Skip to main content

بایگانی ماهانه ارگ ایران همراه تعداد نوشته ها

هفت نوشته تازه ارگ ایران

جامع التواریخ اسماعیلیان و فاطمیان

بخش اول
این برگه پیوست داستان جامع التواریخ است.
 جامع التواریخ اسماعیلیان و فاطمیان
توجه:  نقد و نظر و بررسی انوش راوید،   همراه با فهرست جلد های جامع التواریخ  در اینجا.
 
مشخصات کتاب
 
نام کتاب: جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان
نویسنده: رشید الدین فضل الله همدانی
تاریخ وفات مؤلف: ۷۱۸ ق
محقق / مصحح: محمد تقی دانش پژوه و محمد مدرسی
موضوع: تاریخ عمومی
زبان: فارسی
تعداد جلد: ۱
ناشر: انتشارات علمی و فرهنگی
مکان چاپ: تهران
سال چاپ: ۱۳۸۱ ش
نوبت چاپ: سوم‌
 
فهرست‌
 
دیباچه هفت
دیباچه مصنف پانزده
مقدمه کتاب ۱
ذکر خلافت القائم بأمر اللّه ۲۱
ذکر خلافت المنصور باللّه، خلیفه سوم ۲۴
ذکر خلافت المعز لدین اللّه، خلیفه چهارم ۲۷
ذکر خلافت العزیز باللّه، خلیفه پنجم ۳۴
ذکر خلافت الحاکم باللّه، خلیفه ششم ۳۸
ذکر خلافت الظاهر [لاعزاز] دین اللّه، خلیفه هفتم ۴۸
ذکر خلافت المستنصر باللّه، خلیفه هشتم ۵۰
ذکر خلافت المستعلی باللّه، خلیفه نهم ۶۰
ذکر خلافت الآمر بأحکام اللّه، خلیفه دهم ۶۲
ذکر خلافت الحافظ لدین اللّه، خلیفه یازدهم ۶۷
ذکر الظافر بأمر اللّه، خلیفه دوازدهم ۶۹
ذکر خلافت الفائز به نصر اللّه، خلیفه سیزدهم ۷۰
ذکر خلافت العاضد باللّه، خلیفه چهاردهم ۷۱
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، فهرست، ص: ۶
قسم دوم ۷۶
ذکر جلوس سیّدنا بر قلعه الموت و ضبط اطراف نمودن به … ۸۳
ذکر استخلاص قلعه لمسر ۹۱
ذکر استخلاص قلعه گردکوه و حدود دامغان ۹۲
ذکر جماعتی که بر دست فداییان ایشان به ایام حسن صباح … ۱۰۶
ذکر ایام جلوس کیابزرگ امید، داعی دوم ۱۱۰
تفصیل جماعتی که به ایام کیابزرگ امید کشته شدند ۱۱۵
ذکر دولت و جلوس محمد بن بزرگ امید، داعی سوم ۱۱۷
ذکر تفصیل جماعتی که به روزگار کیامحمد بزرگ امید … ۱۲۸
ذکر ایام دولت و جلوس کیاحسن بن محمد بزرگ امید … ۱۳۰
ذکر نوبت دولت و جلوس نور الدین محمد بن الحسن، داعی پنجمین ۱۳۷
ذکر ایام دولت و مدت مملکت و جلوس جلال الدین … ۱۴۰
ذکر جلوس و ایام دولت علاء الدین محمد بن الحسن بن محمد … ۱۴۴
ذکر ایام دولت و هنگام انقراض مملکت رکن الدین خور شاه … ۱۴۹
یادداشت‌هایی چند ۱۵۹
فهرست پاره‌ای از کتاب‌ها درباره باطنیان ۱۷۹
فهرست مآخذ تصحیح متن ۱۸۲
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، فهرست، ص: ۷
 
دیباچه‌
 
نهضت اسماعیلی و تواریخ آن‌
 
در میان فرق اسلامی آنها که بیشتر به نهضت آزادی‌خواهانه مردم ایران در برابر حکومت بیگانه عربی و جنبش نژادی رهایی‌بخش آنان کمک و یاری کرده‌اند؛ از گروه شیعیان اثناعشری و سبعیان اسماعیلی باید نام برد. کوشش‌های شیعیان امامی اگر نمی‌بود شاید تا دیرزمانی ملت ایران می‌بایستی در قید و بند اسارت بیگانگان بماند. نهضت شیعیان اسماعیلی خواه فاطمیان که رنگ عربی داشته‌اند و خواه صباحیان که در خود ایران نشوونما یافته‌اند، از همان آغاز کار با جنبش نژاد ایرانی همراه بوده است. گواه آن، دشنام‌ها و بهتان‌هایی است که اشعریان دوستار عباسیان نسبت به این گروه روا می‌داشتند و آنها را «دیصانی» و «مزدکی» و «مجوسی» می‌خواندند. در همین کتاب جامع التّواریخ (ص ۱۳) چنین می‌خوانیم: «مهدی … خود را به مقدم دیلمیه نمود که او را علی بن و هسودان گفتندی …». پس، دیلمیان، ایرانی بوده‌اند که مهدی فاطمی به آنها پناه برده است. گواه دیگر این‌که بسیاری از رهبران نخستین این گروه از دانشمندان و هوشمندان ایران به شمار می‌رفتند و در همین کتاب (ص ۷) از برخی از آنها نام برده شده است.
درباره تاریخ سیاسی اسماعیلیان کتاب‌های فراوان نوشته‌اند و در تاریخ‌های عمومی اسلامی درباره آنها بحث شده است. در تاریخ جهانگشای جوینی و تاریخ وصاف (پایان جلد چهارم) و تاریخ کبیر جلال الدین جعفر بن محمد بن حسن جعفری یزدی تألیف ۸۲۰ (استواری ج ۱، ص ۸۶ و ۱۲۳۵) و روضه الصفا و حبیب السّیر و احسن القصص (شماره ۷۲۱۹ سپهسالار) و
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، فهرست، ص: ۸
مجمع الأنساب شبانکاره‌ای تألیف ۷۳۶ و جهان‌آرای غفاری تألیف ۹۷۲ و مجالس المؤمنین شوشتری و زینه المجالس مجد الدین محمد حسینی (تهران ۱۳۰۹ تهران چاپ، در «پادشاهان قهستان»، ص ۱۲۷ و «الموت»، ص ۳۸۳) ذکر آنها هست. کتاب‌های عربی نیز در این زمینه فراوان است. در برخی از کتاب‌های ادبی هم مانند صبح الأعشی از قلقشندی (ج ۱، ص ۱۱۹ و ج ۵، ص ۱۲۲ و ج ۱۳، ص ۲۳۵) تاریخ این گروه مذکور گردیده است.
درباره آیین اسماعیلی و اندیشه و پندار آنان به همه کتاب‌های ملل و نحل و معرفت مذاهب می‌توان نگریست. اما بهتر است که کتاب‌های تألیف خود آنها خوانده شود. نام چند کتابی را که در خلال آنها به نکاتی در رد و نقض برخورد می‌شود برای اطلاع خوانندگان در دنبال یادداشت‌ها (ص ۱۷۹) آورده‌ایم.
 
جامع التواریخ و نکاتی درباره آن‌
 
بهترین کتابی که به زبان فارسی درباره اسماعیلیان نوشته شده همین بخش از جامع التّواریخ است که اینک در این صحایف به طبع رسیده است. مؤلف آن خواجه رشید الدین ابی الطیب فضل اللّه بن عماد الدوله أبی الخیر یحیی نواده موفق الدوله عالی همدانی، یار و همکار خواجه طوسی در دژهای ملحدان (۶۳۸- ۷۱۸) و پزشک سلطان آباقا خان و وزیر غازان خان و اولجایتو و بنیادگذار رشیدیه در سلطانیه و ربع رشیدی در تبریز و مدرسه سیاره از خیمه‌های کرباسی همراه اردو است. وی این کتاب بزرگ را در تاریخ به دستور غازان خان و اولجایتو ساخته و می‌خواسته است که معلومات تاریخی آن زمان را در آن بگنجاند «1».
طرز کار خواجه رشید در تدوین جامع التّواریخ، خواه خود به تألیف آن پرداخته باشد یا کسانی زیر دست او و به راهنمایی او این کار را انجام داده باشند، گویا این بوده که متن‌های عربی
______________________________
(۱). آثار دیگر او عبارت است از: کتاب المجموعه الرشیدیه شامل توضیحات رشیدیه و مفتاح التفاسیر و سلطانیه و کتابی دیگر به نام لطائف الحقائق و الاثار و الاحیاء و دیگری بنام بیان الحقائق و نیز مکاتبات رشیدی و تنکسوق‌نامه.
او دستور داده بود که همه مؤلفات او را به زبان عربی درآوردند. پاره‌ای هم از ترجمه عربی همین جامع التّواریخ اکنون در دست است.
– یادداشت‌های قزوینی ج ۲، ص ۱۳۲ ج ۳، ص ۱۱۰ و ۱۲۰؛ استواری ج ۱، ص ۷۱ و ۸۶ و ۲۷۹ و ۱۲۳۰ و ۱۲۳۵. دیباچه خانبابا بیانی بر ذیل جامع التّواریخ ۱۳۱۷ تهران، چاپ مجله یادگار سال چهارم شماره ۹ و ۱۰ ص ۱۷۱- ۱۷۶؛ آقا بزرگ، الذریعه، ج ۳، ص ۲۶۹ و ۵: ۴۶ و ۱۹: ۴۹؛ تاریخ مفصل ایران اقبال، ص ۴۸۸، فهرست کتاب‌های چاپی فارسی خانبابا مشار ص ۶۴۷ و ۱۴۸۳؛ دیباچه قزوینی بر تاریخ جهانگشای چاپ لیدن ص کا- کط- آثار الوزراء عقیلی، ص ۲۸۴- ۳۲۲ تهران ۱۳۳۷؛ کرمانی نسائم الاسحار، تهران ص ۱۱۲، دستور الوزراء خواندمیر، تهران ۱۳۱۷ ص ۳۱۵)؛ مجله مهر سال دوم شماره ۷ ص ۸۰۱- ۸۰۲ «درباره خواجه نظام الملک و حسن صباح».
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، فهرست، ص: ۹
یا فارسی خوانده می‌شده و از آنها گزین و انتخاب می‌گردیده است. گاهی هم با اندک تغییری عبارات دیگران در این کتاب می‌آمده است. آقای احمد آتش در دیباچه چاپ بخش غزنویان نوشته است که خواجه رشید در تألیف آن از تاریخ یمینی استفاده نموده است و میان این کتاب و تواریخ العالم استاد علامه احمد بن محمد بن محمد بخادی (نسخه شماره ۱۲۹۳۵ احمد ثالث در طوپقپوسرای) مانندگی بسیار است (بلوشه، ج ۱، ص ۲۰۴). آقای محدث هم در حاشیه آثار الوزراء (ص ۲۹۲- ۳۱۸) روشن نمود که میان مکاتیب رشیدی، اثر دیگر خواجه رشید، و تاریخ معجم پیوند و ربطی کامل است.
این کار گویا در آن زمان‌ها عیب بزرگی نبوده است و باکی هم نداشته‌اند که ذکری هم از مأخذ نکنند. از نام جامع التّواریخ و مجمع التّواریخ هم بر می‌آید که کتاب مجموعه‌ای است از تواریخ رسمی و متداول وقت و خواجه رشید و حافظ ابرو می‌خواسته‌اند که اطلاعات تاریخی زمان را یکجا گرد آورند و در دست‌رس مردم بگذارند. گویا از همین روی بود که دانشمندان از این کتاب و کارهای دیگر خواجه رشید ستایش‌ها کرده‌اند. ابن خلدون مغربی در العبر و دیوان المبتداء و الخبر (ج ۵، ص ۵۴۹، چاپ ۱۲۸۴ بولاق). در سرگذشت سلطان ابو سعید می‌نویسد: «و بدء امره (أبی سعید) بقتل أبی الطیب رشید الدوله فضل اللّه بن یحیی الهمدانی المتهم بقتل ابیه فقتله. و کان مقدما فی العلوم و سریا فی الغایه، و له تاریخ جمع فیه اخبار التتر و انسابهم و قبایلهم و کتبه مشجرا کما فی کتابنا هذا».
بر توضیحات رشیدی خواجه رشید الدین، که پیش ازین از آن یاد کردیم، ۱۰۲ تن از دانشمندان زمان او از هر شهر و نژاد که بودند تقریظها و ستایش‌ها نوشته‌اند و همه این‌ها با دیباچه‌ای از خود خواجه به عربی یا به فارسی در آغاز نسخه‌های توضیحات رشیدی (شماره ۲۳۰۰ و ۲۳۲۲ احمد ثالث) دیده می‌شود و در جنگی از منشآت سده هفتم، که در کتاب‌خانه دانشکده ادبیات هست، این ستایش‌نامه‌ها آمده است. این‌ها همه با عربی فصیحی انشا شده و در بیشتر آنها شعرهایی به عربی و فارسی یا لری در ستایش او گنجانده شده است. بسیاری از آنها تاریخ ۷۰۶ دارد و نام دانشمندان در آغاز یا انجام یا هر دو آنها آمده است. گذشته از این‌که در عنوان هر تقریظی نام دانشمند ستاینده نیز هست. در برخی از آنها در شمار کارهای نیک خواجه از جامع التّواریخ نیز یاد شده است.
چنان‌که نظام الدین تقی شاه قاسم بن علی احمد بن علی حسینی در ستایشی که بر همین توضیحات رشیدی نوشته است درباره کتاب جامع التّواریخ می‌گوید:
«و منها تواریخ اهالی ربع المسکون لا سیما تاریخ المغول الذی کان اخفی من عنقاء مغرب و
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، فهرست، ص: ۱۰
استر من خیال عین بعوضه فی ذهن جندب فاوضح به قبایلهم و شعبهم لولاه لکان بطن ذکرهم و نسبهم.
له لفظ یرد العود فیه‌له ذهن یمر علی الخفایا» «1» در تاریخ اولجایتو تألیف ابو القاسم عبد اللّه بن علی بن محمد کاشی (نسخه شماره‌S .P .1479 کتاب‌خانه ملی پاریس گ ۳۶ پ) چنین آمده است:
«و آدینه دهم (شوال ۷۰۶) دستور ایران، خواجه رشید الدین، کتاب جامع التّواریخ که تألیف و تصنیف این بی‌چاره بود به دست جهودان مردود بر رأی پادشاه عرضه کرد و جایزه آن پنجاه تومان مال از املاک و دیه و ضیاع بستد و هر سال از محصول مستدرکات و ریوع ارتفاعات آنجا بیست تومان نقد عفوا صفوا به وی می‌رسد و با وجود وعده به تصنیف یک درم به مؤلف و مصنف آن نداد که سعی بلیغ و جهد نجیح نموده بود و به سال‌ها جمع کرده
بیت:
رنج من بردم ولی مخدوم من‌آن به نام خویشتن بردار کرد او فراوان نواخت و سیور غامیشی یافت.»
درباره این مطلب باید بررسی شود و پس از سنجیدن کار ابو القاسم کاشی با کار خواجه رشید می‌توان به سزا در این‌باره داوری نمود.
*** جامع التّواریخ تاریخ عمومی جهان است و این بخش از آن، که اینک چاپ می‌شود، درباره سرگذشت فاطمیان مصر و رفیقان ۱ صباحی است و شاید بتوان گفت که از بهترین و سودمندترین بخش‌های جامع التّواریخ می‌باشد. به خصوص آنچه را علاء الدین عطا ملک جوینی در پایان تاریخ جهانگشا به سال ۶۵۸ آورده است گزیده و خلاصه‌ای است از تاریخ این فرقه و گروه، آن هم آمیخته با تعصب و دشنام و تحریفی که نویسندگان اشعری‌مسلک آن روزگار نسبت به تاریخ شیعیان هفت‌امامی، یا به گفته ایشان ملحدان و اباحتیان، و نسبت به تاریخ شیعیان دوازده امامی، یا به گفته ایشان رافضیان، روا می‌داشته‌اند.
آنچه در این کتاب آمده است پاره‌ای از گفته‌های ابن رزام و اخو محسن و انطاکی و باقلانی و
______________________________
(۱). نسخه منشآت، شماره، ۱۸۸ ج، کتاب‌خانه دانشکده ادبیات، گ ۸۶ پ.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، فهرست، ص: ۱۱
غزالی و ابن جوزی و ابن أثیر و ابن میّسر و دیگران است و هم‌چنین از کتاب‌هایی که خود عطا ملک در کتاب‌خانه صباحیان در الموت دیده و گویا درست امانت به خرج نداده و حق مطلب را در آوردن آنها در کتاب خود ادا نکرده است.
اما خواجه رشید الدین فضل اللّه، که در سال ۷۱۰ این کتاب را تألیف کرده است، (ص ۸۸ همین کتاب) پیداست که رعایت کمال امانت را کرده و تنها به آنچه اهل سنت و مورخان رسمی نوشته‌اند اعتماد نکرده بلکه از نوشته‌های اسماعیلیان، مانند دستور المنجمین و تاریخ رئیس حسن صلاح منشی بیرجندی شاعر و روایت دهخدا عبد الملک فشندی (گویا همان‌هایی که به دست عطا ملک هم رسیده است)، نیز بهره برده است. «1»
از بخش اسماعیلیان جامع التّواریخ پاره‌ای که به عقاید اسماعیلیان مربوط است در مجله انجمن همایونی آسیایی به سال ۱۹۳۰ (ص ۵۰۹- ۵۳۶) با ترجمه انگلیسی به کوشش‌R .LEVY به چاپ رسیده و ما هم در این چاپ از آن بهره برده‌ایم.
نیمه دوم این بخش را آقای محمد دبیرسیاقی از روی نسخه‌ای که آقای ولادیمیر، ایوانف خاورشناس دانشمند روس، آماده کرده بود در تهران به سال ۱۳۳۷ به چاپ رسانیده است.
 
*** نسخه‌های متن‌
 
اشاره
 
نسخه‌هایی که ما در دست داشته‌ایم و از آنها در آماده ساختن متن بهره برده‌ایم چنین است:
 
الف- جامع التواریخ‌
 
1) عکس نسخه شماره ۱۶۵۳ کتب‌خانه طوپقپوسرای از برگ ۳۴۱ پ تا ۳۷۵ ر که در زمان خواجه رشید الدین در جمادی الثانیه سال ۷۱۴ نوشته شده است. نسخه‌ای است بسیار خوب و تا اندازه‌ای روشن، به جز پاره‌ای از جاها که رفته یا کاغذ روی آن چسبانده‌اند و خوانده نمی‌شود و پیداست که بسیاری از نسخه‌های دیگر از روی آن نوشته شده است. در دیباچه آقای احمد آتش بر بخش غزنویان جامع التّواریخ از این نسخه وصف شده است.
ما این نسخه را اصل قرار داده‌ایم و آن را با رمز «ص» نموده‌ایم و شماره صفحات این بخش را از ۱ تا ۶۶ در متن نشان داده‌ایم.
۲) نسخه شماره ۲۲۷۹ ضمیمه فارسی ۲۰۰۴ (۲۰۴ پ- ۲۴۴ پ) به خط نستعلیق
______________________________
(۱).- همین متن ص ۱۳۸ و ۱۵۳ و ۱۶۱؛ خواجه طوسی مجموعه رسائل، چاپ مدرس رضوی، تهران، ۱۳۳۵، ص ۱۲۳.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، فهرست، ص: ۱۲
محمد بن ملا میر کاتب مورخ ۸۳۰ (بلوشه ج ۴، ص ۲۲۴) عکس بخش سرگذشت حسن صباح آن را جناب آقای مینوی در اختیار ما گذارده‌اند.
۳) نسخه شماره ۷۶ ب کتاب‌خانه دانشکده ادبیات از نویسنده‌ای گویا شیعی که در آن دست برده است، به خط نستعلیق سده یازدهم در ۳۰۴ برگ که از سرگذشت پیامبر است تا تاریخ هند. تاریخ گروه اسماعیلی را هم دارد.
 
ب- مجمع التّواریخ السلطانیه حافظ ابرو
 
1) عکس شماره ۹۱۹ کتاب‌خانه سلیمانیه (داماد ابراهیم) (برگ‌های ۶۰۲ پ تا ۶۲۸ پ). این نسخه به خط نستعلیق است و تاریخ ۸۸۵ دارد و بیشتر با نسخه اصل می‌خواند، مگر این‌که در پاره‌ای جاها کم دارد و مطالبی در آن نیامده است. فیلم و عکس آن در کتاب‌خانه دانشگاه هست (نشانه آن «مجمع د» است).
۲) نسخه شماره ۴۱۶۳ کتاب‌خانه ملی ملک که به خط نسخ است و در ۱۲۷۶ نوشته شده است (برگ ۷۴ ر تا ۹۲ ر) و نشانه آن «مجمع م» است. در این نسخه گاهی مطالب پس و پیش شده و کاستی و فزونی دارد و مطلب‌های آن گاهی از دومی بیشتر است. از آنهاست شماره کشتگان حسن صباح که در آن و در زبده آمده و در نسخه اصل هم نیست.
 
ج- زبده التّواریخ‌
 
تألیف جمال الدین ابو القاسم عبد اللّه بن علی بن محمد مورخ کاشانی به خط نستعلیق فضل اللّه خان حقیق مورخ دی‌ماه ۱۳۱۱ که از روی نسخه میرزا اسماعیل خان افشار کتابت شده است. در یادداشت‌های قزوینی (ج ۳، ص ۱۲۴) درباره این کتاب بحث شده است این کتاب به جامع التّواریخ بسیار نزدیک است و گویا یکی روی از دیگری یا هر دو از روی یک مدرک دیگر نوشته شده است. گویا همین امر سبب شد که بلوشه در مقدمه تاریخ مغول (ص ۱۴۰- ۱۵۰) بگوید که جامع التّواریخ از روی زبده التّواریخ ساخته شده است. اگرچه قزوینی (یادداشتها، ج ۳، ص ۱۲۷) می‌نویسد که من درهامش ص ۱۴۴- ۱۴۵ مقدمه تاریخ مغول این نکته را رد کرده‌ام.
از جامع التّواریخ و مجمع التّواریخ نسخه‌های دیگری هم هست که شامل تاریخ اسماعیلیان است و ما از آنها آگاه شده‌ایم ولی به آنها دست‌رسی پیدا نکرده‌ایم.
از جامع التّواریخ:
۱) نسخه شماره‌Or 1684 لندن (ریو ج ۳، ص ۸۲۲ الف) که بخشی از تاریخ اسماعیلیان
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، فهرست، ص: ۱۳
را تا مرگ بزرگ امید از برگ ۱۸۶ ر به بعد دارد (استواری، ج ۱، ص ۷۳).
۲) نسخه شماره‌Add 7628 لندن (ریو، ج ۱، ص ۷۴- ۷۸) که تاریخ اسماعیلیان در برگهای ۲۷۳ پ- ۳۰۷ ر آن هست.
۳) نسخه شماره ۱۳۶۴S .P . کتاب‌خانه ملی پاریس (بلوشه ج ۱، ص ۲۰۳، شماره ۲۵۷) که تاریخ این گروه در برگهای ۱ پ- ۱۲۷ ر آن هست.
۴) نسخه مورخ ۱۲۲۳ کتاب‌خانه دانشگاه پنجاب لاهور به خط نستعلیق و بسیار مغلوط (ص ۱۰۵۳- ۱۰۶۷ گ ۵۳۲ ر- ۵۸۵ ر).
از مجمع التّواریخ حافظ ابرو و نسخه‌ای به شماره ۱۹۲۵ در کتاب‌خانه ملی تهران (شماره ۱۱۷۸ سلطنتی) هست به خط شکسته مورخ رمضان ۱۰۱۱ (ص ۱۱۲۷- ۱۱۷۹) «1». نیز نسخه‌ای از آن مورخ ۸۳۰ در کتاب‌خانه ملی تهران هست «2»
ما در تصحیح این کتاب و آماده ساختن متن، نسخه طوپقبوسرای را که کهن‌ترین نسخه است اصل قرار دادیم و اگر در نسخه‌های دیگر افزوده‌های سودمند بود یا نسخه اصل ما خوانده نمی‌شد آن افزونی‌ها را میان دو قلاب در متن گذاردیم و در زیر صفحه‌ها نسخه بدل‌های لازم را یادداشت کردیم. در بسیاری از جاها در تصحیح متن از تواریخ انطاکی و ابن اثیر و مقریزی و ابن کثیر و ابن میّسّر و ابن تغری بردی بهره بردیم. زبده التّواریخ کاشانی هم بسیار به ما کمک کرده است. با این همه، افسوس که در بسیاری از جاها نتوانستیم به عبارت درست پی ببریم و نسخه‌ها در این امر به ما، چنان‌که باید هم، کمک نکرد. ناگزیر آنچه در اصل بوده است چاپ کرده‌ایم. امید که نسخه دیگری درست‌تر به دست آید و بتوان این متن را بهتر از این تصحیح کرد.
در پایان این دیباچه از آقای دکتر مهدی محقق سپاس‌گزاری می‌کنیم که به ما کمک‌های سودمند در چاپ این اثر کرده‌اند. هم‌چنین از آقای منوچهر ستوده که متن را خواندند و چند نکته مفید یادآور شدند. آن نکته‌ها به نام خود ایشان با نشانه «س» در حواشی صفحه‌ها آورده شده است.
محمد تقی دانش‌پژوه- محمد مدرسی (زنجانی)
______________________________
(۱). حواشی النقض، ص ۴۶.
(۲). مجله یادگار، شماره ۹ و ۱۰ ص ۱۷۱.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، فهرست، ص: ۱۵
 
دیباچه مصنف‌
 
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین و لا عدوان الا علی الظالمین اما بعد، مؤلف این ترکیب و مصنف این ترتیب، رشید الطبیب أصلح اللّه أحواله، بر آرای مطالعان این کتاب و مستفیدان عواید این باب می‌نماید: که بعد از حمد و شکر آفریدگار تعالی، چون جمع «1» تواریخ سایر امم عالم و انواع زمره بنی آدم متألف در اقالیم سبعه، چه از ترک و ختای و هنود و یهود و نصارا و فرنگ و مغاربه و عجم، با تمام پیوست و مکمل شد، خواست که تاریخ فرقه رفیقان و طایفه داعیان اسماعیلیه و ملاحده، که امتی‌اند علی حده، و مدتی مدید و عهدی بعید بر سریر دولت، و تخت مملکت، مستقر و متمکن بودند و پادشاهان بلاد و دیار و سلاطین اطراف با تکاثر جمع و تواتر سپاه و وفور عدد و عدت، و اتساع ملک و انتظام شمل و استمرار جمع و اطراد حشمت و اجناد با عظمت، از خوف و هراس، وحدت و بأس ایشان، بی‌خواب و قرار و آرام بودند و خراج‌گزار و منقاد امر و نهی ایشان، به قدر معرفت و طاقت شناخت، با وجود علایق متواتر و عوایق متکاثر، آنچه زمان مساعدت نماید و روزگار مسامحت کند، بر فتراک جامع التّواریخ بندد، و بعضی از احوال و افعال خیر و شر ایشان در آن یاد کند تا افکار را اعتباری و
______________________________
(۱). ص و مجمع د: جمیع؛ زبده: جمع
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، فهرست، ص: ۱۶
نظار را یادگاری باشد و از مطالعه آن فواید بی‌اندازه و عواید بی‌قیاس اقتباس نمایند.
بنابراین مقدمات و اساس بر آن موجبات، از هر جای و هر کتابی تمجمجی نمود و تحفه‌ای ساخت خدمت این حضرت را؛ چه، هم این پادشاه عادل در دین عالی‌تر از همه همت‌هاست، و رغبت او در تمهید قواعد اسلام صادق‌تر از همه رغبتها.
و امروز از جمله پادشاهان دهر و سلاطین و خانان عصر اوست که علوم شریف را به حضرت با نصرت او قبول و عزت است و در توطید مراسم شرع رغبت و عنایت و در حق ضعیف و قوی مزید عاطفت و مرحمت و در اسلام غیرت و صلابت و به زمان دولت او پرستش اوثان و اصنام به قبله اسلام مبدل شد، و تاریکی شرک و ضلالت به کلی محو گشت.
ایزد تعالی سریر سلطنت را به قدوم مبارکش مزین و محلّی داراد و دعوات خیر دولت او را مستجاب گرداناد.
امید به حضرت آفریدگار، عز و علا، چنان است که ابتدا از آن به انتها و افتتاح به اختتام پیوندد و یادگاری دیگر میان اهل عالم مؤخر گذارد که با انقضای عالم و انقراض نسل بنی آدم منقضی و منقرض نشود.
و بر مورخ نقل حوادث و اخبار و روایت از وقایع و نوازل و آثار، از ناقلان معتمد معتبر، و راویان مذکور مشتهر باشد، نه عهده صدق و کذب اقوال و افعال؛ چه، او اخبار می‌کند و خبر محتمل صدق و کذب باشد. پس، اگر در آن به خلاف عقیدت اهل سنت و طریقت و جماعت حکایتی باشد، آن را بر ضعف رای و وهن اعتقاد مورخ حمل نکنند و ذمت او به عهده آن مرهون ندانند و العهده علی الرّاوی کار بندند و از خطا و خلل و سهو و زلل در گذرند.
و در این اوراق، معتقد اسماعیلیه و زعم اهل سنت و جماعت و ذکر داعیان و رفیقان، مستوفی یاد کنیم و از بسط ادله و استقصای سؤال و جواب و نصرت مذهب و کسر مقالت تحاشی نماییم و بنای این کتاب بر دو قسم نهادیم:
قسم اول: در ذکر خلفای علویه، و ائمه طاهریه مهدیه مغرب و مصر؛
قسم دوم: در دعوت داعیان و مقدم ایشان حسن صباح حمیری.
ایزد، سبحانه و تعالی، جمله را از مورد ضلالت و جهالت و مسالک «1» کفر و بدعت، دور داراد بمنه و فضله.
قسم اول: در ذکر دولت خلفای علویه طاهریه مهدیه؛ و ایشان چهارده نفر بودند و مدت ۲۷۲
______________________________
(۱). زبده و مجمع م و د و ص: مسالک.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، فهرست، ص: ۱۷
سال خلافت کردند به موجب این ترتیب که نظم کرده‌اند: [۲]
یا من له خلائق محمودهو الرای و الفطنه و التمییز
اصغ علی عده آل جعفرالصادق من یحبهم «1» یفوز
اولها المهدی، فالقائم‌فالمنصور «2» و المعز و العزیز
و حاکم و ظاهر، مستنصرو نجله المستعلی المجیز
و آمر و حافظ و ظافرو فائز و عاضد معزوز
عدتها «دید» کما مدتها «رعب»و انت فی حله الرموز «3» و این قسم عاید است با مقدمه و چهارده جلوس خلفا یکی بعد یکی. و اللّه اعلم و احکم.
______________________________
(۱). ص: سفید؛ زبده: «من یحبهم».
(2). مجمع د: و المنصور.
(۳). در مجمع د تنها بیت‌های سوم و چهارم و پنجم آمده است.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۱
 
مقدمه کتاب‌
 
اخبار متواتر شایع و نقل متواصل مستفیض مقرر است که رسول، صلی اللّه علیه و سلم، چون به کار نبوت مشغول شد و به معجزات باهر [ه] و آیات ظاهره قفل جهالت و ضلالت به مفتاح ارشاد و هدایت از دلهای تیره مردم بگشاد و خلایق را به کسوت دین و لباس شریعت و طریقت بیاراست و تاریکی کفر و شرک و پرستش اوثان و اصنام از جهان محو کرد و از دار فنا بمرحله بقا رحلت کرد، در همه جزایر عرب سه مسجد بیش نماند که در آنجا نماز به پای داشتند: مسجد حرام و مسجد مدینه و مسجد بحرین. و مدعیان و متنبّیان مستولی شدند، چون مسیلمه الکذّاب و طلیحه بن خویلد اسدی و اسود عنسی. ابو بکر صدیق، رضی اللّه عنه، که کفیل خلافت و امامت بود، آن خلل‌ها تدارک و تلاقی کرد و به تیغ مبارزان اعراب و رمح مجاهدان اصحاب و به رأی و تدبیر و کفایت، کار اسلام با نظام اول برد و اوامر و نواهی اسلام را در گردن ایشان استوار کرد. و بعد از او عمر، رضی اللّه عنه، ملک بر مسلمانان فراخ کرد. و بعد از او، هم چنین عثمان رضی اللّه عنه، و سه‌گانه خلفای راشدین، رضوان اللّه علیهم أجمعین، بعد از اقامت نوبت خلافت و تمهید قاعده سنت و جماعت، ستوده افعال و پسندیده اعمال درگذشتند.
و نوبت خلافت به امیر المؤمنین علی، علیه السلام، رسید، چنان‌که گروهی از قریش بر رسول، صلی اللّه علیه و سلم، حسد بردند، هم‌چنین بعضی از صحابه، برای منصب خلافت، بر او رشک بردند؛ به تخصیص، معاویه بن ابی سفیان، علیه ما یستحق، که به حقیقت دشمن آل محمد بود و کاسر مبانی اسلام، و بعضی صحابه را هم به مال مسلمانان بفریفت. و از مکر و مکیدت و تزویر و تمویه و حیلت و تلبیس و زیور و خدیعت او که به امام وقت بیرون آمد، به
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۲
بهانه دروغ؛ علی با جمله اصحاب و یاران و اولاد دو سیّد، دوستداران او، که به راه خدا کشته شدند.
از آنگاه باز، مسلمانان دو فرقه شدند و میان ایشان فتنه و فساد و هرج‌ومرج ظاهر شده، فرقه‌ای از بهر دوستی مال و جاه دنیاوی به بنی امیه پناهیدند «1» و اقرار کردند؛ و طایفه‌ای برای عقبی «2» از ایشان بیزار شدند و انکار نمودند. و به سبب اختلاف امت، کارها از قانون قدیم شریعت منصرف و منحرف گشت و، بعد از استقامت، اعوجاجی در مسلمانان پدید آمد و هر یکی میلی به کسی یا به جایی کردند و به هر گوشه [فرصتی جستند، و دعوی آغاز کردند] «3» و به اسمی موسوم شدند، چون: خوارج و روافض و قرامطه و غیرهم. طایفه‌ای، به سبب حمیّت و غیرت دین، از بنی امیه تعدی و جور و ستم بر اهل بیت پیغمبر نپسندیدند و طاقت مقاومت با بنی امیه ظالم غاشم نداشتند، خود را «شیعه» نام نهادند. و هر جا که محل قبول یافتند، از خود دعوتی برساختند و بدو چیز تمسک نمودند:
اول، مخالفت و عداوت صحابه راشدین، رضوان اللّه علیهم اجمعین؛ و در قصد خاندان رسول ایشان را بادی دانستند.
دوم، خروج مهدی، به دلالت حدیث نبوی، علیه الصلوه و السلام، که یظهر فی آخر الزمان أحد أولادی اسمه اسمی و خلقه خلقی یملاء الأرض عدلا کما ملئت جورا.
و خلایق بسیار به این رغبت نمودند و دعوت ایشان مسموع داشتند.
و نخستین کسی از آن مدعیان عبد اللّه بن سبا، ۲ که بر افعال مذموم معاویه انکار کرد و به ولایت علی اقرار، و هم به دست علی کشته شد. و دیگر مدعیان، که متعاقب و متوالی در هر زمان برخاستند و در دعوت خلایق داستان‌ها پرداختند، خواستند که حق را در نصاب خود قرار دهند، چنان‌که بعد از این خواهند آمدن. و تقدیر حق تعالی خلاف تدبیر ایشان بود؛ سعی و اجتهاد ایشان مفید نیامد و ملک به دست بیگانگان بماند.
و چون ایام دولت بنی امیه منقرض شد و آل عباس منصب خلافت یافتند، به سعی ابو مسلم، آل علی، علیه السلام، در منصب خلافت رغبت بیشتر می‌کردند و آن را حقّ خود می‌دانستند، به سبب شرف نسبت فاطمه، علیها السلام.
دوم، آن‌که با وجود عباس و پسرش، عبد اللّه، که عم بود و برادر رسول، صلی اللّه علیه و سلم،
______________________________
(۱). مجمع د: میلان و اقرار کردند؛ مجمع م: میل نمودند.
(۲). ص و مجمع د: و طایفه‌ای براه؛ مجمع م: و طایفه‌ای برای عقبی.
(۳). از روی مجمع د افزوده شده است.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۳
علی به رضای ایشان به خلافت و تقدم و امامت متعیّن بود «1». و منصور دوانیقی، که دوم خلیفه عباسی بود، و فرزندان او هرکه را از سادات علویه مخالف خود یافتند بکشتند و بقایا را به قدح [۳] نسب مطعون گردانیدند و به اطراف و اکناف جهان مستأصل، تا در نظر مردم خوار و بی‌مقدار و زبون شوند و طمع در ملک و خلافت نکنند.
و زمان دولت عباسیان «2» نگاه کردند، میدان از مردان خالی یافتند و خصم غافل و امور مهمل و همت‌ها متقاصر «3» و عزیمت‌ها واهی و متابعت شهوات و لذات غالب و امر معروف مقهور و نهی منکر مغلوب، در هر گوشه‌ای فرصتی جستند و داعیان خرد [مند] شیرین‌سخن و رفیقان نیکوبیان لطیف‌گفتار بر دعوت آغالیدند و، به جهت ایعاد «4» و جهاد، به چهار جانب بفرستادند:
جانب اول، مشرق از بدایت خراسان تا نهایت ترکستان و آنچه بدان متصل بود از حدود نیم روز؛
دوم «5»، جانب جنوب مبدأی آن از عراق و بابل و کوفه تا اقصای حجاز و به وادی زمین یمن و آنچه مجاور آن است؛
جانب سوم، از بدایت دیار بکر و دیار ربیعه و شام تا غایت مغرب؛
چهارم، از ساحل دریای مشرق تا بصره «6» و عمان و بحرین تا سند و هند و نهایت صین و آنچه بدان پیوسته است.
و به هر جهتی و ناحیتی، داعیان خوش‌لهجه «7»، نیکوعبارت، ملیح‌بلاغت، شیرین‌فصاحت، خردمند بیدار و هشیار، نصب کردند، و فصول ۳ عهود و مواثیق مفاوضه و تلقین [کردند] «8» تا در صیانت نفس و طهارت بدن و پاک‌دامنی و خوش‌خلقی و چرب‌زبانی و نیکوعشرتی ید بیضا و دم مسیحا نمایند و بیان سخن‌ها و تلقین کلام مناسب موافق مدعوّ تقریر کنند.
______________________________
(۱). این عبارت آشفتگی دارد و چنین است نسخه‌ها:
مجمع ملی: دوم آن‌که با وجود عباس و پسرش عبد اللّه، که عم بود و برادر رسول اللّه صلی اللّه علیه و سلم، علی به رضایت ایشان به خلافت و مقدم و امامت متعین بود. زبده: دوم آن‌که به اقرار و استرضای عبد اللّه عباس که به سال مهتر بود و عم علی به خلافت تعیین. ل: دوم آن‌که با وجود عباس و پسرش، رضی اللّه عنهما، علی، علیه السلام، به رضای ایشان به خلافت و امامت متعین بود. مجمع د: دوم آن‌که با وجود عباس و پسرش، عبد اللّه، علی که ابن عم و برادر رسول بود ترضیه ایشان به خلافت و تعهد و تقدم و امامت متعین بود. در مجمع م نیامده.
(۲). از عبارت «زمان دولت عباسیان» چاپ این کتاب در مجله آسیایی لندن (سال ۱۹۳۱، ص ۲۲۲) آغاز می‌شود.
(۳). مجمع م: قاصر.
(۴). مجله آسیایی و مجمع د: به جهت بعد جهات.
(۵). مجله آسیایی و مجمع د: جانب دوم
(۶). مجله آسیایی: تا بصره؛ ص و مجمع د «تا» ندارد
(۷). مجمع ملی: خوش‌کلام؛ مجمع م: خوش‌لهجه؛ ص درست خوانده نمی‌شود
(۸). مجمع د و مجله آسیایی: مفاوضه تلقین.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۴
از دعات به جانب عراق، زید اهوازی فرستادند، و به بحرین و بلاد یمن، ابو سعید الجنابی. و او به شهر قطیف اقامت نمود، و ابو زکریای اصفهانی را، از قبیله بنی کلاب، در دعوت آورد؛ و به مساعدت و مراقبت ایشان، [شهر] هجر و لحساء و تمامت بلاد سواحل عمان و بصره بگرفت.
و او معاصر خلیفه معتضد عباسی بود.
در اول سنه ست و ثمانین و مأتین، داعیان را به زمین عراق فرستاد، تا معتضد درگذشت، کار جنابی بالا گرفت و عاقبت، در شهور سنه احدی و ثلاث مائه، در حمام به قتل آمد. ابو طاهر، پسرش «1»، قائم‌مقام او شد.
و به زمان جعفر صادق، علیه السلام، ابو الخطاب دعوی «2» الاهیت جعفر کرد. صادق در حق او فرمود: ملعون هو و أصحابه
و از جمله داعیان، یکی میمون قداح ۴ بود و پسرش، عبد اللّه بن میمون، که ایشان را از علما و اکابر آن طایفه شمرند.
و از راویان اخبار و ناقلان آثار مروی است که جعفر را، علیه السلام، چهار پسر بودند: مهتر، اسماعیل، که به مادر نیز حسینی بود. دوم، موسی که مادرش امّ ولد بود، و [پسرش علی بن موسی الرضا که] در مشهد طوس «3» مدفون است. سوم، محمد دیباج، که به ظاهر جرجان مدفون است، مجاور قبر داعی. چهارم، عبد اللّه معروف به افطح «4». جعفر نص امامت بر اسماعیل کرد.
اسماعیل شراب مسکر بخورد. جعفر بر فعل او انکار کرد و فرمود که بدا فی أمر اسمعیل. و بر پسر دیگر، موسی، نص کرد. طایفه کیسانیان «5» خود را بر اسماعیل بستند و از فرقه شیعه جدا شدند و حجت آوردند که جعفر امام معصوم است و او نص بر اسماعیل کرد، پس اصل نصّ نخستین است؛ و بدا بر خداوند روا نباشد؛ و امام خود آنچه کند و فرماید جمله حق باشد؛ اسماعیل را از شراب خوردن در امامت نقصان و خلل نباشد؛ و امام خود آنچه کند و فرماید جمله حق باشد؛ اسماعیل را از شراب خوردن در امامت نقصان و خلل نباشد. پس، ایشان را برای انتساب به اسماعیل، «اسماعیلی» گفتند. و طایفه‌ای را که از ایشان متولد و منتج‌اند به اعتبار هفت امام، «سبعیه» گویند؛ و به اعتبار آن‌که به مجرد نظر و استدلال عقل مردم در معرفت باری تعالی کافی و وافی نبود، مگر به تعلیم معلمی مرشد، ایشان را «تعلیمیه» گویند؛ و به اعتبار آن‌که
______________________________
(۱). زبده: پسر کهترش.
(۲). مجمع ملی: انکار کرد.
(۳). ص و مجمع د و مجله آسیایی: و او به مشهد طوس مدفون است. مجمع ملی: مشهد مرغاب؛ متن از روی مجمع م تصحیح شد.
(۴). ص در همه جا: ابطح. مجمع م: اسطح؛ مجمع د: ن.
(۵). مجله آسیایی: کهستانیان.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۵
از قرآن هر کلمه را ظاهری و باطنی ۵ و لفظی و تأویلی، تصریحی و تعریضی و اشارتی و رمزی است، که عوام را بر ظاهر لفظ اطلاع است و خواص را بر باطن تأویل وقوف، ایشان را «باطنی» گویند. و هرکه در طریق ایشان راسخ شود و اجازت کلام یابد، او را «ماذون» گویند؛ و چون به درجه دعوت رسد، او را «داعی» خوانند؛ و چون به مرتبه ده داعی «1» رسد و معتبر شود او را «حجت» گویند؛ اعنی گفتار او حجت ایزد است بر خلایق؛ و چون رتبت و ولایت یافت و از معلم «2» بی‌نیاز گشت، او را «امام» خوانند. و بالای امام «اساس» است؛ و فوق اساس در منزلت «ناطق». و امام هفت باشد، و دوازده داعی، و ماذون هر امامی را بباید.
و زعم اهل سنت و جماعت آن است که اسماعیل پیش از پدر خویش، جعفر صادق، علیه السلام، به پنج سال، در سنه خمس و اربعین و مائه، وفات یافت. والی مدینه را، که از قبل خلفای عباسی حاکم آنجا بود، با گروهی انبوه از مشایخ و معارف مدینه، حاضر کرد، و اسماعیل را، که بر چهار فرسنگی، به دیه عریض، وفات کرده بود و بر دوش‌های مردم به شهر آورده بود، به ایشان نمود و محضری ساخت «3» و بر وفات او، موشّح به اشهاد و خطوط جماعت حاضران، و او را به بقیع دفن کرد.
جماعتی که به اسماعیل انتساب داشتند گفتند اسماعیل نمرده بود، بل از جهت تعمیه مردم بود «4»؛ و بعد از پدر به پنج سال زنده بود؛ و او را در بازار بصره دیدند که بیماری زمن معلول بر او سؤال کرد «5»، اسماعیل دست او بگرفت، بیمار درست شد و برخاست و برفت؛ و بر نابینا دعا کرد بینا شد. و مقصود جعفر صادق (ع) «بدا» بر خود «6» بود از حوالت دعوی امامت که به وی می‌کردند.
القصه، جعفر صادق، علیه السلام، وفات یافت، جمهور شیعه متابعت [۴] موسی کردند، مگر عددی اندک که به امامت محمد دیباجی بگفتند و به «دیباجیه» موسوم شدند. و همچنین فرقه‌ای ضعیف به امامت عبد اللّه افطح بگفتند و به «افطحی» «7» معروف‌اند.
______________________________
(۱). مجله آسیایی: با ده دواعی؛ زبده: و داعی معظم را حجت خوانند اعنی گفتار او حجت ایزدی است.
(۲). مجله آسیایی، مجمع م، مجمع د: رتبت و درجه کمال یافت و از تعلیم.
(۳). مجله آسیایی: محضری است؛ مجمع م: محضر بست در باب وفات او موشح به اشهاد و خطوط جماعت حاضران؛ مجمع د: و ایشان محضری بر وفات او موشح به اشهاد و خطوط جماعت حاضران و او را در بقیع دفن کردند.
(۴). مجله آسیایی و مجمع د: لیکن از تعمیه مردم بود؛ مجمع م: لیکن از جهت تعمیه مردم چنان کردند.
(۵). در مجمع د و م: از او سؤال کرد.
(۶). مجمع د و م: به ذات خود.
(۷). ص و مجمع م: ابطح … بابطحی.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۶
و خلفای عباسی موسی را از مدینه به بغداد آوردند و محبوس کرد [ند] تا در حبس وفات یافت. شیعه گفتند مسموم بود. او را به کنار جسر آوردند و بر خلایق بغداد عرض کردند؛ اعنی که بر اندام‌های «1» او زخمی نیست. و به مقابر هاشمی دفن کردند.
پسرش، علی بن موسی الرضا، علیهما السلام، به مدینه بود، تا آنگاه که مأمون او را به خراسان خواند. و خلافت به وی تفویض کرد، به موجب خطی که پیدا و امروز در مشهد طوس است. عاقبت به طوس مسموم وفات یافت؛ هم آنجا مدفون شد.
و بعد از این، عباسیان، جهت دعوی امامت، به تیغ «2» تفحص ایشان می‌کردند. اولاد اسماعیل نیز متواری شدند و از مدینه بعضی بر صوب عراق و خراسان و قومی به جانب مغرب رفتند. و چون اسماعیل وفات یافت، پسرش محمد بن اسماعیل، که به زمان جعفر بزرگ بود و از موسی به سال مهتر، بر صوب جبال «3» برفت و به ری فرو آمد و از آنجا به دماوند شد به دیه سلمبه ۶ «4» و «محمدآباد»، در ری، منسوب به اوست. و او را فرزندان بود متواری به خراسان و حدود قندهار، از ناحیت سند، متوطن شده. داعیان ایشان در ولایت‌ها افتادند و مردم را به مذهب خود دعوت می‌کردند بر سبیل مظلومی «5» تا خلایق بسیار اجابت دعوت ایشان کردند. و از جانب مغرب، محمد بن اسماعیل [را] بخواند [ند] «6»؛ و متوجه جانب شام شد. و چون او طالب امامت نبود و کسی نیز متابعت او نمی‌کرد، آنجا بماند «7». و هنوز از انساب او آنجا فرزندان هستند. و در سال ۲۹۵، عبد اللّه بن میمون قداح، که به زیّ صوم و صلوه و طاعات و عبادات متحلی بود و بر سرّ آن دعوت آگاه، به عسکر مکرم مقام کرد، به موضع ساباط ابی نوح، و اموال و اتباع او فراوان شد.
اعدا قصد او کردند، از آنجا به بصره رفت و به محلت بنی عقیل فرو آمد و از آنجا به کوهستان عجم، به اهواز، آمد. و مردم را دعوت می‌کرد و خلفای خود را به جانب عراق، چون ری و اصفهان و همدان و قم، فرستاد «8».
و جعفر محروم، ابو حاتم احمد بن حمدان رازی ۷، را وصیت کرد و او از دیالمه بعضی را در دعوت آورد. و مرداویج کیای او را اجابت کرد. و او با ابو محمد معلم و ابو محمد کوفی گرگانی و او به ابن سواده وصیت کرد.
______________________________
(۱). مجمع م: اندام، ص و مجمع د: اندام‌ها.
(۲). ص: بی‌نقطه؛ مجله آسیایی: به تیغ؛ مجمع د: ندارد.
(۳). مجمع د، مجله آسیایی: عراق.
(۴). ص و مجمع د: سلمه؛ مجمع م: سلمبه.
(۵). ص: مطلوبی؛ مجمع د: مظلومی.
(۶). مجله آسیایی: علی بن اسماعیل بخواندند؛ مجمع د: محمد بن اسماعیل را بخواندند.
(۷). مجمع د: آنجا بماند؛ ص: آنجا ظاهر.
(۸). تا اینجا در مجله آسیایی لندن چاپ شده است.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۷
و از داعیان خراسان به حسب طبقه: او و ابو عبد اللّه خادم، از جهت اولاد، میمون قداح؛ و بعد از او، خلیفه ابو سعید شعرانی؛ و از پس او، ابو الحسن بن علی مرورودی، که به ایام نصر بن احمد «1» سامانی، که به خراسان امارت ملک داشت، و وزیر او، محمد بن موسی بلخی، ۸ هر دو وزیر و امیر، به قوّت امارت و حشمت و جاه، این دعوت را تربیت و تقویت دادند. و پس از این عصر، داعی به سیستان، اسحاق سجزی بود، ملقب «به جبسفوح ۹»، که بر دست امیر خلف احمد سجزی کشته شد. و در خراسان، داعی دیگر ابو محمد مؤدب بود.
و هم‌چنین در این ایام و آن حدود، شخصی ظاهر شد محمد بن حسن نام به حلب «2». و او عرب را دشمن می‌داشت؛ مثالب و مساوی جمع می‌کرد و اظهار دعوت می‌نمود، و از آنجا به طالقان خراسان رفت. و در حلب «3» شام، مردی پدید آمد که او را «صاحب الخال» گفتندی و خلایق را با اسماعیل دعوت کرد و اجابت و قبول یافت و بیشتری از شام بگرفت. و عاقبت بر دو کس قرار گرفت: اول، عبد الملک کوکبی، و دیگری اسحاق، که مقیم ری بود. و عبد الملک بر گرد کوه نشستی. و حسین بن علی مرورودی؛ به گاه وفات، در خراسان نیابت خود به محمد بن احمد نخشبی داده، و او به ماوراء النهر امیر خراسان، نصر بن احمد سامانی، را دعوت کرد، اجابت یافت؛ و چنان بر نصر مستولی شد که از رأی او تجاوز اصلا و رأسا [نمی‌نمود]. عاقبت چون نصر نماند و پسرش، نوح، قائم‌مقام او شد، تمامت اصحاب و احباب محمد بن احمد نخشبی را بکشت.
و عبد اللّه بن میمون قداح را پدر نماند؛ به نواحی شام رفت، و به دیه سلمیه «4»، بر چهار فرسنگی حمص، نزول کرده و آنجا متوطن شد و داعیان به اطراف ملک فرستاد، و همان‌جا از دنیا برفت. بعد از او، پسرش، احمد بن عبد اللّه، قائم‌مقام پدر شد. و ابو القاسم بن حوشب «5» بن زادان نجار از کوفه و محمد بن الفضل الیمنی «6»، با مال و عشایر بسیار، به قصد زیارت مشهد حسین بن علی، علیهما السلام، مصاحب او می‌رفتند. چون او بسیار می‌گریست، دعوت او را قبول کردند. او را به نیابت خود به یمن فرستاد تا خلق را دعوت کند. و او را فرمود تا داعیان را به اطراف فرستد. ابو القاسم را به یمن کاری متمشّی نشد، اما جماعتی در دعوت او آمدند. و بعدن
______________________________
(۱). ص و مجمع د: نصر بن محمد؛ زبده: نصر بن احمد.
(۲). این کلمه در همه نسخ ناخوانا بود.
(۳). ص: خوانا نیست؛ مجمع م و ملی: حلب خوانده می‌شود.
(۴). ص: سلمه؛ مجمع د: مستلمه
(۵). ص: حوسم؛ مجمع د: ابو القاسم بن جوشن بن داران از کوفه
(۶). مجمع د: محمد ابو الفضل یمنی؛ جهانگشا و جاهای دیگر: علی بن فضل یمنی.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۸
رفت، و از شیعه جماعتی را، که «بنی موسی» خوانند، دعوت بر رأی ایشان عرض کرده و گفت ظهور مهدی نزدیک است، باید که متجهز و مستعد اسباب خروج باشید. و جمعی از اهل عراق به ایشان پیوستند و قوی‌حال شدند و اموال را جبایت نمودند «1».
القصه به طول‌ها، اسمعیلیان را در بلاد اسلام رؤسا و داعیان پدید آمدند و مقالات خود را شرحی و بسطی تمام دادند، که ذکر هریک به تطویل انجامد. لکن ما جمعی معروفان اقلیم رابع، خصوصا خراسان و عراق و شام و یمن، یاد کردیم.
و ابتدای دعوت این کردند «2». که هر پیغامبری را وصی و ولی‌عهدی بود که در حال حیات او در شهرستان «3» علم او بود؛ و تمامی دور ایشان به هفت ۱۰ منتهی باشد:
پیغامبر نخستین، آدم، علیه السلام، بود، بدین صفات و شرایط که قائم‌مقام و ولی‌عهد او، پس از وفات او، شیث بود؛ و تمامی [۵] دور او به هفت [هفت] منقضی شده.
و بعد «4» از تتمیم دور او، نوح النبی، علیه السلام، ظاهر شد، ناسخ شریعت آدم؛ و دور او «5» به هفت امام تمام گشت. و وصی اوسام بود.
و از پس او، ابراهیم پیغامبر، علیه السلام، پدید آمد، ناسخ شریعت نوح. و بعد از او، وصی اسماعیل بود. و دور او به گذشتن هفت امام تمام شد.
و بعد از او، موسی، علیه السلام، پدید آمد، ناسخ شریعت ابراهیم. و وصیّ بعد از او هارون بود. و چون هارون در حال حیات موسی، علیهما السلام، از دنیا برفت، وصی یوشع بن نون بود.
و چون دور موسی به هفت گشت، از پس او عیسی پیغمبر، علیه السلام، پدید آمد، ناسخ شریعت موسی. و وصی شمعون الصفاء بود. و هم‌چنین به هفت امام تمام شد.
از پس او، محمد رسول اللّه، صلی اللّه علیه و سلم، پدید آمد، و شریعتی دیگر نهاد ناسخ شریعت عیسی. و وصیّ او علی بن ابی طالب بوده، و بعد از او، حسن؛ و بعد از او، حسین؛ و از پس او، امام چهارم علی بن الحسین زین العابدین؛ و از پس او، امام ششم جعفر صادق؛ و بعد از او، امام هفتم اسماعیل بن جعفر بود. و دور محمدی بدو تمام شد. و هلمّ جرّا تا بدین امام رسد که والی مصر است.
و زعم ایشان آن است که در هر عصری امامی معصوم از همه وجوه خلل و خطل [باشد] تا
______________________________
(۱). از اینجا باز در مجله آسیایی لندن چاپ شده است
(۲). ص و مجله آسیایی: کرد؛ مجمع د: کردند
(۳). مجله آسیایی: شهرت
(۴). مجمع م: به هفت امام منقضی شد و بعد؛ مجمع د: در اینجا افتادگی دارد. میان دو قلاب که در اصل درست خوانده نمی‌شود از روی نسخه ملی تکمیل شد.
(۵). م: آدم، علیه السلام، و بعد از او وصی سام بود.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۹
در همه احوال رجوع با او کنند: در تأویلات ظاهر و حل مشکلات و غوامض از او، به نص کردن رموز و اشارات قرآن و بیان شرایع و ارکان و احکام. معرفت جلیل و دقیق از حقایق احکام و دقایق بواطن اسرار ممکن نیست، مگر به قول او، که فرق میان او و پیغمبر وحی باشد. و هرگز عالم بی‌چنین امامی نبودست «1». و هرکه امام بود پدر او امام بوده باشد، و پدر پدر او، هلمّ جرا، تا به آدم، علیه السلام. و ممکن نباشد که امام وفات کند [مگر] بعد از آن‌که پسر او را، که امام «2» من بعد او خواهد بود، ولادت بوده باشد، یا از صلب او جدا شده. و معنی آیت «ذُرِّیَّهً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ» و فحوی آیت «وَ جَعَلَها کَلِمَهً باقِیَهً فِی عَقِبِهِ» این است.
چون بر ایشان حجت آوردند به حسن بن علی، علیهما السلام، که به اتفاق همه شیعه، امام بود و فرزند او امام نبود، گفتند: امامت او مستودع بود. یعنی، غیرثابت و آن را عاریت داشت، و امامت حسین مستقر؛ و آیت «فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ»، اشارت به آن است.
و گویند «ناطق» کسی است که واضع شرع و شرع متقدمان منسوخ کند. و «اساس» آن‌که علم تأویل شریعت پیش او باشد و اسرار باطن از همه خلایق او داند. و «ناطق» ظاهر شریعت گوید و اساس بواطن آن را بیان کند. کار ناطق، وضع تنزیل است؛ و کار اساس بیان تأویل؛ شریعت پیش او باشد. و امام منصوص بعد از محمد، صلی اللّه علیه و سلم، علی بود، کرم اللّه وجهه، با تمامت «3» هفتگانه.
و هم‌چنین گویند امام لازم نیست که ظاهر باشد؛ یک چند مستور بود. مانند شب و روز متعاقب و متوالی یکدیگرند و همواره یکی ظاهر و یکی مخفی. و در دوری که امام ظاهر نباشد، باید که داعیان او در میان مردم باشند تا خلق را بر خدای تعالی حجت باشد.
______________________________
(۱). مجمع د: و زعم ایشان است که در هر عصری امام معصوم از همه خلل دور باشد تا در همه احوال رجوع به او کنند تا در ظاهر حل مشکلات و غوامض از او روشن کردن، و رموز و اشارات قرآن و بیان ارکان و معرفت احکام و جلیل و دقیق از حقایق احکام و دقایق بواطن اسرار ممکن نیست مگر به قول او که فرق میان او و پیغمبر وحی باشد؛ و هرگز عالمی بی‌چنین امامی نبوده است؛ مجمع م: و زعم ایشان آن است که در هر عصری امامی معصوم از همه خلل و خطل باشد تا در همه احوال رجوع بدو کنند و تأویلات ظاهر و حل مشکلات و غوامض از او روشن کردن و رموز قرآن و بیان شرایع ارکان و معرفت احکام جلیل و دقیق از حقایق احکام و دقایق بواطن اسرار ممکن نیست و ممکن نیست که زمانی بی او بود مگر به قول او که فرق میان او و پیغمبر وحی باشد و هرگز عالم بی‌چنین امامی نبوده است؛
مجله آسیایی: معصوم است از همه خلل و خطل تا در همه … از او روشن گردد … و معرفت احکام و جلیل … مگر از او و قول او … عالم بی‌چنان امامی نبوده است؛
ص: و وجود خلل … عالم از بی‌چنین. ملی: باید از همه وجوه زلل و خطل پاک تا بهمه وجوه.
(۲). مجمع م و د و مجله آسیایی: الا بعد از آن‌که پسر او را که امام.
(۳). مجمع ملی و م: تا تمامت هفتگانه؛ مجمع د: و با تمامت امام هفتگانه.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۱۰
و پیغمبران اصحاب تنزیل‌اند؛ و امامان اصحاب تأویل. و در هیچ عهد پیغمبری از امامی خالی نبوده. معاصر ابراهیم، شخصی بود، که نام او در تورات مذکور است به لغت سریانی و عبری، که آن به لغت عربی «ملک الصدیق» و ملک الاسلام بود. و گویند چون ابراهیم، علیه السلام، به او رسید، عشر چهارپایان خود بدو داد. و خضر، که موسی، علیه السلام، علم لدنی از او خواست آموخت، امام بود، [یا] نامزد امام «1».
و پیش از دور اسلام، دور ستر بود: امامان پوشیده بودند. و به روزگار علی، علیه السلام، که امام آن دور بود، امامت ظاهر شد. و از عهد او تا اسماعیل و محمد، پسرش، که هفتم بود، ظاهر بودند. و ابتدای ستر باز از اسماعیل «2» بود. و از محمد، که آخر دور ظهور بود، تمامت مستور شدند. و بعد از او، امامان مستور باشند تا وقتی که باز زمان ظهور باشد.
و گویند موسی بن جعفر مفادی النفس «3» بود از اسماعیل، و علی بن موسی الرضا مفادی النفس «4» بود از محمد بن اسماعیل؛ و قصه ذبح «فدیناه بذبح عظیم» اشارت به مثل این صورت بود.
و بر جمله، این مذهب و مقالت در اکثر بلاد شرق و غرب اسلام فاش گشت؛ بعضی پوشیده و بعضی آشکارا پدید آمدند. و همه را بر آن اتفاق که روزگار از امامی خالی نباشد که خدای را به وی توان شناخت، و بی‌معرفت او خدای‌شناس و عارف نتوان بود؛ و پیغمبران در هر روزگار به او اشارت کرده‌اند؛ و شرع را ظاهری و باطنی است؛ اصل باطن است، مانند جواهر معدنی که در باطن سنگ تیره تعبیه است و لؤلؤ در اصداف قعر بحر و روح آدمی که در جسم تیره پنهان است.
و در این معنی احتجاج کردند به قوله تعالی: «لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِیهِ الرَّحْمَهُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ»، «وَ لَیْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ ظُهُورِها وَ لکِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقی وَ أْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ أَبْوابِها». یعنی، نکوکاری نه آن است که به ظاهر مشغول شوند، چنان‌که عوام شده‌اند؛ بلکه بپرهیزند خرسندی ظاهر نمودن. بدین سبب، مقالت باشد خارج مقالت اصحاب مذاهب شمردند «5».
______________________________
(1). ص: بی‌نقطه: بامرد امام؛ مجمع م: نائب امام؛ مجله آسیایی: یا نامزد امام است. (جهانگشا ج ۳، ص ۱۵۰).
(۲). مجمع م: و ابتدای ستر باز از محمد بن اسماعیل بود؛ ص: باز اسماعیل؛ مجله آسیایی: از اسماعیل.
(۳). ص و مجمع م: مبادی النفس؛ مجله آسیایی: مفادی النفس؛ زبده: فادی النفس.
(۴). اصل: مادی النفس؛ مجله آسیایی: مفادی النفس؛ د: معادی النفس.
(۵). مجمع د، م: یعنی نیکوکاری نه آن است که به ظاهر مشغول شوند، چنان‌که عوام شده‌اند، بلکه بپرهیزند- (م، بپرهیزید از) که خورسندی به ظاهر نمودن (م) در دین سبب مقالت باشد و خارج مقالت اصحاب مذاهب را-
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۱۱
تا به روزگار معتمد خلیفه، در سنه ثمان و سبعین و ماتین که حمدان [۶] قرمطی ظاهر شد و در سواد کوفه با گروهی انبوه خروج کرد و در بلاد عراق و شام و بادیه فتنه‌ها انگیخت و فسادها کردند که بر سواحل بحرین مستولی شدند، و به مکه رفتند و حجر الأسود را از جای خود برگرفتند و به دوپاره کردند و با خود به ساحل آوردند و مدت بیست [و] پنج سال «1» در تصرف اهتمام ایشان بود. و ملوک اسلام خواستند که آن را به صد هزار دینار باز خرند، قبول نکردند. و بعد از انقضای مدت مذکور، در جامع کوفه بینداختند و خطی نوشتند، و با آن بنهادند که ما این سنگ به فرمان برده بودیم، اکنون هم به فرمان باز آوردیم. و اهل اسلام حجر الأسود ۱۱ را با مکه بردند و باز بر جای خود بنهادند.
و هم‌چنین، دو کس را به جانب مغرب فرستادند: یکی حلوانی نام، و یکی ابو سفیان. و گفتند زمین مغرب بایر است و آن را حرث کنید و شخم کنید، تا ما آن را تخم اندازیم و ثمره آن برداریم.
یکی به زمین کتامه فروآمد و دیگری به سوق الحمار؛ و به استعطاف و استمالت دل‌های اهالی آنجا پوشیده دعوت می‌کردند. آنگاه هر دو بمردند.
و در این وقت، ابو عبد اللّه حسن «2» بن احمد بن محمد بن زکریا، معروف به «شیعی» در صنعای یمن بود، پیش ابو القاسم بن حوشب «3» در شهر عدن، چنان‌که از کبار اصحاب او شد. و او فضل و علم و دها و ذکایی تمام داشت. چون خبر مرگ حلوانی و ابو سفیان به ابو القاسم رسید، به عبد اللّه بن شیعی گفت که حلوانی در مغرب زمین کتامه را حرث کرد و ابو سفیان شخم زد و هر دو نماندند. چون آن زمین ممهد و موطّأ شد، توقع می‌کنم که تو آنجا تخم نمایی و ثمره آن برداری.
او از یمن به مکه آمد و به حجاج کتامه پیوست. و احوال ایشان تفتیش می‌نمود، چه به فضایل و مناقب دایما مشغول بودند؛ ابو عبد اللّه شیعی در میان سخن خوض کرد و کمان بیان را به زه کرد و، به عبارتی فصیح و لمحه‌ای ملیح، کلماتی چند چرب و شیرین مناسب ذوق ایشان ایراد کرد که ایشان را بغایت خوش آمد. چون خواست که از ایشان کرانه
______________________________
– شمرند؛ مجله آسیایی: که خرسندی ظاهر نمودن در دین سبب مقالت باشد (آنچه در این مجله به چاپ رسیده تا اینجا به پایان می‌رسد).
زبده: یعنی، نکوکاری نه آن است که به ظاهر مشغول شوند، چنان‌که عامه خلایق شده‌اند، که نیکوکاری بپرهیزیدن از خرسندی نمودن به ظاهر که آشکار است.
(۱). ص: بیست پنج سال؛ مجمع د: بیست و پنج سال
(۲). ص و زبده و مجمع د: حسن؛ در برخی از تواریخ «حسین» آمده است.
(۳). ص: حوسم؛ مجمع د: حوشم
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۱۲
کند و برود. او را نگذاشتند گفتند در صحبت ما به جانب مغرب اقدام نمایی!
و از رؤسای کتامه در مکه، شخصی بود حریث جمیلی‌نام؛ و یکی دیگر موسی بن مکاد «1».
ابو عبد اللّه با ایشان برفت. چون او مردی عاقل عالم بود و از جمله علوم آسمانی با خبر و عالم به اختلاف مذاهب متفرقه، اظهار زهد و طاعت و عبادت کرد و زبان مغاربه و برابره نیکو می‌دانست، تا به احوال بلاد و عباد مغاربه به کلی و جزوی واقف و مطلع شد. آنگاه پرسید که شما طاعت والیان خود چگونه نگاه می‌دارید؟ گفتند ما مطاع و منقاد او نیستیم؛ میان ما و او ده «2» روزه راه بعد مسافت است. پرسید که شما در جنگ و صلح چگونه باشید؟ گفتند این صنعت ماست. و همچنان متعرف حال ایشان بود، تا به شهر مصر «3» رسید، خواست که ایشان را وداع کند، گفت اینجا مقیم خواهم بود تا مردم را حسبه للّه تعلیم کنم تا ثواب یابم. گفتند باری، پیش ما باش «4» تا حقوق تو را بشناسم و به خدمت تو ایستادگی نماییم. بدان راضی شد و با ایشان برفت.
چون به حدود ولایت خود رسیدند، جماعتی از اصحاب و احباب به استقبال ایشان اقدام نمودند. ایشان حال ابو عبد اللّه با کسان خود تقریر کردند و او را با اعزاز و اکرام تمام به قریه صنهاجه فرود آوردند و بر اطاعت و عبادت او به کوهستان فج الأخیار «5»، که موضعی نزه و هوایی خوش بود، برای او در جوار خود اختیار کردند. او گفت پیش ما چنان مقرر است که مهدی را هجرت در فج اخیار باشد و شما که اهل کتامه‌اید کار خود پوشیده و پنهان می‌باید داشت. و در آن کوهستان ایشان را به سخنان رنگین و گفتار چرب و شیرین می‌فریفت. برابره نیز جمعی مسخر و مطیع او شدند. و اظهار حال مهدی نمی‌کرد و به «ابو عبد اللّه مشرقی» آنجا معروف و مشهور شد.
خبر جمعیت او به امیر افریقیه، ابراهیم بن احمد اغلب، رسید. پیش عامل مدینه، میله، فرستاد و گفت ببین تا این مرد که در جوار تو است کیست؟ او گفت مردی درویش است خشن پوش و طاعت و عبادت می‌کند و مردم را به خیرات و اصطناعات و امر معروف و نهی منکر دعوت می‌کند. ابو عبد اللّه مشرقی چون از قصد خصم ایمن شد، گفت من در آن زمین که حلوانی و ابو سفیان شخم زدند تخم خواهم انداخت. ایشان شادمان شدند و در درجه و مرتبه او افزودند.
______________________________
(۱). ص: حریث جبلی نام … موسی بن مکاره؛ مجمع د: شخصی بود جبلی نام و دیگر موسی بن مکاره.
(۲). ص و مجمع د: دو روزه؛ متن از روی کتب معتبره الکامل فی التّاریخ ابن اثیر و اتعاظ تصحیح شد؛ مقریزی در اتعاظ (ص ۷۵) چنین می‌نویسد: فقالوا: ما له علینا طاعه و بیننا و بینه عشره ایام.
(۳). ص: بصره؛ مجمع د: مصر
(۴). ص: با؛ مجمع د: باش؛ ل: آی.
(۵). در ص روشن نیست؛ مجمع د: فج الاخبار؛ متن از روی الکامل فی التّاریخ ابن اثیر ج ۸، ص ۱۰) و اتعاظ الحنفا (ص ۷۶) تصحیح شد.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۱۳
و بربر با کتامه دو فرقه شدند: بعضی قصد او کردند. او خود را، چون پری از دیده دیو، پنهان می‌داشت. به غیبت او با یکدیگر حرب‌ها کردند. و مقدّم ایشان، حسن بن هرون، ابو عبد اللّه مشرقی را پیش خود پنهان می‌داشت و خدمت‌ها می‌کرد، و مالی فراوان داد تا او به دعوت خرج و صرف کند. عاقبت، مردم بسیار بر او جمع آمدند، که او به شهر میله ۱۲ میل کرد با ده هزار مرد کارزار، تا بستاند. ابراهیم بن اغلب لشکری به دفع او فرستاد. ابو عبد اللّه قوم کتامه را گفت اکنون وقت خروج مهدی است که گفته بود چون این جنگ تمام ظاهر شود. و داعیان عبد اللّه بن اسماعیل را گفتند «1»: تو را به حدود مغرب زمین کتامه می‌باید رفت پیش ابو عبد اللّه صوفی شیعی مشرقی، که ایشان در انتظار تو دیده بر راه می‌دارند. او [درزیّ تجار به مصر] «2» شد و مستتر بنشست. و امیر مصر در آن زمان عیسی نوشری بود [۷] از قبل مکتفی؛ و خلیفه [مکتفی] «3» را از حلیت و صورت و رحلت او آگاه کرده بودند. پیش عیسی فرستاد که هرکه را به این صورت یابی او را گرفته اینجا فرست. عیسی به همه جوانب و اطراف [منهیان] «4» برگماشت تا تفحص احوال او می‌کردند. از اتباع عیسی شخصی دوستدار و هواخواه ایشان بود. صورت حال بر ایشان عرض کرد و گفت به استصواب من، مصلحت شما در آن است که هم امروز از مصر بروید. ایشان با خواسته فراوان روان شدند. و به روایتی دیگر، عیسی او را بدید و سخن او بشنید، اطلاق فرمود.
مهدی، با صحبت جماعتی تجار، به اسکندریه رفت و آنجا خود را به [مقدم] دیلمیه نمود، که او را علی بن وهسودان «5» گفتندی. و گفت از اولاد پیغمبرم و از دشمنان گریخته و پناه به شما و این ولایت آورده‌ام. علی بن وهسودان او را به زیّ تجار به طرابلس مغرب آورد. معتضد نامه به صاحب سجلماسه «6» نوشت به طلب مهدی. و او تجاهل و تغافل نمود. و در این وقت، ابو عبد اللّه داعی در بربر مقیم بود و کار دعوت با مردم بربر راست کرده. مهدی برادر خود، ابو العباس، را به استحضار [ابو] عبد اللّه به کتامه فرستاد «7» تا هر دو بر اتفاق با لشکر برابره بیامدندند و دار الملک افریقیه را بگرفتند و غنایم بسیار از مال و غنایم و چهارپای بیافتند. و اصحاب ابو عبد اللّه مشرقی
______________________________
(۱). ص: گفت. مجمع د: گفتند.
(۲). از روی مجمع د افزوده شد؛ مجمع ملی: به زیّ.
(۳). از روی مجمع د افزوده شد.
(۴). مجمع د: منهیان؛ در اصل نیست.
(۵). به زبده (ص ۲۰)؛ جهانگشای جوینی ص (۴۴۲)؛ سیاست‌نامه (ص ۱۶۷)، اتعاظ، (ص ۳۲)؛ در الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (ج ۸، ص ۱۳) نیامده است. کلمه «مقدم» از مجمع د است.
(۶). در ص همه جا و در «سلجماسه» آمده و درست نیست چه نام این شهر «سجلماسه» است.- یاقوت، معجم البلدان، ذیل همین کلمه.
(۷). ابو العباس برادر ابو عبد اللّه مشرقی است، نه برادر مهدی. پس این عبارت که در اصل و مجمع د آمده درست نیست. اتعاظ؛ ص ۹۳.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۱۴
بر بلاد قیروان و افریقیه به یک بار مستولی شدند. زیاده اللّه بن اغلب افریقی «1» قیروان بگذاشت و از ایشان بگریخت.
در رجب سنه ست و تسعین و مائتین، کتامه و مغاربه بأسرها و اجمعها منقاد امر او شدند و به سجلماسه در آمدند و مهدی را از قلعه فرو آوردند. سال او در آن وقت به ۳۷ رسیده؛ کار آن دیار و قبای ملک بر قامت استقامت او راست شده؛ ملک بلاد و مطاوعت عباد و انقیاد اجناد او را مسخر شده؛ خواست که کارها به نفس خود کند، ابو عبد اللّه مشرقی و برادرش، ابو العباس، را از کارها دست کوتاه کرد و از اوامر و نواهی فطام نمود «2». ایشان از او ملول و نفور شدند و دل‌ها از محبت مهدی سرد کردند؛ اما مردم همه مطیع او شدند. جمله را استمالت و دل خوشی داده آنگاه پرسید که من امام شما نیستم؟ گفتند بلی. گفت بیعت من به جان و دل قبول کردید؟ گفتند کردیم. فرمود که أقتلوا هذا الشیخ. ابو عبد اللّه گفت من مستحق این خطاب و عتاب نیستم. گفت کار من به حیات تو تمام نشود. پس، برابره، چون گرگ گرسنه، در او افتادند و آن بی‌چاره را هلاک کردند.
این است آنچه اعتماد اسماعیلیان است.
اما زعم اهل سنت و جماعت آن است که ابو شاکر میمون دیصان، معروف به «میمون قّداح»، فرخ دیصان؛ و «فرخ» را چون تعریب کردند «میمون» شد. جعفر صادق، علیه السلام، این میمون را با نبیره خویش، محمد بن اسماعیل به دبیرستان می‌فرستاد. و او را طبیعتی تیز و فطنتی و قریحتی نیکو افتاده بود. هرچه محمد می‌آموخت او یاد می‌گرفت و از مضمون هر کلمه استنباط می‌کرد. و بعد از واقعه جعفر صادق، محمد بن اسماعیل نماند. پسر خود، عبد اللّه را به محمد بن اسماعیل منسوب کرد و گفت: دواست نسب: جسمانی، که تعلق به ولادت اولاد دارد؛ و نسب روحانی تعلق به اضافت دارد. چنان‌که کسی که ولادت او از پدری جسمانی باشد گویی «3» [8] پسر اوست؛ و کسی «4» که علوم حکمت، که مایه حیات روحانی است، از کسی فراگرفته باشد و
______________________________
(۱). زیاده سومین فرمانروای اغلبی است که صقلیه بگشود و پس از شکست از مشرقی خواست به مصر رود نوشری نگذاشت و قرار شد بی‌لشکر و سپاه به آنجا برود ولی در شعبان ۲۹۷ بمرد (ابن اثیر)؛ ص: الاغلبا؛ مجمع د: زیاد بن الاغلب.
(۲). ص: از امر و نواهی فطام نمود؛ مجمع ملی: و اوامر و نواهی افطام نمود؛ مجمع د: و امر او آمر و نواهی نظام نمود؛ زبده: از جمله اوامر و نواهی و حل و عقد و قبض و بسط نظام نمود (خطط، ج ۱، ص ۳۵۰): فعظم علیه الفطام عن الامر و النهی و الاخذ و العطاه؛ ابن اثیر الکامل فی التّاریخ (ج ۸، ص ۱۸): و عظم علیه الفطام عن الامر و النهی و الاخذ و العطاء. و نیز- مصرفی العصور الوسطی، ص ۸۹ و ۱۰۱ و اتعاظ، ص ۹۳.
(۳). ص: پسر خود عبد اللّه … گویی دو بار آمده است.
(۴). مجمع م: کسی که … تعلیم او زنده هر آینه به پسری اولی‌تر باشد؛ مجمع د: … پسر او اولی‌تر باشد.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۱۵
باطن مرده جهل به سبب ارشاد و تعلیم زنده شده هر آینه به پسری اولی باشد. و ما را به محمد بن اسماعیل ولادت روحانی افتاده است؛ و به سبب اسرار علوم، شاید که خود را فرزندان او گوییم و انتساب یاد کنیم. القصه، گفت او پسر محمد بن اسماعیل است و ولیّ محمد و وصی و نایب او. او را به من سپرده بود تا بپرورم و از دشمنان پنهان دارم. اکنون امانت خود بگذاردم و راز نهفته آشکارا کردم؛ امام شما اوست. شیعه به متابعت و مشایعت عبد اللّه موافقت کردند و میمون قداح به دیه سلمیّه، از حدود حمص، وفات یافت.
از فرزندان قداح «1»، ابو شلعلع، به ولایت عراق و شهر کوفه با پسری آمد و گفت من داعی امامم، و ظهور امام نزدیک است. و از دعات ابو القاسم، حوشب را به دعوت به یمن فرستاد و فرمود که داعیان را به اطراف جهان فرستد. او اهل یمن را در دعوت آورد. و ابو عبد اللّه صوفی محتسب را از قبیله کتامه «2»، به دعوت اهل مغرب فرستاد، تا او خلقی بسیار را به دعوت درآورد.
و مکتوبات فرستاد به استدعای پسر عبد اللّه بن میمون و او را به دعوت تهییج و تحریض کرد، تا چون کار عبد اللّه از [تراقی مراقی] بگذشت و بیشتری از حدود قیروان و سجلماسه بگرفت، پسر عبد اللّه روی بدان طرف نهاد. چون به سجلماسه رسیدند، ابو عبد اللّه کتامی به خدمت او مبادرت نمود، بر سبیل استقبال، و خدمت کرد و گفت: من به ولایت‌ها به نیابت تو دعوت می‌کردم؛ اکنون چون «3» تو رسیدی، به حکومت تو اولی‌تری. او به جواب گفت من پیشتر می‌گفتم که داعی امامم، چون هنوز هنگام ظهور امام نبود؛ اکنون گاه ظهور آمد، می‌گویم مهدی منم از اولاد اسماعیل بن جعفر صادق.
و به روایتی دیگر، چون عبد اللّه بن میمون قداح نماند، فرزندان او دعوی کردند که ما اولاد عقیل بن ابی طالبیم. و کارهای خود را پنهان می‌داشتند و خود را پنهان و پوشیده «4». چون احمد بن عبد اللّه بن میمون قداح نماند، فرزندی محمد نام از او بماند. او نیز وفات یافت؛ و سه پسر احمد و حسن و حسین از او یادگار ماندند در سلمیه. و در بغداد هم از فرزندان قداح، ابو شلعلع بود. چنین دعوی کرد که وصی و صاحب امر منم؛ چنان‌که دعات شهرها، از یمن و مغرب و
______________________________
(۱). در مجمع م آمده: ذکر ظهور و خروج مهدی ابو محمد عبد اللّه بن محمد بن عبد اللّه بن میمون بن محمد بن اسماعیل بن جعفر صادق و هو الاول من الخلفاء العلویین از فرزندان قداح؛ در مجمع دو زبده و ص چنین عنوانی نیامده است.
(۲). ص: سفید و افزوده از روی مجمع ملی و مجمع د است؛ مجمع م: چون کار ابو عبد اللّه در مغرب زمین رونق و رواج تمام یافت.
(۳). ص: حو؛ مجمع م ندارد؛ مجمع د: اکنون چون تو.
(۴). مجمع م: و خود را پوشیده؛ مجمع ملی: و خود را نیز پنهان و پوشیده بودند؛ مجمع د: و خود را پوشیده می‌داشت.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۱۶
سواد، او را مقدّم می‌داشتند و پیش او [مکتوبات اسرار می‌نوشتند. شبی با جماعتی از مشاوران] «1» از هر نوع حکایت‌ها می‌رفت، گفتند در سلمیه زنی است در غایت حسن و جمال و غنج و دلال، در حکم مردی جهود حدّاد. و جهود مرد پسری داشت مطبوع محبوب. حسین مادر و این پسر را تربیت می‌کرد و پسر را قرآن و علم و ادب و فرهنگ آموخت. و چون فرزند نداشت، او را به فرزندی قبول کرد و قائم مقام خویش گردانید و «ابو عبد اللّه» کنیت نهاد و اموال و غلامان را همه به وی داد. در اثنای این، حسین بمرد؛ متابعان او را قائم مقام حسین دانستند؛ او دعوی امامت کرد. مردمان گفتند که شما «2» از اولاد عقیل بن ابی طالبید؟ گفت نه، به حقیقت ما از اولاد جعفر صادقیم، علیه السلام. و از آنجا به مغرب رفت پیش ابو عبد اللّه شاعی «3» مشرقی، که در انتظار دیده به راه و چشم به در داشت. ابو عبد اللّه مدتی مهدی را در خانه پنهان می‌داشت تا پنج نماز را امامت می‌کرد. و شخصی از مسجد به خم آب می‌برد و، به بهانه وضو، استراق سمع می‌نمود و احوال هرکس استفسار و تفتیش می‌کرد و بر سبیل کرامات با ایشان می‌گفت. ایشان پرسیدند که ازین خبر و حکایت‌ها تو را که تنبیه می‌کند؟ گفت مغلظه یاد کنید تا بگویم. چون سوگند یاد کردند، گفت مرا صاحب الزمان می‌گوید که هم نام و هم کنیت پیغمبر است، صلی اللّه علیه و سلم. گفتند او را به ما نمای. گفت هنوز وقت ظهور او نیست؛ اما از کوه آواز قرائت قرآن می‌توان شنودن. سال دوم، طلب رؤیت مهدی کردند، گفت از بهر او جایی عالی بسازید تا بیرون آید. از بهر او خانه عالی و جای نزده بساختند به انواع فرش و طرح آراسته. روزی بیرون آمد قرب ده هزار مرد؛ بر او بیعت [کردند] «4». آنگاه بر سریر دولت ممکّن «5» بنشست. به غایت خوب‌روی «6» و ملیح شمایل و صبیح الوجه و فصیح لهجه و نیکو خلق بود. و این فتنه به ایام خلیفه راضی بود به بغداد.
و این همه روایات و اقوال زعم اهل سنت و جماعت است در انتساب مهدی. و غالب ظن آن است که این همه مواضعه عباسیان است و نصب ایشان است؛ از بهر آن‌که ما را بر ترتیب این اقوال بیّنتی «7» واضح است به آن‌که می‌دانیم که ایشان قصد منصب عباسیان می‌کردند و عباسیان قصد استیصال ایشان. و چون با ایشان چیزی به دست نداشتند و از سطارت و خطارت و رأی و
______________________________
(۱). ص سفید است از روی مجمع م و د افزوده شده و در مجمع د دارد: با جماعت از هر.
(۲). مجمع م و د: نه شما
(۳). مجمع م و د: شیعی.
(۴). ص «کردند» ندارد ولی در مجمع د و مجمع م هست.
(۵). مجمع م: متمکن.
(۶). ص: به غایت روی؛ مجمع م: به غایت خوب‌روی؛ مجمع د: به غایت خوب‌رویی.
(۷). ص سفید و از روی مجمع د «بیّنتی» آورده شد.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۱۷
تدبیر ایشان منزعج و مضطرب گشتند، و چاره دیگر ندانستند مگر آن‌که در نسب ایشان طعن کنند، تا مسلمانان در مجالس و محافل و انجمن‌ها بازگویند و بر زبان‌ها مقدوح و ملوم و مذموم باشند و بر چشم‌های مردم خوار و ذلیل گردند و رغبت به دعوت ایشان نکنند.
و شرط خردمند آن است که سخن خصمان در مقابله و مواجهه شنوند «1» تا صدق از کذب روشن شود. و دلیل بر کذب دعوی و اشتهاد بر صحت این معنی [۹] سخن رضی موسوی است «2»، رحمه اللّه علیه، که نقیب النقبای عراق بود از قبل خلفا و مقدم و سرور سادات و علم انساب نیکو می‌دانست، و در این دو سه بیت این معنی فرمود:
ما مقامی علی الهوان و عندی‌مقول صارم و أنف حمی
البس الذل فی بلاد الأعادی «3»و بمصر الخلیفه «4» العلوی
من أبوه أبی و مولاه مولای إذا ضامنی «5» البعید القصی
لف عرقی بعرقه سید الناس جمیعا محمد و علی
إن «6» ذلی بذلک الجوعزو أوامی بذلک الربع ری «7» و جماعتی، به مقیاس این قیاس و قرار این استقرا شواهد این دلیل، گفته‌اند که طعن در انتساب مهدی و قدح اولاد او محض افترای خلفای آل عباس است و جماعتی بزرگان اسلام، از مقربان ایشان، بر آن «صدّق الأمیر» زده. و به روزگار خلیفه القادر باللّه، در بغداد، به امر خلیفه، عقد محضری بستند ۱۳ و به اشهاد گروهی معتبران و سادات و قضات و علما موشّح گردانید [ند]- از سادات، مرتضی و برادرش، رضی، و ابن بطحاوی و ابن ارزق؛ و از اکابر، چون ابن «8» اکفانی و ابن جزری «9» [و ابو العباس ابیوردی] و ابو حامد [و الکشفلی و ال] قدوری و
______________________________
(۱). مجمع م ندارد و د مانند اصل است.
(۲). ص: موالیست؛ مجمع م: رضی موسوی؛ مجمع د: سخن موسوی است
(۳). ص: مانند ابن اثیر (الکامل فی التّاریخ ج ۸، ص ۹): بلاد الاعادی؛ اتعاظ الحنفا (ص ۳۸): دیار الاعادی؛ دیوان چاپ بمبئی (فهرست دانشگاه از دانش‌پژوه، ص ۱۶۰۰)؛ تاریخ عبد اللّه المهدی: احمل الضیم فی بلاد الاعادی
(۴). ص: خلیفه
(۵). ص: ضامن
(۶). ص: ان
(۷). تاریخ عبید اللّه المهدی:
ان جوعی بذلک الربع شبع.و اوامی بذلک الظل ری در مجمع د این شعرها نیامده است و در م دو بیت نخستین هست آن هم به غلط
(۸). ص: ابن المانی
(۹). ص: ابن جوزی
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۱۸
[ال] صیمری «1» [و ابو الفضل نسوی و ابو جعفر نسفی و ابو عبد اللّه بن النعمان فقیه الشیعه]- که نسب اولاد مهدی مقدوح است و ایشان در انتساب به جعفر صادق، علیه السلام، کاذب‌اند.
این است زعم هر طایفه در انتساب مهدی.
و این ضعیف تتبع تواریخ ایشان کرد و به موجب اقاویل ایشان آورد و الدرک علی الرّاوی.
عز الدین علی بن عبد الکریم، معروف «به ابن اثیر جزری «2»»، که صاحب تاریخ کامل «3» است، گفته است ابو محمد عبید اللّه بن محمد بن عبد اللّه بن میمون بن محمد بن اسماعیل بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف هاشمی علوی حسینی بود. و به روایت بعضی راویان، او ابو القاسم عبد اللّه بن محمد بن جعفر سلامی بن محمد بن اسماعیل بن جعفر صادق علیه السلام [بود]. و به زعم اهل سنت و جماعت، او ابو محمد عبد اللّه بن حبیب بن عبد اللّه بن میمون بن اسماعیل بن جعفر صادق، علیه السلام، بود.
و گفتند میان محمد بن اسماعیل و مهدی سه امام مستور بوده‌اند. و اسامی ایشان محمد بن احمد است «4»؛ و القاب ایشان «رضی» و «تقی» و «نقی». و مهدی پسر نقی است. و او در سنه ست و تسعین [و مائتین بود] «5». بعد ما که ابو عبد اللّه و برادرش را بکشت و بر سایر بلاد مغرب استیلا یافت، تا سنه اثنتین و ثلاث مائه ملوک مغرب بنی اغلب را، که عمّال خلفای آل عباس بودند، مستاصل و مقهور کرد، و هم‌چنین، ملک بن بنی نزار به سجلماسه؛ و مملکت ایشان زایل و ناچیز گشت. و هم در این سال، مملکت [بنی رستم] «6» به وی رسید، بعد [از آن‌که] «7» 203 سال داشتند. و ملک آل زیاده «8» نیز به وی رسید؛
______________________________
(۱). ص: ضمیری؛ آنچه افزوده شده از مجمع م است در مجمع د این نام‌ها نیامده است.- اتعاظ الحنفا (ص ۴۵ و ۴۶) و النجوم (ج ۴، ص ۲۲۹) و جهانگشا (ص ۱۵۹ و ۱۷۳).
(۲). ص؛ چنین است: و عز الدین علی بن عبد الکریم معروف به ابن اثیر بن اسماعیل بن احمد بن اسماعیل بن محمد بن اسماعیل بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب بن عبد مناف بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف هاشمی علوی حسینی بود؛ مجمع ملی و م مانند متن؛ مجمع د جای عبارت «که صاحب … محمد بن» سفید گذارده شده و پس از «جزری» چنین آمده: ابن اسماعیل بن احمد بن محمد بن اسماعیل بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب بن عبد مناف هاشمی حسینی؛ در مجمع م «هاشمی علوی حسینی» نیامده است و چنین آمده «و او را مادر نیز حسینی بود».
(3). نام کامل کتاب ابن اثیر. «الکامل فی التّاریخ» است.- و.
(۴). مجمع د: و اسامی ایشان محمد بن احمد است و القاب ایشان رضی و تقی و نقی و مهدی پسر بقی الدین؛ م:
القاب ایشان رضی و نقی و تقی و مهدی پسر نقی است (عبارت پیشین را ندارد).
(۵). مجمع م: تسع و ستین و مائتین؛ مجمع د: تسع و ستین بود.
(۶). مجمع د، م: بنی رستم.
(۷). مجمع د: از آن‌که.
(۸). مجمع م: رفاده؛ د: رقاده.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۱۹
و بر تمامت ممالک و بلاد مغرب و افریقیه و صقلیه غالب و مستولی گشت.
و ایشان خبری از پیغامبر، صلی اللّه علیه و سلم، روایت کرده‌اند: علی رأس الثلاث مائه تطلع الشمس من مغربها. گفتند تأویل این حدیث ظهور مهدی است. و مهدی نقیب و عریف و قواد و ازمّه را تربیت کرد و عمّال به اطراف و اکناف مملکت فرستاد و ابن قریم «1» را به تولیت طرابلس نصب کرد و در حدود قیروان شهر «مهدیه» بنا کرد [به لقب خود] «2»: و [سبب] «3» آن بود که پیرامون جمله قیروان و ملک خود بگشت، این زمین- که جزیره‌ای است به بحر متصل، گوییا کفی است به بازو پیوسته- آن را بپسندید و بر آن سوری استوار ساخت و دروازه‌ها از آهن نهاد هر مصراعی به وزن صد قنطار و رقاده «4» نیز انشا فرمود.
و در سنه تسع و تسعین و مائتین، اهل طرابلس مغرب بر مهدی خروج کردند. و او پسر خود، ابو القاسم محمد، را، که هم کنیت پدر بود نصب کرد. تا مدتی آن را محصور کرد و مردم آن را محجور «5»، تا چندان‌که همه مردارها بخوردند. آنگاه درها باز کردند و با تیغ و کفن بیرون آمدند؛ همه امان یافتند، مگر هارون بن یوسف کتامی و ابو زاکی تمّام بن معارک «6» که کشته شدند؛ باقی سایه مرحمت و عاطفت بر سر آن ضعیفان افکند و به مؤاخذت بعضی اموال قناعت نمود، و عاملی دیگر نصب فرمود و بازگشت و به تاهرت رفت و بگشود. و از لشکریان، صنهاجه و کتامه و زناته و لواته و برابره و عبد الشری به دیار مصر و شام و بلاد سواحل بحر و صعید فرستاد، تا
______________________________
(۱). م: ابن دیم؛ د: ابن سریم.
(۲). مجمع د: به لقب خود.
(۳). مجمع د: سبب؛ در مجمع م پس از «بتولیت طرابلس نصب کرد» آمده: و در سنه ثلاث مائه اهل صقلیه از طاعت مهدی بیرون آمدند و به طاعت مقتدر آمدند و سببش آن‌که احمد بن فوهب که از قبل مهدی در صقلیه بود خلق صقلیه را به طاعت مقتدر خواند و ایشان اجابت نمودند، مقتدر از برای او خلعت و علم‌های سیاه فرستاد و ابن فوهب لشکری بیرون برد و تا طرابلس برفتند و چند کشتی غارت کرده بازگشتند و مهدی از افریقیه چند کشتی ترتیب کرد و جمعی کثیر به جانب صقلیه فرستاد و اهل آنجا دو گروه شدند. آخر آن گروه که طرف مهدی داشتند غالب آمدند و ابن فوهب را گرفته محبوس کردند و با جماعتی از خواص او مقید پیش مهدی فرستاد و مهدی ایشان را بکشت و ابو سعید موسی بن احمد را بر صقلیه والی گردانید و لشکری همراه او بفرستاد. چون اهل صقلیه شنیدند که لشکری همراه والی است، متوهم شدند و شهر را محکم کرده او را در شهر نگذاشتند و ابو سعید به کنار دریا از بهر خود مأمنی پیدا کرد و چند روز میان ایشان محاربه بود. و اهل صقلیه لشکری به سر او بردند و جنگ کردند و هزیمت شدند و چند کس از رؤسای ایشان کشته شد. بعد از آن، ایشان لشکر به در صقلیه آوردند و اهل آنجا امان طلبیدند ایشان را امان داد الا دو کس را که بادی آن فتنه بودند بدان راضی شدند و آن دو کس را تسلیم نمودند. و ابو سعید ایشان را به افریقیه پیش مهدی فرستاد و کتاب مهدی به امان اهل صقلیه برسید و مهدی لشکر سنگین جمع کرد و به دیار مصر و شام و بلاد سواحل بحر و صعید فرستاد اکثر آن مواضع بگرفتند و انتشار دعوی مهدی کرد و در تمام دیار اسکندریه جبایت خراج کردند؛ د مانند اصل است
(۴). د: رفاده
(۵). مجمع د: مهجور
(۶). مجمع د: معاول
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۲۰
بگرفتند، و انتشار دعوت مهدی کردند و در جمیع دیار اسکندریه جبایت «1» خراج کردند؛ و پسر خود، ابو القاسم محمد، را فرمود تا فیّوم و اسکندریه بگرفت، در سنه اثنتین و ثلاث مائه،
و خود او بر اسکندریه مستولی شد؛ از آنجا عزم مصر کرد. اهل مصر جسور و کشتی‌ها به اطراف خود گرفتند. قائم، بر کنار نیل، با لشکری گران، یک چند مقام کرد و [لشکریان در] بازگشتن گفت‌گوی می‌کردند «2». روز از بامداد پگاه، قائم در خیمه نشسته بود، سگی در برابر نظر وی آمد. امرا را فرمود که او را در میان گیرید و جمله لشکریان بر او محیط شوید و او را برانگیزید تا خود را به نیل زند و عبور کند، شما بر عقب او بی‌تحاشی بگذرید. هم‌چنان کردند و جمله لشکرها از نیل عبور کردند [۱۰] که هیچ آسیبی به کسی نرسید. چون او بگذشت، اهل
______________________________
(۱). کلمه «جبایت» از ص است؛ و مجمع م و د: جنایت (د: و) خراج کردند.
(۲). ص: مقام کرد … (سفید) و بازگشتن گفت‌گو می‌کردند؛ مجمع د: مقام کرد لشکریان در بازگشتن گفت‌گوی می‌کردند؛ مجمع م: مقام کرد و مقتدر مونس خادم را با لشکری گران به جنگ او فرستاد و مونس به مصر رفت و میان ایشان چهار کرت به مصاف رفت (کم دارد) و از طرفین بسیاری به قتل آمدند چنانچه در یک کرت گویند هفت هزار از مغار به قتل آمدند. و در آن سال، عز و به و جنابه ابنای یوسف کنانی با مهدی مخالفت نمودند و بعد از محاربات کشته شدند و قائم با لشکر به اسکندریه بود. و در این سال ۳۰۳ مهدی بنای مهدیه نهاد در روز دوشنبه ۲۵ ذی القعده و سببش آن بود که در کتابی خوانده بود که ابو یزید نامی بر او خروج خواهد کرد. مهدی در جمله نواحی قیروان و حدود ملک خود بگشت، موضع مهدیه که جزیره‌ای است ببحر متصل مانند کفی که به بازو پیوسته باشد قطعه زمین به میان دریا در رفته آن را اختیار کرد و بر آن سوری استوار بساخت و دروازه‌های آهنین بر وی نشاند هر مصراعی صد قنطار. و مهدی در اواخر سنه ست و ثلاث مائه لشکری فروان ترتیب کرد و با پسرش، القائم بامر اللّه، به جانب مصر روان کرد و این دوم کرت بود که لشکر ایشان به بلاد مصر رفتند و در ربیع الاخر سنه سبع و ثلاث مائه به اسکندریه رسیدند. عامل مقتدر اسکندریه باز گذاشت و قائم به اسکندریه در آمد، بعد از آن متوجه مصر شد و چند قصبه از مواضع صعید بگرفتند. و این خبر به بغداد که رسید خلیفه مقتدر مونس خادم را با لشکر بسیار به مصر فرستاد. و مونس در شعبان سال مذکور به مصر رسید و میان او و قائم چند کرت جنگ‌ها شد و مهدی از افریقیه هشتاد کشتی مشحون به رجال و اسلحه به مدد پسر بدان طرف فرستاد.
مقتدر از طرسوس چند کشتی دیگر به مدد مونس فرستاد و در دریا کشتی‌ها به هم رسیدند و جنگ کردند.
اصحاب مقتدر غالب آمدند و چند کشتی مغربیان را و بسیاری از مردمان ایشان به قتل آوردند و سلیمان خادم را، که بر سر کشتی‌های مهدی بود، بگرفتند و به مصر بردند و در حبس مصر وفات یافت. و بعد از محاربات بسیار (که) میان قائم و مونس خادم رفت مونس مظفر شد و از آن وقت باز او را «مظفر الدین مونس» لقب کردند.
و وبا در لشکر مغاربه افتادی بسیاری هلاک شدند و آنچه باقی ماندند به جانب افریقیه معاودت نمودند و لشکر مصر در عقب ایشان تا به نزدیک اسکندریه برفتند. و مهدی شهری دیگر بساخت در حدود قیروان نامش محمدیه کرد. و در سنه خمس و عشر و ثلاث مائه لشکر فراوان با پسرش به جانب مغرب فرستاد که بعضی از مقام (گویا: مغاربه) مخالفت نمودند آن لشکر بدان طرف رفتند و قتل بسیار کردند و اصحاب یزید خارجی بودند که با مهدی مخالفت کردند. و مهدی در مدینه مهدیه روز چهارشنبه چهاردهم ماه ربیع الاول سنه اثنین و عشرین و ثلاث مائه متوفا شد؛ زبده: یک چندگاه بماند با لشکری گران و از نیل گذشتن چاره نبود و درو مردم از بیم نهنگ گذار نمی‌یارستند کرد. قائم امرا را فرمود تا سنگی سیاه که در برابر نظر او آمد برو حلقه کنند. بنگرید به ابن اثیر (الکامل فی التّاریخ، ج ۸، ص ۳۱ و ۳۹)؛ ناصر خسرو (سفرنامه ص ۵۳) در نسخه اصل و مجمع د: سنگی؛ در مجمع م چنین مطلبی نیامده است.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۲۱
مصر شهر را به او تسلیم کردند و عامل خود را به وی سپرد [ند]. خلیفه مقتدر را خبر شد از وصول او به مصر. مونس خادم را با لشکری جرّار به دفع او فرستاد. میان ایشان چهار وقعه شد و از جانبین جمعی کشته شدند. عاقبت، مونس منهزم بازگشت و عروبه و حباسه، ابنای یوسف، کشته شدند. و قائم با لشکر به اسکندریه و مصر بماند. خلیفه مقتدر باز مونس خادم را به دفع او نامزد کرد. در دریا با یکدیگر جنگ کردند. قائم پیش پدر پیغام فرستاد و مدد طلبید. مهدی هشتاد مرکب اسطول، مشحون به رجال و مآکل و مشارب و اسلحه، به مدد پسر فرستاد. عاقبت مونس مغلوب و منهزم بازگشت.
و در سنه ثلث و عشر و ثلاث مائه، مهدی به فتح صقلیه لشکری فرستاد، قائد ایشان امیر سالم بنی راشد. او به یک رکضت و نهضت آن را بگرفت و شهر طارنت «1» نیز بستد. و چون تمامت بلاد و حدود مغرب به دست پسرش، قائم، مستخلص و مسخر شد، به شکرانه آن در حدود قیروان شهری معظم بنا نهاد و نامش «محمدیه» کرد.
و مهدی در مدینه مهدیه، روز شنبه، چهاردهم ماه ربیع الاؤل، سنه اثنتین و عشرین و ثلاث مائه، متوفا شد. عمرش ۶۳ سال بود، و مدت خلافتش ۱۴ ۲۵ سال و سه ماه و سه روز. مولدش به سلمیه بود و مرگ به مهدیه. و دعوتش [در ابتدا] «2» به یمن ظاهر شد؛ و ظهور او به سجلماسه بود که خلافت به وی تسلیم کردند. پسرش، قائم، مرگ او را پنهان داشت تا بیعت مردم بستد، آنگه مرگ پدر را فاش کرد. و شش سراری «3» از او امهات اولاد بودند. و اولاد ذکور هم شش. و اسامی ایشان «4»: ابو القاسم محمد القائم بامر اللّه، و ابو طالب موسی، و ابو الحسین عیسی، و ابو عبد اللّه الحسین، و ابو سلیمان داوود، و عبد اللّه «5». و هفت دختر نیز داشت. قضات او ابو جعفر محمد بن عمار مرورودی و محمد بن محفوظ قمودی. و اللّه أعلم بصواب.
 
[قسم اول (در ذکر خلفای علویه و ائمه طاهریه مهدیه مغرب و مصر)]
 
ذکر خلافت القائم بأمر اللّه‌
 
او ابو القاسم محمد بن مهدی ابو محمد عبید اللّه العلوی بود. به سلمیه در وجود آمد. و در سنه
______________________________
(۱). در اتعاظ الحنفا (ص ۹۷) آمده: و خالف علیه اهل صقلیه مع ابن وهب فانفذ الیهم اسطولا ففتحها و اتی بابن وهب فقتله. در الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (ج ۸، ص ۵۴): و صاروا الی ارض قلوریه و قصد و مدینه طارنت فحصروها و فتحوها بالسیف (نیز- ج ۸، ص ۳۱)
(۲). از روی مجمع م افزوده شد.
(۳). ص: پسر؛ باید «سراری» باشد به گواهی ص ۵۱ و ۵۷ ص؛ مجمع د: او را شش سراری و امهات اولاد بودند.
(۴). ص: شش و انساب (گویا: و ایشان)؛ مجمع م: و اسامی ایشان.
(۵). مجمع د و م: و عبد اللّه؛ ص: ندارد
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۲۲
ثمانین و مائتین، پدرش، مهدی، از برای او از اهل مغرب و برابره عهد و میثاق بستد «1» و از عوام بیعت.
و در سنه خمس و عشرین و ثلاث مائه، در صقلیه فتنه ظاهر شد. و سببش آن بود که عامل ایشان، سالم بن راشد، مذموم سیرت بود، رعیت را نکوهیده و زبون می‌داشت. او پیش القائم بامر اللّه پیغام فرستاد که اهل صقلیه از طاعت شما استنکاف می‌نمایند. قائم لشکری، به دست خلیل بن اسحاق، به مدد فرستاد. اهالی گفتند ما بندگانیم و مطاوع و متابع فرمان، اما تحمل به حکم سالم نمی‌توانیم کردن؛ موجب عصیان ما این است. خلیل مکتوبی مشتمل بر صورت [حال] «2» به قائم نوشت. قائم سالم را از امارت صقلیه معزول کرد و دیگری را به جای او نصب فرمود. و افرنجه به جانب اندلس خروج کرد؛ [۱۱] و ولایت عبد الرحمان اموی نهب و غارت کردند؛ و امیه بن اسحاق در مدینه شنترین بر عبد الرحمان عاصی شد، و میانشان جنگ‌ها واقع گشت. و قائم لشکرها به غزای بلاد روم و نواحی اندلس فرستاد و بر همه ظفر یافت. و ابن طالوت «3» 15 خارجی، معروف به «ابی [یزید مخلّد بن کیداد»- و اصلش از زناته بود] و مدینه توزراباضیه- بر او خروج کرد و ثار و کینه‌خواه [با پنجاه هزار] سوار پیکار [کرد]؛ در سنه اثنتین و ثلاثین و ثلاث مائه، به افریقیه ظاهر شد و میانشان وقایع مشهوره بیفتاد. و مدتی با سودان مخالطت کرد و به تاهرت آمد [و آنجا مد] تی معلمی می‌کرد و خلایق را به امر معروف و نهی منکر دعوت می‌کرد. مردی کوتاه بالا اعرج بود، به لباس صوف ملبس. بر خر تردد کرد [ی تا گروهی] «4» انبوه بر [و جمع] شدند، و بعضی از بلاد مغرب بگرفت. و در مذهب او عفو و صلح نبود- بر هرکه ظفر یافتی در حال او را بکشتی.
قائم چون بر حال او [آگاه شد]، بشری با لشکری «5» به دفع او فرستاد. متابعان ابو یزید همه کشته شدند؛ او با چهار صد سوار بماند. لشکر قائم به نهب و غارت مشغول بودند، ابو یزید فرصت یافت و بر بنه و خانه‌های ایشان زد. [بشری] منهزم تا تونس رفت. و ابو یزید ظافر به مدینه باجه در آمد و بسوخت و جمعی [بسیار] از زنان و کودکان بکشت و قبایل را به خود دعوت کرد. و بشری از تونس با لشکری رجوع نمود، بر او زد و ابو یزید را بشکست و بگریخت.
______________________________
(۱). مجمع د و م: بستند
(۲). ص: سفید و از روی مجمع م و د افزوده شد.
(۳). ص و مجمع م و د: ابو طالب؛ زبده: این طالوت، در اتعاظ الحنفا و الکامل فی التّاریخ ابن اثیر ابن طالوت قرشی یاد شده است
(۴). جای کلمات میان دو قلاب در ص سفید بوده و از روی زبده و مجمع ملی و م و د افزوده شد. در مجمع د و م آمده: کنداد
(۵). مجمع د: آگاه شد غلام خود را با لشکری؛ مجمع م: خبر یافت بشری نام امیری با لشکر فراوان.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۲۳
بشری با غنایم متوافر به تونس آمد. قائم شادمان شد. [و باز بشری] با لشکری به مؤاخذت ابو یزید خارجی فرستاد. باز جنگ کردند و از لشکر ابو یزید پنج هزار کس [از برابره] کشته شدند و اسیرانی چند گرفته و با غنایم فرستادند به مهدیه پیش قائم «1». و ابو یزید خارجی از معاونان خود مضطر [ب] و منزعج شد و بر برابره اعتماد تمام نداشت، به حدود قیروان آمد؛ هیچ‌کس به حرب او بیرون نیامد. گفت در این تهاون و تغافل چیزی هست. ابتدا جنگ کرد و به بالای سور بیامد و دروازه قیروان را بگشاد و با تمامت [لشکرها در شهر] «2» رفت و به رقاده فرود آمد و بفرمود تا قیروان را غارت کردند. شیوخ و ایمه امان طلبیدند. ایشان را یک چند به مماطله و مدافعه می‌داشت، تا لشکریان شهر را غارتیدند. مردم از جوانب و اطراف فریاد برآوردند که شهر ما را خراب کردید. ابو یزید گفت چه باشد! بیت المقدس و مکه را به منجنیق خراب کردند! بامداد از جانب قائم مدد رسید و او را از آنجا براندند و با مهدیه آمدند. ابو یزید باز لشکرها را مرتب و مهیا کرد و از جهات و جوانب به ولایت و نواحی به تاختن می‌فرستاد و قتل و نهب و فسق و فجور می‌کردند. آنگاه، لشکری بزرگ به او پیوست؛ قصد حصار مهدیه کرد؛ و صنهاجه و زناته و کتامه به اتفاق یکدیگر به نصرت قائم قیام نمودند. ابو یزید خارجی پیرامون و حوالی مهدیه می‌زد و قتل و نهب تقدیم می‌نمود. قائم با سپاهی آراسته بیرون آمد؛ با هم مصاف دادند؛ لشکر قائم منهزم شد. در مهدیه رفتند و بنشستند. چون کار از حد بگذشت، مشایخ و ایمه بیرون آمدند و از او امان خواستند. امان نداد و شهر محصور کرد و مردم محجور. مدد او از جوانب متعاقب و متواتر می‌رسید؛ و مردم شهر از غایت جوع و غلا پیش او می‌آمدند. قائم انبارها بگشاد و اموال بیفشاند، تا مردم به جنگ رغبت نمودند. و آن روز شکست بر برابره افتاد، و روز دیگر [شکست] «3» بر لشکر قائم؛ و اهل مدینه مهدیه بعضی بگریختند و بعضی به بایزید پناهیدند. تا
______________________________
(۱). مجمع م: و چند امیر او را دستگیر کرده (د: امیرانی چند گرفته) پیش قائم فرستاد به مهدیه و ابو یزید از مجموع بلادی که مسخر کرده بود لشکر بیرون آورد. و از بربریان جمعی انبوه به مساعدت او آمدند و با غلبه تمام متوجه قیروان شد و در قیروان از قبل قائم خلیل بود و او به غایت از ابو یزید متوهم شده بود به حرب او بیرون نیامد. و ابو یزید نزدیک رسید حتی که به در شهر فرود آمد. و خلیل بن اسحاق کسی پیش قائم فرستاده بود و مدد طلبیده که ابو یزید خارجی متوجه قیروان شده. و قائم میسور را مقرر کرده بود با لشکری تمام که به دفع ابو یزید به قیروان رود. خلیل موقوف برسیدن میسور بود و اهل قیروان غلبه بیرون آمدند و با ابو یزید حرب کردند و منهزم گشته به شهر در رفتند. و ابو یزید نزدیک بود که شهر را بگیرد اهل قیروان پیش خلیل بن اسحاق رفتند و گفتند شهر ما به غارت می‌دهی بیرون آی و جنگ کن. خلیل به کراهت بیرون آمد و چون با دشمن در برابر صف کشید قبل از حرب هزیمت نمود و لشکر ابو یزید به قیروان در آمدند و دست به غارت بردند و شیوخ و ائمه پیش ابو یزید رفتند و امان طلبیدند (این افزوده در مجمع د نیست).
(۲). جای کلمات میان دو قلاب در ص سفید بود از روی مجمع م و د، افزوده شد.
(۳). از روی مجمع م و د افزوده شد.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۲۴
چون سال اربع و ثلاثین و ثلاث مائه در آمد، قائم از مهدیه به عزم مصر بیرون آمد؛ و هرچه داشت همه به لشکریان ایثار کرد؛ ایشان اتفاق کردند و ابو یزید را منهزم و مضطر گردانیدند و در خانه‌های او افتادند و بر خیام او ظفر یافتند. در آن اطعمه و ارزاق فراوان دیدند. قائم بر عقب منهزمان برفت. ایشان رجوع کردند و بر قائم حمله بردند؛ چنان‌که ابو یزید مأیوس و منهزم به سوسه افتاد و آن را حصار داد و منجنیق‌ها بر کار کرد و خلقی را بکشت. اتباع قائم او را «دجال» نام نهادند، به سبب آن‌که در ملاحم آورده‌اند که دجال بر مهدی یا بر قائم خروج کند.
و در این [سال]، میان کسان معز الدوله، [که] حاکم عراق بودند، و محمد بن طوعوج، صاحب مصر، به سبب خطبه در مکه، جنگ افتاد. عاقبت بر معز الدوله مقرر شد، بعد از او بر طوعوج «1».
و قائم در اثنای این فتنه‌ها و حروب وفات یافت، روز یکشنبه سیزدهم شوال سنه اربع و ثلاث و ثلاث مائه. مدت خلافت او دوازده سال و هفت ماه بود، و مدت عمرش ۵۵ سال. و هفت سراری داشت، و هفت پسر. و ایشان: ابو طاهر اسماعیل المنصور باللّه، که والی خلافت بود بعد از پدر؛ و ابو عبد اللّه جعفر، که به مصر وفات یافت؛ و حمزه و عدنان و ابو کنانه «2». و هر سه به مغرب متوفا شدند.
 
ذکر خلافت المنصور باللّه، خلیفه سوم‌
 
و او ابو طاهر «3» اسماعیل بن القائم بامر اللّه بن المهدی علوی، مولد او به مهدیه در سنه اثنتین و ثلاث مائه بود. بعد از واقعه [پدر] «4»، در شوال سنه اربع و ثلاث و ثلاث مائه، بر او بیعت کردند. و به منصوره فرو آمد و آن را وطن خود ساخت. در سنه سبع و ثلاث. و او به غایت فصیح و بلیغ بود؛ بعید الغور، صاحب ذهن و فطنت، نیکو حدس و فهم؛ چنان‌که خطبه مصنوع بر سبیل [ارتجال و بداهت] «5» بر فراز منبر انشا کردی و خطبه [۱۲] او هنوز در مغرب مشهور باشد. و ابو عبد الرحمان نسفی در تاریخ آورده است که ابو جعفر احمد بن محمد مرورودی گفت روزی دجال هزیمت شد، و من با المنصور باللّه می‌رفتم و در دست او دو
______________________________
(۱). این مطلب در مجمع م نیامده ولی در مجمع د هست درست مانند ص و عبارت به قیاس تصحیح شد.
(۲). مجمع د و ص و زبده: ابو کنامه؛ مجمع م: ابو کنانه. در کتب تاریخ ابو کنانه نوشته شده است- اتعاظ الحنفا، ص ۱۲۷.
(۳). ص: ابو طاهر بن اسماعیل؛ مجمع د و م درست است.
(۴). مجمع م، د.
(۵). مجمع م: خطبه مصنوع مناسب وقت ارتجالا؛ مجمع د: مصنوع بر سبیل ارتجال.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۲۵
رمح بود؛ یکی بیفتاد؛ از اسب فرو آمد [ه] و نیزه به وی دادم و تفأل کرد [م] «1» از جهت او بدین دو بیت که گفته‌اند، شعر:
فألقت عصاها و استقر بها النوی‌کما قر عینا بالأیاب المسافر رمح از من بستد و گفت چرا بهتر و درست‌تر و راست‌تر از این نگفتی که از قول خداست، عز و علا: «وَ أَوْحَیْنا إِلی مُوسی أَنْ أَلْقِ عَصاکَ فَإِذا هِیَ تَلْقَفُ ما یَأْفِکُونَ فَوَقَعَ الْحَقُّ وَ بَطَلَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ فَغُلِبُوا هُنالِکَ وَ انْقَلَبُوا صاغِرِینَ». بداهت او را تعجب کردم و گفتم یا مولای، تو بی‌شک پسر رسول خدایی؛ آنچه گفتی از نور نبوت است که پیش تو است؛ و آنچه بنده گفت از علم عرب است. و به خط او، در خزانه رصد، کتابی است مشتمل بر خطب مرغوب و سخنان خوب در غایت ایجاز و اعجاز.
القصه، مرگ پدر را پنهان داشت و، بدین مقاومت، با ابو یزید پیش گرفت، چه به غایت صاحب رأی و شجاع و مردانه بود. چند پاره اسطول ترتیب داد و با لشکری به جانب بحر مدینه سوسه فرستاد. و ابو یزید هیزم بسیار را جمع کرده بود تا شهر سوسه را بسوزاند، ناگاه اسطول منصور به سوسه رسیدند. به وصول او دل ایشان قوی شد. و منصور نیز متعاقب با سپاهی برسید. ابو یزید دجال از ورود او بگریخت. لشکر منصور از کشتی‌ها بیرون آمدند و بر آن مدابیر اضالیل تاختند. و برابره هزیمت کردند، و ابو یزید بقیروان گریخت و خواست که در شهر رود، نگذاشتند؛ از آنجا نیز گریزان شد. منصور از سوسه در پی او کرد و مانند باز در پرواز آمد. و دجال، چون عصفور [از پیش باشه] «2»، گریزان شد. ناگاه، بر بنه و خیل و خول و زن و فرزند او ظفر یافتند؛ همه را گرفته به مهدیه فرستادند. و منصور قیروان را خندقی دیگر فرمود ساختن. و به نفس خود خصمان و معاندان بسیار کشتن کرد و کوشش «3». و منادی فرمود که هرکه سر دجال را بیاورد ده هزار دینار مصری حقّ سعی او باشد. او می‌گریخت، و لشکر متواتر و متعاقب در پی او می‌رفتند. و ابو یزید، با همه شکستگی، خواست که شهر باغایه «4» بگیرد، منصور بر اثر او
______________________________
(۱). مجمع د.
(۲). مجمع م.
(۳). در مجمع م و د نیامده.
(۴). باغایه مدینه با فریقیه، ذات انهار و مزارع، علی مقربه من جبل او راس المتصل بالسوس الذی یعرف بجبل المصامده المسمی بدرن (اتعاظ الحنفا، پاورقی ص ۱۰۹).
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۲۶
برسید. ابو یزید گریزان به مدینه مسیله «1» می‌رفت و در کوه‌های سخت و راه‌های تنگ ناپدید شد.
منصور خواست که بر عقب او برود، برای سختی و درشتی راه و دشواری کوه‌ها نتوانست. و ابن طالوت «2» هم‌چنان گریخته به بلاد سودان برسید و به کملان و هواره «3» فرود آمد. منصور بشنید، بر پی او، چون عقاب بر عقبات پرّان، می‌رفت. و بایزید را خاصگیان و مقرّبان در مضیقی انگیخت «4»، و او را با اصحاب اسیر و دستگیر کرده پیش منصور آوردند. مردمان حاضر آواز تکبیر برآوردند. منصور خدای را سجده کرد. و بعد از بستن جراحات، او را در قفص آهنین کردند و حمدونه‌ای «5» را با او رفیق و قرین کرد. و بعد از یک چند، بفرمود تا پوستش سلخ کردند و حشو جلد او را به پنبه بیاکندند و صلب «6» کردند [۱۳] و جثه او را در بلاد مغرب بگردانیدند. آنگاه مرگ پدر را اظهار کرد. و بشارت این فتح با همه بلاد اسلام بفرستادند و فتنه و فساد او را به همه خلایق باز نمودند. و ابن خرز زناتی «7»، که از منتصران خوارج بود، اسیر گرفت؛ و فضایح و مخازی او برشمرد تا به همه اقرار کرد. پس، بفرمود تا او را پا بسته گرد شاطی قیروان بگردانیدند و بکشتند و جثه‌اش را به باب الربیع صلب کردند.
و در این سال، حسن بن ابی حسین کلبی را به امارت صقلیه فرستاد «8» که مردی بزرگ و معتبر بود و با داد و دهش، و رومیان او را برای انصاف و جوانمردی دوست می‌داشتند. از ناگاه، خبر رسید که فرقه روم می‌رسند. منصور غلام خود، فرخ، را با سپاهی مدد و مساعدت او می‌فرستد.
رومیان در جنگ بر سپاه حسن بن علی غالب شدند. در اثنای این، اسطول فرخ برسید و به اتفاق بر رومیان زدند و بشکستند. و ابو جعفر مرورودی بیتی چند بر منصور انشا می‌کرد و در آنجا ذکر ولی‌عهد او، پسرش، المعز لدین اللّه، کرده بود و گفت امید می‌دارم که به مکه و مدینه دعا و ثنای او بر منابر آباد و عمران خوانند، تا بدین مواضع چه رسد. و چنان بود که او گفت.
______________________________
(۱). نام این شهر در اصل خوانده نمی‌شود، در اتعاظ الحنفا، (ص ۱۲۳) آمده: و نزل بالمنصور مرض شدید اشفی منه، فلما افاق من مرضه رحل الی المسیله ثانی رجب …؛ مجمع م: به مدینه اشبیله رفت؛ مجمع د: به مدینه اشبله.
(۲). ص: ابو طالب؛ مجمع م: ابو یزید؛ مجمع د: ابو طالوت.
(۳). فلما علم بالمنصور هرب منه یرید بلاد سودان فخدعه بنو کملان هم و هواره و منعوه من ذلک و اصعدوه الی جبال کتامه و عجیسه و غیرهم و تحصن بها (اتعاظ الحنفا، ص ۱۲۳).
(۴). مجمع ملی انداختند؛ مجمع م: گرفتار کرد؛ مجمع د: مانند ص.
(۵). و جعل معه قردین یلعبان علیه (اتعاظ الحنفا ص ۱۲۵).
(۶). اصل: و وصیت؛ زبده و بر درختی عاری صلب کردند؛ در مجمع د و م نیامده.
(۷). ثم خرج علیه عده خوارج منهم محمد بن خرز فظفر به المنصور سنه ست و ثلاثین و ثلاث مائه (الکامل فی التّاریخ، ج ۸، ص ۱۵۸) مجمع د: این مردمانی؛ مجمع م: و عمید بن حر ربانی.
(۸). مجمع د و م: و منصور حسن بن علی بن الحسین کلبی را به امارت صقلیه فرستاد؛ مجمع د: صقالیه.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۲۷
وفات منصور روز جمعه بود، سلخ شوّال، سنه إحدی و أربعین و ثلاث مائه «1». و مدت عمرش ۳۹ سال. و مدت خلافت هفت سال و دو ماه. و سه سراری که امهات اولاد بودند داشت، و پنج پسر: امام المعز لدین اللّه، و او معد ابو تمیم بود؛ و امیر حیدر [ه] «2» که به مصر نماند؛ و هاشم، و جعفر، و ابو عبد اللّه الحسین. و پنج دختر. قضات او: احمد بن محمد بن الولید، عبد اللّه بن هاشم، و محمد بن ابی المنصور «3»، و ابو حنیفه نعمان بن محمد، و ابو محمد زرار [ه] بن احمد. و باللّه التوفیق «4».
 
ذکر خلافت المعزّ لدین اللّه، خلیفه چهارم‌
 
و او ابو تمیم معد بن المنصور باللّه اسماعیل بن القائم بامر اللّه بن المهدی. مولدش به مهدیه بود، روز دوشنبه، یازدهم ماه رمضان، سنه تسع و عشره و ثلاث مائه. همان روز که پدرش نماند با او بیعت کردند، یعنی سلخ شوّال، سنه إحدی و أربعین و ثلاث مائه.
و المعزّ لدین اللّه مردی صاحب [رأی «5»] و تدبیر، با شجاعت و شهامت و سیاست و کفایت و دولت بار بود. و سیاست ملک به واجبی رعایت کرد تا ملک او از ملک پدرانش زیادت گشت.
معز [به جبل اوراس] «6» بیرون آمد و همه بگرفت؛ و اهل افریقیه به طاعت او در آمدند و محمد خرززناتی «7» به طاعت او در آمد. و در سنه سبع و اربعین و ثلاث مائه، بنده خود، ابو الحسن جوهر، را بر روی همه اقران و اکفا برکشید و به مرتبه وزارت رسانید و با لشکری بزرگ به فتح دیار و بلاد اقصای مغرب فرستاد. و او نخست [افکان و قواه «8»] فتح کرد و به تاهرت آمد و
______________________________
(۱). اتعاظ الحنفا ص ۱۳۳؛ الکامل فی التّاریخ (ج ۸، ص ۱۷۹) ذیل حوادث سال ۳۴۱؛ مجمع م.
(۲). ص و مجمع د و م: حیدر.
(۳). مجمع م: ابی المنظور … ابو محمد نزار بن احمد.
(۴). مجمع م: در الکامل فی التّاریخ آورده که منصور به سهر مبتلا شده بود و ابراهیم طبیب ادویه منومه جمع کرد و در شیشه کرده در آتش نهاد منصور بر شم و ابخره آن مداومت نمود و به خواب رفت. اسحاق طبیب که در اول معالج بود به در خانه آمد و خواست که پیش منصور رود و گفتند در خواب است گفت اگر خواب به تصنع (نباشد) آورده‌اند از ادویه منومه منصور مرده است احتیاط نمودند مرده بودند؟!
(۵). مجمع م و د: صاحب تدبیر
(۶). مجمع د: معز الدوله به جنگ اوراس بیرون آمد؛ مجمع م: معز به جنگ اوراس بیرون آمد؛ اصل درست خوانده نمی‌شود عبارت ابن اثیر این است: صعد جبل اوراس و جال فیه عسکره و هو ملجاء کل منافق علی الملوک و کان فیه بنو کملان و ملیله و قبیلتان من هواره لم یدخلوا فی طاعه من تقدمه فاطاعوا المعز.
(۷). ص: محمد حرزبانی؛ ابن اثیر: محمد بن خزر زناتی؛ مجمع د: محمد حورمانی؛ مجمع م: و حمد حرزبانی.
(۸). ص مانند زبده درست خوانده نمی‌شود؛ مجمع م: و او نخست انکار و فواه فتح کرد؛ مجمع د: او افکار و قواه را فتح کرد؛ تاریخ یحیی بن سعید انطاکی: و صیر جوهر صاحبه الی افکان ففتحها فی سنه سبع و اربعین و ثلاث مائه و قتل امیرها یعلی بن احمد بن الفتح و کان قد سمی بامیر المؤمنین و لقب نفسه بالشاکر للّه و ضرب علی-
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۲۸
بگشاد. والی آن دیار، یعلی بن احمد زناتی، به انقیاد پیش جوهر آمد؛ او را بنواخت و خلعت پوشانید. و جوهر از آنجا روان شد. یعلی خلاف کرد. ابو الحسن بشنید، بازگشت و جمله بلاد او را نهب و کشتن کرد؛ و او را با پسر به اسیری گرفت و آن دیار را نظم و ضبط داد؛ تا کنار ساحل بحر و دریای اقیانوس، که جزیره خالدات است، برفت و بگرفت؛ و ماهیی که بدان بحر معروف است بگرفت و صید کرد برای علامت به خلیفه آورد.
و المعز لدین اللّه به سجلماسه رفت و آن را فتح [کرد]؛ و والی آنجا، محمد بن الفتح، که متغلب بود و خود را «الشاکر للّه» نام نهاده و «امیر المؤمنین» لقب کرده و بدان سکه زده، اسیر گرفت. و به مدینه فاس آمد و محصور کرد و به تیغ بگشود و امیر او، احمد بن بکر، را اسیر گرفت.
و در سنه ثمان و اربعین و ثلاث مائه، و، [به روایت] بعضی، در شهور «1» سنه تسع و أربعین و ثلاث مائه، قلعه طبرمین «2»، به جزیره صقلیه، بگشاد و چهل هزار سوار، به دست حسن بن عمار، در اساطیل روان کرد تا تمامت حدود طبرمین فتح کنند. رومیان جنگ‌های سخت کردند؛ عاقبت مغلوب و منکوب شدند؛ و لشکر المعز لدین اللّه مستولی گشتند و کشتن فراوان کردند و غنایم بسیار یافتند «3».
در آن سال، وفات عبد الرحمان اموی بود، صاحب اندلس، و ولایت پسرش، حکم. مدت او پنجاه سال و شش ماه بود؛ و کمیّت عمر ۷۳ سال «4».
و در اثنای آن حالات، خبر کافور اخشیدی، والی مصر، به المعز لدین اللّه رسید و قحط و غلا و اختلاف مصریان. از قضات و اشراف و اکابر، علی الخصوص، قاضی ابو طاهر محمد بن احمد ذهلی، به قیروان پیش المعز لدین اللّه نامه نوشت و پیغام فرستاد و بدو پناهید و بدو استغاثت
______________________________
– سکته و سارالی فاس ففتحها و اسر امیرها احمد بن بکر؛ الکامل فی التّاریخ (ج ۸، ص ۱۸۹): و تبعهم جوهر الی مدینه افکان … ثم صار الی فاس و نیز- اتعاظ الحنفا، ص ۱۳۵).
(۱). مجمع د: و بعضی از شهور؛ مجمع م ندارد؛ گویا «بروایت بعضی در» که در متن آورده‌ایم درست باشد.
(۲).- عبید اللّه المهدی، ص ۲۰۰؛ المعز الدین اللّه، ص ۵۴ و ۱۵۵؛ الکامل فی التّاریخ؛ تاریخ ابن کثیر (ج ۱۱، ۱۴۱):
و فیها فتح المعز الفاطمی حصن طبومین من بلاد المغرب و کان من احصن بلاد الفرنج فتحه قسرأ بعد محاصره سبعه اشهر و نصف و قصد الفرنج اقریطش فاستنجد اهلها المعز فارسل الیهم جیشا فانتصروا علی الفرنج
(۳). ابن کثیر (ج ۱۱، ص ۲۵۳): ثم قتل امیر الروم «بر دویل».
(4). تاریخ ابن کثیر (ج ۱۱، ص ۲۸۵) (سال ۳۶۶): و فیها توفی الحاکم و هو المستنصر باللّه بن الناصر لدین اللّه عبد الرحمان الاموی و له من العمر ۶۳ سنه و سبعه و مده خلافته خمسه عشر سنه و قام بالامر من بعده ولده هشام و له عشر سنین و لقب بالمؤید باللّه» و نیز در تاریخ عرب و اسلام، ص ۴۸۹.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۲۹
و استعانت نمود و از قحط و غلا و ذکر تولّی و بیعت با او اظهار طاعت، تا در حال ایشان نظر کند و دعوت به آمدن یا کسی را از قبل خود فرستادن، تا وقتی که حضور رکاب معزی باشد.
جماعتی که بدین مهم آمده بودند به حضرت رسیدند و او را از حال اهل مصر آگاهی دادند. معزّ ۱۶ مالی حریر بر کتامه و زویله و برابره «1» و رجال عرب متفرقه، با صحبت قائد و مولای خود، جوهر، به دیار مصر فرستاد، و همت بر طلب ملک مصر مقصور کرد. جوهر از اقصای مغرب روان شد، با اساطیل مشحون به اصعمه و اغذیه و حبوب که معز بر اهالی مصر صدقه کرده بود.
جوهر در سنه سبع و خمسین [۱۴] و ثلاث م ائه، به مصر رسید. چشم‌های ایشان به لقای او روشن شد و سورت نفس مصریان به صدقات معز قرار و آرام یافت. به بستان اخشیدی فرود آمد. و به فرمان و اشارت المعز لدین اللّه شهر «منصوره» قاهره را بنا فرمود و سور آن خط در دایره‌ای کشید متصل فسطاط، میان مصر و عین شمس، در سنه ثمان و خمسین و ثلاث مائه، و آن را «قاهره معزّیه» نام نهاد. و دعوت هادیه او بر سایر منابر بلاد اقامت کردند، چون مصر و اسکندریه و صعیدین اعلی و ادنی و زمین اسفل و تنّیس «2» و دمیاط و حرمین مکه و مدینه و قلزم و حیفا «3»، و خطبه عباسیان باطل کردند، در شوّال سنه ثمان و خمسین و ثلاث مائه. در این معنی ابن هانی اندلسی گوید:
یقول بنو العباس قد فتحت «4» مصرفقل لبنی العباس قد قضی الأمر و بقایای اتباع اخشیدی در زی تجار و مکدّیان به شام گریختند. و دعوت او در موسم حجی «5» به مدینه رسول، صلی اللّه علیه و سلم، اقامت کردند. و جوهر قائد خود را، جعفر بن فلاح، با لشکری به مکه فرستاد و بگرفت و زمین فلسطین فتح کرد و رئیس آن، احمد بن عبد اللّه را اسیر بگرفت و با جماعت به مصر فرستاد. و از آنجا به شهر دمشق رفت؛ آن را قهرا و قسرا
______________________________
(۱). ص: حالی حر بربر کتامه و رویله؛ مجمع د: حالی با مردم کتامه و زویله و برابره و رجال عرب متفرقه با صحبت قاید و مولی خود جوهر به دیار مصر فرستاد و همت باز بر طلب؛ مجمع م: حال حور برو کتامه و زویله و برابره و رجال غرب متفرقه با صحبت قائدان و مولی خود جوهر به دیار مصر فرستاد و همت بر طلب؛ زبده:
معز بعد از تفکر و تدبر مالی خور بر کتامه و رذیله و رجاله اعراب تفرقه کرد مصاحب قائد و مولی خود جوهر به دیار مصر فرستاد و همت بر طلب؛ زبده: معز بعد از تفکر و تدبر مالی خور بر کتامه و رذیله و رجاله اعراب تفرقه کرد مصاحب قائد و مولی خود جوهر به دیار مصر فرستاد. گویا: مالی جزیل بر درست باشد.
(۲). ص و مجمع م: تنیس؛ مجمع د ندارد؛ زبده: تنسس.
(۳). ص: حفا؛ مجمع م: جفا؛ مجمع د ندارد؛ زبده: حفار.
(۴). در دیوان ابن هانی اندلسی: هل فتحت (اتعاظ ص ۱۳۹).
(۵). مجمع د م: حج.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۳۰
بگشود و اردن با جمیع بلاد شام فتح کرد. و در این وقت، خطیب مدینه ابو مسلم علوی بود. و امیر آنجا، در موسم مکه، خطبه با نام المعز لدین اللّه کرد و علویان، و از نام مطیع عباسی و قرامطه منقطع. و در مصر و جوامع ابن طولون و عمرو بن العاص و جمیع مساجد و معابد، در اذان مؤذن حیّ علی خیر العمل افزود، و جمیع اعمال مصر این حال مستمر شد.
و تبر، امیر تنّیس «1»، اظهار نفاق و خلاف کرد؛ او را بگرفتند و از جسر در آویختند تا بمرد؛ و پوستش سلخ کردند و به قطن بیاکنده صلب کردند. و ابو سعید، والی حصار یانس «2»، و خطیب معروف «به ابی زید بصری» «3» و ابو الحسن عمران ادیب، به تهمت نقلی که از ایشان کردند، کشته شدند. و هم‌چنین، ابن هیج «4» به مصر مخالفت کرد؛ او را مقید و محبوس کردند تا بمرد؛ و پوستش سلخ کردند و صلب کردند.
و زعیم مقدّم قرامطه ۱۷ با جماعتی قرمطیان به شام رفت، به دست جعفر بن فلاح گرفتار شد و در وقعه دمشق کشته شد. پسرش با بقایای قرامطه عزم کرد؛ جوهر او را بگرفت و بکشت و قرامطه منهزم به شام گریختند. و از اینجا می‌توان دانست که قرامطه نه از اتباع اسماعیل بوده‌اند؛ بل طایفه‌ای علی حده به انفراد بوده‌اند. و عباسیان و دوست‌داران ایشان، از غایت عداوت، با اسماعیلیان نسبت کرده که ایشان بیشتر کارها خلاف شرع و عقل کرده‌اند، چون برداشتن حجر الأسود از کعبه و دیگر کارهای مذموم ملوم.
و در این سال، ابو خرز زناتی «5» با گروهی برابره به افریقیه خروج کرد. المعز لدین اللّه به نفس خویش متوجه ایشان شد؛ به مدینه باغایه «6» ملتقی شدند. ابو خرز چون صدمان و سطوات لشکر المعز لدین اللّه بدید، بگریخت و در آن کوهستان متواری گشت. عاقبت، ناچار پیش المعز لدین اللّه آمد و به خلعت‌های فاخر معزّیه مشرف شد. و دعوت علویان در جمله بلاد و دیار ملک منتشر شد.
______________________________
(۱). ص: و تبر امیر سیس؛ مجمع د: ندارد؛ مجمع م: و امیر سیس؛ اتعاظ الحنفا، ۱۶۸: و فی المحرم انفذ تبر الاخشیدی من تنیس.
(۲). ص و جمع د: نامش؛ مجمع م: باسش؛ زبده: نامس؛ اتعاظ الحنفا، ص ۱۸۱: و فیها مات ابو سعید یانس احد قواد الاخشیدیه فی المحرم و قتل تبر القائد ابو الحسن نفسه بسکین الدواه فی شهر ربیع الاخر فسلخه القائد جوهر و صلبه عند المنظر حتی مزقه الرماح.
(۳). مجمع د: النصیری.
(۴). ص و مجمع م و د: ابن مهیج؛ زبده ابن هیج؛ اتعاظ الحنفا ص ۱۸۳- ۱۸۴: و خرج عبد العزیز بن هیج الکلابی بالصعید.
(۵). ص: ابو حررزناتی (بی نقطه)؛ مجمع م: ابو حرر زمانی؛ مجمع د: ابو حر زناتی؛ الکامل فی التّاریخ (ج ۸، ص ۲۱۵) ذیل حوادث سال ۳۵۸: ابو خرز زناتی.
(۶). ص: باعیا؛ مجمع م: باعباسیان؛ زبده: باغایا؛ مجمع د ندارد.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۳۱
رومیان انطاکیه و بعضی سواحل بگرفتند و حلب هم بستدند، چه ابو المعالی شریف بن سیف الدوله، والی حلب، ضعیف حال بود و اندک لشکر. و در دمشق تکفور سیس «1» را بکشتند، که پدرش مسلمان بود و نه از اهل بیت مملکت، اما مدبر و کافی و کاردان بود. مدت سی سال حکم کرد.
و بدین ایام، به صقلیه میان کتامیان و اعراب جنگ افتاد و فتنه قائم شد. خبر به معز رسید ابو القاسم بن حسن بن علی بن حسین را به نیابت خود صقلیه داد و به طفیه نایره فتنه ایشان روان کرد. و در شوال سنه إحدی و ستین و ثلاث مائه، المعز لدین اللّه به عزیمت مصر، از مغرب هجرت کرد، با زن و فرزند و خویش و پیوند و عساکر و حشم بسیار و مال و منال بی‌شمار و آسیاهای زر ۱۸ گداخته و بر چهارپایان بار کرده که هریک فرسنگی اشتری می‌کشید. و در لشکر او پانزده هزار اشتر و ده هزار استر برای نقل ثقل و حمل صنادیق و بار و بنه بودند و اوانی زر و سیم و سلاح و سلب، به غیر آن‌که مضارب با خود داشته بود، و خیام و اعلام و غیر آن از اثقال. و چون به حدود مصر رسید، قضات و اشراف و شهود مصر به استقبال لقای او به اسکندریه آمدند و در اعمال ترنوط «2» به شرف لقا و دست‌بوس او رسیدند و به غره میمون و طلعت همایون او شادی‌ها و اهتزاز نمودند و شدت فراق و سختی اشتیاق خود بر رأی همایون باز راندند که به ایام جبابره «3» کشیده بودند. و المعز لدین اللّه، برای تدارک مافات، ایشان را فراوان استمالت و استعطاف فرمود و به عدالت و احسان و نصفت و اکرام موعود گردانید. و روز سه‌شنبه، هفتم ماه رمضان، از سنه اثنتین و ستین و ثلاث مائه، با عساکر متکاثر و اموال و تجملات وافر در شهر مصر آمد «4» و معزّیه «5» معموره محروسه را دار الملک ساخت و قلعه قاهره بنا فرمود برای اقامت خود. و فرمان نافذ شد که هریک از امرا و وزرا و رعایا و عساکر، به قدر مرتبه و محلّ درجه، خانه‌ها پیرامون قلعه بساختند؛ و از شهور سنه اثنتین و ستین و ثلاث مائه تمام شد. و مصر و شام و دیار بکر و دیار ربیعه و حجاز و یمن از تصرف بنو العباس انتزاع نمودند و در دست
______________________________
(۱). ص: تکفور سیس؛ مجمع م بکنقور سیس؛ مجمع د: بکقورسیس؛ زبده: و تفقور ملک سیس دمستق نام را بکشتند. در حواشی قزوینی بر جهانگشا (ج ۳، ص ۴۸۴ و ۴۹۰): از تکفور یا تاکور پادشاه ارمنستان که پایتخت آن شهر سیس بوده است یاد شده است. ابن اثیر در حوادث سال ۳۵۹ از تقفور پادشاه روم که از خاندان شاهی نبود و دمستق یا فرمانده شهرهای همسایه روم در شرقی خلیج قسطنطیه بوده است یاد نموده.
(۲). ص و مجمع م و د: بربوط؛ زبده: مربوط. در اتعاظ الحنفا (ص ۱۸۵) آمده: و لخمس بقین من شعبان ورد الخبر بوصول المعز الی الاسکندریه و لقیه ابو طاهر القاضی و من معه.
(۳). ص: به ایام جائره؛ مجمع م: به ایام جابره؛ مجمع د ندارد؛ زبده: به ایام جبابره.
(۴). الکامل فی التّاریخ (۸، ۲۲۲) ذیل حوادث سال ۳۶۱: و فی هذه السنه سار المعز لدین اللّه من افریقیه یرید الدیار المصریه.
(۵). ص: معتزیه؛ مجمع م و د: معزیه.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۳۲
المعز لدین اللّه آمد. و اساس عدل و انصاف چنان در آن ممالک [۱۵] [نهاد] «1» که هنوز از رسوم معدلت و آثار نصفت او مثل زنند و حکایات عجیب بازگویند. و در پیش بارگاه او، چند صندوق نهاده بودند که هر روز پر زر کردندی و، بعد از بار عام و برداشتن خوان «2»، درویشان را اجازت بودی که به یک دست، چندان‌که تواند برگرفتن، بردارد. و روایت است که آن صنادیق برقرارند در قلعه، اما کرم و زر مفقودند.
و در این زمان، یکی از قرامطه شام خروج کرد «3»؛ به حوف «4» رسید، از حدود مصر، خواست که جهان‌گیری کند، المعز لدین اللّه پسر خود، عبد اللّه، را، که ولی‌عهد خلافت بود، با لشکری گران به دفع قرمطی فرستاد. در حدود کوم احمر «5» به هم رسیدند. چو [ن] سواران معزی در جولان و طرد و ناورد آمدند، قرمطی در حال هزیمت شد، بعد ما که از اصحاب او هزار کس کشته شدند و هزار
______________________________
(۱). مجمع م و د: نهاد؛ ص ندارد.
(۲). ص و مجمع م و د: خوان.
(۳). در مجمع م (۷۷ پ) چنین آمده: در سال سنه ست و ثلاثین و ثلاث مائه قرامطه شام خروج کردند و مقدم ایشان حسن بن احمد بود از احسا متوجه دیار مصر شد و به هر (جا) می‌رسید خرابی بسیار از گرفتن و کشتن و زدن و نهب و غارت می‌کرد، چون خبر او به معز لدین اللّه رسید که قاصد مصر است مکتوبی بدو نوشت مطول و در آنجا ذکر فضل نفس خود و از آن اهل بیت کرد و این‌که این دعوت ما یکی است؛ یعنی، هر دو ما شیعه آل محمدیم (ص) و از قرامطه آنها که پیشتر دعوی کرده‌اند از آبای شما و غیرهم به تولای اهل بیت و تبرا از غیر ایشان کرده‌اند، و وعظی چند گفته و مبالغه نموده و به تهدید رسانیده. و آن کتاب پیش احمد بن حسن قرمطی فرستاد. و حسن بن احمد در جواب همین نوشت که وصل کتابک الذی کل تحصیله و کثر تفصیله و یحسن سائرون علی اثره و السلم؛ و به حدود مصر در آمد با لشکری سنگین و به عین شمس فرود آمد و جنگ‌های سخت کردند. و مصریان به جنگ با ایشان مقاومت نمی‌توانست نمود و لشکرهای خود به اطراف به نهب و غارت می‌فرستادند و از عرب بسیاری با ایشان بودند و امیر اعراب حسان بن جراح طایی بود و اعراب که در آن لشکر بودند همه مطاوع و متابع او بودند. چون المعز لدین اللّه کثرت جمع ایشان و شجاعت و جلادت معلوم کرد از آن متفکر و متوهم شد که لشکر خود را به قتال ایشان فرستد در آن امر متحیر و متردد گشته اصحاب رای و مشاوران خود را طلب فرمود. مجموع بر ان اتفاق کردند که حیلت آن است که در میان ایشان تفرقه افکنیم چنان که با یکدیگر مخالف شوند و این معنی دست نمی‌دهد الا به آن‌که به این جراح کسی فرستیم و تقبل مال کنیم. و فرستادند و از او صد هزار مثقال طلای مسکوک قبول کردند که او در روز مصاف ترک جنگ کرده روی بگرداند و به دیار خود رود بدو رسانند. این جراح گفت هرگاه که مال موعود به من رسد من چنین کنم. معز بفرمود تا از برنج زرها مسکوک گردانیدند و آن را مطلا کرد و در تک همیان نهاد و دیناری چند از زر خالص بر بالای هر همیان، و در شبی که روز دیگر مصاف خواست بود، به ابن جراح فرستاد. او به خازن خود سپرد، و به وقت مصاف که روبه‌روی شدند و در این حرب پسر المعز لدین اللّه عبد اللّه، که ولی‌عهد بود، امیر لشکر بود. در حمله اول ابن جراح برگشت و لشکر قرامطه شکسته شد و قریب هزار کس از ایشان به دست افتادند هرچه از اعراب بودند ایشان را می‌گذاشتند و باقی قرامطه را می‌کشت و این از فتوح جلیل عجیب بود.
(۴). اتعاظ الحنفا، ص ۳۰۳: و وصلت سریه القرامطه الی اطراف الحوف-.
(۵). در تاریخ انطاکی چنین آمده است: و عاد الاعصم القرمطی فی جیوشه الی مصر و خرج الیه الامیر عبد اللّه بن المعز لدین اللّه و کان المعز قد ولاه عهده فواقعه و قتل من الفریقین عددا کثیرا و کان الوقعه فی موضع یعرف بالکوم الاحمر.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۳۳
کس اسیر گشتند. و این فتوح جلیل عجیب بوده. و هم‌چنین، ابو بکر نابلسی «1» مخالفت کرد؛ اسیر گشت و مسلوخ شد. و امیر عبد اللّه، که ولی‌عهد بود، روز آدینه، نهم جماد الاولی، سنه اربع و ستین و ثلاث مائه، وفات یافت.
و در این سال، دعوت معزیّه به مکه و مدینه و سایر اعمال حجاز اقامت کرده شد. و چون امور مملکت استقامت یافتند، او در دیار مصر اقامت «2» نمود. ناگاه، روز آدینه، نوزدهم ماه ربیع الآخر، سنه خمس و ستین و ثلاث مائه، الامام المعز لدین اللّه متوفا شد «3»، قدس اللّه روحه. و سببش آن بود که ملک روم قسطنطنیه به خدمت او رسولی فرستاد که در ایام سابق به افریقیه هم او به رسالت می‌آمد. معز به خلوت رسول را گفت یاد داری که در مهدیه با تو گفتم روزی باشد که به رسالت پیش من آیی به مصر و شام. رسول گفت بلی یاد دارم. گفت هم‌چنین روز [ی] به رسالت بیایی و مرا در بغداد بر سریر خلافت ببینی. رسول گفت اگر مرا بر خود ایمن کنی و زنهار دهی، تا با تو مفاوضه‌ای به مشاهده تقریر کنم. معز گفت کردم بگوی. گفت آن سال که تو بر سریر افریقیه متمکن بودی، حشمت و عظمت و عزت و جلالت تو در چشم من چنان نمود که از مهابت تو وجود من ناچیز شد و تو را بر تخت متمکن دیدم پنداشتم که تو خدایی و از نور روی تو د [یده] های «4» جهان‌بین من روشن شد، و اکنون از آن مهابت و عظمت در تو هیچ نیافتم. از خوف و انفعال این سخن، معز را در حال تب گرفت و روزبه‌روز علت در تزاید بود.
[دیگر گویند] «5» المعز لدین اللّه در احکام نجوم ماهر بود. در طالع خود قاطعی «6» دید. با منجم مشورت کرد. و [ی] گفت «7» در طالع تو قطعی می‌بینم. باید که چند روزی مستور و متواری گردی تا آن بلیّت «8» از درجه قاطع تو بگذرد. معز مقربان و امرا و وزرا و عمال خود را جمع کرد و گفت
______________________________
(۱). ص: بومنله نابلسی؛ مجمع د: بومثله نابلسی؛ زبده: برمله نابلسی؛ مجمع م ندارد. تاریخ ابن کثیر (ج ۱۱، ص ۲۸۴): و قد احضر الی بین یدیه الزاهد العابد الورع الناسک التقی ابو بکر النابلسی، فقال له المعز: بلغنی عنک انک قلت: لوان معی عشره اسهم لرمیت الروم بتسعه و رمیت المصریین بسهم: فقال: ما قلت هذا. فظن: انه رجع عن قوله. فقال کیف قلت؟ قال: قلت: ینبغی ان نرمیکم بتسعه ثم نرمیهم بالعاشر: قال: و لم؟ قال: لانکم غیرتم دین الامه و قتلتم الصالحین و اطفاتم نور الالهیه و ادعیتم ما لیس لکم! فامر باشهاره فی اول یوم، ثم ضرب فی الیوم الثانی بالسیاط ضربا شدیدا مبرحا، ثم بامر بسلخه فی الیوم الثالث.
(۲). ص: استنامت؛ مجمع م: اقامت؛ مجمع د: استقامت.
(۳). تاریخ انطاکی، ص ۱۰۲: و مات المعز لدین اللّه لیله الجمعه لاحد عشر من ربیع الاول سنه ۳۶۵-.
(۴). مجمه م و د: دیدها
(۵). مجمع م: دیگر گویند.
(۶). مجمع د: قطوعی.
(۷). مجمع م: منجم گفت؛ زبده: با منجمان و مهندسان مشاوره نموده گفتند.
(۸). مجمع م: آن قاطع؛ مجمع د: نکبت.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۳۴
من گذشتنی‌ام. میان من و خدا عهدی است در وعده خود و [آن نزدیک است. اکنون] «1» فرزند خود، نزار، [ر] «2» که ولی‌عهد و وصی من است، بر شما استخلاف می‌کنم، منقاد و مطواع [او باشید] «3». و نام او العزیز باللّه نهاد. گفتند سمعا و طاعه. و معز در سراپرده یک سال اقامت نمود. و مغاربه بر غمام سلام می‌کرد [ند] «4» و با یکدیگر می‌گفتند که او در حجاب سحاب است. آنگاه، برون آمد و به اندک مدت درگذشت. عمرش ۴۵ سال و هفت ماه [و چهار روز] «5» بود. خلافتش ۲۳ سال و پنج ماه و [دوازده] روز. [و گویند ده روز] «6». و آنچه به مغرب بود بیست سال و ده ماه و شش روز؛ و به مضر دو سال و هفت ماه و چهار روز. و [فات] او، برای اصلاح امور و حسن تدبیر، قرب هفت ماه پنهان داشتند، تا روز نحر، که در آن بیعت بر العزیز باللّه کردند. اولاد او سه پسر بودند: ابا منصور نزار العزیز باللّه؛ و امیر تمیم، که به مصر نماند؛ و امیر عقیل؛ و چهار سراری، و هفت دختر. قضات او در [مصر] «7»: ابو طاهر محمد بن عبد اللّه ذهلی «8»؛ و دیگر، ابو طالب احمد بن قاسم بن محمود بن ابو القاسم بن ابو المنهال.
 
ذکر خلافت العزیز باللّه «9»، خلیفه پنجم‌
 
او ابو منصور، نزار بن معز لدین اللّه بن معدّ بن منصور باللّه بن افقائم بامر اللّه بن المهدی است. مولد او به مهدیه، سنه أربع و أربعین و ثلاث مائه، بیعت خاصه او در ماه ربیع الآخر سنه ست و خمسین و ثلاث مائه، و بیعت عامه روز نحر، و وفات او در بلبیس «10» بود، در حمام. و مدت خلافت او ۲۱ سال و پنج ماه و یک روز؛ و عمرش چهل سال و یک ماه. عم او، حیدره، و عم پدرش، ابو الفرات، و عمّ جدش بیعت کردند و خلافت به او تسلیم. و مثل این معهود نبوده مگر از هارون الرشید. و آن روز، خطبه فصیح بلیغ کرد که خاص و عام حاضران را بگریانید، و محبت او در دل‌های انام آرام گرفت «11». و ممالک مصر و شام و مغرب و حجاز در تصرف آورد.
______________________________
(۱). از روی نسخه مجمع م و عبارت «و آن نزدیک است اکنون» افزوده شد.
(۲). مجمع م: نزار را.
(۳). از روی نسخه مجمع م و د عبارت «او باشید» به متن افزوده شد.
(۴). مجمع م: می‌کردند.
(۵). مجمع ملی: و چهار روز.
(۶). از روی مجمع م افزوده شد؛ مجمع د: پنج ماه و ده روز (مانند ص).
(۷). مجمع د و م.
(۸). مجمع د: دهلوی.
(۹). متن مانند مجمع د: المعز باللّه؛ مجمع م: العزیز باللّه.
(۱۰). مجمع م: سیس؛ مجمع د: پشن.
(۱۱). ص: دل‌های انام و امام آرام گرفت؛ مجمع د: دل‌های انام جا گرفت؛ مجمع م: دل‌های انام آرام گرفت (مانند زبده).
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۳۵
البتگین «1» که مولای بنی بویه بود، از بغداد به شام آمد از قبل الطائع باللّه. و حسن بن احمد قرمطی بر سبیل مدد و مساعدت بدو پیوست و تمامت شام با تصرف البتگین داد؛ چنان‌که در تاریخ مغاربه مسطور است. پس، العزیز باللّه، قائد ابو الحسین جوهر را با عساکر جم در برو اساطیل بسیار در بحر به دفع ایشان به جانب شام فرستاد، در رمضان سنه خمس و ستین و ثلاث مائه. چون به دمشق رسید، او و البتگین و حسن قرمطی ۱۰۸ واقعه کارزار افتاد. [۱۶] قائد جوهر با حضرت مصر اعادت نمود. العزیز باللّه به نفس خود با عساکر متکاثر به شام روانه شد، در ذی القعده سنه سبع و ستین و ثلاث مائه. چون البتگین از دور سایه‌بان العزیز [باللّه را مشا] هده کرد «2»، رعبی و خشیتی تمام در دل او آمد؛ از اسب فرود آمد و پیاده نزدیک العزیز باللّه آمد، با خضوع و خشوع تمام. عزیز نیکوسیرت «3»، رحیم و حلیم بود؛ گناهش ببخشید و گرامی داشت و خلعتش پوشانید؛ و پسران مولای او، علی بن ابی اسحاق، ابراهیم «4» و مرزبان، پسران بویه، را خلعت‌های فاخر پوشانید و اقطاع داد و والی کرد. و قسام «5» را، که از اتباع و بطانه بود، با خلعت و نواخت، دمشق به او تفویض کرد. میان العزیز باللّه و عضد الدوله ابواب مکاتبات و مراسلات محفوظ شد. و ابن جراح طایی خروج کرد. و مفرج بن جرّاح مردی فتنه‌انگیز شریر بود؛ میان شام و مصر می‌نشست. عزیز با لشکر به او تاخت. او به انطاکیه گریخت. عزیز جمعیت او را متفرق و متبدّد گردانید.
و از ملوک افرنجه، بردویل «6» 19 با لشکری خروج کرد و به صقلیه آمد. ابو القاسم به حرب او مبادرت نمود و با جمعی مسلمانان شهید شد. اما میسره او بر میمنه رومیان غلبه کرد و هزیمت و غنیمت بسیار یافتند. در سنه سبعین و ثلاث مائه، عزیز مظفر و منصور با دار الملک مصر [باز] گشت و به قصر خلافت نزول کرد؛ و ابو الفرج یعقوب بن یوسف را در این سال وزارت داد.
و با مشارقه و غیرهم اصطناع فراوان نمود. و جماعتی از اولاد ملوک و امرای بزرگ، چون بنی حمدان و بنی بویه و بنی خشید و بنی رائق و بنی طولون و رؤسای دیلم نقفور «7»، به دولت منجذب و مایل گشتند و به بندگی او رغبت نمودند. و ترکان را اصطناع بی‌اندازه فرمود.
______________________________
(۱). تاریخ ابن کثیر (ج ۸، ص ۲۳۶): ذکر ولایه الفتکین
(۲). اصل درست خوانا نیست از روی مجمع م درست شد.
(۳). اصل درست خوانده نمی‌شود از روی مجمع م و د درست شد.
(۴). مجمع د: علی بن اسحاق ابراهیم؛ مجمع م و زبده: علی بن اسحاق بن ابراهیم.
(۵). در مجمع د و م و زبده آمده: قسام؛ اصل بی‌نقطه است.
(۶). ص: بر دومل، مجمع م: برخومیل؛ مجمع د: بود و مثل.
(۷). زبده: و بنی ثقور؛ در مجمع د و م نیامده؛ ص دیلم نقفور (بی‌نقطه)؛ شاید «دیلم و بنی نقفور» باشد.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۳۶
و ابو تغلب بن حمدان با او اظهار مخالفت نمود، سرش پیش او آوردند. و ابن ابی حازم، صاحب وادی القری، هم اظهار خلافت کرد، لشکر فرستاد، سر او نیز بیاورد [ند] «1». و هم‌چنین، منیر خادم عاصی و طاغی شد. او را اسیر به خدمت آوردند، از او عفو فرمود. و خارجی به صعید خروج کرد و مردم را به خود دعوت کرد، در صفر سنه تسع و سبعین و ثلاث مائه. عاقبت کشته شد؛ و عساکر او به جانب و حرّان و رقّه و رحبه تا غایت انطاکیه پراکنده شد.
و از آنگاه باز که که کافور اخشیدی نماند، راه حج منقطع بود، العزیز باللّه باز آن را اقامت نمود و هر سال خانه کعبه را جامه‌های فاخر پوشانید. و در ماه ربیع الاول سنه ثمان و سبعین و ثلاث مائه، عم او، هاشم بن المنصور باللّه، متوفا شد. و در سنه ثلاث و سبعین ثلاث مائه، اسحاق بن بویه را والی ملک بغداد گردانیدند؛ تا وقت وفات آنجا اقامت نمود. و بعد از او، پسر برادرش، امیر مرزبان بن بویه، در سنه خمس [و سبعین و ثلاث مائه] «2» والی گشت. و امیر عقیل، برادر العزیز باللّه، در روز شنبه، سبع و عشر، از شعبان سنه أربع و سبعین و ثلاث مائه، متوفا [شد]؛ و بعد از او برادرش امیر تمیم. و در سنه سبع و ثمانین، اهالی صور نفاق کردند و «علاقه» [نا] می، که از عامه شهر بود، مستولی گشت و خطبه و سکه به نام خود ملوّث کرد به این طریق: «عزّ بعد فاقه للأمیر العلاقه» «3». و از رومیان نصرت طلبید. و مدد لشکرها از مصر به راه بر و اساطیل به راه بحر روان شدند. و او را با صهر گرفته به مصر آوردند و صلب و نصب کردند.
و ابو یوسف بلکین بن زیری بن مناد صنهاجی حمیری، که مردی بزرگ صاحب شوکت و حشمت بود و اقربا و خویشان «4» بسیار داشت، در حدود مهدیه شهری بنا کرد اشیر «5» نام؛ و در آنجا دعوت علویان می‌کرد. چون ایشان به مصر آمدند، او را به نیابت خود به افریقیه بگذاشتند.
عزیز ابو یوسف را استمالت داد و دیگر ولایت‌ها به آن مضاف کرد. بعضی از اولاد زیری بن مناد از افریقیه به اندلس آمدند به سبب خلافی که میان برادران افتاده بود. افریقیه به دست حماد بن زیری افتاد؛ و برادر او گریخته، برای خست «6» شرکا، به اندلس رفت. چون ابو یوسف متمکن و میدان فرصت خالی یافت، سجلماسه را بگرفت و مالی بی‌اندازه از ایشان اقتباس نمود و تا حدود اندلس برفت. امیر صقلیه، ابو القاسم بن الحسن، لشکر کشید و شهر کوسنتینه ۲۰ «7» بگرفت و
______________________________
(۱). مجمع م، د.
(۲). مجمع د و م.
(۳). ص: عز بعده فاقه للامیر العلاقه؛ م: عز بعد فاقه الامیر علاقه؛.
(۴). ص: انسان؛ م: اسباب؛ د: انساب.
(۵). ص و مجمع د: اسیر؛ مجمع: اسر.
(۶). ص و مجمع م و د: خست.
(۷). ص: کوسه؛ مجمع م: کرسینه؛ مجمع د: کوسنه؛ در احسن التقاسیم (ص ۶ و ۲۰ و ۱۰۸ چاپ ۱۹۵۰ با ترجمه-
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۳۷
مالی بی‌قیاس از آنجا بیرون آورد. اولا [د ز] یری بن عطیه زناتی بر «فاس» مستولی شدند و ابو یوسف را بخواندند. در راه به علت قولنج نماند. ولی‌عهد او پسر مهین منصور بود. او را در سنه ثلاث و سبعین و ثلاث مائه، به مدینه اشیر به جای پدر بنشاندند.
و عزیز مصر منشای ۲۱ یهودی را از دمشق معزول کرد و بکجور را، که مردی ظالم بود، به جای او فرستادند. و سببش آن بود که عزیز دمشق را به منشای یهودی داده بود و مصر به عیسی بن نسطور نصرانی؛ و ایشان، از راه اعتقاد، بر ارباب اسلام ظلم و تعدی می‌نمودند؛ که عورتی رقعه به عزیز فرستاد و نمود که یا امیر المؤمنین، بالذی أعز الیهود به منشا بن لسام و النصاری به عیسی بن نسطور «1» و أذل المسلمین بک، ألا نظرت فی حالی. عزیز از آن رقعه متأثر شد و هر دو را معزول کرد و از نصرانی سیصد هزار دینار مغربی بستد و رد مظالم او کرد و با یهودی همین معامله تقدیم داشت. و چندگاه مؤن «2» بر یهود و نصارا انداخت. و به سبب ظلم، بکجور را از دمشق معزول کرد.
و هم در این سال، شخصی ابو الفرج کنیت، از بن مجهولی و فضولی، خروج کرد و گفت از اولاد قائم علوی‌ام. کتامه بسیار بر او جمع شدند و او خطبه و سکه به نام خود کرد؛ و خواست تا افریقیه را بگیرد. میان او و منصور بن یوسف جنگ‌ها افتاد. عاقبت، ابو الفرج گریخته در غاری رفت. [۱۷] او را گرفته پیش منصور آوردند، تا کشته شد. و بکجور نیز در [سنه ست] «3» و ثمانین و ثلاث مائه، کشته شد، به سبب ظلم و عدوان. و قائد جوهر هم وفات یافت. و وفات العزیز باللّه در رمضان سنه ست و ثمانین و [ثلاث مائه] «4» بود، که در عین شمس متوفا شد. و اللّه أعلم و أحکم و أکرم.
______________________________
– فرانسه از بخشی از آن) از شهرهای افریقیه «قسطنطینه» به شمار آمده و از آن همان «قسطنطنیه»)Constantine( باید خواسته شده باشد. قزوینی در حاشیه جهانگشا (ص ۳۷۵ حاشیه ۱) از «قسطنطنیه» یاد نمود. ابن اثیر (در سال ۳۶۵) از «کسنته» یاد کرد و اینجا هم گرفته از همان جا است.
(۱). عزیز چون زنی ترسا گرفته بود با ترسایان مهربان بوده و آنها را به وزارت و کارهای بزرگ گمارده است از آنها بودند یعقوب بن کلس که دوازده سال و دو ماه وزارت کرد و عیسی بن نسطورس (المصرفی العصور الوسطی ص ۱۰۸)؛ در تاریخ انطاکی (ص ۱۸۶) نیز چنین چیزی آمده است.
 (2). مجمع د: خون، ص و مجمع م: مؤن.
(۳). ص سفید است؛ مجمع د و م: سنه ست؛ در تواریخ آمده که او در ۳۸۱ کشته شده است.
(۴). از روی مجمع د و م افزوده شد.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۳۸
 
ذکر خلافت الحاکم باللّه، خلیفه ششم‌
 
ابو علی منصور بن عزیز بن [معز بن منصور بن] قائم بن مهدی علوی «1». ولادت او به قاهره بود و در بیست و سوم از ماه ربیع الأول سنه خمس و سبعین و ثلاث مائه. و او اولین خلیفه است که ولادت او به مصر بود، در روز پنجشنبه، سلخ ماه رمضان سنه ست و ثمانین و ثلاث مائه. بر او بیعت بکردند، از عمر او یازده سال و پنج ماه گذشته بود. و مدت خلافت او ۲۵ سال و یک ماه بود و جمله عمر او ۳۶ سال و یک ماه.
چون بر سریر خلافت متمکن شد، روز عید نماز و خطبه کردند و جماعتی از مقدّمان کتامه با او شرط کردند که از مشارقه کسی را بر احوال خود وقوف ندهند و در امور ایشان نظر نکنند. و سایر مغاربه بر دولت حاکم مستولی بودند و مشارقه منکوب. و کتامه، که قبیله امین الدوله بودند، حاکم مطلق شدند؛ عزم کردند که حاکم را بکشند، امین الدوله گفت از این کودک چه خیزد.
و ارجوان مربی حاکم و یار غار و ندیم و جلیس و انیس او بود، شکایت نکایت کتامه پیش اینجوتگین نوشت. ابن عمار را خبر شد، کتامه را به دمشق فرستاد تا اینجوتگین را بگیرند.
اینجوتگین، امیر شام، مستوحش گشت و، از سر غیرت و غبن مغاربه و نفرت مشارقه «2»، با لشکری فراوان قصد مصر کرد. ابن عمار ابو تمیم سلمان بن فلاح را با برادر و سپاهی انبوه پیش او باز فرستاد. بر یکدیگر حمله کردند، اینجوتگین منهزم با شام رفت. اهالی دمشق او را در شهر نگذاشتند و خانه او را غارت کردند. از ایشان امان خواست و رغبت حضرت مصر کرد. ابن فلاح او را به جان ایمن گردانید و فرزند خود را مصاحب او سوی مصر روان گردانید؛ معفوّ گشت و خلعت و نواخت یافت. و ابن فلاح متوجه دمشق شد و به صلح شهر را بگرفت. و تمامت بلاد شام را به ابو تمیم کتامی داد، که نیکو سیرت بود و شامیان از او راضی و شاکر. و جیش بن صمصام کتامی را، که بر فلسطین حاکم بود، معزول کرد. او به مصر پیش حسن ارجوان رفت و از حسن بن عمار شکایت کرد. ابن عمار چون آگاه شد، کتامه را بر خون ارجوان اغوا کرد. ارجوان در خانه خلافت گریخت و قضات و ایمه را گفت مصلحت وقت آن است که حاکم را ظاهر کنیم و به تجدید بیعت او تازه کنیم و بگوییم این طفل در دست کتامه زبون و عاجز شد، به شما استغاثت می‌کند و از تعدی ایشان استعانت می‌نماید، چه شما آبا و اجداد او را نیکو می‌شناسید. مصریان
______________________________
(۱). مجمع د: خلافت ابو علی ابن منصور ابن العزیز القایم باللّه، ابو علی ابن منصور ابن العزیز القائم باللّه ابن المهدی العلوی؛ مجمع م: ذکر خلافت الحاکم باللّه ابو علی المنصور بن العزیز بن المعز بن القائم بن المهدی العلوی و هو السادس من الخلفاء العلویه.
(۲). زبده: از غیرت و غبن و خذلان و خزی مغاربه و نفرت اقوام مشارقه.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۳۹
بجوشیدند و مسلح گشتند و از کتامه گروهی را بکشتند. ابن عمار بگریخت. ارجوان با لشکر مصر بر نشست و او را بگرفت و بکشت؛ و میان مشارقه و مغاربه به مصر وقعه‌ای عظیم افتاد، در شعبان سنه ثمان و ثمانین و ثلاث مائه، [و کتا] مه و مغاربه منهزم شدند و خانه و اصطبلات ابن عمار را نهب و غارت کردند. و امام الحاکم باللّه بعد از او شغل ناظری به ارجوان خادم داد. و ارجوان کاتب خود، ابو العلا، فهد بن ابراهیم النصرانی، را نیابت داد برای اعتماد بر او و به «رئیس» ملقب گشت و فرمان او در مملکت نافذ شد. و اهالی دمشق بر ابن فلاح غوغا کردند؛ او از دمشق به مصر پناهید. و احداث بر دمشق مستولی شدند. مقدّم ایشان دهیقین ۲۲ نام بود؛ به مصر رفت متطوع. حاکم از او عفو کرد و خلعت و نواخت یافت. و جیش بن محمد بن صمصامه با وفدی عظیم به سوی دمشق روان شد و بر شام مستولی گشت.
و در شعبان، از سال مذکور، قیصر دوقس با عساکر متکاثر روم به اعمال حلب رسید. جیش بن صمصامه با عساکر خود او را استقبال کرد، و میان ایشان وقایع سخت افتاد؛ اما دوقس کشته شد، با قرب دو هزار سوار و پیاده. و دو پسر او را با جماعتی از اعیان لشکر اسیر گرفتند و به مصر بردند و مدت ده سال نگاه داشتند و بعد از آن فدیه دادند و با بلاد روم بازگشتند. و جماعتی از معاونان دوقس، که در مراکب اساطیل می‌آمدند، گرفتار شدند و قریب دویست هزار کس از ایشان به قتل آمدند. آنگاه، متملّک روم خروج کرده و شیزر با حصون بسیار بگشود؛ و مدت دو ماه حصون «1» شام و حمص و طرابلس و غیر آن حصار داد و با بلاد روم گشت و هدایا و رسل به خدمت الحاکم باللّه فرستاد. او هدایا قبول کرد و رسول را نواخته بازگردانید. و مراسلات و مکاتبات از جانبین متواتر شد، تا آنگاه که مهادنه و موادعه و صلح استقرار یافت. مدت ده سال بگذشت؛ و واسطه صلح بطریق «2» بیت المقدس بود. و روز چهارشنبه، از ماه ربیع الأول سنه تسعین و ثلاث مائه، الحاکم بامر اللّه بنده خود، ارجوان، را بکشت و قائم‌مقام او حسین بن جوهر را کرد و او را به «قائد القواد» منعوت گردانید. و هم در این سال، بادیس به زناته رفت؛ و عم بادیس، حماد بن یوسف، از بدایت زناته تا نهایت تاهرت مستولی شد؛ و میان ایشان جنگ‌ها افتاد. بادیس بر عمّ خود مستولی شد و صنهاجه و بربر و زناته به یک بار مطیع او شدند. و هم در این سال، [۱۸] الحاکم بامر اللّه بر طرابلس مغرب مستولی شد، بعد از آنکه گروهی کشته شدند.
و در سنه ثلاث و تسعین و ثلاث مائه، حاکم بامر اللّه امیر قلقل را به مدینه قابس فرستاد با لشکری جرار، تا بگرفت و با اهالی آنجا اصطناع فراوان کرد. و ابو محمد اسود را والی دمشق کرد.
______________________________
(۱). ص هر دو جا: حصور؛ مجمع م و د: حصون.
(۲). ص و مجمع م و د: نظر بر بیت المقدس بود؛ زبده: بطریق بیت المقدس بود.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۴۰
و هم‌چنین، خروج ابو رکوه ولید بود بر الحاکم بامر اللّه در مصر. او دعوی کرد که از اولاد هشام بن عبد الملک‌ام. گریخته به جانب مکه رفت و از آنجا به طرف یمن؛ و دعوی کرد که قائم مقام هشامم. چون کسی خریدار مروانیان نبود، با مصر آمد و به قائم دعوی می‌کرد. به مصر، قبیله بنو قرّه «1» دعوت او قبول کردند، از بهر آن‌که از حاکم رنجیده بودند به ابو رکوه رضا دادند. و او به تعلیم صبیان مشغول شد و تمسک به دین و نسک می‌کرد و امامت عوام، تا در میانه مراد خود تمام کند. از او پرسیدند که قائم وقت کیست؟ گفت منم. و در کتاب چنان یافتم که بر مصر و نواحی آن مالک شوم. بنوقره و زناته، که به حدود برقه می‌نشستند، او را امام خواندند؛ بر نقش سکه او «الناصر لدین اللّه الولید بن هشام «2»» نهادند و دعوت او قبول کردند. والی برقه حال ایشان به حاکم انها کرد. ابو رکوه لشکر خود را جمع کرد در برقه و گفت ثلث غنایم مرا باشد و دو ثلث بنوقره «3» و زناته را. بدین سوگند خوردند و برقه را بگرفتند و اسلحه بسیار بستدند، و از آنجا به جانب مصر روان شد. چون به حدود اسکندریه رسید، الحاکم باللّه آگاه شد؛ به غایت خشمگین شد و هزار مرد به دفع ایشان نامزد کرد، مقدّم ایشان قابل بذات الحمام «4». بر یکدیگر زدند، سپاه حاکم منهزم شد و اهالی مصر به ابو رکوه میلان نمودند. حاکم مستشعر شد، با مقربان استشارت نمود؛ از شام مدد خواست؛ و فضل بن عبد اللّه مصری را، که مردی جلد و چالاک بود، با شانزده هزار [مرد] «5» به دفع اعدا فرستاد و علی و محمود، اولاد مفرّج ابن جرّاح. و نامه [به] بنوقره نوشت و ایشان را از اطاعت ابو رکوه منع کرد و گفت چگونه کسی ابو رکوه را بر حاکم بگزیند که فضول و مجهول است. در تروجه به هم رسیدند. و ابو رکوه به فیّوم رفت و اصحاب او ضیاع آن را نهب کردند. اهل مصر مضطرب شدند. الحاکم باللّه لشکری دیگر مصاحب ابن فلاح مدد فرستاد. در زمین اخمیم به هم رسیدند. از ابو قره امیری ناچار پیش فضل آمد. روز دیگر، فضل بر ایشان زد؛ لشکر ابو رکوه متزلزل شد. و در شب، لشکر ولید با جماعتی انبوده بر لشکر حاکم شبیخون کرد و هزار کس را بکشت* فضل گریخته به مصر آمد. حاکم گفت بر دشمنان کمین ساز تا ظفریابی. فضل بازگشت. به رأس البر متلاقی شدند* «6» فضل مستولی شد و اکثر [برابره] «7» به
______________________________
(۱). مجمع د: بنوزفره؛ ص و مجمع م: بنوقره.
(۲). مجمع م: الناصر لدین اللّه ابو قنبر بن هشام؛ مجمع د- ص.
(۳). مجمع د: لشکر برقه.
(۴). ص: فاتک (بی‌نقطه) در تاریخ یحیی بن سعید انطاکی عبارت چنین است: «و سیر الحاکم للقائهم غلاما یعرف بقابل بن الارمنیه …»؛ مجمع د: فاتک در ذات الحمام؛ مجمع م ندارد.
(۵). اصل خوانا نبود؛ زبده: سوار، مجمع د: مرد.
(۶). میان دو ستاره در مجمع د نیست. جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان متن ۴۰ ذکر خلافت الحاکم بالله، خلیفه ششم ….. ص : ۳۸
(۷). مجمع د: اکثر برابره.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۴۱
قتل آمدند و ابو رکوه ۲۳ با لشکر عرب منهزم شد. فضل بن صالح با ابو قره پیغام داد تا ابو رکوه را بدو فرستد و مالی جزیل بذل کرد؛ اجابت نکردند [و بر یکدیگر کوفتند. ابو رکوه منهزم و به نوبه گریخت. هذیل امیر عرب را در پی او] به بلاد نوبه فرستاد. و او را هارب در بعضی دیارات دریافت و بند کرده به جانب فضل فرستاد؛ و فضل او را به حاکم فرستاد [با غنیمتی تمام. ابو رکوه راکلا] «1» هی سرخ بر سر نهادند؛ دست و پای بسته بر شتری کور لنگ نشاندند؛ و حمدونه‌ای را، که دم‌به‌دم او را سیلی و قفا می‌زد، از پس او نشاندند و مطربان می‌زدند. و مردم مصر مانند روز عید شادی می‌کردند. خواستند که او را از شتر «2» فرود آورند، مرده‌اش یافتند. جثه او را بیاویختند.
مدت دولت ابو رکوه دو سال بود، تا غایت سنه ثمان و تسعین و ثلاث مائه. و فرمان نافذ شد که درواز [ه] های مصر به شب بگشایند و ابواب دکان‌ها برای بیع و شری مفتوح دارند. و وقود قنادیل بر در خانه‌ها و کوچه‌های مسلوک، تا خروج و طواف، در همه شب‌ها، متواصل گشت. و حاکم متنکروار، با خواص خود، همه شب‌ها، در میان مردم طواف کردی؛ و خود را چنان ظاهر کردی که هرکه خواستی با او سخن کردی و رفع ظلامه کردی.
و در جمادی الاولای سنه اثنتین و تسعین و ثلاث مائه، میان احداث مصر و قاهره وقعه‌ای افتاد و قرافه و معافر ۲۴ غارت کردند. و در این ماه، فهد بن ابراهیم «3» کشته شد. و حسین بن جوهر در مدیری و ناظری امور به یک‌بارگی قرار یافت. و فرمان به مواخذت نصارا نافذ شد. و بعد از یک‌هفته، اطلاق فرمود و هریک را با سر اعمال خود فرستاد.
و در این سال، در قاهره معزیّه بنای جامع ازهر کرد؛ و در قصر جامع، راشده انشا فرمود و مردم را از بیع خمر و نبیذ و شرب آن منع کرد. و اوانی و ظرف‌های خمّاران شکسته و خمرها ریخته گشت و مصطبه و واضع فسق و فجور معطل ماند و گشادن روی‌ها در پس جنایز و غیر آن به زنان محرّم شد، و هم‌چنین، شیون و بکا و عویل و خروج نوایح به طبل و دف و زمر؛ و زنان مطاربه را از مطربی منع کرد.
و در این سال، به شهر تنیّس «4»، در ماتم دارابزین ۲۵ خانه بیفتاد و در آن سقطه صد و اند زن بمردند. از آن مصیبتی ظاهر شد؛ از حضرت، بر سبیل عزا، تعزیت‌نامه ایشان وارد گشت.
و در سنه اربع و تسعین و ثلاث مائه، حاکم از مصر به مدینه [رسول] معتمدی فرستاد تا در خانه جعفر صادق، علیه السلام، ۲۶ که از زمان وفات [او] تا اکنون مغلوق بود، باز کردند. و در آنجا
______________________________
(۱). از روی مجمع م و د افزوده شد.
(۲). ص و مجمع د: او را؛ مجمع م: او را از شتر.
(۳). مجمع د: مهذب بن ابراهیم.
(۴). مجمع م: سیس، مجمع د: ستن.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۴۲
مصحفی و شمشیری و گلیمی و کاسه‌ای چوبین یافتند و سریری از سعف [خرما به خدمت] «1» حاکم آوردند.
و روز هفدهم سنه خمس و تسعین، فرمان حاکم نافذ شد تابیعه قمامه ۲۷ را، که [تمهید بنای آن] «2» در بیت المقدس مؤسس است و به مثابت حج نصاری و عوام آن را «قیامه» گویند، خراب کنند و یهود و نصاری را از رکوب خیل منع کنند و از رکاب آهنین داشتن؛ و همه را غیار بردوزند، در جمیع اقطار ممالک، و زنگی چند قلاده کنند و در گرمابه جلجل بندند، تا از مسلمانان ظاهر باشند. و نصاری زنّار بر میان بندند [و] عمایم سیاه بندند. بعد از مدتی، عفو کرد و فرمود که اگر خواهند عمارت بیعه کنند و هرکس دین خود نگاه دارند. و فرمان نافذ شد که من بعد [۱۹] فقاع نیاشامند و ملوخیه و جرجیر و دلینس ۲۸ نخورند و هر ماهی که بی‌پوست باشد؛ و بی‌میزر بسته در حمام نروند؛ و جمله سگان را در اعمال دولت او بکشند مگر صیاد را.
و در این سال، در بعضی از جیوش که موجب سخط و غضب بودند حاکم خشم گرفت و گروهی را به تیغ بی‌دریغ بگذرانید؛ و باقی امان طلبیدند و روی برخاک مالیدند، عفو فرمود.
و هم در این سال، فرمود که خانه‌ای به رسم علوم بسازند و به انواع دفاتر علوم مشحون گردانند و خزّان و بوّابان و فقها و مدرسان [و دانایان و امینان علوم] «3»، به رسم فتیا و تعلیم و تعلم، در آنجا منصوب شوند. و بر آنجا اسباب و املاک فراوان وقف فرمود و ارزاق اجرا [کرد]. و این اول مدرسه‌ای بود که مسلمانان در جمله «4» حاکم بساختند و بر آنجا وقف کردند.
روز پنجشنبه از ماه رمضان سنه خمس و تسعین و ثلاث مائه، حاکم را پسری آمد نام او را «الظاهر لإعزاز دین اللّه» نهاد. اهالی بلاد مصر به ورود ولود او ابتهاج و افراح نمودند. و در دو سال فترت ابو رکوه، عوام به شرب شراب و فقاع و اکل ملوخیه و ما یجری مجراها من السمک الذی لا یشوک رجوع کردند.
در سنه سبع و تسعین و ثلاث مائه، حکم باز نافذ شد که زبیب و عسل و هرچه از آن به وجود باشد در نیل ریزند. ظروف با مظروف بسیار شکسته شد. و نیل در این سال تمام برنیامد،
______________________________
(۱). مجمع م: نسخه پاریس به نقل قزوینی: سعف به خدمت؛ مجمع د: شعف به خدمت؛ زبده: سقیف خرما؛ دستور المنجمین (ص ۱۴۱ مسائل پاریسیه قزوینی ج ۴): و یقال انه حج البیت و فتح حجره الصادق، رضی اللّه عنه و تسلم، آلاته و کتبه کلها و ما استودع فیها من السلاح و احعان (؟) العلوم و عادفی مده عشرین یوما حیث لم یعلم به احد من الناس. در همین جا عبارت جامع التّواریخ از روی نسخه ش ۱۳۶۴Supplement Persn پاریس (برگ ۳۷ ر) هم آمده است.
(۲). مجمع م، د؛ ص بی‌نقطه است.
(۳). مجمع م.
(۴). ص: جمله؛ زبده و مجمع م و د: مسلمانانرا در دولت خلفای علویه ساختند.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۴۳
مگر چهارده ذراع و چند اصابع. پس، اسعار به زمین مصر عزیز شد و طاعون آمد و گروهی انبوه هلاک گشتند.
و در رجب سنه ثمان و تسعین و ثلاث مائه، سیلی عظیم از کوه مصر نزول کرد و برفی عظیم بیامد و از آن خلقی بسیار هلاک شد. حکم حاکم نفاذ یافت که عید زیتونه ۲۹ «1» نصاری باطل گردانند؛ و زیادت در اذان نکنند.
و در سال مذکور، در ماه رجب، حکم نافذ شد که غلّات «2» کنایس و اوقاف آن را قبض کنند و ابواب کنایس ببندند. و قائد القواد، حسین بن جوهر، از نظر تدبیر معزول گشت، و به صالح بن علی تفویض رفت و به «ثقه الثقاه» ملقب گشت.
و هم‌چنین در این سال، نیل تمام برنیامد. و رایحه نیل متغیر شد تا غایتی که مردم آب از بحر [جیزه] «3» می‌کشیدند. اضطراب مردم در غلا و قحط متزاید گشت و کلاب و مردارها خوردند و وبای عظیم شد تا آخر سال. باز حکم حاکم نافذ شد که یهود و نصاری غیار بردوزند؛ و مسلمانان از نصاری در حمام، به تعلیق صلیب در رقاب، و [از] یهود، به جلجل، متمیز باشند. و هم‌چنین به نماز تراویح «4» 30 در شب‌های ماه رمضان و نماز چاشت ۳۱ هرکه را ارادت باشد و به تربیع و تخمیس در تکبیر جنایز، به حسب ارادت و اختیار مردم بود. و فرمان شد که مذمت و ملامت صحابه بر حیطان جوامع و شوارع و سر راه‌ها به کتابت بنویسند. بعد از آن، نادم شد و حکم کرد به ضرب هرکه شتم ایشان کند، و اسلاف را هیچ مذمت و ملامت نکنند. و در این معنی سجلات نافذ شد. و صالح بن علی از نیابت معزول گشت و به منصور بن عبدون نصرانی تفویض رفت؛ و بعد ما که مسلمان شد، «به کافی» ملقب گشت و صالح کشته شد.
و در این سال، کنیسه عجوز ۳۲ به دمیاط منهدم گشت، و حاکم به جای آن مشهدی انشا فرمود.
و حسین بن جوهر و اولاد و صهر او جمله کشته شدند، و تدبیر امور به احمد بن محمد القسوری افتاد. و بعد از نه روز اقامت، کشته شد. و مکان او به زرعه بن عیسی بن نسطورس النصرانی تفویض افتاد؛ و «به شافی» ملقب گشت. ستوده سیرت و نیکواخلاق بود. و در صفر سنه [۲۰] ثلاث و اربع مائه متوفا شد.
و در سنه تسع و تسعین و ثلاث مائه، صالح بن مرادس، از قبیله بنی کلاب، [و حسان بن
______________________________
(۱). ص: انبوته؛ مجمع د: انبوته (بی‌نقطه)؛ مجمع م ندارد.
(۲). مجمع د: علامت؛ مجمع م ندارد.
(۳). ص: بحر جزیره، د: جزیره بحر، مجمع م ندارد؛ انطاکی (ص ۲۸۱): بحر الجیزه؛.
(۴). ص: تراوح؛ مجمع د: تراویح.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۴۴
المفرج بن الجراح]، که فیما بعد والی شام شدند، قصد رقّه «1» کردند و تا رحبه بگرفتند، آنگاه دمشق؛ و به حلب متوطن شدند «2».
و در محرم سنه إحدی و أربع مائه، به تغییر زنانیر یهود و نصاری حکم نافذ شد، و همه سیاه پوشند، و به تحدید شرب نبیذ و عمل آن و تکسیر ظروف و دنان و سایر مزامیر و ملاهی و خرق و کسر آن. و الحاکم بامر اللّه به شب‌ها در دروب و اسواق طواف کردی و از احوال رعایا استفسار واجب داشتی و عجایز به تفحص احوال زنان مهیا داشتی تا احوال عورات و اهل ستر و عفاف به او انها کردندی. حاکم منادی فرمود که عورات از خانه‌ها بیرون نیایند و بر بام‌ها نروند و اسکافان موزه عورات ندوزند، و در خانه‌ها محبوس باشند، مگر به شب‌ها به حمام روند. و چون مردم از شراب خوردن منزجر نمی‌شدند، فرمود تا بیشتر مویزها از زمین‌ها برکشیدند. «3»
و هم در این سال، خطبه الحاکم بامر اللّه به موصل و انبار و مداین و کوفه و تمامت دیار بکر و ربیعه کردند. از این جهت، احوال عراق مضطرب شد. عمید الجیوش، نائب بهاء الدوله بن بویه، به حرب قرواش «4»، که صاحب جیش شیعه بود، رفت و قطع خطبه حاکم در عراق کرد. و میان ابو نصر بن لؤلؤء و صالح بن مرداس جنگ شد. صالح لؤلؤ را بشکست و بر حلب مستولی شد. از حاکم منشوری به امارت حلب به وی رسید؛ فرمان شد که یاروخ ترکی بر سایر جیوش امیر الامرا باشد. و او به جانب شام روان شد و در غزّه با مفرج بن جراح ملتقی گشت؛ یاروخ را بگرفت و بکشت و هر مال که با ایشان بود بستد. و مفرج بن جراح به رمله رفت و نهب کرد؛ و از جهت امیر مکه، ابو الفرج حسن بن جعفر، اقامت دعوت کرد؛ و او را «امیر المؤمنین الراشد لدین اللّه» لقب نهاد و به نام او سکه زد. و اعراب بر شام مستولی شدند و از فرما تا طبریه مالک گشتند و حصون سواحل را مدتی محصور و مردم را محجور داشتند. و استدعا نمود تا ابو الفرج از مکه به استقبال او بیرون آمد؛ تا مصاحب او در مکه رفت؛ و به دار الاماره فرو آمدند؛ و کتابی به امان مردم و افاضت عدل و بذل انشا کرد. عاقبت اعراب بی‌وفای پرجفا اموال او را نهب کردند و او برهنه بگریخت.
و هم‌چنین الحاکم بامر اللّه، در جمادی الآخر سنه اثنتین و أربع مائه، فرمود که مغنیان و اصحاب ملاهی را از بلاد نفی کنند. ایشان اظهار توبت و انابت کردند دیگر متعرض ملاهی و مناهی نشوند.
______________________________
(۱). ص: ورقه؛ زبده: برقه؛ الکامل فی التّاریخ (۹- ۷۸) و مجمع د و م: رقه.
(۲). النجوم (ج ۴، ص ۲۴۸ و ۲۵۲).
(۳). زبده: بفرمود تا مورزرها ببستند.
(۴). زبده: قراوش؛ ص: فرواس؛ مجمع د: قراوس؛ مجمع م: قرواش.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۴۵
و در سنه ثلاث و أربع مائه، باز فرمود که نصارا صلیب‌های چوبین در اعناق آورند و با زنانیر و طیالس و عمایم سیاه؛ و رکاب چوبین دارند و خود سوار نشوند؛ و دوالهای لجام سیاه دارند؛ و صلبان دراز کنند چنان‌که ذراعی در ذراعی باشد و سه شبر مفتوح بود و هر صلیب از آن به وزن پنج ارطال باشد؛ و هم‌چنین، مروبات «1» 33 چوبین به همین وزن در حلق جهودان کنند؛ و مسلمانان را استخدام نکنند. از ایشان گروه انبوه مسلمان شدند.
و در رجب سنه ثلاث و أربع مائه، حکم حاکم نفاذ یافت که [خاک] «2» حضرت امامت نبوسند و دست نیز بوسه ندهند و سجده نکنند و به «مولانا» خطاب نکنند، از بهر آن‌که این معنی خاصه خدای تعالی است؛ بل خطاب با او بر این وجه بکنند: «السلام علیک و رحمه اللّه و برکاته».
و تورع و تقوی شعار و دثار خود ساخت و لباس صوف پوشید و به رکوب حمار بی‌طرادین ۳۴ «3» اقتصار کرد و آثار عدل و انصاف در همه امور ظاهر گردانید.
و در محرم سنه أربع و أربع مائه، فرمود که منجمان و اصحاب احکام را نفی و نهی کنند؛ و هرکه از ایشان معیل باشد وظیفه او از بیت المال به قدر کفایت مجرا دارند. و تمامت ممالیک را آزاد کرد، از ذکور و اناث و اموال و ذخایر ایشان با ایشان گذاشت و در تصرف مختار گردانید.
و در سنه عشر و اربع مائه، نیل هیجده گز زیادت شد و بیشتری قرا و اماکن غرق گشت؛ و آب به قاهره معزّیّه رسید و به سوق الصفین مصر بگذشت.
و در سنه ست و أربع مائه، میان امیر بادیس، صاحب افریقیه، با عمّش اختلافی واقع شد.
بادیس بر عم مستولی شد؛ زود او را بگرفت و زود اطلاق کرد. بادیس وفات یافت و ولایت به پسرش، معز بن بادیس بن منصور، افتاد. و او آن است که در تاریخ مغرب کتابی ساخته است.
و در سنه سبع و أربع مائه، مردم اندلس از تحکم امویان ملول شدند و نفور گشتند؛ و بر علویان حسنی، مقدّم ایشان، علی بن حمود بن ابی العیش بن میمون «4» بن احمد بن علی بن عبد اللّه بن ادریس بن ادریس «5» بن عبد اللّه بن الحسن [بن الحسن] بن علی بن ابی طالب، بیعت کردند. و از قرطبه عزم اشبیلیه کرد؛ برادرزاده خود، یحیی، را قائم‌مقام خود به قرطبه بگذاشت.
______________________________
(۱). ص: مرزمات؛ الکامل فی التّاریخ (سال ۳۹۸) هدم بیعه قمامه و هی بالبیت المقدس و تسمیها العامه القیامه.
و النصاری … یلبسوا الغیار؛ تاریخ ابن کثیر (ج ۱۱، ص ۳۳۹، سال ۳۹۸) صلیب من خشب زنته اربعه ارطال الیهود تعلیق راس العجل زنته ارطال، و فی الحمام یکون فی عنق الواحد منهم قربه زنته خمسه ارطال باجراس؛ انطاکی ص ۲۹۴ و ۳۰۰ و ۳۰۳ (اوکر خشب من خمسه ارطال)؛ النجوم (ج ۵، ص ۱۷۸ و ۱۳۱) امر الیهود ان یحملو فی اعناقهم قرامی الخشب فی زنه الصلبان و ان یدخلو الحمام بالصلبان.
(۲). ص: ناخوانا؛ زبده و مجمع د و م: خاک.
(۳). ص: طراردین؛ مجمع د: طراد؛ مجمع م ندارد.
(۴). مجمع د: ابی القیس بن محمود.
(۵). ص: دالس؛ مجمع د و م: ادریس.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۴۶
جماعتی فتّانان فضول او را برخلاف عم تهییج و تحریص دادند. عاقبت عمّش چون بازگشت، یحیی را بگرفت و محبوس کرد. در زندان بمرد. برادرش، ادریس، به قصاص خون برادر و پدر برخاست. مغاربه چون چنان دیدند، بر امویان ترحم می‌فرستادند و از بقایای ایشان عبد الرحمان بن هشام بن عبد الرحمان ناصر لدین اللّه بیاوردند و به جای او نصب کردند، و «المستظهر باللّه» لقب دادند. ولایت او یک ماه و هفت روز بود. چون نماند، عم‌زاده پدرش را، محمد بن عبد الرحمان بن عبید اللّه «1» [بن] الناصر، را به جای او بداشتند. و لقبش «مستکفی «2»». [21] اهل قرطبه او را به دارویی مسموم هلاک کردند؛ باز بر علویان اتفاق کردند و ادریس، برادر یحیی، را بنشاندند. چون او نماند، پسرش، حسن بن ادریس، را قائم‌مقام پدر کردند و ملک اندلس متفرق شد. اهل قرطبه بر ابو الحزم، جهور بن محمد بن جهور اندلسی، متفق شدند، که مردی فاضل کافی داهی بود و در فتنه‌ها خود را پنهان می‌داشت. چون امکان فرصت یافت، وثبه‌ای کرد و ولایت فروگرفت و به تدبیر نیکو معمور کرد، و نماند. و بعد از او، اولاد او مدت مدید بماندند.
و بر اشبیلیه قاضی ابو القاسم محمد بن اسماعیل بن عباد اللخمی، از اولاد نعمان بن المنذر، مستولی شد، و آن را معمور و محفوظ و میمون می‌داشت.
و در این سال، مؤید بن هشام بعد از انقطاع، خود را ظاهر کرد و به مدینه مریه آمد. ابو القاسم بن عباد او را بگرفت و بکشت و خود متمکن شد. و بعد از ابو القاسم، پسرش جای پدر بگرفت.
و آن ولایت با ایشان بماند تا ظهور امیر المسلمین، یوسف بن تاشفین «3»، که به «امیر الملثّمین» «4» معروف است. و روی مردان پوشیده و روی زنان گشاده. اما سرقسطه به دست منذر بن یحیی تجیبی «5» بماند. بعد از او، به پسرش، یحیی، افتاد؛ و بعد از او، به سلیمان بن احمد. او جمله امرای منذریان را بگرفت. بعد از او، احمد معروف به «مقتدر»؛ بعد از او، پسرش، یوسف بن احمد، معروف به «مؤتمن»؛ بعد از او، احمد مشهور به «مستعین باللّه»؛ بعد از او، پسرش عبد الملک؛ بعد از او، پسرش احمد که او را «مستنصر» گفتندی. و بر او دولت ایشان ختم شد و در سنه خمس مائه هلالیه. اما طرطوشه «6»، از بلاد اندلس، به دست لبیب عامری افتاد. اما بلنسیه «7» در اهتمام ابو الحسن عبد العزیز عامری آمد، و مریه مضاف او شد. و اما مملکت سهله به عبود بن
______________________________
(۱). در نسخه‌ها «عبد اللّه» آمده ولی به گواهی ابن اثیر (سال ۴۰۷) درست نیست.
(۲). نسخه‌ها: مکتفی الکامل فی التّاریخ: مستکفی.
(۳). ص: یوسف بن سفیان؛ مجمع د ندارد؛ الکامل فی التّاریخ (سال ۴۰۷) زیر عنوان «ذکر تفرق ممالک الاندلس».
(4). ص و مجمع م: المسلمین؛ مجمع د: الملثمین.
(۵). ص درست خوانده نمی‌شود؛ مجمع م و د: حسینی، الکامل فی التّاریخ (سال ۴۰۷): تجیبی.
(۶). ص و مجمع د و م: طرسوسه.
(۷). مجمع د و م: بلیسیه.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۴۷
رزین بربری اصل افتاد؛ بعد از او، به پسرش عبد الملک بن عبود؛ بعد از او، به پسرش عز الدوله؛ و از ایشان در دست ملثّمه افتاد. و اما دانیه و جزایر «1» در تصرف موفق ابو الحسن «2» مجاهد عامری بود؛ بعد از او، فقیه ابو محمد «3» عبد اللّه معیطی گرفت؛ بعد از ایشان، علی بن مجاهد؛ و از او به ملثمه افتاد. و اما مالقه «4» بنو علی بن حمود داشتند؛ و از ایشان به بادیس «5» بن حیوس، صاحب غرناطه. و آن به زمان انقراض علویان مصر بود. و اما غرناطه به تصرف حیوس بود. از او به پسرش بادیس افتاد؛ و بعد از او، به برادرزاده عبد اللّه بلکین؛ و از او با تصرف ملثمین افتاد.
و در رجب سنه أربع و ثمانین و أربع مائه در این سال، دولت همه بزرگان منقرض شد و زمین اندلس به یک بار از آن امیر المسلمین یوسف بن تاشفین شد.
و در این سال [عشر و أربع مائه] «6»، روزی مردم شهر قیروان بر معزّ بن بادیس جمع شدند به رسم دعا و ثنا گفتن؛ و جمعی را از شیعه غمز کردند که صحابه سلف را دشنام می‌دهند. و او گفت: رضی اللّه عنهم و عن أبی بکر و عمر. عوام چون این سخن از او بشنودند، خانه‌های شیعه را تاراج کردند و بعضی را بکشتند. و شیعه را، به اصطلاح مغاربه، «مشارقه» خوانند «7». عامل قیروان دانست که معزّ بادیس او را معزول خواهد کرد، عوام بر قصد قتل شیعه تحریض می‌کرد تا نسبت قتل این‌ها به معز کند؛ و به این معنی نامه به خلیفه نوشت و حاکم را از معز برنجانید.
و در این سال، دیواری از حرم رسول، صلی اللّه علیه و سلم، و قبه الصخره در بیت المقدس هم بیفتاد؛ و به موافقت این‌ها، [آتش در] مشهد [امیر المؤمنین] حسین بن علی، علیهما السلام، [افتاد و تمام] «8» بسوخت. الحاکم بامر اللّه همه را عمارت کرد. و بعضی اعدا گفته بودند که حاکم می‌خواست تا [استخوان] پیغمبر را «9»، صلی اللّه علیه و سلم، از مدینه به مصر برد. از این تحکمات بی‌توجیه، حاکم را به طیش و شطارت و سرتیزی نسبت می‌کردند؛ از او نفور و ملول شدند و قصد هلاک او می‌کردند. حاکم دعوی احکام علم نجوم کردی؛ حکم کرد که امشب مرا
______________________________
(۱). مجمع م و ابن اثیر (الکامل فی التّاریخ): حرانه.
(۲). نسخه‌ها: ابو الحسن بن؛ به گواهی ابن اثیر و زبده درست نیست.
(۳). نسخه‌ها: ابو محمد بن؛ به گواهی ابن اثیر (الکامل فی التّاریخ) و زبده درست نیست؛ ص: المعتطی.
(۴). ص و مجمع د: مارقه.
(۵). اصل: ببادیس؛ مجمع د: تباریس؛ ابن اثیر (الکامل فی التّاریخ): ادریس.
(۶). مجمع م.
(۷). ابن اثیر (الکامل فی التّاریخ) (سال ۴۰۷) برای انتساب بابی عبد اللّه شیعی.
(۸). افزوده‌ها از مجمع م است.
(۹). مجمع د: تا حاکم را؛ مجمع م: تا استخوان پیغمبر را.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۴۸
قطعی خواهد شد «1». اگر از آن به سلامت خلاص یابم، عمرم به هشتاد رسد. و صورت این حال با والده گفت. مادر بسیار تضرع و زاری کرد که امشب تردد و حرکت مکن، فایده نداشت. گفت اگر حرکت نکنم روحم از قالب دماغ پرواز کند. و او هر شب بر خری مصری سوار طواف کردی.
برقرار سابق، با رکابی، معروف به «قرابی»، متوجه برکه مقطّم «2» شد. ناگاه، جماعتی قاصدان از مکمن کمین بیرون آمدند و او را به کارد فروگرفتند و هلاک کردند. و در سنه إحدی عشره و أربع مائه [بیست و هفتم شوّال در شب دوشنبه.] «3» چون او مفقود شد، بامداد او را نیافتند، سیده شریفه، خواهرش، فرمود تا او را در کوه و مغارات بطلبند. و مرکوب او یافتند و زین و لگام؛ بر پی او تا برکه رفتند، که شرقی حلوان است «4». رسیدند؛ جامه صوف او را دیدند از اثر کارد دریده، قتل او را یقین کردند. جثه او را بیافتند؛ پنهان پیش خواهرش آوردند تا هم در قصر خویش او را دفن کرد. و کسی بر آن سرّ آگاه نشد مگر وزیر. یک هفته واقعه او پنهان می‌داشتند. آنگاه، قاضی ابو العباس حاضر شد و آن راز آشکارا کرد و گفت مدت حکم حاکم منقطع شد؛ به لقای حضرت حق پیوست؛ بعد از این، خلافت پسر او راست. مدت خلافتش ۲۵ سال و یک ماه و عمرش ۳۷ سال «5». و السلام.
 
ذکر خلافت الظاهر [لإعزاز] «6» دین اللّه، خلیفه هفتم‌
 
[او] ابو الحسن، علی بن حاکم بن عزیز بن معز بن منصور بن قائم بن مهدی علوی. ولادت او به مصر بود، روز چهارشنبه عاشر ماه رمضان سنه خمس و تسعین و ثلاث مائه. و روز عید نحر، قاضی القضاه، ابو العباس، و داعی الدعاه، مأمون ختکین «7»، و خواص و مقربان بر ظاهر بیعت
______________________________
(۱). مجمع م: مرا قاطعی به درجه طالع می‌رسد؛ مجمع د: مرا قطعی هست؛ النجوم (ج ۴، ص ۳۸۶).
(۲). ص مقتطب؛ مجمع د و م: مقطب؛ دستور المنجمین و جوینی: مقطم و نیز- به کتاب الحاکم بامر اللّه (ص ۱۲۷) و الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۴۱۱) و النجوم (ج ۴، ص ۱۹۰) افزوده از مجمع م است.
(۳). افزوده از مجمع م است.
(۴). مجمع م: که منزل مقطب است.
(۵). مجمع د: عمرش ۷۷ سال؛ در خطط (ج ۲، ص ۱۷۶) آمده که خلافت او ۲۵ سال و یک ماه بود و عمرش ۳۶ سال و ۷ ماه و در شب ۲۷ شوال ۴۱۱ درگذشت؛ ابن اثیر می‌گوید که عمرش ۳۶ سال و ۹ ماه و ولایت او ۲۵ سال و ۲۰ روز بود. در دستور المنجمین آمده که عمرش ۳۶ سال و ۶ ماه و ۷ روز و ولایتش ۲۵ سال و یک ماه بوده و در بامداد پنجشنبه ۹ روز مانده از ربیع الثانی سال ۳۷۵ زاده و در شب دوشنبه ۲۸ شوال ۴۱۱ درگذشت؛ داستان اختربینی حاکم و گفت‌وگوی او با مادرش در النجوم (ج ۴، ص ۱۸۷) دیده می‌شود.
(۶). ص و مجمع د الظاهر لدین اللّه؛ مجمع م مانند متن.
(۷). ص: حیکین (بی‌نقطه)؛ مجمع م و د ندارد؛ زبده: حیکین؛ در النجوم (ج ۴، ص ۲۰۵ و ۲۲۲) از ابا منصور ختکین عضدی داعی قائد که حاکم در سال ششم فرمان‌روایی خود (سال ۳۹۲) او را ولایت دمشق داده است و-
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۴۹
کردند. و بعد از نماز، بیعت عامه بود. و چون بر سریر خلافت متمکن شد، امرا استقامت یافتند و نفوس آرام و قرار گرفتند [۲۲] از حسن سیرت و نیکو سیاست او، چه به غایت ستوده سیرت بود. رئیس الرؤساء، احمد بن هارون، را وزیر کرد و، در سنه أربع عشره و أربع مائه [نجیب] «1» الدوله علی بن احمد جرجرایی دستور. و هم در این سال، عمه او، سیده از غصه برادر متوفا شد.
و در سنه خمس عشر، حسان بن جراح طایی شهر رمله را غارت کرد به‌سوخت.
و در این سال، صالح بن مرداس حلب و قلعه را بگشود و مالک حلب شد و از برای ظاهر دعوت کرد.
و در این سال، در زمین مصر، قحط و وبایی ظاهر شد، چنان‌که رطلی نان به یک درهم رسید. و در سنه سبع عشره، فراخی و رخص پدید آمد.
و در سنه ثمانی عشره، نجیب الدوله را متقلد دمشق و جمیع اجناد شام گردانید و «امیر الجیوش» ملقب شد. و در سنه عشرین، اسعار فراخ شد.
و روز هفدهم جمادی الاخره سنه عشرین و اربع مائه، ظاهر را پسری آمد؛ به «امام المستنصر باللّه ابو تمیم معد» ملقب شد. و از ورود میلاد او، دیار مصر و جمیع اعمال به زینتی هرچه تمام‌تر آراسته شد و دل‌های خاص و عام ابتهاج و مسرت نمودند. آخر سال، به ایام عاشورا از محرم، زلزله‌ای عظیم پدید آمد و نزدیک بود که هر دو کوه مصر متناطح شوند؛ و در نواحی رمله خسف پیدا شد و مناره آن بیفتاد و بعضی از دور و جدران منهدم شد.
این سال، حجاج به راه شام بازگشتند؛ ظاهر ایشان را عزیز و گرامی داشت و خلعت‌ها پوشانید و ایشان را با نواخت و تعهد تمام و خوش‌دلی به خراسان روانه کرد «2». رسولی از نزد
______________________________
– او در سال چهاردهم فرمان‌روایی وی (۴۰۰) شهر مدینه بگشود و در خانه جعفر صادق را به دستور وی باز کرده و آنچه در آنجا بود به مصر آورده بود یاد شده است. در کتاب الحاکم بامر اللّه (ص ۱۱۶ و ۲۰۱) حتکین آمده و دارد که او داعی الدعات بود و کار دعوت فاطمی را رو به راه می‌ساخت و یاران او با پیروان حمزه بن علی بن احمد زوزنی لباد که در ۴۰۵ به قاهره رفته و در شمار داعیان آمده و در ۴۰۸ در قاهره حاکم را خدا خوانده بود دشمنی داشتند.
(۱). مجمع د و م؛ ص: خوانا نیست.
(۲). مجمع م: و از برای نایب سلطان محمود حسنک نیز خلعتی فرستادند. سلطان محمود آن را که به حسنک داده بودند پیش قادر فرستاد. قادر بفرمود تا آن را به باب النوبه سوزانیدند. صاحب جامع التّواریخ می‌گوید: «تا این غایت برای چندین روزه دنیا … عجب نباشد». و الحق شیخ شرف مصلح السعدی در سفته در آن غزلی که در دیوان طیبات فرموده:
و ما أبری نفسی و لا أزکیهاکه هرچه نقل کنند از بشر در امکان است
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۵۰
سلطان محمود ۳۵ پیش قادر خلیفه آمد به بغداد، با آن خلعت‌ها که خلیفه مصر، ظاهر، به حاجیان داده بود؛ و گفته که ندانیم که معنی این چیست. قادر خلیفه به فرمود تا آن را به باب النوبی بسوزانند. تا این غایت، برای [چند روزه] دنیا، خصمان و معاندان یکدیگر بودند، پس افترا و بهتان تلفیق کردن عجب نباشد.
در این سال، میان اهل کتامه و زناته در افریقیه فتنه‌ها خاست. معز بن بادیس میان ایشان مصالحه کرد.
و هم در این سال إحدی و عشرین، قیصر روم از قسطنطنیه با سیصد هزار عنان خروج کرد به قصد شام. چون به حدود حلب رسید، تابستان بود و موسم گرما؛ تشنگی بر ایشان غالب شد.
اهل حلب چون نزول ایشان محقق کردند، بر ایشان شبیخون و هجوم بردند تا منهزم و مضطرب با دولت آشیانه خود رفتند.
و در سنه خمس و عشرین و أربع مائه، بساسیری را، که از جمله ترکان جلال الدوله بن سلطان الدوله بن بهاء الدوله بود، به شحنگی بغداد نصب کردند. و ظاهر در منتصف شعبان سنه سبع و عشرین و أربع مائه، به علت استسقا، درگذشت، در سقایه بیضا، خارج قاهره. او را به قصور معموره بردند و خلایق بر او نماز کردند و به وفات او حزنی عظیم نمودند. مدت خلافت او شانزده سال و نیم بود، و مدت عمرش ۳۳ سال و نیم «1». ولد او همین المستنصر باللّه بود. و او محبّ دعوت و راحت و لذت بود.
 
توجه:  نقد و نظر و بررسی انوش راوید،   همراه با فهرست جلد های جامع التواریخ  در اینجا.
 

 

 

 

ذکر خلافت المستنصر باللّه، خلیفه هشتم‌
 
او ابو تمیم معدّ بن الظاهر لإعزاز دین اللّه بن الحاکم بامر اللّه بن العزیز باللّه بن المعزّ لدین اللّه. مولد او به قاهره معزّیّه بود، سادس عشره جمادی الآخره، سنه عشرین و أربع مائه. بعد از وفات پدر، متولی خلافت شد. و هنوز او را هفت سال و دو ماه بود که بر او بیعت کردند، روز پنجشنبه هجدهم ذی الحجه «2»، سنه سبع و عشرین، به طالع سنبله، یازدهم درجه عطارد در جوزا، و شش درجه زهره در سرطان، و سه درجه مشتری در دلو، و به هشت درجه مریخ در میزان به دوازده
______________________________
(۱).- تاریخ ابن کثیر سال ۴۱۷ (ج ۱۸، ص ۳۹)، الکامل فی التّاریخ ابن اثیر، سال ۴۱۱ (ج ۹، ص ۱۱۹) و سال ۴۲۷ (۹: ۱۶۷)، وفیات الأعیان ابن خلّکان (ج ۱، ص ۳۶۶). اتعاظ الحنفا (ص ۲۷۱- ۲۷۶)؛ خطط (۲: ۱۶۷- ۱۷۶) در دستور المنجمین آمده که ظاهر در شب آدینه ده رمضان ۳۹۵ زاده و در شب چهارشنبه … بمرد، و مدت ولایت او ۱۵ سال و ۹ ماه و ۱۷ روز بوده است، و عمرش سی (و سه) سال.
(۲). مجمع م: در منتصف شعبان؛ مجمع د مانند ص.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۵۱
درجه، و زحل در اسد به ۲۲ درجه، و قمر در جدی به هجده درجه، و شمس در جوزا هم‌چنین، و ذنب در عقرب به یازده درجه. مستنصر به طفلی مباشر کار خلافت شد؛ و مدبّر ملک بدر بن عبد اللّه، که ملقب به «افضل «1» بود»، امیر الجیوش. چون مستنصر به درجه یازده سالگی رسید، با کوکبه سواران به تفرج مصر رفت؛ بر سر او تاجی مکلل، مرصع به جواهر نفیس قیمتی که قیمت آن کس ندانستی، و با قصور خلافت [رجوع نمود]. چشم‌ها به جمال طلعت او روشن گشت «2» و در دل‌ها مسرت و شادی افزود [۲۳].
و در سنه أربع و ثلاثین و أربع مائه، سکین «3» در دخول به قصر خلافت، به قاهره محروسه بست نمود. او را با اصحاب و احباب صلب کردند.
و در این سال، مستنصر سوار شد و به مصلّا رفت و نماز عید بگزارد و خطبه بلیغ و فصیح از منشآت خود ابلاغ کرد.
در سنه ست و ثلاثین و أربع مائه، وزیر ابو القاسم علی بن احمد متوفا شد و به قرافه مدفون گشت. و منصب او به ابو نصر صدقه بن یوسف تفویض یافت و به «وزیر اجل تاج الریاسه» منعوت شد.
و در ذی القعده این سال، امام المستنصر باللّه را پسری در وجود آمد، نام او ابو المنصور نزار نهاد. و مردم به وصول او ابتهاج و مسرت افزودند، و بلاد به اجناد و عباد بیاراستند.
و در سنه أربع و أربعین و أربع مائه، سجلات به بلاد روان شد به آن‌که مجالس و محافل را ابواب مفتح و مبسوط دارند و انصاف مظلوم از ظالم بستانند.
و در سنه خمس و أربعین، اقامت حج کرده شد و قوافل از مصر روان گشت و، بعد از ادای حج، به سلامت رجوع نمودند.
و نخستنی فتوحی که مستنصر را بود آن است که لشکری را به حلب فرستاد و شبل الدوله نصر بن صالح مرداس را بگرفتند و بکشتند و بر حلب و اعمال آن مستولی شدند و خطبه و سکه به نام المستنصر باللّه کردند. و لشکر معزّ بن بادیس، صاحب افریقیه، را بفرستاد تا بلاد زاب را فتح کردند. و از برابره جمّی غفیر کشته شدند؛ و از بلاد زناته، قلعه کروم را بگرفتند که استظهار و
______________________________
(۱). مجمع م: به ابو لفضل و گویند بافضل؛ مجمع د: بانصار.
(۲). مجمع د مانند متن؛ مجمع م: و با وجود منصب خلافت جمالی داشت که چشم‌ها به دیدار طلعت همایون او روشن گشت؛ زبده: و قصور خلافت رجوع نمود چشم‌های خاص و عام به وی روشن و بنیاد دل‌ها به مشاهده لقای او توانا.
(۳). زبده: بسبکین؛ مجمع م: ابو شبکین دزیری؛ مجمع د: تسکین.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۵۲
جای زناتیان بود. و در حرّان و تمامت دیار بکر و دیار ربیعه خطبه و سکه به نام المستنصر باللّه مزین گشت. و به واسط، امیر ایشان، شبیب بن وثّاب نمیری، صاحب رقّه و سروج و حرّان، آن بلاد مستخلص شد «1». و در سنه ثلاث و ثلاثین و أربع مائه: انوشتکین دزیری، که نایب مستنصر بود، از شام «2» تا نجران فروگرفت و خطبه به نام مستنصر کرد.
و معز بن بادیس در سنه خمس و ثلاثین و اربع مائه، در افریقیه خطبه به نام القائم [بامر «3»] اللّه، خلیفه بغداد، کرد چه از علویان رنجیده بود. و قائم برای او خلعت و منشور فرستاد و فرمود او را که هر کجا بگیرد او را مسلّم بود، و تیغی و اسبی و علمی نیز داده «4».
و در سنه أربع و أربعین، اهل حلب یاغی شدند. عساکر مصر شهر را حصار کردند. صاحب حلب، معزّ الدوله ابو علوان [شمس الدین] ثمال بن صالح الکلابی «5»، سه شبانه روز مصاف داد.
آنگه چندان باران ببارید که لشکریان غرق خواستند شد. به راه شام بازگشتند؛ و چون هوا خوش شد، مراجعت نمودند. ثمال بن صالح منهزم برفت؛ مصریان حلب را فروگرفتند.
و بساسیری، شحنه بغداد، را با اعراب عقیلی جنگ افتاد از آن‌که می‌خواستند که سواد ولایت عراق را خراب کنند. و استیلای بساسیری بر انبار بود.
و در سال اثنتین و أربعین و أربع مائه، عرب افریقیه را بگرفتند و خطبه از نام القائم بامر اللّه با نام مستنصر باللّه علوی کردند، به رغم انف معزّ بادیس. و معز قیروان را سوری استوار بساخت.
______________________________
(۱). مجمع د: و به واسطه امیر شبیب وثّاب نمیری، صاحب رقّه و سروج و حران از بلاد مستخلص شد. مجمع م:
و اکثر آن فتوح به واسطه امیر شبیب بن وثّاب دست داد؛ ص: و به واسطه امیر ایشان را شبیب بن وثّاب نمری صاحب رقّه و سروج و حرّان، الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۴۳۰): شبیب در این سال خطبه مستنصر را قطع نمود و دوباره او از ترس دزیری به نام مستنصر خطبه خواند.
(۲). مجمع م: و نخستین فتوحی که مستنصر را بود آن است که ابو شبکین دزیری را، که نایب خلافت بود، در سنه ثلاث و ثلاثین و اربع مائه با لشکری به حلب فرستاد و شبل الدوله نصر بن صالح بن مرداس را بگرفتند و از شام (افتادگی دارد)؛ مجمع د: انوشتکین که نایب مستنصر بود.
(۳). مجمع م.
(۴). مجمع م: و تیغی و اسبی و چند علم از برای او فرستاد بر رسم و طریقه قسطنطنیه و اول مکتوبی که قائم به معز بن بادیس نوشته بود این عبارت بود که من عبد اللّه و ولیه ابی جعفر القائم بامر اللّه المومنین الی الملک الاوحد ثقه الاسلام و شرف الامام و عمده الانام ناصر دین اللّه قاهر اعداء اللّه و مؤید سنه رسول اللّه، صلی اللّه علیه و آله و سلم، ابی تمیم المعز بن بادیس بن المنصور ولی امیر المومنین بولایه جمیع المغرب و ما افتتحه بسیف امیر المومنین. و این منشوری طویل است و این مقدار از اول او نقل افتاده و چون این منشور از خلیفه بغداد به افریقیه رسید روز جمعه بود و مجمع خاص و عام. معز بن بادیس گفت: هذا لواء الحمد یجمعکم و هذا معز الدین یسمعکم و استغفر اللّه لی و لکم. و قطع خطبه علویه کرد و اعلام ایشان را بسوخت.
(۵). ص «شمس الدین» ندارد؛ مجمع م: شمس الدین صالح الکلابی؛ مجمع د: ابو علوان عالی ابن الصالح الکلابی.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۵۳
و در سنه ثلاث و أربعین و [أربع مائه] «1»، بنوقره مستنصر را عصیان نمودند. و سببش آن بود که مستنصر رئیسی، مقرّب «2» نام، را بر ایشان مقدّم کرد؛ بنوقره مستوحش و منکر شدند. چون مستنصر او را معزول نکرد، عاصی شدند. مستنصر سپاهی به حرب ایشان فرستاد تا بنوقره را بزدند و مستأصل گردایند [ند] «3».
و در سنه ست و أربعین، در ثلث آخر از شب، کوکبی بر آسمان ظاهر شد، که او «طیفور» گویند، با شعاعی عظیم. و بر اثر آن؛ نیل ناقص شد و غلای اسعار پدید آمد تا آخر سال. آورده‌اند که هر روز در مصر صد کس متوفا می‌شدند.
و در سنه تسع و أربعین، حکم نافذ شد که کنایس تنّیس «4» و دمیاط مغلوق شوند و ابواب آن مختوم.
و در این سال، ابو الفرج مغربی والی وزارت شد و به وزیر اجل کامل معنوت گشت. و در شوال سال مذکور، امیر مکه، شکر «5» بن ابی الفتوح، وفات یافت و حجاج از خوف فتنه از راه بازگشتند. و میان طوایف عساکره وقعه افتاد، به حضرت، و گروهی هلاک شدند و عاقبت صلح کردند. و میان طایفه عبید و مشارقه به قاهره معزّیّه وقعه‌ای عظیم افتاد چنان‌که سه هزار کس کشته شدند.
و هم در این سال، از حضرت مصر، امیر جیوش، بدر مستنصری، با لشکری بزرگ به جانب شام روانه شد و بر جمیع شام و مضافات آن والی گشت.
و در مستهلّ جمادی الاولی، وقعه خلف افتاد میان اجناد دولت و مشارقه «6» و مغاربه در عید نحر. و عبید از وعید اعدا منهزم شدند؛ و اتراک را به حدود فیوم وقعه‌ای عظیم افتاد.
و روز سه‌شنبه، دوازدهم جمادی الاولای سنه ستین و أربع مائه، در ساعت سوم از روز، زلزله عظیم واقع شد و زمین مضطرب و متزلزل گشت و جبال و هضبات، چنان‌که سمکه در قعر بحر، مضطرب شدند و خسف اماکن در سایر بلاد واقع شد.
المستنصر باللّه، در سنه أربع و ستین و أربع مائه، راکب شد و در جامع ازهر قاهره خطبه‌ای کرد. مضمون آن مخبر از آنچه اللّه تعالی احداث کرد و در آفرینش او و حجت شد به سخط ایشان.
______________________________
(۱). از مجمع م افزوده شد.
(۲). ص و مجمع د و م: مقدم (از روی الکامل فی التّاریخ ابن اثیر تصحیح شد).
(۳). مجمع د: کردند.
(۴). مجمع د: تیبس و دیمیاط.
(۵). مجمع د: تیکنی؛ مجمع م و ص: شکر.
(۶). الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۴۰۷): و کانت الشیعه تسمی بالمغرب المشارقه نسبه الی ابی عبد اللّه الشیعی و کان من المشرق ذکر قتل الشیعه بافریقیه.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۵۴
به رقت او دل‌ها رقیق و خواطر محزون و عیون مبکی شدند. و عرض کرد از خزاین و حلّی و آلات، مما لا یحصی عدده و لا یعرف أمده، بر محتاجان و زایران.
و در این سال «1»، در بغداد، به اشارت خلیفه القادر باللّه، محضری بستند متضمن قدح علویان مصر که کاذب‌اند در دعوی نسب به علی علیه السلام، و اصل ایشان از دیصانیان «2» و قدّاحیان مجوس است. و جماعتی از محبان و مقربان آل عباس بر آنجا گواهی اشهاد کردند. و خواستند که نسخت‌های آن به اطراف [۲۴] ممالک فرستند که بر منابر و مجامع و محافل بخوانند، وزیر خلیفه، رئیس الرؤسا، مردی عاقل بود گفت مصلحت ما نباشد، چه هم‌چنان‌که تو از اینجا تا به مشرق خلیفه و حاکمی، خلفای علویه از شام و مصر تا به مغرب خلیفه و حاکم‌اند؛ چون بر این حال واقف شوند، هم‌چنین محضری بندند برای شما و هر آینه جماعتی هواخواهان و دوست‌داران ایشان اشهاد خود برآنجا ثبت کنند و شما و ایشان هر دو مطعون و مقدوح مسلمانان شوید و، از نظر عرب مردم، حرمت و حشمت شما برخیزد. و به سخن او آن را پنهان داشتند.
و در سنه أربع و أربعین و أربع مائه، میان بساسیری و خلیفه القائم بامر اللّه وحشتی افتاد. و سببش آن بود که پسران محلبان، ابو الغنایم و ابو سعد، که متعلقان قریش بن بدران بودند، به بغداد رسیدند. پس بساسیری آگاه شد گفت ایشان بی‌فرمان ما چگونه در شهر آمدند؟ خواست که ایشان را بگیرد، خلیفه او را تمکین نداد. بساسیری از این حدیث برنجید و گفت این انبساط وزیر کرد. سفینه‌ای از آن وزیر از بصره می‌آمد، بساسیری آن را منع کرد و گفت تا ضریبه ندهد نگذارم.
خلیفه از دار الضرب و مشاهده، وزیر اسقاط کرد و گفت بساسیری همه ولایت‌ها فروگرفت و مستبدّ رأی خود شد. واغوز به بغداد تاختن کردند و تا حلوان غارت و نهب و سبی. ترکان بغداد خانه بساسیری بغارتیدند؛ بساسیری مستوحش به جانب سواد رفت، به مدد نور الدوله دبیس، که بنی خفاجه «3» به جامعین آمده بودند به قصد او؛ به اتفاق خفاجه را بزدند و دور کردند.
در این سال، طغرل بیگ سلجوقی به استدعای خلیفه، به بغداد آمد به عزم حج و اصلاح راه مکه. خلیفه او را بر استیصال خلفای مصر ترغیب داد که طغرل به مصر و شام رود و مستنصر را
______________________________
(۱). از اینجا برمی‌آید که این محضر در سال ۴۶۴ بسته شده؛ ولی در مجمع م آمده: و در این سال (۴۵۷).
(۲). مجمع د: انصاریان.
(۳). الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۴۴۶): فی هذا السنه فی رجب قصد بنو خفاجه الجامعین و اعمال نور الدوله دبیس … و اجلاهم عن الجامعین پس «جای معین» که در اینجا و ص ۲۵ آمده درست نیست و باید «جامعین» باشد؛ مجمع د: به جامعین.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۵۵
براندازد و خطبه با نام قادر کند. طغرل بیگ، بر امر خلیفه، پیش ابن دبیس فرستاد به طلب بساسیری. او مستشعر به جانب مصر رفت و به امرای مصر گفت من تمهید قواعد بغداد برای المستنصر باللّه ترتیب می‌کردم و خواستم که عباسیان را براندازم و قائم را بگیرم، این ترک جاهل بیامد و میان ما تفرقه انداخت. امرای مصر او را استمالت و دل‌خوشی دادند و خواستند که تا بغداد فرستند. و در یمن، ابو کامل علی بن محمد الصلیحی «1» بر عمّال القائم باللّه ظفر یافت و همه را نیست کرد، و خلق را به المستنصر باللّه دعوت کرد، و خطبه و سکه به نام او مزین کرد. و، هم چنین، محمود خفاجی، در سقایه و عین، خطبه با نام مستنصر کرد.
و در سنه ثمان و أربعین و أربع مائه، ابتدای دولت «ملثمان» بود در مغرب، مقدّم و ایشان امیر المسلمین علی بن یوسف بن تاشقین. و ابو العباس بن محلبان در واسط خطبه به نام مستنصر کرد. و بساسیری «2» از مصر بازگشت و میان او و قریش بن بدران وقعه افتاد؛ بساسیری بر موصل مستولی شد. طغرل بیگ چون از این حال آگاه شد، عزم موصل کرد و بر جمله دیار بکر مستولی شد و بنو مروان، که خداوندان آنجا بودند، مطیع و منقاد شدند. طغرل بیگ دیار بکر به برادر خود، ابراهیم ینال، «3» سپرد و خواست که به شام رود، ابراهیم ینال به قصد خزانه طغرل بیگ به همدان رفت. بساسیری باز بر موصل مستولی شد. برادر بساسیری فرصت غنیمت شمرد، با قریش بن بدران به بغداد آمد و در مسجد منصور [که بر جانب غربی بغداد است] «4» خطبه با نام المستنصر باللّه کرد. و در بن اذان «حی علی خیر العمل» بیفزود. و آدینه دیگر به جانب شرقی آمدند و در رصافه، در جامع مهدی، خطبه مستنصر تازه کردند. و تا مدت یک سال، در بغداد خطبه‌ها به نام مستنصر می‌کردند؛ و لشکر او بغداد را نهب کردند و در حرم بگرفتند. خلیفه القائم بامر اللّه سوار شده برده رسول، صلی اللّه علیه و سلم، پوشیده و تیغی برهنه به دست گرفته عوام را به جنگ تحریض می‌کرد. و پیرامون او گروهی انبوه بودند از عباسیان و علویان و دانشمندان.
لشکر [بساسیری] «5» بر او حمله کردند، منهزم به باب النوبی «6» درآمد و درش محکم بربست.
وزیر، رئیس الرؤسا، به باب النوبی برآمد و قریش را بخواند و گفت القائم با [مر] اللّه از تو امان می‌طلبد بر خود و خانه و عیال و اولاد و متعلقان. قریش کلاه خود به خلیفه انداخت گفت:
______________________________
(۱). مجمع م: الصبیحی.
(۲). مجمع م: و در سنه خمسین و اربع مائه میان بساسیری و قریش بن بدران واقعه افتاد.
(۳). سیف الدوله ابراهیم ینال برادر مادری طغرل بود- (شجره نسب، برابر ص ۸۱ نیز راحه الصدور ص ۱۰۴ و ۳۴۹).
(۴). از روی مجمع م افزوده شده.
(۵). زبده.
(۶). مجمع د: باب النوبه.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۵۶
مرحبا به مهلک الدول و مخرب البلاد! وزیر گفت: العفو عند القدره. بساسیری حجت آورد و گفت تو متطلّسی «1» 36؛ چرا قادر شدی و عفو نکردی و اطفال و حرم من برون انداختی «2»؟ و در آن خشم و غضب، خلیفه را با ارسلان خاتون و تمامت اولاد و اتباع از دار الخلافه بیرون آورد و به عانه و حدیثه فرستاد پیش مهارش بن المجلی «3»، پسر عم قریش؛ و آنجا محبوس کرد و خانه خلیفه را تاراج کردند. و بساسیری مادر خلیفه را با کنیزکان بسیار به خانه‌ای بنشاند با عظمتی تمام «4»؛ و وزیر را جبه صوف پوشانیده و طرطوری از نمد سرخ بر سرش نهاده و مخنقه‌ای از استخوان جانوران در گردنش انداخته و پوست گاو در پوشانیده، چنان‌که سر گاو راست بر سر او بود، و دو قلاب «5» در دهان انداخته، پیرامون بغداد برآوردند و خیو بر روی وی می‌انداختند و این آیت می‌خواندند که «قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ» تا آخر آیت؛ و به آخر روز، او را بر قناره کردند.
و طغرل بیگ با ینال جنگ کردند ینال منهزم به ری رفت و پیغام فرستاد و از فرزندان داوود الب ارسلان و قاورد بیگ و یاقوتی مدد خواست. طغرل بیگ بر عقب برادر رفت. چون سپاه ابراهیم بسیار دیدند، پیغام فرستاد که مرا با شما هیچ کاری نیست، مگر با برادر خود ینال. ایشان ابراهیم با دو پسر، محمد و احمد، گرفته پیش طغرل بیگ فرستادند؛ او برادر را به زه کمان خفه کرد «6». خلیفه القائم با [مر] اللّه از عانه [۲۵] پیش طغرل بیگ پیغام فرستاد که اسلام را دریاب.
طغرل بیگ به بغداد آمد. بساسیری با زن و فرزند از بغداد گریزان شد و پیش دبیس شد. طغرل بیگ خلیفه القائم با [مر] للّه را از حبس حدیثه و عانه بازآورد. چون به ظاهر بغداد رسید، طغرل بیگ تیغی به دست گرفته در رکاب او پیاده رفت و به مقدمه لشکری، به دست خمارتکین ۳۷ طغرایی، اعراب را با ایشان تلفیق «7» کرده بفرستاد و سرایا بن منیع «8» الخفاجی را بکوفه فرستاد تا مانع رفتن او شود. و بساسیری در آن وقت به جامعین بود «9»، به خانه دبیس؛ به بطایح گریخت.
______________________________
(۱). در مجمع د و م نیامده.
(۲). عبارت متن آشفتگی دارد. در النجوم (ج ۵، ص ۹) چنین آمده است: بساسیری خطاب به رئیس الرؤسای وزیر گفته: … مرحبا بمد مر الدوله و مهلک الامم مخرب البلاد و مبید العباد! فقال له ایها الاجل العفو عند المقدره.
فقال قد قدرت فما عفوت و انت تاجر صاحب طیلسان و لم تبق علی الحریم و الاموال، فکیف اعفو عنک و انا صاحب سیف …-.
(۳). مجمع م: مهارش بن العلی؛ مجمع د: مهاریس ابن العلی (امیر العرب محی الدین ابو الحارث مهارش بن المجلی العقیلی صاحب الحدیثه و العانه. النجوم (ج ۵، ص ۷ حاشیه شماره ۵).
(۴). و ظفر بالسیده خاتون بنت الامیر داود زوجه الخلیفه فاحسن معاملتها (النجوم ج ۵، ص ۱۰).
(۵). مجمع د: قلاده.
(۶). ص: خنقه؛ مجمع د: خفه.
(۷). مجمع د: تلقین.
(۸). مجمع د: سرایا بن محمود.
(۹). در ص ۲۴ ص هم آمده: که بنی خفاجه به جای معین آمده بودند. ولی درست نیست و باید در این دو جا «جامعین» باشد.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۵۷
راه‌ها بر او بگرفتند و لشکر در او رسید؛ حرب کردند. در اثنای جنگ، اسب بساسیری به روی درآمد، کمشتکین دواتدار «1» او را بیافت و بکشت و سرش بر نیزه کرد و پیش خلیفه آورد به بغداد.
طغرل بیگ محمود بن اعزم خفاجی را خلعت و منشور سواد و سروری اعراب خفاجه داد.
و معز بن بادیس، صاحب افریقیه، در سنه ثلاث و خمسین و أربع مائه نماند. پسرش، تمیم، را به جای او نصب کردند؛ و اهل مغرب باز مطیع المستنصر باللّه شدند و خطبه و سکه به نام او کردند.
و المستنصر باللّه در سنه سبع و خمسین و أربع مائه، شهر بجّایه را بنا نهاد، بر دست ناصر بن حمّاد. چون بجایه را انشا کردند، او با زن و فرزند به آنجا هجرت کرد. و ناصر مدینه اربس، از حدود افریقیه، فتح کرد.
و در سنه إحدی و ستین و أربع مائه، مسجد دمشق سوخته شده. و سببش آن بود که میان مشارقه و مغاربه جنگ افتاد، در خانه مجاور آتش زدند، خانه بسوخت و به مسجد سرایت کرد و تا صد سواری بسوختند. مردم جنگ بگذاشتند و به اطفای آتش مشغول شدند، اما تمامت آرایش‌ها سوخته شد.
و در سنه اثنتین و ستین و أربع مائه، مکیان «2» خطبه از نام المستنصر باللّه با نام القائم با [مر اللّه] کردند؛ برای آن‌که الب ارسلان ایشان را سی هزار دینار رشوت فرستاد و هر سال به ده هزار دینار موعود کرد و به امیر مدینه مهنّا پیغام فرستاد که اگر او نیز خطبه بگرداند، او را هر سال بیست هزار بدهم. و سلطان الب ارسلان، به راه دیار بکر، به حلب آمد، در سنه خمس و ستین و أربع مائه، و بگرفت و خطبه از نام المستنصر باللّه با نام قائم کرد و به بیت المقدس دعوت عباسیان کرد.
و در سنه سبع و ستین و أربع مائه، المستنصر باللّه از مصر به ابن ابی هاشم «3»، صاحب مکه، هدایا و عطایا فرستاد و مطالبت خطبه کرد به نام خود، و به
______________________________
(۱). ص: دورانداز؛ در زبده آمده: کمشتکین دواتدار عمید الملک کندری؛ مجمع د: کشتی؛ ص: کستکین؛ الکامل فی التّاریخ ابن اثیر سال ۴۵۰ (ج ۹، ص ۲۴۲)، «ذکر قتل البساسیری»: کمشتکین دواتی عمید الملک الکندری؛ النجوم (ج ۵، ص ۶): حسام الدوله ابو منصور کمشتکین.
(۲). در الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۴۶۲) آمده: محمد بن ابی هاشم، فرمان‌روای مکه، در ۴۶۲ نزد الب ارسلان کسی را با پسر خویش فرستاد که در مکه به نام قائم و سلطان خطبه می‌خوانم.
(۳). الکامل فی التّاریخ ابن اثیر: فیها (سال ۴۶۷) ارسل المستنصر باللّه العلوی، صاحب مصر، الی صاحب مکه، ابن ابی هاشم، رساله و هدیه و جلیله و طلب منه ان یعید له الخطبه بمکه؛ النجوم (ج ۵، ص ۸۹ و ۱۴۰۱): محمد بن ابی هاشم (نیز ابن اثیر در همین سال).
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۵۸
مواعید خوب مستظهر گردانید. او اجابت نمود و خطبه با نام المستنصر باللّه کرد.
و هم در این سال، قیصر اقسیس «1» فرنگی به دمشق آمد و محاصره کرد. مستنصر یعلی «2» بن حیدره را با لشکری بفرستاد تا او را بزد و منهزم و مخذول کرد. و اقسیس به رمله و بیت المقدس مستولی شد و از آنجا به مصر آمد و محاصره کرد. عاقبت، بی‌قتال و جدال، لشکر او متفرق و متشتت شدند.
و در سنه احدی سبعین و أربع مائه، تتش، برادر ملکشاه، بر دمشق استیلا نمود و عمّال و کتّاب را از آنجا همه را بیرون کرد. چون متمکن شد، عزم سواحل کرد و انطرطوس را «3» بگرفت. و شرف الدوله مسلم بن قریش چون تتش قصد روم کرد، او در ملک دمشق طوع کرد. تتش آگاه شد رجوع نمود؛ مسلم بگریخت. و مالک بن علوی «4» صخری مهدیه را حصار کرد. تمیم معز او را بزد و منهزم کرد؛ و از آنجا قصد قیروان کرد و هم منهزم شد.
و در سنه ثمان و سبعین و أربع مائه، استیلای فرنگ بود بر طلیطله در اندلس. معتمد بن عباد از ممالک مغرب مدد خواست. و به زلاقه ملتقی شدند؛ و در مکه باز خطبه مستنصر قطع کردند و به نام المقتدی باللّه عباسی خواند [ند].
و در سنه إحدی و ثمانین و أربع مائه، فرنگان مغرب بر مدینه زویله استیلا یافتند؛ و در عین حال استیلا، تمیم بن معز برسید و ایشان را مستاصل کرد و تمامت اساطیل ایشان را بسوخت.
و در سنه اثنتین و ثمانین أربع مائه، گروهی انبوه از لشکر مصر به شام آمدند و مدینه صور را محصور کردند که پسران قاضی عین الدوله بن ابی عقیل صوری «5» داشتند. مصریان غلبه کردند و بگرفتند و صیدا نیز صید کردند و عکّا هم بگرفتند و نوّاب و عمال نصب کردند و با مصر رجوع نمودند.
و در سنه أربع و ثمانین و أربع مائه، امیر المسلمین، یوسف بن تاشفین، با لشکری جم به اندلس رفت و بگرفت؛ فرنگانی را که بر آنجا غالب بودند همه را بکشت؛ و شهرهای مرسیه و
______________________________
(۱). الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۳۶۸): ذکر ملک الاقسیس دمشق؛ ص در اینجا و پس ازین: واقیس.
(۲). همه نسخه‌ها: یعلی، ابن اثیر معلی، ابن میسر (سال ۴۶۱): علی.
(۳). ص: طرسوس، الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۴۷۴): فافتتح انطرطوس؛ نیز- النجوم (ج ۵، ص ۱۱۳ و ۱۱۵).
(۴). الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۴۶۷): علوی؛ نسخه‌های ما: علوان؛ الکامل فی التّاریخ همان جا (سال ۴۷۸):
فی هذه السنه استولی الفرنج لعنهم اللّه علی مدینه طلیطله من بلاد الاندلس و اخذوها من المسلمین و هی من اکبر البلاد و احصنها و سبب ذلک ان الاذ فونس ملک الفرنج بالاندلس کان قد قوی شانه …
(۵). مجمع د: سوری.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۵۹
سبته فرنگ بود، نگرفت. و فرنگ چون وقعه زلاقه بدیدند، همه بگریختند. یوسف بن تاشفین از وقعه زلاقه بر اندلس دلیر شد. و رئیس اشبیلیه، معتمد بن عباد، که در اندلس بود، او را به اغمات «1» فرستاد و محبوس کرد. و فرنگان چون از همه اومیدها نومید شدند، قصد صقلیه کردند و بگرفتند.
و در سنه خمس و ثمانین و أربع مائه، تتش بر حمص استیلا یافت و سلطان ملکشاه بر دست چپق «2»، امیر ترکمانان، ملک یمن بگرفت.
و هم در این سال، مقتل نظام الملک وزیر بود، به دست فدایی، به قرمیسین، و از اصفهان عازم بغداد بود. و تتش بعد از برادر ملکشاه، نصیبین و حرّان و جزیره و سایر دیار بکر برای خود مستخلص کرد. بعد ما که با قسیم الدوله «3» اقسنقر مصالحه کرد و به بغداد آمد و از آنجا به آذربایجان آمد، برکیارق قصد او کرد. تتش با شام رجوع کرد. المستنصر باللّه لشکری جرّار فرستاد تا جمله [۲۶] سواحل شام برای او مستخلص کردند. سیف الدوله صدقه بن دبیس به خدمت برکیارق مبادرت نمود به نصیبین و با او به بغداد آمد.
و در این سال، واقعه مرگ امیر الجیوش، بدر مستنصری، بود در مصر، که مدت چهل سال مدبّر و دستور مملکت مستنصر بود. مردی معتبر کافی شجاع سمّاح بود. و ناصر خسرو به آوازه مستنصر از خراسان به مصر آمد، و هفت سال در آنجا ساکن بود و هر سال به حج می‌رفت و به مصر رجوع می‌نمود. و آخر، به راه حج به بصره آمد و با خراسان گشت و به بلخ دعوت علویان مصر می‌کرد. اعدا قصد او کردند، بر کوه یمگان «4» متواری شد و تا بیست سال بر آنجا بماند و به آب و گیاهی قناعت می‌نمود. و حسن صبّاح حمیری یمنی، از عجم، به صورت تجار پیش المستنصر باللّه آمد و درخواست که دعوت تو در بلاد عجم کنم. او را اجازت داد. و او به خلوت از مستنصر پرسید که بعد از تو بر که دعوت کنم؟ گفت بر فرزندم، نزار، که مهتر است. به این سبب اسماعیلیه به امامت نزار قایل‌اند. و «سیدنا» اختیار قلاع قهستان ۳۸ کرد، چنان‌که بعد از این خواهیم گفتن.
و المستنصر باللّه، که زبده و نقاوه و واسطه عقد علویان مصر بود، شب عید غدیر خم، [هج] دهم ذی الحجه حجه سبع و ثمانین و أربع مائه، در قاهره محروسه وفات یافت. مدت خلافتش [شصت سال و چهار ماه، و مدت عمرش «5»] 67 سال و شش ماه بود. و هیچ‌کس از
______________________________
(۱). مجمع م: بعمات؛ مجمع د: باعمال.
(۲). مجمع م: جبق؛ مجمع د: سبق.
(۳). مجمع د: قاسم الدوله.
(۴). م: سمنگان؛ مجمع د: یگان؛ ص: سمینکان.
(۵). افزوده از مجمع م است.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۶۰
خلفا و ملوک اسلام این مهلت و فرصت نیافتند، با آن‌که پیوسته از اجناد و عباد در جدال و عناد بود. و مملکت او مشتمل بود بر سایر مغرب از افریقیه، و اندلس و قیروان و مصر و تهامه و نجد و یمن و نوبه و دیار ربیعه، و دیار بکر، تا بغداد و موصل و آن نواحی می‌کرد. و بعد از او، دولت خلفای مصر روزبه‌روز در انحطاط بود، تا به زمان عاضد، به یک بار منقرض شد و شمع دولتشان منطفی گشت. و تمامت اسمعیلیان عجم به خلافت و امامت نزار قائل‌اند. و اما اهل مصر، چون مستنصر نماند، پسر دیگر ابو القاسم احمد، ملقب به المستعلی باللّه، را به جای مستنصر بنشاندند. مستعلی خواست که نزار را محبوس کند، او به اسکندریه گریخت.
 
ذکر خلافت المستعلی باللّه، خلیفه نهم‌
 
او ابو القاسم احمد بن مستنصر بن ظاهر بن حاکم بن عزیز بن معز بن منصور بن قائم بن مهدی است. مولد او در قاهره بود، بیستم محرم سنه ستین و أربع مائه «1». روز پنجشنبه، هجدهم ذی الحجه سنه سبع و ثمانین و أربع مائه، بر او بیعت کردند و در مسند خلافت نشاندند و نزار را رفض کردند. و مستعلی خواست که المصطفی لدین اللّه، نزار، را بگیرد، به تهمت ولی‌عهدی مستنصر، او با دو پسر گریخته «2» به اسکندریه رفت، که ناصر الدین افتکین والی آنجا بود و بنده پدرش؛ و او با جمله اهل اسکندریه بر او بیعت کردند، و المستعلی باللّه را خلع کرد. مستعلی لشکری بفرستاد تا افتکین را بگرفتند و بکشتند و نزار را با دو پسر پیش او آوردند. او را در میان حایطی کرد و دیواری به روی او برآورد و بعد از آن ظاهر نشد «3». گویند که از یک پسر نزار که
______________________________
(۱). مجمع د: سنه اثنین و اربع مائه؛ مجمع م: سنه سبع و ستین و اربع مائه؛ منتخبات اسماعیلیه (ص ۲۴۲): و کانت ولادته فی شهر المحرم سنه سبع و ستین و اربع مائه و بویع ضحوه یوم الخمیس المصبح عن لیله وفاه والده الثامن عشر من ذی الحجه آخر سنه سبع و ثمانین و اربع مائه و له یومئذ من العمر عشرون عاما واحد عشر شهرا و سبعه عشر یوما، و ایام خلافته و امامته سبعه اعوام و اشهر و ایام، و کانت وفاته فی احد شهور سنه خمس و تسعین و اربع مائه؛ ابن میسّر و ابن خلّکان تاریخ ولادت المستعلی باللّه را سال ۴۶۸ ذکر نموده‌اند. به‌طور قطع کلمه «ثمان» از متن افتاده است، زیرا مؤلف در پایان سرگذشت می‌نویسد: مدت عمر او ۲۸ سال بود و تاریخ مرگ وی را ۴۹۵ قید نمود است. با این ترتیب مسلم می‌شود که ولادت او در سال ۴۶۸ بوده است.
(۲). مجمع د: و ولی‌عهد مستنصر او بود و پسر گریخته.
(۳). مجمع م: و نزار را رفض کردند و تا بدین روز همه‌کس بر آن بودند که خلیفه بعد از پدر نزار خواهد بود. اما افضل، که وزیر مستنصر بود و صاحب وجود، از نزار متوهم بود و بر نفس خود بترسید و برادرش، ابو القاسم احمد، را به خلافت مفر کرد و او را «المستعلی باللّه» لقب نهادند. و سبب توهم افضل از نزار آن بود که شبی در دهلیز سرای مستنصر در زمان حیات مستنصر افضل سواره می‌رفت و نزار بیرون می‌آمد تاریک بود افضل او را ندید و هم‌چنین سواره از پیش او بگذشت و او را دشنام داد و آن ماده حقدی شد. و این ایام که مستنصر وفات یافت، افضل سعی نمود و ابو القاسم احمد را به خلافت نشاند. و چون مستعلی خلیفه شد خواست که برادر را-
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۶۱
علامت امامت داشت پسری ماند در اسکندریه که کسی بر او دست نیافت و کسی او را نشناختند؛ و اسما و القاب نزاریه الموتی بدوست.
و در سنه ثمان و ثمانین و أربع مائه، تتش با برکیارق مصاف داد و کشته شد. و از او دو پسر ماند: رضوان و دقاق. رضوان قائم‌مقام پدر شد «1». و معتمد بن عباد، صاحب اندلس، که ملثّمه او را به زندان اغمات «2» کرده بودند وفات یافت. و لشکر تتش دو قسم شدند و هر قسمی به پسری میلان نمودند. عاقبت، با هم حرب کردند؛ دقاق منهزم شد و رضوان در ملک متمکن گشت؛ و، برای قوّت و قدرت، جانب المستعلی باللّه گرفت و در ولایت خود خطبه و سکه به نام او کرد. و فرنگ معرّه النعمان و بیت المقدس بستدند «3» که تتش، به ایام دولت خود، آن را به سقمان بن ارتق ترکمانی داده بود. و سقمان به اتفاق ایل غازی «4»، برادر خود، و عم [زاده] سونج، و برادرزاده یاقوتی برفت و استخلاص قدس کرد از چنگال فرنگ. و فرنگان چاره‌ای ندیدند «5»، اوانی و طرح و فرش آنجا، از قنادیل و اموال، آنچه یافتند ببردند. اهل قدس به تضرع نامه به مستعلی نوشتند و حال ضعف و عجز خود باز نمودند. المستعلی باللّه امیر الجیوش، افضل، را با لشکری متوافر به دفع ایشان فرستاد. مدد افرنجه متواتر می‌رسید؛ افضل مصلحت در مصالحه دید. بعد از مهادنه و مصالحه، از یکدیگر بازگشتند.
و در سنه ثلاث و تسعین و أربع مائه، تمیم بن المعز، مدینه سفاقس، که از بلاد
______________________________
– بگیرد، نزار با دو پسر به جانب اسکندریه گریخت و حاکم اسکندریه ناصر الدوله فتکین بود غلام پدرش بر او بیعت کرد و او را المصطفی لدین اللّه لقب نهادند، و المستعلی را خلع کرد و خطبه در اسکندریه و توابع به نام المصطفی نزار بن المستنصر خواندند و بر مستعلی لعنت کردند. و مستعلی لشکری به افضل داد و به اسکندریه فرستاد، و قاضی اسکندریه، جلال الدوله بن عمار که صاحب وجود آن دیار بود و فتکین با ایشان حرب کردند و افضل را منهزم گردانیدند، به مصر باز آمد کرت دیگر لشکر بیشتر برداشت و برفت و اسکندریه را بعد از محاصره و حرب بگرفت و فتکین را بکشت و نزار را گرفته با یک پسر پیش المستعلی آورد. مستعلی ایشان را در حایطی کرد و در برآورد تا هلاک شدند. و یک پسر او در اسکندریه مفقود شد و قاضی جلال الدوله بن عمار را به هرکه معاونت ایشان کرده بود همه را بکشتند و بر آن پسر نزار، که در اسکندریه بود، کس دست نیافت و او را نشناخت و انتهای نسب نزاریه الموتی بدوست.
(۱). مجمع م: و لشکر تتش به دو قسم شدند و هر قسمی به پسران میلان نمودند عاقبت با همه حرب کردند.
دقاق منهزم شد و رضوان در ملک متمکن گشت و برای قوت و قدرت جانب المستعلی باللّه گرفت و در ولایت شام خطبه و سکه به نام او کرد.
(۲). ص: اعماد.
(۳). النجوم (ج ۵، ص ۱۴۸).
(۴). ص: الب غازی؛ النجوم (ج ۵، ص ۱۵۹ و ۱۴۹)؛ الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۴۹۲): ایل غازی
(۵). مجمع م: فرنگان چون دیدند که قدس نگاه نمی‌توانند داشت.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۶۲
مغرب عظیم است، بگرفت. و از خواص آن شهر آن است که بحر آن جزر و مد دارد.
و در این سال، کار نزاریه در اصفهان معروف و مشهور شد. و برکیارق به تدارک کار ایشان مشغول گشت و اونر را «1» با لشکری تمام به دفع ایشان نامزد کرد. و شحنه اصفهان، بلکابک، ۳۹ [را] «2» در حضرت سلطان محمد کارد زدند، [۲۷] کشته شد. و هرچه مطیع سلطان محمد بود و مخالف برکیارق همه را بکشتند، چون سرمز و ارغج و کجمح. مردم را به تهدید و تخویف می‌ترسانیدند، چنان‌که امرا از خوف سطوت ایشان زره زیر قبا می‌پوشیدند. و فرنگ باز خروج کردند و شهرهای بسیار بگرفتند، مانند سروج «3»، که به حدود جزیره است، و رها و حیفا، که مقارب عکّاست به ساحل، و اسوف «4».
و المستعلی باللّه در صفر سنه خمس و تسعین و أربع مائه وفات یافت «5». ولایت او هفت سال و سه ماه بود، و مدت عمر او ۲۸ سال. و اللّه أعلم.
 
ذکر خلافت الآمر بأحکام اللّه، خلیفه دهم‌
 
و او ابو علی منصور بن مستعلی بن مستنصر بن ظاهر بن حاکم بن عزیز بن معز بن منصور [بن مهدی] «6» مولد او روز شنبه، سیزدهم محرم سنه تسعین و أربع مائه، بود. و روز وفات پدرش، در صفر سنه خمس و تسعین، بر او بیعت کردند. امرا و وزرا و ارکان دولت و عمد مملکت [و او را «الآمر باحکام اللّه» لقب دادند. و هیچ‌کس را به سن او به خلافت تعیین نکرده‌اند. و پدرش نیز خردسال بود که خلیفه شد، اما از او بزرگ‌تر. و آمر هنوز تنها بر اسب نمی‌توانست نشست، و افضل مدبّر دولت او شد «7»].
______________________________
(1). ص: اونز؛ مجمع د: امیری؛ در الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۴۹۲): ذکر عصیان الامیر اونر و قتله، آمده است؛ در تاریخ وزرای سلجوقیان اقبال «نر» یاد شده است.
(۲). مجمع د: بلکابد؛ مجمع م: بلکابیک را در حضرت سلطان محمد فداییان کارد زدند و بکشتند- الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۴۹۳) «ذکر عده حوادث» که می‌نویسد بلکابک سرمز را باطنیان در خانه محمد در اصفهان در پایان رمضان این سال بکشتند. نیز (سال ۴۹۴) «ذکر السبب فی قتل برکیارق الباطیه» که در آن آمده: مثل شحنه اصبهان سرمز و ارغش و کمش النظامیین، پس سرمز لقب بلکبک می‌باشد و نام کسی دیگر جز او نمی‌باشد.
(۳). همان‌جا (سال ۴۹۴) «ذکر ما ملک الفرنج من الشام».
(4). ارسموف شهری است در کرانه دریای شام میان قیساریه و یافا. النجوم (ج ۵، ص ۱۶۷): مجمع د:
ورجا … عکاشه است.
(۵). مجمع م: و المستعلی باللّه را در صفر سنه خمس و تسعین و اربع مائه کارد زدند وفات یافت؛ در النجوم (ج، ۵ ص ۱۵۳) آمده که مستعلی در روز سه‌شنبه ۹ صفر ۴۹۵ و گویند در ۱۳ صفر در ۲۷ سالگی بمرد و فرمان‌روایی او هفت سال و دو ماه و چند روز بوده است.
(۶). مجمع م.
(۷). مجمع م و د.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۶۳
و در [صفر «1»] سنه إحدی و خمس مائه، تمیم بن معز بن بادیس، صاحب افریقیه، وفات یافت. پسرش، یحیی بن تمیم، قائم‌مقام پدر شد.
و در سنه تسع و خمس مائه، روز عید اضحی، وقت آش خوردن، به علت فجا، نماند.
پسرش علی بن یحیی قائم‌مقام منصب پدر شد. و چون متمکن شد، لشکر کشید و چند پاره شهر که بر پدرش عاصی بودند بگرفت، چون جبل و سلات و تونس «2». و میان علی بن یحیی و رجار «3»، صاحب صقلیه، قاعده مصادقت و موافقت ممهّد بود، به عداوت مبدل شد و حروب قائم گشت، و خلقی بسیار از جانبین کشته شدند.
و در سال اثنتین و خمس مائه، فرنگان، با شوکتی تمام، از کشتی بیرون آمدند؛ مقدّم ایشان تنکری «4» فرنگی. الآمر باحکام اللّه افضل را، که امیر الجیوش بود، با لشکری بفرستاد تا ایشان را تار و مار و ترت و مرت کرد. فرنگان درماندند [و] صلح طلبیدند «5»؛ اجابت نکردند. فرنگان برفتند و ساحل صیدا را بگرفتند «6». و عسقلان از جهت آمر شمس الخلافه داشت «7»؛ و او بغدوین «8» فرنگی را گفت بیا و این شهر از من بخر. بغدوین «9» شهر عسقلان بگرفت. الآمر باحکام اللّه افضل را روانه کرد تا نخست شمس الخلافه را بگرفت و بکشت و فرنگان را منهزم گردانید و شهر را محافظت نمود. افرنجه حصن اثارب «10» بگرفتند.
و در سنه اثنی عشر و خمس مائه، بغدوین صاحب قدس، قصد مصر کرد، در راه نماند «11»؛ وصیت ملک به صاحب رها، قمص، کرد. و قمص ولایت شام را نهب کرد و به حدود دمشق رفت و فساد بسیار کرد؛ و به اذرعات «12» برفت و نهب و غارت کرد و خلقی را بکشت. تاج الملک بوری «13» بن طوغتکین از شهر بیرون آمد و، به اتفاق ایل غازی، «14» فرنگان را از ولایت شام دور کرد.
______________________________
(۱). مجمع م.
(۲). مجمع م: جبل و سلان و بونس؛ مجمع د: جبل سیلان؛ الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۵۱۰) ذکر جبل و سلات و تونس.
(۳). ص و زبده: رجان؛ مجمع د و م: رحان.
(۴). مجمع د، بکری؛ مجمع م: تنکزی.
(۵). مجمع د: و صلح طلبیدند؛ مجمع م: از روی عجز طلبیدند.
(۶). مجمع م: برفتند بر جانب ساحل و صیدا بگرفتند.
(۷). مجمع د: عسقلان را امیر شمس الخلافه داشت؛ الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۵۰۴): ذکر که استیلاء المصریین علی عسقلان.
(۸). مجمع د: برحدرین.
(۹). مجمع د؛ بعد از آن.
(۱۰). مجمع د: اتارت؛ مجمع م: اثارت؛ الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۵۰۴): ذکر ملک الفرنج حصن الاثارب و غیره.
(۱۱). ابن اثیر مرگ بغدوین را در سال ۵۱۱ یاد نموده است (ج ۱۰، ص ۲۰۵).
(۱۲). مجمع د؛ مجمع م: تا اذرعات.
(۱۳). مجمع د: نوری؛ مجمع م: تاج الملوک بوذی.
(۱۴). مجمع م: ایلقازی.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۶۴
و در سنه أربع عشره و خمس مائه، ابتدای دولت مهدی بن عبد اللّه [بن] تومرت العلوی الحسنی «1» بود به دیار مغرب. و او از قبیله مصامده بود، در کوه سوس «2»، از بلاد مغرب. و از آنگاه باز که موسی بن نصیر فتح. دیوان کرد، در این کوه متوطن بودند. و ابن تومرت مردی فقیه عالم بود؛ به بغداد رسیده و بر امام غزالی، رحمه اللّه علیه، علوم دینی خوانده؛ مردی مجرد و مفرد؛ همواره برای طهارت و وضو، رکوه و عصا با وی بودی. چون به دیار مغرب رسید، طلاب علم فقه و اصولین «3» بر وی خواندند.
امیر یحیی بن تمیم، صاحب افریقیه، او را به اعزاز و اکرام تمام به شهر آورد و خواست که ملازم او باشد، ملتزم نشد. از آنجا بدیه ملاله «4» رفت. عبد المؤمن بن علی به وی رسید، تلمیذ او شد و بر او چیزی می‌خواند. ابن تومرت از حرکات و سکنات، از ناصیه دولت او، تقریر اقبال و دولت «5» می‌یافت. پرسید که نسبت تو به کدام قبیله است؟ گفت به قیس غیلان از بنی سلیم. [ابن] تومرت او را گفت پیغمبر، صلی اللّه علیه و سلم، تو را بشارت داده است که خدای، عز و جل، در آخر الزّمان دین اسلام را به یکی از اولاد غیلان «6» قوی گرداند، و آن انشاء اللّه تو باشی. و او ملازمت به جد می‌نمود و او را عزیز می‌داشت. به «مهدی» شهرت یافت. و او با عبد المؤمن، بر سبیل سیاحت، به مراکش رفت، که دار مملکت علی بن یوسف بن تاشفین بود. در آنجا از منهیّات و مکروهات شرع مشاهده کردند؛ شهر را به دعوت فروگرفتند و امر معروف و نهی منکر می‌کردند. ظنون مردم در حق او نیکو شد. روزی در شهر سیرانی می‌کردند، خواهر امیر المسلمین را دیدند بر اسبی «7» روی گشاده با کنیزکان روی باز کرده؛ مهدی آن را منع کرد.
برادرش را «8» گفتند مردی چنین امری کرد. او را بخواند و از احوال او پرسید. گفت مردی فقیه‌ام.
فقهای شهر را حاضر کرد تا با او مناظره کردند؛ هیچ یک مرد بحث و بیان او نبودند. وزیر، ملک بن وهب، امیر المسلمین را گفت او امر معروف نمی‌کند، بل دعوت می‌کند و فتنه می‌انگیزد تا بر بعضی بلاد غلبه کند؛ او را بکش و خونش به گردن من. اجابت ننمود. گفت او را در حبس ابد کن، و الّا فتنه انگیزد که تلافی آن ممکن نباشد. و جماعتی از ملثمان حاضر بودند نگذاشتند، گفتند
______________________________
(۱). مجمع م و د: الحسینی.
(۲). مجمع د: گوشه سوس؛ مجمع م: کوه سوسن.
(۳). مجمع م: اصول.
(۴). مجمع م: بلابه؛ مجمع د: ملامه؛ الکامل فی التّاریخ ابن اثیر: ملاله.
(۵). مجمع م: از حرکات و سکنات و ناصیه او امارات اقبال و دولت.
(۶). مجمع م و د: بقیس غیلان از بنی سلیم.
(۷). مجمع م: بر استر.
(۸). مجمع م: برادرانش
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۶۵
مردی غریب و فاضل است، او را از شهر [۲۸] بیرون کن. مهدی به اغمات «1» رفت و از آنجا به جبل سوس «2» که اصل ولادت او بود. مغاره دعوت او قبول کردند. و او وعظ [و] تذکیر «3» آغاز کرد و گفت پیغامبر بشارت داده است که مهدی پیدا خواهد شدن. او را به مهدی قبول کردند و به بیعت او تفاخر و مباهات نمودند. او «4» عبد المؤمن از ایشان اختیار کرد. قضیه ایشان به امیر المسلمین رسید، وزیر گفت نگفتم که او مردی فتّان است. به دفع او جیشی فرستادند؛ مهدی لشکر ایشان را بشکست. و لشکریان خصمان به او بنگریدند «5» و ممّد و معاون او شدند. و او کتابی ساخته در توحید و عقیدت مسلمانی و فرمود که آن را یاد گیرند. و مردم خود را بر حرب «6» و گرفتن ولایات تحریض می‌داد. امیر المسلمین از او مستشعر شد، صلح طلبید. مهدی صلح کرد.
و مردمان [او] «7» تحصیل علوم می‌کردند «8». جماعتی می‌گفتند، به سرّ و غیبت «9»، که سر فتنه و خروج دارد. چون این خبر به وی رسید، بر منبر رفت و خطبه‌ای بلیغ کرد و به آخر گفت می‌خواهم که میان شما نمّام و مفسد نباشد. به این سبب، جماعتی را از میان خود بیرون کردند «10». و مقربان خود را مراتب نهاد؛ اولین مرتبه را «آیت عشره» نام نهاد؛ و عبد المؤمن را مقدّم ایشان کرد. و بعد از او، ابو حفص «11» هنتاتی؛ و ایشان اشرف اصحاب بودند و سابق بر متابعت «12»؛ و ثانیا [ «آیت خمسین» خواند. و مرتبه دیگر را] «آیت سبعین». و مردم را که به طاعت [او] در [می] آمد [ند] «موحدین» نام نهاد «13». و تا سنه اربع و عشرین و خمس مائه، دم به دم کارشان بر تزاید و ترقی بود. چون [لشکرش] «14» انبوه به ستوه شد، عبد المؤمن را، با چهل
______________________________
(۱). ص و زبده: بغمات؛ مجمع م و د: بعمات؛ الکامل فی التّاریخ (سال ۵۱۴) و حبیب السّیر (ج ۴، ص ۵۷۸):
اغمات. اغمات در سرزمین بربر است نزدیک مراکش و دو شهر است و پشت آن از سوی دریای محیط سوس اقصی است در چهار منزلی آن و هشت منزل از سجلماسه دور است (الکامل فی التّاریخ ابن اثیر ج ۸، ص ۲۹۵ حاشیه شماره ۱ چاپ مطبعه استقامه).
(۲). مجمع م: بسوسن.
(۳). مجمع م: و تذکیر.
(۴). مجمع د و م: و او.
(۵). زبده: بگرویدند؛ مجمع د: و لشکریان خصمی به ایشان کردند؛ مجمع م: و بعضی از لشکریان خصمان به طرف او گرویدند.
(۶). ص: حرف؛ زبده: مردم خود را به قصد و فتح ولایات اغرا و تهییج می‌داد؛ مجمع م و د: حرب.
(۷). مجمع م.
(۸). ص: کردند؛ مجمع م: می‌کردند.
(۹). ص: به سر غیبت؛ مجمع م: به سر و غیبت.
(۱۰). مجمع م: و به این سبب جمعی از ایشان را که تصور مخالفتی می‌کردند از میان قوم خود بیرون کرد.
(۱۱). ص: حفظ غسانی؛ الکامل فی التّاریخ: ابو حفص الهنتاتی. مجمع د: اوایل مرتبه را اثنا عشریه نام نهادند … حفض عشایی؛ مجمع م: اولین مرتبه را آیت عشره نام نهاد … حفض غسانی.
(۱۲). مجمع م: مبایعت.
(۱۳). هر سه نسخه مغشوش است متن از روی آنها و الکامل فی التّاریخ ابن اثیر درست شد.
(۱۴). مجمع م.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۶۶
هزار سوار و پیاده، به گرفتن مراکش فرستاد؛ و مدت یک ماه محصور بود. امیر المسلمین به متولی سجلماسه پیغام فرستاد، از او استمداد و استنجاد طلبید. او با سپاهی گران بیامد.
خواستند که، از شهر، «1» امیر المسلمین، و از بیرون، سپاه سجلماسه ایشان را در میان گیرند و دست‌بردی بنمایند، خود ظنشان «2» کاذب بود، مهدی بر هر دو غالب آمد، اما شهر را نتوانست گرفت. مهدی بیمار شد و نماند. مدت ولایت او ده سال بود، مدت عمرش ۵۵ سال، عبد المؤمن را ولی‌عهد کرد. چون مملکت او به عبد المؤمن رسید، اصحاب و یاران گفتند باید که ترک غزا کنیم، به غزا کردن غالب و مستولی شویم. و با مراکش رجوع نمود، هر ولایت که بر سمت ممرّ افتاد بگرفت. خبر او به محمد، حاکم تلمسان، برسید برا [د] ر علی بن یحیی [لشکر] بسیار در برابر آورد و بر عبد المؤمن زد. محمد بن یحیی کشته شد و ترکات او را غنیمت کردند «3» با جماعتی از اهل و یاران.
و تا سنه خمس و ثلاثین و خمس مائه، امیر المسلمین، علی بن یوسف، به مراکش نماند.
پسرش تاشفین را قائم‌مقام او کردند. چون خبر او به عبد المؤمن رسید، طمع به بلاد و اموال او کرد؛ لشکر کشید و بر همه شهرهای او مستولی شد و مدینه سلا «4» فتح کرد؛ جای خرم و نزه دید، برای اقامت اختیار کرد. و تا سنه احدی و اربعین در سلا می‌بود.
و در سنه خمسه عشر و خمس مائه، افضل بن بدر الجمالی «5» به مصر کشته شد، که حاکم و صاحب الأمر [الآمر باحکام اللّه] «6» بود. و سببش آن بود که به خانه الآمر باحکام اللّه می‌رفت؛ سه کس «7» از فداییان نزاریه او را به کارد فروگرفتند. و تا چهل روز، اموال و اسباب او به خانه خلیفه می‌کشیدند از نفایس و ذخایر. ۲۷ سال امارت مصر کرد، از بهر آن‌که پدرزن مستعلی بود و نزاریان دشمن جان او بودند. بعد از او، تدبیر کار مصر در اضطراب افتاد. [۲۹] اتفاق کردند که به جای او ابو عبد اللّه بطایحی را نصب کنند؛ و لقبش «مأمون» دادند.
و در سنه سبع عشره و خمس مائه، میان رجار «8»، صاحب صقلیه، و علی بن یحیی بن تمیم،
______________________________
(۱). مجمع م: در.
(۲). ص: طلبشان؛ مجمع م و د: ظنشان.
(۳). مجمع د: برادران را با علی بن یحیی با لشکر بسیار در برابر آورد و بر دست عبد المؤمن محمد بن یحیی کشته شد و بسیار غنیمت کردند؛ مجمع م: برادر خود علی بن یحیی را با لشکر بسیار در برابر آورد و بر عبد المؤمن زد محمد بن یحیی کشته شد و ترکات او را غنیمت کردند؛ متن از روی الکامل فی التّاریخ ابن اثیر درست شد و از آن بر می‌آید که نام حاکم و متولی تلمسان محمد بن یحیی بن فانو بوده است.
(۴). ص: سلامی؛ در الکامل فی التّاریخ ابن اثیر آمده: و سار عبد المؤمن من فاس الی مدینه سلا فقتحها.
(۵). ص: الجمالی که؛ مجمع د: و فضل ابن یزید در مصر کشته شد.
(۶). مجمع م.
(۷). مجمع م: سه رفیق.
(۸). ص و مجمع م: زجار؛ ابن میسّر، ص ۶۳: رجار بن لوجار … ابو منصور حسن بن علی بن یحیی بن تمیم.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۶۷
صاحب افریقیه، قاعده دوستی، که ممهّد و مؤکد بود، به دشمنی و عداوت ادا کرد. رجار فرنگان را بر افریقیه اغرا کرد تا بر آنجا مستولی شدند و همه را فروگرفتند. و تیمور تاش بن ایلغازی «1» که حاکم آمد «2» بود، جماعتی نزاریه خواستند که شهر بگیرند، قریب هفتصد نفر کشته شدند.
و مأمون بطایحی در رمضان این سال، به امر الآمر باحکام اللّه، کشته شد. و ابن ردمیر فرنگی به اندلس خروج کرد، و خلقی را از مسلمانان بکشتند و با ولایت خود رجوع نمود. و نزاریه، در شام، قلعه بانیاس بگرفتند، از جبل سماق. و دعوت ایشان در جمیع بلاد شام منتشر شده. و اقسنقر برسوقی را، که دشمن ایشان بود، در جامع موصل کارد زدند تا هلاک شد. و بهرام بن ایلک در دست باطنیان، در شهر دمشق، کشته شد.
و در رابع ذی القعده سنه أربع و عشرین و خمس مائه، ابو علی منصور بن مستعلی را جماعتی باطنیان و غلات مذهب نزاریه مغافصه هلاک کردند، به قصاص خون نزار. مدت خلافت او ۲۹ سال بود، و مدت عمرش ۳۴ سال. و چون او را پسر نبود، ابن عم، ابو المیمون عبد المجید «3» بن محمد، را وصی و ولی‌عهد کرده بود. قائم‌مقام او خلیفه شد. و خلافت از مهدی تا الآمر «4» [باحکام اللّه] «5» متعاقب و متواتر [و متصل] بود.
 
ذکر خلافت الحافظ لدین اللّه، خلیفه یازدهم‌
 
ابو المیمون عبد المجید «6» بن امیر، ابو عبد اللّه، محمد بن المستنصر باللّه بن الظاهر بن الحاکم. روز قتل الآمر باحکام اللّه [چون او را پسر نبود] «7» بر او بیعت کردند. و او وزارت خود به ابو علی احمد بن افضل [بن بدر الجمالی] داد، و به رأی و تدبیر او استبداد نمود. و از برای آن‌که نام نزار از خطبه اسقاط کرده بودند، نزاریه او را کارد زدند. و یانس قائم‌مقام وزارت او شد. و روز ششم
______________________________
(۱). مجمع د: تیمور تاش ابن المغازی.
(۲). مجمع م: آمد؛ ص: آمده؛ در اینجا عبارت افتادگی دارد و یا بد ترجمه شده است و سخن ابن اثیر چنین است: و فیها (سال ۵۱۸) ایضا توفی داود ملک الابخاز و شمس الدوله بن نجم الدین ایلغازی، و فیها ثار اهل آمد بمن فیها من الاسماعیلیه و کانوا قد کثروا فقتلوا منهم نحو سبعمائه رجل فضعف امرهم بعد هذه الوقعه؛ در النجوم ج ۵، ص ۲۲۴ و ۲۳۰ و ۳۰۰) آمده که حسام الدوله تمرتاش بن نجم الدین ایلغاز بن ارتق پس از مرگ پدرش در ۵۱۶ بر ماردین سلطه یافت و پس از مرگ برادرش امیر سلیمان در ۵۱۹ بر میّافارقین چیره گشت و او دیار بکر نیز داشته بود و پس از سی و اندی فرمان‌روایی در ذی قعده ۵۴۵ درگذشت.
(۳). مجمع م و د: ابو المیمون ابن عبد المجید.
(۴). ص: آخر؛ مجمع د: و خلافت او با مهدی متعاقب بود.
(۵). میان دو نشانه از مجمع م است.
(۶). ص و زبده و مجمع د و م: ابو المیمون بن عبد المجید.
(۷). مجمع م.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۶۸
یانس هم نماند. صاحب مصر، الحافظ لدین اللّه پسر خود «1»، حسن، [را] «2» به جای او نصب کرد. و او شوخ‌دیده و خیره‌روی بود؛ چنان‌که در یک شب چهل امیر را بکشت. پدر از شطارت و سرتیزی او می‌هراسید. جماعتی قصد او کردند، ایشان را بزد. امرای لشکر به اتفاق به خلیفه عرضه داشتند که پسرت را به ما ده، و الّا هر دو را بکشیم. خلیفه متحیر ۴۰ ماند و [مانند بی‌تدبر روی تشک] «3» نه قبول و نه رد می‌توانست. عاقبت، بر دست طبیبی جهود، پسر خود را داروی [قتّال داد که بدان هلاک شد، در سنه تسع و عشرون و خمس مائه. و مردم دانا چنین گفته‌اند در سفته] «4» بیت:
اگرچه بی‌خلف ضایع بود مردخلف را ناخلف نازاده بهتر و [بعد از وفات حسن] «5»، تاج الدوله «6» بهرام نصرانی را قائم‌مقام منصب وزارت کرد؛ عاقبت برای صیانت نصاری «7» معزول شد. و فرنگ از قسطنطنیه «8» مدد خواستند. او در بحر، چند پاره اساطیل مشحون به رجال بفرستاد و به راه برهم لشکری روانه کرد. اساطیل در بحر همه به بادهای هایل مخالف غرق شدند. و لشکر بر متفرق گشتند و امیدشان ضایع و هبا و هدر شد.
و در سنه خمس و ثلاثین و خمس مائه، نزاریه در جبل سماق شام، قلعه مصیاب ۴۱ برگرفتند و رفیقان را به محافظت آن نصب کردند «9». و در این تاریخ، سنه عشره و سبع مائه، هنوز با تصرف ایشان است.
و در سنه أربعین و خمس مائه، فرنگ از بلاد مغرب و اندلس شهرهای بسیار بگرفتند، چون شنترین و ماجه و مارده و اشبونه و غیر آن، و گروهی انبوه از مسلمانان بکشتند «10».
و در سنه إحدی و أربعین و خمس مائه، عبد المومن بن علی جیشی گران به اندلس فرستاد و
______________________________
(۱). ص: او را؛ مجمع م و زبده: خود؛ مجمع د: خویش.
(۲). مجمع م و د.
(۳). این چند کلمه در ص بی‌نقطه است و درست هم خوانده نمی‌شود و در نسخ دیگر هم نیست.
(۴). مجمع د: ادویه قتال بدو داد؛ افزوده میانه دو نشان از مجمع م است؛ در الکامل فی التّاریخ ابن اثیر هم آمده که حسن را در سال ۵۲۹ زهر خوراندند و نیز در النجوم (ج ۵، ص ۲۴۲).
(۵). مجمع م.
(۶). مجمع د: سلاح الدوله؛ الکامل فی التّاریخ ابن اثیر: تاج الدوله.
(۷). مجمع م: و او مجموع نصارا را بر کار کرد؛ الکامل فی التّاریخ ابن اثیر: فتحکم و استعمل الارمن علی الناس فاستذلوا المسلمین.
(۸). مجمع د: قسطنطین؛ در الکامل فی التّاریخ ابن اثیر آمده (سال ۵۳۱) «ملک القسطنطنیه».
(9). مجمع م: و مدت‌های مدید آن قلعه در دست ایشان بماند.
(۱۰). الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۵۴۰).
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۶۹
تمامت آن نواحی بگرفت؛ و اشبیلیه را محصور کرد، تا در آن ولایت خطبه و سکه به نام او کردند «1».
و در سنه ثلاث و أربعین و خمس مائه، افرنجه غلبه کردند و مدینه مریه و شهر مهدیه به جنگ بگرفتند. متولی آنجا علی بن الحسین المصری بود، به امان در آمد «2» و شهر دمشق را حصار دادند «3».
و در جمادی الآخره سنه أربع و أربعین و خمس مائه، الحافظ لأحکام اللّه، خلیفه مصر، وفات یافت. مدت خلافتش نوزده سال و هفت ماه بود، و عمرش «4» 77 سال.
 
ذکر خلافت الظافر بأمر اللّه، [خلیفه دوازدهم]
 
و او ابو المنصور اسماعیل بن الحافظ دین اللّه ابو المیمون عبد المجید بن ابی القاسم محمد بن المستنصر باللّه است. روز وفات پدرش، امرا و وزرا به خلافت بر او بیعت کردند. علاء الدین محمود بن مسعود، صاحب طرثیث «5»- که عوام آن را «ترشیز» گویند- خواست که خطبه با نام عباسیان کند، جماعت نزاریه فریاد برآوردند و خطیب را بکشتند «6» و منبر را بسوزانیدند. و عبد المومن بیست هزار سوار به اندلس [۳۰] فرستاد و شهر غرناطه و مدینه مریه بگرفت؛ و خود به بجایه رفت و با تصرف گرفت؛ و به بلاد [بنی] حماد «7» رفت و به یک بار بگرفت و متوطنان آنجا به راه بر و بحر پراکنده شدند. عبد المومن اکابر و اعیان ایشان را استمالت و استعطاف فرمود و اموال به ایشان رد کرد، مردم آنجا دوست‌دار او شدند. و عبد المومن به صنهاجه رفت، که گروهی انبوه و طایفه‌ای بشکوه «8» بودند، و به صلح بگرفت و اظهار عدالت و نصفت فرمود.
______________________________
(۱). مجمع د: و متولی آنجا علی بن الحسین در ولایت سکه و خطبه به نام او کرد؛ الکامل فی التّاریخ ابن اثیر چنین چیزی نیامده است؛ مجمع م: و در اکثر آن بلاد خطبه و سکه به نام او کردند.
(۲). مجمع م: بیرون آمد.
(۳). مجمع د: و در سنه ثلاث و اربعین و خمس مائه افرنجه غلبه کردند و شهر دمشق را حصار دادند؛ الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۵۴۳): از حسن بن علی بن یحیی بن تمیم بن المعز بن بادیس الصنهاجی، صاحب افریقیه، و علی بن الحسن الامیر، والی سوسه، یاد کرده و از «مریه» نام نبرده و به جای آن «سوسه» آورده است؛ در مجمع م نیز گویا «سوسه» باید خواند.
(۴). مجمع د: هشتاد؛ الکامل فی التّاریخ ابن اثیر: و عمره نحو من سبع و سبعین سنه.
(۵). مجمع د: طرثیثه؛ الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۵۴۵): طریثیث.
(۶). مجمع د: بزدند.
(۷). ص: حماد؛ مجمع م و د: عمات الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۵۴۶ و ۵۴۷) داستان گرفتن غرناطه و مریه و سرزمین بنی حماد و صنهاجه را یاد نموده.
(۸). مجمع د: باشکوه.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۷۰
و در محرم سنه تسع و أربعین و خمس مائه، الظافر بامر اللّه مقتول شد. و سببش آن بود که وزیر او، عباس، پسری نصر نام داشت در غایت خوبی و حسن و ملاحت، و ظافر او را دوست می‌داشت، چنان‌که یک لحظه از مشاهده جمال و صحبت او نمی‌شکیبید «1». مردم پسر را «2» به وی متهم کردند. و در آن ایام، خلیفه دیهی معظم [از اعمال مصر، قلیوب نام] «3» به وی بخشید. گفتند این در عقد مهر [پسر] «4» تو بسیار نیست! «5» عباس را غیرت و حمیت در حرکت آمد، [ظافر را به خانه خود به مهمانی خواند] «6». ظافر از غایت شعف و شبق نصر [بی‌تأمل] اجازت کرد «7». عباس «8» [خود] جماعتی را از کمین برون آورد تا همه را بکشتند «9»؛ در همان خانه خود ایشان را دفن کردند. مدت خلافت او پنج سال و شش ماه دو سه روز بود «10». و السلام.
 
ذکر خلافت الفائز به نصر اللّه، خلیفه سیزدهم‌
 
و او ابو القاسم عیسی بن ظافر بن حافظ بن امیر ابو القاسم [محمد] بن المستنصر باللّه بن ظاهر بن حاکم بود. روز قتل پدرش، به خلافت بر او بیعت کردند؛ هنوز پنج‌ساله بود. بیعتش بر کنار خادمان کردند. نخست، به قصاص خون پدر، دو برادر ظافر را بکشت و اموال را غارت کرد.
وزارت به ملک صالح طلایع بن رزیک دادند تا تفحص وزیر کند. عباس با مال و خواسته بی‌قیاس به شام هجرت کرد؛ به راه فرنگان، او را دریافتند و بکشتند و مالش غارت کردند. ملک صالح چون متمکن شد، خادم را گفت بنمای که خلیفه ظافر کجا مدفون است «11». او را از خاک برآورد و به مدفن پدر و جدّان به عظمتی و حشمتی تمام دفن کردند.
و در این سال، نزاریان قریب هفت هزار کس قصد [خواف] و ما یجاورها «12»
______________________________
(1). مجمع م: نمی‌شکیفت؛ مجمع د: نمی‌شکفت.
(۲). مجمع م و د: آن پسر را.
(۳). مجمع م.
(۴). مجمع د: پسر تو.
(۵). مجمع م: از اعمال مصر قلیوب نام به نصر بخشید و امیری معتبر مؤید الدوله نام از جانب مغرب به مصر آمده بود، روزی به حضور عباس، پدر نصر، حکایت بخشیدن ده به نصر می‌گذشت، مؤید الدوله گفت این ده در مقابله مهر نصر بسیار نیست.
(۶). مجمع د و م.
(۷). مجمع م: بی‌تامل اجابت نمود.
(۸). مجمع د: از غایت شفقت بیامد و از عباس.
(۹). مجمع م: عباس خود جماعتی را در کمین نشانده بود بیرون ناگاه بیرون آمدند و ظاهر شدند و ظافر و هرکه با او [بود] همه را بکشتند.
(۱۰). مجمع د: و سه روز بود؛ مجمع م: ششماه بود.
(۱۱). مجمع م: و خادمی را که در وقت پدرش همراه او بوده و از آن واقعه خلاص یافته بود او را گفت بنمای که خلیفه ظافر را کجا دفن کرده‌اند.
(۱۲). مجمع د: قصد و رها؛ مجمع م: قصد رها؛ در اصل [خواف] نیامده است و ترجمه‌ای است از الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۵۴۹): و قصدوا اعمال خواف و ما یجاورها.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۷۱
کردند. خسرو شاه «1» بن محمود کاشانی به ایشان رسید، همه را بزد و منهزم کرد.
و در سنه إحدی و خمسین و خمس مائه «2»، والی صقلیه، رجار، نماند. پسرش، غایا نام، را جای پدر به او تفویض کردند، که به غایت حرام‌زاده و خیره و ستیزه روی بود.
و در سنه إحدی و خمسین و خمس مائه، عبد المؤمن بیعت مردم مغرب از بهر پسر خود، محمد، بستد. و پسر دیگر، ابو محمد عبد اللّه، را به حکومت بجایه و اعمال آنجا فرستاد. و پسر سوم، ابو حفض عمر، را به شهر یرمیان و اعمالش، و ابو سعید را سبته و جزیره خضرا به وی تفویض فرمود «3».
و در سنه إحدی و خمسین و خمس مائه، انقراض دولت [ملثمین بود و ابتدای دولت] عبد المؤمن که در این سال بر مدینه مهدیه مستولی شد. و همه شهرهای افریقیه از قبضه تصرف فرنگ خلاص داد و فتح بسیار کرد تا مملکتش [وسیع] و عریض شد و بر اعراب بادیه‌نشین استیلا یافت. و الفایزبه نصر اللّه جوانی عالم فاضل متبحر بود. او را نکته‌های بدیع است و اشعار غریب. در صفر سنه خمس و خمسین و خمس مائه وفات یافت. مدت خلافتش شش سال و دو ماه بود. [مدت عمرش یازده سال و دو ماه بود].
 
ذکر خلافت العاضد باللّه، خلیفه چهاردهم‌
 
او ابو محمد عبد اللّه بن امیر یوسف بن حافظ بن امیر، ابو القاسم، محمد بن المستنصر باللّه است «4».
و هنوز طفل بود، روز وفات پدرش، به خلافت بر او بیعت کردند.
و در سنه ست [و خمسین و خمس مائه]، «5» صاحب مغرب، عبد المؤمن، به جبل طارق رفت که در ساحل خلیج اندلس است. جایی به غایت خرم و خوش دید و آب و گیاه [بسیار] «6».
______________________________
(1). همان‌جا: فرخشاه بن محمود الکاسانی.
(۲). مجمع م: در سنه خمسین و خمسمائه؛ الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۵۵۱).
(۳). از کتاب ابن اثیر (سال ۵۵۱ و ۵۵۲) برمی‌آید که عبد المؤمن در سال ۵۵۱ از پسران خود، ابو محمد عبد اللّه، را فرمان‌روای بجایه و ابو الحسن علی را خداوند فاس و ابو سعید را فرمان‌روای سبته و جزیره خضراء و مالقه کرده بود. ابو حفص عمر، که در متن آمده، همان ابو حفص عمر بن یحیی هنتاتی است که با عبد المؤمن در سال ۵۴۶ در جنگ اندلس همکار بود و پیش از این هم از او یاد شد پس باید عبارت چنین باشد: و پسر سوم ابو الحسن علی را به شهر فاس و اعمالش. این نکته در مجمع م نیامده و در مجمع د آمده: یرمیان و در اصل گویا «یرمیسان» باید خواند. از سخن ابن اثیر (سال ۵۵۷) برمی‌آید که عبد المؤمن را پسران دیگری به نام یوسف و ابو حفص هم بوده است.
(۴). مجمع د: ابو محمد ابن عبد اللّه الامین الحافظ ابن الامین ابی القاسم ابن محمد ابن المستنصر باللّه است.
(۵). مجمع م.
(۶). مجمع د و م.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۷۲
بر آنجا شهری معظم بنا کرد؛ و برای خوشی و نیکویی آب و هوا، بیشتر مردم خویشتن را آنجا ساکن گردانید. مدینه غرناطه، که از [جمله] بلاد اندلس بود، مردنیش فرنگی فرصت یافت و بگرفت. عبد المؤمن آگاه شد، با لشکری قصد او کرد. فرنگان از وصول او آگاهی یافتند، بگریختند و شهر بگذاشتند «1».
و به ایام عاضد، نور الدین محمود [بن زنگی بن اقسنقر صاحب شام بود؛ و وزیر عاضد، شاور ۴۲ بود؛ و برادرش، ضرغام، منازع و معارض او بود در وزارت. شاور گریخته به شام آمد پیش نور الدین محمود] و از او مدد و مساعدت خواست «2» تا دفع برادر کند و وزارت بدو عاید گردد؛ و به ثلث دخل بلاد مصر متقبل و متکفل شد که بگذارد. او اسد الدین شیرکوه را، صاحب حمص با لشکری جرار با شاور به دیار مصر فرستاد. و وصیت کرد که چون شاور به منصب خود رسد، او بازگردد برای دفع فرنگ. و صلاح الدین یوسف بن ایوب را، که برادرزاده شیرکوه بود، مصاحب عم فرستاد. شیرکوه چون به حدود مصر رسید، به قریه بلبیس «3» فرو [د] آمد. ضرغام به جنگ او مبادرت [۳۱] نمود و در جنگ کشته شد. برادر دیگر، فارس نام، با جمعی بزرگان برفتند و شاور [را] «4» به وزارت مصر قبول کردند. شاور چون به منصب وزارت رسید، انکار مال مواضعه کرد.
شیرکوه با شام گشت. فرنگان بار دیگر به مصر تاختن کردند. مصریان از فتنه ایشان به ستوه آمدند، بر عقب شیرکوه برفتند و گفتند دفع شر فرنگ از ما بکن؛ اگر شاور مدد «5» ندهد، ما بدهیم.
شیرکوه بازگشت. و هفتم ربیع الآخر سنه أربع و ستین و خمس مائه، به قاهره رسید. نور الدین دو هزار سوار دیگر با او فرستاد. از بهر آنکه عاضد به دفع «6» شرّ شاور و فرنگ بدو استعانت نمود و مساعدت طلبید، چه پیرامون همه مصر فروگرفته بودند. اتباع شاور «7» تعظیم و اکرام مورد او را
______________________________
(۱). در الکامل فی التّاریخ ابن اثیر فی هذه السنه (۵۵۶) سار عبد المؤمن بن علی الی جبل طارق؛ و نیز: فی هذه السنه (۵۵۷) ارسل اهل غرناطه من بلاد الاندلس و هی لعبد المؤمن. در اصل به جای غرناطه «ارحناطه» نوشته شده؛ مجمع د: از عطاشه؛ مجمع م: از غیاطه.
(۲). مجمع د: و در ایام عاضد نور الدین محمود ابن زنگی بن اقسنقر، صاحب شام، که وزیر عاضد بود و برادرش، ضرغام شاور از او مدد خواست؛ مجمع م: و به ایام عاضد نور الدین محمود بن زنگی بن اقسنقر صاحب شام بود و به قوت در سنه ست و خمسین و خمس مائه وزیر عاضد صالح نماند و وزارت شاوور داد و شاوور را برادری بود ضرغام با او در وزارت منازع شد و بدان رسید که شاوور از مصر به شام شد و از نور الدین مساعدت خواست که دفع برادر کند و متقبل شد که اگر به مساعدت نور الدین وزارت مصر باز یابد و رسد از مال مصر ثلثی از برای نور الدین بفرستد و نور الدین اسد الدین شیرکوه را، که آن زمان امیر حمص بود، با لشکر سنگین باسم مدد و مساعدت با شاوور به دیار مصر فرستاد.
(۳). مجمع م: تبیس فرود آمده؛ مجمع د: تا پس.
(۴). مجمع م و د.
(۵). مجمع د: مال؛ مجمع م: آنچه قبول کرده است.
(۶). مجمع د: در دفع.
(۷). مجمع م و د: عاضد و شاوور.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۷۳
استقبال نمودند. شیرکوه، به مساعدت برادرزاده، صلاح الدین یوسف [بن ایوب] «1» فرنگان را [از] دیار مصر منهزم گردانید. و اسکندریه را از فرنگ بازگرفتند و با تصرف خود گرفت. شاور مصریان را برانگیخت تا اسکندریه را حصار کنند و صلاح الدین را از آنجا از عاج نمایند. شیرکوه به صعید الأعلی رفت. شاور از شیرکوه بترسید «2» و ادای مال مواضعه غبن می‌دانست و گفت [چگونه] هر سال محمود [را] صد هزار دینار باید داد. و عاضد محجور و مستور نشسته او را بر هیچ‌کس حکمی نبود.
در شهور سنه [أربع و ستین] و خمس مائه، شیرکوه با مصر رجوع نمود و فرنگان را بزد و دور کرد و به عاضد پیغام فرستاد که هرچه خلیفه فرماید چنان کنم. عاضد گفت می‌خواهم که دفع شرّ شاور از ما بکنی. و شاور «3» مصر را آتش زد تا بسیاری بسوخت و ساکنان مصر را درویش کرد. شیرکوه التماس حضور خلیفه کرد. عاضد او را بخواند و وزارت خود برای او مفوض گردانید. شیرکوه از شاور مال مواضعه التماس کرد، شاور مماطلت و مدافعت پیش آورد؛ میان ایشان موالات و مصافات به منافرت و معادات کشید. شاور تدبیر کرد که شیرکوه را به علت ضیافت از پای برگیرد «4». و چون عاضد در دست شاور عاجز و مضطر و زبون بود، شیرکوه [را] «5» از مکیدت رجس عقیدت شاور خبر داد. شجاع الدین، پسر شاور، بشنید که پدرش با فرنگان «6» مقرر کرده است «7» که شیرکوه را بگیرند؛ بر آن فعل بر پدر انکار کرد و خشم گرفت. روزی شاور، به رسم سلام، پیش شیرکوه برفت؛ شیرکوه از اتفاق به زیارت مشهد امام شافعی، رضی اللّه عنه، رفته [بود]. صلاح الدین یوسف حاضر بود؛ با عز الدین جردیک «8»؛ با جماعتی سلاح‌داران، بر سبیل تعظیم، او را استقبال کردند و او را فروگرفتند و سرش ببریدند و پیش عاضد فرستادند. و کان ذلک فی سابع ربیع الآخر سنه أربع و ستین و خمس مائه. شیرکوه چون از زیارت برسید، او را کشته دید و به راه افکنده. آن حالت پرسید، گفتند ما بر او سبق بردیم. عوام مصر بجوشیدند «9».
______________________________
(1). مجمع م.
(۲). مجمع م: و شاوور بر عاضد مستولی شد و او را به نسبت شاوور هیچ اختیار نبود شاوور اکابر مصر را مصادره می‌کرد و آتش در مصر زد و خلایق را به تنگ آورد صلاح الدین در اسکندریه و شیرکوه به جانب صعید رفت و شاوور از شیرکوه می‌ترسید.
(۳). مجمع م: که شاور.
(۴). مجمع م: به بهانه ضیافت به خانه خود برد و آنجا دفع او کند.
(۵). مجمع م.
(۶). مجمع م: مقربان خود.
(۷). ص: مقرر شد؛ مجمع د: کرد؛ مجمع م: کرده است.
(۸). ص: حوربوک (بی‌نقطه)؛ مجمع م: خرد بیک؛ مجمع د: خورپول؛ الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۵۶۴):
فاتفق صلاح الدین یوسف بن ایوب و عز الدین جردیک و غیرهم علی قتل شاور.
(۹). مجمع د: و عوام مصر بجوشیدند و این کار کردند.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۷۴
شیرکوه خانه‌های شاور بر ایشان مباح کرد. مصریان خانه‌های او را کبس و حجر و نهب «1» کردند.
شیرکوه پیش عاضد آمد؛ بر او آفرین‌ها و زه و تحسین کرد و خلعت وزارت پوشانید، و به «ملک المنصور» ملقب شد. بعد از سه ماه، شیرکوه نماند «2». مدت وزارت او دو ماه و پنج روز بود.
عاضد منصب او به صلاح الدین یوسف، برادرزاده‌اش، تفویض کرد و او را «الملک الناصر» لقب داد، جد ملک ناصر شام، که گویند [۳۲] که به تیغ هلاکو خان کشته شد. و او «3» ضبط امور و نظم جمهور کرد.
و جماعتی از سودان مصر خروج کردند. به مشاورت مؤتمن الدوله «4»، خادم در قصر عاضد مستولی شد. و عاضد محکوم حکم او بود به هرچه فرمود [ی] «5». در این میانه، ناگاه بیمار شد و در حالت سکرات مرگ افتاده. صلاح الدین طمع در خزاین و دفاین ایشان کرد، خواست که خطبه با نام عباسیان کند «6» زن عاضد به او پیغام فرستاد که او در حالت نزع است، یک هفته دیگر صبر کن تا او بگذرد، آنگاه هرچه خواهی می‌کن. عاضد در آن هفته، روز آدینه، عاشورا، از محرم سنه ست «7» و ستین و خمس مائه، درگذشت «8». آنگاه، بر منابر بلاد مصر خطبه به نام الناصر لدین اللّه عباسی مزین کردند و سکه زدند؛ و انقراض ملک و دولت خلفای علویه مصریه شد. و صلاح [الدین] اولاد و اتباع ایشان را محبوس کرد و همه را شربت فنا چشانید و نسل ایشان را منقطع گردانید. حرص مال و طمع مملکت سبب عثرات و زلّات و سیاست «9» صلاح الدین یوسف شد تا قلع خاندان علویان کرد. لاجرم به اندک روزگار، استیصال خاندان او بر دست ترکمانی، به قصاص آن، برافتاد، و استیصال خاندان عباسیان به دست هلاکو خان. و صلاح الدین یوسف بر خزاین و ذخایر «10» ایشان، که مشتمل و محتوی بر گنج کاویان «11» بود و افزون از حد و حصر، مستولی گشت و بر چندان جواهر نفیس قیمتی که در خزانه پادشاهان نام‌دار نباشد. و از
______________________________
(۱). مجمع م: نهب و هدم.
(۲). مجمع د: چند ماه شیرکوه نیز نماند.
(۳). مجمع م: و صلاح الدین یوسف.
(۴). الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۵۶۴): موتمن الخلافه.
(۵). مجمع م.
(۶). مجمع م: و نور الدین از برای وی دیگر لشکر فرستاد و او را گفت که در مصر خطبه به نام عباسیان کند و صلاح الدین و هم آن نیز می‌کرد که اگر عاضد نباشد نور الدین طمع در مصر کند و او را آنجا نگذارد. عذری گفت که اهالی مصر مدت‌هاست تا رعیت علویان بوده‌اند نباید که چون خطبه به نام عباسیان کند غوغا شود. فی الجمله چنین گویند که چون صلاح الدین بر آن اتفاق نمود که خطبه مصر به نام عباسیان کند.
(۷). مجمع م: سبع.
(۸). مجمع م: و قطع خطبه از نام العاضد لدین اللّه … و او اولین خلفای بنی فاطمه بود از این خاندان که به نام او خطبه خلافت خواندند.
(۹). مجمع د: سیئات.
(۱۰). مجمع م: دفاین.
(۱۱). مجمع م: شایگان؛ ص و مجمع د: کاویان.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۷۵
آن «جبل یاقوت» بود. و آن نگین مقبّب مثقّب «1» درخشنده بود؛ وزن آن هفده مثقال، که مثل آن هیچ‌کس را «2» نشان نداده بودند. و هم‌چنین، نصابی از زمرد ریحانی «3» 43، به قدر چهار اصابع طول آن و به عرض عقدی تمام؛ و صد هزار پاره «4» کتاب نفیس شریف، اکثر آن به خط مصنف «5» در فنون علوم. در میان خزانه، طبلی ۴۴ یافتند. پنداشتند که از بهر ملاعبت است «6» و مداعبت؛ یکی آن را بزد، بادی از او بی‌اختیار به اضطرار رها شد! دیگری بزد، هم‌چنان به اضطرار بی‌اختیار ضرطه «7» از او رها شد! خادمی آن را بشکست، طبیبی بشنید گفت ای دریغا! که آن از جمله اعلاق نفیسه بود و از بهر دفع قولنج ساخته! «8».
چون بشارت استیصال خاندان و انقراض مملکت علویان به خلفای عباسیان رسید، خرمی‌ها و شادی‌ها کردند و به باب النوبی بشارت زدند و ناصر خلیفه صلاح الدین را خلعت‌ها [دادند] و جامه «9» سیاه، که شعار ایشان است، برای خطبا بفرستاد [ند]، که خطبه و سکه علویان مصر منقطع کرد «10». و او را آثار محمود و مقامات مشهور است در دفع افرنجه.
مدت دولت و ولایت علویان، از ظهور مهدی به سجلماسه، از ابتدای ذی الحجه سنه سبع و تسعین و مائتین «11»، تا وفات عاضد و استیصال خاندان و انقضای مدت، ۲۷۲ سال بود. و باللّه التوفیق.
______________________________
(۱). ص: مقبب (بی‌نقطه) مثقب؛ م: معنب مثقب؛ مجمع د ندارد.
(۲). مجمع م: که مثل آن دیگر در عالم.
(۳). در مجمع م و د نیامده و در ص «رمانی» و در زبده نیز «رمانی» آمده در الجماهر بیرونی (ص ۱۶۱) از «زمرد ریحانی» یاد شده است.
(۴). مجمع م: مجلد.
(۵). مجمع م و د: مصنفان.
(۶). مجمع م: لعبت و مداعیت؛ مجمع د: ملاعب.
(۷). مجمع م: ضرطی؛ مجمع د: ضرعه.
(۸). الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۵۶۶) از جواهر و طبل یاد نموده و نیز در تاریخ ابن کثیر (ج ۱۲، ص ۲۲۶) و در النجوم (ج ۵، ص ۳۳۵) در سرگذشت عاضد همین سخنان آمده و در جای دیگر هم از این طبل قولنج یاد شده است در تاریخ اسلام ذهبی و مرآت الزمان و عجایب‌نامه هم هست. مجمع م: که حکما از بهر دفع قولنج ساخته‌اند؛ مجمع د: و از بهر دفع قولنج ساخته‌اند.
(۹). مجمع م و د: جامه‌ها.
(۱۰). مجمع د: و خطبه و سکه علویان از مصر منقطع شد.
(۱۱). ص: مأه؛ مجمع م و د و الکامل فی التّاریخ ابن اثیر: مأتین؛ در النجوم (ج ۵، س ۳۳۶) آمده که آنان چهارده تن بودند به شماره امویان و ۲۸۰ سال فرمان‌روایی کردند و فرمان‌روایی امویان نود و اند سال بود.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۷۶
به تاریخ قسم نزاریه ابتدا کنیم، بعون اللّه و حسن توفیقه‌
 
قسم دوم [ (در دعوت داعیان و مقدم ایشان حسن صباح حمیری)]
 
اشاره
 
در تاریخ طایفه نزاریان و داعیان ایشان که ساکنان قلعه کهستان «1» بودند، و مقدّم ایشان «سیّدنا»؛ و آن هم مقدمه‌ای و هشت جلوس است.
 
اما مقدمه‌
 
و آن مشتمل است بر سرگذشت حسن صباح، که او را «سیّدنا» گویند، و دعوت او به اطراف ممالک. و آنچه مقصود بود و موافق و مناسب سیاقت این تاریخ و محقق و مصدّق گشته نقل افتاد.
و او حسن بن علی بن محمد بن جعفر بن حسین بن محمد بن صباح حمیری یمنی است.
نسب او از قبیله حمیر بود که پادشاهان یمن بودند. وقتی جماعتی از متابعان او انساب او نوشتند و بر او عرض کردند، او آن را در آب شست و بدان رضا نداد و گفت من بنده خاص امام باشم دوست‌تر از آن دارم که فرزند ناخلف امام باشم. پدرش از کوفه به قم آمد و آنجا متوطن گشت. و حسن صباح آنجا در وجود آمد. و در سرگذشت او آورده‌اند که گفت از ایام صبی و زمان هفت سالگی، مرا محبت انواع علوم بوده است و خواستمی که عالمی متدین باشم. و تا هفده سالگی، جویان و پویان دانش بودم و مذهب آبای خویش، اثنا عشری، داشتم. درزیّ «2» رفیقان، شخصی امیره ضراب نام دیدم بر عقیدت [۳۳] خلفای مصر احیانا فایده‌ای فرمودی. و پیش از او، ناصر خسرو، «حجّت» خراسان، اگر «3» چه او را چیزی میسر نشد. و در عهد سلطان محمود، ابو علی سیمجور و جماعتی انبوه آن راه گرفته بودند؛ و نصر بن احمد سامانی و جماعتی بزرگان حضرت بخارا این عقیدت قبول کرده بودند. گفتم مرا هرگز در مسلمانی شک و شبهت نبوده است در آن‌که خدایی هست حیّ، قائم، قادر، سمیع، بصیر، و پیغمبری و امامی و حلال و حرامی و بهشت و دوزخی و امر و نهی. و پنداشتم که دین و اعتقاد این است که عوام دارند، خصوصا شیعه. و هرگز گمان نبردم که حق در خارج مسلمانی بباید طلبید؛ و مذهب اسمعیلیان فلسفه است، و حاکم مصر متفلسف است.
امیره‌ضراب مردی نیکواخلاق بود. نخست که با من مطارحه می‌کرد گفت اسمعیلیان چنین گویند. گفتم ای یار، سخن ایشان مگوی که خارج دایره‌اند و مخالف عقیدت است.
______________________________
(۱). مجمع م: قلاع قهستان گشتند.
(۲). مجمع د: روزی از.
(۳). مجمع د: و اگر.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۷۷
و ما را در مفاوضات با یکدیگر مناظره و مباحثه می‌رفت، و او عقیدت مرا جرح و کسر می‌کرد و من مسلم نمی‌داشتم، اما در دلم آن سخنان مؤثر بودی. و من بر سبیل مفاوضه گفتمی هرکه بر آن طریق بمیرد هر آینه گویند این جنازه ملحد است. چه، عوام، چنان‌که معهود ایشان است، فراوان دروغ‌ها و هرزه‌ها بر ایشان بستندی؛ و من گروهی نزاریه می‌دیدم متقی «1» و عابد و پرهیزکار و به شراب «2» مشغول. و من از شراب هراسان که در خبر می‌آید که جماع الخبائث أمّ الذنوب «3».
امیره مرا گفتی که به شب چون در خواب فکر کنی، بدانی که آنچه می‌گویم تو را الزام است.
در این میانه مرا از او مفارقت افتاد. و در کتب ایشان در امامت اسماعیل حجت بسیار می‌یافتم؛ و دیگر بار، با ایمه مستورین می‌رسیدم، فرومی‌ماندم می‌گفتم «4» این امامت به نص و توقیف تعلق دارد و من نمی‌دانم که اینان کیس تند.
در اثنای آن، بیماری صعب و مخوف روی نمود. خدای خواسته بود که گوشت و پوست من چیزی دیگر شود، أبدل اللّه لحما خیرا من لحمه و دما خیرا من دمه. با خویشتن اندیشیدم که همانا این مذهب حق است، و از غایت ترس «5» تصدیق آن نمی‌کردم. گفتم [که چون] «6» اجل معدود در رسد، به حق نارسیده هالک باشم. به عاقبت، از آن مرض صعب شفا یافتم.
از اسمعیلیان، دیگری یافتم بونجم سراج نام. از او پژوهش «7» این مذهب کردم، او به شرح و تفصیل تقریر کرد چنان‌که بر غوامض و حقیقت آن وقوف یافتم. و شخصی دیگر مؤمن نام بود، که شیخ عبد الملک عطّاش او را به دعوت اجازت داده بود. از او عهد و بیعت خواستم، گفت تو که حسنی درجه تو از من که مؤمنم بیشتر است، پس چگونه عهد بر تو گیرم و بیعت امام از تو ستانم. بعد از الحاح [بسیار] «8» عهد بر من گرفت.
و در رمضان سنه أربع و ستین و أربع مائه «9»، عبد الملک عطّاش، ۴۵ که در آن هنگام داعی عراق بود، به ری آمد «10»، مرا بپسندید و نیابت دعوت به من فرمود و
______________________________
(۱). زبده: غیر پارسا و پرهیزگار.
(۲). مجمع م: و ایشان به شراب.
(۳). مجمع د: ام الخبائث و ام الذنوب؛ مجمع م ندارد.
(۴). مجمع د: از ائمه می‌پرسیدم و می‌گفتم: نسخه پاریس (عکس آقایای مینوی): بدل اللّه.
(۵). نسخه پاریس (مینوی)؛ مجمع د و م: ترس؛ ص ندارد.
(۶). مجمع د.
(۷). مجمع د: پرسش.
(۸). پاری (عکسی مینوی).
(۹). مجمع م: از ری انتقال و به محروسه اصفهان رفت و در سنه تسع و ستین و اربع مائه.
(۱۰). مجمع د: اصفهان بود بعد از مشاهده به ری آمد.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۷۸
گفت تو را به حضرت [خلیفه] «1» باید شد. و خلیفه آن زمان المستنصر باللّه بود.
پس، شیخ، به تاریخ سنه سبع و ستین و أربع مائه، از ری انتقال کرد و به محروسه اصفهان [رفت] «2». و در سنه تسع و ستین [و اربع مائه] «3»، بعد از استنابت شیخ عبد الملک عطّاش، عزم مصر مصمم کرد و از اصفهان به راه آذربایجان، بعد از مشاهده اخطار و خوف و استشعار، به میّافارقین رسید. از عدول شهر شخصی به دیدن او رفته بود؛ با او در حدیث اجتهاد [۳۴] ایراد و مناظره می‌رفت ۴۶ و می‌گفت که اجتهاد فقیهی بر اجتهاد فقیهی اولی نیست؛ پس فقیه را نشاید که مذهب شافعی [اولی] دارد، که این نیز مجتهد است و او نیز؛ و عامی را نشاید که مذهبی ترجیح نهد که مجتهد نباشد «4». چون فقیه را نشاید که مذهب شافعی [اولی] دارد که پس اجتهاد کار کرده باشد و عامی را نشاید که مذهب شافعی [اولی] دارد که مذهبی بر مذهبی [اولی] کرده باشد و او مجتهد نیست، پس مذهب شافعی گرامی باید داشتن «5». چون این مباحثه به قاضی رسید گفت هرچه زودتر او را اخراج باید کرد که اگر این سخن به امیر و مردم شهر برسد [بس] «6» ما را زیان «7» دارد.
پس، از میّافارقین به موصل آمد، و از آنجا بر صوب رحبه به راه سنجار، و از رحبه به بیابان سماوه، که بادیه سخت و راه مخوف بود و سمت و ممرّ پیدا نه. بر سمت ستاره می‌راندند تا روز عید به غوطه دمشق رسیدند. ترکی اقسز «8» نام به قصد پیکار به قاهره معزیّه رفته بود و منهزم با
______________________________
(۱). مجمع د و م.
(۲- ۳). مجمع م.
(۴). نسخه‌ها: باشد.
(۵). مجمع د: پس فقیهی را بنشاید که مذهب شافعی داشت و او نیز مجتهد بود و عامی را نشاید که آن مذهب ترجیح نهد که مجتهد باشد و چون فقیه را نشاید که مذهب شافعی دارد و به اجتهاد کار کرده باشد و عامی را نشاید که مذهب شافعی دارد و مذهبی بر مذهبی اولی کرده باشد و او مجتهد نیست پس کدام مذهب را گرامی باید داشت؛ مجمع م ندارد؛ زبده: که اجتهاد و فقیهی اولی نیست پس فقیه را نشاید که مذهب شافعی دارد که این مجتهد است و آن نیز مجتهد، و عامی را نشاید که مذهبی بر مذهبی دیگر ترجیح نهد که مجتهد باشد، چون فقیه را نشاید که مذهب شافعی دارد که پس مذهبی بر مذهبی بی‌مرجح ترجیح نهاده باشد و او مجتهد نیست پس مذهب شافعی گرامی باید داشتن.
(۶). پاریس (مینوی).
(۷). مجمع د: مخوف.
(۸). زبده: انشر؛ ص مجمع د: اقسر؛ مجمع م ندارد. و همان «اتسز» درست است. اتسز معظم ابن اوق خوارزمی ترکمانی خداوند شام و رهبر ترکان در ۴۶۳ پیدا شد و رمله و بیت المقدس بگشود و بر دمشق سخت گرفت و شام را ویران کرد و او در ۴۶۸ بر دمشق چیره شد و در روز آدینه ۲۵ ذی القعده همین سال به نام مقتدی عباسی خطبه خواند و «حی علی خیر العمل» را از اذان برداشت و از این پس دیگر، در شام به نام علویان خطبه خوانده نشد. در همین سال‌ها بود که در دمشق گرانی سختی روی داد و چهار سالی طول کشید و او این به مقتدی نوشت و از او خواست که شهر را بدو دهد و او در ۴۶۹ می‌خواست مصر را بگیرد و نتوانست. وی را در ۴۷۱ تاج الدوله-
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۷۹
دمشق افتاده، بدین سبب ناایمنی بود. سیّدنا از دمشق به بیروت «1» رفت. و از آنجا به صیدا و صور و عکا و قیساریه آمد. و خواست که به راه دریا به مصر رود؛ از آنجا به مینا رفت و در کشتی روان شد. دریا در شور و آشوب بود. به هفت روز به شهر تنیس رسید. و از آنجا به شهر مقیس «2» که حدود قاهره معزیّه است. جماعتی از اعیان حضرت استقبال او کردند، چون بو داوود که داعی الدّعاه [بود] و شریف طاهر قزوینی که از جمله معروفان بود.
روز چهارشنبه، هجدهم صفر سنه إحدی «3» و سبعین و أربع مائه، سیّد [نا] با قاهره معزّیّه رسید. المستنصر باللّه خاصگیان و مقربان را، به دل‌خوشی «4» و استمالت و استعطاف، پیش سیدنا فرستاد و فراوان تلطف و تعطف و اکرام و احسان در حق او مبذول فرمود. او مدت یک سال و نیم آنجا مقام کرد. و در مدت اقامت، اگرچه پیش مستنصر نرسید «5»، اما مستنصر از حال او واقف و مطلع بود و به کرات ستایش [او] «6» کرده بود [که از او فصیح‌تر در میان این طایفه نیست؛ و از آثار او معلوم می‌شود که کارهای عظیم بر دست او واقع و صادر خواهد شد؛ و ما را از او مددکاری تمام خواهد بود و نزاریه [را] شهرت بسیار باشد. و چندان ستایش و مدح و مناقب او گفت که جمله «7»] مقربان حضرت و خاصان درگاه بر سیّدنا حسد بردند و از جاه و مرتبه او مستشعر گشتند [که مبادا به سبب او جاه و منصب ایشان را در پیش مستنصر خللی و زللی و نقصان رسد] «8» و امیر الجیوش بدر، که مسلط و حاکم مطلق بود، و مستعلی، که المستنصر باللّه او را نصّ دوم و ولی‌عهد [خود بعد از نزار] کرده بود، اندیشید [ند] «9» که مبادا المستنصر او را بر روی
______________________________
– تتش بن الب ارسلان سلجوقی (۴۸۸) که به دمشق رفته بود بکشت. النجوم (ج ۵، ص ۸۷- ۱۰۱- ۱۵۵) و ابن اثیر (سال ۴۶۳ و ۴۶۸ و ۴۶۹ و ۴۷۱) که از او به نام اتسز و اقسیس، هر دو یاد می‌کند. در حاشیه آن (سال ۴۷۱) اتشز هم آمده است.
(۱). ص: بیروت؛ مجمع م: بیروت.
(۲). ص و مجمع د: مقیس؛ مجمع م ندارد؛ زبده: منفیس گویا «منفیس» درست باشد.
(۳). ابن اثیر (سال ۴۲۷) و ابن میّسر نوشته‌اند که او در سال ۴۷۹ به مصر رفت ولی درست نیست. قزوینی در مسائل پاریسیه (ص ۳۹۵) این نکته را یادآوری نمود. در دستور المنجمین آمده که مستنصر هماره از سال ۴۷۰ یاد می‌کرد و «صاحبنا حفظه اللّه» در همین سال به آنجا رسیده بود. جوینی هم مانند جامع التّواریخ (۴۷۱) یاد کرده.
(۴). مجمع م دل‌جویی.
(۵). در سرگذشت مستنصر (الکامل فی التّاریخ ابن اثیر سال ۴۸۷، جهانگشا جوینی ص ۱۹۰ و در همین جامع التّواریخ) آمده که حسن صباح حمیری یمنی درزیّ بازرگانی به مصر رفته و نزد مستنصر رسید و از او پرسید که پس از تو امام کیست گفت: پسر بزرگم نزار. همین می‌رساند که او مستنصر را دیده است.
(۶). مجمع م.
(۷). میان دو نشانه در ص و مجمع م و د نیامده و از روی نسخه پاریس (مینوی) افزوده شده است؛ ص و مجمع م و د: ستایش کرده بود چنان‌که مقربان بر سیدنا حسد بردند.
(۸). مجمع م، پاریس (مینوی).
(۹). مجمع د.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۸۰
ایشن برکشد، از آن‌که بی‌رضای بدر هیچ کاری نمی‌توانست بود «1».
و سیّدنا، بر قاعده اصول دعوت خویش، دعوت با نزار می‌کرد؛ بدین سبب امیر الجیوش بدر با او به غایت بد بود. به قصد او متشمّر شد، خواست که او را از دیار مصر به جزیره فرستد، به اسم حکومت، تا در زندان ابد بماند. و دیلیمان «2» بسیّدنا می‌گفتند «3» اگر بفرمایی، ما دفع بدر «4» بکنیم. المستعلی «5» باللّه گفت مصلحت آن است که او را به دمیاط فرستیم. مستنصر «6» بدان رضا نداد.
در اثنای این قضیه، در آن هفته برج حصار دمیاط، که آن را از آب برآورده‌اند، بیفتاده بود و خراب شده. و بزرگان درگاه اتفاقی عجب دانستند و بر معجزات مستنصر و کرامات سیّدنا حمل کردند. آنگاه او را اکرام «7» نمودند و با جماعتی بزرگان «8» در کشتی، به راه دریا، به جانب مغرب، روان کردند. سیّدنا، در رجب سنه اثنتین و سبعین «9»، به اسکندریه می [آمد] «10» ناگاه باد عواصف «11» برخاست و کشتی بشکست. مردم در اضطراب افتادند و سیّدنا هم‌چنان فارغ و آرامیده «12» بود. یکی از او پرسید که در چنین حالت بس ایمنی! گفت مستنصر مرا خبر داده است از این [حادثه] «13» و گفته که هیچ باک نباشد. از آن نمی‌اندیشم. کشتی به جبله «14» افتاد که شهر نصارا است. قاضی جبله سیّدنا [را] «15» فروآورد و تعهد و مهمانی کرد. و چون دریا در آشوب بود [و بی اختیار] «16»، کشتی را از آنجا به حدود شام انداخت. از آنجا به کشتی به سویدیه «17» رفت. و از آنجا به شهر حلب افتاد. و [او] «18» هفده ماه به قاهره معزّیه بود، و هفده ماه به اسکندریه، و در دریا
______________________________
(۱). مجمع م و د: کرد.
(۲). ص: دیلمان؛ مجمع م و د: دیلیمان.
(۳). مجمع د و پاریس: گفتند.
(۴). پاریس: دفع شر.
(۵). ص و مجمع د: المستنصر باللّه؛ مجمع م: المستعلی باللّه.
(۶). پاریس: سیدنا.
(۷). ص: اکرام؛ مجمع م: الزام نمودند او را؛ مجمع د: الزام شمردند؛ زبده: الزام.
(۸). زبده و جهانگشا: فرنگان.
(۹). ص و مجمع د: اثنا و ستین، مجمع م ندارد. ولی «سبعین» درست است.
(۱۰). ص: می‌آورد.
(۱۱). مجمع م: بادی عاصف.
(۱۲). مجمع د: آرمیده.
(۱۳). پاریس: حادثه؛ مجمع د: قضیه؛ ص و مجمع م ندارد.
(۱۴). ص و مجمع د و م: حبله؛ زبده و جهانگشا (حاشیه ص ۱۹۱)، الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۱۰: ۱۱۵ ذکر قاضی جبله): جبله دژی بود نزدیک حلب در کرانه شام نزدیک لاذقیه و در ۴۷۳ قاضی ابن ضلیعه ابا محمد عبد اللّه بن منصور بن الحسین تنوخی به کمک جلال الدین ابو الحسن ابن عمار، خداوند طرابلس، بر آنجا یورش برد و رومیان را از آنجا بیرون کرد و بر آن چیره گشت.- النجوم (ج ۵، ص ۱۱۱ و ۱۶۷ و ۱۸۰).
(۱۵). مجمع م.
(۱۶). مجمع م.
(۱۷). ص: سویدیه؛ مجمع د و م ندارد.
(۱۸). مجمع د.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۸۱
سرگردان. و از آنجا [از حلب]، به راه بغداد و خوزستان، به اصفهان آمد، آخر ذی الحجه حجه ثلاث و سبعین و أربع مائه. و از آنجا به یزد و کرمان شد. و یک چندی دعوت کرد و به اصفهان آمد. و از آنجا به فریم و شهریار کوه شد و چهار ماه آنجا مقام کرد. و از آنجا به خوزستان رفت و، بعد از سه ماه، مراجعت نمود؛ و به راه «باز»، به صوب بیابان، به شهر دامغان رسید. و تا سه سال به دامغان و گرگان و چناشک تکاپوی می‌کرد. و از آنجا به شهریارکوه آمد. و جماعتی داعیان به اندجرود و دیگر ولایات الموت فرستاد، مثل حسکا قصرانی «1» و خواجه علی خالدان قزوینی و خواجه اسماعیل قزوینی و محمد جمال رازی و کیابلقاسم «2» لارجانی و علی نمدگر دماوندی و پادشاه علوی رازی، تا مردم را در دعوت [او] «3» می‌آوردند. و تا جرجان و طرز و سوحد و چناشک برفت. خواست که به دیلمان رود، [اما] «4» نخواست که به ناحیت ری گذرد، بازگشت. و نظام الملک وزیر ابو مسلم رازی را تکلیف کرده که سیّدنا را به دست آورد و در طلبش مبالغت تمام می‌کرد. [و سیدنا واقف شده بود، از آن تحاشی می‌کرد و متفحص می‌بود که ناگاه به دست ایشان نیفتد] «5». از آنجا به ساری آمد و خواست که به راه دماوند برود، که در راه استر بماند. آن شب از راه بگشتند و به در دیهی مقام کردند. بامداد، به راه «قاضی بشم»، به دماوند رسیدند.
گفتند ابو مسلم رازی که [طالب سیّد] نا بود آن شب از اتفاق بر راه بود. از آنجا به خوار ری رسید.
و از آنجا به قزوین آمد «6». و از حدود ری تحاشی نمود و چند روی [در قزوین ۴۷ مقام] کرد. و جمعی که با او می‌بودند به تفاریق با الموت می‌فرستاد، آنگه او نیز با الموت آمد.
و بدان ایام، امر الموت [را] علویی مهدی نام داشت «7» از قبل سلطان ملکشاه و حسین قاینی، علوی را دعوت می‌کرد. قومی در الموت دعوت او قبول کردند. و علوی [۳۵] نیز به زبان
______________________________
(۱). مجمع م: حسن کار؛ مجمع د ندارد- (فرهنگ ایران زمین، مقاله نهایه).
(۲). مجمع م: ابو القاسم؛ مجمع د: بو القاسم. جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان متن ۸۱ اما مقدمه ….. ص : ۷۶
(۳). مجمع م.
(۴). مجمع د.
(۵). مجمع م.
(۶). مجمع د،: و خواست که به راه دماوند برود و در راه شتر نماند، او را بکشتند و به در دیهی مقام کردند و بامداد به دماوند رسیدند؛ زبده: و خواست که راه دماوند به گردکوه رود استرش در راه سستی کرد و خشک بماند، آن شب از راه بگشتند و بدیهی مقام کردند. بامداد به راه قاضی بشم دماوند رسیدند. و بو مسلم رازی، که طالب سیدنا بود، آن شب از اتفاق در راه بود به واسطه ماندن استر و از راه بگشتن، او را دریافت از آنجا به خوار ری رسید و به قزوین آمد … و من به شم، قاضی به کنار ویمه از شهرهای کوه طبرستان و دماوند معاینه دیدم- (طبیعات دانشنامه علایی، تهران ص ۵۱ و قد شاهدت هذا بحبل طبرستان عند ویمه و بجبال طوس (طبیعیات شفا ص ۲۵۹).
(۷). مجمع د: و در آن ایام در الموت علوی مهدی نام بود؛ مجمع ملی: امر الموت با سید علوی مهدی نام بود؛ مجمع م: در آن ایام الموت را علوی مهدی نام داشت.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۸۲
می‌گفت قبول کردم، اما دلش با زبان راست نبود «1». و خواست که با کسانی که دعوت قبول کرده بودند خیانت کند، رفیقان [را] «2» به زیر می‌فرستاد؛ و به آخر، در دژ بست و گفت این از آن سلطان است. تا بعد از گفت‌گوی بسیار، ایشان را در دژ «3» راه داد. و بعد از آن به سخن او نمی‌رفتند.
و سیّدنا فقیه ابو القاسم را به شاه کوه فرستاد. و دهخدا خسرو شاه از چناشک ۴۸ هم بیامد. و سیّدنا از قزوین، به راه بیره و انبه «4»، به دیلمان آمد، و از سلسکویه ۴۹ اشکور به اندجرود «5» که متصل الموت است، در رجب سنه ثلاث و ثمانین «6» و أربع مائه. و یک چندی آنجا مقام کرد؛ و از وفور زهد و تقوا، خلقی انبوه صید او شدند و دعوت او قبول کردند. تا شب چهارشنبه، ششم رجب سنه ثلاث و ثمانین و أربع مائه، بر در الموت و نام خود به «دهخدا» منسوب کرده پوشیده بر آنجا بنشست. و آنجای [را] «7»، به ایام متقدم، «اله اموت» «8» گفتندی، یعنی «آشیانه عقاب». و از نوادر اتفاقات عجیب و غریب، حروف «اله اموت» «9» به حساب هند، تاریخ سال صعود اوست بر الموت «10» که پنهان او را به قلعه بردند «11».
چون مهدی علوی بر حال او وقوف یافت و اختیاری به دست نداشت، او را اجازت دادند. و بهای قلعه، سه هزار دینار زر، به حاکم گردکوه و دامغان، رئیس مظفر مستوفی، نوشت، که در خفیه دعوت او قبول کرده بود. و حسن از غایت زهد و تقوا، رقعه‌های نیک موجز و مختصر نوشتی بر این جمله که نسخه این برات است و سطور مدور نوشتی که رئیس مظفر، حفظه اللّه، مبلغ سه هزار [دینار] «12» بهای دژ الموت به مهدی علوی برساند، علی النبی المصطفی و آله السلام و «حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ». علوی برات بستد [و اندیشید] «13» که رئیس مظفر مردی بزرگ است؛ نایب، امیر داد حبشی بن التون تاق، به رقعه این مرد خامل چگونه چیزی به من دهد. بعد از مدتی، مقال الحال به دامغان افتاد، آن برات امتحان را پیش مظفر برد. در حال خط ببوسید و زر بداد.
و الموت ۵۰ قلعه‌ای است به غایت به استحکام بود، و اگرچه عمارت‌های آن کهن و مندرس
______________________________
(۱). مجمع د: یار نبود.
(۲). مجمع د.
(۳). مجمع د و م: قلعه؛ ص: در د راه داد.
(۴). زبده: تیره واینه؛ مجمع د و م ندارد؛ ابن اثیر (سال ۵۱۱): قلعه بیره و هی علی سبعه فراسخ من قزوین.
(۵). مجمع م: و از سکسویه باند حرود (بی‌نقطه).
(۶). مجمع م: اربعین.
(۷). مجمع م.
(۸). ص و مجمع م: اله الموت.
(۹). ص: اله الموت؛ مجمع د، م: الموت (- تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ج ۲، ص ۲۷)
(۱۰). مجمع م: تاریخ سال اظهار آن دعوت است بر الموت.
(۱۱). و سیدنا را پنهان بر قلعه بردند.
(۱۲). مجمع د و م.
(۱۳). مجمع د و م.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۸۳
شده بود و هوای عفن داشت به سبب بی‌آبی، مگر چشمه خرد که آب روز به خرج وفا نکردی «1».
سیّدنا فرمود که از کوه اندجرود از باهروت «2» جویی به الموت آوردند، و بسیار دیه‌ها از حدود الموت بر آن چشمه بگردید «3» و پیرامون [آن] زراعت‌ها [و باغ‌ها] و رزها بسیار بکاشتند «4»، به این سبب هوای الموت خوش شد. و بالای دژ عمارات فراوان فرمود کردن. و بعد از آن، به ایام کیابزرگ امید، آب به دژ آوردند؛ اکنون دایما جوی آب روان به میان الموت می‌گذرد.
 
ذکر جلوس سیّدنا بر قلعه الموت و ضبط اطراف نمودن به داعیان و قبول دعوت او «5»
 
و چون [سیّدنا] «6» بر آنجا مستقل و مستقر گشت، [اظهار مذهب و دعوت خود کرد و] «7» داعیان به اطراف و اکناف فرستاد و روزگار خود به اظهار دعوت مقصور گردانید. و تعبیر «8» او آن دعاوی «9» را، که بعد از او همان طایفه آن را «دعوت جدیده» خوانند، چنان است که متقدمان اساس مذهب خود بر تأویل و تنزیل خصوصا آیات متشابهه و مستخرجات غریب از معانی اخبار و آثار نهاده بودند، و امثال این، و می‌گفتند «10» هر آینه هر تنزیلی را تأویلی باشد و هر ظاهری را باطنی [۳۶]؛ سیّدنا به کلی در تعلیم دربست و گفت خدای‌شناسی «11» به عقل و نظر نیست «12»، به تعلیم امام است؛ چه، بیشتر اهل عالم عقلایند «13» و هرکسی را در راه دین نظر است؛ «14» اگر در معرفت حق تعالی نظر عقل کافی بودی، اهل هیچ مذهبی «15» را بر خصم خود انکار و اعتراض نرسیدی و همگنان متساوی بودندی، چه همه کس به نظر عقل متدین‌اند «16». پس، چون سبیل انکار و اعتراض منسوخ است، و بعضی را به تقلید و بعضی به اختیار «17»، این خود مذهب تعلیم است که
______________________________
(۱). ص: آب روز بخرج وفا نکردی؛ مجمع د: آب آن بخرج وفا نکردی؛ مجمع م: آب آن بخرج روز زیادت وفا نکردی.
(۲). ص: باهروت (بی‌نقطه)؛ مجمع م و د ندارد؛ جوینی ص ۲۷۲: باهرو؛ زبده: تل تامرود.
(۳). مجمع م: بران آب آبادان شد.
(۴). مجمع م: پیرامون قلعه زراعتها و باغها در رسانیدند.
(۵). عنوان مطلب از مجمع م است.
(۶). مجمع م: چون سیدنا بر قلعه الموت.
(۷). مجمع م.
(۸). ص و مجمع م و د: و تعیین؛ جوینی: تعبیر (بنگرید به شهرستانی و دبستان المذاهب).
(۹). جوینی: بدعت.
(۱۰). مجله آسیایی: می‌گفتند (بی و او).
(۱۱). مجمع م: خدای عالم‌شناسی.
(۱۲). مجمع م: است.
(۱۳). مجمع د: بیشتر مردم عالم عقلایند.
(۱۴). مجمع د: نظری است.
(۱۵). مجمع د: و مردم هیچ نظر و مذهبی؛ مجمع م: مذهب.
(۱۶). مجمع د: مزین‌اند؛ مجمع م: مزینند؛ ص، جهانگشای جوینی متدین‌اند
(۱۷). ص: و بعضی احتیاج؛ مجمع د: و بعضی بیفکند به اختیار؛ مجمع م: و بعضی به اختیار؛ زبده و جهانگشای-
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۸۴
عقل مجرد کافی نیست و در هر دور امامی باید که مردم به تعلیم او متعلّم و متدین باشند. و چند کلمه موجز را ملواح «1» الزام خلق ساخت. و دقیق «2» ترین آن الفاظ او را معانی «3» یکی آن است که از معترضات «4» مذهب خویش تردید «5» کرده است که در معرفت خرد بس یا نه‌بس «6»؛ اعنی، اگر خرد کافی است، هرکه خردی دارد معترض را بر او انکار نمی‌رسد. و اگر معترض می‌گوید خرد و نظر عقل کافی نیست، هر آینه به معلمی احتیاج باشد. [و او را مطلوب اثبات این است] «7». و آنچه گفت خرد بس است یا نه‌بس، مذهب او مطلوبش اثبات است «8».
و تحقیق این سخن آن است که تعلیم با خرد به هم واجب است؛ و مذهب خصم آن است و «9» تعلیم با خرد به هم واجب نیست. و چون واجب نباشد «10»، شاید که تعلیم جایز باشد و خرد معین باشد بر نظر؛ و شاید که جایز نباشد و خرد تنها باید، و الّا خداشناسی حاصل نباشد. و این دو قسم است. و او به ابطال قسم دوم تعرض نرسانید. و مذهب جمهور و اهل عالم «11» این است که وجود خرد مجرد کافی نیست؛ استعمال خرد بر وجهی مخصوص شرط است و تعلیم و هدایت معین است، یعنی عقلا را؛ و بعضی [را] به آن حاجت نه، هرچند اگر باشد مانع نبود. و [هم‌چنین] گفته که
پیغامبر، صلی اللّه علیه و سلم، فرمود: إنی أمرت أن أقاتل الناس حتی یقولوا لا إله إلّا اللّه؛ یعن، لا إله إلا اللّه فرامی‌باید گرفت و این تعلیم است «12».
فی الجمله، سیّدنا به این قیاسات ضعیف و براهین واهی مردم را دعوت می‌کرد، و در استخلاص نواحی الموت و مواضعی که مقارب آن حدود است مبالغت می‌نمود. هر موضعی
______________________________
– جوینی: بعضی احتیاج است. در دبستان المذهب (ذکر اسماعیلیه) آمده: زیرا که مفتی چون به قولی فتوا دهد یا قول او باشد یا غیر او هم‌چنین چون اعتقاد کند یا از نفس خویش مبدأ آن اعتقاد رسوخ پذیرد یا غیر. این سخن ترجمه گفتار شهرستانی است که می‌نویسد: فان الانسان اذا فتی بفتوی و قال قولا فاما ان یقول من نفسه او من غیره و کذلک اذا اعتقد عقیده فاما ان یعتقده من نفسه او من غیره الملل و النحل، الباطنه (چاپ ۱۳۶۸ ج ۱، ص ۳۴۱). پس نسخه ملک درست خواهد بود؛ چه، اختیار در برابر تقلید است چنان‌که گویند: اختار هذا القول.
(۱). مجمع م و د: و چند کلمه مزخرف را یلواح؛ جهانگشای جوینی: و کلمه چند موجز را یلواح حایل خدیعت خود ساخت.
(۲). مجمع م: و از دقیق
(۳). مجمع د: معنی؛ مجمع م: الفاظ او یکی.
(۴). جهانگشای جوینی: معترضان.
(۵). مجمع د: بیرون.
(۶). مجمع د و م: معرفت خدای تعالی خرد بس است یا نه.
(۷). مجمع م.
(۸). مجمع م «و آنچه … است» را ندارد.
(۹). مجمع د و جهانگشای جوینی: که.
(۱۰). مجمع د: باشد.
(۱۱). مجله آسیایی: علم.
(۱۲). تا اینجا در مجله آسیایی آمده است.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۸۵
که به دعوت میسر می‌شد مسلّم گردانید؛ و آنچه به تقریر او حاصل نمی‌شد به هتک و سفک و جنگ «1» می‌ستد؛ و از قلاع آنچه میسر می‌شد مسلّم «2» می‌گردانید؛ و هر کجا سنگی می‌یافت که بنا را می‌شایست آنجا قلعه‌ای بنا می‌نهاد و آب به رو [روان می‌کرد «3» و حوض‌ها می‌ساخت «4»].
و در سنه أربع و ثمانین و أربع مائه، قاضی قاینی را، که از داعیان بزرگ بود، به دعوت قهستان و حدود خراسان فرستاد. و به ایام سابق، سرور داعیان خواجه ادیب محمد بن طاهر [سجزی بود] «5». بعد از او، در شهور سنه اثنتی «6» عشره، محمد بن عبد الرحمن «7». و او رئیس حسن بن احمد را نایب خود گردانید معاهد سلطان ملکشاه. بیشتر [ی حسین] قاینی را اجابت کردند «8» و بدان اهتزاز و استبشار نمودند. و از جهت سیّدنا، قاینی «9» به حاکمی آنجا مسمی گشت. و هم چنان‌که سیّدنا در الموت پیش گرفته بود، ایشان نیز در قهستان در افشای دعوت او و استخلاص حوالی و حدود آن و به دست آوردن قلاع اشتغال نمودند. و امیر یورنتاش «10» ملکشاهی بود که نواحی الموت اقطاع او بود، متواتر و متعاقب به پای الموت می‌تاخت و هرکه را که دعوت سیّدنا [قبول کرده می‌بود] «11» و مطیع و منقاد او می‌شده می‌کشد و آنجا را غارت می‌کرد. چون هنوز الموت بذخایر مشحون نشده بود، [مقیمان آنجا] از بی‌نوایی مضطر و عاجز گشتند و عزم کردند که به چند مرد جریده ۵۱ سپارند «12» و خود به اطراف هجرت کنند. و سیّدنا نمود «13» که از حضرت قاهره، از خدمت امام المستنصر باللّه، بدو خبر رسید که رفیقان ما از آن موضع انتقال نکنند که ایشان را از آن مقام اقبالی متوقع است، تا مردم آنجا بر مقاسات شداید دل نهادند «14» و بر الموت بایستادند؛ و به اعتبار این لفظ مذکور، آن را [بلده الإقبال] «15» نام نهادند.
و چون حکایت دعوت سیّدنا فاش شد و آوازه او در جوار و حوالی «16» منتشر گشت. سلطان
______________________________
(۱). مجمع م و د.
(۲). مجمع م: مسلم می‌شد مسخر.
(۳). مجمع د و م.
(۴). مجمع م.
(۵). مجمع د و م: سنجری بوده و.
(۶). مجمع د: اثنی.
(۷). مجمع د: عبد الرحمن را.
(۸). مجمع م: سنجری بوده و بیشتری اهل قهستان و حدود خراسان قاضی حسین قاینی را اجابت کردند؛ در هر دو نسخه «سنجری» هم می‌شود خواند.
(۹). مجمع م ندارد.
(۱۰). ص بی‌نقطه است؛ مجمع د: نورنتاس (بی‌نقطه)؛ مجمع م: ارسلان تاش؛ باید «یورنتاش» خواند (جهانگشای جوینی ص ۱۹۹).
(۱۱). مجمع م.
(۱۲). مجمع م: سازند.
(۱۳). مجمع م: فرمود.
(۱۴). مجمع د: بنهند؛ مجمع م: بنهادند.
(۱۵). ص و پاریس: لذت الاقبال؛ مجمع م: و به اعتبار اصطلاح خویش آن لفظ مذکور را لذت الاقبال نام نهادند؛ مجمع د ندارد؛ جهانگشای جوینی: بلده الاقبال.
(۱۶). مجمع د: در عالم؛ مجمع م: بدور و نزدیک رسید.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۸۶
ملکشاه از غلامان خود، قزل ساروغ «1» نام را قهستان به اقطاع داد و به دفع نزاریه آنجا فرستاد و لشکرهای حدود خراسان را به مدد و مظاهرت و مناصرت او اشارت فرمود. و ایشان را [در آن وقت] «2» به غیر حصار [دره] «3»، که متصل به سیستان است از مضافات «4» مؤمن‌آباد، هیچ پناگاه دیگر نبود. قزل ساروغ آن را محصور کرد و به جنگ ایشان مشغول شد.
و هم‌چنین، سلطان ملکشاه، در اوایل سنه خمس و ثمانین و أربع مائه، امیر ارسلانتاش را به حرب الموت و قهر و قمع سیّدنا و متابعان او نامزد فرمود. و او در جمادی الاولی از سال مذکور، به محاصره الموت متمکن بنشست. و در آن هنگام با سیّدنا [در قلعه الموت] هفتاد نفر مرد بیشتر نبود «5»؛ و اندک مایه ذخیره داشتند؛ به قوت اندک و سدّ رمق روزگار می‌گذاشتند «6» و به جنگ و قتال محاصران مشغول می‌بودند. ده‌دار بو علی «7» نام، از «8» زواره و اردستان، که داعی سیدنا بود و به قزوین مقام داشت، و قومی مردم قزوین او را اجابت کرده «9» و، هم‌چنین، در ولایت طالقان و کوه‌بره ولایت ری، مردم بسیار دعوت سیّدنا را منقاد و متقلّد شده بودند و رجوع کار ایشان به ده‌دار بو علی بود. سیّدنا از او استمداد و استعانت طلبید. او از افراد و اجناد کوه‌بره و طالقان و قزوین و ولایت، مردی سیصد «10» به مدد سیّدنا فرستاد با اسلحه و زاد و آلات حرب و ضرب ایشان، تا خود را «11» بر الموت افکندند، به معاونت مقیمان و مظاهرت بعضی از مردم رودبار که از بیرون قلعه با ایشان مواضعه و میعاد نهاد [ه بود] «12» ند. در شبی از آخر ماه شعبان، شبیخون بر لشکر ارسلان تاش بردند و قومی را بکشتند و باقی منهزم بازگشتند. نزاریان غنایم بسیار [۳۷] یافتند، از سلاح و غله و قماش و اطمعه و اشربه، و در قلعه رخصی پدید آمد.
سلطان ملکشاه از احوال ایشان متفکر گشت و در تدبیر کار ایشان با هرکس مشاوره می‌کرد.
و نظام الملک حسن «13» بن علی بن اسحاق طوسی، رحمت اللّه، وزیر ملکشاه، به نظر ثاقب و رأی صایب، از شمایل سیّدنا و اتباع و اشیاع او امارات فتنه‌های متنوع و علامات خلل‌ها مشاهده می‌کرد و در حسم ماده فتنه و قطع مایه فتور به جد ایستاده بود و در تجهیز و تهیه عساکر به قمع
______________________________
(۱). مجمع م: سارق.
(۲). مجم م.
(۳). مجمع د و م.
(۴). مجمع م: مضافات؛ ص مضاف.
(۵). مجمع د: بیش نبود؛ مجمع م: بیش نبودند.
(۶). مجمع م: بگذرانیدند.
(۷). مجمع م و د: ابو علی.
(۸). مجمع م: در.
(۹). ص: مردم قزوین را اجابت او کرده؛ مجمع د: و قوم مردم قزوین را اجازت کرده؛ مجمع م: و قومی مردم قزوین به دعوت او در آمده بودند.
(۱۰). مجمع د و م: سیصد مرد.
(۱۱). پاریس: تا آنگه که خود؛ مجمع م: تا آنگاه که خود را؛ مجمع د: و ایشان با آنکه خود را.
(۱۲). مجمع د و م.
(۱۳). ص، الحسین؛ مجمع د: الحسن؛ مجمع م ندارد.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۸۷
و قهر ایشان مبالغه می‌نمود «1». اما با تقدیر قضا تدبیر او مفید نیامد و سیّدنا مصاید و مکاید بگسترد تا صیدی شگرفت را چون نظام الملک، به اول و هلت، در دام هلاک و بوار آورد و ناموس او را از کار او صیتی افتاد. به شعبده غرور و دمدمه مزوّر و تعبیه‌های مزخرف و تعمیه‌های مزیّف، تمهید قاعده فداییان کرد و گفت کیست از شما که شرّ نظام الملک طوسی از این «2» دولت کفایت کند؟ بو طاهر ارانی نام دست قبول بر سینه نهاد و، به آن ضلالت که طلب سعادت آخرت می‌کند،
شب آدینه دوازدهم ماه رمضان سنه خمس و ثمانین و أرع مائه، در حدود نهاوند، به مرحله سحنه به شکل صوفی «3»، پیش محفّه نظام الملک آمد، که از بارگاه با خرگاه حرم می‌رفت، و او را کارد زد که از آن زخم شهید شد. و نخستین کسی که فداییان او را بکشتند نظام الملک بود. و سیّدنا، علیه ما یستحق، گفته بود که «قتل هذا الشیطان أول السعاده». سال عمر او از هشتاد و اند گذشته. و سید اجل را در مریثه نظام الملک و حال قاصدان او چهار بیت آمده است شعر:
«عجب مدار که از کشتن نظام الملک‌سپید روی مروّت سیاه‌فام شود
عجب در آن‌که روا داشتند کشتن اوبدان امید که شأن شاه و ملک رام شود
بزرگ سهوی کین قاعده ندانستندکه تیغ زنگ برآرد چو بی‌نیام شود
هزار سال بباید که تا خردمندی‌میان اهل کفایت نظام نام شود» و عداوت و وحشت رامیان ایشان سبب آن بود که سیّدنا و عمر خیام و نظام الملک به نیشابور در کتّاب بودند؛ چنان‌که عادت ایام صبی و رسم کودکان باشد، قاعده مصادقت و مصافات ممهد و مسلوک می‌داشتند «4»، تا غایتی که خون یکدیگر بخور [د] ند و عهد کردند «5» که از ما هرکدام که به درجه بزرگ و مرتبه عالی رسد دیگران را تربیت و تقویت کند. از اتفاق، به
______________________________
(۱). مجمع م: و نظام الملک وزیر در طلب سیدنا جد بسیار می‌فرمود.
(۲). مجمع د: سر نظام الملک طوسی از تن.
(۳). مجمع د: در مرحله تنجه به شکل مستوفی؛ مجمع م: به مرحله سحنه به شکل مردی صوفی. سحنه دیهی است پیرامون کرمانشاه در ده فرسخی شرق آن شهر بر سر راه میان بیستون از مغرب و کنگاور از مشرق. در راحه الصدور (ص ۱۳۵) آمده که او را در نهاوند کشته‌اند، در تجارب السلف آمده (ص ۲۸۰) که او را در بروجرد بکشتند در تاریخ وزرای اقبال (ص ۴۹) آمده که او را در صحنه یا حدود نهاوند یا برجرد کشته‌اند.
(۴). ص و مجمع م و د: می‌دانستند.
(۵). مجمع م: تا غایتی که با یکدیگر عهد و سوگندی در میان آوردند.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۸۸
موجبی که در تاریخ آل سلجوق «1» مسطور و مذکور است، نظام الملک به وزارت رسید. عمر خیام به خدمت او آمد و عهود و مواثیق ایام کودکی با یاد او داد. نظام الملک حقوق قدیم بشناخت و گفت تولیت نیشابور و نواحی آن تو راست. عمر مردی بزرگ، حکیم، فاضل، عاقل بود، گفت سودای ولایت‌داری و امر و نهی عوام ندارم؛ مرا بر سبیل مشاهره و مسانهه ادراری وظیفه فرمای. نظام الملک او را ده هزار دینار ادرار کرد از محروسه نیشابور که [۳۸] سال به سال بی تبعیض و تنقیص ممضا و مجرا دارند. و هم‌چنین، سیّدنا از شهر ری به خدمت او رفت و گفت الکریم إذا وعد وفا. نظام الملک گفت تولیت ری یا از آن اصفهان اختیار فرمای. سیّدنا همتی عالی داشت، بدان مقدار قانع و راضی نشد و قبول نکرد چه توقع شرکت در وزارت می‌داشت «2».
نظام الملک [از آن به تنگ آمد و او را] «3» گفت یک چندی ملازمت حضرت سلطان نمای. و چون دانست که طالب وزارت است و قصد جاه و مرتبه او دارد، از او احتراز و انحذار می‌نمود.
بعد از چند سال، سلطان را از نظام الملک اندک مایه وحشتی ظاهر شد، از او رفع حسابات خواست «4». نظام الملک مدتی مهلت طلبید. سیّدنا [با] یکی از ارکان دولت گفته بود که من به دو هفته آن را تمام کنم و هم‌چنان تمام کرد. و روز موعود که کتاب محاسبه به محلّ عرض سلطان ملکشاه می‌رسانیدند، غلام نظام الملک را با غلام سیّدنا قاعده دوستی و اتحاد ممهد و مؤکد بود، نظام الملک غلام خود را آموخت که به وقت عرض محاسبه با غلام سیّدنا به گوشه‌ای روید و تدبیری کن که دفتر او را از هم فرو ریزی و اوراق آن را مبتّر و متفرق گردانی، و من لحظه‌ای او را به مطل و تعلل می‌دارم تا تو را آزاد کنم و هزار دینار ببخشم. روز عرض، غلام، به موجب «5».
مشافهه و مواضعه خواجه، آن دفتر را پریشان مبتر کرد. و به وقت عرض، چندان‌که سیّدنا می‌خواست که آن را منظم و مرتب گرداند میسر نمی‌شد؛ آن را مبتّر برهم می‌زد؛ سلطان ملول شد «6»، موجب تعلل و اضطراب پرسید. حسن گفت اوراق کتاب مبتر شده‌اند «7» نظام الملک گفت بنده پیشتر عرضه داشته است که طبیعت او بر طیش و حزن مقصور است و سخن‌های او را
______________________________
(۱). در تاریخ عماد کاتب (زبده النصره، ص ۶۶) آمده که حسن با انوشیروان بن خالد کاشانی هم مکتب بوده است.
(۲). مجمع م: کرد.
(۳). مجمع م.
(۴). مجمع م: چندگاه چنین گویند که سلطان از نظام الملک جمع و خرج تمام ممالک طلب داشت.
(۵). مجمع د: به موضع.
(۶). مجمع م: چون حسن پیش سلطان درآمد و دفتر بگشاد اوراق نه بر حال خود بود و خواست که منتظم و مرتب گرداند و میسر نمی‌شد چندان دفتر برهم زد که سلطان ملول شد.
(۷). مجمع م: شده است.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۸۹
اعتبار نباشد «1». حسن به جان و دل آزرده از حضرت سلطان بیرون آمد. [و در پی این دعوت افتاد و رسید بدانجا که رسید] «2». نظام الملک به قصد او متشمّر شد؛ سیّدنا گریخته به شهر ری آمد و از آنجا به اصفهان رفت و به خانه رئیس ابو الفضل نزول کرد و، برای آن‌که او کسان نظام الملک طالب بودند، متواری می‌بود. و رئیس دعوت او قبول کرد، یک چندی به خانه او اقامت نمود.
رئیس هر وقت به مفاوضات و محادثات سیّدنا مؤانست نمودی. روزی در اثنای شکایت روزگار و حکایت تعصب سلطان و ارکان دولت [و قصه وزیر] «3»، آهی از جان سیّدنا برآمد و گفت ای دریغا! اگر دو کس چنان‌که باید با من یک‌دل و یک‌جهت بودندی، من جواب آن ترک و این روستایی بگفتمی «4» رئیس ابو الفضل می‌پنداشت که حسن را، از کثرت اذکار و عبادت و طاعت شب‌ها و صیام مدام و مباشرت اسفار و تکمیل اخطار، مالیخولیا پدید آمده است، و الّا پادشاهی را که از مصر تا کاشغر جهان به خطبه و سکه او مزین است و چندین هزار سوار و پیاده در زیر رایت او، چگونه به دو دل متفق و متحد ملک او را برهم [زنند] «5». در این فکر می‌رنجید و با خود گفت این مرد لاف و گزاف نیست، بی‌شک او را مرضی دماغی تولد نموده. از روی اعتقاد «6»، معالجه مرض مالیخولیا، بی‌آن‌که بر او اظهار کند، پیش گرفت و شربت‌های معطر و غذاهای مرعفر مقوّی مزاج و مرطّب دماغ به وقت افطار به نزد حسن [می] «7» آورد؛ تا چون مأکول و مشروب معطر و مزعفر مشاهده نمود، بر خیال رئیس ابو الفضل آگاه شد و در حال عزیمت انتقال کرد هرچند رئیس تضرع و زاری نمود فایده نداد. و از آنجا به مصر رفت و باز آمد و بر الموت متمکن «8» گشت و ساکن شد، [و فتنه در عالم پیدا کرد، چنان‌که ذکر کرده آید، إنشا اللّه تعالی] «9». نظام الملک [را] بر دست فداییان بفرمود کشتن. سلطان ملکشاه بعد از آن، به چهل روز، مسموم و، در شب شنبه هجدهم شوال سنه خمس و ثمانین و أربع مائه، وفات یافت.
چنان‌که امیری معزی «10» قصیده‌ای در مرثیه «11» سلطان گفته است و دو بیت از آن منبی و دالّ بر فحوای این [دعوی «12»]:
______________________________
(1). مجمع م: نظام الملک گفت خداوند کاری که شش ماه به اهتمام نمی‌توان کرد او می‌خواهد که به ده روز مرتب سازد به ازین نخواهد ساخت.
(۲). مجمع م.
(۳). مجمع م.
(۴). مجمع د: دادمی.
(۵). مجمع د و م.
(۶). مجمع د: یاری.
(۷). مجمع م.
(۸). مجمع د: ممکن.
(۹). مجمع م.
(۱۰). ص: مدح؛ مجمع د: مرثیه.
(۱۱). دیوان، ص ۴۰۵، تاریخ وزرای سلجوقی اقبال، ص ۵۲.
(۱۲). مجمع د.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۹۰
«رفت در یک مه به فردوس برین دستور پیرشاه برنا از پی او رفت در ماهی دگر
کرد ناگه قهر یزدان عجز سلطان آشکارقهر یزدانی ببین و عجز سلطانی نگر» از مرگ نظام الملک امور مملکت مختل و متزلزل گشت و هرج و مرج در ولایت پدید آمد.
در انتهاز این فرصت، کار سیّدنا قوی گشت و هرکه را خوفی و بیمی «1» بود به وی التجا می‌کرد.
رئیس ابو الفضل فرصتی طلبید و به الموت [پیش سیّدنا «2»] رفت و در زمره اصحاب منخرط شد «3» و سیّدنا روزی از او پرسید که ای رئیس، مالیخولیا مرا بود یا تو را؟ آش معطر و مزعفر مرا می‌بایست یا تو را؟ دیدی که چون دو یار مساعد یافتم چگونه به سخن خود وفا نمودم. رئیس در پای او افتاد «4» و استغفار کرد و استعفا طلبید.
و پس از واقعه نظام الملک، ۵۲ دو نوبت دو پسر او را کارد زدند: احمد که به بغداد مفلوج گشت؛ و دیگر فخر الملک که او را در نیشابور «5» کارد زدند. بعد از آن، امرا و وزرا و اسفهساران و معارف و اشراف را بر دست فداییان متواتر و متوالی می‌کشت و هرکه با او تعصبی می‌کرد او را بدین بازی از دست بر می‌گرفت. چون خبر وفات سلطان فاش شد، قزل ساروغ و ارسلان‌تاش از محاصره برخاستند و لشکرها متفرق شدند، و با ایشان نیز ظالمان [۳۹] دست «6» تطاول به هر طرف دراز کردند و پای تعدی بکشیدند.
و [روز] سیزدهم محرم سنه ست و ثمانین و أربع مائه، رساموج ۵۳ و لامسالار ۵۴ و کالجدها ۵۵ (؟)، پسر عم او، و بلقاسم، پادشاه اسقین، به رسم انقیاد و مطاوعت پیش او آمدند «7». سیّدنا ایشان را اعزاز و اکرام نمود و خلعت‌ها پوشانید.
و بیست و دوم صفر، «رفیقان» [قصبه] اندجرود ۵۶ بستدند «8» و فوجی خصمان را بکشند و پسر زعفرانی «9»، مفتی و عالم ری، ده هزار مرد حشری به طالقان آورد و از رفیقان یک هزار به دفع
______________________________
(۱). مجمع م: وهمی.
(۲). مجمع م.
(۳). مجمع د: گشت.
(۴). مجمع م: رئیس به تضرع و تجشمی هرچه تمام‌تر کرد.
(۵). پاریس: به نیشابور.
(۶). مجمع د و م: و ایشان نیز دست.
(۷). مجمع د: و سیزدهم محرم … امیران سالاموخ و لا میسر و پسر عم او ابو القاسم به رسم انقیاد و مطاوعت پیش او آمدند؛ مجمع م: و در محرم … رساموج و لامسار که بزرگان رودبار بودند پیش سیدنا آمدند: زبده: روز سیزدهم محرم ست و ثمانین و اربع مائه جماعتی معتبران شامور و لامسار و کالجدها پسر عم او بلقاسم پادشاه و شفقین بر سبیل دعوت به الموت آمدند.
(۸). مجمع د: و بیست و دوم محرم بعضی از حدود بستدند؛ مجمع م مانند متن؛ ص: و بیست و دوم صفر رفیقان برحرود بستدند.
(۹). مجمع م: دعوایی؛ ص مانند مجمع د.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۹۱
ایشان روان شدند. و روز یکشنبه، پنجم ماه ربیع الأول سنه ست و ثمانین [و أربع مائه «1»]، به شهرک طالقان به خصمان رسیدند و، بعد از پیکار سخت، حشر زعفرانی را بشکستند، و گروهی از بیم جان خود را در رودخانه افکندند غرق شد [ند]. در آن جنگ شش هزار آدمی به قتل شدند. و رفیقان به رستاق قزوین شدند و دیه خلدیر بستدند «2» و بازگشتند.
و در طالقان لشکری به قصد رفیقان جمع شده بودند، رفیقان به یک صدمه ایشان را بکشتند و پراکنده کردند و پادشاه شیر خسرو را بگرفتند و علی نوشتکین باعراه (؟) شمشیرزن و … لشکری کشید «3» (؟) رفیقان مصاف برکشیدند، خصمان کمین کرده بودند؛ پس از مصاف، کمین بگشادند؛ مقدّمان رفیقان را بکشتند، چون کیاکند از مادینج و کالجدها و کیانو خشحوار (؟). و علی نوشتکین ۵۷ شمشیرزن را بکشت و خود در فالیس ۵۸ مقام کرد «4».
 
ذکر استخلاص قلعه لمسر «5»
 
قلعه لمسر «6» 59 در رودبار الموت است. و ساکنان آنجا، رساموج و لامسار «7» و خویشان او، که بیشتر مطیع و منقاد بودند «8»، در این وقت عصیان نمودند و خواستند که قلعه را به علی نوشتکین دهند. سیّدنا راضی بود که رساموج از او ذخیره دژ بستاند «9» و لمسر به سوی خود نگاه دارد، قبول نکرد. سیّدنا کیابزرگ امید و کیاجعفر و کیا بو علی و کیاکرشاسف «10» را بفرستاد تا شب چهارشنبه، بیستم ذی القعده سنه تسع و ثمانین و أربع مائه، به قلعه برآمدند؛ و خود را در میان [قلعه «11»]
______________________________
(1). مجمع م و د.
(۲). مجمع م: و یک دو ده بگرفتند و غارت کردند؛ مجمع د ندارد؛ زبده: و رفیقان بعد از فتح به رستاق رفتند و دیه جلویر بستدند و مردم آنجا را بکشتند.
(۳). مجمع م: به اغوای شمشیرزن لشکر به سر ایشان کشید؛ مجمع د: و علی نوشتکین شمشیرزن لشکری کشید؛ زبده: و هم‌چنین از جانبی دیگر علی نوشتکین باعرای شمشیرزن دینه آج سپاهی به قصد رفیقان گشتند.
(۴). مجمع د: رفیقان مصاف کردند و خصمان کمین کرده بودند از پس مصاف مقدمان رفیقان را بشکستند بعد ازین یکی از رفیقان علی نوشتکین شمشیرزن را بکشت و خود در قالبش مقام کرد؛ ص: در فالیس؛ مجمع م: کمین بگشودند و مقدم رفیقان را بکشتند و علی نوشتکین سر (درست خوانده نمی‌شود) شمشیرزن را بکشت و خود در فالیس مقام کرد.
(۵). مجمع د: ذکر استخلاص قلعه لامیسر و احوال آن؛ مجمع م: ذکر استخلاص و فتح قلعه لمیسر و چگونگی مردم آن قلعه.
(۶). مجمع د: لامیسر؛ مجمع م: لمیسر (همه جا در هر دو جمع).
(۷). مجمع د: ساموج و میسر؛ مجمع م: رساموج و لامسار.
(۸). مجمع م: سیدنا شدند.
(۹). مجمع د: که ساموج مال بدهد؛ جمع م: ذخیره زر بستاند؛ زبده: ذخیره در بستاند.
(۱۰). مجمع م: گرشاسب؛ مجمع د: گرساسف.
(۱۱). مجمع م.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۹۲
افکندند. رساموج و کالجدها «1» با سلاح پیش آمدند؛ هر دو بر دست کیابزرگ امید کشته شدند. و بی‌آن‌که هیچ رفیقی را زخمی رسد «2» لمسر فروگرفت. و آن کوهی خراب بود، بر سرش خانه‌ای چند ویران و آب و سبزی به نزدیک نه؛ هوایی «3» به غایت گرم داشت. سیّدنا فرمود تا آن را عمارت کردند و از نینه رود «4»، که دو فرسنگ و نیم بعد مسافت بود جویی در سنگ ببریدند و از آنجا آب به سر دژ آوردند «5» و در میان دژ [آسیاها] و باغ‌ها و دنگ و یخدان ۶۰ بساختند «6»؛ و همه پای قلعه آبادانی و بساتین [شد «7»] چنان‌که کوشکی در میان باغی بنا نهاده؛ هوای آن خوش گشت و قلعه استوارتر شد، چنان‌که در همه عالم خوش‌تر از آن قلعه نشان نمی‌دادند. «8» اما مردم ناحیت لمسر منقاد نبودند؛ و همه را مطیع کرد و تمامت دیه‌های حوالی «9» مسخر گردانید. سیّدنا آن قلعه [را «10»] به کیای بزرگ امید تفویض و او مدت بیست سال در آن قلعه ساکن بود تا وقتی که او را بخواند «11».
 
ذکر استخلاص قلعه گردکوه و حدود دامغان «12»
 
چون سلطان ملکشاه بگذشت، میان پسران او، برکیارق، و برادرش، محمد، به سبب ملک، منازعت افتاد و در میان مردم فتنه و اضطراب ظاهر گشت. و رئیس مؤید الدین مظفر بن احمد بن قاسم، المکنّی بأبی الرضا، المعروف بالمستوفی، که خاندان «13» او به اصفهان بود و در عهد سلطان ملکشاه آنجا صاحب خراج بوده و از شیخ عبد الملک عطاش دعوت نزاریه «14» قبول کرده، اهل سپاهان «15» از عقیدت او آگاهی یافتند؛ و از تشنیع الحاد [که] خاص و عام [نسبت بدو می‌کردند]،
______________________________
(۱). مجمع م: بر ساموج و برادرش؛ مجمع د: برساموج و کالحدها.
(۲). مجمع د: رسد؛ ص و مجمع م: رسید.
(۳). مجمع م: به نزدیک آن نه و هوایی.
(۴). مجمع د: و از ته رود؛ زبده: نرینه رود؛ مجمع م: و از ریته‌رود؛ ص: و ارینه‌رود (بی‌نقطه)؛ جهانگشای جوینی (ص ۳۹): دینه‌رود.
(۵). مجمع د: و در آنجا به سر درآوردند؛ مجمع م: و از آنجا آب به سر درآوردند.
(۶). مجمع د: و در میان در باغ درست بساختند؛ مجمع م: و در میان در باغ‌ها و یخدان‌ها بساختند؛ متن از روی ص و زبده درست شد.
(۷). مجمع م: و همه پای قلعه بساتین و باغات شد؛ مجمع د: و همه قلعه و پای قلعه آبادان و بساتین شد.
(۸). مجمع د: خوش‌تر از آن قلعه نشان نمی‌دادند؛ مجمع م: قلعه‌ای به خوشی آن نشان نمی‌دادند.
(۹). مجمع د: حوالی لمیسر.
(۱۰). مجمع د و م.
(۱۱). مجمع د: تا وقتی که او را سیدنا باز به جهت کار دگر طلب داشت و او به خدمت آمد و السلام؛ مجمع م: و بمتابعت و مطاوعت سیدنا می‌بود و مردمان را دعوت می‌کرد تا وقتی که او را سیدنا بخواند.
(۱۲). مجمع م: دامغان و غیره.
(۱۳). مجمع م: خانه.
(۱۴). دعوت نزاریه پس از عطاش پدیدار شده است و گویا می‌خواسته دعوت اسماعیلیه بگوید و مسامحتی کرده و نزاریه گفته است.
(۱۵). مجمع د: مردم اصفهان.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۹۳
از سپاهان به دامغان هجرت کرد؛ [در] قومش «1» و مازندران و عراق و خراسان اسباب و املاک خرید و آنجا ساکن شده. و قلعه گردکوه را در قدیم الایام «گنبدان دژ» می‌گفتند، معطل و خراب شده [بود]. و در شهور سنه تسع و عشرین و أربع مائه، بر آنجا اندک مایه عمارتی کرده بودند؛ و حوضی و خانه‌ای چند با تصرف سلطان افتاد و تعلق به خادمی خردک «2» نام داشت که بر ممالک ملکشاه و اصحاب مناصب او مسلط بود. و امیرداد حبشی بن التونتاق، که در دولت برکیارق مرتبه بلند داشت، گردکوه را از سلطان التماس داشت. سلطان منشور آن [نوشتن «3»] به منشی اشارت کرد. خردک «4» خادم منشی را گفت که اگر تو آن را «5» بنویسی سرت ببروم. دبیر در نوشتن مثال تهاون و تعلل می‌نمود، تا وزیر، از سر خشم و حدّت «6»، گفت که بنویس! او بنوشت و از بیم خادم [پنهان «7»] شده. روز دوم «8» خردک بر دست برکیارق کشته شد.
و امیرداد، در جمادی الآخر سنه تسع و ثمانین و أربع مائه، به پای «9» قلعه رسید و یک هفته بانواب خردک خادم، [که «10»] کوتوال قلعه بودند، ماجرا کرد؛ فایده نداشت؛ خایب بازگشت و پنجم رجب لشکری ساخته آنجا برد. کوتوال بر مرگ مخدوم خود «11» آگاه شد و نیز ذخیره نداشت، به صلح فرود آمدند. و در منتصف شعبان، به میرداد [۴۰] سپرده و آنجا نایبی نصب کرد و خود به دامغان آمد و مهندسی را بفرستاد، صاحب بصیرتی، به طالع «12» سعد رقم و اساس عمارت آنجا زد.
و رئیس مؤید الدین مظفر با شرف نسب و علوّ حسب ثروت و مکنتی تمام داشت که جمعی از اکابر امرای سلجوقی درحمی حمایت او بودند، خصوصا امیرداد که دامغان در اعتداد او محصور بود و اغلب ملک آنجا زر خرید او «13» و وزیر و امرا و اصحاب مناصب با او بی‌عنایت؛ هریک طمع در اقطاع و املاک او می‌کردند؛ او را کسی نه که به غیبت او در درگاه سلطان نیکوخواهی کند. و امیرداد را در کنار خود پروریده «14» و در حجره اصطناع او نشوونما یافته و به
______________________________
(۱). مجمع م و د: قومس.
(۲). مجمع د: خرد.
(۳). مجمع د: نوشتن؛ مجمع م: سلطان به منشی اشارت کرد که منشور آن بنویسد.
(۴). مجمع د: خرد.
(۵). مجمع د و م: این نیشور.
(۶). پاریس: از سر خشم وزیر.
(۷). مجمع م و د.
(۸). مجمع م: در این اثنا.
(۹). مجمع د: در پایه.
(۱۰). مجمع م و د.
(۱۱). مجمع د: از حال خوردک.
(۱۲). مجمع م: مهندسی صاحب بصیرت را بفرستاد تا به طالع.
(۱۳). مجمع د: زر خریده او؛ مجمع م: به زر خریده بود.
(۱۴). مؤید الدین مظفر او را در کنار خود پروریده بود.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۹۴
فرزندی قبول کرده. چون در کار خود [استعانت «1»] به رئیس کرد، او پای در میان نهاد و، به تربیت سلطان، احیای خاندان دادبیکی کرد «2» و امور او منتظم و حشم پراکنده جمع کرد «3». امیرداد فرمود تا مال دامغان در وجه اخراجات و عمارات [قلعه «4»] نهند و مرسومات حشم از آنجا وضع کردند.
مظفر، بر سبیل نیابت حبشی، بر گردکوه رفت و تمامت خزاین منوب خویش بر آنجا نقل کرد و در اموال او هیچ شروعی «5» نکرد و اخراجات و عمارات قلعه از خاصه خود می‌کرد.
و امیرداد در شهور سنه ثلاث و تسعین و أربع مائه، به بوزگان «6»، بر دست بزغش خاص «7»، کشته شد.
هم‌چنین «8»، در این سال، رئیس مظفر در فصیل گردکوه چاهی سیصد [گز «9»] در سنگ خاره ببرید، چون به آب نرسید فروگذاشت. و بعد از وفات او، به سال‌ها، زلزله‌ای عظیم افتاد و در آن چاه چشمه‌ای گشاده شد. و رئیس بعد از «10» املاک و اسباب و طرایف و تجمل‌ها، که به الموت فرستاده بود، ۳۶ هزار دینار بر دعوت نزاریه خرج کرده بود و دوازده هزار دینار نقد به الموت فرستاده بود و دوازده هزار دینار در خرج سرای ریاست «11» کرد و دوازده هزار دینار در خرج دو چاه [گردکوه «12»] صرف کرد، به غیر بهای الموت که [به علوی «13»] داده بود. رئیس مظفر چون خداوند قلعه گشت، گردکوه را به نزاریان داد. و او، از قبل سیّدنا، چهل سال بر آنجا ساکن بود.
و به مظاهرت و معاضدت و رئیس مظفر که سدّی منیع و شخصی رفیع بود، کار حسن صباح و دعوت او بالا گرفت. وقتی سلطان سنجر از خراسان به عراق می‌آمد، رئیس مظفر به خدمت سلطان اقدام نمود و با نواخت بازگشت. سلطان مستوفز و مستعجل بود، به تفحص قلعه مشغول نشد، با خراسان گشت. [چون] به دامغان رسید، [رئیس]، به اشارت «14» سیّدنا، ضیافتی ساخته بود، سلطان را پیش‌کش و نثارهای بسیار فرستاد و همه امرای حضرت و وزرا و اصحاب
______________________________
(۱). مجمع م و د.
(۲). مجمع د: و به تربیت سلطان احیای خاندان او داد؛ مجمع م: و به تربیت سلطان اجناد خاندان دادبیکی کرد.
(۳). مجمع م: پراکنده او مجمع آورد؛ مجمع د: پراکنده او جمع کرد.
(۴). مجمع د: و امیرداد فرمود؛ مجمع م: و امیر حبشی بن امیرداد بیک فرمود.
(۵). مجمع م: شروع.
(۶). مجمع م: ببوزجان.
(۷). مجمع م: برغیش حاجب؛ الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۴۹۳ و ۴۹۴): الامیر بزغش؛ تاریخ وزرای اقبال (ص ۲۸۴): برغش.
(۸). ص ۶ همین؛ مجمع م ندارد؛ مجمع د: و هم‌چنین.
(۹). مجمع م و د.
(۱۰). در سه نسخه: بعد از؛ زبده: به غیر از.
(۱۱). مجمع م: دعوت.
(۱۲). مجمع م و د.
(۱۳). مجمع م.
(۱۴). مجمع م و د: چون با خراسان رفت و به دامغان رسید رئیس به اشارت.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۹۵
مناصب را، به قدر مرتبه، تقدیم داشت «1». رئیس [را]، به سبب ضعف و پیری، در محفّه به خدمت سلطان آوردند. او را عزیز داشت و مرتبه او و محل او از جمله ارکان دولت بالاتر کرد.
وزیر، بر سبیل مذمت و نکوهش، با رئیس مظفر گفت که تقصیر نکردی پیرانه‌سر مطیع ملاحده شدی و به‌علاوه «2» مال امیرداد به ایشان دادی؟ رئیس برفور گفت زیرا که حق با ایشان دیدم، و اگر نه توقع به مال و جاه نداشتم و ندارم؛ نگر «3» که از دیوان سلطان مرا چگونه القاب علیّ «4» و اسامی بلند نوشته‌اند و ایشان چگونه بی‌تکلف می‌نویسند. اگر سبب انقیاد ایشان طلب مال و جاه بودی، بایستی که هرگز از بارگاه سلطان دور نبودمی. و مردی منشی مسر ۶۱ بود، امثله سلاطین بخواست «5» و پیش وزیر نهاد مشحون به القاب و کنیت؛ و کاغذهای الموت که نوشته بودند در غایت ایجاز و اختصار بر این منوال که «رئیس مظفر خدایش نیکی بر مزید کناد»، چنین کند یا چنان داند. وزیر تعجب کرد و گفت احسنت! فرمان ده و فرمان‌بر، این [را «6»] چه توان گفت!
و ارکان دولت سلطان را بر آن می‌داشتند که بازخواست مال [امیرداد کند. رئیس مظفر در جواب گفت من و سکّان قلعه بندگان «7»] خاص سلطانیم به انعام و اکرام او پروریده و در سایه عاطفت او [۴۱] نشوونما یافته. سلطان بانگ بر ایشان زده و رئیس را به تشریف «8» خاص بزرگ گردانید. و در اوایل شوال سنه ثمان و تسعین و أربع مائه نماند. مدت ۱۰۱ سال و پنج ماه عمر وی بود. پسرش، رئیس شرف الدین، که منشی و مسر «9» بود، او را قائم‌مقام به محافظت گردکوه نصب کردند.
و برکیارق دوست‌دار رفیقان بودی و عقیدت ایشان را منکر نه. از رفیقان در خدمت [او]، کیافخرآور اسدآبادی «10»، که با مردم سخن دعوت گفتی، وزیر دهستانی بفرمود تا بی‌اجازت سلطان او را بکشتند. سیّدنا غلامی را بفرستاد تا به در اصفهان شرّ او کفایت کرد.
و در این سال، کار اسماعیلیان در اصفهان مشهور شد «11». و سببش آن بود که روزی زنی در خانه اسماعیلی قبا و موزه‌ای چند دید، آن حال بازگفت. جماعتی از اهالی اصفهان آن خانه را
______________________________
(۱). مجمع م: به قدر مرتبه خدمت کرد.
(۲). مجمع م و د: به عداوت.
(۳). مجمع م: بنگر.
(۴). مجمع م: عالی؛ مجمع د ندارد.
(۵). مجمع د: و از منشی احکام سلاطین بخواست؛ مجمع م: و مردی منشی بود امثله سلطان بخواست.
(۶). مجمع م و د.
(۷). مجمع م و د.
(۸). ص: به شرف؛ مجمع م و د: به تشریف.
(۹). مجمع م: منشی خوب؛ مجمع د ندارد.
(۱۰). ص: از رفیقان در خدمت کیافخرآور اسدآبادی که با مردم سخن دعوت گفتی و زیردستان بفرمود؛ مجمع م:  کیافخر در خدمت او سخن دعوت گفتی وزیر دهستانی بفرمود؛ مجمع د: ازان رفیقان یکی در خدمت کیافخر آور اسدآبادی با مردم سخن دعوت گفتی وزیر دهستانی فرمود.
(۱۱). مجمع م: و در آن ایام سلطان محمد مستقل بود و کار اسمعیلیان در سپاهان مشهور شد؛ مجمع د: و در شهر.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۹۶
کبس کردند [و چند مرده و کشته در آن سرا بیافتند «1»]. و شاه دژ، که سلطان ملکشاه آن را به حدود اصفهان انشا کرده بود، شیخ احمد [بن] عبد الملک عطّاش آن را برگفت. سلطان محمد او را به سوگند به شیب آورد و بکشت. و سببش آن بود که احمد را با دژدار آنجا دوستی و یگانگی بود. چون کوتوال نماند، احمد را به جای او نصب کردند. و او چون بر همه مستولی شد، خزانه و کنیزکان و غلامان، که به رسم حرم سلطان بر آنجا بودند، همه را به دست فروگرفت و بعضی را بکشت. و باطنیان به اصفهان او را مقدّم خود داشتند و بر اموال و املاک مردم ضربت‌ها می‌نهادند. سلاطین از کار [او «2»] مضطر شدند. در میان خلاف برادران، برکیارق و محمد، او قلعه به ذخایر و خزاین معمور کرد. و چون سلطانی بر محمد صافی و مقرر شد و منازعی نماند، قصد گشادن قلعه کرد و آن را محاصره کرد. چون کار بر ایشان سخت شد، فتوا فروفرستادند که چه گویند ایمه دین در حق طایفه‌ای که به یگانگی خدای تعالی ایمان [دارند «3»] و به آمدن رسول خدای، محمد عربی، و کتب و رسل وی حق و صدق دانند، اما با طایفه‌ای که در حق امام خلاف دارند؟ جایز باشد «4» سلطان وقت را که با ایشان موادعه و مصالحه کند و او قبول طاعت ایشان کند و ایشان را از حوادث و بلا نگاه دارد؟ ایمه‌ای که حاضر بودند جواز آن را مستحسن داشتند.
اما ابو الحسن علی سمنجانی «5»، که از اکابر شیوخ شافعی [بود «6»]، گفت روا نباشد به موجب شهادتین «7»، ایشان را قبول کردن. و امامی که ایشان به وی متمسک‌اند ایشان را [آنچه شرعا «8»] حرام است مباح کرده است. و این منهی شرع است «9»، وگرنه حاضر شوند تا مناظره کنیم. سلطان و ایمه اتفاق کردند که قاضی ابو العلا صاعد ۶۲ بن یحیی حنفی «10» برود. او بر قلعه رفت و با ایشان مناظره و مباحثه فراوان نمود. آغاز کار به انجام نرسید، چه غرض ایشان مطاوله «11» بود و مطالبه بود. سلطان حصار سخت‌تر کرد و دانست که به جنگ فایده نخواهد بودن؛ در عوض، قلعه
______________________________
(۱). مجمع م.
(۲). مجمع م.
(۳). مجمع م و د.
(۴). مجمع د: امام بد کرده‌اند خلاف‌دارنده جایز باشد؛ مجمع م: امام خلاف دارند بحث و نزاع کند جایز باشد؛ زبده: این طایفه در حق امام خلاف دارند جایز باشد.
(۵). مجمع م: علی بن السمنانی؛ مجمع د: اما ابو الحسن علی که- الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال ۵۰۰).
(۶). مجمع م و د.
(۷). مجمع د: شهادتی.
(۸). مجمع د: آنچه پیش عام؛ زبده: هرچه حرام است.
(۹). مجمع م: روا نباشد چرا که امامی ایشان به وی متمسک‌اند آنچه شرعا حرام است مباح کرده است و این منهی شرع است.
(۱۰). مجمع م: یحیی بن صفی.
(۱۱). مجمع م: مماطلتی.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۹۷
خان النجان ۶۳ با ایشان داد «1» و کبوتری در بغل نهاد و دست «2» بر آنجا نهاد و سوگند مغلّظه یاد کرد که تا این جان در این تن باقی باشد به عهد وفا نماید. چون به عهد و سوگند فرود آمدند، سلطان فرمود که به الموت [رود «3»] پیش سیّدنا و قلعه خراب کرد. احمد عطّاش را، به خلافت و فضیحت، بر شتری نشاندند و گرد شهر برآوردند و، به عاقبت، پوست او برکندند و به کاه بیاکندند، و او هیچ آه نکرد. پسرش را نیز بکشتند و سرشان ببغداد فرستادند. زنش جواهر نفیسه قیمتی را همه ضایع کرد و خود را از بالای قلعه فروانداخت. مدت اقامت ابن عطّاش در قلعه دوازده سال بود. و سلطان محمد وزیر خود، سعد الملک ابو المحاسن، را به تهمت دوستی الحاد، به در اصفهان صلب و احمد بن نظام الملک را به جای او نصب فرمود. و غیر این قلاع، قلعه طبس، که ابنای سیمجور داشتند، و قلعه شمنکوه «4»، به قرب ابهر، و قلعه خان النجان، از حدود اصفهان، و قلعه اردهن، که حاکم آنجا ابو الفتوح، خواهرزاده سیّدنا [بود]، و قلعه ناظر «5» به خوزستان و قلعه طنبورک، که میان آن و ارّجان دو فرسنگ است، و قلعه بانیاس، از جبل سماق، و قلعه مصیاب، و به حدود قزوین قلعه‌ای بنا کردند. و ایلدگز نیارست به ایشان تعرض رسانیدن.
و، در ربیع الأول سنه تسعین و أربع مائه، بفرمود تا میمون دژ بساختند که به غایت حصین است و جرندز «6» 64 هم در آن نزدیکی بساخت.
و در سنه ثمان و تسعین و أربع مائه، رئیس بیهق بر دست فدایی دامغانی کشته شد «7». و فوجی اسمعیلیان از طرثیث- که معرّب ترشیز است- خروج کردند و ولایت بیهق را کشتن و نهب «8»؛ و گروهی دیگر خوار ری بگرفتند و راه‌ها می‌زدند و مردم را می‌کشتند. و سیّدنا، در تحریر «9» مصالحت، رسولان به خدمت سلطان سنجر متواتر می‌داشت و جماعتی از خواص حفظ الغیبی نگاه می‌داشتند. از خادمان او با یکی مواضعه کرد تا در شبی که سلطان مست خفته
______________________________
(۱). ص: خانه آنجا به ایشان داد؛ مجمع د: قلعه جنان آلنجان به ایشان داد؛ مجمع م: قلعه خان النخان بدیشان وعده کرد.
(۲). مجمع د: و دو دست.
(۳). مجمع د.
(۴). ص: شمنکوه (بی‌نقطه)؛ مجمع د: سمنکوه؛ مجمع م ندارد؛ زبده: و شمنکوه؛ تاریخ جعفری: سمنکوه.
(۵). مجمع د: نادر؛ ص: ناظر.
(۶). ص: و جریدیهم؛ مجمع د: و جریدیم دز؛ زبده: خرندز (بی‌نقطه).
(۷). مجمع د: قلابی و بر دست نوکران او کشته شد.
(۸). داستان اسماعیلیان ترشیز در الکامل فی التّاریخ ابن اثیر (سال‌های ۴۹۸ و ۵۴۸) هست و نیز در تاریخ بیهق (۲۷۶ و ۳۲۳) این رئیس بیهق باید امیر رئیس اجل شمس الامرا زین المعالی ابو الحسن علی بن جمال الرؤساء رئیس ابو سعید المظفر بن محمد بن حسن باشد که پس از مرگ پدرش در ۴۹۳ رئیس شد و در ذی القعده ۵۰۱ به کارد پیری کشته شد (تاریخ بیهق، ص ۹۷).
(۹). مجمع د و م: تقریر.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۹۸
بود، کاردی پیش تختش در زمین نشاند. چون سلطان بیدار شد و کارد را دید، اندیشه‌ناک شد.
چون این تهمت بر کسی درست نمی‌شد، به اخفای «1» آن اشارت فرمود. سیّدنا پیغام داد اگرنه به سلطان ارادت خیر و امید نیکویی بودی، آن کارد را که شب در زمین درشت می‌نشاندند در سینه نرم او استوار کردندی. سلطان مستشعر شد و به صلح ایشان مایل شد و فرمود که به سه شرط با ایشان صلح [کنیم:] نخست آن‌که از نو قلعه بنیاد نکنند؛ دیگر، سلاح و سلب جنگ نخرند؛ و سوم، مردم را بر عقیدت خود دعوت نکنند. فقها این مصالحت پسندیده نداشتند و سنجر را به دوستی ایشان متهم کرد [ند «2»]. و، به سبب این مهادنه، به روزگار سلطان سنجر کار ایشان ترقی یافت. و از خراج املاک، که در «3» ناحیت قومس «4» به ایشان منسوب [۴۲] بود، سه چهار هزار دینار ادارد فرمود؛ و در پایه گردکوه، بر سبیل بدرقه و باج، ایشان را اتاوه و ضربیه معین کرد تا [از] ابنای سبیل باجی می‌گرفتند «5». و از مناشیر سنجری چند منشور، به استمالت و استعطاف ایشان مسطور، [در «6»] خزانه ایشان باقی بود و بر سلامت طلب استدلال می‌کنند.
و در تضاعیف این حالات «7»، علوی زید نام حسینی بود که مردم را بر خود دعوت می‌کرد که امام مستودعم؛ و خواسته که کار سیّدنا و رفقای خاص به دست او مکفی گردد. و به ابتدا، «8» حسین قاینی، داعی قهستان، به دست احمد «9» دماوندی کشته [شد «10»]، و نسبت خون او به استاد حسین، پسر سیّدنا، کرد [ند «11»]، تا سیّدنا استاد حسین «12» و احمد [را] بفرمود کشتن. بعد از آن که بر کماهی حال آگاه شد، علوی را با پسر به هم بکشت. و پسری دیگر محمد نام داشت. او را به شراب خوردن متهم کردند. سیّدنا بفرمود تا او را بکشتند. و قتل هر دو پسر خویش بر این حمل می‌کرد که بعد از وفات کسی را خیال نیفتد که او دعوت برای ایشان کرده است و مقصود آن داشته «13». و موافق این ناموس دیگر آن‌که به وقت محاصره، زن خود [را «14»] با دخترش پیش مظفر
______________________________
(۱). مجمع د: بر احتمای.
(۲). مجمع د و م.
(۳). مجمع م: از.
(۴). مجمع د: قومش.
(۵). مجمع د: و دزبان گردکوه را بر سبیل بدرقه و باج چیزی معین فرمود تا از ابناء السبیل باجی می‌گرفتند؛ مجمع م: و دریای گردکوه بر سبیل بدرقه و باج ایشان را اتاویه و ضربیه معین کرد تا از ابنای سبیل باجی می‌گرفتند؛ ص:
و پایه گردکوه بر سبیل بدرقه و باج ایشان را اتاوه و ضدیبه‌ای معین کرد تا ابنای سبیل باجی می‌گرفتند.
(۶). مجمع م و د.
(۷). مجمع م: در آن ایام؛ مجمع د: و از تضاعیف این حالات.
(۸). مجمع د: و در پائیز این سال.
(۹). نسخه‌ها: حسین ولی نباید درست باشد (جهانگشای جوینی، ص ۲۰۹).
(۱۰). مجمع م و د.
(۱۱). مجمع م و د.
(۱۲). حسین پسر حسن صباح است (حاشیه جهانگشای جوینی، ص ۲۰۹).
(۱۳). مجمع م: مقصود حکومت اعقاب داشته.
(۱۴). مجمع د.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۹۹
به گردکوه فرستاد و نمود که چون به جهت دعوت این عورات دوک ریسند، و بهای آن بمالابدّ ضروری ایشان صرف کنند.
و از آن‌گاه باز، محتشمان ایشان در حال رفعت زنش را پیش خود نداشتی «1». و بنای کار سیّدنا و ناموس او به زهد و ورع و تقوا بود و بر امر معروف و نهی منکر. در مدت ۳۸ سال که در الموت ساکن بود، هیچ‌کس در ملک او شراب آشکارا نخورد و در خم نریخت، تا به حدی که شخصی بر قلعه نای زده بود او را بیرون کردند و دیگر بار به قلعه راه ندادند.
و چون استیلای باطنیان به تمادی کشید، علی نوشتکین به خدمت سلطان سنجر رفت، مستجیر و مستغیث «2»، و ظلامه رفع کرد «3» که اگر تدارک و قهر و قمع ایشان [نکنند] «4» که عن قریب کار از دست اختیار بیرون رود. سلطان نظام الملک احمد بن نظام الملک را، به قصاص خون پدر، با لشکری متکاثر و انبوهی متوافر، بفرستاد و خود با خاصگیان به جربادقان مقام کرد منتظر بشارت فتح و ظفر. و احمد، از اول بهار تا فصل خریف، مدار الموت را محاصره کرد و غله‌های ایشان بسوخت و تلف کرد، و فایده نداد. در فصل زمستان، از افراط مطر و وفور ثلوج، بازگشت و از رودبار بیرون آمد. چون به بغداد رسید، فداییان او را در مسجد کارد زدند و بکشتند.
و در سنه سبع و ثمانین و أربع مائه، وفات خلیفه مقتدی عباسی بود و خلافت المستظهر باللّه. در قلعه‌ها غلایی عظیم [بود و گیا «5»] ه می‌خوردند؛ از این جهت، زنان و فرزندان به مواضع رخص و خصب می‌فرستادند. سیّدنا نیز زن و دختران خویش را به گردکوه فرستاد. و هرکه با او دشمنی می‌کرد بر دست فداییان کار او کفایت می‌کرد. بدین سبب، اصحاب اطراف به حب و بغض ایشان مبتلا شدند [۴۳] و در ورطه هلاکت می‌افتادند.
و در جمادی الأول سنه خمس مائه، سلطان محمد قارن بن شهریار پادشاه طبرستان را، با سپاه‌گران از گیل و دیلم، به دفع نزاریه «6» به مدد لشکرها فرستاد. و او به علی «7» نوشتکین و امیر قفشد «8» و دیگر نوکران با دوازده هزار کس در رودبار آمدند و صفوف تعبیه و تسویه داده و رفیقان در مقابله آمدند. بامداد، آفتاب در برابر چشم‌های خصمان تفتیده بود، به طرح باز چیدند؛ و بعد
______________________________
(۱). مجمع د: نداشتندی
(۲). ص: مستغاث.
(۳). مجمع د: و رفع این قضیه کرد.
(۴). مجمع م.
(۵). مجمع د.
(۶). مجمع م: ملاحده.
(۷). ص: بعلی؛ مجمع د: با علی.
(۸). ص: قفشد (بی‌نقطه)؛ مجمع د ندارد؛ مجمع م: قفشر؛ النقض (ص ۴۶۰) قشقر؛ راحه الصدور (ص ۲۱۱): قفشد صاحب زنجان.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۱۰۰
از آن‌که آفتاب در روی رفیقان تفتیده «1»، باز سر جنگ آمدند. چون تنوره جنگ تفتیده شد، میغ مانع حرارت خورشید [آمد «2»] و نسیم شمال بر روی رفیقان می‌زد. که خصمان پاره‌ای غلّه در میان معرکه «3» آتش زدند تا دود بر روی رفیقان زد. چون دخان قوی شد، باد آن را بر روی ایشان گردانید و من حفر بئرا لأخیه وقع فیه وصف حال ایشان شد و به بلایی که اعدا [را] اندیشیده بودند مبتلا گشتند. فقیه محمد حسکانی ۶۵ تیری بر چشم امیر خصمان زد و بکشت؛ باقی همه منهزم از رودبار بیرون شدند «4» و به طالقان به پیکار دژفالیس «5» رفتند که علی نوشتکین می‌داشت و از سلطان محمد مستشعر بود. و بعد ما که علی نوشتکین مدتی محصور و محجور بود، از دژ به زیر آوردند و تا به حالی سخت بمرد.
سلطان چون بر انهزام لشکر آگاه شد، جمله امیران را بخواند و گفت مرا هیچ کاری مهم‌تر از کار این گروه صادر نگشته است «6»؛ و لشکر و خزانه به یک بار در دفع و قهر ایشان صرف خواهم کرد و هیچ آرزویی ندارم مگر خصمی ایشان. همه امرا باهوش «7» و خاموش بودند، دانستند که در خصمی ایشان «8» فایده‌ای عاید نخواهد بود. اتابک شیرگیر متهوری دیوانه بود و گفت [به «9»] دولت سلطان، بنده این کار کفایت کند. سلطان [محمد «10»] جمله لشکر خود را در فرمان او کرد و اموال و خزاین و دفاین بر لشکریان بذل کرد و، مصاحب ایشان، نزّلی فراوان و غلّه و اجناس بی‌پایان به پای الموت فرستاد. شیرگیر، غرّه محرم سنه ثلاث و خمس مائه، بر در قزوین فرود آمد، تا از جای‌ها لشکرهای متفرق جمع شد و به اتفاق به پایه لمسر «11» تاخت؛ کای مقدور نشد، باز در «12» قزوین آمد و از نو ترتیبی بدادند.
و در صفر سنه ثلاث و خمس مائه، با پسرش، عمر، و امیر ایلقشفت و احمد یل مراغی و برسق [و] جاولی سقا و [و و] قراچه ساقی و آرام: پسر طغابک، و اسفندیار ابن بغرا و ایاس، که
______________________________
(۱). مجمع د: بامداد آفتاب در روی رفیقان تفسید و برابر چشم‌های خصم‌ها تفسیده بود رفعه جنگ به طرح باچیدند؛ مجمع م: در مقابله بامداد آفتاب در برابر چشم‌های خصمان شعاع منیر رقعه جنگ به طرح بازچیدند بعد از آن‌که.
(۲). مجمع د: تفسیده بود منع حرارت خورشید آمد؛ مجمع م: اتفاقا پاره میغ پنداشتند که مانع شعاع و حرارت آفتاب شد.
(۳). مجمع د: پاره‌ای غله که در میان معرکه بود؛ مجمع م: خصمان خرمن غله‌ای که در میان افتاده بود.
(۴). مجمع م: باقی همه از رودبار منهدم گشته با خجلت و زاری.
(۵). مجمع د: از راه دزد و قالیش؛ مجمع م ندارد؛ زبده: قلعه در دز و فالیس؛ ص: پیکار دزد (بی‌نقطه).
(۶). مجمع د: از کار این کوه نیست.
(۷). مجمع د: بی‌هوش.
(۸). مجمع م: الا آن‌که ایشان را مستأصل گردانم.
(۹). مجمع د و م.
(۱۰). مجمع د.
(۱۱). مجمع م: لمبسر؛ مجمع د: لامیسر.
(۱۲). مجمع د: بار در؛ مجمع م: باز بدر: ص بی‌نقطه.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۱۰۱
جمله خاصگان سلطان بودند «1»، با لشکر گیلان و دیلمان [به رودبار در آمدند]. شبی رفیقان شبیخون کردند و شصت مرد را بکشتند. ایشان مادر مرداویج را، که هفتاد ساله بود، بکشتند و بدان شادی می‌کردند «2».
از آنجا به پای [دژ] بیره «3» شدند و کوتوال آن، امیر اسحاق، با احمد [یل] سابقه دوستی [ممهّد داشت]. احمد [یل او را به مزخرفات بفریفت که] از درگاه سلطان برای تو اقطاعی گیرم و کارهای [پسندیده کنم. اسحاق بدین گفتار غرّه] شد و [قلعه به ایشان تسلیم کرد. بعد ما که امرا همه] سوگندان مغلّظه خورده بودند و عهد و پیمان [بسته، چون به درگاه رسیدند سلطان به سوگند ایشان اقرار کرد که تو از شرّ ما ایمنی] و ملک و مال تو را مسلّم باشد و چندین اقطاع [دهیم تو را. و در خفیه به امیر ایلقشفت گفت او را به قزوین فرست و بگیر او را به قزوین بردند و مؤاخذت نمودند]؛ و سوگندان را خلاف کرد و به پایه بیره «4» آوردند [و با یاران بکشتند. و دانشمند [ی] ابو العباس نام ارّجانی را فرستادند تا مناظره کرد و گفت اسماعیلیان] در زمین «5» بسیارند که مسلمانان را نمی‌کشند [و گروهی انبوه مذهب شما دارند این نمی‌کنند که شما می‌کنید. سیّدنا گفت مردم] «6» به کتاب خدا و سنت رسول او رستگار شوند؛ و زعم خصمان [آن است که به خرد و اندیشه خدای را بشناسیم و خدای‌شناس خود] به دوزخ نرود. اکنون [ما] به کتاب و سنت می‌گوییم، و [ایشان به خرد] و اندیشه و رأی [و قیاس و نظر] و اجتهاد [و گونه گونه عبارت‌ها]. دانشمند پرسید که قرآن مخلوق است یا نه؟ سیّدنا گفت [خدای تعالی] قرآن مجید را کلام خود خواند که «وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِکِینَ اسْتَجارَکَ فَأَجِرْهُ حَتَّی یَسْمَعَ کَلامَ اللَّهِ».
قدریان و دیگر مبتدعان گویند که آفریده است، کل بدعه ضلاله، و کل ضلاله، و کل ضلاله سبیلها إلی النار. در همه عالم صاحب حدیثی به غیر از ما نیست، و دیگر همه متابع «7» رأی‌اند.
______________________________
(۱). مجمع م: با پسرش و امرا احمد یل مراغه و پسرش و جاولی سقا و قراچه ساقی و بهرام پسر طغیان بیک و اسفندیار بن بغرا و ایاس که این جمله خاصگیان و معتبران سلطان محمد بودند و لشکر گیلان و دیلم بدیشان پیوست مجموع به رودبار درآمد شب رمضان؛ مجمع د: با پسرش و احمدیل مراغی و یوسف و چاولی و قراچه شایی و پسر طغان و اسفندیار و ایاس که این جمله خاصگیان سلطان بودند با لشکر گیلان و دیلمان به رودبار بار درآمدند.
(۲). مجمع د: و ایشان برادر مرداویج را بکشتند که هفتاد ساله بود؛ مجمع م: و ایشان مادر مرداویج که از هفتاد گذشته بود بیافتند و بکشتند و بدان مباهات می‌کردند؛ ص: کی (؟) مادر؛ زبده: و دشمنان مادر.
(۳). مجمع د: دزتیره؛ ص بی‌نقطه.
(۴). مجمع د: نیره.
(۵). زبده: خطه یمن؛ مجمع د: درین زمین.
(۶). آنچه میان دو نشانه گذارده شده از مجمع د است و نسخه اصل سفید بود.
(۷). ص: حاجت؛ مجمع م و د: متابع.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۱۰۲
[و مدت] چهل روز، با تراکم سپاه، سه بار در پیرامون لمسر «1» بگردید؛ جماعتی کوتوالان بر آنجا نصب [بودند «2»]. بعد از آن، دانشمندی ابو نصر کنیت ا [ز «3»] خدمت سلطان بیامد تا با داعیان مناظره کند و، [به شرط] جواب ایشان، خون خود حلال کرده بگوید. [گفت] «4» این چیست که شما از دیوار دژها [آواز می‌د] هید «5» «لا إله إلّا اللّه» بباید گفتن، و اگرنه پیغامبر گردن شما بزند! ما همه می‌گوییم [و کدام «6»] مسلمان باشد که نگوید؛ و شما خرد را منکرید، و کسی که خرد ندارد دیوانه باشد. کیابزرگ امید گفت معتقد ما از خصمان نباید شنید. بنای مذهب ما آن است که مردم را خرد باید و باخرد پیغامبر، صلی اللّه علیه و سلم؛ چه [هرکه] بی‌خرد باشد دیوانه باشد و اگر سخن پیغامبر نشنود کافر. و مثال این چنان است که چشم [باید] و با چشم نوری؛ یا اگر چشم دارد و چراغ ندارد، به تاریکی هیچ نتوان دیدن؛ و، به عکس این، اگر چراغ دارد و چشم نه «7». زعم آن است که مردم را دینی باید داشتن که حق تعالی بر زبان پیغمبر، صلی اللّه علیه و سلم، به قرآن عظیم در فرموده است و در حق و باطل و حلال و حرام؛ چنان بدان قیام باید نمود که به زبان رسول فرموده است، تا بی‌دینی نباشد. ابو نصر گفت [چون «8»] خدای را به خرد نتوان دانستن، اگر پیغمبر نفرستادی «9»، بر مردم واجب بودی [۴۴] خدای را دانست، اکنون تمامت اقوام مسلمانان کافر باشند! داعیان گفتند مسلمانان به سخن پیغامبر مسلمان‌اند. اگر معرفت خدای را به پیغامبر حاجت نباشد به چه مسلمان باشند؟ و اگر بی‌پیغامبر مردم به خرد خویش مسلمان باشند: به عالم در کافر کیست؟ چون جهود و گبر و ترسا و مشرک همه خردمندند. و پیغامبر، صلی اللّه علیه و سلم، فرمود که ستفترق أمتی علی ثلاث و سبعین فرقه، واحده ناجیه و الباقون هلکی. و از فرقه ناجیه سؤال کردند، فرمود که أهل السنه و الجماعه. پرسیدند از اهل سنت و جماعت، فرمود که ما أنا علیه الیوم و أصحابی. دانشمند گفت اکنون فرقه ناجیه ماییم. داعیان گفتند ناجیه از آنجا درست آید که با قاعده اصل رجوع کنیم، چنان‌که پیغامبر، صلی اللّه علیه و سلم، فرموده است بگویید «لا إله الّا اللّه محمد رسول اللّه» و این کلمه شهادت است؛ هرکه بگوید
______________________________
(۱). مجمع د: لامیسر.
(۲). مجمع د: بودند؛ مجمع م: بر آنجا بازداشت.
(۳). مجمع د.
(۴). مجمع د و م: و جواب ایشان بگوید گفت؛ زبده: و به شرط جواب ایشان خون خود مباح کرده نخست گفت.
(۵). مجمع د: از دیوارها و دژها آواز می‌دهید؛ مجمع م: از دیوارهای دژها آواز می‌دهید.
(۶). مجمع م، د.
(۷). مجمع د: که چشم دارد کسی و با چشم نوری دارد که اگر چشم دارد و چراغ ندارد در تاریکی هیچ نتواند دید و بالعکس؛ مجمع م که چشم بباید و با چشم نوری که اگر چشم دارد و چراغ ندارد به تاریکی هیچ نتواند دید و به عکس آن اگر چراغ دارد و چشم نه.
(۸). مجمع د و م.
(۹). مجمع م: نفرستاندی؛ مجمع د: نفرستادی؛ ص نفرستادند.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۱۰۳
مسلمان و رستگار شد؛ و نامسلمان «1» آن‌که خدای را به خرد و نظر خویش بداند.
سیّدنا این فصل بیرون فرستاد که این جماعت مقرّند با آن‌که در هستی صانع، جل جلاله تعلم و تقریر خلق حاجت نیست «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ». بماند «2» آن‌که مسائل دیگر را اصول و فروعی هست که ایمه طوایف اسلام در آن مذاکره و مجارات «3» می‌فرمایند و طوایف مختلفه در آن معانی رجوع با ایشان کنند و پرسند و آموزند. و این جماعت را نیز دانشمندی هست مقتدی، از اولاد مصطفی، صلی اللّه علیه و سلم، که در مسائل مختلف رجوع با او می‌کنند و حقایق و دقایق این معنی از او می‌دانند. دانشمندان، أحاطهم «4» اللّه فوق حمیهم لما یرضاه، در این معنی چه فرمایند؟ روا باشد یا نه؟ اگر رو دارند، متفضلا «5» ماجورا فتوا فرمایند، تا اهالی دایره اسلامی دست و زبان متعرضان از این جماعت زایل گردانند تا فتنه‌های عظیم بنشانند و دین محمدی را نصرت دهند و همه اهل اسلام، کثّرهم اللّه عددا، به اتفاق ید واحده «6» باشیم و دشمنان و مخالفان امت و ملت اسلامی پست گشته. پس، اگر کسانی باشند که من بعد ما جاءهم الیقین و استضاء أنفسهم معانده کنند ظلما و عدوا «7»، چندان مدارات و مواسات که ممکن [باشد] بکنیم «8». اگر فایده ندهد، باید که یقین دانند که أعذر من أنذر بالأکبر و الأدنی «9». که این جماعت می‌گویند حقی هست، و این حق را اهلی هست، و حق را از اهلش قبول باید کردن.
حق چیست؟ «لا إله إلا اللّه» و به حقّ محمد رسول اللّه؛ و نایب او در هر روزگار که این کلمه فرماید [باید] گفتن. اگر [نه «10»] قبول نکنند، چنان‌که به ایام مبارک پیغمبر، صلی اللّه علیه و سلم، اگرچه مشرک و جهود و ترسا و غیر ایشان از اهل کفر «11» این کلمه می‌گفتند، چون [نه «12»] به قول اهل این کلمه می‌گفتند، از ایشان قبول نکردند. این جماعت، بحمد اللّه، دست از شعار کلمه «لا إله إلا اللّه» نخواهند داشتن، به قول هیچ مبتدعی، و خواهند و فرمایند گفتن. و این شرک خفی [که «13»] در میان امت مصطفی، صلوات اللّه علیه، پدید آمده است إنشاء اللّه از روی حقیقت [معلوم
______________________________
(۱). ص مانند زبده؛ مجمع م و د: مسلمان.
(۲). زبده: نماید؛ مجمع د: بدان که؛ مجمع م: نماند.
(۳). مجمع د: محاورات؛ ص و زبده: محارات.
(۴). مجمع م: خاطیهم اللّه و وقفهم لما ترضاء؛ مجمع د ندارد.
(۵). مجمع م: متقصدا.
(۶). مجمع د و م: بر اعدا به اتفاق یدا وادحه باشیم.
(۷). مجمع م: عثوا.
(۸). مجمع م: چندان موقوف داریم که عالمیان مدارات و مواسات مملکت دریابند؛ مجمع د: پس اگر کسانی باشند من بعد معانده کنند ظالما و عدوا چندان مدارا و مواسا که ممکن بشد بکنیم.
(۹). مجمع د: الاکثر.
(۱۰). زبده.
(۱۱). مجمع م: اهل کفر؛ مجمع د: از کفر؛ ص: اهل کفار.
(۱۲). مجمع م و د.
(۱۳). مجمع د و م.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۱۰۴
گردد. و دگر «1»] این حکمی محتوم «2» است و قضایی مبرم لا رادّ لقضائه. [و دیگر] «3» شنیدم «4» که ما را به عدد و مدد خود تهدید و وعید کرده‌اند. این جماعت را، بحمد اللّه تعالی، و سعادات خداوندان حق چندان وثوق هست که هیچ عدد و مدد اعتنا نکنند و اگر خود همه عالم گرد آیند؛ و «یَأْبَی اللَّهُ إِلَّا أَنْ یُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ».
[چند روزی بر این «5»] جمله مباحثه و مناظره کردند؛ و لشکریان از بیرون دشنام [می‌دادند] و لعنت [می‌کردند. سیّدنا می‌گفت «6» لعنت] نیکان و اهل طاعت و عبادت میان ما و شما بر آن کس باد که خیانت بیشتر کند و بر خلق خدا بیداد روا دارد و بر آن‌که دروغ بیشتر گوید و از مسلمانی دورتر باشد و بر آن‌که بر سلطان عاصی است. همه بگوییم آمین!
و همچنین، تا مدت هشت سال، سلطان محمد را مدد متواتر می‌فرستادند و غلّه‌های ایشان می‌سوزانید و قلاع ایشان را محصور می‌داشت. و رفیقان هم‌چنان جنگ می‌کردند و بر بلا مصابرت [می‌کردند] و بر عنا مثابرت می‌نمودند «7» و از سر ضرورت بی‌برگی می‌کشیدند. هر روز، مردی را صد درم سنگ جو راتبه موظف بودی که بر سر دیوارها بخوردندی؛ و از جنگ چندان نپرداختندی [که آن را به فراغت بخورند «8»]. و [بعضی] به رندش چوب «9» و تخم [و بیخ] گیاه زندگانی می‌کردند و آن را از مثوبات عقبا دانستندی و یکدیگر را دل‌خوشی می‌دادند که این بلاها برای خدای و رسول و امام و دین حق می‌کشیم و نصرت مذهب [حق را این بلا] سهل است، چه همه انبیا از جهال و عوام زحمت‌ها و مشقت‌ها کشیده‌اند تا رضای حق تعالی حاصل کرده‌اند. و هر روز در جنگ قوی‌تر و دلیرتر و نیرومندتر می‌بودند و شب‌ها بر خصمان هجوم و شبیخون می‌بردند. و خصمان چون صبر و ثبات و تحمل و وقار ایشان مشاهده می‌کردند، تعجب می‌نمودند به آواز بلند می‌گفتند احسنت وزه‌ای مردمان «10» ثابت‌قدم!
در اثنای این حالات، سلطان محمد، به عارضه مرض قولنج، فرورفت و در اول محرم سنه إحدی [عشر] و خمس مائه، لشکرهای لمسر را خبر شد؛ با یکدیگر در اضطراب و مخالفت آمدند و متفرق شدند و خیمه‌ها و سلاح و سلب و چهارپای به جای گذاشتند و غلّه و گوسفندان
______________________________
(۱). مجمع د.
(۲). مجمع د: مختوم.
(۳). مجمع د.
(۴). ص: شنیدم؛ دو نسخه دیگر شنیدم.
(۵). مجمع دوم: چندین گاه بر این.
(۶). پاریس؛ مجمع د: و از اندرون می‌گفتند؛ مجمع م: و رفیقان می‌گفتند لعنت نیکان.
(۷). مجمع د: مصابرت می‌نمودند؛ مجمع م: و بر آن بلا و عنا مصابرت و مثابرت می‌نمودند؛ ص: بی‌نقطه؛ پاریس: مثابرت.
(۸). مجمع م.
(۹). مجمع م و د: برنده چوب.
(۱۰). مجمع د: و زهی مردان؛ مجمع م: زه‌ای مردان.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۱۰۵
و حبوب که به پای قلعه برای نفقه آورده بودند. و بیشتر خصمان، برای تسخره و استهزا، آواز «1» می‌کردند و می‌گفتند مولانا برای شما ذخیره و گوسفند فرستاده است، بیایید ببرید! رفیقی، بنیمان «2» نام، به جواب گفت إن شاء اللّه در حالت انهزام! در این وقت، [اتابک «3»] شیرگیر دست برران می‌زد و می‌گفت [سخن] بنیمان راست [۴۵] آمد. رفیقان به استقرا و قیاس بدانستند که سلطان محمد نمانده است. به این بشارت قاصدان را به جمله قلاع فرستادند و خصمان گریزان سلاح و سلب بر راه می‌انداختند؛ رفیقان جمعی را بکشتند و قومی را غرق کردند و هم‌چنان بر اثر ایشان می‌رفتند تا به شهر [ک «4»] طالقان.
و بعد از آن، قوّت نزاریان و اسماعیلیان زیادت گشت و ولایت و خلایق بسیار مطیع و منقاد ایشان گشتند و بر ولایت عراق و آذربایجان و خراسان و مازندران و رستمدار و رستاق و سیجان «5» و گرجستان ۶۶ و گیلان تسلط و تمکن یافتند؛ و به آخر، با ایشان مواصلت کردند و دم یگانگی زدند، تا به عهد همایون پادشاه جهان، هلاکو خان، که خور شاه را نیست کرد «6» و آن دولت به یکبار سپری و متمادی شد «7».
و در ذی الحجه إحدی عشره و خمس مائه، سلطان سنجر باز ابراهیم سهلوی «8» را به الموت فرستاد به طلب صلح، به عهود و مواثیق، تا تمهید عقود دوستی مؤکدتر شد. و بعد از حالت «9» سلطان محمد، پسرش، سلطان محمود، بر جای پدر نشست.
امرای عراق او را بر مخالفت سلطان سنجر اغرا کردند تا به آن سبب سلطان را به عراق بایست آمدن و با او مصاف دادن و لشکر عراق را شکستن و امرا، که او را اغرا و اغوا داده بودند، کشتن. و بعد ما که پادشاهی سنجر را مسخر گشت، سلطان
______________________________
(۱). مجمع م: و بیشتر اهل حصار را به تمسخر و استهزا آواز.
(۲). مجمع د: بلیمان (درست خوانده نمی‌شود).
(۳). مجمع م.
(۴). مجمع م.
(۵). ص: و سق و بیحان و گرجستان؛ (بی‌نقطه و درست خوانده نمی‌شود) مجمع د: رستمدار و تیجان و گرجستان؛ مجمع م: و رستمدار و بهجان (بی‌نقطه) و گرجستان؛ زبده: و رستمدار و رساق و سحان و گرجیان: در تاریخ گیلان مرعشی (ص ۵۹ و ۲۳۶) و تاریخ طبرستان او (فهرست نام‌ها): تیمجان و در نزهه القلوب- ص ۳۰۳) تمیجان و در تاریخ طبرستان مرعشی (ص ۶۶): تنهیجان و در تاریخ گیلان او (ص ۱۱۴) تنهجان و در تاریخ طبرستان مرعشی (ص ۳۴۷): گرجیان و نیز در نزهه القلوب (ص ۲۰۴) و تاریخ گیلان مرعشی (ص ۲۳۵ و ۲۹۲ و ۴۰۶ و ۴۱۱) و در تاریخ طبرستان (ص ۲۱۱) و تاریخ گیلان (۲۳۹): کورشید رستاق آمده است.
(۶). مجمع د: که خوارزمشاه نیست کرد؛ مجمع م: خورشاه را از قلعه بیرون آورد.
(۷). مجمع د: منقطع شد؛ مجمع م: منقطع و سپری شد.
(۸). ص و مجمع د: سهلوی، مجمع م: و در آخر این سال که سلطان محمد وفات یافت سلطان سنجر ابراهیم شهلوی.
(۹). مجمع د و زبده: از حالت واقعه.
جامع التواریخ، اسماعیلیان و فاطمیان، متن، ص: ۱۰۶
محمود را به استنابت خویش در عراق بنشاند و خود با خراسان معاودت نمود.
و در رمضان سنه خمس عشر «1» و خمس مائه، امیر الجیوش افضل به دست سه رفیق حلبی کشته شد. سیّدنا بفرمود تا هفت شبانه روز بشارت زدند و رفیقان را مهمانی و دلداری کردند.
و در ماه ربیع الآخر سنه ثمان عشره و خمس مائه، حسن صباح بیمار شد. مدتی بر خود ظاهر نمی‌کرد و بر عادت خویش قیام و قعود می‌نمود. و چون کار سخت شد، از لمسر کیابزرگ امید را بخواند و ولی‌عهدی بر او تفویض کرد و به جای خویش معیّن فرمود و دهدار [ابو] علی اردستانی را بر دست راست [تمکین داد «2»] و دعوت و دیوان تخصیص بدو حوالت کرد. و حسن آدم قصرانی را بر دست چپ و کیا باجعفر را، که صاحب جیش بود، در پیش «3». و وصیت کرد که تا آنگاه که امام با سر ملک خویش آید، به اتفاق و استصواب هر چهار کار می‌سازند «4». و او شب چهارشنبه، ششم ماه ربیع الآخر سنه ثمان عشر و خمس مائه، ۶۷ از دنیا انتقال کرد. و حسن، چنان‌که به سابقه مذکور است، از آن روز باز که به قلعه الموت شد تا مدت ۳۸ «5» سال که از دنیا برفت، او هیچ وقت از قلعه به زیر نیامد؛ و از سرایی که مقام‌گاه او بود دو نوبت بیشتر بیرون نیامده بود و دو بار «6» بر بام سرای شده. و آنچه این ضعیف یاد می‌کند به زعم و اضع تاریخ ایشان است، و العهده علی الراوی. و باقی، [تا وقت] وفات «7» او، در سرایی که معتکف و متوطن بود به مطالعه کتب و تقریر سخن دعوت و تدبیر امور مملکت مشغول و در زهد و ورع و تقوی به غایت بود. تمام شد سرگذشت سیّدنا «8». و باللّه التوفیق.
توجه:  نقد و نظر و بررسی انوش راوید،   همراه با فهرست جلد های جامع التواریخ  در اینجا.