ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارک
بخش سوم
ادامه از بخش دوم
لوساندیر
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۶۲
پدر لوساندیر «1» را گفتهاند اریستوکولیتوس «2» بود که از خاندان پادشاهی نبوده از تیره هراکلیدای «3» شمرده میشد.
او به بیچیزی بزرگ گردیده و از روی شیوهای که لاکیدومنیان برای بزرگ کردن جوانان داشتند و آنان را آرزومند شهرت و بزرگی بار میآوردند او نیز همیشه در پی شهرت میزیست و کوشش در این باره دریغ نمیداشت «4» و آنچه در اخلاق او غرابت دارد شکیبایی است که در برابر بیچیزی نمود و هرگز خود را بنده مال نساخت. سپس هم که اسپارت را پر از مال و توانگری گردانید و در نتیجه زر و سیم بیشماری که پس از جنگهای آتن به آنجا فرستاد اسپارتیان را مالدوست ساخته افتخار چشمپوشی از مال را که از باستان زمان خاص آنان بود از دستشان ربود. با این همه درهمی از آن مال برای خود نگه نداشت.
چون جنگهای پلویونیسوس به درازی انجامید و پس از شکستی که آتنیان در سیکیلی یافتند و چنین انتظار میرفت که چیرگی خود را بر دریا پاک از دست هشتند تا دیرزمانی هم پیاپی شکست بهره آنان میگردید، با این همه ناگهان الکبیادیس از راندگی خود بازگشته و رشته فرماندهی را در دست گرفت و تغییر در کارها پدید آورد و دوباره آتنیان را حریف
______________________________
(۱).Lysander
(2).Aristoclitus
(3).Heraclidae
(4). شرحهایی از آغاز زندگانی او داده که ما ترجمه نکردیم.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۶۳
لاکیدومنیان در دریا گردانید. لاکیدومنیان از این پیشآمدها به تشویش افتادند و خود را ناگزیر یافتند که جانسپاری و غیرتمندی بیشتری آشکار سازند و چون فرمانده کاردانی در دریا نداشتند لوساندیر را به فرماندهی همگی دریاها برگزیده به آنجا فرستادند.
لوساندیر به ایفیسوس آمده مردم آنجا به لاکیدومنیان دلبستگی داشتند و به او احترام بسیاری مینمودند. ولی نزدیک بود ایشان شیوه زندگانی وحشیان را پیش گیرند و این در نتیجه آمیزش آنان با ایرانیان بود. زیرا ایفیسوس به لودیا نزدیک است و آنگاه سرکردگان پادشاه مدت درازی در ایفیسوس نشیمن گرفته بودند. از این جهت لوساندیر چادر خود را در آنجا زد و دستور داد که همه کشتیهای بازرگانی در آنجا لنگر بیندازند و خویشتن آغاز کرد که کشتیهای جنگی بسازد.
بدینسان بندرها را پر از کشتی و دکانها را پر از کار و بازار را پر از دادوستد گردانید و مردمان را توانگر ساخت.
از همان هنگام در سایه کوشش لوساندیر این شهر روی به پیشرفت نموده تا به آن حال رسید که امروز هست.
لوساندیر چون شنید که کورش «1» پسر پادشاه به ساردیس رسیده روانه آنجا گردید که با وی گفتگو کرده از تیسافرنیس شکایت نماید. زیرا تیسافرنیس با آنکه از پادشاه فرمان یافته بود به لاکیدومنیان یاری کند و آتنیان را از دریا بیرون اندازد جهت دوستی با الکبیادیس به آن کار نپرداخته و از پول دادن خودداری کرد و از این راه مایه ویرانی آن گردید.
کورش در نهان خواستار آن بود که از تیسافرنیس نکوهش کنند و خبرهای بدی از او به پادشاه بفرستند زیرا تیسافرنیس مرد ناستودهای بود و با کورش نیز دشمنی میورزید.
در سایه این پیشآمد که لوساندیر توانست با شیرینزبانی و خوشرفتاری دل آن شاهزاده جوان را برباید و او را هوادار جنگ گرداند. و چون خواست از آنجا باز گردد شاهزاده بزم میهمانی باشکوهی بیاراست و از او خواهش کرد که هر چه آرزو در دل دارد بازگوید و شرم نکند زیرا هرآنچه بخواهد به او داده خواهد شد.
لوساندیر پاسخ داده گفت:
کنون که شما تا این اندازه مهربانی مینمایید من خواهشمندم یک ابولوس به مزد روزانه کارگران کشتی بیفزایید که به جای سه ابولوس روزانه چهار ابولوس دریافت دارند.
______________________________
(۱). کورش کوچک که این هنگام حکمران آسیای کوچک بود.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۶۴
کورش از این پاکدلی او که نیکخواهی دیگران را مینماید خوشدل گردید ده هزار در یک به او بخشید و او از این پول بر مزد کارگران افزود و از این راه کشتیهای دشمن را تهی گردانید. زیرا همینکه کارگران چگونگی را شنیدند بسیاری از ایشان برای فزونی مزد به این سو گراییدند و آنان که به جای خود باز ماندند همواره دلشکسته و پژمرده بودند و هر روز به بهانهجویی برخاسته آزار بر سرکردگان کشتی میدادند. با این همه که لوساندیر دشمن را ناتوان ساخته بود باز از پرداختن به جنگ در دریا ترس داشت. زیرا اختیار سپاهیان دشمن به دست الکبیادیس بود که سردار بسیار توانا و آزمودهای شمرده میشد و تاکنون در هیچ جنگی در دریا یا در خشکی شکست نیافته بود.
ولی سپس چون الکبیادیس از ساموس روانه فوکاییا «1» گردید و اختیار کشتیهای خود را به انتیوخوس سپرد این مرد از برای آنکه دشنامهایی به لوساندیر بدهد با دو کشتی روانه بندر ایفیسوس گردید و از غروری که داشت ریشخندکنان تا به آنجا که کشتیها بودند نزدیک رفت.
لوساندیر نخست چند کشتی را به جلو او فرستاد ولی چون دید کشتیهای آتنیان به یاری آنتیوخوس آمدند کشتیهای دیگر را نیز فرستاد.
سرانجام همگی کشتیهای دو سوی به جنگ درآمد و فیروزی از آن لوساندیر بود که پانزده کشتی از آتنیان برگرفت و به نام این پیشرفت یادگار فیروزی برانگیخت.
در سایه این پیشآمد بود که مردم در آتن خشمناک گردیده الکبیادیس را از سرداری بر انداختند و او چون در لشکرگاه از سپاهیان آزار مییافت از آنجا دوری گزیده خود را به خرسونیسی کشید.
این جنگ اگرچه به خودی خود اهمیتی نداشت ولی چون نتیجه آن بیرون رفتن الکبیادیس گردید از این جهت نام پیدا کرد.
پس از دیری کالیکراتیداس «2» به جای لوساندیر به سرداری کشتیها آمد.
لوساندیر کشتیها را به او سپرد ولی پولهایی که در دستش بود و تا این هنگام خرج نشده بود همه را به ساردیس بازفرستاده پیغام داد که اگر خواستید خودتان این پولها را به کالیکراتیداس بپردازید تا درست دریابید که تا چه اندازه کاردان و تواناست.
پس از رفتن او کالیکراتیدیس دچار سختی و تنگدستی گردید.
______________________________
(۱).Phocaea
(2).Callicratidas
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۶۵
زیرا پولی همراه خود نیاورده و از آن سوی هم نمیتوانست باج بر مردم شهر بسته پول از آنان دریافت دارد. پس چاره ندید جز آنکه به دربار سرکردگان پادشاه رفته از ایشان طلب پول کند بدانسان که لوساندیر کرده بود. ولی به این کار شایستگی نداشت زیرا مرد گردنفراز و والاهمتی بود. و چنین باور میکرد که یونانیان هرگونه گزند از دست یکدیگر ببینند و هرگونه رنج بکشند بهتر از این است که به در خانه بیگانگان رفته چاپلوسی کنند.
بیگانگانی که زر فراوان دارند و هیچ خوی پسندیدهای ندارند. لیکن چون ناگزیر بود خواه و ناخواه آهنگ لودیا کرده به در خانه کورش رفت و چون به آنجا رسید پیام فرستاد:
کالیکراتیداس فرمانده در اینجاست و میخواهد با شما گفتگوهایی نماید.
یکی از دربانان چنین پاسخ داد:
ای بیگانه! کورش این هنگام بیکار نیست و به بادهگساری پرداخته.
کالیکراتیداس سادهدلانه پاسخ داد:
پس منتظر مینشینم تا او از بادهگساری فارغ گردد.
دربانان او را به نزدیکی از ایرانیان که مرد تربیت ندیده و درشتخویی بود بردند و او جز خندیدن و خوار داشتن پذیرایی دیگری از او نکرد. باری بار دوم کالیکراتیداس دم در کورش آمده و چون این باز نیز دیدار کردن نتوانست دیگر تاب نیاورده به ایفیسوس بازگشت و در راه زبان به نفرین آن کسانی بازداشت که باعث شده چنان کسانی را بر یونانیان چیره گردانندهاند و به ایشان یاد دادهاند به غرور پول و دارایی بدانسان رفتار ناستوده نماید. نیز نزد کسانی که همراهش بودند سوگند یاد کرد که همین که به اسپارت بازگردد تا بتواند خواهد کوشید یونانیان را از دشمنی با یکدیگر باز دارد و آنان را از یاوری ایرانیان بینیاز سازد.
ولی او که چنین اندیشههای پاکدلانه را میپرورید و جز بر نیکی یونان نمیکوشید و با خرد و بزرگی و دادگری که داشت توانا بر انجام هرگونه نیکی شمرده میشد دیری نگذشت که در جنگ آرگینوسای «1» شکست یافت و بمرد.
پس از آن کار لاکیدومنیان روی به پس رفتن داشت. همدستان ایشان از لشکرگاه فرستادهای به اسپارت فرستاده پیام دادند که اگر لوساندیر را به فرماندهی بفرستند ما میتوانیم کوشش و غیرت بیشتر نموده جبران گذشته را بکنیم.
______________________________
(۱).Arginusae
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۶۶
کورش نیز کسی را فرستاد همان خواهش را کرد. ولی چون چنین قانونی در میان ایشان بود که یک تن نمیتوانست دوبار به سرداری برگزیده شود از آن سوی نمیخواستند که در خواست همدستان را نپذیرند. این بود عنوان فرماندهی را به یک آراکوس «1» نامی داده لوساندیر را به نام جانشینی او فرستادند. ولی همهگونه اختیار به دست لوساندیر سپردند و بدینسان او روانه لشکرگاه گردید.
ولی کسانی که بزرگواری و پاکدلی را در یک سردار شرط میشمارند چون او را با کالیکراتیداس به سنجش مینهادند تفاوت را بسیار میدیدند زیرا لوساندر حیله و نیرنگ به کار برده بسیاری از کارها را به دروغ و فریب پیش در هر کار میبرد و به جا که راستی و داد گری سود داشت دست به دامن دغلکاری میزد و در جایهای دیگر از آن روی بر میگردانید.
به عبارت دیگر او راست را بر دروغ برتری نمینهاد بلکه راست و دروغ هر دو را یکی شمرده هر کدام باعث پیشرفت کار بود سودمند میدانست و گرنه ناسودمند میشمرد.
کسانی که میگفتند:
پسران هرکولس در جنگ نیرنگ به کار نمیزنند او بر این سخن میخندید و چنین میگفت:
در جایی که پوست شیر نرسد باید از پوست روباه بر سر آن دوخت.
چنانکه رفتار خود او در داستان میلتوس «2» به همین راه بود. زیرا به دوستان و بستگان خود وعده داده بود یاری به آنان کرده ریشه حکمرانی توده را از آن شهر براندازد. و دشمنان ایشان را از شهر بیرون راند و چون شنید که دو دسته با هم آشتی کرده کشاکش را به کنار نهادهاند چنین وانمود که از آن آشتی خرسندی دارد ولی در نهان کسانی را برانگیخت که بار دیگر کشاکش را دنبال کنند و سپس که بار دیگر دو تیرگی پیش آمد بیدرنگ به شهر شتافت و چون کسانی از آنانکه دوباره به کشمکش برخاسته بودند نزد وی آمده و زبان به نکوهش آنان باز نمود، لیکن در نهان به دیگران اطمینان داده میگفت:
من با شما هستم از هیچی نترسید.
همه این کارها از بهر آن میکرد که سردستگان توده ترس نکرده از شهر نگریزند بلکه در آنجا ایستادگی کرده و همگی با دست او کشته شوند چنان که ایستادند و کشته شدند.
______________________________
(۱).Aracus
(2).Miletus
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۶۷
سخنی که از او نیز یاد کردهاند میرساند که در بند سوگند به خدایان نیز نبوده و چنین گناه بزرگی را گناه نمیشمرده. چه او گاهی میگفته:
بچگان را بازیچه باید فریب داد و بزرگان را با سوگند، این جمله از آن پولوکراتیس پادشاه ساموس بوده.
ولی سخنی که از یک پادشاه بیدادگری سر زده چه شایستگی به یک سرداری دارد؟ این چه رواست که کسی از دشمن بترسد و پروای ایشان ننماید؟!
کورش این زمان کس فرستاده لوساندیرا به ساردیس خواند و به او مقداری پول پرداخت و نیز وعده پولهای دیگر داده با لهجه جوانی و مهربانی گفت:
اگر پدر من چیزی به تو ندهد خود من از کیسه خویش دستگیریها از تو خواهم نمود اگر پولم نماند آن هنگام کرسی زرین و سیمین را که به روی آن مینشینم تکهتکه نموده پول برای تو تهیه خواهم نمود.
و چون به ماد (ایران) نزد پدر خود بایستی برود لوساندیر را به جای خویش گزارده خواستار گردیدند که باجهای شهرها گرد بیاورد و به کارهای حکومت پرداخته نگاهداری از شهرها کند.
نیز سپرد که تا بازگشت او جنگی در دریا ننماید. زیرا او در بازگشت کشتیهای بسیاری از کیلیکیا و فینیقیا همراه خواهد آورد. این سپارشها را کرده روانه نزد پدر خود گردید تا دیداری از او بکند.
کشتیهای لوساندیر کمتر از آن بود که به جنگ برخیزد و بیشتر از آن بود که به یکبار بنشیند. این بود که آنان را برداشته به سفر برخاست و پاره جزیرههایی را به دست آورد. نیز آییگنا و سالامین را ویرانه ساخت.
سپس از آنجا در آتیکا لنگر انداخته به پادشاه آگیس که از دکلیا برای دیدن او آمده بود سلامی گفت و بدینسان به سپاهیان خشکی نشان داد که به هر کجا که بخواهد میتواند سفر کند و خود اختیار همه دریا را دارد.
ولی چون شنید آتنیان از دنبال او میآیند از راه دیگری از میان جزیرهها به سوی آسیا بگریخت و چون دید در هلسپونت پاسبانی نیست با همه کشتیهای خود از دریا به لامسپاکوس حمله برد.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۶۸
در حالی که ثوراکس «1» نیز از خشکی به او یاری مینمود و تا نزدیک دیوارهای شهر رسیده بود. بدینسان شهر را با زور بگشاد و به سپاهیان اجازه داد که به تاراج بپردازند.
در این هنگام کشتیهای آتنیان که یکصد و هشتاد کشتی بود به لایوس «2» در خرسونیسی رسیده بود و چون شنیدند که لامپساکوس ویرانه گردیده روانه سیستوس شدند و از آنجا آذوقه برداشته روانه آبیگوسپوتا میگردیدند که بر دشمن که هنوز در لامپساگوس بود برانند.
در میان سرکردگان آتنی این زمان یکی هم فیلوکلیس «3» بود و این آن کس است که پیشنهاد کرده بود قانونی نهاده شود که انگشت نرینه دست راست اسیران را ببرند تا نیزه نتوانند برداشت ولی پارو بتوانند زد.
اینان همگی امیدوار بودند که فردا بامداد جنگ خواهد درگرفت.
ولی لوساندیر اندیشه دیگری در مغز خود میپرورد و به ناخدایان و کشتیرانان خود چنین دستور داد که به هنگام سفیده بامداد به کشتیها رفته و چنین وانمایند که امروز جنگ خواهد بود و خود را به صف نهاده خاموش و آرام بایستند و منتظر حکمی باشند که دوباره به آنان داده شود.
ناخدایان این کردند و چون آفتاب بردمید و آتنیان کشتیهای خود را به حرکت آورده به قصد جنگ پیش آمدند، لوساندیر با همه آراستگی و آمادگی که هنوز از بامداد داشت هیچ گونه جنبشی ننموده و به جنگ پیش نیامد.
تنها کاری که کرد این بود که پاره قایقها را فرستاد و به کشتیبانان که خود را به صف نهاده بودند دستور داد که هرگز جنبشی نکنند و از جای خود تکان نخورده قصد جنگ ننماید و چون بدینسان روز به پایان رسید و آتنیان برگشتند. او همچنان سپاهیان را در کشتیها نگاه داشت و اجازه بیرون رفتن نداد و تا آنان خبر پیاده شدن آتنیان را نیاوردند کسان خود را از کشتی بیرون نساخت.
به همین شیوه بود رفتار او در روزهای دوم و سوم و چهارم.
از اینجا آتنیان یقین کردند که دشمن را ترس فراگرفته و این است که جرأت جنگ نمیکند و نخواهد کرد.
______________________________
(۱).Thorax
(2).Elaeuc
(3).Philocies
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۶۹
در این هنگام بود که آلکبیادیس که در خرسونیسی میزیست بر اسبی سوار گردیده نزد آتنیان آمد و به سرکردگان از جهت جایگاه لشکر ایرادهایی گرفت.
نخست اینکه لشکرگاه را در جایی قرار داده بودند که ریگزار در کنار دریا و از هر سوی باز و بیپناه بود و آنگاه بندری برای پیاده شدن از کشتی نداشت. دوم اینکه آذوقه را از سیستوس بایستی بیاوردند.
در حالی که اگر راهی از دریا پیموده تا به بندر آن شهر میرسیدند هم به آذوقه نزدیک میشدند و هم از دشمن که با دو چشم آنان را میپایید دور میشدند.
بههرحال سرداران به این ایرادهای او گوش ندادند، بلکه تودیوس درشتیها کرده و چنین پاسخ داد که اکنون نه او بلکه دیگران سردار سپاه میباشند.
این بود الکبیادیس که گمان خیانتکاری نیز به آنان میبرد از آنجا دور گردید. «1»
اما در روز پنجم چون آتنیان به شیوه هر روز از جلو دشمن برگشتند و سخت مغرور شده دشمن را خوار میشمردند.
لوساندیر چند کشتی را برای خبر آوردن فرستاد و به ایشان چنین دستور داد:
اگر دیدید آتنیان پیاده شدند بیدرنگ باز گردید و به هر تندی که میتوانید راه پیمایید و چون به نیمه راه میرسید دوباره به صف ایستاده سپر برنجی را که نشان جنگ است از سمت جلو کشتیها بلند گردانید.
خود او هم به این سو و آن سو دویده به کشتیها نزدیک شده ناخدایان و کشتیبانان را دل میداد و چنین میسپرد که هیچ کسی از سپاهی یا کارگر کشتی از جای خود بیرون نرود بلکه همگی آماده بایستند که چون نشانه جنگ داده شد یکبار دست به کار زنند.
بدین ترتیب بود که چنان نشانه جنگ داده شد و آواز شیپور از کشتی فرماندهی بلند گردید کشتیها به صف ایستادند از آن سوی سپاهیان پیاده به کوشش برخاستند که دماغه کنار دریا را به دست آوردند.
فاصله در میانه دو خشکی در آنجا دو میل کما بیش است که در سایه کوشش و غیرت کارگران کشتی به زودی پیموده گردید.
کونون یکی از فرماندهان آتنیان نخست کسی بود که از خشکی چشمش به کشتیها افتاد و
______________________________
(۱). این داستان را در سرگذشت آلکبیادیس نیز آورده بود.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۷۰
دید که از دور میشتابند و این بود داد زده دستور داد آتنیان به کشتیها برگردند و از سراسیمگی گاهی لابه به لشکریان نموده و گاهی درشتی آشکار میساخت و برخیها را با زور به کشتیها میرسانید.
ولی از همه این کوششهای او نتیجه به دست نیامد.
زیرا آتنیان از آنجا که انتظار جنگ را نداشتند چون از دریا برگشتند همگی پراکنده شدند که برخی روانه بازار گردیده پارهای در آن بیابان این سو و آن سو رفتند یا در چادرهای خود خوابیدند.
دستهای هم سرگرم خوراکپزی بودند.
اینها همه نتیجه ناآزمودگی سرکردگان بود که چنین پیشآمدی را هرگز گمان نمیبردند.
و چون دشمن با خروش و فریاد دلخراش جلو میآمد کونون با هشت کشتی روی به گریز نهاده از آنجا روانه قبرس گردیده و از آنجا به ایوگوراس «1» رفت و جان به در برد.
پلوپونیسیان بر کشتیهای بازمانده افتاده برخی را که تهی بود برگرفتند و برخی را که کسانش فرا رسیده میخواستند سوار شوند در همان حال به ته دریا فرو بردند.
سپاهیانی که به یاوری میآمدند چون بیابزار جنگ میرسیدند در همانجا در کشتی و یا در خشکی کشته میشدند و آنان که میگریختند دشمنان دنبالشان مینمودند.
لوساندیر سه هزار تن دستگیر گرفت که سرداران نیز در میان ایشان بودند و همه کشتیهای آتن را به جز از یک کشتی به نام پارالوس و آن هشت کشتی که کونون برده همه را به دست آورد.
سپس با شیپور و موزیک روی به چادرها آورده آنجا را تاراج نمود و کشتیها را از دنبال انداخته بااینحال روی به لامپساکوس نهاد.
بدینسان او به اندک رنجی یک کار بزرگی را انجام داد و در یک ساعت جنگی را که از جهت نتیجههای دنبالی آن بیمانند بود به پایان آورد.
جنگی که تاکنون هزار بار صورت خود را تغییر داده و در این مدت چندان سرکردگانی را نابود ساخته بود که در همه جنگهای پیشین یونان تا آن زمان روی هم رفته نابود نشده بود.
چنین پتیاره جنگی سرانجام با دست یک مرد به پایان رسید.
______________________________
(۱).Evagoras
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۷۱
و چون شورایی که درباره سه هزار دستگیر تعیین یافته بود حکم به کشتن همه آنان داد لوساندیر فیلوکلیس را نزد خود خوانده گفت:
در برابر آن پیشنهادی که همشهریان خود درباره یونانیان کرده بودی کنون خود را سزاوار چه کیفری میشماری. «1»
فیلوکلیس از پیشآمد هرگز خود را نباخته بود چنین پاسخ داد:
تهمتی که هنوز نزد هیچ قاضی به ثبوت نرسیده مرا آلوده آن نساز و اینکه اکنون چیره گردیدهای نگاه کن که اگر دستگیر میگردیدی چه کیفری را امیدوار بودی همان کیفر را دربارهی من روا دار.
سپس خود را شسته و پاکیزه ساخته و رخت زیبا در بر کرد و جلو دیگران افتاده آنان را به سوی کشتارگاه راه نمود.
این داستانی است که ثئوفراستوس «2» در کتاب خود مینویسد. سپس لوساندیر به گردش پرداخته در هر کجا یک آتنی میدید فرمان میداد که به آتن روانه گردد و اعلان میکرد که هر کسی از آتنیان که از شهر بیرون باشد اگر به دست افتاد کشته خواهد شد.
مقصودش از این کار آن بود که همگی در شهر گرد بیایند و بدینسان کمیابی و گرسنگی زود آغاز کند و مدت محاصره نیز به درازا نیانجامد. نیز در همه جا آیین حکمرانی توده را بر انداخته در هر شهری یک تن از لاکیدومنیان را به حکمرانی آن شهر برمیگماشت و دستور میداد که ده تن را نیز از دستههایی که خود او پیش از آن در شهرها پدید آورده بود برگزیند و به کار حکمرانی دخالت دهند.
این کار را چه در شهرهای هوادار خود و چه در شهرهای دشمن مینمود.
بدینسان در شهرها میگردید و در همه جا مقصودش این بود که خود را برترین کس در یونان بسازد و این است که در بخشیدن حکمرانی نگاهی به نژاد کسی یا توانگری او نداشت بلکه تنها دوستان و هواداران خود را به کار برمیگماشت و اختیار همهی کارها را به دست او میسپرد و چون در پاره جاها از کشتار و خونریزیهای بیهوده خودداری نمیکرد و به دوستان
______________________________
(۱). مقصودش پیشنهاد بریدن انگشت نرینه دستگیران است که فیلوکلیس در آتن کرده بود.
(۲).Theophrastus فراموش نباید کرد که اسپارت و آتن در آن زمان در حکمرانی با هم اختلاف و دشمنی داشتند بدینسان که آتن هوادار دموکراسی و اسپارت خواهان اریستوکراسی بود و این هنگام که لوساندیر چیره گردیده بود در همه جا بنیاد دموکراسی را برمیکند و آیین اریستوکراسی را رواج میداد.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۷۲
خود اختیار بخشیده بود که هر کسی را که دشمن میشمارند دور برانند، از این جهت نمونه بدی از رفتار و فرمانروایی لاکیدومنیان به مردم نشان میداد.
دیرزمانی را بدینسان گردش مینمود و به این کارها میپرداخت.
از آن سوی کسی را پیش از خود به لاکیدومون فرستاده خبر داد که من با دویست کشتی میرسم و چون به آتیکا رسید در آنجا زور خود را با زور و سپاه دو پادشاه آگیس و پااوسانیاس یکی کرد که بتواند شهر را به آسانی بگشاید.
ولی چون آتنیان به دفاع برخاستند او بار دیگر روانه آسیا گردید و در آنجا نیز در هر شهری حکمرانها را تغییر میداد و اختیار را به دست ده تن برگزیده میسپرد.
در این شهرها چه بسا کسانی را بکشت و چه بسا کسانی را از شهر بیرون کرده آنجا را به دور رانده شدگانی که برگردانیده بود بداد و چون آتنیان هنوز سیستوس را در دست خود داشتند آن را از دست ایشان بیرون آورد.
پس از گرفتن آنجا همگی بومیان را بیرون رانده شهر را به ناخدایان و کارگران کشتیهای خود سپرد که نشیمن گیرند و این نخستین کار او بود که لاکیدومنیان روا نشمردند و بومیان را دوباره به شهر بازگردانیدند.
لوساندیر این هنگام شنید که آتن از گرسنگی به حال سختی افتاده و این بود بیدرنگ روانه پیرایوس گردید و چون آتنیان ناگزیر بودند به هر شرطی که او پیشنهاد میکند سرفرود بیاورند این بود ناگزیر شهر را به او سپردند.
لوساندیر نامه به ایفوران فرستاد بدین عبارت که:
«آتن گرفته شده» ایشان پاسخ فرستادند:
حکمرانی لاکیدومنیان فرمان میدهد بندر پیرایوس و دیوارهای بلند را برانداز، همه شهرها را رها کرده شهر خود را نگهدار. اگر چنین بکنی صلح را انجام دادهای، اگر صلح را بخواهی همگی بیرون راندگان را به شهر باز گردان.
دربارهی کشتیها هر آنچه دربایست شمرده میشود آن را نگهدار.
این یک رشته شرطها را آتنیان بپذیرفتند. ثرامنیس پسر هاگنون «1» میانجی پذیرفتن آنها بود.
______________________________
(۱).Theramenes پسرHagnon
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۷۳
گفتهاند: کلیومنیس «1» که یک خطیب جوانی بود بر او ایراد گرفت که چگونه برخلاف کار ثمیستوکلیس که دیوارها را برپا کرده میکوشد یا سخن میراند؟ ثرامنیس در پاسخ گفت:
ای جوان من هرگز کاری برخلاف ثمیستوکلیس نمیکنم زیرا او این دیوارها را برپا کرده برای آسودگی و شهریان و ما اکنون آنها را برمیاندازیم برای آسودگی شهریان. اگر یک شهری را دیوار آسوده و نیکبخت میگردانید بایستی اسپارت ناآسودهترین جای باشد. زیرا هیچ دیواری ندارد.
لوساندیر همینکه کشتیها را به جز از دوازده کشتی به دست آورد و نیز دیوارها را بگرفت و این کار در روز شانزدهم ماه مونوخیون «2» بود (روزی که یونانیان فیروزی سالامین را در آن یافته بودند) از آن سپس به کار تغییر دادن حکمرانی پرداخت.
ولی چون مردم از این کار خرسند نبودند ایستادگی نشان میدادند.
لوساندیر کسی به شهر فرستاده اعلام کرد که شهریان پیمان را شکستهاند، زیرا روزهایی را که بایستی دیوارها را براندازند گذشته و هنوز آنها برانداخته نشده است. پس او خواهد توانست ترتیب دیگری پیش بگیرد. کسانی آوردهاند که در شورای همدستان یونانی چنین گفتگویی پیشآمد که آتنیان را برده گرفته بفروشند.
نیز در همین شوری بود که ایریانثوس «3» از مردم ثبیس رأی داد که شهر را ویرانه ساخته چراگاه گوسفندان گردانند.
لیکن پس از دیری در بزمی که سرکردگان در آنجا بودند مردی از فوکیس شعرهای ایوروپیدیس «4» را درباره ایلکترا «5» میخواند که از جمله میگوید:
ای ایلکترا فرزند آگاممنون من به خانه ویرانه تو آمدم
همگی سرکردگان را دل به جنبش آمد و خود ناروا دانستند که شهری را که آن همه شهرت یافته و آن چنان کسان سرفرازی را بیرون داده ویرانه گردانند و براندازند.
و چون آتنیان سر به شرطها فرود آوردند لوساندیر کس فرستاده زنان نیزنی را از بیرون شهر بخواند و نیز آنانی را که به لشکرگاه بودند بخواند و دیوارها را فرود آورد.
و نیز به آواز نی کشتی را بسوزانید، همدستان یونانی بساکهای گل بر سر گزارده به همدیگر
______________________________
(۱).Cleomenes
(2).Mynuchion
(3).Erianthus
(4).Euripides
(5).Electra
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۷۴
مبارکباد میگفتند و آن روز را عید آزادی خود میشمردند. سپس لوساندیر به تغییر آیین حکمرانی پرداخته سی تن در شهر و ده تن در پیرامون برای این کار برگماشت.
نیز سپاهیانی را در ارک به پاسداری گمارده و کالبیوس «1» اسپارتی را به حکمرانی آنجا گماشت. این مرد چون ایوتولوکوس «2» پهلوان پاشنه او را لگد کرده به زمینش انداخته بود چوب بر وی کشید که بزند این آیوتولوکوس کسی است که گزنفون کتاب خود را به نام «بزم» درباره او نوشته است.
لوساندیر چون این خبر را شنید همین اندازه گفت:
کالبیوس نمیداند چگونه بر مردم آزاد فرمانروایی کند.
ولی سی تن بیدادگر برای خوشنودی کالبیوس آیوتولوکوس را بکشتند.
لوساندیر از آنجا به ثراک سفر کرد و آنچه را که از پولهای خراج در نزد او باقی مانده بود و ارمغانها و تاجهایی که برای او رسیده و خود از گرانبهاترین چیزها بود- زیرا او که این زمان اختیار سراسر یونان را داشت هر کس بهترین ارمغان را برای او میفرستاد- همه اینها را گرد آورده به دستیاری گولیپوس «3» که بیش از آن در سیکیلی فرماندهی کرده بود به لاکیدومون فرستاد و چنین گفتهاند که گولیپوس در راه کیسهها را از ته شکافته و از هر کدام مقدار مهمی سیم برای خود برمیداشت و دوباره آنها را میدوخت بیآنکه بداند که در هر یکی از کیسهها نوشتهای هست که میزان نقرههای آن را میرساند. و چون بااینحال به اسپارت رسید آنچه را که از این دزدیده بود در زیر خشتهای خانه خود پنهان ساخت و کیسهها را که به قاضیان میسپرد مهر هر یکی را که بر سر آنها زده شده بود نشان میداد.
ولی قاضیان آن نوشتهها را از درون کیسهها درآوردند و سیمهای هر یکی را شمرده کمتر از میزان نوشته یافتند از این جهت سخت در شگفت شدند. و چون چگونگی را درنیافتند نوکر گولیپوس معما را بدینسان سرود:
زیر خشتها بومهای زیادی خوابیده
گویا بیشتر آن پولها سکه آتن را داشته و نشان آتنیان که بوم باشد بر روی آنها بوده است.
گولیپوس که پس از آن همه دلیریها و نیکیها به چنین خیانت پستی برخاسته بود ناگزیر گردیده از لاکیدومون بیرون رفت.
______________________________
(۱).Calibius
(2).Autolycos
(3).Gylippus
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۷۵
بسیاری از خردمندان دوراندیش اسپارت که از آسیب پول آگاه بودند و میدانستند چگونه مردم را تباه میگرداند از این کار لوساندیر بددل گردیدند و این بود داد میزدند که باید آنها را نپذیرفت.
با ایفوران نیز چنین میگفتند که باید همه سیم و زر را بیرون فرستاد.
سرانجام در آن باره به شور پرداختند و کسانی در شوری نیز رأی دادند که باید هیچگونه سیم یا زر را به شهر نپذیرفت و همان سکههای دیرین خود را که از آهن بود به کار برد.
ولی دوستان لوساندیر مخالف این رأی بودند و نتیجه کشاکش آن شد که آنها را به شکل پول درآورده و در کارهای عمومی به کار ببرند. ولی قانونی گزاردند که اگر کسی برای خویشتن سیم و زر نگاهدارد سزای او کشتن باشد.
لیکن باید گفت با این کار مردم را به اندوختن و نگاهداشتن آن تشویق مینمودند. زیرا در جایی که یک چیزی تا آن اندازه ارزش دارد که در کارهای عمومی مصرف میشود و مایه پیشرفت هر کاری میباشد مردم چگونه از نگهداری آن برای خود باز ایستند یا چگونه این نکته را درنیابند که یک چیزی اگر بیارزش است در کارهای عمومی ارزش پیدا نمیکند؟
اگر قانون و ترس خانهها را از نگهداری آنها باز میداشت آیا دلها را نیز از گرویدن به آنها باز میتوانست داشت؟
از این مالهای تاراجی لوساندیر تندیس خود را از برنج ساخته و در پرستشگاه دلفی بگذاشت. نیز تندیسهایی از آن خداوندان کشتی بساخت.
نیز در گنجینه براسیداس «1» و آکانثیان «2» یک کشتی هست که از زر و عاج ساخته به اندازه دو ذراع و آن را کوروش به نام این فیروزیهای لوساندیر به او ارمغان فرستاده است و چون در این هنگام لوساندیر در سراسر یونان نیرومندترین مرد بود و کسی در گذشته هم به پایه او نمیرسید از این جهت غرور بیاندازه دامنگیر او گردیده بود و بزرگی نشان میداد که از اندازه توانایی خود او نیز بیشتر بود.
او نخستین کسی بود در میان یونانیان که به گفته دوریس «3» در تاریخ خود شهرها محراب به
______________________________
(۱).Brasidas
(2).Acanthians
(3).Duris
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۷۶
نام او ساختند و قربانیها در آن میگزاردند. چنانکه به نام خدایان میگزاردند. و نخستین کسی بود که سرودهای فیروزی به نام او خوانده میشد که کنون هم یک شعر سرود در زبانها باز مانده.
از میان شاعران خویریلوس «1» خود را به این بسته و همیشه با او بود و کارهای او را به رشته نظم میکشید.
انتیلوخوس «2» که شعری در ستایش او سروده بود او چون شعر وی را پسندید کلاهی پر از سیم به او بخشید و چون انتیماخوس «3» کلوفوئی و نیکراتوس «4» هراکلیایی شعرهایی در زمینه یک کار او سروده بودند و بر سر آن با یکدیگر کشاکش داشتند خود او تاج گل را به نیکراتوس داد.
انتیماخوس از این کار دل آزرده شده شعرهای خود را نابود ولی افلاطون که آن زمان جوان بود و شعرهای انتیماخوس را میپسندید به او دلداری داده گفت:
درد نادانان از نادانی است بدانسان که درد کور از نداشتن چشم است.
لوساندیر اندازه برای مهر یا خشم خود نداشت: مهر او با دوستان یا میهمانان خود این بود که ایشان را بر شهرها فرمانروا گرداند و اختیار و نیرویی بیاندازه به دست آنان بسپارد.
خشم او نیز نابود کردن و ریشه کندن بود به بیرون کردن و دور راندن از شهر هم خرسند نمیشد.
چنانکه در زمانهای دیرتری چون میترسید مبادا پیشوایان توده شهر میلیسا «5» بگریزند و جان به در ببرند از این جهت که جلوگیری از گریز بکند و کسانی را که پنهان شدهاند از نهانگاه بیرون بیاورد سوگند یاد کرد که هرگز آزاری بر ایشان نخواهد رسانید و چون آن بیچارگان این سخن را باور کرده آشکار شدند آنان را دستگیر ساخته به حکمرانان اولیگارشی «6» سپرد که بکشند. با آنکه شمارهشان از هشتصد تن کمتر نبود. اینگونه کشتار هواداران دموکراسی که در همه شهرها روی میداد از همه گزندهای او بیشتر و بدتر گردید. زیرا در این کشتارها نه تنها کینه خود را میجست و دشمنان خویش را از میان برمیداشت بلکه چون اختیار را به دست
______________________________
(۱).Choerilus
(2).Antilochus
(3).Antimachws
(4).Nicratus
(5).Milesis
(6). شرح آن از پیش داده شده.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۷۷
دوستان و کسان خود سپرده بود و همگی اینان دارای اختیار آدمکشی بودند از اینجا هرگونه کینهجویی میشد.
از اینجا سخن ایتیوکلیس «1» لاکیدومونی درباره او شهرت بسیار یافت و آن اینکه «یونان دولوساندیر نخواهد زایید.»
ثئوفراستوس میگوید که آرخیستراتوس «2» همین سخن را درباره الکبیادیس گفته. ولی الکبیادیس تنها در زمینه بادهخواریها و کامگزاریها اندازه نگه نمیداشت و در این باره پروای کسی را نمیکرد. اما از نیرومندی لوساندیر مردم از این جهت شکایت داشته و او را دشمن میگرفتند که هرگز رحم نمیشناخت و دلش به کسی نمیسوخت. پیش از آن به هیچ دادخواهی از دست لوساندیر گوش داده نمیشد. ولی چون فارنابازوس که لوساندیر او را رنجانیده و کشورش را تاراج کرده بود به شکایت برخاست و کسانی را به اسپارت فرستاد تا دادخواهی کنند. ایفوران سخت خشمناک گردیدند و یکی از دوستان او را به نام ثوراکس «3» به عنوان اینکه سیم از خانه او پیدا کردهاند بکشتند. سپس هم توماری برای او فرستاده دستور دادند که به اسپارت بازگردد. اما چگونگی نوشتن تومار، آنکه ایفوران چون کسی را به سرداری یا فرماندهی دریایی میفرستادند دو تا چوب گردی را که از هرباره ماننده یکدیگر است و روی همدیگر بریده شده میگرفتند که یکی را به آن سردار یا فرمانده میسپاردند و دیگری را نزد خود نگه میداشتند و این چوبها را سکوتال «4» مینامیدند. سپس چون زمانی میرسید که باید خبر نهانی برای او بفرستند یا دستوری بدهند یک توماری از پوست بسیار باریک و بسیار دراز هم چون تسمه باریک درست کرده و آن را به روی چوب خود پیچیده و چنان میکردند که هرگز جایی از آن پیدا نباشد و همهی رویش پوشیده گردد.
چون اینکار کرده میشد مطلب خود را بر روی آن مینوشتند و سپس تومار را گشاده و آن را برای سردار میفرستادند. ولی چوب را نگاه میداشتند و او چوب را میگرفت و هیچ چیزی از آن نمیتوانست خواند. زیرا حرفها و جملهها به همدیگر مربوط نبود ولی چون چوب خود را میگرفت و طومار را میپیچید بدانسان که آنان پیچیده بودند و این هنگام حرفها و جملهها به همدیگر ارتباط پیدا میکرد از این راه به خواندن آن دست مییافت و مطلب را درمییافت.
______________________________
(۱).Eteocles
(2).Archestratus
(3).Thorax
(4).Scytal
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۷۸
از اینجاست که آنان تومار را «استاف» میخواندند که به معنی چوب است.
باری چون تومار به لوساندیر رسید سراسیمه گردید زیرا از دادخواهی و دشمنی فارنابازوس میترسد و این بود که به دیدار او شتافت و امیدوار بود که با دیدن او گفتگو را از میان خواهد برداشت.
این بود چون نزد او رسید خواستار گردید که نامه دیگری به قاضیان نوشته خرسندی از او نماید و چنین بگوید که شکایتی از وی ندارد. باید گفت فارنابازوس را درست نمیشناخت و این نمیدانست که او زیرکتر از خود وی میباشد: چه فارنابازوس کاغذی را درست از روی خواهش او نوشته به انجام رسانید. ولی در نهان نیز نامه دیگری که از هرباره مانند آن مینمود نوشته و در نزد خود نگهداشت که چون هنگام مهر کردن رسید این یکی را مهر کرده به جای آن یکی به لوساندیر سپرد.
این بود لوساندیر چون به لاکیدومون رسید و بدانسان که رسم بود به نزد قاضیان رفت آن نامه فارنابازوس را به ایشان داد و شک نداشت که شکایتی از او باز نمانده. زیرا لاکیدومنیان فارنابازوس را در نتیجه آن جانفشانیها که در راه ایشان کرده بود و در جنگها همیشه بیش از دیگر سرکردگان پادشاه میکوشید بسیار دوست میداشتند و این زمان او نیز از لوساندیر خرسندی آشکار ساخته بود.
قاضیان آن نوشته را خوانده دوباره به خود او پس دادند و او آن را خوانده دانست که فریب خورده است و این بود با حالی که خود را نمیشناخت از آنجا بیرون آمد.
ولی پس از چند روز دوباره به ایفوران چنین گفت که باید به پرستشگاه آمون رفته به آن خدا قربانیهایی که به هنگام جنگ نذر گفته بگزارد. برخی این را به راستی باور مینمایند که هنگامی که او شهر آفوتای «1» را در ثراکی محاصره کرده بود ناگهان در خواب آمون را دید جلو او ایستاده است و او چنین فهمید که خدا برداشتن محاصره را خواستار است و این بود محاصره را برداشته و به مردم شهر دستور داد قربانیها برای خدا بکنند و خود در دل گذاشت که سفری به لیبوا کرده آمون را از خود خرسند گرداند.
ولی بیشتر کسان میگویند خدا جز بهانه نبود و حقیقت این است که او از ایفوران میترسید و در آنجا در شهر همیشه بایستی یوغ فرمانبرداری آنان را بر گردن خود داشته بیبهره از
______________________________
(۱).Aphytae
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۷۹
آزادی و خودسری باشد این بود خواست به سفری برخیزد و مدتی در آن آسوده و آزاد به گردش و تماشا بپردازد، هم چون اسب که چون او را از چراگاه آزاد به اصطبل آوردند یا به کاری واداشتند تا خرسندی مینماید و دوباره آزادی میخواهد.
آنچه را که ایفوروس درباره این سفر و علتهای آن سروده آن را نیز در جای خود خواهم آورد.
با آنکه ایفوران به آسانی اجازه بیرون رفتن نمیدادند او آهنگ رفتن نمود و چون در راه بود پادشاهان دیدند که اگر شهرها را همچنان در دست دوستان و هواداران او بازگزارند در آن حال چنانست که خود او هنوز به یونانستان فرمان میراند این بود که تدبیرهایی برای برانداختن دوستان او از کار و بازگردانیدن فرمانروایی مردم بیاندیشیدند.
ولی بر سر این کارها شورش پدید آمد و بیش از همه آتنیان از فولی «1» بر سر سی تن فرمانروایان خود تاختند و بر آنان فیروز درآمدند.
این بود که لوساندیر با شتاب به یونان بازگشته لاکیدومنیان را بر این واداشت که به هواداران اولیگارشی یاوری نمایند و هواداران دموکراسی را سربکوبند.
اما با آتنیان بیش از همه صد تا لنت نزد سی تن فرستادند که خرج جنگ کنند و خود لوساندیر به نام سردار به یاری آنان شتافت. ولی پادشاهان چون بر او رشک میبردند و میترسیدند که دوباره او آتن را بگشاید این بود تصمیم گرفتند یکی از ایشان سمت سرداری داشته باشد و برای این کار پااوسانیاس «2» برگزیده شد و او چون روانه گردید اگرچه در بیرون خود را هوادار بیدادگران مینماید و به دشمنی مردم میکوشید ولی در نهان برای صلح تلاش داشت تا به جنگ نیاز نباشد و لوساندیر دوباره آنجا را نگشاید و دوباره سررشتهدار کارهای آتن نگردد.
این کار را او به آسانی انجام داد و با آتنیان صلح کرد و شورش را خوابانید و بدینسان راه بهانه را برای هوسهای لوساندیر بسته داشت. اگرچه پس از دیری آتنیان دوباره به شورش برخاستند و او در این باره نکوهشها میدید. زیرا مردم چنین باور کردند که هر زمان که الیگارشی برداشته شود دوباره آشوبها پدیدار خواهد بود و از این جهت لوساندیر هر چه
______________________________
(۱).Phyle
(2).Pausanias یکی از دو پادشاه اسپارت
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۸۰
بیشتر گراییدند و درباره او چنین باور نمودند که هرگز پروای گفتههای این و آن را ندارد و اعتنا به دیگران نمیکند و تنها فیروزی اسپارت را خواستار میباشد.
لوساندیر زبانش نیز در گفتگو برنده بود و به کسانی که به او پیکار آغاز مینمود پاسخهای تند میداد. مثلا مردم آرگوس با لاکیدومونیان بر سر خاکهای سرحدی گفتگو داشتند و با آنکه دلیلهای روشنتر برای دعوی خود میآوردند لوساندیر دست به شمشیر برده چنین گفت:
دلیلهای روشن را کسی درباره دعوی خود آورده که شمشیر داشته باشد.
به مردی از میگارا که در گفتگوی خود با او گستاخی مینمود چنین گفت:
دوست من! این زبان باید از شهر آمده باشد.
بویوتیان که رفتار دو رویه داشتند او چون خواست از زمین ایشان بگذرد چنین پرسید:
آیا نیزهها را بلند داشته از سرزمین شما بگذریم یا سرهای آنها را پایین برگردانیم؟
چون مردم کونثیس سرکشی نمودند و او لشکر به اینجا آورده و تا دیوارهای شهر نزدیک رفت دید لاکیدومونیان در هجوم به دیوارها ایستادگی مینمایند و در این میان چون یک خرگوشی از دیوار خندق میجهد لوساندیر خرگوش را نشان داد و گفت:
دشمنی که از تنبلی خرگوش بر روی دیوارشان خوابیده شما از ایشان میترسید؟
چون پادشاه آگیس بمرد از او یک برادری به نام اگیسیلاوس «1» باز ماند و لئونتوخیدیس «2» پسر او گمان کرده میشد. لوساندیر هواداری از اگیسیلاوس کرده او را واداشت که طلب پادشاهی کند و چنین میگفت که پسر راستین هرگولیس اوست.
لئونتوخیدیس این شک درباره او میرفت که پسر الکبیادیس باشد زیرا در هنگامی که او در اسپارت پناهنده لاکیدومنیان بود در نهان آشنایی با تیمایا «3» زن آگیس پادشاه یافته بود.
گفتهاند: آگیس ماهها را شمرده «4» چنین دریافت که وی پسر او نیست و این بود که او را نمینواخت و پسر خود نمیخواند. ولی چون در بیماریش به هیرایا «5» آورده شد این زمان او را
______________________________
(۱). سرگذشت او خواهد آمد
(۲).Leontychides
(3).Timaea
(4). این پسر را نسبت به آلکبیادیس میدادند چنانکه در پیش گفتیم که نسبت رابطه میانه او با زن اگیس داده میشد.
(۵).Heraea
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۸۱
به پسری خود پذیرفت و این یا به جهت خواهش و لابه خود آن پسر یا در نتیجه خواهش دوستان وی بود بههرحال در نزد گروه انبوهی اقرار به پسری او کرده و از آنان خواستار گردید که به این اعتراف شهادت در نزد لاکیدومنیان بدهند و این به گفته بمرد.
آن کسان گواهی خود را به سود لئونتوخیدیس بگزاردند و اگیسیلاوس اگرچه از یک سوی خود او نیکنامی فراوان داشت پشتیبانی لوساندیر در مایه دیگری بر پیشرفت کار او بود لیکن از سوی دیگر دیوپتیس «1» که مردی آزموده در کار وحی خدایان بود وحیی از خدایان مدعی شده چنین میگفت که اگیسیلاوس که مردی لنگ میباشد خدایان پادشاهی او را نمیپسندند. لیکن لوساندیر سخن او را رد کرده میگفت:
دیوپتیس در وحی تغییری داده. زیرا هرگز خدایان بددل نخواهند بود که یک لنگی بر لاکیدومونیان پادشاهی کند. ولی اگر کسانی که تبار درستی ندارند بر پسران هرکولیس فرمانروا باشند هر آینه خود فرمانروایی لنگ و بیپا خواهد گردید.
با این سخن دلنشین و با نیرویی که داشت سرانجام پادشاهی را از آن اگیسیلاوس گردانیده قصد خود را پیش برد.
پس از آن بیدرنگ اگیسیلاوس را واداشت که سپاهی برای فرستادن به آسیا بیاراید و به او پندها میدادند که اگر لشکر بر آسیا ببرد و بر ایرانیان دست یافته و پادشاهی آنان را برانداخته شهرت و نام بیاندازهای درست خواهد کرد.
نیز او نامهها به دوستان خود در آسیا نوشته آنان را واداشت که اگیسیلاوس را برای خود سردار خواهش کنند تا زیردست او با آسیاییان جنگ نمایند و آنان این پیشنهاد را پذیرفته، نماینده به اسپارت فرستادند و اگیسیلاوس را برای خود سردار خواستند.
این خود نیکی دیگری از لوساندیر درباره اگیسیلاوس بود که کمتر از نیکی نخستین ارج نداشت. ولی پادشاهان با خودخواهی و گردنفرازی که در نهاد خود دارند و بایستی هم داشته باشند این برنمیتابند که کسانی در شهرت و نیکی همپایه ایشان باشند و این است که از نیکیهای این کسان هم چشم پوشیده حسودانه آنان را برمیاندازند.
اگیسیلاوس لوساندیر را یکی از سی تن کسانی گرفت که برای شور و رأی برگزیده و قصد آن را داشت که آنان دوستان و همنشینان او باشند.
______________________________
(۱).Diopithes
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۸۲
ولی چون به آسیا رسیدند در آنجا مردم چون اگیسیلاوس را کمتر میشناختند از این جهت کمتر آمد و شد پیش او میکردند.
ولی لوساندیر در سایه کارهایی که کرده و شهرتی که یافته بود مردم همگی او را میشناختند و دوستان به نام مهر و دوستی و دیگران به نام ترس و نگهداری خود پیاپی نزد او آمد و شد مینمودند.
درست بدان میمانست که در تیاتر کسی که نوبت یک پیک یا نوکری را عهدهدار است مردم توجه به او بیشتر دارند و او بهترین بازیگر است. ولی آنکه نوبت یک پادشاه را دارد و با تاج و چوگان پدیدار میشود کمتر سخن میگوید و کمتر مردم توجه به او میکنند.
بههرحال همه احترام و نوازش و فرمانروایی بهره لوساندیر بود و پادشاه جز نام را نداشت.
اگیسیلاوس میخواست این حال را تغییر داده لوساندیر را به جایگاهی که باید داشته باشد برگرداند.
این بود که همه نیکیهای او را درباره خود کنار گزارده با او بدرفتاری مینمود. زیرا او را سرکردهای به شمار نیاورده و مجال هیچ کاری به او نمیداد و هر کسی را که هوادار یا دوست او میپنداشت تا میتوانست خوار میداشت و آنان را این سو و آنسو میفرستاد بدینسان خاموش و آهسته از احترام و نیروی او میکاست.
لوساندیر چون دید در هر کاری بدرفتاری با او میشود و نیز مهری که او به دوستان خود میورزد مایه آزار آنان میشود، زیرا اگیسیلاوس به آنان بدگمان گردیده بیمهری میآغازد.
از این جهت از پرداختن به دوستان خودداری نموده از ایشان خواستار گردید که نزد او آمد و شد نکنند و به او احترام ننمایند.
بلکه با پادشاه گفتگو کرده کسانی را در کارهای خود میانجی گردانند که بهتر از او انجام کار میتوانند.
بسیار از ایشان این شنیده از آمد و شد نزد او خودداری نمودند. ولی احترام از او دریغ نگفته و به هنگامی که برای راه رفتن و گردش نمودن بیرون میآمد پاسبانی او را میکردند.
قضا را این کارها بیشتر مایه رنجش پادشاه گردید و سرانجام چون به هر یکی از دوستان
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۸۳
خود حکمرانی یا فرماندهی میبخشید لوساندیر را خوانسالار «1» خود گردانید و برای نکوهش و ریشخند نام ایونیان را برده میگفت:
اکنون هم بروند و مهر نوازش بخوانسالار من نمایند.
در نتیجه این کارها لوساندیر بهتر آن دید خویشتن دیداری از اگیسیلاوس کرده گفتگویی نماید و از روی عادتی که داشتند یک رشته جملههای کوتاه و پرمعنایی در میانه گذشت که میآوریم.
لوساندیر گفت:
اگیسیلاوس! شما بهتر میدانید که چگونه دوستان خود را از پا بیاندازید.
اگیسیلاوس پاسخ داد:
آری! آن دوستانی را که بزرگتر از خود من هستند. ولی دوستانی که برای نیرومندی من میکوشند حق ایشان است که از ان نیرو بهره یابند.
لوساندیر دوباره پاسخ داد:
اگیسیلاوس در این باره شاید شما بیشتر از آن میگویید که من کردهام.
هر چه هست من از شما خواهشمندم برای جلوگیری از نگرانی خود مرا به کاری برگمارید که دلتنگی شما کم باشد و من بهتر بتوانم انجام کاری کنم.
در نتیجه این گفتگوها او را به عنوان فرستادگی به هلسپونت فرستادند و او در آنجا با همه رنجیدگی از اگیسیلاوس از کار خود غفلت ننموده سپثردات «2» ایرانی را که مرد دلاوری بود و سپاهی گرد سر داشت ولی از فارنابازوس رنجیده آماده شورش بود نزد اگیسیلاوس آورد.
پس از آن دیگر به کاری گمارده نشد ولی پس از دیری از آنجا خوار و دلآزرده به اسپارت باز گشت.
در این هنگام حکمرانی اسپارت را سخت دشمن میداشت و این بود خواست درنگ ننموده تا فرصت در دست هست نقشهای را که گویا از پیش از آن در دل خود داشت به کار ببندد و حکمرانی را تغییر دهد.
______________________________
(۱). مقصود پلوتارخ کسی است که بر سر سفره بایستد و خوراکها را به گرد سفرهنشینان بخش کند که در زبان انگلیسیCarver مینامند ولی چون در فارسی نام خاصی بر آن نیست ما کلمه خوانسالار را آوردیم که شاید با آن معنی موافق نباشد.
(۲). همان کلمه است که امروز باید «سپهرداد» خواند.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۸۴
شرح چگونگی آنکه خاندان هراکلیدای که با دوریان به هم پیوسته و یک تیره شده به پلوپونیوس درآمدند.
همگی خاندانهای ایشان حق پادشاهی نداشتند بلکه پادشاهان تنها از دو خاندان برگزیده میشد که یکی را ایوروپوتیدای «1» و دیگری را آگیادای «2» مینامیدند.
دیگران هر چند از خاندانهای برگزیده بودند و چه بسا که هنرها مینمودند به پادشاهی نمیرسیدند ولی به رتبههای دیگر میتوانستند رسید.
لوساندیر که از آن دو خاندان نبوده و از این سوی در سایه کارهای خود بزرگ شده و دوستان بیشمار یافته بود همیشه این اندوه را داشت که شهری را که او در سایه کارهای خود بدان شکوه و بزرگی رسانیده دیگران که هیچگونه برتری ندارند در آن حکمرانی میکنند.
از این جهت تصمیم داشت که شورش کرده و حکمرانی را از دست آن دو خاندان در آورده از آن پس خاندانهای هراکلیدای را در آن شریک گرداند. بلکه برخی گفتهاند:
میخواست پادشاهی از آن همه خاندانهای اسپارت باشد که هر که توانست در سایه شایستگی خود به آن برسد.
به عبارت دیگر پادشاهی پاداشی برای بودن از خاندان هراکلیس نباشد بلکه هر کسی که توانست همچون هراکلیس باشد آن پاداش را دریابد و چنین میپنداشت که اگر چنان قاعدهای بگزارد هیچ یک اسپارتی شایستهتر از او نیست و به پادشاهی برگزیده نخواهد شد.
برای این کار نخست میخواست همشهریان را با خود همدست گرداند و نهانی خطابهای با کلیون «3» نامی آماده ساخت.
ولی سپس دید برای چنان کار بزرگی که مردم آماده شنیدن خبر آن هم نیستند چاره کارگرتری باید بیاندیشد و این بود که دست به دامن جادوگری و وحی زده یک رشته پرسشها با پاسخهای آنها از خدایان بدانسان که دلخواه خود او بود درست نمود که از این راه دلهای مردم را بلرزاند و اختیار آنها را از دستشان بگیرد.
ایفوروس میگوید:
______________________________
(۱).Eurypontidae
(2).Agiadae
(3).Cleon
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۸۵
پس از آنکه او به فریفتن وحی اپولو میکوشید و نتوانست و نیز زن کاهن دودونا «1» را آزمود و فریفتن نتوانست ناگزیر شده به سوی آمون رفت و در آنجا با پاسبانان پرستشگاه گفتگو کرده خواست آنان را با پول بفریبد، ولی آنان از این کار او رنجیده کسی را به اسپارت فرستادند که لوساندیر با این همه هنوز دست از کار برنداشته و به چارههای دیگری برخاسته چیزی که هست نتیجهای از این کارها برنداشته و اندکی پس از آن بمرد. «2»
مرگ او پیش از برگشتن اگیسیلاوس از آسیا در نتیجه جنگهای پیش آمده یا به عبارت بهتر خود او پیش آورده بود. «3» زیرا روایت بر دو گونه است و کسانی او را باعث آن جنگها دانسته و کسانی مردم ثبیس را گناهکار شمردهاند و برخی نیز هر دو را گناهکار میدادند.
بر مردم ثبیس این نسبت را میدهند که پولی به دستیاری اندروکلیدیس «4» و آمفیتیوس «5» از پادشاه ایران گرفته که جنگهایی در یونان پدید آورده اسپارتیان را خفه گردانند.
این است آنان بر فوکیس هجوم برده آنجا را ویرانه گردانیدند. از آن سوی گفتهاند: چون مردم بیش از دهیک برای خود رسد میخواستند از اینجا لوساندیر به دشمنی آنان برخاست زیرا دیگران که در آن جنگها همدست او بودند چنین شکایتی را نمیکردند. نیز آنان پولهایی را که لوساندیر به اسپارت فرستاد عنوان کرده بدگویی از او مینمودند. لیکن آنچه بیش از همه مایه دلآزردگی لوساندیر از مردم بیش بود اینکه به دستیاری ایشان آتنیان بر پیدا کردن آزادی خود میکوشیدند. زیرا سی تن بیدادگر که لوساندیر بر آتنیان برگمارده بود چنین اعلان داده بودند که همه گناهکاران سیاسی آتنی در هر شهری که هست باید بند کرده شود و هر شهری که آنان را پناه دهد از پیمان همدستی یونانیان بیرون خواهد بود.
در پاسخ این اعلان ایشان مردم ثبیس هم اعلانی بیرون دادند که خود نمونهای از خون و غیرت هرکولیس و باخوس بود و آن اینکه همه شهرها و خانههای بویوتیا درهای آنها به روی گریختگان آتنی باز است و هر کس که یک گریختهای را گرفتار ببیند و به یاری او نشتابد
______________________________
(۱).Dodona
(2). پلوتارخ شرحی در زمینه آن کارهای لوساندیر آورده که چون عنوان تاریخی نداشت ما از ترجمه آنها چشم پوشیدهایم.
(۳). مقصود یک رشته جنگهایی است که میانه اسپارت دشمن آغاز شده بود و خود یکی از داستانهای مهم تاریخ یونان است.
(۴).Androclides
(5).Amphitheus
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۸۶
یک تالنت جریمه خواهد داد. و نیز کسانی که با ابزار جنگ از بویوتیا برای جنگ و دشمنی با بیدادگران آتن به آتیکا میروند کسی نباید خبر آنان را برساند.
این قانون را که گزاردند خود ایشان هم به کار برخاسته به آتنیانی که فولی «1» را گرفته بودند با سپاه و پول همهگونه یاری و پشتیبانی نمودند.
این بود علتهایی که لوساندیر را از مردم پیش دلآزرده میساخت و چون این هنگام او سخت درشتخو گردیده بود و پیروی سختی و تندی او را هر چه بیشتر گردانیده بود ایفوران را ناگزیر ساخت که باید سپاهیانی را به پاسداری در پیش گذاشت و خود او عنوان سرداری را گرفته با دستهای از سپاه روی به آنجا نهاد.
پس از او پااوسانیاس هم با دسته دیگری فرستاده شد.
پااوسانیاس بایستی از راه شایرون «2» چرخ زده به بویوتیا براند و لوساندیر نیز با دسته اندکی از سپاه از راه فوکیس روانه شده به او بپیوندد. لوساندیر شهر اورخومنیای «3» که خودشان به سوی او گردانیده بودند برگرفته و لبادیا «4» را تاراج نمود. نیز نامهها برای پااوسانیاس فرستاده دستور داد که از پلاتاپا حرکت کرده و به هالیارتوس «5» بیاید. زیرا خود او به دمیدن آفتاب در پشت دیوارهای آنجا حاضر خواهد بود ولی پیکی که این نامهها را میبرد به دست دیدهبانان ثبیس افتاده و او را به نزد مردم آن شهر آورد و نامهها به دست آنان افتاد. این بود که یاوری از آتنیان خواسته و شهر خود را به پاسبانی آنان سپرده خودشان شبانه روانه هالیارتوس گردیدند و اندکی پیش از آنکه لوساندیر به آنجا برسد اینان برسیدند و دستهای از ایشان به درون شهر دررفتند.
لوساندیر پیش از همه این تصمیم را گرفت که سپاه خود را بر روی پشتهای جای داده به انتظار پااوسانیاس بنشیند. ولی چون آفتاب برخاست دیگر ایستادگی نتوانست و به سپاهیان و همدستان خود دلداریها داده و همگی را یک ستون قرار داده از شاهراه حمله به شهر آورد.
آن دسته از مردم ثبیس که در بیرون مانده بودند شهر را در دست راست گزارده از کنار چشمهای که گیوسیا «6» نامیده میشد پشت سر دشمن را برگرفتند.
______________________________
(۱).Phyle جایی بر سر راه آتن که دستهای از آتنیان استوار ساخته با سی تن دادگران به دشمنی برخاسته بودند.
(۲).Orchoaeron
(3).Cltbaeron
(4).Lebadea
(5).Haliartus
(6).Gissusa
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۸۷
از آن سوی دسته مردم ثبیس که به درون شهر رفته بودند با بومیان شهر دستهها آراستند و منتظر حمله لوساندیر بودند و چون دیدند سپاهیان او به شهر نزدیک میشوند به یک بار در را باز کرده و خود را به روی آن سپاهیان انداختند و خود لوساندیر را با یک پیشگویی که در پهلوی او بود و با کسان دیگری بکشتند. ولی بازمانده بیدرنگ برگشته خود را به دستههای سپاه رسانیدند.
چیزی که هست مردم ثبیس مجال نداده از دنبال آن دستهها رفتند و آنان همگی روی برگردانیده به سوی پشتهها گریختند. هزار تن از آنان کشته گردید.
از ثبیس هم سیصد تن نابود شد که چون دشمن را تا پایه کوهستان سخت دنبال کردند در آنجا کشته شدند.
چون خبر این حادثه به پااوسانیاس رسید که راه خود را از پلاتای پیش گرفته بود بیدرنگ سپاه را به صف گزارده روانه آنجا گردید و از آن سوی آتنیان نیز به یاری مردم ثبیس بیامدند.
پااوسانیاس میخواست پیشنهاد صلح کرده جنازههای مردگان را به صلح باز گیرد. ولی بزرگان اسپارت رضایت ندادند و از خشمناکی چنین میگفتند:
باید بر سر جنازه لوساندیر با دشمن جنگ کرده با شمشیر آن را به دست آورد. ولی پااوسانیاس چون میدید بااینحال دست یافتن بر دشمن سخت دشوار است و آنگاه جنازه لوساندیر در نزدیکیهای دیوار شهر میباشد از این جهت جارچی فرستاده و با پیمان جنازه را برگرفت و سپاه را برداشته از آنجا دور گردید و چون از خاک بویوتیا بیرون رفته به آغاز خاک دوستان خود رسیدند آن جنازه را در آنجا به خاک سپردند که هنوز هم گور او در آنجا پیداست. که چون از دلفی به خایرونای میروی بر سر راه دیده میشود.
کشته شدن لوساندیر بااینحال بر اسپارتیان چندان گران آمد که پادشاه را آسوده نگزارده به محاکمه خواستند و او ایستادگی نتوانسته به تیگای «1» گریخت و در آنجا زندگانی خود را با پرستاری خانه مینروا به سر میداد و چون بیچیزی لوساندیر پیدا گردید بیش از همه مایه اندوه مردم شد. زیرا با همه پولهای گزاف و گنجینههایی که به نام ارمغان نزد او فرستاده شده یا پادشاه ایران به دست او سپرده بود و با همه توانایی و چیرگی که داشت چیزی برای خود اندوخته نکرده بود و این علت دیگر بر بزرگی او نزد مردم گردید.
این است داستان لوساندیر که به دست ما رسیده است.
______________________________
(۱).Tegae
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۸۹
ارتخشثر
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۹۰
ارتخشثر «1» میانه همه پادشاهان پارس «2» نیکخوترین و پاکنهادترین پادشاه بود و او را «درازدست» مینامیدند، چرا که دست راست او درازتر از دست چپ بود.
او پسر خشایار شاه است «3» اما ارتخشثر دوم «4» که من در اینجا داستان وی را مینگارم و او را «پرحافظه» «5» لقب داده بودند. نوه ارتخشثر یکم است از دخترش پاروساتیس «6» چه پاروساتیس که زن داریوش بود «7» چهار پسر از او زایید.
______________________________
(۱). از روی قاعده که امروز برای خواندن الفبای هخامنشی در دست ماست این نام را در نوشتههای هخامنشی «ارتخشثر» میخوانیم و چون گفتهایم که هر نامی که شکل درست آن در دست باشد آن شکل را به کار بریم در اینجا هم باید همان «ارتخشثر» را به کار بریم ولی نباید فراموش کرد که یونانیان آن راArtaxerxes خواندهاند و ما امروز «اردشیر» میگوییم.
(۲). مقصود خاندان هخامنشی است نه ایران
(۳). پسر داریوش بزرگ و چهارمین پادشاه از هخامنشیان بوده و نام او در نوشتههای هخامنشی «خشایار شاه» نوشتهاند که در اینجا هم به کار بردهایم.
یونانیان آن راXerxes خواندهاند و در توریت «احشویروش» آورده شده.
(۴). پسر داریوش دوم و نهمین پادشاه هخامنشی
(۵). آنچه ما میدانیم لقب این پادشاه بهمن بوده که امروز به همین گفته میشود و ما و بهمن را در پهلوی به معنی پاکدل و نیکاندیش میشناسیم نه به معنی پرحافظه.
گویا در ترجمه کلمه به یونانی اشتباه روی داده و تغییری به معنی راه یافته.
(۶).Parysates برخی مؤلفان همزمان ما این نام را در فارسی «پریزاد» مینویسند، ولی ما بنیادی از علم برای این کار نمیشناسیم.
به گمان ما این زن همان است که در تاریخهای افسانهآمیزان «چهره آزاد» خوانده شده که او را دختر اردشیر دانسته نوبت پادشاهی برای او پنداشتهاند، ولی راهی برای روشن ساختن این گمان در پیش نداریم.
بههرحال ما از روی قاعدهی خود این نام را با شکل یونانی آن به کار میبریم.
(۷). داریوش دوم هشتمین پادشاه هخامنشی
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۹۱
بزرگتر از همه ارتخشثر کوچکتر از او کوروش سپس دو کوچک دیگر اوستانیس «1» و اوخاثرس «2» بود. چنانکه گفتهاند:
کوروش نام خود را از آفتاب گرفته بود. زیرا آفتاب را در زبان پارسی «کوروش» مینامند. «3»
به گفته کتسیاس «4» ارتخشثر را نخست آرسیکاس «5» مینامیدند دینون «6» به جای آن اوارسیس «7» گفته ولی این باور نکردنی است که کتسیاس که طبیب ارتخشثر بوده و پاسبانی از تندرستی او و تندرستی زن و مادر و فرزندانش میکرده نام درست او را ندانسته باشد. (اگر چه کتسیاس کتاب خود را از افسانههای بیپا و درهم پر ساخته است.)
کوروش از آغاز جوانی درشتی و خودسری از خود مینمود لیکن از آن سوی اردشیر همواره نرمی نشان داده در هر کاری به آسانی میگرایید.
او یک زن زیبا و هنرمندی داشت که به دلخواه پدر و مادر خود او را گرفته ولی برخلاف دلخواه ایشان او را نگاهداشته بود.
زیرا (پس از زناشویی ایشان بود) که داریوش برادر آن زن را کشته خواست او را هم نزد برادر بفرستند.
ولی آرسیکاس خود را به پای مادرش انداخته چندان اشک ریخته و لابه نمود که او را به ترحم آورد تا از سر خون زن گذشته اجازه دادند که آرسیکاس او را طلاق ندهد.
اما کوروش مادرش او را بسیار گرامی داشته همیشه میکوشید که پس از داریوش این پسر او بر تخت نشیند.
______________________________
(۱).Ostanes
(2).Oxathres
(3). این یکی از غلطهای یونانیان است که نام «کوروش» را با نام برای آفتاب از یک رشته پنداشتهاند در حالی که گویا چنین نیست. خود مؤلف نیز تردید داشته که به عبارت «چنانکه گفتهاند» نقل نموده.
(۴).Ctesias
(5).Arsicas یکی از مؤلفان همزمان این نام را در فارسی «اشک» (ارشک) نوشته ولی درست نیست زیرا یونانیان «ارشک» راAraces مینگاشتند با شکل «آرسیکاس» تفاوت دارد.
(۶).Dinon یکی از تاریخنگارانی که پلوتارخ از کتاب او نقل مینماید. او در زمان اسکندر میزیسته و کتابی به نام «تاریخ ایران» نوشته بوده.
(۷).Oarses
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۹۲
از این جهت زمانی که داریوش بر بستر بیماری بود و کوروش را از دریا «1» به دربار فرستادند او بدین امید روانه گردید که به پشتیبانی مادر خود تخت پادشاهی را به دست خواهند آورد.
چه پاروساتیس در این باره دلیل خاصی داشت دلیلی که پیش از آن خشایار شاه به آموزگاری دیماراتوس «2» به کار برده و نتیجه به دست آورده بود و آن اینکه ارتخشثر هنگامی زاییده شده که پدرش زیردستی بیش نبوده ولی کوروش هنگامی به جهان آمده که پدرش پادشاه بوده.
با این همه پاروساتیس بر داریوش چیرگی نتوانست و برخلاف دلخواه او به آرسیکاس پادشاهی داده شده و نام او تغییر یافته «ارتخشتر» گردید.
کوروش همچنان شهرپاون «3» لودیا و فرمانده شهرهای کنار دریا باز ماند.
اندکی پس از مرگ داریوش بود که جانشین او ارتخشثر به پاسارگاد رفت برای انجام آیینی که بایستی به هنگام تختنشینی با دست مؤبدان انجام گیرد. در آنجا ستایشگاهی است به نام خدای مادینه جنگ دوستی که میتوان آن را ماننده منیروا «4» دانست و در این پرستشگاه است که کسی که نامزد تختوتاج است رخت خود را کنده رختی را که داریوش یکم پیش از پادشاهی بر تن خود داشته میپوشد و سپس یک زنبیل انجیر خورده از روی آن قدری میوه خورده و یک فنجان شیر ترش مینوشد.
گذشته از این آیینهای دیگری هست که تا کسی نبیند با شنیدن نخواهد دریافت. هنگامی که ارتخشثر بسیج آن آیین میدید ناگهان تیسافرنیس «5» نزد او آمده موبدی را همراه آورد. این موبد آموزگار کوروش بوده از روی رسم دربار ایران به او یاد فلسفه مجوسی داده بود و همه
______________________________
(۱). مقصود آسیای کوچک است که کوروش حکمران آنجا بود.
(۲).Demaratus یکی از پادشاهان اسپارت بود که از آنجا گریخته و به دربار داریوش بزرگ پناه آورده بود و چون میانه پسران داریوش بر سر ولیعهدی کشاکش بود دیماراتوس به هواداری خشایار شاه برخاسته به او یاد داد که زاییده شدن خود را در زمان پادشاهی پدر دلیل دیگر شایستگی خود سازد.
(۳). همین کلمه است که یونانیان «ساتراپ» ساختهاند و ما در نگارشهای هخامنشی «خشثروپاون» میخوانیم.
(۴).Minerva خدای مادینه رومیان برای خرد و جنگ و هنر
(۵).Tisaphernes این مرد که نام او را بارها در این کتاب خواندهایم یکی از درباریان هخامنشی است که دیرزمانی حکمران آسیای کوچک بوده و در تاریخ معروف گردیده.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۹۳
میپنداشتند که او هواخواه شاگرد خود و از پادشاهی نیافتن او دلتنگ است. این بود که نسبتی را که به کوروش داد کسی در راستگویی او شک نکرده حاجت به جستجو ندیدند.
موبد گفت کوروش میخواهد در پرستشگاه کمین کرده هنگامی که پادشاه به آنجا در آمده رخت خود را میکند ناگهان بر او جسته و او را بکشد. برخی نیز گفتهاند کوروش را به هنگام حمله به پادشاه دستگیر نمودند هم کسانی گفتهاند که چون او به پرستشگاه درآمده در آنجا پنهان شده بود موبد او را پیدا کرد.
بههرحال چون خواستند او را بکشند مادرش او را میان دو دست گرفته و گیسوهای خود را برو پیچید و گردن خود را به گردن او چسبانید و با گریههای تلخ و لابههایی که به ارتخشثر نمود او را از مرگ رهایی بخشید.
کوروش را بار دیگر به حکمرانی دریا و آن پیرامونها فرستادند ولی این پیشآمد او را بیش از چند هنگام آرام نگاه نداشت.
چه او رهایی خود را از مرگ چندان یاد نمیآورد که آن گرفتاری و ترس را و از اینجا کینه او بیشتر کرده بیشتر از زمانهای پیش آرزوی پادشاهی میکرد.
برخی گفتهاند که او بر برادر خود نشورید مگر از این جهت که درآمد او به اندازه خرج روزانهاش نبود.
ولی این سخن هیچ باورکردنی نیست. زیرا کوروش اگر هیچی نداشت باری مادری داشت که میتوانست خرج او را به هر اندازه که بخواهد بپردازد.
به گفته گزنفون «1» کوروش به دستیاری دوستان و بستگان خود دستههای انبوهی از سپاهیان بیگانه را از اینجا و آنجا مزدور گرفته برای انجام مقصود خود نگاه میداشت و این خود بهترین دلیل بر توانگری و بینیازی اوست.
تا دیرزمانی این سپاهیان را در یک جا گرد نمیآورد تا مقصود در پرده بماند، ولی کارکنان او به دستاویزهای گوناگونی سپاهیان از بیگانه گرفته نامههای ایشان را مینوشتند.
در همین زمان پاروساتیس در درباره سخت مواظبت داشت که مبادا گمان بدی به کارهای کوروش برده شود، خود کوروش هم پیاپی نامههایی فروتنانه نوشته گاهی خواهش مهر و نوازش نموده گاهی از تیسافرنیس شکایت میکرد که با او حسد و دشمنی به خرج داده.
______________________________
(۱).Xenophon سردار معروف یونانی که کتاب «بازگشت ده هزار» را نوشته
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۹۴
گذشته از اینها خود پادشاه در کارها سست نهاد بود اگرچه کسانی این سستی او را از نکوخویی و از روی مهربانی و آمرزش میپنداشتند.
راستی هم در آغاز پادشاهیش از او نکوخوییهای اردشیر یکم پیدا بود. هر کسی میتوانست پیش او بیاید و به همه کس جوانمردی نموده نوازش دریغ نمیساخت.
در کیفر دادن به گناه نیز دشنامی نداده کینه از خود نشان نمیداد. کسانی که هدیه پیش او میآوردند از چگونگی پذیرفتن آن سخت خوشدل میگردیدند.
هم چنین کسانی که بخشش از او درمییافتند از مهربانی و خوشروییش لذت فراوان میبردند.
هر چه به او داده میشد اگرچه بسیار بیارج بود با خوشرویی میگرفت هنگامی اومسیس «1» نامی یک انار بسیار بزرگی به او هدیه داد. پادشاه آن را گرفته گفت:
به مهر سوگند اگر شهرها به دست این مرد سپرده شود شهر کوچکی را بسیار بزرگ میگرداند.
هنگامی راه میرفت کسانی هدیههایی پیش میداشتند کارگر بینوایی که به هیچی دسترس نداشت به چوبی که در کنار راه بود دویده دو کیف خود را پر آب ساخته به عنوان هدیه پیش پادشاه آورد.
ارتخشثر از این کار او چندان خرسند گردید که یک قدح زرین و یک هزار در یک پول برای او فرستاد. ایوکلیداس «2» لاکیدومون که در پشت سر او سخنان درشت و گستاخانه میگفت ارتخشثر به دستیاری یکی دو تن از سرکردگان خود پیام به او داد:
تو خود را آزاد میشماری که آنچه دلخواه تست از من بگوی.
فراموش مکن که من آزادم هر آنچه دلخواهم است از تو بگویم و بر تو بکنم.
روزی در شکار تریبازوس «3» به او نزدیک شده خاطر نشان کرد که جامه شاهانه او پاره شده.
پادشاه پرسید:
میخواهید با این جامه چه کنم؟
______________________________
(۱).Omises
(2).Euclidas ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ ۱۹۴ ارتخشثر
(۳).Teribazus یکی از بزرگان دربار هخامنشی که داستان او خواهد آمد.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۹۵
تریبازوس پاسخ داد:
اگر خواسته باشید جامه دیگری بر تن کرده این یکی را به من ببخشید.
پادشاه جامه را از تن خود درآورده به او بخشید.
ولی گفت:
شرط میکنم که آن را بر تن خود نکنی.
لیکن تریبازوس که مرد سبکسر و بیپروایی بود همینکه آن جامه را گرفت بیدرنگ بر تن خود کرده و آنگاه گردنبند پادشاهی را به گردن آویخته و خویشتن را با آرایشهای زنان بیاراست.
این کار او که پاک مخالف قانون بود و همه را به گفتگو برانگیخت پادشاه خشم از آن نگرفت بلکه خندیده چنین گفت:
تو از من اجازه داری که خود را همچون زنی بیارایی و جامه پادشاهی را همچون احمقی بر تن خود کنی.
همیشه رسم بر آن بود که بر سر خوان پادشاه جز مادر و زن عقدی او نمینشست (آن یکی بالا دست شاه و این یکی زیر دست او.)
ولی ارتخشثر دو برادر کوچک خود اوستانیس و اوکساثریس را نیز بر سر خوان خویش مینشاند.
آنچه بیش از همه مایه شگفت و خرسندی همه ایرانیان بود داستان گردونه (عرابه) زن او استاتیرا «1» بود که همیشه چون در بیرون پیدا میشد پردههای آن را پایین میآوردند و به همه زنان ایرانی اجازه میدادند که نزدیک آن آمده به بانوی کشور خود درود بگویند و از اینجا مردم آن زن را سخت دوست میداشتند.
با این همه ستودگیهای ارتخشثر کسانی که همیشه به اندیشههای ساختگی میپردازند و همواره از تغییر اوضاع لذت میبرند مدعی این اندیشه بودند که زمانه پادشاهی کوروش را خواستار است چرا که او مردی والا همت و جنگجویی زبردست است و همیشه نگهداری از هواداران خود میکند.
پادشاهی هخامنشی را با آن پهناوری نیازمند پادشاهی چون کوروش میپنداشتند.
______________________________
(۱).Statira
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۹۶
از اینجا بود که کوروش گذشته از امیدی که به شهرهای زیردست خود در کنار دریا داشت بر هواداری بسیاری از شهرهای درون ایران و نزدیک پایتخت هم امید میبست و به این پشت گرمیها دست به کار شوریدن زده بود.
او نامه نزد لاکیدومونیان نوشته آنان را به یاری خوانده بود که پشتیبان سپاه او باشند و امیدواریها داده بود که آنان که به یاری بیایند هر که پیاده است اسب به او خواهد بخشید و هر که اسب دارد او را بر گردونه (عرابه) خواهد نشانید.
هر که دارای کشتزار است او را خداوند دیه گردانیده خداوندان دیه را دارندگان شهر خواهد ساخت.
هر که در شمار سپاهیان او درآید مزد خود را نه با شمردن بلکه با سنجیدن خواهد دریافت.
هم ستایشهای گزافی از خود نموده از جمله نوشته بود:
من روانم از آن برادرم استوارتر است.
من از برادرم فیلسوفتر و به آیین مجوسی داناتر میباشم.
باده را بیشتر از او گساریده بهتر از او تاب مستی میآورم.
هم درباره برادرش مدعی شده بود:
او چندان ترسناک و چندان فرومایه است که روز شکار بر اسب نشستن نمیتواند و روز بیم بر تخت پادشاهی.
لاکیدومونیان نامه او را خوانده دسته سرکردگانی نزد کلیارخوس «1» فرستاده به او دستور دادند که فرمانبرداری از کوروش نماید.
بدینسان کوروش بسیج کار کرده آهنگ ارتخشثر نمود.
همراهان او گروه بس انبوهی از مردم آسیا و سیزده هزار تن اندکی کم از یونانیان مزدور بود.
هر روز علت دیگری برای جنبش خود یاد میکرد.
ولی دیری نگذشت که علت راستین آن از پرده بیرون افتاد و تیسافرنیس خویشتن نزد پادشاه رفته چگونگی را به او باز گفت.
______________________________
(۱).Clearchus
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۹۷
در سراسر دربار تکان و آشوبی پدید آمده همگی مادر شاه را از جهت آن پیشآمد نکوهش میکردند و به کسان او بدگمان شده زبان به تهمت ایشان باز میداشتند.
بیش از همه استاتیرا او را به خشم وامیداشت.
چرا که از پیشآمد گله نموده با آه و درد میپرسید:
کجاست آن ضمانت و میانجیگری که کوروش را از مرگ آزاد ساخت و برای این جنگ و لشکرکشی زنده نگاهداشت؟! میگفت:
همیشه او ما را گرفتار جنگ و رنج خواهد داشت!
پاروساتیس که استاتیرا دشمن میداشت و خود زن کینهتوزی بود که در خشمناکی خود را نگاهداری نمیتوانست از شنیدن این سخنان دل به نابودی او بست.
دینون میگوید در همین زمان جنگ بود که او این قصد خود را انجام داده.
ولی کتسیاس میگوید پس از زمان جنگ چنین کاری کرده شد.
ما نیز داستان آن را به جایی که کتسیاس نشان داده نگاه میداریم.
زیرا این نشدنی است که کسی که خودش در آنجا بوده نداند فلان داستان کی رویداده.
جهتی هم نیست که او از روی قصدی جای داستان را تغییر داده باشد.
اگرچه از کتسیاس بارها رویداده که در نگارش تاریخ رشته راستی را از دست هشته و به سرودن افسانهها و داستانهای بیبنیاد پرداخته است.
زمانی که کوروش در راه بود خبرها به او میرسید که پادشاه هنوز در اندیشه است و آهنگ آن نکرده که به جلوگیری برخیزد و جنگی روبهرو نماید بلکه در آن دل پادشاهی (مرکز) خود منتظر خواهد نشست تا لشکرها از هر سوی در آنجا گرد آیند.
بر سر راه کوروش بر دشتی خندقی به پهنای هشتاد پا و به همین اندازه گودی کنده تا به مسافتی که کمتر از پنجاه میل نبود امتداد داده بودند.
ولی اردشیر چندان دیر کرد که کوروش از آن خندق بگذشت و رو به سوی بابل پیش آمد.
چنانکه نوشتهاند تریبازوس نخستین کسی بود که جرأت کرده نزد شاه رفته به او گفت:
شما نباید از جنگ پرهیز جویید و نباید بابل و ماد را رها کرده نیز شوش را از دست داده خود را در پارس نهان سازید.
با آنکه شما سپاهی چندین برابر سپاه دشمن دارید و فرمانروایان و سرکردگان بسیاری بر سر شما گرد آمدهاند که هر یکی در جنگجویی و سیاستدانی برتری بر کوروش دارند.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۹۸
از این سخنان پادشاه عزم کرد هرچه زودتر به جنگ و جلوگیری بشتابد و با نهصد هزار تن سپاه بسیار منظم بر گرد سر خود روی به راه نهاده به یک ناگاه از جلو دشمن پدیدار گردید.
دشمن که چنین گمانی را هرگز نداشت و بیپروا و پراکنده راه میپیمود و ابزارهای جنگی ایشان آماده کارزار نبود از پیدایش ناگهانی آن سپاه بیکران سخت سراسیمه گردیده به دست و پا افتاده.
ولی کار بس دشواری بود که کوروش بتواند در میان آن غوغا و پرآشفتگی سپاه خود را به سامانی آورده آماده جنگ گرداند.
بیش از همه آن نظمی که ارتخشثر به سپاه خود داده و آن آرامی و آهستگی که آن لشکر بیکران در حرکت خود داشت یونانیان را سخت در شگفت انداخت.
چه آنان به گمان خود سپاهی را منتظر بودند سخت نابسامان که سپاهیان هیاهو برانگیزند و جستها نمایند و پراکنده و دور از هم راه پیمایند، ولی اکنون همه آهستگی و آرامی دیدند.
برگزیدهترین گردونههای زرهپوش را در پیشاپیش تیپها در برابر یونانیان قرار داده بودند که با یک حمله نیرومندی صفهای آنان را در هم شکسته بیآنکه سپاهیان نزدیک رفته باشند.
داستان این را تاریخنگاران بسیاری به رشته نگارش کشیدهاند. گزنفون که آن را با چشم دیده گزارش آن را چنان باز میگوید که تو گویی نه حادثه انجام یافته بلکه حادثهای است که هم اکنون در کار به رویدادن است و با سخنان جاندار خود چنان حادثه را در دلهای شنوندگان نمودار میگرداند که هر کسی باید به افسوسها و بیمهای آن شرکت نماید.
بااینحال جز بیخردی نخواهد بود که من داستان آن جنگ را سرتاسر بسرایم و بیش از این نمیسزد که آنچه را گزنفون یاد نکرده و خود در خور یاد کردن است من در اینجا بنگارم.
جایی که دو لشکر به هم رسیدند گناگسا «1» نام داشت که شصت و دو میل کمابیش فاصله از بابل دارد. در اینجا کلیارخس از کوروش خواستار گردید که تا جنگ درنگرفته خود را به پشت سر جنگجویان کشیده در پیشاپیش صفها با خطر روبرو نباشد.
میگویند کوروش در پاسخ او گفت:
چه میگویی کلیارخس؟ من در طلب پادشاهی میکوشم و شما میخواهید که خود را ناشایسته به آن نمودار گردانم!
______________________________
(۱).Cunaxa
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۱۹۹
اگرچه این خطای بزرگ از کوروش سرزد که سرمستانه خود را به خطر انداخته پروای جان خود را نکرد.
لیکن نکوهش بیش از همه بر کلیارخس است. زیرا او تیپهای یونانیان را روبهروی دستههای عمده سپاه دشمن که پادشاه نیز در میان آنها بود نکشانید و از این ترس که مبادا یونانیان را گرد فراگیرند دست چپ لشکر خود را پیوسته به کنار آب نگاهداشته از آنجا حرکت نکرد.
اگر مقصود تندرستی و آسودگی بود و بایستی بیش از هر چیزی در بند نگهداری خود بود بهتر آن بود که کلیارخس از شهر خود بیرون نیامده باشد. ولی پس از آنکه از کنار دریا تا آنجا هزار و سیصد میل کمابیش راه پیموده و سنگینی ابزارها و فرسودگی را در آن مسافت دراز تحمل نموده و این کار را با میل خود و به قصد پادشاه ساختن کوروش به گردن گرفته بود دیگر نبایستی در روز جنگ در پی تندرستی و آسودگی خود بوده جایگاهی را برای سپاه برگزیند که تنها برای آسودگی خود او نه برای آسودگی کوروش مناسب نبوده.
چنین کاری دلیل است که کلیارخس ترس کرده و در آن هنگام کاری را که بایستی انجام دهد فراموش نموده و بر مقصودی که از آن سفر او منظور بوده خیانت کرده.
از خود حادثه پیداست که آن دسته سپاهی که بر گرد سر شاه بودند اگر حملهای از یونانیان میشد تاب ایستادگی نیاورده به زودی از میان برداشته میشدند ارتخشثر هم گریخته با زخمی میافتاد و بدینسان کوروش نه تنها از گزند آسوده میماند بلکه به تخت و تاج نیز دست مییافت.
پس کلیارخس در نتیجه آن احتیاطکاری خود بیشتر مایه خرابی کار کوروش بوده و بیشتر شایسته نکوهش میباشد تا خود کوروش. در نتیجه آن تندی و بیخردی خود اگر ارتخشثر کوششها کرده تدبیر به خرج میبرد که یونانیان در جایگاهی بایستند که با اندکترین گزندی آنان را دفع نماید همانا جایگاه دیگری جز از آنکه کلیارخس برای آنان برگزیده و دورترین نقطه از ایستگاه پادشاه و پیرامونیان او بود پیدا نمیکرد.
در همین جایگاه کلیارخس بر دشمن چیرگی یافت ولی کوروش از دوری جا از فیروزی استفاده نتوانسته و پیش از آنکه آگاهی یابد از پا افتاده راه نابودی را پیش گرفت.
کوروش بهتر از همه دانسته بود که سپاه یونانی به چه کار بپردازند و به کلیارخس فرمان
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۰۰
داده بود که با سپاهیان خود در دل لشکر جای گزیند ولی کلیارخس فرمان نبرده پاسخ داده بود که خود او بهترین نظم را به لشکر خویش خواهد داد. افسوسا که بهترین نظم او مایه خرابی همه کارها گردید.
یونانیان در آنجا که بودند بر ایرانیان چیره شدند و آنان را از میان برداشته مسافت بسیاری از دنبالشان رفتند. اما داستان کوروش او سوار اسب نجیبی که سرکش و سخت لگام بود و کتسیاس نام آن را پاساکاس «1» مینویسد گردیده آرتاگرسیس «2» بزرگ کادوشیان «3» برو تاخت و با صدای بلند داد زد:
ای نامردترین مردمان و نادانترین آنان که ننگ نام خجسته «کوروش» میباشی آیا این یونانیان شوم را بر این سفر شوم کشانیدهای که شهرهای ایران را تاراج نمایی و آرزوی آن داری که برادر و سرور خود را که ده هزار بار ده هزار تن بندگان بهتر از تو دارد بکشی؟! اکنون سزای خود را خواهی یافت و پیش از آنکه چشمت به روی پادشاه بیفتد سر خود را از دست خواهی داد.
این گفته زوبین خود را به سوی کوروش پرتاب کرد.
کوروش که زره محکمی در تن داشت گزندی از آن ضربه ندیده ولی از آسیب ضربت به خود پیچید و چون آرتاگرسیس اسب خود به گردانید کوروش به او حربه حواله کرده سر آن را به گردن او نزدیک استخوان شانه فرو برد و شاید هم تاریخنگاران در این باره یک زبانند که مرگ او به دست کوروش بود.
اما مرگ خود کوروش گزنفون چون آن را با چشم ندیده است به اختصار از آن گذشته و به چند کلمه بسنده کرده و بیجهت نخواهد بود اگر من به آن داستان پرداخته نخست گفته دینون را درباره این یاد کرده سپس به گفته کتسیاس بپردازم:
دنیون چنین آورده که پس از کشتن ارتاگرسیس کوروش دیوانهوار بر پاسبانان ارتخشثر تاخته بر اسب ارتخشثر زخمی زده او را پیاده گذاشت. تریبازوس به یاری شاه شتافته او را از زمین بلند کرده و بر اسب دیگری نشانده چنین گفت:
______________________________
(۱).Pasacas
(2).Artagerses
(3). «کادوش همان کلمهای است که امروز «تالش» گردیده مردمی که امروز تالش نامیده میشوند بازمانده گروه انبوهی میباشند که در زمان هخامنشیان یکی از تیرههای نیرومند ایران بودند و به نام کادوش در تاریخ گردیدهاند.
در این باره «دفتر نامهای شهرها و دیهیها» دیده شود.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۰۱
ای پادشاه فراموش مکن امروز را که هرگز فراموش کردنی نیست.
کوروش دوباره اسب جهانده باز ارتخشثر را به زمین انداخت. در تاخت سوم پادشاه سخت خشمناک گردیده به کسانی که در پیرامون او بودند نهیب زد که:
مرگ بر شما بهتر است.
و آنان را بر کوروش برآغالید و چون کوروش بیپروا و بیباک حمله میآورد دچار حربههای آنان گردیده پادشاه زوبینی زده دیگران هم هر کدام حربه به کار بردند و کوروش بیفتاد. از این جاست که کسانی کشتن او را از دست پادشاه دانستهاند و دیگران آن را به نام مردی از کاریا «1» خواندهاند و میگویند به پاداش آن کار اجازه داد که همیشه خروس زرینی بر سر نیزه نصف کرده و در هر لشکرکشی در صف نخستین جا گزیند. زیرا ایرانیان مردم کاریا را به مناسبت آن نشانی که بر سر کلاخودهای خود دارند «خروس» مینامند.
اما داستانی که کتسیاس سروده و ما آن را کوتاهتر گردانیده از بسیاری از تفصیلهایش چشم میپوشیم بدینسان میباشد:
کوروش پس از کشته شدن ارتاگرسیس آهنگ پادشاه کرد چنان که پادشاه نیز آهنگ او کرده بود و هیچ سخنی با هم نگفتند. نخست آریایوس «2» یکی از همراهان کوروش که در پیشرو بود زوبین حواله پادشاه کرد ولی زخمی نرسانید.
سپس پادشاه نیزه حواله کوروش کرد که از او رد شده ساتیفرنیس «3» نامی از بزرگان که هوادار سخت کوروش بود نیزه خود را به سوی ارتخشثر راست کرده سخت به سینه او زد چنانکه از زور آن ضربت از اسب درغلطید.
کسانی که پیرامون ارتخشثر بودند روی به گریز آوردند و نابسامانی سختی روی داد.
ارتخشثر برخاسته با چند تنی که بر سر او مانده بودند و یکی از ایشان خود کتسیاس بود راه پشته کوچکی را در آن نزدیکی پیش گرفت و خود را به آنجا رسانیده اندکی بیاسود.
اما کوروش که به میان انبوهی از دشمنان افتاده بود اسب او سرکشی نموده مسافت بسیاری او را راه برد و چون این هنگام تاریکی فرا میرسید دشمنان به سختی میتوانستند او را بشناسند. هم کسان خود او به سختی میتوانستند او را دریابند.
______________________________
(۱).Caria نام کشوری در آسیای کوچک بوده که مردم آنجا داستان درازی با هخامنشیان دارند و نام ایشان در کتاب هردوت و کتاب استرابون مکرر برده شده.
(۲).Ariaeus
(3).Satiphernes
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۰۲
بههرحال کوروش سرمست فیروزی با دلی پر امید و سری پر غرور از میان دشمنان میگذشت و با زبان پارسی پیاپی داد میزد:
راه را باز کنید ای پلیدان راه را باز کنید!
مردم راه باز کرده خود را به پاهای او میانداختند تاج در این میان از سر او دور شد.
جوانی از ایرانیان به نام مثراداث (مهرداد) که از آن نزدیکی میگذشت او را ناشناخته نیزهای بر گیجگاه نزدیک چشم او زد و ناگهان خون جهیدن گرفته چندان فروریخت که کوروش از خود رفته بیهوش بر زمین افتاد و اسب او در رفته همچنان میدوید و زینت ابزار خونآلود او که فرو میریخت همراهان مثرادات برمیداشتند.
پس از دیری که کوروش اندکی به خود آمد چند تن از خواجهسرایانش که او را دریافته بر سرش گرد آمده بودند همی خواستند که او را سوار اسب دیگری گردانند.
کوروش یارای اسب سواری نداشت و خواست پیاده راه پیماید و به یاری خواجهسرایان آهنگ رفتن کرد.
دراینحال که با سری گیج به این سو و آن سو میپیچید و هوش درستی نداشت باز به فیروزی خود امیدوار بود و از این سوی و آن سوی گریختگان را میدید که نام کوروش را با پادشاهی توأم میسازند و از برای خود بخشایش و آمرزش آرزو میکنند.
قضا را در این میان بیسر و پایانی از مردم بینوای کاانوس «1» که برای انجام کارهای پستی از دنبالهگیری چادرها و مانند اینها همراه لشکر پادشاه بودند به این دسته پرستاران کوروش برخوردند و آنان را از کسان خود پنداشته به ایشان پیوستند. ولی اندکی راه نرفته از جامه آنان دشمن بودن آنان را دریافتند.
چرا که سینهبند ایشان را سرخ دیدند با آنکه سینهبند کسان خودشان همه سفید بوده.
یکی از ایشان بیآنکه هرگز به کوروش بودن آن زخمی گمانی برده باشد و زوربینی از پشت سر بر او انداخته رگ پای او را از زیر زانو سخت بشکافت. کوروش تاب آن ضرب نیاورده ناگهان بیفتاد در آن زخم و در آن افتادن گیجگاه زخمی، پس او به سنگی فرود آمده از آسیب آن بدرود زندگی گفت. این است داستانی که کتسیاس میسراید. مرگ کوروش بیچاره را به حربه کندی حواله داده بدینسان داستان را دیر به انجام میرساند.
______________________________
(۱).Caunus شهری در کاریا بوده.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۰۳
پس از مرگ کوروش آرتاسوراس «1» دیدهبان ارتخشثر سواره بدانجا رسید و چون سوگواری خواجهسرایان را دید نزدیک آمده از یکی از ایشان که میشناخت پرسید:
پارسکاس «2» این کیست که چنین نشسته برو گریه میکنید؟
پارسکاس گفت:
مگر نمیشناسی آرتاسوراس که این سرور ما کوروش میباشد؟!
آرتاسوراس تکان سختی خورده به خواجهسرایان نوازش نموده دستور داد که جنازه را در آنجا نگاه دارند و خویشتن با شتاب آهنگ نزد ارتخشثر کرد.
پادشاه که این هنگام از آینده خود سخت نومید بوده از تشنگی جان به لبش رسیده بود ناگهان آرتاسوراس شادمان نزد او رسیده مژده داد که گشته کوروش را با چشم خود دیده.
پادشاه میخواست خویشتن بدانجا بشتابد به ارتاسوراس فرمود که پیش افتاده راه نماید.
لیکن در این هنگام غوغای بلندی شنیده شد و چنین گفتند که یونانیان که سپاه ایران را شکست دادهاند آنان را دنبال کرده دور میراند. این بود که پادشاه بهتر آن دید کسانی را به دیدن کشته کوروش بفرستد و سی تن را با مشعلها به دست روانه نمود.
در این میان ارتخشثر از تشنگی به مرگ نزدیک بود. یکی از خواجهسرایان بیرون دویده در جستجوی آن میگردید. ولی چون در آن نزدیکی آبی نبود و از چادرها نیز بسیار دور افتاده بودند دست به مقصود نمییافت تا ناگهان مردی را از آن بینوایان کااونی از دنبالهگیران چادرها دریافت که در یک خیک چرکینی به اندازه یکی دو من آب گندیده و ناپاکیزهای داشت.
آن آب را از او ستده برای پادشاه برد. پادشاه همه آن آب را سرکشیده خواجهسرا پرسید که آیا نفرتی از آن داشته؟ ارتخشثر پاسخ گفت:
سوگند به خدایان تاکنون نه می نابی و نه آب پاکیزه و گوارایی تا این اندازه بر من خوشگوار نبوده.
سپس گفت:
اگر من خودم نتوانم دهنده این آب را پیدا کرده و پاداشی شایسته به او برسانم از خدایان خواستارم که او را توانگر و خرسند گردانند.
______________________________
(۱).Artasyras
(2).Pariscas
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۰۴
در همین هنگام سی تن فرستاده شادمان و خوشرو باز گردیدند و به او مژده آن فیروزی را که هرگز امید نداشت آوردند. نیز این زمان دستهای از سپاهیان پراکنده بر سر او گرد میآمدند و این خود علت دیگر بر دلیری او گردیده با چراغها و مشعلههای فراوانی به دشت و در آمد و چون بر سر مرده رسید از روی رسمی که در ایران است سر و دست او را از تن جدا کرده فرمان داد سر را نزد او بیاورند و آن را از مویهای انبوه و درازش گرفته به کسانی که هنوز مطمئن نبوده آماده گریز ایستاده بودند نشان داد. آنان وحشت کرده به ارتخشثر نیایش نمودند.
در این زمان هفتاد هزار سپاه بر سر او گرد آمده بودند و او همراه آنان بار دیگر به لشکرگاه درآمد. به گفته کتسیاس سپاه ارتخشثر در این رزم چهار صد هزار تن بود.
ولی دینون و گزنفون مدعی هستند که بیش از چهل بیور سپاه به میدانگاه رانده شده بود.
درباره شماره کشتگان هم کتسیاس میگوید فهرستی که به ارتخشثر دادند نه هزار تن یاد شده بود.
ولی خود او شماره کشتگان را کمتر از بیست هزار ندانسته. تا اینجا سخنانی است که از دو سوی گفته شده و ما آوردیم ولی کتسیاس دروغ آشکار گفته که مینویسد:
او همراه فالینوس «1» زاکونثی «2» و چندین تن دیگر بفرستادگی نزد یونانیان فرستاده شده.
زیرا گزنفون که بودن او را در دربار ارتخشثر میدانسته و نام او را میبرد نیز نوشتههای او را دیده بوده بااینحال اگر او همراه فالینوس آمده و ترجمان آن سخنان برجسته بودی هرگز نمیشد که گزنفون نام او را یاد نکرده تنها فالینوس را نام ببرد.
پیداست کتسیاس بسیار خودپسند و همچنین بسیار هوادار لاکیدومونیان و کلیارخوس بوده و این است که در سرودن داستان همیشه فرصت جسته خود را دستاندر کار قلمداد میکند و همواره ستایشهای گزافآمیز از کلیارخوس و یونانیان به میان آورد.
باری پس از انجام جنگ ارتخشثر ارمغانهای گرانبهایی برای پسر ارتاگرسیس کشته شده فرستاد. نیز نوازشها از کتسیاس و دیگران دریغ نداشت. آن مرد کااونی که آبش را خورده بود پیدایش کرده او را از گمنامی و تهیدستی بیرون آورده با ارجمندی و توانگری رسانید، اما کیفرهایی که به بدکرداران داد و در هر یکی مناسبت میانه گناه و کیفر را رعایت مینمود.
______________________________
(۱).Phalinus
(2).Zacynthus نام جزیرهای از یونان بوده
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۰۵
آرباکیس «1» نامی از مادان که در اثنای جنگ به سوی کوروش گریخته سپس بدینسوی باز گشته بود برای آنکه مردم او را یک ترسوی زن کرداری بشناسند نه یک مرد خاینی فرمان داد که زن روسپی را به دوش خود گرفته یک روز از بام تا شام در بازارها بگرداند.
مرد دیگری که گذشته از آنکه به سوی دشمن گریخته بود این هنگام مدعی بود دو تن از ایشان را کشته پادشاه فرمان داد که سه تا سوزن به زبان او فرو ببرند. و چون ارتخشثر مدعی بود که کوروش را با دست خود کشته و آرزو داشت که مردم نیز چنین بیانگارند و گفتگو نمایند برای مثرادات که گفتیم نخستین ضربت به کوروش زد ارمغانهای پربهایی فرستاده پیغام داد:
زینت و ابزارهای اسب کوروش را تو برای پادشاه آوردی و اینک به پاداش آن نیکو کاریست که پادشاه تو را با این ارمغانها نواخته!
آن مرد کاری که گفتیم کوروش را زخمی بر ران زده کشت و این هنگام طلب پاداش میکرد پادشاه ارمغانی برای او فرستاده چنین پیغام داد:
پادشاه این ارمغان را که پاداش و دومین مژدگانی است برای شما میفرستد. چرا که نخست ارتاسوراس و دوم شما بودید که مژده کشته بودن کوروش را به او رسانیدید!
مثرادات اگرچه ناخرسند بود گله به زبان نیاورد.
ولی کاری بدبخت از نادانی خود را به خطر سختی انداخت. بدینسان که از دیدن آن هدیههای شاهانه چندان دلشاد گردید که خود را باخت و به هوسهای خام افتاده گستاخانه پاسخ داد که به ارمغانی که به نام مژدگانی به او داده شود نیازمند نیست. چرا او بوده که کوروش را کشته نه دیگری و باید برای او پاداش کشتن کوروش داده شود. بدینسان فریاد برانگیخته این و آن را به گواهی میخواند و چون این گفتههای او به گوش پادشاه رسید سخت برآشفته بیدرنگ فرمان داد که او را سر ببرند. ولی مادر پادشاه که این هنگام نزد پادشاه بود گفت:
شاه نباید از این مرد به آسانی دست بردارد او را به من واگزارید تا سزای آن گفتههای گستاخانه خود را چنان که میباید دریابد.
شاه اختیار او را به پاروساتیس بازگذاشته و پاروساتیس فرمان داد که او را به چهار میخ کشیده ده روز بدان حال نگاهداشتند و سپس چشمهایش را بکندند و روی را گداخته به گلویش فرو ریختند تا زیر این شکنجهها جان بسپرد.
______________________________
(۱).Arbaces
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۰۶
مثرادات نیز دیرزمانی نگذشت که از بیخردی خود به چنین آسیبی دچار گردید بدینسان که او به بزمی که خواجهسرایان ارتخشثر و خواجهسرایان مادرش نیز بودند دعوت نمودند و او رختهای زیبا پوشیده و زرین ابزارهایی را که از پادشاه دریافته بود بر خویشتن بیاویخت و بدینسان آراسته به بزم درآمده و چون زمانی باده گساریده سرگرم شدند یکی از خواجه سرایان پاروساتیس که از همه بزرگتر بود روی به مثراداث کرده چنین گفت:
چه گرانمایه خلعتی که شاه به شما بخشیده! این زنجیر و بازوبندها بسیار زیبا و این شمشیر بیاندازه پربهاست! زهی خوشبختی شما که بدینسان نزد همه گرامی گردیدهاید!
مثراداث که از مستی بیخود گردیده بود به این سخنان چنان پاسخ داد:
مگر اینها چیست سپارامیزیس «1»
من در آن روز آزمایش خودم را به پادشاه بسی باارجتر از آن نمودم که چنین خلعتی به من داده شود!
سپارامیزیس لبخندی زده گفت:
من رشک بر تو نمیبرم. ولی چون به گفته یونانیان راستی با مستی دوشادوش است میخواهم دوستانه بدانم آیا پیدا کردن زینت ابزاری که از روی اسبی فرو ریخته بود و آوردن آنها نزد پادشاه چه دشواری دارد یا در خور چه ارزشی میباشد.
این سخن را میگفت نه اینکه چگونگی کار آگاه نبود بلکه چون مستی هوش از سر مثراداث ربود، و او را به پرگویی برانگیخته بود.
منظور سپارامیزیس برانگیختن او به سخنگویی بود که راز درون خود را بیرون ریخته آنچه نبایستی گفت بگوید و به این منظور خود دست یافت. زیرا مثراداث سخن او را شنیده بیباکانه چنین پاسخ داد:
درباره زینت ابزار اسب و آن چیزهای بیارزش تو هر چه میخواهی بگو! من آشکار میگویم که مرگ کوروش با این دست من بود! من ارتاگرسیس نبودم که زوربین به هوا بیاندازم و کاری بیهوده کنم. من چشم کوروش را آماج کرده و زوبین را راست به گیجگاه او فرود آوردم و با یک زخم او را به زمین انداختم و از همین زخم بود که او بدرود جان گفت.
______________________________
(۱).Sparamizis
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۰۷
دیگران که در آن بزم بودند از این گفتهها سرنوشت سیاه مثراداث را دریافته سر به زیر انداختند.
خداوند خانه که آن بزم را در چیده بود روی به مثراداث کرده گفت:
دوست من بگزار بخوریم و بنوشیم و از فیروزمندیهای شاه خود خرسند باشیم ما را چه از این گفتگوهایی که بر همگیمان سنگین خواهد افتاد؟!
پس از بزم سپارامیزیس بیدرنگ چگونگی را به پاروساتیس بازگفت.
او نیز پادشاه را آگاه ساخت.
ارتخشثر سخت خشمگین گردیده دید که دروغ او در میآید و بزرگترین سرفرازی که از آن جنگ با کوروش برای خود برگزیده بود از دستش در میرود.
زیرا آرزوی او آن بود که هر کسی از یونانیان و ایرانیان چنین باور کنند که در آن نبرد تن به تن که میانه او و برادرش کوروش رویداد و هر یکی به دیگری ضربتی برساند ارتخشثر از آن ضربت زخمی گردیده ولی کوروش بدرود جان گفته است.
این بود فرمان داد که مثراداث را در قایق با شکنجه بکشند.
دستور این کشتن آن است که مینگاریم:
دو قایق را چنان میسازند که هر دو به یک اندازه بوده روی هم جفت شود و گناهکار را که شکنجه باید کرد، در یکی از آنها بر پشت میخوابانند چنانکه سر و دستها و پایهایش بیرون بوده باز مانده تنش درون باشد و آن قایق دیگر را روی آن وارونه گزارده دو قایق را با هم جفت میگردانند.
سپس خوردنی به گرفتار بیچاره نشان داده تکلیف خوردن مینمایند که اگر نخورد سوزن به چشمهایش میخلانند ناگزیر از خوردن باشد.
سپس شیر با انگبین درآمیخته مسهلی میسازند و آن را به گلوی او ریخته سر و رویش را نیز با آن میآلایند و بااینحال او را زیر تابش آفتاب نگاه میدارند.
در اندک زمانی از یک سوی مگسها بر سر و روی او هجوم آورده چندان انبوه میشوند که سر و رو را پاک میپوشاندند.
از سوی دیگر در درون قایق کاری که مسهل بایستی کند کرده و از پلیدیهای او که قایق را پر میسازند کرمهای بسیار و خزندگان گوناگون پدید میآید و اینان به درون رودههای او راه
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۰۸
یافته به خوردن میپردازند و چون گرفتار بیچاره با آن شکنجهها بدرود زندگی میگوید این هنگام است که قایق بالایین را بلند میسازند و گوشتهای آن بیچاره را تکه و پاره مییابند و دستهدسته کرمهای گزیده را میبینند که از بیرون و درون بجویدن آن پرداختهاند.
مثراداث هم پس از هفده روز که گرفتار چنین شکنجهای بود بدرود زندگی گفت.
اما ماساباتیس «1» خواجهسرای پادشاه که گفتیم سر و دست کوروش را برید این زمان تنها او بود که بایستی پاروساتیس از او کینه جوید و کیفر کردارش را به کنار بگزارد.
ولی او با هوشیاری و دوراندیشی خود را پاییده بهانه به دست نمیداد تا هنگامی که پاروساتیس برای او نیز چنین دامی درچید:
پاروساتیس زنی هنرمند و در نردبازی ورزیده بود و پیش از جنگ کوروش بارها با ارتخشثر نردبازی میکرد. پس از جنگ هم با پادشاه آشتی کرده تا میتوانست در سرگرمیها با او شرکت مینمود و نردبازی میکرد و در عشق بازیهای او محرم رازش بود.
از همه این کارها آن منظور را داشت پادشاه کمتر مجال یافته با استاتیرا خلوت نماید.
زیرا با او استاتیرا را سخت دشمن میداشت و آنگاه همیشه این آرزو را داشت که زنی در شکوه و نیرومندی همپایه او باشد.
روزی پادشاه بیکار بوده پی سرگرمی میگشت.
پاروساتیس فرصت از دست نداده او را به نردبازی خواند که بر سر هزار در یک بازی کنند.
و چون بازی کردند او به قصد بازی را باخته بیدرنگ هزار در یک زر بپرداخت.
سپس دلگیری از خود نشان داده عنوان کرد که باید بازی دیگری بر سر یک خواجهسرا کرده جبران آن باختن را کند.
پادشاه رضایت داد.
ولی هر دو پنج تن از خواجهسرایان برگزیده خود را نام بردند که باخته شده از میان آن پنج کس نباشد.
با چنین شرطی به بازی پرداختند.
پادشاه از قصد مادر ناآگاه بوده سادهدلانه بازی میکرد.
______________________________
(۱).Masabatess
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۰۹
قضا را تاس با پاروساتیس بازی کرد و او بازی را برد و ماساباتیس را که از خواجهسرایان شاه و از آن پنج تن نام برده نبود درخواست.
پادشاه او را بدو واگزاشت.
پاروساتیس برای آنکه پادشاه قصدش را درنیابد بیدرنگ ماساباتیس را به دست دژخیمان سپرده فرمان داد که زنده پوست او را بکنند و چون آن چنان کردند لاشه او را به روی سه چوبی گزارده پوستش را جداگانه روی سه چوب بگسترد:
این کار که شد پادشاه سخت برنجید و بر پاروساتیس خشمگین گردید.
ولی پاروساتیس با خنده و شوخی پیش آمده به پادشاه میگفت:
راستی تو مرد بسیار خوشبختی هستی و این است که از گم کردن یک خواجهسرای پیر پلید تا این اندازه به هم برآمدهای.
ولی من با آنکه هزار در یک از دست دادم باز با بخت خود سازش و آشتی دارم.
پادشاه از اینکه بدانسان فریب خورده سخت دلتنگ بود لیکن به خاموشی میگرایید.
اما استاتیرا آشکار دشمنی با پاروساتیس کرده سخت خشمناک بود از اینکه او به کینه کشته شدن کوروش یک خواجهسرای درستکار و وفادار پادشاه را بدانسان بیرحمانه و نامردانه کشته.
سپس حادثه دیگری که رویداد آن بود که تیسافرنیس کلیارخس و سرکردگانی دیگر را فریب داده با سوگند دروغی آنان را نزد خود خواست و چون بیامدند همه را دستگیر کرده با بند و زنجیر نزد ارتخشثر فرستاد.
کتسیاس میگوید کلیارخس شانهای از او خواست و چون او درخواست را انجام داد کلیارخس با آن شانه سر خود را شانه کرده شادمان گردید و به پاداش آن انگشتری به کتسیاس داد که نزد خویشان و دوستان او در اسپارت نشانه سپاسمندی باشد و بر روی نگین آن صورت یک دسته از زنان را رقصکنان نقش کرده بودند.
میگوید سپاهیانی که همراه کلیارخس در بند بودند همیشه خوراک روزانه او را که فرستاده میشد میدزدیدند و جز مقدار کمی به او نمیدادند.
کتسیاس میگوید:
من این نابسامانی را رفع کرده چنین قرار دادم که به کلیارخس خوراک بهتری فرستاده شده و برای سپاهیان خوراک جداگانه ببرند که میان خودشان بخش نمایند.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۱۰
میگوید:
من این نیکیها را با دستور و خواهش پاروساتیس انجام میدادم و چون گذشته از خوراکهای دیگر روزانه خوراکی از گوشت ران برای کلیارخس فرستاده میشد پاروساتیس دستور داد که کارد کوچکی درون آن خوراک جا داده بفرستند.
بدین منظور که کلیارخس خود را کشته از شکنجههای بیرحمانهای که پادشاه برای او در اندیشه داشت آسوده باشد ولی کلیارخس ترسیده از خودکشی باز ایستاد.
میگوید در نتیجه میانجیگری پاروساتیس پادشاه وعده داد که بر کلیارخس ببخشاید و سوگند بر این یاد کرد.
ولی پس از دیری در سایه دخالت استاتیرا همه آن دستگیران به جز از مینون «1» را بکشت.
میگوید از این سپس بود که پاروساتیس همیشه در پی فرصتی بود که استاتیرا را نابود سازد و زهر برای او تهیه دید.
ولی این سخن باورنکردنی است. اگر به راستی مقصود این است که پاروساتیس برای خواستن کینه کلیارخس به کشتن زنی که همسر قانونی شاه و مادر ولیعهد و شاهزادگان بود دلیری کرده باید گفت کتسیاس سخن پاک بیبنیادی. رانده و میتوان گفت که این بخش داستان کتسیاس خود سوگواری بر کلیارخس میباشد نه تاریخنگاری.
چه او میخواهد ما باور کنیم که چون سرداران یونانی کشته شدند گوشتهای آنان بهره سگان و مرغان گردیده که از هم دریدند. به جز کلیارخس که چون تن او به زمین افتاد ناگهان تند بادی برخاسته و خاک بسیاری با خود آورده و روی آن لاشه را پوشانیده پشتهای بر روی آن پدید آورده شد.
پس از دیری خرماهایی در آنجا افتاده از هستههای آنجا انبوهی درخت روییده و از هر سوی سایه بر روی گور میانداخت، چندانکه پادشاه چون آن را دید دانست که کلیارخس بر گزیده خدایان بوده و از کشتن او سخت پشیمان گردید.
پاروساتیس از دیرزمانی با استاتیرا کینه داشت همیشه آتش رشک در دل وی فراوان بود.
زیرا میدید که شکوه و نیروی خود او از نوازشی است که ارتخشثر به پاس مادری از او دریغ نمیسازد ولی شکوه و نیروی استاتیرا بر روی بنیاد استواری از مهر و اعتماد گزارده شده و
______________________________
(۱).Menon
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۱۱
این بود که همیشه اندیشه برانداختن او را داشت و به چنین کاری از آن جهت دلیری میکرد که گمان میکرد در نتیجه آن به والاترین جایگاهی در جهان خواهد رسید. در میان پرستاران او زنی به نام گیگیس «1» بسی ارجمند بود و بیش از دیگران به وی نزدیکی داشت و چنانکه دینون مینویسد تهیه زهر به همدستی او شده بود. ولی کتسیاس این اندازه میگوید که گیگیس از داستان آگاهی داشت و این آگاهی نه به رضای او بود.
به گفته او تهیه زهر را بلیتاراس «2» کرده بود و این بلیتاراس را دینون ملانتاس «3» نام میبرد.
باری پاروساتیس و استاتیرا از دیرزمانی باز با هم آمد و شد کرده گاهی در یک جا بر سر سفره مینشستند ولی چون با همه آشتی هنوز به یکدیگر دلگرمی نداشتند این است که از ترس یا از احتیاط بر سفره بایستی هر دو به یک ظرف دست دراز نمایند و از یک ور آن ظرف بخورند.
در ایران مرغکی هست که در شکم آن هیچگونه ناپاکی پیدا نمیشود و همه آن چربی و گوشت است.
از اینجا چنین میپندارند که خوراک آن مرغ هوا و آبش شبنم میباشد.
نام آن رهونتاکیس «4» میباشد.
کتسیاس چنین میگوید که پاروساتیس مرغی را از این جنس با کارد دو پاره کرد که یک پاره آن پاکیزه و بیزیان و پاره دیگر آلوده به زهر بود خود او تکه بیزیان را خورده تکه آلوده به زهر را به استاتیرا داد.
ولی دینون نه پاروساتیس بلکه ملانتاس را مینگارد که مرغ را دو تکه کرده تکه زهرآلود آن را به استاتیرا داد که چون از اثر آن به حال مرگ افتاد خود از سختی درد و از پیچ و تابی که در رودهها و معده او پدید آمده بود هوش در سر نداشت تا بداند آن حال از کجا آمده ولی پادشاه که بر سر او فرا رسید از آگاهی که از بدنهادی و بیباکی مادر خود داشت بدگمان گردید بیدرنگ به جستجو و بازپرس پرداخت و همه بستگان پاروساتیس را که بر سر سفره او خدمت میکردند دستگیر نموده به شکنجه کشید. ولی پاروساتیس گیگیس را در خانه نزد خود
______________________________
(۱).Gigis
(2).Belitaras
(3).Melantus
(4).Rhyntaces گمان ندارم از چنین نامی در فارسی امروزی و در زبانهای بومی شهرهای ایران نشانی پیدا شود.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۱۲
نگاهداشته تا دیرزمانی نگذاشت بیرون بیاید و با همه فرمانهای پادشاه دست از نگهداری او برنداشت. تا شبی خود او اجازه گرفت که نهانی خانه خویش برود و ارتخشثر که از چگونگی آگاه بود و انتظار بیرون آمدن او را داشت همینکه بیرون آمد او را دستگیر کرده پس از بازپرسی فرمان کشتن او را داد.
اما دستور کشتن زهردهندگان در ایران این است که یاد میکنیم.
سنگ پهنی هست که سر زهر دهنده را بر روی آن گزارده سپس با سنگ دیگری آن را چندان میکوبند و میسایند که همه سر و روی کوفته شده تیکهتیکه میگردد.
کیفر گیگیس را نیز بدینسان داده او را نابود ساختند، اما درباره مادر شاه ارتخشثر دست یا زبان به آزار او نگشاده به این اندازه بسنده کرد که او را به بابل دور رانده سوگند خورد تا او زنده باشد هیچگاه به نزدیک آن شهر نرود. خود پاروساتیس هم از این پیشآمد چندان ناخرسند نبود.
این بود چگونگی کارهای ارتخشثر در درون خانه خویش اما در بیرون خانه چون ارتخشثر نتوانست یونانیانی را که همراه کوروش به جنگ او آمده بودند دستگیر نماید و با همه علاقهای که به این کار داشت و کمتر از علاقه او به شکست کوروش و نگاهداری تاج و تخت برای خود نبود فیروزمند نگردید و یونانیان با آنکه کوروش را گم کرده و سرداران خود را از دست هشته بودند با این پشت شکستگی و بیسرپرستی و با آنکه تا نزدیکی چادر پادشاه پیش آمده و به خطر آن همه نزدیک شده بودند باز توانستند خود را رها گردانیده از ایران بروند.
این کار شگفت به همه نشان داد که پادشاه ایران و دربار او تنها از حیث فراوانی پول و زن و آراستگی و شکوه پیشی و پیشی دارد و گرنه دارای نیرو و توانایی نیست، و این بود که همه یونانیان گستاخ گردیده به ایرانیان با دیده خواری نگریستند.
به ویژه لاکیدومنیان که عار خود دانستند به رهایی هم نژادان خود در آسیای کوچک از یوغ هخامنشیان نکوشند و آنان را از آن شکنجه و رفتار زشت ایرانیان آسوده نگردانند.
اینان نخست سپاهی به سرکردگی ثیمبرون «1» و پس از آن لشکر دیگری بفرماندهی دیرکوییداس «2» پدید آورده به جنگ بفرستادند و چون نتیجه مهمی از آنان به دست نیامد این
______________________________
(۱).Thimbron
(2).Derqyeeidas
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۱۳
زمان به سرکردگی پادشاه خود آگیسیلااوس «1» بسیج جنگ کردند و این پادشاه چون به سپاه خود به آسیا رسیده به خشکی درآمد بیدرنگ به کوشش پرداخته شهرت خوبی به دست آورد و میانه او و تیسافرنیس جنگی در میدان روی داده تیسافرنیس شکست یافت. نیز بسیاری از شهرها بر تیسافرنیس بشوریدند. و چون این خبرها به ارتخشثر رسید دانست که نباید با یونانیان از این راه درآید و این بود تیموکرانیس «2» را از مردم رودوس «3» با مقدار انبوهی از زر به یونانیان فرستاده به او اختیار داد که به هر نحوی که میپسندد و آن پولها را بین پیشوایان یونانی در این شهر و آن شهر بخش کرده آنان را به جنگ با اسپارت برانگیزد.
تیموکراتیس به یونان رفته دستور ارتخشثر را به کار بسته بسیاری از شهرهای بزرگ را بشورانید نیز تلوپونیسوس «4» را به شورش برانگیخت و این بود که دار الشوری آگیسیلاوس را از آسیا باز پس خواند.
میگویند چون او از آسیا برمیگشت به دوستان خود چنین گفت:
به دست سی هزار تیرانداز است که مرا از آسیا بیرون میراند.
مقصود اشاره به صورت تیرانداز است که بر روی در یکهای ایران نقش میشود.
ارتخشثر دریا را نیز از لاکیدومونیان پیراست و سرداران دریایی او یکی کونون «5» از مردم آتنه و دیگری فارنابازوس «6» بود.
کونون پس از جنگ آیکوسپوتامی «7» در کوپریس «8» نشیمن گرفت و مقصود او نه تنها آسودگی و تندرستی خود و بلکه بدانسان که دریانوردان همیشه گردش باد را میپایند او نیز گردش زمان را میپایید و در انتظار فرصت نیکی بود.
و چون دید که او با همه مهارت نیازمند نیرویی است و ارتخشثر با آن نیرویی که دارد نیازمند مرد ماهری است که آن نیرو را به کار بیاندازد این بود که چگونگی را نوشته به ارتخشثر پیشنهاد کرد و به آن کسی که نامه را میبرد دستور داد که اگر توانست آن را به
______________________________
(۱).Agesilaus
(2).Timocrates
(3).Rhodes نام جزیرهای از یونان بوده.
(۴).Telopounesus بخشی از جنوب یونان که شبه جزیره میباشد.
(۵).Couon
(6).Pharnabazus
(7).Aegospotami نام رودخانهای که یونانیان جنگ مشهور خود را در کنار آن کردهاند.
(۸).Cypres جزیرهای که امروز «قبرس» نوشته میشود.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۱۴
دستیاری زینویکریتی «1» یا پولوکرتوس میندایی «2» (زینو سردسته رقاصان و بولوکرتوس طبیب بود) و اگر هیچ یک از آنان نباشد به دستیاری کتسیاس به شاه برساند.
گفتهاند که کتسیاس این نامه را گرفته و جملههایی از پیش خود بر آن افزود به این مضمون که شاه نوازش فرموده کتسیاس را به نام فرستاده نزد او بفرستند و این کار را برای آن کرد که خویشتن در آرزوی سفری به کنار دریا بود.
هم کتسیاس مینویسد که پادشاه با تصویب او کوتون را پذیرفته به کارهای خود در دریا بر گماشت.
باری ارتخشثر به دستیاری فارنابازوس و کونون لاکیدومونیان را در جنگ دریایی که در کنیدوس «3» درگرفت شکست داده نیرومندی آنان را در دریا پاک از میان برد و نیز بر همه یونانستان چیرگی یافته یونانیان را چندان زبون خود ساخت که صلحی را که به نام صلح انتالکیداس «4» معروف است به گردن آنان گزارد و پیمان صلح را خود او بر زبان رانده دستور داد بنویسند.
این آنتالکیداس مردی از اسپارتا و پسر لئون «5» نامی بود و چون بر پیشرفت کار پادشاه میکوشید لاکیدومونیان را بر آن واداشت که با پادشاه پیمانی بسته همه شهرهای یونانی را در آسیا و جزیرههای نزدیک به آسیا را همچنان زیردست و باجگزار او بشناسند و با این شرط بود که صلح در میان یونانیان انجام گرفت.
اگر بتوانیم نام خجسته صلح را به این پیشآمد ننگین خیانتآمیز بدهیم. صلحی که اگر کسی از جنگ شکسته درمیآمد نتیجه آن به این ننگینی نمیشد.
از این جهت بود که ارتخشثر با آنکه دیگر اسپارتیان را دوست نمیداشت بلکه چنانکه دینون نوشته همیشه بر آنان با دیده یک مشت مردم بیکارهای نگاه میکرد. به انتالکیداس که به دربار او آمده بود نوازش بسیار کرد تا آنجا که روزی بساکی را از گل با روغن بسیار گرانبهایی آلوده پس از خوراک شام برای او فرستاد که همگی از این اندازه نوازش در شگفت شدند.
راستی هم انتالکیداس در خور چنین نوازشها و رفتارها بود و خود بر چنان بساکی نیاز داشت.
______________________________
(۱).zeno از مردم جزیرهCrete
(2).Polycritus از مردمMendae )؟).
(۳).Cnidos
(4).Antaicidas
(5).Leon
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۱۵
چرا او بود که در میان ایرانیان دیوانگی لئونیداس «1» و کالیکراتیداس «2» را آشکار ساخته بود.
میگویند کسی نزد آگیسسلاوس گفت:
ای تیرهبخت، یونان کنون اسپارتا هم راه ماد را پیش میگیرد!
آگیسیلاوس پاسخ گفت:
نه نه! بلکه آن ماد است که راه اسپارتا را پیش خواهد گرفت!
ولی نکتهسنجی این پاسخ هرگز ننگینی کار را از میان نخواهد برد.
لاکیدومونیان اگرچه توانایی خود را اندکی پس از این در نتیجه شکست جنگ لئوکترا «3» از دست هشتند. ولی ننگ و آبروی خود را بیش از آن در نتیجه این صلح از دست داده بودند تا آن هنگام که اسپارتا نخستین دولت یونان شمرده میشد ارتخشثر هم آنتالکیداس را دوست خود و مهمان خود شمرده نوازش از او دریغ نمیساخت. ولی چون در جنگ لئوکترا اسپارتا شکست یافته سخت ناتوان گردید و در سایه تنگدستی به فشار افتاد ناگزیر شد که اگیسیلاوس را برای چاره آن فشار به مصر بفرستد و انتالکیداس نزد پادشاه آمده از او هم دستگیری طلبید. این هنگام پادشاه او را سخت خوار و سبک داشته خواهش او را نپذیرفت و چندان بدرفتاری کرد که انتالکیداس در بازگشت خود را مایه ریشخند و دشنام دشمنان یافته از ترس دار الشوری به گرسنگی خودکشی کرد.
نیز اسمینیاس «4» ثبیی و پیلوپیداس «5» که در جنگ لئوکترا فیروزیها یافته بودند به دربار پادشاه درآمدند.
از پلوپیداس کاری که ناشایسته باشد سر نزد. ولی به اسمینیاس چون تکلیف کردند که سر پیش پادشاه فرود بیاورد انگشتری خود را در روبهرو به زمین انداخته به بهانه برداشتن آن خم شده چنان وانمود که سر فرود میآورد.
______________________________
(۱).Leonidas پادشاه اسپارت قهرمان نامدار جنگ ثیرمویولای.
(۲).Caleieratidas سردار اسپارتی که در جنگ دریایی با آتنیان کشته گردید.
(۳).Leuctra نام جنگی است که در آن مردم ثبیس و دیگر یونانیان بر اسپارتا چیره شدند.
(۴).Smenias از مردم شهر ثبیس
(۵).Pelopidas
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۱۶
ارتخشثر چندان از شنیدن خبرهای نهانی لذت میبرد که تیموقوراس «1» آتنی به دستیاری دبیر او بلوریس «2» خبرهایی به او رسانید و او ده هزار در یک پادشاه داد و چون تیموقوراس دردی داشت که بایستی شیر گاو بخورد همیشه هشتاد گاو شیرده از پی او بیرون برده میشد.
نیز برای او رختخواب و فرش و ابزار خانه فرستاده نوکران برای درست کردن و نگهداشتن آنها روانه کرد. زیرا که یونانیان چنان مهارتی را ندارند.
نیز تخت روانی برایش داد که او را که ناتندرست بود تا کنار دریا برسانند.
گذشته از جشن شاهانه و بسیار باشکوهی که در دربار به نام او برپا ساختند و در این جشن بود که اوستانیس برادر پادشاه به او گفت:
تیموفراس فراموش نکن این میز آراسته پرشکوه را که در برابر آن نشستهای! زیرا این میز بیجهت در برابر تو گزارده نشده! و این خود به جنایتکاری او بیشتر ارتباط داشت تا به نوازش و مهر پادشاه درباره او. چنانکه آتنیان او را به رشوهگیری متهم ساخته و حکم به نابودیش دادند.
تنها نیکی که ارتخشثر پس از آن همه بدیها به یونانیان کرد برداشتن تیسافرنیس از آسیای کوچک بود.
این مرد که دشمن بزرگ یونانیان و بدخواه ایشان بود در نتیجه گناهانی که از او برمیشمردند به فرمان ارتخشثر کشته گردید. کوشش باروساتیس نیز در این کار دخالت داشت.
زیرا پادشاه به کینه خود دربارهی پاروساتیس پایبند ننموده دیری نگذشت که کس فرستاده او را به دربار باز خواند و با او آشتی کرد. چه میدید که او زن دلاور خردمندی است و همه گونه شایستگی را دارد و از آن سوی مانعی در میانه از خوشدلی با هم با جهتی که برای رمیدن از یکدیگر باز نمانده بود.
از این پس پاروساتیس همیشه در برابر خواهشها و آرزوهای پادشاه سر به خرسندی فرود میآورد و هرگز خوردهای بر او نمیگرفت و این بود که نزد او سخت گرامی گردیده دارای همهگونه نیرو شد.
______________________________
(۱).Timogoras
(2).Beluris
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۱۷
از جمله چون چنین دریافت که پادشاه به آتوسا «1» که یکی از دو دختر او بود عشق سختی رسانیده ولی از ترس رسوایی عشق خود را نهان داشته به خفه کردن آن میکوشید با آنکه اگر گفته برخی مورخان را باور نماییم تا این زمان کار از کار گذشته و آنچه نبایستی بشود در نهان شده بود.
پاروساتیس همینکه چگونگی را دریافت از آن پس علاقه بیاندازهای از خود به آن دختر جوان نشان میداد و همیشه از زیبایی و برازندگی او نزد ارتخشثر گفتگو به میان میآورد و او را شایسته زنی پادشاه قلمداد میکرد و سرانجام ارتخشثر را راضی ساخت که آن دختر خود را به زنی گرفته چگونگی را آشکار اعلان کند.
چنین کاری اگرچه در نزد یونانیان مخالف قانون و عادت شمرده میشود، ولی در ایران پادشاه را با دیده دیگری دیده او را برای هر کاری چه از نیک و بد مختار میشناسند. برخی تاریخنگاران که یکی از ایشان هیراکیدیس «2» از مردم کوماست از این اندازه هم گذشته چنین مینگارند که ارتخشثر نه تنها این یک دختر خود را به زنی گرفت بلکه آن دختر دیگر را که نام او آمستریس «3» بود و ما از او سخنی خواهیم راند زن خود گردانید.
باری پادشاه آتوسا را چون به زنی گرفت او را بسیار دوست میداشت و چون درد برص سراسر تن او را فراگرفت پادشاه از مهر خود با او چیزی نکاست. بلکه چون جونو «4» تنها یکی از میان خدایان بود که پادشاه در برابر او سر فرو میآورد در این هنگام نیز به جهت آن بیماری آتوسا نزد خدای مادینه به دعا پرداخت و دستهای خود را در پیش او به زمین گذاشت. و نیز شهرپاونان و دیگر نزدیکان خود را واداشت که برای آن خدا ارمغانها پیش کشند و آنان چندان ارمغان پیش کشیدند که همه راه از کوشک پادشاه تا پرستشگاه جونو که مسافت آن نزدیک به هشت میل بود پر از زر و سیم و رختهای گرانبها و اسبها گردید که برای آن خدا ارمغان میبردند.
ارتخشثر جنگی در بیرون پادشاهی خود با مصریان کرد که فرماندهان سپاه او فارنابازوس و ایفیکراتیس «5» بودند و چون این دو تن همدست نبودند کاری از پیش نبردند. ولی در
______________________________
(۱).Atossa
(2).Heraclides از مردمCuma که تاریخ ایران را در پنج جلد نوشته بوده.
(۳).Amestirs
(4).Juno
(5).Iphicrates
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۱۸
لشکرکشی بر سر کادوشیان او خویشتن با سپاه بود و سیصد هزار پیاده و ده هزار سوار همراه داشت. و با این سپاه انبوه بر سرزمین آن مردم تاخت برد. سرزمینی که سراپای آن کوههای بس بلند و جنگلهای بس انبوه است و گذشتن از آنها بسیار دشوار میباشد و با این همه همیشه از مه پوشیده است. در این سرزمین کشتی از گندم و مانند آن نمیروید و حاصل آن جز گلابی و سیب و این گونه میوهها نیست و مردمی که در آنجا زیست میکنند بسیار دلیر و جنگجو میباشند. ارتخشثر ندانسته و ناآگاه خود را گرفتار چنین سرزمینی کرده به خطر سختی افتاد.
زیرا چیزی برای خوردن نه از خود آنجا به دست میآوردند و نه از جای دیگری میتوانستند بدانجا آورد و راهی برای تهیه خوراک جز کشتن چارپایان بارکش خود نداشتند.
این بود که یک سر خر را به شصت درهم میخریدند و آن هم با سختی به دست میآمد.
کار به آنجا رسید که در سفره خود پادشاه چیزی برای خوردن پیدا نمیشد. از اسبها جز چند سری باز نمانده همه را کشته و خورده بودند.
تریبازوس که گاهی در سایه دلیریهای خود نزد پادشاه ارجمند گردیده و گاهی در نتیجه سبکسری خویش از دیده او میافتاد و این زمان پاک از دیده او افتاده و دور رانده شده بود همانا در سایه تدبیر او بود که پادشاه و آن سپاه انبوه او از این خطر بسیار سختی رهایی یافتند.
شرح چگونگی آن است که کادوشیان دو فرمانروایی داشتند که هر یکی در جای دیگری چادر زده بود.
تریبازوس پس از آنکه اندیشه خود را به پادشاه خبر داد و از او اجازه گرفت خود او نزدیکی از آن دو فرمانروا رفته پسرش را نزد آن دیگری فرستاد. هر کدام از پدر و پسر به آن فرمانروایی که نزدش رفته بود چنین گفت که آن فرمانروای دیگر نهانی کس پیش ارتخشثر فرستاده و میکوشید که با پادشاه به تنهایی صلح کرده و تنها برای خود زینهار بگیرد و آن فرمانروای دیگر را در برابر آن همه سپاه بگزارد.
سپس چنین گفت:
پس شرط خرد نیست که شما بدینسان خاموش بنشینید بلکه شما نیز فرستاده بفرستید و با پادشاه گفتگوی صلح نمایید. نیز هر کدام از پدر و پسر وعده دادند که آنچه نتوانند درباره پیشرفت کار آن فرمانروا دریغ نگویند.
آن فرمانروایان این سخنان فریبآمیز را باور کرده و هر یکی بیدرنگ فرستادهای از
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۱۹
کسان خود برگزیده همراه تریبازوس یا پسر او نزد ارتخشثر فرستادند. ولی چون انجام این کار زمانی دیر شد و بدخواهان تریبازوس فرصت به دست آورده نزد پادشاه او را به خیانتکاری متهم ساختند پادشاه سخت غمگین گردیده و از اینکه اعتماد به تریبازوس کرده بود پشیمان شد.
لکن چون سرانجام تریبازوس به مقصود خود دست یافته همراه فرستاده فرمانروای کادوش نزد پادشاه آمد پسرش هم با فرستاده رسید و بدینسان کار صلح انجام گرفته جنگ از میان برخاست و پادشاه به تریبازوس نوازش بیش از اندازه کرده و آسوده و شادمان به پایتخت بازگشت.
ارتخشثر در این سفر خود به همه نشان داد که ترس و نامردی نه نتیجه خوشگزاری و زندگانی پرشکوه است چنانکه بسیاری این عقیده را دارند بلکه ترس و نامردی همانا نتیجه فرومایگی و برخاسته از بداندیشی و نادانی است، زیرا ارتخشثر با آنکه رخت شاهانه در برداشته و سراپای او با زرینه ابزار آراسته بود که اگر قیمت میکردند بیشک بیشتر از دوازده هزار تالنت میشد با این همه آرایش و با آن عنوان پادشاهی که داشت در غیرت و کوشش قدمی از دیگران پستر نمیگذاشت و همیشه ترکش از کمر آویخته و سپر بر دوش گرفته پیاده در پیشاپیش سپاهیان در آن فرازها و نشیبها راه میپیمود و اسب خود را نیز رها کرده بود.
همین غیرت و مردانگی او و چهره شادان و خندانی که همیشه داشت تو گویی به سپاهیان بال و پر میبخشید و آن سفر سنگین را بر آنان چندان سبک گردانیده بود که روزانه بیش از پنج میل راه میپیمودند.
و چون به جایی رسیدند که از نشیمنگاههای خود پادشاه و در آنجا باغ بزرگی پر از درختهای زیبا و آراسته بود ولی در پیرامون آن جز زمینهای خشک چیزی نبود.
در این جا هوا بسیار سرد بود و پادشاه به سپاهیان اجازه داد که از درختهای آن باغ بریده برای گرم شدن به کار ببرند و بر درختهای صنوبر و سرو دریغ نگویند.
ولی چون درختها گشن و زیبا بود سپاهیان را دریغ میآمد که آنها را براندازند و سختی سرما را بر خود آسان میساختند. این بود خود پادشاه تبری به دست گرفته نخست چند درختی را از بزرگترین یا زیباترین آنها برانداخت تا پس از وی سپاهیان تیشه بر آن درختها بنهادند و آتشهای بزرگی پدید آورده شب را به آسانی بگزارند.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۲۰
با همه اینها ارتخشثر از این لشکرکشی بیزیان باز نگشته دسته بسیاری از سپاهیان دلیر را با همه اسباب خود از دست هشت. نتیجه دیگر این لشکرکشی آن بود که چون بدانسان نافیروزمند بازگشت چنین میپنداشت که این نافیروزی او را در نزد مردمان بیارج گردانیده و این بود که همیشه به نزدیکان خود با دیده رشک مینگریست تا آنجا که بسیاری از آنان را بکشت و این کار از خشم یا ترس بود.
راستی ترس خونریزترین حالیست که در پادشاهان پیدا میشود. از آنسوی آرامش دل حالی است پر مهر و نوازش سودمند. درندگان را نیز میبینیم که پر عنادترین و دیرآموزترین آنها ترسوترین و درندهترین آنهاست آن جانورانی که نجیبترند و در سایه دلیری که دارند در خور اعتمادند به پیشرفتهای آدمیگری آمادهتر میباشند.
ارتخشثر که این زمان پیر شده بود میدید که پسرانش درباره جانشینی او کشاکش با هم دارند و هر کدام هواخواهانی از میان نزدیکان و خویشاوندان شاه پیدا کردهاند.
کسانی از اینان عدالتخواهی نموده چنین میگفتند که ارتخشثر چنانکه پادشاهی را به عنوان بزرگترین دریافته همچنان باید آن را به پسر بزرگتر خود داریوش بسپارد.
از آن سوی پسر کوچکتر او اوخوس «1» نام جوانی گرم و تندی بود و هواخواهان بسیاری میانه درباریان داشت. و آنگاه او پشتش به آتوسا گرم بوده همیشه امید داشت که به دستیاری او پدر را هواخواه خویش خواهد ساخت.
زیرا او به آتوسا وعده میداد که چون شاه شور او را به زنی پذیرفته در کارها انباز خود خواهد ساخت و بدینسان او را به سوی خویش کشیده بود. این از بسیار پیش شهرت داشت که میانه او خوس با اتوسا نامهنگاریهای نهانی در کار است.
چیزی که هست پادشاه خبر از این کارها نداشت. بههرحال شاه برای آنکه تا فرصت از دست نرفته اوخوس را به جای خود نشاند و او را مجال ندهد که همچون عموی خود کوروش به کوششهایی برخیزد و بار دیگر جنگ در کشور هخامنشی رخ نماید داریوش را که این زمان بیست و پنج ساله بود به ولیعهدی برگزیده و به او انجام داد که کلاهراسته «2» چنانکه خود ایشان مینامند بر سر بگزارد.
______________________________
(۱).Ochus
(2). معنای زیر لفظی عبارت میباشد گویا مقصود از آن تاج میباشد.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۲۱
در ایران هم قانون و هم عادت بر این بود که هر ولیعهدی در آغاز ولیعهدی خود میتواند یک خواهش از پادشاه بکند و پادشاه تا میتواند باید این خواهش او را بپذیرد.
داریوش از پدر خود خواهش آسپاسیا «1» را کرد که زنی از برگزیدگان «2» کوروش بوده و این زمان از آن پادشاه گردیده بود.
زادگاه این زن فوکایی «3» بوده در ایونیا «4» و پدر و مادر او هر دو آزاد بوده و او را خوب آموخته بودند.
روزی هنگامی که کوروش بر سر سفره شام بوده این را با دسته دیگری از زنان نزد او میآورند و او ایشان را پیرامون خود نشانده با آنان به کامرانیها و خوشدلیها میپردازد و سخنان عشقآمیز به زبان میراند و بدینسان همه آنان با وی گستاخ میگردند.
جز این یک زن که همه خاموش نشسته بوده و چون کوروش او را به سوی خود میخواند از رفتن سر باز میزند و چون چاکران میخواهند او را به سوی کوروش بکشانند داد میزند:
هر که دست به من بزند هر آینه پشیمان خواهد بود.
از اینجا همگی او را دختر نادان و ناتراشیده میشمارند.
ولی کوروش او را پسندیده به آن مردی که اینان را آورده بود میگوید:
مگر نمیبینی که یک زن از همه دیگران نیک نهادتر و نیکخوتر میباشد.
و این است که چشم بر وی دوخته نگاه بسیار میکند و او را از همه زنان بیشتر دوست میدارد و او را «خردمند» نام میدهد.
پس از مرگ کوروش این زن هم در میان دیگر بازماندههای او به دست ارتخشثر افتاد.
اینکه داریوش آسپاسیا را درخواست کرد بیشک پدر خود را دلآزرده ساخت.
زیرا ایرانیان درباره زنان غیرت بسیار دارند و همیشه با دیدههای باز آنها را میپایند از اینجاست که سزای هر آن کس مرگ است که در سفری جلوتر از زنان شاه بیافتد یا اینکه از
______________________________
(۱).Aspasia
(2). مقصود زنانی است که پادشاهان و دیگران برگزیده نزد خود نگاه میداشتند بیآنکه زن قانونی او شمرده شود و چون نامی برای آن در فارسی سراغ نداریم این کلمه را برگزیدهایم.
(۳).Phocaei شهری از شهرهای ایونیا بوده.
(۴).Ionia مقصود آن بخشی از آسیای کوچک است که در دست یونیان بوده و شهرهایی در آنجا برپا کرده و نشیمن داشتهاند.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۲۲
پهلوی گردونههای ایشان بگذرد چه رسد به کسی که نزدیک «برگزیده» شاهی بیابد و دست به او بزند.
ارتخشثر هم با آنکه در راه هوسرانی برخلاف همه قانونها دختر خود را به زنی گرفته و جز از او هم برگزیدگانی که شماره آنها کمتر از سیصد و شصت زن زیبا نبود در حرمخانه داشت با این همه چون او یک زن را داریوش خواست چنین پاسخ داد که آسپاسیارا زن آزادی است و اختیار خود را دارد که اگر خواست به سوی تو بیاید و اگر نخواست نیاید او را مجبور ساخت.
و گمانش آن بود که هرگز آسپاسیارا به سوی داریوش نخواهد رفت.
ولی برخلاف این گمان چون از دنبال آسپاسیارا فرستادند و چگونگی را به او گفتند وی به سوی داریوش رفت.
از اینجا ارتخشثر به حکم قانون ناگزیر شد که او را به داریوش واگزارد.
ولی در دل خود سخت ناراضی بود و از این جهت اندکی نگذشت که او را از داریوش گرفت و حکم داد که در پرستشگاه دیانا «1» در هاکباتان (همدان) که ایرانیان «آناهید» مینامند به کار پرداخته با مانده عمر خود را با پاکدامنی در آن کار نیکو به سر دهد.
بدینسان خواست پسر خود را گوشمالی دهد ولی گوشمالی نرم و آبرومندی که با پاکدلی توأم باشد.
ولی داریوش سخت خشمگین گردید و این از آن جهت بود که دل به آسپاسیارا باخته او را بیاندازه دوست میداشت یا از اینکه آن کار پدر خود را از راه اهانت و ریشخند میدانست.
بههرحال تریبازوس چون این چشم او را دریافت همهگونه کوشش به کار برد تا او را هر چه بیشتر خشمگین گرداند.
چرا که خود او نیز چنین خشم را بر ارتخشثر در دل داشت و شرح چگونگی آن این است که مینگاریم.
ارتشخثر که دختران بسیار داشت وعده داده بود که آپاما «2» نامی را به فارنابازوس و رهودوگونه «3» نامی را به ارونتیس «4» و آمستریس را به تریبازوس به زنی بدهد.
______________________________
(۱).Diana نام خدای مادینه از خدایان یونان و روم بوده.
(۲).Apama
(3).Rhodogune
(4).Orontes
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۲۳
ولی از این سه تن در زمینه آمستریس وعده خود را انجام نداده او را خویشتن به زنی گرفت و برای جبران این کار دختر کوچکتر از آن آتوسا را به تریبازوس نامزد ساخت.
لیکن سپس به این دختر نیز دلباخته چنانکه گفتهایم هم او را به زنی خود گرفت.
از این پیشآمد تریبازوس به دشمنی آشتیناپذیری با شاه افتاد و حالی را که تا آن زمان هرگز نداشت پیدا کرد.
زیرا او نه در زمان ارجمندی نزد شاه و نه در هنگام خواری در پیش او هرگز مواظب رفتار و اخلاق خود نبود بلکه در هنگام ارجمندی سخت بیباک و بیشرم بود و در زمان خواری سخت درشتخویی و مردم آزاری مینمود.
باری تریبازوس آتش بر روی آتش داریوش جوان افزوده همیشه او را تحریک کرده میگفت.
این چه کلاه راسته به سر گذاردن است که هرگز شوری در کارها با شما نمیشود؟
و آنگاه شما باید همیشه نگران کار خود باشید.
زیرا برادری دارید که به دستیاری زنان همیشه به زیان شما میکوشد و در آرزوی ولیعهدی است.
نیز پدری دارید که چندان سست نهاد و متلون است که هرگز به کار و وعدههای او اطمینان نتوان داشت.
مگر ندیدی که به جهت یک دختر ایونی قانونی را که نزد ایرانیان سخت ارجمند بود بشکست.
از کجا چنین کس سخن خود را درباره تاج و تخت تغییر ندهد و تو را در ولیعهدی نگهدارد؟!
سپس گفت:
به پادشاهی نرسیدن اوخوس یا بیبهره شدن تو از پادشاهی یکسان نیست:
زیرا اوخوس یک رعیتی بیش نیست که اگر هم پادشاهی نیافت آسوده میزید و کسی بر او نکوهش نمیکند.
ولی تو که نامزد پادشاهی گردیدهای یا باید پادشاه باشی و یا چشم از جان خود بپوشی.
داریوش از این سخنان پاک از جا در رفته و خویشتن را به دست فتنهانگیز تریبازوس سپرد.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۲۴
کسان بسیاری هم با آنان همداستان شدند ولی یکی از خواجهسرایان که از کار و نقشه آنان آگاهی داشت چگونگی را به ارتخشثر خبر داد و نیز راه آن را که درستی و نادرستی خبر دانسته شود نشان داد.
زیرا نقشه آنان این بود که شبانه به خوابگاه پادشاه درآمده او را در رختخواب بکشند.
ارتخشثر چون خبر را شنید نخواست که چنین خبر بیمناکی را ناشنیده بیانگارد.
نیز نخواست درباره خبری که هنوز دلیلی بر درستی آن نیست به کاری بپردازد.
تدبیری که اندیشید این بود که از یک سوی به خواجهسرای دستور داد که همیشه با داریوش و همدستانش باشد و آنان را بپاید.
از سوی دیگر دستور داد که در اطاق خواب او دیواری که پهلوی رختخواب او بود شکافته دری از آنجا بگزارند که به اطاق دیگری باز شود و روی آن در را با پرده بپوشانید.
بدینسان چون زمان نزدیک شده و خواجهسرای خبر داد که در چه هنگام و ساعتی بر سر او خواهند آمد ارتخشثر آن شب را در خوابگاه خود آرمیده منتظر درآمدن کشندگان گردید و چون آنان به خوابگاه درآمدند از جای خود برنخاست تا هنگامی که رویهای آنان را دیده بسیاری از ایشان را بشناخت ولی چون دید که با شمشیرهای آخته به سویش نزدیک میشوند دیگر نایستاده و از جا برخاسته و پرده را بالا زده از آن در به اطاق دیگر رفت و در را از پشت بسته صدا به فریاد بلند نمود.
کشندگان چون دیدند که پرده از روی کار برداشته شده و از آن سوی دست به مقصود نیافتند ناگزیر از همان راهی که آمده بودند بازگشته به تریبازوس و دیگران خبر دادند تا آنان گریخته خود را رها سازند.
اینان هر کدام راه دیگری پیش گرفتند. خود تریبازوس با پاسبانان پادشاهی برخورده چون خواستند او را دستگیر کنند کسانی از ایشان را بکشت و سرانجام او را گرفتن نتوانسته، از دور با حربه از پای انداختند.
اما داریوش چون او را با بچگان خود به محاکمه کشیدند، پادشاه قاضیان درباری را بر گماشت تا او را محاکمه کنند و چون خود پادشاه به محاکمه نیامده بلکه اتهامنامه به دستیاری نمایندهای فرستاد به دبیران خود چنین دستور داد که رای هر یک از قاضیان را بنویسند تا نزد او برده شود.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۲۵
ولی قاضیان همگی یک سخن بودند و رأی به کشتن داریوش دادند و این بود که سرکردگان داریوش را بند کرده به اطاقی در آن نزدیکی بردند و میرغضب را بدانجا خواندند.
میرغضب با تیغی که همیشه سر گناهکاران میبرید به اطاق درآمده ولی همینکه دانست گناهکار داریوش است ترس بر او چیره شده خود را پس کشید و از در بیرون رفته چنین گفت:
من آن توانایی و دلیری که سر پادشاهی را ببرم ندارم ولی باز جرو فرمان قاضیان که دم در ایستاده بودند، دوباره بازگشته و موهای سر داریوش را گرفته با یک دست او را به زمین خوابانید و با دست دیگر با تیغ سر را از بدن جدا کرد.
برخی میگویند که قاضیان حکم را با بودن خود ارتخشثر دادند و داریوش چون مرگ را پیش چشم دید سراسیمه خود را بر پاهای پدر انداخته آمرزش خواست ولی ارتخشثر به جای آمرزش خشمناک به پا خاسته شمشیر خود را کشیده چندان زد که او را از جان انداخت. سپس هم روی به سرای خود آورده در برابر آفتاب به نماز ایستاده چنین گفت:
آسوده بزیید ای مردم ایران و به همه دیگران پیام برسانید که اهورامزدای توانا از کوشندگان در راه اندیشههای ناپاک و بیراه کینه باز جست.
این بود نتیجه آن فتنهجویی از این پس میدان امیدهای اوخوس بازتر شده و به پشتیبانی آتوسا امیدوارتر گردیده ولی هنوز از آریاسپیس «1» که پس از او یگانه بازمانده از پسران قانونی پدرش بود و از آرسامیس «2» که یکی از پسران ناقانونی پدرش بود بیمناک میزیست. زیرا آنکه آریاسپیس بود از دیرزمانی ایرانیان او را نامزد پادشاهی برگزیده بودند و این نه به جهت بزرگتری او از اوخوس بلکه در سایه نیکنهادی و ستودهخوبیهای او بود.
آرسامیس نیز در سایه خرد و دانایی خود به راستی شایسته پادشاهی بود و از آن سوی ارتخشثر او را بسیار دوست میداشت و این موضوع بر اوخوس پوشیده نبود.
باری اوخوس بر هر دوی این جوانان دام گسترده و چون در راه آرزوهای خود از خونریزی هم باک نداشت کمر به نابودی هر دوی آنان بست.
آرسامیس را از راه خوانخواری و آریاسپیس را از راه حیلهانگیزی. درباره آریاسپیس خواجهسرایان و نزدیکان پدر خود را فریفته بدان واداشت که خبرهایی پراکنده نمایند بدین
______________________________
(۱).Ariaspes
(2).Arsames پسران ناقانونی آن پسرانی بودند که از برگزیدگان زاده میشدند.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۲۶
مضمون که پادشاه از آریاسپیس سخت رنجیده و بر آن سر است که او را با هرگونه شکنجه و سختی بکشد.
اینان این گفتگو را به میان انداختند و هر روز سخنی میگفتند چنانکه روزی گفتند به زودی این کار انجام خواهد گرفت.
روز دیگری خبر آوردند که زمان کار رسیده و اینک بدان آغاز خواهد شد.
این خبرهای دروغ که پیاپی به گوش آریاسپیس میرسید جوان بیچاره را چندان سراسیمه ساخت که دل از جان کنده با خوردن درمان زهرآلودی خود را از زندگی بیبهره ساخت.
پادشاه چون خبر را شنید سخت نالیده گریه نمود و شاید علت آن را نیز دانست.
ولی این زمان پیری او را از توان انداخته یارای آن را نداشت که به جستجو و بازپرس برخیزد.
از این پس ناگزیر بود که امید خود را به آرسامیس بهبندد و در همه کارهای خود با او شور نماید.
ولی این زمان اوخوس را تاب شکیبایی بازنمانده بیش از این نمیتوانست کار خود را به تأخیر بیاندازد و این بود آرپاتیس «1» پسر تریبازوس را پیدا کرده او را بر آن واداشت که آرسامیس را با دست خود کشت.
این زمان ارتخشثر سخت پیر شده و جز بهره کمی از زندگی نداشت و این بود که چون خبر کشته شدن آرسامیس را شنید دیگر تاب نیاورده از فشار درد و غم با همهگونه زاری بدرود جان گفت.
در این هنگام سال او نود و چهار زمان پادشاهیش شصت و دو سال بود. «2»
در زمانهای آخر او را پادشاه مهربان میشمارند و از خونریزی دوری میگزید.
ولی پسر او اوخوس که پس از وی پادشاهی یافت خونخوارترین و بیباکترین همه پادشاهان هخامنشی بود.
______________________________
(۱).Arpates
(2). اگر این نوشته راست باشد ارتخشثر کسی است که دیگری از پادشاهان ایران به اندازه او پادشاهی نکرده مگر پادشاهانی که ما نمیشناسیم ولی این نوشته پلوتارخ یقین نیست و دیگران سالهای پادشاهی ارتخشثر را چهل و سه سال نوشتهاند.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۲۷
آگیسیلاوس
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۲۸
آرخیداموس «1» پسر زیوگسیداموس «2» پس از آنکه یک دور پادشاهی پرشکوهی بر لاکیدومونیان راند، بدرود جهان گفته از خود دو پسر بازگذاشت.
یکی از آنها آگیس پسر بزرگتر و مادر او لامپیدو «3» زن بس نجیبی بود.
دیگری آگیسیلاوس پسر کوچکتر و مادر او ایوپولیا «4» نام داشت.
از روی قانون جانشینی پدر از آن آگیس بود.
از این جهت آگیسیلاوس که پنداشته میشد زندگانی عادی خواهد داشت از روی رسم کشور او را سخت و استوار تربیت مینمودند و بر شکیبایی و فرمانبرداری از بزرگان آزمودهاش باز میآوردند.
بچگانی که بایستی پادشاه شوند از این تربیت توانفرسا بر کنار بودند.
ولی اگیسیلاوس که پسر کوچکتر شاه بود دچار آن تربیت گردیده سپس که قضا را پادشاهی به دست او افتاد نکوخوترین پادشاه اسپارت گردید که نیکنهادی پادشاهی را با ورزیدگی و فروتنی کسان عادی را یکجا داشت.
زمانی که او کودک بود هم چون دیگران در پرورشگاه بچگان که «گروه» مینامیدند پرورش مییافت و در همین جا بود که با لوساندیر آمیزش نموده و در سایه آراستگی خود او را به سوی خویش کشید.
______________________________
(۱).Archidamus
(2).Zeuxidamus
(3).Lampido
(4).Eupolia
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۲۹
یک پای او کوتاهتر از پای دیگرش بود ولی این عیب چندان نمودار نشده از زیبایی جوانی او نمیکاست و چون خویشتن پروای آن را نکرده چه بسا که خود او زبان به لطیفهگویی میگشاد. از اینجا دیگران هم پروای آن را نداشتند.
از آن سوی همت مردانه او و شوقی که بر پیشرفت و برتری داشت بیشتر از آن بود که لنگی پا جلوش را بگیرد و او را از پرداختن به کارهای دلیرانه و بزرگ باز دارد.
از او تندیسی یا پیکرهای در دست نیست زیرا در زندگی به چنین کاری اجازه نداده برای پس از مرگ نیز سخت غدغن نمود.
گفتهاند مرد کوچک اندامی بود و دیدارش خوار مینمود ولی تن صافی داشته چهره گشاده و خوی نیکوی او باعث بود که مردم دوستش دارند
در پیری نیز بیش از جوانان نکوروی پسندیدهاش میداشتند.
ثئوفراستوس مینویسد: آرخیداموس چون مادر او را گرفت ایفوران او را به جریمه محکوم ساختند.
زیرا گفتند زن کوچک اندامی گرفته که برای ما پادشاهان کوچک خواهد زایید. «1»
آگیسیلاوس تازه به پادشاهی رسیده بود که خبرها از آسیا رسید درباره اینکه پادشاه ایران به یک رشته ساز و برگ دریایی بزرگی دست زده و بر آن سر است که اسپارتیان را از فرمانروایی و چیرگی در دریا بیبهره گرداند.
لوساندیر آرزومند گردید که به آسیا شتافته در آنجا به دوستان و یاران خود که هر کدام را به فرمانروایی شهری گمارده بود یاوری کند.
و این یاران او چون رفتار بیدادگرانه داشتند و به زیردستان سخت میگرفتند بیشتر ایشان را مردم از شهرها بیرون رانده یا خود کشته بودند.
______________________________
(۱). پلوتارخ در اینجا شرحی از خیانت الکبیادیس به زن اگیس و آنکه پسری از او زاییده شده و این پسر را آگیس از خود ندانست و این بود که پس از مرگ آگیس در سایه همراهی لوساندیر پادشاهی به اگیسیلاوس رسید راند که پیش از این آن داستان را سروده ما از ترجمه آن در اینجا چشم پوشیدیم.
سپس هم شرحی از چگونگی رفتار اگیسیلاوس با خویشان خود و با بزرگان اسپارت آورده که چون جنبه تاریخی نداشت از آن هم چشم پوشیدم.
به عبارت دیگر از آغاز سرگذشت اگیسیلاوس تا اینجا در ترجمه به اختصار گراییدهایم.
هم چنین در بخشهای آینده برخی داستانهای مکرر را انداختهایم.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۳۰
بههرحال او اگیسیلاوس را بر آن واداشت که سرداری یک لشکری را به آسیا عهدهدار گردد که بدینسان جنگ از خاک یونان به خاک ایران بیفتد و پیش از آنکه پادشاه ایران به مقصود دست یابد از او جلوگیری شود.
نیز او به دوستان خود در آسیا چنین نوشت که فرستادگانی فرستاده لشکرکشی اگیسیلاوس را خواستار گردند.
و چون اگیسیلاوس به دار الشوری آمد این سفر را به آن شرط عهدهدار گردید که سی تن اسپارتیان به عنوان سرکرده یا برای شور همراه او باشند. نیز دو هزار تن برگزیده از بندگانی که تازه آزادی یافتهاند و شش هزار از همدستان یونانی همراه او باشند.
باری کوشش لوساندیر اثر خود را بخشیده و اگیسیلاوس بدانسان که او خواسته بود به سفر فرستاده شد و او یکی از سی تن همراهیان اگیسیلاوس برگزیده شد.
احترام لوساندیر این زمان در سایه مهر و دوستی که با اگیسیلاوس داشت بیشتر از پیش گردیده و اگیسیلاوس از این کار آخر او بیشتر خرسند بود تا از کوششی که در زمینه پادشاهی او پس از مرگ آگیس به کار برده بود. «1»
تیسافرنیس نخست از اگیسیلاوس اندیشه کرده این را پذیرفت که شهرهای یونانی را در آزادی خودشان باز گزارد، ولی چون سپس بسیج نیرو بیشتر نمود به قصد جنگ افتاد.
اگیسیلاوس هم اندوهی از آن نداشت زیر امیدی که به لشکرکشی خود میبست بسیار بیش از آن بود و چنین میاندیشید در جایی که گزنفون با ده هزار تن از دل آسیا راه برگرفته و در همه جا بر ایرانیان چیره درآمده چگونه سزاست که او با لشکر اسپارتیان که امروز خداوندان دریا و خشکی هر دو هستند سفری به آسیا کند و کاری انجام نداده بازگردد؟
از این جهت بود که هنوز پیش از خود تیسافرنیس این پیمان آشتی را او به هم زد و در این میان یک تدبیر جنگی خوبی به کار بست بدینسان که شهرت داد، عزیمت کاریا خواهد کرد و با این تدبیر تیسافرنیس و سپاه او را به بیرون رفتن از آنجا ناگزیر ساخت، ولی همینکه این کار شد از نیم راه برگشته ناگهان به فروگیا درآمد و شهرهایی در آنجا بگرفت و از این راه به همدستان خود فهمانید که اگر پیمانشکنی با همدستان خیانت به خدایان میباشد نیرنگ
______________________________
(۱). در اینجا داستان کشاکش اگیسیلاوس با لوساندیر و اینکه لوساندیر به هلسپونت فرستاده شد مینگارد ولی چون این داستان در جای دیگری آورده شده ما از ترجمه چشم پوشیدیم.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۳۱
دشمن را با نیرنگ پاداش دادن جز نیکی نیست و چون از جهت نداشتن سواره ناتوان بود و آنگاه از قربانیها فالهای بد روی میداد به ایفیسوس بازگشت نموده و در آنجا به تهیه کردن سواره پرداخت.
بدینسان که توانگرانی که نمیخواستند خودشان در جنگ کار کنند از هر کدام یک سواره خواست که اسب و سپاهی هر دو را تهیه کنند و چون بسیار کسان آرزومند این کار بودند در اندک زمانی لشکرگاه پر از سواره گردید.
و اینان نه کسانی بودند که از ناچاری به سپاهیگری درآیند بلکه مردان دلاور جنگجویی بودند.
زیرا هر کسی که ورزیده جنگ یا خواهان آن نبود هر کدام دلیر جنگجویی را به جای خود کرایه میکرد.
این خود پیروی از کارآگا ممنون بود. زیرا او هم یک مادیان خوب و گرانبها را از یک مرد ترسوی توانگری پیشکش پذیرفته خود آن مرد را از سپاهیگری برکنار داشت.
و چون دستگیرانی را که از فروگیا گرفته بودند به فرمان اگیسیلاوس میفروختند چنین دستور داد که رختهای آنان را کنده لخت بفروشند.
و چون این کار را کردند رختها خریداران بسیاری داشت از آن سوی تنهای آن کسان که پیدا میشد از جهت ورزش نکردن و تن خود را پوشیده داشتن همگی سفید و نازک پوست مینمودند که ریشخند کرده میخندیدند. اگیسیلاوس که در آنجا ایستاده بود به پیرامونیان خود میگفت:
اینان آن کسانیاند شما به جنگ ایشان آمدهاید و اینها چیزهایی است که شما به دست خواهید آورد. «1»
و چون زمستان به انجام رسیده هنگام لشکرکشی رسید اگیسیلاوس دلیرانه اعلان داد که لشکر بر سر لودیا خواهد برد.
ولی تیسافرنیس که نیرنگ پیشین او را دیده بود این اعلان را نیز نیرنگی پنداشت و چنین
______________________________
(۱). چنانکه در تاریخها شرح دادهاند مقصود او این بود که ناتوانی و کمزوری مردان آسیا را به یونانیان نشان داده آنان را دلیر و شیرگیر گرداند و این بود آن تدبیر را به کار برد. آسیاییان رخت دراز میپوشیدند و ورزش هم نمیکردند. از این جهت تنهای ایشان سفید و پوستشان نازک بود ولی یونانیان رخت کوتاه پوشیده ورزش میکردند و این بود تنهای ایشان و پوستشان کلفت میگردید.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۳۲
باور میکرد که اگیسیلاوس کاریا را برای جنگ با او خواهد برگزید. چرا که آنجا سرزمین ناهمواریست و برای تاخت سوارگان که در میان یونانیان کمتر بودند سازگار نمیباشد و این بود که با سپاه روانه آنجا گردید.
ولی سپس چون دانست که اگیسیلاوس بدانسان که گفته بود لشکر به سوی ساردیس کشید این بود با شتاب از دنبال او روانه گردید و در سایه چابکی سوارگان خود به زودی به یونانیان رسیده آن دستهای را که از دنبال لشکر افتاده به تاراج و ویرانی میپرداختند دریافته کشتار نمود. اگیسیلاوس دریافت که سوارگان دشمن از پیادگان جلوتر افتاده است ولی خود او همه سپاه را از پیاده و سواره در یک جا داشت این بود با شتاب بازگشته و آماده جنگ گردید و پیادگان سبک ابزار را که سپر در دست میگرفتند با سوارگان به هم درآمیخته و به آنان دستور داد که با شتاب روانه گردیده جنگ را آغاز کنند و خود او همراه دستههای سنگین ابزار از پشت سر روانه گردید.
این نقشه او نتیجه درستی داد که ایرانیان شکست یافته روی گردانیدند و یونانیان از دنبال ایشان تاخته بر لشکرگاه آنان دست یافتند و بسیاری از آنان را بکشتند.
نتیجه این فیروزی بسیار گرانبها بود زیرا گذشته از آنکه یونانیان آزاد گردیده به گرد آوردن آذوقه و به تاراج و غارت شهرها و آبادیها پرداختند خود تیسافرنیس هم ستمهایی را که به یونان کرده و خود را به دشمنی آنان شهره ساخته بود این زمان سزای نیکی یافت.
زیرا پادشاه ایران تیثرایوستس «1» را فرستاد که سر او را از تنش جدا کند.
سپس خود او اگیسیلاوس از در دوستی درآمده قصد آن کرد که او را به بازگشت خرسند گرداند و نمایندگان نزد او فرستاد که پول گزافی پیشنهاد کنند.
اگیسیلاوس پاسخ گفت که اختیار صلح در دست لاکیدومنیان است نه در دست او. درباره پول نیز بیشتر اختیار در دست سپاهیان میباشد.
زیرا یونانیان همیشه میخواهند که جنگ کرده خود را با مالهای تاراجی توانگر گردانند نه با پول رشوه که از دشمن دریابند و جنگ رها کنند. ولی بههرحال او آرزومند احترام تیثرایوستس میباشد. زیرا او به دشمن یونان که تیسافرنیس باشد سزای دادگرانه داده است و به نام این احترام میتواند لشکرگاه خود را تا فروگیاپس ببرد.
______________________________
(۱).Tithraustes حاکم آسیای کوچک که به جای تیسافرنیس آمده بود.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۳۳
برای این کار هم سی تالنت خرج دریافت. و چون از آنجا حرکت کرد در میان راه توماری از حکمرانی اسپارتا به او رسید که او را گذشته از سرداری در خشکی به فرماندهی دریا نیز برگزیده بودند.
چنین احترامی درباره کسی جز او کرده نشده بود. خود او این زمان برگزیدهترین مرد به شمار میرفت و چنانکه ثئوپومپیوس «1» گفته این احترام و پایگاه را در سایه شایستگی و برازندگی خود مییافت نه در نتیجه زور و نیرو.
ولی او خطایی را مرتکب شد و آن اینکه پیساندیر «2» را به فرماندهی کشتیها برگماشت. با آنکه کسان دیگری فراوان بودند و در این کار او نه سود توده را بلکه رابطه خویشاوندی خود را رعایت میکرد و بیش از همه دل زن خود را میجست که خواهر پیساندیر بود.
و چون او لشکر را به سرزمین فارنابازوس برد در آنجا هم آذوقه فراوان بود و لشکر آسایش یافتند و هم خود او پولهای بسیاری فراهم آورد. از آنجا روانه سرحدهای پافلاقونیا «3» گردیده گوتوس «4» پادشاه آنجا را به همدستی یونانیان کشانید و این کار را او با دلخواه خود پذیرفت. زیرا از پاکدلی و نیکی اگیسیلاوس متأثر گردیده بود.
سپئردات «5» از هنگامی که از نزد فارنابازوس آمده بود همیشه در چادر آگیسیلاوس پاسبانی او را میکرد و در همه جا همراه او بود. او را پسری هم بود بسیار زیبا که میگاباتیس «6» نام داشت و اگیسیلاوس او را به زنی به کوتوس داد. سپس یک هزار سواره و دو هزار پیاده سبک ابزار همراه برگرفته از آنجا به فروگیا بازگشته و در آنجا سرزمینهای فارنابازوس را به چپاول پرداخت. چه او یارای آنکه در میدان روبهرو بشود نداشت و به پاسداران شهر نیز اطمینان نمیکرد و این بود که چیزهایی گرانبهای خود را برداشته همیشه از جایی به جای میرفت و جز یک دسته سپاهی بر گرد سر خود نداشت تا هنگامی که سپئردات به همدستی هریپیداس «7» اسپارتی بر لشکرگاه او دست یافته همگی دارائیش را از دستش ربودند.
این هریپیداس مرد سختی بود و به مال تاراجی آزمندی بیاندازه مینمود، چنانکه کسان
______________________________
(۱).Theopompus
(2).Pisander
(3).Paphlagonia
(4).Gotys
(5). همان است که در پیش گفته که لوساندیر چون به هلسپونت رفت در بازگشت او را همراه آورد و او یک تن از سرکردگان ایرانی بود که از فارنابازوس رنجیده و از او رو گردان شده بود.
(۶).Megabates
(7).Herippidas
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۳۴
سپئردات که از مال تاراجی رسد برداشته و توانگری یافته بودند. او پافشاری داشت که آنها را از دست ایشان برگیرد و همین سختی او باعث گردید که سپئردات بار دیگر هوای خود را تغییر داده به همراهی مردم پافلاگونیا به ساردیس رفت.
اگیسیلاوس از این پیشآمد سخت برآشفت زیرا گذشته از آنکه بدینسان یک سر کرده دلاور جنگجویی را با یک دسته سپاهیان از دست میداد خود این داستان که کسی از اسپارتیان تا به آن اندازه تنگدیدگی و آزمندی از خود نشان بدهد ننگی برای او بود که همیشه میخواست از چنین شهرت زشتی اسپارتیان را پاک نگهدارد.
بههرحال پس از دیری فارنابازوس فرصت به دست آورده بار دیگر با آگیسیلاوس رابطه همدستی یافت و آن از جهت اپولوفانیس «1» پادشاه کوزیکوس بود که دشمن هر دوی آنان برشمرده میشد. اگیسیلاوس بیشتر از او به جایگاهی که قرار داده بودند رسیده در سایه درختی روی گیاهها نشست و چون فارنابازوس به آنجا رسید و پوستهای نرم و قالیچههای زیبا با خود آورده بود از دیدن آن، حال آگیسیلاوس پژمرده گردیده آنها را نگسترد و همچنان بر روی گیاهها برنشست با آنکه رختهای پاکیزه و زیبایی دربرداشت.
فارنابازوس دلی پر از کینه و شکایت داشت و چون اندک زمانی را به خاموشی گزاشت نیکیهایی که در زمان جنگهای پلوپونیسوس به لاکیدومونیان کرده بود و خود کارهای مهم و پربهایی بود یادآوری کرده چنین گفت که به پاداش این نیکیها سرزمین او را ویران ساخته و انبوهی از کسان او را کشتهاند.
اسپارتیان که در آنجا بودند همگی سر به زیر انداختند و این خود علامت آن بود که گفتههای او را تصدیق مینمایند و گواهی میدهند.
ولی اگیسیلاوس پاسخ داده گفت:
ای فارنابازوس آن هنگام که ما با پادشاه ایران که خداوند شماست رشته دوستی داشتیم با شما هم دوستانه رفتار مینمودیم.
ولی اکنون چون از او رشته دوستی را بریدهایم با شما نیز دشمنی میکنیم.
راستی این است که ما شما را یکی از ابزارهای او میشماریم و اگر با شما بدی میکنیم نه از بهر آنکه قصد آزردن شما را داریم بلکه آزردن خداوند شما را خواستاریم.
______________________________
(۱).Apollophanis
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۳۵
ولی هرگاه شما دوستی با یونانیان را بر بندگی پادشاه ایران برگزینید آن زمان همه این سپاهیان و همگی آن کشتیها در اختیار شما خواهد بود که به دستیاری آنها کشور خود را نگهداری و آزادی خود را که اگر آن نباشد چیزی در زندگانی در خور دوست داشتن نیست نگهداری.
فارنابازوس مقصود او را دریافته چنین پاسخ داد:
اگر پادشاه ایران دیگری را به جای من فرستاد من از آن زمان بیشک نزد شما خواهم آمد، ولی تا او به من اعتماد مینماید و حکمرانی به دست من میسپارد. من نیز جز وفاداری نخواهم نمود و هرگز کوششی را در راه پیشرفت کارهای او فرو نخواهم گذاشت.
این پاسخ او را آگیسیلاوس سخت پسندیده دست او را فشرد و چون او برفت چنین گفت:
چقدر آرزومندم که چنین مرد دلیری دوست من بود نه دشمنم.
فارنابازوس که رفته بود ولی پسر وی هنوز در آنجا ایستاده، پس به سوی اگیسیلاوس دویده با لبخند چنین گفت:
آگیسیلاوس من میخواهم شما میهمان من باشید.
این گفته زوبینی را که در دست خود داشت به او پیشکش کرد.
آگیسیلاوس از آن ادب و از چهره نجیبانه آن پسر سخت متأثر گردیده چشم به پیرامون خود انداخت که آیا چیزی که شایسته پاداش دادن به او میباشد میبینید و چون چشمش به اسب ادایوس «1» نیز افتاد که زین و برگ زیبایی دارد آن را برگرفته و به پاداش به آن جوان پاکنهاد داد.
ولی مهر او به آن جوان در این اندازه هم نایستاد و همیشه او را در یاد خود داشت تا هنگامی که برادرانش او را از کشور خویش بیرون راندند و او به نام بیرون راندگی در پلوپونیسوس میزیست و آگیسیلاوس همهگونه نگهداری از او نمینمود و هیچگونه نوازش از او دریغ نمیساخت.
از جمله او هواخواه جوانی از اسپارتیان بود که پهلوان شمرده میشد.
چون هنگام بازیهای اولمپیاد رسید این جوان را از جهت بزرگی جثه و فزونی نیرو که از دیدار او پدیدار بود به فهرست نمیپذیرفتند.
______________________________
(۱).Idaeus
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۳۶
جوان ایرانی به پشتیبانی او برخاسته و نزد آگیسیلاوس رفت و در سایه میانجیگری او آگیسیلاوس هواداری از آن جوان اسپارتی نمود و بدینسان کار بیدشواری گزارده گردید.
در دیگر هنگامها او همهگونه پایبند به دادگری از خود مینمود مگر در زمینه دوستان خود که ایستادگیها نشان میداد.
یک نامهای به ادریوس «1» پادشاه کاریا نوشته شده که به نام او میخوانند و آن اینکه:
نیکیاس اگر بیگناه است او را بر خودش ببخش و اگر گناهکار است بر من ببخش
این رفتار همیشگی او با دوستانش بود ولی هنگامی نیز از این رفتار کناره میجست و پیشرفت کارها را بر رعایت دوستان برمیگزید.
از جمله هنگامی که لشکر را کوچ میداد چون به ناگهان و نابسامان روانه گردید. ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ ۲۳۶ آگیسیلاوس
ی از دوستان او که بیمار بود و بر زمین بماند و فریاد کرده از او خواستار دستگیری و همراهی نمود اگیسیلاوس پشت خود را به سوی او گردانیده چنین گفت:
چه سخت است که خرد و دلسوزی در یک جا باشد.
این داستان را هیرونوموس «2» فیلسوف نقل نموده:
یک سال دیگر جنگ هم به سر رسید.
در این مدت شهرت و نام نیک آگیسیلاوس هر چه بیشتر پراکنده گردیده بود تا آنجا که پادشاه ایران پیاپی ستایش پاکنهادی و خردمندی و زندگانی بسیار ساده او را میشنید.
خبرهایی نیز مییافت که در سراسر جهان مردم احترام به نام او دارند و هوادار وی میباشند.
هر زمان که سفر میکرد در فرودگاهها پرستشگاهی را برای خود نشیمن میگزید و این برای آن بود که خدایان به همه کارهای او آگاه باشند.
در جایی که دیگران کارهای نهانی خود را از هر کس پوشیده میدارند.
در سراسر آن لشکر هیچ کسی بر رختخواب درشتتر و سفتتر از آن او نمیخوابید.
تا اندازه به سرما و گرما بیپروا بود که سراسر فصلهای سال در نزد او یکسان مینمود و همه طبیعی میانگاشت.
آنگاه یونانیانی که در آسیا نشیمن داشتند بیاندازه خرسند بودند از اینکه میدیدند که
______________________________
(۱).Idirus
(2).Hieronymus
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۳۷
بزرگان و فرمانروایان آسیا با آن سرکشی و غروری که دارند و باشکوه بیاندازه زندگانی میکنند در برابر مردی با رخت پاره و وصلهدار بر خود میلرزند و گردن کج میکنند و از جملههای کوتاهی که از دهان او در میآید قصد و درخواست خود را تغییر میدهند.
بخش بسیاری از شهرهای آسیا کنون از دست ایرانیان درآورده شده و اگیسیلاوس سامان و ایمنی در آنها برپا ساخته بود بیآنکه خونی بریزد و یا کسی را از شهرها بیرون براند.
این بود اگیسیلاوس میخواست جنگ را از کنار دریا دورتر برده و راه میانه آسیا را پیش بگیرد تا بتواند بر پادشاه ایران در شهرهای خود او هاکماتان یا شوش تعرض کند و او را به روی تخت خود آسوده نگذارد و نقشههایی را که برای به هم زدن زندگانی یونانیان و بر آغالیدن آنان بر یکدیگر میکشید ناانجام بگزارد.
ولی رشته این اندیشههای بلند اگیسیلاوس ناگهان از هم گسیخت. زیرا خبرهای اندوهگین از اسپارت رسیده اپوکیدیداس «1» از آنجا بیامد که او را به اسپارت برگرداند تا در جنگهایی که برانگیخته شده اسپارت را نگهداری نماید.
چه میتوان گفت درباره رشکها و بداندیشهایی که بدینسان لشکری را که آراسته و آماده به جنگ دشمن شتافته بود ناگزیر گردانید که باز پس گشته با خود یونانیان به جنگ و ستیز برخیزد.
آگیسیلاوس صدها امید پیشرفت در دل خود میپرورید، همه آنها به یکبار نابود گردیده در حالی که دوستاران یونان را دچار فسوس و اندوه میساخت روی به سوی یونانستان آورد.
چون سکههای ایران بر روی خود نقش کمانداری را دارد اگیسیلاوس چنین گفت:
مرا هزار کماندار ایرانی از آسیا بیرون میراند.
مقصودش اشاره به پولهایی است که به خطیبان مردم فریب در آتن و ثبیس داده شده بود تا مردم را به دشمنی اسپارت برانگیزند.
پس از آنکه از هلسپونت برگذشت از راه خشکی روانه ثراکی گردید و چون در هیچ جا به خواهش و لابه اجازه درگذشتن نمیخواست در اینجا هم نمایندگانی فرستاده چنین پرسید:
آیا از خاک شما به دشمنی بگذریم یا به دوستی؟
______________________________
(۱).Epicydidas
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۳۸
همگی ثراکیان دوستانه پیش آمده هیچگونه یاوری دریغ ننمودند. مگر مردم ترالیا «1» که از خشایار شاه به هنگام گذشتن از آنجا پول خواسته بودند کنون هم خواستار شدند که صد تالنت سیم و صد زن به آنان داده شود آگیسیلاوس به نام ریشخند پرسید:
پس چرا آماده پذیرایی نیستید؟
این گفته روانه راه گردید و چون ترالیان دستهبندی کرده جلو آمدند با آنان جنگیده بسیار را بکشت.
هم چنین فرستاده نزد پادشاه ماکیدونی فرستاده درباره راه پرسش کرد. او پاسخ داد که باید در این باره بیاندیشم.
آگیسیلاوس گفت:
بگذارید او بیاندیشد و ما همچنان راه خود را خواهیم پیمود.
ماکیدونیان از این آهنگ او به ترس افتاده راه را دوستانه بر روی او باز کردند.
چون به تسالی رسید آبادیهای آنجا را ویرانه نمود زیرا آنان با دشمن همدست بودند.
لاریسا یک شهر بزرگ تسالی بود، و بنابراین آگیسیلاوس دو نماینده بنام کسینوکلیس «2» و سکوثیس «3» را به آنجا فرستاد که گفتگوی صلح بکنند ولی لاریسیان آنان را گرفته بند کردند و از اینجا اسپارتیان خشمناک گردیده پیشنهاد نمودند که شهر محاصره بشود ولی آگیسیلاوس پاسخ داد:
من هر یکی از آنان را پرارجتر از سراسر تسالی میشمارم.
این بود که با مردم شهر صلح نموده و کسان خود را باز گرفت. درخور شگفت نخواهد بود که چون خبرهایی از اسپارت به او رسید درباره اینکه جنگی در نزدیکی کورنثیس روی داده که در آنجا اسپارتیان فیروز درآمده و انبوهی از یونانیان دیگر را کشتهاند ولی از خود آنان جز اندکی نابود نشده اگیسیلاوس از شنیدن این خبر آهی کشیده گفت:
ای یونان چهقدر مردان دلیری را تو نابود میسازی که اگر زنده بمانند و از راه خود کوشش به کار برند برای گشادن سراسر ایران توانا میباشند.
______________________________
(۱).Trallia
(2).Xenocles
(3).Scythes
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۳۹
و چون مردم فارسالیا «1» مانع بزرگی در برابر او شده فشار سختی به سپاه میدادند و راه برای گذشتن باز نمیکردند او پانصد سواره را برگزیده و خویشتن همراه آنان به جنگ برخاسته فارسالیان را به شکست و راه را باز کرد و یادگاری به نام فیروزی در آنجا برگماشت.
خود او بر این فیروزی ارج بسیاری مینهاد زیرا با یک دسته اندکی بر لشکری چیره در آمده بود که همیشه خود را بهترین سوارگان یونان میشماردند.
در اینجا دیفریداس «2» ایفور نزد او آمده پیغامی را که از اسپارت آورده بود بگذاشت.
بدین عنوان که او لشکر بربویوتیا بکشد، اگرچه خود او عقیده داشت که این کار به هنگام دیگری کرده شود ولی از ایفوران فرمانبرداری نمود و به سپاهیان خود نطق کرده چنین گفت:
کنون هنگام آن رسیده که شما کاری را که از آسیا از بهر آن بازگردانیده شدهاید انجام دهید.
سپس کسی را فرستاده دو دسته از سپاهیانی را که در نزدیکی کورنثیس بودند به یاری خود خواند.
در اسپارت نیز به نام پشتیبانی از او اعلانی پراکنده نمودند که هر که داوطلب باشد در زیر دست پادشاه کار کند نام خود را بنویسند و چون دستهای از جوانان را داوطلب این کار یافتند پنجاه تن از ایشان را برگزیده به نزد اگیسیلاوس فرستادند.
آگیسیلاوس ترموپلای را به دست آورده از فوکیس آسوده و بیجنگ بگذشت و همینکه به بویوتیا رسیده چادر خود را در نزدیکی خایرونیا برافراشت که ناگهان آفتاب گرفته شد و در همان هنگام خبر از دریا رسید که در کنیدوس فارنابازوس و کونون کشتیهای اسپارتی را شکستهاند و خود پیساندیر «3» فرمانده کشتیها کشته گردیده است.
از این خبر سخت دلگیر گردیده زیرا گذشته از زیانی که به توده رسیده خود او از زیانی خاص بهره میبرد.
ولی چون جنگ با دشمن نزدیک بود برای آنکه این خبر مایه دلشکستگی سپاهیان نباشد دستور داد که آن را پوشیده دارند و چنین منتشر سازند که فیروزی بهره اسپارتیان بوده است و خود او تاجی از گل بر سر نهاده به قربانیها پرداخت و از گوشت آنها برای دوستانش فرستاد.
______________________________
(1).Pharsalia
(2).Diphridas
(3).Pisander
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۴۰
و چون به نزدیک کورونیا «1» رسید جایی بود که دشمن از دور دیده میشد و این بود که به صفآرایی برخاسته دست چپ را به مردم ارخومنیا «2» سپرده خود او دست راست برداشت.
از آن سوی مردم ثبیس خودشان دست راست را گرفته دست چپ را برای مردم آرگوس واگزاردند.
گزنفون که در این جنگ حاضر بوده و در پهلوی اگیسیلاوس جنگ میکرده چنین میگوید که جنگی به آن سختی هرگز ندیده آغازهای آن چندان سخت نبوده زیرا مردم ثبیس ارخومنیان را به آسانی از جلو برداشتند.
از آن سوی همان کار را اگیسیلاوس با مردم آرکوس کرده آنان را به آسانی از جلو برداشت. لیکن چون هر دو سوی شکست دست چپ خود را شنیدند ناگزیر شدند که برای حمایت از آنها کوششی سخت بکنند. اگر اگیسیلاوس خود را نگهداری توانسته از جلو حمله نمیبرد بلکه از پهلو یا از پشت سر حمله میبرد بیشک فیروزی از آن او بود. ولی چون خشمناک گردیده و جنگ حال او به هم زده بود نگران فرصت نتوانست، پس سپاه خود را به یک بار بر روی دشمن راند و چنین میپنداشت که از ایشان ایستادگی نخواهد دید. ولی سپاهیان ثبیس در دلاوری پای کمتر از او نداشتند و این بود که جنگ بسیار سخت گردید. به ویژه در پیرامون خود اگیسیلاوس که آن پنجاه تن پاسبانان تازه رسیده او ایستادگی بیاندازه نمودند و جان او را از خطر رهانید و با آنکه اینان جانفشانی بسیار کردند باز اگیسیلاوس زخمهای بسیاری برداشت و با همه زرهی که بر تن داشت شمشیرها و نیزهها و تیرها به تن او رسید. پاسبانان گرد او حلقه زده و چون دشمن فشار میآورد کشتار دریغ نمیساختند. ولی از ایشان هم بسیاری کشته گردید و پس از همه پافشاری سرانجام چون دیدند نخواهند توانست صفهای ثبیسیان را بشکافند اینان صفهای خود را باز کرده راه به دشمن دادند.
ثبیسیان به این کار میخندیدند و چون از میان دشمن بگذشتند یقین داشتند که فیروزی از آن ایشان گردیده و این بود که احتیاط را کنار نهاده به بیپروایی برخاستند و در همین حال بود که اسپارتیان دوباره بر سر آنان تاختند. چیزی که هست آنان هم خود را نباخته و روی به گریز ننهادند و بدانحال روی به سوی هلیکون «3» نهاده مغرورانه میگفتند که برخلاف دستههای دیگر سپاه ما روی بگریز ننهادهایم.
______________________________
(۱).Corenea
(2).Orchomenia
(3).Helicon
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۴۱
اگیسیلاوس با همه آن زخمهای سختی که برداشته بود او را به چادر خود نبردند. بلکه نخست در گرد میدان گردشش دادند تا ببیند که کشتهها را به سوی لشکرگاه کشیدهاند یا نه پس از آن روانه چادرش گردانیدند.
دستهای از دشمنان در پرستشگاهی به نزدیکی آنجا پناهنده شده بودند، اگیسیلاوس بر آنان سخت نگرفت.
فردا بامداد برای آنکه جرأت سپاهیان ثبیس را بیازماید که آیا داوطلب جنگ دیگری هستند یا نه به سپاهیان خود دستور داد که تاجهای گل بر سر نهاده ولی زنان در برابر چشمهای آنان یادگاری فیروزی برانگیزند. ولی چون دید آنان به جای جنگ آغاز کردن کسی فرستاده اجازه برداشتن مردگان خود را میخواهند اجازه به ایشان داد و خود فیروزی را یقین کرده از آنجا روانه دلفی گردید تا در بازیهای پوثیا که آغاز میشد حاضر باشد و در آن جشن شرکت کرده یک دهیک مالهای تاراجی را که از آسیا آورده و صد تالنت بیشتر میشد برای خرج آن جشن داد.
سپس از آنجا روانه شهر خود گردید و چون رفتار و کردار و نام نیک او پیش از خودش به اسپارت رسیده بود اسپارتیان در این هنگام به جوش و جنبش بزرگی برخاستند.
چه او یگانه سرداری بود که به خاک دشمن رفته بیآنکه آنجا زندگانی یا خوی و رفتار خود را تغییر دهد برمیگشت.
چه او هنوز عادتهای اسپارتیان را چه درباره شام خوردن و چه درباره شستشو و چه در زمینه رفتار با زن نگاه میداشت که تو گویی از رود ایوروتاس «1» بدان سوی نگذشته است.
همچنین درباره خانه و ابزار خانه هیچگونه تغییری نداده همه آنها به همان کهنگی که از دیرزمان بود باز میماند.
گزنفون میگوید:
کاناثروم «2» دختر او هرگز بهتر و آراستهتر از آن دیگران نبود. این کاناثروم (عرابه) ای را میگفتند که به شکل اژدها یا شکل دیگری از چوب میساختند و بچگان و دختران دوشیزه را بر آن نشانده به گردش میبردند. «3»
______________________________
(1).Eurotas
(2).Canathrum
(3). پلوتارخ شرحی درباره نام آن دختر آورده که ما نیاز به ترجمه آن ندیدیم.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۴۲
اسپارت از رهگذر نگاهداری اسب برای بازیهای اولمپیاد غرور بیاندازه از خود نشان میدادند. ولی اگیسیلاوس آن را نه نشانه برتری و ستودگی بلکه نشانه توانگری و پول خرج کردن میشمرد و برای آنکه این عقیده خود را به یونانیان آشکار گرداند خواهر خود کونیسکا «1» را واداشت که او نیز گردونهای برای شرکت در گروبندی بفرستد.
گزنفون فیلسوف در نزد آگیسیلاوس میزیست هم او را واداشت که فرزندان خود را به اسپارت بیاورد تا در اسپارت بهترین تربیت را یافته نیک بشناسند که چگونه فرمان دهند. «2»
آگیسیپولیس «3» که در پادشاهی شریک او بود، چون از یک پدر بیرون رانده شده پدید آمده و خویشتن جوان آگین و ناتوانی بود و از این جهت در کارها دخالت نمینمود.
آگیسیلاوس فرصت به دست آورده او را از هرباره رام و فرمانبردار خود گردانید و چون بدینسان نیروی خود را در شهر بیش از پیش گردانید به آسانی توانست نابرادری خود تلیوتیاس «4» را به فرماندهی دریا برگمارد و چون این کار را انجام داد لشکری بر سر کورنثیس برده به یاری برادر خود از دریا بر آنجا فیروزی یافت و دیوارهای دراز را از آن خود ساخت. در این هنگام که اگیسیلاوس در خاک کورنثیس به سر میبرد و شهر هرایوم «5» را گرفته و سپاهیان مشغول کشیدن و آوردن دستگیران و مالهای تاراجی بودند ناگهان فرستادگانی از جانب شهر ثبیس رسیدند که از او خواهش صلح کردند و چون او این شهر را سخت دشمن میداشت در این هنگام چنین اندیشید که صلح از آنان نپذیرفته همگی مردم شهر را کشتار کند و این بود که فرستادگان را نپذیرفته نه ایشان را دید و نه سخنشان را شنید.
ولی در این میان که غرور او را فراگرفته و اندیشه کشتار آن شهر را از دل میگذرانید و هنوز فرستادگان از نزد او برنگشته بودند که ناگهان خبر رسید که افیکراتیس «6» یکی از لشکرهای اسپارت را یک جا کشتار نموده و نابود ساخته که خود سختترین گزندی بود که اسپارت از سالیان دراز مانندش را ندیده بود.
بدتر از همه آنکه این لشکر همه درست ابزار بوده و از برگزیدهترین دستههای سپاه
______________________________
(۱).Cynisea
(2). در اینجا هم شرحهایی آورده که ما نیاوردیم.
(۳).Agesi polis
(4).Teleutias
(5).Heraeum
(6).Iphierates
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۴۳
اسپارت به شمار میرفتند. آگیسیلاوس از شنیدن این خبر از تخت خود بیرون پریده خواست هماندم به یاری آنان بشتابد ولی زود به خود آمده دانست که فرصت از دست رفته و شدنی شده است.
این بود که به هرایوم برگشته به فرستادگان ثبیس اجازه آمدن به نزد خود داد. ولی فرستادگان این زمان بر آن سر شدند که به سزای آن بدرفتاری پیشین با او گفتگوی صلح نکنند و چون که پیش او رسیدند بیآنکه نام صلح را ببرند خواهش بازگشت نمودند که به کورثبیس روانه شوند.
آگیسیلاوس سخت برآشفته گفت:
اگر مقصود شما آن است که هر چه زودتر آن فیروزی را که همدستان شما یافتهاند تماشا کنید همانا فردا آن را خواهید دید.
و چون فردا شد آنان را همراه برداشته در خاک کورثبیس به تاخت و به تاراج پرداخت و همچنان چپاولکنان تا بیرون دروازه شهر پیش رفت.
ولی در اینجا اندکی آرام گرفته به فرستادگان نشان داد که چگونه کورثبیسیان از او میترسند و به جلوگیری از او یارایی ندارند و سپس به آنان اجازه بازگشت داد.
سپس بازماندگان آن لشکر را که اندکی بازمانده و پراکنده بودند گرد آورده همراه آنان روی به سوی اسپارت آورد.
پس از این حادثه بار دیگر به خواهش مردم آخای «1» لشکر بر سر آکارنیا «2» برد و آکارنیان را در جنگ شکسته غنیمت بیاندازه به دست آورد.
مردم آخای چنین خواستار بودند که وی زمستان را هم در آنجا درنگ نموده آکارنیان را از کشتن گندم و جو باز دارد.
ولی خود او میگفت اگر آنان کشت گندم و جو بکنند همانا بهره حاصل آن در سال آینده از جنگ ترس بیاندازه خواهند داشت. برعکس آنکه از کشت بیبهره باشند. آینده نیز درستی این اندیشه را نشان داده زیرا در تابستان آینده همین که مردم آخای به گرد آوردن سپاه برخاستند آکارنیان فرستادگان فرستاده خواستار صلح گردیدند.
و چون کونون و فارنابازوس به دستیاری کشتیهای ایران خداوند سراسر دریا شدند همه
______________________________
(۱).Achae
(2).Acarnia
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۴۴
کنارهای لاکونیا را به دست گرفتند و به خرج فارنابازوس دیوارهای آتن را دوباره بالا آوردند.
در این زمان بود که لاکیدومونیان بهتر دانستند با پادشاه ایران از در صلح درآیند و این بود که آنتالکیداس را برای این مقصود نزد تریبازوس «1» فرستادند و او در این کار نامردانه همگی یونانیان آسیای کوچک را که آگیسیلاوس در راه آزادی آن جنگها را مینمود زیر پا گذاشت.
بههرحال نکوهش این کار نه بر آگیسیلاوس بلکه بر انتالکیداس است که دشمن سخت او بود و خود از این جهت شتاب بر صلح داشت و پافشاری مینمود که پیشرفت جنگ روزبهروز بر شهری و بزرگی اگیسیلاوس نیافزاید.
بااینحال چون کسی به عنوان ریشخند گفت:
لاکیدومونیان به سوی ایرانیان میروند.
آگیسیلاوس پاسخ داد:
نه! بلکه ایرانیان به سوی لاکیدمونیان میآیند.
سپس هم که برخی یونانیان درباره آن صلح ایستادگی از خود مینمودند اگیسیلاوس آنان را تهدید به جنگ نمود و بر پذیرفتن و کار بستن شرطهای آن واداشت و همانا مقصود او این بود که مردم ثبیس را از نیرو بیاندازد و ناتوان گرداند. زیرا یکی از شرطهای صلح این بود که بویوتیا آزاد باشد «2» این کینهتوزی او با ثبیس سپس بهتر از این هویدا گردید.
در آن هنگام که فویبیداس «3» هم زمان صلح و آسایش در کادمیا «4» را به دست آورد و این کار پاک ناحق و بیجا بود.
از این جهت همه یونان از آن به صدا درآمد و خود لاکیدمونیان نیز آن را نپسندیدند و
______________________________
(۱).TriBazus والی آسیای کوچک که از جانب پادشاه هخامنشی فرستاده شده بود.
(۲). بویوتیا آن کشوری از یونان بود که شهرهای بسیار داشت و ثبیس شهر بزرگ آنجا بود و چون ثبیسیان همیشه میکوشیدند سراسر آنجا را در دست داشته بر دیگر شهرها فرمان رانند اسپارتیان با آنان دشمنی نموده میخواستند دیگر شهرهای آنجا آزاد و خودسر باشند.
(۳).Phoebiadas
(4).Cameda دژی از ثبیس بود که چون در این شهر دستهای هوادار دموکراسی و دستهای هوادار ایستوکراسی بودند، سردسته اریستوکراسیان فویبیداس اسپارتی بود که سرکرده سپاهیان اسپارت را که در بیرون شهر نشیمن داشتند نهانی به شهر آورده و دژ را باو داد و سردسته دموکراسیان را دستگیر و بند نمود.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۴۵
آنان که دشمنی با اگیسیلاوس کردند درباره آن ایستادگی نمودند آیا به چه حقی چنین کاری شده و چه کسی فویبیداس را به آن واداشته؟
زیرا گمان ایشان به آگیسیلاوس میرفت که باعث آن کار باشد. اگیسیلاوس هم بیباکانه هواداری از فویبیداس کرده پاسخ میداد: باید نتیجه کار را سنجید. اگر به سود جمهوری کرده شده دیگر نباید گفتگو از حق یا ناحق بودن آن به میان آورد.
این گفته از او شگفت مینمود. چه او در گفتارهای عادی خود همیشه به ستایش دادگری برمیخاست و آن را بهترین نیکی در جهان میستود و چه بسا که میگفت:
دلیری بیدادگری چه سود دارد.
اگر همه جهانیان به دادگری گرایند دیگر نیازی به دلیری نخواهد ماند.
اگر کسی نام «پادشاه بزرگ» «1» بر زبان میراند او پاسخ میداد چگونه بزرگتر از من خواهد بود مگر دادگریش بیشتر باشد؟! که تنها دادگری را میزان بزرگی یک پادشاه میشمرد نه زور و توانایی را و این خود دلیل پاکنهادی و خردمندی او میباشد.
زمانی که با پادشاه ایران پیمان صلح بسته گردید پادشاه نامهای به او نوشته خواستار گردید که با هم رابطه دوستی داشته مهرورزی نمایند. اگیسیلاوس پاسخ فرستاد: رابطهای که میان این دو کشور است بس است و تا این برخاست نیازی به رابطه دیگر نخواهد بود.
بااینحال خود او درباره کردارها و رفتارها پا از جاده دادگری بیرون مینهاد و این گاهی در سایه دلخواه و هوس خویش بود که دادگری را رها میکرد. گاهی نیز به پاس سودمندی کشور به چنین کاری میپرداخت.
از جمله در همین پیشآمد شهر ثبیس نه تنها هواداری از فویبیداس کرده او را از کیفر رها گردانید. بلکه لاکیدمونیان را هم بر آن واداشت که به ناحق کارمیا را در دست نگهداشته رها نسازند و پاسبانانی در آن دژ نشانده رشته حکمرانی شهر را به دست آرخیاس «2» و لیونتیداس «3» بسپارند با آنکه این دو تن خیانت کرده آن دژ را بفویبیداس داده بودند.
از اینجا همگی گمان بردند که فویبیداس را به آن کار آگیسیلاوس برانگیخته بوده و کارهایی که پس از آن پیش آمد این گمان را هر چه سختتر گردانید.
______________________________
(۱). پادشاه ایران مقصود است.
(۲).Archias
(3).Leonitidas
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۴۶
زیرا چون ثبیسیان پاسبانان را از دژ بیرون رانده خود را از دست آنان آسوده گردانیدند. با آنکه آرخیاس و لیونتیداس دو تن بیدادگر خیانتکاری بیش نبودند آگیسیلاوس کشته شدن آنان را دستاویز ساخته با ثبیسیان به جنگ برخاست و چون این زمان از آغاز جنگجویی او چهل سال میگذشت و از روی قانون از جنگ معاف میشد خود او به بهانه گذشتن سال کنار ایستاده کلیومبروتوس «1» را که پس از مرگ اگیسپولیس به جای او پادشاه گردیده بود به آنان جنگ روانه گردانید.
ولی علت حقیقی کنارهگیری شرم او بود از اینکه اندکی پیش از آن به هواداری مردم فلیاسی با بیدادگری جنگیده بود و کنون هم به هواداری بیدادگرانی با مردم ثبیس میجنگید.
مردمی به نام اسفودریاس «2» که از لاکیدمومنیان و از دسته بدخواهان اگیسیلاوس بوده در ثیسپیای «3» حکمرانی داشت و خود مردی بسیار دلیر و بیباکی بود. این اسفودریاس از شنیدن داستان فویبیداس آتش رشک در درونش زبانهزن گردیده به آن میکوشید که به یک کار دلیرانهتر و بزرگتر از کار فویبیداس برخاسته شهرتی بیشتر از شهرت او به دست بیاورد و سرانجام چنین اندیشید که تدبیری به کار برده ناگهان به بندر پیرایوس دست یافته راه آتن را به دریا ببرد.
برخی نیز گفتهاند که پیلوپیداس «4» و میلون «5» دو تن از دستگان بویوتیا او را بر این کار واداشتند.
بدینسان که کسانی نزد او فرستاده به عنوان اینکه از هواداران اسپارت میباشند پیام به او دادند که به آن کار برخیزند و چنین میگفتند که جز او هرگز کس دیگری از عهده چنان کار پرشکوهی نخواهد آمد.
اسفودریاس از این سخنان از جا دررفته خودداری نتوانست و به آن کار که در ننگ و ناحقی ماننده داستان کادمیا بود کوشیدن گرفت و قضا را در چابکی و فیروزی به پای فویبیداس نرسید.
زیرا هنگامی که آفتاب دمیدن گرفت هنوز او در دشت تریاس «6» بود. با آنکه بایستی
______________________________
(۱).Cleombrotus
(2).Sphodrias
(3).Thespiae
(4).Pilopidas
(5).Melon
(6).Triasac
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۴۷
نیرنگ خود را شبانه به کار زده این هنگام فیروزمند گردیده باشد و چون بدینسان آفتاب دمیدن گرفته لشکریان او شعاعهای آفتاب را که از بالای پرستشگاه الیوسیس «1» میتافت تماشا نمودند تو گویی همگی دل خود را باختند.
خود اسفودریاس نیز چون دید که شب را از دست داده و کار سخت گردیده دیگر جرأت نکرده همان جاها را تاراج نموده به ثیسپیای بازگشت.
آتنیان چند تنی را برگزیده برای شکایت از این کار به اسپارت فرستادند ولی اینان چون به آنجا رسیدند نیازی به شکایت ندیدند.
زیرا قاضیان را دیدند که اسفودریاس را به محاکمه کشیدهاند و دنبال میکنند.
خود اسفودریاس چون محاکمه را به زیان خود میدید ایستادگی نتوانست زیرا همه مردم شهر به دشمنی او برخاسته بودند چرا که نمیخواستند در برابر یک چنان کار بیهودهای که انجام نیز نگرفته خود را دشمن صلح و آرامش نشان داده آتنیان را از خود برنجانند.
اسفودریاس را پسری به نام کلیونوموس «2» بود که بسیار زیبا و با آرخیداموس «3» پسر اگیسیلاوس رابطه دوستی بس استواری داشت.
آرخیداموس از این گرفتاری پدر دوست خود سخت اندوهگین بود ولی هیچگونه یاوری نمیتوانست زیرا اسفودریاس از بدخواهان معروف پدرش به شمار میرفت.
از آن سوی کلیونوموس اشک در پیش دوست خود ریخته دست از التماس برنمیداشت.
زیرا میدانست که سختترین دنبال کننده پدر او اگیسیلاوس میباشد.
این بود آرخیداموس ناگزیر گردیده پس از آنکه سه روز دنبال پدر خود افتاده جرأت گفتگو نمیکرد سرانجام چون روز اجرای حکم بسیار نزدیک شده بود ناچار گردیده چگونگی را نزد او باز نمود.
اگیسیلاوس اگرچه از داستان دوستی پسر خود با پسران اسفودریاس از نخست آگاه بود و اینکه او را منع نمیکرد برای آن بود که مردم پسر اسفودریاس را از نخست با دیده نیکی میدیدند و برای آینده او امیدواری داشتند و این هنگام در پاسخ پسر خود وعده آشکاری نداده خونسردانه گفت:
______________________________
(۱).Eleusiss و آرامش نشان داده آتنیان را از خود برنجانند.
(۲).Cleonymus .
(3).Archidamuse
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۴۸
من آنچه شایسته مردمی و سرفرازی باشد درباره او خواهم کرد.
آرخیداموس از اینکه کاری از پیش نبرده شرمنده گردید و از پسر اسفودریاس که روزانه چند بار او را دیدار میکرد کناره گرفت.
ولی دیری نگذشت که اتوموکلیس «1» که یکی از دوستان اگیسیلاوس بود عقیده او را آشکار گردانید.
زیرا اگیسیلاوس به پاس میانجیگری پسر خود در این باره چنین عقیده از خود مینمود:
اگرچه پیشآمد کار بسیار بدی بوده ولی جمهوری اسپارت به مردان دلاوری همچون اسفودریاس نیازمند میباشد.
از این سخن کلیونوموس دانست که از اخیداموس در دوستی با او وفادار است و آنچه توانسته در راه نگهداری از پدر او کوشیده و از این هنگام بود که دوستان اسفودریاس جرأت پیدا کرده برای دفاع از او به کوشش برخاستند.
راستی هم اینکه اگیسیلاوس فرزندان خود را بسیار دوست میداشت و این داستان نیز از اوست که زمانی که فرزندانش بچه بودند اسبی از چوب ساخته با آنان بر آن اسب مینشست و زمانی چنین رویداد که یکی از دوستانش او را در این حال دید ولی چون خواست زبان به ایراد باز کند اگیسیلاوس جلوگیری کرده چنین گفت:
سخنت را نگهدار به زمانی که تو نیز دارای فرزند شوی.
و چون اسفودریاس را تبرئه نمودند آتنیان ابزار جنگ برداشته به دشمنی برخاستند و این بود که مردم نیز از اگیسیلاوس بدگویی آغاز نموده چنین میگفتند:
برای آنکه دل یک بچهای را به دست آورد دادگری پایمال گردانیده و شهر را جایگاه مردان گناهکار ساخته بدینسان به بنیاد صلح و آرامش رخنه انداخته است.
در این زمان بود که چون اگیسیلاوس میدید که کلیومیروتوس پادشاه همدوش او به جنگ با ثبیسیان کمتر میل نشان میدهد.
از این جهت ناگزیر گردید که از معافی که از رهگذر سالخوردگی داشت چشم بپوشد و خویشتن سپاه به بویوتیا براند و چون به این کار برخاست گاهی در جنگ فیروز درآمده و گاهی شکست و آسیب میدید و در یکی از آن جنگها که زخم به تن او رسیده بود انتالکیداس آن را دستاویز نموده به نکوهش برخاست و چنین گفت:
______________________________
(۱).Etmocles
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۴۹
ثبیسیان درسی را که به ایشان میدهی نیک یاد میگیرند، راستی هم این بود که ثبیسیان این زمان جنگ را بسیار نیک یاد گرفته بودند و این در نتیجه آن جنگهای پیاپی بود که لاکیدمونیان ناگزیرشان میساختند. لوکورگوس «1» این نکته را پیشبینی کرده که در قانون خود غدغن نموده با یک مردی سه بار بیشتر جنگ کرده نشود چرا که از این راه دشمن فنون جنگ را از ایشان یاد خواهد گرفت.
در این هنگام یونانیان به دست اسپارت هم آزردگی از اگیسیلاوس مینمودند، زیرا این جنگها نه از بهر سود توده همدستان آغاز شد و بلکه باعث آن تنها دشمنی بود که خود اگیسیلاوس با مردم ثبیس مینمود.
از این جهت برآشفته همگی زبان به شکایت باز نمودند که با آنکه ما دسته بیشتر میباشیم با این همه هر ساله باید در سایه دلخواه چند کس از اینجا به آنجا رانده شویم و هر زمان با سختیهای دیگری روبهرو شویم. چنانکه گفتهاند در این هنگام بود که اگیسیلاوس چون خواست جلو آن ایرادها را بگیرد و به همدستان نشان دهد که آنان دسته فزونتر نمیباشند فرمان داد که همگی سپاهیان از همدستان از هر شهری که هستند از توده بیرون آمده در یک سمت بایستند و اسپارتیان هم به تنهایی در سمت دیگر جا گیرند.
و چون این کار کرده شد دستور داد منادی جار کشید که هر که کورهگر است چه از این سو و چه از آن سو بیرون بیاید. سپس نام آهنگران را برد و سپس هم گلکاران گفت: باز درودگران یاد کرد.
بدینسان همه صنعتگران را نام برده از توی سپاهیان بیرون کرد. سپس چون نگاه کرده شد دسته همدستان همگی بیرون رفته جز اندکی بازنمانده ولی از لاکیدمونیان هیچ کس بیرون نرفته بود. زیرا از روی قانون کسی از آنان نمیتوانست به صنعتی بپردازد. این بود اگیسیلاوس خندیده رو به همدستان نموده گفت:
میبینید ای دوستان که ما تا چه اندازه سپاه بیشتر از آن شما به جنگ میفرستیم.
و چون اگیسیلاوس سپاه خود را از بویوتیا به ایگارا «2» آورد در آنجا که آهنگ ارگ را داشت ناگهان در راه پای او درد گرفته از کار باز ماند و پشت سر آن سوزش سختی پدید آمده آماس کرد.
______________________________
(۱).Lycurgus
(2).Eegara شهری از آتیکا
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۵۰
یک طبیب سوراکوسی به معالجه او پرداخته دستور داد از زیر کعب رک بکشانید و چون این کار را کردند درد و آماس فرو نشست. ولی چون خون بیاندازه بیرون میآمد اگیسیلاوس ناتوان گردیده بیهوش افتاد. به سختی جلو خون را گرفتند و او را به اسپارت به خانه خود آوردند ولی تا دیرزمانی حال بدی داشته یارای آنکه بهپاخیزد و روانه جنگ شود نداشت.
در این میان بخت از اسپارت برگشته در جنگهای بسیاری در دریا و خشکی شکست میخورد و سختترین آنها شکستی بود که در تیگورای «1» برای نخستین بار از دست ثبیسیان خوردند.
از این جهت همه شهرهای یونان را به آشتی و آرامش خواندند و از هر جا نمایندگان به اسپارت آمدند. در میان این نمایندگان یکی هم اپامینوانداس «2» ثبیسی بود که این زمان تنها در فلسفه شهرت داشت و هنوز بر زبردستی خود در سرداری دلیلی نشان نداده بود.
او چون میدید نمایندگان همگی در برابر اگیسیلاوس فروتنی مینمایند و برو چاپلوسی میکنند خویشتن خودداری نشان داده سنگینی را که شایسته یک نماینده میبود از دست نمیهشت و چون به سخن درآمد نه تنها گفتگوی ثبیس را میکرد بلکه از همه شهرهای دیگر هواداری نموده میگفت اسپارت در سایه جنگها بزرگ گردیده به همه شهرهای دیگر چیرگی مینماید.
درباره پیمان آشتی نیز میگفت باید همه شهرها را برابر گرفت و یکی را بر دیگری برتری نگذاشت و همانا چنین پیمانیست که میتواند پیشرفت کند و نتیجه از آن به دست بیاید.
اگیسیلاوس چون میدید دیگر نمایندگان به گفتار اپامینوانداس به دقت گوش داده از سخنان او خرسندی مینمایند به جلوگیری از آن برخاسته چنین پرسید:
آیا این برابری و یکسانی که میگویی شامل شهرهای بویوتیا نیز خواهد بود که آنها نیز آزاد باشند؟
اپامینوانداس بیآنکه خود را ببازد در زمان پاسخ گفت:
شهرهای لاکونیا چسان؟ آیا یکسانی و برابری شامل آنها خواهد بود که آزاد باشند؟
اگیسیلاوس از این پاسخ از جای خود تکان خورده پرسید:
پس از همهی این سخنها آیا شهرهای بویوتیا آزاد خواهد بود؟
______________________________
(۱).Tegyrae
(2).Epamiandas
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۵۱
اپامینوانداس همان پاسخ را تکرار نموده اگیسیلاوس چنان برآشفته که خودداری نتوانسته نام ثبیس را از آن پیمان پاک کرد و بار دیگر جنگ با آنان را اعلان نمود.
ولی با دیگر دستهها پیمان را استوار ساخته و چون خواست آنان را راهی گرداند چنین گفت:
آنچه بایستی با صلح انجام یابد یافت. لیکن آنچه با صلح انجام یافتنی نیست ناگزیر باید آن را از راه جنگ انجام داد.
ایفوران هم به کلیومبروس که این زمان در فوکیس بود دستور فرستادند که یکسره لشکر بر بویوتیا ببرد. نیز کسانی را نزد همدستان خود فرستاده از ایشان یاری طلبیدند.
ولی همدستان از ته دل خرسندی نداشتند و تا میتوانستند تأخیر میکردند و اگر ترس رنجیدگی لاکیدمونیان نبود هرگز نمیخواستند در آن جنگ دخالت نمایند.
اگیسیلاوس فرصت را بس غنیمت میدانست که از ثبیسیان کینه باز جوید، زیرا در این هنگام همگی یونانیان کناره جسته ثبیس تنها برابری میکرد با این همه در پرداختن به این جنگ شتاب به کار بردند.
زیرا از روزی که پیمان آشتی میانه همدستان یونانی بسته گردید تا هنگامی که اسپارتیان در لئوکترا شکست یافتند بیست روز بیشتر فاصله نبود. باری در این جنگ هزار تن اسپارتی نابود گردید و خود کلیومبروتوس پادشاه کشته شده دلیرترین مردان در پیرامون او جان خود را باختند.
از جمله جوان زیبا کلیونوموس پسر اسفودریاس سه بار او را زیر پای پادشاه بر زمین انداختند و باز برخاسته ایستادگی نشان میداد تا سرانجام کشته گردید.
این آسیب سختی که ناگهان بر لاکیدمونیان رسید ثبیس را چندان پرآوازه و نامدار گردانید که از آغاز جنگهای خانگی یونان تاکنون هیچ یک از جمهوریها ماننده آن نام و آوازه را نیافته بود.
از آن سوی اسپارت با همه شکستگی و آسیبدیدگی رفتاری از خود نشان داد که در شایستگی و ستودگی پای کم از فیروزی ثبیسیان نداشت. چنانکه گزنفون یادآوری نموده در جایی که مردان در بزمهای خوشی و در بازیهای خود سخنانی میگزارند و ما آن سخنان را در نگهداشتن و به یاد سپردن میشماریم چگونه این چنان نشماریم کارها و سخنهای مردان
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۵۲
دلیری را که به هنگام بختبرگشتگی گزارده یا گفتهاند؟! خبر آن شکست هنگامی به اسپارت رسید که اسپارتیان جشن بزرگی را به پاداشته و دستهای از بیگانگان هم به تماشا به آنجا شتافته بودند و هنگامی که بچگان در تئاتر به رقص میپرداختند ناگهان کسانی از لئوکترا رسیده خبر چگونگی را آوردند.
ایفوران با آنکه یقین داشتند که برتریای که اسپارت بر دیگر یونانیان داشت از دست رفته بااینحال خود را نباخته دستور دادند که رقص همچنان دنبال شود و جشن بدانسان که آغاز شده به انجام رسد.
خود آنان در نهان نامهای کشتگان را به خانوادههای ایشان فرستادند و فردا بامداد که خبر روشنتر گردید و هر کسی دانست که کی کشته شده و کی بازمانده پدران و خویشان کشتگان بشادی و خرمی بیرون آمده در میدان بازار یکدیگر را دیدار نموده درود سرودند. ولی پدران و خویشان رهاشدگان از شرمساری از خانههای خود بیرون نیامده در میان زنان نشستند و اگر کسی ناگزیر شد از خانه بیرون رود سرشکسته و غمگین رفته بازگشت.
در این باره زنان بر مردان هم پیشی جستند و کسانی از آنان که پسرهاشان کشته شده بود شادیها مینمودند و از یکدیگر دید میکردند و در پرستشگاهها گرد میآمدند. ولی آنان که چشم به راه برگشتن پسران خود داشتند در خانه نشسته و سخت ناآرام بودند.
بااینحال چون در این هنگام از یکسوی همدستان اسپارت از او جدایی آغاز کردند و یکایک او را رها مینمودند و از سوی دیگر هر روز بیم آن میرفت که اپامینونداس در سایه غرور آن فیروزی لشکر بر سر پلوپونیسوس بیاورد. در این به بحبوحه نومیدی توده بار دیگر به یاد لنگی اگیسیلاوس افتاده و از اینکه به عکس گفته وحی یک پادشاه درست پای را نپذیرفته و او را با پای لنگ به پادشاهی برداشته بودند گفتگو به میان آوردند.
لیکن بااینهمه چون شایستگی و کاردانیهای اگیسیلاوس و شهرت بیاندازه او را به اندیشه میآوردند چنین میدیدند که در چنین زمان پرآشفتگی تنها اوست که میتواند چارهای بیاندیشد و کشور را از آن گرفتاری آزاد گرداند. این بود خود را ناگزیر میدیدند که کار را به اختیار او بگذارند.
در این میان یک موضوع دشواری که بایستی چاره اندیشیده شود موضوع گریختگان از جنگ بود.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۵۳
زیرا اینان که دسته انبوه و بس نیرومندی بودند بیم آن میرفت که به شورش برخیزند و آشوبی پدید آورند.
قانون در این باره بسیار سخت بود. زیرا گذشته از آنکه چنین کسانی از همه احترامهایی بیبهره میگردیدند، زناشویی با آنان هم عیب شمرده میشد. اگر کسی در کوچه به یکی از آنان برمیخورد میتوانست او را بزند و او نمیتوانست ایستادگی یا جلوگیری نماید. نیز بایستی آنان خود را نشورند و رختهای پست در بر کنند و به جامههای خود وصلههای رنگارنگ بزنند و ریش خود را نیمی تراشیده و نیمی ناتراشیده نگاه دارند و جز بااینحال نمیتوانستند از خانه بیرون بیایند.
پیداست که به کار بستن چنین کیفرهایی درباره یک دسته مردمی که بس انبوه و کسانی از ایشان بس ارجمند بودند کار آسانی نبود و از آن سوی در این هنگام جمهوری به چنان سپاهیانی نیاز بیاندازه داشت.
این بود مردم ندانستند چه بکنند و ناگزیر گردیده اختیار را به اگیسیلاوس سپردند که قانون دیگری بگذارد یا آنچه که میشاید انجام دهد. ولی اگیسیلاوس بیآنکه دستی در قانون ببرد و آن را تغییر بدهد به میان توده مردم درآمده چنین گفت:
قانون یک روز بخوابد و پس از آن به همان سختی که داشت به کار رود با این تدبیر هم چاره کار را کرد و هم قانون را از تغییر نگاهداری نمود و چون مردم سخت دلشکسته و نومید بودند برای چاره این کار هم دستهای از جوانان را با خود برداشته آهنگ آرکادیا نمود و در اینجا بیآنکه به جنگ درآید آنان را به تاراج و تاخت برانگیخت و شهر کوچکی را از آن مردم مانتینیا به دست آورده.
بدینسان جوانان را دلیر ساخت و به آنان نشان داد که نه در همه جا شکست بهره آنان خواهد بود.
در این هنگام اپامینونداس با چهل هزار سپاهی روی به سوی لاکونیا آورده و گذشته از سپاهیان سبک ابزار که همراهاش بودند و گذشته از دستههایی که به قصد تاراج دنبال لشکر او را گرفته و رویهم رفته همگی همراهان او در شماره کمتر از هفتاد هزار شمرده نمیشدند.
این زمان درست ششصد سال میگذشت از آن هنگامی که دوریان به لاکونیا دست یافته و در همه این مدت هرگز روی دشمنی را در این خاک ندیده و هرگز کسی جسارت تاختن به آن سرزمین را نکرده بود.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۵۴
ولی این زمان لشکر اپامینونداس به این سرزمین تاخته میچاپیدند و میسوختند و در خاکی که تاکنون پای دشمن ندیده و در دره همایون ایوروتاس «1» تا کشتزارهای نزدیک شهر ویرانی دریغ نمیگفتند بیآنکه از کسی ایستادگی ببینند.
زیرا اگیسیلاوس غدغن کرد که کسی با آن لشکر بیمناک روبهرو نگردد و به این بسنده نمود که به استواری شهر بکوشد و در جاهایی که میبایست پاسبانان برگمارد.
ثبیسیان او را با نام یاد کرده میگفتند: این آتش را تو افروختهای و این بدبختی را بر اسپارت تو باعث بودهای!
کنون اگر توانستی خود را نگهداری کن! ولی او شکیبایی نموده هرگز پروای این سر کوفتها را نمیکرد.
چیزی که هست گرفتاری تنها این یکی نبود. در درون شهر هم غوغاهایی برانگیخته میشد.
پیرمردان این پیشآمد را برنتافته ناشکیبایی مینمودند همگی فریاد برمیداشتند.
زنان حال بدتر از ایشان داشتند و از دیدن آتشهای دشمن در خاک خود زبان به هر نکوهش باز مینمودند.
از آن سوی او خویشتن شکوه خود را از دست رفته میدید و چون اندیشه میکرد که روزی که به تخت نشسته اسپارت چه حالی داشته و کنون به چه حالی افتاده سخت غمگین میگردید.
این لاف را همیشه او میزد که زنان اسپارت هیچگاه آتش دشمنی را تماشا نکردهاند و کنون میدید آن لاف نیز بیجا گردیده.
گفتهاند هنگامی انتالکیداس با چند تنی از آتنیان به گفتگو پرداخته و آنان به خود بالیده میگفتند: بارها آتنیان اسپارتیان را از رود کفیسوس «2» بیرون راندهاند. انتالکیداس پاسخ داد:
ولی اسپارتیان یک بار هم آتنیان را از رود ایوروناس بیرون نراندهاند. نیز یکی از مردم اسپارت هنگامی با مردی از شهر آرگوس همراه بوده و آرگوس به خود بالیده گفت:
چه بسیار اسپارتیان که زیر خاک آرکوس میخوابند.
اسپارتی پاسخ داده گفت:
______________________________
(۱).Iurotas
(2).Cephisus
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۵۵
ولی از مردم آرگوس یک تن هم زیر خاک لاکونیا نخوابیده، ولی کنون همه آن حالها تغییر یافته آنتالکیداس که یک تن از ایفوران بود از ترس در نهان زن و فرزندان خود را به جزیره کوثرا «1» میفرستد.
در آن حال که دشمن میکوشید از رود بگذرد و به شهر هجوم بیاورد اگیسیلاوس نیز در بلندیهای شهر به استواری آنجاها میکوشید و آرامی نداشت.
ولی چنین رویداد که چون برفی افتاده و آب رود بس بالا آمده بود از این جهت گذشتن از آن بسیار دشوار شد، نه تنها از جهت فزونی آب بلکه از جهت سردی بیاندازه آن نیز.
در همین هنگام اپامینونداس در جلو تیپهای خود پدیدار بود و چون او را به اگیسیلاوس نشان دادند نگاهی به سوی وی کرده تنها این عبارت را گفت:
«ای مرد دلاور» و چون او به سوی شهر درآمد چنین آرزو داشت که کاری انجام داده نشانه فیروزی از خود در آنجا باز گزارد. ولی نتوانست که اگیسیلاوس را از پناهگاه خود بیرون کشاند و ناگزیر برگشته ویرانیکنان روانه گردید.
در این میان دستهای از اسپارتیان فرومایه که از دیرزمان ناراضی از حال خود بودند به قصد سرکشی و بدخواهی به اندازه دویست تن کمابیش گرد آمده و جایگاه استواری را از یک گوشه شهر برای خود پناهگاه گرفته بودند. اسپارتیان بر سر آن شدند که بر آنان تازند ولی اگیسیلاوس چون نمیدانست چه نتیجه از آن در دست خواهد بود جلوگیری نموده و خویشتن با رخت عادی و به همراه یک تن نوکر به سوی آنان رفته و بدیشان نزدیک شده چنین گفت:
شما فرمان مرا اشتباه فهمیدهاید. به اینجا نمیبایست بیایید بلکه میبایست دستهای از شما بدانجا بشتابید.
(جایی را با دست نشان داد (و دسته دیگر بدینجا (باز جایی را با دست نشان داد).
بدخواهان از این فرمان او سخت شادمان گردیده یقین کردند که اگیسیلاوس پی به راز آنان نبرده است و برای آنکه همچنان راز را در پرده نگاه دارند بیدرنگ فرمان او را پذیرفته به جاهایی که نشان داده بود روانه شدند.
اگیسیلاوس بدان پناهگاه آنان پاسبانانی از جانب خود برگمارد، سپس هم پانزده تن از بدخواهان را دستگیر کرده شبانه بکشت. ولی پیاپی آن یک نیرنگ بسیار بیمناکتری از
______________________________
(۱).Gythera
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۵۶
بدخواهان کشف گردید، بدینسان که دسته بزرگی از شهریان اسپارت در خانههای یکدیگر انجمن کرده نقشه شورشی میکشیدهاند. در این باره سختی همه آن بود که چگونه قانون را درباره آنان به کار ببندند و چگونه از گناه آنان چشم بپوشند.
اگیسیلاوس با ایفوران به شور نشسته چنین تصمیم گرفت که آنان را در نهان کشتار نمایند و این کاری بود که تا آن زمان درباره هیچکس از شهریان اسپارت روی نداده بود.
در همان هنگام بسیاری از هلوت «1» و مردم بیرون شهر که در لشکرگاه بودند نیز جاهای خود رها کرده به سوی دشمن میرفتند و چون این کار مایه دلشکستگی شهریان میشد اگیسیلاوس برخی از سرکردگان را واداشت که هر روز بامداد در لشکرگاه جستجو نموده اگر کسی به سوی دشمن گریخته ابزارهای او را از میان برگیرد که بدینسان شهریان از انبوهی آن کسان آگاه نباشند.
تاریخنگاران در این باره اختلاف دارند که برای چه ثبیسیان از سر شهر اسپارت برخاستند.
برخی میگویند:
زمستان فرا رسیده ناگزیرشان گردانید زیرا سپاهیان آرکادیا که پراکنده میشدند دیگران نیز ناگزیر گردیدند.
برخی هم میگویند:
چون سه ماه در آنجا درنگ کرده سراسر آبادیها را ویران ساخته بودند دیگر ایستادگی ننمودند.
ثئوپومیوس یگانه تاریخنگار است که مینویسد سرداران بویوتیا خود ایشان آهنگ باز گشت را داشتند. فرکسوس «2» اسپارتی هم نزد ایشان آمده از جانب اگیسیلاوس ده تالنت پیشنهاد کرد که از آنجا بازگرداند و بدینسان ایشان را کاری مزدور گرفت که خودشان اندیشه کردن آن را داشتند.
ولی من نمیدانم این تاریخنگاران چگونه به این راز دست یافته، بههرحال هم مورخان در این باره زبان یکی دارند که رهایی اسپارت در این هنگام گرفتاریش جز میوه دانش و خرد
______________________________
(۱).Helot اسیرانی که به بندگی نگاه میداشتند با این نام میخواندند.
(۲).Phrixus
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۵۷
اگیسیلاوس نبود که در این پیشآمد هرگونه هوس و کینه را از خود دور ساخته جز در راه رهایی شهر نمیکوشید. چیزی که هست این دانش و خرد او آن توانایی را هم نداشت که اسپارت را به شکوه و نیروی دیرین خود برساند.
اگیسیلاوس این زمان بس سالخورده گردیده و این بود کار جنگ و سپاه را پاک رها نمود.
ولی پسر او آرخیداموس سپاه از دیونوسیوس «1» سیکیلی به یاری گرفته به آرکادیان شکست بس سختی داد و این جنگ است که به نام جنگ بیاشک شهرت یافته.
زیرا بیآنکه کسی از اسپارتیان کشته شود از دشمن دسته انبوهی کشته گردید.
ولی این فیروزی بیش از همه ناتوانی اسپارت را آشکار گردانید. زیرا اسپارتیان تا آن زمان فیروزی را پیشآمد عادی شمرده و برای بزرگترین پیشرفت خود یک خروس قربانی مینمودند.
سربازان هرگز به خود نبالیده مردم شهر هیچگاه به جشن و شادمانی برنمیخاستند.
چنانکه در یک فیروزی بزرگی که در مانتنیا به دست آورده بودند و توکودیدیس آن را ستوده کسی که مژده آورده بیش از این مژدگانی نیافت که تکه گوشتی از خوان عام برایش فرستادند، ولی در این پیشآمد فیروزی بر آرکادیان دیگر اسپارتیان خودداری نتوانستند.
خود اگیسیلاوس با اشکهای شادی در چشم به پیشواز پسر خود شتافت و چون به او رسید در آغوشش کشید و در این هنگام همگی قاضیان و پیشوایان در پیرامون او فراهم بودند.
مردان و زنان نیز تا کنار رود ایوروتاس به پیشواز شتافته دست به سوی آسمان برداشته بر خدایان سپاس میگزاردند که بار دیگر اسپارات را از پستی و درماندگی رهایی بخشیدند و بار دیگر آن را به روز روشن رسانیدند و نیز گفتهاند تا آن هنگام مردان اسپارت از شرمندگی یارای نگاه کردن به روی زنان خود نداشتند.
اپامینونداس چون مسینی «2» را دوباره آباد گردانید مردم دیرین آنجا را از هر کجا که بودند به شهر باز خواند. اسپارتیان یارای جلوگیری را نداشتند زیرا نمیتوانستند در میدان جنگ با آنان برابری نمایند.
______________________________
(۱).Dionysius
(2).Mesene شهری از کولانیا
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۵۸
این کار سخت زیان اگیسیلاوس بود. زیرا اسپارتیان میدیدند زمینی که در بزرگی کمتر از آن خودشان نبوده و در حاصلخیزی برتری بر همه زمینهای یونان داشته چنین زمینی را که از سالیان دراز در دست خود داشتند اکنون در زمان پادشاهی اگیسیلاوس از دست هشتهاند.
از این جهت بود که چون ثبیسیان با او از در آشتی خواهی بودند او صلح را نپذیرفته و دست بر روی آن شهر از دست رفته بگذاشت و این کار برای او سخت سنگین و گران انجام گرفت. بلکه نزدیک بود که اسپارت را بر سر آن از دست بدهد.
چگونگی آنکه مردم مانتنیا بار دیگر از ثبیسیان بریده به اسپارتیان پیوستند و اپامینونداس دانست که اگیسیلاوس با سپاه گرانی به یاری آنان شتافته است. فرصت را غنیمت شمرده شبانه نهانی از لشکرگاه خود در تیگای «1» حرکت کرده و از پهلوی اگیسیلاوس گذشته آهنگ جانب اسپارت کرد و بسیار اندک مانده بود که آن شهر را تهی از لشکر و پاسبانی دریابد و دست به آنجا بیابد.
ایوثونوس «2» نامی این خبر را به اگیسیلاوس فرستاده و او در زمان سوارهای را روانه لاکیدومون نمود تا خبر به مردم برساند و نیز آگاهی دهد خود او از پی میشتابد. و چون اگیسیلاوس به اسپارت رسید دیری نکشید که ثبیسیان از رود ایوروتاس بگذشتند و هجوم بر سر شهر آوردند.
اگیسیلاوس جلو آنان را گرفته دلیری بیاندازه نشان داد و با همه سالخوردگی کوشش و تلاشی که هرگز امید نمیرفت به کار برد. زیرا در جنگهای دیگر که همیشه خود را میپایید و تدبیر و اندیشه به کار میزد، در این جنگ برخلاف آنها بیباکی نموده به یکباره به هجوم پرداخت و با آنکه در این شیوه کارزار ورزیده نبود به خوبی از عهده برآمده شهر را از دست اپامینونداس رها گردانید و او را شکست داده ناگزیر از بازگشت گردانید. سپس در آنجا در برابر چشم زنان و بچگان اسپارت یادگار فیروزی برافراشته به جهانیان نشان داد که اسپارتیان از جانفشانی در راه کشور و میهن خود هرگز باز نمیایستند و آنچه که بایستی بکنند دریغ نمیگویند.
در این روز پسر او آرخیداموس نیز برازندگی خود را نشان داد. زیرا دلیر و چابک در هر کجا که خطر را سخت مییافت از کوچههای باریک خود را بدانجا رسانیده، در راه نگهداری شهر جانفشانی دریغ نمیگفت و به هر کجا که رو میآورد جز چند تن بر سر او گرد نبودند.
______________________________
(۱).Tegae
(2).Euthynus
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۵۹
ولی گمان میکنم اساداس «1» پسر فویبیداس بیش از دیگران در آن روز درخشید و یقین دارم بدانسان که یاران خود او از حال وی در شگفت بودند دشمنان نیز شگفتی داشتند.
چه او جوانی بسیار زیباروی و خوشاندام بلند و بالایی بود و در سال نیز میانه پسری و مردی بهترین دوره زندگانی را میپیمود. چنین جوان پسندیده زیبایی در آن روز نه تنها زره جنگ بر تن نداشت رخت نیز به دشواری داشت. چه او در خانه روغن به تن مالیده بود که ناگاه هیاهو برخاست و او دیگر نایستاده و به همان حال شمشیری به یکدست و نیزهای به دست دیگر گرفته به آوردگاه شتافت و از گرد راه به جنگ پرداخته و هر که را از دشمن میدید شمشیر بر سرش مینواخت. این شگفتتر که بااینحال هیچ زخمی برنداشت و این یا از آنجا بود که خدایان بر دلیری و جوانمردی او بخشیده او را از گزند نگهداری مینمودند و یا از آنجا که دشمنان تن و بالای درشت و بلند او را دیده و زیباییش را تماشا نموده و از جامه تنش در شگفت شده او را یک آدمی عادی نمیپنداشتند و از این جهت از زدن زخم خودداری مینمودند. ایفوران به پاداش این دلیری تاجگلی به او بخشیدند، ولی در همان هنگام به جرم آنکه بیزره به جنگ شتافته هزار درهم جریمه از او گرفتند.
چند روز پس از این حادثه جنگ دیگری در نزدیکی مانتنیا درگرفت. در این جنگ اپامینونداس دنباله سپاه اسپارت را شکسته به هنگامی که از دنبال آنان میتاخت انتیکراتیس «2» نامی از لاکونیان با نیزه زخمی به او زد.
این سخنی است که دیوسکوریدیس «3» مینگارد. ولی اسپارتیان هنوز خاندان انتیکراتیس را «مردان شمشیر» مینامند. بدان جهت که او اپامینونداس را با شمشیر زخمی گردانیده، به هر حال اسپارتیان چندان ترس از اپامینونداس داشتند که این کشنده او را در بغل میکشیدند و همگی مهربانی با وی مینمودند. سپس هم قانونگزارده نوازشهایی درباره او نشان دادند و از جمله او را از پرداختن باج برای ملکهای خود معاف نمودند که تا امروز این معافی را کالیکرلیس «4» یکی از نوادگان او دارد.
و چون پامینونداس کشته گردید، بار دیگر پیمان آرامش میانه همگی یونانیان بسته گردید.
ولی اگیسیلاوس میخواست مردم مسینا را از این پیمان کناره گرداند. بدین عنوان که
______________________________
(۱).Isadas
(2).Anticrates
(3).DiesCORIDES
(4).GaIlicrates
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۶۰
ایشان شهری از خود ندارند و چون دیگران همداستان نشدند اگیسیلاوس از شرکت در پیمان باز ایستاده بار دیگر با ثبیسیان بر سر جنگ آمد.
همین پیشآمد از نیکنامی اگیسیلاوس بسی کاست و مردم این لجبازی و کینهتوزی را از او نپسندیدند که از بهر یک شهر بیارجی، آسایش همگی یونان را به هم میزند و شهر خود را گرفتار جنگ میگرداند. در حالی که پولی برای جنگ ندارد و او ناگزیر گردیده از دوستان خویش وام میخواهد و از مردم اعانه دریافت میدارد.
در جایی که آن همه شکوه و توانایی را که اسپارت در هنگام تخت نشستن او در دریا و خشکی دارا بود از دست داده و پروای آنها را ندارد برای داشتن یک شهر کوچکی آن همه ایستادگی از خود نمودار میسازد.
سپس حادثه دیگری که بیشتر مایه بدنامی او گردیده این بود که مزدوری تاخوس «1» مصری را پذیرفت.
مردم به نکوهش پرداخته میگفتند: چگونه کسی که در سراسر یونان فرمانده به شمار میرود و شهرت او همه شهرها را پر کرده خود را به اختیار یک سرکش مصری میسپارد و سرکردگی سپاهیان مزدور او را به عهده میگیرد؟!
میگفتند:
در این هشتاد سالگی که پیری او را از پا انداخته و از آن سوی در تن او جای زخمها هنوز هم هست باری میبایست به آزادی یونان از دست ایران بکوشد و این کاری است که میتوان او را معذور داشت و شایسته سال و جایگاه او پنداشته سخن از نیک و بد آن نراند.
ولی اگیسیلاوس گوش به این گفتگوها نداده هرگونه کار و تلاش را به نام توده اسپارت، شایسته نام و شهرت خود نمیپنداشت.
به گمان او ناشایستهترین کار آن بود که کسی در خانه بیکار نشسته چشم به راه مرگ باشد که فرا رسیده او را از میان بردارد و این بود که مزدوری تاخوس را پذیرفته و از پولی که دریافت داشت کشتیها را پر از کارگران گردانیده و بدانسان که در سفر آسیای کوچک کرده بود سی تن از اسپارتیان را به عنوان مستشار همراه خود ساخته به سوی مصر راه برگرفت.
(پلوتارخ در اینجا شرحی از گزارش این سفر او مینگارد که چون ارتباطی به هیچ یک از
______________________________
(۱).TaOhas
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۶۱
تاریخ یونان و ایران ندارد و آنگاه دلیل بر استواری آن خبرها نیست ما ترجمه ننمودیم، وی تا آنجا میگوید: که اگیسیلاوس کار خود را در مصر انجام داده و از پادشاه آنجا یک رشته ارمغانها و دویست و سی تالنت سیم دریافت داشته به آهنگ اسپارت روانه گردید تا در آن هنگام سختی که اسپارت نیاز بیاندازه به پول و سپاه داشت خود را به آنجا برساند) و نیز میگوید:
چون از کنارههای آفریکا راه میپیمود به یک جایگاهی که ویرانه بود و منیلاوس «1» نام داشت رسید، پس در آنجا همین که کشتیها ایستاده و خواستند به خشکی درآیند او را مرگ فرا رسیده بدرود زندگانی گفت.
سال او در این هنگام هشتاد و چهار بود که چهل سال آن را در لاکیدمون پادشاهی کرده و در مدت سی سال از این دوره پادشاهی شهرت بیاندازه پیدا کرده بزرگترین مرد در سراسر یونانستان به شمار میرفت و نیز او بزرگترین سردار شمرده میشد تا زمانی که جنگ لئوکترا رویداد.
این رسم اسپارتیان بود که هرکه از ایشان در یکجا میمرد هم در آنجا به خاک میسپردند.
اگرچه خاک بیگانه میبود ولی پادشاهان را به خاک خود نقل نموده در آنجا دفن میکردند.
اگیسیلاوس را نیز به اسپارت نقل نمودند.
پس از وی پسرش آرخیداموس به تخت نشست و این حکمرانی در خاندان او تا زمان اگیس «2» بود که پشت پنجم از اگیسیلاوس بود و با دست لئونیداس «3» کشته گردید.
______________________________
(۱).Menelaus
(2).Agis
(3).Leonidas
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۶۳
الکساندر
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۶۴
همگی بر این اتفاق دارند که الکساندر «1» از سوی پدر به میانجیگری کارانوس «2» از هرکلیس «3» و از سوی مادر به میانجیگری نئوپتولیموس «4» از آیاکوس «5» پایین آمده پدر او فیلیپوس هنگامی که نوجوانی بیش نبود در ساموثراکی «6» به اولمپیاس «7» که او را نخستین بار در یک انجمن دینی آن شهر دیدار کرد دل باخت و چون قضا را پدر و مادر آن زن هر دو به زودی درگذشتند فیلیپوس به رضایت برادرش او را به زنی گرفت و از این زن بود که الکساندر زائیده شد. «8»
الکساندر هنوز بسیار کوچک بود که فرستادگان پادشاه ایران را در نبودن پدر خود پذیرفته با آنان به گفتگو درآمد و آنان را از شایستگی خود در شگفت انداخت.
______________________________
(۱). پلوتارخ در مقدمه این سرگذشت میگوید داستانهای الکساندر بسیار بوده و او به نام اختصار جز کمی از آنها را یاد نکرده. بااینهمه ما پاره داستانهای بیجایی را که جز افسانه نمیتواند بود در این بخش کتاب او مییابیم و چون منظور تاریخ است این است که از آن داستانها چشم پوشانده ترجمه نکردهایم.
(۲).Caranus او را بنیادگزار پادشاهی ماگدونی و از نوادگان هرکلیس میشمارند.
(۳).Hercules یکی از قهرمانان یونانی که او را به خدایان رسانیده پسر زئوس دانستهاند و یونانیان و رومیان خود را از نژاد او میشمارند.
(۴).Neoptolemus یکی از سرشناسان در تاریخ یونان.
(۵).Aeacus این را نیز پسر زئوس میپنداشتند و پرستش مینمودند.
(۶).Samothrace یکی از جزیرههای یونان
(۷).Olymiaps
(8). در این بخش عبارتها را به اختصار ترجمه کردهایم و برخی چیزها که ارزش تاریخی نداشت چشم از آنها پوشیدهایم.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۶۵
چه پرسشهایی که از ایشان نمود هیچ یک کودکانه یا بیهوده نبود.
(از ایشان مسافت راهها و چگونگی آنها را در درون آسیا پرسیده از کردار و رفتار پادشاه ایران و اینکه تا چه اندازه سپاه میتواند به میدان آورد جستجوها کرد) این رفتار او چندان شگفتآور بود که فرستادگان برازندگی فیلیپوس و شهرت او را در برابر این برازندگی پسرش به هیچ انگاشتند.
الکساندر هر زمان که میشنید پدرش شهر بزرگی را بگشاده یا فیروزمندی مهم دیگری بهره او شده به جای اینکه شادیها نماید نزد دوستان همراز خود گله کرده میگفت پدرم به همه کارهای بزرگ پیشدستی کرده مجالی برای ما باز نمیگزارد که شایستگی خود را نمایان سازیم. و از آنجا که کوشیدن و سربلندی یافتن را بهتر میدانست تا آسوده نشستن و خوشگزاردن، این است که به فیروزمندیهای پدر خود خرسند نبوده چنین میپنداشت که آن فیروزیها میدان کار را در آینده برای او تنگ خواهد ساخت. بیشتر دوست میداشت که پس از مرگ پدرش به یک کشور به هم خورده و نابهسامانی برسد و با جنگ و کوشش آن را به سامان آورد نه اینکه به یک پادشاهی آسوده و به سامانی برسد و جز کامگزاریها و آسودگیها کاری نداشته باشند.
برای درس و تربیت الکساندر، فیلیپس نخواست آموزگاران عادی را که تنها شعر و موسیقی میآموزند به کار وادارد. بلکه کسی فرستاده ارسطو را که دانشمندترین و مشهورترین فیلسوفان آن زمان بود برای این کار به خواست و در برابر اینکه فیلسوف چنین درخواستی را پذیرفت پاداش بسیار شایسته و به جایی را به او داد و آن اینکه شهر استاگیرا «1» که زادگاه ارسطو است و چندی پیش از آن به فرمان فیلیپوس ویرانه کرده بودند این زمان دوباره آن را به آبادی آورده همه مردم آن را که دور رانده شده یا دستگیر گردیده بودند به جاهای خودشان باز گردانید و برای جایگاهی که در آن درس بخوانند و هنر یاد بگیرند پرستشگاه نومفس «2» را در پهلوی میزا «3» قرار داد که در آنجا اکنون هم سنگهایی را که ارسطو بر روی آنها مینشسته و گردشگاههایی را که در آنجا در سایه درختان گام برمیداشته نشان میدهند.
______________________________
(۱).Stagira یکی از شهرهای یونان
(۲).Nymphs یکی از خدایان مادینه یونانیان
(۳).Mieza
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۶۶
چنین پیداست که الکساندر از ارسطو نه تنها دانشهای اخلاقی و سیاسی فراگرفته بلکه از دانشهای دیگر او نیز بهره یافته که بسی ژرفتر و دشوارتر میباشد و خود فیلسوفان آنها را دانشهای ژرف و دشوار نامیده تنها با گفتگوهای زبانی به کسان آموخته و آزموده یاد میدهند و هیچگاه راضی نمیشوند که هرکسی از آنها آگاهی یابد.
زیرا الکساندر هنگامی که در آسیا بود و شنید ارسطو گفتارهایی از آن گونه دانشها نگاشته و میان مردم پراکنده ساخته نامهای با زبان ساده به او نوشته و در آنجا از فلسفه گفتگو کرد و اینک عبارتهای نامه او:
از الکساندر به ارسطو درود. شما نیک نکردید که کتابهای خود را درباره دانشهای زبانی میانه مردم پراکنده نمودید. زیرا ما دیگر با چه چیز میتوانیم به مردم فزونی جوییم؟ پس از آنکه شما چیزهایی را که ما یاد گرفته و ویژه خود میشماریم در دسترس همگی مردم گزاردید؟ من به نوبت خود مینویسم که من برتر میشمارم نه از راه توانایی و پهناوری پادشاهی خود بدرود.
ارسطو نیز با اینکه خود را از آن حس برتریجویی کنار میکشد، پراکنده کردن این دانشها و پراکنده نکردنش را یکسان میشمارد. چه اگر راستی را بخواهیم کتابهای او در عالم حکمت با شیوه خاصی نگارش یافته که هر کس از آنها بهرهمند نمیتواند بود، بلکه خود یاداشتهایی است برای فهمیدن کسانی که از پیش از آن در زمینه آنها آگاهیهایی در دست داشتهاند.
هم بیگفتگو است که الکساندر علاقهای را که به طب داشت از آمیزش با ارسطو پیدا کرده بود و او نه تنها طب را میدانست بلکه آن را به کار هم میبست که هر زمان که یکی از همراهان او بیمار میشد برای ایشان دستور خوراک و پرهیز میداد. نیز درمان برای بهبودی یاد میکرد. چنانکه ما در نوشتههای او این را مییابیم. نیز او میل به خواندن و یاد گرفتن را در نهاد خود داشت و چنانکه اونیسیکریتوس «1» خبر میدهد. همیشه نسخهای را از الیاده هومرس که ارسطو آن را تصحیح کرده بود و «نسخه صندوق» مینامیدند همراه خود داشت و آن را با خنجر خود شبها زیر بالین میگذاشت و پیوسته میگفت که این کتاب گنجینه همراه برداشتنی است که همگی دانشها را دربارهی جنگ دربردارد.
______________________________
(۱).Onescritus
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۶۷
هنگامی که او به آسیای بالا رسیده بود چون از دیگر کتابها تنگدستی میکشید به هارپالوس «1» دستور فرستاد که پاره کتابهایی برای او بفرستد. او نیز تاریخ فیلیستوس «2» را با مقدار بسیاری از بازیهای اییوریپدیس «3» و سوفوکلیس «4» و آییسخولوس «5» و پاره از غزلهایی که تیلیستیس «6» و فیلوکسینوس «7» سروده بودند بفرستاد.
الکساندر تا دیرزمانی ارسطو را سخت دوست داشته گرامی میگرفت و چنانکه خودش بارها میگفت ارسطو را کمتر از پدر خود نمیانگاشت. علت این سخن را همچنین باز مینمود که اگر پدرم زندگانی به من بخشیده آموزگارم یاد داده که چگونه آن زندگانی را به نیکی به سر ببرم.
لیکن پس از دیری در سایه گمان بدی که به فیلسوف پیدا کرد دیگر مهری به او در دل خود نداشت که اگر هم به آزار او برنخاست از رفتارش پیدا بود که آن مهر و دلبستگی پیشین را ندارد و از او دلسرد گردیده. لیکن تخم دانش دوستی را که از نخست در دل او کاشته بودند روزبهروز بر نمو و پیشرفت خود میافزود و هرگز روی به کاستن و افسردن نداشت. چنانکه رفتار او با آناکسارخوس «8» و هدیه پنجاه تالنتی که به کسینوکراتیس «9» فرستاد و آن توجه خاص و احترامی که درباره داندامیس «10» و کالانوس «11» به کار میبرد گواه این گفته ما میباشد.
در هنگامی که فیلیپوس لشکر بر سر بوزانتین برده و الکساندر را که این زمان شانزده ساله بود به جای خود در ماکدونی گذاشت و اختیار مهر خود را به او سپرد الکساندر بیکار ننشسته شورش ماییدی «12» را فرونشانده شهر بزرگ ایشان را با زور شمشیر به دست آورد و بومیان وحشی آنجا را بیرون رانده و کسان دیگری را در خانههای ایشان بنشاند و آنجا را به نام خود آلکساندر و پولیس خواند.
______________________________
(۱).Harpalus
(2).Philistus
(3).Euripides مقصود از بازی آن کتابهایی است که برای تیاتر مینویسند.
(۴).Sofocles
(5).Aeschulus
(6).Telestes
(7).Philoxenus
(8).Anaxerchus فیلسوف یونانی که به دوستی الکساندر شهرت یافته
(۹).Xenocrates فیلسوف یونانی از شاگردان افلاطون.
(۱۰).Dandamis
(11).Calanus
(12).Maedi
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۶۸
در جنگ خاییرونیا «1» که میانه فیلیپوس با یونانیان رویداد گفتهاند: الکساندر نخستین کسی بود که حمله بر سر فوج برگزیده ثبیسیان (مردم ثبیس) برد. هنوز من یاد دارم که در آنجا درخت بلوطی را در کنار رود کیفیسوس «2» مردم درخت الکساندر میخواندند، زیرا که چادر او را در زیر آن درخت زده بودند و اندکی دورتر از آنجا گورهای ماکدونیان که در جنگ کشته شده بودند دیده میشد.
این دلیریها که از الکساندر در آن خورد سالی دیده میشد فیلیپوس را چندان دلشاد میساخت که از شنیدن آنکه ماکیدونیان او را سردار خود و الکساندر را پادشاه خود میخوانند خرسندیها مینمود.
ولی نابسامانیهایی در خاندان فیلیپوس پدید آمد که علت سترگ آن زناشوییهای نوین او بود که سخت در میان زنان دو تیرگیها و کینهتوزیها برخاسته سپس کینه از حرامسرا به سراسر کشور پراکنده گردید. سرچشمه این کینهتوزیها اولومپیاس و رشکهای او بود که الکساندر را نیز به دشمنی پدر برمیانگیخت.
یکی از پیشآمدهایی که پیش از همه پرده از روی کارها برداشت این بود که در جنبش عروسی کلئوپاترا «3» که فیلیپوس دل به او داده و او را به زنی خواسته بود با آنکه او دختر خردسالی بود و نسبت به فیلیپوس بسیار کوچک بود در باده کساریهایی که میشد عموی او آتالوس «4» روی به دیگران کرده چنین گفت:
ماکدونیان باید دعا کرده از خدایان خواستار شوند که پادشاه را از این برادرزاده من پسری زاییده شده و آن پسر جانشین قانونی پادشاه باشد.
الکساندر از این سخن چندان برآشفت که خودداری نکرده یکی از پیالهها را بر سر او زده و چنین گفت:
ای بدنهاد! پس من چیستم؟! مگر من ساختگی و ناقانونی میباشم؟!
فیلیپوس به پشتیبانی از آتالوس برخاسته آهنگ الکساندر کرد ولی از خوشبختی هر دوی ایشان از خشم بیحد یا از مستی بیاندازه پای فیلیپوس لغزیده بر روی زمین افتاد. الکساندر زبان به ریشخند و دشنام گشاده چنین گفت:
______________________________
(۱).Chaeronea
(2).Cephisus
(3).Cleopatra
(4).Attalus
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۶۹
نگاه کنید! مردی که بسیج کار میکند که از اروپا به آسیا بگذرد در گذشتن از صندلی به صندلی دیگر به زمین درغلطید.
پس از این ننگین کاری، الکساندر و مادر او از فیلیپوس دوری گزیدند. الکساندر مادر را به ایپیروس «1» برده و در آنجا گزارده خویشتن به الوریا «2» بازگشت.
پس از اندکی دیماراتوس «3» از مردم کورنتس «4» که دوست کهن این خاندان بود و نزد فیلیپوس گستاخ بوده آزادانه گفتگو میکرد و هر چه میخواست میگفت بیآنکه مایه رنجش کسی باشد به دیدن او آمد.
پس از درودگویی و همدیگر را در برگرفتن فیلیپوس پرسید:
آیا یونانیان با همدیگر به مهربانی رفتار میکنند؟
دیماراتوس پاسخ گفت:
این از شما ناشایسته است که به مهربانی یونانیان با هم علاقه داشته ولی خانه خود را بدینسان دچار نامهربانیها گردانیده پراکنده نمایی.
این سخن چندان بر فیلیپوس اثر کرد که در زمان کسی را برآوردن پسرش فرستاده به میانجیگری دیماراتوس او را راضی گردانید که به نزد او بازگشت کند. لیکن این آشتی هم دیر نپایید. زیرا پیکسودوروس «5» جانشین «6» کاریا آریستوکریتوس «7» را فرستاد که برای نامزد کردن دختر بزرگ او با آرهیدایوس «8» پسر فیلیپوس گفتگویی بنماید و مقصود او از این خویشاوندی فیلیپوس را پشتیبان خود ساختن بود. از این سو مادر الکساندر و پاره کسانی که دعوی دوستی با او داشتند وی را آسوده نمیگزاردند چه به عنوان آنکه مقصود از آن خویشاوندی و جشن با شکوهی که برای عروسی گرفته خواهد شد همانا این است که فیلیپوس پادشاهی خود را برای آرهیدایوس بازگزارد.
______________________________
(۱).Epirus کورهای در یونان در جنوب ماکیدونی.
(۲).Illyria کوره کوهستانی که امروز میانه اتریش و یوگوسلاوی دو بخش شده.
(۳).Demaratus
(4).Corinth یکی از شهرهای معروف یونان باستان بوده که در شمار آتن و اسپارت شمرده میشده است.
(۵).Pixodorus
(6). مقصود از جانشین حکمران یک شهری است که خود دست نشانده و جانشین پادشاه میباشد.
(۷).Aristocritus
(8).Arrhedaeus
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۷۰
از این گفتگوها الکساندر تکان خورده تیسالوس «1» نامی را که از بازیگران تیاتر بود به کاریا فرستاد که با پیکسودوروس گفتگو کرده او را بر آن وادارد که از آرهیدایوس که هم زنازاده «2» و هم ابله بود چشم پوشیده الکساندر را به دامادی خود بپذیرد.
این پیشنهاد نزد پیکسودوروس بیشتر پذیرفتنی بود تا پیشنهاد پیشین. ولی فیلیپوس همین که چگونگی را فهمید به نشیمنگاه الکساندر آمده فیلوتاس «3» پارمینیو «4» را که از دوستان همراز الکساندر بود همراه آورد و با الکساندر عتاب آغاز کرده نکوهشهای تلخی نمود که تو چندان پستی از خود مینمایی که شایسته پادشاهی که من برای تو تهیه میبینم نخواهی بود. تو چرا باید به خویشاوندی یک مرد کاریایی پستی که تنها سرفرازی او بندگی یک پادشاه آسیایی میباشد سر فروبیاوری؟ با این تلخگوییها نیز خشم او فرو ننشسته نامه به مردم کورنثس نوشته دستور داد که تیسالوس را گرفته با بند و زنجیر نزد او بفرستند. نیز هارپالوس «5» و نیارخوس «6» و اریگویوس «7» و بطلمیوس را که دوستان و برگزیدگان پسرش بودند گرفته دور براند که سپس آلکساندر اینان را نزد خود آورده هر کدام را به جایگاه والایی رسانید.
چندی از این داستان نگذشت که پااوسانیاس «8» که اهانتی به او به تحریک آتالوس و کلئوپاترا شده بود چون میدید که امید دادرسی از فیلیپوس ندارد و جبران آن اهانت را نخواهد توانست کردن از این جهت فرصتی به دست آورده فیلیپوس را بکشت. گناه عمده این کشتار را به گردن اولومپیاس انداختهاند که گویا پااوسانیاس جوان را به کینهجویی برانگیخته و به آن کار دلیرتر میساخته. بلکه شبهههایی درباره خود الکساندر نیز میرود که میگویند چون پااوسانیاس نزد او آمد از اهانتی که به او رسیده بود شکایت آغاز کرد، الکساندر این شعر ایئوریپیداس «9» را از میدییا «10»:
بر شوهر بر مادر بر عروس
بر زبان رانده چند بار بخواند. با اینهمه او کسانی را که باعث آن حادثه و با کشنده همداستان
______________________________
(۱).Thessalus
(2). چون ارهیدایوس پسر یکی از «برگزیدگان» فیلیپوس بود نه پسر زن قانونی.
(۳).Philotas
(4).Parmenio
(5).Harpalus
(6).Nearchus
(7).Erigyius
(8).Pausaniss
(9).Euripsiqes
(10).Meda
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۷۱
بودند سخت دنبال کرده در این باره کوتاهی از خود ننموده و بر مادر خویش از اینکه در نبودن او با کلئویترا بدرفتاری کرده بود سخت خشمگین گردید.
در این هنگام که الکساندر پس از کشته شدن پدر خود به پادشاهی رسید بیش از بیست سال نداشت و کشوری که به دست او سپرده شد از هر پاره خطر آن را فراگرفته و دشمنان کینهتوز از هر سوی گرد آن نشسته بودند. نه تنها مردمان وحشی که در همسایگی ماکیدونیا نشسته و از گردن نهادن به هر فرمانروایی جز از فرمانروایان خود بیزار بودند و پادشاه ماکدونی همیشه از رهگذر آنان بیمناک بود. یونانیان نیز که فیلیپوس در جنگ بر آنان دست یافته بود هنوز رام نبودند و فیلیپوس آن مجالی را پیدا نکرد که کارهای آنان را به سامان آورده فیروزی خود را به نتیجه درستی برساند و این بود که کارها از هرباره در هم و نابسامان بود. کوتاه سخن: برای ماکیدونیا هنگام بس بیمناکی پیشآمده بود. پارهکسان چنین راهنمایی میکردند که الکساندر از اندیشه آنکه یونانیان را با زور در زیر یوغ ماکیدونیا نگاهدارد چشم پوشیده بیش از این چشم نداشته باشد آنان را با نرمی و مهربانی همدست و همپیمان خود گرداند و از گناه آن دستههایی که به شورش کوشیده بسیج کار میدیدند بگذرد.
ولی الکساندر این را که دلیل ترس و ناتوانی شمرده میشد به گوش نگرفته بهتر آن دید که خود را بزرگ و با عزم نشان داده راه به کسانی ندهد که اندیشههای خود را برو بار کنند، یا کسانی گستاخانه پا بر روی او بردارند. در سایه این قصد بود که لشکرهای پیاپی بر سر وحشیان فرستاده در سرزمین آنان تا کنار رود دانوب پیشرفت نمود، در آنجا بود که سورموس «1» پادشاه تریبالیان «2» را شکست داده زبون گردانید. بدینسان همه وحشیان را به حال آرامش آورده خود را از بیم شورش آنان آسوده ساخت. نیز چون شنید که مردم ثبیس سر به شورش آوردهاند و آتنیان با آنان نامهنویسیها میکنند بیدرنگ بر تنگه ثرموپولای «3» تاخته چنین میگفت که دیموسثینس «4» که او را به هنگام بودن در الوریا و در سرزمین تریبالیان کودکی نامیده و به هنگام بودن در تسالی نوجوانی خوانده، کنون همچون مردی در کنار دیوارهای آتن هویدا خواهد گردید.
______________________________
(۱).Syrmus
(2).Triballi مردمی بودند که در کوره تسالیا نشیمن داشتند.
(۳).Thermopylae تنگه معروفی که یکی از جنگهای ایرانیان با یونانیان در آنجا رویداد.
(۴).Demosthnes خطیب معروف یونان
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۷۲
و چون او به کنار شهر ثبیس رسید برای آنکه به مردم روشن گرداند که از گذشتهها چشم پوشیده است تنها فوینیکس «1» و پروثوتیس «2» را که این دو تن بنیادگزار شورش بودند خواستار شده و از همه دیگران به شرط آنکه نزد او بیایند آمرزش اعلان کرد. ولی مردم ثبیس نیز به نام لجاجت با او فیلوتاس و آنتیپاتر «3» را خواستار شدند که به دست آنان سپرده شود و همچنین اعلان کردند که هر که هوادار آزادی یونان میباشد نزد آنان بشتابد.
الکساندر چون این بدید بر آن سر شد که آخرین نتیجه جنگ را به آنان بنمایاند. مردم ثبیس دلیری و غیرت بیش از اندازه از خود نمودند. ولی چه سود که سپاه دشمن بسیار انبوهتر از شماره آنان بود و چون دسته پاسبانان ماکیدونی که در ارک بودند آنان هم از سوی دیگر حمله آوردند جنگجویان ثبیس از هر سوی گرفتار شدند و در آن هنگامه بخش بیشتر ایشان کشته شد و سرانجام شهر با شمشیر گشاده گردید.
الکساندر میخواست سرگذشت این شهر را مایه عبرت دیگر شهرهای یونان گرداند و نیز با سختگیری به اینان همدستان خود را که مردم فوکایی «4» و مردم پلاتایای «5» بودند خرسند گرداند. این بود که کاهنان و چند تنی را که هنوز تا آن زمان هوادار ماکدونی و رابطه خود را با الکساندر نگه داشته بودند و خاندان پنداریس «6» شاعر و کسانی را که از نخست با جنگ مخالف بوده و رأی به آن نداده بودند جدا کرده، همگی دیگران را که نزدیک به سی هزار تن بودند در بازارها به بردگی فروختند. نیز چنانکه شمردهاند بیش از شش هزار تن از ایشان کشته شده بودند.
از حادثههایی که در این هنگام در شهر رویداد یکی آن بود که چند تنی از سپاهیان تراکیا به خانه بیوه زنی که یکی از زنان کاردان و نامدار بود و تیموکلیا «7» نام داشت ریختند. سرکرده ایشان پس از آنکه نابکاری با آن زن کرده هوس خود را فرو نشاند خواست آز خود را هم فرو نشاند و از او پرسید که آیا در کجا پولهای خود را نهان ساخته.
______________________________
(۱).Phoenix
(2).Prothytes
(3).Antipater از نزدیکان و دوستان الکساندر است که سپس او را در ماکیدونی به جای خود گزارده روانه آسیا گردید. فیلوتاس را هم در پیش نام بردهایم.
(۴).Phocaei
(5).Plataeae
(6).Pindaris یکی از شعرای معروف یونان است.
(۷).Timoclea
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۷۳
زن در پاسخ او را به باغ راه نمود و چاهی را در آنجا نشان داده گفت چون شهر نزدیک به گرفته شدن گردید من از ترس همه چیزهای گرانبهای خود را در این چاه ریختم. تراکیایی آزمند دم چاه ایستاده خواست به گنجینهای که در ته آن میپنداشت تماشا نماید. زن فرصت به دست آورده از پشت سر او را تکان داده به ته چاه انداخت و سنگهای بزرگی را از روی آن ریخته او را بکشت. و چون سپاهیان او را گرفته دست بسته نزد الکساندر آوردند الکساندر از چهره او و از رفتاری که داشت دانست که زن برگزیدهای میباشد و چون با او به گفتگو درآمد در رخساره او از ترس یا تأثر نشانی نمودار نبود.
آلکساندر پرسید:
«تو کیستی؟»
پاسخ داد:
من خواهر ثئاجنیس «1» میباشم که جنگ خاییرونیا «2» را با پدر شما فیلیپوس کرده و جان خود را در راه آزادی یونان باخت.
آلکساندر ندانست از آن کاری که این زن کرده بود بیشتر در شگفت باشد یا از این پاسخی که اکنون داد و از تأثری که پیدا کرد بود. برای او و فرزندانش آزادی بخشید که به هر کجا میخواهند بروند.
سپس الکساندر روی به آتنیان آورده با آنان از راه نوازش درآمد. با آنکه آتنیان از پیش آمد غمانگیز ثبیس تأثر آشکار ساخته و از بس اندوهگین بودند جشن موسترییس «3» را رها کردند و به آن کسانی که از ثبیس جان به در برده بودند هیچگونه مردمی دریغ نداشتند. و این تغییر حال از آلکساندر یا از آن جهت بود که همچون شیر خشم خود را نموده و به آرامی گراییده بود یا از این جهت که از آن بیرحمی بیاندازه که به کار برده بود متأثر گردیده به مهربانی میکوشید. بههرحال با آتنیان رفتار نیکو نموده نه تنها از گناهان گذشته آنان چشم پوشید بلکه به آنان دستور داد که کارهای خود را آراسته داشته همیشه بیدار باشند که اگر او نتواست کاری از پیش ببرد باری آنان بتوانند پرستاری یونان کنند.
این یقین است او از رفتار بیرحمانه خود با مردم ثبیس پشیمان شده بود و در زمانهای
______________________________
(۱).Theagenes
(2).Chaeronea
(3).Mysteries
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۷۴
دیرتر بارها گفتگو از پشیمانی خود به میان آورده و از این باره بود که پس از آن هیچگاه با کسی به آن سختی رفتار نکرد.
نیز از کشتن کلنیتوس «1» را که در مستی از او سر زد هم چنین پیروی نکردن ماکیدومنیان را از او در سفر هند که بیآن سفر کار خود را ناانجام میپنداشت، نتیجه خشم و کینه باخوس «2» خدا و نگاهدار ثبیس میدانست. بارها دیده میشد که کسانی که از مردم ثبیس زنده مانده و به پیروان او پیوسته بودند هر خواهشی که از او میکردند بیدریغ آن را انجام میکرد.
باری چندی پس از آن پیشآمدها بود که یونانیان در اسثموس «3» گرد آمده همگی رأی دادند که به الکساندر پیوسته به همدستی او به جنگ دولت ایران برخیزند و الکساندر را به سرداری خود برگزیدند.
هم در این هنگام که الکساندر در یونان درنگ داشت از هر سوی وزیران و فیلسوفان مشهور برای دیدن و مبارک باد گفتن نزد او میشتافتند. تنها کسی که چنین کاری نکرد دیوگینیس «4» سنوپی بود که این زمان در کورنثیس میزیست. او هرگز پروای الکساندر نکرده نه تنها به دیدن وی نیامد بلکه چون الکساندر به جایگاه او در یک کشتزار بیرون شهر کرانبوم «5» نام فرا رسید دیوگنیس در برابر آفتاب دراز کشیده بود و چون آن انبوهی را نزدیک خویش یافت اندکی بلند شده نگاهی مهرآمیز به الکساندر انداخت.
الکساندر به مهربانی پرداخته پرسید آیا خواهشی از او دارد. دیوگینس پاسخ داده گفت:
آری خواهشمندم از میانه من و آفتاب کنار بایستی.
الکساندر از آن بیپروایی مرد گوشهگیر و از بلندی همت او چندان در شگفت شده متأثر گردید که چون از نزد او بازگشت به همراهان خویش که آن بیپروایی فیلسوف را نپسندیده بر او میخندیدند چنین گفت:
من اگر الکساندر نبودم میکوشیدم که دیوگنیس بشوم.
از آنجا الکساندر روانه دلفی «6» گردیده که از اپولو «7» درباره جنگی که عزم آن داشت شور
______________________________
(۱).Clntus داستان او سپس خواهد آمد
(۲).Bacchus خدایی از خدایان یونان که او را پسر زئوس و خدای می میدانستند.
(۳).Isthmus
(4).Diogenes از مردمSinope که شهری در آسیای کوچک بوده و نام آن در جای دیگری خواهد آمد.
(۵).Cranium
(6).Delphi یکی از شهرهای معروف یونان است.
(۷).Appolo یکی از خدایان یونان و روم است که از آن شور میخواستند.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۷۵
بخواهد. قضا را روزی به آنجا رسید که شور در آن روز نبایستی خواست و ناروا بود که در چنان روزی پاسخی به کسی داده شود.
ولی الکساندر کسان خود را فرستاده زن کاهن را خواست که بیاید به کار خود بپردازد. و چون آن زن نپذیرفته پاسخ داد که چنین کاری امروز نارواست. الکساندر خویشتن به سراغ او رفت که او را با زور کشیده به پرستشگاه بیاورد. زن کاهن از این پافشاری او درمانده به زبان لابه و خوشامدگویی چنین گفت:
پسر من! کسی با تو برنمیآید.
الکساندر این سخن شنیده داد زد:
من پاسخی را که میخواستم گرفتم و دیگر نیازی به شور با خدا ندارم.
درباره شمارش سپاه او آنکه کمتر از همه گفته سی هزار پیاده و چهار هزار سواره گفته و آنکه بیشتر از همه نوشته چهل و سه هزار پیاده و سه هزار سواره نوشته. اونیسکریتوس میگوید: برای ماهانه سپاه بیش از هفتاد تالنت همراه نداشت. اگر گفته دوریس «8» را باور کنیم غله و دیگر ذخیره او نیز تنها برای سی روز بوده. اونیسکریتوس میگوید که دویست تالنت هم مقروض بوده.
گرچه این آمادگی در برابر آن کار بزرگی که الکساندر آغاز کرده بود بسیار کوچک مینمود ولی او سپاه خود را به کشتی ننشاند مگر پس از آنکه به هواداران خود به هر کدام چیزهایی بخشیده آنان را برای شتافتن از دنبال خود آماده ساخت.
به برخی از ایشان کشتزارها بخشیده به پارهای دیهها داده به دیگران دهکده بخشید یا برداشت یکی از بندرها را واگذاشت. چندانکه دارایی پادشاهیش هر چه بود همه را میانه این هواداران بخش کرده چیز ارجداری باز نگذاشت. پردیکاس «9» در برابر این بخشهای او تاب نیاورده پرسید:
آیا برای خودت چه نگاه میداری؟
پاسخ داد: امیدهایم را.
______________________________
(۸).Duris یکی از مؤلفانی که تاریخ الکساندر را نوشته.
(۹).Perdicas
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۷۶
پردیکاس گفت:
سپاهیان تو همگی در این مالها شرکت دارند.
و بدینسان از پذیرفتن زمینهایی که نامزد او کرده بود سرباز زد. همچنین برخی دیگر از دوستانش پیروی از پردیکاس کرده چیزی نپذیرفتند. ولی آنانکه پذیرفتند یا خودشان خواستار گردیدند به هر کدام چیزهایی به دلخواه بخشیده آنچه از پدرش مانده بود همه را در این راه صرف کرد.
اکنون با این عزم استوار و با چنین دلی روشن بود که الکساندر از هلسپونت «1» گذشت.
درتروی «2» قربانی برای منیروا نموده به یاد قهرمانانی که در آنجا زیر خاک رفته بودند جشن بر پا کرد و بادهها به زمین ریخت. به ویژه به یاد آشیل «3» که سنگ گور او را با روغن مالیده و به رسم کهنی که داشتند همراه دوستان خود پا برهنه بر روی گور او این سو و آن سو دویدند و بر روی آن گور بساکهای گل گزاردند. نیز الکساندر نام او را بر زبان رانده از اینکه او را در زندگی دوست پایداری بود و چون مرد شاعری به آن شهرت «4» کارهای او را شهره جهان ساخت یاد نیکی از او کرد.
هنگامی که الکساندر به دیگر شگفتیهای تروی و با چیزهای بازمانده از زمانهای باستان تماشا میکرد به او گفتند که به تماشای چنگ پاریس «5» هم برود و او پاسخ داد به چنین تماشایی نخواهم رفت و آن را در خور تماشا نمیدانیم. من از دیدن چنگ آشیل شادمان خواهم بود که همیشه با آن یاد دلیریهای قهرمانان را میکرد.
در این هنگام یکی از فرماندهان لشکر داریوش سپاه بزرگی گرد آورده در آن سوی رود گرانیکوس «6» لشکرگاه ساخته بود و الکساندر برای درآمدن به آسیا ناگزیر بود که در این آستانه آسیا کارزاری کند. کسانی از ژرفی آب رود یا از سختی و بلندی کنار دیگر آن اندیشه
______________________________
(۱).Heliespont معنی کلمه «پل یونانی» است و نام باستان تنگه داردانل میباشد.
(۲).Trtoy شهریست در آسیای کوچک که چون هومروس نام آن را برده معروف شده.
(۳).Achil یکی از قهرمانان معروف الیاده هومروس میباشد.
(۴). مقصود هومروس شاعر معروف یونان است که الیاده را نظم کرده.
(۵).Paris یکی از نامهایی است که در مثولوجی یونان آمده- نام دختریست- در این بخش در ترجمه برخی جملهها را انداختهایم.
(۶).Granicus رودی در آسیای کوچک.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۷۷
میکردند. نیز کسانی از این جهت که ماه دایسیوس «1» در میان بود ماهی که پادشاهان گذشته ماکدونی در آن به جنگ نمیپرداختند تردید داشتند.
ولی الکساندر به هیچ یک از این اندیشهها و تردیدها گوش نداده گفت:
آن را آرتیمیسیوس «2» دوم بخوانید.
چون پارمینوس پیش آمده گفت امروز دیر شده و دیگر نباید به کاری پرداخت پاسخ داد:
من اگر از گرانیکوس بترسم به هلسپونت اهانت کردهام.
پس از این سخن دیگر نایستاده با سیزده دسته از سوارگان به آب زد و با آنکه جایگاه بدی را برگزیده بودند و آب به تندی روان بود و از آن سوی سوارگان و پادگان دشمن برکنار رود صف کشیده از آنجای بلند تیر میبارانیدند با همه اینها الکساندر از پیشرفت باز نایستاد و این کار او خود دیوانگی و از دوراندیشی برکنار بود.
بههرحال پافشاری نموده با هر سختی بود از آب بگذشت ولی به کناری که رسید سراسر لجنزار و لغزشگاه بود و بااینحال بایستی همینکه از آب درآمد و هنوز باز مانده سپاه به کنار نرسیده با دشمن دست به گریبان باشد. زیرا دشمن همینکه بیرون آمدن آنان را از آب دیدند بر سر آنان تاختند و نخست با نیزه جنگهای سختی میکردند سپس چون نیزهها بشکست دست به شمشیر بردند و بدینسان بازار جنگ سخت گرم گردید. خود الکساندر که از سپرش شناخته میشد و آنگاه پرهای سفید رنگی که به هر سوی کلاخود خویش زده بود همه کس به آسانی او را میشناخت این بود که از هر سوی دشمن به او حمله آوردند.
ولی الکساندر زخمی به هر کدام زده خود را رها گردانید و تنها گزندی که دید زره او با نیزه یکی از پیرامونیان سوراخ گردید. دو تن از سرکردگان ایرانی یکی رهویبساکیس «3» و دیگری سپثردات «4» بر سر او تاختند.
الکساندر از این یکی دوری گزیده بر هوییساکیس که زره استواری در برداشت پرداخت و چنان ضربت سختی بر وی زد که نیزه او شکسته دست به خنجر برد و هنگامی که این دو تن با هم گرم ستیز بودند سپثردات از سوی دیگر رسیده و بر روی اسب بلند گردیده با تبر جنگی
______________________________
(۱).Dacsius
(2).Arteamisius
(3).Rhoesaces
(4).Spithridates ما چنین درمییابیم که اصل فارسی «سپثردات» بوده که به لهجه امروزی «سپهرداد» خواند شود.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۷۸
خود چنان ضربت سختی بر سر الکساندر فرود آورد که تبر نشان پادشاهی را که بالای خود او بود با مقداری از پرها بریده و خود خود را شکافت چندانکه نوک تبر به موهای سر او برخورد. و چون میخواست که ضربت خود را مکرر گرداند ناگهان کلیتوس که او را کلیتوس سیاه مینامیدند جلو دویده نیزه خود را به تن او فرو برد و او را از ضربت باز داشت.
تا این هنگام اسکندر هم رهوییساکس را کشته از کار او پرداخته بود. باری سوارگان بدینسان گرم کارزار بودند که فوج پیاده ماکیدونی از رود گذشته و از هر سوی به کارزار درآمدند. دشمن به حمله نخستین با سختی تاب آورده در اندک زمانی میدان را تهی کرده پراکنده شدند. دسته مزدوران یونانی که به پاشنه پناه برده برای خود زینهار میخواستند الکساندر خواهش آنان را نپذیرفته پیش از دیگران خود او حمله بر سر ایشان برد و در این حمله اسب او (نه بوکیفالوس «1» بلکه اسب دیگری) کشته گردید.
این کار الکساندر که از دوراندیشی بر کنار بود برای او سخت گران به سر آمد. زیرا یک دسته مردمی دلیر و از جان گذشته تا توانستند ایستادگی کردند و از سپاهیان الکساندر در برابر این یک دسته بیشتر کشته گردید تا در جنگ بیش از آن، گذشته از زخمیانی که به فراوانی بودند. باری در این جنگ از ایرانیان بیست هزار پیاده و دو هزار و پانصد تن سواره کشته گردیدند. اما از سپاه الکساندر، آریستوبولوس «2» میگوید: بیش از سی و چهار تن نابود نگردید «3» که نه تن از ایشان از پیادگان بودند و الکساندر به یاد آنان پیکرهایی (مجسمه) از برنج ساخته دست لوسیپوس «4» برپا گردانید. برای آنکه یونانیان هم از این فیروزی بهره داشته باشند الکساندر بخشی از مال تاراجی را برای آنان به یونان فرستاد. به ویژه برای مردم آتن که سیصد سپر فرستاده فرمان داد بر روی آنها نوشتند:
الکساندر پسر فیلیپوس به همدستی یونانیان که لاکیدومونیان میان ایشان نبودند اینها را از دست مردم آسیا در آوردند.
نیز هرچه ظرف سیمینه و زرینه و رختهای ارغوانی و دیگر اینگونه چیزها به دست آورد اندکی را برای خود نگهداشته بازمانده آن را برای مادرش فرستاد.
______________________________
(۱).Bucephalus نام اسب الکساندر است که شهرت داشته
(۲).Aristiobulus یکی از تاریخنگاران
(۳). این گونه خبرها را چگونه میتوان باور کرد؟! مگر ایرانیان دست بسته بودند یا شمشیر نداشتند؟!
(۴).Lysippus یکی از نقاشان ماهر است که در جای دیگر نیز نام او را برده.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۷۹
این فیروزی تغییر بسیاری در چگونگیها داده کار را بر الکساندر آسان گردانید. زیرا ساردس «1» که پایتخت سرزمین کنار دریا و نشیمن سپاه ایران بود و نیز شهرهای بزرگ دیگر به او واگذارده شد. تنها هالیکارناسوس «2» و میلتوس «3» ایستادگی کرد که هر دوی آنها را نیز با شمشیر گشاده و گزند از مردم آنها دریغ نساخت. پس از این الکساندر دو دل گردیده نمیدانست کدام راهی را پیش گیرد.
گاهی میاندیشید که بر سر داریوش رفته هر چه زودتر کار را با او یکسره سازد گاهی میپنداشت که به پیراستن شهرهای کنار دریا کوشیده تا از کار آنها اطمینان پیدا نکند در جستجوی دشمن نباشد. سرانجام اندیشه نخست را بهتر دانسته آهنگ کیلیکیا و فنیقیا کرد و سپاه خود را از کنار دریا بگذارند و از جاهایی که دست بر آنها یافت یکی فاسیلیس «4» و دیگری لادرس «5» بود. نیز پسیدیان «6» را که به دشمنی او برخاسته بودند زبون ساخته به سرزمین فروگیان «7» درآمد و به شهر بزرگ آنان به نام گوردیوم «8» چیره گردید. از آنجا آهنگ پافلاگونیا «9» و کاپودوکیا «10» کرده به همه آنها دست یافت و در اینجا بود که خبر مرگ ممنون «11» را شنید و او بهترین سرکرده داریوش در شهرهای کنار دریا بود که هرگاه نمیمرد بیشک مانع بزرگی در برابر پیشرفت الکساندر میشد و این بود از این خبر بر دلیری افزوده در شتافتن به میانه آسیا تردیدی برایش باز نماند.
داریوش این زمان از شوش درآمده به سوی الکساندر راه برگرفته بود و به سپاه انبوه خود که به ششصد هزار تن میرسید پشتگرمی فراوان داشت. و چون درنگ آلکساندر در کیلیکیا بیش از اندازه شد داریوش باعث آن را ترس پنداشته پشتگرمیش بیشتر گردید. ولی
______________________________
(۱).Sardis
(2).Halicarnassus شهری در آسیای کوچک که یونانیان نشیمن داشتند.
(۳).Miletus شهری یونانی در آسیای کوچک
(۴).Phaselis
(5).Ladders
(6).Pcidia
(7).Phrygia کورهای از آسیای کوچک
(۸).Gordium
(9).Paphlagonia جایی در آسیای کوچک در غرب رود هالوس (قزل ایزماق امروزه)
(۱۰).Cappadocia جایی در آسیای کوچک که نام آن در تاریخها بسیار آمده
(۱۱).Memnon
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۸۰
باعث درنگ الکساندر بیماری او بود که برخی میگویند در نتیجه فرسودگیهای راه پیش آمد.
برخی دیگر مینویسند چون در رود کودنوس «1» شستوشو کرد و آب آن رود بسیار سرد است از آنجا ناتندرست گردید.
بههرحال چون او بیمار گردید هیچ یک از اطبایش جسارت نمیکرد که به معالجه پردازد زیرا بیماری او را سخت میدیدند و از آن سوی ترس داشتند که اگر از معالجه ایشان بهبودی رخ ندهد ماکدونیان گزند از جان ایشان دریغ نخواهند داشت و این بود که به معالجه نمیپرداختند. ولی فیلیپوس آکارنانی «2» چون دید هنگام باریکی فرا رسیده آرام ننشسته به پشت گرمی شهرتی که در دوستاری آلکساندر داشت به معالجه پرداخت و خود زندگی و آسودگی خویش را در راه زندگی و آسودگی الکساندر به خطر انداخت و درمانی که درست کرده نزد او آورده چنین گفت که اگر در آرزوی تندرستی هستید که جنگ را فیروزمندانه به سر دهید این درمان را به کار برید. قضا را در همان زمان نامهای از پارمینو از لشکرگاه رسیده و در آنجا چنین نوشته بود که از فیلیپوس غافل نباشند زیرا داریوش پول گزافی به رشوه نزد او فرستاده و او را برگمارده که شما را بکشد. نیز به پاداش این کار دختر خود را وعده داده که به زنی به فیلیپوس بسپارد.
الکساندر نامه را خوانده و بیآنکه به کسی از دوستان نشان بدهد آن را زیر بالین خود نهاده در این هنگام فیلیپوس با درمانی که ساخته بود نزد وی رسید.
الکساندر درمان را با چهره شادمان و آرام به دست گرفته در همان دم نامه پارمنیو را به دست طبیب داد. راستی دیدنی بود که چون فیلیپوس نامه را خواند و سر بلند کرد به روی الکساندر نگاه کرد.
این دو تن چه حالی داشتند و چگونه آن یکی چهره باز و شادمان خود را تغییر نداده با همان حال آرامی که داشت پایدار ماند تا اندازه دلبستگی و اطمینان خویش را به طبیب نمایان گرداند و این دیگری سراپا ترس و سراسیمگی گردید. گاهی دستهای خود را به آسمان برداشته خدایان را به یاری میخواست که به بیگناهی او در آن باره گواهی دهند و گاهی خود را در پهلوی رختخواب بیمار به زمین مالیده به لابه از او درخواست مینمود که ترس نکرده آن درمان بنوشد تا بهبودی پیدا کند و نیز پاکدامنی او از آن تهمت آشکار گردد.
______________________________
(۱).Cydnus
(2).Acarmani
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۸۱
باری الکساندر آن را نوشید و آن درمان چندان کارگر بود که تا دیری همگی نیروهای زندگی را از بیرون به درون کشید و این بود که بیمار غش کرده بیهوش افتاد، ولی دیری نگذشت که در سایه کوشش فیلیپوس همه بیماری رفع شده و الکساندر بهبودی یافته بیرون آمد و ماکیدونیان که از ندیدن او به بیم و اندوه افتاده بودند او را دوباره پیش خود دیده شادمان و دلآرام گردیدند.
در این هنگام در لشکر داریوش مردی آمونتاس «1» نام از یونانیان بود که به داریوش پناهنده شده و او چون الکساندر را نیک میشناخت و از این سوی میدید که داریوش همه کوشش آن را دارد که در یک تنگه یا گردنهای به دشمن برخورده جنگ نماید این بود که نیکخواهانه زبان به اندرز گشاده چنین گفت: ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ ۲۸۱ الکساندر
ا بهتر آن است که در همین جا که هستید در دشت پهناور و گشاد درنگ کرده منتظر رسیدن دشمن باشید، زیرا برای سپاه انبوهی که با سپاه اندکی روبهرو خواهد شد دشت پهناور بهترین جایگاه است.
داریوش به جای اینکه چنین اندرز سودمندی را یاد گرفته به کار بندد. چنین پاسخ داد:
من چون میترسم ماکدونیان آهنگ گریز بکنند و الکساندر گریخته جان به در ببرد این است که میکوشم گردنه و تنگهها را برگیرم.
آمونتاس گفت:
چنین ترس بیجاست. زیرا آلکساندر نه تنها نخواهد گریخت بلکه با شتاب بسیار آهنگ سوی شما را خواهد کرد که شاید هم اکنون در راه است و به سوی شما میشتابد.
باری این اندرز پاک هدر بود و داریوش چادرهای خود را کنده به سوی کیلیکیا روانه گردید. از آن سوی آلکساندر با شتاب آهنگ سوریا داشت و قضا را دو لشکر شبانه از همدیگر بگذشته و این بود که سپس چگونگی را دانسته هر دو باز پس گشتند.
الکساندر از پیشآمد سخت خرسند بود و با شتاب بازگشت که جنگ در همان تنگهها روی دهد. اما داریوش میخواست که به جایگاه نخستین خود باز گردد چرا که این هنگام که خود را در سرزمین بیگانه میدید نیز دریا و کوهستان و رود پناروس «2» که از آنجا روان است هر کدام جهت دیگری بود که سپاهیان او را بخش بخش گرداند و از آن سوی سوارگان او در این سرزمین پاک بیکاره میگردید و بدینسان ناراحتی دشمن جبران میشد.
______________________________
(۱).Amyntes
(2).Pinarsu
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۸۲
الکساندر بیشتر از آنچه از چگونگی سرزمین استفاده میکرد از کاردانی خود استفاده نمود. زیرا با آنکه سپاه او کمتر بود و نمیبایست دست چپ یا دست راست لشکر درازتر از آن دشمن باشد. بنابراین آلکساندر به قصد دست راست سپاه خود را درازتر از دست چپ سپاه دشمن گردانید و خویشتن در این بخش ایستاده در صف پیشین جنگجویان به جنگ پرداخت و بدین تدبیر لشکر داریوش را شکسته پراکنده نمود. در این جنگ آلکساندر زخمی از ران خود برداشت: خاریس «1» میگوید: این زخم با دست داریوش بود که الکساندر با او تن به تن جنگید. ولی در نگارشهایی که خود الکساندر مینویسد اگرچه میگوید در این جنگ از ران خود زخم شمشیر برداشت لیکن یادی از کسی که این زخم را زده نمیکند.
در این فیروزی که الکساندر بیش از صد و ده هزار تن دشمن را بر زمین انداخت تنها دستگیری خود داریوش کم بود که آن را فیروزی درستی گرداند. داریوش با آنکه به تنگنا افتاده بود گریخته خود را رها گردانید.
الکساندر که او را دنبال میکرد گردونه و کمان او را به دست آورده بازگشت و در این هنگام کسان خود را دید که به تاراج لشکرگاه ایرانیان پرداختهاند (اگرچه آنان به نام سبکباری بسیاری از چیزهای خود را در دمشق گزارده بودند با این همه لشکرگاه ایشان بسیار گرانبها بود) چادر خود داریوش که پر از زر و سیم و چیزهای گرانمایه و درخشان بود برای الکساندر نگاهداشته بودند و او چون آنجا رسید ابزار جنگ و زره از خود دور کرده و به گرمابه رفته چنین گفت:
خود را در این گرمابه داریوش از چرکهای جنگ پاک کنیم.
یکی از همراهان او نکتهگیری کرده گفت:
نه! بلکه در گرمابه الکساندر زیرا آنکه شکست یافت همه مال او از آن شکست دهنده میباشد.
و چون نگاه کرده ظرفها و مشکابهها و تاسها و صندوقهای آنجا را دید که همگی زرینه است و بسیار زیبا ساخته شده و بویهای خوش را که سراسر آنجا را فراگرفته بود شنید و چون از آنجا به چادر بزرگ و بلندی در آمده نشیمنگاهها و تختخوابهای آنجا را که برای پذیراییها آماده شده بود بدید، از شگفتی رو برگردانده به همراهان خود گفت:
______________________________
(۱).Chares
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۸۳
این است دستگاه پادشاهی سپس که میخواست برای شام خوردن برود خبر آوردند که مادر داریوش و زن و دو دختر شوهر نکرده او که میان دستگیرشدگان میباشند از دیدن کمان و گردونه داریوش گمان کردهاند که او مرده و این است که به گریه و شیون برخاستهاند.
پس از اندکی درنگ که از حال آنان متأثر گردیده لئوناتوس «1» را نزد آنان فرستاده پیغام داد که داریوش نمرده و شما هرگز از رهگذر من بیمی نداشته باشید. چرا که من جز بر سر کشور به جنگ برنخاستهام. نیز آنان هر آنچه از داریوش درمییافتند از من نیز خواهند دریافت. این چنین پیغام مهرآمیز بهترین نوازش و دلداری برای آن بانوان دستگیر شده بود به ویژه که الکساندر پشت سر آن پیغام مهربانیهای دیگر هم دریغ نساخت و به آنان اجازه داد که هر کسی را میخواهند از مردگان به خاک بسپارند و هر پارچه یا ابزار دیگری برای این کار دربایست دارند از مال تاراج برگیرند. کوتاه سخن: چیزی از پذیرایی و پاسبانی آنان دریغ نداشت و بالاتر از همه آن بود که با آنان با همه گونه پاکدلی و پاکدامنی رفتار کرده کاری که ناشایست بود روا نداشت. آنان در زیر سرپرستی الکساندر تو گویی در یک پرستشگاهی یا در یک کلیسای دخترانی نشیمن داشتند نه در لشکرگاه دشمن فیروزمندی. با آنکه زن داریوش زیباترین زن از خاندان پادشاهی بود و شوهر او هم بلند بالاترین مرد زمان خود بود که دختران نیز ناچار به زیبایی مادر و پدر بودهاند.
بااینهمه الکساندر چون چنین میپنداشت که نخست باید بر خویشتن پادشاهی کند تا سپس به جهانگیری پردازد از این جهت هرگز با یکی از ایشان خلوت نکرد. بلکه باید گفت تا زناشویی نکرد هرگز زنی را به خود راه نداد مگر با بارسینی «2» زن بیوه ممنون را که در دمشق دستگیر گرفتند.
این زن درسهای یونانی فراگرفته و خود زن خوشخویی بود و از سوی پدر خود آرتابازوس به خاندان پادشاهی میپیوست و بدانسان که آریستوبولوس مینگارد در نتیجه تشویق پارمنیو بود که الکساندر به سوی او گرایید. جز از او از زنانی که دستگیر میشدند الکساندر به هیچ یکی نگاهی نکرد و گاهی به شوخی بر زبان میراند که زنان ایران بدنما و سهمناک میباشند.
______________________________
(۱).Leonnatus
(2).Barsine
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۸۴
راستی این است که او برای نشان دادن پاکدلی خود و اینکه چگونه برنگاهداری خویش تواناست زنان را جز پیکرههای بیروانی نپنداشته از خود دور میکرد. زمانی که فیلوکسینوس «1» جانشین او در کنار دریا به او نوشت که تئودوروس «2» نامی از مردم تارنت دو پسر بسیار زیبایی را میفروشد که اگر او خواسته باشد برای او خریداری کند این نامه بر الکساندر چندان ناگوار افتاد که بارها با دوستان خود گفتگو به میان آورده فیلوکسینوس را مرد بیمغزی ستوده میگفت:
او مرا چگونه شناخته که چنین ارمغانی برای من آرزو میکند.
سپس هم نامه تندی برای فیلوکسینوس نوشته از او نکوهش کرد.
همین رفتار را با هاگنون «3» کرد که پیام فرستاده بود پسری را است از کورنثس به نام کروبولوس «4» خریده هدیه الکساندر خواهد ساخت. همچنین زمانی که شنید که دو تن از سپاهیان ماکدونی پارمنیو به زنان پاره بیگانگانی که با خرج او میزیستند دستدراز کردهاند به پارمنیو دستور سختی نوشت که اگر به راستی آن دو تن چنان گناهی کردهاند هر دو را بکشد بدانسان که درندگان مردم آزار را میکشند.
در همین نامه هم نوشت که من تاکنون زن داریوش را ندیده و نخواستهام ببینم. و نیز اجازه ندادهام که کسی از زیبایی او سخن نزد من براند. یکی از سخنان او بود که بارها میگفت:
من از خوابیدن و کامگزاری با زنان دانستم که از جنس مردنیان «5» هستم.
مقصودش آن است که فرسودگی و لذت هر دو از جنبه ناتوانی آدمیان برمیخیزد. «6»
باری پس از جنگ ایسوس «7» الکساندر کسانی به دمشق فرستاد که پولها و مالها و زنان و فرزندان ایرانیان را که در آنجا بازگزارده بودند به دست بیاوردند و از این غنیمت بهره بزرگی را به سوارگان تسالیا «8» داد. زیرا در هنگام جنگ نگاهی به سوی آنان داشته و جانسپاریهای
______________________________
(۱).Philoxenus
(2).Taeoburus
(3).Hagnon
(4).Crobylus
(5). این در میان یونانیان شهرت داشت که خدایان خود را «نامردنی» خوانده «آدمیزادگان را» «مردنی» مینامیدند. چون درباره الکساندر افسانه خدایی و پسر خدایی در میان بود خود او میگوید که از شمار آدمیان است.
(۶). در اینجا اندک شرحی که ارج تاریخی نداشت انداخته شده.
(۷).Issus
(8).Thsscalia
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۸۵
آنان را با چشم خود میدیده و این بود که برای دریافت این غنیمتها آنان را فرستاد تا پاداش جانسپاریهای خود را دریابند. اگرچه به دیگران نیز به هر کدام چندان بهره از تاراجها رسیده بود که همگی توانگر شده بودند.
این فیروزی نخستین به ماکیدونیان لذت گنجینهها و زنان و زندگانی باشکوه ایرانیان را چشانیده بدانسان که سگان از شنیدن بویی به تکاپو برمیخیزند. آنان نیز به دنبال کردن ایرانیان هرچه حریصتر گردیدند.
ولی الکساندر بیش از آنکه از این دورتر برود خواست کار شهرهای دریا را به سامان آورده اطمینان از آنها پیدا نماید. بنابراین، فرمانروایان کوپریس (قبرس) جزیره را در اختیار او نهادند. فینیقیا نیز به جز از شهر تور (صور) همگی به دست او درآمد. اما صور در پیرامون آن پشتههایی پدید آورده و منجنیقها برپا کرده به محاصره انداختند و از جانب دریا هم دویست کشتی کار میکرد و هفت ماه آن را محاصره کردند. در زمان محاصره آن شبی الکساندر در خواب هراگلیس را دید که بر روی دیوارها ایستاده و دستهای خود را دراز کرده او را میخواند همین کسانی از مردم تور در خوابهای خود آپولو را دیدند که به آنان میگفت چون از کارهای توریان ناخرسند است شهر را رها کرده نزد الکساندر خواهد رفت.
در نتیجه این خواب بود که خدا را بند کردند بدانسان که یک سپاهی را بند میکنند. به عبارت دیگر تندیسه (مجسمه) آپولو را ریسمانبندی کرده به کرسی میخکوب نمودند و او را نکوهش مینمودند که به سوی الکساندر گرویده است. پس از دیری باز آلکساندر ساتورس «1» را خواب دید که در جای دوری ایستاده بدو ریشخند مینماید.
الکساندر آهنگ گرفتن او را کرده او بگریخت. ولی الکساندر از دنبالش دویده او را بگرفت. خوابگزاران نام ساتورس را به دو بخش نموده از روی معنی آن چنین گفتند که (تور) از آن الکساندر خواهد گردید. «2» توریان امروز هم یک چشمهای را نشان داده میگویند در نزدیکی آن چشمه بود که آلکساندر این خواب را دید.
در این میانه که بخش سترک لشکر بر گرد آن شهر بودند خود آلکساندر با دسته اندکی بر سر تازیان که در کوه انتیلبانوس نشیمن داشتند رفته زود بازگشت «3»
______________________________
(1).Satyrs یکی از نیمه خدایان یونانی
(۲).Satyrus جملهای است لاتینی به معنی «توروس گرفته خواهد شد»
(3). در اینجا شرحی نگاشته که ما از ترجمه آن چشم پوشیدیم.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۸۶
اما انجام کار تور اینکه: آلکساندر برای آنکه سپاهیان از فرسودگی جنگهای پیشین درآیند همه آنان را به محاصره وانداشته تنها دسته اندکی از آنان را در گرداگرد دیوارها جا داده بود و این نه برای جنگ بلکه برای سرگرم داشتن توریان بود.
روزی چنین رخداد که آریستاندار «1» پیشینگو گوسفندی را سر برید تا از چگونگی رودههای آن پیشگویی نماید و چون رودههای آن را دید با همهگونه اطمینان وعده داد که شهر تا آخر ماه گشاده خواهد شد. سپاهیان که در گرداگرد بودند همه یکبار خندیده ریشخندها بر او نمودند. زیرا همان روز آخر ماه بود و گشادن شهر در یک روز نشدنی مینمود.
ولی اسکندر چون چگونگی را دانست و پیشگو را دید که از وعده که داده سخت سراسیمه است برای آنکه دروغ او درنیاید فرمان داد که آن روز را نه روز آخر ماه بلکه روز بیست و سوم آن بشمارند و از آن سوی فرمان داد که کوسها را به خروش درآوردند و سپاهیان حملههای سختی بکنند و چون چنین کردند از این خروشها و فریادها سپاهیانی که در لشکرگاه به آسودگی میپرداختند نیز به هیجان آمده به گرد شهر شتافتند و همگی به یکبار حمله برده چنان فشار به شهر آوردند که توریان ایستادگی نتوانسته پای باز پس نهادند و در همان روز شهر به دست ماکیدونیان افتاد.
پس از آن شهر دیگر کازا (غزه) بود که چون اسکندر بر کنار آن فرود آمد در آنجا این حادثه برایش رویداد:
مرغ بسیار بزرگی که از بالاسر او میپرید یک تکه گل درآمیخته به کاه را بر روی دوش او انداخت و سپس بر روی یکی از منجنیقها برنشست که ناگهان در میان رشتههایی از پی که برای نگهداشتن ریسمانها و آن ریسمانها برای برگردانیدن منجنیق بود گیر کرد. «2»
از اینجا بود که الکساندر بخش سترگی از مالهای یغما را به اولومپیاس و کلئوپاترا و دیگر دوستان خود فرستاده و لله خود لئونیداس «3» را هم فراموش نکرده برای او به سنگینی یک صد تالان ارمغان فرستاد و این به یادآوری آن امیدی بود که لئونیداس روزی در هنگام بچگی
______________________________
(۱).Aristandes
(2). متن فرانسه هم دیده شد عبارت به هم درآمیخته است و مقصود روشن نیست.
(۳).Leonidas
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۸۷
الکساندر آشکار ساخته بود، گویا روزی لئونیداس پهلوی الکساندر ایستاده و او قربانی برای خدایان میکرده و دو مشت خود را پر از بخور کرده و بر آتش میریخته.
لئونیداس میگوید شما نباید در ریختن بخور بدینسان اسراف نمایید تا هنگامی که پادشاه آن سرزمینها شوید که این بویهای خوش و انگبینهای شیرین از آنجا برمیخیزد. این بود که زمان آن ارمغانها را به او فرستاده و نامهای نوشت بدینسان:
ما برای تو مرو بخور فراوان میفرستیم که از این پس در راه خدیان تنگدلی ننمایی.
در میان چیزهای گرانبهایی که از داریوش تاراج کرده بودند صندوق زیبا و پربهایی نیز بود و چون آن را نزد الکساندر آوردند از پیرامونیان خود پرسید آیا این صندوق شایسته چه چیز است که در آن گزارده شود؟ هر یکی از پیرامونیان سخنی میگفت خود او چنین گفت:
این شایسته ایلیاده هومر است که در آن گزارده شود.
چنانکه بسیاری از تاریخنگاران بزرگ در این باره نگارشها دارند در این لشکرکشیهای الکساندر هومر برای او همراه دلسوزی بوده است.
درباره بنیاد الکساندریا چنین مینویسد که هنگامی که او مصر را گشاده بود برای آنکه یونانیان کانونی در آنجا داشته باشند خواست شهر بزرگ و پرمردمی پدید آورده به نام خود الکساندریا بخواند. در آن زمان که درباره زمینه آن شهر با معماران گفتگو و شور داشت قضا را شبی چنین خوابی دید که پیرمردی با سری پوشیده از موهای خاکستری رنگ و با سیمای گیرنده و خوشنما پهلوی او ایستاده این شعر را بخواند:
جزیرهای هست در آنجا که موجها میخروشند نام آن فاروس «1» است نزدیک به کنار مصر «2»
از خواب برخاسته بیدرنگ به فاروس رفت که آن زمان جزیرهای بود بالاتر از کانوبیک «3» بر دهانه نیل نهاده ولی امروز آن را با بندری به خشکی پیوسته ساختهاند. همینکه حال آنجا را دید که باریکهای از خشکی به دریا پیش رفته و یک سوی آن را مرداب و سوی دیگرش را دریا فراگرفته و از هرباره برای ساختن یک شهر بندری شایستهترین جا میباشد و از شادی خودداری نتوانسته چنین گفت:
______________________________
(۱).Pharos
(2). گویا از شعرهای ایلیاده ولی در ترجمه عربی الیاده آن را پیدا نکردم.
(۳).Canobic
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۸۸
هومر گذشته از دیگر هنرهای خود معمار بسیار نیکی نیز بوده است.
این بود که دستور داد شهر را در همانجا پدید آوردند و چون کارگران در آنجا به کار پرداختند برای دیدن آمون «1» حرکت کرد.
این سفر هم بسیار دراز و هم از دو جهت بسیار بیمناک بود: یکی آنکه اگر آب ذخیره خود را به پایان میرسانیدند بیشک تا چند روزی نمیتوانستند خود را به آب برسانند. دیگری آنکه اگر باد تند جنوبی وزیدن میگرفت و آنان را در میان بیابان در مییافت همه را نابود میکرد. چنانکه درباره لشکرکشی کنبوجیا «2» گفتهاند که چون لشکر را از این راه میبرد آن باد برخاسته ریگها نیز با باد به جنبش درآمدند و پشتهپشته حرکت میکردند. سراسر بیابان تو گویی دریای ریگی بود که پنجاه هزار تن آدمی را فرو برده نابود ساخت. الکساندر همه این بیمها را از پیش میدانست ولی چنانکه عادت او بود هرگز از کاری که عزم مینمود باز پس نمیگردید.
زیرا از یک سوی فیروزیهایی که تاکنون دیده بود و از سوی دیگر استواری که در نهاد خود داشت رویهم رفته او را به هر کار سختی دلیر گرانیده بود. پشتیبانیها و دلاوریها که در این سفر خدایان دریافت. نخستین یاوری خدایان در این سفر آن بود که بارانهای تندی که آمد آنان را از آسیب خشکی و کم آبی مطمئن گردانید و نیز خشکی ریگها را از میان برده و آنها را نمناک گردانید که هم راه رفتن بر روی آنها آسان گردید و هم هوا صاف و بیگزند شد.
گذشته از این هنگامی که راهنمایان نشانههایی را که برای پیدا کردن راه داشتند گم کردند و بدینسان از راه بیرون افتاده و بدینسو و آنسو سرگردانوار میشتافتند، چند کلاغی پیدا شده در پیشاپیش آنان پریده راه مینمودند و هر زمان که اینان فرسوده شده از رفتن باز میایستادند آن پرندگان هم نه پریده منتظر میایستادند. شگفتی بزرگ اینکه بنا به نوشته کالیستینس «3» اگر یکی از همراهان الکساندر از راه در رفته و از سپاه دور میافتاد کلاغان به
______________________________
(۱).Ammon یکی از خدایان مصر که یونانیان نیز آن میشناختند.
(۲).Cambyses شکل فارسی آن کنبوجی یا کنبوجیاست. نام پسر کوروش بزرگ هخامنشی است.
(۳).Callisthenes
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۸۹
قارقار پرداخته آرام نمیشدند تا هنگامی که آن گمشده راه راست را پیدا کرده به سپاهیان میپیوست.
باری پس از درنوردیدن بیابانها چون به پرستشگاه رسیدند کاهن بزرگ پرستشگاه در همان برخورد نخستین به الکساندر از سمت پدر او آمون خوشامد گفت. «1»
الکساندر از پرسشهایی که کرد یکی این بود که آیا کشندگان پدر او همگی کیفر یافتند؟ …
پاسخ شنید که مقصود خود را روشنتر بگو. تو پدر مردنی نداشتهای! الکساندر این بار چنین پرسید که آیا کسانی که فیلیپوس را کشتند همگی آنان سزای خود را دیدهاند؟ نیز پرسید که آیا پادشاهی سراسر جهان به نام او مقدر شده؟ چنین پاسخ شنید که پادشاهی جهان را او خواهد دریافت. کینه فیلیپوس نیز کشیده شد. از این پاسخ بیاندازه خرسند گردیده قربانیهای بسیار باشکوه برای زئوس کرده هم هدیههای گرانبها برای آن کاهن داد. این است که بیشتر تاریخنگاران درباره گفتگوی الکساندر با خدا نوشتهاند.
ولی الکساندر در نامههایش به مادر خود مینویسد پاسخهای نهانی که از خدا گرفت پس از باز گشتن به یونان به او خواهد گفت.
برخی نیز گفتهاند که کاهن چون خواست از راه مهر و ادب با زبان یونانی گفتگو نماید و میخواست بگوید:OPaidion 2¬ زبانش لغزیده چنین گفت: «3»Opai Dios الکساندر از این لغزش زبان خرسندیها نمود و از اینجا شهرت کرد که خدا او را پسر خود خوانده. «4»
چون الکساندر از مصر به فنیقیا بازگشت، داریوش نامهای به او نوشته و فرستادگانی فرستاد تا میانجیگری کنند و چنین درخواسته بود که آلکساندر هزار تالنت فدیه دستگیران را گرفته آنان را رها گرداند و برای آنکه دوستی در میانه برپا شود همگی سرزمینهای آن سوی رود فرات از آن الکساندر باشد و نیز او یکی از دخترهای داریوش را به زنی خود گیرد.
و چون الکساندر این پیشنهاد را با دوستان خود در میان نهاد پارمنیو به نوبت خود چنین گفت:
من اگر الکساندر بودم بیدرنگ این پیشنهاد را میپذیرفتم.
______________________________
(۱). مقصود از این پاسخ آنکه تو پسر خدا هستی خدایان تو را به پسری خود پذیرفتهاند.
(۲). ای پسر عزیز
(۳). ای پسر زئوس
(۴). از اینجا اندکی انداخته شده.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۹۰
آلکساندر در پاسخ او گفت:
من هم اگر پارمنیو بودم همچنین میکردم.
اما پاسخی که او به نامه داریوش داد این بود که داریوش باید آمده خود را به او بسپارد و گرنه او به حرکت آمده داریوش را از هر کجا باشد به دست خواهد آورد. ولی چون پس از اندکی زن داریوش به هنگام بچهزادن بهدرود زندگی گفت، الکساندر سخت متأثر گردیده از آن پاسخی که فرستاده بود پشیمان گردید و همیشه غمگین بود که چرا فرصت را از دست داده و به مهر و نیکی پاسخ نفرستاده.
بههرحال برای خاک سپردن زن داریوش از هیچگونه شکوهی دریغ نداشت. در میان خواجهسرایان که پرستاری زن داریوش میکردند و همراه او اسیر افتاده بودند یکی ترئیوس «1» نام بود. او خود را از لشکرگاه یونانیان بیرون انداخته و بر اسبی سوار گردیده خود را به داریوش رسانید و خبر مرگ زن او را داد. داریوش از شنیدن آن بر سر خود کوفته اشک ریزان به شیون پرداخته چنین گفت:
بدبخت ایرانیان! این بس نبود که زن و خواهر «2» پادشاه ایشان اسیر افتاده باشد که اکنون هم در اسیری مرده گمنام و خوار زیر خاک رفت.
خواجهسرا به او پاسخ داده چنین گفت:
هرگز ای پادشاه! در این زمینه شما نباید ایرانیان را بدبخت بشمارید. درباره بانوی شما استاتیرا تا زمانی که زنده بود و درباره مادر و فرزندان شما آنچه من میدانم این است که هیچ چیزی را از خرسندی پیشین خود کم ندارند مگر پرتو رخسار شما را و آن را نیز به خدای خود اهورمزد امیدوارم که به زودی خواهند دریافت. بانوی شما چون مرد یقین بدانید که نه تنها با آیین پرشکوهی به خاکش سپردند بلکه دشمنان شما از اشک ریختن بر او هم خودداری ننمودند.
زیرا الکساندر بدانسان که در میدان جنگ سخت و بیباک است پس از انجام جنگ رادمرد و مهربان میباشد.
از این سخنان داریوش را درد و اندوه دو برابر شده درباره خواجهسرا به شک افتاد و این بود که او را به کناری در گوشه خلوت چادر کشیده چنین گفت:
______________________________
(۱).Trieus
(2). مقصود این است که آن زن خواهر خود داریوش هم بوده.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۹۱
ترئیوس: گویا شما دل از من کنده به یکبار ماکدونی شدهاید. اگر هنوز مرا خواجه خود میشماری من تو را سوگند میدهم به فروغ میثرا «1» راست بگو ببنیم آیا من برای بدبختیهای استاتیرا در زمان زندگی یا در مرگش شیون ننمایم؟
آیا در زمان زندگی او آسیبی روی نداده که من باید بیش از همه دلآزرده آن باشم؟! آیا این چگونه باور کرد نیست که جوانی الکساندر به زن دشمن دست یابد و با او تا آن اندازه به نوازش و احترام رفتار نماید و این رفتار او نتیجه آن گمان دلگدازی نباشد که مرا بیش از همه رنجور میدارد؟!
چون پادشاه این سخنان را گفت ترئیوس خود را به پاهای او افکنده التماس کرد که بیهوده الکساندر را نکوهش نکند و درباره زن و خواهر خود بدگمان نباشد و بدینسان او را از بدگمانیهای دلازاری که داشت بیرون آورده آگاهش گردانید که آلکساندر که به او چیره گردیده در سایه خویهای پاک خود سرشت دیگری جز از سرشت آدمیان دارد و باید او را دوست داشته دلداده پاکدلیش گردید.
زیرا او که با خشم و دشمنی با مردان ایران آن همه روبرو گردیده هرگز با خنده و خوشی با زنان ایران روبهرو نگردیده. این سخنان را گفته با سوگندهای بسیار سخت راستی آنها را به اثبات میرسانید و هنوز او به ستایش الکساندر و شرح برگزیدگیهای وی را دنباله میداد که داریوش او را به حال خود گزارده و به این سوی چادر نزد درباریان و نزدیکان خود بازگشت و در اینجا دستهای خود را به آسمان بلند ساخته چنین گفت:
ای خدایان خاندان و کشور من! از شما خواستارم مرا فیروزی دهید که به کارهای خود سامانی داده این کشور و پادشاهی را بدانسان که از پیشینیان خود گرفتهام به پسینیان باز گزارم و به الکساندر پاداشی که در سایه آن مهربانیها و نیکخوییهای خود سزاوار است بدهم و هرگاه سرنوشت من دیگر است و زمان سپری شدن پادشاهی ایرانیان فرا رسیده و خدایان بر فیروزی من رشک برده ویرانی ما را خواستهاند پس از شما خواستارم که کسی جز الکساندر جانشین من نگردیده پای بر روی تخت کوروش نگزارد.
این است آنچه که بیشتر تاریخنگاران آوردهاند.
باری الکساندر همگی سرزمینهای آسیا را در آن سوی رود فرات از آن خود ساخته آهنگ روبهرو شدن با داریوش کرد که این هنگام با یک ملیون سپاه بر سر او میآمد.
______________________________
(۱).Mithras خدای معروف ایرانیان بتپرست که به جای زئوس یونانیان میباشد.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۹۲
این جنگ بزرگ که رویداد جایگاه آن نه آربلا «1» بوده چنانکه بسیاری از مؤلفان نگاشتهاند بلکه جای دیگری به نام گایوگاملا «2» بوده که معنی آن در زبان خود ایشان «خانه شتر» میباشد. «3» زیرا یکی از پادشاهان باستان ایران به دستیاری شتر تندروی از گزند دشمنان که او را دنبال میکردند رها شده بوده این است که به نام قدردانی این زمین را جایگاه آن شتر میگرداند و پارهای آبادیها را در آن نزدیکی وقف نگاهداری آن چهارپا میکند.
بههرحال در ماه بوئیدرومیون «4» نزدیک به آغاز جنگ موسترییس «5» که مردم آتن دارند شبی ماه گرفت و در شب یازدهم پس از آن حادثه بود که دو لشکر ایران و ماکدونی در آن بیابان با یکدیگر روبهرو ایستادند. در این شب داریوش لشکر خود را آراسته نگاهداشته به دستیاری مشعلها به نگریستن آنها پرداخت. از آن سوی الکساندر چون سپاهیان او به خواب رفتند خود او در پیشروی چادر به همراهی کاهنش اریستاندیر به یک رشته پرسشهای نهانی پرداخته قربانیها به نام خدای فیار «6» نمود.
در این هنگام سرکردگان او به ویژه پارمنیو چون میدیدند که سراسر آن بیابان را از کوه نیفاتیس «7» تا کوه کوردوآیان «8» ایرانیان فرا گرفتهاند و از هر سوی روشنایی آتشها و مشعلهای آنان نمایان است و هیاهوی آنان از دور همچون غرش دریای دوری به گوش میرسد از این باره سخت سراسیمه گردیده با یکدیگر به گفتگو برخاسته همگی بر آن شدند که جنگ ایشان با این همه سپاه انبوه در روشنایی روز سخت بیمناک و ناپسند میباشد و این بود نزد الکساندر آمده از او درخواست نمودند که همان شبانه جنگ آغاز کرده باری در سایه تاریکی شب خود را از گزند آن سپاه بیکران نگاهدارند.
الکساندر در پاسخ ایشان چنین گفت:
من نمیخواهم فیروزی را با دزدی به دست بیاوردم.
______________________________
(۱).Arbela اربیل کنونی
(۲).Gaugamela
(3). این گفتهها گویا درست نباشد اگرچه جزو نخست کلمه با فارسی بودن تناسب دارد ولی جزو دوم میرساند که کلمه عربی یا ارامی باشد.
(۴).Boedromion
(5).Mysteries
(6).Fear
(7).Niphates
(8).Gordysean
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۹۳
برخی از ایشان این پاسخ را کودکانه شمرده ارجی نگزاردند، برخی دیگر آن را دلیل پشت گرمی او شمرده دانستند که او بر فیروزمندی خود امیدوار است و نیز آینده را نیک سنجیده میخواهد داریوش اگر این بار هم شکست یافت گناه را به گردن شب نیاندازد، بدانسان که در شکستهای پیش به گردن کوهها و دریاها میانداخت بلکه آشکار بشناسد که بخت از او برگشته و بار دیگر به آزمودن سخت برنخیزد.
و چون سرکردگان از او این پاسخ را شنیدند از گرد وی بیرون رفتند و او باز مانده شب را آسودهتر از دیگر شبها خوابید و چون بامداد زود سرکردگان به چادرش آمدند و او را با آن آسودگی در خواب یافتند سخت در شگفت شدند و چون وقت میگذشت که نبایستی منتظر بیدار شدن او باشند پارمنیو بر سر بالین وی رفته دو یا سه بار او را به نام خود صدا کرد و چون بیدارش کرد چنین گفت:
چگونه روزی که جنگ بسیار بزرگی را در پیش دارید اینگونه آسوده خوابیدهاید؟ تو گویی پیش از دست زدن به جنگ فیروزی را به چنگ آوردهاید که چنین مطمئن میباشید؟!
الکساندر لبخندی زده چنین گفت:
مگر اینچنین نیست؟! باری نه این است که دیگر نیاز نداریم در این بیابانهای بیکران و ویران از دنبال داریوش گردیده برای جنگ کردن وی را جستجوی بنماییم؟!
راستی هم او نه پیش از جنگ اینچنین استواری از خود نشان میداد در گرماگرم جنگ نیز همچنان استوار بود و خودداری شگفتی مینمود. با آنکه جنگ چون درگرفت تا دیر زمانی پیاپی حال دیگری پیدا میکرد و سرنوشت آن دانسته نبود. دست چپ سپاه الکساندر که سرکرده آن پارمنیو بود سوارگان باختر چنان حمله سختی بر سر آن آوردند که ماکیدونیان ایستادگی نتوانسته میدان دادند و پراکندگی به ایشان راه یافت. در این هنگام مازایوس «1» یک دسته از سپاهیان را روانه ساخته بود که گردید، به ناگاه سپاهیان ماکیدونی را پیدا کرده پاسبانی را که برای نگهداری بنه برگماردهاند بکشند و چون این خبر به پارمنیو رسید سخت پریشان گردیده کسی نزد الکساندر فرستاده پیغام داد که اگر دستهای از سپاه را برای نگهداری بنه نفرستی همه لشکرگاه و مالهایی که داریم از دست ما خواهد دررفت.
______________________________
(۱).Mazaeus
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۹۴
این پیام هنگامی به آلکساندر رسید که برای فرمان حمله دادن آماده میشد و چون پیام را شنید گفت به پارمنیو بگویید شما گویا هوش خود را از دست دادهاید یا از سختی کار جنگ این در نمییابید که سپاهیان اگر از جنگ فیروز درآمدند نه تنها مالهای خودشان مالهای دشمن نیز به همراه ایشان خواهد بود و اگر فیروزی نیافتند در این حال باید در میدان جنگ کشته شوند و هرگز نیازی به مال و بنه و این گونه چیزها نخواهند داشت.
در این روز الکساندر خطابه بسیار درازی برای تسالیان و دیگر یونانیان خواند و آنان با آوازهای بسیار بلند پاسخ داده از او درخواستند که آنان را بر سر ایرانیان بکشاند. الکساندر با دست چپ نیزه خود را بلند کرده دست دیگر را به سوی آسمان دراز نموده از خدایان چنین درخواست که اگر او را به راستی پسر زئوس میشناسند یاری خودشان را از یونانیان دریغ ندارند و آنان را نیرومند گردانند. این سخن را کالستینس «1» مینویسد.
در این هنگام آریستاندیر کاهن که جامه بلند سفیدی در بر و تاج زرینی بر سر داشت و پهلوی الکساندر سوار بود ناگهان عقابی را در آسمان در بالا سر الکساندر نشان داد که رو به سوی سپاه دشمن در پرواز بود. سپاهیان از دیدن آن مرغ به هیجان آمدند و همدیگر را تحریک کردند که به یک ناگاه سوارگان از جا جنبیده تاخت سختی بردند. نیز فوجهای پیادگان از پشت سر به جنبش درآمدند. لیکن پیش از آنکه اینان به صف یکم سپاه دشمن برسند و زد و خورد آغاز نمایند ایرانیان خود را پس کشیدند.
الکساندر به تندی از دنبال آنان تاخت و این دنبال کردن گریختگان او را به میان رزمگاه کشانید آنجا که خود داریوش ایستاده بود. الکساندر او را از دور میدید که مردی خوشرو و بلند بالایی بر روی گردونه بلندی ایستاده و سوارگان که پاسبانان خاص او و از بهترین جنگجویان بودند از هر سوی گرد او را فراگرفتهاند.
ولی فشار الکساندر بر گریختگان چندان سخت بود که آنان را بر دیگران که هنوز از جای خود تکان نخورده بودند فشرده برای هیچ کسی مجال دست کشادن و جنگ کردن نداد. مگر اندکی از دلیران و بیباکان که ایستادگی کرده و همگی آنان کشته شدند و تنهای ایشان رویهم ریخته زیر پای اسبها جان سپردند.
داریوش که این زمان میدید همه چیز را باخته و دستهی سوارگانی که در پیش روی او به
______________________________
(۱).Caleisthenes مورخ معروف
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۹۵
پاسبانی ایستاده بودند همه شکست خورده به سوی پشتسر فشار میآوردند و بااینحال راه برای راندن گردونه یا بازگردانیدن آن نیست گذشته از آنکه لاشههای مردگان که بر گرداگرد او افتاده و پشتهها برآورده بودند چندان انبوه بودند که اسبها را از پیش رفتن مانع میشد و گردونه را راهی برای تکان خوردن نبود از این جهت بهتر آن دید که دست از گردونه و ابزارهای جنگی خود بردارد و چنانکه نوشتهاند به یک مادیانی که از کرهاش جدا کرده بودند نشسته روی به گریختن نهاد. با این همه به آسانی نمیتوانست جان به در برد، اگر این نبود که پارمنیو کسانی را از دنبال الکساندر روانه ساخته و به او پیغام داد که چون دستههایی از سپاهیان ایران هنوز در برابر او سخت ایستادگی مینمایند او هم باز پس گشته یاوری کند.
درباره پارمنیو این بدگمانی هست که در این جنگ جانسپاری ننموده چنانکه میبایست نمیکوشید و این یا به جهت سالخوردگی او بوده که پیری دلیری و توانایی را از دست او گرفته بوده و یا چنانکه کالیستینس میگوید:
او در نهان الکساندر را دوست نداشته به پیشرفتها و فیروزیهای او رشک میبرده است.
الکساندر با آنکه از این باز خواندن که فیروزیهای او را ناانجام میگذاشت بددل بود به بهانه اینکه روز دیر شده دیگر نباید دنبال دشمن شتافت فرمان بازگشت داده به سوی پارمنیو روانه گردید ولی هنوز در نیمه راه بود که شنید همگی دشمنان از جا کنده شدهاند و دیگر کسی باز نمانده.
این جنگ که بدینسان پایان یافت، خود پایان یافتن پادشاهی هخامنشیان بود. الکساندر که از این پس پادشاه آسیا شمرده میشد سپاسها بر خدایان گزارده قربانیهای بزرگ نمود و به دوستان و پیروان خود بخششهای بسزا کرده پول و دیه یا حکمرانی شهرها دریغ نداشت. و چون بسیار خواهان این بود که یونانیان را به سوی خود بکشد نامهای به ایشان نوشت که دیگر ستمکاری پایان پذیرفته و ایشان از این پس آزادند و با قانونهای خودشان زندگی خواهند کرد. به پلاتاییان «1» که نیاکان ایشان در زمان جنگ یونانیان با ایرانیان رضایت داده بودند که سرزمین ایشان جایگاه کارزار باشد بیش از همه مهربانی نموده و به ایشان نوشت که شهر خودشان را بار دیگر آباد گردانند.
______________________________
(۱).Plataea کورهای در یونان
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۹۶
همچنین بخشی از مال یغما را به ایتالیا برای مردم کروتونا «1» فرستاد و این برای قدرشناسی از مردانگی و غیرت همشهری آنان فااولوس «2» کشتیگیر بود که چون در جنگهای میدی (مادی) «3» همه یونانیان که در ایتالیا نشیمن داشتند یونان را فراموش کردند. او برای آنکه با برادران خود در آسیب و گزند انباز باشند کشتی با خرج خود راه انداخته خویشتن را به کشتیهای سالامیس «4» رسانید. این بود اندازه قدرشناسی الکساندر از نیکوکاریها که هرگز هنری یا کار نیکی را بیپاداش نمیگذاشت.
از آنجا الکساندر روانه سرزمین بابل گردید که سراسر آن بیدرنگ به دست او آمد و در هاکماتان «5» جایی را دید که از یک شکاف آتش بیرون میجهید و همچنین چشمه آبی روان میگردید. در جای دیگری نزدیک به آنجا چشمه نفت سیاه را دید که به انبوهی از زمین در آمده و روان میگردید و دریاچهای پدید آورده بود. الکساندر از دیدن آن سخت در شگفت شد و چون این نفت همینکه به آتش نزدیک شد بیآنکه آتش به آن برسد روشن گردیده میسوزد.
بومیان آنجا برای آنکه نیرو و چگونگی آن را به الکساندر نشان بدهند آن کوچهای که به نشیمنگاه پادشاه میرفت با قطرههای نفت آلوده گردانیدند و خودشان در آن سر ایستاده مشعلی روشن نمودند که همینکه آتش روشن شد نفتها آتش گرفته با تندی که بیرون از پندار هرکس است آتش از این سر به آن سر رسیده در یک چشم به هم زدن سراسر آن کوچه پر از شعله گردید. «6» در بابل هوا چندان گرم است که همینکه جورا در زمین میکارند چه بسا که زمین آن را بیرون میاندازد که تو گویی از سختی بیاندازه گرما زمین در جوش و تکان است.
از این سختی گرماست که مردم آنجا عادت دارند خیکی را پر آب کرده بر روی آن بخوابند.
هالپالوس «7» که الکساندر او را به حکمرانی بابل گذاشت میخواست که در باغ حکمرانی و
______________________________
(۱).Crotona یکی از شهرهایی که یونانیان در ایتالیا بنیاد نهاده بودند
(۲).Phayllus
(3). جنگهای خشایار شاه با یونانیان
(۴).Salamis نام جزیره است که یونانیان در آنجا بر ایرانیان شکست دادند چنانکه قبلا آورده شده.
(۵).Ecbatan همدان کنونی ولی باید دانست که پلوتارخ بابل را از همدان و کوره آن جدا نمیدانست و چنین میدانست که همدان در کوره بابل است.
(۶). در اینجا از ترجمه چند سطر چشمپوشی شده.
(۷).Halpalus
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۹۷
پیادهروهای آنجا درختها و گیاههای یونانی بکارد و هر درخت و بوتهای را در آنجاها بکاشت مگر لبلاب را که هرچه کاشت نرویید. چرا که لبلاب از گیاهان سردسیر است و تاب گرمای آنجا را نداشت.
چون به شهر شوش دست یافتند الکساندر از کوشک پادشاهی آنجا چهل هزار تالنت پول سکه زده شده به دست آورد. گذشته از ابزارهای گرانبهای فراوان و گنجینههای انبوهی که اندازه ارزش آنها به گفتن درست نمیآید. در میان آنها به اندازه ارزش پنجهزار تالنت جامههای ارغوان هرمیونی «1» بود که از یکصد و نود سال پیش مانده ولی رنگ آنها چنان تازه و زنده بود که تو گویی امروز رنگ کرده شده. در این باره چنین میگویند که در رنگ کردن آنها انگبین و نیز روغن سفید با یک رنگ سفیدی به کار میبرند و این است که با آن همه مدت دراز تازه مینماید.
دینون این را نیز گفته که پادشاهان ایران آب از رودهای نیل و دانوب خواسته در گنجینههای خود نگاه میداشتند و این کار را برای آن میکردند تا بر پهناوری جهانگیر پادشاهی خودشان گواهی باشد.
برای در آمدن به فارس بایستی از یک کوهستان سختی گذشت. خود داریوش گریخته ولی بزرگان ایران در این کوهستان سر راه را گرفته بودند. الکساندر خوشبختانه یک راهنمای لوکی «2» درست بدانسان که پوثیا «3» در زمان کودکی او خبر داده بود به دست آورد.
زیرا کسی که پدر او لوکی ولی مادرش ایرانی بود و هر دو زبان را روان گفتگو میکرد نزد او آمده به رهنمایی پرداخت و او را از راهی که اگرچه نشیب و فراز داشت ولی چندان دور نبود به فارس راه برد.
در اینجا الکساندر انبوهی از دستگیران را بکشت و چنانکه او شرح میدهد بدانجهت فرمان کشتن آنان را داده که آن کشتن را به سود خود میدانسته، در اینجا پول کمتر از شوش به دست نیامد. گذشته از گنجینه و ابزارهای نقل کردنی که بیش از یازده هزار جفت استر و پنج هزار شتر بود.
الکساندر در میان دیگر چیزها تندیسه (مجسمه) بسیار بزرگی از خشایار شاه را دید که بر
______________________________
(۱).Hermion یکی از شهرهای یونان باستان
(۲).Lycia یکی از شهرهای آسیای کوچک
(۳).Pythia
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۹۸
روی زمین انداخته شده و در آن غوغای سپاهیان که به کوشک پادشاهی هجوم آورده بودند زیر پاها مانده بود. الکساندر در برابر او ایستاده و به او نزدیک شده تو گویی او را زنده میپنداشت با او چنین گفت:
آیا ما به کیفر آنکه تو لشکر بر سر یونانیان آوردی پروای تو را نکرده و بدینسان بر روی خاکها گزارده بگذریم یا به جهت همت بلند تو و دیگر نیکیها که داشتی تو را از روی زمین بلند گردانیده سر پا نگهداریم؟ …
این بگفت و اندکی به اندیشه فرو رفت و سپس از آنجا دور شد بیآنکه سخنی بگوید. در همانجا در فارس چهار ماه زمستان را نشیمن کرد تا سپاهیان از فرسودگی درآیند.
گفتهاند نخستین بار که او بر تخت پادشاهان ایران نشست و چتر زرّین بر سر او گرفتند دیماراتوس از مردم کورنثش که بستگی نزدیک به الکساندر داشته و از دوستان پدران او بود به عادت پیرمردان اشک از دیده ریخته بر بیبهرهگی آن یونانیانی که مردند. و الکساندر را بر روی تخت داریوش ندیدند مویه کرد.
از آنجا الکساندر میخواست به جستجوی داریوش برود، ولی پیش از آنکه حرکت کند خواست بزمی آراسته با سرکردگان خود به خوشی و سرگرمی بپردازد و در آن بزم چندان لجام گسیختگی کردند که سرکردگان معشوقههای خود را نیز بدانجا همراه آوردند که در بادهخواری شریک باشند، مشهورترین آنان زنی از آتن تاییس نام بود که با بطلمیوس که سپس پادشاه مصر گردید رابطه داشت.
این زن که میخواست هم چاپلوسی از الکساندر کرده و هم از روی مستی که بر همگی چیره گردید شوخی بنماید به سخنی پرداخت که اگرچه با نام و آوازه کشور وی شایستگی داشت ولی از کار و رتبه خود او بالاتر بود زیرا چنین گفت:
در برابر رنجهای من که از دنبال لشکر افتاده و آن همه بیابانهای آسیا را پیمودهام این پاداش شایانیست که اکنون در کوشک باشکوه پادشاهان ایران نشستهام، ولی من بهتر دوست میداشتم در آن هنگام که چشم پادشاه بر این کوشک افتاد من با دست خودم به دربار خشایار شاه- آن پادشاهی که شهر آتن را خاکستر گردانید- آتش میزدم که کسانی که پس از این به جهان میآیند در داستانها میگفتند که زنانی که دنبال لشکر الکساندر افتاده بودند از آن رنجها و ستمها که بر یونانیان رفته بود چنان کینه خواستند که مانند آن کینه خواهی در دسترس هیچ سرداری در دریا یا خشکی نبود.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۲۹۹
این سخن او بر همگی بزمیان سخت خوش آمده همگی با صدای آهسته بر او آفرین خواندند و پیدا بود که همگی با او هم داستان میباشند و چنین رویداد که خود پادشاه به هیجان آمده پیش از دیگران خویشتن از روی صندلی برخاسته با تاجی از گل بر سر و مشعلی بر دست به جلو افتاد و همگی بزمیان از دنبال او پایکوبان و هیاهوکنان روی بدان جایگاه آوردند.
در این میان دیگران از ماکیدونیان چگونگی را دانسته گروهگروه بدانجا شتافتند. چرا که به گمان آنان این آتش زدن به کوشک پادشاهی ایران نشانه دل نبستن الکساندر به ایران بود که هر چه زودتر به ماکدونی باز گردد.
این داستانی است که پارهای نویسندگان نوشتهاند. برخی دیگر مینویسند که این کار از روی قصد و به هنگام هوشیاری بود. بههرحال همگی این سخن را مینویسند که الکساندر سپس از آن کار خود پشیمان گردیده فرمان داد که آتش را خاموش گردانند.
الکساندر از نخست دست دهش داشت و هر اندازه که کارش پیش میرفت او نیز دهش بیشتر میکرد و این دهشهای خود را با مهر و نوازش توأم میساخت که به راستی باید گفت هر دهش بیآنها چندان ارجی ندارد.
من چند داستانی را در این باره در اینجا یاد میکنم:
آریستون «1» سرکرده پایونیان «2» دشمنی را کشته و سر او را نزد الکساندر برای نشان دادن آورد. و چنین گفت:
پاداش چنین کاری در کشور ما یک ساغر زرّین است.
الکساندر لبخندی زده گفت:
آری ساغر تهی. ولی من این ساغر را به نام تو سرکشیده سپس آن را پر کرده به تو میبخشم.
هنگام دیگری یکی از سپاهیان گمنام باری را از گنجینه داریوش بر استری بار کرده میبرد و چون استر فرسوده گردیده درماند سپاهی ناگزیر بار را به دوش خود کشیده در این میان الکساندر او را دیده چگونگی را پرسید و چون داستان را دانست در این هنگام سپاهی نیز سخت فرسوده شده میخواست بار را از دوش پایین بیاورد الکساندر روی به او کرده چنین گفت:
______________________________
(۱).Ariston
(2).Paeonia
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۳۰۰
هیچ سستی مکن راه را به پایان رسانیده این بار را برای خویشتن به چادر خودت ببر!
او همیشه از کسانی که از او چیزی میخواستند خرسندی مینمود، این بود که به فوکیون «1» چنین نوشت که اگر هدایای او را که فرستاده نپذیرد دیگر او را دوست نخواهد شمرد.
هیچگاه به سراپیون «2» که یکی از همبازیهای او بود چیزی نمیبخشید چرا که او هیچگاه چیزی نمیخواست. روزی در بازی که نوبت سراپیون بود او توپ را به الکساندر نیانداخته به دیگران انداخت؛ الکساندر در شگفت شده پرسید:
چرا توپ را به سوی من نیانداختی؟
سراپیون گفت:
زیرا که تو از من نخواستی!
الکساندر این پاسخ گوشهدار او را بسیار پسندیده از آن پس همیشه به او نیز چیزهایی میبخشید. یکی پروتیاس «3» نام که مردی بادهخوار و لطیفهگو و شوخی، بود الکساندر از او رنجیدگی داشت و او دوستان خود را به میانجیگری برانگیخته و خویشتن نیز با اشک ریزان جلو آمده پوزش و بخشش خواست.
الکساندر پاسخ گفت:
که تو را بخشیدم و از این پس باز دوست من خواهی بود.
برینتاس گفت:
ولی من باور نخواهم کرد تا دلیلی برایم نشان دهید!
الکساندر مقصود او را دریافته در همانجا فرمان داد که پنج تالنت به او پول دادند. اندازه دهش و بخشش الکساندر بر دوستان و پیرامونیان خود از نامهای که اولمپیاد به او نوشته بهتر به دست میآید، چه او مینویسد:
شما در بخشش بر پیرامونیان خود اندازه نگه نمیداری.
مینویسد
تو آنان را به اندازه پادشاهان توانگر میگردانی که بتوانند با دستیاری آن توانگری، دوستان و هواداران بسیار پیدا کنند. ولی خودت تهیدست خواهی ماند.
______________________________
(۱).Phocion
(2).Serapion
(3).Proteas
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۳۰۱
اولمپیاد بارها از اینگونه نامهها به پسر خود مینوشت. ولی اسکندر نامههای مادر خود را به کسی نشان نمیداد. مگر یک نامه او که چون رسید از روی عادتی که داشت آن را به دست هیفاستیون «1» که در آنجا بود داده گفت: بخوان و چون هیفاستیون به خواندن آغاز کرده و آن را به پایان برد. الکساندر انگشتر خود را درآورده با آن لبهای وی را مهر کرد.
مازایوس «2» که یکی از نزدیکان داریوش بوده پسر او فرمانروای ایالتی بود. الکساندر ایالت دیگر را بهتر از آن به وی نبخشید. ولی مازایوس نپذیرفته از روی ادب گفت که شما به جای یک داریوش چندین الکساندر پدید میآورید.
خانه باگوآس «3» را به پارمنیو بخشید و او از یخدانهای (رختخدانها) ی او رختهایی به دست آورد که هزار تالنت بیشتر ارزش داشت. نامهای به آنتیپاتیر نوشته به او دستور داد که همیشه پاسبان همراه خود داشته خود را از درازدستی دشمنان نگهداری کند. همیشه به مادر خود ارمغانهای گرانبها میفرستاد.
ولی هرگز راه نمیداد که او در کارهای پادشاهی و کارهای جنگی دخالت نماید و هنگامی که از او نگارشهایی در این باره میرسید با شکیبایی میپذیرفت هنگامی نامه درازی از آنتیپاتیر رسید که سراسر شکایت از اولمپیاد بود.
الکساندر آن را خوانده گفت:
آنتیپاتیر این نمیداند که یک بار اشکریزی مادر همه کاغذها را میشوید.
ولی سپس چنین دریافت که یاران و برگزیدگان او به تنآسایی و تنبلی پرداختهاند چندانکه هاگنون «4» بر کفشهایی خود نعل از سیم میزند و لئوناتوس چندین شتر خریده تنها برای اینکه گرنه از مصر از بهر کشتی گرفتن او بیاورند و فیلوتاس توری برای ماهیگری درست کرده که یک میل بیشتر درازی اوست و او همیشه در تناشویی به جای روغن عادی روغنهای خوشبوی گرانبها به کار میبرد. نیز شنید که اینان هر کدام نوکرانی نگهداشتهاند که همیشه با آنان بگردند و رخت تن آنان بکنند و در خانه نیز پاسبانی آنان نمایند.
این بود که بر آنان با زبان نرم و پندآمیز نکوهشهایی کرده، از جمله گفت:
شماها که همیشه جنگ تن به تن کردهاید چگونه این ندانستهاید که کسانی که کار میکنند
______________________________
(۱).Hephastion
(2).Mazasus
(3).Bagoas
(4).Hagnon
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۳۰۲
و رنج میبرند شب را آسودهتر از کسی میخوابند که به تنآسایی پرداخته و رنج نبرده؟.
یا چگونه شما از سنجیدن زندگانی خودتان این درنمییابید که پستترین زندگی هوسرانی و خوشگزرانی است و بهترین زندگی کار کردن و رنج بردن میباشد؟
سپس سخن را دنباله داده و چنین گفت:
چگونه کسی که دعوی سپاهیگری دارد، به اسب خود رسیدگی میکند و شمشیر خود را درخشان و بران نگه میدارد امّا، دستهای خود را به پرستاری تن خود به آن نزدیکی وا نمیدارد؟!
باز او گفت:
مگر شما هنوز این را درنیافتید که میوه فیروزیهای ما بر ایرانیان باید آن باشد که از بدیهای آنان پرهیز کنیم؟
خود او برای آنکه دیگران را به کار وادارد این زمان بیشتر از زمانهای پیش به کار برمیخواست و همیشه به جنگ یا به شکار پرداخته بیکار نمینشست.
روزی یکی از لاکیدونیان که به فرستادگی نزد او آمده بود و هنگامی رسید که الکساندر با شیر تناوری میجنگید و بر او چیره درآمد لاکیدومنی گفت:
با این سختی که او با شیر جنگید تو گویی بایستی یکی از دوی ایشان پادشاه باشد.
بدینسان او خود را به سختی انداخته دچار گزند میساخت که هم خود او تنآسا نگردد و هم دیگران را به کار وادارد.
ولی پیروان و کسان او چون توانگر گردیده و بدینسان غرور بر آنان چیره شده بود از این جهت جز به خوشگزاری و تنآسایی مایل نبودند و از جنگ و لشکرکشی فرسودگی مینمودند و کمکم گستاخ گردیده از الکساندر گله نموده بد او را میگفتند. الکساندر نیز شنیده و شکیبایی نموده چنین میگفت:
من پادشاه نیکی هستم که باید برای دیگران نیکی کنم و همه آنان بد مرا گویند.
باری چنانکه گفتیم الکساندر به جستجوی داریوش از آنجا آمد و انتظار آن داشت که بار دیگر با جنگ روبهرو خواهد گردید. ولی چون شنید که داریوش را بسوس «1» گرفته و نگاهداشته از شنیدن این خبر به دسته سپاهیان تسالیا اجازه بازگشت به خانههای خودش داد و
______________________________
(۱).Bessus
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۳۰۳
به آنان دو هزار تالنت بیشتر از آنچه مزد ایشان بود بخشش پرداخت. در این راه پیاپی در یازده روز چهارصد و دوازده میل و نیم راه پیمودند و در نتیجه این شتاب و سختی سپاهیان همه فرسوده شده و بیشتر ایشان نزدیک بود که درمانده فرو نشینند. به ویژه از یافته نشدن آب که سخت در رنج بودند. در میان این رنجها و تشنگیها بود که روزی چند تن از ماکیدونیان رودی پیدا کرده خیکهایی پرکرده بر روی استر میآوردند.
هنگام ظهر ناگهان به جایی رسیدند که الکساندر در آنجا بود و چون که از تشنگی به حال سختی افتاده جوانمردانه خودی (کلاه آهنین) را پر آب کرده جلو او آوردند. الکساندر پرسید آب را برای که میبرید گفتند:
برای زنان و بچگان خود میبریم. ولی اگر شما زنده بمانید هرچه بر سر بچگان ما بیاید و همگی نابود شوند در خور افسوس نخواهد بود.
الکساندر خود را گرفته ولی چون دید که همگی پیرامونیان او سر خود را پیش آورده با حسرت به سوی آب مینگرند بیآنکه آن را بچشد به آن ماکیدونیان بازگردانیده گفت:
اگر من تنها آب بخورم دیگران بیشتر از این دل خود را خواهند باخت و شکیبایی ایشان کمتر خواهد بود.
سپاهیان چون این بزرگواری و شکیبایی را از او دیدند همگی به یکباره داد زدند که ما را به سوی دشمن ببر و بر اسبهای خود تازیانه کشیده گفتند:
در جایی که چنین پادشاهی را داریم با فرسودگی و تشنگی نبرد نماییم. و باید خود را اندکی کمتر از نمیرندگان «1» بشناسیم.
بااینحال که همه آنان شادمان و چابک بودند چنانکه گفتهاند تنها شصت سواره توانستند از الکساندر جدا نشده خود را به لشکرگاه دشمن برسانند و چون بدانجا رسیدند در هر سوی سیم و زر را پراکنده و گردونههای فراوانی را پر از زنان در اینجا و آنجا سرگردان و درمانده یافتند که رانندگان آنها گریخته بودند.
ولی الکساندر پروای اینان نکرده میکوشید خود را با آن تیپهای پیشین برساند و داریوش را در میان آنان پیدا کند و پس از جستجوی بسیار ناگهان او را در درون گردونهای یافتند که سراسر تن او را با نیزه زخمی کرده بودند و در حال جان کندن بود و از اینان که بالای سرش
______________________________
(۱). در زبان یونانیان و رومیان خدایان را نمیرنده و مردم را میرنده مینامیدند.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۳۰۴
رسیده بودند آب خواست و چون اندکی آب سرد خورد به پولوستراتوس «1» که آب را داده بود چنین گفت:
این آخرین بدبختی من است که کسی که چنین نیکی را به من کرده دست به پاداش او ندارم.
ولی الکساندر که آن همه نیکی درباره مادر و زن و دخترانم کرده و من امیدوارم خدایان سزای آن نیکیهای او را بدهند ناگزیر از این مردانگی شما درباره من نیز خرسند خواهد بود پیام مرا به او برسانید و اینک به نام سپاسگزاری دست خود را به او میدهم.
این گفته با دست راست خود دست پولوستراستوس را گرفته جان داد.
الکساندر در این هنگام فرا رسیده سخت غمگینی از خود نمود و جبه را از تن خود در آورده بر روی آن مرده انداخت. پس از زمانی که بسوس را گرفته بودند، الکساندر فرمان داد او را به دو پاره کنند، بدینسان که مینویسیم: دو درختی که به فاصله کمی از هم ایستاده به سوی هم کشیده و به هم نزدیک ساخته بسوس را به آنها بستند و آنها را با زور رها کردند. درختها هر کدام به جای خود بازگشته هر یکی تکه دیگر او را با خود برد.
مرده داریوش را با شکوه شاهانه نزد مادرش فرستادند و به دستور او به خاک سپردند.
برادر او اکساثریس «2» را الکساندر از نزدیکان خود گردانید.
سپس الکساندر با دسته برگزیدهای از سپاهیان خود روانه هورکانی «3» گردید و در آنجا دریای بیکرانی را که گویا کوچکتر از یوکسینی «4» نباشد دیدار نمود. آب این دریاها شیرینتر از آبهای دیگر دریاهاست.
ولی الکساندر نتوانست آگاهیهای درستی درباره آن به دست آورد، تنها این اندازه را از روی گمان دانست که آن شاخهای از دریاچه مایوتیس «5» میباشد. لیکن هنوز چند سال پیش از این لشکرکشی الکساندر دانشمندان طبیعتشناس این را جستجو کرده و به دست آورده بودند که آن را گاهی دریای هورکانی و گاهی دریای کاسپی «6» میخوانند. شمالیترین آن چهار
______________________________
(۱).Palysratus
(2).Exathres
(3).Hyrcania همان کلمه گرگان است که در اوستا نیز هورکان آمد.
(۴).Euxine
(5).Maeotis دریای آزوف در روسستان
(۶).Casbian کاسپی مردمی بودهاند که در غرب شمالی آن دریا نشیمن داشتهاند.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۳۰۵
خلیج میباشد سپاهیانی که بیکیفالوس (اسب الکساندر) را میآوردند با دسته از بومیان هورکانی برخورده دستگیر میشوند.
الکساندر چون این را شنید سخت برآشفته گشت و کسانی را فرستادند و به آن بومیان خبر دادند که اگر اسب و پرستاران آن را بیدرنگ نزد او نفرستند همه آنان را از زن و مرد و کودکان کشتار خواهد کرد و بر کسی رحم نخواهد نمود.
بومیان گرفتاران را آزاد کرده و اسب را بدو فرستادند و شهر خود را هم به الکساندر سپردند. الکساندر نه تنها نوازش بر آنان کرد، بلکه بخششهایی هم در برابر پس فرستادن اسب داد.
از آنجا آهنگ پارثوا «1» را کرده چون به آنجا رسید نخستین کارش آن بود که رخت خود را تغییر داده جامه ایرانیان پوشیده و این کار شاید برای آن بود که ایرانیان را به آسانی متمدن «2» گرداند. زیرا چون رخت کسانی یکسان بود به زودی با هم انس میگیرند. یا شاید هم چنانکه ماکیدونیان در آغاز کار میپنداشتند مقصودش آن بود که چنانکه ایرانیان پادشاه خود را میپرستند او نیز یونانیان را به پرستش خود وادارد و به این جهت خود را به صورت آن پادشاهان آورده و تغییرهای دیگری در کار و زندگی خود میداد.
باری او شکل رختپوشی مادان را که پاک بیگانه و نازیباست نگرفته نیز شلوار و قبای آستیندار و تاج را نپذیرفت، بلکه شکلی را میانه رخت پارسیان و رخت ماکیدونیان برگزید که از تکبر آن یکی پایینتر و از فرومایگی این یکی بالاتر بود، تا دیرزمانی این رخت را تنها هنگامی میپوشید که با ایرانیان مینشست یا در درون خانه خود میپوشید. ولی سپس آن را آشکار کرده با آن رخت بیرون آمد و ماکیدونیان آن را دیده غمناک گردیدند. بااینحال همگی او را گرامی میداشتند و قدر نیکخوییهای او را شناخته در این هوسبازیها معذورش میداشتند، به ویژه پس از آن همه رنجها که برده و خطرها که دیده بود. گذشته از دیگر رنجها در همان نزدیکیها تیری به پای او رسیده و استخوان ساق را خورد کرده بود که ریزههای آن بیرون آورده شد.
______________________________
(۱). «پارثوا» شکل درست و فارسی کلمه است که در نگارشهای سنگی داریوش هم به کار رفته و مقصود از آن خراسان است.
(۲). یونانیان همچون اروپاییان امروزی مردم آسیا را متمدن نمیشماردند و این کار جز غرور و نادانی بنیادی ندارد.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۳۰۶
در هنگام دیگری یک ضربت سختی از سنگ به پشت گردن او رسید که مدتها روشنی چشم او کمتر شده بود. با همه اینها او هرگز خود را از خطر دور نمیداشت و به دلخواه بهر کار سختی برمیخواست. چنانکه در این هنگام هم رود اوریکسارتیس «1» را که او رود تاناییس «2» میپنداشت گذشته سکیثان «3» را ناگزیر از گریختن کرد و خویشتن دوازده میل بیشتر از دنبال آنان تاخت با آن که دچار درد اسهال بود.
در اینجا بسیاری از تاریخنگاران که کلیتارخوس «4» و پولوکلیتوس «5» و اونیسکرنتوس و انتیگنس «6» و استر «7» میباشند چنین مینویسند: که آمازون «8» به دیدن الکساندر آمدند.
ولی آریستابولوس و خاریس که خبرها به دست آنان بوده و بطلمیوس و بسیار دیگران آشکار گفتهاند که این افسانهای بیش نبوده خود الکساندر نیز همین را تأیید میکند، چه در نگارشی که به انتیپاتیر فرستاد و چگونگی را شرح داده میگوید پادشاه شکثیان دختر خود را به او پیشنهاد کرد که به زنی بدهد و هرگز یادی از آمازون نمیکند. سالها پیش از آن هم زمانی که او نیسکریتوس این خبر را در کتاب خود برای لوسیماخوس «9» که پادشاه شده بود میخواند لوسیماخوس به یکباره خندیده چنین گفت:
پس من آن هنگام در کجا بودم؟!
ولی برای الکساندر بیتفاوتست که داستان راست یا دروغ باشد.
باری الکساندر چون درمییافت که ماکیدونیان از جنگ به ستوه آمدهاند دستههای انبوه آنان را در نشیمنگاه میگذاشت تا بیاسایند. در هورکانی هم در میان برگزیدگان آنان نطقی بدینسان بیان کرد:
آسیاییان که شما را دیدهاند تاکنون دهشتزده میباشند و شما که آسیا را سراسیمه ساخته
______________________________
(۱).Orexartes
(2).Tanais
(3).Scythian آن دسته از مردمی که ایرانیان آنان را سگ یا سگز مینامیدند و سگستان به نام آنان با این نام خوانده شده است.
(۴).Clitarchus
(5).Polyclitus
(6).Antigenes
(7).Ister
(8).Amazon یونانیان در افسانههای خود مردمی را یاد میکردند که همه آنان زن میباشند و هرگز مرد در میان خود ندارند و پادشاه ایشان هم زن است و آنان را آمازون مینامیدند. این افسانه از یونانیان به ایران نیز رسیده که فردوسی و دیگران یاد آنها کردهاند.
(۹).Lysimachus یکی از سرکردگان الکساندر که پس از تراکیا پادشاهی یافت.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۳۰۷
ولی هنوز بر سراسر آن چیره نشدهاید؛ اگر آهنگ بازگشت نمایید بر سر شما خواهند تاخت بدانسان که بر سر زنان میتازند با اینهمه من کسی از شما را جز به دلخواه خویش نگاه نخواهم داشت. تنها این گله را از شما خواهم داشت که در هنگامی که میکوشیدم ماکیدونیان را خداوند جهان گردانم شما مرا با چند تن دوست و داوطلب تنها گزاردید.
این عبارتها را خود او در نامهای که برای آنتیپاتیر نوشته نقل مینماید و در آن نامه میگوید که چون این سخنها را گفتم همگی داد زدند:
شما به هر کجا بروید ما نیز از دنبال شما میآییم و خرسند که شما ما را به هر کجا که میخواهی ببرید.
پس از این فیروزی که او برگزیدگان سپاه را رام خود ساخت رام کردن دیگران آسانتر از این بود. از این سپس کوشش بیشتر او در این راه بود که در کار زندگانی ماکیدونیان را به بومیان و بومیان را به ماکیدونیان نزدیکتر گرداند و مقصودش از این اندیشه خردمندانه آن بود که دو دسته را با هم آمیزش و جوشش داده دوری را از میان بردارد که اگر سفری رویداد و از ایران دور شد دل آسوده باشد. این راه را بهتر از راه زورآزمایی میدانست.
به این اندیشه بود که سی تن از بچگان ایرانیان را برگزیده به آموزگاران یونانی سپارد که زبان یونانی به آنان بیاموزند همچنین جنگ را از روی دستور یونانی به آنان یاد دهند.
اما زناشویی او با روکسانا «1» اگرچه جهت آن دلباختگی بود زیرا نخستین بار که او را دید در یک بزم رقص بود و در همان دیدار جوانی و زیبایی آن زن دل الکساندر را ربود با این همه زناشویی با او با مقصدی که داشت هم شایسته و سازگار بود.
زیرا این مایه دلجویی ایرانیان بود که ببینند الکساندر با همه چیرگی زن از میان آنان میگیرد. و آنگاه این نکته بسیار مهم بود که در چنین موضوعی که کمتر مردی خودداری میتواند او خودداری کرد و شکیبایی نمود، هنگامی که راه سزاوار و خردمندانهای برای آن پیدا کرد.
در میان همراهان الکساندر کمتر کسی به شهرت فیلوتاس پسر پارمنیو بود. زیرا او گذشته از دلیری که داشت و با آن همه فرسودگیهای جنگ تاب میآورد در دهش دوم الکساندر بود و دوستان خود را از ته دل دوست میداشت.
______________________________
(۱).Roxana روکسانا
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۳۰۸
چنانکه هنگامی یکی از ایشان مبلغی پول از او خواست و او دستور به پیشکارش داد که آن پول را بپردازد. پیشکار پاسخ داد که پولی در دست ندارد. فیلوتاس پاسخ داده گفت:
مگر نمیتوانی چیزی از رختهای مرا بفروشی؟!
لیکن غرور و پنداری که او از راه توانگری پیدا کرده و شکوه و آرایشی که برای خود برگزیده بیش از آن بود که سزاوار یک مرد عادی باشد. زیرا وی بر همه بزرگی فروخته و هرگز دربند آن نبود که از فروتنی و نیکوخویی بزرگی راستینی از خود نشان بدهد و در نتیجه این سهوهای او بود که یک دسته دشمنان و بدخواهانی داشت، چندانکه پارمنیو روزی به او گفت:
پسر من اگر تا به این اندازه بزرگی ننمایی برای تو بهتر خواهد بود.
زیرا بسیار زمانها بود که نزد الکساندر شکایت کرده نسبتهایی به او داده بودند.
از جمله پس از شکست داریوش در کیلیکیا که مالهای بیشمار و زنان بسیاری به دست ماکیدونیان افتاد انتیگونه «1» نامی که زنی از شهر پودنا بود و رخساره دلارایی داشت در میان آنها بود و این زن بهره فیلوتاس گردید. این جوان روزی در بادهگساری با آن زن که به رسم سپاهیان بیپروا سخن گفته لاف میزد به معشوقه خود چنین گفت: همه کارهای بزرگ را من و پدرم میکنیم و شکوه و فرمانروایی و لقب پادشاهی را این پسرک الکساندر نام میبرد. رنج از ما و سود از اوست.
آن زن این سخن را پوشیده نداشته با یکی از آشنایان خود در میان گذاشت. آن آشنا هم چنانکه عادت همه مردم است به سومی باز گفته بدینسان خبر به گوش کراتروس «2» رسید که آن زن را با خود نزد الکساندر آورده چگونگی را باز گفت.
الکساندر دستور داد که او همچنان با فیلوتاس روز بگذرد. ولی هر چند گاهی یک بار خبر گفتههای او را به الکساندر برساند. فیلوتاس بدینسان گرفتار دام شده و بیآنکه چگونگی را بفهمد گاهی در نتیجه خشم و گاهی در سایه خودخواهی از آن سخنان لافآمیز بیخردانه بیرون میریخت و همه آنها به گوش الکساندر رسانیده میشد و او با همه آگاهی درستی که از درون فیلوتاس پیدا کرده بود باز به روی خود نمیآورد. و این یا به جهت اعتمادی بود که به وفاداری پارمنیو داشت یا از ترس نیرویی که پدر و پسر در میان سپاهیان داشتند.
______________________________
(۱).Antigone از شهرPydna
(2).Craterus
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۳۰۹
لیکن در این هنگام پیشآمد دیگری به آن کار افزوده شده بدینسان که لیمنوس «1» نامی از ماکیدونیان از مردم خالاسترا نقشهای برای کشتن الکساندر کشیده و جوانی را به نام نیکوماخوس «2» از نقشه خود آگاه ساخته او را نیز به همدستی دعوت نمود. نیکوماخوس دعوت او را نپذیرفته از سوی دیگر چگونگی را با برادر خود بالینوس «3» نامی در میان گذاشت و همراه او بیدرنگ نزد فیلوتاس رفته به او آگاهی دادند که کار مهمی روی داده و خواستار شدند که آنان را نزد پادشاه ببرد تا چگونگی را به خود او بگویند. ولی دانسته نیست که به چه علتی فیلوتاس گوش به درخواست آنان نداده به عنوان اینکه پادشاه سرگرم کارهای مهمتری میباشد آنان را از خود دور ساخت و بار دیگر که آمدند باز همان پاسخ را شنیدند.
آنان از پا نیفتاده به میانجیگری کس دیگری از نزدیکان پادشاه اجازه یافته نزد او رفتند و چگونگی را بازگفتند و هم آگاهی دادند که دوبار نزد فیلوتاس رفتهاند و او همراهی به کار ایشان نکرده است.
الکساندر سخت برآشفت و سپس که دید سپاهی برای گرفتن لیمنوس رفت و وی به دفاع برخاسته ایستادگی کرد تا کشته گردید، خشم او بیشتر شد. چرا که دید راهی برای پرده برداشتن از روی چگونگی کار باز نماند. از آن سوی همینکه خشم پادشاه بر فیلوتاس دانسته شد دشمنان دیرین او فرصت به دست آورده زبان به بدگویی باز کردند.
از جمله چنین میگفتند: این نشدنی است که مرد گمنام و بیارجی همچون لیمنوس سر خود به چنین گناه بزرگی دلیری نماید. بیشک او ابزاری بیش نبوده که دیگری به کارش میبرده. این است که باید سخت جستجو کرده دید چه کسانی سود خود را در نهان داشتن آن داستان میدانستهاند و چون یکبار گوش پادشاه را برای شنیدن چنین سخنان گوشهداری باز دیدند هزار گونه دلیل یاد کردند بر اینکه شک به سوی فیلوتاس میرود و سرانجام فیروز شدند که اجازه گرفته فیلوتاس را به شکنجه بکشند.
این کار با بودن همه سرکردگان انجام میگرفت و خود آلکساندر از پشت پرده گوش میداد و چون شنید که فیلوتاس زبونی مینماید و با زبان لابه و پستی با هیفاستیون گفتگو میکند پرده را شکسته بیرون آمد و به فیلوتاس رو کرده چنین گفت:
______________________________
(۱).Limnus ازChalastra
(2).Nicomachus
(3).Balinus
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۳۱۰
فیلوتاس تو بدینسان بزدل و زنکردار بوده و به کار به آن بزرگی و بیمناکی دست زده بودی؟
پس از کشتن او بیدرنگ آدم فرستاده پدر وی پارمنیو را نیز در ماد بکشتند.
این پارمنیو کسی بود که در امان فیلوتاس دلیریهایی از خود نموده و کهنترین دوست الکساندر بود و او بود که الکساندر را برای لشکرکشی به آسیا دلیر ساخت. از سه پسر او که در میان سپاه بودند دو تن پیش از آن در جنگ کشته شده بودند هم اکنون خود او با پسر سومی کشته گردید. پس از این پیشآمد بسیاری از نزدیکان الکساندر بر خود ترسیدند. از جمله آنتیپاتر سخت رمیده به استوار کردن جایگاه خود کوشید و در نهان به چارهجوییها برخاست. «1»
چندی از این پیشآمد نگذشت که داستان اندوهناک کلیتوس روی داد که اگر کسانی تنها به شنیدن بسنده نمایند از این پیشآمد فیلوتاس بدترش خواهند شمرد. ولی باید زمان را سنجیده و علت داستان را درست دانست. چگونگی این است که برای پادشاه میوههایی از کنار دریا ارمغان آورده بودند و آن چندان تازه و شاداب بود که پادشاه در شگفت شده کسی دنبال کلیتوس فرستاد که آمده آن میوهها را ببیند و بهرهای برای خود دریابد.
کلیتوس در این هنگام به قربانی پرداخته بود و چون آن پیام را شنید بیدرنگ به نزد پادشاه شتافت و سه سر گوسفند که برای قربانی کردن آماده نموده و آب قربانی بر روی آنها ریخته شده بود از دنبال او آورده میشدند. الکساندر چون چگونگی را دانست از کاهن خود آریستاندار و از کلئومانتیس «2» لاکیدومینی پرسشهایی کرد و آنان هر دو آن را فال بد دانستند و چون خود الکساندر سه روز پیش خواب بدی درباره او دیده بود بیدرنگ دستور داد که قربانیهایی برای تندرستی کلیتوس بکنند. خواب او این بود که دید کلیتوس نالان و گریان پهلوی پسران پارمنیو که مرده بودند نشسته است.
بههرحال کلیتوس تا انجام قربانیها نایستاده نزد الکساندر بازگشت و الکساندر که از قربانی کردن به کاستور «3» و پولوکس «4» بازگشته بود با هم نشستند و چون بزم از باده گرم گردید
______________________________
(۱). در اینجا از ترجمه چند سطری چشم پوشیدهایم.
(۲).Cleomantis
(3).Castor
(4).Pollux
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۳۱۱
یکی از بزمیان شعرهایی را از پرانیخوس «1» نامی (برخی پیریون «2» نامی گفتهاند) خواند که درباره سرکردگانی بود که به تازگی با ایرانیان جنگ کرده و شکست خورده بودند و شاعر آنان را هجو و ریشخند کرده بود. از این شعرها پیر مردانی که در بزم بودند برآشفته بر سراینده و خواننده هر دو بد گفتند.
ولی الکساندر و جوانانی که در گردش بودند آن را خوش داشته به خواننده دستور دادند که دنباله کار را بگیرد.
کلیتوس که این زمان سخت مست کرده بود و خود مرد تندخوی و عنودی بود این هنگام خودداری نتوانسته چنین گفت:
این چه کاری است که یک دسته ماکیدونیان را در برابر دشمنان خود خوار گیریم با آنکه بدبختی دامنگیر آنان شده در برابر دشمن شکست یافتهاند؟! من آنان را بهتر از کسانی میدانم که بر آنان میخندند.
الکساندر به او تعرض کرده گفت:
اینکه کلیتوس ترس را بدبختی مینامد مقصودش سفیدرو نمودن خودش میباشد.
کلیتوس عناد را بیشتر کرده چنین گفت:
آنچه شما آن را ترس مینامید همان چیز جان یک پسر خدایان را رها کرد در آن زمان که او از برابر شمشیر سپهردات بگریخت این در سایه خونهای ریخته ماکیدونیان و این زخمهاست که شما امروز به جایگاهی رسیدهای که پدر خود فیلیپوس را نپسندیده خویش را پسر آمون میخوانی!
الکساندر که این زمان سخت برآشفته بود چنین گفت:
تو ای مرد فرومایه که این سخنان را اندیشیدهای و در اینجا و آنجا بگویی و ماکیدونیان را از من بیزار گردانی آیا سزای خود را نخواهی یافت؟
کلیتوس پاسخ داد:
ما سزای خودمان را از پیش از این دریافتهایم. اگر پاداش آن کوششهای ما این خواهد بود که میبینیم خوشا حال آنان که مردند و زنده نماندند تا ببینند که چگونه همشهریان ایشان
______________________________
(۱).Pranichus
(2).Pierion
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۳۱۲
از دست مادان چوب میخورند و برای درآمدن به نزد پادشاه خود از پارسان اجازه میطلبند.
کلیتوس بدینسان بیپروا سخن میگفت و پیرامونیان الکساندر هم همگی از صندلیهای خود برخاسته میخواستند به او دشنام بدهند، ولی پیران دخالت کرده آنان را به جای خود باز نشاندند.
در این میان الکساندر روی به کسینودوخوسپاردی «1» و آرتمیوسکلفونی «2» کرده از آنان پرسید:
آیا چنین نیست که یونانیان در برابر ماکیدونیان خود را چنان میگرفتند که مردان نیمه خدا در برابر جانوران درنده بیابان؟
با همه این کلیتوس دست برنداشته میگفت:
اگر الکساندر عذری دارد بگوید و گرنه برای چیست که او کسانی را که آزاد زاییده شدهاند و همیشه اندیشه خود را با آزادی بر زبان میآوردند برای شام خوردن با خویش دعوت نموده؟ برای او چه بهتر بود که با ایرانیان و با بردگان گفتگو و نشست و برخاست نماید که به آرزوی دل کردن پیش کمربند ایرانی و جبه سفید او کج میکنند.
از این جملهها الکساندر آتشین گردیده دیگر خودداری نتوانسته بپاخاست و یکی از سیبهایی را که روی میز بود برداشته به او پرتاب کرد. سپس پی شمشیر میگشت که آریستوفانیس پاسبان خاص او و دیگران وی را گرفته جلوگیری کردند.
ولی او از دست ایشان رها شده به آواز بلند با زبان ماکیدونی پاسبان خاص را صدا کرد و این خود دلیل بود که حالش سخت به هم خورده سپس طبلزن را صدا کرده دستور داد که آواز طبل را بلند کند و چون دید فرمان نمیبرد مشت سختی به او زد.
اگرچه سپس این نافرمانی او را پسندید. زیرا اگر طبل میزد در آن هنگام شب ناگهان لشکر به هم برآمده شورش پدید میآمد. با این آشفتگی کلیتوس هنوز سرفروتنی نداشت. با سختی بسیار او را از اطاق بیرون کردند. ولی بیدرنگ از در دیگری بازگشته و بیباک و بیپروا به خواندن این شعر ایورپیدیس آغاز کرد:
آخ! در یونان چه سامانهای زشتی نمایان گردیده!
______________________________
(۱).Xenodochus از مردمPard
(2).Artemius از مردمColophon کلفون شهری یونانی در آسیای کوچک بوده.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۳۱۳
الکساندر دیگر تاب نیاورده نیزه یکی از سپاهیان را گرفته به سوی او دوید و همینکه کلیتوس پرده در را بلند کرد ناگهان الکساندر نیزه را به تن او فرو برد، کلیتوس فریاد دلخراشی درآورده برافتاد و نالیدن آغاز کرد.
از این ناله او خشم الکساندر فرو نشسته و چون برگشته همه پیرامونیان خود را دید که خاموش و حیرت زده ایستادهاند چنان شرمنده گردید که نیزه از تن مرده درآورده خواست به گلوی خود فرو ببرد، ولی پاسبانان جلوگیری کرده نیزه را از دست او درآوردند و با زور او را کشیده به اطاق خود بردند که همهی آن شب را با روز فردای آن جز گریه و ناله کاری نداشت و آههایی پیاپی میکشید. دوستانش از حال او نگران شده به اطاقش درآمدند، ولی او به کسی اعتنا نداشت تا آریستاندر خواب او را که چندی پیش درباره کلیتوس دیده بود یادآوری کرده چنین گفت: که همه اینها خواست خدایان و سرنوشت آدمیان است. با این سخن اندکی آرامش گردانید. «1»
از کسانی که همراه الکساندر بود کالیسثینس «2» فیلسوف دوست نزدیک ارسطو بود. این مرد رفتاری که شایسته یک فیلسوف باشد نموده از پرسش الکساندر همچون دیگران سرباز زد. با زبان هم آشکار و بیپرده سخنانی را گفت که بزرگترین و گرانمایهترین ماکیدونیان جز در پرده نمیتوانستند گفت و بدینسان ماکیدونیان و خود الکساندر را از آلودگی زشتی رها گردانید. چیزی که هست او خود را نابود ساخت. زیرا به تندروی پرداخت و همانا سخنی را که میگفت و بایستی استنادش به دلیل باشد میخواست با زور به گردن الکساندر بگذارد.
خاریس مینویسد در یک بزمی چون الکساندر باده نوشید و نوبت به پیرامونیان رسید یکی که جام برگرفت از جا برخاسته به قربانگاه «3» خانه نزدیک گردید و چون باده را سر کشید نخست نماز بر الکساندر برده سپس او را بوسید و پس از آن به جای خود در گرد میز برگشت.
همگی دیگران هر یکی به نوبت خود این کار را کردند مگر کالیسثینس که چون نوبت بادهخواری به او رسید، جام را گرفته سرکشید. الکساندر که با هیفاستیون گرم گفتگو بود متوجه او نشد ولی چون او برای بوسیدن پادشاه آمد دیمتریوس روی به الکساندر کرده چنین گفت:
______________________________
(۱). از اینجا اندکی انداخته شده.
(۲).Callisthenes
(3). جایی در خانه که برای ستایش خدایان آماده بوده.
ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ، ص: ۳۱۴
نگذارید ای پادشاه او شما را ببوسد.
زیرا همچون ما نماز بر شما نبرد.