد.
و هم در اين سال ابو العباس، امير مؤمنان بمرد، در انبار به روز يكشنبه، سيزده روز رفته از ذي حجه، و مرگ وي چنانكه گفتهاند به سبب آبله بود.
هشام بن محمد گويد: وفات وي دوازده روز رفته از ذي حجه بود.
در باره سن ابو العباس به هنگام وفات اختلاف كردهاند: بعضيها گفتهاند: وقتي بمرد سي و سه سال داشت. هشام بن محمد گويد: وقتي بمرد سي و شش ساله بود. بعضيها گفتهاند: بيست و هشت سال داشت. و خلافت وي از وقت كشته شدن مروان بن محمد تا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4681
به وقت وفات چهار سال بود، و از وقتي با وي بيعت خلافت كردند تا به وقت وفاتش چهار سال و هشتماه و به قولي نه ماه بود.
واقدي گويد: چهار سال و هشت ماه بود كه هشتماه و چهار روز از آن را با مروان به نبرد بود و پس از مروان چهار سال شاهي كرد.
چنانكه گفتهاند: موي وي مجعد بود، بلند قامت و سپيد گونه بود، با بيني عقابي و روي و ريش نكو. مادرش ريطه دختر عبيد الله بن عبد المدان حارثي بود، وزيرش ابو الجهم بن عطيه بود. عمويش عيسي بن علي بر او نماز كرد و در قصرش در انبار قديم به گور كرد.
چنانچه گويند نه جبه و چهار پيرهن و پنج زير جامه و پنج عبا و سه روپوش به جا نهاد.
خلافت ابو جعفر منصور عبد الله بن محمد
در اين سال براي ابو جعفر منصور بيعت خلافت گرفتند، همان روز كه برادرش ابو العباس در گذشت. آن وقت ابو جعفر به مكه بود و كسي كه از پس مرگ ابو العباس، در- عراق براي ابو جعفر بيعت گرفت، عيسي بن موسي بود و هم موسي بدو نامه نوشت و مرگ برادرش ابو العباس و بيعت را معلوم وي داشت.
علي بن محمد گويد: وقتي مرگ ابو العباس در رسيد، كسان را گفت تا براي عبد الله بن محمد، ابو جعفر بيعت كنند و همانروز كه ابو العباس بمرد كسان در انبار براي وي بيعت كردند و عيسي بن موسي كار كسان را عهده كرد.
گويد: عيسي بن موسي، محمد بن حصين عبد ي را با خبر مرگ ابو العباس و بيعت ابو جعفر پيش وي فرستاد كه به مكه بود و در راه در محلي به نام زكيه وي را بديد و چون نامه بدو رسيد كسان را پيش خواند كه با وي بيعت كردند. ابو مسلم نيز
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4682
با وي بيعت كرد.
گويد: ابو جعفر گفت: «اينك كجاييم؟» گفتند: در زكيه.» گفت: «كاريست كه براي ما پاكيزه خواهد بود ان شاء الله» بعضيها گفتهاند: وقتي ابو جعفر از حج بازگشت: در يكي از منزلهاي راه به نام صفيه، خبر بيعت بدو رسيد و از نام منزل فال نيك زد و گفت: «ان شاء الله تعالي براي ما صافي ميشود».
دنباله روايت علي چنين است كه گويد: وقتي خبر به ابو جعفر رسيد به ابو مسلم كه بر سر آب منزل گرفته بود و ابو جعفر از او پيش افتاده بود نوشت، و ابو مسلم بيامد تا به نزد وي رسيد.
به قولي: ابو مسلم از ابو جعفر پيش افتاده بود و خبر را پيش از او بدانست و به ابو جعفر نوشت: «بنام خداي رحمان رحيم، خدايت به سلامت دارد و بهره زاي كند، خبري به من رسيد كه به وحشتم افكند چنانكه هر گز خبري ديگر، چنانم نكرده بود، محمد ابن حصين به نزد من آمد با نامهاي از عيسي بن موسي، در باره وفات امير مؤمنان، ابو العباس رحمه الله. از خدا ميخواهم كه پاداش ترا بزرگ كند و خلافت را بر تو نيكو بدارد و اين وضع را كه در آن هستي بر تو مبارك كند، بي گفتگو هيچيك از كسانت در كار بزرگداشت حق تو و اخلاص در نيكخواهيت و علاقه به چيزهاي مايه خشنوديت برتر از من نيستند.» گويد: ابو مسلم اين نامه را سوي ابو جعفر فرستاد. آن روز و روز بعد را بسر كرد، آنگاه خبر بيعت را فرستاد كه ميخواست ابو جعفر را از تأخير آن هراسان كند.
دنباله روايت علي چنين است كه گويد: وقتي ابو مسلم بنشست ابو جعفر نامه را سوي وي افكند كه بخواند و بگريست و انا لله گفت.
گويد: ابو مسلم، ابو جعفر را ديد كه به سختي ميناليد و گفت: «اكنون كه خلافت نصيب تو شده اين ناليدن چرا؟» گفت: «از شر عبد الله بن علي و طرفداران وي بيمناكم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4683
گفت: «از او بيم مدار كه من شر وي را از تو بس ميكنم، ان شاء الله كه بيشتر سپاه و ياران وي از مردم خراسانند كه نافرماني من نميكنند.» گويد: غم ابو جعفر برفت، ابو مسلم با وي بيعت كرد، كسان نيز بيعت كردند، آنگاه بيامدند تا به كوفه رسيدند. ابو جعفر، زياد بن عبيد الله را سوي مكه پس فرستاد، وي پيش از آن از جانب ابو العباس ولايتدار آنجا بوده بود.
به قولي، ابو العباس پيش از مرگ خويش زياد بن عبيد الله حارثي را از مكه برداشته بود و عباس بن عبد الله بن معبد بن عباس را ولايتدار آنجا كرده بود.
در اين سال، عبد الله بن علي در انبار پيش ابو العباس آمد كه وي را به همراهي مردم خراساني و مردم شامي و جزيره و موصل سالار نبرد تابستاني كرد. وي برفت تا به دلوك رسيد و تا وقتي خبر وفات ابو العباس بدو رسيد، وارد سرزمين روم نشده بود.
در همين سال، عيسي بن موسي و ابو الجهم، ابو غسان، يزيد بن زياد، را براي بيعت منصور، پيش عبد الله بن علي فرستادند، اما عبد الله بن علي براي خويشتن بيعت گرفت و با سپاهياني كه همراه داشت سوي حران رفت.
در اين سال ابو جعفر منصور مراسم حج را براي كسان به پا داشت. از پيش گفتيم كه در اين سال عامل كجا بود و هنگامي كه به حج ميرفت، كي را جانشين خويش كرد.
در اين سال عامل كوفه عيسي بن موسي بود. قضاي آن با ابن ابي ليلي بود. عامل بصره و توابع سليمان بن علي بود، قضاي آن با عباد بن منصور بود. عامل مدينه زياد ابن عبيد الله حارثي بود. عامل مكه عباس بن عبد الله بن معبد بود. عامل مصر صالح بن علي بود.
آنگاه سال صد و سي و هفتم در آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4684
سخن از حوادثي كه به سال صد و سي و هفتم بود
اشاره
از جمله حوادث سال آن بود كه ابو جعفر منصور از مكه بيامد و در حيره منزل گرفت و ديد كه عيسي بن موسي سوي انبار رفته و طلحة ابن اسحاق بن محمد بن اشعث را در كوفه جانشين خويش كرده ابو جعفر وارد كوفه شد و به روز جمعه نماز جمعه را با مردم آنجا بكرد و با آنها سخن كرد و معلومشان داشت كه از پيش آنها ميرود.
ابو مسلم در حيره بنزد ابو جعفر رفت، آنگاه ابو جعفر سوي انبار رفت و آنجا اقامت گرفت و به فراهم آوردن اطراف خويش پرداخت.
وليد، به نقل از پدرش گويد: عيسي بن موسي بيت المالها و خزينهها و ديوانها را به تصرف آورده بود كه ابو جعفر به انبار رفت و كسان با وي بيعت خلافت كردند و از پي وي با عيسي بن موسي. و او كار را به ابو جعفر سپرد.
گويد: و چنان بود كه ابو العباس پيش از مرگ خويش دستور داده بود با ابو جعفر بيعت كنند و عيسي بن موسي ابو غسان را كه نامش يزيد بن زياد بود و حاجب ابو العباس بود، براي بيعت ابو جعفر پيش عبد الله بن علي فرستاده بود. ابو غسان به به نزد عبد الله بن علي رسيد كه بر دهانه تنگهها بود و آهنگ روم داشت، وقتي ابو غسان با خبر مرگ ابو العباس به نزد وي رسيد، در جايي بود به نام دلوك و گفت تا بانگزني بانگ نماز جماعت داد و سرداران و سپاهيان به دور وي فراهم آمدند كه نامه وفات ابو العباس را براي آنها بخواند و كسان را سوي خويش خواند و با آنها گفت كه وقتي ابو العباس ميخواست سپاه سوي مروان بن محمد فرستند، فرزندان پدر خويش را پيش خواند و خواست آنها را سوي مروان بن محمد روانه كند و گفت: «هر كس از شما داوطلبانه سوي وي رود وليعهد من است» اما كسي جز من داوطلب نشد و بر اين قرار، از پيش وي برفتم و آن كسان را كه كشتم بكشتم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4685
گويد: ابو غانم طايي و خفاف مروروذي با گروهي از سرداران مردم خراساني برخاستند و بر اين قضيه شهادت دادند، آنگاه ابو غانم و خفاف و ابو الاصبغ و همه سرداران خراساني كه با وي بودند، از جمله حميد بن قحطبه و خفاف گرگاني و حياش بن حبيب و مخارق بن غفار و ترار خدا و ديگر كسان از مردم خراسان و شام و جزيره، با وي بيعت كردند. در آن وقت وي در تل محمد جاي داشت. وقتي از بيعت فراغت يافت حركت كرد و در حران فرود آمد كه مقاتل عكي عامل آنجا بود كه وقتي ابو جعفر پيش ابو العباس ميرفته بود وي را جانشين خويش كرده بود. خواست از مقاتل بيعت گيرد كه نپذيرفت و حصاري شد. عبد الله بن علي مقابل وي بماند و محاصرهاش كرد تا وي را از قلعه فرود آورد و بكشت.
گويد: پس از آن ابو جعفر، ابو مسلم را براي نبرد عبد الله بن علي فرستاد و چون عبد الله از آمدن ابو مسلم خبر يافت در حران بماند، ابو جعفر به ابو مسلم گفت: «يا من بايد بروم يا تو» ابو مسلم سوي عبد الله حركت كرد كه در حران بود و سپاه و سلاح فراهم آورده بود و خندق زده بود و آذوقه و علوفه و آنچه به كارش آيد، مهيا كرده بود.
گويد: ابو مسلم از انبار برفت و هيچكس از سرداران از او باز نماند. مالك بن هيثم خزاعي را با مقدمه خويش فرستاد. حسن و حميد پسران قحطبه، با وي بودند.
حميد از عبد الله بن علي جدايي گرفته بود كه عبد الله ميخواسته بود او را بكشد، ابو اسحاق و برادرش و ابو حميد و برادرش و جمعي از مردم خراسان نيز با وي بودند.
گويد: و چنان بود كه وقتي ابو مسلم از خراسان ميرفت، ابو داود، خالد بن ابراهيم را جانشين خويش كرده بود.
هيثم گويد: عبد الله بن علي مدت چهل روز، مقاتل عكي را در محاصره داشت، وقتي خبر يافت كه ابو مسلم سوي او روان شده هنوز به مقاتل دست نيافته بود و از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4686
هجوم ابو مسلم بيم داشت، عكي را امان داد كه با همراهان خويش بنزد وي آمد و چند روز با وي بماند آنگاه وي را پيش عثمان بن عبد الاعلي ازدي فرستاد، به رقه، دو پسرش نيز با وي بودند و نامهاي بدو نوشت و به عكي داد.
گويد: وقتي پيش عثمان رسيدند، عكي را بكشت و دو پسرش را بداشت، اما وقتي از هزيمت عبد الله بن علي و مردم شامي در نصيبين خبر يافت آنها را برون آورد و گردنشان را زد.
گويد: عبد الله بن علي بيم كرده بود كه مردم خراساني با وي نيكخواهي نكنند و نزديك هفده هزار كس از آنها را بكشت، به سالار نگهبانان خويش بگفت كه آنها را بكشت.
گويد: و هم او نامهاي براي حميد بن قحطبه نوشت و او را سوي حلب فرستاد كه زفر بن عاصم عامل آنجا بود. در نامه نوشته بود كه وقتي حميد بن قحطبه بنزد تو آمد گردنش را بزن. حميد برفت و در راه در باره نامه خويش بينديشيد و گفت:
«بردن نامهاي كه نميدانم در آن چيست خطاست.» گويد: پس طومار را بگشود و بخواند و چون ديد كه در آن چيست كساني از خاصان خويش را پيش خواند و خبر را با آنها بگفت و كار خويش را فاش كرد و با آنها مشورت كرد و گفت: «هر كس از شما كه خواهد نجات يابد و فرار كند با من بيايد كه قصد دارم راه عراق گيرم.» و با آنها گفت كه عبد الله بن علي در باره وي چه نوشته و گفتشان كه هر كه نميخواهد خويشتن را به اين سفر وادارد، راز مرا فاش نكند و هر جا ميخواهد برود.» گويد: گروهي از ياران حميد، در اين باره از او پيروي كردند پس بگفت تا اسبان وي را نعل زدند يارانش نيز اسبان خويش را نعل زدند و براي حركت با وي آماده شدند، آنگاه راه بيابان گرفت و از راه بگشت و از جانب رصافه شام، رصافه هشام، برفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4687
در آن وقت يكي از وابستگان عبد الله بن علي به نام سعيد بربري كه در رصافه بود خبر يافت كه حميد بن قحطبه مخالفت عبد الله بن علي كرده و راه بيابان گرفته و با سواراني كه به نزد خويش داشت به تعقيب وي روان شد و در راه بدور رسيد. وقتي حميد او را بديد اسب خويش را به طرف وي بگردانيد و پيش وي رسيد و گفت:
«واي تو مگر مرا نميشناسي، به خدا نبرد با من براي تو خيري ندارد ياران من و ياران خويشتن را به كشتن مده كه اين براي تو بهتر است» گويد: و چون سعيد بربري سخن حميد بن قحطبه را شنيد، آنرا پسنديد و به محل خويش در رصافه بازگشت و حميد با همراهان خويش برفت.
گويد: موسي بن ميمون، سالار نگهبانان حميد، بدو گفت: «مرا در رصافه كنيزي هست، اگر راي تو باشد اجازه دهي كه به نزد وي روم و پارهاي چيزها كه ميخواهم با وي بگويم، آنگاه به تو پيوندم.» حميد بدو اجازه داد كه به نزد كنيز- خويش رفت و پيش وي بماند، آنگاه از رصافه برون شد كه آهنگ حميد داشت.
سعيد بربري وابسته عبد الله بن علي او را بديد و بگرفت و بكشت.
گويد: عبد الله بن علي برفت تا در نصيبين جاي گرفت و براي خويش خندق زد. ابو جعفر به حسن بن قحطبه كه در ارمينيه جانشين وي بود، نوشته بود كه پيش ابو مسلم رود و او وقتي به نزد ابو مسلم رسيد كه در موصل بود.
گويد: «وقتي ابو مسلم بيامد به يك سوي جاي گرفت و متعرض عبد الله نشد و راه شام گرفت و به عبد الله نوشت كه مرا دستور نبرد تو ندادهاند و براي اين كارم نفرستادهاند، بلكه امير مؤمنان مرا ولايتدار شام كرد و آهنگ آن دارم.
گويد: كساني از مردم شام كه همراه عبد الله بودند بدو گفتند: «چگونه با تو بمانيم، در صورتي كه اين، سوي ولايت ما ميرود كه حرمتهاي ما آنجاست و هر كس از مردان ما را به دست آورد ميكشد و فرزندان ما را اسير ميكند، سوي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4688
ولايت خويش ميرويم كه از حرمتها و فرزندانمان دفاع كنيم و اگر با ما نبرد كرد با وي نبرد كنيم.» عبد الله بن علي به آنها گفت: «به خدا او آهنگ شام ندارد كه او را جز براي نبرد شما نفرستادهاند، و اگر بمانيد سوي شما آيد» گويد: اما خاطرشان آرام نيافت و اصرار داشتند كه سوي شام روان شوند.
گويد: پس ابو مسلم بيامد و نزديك آنها اردو زد. عبد الله بن علي از اردوگاه خويش حركت كرد و سوي شام روان شد، ابو مسلم از جاي خويش بگشت و در اردوگاه عبد الله بن علي، به جاي او، جا گرفت و آبهاي را كه اطراف آن بود كور كرد و مردار در آن افكند.
عبد الله بن علي خبر يافت كه ابو مسلم در اردوگاه وي جا گرفته و به ياران خويش گفت: «مگر نگفتمتان؟» و بيامد و ديد كه ابو مسلم پيش از او در اردوگاهش جاي گرفته و در محل اردوگاه ابو مسلم كه در آنجا بوده بود، جاي گرفت.
گويد: دو گروه مدت پنج يا شش ماه نبرد كردند، مردم شام سوار بيشتر داشتند و لوازم كاملتر. بكار بن مسلم عقيلي بر پهلوي راست عبد الله بن علي بود.
حبيب بن سويد اسدي بر پهلوي چپ وي بود و عبد الصمد بن علي سالار سواران بود.
بر پهلوي راست ابو مسلم حسن بن قحطبه و بود. بر پهلوي چپ وي ابو نصر خازم بن خزيمه بود و چند ماه به نبرد بودند.
هشام بن عمر تغلبي گويد: در اردوگاه ابو مسلم بودم، روزي كسان سخن كردند و گفتند: «كدام كسان دليرترند؟» گفت: «بگوييد تا بشنوم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4689
يكي گفت: «مردم خراسان.» ديگري گفت: «مردم شام.» ابو مسلم گفت: «هر قومي در ايام اقبالشان دليرترند.» گويد: «آنگاه تلاقي كرديم، ياران عبد الله بن علي به ما حمله كردند و چنانمان بكوفتند كه از جاهاي خويش برفتيم. آنگاه از مقابل ما برفتند. سپس عبد الصمد با گروه سواران به ما حمله آورد و شانزده كس از ما را بكشت، آنگاه ياران وي بازگشتند. پس از آن فراهم آمدند و پيش تاختند و صف ما را پس زدند كه عقب نشستيم.
گويد: به ابو مسلم گفتم: بهتر است اسبم را بتازم و بالاي اين تپه بروم و مردم را بانگ زنم كه آنها هزيمت شدهاند.» گفت: «چنين كن.» گفتم: «تو نيز اسبت را بتاز.» گفت: مردم خردمند در اين حال اسب خويش را بر نميگردانند بانگ بزن كه اي مردم خراساني باز گرديد كه سر انجام با پرهيز كاران است.» گويد: چنان كردم و كسان باز آمدند.
گويد: ابو مسلم آن روز رجزي ميخواند به اين مضمون:
«هر كه آهنگ كسان خويش دارد «پشت نكند «كه از مرگ ميگريزد «اما سوي مرگ ميرود.» گويد: براي ابو مسلم جايگاهي ساخته بودند كه وقتي كسان تلاقي ميكردند بر آن مينشست و نبرد را مينگريست و چون در پهلوي راست يا چپ خللي ميديد به پهلو دار پيام ميداد كه در سمت تو شكافي هست مبادا از طرف تو آسيبي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4690
رخ دهد، چنين كن، سوارانت را چنان پيش ببر، يا چنان عقب ببر به فلان مكان.
و فرستادگان وي پيوسته رأي وي را پيش آنها ميبردند تا دو گروه از همديگر جدا شوند.
گويد: و چون روز سه شنبه يا چهار شنبه در آمد، نه روز رفته از جمادي الاخر سال صد و سي و ششم يا صد و سي و هفتم، دو گروه تلاقي كردند و نبردي سخت كردند و چون ابو مسلم اين را بديد، با آنها خدعه كرد و كسي پيش حسن بن قحطبه پهلودار راست خويش فرستاد كه پهلوي راست را خالي كن و بيشتر كسان آن را به پهلوي چپ پيوسته كن، اما عقبداران و دليران گروهت در پهلوي راست بمانند.
گويد: و چون مردم شامي اين را بديدند، پهلوي چپ خويش را خالي كردند و به پهلوي راست خويش پيوستند مقابل پهلوي چپ ابو مسلم. آنگاه ابو مسلم به حسن پيام داد كه به سپاهيان قلب بگو با كساني كه در پهلوي راست ماندهاند به پهلوي چپ مردم شام حمله برند. پس به آنها حمله بردند و درهمشان شكستند و قلب و پهلوي راست نيز عقب نشست.
گويد: مردم خراساني دنبالشان كردند و هزيمت رخ داد، عبد الله بن علي به ابن- سراقه ازدي گفت: «ابن سراقه، راي تو چيست؟» گفت: «به خدا راي من اين است كه ثبات آري و نبرد كني تا بميري كه فرار از كسي چون تو زشت است. پيش از اين نيز فرار را بر مروان عيب گرفتهاي و گفتهاي: «خدا مروان را زشت بدارد كه از مرگ بترسيد و گريزان شد.» گفت: «سوي عراق ميروم.» گفت: «من نيز با توام.» گويد: پس هزيمت شدند و اردوگاه خويش را رها كردند كه ابو مسلم آن را به تصرف آورد و اين را به ابو جعفر نوشت. ابو جعفر ابو الخصيب وابسته خويش را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4691
فرستاد كه آنچه را در اردوگاه عبد الله بن علي به دست آورده بودند شمار كند و ابو مسلم از اين خشمگين شد.
گويد: عبد الله بن علي و عبد الصمد بن علي برفتند. عبد الصمد امان خواست و ابو جعفر امانش داد. عبد الله بن علي نيز به نزد سليمان بن علي رفت كه در بصره بود و پيش وي بماند.
گويد: ابو مسلم كسان را امان داد و هيچكس را نكشت و بگفت تا از آنها دست بدارند.
گويند: اسماعيل بن علي براي عبد الصمد بن علي امان گرفت.
به قولي وقتي عبد الله بن علي هزيمت شد با عبد الصمد برادر خويش سوي رصافه هشام رفت. عبد الصمد آنجا ببود تا سواران منصور پيش وي آمدند كه سالارشان جمهور بن مرار عجلي بود كه او را بگرفت و به بند كرد و با ابو الخصيب وابسته منصور بنزد وي فرستاد و چون به نزد وي رسيد بگفت تا وي را پيش موسي بن عيسي فرستند كه امانش داد و آزادش كرد و حرمت كرد و چيز داد و جامه پوشانيد. عبد الله بن علي نيز بيشتر از يك شب در رصافه نماند و شبانگاه با سرداران و وابستگان خويش روان شد و برفت تا در بصره بنزد سليمان بن علي رسيد كه عامل آنجا بود، كه پناهشان داد و حرمت كرد و مدتي به نزد وي مخفيانه به سر بردند.
در اين سال ابو مسلم كشته شد.
سخن از كشته شدن ابو مسلم و سبب آن
محرز بن ابراهيم گويد: ابو مسلم به ابو العباس نوشت و اجازه حج خواست و اين به سال صد و سي و ششم بود. تنها مقصودش اين بود كه پيشواي نماز كسان شود. ابو العباس به ابو جعفر كه عامل جزيره و ارمينيه و آذربيجان بود نوشت كه ابو مسلم به من نوشته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4692
و اجازه حج خواسته من به او اجازه دادم و گمان دارم كه وقتي بيايد ميخواهد از من بخواهد كه به پا داشتن مراسم حج را بدو سپارم، تو نيز به من بنويس و اجازه حج بخواه كه وقتي تو در مكه باشي او طمع نيارد كه بر تو تقدم يابد.
گويد: ابو جعفر به ابو العباس نوشت و اجازه حج از وي خواست كه اجازه داد و او به انبار آمد. ابو مسلم گفت: «ابو جعفر جز امسال سالي براي حج كردن نيافت؟» و اين را در دل گرفت.
مسلم بن مغيره گويد: در آن سال ابو جعفر، حسن بن قحطبه را بر ارمينيه گماشت.
ديگري گويد: همشير خويش يحيي بن مسلم بن عروه را گماشت كه سياه بود و وابسته آنها بود.
گويد: پس ابو جعفر و ابو مسلم سوي مكه رفتند. و چنان بود كه ابو مسلم در هر منزل گردنهها را اصلاح ميكرد و بدويان را جامه ميپوشانيد و هر كه از او تقاضا ميكرد چيزش ميداد و عبا و روپوش به بدويان داد و چاهها كند و راهها را هموار كرد، شهرت از آن وي بود و بدويان ميگفتند: «در باره اين شخص دروغ گفتهاند.» و چون به مكه رسيد، گروه يمانيان را بديد و به پهلوي نيزك زد و بدو گفت: «اي نيزك! چه سپاهي ميشدند اينان اگر يكي خوش زبان كه اشكش در آستين بود به آنها ميرسيد.» راوي گويد: وقتي كسان از مراسم حج بازگشتند، ابو مسلم پيش از ابو جعفر حركت كرد و از او پيش افتاد. نامهاي در باره مرگ ابو العباس و جانشيني ابو جعفر بدو رسيد و نامهاي به ابو جعفر نوشت و مرگ امير مؤمنان را بدو تسليت گفت اما تهنيت خلافت نگفت و نماند تا او برسد و باز نگشت.
گويد: ابو جعفر خشمگين شد و به ابو ايوب گفت: «نامهاي تند به او بنويس» و چون نامه ابو جعفر به ابو مسلم رسيد نامه نوشت و تهنيت خلافت گفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4693
يزيد بن اسيد سلمي به ابو جعفر گفت: «خوش ندارم كه در راه با وي به يكجا باشي كه كسان سپاهيان ويند و از او بيشتر اطاعت ميكنند و مهابت وي بيشتر است و كسي با تو نيست.» گويد: ابو جعفر به راي وي كار كرد و همچنان عقب بود و ابو مسلم پيش ميرفت.
گويد: ابو جعفر ياران خويش را گفت كه همگي بيامدند و فراهم شدند و سلاح آنها را فراهم آورد كه در اردوي وي بيش از شش زره نبود.
گويد: ابو مسلم سوي انبار رفت و خواست براي عيسي بن موسي بيعت بگيرد اما عيسي نپذيرفت. ابو جعفر برفت و در كوفه جا گرفت. وقتي خبر آمد كه عبد الله بن علي خلع كرده سوي انبار بازگشت و ابو مسلم را پيش خواند و او را سالاري سپاه داد و گفت: «به مقابله ابن علي رو.» گويد: ابو مسلم به ابو جعفر گفت: «عبد الجبار بن عبد الرحمان و صالح بن هيثم بد من ميگويند، آنها را به زندان كن.» ابو جعفر گفت: «عبد الجبار سالار نگهبانان من است، پيش از اين نيز سالار نگهبانان ابو العباس بوده. صالح بن هيثم نيز برادر شيري امير مؤمنان است و من كسي نيستم كه به سبب بدگماني تو از آنها به زندانشان كنم.» گفت: «ميبينم كه آنها به نزد تو از من برترند.» ابو جعفر خشمگين شد و ابو مسلم گفت: «نمي خواستم چنين شود.» مسلم بن مغيره گويد: در ارمينيه با حسن بن قحطبه بودم، وقتي ابو مسلم سوي شام رفت ابو جعفر به حسن نوشت كه پيش وي رو و با وي همراه شو. پيش ابو مسلم رفتيم كه به موصل بود، چند روز ببود و چون ميخواست حركت كند به حسن گفتم:
«شما سوي نبرد ميرويد و ترا به من نياز نيست، اگر اجازه دهي سوي عراق روم و آنجا بمانم تا بياييد ان شاء الله.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4694
گفت: «بله، وقتي خواستي بروي به من بگو.» گفتم: «بله.» گويد: وقتي فراغت يافتم و آماده شدم، بدو خبر دادم و گفتم: «آمدهام با تو وداع گويم.» گفت: «بر در بمان تا من برون شوم.» برون شدم و توقف كردم تا برون آمد و گفت: «ميخواهم چيزي با تو بگويم كه به ابو ايوب برساني، اگر به تو اعتماد نداشتم به تو نمي گفتم. اگر مقرب ابو ايوب نبودي به تو نمي گفتم، به ابو ايوب بگو، من از وقتي پيش ابو مسلم آمدهام از وي بد گمان شدهام. نامه امير مؤمنان پيش وي ميآيد و آنرا ميخواند و دهان كج ميكند و نامه را پيش ابو نصر مياندازد كه ميخواند و ميخندد، از روي تمسخر.» گفتم: «بله، فهميدم.» گويد: پس ابو ايوب را بديدم، پنداشتم كه چيزي براي وي بردهام، اما بخنديد و گفت: «ما از ابو مسلم بيشتر از عبد الله بن علي بدگمانيم، ولي يك اميد داريم، ميدانيم كه مردم خراساني عبد الله بن علي را دوست ندارند كه بسيار كس از آنها را كشته است.» گويد: و چنان بود كه عبد الله بن علي وقتي خلع كرد از مردم خراسان بيم كرد و هفده هزار كس از آنها را بكشت، به سالار نگهبانان خويش، حياش بن حبيب بگفت تا آنها را بكشت.
ابو حفص ازدي گويد: ابو مسلم با عبد الله بن علي نبرد كرد و او را هزيمت كرد و اموالي را كه در اردوگاه وي بود فراهم آورد و در محوطهاي جا داد. طلا و كالا و جواهر بسيار گرفته بود كه در آن محوطه پراكنده بود و يكي از سرداران خويش را به حفاظت آن گماشته بود من از سرداران وي بودم كه حفاظت را ميان ما به نوبت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4695
نهاده بود. وقتي يكي از محوطه بيرون ميشد وي را ميكاويدند.
گويد: روزي ياران من از محوطه برون شدند و من به جاي ماندم امير به آنها گفته بود: «ابو حفص چه شد؟» گفته بودند: «در محوطه است.» گويد: پس بيامد و از در نگاه كرد، من متوجه او شدم، پاپوشهايم را در آوردم و او مينگريست، آنرا تكانيدم، زير جامه و آستينهايم را نيز تكانيدم، آنگاه پاپوشهايم را به پا كردم و او مينگريست، پس از آن برفت و در مجلس خويش نشست. من نيز بيرون شدم.
به من گفت: «چرا آنجا مانده بودي؟» گفتم: «خير بود.» پس با من خلوت كرد. گفت: «ديدم چه كردي، چرا چنان كردي؟» گفتم: «در محوطه مرواريد ريخته و درهمها ريخته و ما روي آن ميگرديم، بيم داشتم چيزي از آن در پاپوشهايم يا جورابهايم رفته باشد، از اين رو پاپوشها و جورابهايم را در آوردم.» گويد: اين را پسنديد و گفت: «برو.» گويد: چنان شد كه من جزو محافظان وارد محوطه ميشدم و از درهمها و جامههاي نرم بر ميگرفتم و بعضي را در پاپوشهايم مينهادم و بعضي را به شكمم ميبستم.
وقتي يارانم برون ميشدند آنها را ميكاويدند، اما مرا نمي كاويدند تا مالي فراهم آوردم، اما به مرواريدها دست نمي زدم.
علي گويد: وقتي عبد الله بن علي هزيمت شد، ابو جعفر، ابو الخصيب را بنزد ابو مسلم فرستاد كه اموالي را كه گرفته بود بنويسد، ابو مسلم به ابو الخصيب ناروا گفت و ميخواست او را بكشد، در باره وي با ابو مسلم سخن كردند و گفتند: «وي فرستاده است.» كه آزادش كرد و او پيش ابو جعفر بازگشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4696
گويد: سرداران پيش ابو مسلم آمدند و گفتند: «كار اين مرد به ما سپرده بود كه اردوگاه او را غنيمت كرديم و در باره آن از ما پرسش نكردند، فقط خمس اين چيزها از آن امير مؤمنان است.» گويد: وقتي ابو الخصيب پيش ابو جعفر بازگشت بدو خبر داد كه ابو مسلم ميخواسته او را بكشد. ابو جعفر بيم كرد كه ابو مسلم سوي خراسان رود و همراه يقطين بدو نوشت: «ترا ولايتدار مصر و شام كردهام كه براي تو از خراسان بهتر است، هر كه را ميخواهي سوي مصر بفرست و در شام بمان كه نزديك امير مؤمنان باشي كه بهترين ديدار آنست كه از نزديك بيايي.» گويد: و چون نامه به ابو مسلم رسيد خشمگين شد و گفت: «مرا به شام و مصر ميگمارد، در صورتي كه خراسان از آن من است.» و مصمم شد سوي خراسان رود و يقطين اين را به ابو جعفر نوشت.
راوي ديگر گويد: وقتي ابو مسلم به اردوگاه عبد الله بن علي دست يافت، منصور، يقطين بن موسي را فرستاد و دستور داد آنچه را در اردوگاه هست شمار كند، ابو مسلم او را «يك دين» [1] ميناميد بدو گفت: «يقطين بر خونها امينم و در اموال خيانتكار؟» و به ابو جعفر ناسزا گفت كه يقطين اين را به او رسانيد.
گويد: پس از آن ابو مسلم كه دل به مخالفت داده بود از جزيره روان شد و راه خويش گرفت كه آهنگ خراسان داشت. ابو جعفر از انبار سوي مداين رفت و به ابو مسلم نوشت كه پيش وي رود. وي بر كنار زاب فرود آمده بود و آماده بود كه از راه حلوان برود، به ابو جعفر نوشت: «براي امير مؤمنان كه خدايش گرامي بدارد دشمني نمانده كه خدايش بر او تسلط نداده باشد. ما از شاهان خاندان ساسان نقل ميكردهايم كه وقتي تودهها آرام شوند و زيران ترسان باشند، ما از نزديكي تو ميرويم و تا وقتي
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4697
حفظ پيمان كني به حفظ پيمان تو دلبستهايم و آماده شنوايي و اطاعت، اما از دور، كه قرين سلامت است، اگر اين ترا خشنود ميكند من بهترين بندگان توام و اگر جز اين بخواهي كه به دلخواه خويش كار كني، به خاطر بقاي خويش پيماني را كه با تو بستهام ميشكنم.» گويد: و چون اين نامه به منصور رسيد به ابو مسلم نوشت: «نامه ترا فهم كردم، تو چون آن وزيران نيستي كه با شاهان خويش دغلي كردهاند، و به سبب كثرت خطاهاشان آرزو دارند كار دولت آشفته شود كه آسايش آنها در پراكندگي نظم جماعت است.
چرا خويش را با آنها برابر گرفتي كه تو به اطاعت و نيكخواهي و تحمل سنگينيهاي اين كار چنان بودهاي كه داني. با ترتيبي كه بدان دلبستهاي موافقت نيست. امير مؤمنان همراه عيسي بن موسي پيامي فرستاده كه اگر آنرا گوش گيري آرام گيري، از خدا ميخواهم كه ترا از شيطان و وسوسههاي وي دور بدارد كه براي تباه كردن نيت تو دري مطمئنتر و به جادوي او نزديكتر از دري كه بر تو گشوده نيافته است.» گويد: جرير بن يزيد بجلي را كه يگانه دوران خويش بود، سوي ابو مسلم فرستاد كه او را فريب داد و پس آورد. و چنان بود كه ابو مسلم ميگفته بود: «به خدا من در روم كشته خواهم شد.» منجمان اين را ميگفته بودند. پس بازگشت منصور در روميه بود، در سرا پردهها، كسان به پيشواز ابو مسلم رفتند. وي را جاي داد و گرامي داشت به مدت چند روز.
علي گويد: ابو مسلم به ابو جعفر نوشت: «من يكي را امام و دليل خويش كردم در باره چيزها كه خداي بر خلق خويش مقرر كرده است. وي در جايگاه علم بود و خويشاوند پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم مرا نا آشناي قرآن ديد و آنرا از جاي بگردانيد، به طمع ناچيزها كه خدا به مخلوق داده بود، و چون آن كس بود كه به فريب طمع ميانگيزد، مرا بگفت تا شمشير برهنه كنم و رحم نكنم و عذر نپذيرم و از خطا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4698
در نگذرم، براي استوار كردن قدرت شما چنان كردم تا خداي شما را به كساني كه نمي شناختيد شناسانيد، آنگاه خدا مرا به توبه رهانيد، اگر ببخشدم از دير باز او را به بخشش شناختهاند و بدان منسوب داشتهاند و اگر بر آنچه كردهام عقوبتم كند خداي ستمگر بندگان نيست.
گويد: ابو مسلم به خود سري و مخالفت حركت كرد و آهنگ خراسان داشت، وقتي وارد سرزمين عراق شد منصور از انبار حركت كرد و برفت تا به مداين رسيد، ابو مسلم راه حلوان گرفت و گفت: «خدا را اين سوي حلوان بسي كارها است.» گويد: ابو جعفر به عيسي بن علي و عيسي بن موسي و ديگر بني هاشميان كه به نزد وي بودند گفت: «به ابو مسلم نامه نويسد،» و آنها بدو نوشتند و كارش از بزرگ وانمودند و از اعمال وي سپاس گفتند و خواستند كه چنانكه بوده بر اطاعت بماند و از عاقبت خيانت بيمش دادند و گفتند پيش امير مؤمنان باز گردد و رضاي وي را بجويد.
گويد: ابو جعفر نامه را همراه ابو حميد مروروذي فرستاد و بدو گفت: «با ابو مسلم به نرمترين وضعي كه كس سخن تواند كرد سخن كن، اميدوارش كن، بگو كه اگر به صلاح آيد و چنان شود كه من ميخواهم او را بر ميكشم و با وي چنان خوب رفتار ميكنم كه كسي مانند آن با وي نكرده باشد.» اگر نپذيرفت كه باز آيد بدو بگوي:
«امير مؤمنان به تو ميگويد كه اگر به مخالفت بروي و پيش من نيايي از نسل عباس نباشم و از محمد بيزار باشم اگر كارت را به كس ديگر سپارم و تعقيب و نبردت را به خويشتن عهده نكنم. اگر به دريا روي به دريا شوم، اگر در آتش جهي در آتش جهم تا ترا بكشم يا پيش از آن بميرم.» اما اين سخن را با وي مگوي تا وقتي كه از بازگشت وي نوميد شوي و از خير وي طمع ببري.
گويد: ابو حميد با كساني از ياران خويش كه به آنها اعتماد داشت برفت تا به- حلوان پيش ابو مسلم رسيدند، ابو حميد با ابو مالك و ديگران وارد شد و نامه را بدو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4699
داد و گفت: «كسان از روي حسد و نادرستي از امير مؤمنان چيزها به تو ميرساند كه نگفته و راي وي به خلاف آنست كه ميخواهند نعمت را دگرگون كنند و از ميان ببرند، سوابق خويش را تباه مكن.» و هم با وي گفت: «اي ابو مسلم، تو پيوسته امين خاندان محمد بودهاي و مردم ترا به اين، ميشناسند پاداشي كه خدا به نزد خويش براي تو ذخيره نهاده بزرگتر از اين است كه در دنيا داري، پاداش خويش را نابود مكن، شيطان ترا گمراه نكند.» ابو مسلم گفت: «كي با من بدينسان سخن ميكردهاي؟» گفت: «تو ما را به اين، و اطاعت خاندان پيمبر صلي الله عليه و سلم و فرزندان عباس خواندي و دستورمان دادي كه هر كه مخالف آن باشد با وي نبرد كنيم، ما را از سرزمينهاي پراكنده و اقوام مختلف دعوت كردي كه خدايمان بر اطاعت آنها فراهم آورد و به سبب محبتشان ميان دلهامان الفت آورد و به سبب نصرتشان عزتمان داد.
هيچكس از آنها را نديده بوديم، مگر به كمك آنچه خداي در دلمان افكنده بود، تا با بصيرت محكم و اطاعت خالصانه در ولايتشان به نزد آنها آمديم. مگر اكنون كه به نهايت آرزو و كمال مطلوبمان رسيدهايم ميخواهيم كارمان را تباه كني و جمعان را به تفرقه دهي؟ تو به ما ميگفتي: هر كه با شما مخالفت كند او را بكشيد، اگر من نيز مخالفتتان كردم، مرا بكشيد.» گويد: ابو مسلم رو به ابو نصر كرد و گفت: «اي مالك ميشنوي اين با من چه ميگويد؟ اي مالك اين سخنان از آن وي نيست.» ابو مالك گفت: «به سخن او گوش مدار و از اين رفتار وي بيم ميار، به دينم قسم راست گفتي اين سخن از آن وي نيست و آنچه به دنبال اين هست سختتر از اينست، از پي كار خويش برو و باز مگرد كه به خدا اگر بنزد وي روي بيگمان ترا ميكشد، چيزي از تو در خاطرش افتاده كه هرگز از تو ايمن نشود.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4700
گفت: «بر خيزيد.» كه برخاستند و كس به طلب نيزك فرستاد و گفت: «اي نيزك، به خدا در از قدي عاقلتر از تو نديدهام، رأي تو چيست؟» اين نامهها آمده و قوم چنان سخن كردهاند كه ميداني.» گفت: «راي من اين نيست كه سوي وي روي، چنان رأي دارم كه سوي ري روي و آنجا بماني و ما بين ري و خراسان از آن تو شود كه آنها سپاهيان تواند و هيچ- كس با تو مخالفت نمي كند، اگر با تو راست بود با وي راست باشي، و اگر نخواست ميان سپاه خويش باشي و خراسان پشت سر تو باشد و در كار خويش بينديشي.» گويد: پس ابو مسلم ابو حميد را پيش خواند و گفت: «پيش يار خويش بازگرد، راي من آن نيست كه پيش وي آيم.» گفت: «در كار مخالفت وي مصمم شدهاي؟» گفت: «آري.» گفت: «مكن.» گفت: «نمي خواهم او را ببينم.» گويد: و چون ابو حميد را از بازگشت خويش نوميد كرد، آنچه را ابو جعفر دستور داده بود با وي بگفت كه در مدت خاموش ماند، آنگاه گفت: «برخيز.» و اين سخن او را شكسته بود و بيمناك كرده بود.
گويد: و چنان بود كه وقتي ابو جعفر از ابو مسلم بدگمان شده بود به ابو داود كه در خراسان جانشين ابو مسلم بود نوشته بود كه تا وقتي بباشي امارت خراسان از آن تست.
ابو داود به ابو مسلم نوشت: «ما براي نافرماني خليفگان خدا و مردم خاندان پيمبرش صلي الله عليه و سلم قيام نكردهايم، با امام خويش مخالفت مكن و بي اجازه او بر مگرد.» گويد: در همين وقت نامه ابو داود پيش وي رسيد و ترس و غمش بيفزود و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4701
كس به طلب ابو حميد و ابو مالك فرستاد و گفت: «مصمم بودم سوي خراسان بروم، سپس چنان ديدم كه ابو اسحاق را پيش امير مؤمنان فرستم كه با راي وي به نزد من آيد كه بدو اعتماد دارم.» گويد: پس ابو اسحاق را فرستاد و چون آنجا رسيد بني هاشم به وضعي خوشايند او را پذيره شدند، ابو جعفر گفت: «او را از رفتن منصرف كن و ولايتداري خراسان از آن تو باشد.» و بدو چيز داد.
ابو اسحاق پيش ابو مسلم بازگشت و گفت: «چيزي مايه نگراني نبود، ديدمشان كه حق ترا بزرگ ميدارند و براي تو حقوقي همانند خويشتن قائلند.» و بدو گفت كه پيش امير مؤمنان باز گردد. و در باره آنچه از وي سرزده عذر بخواهد، كه بدين كار مصمم شد.
نيزك بدو گفت: «مصمم بازگشت شدهاي؟» گفت: «آري.» و به تمثيل شعري خواند بدين مضمون:
«مردان را در قبال قضا چاره نيست «كه قضا حيله كسان را بي اثر ميكند.» گفت: «اگر بدين كار مصمم شدهاي خدا خير پيش آرد، يك چيز را از من به ياد داشته باش. وقتي به نزد وي وارد شدي او را بكش، آنگاه با هر كه ميخواهي بيعت كن كه كسان با تو مخالفت نمي كنند.» گويد: ابو مسلم به ابو جعفر نوشت و خبر داد كه سوي وي باز ميگردد.
ابو ايوب گويد: روزي در روميه به نزد ابو جعفر رفتم پس از نماز پسينگاه در خيمهاي مويين بر سجادهاي نشسته بود، نامه ابو مسلم پيش رويش بود، آنرا به طرف من افكند كه بخواندم، سپس به من گفت: «به خدا اگر چشمم به او بيفتد ميكشمش.» گويد: با خويش گفتم: «انا لله و انا اليه راجعون، از پي دبيري بودم تا به كمال
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4702
آن رسيدم و چون دبير خليفه شدم اين گونه چيزها ميان مردم افتاد، به خدا گمان ندارم اگر كشته شود يارانش آرام گيرند و اين را و هيچيك از مسببان قتل وي را زنده بگذارند.» خواب به چشمم نيامد، آنگاه با خويش گفتم: «شايد اين مرد بيايد و آسوده خاطر باشد، اگر آسوده خاطر باشد شايد اين به مقصودي كه دارد برسد اما اگر بيايد و محتاط باشد، بيخطر بدو دست نمي يابد، بهتر است تدبيري بجويم.» گويد: كس به طلب سلمة بن سعيد فرستادم و گفتم: «سپاس تواني داشت؟» گفت: «آري.» گفتم: «اگر ترا به ولايتي گمارم كه از آنجا همانند آنچه فرمانرواي عراق به دست ميآرد، برگيري، حاتم بن سليمان برادر مرا با خود انباز ميكني؟» گفت: «آري.» گويد: ميخواستم طمع آرد 486) (487 و بدو گمان نشود، گفتمش: «و نصف را از آن وي كني؟» گفت: «آري.» گفتم: «كسكر به سال او چنان و چنان داد اكنون سالانه چند برابر آن ميدهد، اگر آن را به وصولي سال اول به تو دهم يا به طور عملكرد، چندان از آن ببري كه خسته شوي.» گفت: «چگونه اين مال از آن من ميشود؟» گفتم: «فردا سوي ابو مسلم ميرود و او را ميبيني و با وي سخن ميكني و از او ميخواهي كه اين را جزو كارهاي خويش نهد كه به نظر ميرساند كه تو كسكر را عهده كني به در آمد سال اول، كه امير مؤمنان ميخواهد. وقتي آمد، همه كارهاي بيرون در خويش را بدو واگذارد و آسوده شود و جانش بياسايد.» گفت: «از كجا كه امير مؤمنان به من اجازه دهد كه به ديدار وي روم.» گفتم: «من براي تو اجازه ميگيرم.» پيش ابو جعفر رفتم و گفتگو را با وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4703
بگفتم.» گفت: «سلمه را پيش بخوان.» گويد: او را پيش خواندم كه بدو گفت: «ابو ايوب براي تو اجازه ميخواهد ميخواهي با ابو مسلم ملاقات كني؟» گفت: «آري.» گفت: «به تو اجازه ميدهم، از جانب من سلامش بگوي و از شوقي كه به ديدار او داريم خبر دارش كن.» گويد: سلمه برفت و او را بديد و گفت: «رأي امير مؤمنان درباره تو از همه كس بهتر است.» و او دلخوش شد كه پيش از آن غمين بوده بود و چون سلمه پيش وي رسيد از خبري كه بدو داد خرسند شد، و او را باور داشت و همچنان خرسند بود تا بيامد.
ابو ايوب گويد: وقتي ابو مسلم نزديك مداين رسيد، امير مؤمنان به كسان دستور داد كه از او پيشواز كنند، شبانگاهي كه ميرسيد پيش امير مؤمنان رفتم كه در خيمهاي بود و بر سجادهاي نشسته بود، گفتم: «اين مرد امشب وارد ميشود، ميخواهي چه كني؟» گفت: «ميخواهم وقتي چشمم به وي افتاد او را بكشم.» گفتم: «ترا به خدا قسم ميدهم، كساني كه با وي ميآيند كارهاي وي را دانستهاند، اگر پيش تو آيد و برون نشود بيخطر نخواهد بود، وقتي به نزد تو در آمده اجازه بده باز گردد و چون فردا پيش تو آيد در كار خويش بينديشي.» گويد: منظورم اين بود كه وي را منصرف كنم كه بر او و خودمان، همگي، از ياران ابو مسلم بيمناك بودم. شبانگاه ابو مسلم به نزد وي در آمد و سلام گفت و پيش روي او بايستاد كه گفت: «اي ابو عبد الرحمان برو و بياساي و به حمام در آي كه سفر آلودگي دارد، فردا پيش من آي.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4704
گويد: ابو مسلم برفت و كسان نيز برفتند.
گويد: وقتي ابو مسلم برون شد، امير مؤمنان به من ناروا گفت و گفت: «كي بدين گونه بر او دست مييابم كه ديدمش روي دو پاي خود ايستاده بود، نميدانم امشب چه خواهد شد؟» گويد: صبحگاه پيش وي رفتم و چون مرا ديد گفت: «اي پسر زن بوگندو، خويش نيامدي، ديشب تو مرا از او بازداشتي به خدا ديشب چشم برهم ننهادم،» آنگاه به من ناسزا گفت چندان كه بيم كردم دستور كشتنم را بدهد. آنگاه گفت:
«عثمان بن نهيك را به نزد من بخوان.» گويد: او را پيش خواندم كه گفت: «اي عثمان، منت امير مؤمنان به نزد تو چگونه است؟» گفت: «اي امير مؤمنان من بنده توام، به خدا اگر دستورم دهي كه بر شمشيرم تكيه زنم تا از پشتم در آيد، چنان ميكنم.» گفت: «اگر دستورت دهم ابو مسلم را بكشي چگونه خواهي بود؟» گويد: لختي خاموش ماند و سخن نيارست. گفتمش: «چرا سخن نمي كني؟» آهسته گفت: «ميكشمش.» گفت: «برو و چهار كس از سران و دليران كشيكبانان را بيار.» گويد: «برفت و چون به نزد ايوان رسيد بانگ زد: «عثمان، عثمان، بازگرد.» و چون بازگشت گفت: «بنشين و كس پيش كشيكبانان معتمد خويش فرست و چهار كس از آنها را احضار كن.» گويد: عثمان به خادم گفت: «برو و شبيب بن واج را بخوان، ابو حنيفه را بخوان.» و دو تن ديگر را نيز گفت كه وارد شدند و امير مؤمنان سخناني نزديك به آنچه با عثمان گفته بود با آنها بگفت كه گفتند: «ميكشمش.» گفت: «پشت ايوان باشيد، وقتي دست به هم زدم برون شويد و او را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4705
بكشيد.» گويد: آنگاه پي در پي، فرستادگان سوي ابو مسلم فرستاد كه گفتند: «بر نشسته.» آنگاه خادم آمد و گفت: «عيسي بن موسي آمده.» گفتم: «اي امير مؤمنان، بروم و ميان اردوگاه بگردم و ببينم كسان چه ميگويند آيا كسي بدگمان شده يا كسي سخني گفته؟» گفت: «آري.» پس برون شدم، ابو مسلم را ديدم كه به درون ميرفت و لبخند زد، بدو سلام گفتم. وارد شد و چون بازگشتم بر زمين افتاده بود كه در باره او منتظر بازگشت من نمانده بود.
گويد: ابو الجهم بيامد و چون او را كشته ديد انا لله و انا اليه راجعون گفت.
بدو گفتم: «وقتي مخالفت آورد گفتي او را بكشد و چون كشته شد اين گفته را بر زبان ميراني كه غافلي را به خود آري.» آنگاه سخني گفت و آنچه را بر زبان وي رفته بود اصلاح كرد. سپس گفت: «اي امير مؤمنان مردم را پس بفرستم؟» گفت: «آري.» گفت: «بگو اثاثي سوي ايوان ديگري از ايوانهايت ببرند.» گويد: پس بگفت تا فرشي چند را ببردند، گويي ميخواست ايوان ديگري را براي او مهيا كند. آنگاه ابو الجهم برون شد و گفت: «برويد كه امير ميخواهد به نزد امير مؤمنان خواب پيش از نيمروز كند.» گويد: و چون اثاث را بديدند كه جابهجا ميشد وي را راستگو پنداشتند كه برفتند و وقتي پس آمدند ابو جعفر بگفت تا مقرريهايشان را بدادند، يكصد هزار نيز به ابو اسحاق داد.
ابو ايوب گويد: امير مؤمنان به من گفت: «ابو مسلم پيش من آمد وي را ملامت كردم، سپس ناسزا گفتم. عثمان ضربتي بدو زد كه كاري نساخت شبيب بن-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4706
واج و يارانش برون شدند و بدو ضربت زدند كه بيفتاد، وقتي او را ميزدند گفت: تاريخ طبري/ ترجمه ج11 4706 سخن از كشته شدن ابو مسلم و سبب آن ….. ص : 4691
بخشش.» گفتم: «اي پسر زن بوگندو و بخشش، آنهم وقتي كه شمشيرها در تو به كار افتاده.» سپس گفتم: «بكشيدش، بكشيدش.» ابو حفص ازدي گويد: همراه ابو مسلم بودم، ابو اسحاق با نامههايي از بني- هاشم از پيش ابو جعفر به نزد وي آمد و گفت: «قوم را به خلاف آن ديدم كه پنداشتهاي، همگيشان براي تو حقوقي همانند خليفه قائلند و منتي را كه خداي به وسيله تو بر آنها نهاده ميشناسند.» گويد: ابو مسلم سوي مداين روان شد و ابو نصر را با بنه خويش به جاي گذاشت و گفت: «بمان تا نامه من پيش تو آيد.» ابو نصر گفت: «ميان من و خودت نشانهاي بنه كه نامه ترا از روي آن بشناسم.» گفت: «اگر نامه من با يك نيمه انگشتر مهر خورده بود، من آنرا نوشتهام و اگر با همه انگشتر مهر خورده بود من آنرا ننوشتهام و مهر نزدهام.» گويد: و چون نزديك مداين رسيد، يكي از سردارانش به پيشواز وي آمد و بدو سلام گفت و گفت: «حرف مرا گوش گير و باز گرد كه اگر ترا ببيند ميكشدت.» گفت: «نزديك اين قوم رسيدهام و خوش ندارم كه باز گردم.» گويد: پس با سه هزار كس به مداين رسيد كه سپاه را در حلوان نهاده بود، به نزد ابو جعفر رفت كه بدو گفت: آن روز برود. صبحگاهان به آهنگ وي برون شد.
ابو الخصيب پيش روي وي رفت و گفت: «امير مؤمنان مشغول است، لختي صبر كن تا خلوت شود و در آيي.» گويد: ابو مسلم به خانه عيسي بن موسي رفت كه با وي دوستي داشت، عيسي براي وي غذا خواست. امير مؤمنان به ربيع كه در آن وقت يكي از خادمان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4707
ابو الخصيب بود گفت: «سوي ابو مسلم رو، و كس نداند، به او بگو مرزوق ميگويد:
اگر ميخواهي امير مؤمنان را به خلوت ببيني، شتاب كن.» گويد: ابو مسلم برخاست و بر نشست، عيسي بود گفت: «در كار ورود شتاب ميار تا من بيايم و با هم وارد شويم، اما عيسي به سبب وضو كردن تأخير كرد، ابو مسلم برفت و وارد شد و پيش از آنكه عيسي برسد كشته شد، و چون عيسي بيامد او را در گليمي پيچيده بودند.
گفت: «ابو مسلم كجاست؟» گفت: «در اين گليم پيچيده است.» گفت: «انا لله.» گفت: «خاموش كه فقط امروز قدرت و كار تو كمال يافت.» آنگاه بگفت تا او را در دجله افكندند.
ابو حفص گويد: امير مؤمنان، عثمان بن نهيك و چهار كس از كشيكبانان را پيش خواند و گفت: «وقتي يكي از دستانم را به دست ديگر زدم، دشمن خدا را بزنيد.» گويد: پس ابو مسلم بنزد وي در آمد كه بدو گفت: «دو شمشير كه جزو اثاث عبد الله بن علي به دست آوردي چه شد؟» گفت: «اينك يكي از آن همراه من است.» گفت: «به من بنماي.» گويد: پس او شمشير را از نيام در آورد و بدو داد، ابو جعفر آنرا بجنبانيد و زير تشك خويش نهاد، سپس رو بدو كرد و ملامت كنان گفت: «نامهاي كه به ابو العباس نوشتي و او را از موات منع كردي چه بود؟ ميخواستي ما را دين بياموزي؟» گفت: «پنداشتم گرفتن آن روا نيست، اما او به من نوشت و چون نامه وي به نزد من
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4708
آمد بدانستم كه امير مؤمنان و خاندانش معدن علمند.» گفت: «چرا در راه از من پيشي گرفتي؟» گفت: «نخواستم بر سر آب فراهم آييم و مايه زيان كسان شود، پيش افتادم كه كسان را گشايش باشد.» گفت: «چرا وقتي خبر مرگ ابو العباس به تو رسيد به كسي كه به تو گفت پيش من بازگردي گفتي: برويم و در كار خويش بينديشيم. و برفتي، نه بجاي ماندي تا به تو برسيم و نه پيش من بازگشتي.» گفت: «مانع من همان بود كه گفتم، ميخواستم تا كسان را گشايش باشد، گفتم سوي كوفه ميرويم كه سر مخالفت وي ندارم.» گفت: «و كنيز عبد الله بن علي كه ميخواستي او را بگيري!» گفت: «نه، بيم داشتم تباه شود و او را در خيمهاي جاي دادم و يكي را بر او گماشتم كه محافظتش كند.» گفت: «خودسري و سوي خراسان رفتنت چه بود؟» گفت: «بيم داشتم خاطرت از من آزرده باشد، گفتم سوي خراسان ميروم و عذر خويش را مينويسم و تا آن وقت آزردگي خاطرت از ميان رفت است.» گفت: «به خدا هرگز چنين روزي نديدهام، به خدا خشم مرا افزودي.» و دست به هم زد كه سوي وي آمدند و عثمان و يارانش ضربت زدند تا او را بكشتند.
يزيد بن اسيد گويد: امير مؤمنان ميگفت: «عبد الرحمان را ملامت كردم و گفتم «آن مال كه در حران فراهم آوردي چه بود؟» گفت: «خرج كردم و به سپاه دادم كه نيرو گيرند و به سامان آيند.» گفتم: «خود سرانه سوي خراسان رفتنت؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4709
گفت: «از اين در گذر كه من ديگر بجز خدا از كسي باك ندارم.» ابو جعفر گويد: و من خشمگين شدم و به او ناسزا گفتم كه بيرون شدند و او را بكشتند.
راوي ديگر در باره ابو مسلم گويد: روزي كه كشته شد وقتي كس از پي او فرستادند، بنزد عيسي بن موسي رفت و از او خواست كه با وي برنشيند.
عيسي گفت: «برو كه در پناه مني» گويد: پس او به سراپرده ابو جعفر رفت. وي به عثمان به نهيك سالار كشيكبانان گفته بود كه شبيب بن واج مروروذي را كه يكي از كشيكبانان بود با ابو حنيفه، حرب بن قيس، آماده كرد و به آنها گفت: «وقتي دو دستم را بهم، زدم، كارتان را آغاز كنيد»، آنگاه به ابو مسلم اجازه ورود داد.
گويد: ابو مسلم به محمد نجاري دربان گفت: «خبر چيست؟» گفت: «خير است، امير شمشير خويش را به من دهد.» گفت: «با من چنين نميكردند.» گفت: «اشكالي نيست.» ابو مسلم در اين باب به ابو جعفر شكايت برد كه گفت: «هر كه با تو چنين كرده خدايش زشت بدارد.» آنگاه بدو پرداخت و ملامت كنان گفت: «تو نبودي كه به من نامه نوشتي و از خويشتن آغاز كردي و به من نوشتي و از امينه دختر علي خواستگاري كردي و پنداشتي كه پسر سليط بن عبد الله بن عباسي؟ چرا سليمان بن كثير را كه در كار دعوت ما چنان اثر داشت و پيش از آنكه ترا در كاري دخالت دهيم، يكي از نقيبان ما بود، كشتي؟» گفت: «سر مخالفت داشت و نافرماني من كرد كه او را كشتم.» منصور گفت: «در صورتي كه وضع وي به نزد ما چنان بود كه ميداني، او را كشتي، نافرماني من نيز ميكني و مخالف مني، خدايم بكشد اگر ترا نكشم.» پس
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4710
او را با گرزي بزد و شبيب و حرب برون شدند و او را كشتند. و اين پنج روز مانده از شعبان بود، به سال صد و سي و هفتم.
گويد: منصور شعري گفت به اين مضمون:
«پنداشتي كه قرض را مطالبه نميكنند «اي ابو مجرم پيمانه را كامل كن «از جامي كه به ديگران مينوشانيد «و در گلو از حنظل تلختر بود «بنوشيدي.» گويند: ابو مسلم در ايام سلطه خويش و در نبردها ششصد هزار كس را دست بسته كشته بود.
به قولي: وقتي ابو جعفر ابو مسلم را سرزنش كرد و گفت: «فلان كردي و بهمان كردي» ابو مسلم بدو گفت: «از پس آن همه تلاش كه كردم با من چنين نميگويند.» گفت: «اي پسر زن خبيث، به خدا اگر كنيزي به جاي تو بود، قلمرو خويش را سامان ميداد، آنچه كردي در ايام اقبال ما كردي و به اعتبار ما، اگر به اعتبار خودت بود، نخي را نميبريدي. مگر تو نبودي كه به من نامه نوشتي و از نام خويش» آغاز كردي و به من نوشتي و از امينه دختر علي خواستگاري كردي و پنداشتي كه پسر سليط بن عبد الله بن عباس؟ بيمادر، به جايگاهي بلند اوج گرفتي.» گويد: ابو مسلم دست وي را گرفته بود و ميماليد و ميبوسيد و عذر ميخواست.
به قولي: عثمان بن نهيك اول بار با شمشير ضربتي سبك به ابو مسلم زدو بيشتر از آن نبود كه حمايل شمشير وي را بريد و ابو مسلم را آشفته كرد. شبيب بن- واج ضربتي زد و پايش را قطع كرد، ديگر ياران وي پياپي ضربت زدند تا او را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4711
كشتند. منصور بانگشان ميزد: بزنيد، خدا دستهايتان را قطع كند.
چنانكه گويند: ابو مسلم در نخستين ضربت گفت: «اي امير مؤمنان مرا براي دشمن خويش نگهدار.» منصور گفت: «در اين صورت خدايم نگه ندارد، كدام دشمنم از تو دشمنتر است.» گويند: پس از كشته شدن ابو مسلم، عيسي بن موسي در آمد و گفت: «اي امير مؤمنان، ابو مسلم كجاست؟» گفت: «هم اكنون اينجا بود.» گفت: «اي امير مؤمنان، اطاعت و نيكخواهي وي را دانستهاي و اينكه امام ابراهيم در باره او چه رأي داشت.» گفت: «اي احمق، به خدا روي زمين دشمني بدتر از او براي تو نميشناسم، اينك در اين فرش است.» عيسي گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» كه عيسي در باره ابو مسلم راي نكو داشت.
منصور بدو گفت: «خدا قلبت را بكند، مگر با وجود ابو مسلم ملك و قدرت و امر و نهي براي شما مانده بود؟» گويد: آنگاه ابو جعفر، جعفر بن حنظله را پيش خواند كه به نزد وي آمد و گفت: «در باره ابو مسلم چه ميگويي؟» گفت: «اي امير مؤمنان، اگر مويي از سر وي را گرفتي بكش، باز بكش، باز بكش.» منصور گفت: «خدايت موفق بدارد.» آنگاه بگفت تا بايستد و كشته ابو مسلم را ببيند.
گفت: «اي امير مؤمنان، خلافت خود را از امروز به حساب آر.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4712
گويد: پس از آن براي اسماعيل بن علي اجازه خواستند كه وارد شد و گفت:
«اي امير مؤمنان شب پيش به خواب ديدم كه گويي قوچي را سر بريده بودي و من پاي بر آن نهادم.» گفت: «اي ابو الحسن، چشمت آسوده بخوابد، بر خيز و خواب خويش را محقق ببين، خداي فاسق را كشت.» گويد: اسماعيل به جايي رفت كه ابو مسلم بود و پاي بر او نهاد.
گويد: پس از آن منصور آهنگ آن داشت كه ابو اسحاق سالار كشيكبانان ابو مسلم و نيز ابو نصر مالك سالار نگهبانان وي را بكشد.
ابو جهم با وي سخن كرد و گفت: «اي امير مؤمنان، سپاه وي سپاه تو بود، دستورشان دادي اطاعت او كنند كه اطاعتش كردند.» پس از آن منصور، ابو اسحاق را پيش خواند و چون بيامد ابو مسلم را نديد، ابو جعفر بدو گفت: «تو در كاري كه دشمن خدا ابو مسلم ميخواست كرد پيرو او بودي؟» اما او پاسخ نداد و چپ و راست را نگريستن گرفت كه از ابو مسلم بيم داشت.
منصور بدو گفت: «هر چه ميخواهي بگوي كه خدا فاسق را بكشت.» و بگفت تا وي را به نزد ابو مسلم بردند كه پاره پاره بود و چون ابو اسحاق او را بديد به سجده افتاد و سجدهاش دراز شد.
منصور بدو گفت: «سر بردار و سخن كن.» پس او سر برداشت و گفت: «از وقتي كه همراه وي بودم، يك روز از او ايمن نبودم، هر روز كه پيش وي ميرفتم وصيت ميكردم و كفن به تن ميكردم و حنوط ميماليدم، آنگاه لباس روي خويش را پس زد كه زير آن پوشش كتان تازه بود و به حنوط آلوده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4713
گويد: و چون ابو جعفر وضع وي را بديد بر او رحمت آورد آنگاه گفت:
«اطاعت خليفه خويش را پذيره شو خداي را سپاس كن كه ترا از فاسق آسوده كرد.» آنگاه بدو گفت: «اين جمع را از نزد من پراكنده كن.» گويد: پس از آن مالك بن هيثم را پيش خواند و با وي نيز نظير همان سخنان بگفت كه عذر آورد به اينكه او به اطاعت ابو مسلم دستورش داده بود و به خاطر رضاي وي بوده كه كسان ابو مسلم را خدمت كردهاند و سوي وي شتافتهاند و او پيش از آنكه ابو مسلم را بشناسد در اطاعت عباسيان بوده، كه از او پذيرفت و چنانكه به ابو اسحاق دستور داده بود به او نيز دستور داد كه سپاه ابو مسلم را پراكنده كند.
گويد: آنگاه ابو جعفر براي تني چند از سرداران ابو مسلم جوايز معتبر فرستاد و به همه سپاه وي چيز داد چندان كه خشنود شدند. ياران وي برفتند و ميگفتند:
«مولاي خويش را به درمها فروختيم» پس از آن ابو اسحاق را پيش خواند و گفت:
«به خدا اگر يكي از طنابهاي مرا پاره كنند گردنت را ميزنم آنگاه با آنها نبرد ميكنم.» ابو اسحاق پيش آنها رفت و گفت: «اي سگها برويد!» ابو حفص ازدي گويد: وقتي ابو مسلم كشته شد ابو جعفر نامهاي از زبان ابو مسلم به ابو نصر نوشت كه دستور ميداد بنه وي را با آنچه به نزد ابو نصر به جا گذاشته بار كند و بيايد و نامه را با انگشتر ابو مسلم مهر زد و چون ابو نصر نقش انگشتر را كامل ديد، بدانست كه نامه را ابو مسلم ننوشته و گفت: «آنرا ساختهاند.» و سوي همدان سرازير شد كه آهنگ خراسان داشت. ابو جعفر فرمان شهرزور را براي ابو نصر نوشت و يكي را با فرمان به نزد وي فرستاد و چون فرستاده با فرمان برفت، خبر آمد كه ابو نصر سوي خراسان رفته، و ابو جعفر به زهير بن تركي كه عامل همدان بود نوشت كه اگر ابو نصر بر تو گذر كرد وي را بدار. ابو نصر در همدان بود كه نامه به زهير بن تركي رسيد، پس او را بگرفت و در قصر بداشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4714
گويد: زهير وابسته خزاعه بود، ابو نصر از بالا بر ابراهيم بن عريف كه پسر برادر مادري وي بود نمودار شد و گفت: «ابراهيم عمويت را ميكشي؟» گفت: «نه، به خدا هرگز!» پس از آن زهير نمودار شد و به ابراهيم گفت: «من مأمورم به خدا وي به نزد من از جمله عزيزترين مخلوق خداست، ولي نميتوانم دستور امير مؤمنان را عمل نكنم. به خدا اگر يكيتان تيري بيندازد سر وي را پيش شما ميافكنم.» گويد: پس از آن ابو جعفر نامهاي ديگر به زهير نوشت كه اگر ابو نصر را گرفتهاي او را بكش. اما فرستادهاي كه فرمان را ميبرد با فرمان ابو نصر به نزد وي آمد و زهير كه دل با وي داشت آزادش كرد. يك روز بعد نامه كشتن وي به نزد زهير رسيد و گفت: «نامهاي در باره فرمان وي به من رسيد و آزادش كردم» گويد: ابو نصر بنزد ابو جعفر رفت كه بدو گفت: «تو به ابو مسلم مشورت دادي كه سوي خراسان رود؟» گفت: «آري اي امير مؤمنان منتها و بزرگواريها به گردن من داشت با من مشورت كرد كه نسبت به او نيكخواهي كردم، تو نيز اي امير مؤمنان اگر بر من منت نهي نيكخواه تو ميشوم و سپاس ميدارم.» گويد: پس ابو جعفر از او در گذشت.
گويد: و چون روز راونديان رسيد ابو نصر بر در قصر ايستاد و گفت: «امروز دربان منم تا من زندهام هيچكس وارد قصر نخواهد شد.» ابو جعفر گفت: «مالك بن هيثم كجاست؟» خبر وي را با وي بگفتند و بدانست كه نيكخواه وي بوده است.
به قولي وقتي ابو نصر مالك بن هيثم سوي همدان رفت، ابو جعفر به زهير بن- تركي نوشت «كه اگر مالك از دست تو بگريزد خونت هدر است. «زهير پيش مالك رفت و گفت: «غذايي براي تو ساختهام «چه شود اگر با ورود به منزل ميحرمتم نهي.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4715
گفت: «بله.» زهير، چهل كس را كه برگزيده بود آماده كرد و آنها را در دو اطاق نهاد كه از مقابل آن به مجلس مهيا شده ميرفتند. وقتي مالك وارد شد گفت: «اي ادهم زودتر غذاي خويش را بيار» پس آن چهل كس سوي مالك آمدند و او را در بند كردند و قيد به پاهايش نهادند كه او را پيش منصور فرستاد كه بر او منت نهاد و از او در گذشت و عامل موصلش كرد.
در اين سال سنباد در خراسان به خونخواهي ابو مسلم قيام كرد.
سخن از خبر سنباد و كشته شدن او
گويند: سنباد، مجوسياي بود از مردم دهكدهاي به نيشابور به نام آهن و چون ظهور كرد اتباع وي بسيار شدند. قيام وي چنانكه گفتهاند به سبب خشم از كشته- شدن ابو مسلم و انتقامجويي وي بود از آن رو كه سنباد از پروردگان وي بود وقتي قيام كرد بر نيشابور و قومس و ري تسلط يافت و نام فيروز اسپهبد داشت. وقتي به ري رسيد خزينههاي ابو مسلم را بگرفت كه ابو مسلم وقتي حركت كرده بود و سوي ابو العباس ميرفت خزينههاي خويش را بآنجا نهاده بود. بيشتر ياران سنباد مردم جبال بودند. ابو جعفر جهور بن مرار عجلي را با ده هزار كس سوي آنها فرستاد كه ميان همدان و ري بر كنار بيابان تلاقي كردند. سنباد هزيمت شد و در اثناي هزيمت حدود شصت هزار كس از ياران وي كشته شد و زن و فرزندشان اسير شد. پس از آن سنباد ما بين طبرستان و قومس كشته شد لونان طبري او را كشت آنگاه منصور اسپهبدي طبرستان را به ونداهرمز داد كه حركت كرد.
از قيام سنباد تا به وقت كشته شدن وي هفتاد روز بود.
در اين سال ملبد بن حرمله شيباني در ناحيه جزيره قيام كرد و حكميت خاص
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4716
خداست گفت. پادگان جزيره كه چنانكه گفتهاند هزار كس بود سوي وي رفتند و ملبد با آنها نبرد كرد و هزيمتشان كرد و از آنها بكشت. آنگاه پادگان موصل سوي وي رفت كه هزيمتشان كرد. پس از آن يزيد بن حاتم مهلبي سوي او رفت كه از پس نبردي سخت كه در ميانه رفت ملبد او را نيز هزيمت كرد و كنيزي از آن يزيد را كه با وي همخوابه ميشد بگرفت و يكي از سرداران وي را بكشت.
راوي گويد: آنگاه ابو جعفر مهلهل بن صفوان وابسته خويش را با دو هزار كس از نخبه سپاه سوي او فرستاد كه ملبد هزيمتشان كرد و اردوگاهشان را به غارت داد. 496) پس از آن نزار را كه يكي از سرداران خراسان بود سوي او فرستاد كه ملبد او را كشت و يارانش را هزيمت كرد. آنگاه زياد بن مشكان را با جمعي بسيار سوي وي فرستاد كه ملبد با آنها تلاقي كرد و هزيمتشان كرد. آنگاه صالح بن صبيح را با سپاهي انبوه و سواران و لوازم بسيار سوي وي فرستاد كه هزيمتشان كرد. آنگاه حميد بن قحطبه كه در آن وقت عامل جزيره بود به ري رفت كه ملبد با وي مقابل شد و هزيمتش كرد و حميد از وي حصاري شد و صد هزار درم بداد كه دست از وي بدارد.
به پندار واقدي ظهور ملبد و حكميت خاص خداست گفتن وي به سال صد و سي و هشتم بود.
در اين سال كسان را غزاي تابستاني نبود كه سلطان به نبرد سنباد مشغول بود.
در اين سال اسماعيل بن علي بن عبد الله بن عباس سالار حج شد واقدي و غير او چنين گفتهاند. اسماعيل عامل موصل بود.
عامل مدينه زياد بن عبيد الله بود و عباس بن معبد عامل مكه بود. وقتي مراسم حج به سر رفت عباس در گذشت و اسماعيل كار وي را به زياد بن عبيد الله پيوست و ابو جعفر وي را بر آن باقي نهاد.
در اين سال عامل كوفه عيسي بن موسي بود. عامل بصره و توابع سليمان بن-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4717
علي بود، قضاي آن با عمر بن عامر سلمي بود. عامل خراسان ابو داود، خالد بن ابراهيم بود. عامل جزيره حميد بن قحطبه بود. عامل مصر صالح بن علي بن عبد الله بن عباس بود. 496) (497 آنگاه سال صد و سي و هشتم در آمد
سخن از حوادثي كه به- سال صد و سي و هشتم بود
اشاره
از جمله حوادث سال آن بود كه قسطنطين جبار روم به زور وارد ملطيه شد و مردمش را مغلوب كرد و حصار آنجا را ويران كرد و جنگاوران و فرزنداني را كه در آنجا بودند بخشيد.
به گفته واقدي از جمله حوادث سال اين بود كه عباس بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس با صالح بن علي بن عبد الله به غزاي تابستاني رفت و صالح چهل هزار دينار به او داد.
عيسي بن علي بن عبد الله بن عباس نيز با وي برون شد كه بدو نيز چهل هزار دينار داد و صالح بن علي آنچه را فرمانرواي روم در ملطيه ويران كرده بود بنيان كرد.
به قولي رفتن صالح و عباس سوي ملطيه براي غزا به سال صد و سي و نهم بود.
در همين سال عبد الله بن علي كه در بصره به نزد برادرش سليمان بن علي اقامت داشت با ابو جعفر بيعت كرد.
در اين سال جهور بن مرار عجلي منصور را خلع كرد.
سخن از اينكه چرا جهور بن مرا منصور را خلع كرد؟
سبب آن چنانكه گفتهاند اين بود كه وقتي جهور سنباد را هزيمت كرد هر چه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4718
را كه در اردوگاه وي بود به تصرف آورد كه خزينههاي ابو مسلم كه در ري به جا گذاشته بود از آن جمله بود. و اين چيزها را پيش ابو جعفر نفرستاد و بيمناك شد و ابو جعفر را خلع كرد. وي محمد بن اشعث خزاعي را با سپاهي فراوان به مقابله جهور فرستاد.
محمد با وي تلاقي كرد و نبردي سخت كردند. نخبه سواران عجم زياد و دلاستاخنج با جهور بودند. جهور و يارانش هزيمت شدند و از ياران وي بسيار كس كشته شد و زياد و دلاستاخنج اسير شدند. جهور گريخت و به آذربايجان رفت پس از آن در اسپاذرو دستگير شد و كشته شد.
در اين سال ملبد خارجي كشته شد.
سخن از خبر كشته شدن ملبد خارجي
گويند: كه وقتي ملبد حميد بن قحطبه را هزيمت كرد و حميد از وي حصاري شد ابو جعفر عبد العزيز بن عبد الرحمان برادر عبد الجبار را سوي وي فرستاد و زياد ابن مشكان را نيز همراه او كرد. ملبد هفتاد سوار به كمين وي نهاد و چون با عبد العزيز تلاقي كرد كمين كردگان سوي وي آمدند و هزيمتش كردند و بيشتر يارانش را بكشتند.
راوي گويد: پس از آن ابو جعفر خازم بن خزيمه را با حدود هشت هزار كس از مروروذيان سوي وي فرستاد. خازم برفت تا در موصل جاي گرفت و يكي از ياران خويش را سوي ملبد فرستاد. فعلگان نيز با وي همراه كرد كه سوي بلد رفتند و خندق زدند و بازارها بنا كردند.
خبر به ملبد رسيد برون شد و در بلد در خندق خازم جاي گرفت. وقتي خبر به خازم رسيد به محلي در اطراف موصل رفت كه حصاري داشت و از آنجا اردو زد و چون ملبد خبر يافت از نزديك بلد از دجله گذشت و از آن سمت آهنگ موصل كرد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4719
و سوي خازم روان شد.
وقتي خازم خبر يافت و اسماعيل بن علي نيز كه عامل موصل بود خبر يافت به خازم دستور داد كه از اردوگاه خويش باز گردد و از پل موصل عبور كند اما او نكرد و از محل اردوگاه خويش پلي زد و سوي ملبد رفت. نضلة بن نعيم نهشلي بر مقدمه و طليعهداران وي بود. زهير بن محمد عامر بر پهلوي راست وي بود و ابو حماد ابرص وابسته بني سليم بر پهلوي چپ وي بود. خازم با قلب روان شد وهم آهنگ با ملبد و يارانش راه پيمود تا شب در رسيد و شب را در مقابل همديگر توقف كردند. صبحگاه روز چهار شنبه ملبد و يارانش به آهنگ ولايت حرزه روان شدند. خازم و يارانش نيز با آنها همي رفتند تا بشب رسيد.
صبحگاه پنجشنبه ملبد و يارانش روان شدند گويي ميخواست از خازم بگريزد. خازم و يارانش به تعقيب آنها رفتند و خندق خويش را رها كردند كه خازم با خارها براي خود و يارانش خندق زده بود. وقتي از خندق خويش برون شدند، ملبد و يارانش به آنها حمله آوردند. و چون خازم چنين ديد خارها را مقابل خود و يارانش انداخت حريفان به پهلوي راست خازم حمله بردند و آنرا درهم ريختند. آنگاه به پهلوي چپ حمله بردند و آنرا نيز در هم ريختند سپس به قلب رسيدند كه خازم آنجا بود. و چون چنين ديد به ياران خويش بانگ زد: زمين، زمين. كه پياده شدند. ملبد و يارانش نيز پياده شدند و بيشتر اسبان خويش را پي كردند آنگاه با شمشيرها چندان ضربت زدند كه بشكست.
خازم به نضلة بن نعيم دستور داد كه وقتي غبار بر خاست و همديگر را نميبينيم سوي اسبان خود و يارانت برو و بر آن بنشين. آنگاه تير اندازي كنيد.
نضله چنان كرد و ياران خازم از پهلوي راست و چپ باز آمدند و ملبد و يارانش را تير باران كردند. ملبد با هشتصد كس كه پياده شده بودند كشته شد سيصد كس از آنها نيز پيش از آنكه پياده شوند كشته شده بودند بقيه فراري شدند كه نضله به تعقيبشان رفت و يكصد و پنجاه كس از آنها را كشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4720
در اين سال فضل بن صالح بن علي بن عبد الله بن عباس سالار حج بود. واقدي چنين آورده و گويد: وي از نزد پدر خويش از شام به قصد حج برون شده بود و خبر تصدي مراسم و سالاري حج در راه بدو رسيد و چون بر مدينه گذشت از آنجا احرام بست.
زياد بن عبيد الله عامل مدينه مكه و طائف بود. عامل كوفه و اطراف عيسي بن موسي بود. عامل بصره و توابع سليمان بن علي بود. قضاي آنجا با سوار بن عبد الله بود. ابو داود، خالد بن ابراهيم، عامل خراسان بود. عامل مصر صالح بن علي بود.
آنگاه سال صد و سي و نهم در آمد.
سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و سي و نهم بود
اشاره
از جمله حوادث سال آن بود كه صالح بن علي و عباس بن محمد در ملطيه ببودند تا بناي ملطيه را به سر بردند. آنگاه از راه حدث به غزاي تابستاني رفتند و در سرزمين روم پيش رفتند. ام عيسي و لبابه خواهران صالح نيز در اين غزا با وي همراه بودند كه نذر كرده بودند اگر ملك بني اميه زوال يابد در راه خداي جهاد كنند.
جعفر بن حنظله بهراني نيز از راه ملطيه غزا كرد.
در همين سال، مبادله اسيران ميان منصور و فرمانرواي روم رخ داد كه منصور اسيران مسلمانان را از آنها بگرفت. چنانكه گفتهاند از آن پس تا به سال صد و چهل و ششم مسلمانان را غزاي تابستاني نبود كه ابو جعفر به كار پسران عبد الله بن حسن مشغول بود.
ولي بعضيها گفتهاند كه به سال صد و چهلم، حسن بن قحطبه با عبد الوهاب بن- ابراهيم امام غزاي تابستاني كرد. قسطنطين فرمانرواي روم بيامد و در جيحان جاي گرفت و چون از كثرت مسلمانان خبر يافت روي از آنها بر تافت و از آن پس تا به سال
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4721
صد و چهل و ششم غزاي تابستاني نبود.
در اين سال عبد الرحمان بن معاوية بن هشام بن عبد الملك بن مروان سوي اندلس رفت و مردم آنجا كار خويش را بدو سپردند، و تا كنون فرزندان وي ولايتداران آنجا هستند.
در همين سال ابو جعفر مسجد الحرام را توسعه داد. گويند سالي پر حاصل بود و سال فراواني نام گرفت.
در همين سال سليمان بن علي از ولايت بصره و ديگر توابع آن كه با وي بود معزول شد، به قولي عزل وي به سال صد و چهلم بود.
و هم در اين سال منصور قلمرو عمل سليمان بن علي را در بصره به سفيان بن معاويه داد و اين چنانكه گفتهاند به روز چهار شنبه نيمه ماه رمضان بود. وقتي سليمان معزول شد و سفيان ولايتدار شد عبد الله بن علي و يارانش از بيم جان خويش متواري شدند و چون اين خبر به ابو جعفر رسيد كس پيش سليمان و عيسي پسران علي فرستاد و به آنها نوشت كه عبد الله بن علي را پيش وي فرستند و تأكيد كرد كه اين كار را بكنند و مؤخر ندارند و آنها را در باره عبد الله بن علي ايمني داد چنانچه راضي شدند و اطمينان يافتند و هم ابو جعفر به سفيان بن معاويه نامه نوشت و اين را بدو خبر داد و دستور داد مزاحم آنها شود و وادارشان كند كه عبد الله و خاصانش را كه همراه وي بودند، زودتر بفرستند.
راوي گويد: پس سليمان و عيسي با عبد الله و همه سرداران و خواص ياران و وابستگانش روان شدند تا پيش ابو جعفر شدند به روز پنجشنبه دوازده روز مانده از ماه ذي حجه.
در همين سال ابو جعفر بگفت تا عبد الله بن علي را با يارانش بداشتند و بعضي از آنها را بكشتند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4722
سخن از خبر بداشتن عبد الله بن علي و ياران وي و كشتن بعضي از آنها
وقتي سليمان و عيسي پسران علي پيش ابو جعفر رسيدند اجازه داد كه به نزد وي وارد شدند و حضور عبد الله بن علي را خبر دادند و از او براي عبد الله اجازه خواستند كه در اين باب با آنها نرمي كرد اما آنها را به گفتگو مشغول داشت و چنان بود كه در قصر خويش براي عبد الله بن علي مجلسي آماده كرده بود و دستور داده بود از آن پس كه سليمان و عيسي به نزد وي در آمدند عبد الله را آنجا ببرند كه چنين شد. آنگاه ابو جعفر از مجلس خويش بر خاست و به سليمان و عيسي گفت: «عبد الله را زودتر بياريد.» وقتي برون شدند وي را در جايي كه بود نيافتند و بدانستند كه محبوس شده و باز گشتند كه پيش ابو جعفر روند، اما به نزد وي راهشان ندادند.
در اين وقت شمشير كساني از ياران عبد الله را كه آنجا بودند از دوشهايشان بر گرفتند و آنها را بداشتند. خفاف بن منصور كه آنها را از اين بيم ميداده بود از آمدن خويش پشيمان شد و به آنها گفت: «اگر اطاعتم كنيد به يكباره سوي ابو جعفر حمله ميبريم، به خدا كسي ميان ما و او حايل نميشود تا او را از پاي در آريم آنگاه با ميگيريم تا برون شويم و جانهاي خويش را نجات دهيم.» اما اطاعت وي نكردند و چون شمشيرها را گرفتند و دستور داد به زندانشان كنند خفاف شيشكي ميبست و تف به روي ياران خويش ميانداخت.
ابو جعفر بگفت تا بعضي از آنها را در حضور وي بكشتند و بقيه را پيش ابو- داود خالد بن ابراهيم فرستاد به خراسان كه آنها را در آنجا بكشت.
به قولي: ابو جعفر عبد الله بن علي را به سال صد و چهلم به زندان كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4723
در اين سال عباس بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس سالار حج بود.
عامل مكه و مدينه و طايف زياد بن عبيد الله حارثي بود. عامل كوفه و سرزمين آن عيسي بن موسي بود. عامل بصره و توابع سفيان بن معاويه بود، قضاي آنجا با سواري بن- عبد الله بود. عامل خراسان ابو داود، خالد بن ابراهيم، بود.
آنگاه سال صد و چهلم در آمد.
سخن از حوادثي كه بسال صد و چهلم بود
اشاره
از جمله حوادث سال، هلاكت عامل خراسان بود.
سخن از هلاكت ابو داود عامل خراسان و سبب آن
گويند: در اين سال در خراسان كساني از سپاهيان، بر ابو داود، خالد بن ابراهيم، كه از جانب ابو جعفر عامل آنجا بود تاختند- و اين به هنگام شب بود وقتي كه وي به در كشماهن مرو جاي داشت- و به محلي كه در آنجا بود رسيدند. ابو داود روي آجري كه از ديوار برون بود نمودار شد و ياران خويش را بانگ ميزد كه صداي او را بشنوند. هنگام صبح آجر بشكست و او بر طاق صفهاي افتاد كه جلو بام بود و كمرش بشكست و هنگام نماز پسين بمرد. عصام سالار نگهبانان ابو داود به جاي وي بود، تا وقتي كه عبد الجبار بن عبد الرحمان ازدي بيامد.
و هم در اين سال، ابو جعفر، عبد الجبار بن عبد الرحمان را ولايتدار خراسان كرد كه آنجا رفت و كساني از سرداران را در آنجا گرفت.
گويند: متهمشان كرد كه سوي فرزندان علي بن ابي طالب دعوت كردهاند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4724
مجاشع بن حريث انصاري عامل بخارا و ابو المغيره، خالد بن كثير، وابسته بني تميم و عامل قهستان و حريش بن محمد ذهلي پسر عموي ابو داود از آن جمله بودند كه بكشتشان.
جنيد بن خالد تغلبي و معبد بن خليل مزني را نيز از آن پس كه بسختي تازيانه زد به زندان كرد عدهاي ديگر از سرداران خراسان را نيز به زندان كرد و در كار وصول باقيمانده مالهايي كه به عهده عاملان ابو داود بود اصرار ورزيد.
و هم در اين سال ابو جعفر منصور به حج رفت و از حيره احرام بست و از آن پس كه حج خويش را به سر برد به مدينه بازگشت و از آنجا به بيت المقدس رفت.
عاملان ولايتها در اين سال همان عاملان سال پيش بودند، بجز خراسان كه عامل آن عبد الجبار بود.
و چون ابو جعفر به بيت المقدس رفت، در مسجد آنجا نماز كرد و از راه شام بازگشت تا به رقه رسيد و آنجا منزل گرفت كه منصور بن جعونه عامري را پيش وي آوردند و او را بكشت، سپس از آنجا روان شد و از كنار فرات برفت تا به هاشميه كوفه رسيد.
آنگاه سال صد و چهل و يكم در آمد.
سخن از خبر حوادثي كه بسال صد و چهل و يكم بود
اشاره
از جمله حوادث سال قيام راونديان بود. بعضيها گفتهاند: كار راونديان و كار ابو جعفر كه از آن ياد ميكنيم به سال صد و سي و هفتم يا صد و سي و ششم بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4725
سخن از كار راونديان و ابو جعفر منصور
راونديان، چنانكه از علي بن محمد آوردهاند، قومي از مردم خراسان بودند، پيرو عقيده ابو مسلم دعوتگر بني هاشم كه چنانكه گويند به تناسخ ارواح قائل بودند و پنداشتند كه روح آدم در عثمان بن نهيك است و پروردگارشان كه غذا و آبشان ميدهد ابو جعفر منصور است و هيثم بن معاويه جبرئيل است.
گويد: راونديان به نزد قصر منصور رفتند و آنجا طواف همي كردند، و ميگفتند:
«اين قصر پروردگارمان است.» منصور كس سوي سرانشان فرستاد و دويست كس از آنها را به زندان كرد كه يارانشان خشم آوردند و گفتند: «چرا آنها را به زندان كردهاند؟» منصور دستور داد اجتماع نكنند. پس تابوتي را كه خالي بود بياوردند و بر دوش كشيدند و در شهر برفتند، همينكه به در زندان رسيدند تابوت را بينداختند و به كسان حمله بردند و وارد زندان شدند و ياران خويش را در آوردند و به قصد منصور رفتند. در آن وقت سيصد كس بودند. كسان همديگر را بانگ زدند و درهاي شهر بسته شد كه ديگر كسي به درون نيايد.
گويد: منصور پياده از قصر برون شد كه در قصر اسبي نبود. از آن پس اسبي را ميبستند كه در خانه خلافت و در قصر نزديك وي باشد.
گويد: وقتي منصور برون شد اسبي آوردند كه بر نشست و آهنگ راونديان داشت. معن بن زايده بيامد و چون به نزد ابو جعفر رسيد خويشتن را بينداخت و پياده شد، دامن قباي خويش را زير كمربند نهاد و لگام اسب منصور را گرفت و گفت: «اي امير مؤمنان به خدا قسمت ميدهم كه باز گردي كه اين را عهده ميكنند.» گويد: ابو نصر، مالك بن هيثم، نيز بيامد و بر در قصر بايستاد و گفت: «امروز من دربانم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4726
ميان مردم بازار ندا دادند كه راونديان را با تير زدند و با آنها نبرد كردند و بسيار كس از آنها را بكشتند. آنگاه در شهر را گشودند و كسان بيامدند، خازم بن- خزيمه بر اسبي دم كوتاه بيامد و گفت: «اي امير مؤمنان، بكشمشان؟» گفت: «آري.» پس خازم به آنها حمله برد تا به پشت يك ديوارشان راند، سپس به خازم حمله بردند و وي و يارانش را عقب راندند. باز خازم حمله برد و آنها را به طرف ديوار شهر راند و به هيثم بن شعبه گفت: «وقتي به ما حمله آوردند زودتر از آنها سوي ديوار برو و چون بازگشتند، آنها را بكش.» گويد: پس به خازم حمله بردند كه در مقابلشان پس رفت. هيثم بن شعبه از پشت سرشان بيامد و همگيشان كشته شدند.
گويد: در آن روز عثمان بن نهيك سوي راونديان رفت و با آنها سخن كرد و بازگشت. تيري به او انداختند كه ميان دو شانهاش خورد. چند روزي بيمار بود و از آن بمرد. ابو جعفر بر او نماز كرد و بر قبرش بايستاد تا به خاكش كردند و گفت: «اي ابو يزيد خدايت رحمت كند.» و به جاي وي عيسي بن نهيك را سالار كشيكبانان خويش كرد. وي همچنان به كار كشيكبانان بود تا بمرد و ابو العباس طوسي را بر كشيكبانان گماشت.
گويد: آن روز وقتي كه درها بسته بود اسماعيل بن علي بيامد به دربان گفت:
«بگشاي و يك هزار درهم بگير.» اما نپذيرفت.
گويد: آن روز قعقاع بن ضرار در شهر بود. وي سالار نگهبانان عيسي بن- موسي بود و تلاشي به سزا كرد. اين همه در مدينة الهاشميه بود به كوفه.
گويد: آن روز ربيع آمد كه لگام منصور را بگيرد. معن بن زائده گفت: «امروز از روزهاي تو نيست.» گويد: ابرويز پسر مصمغان شاه دنباوند تلاشي نكو كرد. وي با برادر خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4727
مخالفت كرده بود و بنزد ابو جعفر آمده بود كه او را حرمت كرد و مقرري معين كرد.
در آن روز پيش منصور آمد و جبران كرد. گفت: «با اينان نبرد كنم؟» ابو جعفر گفت: «آري.» و ابرويز با آنها نبرد كرد و چون يكي را ضربت ميزد و از پاي ميانداخت از نزد وي عقب ميرفت.
گويد: و چون راونديان كشته شدند و منصور نماز نيمروز را بكرد غذا خواست و گفت: «معن بن زائده را بيابيد.» و از غذا دست بداشت تا معن بيامد و به قثم گفت: «از اينجا به آنجا برو.» و معن را به جاي قثم نشانيد و چون از غذا فراغت يافتند به عيسي بن علي گفت: «اي ابو العباس شير مردان را شنيدهاي؟» گفت: «آري.» گفت: «اگر امروز معن را با ما ديده بودي ميدانستي كه از آن جمله شيران است.» معن گفت: «به خدا اي امير مؤمنان وقتي بنزد تو آمدم دلم ترسان بود، وقتي ديدم به آنها بي اعتنايي و دليرانه بر ضدشان اقدام ميكني، چيزي ديدم كه از هيچ مخلوقي به هنگام نبرد نديده بودم و دلم محكم شد و چنان كردم كه ديدي.» گويد: ابن خزيمه گفت: «اي امير مؤمنان از اينان باقيماندهاي هست؟» گفت: «كارشان را به تو سپردم، آنها را بكش.» گفت: «كارشان را به تو سپردم، آنها را بكش.» آنگاه گفت: «رزام را نيز بكش كه رزام از جمله آنهاست.» گويد: رزام به جعفر بن ابو جعفر پناه برد كه درباره وي تقاضا كرد و امانش داد.
ابو بكر هذلي گويد: بر در امير مؤمنان ايستاده بودم كه نمايان شد. يكي كه پهلوي من بود گفت: «اين پروردگار صاحب عزت است اين است كه ما را غذا ميدهد و آب ميدهد.» و چون امير مؤمنان بازگشت و كسان به نزد وي وارد شدند، من نيز وارد شدم. وقتي خلوت شد بدو گفتم: «امروز سخني شگفتانگيز شنيدم.» و حكايت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4728
را با وي بگفتم و او به زمين كوفت، و گفت: «اي هذلي، اين كه خدايشان به سبب اطاعت ما به جهنم برد بنزد من بهتر است تا به سبب عصيان ما به بهشتشان برد.» ربيع گويد: شنيدم كه منصور ميگفت: «سه خطا كردم كه خدا مرا از شر آن مصون داشت. وقتي ابو مسلم را كشتم در خيمه بودم و اطرافيان من اطاعت وي را بر من مقدم ميداشتند، اگر خيمه دريده ميشد نابود شده بودم. به روز راونديان برون شدم اگر تيري ناشناش به من خورده بود نابود شده بودم. سوي شام رفتم اگر در عراق دو شمشير به هم ميخورد خلافت از دست ميرفت.
گويند: معن بن زائده از ابو جعفر نهان ميزيست به سبب آنكه همراه ابن- هبيره بارها با سياهپوشان نبرد كرده بود.
نهانگاه وي به نزد ابو الخصيب مرزوق بود كه ميخواست براي وي امان بگيرد، وقتي راونديان قيام كردند به در قصر آمد و آنجا بايستاد، منصور به ابو الخصيب كه در آن وقت حاجبي وي را داشت گفت:
«كي بر در است؟» گفت: معن بن زائده.» منصور گفت: «يكي از مردان عرب كه پر دلست و جنگ آزموده و معتبر، وي را بيار.» گويد: و چون وارد شد، منصور گفت: «هي، اي معن چه بايد كرد؟» گفت: «راي درست اين است كه ميان كسان بانگ زني و بگويي مالشان دهند؟» گفت: «مال به چه كار كسان ميخورد، كي جان خويش را براي مقابله با اين كافران به خطر ميافكند؟ اي معن، كاري نساختي، راي درست اين است كه من برون شوم و بايستم كه كسان چون مرا ببينند نبرد كنند و به جان بكوشند و باز گردند و سوي من آيند، و اگر به جاي مانم زبوني كنند و سستي آرند.» گويد: معن دست وي را گرفت و گفت: «اي امير مؤمنان در اين صورت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4729
هماندم كشته ميشوي، ترا به خدا خويشتن را به خطر مينداز.» گويد: ابو الخصيب نيز پيش منصور آمد و نظير اين سخنان بگفت. منصور جامه خويش را از دست آنها كشيد، آنگاه اسب خود را خواست و بيركاب بر آن جست و بر نشست، آنگاه جامههاي خويش را مرتب كرد و برون شد. معن لگام وي را گرفته بود، ابو الخصيب نيز ركابش را گرفته بود. بيرون بايستاد، يكي سوي وي آمد، گفت: «اي معن، كافر را بگير.» معن حمله برود و او را بكشت. پس از آن چهار كس را پياپي بكشت. كسان بازگشتند و سوي وي آمدند و چيزي نگذشت كه آنها را از ميان برداشتند. پس از آن، معن پنهان شد.
گويد: ابو جعفر به ابو الخصيب گفت: «واي تو، معن كجاست؟» گفت: «به خدا نميدانم كجاي زمين است.» گفت: «مگر پندارد كه امير مؤمنان از آن پس كه به جان كوشيده گناه او را نميبخشد، امانش بده و او را بنزد من آر.» گويد: و چون معن را بياورد بگفت تا ده هزار درمش بدادند و او را ولايتدار يمن كرد.
ابو الخصيب گفت: «معن جايزه خويش را پخش كرده و چيزي به دست ندارد.» منصور گفت: «اگر هزار قيمت ترا بخواهد به دست تواند آورد.» در اين سال ابو جعفر منصور، پسر خويش، محمد را كه در آن وقت وليعهد بود با سپاهيان سوي خراسان روانه كرد و گفت در ري بماند، و محمد چنين كرد.
و هم در اين سال، عبد الرحمان بن عبد الجبار كه از جانب ابو جعفر عامل خراسان بود، خلع كرد.
ابو منصور خوزي گويد: وقتي منصور خبر يافت كه عبد الجبار سران مردم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4730
خراسان را ميكشد و از بعضيشان نامهاي پيش وي آمد كه نوشته بود زمين تباه شد، به ابو ايوب خوزي گفت: «عبد الجبار شيعيان ما را نابود كرد و اين كار را از آن رو ميكند كه قصد خلع كردن دارد.» گفت: «تدبير آن سخت آسان است، به او بنويس كه آهنگ غزاي روم داري و او سپاهيان خراسان را با يكه سواران و سران قوم سوي تو ميفرستد و چون از آنجا برون شدند هر كه را خواهي آنجا فرست كه مقاومت نيارد كرد.» گويد: منصور به عبد الجبار چنان نوشت كه پاسخ داد: «تركان بجوشيدهاند و اگر سپاهيان را پراكنده كنم خراسان از دست برود.» گويد: منصور نامه را پيش ابو ايوب افكند و گفت: «راي تو چيست؟» گفت: «عنان خويش را به كف تو داد. به او بنويس كه خراسان براي من از جاهاي ديگر مهمتر است و سپاهيان را از نزد خويش پيش تو ميفرستم.» آنگاه سپاهيان سوي وي فرست كه در خراسان باشند و اگر آهنگ خلع كردن داشت گردن وي را بگيرند.
گويد: و چون نامه به عبد الجبار رسيد بدو نوشت كه خراسان هرگز بدتر از آن نبوده كه در اين سال هست، اگر سپاهيان وارد آن شوند از گراني بسختي افتند و هلاك شوند.
گويد: وقتي نامه به منصور رسيد، آنرا پيش ابو ايوب افكند. ابو ايوب گفت: «چهره خويش را نمودار كرد كه خلع كرده، با وي مناظره مكن.» گويد: پس منصور، محمد بن منصور را سوي وي روانه كرد و دستور داد كه در ري بماند. محمد مهدي سوي عبد الجبار روان شد و خازم بن خزيمه را پيشاپيش به نزد وي فرستاد. پس از آن مهدي برفت تا در نيشابور فرود آمد.
وقتي خازم بن خزيمه سوي عبد الجبار روان شد و خبر به مردم مروروذ رسيد از ناحيه خويش سوي عبد الجبار رفتند و با وي نبرد آغاز كردند و نبردي سخت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4731
كردند كه هزيمت شد و گريزان برفت و به پنبه زاري پناه برد و در آنجا نهان شد.
مجشر بن مزاحم از مردم مروروذ سوي وي رفت و اسيرش كرد و چون خازم بيامد عبد الجبار را پيش وي آورد. خازم پيراهني پشمين بر او پوشانيد و بر شتري نشانيد و رويش را به طرف دنباله شتر گردانيد و پيش منصور فرستاد، پسران و يارانش نيز همراه وي بودند.
گويد: منصور آنها را شكنجه داد و با تازيانهها بزدندشان و چندانكه توانست مال از آنها گرفت. آنگاه مسيب بن زهير را بگفت تا دو دست و دو پاي عبد الجبار را ببرد و گردنش را بزند. و مسيب چنان كرد.
گويد: پس از آن منصور بگفت تا پسران عبد الجبار را سوي دهلك برند كه جزيرهايست در ساحل دريا به ناحيه يمن، و همچنان آنجا ببودند تا هندوان بر آنها هجوم بردند و جزو كسان ديگر اسيرشان كردند كه پس از آن مبادله شدند و بعضيشان نجات يافتند، عبد الرحمان پسر عبد الجبار از جمله نجات يافتگان بود كه نامش به ديوان ثبت شد و صحبت خليفگان يافت و ببود تا به سال صد و هفتادم در ايام خلافت هارون، به مصر، در گذشت.
در اين سال بناي مصيصه به دست جبرئيل پسر يحيي خراساني به سر رفت و محمد بن ابراهيم امام مقيم ملطيه شد.
در باره عبد الجبار و خبر وي اختلاف كردهاند: واقدي گويد: اين، به سال صد و چهل و دوم بود. اما ديگري گويد: به سال صد و چهل و يكم بود.
علي بن محمد گويد: عبد الجبار ده روز رفته از ربيع الاول سال صد و چهل و- يكم به خراسان رسيد و هزيمت وي به روز شنبه، شش روز رفته از ربيع الاول سال صد و چهل و دوم، بود.
خليفة بن خياط گويد: وقتي منصور، مهدي را به ري فرستاد، و اين پيش از بنيانگزاري بغداد بود، وي را براي نبرد عبد الجبار فرستاده بود. اما كسان ديگر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4732
با عبد الجبار نبرد كردند و بر او ظفر يافتند و زحمت وي را از مهدي برداشتند. اما ابو جعفر كه نميخواست مخارجي كه براي رفتن مهدي كرده بود بيهوده شود، بدو نوشت غزاي طبرستان كند و در ري جاي گيرد و ابو الخصيب و خازم بن خزيمه و سپاهيان را سوي اسپهبذ فرستد.
در آن وقت اسپهبذ با مصمغان شاه دنباوند به نبرد بود و مقابل وي اردو زده بود و چون خبر رسيد كه مسلمانان وارد ولايت وي شدهاند و ابو الخصيب وارد ساريه [1] شده، مصمغان از اين دلگير شد و به اسپهبذ گفت: «وقتي سوي تو رفتهاند، سوي من نيز آمدهاند» پس بر نبرد مسلمانان اتفاق كردند و اسپهبذ سوي ولايت خويش بازگشت و با مسلمانان نبرد كرد. و آن نبردها دراز شد.
گويد: ابو جعفر، عمر بن علا را سوي اسپهبذ فرستاد، وي همان است كه بشار ابن برد در باره او شعري دارد به اين مضمون:
«اگر پيش خليفه رفتي «از روي نيكخواهي با وي بگوي «كه مرد مشكوك از نيكي بري است «بگوي وقتي نبردهاي دشمنانت بيخواب كرد «عمر را براي آن بيدار كن آنگه بخواب «جوانمردي كه بر زباله نميخسبد «و آب را جز با خون نمينوشد.» گويد: فرستادن عمر به مشورت ابرويز برادر مصمغان بود كه به منصور گفته- بود: «اي امير مؤمنان! عمر ولايت طبرستان را از همه كس بهتر ميشناسد.» و منصور او را فرستاد.
گويد: و چنان بود كه ابرويز، عمر را در ايام سنباد شناخته بود و در ايام [1- كذا]
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4733
راونديان.
گويد: ابو جعفر خازم بن خزيمه را نيز همراه عمر فرستاد. پس او وارد رويان شد و آنجا را بگشود و قلعه طاق را با هر چه در آن بود بگرفت. نبرد دراز شد و خازم در كار نبرد اصرار آورد و طبرستان را بگشود و بسيار كسي از آنها را بكشت.
گويد: اسپهبذ سوي قلعه خويش رفت و امان خواست به شرط آنكه قلعه- را با همه ذخاير آن تسليم كند. مهدي اين را براي ابو جعفر نوشت و ابو جعفر صالح مصلي دار را همراه گروهي بفرستاد كه آنچه را در قلعه بود شمار كردند و بازگشتند.
گويد: پس از آن راي اسپهبذ بگشت و از سرزمين ديلمان وارد ولايت گيلان شد و آنجا بمرد. دخترش را گرفتند كه مادر ابراهيم بن عباس بن محمد شد.
گويد: سپاهيان در مقابله مصمغان ثبات آوردند و به او دست يافتند. بحتريه را كه مادر منصور بن مهدي شد و صمر دختر مصمغان را كه كنيز فرزنددار علي بن- ربطه شد نيز گرفتند. و اين فتح اول طبرستان بود.
گويد: وقتي مصمغان بمرد، مردم آن كوهستان گريزان شدند و آنها را مردم- گريز (حوزي) گفتند، از آن رو كه وحشي شده بودند، چنانكه گورخران، وحشي شوند [1].
در اين سال زياد بن عبيد الله حارثي از مدينه و مكه و طايف معزول شد و محمد ابن خالد بن عبد الله قسري عامل مدينه شد و در رجب آنجا رفت. هيثم بن معاويه عتكي
______________________________
[1]: چنين است تعبير طبري در باره مردمي كه هموطن وي بودهاند و نزديك زادگاه وي طبرستان جاي داشتهاند و پيداست كه اين را از گفته كساني ميآورد كه سابقه توحش طولاني داشتهاند. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4734
نيز كه از مردم خراساني بود عامل طايف و مكه شد.
در همين سال، موسي بن كعب در گذشت. وي سالار نگهبانان منصور بود و عامل مصر و هند، و عيينه پسرش در هند جانشين پدر بود.
در همين سال موسي بن كعب از مصر معزول شد و محمد بن اشعث ولايتدار شد. سپس او نيز معزول شد و نوفل بن فرات ولايتدار شد.
در اين سال صالح بن علي بن عبد الله بن عباس سالار حج شد. وي عامل قنسرين و حمص و دمشق بود.
عامل مدينه محمد بن خالد بن عبد الله قسري بود. عامل مكه و طايف هيثم بن- معاويه بود. عامل كوفه و سرزمين آن عيسي بن موسي بود. عامل بصره و توابع آن سفيان بن معاويه بود. قضاي بصره با سوار بن عبد الله بود ولايتدار خراسان مهدي پسر منصور بود كه سري بن عبد الله در آنجا جانشين وي بود. عامل مصر نوفل بن- فرات بود.
آنگاه سال صد و چهل و دوم در آمد.
سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و چهل و دوم بود
اشاره
از جمله حوادث سال اين بود كه عيينة بن موسي بن كعب در سند خلع كرد.
سخن از اينكه چرا عيينة بن موسي خلع كرد؟
گويند: سبب خلع وي آن بود كه مسيب بن زهير بر كار نگهبانان جانشين موسي بن كعب بود، وقتي موسي بمرد مسيب همچنان به كار نگهبانان بود. مسيب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4735
بيم كرد كه منصور به عيينه بنويسيد كه بيايد و او را به جاي مسيب به كار گيرد و شعري بدو نوشت: اما نامه را به خويشتن منسوب نداشت بدين مضمون:
«به سرزمين خود باش. به سرزمين خود باش «كه اگر سوي ما آيي «به خوابي روي كه در آن «خواب ديدن نباشد.» گويد: وقتي خبر به ابو جعفر رسيد كه عيينه او را خلع كرده برون شد و با اردوي خويش نزديك پل بزرگ بصره جاي گرفت و عمر بن حفص عتكي را به عاملي سند و هند فرستاد و نبرد عيينة بن موسي، كه برفت و وارد سند و هند شد و بر آن تسلط يافت.
در اين سال سپهبذ طبرستان پيمان ما بين خويش و مسلمانان را شكست و مسلماناني را كه در ولايت وي بودند بكشت.
سخن از كار اسپهبذ طبرستان با مسلمانان
گويند: وقتي خبر اسپهبذ و كاري كه در باره مسلمانان كرده بود به ابو جعفر رسيد، خازم بن خزيمه و روح بن حاتم را روانه كرد. ابو الخصيب مرزوق وابسته ابو جعفر نيز همراه آنها بود كه مقابل قلعه اسپهبذ بماندند و وي را با همه كساني كه در قلعه با او بودند به محاصره گرفتند و با آنها نبرد ميكردند چندان كه دير مدت بماندند.
راوي گويد: ابو الخصيب در اين كار حيله كرد و به ياران خويش گفت: «مرا بزنيد و سر و ريش را بستريد.» و آنها با وي چنين كردند. پس از آن به اسپهبذ صاحب قلعه پيوست و گفت: «با من رفتاري تحملناپذير كردهاند، مرا زدند و سر و ريشم را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4736
ستردند.» و بدو گفت: «از آن رو با من چنين كردند كه گمان داشتند دل من با تو است.» و به اسپهبذ گفت كه دل با وي دارد و خلل گاه اردوي مسلمانان را به او مينماياند.
اسپهبذ اين را از او باور داشت و وي را جزو خاصان خويش كرد و با وي ملاطفت كرد.
گويد: و چنان بود كه در شهرشان، سنگي بود كه آنرا به جاي مينهادند و به هنگام گشودن و بستن، مردان آن را بالا ميبردند و پايين ميآوردند. اسپهبذ ياران خويش را بدان گماشته بود و اين كار را ميانشان به نوبت نهاده بود.
ابو الخصيب بدو گفت: «چنان ميبينم كه هنوز به من اعتماد نيافتهاي و نيكخواهي مرا باور نداشتهاي.» گفت: «چرا چنين پنداشتهاي؟» گفت: «از آن رو كه در مقاصد خويش از من كمك نميگيري و مرا به كارهايي كه به معتمدان خويش ميسپاري نميگماري.» گويد: پس از آن اسپهبذ از ابو الخصيب كمك ميگرفت و كار وي مورد رضايت بود تا از او اطمينان يافت و وي را جزو نوبتيان گشودن و بستن در شهر خويش نهاد و ابو الخصيب اين كار را براي وي عهده كرد، تا بدان آشنايي كامل يافت.
گويد: پس از آن ابو الخصيب به روح بن حاتم و خازم بن خزيمه نوشت و نامه را به تيري بست و سوي آنها رها كرد و خبرشان داد كه به حيله دست يافته و شبي را كه معين كرده بود براي گشودن در بار آنها وعده نهاد و چون آن شب رسيد در را براي آنها بگشود كه همه جنگاوران قلعه را بكشتند و فرزندان را اسير گرفتند، بحتريه را كه مادر منصور بن مهدي شد به دست آوردند. مادر بحتريه با كند دختر اسپهبذ بود، اسپهبذكر نه اسپهبذ شاه، كه او برادر با كند بود. شكله را نيز كه مادر ابراهيم بن مهدي شد گرفتند. وي دختر خونادان، پيشكار مصمغان بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4737
گويد: اسپهبذ انگشتري را كه زهر در آن بود مكيد و خويشتن را كشت.
به قولي: ورود روح بن حاتم و خازم بن خزيمه به طبرستان، به سال صد و چهل و سوم بود.
در اين سال، منصور قبله [1] مردم بصره را كه به روز عيد بر آن نماز ميبرند در حمان بنيان كرد. سلمة بن سعيد كه در آن وقت عامل فرات و ابله بود از جانب ابو جعفر بناي آنرا عهده كرد. ابو جعفر رمضان را روزه كرد و به روز فطر آنجا نماز كرد.
در اين سال سليمان بن علي بن عبد الله به بصره در گذشت به شب شنبه نه روز مانده از جمادي الاخر- در آن وقت پنجاه و نه سال داشت: و عبد الصمد بن علي بر او نماز كرد.
و هم در اين سال نوفل بن فرات از مصر معزول شد و محمد بن اشعث ولايتدار آنجا شد. سپس محمد معزول شد و نوفل بن فرات ولايتدار شد- سپس نوفل معزول شد و حميد بن قحطبه ولايتدار آنجا شد.
در اين سال اسماعيل بن علي بن عبد الله بن عباس سالار حج شد.
عامل مدينه، محمد بن خالد بن عبد الله بود. عامل مكه و طايف هيثم بن معاويه بود. عامل كوفه و سرزمين آن عيسي بن موسي بود. عامل بصره و توابع آن سفيان بن- معاويه بود. قضاي بصره با سوار بن عبد الله بود. عامل مصر حميد بن قحطبه بود.
به گفته واقدي در همين سال ابو جعفر برادر خويش عباس بن محمد را ولايتدار جزيره و مرزها كرد و گروهي از سرداران را بدو پيوست كه مدتي آنجا
______________________________
[1]: عبارت متن چنين است كه قبله را بنيان كرد. به ظن نزديك به يقين مقصود اينست كه نماز گاهي ساختهاند و در آنجا سمت دقيق قبله را كه رو به مكه دارد مطابق ترتيباتي كه در فقه مسلماني مقرر است و از جمله دلالت ستارگان خاص، معين كردهاند و سمت بنا را بر ان نهادهاند. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4738
ببود.
آنگاه سال صد و چهل و سوم در آمد.
سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و چهل و سوم بود
اشاره
در اين سال منصور كسان را به غزاي ديلمان خواند.
سخن از غزاي ديلمان
گويند: ابو جعفر خبر يافت كه ديلمان به مسلمانان تاختهاند و از آنها كشتاري بزرگ كردهاند، پس حبيب بن عبد الله بن رغبان را سوي بصره فرستاد كه در آن وقت اسماعيل بن علي عامل آنجا بود و به حبيب گفت همه كساني را كه آنجا ده هزار درم و بيشتر دارند شمار كند و هر كه را اين مقدار دارد مكلف كند كه شخصا براي نبرد ديلمان برون شود. ديگري را نيز به همين منظور به كوفه فرستاد.
در همين سال حميد بن قحطبه از مصر معزول شد و نوفل بن فرات ولايتدار آنجا شد. سپس نوفل عزل شد و يزيد بن حاتم ولايتدار آنجا شد.
در اين سال عيسي بن موسي سالار حج شد، در آن وقت ولايتداري كوفه و اطراف آن با وي بود.
در اين سال ولايتدار مكه سري بن عبد الله بن حارث بود. ولايتدار بصره و توابع سفيان بن معاويه بود. قضاي بصره با سوار بن عبد الله بود. عامل مصر يزيد بن- حاتم بود. 516) آنگاه سال صد و چهل و چهارم در آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4739
سخن از حوادثي كه به سال صد و چهل و چهارم بود
اشاره
از جمله حوادث سال اين بود كه محمد پسر ابو العباس بن محمد بن علي، امير مؤمنان، با مردم كوفه و بصره و واسط و موصل و جزيره به غزاي ديلمان رفت.
در اين سال مهدي، محمد بن ابي جعفر، از خراسان به عراق بازگشت و ابو- جعفر سوي قرماسين رفت و در آنجا محمد پسرش كه از خراسان باز ميگشت بدو رسيد كه با هم به جزيره رفتند.
در همين سال محمد بن ابي جعفر، به هنگام بازگشت از خراسان با دختر- عموي خويش، ريطه دختر ابو العباس، زفاف كرد.
در اين سال ابو جعفر منصور سالار حج بود و خازم بن خزيمه را بر اردوگاه خويش و بر آذوقه جانشين كرد.
در اين سال، ابو جعفر، رياح بن عثمان مري را ولايتدار مدينه كرد و محمد بن خالد ابن عبد الله قسري را از آنجا برداشت.
سخن از اينكه چرا منصور محمد بن خالد را از مدينه برداشت و رباح بن عثمان را گماشت؟ و چرا زياد بن عبيد را پس از محمد بن خالد عزل كرد؟
سبب عزل زياد از مدينه آن بود كه خاطر ابو جعفر به كار محمد و ابراهيم پسران عبد الله، نواده علي بن ابي طالب، مشغول بود كه آن سالي كه در ايام زندگي برادرش ابو العباس به حج رفته بود و ابو مسلم نيز همراه وي بود آن دو به همراه ديگر بني هاشم بنزد وي نيامده بودند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4740
گويند: محمد ميگفته بود كه وقتي كار بني مروان آشفته بود و بني هاشم شبانگاه در مكه مشورت داشتند كه با كي بيعت خلافت كنند، ابو جعفر نيز با ديگر كناره- گرفتگاني كه آنجا بودند با وي بيعت كرده بود.
راوي گويد: وقتي ابو جعفر در باره محمد و ابراهيم پرسيد، زياد بن عبيد الله بدو گفت: خاطر به كار آنها مشغول مدار من آنها را به نزد تو ميارم.» و اين به وقتي بود كه ابو جعفر به سال صد و سي و ششم به مكه رفته بود و زياد همراه وي بود.
پس، ابو جعفر، زياد را به محل كارش فرستاد و او را ملتزم كار محمد و ابراهيم كرد.
عبد الله نواده عمار ياسر گويد: وقتي ابو جعفر به خلافت رسيد، انديشهاي جز جستن محمد و پرسش در باره وي و اينكه چه قصد دارد نداشت، بني هاشم را يكايك بخواند و خلوت كرد و از آنها در باره وي ميپرسيد كه ميگفتند: «اي امير مؤمنان، او ميداند كه از ايام پيشين وي را به طلب اين كار شناختهاي و از تو بر خويشتن بيم دارد، اما آهنگ مخالفت تو ندارد و خواستار نافرماني تو نيست.» و سخناني از اينگونه.
بجز حسن بن زيد كه خبر محمد را با وي بگفت و گفت: «به خدا اطمينان ندارم كه بر تو نتازد كه او از مخالفت تو خواب ندارد در كار خويش بينديش.» گويد: كسي را كه خواب نداشت بيدار كرد.
محمد گويد: از جدم موسي بن عبد الله شنيدم كه ميگفت: «خدا خونهاي ما را از حسن بن زيد بگيرد.» موسي گويد: شنيدم كه پدرم ميگفت: «خدايا شهادت ميدهم كه ابو جعفر سخني به من گفت كه جز حسن بن زيد كسي آنرا از من نشنيده بود.» قاسي بن محمد عثماني گويد: پدرم گفته بود: «ابو جعفر سخني را به من گفت كه جز برادرم عبد الله بن حسن و حسن بن زيد كسي از من نشنيده بود. شهادت ميدهم كه عبد الله به او نگفته بود و غيب هم نميدانست.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4741
محمد گويد: ابو جعفر آن سال كه به حج آمده بود در باره عبد الله بن حسن از پدرم پرسيده بود كه گفتار هاشميان را به جواب وي گفته بود و او گفته بود كه راضي نخواهد بود مگر آنكه عبد الله را بيارد.
محمد گويد: مادرم از پدر خويش نقل ميكرد كه گفته بود: به سليمان بن علي گفتم: «اي برادر، قرابت من قرابت تست و خويشاوندي من خويشاوندي تست، رأي تو چيست؟» گفت: «به خدا گويي عبد الله بن علي را ميبينم كه وقتي پرده ميان ما و او حايل شد، به ما اشاره كرد و ميگفت: «شما با من چنين كرديد.» اگر بخشيدني بود عموي خود را ميبخشيد.
گويد: پس راي او را پذيرفت.
گويد: و چنان بود كه خاندان عبد الله، اين را اعانتي از جانب سليمان نسبت به خويش ميدانستند.
يحيي بن خالد بن برمك گويد: ابو جعفر چند برده از بردگان بدوي خريد، به يكيشان يك شتر داد و به يكيشان دو شتر داد و به يكي بيشتر، و آنها را به جستجوي محمد در اطراف مدينه پراكند. يكيشان بر سر آب ميرسيد، چون رهگذر يا گمشده، كه از او گريزان ميشدند، بدين گونه جستجو ميكردند.
محمد بن عباد مهلبي گويد: سندي وابسته امير مؤمنان به من گفت: «ميداني كه چي عقبة بن سلم را به نزد امير مؤمنان بالا برد؟» گفتم: «نه؟» گفت: «عمويم عمر بن حفص هيئتي را از سند فرستاده بود كه عقبه جزوشان بود و پيش ابو جعفر آمدند، وقتي حوائجشان را انجام داد و برخاستند عقبه را پس آورد و بنشاند آنگاه بدو گفت: «كيستي؟» گفت: «يكي از سپاه امير مؤمنان و خدمه وي كه همراه عمر بن حفص
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4742
بودهام.» گفت: «نام تو چيست؟» «گفت: «عقبه پسر سلم.» گفت: «از كدام قبيلهاي؟» گفت: «از قبيله ازد از بني هناءة.» گفت: «ترا به وضعي نكو ميبينم، ترا براي كاري ميخواهم كه مورد علاقه من است و پيوسته يكي را براي آن ميجستهام كه شايد تو باشي اگر آنرا از پيش برداشتي ترا بالا ميبرم.» گفت: «اميدوارم انتظار امير مؤمنان را بر آرم.» گفت: «خويشتن را نهان دار و كارت را مكتوم دار و فلان روز و فلان وقت پيش من آي.» گويد: در آن وقت عقبه پيش ابو جعفر رفت كه بدو گفت: «اين عموزادگان ما از كيد و ايجاد خطر براي ملك ما باز نميمانند، در فلان دهكده خراسان شيعياني دارند كه با آنها مكاتبه ميكنند و زكات اموال خويش را با تحفههايي از تحفههاي ديارشان براي آنها ميفرستد، با جامهها و تحفهها و مقداري طلا حركت كن و ناشناس با نامهاي كه از زبان مردم آن دهكده مينويسي پيش آنها برو، اگر از راي خويش بگشتهاند، به خدا محبوتبر و مقربتر از آنها كس نيست و اگر بر راي خويش باشند اين را بداننم.
به حال زهد و خشوع برو تا عبد الله بن حسن را ببيني، اگر ترا نپذيرفت و چنين خواهد كرد، صبر كن و باز پيش او برو، اگر باز چنان كرد، صبوري كن تا با تو انس گيرد و نرمي كند و چون آنچه در دل دارد بر تو آشكار شد با شتاب پيش من آي.» گويد: وي برفت تا پيش عبد الله رسيد و با نامه به ديدار وي رفت كه او را نپذيرفت و تعرض كرد و گفت: «من اين كسان را نميشناسم.» و او همچنان ميرفت و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4743
به نزد وي باز ميگشت تا نامه و تحفههاي وي را پذيرفت و با او انس گرفت. عقبه جواب از او خواست كه گفت: «اما نامه، من به هيچكس نامه نمينويسم ولي تو نامه من به سوي آنهايي، به آنها سلام گوي و بگوي كه دو پسر من فلان و فلان وقت قيام ميكنند.» گويد: عقبه برفت تا به نزد ابو جعفر رسيد و خبر را با وي بگفت.
موسي بن عبد العزيز گويد: ابو جعفر به سال صد و سي و هشتم فضل بن صالح بن علي را بر مراسم حج گماشت بدو گفت: «اگر چشمانت به محمد و ابراهيم پسران عبد الله بن حسن افتاد، از تو جدا نشوند و اگر نديديشان در باره آنها پرسش مكن.» گويد: وي به مدينه رسيد و همه مردم آن به پيشواز وي رفتند از جمله عبد الله ابن حسن و ديگر فرزندان حسن بجز محمد و ابراهيم پسران عبد الله بن حسن. و او خاموش ماند تا وقتي از حج بازگشت و به سياله رسيد و به عبد الله بن حسن گفت: «چرا دو پسرت جزو كسان خويش به ديدن من نيامدند؟» گفت: «نيامدنشان از روي بد دلي و بدي نبوده ولي به شكار و تعقيب آن دلبستهاند و هرگز در خير يا شر كسان خود حضور نمييابند.» گويد: فضل خاموش ماند و بر سكويي كه در سياله ساخته بودند نشست.
عبد الله چوپانان خويش را بگفت تا شتران وي را بياوردند و به يكي از آنها گفت كه شيري بدوشيد، روي عسل در قدحي بزرگ، و روي سكو برد. عبد الله بدو اشاره كرد كه به فضل بن صالح بده. چوپان سوي وي رفت و چون نزديك رسيد فضل از روي خشم بانگ زد: «اي كه … له مادرت را مكيدهاي خودت بگير.» گويد: چوپان عقب رفت. عبد الله كه مردي نرمخوي بود بر جست و قدح را گرفت و با آن به طرف فضل رفت. و چون فضل بديد كه به طرف او ميآيد از او شرم كرد و ظرف را گرفت و بنوشيد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4744
محمد بن يحيي گويد: زياد بن عبيد الله دبيري داشت به نام حفص بن عمر از مردم كوفه كه شيعه بود و زياد را از جستجوي محمد باز ميداشت. عبد العزيز بن سعد درباره وي به ابو جعفر نوشت كه وي را به نزد خويش خواند. زياد در باره وي به عيسي بن علي و عبد الله بن ربيع حارثي نوشت كه وي را رهايي دادند و سوي زياد بازگشت.
علي بن محمد گويد: محمد با چهل كس نهاني به بصره رفت كه پيش عبد الرحمان ابن عثمان رفتند. عبد الرحمان به او گفت: «مرا به هلاكت افكندي و سر زبانها افكندي پيش من جاي گير و يارانت را پراكنده كن.» گويد: اما او نپذيرفت و عبد الرحمان گفت: «جاي شما پيش من نيست، در محله بني- راسب جاي گير.» و او در محله بني راسب جاي گرفت.
ابو هبار مزني گويد: با محمد بن عبد الله در بصره بوديم، و او كسان را سوي خويشتن دعوت ميكرد.
عيسي بن عبد الله گويد: ابو جعفر ميگفت: «وقتي وجود بني راسب را در بصره به ياد ميآوردم هرگز اميد توفيقي نداشتم.» ابن جشيب لهيبي گويد: در ايام ابن معاويه در محله بني راسب جاي گرفتم، روزي يكي از آنها نام مرا پرسيد، پيري از ايشان وي را سيلي زد و گفت: «اين به تو چه مربوط؟» آنگاه به پيري كه پيش روي وي نشسته بود نگريست و گفت: «اين پير را ميبيني؟ پدرش در ايام حجاج به نزد ما جاي گرفت و بماند تا اين پسر براي وي تولد يافت و بدين حال و بدين سن رسيده، اما به خدا نه نام او را ميدانيم نه نام پدرش را و نه اينكه از كدام قبيله است.» زعفراني گويد: محمد بيامد و پيش عبد الله بن شيبان يكي از بني مرة بن عبيد جاي گرفت و شش روز بماند، آنگاه برون شد. ابو جعفر از آمدن وي به بصره خبر يافت و با شتاب بيامد تا به پل بزرگ رسيد. خواستيم عمر را به ديدار وي فرستيم كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4745
نپذيرفت و عاقبت بر او چيره شديم كه به ديدار وي رفت كه گفت: «اي ابو عثمان، در بصره كسي هست كه بر كار خويش از او بيمناك باشيم؟» گفت: «نه».
گفت: «به گفته تو بس كنم؟» گفت: «آري.» گويد: پس او بازگشت. و چنان بود كه محمد پيش از آمدن ابو جعفر رفته بود.
عامر بن ابو محمد گويد: ابو جعفر به عمرو بن عبيد گفت: «با محمد بيعت كردهاي؟» گفت: «به خدا اگر امت همه كار خويش را به رأي من واگذارد براي آنها محلي قائل نيستم.» ايوب قزاز گويد: به عمرو گفتم: «در باره مردي كه از دست رفتن دين خويش را تحمل كرد چه ميگويي؟» گفت: «به خدا من همانم.» گفتم: «چگونه چنين است در صورتي كه اگر دعوت كني سي هزار كس، ترا پاسخ گويند.» گفت: «به خدا محل سه كس را نميدانم كه وقتي بگويند، عمل كنند، اگر ميشناختم چهارميشان بودم.» محمد بن حفص به نقل از پدرش گويد: محمد و ابراهيم از ابو جعفر بيمناك بودند، سوي عدن رفتند و از آنجا سوي سند رفتند، سپس به كوفه رفتند، سپس به مدينه رفتند.
حارث بن اسحاق گويد: زياد براي امير مؤمنان تعهد كرد كه دو پسر عبد الله را پيدا كند و او را بر مدينه باقي گذاشت. و چنان بود كه وقتي حسن بن زيد خبري در باره آنها مييافت، صبر ميكرد تا از جاي خويش بروند آنگاه به ابو جعفر خبر ميداد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4746
كه نشان گفته او را مييافت و باورش ميداشت تا به سال صد و چهلم كه به حج رفت و چيزهايي تقسيم كرد كه خاص خاندان ابو طالب بود. اما دو پسر عبد الله به نزد وي نمايان نشدند.
گويد: ابو جعفر عبد الله را پيش خواند و در باره آنها از وي پرسش كرد كه گفت: «از آنها خبر ندارم» به همديگر سخن درشت گفتند تا ابو جعفر ناسزاي مكيدن بدو گفت.
عبد الله گفت: «اي ابو جعفر، ناسزاي مكيدن را در باره كدام يك از مادرانم ميگويي؟ فطامه دختر پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم؟ يا فاطمه دختر اسد؟ يا فاطمه دختر حسين؟ يا ام اسحاق دختر طلحه؟ يا خديجه دختر خويلد؟» گفت: «در باره هيچيك از آنها، بلكه در باره جرباء دختر قسامة بن زهير كه زني از قبيله طي بود.» گويد: مسيب بن زهير بر جست و گفت: «اي امير مؤمنان بگذار گردن روسپي زاده را بزنم.» گويد: زياد بن عبيد الله بر خاست و عباي خويش را بر او انداخت و گفت: «اي امير مؤمنان او را به من ببخش كه دو پسر وي را براي تو پيدا ميكنم.» و عبد الله را از ابو جعفر خلاصي داد.
وليد بن هشام بن قحذم گويد: حزين ديلي خطاب به عبد الله بنحسن و سرزنش وي از اينكه زاده جرباء بود شعري گويد به اين مضمون:
«شايد به جرباء يا به حكاكه «برام الفضل و دختر مشرح «تفاخر ميكني «كه هر كدامشان عفيفي نجيب بودند «و در قوم خويش حرمت برتر داشتند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4747
محمد بن عباد گويد: سندي وابسته امير مؤمنان مرا گفت: «وقتي عقبة بن سلم براي ابو جعفر خبر آورد، آهنگ حج كرد و به عقبه گفت: «وقتي به فلان مكان رسم بني حسن پيش ميآيند عبد الله نيز جزو آنهاست من او را حرمت ميكنم و برتر مينشانم و غذا ميخواهم و چون از غذاي خويش فراغت يافتم و به تو چشمك زدم، پيش روي وي بايست كه او چشم خويش را از تو بر ميگرداند، پس بگرد تا پشت وي را با انگشت بزرگ پاي خويش قلقلك دهي و چشم به تو افكند و همين بس است مبادا در اثناي غذا خوردن ترا ببيند.» گويد: پس روان شد و چون در آن ولايت پيش رفت بني حسن پيش وي آمدند، عبد الله را پهلوي خويش نشانيد، آنگاه غذا خواست كه بخوردند، آنگاه بگفت تا آنرا برداشتند و رو به عبد الله كرد و گفت: «اي ابو محمد، ميداني كه چه پيمانها و ميثاقها با ما كردهاي كه براي من بدي نخواهي و بر ضد قدرت من كيدي نياري.» گفت: «اي امير مؤمنان بر همان قرارم.» گويد: ابو جعفر به عقبه چشمك زد كه بگشت تا جلوي روي عبد الله بايستاد كه روي از وي بگردانيد و سر خويش را بالا نگهداشت و عقبه پشت سرش بايستاد و وي را با انگشت قلقلك داد كه سر برداشت و چشم بدو دوخت. آنگاه بر جست و جلو ابو جعفر زانو زد و گفت: «اي امير مؤمنان از من در گذر كه خدا از تو در گذرد.» ابو جعفر گفت: «خدا از من در نگذرد، اگر از تو در گذرم.» آنگاه بگفت تا او را بداشتند.
صالح مصلي دار گويد: بر سر ابو جعفر ايستاده بودم، وي در راه مكه در اوطاس غذا ميخورد. عبد الله بن حسن و ابو الكرام و جمعي از بني عباس نيز بر خوان وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4748
بودند، روي به عبد الله كرد گفت: اي ابو محمد، ميبينم كه محمد و ابراهيم از من دوري ميكنند، دوست دارم كه با من مأنوس باشند و پيش من آيند كه جايزهشان دهم و با آنها آميزش كنم.» گويد: عبد الله دير مدت خاموش بود، آنگاه سر برداشت و گفت: «اي امير مؤمنان به حق تو سوگند من از آنها و از محلشان خبر ندارم، از دست من رفتهاند.» ابو جعفر ميگفت: «اي ابو محمد چنين مكن، به آنها و كساني كه توانند نامه ترا به آنها برسانند بنويس.» گويد: ابو جعفر آن روز از غذاي خويش بازماند كه روي به عبد الله داشت و عبد الله قسم ياد ميكرد كه جاي آنها را نميداند و ابو جعفر تكرار ميكرد كه اي ابو محمد چنين مكن.» گويد: شدت گريز محمد از ابو جعفر از آن رو بود كه ابو جعفر در مكه با گروهي از كناره گرفتگان با او بيعت كرده بود.
عباس بن محمد گويد: وقتي ابو جعفر به سال صد و چهلم حج كرد، عبد الله و حسن، پسران حسن به نزد وي آمدند، در آن اثنا كه من و آنها به نزد وي بوديم و او سر گرم مكتوبي بود كه در آن مينگريست مهدي سخن كرد و غلط گفت.
عبد الله گفت: «اي امير مؤمنان، يكي را به اين نميگماري كه زبانش را اصلاح كند، كه او خطاها ميكند همانند كنيز.» گويد: اما ابو جعفر متوجه نشد. من به عبد الملك چشمك زدم، كه بس نكرد و باز به ابو جعفر چنان گفت كه اين را به دل گرفت و گفت: «پسرت كجاست؟» گفت: «نميدانم.» گفت: «بايد او را پيش من آري.» گفت: «اگر زير دو قدمم باشد قدمها را از او بر نميدارم.» گفت: «ربيع، او را به زندان ببر.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4749
موسي بن سعيد جمحي گويد: عبد الله بن حسن به تمثيل شعري براي ابو العباس خواند به اين مضمون:
«مگر نبيني كه حوشب خانهها بنيان ميكند «كه سود آن، از آن بني نفيله است.» و اين آزردگي در خاطر ابو جعفر بود و چون دستور داد كه او را به زندان كنند گفت: «مگر تو نبودي كه به ابو العباس گفته بودي: مگر نبيني كه حوشب …
در صورتي كه وي بيشتر از همه ترا در امان داشته بود و با تو نيكي ميكرد؟» ابو حنين گويد: وقتي كه عبد الله بن حسن به زندان بود پيش وي رفتم، گفت:
«امروز خبري بود؟» گفتم: «آري، دستور داد كالا و بردگان ترا بفروشند، اما گمان ندارم كه كسي براي خريد آن قدم پيش نهد.» گفت: «واي تو اي ابو حنين، به خدا اگر من و دخترانم را به بردگي بيارند، ما را ميخرند.» حارث بن اسحاق گويد: ابو جعفر برفت، عبد الله بن حسن به زندان بود و سه سال در زندان بماند.
ابو هبار مزني گويد: وقتي به سال صد و چهلم ابو جعفر به حج رفت، در آن سال محمد و ابراهيم پسران عبد الله نيز كه نهان بودند به حج آمدند و ميخواستند ابو جعفر را به غافلگيري بكشند. عبد الله بن محمد اشتر به آنها گفت: «من وي را از پيش پاي شما بر ميدارم.» محمد گفت: «نه، به خدا هرگز او را به غافلگيري نميكشم تا دعوتش كنم.» گويد: كارشان و آنچه بر آن اتفاق كرده بودند سر نگرفت 525) يكي از سرداران ابو جعفر كه از مردم خراسان بود نيز در كارشان وارد شده بود.
گويد: اسماعيل بن جعفر به نزد ابو جعفر رفت و كار آنها را بدو خبر داد كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4750
كس به طلب سردار فرستاد و بدو دست نيافت اما به جمعي از ياران وي دست يافت.
آن مرد با غلام خويش و مالي در حدود دو هزار دينار كه همراه غلام بود گريخت و وقتي پيش محمد بود، غلام مال را به نزد وي آورد كه ميان ياران خويش تقسيم كرد.
ابو هبار گويد: محمد به من دستور داد كه چند شتر براي آن مرد خريدم و آماده كردم و به قبهاي بردم و قطران ماليدم و با آن به قصد مدينه برفتم تا آنجا رسيدم.
محمد بيامد و وي را به پدرش عبد الله پيوست كه آنها را به يكي از نواحي خراسان فرستاد.
گويد: ابو جعفر به كشتن ياران آن سردار كه كارش چنان بود پرداخت.
محمد گويد: وقتي ابو جعفر در مدينه بود، صبحگاهان پيش زياد بن عبيد الله رفتم كه گفت: «شگفتياي از آنچه را ديشب ديدهام با شما بگويم، فرستادگان امير مؤمنان نيمه شب به نزد من آمدند.» گويد: و چنان بود كه زياد بسبب آمدن امير مؤمنان به خانه خويش در ناحيه سنگفرش رفته بود ميگفت: «فرستادگان در زدند و من كه روپوشم را به خودم پيچيده بودم برون شدم و جز آن جامهاي بر من نبود. غلامان و خواجگان خويش را كه در طاقنماي خانه بودند بيدار كردم و گفتم: اگر هم خانه را ويران كردند نبايد هيچكس از شما به آنها سخني بگويد، دير مدت در زدند، آنگاه برفتند و مدتي ببودند. آنگاه با گرزي بيامدند، گويي دو برابر يا سه برابر شده بودند، در را با گرز آهنين بكوفتند و بانگ زدند اما كسي با آنها سخن نگفت كه بازگشتند و مدتي ببودند، آنگاه كاري كردند كه تحملپذير نبود، به خدا گمان كردم خانه را روي سرم ويران كردهاند. گفتم كه در را گشودند و پيش آنها رفتم. گفتند: شتاب كنم. ميخواستند مرا بر دارند. يكيشان به من تسليت ميگفت، مرا تا خانه مروان بردند، دو كس بازوي مرا گرفتند و كشان كشان، يا چيزي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4751
همانند آن ببردند تا مرا به كنار قبه بزرگ رسانيدند. ربيع آنجا ايستاده بود و گفت:
واي تو اي زياد، امشب با ما و خودت چه كردي؟ آنگاه مرا ببرد تا پرده در قبه را به كنار زد و مرا وارد كرد و ما بين دو دور پشت سرم ايستاد. در اطراف قبه شمع روشن بود، خادمي به يكسو ايستاده بود، ابو جعفر كه حمايل شمشير خويش را آويخته بود بر فرشي بود كه زير وي نه متكا بود و نه سجاده، سر فرو برده بود و روي گرزي كه به دستش بود ميزد.» گويد: ربيع به من گفت كه از وقتي نماز عشا را بكرده وضع وي چنين بوده است.
ميگفت: «همچنان ايستاده بودم و منتظر بانگ صبح بودم كه آنرا گشايشي ميپنداشتم و او يك كلمه با من نميگفت. آنگاه سر برداشت و گفت: «اي روسپي- زاده، محمد و ابراهيم كجا هستند؟» ميگفت: «آنگاه سر فرو برد و مدتي بيشتر از گذشته در انديشه بود سپس بار ديگر سر برداشت و گفت: اي روسپي زاده محمد و ابراهيم كجايند؟ خدايم بكشد اگر ترا نكشم.» ميگفت: گفتم: «گوش فرادار و بگذار با تو سخن كنم.» گفت: «بگو.» گفتم: «خودت آنها را فرار دادي، فرستادهاي را با مالي كه گفته بودي ميان بني هاشم تقسيم شود روانه كردي كه به قادسيه رفت و كاردي در آورد كه آنرا تيز ميكرد و گفت: «امير مؤمنان مرا فرستاده كه محمد و ابراهيم را سر ببرم»، خبر به آنها رسيد و فراري شدند.» ميگفت: «مرا پس فرستاد كه برفتم.» نصر بن قادم وابسته حنوط فروشان بني محول گويد: آن سال كه ابو جعفر به حج رفت، عبد ويه و گروهي از يارانش به مكه بودند. به ياران خويش گفت: «ميخواهم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4752
ما بين صفا و مروه اين نيم نيزه را در ابو جعفر فرو برم.» گويد: اين سخن به عبد الله بن حسن رسيد و وي را منع كرد و گفت: «در جايي بزرگ هستي و راي من اين نيست كه چنين كني.» گويد: يكي از سرداران ابو جعفر به نام خالد پسر حسان كه او را ابو العساكر ميگفتند و سالار هزار كس بود با عبد ويه و يارانش همدل شده بود.
ابو جعفر بدو گفت: «به من بگو، تو و عبد ويه و عطاردي ميخواستيد در مكه چه كنيد؟» گفتيم: «ميخواستيم چنان و چنان كنيم.» گفت: «كي منعتان كرد؟» گفت: «عبد الله بن حسن.» گويد: پس او را سر به نيست كرد كه تا كنون ديده نشده است.
حارث بن اسحاق گويد: وقتي ابو جعفر، عبد الله را به زندان كرد در جستجوي دو پسرش سخت بكوشيد، يكي از خبر گيران خويش را فرستاد و همراه وي از زبان شيعيان نامهاي به محمد نوشت كه از اطاعت و آمادگي خويش سخن داشتند، مال و تحفههايي نيز با وي فرستاد.
گويد: آن مرد به مدينه رفت و به نزد عبد الله بن حسن در آمد و در باره محمد از او پرسش كرد كه بدو گفت: «در كوهستان جهنيه است.» و گفت: «بر علي بن حسن، مرد پارساي ملقب به اغر كه در ذي ابر جاي دارد گذر كن او ترا راهنمايي ميكند.» گويد: آن مرد بنزد علي بن حسن رفت كه وي را راهنمايي كرد.
گويد: ابو جعفر دبيري براي كارهاي محرمانه داشت كه شيعه بود و قضيه آن خبر گير و منظور از فرستادن وي را براي عبد الله بن حسن نوشت، وقتي نامه به عبد الله رسيد بترسيدند و ابو هبار را پيش علي بن حسن و محمد فرستادند كه آنها را از آن كس بر حذر بدارد ابو هبار برفت تا پيش علي بن حسن رسيد و از او پرسش كرد، گفت كه وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4753
را به نزد محمد راهنمايي كرده است.
ابو هبار گويد: به نزد محمد رفتم در آنجا كه بود، ديدمش كه در غاري نشسته بود، عبد الله ابن عامر اسلمي و دو پسر شجاع و ديگران نيز با وي بودند، آن مرد نيز بود كه صدايش از همه بلندتر بود و از همه گشادهرويتر بود، و چون مرا ديد آثار نگراني بر او نمودار شد، با قوم نشستم و لختي سخن كردم، آنگاه روي به محمد كردم و گفتم: «مرا حاجتي هست.» گويد: پس او بر خاست، من نيز با وي برخاستم و خبر آن مرد را با وي بگفتم كه انا لله گفت و پرسيد: «چه بايد كرد؟» گفتم: «يكي از سه كار كه هر كدام را خواستي بكن.» گفت: «چيست؟» گفتم: «بگذاري اين مرد را بكشم.» گفت: «جز به ضرورت خون نميريزم، ديگر چه؟» گفتم: «او را در بند آهنين ميكني و هر كجا رفتي با خويشتن ميبري.» گفت: «مگر با اين ترس و شتاب بدو توانيم پرداخت، ديگر چه؟» گفتم: «به بندش ميكني و به يكي از معتمدان خويش از مردم جهنيه ميسپاري.» گفت: «اين يكي.» گويد: بازگشتم، مرد احساس خطر كرده بود و گريخته بود، گفتم: «اين مرد چه شد؟» گفتند: «قمقمهاي بر گرفت و آب در آن ريخت و در اين بلندي نهان شد كه وضو كند.» گويد: در كوه و اطراف آن بگشتيم، گويي زمين او را فرو برده بود.
گويد: وي پياده رفته بود تا به راه رسيده بود، بدوياني بر او گذشته بودند كه باري براي مدينه داشتند، به يكيشان گفت: «اين جوال را خالي كن و مرا در آن بنه كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4754
لنگه آن يكي باشم و فلان و فلان مقدار بگير.» گفت: «بله.» و جوال را خالي كرد و او را برداشت تا به مدينه رسانيد. پس از آن به نزد ابو جعفر رفت و همه چيز را با وي بگفت اما نام هبار و كنيه او را نگفت و به گردن و بر نامي انداخت.
گويد: ابو جعفر در باره جستجوي و بر مزني نامه نوشت، يكي از آن طايفه را پيش وي آوردند كه و بر نام داشت، از حكايت محمد و آنچه خبر گير با وي گفته بود از او پرسيد و او قسم ياد كرد كه چيزي از اين باب نميداند. پس بگفت تا هفتصد تازيانه به او زدند و به زندان بود تا وقتي كه ابو جعفر بمرد.
حارث بن اسحاق گويد: ابو جعفر در كار جستجوي محمد مصر بود. به زياد بن- عبيد الله حارثي نوشت كه آنچه را تعهد كرده بود انجام دهد. محمد براي مدتي كوتاه به مدينه آمد، زياد خبر يافت و با وي ملاطفت كرد و امانش داد كه با وي بر مردمان آشكار شود.
محمد، اين را وعده داد، زياد هنگام تاريكي بر نشست و با محمد در بازار عقب وعده كرد كه در آنجا به هم رسيدند، محمد آشكار بود و نهان نبود، زياد پهلوي وي ايستاد و گفت: «اي مردم، اين محمد بن عبد الله بن حسن است.» آنگاه رو بدو كرد و گفت: «به هر يك از شهرهاي خدا كه ميخواهي برو.» محمد متواري شد و اين خبر از طرق گونهگون به ابو جعفر رسيد.
عيسي بن عبد الله گويد: ابراهيم بن عبد الله به نزد زياد رفت زرهاي آهنين زير لباس خويش به تن داشت زياد دست بدان زد و گفت: «اي ابو اسحاق گويي از من بدگماني، به خدا هرگز از من به تو بدي نخواهد رسيد.» عيسي به نقل از پدر خويش گويد: زياد، محمد را بر نشاند و سوي بازار برد، مردم مدينه همديگر را بانگ زدند: «مهدي، مهدي» و او متواري شد و نمودار نشد تا وقتي كه قيام كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4755
حارث بن اسحاق گويد: در باره عملي كه زياد بن عبيد الله كرده بود اخبار مكرر به ابو جعفر رسيد. ابو الازهر را كه يكي از مردم خراسان بود. سوي مدينه فرستاد، براي وي نامهاي نوشت، چند مكتوب نيز به وي داد و دستور داد نامه خويش را نخواند تا به اعوص رسد به يك منزلي مدينه، وقتي آنجا رسيد نامه را خواند كه مضمون آن ولايتداري عبد العزيز بن مطلب بود بر مدينه (وي قاضي زياد بن عبيد الله بود) و در بند آهنين كردن زياد و مصادره همه اموال وي و ضبط همه اموال او و گرفتن عاملانش و فرستادن و عاملان به نزد ابو جعفر.
گويد: ابو الازهر هفت روز مانده از جمادي الاخر سال صد و چهل و يكم به مدينه رسيد به هنگامي كه زياد با اطرافيان خود بر نشسته بود، گفت: «امير كجاست؟» گفتند: «برنشسته.» گويد: فرستادگان خبر آمدن وي را به نزد زياد بردند كه با شتاب بيامد تا وارد خانه مروان شد، ابو الازهر به نزد وي آمد و نامهاي را از جانب ابو جعفر بدو داد كه دستورش ميداد در باره سه چيز شنوا و مطيع باشد.
گويد: و چون نامه را بخواند گفت: «شنوايي و اطاعت، اي ابو الازهر هر چه ميخواهي بفرماي.» گفت: «كس بطلب عبد العزيز بن مطلب فرست.» پس كس از پي وي فرستاد و نامه را به وي داد كه به گفته ابو الازهر عمل كند، و چون آنرا بخواند گفت: «شنوايي و اطاعت.» گويد: آنگاه مكتوبي را به زياد داد كه دستور ميداد كار را به ابن مطلب تسليم كند و مكتوبي به ابن مطلب داد در باره ولايتداري او. آنگاه به ابن مطلب گفت:
«چهار بند آهنين و آهنگري به نزد من آر.» كه بياوردند.
گفت: «ابو يحيي را در بند كن.» كه وي را به بند كردند. مالش را نيز گرفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4756
هشتاد و پنجهزار دينار در بيت المال يافت، عاملان وي را نيز بگرفت و هيچكس از آنها را به جاي نگذاشت، آنها را با زياد ببرد وقتي بيرون مدينه رسيدند، عاملان زياد براي وي بايستادند و سلام گفتند گفت: «پدرم فدايتان، اگر ابو جعفر شما را ببيند باك ندارم كه با من چه خواهند كرد.» به سبب وضع و بزرگمرديشان.
علي بن عبد الحميد گويد: همراه زياد برفتيم، شبي زير كجاوه وي راه ميرفتم روي به من كرد و گفت: «به خدا براي خويش به نزد امير مؤمنان گناهي ندانم، جز آنكه پندارم در مورد دو پسر عبد الله از من آزرده خاطر است كه خون فرزندان فاطمه را به نزد من گران يافته است.» گويد: آنگاه برفتند تا به شقره رسيدند، محمد بن عبد العزيز از دست آنها بگريخت و سوي مدينه بازگشت. ابو جعفر ديگران را به زندان كرد. سپس آزادشان كرد.
عيسي بن عبد الله گويد: وقتي ابو جعفر، مبهوت و ابن ابي عاصيه را به طلب محمد فرستاد، مبهوت همان بود كه زياد را گرفته بود و زياد شعري خواند به اين مضمون:
«گناه كساني را تحمل ميكنم كه از آنها نيستم «دست چپ نسبت به دست راست گناهي نكرده است.» عبد الله بن عمران گويد: در ايامي كه ابو جعفر، ابو الازهر را به جستجوي بني- حسن فرستاده بود، من و شعباني، يكي از سرداران ابو جعفر، به نزد زياد بن عبيد الله رفت و آمد داشتيم. يك روز كه با ابو الازهر راه ميرفتيم يكي پس وي آمد و به او چسبيد و گفت: «مرا در باره محمد و ابراهيم اندرزي هست.» گفت: «از پيش ما برو.» گفت: «اين نيكخواهي امير مؤمنان است.» گفت: «و اي تو از پيش ما برو، خلق را كشتيم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4757
اما او نخواست كه برود، ابو الازهر او را رها كرد. تا وقتي راه خلوت شد، با شمشير خويش چنان شكم او را دريد كه به يك طرف افتاد.
راوي گويد: ابو جعفر از پس زياد، محمد بن خالد را بر مدينه گماشت.
حارث ابن اسحاق گويد: ابو جعفر پس از زياد، محمد بن خالد را بر مدينه گماشت و دستور داد در كار جستجوي محمد بكوشد و دست او را در كار خرج براي جستجوي محمد باز نهاد. پس او با شتاب برفت، اول رجب سال صد و چهل و يكم به مدينه رسيد. مردم مدينه از وي بيخبر بودند تا وقتي كه فرستاده وي از شقره بيامد كه ميان اعوص و طرف بود در دو منزلي مدينه.
گويد: محمد بن خالد هفتاد هزار دينار و هزار درهم در بيت المال يافت و آنرا مصرف كرد و مالهاي فراواني را كه در جستجوي محمد خرج كرده بود در محاسبه خويش ثبت كرد.
گويد: ابو جعفر، محمد بن خالد را به كند كاري منسوب داشت و بدو نوشت كه مدينه و اطراف را بكاود. محمد بگفت تا ديوانيان براي كساني كه بدين كار ميرفتند دستمزدي معين كنند، براي رباع غاضري دلقك دستمزد معين كردند، وي با هزار دينار كه داشته بود با كسان داد و ستد ميكرده بود كه تلف شده بود.
گويد: كسان به اطراف مدينه رفتند كه براي جستن محمد، آنجا را بكاوند محمد قسري كسان را گفت كه هفت روز در خانههاي خويش بماندند و فرستادگان وي و سپاهيان بر خانههاي كسان ميگذشتند و آنجا را ميكاويدند، اما چيزي نمييافتند.
محمد براي ياران خويش مكتوبهايي نوشته بود كه بدان مشخص باشند و كسي متعرضشان نشود و چون ابو جعفر در كار محمد پيشرفتي نديد و مقدار مالي را كه خرج كرده بود بدانست معزولش كرد.
ابن ضبه گويد: قضيه محمد و ابراهيم براي ابو جعفر مشكل شد و كس فرستاد و ابو السعلاء را كه از مردم قيس بن عيلان بود پيش خواند و گفت: «واي تو! مرا در باره
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4758
كار اين دو مرد مشورت گوي كه كارشان مرا به رنج انداخته است.» گفت: «راي من اينست كه يكي از فرزندان زبير يا طلحه را بكارگيري كه آنها از سر كينهتوزي جستجو ميكنند و چيزي نميگذرد كه هر دو را پيش تو ميآورند.
گفت: «خدايت بكشد چه راي نكويي آوردهاي! به خدا اين از من نهان نبود اما با خدا پيمان كردهام كه از خاندانم به كمك دشمنان خودم و آنها انتقام نگيرم اما يكي از او باشكان عرب را مأمور آنها ميكنم و همان ميكند كه گفتي.» گويد: آنگاه رياح بن عثمان بن حيان را فرستاد.
موسي بن عبد العزيز گويد: وقتي ابو جعفر ميخواست محمد بن خالد را از مدينه معزول كند، روزي بر نشست و چون از خانه خويش برون شد يزيد بن اسيد سلمي پيش روي وي آمد و دعا كرد و با وي به راه افتاد كه بدو گفت: «جواني از مردم قيس را به من بنماي كه تنگدست باشد و وي را توانگر كنم و به حرمت رسانم و بر سرور يمن- مقصودش ابن قسري بود- تسلط دهم كه وي را بازيچه كند.» گفت: «اي امير مؤمنان وي را يافتم.» گفت: «كيست؟» گفت: «رياح بن عثمان مري.» گفت: «اين را با هيچكس مگوي.» گويد: آنگاه برفت و بگفت تا اسبان و جامهها و بارها براي حركت آماده شد و چون از نماز عشا بازگشت رياح را خواست و آنچه را از دغلي زياد و ابن- قسري در كار پسران عبد الله ديده بود با وي بگفت و او را ولايتدار مدينه كرد و گفت كه هماندم بي آنكه به خانه خويش رود حركت كند و دستور داد كه در جستجوي آنها بكوشد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4759
گويد: رياح با شتاب روان شد و روز جمعه هفت روز مانده از ماه رمضان سال صد و چهل و چهارم به مدينه رسيد.
فضيل بن ربيع به نقل از پدرش گويد: وقتي كار ابراهيم و محمد براي ابو جعفر چنان شد، روزي از پيش وي در آمدم، يا از خانه خودم در آمده بودم و پيش وي ميرفتم، يكي به نزديك من آمد و گفت: «من فرستاده رياح بن عثمانم، به تو پيام ميدهد كه از كار محمد و ابراهيم و سستي ولايتداران در باره آنها خبر يافتهام اگر امير مؤمنان مرا ولايتدار كند، تعهد ميكنم كه آنها را بگيرم و آشكارشان كنم.» گويد: اين را به امير مؤمنان رسانيدم كه ولايتداري او را نوشت، بي آنكه او را ببيند.
موسي بن عبد العزيز گويد: وقتي رياح وارد خانه مروان شد و در طاقنماي آن جاي گرفت رو به كساني از همراهان خويش كرد و گفت: «اين خانه مروان است؟» گفتند: «آري.» گفت: «جاييست كه ميآيند و ميروند و ما نخستين كسيم كه از آنجا ميرويم.» زبير بن منذر وابسته عبد الرحمان بن عوام گويد: وقتي رياح بن عثمان بيامد حاجبش همراه وي آمده بود كه كنيه ابو البختري داشت و از روزگار وليد دوست پدر من بوده بود.
گويد: به خاطر دوستي با پدرم پيش وي ميرفتم، روزي به من گفت: «اي زبير، وقتي رياح وارد خانه مروان شد به من گفت: «اين خانه مروان است به خدا جاي آمدن و رفتن است.» در آن وقت عبد الله در قبه خانه كه بر راه اطاقك بود محبوس بود كه زياد بن عبيد الله وي را آنجا محبوس كرده بود، وقتي كسان از نزد وي برفتند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4760
به من گفت: «اي ابو البختري دست مرا بگير كه پيش اين پير رويم.» گويد: پس همچنانكه تكيه به من داده بود برفت تا به نزد عبد الله بن حسن ايستاد و گفت: «اي پير، به خدا امير مؤمنان مرا به خاطر خويشاوندي نزديك يا خدمتي كه از پيش بدو كرده باشم به كار نگرفته است به خدا چنانكه زياد و ابن قسري را بازيچه كردي مرا بازيچه نتواني كرد. به خدا بايد دو پسرت محمد و ابراهيم را پيش من بياري و گر نه جانت را ميگيرم.» گويد: عبد الله سر برداشت و گفت: «بله، به خدا تو كبودك قيس كه ميان آنها سرت را ميبرند چنانكه سر گوسفند را ميبرند.» ابو البختري گويد: به خدا رياح بوقت بازگشت دست مرا گرفته بود، سردي دست وي را احساس ميكردم و از سخناني كه با وي گفته بود پاهايش به زمين ميكشيد.
گويد: گفتم: «به خدا اين از غيب خبر ندارد.» گفت: «هي، واي تو! به خدا آنچه را شنيده بود به زبان آورد.» گويد: به خدا ميان آنها سرش بريده شد چنانكه سر گوسفند را ميبرند.
حارث ابن اسحاق گويد: وقتي رياح به مدينه آمد، محمد قسري را پيش خواند و در باره مالها از وي پرسش كرد.
گفت: «اينك دبير من كه اين را بهتر از من ميداند.» گفت: «من از تو ميپرسم و مرا به دبيرت حواله ميكني؟» آنگاه بگفت تا گردن وي را بكوفتند و چند تازيانه بزدند. سپس رزام را كه دبير و وابسته محمد قسري بود بگرفت و شكنجه بر او افكند و در هر نوبت پانزده تازيانه به او ميزد، دستش به گردن بسته بود و از صبح تا شب وي را در صحن مسجد و ميدان ميبردند. نهاني به او گفته شد كه پاي علي بن خالد را به ميان بيار اما بهانهاي براي اين نيافت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4761
گويد: روزي عمر بن عبد الله جذامي كه جانشين سالار نگهبانان بود وي را برون آورد و ميخواست بزند، اما از قدم تا مغز سرش تاول بود، بدو گفت: «اين روز نوبت تو است، ميخواهي كجاي ترا تازيانه بزنم؟» گفت: «به خدا بر تن من جايي براي زدن نيست، اگر ميخواهي كف دستهايم.» پس، دستهاي وي را بياورد و پانزده تازيانه به كف آن زد.
گويد: «فرستادگان رياح پيوسته پيش وي ميآمدند كه بدو ميگفت، پاي ابن خالد را ميان بكشد تا آزادش كند. بدو پيغام داد: «بگو از من دست بدارند تا مكتوبي بنويسم.» پس از او دست بداشتند، آنگاه با وي اصرار كرد و پيغام داد كه امشب مكتوب را با حضور كسان بيار و به من ده.
گويد: و چون شب شد كس از پي وي فرستاد كه پيش رياح رفت جمعي نيز پيش وي بودند و گفت: «اي مردم! امير به من دستور داده مكتوبي بنويسم و پاي ابن خالد را به ميان بكشم، من نيز مكتوبي نوشتهام كه به سبب آن نجات يابم اما شما را به شهادت ميگيرم كه هر چه در آن هست باطل است.» پس ابن حيان بگفت كه يكصد تازيانه به او زدند و سوي زندانش باز بردند.
عبيد الله بن محمد گويد: وقتي خداي آدم را از بهشت فرو فرستاد وي را بر ابو قبيس بالا برد و همه زمين را پيش روي وي برد آنرا بديد و بدو گفت: «اين همه از آن تست.» گفت: «پروردگارا چگونه بدانم كه در آن چيست؟» گفت: «وقتي فلان و فلان ستاره را ديدي چنان و چنان باشد و چون فلان و فلان ستاره را ديدي چنان و چنان باشد» و اين را به وسيله ستارگان ميدانست، آنگاه اين كار بر او سخت شد و خداي عز و جل آيينهاي از آسمان فرستاد كه به وسيله آن هر چه را در زمين بود ميديد. وقتي آدم بمرد شيطاني به فقطس به طرف آينه رفت و آنرا شكست و بر آن در مشرق شهري ساخت به نام جابرت. وقتي سليمان بن-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4762
داود بيامد در باره آيينه پرسش كرد، بدو گفتند: «فقطس آنرا گرفت.» و چون از فقطس در باره آن پرسش كرد گفت: «زير پايههاي جابرت است.» گفت: «آنرا بنزد من آر.» گفت: «كي جابرت و يران ميكند؟» به سليمان گفتند: «به او بگو: تو.» سليمان گفت: «تو.» پس آيينه را به نزد سليمان آورد كه پارههاي آنرا پهلوي هم مينهاد و آنرا به وسيله پاره چرمي به جاي خود محكم ميكرد و در آن نظر ميكرد، وقتي سليمان بمرد شيطانها بر آينه جستند و آنرا ببردند و چيزي از آن باقيماند كه بني اسرائيل همچنان به ارث ميبردند تا به رأس الجالوت رسيد و آنرا پيش مروان بن محمد آورد كه آنرا ميساييد و بر آيينه ديگر مينهاد و در آن چيزهاي نا خوشايند ميديد، پس آنرا بينداخت و گردن رأس الجالوت را بزد و آيينه را به يكي از كنيزان خويش داد كه در پنبهاي نهاد و سپس در سنگي جاي داد.
گويد: وقتي ابو جعفر بيامد در باره آن پرسش كرد كه گفتند: «به نزد فلانيست.» و به جستجوي آيينه بر آمد تا آنرا به دست آورد كه به نزد وي بود و آنرا ميساييد و بر آيينه ديگر مينهاد و در آن ميديد. و چنان بود كه محمد بن عبد الله را ميديد و به رياح بن عثمان نوشت كه محمد بن عبد الله در ولايتي است كه در آنجا اترج و تاك هست وي را در آنجا بجوي.
گويد: يكي از ياران ابو جعفر به محمد نوشته بود: در هيچ جا بيشتر از مدت رسيدن بريد از عراق به مدينه اقامت مگير، و او جا به جا ميشد. محمد را در بيضا ميديد كه در حدود بيست ميل آن سوي بيشه بود و از آن اشجع بود. به رياح نوشت:
محمد در ولايتي است كه در آنجا كوه هست و كورههاي بزرگ، كه او را ميجست اما نمييافت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4763
گويد: بدو نوشت كه وي در كوهستاني است كه دانه سبز و قطران در آن هست كه گفت: «اين رضوي است.» اما او را جست و نيافت.
ابو «صفوان نصر، نواده نصر بن سيار گويد: شنيدم كه به نزد ابو جعفر آينهاي بود كه در آنجا دشمن خويش را از دوست ميشناخت.
حارث بن اسحاق گويد: رياح در جستجوي محمد بكوشيد بدو گفتند: «وي در يكي از درههاي رضوي است.» كه كوهستان جهينه بود، از توابع ينبع.
گويد: پس رياح، عمرو بن عثمان جهني را كه يكي از بني جشم بود، عامل آنجا كرد و دستور داد محمد را بجويد كه جستجو كرد. گفتند: «وي در يكي از درههاي رضوي است.» پس با اسب و مرد سوي آنجا رفت، محمد بترسيد و ريسماني آماده كرد و بگريخت. يك پسر خردسال داشت كه در ايام ترس وي زاده بود و همراه كنيزي از آن وي بود كه از كوه بيفتاد و پاره پاره شد و عمرو بن عثمان بازگشت.
عبد «الله بن محمد طايي گويد: وقتي پسر محمد سقوط كرد و بمرد و محمد چندان سختي ديد شعري گفت به اين مضمون:
«شلوارش دريده بود و از پابرهنگي شكوه داشت «كه لبههاي سنگ تيز. آنرا ميخراشيد «ترس او را سرگردان كرد «و آنرا نا چيز شمرد «و هر كه از تيغ تيز گريزد «چنين باشد «مرگ مايه راحت وي ميبود «و بندگان را از مرگ چاره نيست.» محمد بن عبد «الله گويد: در آن اثنا كه با كنيز فرزند دار خويش در رضوي بودم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4764
و پسر شير خوار من به نزد وي بود ابن سنوطي وابستهاي از آن مردم مدينه در كوهستان به من هجوم آورد كه مرا ميجست. من به فرار برون شدم كنيز نيز گريخت و كودك از بغل او بيفتاد و پاره پاره شد.
عبيد الله بن محمد گويد: بعدها وقتي محمد قيام كرده بود، ابن سنوطي را پيش وي آوردند كه بدو گفت: «اين ابن سنوطي حكايت كودك را ميداني؟» گفت: «آري به خدا آنرا ميدانم.» گويد: پس بگفت تا ارو را بداشتند و همچنان به زندان بود تا محمد كشته شد.
محمد گويد: در سنگستان، پايين و بالا ميرفتم، ناگهان رياح و سواران نمودار شدند، سوي چاهي رفتم و بر دهانه آن ايستادم و آب مينوشيدم، رياح مرا از يك سوي بديد و گفت: «خدا اين بدوي را بكشد چه نيكو ساق دستي دارد.» عثمان بن مالك گويد: جستجوي رياح، محمد را به زحمت انداخته بود به من گفت: «صبحگاهان سوي مسجد فتح رويم و آنجا دعا كنيم.» گويد: نماز صبح را بكردم، آنگاه سوي وي رفتم كه روان شديم. محمد پيراهني كلفت داشت با يك عباي قرقبي ريزبافت، از جايي كه در آن بود برون شديم و چون نزديك شديم رياح را ديدم با جمعي از يارانش همه سوار، گفتمش: «اين رياح، انا لله و انا اليه راجعون.» گويد: اما او بياعتنا گفت: «برو» و من برفتم، اما پاهايم تاب بردنم را نداشت.
وي از راه بگشت و بنشست و پشت خويش را به طرف راه كرد و ريشههاي عبايش را بر چهره خويش انداخت. وي تنومند بود. وقتي رياح برابر وي رسيد روي به ياران خويش كرد و گفت: «زنيست كه ما را ديده و شرمگين شده.» گويد: من برفتم تا وقتي كه خورشيد بر آمد رياح بيامد و بالا رفت و دو ركعت نماز بكرد پس از آن از سمت بطحان برفت، آنگاه محمد بيامد و وارد مسجد شد و دعا گفت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4765
محمد بن عبد «الله تا وقتي كه قيام كرد همچنان از جايي به جايي انتقال مييافت و چون كار وي براي منصور در از شد و به او دست نيافت و عبد «الله بن حسن همچنان محبوس بود، چنانكه در روايت عبد «الله بن عمران آمده عبد «العزيز بن سعيد به ابو جعفر گفت: «اي امير مؤمنان، آيا انتظار داري محمد و ابراهيم به دست تو افتند در صورتي كه فرزندان حسن آزادند، به خدا هر كدامشان در دل مردم از شير پر مهابتترند.» گويد: و همين سخن بود كه وي را به انديشه زنداني كردن آنها واداشت.
گويد: سپس او را پيش خواند و گفت: «اين نظر را كي با تو گفت؟» گفت: «فليح بن سليمان.» گويد: وقتي عبد «العزيز بن سعيد كه خبر گير ابو جعفر و عامل زكات بود بمرد، فليح بن سليمان را به جاي وي نهاد و دستور داد، فرزندان حسن را بگيرد.
عبد «الله بن همران گويد: ابو جعفر به رياح دستور داد كه فرزندان حسن را بگيرد و ابو الازهر مهري را براي اين كار فرستاد.
گويد: چنان بود كه عبد «الله بن حسن را به زندان كرده بود و تا سه سال همچنان به زندان بود و حسن بن حسن به سبب وي ريش خويش را رنگ نميكرد و ابو جعفر گفت: «عزادار چه ميكند؟» گويد: پس رياح، حسن و ابراهيم پسران حسن و حسن بن جعفر بن حسن و سليمان و عبد «الله پسران داود بن حسن، و محمد و اسماعيل و اسحاق پسران ابراهيم بن حسن را كه نسب همگيشان به علي بن ابي طالب ميرسيد گرفت. عباس بن حسن را نيز بر در خانهاش گرفتند مادرش عايشه دختر طلحة بن عمر گفت: «بگذاريد او را ببويم.» گفتند: «به خدا تا وقتي كه در اين دنيايي نه.» علي بن حسن را نيز كه لقب عابد داشت گرفتند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4766
اسماعيل بن جعفر گويد: ابو جعفر، عبد «الله بن حسن، برادر علي نيز با آنها زنداني شد.
حارث بن اسحاق گويد: رياح آشكارا محمد و ابراهيم پسران عبد «الله را دشنام گفت و مردم مدينه را نيز دشنام گفت.
گويد: آنگاه روزي كه بر منبر بود از آنها به نام فاسقان و عصيانگران و جنگجويان ياد كرد.
گويد: آنگاه دختر ابو «عبيده مادرشان را ياد كرد و زشت گفت و مردم تسبيح گفتند و آنچه را گفته بود سخت نا روا گرفتند كه روي به آنها كرد و گفت: شماها! ما از دشنام گفتن آنها باز نميمانيم، خدا ذلت و خواري را به چهرههاتان بچسباند، به خدا به خليفه شما مينويسم و دغلكاري و سستيتان را در كار نيكخواهي به او خبر ميدهم.» گفتند: «اي ابن محدود از تو نميشنويم.» و ريگ به او انداختند كه شتابان برفت و وارد خانه مروان شد و در را بر روي خويش ببست.
گويد: كسان نيز برفتند و مقابل وي صف بستند و ريگ پرانيدند و دشنام گفتند آنگاه بس كردند و دست بداشتند.
محمد بن يحيي گويد: موسي بن عبد «الله بن حسن و نيز علي بن محمد نواده حسن را وقتي كه از مصر آمد، با آنها به زندان كردند.
عبد «الله بن عمر گويد: محمد بن عبد «الله پسر خويش علي را سوي مصر فرستاد وي را كه آهنگ قيام داشت به عامل مصر نمودند كه او را به بند كرد و بنزد ابو جعفر فرستاد كه معترف شد و ياران پدر خويش را نام برد، عبد «الرحمان بن ابي الموالي و ابو حنين از جمله نامردگان بودند كه ابو جعفر بگفت تا آنها را به زندان كردند و ابو «حنين را يكصد تازيانه زد.
عيسي گويد: حسن بن حسن، بر ابراهيم بن حسن گذشت كه شتران خويش را علف
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4767
ميداد، بدو گفت: «عبد «الله به زندان است و تو شترانت را علف ميدهي، غلام زانوبند آنرا بگشاي.» كه بگشود، آنگاه به شتران بانگ زد و يكي از آن به جاي نماند.
علي بن عبد «الله گويد: بر در رياح، در اطاقك حضور يافتم اجازه گير، گفت:
«هر كس از فرزندان حسين اينجاست در آيد.» عمويم عمر بن محمد گفت: «ببين اينان چه ميكنند.» گويد: از در اطاقك وارد شدند و از در مروان برون شدند.
گويد: آنگاه گفت: «هر كس از فرزندان حسن اينجاست در آيد.» كه از در اطاقك وارد شدند. آهنگران نيز از در مروان وارد شدند. آنگاه گفته شد كه غلها را بيارند.
عيسي گويد: پدرم ميگفت: «وقتي رياح نماز صبح ميكرد، كس از پي من و قدامة ابن موسي ميفرستاد و مدتي با ما گفتگو ميكرد. روزي به نزد وي بوديم، وقتي آنجا نشستيم يكي را ديديم كه در عباي سبز خويش پيچيده بود، رياح بدو گفت: «خوش آمدي و به جا آمدي حاجت تو چيست؟» گفت: «آمدهام كه مرا نيز با كسانم به زندان كني.» معلوم شد وي علي بن حسن بود.
گويد: رياح گفت: «به خدا امير «مؤمنان اين را براي تو منظور خواهد داشت.» آنگاه وي را با آنها به زندان كرد.
سعيد بن ناشره وابسته جعفر بن سليمان گويد: محمد پسر خويش علي را فرستاده بود كه در مصر گرفته شد و در زندان ابو جعفر در گذشت.
موسي بن عبد «الله گويد: وقتي زنداني شديم زندان براي ما تنگ بود.
پدرم از رياح خواست اجازه دهد كه خانهاي بخرد و زندان ما را در آن قرار دهد.
گويد: اجازه داد و پدرم خانهاي خريد كه بدان انتقال يافتيم و چون زنداني
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4768
بودن ما دراز شد محمد به نزد مادر خويش هند رفت و گفت: «من به پدر و عموهايم بيش از آنها تاب دارند تحميل كردهام آهنگ آن دارم كه دست در دست اين قوم نهم، شايد آنها را رها كنند.» گويد: مادرش جامههاي ژنده پوشيد و ناشناس همانند فرستاده به زندان آمد.
بدو اجازه دادند و چون پدرم او را بديد بشناخت و بر خاست و بنزد وي رفت كه خبر محمد را با وي بگفت.
پدرم گفت: «ابدا، صبر ميكنم به خدا اميدوارم كه خدا به وسيله او گشايش خيري دهد. به او بگو به كار خويش دعوت كند و در آن بكوشد كه گشايش ما به دست خداست.» گويد: پس او برفت و محمد در باره مقصود خويش يك دله شد.
در اين سال، فرزندان حسن بن حسن بن علي را از مدينه به عراق بردند.
سخن از اينكه چرا فرزندان حسن را سوي عراق بردند و وضعشان وقتي كه ميبردندشان چگونه بود؟
عبد «الله به نقل از پدرش گويد: وقتي ابو جعفر به حج آمد، محمد بن عمران و مالك بن انس را پيش ياران ما فرستاد و از آنها خواست كه محمد و ابراهيم پسران عبد «الله را به وي تسليم كنند.
گويد: آن دو مرد پيش ما آمدند، پدرم ايستاده بود و نماز ميكرد پيام ابو جعفر را با آنها بگفتند. حسن بن حسن گفت: «اين نتيجه كار پسر شوم من است، به خدا اين راي ما نيست و به نظر ما نبوده و در باره آن تدبيري نكردهايم.» گويد: ابراهيم رو بدو كرد و گفت: «چرا برادرت را در مورد پسرانش آزار ميكني و برادرزادهات را در مورد مادرش آزار ميكني؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4769
گويد: پدرم از نماز خويش بگشت، پيام را بدو رسانيدند، كه گفت؟ «نه به خدا يك كلمه به پاسخ شما نميگويم، اگر خواست به من اجازه دهد كه ببينمش چنين كند.» گويد: آن دو مرد برفتند و به ابو جعفر خبر دادند كه گفت: «ميخواهد مرا جادو كند نه، به خدا تا دو پسرش را بنزد من نيارد، چشم وي به چشم من نخواهد افتاد.» ابن زباله گويد: از يكي از مطلعان شنيدم كه ميگفت: «عبد «الله بن حسن با هر كه بخلوت سخن ميكرد راي وي را ميگردانيد.» موسي بن عبد «الله گويد: پس از آن ابو جعفر به آهنگ حج حركت كرد و بازگشت اما وارد مدينه نشد سوي ربذه آمد كه ما آنجا بوديم.
حارث بن اسحاق گويد: فرزندان حسن همچنان به نزد رياح به زندان بودند تا وقتي كه ابو جعفر به حج رفت به سال صد و چهل و چهارم، رياح در ربذه پيش وي رفت كه او را به مدينه پس فرستاد و گفت فرزندان حسن را سوي وي فرستد و محمد بن عبد «الله عثماني را نيز كه برادر مادري فرزندان حسن بود بفرستد. مادر همگيشان فاطمه دختر حسين بن علي بن ابي طالب بود.
گويد: رياح كس پيش محمد عثماني فرستاد كه در ملك خود بود در بدر كه او را به مدينه آورد. آنگاه رياح با فرزندان حسن و محمد بن عبد «الله عثماني سوي ربذه رفت و چون به قصر نفيس سه ميلي بمدينه رسيد آهنگران خواست با كندها و غلها و بر هر يك از آنها كندي و غلي نهاد. حلقههاي كند عبد «الله بن حسن تنگ بود كه او را بگزيد و بناليد.
برادرش علي بن حسن قسمش داد كه حلقههاي خويش را اگر گشادهتر است با وي عوض كند كه عوض كردند آنگاه رياح آنها را سوي ربذه برد.
جويرية بن اسماء گويد: وقتي فرزندان حسن را پيش ابو جعفر بردند كندها آوردند كه آنها را كند كنند در آن وقت علي بن حسن ايستاده بود و نماز ميكرد.
گويد: ميان كندها يك كند سنگين بود كه نزديك هر كه ميبردند از آن ميرميد و ميخواست از آن معاف شود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4770
گويد: علي از نماز خويش بگشت و گفت: «سخت ميناليد ترتيبش اينست.» آنگاه پاي خويش را دراز كرد كه كند را بر آن نهادند.
عبد «الله بن عمران گويد: كسي كه آنها را سوي ربذه برد ابو الازهر بود.
حسين بن زيد بن علي گويد: صبحگاه به مسجد رفتم فرزندان حسن را ديدم كه همراه ابو الازهر از خانه مروان برونشان ميآوردند كه ميخواستند آنها را سوي ربذه برند چون باز گشتم جعفر بن محمد از پي من فرستاد كه پيش وي رفتم. گفت: «چه خبر داري؟» گفتم: «فرزندان حسن را ديدم كه در محملها حركت ميدادند.» گفت: «بنشين.» و غلام خويش را خواست آنگاه پروردگار را بسيار خواند، سپس به غلام گفت: «برو و وقتي حركتشان دادند بيا و به من خبر بده.» گويد: فرستاده بيامد و گفت: «آنها را بياوردند.» گويد: جعفر بن محمد بر خاست و پشت پردهاي مويين بايستاد كه از پشت آن ميديد و كسي او را نميديد. عبد «الله بن حسن را در محملي رو به روي خويش ديد كه سياه پوشيده بود و همه خاندان وي چنان بودند.
گويد: و چون جعفر در آنها نگريست چشمانش گريان شد چنانكه اشكش بر ريشش روان شد. آنگاه رو به من كرد و گفت: «اي ابو «عبد «الله به خدا از پس اينان، بخاطر خدا حرمتي را محفوظ نميدارند.» مصعب بن عثمان گويد: وقتي فرزندان حسن را بردند حارث بن عامر آنها را در ربذه بديد و گفت: «حمد خداي را كه شما را از ولايت ما بيرون كرد.» گويد: حسن بن حسن آماده پاسخ گويي وي شد كه عبد «الله بدو گفت: «قسمت ميدهم كه خاموش بماني.» ابن ابرود، حاجب محمد بن عبد «الله، گويد: وقتي فرزندان حسن را حركت دادند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4771
محمد و ابراهيم كه همانند بدويان رو پوشيده بودند بيامدند و همراه پدرشان راه ميپيمودند، از او پرسش ميكردند و از او اجازه قيام ميخواستند كه ميگفت: «شتاب مياريد تا اين كار برايتان ميسر شود» سپس ميگفت: «اگر ابو جعفر نگذاشتتان كه محترمانه زندگي كنيد نبايد مانعتان شود كه محترمانه بميريد.» محمد بن يحيي گويد: وقتي فرزندان حسن به ربذه رسيدند، محمد نواده عثمان به نزد ابو جعفر رفت كه پيراهني بر تن داشت و رو پوشي سبز و زير جامهاي نازك زير پيراهن به تن كرده بود. وقتي مقابل ابو جعفر ايستاد بدو گفت: «هي، اي ديوث [1].» محمد گفت: «سبحان الله! به خدا مرا در خردي و بزرگي طور ديگر ميشناختي.» گفت: «دخترت كه زن ابراهيم بن عبد «الله بن حسن است از كجا آبستن شده؟
تو با من به قيد طلاق و عتق پيمان كردي كه با من دغلي نكني و با دشمني بر ضد من همدستي نكني پس از آن، به نزد دختر خويش ميروي كه رنگ زده و عطر زده. پس از آن وي را آبستن ميبيني و از آبستني وي شگفتي نميكنيم! تو پيمان شكني يا ديوث. به خدا آهنگ سنگسار كردن وي را دارم.» محمد گفت: «اما قسمهايم بر اين بود كه در كار دغلي تو دانسته دخالت نكنم.
اما تهمتي كه به اين دختر زدي خداي او را به سبب نسب پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم از آن بر كنار داشته وقتي آبستني وي نمودار شد پنداشتم كه به هنگام غفلت ما شوهرش بدو پرداخته.» گويد: ابو جعفر از گفته وي آزرده شد و بگفت تا جامههاي وي را بدرند، پيراهن وي را از روي زير جامه دريدند كه عورتش ديده ميشد پس از آن بگفت كه يكصد و پنجاه تازيانه به او زدند كه سخت بي تاب شد ابو جعفر همچنان به او ناسزا
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4772
ميگفت و وانميماند. يكي از تازيانهها به صورتش خورد كه گفت: «و اي تو از چهرهام دست بدار كه حرمت پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم بر آنست.» گويد: ابو جعفر به ترغيب پرداخت و به ضارب گفت: «به سر! به سر!» گويد: پس نزديك به سي تازيانه به سرش زدند سپس قيدي چوبين خواست كه همانند وي دراز بود كه وي بلند قد بود و آنرا در گردنش محكم كردند و دست وي را بدان بستند و با قيد بيرونش بردند و چون مقابل جايگاه پدرم و جعفر رسيد وابستهاي از آن وي به طرفش دويد و گفت: «پدر و مادرم به فدايت ترا با عباي خويش بپوشانم؟» گفت: «آري، پاداش نيك يابي به خدا شفافي زير جامهام از ضرباتي كه به من رسيده برايم سخت تر است.» گويد: وابسته جامه را روي وي افكند و او را سوي ياران زندانيش بردند.
محمد بن هاشم بن يزيد، وابسته معاويه گويد: در ربذه بودم كه فرزندان حسن را در غل بياوردند، عثمان نيز با آنها بود، گفتي وي را از نقره ساختهاند، پس آنها را نشانيدند. چيزي نگذشت كه يكي از پيش ابو جعفر در آمده و گفت: «محمد بن عبد «الله عثماني كجاست؟» گويد: وي بر خاست و به درون رفت و چيزي نگذشت كه صداي فرود آمدن تازيانه را شنيدم.
گويد: ايوب بن سلمه مخزومي به پسرانش گفت: «پسر كان من كسي را ميبينم كه با هيچكس ملايمت ندارد مراقب خويشتن باشيد مبادا خطايي كنيد.» گويد: محمد را بيرون آوردند گفتي يك زنگي بود كه تازيانه رنگ او را بگردانيده بود و خونش روان بود، يك تازيانه به چشمش خورده بود كه برون زده بود.
وي را پهلوي برادرش عبد «الله بن حسن نشانيدند. تشنه شد و آب خواست، عبد «الله ابن حسن گفت: «اي مردم كي جرعه آبي به فرزندان پيمبر خداي مينوشاند؟» مردم از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4773
او دوري گرفتند و آب به وي ندادند تا يك خراساني آبي به نزد وي آورد و چنانكه نبينند بدو داد كه بنوشيد.
گويد: لحظاتي گذشت ابو جعفر برون شد، در يك طرف محملي بود كه طرف راست آن ربيع نشسته بود بر يك استر سرخموي. عبد الله به او بانگ زد: «اي ابو جعفر به خدا ما به روز بدر با اسيران شما چنين نكرديم [1].» گويد: ابو جعفر به او گمباش گفت و آب دهان افكند و برفت و واپس ننگريست.
گويند: وقتي محمد بن عبد الله عثماني به نزد ابو جعفر وارد شد در باره ابراهيم از او پرسيد كه گفت: «از او خبر ندارم.» و ابو جعفر چهرهاش را با گرز بكوفت.
محمد بن ابي حرث گويد: ابو جعفر در باره محمد عثماني نظر خوش داشت تا وقتي كه رياح بدو گفت: «اي امير مؤمنان! مردم خراسان شيعيان و ياران تواند، مردم عراق شيعيان خاندان ابو طالبند، اما مردم شام علي به نزد آنها يك كافر است و به هيچيك از فرزندان وي اعتنا ندارند، اما محمد بن عبد الله عثماني اگر مردم شام را بخواند يكيشان از او باز نميماند.» گويد: اين سخن در دل ابو جعفر كارگر شد و چون به حج رفت محمد عثماني به نزد وي آمد كه بدو گفت: «اي محمد مگر دختر تو همسر ابراهيم بن عبد الله بن- حسن نيست؟» گفت: «چرا، اما وي را نديدهام مگر در مني به سال فلان و فلان.»
______________________________
[1] در اين عبارت كه آثار آن نه به اين صراحت، جا به جا، در صفحات پيشين موج ميزند دقت كنيد كه به خوي عربان و قانون صحرا يعني كينه موروث و انتقام نسلها از نسلها، حوادث پيش همچنان در خاطرها زنده بود و زير بناي حوادث جاري را پديد آورده بود. در واقع فهم تاريخ اين دوران بدون توجه به اين واقع تلخ بسيار دشوار است. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4774
گفت: «ديدهاي كه موي خويش را رنگ ميزند و زينت ميكند؟» گفت: «آري.» گفت: «پس در اين صورت زناكار است.» گفت: «پس، اي امير مؤمنان با دختر عموي خويش چنين ميگويي؟» گفت: «اي پسر زن بوگندو.» گفت: «كدام يك از مادرانم بوگندو بود؟» گفت: «اي پسر زن بد كاره.» آنگاه با گرز به چهره وي زد و آنرا فلج كرد.
گويد: رقيه دختر محمد عثماني همسر ابراهيم بن عبد الله بن حسن بود و در باره او شعري گفته بود به اين مضمون:
«دوستان قيسي من! ملامت را وا گذاريد «و بجاي خويش نشينيد «و خوشدل باشيد از اينكه من «نميخوابم و او بيدار است «گويي بهنگام شب به ياد رقيه «در آتش فروزانم.» سليمان بن داود گويد: هرگز نديدم عبد الله بن حسن از بليهاي بنالد مگر يك روز كه شتر محمد بن عبد الله عثماني بر جست، وي غافل بود و آماده آن نبود، پايش در زنجير بود و قيدي چوبين به گردن داشت، از شتر بيفتاد، قيد به محمل آويخته بود، ديدم كه قيد بگردنش بود و ميلرزيد و عبد الله بن حسن را ديدم كه به سختي ميگريست.
موسي گويد: وقتي به ربذه رسيديم، ابو جعفر به پدر من پيغام داد كه يكي از خودتان را پيش من فرستيد و بدان كه وي هرگز پيش تو باز نخواهد گشت.
گويد: پسران برادرانش پيش دويدند و خويشتن را بر او عرضه ميكردند كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4775
براي آنها پاداش نيك مسئلت كرد و گفت: «خوش ندارم كه پدرانتان را به سبب شما مصيبت زده كنم. اي موسي تو برو.» گويد: برفتم، در آن وقت نوجوان بودم، و چون مرا بديد گفت: «خدا ديدهاي را به تو شاد نكند، غلام تازيانه.» گويد: مرا زدند چندانكه بيخود شدم، نميدانم چه مقدار زدند، سپس تازيانه از من بر گرفتند. مرا پيش خواند كه بدو نزديك شدم. مرا نزديكتر برد و گفت:
«ميداني اين چيست؟ اين سرريزي است كه از من فزون آمد و يك دلو از آن را كه نتوانستم نگهدارم خالي كردم. از پي آن مرگ است مگر عوض آن را بدهي.» گويد: گفتم: «اي امير مؤمنان، به خدا مرا گناهي نيست و از اين كار به دورم.» گفت: «برو و دو برادرت را پيش من آر.» گويد: گفتم: «اي امير مؤمنان مرا پيش رياح بن عثمان ميفرستي كه خبر گير و مراقب بر من ميگمارد و به هر راهي بروم فرستادهاي از او به دنبال من ميآيد، برادرانم اين را ميدانند و از من ميگريزند.» گويد: حسن به رياح نوشت كه بر موسي سلطهاي نداري.
گويد: پس كشيكباناني همراه من فرستاد و دستورشان داد خبر مرا براي وي بنويسند.
گويد: پس به مدينه آمدم و در خانه هشام نزديك سنگفرش جاي گرفتم و چند ماه آنجا ببودم. رياح به ابو جعفر نوشت كه موسي در منزل خويش مقيم است و منتظر است كه حادثهاي براي امير مؤمنان رخ دهد. ابو جعفر بدو نوشت كه وقتي اين نامه من به تو رسيد وي را سوي من روانه كن و او مرا روانه كرد.
در روايت ديگر از موسي چنين آوردهاند كه گويد: پدرم به ابو جعفر پيغام داد كه ميخواهم به محمد و ابراهيم نامه نويسم، موسي را بفرست شايد آنها را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4776
ببيند»، و به آنها نوشت كه پيش ابو جعفر روند. اما به من گفت: «از طرف من به آنها بگو كه: هرگز پيش وي نروند.» گويد: ميخواسته بود مرا از چنگ ابو جعفر نجات دهد كه به من سخت مهربان بود من كوچكترين فرزند هند بودم و به آنها شعري نوشت به اين مضمون:
«اي دو پسر اميه، من از شما بينيازم «بينيازي از اينرويست كه من لرزان و فانيم «اي دو پسر اميه اگر به پيري من ترحم نياريد «شما و بيفرزندي هماننديد.» گويد: با فرستادگان ابو جعفر در مدينه بماندم تا وقتي رياح مرا به تأخير منسوب داشت و اين را به ابو جعفر نوشت و مرا پيش وي روانه كرد.
عمران بن محرز از مردم بني البكاء گويد: فرزندان حسن را سوي ربذه بردند كه علي و عبد الله پسران حسن بن حسن كه مادرشان حبابه دختر عامر نواده عامر نيزه باز (ملاعب الاسنه) بود از آن جمله بودند. حسن بن حسن و عباس بن حسن كه مادرش عايشه دختر طلحه بن عمر بود و عبد الله بن حسن و ابراهيم بن حسن در زندان بمردند.
مدايني گويد: وقتي فرزندان حسن را ميبردند ابراهيم بن عبد الله بن حسن شعري گفت به اين مضمون:
اما بگفته راوي ديگر اين شعر از آن غالب همداني است گويد:
«تذكار آثار ويران و مردم ديار «چه نزديك باشند و چه دور «از سر بيخرديست «كه پيري ترا رنگ هلاك زده «و اگر حسابگران شمار كنند «پنجاه سال از عمر تو بسر رفته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4777
ياد جواني سخت دور است «كه جواني هرگز باز نگردد «غمها در من افتاده و غم «هم بالين من است و دل آشفته است «مردم براي تيره روزي آمدهاند «مرا نيز براي روزگاري كژ آفريدهاند «كژي كه سفلگان را خوش است «و بزرگمنشان دستخوش آنند «جانم بفداي پيري كه آنجاست «و سروري كه در بند افتاده است «با سروران بزرگوار از فرزندان وي «كه در باره آنها خداي و حامدان را «رعايت نكردهايد.
«اي حلقههاي قيد «و قار و نيكي و بزرگواري را «ببر گرفتهاي «كه از مادران بزرگوار عرب آمده «چگونه به نزد خداي معذور باشم «كه در باره تو شمشيري از نيام برون نشد «و حملهاي نياوردم كه در اثناي آن «زنان خالص نژاد فغان كنند «و اسبان تيزتك، و نيزهها بكار افتد «و به عباسيان از همان پيمانه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4778
«كه پيمودهاند به پيماييم «در مقابل كشتن، كشتن «و در مقابل اسيران بندي «اسيران بندي جامه ربوده «خاندان پيمبر، احمد، «در ميان كسان، «چون بيمار جربي شدهاند «تيره روز باشند عباسيان كه دستهايشان «چه سياهكاريها كرد.» خاقان بن زيد گويد: وقتي عبد الله بن حسن و ياران وي را كه در قيد بودند ببردند و نزديك نجف رسانيدند به كسان خويش گفت: «در اين دهكده كسي را نميبينيد كه مار را از اين جبار محفوظ بدارد؟» گويد: حسن و علي پسران حي كه دو شمشير آويخته بودند پيش وي آمدند و گفتند: «اي پسر پيمبر خدا! پيش تو آمديم، هر چه ميخواهي به ما فرمان كن.» گفت: «شما تكليف خويش را انجام داديد و در باره اينان كاري از پيش نميبريد.» پس برفتند.
عبد الله بن عمران گويد: ابو جعفر به ابو الازهر دستور داد كه فرزندان حسن را در هاشميه به زندان كرد.
از محمد بن ابراهيم آوردهاند كه وقتي آنها را پيش ابو جعفر بردند در محمد بن- ابراهيم بن حسن نگريست و گفت: «تو ديباج اصغري؟» گفت: «آري.» گفت: «به خدا ترا چنان بكشم كه هيچكس از خاندان ترا نكشته باشم.» آنگاه بگفت تا ستوني را كه ساخته شده بود ويران كردند و وي را در آن نهادند و همچنان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4779
كه زنده بود ستون را بر او بنا كردند.
زبير بن بلال گويد: كسان سوي محمد ميرفتند و نيك منظري وي را ميديدند.
ابو الازهر گويد: عبد الله بن حسن به من گفت: «حجامتگري براي من بجوي كه نيازمند اويم.» از امير مؤمنان اجازه خواستم كه گفت: «حجامتگر ماهري پيش وي ببر.» ابو نعيم، فضل بن ذكوان گويد: از فرزندان حسن سيزده كس به زندان شدند، عثماني و دو پسر وي نيز با آنها زنداني شدند، در قصر ابن هبيره كه در شرق كوفه بود، به سمت بغداد. نخستين كس از آنها كه بمرد ابراهيم بن حسن بود. پس از آن عبد الله بن- حسن بود كه نزديك همانجايي كه در گذشت به خاك شد كه اگر در قبري كه مردم پندارند قبر اوست نباشد، نزديك آنست.
محمد بن ابي حرب گويد: محمد بن عبد الله عثماني زنداني ابو جعفر بود در صورتي كه بيگناهي وي را ميدانست تا وقتي كه ابو عون از خراسان بدو نوشت:
«مردم خراسان از من دوري گرفتهاند كه كار محمد بن عبد الله به نظرشان طولاني شده.» گويد: پس ابو جعفر بگفت تا گردن وي را زدند و سرش را به خراسان فرستادند و براي مردم آنجا قسم ياد كردند كه اين سر محمد بن عبد الله است كه مادرش فاطمه دختر پيمبر است صلي الله عليه و سلم.
هشام گويد: وقتي ابو جعفر به كوفه آمد گفت: «چرا اين فاسق را كه از خاندان فسق است باقي نهادهام.» پس او را پيش خواند و گفت: «دخترت را به زني به پسر عبد الله دادهاي؟» گفت: «نه.» گفت: «مگر زن او نيست؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4780
گفت: «چرا عموي دخترم و پدر شوهرش عبد الله بن حسن او را به همسري داده، من نيز نكاح وي را تنفيذ كردم.» گفت: «پس آن پيمانها كه با من كرده بودي چه شد؟» گفت: «آن را به گردن دارم.» گفت: «رنگ زدن مو را نميداني، بوي خوش نمييابي؟» گفت: «چيزي نميدانم، قوم از پيمانهايي كه نسبت به تو به گردن دارم خبر دارند و همه اين چيزها را از من مكتوم داشتهاند.» گفت: «ميل داري از من بخواهي تا پيمانت را فسخ كنم و قسمها را نو كني؟» گفت: «قسمهاي خويش را نشكستهام كه ميخواهي نو كنم و كاري نكردهام كه فسخ آنرا از تو بخواهم.» گويد: پس بگفت تا وي را تازيانه چندان كه بمرد. آنگاه سرش را بريدند و به خراسان فرستادند.
وقتي اين خبر به عبد الله بن حسن رسيد گفت: «انا لله و انا اليه راجعون، به خدا در حكومت آنها ايمن بوديم و در ايام حكومت خودمان ما را ميكشند» مسكين بن عمرو گويد: وقتي محمد بن عبد الله بن حسن قيام كرد، ابو جعفر بگفت تا گردن محمد بن عبد الله عثماني را زدند و سرش را به خراسان فرستاد و كسان همراه آن فرستاد كه به خدا قسم ياد كنند كه سر از آن محمد بن عبد الله پسر فاطمه دختر پيمبر خداست صلي الله عليه و سلم.
راوي گويد: از محمد بن جعفر پرسيدم: «چرا محمد بن عبد الله عثماني را كشتند؟» گفت: «به سرش احتياج داشتند.» محمد بن ابي حرب گويد: عون بن ابي عون به در امير مؤمنان نايب پدر خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4781
بود، وقتي محمد بن عبد الله بن حسن كشته شد، ابو جعفر سر وي را همراه محمد بن عبد الله ابن ابي الكرام و عون بن ابي عون به خراسان فرستاد به نزد ابو عون. وقتي سر را آنجا بردند مردم خراسان ترديد كردند و گفتند: «مگر يكبار او را نكشته بودند و سرش را پيش ما نياورده بودند؟» گويد: آنگاه خبر معلوم شد و حقيقت آنرا بدانستند و ميگفتند: «از ابو جعفر دروغي جز اين ندانستهايم.» عبد الله بن عمران گويد: «در هاشميه بوديم، من و سفياني بنزد ابو الازهر ميرفتيم. ابو جعفر در نامه به او مينوشت: «از بنده خدا عبد الله امير مؤمنان به ابو الازهر وابسته وي.» و ابو الازهر بدومي نوشت: «به ابو جعفر، از ابو الازهر وابسته و بنده وي.» گويد: يك روز به نزد وي بوديم، ابو جعفر سه روز بدو داده بود كه نوبتي نبود، در آن ايام با وي خلوت ميكرديم، نامهاي از ابو جعفر به نزد وي آمد كه بخواند و بينداخت و به نزد فرزندان حسن رفت كه به زندان بودند.
گويد: نامه را بر گرفتم و خواندم كه چنين بود:
«اي ابو الازهر، آنچه را كه در باره مدله به تو دستور دادهام بنگر و در باره آن عجله كن و اجرا كن.» گويد: سفياني نامه را خواند و گفت: «ميداني مدله كيست؟» گفتم: «نه؟» گفت: «به خدا وي عبد الله بن حسن است. ببين چه خواهد كرد؟» گويد: اندكي بعد ابو الازهر بيامد و بنشست و گفت: «به خدا عبد الله بن حسن به هلاكت رسيد.» آنگاه كمي بماند و به درون رفت و غمين بيامد و گفت: «به من بگوي علي بن حسن چگونه مردي است؟» گفتم: «به نزد تو راستگو هستم؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4782
گفت: «آري، و بالاتر از آن.» گفتم: «به خدا بهترين كسي است كه اينش بر ميدارد- يعني زمين- و آنش سايه ميكند- يعني آسمان.» گفت: «به خدا تمام شد.» محمد بن اسماعيل گويد: از جدم موسي بن عبد الله شنيدم كه ميگفت: «به خدا در زندان، وقت نمازها را نميشناختيم مگر به وسيله حزبهاي قرآن كه علي بن حسن ميخواند.» ابن عايشه گويد: يكي از وابستگان بني دارم از بشير الرجال پرسيده بود: «چرا براي قيام بر ضد اين مرد شتاب داري؟» گفت: «از آن پس كه عبد الله بن حسن را گرفته بود پيش من فرستاد كه به نزد وي رفتم بگفت تا وارد اطاقي شوم و چون وارد شدم عبد الله بن حسن را ديدم كه كشته شده بود و بيخود بيفتادم و چون به خود آمدم با خدا پيمان كردم كه در كار وي دو شمشير به هم نخورد مگر با آن يكي باشم كه بر ضد اوست. آنگاه به فرستاده وي كه همراه من بود گفتم: آنچه را ديدي با وي مگوي كه اگر بداند مرا ميكشد.» عمر گويد: اين حديث را براي هشام بن ابراهيم كه از مردم همدان بود و طرفدار عباسيان بود گفتم كه ابو جعفر دستور كشتن عبد الله بن حسن را داده بود. اما او به خدا قسم ياد كرد كه او چنين نكرده بود بلكه يكي را پيش وي فرستاده بود كه بگويد: محمد پيدا شد و كشته شد، كه قلبش بشكافت و جان داد.
عيسي بن عبد الله گويد: يكي از باقيماندگان فرزندان حسن به من گفت: «زهرشان مينوشانيدند، همگي بمردند مگر سليمان و عبد الله پسران داود بن حسن و اسحاق و اسماعيل پسران ابراهيم بن حسن و جعفر بن حسن. كساني از آنها كه كشته شدند پس از قيام محمد كشته شدند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4783
عيسي گويد: كنيزي از آن خاندان حسن به جعفر بن حسن نگريست و گفت:
«جانم فداي ابو جعفر كه چه خوب مردان را ميشناخت كه ترا رها كرد و عبد الله بن حسن را كشت.»
سخن از بقيه حوادثي كه بسال صد و چهل و چهارم بود
اشاره
از جمله حوادث سال آن بود كه ابو جعفر منصور، فرزندان حسن بن حسن بن- علي را از مدينه به عراق برد.
سخن از اينكه چرا منصور، فرزندان حسن را به عراق برد؟
محمد بن عمر گويد: وقتي ابو جعفر رياح بن عثمان مري را ولايتدار مدينه كرد بدو دستور داد در جستجوي محمد و ابراهيم پسران عبد الله بن حسن بكوشد و در باره آنها غفلت كمتر كند.
محمد بن عمر به نقل از عبد الرحمان بن ابي الموالي گويد: رياح در كار جستجوي آنها بكوشيد و سستي نكرد و در اين باب چندان سخت گرفت كه محمد و ابراهيم بيمناك شدند و بنا كردند از جايي به جايي منتقل ميشدند ابو جعفر از جستن آنها سخت دلگير شد و به رياح بن عثمان نوشت كه پدرشان عبد الله بن حسن و برادران وي داود و ابراهيم را با محمد بن عبد الله عثماني كه برادر مادريشان بود از فاطمه دختر حسين بن علي با عده ديگري از آنها را بگيرد و در بند كند و سوي وي فرستد كه آنها را در ربذه بنزد وي برند.
گويد: ابو جعفر آن سال به حج آمده بود. به رياح نوشته بود كه مرا نيز با آنها بگيرد و پيش وي فرستد. مرا وقتي به دست آوردند كه آماده حج شده بودم،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4784
گرفتندم و در بند آهنين كردند و به راه انداختند تا در ربذه به آنها رسيدم.
محمد بن عمر گويد: عبد الله بن حسن و خاندان وي را ديدم كه بعد از پسينگاه از خانه مروان بيرونشان ميبردند، در بند آهنين بودند، آنها را در محملها مينشانيدند كه فرشي زير شان نبود، من آن روز بالغ شده بودم و ميتوانستم آنچه را ميبينم به خاطر بسپارم.
عبد الرحمان بن ابي الموالي گويد: با بني حسن نزديك چهار صد كس از مردم جهينه و مزينه و ديگر قبايل را گرفته بودند كه آنها را در ربذه ديدم كه دستهايشان بسته بود و در آفتاب بودند.
محمد بن عمر گويد: مرا با عبد الله بن حسن و خاندانش به زندان كردند، ابو جعفر در بازگشت از حج به ربذه آمد. عبد الله بن حسن از ابو جعفر خواست كه اجازه دهد به نزد وي رود، اما ابو جعفر نپذيرفت و او را نديد تا وقتي كه از دنيا رفت.
گويد: آنگاه ابو جعفر از ميان آنها مرا خواست. مرا سر پا بداشتند تا پيش وي رسانيدند. عيسي بن علي به نزد وي بود كه چون مرا بديد گفت: «بله، اي امير مؤمنان خودش است، اگر با وي سختي كني جايشان را به تو خبر ميدهد.» گويد: سلام گفتم، ابو جعفر گفت: «خدايت به سلامت ندارد دو فاسق پسر فاسق، دو دروغگو پسر دروغگو كجا هستند؟» گفتم: «اي امير مؤمنان آيا راست گفتن به نزد تو سودم ميدهد؟» (گفت: «چيست؟» گفتم: «زنم طلاقي باشد و چنان و چنان به گردنم باشد اگر جاي آنها را بدانم.» گويد: اما اين را از من نپذيرفت و گفت: «تازيانه.» مرا ميان عقابين [1] بپا داشتند و چهار صد تازيانه بمن زد، ديگر چيزي نفهميدم تا به خود آمدم و مرا بدان حال پيش يارانم بردند.
______________________________
[1] دو چوب بوده كه شخص را ميان آن مينهادهاند و ميبستهاند كه بوقت تازيانه زدن حركت و مقاومت نكند. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4785
گويد: آنگاه از پي ديباج، محمد بن عبد الله عثماني فرستاد كه دخترش همسر ابراهيم بن عبد الله بن حسن بود و چون او را به نزد ابو جعفر بردند گفت: «به من بگو دو دروغگو چه كردهاند و كجا هستند؟» گفت: «به خدا اي امير مؤمنان از آنها خبري ندارم.» گفت: «بايد بگويي.» گفت: «به خدا راست ميگويم، پيش از اين از آنها خبر داشتم، اما اكنون به خدا از آنها خبر ندارم.» گفت: «برهنهاش كنيد.» گويد: پس او را برهنه كردند، يكصد تازيانه به او زد، غلي آهنين بر او بود از دست تا به گردن. و چون از زدن وي فراغت يافت برونش بردند و يك پيراهن قهستاني روي ضربتها بر او پوشانيدند و وي را پيش ما آوردند و به خدا نتوانستند پيراهن را در آرند كه با خون چسبيده بود، عاقبت گوسفندي را بر او دوشيدند آنگاه پيراهن را در آوردند و او را مداوا كردند.
گويد: ابو جعفر گفت: «آنها را سوي عراق ببريد.» كه ما را به هاشميه بردند و آنجا به زندان كردند. نخستين كسي كه در زندان بمرد عبد الله بن حسن بود.
زندانبان بيامد و گفت: «هر كس از شما كه بدو نزديكتر است بيايد و بر او نماز كند.» گويد: برادرش حسن بن حسن بن حسن بن علي عليهم السلام برفت و بر او نماز كرد.
گويد: پس از آن محمد بن عمرو بن عثماني بمرد كه سر او را بر گرفت و همراه جمعي از شيعيان به خراسان فرستاد كه آنرا در ولايتهاي خراسان بگردانيدند و به خدا قسم ياد ميكردند كه اين سر محمد بن عبد الله است پسر فاطمه دختر پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم و به مردم چنين ميفهمانيدند كه اين سر محمد بن عبد الله بن حسن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4786
است كه قيام وي بر ضد ابو جعفر در روايت آمده بود.
در اين سال، ولايتدار مكه سري بن عبد الله بود. ولايتدار مدينه رياح بن عثمان مري بود. ولايتدار كوفه عيسي بن موسي بود. ولايتدار بصره سفيان بن معاويه بود.
قضاي آنجا با سوار بن عبد الله بود. ولايتدار مصر يزيد بن حاتم بود.
آنگاه سال صد و چهل و پنجم در آمد.
سخن از حوادثي كه بسال صد و چهل و پنجم بود
از جمله حوادث سال آن بود كه محمد بن عبد الله بن حسن در مدينه قيام كرد، برادرش ابراهيم بن عبد الله نيز پس از وي در بصره قيام كرد و هر دو كشته شدند.
سخن از قيام محمد بن- عبد الله و كشته شدن وي
حارث بن اسحاق گويد: وقتي ابو جعفر، فرزندان حسن را روانه كرد رياح سوي مدينه باز گشت و در جستجوي سخت بكوشيد و محمد را به زحمت انداخت كه مصمم شد قيام كند.
ابراهيم بن محمد جعفري گويد: محمد به زحمت افتاد و پيش از وقتي كه با برادرش ابراهيم معين كرده بود قيام كرد كه ابراهيم آنرا نپسنديد.
گويد: پيوسته به سختي در جستجوي محمد بودند، عاقبت پسرش سقوط كرد و بمرد و وي از جستجو به محنت افتاد و در يكي از چاههاي مدينه رفت كه يارانش از آن آب ميكشيدند، تا سر در آب فرو رفته بود، اما پيكرش از درشتي نهان نميماند. ابراهيم از وقت مقرر تأخير كرد بسبب آنكه دچار آبله شده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4787
حارث بن اسحاق گويد: مردم مدينه از قيام محمد سخن ميكردند و ما در كار خريد آذوقه شتاب كرديم چندان كه بعضيها زيور زنان خويش را فروختند. رياح خبر يافت كه محمد به مذاد آمده و او با سپاه خويش بر نشست و آهنگ وي كرد.
گويد: پيش از آن محمد به آهنگ مذاد بيرون شده بود جبير بن عبد الله سلمي و جبير بن عبد الله و عبد الله بن عامر اسلمي نيز با وي بودند، از زني كه به آب گرفتن آمده بود شنيدند كه با يار خويش ميگفت: «رياح بر نشسته و محمد را در مذاد ميجويد و سوي بازار رفته.» گويد: پس آنها وارد خانه زن جهني شدند و در را بر خويشتن بستند، رياح بر در گذشت اما از آنها بيخبر بود آنگاه به خانه مروان باز گشت و چون وقت نماز عشا رسيد، در خانه نماز كرد و برون نيامد.
فضل بن دكين گويد: شنيدم كه عبيد الله بن عمرو و عبد الحميد بن جعفر، پيش از آنكه محمد قيام كند به نزد وي رفتند و گفتند: «براي قيام منتظر چيستي؟» به خدا در اين امت كسي را نمييابيم كه براي آن از تو شومتر باشد، چرا تنها قيام نميكني؟» عيسي به نقل از پدرش گويد: رياح كس به طلب ما فرستاد، من و جعفر و حسين و علي و حسن همگان از اعقاب علي بن حسين عليه السلام و كساني از مردم قريش، از جمله اسماعيل بن ايوب و پسرش خالد، پيش وي رفتيم، در خانه مروان به نزد وي بوديم كه صداي تكبير بر خاست و گوشها را پر كرد كه پنداشتيم از نزد كشيكبانان است و كشيكبانان، پنداشته بودند از خانه است.
گويد: پسر مسلم بن عقبه كه با رياح بود بر خاست و به شمشير خويش تكيه زد و گفت: «در باره اينان سخن مرا بشنو و گردنشان را بزن.» علي گويد: به خدا نزديك بود آن شب از پا در آييم. عاقبت حسين برخاست و گفت: «به خدا حق اين كار را نداري كه ما شنواييم و مطيع.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4788
گويد: رياح و محمد بن عبد العزيز برخاستند و در خانه يزيد به گنبدي [1] رفتند و آنجا نهان شدند، ما نيز برخاستيم و از خانه عبد العزيز بن مروان برون شديم و در كوچه عاصم بن عمرو به جاي مرتفعي بالا رفتيم، عاصم بن ايوب به پسر خويش خالد گفت:
«پسرم، من نميتوانم بجهم، مرا بردار.» و او پدرش را برداشت.
عبد العزيز بن عمران گويد: رياح در خانه مروان بود كه بدو خبر دادند كه محمد امشب قيام ميكند، و كس به طلب برادرم محمد بن عمران و عباس بن عبد الله و كسان ديگر فرستاد.
گويد: برادرم برون شد، من نيز با وي برون شدم، از پس نماز عشا به نزد رياح رفتيم و بدو سلام گفتيم كه جواب ما را نداد و ما ننشستيم.
برادرم گفت: «امير كه خدايش قرين صلاح بدارد شب را چگونه گذرانيده؟» با صداي ضعيفي گفت: «به خوبي.» آنگاه دير مدت خاموش ماند سپس سر برداشت و گفت: «هي، اي مردم مدينه، امير مؤمنان منظور خويش را در مشرق و مغرب زمين ميجويد و او ميان شما نهان است. به خدا قسم ياد ميكنم، اگر قيام كند گردن همهتان را ميزنم.» گويد: برادرم گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد، من اين را نميپذيرم، به خدا اين درست نيست.» گفت: «تو از همه كساني كه اينجا هستند عشيره بيشتر داري، قاضي امير مؤمنان نيز هستي، عشيره خويش را بخوان.» گويد: برادرم بر خاست كه بيرون شود گفت: «بنشين، اي ثابت تو برو.» من برخاستم و كس پيش بني زهره كه در باغ طلحه و خانه سعد و خانه بني ازهر بودند فرستادم كه سلاح خويش را آماده كنيد.
______________________________
[1] كلمه متن: جنبذ.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4789
گويد: گروهي از آنها بيامدند، ابراهيم نواده سعد بن ابي وقاص بيامد كه كماني به دوش آويخته بود، وي تيراندازي ماهر بود وقتي كثرت آنها را بديدم پيش رياح رفتم و گفتم: «اينك بني زهره كه با تو هستند با سلاح آمدهاند به آنها اجازه بده.» گفت: «هرگز! ميخواهي كسان را با سلاح به نزد من آري، بگوي در ميدان بنشينند و اگر حادثهاي رخ داد نبرد كنند.» گويد: به آنها گفتم كه نخواست به شما اجازه دهد، آنجا چيزي نيست، بنشينيم و گفتگو كنيم.» گويد: اندكي ببوديم، آنگاه عباس بن عبد الله با گروهي سوار براي گشت برون شد و تا بالاي ثنيه [1] رفت، سپس سوي منزل خويش بازگشت و در را به روي خويش بست. به خدا در اين حال بوديم كه دو سوار از جانب مشرق نمودار شدند كه به تاخت بيامدند و ما بين خانه عبد الله بن مطيع و عرصه قضا در محل سقايي بايستادند.
گويد: گفتم: «به خدا شر بالا ميگيرد.» گويد: آنگاه از دور صدايي شنيديم و شبي در دراز گذرانيديم، محمد بن عبد الله از مذاد بيامد، دويست و پنجاه كس با وي بودند، وقتي به محل بني سلمه و بطحان رسيد گفت: «از راه بني سلمه برويد كه ان شاء الله به سلامت مانيد.» گويد: آنگاه تكبيري شنيديم، پس از آن صدا آرام شد. محمد بيامد تا از كوچه ابن حنين در آمد و وارد بازار شد و از محل خرما فروشان گذشت و از محل قفس داران در آمد و سوي زندان رفت كه در آن وقت در خانه ابن هشام بود، در را بكوفت و كساني را كه در آنجا بودند برون آورد آنگاه بيامد و همينكه ما بين خانه اويس رسيد وضعي هولانگيز ديديم.
گويد: ابراهيم بن يعقوب فرود آمد و تيردان خويش را به دوش انداخت و
______________________________
[1] ثنيه بمعني بلندي اندك است در مدخل مدينه بلندي اندكي بوده بنام ثنية الوداع كه ثنيه نام خاص آن شده. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4790
گفت: «تير بيندازم.» گفتيم: «مكن.» گويد: محمد در ميدان بگشت و به نزد خانه عاتكه دختر يزيد رسيد و بر در آن نشست كسان زد و خوردي كردند و يك مرد سندي كه چراغ افروز مسجد بود كشته شد، يكي از ياران محمد او را كشت.
جهم بن عثمان گويد: محمد از مذاد قيام كرد، بر خوي بود، ما نيز با وي بوديم، خوابت بن بكير را بر پيادگان گماشت. نيم نيزه را به عبد الحميد بن جعفر داد و گفت: «آنرا عهده كن.» و او عهده كرد، سپس از او خواست كه معافش بدارد كه معافش داشت و آن را با پسر خويش حسن بن محمد فرستاد.
جعفر بن عبد الله گويد: ابراهيم بن عبد الله دو بار شمشير پيش برادر خويش فرستاد كه آن را در مذاد نهاد، شبي كه قيام ميكرد، كس از پي ما فرستاد، صد كس ببوديم، وي بر يك خر صحرايي سياه بود، به دو راهي رسيديم، راه بطحان و راه بني سلمه، بدو گفتيم: «از كدام راه برويم؟» گفت: «راه بني سلمه كه خدايتان به سلامت بدارد.» گويد: پس برفتيم تا به در مروان رسيديم.
ابو عمرو مديني پيري از قريش گويد: چند روز در مدينه باران بود، وقتي بند آمد، از پس آن به صحرا رفتم و از مدينه دور افتادم، به جاي خويش بودم كه يكي به نزد من آمد كه ندانستم از كجا آمده بود، به نزد من نشست، جامههاي كثيف داشت و عمامه ژنده. گفتمش: «از كجا ميآيي؟» گفت: «از پيش اندك گوسفندانم، كاري را كه ميخواستم با چوپان آن بگفتم، اينك سوي كسان خويش ميروم.» گويد: از هر موضوعي با وي سخن كردم، از من پيش بود و فزوني داشت، از كار وي و آنچه ميگفت شگفتي كردم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4791
گفتم: «از كدام قومي؟» گفت: «از مسلمانان.» گفتم: «بله، از كدام قبيله آنها هستي؟» گفت: «بهتر است بيشتر نگويي.» گفتم: «بله، چنين ميكنم، تو كيستي؟» گويد: بر خاست و شعري خواند به اين مضمون:
«كسي كه پاپوشش دريده «و از پا برهنگي مينالد [1].» … با چند شعر ديگر.
گويد: پس از آن برفت، به خدا هنوز از ديد من برون نرفته بود كه پشيمان شدم كه چرا او را نشناخته رها كردهام، و از پي وي رفتم كه از او بپرسم، گويي به زمين فرو رفته بود. آنگاه به جاي خويش رفتم، پس از آن به مدينه باز گشتم. يك روز و شب نگذشته بود كه صبحگاهان در مدينه در نماز صبح حضور يافتم، يكي پيشواي نماز بود كه صداي او را ميشناختم و انا فتحنا لك فتحا مبينا را ميخواند.
چون نماز را بسر برد بالاي منبر رفت، ديدم همان يارم بود، همو محمد بن عبد الله بن- حسن بود.
ابن ابراهيم وابسته قريش گويد: اسماعيل بن حكم نيز از يكي كه نام وي را آورد، قصهاي نظير اين حكايت ميكرد، اسماعيل گويد: اين را براي يكي از مردم انبار نقل كردم به نام ابو عبيد و او گفت كه به گفته ابن ابراهيم بن هود: محمد يا ابراهيم يكي از مردم بني ضبه را فرستاد كه خبري درباره ابو جعفر بگيرد، آن كس پيش مسيب رفت كه در آن وقت سالار نگهبانان بود و از خويشاوندي وي سخن كرد.
مسيب گفت: «ناچار بايد ترا پيش امير مؤمنان برد». پس او را به نزد ابو جعفر برد كه معترف شد. از او پرسيد: «از او چه شنيدي؟»
______________________________
[1] پيش از اين همين شعر به روايت ديگر آمده بود. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4792
مرد ضبي شعري خواند به اين مضمون:
«ترس او را سر گردان كرده و به زبوني انداخته «و هر كه از تيزي شمشير بترسد چنين شود.» ابو جعفر گفت: «به او بگو كه ما نيز ميگوييم:
«روش ذلتي هست كه از مرگ بدتر است «و به سبب آن به مرگ گوييم: خويش آمدي و به جا.» گويد: پس مرد ضبي برفت و پيام را با وي بگفت.
ازهر بن سعيد بن نافع كه در قيام حاضر بوده بود گويد: «محمد در نخستين روز رجب سال صد و چهل و پنجم قيام كرد. شب را با ياران خويش در مذاد بسر برد پس از آن بيامد و شبانگاه در زندان و بيت المال را بكوفت و بگفت تا رياح و ابن مسلم را با هم در خانه ابن هشام بداشتند.
علي گويد: محمد دو روز مانده از جمادي الاخر سال صد و چهل و پنجم قيام كرد.
عمر بن راشد گويد: محمد دو روز مانده از جمادي الاخر قيام كرد، شبي كه قيام كرد ديدمش كه يك كلاه زرد مصري به سر داشت، عمامهاي به كمر خويش بسته بود، عمامه ديگري به سر پيچيده بود و شمشيري به دوش آويخته بود، به ياران خويش ميگفت: «بكشيد، بكشيد.» و چون خانه (حكومت) در مقابل آنها مقاومت كرد گفت: «از در اطاقك در آييد.» گويد: پس به زور وارد شدند و در كوچكي را كه در اطاقك بود آتش زدند كه كس عبور نتوانست كرد. رزام وابسته قسري سپر خويش را بر آتش نهاد و از روي آن گذشت، كسان ديگر نيز چنان كردند و از در وارد شدند. بعضي ياران رياح به نزد در بودند، كساني كه با رياح در خانه بودند، از خانه عبد العزيز، از حمام برون شدند. رياح در خانه مروان به بالا خانهاي پناه برده بود و بگفت تا پلههاي آنرا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4793
ويران كردند، سوي وي رفتند و پايينش آوردند و در خانه مروان بداشتند. برادرش عباس بن عثمان را نيز با وي بداشتند.
گويد: محمد بن خالد و برادرزادهاش نذير بن يزيد و رزام به زندان بودند كه محمد آنها را در آورد و به نذير گفت كه مراقب رياح و ياران وي باشد.
عيسي به نقل از پدرش گويد: محمد، رياح و برادرزادهاش و پسر مسلم بن عقبه را در خانه مروان بداشت.
خالد بن راشد گويد: رزام به نذير گفت: «رياح را به من واگذار كه ديدي مرا چگونه شكنجه ميكرد.» گفت: «تو داني و او.» آنگاه بر خاست كه برود.
رياح گفت: «اي ابو قيس، من با شما چنان ميكردم اما از آقايي شما خبر داشتم.» نذير بدو گفت: «آنچه در خور تو بود كردي ما نيز چنان ميكنيم كه در خور ماست.» گويد: آنگاه رزام او را بگرفت اما رياح همچنان تقاضا كرد تا از وي دست بداشت و گفت: «حقا كه به هنگام قدرت گرد نفر از بودي و به هنگام بليه فرومايه.» موسي بن سعيد جمحي گويد: رياح، محمد بن مروان انصاري عوفي را بداشت و او در زندان به سپاس رياح شعري گفت، به اين مضمون:
«بزرگوار قيس، حرمت را از ياد نبرد «و اينكه مردان به همديگر ميرسند «وقتي سعيد در را به صدا در آرد «چون جوجگان شتر مرغ سوي او رويم «يا همانند مورچگان كه به پاي كوتاه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4794
«و بي تكبر ميرود.» اسماعيل بن يعقوب تميمي گويد: محمد به منبر رفت و حمد خدا گفت و ثناي او كرد، سپس گفت: «اما بعد، اي مردمان، كار اين طغيانگر دشمن خداي ابو جعفر چنان بود كه از شما نهان نمانده كه گنبد سبز را از روي عناد با قدرت خداي و تحقير كعبه حرام بنيان كرد. خدا فرعون را وقتي به عقوبت گرفت كه گفت: پروردگار والاي شما منم شايستهترين كسان براي قيام به كار اين دين فرزندان مهاجران هستند و انصار كه با آنها همياري كردهاند. خدايا اينان حرام ترا حلال كردهاند و حلال ترا حرام كردهاند و كسي را كه بيم دادهاي امان دادهاند و كسي را كه امان دادهاي بيم دادهاند.
كسي از آنها را به جاي مگذار.
«اي مردمان به خدا ميان شما قيام كردم نه از آن رو كه شما صاحبان قوت و صلابتيد، بلكه شما را براي خويشتن برگزيدم، به خدا به اين كار نپرداختم مگر وقتي كه در همه شهرها كه خدا را ميپرستند، براي من بيعت گرفتهاند.» موسي بن عبد الله بن موسي به نقل از جدش گويد: وقتي رياح مرا فرستاد، محمد خبر يافت و همان شب قيام كرد. رياح به سپاهياني كه همراه من بودند گفته بود: «اگر كسي از جانب مدينه سوي آنها رفت گردن مرا بزنند.»، وقتي رياح را پيش محمد بردند گفت: «موسي كجاست؟» گفت: «دسترسي بدو نيست، به خدا او را سوي عراق فرستادهام.» گفت: «كس از دنبال وي بفرست و او را برگردان.» گفت: «به سپاهياني كه همراه وي هستند گفتهام: اگر ديدند كسي از طرف مدينه سوي آنها ميرود، وي را بكشند.» گويد: محمد به ياران خويش گفت: «كي موسي را به نزد من ميآورد؟» ابن خضير گفت: «من او را به نزد تو ميآورم.» گفت: «بنگر و كساني را برگزين و برو.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4795
موسي گويد: ناگهان وي را مقابل خويش ديديم؟ گفتي از جانب عراق آمده بود و چون سپاهيان در او نگريستند گفتند: «فرستادگان امير مؤمنان.» و چون با ما در آميختند سلاح كشيدند. سردار و يارانش مرا بگرفتند و فرود آوردند و بند از من بر گرفتند و مرا ببردند تا پيش محمد رسيديم.
علي بن جعد گويد: ابو جعفر به زبان سرداران خويش به محمد نامه مينوشت كه وي را به قيام دعوت ميكردند و بدو خبر ميدادند كه با وي هستند، محمد ميگفت:
«اگر تلاقي كنيم همه سرداران سوي ما آيند.» حارث بن اسحاق گويد: وقتي محمد مدينه را گرفت عثمان نواده زبير را عامل آنجا كرد. قضاي مدينه را نيز به عبد العزيز بن مطلب مخزومي سپرد. نگهباني را به ابو القلمس، عثمان بن عبيد الله، داد كه نواده عمر بن خطاب بود. ديوان مقرريها را به عبد الله نواده مسور بن مخرمه داد. كس پيش محمد بن عبد العزيز فرستاد كه پنداشتم ما را ياري ميكني و با ما خواهي بود.
گويد: محمد بن عبد العزيز پوزش خواست و گفت: «چنين ميكنم»، آنگاه از وي رو نهان كرد و سوي مكه رفت.
عبد الحميد بن جعفر گويد: من سالار نگهبانان محمد بن عبد الله بودم تا وقتي كه مرا به طرفي فرستاد و نگهباني را به زبيري سپرد.
ازهر بن سعيد گويد: همه سران قوم پيرو محمد شدند بجز تني چند كه ضحاك ابن عبد الله بن منذر و ابو سلمة بن عبيد الله هردوان حزامي، و ابو سلمه نواده عمر بن- خطاب و حبيب بن ثابت زبيري از آن جمله بودند.
كلثم دختر وهب گويد: وقتي محمد قيام كرد مردم مدينه كناره گرفتند.
عبد الوهاب زبيري شوهر من جزو قيام كنندگان بود، من به نزد اسماء دختر حسين بن- عبد الله عباسي نهان شدم.
گويد: عبد الوهاب چند شعر را كه گفته بود براي من نوشت، من نيز اشعاري بدو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4796
نوشتم به اين مضمون:
«خدا جواناني را كه «به روز ثنيه نبرد كردند «رحمت كند «كه به دفاع از فرزندان و نسبهاي پاك «نبرد كردند «همه كسان بجز سواران اسدي «از آنجا گريختند.» گويد: و كسان بر اين اشعار چنين افزودهاند:
«خداي رحمان «عيسي كشنده نفس زكيه را «بكشد.» سعيد بن عبد الحميد حكمي انصاري گويد: مكرر از كسان شنيدم كه از مالك ابن انس در باره قيام با محمد استفتا كردند و بدو گفتند: «بيعت ابو جعفر به گردنهاي ماست.» گفت: «شما نا بدلخواه بيعت كردهايد و تعهد نا بدلخواه الزام آورد نيست.» گويد: كسان سوي محمد شتابان شدند اما مالك در خانه خويش بماند.
ابن ابي مليكه وابسته عبد الله بن جعفر گويد: وقتي محمد قيام كرد كس به طلب اسماعيل بن عبد الله بن جعفر فرستاد كه عمري از وي گذشته بود و او را به بيعت خويش خواند.
اسماعيل گفت: «برادرزاده من، به خدا كشته ميشوي، من چگونه با تو بيعت كنم؟» گويد: كسان تا حدي از محمد دوري گرفتند و چنان بود كه بني معاويه به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4797
جانبداري محمد شتافته بودند. حماده دختر معاويه پيش اسماعيل رفت و گفت:
«عمو جان، برادران من به جانبداري پسر خاله خويش شتافتهاند اگر تو اين سخن را بگويي كسان را از وي باز ميداري و پسر خاله من و برادرانم كشته ميشوند.» گويد: اما پير مرد در منع از جانبداري محمد اصرار ورزيد و چنانكه گويند حماده بر جست و او را بكشت. محمد ميخواست بر او نماز كند اما عبد الله بن اسماعيل بر او جست و گفت: «ميگويي پدر مرا بكشند، سپس بر او نماز ميكني؟» گويند: كشيكبانان، عبد الله را دور كردند و محمد بر مرده اسماعيل نماز كرد.
عيسي به نقل از پدر خويش گويد: عبيد الله نواده حسين بن علي را پيش محمد آوردند كه چشمان خويش را فرو هشته بود و گفت: «قسم ياد كردهام كه اگر او را ديدم بكشمش.» عيسي بدو گفت: «بگذار گردنش را بزنم.» اما محمد وي را از اين كار بازداشت.
محمد بن خالد قسري گويد: وقتي محمد قيام كرد من در حبس ابن حيان بودم كه مرا آزاد كرد و چون دعوت محمد را كه بر منبر كرده بود شنيدم گفتم: «اين دعوت حق است، به خدا به خاطر خدا در راه آن كوششي نيكو خواهم كرد.» بدو گفتم: «اي امير مؤمنان در اين شهر قيام كردهاي كه به خدا اگر يكي از گذرگاههاي آنرا بگيرند مردمش از گرسنگي و تشنگي بميرند. با من بيا كه از پس ده- روز وي را با يكصد هزار شمشير بزنم.» گويد: اما از من نپذيرفت. يك روز كه پيش وي بودم به من گفت: «از كالاي خوب، چيزي بهتر از آنچه پيش ابن ابي فروه داماد ابي الخصيب بود به دست نياورديم.» كه ابن ابي فروه را غارت كرده بود.
گويد: گفتمش: «چنان ميبينم كه كالاي خوب نديدهاي.» و به امير مؤمنان نوشتم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4798
و بدو خبر دادم كه همراهان وي اند كند، كه به من پرداخت و مرا بداشت و عيسي بن- موسي از پس كشته شدن وي مرا آزاد كرد.
بريكه دختر عبد الحميد بن جعفر به نقل از پدرش گويد: يك روز به نزد محمد بودم و پايش در كنار من بود كه خوات بن بكير وارد شد و بدو سلام گفت كه سلامي به پاسخ وي گفت، نه چندان واضح پس از آن جواني از قريش به نزد وي آمد و سلام گفت كه وي را جوابي نكو گفت.
گويد: به محمد گفتم: «هنوز از تعصب خويش دست بر نميداري؟» گفت: «از چه روي؟» گفتمش: «سرور انصار به نزد تو آمد و سلام گفت كه پاسخي آهسته بدو گفتي اما يكي از اوباش قريش به نزد تو آمد و به جواب وي توجه كردي؟» گفت: «چنين نكردم، اما تو چنان در باره من كنجكاوي كه هيچكس در باره كسي نيست.» عبد الله بن اسحاق گويد: محمد، حسن بن معاويه را عامل مكه كرد. قاسم بن- اسحاق را نيز همراه وي فرستاد كه او را عامل يمن كرده بود.
محمد بن اسماعيل گويد: محمد، قاسم بن اسحاق را عامل يمن كرد و موسي ابن عبد الله را عامل شام، كه سوي وي دعوت كنند اما پيش از آنكه آنجا برسند كشته شد.
از هر بن سعيد گويد: وقتي محمد قيام كرد، عبد العزيز دراوردي را بر سلاح گماشت.
محمد بن يحيي گويد: وقتي محمد قيام كرد، ابن هرمه خطاب به ابو جعفر شعري گفت به اين مضمون:
«بر آنكه آرزوي خلافت داشت و گمرهيآور گمراه آرزومندش كرده بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4799
«تسلط يافتي «وي از روي سفاهت و ترس «خويش را به هلاكت افكند «كه از خلافت نصيبي براي وي مقرر نبود «صاحبان طمع از وي پشتيباني كردند «اما سيل حادثه آنها را ببرد «وقتي دروغ گفتند و ستم آوردند «ابليس را ميخواندند «اما گمراهي آور زبون پاسخشان نداد «مطيعان شيطان بودند كه پشت بكرد «و گروهي از آنها به دنبال وي روان شدند «خلافت را كسان به تو ندادند بلكه خداي جليل آنرا به تو داد «ميراث محمد از آن شماست «كه وقتي ريشههاي حق برفت «شما ريشههاي آن بوديد.» محمود بن معمر بن ابو الشدائد فزاري گويد: وقتي محمد قيام كرد و عيسي به مقابله وي روان شد، ابو الشدائد خطاب به وي شعري گفت به اين مضمون:
«اسبان تندرو عيسي را سوي تو ميآورد.
«پس شتاب ميار» عيسي گويد: محمد سبزه تيره رنگ و سياهچرده بود و تنومند و بزرگ جثه و به سبب رنگ تيرهاش وي را قيري لقب داده بودند و ابو جعفر او را محمم (سياه) ميناميد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4800
ابراهيم بن زياد گويد: هر وقت محمد به منبر ميرفت، منبر زير وي صدا ميكرد من آنجا نشسته بودم.
عبد الله بن عمر بن حبيب گويد: يكي كه به وقت سخن كردن محمد بر منبر حضور داشته بود مرا گفت: «بلغم گلويش را گرفت كه تنحنح كرد كه برفت و بازگشت، باز تنحنح كرد كه برفت و باز آمد كه تنحنح كرد باز بيامد كه تنحنح كرد، آنگاه نگريست و جايي را نيافت و خلط خويش را به طاق مسجد افكند كه به آنجا چسبيد.» ابراهيم بن علي از خاندان ابو رافع گويد: محمد گشاده زبان نبود ديدمش كه بر منبر بود و سخن در سينهاش مانده بود و با دست به سينه خويش ميزد كه سخن را از آن در آرد.
راوي گويد: روزي عيسي بن موسي به نزد ابو جعفر در آمد و گفت: «اي امير مؤمنان خدايت خرسند بدارد.» گفت: «براي چي؟» گفت: «نماي خانه عبد الله بن جعفر را از بني معاويه، حسن و يزيد و صالح خريدم.» گفت: «بدين خرسندي؟ به خدا آنرا فروختند كه به كمك بهاي آن بر تو بتازند.» عبد الله بن ربيع گويد: محمد در مدينه قيام كرده بود، منصور شهر خويش بغداد را در نيزار خط كشي كرده بود، پس از آن سوي كوفه روان شد، من نيز با وي روان شدم. به من بانگ زد كه بدو پيوستم، دير مدت خاموش ماند، آنگاه گفت: «اي پسر ربيع، محمد قيام كرده.» گفتم: «كجا؟» گفت: «در مدينه.» تاريخ طبري/ ترجمه ج11 4801 سخن از قيام محمد بن – عبد الله و كشته شدن وي ….. ص : 4786
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4801
گفتم: «به خدا به هلاكت رسيد و كسان را به هلاكت داد به خدا بدون شمار و مردم قيام كرده. اي امير مؤمنان ميخواهي حديثي را كه سعيد بن- عمرو بن جعده مخزومي براي من گفته براي تو بگويم؟ ميگفت: در نبرد زاب با مروان ايستاده بودم، به من گفت اي سعيد، اينكه همراه اين سپاه با من نبرد ميكند كيست؟» گفتم: «عبد الله بن علي بن عبد الله بن عباس.» گفت: «كدامشان است معرفي كن.» گفتم: «بله، مرديست زردگونه، نكو چهره كه ساقهاي دستش لاغر است.
مردي كه وقتي عبد الله بن معاويه هزيمت شده بود پيش تو آمد و بدو ناسزا ميگفت.» گفت: «شناختمش، به خدا خوش داشتم به جاي وي علي بن ابي طالب با من نبرد ميكرد. علي و فرزندانش در اين كار نصيبي ندارند. اين يكي از بني هاشم است و پسر عموي پيمبر خداست صلي الله عليه و سلم، و فرزند عباس كه نيرو و نصرت شام با وي است. اي پسر جعده! ميداني چرا براي عبد الله و عبيد الله پسران مروان بيعت گرفتم و عبد الملك را كه بزرگتر از عبيد الله بود نديده گرفتم؟» گفتم: «نه.» گفت: «چنان يافتم كه اين كار به عبد الله نام ميرسد و عبيد الله به عبد الله، از عبد الملك نزديكتر بود از اين رو براي وي پيمان گرفتم.» گويد: ابو جعفر گفت: «ترا به خدا ابن جعده اين حديث را براي تو گفت؟» گفتم: اگر اين حديث را كه با تو گفتم بمن نگفته باشد دختر سفيان بن معاويه به طور قطع، طلاقي باشد.
حارث بن اسحاق گويد: در آن شب كه محمد قيام كرد يكي از خاندان اويس ابن ابي سرح از بني عامر بن لوي به آهنگ ابو جعفر از مدينه روان شد و نه روز راه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4802
پيمود تا شبانگاه به مقصد رسيد و بر در شهر منصور بايستاد و چندان بانگ زد كه حضور وي را خبر دادند و به درونش بردند. ربيع بدو گفت: «در اين وقت كه امير مؤمنان به خواب است كار تو چيست؟» گفت: «ناچار بايد او را ببينم.» گفت: «به ما بگو تا با وي بگوييم.» گويد: اما نپذيرفت. پس ربيع به درون رفت و به ابو جعفر خبر داد كه گفت:
«از او بپرس كارش چيست و با من بگوي.» گفت: «اين مرد اصرار دارد كه با تو روبرو شود.» گويد: پس ابو جعفر اجازه داد كه به نزد وي در آمد و گفت: «اي امير مؤمنان، محمد بن عبد الله در مدينه قيام كرده.» گفت: «به خدا اگر راست ميگويي او را به كشتن دادي به من بگو كي با اوست؟» مرد اويسي كساني از سران مدينه و مردم خاندان محمد را كه با وي قيام كرده بودند براي ابو جعفر نام برد.
گفت: «تو او را به چشم خود ديدي؟» گفت: «او را با چشم خودم ديدم كه بر منبر پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم نشسته بود و با وي سخن كردم.» گويد: ابو جعفر او را به خانهايي جاي داد و چون صبح شد، فرستاده سعيد بن- دينار، غلام عيسي بن موسي كه اموال عيسي در مدينه بدو سپرده بود بيامد و كار محمد را بدو خبر داد و خبرهاي وي مكرر رسيد. پس اويسي را بياورد و بدو گفت: «ترا برتري ميدهم و بينيازت ميكنم.» و بگفت تا نه هزار بدو دادند براي هر شب كه راه پيموده بود هزار.
ابن ابي حرب گويد: وقتي ابو جعفر از قيام محمد خبر يافت بيمناك شد، حارث
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4803
منجم به او همي گفت: «اي امير مؤمنان از او چه بيم داري به خدا اگر همه زمين را بگيرد بيش از نود روز نماند.» عقيل بن اسماعيل گويد: وقتي ابو جعفر از قيام محمد خبر يافت شتابان به كوفه رفت و گفت: «من ابو جعفرم، روباه را از سوراخش بيرون كشيدم.» تسنيم بن حواري گويد: وقتي محمد و ابراهيم، پسران عبد الله، قيام كردند ابو جعفر به عبد الله بن علي كه به نزد وي محبوس بود پيام داد كه اين مرد قيام كرده اگر راي صوابي به نزد تو هست با ما بگوي كه وي به نزد عباسيان به اصابت رأي شهره بود.
عبد الله گفت: «كسي كه به زندان است، رأي وي نيز زنداني است مرا آزاد كن تا رأي من نيز آزاد شود.» ابو جعفر بدو پيغام داد: «به خدا اگر بيايد و در مرا بزند ترا آزاد نميكنم من براي تو از او بهترم و اين شاهي خاندان تو است.» گويد: عبد الله بدو پيام داد كه همين دم حركت كن و سوي كوفه رو و روي جگرهاشان بنشين كه آنها شيعيان و ياران اين خاندانند پس از آن اطراف كوفه پادگانها بگذار و هر كس از آنجا به جايي رود و هر كه از جايي آنجا آيد گردنش را بزن. به سلم بن قتيبه بنويس كه سوي تو آيد- وي در ري بود- به مردم شام بنويس و دستورشان بده از مردان دلير و جنگاوران چندان كه بريد تواند آورد سوي تو فرستد و جايزههاي نيكوشان ده و آنها را همراه سلم بفرست. و ابو جعفر چنان كرد.
عباس بن سفيان گويد: از پيران قوم خويش شنيدم كه وقتي محمد قيام كرد، عبد الله بن علي به زندان بود. ابو جعفر به برادران خويش گفت: «اين احمق هنوز در باره جنگ به رأي درست دست مييابد پيش وي رويد و مشورت بخواهيد و نگوييد كه من به شما دستور دادهام.» گويد: پيش وي رفتند و چون آنها را بديد گفت: «همه با هم براي كار مهمي آمدهايد كه از دير باز مرا رها كرده بوديد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4804
گفتند: «از امير مؤمنان اجازه خواستيم كه به ما اجازه داد.» گفت: «اين درست نيست چه خبر شده؟» گفتند: «پسر عبد الله قيام كرده.» گفت: «پنداريد پسر سلامه چه خواهد كرد؟» منظورش ابو جعفر بود.
گفتند: «به خدا نميدانيم.» گفت: «بخل او را به كشتن ميدهد، بگوييد مالها را برون آرد و به سپاهيان دهد اگر ظفر يافت خيلي زود مال وي به دستش ميرسد و اگر مغلوب شد حريف به يكدرم دست نيابد.» زيد وابسته مسمع بن عبد الملك گويد: وقتي محمد قيام كرد ابو جعفر، عيسي ابن موسي را پيش خواند و گفت: «محمد قيام كرده به مقابله وي روان شو.» گفت: «اي امير مؤمنان، اينك عموهاي تواند كه اطراف تواند، بخوانشان و با آنها مشورت كن.» گفت: «پس سخن ابن هرمه چه ميشود كه گويد:
مردي است كه قوم راز وي را ندانند «و در مقاصد خويش با گوشها راز گويي نميكند «و چون به كاري پردازد آنرا به سر برد «چنان كاري كه از آن دريغ ورزد «و وقتي گويد عمل ميكنم عمل ميكند.» محمد بن يحيي گويد: اين نامهها را از نزد محمد بن بشير نسخه برداشتم كه آنرا تأييد ميكرد. ابو عبد الرحمان كه از دبيران عراق بود و حكم بن صدقه نيز آنرا براي من روايت كردند، ابن ابي حرب نيز آنرا تأييد ميكرد و ميگفت كه وقتي نامه محمد به نزد ابو جعفر رسيد، ابو ايوب گفت: «بگذار من آنرا جواب دهم.» ابو جعفر گفت: «نه من خودم جواب آنرا ميدهم كه در باره حرمتها برخورد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4805
برخورد داريم مرا با وي واگذار.» راويان گويند: وقتي ابو جعفر منصور خبر يافت كه محمد در مدينه قيام كرد بدو نوشت:
«به نام خداي رحمان رحيم:
«از بنده خدا، عبد الله امير مؤمنان به محمد بن عبد الله كساني كه «با خدا و پيمبر او ميستيزند و در زمين به فساد ميكوشند سزايشان جز «اين نيست كه كشته شوند يا برادر شوند يا (يكي از) دستها (و يكي از) «پاهايشان به عكس يك ديگر بريده شود يا از آن سرزمين تبعيد شوند. اين «رسواييشان در اين دنياست و در آخرت عذابي بزرگ دارند. مگر كساني كه پيش از آنكه بر ايشان دست يابيد توبه كنند. بدانيد كه خدا آمرزگار و «رحيم است [1] به پيمان و قرار و تعهد خدا و تعهد پيمبر خدا، صلي الله عليه «و سلم، در قبال توبه تعهد دارم كه اگر از آن بيش كه به تو دست يابم، توبه «كني و باز آيي ترا با همه فرزندانت و برادرانت و پيروانتان به خونها و «مالهايتان امان دهم و از هر خون و مالي كه به گردن تو است در گذرم و هزار- «هزار درم به تو دهم و هر چه بخواهي انجام كنم و در هر ولايتي كه بخواهي «منزل دهم و همه كساني را كه از مردم خاندان تو در زندان منند رها كنم و «هر كه را پيش تو آمده يا با تو بيعت كرده و پيروي تو كرده يا در چيزي از «كار تو دخالت كرده امان دهم و هرگز هيچكس از آنها را در مورد چيزي «كه از او سرزده تعقيب نكنم. اگر خواستي براي خويشتن اطمينان گيري، «هر كه را خواستي پيش من فرست تا امان و پيمان و قراري كه مورد اطمينان
______________________________
[1] إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلافٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ذلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذابٌ عَظِيمٌ إِلَّا الَّذِينَ تابُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَقْدِرُوا عَلَيْهِمْ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (مائده 38- 36)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4806
«تو باشد بگيرد.» گويند: و به جاي عنوان نوشت: از بنده خدا عبد الله امير مؤمنان به محمد ابن عبد الله.
گويند: پس محمد بن عبد الله بدو نوشت: 566) (567 «به نام خداي رحمان رحيم:
«از بنده خدا، مهدي، محمد بن عبد الله به عبد الله بن محمد:
«ط. س. م اين آيههاي كتاب واضح است. شمهاي از خبر موسي «و فرعون را درست براي قومي كه باور دارند بر تو ميخوانيم. فرعون «در آن سرزمين تفوق داشت و مردم آنرا فرقهها كرده بود كه دستهاي از «ايشان را زبون ميشمرد و پسرانشان را سر ميبريد و زنانشان را زنده نگه «ميداشت كه وي از تبهكاران بود ولي ما ميخواستيم بر آن كسان كه در آن سر «زمين زبون به شمار رفته بودند منت نهيم و پيشوايانشان كنيم و وارثانشان كنيم «و در آن سرزمين استقرارشان دهيم و به دست آنها به فرعون و هامان و سپاهشان «حوادثي را كه از آن حذر ميكردند بنمايانيم [1] من نيز همانند اماني را كه «به من عرضه كردهاي به تو عرضه ميكنم كه حق، حق ماست و شما به نام ما «دعوي اين كار كردهايد و به كمك شيعيان مادر باره آن قيام كردهايد و به بركت «ما توفيق يافتهايد، پدر ما علي، وصي بود و امام بود، چگونه ولايت او را به ارث «بردهايد در صورتي كه فرزندان وي زندهاند. و نيز ميداني كه هيچكس «به طلب اين كار بر نيامده كه به نسبت و حرمت و وضع، و حرمت نياكان همانند ما
______________________________
[1] طسم، تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ نَتْلُوا عَلَيْكَ مِنْ نَبَإِ مُوسي وَ فِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ، إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ وَ يَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ إِنَّهُ كانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ. وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُونَ (سوره طسم (28) آيات 1 تا 5)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4807
«باشد. ما از ابناي لعنشدگان و طردشدگان و آزادشدگان نيستيم و هيچكس از «بني هاشم به قرابت و سابقه و فضيلت همانند ما نيست ماييم كه اعقاب مادر پيمبر «خدا فاطمه دختر عمريم كه در جاهليت بود و اعقاب دختر وي فاطمهايم كه در «اسلام بود، نه شما. خدا ما را بر گزيد و براي ما بر گزيد. نياي ما از جمله پيمبران، «محمد بود صلي الله عليه و سلم و از جمله گذشتگان نخستين مسلمان، يعني «علي بود و از جمله زنان خديجه طاهره سرور زنان بود، نخستين كسي كه «سوي قبله نماز كرد. و از جمله دختران بهترشان بود، فاطمه سرور زنان «بهشتي و از مواليد اسلام حسن و حسين سروران جوانان بهشتي. نسب «علي از دو سوي به هاشم ميرسد و نسب حسن از دو سوي به عبد الله المطلب «ميرسد، نسب من از دو سوي به پيمبر خداي ميرسد صلي الله عليه و سلم «از سوي حسن و از سوي حسين كه نسب من از همه بني هاشم والاتر است 567) (568 و پدرم «از همه خالصتر، كه از عجمان ريشه ندارم و كنيزان فرزنددار به من پيوستگي «نداشتهاند، خداي پيوسته در جاهليت و اسلام پدران و مادران مرا بر گزيده حتي «در جهنم براي من برگزيده كه من زاده بهترين نيكوانم و زاده بهترين بدان، زاده «بهترين مردم بهشت و زاده بهترين مردم جهنم [1]. به نام خدا در قبال تو تعهد ميكنم «كه اگر به اطاعت من آمدي و دعوت مرا پذيرفتي ترا به جان و مال و هر «حادثهاي كه آوردهاي امان دهم مگر در باره حدي از حدود خدا يا حقي «كه از آن مسلماني يا ذمياي باشد كه ميداني از اين گونه چه به گردن داري.
«حق من از تو به اين كار بيشتر است و پيمان را بيشتر از تو رعايت ميكنم «كه تو پيمان و اماني به من ميدهي كه به كساني پيش از من دادهاي. چگونه
______________________________
[1] در باره اسلاف خاندان پيمبر چون عبد الله پدر و ابو طالب عموي وي روايتها هست و غالبا جزو مجعولات كه عذاب آنها در جهنم اندك است از جمله اين روايت كه ابو طالب را در جهنم ديدم كه تا قوزكش در آتش بود. عبارت نامه محمد اشاره به اين گونه روايات است (م)
.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4808
«اماني به من ميدهي؟ امان ابن هبيره يا امان عمويت عبد الله بن علي يا امان «ابو مسلم؟» گويند: ابو جعفر بدو نوشت:
«به نام خداي رحمان رحيم، «اما بعد سخن تو به من رسيد و نامهات را خواندم، همه افتخار «تو به قرابت زنان بود كه خواستهاي اوباش و غوغاييان را بدان گمراه كني، «اما خدا زنان را همانند عمويان و پدران و نزديكان و دوستان نكرده كه خدا عمو «را همانند پدر كرده و در كتاب خويش آنرا بر مادر دور مقدم داشته، اگر «خداي آنها را به سبب قرابتشان برميگزيده بود اميه از همه نزديكتر بود و «حق وي بزرگتر، و نخستين كس بود كه فردا وارد بهشت ميشد. اما «كار انتخاب خداي در باره بندگان به ترتيب چيزهاست كه از گذشته اعمالشان «ميداند و فضيلتها كه به آنها داده است.
«آنچه در باره فاطمه مادر ابو طالب آورده بودي كه از اعقاب اويي، «خدا هيچكس از فرزندان او را نه دختر و نه پسر نعمت اسلام نداد. اگر كسي «به سبب قرابت نعمت اسلام مييافت عبد الله يافته بود در دنيا و آخرت «در خور هر گونه نيكي بود. اما كار به دست خداست كه براي دين خويش هر كه «را بخواهد برميگزيند كه خداي عز و جل فرموده:
«إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ «بِالْمُهْتَدِينَ [1]» «يعني: تو هر كه را دوست داشته باشي هدايت نميكني بلكه خدا «هر كه را خواهد هدايت كند و او اهل هدايت را بهتر شناسد.
«خداي محمد را بر انگيخت عليه السلام و او را چهار عمو بود و خدا
______________________________
[1] طسم (28) آيه 56 قصص.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4809
«چنين نازل فرمود كه: «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ.» [1] يعني: و خويشان نزديكت را بترسان.
«و او خويشاوندان بزرگ خويش را بيم داد و دعوتشان كرد كه دو «كس پذيرفتند كه يكيشان نياي من بود و دو كس دريغ آوردند كه يكيشان «نياي تو بود و خدا رشته دوستي خويش را از آنها بريد و پيمان و تعهد و ميراثي «براي آنها ننهاد.
«گفته بودي كه فرزند كسي هستي كه عذابش از همه اهل جهنم «سبكتر است و زاده بهترين پدراني، اما نه در كار انكار خداي تصغيري «هست و نه در عذاب خداي تخفيف و تسهيلي و نه در بدي، نيكياي.
«مؤمن را نسزد كه به جهنم ببالد كه به زودي خواهي رفت و خواهي «دانست. زود باشد كساني كه ستم كردهاند بدانند كه به كجا بازگشت «ميكنند [2].
«به فاطمه مادر علي فخر كردهاي كه نسب وي از دو سو به هاشم «ميرسد و به فاطمه مادر حسين كه نسب وي از دو سو به عبد الله المطلب «ميرسد و اينكه نسب تو از دو سوي به پيمبر ميرسد صلي الله عليه و سلم، «اما نسب بهترين سلف و خلف پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم تنها يكبار «به هاشم ميرسد و يكبار به عبد الله المطلب.
«گفته بودي كه از همه بني هاشم والا نسبتري و مادر و پدرت «خالصترند، عجمانت نزادهاند و از كنيزان فرزند دار ريشهنداري، ميبينمت «كه بر همه بني هاشم فخر آوردهاي. ببين، و اي تو! فردا به پيشگاه خدا چه خواهي «گفت كه از حد خويش تجاوز كردهاي و بر كسي فخر آوردهاي كه به شخص و
______________________________
[1] سوره (26) شعرا آيه 214.
[2] وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ. سوره شعرا (26) آيه 228
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4810
«پدر و اول و آخر از تو بهتر بود، يعني ابراهيم پسر پيمبر خداي «صلي الله عليه و سلم و هم بر پدري كه وي را آورده بود. بهترين ابناي نياكانت «و بخصوص فضيلت پيشگانشان كنيززادگان بودهاند. از پس در گذشت پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم، كسي برتر از علي بن حسين ميان شما نزاد «كه كنيز زاده بود، وي از پدر بزرگ تو حسن بن حسن بهتر بود، از پس «وي ميان شما كسي همانند پسرش، محمد بن علي نبود كه مادر بزرگش «كنيز بود. وي از پدرت بهتر بود، مانند پسرش جعفر نيز ميان شما نزاد «كه مادر بزرگش كنيز بود، وي از تو بهتر است.
«گفته بودي كه شما فرزندان پيمبر خداييد، صلي الله عليه و سلم «خداي تعالي در كتاب خويش گويد:
«ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ [1].» «يعني: محمد پدر هيچيك از مردان شما نيست.
«شما فرزندان دختر وي هستيد. اين قرابتي نزديك است اما نه «سبب ميراث ميشود و نه موجب ولايت و امامت، چگونه به سبب آن «ارث تواني برد! پدرت از هر سوي در پي آن بود، فاطمه را به روز برون برد «و نهاني پرستاري كرد و شبانه به خاك سپرد اما كسان فقط دو پير را پذيرفتند «و آنها را برتري دادند و سنتي كه در باره آن ميان مسلمانان خلاف نيست «چنين است كه پدر بزرگ مادري و دايي و خاله ارث نميبرند.
«به علي و سابقه وي فخر كرده بودي اما وقتي وفات پيمبر خداي «در رسيد، صلي الله عليه و سلم، به ديگري دستور داد كه نماز كند، آنگاه مردمان «يكي را پس از ديگري گرفتند و او را نگرفتند. جزو شش كس بود، اما «همگي او را واگذاشتند و از خلافت به دور كردند و براي وي در آن حقي
______________________________
[1] سوره (33) احزاب آيه 40
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4811
«نديدند. عبد الرحمان، عثمان را بر او تقدم داد، عثمان را كشتند كه در باره «آن مورد بدگماني بود. طلحه و زبير با وي نبرد كردند، سعد از بيعت او «سر باز زد و در خويش را به روي وي بست اما پس از وي با معاويه «بيعت كرد. پس از آن از هر طرف از پي خلافت بر آمد و بر سر آن نبرد «كرد كه يارانش از اطرافش پراكنده شدند و شيعيانش در كارش شك «آوردند و اين پيش از حكميت بود. پس از آن، دو حكم را حكميت داد «كه به آنها رضايت داده بود و با آنها پيمان و قرار كرده بود كه بر- «خلع وي اتفاق كردند. پس از آن حسن بود كه خلافت را به چند پاره «درم به معاويه فروخت و به حجاز رفت و شيعيان خويش را به دست «معاويه رها كرد و كار را به غير اهلش سپرد و به نا حق و ناروا مالي «گرفت. اگر حقي در خلافت داشتهايد آنرا فروختهايد و بهاي آنرا گرفتهايد. پس از آن عموي تو حسين بن علي بر ضد پسر مرجانه قيام كرد «و كسان با ابن مرجانه بودند، و بر ضد وي. تا او را بكشتند و سرش را پيش ابن مرجانه بردند. پس از آن بر ضد بني اميه قيام كرديد كه شما «را بكشتند و بر تنههاي خرما بياويختند و به آتش بسوختند و از ولايتها «تبعيد كردند تا وقتي كه يحيي بن زيد در خراسان كشته شد. مردانتان را «ميكشتند و كودكان و زنان را اسير ميكردند و در محملهاي بيفرش «چون اسيران جلب شده سوي شام ميبردند تا وقتي كه ما قيام كرديم «و انتقام شما را خواستيم و خونهاي شما را تلافي كرديم و سرزمين و ديار «آنها را به شما داديم و سلفتان را بالا برديم و برتري داديم و تو اين را بر ضد ما حجت كردي و پنداشتي كه ما نياي ترا ياد كرديم و برتري داديم از «آن رو كه وي را بر حمزه و عباس و جعفر تقدم ميدادهايم ولي چنانكه ميپنداري «نبود. اينان از دنيا به سلامت برون شدند و كسان از آنها بسلامت ماندند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4812
«و همگان در مورد برتريشان اتفاق داشتند اما نياي تو به نبرد و پيكار «دچار شد و بني اميه وي را در نماز مقرر، همانند كافران لعن «ميكردند، ما به سود وي حجت آورديم و برتري وي را ياد كرديم و «توبيخشان كرديم و به ستم منسوبشان داشتيم به سبب وهني كه بر او روا «داشته بودند. تو دانستهاي كه اعتبار ما در جاهليت، سقايت حج گزاران «بود و تصدي زمزم كه از ميان برادران به عباس رسيد پدر تو با ما در باره «آن منازعه كرد و عمر در باره آن به سود ما و ضرر وي داوري كرد و «و پيوسته در جاهليت و اسلام عهدهدار آن بوديم. وقتي مردم مدينه دچار قحط «شدند عمر به نام پدرم ما به پروردگار خويش توسل كرد و بدو تقرب جست و «خدا گشايش آورد و بارانشان داد. نياي تو حاضر بود اما به نام وي توسل «نكرد. ميداني كه پس از پيمبر صلي الله عليه و سلم هيچكس از فرزندان «عبد الله المطلب جز نياي من به جاي نمانده بود و عموي پيمبر وارث او بود.
«پس از آن بني هاشميان مكرر از پي خلافت بر آمدند اما جز فرزندان «عباس بدان نرسيدند. سقايت از او بود، ميراث پيمبر از او بود، خلافت «در فرزندان ويست و حرمت و فضيلتي در جاهليت و اسلام و دنيا و آخرت «نماند مگر آنكه عباس وارث و ميراث گزار آن شد. اما آنچه در باره بدر گفتي [1] وقتي اسلام آمد، عباس خرج ابو طالب و نانخوران وي را ميداد «به سبب سختياي كه بدو رسيده بود. اگر عباس را نا به دلخواه سوي بدر «نبرده بودند طالب و عقيل از گرسنگي مرده بودند و كاسههاي عتبه و شيبه را «ليسيده بودند ولي وي از جمله اطعام كنان بود و ننگ و بدنامي را از شما «برداشت و خرج شما را تحمل كرد و به روز بدر فداي عقيل را بداد.
______________________________
[1] اشاره به عبارتي است كه در باره محمد آمده كه ما از ابناي لعنشدگان و طردشدگان و آزادشدگان نيستيم (م).
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4813
«چگونه بر ما فخر ميكني كه به دوران كفر برتر از شما بودهايم و براي «اسيرتان فديه دادهايم. حرمت نياكان از آن ما شد نه از آن شما و ميراث «ختم پيمبران از آن ما شد نه از آن شما. از پي انتقام شما بوديم و آنچه را «نتوانسته بوديد و براي خويشتن نگرفته بوديد گرفتيم. سلام بر تو باد «با رحمت و بركات خداي.» حارث بن اسحاق گويد: ابن قسري بر خيانت محمد يك دله شده بود بدو گفت:
«اي امير مؤمنان، موسي بن عبد الله را با رزام وابسته من به شام فرست كه سوي تو دعوت كنند.» گويد: محمد آنها را فرستاد، رزام با موسي سوي شام رفت آنگاه محمد معلوم داشت كه قسري در باره كار وي به ابو جعفر نوشته و او را با چند تن از كساني كه با وي بودند در خانه هشام كه در سمت قبله نمازگاه اموات بود و اكنون از آن فرج خواجه است بداشت.
گويد: وقتي رزام با موسي به شام رسيد از وي جدا شد و پيش ابو جعفر رفت.
موسي به محمد نوشت: «به تو خبر ميدهم كه شام و مردم آن را بديدم، آنكه سخنش بهتر از همه بود چنين ميگفت: به خدا از بليه به تنگ آمدهايم و خسته شدهايم، براي اين كار جايي ميان ما نيست و بدان نياز نداريم. گروهي نيز قسم ياد ميكردند كه اگر آن شب را صبح كنيم يا روز بعد را به شب رسانيم كار ما را خبر ميدهند.
وقتي اين نامه را مينويسم روي نهان كردهام و بر جان خويش بيمناكم.» حارث گويد: به قولي موسي و رزام و عبد الله بن جعفر با گروهي سوي شام روان شدند و چون از تيماء عبور ميكردند رزام به جاي ماند كه براي آنها توشهاي بخرد اما بر نشست و سوي عراق رفت و موسي و يارانش سوي مدينه بازگشتند.
عيسي گويد: موسي بن عبد الله كه در بغداد با رزام بود بمن گفت: «محمد من و رزام را با كساني سوي شام روانه كرد كه براي وي دعوت كنيم، وقتي به دومة-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4814
الجندل رسيديم به گرماي سخت دچار شديم و از مركبهاي خويش پياده شديم كه در بركهاي آب تني كنيم. رزام شمشير خويش را برهنه كرد و بر سر من بايستاد و گفت:
اي موسي پنداري كه اگر گردن ترا بزنم و سر ترا پيش ابو جعفر بر هيچكس به نزد وي منزلت مرا خواهد داشت؟» گفتم: «اي ابو قيس از شوخي دست بر نميداري. شمشير خويش را در نيام كن، خدايت بيامرزد.» موسي گويد: پس رزام شمشير خويش را در نيام كرد و ما سوار شديم.
عيسي گويد: موسي پيش از آنكه به شام رسد بازگشت و با عثمان بن محمد به بصره رفت كه آنها را نشان دادند و دستگير شدند.
عبد الله بن نافع گويد: وقتي محمد قيام كرد پدر من نافع بن ثابت بن عبد الله بن- بير پيش وي نرفت محمد كس فرستاد كه به نزد وي رفت كه در خانه مروان بود و بدو گفت: «اي ابو عبد الله ميبينمت كه پيش ما نيامدي.» گفت: «در باره آنچه ميخواهي كاري از من ساخته نيست.» اما محمد اصرار كرد و گفت: «سلاح به تن كن تا ديگران از تو تبعيت كنند.» گفت: «اي مرد، به خدا كار ترا بي سر انجام ميبينم، در شهري قيام كردهاي كه در آن نه مال هست، نه مرد، نه مركب، نه سلاح. من خويشتن را با تو به هلاكت نميدهم و خون خويش را به خطر نميافكنم.» گفت: «برو كه از اين پس كاري از تو ساخته نيست.» گويد: نافع همچنان به مسجد ميرفت تا وقتي كه محمد كشته شد و آن روز كه وي كشته ميشد در مسجد پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم بجز وي كس نماز نكرد.
از هر بن سعيد گويد: وقتي محمد بن عبد الله قيام كرد حسن بن معاويه را سوي مكه فرستاد كه عامل آنجا باشد. عباس بن قاسم يكي از خاندان ابو لهب را نيز با وي فرستاد. سري بن عبد الله بي خبر بود تا وقتي كه نزديك مكه رسيدند و به مقابله
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4815
آنها برون شد. وابسته وي گفت: «راي تو چيست نزديك آنها رسيديم؟» گفت: «به بركت خداي فرار كنيد و وعدهگاه شما چاه ميمون» گويد: فرار كردند و حسن بن معاويه وارد مكه شد.
گويد: حسين بن صخر، يكي از خاندان اويس همان شب برون شد و نه روز تا به نزد ابو جعفر راه پيمود و بدو خبر داد.
ابو جعفر گفت: «كاري شايسته كردي و سيصد درم بدو داد.» صالح بن معاويه گويد: وقتي محمد، حسن بن معاويه را سوي مكه ميفرستاد به نزد وي بودم. حسن بدو گفت: «به نظر تو اگر نبرد ميان ما و آنها در گرفت، سري چه خواهد كرد؟» گفت: «اي حسن، سري پيوسته از آنچه ما خوش نداريم اجتناب ميكند و از آنچه ابو جعفر كرده متنفر است، اگر بدو دست يافتي او را مكش و كسان وي را جا به جا مكن و چيزي از آن وي را مگير، اگر كناره گرفت از پي وي مباش.» گويد: حسن گفت: «اي امير مؤمنان، گمان نداشتم در باره يكي از خاندان عباس چنين گويي.» گفت: «بله، سري پيوسته از آنچه ابو جعفر كرده خشمگين بود.» عمر بن راشد وابسته غنج گويد: در مكه بودم، وقتي محمد قيام كرد حسن بن– معاويه و قاسم بن اسحاق و محمد بن عبد الله بن عنبسه ملقب به ابو جبره را سوي ما فرستاد كه سالارشان حسن بن معاويه بود. سري بن عبد الله، دبير خويش مسكين بن- هلال را با يك هزار كس و يكي از وابستگان خويش را به نام مسكين بن نافع با يك- هزار، و يكي از مردم مكه را به نام ابن فرس كه مردي دلير بود، با هفتصد كس فرستاد و پانصد دينار بدو داد. در دره اذاخر ما بين دو تپه تلاقي شد همان تپهاي كه سوي ذي طوي سرازير ميشود و پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم و يارانش از آنجا سوي مكه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4816
رفتند و داخل حرم است.
گويد: حسن به سري پيام داد كه مكه را به ما واگذار كه در حرم خداي خونريزي نكنيم. فرستادگان براي سري قسم ياد كردند كه وقتي ما سوي تو ميآمديم ابو جعفر در گذشته بود.
سري به آنها گفت: «همانند چيزهايي كه به قيد آن قسم ياد كرديد به گردن من. اگر از وقتي كه فرستاده امير مؤمنان پيش من آمده چهار روز بيشتر گذشته باشد. چهار روز به من مهلت دهيد كه در انتظار فرستاده ديگري هستم، آنچه شما و اسبانتان را بايسته است به عهده من، اگر آنچه ميگوييد حق باشد مكه را به شما تسليم ميكنم و اگر نادرست باشد با شما نبرد ميكنم تا بر من غلبه يابيد يا من غلبه يابم.» گويد: اما حسن نپذيرفت و گفت: «نميرويم تا با تو نبرد كنيم.» گويد: با حسن هفتاد مرد بود و هفت اسب وقتي به سري نزديك شدند حسن به آنها گفت: «هيچكس از شما پيش نرود تا در بوق بدمند، وقتي در بوق دميدند حمله شما همانند حمله يك كس باشد.» گويد: وقتي آنها را به زحمت انداختيم و حسن بيم كرد كه وي و يارانش را احاطه كند بانگ زد كه: «واي تو در بوق بدم كه دميدند و يكجا به ما حمله آوردند كه ياران سري هزيمت شدند و هفت كس از آنها كشته شد.» گويد: آنگاه حسن با تني چند از سواران خويش بر آنها نمودار شد كه آن سوي تپه بودند با گروهي از قرشيان كه سري آنها را آورده بود و تعهد گرفته بود كه وي را ياري كنند و چون قرشيان آنها را بديدند گفتند: «اينك ياران تو كه هزيمت شدهاند.» گفت: «شتاب مياريد.» وقتي سواران و كسان در كوهها نمودار شدند بدو گفتند: «چه بايد كرد؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4817
گفت: «به بركت خداي فرار كنيد.» گويد: پس به فرار برفتند تا وارد دار الاماره شدند و ابزار جنگ بينداختند و از ديوار يكي از سپاهيان كه كنيه ابو الرزام داشت بالا رفتند و وارد خانه او شدند و آنجا ببودند. حسن بن معاويه وارد مسجد شد و با مردم سخن كرد و خبر مرگ ابو جعفر را بگفت و به سوي محمد دعوت كرد.
عمر بن حمزه، وابسته عباس بن عبد المطلب، گويد: وقتي حسن بن معاويه مكه را گرفت و سري فرار كرد و خبر به ابو جعفر رسيد گفت: «دريغ از ابن ابي- العضل.» ابن ابي مساور بن عبد الله وابسته بني نايله گويد: با سري بن عبد الله در مكه بودم، حسن بن معاويه پيش از قيام محمد سوي وي آمد، در آن وقت سري در طايف بود و ابي سراقه از مردم بني عدي در مكه جانشين وي بود.
گويد: عتبة بن ابي خداش لهبي از حسن بن معاويه درباره قرضي كه به عهده داشت شكايت كرد كه او را بداشت، سري درباره وي به ابن ابي خداش نوشت: اما بعد، در كار خوش بخطا رفتي و با خويشتن بد كردي كه ابن معاويه را به زندان افكندي كه مال را از برادر وي گرفتهاي.
و هم او به ابن سراقه نوشت و دستور داد وي را رها كند و به ابن معاويه نوشت و دستور داد بماند تا بيايد و دين وي را بپردازد.
گويد: چيزي نگذشت كه محمد قيام كرد و حسن بن معاويه را به عاملي مكه سوي وي فرستاد به سري گفتند: «اينك ابن معاويه سوي تو ميآيد.» گفت: «هرگز چنين نميكند كه بر او منت دارم، چگونه مردم مدينه به مقابله من ميآيند در صورتي كه خانهاي آنجا نيست كه نيكياي از من وارد آن نشده باشد.» بدو گفتند: «فرود آمد و بيامد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4818
گويد: ابن جريح سوي وي رفت و گفت: «اي مرد به خدا تو به مكه دست نخواهي يافت كه مردم آنجا با سري فراهم آمدهاند، پنداري كه قريش را در خانهاش مقهور ميكني و بر آن تسلط مييابي؟» گفت: «اي جولازاده مرا از مردم مكه ميترساني، به خدايا شب را در آنجا به سر ميكنم يا در مقابل آن جان ميدهم.» گويد: آنگاه با ياران خويش تاخت آورد. سري سوي وي آمد و در فخ با او تلاقي كرد. يكي از ياران حسن ضربتي به سر مسكين بن هلال دبير سري زد و او را زخمدار كرد و سري و يارانش هزيمت شدند و وارد مكه شدند. ابو الرزام يكي از بني عبد الدار از خاندان شيبه به سري پرداخت و وي را در خانه خويش نهان كرد.
آنگاه حسن وارد مكه شد.
گويد: حسن بن معاويه اندكي در مكه بماند، پس از آن نامه محمد بدو رسيد كه دستور ميداد پيش وي رود.
عبد الله بن اسحاق گويد: مكرر از يارانمان شنيدم كه ميگفتند: «وقتي حسن و قاسم مكه را گرفتند مجهز شدند و جمعي بسيار فراهم آوردند آنگاه برفتند كه قصد داشتند محمد را بر ضد عيسي بن موسي ياري دهند. يكي از انصار را در مكه جانشين كردند. و چون به قديد رسيدند از كشته شدن محمد خبر يافتند و كسان از اطرافشان پراكنده شدند، حسن راه بسقه گرفت كه سنگستاني است در ريگزار. و آنرا بسقه قديد گويند و به ابراهيم پيوست و همچنان در بصره ببود تا ابراهيم كشته شد.
گويد: قاسم بن اسحاق نيز به آهنگ ابراهيم برون شد و چون به بديع رسيد از سرزمين فدك، خبر كشته شدن ابراهيم بدو رسيد كه به مدينه بازگشت و همچنان نهان بود تا دختر عبد الله بن محمد، همسر عيسي بن موسي، براي وي و برادرانش امان گرفت، كه بني معاويه عيان شدند، قاسم نيز عيان شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4819
عمر بن راشد وابسته غنج گويد: وقتي حسن بن معاويه بر سري غلبه يافت اندك مدتي ببود آنگاه نامه محمد بدو رسيد كه دستور ميداد سوي وي رود و خبر ميداد كه عيسي نزديك مدينه رسيده و ميگفت كه در رفتن شتاب كند.
گويد: پس ابن معاويه به روز دوشنبه كه باراني سخت ميباريد از مكه برون شد- پنداشتهاند همان روز بود كه محمد كشته شده بود- در امج كه آبيست از آن خزاعه ميان عسفان و قديد، پيك عيسي بن موسي بدو رسيد با خبر كشته شدن محمد.
پس ابن معاويه فراري شد، يارانش نيز فراري شدند.
ابو سيار گويد: من حاجب محمد بودم. شبانگاه سواري پيش من آمد و گفت:
«از بصره ميآيم ابراهيم آنجا قيام كرده و شهر را گرفته.» گويد: سوي خانه مروان رفتم سپس به منزلي رفتم كه محمد آنجا بود و در زدم.
محمد به بانگ بلند گفت: «كيست؟» گفتم: «ابو سيار.» گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله، خدايا از شر آيندگان شب به تو پناه ميبرم، مگر آيندهاي كه خيري از سوي تو آرد.» آنگاه گفت: «خير است؟» گفتم: «خير است» گفت: «خبر چيست؟» گفتم: «ابراهيم بصره را گرفته.» گويد: و چنان بود كه چون محمد نماز مغرب يا صبح ميكرد بانگزني بانگ ميزد: «براي برادران بصريتان و حسن بن معاويه دعا كنيد و براي وي بر ضد دشمن ياري بخواهيد.» عيسي گويد: يكي از مردم شام پيش ما آمد و در خانه ما جاي گرفت، كنيه ابو-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4820
عمرو داشت، پدرم بدو ميگفت: «اين مرد را چگونه ميبيني؟» ميگفت: «بايد او را ببينم و عمق كارش را بدانم و با تو بگويم.» عيسي گويد: پس از آن پدرم وي را بديد و از او بپرسيد كه گفت: «به خدا او مرد است، مرد كامل اما پيه پشت وي را بسيار ديدم و مرد نبرد چنين نيست.» گويد: پس از آن ابو عمرو با محمد بيعت كرد و همراه وي نبرد كرد.
عبد الله بن محمد ملقب به ابن بواب وابسته منصور گويد: ابو جعفر از زبان محمد نامهاي به اعمش نوشت كه او را به ياري خويش دعوت كرده بود، وقتي اعمش نامه را خواند گفت: «اي بني هاشم شما را آزمودهايم شما تريد را دوست داريد.» گويد: وقتي فرستاده بنزد ابو جعفر بازگشت و بدو خبر داد گفت: «شهادت ميدهم كه اين سخن از اعمش است.» محمد بن عمر گويد: محمد بن عبد الله بر مدينه تسلط يافت و خبر به ما رسيد.
بيرون شديم، همه جوان بوديم، من آن وقت بيست و پنج ساله بودم، به نزد وي رسيديم، كسان به دور وي فراهم آمده بودند و او را مينگريستند و هيچكس را از او باز نميداشتند، من نزديك رفتم و او را بديدم و در او نگريستم، بر اسبي بود، پيراهني مغزي دار به تن داشت و عمامهاي سپيد، شكمي بر آمده داشت، اثر آبله به صورتش بود، پس از آن كس سوي مكه فرستاد كه آنجا را براي وي گرفتند و سپيد پوشيدند، برادرش ابراهيم را نيز سوي بصره فرستاد كه آنجا را بگرفت و بر آن تسلط يافت و با وي سپيد پوشيدند.
حارث بن اسحاق گويد: امير مؤمنان ابو جعفر، عيسي بن موسي را براي نبرد محمد فرستاد و گفت: «اهميت نميدهم كه كدام يكيشان ديگري را بكشد.» چهار هزار كس از سپاهيان را به عيسي پيوست، محمد پسر ابو العباس، امير مؤمنان، را نيز همراه وي فرستاد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4821
زيد وابسته مسمع گويد: وقتي ابو جعفر به عيسي بن موسي دستور حركت داد وي گفت: «با عموهاي خويش مشورت كن.» گفت: «اي مرد، حركت كن، به خدا جز من و تو كسي مورد نظر نيست يا من بايد بروم يا تو.» گويد: پس او راه پيمود تا به نزد ما رسيد كه در مدينه بوديم.» عبد الملك بن شيبان گويد: ابو جعفر، جعفر بن حنظله بهراني را پيش خواند وي مردي پيس و بلند قد بود و از همه كسان به كار نبرد آگاهتر، كه در نبردهاي مروان حضور داشته بود. بدو گفت: «اي جعفر، محمد قيام كرده راي تو چيست؟» گفت: «كجا قيام كرده؟» گفت: «در مدينه.» گفت: «خدا را سپاس كن، جايي قيام كرده كه نه مال هست، نه مرد، نه سلاح، نه مركب، يكي از وابستگان خويش را كه معتمد تو باشد بفرست كه برود و در وادي القري جاي گيرد و آذوقه شام را از او باز دارد تا در محل خويش از گرسنگي بميرد.» گويد: ابو جعفر چنان كرد.
عبد الله بن راشد گويد: ياران ما ميگفتند كه ابو جعفر، كثير بن حصين عبدي را فرستاد كه در فيد اردو زد و خندقي براي خويش زد تا عيسي بن موسي بيامد و او را سوي مدينه برد.
عبد الله گويد: خندق را ديدم كه روزگاري دراز به جاي بود، آنگاه از ميان رفت و محو شد.
يعقوب بن قاسم گويد: علي بن ابي طالب اين حديث را براي من گفت، من او را به صنعا ديدم، گفت: وقتي ابو جعفر، عيسي را سوي محمد ميفرستاد بدو گفت:
«ابو العسكر، مسمع بن محمد، را همراه ببر، من او را ديدم كه مردم بصره را از سعيد بن-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4822
عمرو مخزومي كه وي را در ميان گرفته بودند باز داشت، سعيد براي مروان دعوت ميكرد و به نزد ابو العسكر بود و مغز و طبرزد ميخورد.» گويد: عيسي، ابو العسكر را همراه برد و چون به دره نخل رسيد او و مسعودي بن عبد الرحمان به جاي ماندند تا وقتي كه محمد كشته شد و چون خبر به ابو جعفر رسيد به عيسي بن موسي گفت: «چرا گردنش را نزدي؟» عبد الله بن محمد گويد: ابو جعفر وقتي با عيسي بن موسي وداع ميكرد بدو گفت: «اي عيسي، من ترا به ما بين اين دو ميفرستم- و به پهلوي خويش اشاره كرد- اگر به آن مرد دست يافتي شمشير خويش را غلاف كن و همه را امان بده اگر نهان شد، تعهد امان كن تا وي را پيش تو آرند كه ميدانند كجاها ميرود.» گويد: وقتي عيسي وارد مدينه شد چنان كرد.
محمد بن عمر گويد: ابو جعفر، عيسي بن موسي را كه نواده عباس بود به مقابله محمد بن عبد الله فرستاد كه در مدينه بود. محمد پسر امير مؤمنان را نيز با گروهي از سرداران و سپاهيان خراسان همراه وي فرستاد. حميد بن قحطبه طايي بر مقدمه عيسي ابن موسي بود، آنها را به اسب و استر و سلاح و آذوقه مجهز كرد كه چيزي كم نبود.
ابو الكرام جعفري را نيز با عيسي بن موسي فرستاد، وي از ياران ابو جعفر بود و طرفدار بني عباس بود ابو جعفر به او اعتماد داشت كه او را فرستاد و … [1] عيسي به نقل از پدر خويش گويد: ابو جعفر به عيسي بن موسي نوشت: هر كس از خاندان ابو طالب به نزد تو آمد نام وي را براي من بنويس و هر كه پيش تو نيامد، مالش را بگير.
گويد: عيسي چشمه ابو زياد را گرفت كه جعفر بن محمد از او روي نهان كرده بود، وقتي ابو جعفر بيامد، جعفر با وي سخن كرد و گفت: «از آن من است.»
______________________________
[1] متن افتاده دارد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4823
ابو جعفر گفت: «مهدي شما آنرا گرفته بود» حارث بن اسحاق گويد: وقتي عيسي به فيد رسيد بر پارههاي حرير به كساني از مردم مدينه نامه نوشت كه عبد العزيز بن مطلب مخزومي و عبيد الله بن محمد جمحي از آن جمله بودند. وقتي نامههاي وي به مدينه رسيد بسياري كسان از اطراف محمد پراكنده شدند كه عبد العزيز بن مطلب از آن جمله بود كه وي را بگرفتند و باز بردند كه اندكي بماند و باز برون شد. بار ديگر كه او را پس بردند، برادرش علي بن مطلب كه از ياران سر سخت محمد بود درباره برادر خويش با محمد سخن كرد تا وي را از او بداشت.
عيسي گويد: عيسي بن موسي بر حريري زرد به پدرم نامه نوشته بود كه يك بدوي آنرا بياورد كه ما بين رويه و آستر پاپوش خويش جا داده بود.
عيسي گويد: بدوي را ديدم كه در خانه ما نشسته بود، من كودكي خردسال بودم، نامه را به پدرم داد كه مضمون آن چنين بود: «محمد چيزي را گرفته كه خدا «بدو نبخشيده و به چيزي دست يازيده كه خدا بدو نداده كه خدا عز و جل در كتاب «خويش گفته:
«قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ «تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلي كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ» [579) «يعني: بگو اي خداي صاحب ملك! ملك به هر كه خواهي ميدهي. و ملك «از هر كه خواهي ميستاني. هر كه را خواهي عزيز ميكني و هر كه را خواهي «ذليل ميكني. همه خوبيها به دست تو است كه تو بر همه چيز توانايي.
«در جدايي از او شتاب كن و منتظر نمان و هر كس از قوم را كه اطاعتت ميكند «دعوت كن كه با تو برون شوند.» گويد: پدرم برون شد و عمر بن محمد و ابو عقيل، محمد بن عبد الله، نيز همراه
______________________________
[1] آل عمران آيه 25
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4824
وي برون شدند.
گويد: حسن بن علي ملقب به افطس را دعوت كردند كه با آنها برود اما نپذيرفت و با محمد بماند.
گويد: محمد از برون شدن آنها خبر يافت و كس فرستاد و شتران آنها را بگرفت. عمر بن محمد پيش وي آمد و گفت: «تو به عدالت ميخواني و نابودي ستم، پس چرا شتران مرا كه براي حج يا عمره مهيا كردهام گرفتهاند.» گويد: محمد شتران وي را بداد و همان شب برون شدند و در چهار يا پنج- منزلي مدينه عيسي را بديدند.
عمرو بن ابي عمر گويد: ابو جعفر به كساني از قريش و ديگران نامههايي نوشت و به عيسي دستور داد كه وقتي نزديك مدينه رسيد نامه را پيش آنها فرستد. كشيكبانان محمد فرستاده و نامهها را گرفتند، در آن ميان نامهاي يافت كه به عنوان ابراهيم بن طلحه بود و گروهي از سران قريش. محمد كس به طلب همه ما فرستاد بجز ابن عمر و ابو بكر بن ابي سبره و ما را در خانه ابن هشام كه در نمازگاه بود بداشت.
گويد: كس به طلب من و برادرم فرستاد كه ما را ببردند و به هر كدام سيصد زد.
گويد: وقتي مرا ميزد ميگفت: «ميخواستي مرا بكشي؟» بدو گفتم: «وقتي پشت سنگي يا در خيمهاي مويين نهان ميشدي ترا رها كردم و چون مدينه به دست تو افتاد و كارت بالا گرفت بر ضد تو قيام ميكنم به چه وسيله قيام ميكنم، با نيرويم يا با مالم يا با عشيرهام؟» گويد: آنگاه بگفت تا ما را به زندان بردند و به غلها و زنجيرها مقيد كردند كه هشتاد رطل وزن داشت.
گويد: محمد بن عجلان به نزد وي وارد شد كه بدو گفت: «اين دو كس را به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4825
سختي زدم و چنان در بندشان كردم كه نماز نتوانند كرد.» راوي گويد: و همچنان محبوس بودند تا عيسي بيامد.
عبد الحميد بن جعفر حكمي گويد: شبي به نزد محمد بوديم، و اين به وقتي بود كه عيسي به مدينه نزديك شده بود، محمد گفت: «به من بگوييد كه برون شوم يا بمانم؟» گويد: كسان اختلاف كردند، روي به من كرد و گفت: «اي ابو جعفر مرا مشورت گوي.» گفتمش: «مگر نميداني كه در جايي هستي كه از همه ولايتهاي خدا اسب و خوردني و سلاح كمتر دارد و مردانش ضعيفترند؟» گفت: «چرا.» گفتمش: «مگر نميداني كه با ولايتي نبرد ميكني كه مردانش از همه ولايتهاي خدا نيرومندترند و مال و سلاح بيشتر دارد؟» گفت: «چرا.» گفتم: «راي درست اينست كه با همراهان خويش بروي تا به مصر رسي- كه به خدا هيچكس ترا از آن باز نميدارد- و با اين مرد با همانند سلاح و مركب و مردان وي نبرد كني.» گويد: حنين بن عبد الله بانگ زد: «پناه بر خدا اگر از مدينه برون شوي.» و با وي گفت كه پيمبر صلي الله عليه و سلم گفته بود: «به خواب ديدم كه در زرهاي استوارم و مدينه را تأويل آن گرفتم.» محمد بن اسماعيل گويد: وقتي محمد قيام كرد مردم مدينه و اطراف و بعضي قبايل عرب از جمله جهينه و مزينه و سليم و بني بكر و اسلم و غفار دعوت وي را پذيرفتند. وي قبيله جهينه را مقدم ميداشت و قبايل قيس از اين خشمگين شدند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4826
عبد الله بن معروف از بني رياح بن مالك كه در حادثه حضور داشته گويد: بني- سليم به نزد محمد آمدند و سخنگويشان جابر بن انس رياحي گفت: «اي امير مؤمنان، ما داييان همسايگان توايم و سلاح و مركب داريم، به خدا وقتي اسلام آمد ميان بني سلام بيشتر از همه حجاز اسب بود و به نزد ما چندان اسب مانده كه اگر به نزد هر عربي باشد در صحرا آسوده خاطر باشد، خندق مزن كه پيمبر خداي خندق خويش را از آن روي زد كه خداي بهتر داند. اما اگر تو خندق بزني پيادگان نبرد نتوانند كرد و اسب در ميان كوچهها به كار نيفتد. كساني كه خندق مقابل آنها زده ميشود در آن نبرد توانند كرد، اما كساني كه خندق را براي حفاظتشان زدهاند مانع نبرد كردنشان ميشود.
گويد: يكي از بني شجاع گفت: «پيمبر خداي خندق زد، از راي وي تبعيت كن، مگر ميخواهي راي پيمبر خدا را، صلي الله عليه و سلم، به سبب راي خويش واگذاري!» جابر گفت: «به خدا اي پسر شجاع براي تو و يارانت چيزي از مقابله آنها گرانتر نيست اما براي من و يارانم چيزي از نبرد با آنها خوشتر نيست.» گويد: محمد گفت: «در خندق زدن از كار پيمبر خدا تبعيت ميكنم صلي الله- عليه و سلم، هيچكس مرا از آن باز ندارد كه آنرا رها نخواهم كرد.» حارث بن اسحاق گويد: وقتي محمد يقين كرد كه عيسي ميآيد خندق را بكند، خندق پيمبر را، صلي الله عليه و سلم، كه در مقابل احزاب كنده بود.
محمد بن عطيه وابسته مطلبيان گويد: وقتي محمد خندق را ميكند سواره سوي آن رفت، قبايي سفيد به تن داشت با كمربند، كسان نيز با وي سوار شده بودند، و چون به محل رسيد فرود آمد و به دست خويش حفاري كرد و خشتي از خندق پيمبر در آورد، صلي الله عليه و سلم، و تكبير گفت، كسان نيز تكبير گفتند و گفتند: «به فيروزي خوشدل باش كه خندق جد تو است رسول خدا، صلي الله-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4827
عليه و سلم.» مصعب بن عثمان زبيري گويد: وقتي عيسي در اعوص فرود آمد، محمد به منبر رفت و حمد خدا گفت و ثناي او كرد، آنگاه گفت: «دشمن خداي و دشمن شما، عيسي بن موسي در اعوص فرود آمده، شايستهترين كسان براي به پا داشتن اين دين ابناي مهاجران نخستينند و ابناي انصار كه همياري كردهاند.» ابو عمرو، ادب آموز محمد بن عبد الرحمان، گويد: از زبيري كه ابو جعفر او را كشت يعني عثمان بن محمد شنيدم كه ميگفت: «جمعي به دور محمد فراهم آمده بود كه مانند آن يا بيشتر از آن نديده بودم. چنان پندارم كه يكصد هزار كس بوديم، وقتي عيسي نزديك رسيد، محمد با ما سخن كرد و گفت: اي مردم اين مرد نزديك شما رسيده با شما رو لوازم، من شما را از بيعت خويش رها ميكنم هر كه ميخواهد بماند و هر كه ميخواهد برود. و كسان برفتند و با گروهي به جاي ماند كه زياد نبود.» رشيد بن حيان يكي از بني قريط كلابي گويد: وقتي محمد قيام كرد مردم را فراهم آورد و به يكجا كرد و گذرگاهها را بست كه كس برون نشود.
گويد: وقتي شنيد كه عيسي و حميد بن قحطبه ميآيند به منبر رفت و گفت: «اي مردمان ما شما را براي نبرد فراهم آورديم و گذرگاهها را به رويتان بستيم، اينك دشمن نزديك شماست، با شمار بسيار، فيروزي از جانب خداست و كار به دست اوست، چنان ميبينم كه اجازهتان دهم و گذرگاهها را به رويتان بگشايم، هر كه ميخواهد بماند، بماند و هر كه ميخواهد برود، برود.» گويد: جمعي از كسان برون شدند كه من جزو آنها بودم، وقتي به عريض رسيديم كه سه ميلي مدينه بود مقدمه عيسي بن موسي را ديديم، نرسيده به فراخناي و مردانشان را به گروه انبوه ملخان همانند كردم.
گويد: ما برفتيم و آنها سوي مدينه رفتند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4828
حارث بن اسحاق گويد: جمعي بسيار با فرزندان و كسان خويش سوي اطراف و كوهها رفتند، محمد، ابو القلمس را بگفت تا هر كس از آنها را كه توانست يافت پس آورد. اما بسياري از آنها از دسترس وي دور شدند كه آنها را واگذاشت.
غاضري گويد: محمد به من گفت: «به تو سلاح بدهم كه همراه من نبرد كني؟» گفتم: «آري، اگر نيزهاي به من دهي كه با آن همچنان كه در اعوص هستند ضربتشان زنم، يا شمشيري دهي كه همچنانكه در هيفا هستند ضربتشان زنم.» گويد: اندكي بعد، باز كس از پي من فرستاد و گفت: «در انتظار چيستي؟» گفتمش: «خدايت باقي بدارد. براي تو چه آسانست كه من كشته شوم و بر من بگذرند و گويند به خدا تنومند بود.» گفت: «واي تو، مردم شام و عراق و خراسان سپيد پوشيدهاند.» گويد: گفتمش: «بگذار دنيا چون كرده سپيد باشد، و من چون پشم دوات باشم، وقتي عيسي در اعوص است مرا از اين چه سود؟» عيسي به نقل از پدر بزرگ خويش گويد: ابو جعفر، ابن اصم را همراه عيسي ابن موسي فرستاده بود كه وي را در منزلگاهها فرود آرد و چون بيامدند و به يك ميلي مسجد پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم رسيدند ابن اصم گفت: «بدان كه سوار در مقابل با پيادگان به كار نميرود، بيم دارم اگر عقبتان برانند وارد اردوگاهتان شوند.» گويد: عيسي آنها را سوي آبخورگاه سليمان بن عبد الملك برد كه در جرف بود، چهار ميلي مدينه، و گفت: «پياده بيشتر از دو ميل يا سه ميل نميدود كه سوار، او را بگيرد.» محمد بن ابي الكرام گويد: وقتي عيسي بر كنار قدوم جاي گرفت نيمشب از پي من فرستاد، وي را ديدم كه نشسته بود و شمع جلو روي وي بود و مقداري مال.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4829
گفت: «خبرگيران براي من خبر آوردهاند كه اين مرد در حال ناتوانيست و بيم دارم عقبنشيني كند، چنان گمان دارم كه راهي بجز سوي مكه ندارد. پانصد كس همراه بردار و به دور از راه برو تا به شجره برسي و آنجا بماني.» گويد: پس مقرري آنها را در روشني شمع بداد. من با آنها حركت كردم، تا به سنگستان سپيد رسيديم به نزد بطحاء، بطحاي ابن ازهر، در شش ميلي مدينه. مردم آنجا بيمناك شدند. گفتم: «باك مداريد، من محمد بن عبد الله هستم، آيا سويق داريد؟» گويد: پس سويق براي ما آوردند كه بنوشيديم و آنجا ببوديم تا وقتي كه محمد كشته شد.
محمد بن اسماعيل گويد: وقتي عيسي نزديك رسيد قاسم بن حسن را به نزد محمد فرستاد و او را دعوت كرد كه از كار خويش باز گردد و بدو خبر داد كه امير مؤمنان وي را با خاندانش امان داده است.
گويد: محمد به قاسم گفت: «اگر نبود كه فرستادگان را نبايد كشت گردنت را ميزدم كه از وقتي نوجوان بودهاي هر جا دو گروه خير و شر بودهاند تو با گروه شر بودهاي، بر ضد خير.» گويد: محمد به عيسي پيام فرستاد كه اي كس ترا با پيمبر خداي خويشاوندي نزديك هست من ترا به كتاب خدا و سنت پيمبر و عمل به اطاعت وي ميخوانم و از خشم و عذاب خداي بيم ميدهم به خدا من از اين كار باز نخواهم گشت تا به پيشگاه خدا روم، مبادا كسي ترا بكشد كه سوي خدا دعوتت ميكند و بدترين مقتول باشي، يا او را بكشي و گناهت بزرگتر و خطايت بيشتر باشد.
گويد: اين پيام را همراه ابراهيم بن جعفر فرستاد، عيسي بدو گفت: «پيش يار خويش بازگرد و بگو ميان ما بجز نبرد نيست.» محمد بن ابي الكرام گويد: وقتي عيسي نزديك مدينه رسيد مرا با امان خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4830
سوي محمد فرستاد، محمد به من گفت: «براي چه با من نبرد ميكنيد و خون مرا حلال ميشماريد در صورتي كه من كسي هستم كه از كشتن گريزان بودهام.» گويد: گفتمش: «اين قوم ترا سوي امان ميخوانند، اگر در كار نبردشان مصر باشي به همان ترتيبي كه بهترين نياكان تو علي با طلحه و زبير نبرد كرد با تو نبرد ميكنند، به سبب شكستن بيعتشان و كارشكني براي ملكشان و كوشش بر ضدشان.» گويد: اين را با ابو جعفر گفتم گفت: «به خدا خوشدل نميشدم كه اين را نگفته بودي و فلان و بهمان از آن من بود.» ماهان بن بخت، وابسته قحطبه، گويد: وقتي به مدينه رسيديم ابراهيم بن- جعفر به پيشتازي آمد و به دور اردوگاه ما گشت و همه را از نظر گذرانيد، آنگاه برفت.
گويد: بخدا از او به سختي بيمناك شديم، چندان كه عيسي و حميد بن قحطبه شگفتي كردند و ميگفتند: «يك سوار پيشتاز ياران خويش ميشود، و چون در انتهاي ديد ما قرار گرفت ديديمش كه به يكجا توقف كرده است.» گويد: حميد گفت: «واي شما بنگريد وضع اين مرد چيست كه ميبينم اسبش ايستاده و از جا نميرود.» گويد: آنگاه حميد دو كس از ياران خويش را سوي او فرستاد، و ديدند كه اسبش به سردر آمده و او را به زمين زده و جوشن بند گردنش را دريده بود، سلاح و جامه او را بر گرفتند، جوشني را پيش ما آوردند و گفتند: «از آن ابن زبير بوده.» مطلا بود و نظير آن ديده نشده بود.
حارث بن اسحاق گويد: وقتي عيسي در قصر سليمان در جرف فرود آمد صبحگاه دوازدهم رمضان بود از سال صد و چهل و پنجم، به روز شنبه. روز شنبه و يكشنبه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4831
را ببود، صبحگاه دوشنبه روي كوه سلع رفت و مدينه را نگريست و كساني را كه درون و برون آن ميشدند بديد و همه جوانب آن را از سوار و پياده پر كرد، بجز سمت مسجد ابو الجراح كه در ناحيه بطحان بود كه آنرا براي برون شدن فراريان واگذاشت. محمد نيز با مردم به مقابله آمد.
محمد بن زيد گويد: همراه عيسي بوديم، سه روز جمعه و شنبه و يك شنبه محمد را واگذاشت.
زيد وابسته مسمع گويد وقتي عيسي اردو زد بر اسبي بيامد، در حدود پانصد- كس اطراف وي پياده ميآمدند، پيش روي وي پرچمي بود كه همراهش ميآوردند بر روي ثنيه [1] ايستاد و بانگ زد: «اي مردم مدينه، خداي خونهاي ما را بر يك ديگر حرام كرده، سوي امان آييد، هر كه زير پرچم ما بايستد در امان است، هر كه به خانه خويش رود در امان است، هر كه وارد مسجد شود در امان است، هر كه سلاح خويش را بيندازد در امان است، هر كه از مدينه برون شود در امان است. ما را با حريفمان واگذاريد كه يا به سود ما باشد با به سود وي.» گويد: اما بدو دشنامهاي سخت دادند و گفتند: «اي پسر بز، اي پسر فلان، اي پسر بهمان.» گويد: پس آن روز برفت و روز ديگر بيامد و چنان كرد و او را دشنام دادند و چون روز سوم رسيد با چندان سوار و پياده و سلاح بيامد كه هرگز نظير آن را نديده بودم. به خدا طولي نكشيد كه بر ما غلبه يافت و نداي امان داد و سوي اردوگاه خويش بازگشت.
عثمان بن محمد زبيري گويد: وقتي تلاقي كرديم عيسي شخصا ندا داد: «اي محمد، امير مؤمنان به من دستور داده با تو نبرد نكنم تا امان را به تو عرضه كنم، تو
______________________________
[1] به معني بلندي و تپه كوچك است. اما بر كنار مدينه بلندياي هست به نام ثنية الوداع كه از كثرت استعمال، صورت نام خاص پيدا كرده است. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4832
به جان و كسان و فرزندان و ياران خويش امان داري. فلان و فلان مقدار مال به تو ميدهد و قرضهايت را ادا ميكند و چنان و چنان ميكند.» گويد: محمد بانگ زد: «از اين بگذر، به خدا اگر ميدانستي كه ترس مرا از شما نميگرداند و طمع مرا به شما نزديك نميكند، اين سخن نميبود.» گويد: نبرد در گرفت. محمد پياده شد، پندارم كه در آن روز هفتاد كس را به دست خويش كشت.
محمد بن زيد گويد: وقتي روز دوشنبه شد عيسي بر ذباب بايستاد آنگاه وابستهاي از آن عبد الله بن معاويه را كه همراه وي بود و سالار سواران زرهدار وي بود پيش خواند و گفت: «دوازده كس از ياران زرهدار خويش را بيار.» و چون آنها را بياورد به ما گفت: «اي خاندان ابو طالب ده كس از شما با وي بر خيزند.» گويد: با وي برخاستيم، عبد الله و عمر، پسران محمد بن عمرو محمد بن عبد الله و قاسم بن حسن و عبد الله بن اسماعيل از جمله ده كس ما بودند. گفت: «به نزد اين قوم رويد و دعوتشان كنيد و امانشان دهيد كه امان خداي به جاست.» گويد: برون شديم تا به بازار هيزم فروشان رسيديم و دعوتشان كرديم كه دشناممان دادند و تير سوي ما افكندند و گفتند: «اين پسر پيمبر خداست كه با ماست و ما با وي هستيم.» گويد: قاسم بن حسن با آنها سخن كرد و گفت: «من نيز فرزند پيمبر خدايم و بيشتر اينان كه ميبينيد فرزندان پيمبر خدايند ما شما را به كتاب خداي و سنت پيمبر وي و حفظ خونهايتان و اينكه امان داشته باشيد دعوت ميكنيم.» گويد: بنا كردند به ما دشنام بدهند و تيراندازي كنند. قاسم به غلام خويش گفت: «اين تير را بردار.» كه برداشت و قاسم آنرا به دست خويش گرفت و با آن به نزد عيسي رفت و گفت: «منتظر چيستي؟ ببين با ما چه كردند.» و عيسي حميد بن قحطبه را با يكصد كس فرستاد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4833
عثمان و محمد پسران سعيد كه با محمد بوده بودند گويند: قاسم بن حسن با يكي از خاندان ابو طالب روي ثنية الوداع ايستادند و محمد را سوي امان دعوت كردند كردند دشنامشان داد و باز گشتند. آنگاه عيسي بيامد كه سرداران را پراكنده بود.
هزار مرد را به نزد حمام ابن ابي الصعبه نهاده بود، كثير بن حصين را به نزد خانه ابن افلح نهاده بود كه در بقيع غرقد بود. محمد بن ابي العباس را بر در بني سلمه نهاده بود و ديگر سرداران را بر گذرگاههاي مدينه پراكنده بود.
عيسي با ياران خويش بالاي ثنيه ايستاد، مدتي تيراندازي كردند و با فلاخن سنگ انداختند.
ازهر گويد: محمد پردههاي مسجد را جبههاي ياران خويش كرده بود.
عمر، پيري از انصار گويد: محمد سايبان مسجد را خفتان [1] هاي ياران خويش كرده بود. دو كس از مردم جهينه پيش وي آمدند به يكيشان خفتاني داد و به ديگري نداد، آنكه خفتان داشت نبرد كرد و آن ديگري نبرد نكرد به هنگام نبرد تيري به خفتان دار رسيد و او را بكشت و يار وي شعر گفت به اين مضمون:
«اي پروردگارم مرا چون آن مكن «كه خيانت كرد و باقي زندگاني خويش را «به خفتاني فروخت.» اسماعيل بن ابي عمرو گويد: به نزد خندق بني غفار ايستاده بوديم كه يكي اسب سوار بيامد كه بجز چشمانش پيدا نبود و بانگ زد: «امان.» و چون امانش دادند نزديك شد و به ما چسبيد و گفت: «ميان شما كسي هست كه پيامي به نزد محمد ببرد؟»
______________________________
[1] كلمه متن خفاتين جمع خفتان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4834
گفتم: «آري، من.» گفت: «از من پيامش برسان.» چهره خويش را بگشود و ديدم كه پيري خضاب زده بود گفت: «به او بگو، فلان تميمي به تو ميگويد: به نشاني اين كه من و تو به سال فلان در كوه جهينه در سايه سنگ نشستيم تا شب صبر كن كه عامه سپاهيان با تواند.» گويد: به نزد محمد رفتم از آن پيش كه در آيد، و اين به روز دوشنبه بود همان روزي كه كشته شد، مشك عسل سپيدي پيش روي وي بود كه آن را از ميان دريده بودند و يكي از كف خويش را پر از عسل ميكرد و به آب ميزد و به دهان او مينهاد، يكي عمامهاي را به دور شكم وي ميپيچيد پيام را به او رسانيدم.
گفت: «رسانيدي.» گفتم: «دو برادرم پيش تو هستند.» گفت: «جايشان خوب است.» محمد بن خالد بن زبير گويد: پرچم به نزد پدر من بود و من آنرا از جانب وي حمل ميكردم.
عيسي به نقل از پدرش گويد: حسن بن علي بن حسين ملقب به افطس پرچمي زرد رنگ همراه داشت كه تصوير يك مار بر آن بود و هر يك از ياران وي از خاندان علي بن- ابي طالب پرچمي همراه داشتند. شعارشان احد احد بود.
گويد: در نبرد حنين نيز شعار پيمبر صلي الله عليه و سلم چنين بود.
جهم بن عثمان وابسته بني سليم گويد: روزي كه با ياران عيسي تلاقي كرديم عبد الحميد بن جعفر به من گفت: «امروز ما به شما را هل بدريم كه با مشركان تلاقي كردند.» گويد: ما سيصد و چند كس بوديم.
ابراهيم بن موسي گويد: از پدرم شنيدم كه ميگفت: «عيسي بن موسي به سال صد و سوم تولد يافت چهل و سه ساله بود كه در نبرد محمد و ابراهيم حضور يافت.
حميد بن قحطبه بر مقدمه وي بود. محمد پسر ابو العباس، امير مؤمنان، بر پهلوي راست
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4835
وي بود، داود بن كراز از مردم خراساني بر پهلوي چپ وي بود. دنباله دارش هيثم ابن شغبه بود.
عيسي به نقل از پدرش گويد: ابو القلمس در بازار هيزم فروشان با محمد بن- عثمان برادر اسد بن مرزبان روبرو شد كه با شمشيرهاي خويش نبرد كردند تا در هم شكست، آنگاه به جاي خويش باز رفتند. برادر اسد شمشيري بر گرفت، ابو القلمس سنگ اجاقي بر گرفت و بر قرپوس [1] زين نهاد و آنرا با زره خويش بپوشانيد، آنگاه باز آمدند و چون نزديك شدند ابو القلمس در ركاب بايستاد با سنگ سينه او را بكوفت و از اسب بينداخت و پياده شد و سرش را بريد.
عبد الله بن عمر عمري گويد: با محمد بوديم، يكي از مردم مدينه به نام قاسم پسر وايل كه وابسته خاندان زبير بود به نبردگاه رفت و هماورد خواست. يكي كه به كمال و لوازم همانند او نديده بودم به هماوردي وي آمد و چون ابن وايل او را بديد بازگشت.
گويد: از اين حادثه به سختي دلگير شديم، در اين حال بوديم كه از پشت سر خويش حركت يكي را شنيدم و چون نگريستم ابو القلمس بود و شنيدم كه ميگفت:
«خداي امير بيخردان را لعنت كند، اگر چنين كسي را رها كنند بر ما جرئت آرد. اگر يكي سوي كاري رود شايد كه در خور آن نباشد.» گويد: آنگاه به هماوردي آن كس رفت و او را بكشت.
ازهر بن سعيد گويد: آن روز قاسم بن وايل از خندق برون شد و هماورد خواست كه هزار مرد به هماوردي وي آمد و چون قاسم او را بديد از وي بترسيد و بازگشت و ابو القلمس به هماوردي وي رفت.
گويد: هرگز در چنين روزي از شمشير خويش كار نگرفته بود، ضربتي به شانه حريف زد و او را بكشت و گفت: «بگير كه من پسر فاروقم.» گويد: يكي از ياران عيسي گفت: «كسي را كشتي كه بهتر از هزار فاروق
______________________________
[1] كلمه متن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4836
بود.» مسعود رحال گويد: هنگام كشته شدن محمد در مدينه بودم از روي كوه، يعني سلع، بر قوم مشرف بودم. و آنها را بنزد سنگهاي روغني ميديدم يكي از ياران عيسي را ديدم كه بر اسبي بود و پوشيده از آهن چنانكه جز ديدگانش ديده نميشد بيامد تا از صف ياران خويش جدا شد و ميان دو صف بايستاد و هماورد خواست، يكي از ياران محمد سوي وي رفت، قبايي سپيد داشت كه آستينش نيز سپيد بود.
مدتي با وي سخن كرد، پنداشتم كه بدو ميگفت پياده شود تا وضعشان برابر شود.
سوار را ديدم كه پاي بگردانيد و پياده شد، آنگاه مقابل شدند يار محمد ضربتي به خود آهني زد كه بسر داشت و او را بر نشيمنگاهش افكند كه بيحركت ماند. آنگاه خود را بر گرفت و به سرش ضربت زد و او را بكشت. آنگاه بازگشت و ميان ياران خويش رفت. چيزي نگذشت كه ديگري از صف عيسي در آمد، گويي يار آن كس بود. مرد اولي به هماوردي وي آمد و با وي چنان كرد كه با يارش كرده بود سپس سوي صف خويش بازگشت. سومي به هماوردي وي آمد و او را خواند كه با وي هماوردي كرد و او را بكشت. و چون سومي را كشت روي بگردانيد كه آهنگ ياران خويش داشت، اما ياران عيسي بدو پرداختند و به تيرش زدند و به جاي بداشتند. يار محمد شتاب ميكرد و آهنگ ياران خويش داشت اما به آنها نرسيده بود كه از پاي بيفتاد و او را مقابل يارانش كشتند.
محمد بن زيد گويد: وقتي به عيسي خبر داديم كه آنها تير به طرف ما ميافكنند به حميد بن قحطبه گفت: «پيش برو.» و او با يكصد كس پيش رفت كه همگي جز وي پياده بودند و تيردان و سپر داشتند و چيزي نگذشت كه به ديوار مقابل خندق حمله بردند و كساني از ياران محمد را كه آنجا بودند عقب راندند و به نزد ديوار بايستادند و حميد براي ويران كردن ديوار به عيسي پيام فرستاد.
گويد: عيسي به فعلگان پيام داد كه ديوار را ويران كردند و آنها به خندق
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4837
رسيدند و به عيسي پيام داد كه به خندق رسيدهايم. عيسي درهايي به اندازه خندق براي حميد فرستاد كه از روي آن گذشتند تا آن سوي خندق رسيدند و از صبحگاه نبردي سخت كردند تا پسينگاه رسيد.
محمد بن عمر گويد: عيسي بن موسي با همراهان خويش بيامد تا كنار مدينه فرود آمد. محمد بن عبد الله با همراهان خويش سوي وي رفت و چند روز به سختي نبرد كردند. تني از مردم جهينه كه آنها را بني شجاع ميگفتند با محمد بن عبد الله ثبات كردند تا كشته شدند. جنگاوراني با كفايت بودند.
از هر گويد: عيسي به آنها گفت كه جهاز شتران را در خندق انداختند سپس گفت تا دو در خانه سعد بن مسعود را كه بر ثنيه بود روي خندق افكندند و سواران گذشتند، به نزد انبارهاي خشرم تلاقي كردند و تا پسينگاه نبرد كردند.
عبد العزيز بن ابي ثابت گويد: آن روز پيش از نيمروز محمد بازگشت، به خانه مروان رفت و غسل كرد و حنوط ماليد، سپس برون شد.
عبد الله بن جعفر گويد: به او نزديك شدم و گفتمش: «پدرم فدايت، به خدا تاب مقاومت نداري و هيچكس با تو نيست كه يك دله نبرد كند، هم اكنون برون شو و به مكه رو پيش حسن بن معاويه كه بيشتر ياران تو با وي هستند.» گفت: «اي ابو جعفر به خدا اگر بروم مردم مدينه كشته ميشوند. به خدا باز نميگردم، مگر بكشم يا كشته شوم، تو از جانب من آزادي، هر جا ميخواهي برو.» گويد: با وي برفتم تا به خانه ابن مسعود رسيد در بازار شتر، و من دويدم و راه بازار روغنفروشان گرفتم، او سوي ثنيه رفت. كساني كه با وي بودند با تير كشته شدند، پسينگاه شد و او نماز كرد.
ابراهيم بن محمد گويد: محمد را ما بين دو خانه بني سعد ديدم جبه رنگيني به تن داشت، بر يابويي بود، ابن خضير كنار وي بود و او را به خدا قسم ميداد كه سوي بصره
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4838
يا جاي ديگر رود، اما محمد ميگفت: «به خدا دو بار به سبب من بليه نبينيد، تو هر كجا كه ميخواهي برو كه آزادي.» ابن خضير گفت: «از پيش تو كجا روم.» آنگاه برفت و ديوان را بسوخت و رياح را بكشت سپس در ثنيه بدو پيوست و نبرد كرد تا كشته شد.
محمد بن عمر گويد: ابن خضير كه يكي از اعقاب مصعب بن زبير بود همراه محمد ابن عبد الله قيام كرد، آن روز كه محمد كشته ميشد وقتي آشفتگي كار ياران وي را بديد كه شمشير نابودشان كرده بود از محمد اجازه خواست كه وارد مدينه شود كه اجازه داد و نميدانست مقصود وي چيست.
گويد: پس ابن خضير به نزد رياح بن عثمان مري و برادرش رفت و آنها را كشت آنگاه بازگشت و به محمد خبر داد، سپس پيش رفت و نبرد كرد تا همانوقت كشته شد.
از هر گويد: وقتي ابن خضير بازگشت رياح و پسر مسلم بن عقبه را كشت.
حارث بن اسحاق گويد: ابن خضير، رياح را كشت، اما يكباره نكشت، سرش را به ديوار ميكوفت تا جان داد. برادرش عباس را نيز با وي كشت كه مردي درست- كردار بود و كسان اين را بر او عيب گرفتند. پس از آن سوي ابن قسري رفت كه در خانه ابن هشام بود بدو خبر دادند كه دو در خانه را بر روي خويش بست. ابن خضير به درها پرداخت. همه كساني كه به زندان بودند فراهم آمدند و درها را بسته نگهداشتند كه به آنها دست نيافت، پيش محمد بازگشت و پيش روي او نبرد كرد تا كشته شد.
مسكين بن حبيب گويد: وقتي پسينگاه شد محمد در مسجد بني دوئل كه در ثنيه بود نماز پسينگاه را بكرد و چون سلام نماز را بگفت آب خواست، ربيحه قرشي دختر ابو شاكر به او آب داد، سپس گفت: «فدايت شوم خويشتن را نجات بده.» گفت: «در اين صورت خروسي در مدينه نميماند كه بانگ بزند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4839
گويد: آنگاه برفت و چون به دل مسيل سلع رسيد پياده شد و اسب خويش را پي كرد. بني شجاع نيز اسبان خويش را پي كردند و هيچكس نماند كه نيام شمشير خويش را نشكست.
گويد: من كه نو سال بودم از زيور نيامها نزديك سيصد درم فراهم آوردم.
گويد: آنگاه محمد گفت: «شما با من بيعت كردهايد، من نخواهم رفت تا كشته شوم هر كه ميخواهد برود اجازهاش ميدهم.» سپس رو به ابن خضير كرد و گفت: «ديوان را سوختي؟» گفت: «آري.» گفت: «بيم داشتم از روي آن كسان را بگيرند.» «گفت: «حق داشتي.» ازهر، به نقل از دو برادر خويش گويد: آن روز دو بار يا سه بار، ياران عيسي را هزيمت كرديم، اما خودمان هزيمت نميشناختيم. شنيديم كه يزيد نواده جعفر ابن ابي طالب ميگفت: «هزيمتشان كرديم، چه فتحي ميشد اگر مرداني بودند.» عيسي گويد: از جمله كساني كه آن روز هزيمت شدند و از نزد محمد فرار كردند عبد العزيز نواده عمر خطاب بود. محمد از پي او فرستاد و چون او را بياوردند كودكان بنا كردند پشت سر او بانگ ميزدند: «فراري! فراري!» بعدها عبد العزيز ميگفت:
«سختترين چيزي كه بر من گذشت بانگ زدن كودكان بود.» غلام هشام بن عماره گويد: ما طرفدار محمد بوديم. هشام بن عماره پيش وي رفت.
من نيز با او بودم بدو گفت: «بيم دارم كساني كه ميبيني از ياري تو باز مانند، اين غلام من به خاطر خداي آزاد باشد، اگر هرگز قصد رفتن كنم، يا كشته ميشوي و كشته ميشوم، يا غلبه مييابيم.» گويد: به خدا با وي بودم كه تيري به سرش خورد و آنرا به دو نيم كرد، سپس
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4840
در زرهاش فرو رفت.
گويد: به من نگريست و گفت: «فلاني.» گفتم: «آماده خدمتم.» گفت: «واي تو هرگز چنين چيزي ديدهاي، اي فلان، كدام يك را بيشتر دوست داري؟ جان مرا يا خودت را.» گفتم: «جان تو را.» گفت: «به خاطر خداي آزادي، فرار كن.» محمد بن عبد الواحد گويد: روي سلع بوديم و مينگريستيم، گروهي بدويان جهني آنجا بودند، يكي به طرف ما بالا آمد كه نيزهاي به دست داشت و سر يكي را بر آن زده بود كه گلوگاه و كبد و رودهها نيز بدان پيوسته بود.
گويد: منظرهاي هولانگيز ديدم كه بدويان آنرا به فال بد گرفتند و به فرار برفتند تا پايين كوه رسيدند، مرد بالاي كوه آمد و به ياران خويش بانگ زد و به فارسي گفت: «كوهبان!» [1] گويد: پس ياران وي بيامدند تا بالاي كوه سلع رسيدند و پرچمي سياه بر آن نصب كردند آنگاه به طرف مدينه سرازير شدند و وارد آن شدند اسما دختر حسن مطلبي كه همسر عبد الله بن حسين عباسي بود بگفت تا روسري سياهي را بر مناره مسجد پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم نصب كردند و چون ياران محمد اين را بديدند بانگ بر آمد كه وارد مدينه شدند و بگريختند.
گويد: محمد خبر يافت كه كسان از راه سلع وارد شدهاند و گفت: «هر قومي كوهي دارند كه محفوظشان ميدارد و ما كوهي داريم كه از آن به ما ميتازند.» محمد بن اسماعيل به نقل از معتمدي گويد: پسران ابي عمرو غفاري براي سياهپوشان از محله بني غفار راهي گشودند كه از آنجا وارد شدند و از پشت سر ياران
______________________________
[1] كلمه متن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4841
محمد در آمدند.
عبد العزيز بن عمران گويد: آن روز محمد به حميد بن قحطبه بانگ زد كه اگر يكه- سواري و به اين سبب بر مردم خراسان ميبالي به هماوردي من آي، من محمد پسر عبد اللهم» گفت: «ترا ميشناسم، كريم پسر كريم، شريف پسر شريف، به خدا اي بو عبد الله تا وقتي از اين اوباش يكي پيش روي من هست با تو هماوردي نميكنم. وقتي از آنها فراغت يافتم به دينم قسم با تو هماوردي ميكنم.» يكي از بني ثعلبة بن سعد گويد: روزي كه محمد كشته شد روي سلع بودم، ابن خضيره نيز با محمد بود، ابن قحطبه او را به امان ميخواند كه نميخواست بميرد اما او با شمشير خويش به كسان حمله ميبرد، پياده بود و به تمثيل شعري ميخواند.
گويد: ميان حريفان افتاد، يكي ضربتي به كفل وي زد و آنرا زخمدار كرد.
پيش ياران خويش بازگشت. پارچهاي را دريد و آنرا به پشت خود بست. آنگاه به نبردگاه برگشت، يكي ضربتي به ابروگاه وي زد، شمشير در چشمش فرو رفت و از پاي بيفتاد، مخالفان سوي وي دويدند و سرش را بريدند.
گويد: وقتي ابن خضير كشته شد محمد پياده شد و بر سر پيكر وي چندان نبرد كرد كه كشته شد.
فضل بن سليمان وابسته بني نمير كه يك برادر وي با محمد كشته شده بود به نقل از برادر خويش گويد: خراسانيان وقتي ابن خضير را ميديدند به همديگر بانگ ميزدند:
«خضير آمد،» [1] و به سبب آن پراكنده ميشدند.
ماهان بن بخت وابسته قحطبه گويد: سر ابن خضير را به نزد ما آوردند، به خدا آنرا نميتوانستيم برداشت از بس كه زخم بر آن بود. به خدا گفتي بادنجاني [2] شكافته بود و استخوانهاي آنرا به هم ميپيوستيم.
______________________________
[1] كلمه «آمد» در هر دو جابه فارسي است.
[2] كلمه متن: بادنجانة
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4842
ازهر بن سعيد گويد: وقتي ياران محمد نشان سياه را بر مناره مسجد بديدند بازوهايشان سست شد. حمير بن قحطبه از كوچه اشجع سوي محمد آمد كه غافل بود و او را بكشت و سرش را بر گرفت و پيش عيسي برد و بسيار كس با وي كشته شد.
مسعود رحال گويد: آن روز محمد را ديدم كه به خويشتن نبرد ميكرد، ديدمش كه يكي با شمشير زير نرمي راست گوشش زد كه به زانو افتاد و روي وي افتادند. حميد بن قحطبه بانگ زد: «او را مكشيد،» كه دست بداشتند. حميد بيامد و سرش را بريد.
حارث بن اسحاق گويد: آن روز محمد به زانو افتاد، از خويشتن دفاع ميكرد و ميگفت: «واي شما من پسر پيمبرتان هستم كه به محنت افتادهام و ستم ديدهام.» عبد الله بن جعفر گويد: ابن قحطبه با نيزه به سينه محمد زد و او را از پاي بينداخت آنگاه پياده شد و سرش را بريد و پيش عيسي برد.
ابو الحجاج منقري گويد: آن روز محمد را ديدم كه خلقت وي همانند آن بود كه از حمزة بن عبد المطلب ياد ميكنند. كسان را با شمشير خويش متفرق ميكرد و هيچكس بدو نزديك نميشد مگر آنكه وي را ميكشت، شمشيري داشت كه به خدا در خور چيزي نبود تا وقتي كه يكي تيري بدو زد گويي ميبينمش كه سرخموي و كبود چشم بود، آنگاه سواران به ما هجوم آوردند. محمد به طرف ديواري ايستاد، كسان از او دوري گرفتند، مرگ را عيان ديد روي شمشير خود تكيه كرد و آنرا شكست.
گويد: از پدر بزرگم شنيدم كه ميگفت: «ذو الفقار، شمشير پيمبر صلي الله- عليه و سلم با وي بود.» عمرو بن متوكل كه مادرش خدمت فاطمه دختر حسين ميكرده بود گويد:
روزي كه محمد كشته ميشد شمشير پيمبر صلي الله عليه و سلم با وي بود وقتي مرگ را عيان ديد شمشير خويش را به يكي از بازرگانان داد كه با وي بود و چهار صد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4843
دينار بدو دادني بود. گفت: «اين شمشير را بگير كه پيش هر كس از خاندان ابو طالب بري آنرا بگيرد و حق ترا بدهد.» گويد: شمشير به نزد وي بود تا وقتي كه جعفر بن سليمان ولايتدار مدينه شد و قضيه را بدو خبر دادند كه آن مرد را پيش خواند و شمشير را از او بگرفت و چهار صد دينار بدو داد. شمشير همچنان به نزد وي بود. وقتي كه مهدي پا گرفت و جعفر را ولايتدار مدينه كرد خبر يافت كه شمشير به نزد اوست و آنرا بگرفت پس از آن به موسي رسيد كه آنرا در باره سگي بيازمود و شمشير شكست.
عبد الملك بن قريب اصمعي گويد: امير مؤمنان رشيد را ديدم كه شمشيري آويخته بود و به من گفت: «اي اصمعي، ذو الفقار را به تو نشان بدهم؟» گفتم: «آري، خدايم به فداي تو كند.» گفت: «اين شمشير مرا از نيام در آر.» گويد: شمشير را از نيام در آوردم و دوازده فرو رفتگي در لبه آن ديدم.
برادر فضل بن سليمان نميري گويد: با محمد بوديم چهل هزار كس ما را در ميان گرفتند و به دور ما همانند سنگستاني سياه بودند، بدو گفتم: «اگر به آنها حمله بري از دور تو پراكنده شوند.» گفت: «امير مؤمنان حمله نميكند كه اگر حمله كند بقيهاي از او نميماند.» گويد: پيوسته اين را تكرار كرديم كه حمله برد و در ميانش گرفتند و او را كشتند.
عبد الله بن عامر گويد: همراه محمد با عيسي نبرد ميكرديم به من گفت: «ابري به ما ميرسيد اگر بر ما باريد ظفر مييابيم و اگر از ما گذشت خون مرا بر سنگهاي روغني بنگر.» گويد: به خدا چيزي نگذشت كه ابري بر ما سايه افكند و ببود چندان كه گفتم ميبارد آنگاه از ما گذشت و به عيسي و ياران وي باريد و اندكي بعد، كه وي را در ميان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4844
سنگهاي روغني كشته ديدم.
ابراهيم بن محمد گويد: هنگام پسين عيسي به حميد بن قحطبه گفت: «ميبينمت كه در كار اين مرد كندي ميكني حمزة بن مالك را به نبرد وي گمار.» گفت: «به خدا اگر خودت نيز اين را بخواهي به تو وانميگذارم، اينك كه كسان كشتهام و نسيم فتح را مييابم؟» گويد: آنگاه در كار نبرد بكوشيد تا محمد كشته شد.
حميد وابسته محمد بن ابي العباس گويد: آن روز عيسي از حميد بن قحطبه كه سالار سواران بود بد گمان شد و گفت: «اي حميد ميبينمت كه تلاش نميكني.» گفت: «از من بدگماني؟ به خدا وقتي محمد را ببينم او را با شمشير ميزنم يا پيش روي وي كشته ميشوم.» گويد: پس از آن بر محمد گذشت كه كشته شده بود و او را با شمشير بزد كه به قسم خويش عمل كرده باشد.
علي بن ابي طالب گويد: محمد بعد از پسينگاه كشته شد به روز دوشنبه چهارده روز رفته از ماه رمضان.
ايوب بن عمر به نقل از پدرش گويد: عيسي كس فرستاد و در زندان را بگشود.
ما را پيش وي بردند نبرد در گير بود و همچنان پيش روي وي افتاده بوديم تا سر محمد را به نزد وي آوردند.
گويد: من به يوسف برادر خويش گفتم: «هم اكنون ما را براي شناختن وي ميخواند، اما نبايد وي را بدو نميشناسانيم كه بيم داريم خطا كنيم.» گويد: وقتي سر را بياوردند گفت: «او را ميشناسيد؟» گفتيم: «آري.» گفت: «بنگريد آيا همين است؟» گويد: من بر يوسف پيشدستي كردم و گفتم: خون بسيار ميبينم و ضربتها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4845
ميبينم به خدا مشخصش نميدارم.» گويد: پس ما را از بند آهنين رها كرد، همه آن شب را به نزد وي به سر كرديم تا صبح در آمد.
گويد: پس از آن مرا بر ما بين مكه و مدينه گماشت و همچنان عامل آنجا بودم تا جعفر بن سليمان بيامد و مرا پيش خود برد و ملازم خويش كرد.
ابو كعب گويد: وقتي محمد كشته شد پيش عيسي بودم. سر را پيش روي خويش نهاد و رو به ياران خود گفت: «در باره اين چه ميگوييد؟» كه بد او گفتند.
گويد: يكي از سرداران عيسي رو به آنها كرد و گفت: «به خدا دروغ گفتيد و نادرست گفتيد، براي اين چيزها با وي نبرد نكرديم. بلكه از اين رو كه مخالفت امير مؤمنان كرده بود و ميان مسلمانان اختلاف آورده بود. وي روزهدار بود و شب- زنده دار.» و قوم خاموش ماندند.
اسلمي گويد: يكي پيش ابو جعفر آمد و گفت: «محمد گريخت.» گفت: «دروغ گفتي ما خاندان نميگريزيم.» ابو الحجاج جمال گويد: بالاي سر ابو جعفر ايستاده بودم و از من در باره قيام محمد ميپرسيد كه خبر آوردند كه عيسي هزيمت شد، تكيه داده بود، بنشست و با چوبي كه همراه داشت به سجاده خويش زد و گفت: «هرگز! پس بازي كودكان ما بر روي منبر در كار خلافت و مشورت زنان چه شد؟ هنوز وقت آن نشده است.» محمد بن حسن به نقل از يكي از ياران خويش گويد: تيري به ران ابو القلمس خورد و پيكان بماند به مداواي آن پرداخت و در كار آن فرو ماند، بدو گفتند: «بگذار تا چرك كند و در آيد.» و آنرا واگذاشت.
گويد: وقتي پس از هزيمت از پي وي بر آمدند، سوي سنگستان رفت و به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4846
سبب تيري كه به رانش خورده بود كند ميرفت، همچنان به پيكان پرداخت تا آن را در آورد، آنگاه زانو زد و تيردان خويش را خالي كرد و به آنها تيراندازي كرد كه از پيش وي پراكنده شدند و او به ياران خويش پيوست و نجات يافت.
عبد الله بن عمر گويد: آن روز وقتي هزيمت شديم با جماعتي بودم كه ابو القلمس نيز جزو آنها بود، بدو نگريستم، ديدمش كه به شدت ميخنديد.
گويد: گفتم: «به خدا اين جاي خنديدن نيست.» و چون فرو نگريستم، يكي از هزيمتشدگان را ديدم كه پيراهنش دريده بود و جز يقه و چيزي كه سينه را تا پستانهايش بپوشاند از آن به جاي نمانده بود، عورتش نمايان بود اما بيخبر بود.
گويد: من نيز به سبب خنده ابو القلمس خنده آغاز كردم.
عيسي به نقل از پدرش گويد: ابو القلمس همچنان در فرع نهان بود و مدتي ببود، آنگاه غلامي از آن وي بر او جست و سرش را با سنگي بكوفت و او را بكشت. پس از آن پيش كنيز فرزند دار وي رفت و گفت: «صاحب تو را كشتم، بيا زن من شو.» گفت: «مهلت بده تا آماده شوم»، آنگاه پيش حكومت رفت و خبر وي را بگفت كه غلام را بگرفتند و سرش را بكوفتند.
معمر بن ابي الشدائد گويد: وقتي سواران عيسي از دره بني فزاره وارد شدند و محمد كشته شد چند كس به ابو الشدائد تاختند و او را بكشتند و سرش را بر گرفتند.
ناعمه دختر ابو الشدائد بانگ بر آورد: «اي مردان من!» يكي از سپاهيان بدو گفت: «مردانت كيانند؟» گفت: «بني فزاره.» گفت: «به خدا اگر ميدانستم وارد خانهات نميشدم، بيم مدار من يكي از عشيره توام از تيره باهله و پارهاي از عمامهاش را بدو داد كه بر در خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4847
بياويخت.
گويد: سر ابو الشدائد را پيش عيسي بردند ابن ابي الكرام و محمد بن لوط- مطلبي كه به نزد وي بودند انا لله گفتند و گفتند: «به خدا از مردم مدينه هيچكس نماند، اين سر ابو الشدائد فالح بن معمر است يكي از بني فزاره كه نا بينا بود.» گويد: پس عيسي دستور داد كه بانگزني بانگ زد: «هر كه سري به نزد ما بيارد سرش را بزنيم.» عبد الله بن برقي گويد: يكي از سرداران عيسي را ديدم كه با جمعي آمده بود، و خانه ابن هرمز را ميپرسيد، وي را به آنجا هدايت كرديم.
گويد: ابن هرمز برون آمد، پيراهني نازك به تن داشت.
گويد: پس سردار خويش را پياده كردند و ابن هرمز را بر يابوي او نشانيدند، و با شتاب ببردند تا به نزد عيسي رسانيدند كه بدو خشم نياورد.
قدامة بن محمد گويد عبد الله بن يزيد بن هرمز و محمد بن عجلان با محمد قيام كرده بودند، وقتي نبرد آغاز شد هر كدامشان كماني بياويختند و پنداشتم كه ميخواهند به كسان وانمايند كه شايسته اين كارند.
حسين بن يزيد گويد: پس از كشته شدن محمد، ابن هرمز را پيش عيسي بردند كه گفت: «اي پير، چرا فقه تو از قيام با كسي كه قيام كرد، بازت نداشت؟» گفت: «فتنهاي بود كه همه مردم را گرفت ما را هم جزو آنها گرفت.» گفت: «برو با كه قرين رشاد باشي.» مالك بن انس گويد: پيش ابن هرمز ميرفتم كنيز را ميگفت كه در را ببندد و پرده را بيندازد، آنگاه از آغاز اين امت سخن ميكرد و ميگريست چندان كه ريشش تر ميشد.
گويد: پس از آن با محمد قيام كرد، گفتند: «كاري از تو ساخته نيست.» گفت: «ميدانم، اما ناداني مرا ببيند و از من تقليد كند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4848
محمد بن زيد گويد: وقتي محمد كشته شد آسمان چنان سخت باريد كه هرگز نظير آنرا نديده بودم، بانگزن عيسي بانگ زد: «هيچكس از سپاهيان شب را در مدينه به سر نكند مگر كثير بن حصين و سپاه وي.» گويد: عيسي به اردوگاه خويش در جرف رفت و آنجا ببود تا صبح در آمد، آنگاه خبر خويش را همراه قاسم بن حسن بن زيد فرستاد و سر راه همراه ابن ابي الكرام فرستاد.
حارث بن اسحاق گويد: صبحگاه پس از روز كشته شدن محمد، خواهرش زينب دختر عبد الله و دخترش فاطمه به عيسي پيام فرستادند كه شما اين مرد را كشتيد و كارتان را انجام داديد چه شود اگر به ما اجازه دهيد كه او را به خاك كنيم؟
گويد: عيسي به آنها پيغام داد: «دختر عموهاي من در باره آنچه با وي كردهاند به خدا من دستور ندادم و از آن خبر نداشتم، او را به خاك كنيد كه قرين رشاد باشيد.» گويد: پس كس فرستاد كه او را برداشتند. به قولي در محل بريده شدن گردنش پنبه بسيار جا دادند و در بقيع به خاكش كردند. قبرش مقابل كوچه خانه علي بن ابي طالب بود بر كنار راه يا نزديك آن.
گويد: عيسي پرچمهايي فرستاد كه يكي را بر در اسماء دختر حسن بن عبد الله نهادند و يكي را بر در عباس بن عبد الله و يكي را بر در محمد بن عبد العزيز زهري و يكي را بر در عبد الله بن محمد بن صفوان و يكي را بر در ابو عمرو غفاري، و بانگزن وي بانگ زد: «هر كه زير يكي از اين پرچمها در آيد يا به يكي از اين خانهها در آيد در امانست.» گويد: آسمان باراني سخت باريد، صبحگاهان مردمان در بازارهايشان آرام بودند، عيسي بنا كرد از جرف سوي مسجد ميرفت، چند روزي در مدينه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4849
ببود، آنگاه صبحگاه نوزدهم رمضان برون شد كه آهنگ مكه داشت.
ازهر بن سعيد گويد: روز پس از كشته شدن محمد، عيسي اجازه دفن وي را داد و بگفت تا ياران وي را ما بين ثنية الوداع و خانه عمر بن عبد العزيز بياويختند.
آنها را ديدم كه دو صف بودند. يكي را بر در ابن خضيره گماشته بود كه كشيكباني كند، جمعي شبانه او را ببردند و به خاك كردند و به آنها دست نيافت، ديگران سه روز همچنان آويخته بودند كه مردمان از آنها به زحمت افتادند. عيسي بگفت تا آنها را در گردشگاه سلع افكندند كه گورستان يهودان بود و همچنان مدتي آنجا ببودند، سپس آنها را در خندقي در كنار ذباب افكندند.
ام حسين دختر عبد الله بن محمد گويد: به عمويم جعفر بن محمد گفتم: «فدايت شوم، كار محمد بن عبد الله چگونه ميشود؟» گفت: «فتنهايست كه در اثناي آن محمد به نزد خانه يك رو ميكشته ميشود و برادر پدري و مادريش در عراق كشته ميشود به وقتي كه دست و پاي اسبش در آبست.» عيسي بن نقل از پدرش گويد: حمزة بن عبد الله با محمد قيام كرد، عمويش جعفر منعش ميكرد اما در طرفداري محمد از همه كسان سرسختتر بود. جعفر ميگفت: «به خدا او كشته ميشود.» و جعفر از او كناره گرفت.
ابن ابي الكرام گويد: عيسي مرا با سر محمد فرستاد و يكصد سپاهي با من فرستاد.
گويد: برفتم و چون به نزديك نجف رسيديم تكبير گفتيم.
گويد: در آن وقت عامر بن اسماعيل، هارون بن سعد عجلي را در واسط به محاصره داشت. ابو جعفر به ربيع گفته بود: «و اي تو اين تكبير چيست؟» گفته بود: «اين ابن ابي الكرام است كه سر محمد بن عبد الله را آورد.» گفته بود: «وي را با ده كس از همراهانش اجازه ورود بده.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4850
گويد: پس به من اجازه داد سر را كه در سپري بود پيش روي او نهادم.
گفت: «از خاندانش كي با وي كشته شد؟» گفتم: «نه به خدا، هيچكس.» گفت: «سبحان الله، همينطور است.» گويد: آنگاه به طرف ربيع نگريست و گفت: «ياوري كه پيش از اين بود چه گفت؟» گفت: «ميگفت كه بسيار كس از آنها كشته شد.» گفتم: «نه به خدا، هيچكس.» علي بن اسماعيل گويد: وقتي سر محمد را پيش ابو جعفر بردند، وي در كوفه بود، بگفت تا سر را در طبق سپيدي بگردانيدند، ديدمش كه تيرهگون بود و- آبلهگون و شب همانروز سر را سوي ولايتها فرستاد.
عبد الله بن عمر از مردم ينبع گويد: وقتي سرهاي بني شجاع را به نزد ابو جعفر بردند گفت: «مردمان را چنين بايد بود، محمد را ميجستم، اينان بدو پيوستند، او را جابهجا كردند اينان نيز با وي جابهجا شدند آنگاه همراه وي نبرد كردند و ثبات كردند تا كشته شدند.» گويد: ابن مصعب به رثاي محمد شعري گفت به اين مضمون:
«اي دو يار من ملامت را واگذاريد «و بدانيد كه من در اين باب «بيش از شما در خور ملامت نيستم «بر قبر پسر پيمبر بايستيد «و سلام گوييد «كه بر قبر وي ايستادن و سلام گفتن «شايسته است
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4851
«قبري كه بهترين مردم روزگار را «به حرمت و خصال نيكو و كرامت «در خود دارد «مردي كه با عدالت ستم را «از ولايت ما ببرد «و حوادث بزرگ را «از پيش برداشت «و در باره آن بكوشيد «از راه اعتدال نگشت «و هرگز به بدي دهان نگشود «اگر پيش از او و از پس پيمبر «حوادث چيزي را «حرمت ميداشته بود «ترا حرمت داشته بودند «يا اگر كسي پيش از وي به سلامت مانده بود «دست كم او نيز به سلامت ميماند «ابراهيم را كه قربانياي نكو بود «قربان كردند و روزگار وي «به سر رسيد «دليري كه به خويشتن «بيغرور و بيم تسليم «با حادثات روبرو ميشد «شمشير در او افتاد و اي بسا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4852
«كه مرگ آنها به شمشير بوده است.
«حرمت فرزندان حسن را شكستند «و ربودههاشان را تقسيم كردند «و زنانشان در خانههاشان «چون كبوتران نغمهگر «نوحه سرايي ميكنند.
«با كشته شدن آنها به نزد پيشوا «توسل ميجويند «و كشته شدنشان را «غنيمت و شرف خويش ميدانند «به خدا اگر پيمبر، محمد صلي الله عليه و سلم «ميديد كه امت وي «نيزهها را سوي فرزندان او بلند كردهاند «و از نوك آن خون ميچكد «به حق ميدانست «كه آنها قرابت وي را رعايت نكردهاند «و حرام را حلال كردهاند.» موسي بن عبد الله گويد: شبانگاه از منزلهايمان در سويقه برون شدم و اين پيش از قيام محمد بن عبد الله بود، زناني را ديدم كه گويي از ديار ما برون ميشدند. بر آنها غيرت آوردم به دنبالشان رفتم ببينم كجا ميروند؟
گويد: وقتي بر كنار حميرا رسيدم از سمت غرس يكيشان به من نگريست و شعري خواند به اين مضمون:
«سويقه از پس ساكن خود ويران است
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4853
«و چنان شد كه ويراني در آن افتاد.» و بدانستم كه از ساكنان زمينند و باز گشتم.
عيسي گويد: وقتي عيسي بن موسي، محمد را كشت همه اموال بني حسن را بگرفت و ابو جعفر اين را تأييد كرد.
ايوب بن عمر گويد: جعفر بن محمد، ابو جعفر را بديد و گفت: «اي امير مؤمنان، ملك من، چشمه ابي زياد را به من باز پس ده كه از خرماي آن بخورم.» گفت: «با من چنين سخن ميكني، به خدا جانت را ميگيرم.» گفت: «در باره من شتاب ميار، به شصت و سه سالگي رسيدهام در اين سن پدرم و جدم علي بن ابي طالب در گذشتهاند، چنان و چنان به گردن من اگر هرگز مايه بدگماني تو شوم يا اگر از پس تو ماندم، مايه بدگماني كسي شوم كه از پس تو است.» گويد: پس ابو جعفر بر او رقت آورد و از او در گذشت.
هشام بن ابراهيم گويد: ابو جعفر چشمه ابو زياد را پس نداد، تا وقتي كه بمرد و مهدي آنرا به فرزندان جعفر بن محمد پس داد.
هشام بن ابراهيم گويد: وقتي محمد كشته شد ابو جعفر بگفت تا دريا بر مردم مدينه بسته شد و از جانب دريا چيزي سوي آنها نميآمد، تا وقتي كه مهدي بيامد و بگفت تا دريا را بر آنها گشودند و اجازه حمل داد.
ام سلمه دختر محمد بن طلحه و همسر موسي بن عبد الله گويد: پسران زن مخزومي:
عيسي و سليمان و ادريس، پسران عبد الله بن حسن با فرزندان محمد بن عبد الله در كار ميراث عبد الله منازعه كردند و گفتند: «پدرتان كشته شد و عبد الله ميراث خوار وي شد.» نزاع را پيش حسن بن زيد بردند كه در باره آن به امير مؤمنان ابو جعفر نوشت كه بدو نوشت:
«اما بعد، وقتي اين نامه من به تو رسيد، آنها را از جدشان ميراث بده كه به رعايت خويشاوندي و حفظ قرابتشان اموالشان را پس دادم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4854
عيسي گويد: از جمله بني هاشم، حسن و يزيد و صالح پسران معاوية بن عبد الله و حسين و عيسي پسران زيد بن علي با محمد قيام كرده بودند.
عيسي گويد: شنيدم كه ابو جعفر ميگفته بود: «از قيام پسران زيد در شگفتم، كه ما قاتل پدرشان را كشتيم چنانكه وي را كشته بود و بياويختيم چنانكه وي را آويخته بود و بسوختيم چنانكه وي را سوخته بود.» گويد: حمزة بن عبد الله و علي و زيد پسران حسن بن زيد نيز با محمد قيام كرده بودند.
عيسي گويد: ابو جعفر به حسن بن زيد گفت: «گويي دو پسرت را ميبينم كه شمشير به دست بالاي سر محمد ايستادهاند و قبا به تن دارند.» گفت: «اي امير مؤمنان از پيش، از نافرماني آنها به تو شكايت آورده بودم.» گفت: «بله، اين از همان است.» گويد: قاسم بن اسحاق و علي بن جعفر، ملقب به مرجي، نيز با محمد قيام كردند.
عيسي گويد: ابو جعفر به جعفر بن اسحاق گفت: «اين مرجي كيست كه خدا چنين و چنانش كند؟» گفت: «اي امير مؤمنان اين پسر من است، به خدا اگر خواهي او را از خويش برانم، ميرانم.» گويد: از بني عبد شمس نيز محمد بن عبد الله عاصي، با محمد قيام كرده بود.
ابو عاصم نبيل گويد: ابن عجلان با محمد قيام كرد، وي بر استري بود، وقتي جعفر بن سليمان ولايتدار مدينه شد و ي را به بند كرد، پيش و ي رفتم و گفتم: «راي مردم مردم را در باره كسي كه حسن را بند كرد چگونه ميبيني؟» گفت: «به خدا، بد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4855
گويد: گفتم: «به خدا ابن عجلان در اينجا همانند حسن است در آنجا»، پس او را رها كرد.
گويد: محمد بن عجلان وابسته فاطمه دختر عتبة بن ربيعه بود.
سعيد بن عبد الحميد گويد: عبيد الله بن عمر نيز با محمد قيام كرده بود، پس از كشته شدن محمد و ي را پيش ابو جعفر بردند كه بدو گفت: «تو بودي كه با محمد بر ضد من قيام كردي؟» گفت: «جز اين چارهاي نبود، مگر اينكه بدانچه خداوند بر محمد صلي الله- عليه و سلم نازل كرده بود كافر شوم.» عمر گويد: اين نادرست است.
گويد: روايت عبد العزيز بن ابي سلمه چنين است كه عبيد الله پذيرفته بود كه با محمد قيام كند اما پيش از قيام محمد در گذشت.
راوي گويد: ابو بكر بن عبد الله عامري نيز با محمد قيام كرد، و نيز عبد الواحد ابن ابي عون وابسته ازد و عبد الله بن جعفر و عبد العزيز بن محمد درآوردي و عبد الحميد بن- جعفر و عبد الله بن عطا وابسته بني سباع و ابن سباع از مردم خزاعه هم پيمان بني زهره با پسرانش: ابراهيم و اسحاق و ربيعه و جعفر و عبد الله و عطا و يعقوب و عثمان و عبد العزيز.
زبير بن حبيب زبيري گويد: در مر بوديم به دره اضم، زنم امينه دختر خضير نيز با من بود، يكي به ما گذشت كه از مدينه ميآمد، زنم گفت: «محمد چه كرد؟» گفت: «كشته شد.» گفت: «ابن خضير چه كرد؟» گفت: «كشته شد.» گويد: و او به سجده افتاد، گفتمش: «سجده ميكني كه برادرت كشته شده؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4856
گفت: «آري، مگر نه اينكه فرار نكرده و اسير نشده.» عيسي به نقل از پدرش گويد: ابو جعفر به عيسي بن موسي گفت: «كي محمد را ياري كرد؟» گفت: «خاندان زبير.» گفت: «ديگر كي؟» گفت: «خاندان عمر.» گفت: «به خدا بدون اينكه با آنها دوستياي داشته باشد يا با وي و خاندانش محبتي داشته باشند.» گويد: ابو جعفر ميگفته بود: اگر هزار كس از خاندان زبير را بيابم كه همگي نكو كار باشند و يك بدكار در ميانشان باشد، همگيشان را ميكشم و اگر هزار- كس از خاندان عمر را بيابم كه همگي بدكار باشند و يك نكو كار در ميانشان باشد، همگي را ميبخشم.
محمد بن عثمان زبيري گويد: وقتي محمد كشته شد پدر من و موسي بن عبد الله فرار كردند، من و ابو هبار مزني نيز با آنها بوديم به مكه رفتيم، آنگاه سوي بصره سرازير شديم و از يكي به نام حكيم كرايه كرديم، وقتي و ارد بصره شديم و اين به وقتي بود كه يك سوم شب رفته بود درها را بسته يافتيم بنزد درها نشستيم تا فجر دميد كه و ارد شديم و در مربد جاي گرفتيم و چون صبح شد حكيم را فرستاديم كه خوردنياي براي ما بخرد خوردني را بر دوش مرد سياهي بياورد كه آهني به پاي داشت. وي را پيش ما آورد و دستمزد و ي را بداد كه او خشم آورد، گفتيم بيشترش ده كه باز خشم آورد.
گفتيم: واي تو دو برابرش ده.» كه نپذيرفت، سياه از ما بدگمان شد و در چهرههاي ما نگريستن گرفت، آنگاه برفت، چيزي نگذشت كه سواران، محل ما را در ميان گرفتند. به صاحب منزل گفتم: «اين سواران براي چه آمدهاند؟» گفت: «مهم نيست، يكي از بني سعد را ميجويند به نام غيله پسر مره كه با ابراهيم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4857
قيام كرده بود.» گويد: ناگهان سياه را پيش ما آوردند كه سر و چهرهاش پوشانيده بود، و چون او را بياوردند پوشش از سرش برگرفتند و گفتند: «همينانند؟» گفت: «آري، همينانند، اين موسي بن عبد الله است و اين عثمان بن محمد است و اين نيز پسر اوست، چهارمي را نميشناسم جز اينكه از ياران آنهاست.» گويد: همه ما را گرفتند و پيش محمد بن سليمان بردند و چون ما را بديد رو به موسي كرد و گفت: «خدا خويشاونديت را رعايت نكند، همه ولايتها را رها كردي و سوي من آمدي! كه اگر ترا رها كنم امير مؤمنان تعرض كند و اگر بگيرمت خويشاوندي ترا رعايت نكردهام.» گويد: پس از آن خبر ما را به امير مؤمنان نوشت.
گويد: جواب آمد كه آنها را به نزد من فرست، ما را سوي و ي روانه كردند.
و چون به بطيحه رسيديم، سپاهي ديگر را آنجا يافتيم كه در انتظار ما بودند. آنگاه پيوسته در راه بر پادگانهاي سپاه ميگذشتيم تا به بغداد رسيديم و ما را پيش ابو جعفر بردند كه چون پدر مرا بديد گفت: «هي، با محمد بر ضد من قيام كردي؟» گفت: «چنين بود.» گويد: ابو جعفر با وي درشتي كرد كه مكرر بدو پاسخ داد، آنگاه بگفت تا گردنش را زدند. سپس بگفت تا موسي را تازيانه زدند، سپس بگفت تا مرا نزديك وي بردند و گفت: «ببريدش و بر سر پدرش نگهداريد و چون در او نظر كرد بر جثه پدرش، گردنش را بزنيد.» «گويد: عيسي بن علي با وي سخن كرد و گفت: «به خدا گمان ندارم بالغ شده باشد.» گفتم: «اي امير مؤمنان جواني نورس و غافل بودم، پدرم دستور داد و اطاعتش كردم.» گويد: پس بگفت تا مرا پنجاه تازيانه زدند، آنگاه در مطبق بداشت. در آن وقت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4858
يعقوب بن داود نيز آنجا بود و بهترين رفيقي بود كه با وي بودم، از غذاي خويش به من خورانيد و از نوشيدني خويش به من مينوشانيد. بدين گونه ببوديم تا ابو جعفر در- گذشت و مهدي پا گرفت و يعقوب را برون برد كه با وي در باره من سخن كرد كه مرا برون برد.
محمد بن عروة بن هشام گويد: به نزد ابو جعفر بودم كه بيامدند و گفتند: «اينك عثمان بن محمد را آوردهاند.» و چون ابو جعفر او را بديد گفت: «مالي كه به نزد تو بود كجاست؟» گفت: «آنرا به امير مؤمنان دادم كه خدايش رحمت كناد» گفت: «امير مؤمنان كي بود؟» گفت: «محمد بن عبد الله.» گفت: «با او بيعت كرده بودي؟» گفت: «آري، چنانكه تو نيز با وي بيعت كرده بودي.» گفت: «اي پسر زن بوگندو.» گفت: «كسي چنين است كه كنيزانش زاده باشند.» گفت: «گردنش را بزن.» گويد: پس او را ببردند و گردنش را بزدند.
محمد بن عثمان زبيري گويد: وقتي محمد قيام كرد يكي از خاندان كثير بن- صلت نيز با و ي قيام كرد و چون محمد كشته شد و يارانش هزيمت شدند روي نهان كردند، پدر من و مرد كثيري از جمله نهانشدگان بودند، و چنين بود تا جعفر بن- سليمان به ولايتداري مدينه آمد و در جستجوي ياران محمد سخت بكوشيد. پدرم شتري از مرد كثيري به كرايه گرفت كه برون شديم و راه بصره گرفتيم. خبر به جعفر رسيد و به برادر خويش محمد نوشت و خبر داد كه سوي بصره روانيم و دستور داد مراقب ما باشد و بيدار كار ما و آمدنمان باشد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4859
گويد: و چون رسيديم، محمد و رود و محل ما را بدانست و كس فرستاد كه ما را گرفتند و پيش وي بردند. پدرم روي بدو كرد و گفت: «اي فلان در باره اين كرايه- دار ما از خداي بترس كه يك بدوي است و از كار ما خبر ندارد، به طلب روزي كرايه دار ما شده اگر گناه ما را ميدانست چنين نميكرد. تو. او را پيش ابو جعفر. ميفرستي و او چنانست كه ميداني، پس قاتل او ميشوي و گناه آنرا به گردن ميگيري.» گويد: محمد دير بينديشيد، آنگاه گفت: «به خدا ابو جعفر است و من خويش را به معرض او نميبرم.» گويد: پس همه ما را ببردند كه به نزد ابو جعفر رفتيم، هيچكس به نزد وي نبود كه مرد كثيري را بشناسد بجز حسن بن زيد. پس روي به مرد كثيري كرد و گفت: «اي دشمن خدا، كرايه دار دشمن امير مؤمنان ميشوي و او را از شهري بشهري ميبري، گاهي نهانش ميكني و گاهي نمودارش ميكني؟» گفت: «اي امير مؤمنان از خبر وي و گناه وي و اينكه دشمن تو است چه ميدانستم؟» از روي غفلت كرايه دار او شدم و پنداشتم يكي از مسلمانان است كه ساحتش مبراست و كارش بيعيب، اگر از حال وي خبر داشتم نميكردم.» گويد: حسن بن زيد پيوسته به زمين مينگريست و سر بر نميداشت.
گويد: ابو جعفر مرد كثيري را بترسانيد و تهديد كرد، آنگاه بگفت تا او را رها كنند كه برفت و نهان شد.
گويد: پس از آن روي به پدر من كرد و گفت: «هي اي عثمان، تو بودي كه بر ضد امير مؤمنان قيام كردي و بر ضد ما كمك دادي!» گفت: «من و تو در مكه با يكي بيعت كرديم، من به بيعت خويش و فا كردم و به تو به بيعت خويش خيانت كردي.» گويد: پس بگفت تا گردن او را بزدند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4860
عيسي گويد: پدرم ميگفت عبد العزيز بن عبد الله عمري را پيش ابو جعفر بردند كه در او نگريست و گفت: «اگر چنين كسان از قرشيان را بكشم پس كي را به جا گذارم.» سپس او را آزاد كرد.
گويد: عثمان بن محمد را نيز پيش وي بردند كه او را بكشت. اما كساني از قرشيان را رها كرد. عيسي بن موسي بدو گفت: «اي امير مؤمنان چرا اين يكي از اين ميانه به سبب تو تيره روز شد؟» گفت: «اين از خاندان من بود.» حسن بن زيد گويد: روزي صبحگاه به نزد ابو جعفر رفتم، ديدمش كه گفته بود سكويي بسازند و خالد را پاي آن بداشته بود، علي بن مطلب را پيش آوردند و بگفت تا پانصد تازيانه بدو زدند، آنگاه عبد العزيز بن ابراهيم را بياوردند و بگفت تا پانصد تازيانه بدو زدند، هيچكدامشان حركت نكردند.
گويد: به من گفت: «هرگز صبورتر از اين دو، كسي را ديدهاي؟ به خدا كساني را كه خشونت و رنج زندگي را تحمل كردهاند پيش ما ميارند و چنين صبوري ندارند اما اينان مرفه و محفوظ بودهاند و متنعم.» گويد: گفتم: «اي امير مؤمنان، اينان قوم تواند، اهل حرمت و منزلت» گويد: روي از من بگردانيد و گفت: «در كار تعصب اصرار داري.» گويد: پس از آن عبد العزيز بن ابراهيم را بياوردند كه باز او را بزند كه گفت:
«اي امير مؤمنان در باره ما خدا را، خدا را كه من از چهل روز پيش به رو در افتادهام و براي خدا نماز نكردهام.» گفت: «خودتان با خودتان چنين كرديد.» گفت: «اي امير مؤمنان پس بخشش چه شده؟» گفت: «به خدا بخشش بايد.» سپس او را آزاد كرد.
محمد بن عمر گويد: بر محمد فزوني گرفتند و در كار نبرد اصرار كردند تا در نيمه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4861
ماه رمضان سال صد و چهل و پنجم محمد كشته شد و سر او را پيش عيسي بن موسي بردند كه ابو الكرام را پيش خواند و سر را بدو نمود كه آنرا بشناخت، پس عيسي بن موسي سجده كرد و وارد مدينه شد و همه مردم را امان داد. بودن محمد از وقتي قيام كرد تا وقتي كشته شد دو ماه و هفده روز بود.
در اين سال عيسي بن موسي كه پس از كشته شدن محمد بن عبد الله از مدينه ميرفت كثير بن حصين را جانشين كرد و او يك ماه ولايتدار مدينه بود. سپس عبد الله ابن ربيع حارثي از جانب منصور به ولايتداري آنجا آمد.
در اين سال، سياهان در مدينه بر عبد الله بن ربيع بشوريدند، كه از آنجا گريخت.
سخن از خبر شورش سياهان مدينه به سال صد و چهل و پنجم و سببي كه انگيزه آن بود
حارث بن اسحاق گويد: رياح بن عثمان، ابو بكر بن عبد الله بن ابي سيره را عامل زكات قبيله اسد و طي كرده بود و چون محمد قيام كرد، ابو بكر هر چه را گرفته بود پيش وي آورد و با وي سخت بكوشيد. وقتي عيسي، كثير بن حصين را بر مدينه جانشين كرد وي ابو بكر را بگرفت و هفتاد تازيانه زد و برهنه كرد و بداشت آنگاه عبد الله بن ربيع حارثي از جانب ابو جعفر به ولايتداري آمد، به روز شنبه پنج روز مانده شوال سال صد و چهل و پنجم.
گويد: سپاهيان با بازرگانان در باره بعضي چيزها كه از آنها ميخريدند منازعه كردند، جمعي از بازرگانان روان شدند و به خانه مروان رفتند كه ابن ربيع آنجا بود و در آن باب بدو شكايت كردند كه توبيخشان كرد و ناسزا گفت كه سپاهيان در آنها طمع بستند و بد رفتاري افزودند.
عمر بن راشد گويد: سياهيان چيزي از كالاي بازار را غارت كردند و صبحگاهان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4862
به يكي از صرافان به نام عثمان پسر زيد تاختند و كيسه او را ربودند، وي استغاثه كرد و مال خويش را از آنها بگرفت پس سران مردم مدينه فراهم آمدند و در اين باب به ابن الربيع شكايت كردند، اما او بر اين كار اعتراض نكرد و از آن جلوگيري نكرد.
پس از آن يكي از سپاهيان به روز جمعه بيامد و از قصابي گوشت خريد، اما نخواست بهاي آنرا به وي بدهد و براي او شمشير كشيد. قصاب كاردي از زير پيشخوان در آورد و با آن ضربتي به تهيگاه سپاهي زد كه از اسب خويش بيفتاد و قصابان بر او ريختند و او را بكشتند. آنگاه سياهان كه به نماز جمعه ميرفتند همديگر را بر ضد سپاهيان ندا دادند و از هر سوي آنها را با گرزها بكشتند و بر اين كار ببودند تا شب در آمد و چون فردا شد ابن الربيع گريخت.
حارث بن اسحاق گويد: سياهان در بوقي كه داشتند دميدند. يكي از كساني كه در ناحيه بالا بوده بود و يكي كه در ناحيه پايين بوده بود به من گفتند كه سياه ساكن آنجا را ميديدند كه مشغول كار خويش بود، صداي بوق را ميشنيد و گوش ميداد تا يقين كند آنگاه با هر چه در دست داشت روان ميشد و به طرف صدا ميرفت تا به آنجا برسد.
گويد: و اين به روز جمعه، هفت روز مانده از ذي حجه سال صد و چهل و پنجم بود.
گويد: سران سياهان سه كس بودند: وثيق و يعقل و رمقه صبحگاهان سوي ابن ربيع رفتند. مردم در مراسم جمعه بودند كه غاز را با شتاب بسر بردند. ابن ربيع به مقابله آنها برون شد كه از جلو وي پس رفتند تا به بازار رفت و به پنج مستمند رسيد كه در راه مسجد گدايي ميكردند و با كسان خويش به آنها حمله برد كه آنها را بكشتند آنگاه به چند دختر خردسال گذشت كه زير طاقك خانهاي بودند و پنداشت كه قوم از آنهايند آنها را فرود آورد، فريبشان داد و ايمنشان كرد و چون فرود آمدند، گردنهاشان را بزد.
آنگاه برفت و به نزد حنوط فروشان بايستاد، سياهان بدو حمله بردند كه گريزان برفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4863
به تعقيب وي برفتند تا به بقيع رسيد كه اطرافش را گرفتند، درهمهايي ميان آنها پراكند و بدان مشغولشان كرد و راه خويش گرفت تا به دره نخل دو منزلي مدينه فرود آمد.
عيسي گويد: سياهان بر ضد ابن الربيع قيام كردند سرانشان وثيق و حديا و عنقود و ابو قيس بودند، با آنها نبرد كرد كه هزيمتش كردند، و برفت و در دره نخل دو منزلي مدينه فرود آمد.
عمر بن راشد گويد: وقتي ابن الربيع گريزان شد سياهان به آذوقهاي از آن ابو جعفر كه سويق و آرد و روغن و خرما بود دست انداختند و آنرا به غارت بردند، كيسه آرد به دو درم بود و ظرف روغن به چهار درم.
حارث بن اسحاق گويد: سياهان به خانه مروان و خانه يزيد حمله بردند كه در آنجا آذوقهاي بود كه از راه دريا براي سپاهيان آورده بودند و چيزي در آنجا نگذاشتند.
گويد: در آن روز سليمان بن فليح سوي ابو جعفر روان شد و به نزد وي رسيد و خبر را با وي بگفت.
حارث بن اسحاق گويد: سياهان تني چند از سپاهيان را كشتند و سپاهيان از آنها بيمناك شدند تا آنجا كه سوار به سياهي ميرسيد كه جز دو خرقه به عورت وي نبود و يك پيراهن، و از روي تحقير پشت بدو ميكرد اما سياه با يكي از گرزهاي بازار بدو حمله ميبرد و او را ميكشت و كسان ميگفتند: «اين سياهان جادوگرانند يا شياطين.» مسور بن عبد الملك گويد: وقتي ابن الربيع، ابو بكر بن ابي سبره را بداشت، به سبب آنكه وي وصولي قبيله طي و اسد را آورده بود و به محمد داده بود، قرشيان بر ابن ابي سبره، بيمناك شدند. و چون سياهان بر ضد ابن الربيع قيام كردند، ابن ابي- سبره از زندان در آمد و با كسان سخن كرد و آنها را به اطاعت خواند و با كسان نماز
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4864
كرد تا ابن الربيع باز آمد.
حارث بن اسحاق گويد: ابن ابي سبره از زندان در آمد، همچنان آهن بر او بود، سوي مسجد رفت و كس به طلب محمد بن عمران و محمد بن عبد العزيز و ديگران فرستاد كه به نزد وي فراهم آمدند و به آنها گفت: «شما را در باره اين بليه كه رخ داده قسم ميدهم، به خدا اگر از پس آن كار پيشين اين قضيه به نزد امير مؤمنان بر ما مسجل شود موجب نابودي شهر و مردم و همگي بردگان بازار است. شما را به خدا قسم ميدهم پيش آنها رويد و با آنها سخن كنيد كه باز آيند و به رأي شما تسليم شوند كه اين جماعت را نظام نيست و براي دعوتي قيام نكردهاند، جماعتي هستند كه به سبب تعصب قيام كردهاند.» گويد: پس سوي بردگان رفتند و با آنها سخن كردند كه گفتند: «اي مولاهاي ما خوش آمديد به خدا به رعايت شما و به سبب اعمالي كه با شما كردهاند قيام كردهايم دست ما با شما يكي است و كار ما با شماست.» پس آنها را سوي مسجد آوردند.
حسين بن مصعب گويد: وقتي سياهان قيام كردند و ابن الربيع گريخت، من و جماعتي سوي آنها رفتيم، در بازار اردو زده بودند، از آنها خواستيم كه پراكنده شوند و به آنها گفتيم كه ما و آنها براي كاري كه بدان پرداختهاند، نيرو نداريم.
گويد: وثيق به ما گفت: «كار بدين صورت رخ داده كه ميبينيد، و براي ما و شما باقي نميماند، بگذاريدمان كه دلتان را خنك كنيم دلهاي خويش را نيز خنك كنيم.» گويد: ولي ما نپذيرفتيم و همچنان اصرار كرديم تا پراكنده شدند.
عمر بن راشد گويد: سر سياهان وثيق بود و جانشين وي يعقل قصاب بود.
گويد: ابن عمران پيش وي رفت و گفت: «اي وثيق، اين كار را به كي وا ميگذاري؟» گفت: «به چهار كس از بني هاشم و چهار كس از قريش و چهار كس از انصار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4865
و چهار كس از غلامان سپس كار ميان آنها به شوري باشد.» گفت: «از خدا ميخواهم كه اگر چيزي از كار ما را به تو سپرد ما را از عدالت تو بهرهور كند.» گفت: «به خدا، خدا آنرا به من سپرده است.» حارث بن اسحاق گويد: سياهان همراه ابن ابي سبره در مسجد حضور يافتند، وي با بند آهنين به منبر رفت تا در نشيمنگاه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم نشست. محمد بن عمران به دنبال وي رفت و پايينتر از او نشست. محمد ابن عبد العزيز از پي آنها رفت و پايينتر از آنها نشست سليمان بن عبد الله از پي آنها رفت و پايينتر از همه بود. مردمان به سختي همهمه كردند، ابن ابي سبره نشسته بود و خاموش بود. ابن عمران گفت: «من سوي بازار ميروم.» پس پايين آمد و آنها نيز كه پايينتر از وي بودند پايين آمدند. ابن ابي سبره به جاي ماند و سخن كرد و به اطاعت امير مؤمنان سخن ترغيب كرد و از كار محمد بن عبد الله سخن آورد و نكو گفت.
گويد: ابن عمران سوي بازار رفت و بر روي پلاسي [1] از پلاسهاي گندم بايستاد و كرد و كسان باز آمدند. آن روز مؤذن با كسان نماز كرد. به هنگام نماز عشا كسان باز آمده بودند. قرشيان در اطاقك فراهم آمدند. محمد بن عمار مؤذن كه لقب كساكس داشت اقامه نماز گفت. آنگاه به قرشيان گفت: «كي پيشواي نماز ميشود؟» اما كسي بدو پاسخ نداد.
گفت: «مگر نميشنويد؟» باز جوابش ندادند.
گفت: «اي ابن عمران، اي ابن فلان!» اما كسي جوابش نداد.
گويد: پس او برخاست، اصبغ بن سفيان مرواني نيز بر خاست و گفت: «من پيشواي نماز ميشوم.» و به جاي امام ايستاد و به كسان گفت: «مرتب شويد.» گويد: و چون صفها مرتب شد روي به آنها كرد و با صداي بلند گفت: «مگر نميشنويد، من اصبغ بن عاصم بن عبد العزيز بن مروان با كسان نماز ميكنم بر اطاعت
______________________________
[1] كلمه متن: بلاس.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4866
ابو جعفر.» و اين را دو يا سه بار گفت آنگاه تكبير گفت و نماز كرد.
گويد: و چون صبح شد ابن ابي سبره گفت: «ديروز چنان كردهايد كه ميدانيد آنچه را در خانه عاملتان بوده با آذوقه سپاه امير مؤمنان غارت كردهايد، هر كه چيزي پيش وي هست پس آرد، حكم بن عبد الله را براي اين كار معين كردهام.» گويد: كسان آنچه را غارت كرده بودند پيش وي آوردند و چنانكه گويند معادل يك هزار دينار به دست آورد.
مسور بن عبد الملك گويد: قرشيان همسخن شده بودند كه بگذارند ابن الربيع برون شود. سپس با وي سخن كنند كه ابن ابي سبره را بر مدينه جانشين كند كه آنچه نسبت به وي در خاطر امير مؤمنان بود از ميان برود. وقتي سياهان او را بيرون كردند، ابن عبد العزيز گفت: «ميروي و ولايتداري را جانشين نميكني، يكي را بر مدينه برگمار.» گفت: «كي؟» گفت: «قدامة بن موسي.» گويد: نام قدامه را بانگ زدند كه بيامد و ما بين ابن الربيع و ابن عبد العزيز نشست كه بدو گفت: «اي قدامه بازگرد كه ترا بر مدينه و توابع آن گماشتهام.» گفت: «به خدا كسي كه اين را به تو گفته نيكخواه تو نبوده و عواقب كار را نديده و جز فساد نميخواسته، شايستهتر از من و او كسي است كه در خانه خويش نشسته بود و به كار مردم پرداخت- مقصودش ابن ابي سبره بود- اي مرد بازگرد كه بهانهاي براي رفتن نداري.» و ابن الربيع بازگشت.
حارث بن اسحاق گويد: ابن عبد العزيز با تني چند از قرشيان سواره پيش ابن الربيع رفتند كه در دره نخل بود و قسمش دادند كه به كار خويش باز گردد اما او نپذيرفت.
گويد: ابن عبد العزيز با وي خلوت كرد و همچنان اصرار كرد تا باز گشت و مردم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4867
آرام شدند و قرار گرفتند.
عمر بن راشد گويد: ابن عمران و ديگران سواره پيش ابن الربيع رفتند كه در اعوص بود و با وي سخن كردند كه بازگشت و دست وثيق و ابو النار و يعقل و مسعر را ببريد.
در اين سال شهر بغداد بنياد گرفت و همان بود كه شهر منصور خوانده ميشد.
سخن از اينكه چرا منصور بغداد را بنياد كرد؟
چنانكه گويند سبب آن بود كه وقتي كار به ابو جعفر منصور رسيد هاشميه را در مقابل شهر ابن هبيره بنياد كرد كه راه در ميانه فاصله بود، شهر ابن هبيره كه شهر هاشميه ابو جعفر مقابل آن بود بر كنار كوفه بود. منصور شهر ديگري نيز بيرون كوفه بنياد كرد و آنرا رصافه ناميد.
وقتي راونديان در شهر هاشميه كه مقابل شهر ابن هبيره بود دبر ابو جعفر بشوريدند سكونت آنجا را ناخوش داشت به سبب آشفتگياي كه از راونديان آمده بود و هم به سبب نزديكي كوفه كه از مردم آنجا بر خويشتن ايمن نبود و ميخواست از مجاورت آنها دور شود.
گويند: ابو جعفر به خويشتن برون شد كه براي شهر محلي بجويد كه آنرا محل سكونت خويش و سپاه كند و آنجا شهري بنياد كند، در آغاز سوي جرجرايا رفت، سپس از آنجا سوي بغداد رفت، سپس سوي موصل رفت و باز سوي بغداد برگشت و گفت: «اينجا اردوگاهي شايسته است.» اينك دجله كه ميان ما و چين مانعي نيست، در اينجا هر چه به دريا هست به ما ميرسد و از جزيره و ارمينيه و اطراف آن آذوقه به ما ميرسد اينك فرات كه همه چيز از شام ورقه و اطراف بر آن ميآيد.
گويد: پس فرود آمد و به نزد صراة اردو زد و شهر را خط كشيد و به هر يك از چهار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4868
ناحيه آن سرداري گماشت سليمان بن مجالد گويد: مردم كوفه سپاه منصور امير مؤمنان را تباه كرده بودند.
سوي جبل رفت كه منزلگاهي بجويد، آن وقت راه از مداين بود، از راه ساباط برفتيم، يكي از ياران من به سبب درد چشمي كه گرفته بود عقب افتاد و بماند كه ديدگان خويش را مداوا كند، طبيب از او پرسيد: «امير مؤمنان آهنگ كجا دارد؟» گفت: «منزلگاهي ميجويد.» گفت: «ما در كتابي كه به نزدمان هست مييابيم كه يكي به نام مقلاص ميان دجله و صراة شهري بنياد ميكند به نام زورا، و چون شهر را بنياد نهد و رديفي از آن را بسازد شكافي از جانب حجاز رخ دهد كه بناي شهر را رها كند و به اصلاح آن شكاف پردازد و چون التيام گيرد، شكافي از جانب بصره پديد آيد كه از شكاف حجاز بزرگتر باشد و چيزي نگذرد كه هر دو شكاف التيام يابد، آنگاه به بنيان شهر بازگردد و آنرا به سر برد، پس از آن عمري دراز يابد و ملك در اعقاب وي بماند.» سليمان گويد: امير مؤمنان در اطراف جبال به جستجوي منزلگاهي بود كه يارم به نزد من آمد و اين خبر را با من بگفت و چون آنرا با امير مؤمنان بگفتم آن مرد را پيش خواند كه حديث را با وي بگفت و او از همان راه كه آمده بود بازگشت و گفت: «به خدا وقتي من كودك بودم مرا مقلاص نام داده بودند، سپس اين نام متروك ماند.» ابن عياش گويد: وقتي ابو جعفر ميخواست از هاشميه جا به جا شود جويندگاني فرستاد تا محلي بجويند كه آنرا منزلگاه كند كه ميانجاي باشد و در خور عامه و سپاه.
گويد: جايي را به نزديك بار ما براي وي وصف كردند كه خوردنيهاي خوب دارد پس به خويشتن برفت تا آنجا را ببيند و شب را آنجا ببود و مكرر در آن نظر كرد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4869
و آنجا را محلي خوش يافت و به جمعي از ياران خويش و ديگران گفت: «شما در باره اين محل چه راي داريد؟» گفتند: «همانند آن نديدهايم، خوش است و شايسته سازگار.» گفت: «راست گفتيد، چنين است اما تاب سپاه و مردمان و انبوه كسان را ندارد، جايي ميخواهم كه مردم در آنجا آسوده باشند و موافق حالشان باشد و موافق من نيز. در آنجا نرخها برايشان گران نباشد و خرج سنگين نشود، اگر در جايي بمانم كه از خشكي و دريا چيزي سوي آن نيارند، نرخها گران شود و آذوقه كم باشد و خرج سنگين شود و اين براي مردمان سخت باشد. در راه خويش به جايي گذشتم كه اين صفات را فراهم دارد در آنجا ميمانم و شبي سر ميكنم، اگر آنچه ميخواهم از خوش بودن شب و سازگاري و تاب سپاهيان و مردمان در آنجا فراهم باشد آنجا را ميسازم.» هيثم بن عدي گويد: به من گفتند كه بر كنار پل آمد و از محل قصر السلام عبور كرد، آنگاه نماز پسين بكرد و اين به هنگام تابستان بود. در محل قصر، دير كشيشي بود، شب را ببود تا صبح شد، و شبي خوش و سازگار در آن زمين گذرانيد، روز را نيز ببود و جز آنچه خوش داشت نديد و گفت: «اين محلي است كه در آن بنا ميكنم كه از فرات و دجله و گروهي رودها آذوقه بدان ميرسد و جز چنين جايي تاب سپاهيان و مردمان ندارد.» گويد: پس شهر را خط كشيد و مقدار بنا را معين كرد و نخستين خشت آن را به دست خويش نهاد و گفت: «به نام خدا. حمد، خاص خدا است. زمين از آن خداست كه به هر كس از بندگان خويش كه خواهد دهد و سر انجام از آن پرهيزكاران است [1].» بشر بن ميمون شروي گويد: وقتي منصور از ناحيه جبل باز گشت، از خبر سرداري كه حديث طبيب را در باره مضمون كتابهايشان و خبر مقلاص با وي گفته بود پرسش
______________________________
[1] إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ (اعراف/ 125)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4870
كرد و در ديري كه نزديك جاي قصر وي به نام قصر الخلد بود فرود آمد، صاحب دير را پيش خواند، بطريق، صاحب آسياي بطريق و نيز صاحب بغداد و صاحب مخرم و صاحب دير موسوم به بستان القس و صاحب عتيقه را احضار كرد و از آنها در باره جاهايشان پرسيد، كه از لحاظ گرما و سرما و باران و گل و پشه و حشرات چون است، و هر كدامشان آنچه را ميدانستند با وي بگفتند.
پس از آن كساني را از جانب خويش فرستاد و به هر كدامشان دستور داد در يكي از دهكدههاي آنجا شب را سر كنند، هر كدامشان شب را در يكي از دهكدههاي آنجا به سر كردند و خبر آن را بياوردند.
گويد: آنگاه منصور با كساني كه احضارشان كرده بود مشورت كرد و خبرهاشان را بدانست. همگيشان در برگزيدن صاحب بغداد همسخن شدند كه او را احضار كرد و با وي مشورت كرد و از او پرسش كرد، وي همان دهقاني است كه تاكنون دهكدهاش در چهار گوش معروف به نام ابو العباس طوسي به جاست و بناي گنبدهاي دهكده تا كنون به پاست و خانه وي چنانكه بوده استوار است.
دهقان گفت: «اي امير مؤمنان، مرا از اين مكانها و خوش بودنش و جايي كه بايد از آن برگزيد، پرسيدي. اي امير مؤمنان راي من اين است كه در چهار بلوك جاي گيري 616) (617 كه دو بلوك بر سمت غربي است كه قطر بل است و با دور يا و دو بلوك بر سمت شرقي است كه نهر بوق است و كلواذي كه ميان نخل خواهي بود و نزديك آب، اگر بلوكي خشك شود و آباداني آن پس افتد در بلوك ديگر آباداني باشد.
تو اي امير مؤمنان بر كنار صراة هستي، كشتيهاي آذوقه از مغرب بر فرات سوي تو ميآيد، تحفههاي مصر و شام به تو ميرسد كشتيهاي آذوقه از چين و هند و بصره و واسط از راه دجله به نزد تو ميرسد، از ارمينيه و ولايتهاي مجاور آن آذوقه به تا مرا ميآيد و از آنجا به زاب ميرسد، از روم و آمد و جزيره و موصل نيز، از راه دجله آذوقه به نزد تو ميرسد. ميان رودها هستي كه دشمن جز از روي پل به تو نميرسد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4871
و چون پلها را ويران كني دشمن به تو دست نمييابد، ميان دجله و فراتي و هر كه از مشرق يا از مغرب آيد ميبايد از رود بگذرد، ما بين بصره و واسط و همه سرزمين عراقي. به دشت و دريا و كوه نزديكي.» گويد: تصميم منصور راسختر شد كه در آنجا كه بر گزيده بود منزلگاه كند.
دهقان گفت: «اي امير مؤمنان، با وجود اين، خدا به امير مؤمنان منت نهاده و سپاهها و سرداران بسيار و سپاهيان فراوان دارد و هيچكس از دشمنانش طمع نزديك شدن بدو نيارد، تدبير شهرها باينست كه براي آن ديوار و خندق و قلعهها نهند اما دجله و فرات، خندقهاي شهر امير مؤمنان است.» حماد ترك گويد: منصور به سال صد و چهل و پنجم كساني را فرستاد كه جايي را براي وي بجويند كه شهر خويش را در آن بنياد كند، برفتند و جستجو كردند اما جايي را نپسنديد تا وقتي كه برفت و در ديري كه بر كنار صراة بود فرود آمد و گفت: «اينجا را ميپسندم كه از فرات و دجله و از همين صراة آذوقه بدان ميرسد.» جابر گويد: وقتي ابو جعفر ميخواست شهر خويش را در بغداد بنياد كند راهبي را ديد و وي را بانگ زد كه پاسخش داد، بدو گفت: «در كتب خويش مييابيد كه در اينجا شهري بنياد ميشود؟» راهب گفت: «بله، مقلاص آنرا بنياد ميكند.» ابو جعفر گفت: «در نوجواني مرا مقلاص ميگفتند.» گفت: «در اين صورت تو صاحب آن شهري.» گويد: به همين گونه وقتي ميخواست رافقه را به سرزمين روم بنياد كند مردم رقه مقاومت كردند و ميخواستند با وي نبرد كنند، گفتند: «بازارهاي ما را به تعطيل ميدهي و منبع معاش ما را از ميان ميبري و منزلهايمان را تنگ
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4872
ميكني.» گويد: منصور ميخواست با آنها نبرد كند، يكي را پيش راهبي فرستاد كه در صومعهاي بود و پرسيد: «آيا اطلاعي به نزد تو هست كه اينجا شهري بنياد ميشود؟» بدو گفت: «به من رسيده كه مردي به نام مقلاص آنرا بنيان ميكند.» گفت: «من مقلاصم.» و شهر را فقه را به ترتيب بناي بغداد بنيان كرد بجز حصار و درهاي آهن و خندق جداگانه.
سليمان بن مجالد گويد: منصور كسان فرستاد كه از شام و موصل و جبل و كوفه و واسط و بصره صنعتگران و فعلگان [1] بيارند كه بياوردند. بگفت تا جمعي از مردم صاحب فضيلت و عدالت و فقه و امانت و مطلع از هندسه را برگزينند، حجاج بن- ارطاة و ابو حنيفه، نعمان بن ثابت، از جمله كساني بودند كه بدين منظور احضار شدند.
بگفت تا خط شهر را بكشند و پايهها را بكنند و خشت بزنند و آجر بپزند و اين كارها را آغاز كردند، آغاز كار به سال صد و چهل و پنجم بود.
گويند: وقتي منصور در كار بناي بغداد يك دله شد، ميخواست آن را معاينه ببيند و بگفت تا آنرا با خاكستر خط كشي كردند، آنگاه بيامد و از هر دري در آمد و در فواصل و طاقها و ميدانهاي آن ميگذشت كه با خاكستر خط كشي شده بود، بر آن ميگذشت و نظر ميكرد و خندقها را كه خط كشي شده بود ميديد و چون چنين كرد بگفت تا بر آن خطها پنبه دانه نهند و نفت بر آن ريزند، و چون آتش شعله و رشد بر آن نگريست و نيك بفهميد و طرح آنرا بدانست و بگفت تا پايهها را از روي طرح بكنند سپس كار آنرا آغاز كردند.
حماد ترك گويد: به سال صد و چهل و چهارم، يك سال يا حدود يك سال پيش از قيام
______________________________
[1] كلمه متن: فعله.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4873
محمد بن عبد الله منصور كساني را فرستاد كه براي وي محلي بجويند كه شهر را در آن بنياد كند.
جستجو كردند و محل بغداد را برگزيدند كه دهكدهاي بود بر كنار صراة، در محل قصر الحلد ديري بود بر كنار شاخه صراة كه مجاور قصر الخلد است. بر سمت شرق نيز دهكدهاي بود با ديري بزرگ به نام سوق البقر. دهكده عتيقه نام داشت و همان بود كه مثني بن حارثه شيباني آنرا گشوده بود.
گويد: منصور بيامد و در ديري كه در محل قصر الخلد بود بر كنار صراة منزل كرد و آنجا را كم پشه يافت و گفت: «اينجا را ميپسندم كه از فرات و دجله آذوقه بدان ميرسد و شايستگي دارد كه در آن شهري بنياد شود.» به راهبي كه در دير بود گفت: «اي راهب ميخواهم در اينجا شهري بنياد كنم.» گفت: «نميشود، شاهي در اينجا بنيان ميكند كه او را ابو الدوانيق [1] گويند.» گويد: منصور در دل بخنديد و گفت: «من ابو الدوانيقم.» و بگفت تا شهر را خط كشي كردند و چهار سردار بر آن گماشت هر سرداري بر يك ناحيه.
سليمان بن مخلد گويد: منصور ميخواست ابو حنيفه نعمان را به كار قضا گمارد كه از اين كار امتناع كرد. منصور قسم ياد كرد كه بايد براي وي كاري را عهده كند و ابو حنيفه قسم ياد كرد كه نكند.
گويد: پس او را به نظارت بنيان شهر و خشت زدن و خشت شمردن و به كار- گرفتن كسان بر گماشت.
گويد: منصور چنين كرد تا از قيد قسم خويش رها شود.
______________________________
[1] جمع دانق، دانگ فارسي است يعني يك ششم درم و منصور را از بس كه تنگ نظر بود و حساب خرده پول را ميداشت بدين لقب خوانده بودند دوانيقي و دوانقي نيز ميگفتند كه معادل «دو پولي» و «دو غازي» پارسي است. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4874
گويد: هنگامي كه بناي ديوار شهر در مجاورت خندق به سر ميرفت ابو حنيفه عهده دار كار بود. ختم بناي ديوار به سال صد و چهل و نهم بود.
هيثم بن عدي گويد: منصور كار قضا و مظالم را بر ابو حنيفه عرضه كرد كه نپذيرفت، منصور قسم ياد كرد كه از او دست نميدارد تا كاري را عهده كند. اين را به ابو حنيفه خبر دادند، پس نيي خواست و خشتها را براي كسي كه خشت زده بود شمار كرد. ابو حنيفه نخستين كس بود كه خشت را به كمك ني شمار كرد. بدين سان ابو جعفر را از قيد قسم آزاد كرد، پس از آن بيمار شد و در بغداد بمرد.
گويند: وقتي ابو جعفر دستور داد كه خندق را بكنند و بنا را آغاز كنند و پايهها را محكم كنند بگفت تا پهناي ديوار را در پايين پنجاه ذراع كنند و در بالا بيست ذراع. به جاي چوب در فاصله رديفها، دستههاي ني در بنا نهاد و چون ديوار به مقدار يك قامت رسيد، و اين به سال صد و چهل و پنجم بود، خبر قيام محمد بود رسيد و كار بنا را رها كرد.
احمد بن حميد بن جبله به نقل از جد خويش گويد: شهر ابو جعفر از آن پيش كه بنيان شود مزرعهاي بود از آن بغداديان [1] به نام مباركه كه در آن شصت كس بود كه عوضشان داد و راضيشان كرد.
احمد گويد: جد من جبله قسمتي از آن عوض را گرفته بود.
حماد ترك گويد: به دور شهر ابو جعفر از آن پيش كه بنيان شود دهكدهها بود: به سمت در شام، دهكدهاي بود 620) (621 به نام خطابيه از در درب النوره تا درب الاقفاص بعضي نخلهاي آن تا به روزگار مخلوع در خيابان باب الشام بود، در راه، و در ايام فتنه بريده شد. خطابيه از آن جمعي از دهقانان بود كه آنها را بني فروه و بني قنورا
______________________________
[1] در نزديك محل شهر بغداد، دهكدهاي بوده بود به نام بغداد، يعني داده بغ، يا باغ داد. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4875
ميگفتند كه اسماعيل بن دينار و يعقوب بن سليمان و يارانشان از آن جمله بودند.
محمد بن موسي گويد: دهكدهاي كه در چهار گوش ابي العباس هست، دهكده جد مادري وي بوده و آنها از جمله دهقاناني بودهاند به نام بني زراري و نام دهكده وردانيه بوده، دهكده ديگري نيز تا كنون به پاست كه مجاور چهار گوش ابي فروه است.
ابراهيم بن عيسي گويد: جايي كه به نام خانه سعيد خطيب شهره است دهكدهاي بود به نام شرفانيه و نخلستانها داشته كه اكنون در مجاورت پل ابو الجون به جاست. ابو الجون از جمله دهقانان بغداد بوده و از مردم اين دهكده.
گويند: تيول ربيع، كشتزارهايي بوده از آن مردم دهكدهاي به نام بناوري از روستاي فروسيج بادوريا.
محمد بن موسي گويد كه از پدر يا جدش شنيده بود (ترديد از راويست) كه ميگفته بود: يكي از دهقانان بادوريا پيش من آمد كه عبايش پاره شده بود.
گفتمش: «كي عبايت را پاره كرده؟» گفت: «به خدا امروز در ازدحام مردم پاره شد، در جايي كه بارها خرگوشان و آهوان را دنبال ميكردم.» مقصودش در كرخ بود.
گويند: تيول ربيع كه در بيرون است تيولي است كه مهدي به ربيع داده و منصور تيول دروني را به او داده بود.
گويند: نهر طابق، خسرواني است و نهر بابك بن بهرام بن بابك است، بابك كسي بوده كه محلهاي را كه اكنون قصر عيسي بن علي بر آن است پديد آورده و اين نهر را حفر كرده.
گويند: آبگاه جعفر تيولي است كه ابو جعفر به پسر خويش جعفر داده و پل عتيق از بناي پارسيان است.
حماد ترك گويد: منصور در ديري كه بر كنار دجله بود فرود آمده بود، در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4876
محلي كه به نام خلد شهره است، روزي بود تابستاني و سخت گرم، 620) به سال صد و چهل و پنجم، من برون شدم و با ربيع و ياران وي نشستم بكي بيامد و از كشيكبانان گذشت و سوي اطاقك آمد و اجازه خواست به منصور خبر داديم، سلم بن ابي سلم به نزد وي بود، اجازه داد و او قيام محمد را به منصور خبر داد، منصور گفت: «هم اكنون به مصر مينويسم كه آذوقه را از حرمين ببرند»، آنگاه گفت: «وقتي آذوقه و لوازم مصر از آنها ببرد به سختي ميافتند.» گويد: بگفت تا به عباس بن محمد كه عامل جزيره بود بنويسند و خبر محمد را با وي بگفت. سپس گفت: «من هم اكنون كه اين نامه را مينويسم سوي كوفه ميروم، هر روز هر چه توانستي مرد از مردم جزيره به كمك من فرست، و گرچه هر روز يك مرد پيش من آيد كه به مردم خراسان كه پيش منند بيفزايم كه چون خبر به كذاب رسد شكسته شود.» گويد: به اميران شام نيز چنين نوشت.
گويد: هماندم نداي حركت داد، در گرماي سخت برون شديم تا به كوفه رسيد و همچنان آنجا ببود تا نبرد ميان وي و محمد و ابراهيم به سر رفت و چون از كار آنها فراغت يافت به بغداد بازگشت.
احمد بن ثابت گويد: از يكي از پيران قريش شنيدم كه ميگفت: «وقتي بريد خبر آورد كه محمد در مدينه قيام كرده. و ابو جعفر از بغداد در آمد و راه كوفه گرفت عثمان بن عماره و اسحاق بن مسلم عقيلي و عبد الله بن ربيع مداني كه از ياران وي بودند در او نگريستند كه بر اسب خويش ميرفت و پسران پدرش به دورش بودند.
عثمان گفت: «چنان پندارم كه محمد و كساني از خاندانش كه با وي هستند نوميد ميشود، درون جامه اين عباسي از مكاري و هوشياري و دها پر است و در جنگي كه محمد با وي انداخته چنان است كه ابن جدل طغان گويد:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4877
«اي بسا حملهها و گروه سواران «كه بران رسيد بوقتي كه نبرد گرم شده بود «و آنرا با شمشير بيانحنا «پس راند.» گويد: اسحاق بن مسلم گفت: «بخدا وي را آزمودم و خشنش يافتم، دست به وي زدم و استوارش يافتم، با وي دمخور بودم و تلخش يافتم، وي و فرزندان پدرش كه اطراف ويند چنانند كه ربيعة بن مكدم گويد:
«سواراني بنزد من آمدند كه گفتي «چهرههاشان چراغها بود «كه در تاريكي ميدرخشيد «و دليري عبوس چهره «كه اثر آفتاب بر چهره داشت «آنها را براه ميبرد.» گويد: عبد الله بن ربيع گفت وي شيري است دلير و سركش كه همگنان را بدرد و جانها را بگيرد و در كار جنگ چنان است كه ابو سفيان بن حارث گويد:
«ما را پيري هست كه چون پيكار شود «پيش از آمدن كسان اقدام كند.» گويد: ابو جعفر برفت تا به قصر ابن هبيره رسيد و در كوفه فرود آمد و سپاهيان فرستاد و چون پيكار بسر رسيد به بغداد بازگشت و بناي آنرا بسر برد.
در اين سال ابراهيم بن عبد الله برادر محمد بن عبد الله در بصره قيام كرد و با ابو جعفر منصور نبرد كرد و هم در بصره كشته شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4878
سخن از سبب قيام ابراهيم و كشته شدن وي كه چگونه بود؟
محمد بن حفص به نقل از پدرش گويد: وقتي ابو جعفر، عبد الله بن حسن را گرفت، محمد و ابراهيم از اين بيمناك شدند و سوي عدن رفتند، آنجا نيز بيمناك بودند و به دريا نشستند و سوي سند رفتند، حضور آنها را به عمر بن حفص خبر دادند، پس برون شدند و سوي كوفه آمدند كه ابو جعفر آنجا بود.
منة دختر ابو المنهال گويد: ابراهيم در محله بني ضبيعه در خانه حارث بن عيسي جاي گرفت، روزها ديده نميشد، كنيز فرزنددارش همراهش بود، من با وي سخن ميكردم و نميدانستم آنها كيستند. وقتي كه ابراهيم قيام كرد پيش آن زن رفتم و گفتم: «تو همان يار مني؟» گفت: «بله، همانم، به خدا از پنج سال پيش به يكجا آرام نگرفتهايم، يكبار به فارس، يكبار به كرمان، يكبار به جبل، يكبار به حجاز و يكبار به يمن بودهايم.» مطهر بن حارث گويد: با ابراهيم از مكه در آمديم كه آهنگ بصره داشتيم، ده كس بوديم، در قسمتي از راه يك بدوي همراه ما شد بدو گفتيم: «نامت چيست؟» گفت: «فلان، پسر ابو مصاد كلبي.» گويد: از ما جدا نشد تا نزديك بصره رسيديم.
گويد: يكي از روزها رو به من كرد و گفت: «اين ابراهيم بن عبد الله نيست؟» گفتم: «نه، اين يكي از مردم شام است.» گويد: و چون به يك منزلي بصره رسيديم، ابراهيم جلو افتاد و ما از وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4879
عقب افتاديم و روز بعد وارد شديم.
ابو صفوان نصر، نواده نصر بن سيار گويد: ابراهيم در آغاز سال صد و چهل و سوم به بصره رسيد، به وقتي كه مردمان از حج بازگشته بودند، كسي كه او را برد و كرايه دارش بود و در كجاوه معادل وي بود يحيي بن زياد بن حسان نبطي بود كه وي را در خانه خويش جاي داد، در محله بني ليث و يك كنيز عجمي سندي براي او خريد كه در خانه يحيي فرزندي براي وي آورد.
ابو صفوان گويد كه در جنازه، اين مولود حضور داشته بود و يحيي بن زياد بر او نماز كرده بود.
محمد بن معروف به نقل از پدرش گويد: ابو جعفر در خيار شام به نزد خاندان قعقاع بن خليد عبسي جاي گرفت فضل بن صالح كه عامل قنسر بود، رقعه كوچكي به ابو جعفر نوشت و آنرا زير نامه خويش جاي داد كه خبر ابراهيم را با وي ميگفت و اينكه از پي وي بر آمده اما او پيشي گرفته و سوي بصره رفته است.
گويد: نامه به ابو جعفر رسيد و آغاز آنرا بخواند و جز خبر سلامت چيزي در آن نديد. نامه را پيش ابو ايوب مورياني انداخت كه او نيز در ديوان خويش انداخت. وقتي خواستند نامههاي ولايتداران را پاسخ دهند، ابان بن صدقه كه در آن وقت دبير ابو ايوب بود نامه را گشود كه در تاريخ آن بنگرد و به رقعه دست يافت و چون ديد كه با «امير مؤمنان را خبر ميدهم» آغاز ميشود، آنرا در مكتوب نهاد و پيش ابو جعفر رفت كه نامه را بخواند و بگفت تا خبر گيران فرستند و ديدگاهها و پادگانها نهند.
عبد الرحمان بن فضلا گويد: شنيدم كه ابراهيم ميگفت: در موصل از زحمت جستجو گران، ناچار بر خوانهاي ابو جعفر نشستم و اين چنان بود كه وي به جستجوي من به موصل آمده بود و من حيران ماندم، زمين برايم تنگ بود و مقري نمييافتم كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4880
جستجوگران و ديدگاهها نهاده بود. كسان را به غذاي خويش خوانده بود، من نيز با كسان برفتم و با آنها غذا خوردم، پس از آن در آمدم كه از جستجو بازمانده بود.
ابو نعيم فضل بن دكين گويد: يكي به مظهر بن حارث گفت: «ابراهيم از بصره گذشت و تو او را نديدي؟» گفت: «نه به خدا هرگز وارد آن نشد، در موصل بود، سپس از انبار گذشت و سپس از بغداد، سپس از مداين و نيل و واسط.» نصر، نواده نصر بن سيار گويد: ابراهيم به گروهي از مردم اردو كه شيعه بودند نامه نوشت و آنها بدو نوشتند و خواستند كه به نزد آنها رود و وعده دادند كه بر ضد ابو جعفر بشورند. پس وي برون شد و به اردوگاه ابو جعفر رفت، در آن وقت ابو جعفر در بغداد بود، در دير، خط كشي بغداد را كرده بود و به كار بنا يك دله شده بود.
گويد: ابو جعفر آيينهاي داشت كه در آن مينگريست و دشمن و دوست خويش را ميديد، يكي پندارد كه وي در آيينه نگريست و گفت: «اي مسيب به خدا ابراهيم را در اردوگاه خويش ديدم، روي زمين دشمني بدتر از او ندارم، ببين چه خواهي كرد.
عبد الله بن محمد گويد: ابو جعفر بر بناي پل عتيق صراة گذشت و چشمش به ابراهيم افتاد اما ابراهيم نهان شد و ميان مردمان رفت و به نزديك نانوا رسيد و بدو پناه برد كه وي را وارد غرفهاي از آن خويش كرد.
گويد: ابو جعفر در طلب وي سخت بكوشيد و در همه جا مراقبان گماشت.
ابراهيم در جاي خويش بماند، ابو جعفر در جستجوي وي نهايت تلاش كرد اما كار ابراهيم از او نهان ماند.
محمد بن معروف گويد: وقتي ابراهيم به جاي خويش بماند كه از مراقبان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4881
بيمناك بود. يكي از بني عم با وي بود كه روح نام داشت پسر ثقف، يا كنيه ابو- عبد الله داشت، يا نامش سفيان بود پسر حيان، به اختلاف راويان.
گويد: مرد عمي ميگفت: به ابراهيم گفتم: «چنين پيش آمده كه ميبيني ناچار بايد تحمل خطر كرد.» گفت: «تو داني و اين.» گويد: پس مرد عمي پيش ربيع رفت و از او خواست كه اجازه بگيرد.
گفت: «تو كيستي؟» گفت: «من سفيان عميام.» گويد: پس او را پيش ابو جعفر برد كه چون او را بديد دشنامش گفت.
گفت: «اي امير مؤمنان، من شايسته آنم كه ميگويي اما به تو به و پشيماني بنزد تو آمدهام، اگر تقاضاي مرا بپذيري آنچه ميخواهي بنزد من است.» گفت: «نزد تو چيست؟» گفت: «ابراهيم بن حسن را بنزد تو ميآرم كه من او را و مردم خاندانش را آزمودهام و چيزي بنزد آنها نديدهام، اگر او را بيارم چه بزد تو دارم؟» گفت: «هر چه بخواهي، ابراهيم كجاست؟» گفت: «وارد بغداد شده يا به زودي وارد ميشود.» راوي ديگر گويد: گفت: «وي در عبدسي است او را در منزل خالد بن نهيك واگذاشتهام، جوازي براي من و غلامم و يك بلد بنويس و مرا با اسبان بريد بفرست.» به گفته راوي ديگر، گفت: «سپاهي همراه من بفرست و براي من و غلامم جوازي بنويس تا او را بنزد تو بيارم.» گويد: پس جوازي براي او نوشت و سپاهي بدو داد و گفت: «اين هزار دينار است از آن كمك بگير.» گفت: «به همه آن نياز ندارم.» و سيصد دينار بر گرفت و برفت تا به نزد ابراهيم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4882
رسيد كه در خانهاي بود و پيراهني پشمين به تن داشت و عمامهاي، به قولي: قبايي چون قباي غلامان به تن داشت.
گويد: وقتي رسيد بدو بانگ زد كه برخيز و او بيم زده بر خاست و مرد عمي بدو امر و نهي ميكرد تا وي را به مداين رسانيد. پلدار آنجا مانع وي شد كه جواز خويش را بدو داد. گفت «غلامت كجاست؟» گفت: «اين است.» گويد: پلدار در چهره وي نگريست و گفت: به خدا اين غلام تو نيست. اين ابراهيم بن عبد الله است، ولي برو كه قرين و شاد باشي.» و آنها را رها كرد و گريخت.
گويد: به گفته يكي از راويان، بر اسبان بريد نشستند تا از عبدسي گذشتند، آنگاه به كشتي نشستند تا به بصره رسيدند و آنجا نهان شدند.
گويد: به قولي مرد عمي از نزد ابو جعفر در آمد و تا بصره رفت و چنان شد كه سپاهيان را به نزد خانهاي ميبرد كه دو در داشت، ده كس از آنها را بر يكي از درها مينشانيد و ميگفت: «نرويد تا من بيايم.» و از در ديگر برون ميشد و آنها را رها ميكرد تا وقتي كه سپاهيان را از خويشتن جدا كرد و تنها ماند و نهان شد. وقتي كه خبر به سفيان بن معاويه رسيد كس به طلب سپاهيان فرستاد و فراهمشان آورد و عمي را ميجست كه بدو دست نيافت.
گويد: ابن عايشه به نقل از پدرش ميگفت: «كسي كه براي ابراهيم تدبير كرد و او را نجات داد عمرو بن شداد بود.» عمرو بن شداد به نقل از پدرش گويد: ابراهيم نهاني از مداين گذشت و من او را در خانهاي از آن خويش جا دادم كه بر كنار دجله بود، خبر مرا به عامل مداين رسانيدند كه صد تازيانه به من زد اما اقرار نكردم وقتي مرا رها كرد پيش ابراهيم رفتم و خبر را با وي بگفتم. كه روان شد.
عباس بن سفيان وابسته حجاج بن يوسف گويد: وقتي ابراهيم قيام كرد من
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4883
پسري پنج ساله بودم از پيران قوم شنيدم كه ميگفتند از شام سوي بصره ميرفته بود، عبد الرحيم بن صفوان از جمله وابستگان حجاج كه از اردوگاه قطري اسير شده بود بدو رسيد و با وي برفت تا او را از مآصر عبور داد.
گويد: يكي كه او را ديده بود بيامد و گفت: «عبد الرحيم را ديدم كه با يكي مرد شاطر كه روپوشي گلي رنگ به كمر بسته بود و كماني گل انداز داشت كه با آن گل ميانداخت.» گويد: وقتي عبد الرحيم بيامد در اين باب از او پرسيدند كه انكار كرد و چنان بود كه ابراهيم در اين زي نهان ميشد.
نصر، نواده نصر بن سيار گويد: وقتي ابراهيم از بغداد بيامد در محله كنده به نزد ابن فروه فرود آمد و نهان شد و كس پيش مردم فرستاد كه براي قيام آماده شوند.
حسن بن حبيب گويد: ابراهيم به نزد من نهان بود بر ساحل دجيل بر كنار شهر اهواز، محمد بن حصين در جستجوي وي بود، يك روز گفت: «امير مؤمنان براي من نوشته و خبر داده كه منجمان بدو خبر دادهاند كه ابراهيم در اهواز است، در جزيرهاي ميان دو رود، اما من او را در جزيره جستم و اطمينان يافتم كه آنجا نيست.» گويد: مقصود وي جزيرهاي بود كه ما بين رود شاهگرد و دجيل بود.
گويد: ميگفت: «قصد دارم فردا او را در شهر بجويم، شايد امير مؤمنان ما بين دجيل و مسرقان را منظور دارد.» گويد: بنزد ابراهيم رفتم و گفتم: «فردا در اين ناحيه ترا ميجويند.» گويد: باقي روز را با وي ببودم و چون شب در آمد، وي را ببردم و در نزديكترين محل «دشت اربك» [1] نرسيده به كث جاي دادم. همان شب بازگشتم و منتظر بودم كه محمد صبحگاهان به جستجوي وي بر آيد اما بر نيامد تا روز به سر رفت و خورشيد نزديك
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4884
غروب رسيد. پس برون شدم و به نزد ابراهيم رفتم و وي را بياوردم تا شبانگاه به شهر رسيديم، برد و خر بوديم، وقتي وارد شهر شديم و به نزد كوه مقطوع رسيديم، نخستين سواران ابن حصين را ديديم. ابراهيم خويشتن را از خر بينداخت، و دور شد سواران رسيدند از من گذشتند و هيچكدامشان به طرف من راه كج نكردند، تا پيش ابن حصين.
كه به من گفت: «ابو محمد، در چنين وقتي از كجا ميآيي؟» گفتم: «روز را پيش يكي از كسانم به شب رسانيدم.» گفت: «يكي را همراهت بفرستم كه ترا برساند؟» گفتم: «نه نزديك كسانم رسيدهام.
گويد: او به جستجو برفت و من به راه خويش برفتم تا آخرين ياران وي گذشتند. آنگاه سوي ابراهيم بازگشتم و خر او را جستم تا بيافتم و بر نشست و برفتيم و شب را ميان كسان خويش به سر برديم.
گويد: ابراهيم گفت: «ميداني؟ به خدا ديشب خون ادرار كردم كس بفرست كه ببيند.» گويد: من به محلي رفتم كه ادرار كرده بود و ديدم كه خون ادرار كرده بود.
فضل بن عبد الرحيم گويد: ابو جعفر ميگفت: «وقتي ابراهيم به كنارههاي بصره رسيد كار وي از من نهان ماند.» محمد بن مشعر گويد: وقتي ابراهيم به بصره رسيد كسان را دعوت كرد، موسي نواده عبد الله خادم دعوت او را پذيرفت، سپس ابراهيم را نهاني بنزد نصر بن اسحاق- خاز ميبرد و گفت: «اين فرستاده ابراهيم است.» گويد: نصر با وي سخن كرد و گفت: «اي فلان چگونه با يار تو بيعت كنم در صورتي كه جد من عبد الله بن خازم با جد وي علي بن ابي طالب مخالف بود و بر ضد وي و جزو مخالفانش بود؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4885
ابراهيم گفت: «روش و طرق نياكان را بگذار، اين كار دين است و من ترا سوي حق ميخوانم.» گفت: «به خدا آنچه را به تو گفتم از سر مزاح گفتم اين نيست كه مانع من از نصرت يار تو است بلكه من نبرد را نميپسندم و آنرا خوش ندارم.» گويد: ابراهيم برفت و موسي به جاي ماند و بدو گفت: «اين خود ابراهيم بود.
نصر گفت: «قسم به دين خدا رفتار بدي كردي، اگر او را به من شناسانيده بودي، سخني جز اين با وي ميگفتم.» نصر، نواده نصر بن سيار گويد: ابراهيم كسان را دعوت كرد، وي در خانه ابو فروه بود، نخستين كساني كه با وي بيعت كردند نميلة بن مره بود و عفو الله بن- سفيان و عبد الواحد بن زياد و عمر بن سلمه هجيمي و عبد الله بن يحيي بن حصين.
گويد: اين كسان مردم را سوي وي دعوت كردند و گروهي از جوانان عرب و از جمله مغيرة بن فرع و امثال وي دعوت او را پذيرفتند، تا آنجا كه پنداشتهاند كه ديوان وي چهار هزار كس را شمار كرد و كارش بالا گرفت. بدو گفتند چه شود اگر ميان بصره آيي تا كساني كه سوي تو ميآيند آسوده باشند.
گويد: پس جا به جا شد و در خانه ابو مروان وابسته بني سليم جا گرفت كه يكي از مردم نيشابور بود.
يونس بن نجده گويد: ابراهيم در محله بني راسب جاي داشت به نزد عبد الرحمان ابن حرب با جمعي از ياران خويش از جمله عبد الله بن سفيان و برد بن لبيد يكي از بني يشكر و مضاء تغلبي و طهوي و مغيرة بن فرع و نميلة بن مره و يحيي بن عمرو هماني. گويد: از خانه عبد الرحمان در آمد از گودال بني عقيل گذشتند تا به طفاوه رسيدند، سپس از خانه كرزم و نافع ايلين گذشتند و وارد خانه ابو مروان شدند كه در گورستان بني- يشكر بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4886
عفو الله بن سفيان گويد: روزي پيش ابراهيم رفتم كه بيمناك بود به من گفت كه نامه برادرش به نزد وي آمده و خبرش داده كه قيام كرده به او نيز دستور داده كه قيام كند كه از اين، انديشناك و غمين بود.
گويد: من بنا كردم كار را براي وي آسان وانمايم، ميگفتم: «كار تو فراهم شده مضاء و طهوي و مغيره و من و جماعتي با توايم، بايد شبانه سوي زندان رويم و به زور وارد آن شويم و چون صبح در آيد يك دنيا مردمان با تواند.» و او خوشدل شد.
عقيل بن اسماعيل گويد: وقتي محمد قيام كرد ابو جعفر كس پيش جعفر بن- حنظله بهراني فرستاد كه مردي صاحب راي بود و گفت: «راي خويش را بيار، محمد در مدينه قيام كرده.» گفت: «سپاهيان را سوي بصره فرست.» گفت: «برو تا كس به طلب تو فرستم.» گويد: وقتي ابراهيم سوي بصره رفت ابو جعفر كس به طلب وي فرستاد و گفت:
«ابراهيم سوي بصره رفته.» گفت: «از بصره بيمناك بودم، زودتر سپاه سوي او فرست.» گفت: «چگونه از بصره بيمناك بودي؟» گفت: «براي آنكه محمد در مدينه قيام كرده و آنها اهل نبرد نيستند، آنها را همين بس كه به كارهاي خودشان برسند، مردم كوفه نيز زير قدم تواند، مردم شام دشمنان خاندان ابو طالبند و جز بصره باقي نمانده بود.» گويد: پس ابو جعفر دو پسر عقيل را كه دو سردار خراساني بودند از قبيله طي، روانه كرد كه آنجا رسيدند، عامل بصره سفيان بن معاويه بود كه آنها را جاي داد.
يحيي بن بديل بن يحيي گويد: وقتي محمد قيام كرد، ابو جعفر به ابو ايوب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4887
و عبد الملك بن حميد گفت: «آيا مرد صاحب رايي هست كه او را بشناسيد و راي خويش را با راي وي فراهم كنيم.» گفتند: «بديل پسر يحيي بن بديل در كوفه هست كه ابو العباس با وي مشاوره ميكرده بود، كس از پي او فرست.» گويد: ابو جعفر كس از پي بديل فرستاد و گفت: «محمد در مدينه قيام كرده.» گفت: «اهواز را از سپاه پر كن.» گفت: «او در مدينه قيام كرده.» گفت: «فهميدم، ولي اهواز در آنهاست كه از آنجا بنزدشان ميروند.» گويد: پس ابو جعفر راي او را پذيرفت.
گويد: وقتي ابراهيم به بصره رفت ابو جعفر كس از پي بديل فرستاد و گفت:
«ابراهيم به بصره رفته.» گفت: «با شتاب سپاه سوي او فرست و زودتر از ابراهيم بصره را بگير.» محمد بن حفص دمشقي وابسته قريش گويد: وقتي محمد قيام كرد، ابو جعفر با پيري صاحب رأي از مردم شام مشورت كرد كه گفت: «چهار هزار كس از سپاه شام را سوي بصره فرست.» گويد: ابو جعفر روي از او بگردانيد و گفت: «پير خرف شده.» گويد: با ديگر از پي او فرستاد و گفت: «ابراهيم در بصره قيام كرده.» گفت: «سپاهي از اهل شام سوي وي فرست.» گفت: «واي تو از كجا بيارم.» گفت: «به عامل خويش در شام بنويس كه هر روز ده كس را بوسيله بريد سوي تو فرستد.» گويد: ابو جعفر اين را به شام نوشت.
عمر بن حفص گويد: ياد دارم كه پدرم در آن وقت مقرري سپاه را ميداد،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4888
من چراغ را براي او ميگرفتم و او شبانه مقرريشان را ميداد، من در آن وقت جواني نو سال بودم.
سلم بن فرقد گويد: وقتي جعفر بن حنظله به ابو جعفر مشورت داد كه سپاه شام را سوي خويش سرازير كند، دسته دسته از پي همديگر ميرسيدند، ميخواست به وسيله آنها مردم كوفه را بترساند و چون در اردوگاه وي روز را به شب ميبردند ميگفت كه از بيراهه بازميگشتند و چون صبح ميشد ميآمدند و مردم كوفه ترديد نميكردند كه آنها سپاهي ديگرند بجز سپاهيان پيشين.
عبد الحميد كه از خدمه ابو العباس بوده بود گويد: محمد بن يزيد از سرداران ابو جعفر بود و يك اسب تيره رنگ داشت، وقتي در كوفه بوديم گاهي بر ما ميگذشت كه بر اسب خويش بود و سر اسب مقابل سر وي بود. ابو جعفر او را سوي بصره فرستاد و همچنان آنجا بود تا وقتي كه ابراهيم قيام كرد و او را بگرفت و بداشت.
سعيد بن نوح ضبعي گويد: ابو جعفر، مجالد و محمد پسران يزيد را كه از مردم ابيورد بودند به سرداري فرستاد، مجالد پيش از محمد آنجا رسيد، محمد نيز همانشب كه ابراهيم قيام ميكرد آنجا رسيد اما سفيان آنها را از كار بازداشت و به نزد خويش در دار الاماره نگهداشت تا ابراهيم قيام كرد و هر دو را بگرفت و به بند كرد. ابو جعفر سرداري از عبد القيس را نيز به نام معمر با آنها فرستاده بود.
يونس بن نجده گويد: مجالد بن يزيد ضبعي از جانب ابو جعفر با هزار و پانصد سوار و پانصد پياده پيش سفيان آمد.
سعيد بن حسن گويد: از بسيار كس از ياران خويش شنيدم كه ميگفتند: ابو جعفر در كار ابراهيم مشورت كرد كه گفتند: «مردم كوفه شيعيان ويند، كوفه ديگي جوشان است كه تو سرپوش آني، برو و در كوفه جاي گير.» و او چنان كرد.
مسلم خواجه، وابسته محمد بن سليمان گويد: وقتي كار ابراهيم رخ داد من ده
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4889
و چند سال داشتم. در آن وقت از آن ابو جعفر بودم، در هاشميه كوفه جاي گرفتيم، ابو جعفر در رصافه كه بيرون كوفه بود بماند. همه سپاهي كه در اردوگاه وي بود نزديك به يك هزار و پانصد كس بود، مسيب بن زهير سالار كشيكبانان وي بود، سپاه را سه قسمت كرد، پانصد پانصد، كه هر شب به دور همه كوفه ميگشتند و بانگزني را گفته بود كه بانگ ميزد: «هر كه را پس از تاريكي شب بگيريم خويشتن را به عقوبت افكنده است.» و چنان بود كه وقتي از پس تاريكي شب يكي را ميگرفت وي را در عبايي ميپيچيد و ميبرد و شب به نزد خويش نگه ميداشت و چون صبح ميشد از او پرسش ميكرد، اگر برائت وي را معلوم ميداشت آزادش ميكرد و گر نه او را به زندان ميكرد.
ابو الحسن حداء گويد: ابو جعفر مردمان را به سياهپوشي وادار كرد، ميديدمشان كه جامههاي خويش را با مركب رنگ ميكردند.
عباس بن سلم وابسته قحطبه گويد: چنان بود كه وقتي امير مؤمنان ابو جعفر يكي از مردم كوفه را به طرفداري ابراهيم متهم ميداشت، ابو سلم را ميگفت كه او را تعقيب. كند ابو سلم صبر ميكرد تا وقتي شب تاريك ميشد و مردم آرام ميگرفتند نردباني بر خانه آن مرد مينهاد و به خانه او ميرفت و برونش ميكشيد و او را ميكشت و انگشترش را ميگرفت.
ابو سهل جواد گويد: شنيدم كه جميل غلام محمد بن ابي العباس به عباس بن- سلم ميگفت: «به خدا اگر پدرت بجز انگشتري كساني از مردم كوفه كه آنها را كشت ميراثي براي تو نهاده بود، توانگرترين پسران بودي.» سلم بن فرقد، حاجب سليمان بن مجالد گويد: در كوفه دوستي داشت كه پيش من آمد و گفت: «اي فلان، بدان كه مردم كوفه آمادهاند كه بر ضد يار شما بپاخيزند، اگر ميتواني كسان خويش را در محل محفوظي جاي دهي چنان كن.» گويد: پيش سليمان بن مجالد رفتم و خبر را با وي بگفتم، او نيز به ابو جعفر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4890
خبر داد. ابو جعفر خبر گيري از مردم كوفه داشت از صرافان به نام ابن مقرن.
گويد: ابو جعفر كس از پي ابن مقرن فرستاد و گفت: «و اي تو مردم كوفه به جنبش آمدهاند.» گفت: «نه به خدا اي امير مؤمنان من آنها را عهده ميكنم؟» گويد: پس به گفته وي اعتماد كرد و از آنها چشم پوشيد.
يحيي بن ميمون كه از مردم قادسيه بود گويد: از تني چند از مردم قادسيه شنيدم كه ميگفتند: «يكي از مردم خراسان كه كنيه ابو الفضل داشت و نامش فلان بود پسر معقل ولايتدار قادسيه شد كه مردم كوفه را از رفتن پيش ابراهيم بدارد، و چنان بود كه كسان در راه بصره مراقبت ميشدند، آنها نيز سوي قادسيه ميرفتند، از آنجا سوي عذيب، آنگاه سوي وادي السباع، آنگاه در دشت به طرف چپ ميپيچيدند تا به بصره برسند.» گويد: گروهي، دوازده كس، از كوفه برون شدند و چون به وادي السباع رسيدند يكي از وابستگان بني اسد به نام بكر از مردم شراف در دو ميلي مسجد موالي نرسيده به واقصه آنها را بديد و پيش ابن معقل رفت و بدو خبر داد كه به تعقيبشان رفت و در خفان چهار فرسخي قادسيه به آنها رسيد و همگي را بكشت.
ابراهيم بن سلم گويد: فرافصه عجلي ميخواست در كوفه به پا خيزد اما خودداري كرد كه ابو جعفر آنجا بود. و چنان بود كه ابن ماعز اسدي در آنجا نهاني براي ابراهيم بيعت ميگرفت.
عبد الله بن راشد گويد: از اسماعيل بن موسي بجلي شنيدم كه ميگفت: «غزوان از آن خاندان قعقاع بن ضرار بود كه ابو جعفر او را خريد. روزي بدو گفت: اي امير مؤمنان اينك كشتيها از موصل سرازير شده و سفيد پوشان در آنند كه ميخواهند به بصره پيش ابراهيم روند.» گويد: پس ابو جعفر سپاهي بدو پيوست كه در باجمشا ما بين بغداد و موصل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4891
به آنها رسيد و همگيشان را بكشت. گروهي بازرگان بودند و جمعي از عابدان و نيكان و ديگران جزوشان بود، از جمله مردي به نام ابو العرفان از خاندان شعيب سمان كه ميگفت: «و اي تو اي غزوان مگر مرا نميشناسي؟ من ابو العرفانم، همسايهات، بردگاني آورده بودم و آنها را فروختم.» گويد: اما نپذيرفت و همگيشان را بكشت و سرهاشان را به كوفه فرستاد كه ما بين خانه اسحاق ازرق تا كنار خانه عيسي بن موسي تا شهر ابن هبيره نصب كردند.
عبد الله بن راشد گويد: من سرها را بديدم كه روي كپههاي خاك نصب شده بود.
داود بن سليمان و نيبخت و جمعي از تير تراشان گويند: ما در موصل بوديم، حرب- راوندي با دو هزار سپاهي آنجا مقيم بود كه خوارج در جزيره بودند نامه ابو جعفر بيامد كه دستور ميداد به نزد وي رود كه حركت كرد و چون به با باجمشا رسيد مردم آنجا راه وي را گرفتند و گفتند: «نميگذاريم كه از پيش ما بگذري كه ابو جعفر را بر ضد ابراهيم ياري دهي.» گفت: «واي شما، من قصد بدي در باره شما ندارم، من رهگذرم مرا واگذاريد.» گفتند: «نه به خدا هرگز از پيش ما عبور نخواهي كرد.» گويد: پس با آنها نبرد كرد و نابودشان كرد و پانصد سر از آنها برداشت و پيش ابو جعفر آورد و حكايت آنها را براي وي بگفت.
ابو جعفر گفت: «اين آغاز فتح است.» خالد بن خداش، وابسته عمر بن حفص گويد: جمعي از پيران ما ميگفتند كه دفيف بن راشد وابسته بني يزيد را ديده بودند كه يك شب پيش از قيام ابراهيم پيش سفيان بن معاويه رفته بود و گفته بود: «چند سوار به من بده تا ابراهيم يا سر وي را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4892
پيش تو بيارم.» گفته بود: «مگر كاري نداري، به دنبال كارت برو.» گويد: دفيف همان شب برون شد و پيش يزيد بن حاتم رفت كه در مصر بود.
و نيز خالد بن خداش گويد: از تني چند از ازديان شنيدم كه از جابر بن حماد سالار نگهباني سفيان نقل ميكردند كه يك روز پيش از قيام ابراهيم به سفيان گفته بود: «من از گورستان بني يشكر ميگذشتم كه به من بانگ زدند و سنگ سوي من افكندند.» بدو گفت: «مگر راه نداشتي؟» ابو عمرو حوضي، حفص بن عمر، گويد: عاقب سالار نگهبانان سفيان به روز يك شنبه يك روز پيش از قيام ابراهيم از گورستان بني يشكر ميگذشت، بدو گفتند:
«اينك ابراهيم آهنگ قيام دارد.» گفت: «دروغ ميگوييد.» و بدان نپرداخت.
ابو عمرو حوضي گويد: ياران ابراهيم به سفيان كه محصور بود، بانگ ميزدند:
«بيعت كردن خويش را در خانه مخزوميان به ياد بيار.» محارب بن نصر گويد: پس از كشته شدن ابراهيم، سفيان در كشتياي ميگذشت ابو جعفر از قصر خويش نظر ميكرد و گفت: «اين سفيان است؟» گفتند: «آري.» گفت: «به خدا شگفت آور است كه پسر زن بدكاره چگونه از چنگ من ميرود.» حوضي گويد: سفيان به يكي از سرداران ابراهيم گفته بود «به نزد من بمان، همه ياران تو آنچه را ميان من و ابراهيم بوده نميدانند.» نصر بن فرقد گويد: كرزم سدوسي صبح پيش سفيان ميرفت و خبر ابراهيم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4893
را ميگفت و شب ميرفت و خبر ميداد كه كي پيش وي رفته است اما سفيان متعرض او نميشد و از پي او بر نميآمد.
گويند: سفيان بن معاويه در آن ايام از جانب منصور عامل بصره بود با- ابراهيم بن عبد الله در باره كارش همدل بود و براي يار خويش نيكخواهي نميكرد.
در اين كه ابراهيم چه وقت به بصره رسيد اختلاف كردهاند. بعضيها گفتهاند رسيدن وي به آنجا در آغاز رمضان سال صد و چهل و پنجم بود.
محمد بن عمر گويد: وقتي محمد قيام كرد و بر مدينه و مكه تسلط يافت و سلام خلافت به او گفتند برادر خويش ابراهيم بن عبد الله را به بصره فرستاد كه در نخستين روز ماه رمضان سال صد و چهل و پنجم آنجا رسيد و بر شهر تسلط يافت و سپيد پوشيد، مردم بصره نيز با وي سپيد پوشيدند.
گويد: عيسي بن يونس و معاذ بن معاذ و عباد بن عوام و اسحاق بن يوسف ازرق و معاوية بن هشام و جمع بسياري از فقيهان و عالمان با وي قيام كردند و ماه رمضان و شوال را در بصره ببود و چون خبر كشته شدن محمد برادرش به او رسيد آماده شد و برون شد كه ميخواست به كوفه به مقابله ابو جعفر رود.
گفته كسي را كه گويد ابراهيم اول سال صد و چهل و سوم به بصره رسيد و نهاني آنجا مقيم بود و مردم بصره را محرمانه به بيعت محمد برادر خويش ميخواند از پيش ياد كردهايم.
سهل بن عقيل به نقل از پدرش گويد: پيش از قيام ابراهيم، سفيان كس از پي دو سرداري كه از پيش ابو جعفر به كمك وي آمده بودند ميفرستاد كه با وي ميبودند.
وقتي ابراهيم بدو وعده داد كه قيام ميكند، كس از پي دو سردار فرستاد و آن شب آنها را به نزد خويش نگهداشت تا ابراهيم قيام كرد و وي را با آنها محاصره كرد و دو سردار را بگرفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4894
معروف بن سويد گويد: پيش از قيام ابراهيم، ابو جعفر مجالد و محمد و يزيد سه سردار را كه برادر بودند فرستاد كه سپاه خويش را ببودند و به تعاقب، يكي از پس ديگري وارد بصره ميشدند. ابراهيم بيم كرد كه در بصره فزوني گيرند و قيام كرد.
نصر بن قديد نواده نصر بن سيار گويد: ابراهيم شب دوشنبه اول ماه رمضان سال صد و چهل و پنجم قيام كرد و با ده و چند سوار و از جمله عبيد الله بن يحيي رقاشي سوي گورستان بني يشكر رفت.
گويد: آن شب ابو حماد ابرص با دو هزار كس به كمك سفيان آمد و در ميدان جاي گرفت تا بيايند.
گويد: ابراهيم روان شد و نخستين چيزي كه به دست وي افتاد اسبان و سلاحهاي اين سپاه بود. صبح روز بعد در مسجد جامع با كسان نماز كرد. سفيان در خانه متحصن شد، جماعتي از فرزندان پدرش به نزد وي بودند، كسان به ياري يا نگريستن سوي ابراهيم ميرفتند چندان كه بسيار شدند.
و چون سفيان چنين ديد امان خواست و مطهر بن جويريه سدوسي را نهاني پيش ابراهيم فرستاد كه براي سفيان امان گرفت، آنگاه در را گشود و ابراهيم وارد خانه شد و چون وارد شد براي وي حصيري جلو ايوان افكندند، باد وزيد و حصير را وارونه كرد و كسان اين را به فال بد گرفتند. ابراهيم گفت: «ما فال نميزنيم.» و بر حصير وارونه نشست اما ناخوشدلي از چهرهاش ديده ميشد.
گويد: وقتي ابراهيم وارد خانه شد، چنانكه گفتهاند همه كساني را كه آنجا بودند رها كرد بجز سفيان بن معاويه كه او را در قصر بداشت و بندي سبك بر او نهاد. چنانكه گويند: ابراهيم ميخواست با اين كار به ابو جعفر چنين وانمايد كه سفيان به نزد وي زنداني است.
گويد: جعفر و محمد دو پسر سليمان بن علي كه در آن وقت به بصره بودند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4895
خبر يافتند كه ابراهيم به دار الاماره رفته و سفيان را زنداني كرده، پس، چنانكه گويند با ششصد سوار و پياده و تير انداز به آهنگ وي برفتند. ابراهيم، مضاء بن قاسم- جزري را با هيجده سوار و سي پياده به مقابله آنها فرستاد كه مضاء آنها را هزيمت كرد و يكي از ياران وي به محمد رسيد و با نيزه به ران وي زد. بانگزن ابراهيم بانگ زد: فراري را دنبال نكنيد و او بخويشتن برفت تا بر در زينب دختر سليمان بايستاد و براي خاندان سليمان نداي امان داد و اينكه كسي متعرض آنها نشود.
بكر بن كثير گويد: وقتي ابراهيم بر جعفر و محمد غلبه يافت و بصره را بگرفت، سيصد هزار در بيت المال يافت و بگفت تا آنرا محفوظ دارند. به قولي در بيت المال دو هزار درهم يافت و از آن نيرو گرفت و براي هر كس پنجاه مقرر كرد.
گويد: وقتي ابراهيم بر بصره تسلط يافت چنانكه گويند يكي را به نام حسين پسر ثولاء سوي اهواز فرستاد كه آنها را به بيعت دعوت كند، وي برفت و از آنها بيعت گرفت و پيش ابراهيم بازگشت.
گويد: پس از آن ابراهيم مغيره را با پنجاه كس فرستاد و چون مغيره به اهواز رسيد دويست كس به نزد او فراهم آمد. در آن وقت محمد بن حصين عامل اهواز بود از جانب ابو جعفر و چون ابن حصين از نزديك شدن مغيره خبر يافت با كساني كه با وي بودند و چنانكه گويند چهار هزار كس بودند به مقابله وي رفت در يك ميلي قصبه اهواز در محلي به نام دشت اربك تلاقي كردند كه ابن حصين و يارانش هزيمت شدند. و مغيره وارد اهواز شد.
به قولي مغيره از آن پس كه ابراهيم از بصره سوي باخمري رفت به اهواز رفت.
محمد بن خالد مربعي گويد: وقتي ابراهيم بر بصره تسلط يافت و ميخواست
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4896
سوي كوفه شود، نميلة بن مره عبشمي را بر بصره جانشين كرد و بدو گفت كه مغيرة- بن فرع يكي از مردم بني بهدله را به اهواز فرستد كه در آن وقت محمد بن حصين- عبدي عامل آنجا بود.
گويد: ابراهيم عمرو بن شداد را به عاملي فارس فرستاد. ابراهيم در رام هرمز بر يعقوب بن فضل كه آنجا بود گذشت و از او خواست كه با وي همراه شود، يعقوب همراه وي برفت تا به فارس رسيد كه اسماعيل بن علي از جانب ابو جعفر عامل آنجا بود، برادرش عبد الصمد بن علي نيز با وي بود.
گويد: وقتي اسماعيل بن علي و عبد الصمد از آمدن عمرو بن شداد و يعقوب ابن فضل خبر يافتند در استخر بودند كه شتابان سوي دارابگرد رفتند و آنجا حصاري شدند و فارس به دست عمرو بن شداد و يعقوب بن فضل افتاد و بصره و اهواز و فارس به قلمرو حكومت ابراهيم در آمد.
سليمان بن ابي شيخ گويد: وقتي ابراهيم بر بصره تسلط يافت، حكم بن ابي غيلان- يشكري با هفده هزار كس برفت تا وارد واسط شد كه هارون بن حميد ايادي از جانب ابو جعفر عامل آنجا بود، هارون در تنوري رفت كه در قصر بود و وي را از آنجا بيرون كشيدند.
گويد: مردم واسط به نزد حفص بن عمرو رفتند و گفتند: «تو از ابن هجيمي شايستهتري.» حفص واسط را گرفت، يشكري از آنجا برون شد و حفص، ابو مقرن- هجيمي را سالار نگهبانان خويش كرد.
عمرو بن عبد الغفار فقيمي گويد: ابراهيم از هارون بن سعد آزرده بود و با وي سخن نميكرد. وقتي ابراهيم غلبه يافت، هارون بن سعد روان شد و به نزد سلم بن ابي- واصل رفت و بدو گفت: «از يار خويش با من بگوي، آيا در كار خويش به ما نيازي دارد؟» گفت: «قسم به دين خدا، بله.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4897
گويد: آنگاه سلم برخاست و پيش ابراهيم رفت و گفت: «اينك هارون بن سعد سوي تو آمد.» گفت: «مرا بدو نياز نيست.» گفت: «چنين مكن. با هارون بي رغبتي ميكني؟» و همچنان اصرار كرد تا وي را پذيرفت و اجازه ورود داد كه پيش وي رفت و گفت: «انجام مهمترين كار خويش را از من بخواه»، و ابراهيم كار واسط را از او خواست و وي را عامل آنجا كرد.
ابو الصعدي گويد: هارون بن سعد عجلي از مردم كوفه كه ابراهيم او را از بصره فرستاده بود، پيش ما آمد، پيري كهنسال بود، معروفترين كسي كه از مردم بصره با وي بود، طهوي بود، عبد الرحيم كلبي واسطي كه مردي شجاع بود و به دليري همانند طهوي بود نيز با وي بود، از جمله كسان كه با وي آمده بود يا به نزد وي آمده بود عبدويه، كردام خراساني بود، از جمله يكه سوارانشان صدقه بن- بكار بود.
منصور بن جمهور ميگفته بود: «وقتي صدقة بن بكار با من باشد اهميت نميدهم كه با كي تلاقي كنم.» گويد: ابو جعفر، عامر بن اسماعيل مسلي را به گفته بعضيها با پنجهزار كس و به قولي با بيست هزار كس براي نبرد هارون بن سعد سوي واسط فرستاد كه نبردهايي ميانشان رخ داد.
ابو الكرام گويد: سر محمد را پيش ابو جعفر بردم، در آن وقت عامر بن اسماعيل، هارون بن سعد را در واسط به محاصره داشت، نبرد ميان ياران ابو جعفر و مردم واسط پيش از آن بود كه ابراهيم از بصره برود.
سليمان بن ابي شيخ گويد: عامر بن اسماعيل آن سوي نيل اردو زد. نخستين نبرد ميان وي و هارون رخ داد و يك غلام سقا او را ضربت زد و زخمدار كرد و از پاي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4898
بينداخت اما او را نميشناخت. ابو جعفر كيسهاي براي وي فرستاد كه صمغ عربي در آن بود و گفت: «زخم خويش را با آن علاج كن.» گويد: پس از آن چند بار تلاقي كردند و از مردم بصره و مردم واسط بسيار- كس كشته شدند، هارون آنها را از نبرد منع ميكرد و ميگفت: «اگر يار ما يار آنها را ببيند كار روشن ميشود، جانهاي خويش را حفظ كنيد»، اما اعتنا نميكردند.
گويد: وقتي ابراهيم سوي باخمري رفت دو گروه، مردم واسط و اسماعيل ابن عامر، از همديگر دست بداشتند و در باره متاركه جنگ اتفاق كردند تا وقتي كه دو گروه ديگر تلاقي كنند و پيرو غالب شوند.
گويد: وقتي ابراهيم كشته شد، عامر بن اسماعيل ميخواست وارد واسط شود اما مردم آنجا مانع ورود وي شدند.
سليمان گويد: وقتي خبر كشته شدن ابراهيم آمد، هارون بن سعد بگريخت و مردم واسط با عامر بن اسماعيل صلح كردند، به شرط آنكه امانشان دهد، اما بسياري از آنها به امان وي اطمينان نكردند و از آنجا برون شدند، عامر بن اسماعيل وارد واسط شد و كسي را در آنجا آزار نكرد.
گويد: عامر چنانكه ميگويند با مردم واسط صلح كرده بود كه كسي را در واسط نكشد، اما هر كس از مردم واسط را كه بيرون شهر مييافتند، ميكشتند.
گويد: وقتي پس از كشته شدن ابراهيم ميان مردم واسط و عامر صلح شد هارون بن سعد سوي بصره گريخت و چنانكه گويند از آن پيش كه آنجا رسد در گذشت.
به قولي هارون بن سعد نهان شد و همچنان نهان ببود تا محمد بن سليمان ولايتدار كوفه شد و با وي نرمي نمود تا رخ نمود و بدو گفت كه دويست كس از خاندان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4899
خويش را سپاهي كند، كه ميخواست عمل كند و براي رفتن به نزد محمد بر نشست اما پسر عمويش او را بديد و بدو گفت: «فريب خوردي.» و او بازگشت و نهان بود تا در گذشت و محمد بن سليمان خانه او را ويران كرد.
گويد: ابراهيم پس از آنكه در بصره قيام كرد همچنان آنجا ببود و عاملان به اطراف ميفرستاد و سپاهها روانه ميكرد تا خبر كشته شدن برادرش بدو رسيد.
نصر، نواده نصر بن سيار، گويد: ابراهيم در بصره مزدوراني گرفت، سه روز به عيد فطر مانده بود كه خبر كشته شدن برادرش رسيد و وقتي با مردم براي عيد برون شد شكستگي را در او ميديدند و خبر كشته شدن محمد را با آنها بگفت كه در كار نبرد با ابو جعفر راغبتر شدند. صبحگاه روز بعد اردو زد و نميله را در بصره جانشين كرد و پسر خويش حسن را با وي به جا نهاد.
علي بن داود گويد: وقتي ابراهيم به روز عيد فطر براي ما سخن كرد مرگ را در چهره او ديدم. پس از آن بنزد كسان خويش رفتم و گفتم: «به خدا اين مرد كشته ميشود.» معروف بن سويد گويد: وقتي جعفر و محمد پسران سليمان از بصره ميرفتند مرا سوي ابو جعفر فرستادند كه خبر ابراهيم را با وي بگويم. تاريخ طبري/ ترجمه ج11 4899 سخن از سبب قيام ابراهيم و كشته شدن وي كه چگونه بود؟ ….. ص : 4878
روف گويد: خبر آنها را با وي گفتم، گفت: «به خدا نميدانم چه كنم، به خدا در اردوگاه من بجز دو هزار كس نيست، سپاهم را پراكندهام، سي هزار كس با مهدي در ري هستند، چهل هزار كس با محمد بن اشعث در افريقيهاند، بقيه با عيسي ابن موسي هستند، به خدا اگر از اين به سلامت جستم، سي هزار كس را در اردوگاه خويش نگه ميدارم.» عبد الله بن راشد گويد: در اردوگاه ابو جعفر بسيار كس نبود، سياهان بودند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4900
اندكي مردم ديگر، دستور ميداد هيزمها را دسته ميكردند و شبانگاه آتش ميافروختند و هر كه ميديد ميپنداشت كه آنجا كسان هستند در صورتي كه جز آتش افروخته نبود و به نزد آن كس نبود.
معروف بن سويد گويد: وقتي خبر به ابو جعفر رسيد به عيسي بن موسي كه در مدينه بود نوشت: «وقتي اين نامه مرا خواندي بيا و هر چه را مشغول آن هستي واگذار.» گويد: چيزي نگذشت كه عيسي بيامد و او را به سالاري كسان روانه كرد، به سلم بن قتيبه نيز نوشت كه از ري پيش وي آمد و او را به جعفر بن سليمان پيوست.
سلم بن قتيبة بن مسلم گويد: وقتي به نزد ابو جعفر رفتم گفت: «حركت كن كه پسران عبد الله قيام كردهاند، سوي ابراهيم رو، از جمع انبوه وي بيم مكن، به خدا آنها دو شتر بني هاشمند كه هر دوان كشته ميشوند [1] دست بگشاي و به آنچه با تو گفتم اطمينان كن، اين گفته مرا به ياد خواهي آورد.» گويد: به خدا چيزي نگذشت كه ابراهيم كشته شد و من گفته وي را به ياد ميآوردم و شگفتي ميكردم.
سعيد بن سلم گويد: ابو جعفر، سلم بن قتيبه را بر پهلوي چپ سپاه گماشت بشار بن- سلم عقيلي و ابو يحيي بن حزيم و ابو هراسه، سنان بن مخيس قشيري، را نيز بدو پيوست.
گويد: سلم به بصره نوشت كه مردم باهله از عرب و وابسته، بدو پيوستند.
منصور به مهدي كه در آن وقت به ري بود نوشت، و دستور داد كه خازم بن خزيمه را سوي اهواز فرستد، و چنانكه گويند مهدي وي را با چهار هزار سپاهي فرستاد كه
______________________________
[1] نقش غيبگويي كه به عنوان ملاحم از آن تعبير ميكنند در تاريخ آن دوران بسيار نافذ بوده از جمله روايتي پراكنده بودند كه دو شتر نر از بني هاشم كشته ميشود. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4901
به اهواز رفت و آنجا با مغيره نبرد كرد كه سوي بصره رفت و خازم وارد اهواز شد و مدت سه روز آنرا به غارت داد.
سدي گويد: در ايام نبرد محمد، خادم بودم و با مگسپران بالاي سر منصور ميايستادم، وقتي كار ابراهيم بالا گرفت و اهميت يافت، ديدمش كه پنجاه و چند شب بر سجاده مقيم بود، بر آن ميخفت و بر آن مينشست، جبه رنگيني به تن داشت كه گريبان جبه و آنچه زير ريش وي بود كثيف شده بود اما جبه را عوض نكرد و سجاده را ترك نكرد تا خدا فتح را نصيب وي كرد. وقتي كه به نزد كسان نمايان ميشد روي جبه، سياه به تن ميكرد و بر تشك خويش مينشست و چون به خلوت ميشد به وضع خويش باز ميگشت.
گويد: در آن روزها ريسانه پيش وي آمد، دو تن از زنان شهر را به خانه وي برده بودند يكيشان فاطمه دختر محمد نواده طلحة بن عبيد الله بود و ديگري ام الكريم دختر عبد الله از اعقاب خالد بن اسيد كه به آنها نظر نينداخته بود.
گويد: ريسانه گفت: «اي امير مؤمنان اين دو زن بد دل شدهاند و گمانهاي بد آوردهاند از آن رو كه به آنها بياعتنايي كردهاي.» گويد: منصور او را توبيخ كرد و گفت: «اين روزها از روزهاي زنان نيست، پيش من راه نخواهند يافت تا بدانم آيا سر ابراهيم از آن من است يا سر من از آن ابراهيم.» گويند: وقتي محمد و جعفر پسران سليمان از بصره برون شدند خبر را بر- روي پاره انباني براي ابو جعفر نوشتند كه چيزي جز آن براي نوشتن نيافتند و چون نامه بدو رسيد و پاره انبان را به دست فرستاده ديد گفت: «به خدا مردم بصره با ابراهيم به خلع پرداختهاند» آنگاه مكتوب را بخواند و عبد الرحمان ختلي و ابو يعقوب پدر زن مالك بن هيثم را پيش خواند و آنها را با سپاهي انبوه سوي پسران سليمان فرستاد و دستورشان داد كه هر كجا آنها را ديدند نگاهشان دارند و با آنها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4902
اردو بزنند و شنوا و مطيعشان باشند و نامهاي به آنها نوشت و به ناتواني منسوبشان داشت و زبونشان شمرد و توبيخ كرد كه ابراهيم در شهري كه آنها بودهاند طمع قيام آورده و خبر وي از آنها تا به وقت قيام مكتوم مانده و در آخر نامه خويش شعري نوشت به اين مضمون:
«از من به بني هاشميان بگو «بيدار شويد كه اين رفتار خفتگان است «گرگان به كسي كه سگ ندارد ميتازد «و از آغل كسي كه آماده حفاظت است اجتناب ميكند.» حجاج بن قتيبة بن مسلم گويد: در ايام نبرد محمد و ابراهيم به نزد ابو جعفر رفتم، از شكاف بصره و اهواز و فارس و واسط و مداين و سواد خبر يافته بود، با چوبي كه به دست داشت به زمين ميزد و شعري به تمثيل ميخواند به اين مضمون:
«خويشتن را هدف نيزهها نهادم «و سالار را چنين بايد كرد.» گويد: گفتم: «اي امير مؤمنان كه خداي عزتت را مدام بدارد و بر دشمنت ظفر دهد، تو چناني كه اعشي گويد:
«وقتي نبردشان ميانشان افروخته شود «و از پس آنكه سرد شده بود، گرم شود «ترا بر گرماي نبرد «و هجوم در نبردها و تكرار آن «صبور خواهند يافت.» گفت: «اي حجاج، ابراهيم از سرسختي و مقاومت و تسليم ناپذيري من حبر دارد، اينكه جرئت آورده و از بصره سوي من روان شده از آن رو است كه اين ولايتهاي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4903
نزديك اردوگاه امير مؤمنان و مردم سواد با وي بر مخالفت و عصيان اتفاق كردهاند، هر ولايتي را به سنگ مناسب آن زدم و به هر ناحيه تيري افكندم: دلير شجاع نيك- فال مظفر، عيسي بن موسي را با شمار و لوازم فراوان سوي وي فرستادم و از خدا بر ضدش كمك خواستم و خواستم كه او را كفايت كند كه امير مؤمنان را تاب و نيرويي جز به وسيله وي نيست.» در روايت ديگر از حجاج بن قتيبه آوردهاند كه گويد: آن روز پيش امير مؤمنان منصور رفتم كه سلام گويم و گمان نداشتم كه تاب جواب سلام داشته باشد كه خبر شكافها و دريدگيها پياپي رسيده بود و سپاهها وي را در ميان گرفته بود يكصد هزار شمشير در كوفه در مقابل اردوگاه وي كمين كرده بود كه منتظر يك ندا بودند تا به- پا خيزند. وي را بازي مصمم و آماده يافتم كه در مقابل حوادث به پا خاسته بود و با آن پنجه انداخته بود و تلاش ميكرد، به پا ايستاده بود و از پاي نيفتاده بود و چنان بود كه شاعر سلف گويد:
«جان عصام، عصام را سروري داده «و حمله و اقدام را بدو آموخته «و او را شاهي والا قدر كرده» ابو عبيده گويد: در آن وقت كه محمد بن عبد الله برادر خويش را براي نبرد ابو جعفر فرستاده بود به نزد يونس جرمي بودم، يونس گفت: «اين آمده ميخواهد شاهياي را منقرض كند اما دختر عمر بن سلمه وي را از مقصودي كه دارد مشغول داشته.» گويد: همان روزها يتيمه را به خانه ابو جعفر برده بودند، كه او را در لانه سگ رها كرد و به وي ننگريست تا كار ابراهيم بسر رفت.
گويد: و چنان بود كه وقتي ابراهيم به بصره آمده بود، هكنه دختر عمر بن سلمه را به زني گرفته بود و هكنه با رنگها و جامههاي رنگين پيش وي ميرفته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4904
بود.
چنانكه بشر بن سلم گويد وقتي ابراهيم ميخواست به مقابله ابو جعفر رود، نميله و طهوي و جمعي از سرداران وي از مردم بصره به نزدش رفتند و گفتند: «خدايت قرين صلاح بدارد، بر بصره و اهواز و فارس و واسط غلبه يافتهاي، به جاي خويش بمان و سپاهها بفرست كه اگر يك سپاه تو هزيمت شود به سپاهي ديگر كمكشان دهي و اگر يك سردار تو هزيمت شود سرداري ديگر را به كمك او فرستي، از حضور تو بيم كنند و دشمن از تو بترسد، خراج بگيري و جاي خويش را استوار كني، آنگاه در كار خويش بينديشي.» گويد: اما كوفيان گفتند: «خدايت قرين صلاح بدارد در كوفه مرداني هستند كه اگر ترا ببينند پيش روي تو جان ميدهند و اگر ترا نبينند به سببهاي مختلف به جاي مانند و پيش تو نيايند» و همچنان اصرار كردند تا حركت كرد.
عبد الله بن جعفر مديني گويد: با ابراهيم سوي باخمري روان شديم، وقتي اردو زديم يكي از شبها پيش ما آمد و گفت: «برويم و در اردوگاه دور بزنيم.» گويد: صداي طنبورها و آوازها را شنيد و بازگشت. پس از آن شب ديگري پيش ما آمد و گفت: «برويم» و من با وي برفتم كه نظير آن را شنيد و بازگشت و گفت:
«از سپاهي كه اين چيزها در آن هست اميد ظفر ندارم.» عثمان بن مسلم صفار گويد: وقتي ابراهيم اردو زد كساني از همسايگان ما بمزدوري با وي بودند به اردوگاه وي رفتم و تخمين زدم كه كمتر از ده هزار كس با وي هستند.
اما داود بن جعفر بن سليمان گويد: در ديوان ابراهيم يكصد هزار كس از مردم بصره به شمار آمد.
چنانكه در روايت ابراهيم بن موسي آمده ابو جعفر، عيسي بن موسي را با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4905
پانزده هزار كس فرستاد و حميد بن قحطبه را با سه هزار كس بر مقدمه وي نهاد، و چون عيسي بن موسي سوي ابراهيم حركت كرد، چنانكه گفتهاند، ابو جعفر با وي برفت تا به نهر بصريين رسيد، آنگاه ابو جعفر بازگشت. ابراهيم نيز از اردوگاه خويش از ما خور كه در خريبه بصره بود، سوي كوفه حركت كرد.
اوس بن مهلهل قطعي گويد: ابراهيم در راه خويش از بصره به كوفه بر ما گذشت، منزل ما در گنبدهايي بود كه آنرا گنبدهاي اوس ميگفتند، من با پدرم و عمويم به پيشواز وي رفتيم و چون به او رسيديم بر يابوي خويش بود و منزلگاهي ميجست شنيدمش كه چند شعر قطامي را به تمثيل ميخواند به اين مضمون:
«كارها هست كه اگر خردمندي تدبير آن كند «منع كند و تا تواند حذر كند.
«وقتي عصيان برادر كني «بايد يكبار ديگر از او گوش كني «بهترين كارها آنست كه با آن روبرو شوي «نه آنكه از دنبال آن بروي «ولي وقتي چرم كهنه و معيوب باشد «از هنرور كاري ساخته نباشد» گويد: به كسي كه همراه من بود گفتم: «سخن كسي را ميشنويم كه از حركت كردن خويش پشيمان است.» پس از آن برفت و چون به كرخثا رسيد چنانكه در روايت سليمان بن ابي شيخ آمده، عبد الواحد بن زياد بدو گفت: «اين ولايت قوم من است و آنرا بهتر ميشناسم سوي عيسي بن موسي و اين سپاهها كه به مقابله تو فرستادهاند مرو، اگر بگذاري من
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4906
ترا به راهي ميبرم كه ناگهان ابو جعفر خويشتن را با تو در كوفه ببيند.» گويد: اما او نپذيرفت.
گفت: «ما مردم ربيعه اهل شبيخونزدنيم بگذار به ياران عيسي شبيخون بزنم.» گفت: «من شبيخون زدن را خوش ندارم.» هريم گويد: به ابراهيم گفتم: «بر اين مرد غلبه نخواهي يافت تا كوفه را بگيري، اگر كوفه از پس حصاري شدن وي از آن تو شد، كار وي به سر رسيده است، من در آنجا كساني دارم، بگذارم نهاني آنجا بروم و محرمانه براي تو دعوت كنم آنگاه علني كنم كه آنها اگر بشنوند كسي سوي تو دعوت ميكند اجابت وي ميكنند، اگر ابو جعفر از اطراف كوفه سر و صدايي بشنود تا حلوان چيزي جلو او را نميگيرد.» گويد: رو به بشير الرجال كرد و گفت: «اي ابو محمد راي تو چيست؟» گفت: «اگر به آنچه ميگويد اطمينان داشتيم راي درستي بود ولي اين بيم هست كه گروهي از آنها دعوت ترا بپذيرند و ابو جعفر سپاهي سوي آنها فرستد و بيگناه و مشكوك و كوچك و بزرگ را پايمال كند كه گناه آن را به گردن گرفتهاي و به مقصود نيز نرسيدهاي» گويد: به بشير گفتم: «وقتي براي نبرد ابو جعفر و ياران وي برون شدي از كشته شدن ضعيف و خردسال و زن و مرد باك داشتي؟ مگر نبود كه پيمبر خدا صلي الله- عليه و سلم، دسته سپاه ميفرستاد كه نبرد ميكردند و در اثناي آن نظير آنچه تو خوش نداري رخ ميداد؟» گفت: «آنها مشركان بودند اما اينان اهل دين و دعوت و قبله ما هستند و حكم اينان بجز حكم آنان است.» گويد: ابراهيم از راي بشير تبعيت كرد و به هريم اجازه نداد. آنگاه ابراهيم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4907
برفت تا در باخمري فرود آمد.
خالد بن اسيد باهلي گويد: وقتي ابراهيم در باخمري فرود آمد سلم بن قتيبه، حكيم بن عبد الكريم را سوي او فرستاد و گفت: «تو در صحرا جا گرفتهاي، دريغم آمد كه كسي همانند تو دستخوش مرگ شود. به دور خويش خندق بزن كه جز از يك طرف سوي تو نيايند، اگر نميكني سپاه ابو جعفر در زمين باز است با گروهي سبك سير روان شو و سوي او برو و از پشت سر بدو حمله بر.» گويد: ابراهيم ياران خويش را پيش خواند و اين را بر آنها عرضه كرد، گفتند: «ما كه بر آنها غلبه داريم چرا براي خويش خندق بزنيم، نه به خدا نميكنيم.» گفت: «سوي او رويم.» گفتند: «براي چه؟ او كه هر وقت بخواهيم در چنگ ماست» ابراهيم به حكيم گفت: «ميشنوي؟ برو كه قرين هدايت باشي.» ابراهيم بن سلم به نقل از برادر خويش گويد: وقتي تلاقي كرديم ياران ما مقابل حريفان صف بستند، من از صف آنها برون شدم و به ابراهيم گفتم: «اگر قسمتي از صف هزيمت شود در هم ريزد و بينظام شوند، آنها را دستهها كن كه اگر دستهاي هزيمت شود، دسته ديگر ثبات آورد.» گويد: اما بانگ زدند: «نه، مگر به ترتيب نبرد اهل اسلام.» منظورشان گفتار خداي تعالي بود كه گويد: «در راه وي به صف نبرد ميكنند» [1] مضاء گويد: وقتي در باخمري فرود آمديم، پيش ابراهيم رفتم و گفتم: «اين قوم با چندان سلاح و اسب سوي تو آمدهاند كه غروبگاه آفتاب را براي تو ميبندد همراهان تو مردمي برهنه از اهل بصرهاند، بگذار به او شبيخون برم كه به خدا جمع وي را پراكنده ميكنم»
______________________________
[1] يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا، سوره صف آيه 4
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4908
گفت: «من كشتار را خوش ندارم» گفتم: «شاهي ميخواهي و كشتار را خوش نداري؟» محمد بن عمر گويد: وقتي خبر كشته شدن محمد بن عبد الله، برادر ابراهيم بدو رسيد به آهنگ ابو جعفر منصور كه در كوفه بود برون شد، ابو جعفر به عيسي بن موسي نوشت و اين را بدو خبر داد و دستور داد بنزد وي رود، فرستاده ابو جعفر و نامه وي وقتي رسيد كه عيسي احرام عمره بسته بود، كه از آن چشم پوشيد و سوي ابو- جعفر رفت كه وي را با سرداران و سلاح و سپاه سوي ابراهيم بن عبد الله فرستاد.
گويد: ابراهيم نيز بيامد، جمعي انبوه از مردمان گونهگون با وي بودند بيشتر از جمع عيسي بن موسي. در باخمري، شانزده فرسنگي كوفه، تلاقي كردند در آنجا نبردي سخت كردند. حميد بن قحطبه كه بر مقدمه عيسي بن موسي بود هزيمت شد و كسان نيز با وي هزيمت شدند، موسي راه آنها را گرفت و خدا و اطاعت را به يادشان ميآورد اما بدو نميپرداختند و به هزيمت ميرفتند. حميد بن قحطبه نيز به هزيمت بيامد، عيسي بن موسي بدو گفت: «اي حميد، خدا را خدا را، و اطاعت را بياد آر.» گفت: «در هزيمت اطاعت نيست.» گويد: همه مردم برفتند چنانكه كس پيش روي عيسي بن موسي و سپاه ابراهيم ابن عبد الله نماند. عيسي بن موسي در همانجا كه بود بماند و از جاي نرفت، وي با يكصد كس از خاصان و اطرافيان خويش بود.
بدو گفتند: «خداي امير را قرين صلاح بدارد، چه شود اگر از اينجا بروي تا كسان سوي تو آيند و با آنها حمله بري.» گفت: هرگز از اينجاي نميروم تا كشته شوم يا خدا به دست من فتح آرد و نگويند هزيمت شد.» اسحاق بن عيسي گويد: از عيسي بن موسي شنيدم كه ميگفت: «وقتي امير مؤمنان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4909
ميخواست مرا سوي ابراهيم فرستد گفت: «ابن خبيثان- منجمان را منظور داشت- گفتهاند كه تو با اين مرد تلاقي ميكني و به وقت تلاقي از جاي ميروي آنگاه يارانت سوي تو باز ميگردند و سر انجام از آن تست.» عيسي گويد: به خدا چنان بود كه گفته بود همينكه تلاقي كرديم ما را هزيمت كردند، خويشتن را ديدم كه جز سه يا چهار كس با من نبود، يكي از غلامان من كه لگام اسبم را گرفته بود روي به من كرد و گفت: «فدايت شوم اكنون كه يارانت رفتهاند براي چه ايستادهاي؟» گفتم: «نه، به خدا مردم خاندان من هرگز چهره مرا نبينند كه از دشمنان هزيمت شده باشم.» گويد: به، خدا كاري جز اين نميتوانستم كه هر كس از هزيمتيان را كه ميشناختم و به من ميگذشت بدو ميگفتم: «به مردم خاندانم از من سلام گوييد و به آنها بگوييد: چيزي گرانتر از جان خويش نيافتم كه فداي شما كنم و آنرا در راه شما دادم.» گويد: به خدا در اين حال بوديم، كسان هزيمت شده بودند و كس پرواي كس نداشت، اما جعفر و محمد پسران سليمان قصد ابراهيم كردند و از پشت سر سوي او رفتند و ياران وي كه پشت سر ما بودند غافل بودند وقتي همديگر را بديدند كه نبرد پشت سرشان بود كه سوي آن شتافتند، ما نيز بازگشتيم و از پي آنها برفتيم و كار يكسره شد.
اسحاق بن عيسي گويد: آن روز شنيدم كه عيسي بن موسي به پدرم ميگفت:
«به خدا، اي ابو العباس اگر پسران سليمان نبودند، رسوا شده بوديم، كار خدا بود كه وقتي ياران ما هزيمت شدند به رودي رسيدند كه دو كناره مرتفع داشت كه مانع جستن آنها شد و چون گداري نيافتند همگي به تاخت باز گشتند.» محمد بن اسحاق گويد: كساني از خاندان طلحه در باخمري بودند كه آب به جايگاه ابراهيم و ياران وي انداختند و بندها را شكستند و صبحگاهان مردم اردوگاه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4910
وي در آب افتاده بودند.
بعضيها گفتهاند كه ابراهيم بود كه آب انداخت تا نبردي وي از يكسو باشد و چون هزيمت شدند آب مانع فرارشان شد.
راوي گويد: وقتي ياران ابراهيم هزيمت شدند، ابراهيم ثبات كرد و جمعي از يارانش نيز با وي ثبات كردند و پيش روي او نبرد ميكردند. در تعداد اينان اختلاف كردهاند:
بعضيها گفتهاند پانصد كس بودند، بعضيها گفتهاند چهار صد كس بودند، بعضي ديگر گفتهاند هفتاد كس بودند.
محمد بن عمر گويد: وقتي ياران عيسي بن موسي هزيمت شدند و عيسي به جاي خويش ثابت ماند، ابراهيم بن عبد الله با سپاه خويش بيامد و نزديك شد و غبار سپاه وي نزديك رسيد چندان كه عيسي و يارانش آنرا ميديدند، در اين اثنا سواري بيامد و به تاخت بازگشت، سوي ابراهيم ميرفت و سر چيزي نداشت وي حميد بن قحطبه بود، كه زره خويش را عوض كرده بود و سر بندي زرد به سر بسته بود. كسان نيز تاختن آوردند و به دنبال وي رفتند، هزيمتشدگان نيز بازگشتند و با حريفان در آميختند و با آنها نبردي سخت كردند و دو گروه همديگر را ميكشتند.
گويد: حميد بن قحطبه بنا كرد سرها را به نزد عيسي بن موسي ميفرستاد تا وقتي كه سري را آوردند كه جمعي بسيار همراه آن بود با سر و صدا، كه گفتند: «سر ابراهيم ابن عبد الله است.» گويد: عيسي، ابن ابي الكرام جعفري را پيش خواند، و سر را بدو نشان داد كه گفت: «اين نيست.» همه آن روز را نبرد ميكردند و عاقبت تيري ناشناس بيامد كه دانسته نبود كي آنرا انداخته و به گلوي ابراهيم بن عبد الله خورد كه از جاي خويش برفت و گفت: «مرا پياده كنيد.» وي را از مركبش پياده كردند كه ميگفت: «فرمان خدا به اندازه معين است» [1]
______________________________
[1] وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً (احزاب آيه 38)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4911
ما چيزي خواستيم و خدا جز آن خواست.» گويد: وي را كه زخمدار بود روي زمين نهادند، يارانش و خاصانش به دور وي فراهم آمدند كه از او حفاظت ميكردند و پيش روي او نبرد ميكردند. حميد بن قحطبه فراهم آمدنشان را بديد و ندانست كه چيست، به ياران خويش گفت: «به اين جمع حمله بريد تا آنها را از جايشان ببريد و بدانيد براي چه فراهم آمدهاند.» گويد: پس به آنها حمله بردند و با ايشان به سختي نبرد كردند تا از اطراف ابراهيم كنارشان زدند و به نزد وي رسيدند و سرش را بريدند و پيش عيسي بن موسي بردند كه آنرا به ابو الكرام جعفري نشان داد كه گفت: «بله، اين سر اوست.» گويد: عيسي پياده شد و سجده كرد و سر ابراهيم را پيش ابو جعفر منصور فرستاد.
كشته شدن ابراهيم به روز دوشنبه بود، پنج روز مانده از ذي قعده سال صد و چهل- و پنجم. وقتي كه كشته شد چهل و هشت ساله بود و از وقتي كه قيام كرد تا هنگام كشته شدنش سه ماه پنج روز كم بود.
عبد الحميد گويد: از ابو صلابه پرسيدم: «ابراهيم چگونه كشته شد؟» گفت: «او را ميديدم كه توقف كرده بود بر اسبي بود و ياران عيسي را مينگريست كه پشت بكرده بودند و شانههاي خويش را سوي او كرده بودند. عيسي اسب خويش را عقب برده بود، ياران ابراهيم از آنها ميكشتند يك قباي زرهاي به تن داشت، گرما وي را آزار داد دكمههاي قباي خويش را گشود، زره پس رفت و از روي پستانهايش افتاد و گلوگاهش نمايان شد، تيري ناشناس سوي وي آمد و به گلويش خورد ديدمش روي گردن اسب افتاد و به تاخت بازگشت و زيديان دور او را گرفتند.» محمد بن ابي الكرام گويد: وقتي ياران عيسي هزيمت شدند پرچمهاي ابراهيم از پي آنها بود، بانگزن ابراهيم بانگ زد فراري را تعقيب مكنيد و پرچمها بازگشت. ياران عيسي آنرا بديدند و پنداشتند كه هزيمت شدهاند و از پي آنها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4912
تاخت آوردند و هزيمت رخ داد.
گويد: وقتي خبر عقب رفتن ياران عيسي به ابو جعفر رسيده بود مصمم شده بود سوي وي حركت كند.
سلم بن فرقد، حاجب سليمان بن مجالد گويد: وقتي تلاقي شد ياران عيسي به وضعي زشت هزيمت شدند چنانكه پيشروانشان وارد كوفه شد، يك دوست كوفي من پيشم آمد و گفت: «اي مرد، ميداني به خدا يارانت وارد كوفه شدند، 647) (648 اينك برادر ابو هريره در خانه فلاني است و فلاني در خانه فلانيست، در باره جان خويش و كسانت و مالت بينديش.» گويد: اين را به سليمان بن مجالد خبر دادم و او به ابو جعفر خبر داده بود كه گفته بود: «چيزي از اين را فاش مكن و بدان توجه مكن كه بيم دارم آنچه خوش ندارم پيش آيد، بر هر يك از درهاي شهر شتران و اسباني آماده كن كه اگر از يك سوي به طرف ما آمدند به سوي ديگر رويم.» به سلم گفته بودند: «ابو جعفر قصد داشت اگر حادثهاي رخ داد كجا رود؟» گفت: «قصد رفتن ري داشت.» گويد: شنيدم كه نيبخت منجم به نزد ابو جعفر رفت و گفت: «اي امير مؤمنان، ظفر از آن تست و ابراهيم كشته ميشود.» اما اين را باور نكرد. نيبخت گفت: «مرا به نزد خويش بدار، اگر كار چنان كه بتو گفتم نبود مرا بكش» گويد: در اين اثنا خبر هزيمت ابراهيم بدو رسيد و شعر معقر بن اوس بارقي را به تمثيل خواند به اين مضمون:
«عصاي خويش را بينداخت و به جاي خود آرام گرفت «چنانكه ديده مسافر از بازگشت آرام ميشود.» گويد: پس ابو جعفر دو هزار جريب از شهر جوير را تيول نيبخت كرد.
ابو نعيم، فضل بن دكين، گويد: صبحگاه شبي كه سر ابراهيم را پيش ابو جعفر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4913
آورده بودند، و اين به شب سه شنبه پنج روز مانده از ذي القعده بود، بگفت تا سر وي را در بازار نصب كردند.
گويند: وقتي سر را به نزد ابو جعفر آوردند و پيش روي او نهادند بگريست چندانكه اشكش بر گونه ابراهيم ريخت، آنگاه گفت: «به خدا اين را خوش نداشتم، اما تو دچار من شدي و من دچار تو شدم.» صالح غلام منصور گويد: وقتي سر ابراهيم بن عبد الله را بنزد منصور آوردند آنرا پيش روي خويش نهاد و به مجلس عام نشست و كسان را اجازه داد وارد شوند، يكي ميآمد سلام ميگفت و از ابراهيم سخن ميكرد و از او بد ميگفت و به زشتي ياد ميكرد. ابو جعفر ساكت بود و رنگش ديگر بود تا وقتي كه جعفر بن حنظله بهراني در آمد و بايستاد و سلام گفت و گفت: «اي امير مؤمنان، خدا پاداش ترا در مصيبت پسر عمويت بزرگ كندو تقصيري را كه در حق تو كرد بدو ببخشد.» گويد: رنگ منصور به زردي گراييد و روي بدو كرد و گفت: «ابو خالد خوش آمدي و به جا.» و كسان بدانستند كه اين در دلش جا گرفت و چون در آمدند سخناني همانند جعفر بن حنظله گفتند.
در اين سال ترك و خزر در باب الابواب قيام كردند و در ارمينيه جمعي بسيار از مسلمانان را بكشتند.
در اين سال سري بن عبد الله مطلبي كه از جانب ابو جعفر عامل مكه بود، سالار حج شد.
در اين سال ولايتدار مدينه عبد الله بن حارثي ربيع بود. ولايتدار كوفه و سرزمين آن عيسي بن موسي بود. ولايتدار بصره سلم بن قتيبه باهلي بود. قضاي آنجا با عباد بن منصور بود. عامل مصر يزيد بن حاتم بود.
پس از آن سال صد و چهل و ششم در آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4914
سخن از حوادثي كه بسال صد و چهل و ششم بود
از جمله حوادث سال اين بود كه ابو جعفر بناي بغداد را بسر برد.
محمد بن عمر گويد: ابو جعفر در صفر سال صد و چهل و ششم از شهر ابن هبيره به بغداد انتقال يافت و آنجا منزل گرفت و شهر آنرا بنيان كرد.
سخن از اينكه منصور بغداد را چگونه بنيان كرد؟
موجبي را كه انگيزه ابو جعفر در كار بناي بغداد بود و اينكه محلي را كه شهر در آن ساخته شد به چه سبب بر گزيد از پيش ياد كردهايم و اينك ترتيب بنا- كردن آنرا بگوييم:
ابو داود بن رشيد گويد: وقتي خبر قيام محمد بن عبد الله به ابو جعفر رسيد، سوي كوفه رفت، براي بناي شهر بغداد آنچه را بايسته بود از چوب و ساج و جز آن مهيا كرده بود، وقتي ميرفت يكي از غلامان خويش را به نام اسلم براي سامان دادن لوازمي كه براي بنا مهيا كرده گماشته بود.
به اسلم خبر رسيد كه ابراهيم بن عبد الله سپاه ابو جعفر را هزيمت كرده و هر چه را كه ابو جعفر بدو سپرده بود از ساج و چوب بسوخت از بيم آنكه پس از مغلوب شدن صاحبش اين چيزها را از او بگيرند.
گويد: وقتي ابو جعفر از كار اسلم غلام خويش خبر يافت بدو نوشت و ملامتش كرد. اسلم بدو نوشت و خبر داد كه بيم كرده بود ابراهيم بر آنها ظفر يابد و آنرا بگيرد و ابو جعفر چيزي بدو نگفت.
ابراهيم موصلي گويد: وقتي ابو جعفر ميخواست شهر بغداد را بنيان كند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4915
در باره آن با ياران خويش مشورت كرد و از جمله كساني كه با آنها مشورت كرد خالد بن برمك بود كه راي موافق داشت.
علي بن عصمه گويد: خالد بن برمك شهر ابو جعفر را براي وي خط كشي كرد و در باره آن راي موافق داد و چون محتاج مصالح شد، بدو گفت: «در باره اينكه شهر ايوان كسري را كه در مداين است ويران كنيم و مصالح آن را به اين شهر بياريم چه ميگويي؟» خالد گفت: «اي امير مؤمنان راي من چنين نيست.» گفت: «چرا؟» گفت: «از آن رو كه يكي از نشانههاي اسلام است كه هر كه ببيند از روي آن بداند كه كساني همانند صاحبان آن به سبب كار دنيايي متعرض نميشدهاند بلكه اين به سبب كار دين بوده است بعلاوه اي امير مؤمنان نمازگاه علي بن ابي طالب صلوات الله عليه نيز آنجاست.
گفت: «اي خالد هميشه از ياران عجم خويش جانبداري ميكني.» و بگفت تا قصر سپيد را ويران كنند و مصالح آنرا ببرند، يك طرف قصر را ويران كردند و مصالح آنرا ببردند و چون در مبلغي كه براي ويران كردند و بردن بايستهشان بود نظر كردند آنرا از بهاي آماده كردن مصالح نو بيشتر يافتند و اين را به منصور خبر دادند كه خالد بن برمك را پيش خواند و آنچه را براي ويران كردن و بردن مصالح بايستهشان بود معلوم وي داشت و گفت: «راي تو چيست؟» گفت: «اي امير مؤمنان پيش از اين رأي من آن بود كه نكني اما اكنون كه كردهاي رأي من اين است كه ويران كني تا به پايههاي آن برسي كه نگويند از ويران كردن آن ناتوان ماندهاي.» اما منصور از اين كار چشم پوشيد و گفت كه ويران نشود.
موسي بن داود مهندس گويد: مأمون اين حديث را براي من نقل كرد و گفت:
«اي موسي اگر بنايي براي من بنياد كردن چنان كن كه از ويران كردن آن فرومانند تا اثر و نشان آن بماند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4916
گويند كه ابو جعفر براي شهر به در نياز داشت.
ابو عبد الرحمان هماني گويد: كه سليمان بن داود نزديك محلي كه حجاج شهر واسط را بنا كرد، شهري ساخته بود به نام زندورد و شيطانها پنج در از آهن براي آن ساخته بودند كه در آن روزگار ساختن همانند آن براي مردمان ميسر نبود، درها را به شهر نصب كرد و همچنان ببود تا وقتي كه حجاج واسط را بنيان كرد. آن شهر ويران شده بود، پس حجاج درهاي شهر را ببرد و بر شهر خويش واسط نهاد.
وقتي ابو جعفر شهر را بنيان كرد آن درها را بر گرفت و بر شهر نهاد كه تا كنون بر آن هست.
شهر هشت در داشت: چهار در از درون و چهار در از بيرون. چهار در از اين پنج در را به درهاي دروني نهادند و پنجمي را به در بيروني قصر نهادند. بر در خراسان كه بيروني بود دري را نهادند كه از شام آوردند و كار فرعونان بود. بر در كوفه نيز كه بيروني بود دري را نهادند كه از كوفه آورده بودند و خالد بن عبد الله قسري آنرا ساخته بود.
گويد: منصور بگفت تا براي در شام، دري در بغداد ساختند كه از همه درهاي ديگر ضعيفتر است.
شهر را مدور ساختند كه وقتي شاه در ميان آن جاي ميگيرد به جايي نزديكتر، از جاي ديگر نباشد. درهاي شهر را چهار كرد به ترتيب سپاهها به هنگام جنگ (كه پهلوي راست و چپ و مقدمه و دنباله دارد. م.) براي شهر دو ديوار نهاد، ديوار دروني بلندتر از ديوار بروني بود كه قصر خويش را در ميان آن ساخت و مسجد جامع به دور قصر بود.
گويند: حجاج بن ارطاة بود كه به دستور ابو جعفر مسجد جامع شهر را خط كشي كرد و پايه آنرا نهاد. به قولي قبله آن درست نيست و كسي كه در آن نماز ميكند ميبايد اندكي به طرف در بصره كج شود. قبله مسجد رصافه از قبله مسجد شهر درستتر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4917
است كه مسجد شهر را بعد از قصر ساختند. اما مسجد رصافه را پيش از قصر ساخته بودند و قصر را بعد از آن ساختند و چنين شد.
يحيي بن عبد الخالق گويد: پدرم ميگفت: «منصور هر يك از چهار ناحيه شهر را به سرداري سپرد كه كسان را در كار به سر رفتن بناي آن ناحيه ترغيب كند و اين كار را عهده كند.» هارون بن زياد گويد: پدرم ميگفت كه منصور در اثناي بنا خرج يكي از چهار ناحيه شهر را به خالد سپرده بود.
خالد گويد: وقتي بناي آن ناحيه را بسر بردم مجموع خرج آنرا به وي خبر دادم كه به دست خويش حساب كرد، پانزده درم به عهده من ماند كه تا چند روز مرا در زندان شرقي به زندان كرد تا آنرا بدادم، خشتهايي كه براي بناي شهر زده بودند هر كدام يك ذراع در يك ذراع بود.
بعضيها گفتهاند: پارهاي از ديوار مجاور در محول را ويران كردند و خشتي يافتند كه با گل قرمز وزن آنرا نوشته بودند: «صد و هفده رطل» گويد: آنرا وزن كرديم و چنان بود كه بر آن نوشته بود.
گويد: در جايگاه جمعي از سرداران و دبيران ابو جعفر به عرصه مسجد گشوده ميشد.
يحيي بن حسن، دايي فضل بن ربيع گويد: عيسي بن علي شكايت پيش ابو جعفر برد و گفت: «اي امير مؤمنان، از در عرصه تا قصر پياده آمدن براي من دشوار است كه ناتوان شدهام.» گفت: «ترا در هودجي بيارند.» گفت: «از كسان شرم دارم.» گفت: «مگر كسي مانده كه از او شرم بايد كرد؟» گفت: «اي امير مؤمنان مرا به جاي يكي از آب كشان گير.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4918
گفت: «مگر آبكشي يا سواري وارد شهر ميشود؟» گويد: پس به كسان گفت كه درهايشان را به فواصل طاقها ببرند و هيچكس وارد عرصه نميشد مگر پياده.
گويد: وقتي منصور بگفت تا درهاي مجاور عرصه را ببندند و در فاصلهها بگشايند، بازارها زير طاقهاي چهارگانه شهر آمد كه در هر كدام بازاري بود، بدين گونه مدتي ببود تا بطريقي از بطريقان روم به نزد ابو جعفر آمد و ربيع را بگفت تا وي را در شهر و اطراف بگردانند كه آبادي و بنيان را ببيند.
گويد: ربيع، بطريق را بگردانيد و چون بازگشت بدو گفت: «شهر مرا چگونه ديدي؟» گويد: و چنان بود كه وي را روي ديوار شهر و گنبد درها بالا برده بودند.
گفت: «بنايي نكو ديدم، جز اينكه دشمنانت را با تو در شهر ديدم.» گفت: «كيانند؟» گفت: «بازاريان.» گويد: ابو جعفر خاموش ماند و چون بطريق برفت بگفت تا بازار را از شهر برون برند. به ابراهيم بن حبيش كوفي گفت، جواس بن مسيب يماني غلام خويش را نيز بدو پيوست و دستورشان داد كه بازارها را در ناحيه كرخ بسازند و براي هر صنف صفها كنند و خانهها و آنرا به كسان دهند و چون چنين كردند بازار را از شهر به آنجا بردند و به مقدار ذراع بر آن كرايه بستند، و چون كسان فزوني گرفتند در جاهايي از بازار بنا كردند كه ابراهيم بن حبيش و جواس نميخواسته بودند در آن بنا كنند، از آن رو كه به ترتيب صفها نبود و كرايه آنها كمتر از آن بود كه ساكنان بناي حكومت ميدادند.
بعضيها گفتهاند: اينكه ابو جعفر بازرگانان را از شهر به كرخ و جاهاي نزديك
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4919
آن برد، از آن رو بود كه بدو گفته بودند غريبان و ديگر كسان در شهر ميخوابند و بيم هست كه جزو آنها جاسوسان باشند يا خبر گيران، يا اينكه شبانگاه به سبب وجود بازار درهاي شهر را بگشايند. پس بگفت تا بازار را از شهر برون بردند و آنرا خاص نگهبانان و كشيكبانان كرد و براي بازرگان به در طاق حراني و در شام و كرخ بنيان كرد.
سليمان هاشمي گويد: اينكه ابو جعفر بازارها را از مدينه السلام و شهر شرقي بدر كرخ و باب الشعير و در محول برد از آن رو بود كه ابو زكريا، يحيي پسر عبد الله را به محتسبي بغداد و بازارها گماشته بود، به سال صد و پنجاه و هفتم. در آن وقت بازار در شهر بود و منصور كساني را كه با محمد و ابراهيم پسران عبد الله بن حسن قيام كرده بودند تعقيب ميكرد اما اين محتسب با آنها سر و سري داشت و جمعي از اوباش را كه فريب داده بود بر ضد منصور فراهم آورد كه آشوب كردند و فراهم آمدند، منصور ابو العباس طوسي را سوي آنها فرستاد كه آرامشان كرد و ابو زكريا را گرفت و به نزد خويش بداشت. ابو جعفر به ابو العباس دستور داد او را بكشد و حاجب ابو العباس طوسي به نام موسي به دستور منصور او را به نزد باب الذهب، در عرصه، به دست خويش كشت.
گويد: ابو جعفر بگفت تا خانههايي را كه در راه شهر پيش آمده بود ويران كنند. راه را به اندازه چهل ذراع معين كرد و هر چه را در اين مقدار بود ويران كرد و نيز بگفت تا بازارها را به كرخ بردند.
گويند كه وقتي ابو جعفر دستور داد بازرگانان را از شهر بيرون برند ابان بن صدقه در باره بقالي با وي سخن كرد كه پذيرفت و گفت: «به شرط آنكه جز سركه و سبزي نفروشد»، آنگاه بگفت تا در هر ناحيه يك بقال به همين ترتيب واگذارند.
فضل بن ربيع گويد: وقتي منصور از بنيان قصر خويش در شهر فراغت يافت وارد آن شد و بگشت و آنرا نيكو و پاكيزه ديد و آنچه را ديد بپسنديد جز آنكه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4920
مخارج آن را گزاف پنداشت.
گويد: به محلي از قصر نگريست كه آنرا سخت نيكو ديد و به من گفت:
«پيش ربيع برو و بگو پيش مسيب رود و بگويد: همين دم يك بناي ماهر به نزد من آرد.» گويد: پيش مسيب رفتم و او كس فرستاد و سر بنايان را پيش خواند و پيش ابو جعفر آورد كه چون مقابل وي بايستاد گفت: «براي ياران ما در اين قصر چگونه كار كردي و براي هر هزار آجر و خشت چه مقدار اجرت گرفتي؟» بنا فروماند و نتوانست به او پاسخ دهد.
گويد: مسيب از او بيمناك شد، منصور بدو گفت: «چرا سخن نميكني؟» گفت: «اي امير مؤمنان نميتوانم.» گفت: «و اي تو بگو و از هر چه بيم داري در اماني.» گفت: «نه به خدا اي امير مؤمنان خبر ندارم و نميدانم.» گويد: دست وي را گرفت و گفت: «بيا كه خدا چيزي به تو بياموزد.» و او را به اطاقي برد كه آنرا نيكو يافته بود و نشيمنگاهي را به وي نشان داد و گفت:
«اين نشيمنگاه را ببين و مقابل آن طاقي براي من بساز كه همانند اطاقي باشد و چوب در آن به كار مبر.» گفت: «بله، اي امير مؤمنان.» گويد: بنا و همه كساني كه با وي بودند از فهم وي در باره ساختمان و هندسه شگفتي كردند.
گويد: بنا بيامد و گفت: «نميتوانم آنرا به اين صورت در آرم و به ترتيبي كه ميخواهي بسازم.» بدو گفت: «من با تو كمك ميكنم.» گويد: پس دستور داد تا آجر و گچ آوردند، آنگاه همه چيزهايي را كه در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4921
بناي طاق به كار ميرفت از آجر و گچ شمار كرد و بدين سان بود تا همان روز و قسمتي از روز دوم از آن فراغت يافت و مسيب را پيش خواند و بدو گفت: «مزد او را به قراري كه با تو كار ميكرد بپرداز.» گويد: مسيب حساب كرد و پنج دارم بدو داد، منصور اين را بدانست و گفت:
«اين را نميپسندم.» و همچنان اصرار كرد تا يكدرم از او كاست. آنگاه اندازهها را برداشت و مقدار طاق را نسبت به اطاق اندازه گرفت و معلوم داشت. آنگاه پيشكاران را با مسيب به حساب مخارج كشيد، امنايي نيز از بنايان و مهندسان به نزد خويش آورد كه قيمت آنرا معلوم وي داشتند و پيوسته جزء به جزء را با وي محاسبه كرد و دستمزد بناي طاق را مقياس كرد و بدان ملزمشان كرد و ششهزار و چند درم به پاي مسيب گذاشت و او را به سبب آن گرفت و به بند كرد و از قصر بيرون نرفت تا آنرا بداد.
عيسي بن منصور گويد: در نوشتههاي خزاين پدرم منصور ديدم كه بر مدينه- السلام و قصر الذهب آنجا و بازارها و فاصلهها و خندقها و گنبدها و درهاي آن چهار- هزار هزار و هشتصد و سي و سه درم خرج كرده بود و مقدار آن به پول مسين صد هزار- هزار فلس و بيست هزار فلس بود، زيرا استاد بنا يك روز را به يك دانگ نقره كار ميكرده بود و روز كاري [1] به دو حبه يا سه حبه.
در اين سال منصور سلم بن قتيبه را از بصره معزول كرد و محمد بن سليمان را ولايتدار آنجا كرد.
سخن از اينكه چرا منصور، سلم ابن قتيبه را از بصره برداشت؟
يعقوب بن فضل هاشمي گويد: وقتي منصور، سلم بن قتيبه را ولايتدار بصره كرد بدو نوشت: «اما بعد، خانه كساني را كه با ابراهيم قيام كردهاند ويران كن و
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4922
نخلهايشان را ببر.» گويد: سلم بدو نوشت: «از كدام آغاز كنم، از خانهها يا از نخلها؟» ابو جعفر بدو نوشت: اما بعد، به تو نوشتم و دستور دادم كه خرمايشان را تباه كني و نوشتي و اجازه خواستي كه از كدام آغاز كني از برني يا از شهريز؟» پس او را معزول كرد و محمد بن سليمان را ولايتدار كرد كه بيامد و تباه كرد.
يونس بن نجد گويد: از پس هزيمت، سلم بن قتيبه به امارت سوي ما آمد، سالار نگهبانان وي ابو برقه يزيد بن سلم بود، سلم پنج ماه در بصره ببود پس از آن معزول شد و محمد بن سليمان ولايتدار ما شد.
عبد الملك بن شيبان گويد: وقتي محمد بن سليمان بيامد، خانه يعقوب بن فضل و خانه ابو مروان را در محله بني يشكر و خانه عون بن مالك و خانه عبد الواحد بن زياد و خانه جليل بن حصين را در محله بني عدي و خانه عفو الله بن سفيان را ويران كرد و نخلهاشان را بريد.
در اين سال جعفر بن حنظله بهراني به غزاي تابستاني رفت.
و هم در اين سال عبد الله بن ربيع از مدينه معزول شد و جعفر بن سليمان به جاي وي ولايتدار شد و در ماه ربيع الاول آنجا رسيد.
و هم در اين سال سري بن عبد الله در مكه معزول شد و عبد الصمد بن علي ولايتدار آنجا شد.
در اين سال عبد الوهاب بن ابراهيم عباس سالار حج شد. محمد بن عمر چنين گفته و غير او نيز.
آنگاه سال صد و چهل و هفتم در آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4923
سخن از حوادثي كه بسال صد و چهل و هفتم بود
سخن از حوادثي كه بسال صد و چهل و هفتم بود
اشاره
از جمله حوادث سال اين بود كه استرخان خوارزمي با جمعي از تركان در ناحيه ارمينيه به مسلمانان حمله برد و گروهي بسيار از مسلمانان و ذميان را اسير كرد، و هم آنها وارد تفليس شدند و حرب بن عبد الله راوندي را كه جماعت حربيه بغداد به وي انتساب دارند بكشتند.
حرب چنانكه گويند با دو هزار سپاهي مقيم موصل بود به سبب آنكه خوارج در جزيره بودند، وقتي ابو جعفر از مخالفت تركان آن ناحيه خبر يافت جبرئيل بن- يحيي را براي نبرد سوي آنها فرستاد و به حرب نوشت و دستور داد كه با جبرئيل سوي آنها رود. حرب با وي روان شد و آنجا كشته شد و جبرئيل هزيمت شد و چنانچه گفتيم بسيار كس از مسلمانان اسير شدند.
هلاكت عبد الله بن علي عباسي در اين سال بود. در باره سبب هلاكت وي اختلاف كردهاند: بعضيها چنانكه در روايت محمد نوفلي آمده گويند كه ابو جعفر چند ماه از آن پس كه مهدي را بر عيسي بن موسي تقدم داد حج كرد، پيش از آن عيسي بن موسي را از كوفه و سرزمين آن برداشته بود و محمد بن سليمان را به جاي وي گماشته بود و عيسي را سوي مدينة السلام خوانده بود و محرمانه در دل شب عبد الله بن علي را بدو تسليم كرده بود و گفته بود: «اي عيسي، اين ميخواست نعمت را از من و تو زايل كند، تو از پي مهدي وليعهد مني و خلافت به تو ميرسد، او را به نزد خويش ببر و گردنش را بزن مبادا سستي كني يا ناتواني كني و تدبير مرا بشكني.» گويد: آنگاه به راه خويش رفت و از راه سه بار به عيسي نوشت و پرسيد در باره كاري كه با وي گفته بود چه كرده؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4924
عيسي بدو نوشت: «آنچه را دستور داده بودي اجرا كردم.» و ابو جعفر ترديد نياورد كه وي آنچه را دستور داده بود عمل كرده و عبد الله بن علي را كشته است.
گويد: و چنان بود كه وقتي عبد الله بن علي را به عيسي داد وي را نهان داشت و دبير خويش يونس بن فروه را پيش خواند و بدو گفت: «اين مرد عموي خويش را به من داده و گفته در باره وي چنين و چنان كنم.» گفت: «ميخواسته ترا بكشد و او را بكشد، گفته تا او را نهاني بكشي، آنگاه خون وي را آشكارا بر تو افكند و ترا به قصاص وي بكشد.» گفت: «چه بايد كرد؟» گفت: «راي درست اين است كه وي را در منزل خويش نهان داري و كسي را از كار وي خبردار نكني، اگر عبد الله را آشكارا از تو خواست وي را آشكارا بدو تسليم ميكني، هرگز او را نهاني تسليم مكن كه گرچه او را نهاني به تو داده ولي كار وي آشكار ميشود.» گويد: عيسي نيز چنين كرد، وقتي منصور باز آمد و نهاني كس به نزد عموهاي خويش فرستاد كه وادارشان كند از او بخواهند عبد الله بن علي را به آنها ببخشد و اميدوارشان كند كه اين كار را خواهد كرد، پس آنها بيامدند و با وي سخن كردند و او را بر سر رقت آوردند و از خويشاوندي سخن كردند.
منصور گفت: «بله، عيسي بن موسي را پيش من آريد.» كه بيامد و بدو گفت: «اي عيسي ميداني كه من از آن پيش كه به حج روم عموي خودم و عموي تو عبد الله بن- علي را به تو سپردم و گفتم در منزل تو باشد.» گفت: «اي امير مؤمنان چنين كردم.» گفت: «عموهايت در باره او با من سخن كردهاند و چنان ديدم كه از او در گذرم و آزادش كنم، او را پيش ما بيار.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4925
گفت: «اي امير مؤمنان، مگر دستورم ندادي كه او را بكشم، او را كشتم.» گفت: «دستورت ندادم او را بكشي، دستور دادم او را در منزل خويش بداري.» گفت: «دستورم دادي او را بكشم.» منصور گفت: «دروغ ميگويي دستور كشتن او را ندادم.» آنگاه به عموهاي خويش گفت: «اين به نزد شما اقرار كرد كه برادرتان را كشته و دعوي دارد كه من به او چنين دستور دادهام، اما دروغ ميگويد.» گفتند: «او را به ما تسليم كن كه به عوض عبد الله بكشيم.» گفت: «اينك شما و او.» گويد: پس عيسي را به عرصه بردند و كسان فراهم آمدند و كار شهره شد، يكي از آنها برخاست و شمشير خويش را كشيد و سوي عيسي رفت كه او را با شمشير بزند.
عيسي گفت: «ميكشي؟» گفت: «به خدا آري.» گفت: «شتاب مياريد، مرا بنزد امير مؤمنان باز بريد.» گويد: پس او را بنزد منصور باز بردند، كه بدو گفت: «مقصودت از كشتن وي اين بود كه مرا بكشي، اينك عموي تو زنده و سالم است، اگر گويي او را به تو دهم، ميدهم.» گفت: «وي را به نزد ما بيار.» گويد: پس عبد الله را بنزد وي برد.
آنگاه عيسي به منصور گفت: «بر ضد من تدبير كردي كه از آن بيمناك شدم و چنان بود كه بيم داشتم، اينك تو و عمويت.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4926
گفت: «برود تا رأي خويش را بگويم.» گويد: پس آنها برفتند، پس از آن منصور بگفت تا عبد الله را به خانهاي بردند كه پايه آن بر نمك بود و آب به پايه خانه بستند كه خانه بر او افتاد و بمرد و كار وي چنان شد كه شد.
وفات عبد الله بن علي در اين سال بود (كذا) [1] و در گورستان در شام به خاكش سپردند و نخستين كس بود كه آنجا به خاك رفت.
ابراهيم بن عيسي گويد: وفات عبد الله بن علي در زندان رخ داد به سال صد و چهل و هفتم، در سن پنجاه و دو سالگي.
گويد: وقتي عبد الله بن علي در گذشت روزي منصور بر نشست، عبد الله بن- عياش نيز با وي بود، در آن اثنا كه با وي به راه ميرفت گفت: «سه خليفه را ميشناسي كه نامشان با عين آغاز ميشده و سه قيام كننده را كه آغاز نامشان عين بود كشتهاند؟» گفت: «نميشناسم، جز آنكه همگان گويند كه علي، عثمان را كشت و دروغ ميگويند، عبد الملك بن مروان، عبد الرحمان بن اشعث و عبد الله بن زبير و عمرو بن سعيد را كشت، و عبد الله بن علي خانه بر او افتاد.» منصور گفت: «خانه بر عبد الله بن علي افتاد، گناه من چيست؟» گفت: «نگفتم كه تو گناهي داري.» در اين سال منصور، عيسي بن موسي را خلع كرد و براي پسر خويش مهدي بيعت گرفت و او را وليعهد خويش كرد، و بعضيها گفتهاند كه از پي وي عيسي بن موسي بود.
______________________________
[1] اينگونه مكررات در متن هست كه به رعايت امانت و حفظ سياق، عينا آوردهام و اگر اعتراضي هست بر من نيست. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4927
سخن از اينكه چرا و چگونه منصور عيسي بن موسي را خلع كرد؟
در باره ترتيبي كه ابو جعفر عيسي را خلع كرد اختلاف كردهاند: بعضيها گفتهاند ترتيبي كه ابو جعفر را به اين منظور رسانيد چنان بود كه ابو جعفر از پس وفات ابو العباس، عيسي بن موسي را در ولايتداري كوفه و سرزمين آن كه ابو العباسش گماشته بود، به جا نهاد و او را حرمت و عزت ميكرد و چون به نزد ابو جعفر ميرفت او را به پهلوي راست خويش مينشانيد و مهدي را به پهلوي چپ خويش مينشانيد و رفتارش با وي چنين بود تا وقتي كه منصور مصمم شد كه مهدي را در كار خلافت بر او تقدم دهد.
گويد: و چنان بود كه ابو العباس از پي خويش كار را براي ابو جعفر نهاده بود و از پي ابو جعفر براي عيسي بن موسي. و چون منصور بدين كار مصمم شد با عيسي بن موسي با ملايمت سخن كرد كه پسر خويش را بر او تقدم دهد.
عيسي گفت: «اي امير مؤمنان، پس قسمها و پيمانها كه به قيد عتق و طلاق و ديگر قسمهاي موكد به عهده من و تو و مسلمانان هست چه ميشود، اين كار شدني نيست.» گويد: و چون ابو جعفر مقاومت وي را بديد رنگي ديگر گرفت و وي را تا حدي از خويش دور كرد و بگفت تا مهدي را پيش از او اجازه ورود دهند، كه وارد ميشد و بر پهلوي راست منصور مينشست و آنگاه به عيسي اجازه ورود ميدادند كه وارد ميشد و زير دست مهدي بر پهلوي راست منصور مينشست و به پهلوي چپ منصور به- جايي كه مهدي در آن مينشسته بود نمينشست. منصور از اين خشمگين ميشد، و او را بيشتر تحقير ميكرد ميگفت مهدي را اجازه دهند، پس از آن ميگفت كه عيسي بن علي را اجازه دهند و اندكي صبر ميكرد و عبد الصمد بن علي را اجازه ميداد، آنگاه اندكي صبر ميكرد و عيسي بن موسي را اجازه ميداد و چون وقت ديگر ميرسيد به هر حال مهدي را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4928
مقدم ميداشت، ديگران را در هم ميكرد، يكي را كه مؤخر ميداشته بود، مقدم ميداشت و يكي را كه مقدم ميداشته بود مؤخر ميداشت و به عيسي بن موسي چنين وا مينمود كه تقدم آنها به سبب كاري است كه رخ داده يا گفتگويي است كه در باره چيزي از كارهاي خويش با آنها دارد، و پس از آنها به عيسي بن موسي اجازه ميداد كه در همه حال خاموش بود و از او شكوه نميكرد و گله نميآورد.
گويد: پس از آن كار از اين سخت تر شد، عيسي در مجلس نشسته بود، يكي از فرزندانش نيز با وي بود، ميشنيد كه پايه ديوار را ميكنند و بيم ميكرد كه ديوار بر او افتد، خاك بر او ميريخت و چوب سقف مجلس را ميديد كه از يك طرف كندهاند كه بيفتد. خاك بر كلاه و لباس وي ميريخت، به پسرش كه با وي بود ميگفت كه جا به جا شود، خود او بر ميخاست و نماز ميكرد، سپس اجازه ورود ميرسيد كه بر ميخاست و به همان وضع وارد ميشد كه خاك بر او بود و آنرا نميتكانيد و چون منصور او را ميديد ميگفت: «اي عيسي هيچكس به وضع تو با اين همه غبار و خاك به نزد من وارد نميشود، اين همه از خيابان است؟» كه ميگفت:
«اي امير مؤمنان، چنين ميپندارم.» گويد: منصور با وي چنين سخن ميكرد كه وي را به شكوه بكشاند اما شكوه نميكرد.
گويند كه منصور چيزي به عيسي بن موسي خورانيد كه او را تلف كند، عيسي از مجلس برخاست، منصور بدو گفت: «اي ابو موسي كجا؟» گفت: «احساس ضعف ميكنم.» گفت: «پس به همين خانه برو.» گفت: «آنچه احساس ميكنم سختتر از آنست كه با وجود آن در اين خانه بمانم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4929
گفت: «پس كجا ميروي؟» گفت: «به منزلم.» گويد: پس برخاست و سوي كشتي خويش رفت، منصور از پي وي سوي كشتي رفت و نسبت بدو نگراني مينمود. عيسي از او اجازه خواست كه به كوفه رود.» گفت: «اينجا بمان كه همينجا معالجهات كنند.» گويد: اما نپذيرفت و اصرار كرد تا منصور اجازه داد، كسي كه او را بدين كار جسور كرده بود بختيشوع طبيب منصور بود، پدر جبرئيل، كه گفت: «به خدا من در خانه خلافت جرئت معالجه ترا ندارم كه بر جان خويش بيمناكم.» گويد: منصور بدو اجازه داد و گفت: «من امسال قصد حج دارم، در كوفه پيش تو ميمانم تا ان شاء الله بهي يابي» اما وقت حج نزديك شد و منصور حركت كرد و چون به بيرون كوفه رسيد جايي كه رصافه نام داشت، چند روز آنجا بماند، آنجا اسبدواني كردند، چند بار از عيسي عيادت كرد آنگاه سوي دار السلام بازگشت و حج نكرد به اين بهانه كه آب در راه كم است.
گويد: بيماري عيسي بن موسي بسيار سخت شد چندان كه مويش بريخت.
پس از آن از بيماري بهي يافت.
گويند: عيسي بن علي به منصور ميگفته بود عيسي بن موسي از آن رو از بيعت مهدي امتناع دارد كه اين كار را براي پسر خويش موسي ميخواهد و موسي است كه او را منع ميكند.
گويد: پس منصور به عيسي بن علي گفت: «با موسي بن عيسي سخن كن و او را در مورد پدرش و پسر او بترسان.» عيسي بن علي در اين باب با موسي سخن كرد كه او را مأيوس كرد.
عيسي وي را تهديد كرد و از خشم منصور بترسانيد و چون موسي بترسيد و بيم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4930
كرد كه بليه براي وي رخ دهد پيش عباس بن محمد رفت و گفت: «عمو جان، من سخني با تو ميگويم كه به خدا هرگز كسي آنرا از من نشنيده است و هرگز كسي نخواهد شنيد و اينكه با تو ميگويم به سبب اعتماد و اطميناني است كه به تو دارم، پيش تو امانت باشد كه اين جان من است كه به دست تو ميسپارم.» گفت: «پسر برادرم! بگو كه من نسبت به تو چنانم كه دوست داري.» گفت: «ميبينم كه پدرم براي برداشتن اين كار از گردن خويش و واگذاري آن به مهدي عذاب ميكشد و اذيتهاي گونهگون ميبيند، يكبار تهديدش ميكنند، بار ديگر اجازه ورودش را تأخير ميكنند، يكبار ديوارها را بر سر او خراب ميكنند، يكبار براي مرگش تدبير ميكنند، پدرم به اين ترتيب چيزي نميدهد و اين كار هرگز نخواهد شد ولي يك صورت ديگر هست كه شايد بر طبق آن بدهد و گر نه ابدا.» گفت: «برادرزادهام، راي درست آوردهاي و موفق بودهاي، آن چيست؟» گفت: «امير مؤمنان در حضور من رو بدو كند و بگويد: اي عيسي ميدانم كه به خاطر خويشتن نيست كه اين كار را از مهدي دريغ ميكني كه سن تو بالا رفته و اجلت نزديك است و ميداني كه چندان مدتي نداري كه در آن دير بماني، بلكه به خاطر پسرت موسي است. مگر پنداري كه من ميگذارم پسرت پس از تو بماند و پسر من با وي بماند كه بر پسرم خلافت كند؟ نه به خدا هرگز چنين نخواهد شد. در حضور تو به پسرت ميتازم تا از او نوميد شوي و مطمئن شوم كه بر پسر من خلافت نخواهد كرد، مگر پنداري پسر تو به نزد من بر پسر خودم برتري دارد؟ آنگاه دستور خفه كردن مرا بدهد يا شمشيري به روي من بكشد اگر پذيرفتني باشد شايد بدين سبب بپذيرد كه جز به اين صورت نميپذيرد.» عباس گفت: «پسر برادرم، خدايت پاداش خير دهاد كه جان خويش را فداي پدرت ميكني و بقاي او را بر بقاي خويش مرجح ميداري، چه رأي صوابي آوردهاي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4931
و چه راه نيكي پيش گرفتهاي.» گويد: آنگاه پيش ابو جعفر رفت و خبر را با وي بگفت. منصور براي موسي پاداش خير مسئلت كرد و گفت: «نيكو كرد و زيبا، آنچه را گفته عمل ميكنم ان شاء الله.» گويد: و چون فراهم آمدند كه عيسي بن علي نيز بود، منصور رو به عيسي بن موسي كرد و گفت: «اي عيسي، در باره موضوعي كه از تو خواستم از آنچه در خاطر نهان داري و از هدفي كه سوي آن رواني، بيخبر نيستم اين كار را براي پسرت ميخواهي كه براي تو وهم براي خويشتن شوم است.» گويد: عيسي بن علي گفت: «اي امير مؤمنان ادرار مرا فشار ميدهد.» گفت: «براي تو ظرفي ميطلبم كه در آن ادرار كني؟» گفت: «اي امير مؤمنان در مجلس تو، اين چيزي است كه نخواهد شد اما مرا به نزديكترين آبريزگاه رهنمون شوند كه آنجا روم.» گويد: پس بگفت تا يكي او را رهنمون شود كه برفت، عيسي بن موسي به پسر خويش گفت: «برخيز و با عموي خويش برو و جامههاي او را از پشت سرش فراهم آر و اگر دستمالي همراه داري به او بده كه خويشتن را خشك كند.» و چون عيسي به ادرار نشست موسي جامه وي را از پشت سرش فراهم آورد اما او موسي را نميديد. گفت: «اين كيست؟» گفت: «موسي پسر عيسي.» گفت: «پدرم فدايت، و پدرم فداي پدر فرزندانت، به خدا ميدانم كه در اين كار از پس شما خيري نيست و شما بيشتر بدان حق داريد اما مرد چنانست كه در باره كاري كه شتاب آرد حريص باشد.» موسي با خويشتن گفت: به خدا اين، وسيله كشتن خويش را به دسترس من نهاد.
همين است كه بر ضد پدرم تحريك ميكند، به خدا به وسيله آنچه به من گفت او را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4932
به كشتن ميدهم، آنگاه اگر امير مؤمنان از پس وي مرا بكشد اهميت نميدهم.
كه كشتن وي پدرم را دلخوش ميكند و اگر كشته شدم وي را از غم من تسليت ميدهد.
گويد: و چون به محل خويش باز گشتند موسي گفت: «اي امير مؤمنان چيزي به پدر خويش بگويم» كه وي از اين خشنود شد و پنداشت ميخواهد در باره موضوعي كه در ميان بود با وي سخن كند و گفت: «به پا خيز.» موسي به طرف وي رفت و گفت: «پدر جان عيسي بن علي به وسيله خبرهايي كه در باره ما ميدهد بارها من و ترا به خطر كشته شدن افكنده، اينك وسيله كشته شدنش را به دسترس من نهاده.» گفت: «چگونه؟» گفت: «به من چنين و چنان گفت، به امير مؤمنان خبر ميدهم كه او را ميكشد كه دل خويش را خنك كردهاي و پيش از آنكه ترا و مرا به كشتن دهد او را به كشتن ميدهي و اهميت ندارد كه بعد چه شود.» گفت: «راي و رفتار بدي است، عمويت ترا به گفتاري امين دانسته و خواسته با تو راز گويي كند، اما تو آنرا وسيله بليه و مرگ وي ميكني، نبايد هيچكس اين را از تو بشنود، به جاي خويش بر گرد.» و او بر خاست و باز رفت.
گويد: ابو جعفر منتظر بود از اينكه موسي سوي پدر خويش رفته بود، و از سخن وي اثري نمودار شود اما چون اثري نديد به تهديد اول خويش باز گشت و او را بترسانيد و گفت: «به خدا در باره وي كاري ميكنم كه ترا بد آيد و از بقاي وي از پي خويش نوميد شوي، ربيع برخيز و او را با حمايلش خفه كن.» گويد: ربيع بر خاست و حمايل موسي را به دور او پيچيد و بنا كرد به وسيله آن آهسته آهسته خفهاش كند. موسي بانگ ميزد: «اي امير مؤمنان در باره من و خون من، خدا را، خدا را، كه من از آنچه گمان داري به دورم، عيسي اهميت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4933
نميدهد كه مرا بكشي كه ده و چند پسر دارد كه همه به نزد وي همانند منند يا بهتر از من.» منصور ميگفت: «ربيع! فشار بده، جانش را بگير.» و ربيع چنان وا مينمود كه ميخواهد او را تلف كند. اما خفه شدنش او را عقب ميانداخت و موسي همچنان بانگ ميزد.
و چون عيسي اين را بديد گفت: «اي امير مؤمنان، به خدا گمان نداشتم كار بدينجا برسد، بگو از او دست بدارند. من كسي نيستم كه اگر يكي از غلامانم به- سبب اين كار كشته شود، پيش كسان خويش باز گردم چه رسد به پسرم، اينك من ترا شاهد ميگيرم كه زنانم طلاقياند و غلامانم آزاد و آنچه دارم در راه خداست كه آنرا چنانكه راي تو باشد خرج كني، اي امير مؤمنان اينك دست من براي بيعت مهدي.» گويد: پس منصور به ترتيبي كه ميخواست از او بيعت گرفت. آنگاه گفت: «اي ابو موسي اين حاجت مرا نا به دلخواه انجام دادي، حاجتي دارم كه خوش دارم آنرا به دلخواه انجام دهي و آنچه را در باره حاجت اول به دل دارم بشويي.» گفت: «اي امير مؤمنان چيست؟» گفت: «اين كار را از پي مهدي براي خويش كني.» گفت: «من كسي نيستم كه از پس آنكه از كار خلافت برون شدهام در آن داخل شوم.» گويد: اما منصور و كساني از خاندان وي كه حاضر بودند، او را وانگذاشتند تا گفت: «اي امير مؤمنان تو بهتر داني.» گويد: يكي از مردم كوفه كه عيسي با موكب خويش بر او ميگذشت گفت:
«اينست كه فردا بود و پس فردا شد و به روز بعدتر افتاد.» اين حكايت چنانكه گويند منتسب به خاندان عيسي است كه آنها نقل ميكنند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4934
اما ديگران گويند كه منصور ميخواست براي مهدي بيعت بگيرد و با سپاهيان سخن كرد و آنها وقتي عيسي را در حال سواري ميديدند سخنان ناروا به وي ميگفتند.
عيسي شكايت پيش منصور ميبرد كه به سپاهيان ميگفت: «برادرزاده مرا آزار مكنيد كه نور چشم من است، اگر پيش از اين منعتان كرده بودم اينك گردنتان را ميزنم.» كه سپاهيان خود داري ميكردند، آنگاه تكرار ميكردند. مدتي بدين گونه بود آنگاه به عيسي نوشت:
«به نام خداي رحمان رحيم:
«از بنده خدا، عبد الله منصور، امير مؤمنان، به عيسي بن موسي.
«سلام بر تو و من ستايش خدايي را با تو ميگويم كه خدايي جز او نيست، اما بعد، ستايش خداي را كه منت قديم و تفضل عظيم و نعمت «نيكوي دنيا از اوست. آنكه خلقت را به علم خويش آغاز كرد و قضا را «به فرمان خويش مقرر كرد كه مخلوق بكنه حق وي نرسد و به نهايت ذكر «عظمت وي راه نيابد، هر چه را خواهد به قدرت خويش تدبير كند و از «مشيت خويش پديد آرد كه جز او در باره آن داوري نباشد و جز به وسيله «وي جريان نيابد كه آنرا به ترتيبي كه بايد روان كند و با وزيري در باره «آن سخن نيارد و با وي مشورت نكند و چيزي كه اراده كند بر او «مشتبه نشود قضاي خويش را در باره خوشايند و ناخوشايند بندگان به سر «برد كه مقاومت نتوانند و دفاع نيارند كرد. پروردگار زمين و «آنچه بر آن هست كه خلق و فرمان از اوست مبارك است كه خداي «پروردگار جهانيان است.
«تو دانستهاي كه در ايام زمامداري ستمگران حال ما چگونه بود «و در مورد آنچه خاندان لعنت از خوشايند و ناخوشايند در باره ما «ميخواستند نيرو و تدبيرمان نبود و خويشتن را به آنچه ميگفتندمان كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4935
«كارها را به منتخبان ايشان واگذاريم به صبوري واميداشتيم، تحمل «ذلت ميكرديم و مورد ستم بوديم كه به دفع ستم و منع ناحق و اعطاي «حق و انكار منكر قدرت نداشتم، تا آنچه مقرر بود به سر رفت و مدت «كار به پايان رسيد و خداي اجازه داد كه دشمنش به هلاكت رسد و «خاندان پيمبر خويش را صلي الله عليه و سلم مشمول رحمت كرد و از «سرزمينهاي جدا جدا و اقوام مختلف با هدفهاي مؤتلف انصاري براي «آنها برانگيخت كه انتقامشان را بگيرند و با دشمنشان پيكار كنند و به «محبتشان دعوت كنند و دولتشان را ياري كنند و آنها را بر اطاعت ما متفق «كرد و دلهاشان را به دوستي ما و نصرتمان، مؤتلف كرد و به ياري ما «قوت داد، در صورتي كه كسي از آنها را نديده بوديم و همراهشان شمشيري «نكشيده بوديم، اما خداي در دلهايشان افكنده بود كه آنها را از ولايتهاشان «سوي ما فرستاد، با بصيرتهاي نافذ و اطاعت خالص كه ظفر مييافتند و «قرين نصرت بودند و به كمك ترس نصرت مييافتند. با هر كه مقابل ميشدند «هزيمتش ميكردند و به هر خونياي ميرسيدند او را ميكشتند، و خداي «بدين وسيله ما را به نهايت مقصود و كمال آرزومان رسانيد و حقمان را «آشكار كرد و دشمنمان را هلاك كرد، و ابن، براي ما از جانب خداي «عز و جل كرمي بود و تفضلي بي آنكه نيرو و قوتي از ما به كار رفته باشد.
«و همچنان در نعمت و تفضل خداي بوديم تا وقتي كه اين جوان رشد يافت «و خداي دلهاي ياران دينداري را كه براي ما برانگيخته بود، با وي چنان «كرد كه از آغاز كارمان با ما كرده بود كه دوستي وي را در دلهايشان «افكند و ياد وي را بر زبانهاشان روان كرد كه او را به نشان و نام شناختند «و عامه را به اطاعتش خواندند و خاطر امير مؤمنان يقين كرد كه اين كاريست «كه خدا پرداخته و به صورت آورده و بندگان را در آن اثري و قدرتي و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4936
«مشورتي و گفتگويي نبوده، كه اتفاق جماعت و همدلي عامه در باره آن «مشهود امير مؤمنان بود و امير مؤمنان چنان دانست كه اگر مهدي حق «پدري را رعايت نميكرد خلافت بدو رسيده بود. امير مؤمنان از كاري «كه مورد اتفاق عامه بود جلوگيري نميكرد و از انجام چيزي كه بدان «دعوت ميكردند چاره نداشت. خاصان و معتمدان امير مؤمنان از «كشيكبانان و نگهبانان به ترتيب تقدم بر اين كار مصرتر بودند و امير مؤمنان «از رعايت و تبعيت آنها چاره نديد شايسته بود كه امير مؤمنان و خاندان «وي نيز همانند ديگران در اين كار شتاب كنند و علاقمند و راغب آن باشند «و فضيلت آنرا بشناسند و به بركت آن اميدوار باشند و در باره آن «صادقانه بكوشند و او خداي را سپاس كند كه در نسل وي نيز «چيزي نظير آنرا كه پيمبران پيش از او ميخواستهاند نهاده- بنده پارساي «خداي گفته: پروردگارا مرا از نزد خويش فرزندي عطا كن كه از من «و خاندان يعقوب ارث ببرد و او را، پروردگارا، پسنديده ساز [1]- خدا «براي امير مؤمنان فرزندي نهاد و وي را پرهيزگار و مبارك و هدايت يافته «كرد و همنام پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم كرد و آن كس را كه اين نام به «خويش نهاد و شبههاي آورد كه صاحبان اين مقصود را متحير كرد و اهل «اين فرقه را به فتنه افكند از ميان برداشت و اين را از آنها بگرفت و به بليه- «شان افكند و حق را به مقر خويش باز برد و محل نور خويش را در «مهدي معلوم داشت و ياران دين را معين فرمود. امير مؤمنان خواست «اتفاق راي رعيت خويش را معلوم تو كند كه به نزد وي به منزله فرزند «وي بودهاي و حفاظ و هدايت و حرمت تو را چنان خواهد كه براي خويش
______________________________
[1] فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا (مريم آيههاي 5 و 6)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4937
«و فرزند خويش ميخواهد و چنان داند كه وقتي از وضع عموزادهات خبر يابي «كه مردمان بر او اتفاق كردهاند، آغاز اين كار از جانب تو باشد تا ياران «ما از مردم خراسان و ديگران بدانند كه تو بدين كار كه آنها براي خويش «پسنديدهاند از آنها راغبتري 16) (17 و فضيلتي را كه براي مهدي شناختهاند و اميدي را كه از او دارند بهتر ميشناسي و از آن خرسندتر ميشوي به سبب منزلت و «خويشاوندي وي. پس اندرز امير مؤمنان را بپذير كه قرين صلاح و رشاد «باشي و سلام بر تو باد با رحمت خداي.» گويد: عيسي بن موسي به پاسخ وي نوشت:
«به نام خداي رحمان و رحيم. به بنده خدا عبد الله امير مؤمنان از «عيسي بن موسي.
«اي امير مؤمنان، سلام بر تو باد و رحمت خداي كه من ستايش «خدايي را با تو ميگويم كه خدايي جز او نيست.
«اما بعد، نامه تو به من رسيد كه گفته بودي مصمم شدهاي با حق «مخالفت كني، و مرتكب گناه شوي و رعايت خويشاوندي نكني و پيماني «را كه خداي در باره خلافت و تصدي من از پي تو از همگان گرفته بشكني «و ريسماني را كه خداي پيوسته، ببري و جمعي را كه مؤتلف كرده «بپراكني، و آنچه را پراكنده خواسته فراهم آري و با خداي والا خدعه كني «و با قضاي وي پنجه كني و با هوس شيطان هم آهنگ شوي اما هر كه با «خدا خدعه كند از پايش بيفكند و هر كه خلاف وي كند ريشهاش را «بر آرد و هر كه با وي مكاري كند، خدعه بيند، و هر كه به خداي تكيه كند «محفوظش بدارد.
«بنياني كه از جانب خليفه سلف نهاده شد و خطي كه كشيده شد پيماني «بود براي من از جانب خليفه سلف نهادهشد و خطي كه كشيده شد پيماني «بود براي من از جانب خداي در باره كاري كه ما، در آن برابريم و هيچكس
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4938
«از مسلمانان بيشتر از ديگري در باره آن حق ندارد، اگر وفا بدان لازم باشد، «حق اول، از آخر بيشتر نيست و اگر در باره آخر كاري روا باشد، در باره اول ناروا نيست، بلكه اول، كه خبر خويش را بگفته «و هدف خويش را معلوم داشته و مقصود خويش را مكشوف داشته و در آن «طمع آورده به اين كار نزديكتر است. مبادا نسبت به خداي گردنفرازي «كني و از بليه ايمن ماني و اجازه دهي كه پيمان بشكنند كه هر كه از تو «بپذيرد كه پيماني را كه براي من استوار شده بشكند و اين را نسبت به من «روا داند وقتي فرصت آرد و تو او را با اين اجازه به فتنه انداخته باشي «مشكل نبيند كه زودتر با تو چنين كند و كاري را كه بنياد كردهاي از تو «دريغ نكند. سر انجام را بپذير و بدانچه خداي كرده، خرسند باش و آنچه «را به تو داده محكم بگير و از سپاسداران باش كه خداي سپاسداران را افزون «دهد و اين وعده درست اوست كه تخلف نميپذيرد، هر كه رعايت خداي كند، او را محفوظ دارد و هر كه خلاف وي را در دل گيرد زبونش كند «كه «خدا حركت ديدگان را با آنچه در سينهها نهان است ميداند» [1] بعلاوه، از آن «پيش كه منظور خويش را در باره من به انجام بري از حادثات ايام و مرگ «ناگهاني مصون نيستم پس اگر مرگم پيش افتاد زحمت كاري كه بدان دل «بستهاي، از پيش برداشته شود و زشتي كاري را كه ميخواهي علني كني، «مستور داشتهاي و اگر از پس تو ماندم سينهام را كينهتوز نكردهاي و از «رعايت خويشاوندي نگشتهاي و دشمنان مرا در استمرار كار خويش «تأييد نكردهاي كه كار ترا تقليد كنند و از روي نمونه تو عمل كنند.
«گفته بودي كه كارها به دست خداست كه به مشيت خويش «آنرا تدبير و تقدير و عمل ميكند. راست گفتي كه كارها به دست خداست
______________________________
[1] و الله يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ ما تُخْفِي الصُّدُورُ. (سوره مؤمن آيه 19)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4939
«و هر كه اين را بداند و وصف آن كند، ميبايد بدان عمل كند و گردن نهد.
«بدان كه ما نفعي سوي خويش نكشيدهايم و ضرري از آن «نراندهايم و آنچه را ميداني به نيرو و قدرت خويش به دست نياوردهايم، «اگر در اين كار به خويش و هوسهاي خويشمان واگذاشته بودند نيرويمان «از طلب آنچه خدايمان داده سستي گرفته بود و قدرتمان به ناتواني افتاده «بود. اما خداي وقتي بخواهد كه فرمان خويش را روان كند و وعده «خويش را بسر برد و قرار خويش را به كمال برد، پيمان خويش را محكم «كند و آنرا استواري دهد و آشكارا بيان كند و اركان آنرا ثبات دهد و «بنيان آنرا به جاي نهد و بندگان نتوانند آنچه را زودتر خواسته مؤخر «دارند، و آنچه را مؤخر خواسته، زودتر آرند، اما شيطان كه دشمني است «آشكارا، گمرهيآور، كه خداي از اطاعت وي بيم داده و دشمني او را روشن «كرده، ميان دوستان حق و مطيعان خداي وسوسه آرد كه جمعشان را «بپراكند و اتفاقشان را بشكند و ميانشان دشمني و نفرت آرد و به هنگام «رخداد حقايق و در تنگناي بليات از آنها بيزاري كند، خداي عز و جل در كتاب «خويش فرمود:
«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ إِلَّا إِذا تَمَنَّي أَلْقَي الشَّيْطانُ فِي «أُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اللَّهُ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آياتِهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ [1] يعني:
«پيش از تو رسولي يا پيمبري نفرستادهايم مگر آنكه وقتي قرائت كرد «شيطان، در قرائت وي القاء كرد، خدا چيزي را كه شيطان القا كرده باطل «ميكند سپس آيههاي خويش را استوار ميكند، خدا دانا و فرزانه است.» و به وصف پرهيزگاران گويد:
«إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ.» [2]
______________________________
[1] حج آيه 50
[2] اعراف آيه 200
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4940
«يعني چون با پندار شيطاني بديشان رسد ياد خدا كنند و در دم «بصيرت يابند.
«خدا نكند امير مؤمنان نيتي و قصدي به خلاف آن داشته باشد كه «خداي عز و جل اسلاف وي را بدان آراسته بود كه فرزندان آنها نيز از «آنها خواسته بودند و هوسهاشان وسوسهشان ميكرد كه چنين كنند «كه امير مؤمنان قصد آن دارد، اما حق را بر غير آن مرجح داشتند و دانستند «كه با قضاي خدا بر نتوان آمد و عطاي وي را منع نتوان كرد و از تغيير نعمت و «تعجيل عذاب نيز در امان نميتوانستند بود، پس واقع را بر گزيدند و انجام را «پذيرفتند و از تغيير باز ماندند و از تبديل بيم كردند و نيكي نمودند و خداي كارهاشان «را به سر برد و مقاصدشان را به انجام رسانيد و قدرتشان را محفوظ داشت «و يارانشان را نيرو داد و همدستانشان را حرمت داد و بنيانشان را برتري داد «كه نعمتها كمال يافت و منتها آشكار شد و در خور سپاس شدند كه كار «خداي به سر رفت اگر چه خوش نداشتند و سلام بر امير مؤمنان باد با رحمت «خداي.» گويد: و چون نامه وي به ابو جعفر رسيد از او باز ماند و سخت خشمگين شد و سپاهيان از آنچه ميكرده بودند بدتر آوردند. اسد بن مرزبان و عقبه بن سلم و نصر بن حرب از آن جمله بودند با جمعي ديگر كه به در عيسي ميرفتند و كساني را كه به نزد وي ميخواستند رفت باز ميداشتند و چون عيسي بر نشست از پي او رفتند و گفتند: «تو همان گاوي كه خداي در باره آن گفت و سرش را بريدند و نزديك بود نكنند.» [1] عيسي بازگشت و از آنها شكوه كرد. منصور بدو گفت: «برادرزادهام، به خدا از جانب آنها بر تو و خويشتن بيمناكم كه به دوستي اين جوان دل بستهاند، اگر او را
______________________________
[1] فَذَبَحُوها وَ ما كادُوا يَفْعَلُونَ (سوره بقره آيه 71)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4941
بر خويش تقدم دهي كه ميان من و تو باشد دست بر ميدارند.» و عيسي گفت تا ببيند.
ربيع گويد: وقتي پاسخ نامه منصور از نزد عيسي بيامد زير نامه وي نوشت:
«از آن چشم بپوش تا در دنيا عوض آنرا بيابي و در آخرت از عواقب آن ايمن بماني.» در باره كيفيت خلع عيسي بن موسي كه منصور كرد بجز اين دو گفتار، گفته ديگر هست كه از حسن بن عيسي دبير آوردهاند كه گويد: ابو جعفر ميخواست عيسي بن- موسي را از ولايت عهد [1] خلع كند و مهدي را بر او تقدم دهد اما عيسي از پذيرفتن دريغ كرد و ابو جعفر در كار وي فروماند و كس از پي خالد بن برمك فرستاد و گفت: «اي خالد با وي سخن كن كه ميبيني از بيعت مهدي و آنچه در باره وي گفتهايم امتناع دارد آيا تدبيري در باره آن به نزد تو هست كه از طرق تدبير فرو- ماندهايم و راي درست ندانيم؟» گفت: «آري اي امير مؤمنان، سي كس از بزرگان شيعه را كه منتخب تو باشند با من همراه كن.» گويد: پس خالد بن برمك بر نشست، آنها نيز بر نشستند و به نزد عيسي رفتند و پيام ابو جعفر منصور را با وي بگفتند كه گفت: «من كسي نيستم كه خويشتن را خلع كنم كه خداي عز و جل خلافت را براي من نهاده.» گويد: خالد همه صورتهاي تهديد و تطميع را بدو وانمود اما نپذيرفت. پس خالد از نزد وي در آمد، شيعيان نيز از پي وي در آمدند كه به آنها گفت: «در باره كار وي چه راي داريد؟» گفتند: «پيام وي را به امير مؤمنان ميرسانيم و آنچه را ما گفتهايم و عيسي گفته بدو خبر ميدهيم.» گفت: «نه، بلكه به امير مؤمنان خبر ميدهيم كه وي پذيرفت و اگر انكار كرد بر
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4942
ضد وي شهادت ميدهيم.» گفتند: «چنين كن كه ما نيز ميكنيم.» گفت: «صواب چنين است و براي منظور و خواست امير مؤمنان مناسبتر.» گويد: به نزد ابو جعفر رفتند و بدو گفتند كه عيسي پذيرفت و او دستخط بيعت مهدي را صادر كرد و در باره آن به آفاق [1] نوشت.
گويد: وقتي عيسي بن موسي خبر را شنيد به نزد ابو جعفر رفت و آنچه را در باره وي دعوي كرده بودند كه تقدم مهدي را بر خويشتن پذيرفته انكار كرد و او را در مورد كاري كه ميخواست كرد به خدا قسم داد، ابو جعفر آنها را پيش خواند و پرسش كرد.
گفتند: «شهادت ميدهيم كه پذيرفت و حق بازگشت ندارد.» گويد: ابو جعفر كار را دنبال كرد و از كاري كه خالد كرده بود سپاسداري كرد و اين را از او ميدانست كه وي را به اصابت راي ميشناخت.
عبد الله بن ابي سليم وابسته عبد الله بن حارث گويد: يك روز با سليمان بن عبد الله به راه ميرفتم، در آن وقت ابو جعفر مصمم شده بود كه مهدي را در كار بيعت بر عيسي ابن موسي مقدم بدارد. به ابن نخيله شاعر رسيديم كه دو پسرش را با دو غلامش همراه داشت و هر كدامشان چيزي از كالاي قوم خويش با خود داشتند، سليمان بن عبد الله به نزد آنها توقف كرد و گفت: «اي ابو نخيله اين چيست كه ميبينم و اين حال چيست؟» گفت: «به نزد قعقاع بودم.»- وي يكي از مردم زراره بود و سالار نگهبانان عيسي بود- كه گفت: «از پيش من برو كه اين مرد مرا پرورده، شنيدهام كه شعري در باره بيعت مهدي گفتهاي و بيم دارم كه خبر بدو رسد و ملامت آنرا بر من نهد كه تو پيش من بودهاي.» و مرا بيازرد تا بيرون شدم.
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4943
گويد: سليمان به من گفت: «اي عبد الله ابو نخيله را ببر و در منزل من جايي مناسب بده و در باره او و همراهانش سفارش نيك كن.» پس از آن سليمان شعر ابو نخيله را به ابو جعفر خبر داد كه ضمن آن شعري دارد به اين مضمون:
«وليعهد ما عيسي بود «كه آنرا به محمد داد «تا در ميان شما از دستي به دست ديگر رود «و غنا يابد و فزوني گيرد «كه ما به جوان ريش نياورده «رضايت دادهايم.» گويد: آن روز كه ابو جعفر براي پسر خويش مهدي بيعت ميگرفت و او را بر عيسي تقدم ميداد ابو نخيله را پيش خواند و بدو دستور داد كه شعر را بخواند سليمان بن عبد الله با ابو جعفر سخن كرد و ضمن سخن خويش گفت كه وي را عطايي نكو دهد و گفت: «اين چيزي است كه در كتابها براي تو ميماند و كسان در زمانه از آن ياد ميكنند و به روزگاران، جاودان ميماند.» و همچنان بگفت تا منصور دستور داد ده هزار درم به او بدهند.
ابو نخيله گويد: سوي ابو جعفر رفتم و يك ماه بر در وي بماندم كه پيش او راه نداشتم، تا روزي كه عبد الله بن ربيع حارثي به من گفت: «اي ابو نخيله كه، امير مؤمنان پسر خويش را نامزد خلافت و وليعهدي ميكند و بر سر اين است كه وي را بر عيسي بن- موسي تقدم دهد، اگر شعري گويي و بر اين كار ترغيبش كني و از فضيلت مهدي ياد كني تواند بود كه از او و پسرش سودي ببري.» و من شعري گفتم كه مضمون آن چنين است:
«اي عبد الله كه اهل خلافتي «آنچه را كه خدا به تو داده بگير.» «كه خدا ترا بدان بر گزيد، بر گزيد، بر گزيد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4944
«مدتي پدرت را نگريستيم «آنگاه براي خلافت به تو نگران شديم «كه ما جزو كسانيم و هدف هدف تو است.
«بله، ما به مدح تو گوياييم، «عصاي خويش را به محمد تكيه بده «مادام كه پسر خويش را رعايت كني «ترا بس باشد «آنكه به تو نزديكتر است «ترا بهتر محفوظ ميدارد «پاها و رانها را به كار انداختم «و چندان برفتم كه مجال رفتن نماند «در اين و آن و آن ديگر همي نگريستيم (؟) «و هر سخني كه در باره غير تو گفتهام «بائل است و اين بر كفران آنست.» گويد: اشعار روايت شد و در دهان خدمه افتاد و به ابو جعفر رسيد، گفت:
«گوينده آن كيست؟» گفتند: «از آن يكي از بني سعد بن زيد است.» گويد: اشعار را پسنديده بود، مرا پيش خواند، به نزد وي در آمدم، عيسي بن موسي به طرف راست وي بود كسان و سران سرداران و سپاهيان نيز به نزد وي بودند وقتي به جايي رسيدم كه مرا ميديد، بانگ زدم كه «اي امير مؤمنان مرا به خويشتن نزديك كن تا گفتار ترا فهم كنم و گفتار مرا بشنوي.» گويد: با دست خويش اشاره كرد، پيش رفتم تا نزديك وي رسيدم و چون رو بروي وي رسيدم صداي خويش را بلند كردم و اشعار را خواندن گرفتم. آنگاه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج11، ص: 4945
ارجوزهاي را كه شعر «عيسي وليعهد ما بود» در آن بود آغاز كردم. و بخواندم تا به آخر رسيدم، كسان گوش ميدادند و او آنچه را ميخواندم ميشنيد و خرسندي ميكرد و چون از نزد وي در آمدم، يكي دست خويش را بر شانه من نهاد بدو نگريستم، عقال بن شبه بود كه ميگفت: «امير مؤمنان را خرسند كردي اگر كار چنان شد كه دوست داري و گفتي