داستان تاریخ طبری جلد سیزدهم
بسم اللَّه الرحمن الرحيم
سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و نود و هفتم بود
اشاره
در اين سال قاسم بن هارون الرشيد و منصور بن مهدي از عراق به مأمون پيوستند كه مأمون قاسم را به گرگان فرستاد.
و هم در اين سال طاهر و هرثمه و زهير بن مسيب، محمد بن هارون را در بغداد محاصره كردند.
سخن از سر انجام كار محاصره محمد به سال صد و نود و هفتم و چگونگي محاصره در اين سال
محمد بن يزيد تميمي گويد: زهير بن مسيب ضبي در قصر رقه كلواذي جاي گرفت و منجنيقها و ارابهها نصب كرد و خندقها كند و روزها هنگام اشتغال سپاه به نبرد طاهر، برون ميشد و هر كه را ميآمد و ميرفت با ارابهها ميزد و از اموال بازرگانان ده يك ميگرفت كه مردم را به زحمت انداخت. طاهر از كار وي خبر يافت. و كسان پيش وي رفتند و از محنتي كه از زهير بن مسيب تحمل ميكردند بدو شكوه بردند. هرثمه نيز از اين خبر يافت و هنگامي كه نزديك بود گرفته شود سپاهي به كمك او فرستاد و كسان دست از وي بداشتند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5518
گويد: شاعري از مردم سمت شرقي كه نامش دانسته نيست درباره زهير و اينكه كسان را با منجنيقها ميكشت شعري گفت به اين مضمون:
«به منجنيق و سنگ نزديك مشو «كه كشته را وقتي مدفون ميشد ديدهاي «زود در آمد كه خبري از دست وي نرود «كه كشته شد و خبر را پشت سر نهاد.
«وقتي ميآمد چه نشاط و چه تندرستياي داشت «ميخواست نگويند كه كاري دارد «و ندانست كه كار به كي مربوط بود «اي منجنيقدار دستان تو چه كرد! «كه چيزي را به جاي نگذاشت «هوس وي جز آن بود كه مقدر شده بود «كه هرگز هوس بر تقدير غالب نشود.» گويد: هرثمه بر كنار نهريين فرود آمد و ديوار و خندقي به اطراف خويش نهاد و منجنيقها و ارابهها فراهم آورد. عبيد اللَّه بن وضاح را در شماسيه جاي داد.
طاهر در بستان به در انبار فرود آمد.
از حسين خليع آوردهاند كه گويد: وقتي طاهر بر بستان به در انبار تسلط يافت محمد از ورود وي به بغداد سخت بيمناك شد. مالها كه به دست وي بود پراكنده شده بود. در كار خويش فرو ماند و سخت آشفته خاطر شد و بگفت تا هر چه كالا در خزينهها بود بفروشند و ظرفهاي طلا و نقره را، دينار و درهم كنند و پيش وي آوردند كه براي ياران خويش و مخارج خويش به كار برد. در آن وقت بگفت تا نفت و آتش سوي حربيان افكنند و آنها را با منجنيقها و ارابهها بزنند و آينده و رونده را بكشند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5519
گويد: عمرو بن عبد الملك عتري وراق در اين باب شعري دارد به اين مضمون:
«اي منجنيق اندازان «همگيتان نامهربانيد «اهميت نميدهيد كه دوست باشد يا غير دوست «واي شما! ميدانيد به رهگذران چه ميافكنيد! «اي بسا زيباي صاحب دلال «كه همانند شاخي سر سبز بود «از دل دنياي خويش و زندگي آرام «برون شد «كه از اين چارهاي نداشت «و به روز حريق نمايان شد.» از محمد بن منصور باوردي آوردهاند كه گويد: وقتي نيروي طاهر بر ضد محمد سخت شد و سپاههاي وي هزيمت شدند و سردارانش پراكنده شدند سعيد ابن مالك از جمله كساني بود كه از طاهر امان خواسته بود كه وي را به ناحيه بغيان و بازارهاي آنجا و كناره دجله و نواحي پيوسته به آن تا پلهاي دجله گماشت و بگفت تا به دور همه خانهها و كوچهها كه زير تسلط اوست خندقها بكند و ديوارها بنيان كند و او را به مخارج و فعلگان و سلاح نيرو داد و حربيان را بگفت تا در رخدادها ملازم وي باشند، بر راه دار الرقيق و در شام كس از پي كس گماشت و چنان دستور داد كه به سعيد بن مالك داده بود كه ويراني و درهم ريختگي بسيار شد چندان كه زيباييهاي بغداد از ميان رفت. عتري در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«اي بغداد كي ترا با چشم بد آسيب زد! «مگر به روزگاري مايه آرامش ديده نبودي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5520
«مگر قومي در تو نبودند «كه مسكن و قربشان زينتي از زينتها بود «كلاغ سياه بانگ تفرقهشان زد «كه پراكنده شدند «به سبب آنها از سوزش فراق چه ديدي «كساني را به نزد خدا ميسپارم «كه وقتي يادشان آرم «اشك از ديدهام سرازير ميشود «ببودند اما روزگار پراكندهشان كرد و از هم جدا كرد «و روزگار ما بين دو گروه جدايي ميآورد.» گويد: محمد، علي فراهمرد را با جنگاوراني كه بدو پيوست بر قصر صالح و قصر سليمان بن ابي جعفر گماشت تا قصرهاي دجله و ناحيههاي مجاور آن، و او در كار سوختن و ويران كردن خانهها و كوچهها به وسيله منجنيقها و ارابهها به دست مردي به نام سمرقندي كه منجنيق ميانداخت اصرار ميداشت.
گويد: طاهر نيز چنين كرد و كس پيش مردم حومهها فرستاد كه بر راه انبار و در كوفه و مجاور آن بودند و همين كه مردم يك ناحيه دعوت وي را ميپذيرفتند به دورشان خندق ميزد و پادگانها و پرچمهاي خويش را مينهاد و هر كه امتناع ميكرد و به اطاعت وي نميآمد با وي دشمني و پيكار ميكرد و خانهاش را آتش ميزد.
بدين سان بود و صبح و شب با سرداران و سواران و پيادگان خويش به كار بود چندان كه بغداد به ويراني ميرفت و مردمان بيم كردند كه ويران بماند.
گويد: حسين خليع در اين باب شعري دارد به اين مضمون:
«آيا با شتاب از دو سوي بغداد «روان ميشوي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5521
«مگر نديدي كه فتنه مردم پراكنده را «بر فتنه گران فراهم آورد «عمران بغداد در هم ريخت «امانه از راي اين يا آن «بلكه از ويراني و حريق كه مردم آن نابود شدند «عقوبتي است كه به كسان ميرسد.
«چه خوش بود اگر بغداد «به ناچيزي چون روزگاران سلف نميشد.» گويد: طاهر حومههايي را كه مردمش مخالف وي بودند و شهر ابو جعفر را كه سمت شرق بود و بازارهاي كرخ و خلد و مجاور آن را دار النكث ناميد و املاك و مستغلات كساني از بني هاشم و سرداران را كه بدو نپيوسته بودند و در ناحيه عمل وي بود گرفت كه زبون شدند و شكسته شدند و به اطاعت آمدند. سپاهيان نيز زبوني گرفتند و از نبرد بازماندند، بجز فروشندگان راه و برهنگان و زندانيان و اوپاش و غوغاييان و طراران و بازاريان كه حاتم بن صقر دستشان را در كار غارت باز گذاشته بود.
گويد: هرش و افريقاييان [1] برون شدند پيوسته با آنها نبرد ميكرد و از اين كار سستي نميكرد و وا نميماندند.
خزيمي به تذكار بغداد و وصف آنچه در آن بود، شعري دارد به اين مضمون: [2] «آن وقت كه بغداد بازيچه روزگار نشده بود «و رخدادهاي آن رخ ننموده بود
______________________________
[1] كلمه متن: افارقه
[2] رثاي غمانگيز بغداد در متن، بسيار مفصل است (يكصد و سي و هفت بيت) و آنچه ميخوانيد خلاصهاي از آن است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5522
«و همانند عروسي بود كه «كه برون و درونش «براي هر جواني شگفتانگيز مينمود «ميگفتند بهشت جاويد است «و خانه خوشدلي «و كمتر به معرض حوادث «محصولات دنيا بدان ميرسيد «و عسرت زده و عسرت زاي آن كم بود «نعيم فراوان داشت.
«و مردمش از لذتهاي آن بهرهور بودند «براي قوم باغي بود دست نخورده «كه از پي باران «گلهاي آن شكفته بود.
*** «اگر آبادي دنيا دوامي داشت «هر كه به عيش دلبستگي داشت «در رفاهي بود.
«خانه شاهان بود.
«كه پايههاي ملك «در آن استوار بود «و منبرهاي ملك در آن استقرار داشت «اهل شرف و توانگري بودند «و انجمنهاي سرفرازي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5523
«مردمي متنعم بودند «در ميراث مملكتي «كه بزرگانش آن را سامان داده بودند.
*** «اما در روزگار حادثه زاي «پيوسته حقيران قوم «در ملك كاستي آوردند «تا وقتي كه از فتنهاي «كه انگيزندهاش را «نميتوان بخشود «جامي مستيانگيز نوشيد.
«و از پس ائتلاف، فرقهها شدند «كه پيوستگيشان از هم گسيخت.
«ديدي كه شاهان چه كردند! «نگهدارندهاي نبود كه اندرزشان گويد.
«شاهان ما خويشتن را «به ورطه گمراهياي افكندند «كه برون شدن از آن دشوار بود «چه زيانشان بود، اگر به پيمان خويش «وفا كرده بودند «و در زمينه تقوي «بصيرت استوار داشتند «و خون طرفداران خويش را نريخته بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5524
«و جواناني را بر ضد آن برنيانگيخته بودند «و دنياي فراهم آمده قانعشان كرده بود «كه رغبت جانها «مايه زيان آن ميشود «حوض شاهان را، آبريز و آبگير «به هوس همي كاويدند «كه از سر فزونطلبي «تجمل دنيا ميخواستند «و عاقبت اندوختههاي آن «به ناخواه دستخوش كسان شد.
«و آنچه را پدران براي پسران «فراهم آورده بودند «همي فروختند «كه تجارتشان «سودمند مباد.
*** «مگر باغها را نديدي كه گل آورده بود «و گلهاي آن مايه شگفتي بينندگان بود «مگر قصرهاي بر افراشته را نديدي «كه زنان مقيم آن همانند بتان بودند «مگر دهكدهها را نديدي «كه شاهان كشته بودند «و زمينهاي آن سبز بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5525
«و پر از تاك بود و نخل و سبزه.
«اكنون از آنسان خالي شده «و باغستانهاي آن خون آلود است «ويرانه است و خالي «و سگان در آن بانگ ميزنند «و بيننده آثار آن را نميشناسد «تيره روزي از آن جدايي نميگيرد «و شادي از آن رخت بر بسته «در زندورد و يا سريه و شطين «كه معبرها بدان ختم ميشود «و يا تر لحي و خيزرانيه بالا «كه پلهاي بلند دارد «و قصر عبد ويه كه «براي مردم پاك سيرت «مايه هدايت است و عبرت «نگهبانان آن كجا شدند؟
«و سرور و خادم آن كجا رفتند؟
«خواجگان و اطرافيان آن كجايند؟
«ساكنان و آبادكنانش كجايند؟
«سواران صقلابي و حبشيان «كه لبهاشان آويخته بود «كجا شدند؟
«كه سپاه از جمع آنها ميآمد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5526
«و اسبان لاغر ميان آنها را «دسته دسته همي برد «در سند و هند و صقلاب و نوبه «كه بربران قوم آنجا سپيد مو ميشدند «چونان دستههاي پرندگان به هم آميخته بودند «كه سياهانشان پيش از سرخان «همي رفتند.
*** «غزالان دست نخورده «كه در باغستان ملك ميچميدند «كجا شدند؟
«رونقها و خوشيها و جلوههاشان «چه شد! «مجمرهاشان از مشك و عنبر يماني و بوي خوش «آگنده بود «و در حرير و پوشش مزين «دامن كشان همي رفتند «رقاص و ساز زن بغداد «كه وقتي عودها و مزمارهاشان «در هم ميآميخت «گوشها را ميبرد «كجا شدند؟
*** «بغداد خالي مانده
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5527
«و آتش افروزانش در آن «آتش همي افروزند «گويي عاديان بدان ره يافتهاند «و طوفان عاد بدان رسيده.
«هيچكس نميداند كه شبانگاه و صبحگاهان «از حادثات دهر بدو چه ميرسد.
«و روز و شب هدف «تيرهاي زمانهاند.
*** «اي بغداد تيره روز «كه حادثات زمان به مردم آن رسيد «خدايش مهلتي داد، و چون «گناهان بزرگ آنرا در ميان گرفت «با ظلمت و سنگباران و حريق و جنگ «به عقوبت آن پرداخت.
«در بغداد چه گناهان ديديم! «مگر خداي ذو الجلال از آن درميگذرد! «بغداد ايمن بود «اما حادثهاي هولانگيز بدان رسيد «كه انتظار آنرا نداشت «بدي از هر سوي بدان رسيده «و مردم را گناهانشان بگرفته «در بغداد دين سستي گرفته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5528
«اهل فضل حقير شدهاند «و بد كاران بر اهل صلاح برتري يافتهاند «بنده بر آقاي خويش تسلط يافته «و پردگيان به بردگي افتادهاند «بد كار جمع سالارشان شده «و عربده جوي، كار محله را بدست گرفته.
*** «هر كه بغداد را ببيند «كه سپاهيان در اطراف آن «جاي گرفتهاند «و منجنيق كوبنده بر آن سنگ ميبارد «دلبرانش به خطر مرگ افتادهاند «و طاهر آن را به محنت نبرد انداخته است «دستههاي مرگ با پرچمهايند «كه ياري كننده و ياري بيننده آن به زحمت افتادهاند «داند كه تقديرها «چنانكه خداي خواهد «انجام شدني است.
*** «اينك بغداد كه از فرط ذلت و زبوني «گنجشكان در خانههاي آن لانه نميسازد «مرگ آن را در ميان گرفته «حقارت آن را به بر گرفته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5529
«اين يكي ميسوزاندش «و آن يكي ويرانش ميكند «مالرباي آن به غارت خوشدل است «بازارهاي كرخ به تعطيل افتاده «و عيارانش روان شدهاند «جنگ از سفلگان آن «شيران برون آورد «كه سپرهاي حصيري دارند «و چون زره برگيرند «زره سر از برگ خرما دارند «و در جبهههاي پشمين «سوي نبرد روند «سواران هرش زير پرچم وي «طراران و قماربازانش يار همند «نه روزي ميخواهند نه عطا «در هر كوچه و هر ناحيه «سنگ افكني هست كه «سنگهاي سنگين ميافكند.
«شمشيرهاي برهنه را در بازارها ديدهاي؟
«و اسبان را كه در كوچهها ميرود؟
«و تركان خنجر كشيده را ميبرد؟
«نفت و آتش در راهها به كار است «مردان به كار غارتند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5530
«آزاده زنان كه زيور خود را نمايان كردهاند «در كوچهها ميروند «و در معرض ديد كسانند «زن نازپرورده كه ميان كسان خويش «برقع از چهره بر نميگرفت «و پردگي بود «موي افشانده «ميان كسان نمايان شده «در جامه خويش افتان و خيزان ميرود «حيرت زده راه خويش را ميجويد «و آتش از پشت سر بدو ميرسد «خورشيد جلوه او را نديده بود «تا وقتي كه جنگ او را نمايان كرد.
*** «زن فرزند مرده را ديدهاي؟
«كه در راهها ولوله ميكند «و خستگي بر او چيره شده «به دنبال تابوتي ميرود كه «يگانه وي در آن است «و در سينهاش زخمي هست «در چهره وي مينگرد «بانگ عزا ميزند «و اشك ميريزد***
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5531
«جوانان را در نبردگاه ديدم «كه بينيشان به خاك آلوده بود «جواني كه مدافع خويشتن بود «و در كار جنگ افروزي توانا «سگان بر او افتاده بود و تنش را ميدريد «و از خون وي پنجه رنگين داشت*** «مگر نديدي كه اسبان ميان قوم به جولان بود «و چهرههاي نكوي كشتگان را لگد ميكرد «ويراق آن به خون آغشته بود «كبد جوانان دلير را لگد مال ميكرد «و از سم خويش سرهايشان را ميشكافت «مگر نديدي كه زنان زير منجنيقها بودند «و موهايشان آشفته بود و خاك آلود «بانوان قوم و عجوزان و دختران شوهر نديده «سر بند بسته بودند «و بر دوش خويش خوردني ميبردند «تنگ دست سينه برون زدهاي را ديدم «كسان خويش را ميجسته بود «سرپوش او را ربوده بودند «و سرش با سنگ كوفته شده بود*** «اي كاش دانستمي كه در اين روزگار متغير
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5532
«كه از حوادث آن بيم و اميد هست «آيا سرزمين ما بدان حال كه بود «باز ميگردد؟
«كيست كه به ذو الرياستين پيام برد «كه مردم دانند كه بهترين زمامداران «كه خليفه خدا مأمون است «و آرزوهاي امت بدو پيوسته است «و نيكوكار و بدكار مطيع اويند «روش ترا نيز ميستايند «نعمت خداي را سپاس دار «كه سپاس موجب مزيد نعمت است «كساني را كه ديدهاي كه «رفتارشان مخالف كتاب است «ادب كن «سوي كسان دست مرحمتي بگشاي «كه به وسيله آن حاجاتشان را ببري «وقتي بستگان كسان به دورشان فراهم آيند «ما رو سوي تو داريم «اين قصيده را از سر طمع يا ريا نگفتم «هر كسي را خوي و خصلتي هست «كه او را به راه ميبرد «اين سخن كارها را به تو مينمايد «چنانكه بازرگان كالاي خويش را ميگشايد «آن را با برادري معتمد فرستادم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5533
كه از دلبستگي آن را روايت ميكند.
در اين سال كساني كه از جانب محمد بر قصر صالح گماشته شده بودند امان خواستند.
و هم در اين سال نبردي كه به ضرر ياران طاهر بود در قصر صالح رخ داد.
سخن از نبرد قصر صالح
از محمد بن حسين آوردهاند كه: طاهر همچنان در مقابل محمد و سپاه وي ثبات ميكرد- چنانكه وصف آن را بياوردم- چندان كه مردم بغداد از نبرد وي وامانده شدند. علي فراهمرد كه از جانب محمد به قصر صالح و قصر سليمان بن ابي جعفر گماشته بود به طاهر نامه نوشت و از او امان خواست و تعهد كرد كه آنچه را در اين ناحيه تا حدود پلها به دست دارد با منجنيقها و ارابهها كه در آن هست به وي تسليم كند. طاهر اين را از او پذيرفت و آنچه را ميخواست اجابت كرد و شبانگاه ابو العباس يوسف بادغيسي سالار نگهبانان خويش را با كساني از سرداران و سواران دلير خويش سوي فراهمرد فرستاد كه همه آنچه را محمد بدو سپرده بود به ابو العباس تسليم كرد، به شب شنبه نيمه جمادي الاخر سال صد و نود و هفتم.
گويد: محمد بن عيسي سالار نگهبانان محمد كه همراه افريقاييان و زندانيان و اوباش نبرد ميكرده بود از طاهر امان خواست محمد بن عيسي در كار محمد سستي نميكرده بود و در كار نبرد هراسانگيز بود.
گويد: و چون اين دو كس از طاهر امان خواستند محمد نزديك خطر رسيد و سخت به هيجان آمد و به تلاش افتاد تا به وقتي كه تسليم شد. شخصاً به درام جعفر رفت كه ببيند چه رخ ميدهد، جمع اوباش از عياران و فروشندگان دوره- گرد و سپاهيان بيامدند و تا به وقت بر آمدن روز درون و برون قصر صالح نبرد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5534
كردند.
گويد: ابو العباس بادغيسي با تني چند از سرداران و سراني كه همراه وي بودند در داخل قصر كشته شدند. فراهمرد و يارانش بيرون قصر نبرد كردند تا گريختند و بنزد طاهر رفتند. طاهر و ياران وي پيش از آن و پس از آن نبردي سختتر از آن نداشتند و كشته و زخمي بد حال بيشتر از آن ندادند دستههاي مختلف در اين باب شعر بسيار گفتند و از شدت نبرد سخن آوردند. غوغاييان و عوام نيز درباره آن سخن آوردند.
از جمله اشعاري كه درباره اين نبرد گفته شد اشعار خليع بود بدين مضمون:
«اي امين خداي، به خداي اعتماد كن «كه صبر و ظفرت دهند «به ياري خداي فيروزي «و حمله، نه عقبنشيني، از آن ماست.
«و بيدينان دشمن تو روز بد دارند و سخت.
«اي بسا جام گه مرگ از آن ميريخت «و ناخوش بود با طعم تلخ، «كه به ما خورانيدند و به آنها خورانيديم، «اما بر آنها سختتر بود.
«نبرد چنين است كه گاهي بر ضد ماست «و گاهي به سودمان.» «از يكي از ابنا آوردهاند كه طاهر از آن پس كه املاك و مستغلات سرداران و هاشميان و ديگران را تصرف كرده بود رسولان فرستاد و نامهها نوشت و آنها را به امان و شركت در خلع محمد و بيعت مأمون خواند و جمعي بدو پيوستند كه عبد اللَّه بن حميد قحطبي طايي و برادرانش و فرزندان حسن بن قحطبه و يحيي بن-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5535
علي ماهاني و محمد بن ابي العاص از آن جمله بودند. جمعي از سرداران و هاشميان نيز نهاني بدو نامه نوشتند و دلها و نظرهاشان با وي شد.
گويد: از پس قصر صالح محمد به تفريح و ميخوارگي روي آورد و كار را به محمد بن عيسي نهيكي و هرش سپرد كه گماشتگان خود را از كوچهها و درهاي مجاور خويش به درهاي شهر و حومهها و بازار كرخ و بندرگاههاي دجله و در محول [1] و كناسه گماشتند و چنان بود كه دزدان و بدكاران آنجا به هر كس از مردان و زنان و ضعيفان، مسلمان يا ذمي، دست مييافتند غارتشان ميكردند و رفتارشان چنان بود كه نشنيدهايم كه همانند آن در نبرد ديگر شهرها رخ داده باشد.
گويد: وقتي اين كار به درازا كشيد و بغداد بر مردمش تنگ شد كساني كه توانايي داشتند از پس خسارت بسيار و مضيقههاي المانگيز و خطرهاي بزرگ، از آنجا برون شدند.
گويد: اما طاهر، ياران خويش را به خلاف اين واداشته بود و در اين باره سختي ميكرد و با مردم مشكوك الحال خشونت ميكرد. محمد بن ابي خالد را دستور داده بود كه ضعيفان و زنان را حفاظت كند و عبورشان دهد و كارشان را آسان كند، و چنان بود كه وقتي زن يا مردي از دست ياران هرش خلاصي مييافت و پيش ياران طاهر ميرفت، ترس از او ميرفت و ايمن ميشد و زن آنچه را از طلا و نقره يا كالا يا- پارچه داشت نمايان ميكرد تا آنجا كه گفتند: مثال ياران طاهر و مثال ياران هرش و كسان وي و مثال مردم به وقتي كه خلاص ميشدند همانند حصاري است كه خداي تعالي ذكر كرده گويد: «فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ» [2] يعني: و ميانشان ديواري بر آرند كه دري دارد كه اندرون آن رحمت است و برون آن از روبرويش عذاب.
______________________________
[1] محول يكي از محلات بغداد بود، پيوسته به كرخ. معجم البلدان
[2] سوره حديد (57) آيه 12
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5536
گويد: و چون بليهاي كه مردم بدان دچار شده بودند به درازا كشيد وضعشان بد شد و در كار خويش فرو ماندند. يكي از جوانان بغداد در اين باب شعري دارد بدين مضمون:
«وقتي رفاه معاش خوب را از دست دادم «بر بغداد خون گريستم.
«به جاي خرسندي غمها آمد «و به جاي گشادگي تنگدستي آمد.
«بغداد دچار چشم بد حسودان شد «و مردم آن با منجنيق فنا شدند.
«گروهي به آتش بسوختند «نوحهگري بر غريقي نوحه ميكرد «و صيحه زني بانگ ميزد: اي روز بد.
«و زني از فقدان مهربان خويش ميگريست.
«و سيه چشمي اهل ناز، «كه پيكرش از بوي خوش آگنده بود، از حريق به غارت شدن پناه ميبرد، «و پدرش به حريق پناه ميبرد.
«بسا زنان كه چشمان آهو وش داشتند، «و خندهشان همانند تابش برق بود، «همانند قربانها كه قلادهها و حلقه دارد، «نگران و سرگردان بودند.
«مهربان خويش را ندا ميدادند «اما مهرباني نبود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5537
«و برادر از برادر جدا شده بود.
«گروهي از دنيا برون شده بودند «و كالايشان در هر بازار به فروش ميرسيد.
«و غريبي كه خانهاش دور بود، «بي سر در ميان راه افتاده بود.
«در نبرد دو گروه، وارد شده بود، «و نميدانستند از كدام گروه است.
«پسر به پدر خويش نميپرداخت، «و دوست بي دوست گريخته بود.
«هر چند چيزهاي گذشته را از ياد ببرم «پيوسته دار الرقيق را به ياد دارم.» گويند: يكي از سرداران خراسان كه با طاهر بود و مردي دلير و جنگاور بود، روزي براي نبرد برون شد و گروهي را ديد كه برهنه بودند و سلاح نداشتند و از روي بياعتنايي و تحقيرشان، به ياران خويش گفت: «همينها كه ميبينم با ما نبرد ميكنند!» بدو گفته شد: «آري همينها كه ميبينيمشان آفتند.» گفت: «چه بد مردميد كه از اينان روي ميگردانيد و از آنها بيم ميكنيد! در صورتي كه سلاح و لوازم و نيرو داريدو دلير و شجاعيد، كيد اينان كه ميبينم به كجا ميرسد كه سلاح ندارند و لوازم همراهشان نيست و سپر ندارند كه حفظشان كند.» گويد: پس خراساني كمان خويش را به زه كرد و پيش رفت. يكي از آنها خراساني را بديد و آهنگ وي كرد، يك حصير قير آلود به دست داشت و يك توبره زير بغل داشت كه سنگهايي در آن بود. همينكه خراساني تيري به او ميافكند،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5538
عيار جا خالي ميكرد و تير در حصير وي يا نزديك آن ميافتاد كه آنرا بر ميگرفت و در محلي از حصير خويش كه براي اين كار مهيا كرده بود و چون جعبه بود مينهاد و چون تيري به زمين ميافتاد آنرا ميگرفت و بانگ ميزد: يك دانگ، يعني بهاي تير يك دانگ است كه به دست آورده. وضع خراساني وضع عيار چنين بود، تا خراساني تيرهاي خويش را تمام كرد، آنگاه به عيار حمله برد كه او را با شمشير خويش بزند، وي سنگي از توبره خويش برآورد و در فلاخني نهاد و بيفكند كه به چشم او خورد، آنگاه سنگ ديگر افكند و اگر خويشتن را حفظ نكرده بود نزديك بود وي را از اسب به زير افكند. خراساني به تاخت بازگشت و ميگفت:
«اينان آدميزاد نيند،» گويد: شنيدم كه حكايت او را با طاهر گفتند كه بخنديد و خراساني را از برون شدن براي نبرد معاف داشت.
گويد: يكي از شاعران بغداد در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«اين نبردها مرداني را آماده كرد «كه نه قحطاني بودند و نه نزاري، «گروهي كه جوشن پشمين دارند «و چون شيران گرسنه به نبرد ميآيند.
«سرپوشهاي برگ خرما دارند «كه از زره سر و سپرهاي تراشيده شده «بي نيازشان ميدارد.
«هنگامي كه دليران از نيزه به فرار پناه ميبرند «نميدانند فرار چيست.
«يكيشان كه برهنه است وزير جامه ندارد «به يك هزار كس حمله ميبرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5539
«و اين جوانمرد وقتي با نيزه زند «گويد: اين را از جوانمرد عيار بگير.
«چه بسيار بزرگان كه نبرد گمنامشان كرد «و چه بسيار ماجراجويان طرار را بالا برد.» محمد بن جرير گويد: در اين سال طاهر ملاحان و ديگر كسان را از اينكه چيزي به بغداد وارد كنند ممنوع داشت، مگر براي كساني از بغداديان كه از سپاه وي بودند، و براي اين منظور بر ملاحان مراقب نهاد.
سخن از اينكه چرا طاهر وارد كردن چيزها را به بغداد ممنوع داشت و آنچه از وي و از ياران محمد مخلوع رخ داد؟
چنانكه گفتهاند سبب آن بود كه وقتي كساني از ياران طاهر در قصر صالح كشته و زخمدار شدند سخت غمين شد و بر او سخت آمد، كه هر نبردي داشته بود به سود وي بوده بود و ضروري نبوده بود، و چون بر او سخت آمد در آن هنگام دستور ويران كردن و سوختن داد و ما بين دجله و دار الرقيق و در شام و در كوفه تا صراة و آسياهاي ابو جعفر و حومه حميد و نهر كرخايا و كناسه خانههاي كساني را كه با وي مخالفت ميكردند بسوخت و بر ياران محمد شبيخون بردن آغاز كرد و در دل شب بر آنها تاخت ميبرد، هر روز ناحيهاي را از پس ناحيهاي تصرف ميكرد و خندق ميزد و از جنگاوران، مراقبان بر آن ميگماشت. ياران محمد ويراني بيشتر ميكردند و چنان شد كه ياران طاهر، خانه را ويران ميكردند و ميرفتند، ياران محمد درها و سقفهاي آنرا ميكندند و در كار تعدي براي ياران خويش زيان آميزتر از ياران طاهر بودند.
گويد: يكي از شاعرانشان كه گويند عمرو بن عبد الملك وراق عتري بود در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5540
اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«هر روز رخنهاي داريم كه آن را نميبنديم «آنها در آنچه ميخواهند چيزي ميافزايند «ولي ما كاستي ميكنيم.
«وقتي خانهاي را ويران كنند، «ما سقف آنرا بر ميگيريم، «و منتظر خانهاي ديگر جز آن ميمانيم.
«اگر روزي با همه تلاش خويش، «به كار شر حريص باشند، «غوغاييان ما از آنها به كار شر حريصترند.
«همه گشادگيهاي سرزمين ما را تنگ كردهاند «و در آن كسان دارند و جا گرفتهاند.
«با طبل شكار را به حركت ميآرند، «چون از نزديك چهره شكاري را ببينند «به شكار آن ميپردازند.
«شرق ولايت و غرب آن را «به تباهي دادهاند «و نميدانيم كجا برويم.
«وقتي بيايند آنچه را ميدانند بگويند، «و چون چيز زشتي ببينند تخمين زنند.
«هيچكس همانند آزموده شبرو، «كه فرستاده مرگ است، «دليران را نميكشد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5541
«دليري را كه در همه شهرها شهره است «ميبيني كه وقتي برهنه را ببيند زبوني ميكند.
«وقتي مرد رهرو او را ببيند، «كه لنگان ميرود، «از سر ترس پس پس ميرود.
«سر يك كودك را به يكدرم به تو ميفروشد، «و اگر گويد ارزانتر ميدهم، ارزانتر ميدهد.
«چه بسيار كس از ما كه يكي از آنها را كشته «و با كشتن وي گناهان از وي برداشته ميشود «قاريان ما نبرد با آنها را مجاز دانستهاند «و هيچكس كسي را بي اجازه نكشته است.» و هم او گويد:
«مردمان به كار ويران كردنند و در كار رفتن «كه مردمان به قيل و قال افتادهاند.
«اي كه از كارشان ميپرسي «چشمت ترا از پرسيدن بينياز ميدارد.
«در بغداد كس نمانده «جز آنكه قرين فقر است و عيالمند.» و هم او گويد:
«هر كه بماند يا برود «من هرگز از بغداد نميروم.
«اگر معاشمان مناسب باشد «ديگر اهميت نميدهيم كه امام كي باشد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5542
عمرو بن عبد الملك عتري گويد: وقتي طاهر ديد كه كسان به كشتار و ويراني و حريق اهميت نميدهند دستور داد كه بازرگانان را نگذارند كه چيزي از آرد و ديگر كالاها از ناحيه او به شهر ابو جعفر و ناحيه شرقي و كرخ برند و دستور داد كه كشتيهاي بصره و واسط را از طرنايا به فرات بازگردانند و از آنجا به محول كبير و صراه و از آنجا به خندق در انبار، برانند. كشتيهايي را كه زهير بن مسيب تا بغداد بدرقه ميكرد از هر كشتي از هزار تا دو هزار و سه هزار درم و بيشتر ميگرفت كه نرخها بالا رفت و مردمان به تنگناي سخت افتادند و بسياريشان از گشايش و آسايش اميد ببريدند و هر كه از بغداد برون شده بود خرسند بود و هر كه به جا مانده بود از ماندن خويش تأسف داشت.
در اين سال ابن عايشه از طاهر امان خواست، وي مدتي در ياسريه به كمك محمد نبرد ميكرده بود.
و هم در اين سال طاهر تني چند از سرداران خويش را بر اطراف بغداد نهاد، علاء بن وضاح ازدي را با يارانش و كساني كه بدانها پيوست در وضاحيه به نزد محول كبير نهاد، نعيم بن وضاح برادرش را با كساني از تركان و ديگران كه با وي بودند در مجاورت حومه ابو ايوب بر كنار فرات نهاد، آنگاه به مدت چند ماه روز و شب نبرد كرد. هر دو گروه ثبات كردند، نبردي در كناسه رخ داد كه طاهر به خويشتن بدان پرداخت و بسيار كس از ياران محمد در آن كشته شدند.
گويد: عمرو بن عبد الملك در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«نبرد روز شنبه، حديث جاويد شد.
«چه پيكرها ديدم كه افتاده بود، «و چه پيكرها و بينندگان كه مرگ «در كمين آن بود.
«و تيري سرگردان بدان رسيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5543
«و درون كبد را دريد «چه كسان كه بانگ ميزدند: اي پدرم «و كسان ديگر كه بانگ ميزدند: اي پسرم «و غريقان شناور كه دلير بودند، «اما هيچكس بجز دختران شهر، «از فقدانشان نگران نشد.
«چه بسيار مفقود تيره روز، «كه براي بازماندگان خود عزيز بود.
«از نظارگان نخستين بود و پرهيجان «اگر آنچه را ديد ديده بود باز نميآمد.
«كهنسال و نو سالي از آنها نماند «طاهر همي بلعيد، همانند بلعيدن شير «در نبردگاه خيمه زد و چون شير از جاي نميرفت «چشمان وي به هنگام نبرد، شرر ميباريد.
«يكي ميگفت: هزار كس را كشتند و بيشتر نبود «يكي ميگفت: «بيشتر بودند و شمار نداشتند.» «كس بود كه از بيم فردا سوي آنها ميگريخت.
«هرگز از آنها كه رفتهاند يكي را نميتوان ديد.
«گذشته به روزگاران دراز، به حال باز نميآيد.
«به يك ضربت خورده كه جان داشت و نمرده بود «گفتم: واي تو، اي مسكين «ترا با محمد چه رابطه بود؟
«گفت: «نه نسبت نزديك بود، نه همشهريگري.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5544
«هرگز او را نديده بودم، «و عطايي از او نگرفته بودم،» «گفت: «نه از سر گمراهي نبرد كردم، نه از سر رشاد «فقط براي چيزي نقد كه از او به دستم آيد.» از عمرو بن عبد الملك آوردهاند كه محمد، زريح غلام خويش را دستور داد كه از پي مالها باشد و به نزد وديعه گيران و ديگران بجويد. به هرش دستور داد كه از او اطاعت كند. وي به كسان، در خانههاشان هجوم ميبرد و شبانگاه حمله ميكرد و به گمان ميگرفت بدين سبب اموال بسيار گرفت و مردم بسيار هلاك كرد. كسان ببهانه حج گريزان شدند و توانگران فرار كردند. قراطيسي در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«تظاهر به حج كردند اما نيت آن نداشتند، «بلكه از هرش ميخواستند گريخت.
«چه بسيار كسان كه خرسند بودند «و هرش به محنتشان انداخت «هر كه زريح سوي خانه وي رفت «ذلت ديد و خشمگين شد.» نبرد درب الحجاره در اين سال بود.
سخن از نبرد درب الحجاره
گويند: اين نبرد نزديك درب الحجاره رخ داد و به نفع ياران محمد بود و ضرر ياران طاهر كه بسيار كس در آن كشته شد. عمرو بن عبد الملك عتري در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5545
«نبرد شنبه و پيكار درب الحجاره «پارهاي از نظارگان را ببريد.
«و اين از آن پس بود كه جانبازي كردند «اما غوغاييان ما آنها را با سنگ هلاك كردند.
«شور جين به آهنگ كشتار آمد «و گفت ميخواهم امير شما باشم «و هر دزد مشكوك الحالي كه «همه عمر خويش را به سبب دزدي «در زندان به سر كرده بود وي را پذيره شد.
«چيزي بروي نبود كه مستورش كند «… ش چون مناره بپا خاسته بود.
«از مقابل آنها روي بگردانيدند، «در صورتي كه به روزگاران پيش «در هر هجومي ضربت زدن را نيك ميدانسته بودند.
«اينان به نزد ما همانند آنهايند «كه حق همسايه را رعايت نميكنند «هر كه گمنام بود به سبب نعيم و رونق معاش «به سروري رسيده «مادري بد سريرت او را از خانه برون فرستاده، «كه مادر عيار او غارت ميخواسته.
«به كسان ناسزا ميگويد «و او از فحش بيپرده باك ندارد،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5546
«و به اشاره نميگويد.
«اينك دوران آزاده محترم نيست، «اين، دوران فرومايگان بد طينت است.
«به روزگاران پيش، نبرد، نبرد بود «اما اكنون، اي علي، بازرگاني است.» و هم او گويد:
«حصيري كه پشت آن قيراندود است «محمد در آن جاي دارد و منصور:
«از عزت و امنيت سخن دارند «و ميگويند: حصار را گرفتند.
«ترا از حصار آنها چه سود! «كه كشته ميشوي يا اسير.
«سوارانتان در نبرد كشته شدند «و بسياري از خانههاتان ويراني گرفت «براي خويشتن سردار يگانهاي بياريد «كه مهذب باشد و چهرهاش پر نور.
«اي كه از حال ما ميپرسي «محمد در قصر محصور است.» نبرد باب الشماسيه نيز در اين سال بود كه در اثناي آن هرثمه اسير شد.
سخن از سبب نبرد باب الشماسيه و اينكه چگونه بود و سرانجام آن چه شد؟
از علي بن زيد آوردهاند كه: هرثمه بر كنار نهربين منزلگاه داشت، ديواري
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5547
و خندقي به دور وي بود. منجنيقها و ارابهها فراهم آورده بود، عبد اله وضاح را نيز در شماسيه نهاده بود كه گاهي برون ميشد و بر در خراسان توقف ميكرد.
از سرانجام مردم اردوگاه بيمناك بود و نبرد را خوش نداشت، كسان را به پيروي از خويشتن ميخواند كه وي را ناسزا ميگفتند و تحقير ميكردند. لختي ميبود، آنگاه ميرفت.
گويد: حاتم بن صقر از سرداران محمد بود و با ياران خويش كه برهنگان و عياران بودند همدل شده بود كه شبانگاهي با عبيد اللَّه بن وضاح مقابل شوند. به ناگهان بوقتي كه عبيد اللَّه بيخبر بود سوي وي رفتند و نبردي كردند كه وي را از جاي خويش براندند، پشت بكرد و هزيمت شد و اسب و سلاح و كالاي بسيار از او گرفتند و حاتم بن صقر بر شماسيه تسلط يافت.
گويد: خبر به هرثمه رسيد و با ياران خويش بيامد تا عبيد اللَّه را ياري دهد و سپاه را از مقابل وي به جاي خويش براند. ياران محمد بدو رسيدند و در ميانشان نبرد افتاد، يكي از برهنگان هرثمه را اسير گرفت اما او را نميشناخت يكي از ياران هرثمه بر آن شخص حمله برد و دستش را قطع كرد و هرثمه را رها كرد كه به هزيمت برفت و خبر وي به مردم اردوگاهش رسيد كه درهم ريخت و مردم آن به فرا راه حلوان گرفتند. ياران محمد به سبب شب و اشتغال به غارت و اسير گرفتن از تعاقب بازماندند.
شنيدم كه مردم اردوگاه هرثمه تا دو روز باز نيامدند و برهنگان با آنچه به دستشان افتاد نيرو گرفتند.
گويد درباره اين نبرد اشعار بسيار گفتند كه شعر عمرو وراق از آن جمله است به اين مضمون:
«عريان پيراهن ندارد «صبحگاهان از پي پيراهن ميرود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5548
«بر جوشن داري كه ديدگان را «از جلوه كور ميكند، «حمله ميبرد.
«در كف وي نيم نيزهايست «سرخ كه چون نگينها ميدرخشد «در جستجوي نبرد همانند حريصان «حريص است.
«چنان فرمانبردار است كه گويي «به خوردن نان كلوچه ميرود.
«شيري مهاجم است كه پيوسته سرور است «اما در شمار دزدان است.
«و در نبرد از شير جسورتر است و مقاومتر «و مرد دلير چون به معرض وي درآيد «مفر ندارد.
«اي بسا دليري كه سوار را، «به قيمت ارزان فروخته.
«بانگ ميزند كه آيا كسي هست كه «دلير را به يك مشت خرماي نارس بخرد.» «يكي از ياران هرثمه نيز شعري گفت به اين مضمون:
«روزگار فنا ميشود اما نبرد آنها تمام نميشود.
«خانهها ويران ميشود و مالها كاستي ميگيرد «مردم بر آنچه ميجويند توان ندارند، «ولي مرگ را از خويش راندن نتوانند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5549
«سخني ميارند كه رونق ندارد، «هر روز اين روسپيزادگان «حكايتها دارند.» گويد: و چون خبر به طاهر رسيد كه برهنگان و حاتم بن صقر با عبيد اللَّه بن- وضاح و هرثمه چه كردهاند بر او سخت گران آمد و غمين شد و بگفت تا بالاي شماسيه پلي بر دجله ببندند و ياران خويش را روان كرد و بياراست و با آنها به طرف پل رفت كه سوي برهنگان عبور كردند و با آنها نبردي سخت كردند. طاهر دمبدم ياران خويش را به كمك آنها فرستاد تا ياران محمد را پس راندند و از شماسيه بيرون كردند و عبيد اللَّه بن وضاح و هرثمه را به جايشان برد.
گويد: و چنان بود كه از پي ظفر برهنگان، محمد به ترميم قصرها و جايگاههاي خويش كه در خيزرانيه بود دو هزار هزار درم خرج كرده بود و ياران طاهر همه را بسوزانيدند (سقفها طلااندود بود) و از برهنگان و غارتگران بسيار كس بكشتند.
گويد: عمرو وراق در اين باب شعري گويد به اين مضمون:
«انس و جن و طاهر بن حسين «صبحگاه دوشنبه به ما تاختند «شبانگاه گروهشان را فراهم آوردند و بانگ زدند «امروز انتقام حسين را [1] بگيريد، «طبلشان را زدند و هر كه نيزه و بازوي محكم داشت «سوي آنها تاخت.
«اي كه به دشت كشته شدي و به شط افتادي «و دلبستگانش در دو كوهستان طياند
______________________________
[1] منظور حسين بن علي بن عيسي ماهاني است كه از اين پيش ياد وي رفت. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5550
«اگر مردم توافق كنند به دست تو چه ميماند؟
«مگر يكي از دو سمت را داشتي:
«مگر وزير بودي يا سردار؟
«از اين دو سمت دو بودي چنانكه از فرقدين.
«چه بسيار كس كه با دو چشم آمد «كه ببيند چه ميكنند «اما با يك چشم بازگشت «آنچه را هدف كنند خطا نميكنند «و تير اندازشان بجز دو چشم نميخواهد 466) «اي كه درباره آنها از من ميپرسي! «آنها بدترين كساني بودند كه «در ميان مردمان ديده بودم، «و بدتر از آنها كس نبود «بدترين حاضرانند و بدترين گذشتگان «و بدترين كساني كه در ميان انس و جن ديدهام.» گويد: محمد از اين كار طاهر خبر يافت، كه بر او گران آمد و غمين شد و بناليد. دبيري از آن كوثر گويد كه محمد اين چند شعر را بگفت يا به زبان او گفتند، به اين مضمون:
«دچار كسي شدم كه به دل «از همه انس و جن دليرتر است.
«و چون قدرت نمايد «همانند ديگران نيست.
«به نزد هر مقتدري مراقبي دارد،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5551
«كه او را مينگرد و ميداند چه ميگويد.
«وقتي غفلت كارها را به تباهي برد «از سر لجاج از كاري غافل نميماند.» در اين سال كار محمد سستي گرفت و به هلاك خويش يقين كرد و نيز عبد اللَّه بن- خازم بن خزيمه از بغداد به مداين گريخت.
از حسين بن ضحاك آوردهاند كه: محمد از عبد اللَّه بن خازم بد گماني مينمود و قصد جان و مال وي داشت، سفلگان و غوغاييان نيز مايه زحمت او ميشدند و او شبانگاه با عيال و فرزندان خويش بر كشتيها به مداين پيوست و آنجا ببود و در نبردي حضور نيافت.
ديگري گويد: طاهر به او نامه نوشت و تهديد كرد كه املاك وي را ميگيرد و نابودش ميكند كه از وي بيمناك شد و از آن فتنه گريخت و بسلامت ماند، يكي از خويشاوندان وي در اين باب شعري گفت بدين مضمون:
«هراس ابن خازم از عوام «و اوباش و سفلگان جماعت نبود «بلكه از صولت شيري درنده و درهم كوب، «هراس كرد.» گويد: وضع محمد در ميان مردمان شيوع يافت و بازرگانان كرخ به نزد همديگر رفتند و گفتند: «ميبايد كار خويش را براي طاهر عيان كنيم و بدو بنماييم كه بر ضدش كمكي نكردهايم.» گويد: پس فراهم آمدند و نامهاي نوشتند و ضمن آن به طاهر اعلام داشتند كه شنوا و مطيع و دوستدار ويند، از آن رو كه خبر يافتهاند كه اطاعت خدا و عمل به حق و جلوگيري از مشكوك الحال را مرجح ميدارد. آنها نگريستن نبرد را نيز روا نميدارند چه رسد به پيكار كردن. كساني كه حريفان وي شدهاند از آنها نيند و راههاي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5552
مسلمانان از آن كسان تنگي گرفته (مرداني كه از جانب كرخيان به نبرد وي مشغولند از آنها نيستند) يكيشان در كرخ خانه و ملك ندارد بلكه همه يا راهزنند يا تازيانه دار و تباهكار و زندان ديدهاند كه جايشان حمامهاست و مسجدها. بازرگانانشان فروشندگان دوره گردند كه خرده چيز ميفروشند و راههاي مسلمانان از آنها تنگي گرفته (چندان كه مرد در ازدحام كسان به زن ميرسد و از آن پيش كه بگذرند، درهم ميشوند) [1] و چندان كه پير از ناتواني به روي در ميافتد و كسي كه كيسهاي در تصرف و دست خويش دارد از او ربوده ميشود و ما را بر آنها تسلط و توان نيست، كس از ما هست كه سنگ از راه بر ميدارد به سبب حديثي كه در اين باب از پيمبر صلي اللَّه عليه و سلم آمده چه رسد به كسي كه برداشتنش از راه و به زندان دايم كردنش و پاك كردن ولايت از وي و قطع طمع و فتنه و خبث و راهزني و دزدي مايه صلاح دين است و دنيا. خدا نكند يكي از ما با تو نبرد كند.
گويند: در اين باب شرحي نوشتند و قومي را فرستادند كه آن را نهاني سوي طاهر برند. مردم صاحب راي و دور نگرشان گفتند: «گمان ميداريد كه طاهر از اين غافل است يا خبر گيران ميانتان نفرستاده و بر شما نگماشته، چنانكه گويي شما را ميبيند، راي درست اين است كه خويش را به اين كار، شهره مكنيد كه بيم داريم اگر يكي از سفلگان شما را ببيند مايه هلاكتان شود و رفتن مال. زحمت در افتادن با اين سفلگان بزرگتر از آن است كه بخواهيد خويشتن را به سبب بيم، از نبرد طاهر بري كنيد. اگر گنهكار و خطا كار نيز بوديد به گذشت و بخشش وي نزديكتر بوديد، به خداي تبارك و تعالي توكل كنيد و دست بداريد.» و آنها پذيرفتند و دست بداشتند.
گويد: ابن ابي طالب مكفوف شعري گفت به اين مضمون:
«راهنشينان را واگذاريد كه به زودي
______________________________
[1] عبارت چاپ اروپا مشوش است كه با چاپ قاهره تلفيق كردم عبارات ما بين پرانتز از چاپ قاهره گرفته شده. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5553
«پنجههاي درهم كوب به آنها ميرسد «و پرده دلهاي محكم را چنان ميدرد «كه راه گور ميگيرند «و خداي همگيشان را «به سبب آرزومندي و بدكارگي «به هلاكت ميرساند.» گويند: هرش با غوغاييان و برهنگان و امثالشان برون شد و سوي جزيره عباس رفت. گروهي از ياران طاهر برون شدند و نبردي سخت كردند. آنجا ناحيهاي بود كه در آن نبردي رخ نداده بود سپس اين سمت محل نبرد شد تا فتح از آنجا رخ داد. نخستين روزي كه در آنجا نبرد كردند، ياران محمد بر ياران طاهر برتري يافتند چنانكه آنها را تا خانه ابو يزيد سروي پس راندند و مردم حومه اين نواحي كه مجاور در انبار بود هراسان شدند.
گويند: وقتي طاهر چنين ديد سرداري از ياران خويش را سوي آنها فرستاد كه در جبهههاي بسيار مشغول بود و از آنجا با ياران محمد نبرد ميكرد در اين سمت نبردي سخت داشتند و بسيار كس در صراة غرق شد و كساني نيز كشته شدند.
عمرو وراق درباره هزيمت طاهر در روز نخستين شعري گفت به اين مضمون:
«منادي طاهر به نزد ما ندا داد «كه اي قوم دست بداريد و در خانهها بنشينيد «شايد فردا شيري درنده و غران بيايد، پس بترسيد «اما غوغاييان از پس نيم شب و پيش از نماز «به روز شنبه بر او تاختند «و در تاريكي شب «جمع وي را آشفته و بيحركت كردند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5554
و هم او درباره نبردي كه به ضرر ياران محمد بود چنين گفت:
«اي بسا كشته كه وي را نديديم «و نپرسيديمش كه براي چه؟
«برهنهاي با جهالت و سركشي «با زره داري رو به رو ميشد «اگر او با نيزه ميآمد «اين با گردنفرازي با وي مقابل ميشد.
«مرد حبشي كسان را بر سر يك پاره كيف ميكشت «پوشش وي آفتاب بود و از همه معاش «به آرزو خرسند بود «حمله ميبرد و بجز سر سپاه نميكشت «چون علي فراهمرد يا علاء يا قريش «اي طاهر از تير پرتاب حبشي حذر كن.» و هم عمرو وراق در اين باب گويد:
«بغداد رونق داشت «اما رونق آن برفت «هر روز لرزشي از پس لرزش ديگر بدان ميرسد «زمين از ناروا به خداوند بناليد.
«اي كشته تو بر دين درست نبودهاي «اي كاش دانستمي تو كه شبانگاه آمدي «به چه رسيدي؟
«آيا سوي بهشت روان شدي؟
«يا سوي جهنم رواني؟
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5555
«سنگي ترا كشت يا با سر نيزه كشته شدي؟
«اگر از سر نكويي نبرد كردي «هزار حج به عهده ما باد.» علي بن يزيد به نقل از يكي از خدمه گويد: محمد دستور داد آنچه را در خزينههاي غارت شده به جا مانده بود بفروشند. اما متصديان هر چه را در آنجا بود نهان داشتند كه دزديده شود، كار بر محمد سخت شد و آنچه به نزد وي بود تمامي گرفت و كسان مقرري ميخواستند. يك روز كه از آنچه رخ ميداد سخت آزرده بود گفت: «خوش داشتم كه خداي عز و جل هر دو گروه را ميكشت و مردمان را از آنها آسوده ميكرد كه همه كساني كه با ما هستند يا بر ما، دشمنانند، اينان قصد مال مرا دارند و آنها قصد جان مرا».
گويد: مرا اشعاري به ياد است كه گويند وي گفته بود به اين مضمون:
«اي گروه ياران برويد و مرا واگذاريد «كه همهتان روهاي گونهگون داريد «همانند خلقت انسانها.
«بجز دروغ و آرزوهاي پوچ نميبينم «ديگر چيزي ندارم «از خزانه داران من بپرسيد.
«اي واي من كه از ساكن بستان «به من چهها ميرسد.» گويد: كار محمد سستي گرفت و سپاهش پراكنده شد. كساني كه در اردوگاه وي بودند به هراس افتادند و بدانستند كه طاهر برتري مييابد و بر او فيروز ميشود.
در اين سال عباس بن موسي سالار حج شد كه طاهر به دستور مأمون او را به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5556
اقامه مراسم فرستاده بود.
در اين سال عامل مكه داود بن عيسي بود.
آنگاه سال صد و نود و هشتم در آمد.
سخن از حوادثي كه به سال صد و نود و هشتم بود
اشاره
از جمله حوادث سال آن بود كه خزيمة بن خازم به مخالفت محمد بن هارون برخاست و از او جدايي گرفت و از طاهر بن حسين امان خواست و هرثمه وارد سمت شرقي بغداد شد.
سخن از اينكه چرا خزيمة بن خازم از محمد جدايي گرفت و كيفيت رفتن وي و به اطاعت طاهر در آمدنش چگونه بود؟
گويند: سبب آن بود كه طاهر به خزيمه نوشت كه اگر كار ميان وي و محمد ببرد و خزيمه تأثيري در فيروزي وي نداشته باشد، در كار وي كوتهي نخواهد كرد.
راوي گويد: وقتي نامه طاهر به خزيمه رسيد با معتمدان اصحاب و اهل خاندان خويش مشورت كرد كه بدو گفتند: «به خدا ميبينيم كه اين شخص پشت گردن ما را گرفته، براي خويشتن و براي ما تدبير كن.» پس خزيمه اطاعت خويش را به طاهر نوشت و بدو خبر داد كه اگر به جاي هرثمه به سمت شرقي جاي گيرد خويشتن را به خاطر طاهر براي هر خطري آماده ميكند و اعلام كرد كه به هرثمه چندان اطمينان ندارد و او را قسم ميداد كه وي را به كاري نا به دلخواه وا ندارد مگر اينكه تعهد كند كه از وي حفاظت كند و هرثمه را به نزد وي در آرد تا پلها را ببرد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5557
مطابق رضاي طاهر كار كند اگر چنين تعهد نكند نميتواند خويشتن را به معرض سفلگان و غوغاييان و عامه و هلاكت در آرد.
گويد: پس طاهر به هرثمه نوشت و ملامتش كرد و به ناتواني منسوب داشت، ميگفت: «سپاهيان فراهم آوردي و مالها تلف كردي و آن را بيخبر امير مؤمنان و من به تيول دادي، در صورتي كه من نياز به مصارف و مخارج دارم، در مقابل قومي كه نيرويشان سست و كارشان آسان است، مردد و هراسان ماندهاي كه اين خطاست. براي ورود آماده شو كه من ترتيب كار را براي راندن سپاه و بريدن پلها دادهام و اميدوارم كه در اين باب دو كس با تو مخالفت نكند. ان شاء اللَّه.» گويد: هرثمه بدو نوشت: «من بركت راي و ميمنت مشورت ترا ميشناسم، هر چه ميخواهي فرمان كن كه مخالفت تو نميكنم.» گويد: طاهر اين را براي خزيمه نوشت.
گويند: وقتي طاهر به خزيمه نامه نوشت به محمد بن علي ماهاني نيز همانند آن را نوشت.
گويند: وقتي شب چهار شنبه هشت روز مانده از محرم سال صد و نود و هشتم در رسيد خزيمة بن خازم و محمد بن علي به پل دجله تاختند و آن را بريدند و پرچمهاي خويش را بر آن كوفتند و محمد را خلع كردند و دعاي عبد اللَّه مأمون گفتند. مردم عسكر مهدي آرام گرفتند و آن روز در منزلها و بازارهاي خويش بماندند و هرثمه وارد نشد مگر وقتي كه تني چند از سرداران ديگر بجز آنها بيامدند و براي او قسم ياد كردند كه ناخوشايندي از آنها نخواهد ديد كه از آنها پذيرفت.
حسين خليع درباره قطع شدن پل به وسيله خزيمه شعري دارد به اين مضمون:
«خزيمه بر همه ما منت دارد «كه رحمان به وسيله او آتش پيكار را خاموش كرد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5558
«كار مسلمانان را به خويشتن عهده كرد «راز آنها به بهترين صورتي حمايت كرد «اگر ابو العباس نبود روزگار ما «پيوسته شب و روز دچار ملامت بود «وقتي خاور و باختر ولايت آشفته باشد «اين را براي خزيمه انكار نكنند «به وقتي كه نيزهها بالا رفته بود «و جانها به شمشير وابسته بود «دو پل دجله را ببريد «كشتن يكي به خاطر كسان بسيار «اگر دنيا به امنيت و آبادي رسد «بسيار نيست.» از يحيي بن سلمه دبير آوردهاند كه طاهر صبحگاه روز پنجشنبه به شهر شرقي و حومه و كرخ و بازارهاي آن پرداخت و دو پل عتيق و جديد صراة را ويران كرد، نبرد پلها نبرد سخت شد و طاهر با ياران خويش سخت گرفت و به خويشتن به پيكار پرداخت، همراهان وي در دار الرقيق پيكار كردند و حريفان را هزيمت كردند و تا كرخ براندند، طاهر بر در كرخ و قصر وضاح پيكار كرد و ياران محمد را هزيمت كرد كه عقب رفتند، طاهر برفت و سركش نداشت تا به زور و با شمشير وارد شد و منادي وي ندا داد كه هر كه در خانه خويش بماند در امان است. آنگاه در قصر وضاح و بازار كرخ و اطراف، در هر جاي به اندازه نياز سرداران و سپاهيان نهاد و آهنگ شهر ابو جعفر كرد و آنجا را با قصر زبيده و قصر الخلد، از محل در پل تا در خراسان و در شام و در كوفه و در بصره و ساحل صراة تا مصب آن در دجله با اسبان و لوازم و سلاح در ميان گرفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5559
گويد: حاتم بن صقر و هرش و افريقاييان بر پيكار طاهر ثبات كردند و او از پشت حصار مقابل شهر مقابل قصر زبيده و قصر الخلد منجنيقها نهاد و سنگ انداخت.
گويد: محمد با مادر و فرزندان خويش به شهر ابو جعفر رفت، بيشتر سپاهيان و خواجگان و كنيزانش در كوچه و راهها پراكنده شدند و هيچكس از آنها سر كس نداشت. غوغاييان و سفلگان نيز پراكنده شدند.
عمرو وراق در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«اي پاكيزه نژاد كه «همانند وي به وجود نيامده «اي سرور پسر سرور «پسر سرور، پسر سرور «برهنگان محمد به كارهاي نخستين خويش «باز رفتند و دزد و تازيانه دار و ميمون باز شدند «و پوشش ربايي كه سوي زني عيار «با پوشش زبايي پناه ميبرد «يا بنداي كه زندانها را نقب زده بود «و بي بند شده بود «و سرور نمايي كه به غارت سروري يافته بود «و سرور نبود «به قدرت تو زبون شدند «و از پس طغيان دراز «آرام گرفتند.» علي بن يزيد گويد: روزي من و جمعي به نزد عمرو وراق بوديم، يكي به نزد ما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5560
آمد و از نبرد طاهر بر در كرخ و فرار كسان از مقابل او سخن آورد. عمرو گفت:
«جامي به من ده.» و در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«بگير كه مي را نامهاست «كه دوا هست و درد نيز هست «وقتي صافي باشد آب آن را به صلاح آرد «و گاه باشد كه آب آنرا تباه كند «يكي گويد كه امروز نبردي داشتند و كارها.
«گفتمش: «تو مردي جهالت پيشهاي «و از خيرات فرو ماندهاي «بنوش و ما را از گفتگوي آنها معاف دار «كه مردمان وقتي بخواهند صلح ميكنند.» گويد: ديگري به نزد ما آمد و گفت: «فلان با برهنگان نبرد كرد، فلان پيش رفت و فلان غارت كرد.» عمرو باز شعري گفت به اين مضمون:
«چه روزگاريست كه در آن هستيم «كه بزرگان در آن مردهاند «اين سفلگان و غوغاييان ميان ما امينان شدهاند «كه كاري نتوانيم جز آنچه او بخواهد «زمين بناليد و آسمان نيز به خدا بناليد «دين برفت و خونريزي به نزد خداي آسان شد «اي ابو موسي خيرات از تو باد «اينك وقت ديدار رسيده «مي خالص بده كه نديمان آمدند» گويد: و هم عمرو وراق درباره نبرد شعري دارد به اين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5561
«اگر خواهي سپاهي اي را به خشم آري «و بر وي امارت جويي «بگو اي گروه سپاهان «طاهر سوي شما آمد.» گويد: محمد با كساني كه همراه وي نبرد ميكردند در شهر حصاري شد.
طاهر او را محاصره كرد و درها را بگرفت و آرد و آب و ديگر چيزها را از وي و از مردم شهر باز گرفت.
از حسين بن سعيد آوردهاند: كه طارق خادم كه از خواص محمد بوده بود وقتي مأمون بيامد بدو خبر داد كه يكي از روزها كه محمد در محاصره بود (و يا گفت در آخرين روز از روزهاي خويش) از او خواسته بود كه خوردني اي بدو دهد.
گويد: وارد مطبخ شدم و چيزي نيافتم، پيش حمره عطردار رفتم كه كنيزك جوهر بود و بدو گفتم: «امير مؤمنان گرسنه است، چيزي پيش تو هست؟ كه من در مطبخ چيزي نيافتم.» گويد: و او به كنيزكي از آن خويش به نام بنان گفت: «چي پيش تو هست؟» و او مرغي و ناني بياورد كه آنرا پيش محمد بردم كه بخورد و آب خواست كه بنوشد اما در مخزن نوشيدنيها نبود، شب آمد و او براي ديدار هرثمه مصمم شده بود، و آب ننوشيد تا جان داد.
ابراهيم بن مهدي كه به هنگام محاصره طاهر در شهر منصور در قصر باب- الذهب با محمد مخلوع بوده بود گويد: شبي محمد برون شد، ميخواست از ملالتي كه در آن بود تفرج كند. در دل شب به قصر قرار رفت كه بر شاخه صراة بود پايينتر از قصر الخلد، آنگاه به نزد من فرستاد، پيش وي رفتم، گفت: «اي ابراهيم اين شب خوش و زيبايي ماه را در آسمان و نور آن را در آب نميبيني؟ اينك با تو كنار دجلهايم،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5562
به ميخوارگي راغبي؟» گفتم: «خدايم به فدايت كند هر چه خواهي.» گويد: پس يك رطل نبيد خواست و بنوشيد، آنگاه دستور داد كه به من نيز همانند آن نوشانيدند.
گويد: پس بي آنكه از من بخواهد آواز خواندن آغاز كردم كه ميدانستم خلق وي خوش نيست و آنچه را ميدانستم خوش دارد خواندم. گفت: «چه ميگويي درباره كسي كه هم آهنگ تو بنوازد؟» گفت: «بسيار بدين نياز دارم.» گويد: پس كنيزكي را كه به نزد وي مقرب بود و ضعف نام داشت پيش خواند كه در آن حال كه وي بود از نام وي فال بد زدم، وقتي كنيز پيش روي وي آمد گفت: «بخوان» و او شعر نابغه جعدي را خواند به اين مضمون:
«به دينم قسم كه كليب ياور از تو بيشتر داشت «و گناهش از تو كوچكتر بود «كه در خون غلطيد.» گويد: آنچه كنيز خواند بر او گران آمد و آن را به فال بد گرفت و گفت: «جز اين بخوان.» و او چنين خواند:
«فراقشان ديدگانم را بگريانيد و بيخواب كرد «جدايي ياران گريه آور است «بليه روزگارشان پيوسته بر آنها تاخت «تا نابود شدند كه بليه روزگار هجوم آور است.» بدو گفت: «خدايت لعنت كند مگر جز اين نغمهاي نميداني؟» گفت: «سرور من، پنداشتم آنچه را خواندم دوست داري، ناخوشايندي ترا نميخواستم، چيزي بود كه به خاطرم رسيد.» آنگاه آوازي ديگر آغاز كرد به اين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5563
مضمون:
«سوگند به پروردگار سكون و حركت «كه حادثات بد دامهاي بسيار دارد «اختلاف شب و روز «و گردش ستارگان فلك «براي اين است كه نعيم را از شاهي «كه به ملك دنيا دلبسته است «به شاه ديگر انتقال دهد.
«ملك صاحب عرش دايم ابدي است «نه فاني است و نه شريك دارد.» بدو گفت: «برخيز كه خشم خداي بر تو باد.» گويد: پس كنيز برخاست، محمد جام بلور خوش ساختي داشت كه آن را زب رياح ميناميد و پيش روي او نهاده بود وقتي كنيزك براي رفتن برخاست به جام خورد و آن را شكست.
ابراهيم گويد: شگفت آنكه هر وقت با اين كنيزك مينشستيم ناخوشايندي در مجلس خويش ميديديم. محمد به من گفت: «واي تو اي ابراهيم ميبيني اين كنيزك چه كرد؟ آنگاه كار جام رخ داد. به خدا گمان دارم كه كارم نزديك شده.» گفتم: «خداي عمرت را دراز كند و ملكت را نيرو دهد و دوامت دهد و دشمنت را سركوب كند.» گويد: هنوز سخن به سر نرفته بود كه صدايي از دجله شنيدم كه كاري كه درباره آن راي ميزديد به سر رفت [1] گفت: «اي ابراهيم آنچه را شنيدم نشنيدي؟»
______________________________
[1] قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ سوره يوسف (12) آيه 41
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5564
گفتم: «نه به خدا چيزي نشنيدم؟» گويد: اما شنيده بودم.
گفت: «حركتي ميشنوي؟» گويد: نزديك شط شدم و چيزي نديدم، آنگاه سخن را از سر گرفتيم و صدا تكرار كرد كه كاري كه درباره آن راي ميزديد به سر رفت.
گويد: پس محمد غمين از مجلس خويش برخاست و بر نشست و به محل خويش در شهر باز گشت و از آن شب يك شب يا دو شب بيشتر نگذشت كه حادثه كشته شدن وي پيش آمد، و اين به روز يك شنبه شش روز يا چهار روز رفته از صفر سال صد و نود و هشتم بود.
از ابو الحسن مدايني آوردهاند كه گويد: وقتي شب جمعه هفت روز مانده از محرم سال صد و نود و هشتم فرا رسيد، محمد بن هارون به فرار از سنگهاي منجنيق كه بدو ميرسيد از قصري كه در آن بود و آن را خلد ميگفتند سوي مدينة السلام رفت و بگفت تا مجلسها و فرشهاي قصر خلد را بسوزانند و چون بسوختند سوي شهر رفت و اين از پس چهارده ماه دوازده روز كم از آغاز نبرد با طاهر بود.
در اين سال محمد بن هارون كشته شد.
سخن از كشته شدن محمد بن هارون
از محمد بن عيسي جلودي آوردهاند كه وقتي محمد به شهر رفت و در آنجا قرار گرفت و سرداران وي بدانستند كه وي و آنها در شهر لوازم حصاري شدن ندارند و بيم كردند كه مغلوب شوند، حاتم بن صقر و محمد بن ابراهيم افريقايي و سرداران وي به نزد محمد در آمدند و گفتند: «وضع تو و وضع ما چنان شده كه ميداني رايي داريم كه به تو عرضه ميداريم درباره آن بينديش و تصميم بگير كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5565
اميدواريم صواب باشد و خدا در آن خير بسيار نهد ان شاء اللَّه.
گفت: «چيست؟» گفتند: «كسان از تو جدايي گرفتهاند و دشمنت از هر سو در ميان گرفته از اسبان تو يك هزار اسب خوب به جاي مانده راي ما اين است كه از جمله ابنا هفتصد كس را كه به دوستداري تو شناختهايم برگزينيم و بر اين اسبان نشانيم و شبانه سوي يكي از اين درها رويم، كه شب از آن شبداران است و كسي در مقابل ما مقاومت نميكند ان شاء اللَّه و برون ميشويم تا به جزيره و شام پيونديم، آنجا سپاهيان اجير ميكني و خراج ميگيري و در مملكتي گشاده و ملكي تازه جاي ميگيري كسان سوي تو ميشتابند و سپاهيان از تعقيب تو باز ميمانند و جز اين چيزها خواهد بود كه خداي تعالي در گذشت شب و روز پيش ميآرد.» گفت: «رايي نكو آوردهايد» و بر اين كار مصمم شد، خبر به طاهر رسيد و به سليمان بن ابي جعفر و محمد بن عيسي و سندي بن شاهك نوشت كه به خدا اگر او را نگه نداريد و از اين راي نگردانيد همه املاكتان را ميگيرم و جز كشتنتان هدفي نخواهم داشت.
گويد: اينان پيش محمد رفتند و گفتند: «از تصميم تو خبر يافتهايم ترا درباره جانت به خدا قسم ميدهيم اينان او باشند، كار محاصره چنان شده كه ميبيني و به تنگنا افتادهاند و ميدانند به نزد برادرت و به نزد طاهر و هرثمه به جان و مال خويش امان ندارند كه همگان دانند كه آنها به كار نبرد پرداختهاند و در آن سخت كوشيدهاند. بيم آن داريم كه وقتي ترا ببردند و به دستشان افتادي اسيرت گيرند و سرت را برگيرند و به وسيله تو تقرب جويند و ترا وسيله امان گرفتن خويش كنند» و براي او مثلها آوردند.
محمد بن عيسي جلودي گويد: پدر من و يارانش در رواق خانهاي كه محمد و سليمان و يارانش در آن بودند، نشسته بودند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5566
گويد: وقتي سخن آنها را شنيدند و بدانستند كه محمد از بيم آنكه مبادا كار چنان شود كه گفتهاند آنرا پذيرفته، آهنگ آن كردند كه به نزد آنها در آيند و سليمان و يارانش را بكشند. آنگاه از اين راي بگشتند و گفتند: «پيكاري از درون و پيكاري از برون؟» و دست بداشتند و باز ماندند.
محمد بن عيسي گويد: وقتي اين در دل محمد اثر كرد و در خاطرش افتاد از تصميم خويش بگشت و اماني را كه به او ميداده بودند كه برون شود پذيرفت و تقاضاي سليمان و سندي و محمد بن عيسي را در اين باب اجابت كرد. بدو گفتند:
«اكنون هدف تو تفريح و سلامت است، برادرت هر كجا كه بخواهي ترا وا ميگذارد و جايي را خاص تو ميكند و هر چه را كه به كارت آيد و يا هر چه دوست داري و بخواهي به تو ميدهد. از جانب وي براي تو نگراني و ناخوشايندي نخواهد بود.» گويد: پس محمد بدين تكيه كرد و پذيرفت كه سوي هرثمه رود.
محمد بن عيسي گويد: پدر من و يارانش رفتن سوي هرثمه را خوش نداشتند.
از ياران وي بوده بودند و سليقه وي را ميدانستند و بيم داشتند كه از آنها دوري كند و جزو خاصان خويششان نكند و منزلتشان ندهد، پس به نزد محمد رفتند و گفتند: «اگر راي ما را كه به تو گفتيم و صواب است نميپذيري و از اين منافقان ميپذيري رفتن سوي طاهر براي تو بهتر از رفتن سوي هرثمه است.» محمد بن عيسي گويد: محمد به آنها گفت: «واي شما من از طاهر بيزارم از آن رو كه به خواب ديدم كه بر يك ديوار آجري ايستاده بودم كه در آسمان بالا رفته بود. پايه آن عريض بود و استوار كه ديواري به طول و عرض و استواري همانند آن نديده بودم، پوشش سياه و كمربند و شمشير و كلاه و پاپوشم با من بود، طاهر پاي ديوار بود و همچنان به پايه آن زد تا ديوار بيفتاد و كلاه من از سرم بيفتاد. من طاهر را به فال بد ميگيرم و از او هراسانم از اين رو رفتن سوي وي را خوش ندارم، اما هرثمه وابسته ماست و به جاي پدر است و من نسبت به وي بيشتر انس و اعتماد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5567
دارم.» حفص بن ارميائيل گويد: وقتي محمد خواست از خانه (خلافت) برود و در منزلي كه در بستان موسي بود و پلي آنجا بود قرار گيرد بگفت تا آنجا را فرش كنند و بوي خوش بپراكنند.
گويد: همه شب من و يارانم عطر و بوهاي خوش آماده ميكرديم و سيب و انار و اترج فراهم ميكرديم و در اطاقها مينهاديم. من و يارانم همه شب بيدار بوديم و چون نماز صبح بكردم يك قطعه عنبر كه صد مثقال بود به اندازه يك خربزه به پير زني دادم براي بخور. گفتمش: «من شب بيدار بودهام و سخت در حال چرتم، ناچار بايد كمي خواب كنم، وقتي ديدي امير مؤمنان از روي پل ميآيد اين عنبر را در اجاق بنه.» يك اجاق كوچك نقرهاي بدو دادم كه آتشي بر آن بود و دستور دادم در آن بدمد تا همه عنبر بسوزد.
گويد: آنگاه وارد كشتياي شدم و خفتم، ناگهان پير زن هراسان بيامد و مرا بيدار كرد و گفت: «اي حفص برخيز كه در بليه افتادهام.» گفتم: «چه شده؟» گفت: «يكي را ديدم كه بر پل ميآمد و پيكرش همانند پيكر امير مؤمنان بود، جمعي پيش روي او بود و جمعي پشت سر او بود، ترديد نكردم كه خود اوست و عنبر را بسوختم و چون بيامد معلوم شد كه عبد اللَّه بن موسي است و اينك امير مؤمنان ميآيد.» گويد: به پير زن ناسزا گفتم و توبيخش كردم.
گويد: عنبر ديگري مانند آن يكي بدو دادم كه پيش روي محمد بسوزاند كه چنان كرد و اين از ادبارهاي نخستين بود.
علي بن يزيد گويد: وقتي محاصره محمد به درازا كشيد، سليمان بن ابي جعفر و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5568
ابراهيم بن مهدي و محمد بن عيسي از او جدا شدند و همگي به عسكر مهدي پيوستند.
محمد روز پنجشنبه و روز جمعه و روز شنبه را همچنان محصور در شهر بماند.
گويد: ياران محمد و كساني كه با وي مانده بودند درباره امان خواستن از طاهر با وي سخن آوردند محمد از آنها پرسيد راه نجات از طاهر چيست؟
سندي بدو گفت: «به خداي اي سرور من، اگر مأمون به خلاف دلخواه ما و به سبب تيره روزيمان بر ما فيروز شود، گشايشي جز از جانب هرثمه نميبينيم.» گفت: «اكنون كه مرگ از هر سو مرا در ميان گرفته هرثمه كجاست؟» گويد: كسان ديگر بدو گفتند كه سوي طاهر رود، بدو گفتند: «اگر براي وي به چيزي قسم ياد كني كه بدان اعتماد كند كه ملك خويش را بدو ميسپاري، شايد به تو تكيه كند.» گفت: «راي نادرست آورديد، من نيز به خطا بودم كه با شما مشورت كردم، اگر عبد اللَّه برادرم بخويشتن تلاش ميكرد و كارها را به راي خويش عهده ميكرد مگر يك دهم آنچه را كه طاهر براي وي انجام داده انجام ميداد! وي را كاويدهام و راي وي را جستهام و دانستهام كه سر خيانت وي ندارد و از جز او انتظاري ندارد، اگر اطاعت مرا ميپذيرفت و سوي من ميآمد و همه مردم زمين به دشمني من بر ميخاستند، اهميت نميدادم. خوش داشتم اين را ميپذيرفت و خزينههاي خويش را بدو ميدادم، كارم را بدو ميسپردم و خشنود ميبودم كه در سايه او بسر- برم ولي چنين اميدي از او ندارم.» سندي بدو گفت: «اي امير مؤمنان راست گفتي ما را پيش هرثمه ببر كه وي چنان ميبيند كه اگر از ملك چشم بپوشي و به نزد وي روي ديگر بر ضد تو كاري نبايد كرد، به نزد من عهده كرده اگر عبد اللَّه قصد كشتنت را داشت براي دفاع از تو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5569
نبرد كند. شبانه به وقتي كه كسان به خواب رفتهاند برون شو كه اميدوارم كار ما از مردمان پوشيده ماند.» ابو الحسن مدايني گويد: وقتي محمد مصمم شد كه سوي هرثمه رود و آنچه را ميخواست پذيرفت، اين كار بر طاهر گران آمد و نخواست وي را فارغ گذارد و بگذارد برون شود. گفت: «وي در حوزه من است و در سمتي كه من در آنم، من او را به وسيله محاصره و پيكار بيرون كشيدم كه كارش به طلب امان كشيد رضايت نميدهم كه سوي هرثمه رود و فتح از آن وي باشد.» گويد: و چون هرثمه و سرداران چنين ديدند در منزل خزيمة بن خازم فراهم آمدند، طاهر و خواص سردارانش پيش آنها رفتند. سليمان بن منصور و محمد بن عيسي و سندي بن شاهك نيز حضور يافتند و راي زدند و به تدبير پرداختند، به طاهر گفتند كه محمد هرگز به نزد وي نميشود و اگر تقاضاي وي را نپذيرد، بيم آن هست كه كار وي چنان شود كه به روزگار حسين بن علي ماهاني شد. گفتند: «شخص وي سوي هرثمه ميرود كه به او و ناحيه او اعتماد دارد و از تو هراسان است و انگشتر و چوب و برد را به تو ميدهد كه خلافت اين است. اين كار را بتباهي مبر و اين را غنيمت شمار كه خدا آن را آسان كرد.» گويد: طاهر اين را پذيرفت و بدان رضايت داد. پس از آن گفته شد كه وقتي هرش خبر را بدانست خواست به طاهر تقرب جويد و بدو خبر داد كه آنچه ميان وي و آنها گذشته مكري بوده و انگشتر و برد و چوب همراه محمد به نزد هرثمه برده ميشود طاهر اين را از او باور كرد و پنداشت كه كار چنان است كه براي او نوشته و خشمگين شد و به دور قصر ام جعفر و قصرهاي خلد كمينهاي مسلح نهاد كه نيزههاي كلفت و تبرها همراه داشتند و اين به شب يكشنبه بود پنج روز مانده از محرم سال صد و نود و هشتم و بيست و پنجم ايلول ماه سرياني.
حسن بن سعيد گويد: طارق خادم به من گفت كه محمد وقتي آهنگ آن داشت كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5570
بنزد هرثمه رود پيش از رفتن تشنه، شد براي وي در مخزن نوشيدنيها آب جستم، اما نيافتم.
گويد: وقتي شب آمد روان شد و آهنگ هرثمه داشت به سبب وعدهاي كه ميان وي و او بود، جامههاي خلافت را به تن داشت، جبهاي و عبايي با كلاه دراز، شمعي پيش روي او بود، وقتي به خانه كشيكبانان رسيديم، به در نقره، به من گفت: «از چاه كشيكبانان به من آب بده.» كوزه آبي بدو دادم اما از آن چشم پوشيد كه بدبو بود. از آن ننوشيد و سوي هرثمه روان شد اما طاهر كه به خويشتن در خلد كمين كرده بود بدو تاخت. وقتي محمد به كشتي نشست طاهر و يارانش برون شدند و كشتي را با تيرها و سنگها زدند كه به طرف آب پيچيدند، كشتي وارونه شد و محمد در آب افتاد با هرثمه و هر كه در آن بود. محمد شنا كرد تا عبور كرد و سوي بستان موسي رفت و پنداشت كه غرق وي از حيله هرثمه بوده. از دجله گذشت و به نزديك صراة رفت.
ابراهيم بن جعفر بلخي عهدهدار پادگان بود با محمد بن حميد. وي برادرزاده شكله مادر ابراهيم بن مهدي بود و چنان بود كه وقتي طاهر يكي از ياران خراساني خويش را به كاري ميگماشت كساني را بدو ميپيوست.
گويد: محمد بن حميد كه به لقب طاهري شهره بود، محمد را شناخت. طاهر، محمد بن حميد را در كارها تقدم ميداد وي به ياران خويش بانگ زد كه پايين رفتند و او را گرفتند. وي سوي محمد شتافت و دو پاي او را گرفت و كشيد وي را بر يابويي نشاندند، روپوشي از روپوشهاي سياه را كه از نخ خام بود روي وي انداختند و به منزل ابراهيم بن جعفر بلخي بردند، ابراهيم به در كوفه منزل داشت، يكي را پشت سر وي سوار كردند كه بگيردش كه نيفتد چنانكه با اسيران ميكردند.
خطاب بن زياد گويد: وقتي محمد و هرثمه در آب افتادند طاهر به بستان مونسه شتافت كه مقابل در انبار و جاي اردوگاه وي بود تا به غرق هرثمه متهم نشود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5571
گويد: وقتي طاهر كه ما نيز با حسن بن علي مأموني و حسن كبير، خادم رشيد با وي بوديم به در شام رسيد محمد بن حميد به ما رسيد، پياده شد و نزديك طاهر شد و بدو خبر داد كه محمد را اسير گرفته و او را به در كوفه به منزل ابراهيم بلخي فرستاده است.
گويد: طاهر رو به ما كرد و خبر را با ما بگفت و گفت: «چه ميگوييد؟» مأموني بدو گفت: «مكن» [1] يعني همانند حسين بن علي رفتار مكن.
گويد: پس طاهر غلامي از آن خويش را پيش خواند به نام قريش دنداني و دستور كشتن محمد را بدو داد.
گويد: طاهر نيز از پي وي رفت كه آهنگ در كوفه و محل اردوگاه داشت.
محمد بن عيسي جلودي گويد: وقتي محمد آماده رفتن شد و اين پس از وقت عشاء بود، به شب شنبه، سوي صحن قصر رفت و بر كرسياي بنشست، جامههاي سفيد داشت و عباي سياه، به نزد وي رفتم و با گرزها پيش روي وي ايستاديم گويد: كتله خادم بيامد و گفت: «سرور من ابو حاتم سلامت. ميگويد و ميگويد: «سرور من براي بردنت به وعدهگاه آمادهام اما راي من اين است كه امشب برون نشوي كه در دجله و روي شط چيزي ديدهام كه بدگمان شدهام بيم دارم مغلوب شوم و ترا از دست من بگيرند، يا جانت برود. به جاي خويش بمان تا بروم و آماده شوم و شب آينده بيايم و ترا ببرم كه اگر با من پيكار كنند به دفاع از تو پيكار كنم و لوازم من همراهم باشد.» گويد: اما محمد گفت: «پيش وي باز گرد و بگو مرو كه من هم اكنون پيش تو ميآيم، به ناچار و تا فردا نميمانم.» گويد: محمد مضطرب بود و گفت: «كسان و غلامان و كشيكباناني كه بر در من
______________________________
[1] اين كلمه در متن به فارسي است. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5572
بودهاند پراكنده شدهاند و بيم دارم اگر صبح شود و خبر پراكندگيشان به طاهر رسد سوي من آيد و مرا بگيرد.» آنگاه اسبي از آن خويش را خواست كه دم كوتاه و پيشاني سپيد و دست و پاي سپيد داشت و آن را زهري ميناميد، دو پسر خويش را پيش خواند و آنها را به بر گرفت و ببوييد و ببوسيد و گفت: «شما را به خدا ميسپارم.» چشمانش اشك آلود شد و اشكهاي خويش را با آستين پاك كردن گرفت. آنگاه برخاست و بر اسب جست، پيش روي او به در قصر رفتيم و بر اسبان خويش نشستيم.
يك شمع پيش روي او بود وقتي به طاقهاي مجاور در خراسان رسيديم پدرم به من گفت: «محمد دست خود را حايل او كن كه بيم دارم كسي او را با شمشير بزند كه اگر زد ضربت به تو رسد نه او.» گويد: عنان را بگردن اسبم افكندم و دستم را حايل محمد كردم تا به در خراسان رسيديم و دستور داديم كه آن را باز كردند. آنگاه به آبگاه رفتيم، كشتي هرثمه را ديديم، محمد به طرف آن رفت. اسب بد قلقي آغاز كرد و روم ميكرد كه آن را با تازيانه بزد و به طرف كشتي برد تا آن را وارد دجله كرد و در كشتي جاي گرفت، ما اسب را گرفتيم و به شهر بازگشتيم و وارد آن شديم و بگفتيم تا در را ببستند فرياد بگوشمان رسيد، روي گنبد بالاي در رفتيم و در آنجا ايستاديم كه صدا را بشنويم» احمد بن سلام متصدي مظالم گويد: من از جمله سرداراني بودم كه با هرثمه در كشتي نشسته بودند، وقتي محمد به كشتي آمد به حرمت وي به پاي ايستاديم، هرثمه زانو زد و بگفت: «سرور من به سبب نقرسي كه دارم نميتوانم به پاي ايستم.» آنگاه وي را ببر گرفت و كنار خويش بنشانيد و دستها و پاها و ديدگان وي را بوسيدن گرفت، ميگفت: «سرور من و مولاي من، پسر سرور من و مولاي من.» گويد: محمد در چهرههاي ما نگريستن گرفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5573
گويد. در عبيد اللَّه بن وضاح نگريست و گفت: «تو كدامي؟» گفت: «من عبيد اللهم پسر وضاح.» گفت: «بله، خدايت پاداش نيك دهد از كار تو درباره برف بسيار سپاسگزارم اگر برادرم را كه خدايش باقي بدارد ديدم ترا به نزد او سپاس ميگويم و ميخواهم كه به خاطر من ترا پاداش دهد.» گويد: در اين حال بوديم، هرثمه گفته بود كشتي به راه افتد كه ياران طاهر كه در زورقها و كشتيها بودند به ما حمله آوردند و سر و صدا راه انداختند و در سكان آويختند. يكيشان سكان را ميبريد، يكي كشتي را سوراخ ميكرد يكيشان آجر و تير ميانداخت.
گويد: كشتي سوراخ شد و آب وارد آن شد و فرو رفت. هرثمه در آب افتاد كه ملاحي او را در آورد و هر كس از ما به چارهجويي خويش از آب در آمد. محمد را ديدم كه وقتي به اين وضع دچار شد جامههاي خويش را بر تن بدريد و خويشتن را در آب افكند.
گويد: من به ساحل رفتم، يكي از ياران طاهر در من آويخت و مرا به نزديكي برد كه بر كنار دجله پشت قصر ام جعفر بر كرسي آهنيني نشسته بود و آتشي پيش روي او ميسوخت و به پارسي بدو گفت: «اين مرد از آب در آمد از جمله سرنشينان كشتي بود كه در آب افتادند.» به من گفت: «كيستي؟» گفتم: «از ياران هرثمهام، احمد پسر سلام سالار نگهبانان، وابسته امير مؤمنان.» گفت: «دروغ گفتي به من راست بگوي.» گفتم: «به تو راست گفتم.» گفت: «مخلوع چه كرد؟» گفتم: «ديدمش كه جامههاي خويش را بر تن دريد و خويشتن را در آب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5574
انداخت.» گفت: «اسب مرا بياوريد.» گويد: پس اسب وي را بياوردند كه بر نشست و بگفت تا مرا يدك كنند.
گويد: طنابي به گردن من انداختند و يدكم كردند از كوچه رشديه برفت و چون به مسجد اسد بن مرزبان رسيد، از دويدن نفسم گرفت و نتوانستم دويدن. آنكه مرا ميبرد گفت: «اين مرد ايستاده و نميدود.» گفت: «فرود آي و سرش را جدا كن.» بدو گفتم: «فدايت شوم، چرا مرا ميكشي، نعمت خداي بر من است و توان دويدن ندارم به فديه خويش ده هزار درم ميدهم.» گويد: وقتي سخن از ده هزار درم شنيد، گفتم: «مرا به نزد خويش ميداري تا صبح شود و فرستادهاي به من ميدهي كه به نزد نمايندهام بفرستم، در خانهام در عسكر مهدي. اگر ده هزار را براي تو نياورد، گردنم را بزن» گفت: «انصاف دادي.» و بگفت تا مرا سوار كنند كه پشت سر يكي از يارانش سوارم كردند و سوي خانه يار خويش رفت، خانه ابو صالح دبير، مرا وارد خانه كرد و غلامان خويش را گفت كه مرا نگهدارند و دستورشان داد و تأكيد كرد. آنگاه خبر محمد و افتادن وي را در آب از من باز پرسيد و سوي طاهر رفت كه خبر محمد را با وي بگويد، معلوم شد وي ابراهيم بلخي است».
گويد: غلامان وي مرا در يكي از اطاقهاي خانه جاي دادند كه حصيرهايي با دو يا سه متكا در آن بود به روايتي حصيرها پيچيده بود.
گويد: پس در اطاق نشستم، چراغي نيز در آن نهادند و در را ببستند و به گفتگو نشستند.
گويد: وقتي لختي از شب بگذشت صداي پاي اسبان شنيديم، آنگاه در را زدند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5575
كه گشوده شد و وارد شدند ميگفتند: «پسر [1] زبيده» گويد: يك مرد برهنه را پيش من آوردند كه شلوار داشت و عمامهاي كه صورت خويش را با آن پيچيده بود، خرقه پارهاي نيز بر دوشش بود، وي را با من نهادند و به كساني كه در خانه بود سفارش كردند كه وي را نگهدارند و جمعي از خودشان را نيز با مردم خانه نهادند.
گويد: وقتي در اطاق آرام گرفت، عمامه از صورت وي پس رفت، معلوم شد محمد است» سخت حيرت زده شدم و پيش خود انا لله گفتم.
گويد: در من نگريستن گرفت. آنگاه گفت: «كدامي؟» گفتم: «سرورم، من وابسته توام.» گفت: «كداميك از وابستگان؟» گفتم: «احمد بن سلام متصدي مظالم.» گفت: «ترا به عنوان ديگر ميشناسم در رقه پيش من ميآمدي؟» گفتم: «آري.» گفت: «پيش من ميآمدي و رفتاري بسيار ظريفانه با من داشتي، وابسته من نيستي، بلكه برادر مني و از مني.» آنگاه گفت: «احمد!» گفتم: «سرور من آماده فرمانم.» گفت: «نزديك من شو و مرا به خودت بچسبان كه هراسي سخت دارم.» گويد: او را به خويشتن چسبانيدم و ديدم كه قلب وي به سختي ميطپد، گويي نزديك بود سينهاش را بشكافد و در آيد.
گويد: همچنان وي را به خويشتن چسبانيده بودم و تسكينش ميدادم.
گويد: آنگاه گفت: «احمد! برادرم چه شد؟»
______________________________
[1] اين كلمه در متن به پارسي آمده است. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5576
گفتم: «او زنده است.» گفت: «خدا متصدي بريدشان را زشت بدارد كه ميگفت درگذشت.» گويي از نبرد وي عذر ميخواست.
گويد: گفتم: «خدا وزيران ترا زشت بدارد.» گفت: «درباره وزيرانم بجز نيكي مگوي كه آنها گناهي ندارند، من نخستين كس نيستم كه چيزي را جسته و بدان دست نيافته.» گويد: آنگاه گفت: «احمد، پنداري با من چه ميكنند؟ پنداري مرا ميكشند؟
يا قسمهايشان را درباره من رعايت ميكنند؟» گفتم: «سرورم رعايت ميكنند.» گويد: خرقهاي را كه بر شانههايش بود پيچيدن گرفت و آن را روي بازوي چپ و راست خود ميكشيد».
گويد: جبه مغزي داري را كه به تن داشتم در آوردم و گفتم: «سرورم اين را روي خودت بينداز.» گفت: «مرا از اين واگذار، در اينجا خداي عز و جل بهتر است.» گويد: در اين حال بوديم كه در خانه را زدند كه گشوده شد، يكي به نزد ما آمد كه مسلح بود، در چهره محمد نگريست كه وي را نيك مشخص كند و چون نيك بشناخت، بازگشت و در را بست، معلوم شد محمد بن حميد طاهري است.
گويد: بدانستم كه محمد كشته ميشود.
گويد: نماز عشايم مانده بود، بيم كردم با وي كشته شوم و نمازم را نكرده باشم».
گويد: برخاستم كه نماز كنم، گفت: «احمد از من دور مشو و پهلوي من نماز كن كه هراسي سخت دارم.» گويد: پس نزديك وي شدم و چون نيمشب شد، يا نزديك شد، صداي پاي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5577
اسبان را شنيدم، در را زدند كه گشوده شد، جمعي از عجمان وارد خانه شدند كه شمشيرهاي برهنه به دست داشتند و چون آنها را بديد بپاخاست و گفت: «انا لله و انا اليه راجعون، به خدا جانم در راه خدا برفت، چارهاي نيست؟ فريادرسي نيست؟ يكي از ابناء نيست؟» گويد: بيامدند تا به در اطاقي كه ما در آن بوديم ايستادند، اما از درون آمدن بماندند، هر كدامشان به ديگري ميگفت: «پيش برو.» و همديگر را پيش ميراندند.
گويد: من برخاستم و گوشه اطاق پشت حصيرهاي پيچيده جاي گرفتم، محمد نيز برخاست، متكايي را به دست گرفته بود و ميگفت: «واي شما من عمو زاده پيمبر خدايم، صلي اللَّه عليه و سلم، من پسر هارونم، من برادر مأمونم، خدا را، خدا را، درباره خون من رعايت كنيد.» گويد: يكي از آنها به نام خمارويه كه غلام قريش دنداني وابسته طاهر بود به درون آمد و با شمشير ضربتي بدو زد كه به پيش سرش خورد. محمد با متكايي كه به دست داشت به صورت وي زد و بر او افتاد كه شمشير را از كفش بگيرد. خمارويه فرياد زد: مرا كشت، مرا كشت، اين را به پارسي گفت.
گويد: گروهي از آنها به درون آمدند يكيشان با شمشير به تهيگاه محمد زد، روي وي افتادند و سرش را از پشت بريدند و سرش را برگرفتند و پيش طاهر بردند و پيكرش را بجاي نهادند.
گويد: وقتي سحر شد بنزد پيكر محمد آمدند و آنرا در جلي [1] پيچيدند و ببردند.
گويد: صبحگاهان به من گفتند: «ده هزار درهم را بيار و گر نه گردنت را ميزنيم،» گويد: كس از پي نمايندهام فرستادم كه پيش من آمد بدو دستور دادم كه آن
______________________________
[1] كلمه متن،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5578
را بياورد و بدو دادم.
گويد: ورود محمد به شهر به روز پنجشنبه بود و به روز يكشنبه سوي دجله رفت.
از احمد بن سلام ضمن همين حكايت آوردهاند كه گويد: وقتي محمد وارد اطاق شد و آرام گرفت بدو گفتم: «خدا وزيران ترا سزاي خير ندهد كه آنها ترا بدينجا رسانيدند.» بمن گفت: «برادر، اينك وقت گله نيست.» آنگاه گفت: «از برادرم مأمون بگو، زنده است؟» گفتم: «آري، پس اين پيكار از جانب كيست، جز از جانب وي نيست.» گفت: «يحيي برادر عامر بن اسماعيل كه در اردوگاه هرثمه متصدي خبر بود به من گفت كه مأمون در گذشته.» گفتم: «دروغ گفته.» گويد: آنگاه گفتم: «اين زير جامه كه به تن تو است، خشن است، زير جامه و پيراهن مرا به تن كن كه نرم است.» گفت: «كسي كه وضع وي همانند من باشد اين هم از او زياد است.» گويد: پس ذكر خداي و استغفار را بدو تلقين كردم و استغفار آغاز كرد.
گويد: در اين حال بوديم كه صداي سقوطي آمد كه نزديك بود زمين از آن بلرزد، ياران طاهر وارد خانه شدند و آهنگ آن اطاق كردند، در تنگ بود، محمد با سپري كه در اطاق با وي بود آنها را نگهداشت و بدو نتوانستند رسيد تا وقتي وي را از پاي بينداختند، آنگاه بر او هجوم بردند و سرش را برگرفتند و پيش طاهر بردند و پيكرش را به بستان مونسه بردند كه اردوگاه وي بود.
گويد: در آن وقت عبد السلام بن علاء سالار نگهبانان هرثمه بيامد كه طاهر بدو اجازه ورود داد، وي از پلي كه به نزد شماسيه بود عبور كرده بود. گفت: «برادرت سلامت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5579
ميگويد، خبر چيست؟» گفت: «اي غلام تشت را بيار.» گويد: تشت را بياوردند كه سر محمد در آن بود، گفت: «خبر اين است بدو بگوي.» و چون صبح شد سر محمد را بر در انبار نهاد و از مردم بغداد چندان كس براي ديدن آن برون شدند كه به شمار نبودند، طاهر بيامد و ميگفت: «سر محمد مخلوع است.» محمد بن عيسي گويد: كه مخلوع را ديده بود كه شپشي بر جامه وي بود، گفت:
«اين چيست؟» گفتند: «چيزي است كه در جامه مردمان هست.» گفت: «از زوال نعمت به خدا پناه ميبرم.» و همان روز محمد كشته شد.
از حسن بن سعيد آوردهاند كه گفته بود: «دو سپاه، سپاه طاهر و سپاه بغداد، از كشته شدن محمد پشيمان شدند به سبب مالهايي كه ميگرفته بودند.» و هم از او آوردهاند: كه خزانهاي كه سر محمد و سر عيسي بن ماهان و سر ابو السرايا در آن بود بدو سپرده بود.
گويد: در سر محمد نگريستم، ضربتي بسرش بود، اما موي سر و ريشش درست بود و چيزي از آن نرفته بود، رنگ آن نيز به حال خود بود.
گويد: طاهر سر محمد را با برد و چوب و سجاده كه از برگ خرما بود و پنبه در آن بود همراه محمد بن حسن عموزاده خويش به نزد مأمون فرستاد كه بگفت تا يك هزار درم بدو دادند.
گويد: ديدم كه ذو الرياستين سر محمد را كه بر سپري بود به دست خويش به نزد مأمون برد كه چون آن را بديد سجده كرد.
علي بن حمزه علوي گويد: وقتي محمد كشته شد گروهي از خاندان ابو طالب به نزد طاهر آمدند كه در بستان بود، ما نيز حضور داشتيم كه به آنها چيز داد، به ما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5580
نيز چيز داد و به مأمون نوشت كه به ما يا به بعضيمان اجازه دهد. سوي مرو رفتيم و سوي مدينه بازگشتيم كه ما را به نعمت تهنيت گفتند. مردم مدينه و ديگر كسان را كه آنجا بودند بديديم و وصف كشته شدن محمد را با آنها بگفتيم كه طاهر ابن حسين غلامي از آن خويش را به نام قريش دنداني پيش خواند و دستور داد او را بكشد.
گويد. پيري از آنها به ما گفت: «چه گفتي؟» و من با وي بگفتم.
پير گفت: «سبحان اللَّه، ما اين را روايت ميكرديم كه قريش او را ميكشد و پنداشتم قبيله است كه نام همانند بود.» علي بن محمد برمكي گويد: وقتي ابراهيم بن مهدي از كشته شدن محمد خبر يافت انا لله گفت و دير بگريست سپس گفت:
«بر جايگاه اثر ويران شده بگذريد «در قصر خلد كه از سنگ و آجر «و مرمر تراشيده بنا شده بود «و در طلايي داشت.
«آنجا بگذريد و بقدرت خداي قادر «يقين كنيد «از من سخني بمولاي «فرمانبر و فرمانروا برسانيد «بگوييد اي پسر ولي هدايت «بلاد خدا را از طاهر پاك كن «مگر او را بس نبود كه رگهاي وي را بريد «چون قربانيها كه بكارد قصيات بريده شود «كه اعضاي او را با طناب همي كشيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5581
«مرگ او را سرد كرده بود «و چشمش از حالت بگشته بود.» گويد: و اين به مأمون رسيد و سخت بر او گران آمد.
مدايني گويد: طاهر فتح را براي مأمون نوشت:
«اما بعد، حمد خداي تعالي را كه صاحب عزت است و جلال و «ملك و قدرتي كه چون چيزي را اراده كند فقط بدان گويد: باش و بباشد.
«خدايي جز او نيست، رحمان است و رحيم. از جمله چيزها كه خدا مقرر «كرده بود و استوار داشت و تدبير كرد و تأييد كرد اين بود كه مخلوق بيعت «وي را كاستي دهد و پيمان وي را بشكند و در فتنه افتد و به سبب آنچه كرده «بود كشته شدن بر وي مقرر گشته بود كه خدا ستمگر بندگان نيست [1]. به «امير مؤمنان كه خدا بقايش را دراز كند نوشتم كه سپاه خداي شهر را با «خلد در ميان گرفت و دهانهها و راهها و معبرهاي آنرا در دجله و اطراف «كوچههاي مدينة السلام بست و دوران پادگانها نهاده شد و كشتيها و زورقها «با ارابهها و مردان جنگي به مقابل خلد و در خراسان فرستادم به احتياط از «مخلوع كه مبادا حيلهاي كند يا به راهي رود كه طريقي براي برانگيختن «فتنهاي يا احياي آشوبي، يا ايجاد پيكاري بيابد و اين از آن پس بود كه «خداي عز و جل محصورش كرده بود و مخذول داشته بود. درباره پيشنهادي «كه هرثمة بن اعين وابسته امير مؤمنان بدو كرده بود فرستادگان از پي «يك ديگر ميرسيد كه از من ميخواست كه راه وي را بگشايم تا سوي «هرثمه رود. من و هرثمة بن اعين فراهم آمديم كه در اين باب سخن كنيم و «من آنچه را درباره وي كرده بود و در نظر داشت نپسنديدم كه خداي، وي «را به سختي گرفته بود و اميد وي را از هر گونه حيله و دستاويز بريده بود، «آذوقه از وي بريده بود و ميان وي و آب نيز حايل شده بود چه رسد به
______________________________
[1] وَ أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ سوره آل عمران آيه 182
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5582
«چيزهاي ديگر، چندان كه خادمان و كسانش از مردم شهر و آنها كه با وي «به شهر رفته بودند قصد وي داشتند و همدل ميشدند كه به وي تازند كه «جان خويش را به در برند و مطالب ديگر كه براي امير مؤمنان كه خدا «بقايش را دراز بدارد توضيح دادهام و اميدوارم بدو رسيده باشد.
«اينك امير مؤمنان را خبر ميدهم كه درباره تدبيري كه هرثمة «ابن اعين وابسته امير مؤمنان در مورد مخلوع كرده بود و آنچه بدو عرضه «كرده بود و از وي پذيرفته بود انديشه كردم و چنان ديدم كه اگر از مقام «ذلت و حقارتي كه خداي او را برده و به تنگنا و حصارش افكنده خلاصي «يابد فتنه فزوني گيرد و كساني را كه در اطراف، انتظار فرصت ميبرند «طمع و نفوذ بيفزايد. اين را به هرثمة بن اعين گفتم كه اميدي را كه به محمد «داده و با وي موافقت كرده نميپسندم، و او گفت كه نميتواند از آنچه براي «وي تعهد كرده باز گردد و من از آن پس كه از انصراف وي از راي خويش «نوميد شدم، وي را بر اين آوردم كه مخلوع از آن پيش كه در آيد عباي «پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم، و شمشير و چوب را بفرستد آنگاه راه برون «شدن وي را بگشايم كه نميخواستم ميان من و هرثمه اختلاف افتد و «چنان شويم كه دشمنان در ما طمع آرند، يا دلها به خلاف آنچه اكنون هستيم «و اتفاق و ائتلاف داريم جدايي گيرد. بنا شد شبانگاه شنبه در وعدهگاه «فراهم آييم و من با خواص معتمدانم كه از آنها اطمينان داشتم و به دليري «و جنگاوري و نيكخواهي ميشناسم برفتم و كار همه كساني را كه از «خشكي و آب به شهر و خلد گماشته بودم از نظر گذرانيدم و سفارش كردم «كه محتاط باشند و بيدار و مراقب و دقيق. آنگاه به در خراسان رفتم، بجز «لوازمي كه بود كشتيها فراهم كرده بودم كه براي ميعاد ميان خودم و هرثمه «به خويشتن بر آن نشينم با عدهاي از خواص معتمدانم و خادمانم كه با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5583
«من بر نشسته بودند در آن جاي گرفتم و گروهي از آنها را سواره و پياده ما- «بين در خراسان و آبگاه و ساحل نهادم. هرثمة بن اعين با لوازم مهيا بيامد «تا به نزديك در خراسان رسيد، وي با من حيله كرده بود و به مخلوع «نوشته بود كه وقتي به آبگاه رسيد به نزد وي رود تا پيش از آنكه من «بدانم يا عبا و شمشير و چوب را درباره آن موافقت شده بود به نزد من «فرستد، او را ببرد. وقتي مخلوع به نزد گماشتگان من به در خراسان رسيده «بود، به وقت نمايان شدن وي برخاسته بودند كه بدانند آينده كيست كه «دستور من به آنها رسيده بود و سفارش كرده بودم كه نگذارند كسي «بيدستور من از آنها بگذرد اما وي با شتاب سوي آبگاه رفته بود. هرثمه «كشتي را نزديك آورده بود اما ياران من زودتر از پيمان شكن بدان رسيده «بودند، كوثر عقبتر آمده بود، قريش غلام من بدو دست يافته بود كه «عبا و چوب و شمشير را همراه داشته بود كه وي را با هر چه همراه داشته «بود گرفته بود، ياران مخلوع وقتي ديده بودند كه «ياران من ميخواهند مانع رفتن مخلوعشان شوند، فراري شده «بودند، بعضيشان سوي كشتي هرثمه شتافته بودند كه با آنها وارونه شده «بود و در آب فرو رفته بود، بعضيشان نيز سوي شهر بازگشته بودند، «در اين وقت مخلوع خويشتن را از كشتي به دجله انداخته بود كه سوي «ساحل رود و از برون شدن و پيمان شكستن و شعار گفتن پشيمان شده بود.
«گروهي از ياران من كه آنها را ما بين آبگاه در خراسان و ستون صراة «گماشته بودم پيشدستي كرده بودند و او را به قهر و غلبه گرفته بودند بيپيمان «و قرار، او شعار خويش را گفته بود و به پيمان شكني باز گشته بود، يكصد «دانه به آنها عرضه كرده بود كه گويند هر دانه يكصد هزار درم بها داشت، «اما جز وفا با خليفه خويش كه خدايش باقي بدارد و حفظ دين و ترجيح
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5584
«حقي كه بر آنها فرض بود نخواسته بودند كه خدايش به تسليم آورده بود «و تنها وا گذاشته بود، هر كدامشان او طالب وي بود كه ميخواست جدا «از يار خويش به نزد من منزلت يابد، چندانكه ضربتها در ميانشان رفت «و با شمشيرها بدو پرداختند كه بر سر او نزاع داشتند و درباره او سخت «رقابت كردند، عاقبت خشم خدا و دين وي و پيمبر وي و خليفه وي «بدو رسيد و كشته شد و خبر آن به من رسيد و بگفتم تا سرش را پيش من «آرند و چون به نزد من آوردند به كساني كه بر شهر و بر خلد و اطراف «آن گماشته بودم و ديگر كساني كه در پادگانها بودند دستور دادم به «جاي خويش بباشند و اطراف خويش را محفوظ دارند تا دستور من به «آنها برسد، آنگاه بازگشتم خداي براي امير مؤمنان كاري بزرگ كرد و به «وسيله آن وي و اسلام را ظفر داد.
«و چون صبح شد، مردمان هيجان كردند و اختلاف كردند، يكي «كشله شدن وي را باور داشت، يكي دروغ ميپنداشت. يكي شك داشت «و يكي يقين داشت، و چنان ديدم كه درباره كار وي شبهه از ايشان «بردارم، سر وي را ببردم كه در آن بنگرند و به معاينه درست در آيد و «حيرت دلهاشان برود و شبهه افكني فسادخواهان و فتنهانگيزان را ببرد، «صبحگاه سوي شهر رفتم كساني كه آنجا بودند تسليم شدند و مردم به «اطاعت آمدند و شرق و غرب مدينة السلام و چهار ناحيه و حومهها و اطراف «آن بر امير مؤمنان استقرار گرفت، پيكار از ميان برخاست و به جاي آن «مردم اسلام آرامش يافتند و خدا دغلي را از آنها ببرد و به بركت امير «مؤمنان به امنيت و استقرار و صلح و استقامت و خرسندي و لطف «خداي عز و جل خير بسيار رسانيد و خداي را بر اين سپاس.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5585
«اكنون كه به امير مؤمنان كه خدايش محفوظ دارد مينويسم در «ناحيه من دعوتگر فتنه يا فتنهگر يا كوشاي فساد و هيچگونه كس نيست جز «شنواي مطيع حاضر كه خداي شيريني امير مؤمنان و آرامش زمامداري «وي را بدو چشانيده است كه در سايه آن ميچمد و به بازرگاني و كارهاي «معيشت خويش ميپردازد و خدا عهده دار لطفي است كه كرده كه به رحمت «خويش آن را كامل ميكند و با افزون آن منت مينهد.
«من از خداي ميخواهم كه نعمت خويش را بر امير مؤمنان «خوش كند و افزايش آنرا مستمر كند و او را فرصت سپاسداري دهد و منت «خويش را به نزد وي پياپي و مستمر و پيوسته كند چندان كه خداي به بركت وي و «بركت زمامداري و ميمنت خلافتش خير دنيا و آخرت را بر او و دوستان «و انصار حقش و جماعت مسلمانان فراهم آرد كه خداي عهدهدار و انجامگر «اين است كه وي شنونده است و مدبر آنچه خواهد.
«نوشته شد، به روز يكشنبه چهار روز مانده از محرم سال صد و- «نود و هشتم.» درباره محمد مخلوع آوردهاند كه وي پيش از كشته شدن و از آن پس كه در شهر جاي گرفت و ديد كه كار روي از او بگردانيده و يارانش نهاني روان ميشوند و سوي طاهر ميروند در بنايي كه در باب الذهب كرده بود و از پيش بنيان آن را دستور داده بود نشست و دستور داد همه سرداران و سپاهياني را كه با وي در شهر بودند حاضر كنند كه در عرصه فراهم آمدند. از بالا بر آنها نمودار شد و گفت:
«سپاس خدايي را كه بر ميبرد و فرو مينهد، ميبخشد و ممنوع ميدارد، ميبندد و ميگشايد و سرانجام سوي اوست. با وجود بليات زمانه و ناياوري ياران و پراكندگي مردان و رفتن اموال و رخداد بليات و رسيدن مصايب، او را ستايش ميكنم، ستايشي كه به سبب آن پاداش بسيار براي من ذخيره نهد و تعزيت نيك سوي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5586
من فرستد. شهادت ميدهم كه خدايي جز خداي يگانه نيست كه انباز ندارد، چنانكه براي خويشتن شهادت داده و فرشتگانش نيز براي وي شهادت دادهاند و اينكه محمد بنده امين اوست و فرستاده او به سوي مسلمانان، صلي اللَّه عليه و سلم، آمين اي پروردگار جهانيان.
«اما بعد، اي گروه ابنا كه به هدايت سبقت جستهايد از غفلت من به روزگار فضل بن ربيع كه وزير و مشورتگوي من بود خبر داريد و روزگار او را به جاها كشانيد كه به سبب آن مرا پشيماني در كار خاصه و عامه لازم آمد تا وقتي كه مرا بيدار كرديد و بيدار شدم و درباره همه آنها كه براي خويشتن و شما خوش نداشتم از من ياوري خواستيد، آنچه را به دست داشتم و قدرتم بدان توانست رسيد كه فراهم آورده بودم يا از نياكانم به ارث برده بودم به شما بذل كردم، و كساني را سرداري دادم كه نبايد، و از كساني كفايت خواستم كه نداشتند، خدا ميداند كه چندان كه در توانم بود از پي رضاي شما كوشيدم خدا داند كه شما چندان كه در توانتان بود در بدي با من كوشيديد، از جمله اين بود كه علي بن عيسي پيرو بزرگتان را كه با شما رئوف و مهربان بود همراهتان فرستادم و رفتارتان چنان بود كه تذكار آن به درازا ميكشد كه وقتي دانستم فيروزي از دست رفته گناه را بخشيدم و نيكي كردم و تحمل كردم و خويشتن را تسليت گفتم و ميخواستم كه با پسر دعوتگر بزرگتان عبد اللَّه بن حميد- قحطبي كه افتخار شما به دست پدرش انجام شد و اطاعت شما بوي كمال گرفت، در حلوان باشيد، اما به مخالفت وي كارها كرديد كه تاب آن نداشت و صبر نيارست كرد، يكي از خودتان شما را ميكشد و شما بيست هزار كس بوديد كه سوي من ميآمديد و بر سرور خويش تاخته بوديد، همراه سعيد فرد كه شنوا و مطيع وي بودند. آنگاه با حسين بن علي به پا خاستيد و مرا خلع كرديد و ناسزايم گفتيد و غارتم كرديد و بداشتيدم و به بندم كرديد و كارها كه از تذكار آن بازم داشتهايد كه كينه دلهاتان و تعللتان در كار اطاعت بزرگتر است و بيشتر و ستايش خداي، ستايش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5587
كسي كه تسليم فرمان اوست و به تقدير او رضا ميدهد. و السلام.» گويند: وقتي محمد كشته شد و غوغا برخاست و سپيد و سياه امان يافتند و مردمان آرام گرفتند طاهر به روز جمعه وارد شهر شد و با كسان نماز كرد و سخنراني- اي بلاغت آميز كرد و از آيات كوبنده قرآن در آن آورد آنچه از آن جمله به خاطر مانده اين است كه گفت: «ستايش خدا را كه مالك ملك است، ملك را به هر كه خواهد دهد و ملك را از هر كه خواهد ستاند، هر كه را خواهد عزت دهد و هر كه را خواهد زبون كند كه همه چيز به دست اوست و به همه چيز تواناست [1] و آيههاي ديگر قرآن كه پياپي همديگر بود و به اطاعت و وابستگي جماعت تشويق كرد و ترغيبشان كرد كه به ريسمان اطاعت چنگ زنند. آنگاه سوي اردوگاه خويش برفت.
گويند: وقتي به روز جمعه به منبر رفت و بسيار كس از بني هاشم و سرداران و ديگران حضور داشتند گفت:» «ستايش خدا را كه مالك ملك است، و آنرا به هر كه خواهد دهد و هر كه را خواهد عزت دهد و هر كه را خواهد زبون كند كه همه چيز به دست اوست و به همه چيز تواناست [1] خدا عمل تبهكاران را به صلح نميارد [2] خدا نيرنگ خيانتكاران را بهدف نميرساند [3] غلبه ما از دست ما و تدبير ما نبود بلكه خداي براي خلافت خويش برگزيد كه خلافت را ستون دين و قوام بندگان خويش و ضبط نواحي و بستن مرزها و مهيا كردن لوازم و فراهم آوردن غنيمت و اجراي حكم و گسترش عدالت و زنده داشتن سنت كرده و بطالتها و لذتجويي از شهوات گناه آميز و
______________________________
[1] الحمد لله مالك الملك يوتي من يشاء و ينزع الملك ممن يشاء و يعز من يشاء و يذل من يشاء بيده- الخير و هو علي كل شيء قدير
[2] لا يُصْلِحُ عَمَلَ الْمُفْسِدِينَ سوره يونس (10) آيه 81
[3] لا يَهْدِي كَيْدَ الْخائِنِينَ. سوره يوسف (12) آيه 52
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5588
پسند موجبات غرور و جستن نعمت و دلبستگي به رونق و صفاي آن را باطل كرد.
شما ديديد كه خداي عز و جل به وعده خويش درباره آنكه با وي سركشي كرده بود وفا كرد و خشم و عذاب خويش را بر وي فرود آورد به سبب آنكه از پيمان خداي بگشته بود و عصيان وي كرده بود و به خلاف فرمان وي رفته بود، كه تعبيرات خداي باز دارنده است و عبرتهاي وي هلاكت آور. پس به وثيقه عصمت اطاعت چنگ زنيد و در اطراف راه جماعت گام زنيد و از سرانجام اهل مخالفت و عصيان بپرهيزيد كه آتش فتنه افروختند و جماعت الفت را شكافتند و خدا عاقبتشان را خسران دنيا و آخرت كرد.» وقتي طاهر بغداد را گشود به اسحاق معتصم نوشت. بعضيها گفتهاند اين را به ابراهيم بن مهدي نوشت اما مردمان گويند كه به ابو اسحاق معتصم نوشت:
«اما بعد بر من گران است كه به يكي از خاندان خلافت بيعنوان امير نامه نويسم ولي شنيدهام كه راي و هواي خاطر تو با پيمان شكن مخلوع بود اگر چنين باشد همين كه به تو نوشتم زياد است و اگر جز اين باشد درود بر تو اي امير با- رحمت و بركات خداي.
و در زير نامه اشعاري نوشت به اين مضمون:
«اقدام به كاري از آن پيش كه فرصت آن آزموده شود «جهالت است و راي غرور آميز، مايه فريب است «چه زشت است دنيايي كه در آنجا «خطا كاران چون درستكاران نصيب ميبرند «اما مغرور فريب ميخورد.» در اين سال از پس كشته شدن محمد، سپاه به طاهر تاخت كه از آنها گريخت و روزي چند نهان شد تا كارشان را سامان داد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5589
سخن از اينكه چرا سپاهيان به طاهر تاختند؟ و سرانجام كار وي و كار آنها
سعيد بن حميد به نقل از پدرش گويد: ياران طاهر پنج روز پس از كشته شدن محمد بدو تاختند، مالي به دستش نبود، به تنگنا افتاد و پنداشت مردم حومهها در اين كار با آنها موافقند و با آنها بر ضد وي همدستي ميكنند. اما هيچكس از مردم حومهها در اين باب نجنبيده بود.
گويد: فشار ياران وي سخت شد كه بر خويشتن بترسيد و از بستان بگريخت و سوي عاقر قوب رفت كه چيزي از اثاث وي را غارت كردند.
گويد: طاهر دستور داده بود درهاي شهر و در قصر را حفاظت كنند كه ام جعفر و موسي و عبد اللَّه دو پسر محمد برون نشوند آنگاه بگفت تا زبيده را با موسي و عبد اللَّه پسران محمد از قصر ابو جعفر به قصر الخلد برند، به شب جمعه دوازده روز مانده از ربيع الاول ببردند، اما همانشب آنها را در يك كشتي به همينيا برد بر ساحل غربي زاب بالا، سپس بگفت تا موسي و عبد اللَّه را از راه اهواز و فارس به خراسان پيش عمويشان برند.
گويد: وقتي سپاهيان به طاهر تاختند و مقرري خواستند در انبار را كه كنار خندق بود با دربستان بسوختند و سلاح برهنه كردند و آن روز، روز بعد بدين گونه بودند و بانگ زدند: «موسي، اي نصرت يافته» اما مردمان، برون فرستادن موسي و عبد اللَّه را به وسيله طاهر تأييد ميكردند.
گويد: طاهر با سرداراني كه با وي بودند به يكسو رفته بود و براي پيكار آنها آرايش گرفته بود، وقتي اين خبر به سرداران و سران رسيد سوي وي رفتند و پوزش خواستند و بيخردان و نوسالان را خطا كار شمردند و از او خواستند كه از آنها درگذرد و عذرشان را بپذيرد و از آنها خشنود شود و براي وي تعهد كردند كه تا وقتي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5590
كه با آنها مقيم باشد به كاري ناخوشايند باز نروند.
طاهر گفت: «به خدا از ميان شما برون شدم كه شمشير خويش را در شما نهم، به خدا قسم ياد ميكنم اگر باز چنين كرديد نظر خويش را درباره شما بكار ميبندم و به آنچه خوش نداريد اقدام ميكنم.» و با اين سخن آنها را شكسته كرد و بگفت تا مقرري چهار ماه را به آنها بدهند. يكي از ابناء در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«امير كه گفتار و كردار او حق است «در جمع گروه حيرتزدگان «قسم ياد كرد «كه اگر در يكي از نواحي ولايت «غوغاگرشان غوغا كند «يا فتنهگري فتنه آرد «هيچ گروهي از جمع آنها را «همانند مرد عدالت پيشه و مهلت بخش «مهلت نميدهد «تا حادثهاي عظيم بر آنها بيارد «كه ولايت را ويران كند.» مدايني گويد: وقتي سپاهيان فتنه كردند و طاهر به يكسو رفت سعيد بن مالك و محمد بن ابي خالد و هبيرة بن خازم با تني چند از پيران مردم حومهها پيش وي رفتند و براي وي قسمهاي مؤكد ياد كردند كه در آن روزها هيچيك از مردم حومهها جنبش نكردهاند و اين كار موافق راي آنها نبوده و آن را نميخواستهاند و تعهد كردند كه ناحيه خويش را سامان دهند و هر كدامشان در ناحيه خويش بدانچه وظيفه اوست قيام كند تا از ناحيه وي چيزي ناخوشايند به طاهر نرسد. عميره، ابو شيخ بن-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5591
عميره اسدي و علي بن يزيد با تني چند از پيران ابناء نيز پيش وي رفتند و گفتارشان همانند ابو خالد و سعيد و هبيره بود كه راي نكوي ابناء و اطاعت مطلقشان را بدو خبر دادند و اينكه در هيچيك از اعمالي كه ياران وي در بستان كرده بودند دخالت نداشتهاند و او خوشدل شد اما به آنها گفت: «قوم مقرريهاشان را مطالبه ميكنند و مالي به نزد من نيست.» گويد: سعيد بن مالك بيست هزار دينار براي آنها تعهد كرد و به نزد طاهر برد كه بدان خوشدل شد و به اردوگاه خويش رفت، به بستان.
گويد: طاهر به سعيد گفت: «اين را از تو ميپذيرم كه دين من باشد.» گفت: «بلكه اين دهشي است اندك، از جانب غلام تو از جمله حقي كه از تو بر او واجب است.» گويد: پس طاهر آن را از وي پذيرفت و بگفت تا مقرري چهار ماه سپاه را بدهند كه خشنود شدند و آرام گرفتند.
مدايني گويد: يكي با محمد بود به نام سمرقندي كه از منجنيقهايي كه بر كشتيها بود از دل دجله سنگ ميانداخت. بسا ميشد كه عمل مردم حومهها نسبت به ياران محمد كه مقابلشان بودند سختي ميگرفت و كس پيش وي ميفرستاد كه ميآوردش و به آنها سنگ ميانداخت، سنگ اندازي بود كه سنگش خطا نميكرد و هيچكس مانند وي مردم را با سنگ نميكشت.
گويد: وقتي محمد كشته شد پل، بريده شد و منجنيقهايي كه در دجله بود و از آن سنگ افكنده ميشد سوخته شد، سمرقندي بر خويشتن بيمناك شد و ترسيد كه كسي از خونخواهان به طلب وي بر آيد و نهان شد. كسان از پي وي بر آمدند و او استري به كرايه گرفت و به فرار به طرف خراسان روان شد. برفت تا در اثناي راه يكي به او رسيد و او را بشناخت و چون از او بگذشت آن مرد به مكاري [1] گفت:
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5592
«واي تو با اين مرد كجا ميروي، به خدا اگر تو را با وي به دست آرند كشته ميشوي و آسانترين بليهاي كه به تو ميرسد اين است كه محبوس شوي.» مكاري گفت: «انا لله و انا اليه راجعون. به خدا نام وي را دانستهام و آنرا شنيدهام. خدايش بكشد.» گويد: مكاري به نزد ياران خويش رفت، يا به پادگاني كه بدان رسيده بود، و خبر سمرقندي را با آنها بگفت آنها از ياران كندغوش بودند كه از جمله ياران هرثمه بود. سمرقندي را گرفتند و به نزد هرثمه فرستادند، هرثمه نيز او را به نزد خزيمة بن خازم فرستاد، خزيمه نيز وي را به يكي از خونخواهان داد كه وي را به كنار دجله برد، بر سمت شرقي كه زنده بردار شد.
گويند: وقتي ميخواستند او را به دارش ببندند مردم بسيار فراهم آمدند و او پيش از آنكه بسته شود ميگفت: «شما ديروز ميگفتيد: اي سمرقندي خدا دستت را نبرد. و امروز سنگها و تيرهايتان را آماده كردهايد كه بر من افكنيد.» راوي گويد: وقتي دار را بالا بردند سوي وي رفتند و سنگ و تير انداختند و با نيزهها ضربت زدند تا او را كشتند. پس از مرگش نيز ميانداختند. روز بعد او را بسوختند. آتشي آوردند كه وي را با آن بسوزند و آنرا بر افروختند اما افروخته نشد. ني و هيزم بر او انداختند و بيفروختند كه قسمتي از او بسوخت و سگان قسمتي را پاره پاره كردند و اين به روز شنبه بود دو روز رفته از صفر.
سخن از وصف محمد بن هارون و كنيه او و مدت خلافتش و مقدار عمرش
هشام بن محمد گويد، و غير او نيز، كه محمد بن هارون، ابو موسي به روز پنجشنبه يازده روز مانده از جمادي اول سال صد و نود و سوم زمامدار شد و به شب يك شنبه شش روز مانده از صفر سال صد و نود و هشتم كشته شد. مادرش زبيده بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5593
دختر جعفر اكبر پسر ابو جعفر بنابر اين مدت خلافتش چهار سال و هشتماه و پنج روز بود. به قولي كنيهاش ابو عبد اللَّه بود.
اما از محمد بن موسي خوارزمي آوردهاند كه خلافت در نيمه جمادي الاخر سال صد و نود و سوم به محمد رسيد و در همان سال كه زمامدار شد، داود ابن عيسي سالار حج شد، وي عامل مكه بود و ابو البختري به كار ولايتداري وي بود.
گويد: محمد ده ماه و پنج روز پس از زمامداري خويش عصمة بن ابي عصمه را به ساوه فرستاد. سه روز رفته از ماه ربيع الاول براي پسر خويش موسي پيمان ولايت عهد نهاد. سالار نگهبان وي علي بن عيسي ماهاني، بود.
به سال صد و نود و چهارم علي بن رشيد سالار حج شد. عامل مدينه اسماعيل ابن عباس بود. عامل مكه داود بن عيسي بود. از وقتي كه براي پسر خويش پيمان نهاد تا تلاقي علي بن عيسي و طاهر ابن حسين و كشته شدن علي بن عيسي، به سال صد و نود و پنجم، يك سال و سه ماه و بيست و نه روز بود.
گويد: مخلوع به شب يكشنبه پنج روز مانده از محرم كشته شد.
گويد: زمامداري وي با دوران فتنه چهار سال و هفت ماه و سه روز بود و چون محمد كشته شد و خبر آن ضمن مكتوب طاهر به مأمون رسيد، به روز سه شنبه دوازده روز رفته از صفر سال صد و نود و هشتم، مأمون خبر را عيان كرد و به سرداران اجازه ورود داد كه به نزد وي رفتند. فضل بن سهل برخاست و نامه و خبر را خواند و بدو تهنيت ظفر گفتند و خداي را براي وي بخواندند.
گويد: از پس كشته شدن محمد نامه مأمون درباره خلع قاسم بن هارون به نزد طاهر و هرثمه رسيد كه آن را عيان كردند و درباره آن نامهها فرستادند، نامه خلع قاسم به روز جمعه دو روز مانده از ماه ربيع الاول سال صد و نود و هشتم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5594
خوانده شد.
همه عمر محمد چنانكه شنيدهام بيست و هشت سال بود. وي نكو اندام و نيمه طاس و سپيد رنگ و كوچك چشم بود با بيني عقابي، نكو روي و چاق و چهار شانه بود، مولد وي در رصافه بود.
گويند: وقتي طاهر او را بكشت شعري خواند به اين مضمون:
«خليفه را در خانهاش كشتم «و اموالش را به كمك شمشير «به غارت دادم.» و هم او گفت:
«به قدرت و زور بر مردم شاهي كردم «و جباران بزرگ را به قتل رسانيدم «خلافت را سوي مرو كشانيدم «كه سوي مأمون همي شتافت.»
سخن از آنچه درباره محمد و رثاي وي گفتهاند
از جمله در هجاي وي گفتهاند:
«اي ابو موسي بر تو نميگرييم چرا؟
«به سبب طربناكي و ترويج تفريح «و ترك نمازهاي پنجگانه به هنگام آن «از روي دلبستگي به آب انگور.
«بر شنيف نيز نميگريم «از محنت كوثر نيز بيمناك نيستم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5595
«وي نميدانست اندازه رضايت چيست «و نميدانست اندازه غضب چيست.
«تو در خور شاهي نبودي «و عربان در كار شاهي اطاعت تو نكردند «اي كه بر او ميگريي، ديده آن كس «كه ترا ميگرياند، نگريد مگر از شگفتي «بر تو نميگرييم كه ما را «دستخوش منجنيقها كردي «و گاهي دستخوش غارت «و نيز دستخوش كساني كه ما را «بندگان خويش كردند «و دم بر سر همي جست.
«در شكنجه و محاصره خستگي افزاي، بوديم «كه راهها بسته بود و راه طلب نبود «پنداشتهاند كه تو زندهاي و برميخيزي «هر كه چنين گفته دروغ گفته «كاش آن كس كه بر كنار از جمع «چنين گفته به جايي رود كه او رفت «خداي كشتن وي را بر ما فرض كرده بود «و چون خداي كاري را واجب كند، بايد كرد «به خدا براي ما مايه فتنه بود «خدا بر او خشم آرد و مقرر دارد.» محمد بن احمد هاشمي گويد: لبابه دختر علي بن مهدي شعري گفت به اين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5596
«بر تو ميگريم نه به خاطر نعيم و مؤانست «بلكه براي مكارم و نيزه و سپر «بر هلاك شدهاي ميگريم كه به مصيبت وي دچار شدم «و مرا پيش از شب عروسي بيوه كرد.» به قولي اين شعر از آن دختر عيسي بن جعفر است كه براي محمد نامزد شده بود. حسين بن ضحاك اشقر، وابسته باهله نيز شعري به رثاي محمد گفت.
حسين از نديمان وي بوده بود و كشته شدنش را باور نداشت و انتظار رجعت وي را داشت. شعر چنين است:
«اي بهترين خاندان خويش «و گر چه پندارها دارند «من بر تو افسرده و غمينم.
«خداي ميداند كه از غم «جگري داغدار دارم و چشمي اشكبار «اگر از اين بليه كه ديدم غمين باشم «بيش از آنچه ميگويم به خاطر دارم «چرا نماندي كه براي هميشه حاجت ما را ببري «و تلف از آن غير تو نشد.
«از پس خليفگان سلف بودي «اما باشد كه پس از تو كس نباشد «قوم تو از پس غفلتشان «آسوده نخوابند «كه من از پس آن غفلت دشمنشان دارم.
«با شكست حرمت تو حرمت حرم پيمبر را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5597
«كه پردهها بر آن بود شكستند «خويشان تو كه از ياريت بازماندند «به پا خاستهاند و همگيشان به ذلت معترفند «وقتي كه بر ساحل حضور داشتند «آنچه را غيرتمند والامنش ميكند «نكردند «حريم پدرشان را به اغيار واگذاشتند «و زنان مصون بانگ و فغان داشتند.
«دوشيزگانشان از حيرت محل خلخال خويش را نمودند «و ميانسالانشان بناليدند «سر پوشهاشان به غارت رفت «نقابدار عيان شد و بر سر گوشوارهها نزاع شد «گويي آنها به هنگام غارت شدن «مرواريدها بودند كه صدفشان رفته بود.
«شاهي بود كه تقدير، ملك وي را «كاستي داد و سستي گرفت «و حوادث دهر گونهگون است.
«هرگز از پي تو براي ما «عزت و حرمتي نميماند «از مكتوبها كه مايه شرف بود «و كفر خيانتكاران را نمودار ميكرد «بيم نكردند.
«چگونه از پي پيمان خداي او را بكشتي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5598
«كه قتل از پس ايمني افراط كاري است.
«فردا به هنگام سرانجام «نيروي خدا را خواهيد شناخت «برويد و درنگ كنيد.
«مايه اميد من بودي كه بدان توانگر شدم «كه برفت و تأسف بجاي آن آمد «از پي تو نظم آشفته شد. منكر، معروف شد «و معروف به جاي منكر نشست.
«از فقدان تو جمع پراكنده است «دنيا بيهوده است و خاطر پريشان.» از موصلي آوردهاند كه وقتي طاهر سر محمد را به نزد مأمون فرستاد ذو- الرياستين بگريست و گفت: «شمشيرها و زبانهاي مردمان را بر ضد ما به كار انداخت، دستورش داده بوديم وي را اسير بفرستد و او را كشته فرستاد.» گويد: مأمون بدو گفت: «آنچه شد، شد، براي عذرجويي تدبيري كن.» گويد: كسان نوشتند و بسيار نوشتند، احمد بن يوسف يك وجب كاغذ آورد كه در آن نوشته بود:
«اما بعد، مخلوع به نسب و تخمه، همتاي امير مؤمنان بود، اما خداي در كار زمامداري و حرمت ميان وي و او جدايي آورد از آن رو كه از مصونيت دين دوري گرفت و از كار فراهم آوردن مسلمانان برون شد، خداي عز و جل به حكايت خبر پسر نوح گويد: وي از خاندان تو نبود كه وي عملي ناشايسته بود [1] كه هيچ كس را بر معصيت خداي اطاعت نبايد كرد، و جدايي اگر بسبب خداي باشد روا بود. وقتي اين نامه را به امير مؤمنان مينويسم كه خدا مخلوع را كشته و جامه پيمان شكني را
______________________________
[1] إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ … سوره … 11 آيه 46
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5599
بر او پوشانيده و كار امير مؤمنان را به ثمر رسانيده و وعده خويش را نسبت به وي انجام داده و آنچه را از وعده درست وي انتظار ميرفت به سر برده، كه به وجود وي از پس جدايي الفت آورده و امت را از پي تفرقه فراهم كرده و آثار اسلام را از پس محو شدن احيا كرده.»
سخن از بعضي روشهاي مخلوع، محمد بن هارون
حميد بن سعيد گويد: وقتي محمد زمامدار شد و مأمون بدو نوشت و بيعت كرد، خواجگان جست و بخريد و بهاي گران داد و آنها را براي خلوت شب و روز و ترتيب خوردني و نوشيدني و امر و نهي خويش نهاد. گروهي از آنها را بخدمت گرفت كه جراديهشان ناميد و گروهي از حبشيان كه غرابيهشان ناميد و از زنان آزاده و كنيز دوري گرفت و آنها را به كنار زد. يكي از شاعران در اين باب شعري گويد به اين مضمون:
«اي كه در طوس دير بماندهاي «و از آنچه جانها را فداي آن ميكنند «دور ماندهاي «براي خواجگان شوهري به جا نهادهاي «كه شئامت آنها را تحمل ميكند «اما نوفل كه كار مربوط به اوست و بدر «و چه همنشينانند «عصمي بشار نيز به وقتي كه به نزد وي «نامشان را ببرند نصيب ناچيز ندارد «وقتي جامها پيموده شود «حسن كوچك نيز به نزد وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5600
«وضعي پستتر ندارد «قسمتي از عمر وي از آن آنهاست «و در قسمتي شراب ناب مينوشد «زنان زيبا روي به نزد وي نصيبي ندارند «مگر پيشاني چين خورده و چهره عبوس «اگر سر قوم چنين عيبناك باشد «چگونه ما به دنبال چنين سري سامان خواهيم داشت؟
«اگر آن كه در خانه طوس مقام دارد «ميدانست، اين بر او گران ميبود.» حميد گويد: وقتي محمد به شاهي رسيد به همه ولايتها فرستاد به طلب عمله طرب او آنها را به خويش پيوست و مقرريها بر ايشان معين كرد و در كار خريد اسبان خوب بكوشيد، حيوانات وحشي درنده و پرنده و جز آن فراهم كرد و از برادران و مردم خاندان و سرداران خويش رو نهان كرد و حقيرشان كرد و هر چه را در بيت المالها بود با جواهراتي كه به نزد وي بود ميان خواجگان و همنشينان خويش تقسيم كرد و بگفت تا براي تفريحگاهها و محل خلوتها و سرگرميها و بيهودهسريهاي وي در قصر الخلد و خيزرانيه و بستان موسي و قصر عبد ويه و قصر معلي و رقه كلواذي و در انبار و بناوري و هوب مجلسها بپا كنند و بگفت تا پنج كشتي بسازند، بر روي دجله همانند شير و فيل و عقاب و باز و اسب و در كار آن مالي گزاف خرج كرد.
گويد: ابو نواس به سپاس وي شعري گفت به اين مضمون:
«خداي براي امين مركبان مهيا كرد «كه براي صاحب محراب [1] مهيا نكرده بود «مركبان وي به خشكي ميرفت
______________________________
[1] كنايه از سليمان پيمبر است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5601
«اما او سوار بر شير بيشه بر آب ميرود «شيري كه دستهاي خويش را گشوده و همي رود «با دهان گشوده و دندانهاي تيز.
«وي را با لگام و تازيانه «و پاشنه زدن در ركاب «آزار نميدهد.
«مردمان وقتي ترا ديدند «كه بر تصوير شيري چون ابرها ميروي «شگفتي كردند.
«وقتي ترا ديدند كه بر آن ميروي «تسبيح گفتند «چگونه ميبود اگر ميديدند كه روي عقابي «كه سينه و منقار و دو بال دارد «موجي را از پس موج ميشكافي «و از پرنده آسمان كه رفت و آمد آن را «شتابان دانستهاند «سبق ميگيري.
«خدا بر امير مبارك كند و او را «باقي بدارد.
«شاهي كه ستايش به او نارساست «هاشمي اي كه توفيق صواب دارد.» از حسن بن ضحاك آوردهاند كه امير كشتي بزرگي ساخت كه سه هزار هزار درم «بر آن خرج كرد، و يكي ديگر ساخت به شكل چيزي كه به دريا هست و آنرا دلفين گويند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5602
و ابو نواس حسن بن هاني در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«ماهتاب شب بر دلفين نشست «و بر آب رفت «دجله با زيبايي خويش روشني گرفت «و سكان نيز روشني گرفت و به خرسندي آمد «ديده من چون آن مركبي نديده «كه اگر برود يا بگردد نكو باشد «وقتي پاروهايش آنرا به حركت وا دارد «بر آب شتابان رود يا آهسته «خدا آنرا خاص امين كرده «كه به تاج شاهي تاجدار شده.» از احمد بن اسحاق بن برصوما نغمهگر آوردهاند كه عباس بن عبد اللَّه از مردان معتبر بني هاشم بود، به دليري و خرد و بخشش، و خادمان بسيار داشت. خادمي داشت كه از همه خادمان به نزد وي ممتاز بود به نام منصور. اين خادم از او آزرده شد و سوي محمد گريخت و بنزد وي آمد كه در قصر ام جعفر بود كه آنرا قرار ميگفتند. محمد او را به نيكوترين وضعي پذيرفت و به نزد وي اعتباري شگفتانگيز يافت.
گويد: روزي آن خادم با گروهي از خادمان محمد كه آنها را شمشير داران (سيافه) ميگفتند بر نشست و بر در عباس بن عبد اللَّه گذشت كه ميخواست با اين كار وضع و حالي را كه بر آن بود به خادمان عباس بنماياند.
گويد: خبر به عباس رسيد كه به تاخت برفت، پيراهني به تن داشت و سر برهنه بود، گرزي به دست داشت كه چرم؟ بر آن بود، در بازارچه ابي الورد بدو رسيد و و لگامش را بگرفت. آن خادمان با وي به نزاع آمدند، به هر كدامشان كه ضربتي ميزد سستي ميگرفت. عاقبت از او پراكنده شدند خادم را كشيد بياورد و وارد خانه خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5603
كرد.
گويد: خبر به محمد رسيد كه جماعتي را سوي خانه وي فرستاد كه اطراف آن توقف كردند، عباس نيز غلامان و وابستگان خويش را بر ديوار خانه به صف كرد كه سپر و تير داشتند.
احمد بن اسحاق گويد: به خدا بيم كرديم كه آتش، منزلهاي ما را بسوزد از آن رو كه قصد داشتند خانه عباس را بسوزانند.
گويد: رشيد هاروني بيامد، از عباس اجازه ورود خواست و به نزد وي در آمد و گفت: «چه ميكني؟ ميداني در چه حالي و برايت چه پيش آمده؟ اگر اجازهشان دهد، خانهات را با نيزهها از پايه بر آرند مگر به اطاعت نيستي؟» گفت: «چرا.» گفت: «بر خيز و برنشين.» گويد: عباس با جامه سياه برون شد و چون بد در خانه خويش رسيد گفت:
«غلام اسب مرا بيار.» رشيد گفت: «نه، و حرمت نيست، بايد پياده بروي.» گويد: پس او برفت و چون به خيابان رسيد ديد كه بسيار كسان آمدهاند، جلودي و افريقي و ابو البط و ياران هرش سوي وي آمدهاند.
گويد: عباس در آنها نگريستن گرفت، من او را ميديدم كه پياده بود و رشيد سوار بود.
گويد: خبر به ام جعفر رسيد، كه به نزد محمد در آمد و از او تقاضا همي كرد.
محمد بدو گفت: «از خويشاوندي پيمبر خداي صلي اللَّه عليه و سلم برون باشم اگر او را نكشم.» ام جعفر اصرار ميكرد. كه محمد بدو گفت: «پندارم كه با تو نيز شدت عمل پيش گيرم.» گويد: ام جعفر موي خويش را عيان كرد و گفت: «وقتي من سر برهنه باشم كي به نزد من وارد ميشود؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5604
گويد: محمد در اين حال بود و هنوز عباس نيامده بود كه صاعد خادم با خبر كشته شدن علي بن عيسي به نزد وي آمد و بدان مشغول شد. عباس ده روز در دهليز بماند كه محمد او را از ياد برده بود آنگاه وي را به ياد آورد و گفت: «در اطاقي از اطاقهاي خانهاش بداشته شود و سه كس از وابستگانش از پيرانشان به نزد وي روند و خدمت كنند، و هر- روز سه جور غذا براي وي ببرند.» گويد: عباس بر اين حال بود تا حسين بن علي ماهاني قيام كرد و سوي مأمون خواند و محمد را بداشت.
گويد: اسحاق بن عيسي و محمد بن معبدي بر عباس گذشتند كه در بالاي خانهاي بود و بدو گفتند: «چه نشستهاي؟ سوي اين مرد برو.» مقصودشان حسين بن علي بود.
گويد: وي برون شد و به نزد حسين رفت و بر پل بايستاد و ناسزايي نماند كه به ام جعفر نگفت. در آن وقت اسحاق بن موسي براي مأمون بيعت ميگرفت.
گويد: چيزي نگذشت كه حسين كشته شد و عباس سوي نهر بين گريخت به نزد هرثمه، پسر وي فضل سوي محمد رفت و آنچه را كه پدرش داشت به محمد خبر داد.
گويد: محمد كس به منزل عباس فرستاد كه چهار هزار هزار درم و سيصد هزار دينار از او گرفتند كه در قمقمهها بود درون چاهي و دو قمقمه را از ياد بردند، كه گفت: «از ميراث پدر من جز اين دو قمقمه نماند.» كه در آن هفتاد هزار دينار بود. وقتي فتنه برفت و محمد كشته شد عباس به خانه خويش بازگشت و دو قمقمه را برگرفت و … [1] كرد و آن سال كه صد و نود و هشتم بود به حج رفت.
احمد بن اسحاق گويد: پس از آن عباس بن عبد اللَّه سخن ميكرد و ميگفت:
«با سليمان بن جعفر در خانه مأمون بوديم كه به من گفت: هنوز پسرت را نكشتهاي؟» گفتم: «عمو جان، فدايت شوم كي پسرش را ميكشد؟»
______________________________
[1] متن افتاده دارد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5605
گفت: «او را بكش، همو بود كه درباره تو و مالت خبرچيني كرد و ترا فقير كرد.» احمد بن اسحاق گويد: وقتي محمد محصور شد و كار بر او سخت شد گفت:
«واي شما، يكي نيست كه بر او تكيه توان كرد؟» بدو گفتند: «چرا، يكي از مردم عرب، از اهل كوفه به نام وضاح پسر حبيب تميمي كه از باقيمانده عربان است و صاحب راي درست.» گويد: پس كس به طلب وي فرستادند.
گويد: وضاح پيش ما آمد و چون به نزد محمد رفت بدو گفت: «مرا از مسلك و راي تو خبر دادهاند، درباره كار ما راي خويش را بگوي.» گفت: «اي امير مؤمنان، اكنون ديگر راي از ميان برخاست، شايعهپراكني كن كه از لوازم نبرد است.» گويد: پس يكي را معين كرد كه بر كنار دجيل جاي داشت به نام بكير پسر معتمر.
و چون حادثهاي يا هزيمتي براي محمد رخ ميداد بدو ميگفت: «بيار كه حادثهاي براي ما رخ داد.» و او خبرها براي محمد ميساخت و چون كسان ميرفتند بطلان آن را معلوم ميداشتند.
احمد بن اسحاق گويد: گويي بكير بن معتمر را ميبينم كه پيري درشت اندام بود.
كوثر گويد: روزي محمد بن زبيده دستور داد تا در خلد براي وي سكويي را فرش كنند. يك فرش زرعي براي وي بر سكو گستردند و ديبا و فرشهايي همانند ديبا بر آن انداختند و بسيار ظروف نقره و طلا و جواهر آماده كردند آنگاه سرپرست كنيزكان خويش را بگفت تا يكصد كنيز هنرور [1] براي وي آماده كند كه ده ده به نزد وي بالا روند، عودها به دست، و به يك صدا بخوانند.
______________________________
[1] به جاي كلمه صانعه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5606
گويد: پس ده كنيز به نزد وي فرستاد و چون بر سكو جاي گرفتند خواندن آغاز كردند به اين مضمون:
«او را كشتند كه به جايش نشينند «چنانكه مرزبانان خسرو با وي خيانت آوردند.» گويد: محمد اين را نپسنديد و سرپرست را لعنت كرد، كنيزكان را نيز لعنت كرد، و بگفت تا آنها را پايين بردند. آنگاه كمي صبر كرد و به سرپرست كنيزكان گفت كه ده كنيز را بالا بيارند كه چون بر سكو قرار گرفتند خواندن آغاز كردند:
«هر كس از كشته شدن مالك «خرسند باشد «به هنگام روز سوي زنان ما آيد «و ببيند كه زنان با سرهاي برهنه «پيش از دميدن سحر «بر او مينالند و چهره ميكوبند.» گويد: محمد آزرده شد و چنان كرد كه نوبت اول كرده بود و دير بينديشيد آنگاه گفت: «ده كس را بيار.» كه بياورد و چون بر سكو ايستادند به يك صدا خواندن آغاز كردند:
«به دينم قسم كه كليب بيشتر از تو يار داشت «و گناهش از تو آسانتر بود «كه در خون غلطيد.» گويد: پس، از مجلس خويش برخاست و بگفت تا آن محل را ويران كنند كه از آنچه رخ داده بود فال بد زده بود.
محمد بن دينار گويد: روزي محمد مخلوع نشسته بود، محاصره بر او سخت شده بود و سخت غمين بود و دلش گرفته بود، نديمان خويش را پيش خواند و شراب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5607
خواست كه بدان آرامش خاطر يابد. كنيزي داشت كه از جمله كنيزان به نزد وي منزلتي داشت بدو گفت كه بخواند و جامي گرفت كه بنوشد. خداي، زبان كنيز را از همه چيز ديگر باز داشت و چنين خواند:
«بدينم قسم كه كليب» تا آخر …
گويد: جامي را كه به دست داشت بدو زد و بگفت تا وي را پيش شيران افكندند، آنگاه جامي ديگر گرفت و كنيزي ديگر خواست كه چنين خواند:
«او را بكشتند تا به جايش نشينند» تا آخر …
كه جام خويش را بر چهره او زد، آنگاه جامي ديگر گرفت كه بنوشد و كنيزي ديگر را خواست كه چنين خواند:
«قوم من اميم برادرم را كشتند.» گويد: جام را به چهره وي زد و ظرف چيني را به پاي خويش بزد و به همان غمزدگي كه داشته بود باز رفت و چند روز پس از آن كشته شد.
از ابو سعيد آوردهاند كه گويد: فطيم درگذشت. وي مادر موسي پسر محمد مخلوع بود كه سخت بر او بناليد. ام جعفر خبر يافت و گفت: «مرا به نزد امير مؤمنان ببريد».
گويد: پس او را بنزد محمد آوردند كه از او پيشواز كرد و گفت: «بانوي من فطيم مرد.» ام جعفر شعري خواند به اين مضمون:
«جانم به فدايت غم مخور «كه بقاي تو، در گذشتگان را جبران ميكند «موسي را داري و هر مصيبتي آسان است «كه با وجود موسي بر رفتهاي تأسف نبايد خورد.» و نيز گفت: «خدايت پاداش بزرگ و صبر فراوان دهد و تحمل مصيبت وي را ذخيره تو نهد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5608
ابراهيم پسر اسماعيل بن هاني، برادرزاده ابو نواس گويد: پدرم ميگفت:
«عمويت ابو نواس قوم مضر را هجا گفت، ضمن آن قصيده كه گويد:
«قريش را از جمله اعمال خويش «به جز بازرگاني افتخاري نباشد «وقتي فضيلتي را ياد كني «قريش بيايد كه بيشتر آن را بگيرد «قرشيان وقتي از نسب سخن آرند «چيزي از آن نسبها را دارند.» گويد: منظورش اين است كه برترينشان در مفاخره مغلوب ميشود.
گويد: رشيد كه هنوز زنده بود از اين خبر يافت و بگفت تا او را به زندان كنند و همچنان به زندان بود تا محمد زمامدار شد و به ستايش او شعري گفت. وي در ايام امارت امين از خواص وي بوده بود. گفت:
«اي امير مؤمنان «ايستادن و شعر خواندنهاي مرا «وقتي كه كسان حضور داشتند «به ياد آر «اي مرواريد هاشم «اي كه ديدهاي مرواريد بر مرواريد ميپراكنند «آن مرواريدها را كه بر تو ميپراكندم «به ياد آر.
«پدرت كسي بود كه مانند وي «پادشاهي در زمين نبوده «عمويت موسي بعد از او منتخب بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5609
«پدر بزرگت مهدي هدايت بود «و برادرش، پدر مادر تو، جعفر ابو الفضل بود.
«وقتي مفاخر را بشمارند «همانند دو منصور تو «منصور هاشم و منصور قحطان «كس نباشد.
«كيست كه چون تو به والايي دو تير افكند «كه پدراني چون عبد مناف و حمير داري.» گويد: كنيزي اين اشعار را به آواز پيش محمد خواند كه بدو گفت: «اين اشعار از كيست؟» بدو گفته شد كه از ابو نواس است. تاريخ طبري/ ترجمه ج13 5609 سخن از بعضي روشهاي مخلوع، محمد بن هارون ….. ص : 5599
ت: «چه ميكند؟» گفتند: «به زندان است.» گفت: «نگران نباشد.» گويد: اسحاق بن فراشه و سعيد بن جابر، برادر شيري محمد، بدو پيغام دادند كه امير مؤمنان ديشب ترا ياد كرد و گفت: «نگران نباشد.» ابو نواس اشعاري گفت و پيش امين فرستاد، به اين مضمون:
«بيدار ماندم و خواب از چشمم پريد «همصحبتان بخفتند و همدلي نكردند.
«اي امين خداي، ملكي به تو دادهاند «كه در آن، پوشش تقوي نيز داري «از چهرهات بخشش نمودار است «كه در هر طرف كساني از آن جان ميگيرند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5610
«گويي كسان همانند روحي هستند «كه پيكري دارد و تو سر آني «امين خداي زندان نگراني است «و تو پيغام دادهاي كه نگران نباشد.» و چون اشعار را براي محمد خواندند گفت: «راست ميگويد، وي را پيش من آريد.» شبانگاه او را بياوردند، بندهايش را شكستند و برون آوردند و پيش امين رسانيدند و شعري خواند به اين مضمون:
«خوشا، خوشا، به امام نيكو «كه وي را از گوهر خلافت ساختهاند «اي امين خدا در حضر و سفر هر كجا ميروي «در پناه خدا باشي «همه زمين خانه تو است «و هر كجا باشي خدا يار تو است.» گويد: پس محمد او را خلعت داد و آزاد كرد و از جمله همنشينان خويش كرد.
احمد پسر ابراهيم پارسي گويد: به روزگار محمد ابو نواس شراب نوشيد. اين را به محمد خبر دادند كه بگفت تا وي را به زندان كنند. فضل بن ربيع وي را به زندان كرد، تا مدت سه ماه. آنگاه محمد وي را به ياد آورد و او را پيش خواند به وقتي كه بني هاشم و كسان ديگر به نزد او بودند، شمشير و سفره چرمين خواست و او را به كشتن تهديد ميكرد.
ابو نواس شعر «اي امين خداي» را خواند و اشعار ديگري بر آن افزود به اين مضمون:
«دنيا به نكويي خليفهاي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5611
«كه چون بدر است و به روزگاران تابان است «نكويي گرفت، «امامي كه هفتاد سال كسان را به راه ميبرد «و پوشش و روپوش آنرا به بر دارد «بخشش از چهره او نمايان است «و وقتي مينگرد «از نگاههاي وي پديدار است.
«اي بهترين مرجع اميد «من به بندم و اسير و در زندانهاي تو به گور «سه ماه ميگذرد كه به زندان شدهام «گويي گناهي كردهام كه بخشوده نميشود «اگر گناه نكردهام پس چرا دنبالم ميكنند «و اگر گناهي كردهام بخشش تو بيشتر است.» گويد: محمد بدو گفت: «اگر باز مينوشيدي؟» گفت: «اي امير مؤمنان خونم حلال تو باشد.» گويد: و چنان بود كه ابو نواس شراب را ميبوييد و نمينوشيد. اين سخن از اوست:
«مي نميچشم مگر به بوييدن.» دحيم غلام ابو نواس گويد: محمد درباره شرابخوري با ابو نواس عتاب كرد و او را به زندان كرد. فضل بن ربيع دايياي داشت كه زندانيان را ميديد و به آنها ميپرداخت و تفقد ميكرد. به زندان زنديقان رفت و ابو نواس را آنجا بديد كه او را نميشناخته بود. بدو گفت: «اي جوان تو هم با زنديقاني؟» گفت: «خدا نكند.» گفت: «شايد از آنهايي كه قوچ ميپرستند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5612
گفت: «قوچ را با پشمش ميخورم.» گفت: «شايد از آنهايي كه آفتاب را ميپرستند؟» گفت: «از نشستن در آفتاب اجتناب ميكنم از بس كه آنرا دشمن دارم.» گفت: «پس به چه گناهي به زندان شدهاي؟» گفت: «به تهمتي كه از آن بر كنارم.» گفت: «جز اين نيست؟» گفت: «به خدا بتو راست گفتم.» گويد: پس او بنزد فضل رفت و گفت: «اي كس، پاس نعمتهاي خدا عز و جل را به نيكي نميداريد چرا مردم را به تهمت به زندان ميكنند؟» گفت: «چه شده؟» و او آنچه را ابو نواس درباره گناه خويش گفته بود به فضل خبر داد، فضل بخنديد و به نزد محمد رفت و اين را با وي بگفت كه ابو نواس را پيش خواند و بدو تأكيد كرد كه از شراب و مستي بپرهيزد.
گفت: «خوب.» بدو گفته شد: «به قيد قسم به خداي؟» گفت: «بله.» گويد: پس او را برون آوردند، پس از آن تني چند از جوانان قريش كس از پي او فرستادند، بدانها گفت: «نمينوشم.» گفتند: «اگر نمينوشي با صحبت خويش انيس ما باش.» و او پذيرفت و چون جام در ميانشان به گردش افتاد گفتند: «آن را خوش نداري؟» گفت: «به خدا راهي براي نوشيدن آن نيست و شعري گفت به اين مضمون:
«اي ملامتگران، ملامتم كنيد «كه نميچشم مگر به بوييدن «امامي مرا درباره آن ملامت كرده
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5613
«كه مخالفت وي را درست نميدانم «آنرا به ديگري دهيد كه من «جز به صحبت، همدم نيستم.
«نصيب من از آن وقتي به گردش آيد «همين است كه ببينم و نفحه آن را ببويم «گويي من كه وصف شراب ميگويم «چون آن خارجيم كه «حكميت خاص خداست را «رونق ميدهد «و از برداشتن سلاح نبرد عاجز است «اما آنكه توان دارد بدو گفته است «بپا نخيزد.» از ابو الورد شيعي آوردهاند كه به نزد فضل بن سهل بوديم به خراسان. از امين سخن آوردند، گفت: «چگونه نبرد با محمد روا نباشد كه شاعر وي در مجلسش ميگويد:
«شرابم بنوشان و بگو كه شراب است «اگر آشكارا ميسر باشد، نهاني منوشان.» گويد: قصه به محمد رسيد و بگفت تا فضل بن ربيع، ابو نواس را بگرفت و به زندان كرد.
كامل بن جامع به نقل از يكي از ياران و روايتگران ابو نواس گويد: ابو نواس اشعاري گفته بود كه به گوش امين رسيده بود و آخر آن چنين بود:
«گردنفرازي من بر كسان فزوني گرفته «از آن رو كه گر چه تنگدست باشم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5614
«از همگيشان توانگر ترم.
«اگر به افتخاري دست نيابم «همين افتخارم بس كه چون از سخن كردن «درباره كسان بازمانم «هيچكس از من طمع سخن نيارد «و تاجداري كه در قصر به پرده است نيز» گويد: امين از پي وي فرستاد، در آن وقت سليمان بن ابي جعفر به نزد امين بود، وقتي ابو نواس به نزد وي آمد گفت: «اي كه … له مادر روسپيت را مكيدهاي، اي پسر زن بوگندو- و دشنامهاي زشت گفت- تو به وسيله شعرت چركهاي دست لئيمان را به دست ميآوري آنگاه ميگويي: «و تاجداري كه در قصر به پرده است نيز.» به خدا هرگز چيزي از من به تو نخواهد رسيد.
سليمان بن جعفر بدو گفت: «به خدا اي امير مؤمنان وي از بزرگان ثنويه است.» محمد گفت: «شاهدي در اين باب بر ضد وي شهادت ميدهد؟» گويد: سليمان از گروهي شهادت خواست. يكيشان شهادت داد كه او به يك روز باراني مينوشيد، جام خويش را زير آسمان نهاد كه قطرهها در آن افتاد و گفت:
«پندارند كه با هر قطرهاي فرشتهاي نازل ميشود، به نظر تو من اكنون چند فرشته مينوشم؟» سپس آنچه را در جام بود بنوشيد گويد: پس محمد بگفت تا او را به زندان كنند و ابو نواس در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«پروردگارا اين قوم، با من ستم كردند «و بي آنكه مرتكب الحاد شده باشم «به زندانم كردند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5615
«و از مكاريشان مرا «به انكار كه خلاف آنرا از من دانستهاي «منسوب داشتند «ترس خداي دين من است «و هر چه بوده از سر همرنگي «با آنها بوده است «عذر مرا نميپذيرند و شاهدم از آنها بيمناك است «قسم مرا نيز باور نميكنند «كوثر بيشتر در خور اين بود «كه در خانه كاستي و منزل زبوني «به زندان شود «از امين اميد ندارم كه بليه را از من بردارد «كيست كه اكنون مأمون را به من برساند.» گويد: اشعار وي به مأمون رسيد و گفت: «به خدا اگر بدو رسيدم چنان توانگرش كنم كه بيش از انتظار وي باشد.» گويد: اما ابو نواس پيش از آنكه مأمون وارد مدينة السلام شود درگذشت.
گويد: و چون زنداني بودن ابو نواس به درازا كشيد، چنانكه از دعامه آوردهاند در زندان خويش اشعاري گفت به اين مضمون:
«اي همگي مسلمانان «همگيتان خدا را ستايش كنيد «پس از آن بگوييد و وانمانيد «پروردگارا امين را باقي بدار «چندان خواجه پرورد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5616
«كه نامردي را باب كرد «و مردمان همگي «به امير مؤمنان اقتدا كردند.» گويد: اين اشعار نيز به مأمون رسيد كه در خراسان بود و گفت: «انتظار ميبرم كه سوي من بگريزد.» كوثر خادم مخلوع گويد: شبي محمد بيخواب شد، آن وقت با طاهر به نبرد بود يكي را خواست كه با وي صحبت كند، اما هيچيك از اطرافيانش نزديك وي نبودند.
حاجب خويش را خواست و گفت: «واي تو، چيزهايي به خاطرم گذشته، شاعري ظريف بيار كه بقيه شبم را با وي طي كنم.» گويد: حاجب برون شد و سوي نزديك ترين كساني كه به دسترس بودند رفت، ابو نواس را يافت بدو گفت: «به نزد امير مؤمنان بيا.» گفت: «شايد ديگري را ميخواهي؟» گفت: «كسي جز تو را نميخواهم.» گويد: پس او را به نزد محمد برد كه گفت: «كيستي؟» گفت: خدمتگزار تو حسن بن هاني كه ديروز آزادش كردهاي.» گفت: «بيم مكن، امثالي به خاطرم گذشته كه دوست دارم آنرا در شعر بياري، اگر چنين كردي نظر ترا درباره هر چه بخواهي روان ميكنم.» گفت: «اي امير مؤمنان چيست؟» گفت: «اينكه گويند: خدا از آنچه گذشته در گذشت. و به خدا اسبم بد رفت.
و چوبي بر بيني خويش بشكن و ناز كن كه محبوبتر شوي.» گويد: ابو نواس گفت: «نظر من چهار كنيز بلند قامت است.» محمد بگفت تا آنها را حاضر كردند و ابو نواس گفت:
«دوران تعلل و طفره را تلف كردي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5617
«قصد جفاي من داشتي «و من وصال تو ميخواستم «از تعلل چه منظور داشتي «اينكه ناز كني و محبوبتر شوي.» آنگاه دست يكي از كنيزكان را گرفت و به يكسو زد، پس از آن گفت:
«قسمهاي تو راست است «و من از قفاي تو چندان «بانگ زدم كه نزديك مرگ شدم «ترا به خدا بانوي من يكبار خلاف قسم كن «آنگاه چوبي بر بيني خويش بشكن [1].» پس از آن كنيز دوم را گرفت و به كناري زد آنگاه گفت:
«فدايت شوم، اين تكبر چيست «و اين ناسزا گفتنت به مردم محترم.
«عاشق افسرده را وصالي «كه از خطاي خويش باز آمد «از آنچه گذشته سخن ميار «كه خدا از آنچه گذشته در گذشت.» «پس از آن كنيز سوم را به كنار زد، آنگاه گفت:
«زناني كه هنگام تاريكي شب به من پيام دادند «كه پيش ما بيا و از عسس بپرهيز «وقتي حريفان بخفتند و من «از رقيبي و شعله آتشي
______________________________
[1] در منابعي كه به دست داشتم معني و مفاد اين مثل را نيافتم. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5618
«بيمناك نبودم «طربناك بر اسب خويش «سوي سياه چشمان نكو روي نرم تن گلچهره «شدم «وقتي رسيدم كه صبح بر آمده بود «به خدا اسبم بد رفت.» گفت: «ببرشان كه خدايشان بر تو مبارك نكند.» موصلي به نقل از حسين، خادم رشيد، گويد: وقتي خلافت به محمد رسيد در يكي از منزلهاي او بر كنار دجله فرشي گستردند كه خوبتر و نكوترين فرش دستگاه خلافت بود.
گويد: حسين گفت: «سرور من پدرت بهتر از اين فرشي نداشت كه به سبب آن بر شاهان و فرستادگاني كه به نزد وي ميآمدند مباهات كند دوست داشتم آنرا براي تو بگسترم.» گفت: «خوش داشتي در آغاز خلافتم مرده ريگ [1] را براي من بگستراني.» سپس گفت: «آنرا پاره كنيد.» گويد: به خدا ديدم كه خدمه و فراشان فرش را پاره پاره كردند و از هم جدا كردند.
احمد بن محمد برمكي گويد: ابراهيم بن مهدي شعري را براي محمد بن زبيده به آواز خواند به اين مضمون:
«از تو دوري گرفتم چندان كه «گفتند: جفا را نميشناسد
______________________________
[1] كلمه متن مرد را ج ظاهرا: تحريف و تعريبي از مرده ريگ پارسي. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5619
«و به ديدار تو آمدم چندانكه «گفتند: صبوري ندارد.» گويد: محمد طربناك شد و گفت: «زورقش را طلا بار كنيد.» مخارق گويد: يك روز باراني به نزد محمد بن زبيده بودم وي صبوحي ميكرد و من به نزديك وي نشسته بودم و آواز ميخواندم، كس پيش وي نبود جبه مزيني داشت كه به خدا هرگز بهتر از آن نديده بودم، در آن نگريستن گرفتم.
گفت: «مخارق گويي آن را خوش داشتهاي؟» گفتم: «آري سرور من، به تن تو، كه رويت با آن نيكوتر است و من در آن مينگرم و ترا به خدا پناه ميدهم.» گفت: «غلام!» و خادم پاسخ وي را داد.
گويد: پس جبهاي جز آن خواست و بپوشيد و جبهاي را كه به تن داشت به من پوشانيد.
گويد: دمي صبر كردم و باز در او نگريستم كه همان سخن را با من گفت و همان را با وي گفتم و جبه ديگر خواست تا با سه جبه چنين كرد كه روي هم به تن من بود.
گويد: و چون جبهها را بتن من ديد پشيمان شد و رنگش بگشت و گفت: «غلام پيش طباخان رو و بگو براي ما مصليه [1] اي بپزند و در ساختن آن دقت كنند و همين وقت پيش من آر.» گويد: كمي پس از آنكه غلام برفت خوان بيامد كه پاكيزه بود و كوچك در ميان آن كاسههايي بود با دو نان كه آنرا پيش روي وي نهادند لقمهاي بكند و در سيني انداخت آنگاه گفت: «مخارق بخور.» گفتم: «سرور من مرا از خوردن معاف بدار.»
______________________________
[1] غذايي كه از فشرده پنير پزند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5620
گفت: «معافت نميدارم. بخور.» گويد: لقمهاي بكندم و چيزي بر گرفتم و چون به دهان خويش نهادم گفت: «خدايت لعنت كند، چه حريصي، بر من ناخوش كردي و تباه كردي و دست خويش را در آن فرو بردي.» آنگاه كاسه را با دست خويش برداشت، ناگهان ديدم در دامن من است گفت:
«برخيز خدايت لعنت كند.» گويد: برخاستم و آن چربي و روغن از جبهها روان بود كه آنرا در آوردم و به منزل خويش فرستادم و لباسشويان و زينت گران را خواستم و بسيار بكوشيدم كه چنان شود كه بوده بود، اما نشد.
عبيد اللَّه بن ابي غسان گويد: به نزد محمد بودم به روزي بسيار سرد، وي در مجلس خويش تنها نشسته بود. فرشي در مجلس گسترده بودند كه كمتر فرشي گرانبهاتر و نكوتر از آن ديده بودم، در آن وقت سه روز و سه شب ميگذشت كه چيزي نخورده بودم مگر نبيذ. به خدا توان سخن كردن نداشتم و چيزي نميفهميدم، وي به ادرار برخاست به يكي از خدمه خاص وي گفتم: «واي تو! به خدا دارم ميميرم، تدبيري تواني كرد كه چيزي در شكم من اندازي كه اين حال مرا تسكين دهد.» گفت: «بگذار تا در كار تو تدبيري كنم، بنگر چه ميگويم و گفتار مرا تأييد كن.» گويد: و چون محمد بازگشت و بنشست، خادم نظري به من كرد و لبخند زد، محمد او را بديد و گفت: «لبخندت از چه بود؟» گفت: «سرور من چيزي نبود.» گويد: محمد خشمگين شد، خادم گفت: «چيزي در عبيد اللَّه بن ابي غسان هست كه نميتواند خربزه را ببويد يا بخورد و از آن سخت نالان ميشود.» گفت: «عبيد اللَّه، اين در تو هست؟» گويد: گفتم: «بله سرورم بدان مبتلا شدهام.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5621
گفت: «واي تو با آنكه خربزه خوش است و بوي آن خوش است.» گفتم: «بله من چنينم.» گويد: شگفتي كرد، آنگاه گفت: «خربزه پيش من آريد.» چند خربزه پيش وي آوردند و چون آنرا بديدم از آن لرزش نمودم و دوري گرفتم.
گفت: «بگيريدش و خربزه را پيش رويش نهيد.» گويد: بنا كردم ناله و اضطراب وا نمايم و او همي خنديد و گفت: «يكي را بخور.» گفتم: «سرور من، مرا ميكشي و هر چه را در اندرون من است برون ميريزي و بيمارم ميكني، خدا را، خدا را، درباره من به ياد آر.» گفت: «يك خربزه بخور و فرش اين اطاق از آن تو باشد به قيد پيمان و قرار خداي.» گفتم: «فرش اطاق را ميخواهم چكنم اگر بخورم ميميرم.» گويد: من امتناع كردم و او به من اصرار كرد. خادم كاردها را بياورد.
خربزه را پاره پاره كردند، دهان مرا از آن پر ميكردند و من بانگ ميزدم و آشفتگي ميكردم با وجود اين فرو ميبردم و چنان مينمودم كه اين كار را نا به دلخواه ميكنم به سر خويش ميزدم و فرياد ميزدم و او ميخنديد. و چون فراغت يافتم به اطاق ديگر رفت و فراشان را پيش خواند كه فرش آن اطاق را به خانه من بردند. آنگاه درباره فرش اطاق و خربزه ديگر به من پرداخت و چنان كرد كه اول بار كرده بود و فرش آن اطاق را نيز به من بخشيد تا وقتي كه فرش سه اطاق را به من بخشيد و سه خربزه به من خورانيد.» گويد: به خدا حالم خوب شد و پشتم نيرو گرفت.
گويد: منصور بن مهدي كه سر نيكخواهي وي داشت بيامد، محمد به وضو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5622
برخاسته بود، ميدانستم كه به پشيماني درباره آنچه از دست وي برون شده بود شري براي من پيش مياورد.
گويد: منصور كه از قضيه خبر يافته بود هنگامي كه محمد از مجلس غايب بود رو به من كرد، گفت: «اي پسر زن بد كاره با امير مؤمنان خدعه ميكني و اثاث او را ميگيري و به خدا آهنگ آن كردم كه چنين و چنان كنم.» گفتم: «سرور من، چنين بود، اما سبب آن چنان و چنان بود، اگر ميخواهي مرا به كشتن دهي و گناه كني خود داني و اگر بزرگواري كني در خور تو است و ديگر چنين نميكنم.» گفت: «با تو بزرگواري ميكنم.» گويد: محمد بيامد و گفت: «كنار اين بركه را براي ما فرش كنيد.» گويد: كنار بركه را براي وي فرش كردند كه بنشست و بنشستيم، بركه پر آب بود. محمد گفت: «عمو جان، دلم ميخواهد كاري بكنم، عبيد اللَّه را در بركه افكنم كه بر او بخندي.» گفت: «سرور من اگر چنين كني او را ميكشي، كه آب سخت سرد است و روزي سرد است، اما چيزي به تو مينمايم كه آزمودهام و نكو است.» گفت: «چيست؟» گفت: «دستور ميدهي او را به تختي [1] ببندند و بر در مبال بيندازند و هر كه به در مبال ميرود بر سر او ادرار كند.» گفت: «به خدا نكوست.» گويد: پس از آن تختي بياوردند، بگفت تا مرا بر آن بستند، آنگاه بگفت تا مرا برداشتند و به در مبال افكنده شدم. خادم بيامد، بند مرا سست كردند ميآمدند و بدو مينمودند كه بر من ادرار ميكنند، و من فرياد ميزدم چندان كه خدا خواست بر
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5623
اين حال ببود و ميخنديد، آنگاه بگفت تا مرا بگشودند و بدو چنان نمودم كه خويشتن را پاكيزه كردم و جامههاي خويش را عوض كردم و بر او گذشتم.
عباس بن فضل بن ربيع كه حاجب مخلوع بوده بود گويد: بر سر وي ايستاده بودم، غذايي بياوردند كه تنها بخورد و خوراكي شگفتانگيز كرد، رسم آن روز چنان بود كه براي خليفگان سلف، غذايي خاص هر كدامشان را تهيه ميكردند و از آن پس كه از غذاهاي گوناگون ميخورد غذاي وي را ميآوردند.
گويد: بخورد تا فراغت آنگاه سر برداشت و به ابو العنبر كه خادم مادر وي بوده بود گفت: «به مطبخ برو و به آنها بگو براي من بزماوردي [1] آماده كنند و آنرا همچنان دراز واگذارند و پاره پاره نكنند و داخل آن پيه مرغ باشد و روغن و سبزي و تخم مرغ و پنير و زيتون و گردو و بسيار نهند و زود آماده كنند.» چندان وقتي نگذرانيد كه آن را بياوردند در خواني چهار گوش كه بزماوردهاي دراز را بر آن نهاده بودند، به صورت قبه عبد صمدي چنانكه بالاي آن يك بزماورد بود، آنرا پيش روي وي نهادند كه يكي را برداشت و بخورد و همچنان يكي يكي بخورد تا بر خوان چيزي نماند.
مخارق گويد: شبي بر من گذشت كه هرگز نظير آن بر من نگذشته بود. دير شب در خانه خويش بودم كه فرستاده محمد به نزد من آمد، وي خليفه بود و مرا دوان ببرد تا به خانه وي رسانيد، وارد شدم ابراهيم بن مهدي را ديدم كه از پي او نيز فرستاده بود چنانكه از پي من فرستاده بود كه با هم رسيده بوديم، به دري رسيد كه به صحني ميرسيد، صحن از شمعهاي بزرگ خاص محمد پر بود، و صحن چون روز بود. محمد در اطاقك متحرك بود [2] خانه از پسران
______________________________
[1] كلمه متن: با واو، بر وزن تنها گرد، گوشت پخته و تره و خاگينه باشد كه در نان تنگ پيچند و مانند نواله سازند و با كارد پاره پاره كنند و بخورند. برهان.
[2] كلمه متن: كرج (به ضم) بگفته اقرب الموارد معرب است در برهان كرچه آمده (بضم) بمعني خانه چوبي و علفي جاليز با نان و كشكاران كه ظاهرا فارسي كرج است و در اينجا كلمهاي مناسبتر از اطاقك متحرك بنظر نرسيد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5624
و خادمان پر بود بازيگران بازي ميكردند، محمد در ميانشان بود در اطاقك متحرك، و در آنجا ميرقصيد. فرستادهاي پيش ما آمد و ميگفت: «بشما ميگويد در اينجا بر اين در مجاور صحن بايستيد آنگاه صداهايتان را بزير و بم بلند كنيد و آهنگ سورنا [1] را دنبال كنيد.
گويد: سورنا و كنيزكان و بازيگران يك آهنگ داشتند به اين مضمون:
«اينك دنانير كه مرا از ياد ميبرد «اما من او را به ياد دارم.» گويد: به خدا من و ابراهيم ايستاده بوديم و اين نغمه را ميگفتيم و گلوي خودمان را پاره ميكرديم تا صبح دميد، محمد همچنان در اطاقك متحرك بود و از آن خسته و ملول نميشد و چنان بود كه گاهي به ما نزديك ميشد و گاهي كنيزكان و خدمه ميان ما و او حايل ميشدند.
حسين بن فراس وابسته بني هاشم گويد: در ايام محمد كسان به غزا رفتند، بر اين قرار كه خمس را به آنها پس دهد، كه پس داد به هر كس شش دينار رسيد كه مالي گزاف بود.
ابن اعرابي گويد: پيش فضل بن ربيع بودم كه حسن بن هاني را آوردند، گفت:
«به امير مؤمنان خبر دادهاند كه تو زنديقي.» گويد: وي از آن بيزاري ميكرد و قسم ياد ميكرد و فضل مكرر ميكرد، حسن خواست كه درباره وي با خليفه سخن كند كه سخن كرد و آزادش كرد پس بيرون رفت و شعري ميخواند به اين مضمون:
«كسان من، از قبر سوي شما آمدم «و كسان تا به قيامت محبوس ميمانند «اگر ابو العباس نبود، چشم من
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5625
«به فرزند و اثاث نميافتاد «خداي به وسيله او نعمتها به من داد «كه حساب آن دو دست سپاس مرا مشغول داشته «آنرا از فهمانندهاي فهيم آموختم «و با ده انگشت گشاده وا نمودم.» ابو حبيب موسي گويد: با مونس بن عمران بودم به بغداد و آهنگ فضل بن ربيع داشتيم، مونس به من گفت: «چه شود اگر به نزد ابو نواس رويم.» گويد: در زندان به نزد ابو نواس رفتيم، به مونس گفت: «اي ابو عمران آهنگ كجا داري؟» گفت: «آهنگ ابو العباس، فضل بن ربيع، دارم.» گفت: «رقعهاي را كه به تو بدهم به او ميدهي؟» گفت: «آري.» گويد: پس رقعهاي بدو داد كه در آن شعري بود به اين مضمون:
«در ميان مردمان، دست نكو كاري نيست «مگر ابو العباس كه مولاي آنهاست «معتمدان بر بسترهاي خويش خفتند «و او شبانگاه در جانم نفوذ كرد «و آنرا زنده كرد «از تو بيم داشتم، اما از ترس تو ايمن شدم «به سبب آنكه از خدا ميترسي «همانند مقتدري كه ميبايد «عقوبتها كند اما آنرا لغو كرد «از من در گذشتي.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5626
گويد: اين اشعار سبب خروج وي از زندان شد.
جلاد شروي گويد: محمد شعر ابو نواس را شنيد كه گويد:
«شرابم ده و بگو كه شراب است …» و هم شعر او را كه گويد:
«دفافه ميم بنوشان «مي نو به دست آمده و گس مزه «هر كه آنرا از سر اميد يا بيم دشمن دارد «به نزد من زبون است «چنانكه پس از هارون «خلافت زبون شد.» گويد: سپس اين شعر را براي وي خواند:
«ميآورد كه زيتوني و طلايي بود «و از سجده كردن آن صبر نيارستم.» گويد: محمد او را بر اين سخن محبوس داشت و گفت: «هي، تو كافري، تو زنديقي.» گويد: ابو نواس در اين باره به فضل بن ربيع شعري نوشت به اين مضمون:
«اي پسر ربيع، خير را به من آموختي «و آنرا عادت من كردي كه خير عادت است «باطل من برفت و جهالتم كوتهي آورد «و تقواي و زهدي عيان كردم «كه اگر مرا ببيني «حسن بصري را در حال عبادت و نيز قتاده را «به من همانند ميكني
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5627
«به سبب ركوعي كه آنرا به سجود مزين ميكنم «و رنگ زردي چون زردي ملخ.
«اي كه از استقامت بخشيدن امثال من باز نماني «مرا پيش بخوان و با چشم خويش سجاده را ببين «كه اگر روزي يكي از ريا كاران آنرا ببيند «آن را ميخرد و براي شهادت دادن آماده ميكند.»
خلافت مأمون عبد اللَّه بن هارون
در اين سال نبرد ميان محمد و عبد اللَّه دو پسر هارون الرشيد به سر رفت و مردمان در مشرق و عراق و حجاز به اطاعت عبد اللَّه مأمون در آمدند.
و هم در اين سال، در ماه ذي حجه، حسن هرش با مردمان سفله و گروه بسياري از بدويان قيام كرد و به پندار خويش به شخص مورد رضايت از آل محمد دعوت كرد و سوي نيل رفت و خراج گرفت و بر بازرگانان هجوم برد و دهكدهها را غارت كرد و چهار پايان را براند.
و هم در اين سال مأمون همه ولايت جبال و فارس و اهواز و بصره و كوفه را كه طاهر گشوده بود به حسن بن سهل، برادر فضل بن سهل، سپرد. و اين، پس از آن بود كه محمد مخلوع كشته شد و مردمان به اطاعت مأمون آمدند.
و هم در اين سال مأمون به طاهر بن حسين كه مقيم بغداد بود نوشت كه همه كارهايي را كه در اين ولايتها به دست دارد به جانشينان حسن بن سهل سپارد و از همه آن دست بردارد و سوي رقه رود، نبرد نصر بن شبث را به عهده او نهاد و موصل و جزيره و شام و مغرب را بدو سپرد.
و هم در اين سال علي بن ابي سعيد جانشين حسن بن سهل بر عراق به آنجا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5628
رسيد. طاهر در تسليم كار خراج به علي تعلل كرد تا همه مقرريهاي سپاه را بداد و چون بداد، كار را بدو تسليم كرد.
و هم در اين سال مأمون به هرثمه نوشت و دستورش داد كه سوي خراسان رود.
در اين سال عباس بن موسي عباسي سالار حج شد.
آنگاه سال صد و نود و نهم در آمد.
سخن از خبر حوادث بنامي كه به سال صد و نود و نهم بود
اشاره
از جمله آن بود كه حسن بن سهل در اين سال از نزد مأمون به بغداد آمد كه كار جنگ و خراج با وي بود و چون به آنجا رسيد عاملان خويش را در ولايتها و شهرها پراكند.
و هم در اين سال در جمادي الاول طاهر سوي رقه رفت، عيسي بن محمد نيز با وي بود.
و هم در اين سال هرثمه سوي خراسان رفت.
و هم در اين سال ازهر بن زهير سوي هرش رفت و در ماه محرم او را بكشت.
و هم در اين سال محمد بن ابراهيم طالبي در كوفه قيام كرد، به روز پنجشنبه ده روز رفته از جمادي الاخر، و سوي شخص مورد رضايت از آل محمد و عمل به كتاب و سنت دعوت ميكرد. هموست كه وي را ابن طباطبا مينامند. سرپرست امور وي در كار نبرد و تدبير آن و سرداري سپاهيانش ابو السرايا بود كه نامش سري ابن منصور بود. گويند: وي از فرزندان هاني بن قبيصه شيباني بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5629
سخن از سبب قيام محمد ابن ابراهيم بن طباطبا
در اين باب اختلاف كردهاند: بعضيها گفتهاند سبب قيام وي آن بود كه مأمون، طاهر بن حسين را از كار ولايتهايي كه گشوده بود و به دست داشت برداشت و حسن بن سهل را سوي آن فرستاد و چون چنين كرد كسان در عراق با همديگر سخن كردند كه فضل بن سهل بر مأمون تسلط يافته و وي را در قصري جاي داده و از خاصه و عامه مردم خاندان و سرداران معتبرش نهان داشته و كارها را به هوس خويش به سر ميبرد و به راي خويش كار ميكند، نه او. از اين رو كساني از بني هاشم و سران مردم كه در عراق بودند از اين خشم آوردند و تسلط فضل بن سهل را بر مأمون تحمل نكردند به اين سبب بر حسن بن سهل جرئت آوردند و در شهرها فتنهها برخاست و نخستين كسي كه در كوفه قيام كرد ابن طباطبا بود كه از او ياد كردم.
به قولي سبب خروج وي آن بود كه ابو السرايا از مردان هرثمه بود كه در كار مقرريهاي وي تعلل كرد و آنرا به تاخير برد. ابو السرايا از اين خشم آورد و سوي كوفه رفت و با محمد بن ابراهيم بيعت كرد و كوفه را گرفت و مردمش با وي پيمان اطاعت كردند. محمد بن ابراهيم در كوفه بماند و مردمان اطراف كوفه و بدويان و ديگران سوي وي رفتند.
و هم در اين سال حسن بن سهل، زهير بن مسيب را با يارانش به كوفه فرستاد، در آن وقت كه ابن طباطبا وارد كوفه شد عامل آنجا سليمان بن ابو جعفر منصور بود از جانب حسن بن سهل و خالد بن محجل ضبي، در آنجا جانشين سليمان بود، و چون خبر به حسن بن سهل رسيد با سليمان خشونت كرد و او را ضعيف شمرد و زهير بن مسيب را باده هزار سوار و پياده فرستاد و چون سوي آنها روان شد و خبر حركتش رسيد، براي حركت به مقابله او آماده شدند و چون نيروي برون شدن نداشتند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5630
بماندند تا وقتي كه زهير به دهكده شاهي رسيد برون شدند و بماندند تا وقتي كه زهير به پل رسيد و سوي آنها آمد و شبانگاه سه شنبه در صغب جاي گرفت و روز بعد با آنها نبرد كرد كه هزيمتش كردند و اردوگاهش را به غارت دادند و همه مال و سلاح و اسب و ديگر چيزها را كه با وي بود بگرفتند، به روز چهارشنبه.
فرداي روزي كه نبرد ميان مردم كوفه و زهير بن مسيب رخ داده بود، يعني روز پنجشنبه يك روز رفته از رجب سال صد و نود و نهم، محمد بن ابراهيم بن طباطبا، ناگهان درگذشت گفتند كه ابو السرايا وي را مسموم كرده بود و سبب آن چنانكه گفتهاند آن بود كه وقتي ابن طباطبا همه مال و سلاح و اسب و چيزهاي ديگر را كه در اردوگاه زهير بود به تصرف آورد، آنرا از ابو السرايا ممنوع داشت. كسان مطيع ابن طباطبا بودند و ابو السرايا بدانست كه با وجودي وي كاري به دست او نخواهد بود و مسمومش كرد و چون ابن طباطبا درگذشت ابو السرايا نوجوان امردي را به جاي وي نهاد به نام محمد بن محمد طالبي.
و چنان بود كه ابو السرايا كارها را روان ميكرد و هر كه را ميخواست ميگماشت و هر كه را ميل داشت معزول ميكرد و همه كارها به دست وي بود.
زهير همانروز كه هزيمت شد سوي قصر ابن هبيره بازگشت و آنجا بماند. و چنان بود كه وقتي زهير سوي كوفه روان شد حسن بن سهل، عبد وس بن محمد مروزي را سوي نيل فرستاده بود. پس از آنكه زهير هزيمت شد عبد وس به دستور حسن ابن سهل به آهنگ كوفه برون شد تا وي و يارانش به جامع رسيدند، زهير همچنان مقيم قصر بود، ابو السرايا سوي عبدوس رفت و در جامع با وي نبرد كرد، به روز يكشنبه سيزده روز مانده از رجب، و او را بكشت و هارون بن محمد را اسير كرد و اردوگاه وي را به غارت داد.
چنان كه گويند عبد وس با چهار هزار سوار بود كه يكي از آنها از ميانه نجست، يا كشته شدند يا اسير. از آن پس طالبيان در ولايتها پراكنده شدند و ابو السرايا در كوفه درم سكه زد و بر آن نقش كرد كه: إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5631
كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ [1] يعني: خدا كساني را كه در راه وي به صف كار زار ميكنند كه گويي بنايي استوارند دوست دارد.
و چون زهير كه در قصر بود خبر يافت كه ابو السرايا، عبدوس را كشته، با كساني كه همراه وي بودند سوي نهر الملك رفت، پس از آن ابو السرايا روان شد و با ياران خويش در قصر ابن هبيره جاي گرفت و پيشتازان وي به كوثي و نهر الملك ميرفتند، آنگاه ابو السرايا سپاههايي سوي بصره و واسط فرستاد كه وارد آنجا شدند.
عبد اللَّه بن سعيد حرشي از جانب حسن بن سهل ولايتدار واسط و اطراف بود، سپاه ابو السرايا به نزديك واسط با وي نبرد كرد كه هزيمتش كردند؛ گروهي از يارانش كشته شدند و گروهي اسير شدند، و او سوي بغداد رفت.
و چون حسن بن سهل ديد كه ابو السرايا و يارانش به هر سپاهي ميرسند آنرا هزيمت ميكنند و به هر شهري رو ميكنند وارد آن ميشوند و ميان سرداراني كه با وي بودند كسي را نيافت كه در خور پيكار ابو السرايا باشد ناچار به هرثمه روي آورد.
و چنان بود كه وقتي حسن بن سهل به ولايتداري از جانب مامون به عراق به نزد هرثمه رسيد، هرثمه همه كارهايي را كه به دست داشت به حسن تسليم كرد و خشمگين از او رو سوي خراسان كرد و برفت تا به حلوان رسيد. حسن، سندي و صالح مصلي دار را سوي او فرستاد و تقاضا داشت كه براي پيكار ابو السرايا سوي بغداد باز گردد، اما امتناع كرد و نپذيرفت، فرستاده با خبر امتناع هرثمه بنزد حسن بازگشت كه سندي را با نامههاي ماهرانه سوي وي باز فرستاد كه پذيرفت و سوي بغداد باز- گشت و در ماه شعبان آنجا رسيد و براي رفتن سوي كوفه آماده شد حسن بن سهل به علي بن ابو سعيد دستور داد كه به طرف مداين و واسط و بصره رود و براي اين كار آماده شدند. ابو السرايا كه در قصر ابن هبيره بود خبر يافت و كسان سوي مداين فرستاد، ياران وي در ماه رمضان وارد آنجا شدند و او به خويشتن
______________________________
[1] سوره صف (61) آيه 4
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5632
با ياران خود برفت تا بر كنار نهر صرصر بسمت راه كوفه فرود آمد، در ماه رمضان.
و چنان بود كه وقتي آمدن هرثمه به بغداد به نزد حسن تاخير شده بود، وي به منصور بن مهدي دستور داده بود كه برون شود و تا به وقت آمدن هرثمه دريا سريه اردو بزند. وي برون شده بود و اردو زده بود و چون هرثمه بيامد، برون شد و در سفينين مقابل منصور اردو زد، سپس برفت و بر كنار نهر صرصر مقابل ابو السرايا اردو زد كه نهر در ميانشان بود. علي بن ابي سعيد نيز در كلواذي اردو زده بود كه روز سه شنبه يك روز پس از عيد فطر حركت كرد و مقدمه خويش را سوي مداين فرستاد و در آنجا صبحگاه پنجشنبه تا شبانگاه با ياران ابو السرايا نبردي سخت كرد. روز بعد نيز صبحگاهان وي و يارانش به نبرد آمدند، اما ياران ابو السرايا عقب نشستند و ابن ابي سعيد مداين را گرفت و چون شب شنبه، پنج روز رفته از شوال، در رسيد ابو السرايا از نهر صرصر سوي قصر ابن هبيره بازگشت و آنجا فرود آمد. صبحگاهان هرثمه در طلب وي بكوشيد و گروهي بسيار از ياران وي را به دست آورد كه آنها را بكشت و سرهايشان را بنزد حسن بن سهل فرستاد. پس از آن هرثمه سوي قصر ابن هبيره رفت و ميان وي و ابو السرايا نبردي رفت كه در آن از ياران ابو السرايا بسيار كس كشته شد. پس ابو السرايا سوي كوفه رفت و در آنجا محمد بن محمد و طالبياني كه همراه وي بودند به خانههاي بني عباس و خانههاي وابستگان و پيروان آنها تاختند و آنرا غارت كردند و ويران كردند و خودشان را از كوفه برون كردند و در اين باب كاري قبيح كردند و سپردههايي را كه از آنها به نزد كسان بود جستجو كردند و بگرفتند.
چنانكه گويند هرثمه به كسان ميگفته بود كه آهنگ حج دارد و كساني را كه از خراسان و جبال و جزيره و بغداد و غيره آهنگ حج داشتند نگهداشته بود و نگذاشت كسي برون شود به اين اميد كه كوفه را بگيرد.
ابو السرايا كس سوي مكه و مدينه فرستاد كه آنجا را بگيرد و مراسم حج را براي مردمان به پا دارد. ولايتدار مكه و مدينه داود بن عيسي عباسي بود. كسي كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5633
ابو السرايا سوي مكه فرستاده بود حسين بن حسن افطس طالبي بود و كسي كه سوي مدينه فرستاده بود محمد بن سليمان طالبي بود كه وارد آنجا شد و كسي با وي نبرد نكرد. حسين بن حسن به آهنگ مكه برفت و چون نزديك آن رسيد اندك مدتي بماند به سبب كساني كه در مكه بودند.
و چنان بود كه وقتي داود بن عيسي خبر يافته بود كه ابو السرايا حسين بن حسن را براي به پا داشتن حج سوي مكه فرستاده وابستگان بني عباس و بردگان باغهايشان را فراهم آورده بود. مسرور كبير خادم در آن سال با دويست سوار از ياران خويش به حج رفته بود كه براي نبرد طالبياني كه آهنگ ورود مكه و گرفتن آن داشتند آرايش گرفت. به داود بن عيسي گفت: «تو به خويشتن با من بمان، يا يكي از فرزندانت با من بماند و من كار نبرد آنها را عهده ميكنم» داود بدو گفت: «نبرد در حرم را روا نميدارم به خدا اگر از اين دره در آيند من از دره ديگر بيرون ميشوم.» مسرور گفت: «ملك و حكومت خويش را به دشمن تسليم ميكني كه درباره دين تو و حرمت و مالت از ملامت ملامتگوي باك ندارد.» داود گفت: «من ملكي ندارم، به خدا با آنها بماندم تا پير شدم و مرا به ولايتي نگماشتند تا وقتي كه سنم بسيار شد و عمرم برفت و از حجاز چيزي به اندازه قوت به من سپردند. اين ملك از آن تو و امثال تو است، اگر ميخواهي نبرد كن يا دست بدار.» داود از مكه به ناحيه مشاش رفت، بنههاي خويش را بر شتران نهاده بود كه آن را از راه عراق فرستاد و نامهاي از مامون ساخت كه پسرش محمد در مراسم حج عهدهدار نماز است، بدو گفت: «برون شو و در مني نماز نيمروز و پسين را با مردم بكن و شب را در مني به سر بر و نماز صبح را نيز با مردم بكن، آنگاه بر اسبان خويش نشين و از راه عرفه روان شو و در دره عمرو سمت چپ خويش گير تا به راه مشاش برسي و در بستان ابن عامر به من ملحق شوي.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5634
محمد چنان كرد. جمع وابستگان و بردگان باغهاي بني عباس كه داود بن عيسي در مكه با آنها بود پراكنده شدند، از اين رو مسرور خادم در كار خويش فرو ماند و بيم كرد كه اگر با حسين و همراهان وي نبرد كند بيشتر كسان به آنها پيوسته شوند، از اين رو از پي داود برون شد و سوي عراق باز گشت. مردم در عرفه بماندند و چون آفتاب زوال يافت و وقت نماز شد كساني از مردم مكه امامت نماز را به همديگر محول داشتند و چون ولايتداران حضور نداشتند احمد محمد بن ردمي كه مؤذن و قاضي جماعت بود و امامت مسجد الحرام را نيز به عهده داشت به محمد بن عبد الرحمان مخزومي قاضي مكه گفت: «پيش برو و براي كسان سخنراني كن و دو نماز را با آنها بكن كه تو قاضي شهري» گفت: «اكنون كه امام گريخته و اين قوم در كار آمدند به نام كي سخنراني كنم؟» گفت: «دعاي هيچكس را مگوي.» محمد بدو گفت: «تو پيش برو و سخنراني كن و با مردم نماز كن»، اما او ابا كرد. عاقبت يكي از مردم عادي مكه را پيش نهادند كه نماز نيمروز و پسين را با مردم بكرد، بيسخنراني، آنگاه برفتند و همگي در موقف عرفه بماندند تا خورشيد فرو رفت و مردم به خويشتن از عرفه روان شدند، بي امام، تا به مزدلفه رسيدند كه باز يكي از مردم عادي با آنها نماز مغرب و عشا را بكرد. حسين بن حسن در سرف بود و از ورود مكه بيم داشت كه مبادا مانع وي شوند و با او نبرد كنند. عاقبت گروهي از مردم مكه كه دل با طالبيان داشتند و از عباسيان بيمناك بودند بنزد وي رفتند و خبر دادند كه مكه و مني و عرفه از كساني از اعمال حكومت كه در آن بودهاند خالي مانده و آنها به آهنگ عراق برون شدهاند.
پس حسين بن حسن پيش از مغرب روز عرفه وارد مكه شد، همه كساني كه با وي بود به ده نميرسيدند، به خانه طواف بردند و ره پيمايي ميان صفا و مروه را بكردند و شبانگاه سوي عرفه رفتند و لختي از شب را آنجا بماندند.
آنگاه حسين سوي مزدلفه بازگشت و نماز صبح را با مردم بكرد و بر قزح بايستاد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5635
و كسان را از آنجا روان كرد و ايام حج را در مني بماند و همچنان ببود تا سال صد و نود و نهم به سر رفت.
محمد بن سليمان طالبي نيز آن سال را در مدينه ببود، حج گزاران و كساني كه در مكه و مراسم حضور داشته بودند بازگشتند، حاضران مراسم، بي امام از عرفه برگشته بودند.
و چنان بود كه وقتي هرثمه كه در دهكده شاهي فرود آمده بود بيمناك شد كه به حج نرسد با ابو السرايا و ياران وي نبرد كرد، در همانجا كه زهير با وي نبرد كرده بود. در آغاز روز، هزيمت از هرثمه بود و چون روز به آخر رسيد هزيمت از ياران ابو السرايا شد و چون هرثمه ديد كه به مقصود نرسيد در دهكده شاهي بماند و حج گزاران و ديگران را باز گردانيد و كس بنزد منصور بن مهدي فرستاد كه در دهكده شاهي بنزد وي رفت و با سران مردم كوفه به مكاتبه پرداخت.
و چنان بود كه علي بن ابي سعيد وقتي مداين را گرفت سوي واسط رفت و آنجا را نيز گرفت سپس سوي بصره رفت اما آنجا را گرفتن نتوانست تا سال صد و نود و نهم به سر رفت.
آنگاه سال دويستم در آمد.
سخن از حوادثي كه به سال دويستم بود
اشاره
از جمله حوادث سال اين بود كه ابو السرايا از كوفه گريخت و هرثمه وارد آن شد.
گويند: ابو السرايا همراه طالبياني كه با وي بودند شب يكشنبه چهارده روز مانده از محرم سال دويستم از كوفه گريخت و سوي قادسيه رفت. منصور بن مهدي و هرثمه صبحگاه همان شب وارد كوفه شدند و مردم آنجا را امان دادند و معترض هيچكس از آنها نشدند، آن روز را تا پسينگاه آنجا ببودند، سپس سوي اردوگاه خويش باز رفتند و يكي از خودشان را به نام غسان پسر ابو الفرج، پدر ابراهيم بن غسان كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5636
سالار نگهبانان خراسان بود در آنجا نهادند و او در خانهاي كه محمد بن محمد و ابو السرايا در آن بوده بودند جاي گرفت.
پس از ان ابو السرايا و كساني كه همراه وي بودند از قادسيه برون شدند و به طرف واسط رفتند. واسط بدست علي بن ابي سعيد بود، بصره هنوز بدست علويان بود، ابو السرايا برفت تا پايينتر از واسط از دجله گذشت و سوي عبد وس رفت، مالي آنجا يافت كه از اهواز حمل شده بود و آنرا بگرفت. آنگاه برفت تا به شوش رسيد و با همراهان خويش آنجا فرود آمد و چهار روز آنجا ببود و بنا كرد سوار را هزار ميداد و پياده را پانصد. و چون روز چهارم رسيد حسن بن علي بادغيسي معروف به ماموني سوي آنها آمد و كس فرستاد كه هر كجا ميخواهيد برويد كه مرا به نبرد شما نياز نيست و اگر از ناحيه عمل من برون شويد دنبالتان نميكنم.
اما ابو السرايا بجز نبرد نخواست و با آنها نبرد كرد كه حسن هزيمتشان كرد و اردوگاهشان را به غارت داد. ابو السرايا زخمي سخت برداشت و گريزان شد، وي و محمد بن محمد و ابو الشوك فراهم آمدند- يارانشان پراكنده شده بودند- و به سمت جزيره روان شد حد آهنگ منزل ابو السرايا داشتند كه در راس العين بود و چون به جلولا رسيدند آنها را يافتند. حماد كندغوش سويشان آمد و بگرفتشان و آنها را بنزد حسن بن سهل برد كه وقتي حربيان برونش رانده بودند در نهروان اقامت گرفته بود و او ابو السرايا را پيش برد و گردنش را بزد، به روز پنجشنبه پنج روز رفته از ربيع الاول.
گويند: كسي كه گردن ابو السرايا را زد هارون بن محمد بود كه به دست وي اسير بوده بود.
گويند: هيچكس را به هنگام كشته شدن نالانتر از ابو السرايا نديده بودند، دستها و پاهاي خويش را تكان ميداد، چندان كه ممكن بود بلند فرياد ميزد، عاقبت ريسماني به گردنش انداختند كه در آن ميلرزيد و به خود ميپيچيد و فرياد ميزد تا گردنش را زدند. آنگاه سرش را فرستادند كه آنرا در اردوگاه حسن بن سهل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5637
گردانيدند، پيكرش را نيز به بغداد فرستادند كه به دو نيم بر پل آويختند، بر هر سوي پل يك نيم. از وقت قيام ابو السرايا در كوفه تا كشته شدنش دو ماه بود.
و چنان بود كه علي بن ابي سعيد به وقت عبور ابو السرايا سوي او رفته بود و چون به او نرسيد سوي بصره رفت و آنجا را بگشود. از طالبيان، زيد بن موسي در بصره بود. جمعي از مردم خاندانش نيز با وي بودند. همو بود كه وي را زيدالنار ميگفتند، بس كه خانههاي بني عباس و پيروانشان را در بصره سوزانيده بود. وقتي يكي از سياهپوشان را بنزد وي ميبردند عقوبتش آن بود كه وي را به آتش بسوزاند.
در بصره نيز اموالي به غارت برده بودند، علي بن سعيد او را به اسيري گرفت، بقولي: امان خواست و امانش داد.
علي بن سعيد از سرداراني كه همراه وي بودند عيسي بن يزيد جلودي و ورقاء بن جميل و حمدويه بن علي ماهاني و هارون بن مسيب را سوي مكه و مدينه و يمن فرستاد و دستورشان داد تا با طالبياني كه آنجا بودند پيكار كنند.
تميمي درباره كشته شدن ابو السرايا به دست حسن بن سهل شعري گفت به اين مضمون:
«اي امير مؤمنان مگر نديدي «كه حسن بن سهل با شمشير تو ضربت زد «سر ابو السرايا را در مرو بگردانيد «و آنرا عبرت رهگذران كرد.» وقتي حسن بن سهل ابو السرايا را كشت، محمد بن محمد را به خراسان به نزد مامون فرستاد.
در اين سال ابراهيم بن موسي طالبي در يمن قيام كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5638
سخن از خبر قيام ابراهيم ابن موسي طالبي و كار وي
چنانكه گفتهاند وقتي ابو السرايا قيام كرد و كار وي و طالبيان در عراق چنان شد كه ياد شد، ابراهيم بن موسي و جمعي از مردم خاندان وي در مكه بودند و چون خبر ابو السرايا و طالبيان عراق به ابراهيم رسيد با كساني از مردم خاندانش كه با وي بودند از مكه برون شد و آهنگ يمن داشت. در آن وقت ولايتدار يمن كه از جانب مامون بود و آنجا مقيم بود اسحاق بن موسي عباسي بود كه چون از آمدن ابراهيم بن موسي و نزديك شدن وي به صنعا خبر يافت با همه سوار كه پياده كه در اردوگاه وي بود از آنجا برون شد، از راه نجديه، و يمن را براي ابراهيم بن موسي خالي گذاشت كه نبرد او را خوش نداشت، از كار عموي خويش داود بن عيسي در مكه و مدينه خبر يافته بود و همانند او عمل كرد و به آهنگ مكه برفت تا در مشاش جاي گرفت و آنجا اردو زد، ميخواست وارد مكه شود اما علوياني كه آنجا بودند مانع وي شدند. مادر اسحاق بن موسي در مكه از علويان نهان شده بود، وي را ميجستند اما نهان مانده بود، اسحاق همچنان در مشاش اردو زده بود كساني كه در مكه نهان بودند از سر كوهها سوي وي ميرفتند، مادر را در اردوگاه پسرش، بنزد وي بردند.
و چنان بود كه ابراهيم بن موسي را قصاب ميگفتند، بس كه در يمن، مردم كشت و اسير گرفت و مال گرفت.
سخن از كار حسين بن حسن افطس در مكه
در اين سال در نخستين روز محرم، از آن پس كه حج گزاران، از مكه پراكنده شدند حسين بن حسن افطس پشت مقام بر فرشي ديبا نشست كه دو تا شده بود و بگفت تا جامههايي را كه بر كعبه بود برگرفتند چنانكه چيزي از پوشش آن به جاي نماند و سنگ
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5639
برهنه شد، آنگاه دو جامه ابريشم نازك بر آن پوشانيدند كه ابو السرايا همراهشان فرستاده بود و بر آن نوشته بود: «اصفر بن اصفر، ابو السرايا، دعوتگر آل محمد، اين را سفارش داد براي پوشش خانه حرام خداي و اينكه پوشش ستمگران بني عباس را از آن بردارند و از پوشش آنها پاك شود به سال صد و نود و نهم.» آنگاه حسين بن حسن بگفت تا پوششي را كه بر كعبه بوده بود، ميان ياران وي از علويان و پيروانشان به ترتيب منزلتي كه به نزد وي داشتند تقسيم كنند، به مالهايي كه در خزانه كعبه بود پرداخت و آنرا برگرفت، هر كس را شنيد كه سپردهاي از فرزندان عباس و پيروانشان به نزد وي هست در خانهاش به وي هجوم برد، اگر چيزي از اين باب يافت برگرفت و آن كس را عقوبت كرد و اگر چيزي به نزدش نيافت وي را بداشت و شكنجه كرد تا به اندازه توانش از خويشتن فديه دهد و به نزد شاهدان مقر شود كه اين از سياهپوشان بني عباس و پيروان آنهاست، بسيار كس دچار اين بليه شدند، كسي كه كار شكنجه را به عهده داشت يكي از مردم كوفه بود به نام محمد پسر مسلمه كه در خانهاي خاص به نزديك حنوط فروشان جاي داشت و آنجا را شكنجه خانه نام داده بودند. كسان را به هراس انداختند چندانكه بسيار كس از مردم توانگر از آنها گريختند كه با ويران كردن خانههايشان عقوبتشان كردند. طلاي نازكي را كه بر سر ستونهاي مسجد بود ميتراشيدند و پس از رنج بسيار به مقدار يك مثقال يا نزديك به آن طلا از ستون به دست ميآمد. چوبهاي ساج و آهن پنجرههاي زمزم را بكندند كه به بهايي ناچيز فروخته شد.
وقتي حسين بن حسن و كساني از مردم خاندانش كه همراه وي بودند ديدند كه مردم به سبب رفتارشان نسبت به آنها متغير شدهاند و خبر يافتند كه ابو السرايا كشته شده و طالبياني كه در كوفه و بصره و ولايتهاي عراق بودهاند رانده شدهاند و حكومت آن به بني عباس بازگشته، به نزد محمد بن جعفر طالبي فراهم آمدند كه پيري بود نرمخوي و به نزد مردمان محبوب و از رفتار زشت بيشتر مردم خاندان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5640
خويش به دور، كه از پدر خويش جعفر بن محمد حديث روايت ميكرد و مردم از او مينوشتند و نيكمردي و زاهدي مينمود.
بدو گفتند: «وضع خويش را ميان مردمان ميداني، خويشتن را نمايان كن تا با تو بيعت خلافت كنيم كه اگر چنين كني دو كس درباره تو اختلاف نكنند.» اما وي اين را از آنها نپذيرفت، پسرش علي بن محمد و حسين بن حسن افطس همچنان اصرار كردند تا بر راي پير چيره شدند كه از آنها پذيرفت و به روز نماز جمعه از پس نماز شش روز رفته از ربيع الاخر او را علم كردند [1] و با وي بيعت خلافت كردند و كسان را از مردم مكه و اطراف سوي وي روان كردند كه به رغبت يا كراهت با وي بيعت كردند و لقب امارت مؤمنان دادند، پسرش علي و حسين بن حسن و گروهي از آنها رفتار و كرداري بسيار زشت داشتند. حسين بن حسن به زني از قريش پرداخت كه از بني قهر بود و شوهرش يكي از بني مخزوم بود و جمالي كم نظير داشت. كس پيش زن فرستاد كه نزد وي آيد كه نپذيرفت. شوهر وي را تهديد كرد و بگفت تا او را بيارند كه نهان شد. شبانگاه گروهي از ياران خويش را فرستاد كه در خانه را شكستند و زن را به زور گرفتند و پيش حسين بردند كه تا نزديك برون شدنش از مكه به نزد وي بود و هنگامي كه در مكه نبرد ميكردند گريخت و به نزد كسان خويش باز گشت.
علي بن محمد به پسري از قريش پرداخت كه فرزند قاضياي بود به مكه، به نام اسحاق پسر محمد. پسر جمالي كم نظير داشت. علي به خويشتن هنگام روز آشكارا به زور وارد خانه او شد كه به نزد صفا بود و مشرف به محل ره پيمايي (سعي) پسر را بر اسب خويش نشانيد، روي زين، علي بر دنباله اسب نشست و وي را برون برد و بازار را طي كرد تا به بئر ميمون رسيد. علي در خانه داود بن عيسي بر راه مني منزل داشت. وقتي مردم مكه و مجاوراني كه آنجا بودند چنين ديدند برون
______________________________
[1] تعبير متن: فاقاموه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5641
شدند و در مسجد الحرام فراهم آمدند، دكانها بسته شد، و كساني كه بر كعبه طواف ميبردند به آنها پيوستند و بنزد محمد بن جعفر رفتند كه در خانه داود بود و گفتند: «به خدا ترا خلع ميكنيم و ميكشيم يا اين پسر را كه پسرت آشكارا او را گرفته به ما پس بده.» محمد بن جعفر در را ببست و از پنجرهاي كه به مسجد بود با آنها سخن كرد و گفت: «نميدانستم» و كس از پي حسين بن حسن فرستاد و از او خواست كه سوي پسرش علي برنشيند و پسر را از او بگيرد، اما حسين نپذيرفت و گفت: «به خدا ميداني كه من بر پسر تو تسلط ندارم و اگر بنزد وي روم همراه ياران خويش با من نبرد و پيكار ميكند.» و چون محمد اين را بديد به مردم مكه گفت: «مرا امان دهيد تا سوي وي برنشينم و پسر را از او بگيرم.» كه امانش دادند و اجازه دادند كه برنشيند و او به خويشتن بر نشست و بنزد پسرش رفت و پسر را از او بگرفت و به كسانش تسليم كرد [1] گويد: چندان مدتي نگذشت كه اسحاق بن موسي از يمن بيامد و در مشاش جاي گرفت. علويان بنزد محمد بن جعفر فراهم شدند و بدو گفتند: «اي امير- مؤمنان اينك اسحاق بن موسي با سوار و پياده سوي ما آمده، چنين ديدهايم كه بالاي مكه خندقي بزنيم و خويشتن را نمايان كني كه مردمان ترا ببينند و همراه تو پيكار كنند.» كسان سوي بدويان اطراف خويش فرستادند و از آنها مزدوران گرفتند و مقابل مكه خندق زدند كه از پشت آن با اسحاق بن موسي نبرد كنند. اسحاق چند روزي با آنها نبرد كرد، آنگاه از نبرد و پيكار بيزار شد و به آهنگ عراق حركت كرد، ورقاء بن جميل با ياران خويش و كساني از ياران جلودي كه همراه وي بودند به اسحاق رسيد بدو گفتند با ما سوي مكه باز گرد و ما زحمت نبرد را تحمل ميكنيم.
اسحاق با آنها بازگشت تا به مكه رسيدند و در مشاش جاي گرفتند، غوغاييان
______________________________
[1] توان پنداشت كه اين روايات از جمله تبليغات عباسيان بر ضد علويان بوده و گر نه سخت بعيد مينمايد كه در حرم مكه چنين رفتاري از كسان سر زده باشد. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5642
مكه و سياهان چاهنشين و بدويان مزدور به نزد محمد بن جعفر فراهم آمدند كه آنها را در بئر ميمون بياراست. اسحاق بن ميمون و ورقاء بن جميل با سرداران و سپاهياني كه همراه داشتند سويشان آمدند، در بئر ميمون با آنها نبرد كرد و از دو سوي كساني كشته و زخمي شدند آنگاه اسحاق و ورقاء به اردوگاه خويش بازگشتند. محمد ابن جعفر يك روز پس از آن باز آمد و با آنها نبرد كرد كه هزيمت از محمد و ياران وي بود و چون چنين ديد كساني از قرشيان و از جمله قاضي مكه را فرستاد كه از ايشان امان بخواهند تا از مكه برون شوند و هر جا ميخواهند بروند.
اسحاق و ورقاء بن جميل اين را از آنها پذيرفتند و سه روز مهلتشان دادند و چون روز سوم شد اسحاق و ورقاء وارد مكه شدند، در جمادي الاخر، ورقاء از جانب جلودي كار مكه را عهده كرد، طالبيان از مكه پراكنده شدند و هر گروه به سويي رفتند.
محمد بن جعفر به طرف جده رفت آنگاه برون شد كه آهنگ جحفه داشت. يكي از وابستگان بني عباس به نام محمد پسر حكيم كه طالبيان خانه وي را در مكه غارت كرده بودند و وي را سخت شكنجه داده بودند بدو رسيد، وي در مكه از جانب يكي از عباسيان از خاندان جعفر بن سليمان سرپرستي ميكرده بود محمد بن حكيم بردگان باغها را كه از بندگان عباسيان بودند فراهم آورد و ميان جده و عسفان به محمد بن جعفر رسيد و هر چه را همراه داشت و از مكه آورده بود غارت كرد و او را برهنه كرد و با يك شلوار واگذاشت، آهنگ كشتن او كرد، پس از آن پيراهني و عمامهاي و عبايي سوي وي افكند با درمي چند كه خرجي راه كند.
محمد بن جعفر برفت تا به ديار جهينه رسيد كه بر ساحل بود و همچنان آنجا ببود تا موسم حج به سر رفت. در اين اثنا گروهها فراهم ميكرد، ميان وي و هارون بن مسيب ولايتدار مدينه در شجره و جاهاي ديگر نبردها رفت، از آن رو كه هارون فرستاده بود كه او را بگيرد و چون محمد چنين ديد با كساني كه بر او فراهم آمده بودند سوي هارون رفت تا به شجره رسيد. هارون به مقابله محمد بن جعفر برون شد و با وي نبرد كرد. محمد بن جعفر هزيمت شد و چشمش از تيري بشكافت، از ياران وي بسيار كس كشته شد و بازگشت و در جايي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5643
كه اقامت داشته بود بماند و منتظر مراسم حج بود. اما كساني كه وعده كرده بودند به نزد وي نرفتند و چون اين را بديد و موسم به سر رفت از جلودي و رجاء پسر عموي فضل ابن سهل امان خواست. رجاء از جانب مامون و فضل بن سهل تعهد كرد كه مايه زحمت وي نشوند و امانش را رعايت كنند كه اين را پذيرفت و بدان رضا داد و بموجب آن وارد مكه شد.
هشت روز از آن پس كه آخرين كس از حج گزاران برفت، به روز شنبه ده روز مانده از ذي حجه، عيسي بن يزيد جلودي و رجاء بن ابي ضحاك عموزاده فضل بن سهل بگفتند تا منبر را ما بين ركن و مقام نهادند، همانجا كه با محمد بن جعفر بيعت كرده بودند، همه مردم را از قرشيان و ديگران فراهم آورده بودند، جلودي به سر منبر رفت محمد بن جعفر يك پله پايينتر از وي ايستاد كه خويشتن را خلع كند، قبايي سياه داشت با كلاه سياه- شمشير نداشت- محمد بايستاد و گفت: «اي مردمان هر كه مرا ميشناسد ميشناسد و هر كه نميشناسد، من محمد بن جعفرم. بنده خدا عبد اللَّه امير مؤمنان را به گردن من بيعتي بود درباره شنوايي. و اطاعت از روي رغبت نه كراهت من يكي از شاهداني بودم كه در كعبه درباره دو شرطنامه كه هارون الرشيد براي دو پسر خويش محمد مخلوع و عبد اللَّه مامون نهاده بود شهادت دادم، بدانيد كه فتنهاي آمد و همه اين سرزمين را گرفت، ما را و ديگران را. به من خبر رسيده بود كه بنده خدا عبد اللَّه مامون، امير مؤمنان، درگذشته و اين انگيزه من شد كه با من به امارت مؤمنان بيعت كردند و پذيرفتن آن را روا دانستم كه درباره بيعت بنده خدا عبد اللَّه امام مامون پيمانها و قسمها به گردن داشتم. پس شما با من بيعت كرديد، يا هر كدامتان كرديد. بدانيد كه خبر يافتهام و به نزد من به صحت پيوسته كه وي زنده و سالم است، بدانيد كه از اينكه شما را به بيعت خواندهام از خدا آمرزش ميخواهم، خويشتن را از بيعتي كه با من كردهايد خلع ميكنم، چنانكه اين انگشترم را از انگشتم بيرون ميكنم همانند يكي از مسلمانان شدهام كه بيعتي از من به گردن آنها نيست و خويشتن را از آن بيرون كردهام. خداي حق را به خليفه،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5644
مامون، بنده خدا، عبد اللَّه امير مؤمنان باز برد. ستايش خداي را كه پروردگار جهانيان است و درود بر محمد ختم پيمبران و سلام بر شما اي گروه مسلمانان.» آنگاه از منبر فرود آمد، عيسي بن بزيد جلودي او را به طرف عراق برد و پسر خويش محمد را بر مكه جانشين كرد، به سال دويست و يكم، عيسي با محمد بن جعفر برفت تا وي را به حسن بن سهل تسليم كرد و حسن بن سهل او را همراه رجاء ابن ابي ضحاك به نزد مامون فرستاد، به مرو.
در اين سال ابراهيم بن موسي طالبي، يكي از فرزندان عقيل بن ابي طالب را با سپاهي بسيار از يمن به مكه فرستاد كه سالار حج باشد اما با عقيلي نبرد كردند كه هزيمت شد و وارد مكه نتوانست شد.
سخن از كار ابراهيم طالبي و عقيلي كه سوي مكه رفت اما وارد آن نتوانست شد
گويند: ابو اسحاق بن هارون الرشيد به سال دويستم سالار حج شد و برفت تا وارد مكه شد و بسياري از سرداران با وي بودند. از جمله حمدويه بن علي ماهاني كه حسن ابن سهل وي را عامل يمن كرده بود، وقتي وارد مكه شدند جلودي با سپاه و سرداران خويش آنجا بود.
ابراهيم بن موسي از يمن يكي از فرزندان عقيل بن ابي طالب را فرستاد و دستور داد كه مراسم حج را با كسان به پا دارد، وقتي عقيلي به بستان ابن عامر رسيد خبر يافت كه ابو اسحاق بن هارون الرشيد، سالار حج شده و از سرداران و سپاهيان چندان با ويند كه كس با او مقاومت نيارد، پس در بستان ابن عامر بماند، كارواني از حج گزاران و بازرگانان بر او گذشت كه پوشش و بوي خوش كعبه را همراه داشت و او اموال بازرگانان و پوشش و بوي خوش كعبه را گرفت، حج گزاران و بازرگانان برهنه و جامه باخته وارد مكه شدند. خبر به ابو اسحاق بن رشيد رسيد كه در مكه بود و در دار القوارير
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5645
جاي داشت، وي سرداران را بنزد خويش فراهم آورد و با آنها مشورت كرد، و اين دو يا سه روز پيش از ترويه بود. جلودي بدو گفت: «خداي امير مؤمنان را قرين صلاح بدارد من آنها را عهده ميكنم، با پنجاه كس از نخبه يارانم و پنجاه كس كه از ديگر سرداران برميگزينم، سوي آنها ميروم.» اين را از او پذيرفتند كه با يكصد كس برون شد و صبحگاهان در بستان ابن عامر به عقيلي و ياران وي تاخت و در ميانشان گرفت و بيشترشان را اسير كرد و كساني كه گريختند پياده رفتند. پوشش كعبه را گرفت مگر چيزي را كه كسان، روز پيش با آن فرار كرده بودند. بوي خوش و اموال بازرگانان و حج گزاران را نيز گرفت و به مكه برد و كساني از ياران عقيلي را كه اسير شده بود پيش خواند و به هر كدامشان ده تازيانه زد آنگاه گفت: «اي سگان جهنم دور شويد كه نه كشتنتان مشكل است و نه اسير داشتنتان مايه تجمل.» و آزادشان كرد كه سوي يمن بازگشتند، در راه گدايي ميكردند و عاقبت بيشترشان از گرسنگي و برهنگي تلف شدند.
(در اين سال) ابن ابي سعيد با حسن بن سهل مخالفت كرد. مأمون، سراج خادم را فرستاد و گفت: «اگر علي دست در دست حسن بن سهل نهاد يا سوي من آمد، به مرو، كه بهتر و گر نه گردنش را بزن.» وي همراه هرثمة بن اعين سوي مأمون رفت.
و هم در اين سال در ماه ربيع الاول هرثمه از اردوگاه خويش سوي مأمون رفت به مرو.
سخن از رفتن هرثمه سوي مأمون و اينكه سرانجام وي در اين سفر چه شد؟
گويند: وقتي هرثمه از كار ابو السرايا و محمد بن محمد علوي فراغت يافت تا ماه ربيع الاول در اردوگاه خود ببود و چون آن ماه آغاز شد برون شد و سوي نهر صرصر رفت، كسان پنداشتند كه وي سوي حسن بن سهل ميرود، به مداين، و چون به نهر صرصر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5646
رسيد راه عقرقوف گرفت، آنگاه سوي بردان رفت، سپس به نهروان رفت، آنگاه حركت كرد تا به خراسان رسيد. نامه مأمون مكرر به او رسيد كه باز گردد و ولايتدار شام باشد يا حجاز، اما نپذيرفت و گفت: «باز نميگردم تا امير مؤمنان را ببينم.» كه نسبت به وي جسور بود از آن رو كه با وي و نياكانش نيكخواهي كرده بود و ميخواست تدبيرهايي را كه فضل بر ضد مأمون ميكرد با وي بگويد و رهايش نكند تا به بغداد خانه خلافت و ملك نياكانش باز برد كه در ميان قلمرو خويش باشد و ناظر اطراف آن باشد.
فضل مقصود وي را بدانست و به مأمون گفت: «هرثمه ولايت و مردم را بر تو آغاليده و با دشمنت بر ضد تو همدستي كرده و با دوستت دشمني آورده ابو السرايا را كه يكي از سپاهيان وي بود نهاني وادار كرد كه چنان كرد كه كرد. اگر هرثمه ميخواست كه ابو السرايا چنان نكند نميكرد، امير مؤمنان چندين نامه بدو نوشته كه باز گردد و ولايتدار شام يا حجاز شود اما نپذيرفته و به عصيان و خلاف به در امير مؤمنان باز گشته، سخن درشت ميگويد و به كار پر خطر تهديد ميكند، اگر چنين رها شود مايه تباهي ديگران ميشود.» بدين سان دل امير مؤمنان را بر ضد وي بر انگيخت. هرثمه در رفتن كندي كرد و به خراسان نرسيد تا ماه ذي قعده در آمد و چون به مرو رسيد بيم كرد كه آمدن وي را از امير مؤمنان نهان دارند و طبلها را نواخت كه مأمون آنرا بشنود كه شنيد و گفت: «اين چيست؟» گفتند: «هرثمه آمده و سر و صدا راه انداخته.» هرثمه گمان داشت گفتار وي پذيرفته ميشود. مأمون بگفت تا او را وارد كنند، و چون واردش كردند و دل مأمون نسبت بدو چنان بود كه بود بدو گفت: «با مردم كوفه و علويان همدلي كردي و نفاق آوردي، ابو السرايا را نهاني تحريك كردي تا قيام كرد و چنان كرد كه كرد، وي يكي از ياران تو بود و اگر ميخواستي همه آنها را بگيري،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5647
ميگرفتي. ولي با آنها سستي كردي و رسن [1] شان را رها كردي.» هرثمه ميخواست سخن كند و عذر گويي كند و تهمتي را كه بدو زده بودند از خويش براند اما از او نپذيرفت و بگفت تا بينيش را بكوفتند و شكمش را لگد كوب كردند و از پيش روي مأمون كشانيدند. فضل بن سهل به ياران گفته بود كه با وي خشونت و سختي كنند، عاقبت بداشته شد و چند روزي در زندان ببود، آنگاه نهاني كس فرستادند و او را كشتند و گفتند: «درگذشت.» در اين سال در بغداد ميان حربيان و حسن بن سهل فتنه برخاست.
سخن از فتنهاي كه ميان حربيان و حسن بن سهل شد، به بغداد و اينكه چگونه بود؟
گويند: وقتي هرثمه سوي خراسان روان شد حسن بن سهل در مداين بود و همچنان آنجا ببود تا خبر آنچه با هرثمه شده بود به مردم بغداد و حربيان رسيد. پس حسن بن سهل به علي بن هشام كه از جانب وي ولايتدار بغداد بود پيام داد كه مقرري سپاهيان حربي و بغدادي را عقب انداز و وعده بده اما مده.
و چنان بود كه حسن پيش از آن وعده ميداده بود كه مقرريهايشان را بدهد.
هنگامي كه هرثمه سوي خراسان ميرفت حربيان به پا خاستند و گفتند: «رضايت نمي- دهيم تا حسن بن سهل را از بغداد بيرون كنيم.» از جمله عاملان حسن بن سهل در بغداد محمد ابن ابي خالد بود و نيز اسد بن ابي الاسد كه حربيان بر آنها تاختند و بيرونشان كردند. و اسحاق بن موسي را در بغداد جانشين مأمون كردند مردم دو سمت در اين باب متفق شدند و بدان رضا دادند. حسن نهاني كس سوي آنها فرستاد و به سردارانشان نامه نوشت تا از سمت عسكر مهدي به پا خاستند و بنا كرد مقرريهاي ششماهه سپاه را اندك اندك ميداد. حربيان اسحاق
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5648
را پيش بردند و بر كنار دجيل جا دادند، زهير بن مسيب بيامد و در عسكر مهدي فرود آمد، حسن بن سهل، علي بن هشام را فرستاد كه از سمت ديگر بيامد و بر كنار نهر صرصر جاي گرفت. آنگاه وي و محمد بن ابي خالد و سردارانشان شبانه بيامدند و وارد بغداد شدند، علي بن هشام در خانه عباس بن جعفر خزاعي فرود آمد كه به در محول بود و اين هشت روز رفته از ماه شعبان بود. از آن پيش وقتي حربيان خبر يافته بودند كه مردم كرخ ميخواهند زهير و علي بن هشام را وارد كنند به در كرخ تاختند و آن را بسوختند و از حدود قصر وضاح تا داخل در كرخ تا محل كاغذ فروشان را غارت كردند، به شب سه شنبه. علي بن هشام صبحگاه آن شب وارد شد و سه روز به نزد پل صراة كهنه و نو و آسياها با حربيان نبرد كرد، آنگاه به حربيان وعده داد كه وقتي در آمد برسد مقرري شش ماه را به آنها بدهد، از او خواستند كه هر كدامشان را پنجاه درم زودتر بدهد كه به ماه رمضان خرج كنند، اين را از آنها پذيرفت و پرداخت را آغاز كرد، هنوز پرداخت نكرده بود كه زيد بن موسي طالبي معروف به زيد النار همان كه در بصره قيام كرده بود قيام كرد. وي از زندان علي بن سعيد گريخته بود و در ذي قعده سال دويستم در ناحيه انبار قيام كرد. برادر ابو السرايا نيز با وي بود. كس به مقابله او فرستادند كه وي را گرفتند و بنزد علي بن هشام بردند، اما علي يك جمعه بيشتر نماند و از حربيان بگريخت و بر كنار نهر صرصر جاي گرفت زيرا به آنها دروغ ميگفته بود و به وعده پرداخت پنجاه درم وفا نكرد تا عيد قربان بيامد و خبر هرثمه و سرانجام وي به حربيان رسيد كه به علي تاختند و او را بيرون راندند. عهده دار اين كار و مدبر نبرد، محمد بن ابي خالد بود، از آن رو كه وقتي علي بن هشام وارد بغداد شد وي را حقير ميشمرد و ميان محمد بن ابي خالد و زهير بن مسيب اختلاف افكند چندان كه زهير با تازيانه محمد را بزد كه از اين خشم آورد و سوي حربيان رفت، به ماه ذي قعده، و با آنها جنگ انداخت. كسان بر او فراهم آمدند و علي بن هشام تاب ايشان نياورد تا آنجا كه وي را از بغداد برون كردند، آنگاه از پي وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5649
رفت و او را از كنار نهر صرصر هزيمت كرد.
در اين سال مأمون رجاء بن ابي الضحاك و فرناس خادم را براي بردن علي بن- موسي فرستاد.
در اين سال فرزندان عباس را شمار كردند كه از مذكر و مؤنث سي و سه هزار بودند.
در همين سال روميان شاه خويش اليون را كشتند (وي هفت سال و شش ماه پادشاه آنها بوده بود) و بار ديگر ميخائيل پسر جورجس را شاه خويش كردند.
در اين سال مأمون، يحيي بن عامر را بكشت از آن رو كه يحيي با وي درشتي كرد و بدو گفت: «اي امير كافران» و پيش روي وي كشته شد.
در اين سال ابو اسحاق بن رشيد سالار حج بود.
آنگاه سال دويست و يكم در آمد.
سخن از خبر حوادثي كه به سال دويست و يكم رخ داد
اشاره
از جمله حوادث اين سال آن بود كه مردم بغداد منصور بن مهدي را به خلافت خواندند و او نپذيرفت، و چون نپذيرفت بدو گفتند بر آنها امارت كند و براي مأمون دعاي خلافت گويد كه از آنها پذيرفت.
سخن از اينكه چرا مردم بغداد منصور بن مهدي را به خلافت و امارت خواندند و چگونگي آن؟
پيش از اين گفتيم كه چرا مردم بغداد علي بن هشام را بيرون راندند. آوردهاند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5650
كه حسن بن سهل در مداين بود كه خبر يافت كه مردم بغداد علي بن هشام را از بغداد برون كردهاند و فراري شد و به واسط رفت و اين در آغاز سال دويست و يكم بود.
گويند: سبب اينكه مردم بغداد علي بن هشام را از بغداد برون كردند آن بود كه حسن بن سهل پس از كشته شدن ابو السرايا محمد بن ابي خالد مرورودي را فرستاد كه آنجا را به تباهي داد [1]، علي بن هشام را به سمت غربي بغداد گماشت، زهير بن مسيب به سمت شرقي گماشته بود و خود وي در خيزرانيه بماند. حسن، عبد اللَّه علي ماهاني را با تازيانه حد زد و ابناء خشم آوردند و كسان آشوب كردند و او سوي بربخا گريخت و از آنجا سوي باسلاما رفت و بگفت تا مقرري مردم عسكر مهدي را بدهند و از آن مردم غربي را نداد، مردم دو سمت نبرد كردند. محمد بن ابي خالد مالي بر حربيان پخش كرد، علي بن هشام هزيمت شد، حسن بن سهل نيز به سبب هزيمت علي بن هشام هزيمت شد و سوي واسط رفت. محمد بن ابي خالد به مخالفت از دنبال وي رفت. وي كار مردم را عهده كرده بود و سعيد بن حسن قحطبي را به سمت غربي گماشته بود و نصر بن حمزه مالكي را بر سمت شرقي. منصور بن مهدي و خزيمة بن خازم و فضل بن ربيع در بغداد او را تأييد ميكردند.
به قولي در اين سال عيسي پسر محمد بن ابي خالد كه به نزد طاهر بن حسين بود از رقه بيامد و با پدر خويش بر نبرد حسن متفق شد و با كساني از حربيان و مردم بغداد كه با آنها بودند برفتند تا به دهكده ابو قريش رسيدند كه نزديك واسط بود. و چنان بود كه هر وقت به محلي ميرسيدند كه در آنجا سپاهي از سپاههاي حسن بود و در آنجا ميانشان نبردي رخ ميداد هزيمت از ياران حسن ميشد.
وقتي محمد بن ابي خالد به دير عاقول رسيد سه روز آنجا بماند. در آن وقت زهير ابن مسيب در اسكاف بني جنيد مقيم بود. وي از جانب حسن عامل جوخي بود و در محل عمل خويش بود و با سرداران بغدادي مكاتبه داشت، پسر خويش ازهر را فرستاد كه
______________________________
[1] عبارت متن طبري چنين است و پيچيده و مبهم است (نقل از پاورقي چاپ قاهره)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5651
برفت تا به نهر نهروان رسيد و با محمد بن ابي خالد تلاقي كرد. محمد مو بشست و سوي زهير رفت و در اسكاف با وي رو به رو شد و در ميانش گرفت و امانش داد و اسيرش كرد و به اردوگاه خويش برد، به دير عاقول. اموال و اثاث او را نيز با همه كم و بيش كه از او يافت بگرفت آنگاه محمد بن ابي خالد برفت و چون به واسط رسيد او را به بغداد فرستاد و به نزد پسر خويش كه نابينا بود به نام جعفر بداشت، در اين وقت حسن مقيم جرجرايا بود و چون خبر زهير بدو رسيد كه به دست محمد بن ابي خالد افتاده حركت كرد تا به واسط رسيد و در فم الصلح جاي گرفت. محمد پسر خويش هارون را از دير عاقول به نيل فرستاد كه سعيد بن ساجور كوفي آنجا بود كه هارون وي را هزيمت كرد و به تعقيب وي رفت تا وارد كوفه شد و هارون كوفه را بگرفت و ولايتدار بر آنجا گماشت.
عيسي بن يزيد جلودي از مكه بيامد، محمد بن جعفر نيز با وي بود و هر دو آن از راه خشكي برفتند تا به واسط رسيدند.
پس از آن هارون سوي پدر خويش بازگشت و همگي در دهكده ابو قريش فراهم آمدند كه وارد واسط شوند كه حسن بن سهل آنجا بود.
حسن بن سهل پيش رفت و آن سوي واسط در اطراف آن جاي گرفت و چنان بود كه فضل بن ربيع از پس كشته شدن مخلوع نهان بود و چون ديد كه محمد بن- ابي خالد بواسط رسيده كس فرستاد و از او امان خواست كه امانش داد، پس از آن محمد بن- ابي خالد براي نبرد آرايش گرفت و با پسرش عيسي و يارانشان برفتند تا به دو ميلي واسط رسيدند. حسن ياران و سرداران خويش را به مقابله آنها فرستاد كه به نزد خانههاي واسط نبردي سخت كردند. بعد از پسينگاه بادي سخت وزيد و غبار شد چندانكه دو قوم با يك ديگر در آميختند و هزيمت از ياران محمد بن ابي خالد شد كه در مقابل حريفان ثبات كرد و تن وي زخمهاي سخت برداشت و با ياران خويش هزيمت شد، هزيمتي سخت و رسوا، پس از آن ياران وي حسن را هزيمت كردند و اين به روز يكشنبه بود هفت روز مانده از ماه ربيع الاول سال دويست و يكم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5652
وقتي محمد به فم الصلح رسيد ياران حسن به مقابل آنها آمدند كه براي نبردشان صف بست و چون شب در آمد او و يارانش حركت كردند تا به مبارك رسيدند و آنجا بماندند. صبحگاهان ياران حسن سوي آنها آمدند و مقابلشان صف بستند و نبرد كردند و چون شب در آمد حركت كردند و به جبل رفتند و آنجا بماندند. محمد پسر خويش هارون را سوي نيل فرستاد كه آنجا بماند محمد نيز در جرجرايا ماند و چون زخمهايش خطرانگيز شد سردارانش را در اردوگاه جانشين كرد و پسرش ابو زنبيل وي را ببرد تا وارد بغداد كرد به شب دوشنبه شش روز رفته [1] از ماه ربيع الاخر. ابو- زنبيل به شب دوشنبه وارد شد و محمد بن ابي خالد همان شب از آن زخمها درگذشت و همان شب نهاني در خانه خويش به گور شد.
زهير بن مسيب به نزد جعفر پسر محمد بن خالد به زندان بود، وقتي ابو زنبيل به روز دوشنبه هشت روز رفته [2] از ماه ربيع الاخر به نزد خزيمة بن خازم رسيد و سرانجام پدر خويش را با وي بگفت، خزيمه كس از پي سرداران بني هاشم فرستاد و اين را به آنها خبر داد و نامه عيسي بن محمد را براي آنها بخواند كه نبرد را عهده ميكند كه بدين رضايت دادند و عيسي به جاي پدر خويش به كار نبرد پرداخت. ابو زنبيل از پيش خزيمه باز گشت و پيش زهير بن مسيب رفت و او را از زندان در آورد و گردنش را بزد. به قولي وي را سر- بريد و سرش را برگرفت و به نزد عيسي فرستاد كه در اردوگاه بود كه آن را بر نيزهاي نهاد. پيكر وي را نيز برگرفتند و طنابي به دو پايش بستند و در بغداد بگردانيدند و به نزديك در كوفه به خانههاي وي و خانههاي مردم خاندانش گذر دادند آنگاه وي را در كرخ بگردانيدند و شبانگاه به در شام باز بردند و چون شب در آمد وي را در دجله افكندند اوين به روز دوشنبه بود هشت روز رفته [3] از ماه ربيع الاخر.
آنگاه ابو زنبيل باز گشت و پيش عيسي رفت، عيسي وي را به فم الصراة فرستاد.
وقتي حسن بن سهل از مرگ محمد بن ابي خالد خبر يافت از واسط برون شد و سوي مبارك رفت و آنجا بماند و چون ماه جمادي الاخر رسيد حميد بن عبد الحميد طوسي
______________________________
[1، 2، 3]: متن چنين است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5653
را به همراهي عركوي بدوي و سعيد بن ساجور و ابو البط و محمد بن ابراهيم افريقايي و گروهي ديگر از سرداران فرستاد كه در فم الصراة با ابو زنبيل مقابل شدند و او را هزيمت كردند كه سوي برادر خويش هارون رفت كه در نيل بود، به نزد خانههاي نيل تلاقي كردند و لختي نبرد كردند، هزيمت در ياران هارون و ابو زنبيل افتاد كه به فرار برفتند تا به مداين رسيدند و اين به روز دوشنبه بود پنج روز مانده از جمادي الاخر.
حميد و يارانش وارد نيل شدند و سه روز آنجا را به غارت دادند و مال و اثاثشان را غارت كردند، همه دهكدههاي اطراف را نيز غارت كردند.
وقتي محمد بن ابو خالد بمرد بني هاشم و سرداران در اين باب سخن كردند و گفتند: «يكي از خودمان را خليفه ميكنيم و مأمون را خلع ميكنيم» در اين باب راي ميزدند كه خبر هارون و ابي زنبيل و هزيمتشان به آنها رسيد و درباره چيزي كه ميانديشيدند كوشاتر شدند و خواستند منصور بن مهدي را براي خلافت آماده كنند كه از آنها نپذيرفت و همچنان اصرار كردند تا او را در بغداد و عراق امير و نايب مأمون كردند و گفتند به مجوسي پسر مجوسي حسن بن سهل رضايت نميدهيم و بيرونش ميكنيم كه سوي خراسان باز گردد.
به قولي وقتي مردم بغداد بر عيسي بن محمد فراهم آمدند و وي را در نبرد با حسن بن سهل ياري دادند حسن ديد كه تاب مقاومت عيسي ندارد وهب بن- سعيد دبير را سوي وي فرستاد و خويشاوندي و صد هزار دينار و امان براي وي و مردم خاندانش و مردم بغداد و ولايتداري هر يك از نواحي را كه خواهد بدو عرضه كرد. عيسي مكتوب مأمون را در اين باب به خط خود او خواست، حسن ابن سهل وهب را با پذيرفتن آن پس فرستاد اما وهب ما بين مبارك و جبل غرق شد.
عيسي به مردم بغداد نوشت كه من به نبرد از گرفتن خراج مشغول ماندهام يكي از بني هاشم را برگماريد. آنها نيز منصور بن مهدي را برگماشتند. منصور بن مهدي در كلواذي اردو زد، ميخواستند او را خليفه كنند اما نپذيرفت و گفت: «من نايب امير
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5654
مؤمنانم تا بيايد يا هر كه را خواهد ولايتدار كند.» بني هاشم و سرداران و سپاهيان بدين رضا دادند، خزيمة بن خازم اين كار را عهد كرد و سرداران به هر ناحيه فرستاد. حميد طوسي شتابان به طلب پسران محمد رفت تا به مداين رسيد و روز را آنجا بماند، آنگاه سوي نيل بازگشت، وقتي خبر وي به منصور رسيد برون شد و در كلواذي اردو زد. يحيي بن علي ماهاني سوي مداين رفت، پس از آن منصور، اسحاق بن عباس هاشمي را از سمت ديگر روانه كرد كه بر كنار نهر صرصر اردو زد، غسان بن عباد پدر ابراهيم بن غسان را نيز كه سالار نگهبانان ولايتدار خراسان بوده بود به طرف كوفه فرستاد كه برفت تا به قصر ابن هبيره رسيد و آنجا بماند. حميد خبر يافت و غسان غافل بود كه حميد قصر را در ميان گرفت و غسان را اسير گرفت و جامه و سلاح ياران وي را بگرفت و از آنها كشتار كرد و اين به روز دوشنبه بود چهار روز رفته از رجب. پس از آن هر گروهي در اردوگاههاي خويش بودند، جز اينكه محمد بن يقطين، با حسن بن سهل بود كه از وي به نزد عيسي گريخت و عيسي او را به نزد منصور فرستاد كه منصور وي را به طرف حميد فرستاد كه در نيل بود، اما سپاهي در قصر داشت.
ابن يقطين به روز شنبه دو روز رفته از شعبان از بغداد برون شد و تا كوثي برفت، حميد خبر يافت و ابن يقطين غافل بود كه با ياران خويش در كوثي مقابل ابن يقطين رسيد و با وي نبرد كردند و هزيمتش كردند و بسيار كس از ياران وي را كشتند و اسير كردند و غرق كردند، حميد و ياران او همه دهكدههاي اطراف كوثي را غارت كردند و گاو و گوسفند و خر گرفتند با هر چه از زيور و اثاث و ديگر چيزها به دست آوردند، آنگاه به نيل بازگشت، ابن يقطين نيز بازگشت و بر كنار نهر صرصر اقامت گرفت.
ابو السلاح درباره محمد بن ابي صالح شعري دارد به اين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5655
«از پس محمد غرور ابناء بيفتاد «و بازوي نيرومندشان مطيعتر شد «اي خاندان سهل از مرگ وي شماتت مگوييد «كه شما را نيز روزي از روزگار سقوطي خواهد بود.» عيسي بن محمد كساني را كه در اردوگاه وي بودند شمار كرد كه يكصد و بيست هزار بودند، سوار و پياده، كه سوار را چهل درم داد و پياده را بيست درم.
در اين سال داوطلبان در بغداد براي تعرض به فاسقان آماده شدند. سرشان خالد در يوش بود و سهل بن سلامه انصاري و ابو حاتم، از مردم خراسان.
سخن از اينكه چرا داوطلبان در بغداد براي تعرض به فاسقان آماده شدند؟
سبب آن بود كه فاسقان حربي و مالرباياني كه به بغداد و كرخ بودند مردم را به سختي آزار ميكردند و بدكاري و راهزني ميكردند و پسران و زنان را آشكار از راهها ميربودند. و چنان بود كه فراهم ميآمدند و به نزد يكي ميرفتند و پسرش را ميگرفتند و ميبردند و توان ممانعت نداشت. از يكي ميخواستند كه قرضشان بدهد يا چيز ببخشد و توان مقاومت نداشت. و چنان بود كه فراهم ميشدند و به دهكدهها ميرفتند و بر مردم آنجا فزوني ميگرفتند و هر چه اثاث و مال و چيز ديگر به دستشان ميرسيد بر ميگرفتند، نه حكومت مانعشان ميشد و نه قدرت اين كار را داشت، زيرا حكومت از آنها نيرو ميگرفت و ياران آن بودند و قدرت نداشت كه از بدكارگيشان ممانعت كند. و چنان بود كه از عابران راهها و مسافران كشتيها و سوارگان باج ميگرفتند، آشكارا بستانها را به حمايت ميگرفتند، راهها را ميزدند و هيچكس نبود كه به آنها تعرض كند و كسان از دست آنها در بليهاي بزرگ بودند كارشان به آنجا رسيد كه سوي قطربل رفتند و آشكارا آنجا را غارت كردند و اثاث
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5656
و طلا و نقره و گوسفند و گاو و خر و چيزهاي ديگر گرفتند و به بغداد آوردند و آشكارا ميفروختند. مردم قطربل بيامدند و از حكومت بر ضد آنها كمك خواستند اما نتوانست به آنها كمك دهد و چيزي از اموالشان را كه گرفته شده بود پس دهد و اين در آخر شعبان بود.
و چون مردم چنين ديدند كه مالشان گرفته ميشود و اثاث مردم در بازارهاشان فروخته ميشود و در افسر زمين فساد و ظلم و سركشي و راهزني ميكنند و حكومت به آنها نميتازد، پارسايان هر حومه و هر كوچه به پا خاستند و به نزد همديگر رفتند و گفتند: «در هر كوچه يك و دو تا ده فاسق هست اما بر شما چيره شدهاند در صورتي كه شما بيش از آنهاييد اگر فراهم آييد و اتفاق كنيد از اين فاسقان جلوگيري ميكنيد كه نتوانند چنين كنند كه اكنون ميكنند و ميان شما فاسقي كنند.» پس يكي از ناحيه راه انبار به نام خالد در يوش به پا خاست و همسايگان و مردم خاندان و اهل محله خويش را دعوت كرد كه وي را در كار امر به معروف و نهي از منكر ياري كنند كه از او پذيرفتند. و به فاسقان و مالربايان مجاور خويش تاخت و از آنچه ميكردند منعشان كرد كه مقاومت آوردند و ميخواستند با وي نبرد كنند اما با آنها نبرد كرد و هزيمتشان كرد و بعضيشان را بگرفت و بزد و بداشت و به حكومت داد، اما ميدانست كه كار حكومت را تغيير نميتواند داد.
آنگاه از پي وي يكي از حربيان به نام سهل پسر سلامه انصاري از مردم خراسان كه كنيه ابو حاتم داشت به پا خاست و مردم را به امر به معروف و نهي از منكر و عمل به كتاب خداي جل و عز و سنت پيمبر وي صلي اللَّه عليه و سلم دعوت كرد و مصحفي به گردن خويش آويخت، آنگاه از همسايگان و اهل محله خويش آغاز كرد و امرشان كرد و نهيشان كرد آنگاه همه مردم را از شريف و وضيع، بني هاشم و مادون آنها بدين كار دعوت كرد و ديواني براي خويش نهاد كه هر كس را كه سوي وي ميرفت و بر اين كار و نبرد مخالفان وي و مخالفان دعوتش هر كه باشد با وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5657
بيعت ميكرد، نامش را در آن ثبت ميكرد.
مردم بسيار سوي سهل انصاري رفتند و بيعت كردند، پس از آن وي در بغداد و بازارها و حومهها و راههاي آن بگشت و هر كه را كه حمايتگري ميكرد يا از رهگذران مختلف باج ميگرفت منع كرد و گفت: «در اسلام حمايتگري و باجگيري نيست،» (حمايتگري آن بود كه يكي پيش صاحب بستاني ميرفت و ميگفت:
«بستان تو در حمايت من است و هر كه را قصد بدي درباره آن باشد از آن دفع ميكنم و من نيز هر ماه فلان و بهمان مقدار درم به گردن تو دارم» و اين را خواه ناخواه به او ميداد) سهل انصاري بدين كار قدرت يافت اما دريوش با وي مخالفت كرد و گفت: «من از كار حكومت عيب نميگيرم و درباره آن تغيير نميارم با حكومت نبرد نميكنم و نميگويم چه بكند و چه نكند.» اما سهل ميگفت: «ولي من با هر كه مخالف كتاب و سنت عمل كند، هر كه باشد، حكومت يا غير حكومت نبرد ميكنم كه حق بر همه مردم مقرر است، هر كه با من بر اين بيعت كند او را ميپذيرم و هر كه مخالفت كند با وي نبرد ميكنم.» سهل به روز پنجشنبه چهار روز رفته از ماه رمضان سال دويست و يكم در مسجد طاهر كه در محله حربيان بنيان كرده بود براي اين كار قيام كرد. خالد دريوش دو روز يا سه روز پيش از او قيام كرده بود.
منصور بن مهدي در اردوگاه خويش در جبل مقيم بود وقتي قيام سهل بن سلامه و يارانش رخ داد و خبر آن به منصور و عيسي رسيد كه بيشتر يارانشان مالربايان و مردم بيمصرف بودند شكسته شدند، منصور به بغداد آمد، عيسي با حسن بن سهل مكاتبه ميكرد و چون خبر بغداد بدو رسيد به حسن بن سهل چنان گفت كه وي و مردم خاندان و يارانش را امان دهد به شرط آنكه وقتي در آمد ميرسد حسن، ياران و سپاه وي و ديگر بغداديان را مقرري ششماهه دهد. حسن از او پذيرفت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5658
و عيسي از اردوگاه خويش حركت كرد و وارد بغداد شد، به روز دوشنبه سيزده روز رفته از شوال، همه اردوگاههايشان برچيده شد و وارد بغداد شدند و عيسي ترتيب صلح را با آنها بگفت كه بدان رضايت دادند.
آنگاه عيسي به مداين بازگشت، يحيي بن عبد اللَّه، پسر عموي حسن برفت و در دير عاقول جا گرفت. وي را عامل سواد كردند و با عيسي در كار ولايتداري انباز كردند و تعدادي از بلوك و توابع بغداد را به هر كدامشان دادند.
و چون عيسي به كار صلح پرداخت مردم عسكر مهدي با وي مخالف بودند، مطلب بن عبد اللَّه خزاعي به پا خاست و سوي مأمون و فضل و حسن بن سهل دعوت ميكرد كه سهل بن سلامه بدو اعتراض كرد و گفت: «براي اين با من بيعت نكردهاي.» منصور بن مهدي و خزيمة بن خازم و فضل بن ربيع از جاي خويش برفتند، آن روز كه از جاي خويش ميرفتند با سهل بن سلامه بر آنچه دعوت ميكرد، يعني عمل به كتاب و سنت، بيعت كردند، آنگاه به گريز از مطلب سوي حربيان رفتند.
سهل بن سلامه بنزد حسن رفت و كس از پي مطلب فرستاد كه به نزد وي آيد و گفت:
«براي اين با من بيعت نكردهاي»، اما مطلب از آمدن بنزد وي ابا كرد. سهل دو يا سه روز با وي به سختي نبرد كرد، تا عيسي و مطلب صلح كردند.
آنگاه عيسي نهاني كس فرستاد كه سهل را به غافلگيري بكشد و با شمشير ضربتي بدو زد كه كارگر نشد. و چون سهل غافلگير شد به منزل خويش باز رفت و عيسي به كار مردم پرداخت كه از نبرد دست بداشتند.
حميد بن عبد الحميد مقيم نيل بود وقتي اين خبر بدو رسيد وارد كوفه شد و روزي چند آنجا ببود، سپس از آنجا برون شد و سوي قصر ابن هبيره رفت و آنجا بماند و جايگاهي گرفت و ديوار و خندقي به دور آن زد و اين در آخر ذي قعده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5659
عيسي در بغداد بود و سپاهيان را باز ميديد و سامان ميداد تا در آمد برسد، كس پيش سهل بن سلامه فرستاد و از آنچه با وي كرده بود پوزش خواست و با وي بيعت كرد و گفت به كار امر به معروف و نهي از منكر باز گردد كه ياور او خواهد بود و سهل به كاري كه ميكرده بود يعني دعوت به عمل به كتاب و سنت پرداخت.
در اين سال مأمون، علي بن موسي را رضي اللَّه عنه وليعهد مسلمانان كرد و خليفه از پي خويشتن، و او را رضاي آل محمد ناميد صلي اللَّه عليه و سلم و سپاه خويش را بگفت تا پوشش سياه بگذارند و پوشش سبز به تن كنند. و اين را به آفاق نوشت.
سخن از وليعهدي حضرت رضا و سبب آن و سرانجام آن
گويند: در آن هنگام كه عيسي بن محمد از پس بازگشت از اردوگاه به بغداد به كار ديدار سپاه خويش سرگرم بود، نامهاي از حسن بن سهل بدو رسيد كه بدو خبر ميداد كه امير مؤمنان علي بن موسي را وليعهد خويش كرده از آن رو كه بني علي را نگريسته و كسي را برتر و پرهيزكارتر و داناتر از او نيافته و او را رضاي آل محمد ناميده و دستور داده كه پوشيدن جامههاي سياه را بگذارند و جامههاي سبز بپوشند (و اين به روز سهشنبه بوده دو روز رفته از ماه رمضان سال دويست و يكم) و به عيسي و ياران وي و سپاه و سرداران و بني هاشم دستور ميداد كه با وي بيعت كنند و وادارشان كند كه قباها و كلاههاي سبز بپوشند و پرچمها را سبز كنند و همه مردم بغداد را بدان وادار كند.
و چون خبر به عيسي رسيد مردم بغداد را بدان خواند و بنا شد مقرري يك ماهشان را نقد بدهد و باقيمانده را وقتي كه در آمد برسد، بعضيشان گفتند:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5660
«بيعت ميكنيم و سبز ميپوشيم» و بعضيشان گفتند: «بيعت نميكنيم و سبز نمي- پوشيم و اين كار را از فرزندان عباس بيرون نميگويم كه اين دسيسه از فضل بن سهل است.» چند روزي بر اين حال ببودند، فرزندان عباس از اين خشم آوردند و بعضيشان با بعضي ديگر فراهم آمدند و درباره آن سخن كردند و گفتند: «يكي از خودمان را زمامدار ميكنيم و مأمون را خلع ميكنيم.» ابراهيم و مهدي پسران مهدي بودند كه در اين باب سخن ميكردند و رفت و آمد ميكردند و عهدهدار آن بودند.
در اين سال مردم بغداد با ابراهيم بن مهدي بيعت خلافت كردند و مأمون را خلع كردند.
سخن از اينكه چرا مردم بغداد با ابراهيم بن مهدي بيعت خلافت كردند و مأمون را خلع كردند؟
سبب اعتراض عباسيان بغداد را نسبت به مأمون از پيش ياد كرديم و اينكه جمعي از آنها به كار نبرد با حسن بن سهل فراهم آمدند تا اينكه از بغداد برون شد، وقتي بيعت مأمون با علي بن موسي پيش آمد و دستور داد كه مردم سبز بپوشند نامه حسن، به عيسي بن محمد رسيد كه دستور ميداد كه چنين كند و مردم بغداد را بدان وادار كند و اين به روز سه شنبه بود پنج روز مانده از ذي حجه، عباسيان در بغداد اعلام كردند كه با ابراهيم بن مهدي بيعت خلافت كردهاند و از پي وي با برادرزادهاش اسحاق بن موسي، و مأمون را خلع كردهاند و در اول روز محرم اول روز سال آينده هر كس را ده دينار ميدهند كه بعضيها نپذيرفتند تا داده شود.
و چون روز جمعه شد و خواستند نماز كنند، خواستند ابراهيم را به جاي منصور جانشين مأمون كنند و يكي را گفتند كه وقتي اذانگوي اذان گفت بگويد:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5661
ما ميخواهيم مأمون را دعا گوييم و از پي وي ابراهيم را كه جانشين باشد.» و نهاني به جمعي گفتند وقتي او برخاست و گفت: «دعاي مامون ميگوييم.» شما به پا خيزيد و گوييد رضايت نميدهيم مگر اينكه با ابراهيم بيعت كنيد و از پي وي با اسحاق و مامون را اساسا خلع كنيد كه ما نميخواهيم اموال ما را بگيريد چنانكه منصور كرد و پس از آن در خانههاي خويش بنشينيد.» و چون آن كس كه سخن ميگفت به پا خاست اين گروه بدو پاسخ گفتند و در آن جمعه نماز جمعه نكردند و كسي سخنراني نكرد، مردمان چهار ركعت نماز بكردند و پراكنده شدند و اين به روز جمعه دو روز مانده از ذي حجه سال دويست و يكم بود.
در اين سال عبد اللَّه بن خرداد به كه ولايتدار طبرستان بود از ولايت ديلم لارز و شرزا بگشود و آنرا به ولايتهاي اسلام افزود. جبال طبرستان را نيز بگشود و شهريار پسر شروين را از آن فرود آورد و سلام خاسر شعري گفت به اين مضمون:
«اميدواريم به وسيله كساني كه «از قلمرو شروين تابع ما شدهاند «روم و چين را بگشاييم «دستان خويش را به خدمت عبد اللَّه محكم كن «كه وي را بجز امانت، راي استوار هست.» مازيار پسر قارن را نيز پيش مامون فرستاد و ابو ليلي شاه ديلم را بيپيمان به اسيري گرفت.
و هم در اين سال محمد بن محمد يار ابو السرايا درگذشت.
و هم در اين سال بابك خرمي با جاويدانيان ياران جاويدان پسر سهل فرمانرواي بذ به جنبش آمد و دعوي كرد كه روح جاويدان در او در آمده و آشفته- كاري و تباهي آغاز كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5662
و هم در اين سال مردم خراسان و ري و اصبهان دچار گرسنگي شدند.
خوردني گران شد و مرگ رخ نمود.
در اين سال اسحاق بن موسي عباسي سالار حج شد، آنگاه سال دويست و دوم در آمد.
سخن از خبر حوادثي كه به سال دويست و دوم بود
اشاره
از جمله حوادث سال آن بود كه مردم بغداد با ابراهيم بن مهدي بيعت خلافت كردند و او را مبارك نام دادند.
گويند: در نخستين روز محرم با وي بيعت خلافت كردند و مامون را خلع كردند و چون روز جمعه شد ابراهيم به منبر رفت و نخستين كسي كه با وي بيعت كرد عبيد اللَّه بن عباس هاشمي بود، سپس منصور بن مهدي، پس از آن بني هاشميان ديگر، پس از آن سرداران.
كار بيعت گرفتن با مطلب بن عبد اللَّه بود. سندي و صالح مصلي دار و منجاب و نصير خادم و ديگر وابستگان در اين كار كوشيدند و بدان پرداختند. اينان سران و پيشروان بودند كه از مامون خشمگين بودند كه ميخواست خلافت را از پسران عباس به پسران علي بر دو پوشش پدران خويش را كه سياه بود رها كرده بود و سبز پوشيده بود.
و چون ابراهيم از بيعت فراغت يافت، سپاه را وعده داد كه مقرري ششماهه را به آنها ميدهد، اما تعلل كرد و چون چنين ديدند بر ضد وي بشوريدند كه هر كدام را دويست درم داد و براي بعضيشان بهاي باقي مانده را حواله گندم و جو نوشت، به سواد، كه براي گرفتن آن برون شدند و به هر چه گذشتند غارت كردند، هر دو سهم را گرفتند سهم مردم ولايت و سهم حكومت.
ابراهيم به كمك مردم بغداد بر مردم كوفه و همه سواد تسلط يافت و در مداين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5663
اردو زد، عباس بن موسي هادي را بر سمت شرقي بغداد گماشت و اسحاق بن موسي هادي را بر سمت غربي.
ابراهيم شعري گفت به اين مضمون:
«اي خاندان فهر مگر ندانستهايد «كه من بدفاع از شما «در مهلكهها جانبازي كردهام.» در اين سال مهدي بن علوان حروري حكميت خاص خداست گفت. قيام وي به بزرگ شاپور بود كه بر چند روستاي آنجا و بر نهر بوق و رازانين تسلط يافت.
به قولي خروج مهدي بن علوان به سال دويست و سوم بود در شوال آن سال.
ابراهيم بن مهدي، ابو اسحاق بن رشيد را با جمعي از سرداران از جمله ابو البط و سعيد بن ساجور به مقابله مهدي حروري فرستاد. چند غلام ترك از آن ابو اسحاق نيز همراه وي بودند.
از شبيل صاحب سلبه آوردهاند كه همراه ابو اسحاق بوده بود و نوجوان بود.
وقتي با جانفروشان مقابل شدند، يكي از بدويان با نيزه ابو اسحاق را بزد يك غلام تركش از او دفاع كرد و بدو گفت: اشناس مرا [1]، يعني مرا بشناس و از آن روز وي را اشناس نام داد، وي پدر ابو جعفر اشناس بود. مهدي حروري هزيمت شد و سوي حولايا رفت.
بعضيها گفتهاند ابراهيم، مطلب را به مقابله مهدي دهقان حروري فرستاد كه سوي او روان شد و چون نزديك وي رسيد يكي از واماندگان حروري را گرفت به نام اقذي و او را بكشت كه بدويان فراهم آمدند و با وي نبرد كردند و هزيمتش كردند، تا وارد بغداد كردند.
در اين سال برادر ابو السرايا به كوفه تاخت و كساني بر او فراهم آمدند غسان بن ابو الفرج به مقابله او رفت، در ماه رجب و او را بكشت و سرش را بنزد ابراهيم-
______________________________
[1] تعبير متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5664
بن مهدي فرستاد.
سخن از سپيد پوشي برادر ابو السرايا و قيام وي در كوفه
گويند: وقتي حسن بن سهل در مبارك در اردوگاه خويش بود نامهاي از مأمون بدو رسيد كه دستور ميداد سبز بپوشد و براي علي بن موسي بيعت بگيرد به ولايت عهد از پي مامون. و هم دستور ميداد كه سوي بغداد رود و مردم آنجا را محاصره كند.
حسن برفت تا به سمر رسيد و به حميد بن عبد الحميد نوشت كه سوي بغداد پيش رود و از سوي ديگر مردم آنجا را محاصره كند و دستورش ميداد كه لباس سبز به تن كند و حميد چنان كرد.
و چنان بود كه سعيد بن ساجور و ابو البط و غسان بن ابو الفرج و محمد بن ابراهيم افريقايي و گروهي ديگر از سرداران حميد به ابراهيم بن مهدي نوشته بودند كه قصر ابن هبيره را براي وي بگيرند كه ميان آنها و حميد دوري افتاده بود، به حسن بن سهل نيز نامه مينوشتند و خبر ميدادند كه حميد با ابراهيم مكاتبه دارد. حميد نيز درباره آنها چنين مينوشت.
حسن به حميد مينوشت و ميخواست كه سوي وي رود اما نرفت و بيم كرد كه اگر به نزد حسن رود ديگران به اردوگاه وي تازند، اما آنها به حسن مينوشتند كه مانع وي از آمدن به نزد تو جز آن نيست كه مخالف تست و هم او ما بين صراة و سورا و سواد املاك خريده است. و چون حسن ضمن نامهها به حميد اصرار كرد، سوي او روان شد به روز پنجشنبه پنج روز رفته از ربيع الاخر. سعيد و ياران وي به ابراهيم نوشتند و بدو خبر دادند و از او خواستند كه عيسي بن محمد را سوي آنها فرستد تا قصر و اردوگاه حميد را بدو تسليم كنند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5665
و چنان بود كه ابراهيم به روز سهشنبه از بغداد برون شده بود و در كلواذي اردو زده بود كه آهنگ مداين داشت. وقتي نامه بدو رسيد عيسي را سوي آنها فرستاد و چون اهل اردوي حميد خبر يافتند كه عيسي برون شده و در دهكده اعراب يك فرسخي قصر فرود آمده براي فرار آماده شدند، و اين به شب سهشنبه بود، ياران سعيد و ابو البط و فضل بن محمد كندي كوفي به اردوگاه حميد تاختند و چنانكه گويند يكصد كيسه مال و مقداري اثاث از آن حميد گرفتند. پسر حميد با معاذ بن عبيد اللَّه فراري شد، يكيشان سوي كوفه رفت و يكي سوي نيل رفت. پسر حميد با كنيزان پدرش سوي كوفه سرازير شد و چون به كوفه رسيد استراني به كرايه گرفت و به راه افتاد و در اردوگاه حسن به پدر خويش پيوست.
عيسي وارد قصر شد، سعيد و يارانش قصر وي را بدو تسليم كردند كه برفت و آن را از آنها بگرفت و اين به روز شنبه بود ده روز رفته از ربيع- الاخر.
هنگامي كه حميد به نزد حسن بن سهل بود خبر بدو رسيد، حميد بدو گفت:
«مگر به تو خبر نداده بودم اما فريب خوردي»، آنگاه از پيش وي برفت تا به كوفه رسيد و مالها و اثاثي را كه آنجا داشت برگرفت. عباس بن موسي علوي را بر كوفه گماشت و دستورش داد كه سبز بپوشد و براي مامون دعوت كند و از پي او براي برادر خويش علي بن موسي. يكصد هزار درم بدو كمك داد و گفت: به خاطر برادر خويش نبرد كن كه مردم كوفه اين را از تو ميپذيرند، من نيز با توام.» و چون شب شد حميد از كوفه برون شد و او را واگذاشت، و چنان بود كه وقتي خبر به حسن رسيده بود، حكيم حارثي را سوي نيل فرستاده بود و چون خبر به عيسي رسيد كه در قصر بود وي و يارانش مهيا شدند و سوي نيل رفتند.
وقتي شب شنبه چهارده روز رفته از ربيع الاخر رسيد، سرخياي در آسمان نمودار شد، آنگاه سرخي برفت و دو ستون سرخ تا آخر شب در آسمان بماند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5666
صبحگاه شنبه عيسي و يارانش از قصر سوي نيل روان شدند، حكيم با آنها نبرد آغازيد، به نبرد بودند كه عيسي و سعيد به نزدشان رسيدند، حكيم هزيمت شد.
آنها وارد نيل شدند وقتي به نيل رسيدند از كار عباس بن موسي علوي و آنچه مردم كوفه را بدان ميخواند خبردار شدند و اينكه و بسياريشان دعوت وي را پذيرفتهاند و جمعي ديگر گفتهاند: «اگر براي مامون دعوت ميكني و از پي او براي برادر خويش، ما به دعوت تو نياز نداريم و اگر براي برادرت يا يكي از مردم خاندانت يا خودت دعوت ميكني از تو ميپذيريم.» گفته بود: «براي مامون دعوت ميكنم و از پي او براي برادرم.» اما رافضيان افراطي و بيشتر شيعيان از او بازماندند و او چنان وا مينمود كه حميد ميآيد و او را كمك ميكند و نيرو ميدهد و حسن نيز از نزد خويش قومي را به كمك او ميفرستد، اما هيچيك از آنها سوي وي نيامدند سعيد به همراهي ابو البط از نيل بقصد عباس سوي كوفه روان شد و چون به دير الاعور رسيدند، راهي گرفتند كه آنها را به عسكر هرثمه برساند، به نزد دهكده شاهي و چون يارانش بدو پيوستند، به روز دوشنبه دو شب رفته از جمادي الاول روان شدند و چون نزديك پل رسيدند علي پسر محمد علوي، همانكه در مكه با وي بيعت كرده بودند با ابو عبد اللَّه برادر ابو السرايا با جمعي بسيار كه عامل كوفه عباس بن موسي همراه علي بن محمد عمو زاده خويش فرستاده بود به مقابله آنها آمدند و لختي نبرد كردند كه علي و يارانش به هزيمت برفتند تا وارد كوفه شدند، سعد و يارانش نيز برفتند تا در حيره جاي گرفتند.
و چون روز سهشنبه شد صبحگاهان حمله بردند و از مجاورت خانه عيسي- ابن موسي با آنها نبرد آغازيدند. عباسيان و وابستگان نيز به آنها پيوستند و از كوفه سويشان رفتند و آن روز تا شب نبرد كردند. شعارشان «اي منصور» و «اطاعت مامون روا نيست» بود، آنها پوشش سياه داشتند و عباس و ياران وي كه از مردم كوفه بودند پوشش سبز داشتند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5667
و چون روز چهارشنبه شد در همان محل نبرد كردند و هر يك از دو گروه وقتي به چيزي دست مييافتند آنرا ميسوختند و چون سران مردم كوفه اين را بديدند بنزد سعيد و ياران وي رفتند و از او براي عباس بن موسي امان خواستند كه از كوفه برون شود و اين را از آنها پذيرفتند.
آنگاه پيش عباس رفتند و بدو خبر دادند و گفتند: «بيشتر كساني كه با تواند غوغايياند، ميبيني كه مردم از حريق و غارت و كشته شدن چه ميكشند، از پيش ما برو كه به تو نيازي نداريم.» عباس از آنها پذيرفت كه بيم داشت وي را تسليم كنند و از منزلي كه در آنجا بود، در كناسه، جا به جا شد و يارانش اين را ندانستند، سعيد و يارانش نيز سوي كوفه رفتند، ياران عباس بن موسي به باقيمانده ياران سعيد و وابستگان عيسي بن موسي عباسي تاختند و هزيمتشان كردند تا به خندق رسانيدند و حومه عيسي بن موسي را غارت كردند. خانهها را سوختند و به هر كه دست يافتند او را بكشتند.
عباسيان و وابستگانشان كس پيش سعيد فرستادند و اين را بدو خبر دادند و گفتند كه عباس از اماني كه خواسته بود منصرف شده. سعيد و ابو البط و يارانشان برگشتند و هنگام تاريك شدن شب به كوفه رسيدند، هر كس از آنها را كه غارت ميكرد و بدو دست يافتند بكشتند و هر چه را كه به دست ياران عباس بود و بدان دست يافتند بسوختند تا به كناسه رسيدند و بيشتر شب را در آنجا بودند تا وقتي كه سران مردم كوفه به نزد آنها رفتند و خبر دادند كه اين از كار غوغاييان بوده و عباس از چيزي انصراف نيافته كه از پيش آنها باز گشتند.
و چون صبحگاه روز پنجشنبه شد كه پنج روز از جمادي الاول رفته بود سعيد و ابو البط برفتند و وارد كوفه شدند و بانگزنشان بانگ زد كه سپيد و سياه امان دارند و درباره هيچكس كاري بجز نيكي نكردند. فضل بن محمد كندي را كه از مردم كوفه بود بر آنجا گماشتند. ابراهيم بن مهدي به آنها نوشت و دستور داد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5668
كه به طرف واسط روند، به سعيد نوشت كه يكي بجز كندي را بر كوفه گمارد كه وي دل با مردم شهر خويش دارد و سعيد، غسان بن ابي الفرج را بر آنجا گماشت.
آنگاه وقتي ابو عبد اللَّه برادر ابو السرايا كشته شد او را معزول كرد و برادر زاده خويش هول را بر آنجا گماشت و همچنان ولايتدار كوفه بود تا حميد بن عبد الحميد سوي آن آمد و هول از آنجا گريخت.
ابراهيم بن مهدي، عيسي بن محمد را بگفت تا از راه نيل سوي واسط رود، ابن عايشه هاشمي و نعيم بن خازم را نيز بگفت تا روان شوند كه از مجاورت جوخي برفتند، به همين گونه دستورشان داده بود و اين در جمادي الاول بود. سعيد و ابو البط افريقايي نيز به آنها پيوستند و در صياده نزديك واسط اردو زدند. و همگي به يكجا فراهم شدند كه سالارشان عيسي بن محمد بود. هر روز بر مينشستند و سوي اردوگاه حسن و ياران وي ميرفتند اما هيچكس از ياران حسن سوي آنها نميآمد كه در شهر واسط حصاري بودند.
پس از آن حسن به ياران خويش دستور داد براي برون شدن و نبرد كردن آماده شوند كه به روز شنبه چهار روز مانده از ماه رجب سوي آنها رفتند و تا نزديك نيمروز به سختي نبرد كردند، آنگاه هزيمت بر عيسي و ياران وي افتاد كه به فرار برفتند تا به طرنايا و نيل رسيدند، و ياران حسن سلاح و اسباني را كه در اردوگاه وي بود برگرفتند.
در اين سال ابراهيم بن مهدي به سهل بن سلامه سر داوطلبان ظفر يافت و وي را بداشت و عقوبت كرد.
سخن از كيفيت ظفر ابراهيم بن مهدي بر سهل بن سلامه و بداشتن وي
گويند كه سهل بن سلامه مقيم بغداد بود و دعوت ميكرد كه به كتاب خدا و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5669
سنت پيمبر وي صلي اللَّه عليه و سلم عمل شود و بدينسان ببود تا بسياري از مردم بغداد بر او فراهم آمدند و به نزد وي جا گرفتند بجز آنها كه در خانه خويش بودند و راي و دلشان با وي بود. ابراهيم پيش از نبرد با عيسي آهنگ نبرد وي داشته بود و چون آن نبرد رخ داد و هزيمت بر ياران عيسي و همراهان وي افتاد به سهل بن سلامه پرداخت و نهاني كس به نزد وي فرستاد و به نزد يارانش كه بر عمل به كتاب و سنت و اينكه اطاعت مخلوق در معصيت خالق روا نيست با او بيعت كرده بودند.
همه كساني كه اين را از او پذيرفته بودند بر در خانه خويش برجي از گچ و آجر ساخته بودند و سلاح و مصحف بر آن نهاده بودند تا به نزديك در شام رسيده بودند بجز آنها كه دعوت وي را پذيرفته بودند و از مردم كرخ و كسان ديگر بودند.
وقتي عيسي از هزيمت سوي بغداد بازگشت، وي و برادرانش و جمع يارانش به سهل بن سلامه پرداختند كه وي از اعمال بدشان سخن داشت و آنها را فاسقان ميگفت و به نزد وي نامي جز اين نداشتند. روزي چند با وي نبرد كردند، كسي كه نبرد وي را عهده كرد عيسي بن محمد بود و چون به دربندهاي نزديك سهل رسيد به مردم دربندها هزار درم و دو هزار داد كه از دربندها دور شوند و اين را از او پذيرفتند، سهم هر كدام يك درم يا دو درم و نظير آن ميشد.
به روز شنبه پنج روز مانده از شعبان از هر سوي بر ضد سهل آماده شدند- مردم دربندها نيز از ياري وي بازماندند- و به مسجد طاهر بن حسين و منزل وي رسيدند كه نزديك مسجد بود، وقتي بدو رسيدند از آنها نهان شد و با تماشاييان در آميخت و ميان زنان افتاد، وارد خانهاش شدند و چون به او دست نيافتند خبر گيران بر او گماشتند و چون شب شد او را در يكي از دربندها كه نزديك منزلش بود يافتند و بنزد اسحاق بن موسي هادي بردند كه وليعهد بود از پي عموي خويش ابراهيم بن- مهدي و در مدينة السلام بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5670
اسحاق با وي سخن آورد و حجت گفت و ميان وي و ياران خويش فراهمي آورد و بدو گفت: «مردم را بر ضد ما برانگيختي و عيب كار ما گفتي.» سهل بدو گفت: «دعوت من عباسي بود فقط دعوت ميكردم كه به كتاب و سنت عمل شود اكنون نيز بر آنم كه بودم و هم اكنون شما را بدان دعوت ميكنم.» اما اين را از او نپذيرفتند. گفتند: «هم اكنون پيش مردم رو و بگو آنچه شما را بدان دعوت ميكردم باطل است.» پس او را ميان مردم بردند كه گفت: «ميدانيد كه شما را دعوت ميكردم كه به كتاب و سنت عمل كنيد، اكنون نيز شما را بدان دعوت ميكنم.» و چون اين سخن را با آنها بگفت گردنش را بكوفتند و چهرهاش را بزدند و چون با وي چنين كردند گفت: «اي ياران حربي، فريب خورده كسي است كه شما فريبش داده باشيد.» پس او را بگرفتند و به نزد اسحاق بردند كه وي را به بند كرد و اين به روز يكشنبه بود و چون شب دوشنبه شد وي را در مداين به نزد ابراهيم بردند و چون به نزد وي در آمد، با وي همانگونه سخن كرد كه اسحاق كرده بود و پاسخ وي نيز همانگونه بود كه به اسحاق داده بود.
و چنان بود كه يكي ياران وي را گرفته بودند به نام محمد رواعي كه ابراهيم او را تازيانه زد و ريشش را بكند و به بند كرد و بداشت. وقتي سهل بن سلامه گرفته- شد او را نيز بداشتند، اما دعوي كردند كه وي را به عيسي دادهاند و عيسي او را كشته و اين را از بيم مردمان شايع كردند كه مبادا جاي وي را بدانند و او را برون آرند. از وقت قيام وي تا گرفتن و بداشتنش دوازده ماه بود.
در اين سال مامون از مرو روان شد و آهنگ عراق داشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5671
سخن از خبر روان شدن مامون به سوي عراق
گويند كه علي بن موسي علوي فتنه و نبردي را كه مردم از وقت كشته شدن برادرش در آن افتاده بودند به مامون بگفت و اينكه فضل بن سهل اخبار را از او نهان ميدارد و مردم خاندان وي و مردم درباره چيزهايي به او اعتراض دارند و ميگويند كه وي جادو زده و مجنون است و چون چنين ديدهاند يا عمويش ابراهيم ابن مهدي بيعت خلافت كردهاند.
مامون گفت: به طوري كه فضل بدو خبر داده با ابراهيم بن مهدي بيعت خلافت نكردهاند بلكه او را امارت دادهاند كه به كارشان قيام كند، اما علي بن موسي بدو خبر داد كه فضل دروغ گفته و با وي دغلي كرده و جنگ ميان ابراهيم و حسن بن سهل به پاست، مردم درباره وي و برادرش و من و بيعت كردن تو با من از پي خويش اعتراض دارند.
گفت: «از مردم اردوي من كي اين را ميداند؟» گفت: «يحيي بن معاد و عبد العزيز بن عمران و عدهاي از سران مردم سپاه.» گفت: «آنها را بنزد من آر تا درباره آنچه گفتي از آنها پرسش كنم.» پس آنها را بنزد مأمون برد كه يحيي بن معاد بود و عبد العزيز بن عمران و موسي و علي بن ابي سعيد خواهرزاده فضل و خلف مصري.
مامون درباره آنچه علي بن موسي خبرش داده بود از آنها پرسش كرد كه نخواستند بگويند تا امانشان دهد كه فضل بن سهل كه متعرضشان نشود، اين را براي آنها تعهد كرد و براي هر كدامشان به خط خويش مكتوبي نوشت و به آنها تسليم كرد. آنگاه از فتنههايي كه مردم در آن افتاده بودند خبرش دادند و براي او عيان كردند و گفتند كه مردم خاندان وي و وابستگانش و سردارانش بر او خشمگينند و درباره بسياري چيزها و اشتباهكاري فضل در مورد هرثمه، زيرا هرثمه آمده بود وي را اندرز گويد بدو بگويد كه چگونه كار كند و اگر كار خويش را به سامان نيارد، خلافت از وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5672
و از مردم خاندانش بيرون ميشود اما فضل نهاني كس فرستاد كه هرثمه را كشت.
هرثمه سر نيكخواهي داشت، طاهر بن حسين نيز در كار اطاعت وي سخت بكوشيد و ولايتها گشود و خلافت را مهار كرد و سوي وي كشانيد و چون كار را به نظام برد از همه كار برون شد و در گوشهاي از زمين در رقه جا داده شد و مال از او منع شد چندانكه كارش به سستي گراييد و سپاهش بر او بشوريدند، اگر در بغداد بود و به كار خلافت تو ميپرداخت ملك را مضبوط ميداشت و كسان نسبت بدو جسور نميشدند چنانكه نسبت به حسن بن سهل جسور شدهاند كه اطراف دنيا شكاف افتاده و طاهر- ابن حسين را در اين سالها از هنگام كشته شدن محمد در رقه به فراموشي افكندهاند و در كار اين پيكارها از او كمك نميگيرند در صورتي كه از كساني كه مرحلهها از او پايينترند كمك ميگيرند. از مامون خواستند كه سوي بغداد رود و گفتند كه اگر بني هاشم و وابستگان و سرداران و سپاهيان نيروي ترا ببينند بدان آرام گيرند و مطيع تو شوند.
و چون اين چيزها به نزد مامون به حقيقت پيوست دستور داد سوي بغداد حركت كنند. و چون چنين دستور داد فضل بن سهل چيزي از كارشان را بدانست و با آنها پرخاش كرد تا آنجا كه بعضيشان را تازيانه زد و بعضي را بداشت و ريش بعضي را بكند.
علي بن موسي درباره كار آنها با مامون سخن كرد و تعهدي را كه براي آنها كرده بود به خاطرش آورد و او گفت كه در اين حال كه هست مدارا ميكند.
آنگاه مامون از مرو حركت كرد و چون به سرخس رسيد گروهي به فضل بن سهل به وقتي كه در حمام بود حمله بردند و او را با شمشير بزدند تا جان داد. و اين به روز جمعه بود دو روز رفته از شعبان سال دويست و دوم. آنها را گرفتند كساني كه فضل را كشته بودند از اطرافيان مامون بودند، چهار كس بودند: يكيشان غالب مسعودي سياه بود و نيز قسطنطين رومي و فرخ ديلمي و موفق صقلابي. فضل شصت ساله
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5673
بود كه او را كشتند، پس از آن گريختند، مامون كس به طلب آنها فرستاد و براي هر كه بياردشان ده هزار دينار معين كرد، عباس بن هيثم بن بزرگمهر دينوري آنها را بياورد. به مامون گفتند: «تو به ما دستور دادي او را بكشيم» و بگفت تا گردنهايشان را زدند.
به قولي كساني كه فضل بن سهل را كشته بودند، وقتي دستگير شدند مامون از آنها پرسش كرد، بعضيشان گفتند كه علي بن سعيد خواهرزاده فضل آنها را وادار كرده بود و بعضي ديگرشان اين را منكر شدند و مامون بگفت تا آنها را كشتند.
آنگاه كس از پي عبد العزيز بن عمران و علي و موسي و خلف فرستاد و از آنها پرسش كرد كه گفتند چيزي از اين باب نميدانستهاند. اما اين را از آنها نپذيرفت و بگفت تا آنها را كشتند و سرهاشان را به نزد حسن بن سهل فرستاد كه در واسط بود و مصيبتي را كه از كشته شدن فضل بر او رخ داده بود بدو خبر داد و اينكه وي را به جاي فضل نهاده است. اين نامه در ماه رمضان به حسن رسيد و حسن و ياران وي همچنان در واسط ببودند تا وقت محصول رسيد و چيزي از خراج وصول شد.
مامون به روز عيد فطر از سرخس سوي عراق حركت كرد، ابراهيم بن مهدي در مداين بود و عيسي و ابو البط و سعيد در نيل و طرنايا صبح و شامگاه به پيكار بودند.
و چنان بود كه مطلب بن عبد اللَّه از مداين آمده بود به دستاويز اينكه بيمار است و نهاني سوي مامون دعوت ميكرد و اينكه منصور بن مهدي جانشين مامون است و ابراهيم را خلع كنند. منصور و خزيمة بن خازم و بسيار كس از سرداران سمت شرقي اين را از او پذيرفتند. مطلب به حميد و علي بن هشام نوشت كه پيش روند و حميد بر كنار نهر صرصر فرود آيد و علي به نهروان.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5674
و چون اين خبر به نزد ابراهيم به حقيقت پيوست، از مداين سوي بغداد روان شد و به روز شنبه چهارده روز رفته از صفر در زند ورد فرود آمد و كس از پي مطلب و منصور و خزيمه فرستاد، و چون فرستاده وي به نزد آنها رسيد از رفتن طفره رفتند و چون اين را بديد عيسي بن محمد و برادرانش را سوي آنها فرستاد.
منصور و خزيمه تسليم شدند اما وابستگان و ياران مطلب در مقابل خانه وي نبرد كردند تا كسان بر ضد آنها فزوني گرفتند. ابراهيم بانگزني را بگفت كه بانگ زد هر كه غارت ميخواهد سوي خانه مطلب رود. و چون وقت نيمروز رسيد به خانه او رسيدند و هر چه را در آن يافتند به غارت بردند، خانههاي مردم خاندان وي را نيز غارت كردند، وي را جستند اما به او دست نيافتند و اين به روز سهشنبه بود سيزده روز مانده از صفر.
وقتي اين خبر به حميد و علي بن هشام رسيد، حميد سرداري فرستاد كه مداين را گرفت و پل را بريد و آنجا فرود آمد. علي بن هشام نيز سرداري فرستاد كه در مداين فرود آمد و سوي نهر ديالي رفت و آنرا ببست و همچنان در مداين ببودند. ابراهيم پشيمان بود از اينكه با مطلب چنان كرده بود اما بدو دست نيافته بود.
در اين سال مامون، توران دختر حسن بن سهل را به زني گرفت.
و هم در اين سال مامون دختر خويش ام حبيب را زن علي بن موسي كرد و نيز دختر خويش ام الفضل را زن محمد بن علي بن موسي كرد.
در اين سال ابراهيم بن موسي بن جعفر سالار حج شد و براي برادر خويش دعوت كرد به تصدي خلافت از پي مامون.
و چنان بود كه حسن بن سهل به عيسي بن يزيد جلودي كه در بصره بود نوشته بود كه با ياران خويش به مكه رفت و در مراسم حضور داشت، آنگاه باز گشت. ابراهيم بن موسي نيز به يمن رفت كه حمدوية بن علي ماهاني بر آن تسلط يافته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5675
بود.
آنگاه سال دويست و سوم در آمد.
سخن از خبر حوادثي كه به سال دويست و سوم بود
اشاره
از جمله حوادث اين سال درگذشت علي بن موسي بود.
سخن از سبب درگذشت علي بن موسي
گويند: مامون از سرخس برفت تا به طوس رسيد. وقتي آنجا رسيد چند روزي به نزد قبر پدرش بماند. آنگاه علي بن موسي انگوري خورد و بسيار بخورد و ناگهاني درگذشت [1] و اين در آخر صفر بود. مامون بگفت تا او را به نزد قبر رشيد به خاك كردند و در ماه ربيع الاول به حسن بن سهل نوشت و بدو خبر داد كه علي بن موسي درگذشته و غم و مصيبت خويش را از درگذشت وي بگفت. به
______________________________
[1] گفته طبري درباره سبب درگذشت حضرت رضاي آل محمد با گفته مورخان ديگر و سير وقايع آن دوران هم آهنگ نيست. ابن اثير از مسموميت سخن آورده (الكامل چاپ بيروت 1385 ح 6 ص 203) ابن حجر صريح ميگويد كه علي بن موسي در سناباد شهيد شد (تهذيب التهذيب. چاپ حيدر آباد ح 7 ص 387) سمعاني نيز ميگويد كه امام با آب انار مسموم شد (انساب ورق 255)، سير وقايع نيز مؤيد و شاهد قضيه است. مأمون در تصارم امين بياري خراسانيان توفيق يافت كه دل با علويان داشتند و بحكم ضرورت به وليعهدي حضرت رضا تن داد اما عباسيان و عربان شمالي مخالف بودند بغداد بشوريد همه قلمرو آن سوي بغداد در خطر بود. مأمون وقتي سوي بغداد ميرفت حضرت را مانع مقاصد خويش در كار جلب مخالفان ميديد و مقبول مينمايد كه بشيوه ديگر عباسيان در كار محو مخالفان و خاصه علويان وي را از ميان برداشته باشد. شهادت مورخان معتبر نيز قضيه را تأييد و تصريح ميكند كه عدول از آن نه موجه است نه معقول.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5676
بني عباس و وابستگان و مردم بغداد نيز نوشت و درگذشت علي بن موسي را به آنها خبر داد و گفت كه اعتراض آنها به بيعت با وي از پي مامون بوده و خواست كه به اطاعت وي درآيند. و آنها در پاسخ اين نامه خشنترين مكتوبي را كه ميشد به يكي نوشت به مامون و حسن نوشتند. كسي كه بر علي بن موسي نماز كرد مامون بود.
در اين سال مامون از طوس حركت كرد و آهنگ بغداد داشت و چون به ري رسيد از پرداختي آن دو هزار هزار درم كم كرد.
در اين سال سودا بر حسن بن سهل چيره شد. گويند سبب آن بود كه بيماري- اي سخت گرفته بود و از بيماري وي دگرگوني عقل پديد آمد كه وي را به بند آهنين كردند و در اطاقي بداشتند. سرداران حسن اين را به مامون نوشتند. جواب نامه آمد كه دينار بن عبد اللَّه سپاه وي را عهده كند و خبرشان ميداد كه از پي مكتوب خويش ميرسد.
در اين سال ابراهيم بن مهدي، عيسي بن محمد را تازيانه زد و او را بداشت.
سخن از اينكه چرا ابراهيم بن مهدي عيسي بن محمد را تازيانه زد و او را بداشت؟
گويند كه عيسي بن محمد با حميد و حسن مكاتبه ميكرده بود. فرستاده فيما بينشان محمد بن محمد معبدي هاشمي بود كه نسبت به ابراهيم اطاعت و نيكخواهي مينمود، اما با حميد نبرد نميكرد و در هيچ مورد متعرض وي نميشد و هر وقت ابراهيم ميگفت: «براي حركت به منظور نبرد حميد آماده شو» بهانه ميآورد كه سپاهيان مقرريهايشان را ميخواهند. يكبار ميگفت: «تا وقتي در آمد برسد.» بدين سان ببود تا وقتي از آنچه ميان وي و حسن و حميد بود اطمينان يافت. و بر اين قرار از آنها جدا شد كه به روز جمعه آخر شوال ابراهيم بن مهدي را به آنها تسليم كند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5677
اين خبر به ابراهيم رسيد و چون روز پنجشنبه شد عيسي به در پل رفت و به مردم گفت: «من با حميد صلح كردهام و تعهد كردهام كه در كار وي دخالت نكنم، او نيز تعهد كرده كه در كار من دخالت نكند.» آنگاه بگفت تا خندقي به در پل و در شام بكنند.
آنچه گفته بود و كرده بود به ابراهيم رسيد، و چنان بود كه عيسي از ابراهيم خواسته بود كه نماز جمعه را در شهر به پا دارد و اين را از او پذيرفته بود و چون عيسي چنان سخن كرد و خبر آن به ابراهيم رسيد و بدانست كه ميخواهد او را بگيرد، محتاط شد.
گويند: هارون، برادر عيسي آنچه را كه وي درباره ابراهيم ميخواست كرد بدو خبر داد و چون بدو خبر داد كس پيش ابراهيم فرستاد كه به نزد وي رود تا درباره بعضي مقاصد خويش با وي گفتگو كند.
عيسي تعلل كرد، اما ابراهيم همچنان فرستادگان سوي او روان ميكرد تا در قصر ابراهيم كه به رصافه بود به نزد وي رفت، و چون به نزد وي شد، كسان را بر در نهادند و ابراهيم و عيسي خلوت كردند، ابراهيم عتاب با وي آغاز كرد، عيسي از آنچه مورد عتاب بود عذر ميخواست و بعضي گفتههاي وي را انكار ميكرد.
وقتي وي را درباره بعضي چيزها به اقرار آورد، بگفت تا او را تازيانه زدند، سپس او را بداشت، تني چند از سرداران او را نيز بگرفت و بداشت و كس به منزل او فرستاد و كنيز فرزند دار وي را با چند طفل خردسالش بگرفت و آنها را نيز بداشت و اين به شب پنجشنبه بود، يك روز مانده از شوال. نايب وي را به نام عباس ميجست كه نهان شد و چون خبر بداشته شدن عيسي به مردم خاندان و ياران وي رسيد به نزد همديگر رفتند و مردم خاندان و برادرانش كسان را بر ضد ابراهيم ترغيب كردند و فراهم آمدند، سرشان عباس نايب عيسي بود. به عامل ابراهيم بر پل حمله بردند و او را براندند كه سوي ابراهيم رفت و خبر را با وي بگفت و دستور داد تا پل را ببرند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5678
آنگاه همه عاملان ابراهيم را از كرخ و غيره براندند، فاسقان و مالربايان نمودار شدند و در پادگانها نشستند، عباس به حميد نوشت و از او ميخواست سوي آنها رود تا بغداد را تسليم او كنند، و چون روز جمعه شد نماز را در مسجد شهر چهار ركعت كردند كه مؤذن امامت كرد بيسخنراني.
در اين سال مردم بغداد ابراهيم بن مهدي را خلع كردند و مأمون را به عنوان خلافت دعا گفتند.
سخن از اينكه چرا ابراهيم بن مهدي را خلع كردند و مأمون را به عنوان خلافت دعا گفتند؟
از پيش رخداد ابراهيم و عيسي را ياد كرديم و بداشتن ابراهيم او را و فراهم آمدن عيسي و برادران عيسي بر ضد ابراهيم و نامهاي كه به حميد نوشتند و خواستند كه سوي آنها رود تا بغداد را تسليم او كنند.
گويند: وقتي نامه آنها كه ضمن آن شرط شده بود كه به هر يك سپاهيان بغدادي پنجاه درم بدهند به حميد رسيد اين را پذيرفت و بيامد تا به روز يكشنبه بر كنار نهر صرصر بر راه كوفه فرود آمد. عباس و سرداران بغدادي سوي وي رفتند و صبحگاه دوشنبه او را بديدند كه وعدهشان داد و اميدوارشان كرد كه اين را از او پذيرفتند. وعده داد كه پرداخت را به روز شنبه در ياسريه نهد به شرط آنكه نماز جمعه را به پا دارند و مأمون را دعا گويند و ابراهيم را خلع كنند كه اين را از او پذيرفتند.
و چون اين خبر به ابراهيم رسيد، عيسي و برادران وي را از زندان برون آورد و از او خواست كه سوي منزل خويش باز رود و كار آن سمت را عهده كند، اما اين را از او نپذيرفت.
و چون روز جمعه شد عباس كس پيش محمد بن ابي رجاء فقيه فرستاد كه نماز جمعه را با مردم بكرد و مأمون را دعا گفت. و چون روز شنبه شد حميد به ياسريه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5679
آمد و سپاه بغداد را از نظر گذرانيد و پنجاهي را كه وعده كرده بود بداد. از او خواستند كه ده درم بكاهد و هر كدامشان را چهل درم دهد از آن رو كه از علي بن- هشام كه پنجاهشان داده بود شئامت ديده بودند كه به آنها خيانت آورده بود و مقرري را بريده بود.
حميد گفت: «نه، بلكه فزونتان ميدهم و به هر كس شصت درم ميدهم.» و چون اين خبر به ابراهيم رسيد عيسي را پيش خواند و از او خواست كه با حميد نبرد كند كه اين را از او پذيرفت كه وي را رها كرد و چند كفيل از او گرفت.
عيسي با سپاهيان سخن كرد كه همانند آنچه حميد داده بود به آنها دهد اما نپذيرفتند و چون روز دوشنبه شد عيسي و برادرانش و سرداران سمت شرقي سوي مردم سمت غربي رفتند و به آنها پيشنهاد كردند كه از آنچه حميد داده بود بيشترشان دهند، اما به عيسي و ياران او دشنام گفتند و گفتند ابراهيم را نميخواهيم.
آنگاه عيسي و ياران وي برفتند و وارد شهر شدند و درها را ببستند و بالاي حصار رفتند و لختي با كسان نبرد كردند و چون حريفان از آنها فزوني گرفتند بازگشتند و سوي در خراسان رفتند و بر كشتيها نشستند. عيسي بازگشت گويي ميخواست با آنها نبرد كند اما حيله كرد و همانند اسير به دست آنها افتاد و يكي از سردارانش او را بگرفت و به منزلش برد، باقيمانده سوي ابراهيم رفتند و خبر را با وي بگفتند كه سخت دلگرفته شد.
و چنان بود كه مطلب بن عبد اللَّه از ابراهيم نهان شده بود و چون حميد ميخواست به طرف وي عبور كند متصدي گذر او را گرفت و به نزد ابراهيم برد كه وي را سه يا چهار روز به نزد خويش بداشت. آنگاه شب دوشنبه يك روز رفته از ذي حجه آزادش كرد.
در اين سال ابراهيم بن مهدي، از پس نبردي كه ميان وي و حميد بن عبد الحميد رفت و از آن پس كه سهل بن سلامه را از زندان خويش رها كرد رو نهان كرد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5680
غايب شد.
سخن از خبر نهان شدن ابراهيم بن مهدي و سبب آن
گويند: مردم ميگفتند سهل بن سلامه كشته شده اما او به نزد ابراهيم بداشته بود و چون حميد به بغداد رسيد و وارد آنجا شد، ابراهيم او را برون آورد كه در مسجد رصافه چنانكه دعوت ميكرده بود، دعوت ميكرد و چون شب ميشد او را به زندانش باز ميبرد. چند روز بدينسان ببود، آنگاه يارانش آمدند كه با وي بباشند به آنها گفت در خانههاي خودتان باشيد كه من اين را، يعني ابراهيم را، به كاستي ميبينم. و چون شب دوشنبه شد يك روز رفته از ذي حجه، وي را رها كرد كه برفت و رو نهان كرد.
وقتي ياران ابراهيم و سرداران وي ديدند كه حميد به نزديك آسياهاي عبد اللَّه ابن مالك جاي گرفته بيشترشان سوي وي رفتند و مداين را براي وي بگرفتند. و چون ابراهيم اين را بديد همه كساني را كه به نزد وي بودند برون فرستاد كه نبرد كنند. بر پل رود ديالي تلاقي شد و نبرد كردند كه حميد هزيمتشان كرد. پل را بريدند، اما ياران حميد تعاقبشان كردند تا وارد خانههاي بغدادشان كردند و اين به روز پنجشنبه آخرين روز ذي قعده بود.
وقتي روز قربان رسيد ابراهيم، قاضي را بگفت تا در عيساباد با مردم نماز كند كه با آنها نماز كرد و كسان برفتند، آنگاه فضل بن ربيع نهان شد و سوي حميد رفت. پس از آن علي بن ريطه سوي اردوگاه حميد رفت. هاشميان و سرداران يكي پس از ديگري سوي حميد همي رفتند و چون ابراهيم اين را بديد در كار خويش فرو ماند و كار بر او سخت شد.
و چنان بود كه مطلب با حميد مكاتبه ميكرده بود كه سمت شرقي را براي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5681
او بگيرد، سعيد بن ساجور و ابو البط و عبد ويه و تني چند از سرداران با علي بن هشام مكاتبه ميكرده بودند كه ابراهيم را براي او بگيرند و چون ابراهيم از كار آنها خبر يافت و اينكه هر گروه از يارانش درباره چه متفق شدهاند و او را در ميان گرفتهاند با آنها مدارا همي كرد و چون شب در آمد نهان شد به شب چهارشنبه سيزده روز رفته از ذي حجه سال دويست و سوم.
مطلب كس پيش حميد فرستاد كه وي و يارانش خانه ابراهيم را در ميان گرفتهاند اگر او ميخواهد پيش وي رود ابن ساجور و يارانش نيز به علي بن هشام نوشتند كه به نزد آسياهاي عبد اللَّه جاي داشت. حميد در دم بر نشست و به در پل رفت.
علي بن هشام نيز برفت تا در نهر بين فرود آمد و سوي مسجد كوثر رفت. ابن ساجور و يارانش به نزد وي رفتند، مطلب نيز پيش حميد رفت، او را بر در پل بديدند كه تقربشان داد و وعده داد و گفت كه آنچه را كردهاند به مأمون خبر ميدهد. پس سوي خانه ابراهيم رفتند، او را در خانه ميجستند اما نيافتند. ابراهيم تا وقتي كه مأمون بيامد و پس از آمدن او نيز، همچنان نهان بود تا كار وي چنان شد كه شد.
و چنان بود كه وقتي سهل بن سلامه نهان شد به منزل خويش رفت و عيان شد، حميد كس از بي او فرستاد و تقربش داد و نزديك كرد آنگاه وي را بر استري نشانيد و سوي يارانش باز فرستاد و همچنان ببود تا مأمون بيامد و او را جايزه داد و چيز داد و بگفت كه در خانه خويش نشيند.
در اين سال به روز يكشنبه دو روز مانده از ذي حجه خورشيد گرفت چندان كه نور آن برفت و بيشتر از دو سوم آن نهان شد. گرفتن خورشيد هنگام بر آمدن روز بود و همچنان ببود تا نزديك نيمروز كه روشن شد.
همه روزگار ابراهيم بن مهدي يك سال بود و يازده ماه و دوازده روز. علي بن- هشام بر جانب شرقي بغداد تسلط يافت و حميد بن عبد الحميد بر جانب غربي، مأمون
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5682
در آخر ذي حجه به همدان رسيد.
در اين سال سليمان بن عبد الملك سالار حج شد.
آنگاه سال دويست و چهارم در آمد.
سخن از حوادثي كه به سال دويست و چهارم بود
اشاره
از جمله حوادث سال اين بود كه مأمون به عراق رسيد و مايه فتنه از بغداد بريد.
سخن از رسيدن مأمون به عراق و حوادثي كه هنگام رسيدن وي بود
گويند كه وقتي مأمون به گرگان رسيد يك ماه آنجا بماند سپس از آنجا برون شد، در ماه ذي حجه به ري رسيد و چند روز آنجا بماند. مردم خاندان وي و سرداران و سران قوم سوي وي رفتند و سلام گفتند.
و چنان بود كه از راه به طاهر بن حسين كه در رقه بود نوشته بود كه در نهروان پيش وي آيد كه آنجا به نزد وي رسيد. و چون شنبه ديگر آمد هنگام بر آمدن روز چهارده روز مانده از صفر سال دويست و چهارم وارد بغداد شد. لباس وي و لباس ياران وي از قبا و كلاه و نيم نيزهها و پرچمهاشان همه سبز بود.
و چون بيامد در رصافه فرود آمد. طاهر نيز با وي بيامد و بگفت تا با ياران خويش در خيزرانيه فرود آيد. آنگاه جا به جا شد و در قصر خويش بر كنار دجله منزل گرفت. حميد بن عبد الحميد و علي بن هشام را كه هر كدام با سپاه خويش بودند دستور داد كه در اردوگاه وي جاي گيرند. هر روز به خانه مأمون ميرفتند هيچكس جز در لباس سبز بنزد وي نميرفت. همه مردم بغداد و بني هاشم سبز پوشيدند و هر پوشش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5683
سياهي كه بر كسي ميديدند ميدريدند به جز كلاه كه يكي از پي ديگري با ترس و بيم به سر مينهادند اما هيچكس جرئت نداشت قبا و پرچم سياه به تن كند يا بردارد.
هشت روز بدين سان ببودند آنگاه بني هاشم و بخصوص فرزندان عباس سخن كردند و بدو گفتند: «اي امير مؤمنان لباس نياكان و مردم اهل خاندان و دولت خويش را رها كردهاي و سبز پوشيدهاي.» سرداران خراسان نيز در اين باب بدو نوشتند.
گويند: مأمون به طاهر گفت حاجات خويش را بگويد و نخستين حاجتي كه از او خواست اين بود كه لباس سبز را بگذارد و به پوشيدن سياه و زي دولت نياكان باز گردد.
و چون ديد كه مردم در كار سبز پوشيدن از او اطاعت كردهاند اما آنرا خوش ندارند به روز شنبه با لباس سبز براي كسان بنشست اما چون به نزد وي فراهم آمدند جامه سياهي خواست و به تن كرد و خلعت سياهي خواست و به طاهر پوشانيد.
آنگاه تني چند از سرداران را پيش خواند و قباها و كلاههاي سياه به آنها پوشانيد و چون از نزد وي در آمدند و لباس سياه داشتند ديگر سرداران و سپاهيان سبز را بگذاشتند و سياه پوشيدند و اين به روز شنبه بود هفت روز مانده از صفر.
به قولي مأمون پس از ورود به بغداد بيست و هفت روز جامههاي سبز پوشيد سپس جامه سبز دريده شد.
به قولي: مأمون همچنان در رصافه ببود تا بر كنار دجله به نزد نخستين قصر خويش و هم در بستان موسي منزلهايي بنيان كرد.
احمد بن ابي خالد احول گويد: وقتي با مأمون از خراسان بيامديم به گردنه حلوان رسيديم من همراه وي بودم به من گفت: «احمد بوي عراق را مييابم.» من پاسخي جز آنكه بايد دادم، گفتم: «چه خوش است.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5684
گفت: «اين پاسخ من نبود، پندارم سهو كردي يا در انديشه بودي؟» گفتم: «آري، اي امير مؤمنان.» گفت: «چه ميانديشيدي؟» گويد: گفتم: «اي امير مؤمنان در اين ميانديشيدم كه سوي مردم بغداد ميرويم و بيشتر از پنجاه هزار درم همراه ما نيست، با وجود فتنه كه بر دلهاي مردم چيره شده و آنرا خوش داشتهاند، اگر يكي به پا خيزد يا يكي بجنبد وضع ما چگونه ميشود؟» گويد: دير بينديشيد آنگاه گفت: «احمد راست گفتي، چه نيك انديشيدهاي، اما من به تو ميگويم كه مردمان سه طبقهاند: ستمگر، ستمديده و نه ستمگر و نه ستمديده.
آنكه ستمگر است بجز عفو و گذشت ما چيزي انتظار ندارد، ستمديده جز اين انتظار ندارد كه به وسيله ما انصاف گيرد و آنكه نه ستمگر است و نه ستمديده در خانهاش مينشيند.» گويد: به خدا چنان بود كه گفته بود.
در اين سال بگفت تا در كار تقسيم (محصول) با مردم سواد به ترتيب دو پنجم عمل شود. پيش از آن ترتيب نصف مورد عمل بود و پيمانه تازهاي را معمول كرد كه معادل ده پيمانه هاروني بود.
در اين سال يحيي بن معاذ با بابك نبرد كرد و هيچيك از آنها به حريف خويش ظفر نيافت.
(در اين سال) مأمون صالح بن رشيد را ولايتدار بصره كرد و عبيد اللَّه بن حسن طالبي را ولايتدار حرمين كرد.
در اين سال عبيد اللَّه بن حسن سالار حج بود.
آنگاه سال دويست و پنجم در آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5685
سخن از خبر حوادثي كه به سال دويست و پنجم بود
اشاره
از جمله آن بود كه مأمون در اين سال همه ولايتها را از مدينة السلام تا اقصاي مشرق به طاهر بن حسين سپرد. پيش از آن جزيره و نگهباني و دو سمت بغداد و كمكهاي (معاون) سواد را به او داده بود و طاهر به كار مردم نشست.
سخن از اينكه چرا مأمون همه ولايتهاي شرقي را به طاهر بن حسين سپرد؟
سبب آنكه مأمون طاهر را ولايتدار خراسان و مشرق كرد، در روايت بشر بن- غياث مريسي آمده كه گويد: من و ثمامه و محمد بن ابي العباس و علي بن هيثم به نزد مأمون بوديم. درباره شيعيگري مناظره كردند. محمد بن ابي العباس اماميه را تأييد كرد. علي بن هيثم زيديه را تأييد كرد. سخن در ميانشان گرم شد چندان كه محمد به علي گفت: «تو يك نبطياي. ترا به گفتار متكلمان چه كار؟» گويد: مأمون كه تكيه داده بود بنشست و گفت: «ناسزا گفتن از فروماندگي است و بد زباني از سفلگي است، ما كلام را روا دانستهايم و عقايد (مقالات) را عيان داشتهايم، هر كه حق گويد او را ستايش كنيم و هر كه جهالت كند او را ساكت كنيم و هر كه هيچيك را نداند چنانكه بايد درباره او حكم كنيم. اصلي را ميان خويش نهيد كه كلام را فرعهاست و چون فرعي را پديد آورديد به اصل باز- ميرويد.
آنگاه گفت: «ما ميگوييم خدايي جز خداي يگانه نيست يكتا و بي انباز و اينكه محمد بنده و فرستاده اوست.» گويد: سپس از واجبات و تشريعات اسلام سخن آوردند و پس از آن مناظره كردند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5686
محمد گفتار نخستين خويش را به علي باز گفت.
علي بدو گفت: «به خدا اگر شكوه مجلس وي و رأفت خدا دادش نبود و آن منع كه كرده پيشانيت را به عرق ميآوردم، همان جهالت ترا بس كه منبر مدينه را شستي.» گويد: مأمون كه تكيه زده بود بنشست و گفت: «منبر شستنت چه بود؟ من درباره تو قصوري كرده بودم! يا منصور درباره پدرت قصوري كرده بود! اگر نبود كه وقتي خليفه چيزي را ببخشد آزرم كند كه در آن باز نگرد، سرت بخطر بود، برخيز و ديگر باز ميا.» گويد: محمد بن ابي العباس برون شد و به نزد طاهر بن حسين رفت كه شوهر- خواهرش بود و گفت كه حكايت من چنان و چنان شد. و چنان بود كه به وقت نبيذ حاجبي مأمون با فتح خادم بود، يا سر عهدهدار خلعتها بود، حسين ساقيگري ميكرد، ابو مريم غلام سعيد جوهري از پي بايستهها ميرفت. طاهر برنشست و سوي خانه (خلافت) شد. فتح به درون رفت و گفت: «طاهر بر در است.» گفت: «اينك وقت وي نيست، اجازه ورودش بده.» گويد: طاهر در آمد و بدو سلام گفت كه پاسخ سلام وي را بداد و گفت:
«رطلي بدو بنوشانيد.» كه آنرا به دست راست خويش گرفت. بدو گفت: «بنشين.» طاهر برون شد و آنرا بنوشيد و در آمد، مأمون رطلي ديگر نوشيده بود. گفت:
«يكي ديگر به او بنوشانيد.» و او چنان كرد كه نخستين بار كرده بود. آنگاه در آمد.
مأمون بدو گفت: «بنشين.» گفت: «اي امير مؤمنان سالار نگهباني را نرسد كه پيش روي سرور خويش بنشيند.» مأمون بدو گفت: «اين در مجلس عام است، اما در مجلس خاص رواست.» گويد: آنگاه مأمون بگريست و چشمانش اشكبار شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5687
طاهر بدو گفت: «اي امير مؤمنان چرا ميگريي، خدا ديدگانت را نگرياند.» به خدا ولايتها تسليم تو شده و مردمان به اطاعت تو آمدهاند و همه كارت به دلخواه است.» گفت: «براي چيزي ميگريم كه گفتنش، زبوني است و نهفتنش مايه غم، و هيچكس از غمي بر كنار نيست، اگر حاجتي داري بگوي.» گفت: «اي امير مؤمنان! محمد بن ابي العباس خطا كرده از او درگذر و از او خشنود باش.» گفت: «از او خشنودم، دستور دادم كه چيزي دهند و مرتبتش را پس دادم، اگر نبود كه وي اهل انس نيست به حضورش ميخواندم.» گويد: طاهر باز رفت و اين را با ابن ابو العباس بگفت. آنگاه هارون بن- جيغويه را خواست و گفت: «دبيران را مناسبتهاست و مردم خراسان نسبت به همديگر حميت دارند. سيصد هزار درم با خويشتن برگير، دويست هزار به حسين خادم بده، يكصد هزار نيز به دبيرش محمد بن هارون بده و از او بخواه كه از مأمون بپرسد براي چه گريست؟» گويد: و او چنان كرد.
گويد: و چون مأمون چاشت ميكرد گفت: «حسين بنوشانم.» گفت: «به خدا نمينوشانمت، مگر به من بگويي وقتي طاهر به نزد تو آمد براي چه گريستي؟» گفت: «حسين، چگونه بدين پرداختي و از من درباره آن پرسش كردي؟» گفت: «چون از آن غمين شدم.» گفت: «حسين، اين چيزيست كه اگر از سرت برون شود، ميكشمت.» گفت: «سرور من كي راز ترا برون دادهام؟» گفت: «محمد برادرم را به ياد آوردم و آن زبوني كه بدو رسيد و اشكم گلوگير
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5688
شد و با گريستن آسوده شدم، اما چيزي از من به طاهر نميرسد كه ناخوش بدارد.» گويد: حسين اين را به طاهر خبر داد، طاهر برنشست و پيش احمد بن ابي- خالد رفت و گفت: «سپاسداري من كم بها نباشد و نيكي بنزد من كم نشود، مرا از ديد او دور كن.» گفت: «ميكنم، فردا زود وقت به نزد من آي.» گويد: ابن ابي خالد بر نشست و به نزد مأمون رفت و چون به نزد وي وارد شد گفت: «ديشب نخفتم.» گفت: «واي تو! براي چه؟» گفت: «براي آنكه غسان را ولايتدار خراسان كردهاي كه او و همراهانش خورندگان يك سرند، بيم دارم يكي از تركان بر ضد او برخيزد و درهمش بكوبد.» گفت: «من نيز در آنچه تو انديشيدهاي انديشيدهام» آنگاه گفت: «راي تو به كيست؟» گفت: «طاهر بن حسين.» گفت: «واي تو اي احمد به خدا او خلع ميكند.» گفت: «من ضامن اويم.» گفت: «روانهاش كن.» گويد: پس هماندم طاهر را پيش خواند و فرمان وي را داد كه هماندم روان شد و در بستان خليل بن هاشم جاي گرفت و تا وقتي آنجا ببود هر روز يكصد هزار سوي او فرستاده شد. يك ماه آنجا ببود و ده هزار هزاري را كه سوي ولايتدار خراسان فرستاده ميشد پيش وي فرستادند.
ابو حسان زيادي گويد: و چنان بود كه فرمان وي را براي خراسان و جبال داده
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5689
بود، از حلوان تا خراسان. رفتن وي از بغداد به روز جمعه بود يك روز مانده از ذي قعده سال دويست و پنجم. دو ماه پيش از آن اردو زده بود و همچنان در اردوگاه خويش مقيم بود.
ابو حسان گويد: سبب ولايتداري طاهر چنان كه كسان درباره آن اتفاق دارند اين بود كه عبد الرحمان مطوعي در نيشابور گروههايي را فراهم آورد كه بيدستور ولايتدار خراسان به كمك آنها با حروريان نبرد كند و بيم كردند كه اين را بر اساس منظوري كرده باشد.
گويد: غسان بن عباد ولايتداري خراسان را از جانب حسن بن سهل داشت، وي عموزاده فضل بن سهل بود.
از علي بن هارون آوردهاند كه حسن بن سهل طاهر بن حسين را از آن پيش كه سوي خراسان رود و ولايتدار آنجا شود، براي رفتن و نبرد كردن با نصر بن شبث در- نظر گرفته بود. و او گفت: «با خليفهاي جنگ كردم و خلافت را سوي خليفهاي كشانيدم و به چنين كاري وادار شوم! شايسته است كه يكي از سرداران من به اين كار فرستاده شود.» كه مايه اختلاف ميان حسن و طاهر شد.
گويد: وقتي طاهر ولايتدار خراسان شد و سوي آن رفت با حسن بن سهل سخن نميكرد. در اين باب با وي سخن كردند گفت: «من آن نيستم كه راهي را كه براي مخالفت خويش بر من گشوده ببندم.» در اين سال عبد اللَّه بن طاهر هنگام بازگشت از رقه وارد بغداد شد، پدرش او را بر رقه جانشين كرده بود و دستور داده بود با نصر بن شبث نبرد كند يحيي بن معاذ نيز بيامد كه مأمون او را ولايتدار جزيره كرد.
و هم در اين سال مأمون، عيسي بن محمد را به ولايتداري ارمينيه و آذربيجان و پيكار بابك گماشت.
و هم در اين سال سري بن حكم به مصر درگذشت. وي ولايتدار آنجا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5690
بود.
و هم در اين سال داود بن يزيد عامل سند درگذشت و مأمون، بشر بن- داود را ولايتدار آنجا كرد، به شرط آنكه هر سال يك هزار هزار درم براي او بفرستد.
و هم در اين سال مأمون، عيسي بن يزيد جلودي را به پيكار قوم زط گماشت.
و هم در اين سال طاهر بن حسين سوي خراسان روان شد به ماه ذي قعده.
وي دو ماه به جاي مانده بود تا وقتي كه خبر قيام عبد الرحمان نيشابوري مطوعي بدو رسيده. وقتي روان شد تركان تغزغزي به اشروسنه آمده بودند.
و هم در اين سال فرج رخجي، عبد الرحمان بن عمار نيشابوري را بگرفت.
در اين سال عبد اللَّه بن حسن كه ولايتدار حرمين بود، سالار حج شد.
آنگاه سال دويست و ششم در آمد.
سخن از حادثاتي كه به سال دويست و ششم بود
اشاره
. از جمله حادثات سال آن بود كه مأمون داود بن ماسجور را به پيكار زط و اعمال بصره و ولايت دجله و يمامه و بحرين گماشت.
و هم در اين سال مدي بود كه سواد و كسكر زير آب رفت و بيشتر تيول ام- جعفر و تيول عباس را برد.
در اين سال بابك، عيسي بن محمد را بكشت.
و هم در اين سال مأمون، عبد اللَّه بن طاهر را ولايتدار رقه كرد، براي پيكار نصر بن شبث و مردم مضر.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5691
سخن از اينكه چرا مأمون، عبد اللَّه ابن طاهر را ولايتدار رقه كرد
سبب اين كار چنانكه گفتهاند آن بود كه يحيي بن معاذ كه مأمون او را ولايتدار جزيره كرده بود در اين سال درگذشت و پسرش احمد را بر كار خويش جانشين كرد.
از يحيي بن حسن آوردهاند كه گويد: مأمون در ماه رمضان عبد اللَّه بن طاهر را پيش خواند. بعضيها گفتهاند اين به سال دويست و پنجم بود بعضي گفتهاند در سال دويست و ششم [1] بود. بعضي گفتهاند در سال دويست و هفتم بود، وقتي به نزد وي در- آمد بدو گفت: «اي عبد اللَّه از يك ماه پيش از خدا خير ميجويم و اميدوارم خدا خير پيش آرد، ديدهام كه يكي وصف پسر خويش ميگويد كه او را به سبب راي خويش ستايش گفته باشد و برتري دهد. ما ترا از آنچه پدرت دربارهات گفته برتر ميبينم، يحيي بن معاد در گذشته و پسر خويش احمد را جانشين كرده كه چيزي نيست، چنان ديدهام كه ترا عامل مضر كنم و نبرد نصر بن شبث.» گفت: «اي امير مؤمنان، شنوايي و اطاعت، اميدوارم خدا براي امير مؤمنان و مسلمانان خير پيش آرد.» گويد: پس فرمان وي را بداد، آنگاه بگفت تا طنابهاي كازران را از راه وي ببرند و سايبانها را از راه وي دور كنند كه چيزي در راه مانع پرچم وي نباشد، آنگاه براي وي پرچمي بست كه هر چه بر پرچمها مينوشتند به خط زرد بر آن نوشته بود و مأمون «اي منصور» را بر آن بيفزود.
آنگاه عبد اللَّه برون شد، كسان نيز با وي بودند، و سوي منزل خويش رفت.
______________________________
[1] كلمه متن بضع است كه بمعني «چند است» و بر اعداد از يك تا ده اطلاق ميشود كه در اينجا بقرينه قبل و بعد، بمعني شش ميبايد گرفت. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5692
روز بعد كسان برنشستند و سوي او رفتند. فضل بن ربيع نيز برنشست و سوي وي رفت و تا شب به نزد وي ببود. آنگاه فضل برخاست. عبد اللَّه بدو گفت: «اي ابو العباس بزرگواري كردي و نكويي، پدرم و برادرت به من گفتهاند كه كاري را بيصوابديد تو فيصل ندهم. نياز دارم كه از نظر تو مطلع شوم و از مشورت تو روشني يابم. اگر راي تو باشد كه پيش من بباشي تا افطار كنيم چنين كن.» گفت: «مرا وضعي هست كه با وجود آن نميتوانم اينجا افطار كنم.» گفت: «اگر غذاي مردم خراسان را خوش نداري، كس به مطبخ خويش فرست كه غذايت را بيارند.» گفت: «ميبايد ما بين عشا و تاريكي شب چند ركعت نماز كنم.» گفت: «در حفاظ خداي باشي.» و با وي به صحن خانه رفت و در كارهاي خاص خويش با وي مشورت ميكرد.
به قولي رفتن عبد اللَّه براي نبرد نصر بن شبث به طور دقيق شش ماه از آن پس بود كه پدرش سوي خراسان رفت.
و چنان بود كه طاهر وقتي عبد اللَّه پسرش ولايتدار ديار ربيعه شد نامهاي بدو نوشت كه متن آن چنين است:
«از ترس خداي يگانه بيانباز و بيم او و رعايت وي و دوري از «خشم وي و حفظ رعيت خويش غافل مباش، سلامتي را كه خدايت داده «با تذكار معاد و آن چيزها كه سوي آن ميروي و به سبب آن ميدارندت «و از آن ميپرسند قرين كن و درباره آن چنان كار كن كه خدايت به روز «رستاخيز از عذاب و عقاب المانگيز خويش نجات دهد كه خداي با تو «نيكي كرده و رأفت با بندگان خويش را كه كارشان سپرده به تو است بر تو «واجب كرده و عدالت با بندگان و اجراي حق و حدود خويش را ميان آنها «و دفاع از ايشان و حريمشان و بقايشان و حفظ خونهايشان و امنيت راهشان و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5693
«تأمين رفاه معاششان را لازم شمرده. درباره چيزها كه در اين باب بر تو «فرض كرده مؤاخذهات ميكند و ميداردت و پرسش ميكند و بر اعمال «آينده و گذشتهات در اين باب ثوابت ميدهد. انديشه و عقل و بصيرت «و تأمل خويش را خاص اين كار كن كه هيچ چيز ترا به غفلت از آن وا «ندارد و از آن مشغول ندارد كه سر كار و مقياس اعتبارت و نخستين «چيزي كه خدايت وسيله آن به هدايت خويش ميرساند همين «است.
«ميبايد نخستين چيزي كه خويشتن را بدان وا ميداري و- «كارهاي خويش را بدان منسوب ميداري مواظبت نمازهاي پنجگانه باشد كه «با مردم ناحيه خويش به جماعت كني و در اوقات نماز مطابق سنتهاي «آن از اكمال وضو و آغاز از ياد خدا و قرائت آرام و انجام ركوع و سجود «و تشهد عمل كني و در كار آن براي پروردگار نيت درست داشته باشي.
«جماعتي را كه همراه تو و زير تسلط تواند به نماز ترغيب كن و به انجام «آن وادار كن كه نماز چنانكه خداي فرموده به نيكي فرمان ميكند و «از منكر منع ميكند از پي اين به سنت پيمبر خداي صلي اللَّه عليه و سلم «پابند باش و پيرو خلقيات، آن و از آثار گذشتگان پارسا كه پس از وي «بودهاند سر مپيچ. و چون كاري بر تو رخ داد در باره آن از خيرجويي و «ترس خدا و پاي بندي بد آنچه خداي در كتاب خويش نازل كرده از «امر و نهي و حلال و حرام كمك جوي و نيز از پيروي آنچه در حديث از «پيمبر آمده صلي اللَّه عليه و سلم. آنگاه درباره حادثه حقي را كه خداي بر- «تو دارد به پاي دار. از عدالت درباره آنچه پسند يا ناپسند تو است و درباره مردم و «خويش و بيگانه ملالت نياز. فقه و فقيهان و دين و حاملان دين و كتاب خدا «و آنها را كه بدان عمل ميكنند برگزين كه بهترين زينت مرد فقاهت در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5694
«دين خداست و طلب آن و ترويج آن و معرفت آن قسمت از فقه كه مايه «تقرب خدا ميشود كه فقه راهنماي همه نيكيهاست و آمر آن، و منع كننده «از همه معاصي و بديهاست و به وسيله آن به توفيق خداي، بندگان را «معرفت خداي فزوني ميگيرد و به هنگام معاد مراتب والا به دست ميآيد.
«بعلاوه اينكه نمايان شدن آن به نزد مردمان موجب و قر كار تو و الفت با «تو و اعتماد به عدالتت ميشود.
«در همه كارها ميانه رو باش كه چيزي سودمندتر و ايمني بخشتر «و برتر از ميانه روي نيست. ميانه روي موجب رشاد است و رشاد «نشان توفيق است و توفيق، طريق نيكروزي است. قوام دين و «سنتهاي هدايت بخش به ميانه روي است، آن را در همه كار دنياي خويش «مرجح بدار.
«در طلب آخرت و ثواب و اعمال نيك و سنن متبع و آثار «رشاد كوتهي ميار كه نيكي و فزونطلبي آن را اگر به خاطر خداي «و رضاي وي و همدمي با دوستان خداي در خانه كرامت وي باشد نهايت «نيست.
«بدانكه ميانه روي در كار دنيا موجب عزت است و محفوظ «ماندن از گناهان كه، براي خويشتن و يارانت و سامان دادن كارهايت «حصاري بهتر از آن نداري. به ميانه روي پرداز و از آن هدايت جوي كه «كارهايت به كمال رود و نيرويت بيفزايد و خواص و غير خواصت به «صلاح آيند. به خداي عز و جل خوش گمان باش تا رعيت به استقامت آيد.
«در همه كارها به سوي وي وسيلت جوي، تا نعمتت بپايد. هيچكس «را از عملي كه بدو ميسپاري از آن پيش كه كار وي را معلوم داري به «تهمت بر مدار كه تهمت زدن به بيگناهان و بدگماني نسبت به آنها گناه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5695
«است. رويه تو خوشگماني با ياران باشد و بد گماني نسبت به آنها را «از خويشتن دور كن و بر آنها مپسند تا خدايت به كار بر آوردن و «پروردنشان ياري كند و دشمن خداي شيطان در كار تو رخنهاي نجويد كه «شيطان به اندك وهن تو چندان غم از بدگماني بر تو بار ميكند كه لذت «زندگي را بر تو تيره ميكند.» «بدانكه از خوش گماني قوت و آسايش مييابي و به كمك آن «كارهاي خويش را كه به سامان دادن آن دلبستهاي به سامان ميبري و كسان «را به محبت خويش وا ميداري و اينكه در همه كارهايت با تو راست «باشند.
«خوشگماني درباره يارانت و رأفت با رعيت مانع از آنت «نشود كه پرسش كني و درباره كارهاي خويش كاوش كني و به كار «دوستان پردازي و احتياط رعيت را بداري و در آنچه مايه قوام و «صلاح آن ميشود بنگري. بلكه ميبايد پرداختن به كار دوستان و بداشتن «احتياط رعيت و نظر در بايستههاشان و آوردن لوازمشان به نزد تو، بر «غيران آن مرجح باشد.
«در همه اين كارها نيت خويش را خالص كن و خويشتن را از «انحراف بر كنار بدار چون كسي كه ميداند كه از اعمال وي پرسش «ميكنند و در قبال نيكي ثواب ميدهند و از بدي مؤاخذه ميكنند كه «خداي دين را حصار كرده و مايه قوت، و هر كه را پيرو آن باشد و تأييد «آن كند به رفعت ميبرد پس آنها را كه زير تسلط و رعايت تواند در راه «دين و طريقت هدايت منسلك ساز.
«حدود خداي را درباره مجرمان به مقدار جرمشان و استحقاقشان «به پاي دار و آن را معطل مدار و درباره آن سستي ميار. در عقوبت كساني
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5696
«كه عقوبتشان بايد كرد تأخير مكن كه اين، گمان نيك ترا درباره خويشتن «به تباهي ميبرد.
«درباره كارهاي خويش پاي بند سنتهاي روان باش و از شبهتها «و بدعتها بر كنار باش كه دينت به سلامت ماند و مروتت به جاي، وقتي «پيمان كردي بدان وفا كن. وقتي وعده نيكي دادي آنرا به انجام ببر. نيكي «را بپذير و آنرا تلافي كن. از عيب همه عيبناكان رعيت چشم بپوش. زبان «خويش را از سخن دروغ و نادرست بدار و دروغگويان را دشمن بدار.
«سخنچينان را عقوبت كن كه نخستين تباهي تو در كار حال و آينده، «تقرب دادن دروغ پرداز است و جرئت بر دروغ، كه دروغ سر گناهان «است و نادرست گويي و سخنچيني اوج آنست كه سخن چين به «سلامت نميماند و يا روي از سلامت دور ميماند. آنكه دل با سخن چين دارد «هيچ كارش به سامان نميرسد.
«اهل صدق و صلاح را دوست بدار، مردم شريف را در كار حق «ياري كن، ضعيفان را كمك كن، خويشاوندان را رعايت كن و از اين كار «رضايت خدا را بجوي، عز و جل، و ثواب وي را بخواه و خانه آخرت.
«از انديشه بد و ستم بپرهيز و راي خويش را از آن بگردان و بيزاري «خويش را از آن بر رعيت نمايان كن. و راه بردنشان را به نعمت عدالت «قرين كن. ما بين آنها مطابق حق رفتار كن و معرفتي كه ترا به راه هدايت «ميرساند. به هنگام خشم آوردن، خويشتن دار باش و سنگيني و بردباري «را مرجح شمار از تندي و بد فالي و غرور در كارها بپرهيز، مبادا بگويي «مرا تسلط هست و هر چه بخواهم ميكنم كه اين موجب كاستي راي و «سستي يقين به خداي يكتاي بيانباز است، نيت و يقين خويش را نسبت «به خدا خالص بدار.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5697
«بدانكه ملك از آن خداست كه به هر كه خواهد دهد و از هر كه «خواهد بركند. نعمتداران صاحب قدرت كه دست دولتشان گشاده است «اگر نعمت و احسان خداي را كفران كنند و بدانچه خدايشان از فضل «خويش داده گردنفرازي كنند، زود باشد كه نعمتشان ديگر شود و به جاي «آن نكبت آيد.
«حرص جانت را از خويشتن دور كن، ذخيرهها و گنجهاي تو «نيكي باشد و پرهيزگاري و معدلت و بهبود رعيت و عمران ولايت و «تفقد امور و حفظ جماعت و كمك به درماندگان.
«بدانكه مالها اگر فزوني گيرد و در خزينهها ذخيره شود ثمر «ندهد و اگر در بهبود رعيت و اعطاي حقوقشان و رفع حاجتشان به كار «رود نمو كند و بر آيد و عامه به كمك آن بهي يابدو ولايتداران از آن «رونق گيرند و روزگار بدان خوش شود و مايه عزت و مناعت شود.
«پس ميبايد كه گنج خزينههاي تو پخش مال در عمران اسلام و مسلمانان «باشد. حق دوستان امير مؤمنان را كه به نزد تواند به كفايت بده، سهم «رعيت را به تمام ادا كن و لوازم اصلاح امور و معاششان را عهده «كن.
«وقتي چنين كردي نعمت بر تو بماند و از جانب خداي مستحق «فزوني شوي و در كار گرفتن خراج و فراهم آوردن مال از رعيت «و قلمرو خويش تواناتر باشي و جماعت به سبب شمول عدالت و «احسانت به آساني مطيع تو شوند و هر چه را خواهي كرد به خوشدلي «بپذيرند.
«درباره آنچه گفتم بكوش و مراقب آن باش كه از اين مال، تنها «آنچه در راه حق خرج شده باشد به جا ميماند. حق سپاس، سپاسداران
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5698
«را بشناس و بر اين كار پاداششان بده، مبادا دنيا و غرور دنيا هراس آخرت «را از ياد تو ببرد و درباره آنچه بر تو فرض است تساهل كني كه تساهل مايه «قصور است و قصور مايه ويراني. ميبايد عمل تو به خاطر خداي و در «راه خداي باشد، تبارك و تعالي. اميد ثواب داشته باش كه خدا در اين «دنيا نعمت خويش را بر تو تمام كرده و با تو تفضل نموده. پس سپاسدار «باش و بدو تكيه كن تا با تو نيكي و احسان فزونتر كند كه خدا پاداش، «به مقدار سپاس سپاسداران و رفتار نيكوكاران ميدهد.
«درباره نعمتها كه خدا داده حقگزار باش از عافيت و حرمت «روي مپيچ. گناهي را سبك مگير، به حسود دل مبند، به بدكار رحم «مكن، ناسپاس را رعايت مكن، با دشمن مدارا مكن، سخن چين را باور «مدار، خيانتكار را امين مشمار، فاسق را به كار مگمار، پيرو گمراه مشو، «ريا كار را ستايش مگوي، هيچكس را حقير مشمار، خواهنده فقير را «نوميد مكن، باطل را مپذير، به مسخره گوي دل مده، از وعده تخلف مكن، «از فاجر بيم مكن، خشم ميار، تجمل مخواه، گردنفرازي مكن، به سفاهت «مگراي، در طلب آخرت كوتهي مكن، با كسان عتاب ميار، با ترس «و بيم از ظالم در مگذر، ثواب آخرت را در دنيا مجوي، با فقيهان مشورت «بسيار كن، خويشتن را به حلم وادار كن، از مردم مجرب و خردمند و «صاحب راي و حكمت پيشه پندگير، مردم بخيل و تنگ ديده را در «مشورت خويش دخالت مده و سخنشان را مشنو كه زيانشان از سودشان «بيشتر است، در كار رعيت كه ميپردازي چيزي از امساك، تباهي انگيزتر «نيست.
«بدانكه اگر حريص باشي كارت به استقامت نيابد، مگر اندكي.
«اگر از اموال رعيت چشم بپوشي و با آنها ستم نكني دلبسته تو ميشوند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5699
«صفاي دوستان با تفضل و عطاي خوب پاينده ميماند. از امساك بپرهيز و «بدان كه امساك، نخستين عصيان بود كه انسان با پروردگار خويش كرد «و عصيانگر به معرض زبوني است و اين، گفتار خداي تعالي است كه:
«وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ. [1] يعني: و هر كه از «بخل ضمير خويش محفوظ ماند، آنها خودشان رستگارانند پس راه «بخشش را به حق هموار كن و براي همه مسلمانان از نيت خويش «نصيبي بنه.
«بدانكه بخشش از بهترين اعمال بندگان است و آنرا رويه و عمل «و طريقه خويش كن. سپاهيان را در ديوانهايشان و محل عملشان تفقد كن «مقرريشان را بده و در كار معاششان گشادگي آر كه خداي به وسيله آن حاجت «از آنها ببرد و كارشان بر تو قوام گيرد و دلهاشان در اطاعت و كار تو «خلوص و نشاط يابد. صاحب قدرت را همين نيكروزي بس كه به سبب «معدلت و مراقبت و انصاف و توجه و شفقت و نيكي و گشاده دستي مايه «رحمت سپاه و رعيت خويش باشد. [2] محنت يكي از دو بليه را به تكميل «باب ديگر و عمل بدان از ميان بردار كه ان شاء اللَّه توفيق و صلاح و «فلاح يابي.
«بدانكه قضاوت به نزد خداي اهميتي دارد كه چيزي همانند آن «نيست. قضاوت ميزان خداست كه اوضاع زمين به وسيله آن تعادل ميگيرد «و به سبب عدالت در قضاوت و هم در عمل، رعيت سامان ميگيرد و «راهها امن ميشود و مظلوم انصاف ميگيرد و مردمان حقهاي خويش «را ميگيرند، معاش بهبود مييابد و حق اطاعت ادا ميشود و خدا
______________________________
[1] سوره حشر (آيه 9
[2] مطلب پيوسته نيست و به احتمال قوي در اينجا متن افتادهگي دارد. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5700
«عافيت و سلامت ميدهد و دين قوام ميگيرد و سنتها و تشريعها روان «ميشود و حق و عدالت در كار قضاوت مطابق آن انجام ميشود.
«در كار دين سختگير باش و از تباهي بپرهيز. حدود را به پاي «دار، عجله كمتر كن، از ملامت و اضطراب به دور باش، به قسمت قناعت «كن، از تجربه خويش سود گير، در خاموشي خويش انديشمند باش، «گفتارت استوار باشد، با دشمن انصاف كن، در قبال شبهه تأمل كن، حجت «به تمام گوي، در كار هيچيك از رعيت دوستي يا حمايت يا ملامت ملامتگري «در تو اثر نكند، تحقيق كن، تأمل كن، مراقبت كن، بنگر، دقت كن، «بينديش، با پروردگار خويش فروتن باش، با همه رعيت مهربان باش، «حق را بر خويش مسلط ساز، در ريختن خون شتاب ميار كه خون به نا- «حق ريختن به نزد خداي اهميت بسيار دارد. اين خراج را كه رعيت بر «آن استقرار گرفته و خداي آنرا مايه عزت و رفعت اسلام و وسعت و «مناعت مسلمانان و سركوب و خشم دشمن خويش و مسلمانان و ذلت و «حقارت كافران معاهد كرده، درباره اين خراج بنگر و آنرا ميان صاحبانش «به حق و عدالت و برابري و تعميم پخش كن، آنرا از محترم به سبب حرمت «و از توانگر به سبب توانگري و از دبير خويش و هيچيك از خاصان خويش باز «مگير. بيش از آنچه تحملپذير باشد مگير و تكليف سخت منه، مردمان «را به حق خالص وادار كن كه اين همبستگيشان را محفوظ ميدارد و «رضاي همگان را فراهم ميكند.
«بدانكه تركه ولايت دادهاند خازن و حافظ و رعايتگر كردهاند «مردم قلمرو تو را رعيت تو گفتند از آن رو كه رعايتگر و سرپرست آنهايي «كه آنچه را به رضايت و توان خويش به تو ميدهند ميگيري و به قوام «كار و صلاح و استقامتشان خرج ميكني، پس در قلمرو عمل خويش، مردم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5701
«صاحب راي و مدبر و مجرب و خبير در كار و داناي سياست و عفيف «بر آنها گمار و در كار مقرريشان گشايش آر كه اين، در آن كار كه عهده «كردهاي و به تو سپردهاند از حقوق خاص تو است كه نبايد چيزي ترا از «كارت مشغول دارد و از آن منصرف كند كه وقتي آنرا هدف خويش «كردي و به بايسته آن قيام كردي مستحق فزوني نعمت پروردگارت شوي «و بلند آوازگي در قلمرو خويش، رعيت نيكخواه تو شود و به كار صلاح «ياريت كنند و بركات سوي شهر تو آيد و آباداني در ناحيهات رواج «گيرد و فراواني در ولايت تو نمودار شود و خراجت بيشتر شود و اموالت «بسيار شود و به وسيله آن در كار نگهداري سپاه نيرو گيري و عامه را با «عطيه دادن از جانب خويش خشنود كني سياست تو مورد ستايش و «عدالتت پسند دشمن شود و در همه كارت عادل شوي و نيرومند و «صاحب ابزار و لوازم، پس در اين كار بكوش و چيزي را بر آن مقدم «مدار تا سرانجام كارت محمود شود. ان شاء اللَّه.
«در هر ولايت از قلمرو خويش اميني برگمار كه ترا از كار «عاملانت خبردار كند و رفتار و اعمالشان را براي تو بنويسد چنانكه «گويي به نزد هر عامل حضور داري و همه اعمال او را معاينه مينگري.
«اگر خواستي به عامل خويش دستور دهي درباره نتيجهاي كه از آن منظور داري «بينديش. اگر آنرا قرين سلامت و عافيت ديدي و اميد نيكي و خير و «بهتري از آن داشتي آنرا به انجام ببر و گر نه از آن دست بدار و با مردم «روشن بين و دانا مشورت كن، آنگاه لوازم آنرا فراهم آر، باشد كه مرد «در يكي از امور خويش بنگرد و آنرا مطابق دلخواه خويش بيند و مصمم «شود و دلباخته آن شود و اگر در عواقب آن ننگرد مايه هلاكت او شود «و كارش را بشكند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5702
«در هر كار كه خواستي كرد دورانديش باش و با استعانت خدا «نيرومندانه بدان پرداز و از پروردگار خويش در همه كارهايت خير بجوي.
«كار امروز را به سر ببر و آنرا به فردا ميفكن و بيشتر كار را به خويشتن كن، «كه فردا را كارها و حادثههاست كه ترا از كار امروزت كه پس انداختهاي «مشغول ميدارد.
«بدانكه وقتي روز گذشت، با هر چه در آن است برود و اگر كار «آنرا مؤخر داشته باشي كار دو روز بر تو فراهم شود و چنانت مشغول «دارد كه از آن وامانده شوي، اگر هر روز كار آن روز را به سر بري خويشتن «را آسوده كني و امور حكومت را استواري دهي.
«آزادگان و محترمان قوم را بنگر، از صفاي سيرت و بي خللي «مودتشان درباره خويشتن و ياري و نيكخواهي و خلوصشان يقين حاصل «كن و آنها را جزو خواص خويش كن و با آنها نيكي كن، مردم خاندانها «را كه به حاجت افتادهاند بجوي، بار مئونت از ايشان برگير و وضعشان را «به سامان بر، تا از رنج حاجت بياسايند. در كار مستمندان و مسكينان و «آنكه توان عرض مظلمه به تو ندارد و حقيري كه طلب حق خويش نداند، «به خويشتن نظر كن و از وي در كمال خفا پرسش كن و از صلحاي رعيت، «كسان به امثال آنان گمار و دستورشان ده كه حوائج و حالاتشان را به تو «برسانند تا در آن بنگري به ترتيبي كه خداي كارشان را بسامان برد.
«جنگاوران و يتيمان و بيوگانشان را بجوي براي آنها از بيت المال مقرري «بنه و در كار عطوفت و نيكي به آنها به امير مؤمنان كه خدايش عزيز دارد «اقتدا كن، تا بدين وسيله خداي معيشت آنها را سامان دهد و ترا بركت «و فزوني دهد.
«فقيران را از بيت المال چيزي بده و حاملان قرآن را كه بيشتر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5703
«آن را به خاطر دارند در اين كار بر ديگران مقدم دار. براي بيماران «مسلمانان خانهها بپادار كه پناهشان دهد و كسان برگمار كه با آنها «مهرباني كنند و طبيبان كه بيماريهاشان را علاج كنند و مقاصدشان را تا آنجا «كه به اسراف بيت المال نينجامد بر آورده كن.
«بدان كه وقتي حق كسان داده شود و تقاضاهاشان به تمامي «برآورده شود خشنودي نكنند و دلخوش نشوند تا حوائج خويش را به «ولايتداران عرضه كنند به اميد زيادت و افزايش رعايت، بسا باشد كه «آنكه در كار مردم نگرد از بسياري آنچه بدو ميرسد و انديشه و خاطرش «را مشغول ميدارد وامانده شود و آنرا مايه زحمت و مشقت داند. آنكه «به عدالت راغب است و حاصل نيك آنرا به وقت حاضر و ثواب نيك آن «را در آينده ميداند همانند آن كس نيست كه به موجبات تقرب خدا اقبال «ميكند و به وسيله آن رحمت خدا را ميجويد.
«مردمان را بسيار بپذيرد و چهره خويشتن را به آنها بنماي و «كشيكبانان خويش را از آنها به يكسو كن و با آنها تواضع و خوشرويي «كن. در پرسش و گفتار با آنها نرمي كن، با بخشش و بزرگواري خويش «با آنها عطوفت كن و چون بخشش ميكني، خوشدل و آسان بخش باش «نه جوياي عوض و پاداش و دلگير منت گذار، كه بخشش بدين ترتيب «تجارتي سود آور است ان شاء اللَّه.» «از كارهاي دنيا كه ميبيني و آن صاحبقدران و سران كه در قرون «گذشته و اقوام نابود شده بودهاند و پيش از تو رفتهاند عبرت بگير. در «همه احوال خويش به امر خداي متوسل باش و مطيع رضاي وي باش «و به شريعت و سنت وي عمل كن و دين و كتاب وي را به پا دار و از هر چه «مخالف آن باشد و موجب خشم خداي شود بپرهيز.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5704
«از اموالي كه عاملان تو فراهم ميآرند و از آنچه خرج ميكنند «آگاه باش، مال حرام فراهم ميار، خرج مسرفانه مكن، با دانشوران «مجالست و مشورت و آميزش بسيار كن، راغب به تبعيت از سنت و «اجراي آن باش، فضايل و معالي را برگزين. محترمترين همدمان و «و خاصان تو آن باشد كه وقتي عيبي در تو ديد مهابتت مانع وي نشود كه «آن را نهاني با تو بگويد و منقصت آنرا به تو خبر دهد كه اينان نيكخواه- «ترين دوستان و ياران تواند. عاملان و دبيران خويش را كه نزديك تواند «بنگر و براي هر يك از آنها به هر روز وقتي معين كن كه با نامهها و- «گفتگوهاي خويش و حوائج عاملان و امور ولايتها و رعيت پيش تو آيند، آنگاه «با گوش و چشم و فهم و عقل خويش بدان پرداز و مكرر در آن بينديش «و تأمل كن و آنچه را موافق دور انديشي و خرد است به سر بر. و از خدا درباره «آن خير جوي و هر چه را مخالف آن بود براي تحقيق و پرسش درباره «آن، پس فرست.» «بر رعيت و غير رعيت به سبب نيكياي كه با آنها كردهاي منت منه «و از هيچكدامشان بجز وفاداري و ثبات و ياري در كارهاي امير مؤمنان «مخواه و جز در قبال آن نيكي ميار.
«اين نامه مرا كه به تو نوشتهام فهم كن و درباره آن بسيار بينديش «و بدان كار كن و در همه كارهاي خويش از خدا كمك بخواه و از او خير «بجوي كه خدا قرين صلاح و اهل صلاح است. بيشتر رفتار و بهترين «رغبت تو آن باشد كه موجب رضاي خدا و نظام دين و عزت و قدرت اهل «دين وي و عدالت با معاهد و صلاح اهل ملت باشد.
«از خداي ميخواهم كه ترا اعانت و توفيق و هدايت و حفاظت «نيكو دهد و تفضل و رحمت خويش را به تمام بر تو فرود آرد و فزوني و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5705
«كرم ترا از همگنانت بيشتر و آوازه و كارت را برتر كند، دشمنت را يا «هر كه با تو مخالفت و سركشي ميكند بكشد و ترا از جانب رعيت «سلامت دهد و شيطان و وسوسههاي وي را از تو بدارد تا كارت به عزت «و قدرت و توفيق بالا گيرد كه خدا شنواست و اجابتگر.» وقتي طاهر اين فرمان را براي پسرش عبد اللَّه نوشت مردم درباره آن مناقشه آوردند و آنرا نويسانيدند و درباره آن بحث كردند و كار آن شهره شد تا به مأمون رسيد و آنرا خواست كه براي وي خواندند و گفت: «ابو الطيب از كارهاي دين و دنيا و تدبير و راي و سياست و سامان ملك و رعيت و حفظ بنياد و اطاعت خليفگان و بپا داشتن خلافت چيزي نگذاشته مگر آنكه، استوار داشته و درباره آن سفارش كرده است.» آنگاه بگفت و دستور داد كه آنرا به همه عاملان در نواحي عمل بنويسند.
عبد اللَّه سوي محل عمل خويش رفت و مطابق آن رفتار كرد و از دستور آن تبعيت كرد و بدانچه دستور يافته بود عمل كرد.
در اين سال عبد اللَّه بن طاهر، اسحاق بن ابراهيم را بر دو پل گماشت و او را بر همه كارهايي كه پدرش طاهر بدو سپرده بود يعني نگهباني و كارهاي بغداد نايب خويش كرد و اين به وقتي بود كه براي نبرد نصر بن شبث سوي رقه ميرفت.
در اين سال عبيد اللَّه بن حسن سالار حج شد، وي ولايتدار حرمين بود.
آنگاه سال دويست و هفتم در آمد.
سخن از حادثاتي كه به سال دويست و هفتم بود
اشاره
از جمله آن بود كه عبد الرحمان بن احمد طالبي در ولايت عك يمن قيام كرد و به شخص مورد رضايت از آل محمد صلي اللَّه عليه و سلم دعوت ميكرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5706
سخن از سبب قيام عبد الرحمان ابن احمد طالبي
سبب قيام وي آن بود كه عاملان يمن رفتار بد پيش گرفتند و (كسان) با اين عبد الرحمان بيعت كردند و چون خبر به مأمون رسيد، دينار بن عبد اللَّه را با سپاهي انبوه به مقابله وي فرستاد و اماننامه وي را همراه دينار نوشت. دينار در مراسم حج حضور يافت و حج كرد و چون از حج خويش فراغت يافت سوي يمن روان شد تا به نزد عبد الرحمان رسيد و اماننامه مأمون را بنزد وي فرستاد كه آنرا پذيرفت و بيامد و دست در دست دينار نهاد كه وي را به نزد مأمون برد، در اين وقت مأمون طالبيان را از ورود به نزد خويش منع كرد و گفت كه آنها را به پوشيدن سياه وادار كنند و اين به روز پنجشنبه يك روز مانده از ذي قعده بود.
وفات طاهر بن حسين در اين سال بود.
سخن از خبر وفات طاهر بن حسين
مطهر بن طاهر گويد: وفات ذو اليمينين از تب و حرارتي بود كه دچار آن شد و او را در بسترش مرده يافتند.
گويند: دو عموي طاهر، علي و احمر، هر دو آن پسر مصعب به عيادت سوي وي رفتند، و خبر وي را از خادم پرسيدند. و چنان بود كه طاهر نماز صبح را در تاريكي ميكرد. خادم گفت: «او خفته و هنوز بيدار نشده لختي منتظر وي بمانيد.» و چون سپيده دم گسترش يافت و طاهر به وقتي كه براي نماز بر ميخاست حركت نكرد، حيرت كردند و به خادم گفتند: «بيدارش كن.» خادم گفت: «جرئت اين كار را ندارم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5707
گفتند: «براي ما در بزن تا به نزد وي رويم.» و چون به درون رفتند وي را در دواجي [1] پيچيده يافتند كه زير خويش كشيده بود و از سر تا پا به خويشتن محكم كرده بود، وي را تكان دادند كه نجنبيد، چهرهاش را نمايان كردند و وي را مرده يافتند وقتي را كه در آن مرده بود ندانستند و هيچكس از خادمان وي از وقت وفاتش خبر دار نشده بود.
راوي گويد: خادم را از خبر وي پرسيدند و از آخرين خبري كه درباره وي دانسته بود كه گفت: «نماز مغرب و عشا را بكرد آنگاه دواج را به خويش پيچيد.» خادم گويد: شنيدمش كه به پارسي سخني ميگفت كه چنين بود: در مرگ نيز مردي وايذ. [2] كلثوم بن ثابت كه كنيه ابو سعد داشته بود گويد: من عامل بريد خراسان بودم. به روز جمعه جاي نشستم زير منبر بود. بال دويست و هفتم، دو سال پس از ولايتداري طاهر بن حسين در مراسم جمعه حضور يافتم، طاهر به منبر رفت و سخنراني كرد اما چون به ياد خليفه رسيد از دعا گفتن وي خود داري كرد گفت:
«خدايا، امت محمد را به همان گونه كه دوستان خويش را به صلاح بردهاي به صلاح ببر و زحمت كسي را كه در آن سركشي كند و بر عليه آن سپاه فراهم آرد با بستن شكاف و حفظ خونها و اصلاح فيما بين از ميان بردار.» گويد: با خويشتن گفتم: «من نخستين فضولم از آن رو كه خبر را نهان نميدارم.» پس برفتم و غسل كردم، غسل مردگان، و روپوش مردگان به تن كردم و پيراهني پوشيدم و عبايي و پوشش سياه بيفكندم و به مأمون نوشتم.
گويد: وقتي نماز پسين را بكرد مرا پيش خواند در پلك و گوشه چشم وي
______________________________
[1] كلمه متن. فارسي است به معني لحاف تاريخ طبري/ ترجمه ج13 5707 سخن از خبر وفات طاهر بن حسين ….. ص : 5706
[2] تمام جمله در متن به فارسي است؛ وايذ ظاهرا تحريف يا تعبير ديگري از بايد است. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5708
رخدادي شد كه بيجان بيفتاد.
گويد: طلحة بن طاهر برون شد و گفت: «بازش آريد. بازش آريد.» كه من بيرون آمده بودم.
گويد: پس مرا باز بردند، گفت: «آنچه را گفت نوشتهاي؟» گفتم: «آري.» گفت: «پس درگذشت او را بنويس.» و پانصد هزار با دويست جامه به من داد. من درگذشت او را نوشتم و اينكه طلحه به كار سپاه پرداخته است.
گويد: صبحگاهان خريطه [1] درباره خلع طاهر به مأمون رسيده بود ابن ابي خالد را خواست و گفت: «حركت كن و چنانكه گفتي و ضمانت كردي او را بيار.» گفت: «امشب را به سر برم؟» گفت: «به دينم قسم، نه، بايد شب را بر پشت اسب به سر كني.» گويد: و همچنان وي را قسم ميداد تا اجازه داد شب را به سر برد.
گويد: شبانگاه خريطه درباره مرگ طاهر رسيد، كه وي را پيش خواند و گفت: «مرد، راي تو به كيست؟» گفت: «پسرش طلحه.» گفت: «صواب همين است كه گفتي، ولايتداري او را بنويس.» كه اين را نوشت و طلحه در ايام مأمون از پس مرگ طاهر هفت سال ولايتدار خراسان بود آنگاه بمرد و عبد اللَّه ولايتدار خراسان شد. وي عهدهدار جنگ بابك بود و در دينور اقامت گرفت و سپاهها فرستاد.
وقتي خبر وفات طلحه به مأمون رسيد يحيي بن اكثم را سوي عبد اللَّه فرستاد و از مرگ برادر تسليت گفت و تهنيت ولايتداري خراسان گفت و علي بن هشام را به
______________________________
[1] كيسه چرمين كه نامه محرمانه را در آن مينهادند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5709
جنگ بابك گماشت.
از عباس آوردهاند كه گويد: در مجلس مأمون بودم كه خبر مرگ طاهر آمد و گفت:
«خدا را ستايش كه او را پيش برد و ما را مؤخر داشت.» درباره ولايتداري طلحه بر خراسان از پس پدرش طاهر گفتاري جز اين آوردهاند.
از جمله اينكه وقتي طاهر بمرد و مرگ وي در جمادي الاولي بود سپاهيان به پا- خاستند و يكي از خزينههاي وي را غارت كردند، سلام ابرش خواجه به كارشان پرداخت و مقرري شش ماهشان داده شد، آنگاه مأمون عمل طاهر را به طلحه سپرد به جانشيني عبد اللَّه بن طاهر، زيرا به گفته اينان از پس مرگ طاهر مأمون همه عمل وي را به عبد اللَّه داد كه در رقه به كار نبرد نصر بن شبث بود، شام را نيز بدو پيوست و فرمان وي را درباره خراسان و عمل پدرش برايش فرستاد. عبد اللَّه برادر خويش را به خراسان فرستاد و اسحاق بن ابراهيم را در مدينة السلام نايب خويش كرد و طلحه به نام وي با مأمون مكاتبه داشت.
گويند: مأمون احمد بن ابي خالد را به خراسان فرستاد كه كار طلحه را سامان دهد، احمد به ما وراء النهر رفت و اشروسنه را گشود، كاوس پسر خاراخره را با پسرش فضل اسير گرفت و هر دو را به نزد مأمون فرستاد. طلحه سه هزار هزار درم به احمد بن خالد بخشيد با لوازمي به بهاي دو هزار هزار درم، به ابراهيم بن عباس دبير احمد بن ابي خالد نيز پانصد هزار درم بخشيد.
در اين سال در بغداد و بصره و كوفه قيمت گران شد چندانكه يك كيل هاروني گندم به چهل درم رسيد و كيل بزرگ به پنجاه درم.
در اين سال موسي بن حفص ولايتدار طبرستان و رويان و دنباوند شد.
در اين سال ابو عيسي پسر رشيد سالار حج شد.
آنگاه سال دويست و هشتم در آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5710
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و هشتم بود
از جمله حادثات اين سال آن بود كه حسن بن حسين از خراسان به مقاومت سوي كرمان رفت، احمد بن ابي خالد سوي وي رفت و او را بگرفت و بنزد مأمون برد كه از او درگذشت.
و هم در اين سال در ماه محرم مأمون محمد بن عبد الرحمان مخزومي را به قضاي عسكر مهدي گماشت.
و هم در اين سال محمد بن سماعه قاضي خواست كه از كار قضا معاف شود كه معاف شد و اسماعيل بن حماد به جاي او گماشته شد.
و هم در اين سال در ماه ربيع الاول محمد بن عبد الرحمان كه عهدهدار قضا شده بود از قضا معزول شد و بشر بن وليد كندي عهدهدار آن شد و يكي شعري گفت به اين مضمون:
«اي پادشاهي كه به توحيد پروردگارت قائلي «قاضي تو بشر بن وليد خر است «شهادت كسي را كه به گفتار كتاب «و مفاد اخبار اعتقاد دارد «رد ميكند «و كسي را كه ميگويد: «خداي پيري تنومند است» «عادل ميشمارد.» در اين سال موسي پسر محمد مخلوع بمرد، در شعبان، و نيز فضل بن ربيع بمرد در ذي قعده.
در اين سال صالح بن رشيد سالار حج شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5711
آنگاه سال دويست و نهم در آمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و نهم بود
از جمله حادثات سال آن بود كه عبد اللَّه بن طاهر، نصر بن شبث را به محاصره گرفت و او را به تنگنا انداخت تا امان خواست.
جعفر بن محمد عامري گويد: هارون به ثمامه گفت: «يكي از مردم جزيره را به من بنماي كه عقل و بيان و معرفتي داشته باشد و پيامي را كه با وي ميفرستم از من به نصر بن شبث برساند.» گفت: «بله، اي امير مؤمنان يكي از بني عامر به نام جعفر پسر محمد.» گفت: «او را بنزد من آر.» جعفر گويد: ثمامه مرا به حضور خواند و بنزد مأمون برد كه با من بسيار سخن كرد آنگاه گفت تا آنرا به نصر بن شبث برسانم.
گويد: بنزد نصر رفتم كه در كفر عزون بود به سروج، پيام مأمون را با وي بگفتم كه به اطاعت آمد و شرطها نهاد از جمله آنكه پاي بر فرش مأمون ننهد.
گويد: بنزد مأمون رفتم و خبر را با وي بگفتم. گفت: «به خدا هرگز اين را از او نميپذيرم اگر چه كارم به فروش پيراهنم بكشد، مگر آنكه پاي بر فرش من نهد، چرا از من متنفر است؟» گويد: گفتم: «به سبب خطايش و كارها كه كرده است.» گفت: «مگر خطاي وي به نزد من از فضل بن ربيع و عيسي بن ابي خالد بزرگتر است؟ ميداني فضل با من چه كرد؟ سرداران و سپاهيان و سلاح مرا با همه چيزهايي كه براي من درباره آن وصيت شده بود برگرفت و پيش محمد برد و مرا در مرو تنها و بيكس نهاد. مرا رها كرد و برادرم را با من بد دل كرد چندان كه كار وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5712
چنان شد كه شد و براي من از همه سختتر بود. ميداني عيسي بن ابي خالد با من چه كرد؟ جانشين مرا از شهرم و شهر نياكانم برون كرد، خراج من و غنيمت مرا ببرد، ولايتم را به ويراني داد، ابراهيم را به جاي من به خلافت نشانيد و وي را به عنوان من خواند.» گويد: گفتم: «اي امير مؤمنان، آيا اجازه سخن كردن به من ميدهي؟» گفت: «سخن كن.» گفتم: «فضل بن ربيع شيرپرورده شماست و وابسته شماست و وضع گذشتگان وي چون شماست و وضع گذشتگان شما چون اوست و به ترتيباتي پيوسته كه همه او را به تو پيوند ميدهد. عيسي بن ابي خالد يكي از اهل دولت تست و سابقه وي و سابقه گذشتگان وي به همين گونه است، اما اين كسي است كه هرگز خدمتي نداشته كه بر آن تكيه كند، گذشتگان وي نيز نداشتهاند، همه از سپاهيان بني اميه بودهاند.» گفت: «اگر چنين است كه ميگويي پس كينه و خشم وي از چيست؟ به هر- حال دست از او بر نميدارم تا پاي بر فرش من نهد.» گويد: پس نصر سواران را بانگ زد كه به جولان آمدند آنگاه گفت: «واي بر او به چهار صد قورباغه كه زير بال وي بودند دست نيافت- مقصودش زطها بودند- به نيروي عمده عرب دست مييابد!» گويند: وقتي عبد اللَّه بن طاهر در كار نبرد نصر بن شبث سختي كرد و به محاصرهاش گرفت و وي را به امان خواستن واداشت و امانش داد، نصر از اردوگاه خويش سوي رقه روان شد، به سال دويست و نهم و به نزد عبد اللَّه بن طاهر رفت.
و چنان بود كه پيش از آن، و از آن پس كه عبد اللَّه بن طاهر سپاهيان نصر را هزيمت كرده بود مأمون نامهاي بدو نوشته بود و او را به اطاعت و جدايي از عصيان خوانده بود كه او نپذيرفته بود و عبد اللَّه به مأمون نامه نوشته بود. نامه مأمون به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5713
نصر بن شبث چنين بود:
«از جانب مأمون «عمرو بن سعده نوشته «اما بعد، اي نصر پسر شبث! اطاعت و عزت و سايه خنك و خوشي چراگاه آنرا [1] با ندامت و حيرانياي كه در خلاف آن هست شناختهاي. اگر مهلت خداي تو دراز شده و اين مهلت را به كساني ميدهد كه خواهد حجت بر آنها تمام شود و به مقدار اصرار و استحقاقشان عبرت عبرت آموزان شوند، خواستم تذكارت دهم و روشنت كنم كه اميد داشتم آنچه به تو مينويسم در تو مؤثر افتد كه راستي، راستي است و باطل، باطل است. اعتبار سخن به گوينده است و كساني كه بدان توجه دارند. هيچكس از عاملان امير مؤمنان براي مال و دين و جان تو از من سودمندتر نبودهاند و براي نجات و برون آوردنت از خطا راغبتر از من نبودهاند.
اي نصر با تكيه به كدام اول و آخر و قدرت يا امارت بر ضد امير مؤمنان اقدام كردي و اموالش را گرفتي و به جاي وي كاري را كه خدا بدو داده عهده كردي و ميخواهي در امان و آرامش و صلح و سكون بماني! قسم به داناي نهان و آشكار، اگر به اطاعت و تسليم نيايي و بال عاقبت و خشم را سوي خود ميكشاني، آنگاه پيش از هر كار از تو آغاز ميكنم كه اگر شاخهاي شيطان قطع نشود در زمين فتنه افتد و تباهي بزرگ.
من با كمك ياران دولتم بر شانه ياران سفله تو و اوباش و سفلگاني كه از شهرهاي نزديك و دور سوي تو آمدهاند و مردم خرابكار [2] كه به سبب وضع بدشان كه شهر و عشيره به دورشان افكنده پاي مينهم، هر كه خبردار كرد عذر از ميان برداشت.
و السلام.»
______________________________
[1] تعبير بسيار جالب را ببينيد، مأمون پادشاه عرب و عجم و صاحب امپراطوري بزرگ هنوز به ياد نياكان صحرا گرد شتربان از سايه خنك و چراگاه خوش سخن دارد. (م)
[2] كلمه متن: خراب با تشديد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5714
چنانكه گفتهاند اقامت عبد اللَّه بن طاهر در مقابل نصر بن شبث براي نبرد وي، پنج سال بود كه عاقبت امان خواست، عبد اللَّه به مأمون نوشت كه وي را به محاصره گرفته و به تنگنا انداخته و سران ياران وي را كشته كه به امان پناه آورده و امان خواسته.
مأمون بدو دستور داد كه مكتوب اماني براي نصر بنويسد. عبد اللَّه اماننامه- اي براي او نوشت كه متن آن چنين است:
«اما بعد قطع عذر درباره حق حجت خداست كه نصرت را همراه دارد.
حجت گويي به عدالت، دعوت خداست كه عزت بدان پيوسته است، آنكه به حق قطع عذر ميكند و به عدالت حجت ميگويد پيوسته در افتتاح درهاي تأييد ميكوشد و لوازم توفيق ميجويد تا خداي بگشايد كه بهترين گشايندگان است و توفيق دهد كه بهترين توفيق دهان است. جز اين نيست كه تو در آنچه ميگويي يكي از سه كسي:
يا طالب ديني، يا جوينده دنيا، و يا جسوري كه تسلط ميخواهي به ستم. اگر آنچه ميكني براي دين ميكوشي اين را براي امير مؤمنان توضيح كن كه اگر حق باشد قبول آن را غنيمت شمارد كه به دينم قسم كه قصد بزرگ و هدف نهايي وي جز اين نيست كه با حق بگردد، هر كجا كه باشد و با عدالت همراه باشد هر كجا رود. اگر مقصود تو دنياست بدان كه مقصد تو امير مؤمنان است و مرجعي كه به وسيله او مستحق دنيا ميشوي و اگر استحقاق آن يافتي و اين كار در قدرت وي باشد براي تو انجام ميكنم كه به دينم قسم، منع كسان را از آنچه استحقاق دارند، هر چه بزرگ باشد روا نميدارد. اگر مردي جسوري زود باشد كه خداي زحمت ترا از امير مؤمنان بردارد و در اين كار تعجيل كند چنانكه زحمت قومي را كه به راه تو ميرفتند و نيرومندتر از تو بودند و سپاه بيشتر داشتند و جمع و شمار فراوانتر و ظفر بيشتر، با شتاب برداشت به سقوطگاه زيانكارانشان برد و بليه ستمگران را بر آنها فرود آورد. امير مؤمنان نامه خويش را با اين شهادت به سر ميبرد كه خدايي جز خداي يگانه بي انباز نيست و محمد بنده و فرستاده اوست، صلي اللَّه عليه و سلم،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5715
و اين ضمانت كه اگر بيامدي و از كار خويش بازگشتي با قيد دين و تعهد خويش از خطاهاي گذشته و گناهان سابق تو درگذر و در منزلتهاي عزت و رفعتي كه در- خور آن باشي جايت دهد. و السلام.» و چون نصر بن شبث با امان سوي عبد اللَّه بن طاهر ميرفت كيسوم را ويران كرد و به خرابي داد.
در اين سال مأمون صدقة بن علي را كه لقب زريق داشت بر ارمينيه و آذربايجان و نبرد بابك گماشت و احمد بن جنيد بن فرزندي اسكافي را براي پرداختن به كار وي فرستاد، پس از آن احمد بن جنيد به بغداد آمد، آنگاه سوي خرميان بازگشت كه بابك او را اسير كرد و مأمون، ابراهيم بن ليث را بر آذربايجان گماشت.
در اين سال صالح بن عباس عباسي كه ولايتدار مكه بود سالار حج شد.
و هم در اين سال ميخاييل پسر جورجيس فرمانرواي روم درگذشت.
پادشاهي وي نه سال بوده بود، پس از آن روميان پسر وي توفيل را پادشاه خويش كردند.
آنگاه سال دويست و دهم در آمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و دهم بود
اشاره
از جمله آن بود كه در اين سال نصر بن شبث به بغداد رسيد، عبد اللَّه بن- طاهر او را فرستاده بود، به روز دوشنبه هفت روز رفته از صفر وارد بغداد شد كه در شهر ابو جعفر منزلش دادند و كسان براي حفاظت او گماشتند.
در اين سال مأمون بر ابراهيم بن محمد نواده ابراهيم امام كه او را ابن عايشه ميگفتند و محمد بن ابراهيم افريقايي و مالك بن شاهي و فرج بغواري و يارانشان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5716
كه براي بيعت ابراهيم بن محمد ميكوشيده بودند دست يافت. كسي كه مأمون را از محل آنها و كاري كه درباره آن ميكوشيدند مطلع كرد عمران قطر بلي بود.
چنانكه گفتهاند: مأمون به روز شنبه پنج روز رفته از صفر سال دويست و دهم كس از پي آنها فرستاد، آنگاه به دستور مأمون، ابن عايشه را سه روز بر در خانه مأمون در آفتاب به پا داشتند سپس به روز شنبه او را تازيانه زد، پس از آن در مطبق به زندان كرد، آنگاه مالك بن شاهي و ياران وي را تازيانه زد كه نام سرداران و سپاهيان و ديگر كساني را كه با آنها در اين كار دخالت داشته بودند براي مأمون نوشتند اما متعرض هيچيك از كساني كه نوشته بودند نشد كه بيم داشت مردمي بيگناه را متهم كرده باشند.
و چنان بود كه وعده نهاده بودند كه اگر سپاه به مقابله نصر بن شبث برون شود پل را ببرند كه خبرشان فاش شد و آنها را گرفتند. پس از آن نصر بن شبث به تنهايي وارد شد و كسي از سپاهيان سوي وي فرستاده نشد و او را به نزد اسحاق بن- ابراهيم جا دادند، سپس به شهر ابو جعفر بردند.
در اين سال ابراهيم بن مهدي را گرفتند به شب يكشنبه سيزدهم ربيع- الاخر، وي نقاب داشت و در لباس زنانه بود با دو زن ديگر كه يك كشيكبان سياه هنگام شب او را گرفت و گفت: «شما كيستيد و در اين وقت آهنگ كجا داريد؟» چنانكه گويند: ابراهيم انگشتر ياقوتي را كه به دست داشت و بسيار گرانقدر بود بدو داد كه رهاشان كند و پرسش نكند و چون كشيكبان انگشتر را بديد از آنها بدگمان شد و گفت: «اين انگشتر مردي معتبر است.» و آنها را بنزد فرمانده پادگان برد كه بگفت تا نقاب از آنها بردارند، ابراهيم مقاومت كرد و فرمانده پادگان او را كشيد كه ريشش نمايان شد و او را بنزد پلدار برد كه بشناختش و او را به در مأمون بردند بدو خبر دادند كه دستور داد ابراهيم را در خانه (خلافت) نگهدارند و چون صبحگاه يكشنبه شد او را در خانه مأمون نشانيدند كه بني هاشم و سرداران و سپاهيان، وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5717
را بنگرند و سرپوشي را كه بر چهره خويش افكنده بود به گردنش افكندند و روپوشي را كه خويشتن را بدان پوشانيده بود به سينهاش نهادند تا مردم آنرا ببينند و بدانند او را به چه حال گرفتهاند.
و چون روز پنجشنبه شد مأمون ابراهيم را به خانه احمد بن ابي خالد انتقال داد و به نزد وي بداشت آنگاه مأمون به وقتي كه سوي واسط ميرفت به نزد سهل، او را همراه خويش برد، كسان گفتند كه حسن درباره ابراهيم با مأمون سخن كرد كه از او رضامند شد و رهايش كرد و او را به نزد احمد بن ابي خالد جاي داد و پسر يحيي ابن معاذ و خالد بن يزيد را با وي نهاد كه از وي حفاظت كنند، اما گشايش داشت كه مادرش و عيالش با او بودند، بر مينشست و به خانه مأمون ميرفت و اين كسان حفاظتش ميكردند.
در اين سال مأمون، ابراهيم بن عايشه را بكشت و بياويخت.
سخن از اينكه چرا مأمون ابراهيم بن عايشه را كشت؟
سبب آن بود كه مأمون، ابن عايشه و محمد بن ابراهيم افريقايي و دو تن از مالربايان را يكي به نام ابو مسمار و ديگري به نام عمار، و فرج بغواري و مالك بن- شاهي و گروهي ديگر را كه براي بيعت ابراهيم كوشيده بودند از آن پس كه تازيانه- شان زدند در مطبق به زندان كرد بجز عمار كه امان يافت از آن رو كه بر ضد قوم اقرار آورده بود، يكي از اهل مطبق گفته بود كه آنها قصد دارند آشوب كنند و زندان را نقب بزنند.
و چنان بود كه يك روز پيش از آن در زندان را از داخل بستند و نگذاشتند كسي به نزدشان وارد شود و چون شب شد و آشوب آنها را شنيدند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5718
خبر به مأمون رسيد كه در دم به خويشتن بر نشست و سوي آنها رفت و آن چهار كس را پيش خواند و گردنهاشان را دست بسته بزد، ابن عايشه دشنامي زشت بدو گفت.
صبحگاهان همه را بر پل پايين بياويختند و روز بعد كه روز چهارشنبه بود ابراهيم بن عايشه را فرود آوردند و كفن كردند و بر او نماز كردند و در گورستان قريش به خاك كردند. ابن افريقايي را نيز فرود آوردند و در گورستان خيزران به خاك كردند و بقيه را به جاي نهادند.
گويند: وقتي ابراهيم بن مهدي را گرفتند وي را به خانه ابو اسحاق- ابن رشيد بردند، در آن وقت ابو اسحاق به نزد مأمون بود، وي را پشت سر فرج ترك سوار كردند و چون به نزد مأمون وارد كردند بدو گفت: «هي، ابراهيم.» گفت: «اي امير مؤمنان صاحب انتقام، حاكم قصاص است و گذشت به پرهيزگاري نزديكتر است. هر كه به لوازم تيره روزي كه براي وي فراهم ميشود مغرور شود، حادثات دهر را به خويشتن كشانيده است. خدا ترا برتر از همه گناهكاران نهاده چنانكه همه گناهكاران را زير دست تو نهاده، اگر عقوبت كني به موجب حق تو است و اگر ببخشي اقتضاي تفضل تو است.» گفت: «اي ابراهيم ميبخشم.» كه او تكبير گفت سپس به سجده افتاد.
به قولي ابراهيم اين سخنان را هنگامي كه نهان بود به مأمون نوشت. مأمون در حاشيه رقعه او نوشت: «قدرت كينه را ميبرد، ندامت توبه است و ميان اين دو عفو خداست كه بزرگترين مسئلت ماست.» آنگاه ابراهيم شعري در ستايش مأمون گفت به اين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5719
«اي كه از پي پيمبر «بهترين كسي، كه شتر يماني «او را براي نوميد و اميدوار «براه ميبرد «و نكوترين كسي، كه از سر پرهيزگاري «خداي را پرستش كرده «و حق را از همه آشكارتر ميكند «تا وقتي اطاعتت كنند «عسل كوهستان بلندي «و اگر تهييجت كنند «تلخي هستي كه بزهر كشنده «مخلوط ميشود «بيداري و محتاطي «كه از تجاوز باك ندارد «و از چرتزدنهاي شب «بر كنار است «دلهاي كسان از بيم تو مالامال است «و تو با چشم نگران شب را «در حراست آنها بسر ميبري «در قبال رخداد هر مشكل و حادثهاي «پدر و مادرم و فرزندانشان «بفداي تو باد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5720
«پناهگاهي كه مرا در آن جاي دادي «خوش بود و براي چرندگان «سر سبزترين چراگاه «براي اعمال نيك و پرهيزگاري «بهترين ياوري «و براي فقير قناعتكار «پدري مهربان «جانم بفداي تو باد «كه وقتي عذرم نماند «از تو به بردباري گستردهات «پناه ميبرم «و از تفضل تو اميد دارم «كه بزرگواري صفتي است «كه ترا بمقام والا برده است.
«آنچه را كه جانها از بذل آن «فرو ميماند بذل كردي «و كسي را كه مانند وي را «نميبخشند، بخشيدي «در صورتي كه بنزد تو شفيعي نداشت «جز آنكه وقتي به ناتوان خاضع «دست يافتي.
«از عقوبت فراتر رفتي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5721
«و بر كودكاني كه چون جوجكان شترمرغند «و ناليدن زني لرزان «رحم آوردي «خداي داند كه چه ميگويم «كه اين قسم مؤكد كسي است «كه به تسليم و تعظيم آمده است.
«وقتي گمرهان مرا ميكشيدند «و بنافرماني تو برخاستم «نيت اطاعت داشتم «تا وقتي كه طنابهاي تيره روزي من «به جايي آويخته شد «كه به ورطههاي هلاكت ميرسيد «ندانستم كه همانند گناه مرا «بخشندهاي هست «و مينگريستم كه چگونه مرگي «مرا از پاي در ميآورد؟
«اما تقواي امام تواناي فروتن «زندگي مرا از آن پس كه رفته بود «بمن باز گردانيد.
«آنكه ترا خلافت داد «مدتي دراز زندهات بدارد «و رگ گردن دشمنت را ببرد.
«چه منتها بر من داشتي كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5722
«كه سپاس آن داشته بودم «اما وقتي طمعهايم بر من چيره شد «خاطرم از آن سخن نياورد «مگر اندكي، «اما بسيار است و نبرد حق فراموش شدني نيست «اگر باز ببخشي شايسته آني «و اگر باز داري «گراميترين بازدارندگاني «آنكه خلافت را تقسيم كرد «در پشت آدم، آنرا «از آن امام هفتم كرد «فراهم آورنده كار خلافت «دلها را بر او فراهم آورد «و همه نيكوييها را در عباي تو «فراهم كرد.» گويند: وقتي ابراهيم اين شعر را براي مأمون بخواند، گفت: «همان ميگويم كه يوسف به برادران خويش گفت اكنون ملامتي بر شما نيست، خدا بيامرزدتان كه او از همه رحيمان رحيمتر است.» [1] در اين سال در ماه رمضان مأمون با پوران دختر حسن بن سهل زفاف كرد.
سخن از زفاف مأمون با دختر حسن بن سهل و آنچه در ايام زفاف وي بود
گويند: وقتي مأمون به اردوگاه حسن بن سهل رفت كه در فم الصلح بود ابراهيم
______________________________
[1] لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ (يوسف/ 12 آيه 62)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5723
ابن مهدي را نيز با خويش ببرد. مأمون وقتي از بغداد آنجا رفت براي زفاف با پوران ميرفت، بر زورقي سوار بود تا بر در حسن لنگر انداخت. عباس پسر مأمون پيش از پدر خويش بر اسب رفته بود، حسن بيرون اردوگاه خويش از او پيشواز كرد، در جايي كه بر كنار دجله براي او معين شده بود و در آنجا قصري براي وي بنا شده بود. وقتي عباس او را بديد پاي بگردانيد كه پياده شود اما حسن او را قسم داد كه چنين نكند و چون برابر او رسيد، حسن پاي بگردانيد كه پياده شود عباس بدو گفت: «قسم به حق امير مؤمنان كه پياده نشوي.» حسن همچنان سواره او را ببر گرفت، آنگاه بگفت كه اسب وي را پيشتر برند و همگي وارد منزل حسن شدند.
مأمون به وقت عشا آنجا رسيد و اين به ماه رمضان سال دويست و دهم بود، وي و حسن و عباس افطار كردند، دينار بن عبد اللَّه بالاي سرش ايستاده بود تا وقتي كه از افطار فراغت يافتند 606) (607 و دستهاي خويش را بشستند، مأمون شراب خواست جام طلايي براي وي آوردند كه در آن ريخت و بنوشيد، آنگاه دست خويش را با جامي كه شراب در آن بود سوي حسن دراز كرد، حسن در گرفتن كندي كرد كه از آن پيش نمينوشيده بود، دينار بن عبد اللَّه با چشم بدو اشاره كرد. حسن گفت: «اي امير مؤمنان آنرا به اجازه و دستور تو مينوشم.» مأمون گفت: «اگر دستورم نبود دست خويش را سوي تو دراز نميكردم» پس.
حسن جام را گرفت و بنوشيد. وقتي شب دوم رسيد محمد، پسر حسن بن سهل را با عباسه دختر فضل ذو الرياستين به هم پيوستند و چون شب سوم رسيد، مأمون به نزد پوران رفت كه حمدويه و ام جعفر و مادر بزرگش به نزد وي بودند. و چون مأمون با پوران بنشست مادر بزرگش هزار مرواريد كه در يك سيني طلا بود بر او نثار كرد، مأمون بگفت تا آنرا جمع كنند و از وي درباره شمار مرواريدها پرسيد كه چيست؟
گفت: «هزار دانه است.» پس مأمون بگفت تا آنرا شماره كنند كه ده تا كم بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5724
گفت: «هر كس از شما آنرا گرفته پس دهد.» گفتند: «حسين زجله گرفته.» و مأمون بدو دستور داد كه پس دهد.
گفت: «اي امير مؤمنان آنرا نثار كردهاند كه برگيريم.» گفت: «پس بده، من عوض آنرا به تو ميدهم.» كه آنرا پس داد.
پس مأمون مرواريدها را در ظرف فراهم كرد چنانكه بوده بود و آنرا در كنار پوران نهاد و گفت: «اين عطيه تو است. حاجتهاي خويش را بخواه.» اما پوران خاموش ماند.
مادر بزرگش گفت: «با سرور خويش سخن كن و حاجتهاي خويش را از او بخواه كه به تو دستور داد.» پوران از او خواست كه از ابراهيم بن مهدي رضامند شود.
گفت: «چنين كردم.» از او خواست كه به ام جعفر اجازه حج دهد، كه بدو اجازه داد. ام جعفر يك پيراهن بيآستين اموي بدو پوشانيد و همانشب مأمون با وي زفاف كرد. در آن شب يك شمع عنبر روشن كردند كه چهل من [1] بود در تور [2] طلا كه مأمون اين را نپسنديد و گفت: «اين اسرافكاري است.» و چون فردا رسيد ابراهيم بن مهدي را پيش خواند كه از كنار دجله بيامد، جامه مغزي دار زربفتي پوشيده بود، عمامهاي به سر داشت و به نزد مأمون در آمد. وقتي پرده را از مقابل مأمون برداشتند. خويشتن را بينداخت، مأمون بانگ زد:
«عمو جان نگران مباش.» كه در آمد و سلام خلافت بدو گفت و دستش را ببوسيد و شعر خويش را بخواند.
مأمون خلعت خواست و خلعت ديگري بدو پوشانيد و اسبي براي او خواست و شمشيري بدو آويخت كه برون شد و كسان را سلام گفت پس او را به
______________________________
[1، 2] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5725
جايش بردند.
گويند: مأمون هفده روز به نزد حسن بن سهل بماند كه هر روز براي مأمون و همه كساني كه با وي بودند هر چه بايسته بود فراهم ميشد. حسن سرداران را به مقدار مراتبشان خلعت داد و اسب داد و چيز داد؛ مقدار خرجي كه براي آنها شد پنجاه هزار هزار درم بود.
راوي گويد: مأمون به هنگام بازگشت به غسان بن عباد دستور داد كه ده هزار- هزار درم از مال فارس به حسن بدهد و صلح را نيز تيول او كرد، هماندم مال را پيش حسن بردند كه به نزد غسان بن عباد آماده بود، حسن بنشست و آنرا ميان سرداران و ياران و اطرافيان و خادمان خويش بخش كرد. و چون مأمون باز ميگشت حسن او را بدرقه كرد، سپس سوي فم الصلح بازگشت.
احمد بن حسن بن سهل گويد: ياران ما ميگفتند كه حسن بن سهل رقعهها نوشت كه نام املاك وي در آن بود و آنرا بر سرداران و بر بني هاشم نثار كرد و هر كه رقعهاي به دستش افتاد كه نام ملكي در آن بود، فرستاد و آنرا گرفت.
از ابو الحسن، علي بن حسين دبير آوردهاند كه گويد: روزي حسن بن سهل از ام جعفر و خردمندي و فهم او با من سخن كرد، آنگاه گفت: «يك روز مأمون كه در فم الصلح پيش ما آمده بود درباره مخارجي كه براي پوران شده بود پرسيد. از حمدونه دختر غضيض پرسيد كه چه مقدار بر اين كار خرج كرده؟» حسن گويد: حمدونه گفت: «بيست و پنجهزار هزار خرج كردهام:» گويد: ام جعفر گفت: «كاري نكردهاي، من ميان سي و پنجهزار تا سي و هفت هزار هزار درم خرج كردهام.» گويد: براي وي دو شمع عنبر آماده كرده بوديم.
گويد: شبانگاه مأمون به نزد پوران رفت، دو شمع عنبر را پيش روي وي روشن كردند كه دود آن بسيار شد. گفت: «برداريدشان كه دود آزارمان ميكند، شمع
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5726
بياريد.» گويد: آن روز ام جعفر صلح را به پوران بخشيد.
گويد: بدين سبب صلح به ملكيت من بازگشت، پيش از آن، از آن من بود، روزي حميد طوسي به نزد من آمد و چهار شعر را كه ضمن آن ستايش ذو الرياستين گفته بود به من داد كه خواندم، بدو گفتم: «آنرا بنزد ذو الرياستين ميفرستم، عجالة صلح را تيول تو ميكنم تا پاداش تو از پيش وي بيايد.» و آنرا تيول وي كردم، آنگاه مأمون آن را به ام جعفر داد كه به پوران بخشيد.
علي بن حسين گويد: چنان بود كه پرده از مقابل حسن بن سهل بر نميگرفتند و شمع از پيش روي او بر نميداشتند تا خورشيد بر آيد كه چون مينگريست آنرا ببيند. بدفال بود، خوش داشت وقتي پيش او ميروند بگويند: «از خوشي و سرور آمديم» خوش نداشت كه به نزد وي از جنازه يا مرگ كسي ياد كنند.
گويد: روزي به نزد وي در آمدم، يكي گفت: «امروز علي بن حسين پسر خويش حسن را به مكتب داد.» گويد: مرا دعا گفت و برفتم، در خانه خويش بيست هزار درم يافتم كه بخشيده به حسن بود و حوالهاي به مقدار بيست هزار درهم.
گويد: حسن از زمين خويش در بصره مقداري به من بخشيد كه به پنجاه هزار دينار قيمت شد و بغاي بزرگ آن را از من گرفت و به زمين خويش افزود.
از ابو حسان زيادي آوردهاند كه وقتي مأمون به نزد حسن بن فضل بن سهل رفت پس از زفاف با پوران روزي چند به نزد وي ببود، مدت رفتن و برگشتن وي چهل روز بود. به روز پنجشنبه يازده روز رفته از شوال وارد شد.
محمد بن موسي خوارزمي گويد: مأمون هشت روز مانده از ماه رمضان سوي حسن روان شد كه در فم الصلح بود و نه روز مانده از شوال سال دويست و دهم از فم الصلح بازگشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5727
به روز عيد فطر اين سال حميد بن عبد الحميد درگذشت و عدل كنيز وي شعري گفت به اين مضمون:
«هر كه به روز فطر خرسند بود «يا انتظار سرور خويش را داشت «ما بدان خرسند نبوديم و خدا را ستايش، «كه سرور ما در خاك گور بود.» در اين سال عبد اللَّه بن طاهر مصر را گشود و عبيد اللَّه بن سري از او امان خواست.
سخن از اينكه چرا عبد اللَّه بن طاهر از رقه به مصر رفت؟ و چگونگي رفتن ابن سري با امان به نزد وي
گويند كه وقتي عبد اللَّه بن طاهر از كار نصر بن شبث عقيلي فراغت يافت و وي را بنزد مأمون فرستاد، به بغداد، نامههاي مأمون بدو رسيد كه دستور ميداد سوي مصر رود. احمد بن مخلد به من گفت كه در آن وقت به مصر بودم وقتي عبد اللَّه بن طاهر نزديك شد و به يك منزلي آنجا رسيد يكي از سرداران خويش را پيش فرستاد كه براي اردوگاه وي محلي بجويد كه در آنجا اردو زند. ابن سري به دور خويش خندقي زده بود، خبر به ابن سري رسيد كه آن سردار نزديك وي رسيده و با كساني از ياران خويش كه از او پذيرفتند سوي سرداري رفت كه عبد اللَّه بن طاهر او را بجستن محل اردوگاه فرستاده بود. سپاه ابن سري با سردار عبد اللَّه و ياران وي كه اندك بودند مقابل شد و سردار و يارانش عقب نشستند. سردار پيكي سوي عبد اللَّه فرستاد و خبر خويش و خبر ابن سري را با وي بگفت كه مردان خويش را بر استران نشاند، بر هر استر دو مرد، با لوازم و ابزار. اسبان را يدك كردند و با شتاب ره سپردند تا به سردار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5728
و ابن سري رسيدند. از عبد اللَّه و يارانش يك حمله بيشتر نبود كه ابن سري و يارانش هزيمت شدند و بيشتر ياران وي يعني ابن سري در خندق افتادند و كساني از آنها كه از افتادن بر روي همديگر كشته شدند پيش از آن بود كه سپاهيان با شمشير به قتلشان رسانيده بودند.
ابن سري هزيمت شد و وارد فسطاط شد و بر خويش و ياران خويش و كساني كه در آنجا بودند در ببست. عبد اللَّه بن طاهر او را محاصره كرد و ابن سري ديگر با عبد اللَّه نبرد نكرد تا وقتي كه با امان به نزد وي رفت.
از ابن ذو القلمين آوردهاند كه وقتي عبد اللَّه بن طاهر به مصر رسيد و ابن سري مانع ورود او شد يك هزار خادم و خادمه به نزد وي فرستاد كه با هر خادم هزار دينار بود در كيسهاي ابريشمين، آنها را هنگام شب فرستاد.
گويد: عبد اللَّه آن گروه را به نزد وي پس فرستاد و بدو نوشت: «اگر هديه تو را به روز ميپذيرفتم به شب نيز ميپذيرفتم.» شماييد كه به هديه خويش خوشدل ميشويد نزد ايشان باز گرد، سپاهي به سوي شما آريم كه تحمل آن نياريد و از آنجا به ذلت بيرونشان ميكنيم كه حقير شوند [1].
گويد: در اين وقت بود كه ابن سري از عبد اللَّه امان خواست و به نزد وي رفت.
ابو السمراء گويد: با امير عبد اللَّه بن طاهر برون شديم، به سوي مصر، وقتي ما بين رمله و دمشق رسيديم، يك بدوي از راه رسيد، پيري بود كه هنوز از كار نيفتاده بود [2] بر شتري خاكستري رنگ، به ما سلام گفت، پاسخش گفتيم.
ابو السمراء گويد: من و ابراهيم و اسحاق بن ابراهيم رافقي و اسحاق بن-
______________________________
[1] بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ. ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ، لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ سوره (نمل 27) آيه 36- 37
[2] به جاي تعبير عربي كه گويد: له بقية، يعني باقيماندهاي داشت. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5729
ابي ربعي كه با امير همراه بوديم، اسبها و جامههاي نكوتر از او داشتيم.
گويد: بدوي در چهرههاي ما نگريستن گرفت.
گويد: گفتمش: «اي شيخ، خيره مينگري، كسي را ميشناسي يا چيزي را ناپسند ميبيني؟» گفت: «نه به خدا، پيش از اين روز شما را نشناختهام و بدياي در شما نميبينم كه ناپسندتان بدانم اما مردي هستم با فراست نكو كه كسان را نيك ميشناسم.» گويد: به ابو اسحاق بن ابي ربعي اشاره كردم و گفتم: «درباره اين چه ميگويي؟» و او شعري خواند به اين مضمون:
«دبيري ميبينم به كار دبيري زرنگ «كه ادب آموزي عراق بر او نمودار است.
«او را حركتهاست كه نشان ميدهد.
«كه در كار قسط بندي خراج «داناست و بصير.» گويد: آنگاه در اسحاق بن ابراهيم رافقي نگريست و گفت:
«زاهد نمايي كه ضميرش هماهنگ آن نيست «هديهها را دوست دارد و با مردان به كار است «در او ترسي ميبينم و بخلي «و طبعي كه معلوم ميدارد وزير است.» آنگاه در من نگريست و شعري گفت به اين مضمون:
«اين نديم و مونس امير است «كه از قرب وي مسرور ميشود.
«پندارم كه راوي علم است و اشعار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5730
«كه زماني نديم است و گاهي قصه گوي.» آنگاه در امير نگريست و شعري گفت به اين مضمون:
«اين امير است كه به عطاي دست او «اميد توان داشت «و در ميان كساني كه ديدهام «او را همانند نيست «پوششي از جمال و مهابت بر اوست «با چهرهاي كه مژده توفيق ميدهد «اسلام در آغاز بدو محفوظ ماند «و به وسيله وي نكويي بماند و ناپسندي بمرد «بدانيد كه عبد اللَّه پسر طاهر «پدر نكوكار و امير ماست.» گويد: اين سخنان در عبد اللَّه سخت مؤثر افتاد و گفتار پير را پسنديد و دستور داد پانصد دينار به او بدهند و بگفت تا مصاحب وي شود.
حسن بن يحيي فهري گويد: وقتي با عبد اللَّه بن طاهر بوديم ما بين سلميه و حمص بطين شاعر حمصي را بديديم كه بر راه ايستاد و خطاب به عبد اللَّه بن طاهر شعري خواند به اين مضمون:
«مرحبا مرحبا و خوش آمدا «به فرزند صاحب جود «طاهر بن حسين «مرحبا مرحبا و خوش آمدا «به فرزند كسي كه در دو دعوت «اثر نمايان داشت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5731
«مرحبا مرحبا و خوش آمدا «به آن كس كه وقتي آبگاه دو ناحيه بجوش آيد «كف وي چونان درياست «مأمون كه خدايش مؤيد بدارد «تا وقتي كه شما براي وي بجاي باشيد «باك ندارد كه چه شكافي «از كدام سوي آيد.
«شما كه بروزگار قديم «ز آن زريق و مصعب و حسين بوديد «سزاوار بود كه بسروري برسيد «و بر جهانيان برتري گيريد.» عبد اللَّه گفت: «مادرت عزادارت شود تو كيستي؟» گفت: «بطين شاعر حمصي.» گفت: «اي غلام برو ببين چند بيت گفت؟» «گفت: «هفت بيت.» گويد: عبد اللَّه بگفت تا هفت هزار درم بدو دادند يا هفتصد درم و همچنان با عبد اللَّه بود تا وارد مصر و اسكندريه شدند و در اسكندريه در راهي با اسب خويش فرو رفت و آنجا بمرد.
در اين سال عبد اللَّه بن طاهر اسكندريه را گشود، به قولي اسكندريه را به سال دويست و يازدهم گشود و آن كسان از مردم اندلس را كه بر آن تسلط يافته بودند از آنجا براند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5732
سخن از كار عبد اللَّه بن طاهر و كار اندلسياني كه بر اسكندريه تسلط يافته بودند
كساني چند از مردم مصر به من گفتهاند كه از درياي روم از جانب اندلس كشتيها آمد كه گروهي انبوه در آن بود به روزگاري كه مردم از آنها به فتنه جروي و ابن سري مشغول بودند، كشتيهايشان در اسكندريه لنگر انداخت. در آن وقت سر- شان يكي بود به نام ابو حفص و همچنان آنجا ببودند تا عبد اللَّه بن طاهر به مصر آمد.
يونس بن عبد الاعلي به من گفت: «از جانب مشرق جواني نورس- منظورش عبد اللَّه بن طاهر بود- سوي ما آمد به هنگامي كه دنياي ما پر از فتنه بود و بر هر ناحيه از ولايت تسلط جويي تسلط يافته بود، و مردمان از آنها به محنت بودند، وي دنيا را سامان داد، بيگناه را ايمني داد و بدكار را به هراس افكند و رعيت به اطاعت وي آمد.» هم او به نقل از عبد اللَّه بن لهيعه گويد: راوي گويد: ندانم عبد اللَّه آنرا به راوي ديگر برده يا نه كه در كتابها كه خواندهايم، اين را يا سخني همانند اين را نيافتهايم) خدا را در مشرق سپاهي هست كه هر كس از مخلوق بر او طغيان كند، آنها را بفرستد كه به وسيله آنها از وي انتقام گيرد.
راوي گويد: پاسخي گفت كه معني آن چنين بود. وقتي عبد اللَّه بن طاهر وارد مصر شد كس به نزد اندلسيان و كساني كه به آنها پيوسته بودند فرستاد كه اگر به اطاعت وي نيايند آماده نبرد باشند.
به من گفتند كه آن قوم از او پذيرفتند و به اطاعت آمدند و از او امان خواستند كه از اسكندريه به يكي از نواحي روم روند كه از ولايتهاي اسلام نباشد. عبد اللَّه بر اين قرار امانشان داد كه از آنجا برفتند و در جزيرهاي از جزاير دريا به نام اقريطش (كرت) فرود آمدند و آنجا وطن كردند و باقيماندهاي از فرزندانشان تا كنون در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5733
آنجا هستند.
در اين سال مردم قم سلطان را خلع كردند و خراج ندادند.
سخن از اينكه چرا مردم قم سلطان را خلع كردند؟ و سرانجام كارشان در اين باب
گويد: سلطان را از آن رو خلع كردند كه خراج خويش را بسيار شمردند كه خراجشان دو هزار هزار درم بود. مأمون وقتي به هنگام بازگشت از خراسان به آهنگ عراق وارد ري شده بود از خراج آنها مقداري كاسته بود كه از پيش بگفتم، مردم قم نيز طمع آوردند كه مأمون در كار تخفيف با آنها چنان كند كه با مردم ري كرده بود. بدو نوشتند و از او تخفيف خواستند و از گراني خراج خويش شكايت بردند، اما مأمون آنچه را خواسته بودند نپذيرفت، آنها نيز از پرداخت خودداري كردند.
راوي گويد: مأمون علي بن هشام را سوي آنها فرستاد، سپس عجيف بن- عنبسه را به كمك وي فرستاد، يكي از سرداران حميد به نام محمد پسر يوسف كح، از خراسان به قوص آمد كه بدو نوشت سوي قم رود و همراه علي بن هشام با مردم آنجا نبرد كند.
پس علي با آنها نبرد كرد و بر آنها ظفر يافت، يحيي بن عمران را بكشت و ديوار قم را ويران كرد و از آنجا هفت هزار هزار درم خراج گرفت از آن پس كه از دو هزار هزار شكايت ميكرده بودند.
در اين سال شهريار بمرد، وي پسر شروين بود. شاپور پسر شهريار به جايش نشست، مازيار پسر قارن با وي به نزاع برخاست و اسيرش گرفت و بكشت و كوهستان به دست مازيار پسر قارن افتاد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5734
در اين سال بن صالح بن عباس سالار حج شد، وي در آن وقت ولايتدار مكه بود.
آنگاه سال دويست و يازدهم در آمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و يازدهم بود
از جمله آن بود كه عبيد اللَّه بن سري با امان به نزد عبد اللَّه بن طاهر رفت و عبد اللَّه بن طاهر وارد مصر شد، به قولي اين به سال دويست و دهم بود.
بعضيها گفتهاند كه ابن سري به روز شنبه پنج روز مانده از سال دويست و يازدهم بنزد عبد اللَّه بن طاهر رفت، هفت روز مانده از رجب سال دويست و يازدهم او را وارد بغداد كردند و در شهر ابو جعفر جاي دادند و عبد اللَّه بن طاهر در مصر به ولايتداري آنجا و ديگر ولايتهاي شام و جزيره بماند.
طاهر بن خالد غساني گويد: مأمون زير يك نامه خويش به عبد اللَّه بن طاهر وقتي كه به مصر بود و آنجا را گشوده بود اشعاري نوشت به اين مضمون:
«برادرم و مولايم «كسي كه سپاسدار نعمتهاي اويم «هر چه را دوست داري «به روزگاران بدان دلبستهام «و هر چه را خوش نداري «هرگز بدان رضا ندهم «خداي بر اين شاهد است «خداي بر اين شاهد است «خداي بر اين شاهد است.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5735
عطا، عهدهدار مظالم عبد اللَّه بن طاهر گويد: عبد اللَّه بن طاهر دل با فرزندان ابو طالب داشت، پدرش نيز پيش از او چنين بوده بود.
راوي گويد: مأمون اين را رد كرد و نپذيرفت، و چون باز اين سخن را بدو گفتند، يكي را نهاني به نزد عبد اللَّه فرستاد و بدو گفت: «به صورت قاريان و زاهدان به مصر برو، جمعي از بزرگان آنجا را سوي قاسم بن ابراهيم بن طباطبا دعوت كن، و از مناقب علم و فضائل وي ياد كن، پس از آن سوي يكي از خواص عبد اللَّه بن- طاهر برو، پس از آن به نزد عبد اللَّه بن طاهر برو و دعوتش كن و ترغيب كن كه دعوت را بپذيرد، و كنه نيت وي را بجوي، چنانكه بايد و با آنچه از او ميشنوي بنزد من آي.» گويد: آن مرد چنان كرد كه مأمون گفته بود و دستور داده بودو چون جمعي از سران و بزرگان را دعوت كرد، روزي بر در عبد اللَّه بن طاهر نشست، وي از پس صلح و امان با عبيد اللَّه بن سري، بر نشسته بود و سوي او رفته بود و چون بازگشت آن مرد به پا خاست و رقعهاي از آستين خويش در آورد و بدو داد كه آنرا به دست خويش گرفت و همين كه وارد شد حاجب به نزد مرد آمد و وي را به نزد عبد اللَّه برد كه بر فرش خويش نشسته بود و ميان وي و زمين چيزي جز آن نبود، پاهاي خويش را دراز كرده بود و پاپوش بپا داشت.
بدو گفت: «آن مقدار سخنت را كه در رقعهاي بود فهم كردم، بيار آنچه داري.» گفت: «از تو امان دارم و حمايت خداي با آن گفت: «از آن تست.» گويد: پس آنچه را ميخواست بدو وانمود و او را سوي قاسم خواند و از فضائل و زهد وي ياد كرد.
عبد اللَّه بدو گفت: «با من انصاف ميكني؟» گفت: «آري.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5736
گفت: «سپاس داري خدا بر بندگان واجب هست؟» گفت: «آري.» گفت: «به هنگام احسان و نعمت و تفضل، سپاسداري يكي شان بر ديگري واجب هست؟» گفت: «آري.» گفت: «در اين حال كه منم بنزد من ميآيي! ميبيني كه مهر من در مشرق روان است و در مغرب نيز، ما بين مشرق و مغرب فرمان من مطاع است و گفتارم مسموع، به راست و چپ و پشت سر و پيش روي خويش مينگرم و نعمتي ميبينم از يكي كه به من داده و منتي كه با آن به گردنم مهر نهاده و دستي درخشان و سپيد كه با آن نسبت به من تفضل و كرم آغاز كرده، آنگاه مرا دعوت ميكني كه اين نعمت و اين احسان را كفران كنم و ميگويي با آنكه آغاز و انجام اين، بوده خيانت كن و در بريدن رشته گردنش و ريختن خونش بكوش. به نظر تو اگر مرا به بهشت ميخواندي رو به رو، به ترتيبي كه ميدانم، آيا خدا خوش داشت كه با اين كس خيانت كنم و احسان و و منت وي را كفران كنم و بيعتش را بشكنم؟» گويد: آن مرد خاموش ماند.
آنگاه عبد اللَّه بدو گفت: «اكنون كه از كار تو خبر يافتم به خدا از تو بر جانت بيمناكم، از اين شهر برو كه اگر شخص اول [1] اگر از كار تو خبر يابد، و از اين ايمن نيستم، قاتل خويشتن و غير خويشتن باشي.» گويد: و چون آن مرد از وي نوميد شد به نزد مأمون رفت و خبر را با وي بگفت كه خوشدل شد و گفت: «اين پرورده دست من است و مأنوس تربيت من و همانند طينت من.» و از اين باب چيزي به كس واننمود و عبد اللَّه جز از پس مرگ مأمون آنرا ندانست.
______________________________
[1] تعبير متن: السلطان الاعظم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5737
گويند: عبد اللَّه بن طاهر وقتي عبيد اللَّه بن سري را در مصر به محاصره داشت شعري گفت به اين مضمون:
«صبحگاهان اشك همي ريخت «كه ميديد رفتن من نزديك است «و پيوسته روز و شب «در كار راه سپردنم «از روي جهالت پنداشت «كه من در رنجم و آسوده نيستم.
«از من دست بدار كه من «سوي هدف خويش روانم.
«من بنده مأمونم «و در زير سايه اويم.
«اگر روزي خداي معافيت دهد «استراحتگاه من نزديك است «و اگر هلاكتي باشد «با ناله و فغان بگوي «كه يكي كشته در مصر بجا ماند «و خويشتن را از ملامت گويي بدار.» از عبد اللَّه بن احمد آوردهاند كه وقتي عبيد اللَّه بن سري بنزد عبد اللَّه بن طاهر رفت پدرش، احمد به عبد اللَّه بن طاهر به تهنيت آن فتح چنين نوشت:
«خداي امير را عزيز بدارد، از فتحي كه خدا به تو داد و ابن سري بنزد تو آمد خبر يافتم. ستايش خداي را كه دين خويش را نصرت داد و دولت خليفه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5738
خويش را عزت بخشيد و منكر وي و حق او و منحرف اطاعتش را زبون كرد.
از خداي ميخواهيم كه به نعمتها تأييدش كند و ولايتهاي شرك را بر وي بگشايد و ستايش خداي را بر آن ولايتها كه از هنگامي كه رقتي به تو داد كه ما و كساني كه اينجا هستند روش ترا در جنگ و صلحت به ياد ميآوريم و از آن توفيق كه در خشونت و نرمي هر يك به جاي خود، يافتهاي بسيار شگفتي ميكنيم. رهبر سپاهي را نميدانيم كه چون تو با رعيت عدالت كرده باشد و يا پس از قدرت چون تو از كينهانگيز خويش در گذرد، به ندرت پسر خاندان معتبري را ديدهايم كه به كار پدران خويش تكيه نكند يا كسي كه نصيب و توفيق و قدرتي يافته بدانچه دارد قناعت بيارد، و در توجيه آنچه به نزد وي هست خلل نيارد، رهبري را نميشناسيم كه به سبب رفتار نيك و جلو- گيري از آسيب تبعه چون تو شايسته توفيق باشد. هيچكس از آنها كه به نزد ما هستند روا نميداند كه يكي را مقدم تر از تو داند كه به هنگام حاجت يا حادثه سخت رو بدو كنند. منت خداي و افزايش آن ترا خوش باد و خداي با اين نعمت كه به تو داده چنان كند كه در تمسك به طناب امام و مولاي خويش و مولاي همه مسلمانان كه خدا عيش ما و شما را به بقاي وي كامل كند دايم بماني ميداني كه به نزد ما و آنها كه به نزد ما هستند همچنان محترم و مقدم و معظمي. خدايت در ديده خاص و عام جلال و برتري افزوده كه براي خويشتن به تو اميدوارند و ترا براي حادثات و بليات خويش ذخيره ميدانند. اميدوارم خدا ترا به آنچه دوست دارد موفق بدارد همچنانكه لطف و توفيق خويش را از تو دريغ نداشت كه به وقت نعمت رفتار نكو داشتي و نعمت ترا به سركشي نبرد و تواضع و خاكساري افزود. ستايش خداي را بر آنچه به تو داد و انعام كرد و در تو به وديعت نهاد.
و السلام.» در اين سال عبد اللَّه بن طاهر از مغرب به مدينة السلام شد، عباس بن مأمون و ابو اسحاق معتصم از او پيشواز كردند. تسلطجويان شام را نيز چون ابن السرج و ابن-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5739
ابي الجمل و ابن ابي الصقر را همراه داشت.
(در اين سال) موسي بن حفص درگذشت و محمد بن موسي به جاي پدر ولايتدار طبرستان شد. حاجب بن صالح ولايتدار هند شد اما بشر بن داود او را هزيمت كرد كه سوي كرمان رفت.
در اين سال مأمون بانگزني را گفت كه ندا داد: هر كه از معاويه به نيكي ياد كند يا وي را بر يكي از ياران پيمبر خدا، صلي اللَّه عليه و سلم، برتري دهد حمايت از او برداشته شود.
در اين سال صالح بن عباس كه ولايتدار مدينه بود درگذشت.
و هم در اين سال ابو العتاهيه شاعر درگذشت. 618) آنگاه سال دويست و دوازدهم در آمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و دوازدهم بود
از جمله آن بود كه مأمون، محمد بن حميد طوسي را از راه موصل سوي بابك فرستاد و او را براي نبرد بابك نيرو داد. محمد بن حميد، يعلي بن مره و امثال وي از تسلطجويان آذربايجان را بگرفت و آنها را بنزد مأمون فرستاد.
در اين سال احمد بن محمد بن عمري، معروف به احمر العين در يمن خلع كرد.
و هم در اين سال مأمون محمد بن عبد الحميد معروف به ابي الرازي را ولايتدار يمن كرد.
و هم در اين سال مأمون گفتار خلق قرآن و برتري علي بن ابي طالب را، عليه- السلام، عيان كرد و گفت: «وي از پي رسول خدا، صلي اللَّه عليه و سلم، از همه ياران برتر بود.» و اين به ماه ربيع الاول همين سال بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5740
در اين سال عبد اللَّه عباسي سالار حج شد.
آنگاه سال دويست و سيزدهم در آمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و سيزدهم بود
اشاره
از جمله آن بود كه عبد السلام و ابن جليس با قيسيان و يمانيان در مصر خلع كردند و در آن ولايت به پا خاستند.
در اين سال طلحة بن طاهر به خراسان درگذشت.
و هم در اين سال مأمون برادر خويش ابو اسحاق معتصم را ولايتدار شام و مصر كرد و پسر خويش عباس را نيز ولايتدار جزيره و مرزها و عواصم كرد و بگفت تا به هر يك از آنها و نيز به عبد اللَّه بن طاهر پانصد هزار دينار بدهند. گويند هرگز به يك روز اين همه مال پخش نكرده بود.
و هم در اين سال غسان بن عباد را ولايتدار سند كرد.
سخن از اينكه چرا مأمون، غسان ابن عباد را ولايتدار سند كرد؟
سبب، چنانكه به من رسيده، آن بود كه بشر بن داود با مأمون مخالفت كرد، خراج را گرفت اما چيزي از آن را به نزد مأمون نفرستاد.
گويند: روزي مأمون به ياران خويش گفت: «مرا از غسان بن عباد خبر دهيد كه وي را براي كاري بزرگ در نظر گرفتهام.» و چنان بود كه بسبب كار بشر تصميم گرفته بود او را ولايتدار سند كند. كساني كه حضور داشتند سخن كردند و در ستايش او بسيار گفتند. مأمون به احمد بن يوسف نگريست كه خاموش بود. بدو گفت: «احمد چه ميگويي؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5741
گفت: «اي امير مؤمنان اين مرديست كه نيكيهايش از بديهايش بيشتر است، او را سوي هر گروه فرستي از آنها انصاف ميگيرد هر چه از او بيمناك باشي كاري از او سر نميزند كه مايه عذر خواهي شود كه وي ايام خويش را ميان فضيلتها تقسيم كرده و براي هر خصلتي توبتي نهاده، وقتي در كار وي بنگري نداني كدام يك از حالات وي شگفتي آورتر است، آنچه كه عقلش سوي آن هدايتش كرده يا آنچه را به ادب آموزي به دست آورده.» گفت: «با وجود آنكه نظر بد با وي داري ستايش وي گفتي.» گفت: «از آن رو كه وي در آنچه گفتم چنانست كه شاعر گويد:
«همين سپاس در مقابل نيكي تو بس كه من «به هنگام دوستي و دشمني ستايش تو گفتم.» گويد: مأمون از گفتار احمد بن يوسف شگفتي كرد و تأدب وي را ستود.
در اين سال عبد اللَّه بن عبيد اللَّه عباس سالار حج شد.
آنگاه سال دويست و چهارم در آمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و چهاردهم بود
از جمله حادثات اين سال كشته شدن محمد بن حميد طوسي بود كه بابك او را كشت، و سپاهش را بشكست و گروهي بسيار از آنها را كه همراه وي بودند بكشت در هشتاد سر، به روز شنبه پنج روز مانده از ماه ربيع الاول.
در اين سال ابو الرازي در يمن كشته شد.
و هم در اين سال عمير بن وليد بادغيسي، عامل ابو اسحاق بن رشيد كشته شد در حوف مصر به ماه ربيع الاول، آنگاه ابو اسحاق سوي مصر رفت و آنجا را بگشود و به عبد السلام و ابن جليس دست يافته و آنها را بكشت. مأمون ابن حروري
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5742
را تازيانه زد و سوي مصر باز فرستاد.
و هم در اين سال بلال ضبابي جانفروش قيام كرد، مأمون سوي حلب روان شد آنگاه سوي بغداد بازگشت و عباس پسر خويش را با گروهي از سرداران از جمله علي بن هشام و عجيف و هارون بن محمد فرستاد و هارون، بلال را بكشت.
در اين سال عبد اللَّه بن طاهر سوي دينور رفت، مأمون اسحاق بن ابراهيم و يحيي بن اكثم را به نزد وي فرستاد كه ميان خراسان و جبال و ارمينيه و آذربيجان و نبرد بابك مخيرش كنند كه خراسان را برگزيد و سوي آن رفت.
و هم در اين سال جعفر بن داود قمي به جنبش آمد و عزيز وابسته عبد اللَّه بن- طاهر بدو دست يافت، وي از مصر گريخته بود و بدانجا پس فرستاده شد.
در اين سال علي بن هشام ولايتدار جبل و قم و اصبهان و آذربيجان شد.
در اين سال اسحاق بن عباس سالار حج شد.
آنگاه سال دويست و پانزدهم در آمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و پانزدهم بود
در اين سال مأمون از مدينة السلام براي غزاي روم حركت كرد و اين، چنانكه گفتهاند، به روز شنبه سه روز مانده از محرم بود، به قولي حركت وي از شماسيه سوي بردان به روز پنجشنبه بود پس از نماز نيمروز، شش، روز مانده از محرم سال دويست و پانزدهم.
وقتي از مدينة السلام حركت ميكرد اسحاق بن ابراهيم را بر آنجا جانشين كرد و سواد و حلوان و ولايت دجله را نيز بدو سپرد، وقتي مأمون به تكريت رسيد، محمد بن علي رضا، رحمه اللَّه از مدينه پيش وي آمد در ماه صفر همين سال، شب جمعه، و او را بديد كه جايزهاش داد و بگفت تا به نزد دخترش ام الفضل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5743
در آيد كه ام الفضل را زن وي كرده بود. پس او را به نزد ام الفضل بردند، در خانه احمد بن يوسف كه بر كنار دجله است و آنجا ببود و چون ايام حج رسيد با كسان و عيال خويش روان شد تا به مكه رسيد آنگاه به منزل خويش رفت در مدينه و آنجا ببود.
آنگاه مأمون از راه موصل برفت تا به منبج رسيد، آنگاه به دابق آنگاه به انطاكيه، آنگاه به مصيصه، سپس از آنجا به طرسوس رفت، سپس از طرسوس وارد بلاد روم شد، در نيمه جمادي الاولي.
عباس بن مأمون نيز از ملطيه حركت كرد، مأمون مقابل قلعهاي به نام قره بماند تا آن را به جنگ بگشود و بگفت تا آنرا ويران كنند و اين به روز يكشنبه بود چهار روز مانده از جمادي الاولي. پيش از آن نيز قلعهاي را به نام ماجده گشوده بود و بر مردم آن منت نهاده بود.
به قولي وقتي مأمون مقابل قره اردو زد و با مردم آنجا پيكار كرد امان خواستند و مأمون امانشان داد، آنگاه اشناس را سوي قلعه سندس فرستاد كه سالار آنرا به نزد وي آورد. عجيف و جعفر خياط را نيز سوي فرمانرواي قلعه سنان فرستاد كه شنوايي و اطاعت آورد.
در اين سال ابو اسحاق بن رشيد از مصر باز آمد و مأمون را از آن پيش كه وارد موصل شود بديد، منويل و عباس پسر مأمون نيز در رأس العين او را بديدند.
در اين سال مأمون از آن پس كه از سر زمين روم بيرون شد سوي دمشق رفت.
در اين سال عبد اللَّه بن عبيد اللَّه عباسي سالار حج شد.
آنگاه سال دويست و شانزدهم در آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5744
سخن از حادثاتي كه به سال دويست و شانزدهم بود
اشاره
از جمله بازگشت مأمون بود به سرزمين روم.
سخن از اينكه چرا مأمون به سرزمين روم بازگشت؟
در اين باب اختلاف كردهاند: به قولي سبب آن بود كه مأمون خبر يافت كه شاه روم گروهي از مردم طرسوس و مصيصه را كشته و اين جمله چنانكه گفتهاند يك هزار و ششصد- كس بود و چون اين خبر بدو رسيد روان شد تا وارد سرزمين روم شد، به روز دوشنبه يازده روز از جمادي الاول همين سال و همچنان تا نيمه شعبان آنجا ببود.
به قولي سبب آن بود كه توفيل پسر ميخائيل بدو نوشت و از خويشتن آغاز كرد و چون نامه بدو رسيد آنرا بخواند و سوي سرزمين روم رفت. فرستادگان توفيل پسر ميخائيل در اذنه به نزد وي آمدند و پانصد كس از اسيران مسلمان را به نزد وي فرستاده بود.
وقتي مأمون وارد سرزمين روم شد و در انطيغوا فرود آمد مردم آنجا به صلح آمدند، از آنجا سوي هرقله رفت كه مردم آنجا نيز به صلح آمدند، مأمون برادر خويش ابو اسحاق را فرستاد كه سي قلعه و انبار غله را گشود، يحيي بن اكثم را نيز از طوانه فرستاد كه حمله كرد و بكشت و بسوخت و اسير گرفت و سوي اردوگاه باز گشت.
آنگاه مأمون سوي كيسوم رفت و دو يا سه روز آنجا بماند آنگاه سوي دمشق رفت.
در اين سال عبدوس فهري قيام كرد و با كساني كه همراه وي بودند به عاملان ابو اسحاق تاخت و يكيشان را بكشت و اين به ماه شعبان بود، مأمون به روز چهارشنبه چهارده
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5745
روز مانده از ذي حجه از دمشق حركت كرد و سوي مصر رفت.
و هم در اين سال افشين از برقه باز آمد و در مصر اقامت گرفت.
در اين سال مأمون به اسحاق بن ابراهيم نوشت و دستور داد كه سپاهيان را وادار كند وقتي نماز ميكنند، تكبير گويند، اين كار را به روز جمعه چهارده روز مانده از ماه رمضان همين سال در مسجد مدينه و رصافه آغاز كردند و چون نماز به سر رفت به پا خاستند و سه تكبير گفتند آنگاه اين كار را در همه نمازها بكردند.
در اين سال مأمون بر علي بن هشام خشم آورد و عجيف بن عنبسه را سوي وي فرستاد با احمد بن هشام و دستور داد كه اموال و سلاح وي را بگيرند.
در اين سال ام جعفر درگذشت، به بغداد در ماه جمادي الاول.
و هم در اين سال غسان بن عباد از سند بيامد، بشر بن داود مهلبي از او امان خواسته بود و كار سند را سامان داده بود و عمران بن موسي برمكي را بر آنجا گماشته بود. و شاعر درباره وي شعري گفت به اين مضمون:
«شمشير غسان، مايه رونق جنگ است «و زهر مرگ در دو دم آنست «وقتي آنرا بديار سند بكشد «بشر تسليم وي شود «و قسم ياد كند كه تا وقتي «نماز گزاري به حج خداي رود «و در دو محل سنگ اندازي كند «بخيانت باز نرود «و شاهان را خلع نكند «و به سپاهياني كه سوي او ميروند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5746
«تاخت نيارد.» آنگاه غسان به نزد مأمون باز آمد.
جعفر بن داود قمي نيز سوي قم گريخت و آنجا خلع كرد.
در اين سال سرماي سخت بود.
در اين سال به گفته بعضيها سليمان بن عبد اللَّه عباسي سالار حج بود. به گفته بعضي ديگر در اين سال سالار حج عبد اللَّه بن عبيد اللَّه عباسي بود. و چنان بود كه مأمون وي را ولايتدار يمن كرده بود، و ولايتداري هر شهري را كه تا هنگام ورود به يمن، وارد آن ميشد به او داده بود. وي از دمشق روان شد تا به بغداد رسيد به روز عيد فطر در آنجا با كسان نماز كرد، و به روز دوشنبه دو روز رفته از ذي قعده از بغداد برفت و مراسم حج را براي كسان به پا داشت.
آنگاه سال دويست و هفدهم در آمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و هفدهم بود
اشاره
از جمله آن بود كه افشين بر بيما تسلط يافت كه از سرزمين مصر بود، و مردم آنجا با امان، به داوري مأمون تسليم شدند. مكتوب فتح آنجا يك روز مانده از ماه ربيع الاخر خوانده شد.
در اين سال در ماه محرم مأمون وارد مصر شد، عبدوس فهري را به نزد وي آوردند كه گردن او را بزد و سوي شام باز گشت.
در اين سال مأمون دو پسر هشام، علي و حسين، را گشت، در اذنه به ماه جمادي الاول.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5747
سخن از اينكه چرا مأمون علي بن هشام را كشت؟
سبب آن بود كه مأمون ولايتهاي جبال را بدو سپرده بود و چون از بد رفتاري وي با مردم قلمرو خويش خبر يافت كه كسان ميكشت و اموال ميگرفت، عجيف را سوي وي فرستاد كه ميخواست وي را به غافگيري بكشد و به نزد بابك رود، اما عجيف بدو دست يافت و او را به نزد مأمون برد كه بگفت تا گردنش او را بزنند و ابن جليل به كشتن وي پرداخت.
قتل حسين به دست حسين بن محمد برادر زاده ابن جليل انجام گرفت در اذنه به روز چهارشنبه چهارده روز مانده از جمادي الاول، پس از آن سر علي بن هشام را به بغداد و خراسان فرستادند كه در آنجا گردانيدند، آنگاه به شام و جزيره باز- بردند و ولايت به ولايت بگردانيدند كه در ذي حجه به دمشق رسانيدند، سپس آنرا سوي مصر بردند، پس از آن به دريا افكندند.
گويند كه وقتي مأمون علي بن هشام را كشت بگفت تا رقعهاي بنويسند و به سر وي آويزند تا كسان آنرا بخوانند كه چنين نوشتند:
«اما بعد، چنان بود كه امير مؤمنان به روزگار مخلوع، علي بن هشام را نيز جزو ديگر مردم خراسان به ياري و قيام به حق خويش دعوت كرده بود، و از جمله كسان بود كه پذيرفت و در پذيرفتن شتاب آورد و كمك كرد، كمك نيكو. امير مؤمنان اين را درباره وي منظور داشت و او را بر آورد كه پنداشت اگر كاري بدو سپرده شود مطيع خداست و متقي و به دستور امير مؤمنان پاي بند، رفتارش نكوست و طماع نيست.
امير مؤمنان تفضل با وي آغاز كرد و كارهاي معتبر به او داد و بخششهاي سنگين كرد آنگاه امير مؤمنان بگفت تا در مقدار آن نظر كنند و آنرا بيشتر از پنجاه هزار هزار درهم يافت اما دست به خيانت گشود و امانتي را كه سپرده بدو بود تباه كرد كه وي را از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5748
خويشتن دور كرد و فاصله داد. آنگاه از امير مؤمنان بخشش خواست كه از خطاي وي درگذشت و جبل و آذربيجان و ولايت ارمينيه و پيكار دشمنان خدا، خرميان، را بدو سپرد به شرط آنكه بدانچه از او سر زده بود باز نگردد، اما بازگشت، بيشتر از آنچه بوده بود و دينار و درم را بر عمل به خاطر خداي و دين وي مقدم داشت و روش بد پيش گرفت و با رعيت ستم كرد و خونهاي ناروا ريخت. امير مؤمنان عجيف بن- عنبسه را سوي او فرستاد كه به كار وي پردازد و از او بخواهد كه اعمال خويش را جبران كند اما به عجيف تاخت و ميخواست او را بكشد. خدا عجيف را به سبب نيت درست وي در اطاعت امير مؤمنان نيرو داد كه وي را از خويشتن براند، اگر آنچه درباره عجيف ميخواست كرد انجام ميشد جبران ناپذير بود و نابخشودني، ولي خدا وقتي چيزي را بخواهد انجام پذيرد. و چون امير مؤمنان حكم خداي را بر علي ابن هشام روان كرد چنين ديد كه باقيماندگان وي را به گناهش نگيرد و بگفت تا فرزند و عيال وي و پيوستگان و وابستگانشان را، همان مقرري دهند كه در زندگاني وي ميداده بودند. اگر نبود كه علي بن هشام درباره عجيف قصد گناه عظيم داشته بود در شمار كساني از سپاهيان خويش ميبود كه مخالفت كردهاند و خيانت آوردهاند چون عيسي بن منصور و امثال وي. و السلام.» در اين سال مأمون وارد سرزمين روم شد و يكصد روز مقابل لؤلؤه بماند آنگاه از آنجا برفت و عجيف را به جا گذاشت، مردم لؤلؤه با وي خدعه كردند و اسيرش گرفتند كه هشت روز در دست آنها اسير بود، آنگاه رهايش كردند، پس از آن توفيل سوي لؤلؤه رفت و عجيف را در ميان گرفت، مأمون سپاه سوي وي فرستاد و توفيل پيش از رسيدنشان برفت و مردم لؤلؤه با امان به نزد عجيف آمدند.
و هم در اين سال توفيل فرمانرواي روم به مأمون نامه نوشت و از او صلح خواست و در نامه خويش از خويشتن آغاز كرد، نامه را فصل، وزير توفيل بياورد كه صلح ميخواست و پيشنهاد مبادله اسيران كرد، متن نامه توفيل به مأمون چنين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5749
بود:
«اما بعد، توافق دو مختلف بر نصيب خويش، درستتر از آن است كه مايه ضرر هر دوشان شود، درخور تو نيست كه به سبب نصيبي كه به ديگري ميرسد نصيبي را كه براي خويشتن داري واگذاري. دانشت از هر گونه توضيح كفايت آور است. از پيش به تو نوشته بودم و دعوت به مسالمت كرده بودم و به فضيلت مصالحه رغبت آورده بودم كه عواقب پيكار از ما برداشته شود و هر كدام دوست و يارگيري باشد و فوائد عام به هم پيوند و بازرگاني گسترش يابد و اسيران آزاد شوند و راهها و شهرها امنيت يابد.
«اگر نپذيرفتي، نهاني كار نميكنم و بگفتار نميپردازم، جنگ سوي تو مياندازم و راهها را بر تو ميبندم و سوارگان و پيادگان روانه ميكنم و اگر چنان كنم، از پي آنست كه عذر از ميان برداشتهام. و ميان خويشتن و تو نشانه حجت بپا داشتهام.
و السلام.» مأمون بدو نوشت:
«اما بعد، نامه تو بمن رسيد درباره صلح و متاركه كه خواسته بودي و نرمي و درشتي را بهم آميخته بودي و از گفتگوي بازرگاني و پيوستن راهها و رهايي اسيران و متروك ماندن كشتار و جنگ، بدان وسيله جسته بودي اگر نبود كه اعمال رويه و توسل به انديشيدن زير و روي كار را خوش دارم و اينكه در رخدادي رايي نيارم مگو بمنظور اصلاح دنباله آن، پاسخ نامه ترا اسبها ميكردم كه مرداني دلير و نيرومند و بصير بيارد كه شما را تا حد مرگ در هم بكوبند و بخونهايتان بخداي تقرب جويند، و رنج شوكت شما را كه به آنها ميرسد ناچيز شمارند، سپس كمكها براي شان ميفرستادم و لوازم و تجهيزات بآنها ميرساندم، مرداني كه بمرگ دلبستهتر از آن باشند كه شما بسلامت از هول بليه آنها دلبستهايد كه بيكي از دو نيكويي ميرسند:
غلبه حاضر يا سرانجام. نيك. اما چنان ديدم كه ترا اندرزي دهم كه خداي بوسيله
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5750
آن حجت بر تو تمام كند و ترا و پيروانت را به وحدانيت و شريعت اسلام بخوانم، و اگر نپذيرفتي فديهاي كه موجب حمايت شود و اثبات رعايت و اگر اين را نكردي آنچه از اوصاف ما به يقين معاينه خواهي ديد مايه بينيازي از ابلاغ گفتار و توضيح اوصاف است و سلام بر آن كس كه پيروي هدايت كند.» در همين سال مأمون به سلوس رفت.
و هم در اين سال علي بن عيسي قمي، جعفر بن داود قمي را فرستاد كه ابو اسحاق ابن رشيد گردن او را بزد.
در اين سال سليمان بن عبد اللَّه سالار حج شد.
آنگاه سال دويست و هيجدهم در آمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و هيجدهم بود
اشاره
از جمله حادثات اين سال آن بود كه مأمون از سلغوس سوي رقه رفت و در آنجا خواهر زاده داري را كشت.
و هم در اين سال بگفت تا رافقه را خالي كنند كه اطرافيان وي در آن جاي گيرند، و مردم از اين بناليدند كه معافشان داشت.
در اين سال مأمون پسر خويش عباس را به سرزمين روم فرستاد و به او گفت كه در طوانه بماند و آنجا را بسازد، فعلگان و مزدوران فرستاده بود، بنا آغاز شد و آنرا بساخت، يك ميل در يك ميل، و حصار آن را سه فرسنگ كرد. چهار در براي آن نهاد و بر هر دري قلعهاي بود، عباس پسر خويش را براي اين كار در نخستين روز جمادي فرستاد.
مأمون به برادر خويش اسحاق نوشت كه از ولايت دمشق و حمص و اردن و فلسطين، چهار هزار مرد سپاهي مزدور بگيرد، سوار را يكصد درم ميدهد و پياده
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5751
را چهل درم، در مصر نيز گروهي را مزدور كرد، كساني را كه از قنسرين و جزيره گرفته بود به نزد عباس فرستاد و كساني را كه از بغداد گرفته بود و دو هزار بودند بنزد اسحاق فرستاد، بعضي از آنها نيز برون شدند و به طوانه رفتند و آنجا به نزد عباس جاي گرفتند.
آغاز امتحان درباره مخلوق بودن قرآن
در اين سال مأمون به اسحاق بن ابراهيم نوشت كه قاضيان و محدثان را بيازمايد و دستور داد كه جمعي از آنها را به رقه بنزد وي فرستد و اين نخستين نامه در اين باب بود. متن نامه وي به اسحاق چنين بود:
«اما بعد، حق خداي بر امامان مسلمانان و خليفگانشان آن است كه در كار بپا داشتن دين كه حفاظت آنرا از ايشان خواسته و مواريث پيمبري كه به ارثشان داده و برتري علمي كه به نزدشان سپرده كوشش كنند و به اطاعت خداي بكوشند.
«امير مؤمنان از خداي ميخواهد كه به رحمت و منت خويش وي را به تأييد و استواري رشاد و عدالت در امور رعيت كه بدو سپرده موفق بدارد.
«امير مؤمنان بدانست كه در همه اقطار و آفاق گروه بيشتر از اوساط رعيت و طبقه عوام كه به دلالت و هدايت خداي، نيروي نظر و تدبر و استدلال ندارند و از نور و برهان علم روشني نگرفتهاند، جاهل خدايند و درباره وي كور و از حقيقت دين و توحيد و ايمان به دور و گمراه، و از آثار واضح و راه واجب وي واماندهاند و از اينكه خداي را به مرحلهاي كه بايد برند و به كنه معرفت او رسند و ميان وي و مخلوقش امتياز نهند قاصرند كه آرايشان ضعيف است و عقولشان ناقص و از تفكر و تذكر بدورند، چنانكه ميان خداي تبارك و تعالي و قرآني كه نازل كرده مساوات آوردهاند و اتفاق كردهاند كه قرآن قديم و از ليست و خداي آنرا خلق و ابداع و ايجاد نكرده
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5752
در صورتي كه خداي عز و جل در كتاب محكم خويش كه آنرا مايه شفاي سينهها و رحمت و هدايت مؤمنان كرده فرموده: ما اين كتاب را قرآني عربي كرديم. [1] «و هر چه را خداي كرده مخلوق اوست. و هم فرموده: ستايش خاص خداي يكتاست كه آسمانها و زمين را بيافريد و تاريكيها و روشني پديد كرد. [2] و هم او عز و جل فرموده: چنين از اخبار حوادث گذشته بر تو ميخوانيم. [3] و خبر داده كه اين حكايت چيزهايي است كه بعدا ابداع كرده و به دنبال آن قديم آمده و هم فرموده: الف، لام، را، اين كتابي است كه آيههاي آن از طرف فرزانهاي كاردان استوار شده آنگاه توضيح شده است. [4] «و هر محكم تفصيل يافتهاي محكم كننده و تفصيل دهندهاي دارد و خداي است كه كتاب خويش را محكم كرده و تفصيل داده، پس خداي خالق و مبدع است.
«آنها كساني هستند كه بر سر باطل مجادله كردهاند و به گفتار خويش دعوت كردهاند و خويشتن را به سنت منسوب داشتهاند. اما در هر فصل از كتاب خداي حكايتهاست كه مبطل گفتار آنهاست و مكذب دعوتشان، كه گفتار و طريقه آنها را رد ميكند معذلك چنين نمودهاند كه اهل حق و دين و جماعتند و اغيارشان اهل باطل و كفر و نفاقند و با اين سخنان بر كسان گردن افراختهاند و جاهلان را فريفتهاند چندان كه گروهي از اهل روش باطل و كه خشوع ميكنند نه براي خدا و زاهدي مينمايند، نه براي دين، به آنها متمايل شدهاند و با آراي نادرستشان موافقت كردهاند كه بدين وسيله به نزدشان رونق گيرند، و زي رياست و عدالت گيرند، بدين سان حق را به خاطر باطل آنها رها
______________________________
[1] إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا. سوره زخرف (43) آيه 3
[2] الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ. سوره انعام (6) آيه 1
[3] كَذلِكَ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ ما قَدْ سَبَقَ. سوره طه (20) آيه 99
[4] الر، كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ. سوره هود (11) آيه 1
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5753
كردهاند در قبال خداي بر ضلالت خويش ياران گرفتهاند كه چون عادلشان شمردهاند با وجود خلل دينشان و بدي طينتشان و تباهي نيتشان و يقينشان، شهادتشان مقبول افتاده و احكام كتاب به وسيله آنها روان شده كه از متابعت آنها همين مقصود را داشتهاند و همين را ميخواستهاند كه بر مولاي خويش دروغ بندند در صورتي كه به موجب كتاب از آنها پيمان گرفته شده كه درباره خداي بجز حق نگويند و مندرجات آنرا خواندهاند، اينانند كه خدايشان كر كرده و چشمانشان را كور كرده.
«خدا كرشان كرده و ديدگانشان را كور كرده، مگر درباره اين قرآن انديشه نميكنند و يا بر دلهايي قفلهاست. [1] «امير مؤمنان چنان ديد كه اينان بدترين امتند و سران ضلالت كه نصيبشان از توحيد كاستي گرفته و از ايمان نصيبي سخت ناچيز دارند. ظروف جهالتند و- نشانههاي دروغ و زبان ابليس كه با دوستانش گوياست و براي دشمنانش اهل دين خداي هراسانگيز، و بيش از همه در خور ايناند كه راست گويي شان مورد گمان باشد و شهادتشان مردود شود و به گفتار و كردارشان اعتماد نباشد كه عمل درست نيست، مگر از پي يقين و يقين نيست مگر پس از تكميل حقيقت اسلام و خلوص توحيد و هر كه از رشاد و نصيب خويش از ايمان و توحيد خداي كور ماند از ديگر اعمال و صحت شهادت كورتر و گمراهتر باشد.
«به دين امير مؤمنان قسم كه نزديكترين كسان به دروغ در گفتار و باطل گويي در كار شهادت آن كس است كه درباره خدا و وحي وي دروغ گويد و خدا را به حقيقت معرفت، نشناسد، آنكه شهادت وي درباره كتاب مردود باشد و حق خدا را به باطل خويش منحرف كند در خور آنست كه شهادت وي درباره حكم خدا و دين وي مردود شود.
______________________________
[1] فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمي أَبْصارَهُمْ. أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلي قُلُوبٍ أَقْفالُها. سوره محمد (47) آيه 44- 34
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5754
«قاضياني را كه به نزد تواند فراهم آر و اين نامه امير مؤمنان را كه به تو نوشته بر آنها بخوان و درباره آنچه ميگويند امتحانشان كن و عقيدتشان را درباره اينكه خداي قرآن را خلق كرده و ابداع كرده كشف كن و خبرشان ده كه امير مؤمنان در كار خويش از كسي كه به دينش و خلوص توحيد و يقينش اعتماد نباشد كمك نميگيرد و در كار رعيت كه خداي بدو سپرده و به حفاظت وي آورده بدو اعتماد ندارد. اگر بدين مقر شدند و در مورد آن با امير مؤمنان موافق بودند و به راه هدايت و نجات بودند به آنها بگوي درباره شهود محضرشان كه درباره كسان شهادت ميدهند تحقيق كنند و نظرشان را درباره قرآن بپرسند و هر كه مقر نباشد كه قرآن مخلوق و حادث است و بدان قائل نباشد و به نزد وي آنرا تأييد نكند، از قبول شهادت وي خودداري كنند.
«به امير مؤمنان درباره آنچه از پرسش قاضيان حوزه عملت و دستور پرسش كه به آنها ميدهي معلومت ميشود بنويس. آنگاه مراقبت كن و كارشان را بجوي تا احكام خداي جز با شهادت كساني كه در كار دين بصيرند و در كار توحيد مخلص، روان نشود، آنچه در اين باب ميشود به امير مؤمنان بنويس. انشاء اللَّه.
«نوشته شد در ماه ربيع، الاول سال دويست و هيجدهم.» مأمون به اسحاق بن ابراهيم نوشت كه هفت كس از قاضيان را بفرستد محمد بن سعد كاتب واقدي و ابو مسلم مستملي، يزيد بن هارون و يحيي بن معين و ابو خيثمه، زهير بن حرب، و اسماعيل بن داود و اسماعيل بن ابي مسعود و احمد بن- دورقي.
اينان سوي مأمون فرستاده شدند كه امتحانشان كرد و درباره مخلوق بودن قرآن از آنها پرسش كرد كه همگي پاسخ دادند كه قرآن مخلوق است پس سوي مدينة السلامشان فرستاد كه ابراهيم بن اسحاق آنها را به خانه خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5755
خواند و كارشان را در حضور فقيهان و مشايخ اهل حديث شهره كرد و بدانچه به پاسخ مأمون گفته بودند مقر شدند كه رهاشان كرد، آنچه اسحاق بن ابراهيم در اين باب كرده بود به دستور مأمون بود.
پس از آن مأمون به اسحاق بن ابراهيم نوشت:
«اما بعد، خداي را بر خليفگان خويش در زمين و امناي وي بر بندگان كه براي اقامه دين خويششان پسنديده و رعايت حلق و روان كردن حكم و سنت و اقتدا به عدالت خويش را به عهدهشان نهاده، اين حق هست كه درباره آنچه خداي به حفاظت آنها سپرده و به عهده ايشان نهاد، به خاطر وي خويشتن را به كوشش وادارند و نيكخواهي كنند و به بركت علمي كه خدايشان به وديعت داده و معرفتي كه در آنها نهاده بدو، كه نامش مبارك و والا باد، دلالت كنند و هر كه را از او بگشته هدايت كنند و هر كه را به كار وي پشت كرده باز آرند و براي رعيت خويش سمت نجاتشان را معين كنند و به حدود ايمان و راه فلاح و مصون ماندنشان واقفشان كنند و خفاياي امورشان را با آنچه در آن به شبهه افتادهاند مكشوف دارند و شك را از ايشان ببرند و روشني و برهان را به همگيشان باز آرند و اين گونه ارشاد و بصيرت افزودنشان را مرجح بدارند كه جامع مصالحشان است و نظام بخش امور دنيا و آخرتشان.
و به ياد داشته باشند كه خداي از آنها درباره آنچه به عهده داشتهاند پرسش ميكند و بر آنچه از پيش به نزد وي فرستادهاند پاداششان ميدهد. توفيق امير مؤمنان جز به وسيله خدا نيست و خداي او را بس است و كافي.
«از جمله چيزها كه امير مؤمنان به تدبر و انديشه خويش بدانسته و خطر عظيم و زيانانگيز آن را در كار دين معلوم داشته گفتاري است كه مسلمانان در ميان خويش دارند درباره قرآن كه خداي آنرا پيشوايشان كرده و نشاني است كه از پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم، برگزيده او محمد صلي اللَّه عليه و سلم، براي آنها بجاي مانده و اين گفتار براي بسياري از مسلمانان شبهه آورده و به نزدشان نيك افتاده و در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5756
عقولشان زينت گرفته كه قرآن مخلوق نباشد و با اين گفته به معرض رد خالقيت خدا رفتهاند، صفتي كه خداي بدان از مخلوق خويش جداست، كه به اقتضاي عدالت وي ابداع همه اشيا به حكمت و ايجاد آن به قدرت و تقدم بر اشيا به ازليت كه به آغاز آن نميتوان رسيد و مدت آنرا درك نميتوان كرد خاص اوست كه هر چه جز اوست مخلوق اوست و حادث است و او ايجاد كننده آن است. با وجود آنكه قرآن بدين ناطق است در اين باب مدل و قاطع اختلاف است اين گفته همانند گفتار نصاري است كه درباره عيسي بن مريم دعوي كردهاند كه مخلوق نيست.
اما خداي عز و جل ميگويد: «ما آنرا قرآني عربي كردهايم» [1] و توضيح آن اين است كه ما آنرا آفريدهايم، و هم او جل جلاله گويد: «و همسرش را از او آفريد تا بدو آرام گيرد [2]» و گويد: «و شب را پوششي كردهايم. و روز را (وقت) معاش كردهايم [3] و هر چيز زندهاي را از آب آفريد [4]» و او عز و جل قرآن را با اين مخلوقات مذكور در ترتيب برابر گرفته و خبر داده كه او تنها خالق آن است و گفته: «اين قرآني ارجمند است كه در لوحي محفوظ است [5]» و اين را درباره احاطه لوح بر قرآن گفته و احاطه جز به مخلوق نشايد. به پيمبر خويش صلي اللَّه عليه و سلم فرموده: «زبان خويش به تلاوت قرآن مجنبان كه نزول آنرا به شتاب خواهي [6]» و نيز فرموده: «پند تازهاي از پروردگارشان سويشان نيايد [7]» و فرموده: «ستمگرتر از آنكه درباره خدا دروغي ساخته و آيههاي او را دروغ شمرده كيست؟ [8]» از قومي خبر آورده به سبب دروغ
______________________________
[1] إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا. سوره زخرف (43) آيه 3
[2] وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها لِيَسْكُنَ إِلَيْها. سوره اعراف (7) آيه 189
[3] وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ لِباساً وَ جَعَلْنَا النَّهارَ مَعاشاً. سوره نباء (78) آيه 10 و 11
[4] وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍ. سوره انبياء (21) آيه 30
[5] بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ، فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ. سوره بروج (85) آيه 21- 22
[6] لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ. سوره القيامه (75) آيه 16
[7] ما يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ. سوره انبياء (21) آيه 2
[8] وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ. سوره انعام (6) آيه 21
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5757
گفتنشان و نكوهششان كرده كه گفتهاند: «خدا بر بشري چيزي نازل نكرده [1]» آنگاه به زبان پيمبر خويش فرموده: «بگو كي كتابي را كه به موسي آمده بود نازل كرد؟ [2]» خداي تعالي قرآن را قرآن و ذكر و ايمان و نور و هدايت و مبارك و عربي و قصص ناميده و فرموده: «ما كه اين قرآن را به تو وحي ميكنيم، ضمن آن بهترين يقين خبرها را برايت ميخوانيم [3]» و نيز فرموده: «بگو اگر همه جن و انس فراهم آيند كه نظير اين قرآن را بيارند هرگز نظير آن نيارند [4]» و نيز فرموده: «بگو شما نيز سوره ساخته شدهاي مثل آن بياريد [5]» و نيز فرموده: «باطل از پيش رويش و از پشت سرش بدان در نيايد [6]» كه براي قرآن اول و آخري نهاده و مدلل داشته كه محدود است و مخلوق.
«اين جاهلان به سبب گفتارشان درباره قرآن رخنهاي بزرگ در دين خويش آوردهاند و امانت خويش را موهون كردهاند و براي دشمن اسلام راه گشودهاند و به تغيير و الحاد دلهاشان مقر شدهاند تا آنجا كه مخلوق خدا و عمل وي را به صفتي كه خاص خداي يگانه است وصف كردهاند و شناسانيدهاند و بدو مانند كردهاند كه مانندگي در خور مخلوق اوست.
«امير مؤمنان براي گوينده اين مقالت نصيبي از دين و سهمي از ايمان و خواند و كارشان را در حضور فقيهان و مشايخ اهل حديث شهره كرد و بدانچه به پاسخ
______________________________
[1] ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلي بَشَرٍ مِنْ شَيْءٍ سوره انعام (6) آيه 91
[2] قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتابَ الَّذِي جاءَ بِهِ مُوسي سوره انعام (6) آيه 91
[3] نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ (سوره يوسف (12) آيه 3
[4] قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلي أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ (سوره بني اسرائيل (17) آيه 88
[5] قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ (سوره هود (11) آيه 13)
[6] لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ سوره حم سجده (41) آيه 42
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5758
يقين نميشناسند و راي وي چنانست كه هيچيك از آنها را نبايد به محل وثوق و امانت و عدالت و شهادت و صدق گفتار و نقل و تعهد چيزي از امور رعيت برد اگر چه بعضيشان معتدل باشند و به استقامت معروف و مورد تأييد. اما فروع را به اصول بايد برد و در ستايش و نكوهش همانند آن بايد كرد، هر كه به كار دين خويش و وحدانيت خدا كه خدايش دستور داده جاهل باشد درباره غير آن جاهلتر است و از ارشاد درباره آن كورتر و گمراهتر.
«پس اين نامه امير مؤمنان را كه به تو مينويسد بر جعفر بن عيسي و عبد الرحمان ابن اسحاق قاضي بخوان و راي آنها را درباره قرآن كشف كن و بگويشان كه امير مؤمنان در چيزي از امور مسلمانان كمك نميگيرد مگر از آن كس كه به اخلاص و توحيد وي اعتماد داشته باشد و هر كه مقر نباشد كه قرآن مخلوق است از توحيد بري است. اگر در اين باب به گفتار امير مؤمنان قائل شدند به آنها بگوي تا كساني را كه در مجلسشان براي شهادت درباره حقها حاضر ميشوند امتحان كنند و گفتارشان را درباره قرآن كشف كنند، هر كس از آنها كه نگفت قرآن مخلوق است شهادت وي را باطل شمارند و حكمي را به گفته او فيصل ندهند اگر چه امانت و استقامت وي معلوم باشد. درباره آنها مراقبتي كن كه خداي، بصيرت بصير را بدان بيفزايد و مشكوك الحال را از بياعتنايي بدين خويش باز دارد و آنچه را كه در اين باب ميكني به امير مؤمنان بنويس. ان شاء اللَّه.» گويد: اسحاق بن ابراهيم به اين منظور جمعي از فقيهان و قاضيان و محدثان را احضار كرد: ابو احسان زيادي را احضار كرد با پسرش وليد كندي و علي ابن مقاتل و فضل بن غانم و ذيال بن هيثم و سجاده و قواريري و احمد بن حنبل و قتيبه و سعدويه واسطي و علي بن جعد و اسحاق بن ابي اسرائيل و ابن هرش و ابن عليه اكبر و يحيي بن عبد الرحمان عمري و پيري ديگر از فرزندان عمر بن خطاب كه قاضي رقه بود و ابو نصر تمار و ابو معمر قطيعي و محمد بن حاتم و محمد بن-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5759
نوح مضروب و ابن فرخان با جمعي ديگر از جمله نضر بن شميل و ابن علي بن- عاصم و ابو العوام بزاز و ابن شجاع و عبد الرحمان بن اسحاق كه همه را به نزد اسحاق وارد كردند و اين نامه مأمون را دو بار بر آنها خواند كه آنرا فهم كردند. پس از آن اسحاق به بشر بن وليد گفت: «درباره قرآن چه ميگويي؟» گفت: «گفتار خويش را بارها معلوم امير مؤمنان داشتهام.» گفت: «چنانكه ميبيني نامه امير مؤمنان تازه آمده.» گفت: «ميگويم: قرآن كلام خداست.» گفت: «ترا از اين نپرسيدم، آيا مخلوق هست؟» گفت: «خدا خالق همه چيز است.» گفت: «قرآن چيز نيست.» گفت: «قرآن چيز است.» گفت: «پس مخلوق است؟» گفت: «خالق نيست.» گفت: «ترا از اين نميپرسم، آيا مخلوق هست؟» گفت: «جز آنچه به تو گفتم نميدانم با امير مؤمنان قرار كردهام كه درباره آن سخن نكنم و جز آنچه به تو گفتم سخني ندارم.» پس اسحاق بن ابراهيم رقعهاي را كه پيش رو داشت بر گرفت و بر او بخواند و از مضمون آن واقفش كرد. گفت: «شهادت ميدهم كه خدايي جز خداي يگانه نيست يكتاي فرد كه پيش از وي چيزي نبود و پس از وي چيزي نخواهد بود چيزي از مخلوق وي به هيچ معني از معاني و به هيچ وجه از وجوه همانند وي نيست.» گفت: «بله، من كسان را به سبب گفتاري جز اين تازيانه ميزدهام.» به دبير گفت: «آنچه را گفت بنويس.» سپس به علي بن ابي مقاتل گفت: «اي علي چه ميگويي؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5760
گفت: «سخني را كه در اين باب با امير مؤمنان گفتهام بارها شنيدهاي و جز آنچه از من شنيدهاي سخني ندارم.» گويد: پس او را با رقعه امتحان كرد كه به مضمون آن مقر شد، آنگاه بدو گفت: «قرآن مخلوق هست؟» گفت: «قرآن كلام خداست.» گفت: «ترا از آن نپرسيدم.» گفت: «قرآن كلام خداست و اگر امير مؤمنان ما را به چيزي فرمان دهد شنواييم و مطيع.» به دبير گفت: «گفتار وي را بنويس.» آنگاه به ذيال همانند آن گفت كه به علي بن مقابل گفته بود. و او نيز با وي چنان گفت. سپس به ابو حسان زيادي گفت: «تو چه داري؟» گفت: «هر چه ميخواهي بپرس.» گويد: پس رقعه را بر او خواند و از آن واقفش كرد كه به مضمون آن مقر شد و گفت: «هر كه اين سخن نگويد كافر است.» گفت: «قرآن مخلوق هست؟» گفت: «قرآن كلام خداست و خدا خالق همه چيز است و هر چه جز خدا باشد مخلوق است امير مؤمنان امام ماست و بيشتر علم را به وسيله او شنيدهايم، او چيزها شنيده كه ما نشنيدهايم و چيزها دانسته كه ما ندانستهايم، خداي كار ما را بدو سپرده كه حج ما و نمازمان را به پا ميدارد و زكات اموال خويش را بدو ميدهيم و همراه وي جهاد ميكنيم و امامت وي را امامت ميدانيم اگر امرمان دهد اطاعت كنيم و اگر نهيمان كند بس كنيم اگر دعوتمان كند اجابت كنيم.» گفت: «قرآن مخلوق هست؟» گويد: اما ابو حسان گفتار خويش را تكرار كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5761
گفت: «اين گفتار امير مؤمنان است.» گفت: «شايد گفتار امير مؤمنان باشد اما مردم را بدان امر نكند و بدان دعوت نكند، اگر به من بگويي كه امير مؤمنان دستورت داده كه بگويم آنچه را دستور دهي ميگويم كه تو در مورد هر چه كه از جانب وي با من بگويي موثقي و مؤتمن و اگر چيزي از جانب وي به من بگويي بر آن ميروم.» گفت: «به من نگفته چيزي با تو بگويم.» علي بن مقاتل گفت: «شايد گفتار وي چون اختلاف ياران پيمبر خدا باشد، صلي اللَّه عليه و سلم، درباره فرايض و مواريث كه مردم را بدان وادار نكردند.» ابو حسان بدو گفت: «به نزد من جز شنوايي و اطاعت نيست دستورم ده تا اطاعت كنم.» گفت: «به من نگفته كه دستورت دهم، به من گفته امتحانت كنم.» آنگاه به احمد بن حنبل پرداخت و بدو گفت: «درباره قرآن چه ميگويي؟» گفت: «كلام خداست.» گفت: «مخلوق هست؟» گفت: «كلام خداست، بر اين نميافزايم.» گويد: پس او را به مضمون رقعه امتحان كرد و چون به آنجا رسيد كه «چيزي همانند او نيست و شنوا و بيناست» [1] از پذيرفتن از اينكه «چيزي از مخلوق وي به هيچ معني از معاني و هيچ وجه از وجوه همانند او نيست» خودداري كرد.
گويد: ابن بكاء اصغر دخالت كرد و گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد او ميگويد: شنواست با گوش و بيناست با چشم.» اسحاق به احمد بن حنبل گفت: «معني گفته خدا كه شنوا و بيناست چه باشد؟» گفت: «او چنان است كه خويشتن را وصف كرده؟»
______________________________
[1] از اين عبارت توان دريافت كه متن رقعه امتحان بيشتر از آن بوده كه پيش از اين آمده. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5762
گفت: «معني آن چيست؟» گفت: «ندانم، چنانست كه خويشتن را وصف كرد.» گويد: پس آنها را يكي يكي خواند كه همه ميگفتند: «قرآن كلام خداست.» جز اين چند كس: قتيبه و عبيد اللَّه بن محمد و ابن عليه اكبر و ابن بكاء و عبد المنعم بن- ادريس، دختر زاده وهب بن منبه و مظفر بن مرجا و يك مرد نابينا كه اهل فقه نبود و به چيزي از اين باب شناخته نبود، اما وي را آنجا آورده بودند و يكي از فرزندان عمر بن خطاب كه قاضي رقه بود و ابن احمر.
گويد: ابن بكاء اكبر گفت: «قرآن نهاده شده است كه خداي تعالي گويد: آنرا قرآني عربي نهاديم [1]. و قرآن حادث است كه گويد: پند حادثي از پروردگارشان سويشان نيايد [2]» اسحاق گفت: «نهاده شده مخلوق است؟» گفت: «نميگويم مخلوق است بلكه نهاده شده است.» گويد: پس گفتار او را نوشت.
گويد: وقتي از امتحان قوم فراغت يافت و گفتارهايشان را نوشت، ابن- بكاء اصغر دخالت كرد و گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد، اين دو قاضي پيشوايانند چه شود كه به آنها دستور دهي كه اين مقالت را تكرار كنند.» اسحاق بدو گفت: «آنها حجت امير مؤمنان را به پا ميدارند.» گفت: «چه شود اگر دستورشان دهي كه مقالت خويش را به ما بشنوانند كه اين را آنها نقل كنيم.» اسحاق بدو گفت: «اگر به نزد آنها شهادتي بدهي گفتارشان را خواهي دانست.
ان شاء اللَّه.»
______________________________
[1] إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا. سوره زخرف (43) آيه 3
[2] ما يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ. سوره انبيا (21) آيه 2
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5763
گويد: گفتار قوم را يكي يكي نوشت كه به نزد مأمون فرستاده شد آن قوم نه روز ببودند، سپس آنها را پيش خواند كه نامه مأمون به پاسخ نامه اسحاق بن- ابراهيم درباره كارشان آمده بود كه متن آن چنين بود:
«به نام خداي رحمان رحيم «اما بعد، نامه تو به امير مؤمنان رسيد به پاسخ نامه وي كه درباره متظاهران اهل قبله و طالبان بي صلاحيت رياست از اهل ملت به تو نوشته بود در مورد مقال درباره قرآن كه امير مؤمنان به تو دستور داده بود كه امتحانشان كني و احوالشان را كشف كني و آنها را به جايشان نهي. گفته بودي كه هنگام رسيدن نامه امير مؤمنان جعفر بن عيسي و عبد الرحمان بن اسحاق را احضار كردهاي با احضارشدگان ديگر از آنها كه به فقه انتساب دارند و براي حديث گفتن مينشينند و خويشتن را در مدينة السلام به مقام فتوي دادن نهادهاند و نامه امير مؤمنان را براي همگيشان خواندهاي و از آنها و از انتقادشان درباره قرآن پرسش كردهاي و اقبالشان را به آنها وانمودهاي كه در نفي تشبيه و سخن درباره قرآن متفق شوند و آنها را كه نگفتهاند قرآن مخلوق است دستور دادهاي كه در نهان و عيان از حديث گفتن و فتوي دادن خودداري كنند و دستوري را كه مطابق گفته امير مؤمنان درباره آنها به دو قاضي در مورد امتحان شاهدان مجلس خويش دادهاي و به سندي و عباس وابسته امير مؤمنان نيز در اين باب چنان گفتهاي كه به آنها گفتهاي و نامهها به قاضيان نواحي قلمرو خويش فرستادهاي كه به نزد تو آيند كه در مورد آنچه امير مؤمنان معين كرده امتحانشان كني و بدان وادارشان كني. در آخر نامه حاضرشدگان را با گفتارهايشان- نوشته بودي امير مؤمنان آنچه را حكايت كرده بودي فهم كرد. امير مؤمنان [1]
______________________________
[1] از تكرار اين كلمه در مكاتبات عباسيان و امويان به وضوح ميتوان دريافت كه اين مردم عياش ميگسار كه روشي چون مستبدان خونخوار و فسق و فجوري چون بدترين نمونههاي تاريخ داشتهاند در خاطر خويش بليهاي داشتهاند كه به تعبير فرويد ميتوان آن را عقده امير مؤمنان بودن نام داد. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5764
خداي را بسيار ستايش ميكند، چنانكه در خور اوست و از او مسئلت دارد كه به بنده و فرستاده خويش محمد، صلي اللَّه عليه و سلم، درود فرستد و از او ميخواهد كه به رحمت خويش وي را توفيق اطاعت دهد و بر نيت صالح خويش ياري كند. امير مؤمنان در نامهاي كسان كه نوشتهاي و درباره قرآن از آنها پرسش كردهاي و آنچه هر كدامشان گفتهاند و تفصيل گفتارشان را آوردهاي نظر كرد.
«اما آنچه آن مغرور، بشر بن وليد، درباره نفي تشبيه گفته و خودداري از اينكه قرآن مخلوق است و دعوي كرده كه در اين باب سخن نميكند و با امير مؤمنان قرار دارد.
«بشر در اين باب دروغ گفته و كفر آورده و نادرست و ناروا گفته كه ميان وي و امير مؤمنان در اين باب و غير آن قرار و نظري نبود، جز آنكه به امير مؤمنان گفته كه به كلمه اخلاص اعتقاد دارد و اين مقالت كه قرآن مخلوق است، پس او را به نزد خويش بخوان و آنچه را امير مؤمنان از اين باب با تو ميگويد با وي بگوي. مقالت وي را درباره قرآن كشف كن و وي را به تو به از آن وادار كه امير مؤمنان چنان ميبيند كه هر كس به مقالت وي گويا باشد به تو به واداري كه اين مقالت كفر خالص است و شرك محض، اگر از آن توبه كرد كارش را شهره كن و دست از وي بدار و اگر بر شرك خويش اصرار ورزيد و به سبب كفر و الحاد خويش نپذيرفت كه قرآن مخلوق باشد گردنش را بزن و سرش را به نزد امير مؤمنان فرست ان شاء اللَّه.
«و همچنين ابراهيم بن مهدي را نيز چنانكه بشر را امتحان ميكني، امتحان كن، كه وي به مقالت بشر قايل بوده و از مقالت وي چيزها به امير مؤمنان رسيده. اگر گفت كه قرآن مخلوق است كارش را آشكار كن و مكشوف دار و گر نه گردنش را بزن و سرش را پيش امير مؤمنان فرست، انشاء اللَّه.
«اما علي بن مقاتل، به او بگو، مگر تو نبودي كه به امير مؤمنان ميگفتي:
«تو حلال ميكني و حرام ميكني» و سخناني با وي گفتي كه هنوز ياد آن از خاطر وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5765
نرفته.
«اما ذيال بن هيثم، به او بگوي خوراكي كه در انبار ميدزديد و دزدي در كاري كه از شهر امير مؤمنان ابو العباس به دست داشت وي را بس، اگر از آثار گذشتگان تبعيت ميكرد و به راه آنها ميرفت و طريق آنها ميگرفت، از پس ايمان به شرك نميگراييد.
«اما احمد بن يزيد معروف به ابو العوام و اينكه گفته نداند درباره قرآن چه پاسخ گويد، وي را بگوي كه كودك است و جاهل به عقل نه به سال. و اگر پاسخ گفتن درباره قرآن را نداند وقتي به معرض تأديب آمد بداند و اگر نكرد از پي آن شمشير باشد، انشاء اللَّه.
«اما احمد بن حنبل و آنچه درباره او نوشتهاي به او بگوي كه امير مؤمنان مفاد مقالت وي و طريق او را بدانست و آنرا دليل جهالت و آفت وي گرفت.
«اما فضل بن غانم، بدو بگوي كه آنچه در مصر كرد و آن مالها كه در كمتر از يك سال اندوخت و اختلافي كه در اين باره ميان وي و مطلب بن عبد اللَّه افتاد از امير مؤمنان نهان نمانده. كسي كه كارش چون او باشد و همانند وي به درهم و دينار دلبسته باشد عجب نيست اگر ايمان خويش را به طمع آن بفروشد و نفع عاجل درم و دينار را مرجح بدارد. بعلاوه وي همانست كه به علي بن هشام آن سخنان را گفته بود و با وي مخالفت كرده بود چه شد كه از آن بگشت و به حال ديگر رفت؟
«اما زيادي، به او بگوي كه نسب او ساختگي است و نخستين مدعي نسب در اسلام نيست كه به خلاف حكم پيمبر خداي، صلي اللَّه عليه و سلم، بوده و سزاوار وي همين است. ابو حسان منكر بود كه وابسته زياد يا وابسته يكي ديگر باشد (گويند كه انتساب وي به زياد به سبب چيزي بود.) «اما آنكه ابو نصر تمار نام دارد امير مؤمنان پستي عقل وي را به پستي كسبش مانند ميكند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5766
«اما فضل بن فرخان بدو بگوي: منظورش از اين مقالت كه درباره قرآن ميگويد اين است كه سپردههايي را كه عبد الرحمان بن اسحاق و ديگران بدو سپردهاند بر گيرد و انتظار مرگ وديعهسپاران را ميبرد و اينكه آنچه به دست دارد بيشتر شود، و به سبب گذشت زمان و دراز شدن روزگاران راهي بدان نباشد.
«به عبد الرحمان بن اسحاق بگوي خدايت پاداش خير ندهد اگر كسي چون اين را تأييد كني و امين شماري كه معتقد شرك است و برون شده از توحيد.
«اما محمد بن حاتم و ابن نوح و آنكه ابو معمر نام دارد به آنها بگو كه به كار ربا خواري، از وقوف به توحيد مشغولند، اگر امير مؤمنان به خاطر خداي محاربه و مجاهدت با آنها را جز به سبب ربا خواري و آنچه در كتاب خدا درباره امثالشان آمده روا نميدانست روا مينمود چه رسد به اينكه شرك را با ربا خواري جفت كردهاند و همانند نصاري شدهاند.
«اما احمد بن شجاع، به او بگوي كه حريف ديروزي اويي كه مالي را كه از مال علي بن هشام روا دانسته بود از او بيرون كشيدي و او از جمله كساني است كه دينشان دينار و درهم است.
«اما سعدويه واسطي، به او بگوي خدا زشت بدارد آنكه را تظاهر به حديث و زينتجويي از آن و حرص رياست در زمينه حديث به آنجايش بكشاند كه آرزو كند وقت امتحان برسد و به منظور تقرب به وسيله آن بگويد: «كي امتحان ميكنند؟» كه براي حديث گويي بنشيند.
«اما آنكه سجاده نام دارد و منكر شده كه از مجالسان حديثگويي و اهل فقه خويش شنيده باشد كه قرآن مخلوق است به او بگوي كه اشتغال وي به مهيا كردن هسته خرما و تراشيدن آن براي اصلاح سجادهاش و نيز به سپردههايي كه علي بن- يحيي و ديگران به او دادهاند از توحيد غافل و بيخبرش داشته، آنگاه از او بپرس اگر يوسف بن ابي يوسف و محمد بن حسن را ديده و با آنها همنشين بوده آنها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5767
چه ميگفتهاند؟
«اما قواريري آنچه از احوال وي معلوم شده كه رشوهپذير است و مال اندوز، مسلك و روش و سخافت عقل و دين او را عيان ميدارد. امير مؤمنان خبر يافته كه وي مسائل جعفر بن عيسي حسني را به عهده دارد، به جعفر بن عيسي بگوي وي را رها كند و بدو اعتماد و تكيه نكند.
«اما يحيي بن عبد الرحمان عنزي، اگر از فرزندان عمر بن خطاب باشد جوابش معلوم است.
«اما محمد بن حسن، اگر از گذشتگان خويش تبعيت ميكرد طريقي را كه از او حكايت كردهاي پيش نميگرفت، هنوز او كودك است و محتاج تعلم.
«امير مؤمنان آنكه را ابو مشهر نام دارد سوي تو فرستاد. امير مؤمنان درباره قرآن امتحانش كرد كه من و من كرد تا امير مؤمنان براي وي شمشير خواست و با زبوني اقرار كرد درباره اقرارش از او بپرس، اگر بر آن باقي است اين را شهره كن و آشكار كن. ان شاء اللَّه.
«اگر به جز بشر بن وليد و ابراهيم بن مهدي كسي از آنها كه در نامه خويش براي امير مؤمنان نام بردهاي و امير مؤمنان براي تو ياد كرده يا در اين نامه خويش نياورده از شرك خويش باز نگردد و نگويد كه قرآن مخلوق است همه را در بند همراه كساني كه حفاظتشان و حراستشان كنند سوي اردوگاه امير مؤمنان روانه كن تا به اردوگاه امير مؤمنانشان برسانند و به كسي كه امين در باقيشان باشد تسليم كنند كه امير مؤمنان تحقيق كند و اگر باز نگشتند و توبه نياوردند همه را به شمشير سپارد، ان شاء اللَّه و قوت و نيرويي جز وسيله خدا نيست.
«امير مؤمنان اين نامه را در خريطه بنداري [1] ميفرستد و منتظر فراهم آمدن
______________________________
[1] در متون فارسي كه بدست داشتم: معني درباره بنداز كه با اين مورد سازگار باشد نيافتم. اقرب الموارد كلمه را با قيد دخيل پارسي بمعني حافظ گرفته يعني نگهبان بنابر اين خريطه بنداري كيسهاي بوده كه با پيك خاص فرستاده ميشده سياق عبارت نيز حكايت از اين معني دارد. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5768
نامههاي خريطهاي نميماند كه با شتاب بيارند كه از اين حكم كه صادر كرده به خدا عز و جل تقرب ميجويد و اميد ثواب بسيار از آن دارد دستور امير مؤمنان را كه به تو ميرسد روان دار و آنچه را ميكني زودتر به پاسخ امير مؤمنان بنويس. در خريطه بنداري جدا از خريطههاي ديگر كه امير مؤمنان بداند آنها چه ميكنند. ان شاء اللَّه.» نوشته شد به سال دويست و هيجدهم.
راوي گويد: وقتي سخن به آنها باز گفته شد همگيشان پذيرفتند كه قرآن مخلوق است مگر چهار كس: احمد بن حنبل و سجاده و قواريري و محمد بن نوح مضروب. اسحاق بن ابراهيم بگفت كه آنها را بند آهنين نهادند و چون روز بعد شد همه آنها را پيش خواند كه در بند آهنين بياوردندشان و امتحان را برايشان تكرار كرد سجاده از او پذيرفت كه قرآن مخلوق است و بگفت تا بند وي را بگشايند و آزادش كرد.
گويد: احمد بن حنبل و محمد بن نوح بر مقالت خويش اصرار داشتند و باز نيامدند كه هر دو را در بند آهنين كردند و سوي طرسوس فرستاده شدند. نامهاي درباره فرستادن آنها همراهشان نوشت و نامهاي جداگانه فرستاد به توضيح آنچه آن جمع پاسخ داده بودند. چند روز ببودند آنگاه پيششان خواند در آن وقت نامهاي از مأمون به اسحاق بن ابراهيم رسيد كه امير مؤمنان آنچه را جمع پاسخ دادهاند فهم كرد، سليمان بن يعقوب متصدي خبر گفته كه بشر بن وليد آيهاي را كه خداي تعالي درباره عمار ياسر نازل كرده كه «نه آنكه مجبور شده و دلش بايمان قرار دارد.» [1] تأويل كرده اما در اين تأويل خطا كرده كه مقصود خداي عز و جل از اين آيه آن بوده كه كسي معتقد ايمان باشد و اظهار شرك كند اما آنكه معتقد شرك باشد و اظهار ايمان كند اين مربوط بدو نيست همه آنها را به طرسوس بفرست كه تا به وقت برون شدن امير مؤمنان از سرزمين روم آنجا نگاهشان بدارند.
گويد: اسحاق بن ابراهيم از آن قوم كفيلان گرفت كه در طرسوس به اردوگاه
______________________________
[1] إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ. سوره 16 آيه 106
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5769
روند ابو حسان و بشر بن وليد و فضل بن غانم و علي بن ابي مقاتل و ذيال بن هيثم و يحيي بن عبد الرحمن عمري و علي بن جعد و ابو العوام و سجاده و قواريري و ابن حسن بن علي و اسحاق بن ابي اسرائيل و نضر بن شميل و ابو نصر تمار و سعدويه واسطي و محمد بن حاتم و ابن هرش و ابن فرخان و احمد بن شجاع و ابو هارون بكاء روان شدند. و چون به رقه رسيدند خبر در گذشت مأمون به آنها رسيد. عنبسة ابن اسحاق كه ولايتدار رقه بود به آنها گفت به رقه باز گردند، سپس آنها را به مدينة السلام سوي اسحاق بن ابراهيم فرستاد با همان كس كه سوي امير مؤمنانشان ميبرده بود، كه آنها را بدو تسليم كرد. اسحاق به آنها گفت در منزلهايشان بمانند، پس از آن اجازهشان داد كه برون شوند.
اما بشر بن وليد و ذيال و ابو العوام و علي بن مقاتل بي آنكه اجازهشان دهند روان شدند تا به بغداد رسيدند و از اسحاق بن ابراهيم آزار ديدند، ديگران با فرستاده اسحاق بن ابراهيم بيامدند كه آزادشان كرد.
در اين سال نامههاي مأمون به نزد عاملان وي در ولايات فرستاده شد به اين مضمون:
«از بنده خدا، عبد اللَّه، امام مأمون امير مؤمنان و برادرش ابو اسحاق بن- امير مؤمنان رشيد، كه پس از وي خليفه است.» به قولي اين نامه را مأمون چنين ننوشت بلكه هنگامي كه در بدندون از بيخودياي كه به سبب بيماري دچار آن شده بود به خود آمد، به دستور مأمون به عباس ابن مأمون و اسحاق و عبد اللَّه بن طاهر نوشته شد كه اگر در اين بيماري حادثه مرگ بر او رخ نمود، پس از وي، خليفه ابو اسحاق پسر امير مؤمنان رشيد است. محمد بن- داود اين را نوشت و نامهها را مهر زد و فرستاد.
راوي گويد: پس از آن ابو اسحاق به عاملان خويش نوشت: «از ابو اسحاق برادر امير مؤمنان و خليفه از پي امير مؤمنان به اسحاق بن يحيي عامل وي بر ولايت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5770
دمشق،» به روز شنبه سيزده روز رفته از رجب.
گويد: و عنوان نامه چنين بود: از بنده خدا، عبد اللَّه، امام مأمون امير مؤمنان و خليفه از پي امير مؤمنان، ابو اسحاق بن امير مؤمنان رشيد.
اما بعد، امير مؤمنان دستور داده به تو نوشته شود كه به عاملان خويش دستور دهي كه رفتار نكو داشته باشند و مخارج را بكاهند و از آزار مردم ناحيه عمل تو دست بدارند، به عاملان خويش در اين باب دستور مؤكد بده و به عاملان خراج نيز همانند اين بنويس.
گويد: به همه عاملان خويش در ولايتهاي شام، ولايت حمص و اردن و فلسطين، نيز همانند اين نوشت. و چون روز جمعه يازده روز رفته از رجب رسيد، اسحاق بن يحيي در مسجد دمشق نماز جمعه كرد و در سخنراني خويش از پي دعاي امير مؤمنان گفت: «خدايا امير برادر امير مؤمنان و خليفه، از پي امير مؤمنان ابو اسحاق پسر امير مؤمنان رشيد را قرين صلاح بدار.» در اين سال مأمون در گذشت.
سخن از سبب بيمارياي كه مأمون از آن درگذشت
سعيد علاف قاري گويد: مأمون به وقتي كه در بلاد روم بود، به طلب من فرستاد- وي از طرسوس وارد بلاد روم شده بود، به روز چهارشنبه سيزده روز مانده از جمادي الاخر-. مرا به نزد وي بردند كه در بدندون بود، چنان بود كه از من قرائت ميخواست، وقتي برفتم، او را ديدم كه بر ساحل بدندون نشسته بود، ابو اسحاق معتصم نيز پهلوي راست وي نشسته بود. مرا بگفت تا پهلوي وي نشستم، ديدم كه وي و ابو اسحاق پاهاي خويش را در آب بدندون آويخته بودند. گفت: «اي سعيد پاي خويش را در اين آب بنه و از آن بنوش، ترا به خدا هرگز آبي خنك تر و گواراتر و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5771
زلال تر از آن ديدهاي؟» گويد: چنان كردم و گفتم: «اي امير مؤمنان، هرگز چنين چيزي نديدهام.» گفت: «چه چيز خوش است كه بخورند و از اين آب روي آن بنوشند؟» گفتم: «امير مؤمنان بهتر داند.» گفت: «رطب آزاد. [1]» گويد: به هنگامي كه اين سخن را ميگفت، صداي لگامهاي بريد را شنيد، روي بگردانيد و نظر كرد، چند استر از استران بريد بود كه بر دنبال آن جعبهها بود كه در آن تحفهها بود. به يكي از خادمان خويش گفت: «برو ببين آيا در اين تحفهها رطب هست؟ و اگر رطب در آن ميانه هست ببين اگر آزاد هست بيار».
گويد: پس او شتابان بيامد و دو سبد ميآورد كه رطب آزاد در آن بود، گويي هماندم از نخل چيده شده بود، وي سپاس خداي تعالي كرد و ما از آن بسيار شگفتي كرديم.
گفت: «نزديك شو و بخور.» او و ابو اسحاق بخوردند، من نيز با آنها بخوردم و همگي از آن آب بنوشيديم. هيچكداممان از جاي برنخاستيم مگر آنكه تبدار بوديم و مرگ مأمون از اين بيماري بود، معتصم نيز همچنان بيمار بود تا وارد عراق شد، من نيز هنوز بيمارم و نزديك مرگ رسيدهام.» گويد: وقتي بيماري مأمون سخت شد كس از پي عباس پسر خويش فرستاد، پنداشت كه سوي وي نميآيد، اما بيامد. مأمون سخت بيمار بود و عقلش آشفته بود، نامهها درباره ابو اسحاق بن رشيد فرستاده شده بود. عباس روزي چند به نزد پدر خويش بماند. مأمون پيش از آن به ابو اسحاق وصيت كرده بود. به قولي وقتي وصيت ميكرد عباس و فقيهان و سرداران و دبيران حضور داشتند، وصيت وي چنين بود:
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5772
«اين چيزي است كه عبد اللَّه بن هارون به نزد كساني كه پيش وي حضور داشتند بر آن شاهد گرفت، همه آنها را شاهد خويش كرد كه وي و همه حاضران شهادت ميدهند كه خداي عز و جل، يگانه است و در ملك خويش بيانباز و هيچ كس جز او مدبر كارش نيست. وي خالق است و جز او مخلوق، قرآن از اين به دور نيست كه چيزي همانند آن باشد، اما چيزي همانند او تبارك و تعالي نيست، و اينكه مرگ حق است و رستاخيز حق است، و حساب حق است، پاداش نكوكار بهشت است و عقوبت بد كار جهنم، و اينكه محمد صلي اللَّه عليه و سلم شرايع دين خدا را از جانب وي رسانيد و نيكخواهي خويش را نسبت به امت بسر برد، تا وقتي كه خدا او را به سوي خويش برد، خدا بر او درود فرستد، بهترين درودي كه به يكي از فرشتگان مقرب يا پيمبران مرسل خويش ميفرستد. من معترفم و گنهكار، اميدوارم و بيمناك، اما وقتي عفو خداي را به ياد آرم اميدوار ميشوم. وقتي بمردم مرا رو به- قبله كنيد و ديدگانم را ببنديد و وضو و طهارت مرا كامل كنيد، آنگاه سپاس خدا بسيار گوييد، درباره اسلام و شناخت حق خدا بر خودتان در مورد محمد كه ما را از امت رحمت يافته وي كرده است. آنگاه مرا بر تختم بخوابانيد، آنگاه در كارم شتاب آريد. وقتي براي نمازم نهاديد، آن كس از شما كه به من نزديكتر است و سنش بيشتر پيش ايستد و پنج تكبير گويد، در تكبير اول از ستايش و سپاس خداي و درود بر سرور من و سرور همه پيمبران آغاز كند، پس از آن زنان و مردان مؤمن را، زندگان و مردگانشان را دعا گويد، آنگاه كساني را كه در كار ايمان از ما پيشي گرفتهاند دعا گويد، آنگاه تكبير چهارم را بگويد و ستايش خدا كند و تهليل و تكبير او گويد و در تكبير پنجم سلام گويد. آنگاه مرا برداريد و به گورم برسانيد، آنگاه آن كس از شما كه نزديكترين خويشاوند من است و دوستدارترين دوست، در گورم قدم نهد، ستايش و ياد خدا بسيار گوييد، آنگاه مرا به پهلوي راست نهيد، و رويم را به قبله كنيد و كفنم را از سرم و پايم بگشاييد، آنگاه لحد را با خشت ببنديد و خاك بر من
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5773
بريزيد و از نزد من برويد و مرا با عملم واگذاريد كه همگيتان كاري براي من نميسازيد و ناخوشايندي را از من دور نميكنيد. آنگاه همگيتان بايستيد و اگر نيكياي ميدانيد بگوييد و اگر بدياي دانستهايد از تذكار آن باز مانيد، كه از ميان شما من بدانچه گوييد و به زبان آريد مؤاخذه ميشوم. گريه كني را مگذاريد كه به نزد من بگريد كه بر هر كه بگريند عذاب بيند. خداي رحمت آرد بر آنكه اندرز گيرد و در آنچه خداي بر همه مخلوق خويش مسلم كرده، يعني فنا و مرگ كه از آن چاره نيست بينديشد. ستايش خدايي را كه در بقا يكتاست و فنا را بر همه مخلوق خويش مقرر كرده، آنگاه در آن عزت خلافت كه من داشتم بنگرد كه وقتي فرمان خداي آمد كاري براي من نساخت، نه به خدا، بلكه به سبب آن حساب من مضاعف شد.
اي كاش عبد اللَّه هارون بشر نبود، بلكه اي كاش مخلوق نبود. اي ابو اسحاق نزديك من شو و از آنچه ميبيني عبرت بگير، به روش برادرت درباره قرآن عمل كن. وقتي خدا خلافت را به تو داد درباره آن چون آن كس عمل كن كه قصد خداي دارد و از عقوبت و عذاب وي هراسان است. از خداي و مهلت وي مغرور مباش و چنان باش كه مرگت رسيده. از كار رعيت غافل مباش، رعيت را، رعيت را رعايت كن.
عامه را، عامه را رعايت كن كه بقاي ملك به آنهاست و رعايت مسلمانان و منافعشان، خدا را، خدا را درباره آنها و ديگر مسلمانان به ياد آر، و هر كاري كه پيش تو آرند كه صلاح مسلمانان و سودشان در آن است، آن را بر ديگر كارها كه دلخواه تست مقدم دار و مرجح شمار، از نيرومندانشان براي ضعيفانشان بگير، و به آنها تحميل مكن، انصافشان را از همديگر بگير، مطابق حق تقربشان ده و با آنها ملايمت كن.
در حركت از نزد من و رفتن سوي خانه ملك خويش به عراق شتاب كن، اين قوم را كه در عرصه آنهايي بنگر و هيچ وقت از آنها غافل مباش، با خرميان مصمم و قاطع و دليرانه نبرد كن و از مال و سلاح و سپاهيان سوار و پياده در اين باب كمك گير.
اگر مدتشان به درازا كشيد با كساني از ياران و دوستانت كه با تواند، كارشان را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5774
به خويشتن آماده شو و در اين باب با همت عمل كن و به ثواب خدا اميدوار باش.
بدان كه وقتي اندرز دراز شود بر شنونده و آنكه بدو سفارش كنند حجت محقق شود.
در همه كارهاي خويش از خدا ترسان باش و از راه حق مرو.» گويد: از پس لختي ابو اسحاق را پيش خواند، و اين به وقتي بود كه دردش سخت شده بود و حس كرده بود كه فرمان خداي رسيده، بدو گفت: «اي ابو اسحاق پيمان و قرار خدا و تعهد پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم به گردن تو كه حق خداي را ميان بندگان وي بپاداري و اطاعت وي را بر معصيت مرجح داري كه من اين كار را از ديگري به تو انتقال دادم.» گفت: «خدايا، بله» گفت: «بنگر هر كس را شنيدهاي كه من به زبان خويش تقدم ميدهم، تقدم وي را دو برابر كن، عبد اللَّه بن طاهر را به كارش واگذار و تحريكش مكن.
ميداني در ايام زندگي من و به حضور من ميان شما چه رفته، با وي به دل مهرباني كن و او را خاص نيكي خويش كن كه تلاش و كارسازي وي را درباره برادرت دانستهاي.
اسحاق بن ابراهيم را نيز، در اين ترتيب انباز كن كه شايسته اينست و از خاندان تست كه از آنها مردم معتبر نمانده، اگر چه بعضيشان خودي مينمايند. از ميان كسانت عبد الوهاب را برگير و بر آنها تقدم ده و كارشان را به او سپار. عبد اللَّه بن ابي داود از تو جدا نشود، وي را در همه كارهاي خويشتن در مشورت انباز كن كه شايسته اين است. از پس من وزيري مگير كه كاري به وي سپاري،. ميداني كه يحيي ابن اكثم، در رفتار با مردم و خبث طينت چه بليهاي براي من پديد آورد و عاقبت خداي اين را عيان كرد و مرا به سلامت داشت كه از او جدا شدم و دشمنش داشتم و از آنچه در مالها و زكاتهاي خدا كرده بود خشنود نبودم، خدايش از اسلام سزاي نيك ندهد. اين عموزادگان خويش فرزندان علي بن ابي طالب رضي اللَّه عنه، صحبشان را نيكو بدار، از بدشان درگذر و از نيكو كارشان بپذير، از جايزههاشان غافل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5775
مشو و هر سال به موقع بده كه حقشان از جهات گونهگون واجب است. از خدا چنانكه شايسته ترسيدن از اوست بترسيد و نميريد جز اينكه مسلمان باشيد [1]. از خدا بترسيد و به خاطر وي كار كنيد. در همه كارهايتان از خدا بترسيد، شما را و خودم را به خدا ميسپارم و از آنچه گذشته از خدا آمرزش ميخواهم و از آنچه از من سر زده از خدا آمرزش ميخواهم كه وي بخشنده است. او ميداند كه پشيماني من از گناهانم چگونه است، از بزرگي گناهان خويش بدو تكيه ميبرم و سوي او تو به ميبرم كه قوت و نيرويي جز به وسيله خدا نيست، خداي مرا بس است و نيكو تكيه گاه و درود خداي بر محمد پيمبر هدايت و رحمت.»
سخن از وقت وفات مأمون و جايي كه در آن دفن شد و كسي كه بر او نماز كرد و مدت سنش و مقدار خلافتش
درباره وقت وفات وي اختلاف كردهاند: بعضيها گفتهاند: به روز پنجشنبه دوازده روز مانده از رجب، بعد از پسينگاه به سال دويست و هيجدهم درگذشت.
كسان ديگر گفتهاند: در آن روز هنگام نيمروز درگذشت. و چون درگذشت پسرش عباس و برادرش ابو اسحاق، محمد بن رشيد، وي را به طرسوس بردند و در خانهاي كه از آن خاقان خادم رشيد بود به گور كردند. برادرش ابو اسحاق معتصم بر او نماز كرد، آنگاه كشيكباناني از فرزندان مردم طرسوس و ديگران، يكصد كس، بر او گماشتند و براي هر كدامشان نود درم مقرري تعيين شد.
خلافت وي بيست سال و پنج ماه و بيست و سه روز بود و اين بجز دو سالي بود كه در اثناي آن در مكه وي را دعا ميگفتند و برادرش امين، محمد بن رشيد، در
______________________________
[1] اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ. سوره آل عمران (3) آيه 102
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5776
بغداد محصور بود.
تولدش به نيمه ربيع الاول سال صد و هفتادم بود، كنيهاش، چنانكه ابن كلبي آورده، ابو العباس بود، ميانه بالا بود و سپيد چهره و نكو روي با ريش بلند كه نشان پيري در آن افتاده بود. به قولي سبزه بود، مايل به زردي، با انحنايي در پشت و چشماني درشت، با ريش دراز و تنك و سپيد، با پيشاني كوتاه، خالي سياه نيز بر گونه داشت.
به روز پنجشنبه پنج روز مانده از محرم به خلافت رسيد.
سخن از بعضي اخبار مأمون و روشهاي او
ابراهيم بن عيسي گويد: وقتي مأمون ميخواست سوي دمشق آيد، سخني براي وي آماده كردم كه دو روز و پارهاي از روز ديگر را بر آن صرف كردم و چون پيش روي او رفتم گفتم: «خداي بقاي امير مؤمنان را دراز بدارد با عزت دايم و حرمت كامل و مرا از هر بدي فداي او كند. هر كه به سبب نظري كه امير مؤمنان كه خدايش مؤيد بدارد با وي و مؤانست وي دارد به صبح و شب از نعمت خداي سپاس بسيار بر خويش فرض ميبيند، ميبايد دوام اين نعمت را بخواهد و با سپاسداري خداي و سپاسداري امير مؤمنان كه خداي عمرش را دراز كند، جوياي افزايش آن باشد. دوست دارم امير مؤمنان كه خدايش مؤيد بدارد بداند كه اگر او كه خدايش مؤيد بدارد زحمت سفر و خشونت حركت را تحمل ميكند، من به سبب آرامشجويي از رغبت خدمت وي كه خدايش مؤيد بدارد، به دور نيستم و بيشتر از همه در خور همراهي و جانبداري در اين راه هستم كه خداي راي او را به من شناسانيده و حق اطاعت وي را بر من فرض كرده، اگر راي امير مؤمنان كه خدايش گرامي بدارد چنان باشد كه مرا به ملازمت خدمت و همراهي خويش گرامي بدارد چنان كند.» گويد: به بديهه و بي تأمل به من گفت: «امير مؤمنان در اين باب تصميمي ندارد،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5777
اگر كسي از مردم خاندان تو را همراه ببرد از تو آغاز ميكند و تو در اين باره به نزد وي تقدم داري بخصوص كه خويشتن را در خور آن كردهاي كه به نزد امير- مؤمنان منزلت يافتهاي، اگر اين را واگذارد به سبب ناخوشايندي حضور تو نيست، بلكه موكول به نياز به تو است» گويد: به خدا بديهه وي از رويه من نيكتر بود.
محمد بن علي سرخسي گويد: يكي در شام مكرر پيش مأمون آمد و گفت:
«اي امير مؤمنان، عربان شام را نيز نظر كن چنانكه عجمان خراسان را نظر كردهاي.» مأمون گفت: «اي برادر شامي، با من بسيار گفتي به خدا قيسيان از پشت اسب فرود نيامدند مگر آنكه ديدم كه در بيت المال من يكدرم برايم نمانده، يمانيان نيز، به خدا هرگز آنها را دوست نداشتهام، آنها نيز مرا دوست نداشتهاند، اما قضاعه سرورا- نشان منتظر سفياني و قيام او هستند كه از ياران وي شوند، اما ربيعه از آن وقت كه خداي پيمبر خويش را از مضر برانگيخته نسبت به خداي خشمگينند و همين كه دو كس قيام كند يكي از آنها به جانفروشي قيام ميكند، برو كه خدايت نيكروز نكند.» سعيد بن زياد گويد: وقتي مأمون به دمشق به نزد من وارد شد گفت: «نامهاي را كه پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم براي شما نوشته به من بنماي.» گويد: «نامه را به او نمودم.» گويد: گفت: «خوش دارم بدانم اين پوشش بر روي اين مهر چيست؟» گويد: ابو اسحاق گفت: «گره را بگشاي تا بداني چيست.» گويد: گفت: «ترديد ندارم كه اين گره را پيمبر خداي صلي اللَّه عليه بسته، و من كسي نيستم كه گرهاي را كه پيمبر خداي صلي اللَّه عليه بسته بگشايم»، آنگاه به واثق گفت: «آنرا برگير و بر چشمان خويش بنه شايد خدايت شفا دهد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5778
گويد: مأمون نيز آن را بر ديدگان خويش مينهاد و ميگريست.
از عيسي يار اسحاق بن ابراهيم آوردهاند كه گويد: «با مأمون به دمشق بودم، مال به نزد وي كم شده بود چندان كه به تنگي افتاد و در اين باب به ابو اسحاق معتصم شكايت برد، معتصم گفت: «اي امير مؤمنان، گويي پس از يك جمعه مال به دست تو ميرسد.» گويد: و چنان بود كه سه هزار هزار از خراج ولايتي كه معتصم از جانب مأمون داشت سوي او حمل كرده بودند.
گويد: و چون آن مال وارد شد مأمون به يحيي بن اكثم گفت: «برويم به اين مال بنگريم.» گويد: «پس برفتند تا به صحرا رسيدند و به نظاره آن ايستادند، به وضعي نكو آماده شده بود، شتران آن زينت شده بود، روكشهاي مزين و جلهاي [1] رنگين بر آن پوشيده بودند و مهار از پشم رنگين داشت. كيسهها از ابريشم چيني قرمز و سبز و زرد بود كه سر آن را نمايان كرده بودند.
گويد: مأمون چيزي نكو ديد و آن را بسيار شمرد و در ديدهاش بزرگ نمود.
مردمان بر آمده بودند و در آن مينگريستند و از آن شگفتي ميكردند، مأمون به يحيي گفت: «اي ابو محمد! اين ياران ما كه هم اكنون ميبينيشان نوميد به منزلهاشان روند و ما اين مالها را كه مالك آن هستيم بتنهايي ببريم، در اين صورت لئيمان باشيم.» گويد: آنگاه محمد بن يزداد را پيش خواند و بدو گفت: «براي خاندان فلان هزار هزار بنويس و براي خاندان فلان همانند آن و براي خاندان فلان همانند آن».
گويد: به خدا چنين بود تا بيست و چهار هزار هزار درم را پخش كرد و
______________________________
[1] جلال جمع جل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5779
همچنان پايش در ركاب بود، سپس گفت: «باقي را به معلي بده كه به سپاه ما بدهد.» عيسي گويد: برفتم تا جلو ديده او ايستادم و چشم از او بر نداشتم، هر دم مرا مينگريست مرا بدان حال ميديد كه گفت: «اي ابو محمد براي اين نيز پنجاه هزار درهم از شش هزار هزار بنويس كه در چشم من خيره نشود.» گويد: دو روز نگذشت كه آن مال را گرفتم.» از محمد بن ايوب آوردهاند كه يكي از بني تميم در بصره بود كه شاعري بود ظريف و خبيث و نابكار. من ولايتدار بصره بودم، با وي انس داشتم و صحبتش را شيرين ميدانستم، خواستم با وي خدعه كنم و تنزلش دهم بدو گفتم: «تو شاعري و ظريفي، مأمون بخشنده تر از ابر پر بار و باد تند است چرا پيش او نميروي.» گفت: «چيزي ندارم كه مرا ببرد.» گفتم: «اسب خوب با خرجي كافي به تو ميدهم، وقتي سوي وي ميروي و ستايش او گفته باشي اگر ديدارش نصيبت شد به آرزو رسيدهاي.» گفت: «به خدا اي امير، گمان ندارم كه چندان دور رفتي، آنچه را گفتي براي من آماده كن» گويد: اسبي خوب براي وي خواستم و گفتم: «بگير و مركوب خويش كن» گفت: «اين يكي از دو نيكويست، آن ديگر كو؟» سيصد درم براي او خواستم و گفتم: «اين خرجي تو.» گفت: «اي امير، گمان دارم در كار خرجي كوتهي آوردي.» گفتم: «اگر از اسراف چشم بپوشي نه، اين بس است.» گفت: «كي ديدهاي كه بزرگان تميم اسراف كنند، چه رسد به كوچكترانشان» گويد: اسب و خرجي را از من گرفت، آنگاه ارجوزهاي ساخت نه چندان دراز و براي من خواند و ياد و ستايش مرا از آن بينداخت كه مردي سركش بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5780
بدو گفتم: «كاري نكردي.» گفت: «چگونه؟» گفتم: «پيش خليفه ميروي و ستايش امير خويش نميگويي؟» گفت: «اي امير خواستهاي با من خدعه كني اما مرا خدعه گرديدهاي و اين مثل را براي اين مورد آوردهاند كه هر كه گورخر را بگايد گايندهاي را گاده باشد.» به خدا به حرمت من نبود كه مرا بر اسب خوب خويش برنشاندي و مال خويش را كه هر كس قصد آن ميكرد خدا چانهاش را پايين مينهاد، به من بخشيدي، بلكه براي آنكه ترا در شعر خويش ياد كنم و ترا به نزد خليفه ستايش كنم، اين را فهم كن.» گفتم: «راست گفتي.» گفت: «اكنون كه آنچه را كه به خاطر داري وانمودي، پس ترا ياد كردهام و ستايش تو گفتهام.» گفتم: آنچه را گفتهاي براي من بخوان» كه براي من خواند و گفتم: نكو گفتهاي» گويد: آنگاه با من بدرود گفت و برفت و به شام رسيد، معلوم شد مأمون در سلغوس بود.
گويد: براي من نقل كرد و گفت: «در آن اثنا كه در نبرد گاه قره بر اسب خويش بودم و جامههاي كوتاهم را به تن داشتم و قصد اردوگاه داشتم، يكي كهنسال را ديدم بر استري خوب كه شتابان ميرفت و بدو نميشد رسيد.
گويد: با من روبرو شد، من ارجوزه خويش را همي خواندم، با صداي بلند و زبان گشاده به من گفت: «سلام بر شما باد» گفتم: بر شما نيز سلام باد با رحمت و بركات خداي.» گفت: «اگر ميخواهي توقف كن.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5781
گويد: بوي عبير و مشك از او برخاست، گفت: «اصلت چيست»؟
گفتم: «يكي از مضرم.» گفت: «ما نيز از مضريم» سپس گفت: «بعد چي؟» گفتم: «يكي از بني تميم.» گفت: «پس از تميم؟» گفتم: «از بني سعد.» گفت: «به، براي چه به اين ولايت آمدهاي؟» گفتم: «آهنگ اين شاه دارم كه كسي را بخشندهتر و بلندنظرتر از او نشنيدهام.» گفت: «با چه چيز به نزد او ميروي؟» گفتم: «شعري نكو كه بر دهانها خوش باشد و راويان روايت آن كنند و در گوش مستمعان شيرين نمايد.» گفت: «براي من بخوان.» گويد: خشم آوردم و گفتم: «اي ركيك به تو گفتم كه آهنگ خليفه دارم با شعري كه گفتهام و ستايشي كه پرداختهام، به من ميگويي براي من بخوان!» گويد: به خدا آنرا نشنيده گرفت و تحمل كرد و پاسخ آن را نداد.
گفت: «از وي چه چيز اميد داري؟» گفتم: «اگر چنان باشد كه درباره وي به من گفتهاند هزار دينار.» گفت: «من اگر شعر ترا نكو ديدم و سخن را شيرين، هزار دينار به تو ميدهم و زحمت و طول رفت و آمد را از تو بر ميدارم، كي به خليفه تواني رسيد كه ميان تر و او ده هزار نيزهدار و تيردار هست؟» گفتم: «خداي شاهد من باشد چنين ميكني؟» گفت: «بله، خداي شاهد تو باشد كه چنين ميكنم»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5782
گفتم: «اينك مال همراه داري؟» گفت: «اينك استر من كه بهتر از هزار دينار است، و براي تو از پشت آن پياده ميشوم.» گويد: باز خشمگين شدم و تندخويي و سبكخردي سعديان بر من افتاد و گفتم: «اين استر مساوي اين اسب نيست.» گفت: «از استر بگذر، خداي شاهد تو باشد كه متعهدم كه هم اكنون هزار دينار به تو بدهم.» گويد: پس شعر خويش را براي او خواندم.
«مأمون، اي صاحب نعمتهاي شريف «و صاحب مرتبت والا «و سردار سپاه انبوه «ارجوزهاي ظريف را ميخواهي؟
«كه از فقه ابو حنيفه ظريفتر باشد.
«قسم به آنكه تو خليفه اويي «هيچ ضعيفهاي در سرزمين ما ستم نديده «خرج امير ما سبك است «چيزي بجز مقرري نميگيرد «گرگ و ميش زير يك طاقك است «و دزد و بازرگان در يك قطيفهاند …» گويد: هنوز خواندن خويش را به سر نبرده بودم كه نزديك به ده هزار سوار افق را پر كردند، و ميگفتند: «سلام بر تو اي امير مؤمنان با رحمت و بركات خداي» گويد: لرزشي سخت مرا بگرفت و او كه مرا در اين حال بديد گفت: «برادرم نگران مباش.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5783
گفتم: «اي امير مؤمنان خدايم به فداي تو كند لغتهاي عرب را ميشناسي؟» گفت: «قسم به دين خداي آري.» گفتم: كدامشان كاف را به جاي قاف آوردهاند؟» گفت: «اين را قوم حمير است.» گفتم: «خدايش لعنت كند و كسي را نيز كه از اين پس اين كلمه را به كار برد لعنت كند [1].» گويد: مأمون بخنديد و مقصود مرا بدانست، به خادمي كه پهلوي وي بود روي كرد و گفت: «هر چه همراه تست به او بده.» و او كيسهاي در آورد كه سه هزار دينار در آن بود.
گفت: «بگير» سپس گفت: «سلام بر تو باد.» و برفت و ديگر او را نديدم.
ابو سعيد مخزومي درباره مأمون گويد:
«مگر ستارگان يا ملك استوار مأمون «براي وي كاري ساخت؟
«وي را در دو عرصه طرسوس به جا نهادند «چنانكه پدرش را در طوس به جا نهادند» علي بن عبيده ريحاني گويد:
«اشكها براي مأمون ناچيز است «جز بدين رضا نميدهم «كه از ديدهام خون بريزد.» علي بن صالح گويد: روزي مأمون به من گفت: «يكي از مردم شام را براي من بجوي كه اهل ادب باشد و با من همنشين شود و برايم سخن كند»
______________________________
[1] شاعر با ظرافتي شاعرانه و بديهه خاص، كلمه ركيك را كه در گفتگو به مأمون گفته بود به كلمه رفيق بدل ميكند. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5784
گويد: چنان كسي را همي جستم تا يافتم و او را خواندم و گفتم: «ترا به نزد امير مؤمنان ميبرم، چيزي از او مپرس تا وي آغاز كند كه من پرسش كردن شما مردم شام را بهتر از همه ميشناسم.» گفت: «از آنچه به من گفتي تجاوز نميكنم.» گويد: به نزد مأمون رفتم و گفتم: «اي امير مؤمنان چنان مردي را پيدا كردهام.» گفت: «به درونش آر.» و چون وارد شد سلام گفت، مأمون وي را پيش خواند و همچنان سرگرم شراب خويش بود، بدو گفت: «ترا براي همنشيني و گفتگوي خويش خواستهام.» گويد: شامي گفت: «اي امير مؤمنان وقتي لباس همنشين پست تر از لباس همنشين وي باشد به سبب آن دچار زبوني شود.» گويد: «مأمون بگفت تا وي را خلعت بپوشانند.» گويد: از اين رفتار به من آن رسيد كه خدا بهتر داند.
گويد: وقتي خلعت به او پوشانيدند و به جاي خويش بازگشت گفت:
«اي امير مؤمنان وقتي دلم به عيالم مشغول باشد از صحبت من سودي نمي- بري.» گفت: «پنجاه هزار به منزلش ببرند.» پس از آن گفت: «اي امير مؤمنان و سومي» گفت: «چيست؟» گفت: «مرا به چيزي خواندهاي كه ميان مرد و عقلش حايل ميشود، اگر خطايي از من سرزد آن را ببخش.» گفت: «چنين باشد» علي گويد: گويي سومي آشفتگي مرا ببرد.
ابو حشيشه، محمد بن علي گويد: در دمشق پيش روي مأمون بوديم، علويه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5785
آوازي خواند به اين مضمون:
«از اسلام بيزار باشم اگر «آنچه سخنچينان از من بنزد تو آوردهاند «چنان باشد كه گفتهاند.
«ولي آنها چون ترا «نسبت به من راغب ديدهاند «همديگر را به سخنچيني واداشتهاند «و به حيله چنگ زدهاند» مأمون گفت: «اي علويه اين شعر از آن كيست؟» گفت: «از آن قاضي.» گفت: «واي تو، كدام قاضي؟» گفت: «قاضي دمشق.» گفت: «اي ابو اسحاق معزولش كن.» گفت: «معزولش كردم.» گفت: «هميندم احضار شود.» گويد: شيخي خضاب كرده و كوتاه قد را حاضر كردند، مأمون بدو گفت:
«كي باشي؟» گفت: «فلان پسر فلان از فلان قوم.» گفت: «شعر ميگويي؟» گفت: «ميگفتم» گفت: «علويه آن شعر را بر او بخوان» و چون شعر را بخواند گفت: «اين شعر از تو است؟» گفت: «آري اي امير مؤمنان، و زنانش طلاقي باشند و هر چه دارد در راه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5786
خدا باشد اگر از سي سال پيش شعري گفته باشد مگر درباره زهد يا عتاب يك دوست.» گفت: «اي ابو اسحاق معزولش كن، من كسي را كه هزل خويش را با بيزاري از اسلام آغاز ميكند بر گردن مسلمانان نميگمارم.» آنگاه گفت: «بنوشانيدش.» گويد: جام شرابي براي وي آوردند كه بگرفت و سخت ميلرزيد گفت:
«اي امير مؤمنان هرگز آنرا نچشيدهام.» گفت: «شايد چيز ديگر ميخواهي؟» گفت: «اي امير مؤمنان هرگز چيزي از اين گونه نچشيدهام.» گفت: «حرام است؟» گفت: «آري، اي امير مؤمنان.» گفت: «براي تو بهتر، به همين سبب نجات يافتي، برو» آنگاه گفت: «اي علويه مگو از اسلام بيزار باشم بلكه بگو:
«از آرزويي كه از تو دارم محروم بمانم اگر «آنچه سخنچينان از من بنزد تو آوردهاند «چنان باشد كه گفتهاند.» گويد: با مأمون در دمشق بوديم، روزي بر نشست و آهنگ كوه برف داشت، به بركه بزرگي از بركههاي بني اميه گذشت كه بر اطراف آن چهار سرو [1] بود و آب وارد آن ميشد و برون ميشد، مأمون آنجا را نكو يافت و بزماورد خواست و رطلي چند. از بني اميه سخن آورد و تحقيرشان كرد و نكوهش كرد. علويه عود بر گرفت و آواز خواندن آغاز كرد. ميگفت:
«آنها قوم من بودند
______________________________
[1] كلمه متن: سروات، جمع سرو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5787
«كه از پس عزت و ثروت نابود شدند «چرا از غم اشك نريزم.» گويد: مأمون غذا را به پاي خويش زد و برخاست و به علويه گفت: «اي پسر زن بدكاره، وقتي ديگر جز اين نبود كه مولاهايت را ياد كني؟» گفت: «زرياب وابسته شما بنزد مولاهاي من با يكصد غلام بر مينشيند، اما من به نزد شما از گرسنگي ميميرم.» گويد: مأمون به وي خشم آورد، تا بيست روز، سپس از او رضايت آورد.
گويد: زرياب وابسته مهدي بود كه به شام رفت، سپس به مغرب رفت به نزد بني اميه كه آنجا بودند.
عمارة بن عقيل گويد: قصيدهاي براي مأمون خواندم متضمن ستايش وي كه يكصد بيت بود، همينكه صدر بيت را شروع ميكردم او دنباله آن را پيش از من ميگفت، چنانكه من آورده بودم.
گفتمش: «به خدا اي امير مؤمنان، هرگز كسي اين را از من نشنيده.» گفت: «مگر نشنيدهاي كه عمر بن ابي ربيعه قصيده خويش را براي عبد اللَّه بن عباس خواند كه ضمن آن گويد:
«فردا از خانه همسايگان ما كناره ميگيري …» و ابن عباس گفت:
«و پس فردا همان خانه دورتر است.» «و همچنانكه قصيده را ميخواند و ابن عباس دنباله هر بيت را ميگفت.
آنگاه گفت: «من پسر او هستم.» از ابو مروان، كازر بن هارون آوردهاند كه مأمون شعري گفت به اين مضمون:
«ترا به جستجو فرستادم كه نگاهي نصيب تو شد «و از من غافل ماندي چندان كه به تو بد گمان شدم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5788
«با دلدار من آهسته سخن كردي و من دور بودم «اي كاش ميدانستم كه نزديكي تو چه كاري ساخت؟
«نشاني آشكار از او در چشمان تو ميبينم «چشمانت از چشمان وي نكويي گرفته است.» ابو مروان گويد: مأمون در گفته خويش در اين معني بر گفته عباس بن احنف تكيه كرده و ابداع از اوست كه گويد:
«اگر ديدگان من از او شور بخت باشد «چشمان فرستادهام نيكبخت «هر وقت فرستادهاي كه سوي وي رفته بيايد «عمدا ديده به ديده او ميافكنم «كه نكوييهاي وي در چهرهاش نمودار است «كه ديدار در او اثر نكو داشته است «اي فرستاده ديده مرا به عاريت گير «و با آن نظر كن، و با چشم من داوري كن.» ابو العتاهيه گويد: روزي مأمون از پي من فرستاد، او را ديدم سر به زير افكنده و انديشناك، از نزديك شدن به او در آن حال كه بود خودداري كردم. سر برداشت و به من نگريست و به دست خويش اشاره كرد كه نزديك بيا، كه نزديك شدم. آنگاه دير باز سر فرو افكنده بود، سپس سر برداشت و گفت: «اي ابو اسحاق، كار خاطر، ملالت است و نوجويي، به تنهايي انس ميگيرد چنانكه به الفت انس ميگيرد» گفتم: «آري اي امير مؤمنان، و مرا در اين باب شعري هست.» گفت: «چيست؟» گفتم:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5789
«خاطري كه پراكنده است سامان نگيرد «مگر به انتقال از حالي به حالي.» ابو نزار نابيناي شاعر گويد: علي بن جبله مرا گفت: «حميد بن عبد الحميد را گفتم:
«اي ابو غانم امير مؤمنان را ستايشي گفتهام كه هيچ كس از مردم زمين همانند آن نداند، به نزد وي ياد كن.» گفت: «براي من بخوان.» گويد: براي وي خواندم، گفت: «شهادت ميدهم كه راست ميگويي. ستايش را گرفت و پيش مأمون برد كه گفت: «اي ابو غانم پاسخ اين روشن است اگر خواهد او را ببخشيم و اين را پاداش او كنيم، اگر خواهد شعر او را درباره تو و درباره ابو دلف، قاسم بن عيسي، فراهم آريم، اگر آنچه درباره وي و تو گفته بهتر از آن باشد كه به ستايش ما آمده به پشتش تازيانه زنيم و دير بازش بداريم و اگر آنچه درباره ما گفته بهتر باشد به هر بيت از ستايش وي هزار درمش بدهم و اگر خواهد از اين بگذريم.» گفتم: «سرور من، من و ابو دلف كه باشيم كه ما را بهتر از ستايش تو ستايش گفته باشد.» گفت: «اين سخن به جواب اين گفتار ارتباط ندارد، اين را با وي بگوي.» علي بن جبله گويد: حميد به من گفت: «راي تو چيست؟» گفتم: «گذشتن از اين را خوشتر دارم.» گويد: و چون به مأمون خبر داد گفت: «او بهتر داند.» حميد گويد: به علي بن جبله گفتم: «به كدام شعر از ستايش تو درباره ابو دلف و ستايش تو درباره من نظر دارد؟» گفت: «به اين شعر كه درباره ابو دلف گفتهام:
«همه دنيا از صحرانشين و شهرنشين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5790
«ابو دلف است «و چون ابو دلف برود «دنيا از پي وي برود.» و به اين شعر كه درباره تو گفتهام:
«اگر حميد نبود «نه حرمتي در خور اعتنا بود و نه نسبي «اي يگانه عرب كه عرب «از عزت وي عزت يافته است.» گويد: حميد لختي بينديشيد. آنگاه گفت: «امير مؤمنان شعر ترا نقادي كرد» و بگفت تا ده هزار درم و مركب و خلعت و خادمي به من دادند. اين خبر به ابو دلف رسيد و مرا دو برابر داد و هيچ كس آن را ندانست تا اين را، اي ابو نزار، براي تو نقل كردم.» ابو نزار گويد: پندارم كه اين بيت درباره ابو دلف براي مأمون عقده شده بود كه گويد:
«آب بخشش از پشت آدم سرازير شد «و خدا آن را در پشت قاسم نهاد.» سليمان بن رزين خزاعي برادرزاده دعبل گويد: فرزدق، مأمون را هجا كرد و گفت:
«مأمون با من چنان ميكند كه با عاجز كنند «مگر ديروز سر محمد را نديده.
«بر سر خليفگان حادثه ميبارد «چونان كه از كوهها بر ارتفاعات ميبارد «بر كنارههاي هر مرتفعي ميرسد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5791
«چندان كه ارتفاع صعب العبور را هموار ميكند «انتقامجويان بيدارند «از مار بزرگ حذر كن.» گويد: به مأمون گفتند دعبل ترا هجا كرد.
گفت: «او ابو عباد را هجا ميكند مرا هجا نميكند.» ميخواست ابو عباد را به خشم آرد.
گويد: و چنان بود كه هر وقت ابو عباد به نزد مأمون ميرفت غالبا مأمون ميخنديد و ميگفت: «دعبل درباره تو چه منظور دارد آنجا كه گويد:
«گويي او از دير هرقل [1] گريخته «و دور افتادهاي است كه زنجير قيدها را ميكشد.» گويد: و چنان بود هر وقت ابراهيم بن شكله به نزد مأمون ميرفت بدو ميگفت:
«دعبل سخت به دردت آورده در آن شعر كه گويد:
«اگر ابراهيم در كار آوازهخواني ماهر بود «از پي وي در خور مخارق است «و از پي مخارق در خور زلزل «و از پي زلزل در خور مارق «و هرگز نبوده و نخواهد بود «كه بد كارهاي آنرا از بد كارهاي نگيرد.» قاسم بن محمد طيفوري گويد: يزيدي از تنگدستي خويش و قرضي كه داشت، به نزد مأمون شكايت كرده گفت: «اين روزها چيز قابلي به نزد ما نيست كه اگر بدهيمت به وسيله آن به مقصود خويش برسي.» گفت: «اي امير مؤمنان، كار بر من سخت شده و طلبكارانم به زحمتم
______________________________
[1] دير هرقل، جايگاه مجانين بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5792
انداختهاند.» گفت: «براي خويش راهي بجوي كه به وسيله آن سودي به دست آوري.» گفت: «ترا همنشينان هست كه ميانشان كس هست كه اگر او را به هيجان آرم آنچه را ميخواهم از او بدست ميآرم، مرا در تدبير آزاد گذار.» گفت: «هر چه به نظرت ميرسد بگوي.» گفت: «وقتي حضور يافتند، و من نيز حضور يافتم، به فلان خادم بگوي رقعه مرا به تو برساند، وقتي آنرا خواندي به من پيام بده كه در اين وقت ورود تو ميسر نيست، اما هر كه را خوش داري براي خويشتن برگزين.» گويد: وقتي ابو محمد خبر يافت كه مأمون نشسته و همنشينانش بر او فراهم آمدهاند و به يقين دانست كه از نوشيدنشان سر مست شدهاند به در خانه رفت و رقعهاي را كه نوشته بود به آن خادم داد كه آن را به مأمون رسانيد كه بخواند و مضمون آن چنين بود:
«اي بهترين برادران و ياران من «اينك طفيلي به نزد در است «خبر يافته كه قوم بلذتي درند «كه هر يابندهاي بدان آرزومند است «مرا يكي از خودتان كنيد «يا يكي از همگنان مرا به نزد من فرستيد.» گويد: مأمون آن را براي بعضي از آنها كه حضور داشتند بخواند كه گفتند:
«روا نيست اين طفيلي در اين حال، در آيد.» گويد: مأمون بدو پيام داد كه در اين وقت ورود تو ميسر نيست، هر كه را خوش داري برگزين كه با وي همنشيني كني.» گفت: «كسي را جز عبد اللَّه بن طاهر براي خويشتن بر نميگزينم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5793
مأمون به عبد اللَّه بن طاهر گفت: «انتخاب وي بر تو افتاد، به نزد وي برو.» گفت: «اي امير مؤمنان انباز طفيلي باشم!» گفت: «ابو محمد را از دو چيز رد نميتوان كرد، اگر خوش داري برو و گر نه از خويشتن فديه بده.» گفت: «اي امير مؤمنان ده هزار درم پيش من دارد.» گفت: «گمان ندارم به اين مقدار از تو و همنشيني تو دست بدارد.» گويد: و همچنان ده ده ميافزود و مأمون ميگفت: «به اين مقدار براي وي رضا نميدهم.» تا به صد هزار رسيد.
گويد: مأمون گفت: «زودتر به او بده.» گويد: حواله آن را براي وي به نماينده خويش نوشت و يكي را همراه وي فرستاد. مأمون بدو پيغام داد: «در اين حال گرفتن اين براي تو از همنشيني وي در اين حال كه هست بهتر است و سودمند تر.» صالح بن رشيد گويد: به نزد مأمون وارد شدم، دو بيت از حسين بن ضحاك با من بود، گفتم: «اي امير مؤمنان خوش دارم كه دو بيت از من بشنوي.» گفت: «بخوان.» راوي گويد: پس صالح براي وي چنين خواند:
«اي امير مؤمنان، خدا را ستايش ميكنم «كه نصرت ترا به ما عطا كرد «كه تو به حق، خليفه رحماني «كه بزرگواري و دينداري را «با يك ديگر فراهم آوردهاي.» گويد: مأمون آنرا پسنديد و گفت: «صالح، اين دو بيت از كيست؟» گفتم: «اي امير مؤمنان، از بنده تو حسين بن ضحاك.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5794
گفت: «نكو گفته.» گفتم: «اي امير مؤمنان، شعري دارد كه از اين نكوتر است.» گفت: «چيست؟» گويد: اين شعر را براي او خواندم:
«چرا يكتاي زيبايي، صفت يكتاي خويش را «از من دريغ ميدارد «در صورتي كه من دلبستگي يكتا را «خاص وي كردهام.
«خدا عبد اللَّه را بهترين بندگان خويش ديد «و او را شاهي داد كه خداي بندگان را بهتر شناسد.» عمارة بن عقيل گويد: عبد اللَّه بن ابي السميط به من گفت: «دانستهام كه مأمون درباره شعر بصيرت ندارد.» گفتم: «كي در مورد شعر از او داناتر است؟ به خدا چنان ميشود كه آغاز شعر را بر او ميخوانيم و آخر آن را زودتر از ما ميگويد.» گفت: «من شعري بر او خواندم كه نكو گفته بودم اما نديدم كه از آن به طرب آيد.» گويد: گفتم: «شعري كه خواندي چه بود؟» گفت: «چنين خواندم:
«امام هدايت مأمون، به كار دين مشغول مانده «و كسان به دنيا مشغولند.» گويد: گفتم: «به خدا كاري نساختهاي، مگر بيشتر از اين است كه او را پير زني كردهاي در محراب خويش كه سبحه خويشتن را به دست دارد، اگر او از كار دنيا كه بر آن تسلط دارد مشغول باشد پس كي به كار دنيا ميپردازد؟ چرا درباره او چنان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5795
نگفتي كه عمويت جرير درباره عبد العزيز بن وليد گويد:
«نه نصيب خويش را از دنيا تباه ميكند «و نه لوازم دنيا وي را از دين مشغول ميدارد.» گفت: «اكنون بدانستم كه خطا كردهام.» از محمد بن ابراهيم سباري آوردهاند كه: وقتي عتابي در مدينة السلام به نزد مأمون رسيد، بدو اجازه ورود داد كه به نزد وي در آمد، به وقتي كه اسحاق بن- ابراهيم موصلي نيز، كه پيري گرانمايه بود، به نزد وي بود. به مأمون سلام گفت، كه سلام وي را پاسخ گفت و او را نزديك كرد و پيش خواند تا بدو نزديك شد و دستش را ببوسيد، آنگاه دستور نشستنش داد كه بنشست و روي بدو كرد و از حالش پرسيدن گرفت و او با زباني گشاده جواب همي داد، مأمون اين را جالب ديد و با وي طيبت- گفتن و مزاح كردن گرفت. پير پنداشت كه مأمون وي را سبك گرفته و گفت: «اي امير مؤمنان، پيش از مؤانست مماشاتي بايد.» گويد: كلمه مماشات [1] براي مأمون مشتبه ماند. به اسحاق بن ابراهيم نگريست و سپس گفت: «بله، اي غلام هزار دينار بيار.» كه بياوردند و پيش عتابي ريختند، آنگاه به گفتگو پرداختند، اسحاق بن ابراهيم با چشم اشارهاي به مأمون كرد آنگاه بنا كرد عتابي به هر چه ميپرداخت با چيزي بيشتر از آن به معارضه وي ميشتافت كه شگفتي زده شد. آنگاه عتابي گفت: «اي امير مؤمنان، اجازه ميدهي از اين پير پرسش كنم؟» گفت: «آري، از او پرسش كن.» گفت: «اي پير كيستي و نامت چيست؟» گفت: «از مردمم و نامم كل بصل [2] است.»
______________________________
[1] كلمه متن: ابساس كه از كلمات مهجور است. (م)
[2] در اينجا گوينده به تقليد از كلمه كلثوم به فرض تفكيك، بازي كلمه آورده و معادل آن كل بصل را ساخته است. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5796
گفت: «نسبت معروف است اما نام شناخته نيست كه كل بصل جزو نامها نيست.» اسحاق بدو گفت: «چه كم انصافي! مگر كل ثوم (كلثوم) جزو نامها نيست بصل (پياز) كه از ثوم (سير) خوشتر است.» عتابي گفت: «خدا خوب كرده به حجت گويي چه ماهري! اي امير مؤمنان هرگز همانند اين پير نديدهام، اجازه ميدهي جايزهاي را كه امير مؤمنان به من داد به او دهم كه به خدا به من غلبه يافت.» مأمون گفت: «اين از آن تو باشد، براي وي نيز همانند آن را دستور ميدهيم.» اسحاق گفت: «اكنون كه بدين مقر شدي درباره من حدس بزن تا بيابي.» گفت: «به خدا پندارم همان پيري كه خبر وي از عراق به ما ميرسد و به نام ابن موصلي شهره است.» گفت: «من همانم كه پنداشتي.» گويد: عتابي بدو پرداخت و خوشامد و سلام گفت، و چون گفتگو در ميانشان دراز شد. مأمون گفت: «اكنون كه بر صلح و دوستي اتفاق كرديد برخيزيد و به همنشيني برويد.» گويد: پس عتابي به منزل اسحاق رفت و به نزد وي اقامت گرفت.
عمارة بن عقيل گويد: يك روز كه به نزد مأمون مينوشيدم، به من گفت: «اي بدوي چه زرنگي؟» گويد: غمين شدم و گفتم: «اي امير مؤمنان قضيه چيست؟» گفت: «چگونه گفتهاي:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5797
«وقتي مفداة سبب بيداري مرا ديد «كه شبح غم مرا رها نميكرد «گفت: مال خويش را «چندان ميان خويشاوندان و غير خويشاوندان «پراكندي كه به نداري افتادي «اكنون كه جدايي گرفتهاند «آن نيكيها را كه با آنها كردهاي بخواه «گفتم: ملامت بگذار كه بسيار ملامتم كردهاي «كه نه حاتم و نه هرم از لاغري نمردند.» به من گفت: «خويشتن را به كجا انداختهاي، به همسنگي هرم بن سنان سرور عرب و حاتم طايي كه چنان كردند و چنان كردند» و همچنان برتري آنها را بر من ميريخت.
گويد: گفتم: «اي امير مؤمنان، من از آنها بهترم كه من مسلمانم و آنها كافر بودهاند، من نيز يكي از مردم عربم.» محمد بن زكريا فرغاني گويد: «مأمون به محمد بن جهم گفت: «سه بيت درباره ستايش و هجا و رثا براي من بخوان و براي هر بيت ولايتي خواهي داشت.» گويد: وي درباره ستايش بيتي خواند به اين مضمون:
«اگر بخشندهاي از جان دريغ كند «او جان خويش را ميبخشد «و بخشيدن جان «والاترين مرحله بخشش است.» درباره هجا نيز بيتي خواند به اين مضمون:
«ديدارشان زشت بود و چون بيار خود مشتاق
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5798
«از زشتي باطن ديدارشان نكويي گرفت.» و درباره رثا بيتي خواند به اين مضمون:
«خواستند قبر وي را از دشمن نهان دارند «اما خوشبويي خاك قبر، قبر را وانمود.» حسين بن ضحاك گويد: علويه به من گفت: «خبرت ميدهم كه يك بار بر من چيزي گذشت، كه اگر كرم مأمون نبود اميدي به بقاي خويش نداشتم، ما را پيش خوانده بود، وقتي نبيذ در او اثر كرد، گفت: «برايم آواز بخوانيد.» مخارق از من پيشي گرفت و خواندن آهنگي را از ابن سريح با شعر جرير آغاز كرد به اين مضمون:
«وقتي دو دير را به ياد آوردم «صداي مرغان و زدن ناقوس «مرا بيخواب كرد «و چون كاروان در بردن ما تلاش ميكرد «گفتم: يبرين از در فراديس چه دور است.» گويد: نوبت به من رسيد، وي قصد داشت سوي دمشق رود كه آهنگ مرز داشت، چنين خواندم:
«مرگ سوي دمشق كشانيد «و دمشق براي مردمش شهر نبوده است.» گويد: مأمون جام را به زمين زد و گفت: «چه ميكني، لعنت خداي بر تو باد.» آنگاه گفت: «غلام سه هزار درم به مخارق بده.» دست مرا گرفت و برخيزانيد، چشمانش اشكبار بود و به معتصم ميگفت: «به خدا اين سفر آخر است، گمان ندارم ديگر عراق را ببينم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5799
گويد: به خدا وقتي ميرفت، چنانكه گفته بود آخرين ديدار وي از عراق بود.
خلافت ابو اسحاق معتصم محمد بن هارون الرشيد
در اين سال، با ابو اسحاق، محمد بن هارون الرشيد، بيعت خلافت كردند و اين به روز پنجشنبه دوازده روز مانده از رجب سال دويست و هيجدهم بود. گويند:
كسان بيم داشتند عباس بن مأمون در كار خلافت با وي منازعه كند ولي از اين به سلامت ماندند.
گويند: وقتي با ابو اسحاق بيعت خلافت كردند، سپاهيان بشوريدند كه عباس را ميخواستند و وي را به عنوان خلافت خواندند. ابو اسحاق كس از پي عباس فرستاد و او را احضار كرد كه با ابو اسحاق بيعت كرد، پس از آن عباس پيش سپاهيان رفت و گفت: «اين دوستي خنك چيست؟ من با عمويم بيعت كردهام، و خلافت را بدو تسليم كردهام.» و سپاه آرام گرفت.
در اين سال معتصم بگفت تا آنچه را به دستور مأمون در طوانه بنيان كرده بودند ويران كنند و آنچه سلاح و لوازم و ديگر چيزها آنجا بود به مقداري كه توانست ببرد، و آنچه را كه نتوانست برد بسوخت، و دستور داد كساني را كه مأمون در آنجا سكونتشان داده بود سوي ولايتشان روانه كنند.
در اين سال معتصم سوي بغداد باز گشت، عباس بن مأمون نيز با وي بود و چنانكه گويند روز شنبه هلال ماه رمضان به آنجا رسيد.
در اين سال چنانكه گفتهاند گروهي بسيار از مردم جبال، از همدان و اصبهان و ماسبذان و مهرگان كدك به دين خرميان گرويدند و فراهم آمدند و در ولايت همدان اردو زدند، معتصم سپاههايي به مقابله آنها فرستاد، آخرين سپاهي كه سويشان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5800
فرستاد، سپاهي بود كه با اسحاق بن ابراهيم روانه كرد و فرمان جبال را بدو داد در شوال همين سال. ابراهيم در ذي قعده سوي آنها رفت و نامه وي درباره فتح به روز ترويه خوانده شد. در ولايت همدان شصت هزار كس كشته شد و باقيماندهشان به ديار روم گريختند.
در اين سال صالح بن عباس سالار حج شد. مردم مكه به روز جمعه قربان كردند و مردم بغداد به روز شنبه.
آنگاه سال دويست و نوزدهم در آمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و نوزدهم بود
از جمله آن بود كه محمد بن قاسم علوي طالبي در طالقان خراسان قيام كرد و سوي شخص مورد رضا از خاندان محمد، صلي اللَّه عليه و سلم، دعوت ميكرد، در آنجا مردم بسيار بر او فراهم آمدند و ميان وي و سرداران عبد اللَّه بن طاهر در ناحيه طالقان و كوههاي آن نبردها بود كه محمد و يارانش هزيمت شدند، و او به آهنگ فرار به يكي از ولايتهاي خراسان كه مردمش بدو نامه نوشته بودند روان شد و چون به نسا رسيد پدر يكي از همراهان وي آنجا بود. آن مرد نسائي كه با وي بود، پيش پدر خويش رفت كه بدو سلام گويد و چون پدر خويش را بديد خبر از او پرسيد كه كار محمد و ياران را بدو خبر داد و اينكه آهنگ فلان ولايت دارند. پدر آن مرد بنزد عامل نسا رفت و كار محمد بن قاسم را بدو خبر داد، گويند كه عامل ده هزار درم براي او معين كرد كه قاسم را بدو بنمايد و چون او را بنمود عامل برفت و محمد بن- قاسم را بگرفت و به بند كرد و بنزد عبد اللَّه بن طاهر فرستاد. عبد اللَّه بن طاهر نيز وي را سوي معتصم فرستاد كه روز دوشنبه چهارده روز رفته از ماه ربيع الاخر به نزد وي رسيد و چنانكه گويند در سامرا به نزد مسرور خادم كبير به زندان شد، در زنداني
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5801
تنگ كه به مقدار سه ذراع در دو ذراع بود كه سه روز آنجا بود، سپس او را به جايي گشادهتر از آن بردند و غذا براي او معين كردند و گروهي را بدو گماشتند كه حفاظتش كنند. اما چون شب فطر رسيد و مردم به عيد و تهنيت گويي مشغول شدند براي برون- شدن تدبير كرد.
گويند: محمد شبانه از زندان گريخت، از روزني كه بالاي اطاق بود و نور از آن به درون ميشد طنابي براي وي آويختند. صبحگاهان كه غذاي براي ناشتا بردند او را نيافتند.
گويند: براي كسي كه او را بنمايد يكصد هزار معين شد و اين را بانگ زدند اما خبري از او به دست نيامد.
در اين سال، اسحاق بن ابراهيم از جبل به بغداد آمد به روز يك شنبه يازده روز رفته از جمادي الاولي. اسيران و امان يافتگان خرميان نيز به همراه وي بودند.
گويند كه اسحاق بن ابراهيم در پيكاري كه با آنها داشته بود، بيرون از زنان و كودكان نزديك يكصد هزار كس را كشته بود.
در اين سال، در ماه جمادي الاخر، معتصم، عجيف بن عنبسه را براي پيكار قوم زط فرستاد كه در راه بصره تباهي كرده بودند و راه را بريده بودند و غلات را از خرمنها به كسكر و ديگر جاهاي مجاور آن از ولايت بصره برده بودند و راه را نا امن كرده بودند. در هر يك از مراكز بريد اسبان نهاده شد كه با خبرها بتازند و چنان بود كه خبر از نزد عجيف برون ميشد و همان روز به نزد معتصم ميرسيد، آنكه از جانب معتصم عهدهدار مخارج عجيف بود، محمد بن منصور بود و نيز ابراهيم بن بختري. تاريخ طبري/ ترجمه ج13 5801 سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و نوزدهم بود ….. ص : 5800
وي گويد: وقتي عجيف به واسط رسيد، در دهكدهاي زير واسط به نام صافيه يا پنجهزار كس اردو زد، خود عجيف سوي نهري رفت كه از دجله ميآمد به نام بردودا، و همچنان آنجا ببود تا آن را بست.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5802
گويند: عجيف در دهكدهاي زير واسط به نام نجيدا اردو زد و هارون بن نعيم بن- وضاح سردار خراساني را با پنجهزار كس به محلي فرستاد، به نام صافيه. و عجيف با پنجهزار كس سوي بردودا رفت و آنجا ببود تا نهر را بست و چند نهر ديگر را كه از آن آمد و شد ميكردند نيز بست و حريفان را از هر سوي محاصره كرد. از جمله نهرها كه عجيف بست نهري بود به نام عروس و چون راههايشان را گرفت، با آنها پيكار كرد و پانصد كس از ايشان را اسير گرفت و سيصد كس را در نبرد بكشت، گردن اسيران را بزد و سر همگيشان را به در معتصم فرستاد، پس از آن عجيف پانزده روز در مقابل زطها ببود و بر بسيار كس از آنها دست يافت، رئيس زطها مردي بود به نام محمد پسر عثمان، كاردار و مباشر پيكار سملق بود، چنانكه گويند عجيف نه ماه با آنها به پيكار بود.
در اين سال صالح بن عباس سالار حج بود.
آنگاه سال دويست و بيستم در آمد.
سخن از حادثاتي كه به سال دويست و بيستم بود
اشاره
از جمله آن بود كه عجيف زطها را به بغداد آورد، وي چنان مقهورشان كرده بود كه از او امان خواستند كه امانشان داد و بنزد وي رفتند، به ماه ذي حجه سال دويست و نوزدهم، به شرط آنكه خونها و مالهاشان در امان باشد. شمارشان چنانكه گفتهاند بيست و هفتهزار كس بود كه جنگاورانشان دوازده هزار كس بودند.
عجيف بيست و هفت هزار كس از آنها را بشمار آورده بود از مرد و زن و كودك.
آنگاه در كشتيهاشان نهاد و بياوردشان را وقتي به زعفرانيه رسيد به هر يك از ياران خويش دو دينار جايزه داد و يك روز آنجا ببود. زطها را در زورقهاشان به ترتيب نبرد آرايش داد كه بوقها را نيز همراه داشتند تا به بغداد رسيدند به روز عاشورا به سال
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5803
دويست و ششم. در آن وقت معتصم در شماسيه بود در زورقي به نام زو. زطها با آرايش از مقابل وي گذشتند و در بوقها ميدميدند، آغازشان در قفص بود و آخرشان در مقابل شماسيه، سه روز در كشتيهاشان ببودند، سپس آنها را به سمت شرقي عبور دادند و به بشر بن سميدع تسليمشان كردند كه آنها را به خانقين برد، آنگاه به مرزشان بردند به عينزربه كه روميان به آنها حمله بردند و نابودشان كردند كه يكي از آنها جان نبرد.
شاعر زط شعري دارد به اين مضمون:
«اي اهل بغداد بميريد «كه از شوق خرماي برني و شهريز «خشمتان پاينده باد.
«ما بوديم كه شما را آشكارا زديم «نعمتهاي پيشين خداي را سپاس نداشتيد «و بخششهاي وي را حرمت نكرديد «از بندهاي از ابناي دولت خويش «از يا زمان و بلج و توز «و شناس و افشين و فرج «ياري بجوييد.
«آنها كه به ديبا و طلا آراستهاند «و جامه منقش چيني به تن ميكنند «و تازيانه چرمين به كمرها آويخته دارند «و بني بهله و فرزندان فيروز «كلههاشان را با شمشيرهاي هندي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5804
«ميشكافند.
«وقتي در جايگاه ما قصد ما كنيد «حذر كنيد كه شكار ما ميشويد.
«اعتراف كنيد كه پيكار زط «چون خوردن تريد آسان نيست.
«ما جنگ آزمودهايم و چنانتان بكوبيم «كه صاحب تخت زبون شود.
«در عيد قربان و فطر و نوروز «بر خرما بگرييد كه خدا «چشمانتان را بگرياند.» در اين سال معتصم، افشين، حيدر پسر كاوس، را ولايتدار جبال كرد و او را براي پيكار بابك روانه كرد، و اين به روز پنجشنبه بود، دو روز رفته از جمادي- الاخر، وي در نمازگاه بغداد اردو زد، سپس سوي برزند روان شد.
سخن از كار بابك و قيام وي
گويند كه قيام بابك به سال دويست و يكم بود، دهكده و شهر وي بد بود، سپاههاي سلطان را هزيمت كرد و گروهي از سرداران وي را بكشت. وقتي كار به معتصم رسيد ابو سعيد محمد بن يوسف را به اردبيل فرستاد و دستور داد قلعههاي ما بين زنجان و اردبيل را كه بابك ويران كرده بود بسازد و براي حفاظت راه مردان در آنجا پادگان نهد.
ابو سعيد براي اين، روان شد و قلعههايي را كه بابك ويران كرده بود بنياد كرد. بابك ضمن يكي از تاخت و تازهاي خويش يك دسته سوار فرستاد و يكي را به نام معاويه سالارشان كرد، وي برون شد و بر يكي از ناحيهها هجوم برد و بازگشت اين خبر به ابو سعيد محمد بن يوسف رسيد كه كسان را فراهم آورد و برون شد و راه او
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5805
را گرفت و با وي نبرد كرد و جمعي از ياران وي را بكشت و جمعي را اسير گرفت و آنچه را به دست آورده بود پس گرفت. اين نخستين هزيمت ياران بابك بود.
ابو سعيد سرها را با اسيران به نزد المعتصم بالله فرستاد.
هزيمت ديگر را محمد بن بعيث كرد. و چنان بود كه محمد بن بعيث در قلعهاي استوار بود از آن خويش به نام شاهي كه ابن بعيث آن را از وجناء بن رواد گرفته بود كه پهناي آن نزديك به دو فرسنگ بود. وي را در ولايت آذربيجان قلعهاي ديگر نيز بود به نام تبريز، اما شاهي استوارتر بود. ابن بعيث با بابك به صلح بود، وقتي بابك دستههاي خويش را ميفرستاد به نزد وي جا ميگرفتند كه ضيافت ميكرد و نكويي ميكرد، چندان كه با وي انس گرفتند و براي آنها عادت شد.
پس از آن چنان شد كه بابك يكي از ياران خويش را به نام عصمه كه از اسپهبدان وي بود با دستهاي فرستاد كه به نزد ابن بعيث جا گرفت، ابن بعيث به عادت جاري گوسفند و بايسته ضيافت براي وي فرستاد و به عصمه پيام داد كه با خواص و سران ياران خويش به نزد وي بالا رود، كه برفت، ابن بعيث غذاشان داد و بنوشانيد تا مستشان كرد، آنگاه به عصمه تاخت و او را به بند كرد و كساني از ياران وي را كه همراهش بودند بكشت و بدو گفت كه ياران خويش را يكايك به نام بخواند، مرد را به نام ميخواندند كه بالا ميرفت و ميگفت تا گردنش را بزنند، تا وقتي كه اين را بدانستند و فراري شدند.
ابن بعيث، عصمه را به نزد معتصم فرستاد. بعيث پدر محمد، اوباشي از اوباشان ابي داود بود. معتصم از عصمه درباره ولايت بابك پرسش كرد، كه راههاي آنجا و ترتيب نبرد در آن را با وي بگفت. پس از آن عصمه همچنان تا به روزگار واثق به زندان بود.
وقتي افشين به برزند رسيد قلعههاي ما بين برزند و اردبيل را مرمت كرد و محمد بن يوسف را در محلي به نام خش جاي داد كه خندقي آنجا بكند. هيثم غنوي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5806
را نيز كه سرداري از مردم جزيره بود، در روستايي به نام ارشق نهاد كه قلعه آنجا را مرمت كرد و خندقي اطراف آن بكند. علويه يك چشم را كه از سرداران ابنا بود در قلعهاي مجاور اردبيل نهاد به نام قلعه نهر. و چنان شد كه رهگذران و كاروانها از اردبيل برون ميشدند و كس با آنها بود كه بدرقهشان [1] ميكرد تا به قلعه نهر رسند، آنگاه صاحب قلعه نهر آنها را بدرقه [1] ميكرد تا به نزد هيثم غنوي، هيثم با كسي كه از ناحيه وي آمده بود برون ميشد تا او را به سالار قلعه نهر تسليم كند و كساني را كه از جانب وي اردبيل ميآمدند بدرقه [1] كند، وقتي هيثم و سالار قلعه نهر به نيمه راه ميرسيدند، سالار قلعه نهر همراهان خويش را به هيثم تسليم ميكرد. هيثم نيز همراهان خويش را به سالار قلعه نهر تسليم ميكرد و اين با اينان و آن با آنان روان ميشدند، اگر يكيشان زودتر از يار خويش به محل ميرسيد از آنجا نميگذشت تا ديگري بيايد و هر كدام همراهان خويش را به يار خويش دهند كه اين، سوي اردبيل بدرقهشان [1] كند و آن، سوي اردوگاه افشين. آنگاه هيثم غنوي همراهان خويش را به طرف ياران ابو سعيد بدرقه ميكرد كه برون شده بودند و در نيمه راه مانده بودند، ابو سعيد و يارانش همراهان خود را به هيثم تسليم ميكردند، هيثم نيز همراهان خويش را به ياران ابو سعيد تسليم ميكرد كه ابو سعيد و يارانش با مردم كاروان سوي خش ميرفتند و هيثم و يارانش با كساني كه در دستشان بودند سوي ارشق ميرفتند تا روز بعد آنجا رسند و آنها را به علويه يك چشم و يارانش تسليم كنند كه آنها را به جايي كه آهنگ آن داشتند برسانند. ابو سعيد و همراهانش سوي خش و سپس سوي اردوگاه افشين ميرفتند كاروانسالار افشين به نزد وي ميآمد و مردم كاروان را از وي ميگرفت و آنها را به اردوگاه افشين ميرسانيد. كار بدين گونه روان بود. وقتي يكي از جاسوسان به نزد ابو سعيد يا يكي از پادگانها راه مييافت وي را به نزد افشين ميفرستادند، افشين جاسوسان را نميكشت و آنها را تازيانه نميزد بلكه بخشش ميكرد و جايزه
______________________________
[1] كلمه متن: از بدرقه فعلي ساخته به صورت يبدرق. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5807
ميداد و از آنها ميپرسيد كه بابك به آنها چه ميداده بود و آن را دو برابر ميكرد و به جاسوس ميگفت: «جاسوس ما باش.» در اين سال نبردي ميان بابك و افشين رخ داد، در ارشق، كه در آن نبرد افشين از ياران بابك بسيار كس بكشت، به قولي بيش از هزار، بابك سوي موقان گريخت سپس از آنجا سوي شهر خويش رفت كه بذ نام داشت.
سخن از سبب وقوع نبرد ميان بابك و افشين
گويند: سبب آن بود كه معتصم همراه بغاي بزرگ مالي براي افشين فرستاد، براي مقرري سپاه و مخارج. بغا با آن مال به اردبيل رسيد و چون در اردبيل فرود آمد، خبر وي به بابك و يارانش رسيد و آماده شدند كه پيش از آنكه بغا به نزد افشين رسد راه وي را ببرند. صالح جاسوس پيش افشين رفت و بدو خبر داد كه بغاي بزرگ مالي آورده و بابك و يارانش آماده شدهاند كه راه وي را از آن پيش كه به تو رسد ببرند.
به قولي صالح به نزد ابو سعيد رفت و ابو سعيد او را به نزد افشين فرستاد، بابك در چند جا كمين نهاد. افشين به ابو سعيد نوشت كه حيله كند و درستي خبر بابك را بداند. ابو سعيد ناشناس با گروهي از ياران خويش برفت و آتشها و سوختها را در جاهايي كه صالح برايشان وصف كرده بود بديدند. پس افشين به بغا نوشت كه در اردبيل بماند تا راي او به نزدش رسد، ابو سعيد نيز درستي خبر صالح را به افشين نوشت. افشين به صالح وعده خوب داد و با وي نكويي كرد آنگاه افشين به بغا نوشت كه چنان وانمايد كه قصد حركت دارد و مال را بر شتران ببندد و آن را قطار [1] كند و از اردبيل روان شود چنانكه گويي آهنگ بر زند دارد و چون به پادگان نهر رسيد يا در- حدود دو فرسنگ راه سپرد، قطار را نگهدارد تا آنها كه همراه مالند به طرف برزند
______________________________
[1] كلمه متن: يقطرها، از قطار فعلي ساخته. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5808
عبور كنند و چون كاروان عبور كرد با مال به اردبيل باز گردد.
بغا، چنان كرد، كاروان برفت تا بر كنار نهر فرود آمد جاسوسان بابك سوي وي رفتند و بدو خبر دادند كه مال حمل شده و ديدهاند كه به نهر رسيده. بغا با مال به اردبيل بازگشت، افشين در روزي كه با بغا وعده كرده بود، هنگام پسين از برزند بر نشست.
با غروب آفتاب به خش رسيد و فرود آمد و بيرون خندق ابو سعيد اردو زد، وقتي صبح شد نهاني بر نشست، طبلي نزد و پرچمي نيفراشت. بگفت تا پرچمها را بپيچند و كسان را بگفت كه خاموش باشند و شتابان برفت. كارواني كه آن روز از نهر به جانب هيثم غنوي روان بود، حركت كرد، افشين نيز از خش به جانب هيثم روان شد كه در راه بدو رسد اما هيثم نميدانست و با كاروانياني كه همراه وي بودند حركت كرد و آهنگ نهر داشت.
بابك نيز با سوار و پياده و سپاهيان خويش آرايش گرفت و از راه نهر روان شد، گمان داشت كه مال به طرف او ميآيد، سالار نهر كساني را كه در سمت وي بودند به طرف هيثم بدرقه ميكرد، سپاه بابك سوي وي ميرفت و ترديد نداشتند كه مال با او است. سالار نهر با آنها نبرد كرد كه وي را بكشتند، همراهان وي را نيز از سپاهي و رهگذر كشتند و هر چه را با آنها بود از اثاث و غيره گرفتند و بدانستند كه مال از دسترسشان رفته است، پرچم سالار نهر را گرفتند و لباس مردم نهر و زرهها و نيم نيزهها و خفتانهايشان را برگرفتند و به تن كردند كه شناخته نشوند تا هيثم غنوي و همراهان وي را نيز بگيرند. در اين وقت از برون شدن افشين خبر نداشتند و بيامدند چنانكه گويي مردم قلعه نهر بودند و در غير محل سالار نهر توقف كردند.
هيثم بيامد و در جاي خويش توقف كرد و از آنچه ديد شگفتي كرد و پسر عموي خويش را فرستاد و گفت: «سوي اين منفور برو و بگو براي چه توقف كردهاي؟» پسر عموي هيثم برفت و چون آن قوم را بديد نزديكشان شد و آنها را نشناخت، سوي هيثم باز گشت و گفت: «من اين قوم را نميشناسم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5809
هيثم بدو گفت: «خدايت زبون كند چه ترسويي؟» و پنج سوار از جانب خويش فرستاد كه چون برفتند و نزديك بابك رسيدند، دو كس از خرميان برون شدند كه پيش روي آنها رفتند و متعرضشان شدند و گفتند كه آنها را شناختهاند آن دو سوار به تاخت پيش هيثم باز گشتند و گفتند: «كافر، علويه و ياران وي را كشته و (خرميان) پرچمها و بيرقهاشان را گرفتهاند.» هيثم براي بازگشت حركت كرد و به نزد قافلهاي كه همراه آورده بود رسيد و بگفت تا بتازند و باز گردند كه گرفته نشوند، وي و يارانش بماندند كه آنها را اندك اندك راه ميبرد و اندكي متوقفشان ميكرد كه خرميان را از كاروان مشغول بدارد و همانند عقبدارشان شد تا وقتي كه كاروان به قلعهاي رسيد كه هيثم در آن ميبود كه قلعه ارشق بود و به ياران خويش گفت: «كي از شما به نزد امير و به نزد ابو سعيد ميرود كه خبرشان دهد و ده هزار درهم از آن وي باشد با يك اسب به جاي اسبش، كه اگر اسبش تركيد همانند اسب خود را به جاي آن بگيرد.» دو كس از ياران هيثم بر دو اسب خوب به تاخت برفتند، هيثم وارد قلعه شد، بابك با همراهان خويش برفت و مقابل قلعه فرود آمد، كرسياي براي وي نهادند، بر بلندياي رو به روي قلعه نشست 15) و كس پيش هيثم فرستاد كه قلعه را خالي كن و برو كه من آنرا ويران كنم، اما هيثم نپذيرفت و با وي نبرد كرد، ششصد پياده و چهار صد سوار در قلعه با هيثم بودند و خندقي استوار داشت، پس با وي نبرد كرد. بابك با همراهان خويش بنشست و شراب پيش روي خود نهاد كه چنانكه عادت وي بود به وقت درگيري جنگ بنوشد.
آن دو سوار در كمتر از يك فرسخي ارشق به افشين رسيدند، هماندم كه آنها را از دور بديد به مقدمه دار خويش گفت: «دو سوار ميبينم كه سخت ميتازند.» آنگاه گفت: «طبل بزنيد و پرچمها را برافرازيد و سوي آن دو سوار بتازيد،» ياران وي چنين كردند و شتابان برفتند، به آنها گفت: «به آن دو سوار بانگ بزنيد: آمادهايم، آمادهايم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5810
كسان به يك حركت ميتاختند و به هم ميخوردند تا به بابك رسيدند كه نشسته بود و فرصت جا به جا شدن و بر نشستن نيافت تا وقتي كه سپاه و كسان بدو رسيدند و جنگ درگير شد، از پيادگان بابك هيچكس جان به در نبرد، وي با تني چند بگريخت و وارد موقان شد و يارانش از او پراكنده شدند. افشين در آنجا بماند و شب را به سر برد، سپس سوي اردوگاه خويش در برزند بازگشت.
بابك چند روزي در موقان بماند، آنگاه كس سوي «بذ» فرستاد كه شبانگاه سپاهي بيامد كه پيادگان بودند، با آنها از موقان حركت كرد تا وارد بذ شد. افشين همچنان در برزند اردو زده بود، يكي از روزها كارواني كه از خش سوي برزند ميرفت بر بابك گذشت. يكي از جانب ابو سعيد به نام صالح آب كش [1] همراه كاروان بود.
اسپهبد بابك به طرف وي رفت و كاروان را بگرفت و كاروانيان را بكشت و هر كه را با صالح بود نيز بكشت، صالح بي پاپوش با كساني جان برد، همه كاروانيان كشته شدند و كالايشان به غارت رفت، به سبب اين كاروان كه از آب كش گرفته شده بود، در اردوگاه افشين قحط افتاد از آن رو كه كاروان آذوقه ميبرده بود. افشين به فرمانرواي مراغه نوشت و دستور داد كه آذوقه حمل كند و شتاب كند كه كسان به قحطي و گرسنگي افتادهاند.
فرماندار مراغه كارواني بزرگ سوي وي فرستاد كه آذوقه بار داشت و نزديك هزار گاو در آن بود به جز خران و اسبان و غيره، سپاهي نيز با كاروان بود كه آن را بدرقه ميكرد. سوي آنها نيز يك دسته از سپاه بابك آمد كه سالارشان طرخان بود يا آذين كه كاروان را با هر چه در آن بود تا آخر به غارت دادند. مردم به مضيقهاي سخت دچار شدند. افشين به فرمانرواي سيروان نوشت كه خوردني سوي وي حمل كند و او خوردني بسيار سوي افشين حمل كرد و در آن سال به فرياد كسان رسيد بغا نيز با مال و مردان به نزد وي رسيد.
در اين سال معتصم سوي قاطول رفت و اين در ذي قعده بود.
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5811
سخن از اينكه چرا معتصم سوي قاطول رفت؟
از ابو الوزير، احمد بن خالد، آوردهاند كه: معتصم به سال دويست و نوزدهم مرا فرستاد و به من گفت: «اي احمد، در ناحيه سامرا محلي را براي من بجوي كه در آن شهري بنيان كنم كه بيم دارم كه اين حربيان به يكبار بانگ زنند و غلامان مرا بكشند، ميبايد بالا دست آنها باشم و اگر از آنها بدگمان شدم از خشكي و آب سوي آنها آيم و از ميانشان بردارم.» به من گفت: «يكصد هزار دينار برگير.» گويد: گفتم: «پنجهزار دينار بر ميگيرم، اگر محتاج بيشتر شدم كس ميفرستم و بيشتر ميگيرم.» گفت: «خوب» و من به محل رفتم و سامرا را از نصرانيان صاحبان دير به پانصد درم خريدم، محل بستان خاقاني را نيز به پنجهزار درهم خريدم چند محل ديگر را خريدم تا آنچه را ميخواستم كامل كردم، آنگاه سرازير شدم و چكها [1] را پيش وي بردم كه مصمم شد به سال دويست و بيستم آنجا رود. وقتي برفت و نزديك قاطول رسيد، در آنجا قبهها و سرا پردهها براي او زدند، كسان نيز خيمهها زدند، همچنان پيش ميرفت و قبهها براي او ميزدند تا به سال صد و بيست و دوم در سامره بنيان نهاد.
مسرور خادم كبير گويد: معتصم از من پرسيد: «وقتي رشيد از اقامت بغداد ملول ميشد كجا گردش ميكرد؟» گويد: گفتمش: «در قاطول.» گويد: و چنان بود كه رشيد در آنجا شهري بنيان نهاده بود كه آثار و حصار
______________________________
[1] كلمه متن: صكاك، جمع صك، معرب چك كه به معني حواله است، ظاهرا در اينجا به معني قباله زمين آمده. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5812
آن بپا است كه وي نيز همانند معتصم از سپاه بيم داشت، وقتي مردم شام در شام بپا- خاستند و عصيان آوردند رشيد سوي رقه رفت و آنجا اقامت گرفت و شهر قاطول ناتمام ماند.
وقتي معتصم سوي قاطول ميرفت پسر خويش هارون را در بغداد جانشين كرد.
جعفر بن محمد بن من گفت: سبب رفتن معتصم به قاطول آن بود كه پيوسته غلامان ترك وي را يكي از پي ديگري در حومهها كشته مييافتند، از آن رو كه غلامان، عجماني خشن بودند و در راهها و خيابانهاي بغداد ميتاختند و ابنا آنها را ميگرفتند و از اسبانشان به زير ميكشيدند و بعضيشان را زخمدار ميكردند و بسا ميشد كه يكيشان از زخم تلف ميشدند.
گويد: تركان به نزد معتصم، از اين، شكايت بردند و مردمان از آنها آزار ميديدند. ميگفت: معتصم را ديده بود كه به روز عيد قربان يا فطر سواره از نمازگاه باز ميگشت، وقتي به چهار گوش حرشي رسيد پيري را ديد كه به طرف او رفت و گفت: «اي ابو اسحاق.» گويد: سپاهيان پيش دويدند كه پير را بزنند، معتصم به آنها اشاره كرد و آنها را از وي بداشت.
پير بدو گفت: «خدا به سبب همسايگي پاداش خيرت ندهد، چرا همسايه ما شدي و اين كافران را آوردي و ميان ما جاي دادي و به سبب آنها كودكان ما را بي- پدر و زنانمان را بيشوهر كردي و مردانمان را به كشتن دادي.» و معتصم اين همه را ميشنيد.
گويد: آنگاه به خانه خويش رفت و تا سال بعد در چنان روزي او را سواره نديدند. وقتي سال بعد آمد معتصم در چنان روزي برون شد و نماز عيد را با كسان بكرد، پس از آن به منزل خويش در بغداد نرفت، بلكه اسب خويش را رو به ناحيه قاطول
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5813
كرد و از بغداد برون شد و به آنجا بازنگشت.
در اين سال معتصم بر فضل بن مروان خشم آورد و او را به زندان كرد.
سخن از اينكه چرا معتصم بر فضل ابن مروان خشم آورد و او را به زندان كرد؟ و سبب پيوستگي وي به معتصم
گويند: فضل بن مروان كه يكي از مردم بردان بود به يكي از عاملان پيوسته بود كه براي وي مينوشت كه خطي خوش داشت، آنگاه به نزد دبيري رفت از آن معتصم به نام يحيي جرمقاني. فضل بن مروان پيش روي او خط مينوشت و چون جرمقاني بمرد فضل به جايش نشست. براي فضل، علي بن حسان انباري مينوشت.
چنين بود تا معتصم به جايي رسيد كه رسيد و فضل دبير وي بود كه با وي به اردوگاه مأمون رفت، سپس با وي به مصر رفت و اموال مصر را به دست گرفت، آنگاه فضل پيش از درگذشت مأمون به بغداد آمد كه دستورات معتصم را روان ميكرد و از زبان او هر چه ميخواست مينوشت تا وقتي كه معتصم با عنوان خليفه بيامد و فضل همه- كاره (صاحب) خلافت شد. همه ديوانها و گنج مالها زير دست وي بود. وقتي ابو- اسحاق به بغداد آمد بنا كرد بدو دستور ميداد كه نغمه گر و عمله طرب را عطا دهد اما فضل آن را روان نميكرد كه بر ابو اسحاق گران شد.
ابراهيم بن جهرويه به من گفت كه ابراهيم معروف به هفتي [1] كه دلقك بود معتصم براي وي دستور مالي داد و به فضل بن مروان دستور داد كه آنرا به وي بدهد اما فضل آنچه را معتصم دستور داده بود بدو نداد. يك روز كه هفتي به نزد معتصم بود، از آن پس كه خانه وي در بغداد بنيان شده بود و براي وي در آن بستاني كرده بودند، معتصم بپا خاست و در بستان ميرفت كه در آن مينگريست و اقسام سبزهها و كشتهها را ميديد، هفتي نيز با او بود. هفتي از آن پيش كه خلافت به
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5814
معتصم رسد با وي همنشين بوده بود و ضمن طيبتها كه با وي ميگفته بود اين بود كه:
«به خدا هرگز به مقصود نميرسي.» گويد: هفتي مردي ميانه بالا و تنومند بود و معتصم مردي لاغر و سبك اندام، معتصم در رفتن از هفتي پيشي ميگرفت و چون از او جلوتر ميرفت و هفتي را با خويشتن نميديد سوي او مينگريست و ميگفت: «چرا راه نميآيي؟» و او را به شتاب در رفتن ميخواند كه بدو برسد. و چون اين كار و دستور معتصم به هفتي مكرر شد، هفتي به طيبت بدو گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد پنداشتم با خليفهاي همراه ميروم و نميدانستم با پيكي به راه ميروم، به خدا هرگز به مقصود نميرسي» معتصم از گفته او بخنديد و گفت: «واي تو مگر مقصودي مانده كه بدان نرسيده باشم، از پس خلافت نيز چنين ميگويي؟» هفتي بدو گفت: «مگر پنداري كه اكنون به مقصود رسيدهاي، از خلافت فقط اسمي از آن تو است، به خدا دستورت از دو گوشت آن طرفتر نميرود. خليفه، فضل ابن مروان است كه دستور ميدهد و دستور وي در دم روان ميشود.» معتصم بدو گفت: «كدام دستور من روان نشده؟» هفتي بدو گفت: «از دو ماه پيش براي من فلان و فلان مقدار دستور دادهاي اما تا كنون از آنچه دستور دادهاي حبهاي به من ندادهاند.» گويد: معتصم اين را از فضل بن مروان در دل گرفت تا او را بينداخت.
به قولي: وقتي نسبت به او متغير شد نخستين چيزي كه در كار وي پديد آورد اين بود كه احمد بن عمار خراساني را به نظارت مخارج خاص گماشت و نصر بن- منصور را به نظارت خراج و همه كارها گماشت و بدين گونه ببود. محمد بن- عبد الملك زيات آنچه را پدرش براي مأمون به عهده داشته بود، انجام ميداد يعني
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5815
سايبانها و سراپردهها و لوازم جمازگان را تهيه ميكرد و بر آن مينوشت: «از جمله چيزها كه به دستان محمد بن عبد الملك صورت گرفت» وي وقتي در خانه حضور مييافت روپوشي سياه ميپوشيد و شمشيري با حمايل ميآويخت. فضل بن مروان بدو گفت: «تو فقط يك بازرگاني، ترا با جامه سياه و شمشير چكار؟» محمد اين را ترك كرد و چون ترك كرد، فضل او را وادار كرد به دليل بن يعقوب نصراني حساب بدهد. دليل در كار وي نكويي كرد و مايه زحمت او نشد، محمد هديههايي بدو عرضه كرد اما دليل چيزي از او نپذيرفت.
وقتي سال دويست و نوزدهم رسيد، و به قولي بيستم كه اين به نزد ما نادرست است، معتصم به آهنگ قاطول برون شد كه و ميخواست در سامرا بنيان كند، اما طغيان دجله وي را منصرف كرد كه نتوانست رفت، سوي بغداد بازگشت و به شماسيه رفت، پس از آن بار ديگر برون شد و چون به قاطول رسيد، بر فضل بن مروان و مردم خاندان وي خشم آورد، در ماه صفر، و دستورشان داد كه آنچه را به دستشان بود صورت دهند، فضل را كه مورد خشم بود بحساب كشيدند و چون از حساب فراغت يافت، وي را درباره آن به گفتگو نكشيد و بگفت تا وي را بدارند و به خانهاش ببرند كه به بغداد بود، در خيابان ميدان. ياران وي را نيز بداشت و محمد بن عبد الملك- زيات را به جايش نهاد كه دليل را بداشت و فضل را به دهكدهاي در راه موصل به نام سن تبعيد كرد كه همچنان آنجا ببود محمد بن عبد الملك وزير شد و بيشتر بنيانها كه معتصم در سامرا كرد در جانب شرقي و غربي به دست او شد و همچنان در مقام خويش ببود تا متوكل به خلافت رسيد و محمد بن عبد الملك را بكشت.
گويند: وقتي معتصم فضل بن مروان را به وزارت گرفت در دل معتصم جايي يافت كه كس طمع ديدار وي را نداشت چه رسد به اينكه با وي تعرض كند، يا به امر و نهي و اراده وي اعتراض [1] كند. وضع و مقام وي چنين بود تا وقتي كه به اتكاي
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5816
تقرب و حرمت با بعضي دستورهاي معتصم مخالفت ميكرد و مالهايي را كه براي كارهاي مهم وي مورد نياز بود نميداد.
از ابن ابي دواد آوردهاند كه گويد: در مجلس معتصم حضور مييافتم. بارها شد كه شنيدم به فضل بن مروان ميگفت: «فلان و بهمان مقدار مال به نزد من فرست.» فضل ميگفت: «موجود نيست.» ميگفت: «يك جوري فراهم كن.» ميگفت: «چه جور فراهم كنم، كي اين مقدار مال به من ميدهد؟ پيش كي پيدا كنم؟» گويد: و اين بر او ناگوار بود كه از چهرهاش معلوم ميشد. و چون اين كار از فضل مكرر شد روزي بر نشستم و پيش وي رفتم و در خلوت به او گفتم: «اي ابو- العباس كسان ميان من و تو چيزها آوردهاند كه من خوش ندارم و تو نيز خوش نداري.
تو كسي هستي كه اخلاقت [1] را شناختهام كساني كه ميان من و تو افتادهاند نيز آنرا شناختهاند، اگر ترا درباره حقي تحريك كردند آنرا باطل شمار، به هر حال من از نيكخواهي تو و انجام آنچه حقا نسبت به تو بر من فرض است وانميمانم، ميبينمت كه بارها به امير مؤمنان پاسخهاي درشت ميگويي كه او را به خشم ميآوري و دلش را ميآزاري. سلطان اين را از پسر خويش نيز تحمل نميكند، به خصوص اگر مكرر شود و غليظ شود.
گفت: «اي ابو عبد اللَّه مثلا چه؟» گفتم: «بارها ميشنومش كه به تو ميگويد: «به فلان مقدار مال نياز داريم كه در فلان طريق مصرف [2] كنيم» و تو ميگويي: «كي اين را به من ميدهد؟» و اين چيزي است كه خليفگان آن را تحمل نكنند.
گفت: «وقتي چيزي از من ميخواهد كه موجود نيست، چكنم؟»
______________________________
[1، 2] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5817
گفتم: «چنين كن: بگو: «اي امير مؤمنان در اين كار تدبيري ميكنم»، و روزي چند بگذران تا مهيا شود و پارهاي از آنچه را خواسته به نزد وي بفرست و باقي را عقب بينداز.» گفت: «بله، چنين ميكنم، و مطابق آنچه مشورت دادي رفتار ميكنم.» گويد: به خدا گويي او را به ندادن ترغيب كرده بودم، هر وقت معتصم سخني از آن گونه ميگفت همان گونه جواب ميداد كه او خوش نداشت.
گويد: و چون اين بسيار شد، روزي به نزد معتصم رفت كه يك دسته نرگس [1] تازه پيش وي بود، معتصم آنرا برگرفت و بجنبانيد و آنگاه گفت: «اي ابو العباس خدايت زنده بدارد.» فضل دسته نرگس را به دست راست خويش بگرفت و معتصم با دست چپ انگشتر خويش را از انگشت وي برون كرد و آهسته بدو گفت: «انگشتر مرا بده.» و از دست او گرفت و در دست ابن عبد الملك نهاد.
در اين سال، صالح بن عباس سالار حج شد.
آنگاه سال دويست و بيست و يكم در آمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و بيست و يكم بود
اشاره
از جمله نبردي بود كه ميان بابك و بغاي بزرگ بود در جانب هشتاد سركه بغا هزيمت شد و اردوگاهش به غارت رفت.
در همين سال افشين با بابك نبرد كرد و او را هزيمت كرد.
______________________________
[1] كلمه متن: نرجس، معرب نرگس
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5818
سخن از خبر اين نبرد و چگونگي آن
گويند: بغاي كبير با مالي كه ياد آن گذشت و مرداني كه معتصم همراه وي براي افشين فرستاده بود، به نزد افشين رسيد، مال براي مقرري سپاه و مخارج افشين بود، افشين ياران خويش را مقرري داد و از پس نيروز [1] آماده شد و بغاي كبير را با سپاهي فرستاد كه هشتاد سر را دور بزند و در خندق محمد بن حميد جاي گيرد و آنرا حفر كند و استوار كند و در آن بماند.
بغا، سوي خندق محمد رفت و در آن جاي گرفت، افشين از برزند حركت كرد، ابو سعيد نيز به آهنگ بابك از خش حركت كرد، در محلي به نام دروذ به هم رسيدند. افشين در آنجا خندقي بكند و به دور آن ديواري ساخت و او با ابو سعيد و همه داوطلباني كه سوي وي آمده بودند در خندق جاي گرفت كه ميان وي و بذ شش ميل فاصله بود.
پس از آن بغا آماده شد و توشه برگرفت، و بيآنكه افشين نوشته باشد يا دستوري داده باشد، هشتاد سر را دور زد و وارد دهكده بذ شد و در ميان آن جاي گرفت و يك روز آنجا بماند آنگاه هزار كس را با علوفهاي كه داشت روانه كرد. يكي از سپاههاي بابك برفت و علوفه را به غارت داد و همه كساني را كه با آن به نبرد برخاستند بكشت و هر كه را به دست آورد اسير كرد. بعضي اسيران را بگرفت و دو كس از آنها را به جانب افشين فرستاد، به آنها گفت: «پيش افشين رويد و آنچه را بر سر يارتان آمده با وي بگوييد.» آن دو كس نزديك افشين رسيدند، سالار كوهبانان [2] آنها را بديد و پرچم را
______________________________
[1] كلمه متن.
[2] كلمه متن: كوهبانيه.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5819
بجنبانيد. مردم اردوگاه بانگ بر آوردند: «سلاح، سلاح.» و بر نشستند و آهنگ بذ كردند. اما آن دو كس كه برهنه بودند، به آنها رسيدند. مقدمه دار آنها را بگرفت و پيش افشين برد كه قضيه خويش را با وي بگفتند گفت: «بي آنكه دستوري داده باشم دست به كاري زد.» بغا همانند هزيمت شده سوي خندق محمد بن حميد بازگشت و به افشين نوشت و اين را بدو خبر داد و كمك خواست و خبر داد كه سپاه در هم شكسته. افشين برادر خويش فضل پسر كاووس و احمد بن خليل و احمد بن جوشن و جناح يك چشم سكزي و سالار نگهبانان حسن بن سهل و يكي از دو برادر خويشاوند فضل بن سهل را سوي او فرستاد كه هشتاد سر را دور زدند و مردم و اردوگاه از آمدنشان خرسند شدند. آنگاه افشين به بغا نوشت و خبر داد كه در روزي كه نام برده بود سوي بابك هجوم ميبرد و به او دستور داده بود كه در همان روز به بابك هجوم برد كه از هر دو سوي با وي نبرد كرده باشند.
افشين در آن روز به آهنگ بابك از دروذ در آمد. بغا نيز از خندق محمد ابن حميد در آمد و به طرف هشتاد سر بالا رفت و بر بلندياي [1] پهلوي گور محمد بن- حميد اردو زد. بادي سرد وزيدن گرفت و باراني سخت باريد و كسان از شدت سرما و شدت باد، صبر كردن نتوانستند و بغا به اردوگاه خويش بازگشت.
افشين روز بعد به وقتي كه بغا به اردوگاه خويش بازگشته بود با خرميان نبرد كرد و بابك را هزيمت كرد و اردوگاه وي را بگرفت، با خيمه بابك و زني كه همراه وي در اردوگاه بوده بود و در اردوگاه بابك جاي گرفت. بغا روز بعد آماده شد و به طرف هشتاد سر بالا رفت و ديد كه سپاهي كه در هشتاد سر مقابل وي بوده بود سوي بابك بازگشته، بغا به محل آن رفت و مقداري خرده ريز و قماش به دست وي افتاد. آنگاه از هشتاد سر به آهنگ بذ سرازير شد به مردي و غلامي رسيد كه خفته
______________________________
[1] كلمه متن «دعوه» كه باحتمال قوي تحريف «ربوه» است. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5820
بودند داود سياه كه بر مقدمه وي بود آنها را بگرفت و از ايشان پرسش كرد، گفتند:
«در آن شب كه بابك هزيمت شده بود فرستاده وي بيامد و به آنها دستور داد در بذ پيش وي روند.» آن مرد و غلام مست بوده بودند و خوابشان برده بود [1].» و خبري جز اين نميدانستند 24) و اين به هنگام نماز پسين بود، بغا به داود سياه پيغام داد: «در محلي هستيم كه آن را ميشناسيم يعني همانجا كه بار اول در آن بودهايم، اكنون وقت شب است و پيادگان خستهاند، كوهي محفوظ بجوي كه گنجايش اردوي ما را داشته باشد كه امشبمان را در آن اردو زنيم»، داود سياه به جستجو بر آمد، بر يكي از كوهها بالا رفت و قله آن را بجست و از بالا نگريست. پرچمهاي افشين و اردوگاه وي را بديد كه همانند خيال [2] مينمود، گفت: «اينجا محل ماست تا صبحگاهان و صبحدم سوي كافر سرازير ميشويم. انشاء اللَّه.» اما در آن شب ابر و سرما و باران و برف بسيار آمد و چون صبح شد از شدت سرما و بسياري برف هيچكس توان نداشت كه از كوه فرود آيد و آب بر گيرد يا اسب خويش را آب دهد. از شدت تاريكي و ابر گفتي در شب بودند. و چون روز سوم شد كسان به بغا گفتند: «توشهاي كه همراه داشتيم تمام شد و باران به زحمتمان افكند، به هر حال فرود آي كه يا بازگرديم يا سوي اين كافر رويم.» به روزهاي ابري بابك بر افشين شبيخون برده بود و اردوي او را در هم ريخته بود و افشين از مقابل وي به اردوگاه خويش باز گشته بود.
بغا طبل زد و به آهنگ بذ سرازير شد وقتي به دل دره رسيد آسمان را ديد كه صاف بود و دنيا خوش بود، بجز سر كوهي كه بر آن بوده بود. پس بغا ياران خويش را به ترتيب پهلوي راست و چپ و مقدمه دار بياراست و به آهنگ بذ پيش رفت و ترديد نداشت كه افشين در محل اردوگاه خويش است. برفت تا پهلوي
______________________________
[1] تعبير متن: ذهب بهما النوم.
[2] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5821
كوه بذ رسيد و ميان وي و مشرف شدن بر خانههاي بذ بيش از بالا رفتن نيم ميل نمانده بود.
بر مقدمه بغا جمعي بودند كه غلام ابن بعيث از آن جمله بود و در بذ خويشاوندي داشت، پيشتازان بابك به آنها رسيدند و يكيشان غلام را بشناخت و بدو گفت: «فلان؟» گفت: «كي هستي؟» كسي كه از مردم خاندان وي همراه بود نام خويش را بگفت و گفت: «پيش بيا تا با تو سخن كنم.» غلام نزديك وي رفت كه بدو گفت: «بر گرد و به هر كه توجه داري بگو باز- گردد كه ما به افشين شبيخون زديم و او سوي خندق خويش هزيمت شد، ما براي مقابله شما دو سپاه آماده كردهايم، با شتاب باز گرد، شايد جان ببري.» غلام بازگشت و اين را به ابن بعيث خبر داد و نام آن مرد را با وي بگفت كه ابن بعيث وي را بشناخت. ابن بعيث اين را به بغا خبر داد. بغا توقف كرد و با ياران خويش مشورت كرد.
بعضيشان گفتند: «اين نادرست است، اين خدعه است، چنين چيزي نيست.» يكي از كوهبانها [1] گفت: «اين قله كوهي است كه من آن را ميشناسم هر كه بر قله كوه رود، اردوي افشين را ببيند.» بغا و فضل بن كاوس و جمعي از آنها كه نيرويي داشتند بالا رفتند و از بالا به آن محل نگريستند، اردوي افشين را نديدند و يقين كردند كه رفته است. پس مشورت كردند و چنان ديدند كه كسان در آغاز روز و از آن پيش كه شب در آيد باز گردند.
بغا به داود سياه دستور بازگشت داد. داود پيش افتاد و با شتاب برفت. از بيم تنگهها و گردنهها از راهي كه از آنجا به هشتاد سر وارد شده بود نرفت و راهي را
______________________________
[1] كلمه متن: كوهبانيين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5822
پيش گرفت كه نخستين بار از آنجا وارد شده بود و هشتاد سر را دور ميزد و در آن جز به يك جا تنگهاي نبود. كسان را ببرد، پيادگان را نيز روانه كرد كه دستخوش وحشت و ترسي سخت شده بودند و نيزهها و سلاحهاي خويش را در راه ميانداختند.
بغا و فضل بن كاوس و جمع سرداران با دنباله داران ميرفتند. پيشتازان بابك نمودار شدند، همينكه اينان از كوهي فرود ميشدند پيشتازان بابك بر آن بالا ميرفتند يكبار بر آنها نمودار ميشدند و يكبار از آنها نهان ميشدند و بدين گونه تعقيبشان ميكردند، تعدادشان ده سوار بود.
وقتي ما بين نماز ظهر و پسينگاه شد، بغا پياده شد كه وضو كند و نماز كند، پيشتازان بابك به آنها نزديك شدند و نمايان شدند. بغا نماز بكرد و مقابلشان بايستاد و چون وي را بديدند، ايستادند، بغا بر سپاه خويش بيمناك شد كه پيشتازان از يكسو با وي در آويزند و در يكي از كوهها و تنگهها گروهي ديگر بر آنها دور بزنند. با كساني كه به نزد وي بودند مشورت كرد و گفت: «بيم دارم كه اينان را براي مشغول كردن ما نهاده باشند كه ما را از رفتن بدارند و يارانشان پيش روند كه تنگهها را بر ياران ما ببندند.» فضل بن كاوس بدو گفت: «اينان مردان روز نيستند، بلكه مردان شبند. از شب بر ياران ما بيمناك بايد بود. كس پيش داود سياه فرست كه در رفتن شتاب كند و اگر هم نيمه شب شد فرود نيايد تا از اين تنگه عبور كند و ما اينجا توقف ميكنيم كه اينان تا وقتي ما را مقابل خويش ميبينند نميروند، با آنها وقت ميگذرانيم و كمك كمك عقبشان ميزنيم تا تاريكي بيايد وقتي تاريكي آمد محل ما را ندانند، ياران ما نيز ره ميسپرند و دسته دسته برون ميشوند اگر تنگه را به روي ما بستند از راه هشتاد سر يا راهي ديگر نجات مييابيم.» ديگري به بغا مشورت داد و گفت: «سپاه پراكنده شده و اول و آخر آن بهم پيوسته نيست. كسان سلاح خويش را افكندهاند. مال و سلاح بر استران است
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5823
و كس با آن نيست. بيم هست كه كسي سوي آن رود و مال و اسير بگيرد.» ابن جويدان با آنها به اسارت بود كه ميخواستند وي را با دبيري از آن عبد الرحمان بن حبيب كه بابك اسيرش كرده بود، مبادله كنند.
وقتي با بغا از مال و سلاح و اسير سخن آوردند مصمم شد با مردم، اردو بزند، كس پيش داود سياه فرستاد كه هر كجا كوهي محفوظ ديدي بر آن اردو بزن.
داود به طرف كوهي مورب [1] رفت كه از بسياري شيب كسان را جاي نشستن بر آن نبود و بر آن اردو زد. بر كنار كوه جايي كه همانند ديوار بود و در آنجا راه نبود براي بغا خيمهاي بپا كردند. بغا بيامد و پياده شد كسان را نيز پياده كرد، كسان خسته و وامانده بودند و توشههايشان تمام شده بود، به حال آرايش ماندند و از جانب پايين كشيك ميدادند. دشمن از طرف ديگر سوي آنها آمد، در كوه آويختند تا به خيمه بغا رسيدند و آنرا در هم كوفتند و به اردوگاه شبيخون زدند، بغا پياده برفت تا نجات يافت. فضل بن كاوس زخمدار شد. جناح سكري كشته شد، ابن جوشن نيز كشته شد. يكي از دو برادر خويشاوند فضل بن سهل نيز كشته شد. بغا پياده از اردوگاه برون شد اسبي بيافت و بر آن بنشست و بر ابن بعيث گذشت كه او را بر هشتاد سر بالا برد و به طرف اردوگاه محمد بن حميد فرود آورد كه در دل شب آنجا رسيد.
خرميان مال و اردوگاه و سلاح و ابن جويدان اسير را گرفتند و كسان را تعاقب كردند. كسان پراكنده و فراري گذشتند تا به نزد بغا رسيدند كه در خندق محمد بن- حميد بود. بغا پانزده روز در خندق محمد بن حميد بماند تا نامه افشين به نزد وي آمد كه دستور ميداد سوي مراغه باز گردد. فضل بن كاوس با همه كساني كه از اردوگاه افشين با وي آمده بودند سوي افشين بازگشت. افشين در آن سال مردم را در قشلاقهايشان پراكنده كرد تا وقتي كه بهار سال بعد بيامد.
در اين سال يكي از سرداران بابك به نام طرخان كشته شد.
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5824
سخن از سبب كشته شدن طرخان، سردار بابك
گويند كه اين طرخان بنزد بابك منزلتي بزرگ داشت و يكي از سرداران وي بود، وقتي زمستان اين سال بيامد از بابك اجازه خواست در دهكدهاي از آن خويش به ناحيه مراغه قشلاق كند، افشين مراقب وي بود و ميخواست بر او دست يابد به سبب مقامي كه به نزد بابك داشت.
بابك اجازه داد، طرخان به دهكده خويش رفت بر كنار هشتاد سر كه قشلاق كند. افشين به ترك وابسته اسحاق بن ابراهيم كه در مراغه بود نوشت و دستورش داد كه شبانه سوي آن دهكده رود- و وصف آن را بگفت- و طرخان را بكشد يا وي را اسير بگيرد و بفرستد.
ترك شبانه سوي طرخان رفت و در دل شب به نزد وي رسيد، طرخان را بكشت و سرش را بنزد افشين فرستاد.
در اين سال صول ارتكين و مردم ولايت وي بيامدند، با بندها كه بندهايشان برداشته شد و نزديك دويست كس از آنها را بر اسبها نشانيدند.
در اين سال افشين بر رجاء حضاري خشم آورد و او را با بند فرستاد.
در اين سال محمد بن داود سالار حج شد، وي ولايتدار مكه بود.
آنگاه سال دويست و بيست و دوم در آمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و بيست و دوم بود
اشاره
از جمله آن بود كه معتصم، جعفر بن دينار خياط را سوي افشين فرستاد به كمك وي، پس از آن ايتاخ را از پي جعفر روانه كرد و با وي سي هزار هزار دينار فرستاد براي مقرري سپاه و مخارج.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5825
در اين سال ميان ياران افشين و يكي از سرداران بابك به نام آذين نبردي بود.
سخن از خبر نبرد ياران افشين با آذين سردار بابك و سبب آن
گويند وقتي زمستان سال دويست و بيست و يكم به سر رفت و بهار آمد و سال دويست و بيست و دوم در آمد و معتصم براي افشين كمك و مال فرستاد كه اين همه به وقتي كه در برزند بود به نزد وي رسيد، ايتاخ مال و مرداني را كه با وي بودند به افشين داد و بازگشت، اما جعفر خياط مدتي با افشين بماند. آنگاه افشين به وقتي كه ميسر بود برفت و به محلي رسيد به نام كلان رود و در آنجا خندقي بكند و به ابو سعيد نوشت كه از برزند از جانب روستاي كلان رود مقابل وي رفت كه ميانشان سه ميل فاصله بود و در آنجا در خندقي اردوگاه بپا كرد و پنج روز در كلان رود بماند.
يكي آمد و بدو خبر داد كه يكي از سرداران بابك به نام آذين مقابل افشين اردو زده و خانواده خويش را به كوهي فرستاده مشرف به روذ الروذ و گفته از يهودان، يعني مسلمانان، حصاري نميشوم، و خانواده خويش را وارد قلعهاي نميكنم. بابك بدو گفته بود: «خانواده خويش را وارد قلعه كن.» و او گفته بود: «من از يهودان حصاري شوم! به خدا هرگز آنها را وارد قلعهاي نميكنم.» و آنها را به اين كوه انتقال داده بود.
افشين ظفر بن علاء سعدي را روانه كرد، حسين بن خالد مدايني را نيز كه از سرداران ابو سعيد بود، با جمعي از سواران و كوهبانان همراه وي كرد كه شبانه از كلان روذ برفتند تا به تنگهاي سرازير شدند كه يك سوار از آن به زحمت ميگذشت.
بيشتر كسان اسبان خويش را ميكشيدند و يكي از پي ديگري ميرفت. به آنها دستور داد كه پيش از سپيده دم كنار روذ الروذ باشند و كوهبانان پياده بروند- كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5826
حركت سوار در آنجا ميسر نبود- و بالاي كوه روند. پيش از سحر كنار روذ الروذ رسيدند آنگاه به هر سواري كه در آن نزديكي بود دستور داد كه پياده شود و لباس خويش را در آرد. بيشتر سواران پياده شدند و گذشتند، كوهبانان نيز همگي گذشتند و بالاي كوه رفتند و خانواده آذين و يكي از فرزندان وي را بگرفتند و آنها را بياوردند.
آذين خبر يافت كه خانواده اوي را گرفتهاند. افشين وقتي اين پيادگان را فرستاد كه وارد تنگه شدند، بيم داشت كه تنگه را بر آنها ببندند و به كوهبانان گفت كه پرچمهايي همراه داشته باشند و بر قله كوههاي بلند باشند، در محلهايي كه از آنجا بر ظفر بن علاء و ياران وي مشرف باشند و اگر كسي را ديدند كه از او بيمناك شدند پرچمها را بجنبانند.
كوهبانان شب را بر قله كوهها بودند، وقتي ابن علاء و حسين بن خالد با كساني كه از خانواده آذين گرفته بودند بازگشتند و در راه بودند و هنوز به تنگه نرسيده بودند، پيادگان آذين به طرف آنها سرازير شدند و پيش از آن كه وارد تنگه شوند با آنها به نبرد پرداختند كه كساني از ميانه كشته شدند و يكي از زنان را پس- گرفتند و كوهباناني كه افشين مرتبشان [1] كرده بود آنها را بديدند.
و چنان بود، آذين دو سپاه فرستاده بود، سپاهي كه با آنها نبرد كند و سپاهي كه تنگه را بر آنها ببندد. وقتي پرچمها به جنبش آمد افشين مظفر بن كيدر را با يك دسته سوار از ياران خويش فرستاد كه تازان برفت، ابو سعيد را نيز از پي مظفر فرستاد، بخاراخذاه را نيز از پي آنها فرستاد كه آنجا رسيدند و چون پيادگان آذين كه بر تنگه بودند آنها را بديدند از تنگه سرازير شدند و به ياران خويش پيوستند و ظفر بن علاء و حسين ابن خالد و كساني از يارانشان كه همراهشان بودند نجات يافتند و جز آنها كه در نبرد نخستين كشته شده بودند كس از آنها كشته نشد و همگي سوي اردوگاه افشين آمدند
______________________________
[1] كلمه متن: رتبهم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5827
و يكي از زناني را كه گرفته بودند همراه داشتند.
در اين سال بذ، شهر بابك گشوده شد و مسلمانان وارد آن شدند و شهر را به غارت دادند و اين به روز جمعه بود ده روز مانده از ماه رمضان همين سال.
سخن از كار بذ، شهر بابك و اينكه چگونه گشوده شده و سبب آن چه بود؟
گويند: وقتي افشين مصمم شد نزديك بذ شود و از كلان روذ برود، به خلاف پيشرفتهاي پيشين كمك كمك به طرف منزلگاهي كه در آن جاي ميخواست گرفت پيش ميرفت. چهار ميل ميرفت و بر محلي كنار تنگهاي كه به طرف روذ الروذ سرازير ميشد اردو ميزد، خندق نميزد، اما ميان خارهاي آهنين اردوگاه ميكرد. معتصم به او نوشته بود و دستور داده بود كه كسان را نوبتي كند همچنانكه سپاه جا به جا ميشود، هنگام شب يك دسته بر پشت اسبان بمانند، بعضي از قوم در اردوگاه باشند و بعضي بر پشت اسبان خويش باشند به فاصله يك ميل به ترتيبي كه سپاه جا به جا ميشود، به شب و روز، مبادا شبيخون زنند و اگر حادثهاي بود آماده، باشند و پيادگان در اردوگاه باشند.
كسان از خستگي بناليدند و گفتند: «تا چند اينجا در تنگنا بنشينيم، در صحرا نشستهايم و ميان ما و دشمن چهار فرسنگ است و چنان عمل ميكنيم كه گويي دشمن مقابل ماست، از كسان و جاسوساني كه ميان ما ميگذرند شرم داريم، ميان ما و دشمن چهار فرسنگ است و ما از وحشت مردهايم، ما را پيش ببر كه يا به سودمان باشد يا به ضررمان.» گفت: «به خدا من ميدانم كه آنچه ميگوييد حق است ولي امير مؤمنان مرا چنين دستور داده و از آن چارهاي ندارم.» اما چيزي نگذشت كه نامه معتصم به نزد وي آمد كه دستورش ميداد كه ترتيب نوبت شب را به همان صورت كه بود رعايت كند، چند روز بدين گونه ببود آنگاه با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5828
خاصان خويش سرازير شد تا به روذ الروذ رسيد و پيش رفت تا به جايي رسيد مشرف بر محل مرتفعي كه بابك به سال پيش روي آن با وي نبرد كرده بود مشرف بود و چون بر آن نگريست دستهاي از سواران خرمي را آنجا بديد اما با وي نبرد نكردند وي نيز با آنها نبرد نكرد. يكي از كافران گفت: «چرا ميآييد و ميايستيد مگر شرم نداريد؟» افشين دستور داد كه سوي آنها نروند و كس نزديك آنها نشود و همچنان تا نزديك نيمروز مقابل آنها ببود، آنگاه به اردوگاه خويش بازگشت و دو روز آنجا ببود، آنگاه بار ديگر سرازير شد و پيشتر از آن رفت كه بار اول رفته بود. آنگاه به ابو سعيد دستور داد كه برود و به همان مدت كه بار اول مقابل آنها توقف كرده بود توقف كند، كلغريان را كه فعلگان بودند با خويشتن برداشت، مشكهاي آب و كيك [1] به همراه خويش برداشتند و چون به روذ الروذ رسيدند ابو سعيد را فرستاد و دستور داد باز همانند روز اول مقابل آنها توقف كند. فعلگان را گفت كه سنگ حمل كنند و راههايي را كه به طرف آن سه كوه ميرفت استوار كنند، تا آنجا كه همانند قلعهها شد. آنگاه دستور داد تا بر هر يك از راهها، پشت آن سنگها تا محل بالا رفتن، خندقي بكنند و براي رفتن سوي آن كوهها بجز يك راه نگذاشت. آنگاه ابو سعيد را دستور داد كه باز گردد و او باز گشت، افشين نيز سوي اردوگاه خويش بازگشت.
راوي گويد: وقتي روز دوم ماه رسيد و قصر استوار شد به هر يك از پيادگان كيكي داد با مقداري سويق، و سواران را توشه و جو داد و كساني را به اردوگاه خويش گماشت كه آن را حفظ كنند. آنگاه سرازير شدند. پيادگان را گفت بر سر قلعهها بالا روند و آب و هر چه مورد نيازشان هست، همراه ببرند كه چنين كردند.
وي به يك سوار دو زد و ابو سعيد را فرستاد كه در مقابل قوم توقف كند به همان صورت كه توقف ميكرده بود. كسان را گفت با سلاح بمانند. سواران را نيز گفت كه زين اسبان را برنگيرند. آنگاه جاي خندق را خط كشيد و فعلگان را گفت در آن كار كنند و كس گماشت كه به شتابشان وادارد. وي و سواران پياده شدند وزير
______________________________
[1] كلمه متن كمك، معرب كاك پارسي نان روغني و شيرين بتقريب همانند آنچه اكنون كيك گويند. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5829
درخت در سايه توقف كردند و به تيمار اسبان خويش پرداختند. وقتي نماز پسينگاه را بكرد فعلگان را گفت كه همراه پيادگان به قله كوههايي كه آنجا را استوار كرده بود بالا روند. پيادگان را گفت كه به كشيك باشند و نخوابند اما فعلگان را بگذارند كه بالاي كوهها بخوابند. به هنگام زرد شدن خورشيد سواران را گفت كه بر نشينند و آنها را دستهها كرد و در مقابل حريفان نهاد. فاصله هر دسته سوار و دسته سوار ديگر يك تير رس بود به همه دستهها دستور داد كه هيچكدامتان متوجه ديگري نباشد كه به حفظ وي پردازد، اگر صدايي شنيديد كسي از شما متوجه كس ديگر نشود هر دسته به خويشتن پردازد كه كس را با صدا نميگيرند.
گويد: دستههاي سوار تا صبحگاه بر پشت اسبان بودند. پيادگان نيز بر قله كوهها بودند و كشيك ميدادند. به پيادگان دستور داده بود كه اگر هنگام شب متوجه كسي شدند اعتنا نكنند و هر گروه از آنها در جاهاي خويش بمانند و كوهشان را و خندقشان را حفظ كنند و كسي بكسي ننگرد.
بدين گونه ببود تا صبحگاه، آنگاه به آن كس كه هنگام شب عهدهدار سواران و پيادگان بود دستور داد كه وضع آنها را بنگرد. ده روز در كار كندن خندق بودند و چون روز دهم بيامد آن را ميان كسان تقسيم كرد و سرداران را بگفت كه به تدريج از پي بنههاي خودشان و بندهاي يارانشان بفرستند.
فرستاده بابك پيش وي آمد و كمبزه و خربزه و خيار [1] همراه داشت گفت كه وي و يارانش در اين روزها به زحمت بودهاند كه او و يارانش فقط كيك و سويق ميخوردهاند و بابك خواسته كه وي را با اين چيزها خوش كند.
افشين به فرستاده گفت: «ميدانم برادر من از اين كار چه منظور داشت، ميخواست اردوگاه را ببيند، من شايستهترين كسم كه نيكي او را بپذيرم و او را به منظورش برسانم، راست گفته ما به زحمتيم.» و نيز به فرستاده گفت: «اما تو بايد بالا روي تا اردوگاه ما را ببيني كه آنچه را اينجا بود ديدهاي و آنچه را كه آن سوي باشد نيز ببيني.»
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5830
پس بگفت تا او را بر اسبي بنشانند و بالا ببرند تا خندق را ببيند، خندق كلان- روذ. و خندق برزند را نيز ببيند، خندقهاي سهگانه را بنگرد و در آن تأمل كند و چيزي از آن بر وي نهان نماند و به يار خويش خبر دهد.
با فرستاده چنان كردند تا به برزند رسيد، سپس او را به نزد خويش پس آورد و رها كرد و بدو گفت: «برو و او را از من سلام گوي.» وي از آن جمله خرميان بود كه متعرض آذوقه آوران اردوگاه ميشدند و اين كار را يكبار يا دو بار كرده بود.
پس از آن خرميان به سه دسته سوار آمدند تا نزديك ديوار خندق افشين رسيدند و بانگ ميزدند. افشين به كسان گفت كه هيچيك از آنها چيزي نگويد، دو شب يا سه شب چنين كردند و اسبان خويش را پشت ديوار ميتاختند. بارها چنين كردند و چون به اين كار عادت كردند افشين چهار دسته سوار و پياده براي مقابله آنها آماده كرد كه در درهها كمين كردند. بر حريفان خبر گيران نهاد، و چون در وقتي كه هر بار سرازير ميشده بودند، سرازير شدند و به عادت خويش بانگ زدند و سر و صدا كردند سواران و پيادگاني كه مرتب شده بودند به آنها هجوم بردند و راهشان را گرفتند.
افشين در دل شب دو دسته پياده سوي آنها فرستاد و چون متوجه شدند كه گردنه را برويشان بستهاند در چند راه پراكنده شدند و بالاي كوهها رفتند و عبور كردند و ديگر آن كاري را كه ميكرده بودند تكرار نكردند. هنگام نماز صبح كسان از تعاقب به خندق روذ الروذ باز آمدند كه به هيچكس از خرميان نرسيده بودند.
پس از آن افشين هر هفته نيمه شب طبل ميزد و با شمع و مشعلها به در خندق ميرفت هر يك از سپاهيان دسته خويش را شناخته بودند كه به جاهاي خويش ميايستادند.
افشين پرچمهاي سياه بزرگ بر ميداشت، دوازده پرچم بود كه بر استران ميبرد و بر اسبان نمينهاد كه از بردن آن لنگ نشود راست بود و يا به چب آنرا بر دوازده استر ميبرد. طبلهاي بزرگ وي بيست و يك بود، پرچمهاي كوچك نزديك پانصد پرچم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5831
بود. ياران وي هر گروه مطابق ترتيب خويش از ربع شب به بعد ميايستادند و چون سپيده ميدميد افشين از خيمهگاه خويش بر مينشست، اذان گوي، پيش روي وي اذان ميگفت و او در تاريكي نماز ميكرد، آنگاه كسان نماز ميكردند سپس دستور ميداد طبلها را بزنند و پيشروي آغاز ميكرد. نشان حركت و توقف وي، صدا و خاموشي طبلها بود كه مردم بسيار بودند. مسيرشان در كوهها و تنگهها به ترتيب صفهاشان بود چون به كوهي ميرسيدند بر آن ميرفتند و چون به درهاي ميرسيدند در آن ميرفتند، مگر آنكه كوهي بلند بود كه بر شدن و فرود آمدن از آن ميسرشان نبود كه وقتي به آن كوه ميرسيدند به سپاهها ميپيوستد و به محل صف بندي و جاهاي خويش باز ميگشتند.
نشان حركت، زدن طبلها بود، وقتي ميخواست توقف كند از زدن طبلها خودداري ميكرد و مردم همگي در هر طرف، بر كوهي يا به درهاي يا هر جا بودند، توقف ميكردند. اندك اندك ميرفت. وقتي كوهباني يا خبري ميرسيد اندكي توقف ميكرد. اين شش ميل را كه ميان روذ الروذ و بذ بود از دميدن سپيده تا نيمروز تمام، ميپيمود. وقتي ميخواست بر آن بلندي كه به سال پيش نبرد بر آن بوده بود بالا رود بخاراخذاه را با يك هزار سوار و ششصد پياده بر گردنه مينهاد كه راه وي را محفوظ دارند و كسي از خرميان در نيايد و راه او را نگيرد.
وقتي بابك متوجه ميشد كه سپاه سوي وي ميآيد، سپاهي از پيادگان را به درهاي ميفرستاد، زيرا آن گردنه كه بخاراخذاه بر آن بود و براي مقابله با كسي كه بخواهد راه را ببندد كمين ميكردند. افشين بخاراخذاه را به جاي مينهاد كه آن گردنه را كه بابك سپاه خويش را سوي آن ميفرستاد كه به روي افشين ببندد، حفظ كند و تا وقتي كه افشين در داخل بذ بر آن بلندي بود بخاراخذاه پيوسته بر گردنه ايستاده بود. افشين به بخاراخذاه دستور ميداد كه بر درهاي خندق مانند كه ميان وي و بذ بود بايستد، به ابو سعيد محمد بن يوسف نيز دستور ميداد كه با يك دسته از ياران خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5832
بايستد، به احمد بن خليل نيز دستور ميداد كه با يك دسته ديگر ميايستاد؛ بدين سان سه دسته بر كنار دره پهلوي خانههاي بذ بود.
بابك نيز سپاهي همراه آذين ميفرستاد كه بر تپهاي مقابل اين سه دسته ميايستاد كه كسي از سپاه افشين به طرف بذ نرود. افشين آهنگ در بذ داشت و دستورشان ميداد كه وقتي عبور كردند فقط توقف كنند و از نبرد دست بدارند.
بابك وقتي متوجه ميشد كه سپاههاي افشين از خندق حركت كردهاند و آهنگ وي دارند ياران خويش را به صورت كمينها پراكنده ميكرد و جز گروهي اندك با وي نميماند. افشين از اين خبر يافت، اما جاهايي را كه در آن كمين ميكردند نميدانست پس از آن خبر بدو رسيد كه خرميان همگي برون شدهاند و جز گروهي ناچيز از ياران بابك با وي نماندهاند. افشين وقتي بر آن محل بالا ميرفت فرش چرمين براي وي ميگستردند و كرسياي مينهادند و بر تپهاي بلند مينشست كه مشرف بر در قصر بابك بود.
مردم به دستهها بودند و ايستاده بودند. كساني كه با وي در اين سوي دره بودند دستور مييافتند از اسب خويش پياده شوند كساني كه با ابو سعيد و جعفر خياط و يارانش و احمد بن خليل در آن سوي دره بودند پياده نميشدند كه نزديك دشمن بودند و همچنان بر پشت اسبانشان ميماندند. پيادگان خويش را كه كوهبانان بودند پراكنده ميكرد كه درهها را تفتيش [1] كنند به اين اميد كه جاي كمينها را پيدا كند و آنرا بشناسد، بدين سان تا پس از نيمروز در كار تفتيش بود. خرميان پيش روي بابك نبيذ مينوشيدند و در سر ناها ميدميدند و طبل ميزدند. وقتي كه افشين نماز نيمروز ميكرد روان ميشد و به طرف خندق خويش سرازير ميشد كه در روذ الروذ بود. نخستين كسي كه سرازير ميشد ابو سعيد بود، سپس احمد بن خليل، سپس جعفر بن دينار. آنگاه افشين باز ميگشت. اين آمدن و بازگشتن وي از جمله
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5833
چيزها بود كه بابك را خشمگين ميكرد، و چون بازگشت نزديك ميشد از سر استهزاء سنجهايشان را ميزدند و در بوقهاشان ميدميدند. بخاراخذاه از گردنهاي كه بر آن بود دور نميشد تا همه كسان از آن عبور كنند. آنگاه از پي آنها باز ميگشت.
يكي از روزها خرميان از مقابله و تفتيشي كه دربارهشان ميشد به تنگ آمدند، افشين به عادت خويش بازگشت، دستهها نيز به ترتيب بازگشتند. ابو سعيد از دره گذشت. احمد بن خليل نيز گذشت. بعضي از ياران جعفر خياط نيز گذشتند. خرميان در خندق خويش را گشودند و ده سوار از آنها برون آمدند و بر كساني از ياران جعفر خياط كه در آن محل به جا مانده بود، حمله بردند. از سر و صدا سپاه برخاست، جعفر خياط به خويشتن با يك دسته از ياران خويش بازگشت و به آن سواران حمله برد به در بذ پسشان راند، آنگاه سر و صدا در سپاه افتاد و افشين بازگشت. جعفر و يارانش در آن سوي به نبرد بودند. عدهاي از ياران جعفر بدو پيوستند. بابك با تعدادي سوار برون شد، پياده با آنها نبود، نه از ياران افشين و نه از ياران بابك، آنها حمله ميكردند و اينها حمله ميكردند، و گروهي از دو سوي زخمدار شدند. افشين باز آمد، براي وي فرش و كرسي نهادند، و در محل خويش كه در آن مينشسته بود نشست و از خشم جعفر ميسوخت و ميگفت: «ترتيب و منظور مرا تباه كرد.» سر و صدا بالا گرفت، گروهي از داوطلبان از مردم بصره و غيره در دسته ابو دلف بودند و چون جعفر را ديدند كه نبرد ميكند، اين داوطلبان بي دستور افشين سرازير شدند و به آن سوي دره رفتند و به كنار بذ رسيدند و در آن آويختند و اندك آسيبهايي زدند و نزديك بود بالا روند و وارد بذ شوند.
جعفر كس پيش افشين فرستاد: «كه پانصد پياده تيرانداز به كمك من فرست كه اميدوارم وارد بذ شوم، ان شاء اللَّه، كه رو به روي خويش بسيار كس نميبينم، جز اين دسته كه تو نيز ميبيني، يعني دسته آذين.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5834
افشين بدو پيام داد كه كار مرا تباه كردي، اندك اندك، خلاصي گير و ياران خويش را نيز خلاص كن.
جعفر بازگشت، سر و صداي داوطلبان كه به بذ آويخته بودند برخاست، كمينهايي كه بابك نهاده بود، گمان بردند كه جنگ درگير شده كه نعره بر آوردند و از زير سپاه بخاراخذاه برون جستند، كمين ديگر از آن سوي بلندياي كه افشين بر آن مينشست برون جست.
خرميان به جنبش آمدند، كسان بر سر آنها ايستاده بودند و هيچكس از آنها از جاي نرفته بودند، افشين گفت: «ستايش خداي را كه جاهاي اينان را براي ما معلوم داشت.» آنگاه جعفر و يارانش و داوطلبان بازگشتند، جعفر پيش افشين آمد و گفت:
«سرور من امير مؤمنان مرا به نبردي فرستاده كه ميداني، مرا نفرستاده كه اينجا بنشينم، به هنگام حاجت مرا رها كردي فقط پانصد پياده بس بود كه وارد بذ شوم، يا دل خانهاش، كه كساني را كه پيش روي من بودند، ديده بودم.» افشين بدو گفت: «آنچه را پيش روي تست منگر بلكه به پشت سر خويش بنگر كه بر بخاراخذاه و يارانش تاختهاند.» فضل بن كاوس به جعفر خياط گفت: «اگر كار به دست تو بود نميتوانستي به اين محل بالا بيايي و من و من بگويي.» جعفر خياط گفت: «اينك من براي مقابله هر كه بيايد آمادهام.» فضل گفت: «اگر مجلس امير نبود، هميندم ترا به خودت ميشناسانيدم.» افشين بر آنها بانگ زد كه خودداري كردند و به ابو دلف دستور داد كه داوطلبان را از ديوار بازگرداند.
ابو دلف به داوطلبان گفت: «باز گرديد.» يكي از آنها بيامد كه سنگي همراه داشت و گفت: «اينك كه اين سنگ را از ديوار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5835
گرفتهام چگونه ما را پس مياري؟» گفت: «هم اكنون اگر بروي ميفهمي كي بر راه تست.» مقصودش سپاهي بود كه از پشت سر اين گروه به بخاراخذاه تاخته بود.
آنگاه افشين رو به روي جعفر به ابو سعيد گفت: «خدايت از خويشتن و هم از امير مؤمنان پاداش خير دهد، نميدانستم كه در كار سپاه و راه بردن آن بصيري، چنان نيست كه هر كه سر خويش بسترد گويد كه ايستادن در جايي كه رغبت دارد از نبرد كردن در جايي كه رغبت ندارد بهتر است. اگر اين كسان كه پايين تواند- و به كميني كه پايين كوه بود اشاره كرد- تاخت ميآوردند، اين داوطلبان پيراهن پوش را چگونه ميديدي؟ وضعشان چگونه ميشد و كي بود كه فراهمشان كند؟ سپاس خداي را كه سلامتشان داشت. در اينجا بمان و مرو، تا هيچكس اينجا نماند.» آنگاه افشين روان شد، رسم وي اين بود كه وقتي بازگشت آغاز ميكرد، پرچم دستهها و سواران و پيادگان آن سرازير ميشدند، دسته ديگر ايستاده بود و ميان آن و اين دسته يك تير رس بود و نزديك نميشد تا ببيند كه همه كسان دستهاي كه پيش از آن رفته بود عبور كردهاند و راه براي آن خالي مانده است. آنگاه نزديك ميشد و دسته ديگر با سواران پيادگانش سرازير ميشد، پيوسته چنين بود، هر دستهاي ميدانست از پي كدام دسته باز ميگردد. هيچ دستهاي بر دسته ديگر پيشي نميگرفت، مؤخر نيز نميشد.
بدين سان بود تا وقتي كه همه دستهها روان ميشدند و هيچ كس جز بخاراخذاه نميماند كه بخاراخذاه سرازير ميشد و گردنه را خالي ميكرد.
در آن روز افشين به همين ترتيب بازگشت، ابو سعيد آخرين كس بود كه بازگشت. همين كه سپاه از محل بخاراخذاه ميگذشت و محلي را كه كمين در آن بوده بود ميديدند، ميدانستند بر ايشان چه آماده شده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5836
آنگاه كافراني كه ميخواسته بودند محلي را كه بخاراخذاه حفظ ميكرده بود بگيرند پراكنده شدند و به جاهاي خويش باز رفتند.
افشين روزي چند در خندق خويش در روذ الروذ بماند، داوطلبان از تنگي علوفه و توشه و خرجي شكايت بدو بردند، بدانها گفت: «هر كس از شما صبوري ميكند، صبوري كند و هر كه صبوري نميكند راه گشاده است به سلامت باز گردد كه سپاه امير مؤمنان و مقرري بگيران وي با منند و در گرما و سرما با من ميمانند، من از اينجا نميروم تا برف بيفتد.» پس داوطلبان برفتند و ميگفتند: «اگر جعفر را گذاشته بود و ما را گذاشته بود اين بذ را گرفته بوديم، او بجز وقت گذرانيدن نميخواهد.» پر گويي داوطلبان و زخم زبانها كه ميزدند كه افشين پيكار نميخواهد و قصد وقت گذرانيدن دارد، بدو رسيد. يكيشان گفته بود كه در خواب ديده بود كه پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم بدو گفته بود: «به افشين بگو، اگر با اين مرد نبرد نكني و در كار وي نكوشي اين كوهها را گويم كه ترا سنگباران كند.» كسان در اردوگاه آشكار از اين سخن آوردند گويي نهاني بود.
افشين كس به طلب سران داوطلبان فرستاد و احضارشان كرد و گفت: «خوش دارم كه اين مرد را به من بنمايانيد كه كسان خوابهاي گونهگون ميبينند.» آن مرد را همراه جماعتي از مردم پيش وي آوردند كه بدو سلام گفت و تقربش داد و نزديك برد و بدو گفت: «خواب خويش را براي من حكايت كن، وحشت ميار و شرم مدار كه تو پيام ميگويي.» گفت: «فلان ديدم و بهمان ديدم.» گفت: «خدا همه چيز را بيش از همه كس ميداند و اين كه مقصود وي از اين مخلوق چه بود، اگر ميخواست به اين كوهها بگويد كسي را سنگباران كند كافر را سنگباران ميكرد و زحمت وي را از ما بر ميداشت، چگونه مرا سنگباران
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5837
ميكند كه زحمت كافر را از او بردارم، وي را سنگباران ميكرد و حاجت نداشت كه من با او پيكار كنم. من ميدانم كه هيچ رازي از خدا نهان نميماند. وي از قلب من خبر دارد كه براي شما، اي مسكينان، چه ميخواهم.» يكي از داوطلبان گفت: «اي امير، اگر شهادت در پيش است ما را از آن محروم مدار كه مقصود و مطلوب ما ثواب و رضاي خداست، ما را واگذار تا با اجازه تو به تنهايي پيش رويم، شايد خدا فتحمان نصيب كند.» افشين گفت: «ميبينم كه همتهاتان آماده است. چنين پندارم كه اين كار را خدا ميخواهد، انشاء اللَّه نيكو است. شما راغبيد و مردم نيز راغبند. خدا ميداند كه راي من چنين نبود، اما همين دم چنين شد به سبب سخناني كه از شما شنيدم، اميدوارم اين را خواسته باشد و نيكوست، به بركت خداي هر روز كه خوش داريد عزيمت كنيد تا بدانها هجوم بريم كه قوت و نيرويي جز به كمك خدا نيست.» قوم، خوشدل برون شدند و ياران خويش را بشارت دادند. هر كه قصد بازگشت داشت بماند، هر كه نزديك بود و مقدار چند روز راه رفته بود و اين را شنيد بازگشت. مردمان روزي را وعده نهادند، دستور داد سپاه و سواران و پيادگان و همه كسان آماده شوند و عيان كرد كه بيدريغ خواهان پيكار است.
افشين حركت كرد و مال و توشه برداشت. در اردو استري نماند، جز آنكه كجاوهاي براي زخميان بر آن نهادند، طبابت پيشگان را همراه خويش برداشت، كيك و سويق و چيزهاي ديگر، هر چه مورد نياز بود برداشت. مردم پيش رفتند تا سوي بذ بالا رفت و بخارا خداه را در گردنه نهاد در محلي كه مينهاده بود، آنگاه فرش چرمين گستردند و كرسي براي وي نهادند و بر آن نشست چنانكه ميكرده بود.
افشين به ابو دلف گفت: «به داوطلبان بگو هر طرف براي شما آسانتر است بدان بس كنيد.» به جعفر گفت: «همه سپاه پيش روي تو است با كمان داران و نفت-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5838
اندازان، اگر مرداني بخواهي به تو ميدهم، هر چه نياز داري و ميخواهي بگير و به بركت خداي عزيمت كن و از هر محلي كه ميخواهي نزديك شو.» گفت: «ميخواهم آهنگ محلي كنم كه در آنجا بودم.» گفت: «سوي آن شو.» آنگاه ابو سعيد را پيش خواند و گفت: «تو با همه يارانت پيش روي من باش و هيچكس از شما نرود.» احمد بن خليل را پيش خواند و گفت: «تو با يارانت اين جا بمان و بگذار جعفر با همه مرداني كه با ويند عبور كند، اگر پيادگان يا سواراني خواست، كمكش ميكنيم و سوي وي ميفرستيم.» ابو دلف و ياران وي را كه از داوطلبان بودند روانه كرد كه سوي دره سرازير شدند و از همانجا كه بار اول بالا رفته بودند سوي در بذ بالا رفتند، و چنانكه آن روز كرده بودند به ديوار آويختند. جعفر حمله برد و در بذ را بكوفت چنانكه بار اول كرده بود، و بر در بايستاد. كافران لختي دراز با وي مقاومت آوردند. افشين يكي را فرستاد كه يك كيسه دينار همراه داشت. گفت: «سوي ياران جعفر شو و بگو:
كي پيش ميرود؟ و مشت پر- از دينار بر او ريز.» كيسه ديگري به يكي از ياران خويش داد و گفت: «سوي داوطلبان شو و اين مال را همراه ببر، با طوقها و بازوبندها، به ابو دلف بگوي هر كس از داوطلبان را كه نيك كوش ديدي بدو چيز بده.» متصدي آب را ندا داد و گفت: «برو در دل نبردگاه با آنها باش كه ترا به چشم خويش ببينم، سويق و آب همراه ببر كه قوم تشنه نمانند و محتاج بازگشت نباشند.»، با ياران جعفر نيز در مورد آب و سويق چنين كرد.
سر كوهبانان را خواست و گفت: «هر كس از داوطلبان را در نبردگاه ديدي كه تبري به دست دارد، پنجاه درم به نزد من دارد.» و يك كيسه درم بدو داد. با ياران
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5839
جعفر نيز چنين كرد؛ كوهبانان را تبر بدست سوي آنها فرستاد. صندوقي پيش جعفر فرستاد كه در آن طوق و بازوبند بود و گفت: «اين را به هر كس از ياران خويش كه خواستي بده، و اين بجز آنست كه نزد من دارند و تو از جانب من تعهد ميكني كه مقرريشان افزوده شود و نامهايشان را به امير مؤمنان بنويسم.» كار نبرد، به نزد در بالا گرفت و طولاني شد. آنگاه خرميان در را گشودند و به مقابله ياران جعفر درآمدند و از در به كنارشان زدند. از سوي ديگر نيز به داوطلبان حمله بردند و دو پرچم از آنها گرفتند و از ديوار فرودشان افكندند و با سنگ زخميشان كردند، چندان كه در آنها اثر كرد و در كار نبرد سستي گرفتند و متوقف شدند.
جعفر به ياران خويش بانگ زد كه نزديك بيست كس از آنها پيش دويدند و پشت سپرهايي كه همراه داشتند زانو زدند و مقابل حريفان و جدا از همديگر بماندند كه نه آنها به طرف اينان پيش روي ميكردند و نه اينان به طرف آنها ميرفتند، بدين- سان ببودند تا كسان نماز نيمروز را بكردند.
افشين ارابههايي آورده بود. يكي از ارابهها را از آن سوي كه جعفر بود بر در نهاد و يك ارابه ديگر را از طرف دره از آن سوي كه داوطلبان بودند. ارابهاي كه از سوي جعفر بود، جعفر مدتي دراز آن را پيش ميراند تا ارابه ميان آنها و خرميان افتاد، پس از آن ياران جعفر بكوشيدند و ارابه را از جاي بكندند و سوي اردوگاه بردند. دو گروه همچنان مقابل و جدا از هم بودند و تير و سنگ در ميانشان بكار بود، آنها بر ديوارشان بودند و بر در و اينان زير سپرهاشان نشسته بودند. پس از آن به نبرد پرداختند و چون افشين اين را بديد نگران شد كه دشمن، در قوم طمع آرد و پيادگاني را كه پيش از آن آماده كرده بود روانه كرد تا به جاي داوطلبان بايستادند. يك دسته نيز سوي جعفر فرستاد كه پيادگاني جزو آن بود.
جعفر گفت: «گرفتاري من از كمي مردان نيست كه مردان كار آمد با من هست، اما براي نبرد جايي نيست كه پيش روند. اينجا محل براي يك يا دو مرد هست كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5840
بر آن ايستادهاند.» آنگاه نبرد قطع شد.
افشين بدو پيام داد كه به بركت خداي باز گرد.
جعفر بيامد، افشين استراني را كه آورده بود و كجاوه بر آن بود فرستاد كه زخمداران را با كساني كه از سنگ آسيبي ديده بودند و تاب راه رفتن نداشتند در آن نهادند و كسان را بگفت تا باز گردند كه سوي خندق خويش در روذ الروذ بازگشتند و كسان از فتح در آن سال نوميد شدند و بيشتر داوطلبان برفتند.
آنگاه افشين از پي دو جمعه آماده شد و چون دل شب شد پيادگان تير انداز را كه مقدار [1] هزار مرد بودند روانه كرد و به هر كدامشان يك مشك داد و يك كيك، به بعضيشان پرچمهاي سياه داد و چيزهاي ديگر و آنها را به هنگام غروب خورشيد فرستاد و با آنها بلدها روانه كرد كه همه شب را در كوههاي ناشناس و سخت، از بيراهه راه پيمودند و به كوهي بلند رسيدند آن سوي تپهاي كه آذين بر آن توقف ميكرد.
به آنها دستور داده بود كه كس از حضورشان مطلع نشود تا وقتي كه پرچمهاي افشين را ديدند و نماز صبح را بكردند و نبرد را بديدند، پرچمها را بر نيزهها كنند و طبلها را بزنند و از بالاي كوه سرازير شوند، و خرميان را با تير و سنگ بزنند، اما اگر پرچمها را نديدند تكان نخورند تا خبر از جانب وي بيايد.
آنها چنين كردند، هنگام سحر به قله كوه رسيدند، مشكها را از دره آب كرده بودند. بالاي كوه رفتند، لختي از شب رفته بود كه افشين كس به نزد سرداران فرستاد كه آماده و مسلح شوند كه او هنگام سحر بر مينشيند و چون پارهاي از شب برفت بشير ترك و سرداراني از مردم فرغانه را كه با وي بودند روانه كرد و دستورشان داد كه زير يك تپه پايين درهاي كه از آن آب گرفته بودند جاي گيرند. تپه زير كوهي بود كه آذين بر آن بود. افشين دانسته بود كه كافر هر وقت سپاه سوي وي رود
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5841
پايين آن كوه كمين ميكند.
بشير و فرغانيان به آنجا رفتند كه ميدانست خرميان در آنجا سپاهي به حالت كمين دارند. آنها هنگام شب برفتند به طوري كه بيشتر مردم اردوگاه از كارشان بيخبر ماندند، آنگاه كس پيش سرداران فرستاد كه آماده باشيد كه با سلاح سوار شويد كه امير هنگام سحر حركت ميكند.
وقتي سحر آمد، افشين برون شد و كسان را نيز بيرون فرستاد، نفت اندازان را با ابزار نفت اندازي و شمع بيرون فرستاد به ترتيبي كه بيرون ميفرستاده بود. نماز صبح را بكرد و طبل بزد و بر نشست تا به جايي رسيد كه هر نوبت در آنجا توقف ميكرد. براي وي فرش چرمين گستردند و كرسي نهادند، چنانكه رسم وي بود.
چنان بود بخارا خداه هر روز بر گردنهاي كه جاي هميشگي بود ميايستاد، اما آن روز بخارا خداه را با ابو سعيد و جعفر خياط و احمد بن خليل در مقدمه نهاد.
مردم در آن وقت از اين آرايش شگفتي كردند، به آنها گفت به تپهاي كه آذين بر آن بود نزديك شوند و آن را در ميان گيرند، در صورتي كه پيش از آن روز از اين كار منعشان ميكرده بود.
كسان با اين سرداران چهارگانه كه نامشان را بگفتم برفتند تا به دور تپه رسيدند، جعفر خياط در سمت پهلوي بذ بود، ابو سعيد پهلوي وي بود، بخارا خداه پهلوي ابو سعيد بود و احمد بن خليل پهلوي بخارا خداه بود و همگي به دور تپه چون حلقهاي شدند.
آنگاه از پايين دره سر و صدا برخاست، معلوم شد كميني كه زير تپه توقفگاه آذين جاي داشته بود به بشير ترك و فرغانيان تاخته كه با آنها به نبرد پرداختهاند.
مدتي جنگ ميانشان درگير بود. مردم سپاه سر و صدايشان را شنيدند و كسان به جنبش آمدند، افشين بگفت كه ندا دهند: اي مردم اين بشير ترك است و فرغانيان كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5842
من آنها را فرستادهام و به كميني برخوردهاند، تكان نخوريد.
وقتي پيادگان تيرانداز كه پيش رفته بودند و بالاي كوه رسيده بودند اين را شنيدند، پرچمها را چنانكه افشين دستورشان داده بود بالا بردند. مردم پرچمهايي ديدند كه از كوهي بلند ميآمد، پرچمهاي سياه. ما بين سپاه و كوه نزديك يك فرسخ بود، پرچمداران از بالا به طرف كوه آذين سرازير بودند، پرچمها را بالا برده بودند و سرازيري را پيش گرفته بودند و آهنگ آذين داشتند.
وقتي مردم سپاه آذين پرچمداران را بديدند، آذين گروهي از پيادگان همراه خويش را كه از خرميان بودند، سوي آنها فرستاد، اما مسلمانان از ديدنشان بيمناك شدند.
افشين كس پيش آنها فرستاد كه اينان مردان ما هستند كه ما را بر ضد آذين ياري ميدهند.
در اين وقت جعفر خياط و يارانش به آذين و ياران وي حمله بردند و به طرف آنها بالا رفتند و حملهاي چنان سخت بردند كه آذين و يارانش را به دره ريختند.
يكي از آنها كه در سمت ابو سعيد بود به نام معاذ پسر محمد، يا محمد پسر معاذ، به همراه تني چند حمله برد، معلوم شد كه زير پاي اسبان آنها چاههايي حفر شده كه دست اسبان در آن ميرود، و سواران ابو سعيد در آن افتادند. افشين كوهبانان را فرستاد كه ديوار منزلهاي خويش را بكنند و اين چاهها را با آن پر كنند كه چنين كردند، آنگاه كسان يكباره به خرميان حمله بردند.
و چنان بود كه آذين بالاي كوه گاوي آماده كرده بود كه سنگي بر آن بود، چون كسان بر او حمله بردند گاو را به طرف آنها راند كه راه آنرا گشودند كه به پايين غلطيد، آنگاه از هر سوي حمله بردند.
وقتي بابك ديد كه ياران او را در ميان گرفتهاند از يك سوي بذ از دري كه مقابل افشين بود برون شد- در، تا تپهاي كه افشين بر آن بود بقدر يك ميل فاصله داشت- با جمعي كه همراه وي بودند بيامد كه سراغ افشين را ميگرفتند. ياران
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5843
ابو دلف به آنها گفتند: «اين كيست؟» گفتند: «بابك است كه آهنگ افشين دارد.» ابو دلف كس بنزد افشين فرستاد و اين را به او خبر داد. افشين يكي را فرستاد كه بابك را ميشناخت و در او نگريست، آنگاه سوي افشين بازگشت و گفت:
«بله، او بابك است.» افشين بر نشست و سوي بابك رفت و نزديك وي شد تا به محلي رسيد كه سخن وي را و سخن يارانش را ميشنيد، پيكار در ناحيه آذين درگير بود بابك بدو گفت: «از امير مؤمنان امان ميخواهم.» افشين گفت: «اين را به تو عرضه كرده بودم، هر وقت بخواهي امان به تو داده ميشود.» گفت: «هم اكنون ميخواهم، به شرط آنكه مهلتي به من دهي كه خانواده خويش را بردارم و آماده شوم.» افشين بدو گفت: «به خدا بارها ترا اندرز دادهام، اما اندرز مرا نپذيرفتهاي.
اكنون اندرزت ميدهم كه همين امروز با امان بيرون شوي بهتر از فرداست.
گفت: «اي امير پذيرفتم و بر اين سرم.» افشين بدو گفت: «پس گروگانهايي را كه خواسته بودم بفرست.» گفت: «بله، اما فلان و فلان، بر اين تپهاند، بگو يارانت دست بدارند.» گويد: فرستاده افشين رفت كه مردم را باز دارد بدو گفتند كه: پرچمهاي فرغانيان وارد بذ شده و آن را بالاي قصرها بردهاند.
پس افشين بر نشست و مردم را بانگ زد. افشين وارد شد و مردم نيز وارد شدند.
كسان با پرچمها بالاي قصر بابك رفتند. در قصرهاي خويش كه چهار قصر بود ششصد مرد را كمين نهاده بود، كه مردم به آنها رسيدند و با پرچمها بالاي قصرها رفتند. خيابانهاي بذ و ميدان آن از مسلمانان پر شد. كمينان درهاي قصرها را گشودند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5844
و پياده بيرون شدند و با مسلمانان به نبرد پرداختند. بابك برفت تا وارد دره مجاور هشتاد سر شد. افشين و همه سردارانش بر در قصرها به نبرد مشغول بودند. خرميان بسختي نبرد ميكردند، نفت اندازان را احضار كرد كه نفت و آتش بر آنها همي ريختند، در اين اثنا مسلمانان به ويران كردن قصرها مشغول بودند- تا همگيشان كشته شدند.
افشين فرزندان بابك را با كساني از خانوادهشان كه در بذ با آنها بودند گرفت.
وقتي شب درآمد افشين دستور بازگشت داد كه بازگشتند. بيشتر خرميان در خانهها بودند. افشين به خندق روذ الروذ باز گشت.
گويند بابك و يارانش كه با وي وارد دره شده بودند، وقتي بدانستند كه افشين سوي خندق خويش رفته، سوي بذ باز گشتند و چندان كه توانستند توشه برگرفتند و مالهاي خويش را نيز برداشتند، آنگاه وارد درهاي شدند كه مجاور هشتاد سر بود.
و چون روز بعد درآمد، افشين برون شد و وارد بذ شد و در شهر [1] بايستاد و بگفت تا قصرها را ويران كنند. پيادگان فرستاد كه در اطراف شهر بگشتند و كسي از كافران را نيافتند، پس كوهبانان را بالا فرستاد كه قصرها را ويران كردند و بسوختند. سه روز اين كار را كرد تا خزينهها و قصرهاي بابك را بسوخت و خانه و قصري در شهر نگذاشت مگر آن را بسوخت و ويران كرد.
آنگاه افشين بازگشت و بدانست كه بابك با بعضي از ياران خويش گريخته است. افشين به شاهان ارمينيه و بطريقان آنجا نوشت و خبرشان داد كه بابك با گروهي كه همراه داشته گريخته و به درهاي رفته و از آنجا به طرف ارمينيه برون شده كه بر شما ميگذرد. و دستورشان داد كه هر كدامشان ناحيه خويش را محفوظ دارند و هيچكس از آنجا نگذرد مگر آنكه وي را بگيرند و بشناسند.
آنگاه جاسوسان بيامدند و خبر دادند كه وي در دره است. درهاي بود با علف و درخت بسيار كه يك طرف آن به ارمينيه بود و طرف ديگرش به آذربيجان و سپاه
______________________________
[1] كلمه متن: قريه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5845
بدانجا فرود شدن نميتوانست و هر كس آنجا نهان ميشد ديده نميشد، از بس كه درخت و آب داشت. يك جنگل بود و دره را جنگل ميناميدند.
افشين به هر كجا كه ميدانست از آنجا راهي به سوي جنگل سرازير ميشود و يا بابك ميتواند از آن راه برون شود كس فرستاد و بر هر راه و هر يك از آن جاها سپاهي نهاد، از چهار صد تا پانصد جنگاور و همراهشان كوهبانان فرستاد كه راه را به آنها بنمايند و دستورشان داد كه شبانگاه راه را حراست كنند كه هيچ كس از آنجا برون نشود.
افشين براي هر يك از اين سپاهها از اردوگاه خويش آذوقه ميفرستاد. اين سپاهها پانزده سپاه بود. بدين گونه ببودند تا نامه امير مؤمنان رسيد كه مهر طلايي بر آن بود و امان بابك در آن بود.
افشين كساني از ياران بابك را كه از وي امان خواسته بودند و يك پسر بزرگ بابك كه بزرگتر فرزندش بود از آن جمله بود، پيش خواند و به او و اسيران گفت: «اين چيزي بود كه از امير مؤمنان اميد نداشتم و طمع نميبردم كه براي او در اين حال كه هست، اماني بنويسد، كي از شما آنرا ميگيرد و به نزد وي ميبرد؟» اما هيچ كس از آنها بدين جرئت نياورد، يكيشان گفت: «اي امير ميان ما هيچ كس ميان ما نيست كه جرئت كند با اين به نزد وي رود.» افشين بدو گفت: «واي تو، او از اين خرسند ميشود.» گفت: «خداي امير را قرين صلاح بدارد، ما اين را بهتر از تو ميدانيم.» گفت: «ناچار بايد خويشتن را بذل من كنيد و اين نامه را به او برسانيد.» دو كس از آنها برخاستند و بدو گفتند: «اي امير تعهد كن كه عيالان ما را مقرري دهي.» و افشين اين را تعهد كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5846
آن دو كس نامه را گرفتند و روان شدند و همچنان در جنگل ميگشتند تا به وي رسيدند، پسر بابك همراه آنها نامهاي نوشته بود و خبر را معلوم وي داشته بود و از او خواسته بود كه به امان درآيد كه براي وي نيكتر است و به سلامت نزديكتر.
نامه پسر بابك را بدو دادند كه آنرا بخواند و گفت: «شما چه ميكرديد؟» گفتند: «آن شب عيالان ما اسير شدند، جاي ترا نميدانستيم كه به نزدت آييم، به جايي بوديم كه بيم كرديم بگيرندمان و امان خواستيم.» بابك به آن كس كه نامه را همراه داشت گفت: «اين را نميشناسم، اما تو اي پسر زن بدكاره چگونه بر اين جرئت آوردي كه از نزد آن پسر زن بدكاره به نزد من آيي؟» و او را گرفت و گردنش را بزد و نامه را همچنان مهر زده به سينهاش بست و نگشود.
آنگاه به آن ديگر گفت: «برو و به آن پسر زن بدكاره- مقصودش پسر خودش بود- كه به من مينويسد، بگو، و بدو نوشت: اگر به من پيوسته بودي و دعوت خويش را دنبال كرده بودي تا روزي كار به تو رسد پسر من بودي، اما اكنون به نزد من به درستي پيوست كه مادر بدكارهات خراب بوده. اي پسر زن بدكاره، شايد كه من پس از اين زنده بمانم، من عنوان سالاري داشتهام و هر كجا باشم يا يادم كنند، شاه باشم، اما تو از تخمهاي [1] هستي كه خيري در آن نيست. شهادت ميدهم كه پسر من نهاي، يك روز كه زنده باشي و سالار باشي از آن بهتر كه چهل سال زنده باشي و بندهاي باشي زبون.» آنگاه بابك از جاي خويش برفت و سه كس را با آن مرد همراه كرد كه وي را از يكي از جاها بالا بردند، سپس به بابك پيوستند، و او همچنان در آن جنگل ببود تا توشهاش تمام شد و از كنار راهي كه يكي از سپاهها بر آن بود برون شد. محل راه
______________________________
[1] كلمه متن: جنس
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5847
كوهي بود كه آب در آن نبود و سپاه نتوانسته بود بر راه بماند كه از آب دور بود.
سپاه از راه دور شده بود و نزديك آب رفته بود. دو كوهبان و دو سوار بر راه نهاده بودند كه آنرا حراست كنند، ميان سپاه و راه نزديك يك و نيم ميل بود. هر روز دو سوار و دو كوهبان بر راه، نوبتي بودند. يك روز به هنگام نيمروز، آنجا بودند كه بابك و يارانش برون شدند و كسي را نديدند و دو سوار و دو كوهبان را نديدند و گمان بردند سپاهي آنجا نيست. پس بابك برون شد با دو برادرش عبد اللَّه و معاويه و مادرش و يكي از زنانش كه دختر كلندانيه نام داشت. از راه در آمدند و به آهنگ ارمينيه روان شدند. دو سوار و دو كوهبان آنها را بديدند و كس به نزد سپاهيان فرستادند كه ابو الساح سالارشان بود كه ما سواراني ديديم كه ميگذشتند و ندانيم كيان بودند.
كسان بر نشستند و روان شدند و از دور در آنها نگريستند كه بر چشمه آبي فرود آمده بودند و ناشتا ميكردند، و چون كسان را بديدند، كافر بدويد و بر نشست و هر كه با وي بود بر نشست، او بگريخت، معاويه و مادر بابك و زني را كه همراه وي بود گرفتند. غلامي از آن بابك با وي بود، ابو الساج معاويه و مادر بابك و آن دو زن را سوي اردوگاه فرستاد. بابك برفت تا وارد كوهستان ارمينيه شد و در كوهها كمين- وار ميرفت، عاقبت محتاج خوردني شد.
و چنان بود كه همه بطريقان ارمينيه، نواحي و اطراف خويش را محفوظ داشته بودند و به ديدگاههاي خويش سفارش كرده بودند كه هيچ كس، از آنها نگذرد مگر او را بگيرند و شناسايي كنند و ديدبانها همگي محتاط بودند.
چون بابك به گرسنگي افتاد، از بلندياي نظر كرد و كشتكاري را ديد كه در يكي از درهها با گاو خويش شخم ميزد، به غلام خويش گفت: «به نزد اين كشتكار فرو شو و چند دينار و درهم با خويشتن ببر، اگر نان با وي هست بگير و به او بده.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5848
كشتكار، شريكي داشت كه به حاجت خويش رفته بود. غلام به نزد كشتكار فرو شد. شريكش، وي را از دور بديد و همان جاي دور ايستاد كه از رفتن به نزد شريك خويش هراسان بود و ميديد كه شريكش چه ميكند. غلام به كشتكار چيزي داد، كشتكار برفت و نان را برگرفت و آن را به غلام داد، شريكش همچنان ايستاده بود و بدو مينگريست و گمان برد كه نان وي را به زور گرفته و گمان نبرد كه چيزي به او داده است. پس سوي ديدگاه دويد و به آنها خبر داد كه مردي سوي آنها آمده كه شمشير و سلاح دارد و نان شريكش را در دره گرفته.
سالار ديدگاه كه در كوههاي پسر سنباط بود بر نشست و خبر را به پسر سنباط رسانيد. پسر سنباط همراه گروهي بر نشست و شتابان سوي وي رفت، وقتي به كشتكار رسيد كه غلام به نزد وي بود، بدو گفت: «اين كيست؟» كشتكار گفت: «اين مردي است كه بر من گذشت و از من نان خواست كه دادمش.» به غلام گفت: «آقايت كجاست؟» گفت: «آنجاست.» و به بابك اشاره كرد». به دنبال غلام رفت و بدو رسيد كه پياده شده بود، و چون چهره بابك را بديد او را بشناخت. پسر سنباط، به خاطر وي از اسب خويش پياده شد و نزديك شد و دستش را ببوسيد، آنگاه گفت: «سرور من به كجا؟» گفت: «آهنگ ديار روم دارم.» يا جايي را كه نام برد.
بدو گفت: «نه جايي را مييابي و نه كسي را كه بهتر از من حق تو را بشناسد و شايسته تو باشد كه به نزد وي باشي، جاي مرا ميشناسي، ميان من و سلطان كاري نيست و هيچ كس از ياران سلطان به نزد من وارد نميشوند. از كار من و شهر من واقفي، همه بطريقاني كه آنجا هستند مردم خاندان تواند كه از آنها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5849
فرزندان داشتهاي.» و اين از آن رو بود كه وقتي بابك ميدانست كه بنزد يكي از بطريقان دختري يا خواهري زيبا هست كس به طلب وي ميفرستاد، اگر او را پيش بابك نميفرستاد بر او هجوم ميبرد و زن را ميگرفت و همه مال بطريق را از اثاث و غيره ميگرفت و به زور به شهر خويش ميبرد.
آنگاه پسر سنباط بدو گفت: «به نزد من و در قلعه من باش كه منزل تو است و من بنده توام، اين زمستان را در آن باش، آنگاه در كار خويش بينديش.» و چنان بود كه بابك به زحمت و سختي افتاده بود و به گفتار سهل پسر سنباط اعتماد كرد. بدو گفت: «درست نيست كه من و برادرم به يكجا باشيم، شايد يكي از ما را بيابند و يكي ديگر بماند. من بنزد تو ميمانم و عبد اللَّه برادرم بنزد پسر اصطفانوس (استيفن) ميرود، نميدانيم چه خواهد شد، جانشيني نداريم كه به دعوت ما قيام كند.» پسر سنباط بدو گفت: «فرزندانت بسيارند.» گفت: «در آنها خيري نيست.» و مصمم شد كه برادر خويش را به قلعه پسر اصطفانوس بفرستد كه بدو اعتماد داشت.
پس بابك با پسر سنباط به قلعه او رفت. صبحگاهان عبد اللَّه به قلعه پسر اصطفانوس رفت و بابك به نزد پسر سنباط اقامت گرفت.
پسر سنباط به افشين نوشت و بدو خبر داد كه بابك به نزد وي و در قلعه اوست افشين بدو نوشت: «اگر اين درست باشد به نزد من و به نزد امير مؤمنان هر چه بخواهي داري.» و در نامه خويش براي وي پاداش خير مسئلت كرد.
آنگاه افشين بابك را براي يكي از خاصان معتمد خويش وصف كرد و او را بنزد پسر سنباط فرستاد و بدو نوشت و خبر داد كه يكي از خاصان خويش را بنزد وي فرستاده و خوش دارد كه بابك را ببيند و او را براي افشين وصف
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5850
كند.
اما پسر سنباط نگران شد كه بابك هراسان شود و به آن مرد گفت: «وي را نميتواني ديد مگر به وقتي كه به طعام خويش سرگرم است و غذا ميخورد. وقتي ديدي كه ما غذا خواستيم، جامه طباخان بومي ما را به بر كن و بيا، گويي طعام ميآري يا چيزي ميبري، در آن وقت وي به طعام خويش سرگرم است، چنان كه ميخواهي او را از نظر بگذران، آنگاه برو و وي را براي يار خويش وصف كن.» آن مرد به وقت طعام چنان كرد، بابك سر برداشت و بدو نگريست كه ناشناس بود، گفت: «اين مرد كيست؟» پسر سنباط گفت: «يكي از مردم خراسان كه نصراني است 48) و از مدتي پيش به ما پيوسته» و اين را به مرد اشروسني تلقين كرد.
بابك بدو گفت: «از كي اينجايي؟» گفت: «از فلان و فلان سال.» گفت: «چگونه اينجا مقيم شدهاي؟» گفت: «اينجا زن گرفتهام.» گفت: «راست گفتي. وقتي به كسي گويند: از كجايي؟ گويد: از جايي كه زنم هست.» آنگاه آن كس بنزد افشين بازگشت و به او خبر داد و هر چه را در آنجا از بابك ديده بود، براي وي وصف كرد.
افشين ابو سعيد و بوزباره را بنزد پسر سنباط فرستاد و همراه آنها بدو نامه نوشت و دستورشان داد كه نامه وي را از راه با يكي از كافران پيش پسر سنباط فرستد و دستور داد كه هر چه را پسر سنباط بگويد مخالفت وي نكنند.
آن دو كس چنين كردند. پسر سنباط به آنها نوشت كه در جايي كه وصف آن كرده بود بمانند و پسر سنباط توشه و آذوقه براي آنها فرستاد، تا وقتي كه بابك را ترغيب كرد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5851
كه براي شكار برون شود. بدو گفت: «اينجا درهاي خوش است و تو در دل اين قلعه دلگرفتهاي، چه شود اگر برون شويم و باز و باشه [1] و آنچه مورد نياز است همراه ببريم و تا وقت غذا به شكار ملالتي ببريم.» بابك بدو گفت: «اگر خواهي.» و بنا شد كه صبحگاهان بر نشينند.
پسر سنباط به ابو سعيد و بوزباره نوشت و عزم خويش را به آنها خبر داد و دستورشان داد كه يكيشان از اين سوي كوه بيايد و ديگري از سوي ديگر، با سپاهشان، و هنگام نماز صبح كمينوار راه سپرند، و چون فرستاده وي بنزد آنها رسيد از بالاي دره بنگرند و چون بابك و وي را بديدند سرازير شوند و آنها را بگيرند.
صبحگاهان، وقتي پسر سنباط و بابك بر نشستند، پسر سنباط فرستادهاي سوي ابو سعيد روانه كرد و فرستادهاي سوي بوزباره، و به هر يك از فرستادگان گفت: «آن يكي را به فلان جاي بيار و آن يكي را به فلان جاي، و از بالا مراقب ما باشيد و و چون ما را بديدند بگوييد: «همينانند، بگيريدشان»، ميخواست بر بابك دگرگونه انمايد و بگويد: «اين سپاهي بود كه آمد و ما را گرفت.» كه خوش نداشت كه وي را از منزل خويش به آنها تسليم كند.
دو فرستاده بنزد ابو سعيد و بوزباره رفتند و آنها را ببردند تا بالاي درهاي رسيدند كه بابك و پسر سنباط آنجا بودند و چون آنها را بديد با ياران خويش به طرف بابك سرازير شدند، اين از اين سوي و آن از آن سوي، و آنها را بگرفتند كه با شقها را به همراه داشتند. بابك جبهاي سپيد داشت و عمامهاي سپيد و پاپوشي كوتاه. به قولي باشهاي به دست داشت و چون سپاهها را بديد كه وي را احاطه كرده بودند بايستاد و به ابو سعيد و بوزباره نگريستن گرفت، بدو گفتند: «فرود آي.» گفت: «شما كي هستيد؟»
______________________________
[1] كلمه متن: باشق، معرب باشه پارسي. بگفته برهان، جانوريست شكاري از جنس زرد چشم و كوچكتر از باز. (م)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5852
يكيشان گفت: «من ابو سعيدم.» و ديگري گفت: «من بوزبارهام.» گفت: «خوب» و پا بگردانيد و پياده شد. پسر سنباط در او مينگريست، سر به سوي پسر سنباط برداشت و او را دشنام گفت و گفت: «مرا به چيزي اندك به يهودان فروختي، اگر مال خواسته بودي و طلب كرده بودي ترا بيشتر از آن داده بودم كه اينانت ميدهند.» ابو سعيد بدو گفت: «برخيز و برنشين.» گفت: «خوب» پس او را برداشتند و سوي افشين بردند و چون نزديك اردوگاه شد، افشين بالاي برزند رفت، خيمهاي براي وي زدند و كسان را بگفت تا به دو وصف شدند، افشين در خيمه سياهي نشست و بابك را بياوردند. افشين دستور داد نگذارند هيچ عربي ميان دو صف در آيد كه بيم داشت يكي از آنها كه بابك كسانش را كشته يا بليهاي براي وي آورده او را بكشد يا زخمدار كند.
و چنان بود كه زنان و كودكان بسيار بنزد افشين فراهم آمده بودند كه ميگفتند كه بابك اسيرشان كرده بود و آزادگانند از عربان و دهقانان. افشين گفته بود تا جايگاهي بزرگ براي آنها آماده كنند و در آن سكونتشان داد و مال برايشان مقرر كرد و دستورشان داد كه به كسان خويش هر كجا هستند، بنويسند و هر كه ميآمد و زني يا كودكي يا كنيزي را ميشناخت و دو شاهد ميآورد كه او را ميشناسد يا حرم يا خويشاوند اوست اسير را به وي ميداد. كسان بيامدند و بسيار كس از آنها را بگرفتند و بسيار كس از آنها بماند كه منتظر بودند كسانشان بيايند.
آن روز كه افشين دستور داد كسان دو صف ببندند ميان وي و بابك نيم ميل فاصله بود. بابك را پياده كردند كه با جبه و عمامه و پاپوش، ميان دو صف به راه افتاد تا بيامد و پيش روي افشين بايستاد. افشين در او نظر كرد، آنگاه گفت او را به اردوگاه ببرند كه وي را سواره ببردند و چون زنان و كودكاني كه در جايگاه بودند او را بديدند به چهرههاي خويش زدند و بانگ زدند و گريستند چندان كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5853
صداهايشان بلند شد.
افشين به آنها گفت: «شما ديروز ميگفتيد: اسيرمان كردند اما امروز بر او ميگرييد، لعنت خداي بر شما باد.» گفتند: «با ما نيكي ميكرد.» پس افشين بگفت تا بابك را وارد اطاقي كردند و يكي از ياران خويش را بر او گماشت.
و چنان بود كه وقتي بابك به نزد پسر سنباط اقامت گرفته بود، برادرش عبد اللَّه به نزد عيسي بن يوسف بن اصطفانوس رفته بود، وقتي افشين بابك را بگرفت و به نزد خويش در اردوگاه بداشت و كس بر او گماشت جاي عبد اللَّه را بدو گفتند كه به نزد پسر اصطفانوس است. افشين به پسر اصطفانوس نوشت كه عبد اللَّه را پيش وي فرستد. پسر اصطفانوس وي را پيش افشين فرستاد و چون عبد اللَّه به دست افشين افتاد او را با برادرش در يك اطاق بداشت و گروهي را بر آنها گماشت كه حفاظتشان كنند.
افشين به معتصم نوشت كه بابك و برادرش را گرفته، معتصم بدو نوشت و دستور داد كه با آنها به نزد وي رود. وقتي ميخواست سوي عراق رود كس بنزد بابك فرستاد كه من ميخواهم ترا به سفر ببرم، بنگر از ولايت آذربيجان به چه چيز مايلي؟
گفت: «ميل دارم شهرم را ببينم.» پس افشين در يك شب مهتابي كساني را همراه بابك سوي بذ فرستاد كه در آن بگشت و تا به وقت صبح كشتگان و خانهها را نگريست، آنگاه وي را به نزد افشين باز بردند. افشين يكي از ياران خويش را به وي گماشته بود. بابك خواست كه از حفاظت وي معاف شود. افشين گفت: «چرا ميخواهي از او معاف شوي؟» گفت: «براي آنكه وقتي ميآيد دستش چرب است به نزد سر من ميخوابد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5854
و بوي آن مرا آزار ميدهد.» و افشين او را معاف داشت.
وقت وصول بابك به نزد افشين كه در برزند بود ده روز رفته از شوال بود و بوزباره و ديوداذ دو طرف وي بودند.
در اين سال محمد بن داود سالار حج بود.
آنگاه سال صد و بيست و سوم در آمد.
سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و بيست و سوم بود
اشاره
از جمله آن بود كه افشين همراه بابك و برادرش به نزد معتصم رسيد. گويند كه رسيدن وي به نزد معتصم به شب پنجشنبه بود سه روز رفته از صفر، به سامرا. و چنان بود كه از وقتي كه افشين از برزند حركت كرده بود تا وقتي به سامرا رسيد، معتصم هر روز اسب و خلعتي سوي وي ميفرستاد.
معتصم از توجهي كه به كار بابك و اخبار وي داشت و به سبب خرابي راه از برف، از سامرا تا گردنه حلوان بر سر هر فرسخ اسبي لاغر ميان نهاده بود و با آن سواري بود كه با خبر به تاخت ميآمد تا از يكي به يكي ديگر برساند، دست به دست. از حلوان تا آذربيجان نيز اسبان مرغ را مرتب كرده بودند كه به يك روز يا دو روز آن را ميتازاندند، آنگاه عوض ميشد و اسب ديگر روان ميشد. بر اسبان جواناني از اهل مرغ بودند. هر اسبي بر سر فرسخي بود. براي آنها بر سر كوهها ديدبانها [1] نهاده بود به شب و روز و دستورشان داده بود كه وقتي خبر به آنها رسيد بانگ بزنند. وقتي آنكه مجاور او بود بانگ را ميشنيد آماده ميشد و همينكه يار وي كه آمدنش را بانگ زده بودند ميرسيد بر كنار راه ايستاده بود و كيسه چرمين (خريطه) را از او ميگرفت. كيسه چرمين از اردوگاه افشين تا سامرا چهار روزه ميرسيد يا
______________________________
[1] كلمه متن: ديادبه، ظاهرا جمع عربي از كلمه ديدهبان پارسي.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5855
كمتر. وقتي افشين به پلهاي حذيفه رسيد، هارون بن معتصم با مردم خاندان معتصم از او پيشواز كردند. وقتي افشين با بابك به سامرا رسيد وي را در قصر خويش در مطيره جاي داد. در دل شب احمد بن ابي دواد، ناشناس برفت و بابك را بديد و با او سخن كرد، آنگاه پيش معتصم باز گشت و وصف بابك را با وي بگفت. معتصم صبر نياورد و برنشست و از ميان دو ديوار حير سوي بابك رفت و ناشناس به نزد وي وارد شد و او را بديد و در وي تأمل كرد، بابك او را نميشناخت.
روز بعد، معتصم براي بابك بنشست، به روز دوشنبه يا پنجشنبه، كسان از از در عامه تا مطيره صف كشيدند. معتصم ميخواست او را انگشت نما كند و به كسان بنمايد، گفت: «اين را بر چه بايد برداشت و چگونه انگشت نما بايد كرد؟» حزام گفت: «اي امير مؤمنان، چيزي انگشتنماتر از فيل نيست.» گفت: «راست گفتي.» و بگفت تا فيل را آماده كنند و بگفت تا قباي ديبايي به تن وي كردند، با كلاهي مدور از سمور. وي تنها بود.
محمد بن عبد الملك در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«فيل را مطابق رسم آن رنگ كردهاند «و شيطان خراسان را برداشته «اعضاي فيل را رنگ نميكنند «مگر براي حادثهاي مهم.» مردم از مطيره تا در عامه به ديدار وي بودند، از در عامه به نزد امير مؤمنانش بردند. قصابي را احضار كرد كه دو دست و دو پايش را قطع كند، آنگاه بگفت تا جلاد وي را بياورند، حاجب از در عامه برون شد و بانگ ميزد: نود نود، كه نام جلاد بابك بود. بانگ نود نود! نود نود! برخاست تا وي بيامد و وارد دار العامه شد،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5856
امير مؤمنان بدو دستور داد كه دو دست و دو پاي بابك را قطع كند، آن را قطع كرد و بابك بيفتاد. امير مؤمنان به يكيشان گفت تا سرش را ببرد و شكمش را بدرد.
سرش را به خراسان فرستاد و پيكرش را در سامرا به نزد گردنه بياويخت كه محل دار وي شهره است.
آنگاه بگفت تا برادر بابك، عبد اللَّه را همراه پسر شروين طبري به نزد اسحاق بن ابراهيم برند كه در مدينة السلام جانشين وي بود و دستورش داد كه گردن عبد اللَّه را بزند و با وي چنان كند كه با برادرش كرده بودند، و او را بياويزد.
وقتي طبري با وي به بردان رسيد، عبد اللَّه برادر بابك به پسر شروين گفت:
«تو كيستي؟» گفت: «پسر شروين شاه طبرستان.» گفت: «ستايش خدا را كه يكي از دهقانان را براي من آماده كرد كه كشتنم را عهده كند.» گفت: «كشتن ترا، اين عهده ميكند.» نود نود به نزد وي بود و همو بود كه بابك را كشته بود.
بدو گفت: «تو يار مني و اين بومي است. به من بگو آيا گفتهاند كه چيزي به من بخوراني يا نه؟» گفت: «هر چه ميخواهي بگو.» گفت: «براي من پالودهاي [1] مهيا كن.» راوي گويد: در دل شب پالودهاي براي او مهيا كردند كه از آن بخورد تا پر شد. سپس گفت: «اي ابو فلان فردا خواهي دانست كه من دهقانم. انشاء اللَّه.» آنگاه گفت: «ميتواني نبيذي به من بنوشاني؟» گفت: «آري، اما بسيار مخور.»
______________________________
[1] كلمه متن: فالوذج، معرب پالوده.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5857
گفت: «بسيار نميخورم.» گويد: پس چهار رطل شراب بياوردند كه نشست و آن را با ملايمت بنوشيد، تا به نزديك صبح، سپس به هنگام سحر حركت كرد و او را به مدينة السلام برد و سر پل رسانيد. اسحاق بن ابراهيم دستور داد تا دو دست و دو پاي او را قطع كنند كه چيزي نگفت و سخن نكرد. دستور داد تا او را بياويزند، كه در مدينة السلام در سمت شرقي ميان دو پل آويخته شد.
از طوق بن احمد آوردهاند كه وقتي بابك فراري شد، بنزد سهل پسر سنباط رفت، افشين، ابو سعيد و بوزباره را فرستاد كه بابك را از او گرفتند، سهل پسر خويش معاويه را همراه بابك بنزد افشين فرستاد كه بگفت تا يكصد هزار درم به معاويه دهند- اين را براي وي از امير مؤمنان گرفت- با يك كمربند جواهر نشان و تاج بطريقي و سهل بدين سبب بطريق شد.
كسي كه عبد اللَّه برادر بابك به نزد وي بود، عيسي بن يوسف بود كه او را خواهرزاده اصطفانوس شاه بيلقان ميگفتند.
علي بن مره از يكي از اوباش به نام مطر آورده كه گفته بود: «اي ابو الحسن به خدا بابك پسر من بود.» گويد: گفتم: «چگونه؟» گفت: «پيش ابن رواد بوديم مادرش ترتوميذ يك چشم از بوميان ابن رواد بود، من به نزد وي جاي ميگرفتم. زني تنومند بود، مرا خدمت ميكرد و جامههايم را ميشست، روزي او را بديدم و از شهوتزدگي سفر و طول عزوبت؛ بر او جستم و بابك را در رحمش نهادم.» سپس گفت: پس از آن غيبتي داشتم، سپس باز رفتم، وي در كار زاييدن بود در منزلي جاي گرفتم، روزي به نزد من آمد و گفت: «وقتي شكم مرا پر كردي اينجا منزل ميگيري و مرا رها ميكني؟» و شايع كرد كه بچه از من است.
گفتم: «به خدا اگر نام مرا ببري ترا ميكشم. و از من دست بداشت، به خدا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج13، ص: 5858
او پسر من است.» در آن وقت كه افشين مقابل بابك بود، بجز مقرريها و آذوقه و كمكها هر روز كه بر مينشست ده هزار درم جايزه داشت و هر روز كه بر نشستن نبود پنجهزار درم.
جمع كساني كه بابك در مدت بيست سال كشته بود دويست هزار و پنجاه و پنج هزار و پانصد كس بود. بر يحيي بن معاذ و عيسي بن محمد و زريق بن علي و محمد بن حميد طوسي و ابراهيم بن ليث و احمد بن جنيد غلبه يافت، احمد را اسير گرفت. سه هزار و سيصد و نه كس با بابك اسير شدند، از زنان مسلمان و كودكان كه به دست وي بودند