Skip to main content

داستان تاریخ طبری جلد هفتم

 
توجه
بررسی و نقد و نظر،  انوش راوید درباره تاریخ طبری
فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری
نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری 
 
 
 [دنباله سال چهلم]
 
اشاره
 
بسم الله الرحمن الرحيم‌
 
سخن از بيعت حسن بن علي (ع)
 
در همين سال يعني، سال چهلم، با حسن بن علي عليه السلام، بيعت خلافت كردند.
گويند: نخستين كسي كه با او بيعت كرد قيس بن سعد بود كه گفت: «دست بيار تا بر كتاب خدا عز و جل و سنت پيمبر وي و جنگ منحرفان با تو بيعت كنم.» حسن رضي الله عنه بدو گفت: «بر كتاب خدا و سنت پيمبر وي كه همه شرطها در اينست.» و قيس خاموش ماند و با او بيعت كرد. مردم نيز بيعت كردند.
زهري گويد: علي عليه السلام قيس بن سعد را بر مقدمه سپاه عراق كه مي‌بايد سوي آذربايجان و نواحي آن رود گماشته بود و هم بر نگهبانان سپاه كه عربان بوجود آورده بودند و چهل هزار كس بودند كه با علي بيعت مرگ كرده بودند. اما قيس پيوسته از حركت تعلل كرد، تا علي عليه السلام كشته شد و مردم عراق حسن بن علي را به خلافت برداشتند.
حسن جنگ نمي خواست، بلكه مي‌خواست هر چه مي‌تواند از معاويه بگيرد [1] آنگاه به جماعت ملحق شود، حسن دانسته بود كه قيس بن سعد با رأي وي موافق نيست و او را برداشت و عبد الله بن عباس را سالاري داد، و چون عبد الله
______________________________
[1] توضيحات مترجم را در مقدمه كه پس از ختم چاپ كتاب منتشر مي‌شود ببينيد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2714
! ابن عباس مقصود حسن را بدانست به معاويه نامه نوشت و امان خواست و براي خويشتن در باره اموالي كه برداشته بود تعهد خواست و معاويه تعهد كرد.
اسماعيل بن راشد گويد: مردم با حسن بن علي عليه السلام بيعت خلافت كردند، آنگاه با كسان حركت كرد و نزديك مداين جاي گرفت و قيس بن سعد را با دوازده هزار كس از پيش فرستاد، معاويه نيز با سپاه شام بيامد و در مسكن جاي گرفت.
در آن اثنا كه حسن به مداين بود، يكي در ميان اردو ندا داد: «بدانيد كه قيس ابن سعد كشته شد، برويد.» گويد: و كسان رفتن آغاز كردند و سرا پرده حسن را غارت كردند چنانكه در باره فرشي كه زير خود داشت با وي در آويختند. حسن برون شد و وارد مداين شد و در قصر بيضا جا گرفت، عموي مختار بن ابي عبيد به نام سعد پسر مسعود، عامل مداين بود، مختار كه جواني نو سال بود بدو گفت: «مي‌خواهي ثروت و حرمت بيابي؟» گفت: «چگونه؟» گفت: «حسن را به بند كن و با تسليم وي براي خودت از معاويه امان بگير.» سعد بدو گفت: «لعنت خدا بر تو باد، پسر دختر پيمبر خدا را بگيرم و به بند كنم، چه بد مردي هستي.» گويد: و چون حسن پراكندگي كار خويش را بديد، كس پيش معاويه فرستاد و صلح خواست. معاويه نيز عبد الله بن عامر و عبد الرحمان بن سمره را فرستاد كه در مداين پيش حسن آمدند و آنچه مي‌خواست تعهد كردند و با وي صلح كردند كه از بيت المال كوفه پنجهزار هزار بگيرد با چيزهاي ديگر كه شرط كرده بود، آنگاه حسن در ميان مردم عراق به پا خاست و گفت: «اي مردم عراق سه چيز مرا نسبت به شما بي علاقه كرد: اينكه پدرم را كشتيد و به خودم ضربت زديد و اثاثم را غارت كرديد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2715
پس از آن مردم به اطاعت معاويه آمدند، معاويه وارد كوفه شد و كسان با وي بيعت كردند.
عثمان بن عبد الرحمان نيز روايتي چنين دارد با اين افزايش كه گويد: حسن به معاويه در باره صلح نامه نوشت و امان خواست وي به حسين و عبد الله بن جعفر گفت: «به معاويه در باره صلح نامه نوشته‌ام.» حسين گفت: «ترا به خدا قسم مي‌دهم كه قصه معاويه را تأييد نكني و قصه علي را تكذيب نكني ..» حسن بدو گفت: «خاموش باش كه من كار را بهتر از تو مي‌دانم» گويد: و چون نامه حسن بن علي عليه السلام، به معاويه رسيد عبد الله بن عامر و عبد الرحمان بن سمره را فرستاد كه به مداين آمدند و آنچه را حسن مي‌خواست تعهد كردند. حسن به قيس بن سعد كه با دوازده هزار كس بر مقدمه وي بود نوشت و دستور داد كه به اطاعت معاويه در آيد.
گويد: قيس بن سعد ميان كسان به پا خاست و گفت: «اي مردم يكي را انتخاب كنيد، يا به اطاعت پيشواي ضلالت رويد يا بي امام جنگ كنيد.» گفتند: «اطاعت پيشواي ضلالت را انتخاب مي‌كنيم» و با معاويه بيعت كردند، و قيس بن سعد از آنها جدا شد. حسن با معاويه صلح كرده بود كه هر چه را در بيت- المال وي بود بر گيرد و خراج دارابگرد از او باشد، به شرط آنكه در حضور وي ناسزاي علي نگويند. پس، آنچه را در بيت المال كوفه بود كه پنجهزار هزار بود بر گرفت.
در اين سال مغيرة بن شعبه سالار حج بود.
اسماعيل بن راشد گويد: در آن سال كه علي عليه السلام كشته شد، وقتي موسم حج رسيد مغيرة بن شعبه نامه‌اي از جانب معاويه ساخت و به سال چهلم سالاري حج كرد. گويند وي به روز ترويه اقامت عرفه كرد و به روز عرفه قرباني كرد كه بيم داشت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2716
! وضع او معلوم شود. و نيز گويند: مغيره اين كار را از آن جهت كرد كه شنيد عتبة بن ابي سفيان به سالاري حج مي‌رسد. بدين سبب در كار حج شتاب كرد.
در همين سال در ايليا با معاويه بيعت خلافت كردند، اين را از اسماعيل بن راشد آورده‌اند. پيش از آن معاويه در شام عنوان امارت داشت.
سعيد بن عبد العزيز گويد: علي عليه السلام در عراق عنوان امير مؤمنان داشت و معاويه در شام عنوان امير داشت و چون علي عليه السلام كشته شد معاويه را امير مؤمنان ناميدند.
آنگاه سال چهل و يكم در آمد.
 
سخن از حوادث سال چهل و يكم‌
 
اشاره
 
از جمله حوادث سال اين بود كه حسن بن علي كار را به معاويه سپرد و معاويه به كوفه در آمد و مردم كوفه با وي بيعت خلافت كردند.
زهري گويد: مردم عراق با حسن بن علي بيعت خلافت كردند، با آنها شرط مي‌كرد كه با هر كه به صلح باشم به صلحيد و با هر كه جنگ كنم به جنگيد، و مردم از اين شرط در كار خويش شك آوردند و گفتند: «اين يار شما نيست و اين سر جنگ ندارد.» از پس بيعت با حسن عليه السلام چندان مدتي نگذشت كه ضربتي بدو زدند كه وي را عليل كرد و به نفرت وي از مردم عراق بيفزود و از آنها بيمناكتر شد، پس به معاويه نامه نوشت و شرايطي براي او فرستاد و نوشت اگر اينها را تعهد كني من شنوا و مطيع توام و بايد تعهد خويش را انجام دهي.
وقتي نامه حسن به دست معاويه رسيد كه پيش از آن نامه‌اي سپيد براي حسن فرستاده بود كه زير آن مهر زده بود و نوشته بود: «در اين نامه كه زير آن را مهر زده‌ام هر چه مي‌خواهي بنويس كه انجام مي‌شود» و چون اين نامه به دست حسن رسيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2717
! چند برابر چيزهايي كه از معاويه خواسته بود نوشت و نگهداشت. معاويه نيز نامه حسن را كه فرستاده بود و چيزها خواسته بود، نگهداشته بود.
گويد: و چون معاويه و حسن تلاقي كردند، حسن عليه السلام از او خواست تا تعهدي را كه در نامه مهرزده معاويه نوشته بود انجام دهد، اما معاويه نپذيرفت و گفت: «همان چيزها را كه نخستين بار خواسته بودي انجام مي‌دهم كه وقتي نامه‌ات به من رسيد همان را تعهد كردم» حسن عليه السلام گفت: «وقتي نامه تو به من رسيد من در آن نوشتم و تعهد انجام كرده‌اي» در اين باب اختلاف كردند و معاويه هيچيك از تعهدات را براي حسن عليه السلام انجام نداد.
گويد: و چنان بود كه وقتي در كوفه فراهم شدند عمرو بن عاص با معاويه سخن كرد كه به حسن بگويد به پا خيزد و با مردم سخن كند، اما معاويه اين را خوش نداشت و گفت: «از اين كه وي را به سخن وادارم چه منظور داري؟» عمرو بن عاص گفت: «مي‌خواهم سخن نداني او بر كسان عيان شود» و همچنان با معاويه سخن كرد تا پذيرفت. يك روز معاويه برون آمد و با كسان سخن كرد آنگاه بگفت تا يكي بانگ زد و حسن بن علي را بخواند و معاويه گفت: «اي حسن بر خيز و با كسان سخن كن» پس حسن شهادت بگفت و بي تأمل سخن آغاز كرد و گفت:
«اما بعد، اي مردم، خدا به وسيله اول ما شما را هدايت كرد و «به وسيله آخرمان خونهايتان را محفوظ داشت. اين كار مدتي دارد و دنيا «به نوبت است، خداي تعالي به پيمبر خود صلي الله عليه و سلم گفته: چه «مي‌دانم شايد آزمايش شماست و بهره‌وري محدود» و چون اين بگفت، معاويه گفت: «بنشين» و پيوسته از عمرو آزرده بود و مي‌گفت: «اين به صوابديد تو بود» و حسن عليه السلام را سوي مدينه فرستاد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2718
علي بن محمد گويد: «حسن بن علي عليه السلام كوفه را به معاويه تسليم كرد و معاويه پنج روز مانده از ربيع الاول، و به قولي از جمادي الاول، سال چهل و يكم وارد آنجا شد.» در اين سال از آن پس كه قيس بن سعد از بيعت معاويه سر باز زده بود ميان او و معاويه صلح شد.
 
سخن از صلح معاويه و قيس‌
 
زهري گويد: وقتي عبد الله بن عباس بدانست كه حسن مي‌خواهد از معاويه براي خويش امان بگيرد، او نيز به معاويه نوشت و امان خواست به شرط آنكه اموالي را كه گرفته بود نگهدارد، معاويه اين را تعهد كرد و ابن عامر را با سپاهي فراوان سوي او فرستاد كه عبد الله شبانه پيش آنها رفت و آنجا فرود آمد و سپاه خويش را رها كرد كه سالار نداشتند، اما قيس بن سعد جزوشان بود. حسن نيز از معاويه تعهد گرفت و با او بيعت كرد، و نگهبانان سپاه قيس بن سعد را سالار خويش كردند و با وي پيمان كردند كه با معاويه بجنگند تا در باره جان و مال شيعيان علي عليه السلام و اعمالي كه در ايام فتنه كرده‌اند تعهد بگيرند.
معاويه كه از كار عبد الله بن عباس و حسن فراغت يافته بود به تدبير كار كسي پرداخت كه به نظر وي از همه كسان مدبرتر بود و چهل هزار كس با وي بودند.
معاويه با عمرو و مردم شام به نزديك آنها فرود آمد، آنگاه معاويه كس سوي قيس فرستاد و خدا را به ياد وي آورد و گفت: «براي كي مي‌جنگي؟ آن كس كه به اطاعت وي مي‌جنگيدي با من بيعت كرده است.» اما قيس نرمي نكرد تا معاويه طوماري پيش وي فرستاد كه پايين آنرا مهر زده بود و گفت: «هر چه مي‌خواهي در اين طومار بنويس كه انجام مي‌شود.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2719
عمرو به معاويه گفت: «اين را مده و با وي بجنگ.» معاويه گفت: «آرام باش بخدا كه اين جمع را نتوانيم كشت مگر به شمار خودشان از مردم شام بكشند، پس از آن ديگر زندگي خوش نباشد، به خدا هرگز با وي جنگ نمي‌كنم مگر آنكه از جنگ وي چاره نماند.» گويد: وقتي معاويه طومار را براي قيس فرستاد در آن براي خودش و شيعيان علي به سبب خونها كه ريخته بودند و مالها كه گرفته بودند امان خواست اما براي خود مالي نخواست و معاويه آنچه را خواسته بود تعهد كرد و قيس و ياران وي به اطاعت معاويه آمدند.
گويد: و چنان بود كه وقتي فتنه برخاست مدبران قوم پنج كس به شمار بودند كه مي‌گفتند مدبران و باريك‌بينان عربند: معاوية بن ابي سفيان و عمرو ابن عاص و مغيرة بن شعبه و قيس بن سعد و عبد الله بن بديل خزاعي كه از مهاجران بود.
قيس و ابن بديل با علي عليه السلام بودند. مغيرة بن شعبه و عمرو دل با معاويه داشتند اما مغيره كناره گرفته بود و در طايف بود تا وقتي كار بر حكميت قرار گرفت و در اذرح فراهم آمدند.
گويد: صلح ميان حسن عليه السلام و معاويه، در اين سال، در ماه ربيع الاخر رخ داد و معاويه در غره جمادي الاول همين سال وارد كوفه شد به قولي در ماه ربيع الاخر، و اين گفته واقدي است.
در همين سال، حسن و حسين پسران علي عليه السلام، از كوفه به مدينه رفتند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2720
 
سخن از رفتن حسن و حسين به مدينه‌
 
وقتي ميان حسن عليه السلام و معاويه در مسكن صلح شد، چنانكه در روايت عوانه آمده، حسن ميان مردم به سخن ايستاد و گفت:
«اي مردم عراق! سه چيز مرا نسبت به شما بي‌علاقه كرد: اينكه «پدرم را كشتيد و به خودم ضربت زديد و اثاثم را غارت كرديد.» گويد: آنگاه حسن و حسين و عبد الله بن جعفر با حشم و بنه سوي كوفه رفتند و چون حسن آنجا رسيد و زخم وي بهي يافت به مسجد رفت و گفت:
«اي مردم كوفه در مورد همسايگان و مهمانان خودتان و خاندان «پيمبرتان، صلي الله عليه و سلم، كه خدا ناپاكي از آنها ببرده و به كمال «پاكيزگيشان رسانيده از خدا بترسيد.» گويد: مردم گريه سر دادند، آنگاه حسن و ياران وي سوي مدينه روان شدند.
گويد: مردم بصره نگذاشتند حسن خراج دارابگرد را بگيرد و گفتند:
«غنيمت ماست» و چون سوي مدينه روان شد كساني در قادسيه جلو وي آمدند و گفتند:
«اي ذليل كننده عرب» در همين سال خوارج كه در ايام علي عليه السلام گوشه گرفته بودند در شهر زور بر ضد معاويه قيام كردند.
 
سخن از قيام خوارج‌
 
عوانه گويد: پيش از آنكه حسن از كوفه در آيد، معاويه بيامد و در نخيله جا گرفت. پانصد كس از حروريان كه با فروة بن نوفل اشجعي كناره گرفته بودند گفتند:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2721
«اكنون حادثه چنان شد كه شك در آن نيست، سوي به مقابله رويد و جهاد كنيد.» گويد: پس به راه افتادند، سالارشان فروة بن نوفل بود، وقتي وارد كوفه شدند معاويه گروهي از سواران شام را سوي آنها فرستاد كه شاميان را بشكستند. معاويه به مردم كوفه گفت: «به خدا پيش من امان نداريد تا شر خودتان را از پيش برداريد.» گويد: مردم كوفه به مقابله خوارج رفتند و با آنها جنگ انداختند.
خوارج گفتند: «واي شما، از ما چه مي‌خواهيد؟ مگر معاويه دشمن ما و شما نيست؟ بگذاريد تا با او بجنگيم، اگر او را از ميان برداشتيم، دشمن شما را دفع كرده‌ايم و اگر ما را از ميان برداشت، شما از ما آسوده‌ايد» گفتند: «نه به خدا بايد با شما بجنگيم.» گفتند: «خدا برادران ما را كه در نهروان كشته شدند بيامرزاد. اي مردم كوفه، آنها شما را بهتر مي‌شناختند.» مردم اشجع، فروة بن نوفل، يار خويش را كه سرور قوم بود، ببردند و خوارج عبد الله بن ابي الحر را كه يكي از مردم طي بود سالار خويش كردند و بجنگيدند و كشته شدند.
گويد: آنگاه معاويه، عبد الله بن عمرو بن عاص را عامل كوفه كرد، مغيرة بن شعبه بيامد و به معاويه گفت: «عبد الله بن عمرو را عامل كوفه كرده‌اي و عمرو را عامل مصر و چنان شده‌اي كه ميان دو فك شيري» گويد: معاويه عبد الله را از كوفه برداشت و مغيرة بن شعبه را عامل آنجا كرد.
عمرو بن عاص سخن مغيرة را بشنيد و پيش معاويه آمد و گفت: «مغيره را عامل كوفه كرده‌اي؟» گفت: «آري» گفت: «مغيره را بر خراج مي‌گماري كه مال را بربايد و برود و چيزي از او نتواني گرفت. كسي را به خراج گمار كه از تو بترسد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2722
گويد: معاويه مغيره را از خراج برداشت و به كار نماز گماشت.
آنگاه مغيره عمرو را بديد كه بدو گفت: «تو در باره عبد الله آن سخنان را به امير مؤمنان گفتي؟» گفت: «آري» گفت: «اين به آن در» چنانكه شنيده‌ام عبد الله بن عمرو بن عاص به كوفه نرفته بود.
در همين سال حمران بن ابان بر بصره تسلط يافت و معاويه، بسر را سوي او فرستاد و بدو گفت كه پسران زياد را بكشد.
 
سخن از كار بسر بن ابي ارطاة
 
علي بن محمد گويد: وقتي در آغاز سال چهل و يكم حسن بن علي عليه السلام با معاويه صلح كرد حمران بن ابان در بصره بپاخاست و آنجا را بگرفت و بر شهر تسلط يافت، معاويه مي‌خواست يكي از مردم بني قين را سوي بصره بفرستد، اما عبد الله ابن عباس با او سخن كرد و گفت كه چنين نكند و كس ديگري را بفرستد، و او بسر بن ابي ارطاة را فرستاد كه مي‌گفت دستور كشتن پسران زياد را به او داده است.
مسلمة بن محارب گويد: بسر يكي از پسران زياد را بگرفت و به زندان كرد، در آن هنگام زياد در فارس بود كه علي عليه السلام وي را سوي كردان ياغي آنجا فرستاده بود كه بر آنها ظفر يافته بود و در استخر اقامت گرفته بود.
گويد: ابو بكره سوي معاويه حركت كرد كه در كوفه بود و از بسر مهلت خواست كه يك هفته به او مهلت داد كه برود و بيايد. وي هفت روز راه پيمود و دو مركب زير پاي او سقط شد، تا معاويه سخن كرد و نوشت كه از پسران زياد دست بدارد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2723
گويد: يكي از مطلعان ما گويد كه ابو بكره روز هفتم، هنگام طلوع آفتاب بيامد، بسر پسران زياد را آورده بود و منتظر غروب آفتاب بود كه مهلت به سر رود و خونشان را بريزد. مردم فراهم آمده بودند و چشم به راه داشتند و منتظر ابو بكره بودند كه بيامد، بر اسب يا استري بود كه آنرا به سختي مي‌راند و چون بايستاد فرود آمد و جامه خود را تكان داد و تكبير گفت و كسان تكبير گفتند و شتابان بيامد و پيش از آنكه خون پسران زياد ريخته شود بدو رسيد و نامه معاويه را بدو داد كه آزارشان كرد.
علي بن محمد گويد: بسر بر منبر بصره سخن كرد و ناسزاي علي گفت پس از آن گفت: «شما را به خدا هر كه مي‌داند من راست مي‌گويم بگويد و هر كه مي‌داند من دروغ مي‌گويم بگويد.» ابو بكره گفت: «اي خدا، ما ترا دروغگو مي‌دانيم» گويد: بگفت: تا او را خفه كنند، اما ابو لولوه ضبي بر خاست و خودش را روي ابو بكره انداخت و او را محفوظ داشت و پس از آن ابو بكره صد جريب تيول او كرد.
گويد: به ابو بكره گفتند: «منظورت از آن كار چه بود؟» گفت: «ما را به خدا قسم بدهد و عمل نكنيم؟» گويد: بسر شش ماه در بصره ببود، آنگاه برفت نمي‌دانيم كسي را بر نگهباني آنجا گماشت يا نه؟
جارود بن ابي سبره گويد: حسن عليه السلام با معاويه صلح كرد و سوي مدينه رفت. معاويه در رجب سال چهل و يكم بسر بن ابي ارطاة را سوي بصره فرستاد، در آن وقت زياد در فارس حصاري بود. معاويه به زياد نوشت: «مالي از مال خدا پيش تو است و من به خلافت رسيده‌ام، هر چه پيش تو هست بده.» زياد بدو نوشت كه چيزي از آن مال پيش من نمانده، هر چه پيش من بوده به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2724
مصرف رسانيده‌ام و چيزي از آن را پيش كسان براي حوادث احتمالي سپرده‌ام و باقي را به سوي امير مؤمنان رحمة اللَّه عليه فرستاده‌ام.» معاويه بدو نوشت: «پيش من آي تا درباره كار تو و آنچه انجام داده‌اي بنگريم، اگر كار فيما بين به استقامت آمد كه بهتر وگرنه به امانگاه خويش باز مي‌روي.» گويد: اما زياد نيامد و بسر، پسران بزرگ زياد، عبد الرحمان و عبد اللَّه و عباد را بگرفت و به زندان كرد و به زياد نوشت: «پيش امير مؤمنان برو و گر نه پسرانت را مي‌كشم.» زياد بدو نوشت: «جاي خودم را ترك نمي‌كنم تا خدا ميان من و يار تو داوري كند، اگر فرزندان مرا كه به دست داري بكشي، سرانجام سوي خداست، سبحانه، و حساب در انتظار ما و شما خواهد بود و زود باشد كه ستمگران بدانند كه به چه جايگاهي مي‌روند.» گويد: بسر، آهنگ كشتن آنها كرد، ابو بكره پيش وي رفت و گفت: «پسر من و پسران برادرم را كه جوانان بي‌گناهند گرفته‌اي، حسن با معاويه صلح كرده به شرط اينكه ياران علي هر كجا هستند در امان باشند، بر اينان و پدرشان حقي نداري.» گفت: «برادرت اموالي بر عهده دارد كه گرفته و از دادن آن ابا كرده.» گفت: «چيزي بر عهده ندارد، از پسران برادر من دست بدار تا براي آزاديشان نامه‌اي از معاويه بياورم.» گويد: بسر روزي چند مهلت داد و گفت: «اگر نامه معاويه را براي آزاديشان آوردي كه خوب وگرنه مي‌كشمشان و يا زياد سوي امير مؤمنان رود.» گويد: ابو بكره پيش معاويه رفت و درباره زياد با وي سخن كرد، معاويه به بسر نوشت كه دست از آنها بدارد و آزادشان كرد.
بسرة بن عبيد اللَّه گويد: ابو بكره در كوفه پيش معاويه رفت كه بدو گفت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2725
«ابو بكره! به ملاقات آمده‌اي يا حاجتي ترا پيش ما آورده؟» گفت: «دروغ نمي‌گويم به حاجت آمده‌ام.» گفت: «اي ابو بكره منظورت انجام مي‌شود و منت تو مي‌بريم كه شايسته آني، كارت چيست؟» گفت: «اينكه برادرم زياد را امان دهي و به بسر بنويسي كه پسرانش را رها كند و متعرض آنها نشود.» گفت: «درباره پسران زياد آنچه گفتي مي‌نويسم، اما زياد چيزي از مال مسلمانان پيش اوست كه اگر بدهد كاري با او نداريم.» گفت: «اي امير مؤمنان اگر چيزي پيش او باشد ان شاء اللَّه از تو باز نمي‌دارد.» گويد: معاويه به خاطر ابو بكره به بسر نوشت كه متعرض هيچيك از فرزندان زياد نشود، آنگاه به ابو بكره گفت: «سفارشي به ما نمي‌كني؟» گفت: «چرا اي امير مؤمنان سفارش مي‌كنم كه مراقب خويشتن و رعيت خويش باشي و كار نيك كني كه جانشين خدا بر مخلوق شده‌اي، از خدا بترس كه مدتي داري كه از آن نمي‌گذري، از دنبال تو جوينده‌اي با شتاب مي‌آيد و زود باشد كه اجل برسد و جوينده در رسد و پيش كسي روي كه از اعمال تو پرسد و از تو بهتر داند، اما محاسبه و رسيدگي است، پس هيچ چيز را بر رضاي خدا مرجح مدار.» سلمة بن عثمان گويد: بسر به زياد نوشت كه اگر نيايي پسرانت را مي‌آويزم.
زياد بدو نوشت كه اگر چنين كني شايسته اين كاري كه پسر جگرخوار ترا فرستاده است.
پس ابو بكره سوي معاويه رفت و گفت: «اي معاويه مردم براي كشتن كودكان با تو بيعت نكرده‌اند.» گفت: «اي ابو بكره چه شده؟» گفت: «بسر مي‌خواهد فرزندان زياد را بكشد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2726
معاويه به بسر نوشت كه هر كدام از فرزندان زياد را كه گرفته‌اي رها كن. و چنان بود كه معاويه از پس كشته شدن علي به زياد نامه نوشته بود و او را تهديد كرده بود.
شعبي گويد: وقتي علي كشته شد، معاويه به زياد نوشت و تهديدش كرد و زياد به سخن ايستاد و گفت: «عجيب است كه پسر جگرخواره و پناهگاه نفاق و سر- دسته احزاب نامه به من نوشته و تهديدم مي‌كند، در صورتي كه دو پسر عم پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم يعني ابن عباس و حسن بن علي ميان من و او هستند با نود هزار كس كه شمشيرها را به دوش دارند و اگر در خطر افتادم صبر نمي‌كنند كه مرا در معرض ضربات شمشير ببينند.» گويد: زياد همچنان ولايتدار فارس بود تا حسن عليه السلام با معاويه صلح كرد و معاويه به كوفه آمد و زياد در قلعه‌اي كه آنرا قلعه زياد گويند حصاري شد.
در همين سال، معاويه، عبد اللَّه بن عامر را ولايتدار بصره و عامل جنگ سيستان و خراسان كرد.
 
سخن از سبب ولايتداري ابن عامر و بعضي حوادث ايام ولايتداري او
 
علي گويد: معاويه مي‌خواست عتبة بن ابي سفيان را سوي بصره فرستد، اما ابن عامر با وي سخن كرد و گفت: «من آنجا اموال و سپرده‌ها دارم، اگر مرا به بصره نفرستي از ميان مي‌رود.» پس معاويه او را ولايتدار بصره كرد و آخر سال چهل و يكم آنجا رفت، كار خراسان و سيستان نيز با وي بود. مي‌خواست زيد بن جبله را سالار نگهباني خويش كند اما او نپذيرفت و نگهباني را به حبيب بن شهاب شامي و به قولي قيس بن هيثم سلمي سپرد و قضاوت بصره را به عميرة بن يثربي ضبي برادر عمرو بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2727
يثربي ضبي داد.
علي بن محمد گويد: در ايامي كه ابن عامر ولايتدار معاويه بود يزيد بن مالك باهلي ملقب به خطيم اين لقب از آن يافته بود كه از ضربت شمشير خطي بر چهره داشت با سهم بن غالب هجيمي نزديك پل رفتند و عبادة بن قرص ليثي را كه از طايفه بني بجير بود و صحبت پيمبر يافته بود آنجا ديدند كه نماز مي‌كرد كه او را خوش نداشتند و خونش بريختند. پس از آن از ابن عامر امان خواستند كه به آنها امان داد معاويه بدو نوشت اگر اين تعهد را بشكني كس از تو نپرسد، اما همچنان در امان بودند تا ابن عامر معزول شد.
در همين سال علي بن عبد اللَّه بن عباس تولد يافت. به قولي او به سال چهلم پيش از آنكه علي كشته شود تولد يافته بود. اين سخن از واقدي است.
در اين سال، به گفته ابو معشر، عتبة بن ابي سفيان سالار حج بود اما واقدي از ابو معشر روايت كرده كه در اين سال يعني سال چهل و يكم، عنبسة بن ابي سفيان سالار حج بود.
پس از آن سال چهل و دوم در آمد.
 
سخن از حوادث سال چهل و دوم‌
 
اشاره
 
در اين سال مسلمانان به غزاي آلان رفتند، و نيز به غزاي روم، و چنانكه گويند روميان را به سختي هزيمت كردند و جمعي از بطريقان آنها را بكشتند.
گويند: حجاج بن يوسف در همين سال تولد يافت.
در همين سال معاويه مروان بن حكم را ولايتدار مدينه كرد مروان نيز عبد اللَّه ابن حارث را به قضاي مدينه گماشت. و نيز معاويه خالد بن عاص بن هشام را ولايتدار مكه كرد. ولايتدار كوفه از جانب معاويه مغيرة بن شعبه بود. كار قضاي كوفه با شريح
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2728
بود. ولايتدار بصره عبد اللَّه بن عامر بود و قضاي آنجا با عمرو بن يثربي بود. قيس بن هيثم از جانب عبد اللَّه بن عامر ولايتدار خراسان بود.
محمد بن فضل عبسي گويد: وقتي معاويه عبد اللَّه بن عامر را ولايتدار بصره و خراسان كرد عبد اللَّه، قيس بن هيثم را سوي خراسان فرستاد كه دو سال در خراسان ببود.
درباره ولايتداري قيس روايت حمزة بن صالح سلمي نيز هست كه گويد: وقتي كار بر معاويه راست شد قيس بن هيثم را سوي خراسان فرستاد پس از آن خراسان را به ابن عامر داد كه قيس را آنجا باقي گذاشت.
در همين سال خوارجي كه از جنگاوران نهروان به جا مانده بودند و زخميان بهي يافته آن جنگ كه علي بن ابي طالب عليه السلام آنها را بخشيده بود به جنبش آمدند.
 
سخن از اعمال خوارج در سال چهل و دوم‌
 
ابي بن عماره عبسي گويد: حيان بن ظبيان سلمي عقيده خوارج داشت و از جمله كساني بود كه در جنگ نهروان زخمدار شده بود و علي جزو چهارصد زخمي ديگر او را بخشيده بود.
وي ميان كسان و عشيره خود بود و يك ماه يا در حدود يك ماه آنجا بماند آنگاه با تني چند از كساني كه عقيده ري داشتند سوي ري رفتند و همچنان در آنجا بودند تا خبر كشته شدن علي كرم اللَّه وجهه به آنها رسيد.
در اين وقت حيان ياران خويش را كه ده و چند نفر بودند و يكيشان سالم بن ربيعه عبسي بود، پيش خواند كه چون بيامدند حمد خدا گفت و ثناي او كرد، سپس گفت: «برادران مسلمان، خبر يافته‌ام كه برادرتان ابن ملجم مرادي در مقابل در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2729
مسجد جماعت براي كشتن علي بن ابي طالب نشسته و همچنان آنجا بوده و انتظار برون شدن علي را مي‌برده تا براي نماز صبح برون آمده و بدو حمله برده و با شمشير به سرش ضربت زده كه پس از دو روز درگذشته.» سالم بن ربيعه عبسي گفت: «خدا دستي را كه شمشير بر او زد قطع نكند.» آنگاه جمع بر كشته شدن او عليه السلام و رضي عنه حمد خدا گفتن گرفتند كه خدايشان رحمت نكند و از آنها رضا نباشد.
نضر بن صالح گويد: پس از آن در ايام امارت مصعب بن زبير از سالم بن ربيعه درباره اين سخن كه در مورد علي بن ابي طالب عليه السلام گفته بود پرسش كردم كه معترف شد و گفت: «در آن وقت عقيده خوارج داشتم ولي آنرا رها كردم.» گويد: ما نيز پذيرفته بوديم كه عقيده خوارج را رها كرده است.
گويد: وقتي اين قصه را به ياد او مي‌آوردند به خشم مي‌آمد.
گويد: آنگاه حيان بن ظبيان به ياران خويش گفت: «به خدا هيچكس در روزگار نمي‌ماند و روز و شب و سال و ماه مرگ را براي فرزند آدم پيش مي‌آرد و از ياران پارسا جدا مي‌شود و از دنيايي كه فقط مردم عاجز بر آن مي‌گريند، و پيوسته براي دنيا خواهان زيان آميز است جدا مي‌شود. خدايتان رحمت كند ما را سوي شهرمان بريد كه پيش برادرانمان رويم و دعوتشان كنيم كه براي امر به معروف و نهي از منكر و جهاد احزاب به پا خيزند كه ما عذري براي به جا ماندن نداريم، در صورتي كه ولايتداران ما ستمگرند و روش هدايت متروك مانده و خوني‌هاي ما كه برادرانمان را كشته‌اند در امانند. اگر خدا ما را بر آنها ظفر داد دل جماعت مؤمنان خنك مي‌شود و پس از آن به كاري پردازيم كه به هدايت و رضايت و استقامت نزديكتر باشد و اگر كشته شديم، جدا شدن از ستمگران مايه آسايش ماست و به اسلاف خويش اقتدا كرده‌ايم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2730
گفتند: «همگي اين مي‌گوييم كه تو گفتي و رأي ترا مي‌پسنديم: سوي شهر خود رويم كه ما نيز با توايم و به هدايت و كار تو خشنود.» گويد: پس او حركت كرد و خوارج نيز با وي سوي كوفه حركت كردند.
گويد: و چون به كوفه رسيد آنجا ببود تا معاويه بيامد و مغيرة بن شعبه را ولايتدار كوفه كرد و او كه دوستدار سلامت بود با مردم روش نيكو گرفت و با صاحبان عقايد باطل كاري نداشت. پيش وي مي‌آمدند و مي‌گفتند: «فلاني عقيده شيعه دارد، فلاني عقيده خوارج دارد.» مي‌گفت: «قضاي خداست كه پيوسته مختلف باشيد و خدا درباره اختلافات بندگان خويش داوري خواهد كرد.» گويد: بدين سبب مردم از وي در امان بودند و خوارج همديگر را مي‌ديدند و از كشته شدن برادران خويش در نهروان سخن مي‌كردند و مي‌گفتند كه به جاي ماندن مايه خسران است و نقصان و در جهاد دينداري هست و فضيلت و پاداش.
ابن عماره گويد: در ايام مغيره خوارج به سه كس روي كردند كه مستورد بن علقه از آن جمله بود كه با سيصد كس سوي جرجرايا بر ساحل دجله رفت.
محل بن خليفه گويد: در ايام مغيره خوارج به سه كس از خودشان روي كردند: مستورد بن علفه تيمي، از تيم الرباب، حيان بن ظبيان سلمي و معاذ بن جوين ابن حصين طائي سنبسي پسر عموي زيد بن حصين كه در جنگ نهروان در مقابله علي كشته شده بود. معاذ از جمله چهار صد كس از خوارج بودكه زخمي شده بودند و علي آنها را بخشيد.
گويد: «پس خوارج در خانه حيان بن ظبيان سلمي فراهم آمدند و مشورت كردند كه كي را سالار خويش كنند؟» گويد: مستورد به آنها گفت: «اي مسلمانان و مؤمنان كه خدايتان آنچه خوش داريد بدهد و آنچه را خوش نداريد ببرد، هر كه را مي‌خواهيد سالار خويش كنيد، به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2731
خدايي كه به هم خوردن چشمها و خفاياي سينه‌ها را مي‌داند مرا باك نيست كه از جمله شما كي سالار من باشد. ما اعتبار دنيا نمي‌جوييم كه بقا در دنيا ميسر نيست و ما به جز جاويد بودن در خانه جاويد نمي‌خواهيم.» حيان بن ظبيان گفت: «مرا حاجت به سالار شدن نيست و به تو و هر يك از برادرانم رضا مي‌دهم، بنگريد كه از خودتان كه را مي‌خواهيد كه به سالاري برداريد كه من پيش از همه با او بيعت مي‌كنم.» معاذ بن جوين گفت: «اگر شما كه سرور مسلمانانيد و به صلاح و منزلت معتبران قوميد چنين گوييد، پس كي سر مسلمانان شود كه همه كس شايستگي اين كار ندارد؟ مسلمانان در فضيلت برابرند اما بايد كارشان به عهده كسي باشد كه بهتر از همه بصيرت جنگ و علم دين و قدرت سالاري دارد، و شما به حمد خداي، در خور اين كاريد، يكيتان عهده‌دار آن شود.» گفتند: «تو اين كار را عهده كن كه ما به تو رضايت مي‌دهيم كه به حمد خداي، دين و رأي توبه كمال است.» گفت: «سن شما بيشتر ار من است، يكيتان اين كار را عهده كند.» در اين وقت جمعي از خوارج حاضر گفتند: «ما به شما سه كس رضايت داريم هر كدامتان مي‌خواهيد سالار شويد.» اما هر يك از آن سه كس به ديگري مي‌گفت: «تو سالار شو كه به تو رضايت مي‌دهم و من بدان علاقه ندارم.» و چون اين گفتگو در ميانه بسيار شد حيان بن ظبيان به مستورد گفت: «معاذ بن جوين مي‌گويد: من بر شما كه سنتان از من بيشتر است سالاري نمي‌كنيم، من نيز به تو چنين مي‌گويم كه او به من و تو گفت، و بر تو كه سنت از من بيشتر است سالاري نمي‌كنم، دست پيش آر تا با تو بيعت كنم.» پس مستورد دست پيش برد كه حيان با وي بيعت كرد، سپس معاذ بن جوين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2732
با وي بيعت كرد، پس از آن همه قوم با او بيعت كردند، و اين به ماه جمادي الاخر بود.
آنگاه قوم وعده كردند كه لوازم فراهم كنند و آماده شوند و در اول شعبان سال چهل و سوم حركت كنند و در كار آماده شدن بودند.
گويند: در اين سال بسر بن ابي ارطاة عامري سوي مدينه و مكه و يمن رفت و بسيار كس از مسلمانان بكشت. اين گفته واقدي است. گفته مخالف وي را درباره وقت رفتن بسر از پيش آورده‌ام.
واقدي به نقل از عطاء بن ابي مروان گويد: بسر بن ابي اطارة يك ماه در مدينه بماند و به مردم پرداخت و هر كس را كه مي‌گفتند بر ضد عثمان كمك كرده مي‌كشت.
حنظلة بن علي اسلمي گويد: بسر تني چند از بني كعب و نوسالانشان را بر سر چاهشان يافت و همه را در چاه افكند.
در همين سال، چنانكه سليمان بن ابي ارقم گويد: زياد از فارس پيش معاويه آمد و با وي صلح كرد كه مالي براي او بفرستد. سبب آمدن وي از آن پس كه در يكي از قلعه‌هاي فارس حصاري شده بود، چنانكه مسلمة بن محارب گويد، آن بود كه اموال زياد در بصره به دست عبد الرحمان بن ابي بكره بود، معاويه از اين خبر يافت و زياد در مورد چيزهايي كه به دست عبد الرحمان داشت بيمناك شد و بدو نوشت كه در حفظ آن بكوشد معاويه نيز كس پيش مغيرة بن شعبه فرستاد كه در كار اموال زياد بنگرد. مغيره بيامد و عبد الرحمان را بگرفت و بدو گفت: «اگر پدرت با من بد كرده زياد نيكي كرده» آنگاه به معاويه نوشت كه چيزي كه گرفتن آن روا باشد به دست عبد الرحمان نبود، معاويه نوشت: «شكنجه‌اش كن» گويد: يكي از پيران قوم مي‌گفت: «وقتي معاويه به مغيره نوشت كه عبد الرحمان بن ابي بكره را شكنجه كند او را شكنجه كرد كه مي‌خواست عذري داشته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2733
باشد و معاويه از كار وي خبردار شود، از اين رو به عبد الرحمان گفت: آنچه را عمويت گفته محفوظدار و حريري بر چهره وي انداخت و آب بر آن مي‌ريخت كه به صورتش مي‌چسبيد و از خويش مي‌رفت. سه بار چنين كرد، سپس آزادش كرد و به معاويه نوشت: شكنجه‌اش كردم چيزي پيش او نبود. و نيكي زياد را تلافي كرد.» عبد الملك بن عبد اللَّه ثقفي گويد: مغيرة بن شعبه به نزد معاويه رفت و چون معاويه او را بديد شعري به اين مضمون خواند:
«مرد بايد راز خويش را «با برادر نيكخواه بگويد «وقتي راز خويش را فاش مي‌كني «يا به نيكخواه گوي يا اصلا مگوي.» مغيره گفت: «اي امير مؤمنان، اگر راز خويش را به من سپاري به نيكخواهي دلسوز و معتمد سپرده‌اي، راز تو چيست؟» گفت: «زياد را به ياد آوردم كه به سرزمين فارس مانده و آنجا مقاومت مي‌كند و شب خوابم نبرد.» مغيره خواست كار زياد را كوچك وانمايد گفت: «اي امير مؤمنان كار زياد كه آنجاست چه اهميت دارد؟» معاويه گفت: «ناتواني بدترين چاره‌جويي است، مدبر عرب با اموال در يكي از قلعه‌هاي فارس جاي دارد كه تدبير مي‌كند و حيله مي‌سازد، چه اطمينان دارم كه با يكي از اين خاندان بيعت نكند؟ و اگر كرد جنگ بر ضد من آغاز مي‌كند.» مغيره گفت: «اي امير مؤمنان اجازه مي‌دهي كه پيش وي بروم» گفت: «آري برو و با وي نرمي و خوشي كن»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2734
آنگاه مغيره سوي زياد رفت، وقتي زياد از آمدن مغيره خبر يافت گفت:
«براي كار مهمي آمده» و اجازه داد كه به نزد وي در آيد، در جايي كه رو به آفتاب داشت نشسته بود و به مغيره گفت: «خبر خوش آورده باشي.» گفت: «اي ابو مغيره خبر مربوط به تو است. معاويه بيمناك است و مرا سوي تو فرستاده. جز حسن كسي را نمي‌شناخت كه دست به اين كار دراز كند، او نيز با معاويه بيعت كرد پيش از آنكه كار معاويه قوام گيرد و از تو بي‌نياز شود جاي پايي بگير.» زياد گفت: «رأي خويش را بگوي، يكسر سوي هدف شو و شاخ و برگ ميار كه مشورت گوي امانتدار است.» گفت: «رأي صريح، خشن است و كنايه گويي خوش نباشد، ريسمان خويش را به ريسمان او پيوند كن و پيشش برو» گفت: «ببينم تا خدا چه مقدر كند» مسلمة بن محارب گويد: زياد بيشتر از يك سال در قلعه نماند. آنگاه معاويه بدو نوشت: «براي چه خودت را به نابودي مي‌دهي، پيش من آي و به من بگوي اموالي را كه به خراج گرفته‌اي چه كرده‌اي، چه مقدار خرج شده و چه مقدار پيش تو باقي مانده؟ و در امان خواهي بود. اگر خواستي پيش ما بماني بمان و اگر خواستي به اقامتگاه خويش باز روي، باز مي‌روي» گويد: زياد از فارس در آمد مغيرة بن شعبه خبر يافت كه زياد آهنگ آمدن به نزد معاويه دارد و پيش از آمدن زياد سوي معاويه رفت. زياد از استخر راه ارگان گرفت و سوي ولايت بهراذان رفت آنگاه راه حلوان گرفت و به مداين رسيد، عبد الرحمان سوي معاويه رفت و آمدن زياد را بدو خبر داد، پس از آن زياد به شام رسيد. مغيره يك ماه پس از زياد رسيد. معاويه بدو گفت: «اي مغيره! راه زياد يك ماه از راه تو بيشتر است، تو پيش از او در آمده بودي اما او پيش از تو رسيد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2735
گفت: «اي امير مؤمنان، وقتي خردمند با خردمند سخن كند بر او چيره شود.» گفت: «محتاط باش و سر خويش را از من بپوش» گفت: «زياد به اميد فزوني مي‌آمد و من با بيم نقصان مي‌آمدم و رهسپردن ما به اقتضاي آن بود.» گويد: آنگاه معاويه در باره اموال فارس از زياد پرسش كرد كه آنچه را پيش علي رضي اللَّه عنه فرستاده بود بگفت و آنچه را به كار مخارج لازم رسانيده بود معين كرد. معاويه گفته او را در باره آنچه خرج كرده بود و آنچه باقي مانده بود پذيرفت و باقيمانده را بگرفت و گفت: «امين خليفگان ما بوده‌اي» سلمة بن عثمان گويد: معاويه به زياد كه در فارس بود نوشت كه پيش وي آيد، زياد با منجاب بن راشد ضبي و حارثة بن بدر غداني از فارس برون شد. معاويه عبد اللَّه ابن خازم و گروهي را سوي فارس فرستاد و گفت: «شايد در راه زياد را ببيني و او را بگيري.» گويد: ابن خازم سوي فارس رفت، بعضي‌ها گفته‌اند در سوق الاهواز با زياد تلاقي كرد، بعضي‌ها گفته‌اند در ارگان، و عنان زياد را بگرفت و گفت: «فرود آي» اما منجاب بن راشد به او بانگ زد كه اي سياهزاده دور شو و گر نه دستت را به عنان مي‌دوزم.
گويد: به قولي، ابن خازم وقتي به آنها رسيد كه زياد نشسته بود و سخن درشت با وي گفت و منجاب به ابن خازم ناسزا گفت.
زياد گفت: «ابن خازم! چه مي‌خواهي؟» گفت: «مي‌خواهم سوي بصره آيي» گفت: «سوي بصره روانم» و ابن خازم از زياد شرم كرد و باز گشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2736
گويد: بعضي‌ها نيز گفته‌اند كه زياد در ارگان با ابن خازم تلافي كرد و ميانشان سخن افتاد، زياد به ابن خازم گفت: «معاويه مرا امان داده و اكنون سوي او مي‌روم و اين هم نامه اوست كه به من نوشته» ابن خازم گفت: «اگر سوي او مي‌روي كاري با تو ندارم» آنگاه ابن خازم سوي شاپور رفت و زياد سوي بهراذان رفت. وقتي زياد پيش معاويه رسيد در باره اموال فارس از او پرسيد كه گفت: «اي امير مؤمنان آنرا خرج مقرريها و پرداختهاي و حواله ها كردم و باقي مانده‌اي هست كه آنرا پيش كساني سپرده‌ام.» و مدتي همچنان با وي گفتگو داشت.
گويد: زياد نامه‌هايي به كسان و از جمله شعبة بن قلعم نوشت كه مي‌دانيد كه امانتي پيش شما دارم كتاب خدا عز و جل را به ياد آريد كه گويد: «امانت را به آسمانها و زمين و كوهها عرضه كرديم و انسان امانت‌دار شد» [1] و آنچه را پيش شماست محفوظ داريد و مبلغي را كه به معاويه گفته بود در نامه‌ها نوشت و نامه‌ها را نهاني به فرستاده خويش داد و گفت با كساني كه به معاويه خبر مي‌دهند برخورد كن. فرستاده چنان كرد و قضيه فاش شد كه نامه‌ها را گرفتند و پيش معاويه آوردند.
معاويه به زياد گفت: «اگر با من حيله نكرده‌اي، اين نامه‌ها مورد حاجت من است» و چون نامه‌ها را بخواند با گفته‌هاي زياد موافق بود و گفت: «بيم دارم كه با من حيله كرده باشي. به هر چه مي‌خواهي صلح كن.» و بر مقداري از آنچه گفته بود پيش اوست، صلح كرد كه پيش وي آورد و گفت: «اي امير مؤمنان پيش از ولايتداري مالي داشتم چه خوش بود اگر مالم به جا مانده بود و آنچه از ولايتداري گرفتم رفته بود.» پس از آن زياد از معاويه اجازه خواست كه در كوفه مقر گيرد كه اجازه داد و به سوي كوفه رفت. مغيره او را محترم و مكرم مي‌داشت. معاويه به مغيره نوشت:
______________________________
[1] إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ … وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ. احزاب آيه 82
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2737
«زياد و سليمان بن صرد و حجر بن عدي و شبث بن ربعي و ابن كوا و عمرو بن حمق را به نماز جماعت ببر.» و اينان به نماز مغيره حاضر مي‌شدند.
سليمان بن ارقم گويد: شنيدم كه وقتي زياد به كوفه آمده بود به نماز حاضر شد.
مغيره بدو گفت: «پيش رو و پيشواي نماز شو.» گفت: «در قلمرو تو پيشوايي نماز حق تو است» گويد: يكبار زياد پيش مغيره رفت، ام ايوب دختر عمارة بن عقبة بن ابي معيط پيش وي بود. او را پيش روي زياد نشانيد و گفت: «از ابو المغيره روي مپوش» و چون مغيره بمرد زياد او را به زني گرفت كه جوان بود و چنان بود كه زياد مي‌گفت فيلي را كه به نزد وي بود بدارند تا ام ايوب بر آن بنگرد و آنجا را باب الفيل نام دادند.
در اين سال عنبسه پسر ابو سفيان سالار حج شد. اين را از ابو معشر روايت كرده‌اند.
پس از آن سال چهل و سوم در آمد.
 
سخن از حوادث سال چهل و سوم‌
 
اشاره
 
از جمله غزاي روم به وسيله بسر بن ابي ارطاة بود كه زمستان را نيز آنجا گذرانيد و چنانكه واقدي گويد تا قسطنطنيه رفت. اما گروهي از اهل خبر اين را نپذيرفته‌اند و گفته‌اند كه بسر هرگز زمستان را به سرزمين روم نگذرانيد.
در همين سال عمرو بن عاص، به روز فطر، در مصر بمرد. پيش از آن چهار سال از طرف عمر عامل مصر بوده بود، و چهار سال دو ماه كم از طرف عثمان و دو سال يك ماه كم از طرف معاويه.
در همين سال معاويه، عبد اللَّه بن عمرو بن عاص را بعد از مرگ پدرش، بر مصر گماشت و چنانكه واقدي گويد دو سال ولايتدار آنجا بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2738
و هم در اين سال محمد بن مسلمه در ماه صفر در مدينه بمرد و مروان بن حكم بر او نماز كرد.
و هم در اين سال به گفته هشام بن محمد مستورد بن علفه خارجي كشته شد.
بعضي‌ها گفته‌اند كه كشته شدن وي به سال چهل و دوم بود.
 
سخن از كشته شدن مستورد خارجي‌
 
از پيش گفتيم كه خوارج زخمي شده جنگ نهروان فراهم آمدند و جمعي از آنها سوي ري رفتند و به سه كس و از جمله مستورد بن علفه راغب بودند و با مستورد بيعت كردند و همسخن شدند كه از اول شعبان سال چهل و دوم قيام كنند.
محل بن خليفه گويد: قبيصة بن دمون كه سالار نگهباني مغيره بود پيش وي آمد و گفت كه شمر بن جعونه كلابي پيش من آمد و گفت كه خوارج در خانه حيان بن ظبيان سلمي فراهم آمده‌اند و وعده نهاده‌اند كه در اول ماه شعبان بر ضد تو قيام كنند.
گويد: قبيصه هم پيمان قبيله ثقيف بود و اصلش از حضرموت بود، از طايفه صدف، مغيره بدو گفت: «با نگهبانان برو و خانه حيان بن ظبيان را محاصره كن و او را پيش من آر» كه وي را سالار خوارج مي‌دانستند.
قبيصه با نگهبانان و گروهي فراوان از مردم برفت و ناگهان هنگام نيمروز حيان بن ظبيان آنها را در خانه خويش ديد. معاذ بن جوين و بيست كس از ياران وي در خانه بودند. زن حيان برجست و شمشيرهاي خوارج را برگرفت و زير تشك انداخت و آنها كه سوي شمشيرهاي خويش دويدند آنرا نيافتند و تسليم شدند كه سوي مغيره‌شان بردند كه به آنها گفت: «چرا مي‌خواهيد ميان مسلمانان تفرقه افكنيد؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2739
گفتند: «چنين قصدي نداشته‌ايم» گفت: «چرا، خبر آنرا شنيده بودم و فراهم آمدنتان نيز نشان راستي خبر است.» گفتند: «فراهم آمدنمان در اين خانه از آن رو بود كه حيان بن ظبيان از همه ما قرآن بهتر مي‌خواند و ما پيش او فراهم مي‌شويم و قرآن مي‌خوانيم» گفت: «اينان را به زندان بريد» گويد: آنها در حدود يك سال به زندان بودند و چون يارانشان از دستگيري- شان خبر يافتند احتياط خويش بداشتند. مستورد بن علفه نيز سوي حيره رفت و در خانه‌اي مجاور قصر عدسيان كلب منزل گرفت و كس پيش ياران خويش فرستاد كه به نزد او مي‌رفتند و آماده مي‌شدند و چون رفت و آمد يارانش بسيار شد مستورد به آنها گفت: «از اينجا برويم كه بيم دارم از كارمان خبردار شوند.» در اين سخن بودند و يكيشان با ديگري مي‌گفت: «فلان و فلان جا مي‌رويم» ديگري مي‌گفت «فلان و فلان جا مي‌رويم» كه حجار بن ابجر از خانه‌اي كه با جمعي از كسان خويش در آنجا بود بديدشان. در همان وقت دو سوار بيامدند و وارد خانه شدند. پس از آن دو كس ديگر آمدند و وارد شدند. پس از آن ديگري آمد و وارد شد. پس از آن ديگري آمد و وارد شد و اين مورد توجه او شد كه قيام خوارج نزديك بود.
گويد: حجار به صاحب خانه خويش كه زني بود و كودك خود را شير مي‌داد گفت: «واي تو، اين سواران كه مي‌بينم وارد اين خانه مي‌شوند چه كسانند؟» گفت: «به خدا نمي‌دانم چه كسانند، پيوسته مردان پياده و سوار به اين خانه رفت و آمد دارند و از مدتي پيش آنها را ديده‌ايم اما نمي‌دانيم كيستند.» گويد: پس حجار بر اسب نشست و با غلام خويش برفت و بر در خانه آنها بايستاد كه يكي از خوارج آنجا ايستاده بود و وقتي يكيشان مي‌آمد وارد خانه مي‌شد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2740
و حضور وي را خبر مي‌داد و اجازه مي‌گرفت. وقتي يكي از سرشناسان خوارج مي‌آمد وارد مي‌شد و اجازه نمي‌خواست. وقتي حجار آنجا رسيد آن مرد او را نشناخت و گفت: «خدايت بيامرزاد تو كيستي و چه مي‌خواهي؟» گفت: «مي‌خواهم يارم را ببينم.» گفت: «نام تو چيست؟» گفت: «حجار بن ابجر» گفت: «همين جا باش تا خبرشان كنم و پيش تو آيم» حجار گفت: «برو» گويد: آن مرد وارد شد، حجار نيز از دنبال وي وارد شد و به در صفه بزرگي رسيد كه جمع آنجا بودند و آن مرد وارد شد و گفت: «مردي آمده و اجازه ورود مي‌خواهد كه او را نشناختم و بدو گفتم: كيستي؟ گفت: حجار بن ابجرم» حجار شنيد كه وحشت زده بودند و مي‌گفتند: «حجار بن ابجر! به خدا حجار به سبب كار خيري نيامده» و چون حجار اين سخن بشنيد مي‌خواست برود و به همين مقدار بدگماني به كارشان بس كند، اما دلش راضي نشد برود تا از كارشان خبردار شود و پيش رفت و ميان دو لنگه در صفه ايستاد و گفت: «سلام بر شما باد» و نظر كرد، جمعي بسيار ديد با سلاح و زره.
آنگاه حجار گفت: «خدايا به كار خير فراهمشان كن، خدايتان سلامت بدارد شما كيستيد؟» گويد: علي بن ابي شمر بن حصين، از طايفه تيم الرباب، او را بشناخت. علي از جمله آن هشت كس بود كه از جنگ نهروان گريخته بودند و از يكه سواران و زاهدان و نيكان عرب بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2741
علي گفت: «اي حجار پسر ابجر، اگر به كسب خبر آمده‌اي، خبر يافتي. و اگر به كاري ديگر آمده‌اي در آي و با ما بگوي براي چه آمده‌اي؟» گفت: «حاجت به ورود ندارم و برون شد.» يكي از خوارج به ديگران گفت: «اين مرد را بگيريد و نگهداريد كه كارتان را خبر مي‌دهد.» گويد: جمعي از آنها از پي حجار برون شدند، هنگام غروب بود وقتي به او رسيدند كه بر اسب خويش نشسته بود بدو گفتند: «خبر خويش را با ما بگوي و اينكه براي چه آمده بودي؟» گفت: «براي چيزي كه مايه نگراني شما شود نيامده بودم.» گفتند: «صبر كن تا نزديك تو آييم و با تو سخن كنيم. يا نزديك ما بيا و خبر خويش را بگوي، ما نيز كار خويش را بگوييم و حاجت خويش را ياد كنيم.» گفت: «من به شما نزديك نمي‌شوم و نمي‌خواهم كسي از شما نزديك من آيد.» علي بن ابي شمر بدو گفت: «اطمينان مي‌دهي كه امشب از كار ما خبر ندهي و نيكي كني كه نسبت به تو حق خويشاوندي داريم؟» گفت: «آري، از جانب من، مطمئن باشيد، امشب و همه شبهاي روزگار.» گويد: آنگاه حجار برفت و وارد كوفه شد، كسان خود را نيز برده بود. جمعي ديگر از خوارج گفتند: «اطمينان نداريم كه اين، خبر ما را ندهد، همين دم از اينجا برويم.» گويد: پس نماز مغرب بكردند و به طور پراكنده از حيره در آمدند، مستورد گفت: «به خانه سليم بن محدوج عبدي رويم، از طايفه بني سلمه» و از حيره در آمد و سوي قبيله عبد القيس رفت و به محل طايفه بني سلمه رسيد و كس پيش سليم بن محدوج فرستاد كه خويشاوند وي بود كه بيامد و پنج يا شش كس از ياران او را به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2742
خانه برد، حجار بن ابجر نيز به جاي خويش رفته بود اما جمع انتظار مي‌بردند كه پيش حاكم يا به نزد مردم از آنها ياد كند، اما پيش هيچكس يادي نكرد و چيز ناخوشايندي از ناحيه او نشنيدند.
گويد: در اين وقت مغيرة بن شعبه خبر يافت كه خوارج در همان روزها بر ضد وي قيام مي‌كنند و به نزديكي از خودشان فراهم آمده‌اند. پس ميان كسان به سخن ايستاد و حمد خدا گفت و ثناي او كرد آنگاه گفت:
«اي مردم، مي‌دانيد كه من پيوسته براي شما سلامت مي‌خواهم و اينكه آزارتان نكنم، اما بيم دارم كه اين رفتار، مناسب بي‌خردانتان نباشد، به خلاف خردمندان پرهيزكار. به خدا بيم دارم كه خردمند پرهيزكار به گناه بي‌خرد نادان دچار شود. اي مردم، از آن پيش كه بليه به همگان رسد بي‌خردانتان را بداريد. به من گفته‌اند كه كساني از شما مي‌خواهند در شهر اختلاف و نفاق آرند. به خدا از هر محله از محلات عربان اين شهر در آيند نابودشان مي‌كنم و عبرت آيندگانشان مي‌كنم. هر جماعتي پيش از پشيماني در كار خويش بنگرد كه اين سخنان را براي اتمام حجت مي‌گويم و برداشتن بهانه.» گويد: معقل بن قيس رياحي به پا خاست و گفت: «اي امير، آيا نام كسي از اين جماعت را به تو گفته‌اند؟ اگر گفته‌اند با ما بگوي كيانند، اگر از ما باشند بداريمشان و اگر از غير ما باشند به اهل اطاعت از مردم شهر بگوي تا هر قبيله بي‌خردان خويش را پيش تو آرد.» گفت: «كسي از آنها را نام نبرده‌اند، اما به من گفته‌اند كه جمعي مي‌خواهند در شهر قيام كنند.» معقل گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد، من ميان قوم خودم مي‌روم و بي‌خردان را آرام مي‌دارم و هر يك از سران، قوم خويش را آرام بدارد.» گويد: «مغيرة بن شعبه فرود آمد و كس فرستاد و سران مردم را پيش خواند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2743
به آنها گفت: «كار چنانست كه دانسته‌ايد و سخناني گفتم كه شنيده‌ايد هر يك از سران، قوم خويش را آرام بدارد و گر نه به خدايي كه جز او خدايي نيست رفتاري را كه بدان بي‌تفاوت مانده‌ايد رها مي‌كنم و رفتاري مي‌كنم كه نپسنديد و خوش نداريد.
هيچ كس، جز خويشتن را ملامت نكند كه هر كه اعلام خطر كرد حجت تمام كرد.» گويد: سران، سوي قبايل خويش رفتند و آنها را به خدا و اسلام قسم دادند كه هر كس را پندارند كه مي‌خواهد فتنه به پا كند يا از جماعت جدا شود نشان دهند. صعصعة بن صوحان نيز بيامد و در طايفه عبد القيس اقامت گرفت.
مرة بن نعمان گويد: صعصعة بن صوحان ميان ما به سخن ايستاد. از اقامت تيمي و يارانش در خانه سليم بن محدوج خبر يافته بود ولي با آنكه از آنها جدا بود و عقيده‌شان را منفور مي‌داشت نمي‌خواست در ميان قوم وي دستگير شوند كه آزردگي يكي از خاندانهاي قوم خويش را خوش نداشت. صعصعه سخنان نيك گفت. در آن وقت بزرگان ما بسيار بودند و تعدادمان خوب بود.
گويد: صعصعه از آن پس كه نماز پسين بكرد ميان ما به سخن ايستاد و گفت:
«اي گروه بندگان خدا! خدا، و او را ستايش بسيار، وقتي فضيلت را ميان مسلمانان تقسيم مي‌كرد، نكوترين قسمت را خاص شما كرد. دين خدا را، كه خدا براي خويش و فرشتگان و پيمبران خويش پسنديده بود، پذيرفتيد و بر آن استوار بوديد تا خدا پيمبر خويش صلي اللَّه عليه و سلم را ببرد كه پس از او مردم اختلاف كردند. گروهي استوار ماندند و گروهي بگشتند و گروهي نفاق كردند و گروهي منتظر ماندند. اما به سبب ايمان به خدا و پيمبر وي بر دين خدا بماندند و با از دين گشتگان جنگ كرديد، تا دين پاي گرفت و خدا ستمكاران را هلاك كرد. به همين سبب خدا پيوسته در هر چيز و بر هر حال شما را نيكي افزود تا وقتي كه ميان امت ما اختلاف افتاد گروهي گفتند: طلحه و زبير و عايشه را مي‌خواهيم. گروهي گفتند: اهل مغرب را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2744
مي‌خواهيم، گروهي گفتند: عبد اللَّه بن وهب راسبي ازدي را مي‌خواهيم. اما شما به تأييد و توفيق خداي گفتيد: جز اهل اين خاندان را كه خدا از آغاز به سبب آنها حرمتمان داده نمي‌خواهيم. و پيوسته پيرو حق بوديد و بدان توسل جستيد تا خدا به وسيله شما و كساني كه عقيده و هدايتشان همانند شما بود در جنگ جمل، پيمان شكنان و در جنگ نهروان، بيدينان را هلاك كرد (از اهل شام چيزي نگفت كه در آن وقت حكومت از آنها بود) و هيچ گروهي براي خدا و شما و خاندان پيمبرتان و جمع مسلمانان از اين بيدينان خطاكار دشمنتر نيست كه از امام ما جدايي گرفتند و خونهايمان را حلال شمردند و ما را كافر شمردند، مبادا آنها را در خانه‌هايتان راه دهيد يا كارشان را نهان داريد كه هيچيك از قبايل عرب نبايد با اين بيدينان بيشتر از شما دشمن باشند. به خدا به من گفته‌اند كه بعضي از آنها در گوشه‌اي از اين قبيله‌اند و من از اين جويا مي‌شوم و مي‌پرسم اگر آنچه به من گفته‌اند درست بود با ريختن خونشان به خداي تعالي تقرب مي‌جويم كه خونهاشان حلال است.» آنگاه گفت:
«اي مردم عبد القيس، اين ولايتداران ما، شما و عقايد شما را بهتر از همه مي‌شناسد، دستاويز به آنها مدهيد كه با شتاب به شما و امثال شما تازند.» گويد: آنگاه به كنار آمد و بنشست و همه مردم قوم وي گفتند: «خدا لعنتشان كند. خدا از آنها بيزارمان بدارد، به خدا پناهشان نمي‌دهيم و اگر از جاي آنها خبر يافتيم، ترا خبر مي‌دهيم» به جز سليم بن محدوج كه چيزي نگفت و غمزده و دل آزرده پيش كسان خويش رفت، خوش نداشت آنها را از خانه خود بيرون كند كه مايه ملامت او شود كه ميان آنها خويشاوندي بود و مورد اعتمادشان بود، و نيز بيم داشت كه او را در خانه وي بجويند كه هلاك شوند او نيز به هلاكت رسد.
گويد: سليم به جاي خويش رسيد. ياران مستورد پيش وي رفتند و هيچكس از آنها نبود كه از گفتار مغيرة بن شعبه و گفته سران قوم با مغيره سخن نداشته باشد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2745
و همه مي‌گفتند: «ما را از اينجا ببر كه به خدا بيم داريم كه ما را ميان عشايرمان بگيرند.» مستورد به آنها گفت: «مگر نمي‌دانيد كه سر عبد القيس مانند ديگر سران عشاير كه ميان عشايرشان سخن كرده‌اند با آنها سخن كرده.» گفتند: «چرا به خدا مي‌دانيم» گفت: «اما صاحب خانه من چيزي به من نگفته» گفتند: «به خدا از تو شرم كرده» گويد: پس مستورد سليم را پيش خواند كه بيامد و گفت: «اي ابن محدوج! شنيده‌ام كه سران عشاير ميان عشاير خويش به سخن ايستاده‌اند و درباره من و يارانم سخن آورده‌اند. كسي ميان شما به سخن ايستاده كه چيزي از اين باب بگويد؟» گفت: «آري، صعصعة بن صوحان ميان ما به سخن ايستاد و گفت: هيچكس از آنها را كه در طلبشان هستند پناه ندهيم. و بسيار سخن كردند كه من نخواستم براي شما بگويم مبادا گمان بريد حضور شما براي من ناخوشايند است.» مستورد گفت: «حرمت ما بداشتي و نكو كردي. ان شاء اللَّه از پيش تو مي‌رويم.» سليم گفت: «به خدا اگر ترا در خانه من بجويند، تا من زنده باشم به تو و هيچيك از يارانت دست نمي‌يابند.» گفت: «خدا ترا از اين، محفوظ بدارد» گويد: آنگاه مستورد كس پيش ياران خويش فرستاد و گفت: «از اين قبيله برويم مبادا مسلماني ندانسته به سبب ما به محنت افتد» كسان ديگري نيز چنين رأي داشتند. قلعه‌اي را وعده‌گاه كردند و دسته‌هاي چهار و پنج و ده آنجا رفتند و سيصد كس آنجا فراهم آمدند. آنگاه سوي صراة رفتند و شبي آنجا ببودند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2746
گويد: كساني كه به زندان مغيره بودند خبر يافتند كه مردم شهر مصمم شده‌اند همه خارجياني را كه ميان آنها بودند برون كنند و بگيرند و معاذ بن جوين بن حصين در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«اي جان فروختگان وقت آن رسيده «كه هر كس جان خويش را فروخته روان شود «از روي ندانستگي «در ديار خطاكاران مانده‌ايد «كه هر كدامتان را براي كشتن «شكار كنند.
«بر اين قوم دشمن حمله بريد «كه ماندنتان براي كشته شدن «كاري گمراهانه است «اي قوم سوي هدفي رويد «كه وقتي از آن سخن آريد «نكوتر باشد و عادلانه‌تر «اي كاش ميان شما بودم «بر اسبي نيرومند «با زره نه بي‌سلاح «اي كاش ميان شما بودم «و با دشمنتان نبرد مي‌كردم «كه جام مرگ را زودتر از همه «به من بنوشانند «براي من گران است كه شما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2747
«ترسان باشيد و فراري «و من براي منحرفان «شمشيري برهنه نكرده باشم «و جوانمردي كه وقتي گوييم برفت و پشت كرد «باز آيد «جمعشان را متفرق نكرده باشد «براي من گرانست كه شما «ستم بينيد و كاستي گيريد «و من غمزده اسير و در بند باشم «اگر ميان شما بودم و قصد شما مي‌كردند «ميان دو گروه همانند شيري بودم «چه بسيار جمع‌ها كه پراكنده كردم «و حمله‌ها كه در آن حضور داشتم «و هماوردي كه كشته، به جاي گذاشتم» گويد: مغيرة بن شعبه از كارشان خبر يافت و سران مردم را پيش خواند و گفت: «مرگ و بي‌تدبيري اين تيره روزان را برون كشانيد. به نظر شما كي را سوي آنها فرستم.» گويد: عدي بن حاتم به پا خاست و گفت: «همه ما دشمن آنهاييم و عقيده‌شان را بي‌خردانه مي‌دانيم و مطيع توايم، هر كداممان را بخواهي سوي آنها مي‌رود.» معقل بن قيس برخاست و گفت: «هر يك از بزرگان شهر را كه اطراف خود مي‌بيني، سوي آنها فرستي شنوا و مطيع تو باشد و دشمن آنها و خواهان هلاكشان، خدايت قرين صلاح بدارد، گمان دارم كه هيچيك از مردم را سوي آنها نخواهي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2748
فرستاد كه در دشمنيشان راسختر و سختتر از من باشد مرا سوي آنها فرست كه به اذن خدا شرشان را از پيش بر مي‌دارم.» مغيره گفت: «به نام خداي حركت كن» و سه هزار كس را براي همراهي وي آماده كرد و به قبيصة بن دمون گفت: «شيعيان علي را بجوي و همراه معقل بفرست كه وي از سران اصحاب علي بوده و چون شيعيان سرشناس را بفرستي و با هم فراهم شوند، با همديگر مأنوس باشند و همدلي كنند، كه خون اين بيدينان را حلالتر از همه دانند و از ديگر كسان نسبت به آنها جري‌ترند كه پيش از اين بارها با آنها جنگيده‌اند.» مرة بن منقد بن نعمان گويد: من جزو كساني بودم كه آن روز با معقل راهي شدند.
گويد: صعصعة بن صوحان از پس معقل بن قيس بر خاست و گفت: «اي امير مرا سوي اينان فرست كه به خدا خونشان را حلال مي‌دانم و اين كار را عهده توانم كرد.» گفت: «بنشين كه تو فقط خطابه گويي» گويد: صعصعه از اين برنجيد، مغيره اين سخن از آن رو گفت كه شنيده بود كه صعصعه عيب عثمان بن عفان رضي اللَّه عنه مي‌گويد و از علي بسيار سخن مي‌كند و او را برتري مي‌نهد، و او را خواسته بود و گفته بود: «ديگر نشنوم كه پيش كسي عيب عثمان گفته‌اي، و نشنوم كه آشكارا از فضيلت علي سخن كرده‌اي كه تو از فضيلت علي چيزي نخواهي گفت كه من ندانم، كه اين را بهتر از تو مي‌دانم، ولي اين حكومت تسلط يافته و ما مكلف شده‌ايم كه عيب او را با مردم بگوييم. بسياري از آنچه را مأمور آن شده‌ايم وا مي‌گذاريم و براي حفظ ظاهر همان مقدار كه چاره نيست مي‌گوييم كه اين قوم را از خويشتن دفع كنيم. اگر از فضيلت او خواهي گفت در جمع يارانت بگوي و در خانه‌هايتان، اما اگر آشكارا بگويي و در مسجد، خليفه اين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2749
را تحمل نكند و ما را معذور ندارد.» صعصعه مي‌گفت: «بله چنين مي‌كنم» آنگاه مي‌شنيد كه باز به كاري پرداخته كه ممنوعش كرده بود.
گويد: و چون آن روز برخاست و گفت: «مرا سوي آنها بفرست»، مغيره كه از مخالفت او دل آزرده بود گفت: «بنشين كه تو فقط خطابه گويي» و او را بيازرد كه گفت: «مگر جز خطابه گويي كاري ندانم، بله خطابه‌گويي سرسخت و سرورم، به خدا اگر در جنگ جمل مرا زير پرچم عبد القيس ديده بودي كه نيزه‌ها درهم شده بود و چيزها شكافته مي‌شد و سرها مي‌ريخت مي‌دانستي كه شير سخت سرم.» مغيره گفت: «بس است، به جان خودم زباني فصيح داري» گويد: و چيزي نگذشت كه قبيصة بن دمون سپاه را همراه معقل روان كرد كه سه هزار كس از نخبه و يكه سواران شيعه بودند.
سالم بن ربيعه گويد: پيش مغيره نشسته بودم كه معقل بن قيس پيش وي آمد و سلام گفت و وداع كرد. مغيره بدو گفت: «اي معقل، يكه سواران شهر را همراه تو فرستادم، گفته‌ام كه آنها را با دقت انتخاب كرده‌اند، سوي اين گروه بي‌دين رو كه از جماعت ما بريده‌اند و ما را كافر شمرده‌اند، آنها را دعوت كن كه توبه كنند و سوي جماعت بازآيند، اگر چنين كردند بپذير و دست از آنها بدار و اگر نكردند با آنها جنگ كن و از خدا بر ضدشان كمك بجوي.» معقل بن قيس گفت: «دعوتشان مي‌كنم و حجت تمام مي‌كنم، اما به خدا گمان ندارم بپذيرند، اگر حق را نپذيرند باطل از آنها نمي‌پذيريم خدايت قرين صلاح بدارد خبر يافته‌اي كه جايگاه قوم كجاست؟» گفت: «آري، سماك بن عبيد عبسي (كه از جانب مغيره عامل مداين بود) به من نوشته و خبر داده كه آنها از صراة رفته‌اند و در بهرسير جا گرفته‌اند و خواسته‌اند سوي شهر قديم روند كه خانه‌هاي كسري و سپيد مداين آنجاست اما سماك نگذاشته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2750
عبور كنند و در بهرسير مانده‌اند. سوي آنها رو و در تعقيبشان شتاب كن تا به آنها برسي. نگذار در هيچ كجا بيش از آن مقدار وقتي كه دعوتشان مي‌كني بمانند. اگر نپذيرفتند بر ضدشان قيام كن كه در هر ولايتي دو روز بمانند، همه كساني را كه با آنها آميزش كنند به تباهي مي‌كشانند.» گويد: معقل همانروز حركت كرد و شب را در سورا گذرانيد، مغيره غلام خويش وردان را بگفت كه در مسجد جماعت پيش مردم رفت و گفت: «اي مردم، معقل بن قيس سوي اين بيدينان رفته و شب را در سورا مي‌گذراند و هيچكس از يارانش به جاي نمانده. بدانيد كه امير سوي هر يك از مسلمانان مي‌رود و تأكيد مي‌كند كه شب در كوفه نمانند بدانيد كه هر كس از اين گروه كه روز ديگر در كوفه باشد دچار مشكل مي‌شود.» عبد اللَّه بن عقبه غنوي گويد: من جزو كساني بودم كه با مستورد بن علفه حركت كرده بودند و از همه همراهان وي جوانتر بودم.
گويد: برفتيم تا به بهرسير رسيديم و وارد آنجا شديم. سماك بن عبيد عبسي كه در شهر قديم بود به ما اخطار كرد و چون رفتيم از پل بگذريم و سوي آنها رويم بر پل با ما بجنگيد پس از آن پل را ببريد و در بهرسير بمانديم.
گويد: مستورد بن علفه مرا پيش خواند و گفت: «برادر زاده براي من مي‌نويسي؟» گفتم: «آري» پس پوست و دواتي براي من خواست و گفت: بنويس:
«از بنده خدا مستورد امير مؤمنان به سماك بن عبيد. اما بعد، ما به «قوم خويش به سبب جور در احكام و معوق نهادن حدود و تبعيض در كار «غنيمت اعتراض كرده‌ايم و ترا به كتاب خدا عز و جل و سنت پيمبر صلي اللَّه «عليه و سلم و تأييد خلافت ابو بكر و عمر رضوان اللَّه عليهما و بيزاري از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2751
«عثمان و علي مي‌خوانيم كه در دين بدعت آوردند و حكم قرآن را رها «كردند، اگر بپذيري هدايت يافته‌اي و اگر نپذيري حجت بر تو تمام «كرده‌ايم و اعلام جنگ مي‌كنيم و منصفانه به تو مي‌گوييم، كه خدا «خيانتكاران را دوست ندارد.» گويد: مستورد گفت: «اين نامه را پيش سماك برو به او بده و هر چه را با تو مي‌گويد به خاطر سپار و پيش من آي.» گويد: من جواني نو سال بودم و در كارها تجربه نداشتم و بسياري چيزها را نمي‌دانستم، گفتم: «خدايت قرين صلاح بدارد، اگر بگويي خويشتن را در دجله افكنم نافرماني تو نكنم، اما چه اطمينان هست كه سماك مرا نگيرد و به زندان نكند و من اميد جهاد را از دست بدهم» گويد: مستورد لبخند زد و گفت: «اي برادر زاده تو فرستاده‌اي و فرستاده را به زندان نمي‌كنند، اگر از اين بيم داري، ترا نمي‌فرستم، تو درباره خويشتن نگرانتر از من نيستي.» گويد: پس روان شدم و به طرف آنها عبور كردم و پيش سماك بن عبيد رفتم كه مردم بسيار اطراف وي بود.
گويد: وقتي سوي آنها رفتم، چشم به من دوختند و چون نزديكشان رسيدم نزديك به ده نفر سوي من دويدند و پنداشتم مي‌خواهند مرا بگيرند و كار به نزد آنها چنان نيست كه يار من گفته بود. پس شمشير خود را كشيدم و گفتم: «به خدايي كه جان من به كف اوست به من دست نمي‌يابيد تا در مورد شما به نزد خداي معذور باشم.» گفتند: «اي بنده خدا! كيستي؟» گفتم: «فرستاده امير مؤمنان مستورد بن علفه» گفتند: «پس چرا شمشير كشيدي؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2752
گفتم: «براي اينكه سوي من دويديد و بيم كردم به بندم كنيد و با من نامردي كنيد.» گفتند: «تو در اماني، آمديم كه پهلوي تو بايستيم و دسته شمشيرت را بگيريم و ببينيم براي چه آمده‌اي و چه مي‌خواهي.» گفتم: «مگر امان ندارم تا مرا پيش يارانم برگردانيد؟» گفتند: «چرا؟» گويد: پس شمشيرم را در نيام كردم و برفتم تا بر بالاي سر سماك بن عبيد ايستادم.
ياران وي در من آويخته بودند، يكيشان دسته شمشيرم را گرفته بود، يكيشان بازويم را گرفته بود، نامه يارم را به او دادم و چون آنرا بخواند سر برداشت و گفت: «به نظر من مستورد به سبب گمنامي و ناچيزي شايسته آن نبود كه با شمشير بر ضد مسلمانان قيام كند و به من بگويد كه از علي و عثمان بيزاري كنم و مرا به خلافت خويش بخواند، به خدا پير بدي است.» گويد: آنگاه در من نگريست و گفت: «پسركم! پيش يار خود برو و به او بگو از خداي بترس و از رأي خويش بگرد و به جماعت مسلمانان درآي، اگر خواهي به مغيره بنويسم و براي تو امان بخواهم كه او را صلح دوست و سلامت جوي خواهي يافت.» گويد: و من كه در كار خوارج بصيرت داشتم گفتم: «هرگز! ما از اين كار كه بايد به سبب آن در اين دنيا از شما ترسان باشيم، امان خدا را مي‌خواهم به روز رستاخيز.» گفت: «تيره روز باشي، چگونه به تو رحم كنم؟» آنگاه به ياران خويش گفت: «ولش كنيد» پس از آن به نزد وي قرآن خواندن آغاز كردند و به حال خضوع رفتند و گريه مي‌كردند و با اين كار پنداشتند كه به راه حق مي‌روند در صورتي كه همانند چهار پايان بودند، بلكه گمراهتر. به خدا كسي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2753
را از آنها گمراهتر و شومتر نديده‌ام.» گفتم: «اي فلاني، من نيامده‌ام كه با تو ناسزاگويي كنم يا سخن تو و سخن يارانت را بشنوم، به من بگو آنچه را در اين نامه هست مي‌پذيري يا نمي‌پذيري؟ كه سوي يارم باز گردم.» گويد: پس او در من نگريست و به يارانش گفت: «از كار اين پسر تعجب نمي‌كنيد؟ به خدا من از پدرش كهنسال‌ترم و به من مي‌گويد: آنچه را در اين نامه هست مي‌پذيري؟ پسركم، پيش يارت برو. وقتي سپاه شما را در ميان گرفت و نيزه به طرف سينه‌هاتان بلند شد پشيمان شوي و آرزو كني كه اي كاش در خانه مادرت بودي.» گويد: از پيش او باز گشتم و به طرف يارانم عبور كردم و چون نزديك يارم رسيدم گفت: «چه جواب داد؟» گفتم: «جواب خير نداد. بدو چنان و چنين گفتم و با من چنين گفت.» و قضيه را براي او نقل كردم.
گويد: مستورد اين آيه را بخواند: إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ. خَتَمَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ وَ عَلي سَمْعِهِمْ وَ عَلي أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ» [1] يعني: آنها كه كافرند برايشان يكسان است بيمشان دهي يا بيمشان ندهي ايمان نيارند خدا بر قلوبشان مهر زده و بر گوش و چشمهايشان پرده‌اي هست و عذابي بزرگ دارند.
گويد: دو روز يا سه روز در جاي خويش ببوديم، آنگاه دانستيم كه معقل بن قيس سوي ما حركت كرده است. مستورد ما را فراهم آورد و حمد خدا گفت و ثناي او كرد سپس گفت: «اما بعد، اين احمق، معقل بن قيس را كه از سبائيان دروغزن
______________________________
[1] بقره آيه 6 و 7
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2754
دروغگو است سوي شما روان كرده‌اند كه دشمن خداست و دشمن شما، رأي خويش را با من بگوييد.» يكي از ما گفت: «وقتي قيام كرديم جز خدا و جهاد با دشمنان خدا منظوري نداشتيم كه اكنون سوي ما مي‌آيند از مقابل آنها كجا رويم. مي‌مانيم تا خدا ميان ما و آنها داوري كند كه نيكوترين داوران است.» جمعي ديگر گفتند: «به يكسو مي‌رويم و دور مي‌شويم كسان را دعوت مي‌كنيم و حجت مي‌گوييم» مستورد گفت: «اي گروه مسلمانان، به خدا من به طلب دنيا و شهرت و فخر دنيا و بقا خروج نكرده‌ام، دوست ندارم كه همه دنيا و چند برابر آن چيزها كه بر سر آن رقابت مي‌كنند در مقابل پاپوشم از آن من شود، به جستجوي شهادت، خروج كرده‌ام تا كساني از گمراهان را خوار كنم و خدايم سوي كرامت هدايت كند. در اين كار كه از شما مشورت خواستم نظر كرده‌ام و چنين ديده‌ام كه اينجا نمانم كه به جمع خويش پيش من آيند. رأي من اين است كه حركت كنم و دور روم و چون خبر يابند به طلب ما روان شوند و وامانده و پراكنده شوند كه در آن حال جنگ با آنها مناسبتر است، به نام خدا عز و جل حركت كنيم.» گويد: حركت كرديم و از ساحل دجله برفتيم تا به جرجرايا رسيديم و از دجله گذشتيم و همچنان در سرزمين جوخي برفتيم تا به مذار رسيديم و آنجا بمانديم.
عبد اللَّه بن عامر از محل ما كه در آن بوديم خبر يافت و از كار مغيره بن شعبه پرسيد كه سپاهي كه سوي خوارج فرستاده چه شده و شمار آن چيست؟
گويد: پس شمار سپاه را بدو خبر دادند و گفتند كه مغيره مردي معتبر و سرور را كه همراه علي با خوارج جنگيده بود و از ياران وي بود در نظر گرفت و فرستاد و ياران علي را نيز با وي فرستاد كه با خوارج دشمني دارند.
گفت: «رأي درست آورد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2755
آنگاه ابن عامر كس پيش شريك بن اعور حارثي فرستاد كه پيرو علي عليه السلام بود و گفت: «سوي اين بيدينان حركت كن، سه هزار كس از مردم برگزين و به دنبال آنها برو تا از سرزمين بصره بيرونشان كني يا خونشان بريزي» و در خلوت بدو گفت: «با كساني از مردم بصره سوي اين دشمنان خدا رو كه جنگ آنها را روا مي‌دارند.» شريك بدانست كه شيعيان علي را منظور دارد، اما نمي‌خواهد نام آنها را بيارد.
گويد: پس شريك كسان را برگزيد و بيشتر به سواران ربيعه پرداخت كه عقيده شيعه داشتند. بزرگان قوم دعوت وي را مي‌پذيرفتند و با آنها سوي مستورد بن علفه رفت كه در مذار بود.
عبد اللَّه بن حارث گويد: من جزو كساني بودم كه با معقل بن قيس حركت كرده بودند، با وي برفتم و از وقتي حركت كرديم، دمي از او جدا نشدم، نخستين منزل ما سورا بود.
گويد: يك روز در سورا بمانديم تا همه ياران معقل فراهم آمدند آنگاه با شتاب برفتيم كه نگذاريم دشمن از دسترس ما دور شود. مقدمه‌اي فرستاديم و روان شديم و در كوثي فرود آمديم. يك روز آنجا بمانديم تا عقب‌ماندگان به ما پيوستند.
شبانگاه از كوثي حركت كرديم، پاسي از شب رفته بود. برفتيم تا نزديك مداين رسيديم. كسان سوي ما آمدند و خبر دادند كه آنها حركت كرده‌اند. به خدا اين را خوش نداشتيم و دانستيم كه به زحمت افتاده‌ايم و جستجو به درازا مي‌كشيد.
گويد: معقل بن قيس بيامد تا به در شهر بهرسير فرود آمد. وارد شهر نشد.
سماك بن عبيد پيش وي آمد و سلام گفت و غلامان خويش را بگفت كه براي وي گوسفند و جو و علف بيارند و چندان بياوردند كه براي وي و هم براي سپاه همراه وي بس بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2756
معقل بن قيس از آن پس كه سه روز به مداين مانده بود ياران خويش را فراهم آورد و گفت: «اين بيدينان گمراه برفتند و راه خويش گرفتند كه به شتاب از دنبالشان برويد و فرومانيد و پراكنده شويد و چون به آنها مي‌رسيد خسته و وامانده باشيد، اما هر چه از خستگي و رنج به شما مي‌رسد به آنها نيز مي‌رسد.» گويد: ما را از مداين حركت داد، ابو الرواغ شاكري را با سيصد سوار از پيش فرستاد كه به تعقيب آنها رفت و معقل از دنبال او بود. ابو الرواغ درباره خوارج مي‌پرسيد و راهي را كه تاجر جرايا رفته بودند پيمود، آنگاه راه آنها را دنبال كرد و همچنان برفت تا به مذار رسيد كه آنجا مانده بودند. وقتي به آنها نزديك شد با ياران خويش مشورت كرد كه پيش از رسيدن معقل با آنها تلاقي كند و جنگ اندازد.
بعضي‌ها گفتند: «پيش رويم و با آنها بجنگيم» بعضي ديگر گفتند: «به خدا نبايد در كار جنگشان شتاب كني تا سالارمان بيايد و با همه جمع خويش با آنها تلاقي كنيم.» زيد بن راشد فائشي گويد: آن روز همراه ابو الرواغ بودم به ما گفت كه وقتي معقل بن قيس مرا پيش مي‌فرستاد گفت: «از دنبال آنها بروم و اگر نزديكشان رسيدم در كار جنگشان شتاب نكنم تا به من برسد.» گويد: پس همه يارانش گفتند: «اينك تكليف روشن است. ما را به يك سو بر كه نزديك آنها باشيم تا يارمان بيايد» پس به يك سو رفتيم و اين به هنگام شب بود.
گويد: همه شب را با كشيك سر كرديم تا صبح شد و روز برآمد و آنها سوي ما آمدند. ما نيز سوي آنها رفتيم. شمارشان سيصد كس بود. ما نيز سيصد كس بوديم و چون نزديك ما شدند حمله آوردند كه به خدا يكي از ما در مقابل آنها نماند.
گويد: لختي با هزيمت سر كرديم. آنگاه ابو الرواغ بانگ زد و گفت: «اي سواران نابكار خدا رو سياهتان كند، به پيش، به پيش»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2757
گويد: ابو الرواغ حمله برد، ما نيز حمله برديم و چون نزديك آن قوم رسيديم پيش آمدند كه ما عقب نشستيم. آنها پيش راندند و ما را عقب راندند ما بر اسبان نشاندار اصيل بوديم. هيچكس از ما زخمي نشد، چند زخم مختصر بود، ابو الرواغ به ما گفت: «مادرتان عزادارتان شود بياييد تا نزديك آنها پيش رويم و از آنها دور نشويم تا سالارمان بيايد كه زشت است كه سوي سپاه رويم و از دشمن هزيمت شده باشيم و ثبات نورزيده باشيم تا جنگ سخت شود و كشته بسيار.» گويد: يكي از ما به جواب او گفت: «خدا از حق، شرم ندارد، ما را هزيمت كرده‌اند.» ابو الرواغ گفت: «خدا همانند تو را ميان ما بسيار نكند، تا وقتي نبردگاه را ترك نكرده باشيم هزيمت نشده‌ايم. وقتي سوي آنها رويم و نزديكشان باشيم در وضعي مناسب مي‌مانيم تا سپاه بيايد و از جاي نرفته باشيم. به خدا اگر مي‌گفتند: ابو حمران حمير بن بحتر همداني هزيمت شده اهميت نمي‌دادم اما خواهند گفت كه ابو الرواغ هزيمت شده. نزديكشان توقف كنيد اگر آمدند و تاب جنگشان نياورديد، به يكسو رويد. اگر حمله كردند و جنگ نتوانستيد كرد عقب نشينيد و به گروهي ديگر پناهنده شويد و چون باز رفتند و باز گرديد و نزديكشان بمانيد كه سپاه تا اندك مدتي ديگر مي‌رسد.» گويد: و چنان شد كه وقتي خوارج حمله مي‌بردند عقب مي‌نشستند و يكجا مي‌شدند و وقتي سوي آنها حمله مي‌شد و جمعيتشان پراكنده مي‌شد ابو الرواغ و يارانش بر اسبان خويش به آنها نزديك مي‌شدند.
گويد: وقتي ديدند كه جمع ما از آنها جدا نشد و از بر آمدن روز تا هنگام نماز نيمروز در كار جنگ و گريز بودند و هنگام نماز نيمروز رسيد، مستورد براي نماز فرود آمد و ابو الرواغ و يارانش به قدر يك ميل يا دو ميل از آنها دور شدند و ياران وي فرود آمدند و نماز ظهر بكردند، دو كس را به ديده‌باني گماشتند و به جاي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2758
خويش ببودند تا نماز پسين بكردند.
گويد: آنگاه جواني نامه معقل بن قيس را كه براي ابو الرواغ نوشته بود بياورد، چنان شده بود كه مردم دهكده‌ها و رهگذران بر آنها مي‌گذشتند و مي‌ديدندشان كه جنگ مي‌كنند، و كساني كه در راه معقل مي‌رفتند و به او بر مي‌خوردند و مي‌گفتند كه ياران وي با خوارج تلاقي كرده‌اند.
معقل مي‌گفت: «وضع را چگونه ديديد؟» مي‌گفتند: «ديديم كه حروريان ياران ترا عقب مي‌زدند.» مي‌گفت: «نديديد كه ياران من به آنها پردازند و جنگ اندازند» مي‌گفتند: «چرا به آنها مي‌پرداختند، اما هزيمت مي‌شدند.» مي‌گفت: «اگر ابو الرواغ همانست كه من مي‌شناسم به هزيمت سوي شما نخواهد آمد.» گويد: آنگاه معقل بايستاد و محرز بن شهاب تميمي را پيش خواند و گفت:
«با ضعفاي قوم عقب بمان و آهسته بيا تا به ما برسي» آنگاه نيرومندان را ندا داد كه هر كه توان دارد همراه من بيايد، سوي برادران خويش بشتابيد كه با دشمن مقابل شده‌اند، اميدوارم كه پيش از آنكه به آنها رسيد خدايشان هلاك كرده باشد.» گويد: پس مردان نيرومند و دلير را كه اسبان اصيل داشتند فراهم آورد كه در حدود هفتصد كس شدند و با شتاب روان شد و چون نزديك ابو الرواغ رسيد، ابو الرواغ گفت: اين گرد سپاه است، سوي دشمن رويم كه وقتي سپاه پيش ما مي‌رسد نزديكشان باشيم و نبينند كه از آنها دور شده‌ايم و از حريفان بيم داريم.» گويد: ابو الرواغ پيش رفت تا مقابل مستورد و يارانش ايستاد، معقل نيز با ياران خويش در رسيد و چون نزديك آنها رسيد، آفتاب فرو رفت كه فرود آمد و با ياران خويش نماز كرد. ابو الرواغ نيز فرود آمد و با ياران خويش به يكسو نماز
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2759
كرد. خوارج نيز نماز كردند.
پس از آن معقل بن قيس با ياران خويش بيامد و چون نزديك ابو الرواغ رسيد او را پيش خواند كه بيامد، بدو گفت: «اي ابو الرواغ، خوب كردي، از تو همين انتظار مي‌رفت كه ثبات ورزي و موضع را حفظ كني.» گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد، اينان حمله‌هاي سخت مي‌كنند شخصا پيش روي حمله نرو، بلكه كساني را پيش انداز كه با آنها جنگ كنند و خودت پشت سر كسان باش و محافظشان باش.» گفت: «رأي درست آوردي» گويد: به خدا در اين سخن بودند كه به او و يارانش حمله كردند و چون به وي رسيدند بيشتر يارانش عقب نشستند اما او به جاي ماند و از اسب فرود آمد و بانگ زد: «اي مسلمانان، زمين، زمين» گويد: ابو الرواغ شاكري و جمع بسياري از يكه سواران و محافظان در حدود دويست كس با وي فرود آمدند كه چون مستورد با ياران خويش در رسيد با نيزه‌ها و شمشيرها به مقابله‌شان رفتند. سپاهيان معقل اندكي از او دور بودند، آنگاه مسكين بن عامر بن انيف كه مردي شجاع و دلير بود، بانگ بر آورد كه اي مسلمانان كجا مي‌گريزيد، سالارتان پياده شده، مگر شرم نداريد، فرار مايه زبوني و ننگ و پستي است. آنگاه با شتاب پيش راند، و جمعي بسيار با وي پيش راندند و به خوارج حمله بردند، در حالي كه معقل بن قيس زير پرچم خويش با دليراني كه پيش وي پياده شده بودند با دشمن درگير بود، با آنها درآويختند چنانكه آنها را سوي خانه‌ها راندند.
چيزي نگذشت كه محرز بن شهاب با گروهي كه عقب مانده بودند بيامد، معقل آنها را فرود آورد و سپاه را به صف كرد و پهلوي راست و چپ آراست، ابو الرواغ را بر پهلوي راست نهاد، محرز بن بجير را بر پهلوي چپ نهاد، مسكين بن عامر را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2760
بر سواران گماشت. آنگاه گفت: «محل صفهاي خود را ترك نكنيد تا صبح در آيد و چون صبح شود به دشمن حمله بريم و جنگ كنيم» و كسان در همانجا كه بودند در محل صفها بماندند.
عبد اللَّه بن عقبه غنوي گويد: وقتي معقل بن قيس پيش ما رسيد، مستورد گفت:
«نگذاريد معقل سواره و پياده را بر ضد شما بيارايد، يك حمله جانانه سوي آنها بريد شايد خدا وي را ضمن حمله از پاي درآرد.» گويد: پس حمله‌اي سخت آغاز كرديم كه عقب نشستند و برفتند و فراري شدند.
معقل وقتي پشت كردن ياران را بديد از اسب خويش فرود آمد و پرچم برافراشت، كساني از يارانش نيز با وي فرود آمدند، مدتي دراز بجنگيدند و در مقابل ما ثبات ورزيدند، آنگاه سپاهيان خويش را بر ضد ما خواندند و از هر طرف سوي ما پيش راندند و ما عقب نشستيم چندان كه خانه‌ها را پشت سر نهاديم. مدت درازي جنگيده بوديم و كمي كشته و زخمي داده بوديم.
حصيرة بن عبد اللَّه به نقل از پدرش گويد: آن روز عميرة بن ابي اشاءة ازدي كشته شد، وي از جمله كساني بود كه با معقل بن قيس پياده شده بودند و از سران قوم بود.
گويد: من نيز جزو كساني بودم كه با وي پياده شدم، به خدا هر چه را فراموش كنم عمير را فراموش نمي‌كنم كه رجز مي‌خواند و شمشير مي‌زد. جنگي سخت كرد كه مانند آن نديده بودم و بسيار كس را زخمي كرد و كشته شد. خبر ندارم كه يكي را بيشتر كشته باشد. چنانكه مي‌دانم با وي در آويخت و بر سينه‌اش افتاد و سرش را بريد، هنوز سرش را جدا نكرده بود كه يكي از خوارج بدو حمله برد و با نيزه ضربتي به گلوگاهش زد كه از سينه حريف بغلطيد و بي‌حركت بيفتاد. ما به خوارج حمله برديم و آنها را سوي دهكده عقب رانديم، آنگاه به نبردگاه بازگشتيم من سوي عمير رفتم، اميد داشتم رمقي داشته باشد، اما جان داده بود. من نيز پيش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2761
ياران خود رفتم و با آنها ايستادم.
عبد اللَّه بن عقبه غنوي گويد: آغاز شب مقابل حريفان بوديم كه مردي كه فرستاده بوديم بيامد، يكي از رهگذران به ما خبر داده بود كه سپاهي از جانب بصره سوي ما مي‌آيد اما بدو اعتنا نكرديم. براي يكي از مردم محل دستمزدي تعيين كرديم و گفتيم:
«برو ببين از جانب بصره سپاهي سوي ما مي‌آيد؟» وقتي كه ما مقابل مردم كوفه بوديم آمد و گفت: «بله، شريك بن اعور سوي شما مي‌آيد، گروهي را هنگام نيمروز در يك فرسخي ديدم به نظرم امشب تا صبحگاه پيش شما مي‌رسند.» گويد: سخت فرومانديم، مستورد به ياران خويش گفت: «رأي شما چيست؟» گفتند: «رأي ما همان رأي تست» گفت: «رأي من اينست كه در مقابل همه اين جماعت نمانيم و سوي ناحيه‌اي كه از آن آمده‌ايم بازگرديم كه مردم بصره تا سرزمين كوفه ما را تعقيب نخواهند كرد در اين صورت فقط مردم شهرمان در تعقيب ما خواهند بود.» گفتيم: «چرا چنين بايد كرد؟» گفت: «جنگيدن با مردم يك شهر براي ما آسانتر از جنگيدن با مردم دو شهر است.» گفتند: «ما را هر كجا مي‌خواهي ببر» گفت: «از پشت مركبهاي خويش فرود آييد و لختي بياساييد و جو بدهيد، آنگاه بنگريد چه دستور مي‌دهم.» گويد: از مركبها فرود آمديم.
گويد: آن وقت ميان ما و آنها مدتي راه بود كه از بيم شبيخون از دهكده دور شده بودند.
گويد: و چون مركبان را استراحت داديم و جو داديم، بر آن نشستيم،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2762
مستورد به ما گفت: «وارد دهكده شويد و از پشت آن درآييد و يكي از بوميان را بگيريد كه شما را از پشت دهكده بيرون برد و به راهي برساند كه از آن آمده‌ايم و اينان را بگذاريد به جاي خود باشند كه غالب شب و شايد تا صبحگاه از رفتن شما خبردار نخواهند شد.» گويد: وارد دهكده شديم و يكي از بوميان را گرفتيم او را پيش روي خود نهاديم و گفتيم: «ما را از پشت اين صف ببر تا به راهي برسيم كه از آنجا آمده‌ايم.» و او چنان كرد و ما را ببرد تا به راهي رسانيد كه از آنجا آمده بودم و از آن راه برفتيم تا به جرجرايا رسيديم.
عبد اللَّه بن حارث گويد: من نخستين كسي بودم كه متوجه رفتن آنها شدم.
گويد: به معقل گفتم: «خدايت قرين صلاح بدارد، از مدتي پيش از كار اين دشمن به شك اندرم، آنها مقابل ما بودند و سياهيشان را مي‌ديديم، اما مدتي است كه اين سياهي به چشم نمي‌خورد، بيم دارم از محل خويش رفته باشد كه با قوم ما خدعه‌اي كنند.» گفت: «مي‌ترسي چه خدعه‌اي كنند؟» گفتم: «بيم دارم به كسان شبيخون زنند» گفت: «به خدا من نيز از اين در امان نيستم» گفت: «پس براي اين كار آماده شو.» گفت: «همينجا باش تا بنگرم.» آنگاه گفت: «اي عتاب با هر كس كه مي‌خواهي برو و به اين دهكده نزديك شو ببين كسي از آنها را مي‌بيني، يا صدايي از آنها مي‌شنوي و از مردم دهكده درباره‌شان پرسش كن.» گويد: عتاب با يك پنجم جنگاوران، شتابان برفت و دهكده را نگريست و كس را نديد كه با وي سخن كند. به مردم دهكده بانگ زد كه كساني از آنها بيامدند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2763
درباره خوارج از آنها پرسش كرد.
گفتند: «برون شدند و نمي‌دانيم كجا رفته‌اند» گويد: عتاب پيش معقل آمد و خبر را با وي بگفت.
معقل گفت: «از شبيخون در امان نيستم، مضريان كجايند؟» مضريان آمدند گفت: «اينجا بايستيد.» آنگاه گفت: «مردم ربيعه كجايند؟» گويد: آنگاه مردم ربيعه را به يكسو نهاد و مردم تميم را به يكسو و مردم همدان را به يكسو و بقيه مردم يمن را به يك سوي ديگر نهاد. هر يك از اين چهار گروه از پيش و پشت مقابل گروه ديگر بود، معقل ميان آنها بگشت و به نزد هر يك از چهار گروه بايستاد و گفت: «اي مردم اگر سوي شما آمدند و از گروه ديگر آغاز كردند و با آنها بجنگيديد هرگز از جاي خويش نرويد تا دستور من بيايد و هر يك از شما به سمت خويش پردازد تا صبح در آيد و در كار خويش بنگريم.» گويد: همه شب بحال كشيك بودند و بيم شبيخون داشتند تا صبح شد.
گويد: هنگام صبح پياده شدند و نماز كردند و كسان آمدند و خبر آوردند كه خوارج از راهي كه آمده بودند رفته‌اند.
گويد: آنگاه شريك بن اعور با سپاه بصره بيامد و نزديك معقل بن قيس فرود آمد و او را بديد و لختي سخن كردند. آنگاه معقل به شريك گفت: «من از دنبالشان مي‌روم تا به آنها برسم شايد خدا هلاكشان كند كه بيم دارم اگر در تعاقبشان كوتاهي كنم بسيار شوند.» گويد: شريك برخاست و كساني از سران جمع خويش و از آن جمله خالد ابن معدان طايي و بيهس بن صهيب جرمي را فراهم آورد و به آنها گفت: «اي كسان آيا كار خيري مي‌كنيد، مي‌خواهيد با برادران كوفيتان به تعقيب اين دشمن كه دشمن ما و آنها هر دو است برويم شايد خدا آنها را ريشه كن كند و بازگرديم.» خالد بن معدان و بيهس جرمي گفتند: «نه به خدا، چنين كاري نمي‌كنيم، ما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2764
سوي آنها آمده بوديم كه از سرزمين خودمان بيرونشان كنيم و نگذاريم وارد شوند، اكنون كه خدا گرفتاري آنها را از پيش برداشت سوي شهر خودمان باز مي‌رويم، مردم كوفه مي‌توانند ولايت خويش را از اين سگان محفوظ دارند.» گفت: «واي شما! در اين باب اطاعت من كنيد كه قومي بدسيرتند و شما به وسيله جنگشان به نزد حكومت پاداش و حرمت مي‌يابيد» بيهس جرمي گفت: «به خدا در اين صورت چنانيم كه شاعر بني كنانه گويد:
«چون دايه‌اي كه «فرزندان ديگر را شير دهد «و فرزندان خويش را رها كند «و با اين كار دريدگي‌اي را رفو نكند» مگر نشنيده‌اي كه در كوهستان فارس كردان كافر شده‌اند؟
گفت: «شنيده‌ام» گفت: «به ما مي‌گويي برويم و ولايت كوفه را حفاظت كنيم و با دشمن آنها بجنگيم و ولايت خويش را رها كنيم؟» گفت: «كردان چه اهميت دارند، گروهي از شما آنها را بس است.» گفت: «اين دشمن كه ما را به جنگ آن مي‌خواني، گروهي از مردم كوفه براي جنگ آن بسند، به جان خودم اگر به ياري ما حاجت داشتند ياريشان بر ما فرض بود، اما به ما حاجت ندارند و در ولايت ما خللي هست چون آن خلل كه در ولايت آنها هست. آنها به كار ولايت خويش برسند ما نيز به كار ولايت خويش مي‌رسيم به جان خودم اگر در كار تعقيب خوارج مطيع تو شويم و به تعقيب آنها روي بر امير خويش جرأت آورده‌اي و كاري كرده‌اي كه مي‌بايد رأي وي را درباره آن خواسته باشي و اين را از تو تحمل نكند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2765
گويد: و چون چنين ديد به ياران خويش گفت: «حركت كنيد» كه روان شدند آنگاه شريك بيامد و معقل را بديد كه با هم دوستي داشتند و پيرو عقيده شيعه بودند و با او گفت: «به خدا كوشيدم كه همراهانم پيرويم كنند و با شما سوي دشمنان آيم، اما بر من چيره شدند.» معقل گفت: «خدايت پاداش خير دهد كه نيكو برادري، ما بدين كار حاجت نداريم. به خدا اميدوارم كه اگر يارانم نيك بكوشند هيچكس از آنها جان نبرد كه خبر برد.» عبد اللَّه بن جناده گويد: شريك ابن عور اين حديث را براي ما مي‌گفت و چون به اينجا رسيد كه به خدا اميدوارم اگر يارانم نيك بكوشند هيچكس از آنها جان نبرد كه خبر برد، آنرا خوش نداشتم و رقت آوردم و پنداشتم همانند سخن ستمگر است.
گويد: در صورتي كه به خدا او به نزد ما ستمگر نبود.
عبد اللَّه بن حارث ازدي گويد: وقتي خبر آمد كه مستورد بن علفه و يارانش از راه خويش بازگشته‌اند خرسند شديم و گفتيم از دنبالشان مي‌رويم و در مداين با آنها رو به رو مي‌شويم، اگر نزديك كوفه شده باشند بر ايشان خطرناكتر است.
گويد: معقل بن قيس ابو الرواغ را پيش خواند و بدو گفت: «با ياران خود به تعقيب مستورد برو و او را بدار تا من برسم.» گفت: «جمع مرا بيفزاي كه اگر خواستند پيش از رسيدن تو با من بجنگند نيرومندتر باشم كه ما از آنها به سختي افتاده بوديم.» گويد: پس معقل سيصد كس بر او افزود كه با ششصد كس به تعقيب خوارج رفت خوارج شتابان برفتند تا به جرجرايا رسيدند. ابو الرواغ نيز با شتاب از دنبالشان برفت تا در جرجرايا به آنها رسيد كه فرود آمده بودند. او نيز هنگام بر- آمدن آفتاب به نزد آنها فرود آمد و ناگهان ابو الرواغ را با مقدمه سپاه نزديك خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2766
ديدند و با همديگر گفتند: «جنگ با اينان آسانتر از جنگ كساني است كه از پي آنها مي‌رسند.» گويد: پس به طرف ما آمدند، ده تا بيست كس از سواران خويش را سوي ما مي‌فرستادند ما نيز به تعدادشان مي‌فرستاديم و دو گروه لختي زد و خورد مي‌كردند و با هم بر مي‌آمدند و چون چنين ديدند فراهم آمدند و يكباره به ما حمله آوردند كه حمله‌اي يك دله بود.
گويد: ما را عقب راندند تا عرصه را به آنها واگذاشتيم، آنگاه ابو الرواغ به ما بانگ زد: «اي سواران نابكار! اي بد محافظان! با اين قوم خوب نجنگيديد، سوي من! سوي من!» و در حدود يكصد سوار بدو پيوست و رجزخوانان سوي خوارج پيش رفت و مدتي با آنها بجنگيد. آنگاه ياران وي از هر سو پيش رفتند و آنها را به جاي خودشان باز پس راندند.
گويد: و چون مستورد و ياران وي چنان ديدند بدانستند كه اگر معقل در اين حال برسد بي‌هيچ مانعي همه را خواهد كشت. پس او و يارانش برفتند تا از دجله گذشتند و به سرزمين بهرسير رسيدند.
گويد: ابو الرواغ به دنبال آنها راه مي‌سپرد، معقل به دنبال ابو الرواغ بود و از پس وي از دجله عبور كرد مستورد سوي شهر قديم رفت.
گويد: سماك بن عبيد از آمدن وي خبر يافت و برفت و از دجله سوي شهر قديم عبور كرد، با ياران خود و مردم مداين بر در شهر صف بست و گروهي تيرانداز را بر حصار شهر جا داد. و چون خوارج از قضيه خبردار شدند از رفتن آنجا چشم پوشيدند و سوي ساباط رفتند و آنجا فرود آمدند.
 
گويد: ابو الرواغ در تعقيب خوارج بيامد تا در مداين به سماك بن عبيد رسيد كه مقصد تازه خوارج را با وي بگفت، پس به تعقيب آنها رفت و در ساباط نزديكشان فرود آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2767
عبد اللَّه بن عقبه عنوي گويد: وقتي ابو الرواغ نزديك ما فرود آمد مستورد ياران خويش را پيش خواند و گفت: «اين گروه كه همراه ابو الرواغ نزديك شما فرود آمده‌اند، نخبه ياران معقلند كه همه محافظان و دليران خويش را سوي شما فرستاده، به خدا اگر مي‌دانستم اين ياران خويش را سوي او برم لختي پيش از آنكه اينان به او نزديك شوند به او مي‌رسم، سوي وي مي‌شتافتم، يكي از شما برود و بپرسد كه معقل كجاست و كجا رسيده؟» گويد: من برفتم و چند تن از بوميان را كه از مداين آمده بودند بديدم و گفتم: «از معقل بن قيس چه خبر داريد؟» گفتند: «پيك سماك بن عبد كه فرستاده بود ببيند معقل كجا رسيده و قصد كجا دارد آمده بود و گفت كه در ديلمايا فرود آمده بود» ديلمايا دهكده‌اي از دهات استان [1] بهرسير است بر كنار دجله كه از آن قدامة بن عجلان ازدي بود.
گويد: گفتم: «از اينجا تا آنجا چه مقدار مسافت است؟» گفتند: «سه فرسنگ يا چيزي نزديك آن» گويد: «پيش يارم بازگشتم و خبر را با وي بگفتم» مستورد به ياران خويش گفت: «سوار شويد، كه سوار شدند و با آنها بيامد تا نزديك پل ساباط رسيد كه پل رود شاه بود. مستورد بر كناره سمت كوفه بود و ابو الرواغ و ياران وي بر كناره سمت مداين بودند» گويد: برفتيم تا روي پل ايستاديم.
گويد: مستورد به ما گفت: «گروهي از شما پياده شوند.» گويد: نزديك به پنجاه كس از ما پياده شدند. مستورد گفت: «اين پل را ببريد و ما پايين رفتيم و پل را ببريديم» گويد: وقتي حريفان ما را بديدند كه كنار پل ايستاده‌ايم پنداشتند مي‌خواهيم
______________________________
[1] كلمه متن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2768
به طرف آنها عبور كنيم و صف كشيدند و جمع آراستند و با اين كار از ما كه پل را مي‌بريديم غافل ماندند.
گويد: پس از آن بلدي از مردم ساباط گرفتيم و گفتيم: «پيش روي ما برو تا به ديلمايا برسيم.» گويد: بلد پيش روي ما همي دويد و ما از پي او روان شديم، اسبانمان برق‌آسا مي‌رفت، بعضي تندتر و بعضي كندتر، لختي گذشت و نزديك معقل و ياران وي رسيديم كه بار مي‌كردند، ناگهان ما را بديد، يارانش پراكنده بودند. مقدمه سپاهش پيش او نبود، گروهي از يارانش از پيش رفته بودند، گروهي كه عقب مانده بودند غافلگير شدند و گيج بودند. وقتي معقل ما را بديد پرچم خويش را برافراشت و پياده شد و بانگ زد: «اي بندگان خدا، زمين! زمين!» و در حدود دويست كس با وي پياده شدند.
گويد: ما حمله آغاز كرديم، آنها همچنانكه زانو زده بودند نيزه‌ها را به طرف ما كشيده بودند كه به آنها دست نمي‌يافتيم. مستورد گفت: «اينان را كه پياده شده‌اند رها كنيد و به اسبانشان حمله بريد و ميان آنها با اسبان حايل شويد كه اگر اسبان را گرفتيد اينان در اندك مدتي نابود مي‌شوند.
گويد: به طرف اسبان حمله برديم و ميانشان حايل شديم و عنان اسبان را كه به هم بسته بودند بريديم كه از هر سو روان شد.
گويد: آنگاه به طرف جمع عقب مانده و پيش رفته رفتيم و به آنها حمله برديم و ميانشان جدايي آورديم، آنگاه سوي معقل بن قيس و يارانش رفتيم كه همچنان زانو زده بودند و به آنها حمله برديم كه از جاي نرفتند، بار ديگر حمله برديم كه همچنان ببودند.
مستورد به ما گفت: «يك نيمه شما پياده شويد» يك نيمه ما پياده شدند و نيمه ديگر همچنان بر اسبان بماندند و من جزو سواران بودم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2769
گويد: جمع پيادگان به آنها حمله بردند ما نيز با اسبان هجوم برديم قسم به خدا كه اميد داشتيم و كارشان را تمام كنيم.
گويد: به خدا در آن حال كه مي‌جنگيديم و مي‌ديديم كه در كار غلبه يافتنيم مقدمه ياران ابي الرواغ كه نخبه و يكه سواران سپاه معقل بودند نمودار شد و چون نزديك ما رسيدند به ما حمله آوردند در اين وقت همگي پياده شديم و با آنها جنگيديم تا سالار ما و سالار آنها كشته شد.
گويد: گمان ندارم آن روز كسي جز من از آنها جان به در برده باشد و چنان دانم كه از همه‌شان جوانتر بودم.
عبد الرحمان بن حبيب گويد، عبد اللَّه بن عقبه غنوي اين حديث را دو بار براي من گفت، يكبار در ايام امارت مصعب بن زبير در ياجميرا و يكبار ديگر وقتي كه با عبد الرحمان بن محمد بن اشعث در دير الجماجم بوديم.
گويد: بخدا آن روز در دير الجماجم كشته شد كه روز هزيمت بود. سوي دشمن رفت و با شمشير ضربت مي‌زد و او را نگاه مي‌كردم.
گويد: در دير الجماجم به او گفتم: «اين حديث را در باجميرا كه با مصعب ابن زبير بوديم براي من گفتي اما از تو نپرسيديم چگونه از ميان همه يارانت تو نجات يافتي؟» گفت: «به خدا اينك با تو مي‌گويم، وقتي سالار ما كشته شد ياران وي به جز پنج يا شش كس همگي كشته شدند، و ما بر جمعي از ياران معقل حمله برديم كه در حدود بيست كس بودند و عقب نشستند. پيش اسبي رسيدم كه زين و لگام داشت و ندانستم قصه صاحب آن چه بود، كشته شده بود يا صاحبش پياده شده بود و جنگ مي‌كرد و آنرا رها كرده بود؟» گويد: پيش رفتم و لگام اسب را گرفتم و پا در ركاب كردم و بر آن نشستم.
گويد: ياران معقل به من حمله آوردند و پيش من رسيدند من به پهلوي اسب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2770
زدم كه به خدا بهترين اسب بود، تني چند از آنها با اسب از دنبال من تاختند اما به من نرسيدند. اسب را همچنان تاختم و اين به هنگام شب بود و چون بدانستم كه آنها را پشت سر نهاده‌ام و ايمن شدم، بر آن آهسته و ملايم مي‌رفتم. همچنان مي‌رفتم تا به يكي از بوميان رسيدم و گفتم پيش روي من برو تا مرا به راه بزرگ، راه كوفه، برساني، و او چنان كرد، به خدا چيزي نگذشت كه به كوثي رسيدم. برفتم تا به جايي رسيدم كه رود پهن و فراخ بود و اسب را در رود راندم و از آنجا عبور كردم. آنگاه برفتم تا به دير كعب رسيدم، پياده شدم و اسب خويش را بستم و راحتي دادم، آنگاه چرتي زدم و خيلي زود برخاستم و بر پشت اسب نشستم و لختي از شب برفتم. پس از آن باقي مانده شب شتري گرفتم و نماز صبح را در مزاحميه دو فرسخي قبين بكردم، آنگاه برفتم و هنگام برآمدن روز وارد كوفه شدم. هماندم شريك بن نمله محاربي پيش من آمد كه خبر خويش و خبر يارانش را با وي بگفتم و از او خواستم كه مغيرة بن شعبه را ببيند و براي من از او امان بگيرد.
گفت: «ان شاء اللَّه امان خواهي يافت كه بشارت آورده‌اي. به خدا همه شب در انديشه كار اين قوم بوده‌ام.» گويد: پس شريك محاربي برون شد و با شتاب پيش مغيرة بن شعبه رفت و اجازه ورود يافت و گفت: «بشارتي آورده‌ام و حاجتي دارم حاجتم را برآر تا بشارت را بگويم.» گفت: «حاجتت برآورده شود، بشارت را بگوي» گفتم: «اينكه عبد اللَّه بن عقبه غنوي را كه با اين قوم بوده امان دهي.» گفت: «به خدا دوست داشتم همه آنها را پيش من آورده بودي كه امانشان مي‌دادم.» گفت: «بشارت كه همه آن قوم كشته شدند، يار من با آنها بوده و چنانكه به من گفته جز وي كسي از آنها جان نبرده»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2771
گفت: «معقل بن قيس چه شده؟» گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد وي از كار ياران ما خبر ندارد» گويد: هنوز اين سخن به سر نبرده بود كه ابو الرواغ و مسكين بن عامر با بشارت ظفر آمدند و خبر آوردند كه معقل بن قيس و مستورد بن علفه سوي همديگر رفته بودند، مستورد نيزه به دست داشت و معقل شمشير، رو به رو شدند، مستورد نيزه را در سينه معقل فروبرد چنانكه سر نيزه از پشت وي در آمد، معقل نيز با شمشير به سر او زد چنانكه شمشير در مغز فرو رفت و هر دو بيجان بيفتادند.
حصيرة بن عبد اللَّه به نقل از پدرش گويد: وقتي مستورد بن علفه را كه در ساباط فرود آورده بوديم ديديم كه سوي پل آمد و آنرا بريد پنداشتيم كه مي‌خواهد به طرف ما عبور كند.
گويد: از سياهچال ساباط سوي صحراي ميان مداين و ساباط آمديم و آرايش گرفتيم و آماده شديم، اما مدتي گذشت و نديديمشان كه سوي ما آيند.
گويد: پس ابو الرواغ گفت: «اينان كاري داشته‌اند، كسي هست كه از كار آنها براي ما خبر آرد.» گفتم: «من و وهيب بن ابي اشاءة ازدي مي‌رويم و خبر مي‌گيريم و براي تو مي‌آوريم.» گويد: بر اسبهامان به پل نزديك شديم و ديديم كه آنرا بريده‌اند و پنداشتيم كه آنها پل را از ترس ما بريده‌اند و بازگشتيم و مي‌تاختيم تا پيش يارمان رسيديم و آنچه را ديده بوديم با وي بگفتيم.
گفت: «حدس شما چيست؟» گفتيم: «پل را از ترس ما بريده‌اند كه خدا ترس ما را در دلشان افكنده است.» گفت: «به جان خودم اين قوم به قصد فرار بيرون نشده بودند، بلكه با شما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2772
خدعه كرده‌اند، مي‌شنويد، به خدا آنها گفته‌اند كه معقل نخبه ياران خويش را سوي شما فرستاده اگر توانستيد اين جمع را در جايشان رها كنيد و شتابان سوي معقل و ياران وي رويد كه آنها را غافل و مطمئن خواهيد يافت. پس پل را بريدند كه شما را به كار پل سرگرم كنند و سوي آنها نرويد تا سالارتان را غافلگير كنند. شتاب كنيد، شتاب كنيد.» گويد: در دل ما افتاد كه آنچه گفته بود درست بود. به مردم دهكده بانگ زديم كه شتابان سوي ما آمدند و به آنها گفتم: «زود پل را ببنديد و ترغيبشان كرديم و چيزي نگذشت كه از بستن پل فراغت يافتند كه بر آن عبور كرديم و شتابان به دنبال آنها رفتيم و به چيزي نمي‌پرداختيم از پي آنها بوديم و پيوسته به پرسش بوديم.» مي‌گفتند: «همين جلو شما هستند. رسيديد، نزديك شمايند.» گويد: به خدا همچنان به تعقيبشان بوديم و مي‌خواستيم به ياران معقل برسيم. نخستين كساني كه به ما رسيدند پراكندگان قوم بودند كه فرار مي‌كردند و كس سر كس نداشت. ابو رواغ جلوشان رفت و بانگ زد: «سوي من آييد، سوي من آييد؟» و كسان سوي وي آمدند و به او پناه بردند.
گفت: «واي شما چه خبر است؟» گفتند: «نمي‌دانيم ناگهان خوارج را ديديم كه در اردوگاه ما بودند ما پراكنده بوديم به ما حمله آوردند و ميانمان تفرقه انداختند.» گفت: «امير چه كرد؟» يكي مي‌گفت: «پياده شد و مي‌جنگيد» يكي مي‌گفت: «به نظر من كشته شد» گفت: «اي مردم با من بازگرديد، اگر سالار خويش را زنده يافتيم همراه وي جنگ مي‌كنيم، اگر ديديم كه هلاك شده، با خوارج مي‌جنگيم كه ما يكه سواران
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2773
اين شهريم و براي مقابله اين دشمن انتخاب شده‌ايم نظر حاكم شهر را با خودتان بد نكنيد. از مردم شهر چيزي نمي‌گويم، به خدا اگر به آنها رسيديد و معقل را كشته‌اند نبايد از آنها جدا شويد تا انتقام بگيريد يا جان بدهيد. به بركت خدا حركت كنيد.» گويد: آنها روان شدند، ما نيز روان شديم. ابو الرواغ به هر كس از فراريان مي‌رسيد بانگ مي‌زد و او را باز مي‌گردانيد، به سران اصحاب خويش بانگ زد و گفت: «به صورت اين كسان بزنيد و برشان گردانيد.» گويد: پيش مي‌رفتيم و كسان را باز مي‌گردانيديم تا به اردوگاه رسيديم و پرچم معقل بن قيس را ديديم كه افراشته بود، دويست كس با وي بودند، همه يكه- سواران و سران قوم، همگي پياده بودند و به سختي مي‌جنگيدند، و چون نزديك آنها رسيديم خوارج را ديديم كه نزديك بود بر ياران ما غلبه كنند، ياران ما پايمردي مي‌كردند و با آنها مي‌جنگيدند. و چون ما را بديدند پيش رفتند و به خوارج حمله بردند كه كمي عقب رفتند تا به آنها رسيديم. ابو الرواغ معقل را ديد كه پيش مي‌رفت و ياران خود را ملامت مي‌كرد و ترغيب مي‌كرد. بدو گفت: «تو زنده‌اي، عمو و خالم به فدايت.» گفت: «آري و به خوارج حمله برد.» ابو الرواغ به ياران خويش بانگ زد: «مگر نمي‌بينيد كه سالارتان زنده است، به اين قوم حمله كنيد.» گويد: پس او حمله برد، ما نيز همگي به خوارج حمله برديم.
گويد: سواران آنها را سخت بكوفتيم، معقل و يارانش نيز به آنها حمله بردند. مستورد پياده شد و به ياران خود بانگ زد: «اي گروه جانفروختگان، زمين! زمين! قسم به خدا كه بهشت است، قسم به خدايي كه خدايي جز او نيست از آن كسي است كه با نيت پاك در پيكار و مقابله اين ستمكاران كشته شود.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2774
گويد: همه‌شان پياده شدند، ما نيز همگي پياده شديم و با شمشيرهاي كشيده سوي وي رفتيم و مدتي از روز را به سختي جنگيديم. آنگاه مستورد به معقل بانگ زد كه اي معقل هماورد من شو.
گويد: معقل سوي وي رفت، بدو گفتيم: «ترا به خدا سوي اين سگ كه خدايش از جان نوميد كرده مرو.» گفت: «نه به خدا، هرگز كسي مرا به هماوردي نخوانده كه نپذيرم» و با شمشير سوي وي رفت، آن ديگري با نيزه سوي وي آمد. به او بانگ زديم: «با نيزه‌اي همانند نيزه‌اش با او مقابله كن.» اما نپذيرفت.
گويد: مستورد پيش آمد و ضربتي بزد كه سر نيزه از پشتش در آمد. معقل نيز او را با شمشير بود چنانكه شمشير در مغزش فرو رفت و بي‌جان بيفتاد. معقل نيز كشته شد. هنگامي كه به هماوردي او مي‌رفت به ما گفت: «اگر كشته شدم امير شما عمرو بن محرز سعدي منقري است.» گويد: وقتي معقل هلاك شد، عمرو بن محرز پرچم را بگرفت. عمرو گفت:
«اگر كشته شدم ابو الرواغ را سالار كنيد، اگر ابو الرواغ نيز كشته شد سالارتان مسكين بن عامر است. وي آن وقت جواني نورس بود. آنگاه با پرچم حمله برد و به كسان دستور داد كه حمله برند و چيزي نگذشت كه همه را بكشتند.
از جمله حوادث اين سال آن بود كه عبد اللَّه بن عامر، عبد اللَّه بن خازم بن ظبيان را ولايتدار خراسان كرد و قيس بن هيثم از آنجا بيامد و چنانكه در روايت مقاتل بن حيان آمده سبب آن بود كه قيس بن هيثم خراج را دير فرستاد و ابن عامر مي‌خواست او را معزول كند.
گويد: ابن خازم به ابن عامر گفت: «مرا ولايتدار خراسان كن كه كار آنجا را سامان دهم و قيس را از پيش بردارم.» ابن عامر فرمان نوشت يا مي‌خواست بنويسد. قيس خبر يافت كه ابن عامر از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2775
او آزرده كه حرمت وي نداشته و در پيشكش دادن امساك كرده و ابن خازم را ولايتدار كرده و از ابن خازم بيمناك شد كه وي را به زحمت افكند و به محاسبه كشاند و خراسان را رها كرد كه بيامد و خشم ابن عامر بيفزود و گفت: «مرز را رها كردي!» و او را بزد و به زندان كرد و يكي از بني يشكر را به خراسان فرستاد.
ابو مخنف گويد: وقتي ابن عامر قيس بن هيثم را معزول كرد، اسلم بن زرعه كلابي را فرستاد.
ابو عبد الرحمان ثقفي گويد: ابن عامر در ايام معاويه، قيس بن هيثم را عامل خراسان كرد. ابن خازم بدو گفت: «مردي ناتوان را به خراسان فرستاده‌اي، بيم دارم اگر جنگي رخ دهد مردم را به هزيمت دهد و خراسان تباه شود و داييان تو رسوا شوند.» ابن عامر گفت: «چه بايد كرد؟» گفت: «فرماني براي من بنويس كه اگر او از مقابل دشمن باز آمد، من به جاي او باشم.» گويد: ابن عامر بنوشت. پس از آن چنان شد كه جمعي از طخارستان شوريدند و قيس بن هيثم به مشورت پرداخت. ابن خازم بدو گفت باز گردد تا همه جوانب كار وي فراهم آيد.
قيس حركت كرد و چون يك يا دو منزل از محل خويش دور شد ابن خازم فرمان خويش را در آورد و به كار مردم پرداخت و با دشمن مقابله كرد و هزيمتشان كرد.
گويد: وقتي خبر بدو شهر، و به شام رسيد قيسيان خشم آوردند و گفتند با قيس و ابن عامر خدعه كرد و در اين باب بكوشيدند تا آنجا كه شكايت پيش معاويه بردند. معاويه كس فرستاد و او را پيش خواند كه بيامد و در مورد سخناني كه گفته بودند عذرگويي كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2776
معاويه بدو گفت: «فردا به پا خيز و عذر خويش را با مردم بگوي» گويد: ابن خازم پيش ياران خويش رفت و گفت: «به من گفته‌اند سخن كنم اما من سخندان نيستم، اطراف منبر بنشينيد و چون سخن كردم تصديقم كنيد.» گويد: روز بعد برخاست و حمد خدا گفت و ثناي او كرد. آنگاه گفت: «زحمت سخن كردن را امامي تحمل مي‌كند كه از آن ناچار باشد يا احمقي كه سرش آشفته و باك ندارد كه از آن چه در آيد، من هيچيك از اين دو نيستم، هر كه مرا شناسد داند كه من فرصتها را نيك شناسم و سوي آن جهش كنم، با مهلكه‌ها مقابله كنم، دسته‌ها را راه برم، و تقسيم به عدالت كنم. شما را به خدا هر كه اين را مي‌داند تصديقم كند.» يارانش از اطراف منبر گفتند: «راست گفتي» گفت: «اي امير مؤمنان، تو نيز از جمله كساني كه قسمشان دادم، آنچه را مي‌داني بگوي.» معاويه گفت: «راست گفتي.» يكي از مشايخ بني تميم به نام معمر گويد: قيس بن هيثم از مزاحمت ابن خازم از خراسان بيامد.
گويد: ابن عامر يكصد به او زد و ريشش را بكند و به زندان كرد.
گويد: آنگاه مادرش از ابن عامر خواست كه او را در آورد.
در اين سال چنانكه گفته‌اند: مروان بن حكم سالار حج بود، وي عامل مدينه بود. عامل مكه خالد بن عاص بن هشام بود، عامل كوفه مغيرة بن شعبه بود، قضاي آنجا با شريح بود، عامل بصره و فارس و سيستان و خراسان عبد اللَّه بن عامر بود، قضاي آنجا با عمير بن يثربي بود.
آنگاه سال چهل و چهارم در آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2777
 
سخن از حوادث سال چهل و چهارم‌
 
اشاره
 
از جمله حوادث سال آن بود كه مسلمانان با عبد الرحمان بن وليد به ديار روم رفتند و زمستان را آنجا گذرانيدند، و نيز غزاي بسر بن ابي ارطاة بود به دريا.
در همين سال معاويه عبد اللَّه بن عامر را از بصره معزول كرد.
 
سخن از سبب عزل ابن عامر
 
سبب قضيه اين بود كه ابن عامر مردي نرمخوي و بخشنده بود و از بي‌خردان جلوگيري نمي‌كرد و به همين سبب در ايامي كه عامل معاويه بود بصره به تباهي رفت.
يزيد باهلي گويد: ابن عامر پيش زياد از فساد كسان و ظهور خباثت شكوه كرد.
زياد گفت: «تيغ در آنها نه.» گفت: «خوش ندارم آنها را اصلاح كنم و خويشتن را تباه» ابو الحسن گويد: ابن عامر نرمخوي و آسان‌گير بود و در كار ولايتداري سهل انگار، در حكومت وي عقوبت نبود و دست دزد بريده نمي‌شد. در اين باب با وي سخن كردند، گفت: «مرا با كسان الفت است، چگونه در كسي بنگرم كه دست پدر و برادرش را بريده‌ام؟» مسلمة بن محارب گويد: ابن كوا پيش معاويه رفت. نام ابن كوا عبد اللَّه بن اوفي بود، معاويه از او درباره كسان پرسيد. ابن كوا گفت: «اما مردم بصره بي‌خردان بر آن چيره‌اند و عامل آنجا ناتوان است»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2778
گويد: سخن ابن كوا به ابن عامر رسيد و طفيل بن عوف يشكري را كه ميان وي و ابن كوا دشمني بود عامل خراسان كرد.
ابن كوا گفت: «بچه مرغ مرا كمتر مي‌شناسد. مگر پنداشته كه ولايتداري طفيل بر خراسان مرا آزرده مي‌كند. دلم مي‌خواست همه لشكريان روي زمين با من دشمني داشتند و او عاملشان مي‌كرد. پس از آن معاويه ابن عامر را عزل كرد و حارث ابن عبد اللَّه ازدي را فرستاد.
قحذمي گويد: ابن عامر گفت: «كداميك از مردم با ابن كوا دشمنتر است؟» گفتند: «عبد اللَّه بن ابي شيخ» گويد: ابن عامر او را ولايتدار خراسان كرد و ابن كوا آن سخن بگفت.
ابي عبد الرحمان اصفهاني گويد: ابن عامر كساني را پيش معاويه فرستاد كه با فرستادگان كوفه يكجا پيش او رسيدند، ابن كوا يشكري نيز جزو آنها بود. معاويه درباره عراق و بخصوص مردم بصره از آنها پرسيد.
ابن كوا گفت: «اي امير مؤمنان، مردم بصره را بي‌خردانشان مرعوب كرده‌اند و حاكمشان ناتوان است» و ابن عامر را به ناتواني منسوب داشت و تحقير كرد.
معاويه گفت: «از مردم بصره در حضورشان سخن مي‌كني؟» گويد: و چون فرستادگان سوي بصره باز رفتند اين سخن را با ابن عامر بگفتند كه خشمگين شد و گفت: «كدام يك از مردم عراق در دشمني ابن كوا سر- سخت‌تر است؟» بدو گفتند: «عبد اللَّه بن ابي شيخ يشكري» كه او را ولايتدار خراسان كرد و اين سخن به ابن كوا رسيد و آن سخن بگفت.» علي گويد: وقتي ابن عامر در كار حكومت ناتواني كرد و كار بصره آشفته شد، معاويه بدو نامه نوشت كه پيش وي رود.
ابو الحسن گويد: اين به سال چهل و چهارم بود، و ابن عامر، قيس بن هيثم را در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2779
بصره جانشين كرد و پيش معاويه رفت كه او را به كارش بازگردانيد و چون با وي وداع مي‌كرد، معاويه گفت: «از تو سه چيز مي‌خواهم بگو از آن تست.» گفت: «از آن توست، مرا پسر ام حكيم مي‌گويند.» گفت: «كار حكومت را پس دهي و خشمگين نشوي.» گفت: «چنين كردم.» گفت: «ملك عرفه‌ات را به من ببخشي.» گفت: «بخشيدم.» گفت: «خانه مكه‌ات را به من ببخشي.» گفت: «بخشيدم» گفت: «از خويشاوند رعايت بيني» گويد: آنگاه ابن عامر گفت: «اي امير مؤمنان، من نيز سه چيز از تو مي‌خواهم، بگو از آن تست.» گفت: «از آن تست، مرا پسر هند مي‌گويند.» گفت: «ملك عرفه را به من پس دهي.» گفت: «دادم» گفت: «هيچيك از عاملان مرا به حساب نكشي و در هيچ مورد از من باز- خواست نكني.» گفت: «پذيرفتم» گفت: «و دختر خويش هند را زن من كني» گفت: «كردم.» گويد: به قولي معاويه بدو گفت: «يكي را انتخاب كن يا از تو بازخواست كنم و درباره آنچه به دستت رسيده به حسابت كشم و به كارت بازت گردانم، يا آنچه را گرفته‌اي به تو واگذارم و كناره‌گيري» ابن عامر پذيرفت كه كناره گيرد و معاويه از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2780
او در گذرد.
در اين سال، چنانكه گفته‌اند، معاويه نسب زياد بن سميه را به پدر خويش ابي سفيان پيوست.
عمرو بن شبه گويد: گويند وقتي زياد پيش معاويه آمد، يكي از عبد القيس با وي بود كه به زياد گفت: «ابن عامر منتي بر من دارد، اگر اجازه دهي پيش وي روم.» زياد گفت: «به شرط آنكه آنچه را ميان او و تو مي‌گذرد به من بگويي.» گفت: «خوب» زياد به او اجازه داد كه برفت، ابن عامر بدو گفت: «هي، هي، پسر سميه كارهاي مرا تقبيح مي‌كند و از عاملان من بد مي‌گويد، مي‌خواهم قسم‌خوراني از قريش بيارم كه قسم ياد كنند كه ابو سفيان سميه را نديده بود.» گويد: وقتي آن مرد بازگشت، زياد از او پرسش كرد و نخواست با او بگويد، اما زياد او را رها نكرد تا گفته ابن عامر را با وي بگفت و زياد اين را با معاويه بگفت.
معاويه نيز به حاجب خويش گفت: «وقتي ابن عامر آمد پاي در اول به چهره مركب او بزن.» گويد: حاجب چنان كرد، ابن عامر شكايت پيش يزيد برد كه بدو گفت: «آيا درباره زياد چيزي گفته‌اي؟» گفت: «آري» گويد: «پس يزيد با وي سوار شد و او را به نزد معاويه برد و چون معاويه ابن عامر را بديد برخاست و به درون رفت. يزيد به وي گفت: «بنشين، مگر چقدر مي‌تواند در خانه بنشيند و از مجلس خود بماند؟» گويد: و چون دير بماندند معاويه در آمد چوبي به دست داشت كه به درها مي‌زد و شعري به اين مضمون مي‌خواند:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2781
«ما روشي داريم «شما نيز روشي داريد «و رفيقان اين را دانند» آنگاه بنشست و گفت: «اي ابن عامر، تو درباره زياد بدان گونه سخن كرده‌اي، به خدا عربان دانند كه من در جاهليت از همه‌شان نيرومندتر بودم و اسلام مرا نيرو افزود، من به وسيله زياد فزوني نگرفتم و نيرومند نشدم ولي حقي داشت كه به وي دادم.» ابن عامر گفت: «اي امير مؤمنان، چنان كنم كه زياد خوش دارد.» گفت: «ما نيز چنان كنيم كه تو خوش داري» گويد: «ابن عامر پيش زياد رفت و او را راضي كرد.» ابو اسحاق گويد: وقتي زياد به كوفه آمد، گفت: «درباره كاري آمده‌ام كه به خاطر شما مي‌خواهم.» گفتند: «هر چه مي‌خواهي بگوي.» گفت: «نسب مرا به معاويه پيوند دهيد» گفتند: «شهادت ناحق نمي‌دهيم» گويد: آنگاه زياد سوي بصره رفت و يكي به نفع او شهادت داد.
در اين سال معاويه سالار حج بود.
در همين سال مروان بر محراب اطاقك ساخت. معاويه نيز چنانكه گويند در شام ساخت.
عاملان ولايات در اين سال همان عاملاني بودند كه گفتيم در سال چهل و سوم عاملي داشته بودند.
آنگاه سال چهل و پنجم در آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2782
 
سخن از حوادثي كه در سال چهل و پنجم رخ داد
 
اشاره
 
از جمله حوادث سال اين بود كه معاويه حارث بن عبد اللَّه ازدي را بر بصره گماشت، و اين در آغاز سال بود، حارث چهار ماه در بصره ببود پس از آن معزول شد.
گويد: به قولي وي حارث بن عمرو بن عبد بود و از مردم شام بود معاويه ابن- عامر را عزل كرده بود كه زياد را ولايتدار كند و حارث را چون اسب محلل [1] كرد.
گويد: حارث، عبد اللَّه بن عمرو ثقفي را بر نگهباني خويش گماشت پس از آن معاويه وي را برداشت و زياد را ولايتدار كرد.
 
سخن از ولايتداري زياد بر بصره‌
 
علي گويد: وقتي زياد به كوفه آمد مغيره پنداشت كه به ولايتداري كوفه آمده.
زياد در خانه سليمان بن ربيعه باهلي اقامت گرفت. مغيره وائل بن حجر حضرمي را به نزد او فرستاد و گفت: «مقصود وي را بدان» گويد: وائل پيش او رفت و چيزي از او نتوانست دانست، از پيش وي برون شد و قصد رفتن پيش مغيره داشت. وي فال بين بود و كلاغ سياهي را ديد كه بانگ مي‌زد. پس سوي زياد برگشت و گفت: «اي ابو مغيره اين كلاغ سياه ترا از كوفه سفري مي‌كند.» گويد: آنگاه پيش مغيره رفت. همانروز فرستاده معاويه پيش زياد آمد كه
______________________________
[1] محلل اسب سوم مسابقه است كه نقش عمده‌اي ندارد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2783
سوي بصره حركت كن.
معبد بن خالد جدلي گويد: زياد كه او را پسر ابو سفيان مي‌گفتند، از پيش معاويه سوي ما آمد و در خانه سلمان بن ربيعه باهلي اقامت گرفت و منتظر دستور معاويه ماند.
گويد: مغيرة بن شعبه خبر يافت- وي امير كوفه بود- كه زياد منتظر است دستور امارت وي بر كوفه برسد، پس قطن بن عبد اللَّه حارثي را پيش خواند و گفت:
«كار نيكي تواني كرد؟ به كار كوفه برسي تا من از پيش امير مؤمنان بيايم؟» گفت: «اين كار از من ساخته نيست» گويد: مغيره عيينة بن نحاس عجلي را پيش خواند و همان كار را بر او عرضه كرد كه پذيرفت. آنگاه مغيره سوي معاويه روان شد و چون معاويه اين بشنيد از حيله‌گري وي بيمناك شد و گفت: «اي ابو عبد اللَّه به كارت باز گرد.» اما مغيره نپذيرفت و معاويه بيشتر بد گمان شد و او را به كارش باز گردانيد.
گويد: مغيره شبانگاه بيامد، من بالاي قصر به كشيك بودم وقتي در را بكوفت او را نشناختم و چون بيم كرد كه سنگي بر او اندازم نام خويش را بگفت و من فرود آمدم و خوش آمد گفتم و سلام گفتم.
گويد: به من گفت: «پيش پسر سميه رو و راهش بينداز كه تا صبح آن سوي پل باشد.» گويد: پيش زياد رفتيم و بيرونش كرديم و پيش از صبحگاه آن سوي پلش انداختيم.» هذلي گويد: معاويه، زياد را عامل بصره و خراسان و سيستان كرد پس از آن هند و بحرين و عمان را نيز به او داد. زياد در آخر ماه ربيع الآخر يا اول جمادي- الاول سال چهل و پنجم به بصره آمد كه فسق در آنجا رايج و علني بود.
گويد: سخنراني ناقصي كرد كه ضمن آن حمد خداي نكرد. به قولي حمد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2784
خداي كرد، چنين گفت:
«حمد خداي بر انعام و احسان اوي، مسئلت مزيد نعمت از او «داريم، خدايا چنانكه نعمتها را روزي ما كرده‌اي، شكر نعمتهاي خويش «را نيز به ما الهام كن. اما بعد، جهالت كامل و گمراهي كور و ديباجه «آتش افروز كه شعله آن دوام گيرد، اعماليست كه بي‌خردان شما مي‌كنند و «خردمندانتان تحمل مي‌كنند، كارهاي حيرت‌زايي كه كوچك مرتكب «مي‌شود و بزرگ از آن باك ندارد. گويي آيات خدا را نشنيده‌ايد و كتاب «خدا را نخوانده‌ايد كه به دوران ابدي پايان ناپذير، اهل اطاعت، ثواب «كريم دارند و اهل معصيت، عذاب اليم. مگر چنانيد كه دنيا چشمتان را «بسته و شهوات گوشتان را مسدود كرده و فاني را بر باقي مرجح داشته‌ايد «و نمي‌دانيد كه شما در اسلام حوادث بي‌سابقه آورده‌ايد كه اين روسبي «خانه‌ها و ضعيفان غارت شده را، به شما نه چندان كم، در روز روشن «نديده گرفته‌ايد. مگر كساني نبوده‌اند كه گمراهان را از شروري و غارتگري «دور بدارند، خويشاوندي را پيش انداخته‌ايد و دين را دور افكنده‌ايد.
«عذر نامعقول گوييد و دزد را حمايت كنيد، هر كدامتان از بي‌خرد خويش «دفاع مي‌كنيد، گويي نه بيم عقاب داريد نه اميد معاد. شما خردمندان «نه‌ايد، پيرو بي‌خردان شده‌ايد و آنها دلير از حمايت شما، حرمتهاي اسلام «را شكسته‌اند و پشت سر شما به زباله‌دانهاي گناه ره يافته‌اند كه خوردن و «نوشيدن بر من حرام است تا آن را به ويراني دهم و با زمين يكسان كنم و «بسوزم. چنين مي‌بينم كه اين كار در مرحله آخر به صلاح نيايد جز به «همان وسيله كه در مرحله اول به صلاح آمده بود، يعني نرمش بي‌ضعف و شدت «عمل بي‌جباري و زور. به خدا قسم كه دوست را به جاي دوست مي‌گيرم، «مقيم را به جاي رفته، و حاضر را به جاي غايب و سالم را به جاي بيمار،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2785
«تا يكيتان برادر خويش را ببيند و گويد: سعد! فرار كن كه سعيد هلاك «شد يا به استقامت آييد. دروغ منبر شهره مي‌ماند. اگر دروغي از من «شنيديد نافرماني من بر شما رواست. هر كه شبانگاه به او تازند من «ضامن خسارت اويم. شبروي موقوف كه هر شبروي را پيش من آرند «خونش بريزم. در اين مورد چندان مهلتتان مي‌دهم كه خبر به كوفه رود «و پيش من آيد دعوت جاهليت موقوف كه هر كه چنين كند زبانش را مي‌برم.
«تازه‌ها آورده‌ايد كه نبوده ما نيز براي هر گناهي عقوبتي نهاده‌ايم، هر كه «كساني را غرق كند، غرقش كنم، هر كه بر كساني آتش افروزد او را «بسوزيم، هر كه به خانه‌اي نقب زند به قلبش نقب زنم، هر كه قبري را «بشكافد زنده به گورش كنم، دستها و زبانهاي خويش را از من بداريد «تا دست و آزار خويش را از شما بدارم. هر كس از شما كاري به خلاف «رفتار عامه كند گردنش را مي‌زنم. ميان من و بعضي كسان دشمني‌ها بوده «كه آنرا پشت گوش انداخته‌ام و زير پا افكنده‌ام، هر كس از شما نكوكار «بوده نكويي بيشتر كند و هر كه بدكار بوده از بدي چشم بپوشد. اگر «بدانم كه يكي از دشمني من در تب و تاب است پوششي از او برنگيرم «و پرده‌اي از او بر ندارم تا عمل خويش را بنمايد و چون بنمود مهلتش «ندهم. كارهاي خويش را ديگر كنيد و با خويشتن كمك كنيد. بسا كس كه «از آمدن ما دلگير شده و خرسند خواهد شد و بسا خرسند كه دلگير خواهد «شد.
«اي مردم! ما راهبران شما شده‌ايم و حاميانتان، به قدرتي كه خدايمان «داده راهتان مي‌بريم و به كمك غنيمتي كه خداي به ما سپرده از شما حمايت «مي‌كنيم. ما را بر شما حق شنواييست و اطاعت در مورد چيزهاي كه بخواهيم «و شما را بر ما حق عدالت است مورد چيزهاي كه به عهده داريم،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2786
«بوسيله نيكخواهي سزاوار عدالت و غنيمت ما شويد، بدانيد كه در هر «چه قصور كنم از سه چيز قصور نمي‌كنم: از حاجتمندتان رو نمي‌پوشم «و گرچه هنگام شب آيد. روزي و مقرري را عقب نمي‌اندازم. بجنگ «رفتگان را دير نمي‌دارم. از خدا بخواهيد كه پيشوايانتان را قرين صلاح «بدارد كه راهبران ادبگران شمايند و پناهگاهتان كه سوي آن پناهنده «شويد. و چون به صلاح آييد آنها نيز به صلاح آيند. دشمني آنها را به دل «مگيريد كه خشمتان فزون شود و غمتان دراز شود و حاجتتان بر نيايد و «اگر به نتيجه رسد برايتان مايه شر شود، از خدا مي‌خواهم كه همه را «بر همه كمك كند. وقتي ديديد كاري را درباره شما اجرا مي‌كنم اجراي «آن كنيد و گر چه مايه زبوني شما شود. از ميان شما كشتگان بسيار خواهم «داشت، هر كدامتان بپرهيزد كه مبادا از كشتگان من باشد.» گويد: عبد اللَّه بن اهتم به پا خاست و گفت: «اي امير، شهادت مي‌دهم كه ترا حكمت و گفتار قاطع داده‌اند.» گفت: «دروغ گفتي آن پيمبر خدا داود عليه السلام بود.» احنف گفت: «اي امير گفتي و نكو گفتي، ثنا از پس امتحان است و ستايش از پس بخشش، ما ثنا نگوييم تا امتحان كنيم،» زياد گفت: «سخن راست آوردي» ابو بلال مرداس بن اديه برخاست و آهسته گفت: «خدا جز آن گفته كه تو مي‌گويي، خداي عز و جل گويد: وَ إِبْراهِيمَ الَّذِي وَفَّي، أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي» [1] يعني: و (صحيفه‌هاي) ابراهيم كه وفا كرد (به او) خبر نداده‌اند كه هيچ باربرداري بار گناه ديگري را بر ندارد و انسان جز حاصل كوشش خويش چيزي
______________________________
[1] سوره نجم 53 آيه‌هاي 37 و 38 و 39
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2787
ندارد. و خدا بما وعده‌اي بهتر از وعده نو داده.
زياد گفت: «سوي آنچه تو و يارانت مي‌خواهيد راهي نمي‌يابيم جز آنكه در خون فرو رويم.» شعبي گويد: هرگز نشنيدم كه كسي سخن گويد و نكو گويد جز اينكه مي‌خواستم خاموش شود مبادا به بد افتد، به جز زياد كه هر چه بيشتر مي‌گفت نكوتر مي‌گفت.
مسلمه گويد: زياد، عبد اللَّه بن حصن را بر نگهباني خويش گماشت و مردم را مهلت داد تا خبر به كوفه رسيد و وصول خبر بدو رسيد. نماز عشا را عقب مي‌انداخت تا آخرين نمازگزار باشد، آنگاه نماز مي‌كرد و يكي را مي‌گفت كه سوره بقره و معادل آن را بخواند و آهسته بخواند و چون به سر مي‌برد مهلت مي‌داد چندان كه به نظر وي يكي به خريبه توانست رسيد، آنگاه سالار نگهباني خويش را مي‌گفت برون شود كه مي‌رفت و هر كه را مي‌ديد مي‌كشت.
گويد: شبي يك بدوي را گرفت و پيش زياد آورد كه بدو گفت: «بانگ را شنيدي؟» گفت: «نه به خدا شيردهي آوردم، شب مرا گرفت به ناچار به گوشه‌اي رفتم و ماندم كه صبح شود و از آنچه امير كرده خبر ندارم.» گفت: «به گمانم راست مي‌گويي اما كشتن تو به صلاح اين امت است» و بگفت تا گردنش را بزدند.
گويد: زياد نخستين كسي بود كه كار حكومت را قوام داد و شاهي معاويه را استوار كرد و مردم را به اطاعت واداشت و به عقوبت پرداخت و شمشير كشيد و به پندار مواخذه كرد و به گمان عقوبت داد. در ايام حكومتش مردم از او سخت بيمناك بودند و از همديگر ايمن شدند تا آنجا كه چيزي از مرد يا زني مي‌افتاد و كسي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2788
متعرض آن نمي‌شد تا صاحبش بيايد و آنرا برگيرد. زن شب در خانه مي‌خفت و در نمي‌بست. مردم را چنان راه برد كه كس مانند آن نديده بود، و چنان از او بيم داشتند كه از هيچكس پيش از او نداشته بودند. مقرري خوب داد و مدينة الرزق را بنيان كرد.
گويد: زياد صداي زنگي از خانه عمير شنيد و گفت: «اين چيست؟» گفتند: «نگهبان است» گفت: «از اين كار دست بدارد آنچه من از استخر مي‌گيرم در گرو چيزي است كه از او ببرند» گويد: زياد نگهبانان را چهار هزار كرد و عبد اللَّه بن حصن يكي از بني عبيد بن ثعلبه صاحب گورستان ابن حصن و جعد بن قيس تميمي صاحب طاق الجعد، را به سالاري نگهبانان گماشت كه هر دو به كار نگهبانان مي‌پرداختند. يك روز كه زياد به راه بود و آنها پيش روي وي مي‌رفتند و هر كدام نيزه كوتاهي به دست داشتند جلو روي زياد منازعه كردند. زياد گفت: «اي جعد نيزه را بينداز» و او بينداخت و تا وقتي زياد بمرد ابن حصن سالار نگهبانان بود.
گويد: كار فاسقان را به جعد سپرد كه به جستجوي آنها مي‌پرداخت.
گويد: به زياد گفتند: «راهها ناامن است» گفت: «عجالة به كار شهر مي‌پردازم تا بر آن تسلط يابم و سامان دهم، اگر شهر زير تسلط من نباشد جاي ديگر را زير تسلط نمي‌توان آورد» گويد: «و چون شهر را سامان داد به نواحي ديگر پرداخت و به نظام آورد.
مي‌گفت: اگر از اينجا تا خراسان ريسماني كم شود، مي‌دانم كي گرفته است.» گويد: پانصد كس از مشايخ بصره را جزو ياران خويش نوشت و از سيصد تا پانصد مقرري داد.
حارثة بن بدر غداني در اين باره شعري گفت باين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2789
«كي خبر از من به نزد زياد مي‌برد؟
«كه نيكو امير يست و خليفه را «نيكو برادرست «وقتي كارها پيش تو آيد «پيشواي عدالت و همت و خردي «برادرت، بسر حرب، خليفه خداست «و تو وزير اويي و نيكو وزيري «به دوستداري وي پاداش مي‌دهي «و دوستدار تو به اوج آرزو مي‌رسد «به فرمان خداي مظفري و منصور «و چون رعيت ستم كند، ستم نكني «و از دنيا هر چه بخواهند «بدست تو، به فراواني، روانست «قسمت به مساوات مي‌كني «كه نه توانگر از ستم تو شكايت مي‌كند «نه فقير.
«باران رفاه‌انگيز بودي «و به روزگاري آمدي «كه خبيث بود و بدي فراوان «هوسها كسان را پراكنده بود «و كينه‌هاشان در دلها نهان نبود «شهري و بدوي و مقيم و مسافر «به ترس اندر بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2790
«و چون زياد شمشير خداي «ميان آنها بپاخاست «نور و روشني پاگرفت «توانايي كه غافلگير حوادث نمي‌شود و نمي‌نالد و پير فرتوت نيست [1] علي بن محمد گويد: زياد از تني چند ياران پيمبر صلي اللَّه عليه و سلم كمك گرفت از جمله عمران بن حصين خزاعي كه قضاوت بصره را به او داد و حكم بن عمرو غفاري كه او را ولايتدار خراسان كرد و سمرة بن جندب و انس بن مالك و عبد الرحمان بن سمره. عمران از او خواست كه از قضاوت معافش بدارد كه معافش داشت و عبد اللَّه بن فضاله ليثي و پس از او برادرش عاصم بن فضاله سپس زرارة بن اوفي جرشي را به قضاوت بصره گماشت.
خواهر زرازه زن زياد بود.
گويند: زياد نخستين كسي بود كه كسان را با نيزه كوتاه پيش روي خود روان كرد و با گرز جلوي روي او روان شدند و پانصد كشيك بان مقيم داشت و شيبان سعدي صاحب گورستان شيبان را به سالاري آنها گماشت كه هيچ وقت مسجد را ترك نمي‌كردند.
علي گويد: زياد خراسان را چهار قسمت كرد: امير بن احمر يشكري را عامل مرو كرد.
خليد بن عبد اللَّه حنفي را عامل ابر شهر كرد.
قيس بن هيثم را عامل مروروذ و فارياب و طالقان كرد.
______________________________
[1] شاعر سفله كه هم نفسان وي به روزگاران كمياب نبوده‌اند در محضر زياد آش چربي خورده و شكمي از عزا در آورده و مشتي درم گرفته و زياد روسپي زاده خونخوار را پيشواي هدايت و شمشير خداي عنوان داده كه الشعراء في كل وادي هيمون. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2791
و نافع بن خالد طاحي را عامل هرات و بادغيس و قادس و پوشنگ كرد.
ابن ابي عمر، يكي از پيران ازد گويد: زياد از نافع بن خالد آزرده شد و او را به زندان كرد و يكصد هزار به پاي او نوشت و به قولي هشتصد هزار. سبب آزردگي وي آن بود كه يك ميز پازهر كه پايه‌هاي آن نيز پازهر بود براي نافع آوردند. نافع يك پايه را بر گرفت و پايه طلايي به جاي آن نهاد و ميز را همراه يكي از غلامان خود به نام زيد كه عهده‌دار كارهاي او بود براي زياد فرستاد. زيد از نافع بدگويي كرد و به زياد گفت: «به تو خيانت ورزيد و يكي از پايه‌هاي ميز را برگرفت و به جاي آن پايه طلا نهاد.» گويد: تني چند از سران ازد از جمله سيف بن وهب معولي كه مردي معتبر بود پيش زياد رفتند و وقتي آنجا رسيدند كه زياد مسواك مي‌كرد و چون آنها را بديد.
شعري به تمثيل خواند به اين مضمون:
«جاي اسبان ما را كه به نزديك پيچ بود «بياد آر وقتي كه محتاج ما بودي» گويد: اما ازديان گويند اين شعر را سيف بن وهب به وقت ورود به نزد زياد به تمثيل خواند كه او گفت: «بله.» گويد: روزگاري را بياد زياد مي‌آورد كه صبره وي را پناهي كرده بود. پس، زياد مكتوب را خواست و نوشته آنرا با مسواك پاك كرد و نافع را از زندان در آورد.
مسلمه گويد: زياد، نافع بن خالد طاحي و خليد بن عبد اللَّه حنفي و امير بن احمد يشكري را عزل كرد و حكم بن عمرو را برگماشت كه نسب وي به نعيلة بن مالك مي‌رسيد نعيله برادر غفار بن مليك بود و چون اعقاب وي اندك بودند به تيره غفار پيوستند.
و هم مسلمه گويد: زياد به حاجب خويش گفت: «حكم را به نزد من آر» منظورش حكم بن ابي العاص ثقفي بود.
حاجب برفت و حكم بن عمرو غفاري را بديد و او را پيش زياد برد. وي مردي معتبر بود و صحبت پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم داشته بود، زياد وي را عامل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2792
خراسان كرد آنگاه به وي گفت: «ترا نمي‌خواستم، اما خدا عز و جل ترا مي‌خواست.» ابو عبد الرحمان ثقفي گويد: وقتي زياد ولايتدار عراق شد حكم بن عمرو غفاري را عامل خراسان كرد و كساني را با وي بر ولايات خراسان گماشت كه كار خراج به عهده داشتند و گفت از حكم اطاعت كنند: اسلم بن زرعه بود و خليد بن عبد اللَّه حنفي و نافع بن خالد طاحي و ربيعة بن عسل يربوعي و امير بن احمد يشكري و حاتم بن نعمان باهلي.
گويد: آنگاه حكم درگذشت، وي به غزاي طخارستان رفته بود و غنايم بسيار گرفته بود. حكم انس بن ابي اياس را جانشين خويش كرده بود و به زياد نوشته بود وي را براي خدا و مسلمانان و تو پسنديدم اما زياد گفت: «اي خدا، او را براي دين تو و مسلمانان و خودم نمي‌پسندم.» و خليد بن عبد اللَّه حنفي را ولايتدار خراسان كرد.
گويد: پس از آن ربيع بن زياد حارثي را با پنجاه هزار كس به خراسان فرستاد بيست و پنجهزار كس از بصره و بيست و پنجهزار كس از كوفه كه سالار مردم بصره ربيع بود و سالار مردم كوفه عبد اللَّه بن ابي عقيل بود و سالار همه، ربيع بن زياد بود.
گويند: در اين سال مروان بن حكم سالار حج شد، وي عامل مدينه بود.
ولايتداران و عمال ولايات در اين سال همانها بودند كه از پيش ياد كردم:
مغيرة بن شعبه بر كوفه بود و شريح قضاي آنجا داشت. زياد بر بصره بود و عاملان ديگر همانها بودند كه از پيش گفتم.
در اين سال عبد الرحمان بن خالد بن وليد در زمستان به غزاي سرزمين روم رفت.
آنگاه سال چهل و ششم در آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2793
 
سخن از حوادث سال چهل و ششم‌
 
 
سخن از حوادث سال پنجاهم‌
 
اشاره
 
غزاي بسر بن ابي ارطاة و سفيان بن عوف ازدي به سرزمين روم در اين سال بود.
به قولي غزاي فضالة بن عبيد انصاري به دريا نيز در همين سال بود.
به گفته واقدي و مدايني وفات مغيرة بن شعبه در اين سال بود.
موسي ثقفي گويد: مغيره مردي دراز قد بود و يك چشم، چشمش در يرموك آسيب ديده بود. به ماه شعبان سال پنجاهم درگذشت. در آن وقت هفتاد سال داشت.
اما عوانه چنانكه در روايت هشام بن عبيد هست گويد كه مغيره به سال پنجاه و يكم درگذشت. بعضي‌ها نيز گفته‌اند به سال چهل و نهم هلاك شد.
علي بن محمد گويد: زياد عامل بصره و اطراف بود تا به سال پنجاهم، پس از آن مغيرة بن شعبه كه امير كوفه بود آنجا بمرد و معاويه فرمان كوفه و بصره را براي زياد نوشت و او نخستين كس بود كه كوفه و بصره را با هم داشت.
گويد: زياد، سمرة بن جندب را در كوفه جانشين كرد كه به كوفه آمد و چنان بود كه زياد شش ماه در كوفه و شش ماه در بصره اقامت مي‌گرفت.
مسلمة بن محارب گويد: وقتي مغيره بمرد عراق براي زياد يكجا شد پس به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2799
سوي كوفه آمد و به منبر رفت و حمد خدا گفت و ثناي او كرد آنگاه گفت: «در بصره بودم كه اين كار از آن من شد، خواستم با دو هزار از نگهبانان بصره سوي شما آيم.
آنگاه به ياد آوردم كه شما اهل حقيد و مدتهاي دراز حق شما باطل را كنار زده و با خاندان خويش پيش شما آمدم. حمد خداي كه آنچه را مردم نهاده بودند از من برداشت و آنچه را مهمل گذاشته بودند بوسيله من محفوظ داشت.» گويد: و چون گفتار خويش را به سر برد، همچنانكه بر منبر بود ريگباران شد و آنجا نشست تا دست بداشتند. آنگاه جمعي از خاصان خويش را خواست و بگفت تا درهاي مسجد را گرفتند، سپس گفت: «هر يك از شما پهلويي خود را بگيرد و نگويد كه نمي‌دانم پهلوييم كيست.» آنگاه بگفت تا كرسي‌اي بر در مجلس نهادند و آنها را چهار به چهار پيش خواند كه به خدا قسم ياد كنند كه هيچيك از ما ترا ريگباران نكرده، هر كه قسم ياد كرد آزادش كرد و هر كه ياد نكرد بداشت و جدا كرد تا سي كس شدند و به قولي هشتاد كس بودند و همانجا دستهاشان را بريد.
شعبي گويد، به خدا هرگز دروغ از او نشنيديم، هر خوب يا بدي به ما وعده داد انجام داد.
وهم شعبي گويد: نخستين كسي كه زياد در كوفه كشت، اوفي بن حصن بود كه چيزي درباره او شنيده بود و از پي او بر آمد كه بگريخت. يك بار كه مردم را مي‌ديد، اوفي بر او گذشت گفت: «اين كيست؟» گفتند: «اوفي بن حصن طائي» زياد گفت: «اجل رسيد. بپاي خويش پيش تو آمد.» آنگاه بدو گفت: «درباره عثمان چه نظر داري؟» گفت: «داماد پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم بود كه دو دختر او را داشته بود» گفت: «درباره معاويه چه گويي؟» گفت: «بخشنده است و بردبار»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2800
گفت: «درباره من چه گويي؟» گفت: «شنيدم در بصره گفته‌اي: به خدا سالم را به جاي بيمار و حاضر را به جاي غايب مي‌گيرم.» گفت: «چنين گفته‌ام» گفت: «درست نگفته‌اي» گفت: «آنكه مي‌دمد بدتر از ديگر گروه نيست [1]» و او را بكشت.
گويد: وقتي زياد به كوفه آمد عمارة بن عقبة بن ابي معيط پيش وي آمد و گفت: «شيعيان علي، ابو تراب، به دور عمرو بن حمق فراهم مي‌شوند.» عمرو بن حريث گفت: «چرا چيزي مي‌گويي كه يقين نداري و نمي‌داني سرانجام آن چيست؟» زياد گفت: «هر دو بيجا كرديد، تو كه در اين مورد با من آشكارا سخن گفتي و عمرو كه سخن ترا رد كرد. پيش عمرو بن حمق رويد و گوييد: اين جماعت‌ها چيست كه پيش تو فراهم مي‌شوند، هر كه مي‌خواهد ترا ببيند يا با تو سخن كند در مسجد.» گويد: به قولي آنكه بر ضد عمرو بن حمق سخن كرد و به زياد گفت كه دو شهر را تباه كرده يزيد بن رويم بود.
گويد: عمرو بن حريث گفت: «هرگز بمانند امروز بچيزي كه سودش مي‌دهد روي نياورده بود.» زياد به رويم گفت: «تو جانش را به خطر انداختي، اما عمرو جانش را حفظ كرد به خدا اگر بدانم كه مغز ساقش از دشمني من آكنده است تا بر ضد من قيام نكند كارش ندارم.» گويد: وقتي مردم كوفه زياد را ريگباران كردند، اطاقك ساخت.
______________________________
[1] مثال روان عربي، همسنگ: كهر كم از كبود يا ديگ و ديگچه، فارسي. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2801
گويد: وقتي زياد از بصره به كوفه آمد سمرة بن جندب را ولايتدار كرد.
محمد بن سليم گويد: از انس بن سيرين پرسيدم: «آيا سمره كسي را كشت؟» گفت: «مگر كشتگان سمره را شمار توانند كرد، زياد او را در بصره جانشين كرد و به كوفه آمد و چون بازگشت او هشت هزار كس را كشته بود. بدو گفتند: بيم نداري كه كسي را كشته باشي؟ گفت: اگر دو برابر اين هم كشته بودم بيمي نداشتم يا چيزي نظير اين گفت.» ابو سوار عدوي گويد: سمره در يك صبحگاه هفتاد و چهار كس از قوم مرا كشت كه حافظ قرآن بودند.
عوف گويد: سمره از مدينه مي‌آمد وقتي به خانه‌هاي بني اسد رسيد يكي از كوچه‌اي در آمد و به اوايل سپاه برخورد يكي از آنها بدو حمله برد و نيزه كوتاه را در او جاي داد.
گويد: آنگاه سپاه برفت و سمرة بن جندب پيش او رسيد كه در خون خويش مي‌غلطيد. گفت: «اين چيست؟» گفتند: «اوايل سپاه امير به او آسيب زده» گفت: «وقتي شنيديد كه ما سوار شده‌ايم از نيزه‌هاي ما بپرهيزيد.» سعيد بن زيد گويد: وقتي قريب و زحاف قيام كردند، زياد به كوفه بود و سمره به بصره. شبانگاه بيرون شدند و در محل بني يشكر فرود آمديم كه هفتاد كس بودند و اين به ماه رمضان بود. آنگاه سوي بني ضبيعه رفتند كه هفتاد كس بودند، به يكي از پيران قوم گذشتند كه حكاك نام داشت و چون آنها را بديد گفت: «ابو الشعثا خوش آمدي.» گويد: ابن حصن او را بديد و خونش را بريختند و در مسجدهاي طايفه ازد پراكنده شدند. گروهي از آنها سوي عرصه بني علي رفتند و گروهي ديگر سوي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2802
مسجد معادل رفتند. سيف بن وهب با جمعي از ياران خويش بر ضد آنها برخاست و كساني را كه سوي وي آمده بودند بكشت. گروهي از جوانان بني علي و گروهي از جوانان بني راسب سوي قريب و زحاف رفتند و به آنها تيراندازي كردند. قريب گفت: «آيا عبد اللَّه بن اوس طاحي ميان شما هست؟» كه با وي هماوردي مي‌كرده بود؟
گفتند: «آري» گفت: «پس به هماوردي من آي» گويد: و چنان شد كه عبد اللَّه او را بكشت و سر او را بياورد. زياد كه از كوفه مي‌آمد او را به ملامت گرفت و گفت: «اي مردم طاحيه اگر از اين جمع كساني را نكشته بوديد زندانيتان مي‌كردم.» گويد: قريب از طايفه اياد بود و زخاف از طايفه طي بود، پسر خاله بودند و نخستين كساني بودند كه پس از خوارج نهروان قيام كردند.
سعيد گويد: ابو بلا مي‌گفت: «خدا قريب را تقرب ندهد، به خدا اگر از آسمان بيفتم بهتر از آن مي‌خواهم كه چنان كنم كه او كرده بود» مقصودش قيام بود.
وهب گويد: از پس قريب و زخاف كار حروريان بالا گرفت و سمره آنها را بكشت و به كشتنشان فرمان داد. وقتي زياد به كوفه مي‌رفت سمره جانشين وي بود و بسيار كس از خوارج را بكشت.
ابو عبيده گويد: آن روز زياد بر منبر گفت: «اي مردم بصره به خدا اينان را از ميان برداريد و گر نه از شما آغاز مي‌كنم، به خدا اگر يكيشان جان ببرد، از مقرري سال بگذرم نخواهيد گرفت.» گويد: پس كسان بر ضد آنها برخاستند و همه را بكشتند.
محمد بن عمر گويد: در همين سال معاويه گفته بود كه منبر پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم را به شام برند و چون آن را از جاي تكان دادند خورشيد گرفت چنانكه ستارگان ديده مي‌شد و مردم وحشت زده شدند گفت: «نمي‌خواستم منبر را ببرم،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2803
بلكه بيم داشتم موريانه آنرا خورده باشد.» آنگاه منبر را بپوشانيد.
سعيد بن دينار به نقل از پدرش گويد: معاويه گفت: «نظر من اين است كه منبر پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم در مدينه نماند كه مردم آنجا قاتلان و دشمنان امير مؤمنان عثمان بوده‌اند.» و چون به مدينه آمد عصا را خواست كه به نزد سعد القرظ بود.
گويد: ابو هريره و جابر بن عبد اللَّه پيش معاويه آمدند و گفتند: «اي امير مؤمنان ترا به خدا عز و جل چنين مكن كه اين كار روا نيست، مي‌خواهي منبر رسول خدا را از جايي كه وي نهاده برون بري و عصاي وي را به شام ببري؟ مسجد را ببر.» گويد: معاويه كوتاه آمد و شش پله بر منبر افزود كه اكنون هشت پله دارد. و از كاري كه كرده بود از مردم عذر خواست.
قبيصة بن ذويب گويد: عبد الملك قصد منبر كرده بود بدو گفتم: «ترا به خدا- عز و جل چنين مكن و منبر را از جاي مبر كه امير مؤمنان معاويه آنرا از جا تكان داد و خورشيد گرفت. پيمبر فرمود: هر كه با منبر من بدي كند جايگاهش از آتش پر شود. چرا مي‌خواهي آنرا از مدينه ببري كه در مدينه وسيله فصل اختلافات كسان است؟» گويد: عبد الملك از اين كار كوتاه آمد و ديگر از آن سخن نكرد و چون وليد به خلافت رسيد و به حج آمد، قصد اين كار كرد و گفت: «مرا از اين كار خبر دهيد كه مي‌خواهم به انجام آن پردازم.» گويد: سعيد بن مسيب كس پيش عمر بن عبد العزيز فرستاد و گفت «با يار خويش بگوي از خدا عز و جل بترسد و خويشتن را به معرض خشم خداي نيارد» عمر بن عبد العزيز با وليد سخن كرد كه كوتاه آمد و ديگر از آن سخن نياورد.
گويد: وقتي سليمان بن عبد الملك به حج آمد عمر بن عبد العزيز قصد وليد را با وي بگفت و اين كه سعيد بن مسيب پيش وي آمده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2804
سليمان گفت: «دلم مي‌خواست چنين چيزي درباره امير مؤمنان عبد الملك و درباره وليد گفته نمي‌شد. اين ماجراجويي است، ما را با اين چكار! دنيا را گرفتيم كه به دست ماست. مي‌خواهيم يكي از مآثر اسلام را كه كسان به زيارت آن مي‌آيند پيش خودمان ببريم، اين درست نيست.» در همين سال معاوية بن حديج از مصر معزول شد و مسلمة بن مخلد ولايتدار مصر و افريقيه شد. و چنان بود كه معاوية بن ابي سفيان از آن پيش كه مسلمه را ولايتدار مصر و افريقيه كند عقبه بن نافع فهري را سوي افريقيه فرستاده بود كه آنجا را گشود و قيروان را خط كشي كرد كه در آنجا چنانكه محمد بن عمر گويد باتلاق بود كه از بس درنده و خزندگان ديگر و مار داشت كس آنجا نمي‌رفت. عقبه خدا را بخواند و هر چه آنجا بود گريخت تا آنجا كه درندگان بچه‌هاي خود را مي‌برد.
موسي بن علي به نقل از پدرش گويد: عقبة بن نافع بانگ زد: «ما اينجا منزل مي‌كنيم از اينجا برويد» و خزندگان از سوراخها برون شد و بگريخت.
زيد بن ابي جندب به نقل از يكي از سپاهيان مصر گويد: همراه عقبة بن نافع آمديم و او نخستين كس بود كه قيروان را خط كشي كرد و براي كسان مسكن و خانه معين كرد و مسجد آن را بساخت و با وي ببوديم تا معزول شد. بهترين ولايتدار و بهترين سالار بود.
گويد: پس از آن، در همين سال، يعني سال پنجاهم، معاويه، معاوية بن حديج را از مصر و عقبة بن نافع را از افريقيه برداشت و مسلمة بن مخلد را ولايتدار مصر و مغرب يكجا كرد. وي نخستين كس بود كه همه مغرب و مصر و برقه و افريقيه و طرابلس را با هم داشت.
گويد: مسلمة بن مخلد يكي از وابستگان خود را به نام ابو المهاجر ولايتدار افريقيه كرد و عقبة بن نافع را برداشت و درباره چيزهايي از او مواخذه كرد و همچنان ولايتدار مصر و مغرب بود و ابو المهاجر بر افريقيه بود تا معاوية بن ابي سفيان هلاك
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2805
شد.
در همين سال ابو موسي اشعري درگذشت. به قولي درگذشت ابو موسي به سال پنجاه و دوم بود.
درباره كسي كه در اين سال سالار حج بود اختلاف هست، بعضي‌ها گفته‌اند معاويه سالار حج بود، بعضي ديگر گفته‌اند پسرش يزيد بود.
در اين سال ولايتدار مدينه سعيد بن عاص بود. ولايتدار بصره و كوفه و مشرق و سيستان و فارس و سند و هند، زياد بود.
در اين سال زياد از پي فرزدق برآمد كه بني نهشل و بني فقيم از او شكايت آورده بودند. فرزدق از دست زياد سوي سعيد بن عاص گريخت كه آن وقت ولايتدار مدينه بود و از او پناه خواست كه پناهش كرد.
 
سخن از كار فرزدق‌
 
لبيطه پسر فرزدق به نقل از پدرش گويد: وقتي اشهب بن رفيله و بعيث را هجا گفتم كه رسوا شدند، بني نهشل و بني فقيم شكايت از من، پيش زياد بن ابي سفيان بردند.
بعضي‌ها گفته‌اند يزيد بن مسعود نهشلي نيز شكايت برده بود، اما زياد او را نشناخت تا بدو گفتند: «همان جوان بدوي كه نقره‌هايش غارت شد و جامه‌هاي خويش را فرو ريخت» و زياد او را بشناخت.
فرزدق گويد: پدرم غالب مرا با كاروان خويش و كالايي فرستاده بود كه آنرا بفروشم و براي وي آذوقه بگيرم و براي كسانش جامه‌هايي بخرم. رفتم و كالا را فروختم و قيمت آنرا گرفتم و در جامه خويش ريختم و بدان مشغول بودم.
گويد: در آن اثنا مردي به من رسيد كه گويي شيطاني بود و گفت: «سخت به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2806
حفاظت آن دلبسته‌اي؟» گفتم: «چه مانعي دارد؟» گفت: «به خدا اگر مردي كه مي‌شناسمش به جاي تو بود آنرا نگه نمي‌داشت.» گفتم: «او كيست؟» گفت: «غالب بن صعصعه» گويد: اهل مربد را بانگ دادم و گفتم: «بگيريد» و مال را بر آنها افشاندم.
گويد: يكي از آنها گفت: «پسر غالب عبايت را بينداز و من بينداختم» يكي ديگر گفت: «پيراهنت را بينداز» كه انداختم.
ديگري گفت: «عمامه‌ات را بينداز» كه بينداختم و با يك تنبان بماندم.
ديگري گفت: «تنبانت را بينداز» گفتم: «بيندازم و برهنه راه بيفتم؟ ديوانه نيستم.» گويد: خبر به زياد رسيده بود و چند سوار سوي مربد فرستاده بود كه مرا پيش او ببرند، يكي از بني هجيم بر اسبي بيامد و گفت: «دارند مي‌آيند فرار كن» و مرا پشت سر خود سوار كرد و تاختن كرد تا از ديده‌ها نهان شد، سواران وقتي رسيدند كه من رفته بودم. زياد، دو عموي من، ذهيل و زحاف، پسران صعصعه، را كه در ديوان جزو دو هزاري‌ها بودند و با وي بودند گرفت و به زندان كرد. من كس پيش آنها فرستادم كه اگر مي‌خواهيد بيايم، كس فرستادند كه نزديك ما ميا كه كار زياد معلوم نيست، با ما چه مي‌تواند بكند كه گناهي نكرده‌ايم؟
گويد: دو عمويم چند روزي ببودند آنگاه درباره آنها با زياد سخن كردند و گفتند: «شنوايند و مطيع، يك جوان بدوي كاري كرده، آنها گناهي ندارند». پس آنها را آزاد كرد.
به من گفتند: «به ما بگو: پدرت از آذوقه و جامه چه سفارش داده بود؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2807
به آنها گفتم، همه را خريدند و آنرا بار كردم و پيش پدرم رفتم كه خبر من به او رسيده بود. از من پرسيد چه كردي؟ و قضيه را با وي بگفتم.
گفت: «اين جور كارها را خوب بلدي» و دست به سرم كشيد.
راوي گويد: فرزدق تا آن وقت شعر نمي‌گفت و پس از آن شعر گفتن آغاز كرد قصه وي به خاطر زياد مانده بود.
گويد: پس از آن چنان شد كه احنف بن قيس و جارية بن قدامه از طايفه بني ربيعة بن كعب و جون بن قتاده عبشمي و حتات بن يزيد ابو منازل، يكي از پسران حوي ابن سفيان، پيش معاويه رفتند كه به هر يك از آنها يكصد هزار داد. اما به حتات هفتاد هزار داد. وقتي به راه مي‌رفتند از همديگر بپرسيدند و مقدار جايزه خويش را به حتات بگفتند و معلوم شد كه فقط او هفتاد هزار گرفته است. حتات سوي معاويه بازگشت كه از او پرسيد: «اي ابو منازل، چرا بازگشتي؟» گفت: «مرا ميان بني تميم رسوا كردي، مگر اعتبارم درست نيست؟ مگر سالخورده نيستم؟ مگر قومم از من اطاعت نمي‌كنند؟» گفت: «چرا» گفت: «پس چرا از اين جمع با من خست كردي؟» گفت: «از اين جمع دينشان را خريدم و ترا با دينت و عقيده‌ات درباره عثمان بن عفان واگذاشتم» اين سخن از آن رو مي‌گفت كه حتات از جمله دوستداران عثمان بود.
گفت: «دين مرا نيز بخر» و از جايزه خويش عيب گرفت و معاويه او را به زندان كرد و فرزدق در اين باب شعري دراز گفت و از كار معاويه خرده گرفت و او سي هزار ديگر به كسان حتات داد، و اين، زياد را نسبت به فرزدق خشمگين كرده بود.
گويد: وقتي قوم نهشل و فقيم شكايت او را پيش زياد بردند خشم وي بيفزود و از پي وي برآمد كه فراري شد و پيش عيسي بن خصيله رفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2808
فضل بن موسي بن خصيله گويد: وقتي زياد از پي فرزدق بود شبانگاه پيش عموي من عيسي بن خصيله آمد و گفت: «اي ابو خصيله، از اين مرد مي‌ترسم دوستانم و همه كساني كه از آنها اميد داشتم مرا رها كرده‌اند پيش تو آمده‌ام كه مرا پيش خودت مخفي كني.» گفت: «خوش آمدي» گويد: پس فرزدق سه شب پيش وي بود، پس از آن به وي گفت: «آهنگ آن دارم كه سوي شام روم.» گفت: «هر طور كه خواهي، اگر پيش من بماني خانه خانه تست [1] و اگر خواهي رفت يك شتر رهوار به تو مي‌دهم.» گويد: شب بعد فرزدق بر نشست، عيسي كس با او فرستاد تا از خانه‌ها گذشت.
مقدار سه منزل راه سپرده بود و شعري در اين باب گفت.
گويد: زياد از حركت فرزدق خبر يافت و علي بن زهدم را از پي او فرستاد.
اعين نوه فرزدق گويد: ابن زهدم رد فرزدق را در خانه يك زن نصراني كه وي را دختر مرار مي‌گفتند و از بني قيس بود پيدا كرد كه او را از شكاف خانه خويش فرار داد و به وي دست نيافت.
مسمع بن عبد الملك گويد: فرزدق سوي روحا رفت و ميان مردم بكر بن وايل فرود آمد و ايمن شد و چند قصيده در ستايش آنها گفت.
گويد. و چنان شد كه وقتي زياد در بصره اقامت مي‌گرفت فرزدق به كوفه مي‌رفت و وقتي زياد در كوفه اقامت مي‌گرفت فرزدق به بصره مي‌رفت كه زياد شش ماه در بصره مي‌ماند و شش ماه در كوفه، و چون از كار فرزدق خبر يافت به عبد الرحمان ابن عبيد كه از جانب وي عامل كوفه بود نوشت: «فرزدق نر و حوش است كه به صحراها مي‌چرد و چون كسان نزديك او شوند بترسد و از آنجا به سرزمين ديگر رود، او را
______________________________
[1] به جاي عبارت مثل وار عربي «في الرحب و السعه» يعني با گشادگي و فراخي.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2809
بجوي تا به وي دست يابي.» فرزدق گويد: «به سختي در پي من بودند چنانكه هر كه مرا پناه مي‌داد، از پيش خود بيرون مي‌كرد. يكبار كه عبا به سر پيچيده بودم و به راه مي‌رفتم آنكه مرا مي‌جست بر من گذشت. وقتي شب در آمد پيش يكي از داييهايم رفتم كه از طايفه بني ضبه بود و عروسي داشتند، گرسنه بودم، گفتم پيش آنها روم و غذايي بخورم.
گويد: در آن اثنا كه نشسته بودم ديدم يكي كه اسب خود را مي‌كشيد و نيزه به دست داشت وارد خانه شد، كسان برخاستند و ديوار نيين را برداشتند و من از آنجا برون رفتم، ديوار را بينداختند كه به جاي خود رفت و گفتند: «ما او را نديده‌ايم» لختي جستجو كردند و برفتند. صبحگاهان پيش من آمدند و گفتند: «از مجاورت زياد سوي حجاز رو كه به تو دست نيابد كه اگر ديشب به تو دست يافته بود ما را هلاك كرده بودي.» گويد: پس نهاني دو مركب فراهم كردند و با مقاعس يكي از مردم بني تيم اللَّه كه بلد راه بود و همراه بازرگانان سفر مي‌كرد سخن كردند و با وي سوي بانقيا رفتيم و چون به يكي از سراها كه در آن جا منزل مي‌گرفتند رسيديم در به روي ما نگشودند و بار خويش را به كنار ديوار افكنديم. شبي مهتاب بود، گفتم: «اي مقاعس، اگر صبحگاهان زياد كساني را سوي عتيق فرستد ما را توانند گرفت؟» گفت: «آري، در كمين ما مي‌نشينند.» گويد: هنوز از عتيق نگذشته بودند عتيق خندقي بود كه عجمان زده بودند.
فرزدق گويد: گفتمش: «عرب چه مي‌گويد؟» گفت: «مي‌گويند: يك روز و شب مهلت بده آنگاه فراري را بگير.» حركت كن.
گفتم: «از درندگان مي‌ترسم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2810
گفت: «خطر درندگان از زياد كمتر است» گويد: حركت كرديم، چيزي پشت سرمان بود، يكي دنبال ما بود كه از ما دور نمي‌شد.
گفتم: «اي مقاعس اين شخص را مي‌بيني كه همه چيز را جز او پشت سر مي‌گذاريم و از اول شب بدنبال ماست؟» گفت: «اين درنده است» گويد: گويي اين را فهميد كه بيامد و ميان راه بخفت و چون اين را بديديم، پياده شديم و زانوي شترانمان را ببستيم و من كمان خويش را برگرفتم.
مقاعس گفت: «اي روباه، ميداني از كجا سوي تو گريخته‌ايم؟ از زياد» گويد: درنده دم خويش را تكان داد و گرد آن بما و شترانمان رسيد. گفتم:
«تير بيندازم.» مقاعس گفت: «تحريكش مكن، وقتي صبح شد مي‌رود.» گويد: درنده سر و صدا مي‌كرد و مي‌غريد و مقاعس به آن نهيب مي‌زد تا صبح دميد و چون او را بديد برفت.
فرزدق در اين باب شعري دارد به اين مضمون:
«از بس آنچه در شب رودها ديدم «ديگر خودم را ترسو نمي‌دانم.
«شيري بود كه گويي پاپوش داشت «با پنجه‌هاي درشت و ناخنهاي تيز «وقتي سر و صداي آنرا شنيدم جانم بلرزيد «و گفتم راه فرار كو؟
«بخويشتن دل دادم و گفتم صبوري كن «و در آن تنگنا تنبانم را محكم كردم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2811
«اي درنده تو از زياد كم‌خطرتري «و سوي تو آسان مي‌توان آمد.» شبث بن ربعي رياحي گويد: اين اشعار را براي زياد خواندم كه گويي رقت آورد و گفت: «اگر پيش من آمده بود امانش مي‌دادم و عطايش مي‌دادم.» شعر ترجمه نكرده فرزدق گويد: راه را سپرديم تا به مدينه رسيديم كه سعيد بن عاص بن اميه عامل آنجا بود وي به تشييع جنازه رفته بود. به جستجويش رفتيم، يافتيمش كه نشسته بود و مرده را به گور مي‌كردند. پيش روي او ايستادم و گفتم: «كسي كه خوني نريخته و مالي نربوده به تو پناه مي‌آورد.» گفت: «اگر خوني نريخته‌اي و مالي نربوده‌اي در پناه مني» آنگاه گفت: «كيستي؟» گفتم: «همام پسر غالب بن صعصعه» گويد: و همچنان مدتي در مدينه بودم و مدتي در مكه تا زياد درگذشت.
در همين سال حكم بن عمرو غفاري هنگام بازگشت از غزاي مردم كوهستان اشل به مرو درگذشت.
 
سخن از غزاي حكم بن عمرو در كوهستان اشل و سبب هلاك وي‌
 
عبد الرحمان بن صبيح گويد: با حكم بن عمرو در خراسان بودم، زياد بدو نوشت كه مردم كوهستان اشل سلاح پوستي دارند و ظروف طلايي، پس به غزاي آنها رفت و چون به دل كوهستان رسيد دره‌ها و راهها را بگرفتند و او را در ميان گرفتند و در اين كار درماند و مهلب را به كار جنگ گماشت. مهلب پيوسته تدبير
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2812
مي‌كرد تا يكي از بزرگان قوم را گرفت و بدو گفت: «يكي از دو كار را اختيار كن اين كه خونت را بريزم يا ما را از اين تنگنا برون بري.» گفت: «مقابل يكي از راهها آتش بيفروز و بگو تا بنه را سوي آن ببرند و چون قوم پندارند كه وارد راه شده‌ايد كه عبور كنيد همه به طرف آنجا آيند و راههاي ديگر را خالي گذارند، پس راه ديگر پيش گير كه به تو نمي‌رسند تا برون شوي.» گويد و چنين كرد و نجات يافت و غنايم بسيار همراه آوردند.
حكم بن صبح گويد: زياد نامه‌اي به حكم نوشت و او را تهديد كرد كه اگر زنده ماندم يكي از اعضاي ترا مي‌برم به سبب آنكه وقتي زياد شنيده بود كه غنايم فراوان گرفته بدو نوشته بود كه امير مؤمنان به من نوشته كه طلا و نقره و تحفه‌ها را براي وي برگزينم، دست به چيزي مزن تا اين چيزها را كنار نهي.
حكم بدو نوشت: «اما بعد: نامه تو رسيد كه گفته بودي امير مؤمنان به من نوشته كه طلا و نقره و تحفه‌ها را براي او برگزينم و دست به چيزي مزن. اما كتاب خدا پيش از نامه امير مؤمنان است، به خدا اگر آسمانها و زمين به روي بنده خدا ترس بسته باشد خداي سبحانه و تعالي مفري براي وي پديد آرد.» گويد: آنگاه به مردم گفت: «زودتر غنيمت‌هاي خويش را برگيريد.» خمس را جدا كرد و باقي غنيمتها را ميان آنها تقسيم كرد.
گويد: آنگاه حكم گفت: «خدايا اگر خيري پيش تو دارم جانم را بگير.» و به خراسان به مرو درگذشت.
علي بن محمد گويد: وقتي مرگ حكم در رسيد، به مرو، انس بن ابي اناس را جانشين كرد و اين به سال پنجاهم بود.
آنگاه سال پنجاه و يكم در آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2813
 
سخن از حوادث سال پنجاه و يكم‌
 
اشاره
 
از جمله حوادث اين سال غزاي زمستاني فضاله بن عبيد به سرزمين روم بود و غزاي تابستاني بسر بن ابي اطاره و كشته شدن حجر بن عدي و ياران وي.
 
سخن از سبب كشته شدن حجر بن عدي‌
 
اشاره
 
هشام بن محمد گويد: وقتي معاوية بن ابي سفيان در جمادي سال پنجاه و يكم مغيرة بن شعبه را ولايتدار كرد وي را پيش خواند و حمد خدا گفت و ثناي او كرد آنگاه گفت: «مي‌خواستم خيلي چيزها را به تو سفارش كنم اما به اعتماد آنكه مي‌داني رضايت من به چيست و حكومتم چه مي‌خواهد و صلاح رعيتم به چيست از آن چشم مي‌پوشم ولي يك كار را سفارش مي‌كنم از ناسزا گفتن علي و مذمت وي و نيز از رحمت فرستادن بر عثمان و آمرزش خواستن براي او وا نمان، ياران علي را عيب گوي و دور كن و سخنشان مشنو، پيروان عثمان را ستايش گوي و تقرب ده و سخنانشان بشنو.» مغيره گفت: «تجربه آزموده و مرا آزموده‌اند، پيش از تو براي غير تو عمل كرده‌ام و ذم اعمال من نگفته‌اند، تو نيز تجربه مي‌كني و يا مذمتم مي‌كني يا ستايش.» معاويه گفت: «ان شاء اللَّه ستايش خواهيم كرد.» شعبي مي‌گفت: «از پس مغيره ولايتداري چون او نداشتيم. به صف عاملان شايسته دوران پيش از خود بود. هفت سال و چند ماه از جانب معاويه عامل كوفه بود، رفتار نكو داشت، دلبسته آرامش بود اما از مذمت علي و ناسزا گويي وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2814
و عيبگويي قاتلان عثمان و لعنشان و طلب رحمت و استغفار براي عثمان و تمجيد ياران وي چشم نمي‌پوشيد.» و چنان بود كه وقتي حجر بن عدي اين چيزها را مي‌شنيد مي‌گفت: «خدا شما را مذمت و لعنت كند» آنگاه به پا مي‌خواست و مي‌گفت: خداي عز وجل گويد: شما كه ايمان داريد به انصاف رفتار كنيد و براي خدا گواهي دهيد [1].
«شهادت مي‌دهم كه آن كس كه عيب و مذمت وي مي‌گوييد فضيلتش بيشتر است و آنكه مدح و تمجيدش مي‌كنيد در خور مذمت است.» مغيره بدو مي‌گفت: «اي حجر، از اقبال تو است كه ولايتدار تو منم، اي حجر، واي تو! از حكومت بترس، از خشم و سطوت آن حذر كن كه احيانا خشم حكومت بسياري امثال ترا هلاك مي‌كند.» اما از حجر دست مي‌داشت و گذشت مي‌كرد و چنين بود تا يك روز در آخرين دوران امارتش به پا خاست و در باره علي و عثمان همان سخناني كه مي‌گفته بود بگفت كه خدايا بر عثمان بن عفان رحمت كن و از او در گذر و اعمال نيك وي را پاداش ده كه به كتاب تو عمل كرد و از سنت پيمبر تو بيعت كرد و ما را متفق داشت و خونهاي ما را محفوظ داشت و به ستم كشته شد، خدايا ياران و دوستان و دوستداران و خونخواهان وي را رحمت كن. و قاتلان وي را نفرين كرد.
پس حجر بن عدي برخاست و بانگي بر مغيره زد كه هر كه در مسجد و بيرون مسجد بود آن را شنيد و گفت: «از بس پير شده‌اي نمي‌داني درباره كي دروغ مي‌گويي. اي آدم! بگو روزيها و مقرريهاي ما را بدهند كه از ما بداشته‌اي و حق نداشته‌اي و كساني كه پيش از تو بوده‌اند چنين نمي‌كرده‌اند. سخت به مذمت امير مؤمنان و تمجيد مجرمان دل بسته‌اي.» گويد: بيشتر از دو سوم كسان برخاستند و مي‌گفتند: «حجر سخن راست آورد
______________________________
[1] يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلَّهِ سوره نساء آيه 134
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2815
و نيك گفت. بگو روزيها و مقرريهاي ما را بدهند كه از اين سخنان تو سودي نمي‌بريم.» و سخن از اين گونه بسيار كردند.
گويد: مغيره فرود آمد و به درون رفت. قومش اجازه خواستند كه بداد.
بدو گفتند: «چرا مي‌گذاري مرد اين اينگونه سخنان بگويد و چنين با تو جري شود، اين كار تو دو نتيجه دارد نخست آنكه قدرت تو سستي مي‌گيرد و ديگر آنكه اگر معاويه خبردار شود نسبت به تو سخت خشم آورد.» گويد: كسي كه سخت‌تر از همه در كار حجر سخن مي‌كرد و آنرا بزرگ مي‌نمود عبد اللَّه بن ابي عقيل ثقفي بود.
گويد: مغيره به آنها گفت: «او را به كشتن داده‌ام از پس من اميري بيايد كه حجر او را همانند من پندارد و با او نيز چنان كند كه مي‌بينيد با من مي‌كند و در همان وهله اول او را مي‌گيرد و به بدترين وضعي مي‌كشد. مرگ من نزديك است و كارم به سستي افتاده. نمي‌خواهم كشتن نيكان و ريختن خون مردم اين شهر از من آغاز شود كه ديگران به سبب آن نيك روز شوند و من تيره روز، معاويه در دنيا عزت يابد و مغيره به روز رستاخيز به ذلت افتد. از نكو كارشان مي‌پذيرم و از بد كارشان در مي‌گذرم، خردمندشان را ستايش مي‌كنم و بي‌خردشان را اندرز مي‌گويم تا مرگ ميان من و آنها جدايي آرد. وقتي عاملان بعدي را تجربه كردند از من ياد مي‌كنند.» عثمان بن عقبه كندي مي‌گفت: يكي از پيران قوم را شنيدم كه از اين حديث سخن داشت و مي‌گفت: «به خدا آنها را تجربه كرديم و مغيره بيشتر از همه‌شان ستايشگر بي‌گناه بود و بخشنده بدكار و عذرپذير.» عوانه گويد: مغيره به سال چهل و يكم و ماه جمادي ولايتدار كوفه شد و به سال پنجاه و يكم درگذشت و كوفه و بصره يكجا از آن زياد بن ابي سفيان شد كه بيامد و وارد قصر كوفه شد آنگاه به منبر رفت و حمد خدا گفت و ثناي او كرد سپس گفت:
«اما بعد، ما را آزموده‌اند و ما نيز تجربه آموخته‌ايم. راهبري
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2816
«كرده‌ايم و راهبريمان كرده‌اند و چنان ديده‌ايم كه سامان اين كار در آخر «به همانست كه سامان اول آن بوده: اطاعت صميمانه كه در نهان و عيان «همانند باشد و صاحبانش در غياب و حضور يكسان باشند و دلها و زبانهاشان «يكي باشد و چنان يافته‌ايم كه صلاح كار مردم به نرمش است، بي‌سستي «و قدرت نمايي بي‌خشونت. در ميان شما به كاري دست نمي‌زنم كه آنرا به «انجام نبرم. هيچ دروغي كه در حضور خدا و مردم گفته شود زشتتر از «دروغ پيشوا بر منبر نيست.» گويد: آنگاه از عثمان و ياران وي سخن آورد و مدحشان گفت و از قاتلان وي ياد كرد و لعنتشان كرد.
گويد: حجر برخاست و با وي چنان كرد كه با مغيره مي‌كرده بود. تاريخ طبري/ ترجمه ج‌7 2816 سخن از سبب كشته شدن حجر بن عدي ….. ص : 2813
يد: چنان شد كه زياد به بصره بازگشت و عمرو بن حريث را ولايتدار كوفه كرد و خبر يافت كه شيعيان علي به نزد حجر فراهم مي‌شوند و آشكارا از لعن معاويه و بيزاري او سخن دارند و عمرو بن حريث را ريگباران كرده‌اند. پس به سوي كوفه بازگشت و به قصر رفت و درآمد و به منبر رفت قباي سندس و روپوشي از خز سبز به تن داشت و مويش از دو سوي آويخته بود.
حجر در مسجد نشسته بود و يارانش به دورش بيشتر از همه بودند زياد حمد خدا گفت و ثناي او كرد و آنگاه گفت:
«اما بعد، عاقبت سركشي و گمراهي وخيم است، اينان به حال «خود رها شده‌اند و گردن گرفته‌اند، از من ايمن مانده‌اند و بر من جرئت «آورده‌اند به خدا اگر به استقامت نياييد به داروي خودتان علاجتان «مي‌كنم.» و نيز گفت: «ناچيزم اگر عرصه كوفه را از حجر مصون ندارم و او را عبرت آيندگان نكنم، از حجر واي مادرت! كه به خطر افتاده‌اي»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2817
اما محمد بن سيرين درباره پيشامد حجر چنين گويد: يك روز جمعه زياد سخن مي‌كرد و بسيار گفت و نماز عقب افتاد، حجر بن عدي بدو گفت: «نماز» اما زياد همچنان به سخن كردن بود. باز گفت: «نماز» و او به كار سخن كردن بود و چون حجر بيمناك شد كه وقت نماز بگذرد دست به مشتي ريگ برد و براي نماز برخاست، مردم نيز با وي برخاستند و چون زياد چنين ديد فرود آمد و با مردم نماز كرد و چون نماز را به سر برد درباره كار حجر به معاويه نوشت و بد او بسيار گفت.
گويد: معاويه نوشت كه وي را بند آهنين نه و سوي من فرست و چون نامه معاويه بيامد قوم حجر خواستند از او حمايت كنند، اما حجر گفت: «نه، شنواي و اطاعت.» گويد: پس بند آهنين بر او نهادند و پيش معاويه بردند كه چون بر او در آمد گفت: «اي امير مؤمنان درود بر تو باد و رحمت و بركات خدا» معاويه گفت: «به خدا نمي‌بخشمت، ببريد و گردنش را بزنيد.» گويد: حجر را از پيش معاويه بيرون آوردند. به كساني كه كارش را به عهده داشتند گفت: «بگذاريد دو ركعت نماز كنم.» گفتند: «بكن.» گويد: پس دو ركعت نماز كرد، و كوتاه كرد، آنگاه گفت: «اگر جز آنچه منظور دارم گمان نمي‌برديد دوست داشتم كه نمازم از آنچه بود درازتر شود اما اگر در آن نمازها كه از پيش بود چيزي نباشد در اين نيز چيزي نيست. آنگاه به كسان خويش كه آنجا بودند گفت: «بند آهنين را بر مداريد و خونم را مشوييد كه فردا با معاويه در جاده [1] رو به رو مي‌شوم.» گويد: آنگاه وي را پيش آوردند و گردنش را بزدند.
هشام گويد: وقتي از محمد درباره غسل شهيد مي‌پرسيدند حديث حجر را
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2818
براي آنها مي‌گفت.
محمد گويد: عايشه مادر مؤمنان معاويه را بديد …
مخلد گويد: پندارم كه در مكه بود.
گويد: و بدو گفت: «اي معاويه در مورد حجر بردباري تو كجا بود؟» گفت: «اي مادر مؤمنان خردمندي به نزد من نبود.» ابن سيرين گويد: شنيده‌ام كه وقتي مرگ معاويه در رسيده بود با صدايي كه در گلويش پيچيده بود مي‌گفت: «از حجر با تو روزي دراز دارم» حسين بن عبد اللَّه همداني گويد: جزو نگهبانان زياد بودم زياد گفت: «يكي برود و حجر را بخواند.» گويد: سالار نگهبانان شداد بن هيثم هلالي به من گفت: «پيش حجر برو و او را بخوان.» گويد: پيش حجر رفتم و گفتم: «پيش امير بيا» يارانش گفتند: «نمي‌آيد و حرمت نمي‌دارد.» گويد: پيش زياد رفتم و خبر را بگفتم. به سالار نگهبانان دستور داد كساني را با من بفرستد.
گويد: و چند كس را با من فرستاد.
گويد: پيش حجر رفتم و گفتم: «پيش امير بيا» گويد: به ما ناسزا گفتند و دشنام دادند، پيش زياد بازگشتيم و خبر را با وي بگفتيم.
گويد: زياد بزرگان كوفه را پيش خواند و گفت: «اي مردم كوفه به يك دست زخم مي‌زنيد و به يك دست مرهم مي‌نهيد، تن‌هايتان با من است و دلهايتان با حجر، اين خود سر احمق ديوانه. شما با منيد و برادران و فرزندان و عشايرتان با حجر. به خدا اين توطئه و دغلي شماست، به خدا يا بي‌گناهيتان را وانمايد يا كساني را بيارم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2819
كه از انحراف به استقامتتان آرند.» كسان به نزد زياد برجستند و گفتند: «خدا نكند كه در كار اينجا جز اطاعت امير مؤمنان و جلب رضا و اظهار اطاعت تو و مخالفت حجر نظري داشته باشيم، درباره او دستورمان ده» گفت: «هر كدامتان به اين جماعت اطراف حجر پردازد و هر يك از شما برادر و فرزند و خويشاوند و هم قبيله مطيع خويش را بخواند و هر كه را كه توانيد از وي بازداريد.» گويد: چنين كردند و بيشتر كساني را كه با حجر بن عدي بودند از او بداشتند و چون زياد ديد كه بيشتر ياران حجر از او باز مانده‌اند به شداد بن هيثم هلالي، و به قولي هيثم بن شداد، سالار نگهبانان خويش گفت: «پيش حجر برو اگر همراه تو آمد بيارش و گر نه به همراهان خود بگو ستونهاي بازار را بكنند و به آنها حمله برند تا حجر را بيارند و هر كه را مانع شوند بزنند.» گويد: هلالي پيش حجر رفت و گفت: «پيش امر بيا» يا ران حجر گفتند: «نه نمي‌آييم» گويد: هلالي به ياران خويش گفت: «ستونهاي بازار را بكنيد» كه بكندند و بياوردند. عميرة بن يزيد كنيد، ابو العمر طه، به حجر گفت: «جز من كسي پيش تو نيست كه شمشير داشته باشد و اين بس نيست» گفت: «رأي تو چيست؟» گفت: «از اينجا برخيز و پيش كسانت رو كه قومت از تو حمايت كنند.» گويد: زياد كه روي منبر بود برخاست و آنها را مي‌نگريست كه با ستونها پيش آمدند يكي از عجمان، به نام بكر بن عبيد، سر عمرو بن حمق را با ستوني بزد كه از پا بيفتاد و ابو سفيان بن عويمر و عجلان بن ربيعه، هردوان از دي، بيامدند و او را برگرفتند و به خانه يكي از مردم از بردند به نام عبيد اللَّه پسر مالك كه آنجا مخفي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2820
شد و همچنان آنجا نهان بود تا وقتي كه در آمد.
عبد اللَّه بن عوف بن احمر گويد: وقتي از غزوه باجميرا باز مي‌گشتيم كه يك سال پيش از كشته شدن مصعب بن زبير بود يك عجم با من به راه مي‌آمد به خدا از آن روز كه عمرو بن حمق را زده بود نديده بودمش و گمان نداشتم كه اگر ببينمش بشناسم و چون ديدمش پنداشتم خودش است و اين هنگامي بود كه خانه‌هاي كوفه نمايان شده بود خوش نداشتم از او بپرسم: «تويي كه عمرو بن حمق را زدي؟» و با من تند گويي كند. گفتمش: «از روزي كه در مسجد با ستون به سر عمرو بن حمق زدي تا امروز ترا نديده‌ام، اما اكنون وقتي ترا ديدم شناختمت.» گفت: «خدا چشمت را نگيرد. چه چشم خوبي داري، كار شيطان بود، شنيدم مردي پارسا بود، از اين ضربت كه زدم پشيمان شدم و از خدا آمرزش مي‌خواهم گفتمش: «خبر نداري، به خدا از تو جدا نمي‌شوم تا ضربتي همانند آن كه به سر عمرو بن حمق زدي به سرت بزنم و يا من بميرم يا تو بميري» گويد: مرا به خدا قسم داد اما نپذيرفتم و غلامم را كه نامش رشيد بود و از اسيران اصفهان بود خواستم كه نيزه‌اي محكم داشت و آنرا گرفتم كه به مرد عجم حمله كنم. وي از مركب خويش فرود آمد وقتي قدم به زمين نهاد پيش دويدم و كله‌اش را با نيزه كوفتم كه به رو در افتاد و من برفتم و از او جدا شدم پس از آن بهي يافته بود و دو بار او را بديدم كه هر بار او مي‌گفت: «خدا ميان من و تو حكم كند» من نيز مي‌گفتم: «خدا ميان تو و عمرو بن حمق حكم كند.» حسين بن عبد اللَّه همداني گويد: وقتي عمرو ضربت خورد و آن دو كس او را ببردند ياران حجر سوي درهاي كنده رفتند. يكي از مردم جذام كه جزو نگهبانان بود يكي را به نام عبد اللَّه، پسر خليفه طايي، با ستوني بزد كه از پاي در آمد، دست عاند ابن حمله تميمي ضربت خورد و دندانش شكست و ستوني از يكي از نگهبانان بگرفت و با آن بجنگيد و حجر و ياران وي را حمايت كرد تا از مقابل درهاي كنده
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2821
برفتند. استر حجر را آنجا نگه داشته بودند، ابو العمر طه استر را پيش آورد و گفت:
«دشمنت بي‌پدر باد به خدا خودت را به كشتن دادي ما را نيز با خودت به كشتن دادي» حجر پا در ركاب كرد و نتوانست بالا رود، ابو العمر طه او را بر استر نشاند خود او نيز بر اسبش جست، هنوز بر اسب ننشسته بود كه يزيد بن طريف بيامد و با ستون به زانوي ابو العمر طه زد، و او شمشير كشيد و به سر يزيد زد كه به رو در افتاد، يزيد بعدها بهي يافت. اين نخستين ضربت شمشير بود كه در كوفه در اختلاف ميان كسان زده شد.
گويد: حجر و ابو العمر طه برفتند تا به خانه حجر رسيدند و بسيار كس از ياران وي بر او فراهم آمدند. قيس بن قهدان كندي بر خر خويش نشست و بر انجمنهاي كنده مي‌گذشت و شعري به اين مضمون مي‌خواند:
«اي قوم حجر دفاع كنيد و جولان كنيد «و دمي به خاطر برادرتان جنگ كنيد «و كسي از شما از ياري حجر باز نماند «مگر نيزه‌دار و تيرانداز نداريد؟
«و سوار زره‌دار و پياده «و شمشير زني كه از جاي نرود.» اما از مردم كنده چندان كسي پيش حجر نيامد.
گويد: زياد كه همچنان بر منبر بود گفت: «مردم همدان و تميم و هوازن و پسران اعصر و مذحج و غطفان به پاي خيزيد و سوي گورستان كنده شويد و از آنجا سوي حجر رويد و او را پيش من آريد.» آنگاه از بيم آنكه طايفه‌اي از مضر با طايفه‌اي از يمنيان برود و ميانشان اختلاف شود و به سبب حميت فساد رخ دهد. گفت: «مردم تميم و هوازن و فرزندان اعصر و اسد و غطفان بمانند و مردم مذحج و همدان سوي ميدان كنده روند آنگاه سوي حجر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2822
روند و او را پيش من آرند و ديگر مردم يمني سوي ميدان صايديين روند و از آنجا پيش يار خويش روند و او را پيش من آرند.» گويد: پس مردم از دو بجيله و خثعم و انصار و خزاعه و قضاعه روان شدند و به ميدان صايديين رفتند. مردم حضرموت با يمنيان نرفتند به سبب رابطه‌اي كه با قوم كنده داشتند زيرا انتساب مردم حضرموت با قبيله كنده بود و نخواستند به آوردن حجر رفته باشند.
محمد بن مخنف گويد: من با يمنيان در ميدان صايديين بودم كه سران يمني فراهم آمده بودند و در كار حجر مشورت مي‌كردند. عبد الرحمان بن مخنف گفت:
«چيزي به شما مي‌گويم كه اگر پذيرفتيد اميدوارم از ملامت و گناه مصون مانيد. رأي من اين است كه اندكي صبر كنيد كه جوانان شتاب جوي همدان و مذحج اين كار را كه خوش نداريد و نمي‌خواهيد در مورد حجر يا قبيله خويش بد كرده باشيد، از پيش پاي شما برمي‌دارند.» گويد: بر اين كار اتفاق كردند.
گويد: به خدا اندك زماني گذشت و كسان آمدند و گفتند كه مردم مذحج و همدان رفته‌اند و هر كه را در محله بني جبله يافته‌اند دستگير كرده‌اند.
گويد: يمنيان ديگر بر خانه‌هاي كنده مي‌گذشتند و از برائت خويش سخن مي‌كردند و اين خبر به زياد رسيد و از مردم مذحج و همدان ستايش كرد و ديگر يمنيان را مذمت كرد.
گويد: حجر وقتي به خانه خويش رسيد و ديد كه اندك كساني از قومش با وي مانده‌اند و خبر يافت كه مردم مذحج و همدان به ميدان كنده جاي گرفته‌اند و ديگر يمنيان در ميدان صايديين فراهم آمده‌اند به ياران خويش گفت: «برويد كه به خدا با كساني كه بر ضد شما فراهم آمده‌اند تاب مقاومت نداريد و نمي‌خواهم شما را به معرض هلاكت ببرم.» و چون حركت كردند كه بروند، سواران مذحج و همدان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2823
به آنها رسيدند كه عمير بن يزيد و قيس بن يزيد و عبيدة بن عمرو بدي و عبد الرحمان ابن محرز طمحي و قيس بن شمر به طرف آنها رفتند و جنگ انداختند و مدتي به حمايت حجر جنگيدند كه زخمي شدند. قيس بن زيد اسير شد و باقي جمع گريختند.
گويد: حجر به كسان خود گفت: «بي‌پدرها پراكنده شويد و جنگ مكنيد كه من از يكي از كوچه‌ها مي‌روم و از راهي به محله بني حوت مي‌رسم.» گويد: پس حجر برفت تا به خانه يكي از بني حوت رسيد كه سليم نام داشت پسر يزيد وارد خانه شد، قوم از پس وي آمدند تا به آن خانه رسيدند. سليم بن يزيد شمشير خويش را برگرفت و روان شد كه سوي آنها رود، دخترانش بگريستند. حجر بدو گفت: «مي‌خواهي چكني؟» گفت: «به خدا مي‌خواهم به آنها بگويم از تو دست بردارند، اگر نپذيرفتند با اين شمشير چندان كه دسته آن به دستم بماند به دفاع از تو مي‌جنگم» گفت: «روزي و خرج آنها به عهده زنده‌اي است كه نميرد، من هرگز تحمل ننگ نمي‌كنم و تو از خانه من به اسيري نخواهي رفت.» حجر گفت: «در خانه تو ديواري نيست كه از آن بگذرم يا روزني كه از آن برون شوم شايد خدا عز و جل مرا از آنها سلامت دارد تو نيز به سلامت ماني كه قوم اگر مرا پيش تو به دست نيارند زيانت نزنند.» گفت: «چرا اينك روزني است كه ترا به خانه‌هاي بني العنبر و ديگر كسان از مردم طايفه‌ات مي‌رساند.» گويد: حجر برون شد و به مردم بني ذهل رسيد كه بدو گفتند: «هم اكنون جماعت از اينجا گذشتند كه به جستجوي تو بودند.» گفت: «گريز من از آنهاست» گويد: پس برفت و تني چند از جوانان بني ذهل با وي روان شدند و راهيابي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2824
كردند و وي را از كوچه‌ها ببردند تا به محله نخع رسيدند. در اين وقت حجر به آنها گفت: «خدايتان رحمت كند باز گرديد» و آنها بازگشتند.
حجر سوي خانه عبد اللَّه بن حارث برادر اشتر رفت و وارد شد. عبد اللَّه فرش گسترده بود و بساط افكنده بود و با خرسندي و خوشرويي از او پذيرايي مي‌كرد كه يكي آمد و گفت كه نگهبانان در محله نخع ترا مي‌جويند، سبب آن بود كه كنيزي سياه به نام ادما آنها را ديده بود و پرسيده بود: «از پي كيستيد؟» گفته بودند: «حجر را مي‌جوييم.» گفته بود: «آها، وي اينجاست، من در محله نخع ديدمش.» و آنها سوي محله نخع آمده بودند.
پس حجر ناشناس از پيش عبد اللَّه در آمد و عبد اللَّه نيز با وي سوار شد و شبانه به خانه ربيعة بن ناجد ازدي رفتند، در محله ازد، و يك روز و شب آنجا ببود.
گويد: وقتي از به دست آوردن حجر ناتوان ماندند، زياد، محمد بن اشعث را پيش خواند و گفت: «اي ابو ميثا، به خدا، يا حجر را پيش من آر يا همه نخلهاي ترا قطع مي‌كنم و همه خانه‌هايت را ويران مي‌كنم، خودت را نيز سالم نمي‌گذارم و پاره پاره مي‌كنم.» گفت: «مهلتم بده تا او را بجويم.» گفت: «سه روز مهلت مي‌دهم اگر آوردي كه خوب و گر نه خودت را هلاك شده گير.» گويد: محمد را سوي زندان بردند كه رنگش پريده بود و به زحمت قدم برمي‌داشت.
حجر بن يزيد كندي به زياد گفت: «ضامن از او بگير و بگذار برود يارش را بجويد، كه آزاد باشد بهتر مي‌تواند او را به دست آورد تا كه زنداني باشد.» گفت: «ضامنش مي‌شوي؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2825
گفت: «آري» گفت: «به خدا اگر از دست تو برود روزگارت را سياه مي‌كنم، اگر چه اكنون به نزد من محترمي.» گفت: «چنين نخواهد كرد» پس زياد او را آزاد كرد.
گويد: پس از آن حجر بن يزيد درباره قيس بن يزيد كه اسير شده بود با زياد سخن كرد، گفت: «كار قيس سخت نيست، عقيده وي را درباره عثمان مي‌دانيم در جنگ صفين با امير مؤمنان بود و سخت كوش بود.» گويد: آنگاه كس فرستاد كه قيس را آوردند و بدو گفت: «مي‌دانم كه به كمك حجر از اين رو نجنگيدي كه عقيده او داري بلكه به سبب حميت بوده كه به تو بخشيدم به سبب آنكه حسن عقيده و سخت كوشي ترا مي‌دانم ولي رهايت نمي‌كنم تا برادرت عمير را بياري.» گفت: «ان شاء اللَّه او را مي‌آورم.» گفت: «يكي را بيار كه به نزد من ضامن او و تو باشد.» گفت: «اينك حجر بن يزيد كه به نزد تو ضامن او و من ضامن مي‌شود.» حجر بن يزيد گفت: «آري، ضامن او مي‌شوم، به شرط آنكه مال و خونش در امان باشد.» گفت: «چنين باشد.» گويد: پس برفتند و عمير را كه زخمدار بود بياوردند. زياد بگفت تا بند آهنين بر او نهادند. آنگاه كسان او را گرفتند و بالا مي‌بردند و چون به نزديك نافشان مي‌رسيد ول مي‌كردند. اين كار را چند بار كردند.
حجر بن يزيد به پا خاست و گفت: «خدايت قرين صلاح دارد مگر خون و مالش را امان نداده‌اي؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2826
گفت: «چرا خون و مال را امان دادم اما خونش را نمي‌ريزم و مالش را نمي‌گيرم.» گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد وي را تا دم مرگ مي‌برند» اين بگفت و به او نزديك شد و كساني از يمنيان كه آنجا بودند برخاستند و نزديك زياد رفتند و با وي سخن كردند كه گفت: «حمايت او را مي‌كنيد كه وقتي حادثه‌اي آورد، وي را پيش من آريد؟» گفتند: «آري» گفت: «غرامت ضربتي را كه به مسلي زده به عهده مي‌گيريد؟» گفتند: «به عهده مي‌گيريم» پس زياد او را آزاد كرد.
گويد: حجر بن عدي يك روز و يك شب در خانه ربيعة بن ناجد ازدي بود آنگاه غلام خويش را به نام رشيد كه از مردم اصفهان بود پيش محمد ابن اشعث فرستاد كه خبر دارم اين جبار لجوج با تو چه كرده نگران مباش كه من پيش تو مي‌آيم.
چند تن از قوم خويش را فراهم كن و پيش او رو و بخواه كه مرا امان دهد تا مرا پيش معاويه فرستد و او در كار من بنگرد.
گويد: ابن اشعث پيش حجر بن يزيد و جرير بن عبد اللَّه و عبد اللَّه بن حارث برادر اشتر رفت كه پيش زياد رفتند و سخن كردند و از او خواستند كه حجر را امان دهد تا وي را پيش معاويه فرستد كه در كار وي بنگرد.
گويد: زياد چنان كرد و فرستاده حجر را پيش او فرستادند و خبر دادند كه آنچه را مي‌خواستي گرفتيم و گفتند كه بيايد. پس حجر پيش زياد آمد كه بدو گفت: «ابو- عبد اللَّه، بارك اللَّه جنگي در ايام جنگ و جنگي به هنگام صلح؟» عمل نا به هنگام يكي مايه هلاك كسانش مي‌شود [1]
______________________________
[1] ما حصل مثال روان عربي كه در گفتار زياد آمده علي اهلها تجني براقش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2827
گفت: «از اطاعت به در نرفته‌ام و از جماعت جدا شده‌ام. بر بيعت خويش هستم.» گفت: «اي حجر، ابدا، ابدا، به دستي زخم مي‌زني و به دست ديگر مرهم مي‌نهي و مي‌خواهي وقتي خدا ترا به دست ما داد كه همه را ببخشيم، ابدا.» گفت: «مگر امانم نداده‌اي تا پيش معاويه روم و او در كار من بنگرد.» گفت: «چرا، چنين كرده‌ايم، او را به زندان بريد.» گويد: وقتي او را از پيش زياد بردند گفت: «به خدا اگر به خاطر امان نبود زنده از اينجا بيرون نمي‌رفت.» عوانه گويد: زياد گفت: «به خدا سخت علاقه دارم كه شاهرگش بريده شود.» شعبي گويد: وقتي حجر را از پيش زياد مي‌بردند بانگ زد: «خدايا بر بيعت خويش هستم، آن را فسخ نمي‌كنم و نمي‌خواهم آنرا فسخ كنند خدا و مردم مي‌شنوند.» كلاهي دراز به سر داشت و صبحگاهي سرد بود. ده روز به زندان بود و همه كار زياد جستجوي سران اصحاب حجر بود.
گويد: عمرو بن حمق و رفاعة بن شداد برفتند تا به مداين رسيدند و از آنجا به سرزمين موصل رفتند و در كوهي نهان شدند، عامل آن روستا خبر يافت كه دو كس در كوه نهان شده‌اند. وي از مردم همدان بود به نام عبد اللَّه پسر ابي بلتعه و از كار آنها حيرت كرد و با چند سوار سوي كوهستان رفت، مردم محل نيز با وي بودند و چون پيش آنها رسيد هر دو بيامدند، عمرو بن حمق بيمار بود، شكمش آب آورده بود و سر مقاومت نداشت، اما رفاعة بن شداد كه جواني نيرومند بود بر اسب اصيل خويش جست و به حجر گفت: «براي دفاع از تو مي‌جنگم.» گفت: «جنگيدن تو براي من سودي ندارد، اگر مي‌تواني خودت را نجات بده.» پس رفاعه به آنها حمله برد كه راه گشودند كه برون شد و اسبش او را مي‌برد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2828
سواران از پي او روان شدند. وي تير اندازي ماهر بود و هر سواري به او مي‌رسيد تيري مي‌انداخت كه زخمي مي‌شد يا از پاي در مي‌آمد كه از تعقيب او چشم پوشيدند.
عمرو بن حمق را گرفتند و گفتند: «تو كيستي؟» گفت: «كسي كه اگر ولش كنيد براي شما به سلامت نزديكتر است و اگر بكشيدش برايتان زيان دارد.» گويد: باز از او پرسيدند اما از گفتن ابا كرد. ابن ابي بلتعه او را پيش عامل موصل فرستاد كه عبد الرحمان بن عبد اللَّه ثقفي بود و وقتي عمرو بن حمق را بديد او را شناخت و خبر او را براي معاويه نوشت.
معاويه بدو نوشت: «عمرو گفته كه با تيرهايي كه به همراه داشته، نه ضربت به عثمان بن عفان زده ما نمي‌خواهيم به او تعدي كنيم، نه ضربت به او بزن همانقدر كه به عثمان بن عفان زده.» گويد: پس عمرو را بياوردند و نه ضربت زدند كه از ضربت اول يا دوم بمرد.
ابن اسحاق گويد: زياد كسان از پي ياران حجر فرستاد كه فراري شدند و هر كه را توانست گرفت. سالار نگهبانان، شداد بن هيثم را سوي قبيصة بن ضبيعه فرستاد.
قبيصه ميان قوم خويش ندا داد و شمشير برگرفت ربعي بن خراش و كساني از قوم وي بيامدند كه چندان زياد نبودند. مي‌خواست بجنگد. سالار نگهبانان بدو گفت:
«جان و مالت در امان است چرا خودت را به كشتن مي‌دهي؟» يارانش گفتند: «وقتي امان يافته‌اي چرا خودت را و ما را به كشتن مي‌دهي؟» گفت: «به خدا اين بي‌پدر، روسبي زاده است. به خدا اگر به دستش افتادم هرگز نجات نمي‌يابم تا مرا بكشد.» گفتند: «ابدا» پس دست در دست آنها نهاد كه وي را پيش زياد بردند كه گفت: مردم عبس در كار دين با من در افتاده‌ايد به خدا چنان به خود مشغولت كنم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2829
كه از فتنه انگيزي و قيام بر ضد اميران بازماني» گفت: «من به موجب امان پيش تو آمده‌ام» گفت: «به زندانش بريد» گويد: قيس بن عباد شيباني پيش زياد آمد و گفت: «يكي از ما از تيره بني همام به نام صيفي پسر فيسل از سران اصحاب حجر است و در مخالفت تو از همه سخت‌تر است.
زياد كس فرستاد كه او را بياوردند و به او گفت: «اي دشمن خدا درباره ابو تراب چه مي‌گويي؟» گفت: «ابو تراب را نمي‌شناسم» گفت: «خوب مي‌شناسي» گفت: «نمي‌شناسم» گفت: «علي بن ابي طالب را نمي‌شناسي؟» گفت: «چرا» گفت: «همو ابو تراب است» گفت: «نه، او ابو الحسن است و ابو الحسين، عليه السلام» سالار نگهبانان گفت: «امير مي‌گويد او ابو تراب است و تو مي‌گويي نه.» گفت: «اگر امير دروغ بگويد مي‌خواهي دروغ بگويم و مانند وي شهادت ناحق دهم؟» زياد گفت: «با وجود خطايت چنين مي‌گويي! عصا بياريد.» و چون عصا بياوردند گفت: «چه مي‌گويي؟» گفت: «بهترين سخني كه درباره يكي از بندگان مؤمن خدا مي‌گويم» گفت: «با عصا به پشتش بزنيد تا به زمين بچسبد» گويد: «او را بزند تا به زمين افتاد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2830
آنگاه گفت: «دست بداريد، هي، درباره علي چه مي‌گويي؟» گفت: «به خدا، اگر با تيغ‌ها و كاردها پاره پاره‌ام كني جز آنچه شنيدي نخواهم گفت» گفت: «بايد او را لعن كني و گر نه گردنت را مي‌زنم» گفت: «در اين صورت به خدا بايد گردنم را بزني و اگر مصر باشي كه گردنم را بزني به كار خدا راضيم و تو تيره روز مي‌شوي» زياد گفت: «به گردنش بزنيد.» سپس گفت: «بند آهنينش نهيد و به زندانش افكنيد.» گويد: پس از آن كس از پي عبد اللَّه بن خليفه طايي فرستاد كه با حجر همراه بوده بود و جنگي سخت كرده بود. بكير بن حمران احمري را كه دستيار عاملان بود سوي او فرستاد و تني چند از ياران خويش را نيز همراه او كرد كه به طلب وي رفتند و او را در مسجد عدي بن حاتم پيدا كردند و بيرونش كشيدند و چون خواستند او را كه مردي با مناعت بود ببرند مقاومت كرد و با آنها بجنگيد كه زخمدارش كردند و چندان سنگ به او زدند كه از پاي در آمد و ميثاء خواهرش فرياد زد: «اي مردم طي، اين خليفه را كه زبان و نيزه شماست تسليم مي‌كنيد؟» و چون احمري فرياد او را شنيد بيم كرد كه مردم طي بر ضد او فراهم آيند و هلاك شود. پس بگريخت. گروهي از زنان طي بيامدند و اين خليفه را به خانه‌اي بردند. احمري برفت تا پيش زياد رسيد و گفت: «مردم طي بر ضد من فراهم شدند كه تاب آنها نداشتم و پيش تو آمدم.» گويد: زياد كس فرستاد و عدي را كه در مسجد بود بياوردند و او را به زندان كرد و گفت: «اين خليفه را بيار» گفت: «چگونه كسي را بيارم كه او را كشته‌اند؟» گفت: «بيارش تا ببينم كه او را كشته‌اند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2831
اما عدي طفره رفت و گفت: «نمي‌دانم كجاست و چه كرده است.» پس زياد او را در زندان نگهداشت و در شهر از يمنيان و مردم ربيعه و مضر كس نبود كه از كار عدي نياشفت. پيش زياد آمدند و درباره او سخن كردند.
عبد اللَّه بن خليفه را نبردند و مدتي نهان بود، آنگاه كس پيش عدي فرستاد كه اگر خواهي بيايم و دست در دست تو نهم، بيايم.
عدي پيغام داد كه به خدا اگر زير پاي من بودي پاي از تو برنمي‌داشتم آنگاه زياد عدي را خواست و گفت: «ولت مي‌كنم بشرط آنكه تعهد كني عبد اللَّه را از كوفه بيرون كني و سوي دو كوه فرستي.» گفت: «چنين مي‌كنم.» و چون بازگشت كس پيش عبد اللَّه بن خليفه فرستاد كه برو اگر خشمش آرام شد درباره تو با وي سخن مي‌كنم تا ان شاء اللَّه بازگردي و او سوي دو كوفه رفت.
گويد: كريم بن عفيف خثعمي را نيز پيش زياد آوردند كه بدو گفت: «اسم تو چيست؟» گفت: «كريم پسر عفيف» گفت: «واي تو، نام خودت و نام پدرت، بسيار نيكست اما عمل و عقيده‌ات بسيار بد است.» گفت: «به خدا عقيده مرا به تازگي دانسته‌اي.» گويد: زياد كسان از پي ياران حجر فرستاد تا دوازده كس از آنها را در زندان فراهم آورد، آنگاه سران چهار ناحيه را خواست و گفت: «درباره كارهايي كه از حجر ديده‌ايد شهادت دهيد.» گويد: در آن وقت سران چهار ناحيه چنين بودند:
عمرو بن حريث بر ناحيه مردم شهر بود.
خالد بن عرفطه بر ناحيه مردم تميم و همدان بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2832
قيس بن وليد بن عبد شمس بر ناحيه ربيعه و كنده بود.
ابو برده پسر ابو موسي نيز بر مذحج و اسد بود.
گويد: اين چهار كس شهادت دادند كه حجر جماعت‌ها به دور خويش فراهم آورده و آشكارا ناسزاي خليفه گفته و به جنگ امير مؤمنان دعوت كرده و پنداشته خلافت حق خاندان ابو طالب است و در شهر قيام كرده و عامل امير مؤمنان را برون كرده و ابو تراب را بر حق دانسته و بر او رحمت فرستاده و از دشمنان وي و كساني كه با او جنگيده‌اند بيزاري كرده و اين كسان كه با وي به زندان درند، سران ياران اويند و عقيده و كارشان همانند است.
آنگاه زياد بگفت تا حجر و ياران او را ببرند. قيس بن وليد پيش وي آمد و گفت: «شنيده‌ام اگر اينان را ببرند كسان مانع مي‌شوند.» زياد كس به بازار فرستاد و شتران تندرو خريد و محمل‌ها بر آن بست و آغاز روز آنها را در ميدان (رحبه) در محمل‌ها نشانيد و چون شب در آمد گفت: «هر كه مي‌خواهد مانع شود.» اما هيچكس از مردم نجنبيد.
گويد: زياد شهادت شاهدان را بديد و گفت: «اين شهادت را قاطع نمي‌بينم، مي‌خواهم شاهدان بيشتر از چهار كس باشند.» ابي الكنود گويد: نام شاهدان چنين بود:
«به نام خداي رحمان رحيم» «اين شهادتيست كه ابو برده، در پيشگاه خدا، پروردگار جهانيان «مي‌دهد: شهادت مي‌دهد كه حجر بن عدي از اطاعت به در رفته و از «جماعت جدايي گرفته و خليفه را لعن گفته و به جنگ و فتنه خوانده، «جماعت‌ها به نزد خويش فراهم آورده و آنها را به شكستن بيعت و خلع «امير مؤمنان، معاويه، دعوت كرده و آشكارا منكر خدا عز و جل شده» زياد گفت: «اين جور شهادت بدهيد، به خدا مي‌كوشم تا رگ گردن اين احمق
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2833
بي‌شعور قطع شود.» گويد: سران ناحيه‌ها كه چهار كس بودند، مانند ابو برده شهادت دادند، آنگاه زياد كسان را پيش خواند و گفت: «مانند سران چهار ناحيه شهادت دهيد» و نامه را بر آنها فرو خواندند، نخستين كسي كه برخاست عناق بن شرحبيل تيمي بود كه گفت:
«نام م را بنويسيد.» زياد گفت: «از نام قرشيان آغاز كنيد، سپس نام عناق را جزو شاهداني كه به نيكخواهي و استقامت مي‌شناسيم و امير مؤمنان نيز مي‌شناسد بنويسيد.» گويد: پس اسحاق بن طلحة بن عبيد اللَّه و منذر بن زبير و عمارة بن عقبة بن ابي- معيط و عبد الرحمان بن هناد و عمر بن سعد بن ابي قاص و عامر بن مسعود بن امية بن خلف و محرز بن جارية بن ربيعة بن عبد العزي بن عبد شمس و عبيد اللَّه بن مسلم بن شعبه حضرمي و عناق بن شرحبيل و وائل بن حجر حضرمي و كثير بن شهاب بن حصين حارثي و قطب بن عبد اللَّه بن حصين شهادت دادند.
شهادت سري بن وقاص حارثي را نيز نوشتند، اما حضور نداشت. سايب بن اقرع ثقفي و شبيب بن ربعي و عبد اللَّه بن ابي عقيل ثقفي و مصقلة بن هبيره شيباني و قعقاع بن شور ذهلي نيز شهادت داد.
شداد بن منذر ذهلي نيز كه او را ابن بزيعه مي‌گفتند شهادت داد.
زياد گفت: «اين پدر ندارد كه بدو انتساب گيرد، نامش را از شهود بيندازيد.» گفتند: «او برادر حصين است و پسر منذر.» گفت: «پس به پدرش انتسابش دهيد.» گويد: شداد اين را بشنيد و گفت: «واي من از روسپي زاده، مگر مادرش از پدرش شناخته‌تر نيست، به خدا به مادرش سميه انتساب دارد.» گويد: حجار بن ابجر عجلي نيز شهادت داد.
گويد: مردم ربيعه بر كساني از طايفه ربيعه كه شهادت داده بودند خشم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2834
آوردند و گفتند: «چرا بر ضد دوستان و هم پيمانان ما شهادت داديد؟» گفتند: «ما نيز جزو مردميم، بسيار كسان از قوم خودشان نيز شهادت داده‌اند.» گويد: عمرو بن حجاج زبيدي و لبيد بن عطارد و محمد بن عمير بن عطارد و سويد بن عبد الرحمان، هر سه تميمي، و اسماء بن خارجه فزاري نيز شهادت دادند.
اسماء از كار خويش پشيمان بود.
گويد: و نيز شمر بن ذي الجوشن عامري و شداد و مروان پسران هيثم، هر دوان هلالي، و محصن بن ثعلبه كه از پناهندگان قريش بود و هيثم بن اسود نخعي (كه پشيمان شده بود) و عبد الرحمان بن قيس اسدي و حارث و شداد پسران ازمع، هر دوان همداني وادعي، و كريب بن سلمه و عبد الرحمان بن ابي سيره و زحز بن قيس، هر سه جعفي، و قدامة بن عجلان ازدي و عزرة بن عزره احمسي نيز شهادت دادند.
گويد: مختار بن ابو عبيده و عروة بن مغيرة بن شعبه را نيز خواست كه شهادت دهند، اما به حيله از اين كار باز ماندند.
گويد: عمرو بن قيس ذو اللحيه و هاني بن ابي حيه، هردوان وادعي، نيز شهادت دادند كه هفتاد كس شهادت داده بودند، زياد گفته بود: «كساني را كه به حرمت و دينداري شهره نباشند نديده بگيريد.» و كساني را از قلم انداختند تا اين عده به جا مانده. شهادت عبد اللَّه بن حجاج تغلبي را نيز نديده گرفتند.
گويد: شهادت اين شاهدان را در صفحه‌اي نوشتند كه زياد آن را به واثل بن حجر حضرمي و كثير بن شهاب حارثي داد و آنها را همراه زندانيان كرد و گفت آنها را ببرند.
گويد: ضمن شاهدان، شريح قاضي، پسر حارث و شريح بن هاني را نيز نوشته بودند. شريح قاضي مي‌گفت: «درباره حجر از من پرسيد و گفتم كه او روزه‌دار و شب‌زنده‌دار است.» شريح بن هاني حارثي مي‌گفت: «من شهادت نداده‌ام اما شنيدم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2835
شهادت مرا نوشته‌اند كه تكذيب كردم و زياد را ملامت كردم.» گويد: وائل بن حجر و كثير بن شهاب بيامدند و شبانگاه آنها را ببردند، سالار نگهبانان نيز با آنها برفت و تا از كوفه خارجشان كرد، وقتي به ميدان عرزم رسيدند، قبيضة بن ضبيعه عبسي به خانه خويش كه آنجا بود نگاه كرد و دختران خويش را ديد كه بر بام آمده بودند، به وائل و كثير گفت: «اجازه دهيد با كسان خويش وصيت كنم» و چون به آنها نزديك شد مي‌گريستند، لختي خاموش ماند، آنگاه گفت: «خاموش شويد» كه خاموش شدند آنگاه گفت: «از خدا عز و جل بترسيد و صبوري كنيد كه من در اين راه كه مي‌روم يكي از دو نيكي را از پروردگارم اميد مي‌دارم: يا شهادت كه سعادت است و يا بازگشت سوي شما به سلامت، اما آنكه شما را روزي مي‌داد و خرج شما را به عهده داشت خداي تعالي بود كه زنده بي‌مرگ است و اميدوارم شما را بي‌كس نگذارد و حرمت م را پيش شما، محفوظ بدارد.» گويد: آنگاه روان شد و بر قوم خويش گذشت كه براي او دعاي سلامت كردند و گفت: «به نظر من تباهي قومم به اهميت كمتر از اين حال كه من دارم نيست» مي‌گفت: «از اين رو كه مرا ياري نكردند» زيرا اميد داشت كه او را نجات دهند.
عبيد اللَّه بن حر جعفي گويد: من بر در سراي ابن ابي وقاص ايستاده بودم كه حجر و يارانش را عبور دادند گفتم: «ده كس نيست كه با كمكشان آنها را نجات دهم، پنج كس نيست؟» عبيد اللَّه با تأسف مي‌گفت: «هيچكس جواب م را نداد» گويد: پس آنها را ببردند تا به غريين رسيدند، شريح بن هاني به آنها رسيد كه نامه‌اي همراه داشت و به كثير گفت: «اين نامه م را به امير مؤمنان برسان.» گفت: «در نامه چيست؟» گفت: «از من مپرس، حاجت من در آن است»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2836
اما كثير نپذيرفت و گفت: «نمي‌خواهم نامه‌اي پيش امير مؤمنان برم كه نمي‌دانم در آن چيست و شايد با آن موافق نباشد» گويد: نامه را پيش وائل بن حجر برد كه از او پذيرفت.
گويد: پس از آن برفتند تا به مرج عذ را رسيدند كه از آنجا تا دمشق دوازده ميل راه بود.
 
نام كساني كه زياد سوي معاويه فرستاد
 
[1] حجر بن عدي بن جبله و ارقم بن عبد اللَّه هردوان كندي از بني ارقم.
شريك بن شداد حضرمي، صيفي بن فسيل، قبيصة بن ضبيعة بن حرمله عبسي، كريم بن عفيف خثعمي از بني عامر بن شهران از تيره قحافه.
عاصم بن عوف و ورقاء بن سمي هردوان بجلي.
كدام بن حيان و عبد الرحمان بن حسان، هردوان عنزي، از بني هميم.
محرز بن شهاب تميمي از بني منقر.
عبد اللَّه بن حويه سعدي از بني تميم.
اينان را در مرج عذ را بداشتند.
زياد عتبة بن اخنس سعدي هوازني و سعد بن غزان همداني ناعطي را نيز همراه عامر بن اسود عجلي از پي اين گروه فرستاد كه همگي چهارده كس شدند.
آنگاه معاويه كس پيش وائل بن حجر و كثير بن شهاب فرستاد و آنها را پيش خواند و نامه آنها را گشود و بر مردم شام فرو خواند كه چنين بود:
______________________________
[1] مطالعه اين فهرست و نيز فهرست شاهدان و توجه به انساب و قبايل آنها از لحاظ محققان تاريخ صدر اول به خصوص دوران فتنه بزرگ، سخت مهم است كه نقش نسب و دسته بندي قبايل را كه استخوان بندي و مايه تاريخ عرب است در آن معاينه مي‌توان ديد. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2837
«به نام خداي رحمان رحيم «به بنده خدا معاويه، امير مؤمنان، از زياد بن ابي سفيان اما بعد:
«خدا براي امير مؤمنان تجربه‌اي نگو پيش آورد كه بر ضد دشمن وي تدبير «كرد و زحمت ياغيان را از پيش وي برداشت. طغيانگراني از ابو- «ترابيان و سبائيان كه سرشان حجر بن عدي بود با امير مؤمنان مخالفت «كردند و از جماعت مسلمانان ببريدند و بر ضد ما جنگ انداختند، خدا «ما را بر آنها غلبه داد و بر آنها تسلط يافتيم، از نيكان و بزرگان و «سالخوردگان و دينداران شهر خواستم كه اعمال آنها را كه ديده‌اند «شهادت دهند. آنها را پيش امير مؤمنان فرستادم، شهادت پارسايان و نيكان «شهر را نيز زير اين نامه نوشته‌ام.» وقتي نامه و شهادت شاهدان را كه بر ضد آنها بودند بخواند گفت: «درباره اين كسان كه قومشان بر ضدشان چنان شهادت داده‌اند كه شنيديد چه رأي داريد؟» يزيد بن اسد بجلي گفت: «رأي من اينست كه آنها را در دهكده‌هاي شام پراكنده كني كه گردن‌فرازان آنجا كارشان را بسازند.» وائل بن حجر نامه شريح بن هاني را به معاويه داد كه خواند و مضمون آن چنين بود:
«به نام خداي رحمان رحيم «به بنده خدا معاويه امير مؤمنان از شريح بن هاني. اما بعد، شنيده‌ام «كه زياد شهادت م را بر ضد حجر بن عدي براي تو نوشته. شهادت من «درباره حجر اين است كه وي نماز مي‌كند و زكات مي‌دهد و پيوسته «حج و عمره مي‌كند و امر به معروف مي‌كند و نهي از منكر، و خون و مالش «حرام است، اگر خواهي او را بكش و اگر خواهي بنه.» معاويه نامه شريح را براي وائل بن حجر و كثير خواند و گفت: «اين خودش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2838
را از شهادت شما بيرون برده است.» جمع را در مرج عذ را بداشته بودند، معاويه به زياد نوشت:
«آنچه را در كار حجر و يارانش و شهادت كسان بر ضدشان نقل «كرده بودي بدانستم و در اين كار نگريستم. گاهي پندارم كه كشتنشان از «رها كردنشان بهتر است و گاهي پندارم كه بخشيدنشان از كشتنشان بهتر است، «و السلام.» زياد همراه يزيد بن حجية بن ربيعه تميمي براي معاويه نوشت:
«نامه ت را خواندم و رأي ت را درباره حجر و يارانش دانستم و به «حيرتم كه كارشان بر تو روشن نيست. در صورتي كه كساني كه آنها را «بهتر مي‌شناسند بر ضد شان چنان شهادت داده‌اند كه شنيده‌اي. اگر به اين «شهر احتياج داري حجر و يارانش را پيش من بازمگردان» يزيد بن حجيه بيامد تا در عذ را بر آن جمع گذر كرد و گفت: «اي شماها، به خدا برائت شما بعيد مي‌نمايد. نامه‌اي آورده‌ام كه مضمون آن سر بريدن است هر چه مي‌خواهيد و پنداريد برايتان سودمند است بگوييد تا بكنم و بگويم.» حجر گفت: «به معاويه بگو ما بر بيعت خويش هستيم و آن را فسخ نمي‌كنيم و نمي‌خواهيم فسخ كنند. دشمنان ما و مردم مشكوك الحال بر ضدمان شهادت داده‌اند.» يزيد نامه را پيش معاويه برد كه بخواند، گفتار حجر را نيز به او رسانيد.
معاويه گفت: «زياد به نزد ما از حجر راستگوتر است.» عبد الرحمان بن ام حكم ثقفي و به قولي عثمان بن عمير ثقفي گفت: «ببر. ببر.» معاويه بدو گفت: «زحمت چه لازم» مردم شام برون شدند و ندانستند معاويه و عبد الرحمان چه گفتند، پيش نعمان ابن بشير رفتند و سخن ابن ام حكم را با وي بگفتند كه گفت: «كشته شدند.» عامر بن اسود عجلي به عذ را آمد كه آهنگ معاويه داشت تا خبر دو مردي را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2839
كه زياد فرستاده بود با وي بگويد و چون مي‌رفت كه بگذرد حجر بن عدي كه در بند مي‌لنگيد به طرف او رفت و گفت: «اي عامر گوش به من بده. به معاويه بگو كه خونهاي ما بر او حرام است. به او بگو كه به ما امان داده‌اند و با وي به صلحيم، از خدا بترسد و در كار ما بنگرد» و سخناني از اين باب گفت. حجر سخن را مكرر كرد و عاقبت عامر تعرض كرد، گفت: «فهميدم، خيلي حرف مي‌زني» حجر گفت: «حرف بيجايي نزدم، براي چه ملامت مي‌كني، تو عنايت مي‌بيني و عطا مي‌گيري، حجر را پيش مي‌برند و مي‌كشند، گله ندارم كه از سخنم خسته مي‌شوي. به راه خودت برو» گويي عامر شرم كرد و گفت: «به خدا اين جور نيست. مي‌گويم و تلاش خودم را مي‌كنم» گويي مي‌گفته بود كه اين كار را كرده و معاويه نپذيرفته است.
عامر به نزد معاويه رفت و خبر آن دو مرد را با وي بگفت.
گويد: يزيد بن اسد بجلي به پا خاست و گفت: «اي امير مؤمنان دو عموزاده مرا به من ببخش.» و چنان بود كه جرير بن عبد اللَّه درباره آنها نوشته بود كه سعايتگر مشكوك الحالي به نزد زياد درباره دو كس از قوم من كه اهل جماعت و عقيده نكو بوده‌اند سعايت كرده كه آنها را با جمع كوفيان پيش امير مؤمنان فرستاده اما آنها از جمله كساني هستند كه در اسلام حادثه نياورده‌اند، ياغي خليفه نبوده‌اند و بايد كه اين به نزد امير مؤمنان سودمندشان افتد.» وقتي يزيد عفو آنها را خواست معاويه نامه جرير را به ياد آورد و گفت:
«پسر عمويت جرير هم درباره آنها نوشته بود و وصف نيكشان گفته بود جرير در خور آنست كه سخنش را راست شمارند و اندرزش را بپذيرند، تو نيز دو پسر عمويت را از من خواستي، هر دو از آن تو باشند.» وائل بن حجر نيز درباره ارقم تقاضا كرد كه وي را بدو بخشيد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2840
ابو الاعور سلمي درباره عتبة بن اخنس تقاضا كرد كه بدو بخشيد.
حمزة بن مالك همداني درباره سعد بن نمران همداني تقاضا كرد كه بدو بخشيد.
حبيب بن مسلمه درباره ابن جويه تقاضا كرد كه آزادش كرد.
مالك بن هبيره سكوني برخاست و به معاويه گفت: «اي امير مؤمنان عموزاده‌ام حجر را به من واگذار» گفت: «عموزاده تو حجر سر مخالفان است و بيم دارم اگر آزادش كنم شهر را آشفته كند و فردا ناچار شويم تو و يارانت را براي مقابله وي به عراق فرستيم.» گفت: «به خدا اي معاويه با من انصاف نكردي همراه تو با عموزاده‌ات جنگ كردم و روزگاري چون روزگار صفين داشتيم تا كفه‌ات چربيد و كارت بالا گرفت و از حادثات ايمن شدي، آنگاه عموزاده‌ام را از تو خواستم كه خشونت كردي و سخنها آوردي كه براي من بي‌فايده است. و پنداشتي كه از حادثات بيمناكي.» آنگاه برفت و در خانه خويش نشست.
معاويه هدبة بن فياض قضاعي را كه از مردم بني سلامان بن سعد بود با حصين ابن عبد اللَّه كلابي و ابو شريف بدي را فرستاد كه شبانگاه پيش حجر و يارانش رسيدند. خثعمي وقتي يك چشم را بديد كه مي‌آمد گفت: «يك نيمه ما كشته مي‌شود و يك نيمه نجات مي‌يابند.» سعد بن نمران گفت: «خدايا چنان كن كه من از جمله نجات يافتگان باشم و از من راضي باشي.» عبد الرحمان بن حيان عنزي گفت: «خدايا چنان كن كه من از زبوني مخالفان حرمت يابم و از من راضي باشي بارها خويشتن را به معرض كشته شدن بردم اما خدا نخواست.» فرستاده معاويه خبر آورد كه شش كس آزاد شوند و هشت كس كشته شوند.
فرستاده معاويه گفت: «دستور داريم به شما بگوييم از علي بيزاري كنيد و لعن او
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2841
گويد: اگر چنين كرديد آزادتان مي‌كنيم و اگر ابا كرديد شما را مي‌كشيم، امير مؤمنان پندارد كه به سبب شهادتي كه مردم شهرتان بر ضد شما داده‌اند خونهايتان بر او حلال است ولي از اين گذشت مي‌كند، از اين مرد بيزاري كنيد تا ولتان كنيم.» گفتند: «اي خدا، چنين نخواهيم كرد.» پس بگفتند تا گورهايشان كنده شد و كفنهاشان را پيش آوردند و آنها همه شب را با نماز سر كردند و چون صبح شد ياران معاويه گفتند: «اي كسان، ديشب ديديمتان كه نماز طولاني داشتيد و دعاهاي نكو، به ما بگوييد درباره عثمان چه مي‌گوييد؟» گفتند: «او نخستين كسي بود كه حكم ظالمانه كرد و عمل ناحق كرد.» ياران معاويه گفتند: «امير مؤمنان شما را بهتر مي‌شناخت.» آنگاه به آنها نزديك شدند و گفتند: «از اين مرد بيزاري مي‌كنيد؟» گفتند: «نه، بلكه دوستدار اوييم و از كسي كه از او بيزاري كند بيزاري مي‌كنيم.» پس هر كدامشان يكي را گرفتند كه بكشند. قبيصة بن ضبيعه به دست ابو شريف بدي افتاد، قبيصه بدو گفت: «ميان قوم من و قوم تو شر نيست، بگذار ديگري مرا بكشد.» گفت: «خويشاوندت نيكي كند» پس حضرمي او را بگرفت و بكشت و قبيصه را قضاعي كشت.
گويد: آنگاه حجر به آنها گفت: «بگذاريد وضو كنم» بدو گفتند: «وضو كن» و چون وضو كرد گفت: «بگذاريد دو ركعت نماز كنم» گفتند: «بگذاريد نماز كند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2842
پس نماز كرد و روي بگردانيد و گفت: «به خدا هرگز نمازي كوتاه‌تر از اين نكرده بودم، اگر نبود كه مي‌پنداشتيد از مرگ بيم دارم مي‌خواستم نماز را بيشتر كنم.» پس از آن گفت: «خدايا داد ما را از امتمان بگير، اهل كوفه بر ضد ما شهادت داده‌اند، اهل شام ما را مي‌كشند، به خدا اگر ما را اينجا بكشند من نخستين يكه سوار مسلمانانم كه در اين وادي كشته شده و نخستين مرد مسلمانم كه سگان اينجا بر او بانگ زده‌اند.» گويد: آنگاه يك چشم، هدبه بن فياض، با شمشير سوي او رفت كه سراپايش بلرزيد.
گفت: «پنداشتي كه از مرگ نمي‌ترسي، ولت مي‌كنم، از يارت بيزاري كن.» گفت: «چگونه از مرگ نترسم كه قبر كنده مي‌بينم و كفن گسترده و شمشير كشيده، به خدا اگر از مرگ بترسم چيزي نمي‌گويم كه پروردگار را به خشم آرد.» گويد: پس او را بكشت و ديگران را يكي پس از ديگري كشتند تا شش كس شدند.
عبد الرحمان بن حسان عنزي و كريم بن عفيف خثعمي گفتند: «ما را پيش امير مؤمنان ببريد كه ما نيز درباره اين مرد مانند سخنان وي مي‌گوييم.» گويد: كس پيش معاويه فرستادند و گفته آنها را بدو خبر دادند، كس فرستاد كه آنها را پيش من آريد. چون پيش معاويه رسيدند خثعمي گفت: «اي معاويه، خدا را، خدا را كه از اين خانه گذران به خانه آخرت باقي مي‌روي و ت را از كشتن ما مي‌پرسند كه به چه سبب خون ما را ريخته‌اي؟» گفت: «درباره علي چه مي‌گويي؟» گفت: «همان مي‌گويم كه تو مي‌گويي»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2843
گفت: «از دين علي بيزارم» پس خثعمي خاموش ماند و معاويه نخواست چيزي بگويد.
گويد: شمر بن عبد اللَّه از مردم بني قحافه بپاخاست و گفت: «اي امير مؤمنان، پسر عموي م را به من ببخش.» گفت: «از آن تو باشد، اما من او را يك ماه به زندان مي‌كنم» و چنان بود كه هر دو روز يكبار او را پيش مي‌خواند و با وي سخن مي‌كرد و مي‌گفت: «دريغ است كه كسي چون تو ميان مردم عراق باشد.» پس از آن شمر بار ديگر با معاويه سخن كرد كه گفت: «ت را شاهد بخشش عموزاده‌ات مي‌كنم.» پس او را پيش خواند و آزادش كرد به شرط آنكه تا سلطه وي باقيست به كوفه نرود.
گفت: «هر يك از بلاد عرب را كه بيشتر دوست داري انتخاب كن تا ت را آنجا فرستم.» پس او موصل را انتخاب كرد. هميشه مي‌گفت: «اگر معاويه بميرد به شهرم مي‌روم.» اما يك ماه پيش از معاويه درگذشت.
گويد: معاويه پس از خثعمي به عبد الرحمان عنزي روي كرد و گفت: «اي برادر ربيعي درباره علي چه مي‌گويي؟» گفت: «م را بگذار و از من مپرس كه برايت بهتر است.» گفت: «به خدا نمي‌گذارمت تا م را از وي خبر دهي» گفت: «شهادت مي‌دهم كه ذكر خدا بسيار مي‌گفت، كسان را به حق وا- مي‌داشت، عدالت مي‌كرد و با مردم گذشت داشت» گفت: «درباره عثمان چه مي‌گويي؟» گفت: «نخستين كسي بود كه در ستم گشود و درهاي حق را بلرزانيد.» گفت: «خودت را به كشتن دادي»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2844
گفت: «ت را به كشتن دادم. وقتي كه كسي براي حمايت تو نباشد.» گويد: معاويه او را پيش زياد فرستاد و به او نوشت: «اما بعد اين عنزي از همه كساني كه فرستاده بودي بدتر بود، او را عقوبتي كن كه شايسته اوست و به بدترين وضعي بكش» گويد: «و چون او را پيش زياد بردند، زياد او را سوي قس الناطف فرستاد كه آنجا زنده به گورش كردند.
گويد: وقتي عنزي و خثعمي را سوي معاويه مي‌آوردند، عنزي به حجر گفت: «اي حجر، خدايت محفوظ دارد كه نيك مسلماني بودي.» خثعمي گفت: «محفوظ ماني و مفقود نشوي كه امر به معروف مي‌كردي و نهي از منكر.» گويد: پس آنها را ببردند و حجر از پي آنها بگريست و گفت: «مرگ رشته دوستي‌ها را مي‌برد.» گويد: چند روز پس از كشته شدن حجر عتبة بن اخنس و سعد بن نمران را پيش معاويه بردند كه آزادشان كرد.
 
نام كساني از ياران حجر كه كشته شدند
 
حجر بن عدي، شريك بن شداد حضرمي. صيفي بن فيسل شيباني. قبيصة بن ضبيعه عبسي. محرز بن شهاب سعدي منقري. كدام بن حيان عنزي. عبد الرحمان بن حسان عنزي.
عبد الرحمان را پيش زياد فرستاد كه در قس الناطف زنده به گور شد.
پس، هفت نفر بودند كه كشته شدند و كفنشان كردند و بر آنها نماز كردند.
گويند: وقتي حسن بن علي از كشته شدن حجر و يارانش خبر يافت گفت: «بر آنها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2845
نماز كردند و كفنشان كردند و دفنشان كردند و رو به قبله نهادند؟» گفتند: «آري» گفت: «شما را به پروردگار كعبه به زيارتشان رويد.»
 
نام كساني از ياران حجر كه نجات يافتند
 
كريم بن عفيف خثعمي. عبد اللَّه بن حويه تميمي. عاصم بن عوف و ورقاء بن سمي، هردوان بجلي. ارقم بن عبد اللَّه كندي. عتبة بن اخنس از بني سعد بن بكر. سعد ابن نمران همداني كه هفت كس بودند.
گويد: وقتي معاويه از بخشيدن حجر به مالك بن هبيره سكوني دريغ كرد، در جمع مردم كنده و سكون و بسيار كس از يمنيان كه بر او فراهم آمده بودند گفت:
«به نام خدا معاويه بيشتر از آنچه ما به او احتياج داريم به ما احتياج دارد، ما در ميان قوم وي عوض او را توانيم يافت اما او در ميان مردم، عوض ما را نمي‌تواند يافت.
بياييد سوي اين مرد رويم و او را از دست آنها آزاد كنيم.» پس كسان روان شدند و شك نداشتند كه آنها در عذ را هستند و كشته نشده‌اند.
قاتلان كه از عذ را برون شده بودند به آنها رسيدند و چون مالك را در ميان جمع ديدند بدانستند كه آنها را براي نجات دادن حجر آورده است.
مالك به آنها گفت: «چه خبر داريد» گفتند: «آن گروه توبه كردند و مي‌رويم به معاويه خبر دهيم» پس او سكوت كرد و سوي عذ را رفت و يكي كه از عذ را مي‌آمد به او رسيد و خبر داد كه آن گروه را كشته‌اند.
مالك گفت: «قاتلان را بگيريد» پس، سواران از پي آنها تاختند و قاتلان پيشي گرفتند و پيش معاويه رسيدند و به او
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2846
گفتند كه مالك بن هبيره و همراهانش به چه كار آمده بودند.
معاويه گفت: «آسوده باشيد، هيجاني در خويشتن مي‌بيند كه گويا خاموش شده باشد.» گويد: مالك بازگشت و در خانه خويش بماند و پيش معاويه نيامد. معاويه كس فرستاد اما از آمدن دريغ كرد و چون شب شد يكصد هزار درم براي او فرستاد و پيغام داد كه امير مؤمنان شفاعت ترا درباره عموزاده‌ات نپذيرفت به سبب رأفت بر تو و يارانت كه بيم داشت جنگ ديگري راه بيندازند، اگر حجر بن عدي مانده بود بيم داشتم تو و يارانت ناچار شويد به مقابله وي رويد و مسلمانان به بليه‌اي بزرگتر از كشته شدن حجر دچار شوند.
گويد: مالك مال را پذيرفت و دلش خوش شد و روز بعد با جمع قوم خويش پيش معاويه آمد و از او راضي بود.
عبد الملك بن نوفل گويد: عايشه رضي اللَّه عنه، عبد الرحمان بن حارث را در مورد حجر و يارانش پيش معاويه فرستاد و وقتي رسيد كه آنها را كشته بودند.
عبد الرحمان به معاويه گفت: «چگونه بر دراري ابو سفيان از خاطرت رفته بود؟» معاويه گفت: «كسي همانند تو از بردباران قوم پيش من نبود، ابن سميه به من تحميل كرد و من تحمل كردم.» عبد الملك بن نوفل گويد: عايشه مي‌گفت: «اگر چنان نبود كه از هر چه جلوگيري كرديم به نتيجه‌اي بدتر از آن منجر شد، از كشته شدن حجر نيز جلوگيري كرده بوديم، به خدا چنانكه مي‌دانم مسلماني بود كه به حج مي‌رفت و عمره مي‌كرد.» ابو سعيد مقبري گويد: وقتي معاويه به حج مي‌رفت بر عايشه گذشت و اجازه ورود خواست كه اجازه داد و چون پيش وي بنشست بدو گفت: «معاويه، نترسيدي كسي را مخفي كرده باشم كه ت را بكشد؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2847
گفت: «وارد خانه امن شده‌ام» گفت: «در مورد كشتن حجر و يارانش از خدا نترسيدي؟» گفت: «من نبودم كه آنها را كشتم، كساني آنها را كشتند كه بر ضدشان شهادت دادند.» ابو اسحاق گويد: ديدم كه مردم مي‌گفتند: «نخستين زبوني كه به كوفه رسيد مرگ حسين بن علي و كشته شدن حجر بن عدي و دعوت زياد بود.» ابو مخنف گويد: شنيدم كه معاويه هنگام مرگ گفته بود: «با ابن ادبر روزي دراز دارم» اين را سه بار گفته بود، مقصودش حجر بود.
حسن عليه السلام گفته بود: «معاويه چهار كار كرد كه اگر يكي را بيشتر نكرده بود مايه هلاك وي بود: اين كه بي‌خردان را بر امت مسلط كرد، و خلافت را بي- مشورت كسان كه باقيمانده اصحاب و اهل فضيلت بودند ربود و اينكه پسر شرابخوار خزپوش طنبورزن خويش را خليفه كرد و اينكه زياد را منسوب خويش كرد در صورتي كه پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم گفته بود: فرزند از آن بستر است و از آن زناكار سنگ. و اينكه حجر را كشت، واي او از حجر و ياران حجر» اين را دو بار گفت.
هند دختر زيد بن مخرمه انصاري كه عقيده شيعه داشت در رثاي حجر شعري گفت به اين مضمون:
«اي ماهتاب روشن بالا برو و نيك بنگر «آيا مي‌بيني كه حجر براه مي‌رود؟
«سوي معاويه پسر حرب مي‌رود «تا چنانچه امير خواسته او را بكشد «از پس حجر، جباران به جباري برخاستند «و خورنق و سدير بر آبها خوش شد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2848
«زمين از آنها باير بماند «گويي باران بر آن نباريد «اي حجر! حجر بن عدي، «سلامت و خرسندي در انتظار تو باد «از آنچه عدي را بهلاكت رسانيد «و پيري كه در دمشق مي‌غرد «بر تو بيم دارم «پير دمشقي كشتن نيكان را.
«حق خويش مي‌داند «و همدستي دارد «كه از بدترين مردم است «اي كاش حجر به مرگ عادي مرده بود «و او را همانند شتر نكشته بودند «اگر او به هلاكت رسيد «هر پيشواي قومي، «از دنيا براه هلاكت مي‌رود.» قيس بن عباد كه در كار صيفي بن فسيل سعايت كرده بود همچنان زنده بود تا همراه محمد بن اشعث به جنگ رفت و در همه جنگهاي او شركت داشت، در ايام حجاج، حوشب كه يكي از مردم قبيله قيس بود بدو گفت: «يكي از ماهست كه كارش فتنه انگيزي است و قيام بر ضد حكومت، در عراق فتنه‌اي نبوده كه در آن نبوده، ترابي است و لعنت عثمان مي‌گويد، با ابن اشعث قيام كرده و در همه جنگهاي وي حضور داشته و چون خدا آنها را هلاك كرد آمده و در خانه خويش نشسته» پس حجاج كس فرستاد و او را بياورد و گردنش را بزد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2849
كسان قيس به خاندان حوشب گفتند: «چرا درباره ما سعايت كرديد؟» آنها جواب دادند: «شما نيز درباره به يار ما سعايت كرديد.». اين صفحات ترجمه نشده— در اين سال زياد، ربيع بن زياد حارثي را به امارت خراسان فرستاد و اين از پس مرگ حكم بن عمر و غفاري بود. حكم، انس بن ابي اناس را جانشين كرده بود و همو بود كه بر حكم نماز كرد و او را در خانه خالد بن عبد اللَّه، برادر خليد بن عبد اللَّه حنفي به گور كردند. حكم اين را براي زياد نوشته بود زياد انس را معزول كرد و خليد بن عبد اللَّه حنفي را به جايش گماشت.
علي بن محمد گويد: وقتي زياد انس را برداشت و خليد بن عبد اللَّه حنفي را بجايش گماشت انس شعري گفت به اين مضمون:
«كيست كه پيامي از من، «سوي زياد برد «كه پيك شتابان برد؟
«مرا معزول مي‌كني و ولايت را «طعمه خليد مي‌كني؟
«حقا كه قوم حنيفه «آنچه را مي‌خواست بدست آورد «برويد و در يمامه كشت كنيد «كه اول و آخرتان بردگانند.» خليد يك ماه ولايتدار بود آنگاه زياد وي را برداشت و در اول سال پنجاه و يكم ربيع بن زياد را ولايتدار خراسان كرد و كسان، خاندان خويش را به خراسان بردند و آنجا سكونت گرفتند. پس از آن ربيع را نيز معزول كرد.
عبد الرحمان بن ابان قرشي گويد: ربيع به خراسان آمد و بلخ را به صلح گشود كه از پس صلح احنف درها را بسته بودند، قهستان را نيز به جنگ گشود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2850
جمعي از تركان آنجا بودند كه آنها را بكشت و هزيمتشان كرد از جمله باقيماندگان آنها نيزك طرخان بود كه قتيبة بن مسلم در ايام ولايتداري خويش او را بكشت.
علي گويد: ربيع به غزا رفت و از نهر عبور كرد، غلامش فروخ و كنيزش شريفه با وي بودند، با غنيمت و سلامت باز آمد و فروخ را آزاد كرد، پيش از او حكم ابن عمر و نيز در ايام ولايتداري خويش از نهر گذشته بود اما فتحي نكرده بود.
علي بن محمد گويد: نخستين كس از مسلمانان كه از نهر نوشيد غلام حكم بود كه با سپر خود آب برگرفت و بنوشيد سپس به حكم داد كه بنوشيد و وضو كرد و آن سوي نهر دو ركعت نماز كرد، نخستين كس بود كه چنين كرد، آنگاه بازگشت.
در اين سال يزيد بن معاويه سالار حج بود. اين را از ابو معشر و واقدي آورده‌اند.
در اين سال عامل مدينه سعيد بن عاص بود، عامل كوفه و بصره و همه مشرق، زياد بود، قضاي كوفه با شريح بود و قضاي بصره با عميرة بن يثربي.
 
پس از آن سال پنجاه و دوم در آمد
 
به گفته واقدي در اين سال سفيان بن عوف ازدي به غزاي سرزمين روم رفت و زمستان را آنجا بود و همانجا درگذشت و عبد اللَّه بن مسعده فزاري را جانشين خويش كرد. اما به روايت ديگر آنكه در اين سال با كسان به غزاي زمستان به سرزمين روم رفت بسر بن ابي ارطاة بود كه سفيان بن عوف ازدي را نيز همراه داشت.
در همين سال محمد بن عبد اللَّه ثقفي به غزاي تابستاني روم رفت.
در اين سال به گفته ابو معشر و واقدي سعيد بن عاص سالار حج بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2851
عاملان ولايات در اين سال همانها بودند كه به سال پنجاه و يكم بوده بودند.
پس از آن سال پنجاه و سوم در آمد.
 
سخن از حوادث سال پنجاه و سوم‌
 
اشاره
 
از جمله حوادث اين سال غزاي زمستاني عبد الرحمان بن ام حكم ثقفي بود به سرزمين روم.
در همين سال رودش گشوده شد، جنادة بن ابي اميه ازدي آن را گشود و مسلمانان در آن جاي گرفتند و زراعت كردند و اموال و مواشي داشتند كه در اطراف جزيره مي‌چرانيدند و هنگام شب آن را به قلعه مي‌بردند و نگهباني داشتند كه مراقب دريا بود كه اگر خطري بود خبرشان كند، مراقب روميان بودند كه با آنها سخت در افتاده بودند، به دريا متعرضشان مي‌شدند و كشتي‌هايشان را مي‌زدند. معاويه به آنها روزي و مقرري مي‌داد و دشمن از آنها بيمناك بود و چون معاويه درگذشت يزيد بن معاويه آنها را پس آورد.
مرگ زياد بن سميه در اين سال بود.
فيل غلام زياد گويد: زياد پنج سال ملك عراق داشت و پس از آن به سال پنجاه و سوم بمرد.
علي بن محمد گويد: وقتي زياد به عراق آمد تا سال پنجاه و سوم ببود پس از آن به ماه رمضان در كوفه بمرد. جانشين وي در بصره سمرة بن جندب بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2852
 
سخن از سبب هلاك زياد بن سميه‌
 
كثير بن زياد گويد: زياد به معاويه نوشت: «عراق را به دست چپم سامان داده‌ام و دست راستم خالي است.» گويد: معاويه، عروض، يعني يمامه و اطراف، را بدو داد.
گويد: ابن عمر زياد را نفرين كرد كه طاعون گرفت و بمرد، وقتي خبر به ابن عمر رسيد گفت: «پسر سميه به راه خودت برو كه نه دنيا برايت ماند، نه آخرت داري.» علي بن محمد گويد: زياد به معاويه نوشت عراق را براي تو با دست چپم سامان داده‌ام و دست راستم خالي است كه حجاز را نيز بدو داد و هيثم بن اسود نخعي را فرستاد كه فرمان وي را برد و چون خبر به مردم حجاز رسيد تني چند از آنها پيش عبد اللَّه بن عمر بن خطاب رفتند و اين را با وي بگفتند، گفت: «نفرينش كنيد تا خدا وي را از پيش بردارد.» گويد: پس عبد اللَّه رو به قبله كرد، آنها نيز رو به قبله كردند كه او نفرين كرد و آنها نيز نفرين كردند و طاعون به انگشت زياد زد. كس پيش شريح فرستاد كه قاضي وي بود و گفت: «حادثه‌اي براي من رخ داده كه مي‌داني، گفته‌ام آن را ببرند، رأي تو چيست؟» گفت: «بيم دارم زخم به دستت افتد و رنج به دلت و اجل نزديك باشد و با دست بريده به پيشگاه خدا روي كه از بي‌رغبتي ديدار وي دست خويش را بريده باشي، يا اجل دير افتد و دست خود را بريده باشي و بي‌دست بباشي و مايه ننگ فرزندانت شود.» گويد: پس، اين كار را نكرد. شريح برون آمد، از او پرسش كردند، آنچه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2853
را با زياد گفته بود با آنها بگفت، ملامتش كردند و بدو گفتند: «چرا نگفتي آنرا نبود؟» گفت: «پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم فرمود كه مشورت گوي امانتدار است.» عبد اللَّه گويد: از يكي از روايتگران شنيدم كه زياد شريح را پيش خواند و درباره بريدن دست خويش مشورت كرد كه گفت: «مكن، كه اگر بماني دست بريده باشي و اگر بميري با خويش جنايت كرده باشي.» گفت: «به خدا چطور با طاعون زير يك لحاف بخوابم؟» گويد: مصمم شد دست را ببرد، و چون آتش و داغزن‌ها را ديد، وحشت كرد و از اين كار چشم پوشيد.
ابن ابي زياد گويد: وقتي مرگ زياد در رسيد پسرش بدو گفت: «پدر شصت جامه فراهم آورده‌ام كه كفن تو كنم» گفت: «پسرم، نزديك است كه پدرت پوششي بهتر از اين پوشش داشته باشد يا بي‌پوشش بماند.» گويد: پس بمرد و در ثوبه نزديك كوفه به خاك رفت. آنگاه يزيد به ولايتداري حجاز رفت.
مسكين بن عامر دارمي در مرگ او شعري گفت به اين مضمون:
«وقتي زياد از ما جدا شد «آشكارا ديدم كه فزوني از اسلام برفت» فرزدق به جواب مسكين شعري گفت، وي تا زياده زنده بود هجاي او نگفته بود. مضمون شعر چنين بود:
«اي مسكين! خدا چشمت را بگرياند «كه اشك آن به ضلالت روان شد و فرو ريخت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2854
» بر يكي از خاندان ميسان گريستي «كه در جمع خويش، «كافري بود، همانند كسري و قيصر» جرير بن يزيد گويد: زياد را ديدم كه سرخ گونه بود، چشم راستش انحرافي داشت، با ريش سفيد گرد، پيراهني وصله‌دار به تن داشت. بر استري بود كه لگام داشت، افسار نيز داشت.
در اين سال ربيع بن زياد حارثي كه از جانب زياد عامل خراسان بود درگذشت.
 
سخن از سبب مرگ ربيع بن زياد
 
علي بن محمد گويد: ربيع بن زياد دو سال و چند ماه ولايتدار خراسان بود و در همان سال كه زياد مرد، او نيز درگذشت و پسرش عبد اللَّه را جانشين كرد كه دو ماه ولايتداري كرد آنگاه بمرد.
گويد: وقتي كه فرمان ولايتداري عبد اللَّه را از پيش زياد آوردند او را به گور مي‌كردند.
گويد: عبد اللَّه بن ربيع، خليد بن عبد اللَّه حنفي را جانشين خويش كرد.
محمد بن فضل به نقل از پدرش گويد: شنيدم كه روزي ربيع بن زياد در خراسان از حجر بن عدي سخن آورد و گفت: «پيوسته عربان را دست بسته مي‌كشند. اگر هنگام كشته شدن وي قيام شده بود هيچكس از آنها دست بسته كشته نمي‌شد، اما تسليم شدند و به ذلت افتادند.» گويد، از پس اين سخن يك جمعه ببود، آنگاه به روز جمعه با لباس سپيد بيامد و گفت: «اي مردم، من از زندگي خسته شده‌ام دعايي مي‌كنم، آمين گوييد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2855
آنگاه از پس نماز دست برداشت و گفت: «خدايا اگر مرا خيري پيش تو هست زودتر مرا سوي خويش بر» و كسان آمين گفتند.
گويد: پس برفت و هنوز از ديده‌ها نهان نشده بود كه بيفتاد، او را به خانه‌اش بردند. پسرش عبد اللَّه را جانشين كرد و همان روز بمرد.
گويد: پس از آن پسرش بمرد و خليد را جانشين كرد.
علي بن محمد گويد: وقتي زياد بن سميه بمرد عبد اللَّه بن خالد بن اسيد را در كوفه جانشين كرد و سمرة بن جندب فزاري را نيز در بصره جانشين كرد كه هيجده ماه بر بصره بماند.
جعفر بن سليمان ضبعي گويد: از پس زياد، معاويه سمره را شش ماه بر بصره نگهداشت سپس او را برداشت.
گويد: سمره گفت: «خدا معاويه را لعنت كند، به خدا اگر خدا را چنان اطاعت كرده بودم كه اطاعت معاويه مي‌كردم، هرگز عذابم نمي‌كرد.» مسلم عجلي گويد: به مسجد گذشتم، يكي پيش سمره آمد و زكات مال خويش را بداد، آنگاه به درون رفت و نماز آغاز كرد، يكي بيامد و گردنش را بزد كه سرش در مسجد افتاد و تنش طرف ديگر بود، ابو بكره از آنجا گذشت و گفت: «خدا سبحانه گويد: قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّي وَ ذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّي» [1] يعني: هر كه مصفا شد و نام پروردگار خويش را ياد كرد و نماز كرد رستگار شد.
گويد: اين را بديدم و سمره نمرد تا لغوه گرفت و به بدترين وضعي بمرد.
گويد: حضور داشتم كه مردم بسيار پيش وي آوردند، كساني نيز پيش او بودند، به يكي مي‌گفت: «دين تو چيست؟» مي‌گفت: «شهادت مي‌دهم كه خدايي جز خداي يگانه بي‌شريك نيست و
______________________________
[1] سوره اعلي 87 آيات 14 و 15
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2856
محمد بنده و فرستاده اوست و از حروريان بيزارم» اما او را پيش مي‌بردند و گردنش را مي‌زدند، تا بيست و چند كس كشته شد.
به گفته ابو معشر و واقدي، در اين سال سعيد بن عاص عامل مدينه سالار حج بود.
پس از آن سال پنجاه و چهارم در آمد.
 
سخن از حوادث سال پنجاه و چهارم‌
 
اشاره
 
غزاي زمستاني محمد بن مالك و غزاي تابستاني معن بن يزيد سلمي به سرزمين روم در اين سال بود.
به گفته واقدي در همين سال جنادة بن ابي اميه به دريا نزديك قسطنطنيه جزيره‌اي را گشود كه ارواد نام داشت.
گويد: تبيع پسر زن كعب مي‌گفت: «وقتي اين پله كه مي‌بينيد كنده شود وقت رفتن ماست.» گويد: بادي شديد و زيد و پله را كند و خبر مرگ معاويه آمد با نامه يزيد و دستور بازگشت، پس ما بازگشتيم، پله ويران ماند و روميان آسوده خاطر شدند.
در همين سال معاويه، سعيد بن عاص را از مدينه برداشت و مروان بن حكم را عامل آنجا كرد.
 
سخن از سبب عزل سعيد و گماشتن مروان‌
 
جويرية بن اسما گويد: معاويه، مروان و سعيد بن عاص را بر ضد همديگر تحريك مي‌كرد، به سعيد بن عاص كه عامل مدينه بود نوشت كه خانه مروان را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2857
ويران كن، اما ويران نكرد. بار ديگر نامه نوشت كه ويران كند اما نكرد.
گويد: معاويه او را برداشت و مروان را ولايتدار كرد.
اما به گفته محمد بن عمر، معاويه به سعيد بن عاص نامه نوشت و دستور داد كه همه اموال مروان را بگيرد و خالصه (صافيه) كند. فدك را نيز كه به مروان بخشيده بود پس بگيرد.
گويد: سعيد به معاويه در اين باب نامه نوشت و گفت: «وي خويشاوند نزديك است» معاويه بار ديگر نوشت و دستور داد اموال مروان را خالصه كند.
سعيد هر دو نامه را برگرفت و به كنيزكي سپرد.
گويد: وقتي سعيد از كار مدينه معزول شد معاويه به مروان بن حكم نوشت و دستور داد كه اموال حجاز سعيد بن عاص را بگيرد. نامه را همراه عبد الملك پسر خويش براي سعيد فرستاد و گفت: «اگر چيزي بجز نامه امير مؤمنان بود اعتنا نمي‌كردم.» سعيد دو نامه را كه معاويه درباره اموال مروان به او نوشته بود و دستور گرفتن آنرا داده بود خواست و پيش مروان برد. مروان گفت: «وي بيشتر از آنچه ما مي‌كنيم رعايت ما را مي‌كرده است.» و از گرفتن اموال سعيد خود داري كرد.
آنگاه سعيد به معاويه نوشت:
«عمل امير مؤمنان شگفت آور است كه ما خويشاوندان را با هم «كينه‌توز مي‌كند، امير مؤمنان با آن بردباري و صبوري و گذشت، همان «مي‌كند كه از بيگانگان نيز ناخوشايند است كه ميان ما تفرقه و دشمني «مي‌افكند كه فرزندانمان به ارث برند. به خدا اگر فرزندان يك پدر «نبوديم و رابطه‌اي جز همدلي بر ياري خليفه مظلوم نبود، مي‌بايد اين را «رعايت كنيم، اما خويشاوندي بهتر است.» معاويه بدو نامه نوشت و عذر خواست و گفت كه رفتاري بهتر از اين خواهد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2858
داشت.
اكنون به حديث جويرية بن اسما باز مي‌گرديم.
گويد: وقتي مروان ولايتدار شد معاويه به او نوشت كه: خانه سعيد را ويران كن و او فعله [1] فرستاد و برنشست كه خانه را ويران كند.
سعيد بدو گفت: «اي ابو عبد الملك خانه مرا ويران مي‌كني؟» گفت: «آري، امير مؤمنان به من نوشته، اگر نوشته بود خانه خودم را هم ويران كنم مي‌كردم.» گفت: «اما من اين كار را نمي‌كردم.» گفت: «اگر به تو نوشته بود ويران مي‌كردي» گفت: «هرگز، اي ابو عبد الملك» گويد: آنگاه به غلام خويش گفت: «برو نامه معاويه را پيش من آر.» گويد: پس نامه معاويه را كه درباره ويراني خانه مروان به سعيد بن عاص نوشته بود بياورد.
مروان گفت: «اي ابو عثمان به تو نوشته بود خانه مرا ويران كني اما نكردي و به من نگفتي؟» گفت: «هرگز خانه‌ات را ويران نمي‌كردم و منت بار تو نكردم، معاويه مي‌خواست ما را به جان هم اندازد.» مروان گفت: «پدر و مادرم به فدايت به خدا حرمت و اعتبار تو از همه ما بيشتر است.» گويد: مروان بازگشت و خانه سعيد را ويران نكرد.
ابو محمد بن ذكوان قرشي گويد: سعيد بن عاص پيش معاويه آمد كه بدو گفت:
«اي ابو عثمان، ابو عبد الملك چطور بود؟»
______________________________
[1] كلمه متن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2859
گفت: «ولايت ترا به نظام آورده و فرمان ترا به كار مي‌بندد» گفت: «همانند نانداري است كه پخته‌اند و او مي‌خورد.» گفت: «ابدا، به خدا اي امير مؤمنان با مردمي سر و كار دارد كه تازيانه براي آنها نمي‌توان برداشت و شمشير بر آنها روا نيست همانند تير به هم پيوسته‌اند، تيري به نفع تو است و تيري به ضررت.» گفت: «چه چيز شما را از هم دور كرده است؟» گفت: «از من بر اعتبار خويش بيمناك است، من نيز بر اعتبار خويش از او بيمناكم.» گفت: «رفتار تو با وي چگونه است؟» گفت: «در غياب، او را خرسند مي‌كنم، در حضور نيز او را خرسند مي‌كنم» گفت: «اي ابو عثمان در اين گرفتاريها ما را رها كردي؟» گفت: «بله، اي امير مؤمنان بار گران بردم كه به دور انديشي حاجتم نباشد، نزديك مانده‌ام، اگر دعوتم كنيد مي‌پذيرم، اگر بروي بروم» در اين سال معاويه سمرة بن جندب را از بصره برداشت و عبد اللَّه بن عمرو بن غيلان را بر آنجا گماشت.
علي بن محمد گويد: عبد اللَّه بن عمرو بن غيلان شش ماه ولايتدار بصره بود و عبد اللَّه بن حصين را سالار نگهبانان خويش كرده بود.
در اين سال معاويه، عبيد اللَّه بن زياد را ولايتدار خراسان كرد.
 
سخن از سبب ولايتداري عبيد اللَّه بن زياد بر خراسان‌
 
محمد بن ابان قرشي گويد: وقتي زياد مرد عبيد اللَّه پيش معاويه رفت كه از او پرسيد: «برادرم كي را بر كوفه گماشت؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2860
گفت: «عبد اللَّه بن خالد بن اسيد» گفت: «كي را بر بصره گماشت؟» گفت: «سمرة بن جندب فزاري» معاويه گفت: «اگر پدرت به كارت گرفته بود، به كارت مي‌گرفتم.» عبيد اللَّه بدو گفت: «ترا به خدا كاري كن كه پس از تو كسي به من نگويد:
«اگر پدرت و عمويت ترا ولايتدار كرده بود ولايتدارت مي‌كردم.» گويد: و چنان بود كه وقتي معاويه مي‌خواست يكي از بني حرب را به كار گيرد او را ولايتدار طايف مي‌كرد، اگر كار او را مي‌پسنديد ولايتداري مكه را نيز به او مي‌داد و اگر خوب ولايتداري مي‌كرد و قلمرو خويش را خوب سامان مي‌داد، مدينه را نيز به او مي‌داد.
گويد: و چنان بود كه وقتي كسي را ولايتدار طايف مي‌كرد مي‌گفتند: «وي ابجد (ابي جاد) مي‌خواند» و چون او را ولايتدار مكه نيز مي‌كرد، مي‌گفتند: «قرآن مي‌خواند» و چون ولايتدار مدينه نيز مي‌كرد مي‌گفتند: «مهارت يافت.» گويد: وقتي عبيد اللَّه آن سخن بگفت معاويه او را ولايتدار خراسان كرد و بدو گفت:
«دستوري كه به تو داده‌ام همانست كه به ديگر عاملانم مي‌دهم، اما سفارش خاص خويشاوندي را نيز به تو مي‌كنم كه از خاصان مني، بسيار را به اندك مفروش، مراقب خويشتن باش. از دشمن به همين بس كن كه تكليف خويش را انجام دهد تا به زحمت نيفتي و ما را نيز به زحمت نيندازي. در خويش را به روي كسان بازنگهدار تا تو و آنها همديگر را توانيد شناخت. وقتي به كاري مصمم شدي با مردم بگوي و هيچكس طمع تغيير آن نبرد و تقاضاي تغيير نكند. وقتي با دشمن رو به رو شدي و روي زمين بر تو چيره شدند، نبايد زير زمين را از دست تو بگيرند، وقتي ياران تو حاجت همياري داشتند از همياري آنها دريغ مكن.» ابن اسحاق گويد: وقتي معاويه عبيد اللَّه بن زياد را ولايتدار كرد بدو گفت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2861
«از خدا بترس و چيزي را به ترس خدا مرجح مدار كه ترس خدا پاداش نيك دارد.
آبروي خويش را از آلايش بدار. وقتي پيماني كردي وفا كن، بسيار را به اندك مفروش، هيچ كاري را فاش مكن تا مصمم شوي و چون فاش كردي كسي آنرا تغيير ندهد. وقتي با دشمن مقابل شدي از همه بيشتر بكوش قسمت مطابق كتاب خداي كن. هيچ كس را به چيزي كه حق ندارد اميدوار مكن و هيچ كس را از حقي كه دارد نوميد مكن.» آنگاه با وي وداع گفت.
مسلمه گويد: عبيد اللَّه در آخر سال پنجاه و سوم از شام در آمد در اين وقت بيست و پنج سال داشت، اسلم بن زرعه كلابي را از پيش سوي خراسان فرستاد كه حركت كرد. جعد بن قيس نمري با وي از شام در آمد كه پيش روي او رثاي زياد مي‌خواند و عبيد اللَّه آن روز چندان گريست كه عمامه‌اش بيفتاد.
گويد: عبيد اللَّه به خراسان رسيد، آنگاه از نهر گذشت و سوار شتري سوي كوهستان بخارا رفت. وي نخستين كس بود كه با سپاه از كوهستان بخارا عبور كرده بود، وراميثن را با يك نيمه بيكند گشود و گروه بخاريه را آنجا فراهم كرد.
گويد: عبيد اللَّه در بخارا با تركان تلاقي كرد. قبج خاتون زن شاهشان همراه وي بود، وقتي خدا هزيمتشان كرد فرصت نشد كه هر دو پاپوش خويش را به پا كند، يكي را به پا كرد و ديگري به جا ماند كه به دست مسلمانان افتاد و جوراب را به دويست هزار درم قيمت كردند.
عباد بن حصن گويد: هيچكس را دليرتر از عبيد اللَّه بن زياد نديدم، جمعي از تركان در خراسان به ما حمله بردند، ديدمش كه مي‌جنگيد و به آنها حمله مي‌برد و ضربت مي‌زد و از ديد ما نهان مي‌شد، آنگاه پرچم خويش را بلند مي‌كرد كه خون از آن مي‌چكيد.
مسلمه گويد: بخاريه كه عبيد اللَّه به بصره‌شان آورد، دو هزار كس بودند كه همگي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2862
خوب تيراندازي مي‌كردند.
گويد: حمله تركان كه در ايام زياد در بخارا رخ داد از حمله‌هاي مهم خراسان بود.
هذلي گويد: حمله‌هاي خراسان پنج بود: احنف بن قيس با چهار حمله مقابله كرد: يكي ميان قهستان و ابرشهر بود و سه حمله در مرغاب حمله پنجم حمله قارن بود كه عبد اللَّه بن خازم آنرا درهم شكست.
مسلمه گويد: عبيد اللَّه بن زياد دو سال در خراسان بود.
به گفته واقدي و ابو معشر در اين سال مروان بن حكم سالار حج بود كه عامل مدينه نيز بود. عامل كوفه عبد اللَّه بن خالد و بي‌قولي ضحاك بن قيس بود. عامل بصره بن عبد اللَّه عمرو بن غيلان بود.
آنگاه سال پنجاه و پنجم در آمد.
 
سخن از حوادث سال پنجاه و پنجم‌
 
اشاره
 
به گفته واقدي از جمله حوادث اين سال غزاي زمستاني سفيان بن عوف ازدي بود به سرزمين روم.
بعضي ديگر گفته‌اند: آنكه در اين سال به غزاي زمستاني سرزمين روم رفت عروة بن محرز بود.
بعضي ديگر گفته‌اند: عبد اللَّه بن قيس فزاري به غزاي زمستاني رفت.
بعضي ديگر گفته‌اند مالك بن عبد اللَّه بود.
در همين سال معاويه، عبد اللَّه بن عمرو بن غيلان را از بصره برداشت و عبيد اللَّه ابن زياد را ولايتدار آنجا كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2863
 
سخن از اينكه چرا معاويه عبد اللَّه را از بصره برداشت و عبيد اللَّه را گماشت؟
 
علي بن محمد گويد: عبد اللَّه بن عمرو بن غيلان بر منبر بصره سخن مي‌كرد يكي از مردم بني ضبه ريگ بر او پرانيد.
به گفته ابو الحسن اين كس جبير نام داشت پسر ضحاك و يكي از مردم بني ضرار بود.
گويد: عبد اللَّه گفت دست او را بريدند و شعري به اين مضمون خواند:
«شنوايي و اطاعت و تسليم «براي بني تميم بهتر است و مناسبتر» آنگاه بني ضبه پيش وي آمدند و گفتند: «يار ما با خويشتن بد كرد امير نيز در كار عقوبت وي افراط كرد. بيم داريم خبر وي به امير مؤمنان رسد و از نزد وي دستور عقوبتي خاص يا عام برسد. اگر رأي امير باشد نامه‌اي نويسد كه يكي از ما پيش امير مؤمنان برد و ضمن آن خبر دهد كه دست اين شخص را از روي بدگماني بريده و سبب آن روشن نبوده است» پس عبد اللَّه نامه‌اي به معاويه نوشت و آن را نگهداشتند تا سال نو در رسيد.
به گفته ابو الحسن بيشتر از شش ماه نگه داشتند.
گويد: آنگاه عبد اللَّه سوي معاويه رفت، ضبيان نيز برفتند و گفتند: «اي امير مؤمنان، دست يار ما را به ستم بريده و اينك نامه‌اي كه به تو نوشته.» معاويه نامه را خواند و گفت: «قصاص از عاملان من روا نيست و انجام شدني نيست اگر خواهيد به يار شما غرامت (ديه) دهم.» گفتند: «غرامت بده»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2864
گويد: پس معاويه غرامت وي را از بيت المال بداد و عبد اللَّه را معزول كرد و گفت: «هر كه را مي‌خواهيد ولايتدار شهر شما كنم معين كنيد.» گفتند: «امير مؤمنان براي ما معين كند» گويد: معاويه رأي مردم بصره را درباره ابن عامر مي‌دانست از اين رو گفت:
«ابن عامر را كه اعتبار و عفاف و پاك سيرتي او را دانسته‌ايد مي‌خواهيد؟» گفتند: «امير مؤمنان بهتر داند» معاويه اين سخن را مكرر مي‌كرد تا آنها را بيازمايد، آنگاه گفت: «برادرزاده‌ام عبيد اللَّه بن زياد را ولايتدار شما كردم» علي بن محمد گويد: معاويه به سال پنجاه و پنجم عبد اللَّه بن عمرو را از بصره برداشت و عبيد اللَّه بن زياد را ولايتدار آنجا كرد. عبيد اللَّه نيز اسلم بن زرعه را بر- خراسان گماشت كه غزايي نكرد و جايي را نگشود.
گويد: «عبيد اللَّه عبد اللَّه بن حصن را سالار نگهبانان خويش كرد، قضا را به زرارة بن اوفي داد، سپس او را معزول كرد و قضا را به ابن اذينه عبد ي داد.
در همين سال معاويه، عبد اللَّه بن خالد بن اسيد را از كوفه برداشت و ضحاك ابن قيس فهري را بر آنجا گماشت.
در اين سال مروان بن حكم سالار حج بود، اين را از ابو معشر روايت كرده‌اند.
آنگاه سال پنجاه و ششم در آمد.
 
سخن از حوادث سال پنجاه و ششم‌
 
اشاره
 
در اين سال جنادة بن ابي اميه و به قولي عبد الرحمان بن مسعود به غزاي زمستاني به سرزمين روم رفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2865
گويند: در اين سال يزيد بن شجره رها وي به غزاي دريا رفت و عياض بن حارث به غزاي خشكي.
در اين سال چنانكه در روايت ابي معشر آمده عتبة بن ابي سفيان سالار حج بود.
و هم در اين سال به ماه رجب معاويه عمره كرد.
در همين سال معاويه مردم را دعوت كرد كه با پسرش يزيد به جانشيني وي بيعت كنند و او را وليعهد خويش كرد.
 
سخن از سبب وليعهدي يزيد
 
شعبي گويد: مغيره پيش معاويه آمد و خواست كه او را از كار معاف دارد و از ضعف شكايت كرد. معاويه او را از كار برداشت و مي‌خواست سعيد بن عاص را ولايتدار كند. دبير معاويه از اين خبر يافت و پيش سعيد رفت و به او خبر داد. يكي از مردم كوفه ربيعه، يا ربيع، نام از مردم خزاعه پيش سعيد بود، وي پيش مغيره رفت و گفت: «اي مغيره پندارم امير مؤمنان از تو آزرده است. ابن خنيس دبير ترا پيش سعيد بن عاص ديدم كه بدو خبر داد كه امير مؤمنان او را ولايتدار كوفه مي‌كند.» مغيره گفت: «چرا شعر اعشي را به ياد نداشت كه گويد:
«مگر پروردگارت نبود كه به محنت افتادي «شايد پروردگارت كمك كند» تامل بايد، تا من پيش يزيد روم، آنگاه پيش يزيد رفت و درباره بيعت، با وي سخن كرد كه يزيد اين را با پدر خويش بگفت كه مغيره را سوي كوفه باز فرستاد.
گويد: دبير مغيره، ابن خنيس پيش وي آمد و گفت: «با تو دغلي نكردم و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2866
خيانت نياوردم، ولايتداري ت را نيز ناخوش نداشتم اما سعيد را بر من منتي بود و حق خدمتي، خواستم سپاس او را داشته باشم.» و مغيره از او خشنود شد و به كار دبيري باز برد.
گويد: مغيره در كار بيعت يزيد بكوشيد و در اين باب كس پيش معاويه فرستاد.
مسلمه گويد: وقتي معاويه مي‌خواست براي يزيد بيعت بگيرد به زياد نامه نوشت و از او مشورت خواست، زياد عبيد بن كعب نميري را پيش خواند و گفت:
«هر مشورت خواهي را معتمداني بايد و هر رازي را امانتداري شايد. مردم دو صفت دارند. فاش كردن راز و گفتن اندرز با ناكس. رازدار يكي از دو كس است: يا مرد آخرت كه اميد ثواب دارد يا مرد دنيا كه شرف نفس دارد و عقلي كه حرمت او را حفظ كند. و من اين چيزها را در تو آزموده‌ام و پسنديده‌ام، ت را براي كاري خوانده‌ام كه به نامه نتوان گفت. امير مؤمنان به من نوشته كه عزم دارد براي يزيد بيعت بگيرد و از جنبش مردم بيم دارد و اميد دارد موافقت كنند و از من مشورت خواسته. كار مسلماني و سامان آن سخت مهم است، يزيد لا ابالي است و سهل انگار و دلبسته شكار، امير مؤمنان را ببين و پيغام من برسان و خرده‌كاري‌هاي يزيد را با وي در ميان نه و بگو كه در اين كار تأمل بايد كه منظور بهتر انجام مي‌شود، شتاب مكن كه وصول به هدف با تأخير، بهتر از آنكه با شتاب از دست برود.» عبيد اللَّه گفت: «جز اين مطلب ديگر نيست؟» گفت: «چه مطلبي؟» گفت: «رأي معاويه را به تباهي مبر و پسرش را منفور وي مكن. من يزيد را نهاني مي‌بينم و از جانب تو مي‌گويم كه امير مؤمنان به تو نامه نوشته و درباره بيعت او مشورت خواسته و تو از مخالفت مردم بيم داري به سبب پاره‌اي چيزها كه از او نمي‌پسندند و رأي تو اين است كه اين چيزها را رها كند كه حجت امير مؤمنان با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2867
مردم قوي شود و كار تو آسان شود، بدين سان يزيد را اندرز داده‌اي و امير مؤمنان را خشنود كرده‌اي و از نگراني‌اي كه در مورد كار امت داري بر كنار مانده‌اي.» زياد گفت: «سخن درست گفتي به بركت خداي حركت كن، اگر نتيجه گرفتي سپاس تو داريم و اگر خطايي بود از سردغلي نيست و ان شاء اللَّه از تو دور ماند.» گفت: «ما آنچه دانيم گوييم و قضاي خدا طبق علم او رود.» گويد: عبيد پيش يزيد رفت و با وي گفتگو كرد، زياد نيز به معاويه نامه نوشت و گفت تامل كند و شتاب نيارد. معاويه اين را پذيرفت و يزيد از بسياري كارهاي خود دست برداشت، پس از آن عبيد پيش زياد بازگشت كه تيولي بدو داد.
علي بن محمد گويد: وقتي زياد بمرد معاويه نامه‌اي را خواست و بر مردم فرو خواند كه اگر بميرد يزيد جانشين اوست. يزيد وليعهد شد و از همه مردم براي او بيعت گرفت مگر پنج كس.
ابن عون گويد: «همه مردم با يزيد بن معاويه بيعت كردند، مگر حسين بن علي و عبد اللَّه بن عمر و عبد اللَّه بن زبير و عبد الرحمان بن ابي بكر و عبد اللَّه بن عباس و چون معاويه به مدينه آمد حسين بن علي را خواست و گفت: «برادرزاده‌ام، مردم همه باين كار گردن نهاده‌اند مگر پنج كس از قريش كه تو راهشان مي‌بري، برادرزاده‌ام ت را به مخالفت من چه حاجت؟» گفت: «من راهشان مي‌برم؟» گفت: «بله، تو راهشان مي‌بري» گفت: «آنها را بخواه اگر بيعت كردند من نيز يكي از آنها هستم و گر نه درباره من با شتاب كاري نكرده‌اي» گفت: «آن وقت بيعت مي‌كني؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2868
گفت: «آري» گويد: از او قول خواست كه گفتگويشان را به هيچ كس خبر ندهد.
گويد: نخست طفره رفت و عاقبت قول داد و بيرون رفت.
ابن زبير يكي را در راه وي نشانيده بود كه گفت: «برادرت ابن زبير مي‌گويد چه شد؟» و چندان اصرار كرد كه چيزي از او در آورد.
گويد: معاويه پس از حسين، ابن زبير را خواست و گفت: «همه مردم به اين كار گردن نهاده‌اند مگر پنچ كس از قريش كه تو راهشان مي‌بري. اي برادرزاده تو را به مخالفت چه حاجت؟» گفت: «من راهشان مي‌برم؟» گفت: «بله، تو راهشان مي‌بري» گفت: «آنها را بخواه اگر بيعت كردند من نيز يكي از آنها هستم و گر نه درباره من با شتاب كاري نكرده‌اي» گفت: «آن وقت بيعت مي‌كني؟» گفت: «آري» گويد: خواست از او قول بگيرد كه گفتگويشان را به هيچ كس خبر ندهد.
اما ابن زبير گفت: «اي امير مؤمنان ما در حرم خدا عز و جل هستيم و پيمان با خدا سنگين است» و قول نداد و برون شد.
گويد: پس از آن عبد اللَّه بن عمر را خواست و با وي نرمتر از اين زبير سخن كرد، گفت: «نمي‌خواهم امت محمد را از پس خويش چون گله بي‌چوپان رها كنم، همه مردم به اين كار گردن نهاده‌اند، مگر پنج كس از قريش كه تو راهشان مي‌بري، ت را به مخالفت چه حاجت؟» گفت: «مي‌خواهي كاري كني كه مذموم نباشد و خونها را محفوظ دارد و به وسيله آن منظور تو انجام شود؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2869
گفت: «بله مي‌خواهم» گفت: «به مجلس مي‌نشيني و من مي‌آيم و با تو بيعت مي‌كنم كه از پس تو بر هر چه امت اتفاق كرد من نيز از آن پيروي كنم، به خدا اگر پس از تو امت بر يك بنده حبشي اتفاق كند من نيز او اتفاق امت تبعيت مي‌كنم.» گفت: «بيعت مي‌كني؟» گفت: «آري» گويد: پس بيرون رفت و به خانه خويش در شد و در ببست، كسان سوي وي مي‌آمدند و اجازه مي‌خواستند كه نمي‌داد.
گويد: آنگاه عبد الرحمان بن ابي بكر را خواست و گفت: «اي پسر ابي بكر با كدام دست و كدام پا نافرماني مي‌كني؟» گفت: «اميدوارم خير باشد» گفت: «به خدا آهنگ آن داشتم كه ت را بكشم» گفت: «اگر چنين كرده بودي خدا در دنيا ت را لعنت مي‌كرد و در آخرت به جهنم مي‌برد» گويد: و از ابن عباس يادي نكرد.
در اين سال عامل مدينه مروان بن حكم بود.
عامل كوفه، ضحاك بن قيس بود.
عامل بصره، عبيد اللَّه بن زياد بود.
عامل خراسان سعيد بن عثمان بود.
سبب ولايتداري سعيد بن عثمان بر خراسان چنان بود كه محمد بن حفص گويد:
سعيد بن عثمان از معاويه خواست كه او را بر خراسان گمارد.
گفت: «عبيد اللَّه بن زياد آنجاست» گفت: «پدرم ت را پرورد و برداشت تا به كمك او به جايي رسيدي كه كس بدان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2870
نرسد و طمع نيارد اما سپاس كوشش او نداشتي و پاداش نعمتهاي وي را ندادي و اين را- يعني يزيد را- بر من مقدم داشتي و براي او بيعت گرفتي، به خدا من به شخص و پدر و مادر از او بهترم» معاويه گفت: «كوشش پدرت شايسته پاداش بود و سپاسگزاري من آن بود كه در كار خونخواهي وي چندان كوشيدم كه كارها آشفته شد و خويشتن را در اين كار ملامت نمي‌كنم. اما برتري پدرت بر پدر يزيد به خدا پدرت از من بهتر است و به پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم نزديكتر، اما برتري مادرت انكارپذير نيست كه يك زن قرشي از يك زن كلبي بهتر است به خدا چه خوش است كه عرصه غوطه پر از مرداني همانند تو باشد به ياري يزيد.» يزيد گفت: «اي امير مؤمنان پسر عموي تو است و تو از همه كس شايسته‌تري كه در كار وي بنگري ت را در مورد من ملامت كرد، او را خشنود كن» گويد: پس معاويه او را ولايتدار خراسان كرد، و اسحاق بن طلحه را به خراجگيري آنجا گماشت.
گويد: اسحاق پسر خاله معاويه بود و مادرش ام ابان دختر عتبة بن ربيعه بود و چون به ري رسيد آنجا بمرد و سعيد عهده‌دار خراج و جنگ خراسان شد.
مسلمه گويد: سعيد راهي خراسان شد، اوس بن ثعلبه تيمي، صاحب قصر اوس و طلحة بن عبد اللَّه بن خلف خزاعي و مهلب بن ابي صفره و ربيعة بن عسل از بني عمرو بن يربوع، نيز با وي برفتند.
گويد: گروهي از بدويان بودند كه به دره فلج راه زايران حج را مي‌بريدند، به سعيد گفتند: «اينجا گروهي هستند كه راه حاجيان را مي‌زنند و راه را ناامن مي‌كنند چه شود آنها را با خويش ببري.» گويد: گروهي از بني تميم را همراه برد كه مالك بن ريب مازني از آن جمله بود، با غلاماني كه همراه وي بودند و شاعر درباره آنها رجزي گفته به اين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2871
«خدايت از قصيم نجات دهد «و از ابو حرد به بدكار «و غويث فاتح لنگه‌هاي بار «و مالك و شمشير زهر آگين او» گويد: سعيد بن عثمان به خراسان رسيد و از نهر عبور كرد و به سمرقند رفت كه مردم صغد به مقابله وي آمدند و يك روز تا شب مقابل هم بودند، آنگاه بي‌جنگ بازگشتند و مالك بن ريب در مذمت سعيد شعري گفت به اين مضمون:
«بر در صغد از ترس چنان مي‌لرزيدي «كه بيم داشتم نصراني شوي «عثمان وقتي برفت، تا آنجا كه دانم.
«بجز نسل خويش چيزي نداشت «اما اگر بني حرب نبودند «خونهاي شما هدر شده بود» گويد: روز بعد سعيد به مقابله صغديان رفت و آنها نيز بيامدند كه بجنگيد و هزيمتشان كرد و در شهرشان محاصره‌شان كردند كه به صلح آمدند و پنجاه نوجوان از ابناي بزرگان خويش بدو گروگان دادند كه پيش وي باشند.
گويد: آنگاه از نهر گذشت و در ترمذ اقامت گرفت.
گويد: سعيد به قرار وفا نكرد و جوانان گروگان را با خود به مدينه آورد.
گويد: وقتي سعيد به خراسان آمد، اسلم بن زرعه كلابي از جانب عبيد اللَّه ابن زياد آنجا بود و همچنان آنجا ببود تا عبيد اللَّه بن زياد فرمان دوم او را به ولايتداري خراسان نوشت و چون نامه عبيد اللَّه به اسلم رسيد شبانه پيش سعيد بن عثمان رفت كه كنيز وي پسري بينداخت. سعيد مي‌گفت: «به عوض وي يكي از بني حرب را مي‌كشم» و چون پيش معاويه آمد از اسلم شكايت كرد و قيسيان خشم آوردند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2872
گويد: «همام بن قبيصه نمري پيش معاويه آمد كه چشمانش قرمز شده بود بدو گفت: «اي همام چشمانت قرمز است.» گفت: «در جنگ صفين قرمزتر از اين بود» و معاويه از اين سخن درهم شد و چون سعيد چنين ديد از اسلم چشم پوشيد و اسلم بن زرعه دو سال از جانب عبيد اللَّه ابن زياد ولايتدار خراسان بود.
 
آنگاه سال پنجاه و هفتم در آمد
 
در اين سال عبد اللَّه بن قيس به غزاي زمستاني به سرزمين روم رفت. به گفته واقدي، در همين سال به ماه ذي قعده مروان از مدينه برداشته شد به روايت ديگر در اين سال نيز مروان ولايتدار مدينه بود.
به گفته واقدي وقتي معاويه مروان را از مدينه برداشت، وليد بن عتبة بن ابي سفيان را بر آنجا گماشت. ابو معشر نيز چنين گفته است.
در اين سال عامل كوفه ضحاك بن قيس بود.
عامل بصره عبيد اللَّه بن زياد بود.
و عامل خراسان سعيد بن عثمان بن عفان آنگاه سال پنجاه و هشتم در آمد.
 
سخن از حوادث سال پنجاه و هشتم‌
 
اشاره
 
به گفته ابو معشر در اين سال، به ماه ذي قعده، معاويه، مروان را از مدينه برداشت و وليد بن عتبة بن ابي سفيان را امير آنجا كرد.
در همين سال مالك بن عبد اللَّه خثعمي به غزاي سرزمين روم رفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2873
در اين سال وليد بن عتبة بن ابي سفيان سالار حج شد. اين را از ابو معشر و واقدي روايت كرده‌اند.
در همين سال معاويه، عبد الرحمان بن عبد اللَّه ثقفي را ولايتدار كوفه كرد و ضحاك بن قيس را معزول كرد. عبد الرحمان پسر ام الحكم خواهر معاويه بود. در ايام وي جمع خارجياني كه مغيرة بن شعبه به زندانشان كرده بود از زندان در آمدند، همانها كه با مستورد بن علفه بيعت كرده بودند و مغيره بر آنها ظفر يافته بود و به زندان بودند و چون مغيره بمرد از زندان در آمدند.
عبد اللَّه بن عقبه غنوي گويد: حيان بن ظبيان سلمي ياران خويش را فراهم آورد آنگاه حمد خدا گفت و ثناي وي كرد و به آنها گفت: «اما بعد، خدا عز و جل جهاد را بر ما مقرر كرده، بعضي از ما تعهد خويش را انجام داده‌اند و بعضي ديگر به جا مانده‌اند، آنها نيكان بوده‌اند كه فيض فضيلت يافته‌اند، هر كس از شما كه خدا و پاداش او را مي‌خواهد به راه ياران و برادران خويش رود تا خدا ثواب دنيا و ثواب آخرتش دهد كه خدا با نيكوكاران است.» معاذ بن جوين طايي گفت: «اي مسلمانان، به خدا اگر مي‌دانستم كه وقتي پيكار ستمگران و انكار ستم را رها كنيم به نزد خدا معذور خواهيم بود ترك پيكار آسانتر و سبكتر از پيكار بود، ولي دانسته‌ايم و يقين داريم كه معذور نخواهيم بود كه خدايمان دل و گوش داده تا منكر ستم شويم و بي‌عدالتي را تغيير دهيم و با ستمگران پيكار كنيم.» آنگاه گفت: «دست بيار تا با تو بيعت كنيم» پس با حيان بيعت كرد و قوم نيز با وي بيعت كردند و دست به دست حيان بن ظبيان زدند و رسم بيعت به جا آوردند، و اين در ايام امارت عبد الرحمان بن عبد اللَّه ثقفي بود. وي پسر ام الحكم بود و سالار نگهبانانش زائدة بن قدامه ثقفي بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2874
گويد: چند روز بعد، قوم در خانه معاذ بن جوين طائي فراهم آمدند، حيان بن ظبيان به آنها گفت: «بندگان خدا! رأي خويش را بگوييد، مي‌گوييد كجا روم؟» معاذ گفت: «رأي من اين است كه ما را سوي حلوان بري كه آنجا فرود آييم كه ولايتي است ميان دشت و كوه و ما بين اين شهر و مرز- مقصودش از مرز، ري بود- و هر كه از مردم اين شهر و مرز و جبال و سواد عقيده ما دارد سوي ما آيد.» حيان بدو گفت: «دشمنت از آن پيش كه مردم بر تو فراهم آيند، پيشدستي مي‌كند، به جان خودم نمي‌گذارندتان تا كسان بر شما فراهم شوند، رأي من اين است كه با شما به يكي از نواحي بيرون كوفه رويم، به شوره‌زار يا زراره يا حيره، آنگاه با آنها بجنگيم تا به پروردگار خويش واصل شويم، به خدا مي‌دانم شما كه كمتر از صد كسيد قدرت آن نداريد كه دشمن خويش را هزيمت كنيد يا سخت آسيب برسانيد، ولي وقتي خدا بداند كه شما خويشتن را در پيكار دشمن او و خودتان به محنت افكنده‌ايد معذور خواهيد بود و از گناه برون شده‌ايد.» ابو سليمان شيباني، عتريس بن عرقوب، گفت: «ولي من با جمع شما همرأي نيستم، در رأي خويش نيك بنگريد. گمان ندارم ندانيد كه من جنگ آشنايم و در كارها مجرب» گفتند: «آري، تو چناني كه گويي، رأي تو چيست؟» گفت: «رأي من اين است كه در اين شهر بر ضد كسان قيام نكنيد، شما اندكي هستيد، در بسيار، به خدا بيش از اين نمي‌كنيد كه خودتان را به دست آنها بدهيد و با كشته شدنتان خوشدلشان كنيد، تدبير چنين نيست، وقتي مي‌خواهيد بر ضد قومتان قيام كنيد در كار دشمن تدبيري كنيد كه مايه زيانشان شود.» گفتند: «پس رأي درست چيست؟» گفت: «به همان ولايت مي‌رويد كه معاذ بن جوين گفت، يعني حلوان يا سوي عين التمر مي‌رويم و آنجا مي‌مانيم، و چون برادرانمان بشنوند از هر طرف سوي ما»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2875
آيند.» حيان بن ظبيان گفت: «به خدا اگر تو و همه يارانت به يكي از اين دو جا رويد هنوز جاي نگرفته‌ايد كه سواران مردم اين شهر به شما مي‌رسند، چرا خودتان را به نابودي مي‌دهيد؟ به خدا شمارتان بسيار نيست كه در اين دنيا بر ستمگران متجاوز ظفر توانيد يافت. به يكي از نواحي همين شهر رويد و با كساني كه خلاف اطاعت خدا كرده‌اند در راه خدا بجنگيد و منتظر نمانيد كه با اين كار سوي بهشت مي‌رويد و خويشتن را از فتنه بيرون مي‌بريد» گفتند: «اگر چاره نباشد مخالفت تو نمي‌كنيم، ما را به هر كجا مي‌خواهي ببر.» گويد: پس حيان بن ظبيان صبر كرد تا آخرين سال ولايتداري پسر ام حكم در رسيد آغاز سال كه نخستين روز ماه ربيع الاخر بود يارانش پيش وي فراهم آمدند و با آنها گفت: «اي قوم، خدا شما را به نيكي و براي نيكي فراهم آورده، به خدايي كه جز او خدايي نيست، از آن وقت كه مسلمان شده‌ام از هيچ چيز دنيا مانند اين قيام بر ضد ستمگران گنهكار خرسند نشده‌ام، به خدا نمي‌خواهم همه دنيا از آن من باشد، اما خدايم ضمن اين قيام از شهادت محروم دارد، رأي من اين است كه برويم و در ناحيه دار جرير جاي گيريم و چون دسته‌ها سوي شما آيند با آنها پيكار كنيد.» عتريس بن عرقوب بكري گفت: «اگر در دل شهر با آنها پيكار كنيم، مردان با ما پيكار مي‌كنند و زنان و كودكان و كنيزان بالا مي‌روند و ما را با سنگ مي‌زنند.» يكي از آنها گفت: «در اين صورت بيرون شهر نزديك پل رويم» گويد: آنجا محل زراره بود كه پس از آن بنيان گرفت مگر چند خانه كه از پيش ساخته شده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2876
معاذ بن جوين طايي گفت: «نه، برويم و در بانقيا جاي گيريم، خيلي زود دشمن سوي شما مي‌آيد، وقتي چنين شد با قوم مقابله مي‌كنيم و خانه‌ها را پشت سر مي‌گذاريم و از يك سمت با آنها مي‌جنگيم» گويد: پس برون شدند، سپاهي به مقابله آنها فرستاده شد كه همگي كشته شدند، پس از آن مردم كوفه عبد الرحمان پسر ام حكم را بيرون كردند.
هشام بن محمد گويد: معاويه پسر ام حكم را به كوفه گماشت كه رفتار بد داشت و بيرونش كردند كه پيش معاويه رفت كه دايي او بود و گفت: «ترا ولايتدار جايي بهتر از آن مي‌كنم، مصر» و او را ولايتدار مصر كرد و آنجا رفت. معاوية بن حديج سكوني خبر يافت و برون شد و در دو منزلي مصر با او رو به رو شد گفت: «پيش داييت برگرد كه ما رفتاري را كه در كوفه با برادران ما داشته‌اي تحمل نمي‌كنيم.» گويد: پس عبد الرحمان پيش معاويه برگشت، معاوية بن حديج نيز پيش وي آمد.
گويد: و چنان بود كه وقتي مي‌آمد راه را براي او زينت مي‌كردند و طاقهاي سبزه مي‌زدند.
گويد: وقتي پيش معاويه در آمدم حكم آنجا بود كه گفت: «اي امير مؤمنان اين كيست؟» گفت: «به، اين معاوية بن حديج است» گفت: «خوش نيامد، آواز دهل شنيدن از دور خوش است» [1] معاوية بن حديج گفت: «اي ام حكم آرام باش كه شوهر كردي و با حرمت نكردي، فرزند آوردي و شايسته نياوردي، مي‌خواستي پسر فاسقت ولايتدار ما شود و با ما همان رفتار كند كه با برادران كوفي ما مي‌كرد، خداش توفيق ندهد، و اگر
______________________________
[1] همسنگ مثل روان عربي كه گويد: و تسمع بالمعيدي خير من ان تراه، يعني قصه معيدي، كوتوله، را شنيدن بهتر كه او را ديدن. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2877
چنين كند چنانش بزنيم كه سر فرود آرد و گرچه اين نشسته را خوش نيايد.» گويد: معاويه بدو نگريست و گفت: «بس كن» در اين سال عبيد اللَّه بن زياد با خوارج سخت گرفت و بسياري از آنها را دست بسته بكشت و گروهي ديگر را در جنگ بكشت، از جمله كساني كه دست بسته كشت عروة بن اديه برادر ابو بلال، مرداس ابن اديه، بود.
 
سخن از اينكه چرا زياد خوارج را كشتار كرد؟
 
عيسي بن عاصم اسدي گويد: ابن زياد براي مسابقه اسب دواني برون شد و چون نشست و منتظر اسبان بود، كسان بر او فراهم آمدند، و عروة بن اديه برادر ابو بلال جزو آنها بود كه رو به ابن زياد كرد و گفت: «پنج چيز بود كه در امتهاي پيش از ما بود و ميان ما نيز پديد آمد. چرا در هر مكاني به بيهوده سري، نشاني بنا مي‌كنيد، و آب‌گيرها مي‌سازيد، مگر جاودانه زنده خواهيد بود؟ و چون سختي كنيد، چون ستمگران سختي مي‌كنيد» [1] و دو چيز ديگر را كه راوي از ياد برده بود.
ابن زياد بدانست كه اگر گروهي از يارانش همراهش نبودند چنين جرأت نمي‌آورد، پس برخاست و برنشست و مسابقه را ترك كرد.
گويد: به عروه گفتند: «چه كردي؟ بدان كه به خدا كه ترا مي‌كشد.» گويد: عروه متواري شد و ابن زياد او را مي‌جست و چون به كوفه آمد او را گرفتند و پيش ابن زياد آوردند و بگفت تا دو دست و دو پايش را بريدند، آنگاه او را خواست و گفت: «چه مي‌بيني؟»
______________________________
[1] أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ. وَ تَتَّخِذُونَ مَصانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ وَ إِذا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبَّارِينَ» (شعراء 26 آيات 128 تا 130
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2878
گفت: «مي‌بينم كه دنياي مرا تباه كردي و آخرت خويش را» گويد: «پس زياد او را بكشت و دخترش را نيز بياورد و بكشت.» گويد: مرداس بن اديه در اهواز قيام كرد، پيش از آن ابن زياد او را به زندان كرده بود.
جلاد بن يزيد باهلي گويد: ابن زياد مرداس بن اديه را به زندان كرده بود و زندانبان كه عبادت و كوشش وي را مي‌ديد شبانگاه به او اجازه مي‌داد كه مي‌رفت و سپيده‌دم باز مي‌گشت و وارد زندان مي‌شد. يكي از دوستان مرداس همدم ابن زياد بود، شبي ابن زياد از خوارج سخن آورد و گفت كه عزم دارد صبحگاهان آنها را بكشد. دوست مرداس به خانه وي رفت و به آنها خبر داد و گفت: «كس به زندان پيش ابو بلال فرستيد و بگوييد وصيت كند كه كشته مي‌شود.» مرداس اين را بشنيد زندانبان نيز خبر يافت و شب بدي گذرانيد از ترس اينكه مرداس خبر را بداند و باز نيايد اما چون وقت بازگشت وي رسيد بيامد.
زندانبان بدو گفت: «خبر داري كه امير چه تصميم دارد؟» گفت: «آري» گفت: «با وجود اين آمدي؟» گفت: «پاداش نيكي تو اين نبود كه به سبب من عقوبت شوي» گويد: صبحگاهان عبيد اللَّه كشتار خوارج را آغاز كرد و مرداس را پيش خواند و چون حضور يافت، زندانبان كه شوهر دايه ابن زياد بود برجست و پاي او را بگرفت و گفت: «اين را به من ببخش» و قصه او را بگفت و ابن زياد مرداس را به او بخشيد و آزادش كرد.
يونس بن عبيد گويد: ابو بلال مرداس كه از بني ربيعه بود، با چهل كس سوي اهواز رفت. ابن زياد سپاهي به مقابله آنها فرستاد، سالارشان ابن حصين تميمي بود كه ياران وي را كشتار كردند و هزيمت شد و يكي از بني تيم اللَّه شعري گفت به اين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2879
مضمون:
«پنداشتيد دو هزار كس شما مؤمن بودند «كه بر رغم شما چهل كس آنها را همي كشتند «دروغ مي‌گوييد، چنان نيست كه پنداشته‌ايد «كه ايمان را خوارج دارند «اين گروه اندك كه ديديد «بر گروه بسيار ظفر مي‌يابند» گويند: در اين سال عميرة بن يثربي قاضي بصره درگذشت و هشام بن هبيره به جاي وي به قضاوت نشست.
در اين سال عامل كوفه عبد الرحمان پسر ام حكم بود.
بعضي‌ها نيز گفته‌اند ضحاك بن قيس فهري بود، عامل بصره عبيد اللَّه بن زياد بود و قضاي كوفه با شريح بود.
به گفته ابو معشر و واقدي در اين سال وليد بن عتبه سالار حج بود.
آنگاه سال پنجاه و نهم در آمد.
 
سخن از حوادث سال پنجاه و نهم‌
 
اشاره
 
غزاي زمستاني عمرو بن مره جهني به سرزمين روم در اين سال بود كه از راه خشكي رفت.
واقدي گويد: در اين سال غزاي دريا نبود. اما به روايت ديگري جنادة بن ابي اميه به غزاي دريا رفت.
در همين سال عبد الرحمان پسر ام حكم از كوفه معزول شد و نعمان بن بشير انصاري عامل آنجا شد. سبب عزل پسر ام حكم را از پيش گفته‌ايم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2880
در همين سال معاويه، عبد الرحمان بن زياد بن سميه را ولايتدار خراسان كرد.
 
سخن از اينكه چرا معاويه، عبد الرحمان را به كار خراسان گماشت؟
 
ابو عمرو گويد: عبد الرحمان بن زياد پيش معاويه آمد و گفت: «اي امير مؤمنان مگر ما حقي نداريم؟» گفت: «چرا» گفت: «مرا به كجا مي‌گماري؟» گفت: «نعمان كه مردي است خردمند و از ياران پيمبر، كوفه را دارد، عبيد اللَّه ابن زياد بصره و خراسان را دارد، عباد بن زياد سيستان را دارد، كاري كه در خور تو باشد نمانده جز اينكه ترا در كار برادرت عبيد اللَّه شريك كنم.» گفت: «شريك كن كه قلمرو او گسترده است و تاب شركت دارد.» گويد: پس معاويه او را ولايتدار خراسان كرد.
ابو حفص ازدي به نقل از عمرو گويد: قيس بن هيثم به خراسان آمد كه عبد الرحمان بن زياد او را فرستاده بود، اسلم بن زرعه را بگرفت و به زندان كرد، پس از آن عبد الرحمان بيامد و از اسلم بن زرعه سيصد هزار درم غرامت گرفت.
مقاتل بن حيان گويد: عبد الرحمان بن زياد سوي خراسان آمد، مردي بخشنده و حريص و ناتوان بود. به هيچ غزايي نرفت. دو سال در خراسان ببود.
عوانه گويد: عبد الرحمان بن زياد از پس كشته شدن حسين بن علي عليه السلام پيش يزيد آمد و قيس بن هيثم را به جانشيني خود در خراسان نهاد.
ابو حفص گويد: يزيد به عبد الرحمان گفت: «از خراسان چه مقدار مال با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2881
خود آورده‌اي؟» گفت: «بيست هزار هزار درم» گفت: «اگر خواهي ترا به حساب كشيم و آنرا از تو بگيريم و سوي كارت باز فرستيم و اگر خواهي گذشت كنيم و معزولت كنيم و پانصد هزار درم به عبد اللَّه بن جعفر دهي.» گفت: «چنانكه گفتي گذشت كن و ديگري را بر خراسان گمار.» آنگاه عبد الرحمان بن زياد هزار هزار درم براي عبد اللَّه بن جعفر فرستاد و گفت: «پانصد هزار از جانب امير مؤمنان است و پانصد هزار از جانب خودم.» در همين سال عبيد اللَّه بن زياد با بزرگان مردم بصره پيش معاويه آمد كه او را از بصره برداشت اما دوباره پس فرستاد و از نو ولايتدار كرد.
 
سخن از عزل و نصب عبيد اللَّه بن زياد
 
علي گويد: عبيد اللَّه بن زياد با مردم عراق پيش معاويه آمد و بدو گفت:
«آمدگان را به ترتيب منزلت و اعتبارشان اجازه بده» گويد: معاويه اجازه داد، احنف پس از همه آمد كه منزلت وي به نزد عبيد اللَّه خوب نبود و چون معاويه او را بديد خوش آمد گفت و او را با خويش بر تخت نشانيد، آنگاه قوم سخن گفتند و از عبيد اللَّه ستايش كردند اما احنف خاموش بود.
معاويه بدو گفت: «اي ابو بجر چرا سخن نمي‌كني؟» گفت: «اگر سخن كنم مخالف قوم باشم» گفت: «برخيزيد كه عبيد اللَّه را از عاملي شما معزول كردم، ولايتداري بجوييد كه بدو رضايت دهيد.» گويد: هر يك از قوم پيش يكي از بني اميه يا يكي از بزرگان شام رفتند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2882
ولايتداري مي‌جستند، اما احنف در منزل خويش نشست و پيش هيچ كس نرفت.
گويد: چند روز گذشت، معاويه آنها را پيش خواند و فراهمشان آورد و چون پيش وي رفتند گفتند: «كي را معين كرديد؟» اما اختلاف كردند و هر گروهي يكي را نام برد و احنف خاموش بود.
گويد: معاويه به احنف گفت: «اي ابو بجر چرا سخن نمي‌كني؟» گفت: «اگر يكي از خاندان خويش را ولايتدار ما خواهي كرد هيچكس را با عبيد اللَّه برابر نمي‌كنيم و اگر ولايتدار از غير آنها معين مي‌كني خودت درباره آن بنگر.» معاويه گفت: «عبيد اللَّه را به بصره باز مي‌گردانم» آنگاه سفارش احنف را به او كرد و عمل عبيد اللَّه را كه از او دوري مي‌كرده بود زشت شمرد.
گويد: وقتي فتنه رخ داد هيچكس به جز احنف با عبيد اللَّه وفادار نماند.
در همين سال قضيه يزيد بن مفرغ حميري و عباد بن زياد رخ داد كه يزيد پسران زياد را هجا كرد.
 
سخن از اينكه چرا مفرغ پسران زياد را هجا گفت؟
 
ابو عبيده معمر بن مثني گويد: يزيد بن ربيعة بن مفرغ حميري با عباد بن زياد در سيستان بود، عباد به جنگ تركان مشغول بود و از او غافل ماند و سپاه در كار علوفه چهار پايان به سختي افتاد ابن مفرغ شعري گفت به اين مضمون:
«اي كاش ريش‌ها علف بود «كه اسبان مسلمانان آن را مي‌خورد» و چنان بود كه عباد بن زياد ريشي انبوه داشت و چون شعر ابن مفرغ را بشنيد، بدو گفتند: «ترا منظور داشته» و عباد از پي او بر آمد كه بگريخت و قصيده‌هاي بسيار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2883
به هجاي او گفت. از جمله شعري به اين مضمون:
«اگر معاويه پسر حرب بميرد «كاسه چوبين تو درهم مي‌شكند «شهادت مي‌دهم كه مادرت «بي نقاب با ابو سفيان نخفت «كه كاري مشكوك بود «و با ترس سخت انجام گرفت» و شعر ديگر كه مضمون آن چنين است:
«به معاويه پسر حرب از جانب مرد يمني بگوي «مگر آزرده مي‌شوي كه گويند پدرت عفيف بود «و خشنود مي‌شوي كه گويند پدرت زناكار بود «شهادت مي‌دهم كه خويشاوندي تو با زياد «چون خويشاوندي فيل با خر ماده است» ابو زيد گويد: وقتي ابن مفرغ هجاي عباد گفت از او جدا شد و سوي بصره آمد. در آن وقت عبيد الله پيش معاويه رفته بود. عباد چيزي از هجاي ابن مفرغ را براي عبيد الله نوشت، وقتي عبيد الله شعر را خواند پيش معاويه رفت و شعر را براي او خواند و اجازه خواست ابن مفرغ را بكشد، اما معاويه اجازه كشتن نداد و گفت: «ادبش كن اما خونش را مريز.» گويد: ابن مفرغ به بصره آمد و از احنف پناه خواست.
احنف گفت: «ما بر ضد پسر سميه پناه نمي‌دهيم. اگر خواهي شاعران بني تميم را از تو بدارم.» گفت: «اين برايم اهميتي ندارد» گويد: آنگاه پيش خالد بن عبد الله رفت كه و عده پناه بدو داد پس از آن پيش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2884
اميه رفت كه وعده داد. پس از آن پيش عمر بن عبيد الله بن معمر رفت كه او نيز وعده داد. آنگاه پيش منذر بن جارود رفت كه پناهش داد و در خانه خويش جاي داد.
گويد: و چنان بود كه بحريه دختر منذر زن عبيد الله بود، وقتي عبيد الله به بصره آمد بدانست كه ابن مفرغ در خانه منذر است. و چون منذر به اسلام گويي عبيد الله رفت و او نگهبانان را به خانه منذر فرستاد كه ابن مفرغ را گرفتند و منذر كه پيش عبيد الله بود ناگهان ديد كه ابن مفرغ را نزديك وي به پا داشته‌اند. پس به پا خاست و به عبيد الله گفت: «اي امير، من او را پناه داده‌ام.» گفت: «اي منذر، تو و پدرت را مدح مي‌گويد و من و پدرم را هجا مي‌گويد و تو پناهش مي‌دهي.» گويد: آنگاه بگفت تا دارويي به ابن مفرغ خورانيدند و بر خري نشاندند كه جلي بر آن بود و او خويشتن را كثيف مي‌كرد و در بازارها مي‌بردندش. يك مرد پارسي او را بديد و گفت: «اين چيست؟» [1] ابن مفرغ اين را فهميد و گفت:
«آبست و نبيذ است «فشرده‌هاي مويز است «سميه رو سپيد است» گويد: پس از آن ابن مفرغ هجاي منذر بن جارود گفت، ضمن شعري به اين مضمون:
«پناهنده قريش نشدم «و از مردم عبد القيس پناه گرفتم
______________________________
[1] مصرع اول و سوم به پارسي است و مصرع دوم چنين است: «عصارات زبيب است» كه كلمات عربي در قالب جمله پارسي است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2885
«پناهم دادند اما پناهشان «طوفاني از باد بي‌صداي عراقيان بود «پناه دهنده من به خواب بود «اما حمايت پناهي را مردي آماده بايد» و هم خطاب به عبيد الله شعري گفت به اين مضمون:
«آنچه با من كردي به آب شسته مي‌شود «اما سخن من بر استخوانهاي پوسيده‌ات استوار مي‌ماند» گويد: پس از آن عبيد الله ابن مفرغ را به سيستان پيش عباد فرستاد و مردم يمني در شام با معاويه درباره او سخن كردند كه كس پيش عباد فرستاد و او را پيش معاويه آوردند و در راه خطاب به اسب خويش شعري به اين مضمون گفت:
«بشتاب كه كس بر تو تسلط ندارد «نجات يافتي و اين كه مي‌بري آزاد است «به جان خودم كه پيشوا و مناسبات استوار مردمان «ترا از ورطه مرگ رهايي داد «كردم وي را سپاس مي‌دارم «و كسي مانند من بايد سپاسدار باشد.» گويد: وقتي ابن مفرغ پيش معاويه رسيد بگريست و گفت: «با من كاري كرده‌اند كه با هيچ مسلماني نكرده‌اند، بي آنكه حادثه‌اي آورده باشم يا گناهي كرده باشم.» معاويه گفت: «مگر تو نبودي كه گفتي: «به معاويه پسر حرب …» گفت: «نه به خدايي كه منت امير مؤمنان را بزرگ كرد من اين را نگفته‌ام.» گفت: «تو نگفتي كه شهادت مي‌دهم كه مادرت … و اشعار بسيار ديگر كه به هجاي ابن زياد گفتي، برو كه گناه ترا بخشيدم، اگر با ما سر و كار داشتي، هيچيك از اينها نبود، برو و هر كجا مي‌خواهي بمان.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2886
گويد: ابن مفرغ به موصل رفت، پس از آن هواي بصره كرد و آنجا رفت و پيش عبيد الله رفت كه امانش داد.
اما روايت ابو عبيده چنين است كه وقتي ابن مفرغ پيش معاويه رفت و بدو گفت: «مگر تو نبودي كه گفتي: «به معاويه پسر حرب .. تا آخر …» ابن مفرغ قسم ياد كرده كه اين اشعار را نگفته‌ام بلكه عبد الرحمان بن حكم برادر مروان گفته و مرا دستاويز هجاي زياد كرده كه زياد از پيش وي را ملامت كرده بود.
گويد: معاويه بر عبد الرحمان بن حكم خشم آورد و مقرري او را نداد كه به زحمت افتاد. درباره وي با معاويه سخن كردند گفت: «از او راضي نشوم تا عبيد الله راضي شود، پس به عراق نزد عبيد الله رفت و شعري خطاب به او گفت به اين مضمون:
«تو كه به خاندان حرب افزوده شده‌اي «به نزد من از دخترم عزيز تري «ترا برادر و عمو و عمو زاده مي‌بينم» «اما ندانم كه مرا چگونه مي‌بيني» عبيد الله گفت: «به خدا ترا شاعري بد مي‌بينم.» و از او راضي شد.
گويد: معاويه به ابن مفرغ گفت: «مگر تو نبودي كه گفتي: شهادت مي‌دهم كه مادرت … تا آخر. ديگر از اين كارها مكن، ترا بخشيدم» و ابن مفرغ سوي موصل رفت و زني گرفت و صبحگاه زفاف به شكار رفت و روغنفروشي يا عطاري را بديد كه بر خر خويش بود و بدو گفت: «از كجا مي‌آيي؟» گفت: «از اهواز» ابن مفرغ گفت: «آب مسرقان در چه حال است؟» گفت: «همانطور كه بود»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2887
گويد: پس از آن بي خبر كسان خود سوي بصره روان شد و پيش ابن زياد رفت كه او را امان داد و پيش وي ماند تا اجازه رفتن كرمان خواست كه ابن زياد اجازه داد و به عامل خويش در كرمان سفارش كرد كه او را محترم دارد. در آن وقت عامل كرمان شريك بن اعور حارثي بود.
به گفته واقدي و ابو معشر در اين سال عثمان بن محمد بن ابي سفيان سالار حج بود. ولايتدار مدينه عتبة بن ابي سفيان بود. از آن كوفه نعمان بن بشير بود. قاضي كوفه شريح بود. ولايتدار بصره عبيد الله بن زياد بود قاضي آنجا هشام بن هبيره بود، ولايتدار خراسان عبد الرحمان بن زياد بود. از آن سيستان عباد بن زياد بود. از آن كرمان شريك ابن اعور بود از جانب ابن زياد.
آنگاه سال شصتم در آمد.
 
سخن از حوادث سال شصتم‌
 
اشاره
 
به گفته واقدي در اين سال مالك بن عبد الله به غزاي سوريه رفت و جنادة بن ابي اميه وارد رودس شد و شهر آن را ويران كرد.
و هم در اين سال معاويه از فرستادگان بصره كه همراه عبيد الله بن زياد پيش وي آمده بودند براي پسرش يزيد بيعت گرفت و همينكه بيمار شد با يزيد درباره آن چند كس كه با وي بيعت نكرده بودند سفارش كرد و سفارش وي چنان بود كه در روايت عبد الملك آمده كه وقتي معاويه را بيماري مرگ در رسيد يزيد پسر خويش را پيش خواند و گفت:
«پسر كم، سفر و رفت و آمد را از پيش تو برداشتم و كارها را هموار كردم و دشمنان را زبون كردم و عربان را به اطاعت تو آوردم و همه را بر تو فراهم كردم و درباره اين كار كه بر تو استوار شده بيمناك نيستم مگر از چهار كس از قريش:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2888
حسين بن علي و عبد الله بن عمر و عبد الله بن زبير و عبد الرحمان بن ابي بكر.
«عبد الله بن عمر مرديست كه عبادت او را از پاي در آورده و اگر كسي جز او نماند با تو بيعت مي‌كند. اما حسين بن علي را مردم عراق رها نمي‌كنند تا به قيام وادارش كنند، اگر بر ضد تو قيام كرد و بر او ظفر يافتي گذشت كن كه خويشاوندي نزديك دارد و حق بزرگ. اما عبد الرحمان بن ابي بكر كسي است كه وقتي ببيند يارانش كاري كرده‌اند او نيز چنان مي‌كند و همه دلبستگي او زنست و سر گرمي، كسي كه چون شير آماده جستن و چون روباه مكاري مي‌كند و اگر فرصت به دست آرد جستن مي‌كند ابن زبير است. اگر چنين كرد و به او دست يافتي پاره پاره‌اش كن.» عوانه گويد: از روايت ديگر شنيده‌ايم كه وقتي مرگ معاويه در رسيد، و اين به سال شصتم بود، يزيد حضور نداشت. ضحاك بن قيس فهري را پيش خواند كه سالار نگهبانان وي بود با مسلم بن عقبه مري و به آنها وصيت كرد و گفت: «وصيت مرا به يزيد برسانيد و گوييد مردم حجاز را بنگر كه ريشه تواند هر كس از آنها كه پيش تو آيد حرمتش بدار و هر كه نيايد رعايتش كن. مردم عراق را بنگر و اگر از تو خواستند كه هر روز عاملشان را معزول كني بكن كه به نظر من معزول كردن يك عامل از آن بهتر كه يكصد هزار شمشير بر ضد تو از نيام در آيد. مردم شام را بنگر كه خاصان و نزديكان تو باشند اگر از دشمن حادثه‌اي افتاد از آنها ياري بجوي و چون دشمن را از پيش برداشتي مردم شام را به ديار خودشان با بر كه اگر در دياري جز ديار خودشان اقامت گيرند خوي‌هاي ديگر گيرند. از قرشيان بيم ندارم مگر از سه كس: حسين ابن علي، و عبد الله بن عمر و عبد الله بن زبير. ابن عمر مرديست كه كار دين وي را از پاي در آورده، حسين بن علي مرديست كم خطر و اميدوارم خدا او را به وسيله كساني كه پدرش را كشتند و برادرش را بي كس گذاشتند از پيش بردارد، نسبت بزرگ دارد و حق بزرگ و قرابت محمد صلي الله عليه و سلم، چنان مي‌بينم كه مردم عراق او را به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2889
قيام وامي‌دارند، اگر به او دست يافتي گذشت كن كه اگر من باشم گذشت مي‌كنم.
ابن زبير مكار است و كينه‌توز اگر سوي تو آمد به او حمله بر مگر آنكه از تو صلح خواهد. هر چه تواني خونهاي قوم خويش را محفوظ دار.» در اين سال معاوية بن ابي سفيان به دمشق بمرد. در وقت وفات وي اختلاف كرده‌اند اما اتفاق هست كه به سال شصتم هجرت بود و ماه رجب واقدي گويد: معاويه در نيمه ماه رجب مرد.
علي بن محمد گويد: روز پنج شنبه هشت روز مانده از ماه رجب بود.
 
سخن از مدت حكومت معاويه‌
 
ابو معشر گويد: با معاويه در اذرح بيعت كردند، حسن بن علي نيز در جمادي الاول سال چهل و يكم با وي بيعت كرد. وي در رجب سال شصتم بمرد، مدت خلافتش نوزده سال و سه ماه بود.
سعيد بن دينار سعدي گويد: معاويه شب پنج شنبه نيمه رجب سال شصتم بمرد و مدت خلافتش نوزده سال و سه ماه و بيست و هفت روز بود.
علي بن محمد گويد: مردم شام به سال سي و هفتم، ماه ذي قعده، به هنگام جدايي حكمان با معاويه بيعت خلافت كردند، پيش از آن با وي بيعت كرده بودند كه انتقام خون عثمان را بگيرد. سپس به سال چهل و يكم پنج روز مانده از ماه ربيع الاول حسن بن علي با وي بيعت كرد و كار را به او سپرد و همه مردم با وي بيعت كردند و اين را سال جماعت گفتند.
مرگ معاويه به سال شصتم، روز پنج شنبه، هشت روز مانده از رجب به دمشق رخ داد و مدت حكومتش نوزده سال و دو ماه و سه روز بود.
هشام بن محمد گويد: در جمادي الاول سال چهل و يكم با معاويه بيعت خلافت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2890
كردند، مدت حكومت وي نوزده سال و سه ماه چند روز كم بود. مرگش اول رجب سال شصتم بود.
در مدت عمر معاويه اختلاف كرده‌اند: بعضي ها گفته‌اند هنگام مرگ هفتاد و پنج ساله بود.
ابن شهاب زهري گويد: وليد مدت عمر خليفگان را از من پرسيد گفتم:
«معاويه به هنگام مرگ هفتاد و پنج سال داشت.» وليد گفت: «به، به، عمر يعني اين» علي بن محمد گويد: وقتي معاويه بمرد هفتاد و سه سال بود و به قولي هشتاد ساله و به قولي هفتاد و هشت ساله بود.
عبد الملك بن عمير گويد: وقتي بيماري معاويه سنگين شد و مردم گفتند مرد- نيست، به كسان خود گفت: «چشمهاي مرا پر از سرمه كنيد و سرم را روغن بزنيد.» گويد: چنين كردند و چهره او را با روغن برق انداختند، آنگاه نشيمنگاهي براي وي آماده كردند، گفت: «مرا تكيه دهيد.» سپس گفت: «به مردم اجازه ورود دهيد كه ايستاده سلام گويند و كس ننشيند.» يكي مي‌آمد و ايستاده سلام مي‌گفت و او را سرمه كشيده و روغن زده مي‌ديد و با خود مي‌گفت: «مردم مي‌گويند در حال مرگ است اما از همه سالمتر است.» و چون از پيش وي برفتند شعري خواند كه مضمون آن چنين است:
«پيش شماتتگران، خويشتن داري مي‌كنم «تا ببينند كه از حوادث دهر از جاي نمي روم «اما وقتي مرگ پنجه‌هاي خويش را فرو كند «معلوم شود كه هيچ آويزه‌اي سودمند نباشد» از سينه‌اش خون دفع مي‌شد و همانروز بمرد.
عبد الملك بن ميناس كلبي گويد: معاويه در مرض مرگ به دو دخترش كه او
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2891
را به پهلو مي‌گردانيدند گفت: «كسي را مي‌گردانيد كه دمي نياسود و پيوسته مال اندوخت، اگر به جهنم نرود.» و شعري به تمثيل خواند به اين مضمون:
«براي شما كوشيدم و رنج بردم «و از سر گرداني و سفر بي نيازتان كردم.» عبد الاعلي بن ميمون گويد: معاويه در مرض مرگ گفت: «پيمبر پيراهني به من داد كه نپوشيدم و يك روز ناخنهاي خويش را گرفت كه خرده‌هاي ناخن او را فراهم آوردم و در ظرفي نهادم، وقتي مردم آن پيراهن را به تن من كنيد و خرده ناخن را بكوبيد و در چشمان و دهانم ريزيد شايد خدا به بركت آن بر من رحمت آرد.» يكي از دخترانش گفت: «اي امير مؤمنان خدا ترا حفظ مي‌كند و او اين شعر را خواند كه:
«وقتي مرگ پنجه‌هاي خود را فرو كند «معلوم شود كه هيچ او بره‌اي سود ندهد.» گويد: آنگاه از خويش برفت و چون به خود آمد با گروهي از كسانش كه حضور داشتند گفت: «از خدا عز و جل بترسيد كه خدا سبحانه هر كه را از او بترسد محفوظ دارد و هر كه از خدا نترسد حافظ ندارد.» آنگاه جان داد.
محمد بن حكم گويد: وقتي معاويه را مرگ در رسيد وصيت كرد كه يك نيمه مال وي را به بيت المال دهند، گويي مي‌خواست باقي را پاكيزه كند از آن رو كه عمر اموال عمال خويش را تقسيم مي‌كرده بود.
علي بن محمد گويد: ضحاك بن قيس فهري بر معاويه نماز كرد كه به وقت مرگ وي يزيد حاضر نبود.
عبد الملك بن نوفل گويد: وقتي معاويه بمرد ضحاك بن قيس بيامد و به منبر رفت، كفنهاي معاويه را به دست داشت، حمد خداي گفت و ثناي وي كرد، آنگاه گفت: «معاويه شاخص عرب بود و نيروي عرب، خدا عز و جل به وسيله وي فتنه را از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2892
ميان برداشت و او را بر بندگان خويش حكومت داد و به وسيله او ولايتها گشود، اما او بمرد و اين كفن‌هاي اوست كه وي را در آن مي‌پيچيم و در قبرش مي‌نهيم، و او را با عملش وا مي‌گذاريم، از آن پس برزخ است تا به روز رستاخيز، هر كه مي‌خواهد حضور يابد هنگام نماز نيمروز بيايد.» گويد: پيك سوي يزيد فرستاد و بيماري معاويه را بدو خبر داد و يزيد شعري گفت به اين مضمون:
«پيك با شتاب نامه‌اي آورد «كه دل از نامه وي به وحشت افتاد «گفتم: واي تو، در نامه شما چيست؟
«گفتند: «خليفه بستريست و بيمار «زمين بلرزيد يا نزديك بود بلرزد «گويي خاك تيره از ستونهاي خويش جدا شده بود «هر كه جانش به شرف پاي بند است «بيم آن هست كه كليدهاي جانش بيفتد «وقتي رسيديم در خانه بسته بود «و دل از ناله رمله ترسان شد و بشكافت» خليد بن عجلان وابسته عباد گويد: وقتي معاويه مرد، يزيد در حوارين بود، بيماري معاويه را به وي نوشته بودند، اما وقتي رسيد به گور شده بود، پاي قبر وي رفت و نماز كرد و دعا كرد، آنگاه به خانه رفت و شعر «پيك با شتاب» را بگفت.
معاويه پسر ابو سفيان بود. نام ابو سفيان صخر بود پسر حرب كه نسبش به قصي بن كلاب مي‌رسيد. مادرش هند دختر عتبة بن ربيعه بود و كنيه‌اش ابو- عبد الرحمان.
از جمله زنان معاويه: ميسون دختر بجدل بود از طايفه كلب (سگ) كه يزيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2893
را از او آورد و دختري به نام «رب المشارق» كه در كودكي بمرد و هشام نام وي را جزو فرزندان معاويه نياورده است.
و هم از جمله زنان وي فاخته دختر قرظة بن عبد عمرو بن نوفل بود كه عبد الرحمان و عبد اللَّه را از او آورد. عبد اللَّه احمق و زبون بود و كنيه ابو الخير داشت.
علي بن محمد گويد: روزي عبد اللَّه بن معاويه به آسياباني گذشت كه استر خويش را به آسيا بسته بود و زنگوله‌هايي به گردن آن آويخته بود بدو گفت: «چرا اين زنگوله‌ها را به گردن استرت آويخته‌اي؟» آسيابان گفت: «آويخته‌ام كه وقتي ايستاد و آسيا از كار افتاد بدانم.» گفت: «اگر بايستد و سر تكان دهد چگونه مي‌فهمي كه آسيا را نمي‌گرداند؟» آسيابان گفت: «خدا امير را قرين صلاح بدارد، عقل استر من مانند عقل امير نيست.» عبد الرحمان در خردسالي بمرد.
و هم از جمله زنان وي نايله دختر عماره بود از طايفه كلب.
علي بن محمد گويد: وقتي معاويه نايله را به زني گرفت به ميسون گفت: «برو و دختر عمويت را ببين.» و چون او را بديد از او پرسيد: «دختر عمويت را چگونه ديدي؟» گفت: «زيباست، اما زير نافش خالي هست، سر شوهرش را در دامنش خواهد گذاشت.» گويد: معاويه نايله را طلاق داد و حبيب بن مسلمه فهري او را به زني گرفت.
پس از او حبيب بن نعمان بن بشر انصاري او را گرفت. كه حبيب كشته شد و سر او را در دامنش نهادند.
از جمله زنان معاويه كتوه دختر قرظه خواهر فاخته بود كه وقتي به غزاي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2894
قبرس رفت همراه وي بود و آنجا بمرد.
 
سخن از بعضي اخبار و روشهاي معاويه‌
 
علي بن محمد گويد: وقتي با معاويه بيعت خلافت كردند قيس بن حمزه همداني را سالار نگهبانان خويش كرد، سپس او را برداشت و زميل بن عمرو عذري و به قولي سكسكي را به جايش نهاد. دبير و پيشكار وي سرجون بن منصور رومي بود. سالار كشيكبانان وي يكي از غلامان بود به نام مختار و به قولي مردي بود به نام مالك كه وابسته قبيله حمير بود.
معاويه نخستين كسي بود كه كشيك‌بان گرفت. سالار حاجبان وي غلامش سعد بود. كار قضا را به فضالة بن عبيد انصاري داده بود، و چون او بمرد ابو ادريس عائذ اللَّه پسر عبد اللَّه خولاني را به قضاوت گماشت.
گويند: ديوان خاتم معاويه به عبد اللَّه بن محصن حميري سپرده بود. وي نخستين كس بود كه ديوان خاتم داشت و سبب آن بود كه معاويه گفته بود يكصد هزار درم براي كمك و اداي قروض به عمرو بن زبير دهند و در اين مورد نامه‌اي به زياد ابن سميه نوشت كه ولايتدار عراق بود، اما عمرو بن زبير نامه را گشود و يكصد هزار را دويست هزار كرد و چون زياد حساب خويش را فرستاد معاويه نپذيرفت و عمرو را به پس دادن آن واداشت و او را به زندان كرد تا برادرش عبد اللَّه بن زبير به جاي وي پس داد. پس معاويه ديوان خاتم و بستن نامه‌ها را پديد آورد كه از آن پيش نامه‌ها بسته نمي‌شد.
سعيد مقبري گويد: عمر گفت: «از خسرو و قيصر و تدبيرشان سخن مي‌كنيد در صورتي كه معاويه را داريد.» فليح گويد: شنيدم كه عمرو بن عاص سوي معاويه آمد، مصريان نيز همراه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2895
وي بودند، عمرو به آنها گفت: «وقتي پيش پسر هند آمديد سلام خلافت به او نگوييد كه شما را در نظر او بزرگ مي‌كند هر چه مي‌توانيد كوچكش كنيد.» گويد: و چون پيش وي مي‌آمدند معاويه به حاجبان خود گفت: «گويي روسپي- زاده كار مرا در نظر قوم كوچك وانموده، بنگريد وقتي فرستادگان آمدند به سخت- ترين وضعي كه مي‌توانيد بيازاريدشان كه هر كس از آنها پيش من مي‌رسد پنداشته باشد كه در خطر تلف شدن است.» گويد: نخستين كسي كه به نزد وي آمد يكي از مردم مصر بود به نام ابن خياط كه هنگام ورود او را آزار داده بودند و گفت: «سلام بر تو اي پيمبر خداي!» گويد: قوم پياپي چنين كردند و چون برون شدند عمرو گفت: «خدايتان لعنت كند، گفتم درود خلافت به او نگوييد شما درود نبوت گفتيد!» گويد: يك روز معاويه عمامه حرقاني خويش را به سر نهاد و سرمه زد و چون چنين مي‌كرد از همه كسان نكو منظرتر بود.
ابو محمد اموي گويد: عمر بن خطاب به شام آمد و معاويه را كه ديد كه با دم و دستگاهي آمد و شبانگاه با دم و دستگاه ديگر آمد. عمر به او گفت: «اي معاويه شب با يك دم و دستگاه مي‌آيي و صبح با دم و دستگاهي ديگر، شنيده‌ام كه صبح در خانه مي‌نشيني و صاحبان حاجت بر درند.» گفت: «اي امير مؤمنان دشمن نزديك ماست و خبر گيران و جاسوسان دارند، خواستم، اي امير مؤمنان، كه عزت اسلام را ببينند.» عمر گفت: «اين حيله مردي خردمند است يا خدعه مردي دانا.» معاويه گفت: «اي امير مؤمنان هر چه مي‌خواهي بگوي تا چنان كنم.» گفت: «واي تو! از هر چه با تو سخن كردم و عيب گرفتم چنان كردي كه نمي‌دانم امر كنم يا نهي» جعفر بن برقان گويد: مغيره به معاويه نوشت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2896
«اما بعد: سن من زياد شده و استخوانم سستي گرفته و قرشيان با من دشمن شده‌اند، اگر مي‌خواهي مرا معزول كني معزول كن.» گويد: معاويه بدو نوشت:
«نامه تو رسيد كه گفته بودي سنت زياد شده، به خدا عمر ترا ديگري به سر نبرده. گفته بودي قريش با تو دشمن شده‌اند، به خدا هر چه نيكي ديده‌اي از آنها ديده‌اي. از من خواسته بودي معزولت كنم كه كردم، اگر راست مي‌گويي منظورت انجام شد اگر خدعه كردي با تو خدعه كردم.» علي بن مجاهد گويد: معاويه گفته بود: «اموي اگر مال خويش را سامان ندهد و برد بار نباشد اموي نيست و هاشمي اگر گشاده دست و بخشنده نباشد هاشمي نيست از هاشمي به فصاحت و سخاوت و شجاعت پيشي نمي‌تواني گرفت.» خالد بن عبيده گويد: روزي معاويه به چاشت نشست. عبيد اللَّه بن ابي بكره نيز بود كه پسرش بشير، و به قولي پسر ديگر، با وي بود كه پرخوري كرد و معاويه او را مي‌نگريست. عبيد اللَّه متوجه شد و خواست به پسر خود اشاره كند اما نشد و سر خود را بلند نكرد تا غذا بسر رفت.
گويد: و چون برون شد پسر خويش را از رفتاري كه كرده بود ملامت كرد، بار ديگر پيش معاويه آمد كه پسرش با وي نبود، معاويه گفت: «پسر شكمباره‌ات چه شد؟» گفت: «بيمار شد» گفت: «مي‌دانستم كه پرخوري بيمارش مي‌كند.» جويرية بن اسماء گويد: ابو موسي پيش معاويه آمد، كلاه دراز سياهي به سر داشت و گفت: «سلام بر تو اي امين خداي» معاويه گفت: «سلام بر تو نيز باد» گويد: و چون ابو موسي برفت معاويه گفت: «پير مرد آمده كه ولايتدارش كنم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2897
اما به خدا ولايتدارش نمي‌كنم.» ابي برده گويد: وقتي معاويه به دمل آورده بود پيش وي رفتم، گفت: «برادر زاده بيا بنگر.» گويد: و چون نگريستم سر زده بود، گفتم: «اي امير مؤمنان نگراني نيست.» آنگاه يزيد بيامد. معاويه بدو گفت: «اگر زمامدار امور مردم شدي با اين نيكي كن كه پدرش دوست من بود- يا چيزي نظير اين گفت- اما من در جنگ چيزها ديده‌ام كه او نديده است.» يزيد بن سويد گويد: معاويه به احنف اجازه ورود داد و پيش از همه به او اجازه مي‌داد، پس از آن محمد بن اشعث آمد و ميان معاويه و احنف نشست. معاويه بدو گفت: «به او زودتر اجازه ندادم كه نزديكتر از او بنشيني، رفتار كسي داري كه خويشتن را خوار مي‌پندارد. ما چنانكه امور شما را به دست داريم اجازه دادن شما را نيز به دست داريم، پس چنان رفتار كنيد كه ما مي‌خواهيم، كه اين برايتان بهتر است.» سحيم بن حفص گويد: ربيعة بن عسل يربوعي پيش معاويه به خواستگاري رفت.» معاويه گفت: «سويقش [1] دهيد» آنگاه معاويه بدو گفت: «اي ربيعه مردم شما چگونه‌اند؟» گفت: «چندان و چندين فرقه‌اند.» گفت: «تو از كدامين فرقه‌اي؟» گفت: «من به كار آنها كار ندارم.» معاويه گفت: «گمان دارم بيشتر از آن مقدار فرقه‌اند كه گفتي.» آنگاه ربيعه گفت: «اي امير مؤمنان دوازده هزار تنه درخت به من كمك كن
______________________________
[1] آب آميخته به آرد. اين سخن را در مقام تحقير مي‌گفتند، تلميح به اينكه گوينده از گرسنگي ياوه مي‌گويد. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2898
كه خانه‌ام را بسازم» معاويه گفت: «خانه‌ات كجاست؟» گفت: «در بصره و از دو فرسخ در دو فرسخ بيشتر است.» معاويه گفت: «خانه‌ات در بصره است يا بصره در خانه‌ات؟» گويد: بعدها يكي از فرزندان وي پيش ابن هبيره رفت و گفت: «خدا امير را قرين صلاح بدارد، من پسر سرور قوم خويشتنم. پدرم پيش معاويه به خواستگاري رفته بود.» ابن هبيره به سلم بن قتيبه گفت: «اين چه مي‌گويد؟» گفت: «اين پسر كسي است كه احمق قوم خويشتن بود.» ابن هبيره گفت: «معاويه به پدرت زن داد؟» گفت: «نه» گفت: «پس پدرت كاري نكرده.» محمد بن ذكوان قرشي گويد: عتبه و عنبسه پسران ابو سفيان مناقشه كردند، مادر عتبه هند بود و مادر عنبسه دختر ابي ازيهر دوسي بود، معاويه با عنبسه خشونت كرد. عنبسه گفت: «اي امير مؤمنان، تو هم؟» گفت: «اي عنبسه، عتبه پسر هند است» عنبسه شعري به اين مضمون خواند:
«قرين نيكي بوديم و ميانمان صلح بود «اما چنان شد كه هند ميانمان جدايي آورد «اگر هند مرا نزاييده است «از زن سپيدرويي آمده‌ام «كه سروران نامي او را پرورش داده‌اند «پدرش در هر زمستان پدر مهمانان است
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2899
«و پناهگاه ضعيفان كه از تلاش باز نمي‌ماند «سيني‌هاي وي پيوسته «براي مردم تهامه و نجد آماده است.» معاويه گفت: «ديگر با تو چنين سخن نمي‌كنم.» حرملة بن عمران گويد: شبي براي معاويه خبر آوردند كه قيصر با سپاه آهنگ وي دارد و ناتل بن قيس جذامي بر فلسطين تسلط يافته و بيت المال آنجا را به تصرف آورده و مصرياني كه به زندان كرده بود، گريخته‌اند و علي بن ابي طالب با جمع آهنگ وي دارد.
گويد: پس معاويه به مؤذن گفت: «هميندم اذان گوي» و اين به هنگام نيمشب بود.
گويد: عمرو بن عاص بيامد و گفت: «چرا كس به طلب من فرستادي؟» گفت: «من كسي را به طلب تو نفرستاده‌ام» گفت: «اين اذان كه مؤذن در اين وقت گفت براي دعوت من بود.» گفت: «از چهار كمان تير سوي من انداخته‌اند» عمرو گفت: «اما آنها كه از زندان تو برون شده‌اند، اگر از زندان تو بيرون شده‌اند در زندان خداي عز و جل‌اند، اينان مردمي از جان گذشته‌اند و دور نمي‌روند.
مقرر دار كه هر كه يكي از آنها يا سرشان را بيارد خونبهاي او را بگيرد كه همه را خواهند آورد. در كار قيصر بنگر و با وي صلح كن و مالي و مقداري حله از حله‌هاي مصر به او بده كه از تو راضي مي‌شود. در كار ناتل بن قيس بنگر كه به جان خودم به سبب دين خشم نياورده و مقصودش همان بود كه به دست آورده به او بنويس و آنچه را گرفته به او ببخش و تهنيت گوي. اگر به او دست يافتي كه بهتر و گر نه تأسف مخور و همه نيروي خويش را صرف كسي كن كه خوني پسر عموي تو است.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2900
گويد: «همه كسان از زندان وي برون شده بودند، به جز ابرهة الصباح» معاويه به ابرهه گفت: «چرا تو نيز با يارانت نرفتي؟» گفت: «دشمني علي با دوستي تو مانع من نشد، اما نتوانستم رفت» گويد: و معاويه آزادش كرد.
عبد اللَّه بن مسعده فزاري گويد: معاويه در يكي از ولايتهاي شام فرود آمد و بر روي بامي بر كنار راه فرشي براي وي گستردند. به من اجازه حضور داد كه با وي نشستم، قطارها و بارها و اسبها از آنجا مي‌گذشت. گفت: «اي ابن مسعده، خدا ابو بكر را رحمت كند، دنيا را نخواست، دنيا نيز او را نخواست. اما عمر- يا گفت ابن حنتمه- دنيا او را خواست اما او دنيا را نخواست. عثمان از دنيا بهره گرفت، دنيا نيز از او بهره گرفت. ولي ما در دنيا غوطه زديم.» گويد: گويي از اين سخن پشيمان شد كه گفت: «به خدا اين ملكي است كه خداوند به ما داده است.» علي بن عبيد اللَّه گويد: عمرو بن عاص به معاويه نوشت و خواست ولايتداري مصر را كه بدو داده بود به پسرش عبد اللَّه نيز دهد.
معاويه گفت: «ابو عبد اللَّه خواستم بنويسد و ياوه گفته، شاهد باشيد كه اگر پس از او ماندم فرمانش را لغو مي‌كنم.» گويد: عمرو بن عاص مي‌گفت: «هر وقت معاويه را مي‌ديدم كه پايي را روي پاي ديگر نهاده و چشم فرو هشته به يكي مي‌گويد: «بگوي» بر او رحمت مي‌آوردم.» علي بن محمد گويد: عمرو بن عاص به معاويه گفت: «اي امير مؤمنان مگر من از همه كسان براي تو نيكخواهتر نيستم؟» گفت: «هر چه داري از آن داري.» جويرية بن اسماء گويد: پسر بن ابي ارطاة به نزد معاويه وهن علي گفت. زيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2901
ابن عمر بن خطاب نشسته بود و با عصا بزد و او را زخمي كرد. معاويه به زيد گفت:
«يكي از پيران قريش را كه سرور مردم شام است زدي!» آنگاه روي به بسر كرد و گفت: «وهن علي مي‌گويي كه پدر بزرگ اوست و پسر فاروق حضور دارد، پنداشتي كه اين را تحمل مي‌كند؟» سپس هر دو را راضي كرد.
گويد: معاويه مي‌گفت: «خودم را بالاتر از آن مي‌دانم كه خطايي بزرگتر از بخشش من باشد، يا بدي اي بيشتر از نيكي من باشد، يا جهالتي بيشتر از بردباري من باشد.» گويد: معاويه مي‌گفت: «زينت مردم شريف عفت است» گويد: همو گفت: «هيچ چيز را بيشتر از چشمه‌اي جوشان بر زمين نرم دوست ندارم.» عمرو بن عاص گفت: «هيچ چيز را بيشتر از اين دوست ندارم كه با يكي از مخدرات عرب شب زفاف داشته باشم.» وردان غلام عمرو بن عاص گفت: «هيچ چيز را همانند كرم كردن با ياران دوست ندارم.» معاويه گفت: «من به اين كار از تو سزاوارترم.» گفت: «چيزي را كه دوست داري عمل كن.» محمد بن ابراهيم به نقل از پدرش گويد: عامل مدينه وقتي مي‌خواست پيكي سوي معاويه فرستد به منادي خويش مي‌گفت ندا دهد كه هر كه حاجتي دارد كه به امير مؤمنان نويسد، بنويسد.
گويد: زر بن حبيش، يا ايمن بن حريم، نامه‌اي خرد نوشت و ميان نامه‌ها افكند كه شعري در آن بود به اين مضمون:
«وقتي كه مردان فرزندها آوردند «و بازوهايشان از پيري لرزيدن گرفت «و بيماريها بر آنها چيره شد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2902
«كشتزارها هستند «كه وقت درو كردنشان نزديك شده» گويد: وقتي نامه‌ها پيش معاويه رسيد و اين نامه را خواند گفت: «از مرگ من خبر مي‌دهند.» گويد: معاويه مي‌گفت: «براي من چيزي لذتبخش‌تر از اين نيست كه خشمي را فرو خورم.» گويد: معاويه به عبد الرحمان بن حكم بن ابي العاص گفت: «برادر زاده، تو شعر مي‌گويي، مبادا تغزل زنان گويي كه زن شريف را بيازاري يا هجا گويي كه محترمي را بيازاري و زبوني را برانگيزي، يا مدح گويي كه طمع مرد وقيح است، از مفاخر قوم خويش سخن آر و مثل گوي كه خويشتن را بيارايي و ديگران را ادب آموزي.» ابو الحسن بن حماد گويد: معاويه ثمارا ديد كه جبه به تن داشت و حقيرش گرفت.
گفت: «اي امير مؤمنان جبه نيست كه با تو سخن مي‌كند، آنكه در جبه است سخن مي‌كند.» سليمان گويد: معاويه گفت: «دو كسند كه اگر بميرند نمرده باشند و يكي هست كه اگر بميرد مرده باشد، من اگر بميرم پسرم به جايم نشيند، سعيد اگر بميرد عمرو به جايش نشيند، اما عبد اللَّه بن عامر اگر بميرد مرده باشد.» گويد: اين سخن به مروان رسيد و گفت: «از عبد الملك پسر من سخن نياورد؟» گفت: «نه» گفت: «دوست ندارم كه به جاي پسرم هر دو پسرشان را داشته باشم.» عبد اللَّه بن صالح گويد: يكي به معاويه گفت: «چه كس را بيشتر از همه دوست
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2903
داري.» گفت: «آنكه از همه مردم‌دارتر باشد.» گويد: معاويه مي‌گفت: «خرد و بردباري بهترين فضيلت مرد است كه وقتي تذكارش دهند به خاطر گيرد، و چون عطايش دهند سپاس دارد و چون مبتلا شود صبوري كند و چون خشم آرد فروخورد و چون بد كند استغفار كند و چون وعده كند وفا كند.» عبد الملك بن عمير گويد: يكي با معاويه درشت گفت و بسيار گفت. گفتند:
«اين را در خورد مي‌كني؟» گفت: «تا وقتي كه مردم ميان ما و شاهيمان حايل نشوند، ميان آنها و زبانهاشان حايل نمي‌شوم.» محمد بن عامر گويد: معاويه عبد اللَّه بن جعفر را ملامت كرد كه دلبسته آواز بود. يك روز پيش معاويه رفت كه بديح نيز همراه وي بود، معاويه پايي را روي پاي ديگر انداخته بود. عبد اللَّه به بديح گفت: «بديح بگوي» گويد: بديح آواز خواند و معاويه پاي خود را تكان داد.» عبد اللَّه گفت: «اي امير مؤمنان چه شد؟» معاويه گفت: «آزاده‌تر بخواه باشد» گويد: عبد اللَّه بن جعفر به نزد معاويه آمد. سايب خاثر وابسته بني ليث را نيز همراه آورده بود كه مردي بدكار بود. معاويه به عبد اللَّه گفت: «حاجات خويش را بگوي.» عبد اللَّه حاجات خويش را بگفت كه يكي هم از سايب بود.
معاويه گفت: «اين كيست؟» عبد اللَّه بگفت.
معاويه گفت: «بيايد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2904
گويد: و چون به در مجلس ايستاد آوازي خواند.
معاويه گفت: «نكو خواندي» و حوايج وي را برآورد.
همام بن منبه گويد: شنيدم ابن عباس مي‌گفت: «هيچكس را چون معاويه شايسته شاهي نديدم كه مردم در او طبعي گشاده مي‌يافتند و چون اين، كوته ببين در خود فرو رفته نبود» مقصودش عبد اللَّه بن زبير بود.
قبيصة بن جابر اسدي مي‌گفت: «از آنها كه مصاحبتشان داشته‌ام با شما سخن مي‌كنم: مصاحبت عمر داشتم و كسي را از او داناتر و انديشمندتر نديدم كه چون اويي آنكه بخواهند عطاي سنگين دهد، سپس مصاحبت معاويه داشتم و هيچكس را نديدم كه چون او نرمخوي باشد و باطن و ظاهر يكي؛ و مغيره چنان بود كه اگر او را به شهري مي‌بردند كه برون شدن از درهاي آن جز به حقه ميسر نبود، بيرون مي‌شد.»
 
خلافت يزيد ابن معاويه‌
 
در اين سال با يزيد بيعت خلافت كردند، به قولي در نيمه رجب و به قول ديگر هشت روز مانده از آن ماه، چنانكه از پيش در مورد مرگ پدرش معاويه آورده‌ايم.
يزيد، عبيد اللَّه بن زياد را بر بصره و نعمان بن بشير را بر كوفه نگهداشت.
ابو مخنف گويد: يزيد در اول رجب سال شصتم زمامدار شد.
حاكم مدينه وليد بن عتبة بن ابي سفيان بود.
حاكم كوفه نعمان بن بشير انصاري بود.
حاكم بصره عبيد اللَّه بن زياد بود.
حاكم مكه عمرو بن سعيد بن عاص بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2905
وقتي يزيد به زمامداري رسيد انديشه‌اي نداشت جز آنكه از آن چند كس كه دعوت معاويه را به بيعت يزيد نپذيرفته بودند بيعت بگيرد و كارشان را به سر برد، پس به وليد نوشت:
«به نام خداي رحمان رحيم «از يزيد امير مؤمنان به وليد بن عتبه. اما بعد، معاويه يكي از «بندگان خدا بود كه او را حرمت داد و خليفه كرد و قدرت و سلطه داد كه به «مدت مقدر زندگي كرد و به وقت مقرر بمرد، خدايش رحمت كند «كه نكو زيست و نيك و پرهيز كار بمرد و السلام.» و نيز در صفحه‌اي كه گويي گوش موشي بود نوشت:
«اما بعد، حسين و عبد اللَّه بن عمر و عبد اللَّه بن زبير را سخت «و بي‌امان به بيعت وادار كن تا بيعت كنند و السلام.» گويد: و چون خبر مرگ معاويه به وليد رسيد وحشت كرد و آنرا سخت مهم شمرد و كس فرستاد و مروان را پيش خواند. و چنان بود كه وقتي وليد به مدينه آمده بود مروان نابدلخواه پيش وي آمد و چون وليد اين بديد در حضور همنشينان خود ناسزاي او گفت و مروان خبر يافت كه پيش وي نيامد و از او جدايي گرفته بود تا خبر مرگ معاويه رسيد، و چون هلاك معاويه و دستوري كه رسيده بود كه آن كسان را به بيعت وادار كند به نظر وليد سخت بزرگ مي‌نمود به مروان روي آورد و او را پيش خواند و چون نامه يزيد را براي وي خواند انا للَّه گفت و رحمت فرستاد. آنگاه وليد درباره قضيه با وي مشورت كرد و گفت: «به نظر تو مي‌بايد چه كنم؟» گفت: «رأي من اين است كه هم اكنون اين كسان را پيش از آنكه از مرگ معاويه خبردار شوند بخواهي و به بيعت و اطاعت بخواني، اگر بيعت كردند بپذيري و دست از آنها بداري و اگر نپذيرفتند پيششان آري و گردنشان بزني كه اگر از مرگ معاويه خبر يابند هر كدامشان در ناحيه‌اي قيام كند و مخالفت و دشمني كند و براي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2906
خويشتن دعوت كند. نمي‌دانم اما ابن عمر را مردي مي‌بينم كه به جنگ علاقه ندارد و زمامداري را در صورتي دوست دارد كه آسان به چنگ وي افتد.» گويد: پس وليد، عبد اللَّه بن عمرو بن عثمان را كه جواني نو سال بود سوي حسين و عبد اللَّه بن زبير فرستاد كه آنها را بخواند. عبد اللَّه آنها را در مسجد يافت كه نشسته بودند و پيش آنها رفت. اين به وقتي بود كه وليد براي كسان نمي‌نشست و كس پيش وي نمي‌رفت. گفت: «امير دعوتتان كرده اجابتش كنيد.» گفتند: «برو، هم اكنون مي‌آييم» آنگاه يكيشان رو به ديگري كرد و عبد اللَّه بن زبير به حسين گفت: «حدس بزن كه در اين وقت كه به مجلس نمي‌نشيند براي چه ما را خواسته است؟» حسين گفت: «به گمانم طغيانگرشان هلاك شده و ما را خواسته تا پيش از آنكه خبر فاش شود، ما را به بيعت وادار كند.» عبد اللَّه بن زبير گفت: «من نيز جز اين گمان ندارم، مي‌خواهي چه كني؟» گفت: «هم اكنون غلامانم را فراهم مي‌كنم و مي‌روم و چون به در رسيدم آنها را مي‌گذارم و پيش وليد مي‌روم.» گفت: «وقتي به درون شدي از او بر تو بيم دارم.» گفت: «وقتي پيش او مي‌روم كه قدرت مقاومت داشته باشم.» گويد: حسين برفت و غلامان و مردم خاندان خويش را فراهم آورد و برفت تا به در وليد رسيد و به ياران خود گفت: «من به درون مي‌روم، اگر شما را خواندم يا شنيديد كه صداي او بلند شد همگي به درون ريزيد و گر نه همينجا باشيد تا پيش شما برگردم.» گويد: آنگاه پيش وليد رفت و سلام امارت گفت، مروان نيز پيش وي نشسته بود.
گويد: حسين چنان كه گويي از مرگ معاويه بويي نبرده، گفت: «پيوستگي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2907
بهتر از جدايي است، خدا ميان شما اصلاح آرد» اما در اين مورد جوابي به او ندادند.
حسين بيامد و بنشست، وليد نامه را به او داد كه بخواند و خبر مرگ معاويه را داد و او را به بيعت خواند.
حسين گفت: «انا لله و انا اليه راجعون، خدا معاويه را رحمت كند و ترا پاداش بزرگ دهد، اينكه گفتي بيعت كنم، كسي همانند من به نهاني بيعت نمي‌كند، گمان ندارم به بيعت نهاني من بس كني و بايد آنرا ميان مردم علني كنيم.» گفت: «آري» گفت: «وقتي ميان مردم آيي و آنها را به بيعت خواني ما را نيز بخوان كه كار يكجا شود.» وليد كه سلامت دوست بود گفت: «به نام خداي برو تا با جمع مردم بيايي.» مروان گفت: «اگر اينك برود و بيعت نكند، هرگز چنين فرصتي به دست نياري تا ميان شما و او كشته بسيار شود. اين مرد را بدار و از پيش تو نرود تا بيعت كند يا گردنش را بزني.» در اين هنگام حسين برخاست و گفت: «اي پسر زن كبود چشم تو مرا مي‌كشي يا او؟ به خدا نادرست گفتي و خطا كردي» گويد: آنگاه حسين برون شد و به ياران خويش گذشت و با آنها به خانه رفت.
مروان به وليد گفت: «فرمان مرا نبردي، به خدا هرگز چنين فرصتي به دست تو نمي‌دهد.» وليد گفت: «اي مروان! ديگري را ملامت كن، كاري را براي من برگزيدي كه مايه تباهي دينم بود، به خدا دوست ندارم همه مال دنيا كه آفتاب بر آن طلوع و غروب مي‌كند از آن من باشد اما حسين را كشته باشم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2908
سبحان اللَّه، حسين را بكشم كه مي‌گويد بيعت نمي‌كنم، كسي كه به سبب خون حسين به حسابش كشند به روز رستاخيز به نزد خدا اعمال نيكش ناچيز باشد.» مروان بدو گفت: «اگر رأي تو چنين است آنچه كردي به جا كردي.» اين را مي‌گفت اما رأي او را نپسنديده بود.
گويد: اما ابن زبير گفت: «هم اكنون مي‌آيم» آنگاه به خانه خود رفت و آنجا بماند، وليد از پي او فرستاد و معلوم شد در جمع ياران خويش در امان است، فرستادگان پياپي فرستاد.
حسين گفته بود دست بدار تا بنگري و بنگريم و بينديشي و بينديشيم.
ابن زبير گفت: «شتاب مكنيد، مهلتم دهيد» اما آن شب با آنها اصرار بسيار كردند. اما سختگيري نسبت به حسين كمتر بود.
وليد غلامان خويش را پيش ابن زبير فرستاد كه ناسزا گفتند و بانگ زدند كه اي پسر زن كاهلي، به خدا يا پيش امير بيا و گر نه ترا مي‌كشد. همه روز و شب نخستين را چنين به سر كرد و مي‌گفت: «هم اكنون مي‌آيم، شتاب مكنيد تا كس پيش امير فرستم كه رأي و دستور او را بداند.» جعفر بن زبير، برادر عبد اللَّه كس پيش وليد فرستاد و گفت: «خدايت رحمت كند از عبد اللَّه دست بدار كه از بسياري فرستادگان او را به وحشت افكنده‌اي ان شاء اللَّه فردا پيش تو مي‌آيد، به فرستادگان خويش بگو از پيش ما بروند.» گويد: وليد كس فرستاد و آنها برفتند. ابن زبير در پناه شب برون شد، همراه برادر خويش جعفر بود كه سومي با آنها نبود و از بيم تعاقب از راه بزرگ دوري گرفت و از راه فرع سوي مكه رفت.
صبحگاهان وليد كس فرستاد، معلوم شد ابن زبير برون شده مروان گفت: «به خدا سوي مكه رفته كسان از پي وي فرست.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2909
گويد: وليد سواري از وابستگان بني اميه را با هشتاد سوار بفرستاد كه به جستجو رفتند اما به او دست نيافتند و باز گشتند و همه روز تا شب به جستجوي عبد اللَّه از كار حسين غافل ماندند. هنگام شب كسان پيش حسين فرستاد كه گفت: «تا صبح صبر كنيد. آنگاه بنگريم و بنگريد.» گويد: آن شب دست از حسين بداشتند و با وي اصرار نكردند. حسين در پناه شب برون شد و اين شب يك شنبه دو روز مانده از رجب سال شصتم بود.
برون شدن ابن زبير يك شب پيش از حسين بود كه شب شنبه رفته بود و راه فرع گرفته بود و در آن اثنا كه با برادر خويش جعفر به راه مي‌رفت جعفر شعر صبرة حنظلي را به تمثل خواند كه مضمون آن چنين است:
«همه فرزندان يك مادر شبي را خواهند ديد «كه از جمعشان جز يكي نمانده باشد» عبد اللَّه گفت: «سبحان اللَّه از آنچه مي‌شنوم چه منظور داري؟» گفت: «به خدا برادر، چيز ناخوشايندي را منظور ندارم» گفت: «به خدا اين بدتر است كه اين سخن بي‌قصد بر زبان تو رفته باشد.» گويد: گويي اين سخن را به فال بد گرفت.
گويد: اما حسين با فرزندان و برادران و برادرزادگان و بيشتر مردم خاندان خود برون شد مگر محمد بن حنفيه كه بدو گفت: «اي برادر به نزد من از همه كس محبوبتري و عزيزتر، هيچكس را اندرز نتوانم گفت كه شايسته‌تر از تو باشد. چندان كه تواني با ياران خويش از يزيد و از شهرها دوري گزين، آنگاه كسان پيش مردم فرست و آنها را سوي خويش بخوان، اگر با تو بيعت كردند حمد خدا گويم و اگر بر كسي ديگر فراهم آمدند خدا به سبب اين دين و عقل ترا نكاهد و جوانمردي و فضيلتت نرود. بيم دارم به يكي از اين شهرها درآيي و پيش جمعي از مردم روي كه ميان خويش اختلاف كنند و گروهي از آنها با تو باشند و گروهي ديگر بر ضد تو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2910
باشند و با هم بجنگند و هدف نخستين نيزه‌ها شوي و خون كسي كه شخص و پدر و مادرش از همه مردم امت بهتر است بيهوده بريزد.» حسين بدو گفت: «برادرم! من مي‌روم.» گفت: «برادرم» سوي مكه رو اگر آنجا ايمن بودي كه چه بهتر و گر نه سوي ريگستانها روي و به قله كوهها پناه بري و از شهري به شهري روي تا ببيني كار مردم چگونه مي‌شود و مصلحت خويش را بشناسي كه رأي صواب و دورانديشي اين است كه از پيش براي كارها آماده باشي اما اگر به هنگام رخدادها بدان پردازي كارها پيچيده شود.» گفت: «اي برادر اندرز گفتي و شفقت آوردي، اميدوارم رأي تو صواب باشد و موافق.» ابو سعد مقبري گويد: حسين را ديدم كه وارد مسجد مدينه شد، مي‌رفت و بر دو كس تكيه داشت يكبار بر اين تكيه مي‌داد و بار ديگر به ديگري و شعر ابن مفرغ را به تمثل مي‌خواند كه مضمون آن چنين است:
«در سپيده دمان شتران «از هجوم من بيمناك نشود «و نامم بلند نباشد «اگر از بيم، به ستم تن دهم «و خطر مرگم از راه ببرند.» گويد: با خودم گفتم: «اين دو شعر را از آن رو به تمثل مي‌خواند كه منظوري دارد» دو روز گذشت كه خبر يافتم سوي مكه رفته است.
گويد: پس از آن وليد، عبد اللَّه بن عمر را پيش خواند و گفت: «چرا بيعت نمي‌كني؟ مي‌خواهي مردم اختلاف كنند و جنگ كنند و نابود شوند و چون به سختي افتادند گويند: سوي عبد اللَّه بن عمر رويد و با او بيعت كنيد كه جز او كسي نمانده.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2911
عبد اللَّه گفت: «نمي‌خواهم جنگ كنند يا اختلاف كنند يا نابود شوند، اما وقتي همه مردم بيعت كردند و جز من كسي نماند بيعت مي‌كنم.» گويد: پس او را رها كردند كه از او بيم نداشتند.
گويد: ابن زبير برفت تا به مكه رسيد كه عمرو بن سعيد حاكم آنجا بود و چون آنجا رسيد گفت: «من پناهنده‌ام» و در نماز جماعت آنها حضور نمي‌يافت و در مراسم حج با آنها شركت نمي‌كرد. با ياران خويش به يكسو مي‌ايستاد و با همانها در مراسم حضور مي‌يافت و با ياران خويش نماز مي‌كرد.
گويد: وقتي حسين سوي مكه رفت اين آيه را مي‌خواند:
«فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ [1]» يعني: «از آن شهر ترسان و نگران برون شد و گفت: «پروردگارا مرا از گروه ستمگران نجات بخش.» و چون وارد مكه شد اين آيه را خواند:
«وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسي رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَواءَ السَّبِيلِ» [2] يعني: «و چون رو سوي مدينه كردن گفت: «شايد پروردگارم مرا به ميانه راه هدايت كند.» در همين سال به ماه رمضان يزيد، وليد بن عتبه را از مدينه برداشت و عمرو بن سعيد اشدق را بر آنجا گماشت و در رمضان همين سال عمرو بن سعيد به مدينه آمد.
به گفته واقدي وقتي خبر مرگ معاويه و بيعت با يزيد به وليد رسيد عبد اللَّه ابن عمر در مدينه نبود و وقتي ابن زبير و حسين را به بيعت يزيد خواند نپذيرفتند و همان شب سوي مكه رفتند و ابن عباس و ابن عمر كه از مكه باز مي‌رفتند آنها را بديدند و گفتند: «چه خبر داريد؟»
______________________________
[1] سوره قصص: 28 آيه 20 تاريخ طبري/ ترجمه ج‌7 2911 خلافت يزيد ابن معاويه ….. ص : 2904
[2] سوره قصص: 28 آيه 21
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2912
گفتند: «مرگ معاويه و بيعت با يزيد.» ابن عمر به آنها گفت: «از خدا بترسيد و جمع مسلمانان را پراكنده مكنيد.» گويد: ابن عمر به مدينه آمد و روزي چند بماند تا خبر بيعت از ولايات بيامد آنگاه پيش وليد بن عتبه رفت و بيعت كرد. ابن عباس نيز بيعت كرد.
در همين سال عمرو بن سعيد، عمرو بن زبير را به جنگ برادرش عبد اللَّه بن زبير فرستاد.
 
سخن از رفتن عمرو بن زبير به جنگ عبد اللَّه بن زبير
 
محمد بن عمر گويد: عمرو بن سعيد بن عاص، اشدق، ملقب در ماه رمضان سال شصتم به مدينه آمد. مردم مدينه پيش وي رفتند و او را مردي گردنفراز و سخنور يافتند.
شيبة بن نصاح گويد: فرستادگان ميان يزيد و عبد اللَّه بن زبير در مورد بيعت رفت و آمد داشتند. يزيد قسم ياد كرده بود كه از او نپذيرد تا وي را در غلي ببرند.
حارث بن خالد مخزومي پيشوايي نماز مي‌كرد ابن زبير مانع وي شد و وقتي چنين كرد يزيد به عمرو بن سعيد نوشت كه سپاهي سوي ابن زبير فرست.
گويد: وقتي عمرو بن سعيد به مدينه آمد عمرو بن زبير را سالار نگهبانان كرد كه مي‌دانست ميان وي و عبد اللَّه بن زبير دشمني هست. عمرو بن زبير تني چند از مردم مدينه را پيش خواند و آنها را به سختي بزد.
شرحبيل بن ابي عون گويد: عمرو بن زبير هر كه را دل با عبد اللَّه بن زبير داشت بزد، از جمله منذر بن زبير و پسرش محمد، و عبد الرحمان بن اسود و عثمان بن عبد اللَّه بن حكيم بن حزام و حبيب بن عبد اللَّه بن زبير و محمد بن عمار بن ياسر كه به آنها از چهل تا پنجاه و شصت زد.
گويد: عبد الرحمان بن عثمان و عبد الرحمان بن عمرو بن سهل و چند كس ديگر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2913
از دست او به مكه گريختند.
عمرو بن سعيد به عمرو بن زبير گفت: «مردي كه او را به مقابله برادرت فرستيم كيست؟» گفت: «هيچكس را نخواهي فرستاد كه در مخالفت وي سخت‌تر از من باشد.» گويد: از مردم مقرري بگير، ده‌ها كس را روانه كرد. از غلامان اهل مدينه بسيار كس روان شدند. انيس بن عمرو اسلمي با هفتصد كس با عمرو بن زبير روان شد كه او را بر مقدمه خويش فرستاد كه در جرف اردو زد.
گويد: مروان بن حكم پيش عمرو بن سعيد آمد و گفت: «كس به جنگ مكه نفرست و از خدا بترس و حرمت خانه را مشكن، عبد اللَّه بن زبير را نديده بگيريد كه كهنسال شده و شصت و چند سال دارد و مردي است سخت سر، به خدا اگر نكشيدش به زودي خواهد مرد.» عمرو بن زبير گفت: «به خدا بر خلاف كساني كه خوش ندارند، با وي جنگ مي‌كنيم و در دل كعبه به او حمله مي‌بريم.» مروان گفت: «به خدا من اين كار را خوش ندارم.» گويد: انيس بن عمرو اسلمي تا ذي طوي برفت. عمرو بن زبير نيز تا ابطح رفت و كس پيش برادر خويش فرستاد كه قسم خليفه را راست كن و غلي از نقره به گردن خود نه كه ديده نشود تا مردم به جان همديگر نيفتند، از خداي بترس كه در شهر حرام به سر مي‌بري.
عبد اللَّه بن زبير جواب داد كه وعده‌گاه در مسجد الحرام.
گويد: آنگاه عبد اللَّه بن زبير، عبد اللَّه بن صفوان جمحي را كه جمعي از مردم مقيم اطراف مكه بدو پيوسته بودند سوي ذي طوي به مقابله انيس بن عمرو فرستاد كه با وي بجنگيدند و انيس به سختي هزيمت شد. ياران عمرو بن زبير نيز پراكنده
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2914
شدند و او به خانه علقمه رفت و عبيدة بن زبير بيامد و او را پناهي كرد. آنگاه سوي عبد اللَّه بن زبير رفت و گفت: «او را پناهي كرده‌ام.» گفت: «بر ضد حقوق مردم پناه مي‌دهي اين روا نيست.» محمد بن عمرو گويد: اين حديث را با محمد بن عبيد بن عمرو بگفتم كه گفت:
«يزيد بن معاويه به عمرو بن سعيد نوشته بود كه عمرو بن زبير را سالار سپاهي كن و سوي عبد اللَّه بن زبير فرست و انيس بن عمرو را نيز با وي بفرست.» گويد: پس عمرو بن زبير برفت تا به خانه خويش نزديك صفا جاگرفت.
انيس بن عمرو نيز در ذي طوي فرود آمد. عمرو بن زبير پيشوايي نماز مي‌كرد. عبد اللَّه ابن زبير نيز پشت سر وي نماز مي‌كرد و چون نماز به سر مي‌رفت دست به دست برادر مي‌داد. كس از قرشيان نمانده بود. كه پيش عمرو بن زبير نرفته بود مگر عبد اللَّه بن صفوان كه به جاي مانده بود عمرو گفت: «چه شده كه عبد اللَّه بن صفوان را نمي‌بينم؟ به خدا اگر به مقابله او روم مي‌بيند كه بني جمح و مردم ديگر كه به او پيوسته‌اند ناچيزند.» گويد: اين سخن به عبد اللَّه بن صفوان رسيد و به هيجان آمد و به عبد اللَّه بن زبير گفت: «ترا چنان مي‌بينم كه گويي مي‌خواهي برادرت را به جاي گذاري.» گفت: «اي ابو صفوان من او را به جاي گذارم؟ به خدا اگر از مورچگان كمك مي‌يافتم بر ضد او عمل مي‌كردم» ابن صفوان گفت: «من كار انيس بن عمرو را عهده مي‌كنم، تو نيز كار برادرت را عهده كن.» عبد اللَّه بن زبير گفت: «چنين باشد» گويد: آنگاه عبد اللَّه بن صفوان به مقابله انيس بن عمرو رفت كه در ذي طوي بود و با جمعي بسيار از مردم مكه و ديگر كمكيان با وي تلاقي كرد كه انيس بن عمرو و همراهانش هزيمت شدند، فراريان را بكشتند و زخمداران را بي‌جان كردند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2915
گويد: مصعب بن عبد الرحمان نيز به مقابله عمرو بن زبير رفت كه يارانش پراكنده شدند و مصعب به عمرو رسيد. عبيدة بن زبير به عمرو گفت: «بيا من ترا پناهي مي‌كنم.» گويد: پس عبيدة بن زبير پيش عبد اللَّه بن زبير رفت و گفت: «من عمر را پناهي كرده‌ام، تو نيز پناه مرا تأييد كن» اما عبد اللَّه نپذيرفت و در مقابل هر كس كه در مدينه زده بود او را بزد و در زندان عارم بداشت.
واقدي گويد: درباره حديث عمرو بن زبير اختلاف كرده‌اند و من همه را نوشتم.
رباح بن مسلم گويد: عمرو بن سعيد را به كار عبد اللَّه بن زبير فرستادند، ابو شريح بدو گفت: «به مكه هجوم مبر كه شنيدم پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم مي‌گفت: فقط لختي از روز خدا اجازه جنگ در مكه داد آنگاه حرمت آن باز آمد.» گويد: اما عمرو نخواست گفته او را گوش گيرد و گفت: «اي پير مرد ما حرمت مكه را بهتر از تو مي‌دانيم.» گويد: آنگاه عمر بن سعيد سپاهي با عمرو بن زبير فرستاد، انيس بن عمرو و زيد غلام محمد بن عبد اللَّه بن مخزومي همراه وي بودند همه جمعشان دو هزار كس بود، مردم مكه با آنها بجنگيدند كه انيس بن عمرو كشته شد با مهاجر وابسته قلمس و بسيار كس ديگر. سپاه عمرو هزيمت شد و عبيدة بن زبير بيامد و به عمرو برادر خويش گفت: «تو در حمايت مني و منت پناهي كرده‌ام.» و او را پيش عبد اللَّه بن زبير برد كه چون او را بديد گفت: «اي نابكار اين خون چيست كه به صورت داري؟» عمرو شعري به اين مضمون خواند:
«ما از پشت زخم نمي‌خوريم «بلكه خون روي قدمهايمان مي‌ريزد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2916
گويد: پس عبد اللَّه او را به زندان كرد و پناه عبيده را شكست و گفت: «كي به تو گفته بود اين فاسق حرمت شكن را پناهي كني؟» آنگاه به عوض همه كساني كه عمرو زده بودشان قصاص گرفت، مگر منذر و پسرش كه نخواستند قصاصشان گرفته شود.
گويد: و عمرو بن زبير زير تازيانه جان داد.
گويد: زندان را زندان عارم گفتند به سبب غلامي كه زيد عارم نام داشت و زندان از او نام گرفته بود و عبد اللَّه بن زبير برادر خويش عمرو را در آنجا بداشت.
در همين سال مردم كوفه كسان پيش حسين عليه السلام فرستادند كه به مكه بود و او را دعوت كردند كه به كوفه آيد و او پسر عموي خويش مسلم بن عقيل بن ابي طالب رضي اللَّه عنه را سوي آنها فرستاد.
 
سخن از كس فرستادن كوفيان به نزد حسين عليه السلام و قضيه مسلم بن عقيل رضي اللَّه عنه‌
 
عمار دهني گويد: ابو جعفر را گفتم: «حديث كشته شدن حسين را با من بگوي تا چنان بدانم كه گويي آنجا حضور داشته‌ام» گفت: «وقتي معاويه مرد، وليد بن عتبة بن ابي سفيان حاكم مدينه بود و حسين را پيش خواند كه بيعت از او بگيرد، اما حسين گفت: مهلت بده و مدارا كن.» وليد مهلت داد و حسين سوي مكه رفت. مردم كوفه و فرستادگانشان پيش وي آمدند كه ما خويشتن را براي تو نگه داشته‌ايم و با ولايتداران به نماز جمعه حاضر نمي‌شويم، پيش ما آي.
گويد: در اين وقت نعمان بن بشير انصاري حاكم كوفه بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2917
گويد: حسين، مسلم بن عقيل بن ابي طالب، پسر عموي خويش را پيش خواند و گفت: «به كوفه برو و در مورد آنچه به من نوشته‌اند بنگر تا اگر درست بود سوي آنها رويم.» گويد: مسلم روان شد تا به مدينه رسيد و از آنجا دو بلد گرفت كه او را از راه بيابان ببردند و دچار تشنگي شدند و يكي از دو بلد جان داد.
مسلم به حسين نوشت كه او را از اين كار معاف دارد، اما حسين بدو نوشت:
«به طرف كوفه حركت كن» و او برفت تا به كوفه رسيد و پيش يكي از مردم آنجا منزل گرفت كه ابن عوسجه نام داشت.
گويد: وقتي مردم كوفه از آمدن مسلم سخن كردند، پيش وي رفتند و بيعت كردند و دوازده هزار كس از آنها با مسلم بيعت كردند.
گويد: يكي از آنها كه دل با يزيد بن معاويه داشت پيش نعمان بن بشير رفت و گفت: «تو ضعيفي يا ضعيف نما كه ولايت را به تباهي داده‌اي» نعمان گفت: «اين كه ضعيف باشم اما مطيع خدا بهتر از آن است كه در كار معصيت خدا نيرومند باشم، من كسي نيستم كه پرده‌اي را كه خدا پوشانيده بدرم.» گويد: آن كس گفته نعمان را براي يزيد نوشت و او غلام خويش را كه سرجون نام داشت و با او مشورت مي‌كرد پيش خواند و خبر را با وي بگفت.
سرجون گفت: «اگر معاويه زنده بود از او مي‌پذيرفتي؟» گفت: «آري» گفت: «پس از من بپذير كه كس جز عبيد اللَّه بن زياد در خور كوفه نيست، او را ولايتدار كوفه كن» گويد: يزيد نسبت به عبيد اللَّه خشم آورده بود و مي‌خواسته بود او را از بصره بردارد، پس بدو نوشت كه از او راضي شده و كوفه را نيز با بصره به او داده و نوشت كه مسلم بن عقيل را بجويد و اگر به دست آورد خونش بريزد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2918
گويد: عبيد اللَّه با سران مردم بصره بيامد و روي بسته وارد كوفه شد و بر هر جمعي كه مي‌گذشت و سلام مي‌گفت مي‌گفتند: «سلام بر تو، اي پسر دختر پيمبر خداي» كه پنداشتند او حسين بن علي عليه السلام است.
گويد: و چون وارد قصر شد، غلام خويش را پيش خواند و سه هزار به او داد و گفت: «برو و كسي را كه مردم كوفه با وي بيعت مي‌كنند بجوي و بدو بگوي كه يكي از مردم حمصي كه براي اين كار آمده‌اي و اين مال را بدو مي‌دهي كه از آن نيرو گيرد.» گويد: عبيد اللَّه با وي همچنان لطف و مدارا كرد تا وي را به پيري از مردم كوفه راهبري كردند كه عهده دار بيعت بود كه او را بديد و خبر خويش را با وي بگفت.
پير بدو گفت: «از ديدار تو خرسند شدم و آزرده دل، خرسند شدم از اينكه خدايت راهبري كرده، آزرده خاطر شدم از اين كه هنوز كار ما استوار نشده» آنگاه او را پيش مسلم برد كه مال را از او بگرفت و با وي بيعت كرد.
گويد: غلام پيش عبيد اللَّه بازگشت و خبر را با وي بگفت.
گويد: وقتي عبيد اللَّه بن زياد آمد مسلم از خانه‌اي كه بود به خانه هاني بن عروه مرادي رفت.
گويد: مسلم به حسين بن علي عليه السلام نوشت و بدو خبر داد كه دوازده هزار كس از مردم كوفه بيعت كرده‌اند و گفت بيايد.
گويد: عبيد اللَّه بن زياد به سران مردم كوفه گفت: «چرا هاني بن عروه جزو كساني كه پيش من آمده‌اند نيامده است؟» گويد: محمد بن اشعث با كساني از قومش پيش هاني رفتند. وي بر در خانه خويش بود بدو گفتند: «امير از تو سخن كرد و در انتظار تو است پيش وي برو» و چندان بگفتند كه با آنها سوار شد و پيش عبيد اللَّه رفت كه شريح قاضي پيش وي بود و چون هاني را بديد گفت: «اجل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2919
رسيده به پاي خويش آمد.» گويد: و چون هاني به او سلام گفت، گفت: «اي هاني مسلم كجاست؟» گفت: «چه مي‌دانم؟» عبيد اللَّه غلام خويش را كه درهمها را داده بود بگفت تا بيامد و چون هاني او را بديد در خويش فرو ماند و گفت: «خدا امير را قرين صلاح بدارد به خدا او را به منزلم دعوت نكرده بودم، بيامد و خويش را به من تحميل كرد.» گفت: «او را پيش من آر» گفت: «به خدا اگر زير پايم باشد پا از روي او بر نمي‌دارم» گفت: «نزديك منش آريد» و چون هاني را نزديك وي بردند به ابرويش زد و زخمدارش كرد. هاني به طرف شمشير يكي از نگهبانان دويد كه آن را از نيام در آرد، اما از اين كار بازش داشتند. عبيد اللَّه گفت: «خدا خونت را حلال كرد.» آنگاه بگفت تا وي را در گوشه قصر بداشتند.
به روايت ديگر، كسي كه هاني را پيش عبيد اللَّه بن زياد برد، عمرو بن حجاج زبيدي بود.
عيزار بن حريث گويد: عمارة بن عقبة بن ابي معيط در مجلس ابن زياد نشسته بود و سخن كرد و گفت: «امروز خراني را تعقيب كردم و يكي از آنرا پي كردم.» عمرو بن حجاج زبيدي گفت: «خري كه تو پي كني خري است كه مرگش رسيده اما مي‌خواهي بگويم اجل رسيده‌تر از آن كيست؟ مردي كه پدرش را كه كافر بوده پيش پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم آورده‌اند و دستور داده گردنش را بزنند و او گفته: «اي محمد براي فرزندانم كي بماند؟» و پيمبر گفته: «جهنم» آنگاه زبيدي گفت: «تو از آن فرزنداني و تو در جهنمي»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2920
گويد: پس ابن زياد بخنديد.
ابو جعفر گويد: در اين اثنا خبر به قوم مذحج رسيد و ناگهان بر در قصر سر و صدا برخاست كه ابن زياد شنيد و گفت: «اين چيست؟» گفتند: «مردم مذحجند» ابن زياد به شريح گفت: «پيش آنها برو و بگو من او را بداشته‌ام تا از او پرس و جو كنم» و يكي از غلامان خويش را همراه او فرستاد كه ببيند چه مي‌گويد: شريح در راه به هاني بن عروه برخورد كه بدو گفت: «اي شريح، از خدا بترس، او مرا مي‌كشد.» گويد: شريح برفت تا بر در قصر بايستاد و گفت: «چيزيش نيست او را بداشته كه از او پرس و جو كند.» گفتند: «راست مي‌گويي چيزيش نيست» و پراكنده شدند.
گويد: خبر به مسلم رسيد كه ندا داد و شعار گفت و چهار هزار كس از مردم او فراهم شدند. مقدمه را از پيش فرستاد، پهلوي راست و چپ آراست و خود در قلب جاي گرفت و سوي عبيد اللَّه روان شد.
گويد: عبيد اللَّه كس از پي سران كوفه فرستاد و آنها را در قصر به نزد خويش فراهم آورد و چون مسلم به در قصر رسيد سران قوم از بالا نمودار شدند و با عشاير خويش سخن كردند و آنها را بازگردانيدند.
ياران مسلم رفتن گرفتند تا هنگام شب پانصد كس به جاي ماند و چون تاريك شد آنها نيز برفتند. و چون مسلم خويشتن را تنها ديد در كوچه‌ها به راه افتاد تا به دري رسيد و آنجا توقف كرد، زني برون شد كه بدو گفت: «آبم بده» و آن زن آبش داد. آنگاه به درون رفت و چندان كه خدا خواست بماند سپس برون آمد و او را ديد كه بر در است. گفت: «اي بنده خدا اينجا نشستنت مايه بدگماني است برخيز.» گفت: «من مسلم بن عقيل، آيا به نزد تو جاي ماندن هست؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2921
گفت: «آري به درون آي» گويد: پسر آن زن غلام محمد بن اشعث بود و چون از قضيه خبر يافت پيش محمد رفت و بدو خبر داد. محمد نيز پيش عبيد اللَّه رفت و به او خبر داد. عبيد اللَّه، عمرو بن حريث مخزومي را كه سالار نگهبانان وي بود فرستاد، عبد الرحمان بن محمد ابن اشعث نيز با وي برفت.
مسلم بي‌خبر بود تا وقتي كه خانه را محاصره كردند و چون چنين ديد با شمشير برون شد و با آنها بجنگيد. عبد الرحمان او را امان داد كه تسليم شد و او را پيش عبيد اللَّه بن زياد بردند كه بگفت تا او را بالاي قصر بردند و گردنش را بزدند و پيكرش را ميان مردم افكندند. هاني را نيز به بازار بردند و بياويختند و شاعر در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«اگر نمي‌داني مرگ چيست «هاني را در بازار بنگر «و ابن عقيل را .. تا آخر» درباره مسلم بن عقيل و رفتنش به كوفه و كشته شدنش حكايتي كاملتر و مفصل‌تر هست كه از عقبة بن سمعان غلام رباب كلبي دختر امرؤ القيس آورده‌اند. رباب همسر حسين بود و با سكينه دختر حسين مي‌زيست و عقبه غلام پدرش بوده بود.
سكينه در آن وقت صغير بود.
عقبه گويد: برون شديم و راه بزرگ را پيش گرفتيم. كسان خاندان حسين بدو گفتند: «بهتر است اگر از راه بزرگ بگردي كه تعاقب كنندگان به تو نرسند، ابن زبير چنين كرده است.» گفت: «نه، به خدا از اين راه جدا نمي‌شوم تا خدا هر چه خواهد مقدر كند.» گويد: عبد اللَّه بن مطيع به پيشواز ما آمد و به حسين گفت: «فدايت شوم كجا مي‌روي؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2922
گفت: «اكنون سوي مكه مي‌روم پس از آن از خدا خير مي‌جويم.» گفت: «خدا براي تو خير بخواهد و ما را فداي تو كند. اگر به مكه رفتي مبادا به كوفه نزديك شوي كه شهري است شوم كه پدرت آنجا كشته شد و برادرت را بي‌يار گذاشتند و به غافلگيري ضربتي زدند كه نزديك بود وي را تلف كند در حرم بمان كه سرور عربي. به خدا مردم حجاز هيچكس را با تو برابر نمي‌گيرند و مردم از هر طرف سوي تو مي‌آيند. عمو و داييم به فدايت از حرم خدا دور مشو كه اگر تلف شوي ما پس از تو چون غلامان شويم.» گويد: حسين برفت تا به مكه رسيد و مردم آنجا رو سوي وي آوردند و آمد و رفت مي‌كردند. عمره گزاران و مردم ولايات كه آنجا بودند نيز مي‌آمدند. ابن زبير نيز در مكه بود و پيوسته به نزد كعبه بود. بيشتر اوقات روز آنجا به نماز ايستاده بود يا طواف مي‌كرد. وي نيز جزو كسان پيش حسين مي‌آمد. دو روز پياپي مي‌آمد، دو روز يكبار مي‌آمد و پيوسته به او مشورت مي‌داد. ابن زبير، حسين را از همه خلق خدا ناخوش‌تر مي‌داشت كه دانسته بود تا آنجاست مردم مكه هرگز بيعت و تبعيت او نمي‌كنند كه حسين در ديده و دلهايشان از او بزرگتر است و مردم اطاعت او بيشتر مي‌كنند.
گويد: وقتي مردم كوفه از هلاك معاويه خبر يافتند مردم عراق بر ضد يزيد به جنبش آمدند و گفتند: «حسين و ابن زبير مقاومت كرده‌اند و سوي مكه رفته‌اند.» آنگاه مردم كوفه به حسين نامه نوشتند، حاكمشان نعمان بن بشير بود.
محمد بن بشير همداني گويد: شيعيان در خانه سليمان بن صرد فراهم آمدند. از هلاكت معاويه سخن آورديم و به سبب آن حمد خداي گفتيم. سليمان بن صرد به ما گفت: «معاويه هلاك شد و حسين از بيعت اين قوم خودداري كرده و سوي مكه رفته، شما شيعيان اوييد و شيعيان پدرش، اگر مي‌دانيد كه ياري وي مي‌كنيد و با دشمنش پيكار مي‌كنيد به او بنويسيد و اگر بيم سستي و ضعف داريد، اين مرد را فريب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2923
مدهيد كه جانش به خطر افتد.» گفتند: «با دشمنش پيكار مي‌كنيم و خويشتن را براي حفظ وي به كشتن مي‌دهيم.» گفت: «پس به او بنويسيد.» و شيعيان به او نوشتند:
«به نام خداي رحمان رحيم «به حسين بن علي از سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن «شداد و حبيب بن مظاهر و ديگر شيعيان وي، مؤمنان و مسلمانان كوفه.
«درود بر تو باد كه ما حمد خدايي مي‌كنيم كه جز او خدايي نيست.
«اما بعد: حمد خداي كه دشمن جبار سخت سر ترا نابود كرد، دشمني كه «بر اين امت تاخت و خلافت آنرا به ناحق گرفت و غنيمت آن را غصب كرد «و به ناحق بر آن حكومت كرد و نياكانشان را كشت و اشرارشان را به جا «نهاد و مال خدا را دستخوش جباران و توانگران امت كرد. لعنت خدا بر «او باد چنانكه ثمود ملعون شد. اينك ما را امام نيست، بيا شايد خدا به- «وسيله تو ما را بر حق همدل كند. نعمان بن بشير در قصر حكومت است «ما به نماز جمعه او نمي‌رويم و به نماز عيدش حاضر نمي‌شويم و اگر خبر «يابيم كه سوي ما روان شده‌اي بيرونش مي‌كنيم و به شامش مي‌فرستيم، «ان شاء اللَّه و سلام و رحمت خداي بر تو باد.» گويد: نامه را با عبد اللَّه بن سبع همداني و عبد اللَّه بن وال فرستاديم و گفتيم:
«شتاب كنيد.» هر دو كس با شتاب برفتند تا به روز دهم ماه رمضان در مكه پيش حسين رسيدند دو روز بعد باز قيس بن مسهر صيداوي و عبد الرحمان بن عبد اللَّه كدان ارحبي و عمارة بن عبيد سلولي را سوي وي فرستاديم كه در حدود پنجاه و سه نامه همراه داشتند كه هر نامه از يك يا دو يا سه كس بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2924
گويد: دو روز بعد باز هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبد اللَّه حنفي را سوي وي فرستاديم و با آنها چنين نوشتيم:
«به نام خداي رحمان رحيم:
«به حسين بن علي از شيعيان مؤمن و مسلمان وي، اما بعد: زود بيا «كه مردم در انتظار تواند و دل با كسي جز تو ندارند، بشتاب، بشتاب درود «بر تو باد» گويد: شبث بن ربعي و حجار بن ابحر و يزيد بن حارث و يزيد بن رويم و عزرة ابن قيس و عمرو بن حجاج زبيدي و محمد بن عمير تميمي نيز به وي چنين نوشتند:
«اما بعد همه جا سبز شده و ميوه‌ها رسيده و چاه‌ها پر آب شده، «اگر خواهي بيا كه سپاه تو آماده است و سلام بر تو باد.» گويد: همه فرستادگان پيش حسين به هم رسيدند كه نامه‌ها را بخواند و از فرستادگان درباره مردم پرسش كرد آنگاه همراه هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبد اللَّه حنفي كه آخرين فرستادگان بودند چنين نوشت:
«به نام خداي رحمان رحيم «از حسين بن علي به جمع مؤمنان و مسلمانان. اما بعد: هاني و «سعيد با نامه‌هاي شما پيش من آمدند همه آنچه را كه حكايت كرده بوديد «و گفته بوديد دانستم، گفته بيشترتان اين بود كه امام نداريم، بيا، شايد به «سبب تو خدا ما را بر حق و هدايت همدل كند. اينك برادر و پسر عمو و «معتمد و اهل خاندانم را سوي شما فرستادم به او گفتم از حال و كار و رأي «شما به من بنويسد اگر نوشت كه رأي جماعت و اهل فضيلت و خرد «چنانست كه فرستادگانتان به من گفته‌اند و در نامه‌هايتان خوانده‌ام به زودي «پيش شما مي‌آيم ان شاء اللَّه. به جان خودم كه امام جز آن نيست كه به «كتاب عمل كند و انصاف گيرد و مجري حق باشد و خويشتن را خاص خدا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2925
«كند و السلام.» ابو المخارق راسبي گويد: كساني از شيعيان در بصره در خانه زني از عبد القيس به نام ماريه دختر سعد يا منقذ فراهم آمدند و چند روز ببودند ماريه شيعه بود و خانه‌اش محل ديدار شيعيان بود كه در آنجا سخن مي‌كردند. ابن زياد از آمدن حسين خبر يافته بود و به عامل خويش در بصره نوشته بود كه ديدگاه نهد و راه را بگيرد.
گويد: يزيد بن نبيط كه از مردم عبد القيس بود بر آن شد كه سوي حسين رود.
وي ده پسر داشت گفت: «كدامتان با من مي‌آييد؟» دو تن از پسرانش به نام عبد اللَّه و عبيد اللَّه آماده شدند. يزيد در خانه آن زن گفت: «آهنگ رفتن كرده‌ام و مي‌روم» گفتند: «از ياران ابن زياد بر تو بيم داريم» گفت: «وقتي مركب من در دشت به راه افتد هر كه خواهد از پي من برآيد.» گويد: يزيد روان شد و شتابان برفت تا پيش حسين عليه السلام رسيد و در ابطح به محل وي رفت، حسين از آمدن وي خبر يافت و به طلب او برون آمد. آن مرد به محل حسين رفت گفتند: «به طرف منزلگاه تو آمده» و از پي او برفت و چون حسين او را نيافت در محل وي در انتظارش نشست آنگاه مرد بصري بيامد و او را در محل خويش نشسته ديد و گفت: «به كرم و رحمت خدا بايد شادمان بود.» آنگاه سلام گفت و به نزد حسين نشست و منظوري را كه براي آن آمده بود با وي بگفت كه براي او دعاي خير كرد. آنگاه با وي ببود تا حركت كرد. يزيد همراه امام بجنگيد و او و دو پسرش با وي كشته شدند.
گويد: حسين مسلم بن عقيل را خواست و او را همراه قيس بن مسهر صيداوي و عمارة بن عبيده سلولي و عبد الرحمان بن عبد اللَّه ارحبي فرستاد و به او دستور داد كه از خدا ترسان باشد و كار خويش را نهان دارد و دقيق باشد اگر مردم را فراهم و هم پيمان ديد زودتر به او خبر دهد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2926
گويد: مسلم برفت تا به مدينه رسيد و در مسجد پيمبر خدا نماز كرد و با كسان خويش وداع گفت، آنگاه دو بلد از مردم قيس اجير كرد كه با وي روان شدند اما راه را گم كردند و از راه بگشتند و به سختي تشنه ماندند. دو بلد گفتند: «راه اينست تا به آب رسد» و از تشنگي نزديك مرگ بودند.
مسلم بن عقيل از تنگه دره خبيت همراه قيس بن مسهر صيداوي به حسين نوشت:
«اما بعد، از مدينه آمدم و دو بلد همراه داشتم كه از راه بگشتند و «گم شدند و ما به سختي تشنه مانديم و دو بلد از تشنگي بمردند و ما بيامديم «تا به آب رسيديم و با اندك رمقي جان به در برديم. اين آب در محلي «است كه آنرا تنگه دره خبيت گويند. من اين سفر را به فال بد گرفته‌ام، «اگر رأي تو باشد مرا از آن معاف داري و ديگري را بفرستي و السلام.» حسين بدو نوشت:
«اما بعد، بيم آن دارم كه نامه‌اي را كه درباره معافيت از سفر «نوشته بودي از روي ترس نوشته باشي. به راهي كه ترا فرستاده‌ام روان «شو و السلام.» مسلم به كسي كه نامه را خواند گفت: «اين چيزي نيست كه از آن بر جان خويش بترسم.» و همچنان روان شد و به نزديك آبگاهي رسيد كه از آن قبيله طي بود و پيش آنها فرود آمد.
گويد: «وقتي از آنجا حركت كرد مردي را ديد كه به شكار بود، وقتي پيش او رسيد آهويي را بزد و از پاي در آورد. مسلم گفت: «ان شاء اللَّه دشمن ما كشته مي‌شود.» آنگاه بيامد تا وارد كوفه شد و در خانه مختار بن ابي عبيد همانجا كه اكنون خانه مسلم پسر مسيب نام گرفته منزل گرفت. شيعيان رو سوي او كردند و رفت و آمد آغاز شد و چون جمعي از آنها بر او فراهم آمدند نامه حسين را براي آنها خواند كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2927
گريستن آغاز كردند.
گويد: عابس بن ابي شبيب شاكري از جاي برخاست و حمد خداي گفت و ثناي او كرد آنگاه گفت:
«اما بعد من ترا از كار كسان خبر نمي‌دهم و نمي‌دانم در دل چه «دارند و از جانب آنها وعده فريبنده نمي‌دهم، به خدا از چيزي كه درباره «آن تصميم گرفته‌ام سخن مي‌كنم: وقتي دعوت كنيد مي‌پذيرم. همراه شما «با دشمنتان مي‌جنگم و با شمشيرم از شما دفاع مي‌كنم تا به پيشگاه خدا «روم و از اين كار جز ثواب خدا چيزي نمي‌خواهم.» گويد: حبيب بن مظاهر فقعسي به پا خاست و گفت: «خدايت رحمت كند، آنچه را در خاطر داشتي با گفتار مختصر بيان كردي» آنگاه گفت: «به خدايي كه جز او خدايي نيست، من نيز روشي مانند روش اين شخص دارم.» گويد: آنگاه حنفي سخناني همانند اين گفت.
راوي گويد: به محمد بن بشر گفتم: «تو نيز چيزي گفتي؟» گفت: «من مي‌خواستم خداوند يارانم را به وسيله ظفر عزت دهد اما كشته شدن را خوش نداشتم و نمي‌خواستم دروغ بگويم.» گويد: وقتي شيعيان جاي مسلم را بدانستند پيش وي رفت و آمد كردند و نعمان بن بشير از قضيه خبر يافت.
ابي الوداك گويد: نعمان بن بشير برون شد و به منبر رفت و حمد و ثناي خدا گفت و ثناي او كرد آنگاه گفت: «اما بعد، اي بندگان خدا از خدا بترسيد و به سوي فتنه و تفرقه شتابان مباشيد كه سبب هلاك مردان و ريختن خونها و غصب اموال مي‌شود.» گويد: نعمان مردي بردبار و زاهد بود و دوستدار سلامت. آنگاه گفت: «من با كسي كه به جنگم نيايد جنگ نمي‌كنم و به كسي كه به من حمله نيارد حمله نمي‌برم به شما ناسزا نمي‌گويم، تحريكتان نمي‌كنم، به سعايت و گمان و تهمت اعتبار نمي‌نهم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2928
ولي اگر باطنتان را بنماييد و بيعت خويش را بشكنيد و با پيشوايتان مخالفت كنيد به خدايي كه جز او خدايي نيست تا وقتي دسته شمشيرم به كفم باشد با آن به شما ضربت مي‌زنم اگر چه از ميان شما ياوري نداشته باشم. اميدوارم ميان شما كساني كه به حق پاي بندند، از آنها كه باطل به هلاكتشان مي‌كشاند بيشتر باشند.» گويد: عبد اللَّه بن مسلم حضرمي وابسته بني اميه به پا خاست و بدو گفت: «آنچه مي‌بيني جز با شدت عمل سامان نيابد و اين رفتار كه تو با دشمن داري كار ضعيفان است.» نعمان گفت: «اين كه در كار اطاعت خدا از جمله ضعيفان باشم بهتر از آنكه در كار معصيت وي از نيرومندان باشم.» گويد: آنگاه نعمان بن بشير فرود آمد، عبد اللَّه بن مسلم برفت و به يزيد بن معاويه نوشت:
«اما بعد: مسلم بن عقيل به كوفه آمده و شيعيان با وي براي حسين «ابن علي بيعت كرده‌اند، اگر ترا به كوفه نياز است مردي نيرومند را اينجا «فرست كه دستور ترا به كار برد و چنان عمل كند كه تو با دشمن خويش «مي‌كني كه نعمان بن بشير مردي ضعيف است يا ضعيف نمايي مي‌كند.» گويد: عبد اللَّه بن مسلم نخستين كس بود كه به يزيد در اين باب نامه نوشت.
پس از آن عمارة بن عقبه نيز نامه‌اي همانند آن نوشت. سپس عمر بن سعد بن ابي وقاص نيز نامه‌اي همانند آن نوشت.
عوانه گويد: وقتي نامه‌ها كه فاصله آن بيش از دو روز نبود پيش يزيد فراهم شد سرجون غلام معاويه را پيش خواند و گفت: «رأي تو چيست؟ حسين سوي كوفه حركت كرده و مسلم بن عقيل در كوفه براي حسين بيعت مي‌گيرد. شنيده‌ام كه نعمان بن بشير ضعيف است و سخن ناباب مي‌گويد.» آنگاه نامه‌ها را به سرجون داد تا بخواند و گفت: «به نظر تو كي را به كار كوفه گمارم؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2929
گويد: و چنان بود كه يزيد از عبيد اللَّه بن زياد آزرده خاطر بود اما سرجون گفت: «اگر معاويه زنده شود مطابق رأي او كار مي‌كني؟» گفت: «بله» سرجون فرمان عبيد اللَّه را درباره ولايتداري كوفه در آورد و گفت: «رأي معاويه چنين بود و وقتي مي‌مرد دستور اين نامه را داد.» گويد: پس يزيد به رأي وي عمل كرد و دو شهر را براي عبيد اللَّه يكجا كرد و فرمان خويش را درباره كوفه براي وي فرستاد، آنگاه مسلم بن عمرو باهلي را كه به نزد وي بود پيش خواند و فرمان بصره را با وي براي عبيد اللَّه فرستاد و با آن چنين نوشت:
«اما بعد: دوستداران من از مردم كوفه به من نوشته‌اند و خبر «داده‌اند كه ابن عقيل در كوفه جماعت فراهم مي‌كند تا ميان مسلمانان «اختلاف افكند، وقتي اين نامه مرا خواندي حركت كن و پيش مردم كوفه «رو و ابن عقيل را بجوي چنانكه مهره را مي‌جويند تا وي را بيابي و به «بند كني يا بكشي يا تبعيد كني و السلام.» گويد: مسلم بن عمر روان شد تا در بصره پيش عبيد اللَّه بن زياد رسيد. عبيد اللَّه دستور داد لوازم فراهم كنند و آماده شوند كه فردا سوي كوفه حركت كند.
گويد: حسين نيز نامه‌اي براي مردم بصره نوشته بود.
ابو عثمان نهدي گويد: حسين همراه يكي از غلامانشان به نام سليمان نامه‌اي نوشت و نسخه آن را به هر يك از سران پنج ناحيه بصره و بزرگان آنجا فرستاد چون: مالك بن مسمع بكري و احنف بن قيس و منذر بن جارود و مسعود بن عمرو و قيس بن هيثم و عمرو بن عبيد اللَّه بن معمر كه نسخه‌اي از نامه وي به همه سران بصره رسيد به اين مضمون:
«اما بعد، خداي، محمد صلي اللَّه عليه و سلم را از مخلوق خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2930
«برگزيد و به نبوت كرامت داد و او را به پيمبري خويش معين كرد و آنگاه «وي را سوي خويش برد كه اندرز بندگان گفته بود و رسالت خويش را «رسانيده بود. ما خاندان و دوستان و جانشينان و وارثان وي بوديم و از «همه مردم، به جاي وي، در ميان مردم شايسته‌تر، اما قوم ما ديگران را «بر ما مرجح داشتند كه رضايت داديم و تفرقه را خوش نداشتيم و سلامت «را دوست داشتيم در صورتي كه مي‌دانستيم حق ما نسبت به اين كار از «كساني كه عهده‌دار آن شدند و نكو كردند و اصلاح آوردند و رعايت حق «كردند بيشتر بود كه خدايشان رحمت كند و ما و آنها را بيامرزد. اينك «فرستاده خويش را با اين نامه سوي شما روانه كردم و شما را به كتاب «خدا و سنت پيمبر او صلي اللَّه عليه و سلم دعوت مي‌كنم كه سنت را «ميرانيده‌اند و بدعت را احياء كرده‌اند اگر گفتار مرا بشنويد و دستور مرا «اطاعت كنيد شما را به راه رشاد هدايت مي‌كنم. سلام بر شما با رحمت «و بركات خداي» گويد: اما همه سران قوم كه اين نامه را خواندند آنرا مكتوم داشتند بجز منذر بن جارود كه چنانكه مي‌گفت بيمناك شد مبادا دسيسه‌اي از جانب عبيد اللَّه بن زياد باشد و همان شب كه عبيد اللَّه مي‌خواست صبحگاه فرداي آن سوي كوفه رود فرستاده را پيش وي آورد و نامه را بدو داد كه بخواند كه فرستاده را پيش آورد و گردنش را بزد آنگاه به منبر بصره رفت و حمد خدا گفت و ثناي او كرد و گفت: «اما بعد: به خدا مرا از سختي باك نيست و بيدي نيستم كه از باد بلرزم، دشمن را مي‌كوبم و هماورد را نابود مي‌كنم.
«اي مردم بصره! امير مؤمنان مرا ولايتدار كوفه كرده و من فردا صبح آنجا مي‌روم. عثمان بن زياد بن ابي سفيان را بر شما جانشين كرده‌ام از مخالفت و شايعه سازي بپرهيزيد، قسم به آن كس كه خدايي جز او نيست اگر بشنوم كسي سر مخالفت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2931
دارد او را و سردسته‌اش را و دوستش را مي‌كشم، نزديك را به گناه دور مي‌گيرم تا مطيع من شويد و ميان شما مخالف و منازعه‌گر نماند. من پسر زيادم و به او بيشتر از همه همانندم كه شباهت دايي و عمو زاده مرا از او جدا نكرده.» گويد: آنگاه از بصره برون شد و برادرش عثمان بن زياد را جانشين كرد و رو سوي كوفه نهاد. مسلم بن عمرو باهلي و شريك بن اعور حارثي و اطرافيان و خاندان وي همراهش بودند. وقتي وارد كوفه شد عمامه‌اي سياه داشت و صورتش بسته بود.
مردم كه از آمدن حسين خبر يافته بودند و منتظر آمدن وي بودند وقتي عبيد اللَّه آمد پنداشتند حسين است و بر هر دسته از مردم مي‌گذشت به او سلام مي‌گفتند و مي‌گفتند:
«خوش آمدي اي پسر پيمبر خداي و نيكو آمدي» و از اين حسن قبول كسان نسبت به حسين سخت بيازرد.
گويد: وقتي در اين باب بسيار گفتند، مسلم بن عمرو گفت: «عقب برويد، اين امير عبيد اللَّه بن زياد است.» گويد: چنان بود كه هنگام حركت شتابان آمده بود و با وي بيشتر از ده و چند كس نبود، وقتي وارد قصر شد و مردم بدانستند كه او عبيد اللَّه بن زياد است سخت غمين و افسرده شدند. عبيد اللَّه نيز از آنچه از مردم شنيده بود به خشم آمده بود و گفت: «چرا اينان را چنين مي‌بينم؟» ابي وداك گويد: وقتي عبيد اللَّه وارد قصر شد نداري نماز جماعت داد.
گويد: كسان فراهم آمدند، برون آمد و حمد خداي گفت و ثناي او كرد آنگاه گفت: «اما بعد: امير مؤمنان كه خدايش قرين صلاح بدارد مرا به شهر و مرز شما گماشته و دستور داده با ستمديده شما انصاف كنم محرومتان را عطا دهم، با فرمانبر و مطيعتان نيكي كنم و با مشكوك و نافرمانتان سختي كنم. درباره شما از دستور وي تبعيت مي‌كنم و گفته‌اش را اجرا مي‌كنم با نيكوكار و مطيعتان چون پدر مهربانم، اما تازيانه و شمشيرم بر ضد كسي است كه دستورم را بگذارد و با گفته‌ام مخالفت كند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2932
هر كس به حفظ خويش پردازد كه راستگاري نمودار حال است نه گفتار.» گويد: آنگاه فرود آمد و با سردسته‌ها و كسان سخت گرفت و گفت: «بيگانگان و فراريان امير مؤمنان و حروريان و مردم مشكوك خلافجو و منازعه‌گر را كه ميان شما هستند براي من بنويسيد، هر كه بنويسد از مسئوليت بري است و هر كه كسي را ننويسد ضمانت كند كه كسي از دسته او مخالفت ما نكند و هر كه ضمانت نكند از حمايت برون است و مال و خونش بر ما حلال. هر سردسته‌اي كه جزو دسته‌اش يكي از سركشان امير مؤمنان يافت شود كه به ما خبر نداده باشد بر در خانه‌اش آويخته شود و مقرري آن دسته الغا شود و به عمان زاره تبعيد شود.» عيسي بن يزيد كناني گويد: وقتي نامه يزيد به عبيد اللَّه بن زياد رسيد از مردم بصره پانصد كس برگزيد، از جمله عبيد اللَّه بن حارث بن نوفل و شريك بن اعور كه شيعه علي بود. نخستين كس كه با كسان در راه بيفتاد شريك بود كه بي‌خود بيفتاد و كساني نيز با وي افتادند، اميد داشتند عبيد اللَّه به آنها پردازد و حسين زودتر از او به كوفه رسد اما او به افتادگان اعتنا نداشت و برفت تا به قادسيه رسيد و مهران غلام وي بيفتاد كه بدو گفت: «اي مهران در اين وضع اگر خودت را بگيري تا به مصر برسيم، يكصد هزارت مي‌دهم.» گفت: «نه به خدا تاب ندارم.» گويد: پس عبيد اللَّه فرود آمد و چند پارچه نقشدار يمني برگرفت و به سر- پيچيد و بر استر خويش نشست، پس از آن فرود آمد و پياده و تنها به راه افتاد و چون به جاهاي نگهباني مي‌رسيد و در او مي‌نگريستند ترديد نداشتند كه حسين است و بدو مي‌گفتند: «اي پسر پيمبر خدا خوش آمدي» اما او با آنها سخن نمي‌كرد.
گويد: كسان از خانه‌ها و اطاقهايشان سوي وي آمدند و نعمان بن بشير سر و صداي آنها را شنيد و در بر روي خود و كسانش ببست. وقتي عبيد اللَّه به نزد وي رسيد ترديد نداشت كه حسين است. مردمي كه با وي بودند بانگ برداشته بودند، نعمان با او سخن كرد و گفت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2933
«ترا به خدا سوي ديگر رو كه من امانت خويش را به تو تسليم نمي‌كنم و به كشتنت حاجت ندارم» اما عبيد اللَّه با وي سخن نمي‌كرد. آنگاه عبيد اللَّه نزديك شد نعمان از ميان دو بالكن قصر به پايين خم شد و عبيد اللَّه با او سخن كرد و گفت: «در بگشاي كه خدايت گشايش ندهد كه شبت دراز بوده» و يكي از پشت سر او بشنيد و سوي جمع رفت و گفت: «اي قوم قسم به آن كس كه خدايي جز او نيست اين پسر مرجانه است.» گفتند: «واي تو! اين حسين است» گويد: نعمان در گشود و عبيد اللَّه در آمد و در را به روي مردم ببستند كه پراكنده شدند.
صبحگاهان عبيد اللَّه به منبر نشست و گفت: «اي مردم مي‌دانم كه كساني كه دشمن حسين بوده‌اند وقتي پنداشتند حسين است كه وارد شهر شده و بر آن تسلط يافته به دنبال من آمدند و اطاعت نمودند و به خدا هيچيك از شما را نشناختم.» گويد: «آنگاه از منبر فرود آمد و خبر يافت كه مسلم بن عقيل يك شب پيش از او آمده و در كوفه است.» گويد: پس يكي را كه وابسته بني تميم بود خواست و مالي بدو داد و گفت:
«به شيعه‌گري تظاهر كن و اين مال را به آنها بده و پيش هاني و مسلم رو و به نزد هاني جاي گير.» پس آن كس پيش هاني آمد و گفت كه شيعه است و مالي همراه دارد.
گويد: وقتي شريك بن اعور آمد بيمار بود، به هاني گفت: «به مسلم بگو پيش من باشد كه عبيد اللَّه به عيادت من مي‌آيد.» و هم شريك به مسلم گفت: «اگر عبيد اللَّه را به دسترس تو بيارم او را با شمشير مي‌زني؟» گفت: «به خدا آري» «گويد: عبيد اللَّه در خانه هاني به عيادت شريك آمد. شريك به مسلم گفته بود:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2934
«وقتي شنيدي گفتم: «آبم دهيد، بيا و عبيد اللَّه را با شمشير بزن.» گويد: عبيد اللَّه بر بستر شريك نشسته بود و مهران بالاي سرش ايستاده بود.
شريك گفت: «آبم دهيد» و زني با كاسه‌اي بيامد اما مسلم را بديد و بازگشت.
بار ديگر شريك گفت: «آبم دهيد» و بار سوم گفت: «واي شما آب به من دهيد، آبم دهيد و گرچه مايه مرگم شود.» گويد: مهران متوجه شد و به عبيد اللَّه اشاره كرد كه از جا برجست.
شريك گفت: «اي امير مي‌خواهم با تو وصيت كنم.» گفت: «پيش تو باز مي‌گردم.» پس مهران وي را با شتاب ببرد و گفت: «به خدا قصد كشتن ترا داشت.» گفت: «چگونه ممكن است، كه من شريك را حرمت داشتم و در خانه هاني بودم كه پدرم بر او منت داشته» گويد: و چون عبيد اللَّه بازگشت اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث را پيش خواند و گفت: «هاني را پيش من آريد.» گفتند: «تا امان نگيرد نمي‌آيد.» گفت: «امان براي چه مگر كاري كرده، برويد اگر بي‌امان گرفتن نيامد امانش دهيد.» گويد: «آنها پيش هاني رفتند و او را بخواندند» گفت: «اگر مرا به دست آرد مي‌كشدم» اما چندان اصرار كردند تا او را بياوردند. عبيد اللَّه خطبه جمعه مي‌گفت، هاني در مجلس نشست، گيسوان خود را از دو طرف آويخته بود، وقتي عبيد اللَّه نماز بكرد هاني را بخواند كه از دنبال وي برفت و وارد شد و سلام گفت.
عبيد اللَّه گفت: «هاني مگر نمي‌داني كه پدرم به اين شهر آمد و همه شيعيان را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2935
بكشت مگر پدر تو و حجر، كار حجر چنان شد كه دانسته‌اي. پس از آن پيوسته مصاحبت ترا نكو مي‌داشت و به حاكم كوفه نوشت كه نيازي كه پيش تو دارم هاني است؟» گفت: «چرا؟» گفت: «پاداش من اين بود كه يكي را در خانه‌ات نهان كردي كه مرا بكشد؟» گفت: «چنين نكرده‌ام.» گويد: پس آن مرد تميمي را كه به خبر گيري آنها گماشته بود بياورد و چون هاني او را بديد بدانست كه قضيه را به عبيد اللَّه خبر داده و گفت: «اي امير چنان بود كه خبر يافته‌اي، اما حمايت از تو بر نمي‌گيرم، تو و كسانت در امانيد هر كجا مي‌خواهي برو.» گويد: عبيد اللَّه يكه خورد و مهران كه بر سر وي ايستاده بود و عصايي به دست داشت گفت: «چه ذلتي! اين بنده بافنده ترا در قلمروت امان مي‌دهي؟» عبيد اللَّه گفت: «بگيرش» پس مهران عصا را بينداخت و دو گيسوي هاني را بگرفت و صورتش را بالا نگهداشت، عبيد اللَّه عصا را برگرفت و به صورت هاني كوفت، آهن عصا در آمد و به ديوار فرو رفت و چندان به صورت او زد كه بيني و پيشانيش بشكست. مردم سر و صدا را شنيدند و خبر به طايفه مذحج رسيد كه بيامدند و خانه را در ميان گرفتند.
عبيد اللَّه بگفت تا هاني را در اطاقي انداختند. مذحجيان بانگ برداشتند.
عبيد اللَّه به مهران گفت كه شريح را پيش وي آرد كه برفت و بياورد و او را پيش هاني فرستاد، نگهباني را نيز همراه وي كرد هاني گفت: «اي شريح مي‌بيني كه با من چه كرد؟» گفت: «ترا زنده مي‌بينم» گفت: «با اين وضع كه مي‌بيني زنده‌ام؟ به قوم من بگو اگر بروند مرا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2936
مي‌كشد.» گويد: شريح پيش عبيد اللَّه رفت و گفت: «او را زنده ديدم اما زخم بدي ديدم.» گفت: «نمي‌پسندي كه ولايتدار رعيت خود را عقوبت كند؟ پيش اينان برو و خبر را با آنها بگوي.» گويد: پس شريح برون شد و عبيد اللَّه بگفت تا آن مرد نيز با وي برفت.
شريح به مذحجيان گفت: «اين حماقت بد چيست؟ مرد، زنده است و حاكمش ضربتي زده كه خطر جان ندارد، برويد و مايه زحمت خودتان و يارتان نشويد»، پس آنها برفتند.
ابي الوداك گويد: شريك بن اعور پيش هاني بن عروه مرادي منزل گرفت.
شريك شيعه بود و همراه عمار در صفين حضور داشته بود، مسلم بن عقيل از آمدن عبيد اللَّه و سخناني كه گفته بود و سختي‌اي كه با سردسته‌ها و مردم كرده بود، خبر يافت و از خانه مختار كه حضورش در آنجا فاش شده بود برون آمد و سوي خانه هاني رفت و وارد شد و كس پيش هاني فرستاد كه برون آي.
گويد: هاني برون شد و چون او را بديد حضورش را خوش نداشت.
مسلم گفت: «آمده‌ام كه پناهم دهي و مهمانم كني» گفت: «خدايت رحمت كند، تكليف شاق مي‌كني، اگر وارد خانه‌ام نشده بودي و اعتماد نكرده بودي خوش داشتم و از تو مي‌خواستم كه از پيش من بروي اما حرمت تو مانع است و كسي همانند من همانند تويي را از روي ناداني رد نمي‌كند، در آي.» گويد: پس او را به درون برد و پناه داد و شيعيان در خانه هاني پيش وي رفت و آمد داشتند.
گويد: ابن زياد يكي از غلامان خويش را كه معقل نام داشت پيش خواند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2937
گفت: «سه هزار درم بردار و برو و مسلم بن عقيل را بجوي و ياران وي را پيدا كن و اين سه هزار را به آنها بده و بگو براي جنگ دشمنتان از آن كمك گيريد، به آنها بگو كه از آنهايي، و چون اين مال را به آنها دهي از تو اطمينان يابند و به تو اعتماد كنند و چيزي از اخبارشان را از تو مكتوم ندارند، آنگاه شبانگاه و صبحگاه پيش آنها رو» گويد: غلام چنان كرد و بگشت تا پيش مسلم بن عوسجه اسدي رسيد كه در مسجد اعظم نماز مي‌كرد و شنيد كه كسان مي‌گفتند: «اين براي حسين بيعت مي‌گيرد» پس بيامد و بنشست تا مسلم نماز خويش را به سر برد و بدو گفت: «اي بنده خدا من يكي از مردم شامم، وابسته ذو الكلاع، كه خدايم نعمت دوستداري اين خاندان و دوستي دوستان ايشان داده، اينك سه هزار درم آورده‌ام تا يكي از آنها را كه شنيده‌ام به كوفه آمده و براي پسر دختر پيمبر بيعت مي‌گيرد ببينم، در پي ديدار او بودم و كسي را نيافتم كه مرا سوي وي راهبر شود و جاي او را بداند. هم اكنون در مسجد نشسته بودم كه شنيدم تني چند از مسلمانان مي‌گفتند: «اين، كسي است كه اهل اين خاندان را مي‌شناسد، پيش تو آمده‌ام كه اين مال را بگيري و مرا پيش يار خود بري كه با او بيعت كنم، اگر خواهي پيش از ديدارش از من براي او بيعت گيري.» مسلم بن عوسجه گفت: «خدا را حمد كه پيش من آمدي، خرسندم كه به منظور خويش رسيده‌اي و خدا خاندان پيمبر خويش را به وسيله تو ياري مي‌كند، اما دلگيرم كه از آن پيش كه اين كار به كمال رسد مرا شناخته‌اي از بيم و سطوت اين جبار.» آنگاه پيش از آنكه برود از او بيعت گرفت و پيمانهاي سخت گرفت كه نيك خواهي كند و رازدار باشد. او نيز تعهد كرد و مسلم خشنود شد، آنگاه بدو گفت: «چند روزي در خانه‌ام پيش من آي تا از يار تو برايت اجازه بگيرم» گويد: از آن پس معقل با كسان به خانه مسلم مي‌رفت كه براي او اجازه خواست. در اين اثنا هاني بن عروه بيمار شد و عبيد اللَّه بن زياد به عيادت وي آمد.
عمارة بن عبيد سلولي به هاني گفته بود: «تجمع ما و تدبير ما كشتن اين جبار است،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2938
اينك كه خدا او را به دسترس تو آورده خونش بريز.» هاني گفته بود: «نمي‌خواهم در خانه من كشته شود.» گويد: يك هفته بگذشت كه شريك بن اعور بيمار شد، وي به نزد ابن زياد و حاكمان ديگر محترم بود و در كار شيعه‌گري ثابت قدم. عبيد اللَّه كسي پيش او فرستاد كه امشب به نزد تو مي‌آيم.
گويد: شريك به مسلم گفت: «اين بدكار امشب به عيادت من مي‌آيد وقتي نشست بيا و خونش بريز و برو در قصر بنشين كه هيچكس تر از قصر باز نميدارد.
اگر اين روزها از اين بيماري بهي يافتم سوي بصره روم و مشكل آنرا از پيش تو بردارم.» گويد: و چون شب در آمد و عبيد اللَّه به عيادت شريك آمد، مسلم برخاست كه در آيد كه شريك گفته بود وقتي نشست مهلتش مده اما هاني بن عروه برخاست و گفت: «نمي‌خواهم در خانه من كشته شود.» گويي اين كار را زشت مي‌شمرد.
گويد: وقتي عبيد اللَّه بن زياد آمد و بنشست، از بيماري شريك پرسيد و گفت:
«چطوري و كي بيمار شدي؟» و چون پرسشهاي وي دراز شد و شريك ديد مسلم نيامد ترسيد فرصت از دست برود و مي‌گفت: «در انتظار چيستيد كه به سلمي درود نمي‌گوييد! آبم دهيد اگر چه جانم در آيد»، اين را دو بار يا سه بار گفت.
عبيد اللَّه كه متوجه نشده بود گفت: «چه مي‌گويي؟ به نظر شما هذيان مي‌گويد؟» هاني گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد، آري از سحرگاه تاكنون كارش همين است.» آنگاه عبيد اللَّه برخاست و برفت و مسلم بيامد. شريك گفت: «چرا خونش را نريختي؟» گفت: «به دو سبب، يكي اين كه هاني خوش نداشت كه در خانه او كشته شود، ديگر حديثي كه مردم از پيمبر خدا آورده‌اند كه ايمان، غافل كشي را روا نمي‌دارد و مؤمن به غافلگيري نمي‌كشد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2939
هاني گفت: «به خدا اگر او را كشته بودي فاسق بدكاره‌اي را كشته بودي ولي خوش نداشتم در خانه من كشته شود.» گويد: شريك بن اعور سه روز ديگر زنده بود پس از آن بمرد و ابن زياد بيامد و بر او نماز كرد.
گويد: از آن پس كه ابن زياد مسلم و هاني را بكشت بدو گفتند: «سخناني كه شريك هنگام بيماري مي‌گفت، مسلم را ترغيب مي‌كرد و مي‌گفت بيايد و ترا بكشد».
عبيد اللَّه گفت: «به خدا هرگز بر جنازه يكي از مردم عراق نماز نخواهم كرد، به خدا اگر قبر زياد اينجا نبود قبر شريك را مي‌شكافتم.» گويد: معقل غلام ابن زياد كه وي را با مال سوي مسلم بن عقيل و يارانش فرستاده بود چند روزي پيش مسلم بن عوسجه رفت و آمد داشت كه او را پيش مسلم بن عقيل برد، پس از مرگ شريك او را پيش مسلم برد و خبر وي را به تمام بگفت، مسلم از او بيعت گرفت و به ابو تمامه صايدي دستور داد كه مالي را كه آورده بود گرفت كه اموال جمع را و كمكي كه به همديگر مي‌كردند او مي‌گرفت و براي آنها اسلحه مي‌خريد كه در اين كار بصيرت داشت و از يكه سواران عرب و سران شيعه بود.
گويد: آن مرد پيوسته پيش آنها مي‌آمد، نخستين آينده بود و آخرين رونده و اخبار- شان را مي‌شنيد و از اسرارشان آگاه مي‌شد آنگاه مي‌رفت و همه را به گوش ابن زياد مي‌خواند.
گويد: و چنان بود كه هاني پيش ابن زياد رفت و آمد داشت و چون مسلم پيش او منزل گرفت از رفت و آمد باز ماند و بيماري نمود و بيرون نمي‌رفت.
ابن زياد به همنشينان خويش گفت: «چرا هاني را نمي‌بينم؟» گفتند: «بيمار است.» گفت: «اگر دانسته بودم بيمار است عيادتش كرده بودم.» مجالد بن سعيد گويد: عبيد اللَّه، محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه را خواست.
ابو محنف از گفته حسن بن عقبه مرادي آورده كه عمرو بن حجاج زبيدي را نيز همراه آنها كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2940
و هم ابو محنف از گفته ابي الوداك آورده كه روعه خواهر عمرو بن حجاج زن هاني بن عروه بود و مادر يحيي بن هاني بود.
گويد: عبيد اللَّه به آنها گفت: «چرا هاني پيش ما نمي‌آيد؟» گفتند: «خدايت قرين صلاح بدارد نمي‌دانيم، گويي بيمار بود.» گفت: «شنيده‌ام بهي يافته و بر در خانه خود مي‌نشيند ببينيدش و بگوييد تكليفي را كه بر عهده دارد وانگذارد كه خوش ندارم كساني همانند وي از سران عرب به نزد من تباه شوند.» گويد: آن دو كس (يا سه كس) پيش هاني رفتند و شامگاهي او را بديدند كه بر در خانه‌اش نشسته بود. گفتند: «چرا به ديدار امير نمي‌آيي؟» گفت: «بيماري نمي‌گذارد» گفتند: «به او گفته‌اند كه هر شب بر در خانه خويش مي‌نشيني، در انتظار تو است، حاكم انتظار و كناره‌گيري را تحمل نمي‌كند، ترا به خدا با ما برنشين.» گويد: هاني جامه‌هاي خويش را خواست و بپوشيد و استري خواست و بر نشست و چون نزديك قصر رسيد، گويي چيزي از آنچه بود به خاطرش گذشت و به حسان بن اسماء بن خارجه گفت: «برادر زاده به خدا من از اين مرد بيمناكم، رأي تو چيست؟» گفت: «به خدا عمو جان درباره تو از چيزي نگراني ندارم، چرا خويشتن را آشفته مي‌داري؟» گويند: اسماء نمي‌دانسته بود عبيد اللَّه او را براي چه فرستادي اما محمد مي‌دانسته بود.
گويد: جماعت به نزد ابن زياد رفتند، هاني نيز با آنها برفت و چون پديدار شد ابن زياد گفت: «اجل رسيده به پاي خويش آمد.» گويد: در آن وقت عبيد اللَّه با ام نافع دختر عمارة بن عقبه عروسي مي‌كرد.
گويد: و چون هاني به ابن زياد نزديك شد كه شريح قاضي نيز نزد وي نشسته بود بدو نگريست و شعري خواند بدين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2941
«من زندگي او را مي‌خواهم» «اما او آهنگ كشتن من دارد» گويد: و چنان بود كه ابن زياد در آغاز آمدنش هاني را محترم مي‌داشت و ملاطفت مي‌كرد.
هاني گفت: «اي امير مقصود چيست؟» گفت: «پس اي هاني! اين كارها چيست كه در خانه‌هايت بر ضد امير مؤمنان و عامه مسلمانان مي‌كني، مسلم بن عقيل را آورده‌اي و در خانه خويش جا داده‌اي و در خانه‌هاي اطراف خويش سلاح و مرد براي وي فراهم آورده‌اي و پنداري كه اين قضيه از من نهان مي‌ماند.» گفت: «چنين نكرده‌ام و مسلم به نزد من نيست.» گفت: «چرا چنين كرده‌اي.» گفت: «نكرده‌ام.» گفت: «چرا.» گويد: و چون اين سخن مكرر شد و هاني از اصرار و انكار خويش نگشت، ابن زياد، معقل، همان خبرگير را خواست كه بيامد و پيش او بايستاد. به هاني گفت: «اين را مي‌شناسي؟» گفت: «بله» و بدانست كه خبرگير آنها بوده و اخبارشان را براي ابن زياد آورده و لختي در خويش فرو رفت. و آنگاه دل گرفت و گفت: «سخن مرا بشنو و گفتارم را راست شمار به خدا با تو دروغ نمي‌گويم، به خدايي كه خدايي جز او نيست من او را به خانه‌ام دعوت نكردم و از كار او هيچ خبر نداشتم تا وي را بر در خانه‌ام نشسته ديديم و از من خواست كه آنجا منزل گيرد، شرم كردم كه نپذيرمش و حرمت زده شدم و او را به خانه خويش راه دادم و مهمان كردم و پناهش دادم و كار وي چنان بود كه خبر يافته‌اي، اكنون پيمان مؤكد مي‌كنم تا مطمئن شوي كه بدي براي تو نمي‌خواهم اگر خواهي گروگاني به تو دهم كه به دست داشته باشي تا پيش تو باز
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2942
گردم و پيش او روم و بگويم از خانه‌ام به هر كجا مي‌خواهد برود و از حرمت‌زدگي در آيم و از پناهي كردن وي رها شوم.» گفت: «نه به خدا از پيش من نروي تا او را پيش من آري» گفت: «نه به خدا هرگز او را پيش تو نخواهم آورد، مهمانم را پيش تو بيارم كه او را بكشي؟» گفت: «به خدا بايد او را پيش من آري.» گفت: «به خدا او را نخواهم آورد.» گويد: «و چون سخن در ميانه بسيار شد مسلم بن عمرو باهلي- كه در كوفه جز او شامي و بصري نبود- كه سر سختي و لجاجت هاني را در مقابل ابن زياد در مورد تسليم مسلم بديد به پا خاست و گفت: «خدا امير را قرين صلاح بدارد او را به من واگذار تا با او سخن كنم.» آنگاه به هاني گفت: «بيا اينجا با تو سخن كنم.» گويد: هاني برخاست و وي را به گوشه‌اي برد كه خلوت بود، اما نزديك ابن زياد بودند چنانكه مي‌ديدشان و اگر صدا بلند مي‌كردند گفتگويشان را مي‌شنيد و چون آهسته سخن مي‌كردند از او مكتوم مي‌ماند. آنگاه مسلم به هاني گفت: «ترا به خدا خودت را به كشتن مده و قوم و عشيره‌ات را به بليه دچار مكن، به خدا دريغم مي‌آيد كه كشته شوي- هاني مي‌پنداشت كه عشيره او جنبش مي‌كنند- اين مرد عموزاده اين قوم است، او را نمي‌كشند و زيانش نمي‌زنند او را به اين زياد بده كه به سبب آن خواري و كاستي نمي‌گيري، او را به حاكم مي‌دهي.» گفت: «چرا، به خدا سبب اين خوار و رسوا مي‌شوم، مهمانم را تسليم كنم و زنده و سالم باشم و بشنوم و ببينم و بازويم محكم باشد و ياران فراوان داشته باشم. به خدا اگر جز يكي نبودم و ياوري نداشتم او را تسليم نمي‌كردم تا در كار دفاع از او جان بدهم» مسلم او را قسم مي‌داد و هاني مي‌گفت: «نه به خدا هرگز او را تسليم نخواهم كرد.» گويد: ابن زياد اين را بشنيد و گفت: «نزديك منش آريد» و چون او را نزديك
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2943
بردند گفت: «به خدا بايد او را بياري و گر نه گردنت را مي‌زنم.» گفت: «در اين صورت به دور قصرت برق شمشير بسيار خواهد بود.» مي‌پنداشت كه عشيره‌اش از او حمايت مي‌كنند.
گفت: «بدبخت مرا از برق شمشير مي‌ترساني؟» آنگاه گفت: «او را نزديكتر آريد.» و چون نزديكتر آوردند با چوب دستي به صورتش زدن گرفت و چندان به بيني و پيشاني و گونه‌هاي او زد كه بينيش بشكست و خون بر چانه وي روان شد و گوشت دو گونه و پيشانيش بر ريشش ريخت و چوب بشكست.
گويد: هاني دست به طرف شمشير يكي از نگهبانان برد اما نگهبان او را فرو كشيد و مانع شد.
ابن زياد گفت: «حروري شدي، خويشتن را مستوجب عقوبت كردي، كشتنت بر ما حلال شد. بگيريدش و در يكي از اطاقهاي خانه بيندازيد و در بر او ببنديد و مراقب نهيد» و چنين كردند.
گويد: «پس اسماء بن خارجه به پا خاست و گفت: «ما فرستادگان خيانت بوديم، به ما گفتي اين مرد را پيش تو آريم و چون بياورديم و به نزد تو واردش كرديم صورتش را در هم شكستي و خونش را بر ريشش روان كردي و گفتي كه او را خواهي كشت.» عبيد اللَّه بن زياد گفت: «تو هنوز اينجايي» و بگفت تا او را بگرفتند و آزار كردند، آنگاه دست از او بداشتند و به زندانش كردند.
اما محمد بن اشعث گفت: «به هر چه رأي امير باشد به نفع ما باشد با ضررمان خشنوديم كه امير تأديب مي‌كند.» گويد: عمرو بن حجاج خبر يافت كه هاني كشته شد و با مردم مذحج بيامد و قصر را در ميان گرفت و گروهي بسيار با وي بود، آنگاه ندا داد كه من عمرو بن حجاجم و اينان يكه سواران و بزرگان مذحجند. نه از اطاعت به در رفته‌ايم و نه از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2944
جماعت جدايي گرفته‌ايم، خبر يافته‌اند كه يارشان را مي‌كشند و اين را بزرگ گرفته‌اند.» گويد: به عبيد اللَّه گفتند: «اينك قوم مدحج بر درند.» عبيد اللَّه به شريح قاضي گفت: «پيش ياران رو و او را ببين آنگاه برون شو و به آنها بگو كه زنده است و او را نكشته‌اند و تو او را ديده‌اي.» گويد: شريح برفت و هاني را بديد.
عبد الرحمان بن شريح گويد: شنيدم پدرم به اسماعيل بن طلحه مي‌گفت:
«پيش هاني رفتم و چون مرا بديد گفت: اي مسلمانان عشيره من مرده‌اند! دينداران كجا رفته‌اند؟ اهل شهر كجا رفته‌اند؟ نابود شده‌اند و مرا با دشمنشان و پسر دشمنشان وا گذاشته‌اند و خون بر ريشش روان بود. در اين وقت غوغايي از در قصر شنيد، من بيرون شدم او نيز از دنبال من آمد و گفت: اي شريح پندارم اين صداهاي مذحج است و مسلماناني كه ياران منند، اگر ده كس پيش من آينده نجاتم مي‌دهند» شريح گويد: من سوي آنها رفتم حميد بن بكر احمري نيز با من بود زياد او را با من فرستاده بود، جزو نگهباناني بود كه بالاي سر زياد مي‌ايستاد. به خدا اگر او نبود چيزي را كه هاني به من گفته بود با ياران وي گفته بودم، وقتي پيش آنها رسيدم گفتم: «وقتي امير حضور شما و سخنتان را درباره يارتان بدانست مرا گفت:
پيش او روم، برفتم و او را ديدم به من گفت: شما را ببينم و بگويم او زنده است و خبر كشته شدن وي كه به شما رسيده دروغ است.» گويد: عمرو و ياران وي گفتند: «حمد خداي كه كشته نشده» و برفتند.
محمد بن بشير همداني گويد: وقتي ابن زياد هاني را بزد و بداشت، بيم كرد كه مردم بشورند، پس برون شد و به منبر رفت. سران قوم و نگهبانان و يارانش نيز با وي بودند حمد خدا گفت و ثناي او كرد و سپس گفت: «اما بعد، اي مردم به اطاعت خداي و طاعت پيشوايانتان چنگ زنيد، اختلاف مكنيد و پراكنده مشويد كه نابود شويد و به ذلت افتيد و كشته شويد و خشونت بينيد و دچار حرمان شويد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2945
برادرت كسي است كه با تو راست گويد و هر كه اعلام خطر كرد جاي عذر نگذاشت.» گويد: مي‌خواست فرود آيد و هنوز فرود نيامده بود كه تماشاييان از جانب خرما فروشان با شتاب وارد مسجد شدند و مي‌گفتند: «ابن عقيل آمد» عبيد اللَّه با شتاب وارد قصر شد و درها را ببست.
عبد اللَّه بن حازم گويد: به خدا من فرستاده ابن عقيل سوي قصر بودم كه ببينم كار هاني چه شده؟
گويد: وقتي او را زدند و بداشتند، بر اسبم نشستم و ديدم كه تني چند از زنان مراد فراهم آمده بودند و بانگ مي‌زدند: اي بليه، اي مصيبت! پيش ابن عقيل رفتم و خبر را با وي بگفتم، به من گفت كه ياران او را ندا دهم كه خانه‌اي اطراف وي از آنها پر بود. هيجده هزار كس با او بيعت كرده بودند و چهار هزار كس در خانه‌ها بود، به من گفت: «بانگ بزن اي منصور بيا» من بانگ زدم. مردم كوفه نيز بانگ زدند و فراهم آمدند. مسلم، عبيد اللَّه بن عمرو بن عزيز كندي را سالار مردم ناحيه كنده و ربيعه كرد و گفت: «با سواران، پيش از من برو» آنگاه مسلم بن عقيل عوسجه اسدي را سالار مردم مذحج و اسد كرد و گفت: «با پيادگان برو كه سالار آنهايي.» ابن ثمامه صامدي را سالار مردم تميم و همدان كرد عباس بن جعده جدلي را سالار شهريان برد كرد. آنگاه سوي قصر روان شد و چون ابن زياد از آمدن وي خبر يافت به قصر پناه و درها را ببست.
عباس جدلي گويد: وقتي با ابن عقيل بيرون شديم چهار هزار كس بوديم ولي هنوز به قصر نرسيده بوديم كه سيصد كس بوديم.
گويد: مسلم با مردم مراد پيش آمد و قصر را محاصره كرد، آنگاه مردم همديگر را سوي ما خواندند و چيزي نگذشت كه مسجد از كسان پر شد و بازار نيز، و همچنان تا شب مي‌آمدند. كار بر عبيد اللَّه تنگ شد، حفظ در قصر مشكل بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2946
زيرا به جز سي نگهبان و. بيست كس از سران قوم و خاندان و غلامانش با وي نبود.
سران قوم از در مجاور دار الروميين سوي ابن زياد آمدن گرفتند، آنها كه در قصر بودند از بالا جماعت را مي‌نگريستند و بيم داشتند با سنگ بزنندشان و ناسزا گويند و عبيد اللَّه و پدرش را دشنام گويند.
گويد: عبيد اللَّه، كثير بن شهاب حارثي را پيش خواند و دستور داد با پيروان خود از قبيله مذحج برود و در كوفه بگردد و مردم را از ابن عقيل باز دارد و از جنگ بترساند و از عقوبت حكومت بيمناك كند. محمد بن اشعث را نيز گفت كه با پيروان خويش از قبيله كنده و حضرموت برود و براي كساني كه سوي وي آيند پرچم امان برافرازد، به قعقاع بن شور ذهلي و شبث بن ربعي تميمي و حجار بن ابجر عجلي و شمر بن ذي الجوشن عامري نيز چنين دستور داد و ديگر سران قوم را پيش خويش نگهداشت كه از آنها كمك گيرد كه شمار كساني كه با وي بودند اندك بود.
گويد: كثير بن شهاب برون شد كه كسان را از مسلم بن عقيل باز دارد.
ابن جناب كلبي گويد: كثير يكي از مردم كلب را بديد به نام عبد الا علي پسر يزيد كه سلاح پوشيده بود و با تني چند از بني فتيان آهنگ ابن عقيل داشت، پس او را بگرفت و پيش ابن زياد برد كه بدو گفت: «آهنگ تو داشتم» ابن زياد گفت: «با من وعده نهاده بودي» و بگفت تا او را بداشتند.
گويد: محمد بن اشعث نيز برفت و به نزديك خانه‌هاي بني عماره توقف كرد.
عماره بن صلخب ازدي بيامد كه آهنگ ابن عقيل داشت و سلاح پوشيده بود، وي را گرفت و پيش ابن زياد برد كه او را بداشت.
گويد: مسلم بن عقيل از مسجد، عبد الرحمان بن شريح شبامي را به مقابله ابن اشعث فرستاد و چون ابي اشعث كثرت آن جماعت را كه سوي وي آمده بودند بديد كناره گرفتن و عقب نشستن آغاز كرد. قعقاع بن شور ذهلي كس پيش محمد بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2947
اشعث فرستاد كه از جانب عرار بر ابن عقيل حمله برده‌ام، سپس از جاي خويش عقب كشيد و از سمت دار الرومين پيش ابن زياد رفت و چون كثير بن شهاب و محمد و قعقاع و پيروانشان كه همگي نيكخواهان عبيد اللَّه بودند پيش وي فراهم آمدند، كثير بدو گفت: «خدا امير را قرين صلاح بدارد، در قصر گروهي بسيار از سران مردم و نگهبانان و خاندان تو و غلامانت هستند، ما را به مقابله مخالفان ببر.» اما عبيد اللَّه نپذيرفت و پرچمي براي شبث بن ربعي بست و او را بيرون فرستاد.
گويد: مردم با ابن عقيل بودند و تا شبانگاه تكبير مي‌گفتند و بر مي‌جستند و كارشان استوار بود. عبيد اللَّه كس پيش سران فرستاد و فراهمشان آورد و گفت: «از بالا بر مردم نمودار شويد و به مطيعان وعده فزوني و حرمت دهيد و عاصيان را از حرمان و عقوبت بترسانيد و بگوييد كه سپاه از شام به مقابله ايشان حركت كرده است.» عبد اللَّه بن حازم كبيري از بني كبير ازد گويد: سران از بالا بر ما نمودار شدند، كثير بن شهاب پيش از همه آغاز كرد و تا نزديك غروب آفتاب سخن كرد، گفت: «اي مردم پيش كسان خود رويد و به كار شرشتاب مياريد و خويشتن را به خطر كشته شدن ميندازيد، سپاههاي يزيد امير مؤمنان مي‌رسد، امير قرار نهاده كه اگر امشب به جنگ وي مصر بمانيد و شبانگاه نرويد باقيماندگان شما را از عطا محروم دارد و جنگاورانتان را بي‌مقرري در نبردگاههاي شام پراكنده كند، سالم را به جاي بيمار بگيرد و حاضر را به جاي غايب، تا هيچكس از اهل عصيان نماند كه و بال كار خويش را نديده باشد.
ديگر سران نيز سخناني همانند اين گفتند و چون كسان گفتارشان را شنيدند پراكندگي گرفتند و رفتن آغاز كردند.
مجالد بن سعيد گويد: زن بود كه پيش فرزند يا برادر خويش مي‌آمد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2948
مي‌گفت: بيا برويم، آنها كه مي‌مانند بسند. مرد بود كه پيش فرزند يا برادر خويش مي‌آمد و مي‌گفت: «فردا سپاه شام مي‌رسد از جنگ و شر چه مي‌خواهي بيا برويم.» و او را مي‌برد و همچنان پراكنده مي‌شدند و از جاي مي‌رفتند چنانكه هنگام شب سي كس با ابن عقيل در مسجد نبود و چون نماز مغرب بكرد تنها سي كس با وي نماز كردند.
گويد: و چون ديد كه جز آن گروه كسي با وي نمانده برون شد، سوي كوچه‌هاي كنده رفت و چون به كوچه‌ها رسيد ده كس از آنها با وي بود و چون از كوچه در آمد هيچكس با وي نبود و چون نيك نظر كرد كس را نيافت كه راه را به او بنمايد يا سوي منزلش راهبر شود يا اگر دشمني پيش آيد حفاظ وي شود. پس همچنان در كوچه‌هاي كوفه سرگردان مي‌رفت و نمي‌دانست كجا مي‌رود تا به خانه‌هاي بني جبله كنده رسيد و پيش رفت تا به در زني رسيد طوعه نام كه كنيز فرزند دار اشعث- بن قيس بود كه آزادش كرده بود و اسيد حضرمي او را به زني گرفته بود و بلال را براي وي آورده بود. بلال با كسان برون شده بود و مادرش به انتظار وي ايستاده بود.
گويد: ابن عقيل به آن زن سلام گفت كه جواب او را بداد آنگاه بدو گفت:
«اين كنيز خدا آبي به من ده» زن به درون رفت و او را سيراب كرد.
پس ابن عقيل بنشست و زن ظرف را ببرد و باز آمد و گفت: «اي بنده خدا مگر آب نخوردي؟» گفت: «چرا» گفت: «پس سوي كسانت برو.» اما ابن عقيل خاموش ماند.
باز آن زن سخن خويش را تكرار كرد، اما ابن عقيل خاموش ماند و به او
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2949
گفت: «از خدا بترس! سبحان اللَّه اي بنده خدا، سوي كسان خود برو كه خدايت به سلامت دارد. بر در من نشستنت مناسب نيست و آنرا به تو روا نمي‌دارم.» پس ابن عقيل برخاست و گفت: «اي كنيز خدا من در اين شهر منزل و عشيره ندارم. مي‌خواهي كار نيكي انجام دهي براي ثواب، شايد هم بعدها ترا پاداش دهم.» گفت: «اي بنده خدا» چه كاري؟» گفت: «من مسلم بن عقيلم، اين قوم با من دروغ گفتند و فريبم دادند.» گفت: «تو مسلمي؟» گفت: «آري.» گفت: «درآي.» گويد: «پس او را به خانه خويش به اطاقي برد، جز اطاقي كه خودش در آنجا بود و فرشي براي وي بگسترد و گفت شام بخورد كه نخورد.
گويد: خيلي زود پسر آن زن بيامد و ديد كه به آن اطاق رفت و آمد بسيار مي‌كند و گفت: «به خدا از اينكه امشب به اين اطاق بسيار رفت و آمد مي‌كني به شك اندرم كه خبري هست.» گفت: «پسر كم از اين درگذر.» گفت: «به خدا بايد با من بگويي.» گفت: «پسر كم آنچه را با تو مي‌گويم با هيچكس مگوي.» گويد: آنگاه وي را قسم داد و پسر قسم ياد كرد و قصه را با وي بگفت كه بخفت و خاموش ماند.
گويند: وي از اوباش بود، بعضي‌ها گفته‌اند با ياران خويش ميخوراگي مي‌كرد.
گويد: وقتي مدتي گذشت و ابن زياد از جانب ياران ابن عقيل صدايي چنانكه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2950
از پيش مي‌شنيده بود نشنيد به ياران خويش گفت: «از بالا بنگريد كه كسي از آنها را مي‌بينيد؟» و چون نگريستند كسي را نديدند.
ابن زياد گفت: «نيك بنگريد شايد زير سايه‌ها هستند و به كمين شما نشسته‌اند.» همه جاي مسجد را بديدند. شعله‌هاي آتش را با دست پايين مي‌بردند كه بنگرند آيا در سايه‌ها كسي هست. اما گاهي روشن مي‌شد و گاه چنانكه مي‌خواستند نمي‌شد.
آنگاه چراغدانها و طشتكها به ريسمانها آويختند و آتش در آن ريختند و پايين فرستادند تا به زمين رسيد و آنرا در سايه‌هاي دور و نزديك پيش بردند و روايق منبر را نيز روشن كردند و چون چيزي نديدند به ابن زياد خبر دادند كه دري را كه به طرف مسجد بود بگشود و برون شد و به منبر رفت. يارانش نيز با وي برفتند و پيش از نماز عشا به دور او فراهم آمدند. به عمرو بن نافع دستور داد كه بانگ زد: هر يك از نگهبانان و سردستگان و معتمدان يا جنگاوران كه نماز عشا را در مسجد نخواند حرمت از او برداشته شود.
چيزي نگذشت كه مسجد از كسان پر شد آنگاه منادي خويش را گفت كه اقامه نماز گفت. حصين بن تميم گفت: «اگر خواهي با مردم نماز كني يا ديگري با آنها نماز كند و تو بروي و در قصر نماز كني كه بيم دارم يكي از دشمنانت به غافلگيري بكشد.» گفت: «محافظان مرا بگوي به ترتيب معمول پشت سرم بايستند و مراقب آنها باش كه من به درون نخواهم رفت.» گويد: آنگاه با مردم نماز كرد، پس از آن به پا خاست و حمد خدا گفت و ثناي او كرد و گفت: «اما بعد، ابن عقيل كم خرد نادان اين اختلاف و تفرقه را كه ديديد پديد آورد. او را در خانه هر كه بيابيم حرمت خدا از او برداشته شود و هر كه او را بيارد خونبهايش را بگيرد بندگان خدا از خدا بترسيد و ملتزم طاعت و بيعت خويش باشيد و خودتان را به خطر ميفكنيد. اي حصين بن تميم اگر يكي از در بندهاي كوفه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2951
باز شود يا اين مرد برون شود و او را پيش من نياري. مادرت عزادارت شود، ترا به خانه‌هاي مردم كوفه تسلط دارم، مراقبان برد هانه گذرگاهها گمار و صبحگاهان خانه‌ها را بجوي و درون آنرا بكاو تا اين مرد را پيش من آري.» گويد: حصين سالار نگهبانان بود و از مردم بني تميم بود.
گويد: پس ابن زياد فرود آمد و به درون رفت و براي عمرو بن حريث پرچمي بست و او را سالار كسان كرد و چون صبح شد به مجلس خويش نشست و كسان بيامدند محمد بن اشعث نيز بيامد كه بدو گفت: «آفرين بر كسي كه دغلي نمي‌كند و مورد بدگماني نيست.» آنگاه وي را پهلوي خويش نشانيد.
گويد: پسر آن پير زن، بلال بن اسيد، كه مادرش ابن عقيل را پناه داده بود صبحگاهان پيش عبد الرحمان بن محمد بن اشعث رفت و به او خبر داد كه ابن عقيل در خانه مادر اوست.
گويد: عبد الرحمان پيش پدر خويش آمد كه به نزد ابن زياد بود و آهسته با وي سخن كرد.
ابن زياد بدو گفت: «چه مي‌گويد؟» گفت: «مي‌گويد كه ابن عقيل در يكي از خانه‌هاي ماست.» ابن زياد چوب را پهلوي وي نهاد و گفت: «برخيز و هم اكنون او را بيار.» قدامة بن سعيد ثقفي گويد: وقتي ابن اشعث برخاست كه ابن عقيل را بيارد ابن زياد كس پيش عمرو بن حريث فرستاد كه در مسجد بود و نايب وي بود و گفت:
«شصت يا هفتاد كس با ابن اشعث بفرست كه همگي از طايفه قيس باشند.» گويد: نخواست از قوم اشعث بفرستد كه دانسته بود هيچ قومي خوش ندارد كسي همانند ابن عقيل را از ميان آنها بدست آرند.
گويد: پس عمرو بن عبيد اللَّه سلمي را با شصت يا هفتاد كس از قبيله قيس همراه وي فرستاد كه سوي خانه‌اي رفتند كه ابن عقيل آنجا بود كه وقتي صداي سم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2952
اسبان و صوت مردان را شنيد بدانست كه سوي وي آمده‌اند و با شمشير سوي آنها رفت.
مهاجمان به خانه ريختند، مسلم با شمشير حمله برد و ضربت زد تا از خانه بيرونشان كرد، آنگاه باز آمدند و باز حمله برد. ضربتي ميان وي و بكير بن حمران احمري رد و بدل شد. بكير ضربتي به دهان مسلم زد كه لب بالاي وي را قطع كرد و شمشير در لب پايين نشست و دو دندان جلو را شكست. مسلم نيز ضربتي سخت به سر وي زد و ضربتي ديگر زير شانه‌اش زد كه نزديك بود به شكمش فرو رود. و چون چنان ديدند بالاي اطاق رفتند و او را سنگباران كردند. دسته‌هاي ني را آتش مي‌زدند و از بالاي اطاق بر او مي‌افكندند و چون چنين ديد با شمشير كشيده به كوچه آمد و با آنها بجنگيد.
محمد ابن اشعث پيش آمد و گفت: «اي جوان در اماني، خودت را به كشتن مده» اما او به جنگ بود و رجزي به اين مضمون مي‌خواند:
«قسم ياد كرده‌ام كه آزاد كشته شوم «اگر چه مرگ چيزي ناباب باشد «هر كس روزي دچار شر مي‌شود «و گرم تلخ، به خنك مي‌آميزد «پرتو خورشيد را پس آر كه پايدار بماني «بيم دارم دروغم گويند يا فريبم دهند.» محمد ابن اشعث گفت: «به خدا دروغت نمي‌گويند و خدعه نمي‌كنند و فريب نمي‌دهند. اين قوم پسر عموهاي تواند و ترا نمي‌كشند و نمي‌زنند.» مسلم از سنگها زخمي شده بود و تاب جنگ نداشت، نفسش گرفت و پشت به ديوار خانه داد. محمد بن اشعث به وي نزديك شد و گفت: «در اماني.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2953
گفت: «در امانم؟» گفت: «آري» آن جمع نيز گفتند: «در اماني» بجز عمرو بن عبيد اللَّه سلمي كه گفت: «به من مربوط نيست» و به كناري رفت.
ابن عقيل گفت: «اگر امانم نداده بوديد دست در دست شما نمي‌نهادم.» گويد: آنگاه استري آوردند و او را بر آن نشاندند و به دورش فراهم آمدند و شمشيرش را از گردنش برگرفتند. گويي در اين وقت از جان خويش نوميد شد و چشمانش پر از اشك شد و گفت: «اين آغاز خيانت است.» محمد بن اشعث گفت: «اميدوارم خطري نباشد.» گفت: «فقط اميد؟ پس امان شما چه شد، انا للَّه و انا اليه راجعون» و بگريست.
عمرو بن عبيد بدو گفت: «هر كه چيزي چونان جويد كه تو مي‌جستي و بدو آن رسد كه به تو رسيد نبايدش گريست.» گفت: «به خدا براي خودم نمي‌گريم دريغا گوي خويشتن نيستم كه كشته مي‌شوم، اگر چه هرگز در آرزوي هلاك خويش نبوده‌ام، اما براي كسانم مي‌گريم كه سوي من مي‌آيند، براي حسين و خاندان حسين مي‌گريم.» آنگاه روي به محمد بن اشعث كرد و گفت: «اي بنده خدا به خدا مي‌بينم كه قدرت ايمن داشتن من نداري، آيا خبري به نزد تو هست، مي‌تواني از پيش خود يكي را بفرستي كه از زبان من به حسين پيغام برد، مي‌دانم هم امروز با خاندان خويش سوي شما روان شده، يا فردا روان مي‌شود و اين غم و اندوه كه مي‌بيني به سبب آن است. بگويد: وقتي ابن عقيل مرا پيش تو فرستاد به دست قوم اسير بود و مي‌دانست كه به سرف كشته شدن مي‌رود، گفت با خاندان خويش بازگرد، مردم كوفه
______________________________
[] تعبير متن چنين است كه نه شتر نر در اين ميانه دارم نه ماده.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2954
فريبت ندهند كه همان ياران پدرت هستند كه آرزو داشت با مرگ يا كشته شدن از آنها جدا شود. مردم كوفه با تو دروغ گفتند، با من نيز دروغ گفتند و دروغزده را رأي درست نيست.» ابن اشعث گفت: «به خدا چنين مي‌كنم به ابن زياد نيز مي‌گويم كه ترا امان داده‌ام.» جعفر بن حذيفه طايي گويد: (سعيد بن شيبان نيز اين حديث را بشناخت) گويد:
محمد بن اشعث به اياس بن عثل طايي كه مردي شاعر پيشه بود و پيش محمد مي‌آمد گفت: «پيش حسين رو و اين نامه را به او برسان.» در نامه سخناني را كه ابن عقيل بدو گفته بود نوشت و گفت: «اين توشه و اين لوازم و اين هم از آن نانخورانت.» گفت: «پس مركوبم كو كه مركوبم را فرسوده‌ام.» گفت: «اين نيز مركب و جهاز، برنشين.» گويد: اياس برفت و در زباله چهار منزلي كوفه حسين را بديد و خبر را با وي بگفت و نامه را به وي داد.
حسين بدو گفت: «آنچه مقدر است همان مي‌شود كه خويش و تباهي امت را به خدا وامي‌گذاريم.» گويد: و چنان بود كه وقتي مسلم بن عقيل به خانه هاني رفت و هيجده هزار كس با وي بيعت كردند همراه عابس بن ابي شبيب شاكري نامه‌اي به حسين نوشت به اين مضمون:
«اما بعد، پيشتاز با كسان خويش دروغ نمي‌گويد، هيجده هزار «كس از مردم كوفه با من بيعت كرده‌اند، وقتي نامه من به تو رسيد در كار «آمدن شتاب كن كه همه مردم با تواند و به خاندان معاويه عقيده و علاقه «ندارند و السلام.» گويد: محمد بن اشعث، ابن عقيل را به در قصر آورد و اجازه خواست، خبر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2955
ابن عقيل را با ضربتي كه ابن بكير به او زده بود به ابن زياد گفتند، گفت: «دور باد.» محمد بن اشعث از كار خويش و اماني كه به مسلم داده بود با وي سخن كرد.
عبيد اللَّه گفت: «امان دادن به تو چه مربوط به ترا نفرستاده بوديم كه امانش بدهي، ترا فرستاديم كه او را بياري» و ابن اشعث خاموش ماند.
گويد: وقتي ابن عقيل به در قصر رسيد تشنه بود. بر در قصر كساني در انتظار اجازه نشسته بودند كه عمارة بن عقبة بن ابي معيط و عمرو بن حريث و مسلم بن عمرو و كثير بن شهاب از آن جمله بودند.
قدامة بن سعد گويد: وقتي مسلم بن عقيل به در قصر رسيد كوزه آب خنكي آنجا بود و گفت: «از اين آب به من بدهيد.» مسلم بن عمرو گفت: «مي‌بيني خيلي خنك است، به خدا از آن يك قطره نخواهي چشيد تا در آتش جهنم آب جوشان بچشي.» ابن عقيل بدو گفت: «واي تو! كيستي؟» گفت: «من پسر كسي هستم كه وقتي تو منكر حق بودي آنرا شناخته بود و وقتي با پيشوا دغلي مي‌كردي نيكخواه وي بود و وقتي عصيان و مخالفت مي‌كردي او شنو او فرمانبر پيشوا بود، من مسلم بن عمرو باهليم.» ابن عقيل گفت: «مادرت عزادار باد، چه جفاكار و خشن و سنگدلي، تو اي پسر باهله بيشتر از من شايسته جاويد بودن در آتش جهنمي.» گويد: آنگاه مسلم بن عقيل بنشست و به ديوار تكيه داد.
قدامة بن سعد گويد: عمرو بن حريث غلام خويش را فرستاد كه كوزه آبي بياورد و بدو نوشانيد.
سعيد بن مدرك بن عماره گويد: عمارة بن عقبه غلام خويش را كه قيس نام داشت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2956
فرستاد كه كوزه‌اي بياورد كه دستمالي بر آن بود و جامي نيز با آن آورده بود كه آب در آن ريخت و به مسلم داد و همين كه مي‌خواست از آن بنوشد جام پر از خون مي‌شد و چون بار سوم جام را پر كرد و خواست بنوشد دو دندانش در آن افتاد و گفت:
«حمد خداي اگر جزو روزي مقرر من بود از آن نوشيده بودم.» گويد: آنگاه مسلم بن عقيل را پيش ابن زياد بردند كه سلام امارت بدو نگفت.
مرد محافظ گفت: «چرا به امير سلام نمي‌گويي؟» گفت: «اگر آهنگ كشتن من دارد چرا سلامش گويم و اگر آهنگ كشتن من ندارد به جان خودم كه سلام بسيار من به او خواهم گفت.» ابن زياد به او گفت: «به جان خودم كه كشته مي‌شوي.» گفت: «همينطور؟» گفت: «بله» گفت: «پس بگذار با يكي از مردم قومم وصيت كنم.» گويد: آنگاه به همنشينان عبيد اللَّه نگريست كه عمر بن سعد از آن جمله بود.
بدو گفت: «اي عمر ميان من و تو خويشاوندي‌اي هست مرا به تو حاجتي هست و انجام حاجتم بر تو لازم است، اين يك راز است.» گويد: اما عمر نخواست فرصت دهد كه آنرا بگويد.
اما عبيد اللَّه بدو گفت: «از نگريستن در حاجت پسر عمويت دريغ مكن.» گويد: پس عمر برخاست و با مسلم به جايي نشست كه ابن زياد او را مي‌نگريست. مسلم بدو گفت: «مرا در كوفه قرضي هست كه از وقتي آمده‌ام گرفته‌ام، هفتصد درم است از جانب من ادا كن. از ابن زياد بخواه كه جثه مرا به تو ببخشد و آنرا به گور كن. كس پيش حسين فرست و او را بازگردان كه من به او نوشته‌ام و خبر داده‌ام كه مردم با ويند و يقين دارم كه حركت كرده است.» عمر به ابن زياد گفت: «مي‌داني به من چه مي‌گويد؟ چنان و چنين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2957
مي‌گويد.» ابن زياد گفت: «امانتدار خيانت نمي‌كند. اما گاه باشد كه خيانتكار را امانتدار كنند. مال تو از آن تست و از اينكه به دلخواه خويش در آن تصرف كني منعت نمي‌كنم. اما حسين، اگر آهنگ ما نكند، آهنگ او نمي‌كنيم و اگر آهنگ ما كند، او را رها نمي‌كنيم. وساطت ترا درباره جثه او نمي‌پذيريم كه به نظر ما شايسته اين كار نيست كه با ما پيكار كرده و مخالفت كرده و در هلاك ما كوشيده است.» به قولي، گفت: «اما جثه‌اش، وقتي او را كشتيم به ما مربوط نيست كه با آن چه مي‌كنند.» گويد: پس از آن ابن زياد گفت: «هي» اي ابن عقيل! كار مردم فراهم بود و همسخن بودند، آمدي كه پراكنده‌شان كني و اختلاف در ميان آري و آنها را مقابل هم واداري؟» گفت: «ابدا، من نيامدم، مردم شهر مي‌گفتند: پدر تو نيكانشان را كشته و خونهايشان را ريخته و رفتار خسرو و قيصر با آنها پيش گرفته و ما آمديم كه عدالت كنيم و به حكم كتاب دعوت كنيم.» گفت: «اي فاسق ترا با اين، چه كار؟ مگر وقتي تو در مدينه شراب مي‌خوردي عمل ما با مردم چنين نبود؟» گفت: «من شراب مي‌خوردم؟ به خدا، خدا مي‌داند كه تو راستگو، نه اي و اين سخن را ندانسته گفتي و من چنان نيستم كه مي‌گويي. آن كه خون مردم مي‌خورد و انساني را كه كشتنش حرام است مي‌كشد و بي‌قصاص آدم مي‌كشد و خون ناروا مي‌ريزد و از سر خشم و دشمني و سوء ظن آدم مي‌كشد و در آن حال به لهو و لعب اشتغال دارد، گويي اصلا كار ناروايي نكرده چنين كسي بيشتر از من در خور عنوان مي‌خواره است.» ابن زياد گفت: «اي فاسق، جانت آرزوها دارد كه خدا حايل آن شده كه ترا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2958
شايسته آن ندانسته.» گفت: «پس كي شايسته آن است؟» گفت: «امير مؤمنان يزيد.» گفت: «در هر حال حمد خداي مي‌كنم و داوري ميان خودمان و شما را به خدا وامي‌گذاريم.» گفت: «گويي گمان داري كه در خلافت حقي داريد؟» گفت: «گمان نيست، يقين است.» گفت: «خدايم بكشد اگر ترا به وضعي نكشم كه به دوران اسلام هيچكس را چنان نكشته باشند.» گفت: «تو بيش از همه در خور آني كه در اسلام چيزهاي بي‌سابقه پديد آري كه كشتار نامردانه و اعضا بريدن ناروا و رفتار خبيثانه و تسلط رذيلانه كار توست و هيچ كس بيشتر از تو در خور آن نيست.» گويد: ابن سميه به او و حسين و علي و عقيل ناسزا گفتن آغاز كرد اما مسلم چيزي نگفت.
مطلعان پنداشته‌اند كه عبيد اللَّه گفت كه براي وي آب بياورند و آب را در سفالكي آوردند و گفت نخواستيم در ظرف ديگر آبت دهيم كه چون از آن آب نوشي ناپاك شود و سپس ترا بكشيم. به همين سبب در اين سفالك آبت داديم.» آنگاه گفت: «او را بالاي قصر بريد و گردنش را بزنيد و پيكرش را به دنبال سرش بيندازيد.» مسلم گفت: «اي پسر اشعث! به خدا اگر امانم نداده بودي تسليم نمي‌شدم، برخيز و با شمشيرت از من دفاع كن كه حمايت تو را مي‌شكنند.» آنگاه به ابن زياد گفت: «به خدا اگر ميان من و تو خويشاوندي‌اي بود مرا نمي‌كشتي.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2959
ابن زياد گفت: «كسي كه ابن عقيل سر و شانه‌اش را به شمشير زده كجاست؟» گويد: او را بخواندند و ابن زياد گفت: «بالا برو و گردنش را بزن.» گويد: پس مسلم را بالا بردند و او تكبير مي‌گفت و استغفار مي‌كرد و درود فرشتگان و پيمبران خدا مي‌گفت و مي‌گفت: «خدايا ميان ما و قومي كه فريبمان دادند و دروغ گفتند و خوارمان داشتند داوري كن.» گويد: بالاي قصر او را به جايي بردند كه مقابل محل كنوني قصابان است و گردنش را بزدند و پيكرش را از پي سرش پايين افكندند.
ابي جحيفه گويد: بكير بن حمران احمري كه مسلم را كشته بود فرود آمد.
ابن زياد گفت: «كشتيش؟» گفت: «بله.» گفت: «وقتي بالايش مي‌بردي چه مي‌گفت؟» گفت: «تكبير و تسبيح مي‌گفت و استغفار مي‌كرد و چون پيش آوردمش كه خونش بريزم گفت: خدايا ميان ما و قومي كه به ما دروغ گفتند و فريبمان دادند و خوارمان داشتند و بكشتنمان دادند داوري كن.» به او گفتم: «نزديك بيا، حمد خداي را كه قصاص مرا از تو گرفت.» آنگاه ضربتي بدو زدم كه كاري نشد.
گفت: «اي برده! اين خراش كه زدي به عوض خون تو بس نيست؟» ابن زياد گفت: «هنگام مرگ نيز گردنفرازي؟» احمري گفت: «آنگاه ضربت ديگر زدم و كشتمش.» گويد: محمد بن اشعث پيش روي عبيد اللَّه بن زياد برخاست و درباره هاني بن عروه با وي سخن كرد و گفت: «منزلت هاني را در شهر و حرمت خاندان وي را در قبيله مي‌داني، قوم وي دانسته‌اند كه من و يارم او را پيش تو كشانيده‌ايم، ترا به خدا او را به من ببخش كه دشمني قوم او را خوش ندارم كه نيرومندترين مردم شهرند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2960
فزون‌ترين گروه يمني.» گويد: ابن زياد وعده داد كه ببخشد اما وقتي كار مسلم بن عقيل چنان شد، رأي او ديگر شد و از انجام گفته خويش دريغ كرد.
گويد: وقتي مسلم كشته شد درباره هاني بن عروه نيز دستور داد، گفت: «به بازار ببريدش و گردنش را بزنيد.» گويد: هاني را به بازار بردند، جايي كه گوسفند مي‌فروختند، دستهايش بسته بود و مي‌گفت: «واي مذحج! كه مذحج ندارم، واي مذحج! مذحج كجاست؟» و چون ديد، كه كس ياري او نمي‌كند دست خويش را كشيد و از بند در آورد و گفت:
«عصا يا كارد يا سنگ يا استخواني نيست كه يكي با آن از جان خويش دفاع كند.» گويد: به طرف وي جستند و او را محكم بستند، آنگاه گفتند: «گردنت را پيش بيار.» گفت: «چنين بخشنده و سخاوتمند نيستم و شما را بر ضد خودم كمك نمي‌كنم.» گويد: «غلام ترك ابن زياد، به نام رسيد، وي را با شمشير بزد كه شمشير او كاري نساخت.» هاني گفت: «بازگشت سوي خداست، خدايا به سوي رحمت و رضاي تو.» آنگاه غلام ترك ضربت ديگر بزد و او را بكشت.
گويد: عبد الرحمان بن حصين مرادي رشيد را در خازر بديد كه همراه عبيد اللَّه بن زياد بود. كسان گفتند: «اين قاتل هاني است.» ابن حصين گفت: «خدايم بكشد اگر او را نكشم يا در اين كار كشته نشوم.» آنگاه با نيزه، بدو حمله برد و ضربتي زد و او را بكشت.
گويد: وقتي عبيد اللَّه بن زياد، مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كشت، عبد- الاعلي كلبي را كه كثير بن شهاب در محل بني فتيان گرفته بود پيش خواند كه بياوردندش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2961
و بدو گفت: «قصه خويش را با من بگوي.» گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد، بيرون آمده بودم ببينم مردم چه مي‌كنند كه كثير بن شهاب مرا گرفت.» گفت: «قسم ياد مي‌كني كه جز براي آنچه مي‌گويي برون نيامده بودي؟» اما او از قسم ياد كردن دريغ كرد.
عبيد اللَّه گفت او را به ميدان سبيع ببريد و آنجا گردنش را بزنيد.
گويد: عمارة بن صلخب ازدي را كه مي‌خواسته بود به ياري مسلم بن عقيل رود بياوردند كه عبيد اللَّه بدو گفت: «از كدام قبيله‌اي؟» گفت: «از قبيله ازد.» گفت: «او را پيش قومش ببريد.» كه ببردند و ميان قومش گردنش را زدند.
گويد: عبد اللَّه بن زبير اسدي درباره كشته شدن مسلم بن عقيل و هاني بن عروه مرادي شعري دارد به اين مضمون:
«اگر نمي‌داني مرگ چيست «هاني را در بازار بنگر «و نيز ابن عقيل را …
كه شعري مفصل است و به قولي شعر از فرزدق است.
ابو جناب، يحيي بن ابي حيه كلبي گويد: وقتي عبيد اللَّه مسلم و هاني را كشت سر آنها را همراه با هاني بن ابي حيه وادعي و زبير بن اروح تميمي براي يزيد بن معاويه فرستاد و به دبير خويش عمرو بن نافع دستور داد حادثه مسلم و هاني را براي يزيد بنويسد.
گويد: عمرو نامه‌اي دراز نوشت و نخستين كسي بود كه نامه‌هاي دراز مي‌نوشت و چون عبيد اللَّه بن زياد در نامه نظر كرد آن را نپسنديد و گفت: «اين دراز نويسي و تفصيل چيست؟ بنويس اما بعد، حمد خدايي را كه حق امير مؤمنان را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2962
گرفت و زحمت دشمن وي را از پيش برداشت. امير مؤمنان را كه خدايش مكرم بدارد خبر مي‌دهم كه مسلم بن عقيل به خانه هاني بن عروه مرادي پناه برده بود و من خبرگيران بر آنها گماشتم و مردان ميانشان فرستادم و حيله كردم تا آنها را بياوردم و خدا آنها را به دست من داد كه پيش آوردمشان و گردنهاشان را زدم اينك سرهايشان را همراه هاني بن ابي حيه همداني و زبير بن اروح تميمي براي تو فرستادم. اين دو كس شنوا و مطيع و نيكخواهند، امير مؤمنان هر چه مي‌خواهد از آنها بپرسد كه مطيع و راستگو و با فهم و درستكارند. و السلام.» گويد: يزيد براي وي نوشت: «اما بعد چنان بوده‌اي كه مي‌خواسته‌ام، دور- انديشانه عمل كرده‌اي و دليرانه اقدام كرده‌اي. لياقت و كفايت نشان داده‌اي و انتظاري را كه از تو داشتم بر آورده‌اي و رأي مرا درباره خويش تأييد كرده‌اي، دو فرستاده تو را پيش خواندم و از آنها پرسش كردم و محرمانه سخن كردم و رأي و فضلشان را چنان يافتم كه نوشته بودي، با آنها نيكي كن.
«خبر يافته‌ام كه حسين بن علي راه عراق گرفته. ديدگاهها بنه و پادگانها، مراقب مردم مشكوك باش و به صرف تهمت بگير اما كسي را كه با تو نجنگيده مكش و هر چه رخ مي‌دهد براي من بنويس. درود بر تو باد و رحمت خداي.» عون بن ابي جحيفه گويد: قيام مسلم بن عقيل در كوفه به روز سه شنبه هشت روز رفته از ذي حجه سال شصتم بود. و بقولي به روز چهار شنبه هفت روز پس از عرفه و يك روز پس از برون شدن حسين از مكه به آهنگ كوفه بود، به سال شصتم.
گويد: برون شدن حسين از مدينه به آهنگ مكه روز شنبه دو روز مانده از رجب سال شصتم بود. شب جمعه سه روز رفته از شعبان به مكه رسيد و همه شعبان و رمضان و شوال و ذي القعده را در مكه به سر برد. آنگاه هشت روز رفته از ذي حجه به روز سه شنبه، روز ترويه، همان روز كه مسلم بن عقيل قيام كرده بود از مكه برون شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2963
عيسي بن يزيد گويد: مختار بن ابي عبيد و عبد اللَّه بن حارث با مسلم قيام كرده بودند. مختار با پرچم سبز قيام كرده بود و عبد اللَّه با پرچم سرخ، خود او نيز جامه سرخ داشت، مختار پرچم خويش را بر در عمرو بن حريث كوفت و گفت: «آمده‌ام كه عمرو را حفاظت كنم.» گويد: اشعث و قعقاع بن شور و شبث بن ربعي آن شب كه مسلم سوي قصر ابن- زياد آمده بود با وي و يارانش سخت بجنگيدند، شبث مي‌گفت: «صبر كنيد تا شب در آيد و پراكنده شوند.» قعقاع به او گفت: «راه فرار را به مردم بسته‌اي راه بده تا بروند.» گويد: عبيد اللَّه دستور داد، مختار و عبد اللَّه بن حارث را بجويند و براي آوردنشان چيزي معين كرد، كه چون بياوردندشان زنداني شدند.
در همين سال حسين از مكه در آمد و راه كوفه گرفت.
 
سخن از رفتن حسين عليه السلام سوي كوفه و حوادثي كه در اثناي آن بود
 
عمرو بن عبد الرحمان مخزومي گويد: وقتي نامه‌هاي مردم عراق به حسين رسيد و آماده حركت شد در مكه پيش وي رفتم و حمد خداي گفتم و ثناي او كردم و گفتم: «اي پسر عمو! پيش تو آمدم كه چيزي به عنوان اندرز با تو بگويم، اگر مرا نيكخواه مي‌داني بگويم و گر نه از گفتن آنچه مي‌خواهم، چشم بپوشم.» گفت: «بگوي كه به خدا ترا بد عقيده و دلبسته چيز و كار زشت نمي‌پندارم.» گفتم: «شنيده‌ام مي‌خواهي سوي عراق روان شوي، از اين سفر بر تو بيمناكم كه سوي شهري مي‌روي كه عاملان دارد و اميران كه بيت المالها را به كف دارند،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2964
مردم نيز بندگان اين درهم و دينارند [1] و بيم دارم كساني كه وعده ياري به تو داده‌اند و كساني كه ترا از مخالفانت بيشتر دوست دارند، با تو بجنگند.» حسين گفت: «اي پسر عمو، خدايت پاداش نيك دهد. مي‌دانم كه از سر نيكخواهي آمده‌اي و خردمندانه سخن كردي، هر چه پيش آيد، رأي تو را كار بندم يا بگذارم، پيش من پسنديده‌ترين مشاوري و بهترين اندرز گوي.» گويد: از پيش وي برفتم و به نزد حارث بن خالد (او نيز مخزومي) رفتم كه از من پرسيد: «حسين را ديدي؟» گفتم: «آري.» گفت: «با تو چه گفت و با وي چه گفتي؟» گويد: «گفتمش، چنين و چنان گفتم و او به من چنان و چنين گفت.» گفت: «قسم به پروردگار سنگ سپيد كه اندرز گفته‌اي. قسم به پروردگار كعبه كه رأي درست همين است، بپذيرد يا نپذيرد. آنگاه شعري خواند به اين مضمون:
«بسا مشورت جوي كه دغلي بيند.
«و به هلاكت افتد «و اي بسا بدگمان از ناديده «كه اندرز گويي بيابد.» عتبه بن سمعان گويد: وقتي حسين مصمم شد كه سوي كوفه روان شود عبد اللَّه-
______________________________
[1] ابن مخزومي نكته بين در خلال سخن از راز شكست قيام مسلم و توفيق روسپي‌زاده به واسطه، پرده برداشته، در همه صفحات اين حكايت غم‌انگيز كه تا اينجا خوانده‌ايد اين واقع تلخ از پس كلمات و عبارات و حوادث موج مي‌زند و پيداست كه عملا عبيد اللَّه به جاي مقابله با مسلم، نيمه شبان در كوچه‌هاي تاريك كوفه به ساخت و پاخت و خريد كسان اشتغال داشته‌اند. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2965
بن عباس پيش وي آمد و گفت: «اي پسر عمو! مردم شايع كرده‌اند كه تو سوي عراق خواهي رفت، به من بگو چه خواهي كرد؟» گفت: «آهنگ آن دارم كه ان شاء اللَّه تعالي همين دو روزه حركت كنم.» ابن عباس بدو گفت: «خدا ترا از اين سفر محفوظ دارد، خدايت قرين رحمت بدارد. به من بگو آيا سوي قومي مي‌روي كه حاكمشان را كشته‌اند و ولايتشان را به تصرف در آورده‌اند و دشمن خويش را بيرون رانده‌اند، اگر چنين كرده‌اند سوي آنها رو، اما اگر ترا خوانده‌اند و حاكمشان آنجاست و بر قوم مسلط است، و عمال وي خراج ولايت مي‌گيرند ترا به جنگ و زد و خورد دعوت كرده‌اند و بيم دارم فريبت دهند و تكذيب كنند و مخالفت تو كنند و ياريت نكنند و بر ضد تو حركتشان دهند و از همه كس در كار دشمني تو سختتر باشند.» حسين گفت: «از خدا خير مي‌جويم، به‌بينم چه خواهد بود.» گويد: ابن عباس از پيش وي برفت و ابن زبير بيامد و مدتي با وي سخن كرد و گفت: «نمي‌دانم چرا اين قوم را واگذاشته‌ايم و دست از آنها بداشته‌ايم، در صورتي كه ما فرزندان مهاجرانيم و صاحبان خلافت، نه آنها، به من بگو مي‌خواهي چه كني؟» حسين گفت: «به خاطر دارم سوي كوفه روم كه شيعيان آنجا و سران اهل كوفه به من نامه نوشته‌اند و از خدا خير مي‌جويم.» ابن زبير بدو گفت: «اگر كساني همانند شيعيان ترا آنجا داشتم از آن چشم نمي‌پوشيدم.» گويد: آنگاه از بيم آنكه مبادا حسين بدگمان شود گفت: «اگر در حجاز بماني و اينجا به طلب خلافت برخيزي ان شاء اللَّه مخالفت نخواهي ديد.» آنگاه برخاست و از پيش وي برفت، حسين گفت: «اين، هيچ چيز دنيا را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2966
بيشتر از اين دوست ندارد كه از حجاز سوي عراق روم كه مي‌داند با حضور من چيزي از خلافت به او نمي‌رسد و مردم او را با من برابر نمي‌گيرند، دوست دارد از اينجا بروم كه حجاز براي وي خالي بماند.» گويد: و چون شب آمد، يا صبح بعد، عبد اللَّه بن عباس پيش حسين آمد و گفت: «اي پسر عمو! من صبوري مي‌نمايم، اما صبر ندارم، بيم دارم در اين سفر هلاك و نابود شوي. مردم عراق قومي حيله‌گرند، به آنها نزديك مشو. در همين شهر بمان كه سرور مردم حجازي. اگر مردم عراق چنانكه مي‌گويند ترا مي‌خواهند به آنها بنويس كه دشمن خويش را بيرون كنند، آنگاه سوي آنها رو. اگر بجز رفتن نمي‌خواهي سوي يمن رو كه آنجا قلعه‌ها و دره‌ها هست، سرزميني پهناور است و دراز، پدرت آنجا شيعيان دارد، و از كسان بركناري، به مردم نامه مي‌نويسي و دعوتگران مي‌فرستي در اين صورت اميدوارم كه آنچه را مي‌خواهي، بي‌خطر، بيابي.» حسين بدو گفت: «اي پسر عمو! به خدا مي‌دانم كه نصيحت گويي مشفقي ولي من مصمم شده‌ام و آهنگ رفتن دارم.» ابن عباس گفت: «اگر مي‌روي زنان و كودكانت را مبر، به خدا مي‌ترسم چنان كشته شوي كه عثمان كشته شد و زنانش و فرزندانش او را مي‌نگريستند.» گويد: پس از آن ابن عباس گفت: «چشم ابن زبير را روشن مي‌كني كه او را با حجاز وامي‌گذاري و از اينجا مي‌روي، امروز چنانست كه با وجود تو، كس به او نمي‌نگرد، بخدايي كه بجز او خدايي نيست اگر مي‌دانستم اگر موي پيشانيت را بگيرم تا مردم بر من و تو فراهم آيند به رأي من كار مي‌كني، چنين مي‌كردم.» گويد: آنگاه ابن عباس از پيش وي برفت و به عبد اللَّه بن زبير گذشت و گفت:
«اي پسر زبير چشمت روشن شد.» آنگاه شعري بدين مضمون خواند:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2967
«اي پرستو كه در خانه‌اي «خانه خلوت شد «تخم بگذار و چهچه بزن «و هر چه مي‌خواهي تخم بگذار.» سپس گفت: «اينك حسين سوي عراق مي‌رود، حجاز را نگهدار.» عبد اللَّه بن سليم اسدي و مذري ابن مشمعل، هردوان اسدي، گويند: به آهنگ حج از كوفه برفتيم تا به مكه رسيديم، روز ترويه وارد آنجا شديم، حسين و عبد اللَّه بن زبير را ديديم كه هنگام بر آمدن روز ميان حجر و در ميان حجر و در ايستاده بودند.
گويند: نزديك رفتيم و شنيديم كه ابن زبير به حسين مي‌گفت: «اگر مي‌خواهي بماني، بمان و اين كار را عهده كن كه پشتيبان تو مي‌شويم و ياريت مي‌كنيم، نيكخواهي مي‌كنيم و بيعت مي‌كنيم.» حسين گفت: «پدرم به من گفته سالاري آنجا هست كه حرمت كعبه را مي‌شكند، نمي‌خواهم من آن سالار باشم.» ابن زبير بدو گفت: «اگر مي‌خواهي بمان و كار را به من واگذار كه اطاعت بيني و نافرماني نبيني.» گفت: «اين را هم نمي‌خواهم.» گويند: سپس آنها سخن آهسته كردند كه ما نشنيديم و همچنان آهسته گويي مي‌كردند تا وقتي كه دعاي مردم را شنيدند كه هنگام ظهر سوي مني روان بودند.
گويند: حسين بر خانه و ميان صفا و مروه طواف كرد و چيزي از موي خود را بكند و احرام عمره بگذاشت آنگاه سوي كوفه روان شد و ما با كسان سوي مني رفتيم.
ابو سعيد عقيصي به نقل از يكي از ياران خويش گويد: حسين بن علي را ديدم كه در مكه با عبد اللَّه بن زبير ايستاده بود، ابن زبير به او گفت: «اي پسر فاطمه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2968
نزديك بيا» و حسين گوش به او فرا داد كه آهسته با وي سخن كرد.
گويد: آنگاه حسين روي به ما كرد و گفت: «مي‌دانيد ابن زبير چه مي‌گويد؟» گفتيم: «خدا ما را فداي تو كند، نمي‌دانيم.» گفت: «مي‌گويد در اين مسجد بمان تا مردم را بر تو فراهم كنم.» گويد: آنگاه حسين گفت: «بخدا اگر يك وجب بيرون از مسجد كشته شوم، بهتر از آن مي‌خواهم كه يك وجب داخل آن كشته كه شوم. بخدا اگر در سوراخ يكي از خزندگان باشم بيرونم مي‌كشند تا كار خودشان را انجام دهند. به خدا به من تعدي مي‌كنند چنانكه يهودان به روز شنبه تعدي كردند.» عقبه بن سمعان گويد: وقتي حسين از مكه در آمد فرستادگان عمرو بن سعيد- بن عاص به سالاري يحيي بن سعيد راه او را گرفتند و گفتند: «بازگرد، كجا مي‌روي؟» گويد: اما حسين مقاومت كرد و روان شد و دو گروه به دفع همديگر پرداختند و تازيانه‌ها به كار افتاد. حسين و ياران وي به سختي مقاومت كردند پس از آن حسين عليه السلام به راه خويش رفت كه بر او بانگ زدند: «اي حسين، مگر از خدا نمي‌ترسي، از جماعت برون مي‌شوي و ميان اين امت تفرقه مي‌آوري؟» حسين گفتار خدا عز و جل را خواند كه:
«لِي عَمَلِي وَ لَكُمْ عَمَلُكُمْ أَنْتُمْ بَرِيئُونَ مِمَّا أَعْمَلُ وَ أَنَا بَرِي‌ءٌ مِمَّا تَعْمَلُونَ [1]» يعني: عمل من خاص من است، و عمل شما خاص شماست و شما از عملي كه من مي‌كنم بيزاريد و من نيز از اعمالي كه شما مي‌كنيد بيزارم.
گويد: آنگاه حسين برفت تا به تنعيم رسيد و كارواني را آنجا ديد كه از يمن مي‌آيد و بحير بن ريسان حميري كه از جانب يزيد عامل يمن بود براي وي فرستاده بود بار كاروان روناس و حله بود كه پيش يزيد مي‌بردند، حسين كاروان را بگرفت و همراه ببرد، پس از آن به شتربانان گفت: «شما را مجبور نمي‌كنم، هر كه خواهد
______________________________
[1] يونس، (10)، آيه 41
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2969
با ما به عراق آيد كرايه او را مي‌دهيم و مصاحبتش را نكو مي‌داريم و هر كه نخواهد و همينجا از ما جدا شود كرايه او را به مقدار مسافتي كه پيموده مي‌دهيم.
گويد: هر كس از آنها كه از وي جدا مي‌شد حساب كردند و حق او را بدادند و هر كس از آنها كه همراه وي برفت كرايه وي را بداد و جامه پوشانيد.
عبد اللَّه بن سليم و مذري گويند: بيامديم تا به صفاح رسيديم. فرزدق بن غالب شاعر را بديديم كه پيش حسين ايستاد و گفت: «خدايت حاجت تو را بدهد و آرزويت را برآرد.» حسين گفت: «خبر مردمي را كه پشت سر نهادي با ما بگوي.» فرزدق گفت: «از مطلع پرسيدي، دلهاي كسان با تو است و شمشيرهايشان با بني اميه. تقدير از آسمان مي‌رسد و خدا هر چه بخواهد مي‌كند.» حسين گفت: «راست گفتي، كار به دست خداست و خدا هر چه بخواهد مي‌كند و هر روزي پروردگار ما به كاري ديگرست. اگر تقدير به دلخواه ما نازل شود نعمتهاي خدا را سپاس مي‌داريم و براي شكرگزاري كمك از او بايد جست. اگر قضا ميان ما و مقصود حايل شود، كسي كه نيت پاك و انديشه پرهيزكاري دارد اهميت ندهد.» آنگاه حسين مركب خويش را حركت داد و گفت: «سلام بر تو» و از هم جدا شدند.
فرزدق گويد: مادرم را به حج بردم، در ايام حج كه شتر او را مي‌راندم وقتي وارد حرم شدم، و اين به سال شصتم بود، حسين بن علي را ديدم كه از مكه بيرون مي‌شد و شمشيرها و نيزه‌هاي خويش را همراه داشت.
گفتم: «اين قطار از كيست؟» گفتند: «از حسين بن علي.» گويد: پيش او رفتم و گفتم: «اي پسر پيمبر خدا، پدر و مادرم به فدايت. چرا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2970
حج نكرده با شتاب مي‌روي؟» گفت: «اگر شتاب نكنم مي‌گيرندم.» گويد: آنگاه از من پرسيد: «از كجايي؟» گفتم: «مردي از عراقم.» گويد: به خدا بيشتر از اين كنجكاوي نكرد و به همين بس كرد و گفت: «از اخبار مردم پشت سر خود، با من بگوي.» گفتم: «دلها با توست و شمشيرها با بني اميه و تقدير به دست خدا.» گفت: «راست گفتي.» گويد: چيزهايي درباره نذور و مناسك از او پرسيدم كه به من پاسخ داد. اما از بيماري برسام كه در عراق گرفته بود زبانش سنگين بود.
گويد: آنگاه برفتم و داخل حرم سرا پرده‌اي ديدم كه وضعي نكو داشت، سوي آن رفتم معلوم شد از عبد اللَّه بن عمرو بن عاص است از من خبر پرسيد به او گفتم كه حسين بن علي را ديده‌ام.
گفت: «واي تو! چرا با وي نرفتي، به خدا به قدرت مي‌رسد و سلاح در وي و يارانش به كار نمي‌افتد.» گويد: به خدا آهنگ آن كردم كه خودم را به او برسانم كه گفته عبد اللَّه در دلم اثر كرده بود. آنگاه پيمبران و كشته شدنشان را به ياد آوردم و اين انديشه مرا از پيوستن به آنها نگهداشت و از عسفان پيش كسان خويش رفتم.
گويد: به خدا پيش آنها بودم كه كارواني بيامد كه از كوفه آذوقه گرفته بود و چون از آمدن كاروان خبر يافتم به دنبال آن روان شدم و چون به صدارس كاروان رسيدم صبر نداشتم تا به آنها برسم و بانگ زدم: «حسين بن علي چه كرد؟» گويد: «جواب دادند: كشته شد.» گويد: پس برفتم و عبد اللَّه بن عمرو بن عاص را لعنت مي‌كردم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2971
گويد: مردم آن زمان از اين قضيه سخن داشتند و هر روز و شب انتظار آن را داشتند عبد اللَّه بن عمرو مي‌گفت: «پيش از آنكه اين درخت و اين نخل و اين صغير به كمال رسد، اين قضيه ظاهر مي‌شود.» گويد: يك روز به او گفتم: «پس چرا رهط را نمي‌فروشي؟» گفت: «لعنت خدا به فلاني- مقصود معاويه بود- و به تو.» گفتم: «نه، بلكه لعنت خدا بر تو.» گويد: «باز مرا لعن كرد، از اطرافيان وي كسي آنجا نبود كه زحمتي از آنها ببينم.» گويد: از پيش وي آمدم و مرا نشناخت. رهط باغي بود كه عبد اللَّه بن عمرو بطائف داشت و معاويه با عبد اللَّه از معامله آن گفتگو كرده بود كه مالي بسيار بدهد اما وي نخواسته بود به هيچ بها بفروشد.
گويد: «حسين شتابان برفت و به چيزي نپرداخت تا در ذات عرق فرود آمد.» علي بن حسين گويد: وقتي از مكه در آمديم نامه عبد اللَّه بن جعفر همراه دو پسرش عون و محمد رسيد كه به حسين بن علي نوشته بود:
«اما بعد: ترا به خدا، وقتي اين نامه را ديدي بازگرد كه بيم دارم «اين سفر كه در پيش داري مايه هلاك تو شود و نابودي خاندانت. اگر «اكنون هلاك شوي نور زمين خاموش شود كه تو دليل هدايتجوياني و اميد «مؤمنان. در رفتن شتاب مكن كه من از دنبال نامه مي‌رسم. و السلام.» گويد: عبد اللَّه بن جعفر پيش عمرو بن سعيد رفت و با وي سخن كرد و گفت:
«نامه‌اي به حسين بنويس و او را امان بده با وعده نيكي و رعايت. در نامه خويش تعهد كن و از او بخواه كه بازگردد شايد اطمينان يابد و بازآيد.» عمرو بن سعيد گفت: «هر چه مي‌خواهي بنويس و پيش من آر تا مهر بزنم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2972
گويد: عبد اللَّه بن جعفر نامه را نوشت و پيش عمرو بن سعيد برد و بدو گفت:
«مهر بزن و همراه برادرت يحيي بن سعيد بفرست كه كاملا مطمئن شود و بداند كه قضيه جديست.» گويد: عمرو چنان كرد، وي از جانب يزيد بن معاويه عامل مكه بود.
گويد: يحيي و عبد اللَّه بن جعفر بن حسين رسيدند و از آن پس كه يحيي بن عمرو نامه را بدو داد كه خواند بازگشتند، گفتند: «نامه را به او داديم كه خواند و با وي اصرار كرديم و از جمله عذرها كه به ما گفت: اين بود كه خوابي ديده‌ام كه پيمبر نيز در آن بود و دستوري يافته‌ام كه به ضررم باشد يا به سودم انجام مي‌دهم.» بدو گفتند: «اين خواب چه بود؟» گفت: «به هيچ كس نگفته‌ام و به هيچ كس نخواهم گفت تا به پيشگاه پروردگارم روم.» گويد: نامه عمرو بن سعيد به حسين بن علي چنين بود:
«به نام خداي رحمان رحيم.
«از عمرو بن سعيد به حسين بن علي، اما بعد، از خدا مي‌خواهم «كه ترا از آنچه مايه زحمتت مي‌شود منصرف كند و به آنچه مايه توفيقت «مي‌شود هدايت كند، شنيدم جانب عراق روان شده‌اي. خدايت از «مخالفت بدور بدارد كه بيم دارم مايه هلاك شود. عبد اللَّه بن جعفر و يحيي «ابن سعيد را پيش تو فرستادم. با آنها پيش من آي كه به نزد من امان داري «و رعايت و نيكي و ادب مصاحبت. خدا را بر اين شاهد و ضامن و مراقب «مي‌گيرم. درود بر تو باد.» گويد: حسين بدو نوشت:
«اما بعد، هر كه سوي خدا عز و جل دعوت كند و عمل نيك كند و «گويد من از مسلمانانم، خلاف خدا و پيمبر او نكرده. مرا به امان و نيكي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2973
«و رعايت خوانده‌اي. بهترين امان، امان خداست و خدا به روز رستاخيز «كسي را كه در دنيا از او نترسيده باشد امان نمي‌دهد، از خدا مي‌خواهيم «كه در اين دنيا ترسي دهد كه به روز رستاخيز موجب امان وي شود.
«اگر از آن نامه قصد رعايت و نيكي من داشته‌اي خدايت در دنيا و «آخرت پاداش دهد، و السلام.» اكنون به حديث عمار دهني از ابو جعفر بازمي‌گرديم:
گويد: به ابو جعفر گفتم: حكايت كشته شدن حسين را با من بگوي تا چنان شوم كه گويي آنجا حضور داشته‌ام.
گفت: «حسين بن علي به سبب نامه‌اي كه مسلم بن عقيل بدو نوشته بود بيامد و چون بجايي رسيد كه ميان وي و قادسيه سه ميل فاصله بود حر بن يزيد تميمي او را بديد و گفت: «آهنگ كجا داري؟» گفت: «آهنگ اين شهر دارم.» گفت: «بازگرد كه آنجا اميد خير نداري.» گويد: مي‌خواست بازگردد، برادران مسلم بن عقيل كه با وي بودند گفتند:
«به خدا بازنمي‌گرديم تا انتقام خويش را بگيريم يا كشته شويم.» حسين گفت: «پس از شما زندگي خوش نباشد.» گويد: پس برفت تا سواران عبيد اللَّه بدو رسيدند و چون چنين ديد، به طرف كربلا پيچيد و نيزار و بوته زاري را پشت سر نهاد كه در يك سمت بيشتر جنگ نكند، و فرود آمد و خيمه‌هاي خويش را به پا كرد. ياران وي چهل و پنج سوار بودند و يكصد پياده.
گويد: و چنان بود كه عبيد اللَّه بن زياد، عمر بن سعد بن ابي وقاص را ولايتدار ري كرده بود و فرمان وي را داده بود، به وي گفت: «كار اين مرد را عهده كن.» گفت: «مرا معاف دار.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2974
اما از معاف داشتن وي دريغ كرد.
عمر گفت: «امشب مهلتم ده» و او مهلت داد، عمر در كار خويش نگريست و چون صبح شد پيش وي آمد و به آنچه گفته بود رضايت داد.
گويد: پس عمر بن سعد سوي حسين روان شد و چون پيش وي رسيد حسين بدو گفت: «يكي از سه چيز را بپذير: يا مرا بگذاري كه از همانجا كه آمده‌ام بازگردم. يا بگذاري كه پيش يزيد روم، يا بگذاري سوم مرزها روم.» گويد: عمر اين را قبول كرد اما عبيد اللَّه بدو نوشت: «نه، و حرمت نيست، تا دست در دست من نهد.» حسين گفت: «به خدا هرگز چنين نخواهد شد.» گويد: پس با وي بجنگيد و همه ياران حسين كشته شدند كه از آن جمله ده و چند جوان از خاندان وي بودند، تيري به فرزند وي خورد كه در دامنش بود، خون وي را پاك مي‌كرد و مي‌گفت: «خدايا ميان ما و قومي كه دعوتمان كردند كه ياريمان كنند اما مي‌كشندمان داوري كن.» گويد: آنگاه بگفت تا پارچه سياهي بياوردند كه آن را شكافت و به تن كرد و با شمشير برفت و بجنگيد تا كشته شد. صلوات اللَّه عليه.
گويد: يكي از مردم مذحج او را كشت و سرش را بريد و پيش عبيد اللَّه برد و شعري به اين مضمون خواند:
«ركابم را از نقره و طلا سنگين كن «كه شاه پرده‌دار را كشته‌ام «كسي را كشته‌ام كه پدر و مادرش «از همه كسان بهتر بود «و به هنگام انتساب «نسبش از همه والاتر.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2975
عبيد اللَّه او را پيش يزيد بن معاويه فرستاد، سر را نيز همراه داشت، يزيد سر را پيش روي خود نهاد. ابو برزه اسلمي نيز پيش وي بود، بنا كرد با چوب دستي به دهان آن مي‌زد و شعري مي‌خواند به اين مضمون:
«سرهاي مرداني را شكافتند «كه به نزد ما عزيز بودند «اما خودشان ناسپاسترند «و ستمگرتر.» ابو برزه گفت: «چوبت را به يكسو بر، به خدا بارها ديدم كه دهان پيمبر خدا بر دهان وي بود و بوسه مي‌زد.» گويد: عمر بن سعد حرم و خانواده حسين را پيش عبيد اللَّه فرستاد. از خاندان حسين بن علي عليه السلام بجز پسري نمانده بود كه بيمار بود و با زنان بود. عبيد اللَّه گفت او را بكشيد اما زينب خويشتن را بر او افكند و گفت: «به خدا كشته نشود، تا مرا نيز بكشند.» و عبيد اللَّه رقت آورد و رهايش كرد و دست از او بداشت.
گويد: پس عبيد اللَّه لوازم داد و آنها را سوي يزيد فرستاد و چون پيش وي رسيدند همه مردم شام را كه اطرافيان وي بودند فراهم آورد. آنگاه بياوردندشان و شاميان فيروزي او را مباركباد گفتند.
گويد: يكي از آنها كه مردي سرخروي و كبود چشم بود يكي از دخترانشان را ديد و گفت: «اي امير مؤمنان اين را به من ببخش.» زينب گفت: «نه بخدا، نه ترا حرمت است نه او را، چنين نشود مگر از دين خدا برون شود.» گويد: مرد كبود چشم، سخن خود را باز گفت و يزيد بدو گفت: «از اين درگذر.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2976
آنگاه پيش خانواده خويششان برد و لوازم داد و سوي مدينه فرستاد و چون وارد آنجا شدند زني از بني عبد المطلب كه موي خويش را آشفته بود و آستين به سر نهاده بود پيش روي آنها آمد كه مي‌گريست و اشعاري مي‌خواند به اين مضمون:
«چه خواهيد گفت اگر «پيمبر به شما بگويد «شما كه آخرين امتها بوديد «از پس مرگ من «با خاندان و كسانم چه كرديد «كه بعضيشان اسيران شدند «و كشتگان آغشته به خون! «پاداش من اين نبود، «كه اندرزتان داده بودم كه از پس من «با خويشاوندانم بدي نكنيد.» حصين بن عبد الرحمان گويد: شنيدم كه مردم كوفه به حسين بن علي نوشته بودند كه يكصد هزار كس با تواند. حسين مسلم بن عقيل را سوي آنها فرستاد كه به كوفه رفت و در خانه هاني بن عروه منزل گرفت و كسان بر او فراهم شدند و ابن زياد از اين خبر يافت.
راوي بدنبال اين حديث چنين گويد: كه ابن زياد كس پيش هاني فرستاد كه بيامد و بدو گفت: «مگر حرمتت نداشتم؟ مگر اكرامت نكردم؟ مگر چنين نكردم؟» گفت: «چرا.» گفت: «پاداش آن چيست؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2977
گفت: «اينكه از تو حمايت كنم.» گفت: «از من حمايت كني؟» گويد: «پس چوبي را كه پهلوي وي بود برگرفت و او را بزد و بگفت تا بازوهاي وي را ببستند، آنگاه گردنش را بزد، و اين خبر به مسلم بن عقيل رسيد كه قيام كرد و مردم بسيار با وي بود. ابن زياد خبر يافت و بگفت تا در قصر را ببستند و بانگزني را گفت تا بانگ زند كه اي سواران خدا برنشينيد. اما كس جواب او را نداد.
در صورتي كه پنداشته بود همه با وي موافقند.»! هلال بن يساف گويد: آن شب به نزديك مسجد انصار ديدمشان كه وقتي در راه به راست يا چپ مي‌پيچيدند، گروهي از آنها، سي چهل كس، مي‌رفتند.» گويد: در تاريكي شب به بازار رسيد، و وارد مسجد شدند. به ابن زياد گفتند:
«به خدا بسيار كس نمي‌بينيم و صداي بسيار كس نمي‌شنويم.» گويد: ابن زياد دستور داد تا سقف مسجد را بكندند و در تيرهاي آن آتش افروختند و نگاه كردند نزديك پنجاه كس آنجا بود.
گويد: ابن زياد فرود آمد و به منبر رفت و به مردم گفت: «محله به محله جدا شويد» و هر جماعت به طرف سر محله خويش رفتند جمعي به مقابله آنها آمدند و جنگ انداختند. مسلم به سختي زخمدار شد و كساني از ياران وي كشته شدند و هزيمت شدند مسلم برفت و وارد يكي از خانه‌هاي قبيله كنده شد، يكي پيش محمد بن اشعث آمد كه به نزد ابن زياد نشسته بود و با وي آهسته سخن كرد و گفت: «مسلم در خانه فلاني است.» ابن زياد گفت: «با تو چه مي‌گويد؟» گفت: «مي‌گويد، مسلم در خانه فلاني است.» ابن زياد بدو كس گفت: «برويد و او را پيش من آريد.» گويد: آن دو كس برفتند و وارد خانه شدند، مسلم به نزد زني بود كه براي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2978
وي آتش افروخته بود و او خون از خويش مي‌شست بدو گفتند: «بيا، امير ترا مي‌خواهد.» گفت: «براي من قراري نهيد.» گفتند: «اختيار اين كار را نداريم.» گويد: پس با آنها برفت تا پيش ابن زياد رسيد و بگفت تا بازوهاي وي را ببستند. آنگاه بدو گفت: «هي، هي! اي پسر زن ول- در روايت ديگر هست كه گفت:
اي پسر فلان- آمده بودي قدرت مرا بگيري؟» آنگاه بگفت تا گردنش را زدند.
هلال بن يساف گويد: ابن زياد گفته بود از واقصه تا راه شام و تا راه بصره را ببندند و نگذارند كسي بيايد و كسي برود. حسين بيامد و از چيزي خبر نداشت تا بدويان را ديد و از آنها پرسش كرد كه گفتند: «نه، به خدا چيزي نمي‌دانيم جز اينكه نمي‌توانيم داخل يا خارج شويم.» گويد: پس به طرف راه شام روان شد، به طرف يزيد، اما در كربلا سواران به او رس