Skip to main content

داستان تاریخ طبری جلد دوازدهم

 
توجه
بررسی و نقد و نظر،  انوش راوید درباره تاریخ طبری
فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری
نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری 
 

بسم الله الرحمن الرحيم‌

 [دنباله حوادث سال صد و پنجاه و هشتم]

اشاره

در اين سال با مهدي، محمد بن عبد الله بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس، بيعت خلافت كردند، به مكه، صبحگاه همان شب كه ابو جعفر منصور در گذشته بود، و اين به روز شنبه بود هشت روز رفته از ذي حجه سال صد و پنجاه و هشتم.

هشام بن محمد و محمد بن عمر و ديگران چنين گفته‌اند. اما بگفته واقدي بيعت وي به بغداد بود، به روز پنجشنبه يازده روز مانده از ذي‌حجه اين سال. 109 مادر مهدي، ام موسي دختر منصور بن عبد الله حميري بود.

 

خلافت مهدي بن محمد بن عبد الله عباسي سخن از كيفيت پيماني كه به هنگام مرگ منصور در مكه براي خلافت مهدي نهادند

 

محمد نوفلي گويد: به سالي كه ابوجعفر منصور درگذشت از راه بصره حركت كردم، ابو جعفر منصور از راه كوفه رفته بود. در ذات عرق بدو رسيدم و با وي برفتم. هر وقت بر مي‌نشست نزديك وي مي‌رفتم و سلام مي‌گفتم. بيمار بود و نزديك مرگ، و چون به بئر ميمون رسيد آنجا فرود آمد و ما وارد مكه شديم. عمره خويش را انجام دادم، آنگاه چنان بود كه هر روز سوي ابو جعفر مي‌رفتم و تا نزديك نيمروز در سراپرده وي مي‌ماندم، سپس باز مي‌گشتم. هاشميان نيز چنين مي‌كردند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5060

بيماري ابو جعفر شدت مي‌گرفت و فزون مي‌شد تا شبي كه در گذشته بود و ما نمي‌دانستيم.

هنگام طلوع فجر نماز صبح را در مسجد الحرام بكردم، آنگاه برنشستم. در دو جامه خويش بودم و شمشيري روي آن آويخته بودم و با محمد بن عون حارثي مي‌رفتم كه از نزديكان و سران بني هاشم بود. در آن روز دو جامه گلي رنگ به تن داشت كه در آن محرم بود و شمشيري روي آن آويخته بود.

گويد: پيران بني هاشم دوست داشتند كه در رنگ گلي احرام كنند به سبب حديث عمر بن خطاب و عبد الله بن جعفر و گفتار علي بن ابي طالب در اين باب.

گويد: وقتي به ابطح رسيديم عباس بن محمد و محمد بن سليمان با سوار و پياده به ما رسيدند كه وارد مكه مي‌شدند. به طرف آنها رفتيم و سلامشان گفتيم، سپس برفتيم. محمد بن عون به من گفت: «وضع اين دو كس و ورودشان را به مكه چگونه مي‌بيني؟» گفتم: «چنين پندارم كه آن مرد مرده و خواسته‌اند كه مكه را استوار كنند.» و قضيه چنان بود.

گويد: در آن اثنا كه به راه مي‌رفتيم يكي ناشناس با دو جامه كهنه نمايان شد.

هنوز تاريك بود، بيامد و ميان گردن اسبان ما وارد شد، آنگاه رو به ما كرد و گفت: «به خدا آن مرد بمرد.» سپس از ما نهان شد.

ما برفتيم تا به اردوگاه رسيديم و وارد سراپرده‌اي شديم كه هر روز آنجا مي‌نشستيم. موسي بن مهدي را ديديم كه بالاي مجلس به نزد ستون سراپرده بود، قاسم بن منصور به يك طرف سراپرده بود، در آن وقت كه منصور را در ذات عرق ديديم، وقتي بر شتر خويش مي‌نشست قاسم مي‌آمد و پيش روي وي، ميان منصور و سالار نگهبانان روان مي‌شد و كسان دستور مي‌يافتند كه رقعه‌ها را بدو دهند.

گويد: وقتي قاسم را كنار سراپرده‌ها ديدم و موسي را بالاي آن ديدم بدانستم كه منصور در گذشته است.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5061

گويد: در آن وقت كه نشسته بودم حسن بن زيد بيامد و پهلوي من نشست و رانش روي رانم بود. كسان بيامدند تا سراپرده را پر كردند، ابن عياش منتوف در آن ميان بود. در اين حال بوديم كه صداي گريه شنيديم حسن گفت: «گمان داري اين مرد مرده است؟» گفتم: «چنين گمان ندارم، اما پندارم كه سنگين شده يا از خويش رفته است.» ناگهان ابو العنبر، خادم سياه منصور، كه قباي خويش را از پيش و پس دريده بود و خاك بر سر ريخته بود، به نزد ما رسيد و بانگ زد: «واي امير مؤمنانم.» همه كساني كه در سراپرده بودند برخاستند و سوي خيمه‌گاه ابو جعفر سرازير شدند كه مي‌خواستند وارد شوند، اما خادمان مانع شدند و به سينه آنها زدند. ابن عياش منتوف گفت: «سبحان الله، مگر هرگز مرگ خليفه را نديده‌ايد؟ خدايتان رحمت كند، بنشينيد.» كسان نشستند. قاسم برخاست و جامه خويش را بدريد و خاك بر سر نهاد، موسي همچنان نشسته بود، وي كودكي نو سال بود.

پس از آن ربيع در آمد، كاغذي به دست وي بود كه پايين آنرا به زمين انداخت و يك طرف آن را بگرفت و چنين خواند:

«به نام خداي رحمان رحيم، از عبد الله منصور امير مؤمنان به بازماندگانش از بني هاشم و شيعيان وي از مردم خراسان و عامه مسلمانان» گويد: آنگاه كاغذ را از دست خويش بينداخت و بگريست و كسان نيز بگريستند. آنگاه كاغذ را برگرفت و گفت: «مي‌توانيد گريه كنيد، اما اين فرماني است كه امير مؤمنان داده و ناچار بايد براي شما بخوانيم، خدايتان رحمت كند، گوش فرا داريد»، كسان خاموش شدند و او به خواندن باز رفت:

«اما بعد، من اين نامه را وقتي مي‌نويسم كه زنده‌ام، در آخرين روز دنيا و اولين روز آخرت. به شما سلام مي‌گويم و از خدا مي‌خواهم كه پس از من شما را

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5062

به فتنه نيندازد و فرقه‌ها نكند و به جان هم نيندازد، اي بني هاشم واي مردم خراسان …» گويد: پس از آن درباره مهدي سفارش كرده بود و بيعتي را كه با وي كرده بودند به يادشان آورده بود و ترغيبشان كرده بود كه دولت وي را به پا دارند و به پيمان وي وفا كنند تا آخر مكتوب.

نوفلي گويد: اين چيزي بود كه ربيع ساخته بود، آنگاه در چهره كسان نگريست و نزديك هاشميان رفت و دست حسن بن زيد را گرفت و گفت: «اي ابو محمد، برخيز و بيعت كن.» گويد: حسن با وي برخاست، ربيع او را به نزد موسي برد و پيش روي وي بنشانيد كه دست موسي را گرفت. آنگاه رو به كسان كرد و گفت: «اي مردمان، امير مؤمنان منصور مرا تازيانه زد و ما لم را مصادره كرد، مهدي با وي سخن كرد كه از من رضايت داد، درباره پس دادن مالم با وي سخن كرد كه نپذيرفت، مهدي به جاي آن از مال خويش داد و مضاعف داد و به جاي يك جامه دو جامه داد. هيچكس شايسته‌تر از من نيست كه با خاطر آسوده و دل راضي و نيكخواه با امير مؤمنان بيعت كند.» گويد: آنگاه با موسي براي مهدي بيعت كرد و دست به دست او زد. پس از آن ربيع به نزد محمد بن عنوان آمد و او را به سبب سنش مقدم داشت كه بيعت كرد. آنگاه ربيع بنزد من آمد و مرا برخيزانيد، من سومي بودم. كسان نيز بيعت كردند و چون فراغت يافت وارد خيمه‌ها شد و اندكي بماند، سپس پيش ما گروه هاشميان آمد و گفت «برخيزيد» كه همگي با وي برخاستيم. جمعي بسيار بوديم از مردم عراق و مردم مكه و مدينه كه در مراسم حج حضور داشته بودند. وارد شديم، منصور بر تخت خويش بود در كفنها با چهره نمايان. وي را برداشتيم و به مكه برديم، سه ميل راه، گويي او را مي‌بينم كه نزديك پايه تخت وي بودم و او را مي‌برديم. باد وزيد و موي دو

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5063

طرف سرش پريشان شد. موي خويش را براي ستردن (در اثناي حج) انبوه كرده بود. خضاب وي رنگ باخته بود، وي را به نزديك حفره‌اش برديم و در آن سرازير كرديم.

گويد: نخستين چيزي كه سبب برتري علي بن عيسي بن ماهان شد، اين بود كه شبي كه ابو جعفر منصور درگذشت، خواستند از عيسي بن موسي براي مهدي بيعتي تازه بگيرند، ربيع به اين كار پرداخت، اما عيسي بن موسي نپذيرفت، سرداراني كه حضور داشتند به نعل و به ميخ مي‌زدند [1].

اما علي بن عيسي بن ماهان برخاست و شمشير كشيد و پيش وي رفت و گفت:

«به خدا، يا بيعت مي‌كني يا گردنت را مي‌زنم.» و چون عيسي بن موسي چنين ديد بيعت كرد، كسان نيز از پي وي بيعت كردند.

موسي بن هارون گويد: موسي بن مهدي و ربيع، وابسته منصور مناره، غلام منصور را با خبر وفات و بيعت مهدي فرستادند، پس از آن چوب پيمبر را صلي الله عليه و سلم با بردي كه پياپي به خليفگان مي‌رسيد همراه حسن شروي فرستادند. ابو العباس طوسي نيز، انگشتر خلافت را همراه مناره فرستاد، آنگاه از مكه برون شدند.

عبد الله بن مسيب با نيم نيزه پيش روي صالح بن منصور روان شد چنانكه در زندگاني منصور پيش روي وي روان مي‌شده بود. قاسم بن نصر كه در آن وقت سالار نگهبانان موسي بن مهدي بود نيم نيزه را بشكست. علي بن عيسي بن ماهان تحريك شد كه وي به سبب آزاري كه از عيسي بن موسي ديده بود و رفتاري كه در قضيه راونديان با وي كرده بودند كينه‌توز بود، علي از رهسپردنشان عيب گرفت و سخن آورد- از جمله سران گروه ابو خالد مروروذي بود- چندانكه نزديك بود كار بزرگ شود و بالا گيرد، به طوري كه محمد بن سليمان سلاح برگرفت و به پا خاست و ديگر مرم

______________________________

[1] به جاي تعبير مثل وار عربي: نزديك مي‌شدند و دور مي‌شدند، كه به همين معني است (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5064

خاندان وي نيز به پا خاستند. قيام محمد از همه نكوتر بود. عاقبت كار به خاموشي گراييد و آرام شد. قضيه را براي مهدي نوشتند كه علي بن عيسي را از كشيكباني موسي بن مهدي بر كنار كنند و ابو حنيفه حرب بن قيس را به جاي وي نهاد و كار اردو آرام گرفت.

گويد: عباس بن محمد و محمد بن سليمان سوي مهدي رفتند اما عباس بن محمد زودتر رسيد.

گويد: مناره به روز سه‌شنبه نيمه ذي حجه به نزد مهدي رسيد و سلام خلافت گفت و تسليت گفت و نامه‌ها را رسانيد و مردم مدينة السلام با وي بيعت كردند.

هيثم بن عدي به نقل از ربيع گويد: منصور در سفر حجي كه در اثناي آن مرد، در عذيب، يا يكي ديگر از منزلهاي راه مكه، خوابي ديد و از آن به هراس افتاد.

ربيع همپالكي وي بود، بدو گفت: «اي ربيع، چنان مي‌پندارم كه در اين سفر خواهم مرد، تو بايد بيعت ابو عبد الله مهدي را مؤكد كني.» گويد: گفتمش: «اي امير مؤمنان، خدايت باقي بدارد و ابو عبد الله در زندگي تو از محبتت بهره‌ور شود ان شاء الله.» گويد: در اين هنگام سنگين شد و مي‌گفت: «زودتر مرا به حرم و امانگاه پروردگارم برسان كه از گناهان و تقصيرها كه درباره خويش كرده‌ام بگريزم.» بدين گونه بود تا به بئر ميمون رسيد.

ربيع گويد: بدر گفتم: «اينك بئر ميمون، وارد حرم شده‌اي.» گفت: «حمد خداي.» و همان روز جان داد.

ربيع گويد: بگفتم تا خيمه‌ها را زدند و سراپرده را حاضر كردند و به امير مؤمنان پرداختم و كلاه دراز بسرش نهادم و پيراهن بدو پوشانيدم و تكيه‌اش دادم و پرده نازكي پيش روي وي افكندم كه قيافه‌اش پيدا بودم اما وضعش معلوم نبود. كسانش را به پرده نزديك كردم كه وضع وي معلوم نمي‌شد اما قيافه‌اش را مي‌ديدند. آنگاه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5065

وارد شدم و به جايي ايستادم كه به آنها چنان وانمايم كه منصور با من سخن مي‌كند، آنگاه برون شدم و گفتم: «به منت خداي، امير مؤمنان بهي يافت. به شما سلام مي‌گويد و مي‌گويد: دوست دارم كه خدا كارتان را مؤكد دارد و دشمنتان را سركوب كند و دوستتان را خرسند كند. دوست دارم بيعت ابو عبد الله مهدي را تجديد كنيد، تا دشمني يا سركشي در شما طمع نبندد.» گويد: همگان گفتند: «خدا امير مؤمنان را قرين توفيق بدارد، ما به اين كار بيشتر شتاب داريم.» هيثم بن عدي گويد: ربيع به درون رفت و بايستاد و پيش آنها باز گشت و گفت براي بيعت بياييد. و هيچكس از خواص و نزديكان و سران حاضر نبود كه براي مهدي بيعت نكرد. آنگاه ربيع به درون رفت و گريان و گريبان دريده برون شد كه به سر خويش مي‌زد. يكي از حاضران گفت: «واي من بر تو! اي بچه بز» گويد: منظورش ربيع بود كه مادرش به هنگامي كه او را شير مي‌داده بود مرده بود و بزي او را شير داده بود.

گويد: براي منصور يكصد قبر بكندند و در هر كدام چيزي به خاك كردند تا كسان، محل قبر وي را ندانند و از بيم مردم او را در گوري ديگر نهادند.

گويد: قبور خليفگان بني عباس چنين است و قبر هيچكدامشان معلوم نيست.

گويد: مهدي خبر يافت و چون ربيع به نزد وي رفت بدو گفت: «اي برده! شكوه امير مؤمنان مانعت نبود كه با وي چنان كردي.» گويد: به قولي، او را تازيانه زد. اما اين درست نيست.

گويد: كسي كه در سفر حج منصور حضور داشته گويد: صالح بن منصور را ديدم كه همراه پدرش بود، كسان نيز با وي بودند، موسي بن مهدي جزو دنبالگان بود. وقتي كسان باز مي‌گشتند پشت سر موسي بودند، صالح نيز با وي بود.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5066

اصمعي گويد: نخستين كسي كه در بصره خبر مرگ ابو جعفر منصور را داد خلف احمر بود، ما در حلقه يونس بوديم كه خلف بر ما گذشت و به ما سلام گفت و گفت: «ام طبق نخستين مولود خويش را آورد.» يونس گفت: «چه شد؟» گفت:

«بهترين گردن ستبر از او تولد يافت «مرگ امام از حوادث بزرگ است.» در اين سال ابراهيم بن يحيي عباس سالار حج بود و چنانكه گويند منصور در اين باب سفارش كرده بود.

در اين سال عامل مكه و طايف ابراهيم بن يحيي بود عامل مدينه عبد الصمد بن علي بود. عامل كوفه عمرو بن زهير ضبي، برادر مسيب بود.

به قولي عامل كوفه اسماعيل بن ابي اسماعيل ثقفي بود كه به قولي از وابستگان بني نصر بود، از طايفه قيس. قضاي كوفه با شريك بن عبد الله نخعي بود، ديوان خراج آن با ثابت بن موسي بود. عامل خراسان حميد بن قحطبه بود. قضاي بغداد نيز با شريك بن عبد الله بود.

به قولي، به وقت مرگ منصور قضاي بغداد با عبيد الله بن محمد جمحي بود و تنها قضاي كوفه با شريك بن عبد الله بود. به قولي شريك، قضاي كوفه و پيشوايي نماز مردم آنجا را داشت.

چنانكه گفته‌اند به هنگام مرگ منصور سالار نگهبان بغداد عمر بن عبد الرحمان برادر عبد الجبار و به قولي موسي بن كعب بود. ديوان خراج بصره و سرزمبن آن به عهده عمارة بن حمزه بود. قضاي آنجا و امانت نماز با عبيد الله بن حسن عنبري بود. حادثات آن با سعيد بن دعلج بود. در اين سال، چنانكه محمد بن عمر گفته مردمان به وبايي سخت دچار شدند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5067

آنگاه سال صد و پنجاه و نهم در آمد.

 

سخن از حوادثي كه به سال صد و پنجاه و نهم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه عباس بن محمد در اين سال به غزاي تابستاني رفت و تا آنقره رسيد. عباس بن حسن خادم با غلامان بر مقدمه وي بود مهدي جمعي از سرداران خراسان و ديگران را بدو پيوسته بود. مهدي نيز برون شد و در بردان اردوي زد و آنجا بماند تا عباس بن محمد را با كساني كه مقرر بود همراه وي بروند روانه كرد. عباس را در كار عزل و غيره بر حسن خادم، سالاري نداد. عباس در اين غزا يكي از شهرهاي روم را با يك انبار غله زير زميني [1] بگشود و به سلامت باز آمدند و هيچكس از مسلمانان آسيب نديد.

در اين سال حميد بن قحطبه هلاك شد، وي از جانب مهدي عامل خراسان بود و مهدي، ابو عون عبد الملك بن يزيد را به جايش گماشت.

و هم در اين سال حمزة بن مالك ولايتدار سيستان شد و جبرئيل بن يحيي را به ولايتداري سمرقند گماشتند.

و هم در اين سال مهدي مسجد رصافه را بنيان نهاد و ديوار رصافه را بساخت و خندق آنرا بكند.

و هم در اين سال مهدي، عبد الصمد بن علي را از مدينه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم برداشت، به سبب آزردگي‌اي كه از او داشت و به جاي وي محمد بن عبد الله كثيري را عامل مدينه كرد. سپس او را نيز معزول كرد و عبيد الله بن محمد جمحي را به جايش گماشت.

______________________________

[1] كلمه متن مطموره است كه در فرهنگها بمعني انبار غله يا زندان زيرزميني آمده م.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5068

و هم در اين سال، مهدي، عبد الملك بن شهاب مسمعي را از راه دريا به هندوستان فرستاد و دو هزار كس از مردم مقيم بصره را از همه ولايتها براي وي بمزد وي گرفت با هزار و پانصد كس از داوطلباني كه در مرزها مي‌ماندند. يك سردار از مردم شام را نيز به نام ابن حباب مذحجي همراه وي كرد با هفتصد كس از مردم شام، از داوطلبان بصره نيز هزار كس با اموالشان با وي برون شدند و چنانكه گفته‌اند ربيع بن اصبح نيز با اين گروه بود. از اسواريان و سباجه نيز چهار هزار كس با وي بودند. عبد الملك بن شهاب جارودي سالار هزار داوطلب بصره بود. پسرش غسان بن عبد الملك نيز سالار دو هزار مزدور بصره بود. عبد الواحد پسر ديگر عبد الملك سالار هزار و پانصد داوطلب مقيم مرزها بود، يزيد بن حباب نيز با ياران خويش جدا بود.

گويد: پس همگي حركت كردند، مهدي براي تجهيز اين گروهها تا به هنگام حركت ابو القاسم، محرز بن ابراهيم را فرستاده بود. پس راه خويش را پيش گرفتند تا به سال صد و شصتم به شهر بار بد رسيدند كه از ولايت هند بود.

و هم در اين سال معبد بن خليل كه از جانب مهدي عامل سند بود، در آنجا درگذشت و مهدي با مشورت ابو عبيد الله وزير خويش، روح بن حاتم را به جاي وي گماشت.

در اين سال مهدي بگفت تا هر كه را در زندان منصور بود آزاد كنند، مگر كسي كه چيزي به گردن داشت بابت ديه يا قتل يا بكوشش در تباهكاري شهره بود يا مظلمه يا حقي از ديگري بنزد وي بود، كه آزاد شدند از جمله كساني كه از زندان مطبق آزاد شدند يعقوب بن داود وابسته بني سليم بود. حسن بن ابراهيم طالبي نيز با وي در اين زندان محبوس بوده بود.

و هم در اين سال مهدي، حسن بن ابراهيم را از زندان مطبق كه در آنجا محبوس بوده بود به نزد نصير خادم انتقال داد و آنجا محبوس داشت.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5069

 

سخن از اينكه چرا مهدي حسن بن- ابراهيم را به نزد نصر انتقال داد؟

 

گويند: سبب آن بود كه وقتي مهدي چنانكه گفتم دستور داد زندانيان را آزاد كنند، يعقوب بن داود با حسن بن ابراهيم در يكجا به زندان بود، اما يعقوب بن داود را آزاد كردند و حسن بن ابراهيم را آزاد نكردند و او بدگمان شد و بر جان خويش بترسيد و مفر و نجاتي براي خويش مي‌جست و نهاني يكي از معتمدان خويش را وادار كرد كه از محلي مقابل محل حبس وي نقبي بكند.

راوي گويد: و چنان بود كه يعقوب بن داود از آن پس كه آزاد شد پيش ابن- علاثه مي‌رفت كه از جانب مهدي قاضي مدينة السلام بود و با وي همي بود تا بدو انس گرفت، يعقوب كه از تصميم حسن درباره فرار خبر يافته بود، پيش ابن علاثه رفت و بدو گفت كه اندرزي براي مهدي دارد و از او خواست كه وي را به نزد عبيد الله ببرد. ابن علاثه از او پرسيد كه اندرز چيست؟ اما نخواست با او بگويد و از فوت وقت بيمش داد. ابن علاثه پيش ابو عبيد الله رفت و حكايت يعقوب و سبب آمدنش را با او بگفت كه دستور داد يعقوب را بنزد وي در آرد.

گويد: و چون يعقوب به نزد ابو عبيد الله در آمد خواست كه او را بنزد مهدي برد تا اندرزي را كه بنزد اوست به مهدي بگويد. پس ابو عبيد الله او را بنزد مهدي برد و چون به نزد مهدي در آمد از نعمت وي كه از زندان آزادش كرده بود و منت نهاده بود سپاس گفت. سپس گفت كه اندرزي به نزد وي هست.

گويد: مهدي در حضور ابو عبيد الله و ابن علاثه از او پرسش كرد اما يعقوب خلوت خواست.

مهدي گفت كه به آنها اعتماد دارد، اما يعقوب نخواست چيزي با مهدي بگويد

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5070

تا آنها برخيزند. پس آنها را برخيزانيد و خلوت كرد. يعقوب خبر حسن بن ابراهيم را با تصميمي كه داشت با وي بگفت و گفت: «اين كار در شب بعد انجام مي‌شود.» گويد: مهدي معتمدي را فرستاد كه خبر حسن بن ابراهيم را براي وي بياور و او بيامد و خبري را كه يعقوب گفته بود تأييد كرد.

مهدي بگفت تا حسن را بنزد نصر ببرند و همچنان در زندان مهدي بود تا حيله كرد و براي وي حيله كردند و برون شد و بگريخت و چون نبودن وي معلوم شد از پي او برآمدند اما بدو دست نيافتند. مهدي به ياد آورد كه يعقوب وي را در كار حسن بن ابراهيم رهنموني كرده بود و اميد داشت مانند پيش وي را رهنمون شود.

درباره يعقوب از ابو عبيد الله پرسش كرد كه پاسخ داد حاضر است كه وي جمله ملازمان ابو عبيد الله شده بود.

گويد: مهدي يعقوب را به خلوت پيش خواند و كاري را كه نخستين بار درباره حسن بن ابراهيم كرده بود و اندرزي كه داده بود به يادش آورد و فرار حسن را بدو خبر داد.

يعقوب گفت كه از محل حسن خبر ندارد، ولي اگر اماني به وي دهد كه از آن اطمينان كند تعهد مي‌كند كه حسن را به نزد وي آرد به شرط آنكه به امان وفا كند و به حسن عطيه دهد و با وي نيكي كند. مهدي در همان مجلس تعهد كرد.

يعقوب گفت: «اي امير مؤمنان، از گفتگوي وي چشم بپوش و به جستجوي وي مباش كه اين مايه هراس او مي‌شود. مرا به كار وي واگذار تا حيله كنم و او را پيش تو آرم.» و مهدي اين را تعهد كرد.

يعقوب گفت: «اي امير مؤمنان، عدالت خويش را بر رعيت گسترده‌اي و انصاف كرده‌اي و نيكي و تفضل خويش را عام كرده‌اي كه اميدشان بزرگ شده و دامنه آرزوهايشان-

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5071

فراخي گرفته، اما چيزها مانده كه اگر با تو بگويم درباره آن نيز همانند چيزهاي ديگر نظر خواهي كرد، پشت در تو كارهاي مي‌كنند كه خبر نداري، اگر راه ورود به نزد خويش را بر من بگشايي و اجازه دهي كه آنرا به تو برسانم چنين مي‌كنم.» گويد: مهدي اين را پذيرفت و بدو واگذاشت و سليم سياه را كه خادم منصور بوده بود وسيله كرد كه هر وقت خواست به نزد مهدي درآيد، حضور وي را خبر دهد.

و چنان شد كه يعقوب شبانگاه به نزد مهدي مي‌رفت و درباره امور نيك و جالب چون كار مرزها و بناي قلعه‌ها و تقويت جنگاوران ازدواج عزبان و آزادي اسيران و محبوسان و پرداخت دين قرض داران و عطاي مردم آبرومند بدو چيزها مي‌گفت. بدين سبب به نزد وي منزلت يافت و هم به سبب آنكه اميد داشت به وسيله وي حسن بن ابراهيم را به دست آورد از اين رو يعقوب را برادر خوانده خويش كرد و دستخطي در اين باب برون داد كه در ديوانها ثبت شد و يكصد هزار درم بدو رسيد و اين نخستين عطيه‌اي بود كه بدو داد.

منزلت و يعقوب همچنان بهي مي‌يافت و بالا مي‌رفت تا وقتي كه حسن بن ابراهيم را به دست مهدي داد. و منزلت وي سقوط كرد و مهدي بگفت تا او را بداشتند و علي بن خليل در اين باره شعري گفت به اين مضمون:

«شگفتا از تغيير كارها كه «خوشايند است و ناخوشايند «روزگار با مردان بازي مي‌كند «و حوادث آن همچنان جاريست «و طنابهاي معاويه [1] بر يعقوب بن داود فرسود «و بليه عافيه [2] به ابن علاثه قاضي رسيد «به ابو عبيد الله وزير بگوي

______________________________

[1] نام ابو عبيد الله وزير

[2] نام خاص

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5072

«مگر چيزي براي تو باقي مانده؟

«يعقوب در كارها مي‌نگرد «و تو به يك سوي مي‌نگري «بدين سان وي را به خويشتن راه دادي «و مردم شئامت پيشه چنين باشند.» در اين سال، مهدي، اسماعيل بن ابي اسماعيل را از كوفه و حادثات آن برداشت.

درباره كسي كه به جاي وي ولايتدار شد، اختلاف كرده‌اند: بعضيها گفته‌اند: به مشورت شريك بن عبد الله قاضي كوفه، اسحاق بن صباح كندي اشعثي را به جاي وي ولايتدار كرد.

عمر بن شبه گويد: مهدي، عيسي بن لقمان جمحي را ولايتدار كوفه كرد و او عثمان بن سعيد برادرزاده خويش را سالار نگهبانان كرد.

به قولي شريك بن عبد الله امامت نماز داشت و قضا، و عيسي به كار حادثات بود. آنگاه شريك بتنهايي ولايتدار شد و اسحاق بن صباح كندي را سالار نگهبانان خويش كرد و يكي از شاعران درباره او شعري گفت به اين مضمون:

«اگر به اوج سهيل برسي «بيش از اين نخواهي بود «كه بر آورده شريك هستي.» راوي گويد: چنان پنداشته‌اند كه اسحاق، سپاس شريك را نداشت و شريك درباره وي شعري گفت به اين مضمون:

«به سبب اميد دنيا كه داشت «نماز كرد و روزه بداشت «و چون به دنيا دست يافت «نه نماز كرد و نه روزه داشت.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5073

جعفر بن محمد، قاضي كوفه گويد: مهدي امامت نماز و قضا را يكجا به شريك داد و اسحاق بن صباح را به نگهبانان وي گماشت. پس از آن اسحاق بن صباح را بر نماز و حادثات گماشت، پس از آن اسحاق را ولايتدار كوفه كرد كه نعمان بن جعفر را سالار نگهبانان خويش كرد و چون نعمان بمرد، برادرش يزيد بن جعفر را سالار نگهبانان كرد.

و هم در اين سال مهدي، سعيد بن دعلج را از حادثات بصره معزول كرد و عبيد الله بن حسن بصري را از امامت نماز و قضا برداشت و عبد الملك بن ايوب نميري را به جاي هر دو گماشت و به عبد الملك نوشت كه هر كس از مردم بصره از سعيد بن.- دعلج شكايت آورد احقاق حق كند. پس از آن در همين سال حادثات را از عبد الملك ابن ايوب گرفت و به عمارة بن حمزه زاد داد كه يكي از مردم بصره به نام مسور پسر عبد الله باهلي را بر آن گماشت و عبد الملك همچنان بر نماز باقي بود.

و هم در اين سال مهدي، يزيد بن منصور را از يمن برداشت و رجاء بن روح را به جاي وي گماشت.

و هم در اين سال هيثم بن سعيد را از جزيره برداشت و فضل بن صالح را عامل آنجا كرد.

و هم در اين سال مهدي، كنيز فرزند دار خويش خيزران را آزاد كرد و او را به زني گرفت.

و هم در اين سال مهدي، ام عبد الله دختر صالح بن علي خواهر مادري فضل و عبد الله، هردوان پسر صالح، را به زني گرفت.

و هم در اين سال در ماه ذي حجه در بغداد به نزد قصر عيسي در كشتي‌ها حريق رخ داد و بسيار كس بسوخت و كشتي‌ها با هر چه در آن بود بسوخت.

و هم در اين سال مطر، وابسته منصور، از مصر معزول شد و ابو ضمره، محمد ابن سليمان، به جاي وي به عاملي منصوب شد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5074

و هم در اين سال گروهي از بني هاشميان و شيعيانشان از مردم خراسان كوشش آوردند كه عيسي بن موسي را از ولايت عهد خلع كنند و اين كار را به موسي بن- مهدي واگذارند و چون مهدي اين را معلوم داشت، چنانكه گفته‌اند به عيسي بن- موسي كه در كوفه بود نوشت كه پيش وي رود و عيسي بدانست كه درباره او چه مقصود دارد و از رفتن پيش مهدي خودداري كرد.

عمر گويد: وقتي كار به مهدي رسيد، از عيسي خواست كه از كار برون شود اما در مقابل وي مقاومت كرد. مهدي خواست او را زيان برساند، روح بن حاتم مهلبي را ولايتدار كوفه كرد و او خالد بن يزيد را سالار نگهبانان خويش كرد.

گويد: مهدي مي‌خواست كه روح براي عيسي درباره چيزهايي كه حجتي بر ضد وي نبود زحمتي پديد آرد و او دستاويزي براي آن نمي‌يافت.

گويد: و چنان بود كه عيسي به ملكي كه در رحبه داشت رفته بود و فقط دو ماه سال را به كوفه مي‌آمد: در ماه رمضان كه در مراسم جمعه‌ها و عيد حضور مي‌يافت آنگاه به ملك خويش باز مي‌گشت. و در آغاز ذي حجه، كه براي حضور در مراسم عيد از خانه خويش بر اسبان مي‌آمد تا به درهاي مسجد مي‌رسيد و بر آستانه درها پياده مي‌شد. آنگاه در جاي خويش نماز مي‌كرد.

گويد: روح به مهدي نوشت كه عيسي در جمعه‌ها حضور نمي‌يابد و به كوفه نمي‌آيد مگر در دو ماه سال، و چون حضور مي‌يابد بر اسبان خويش مي‌آيد تا وارد عرصه (برون) مسجد شود كه نمازگاه مردمان است و از آنجا مي‌گذرد و به نزد درهاي مسجد مي‌رسد و اسبان وي در نمازگاه مردمان پشكل مي‌كند و كسي جز او چنين نمي‌كند.

گويد: مهدي بدو نوشت كه بر دهانه كوچه‌هاي مجاوز مسجد چوبي بنه كه كسان به نزد آن پياده شوند. روح بر دهانه كوچه‌ها چوب نهاد كه آن محل را خشبه مي‌نامند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5085

گويد: پيش از روز جمعه اين خبر به عيسي بن موسي رسيد و كس پيش ورثه مختار بن ابي عبيد فرستاد و خانه مختار را كه به مسجد چسبيده بود بخريد و بهاي خوب داد. پس از آن خانه را تعمير كرد و حمامي در آنجا بساخت و چون به مراسم جمعه مي‌خواست رفت به آن خانه مي‌رفت و از آنجا به در مسجد مي‌رسيد و به يكسو نماز مي‌كرد و به خانه خويش باز مي‌گشت، پس از آن در كوفه منزل كرد و آنجا مقيم شد.

گويد: مهدي به عيسي اصرار كرد و گفت: «اگر نپذيري كه از جانشيني خلع شوي تا براي موسي و هارون بيعت بگيرم، به سبب معصيت تو آنچه را بر مرتكب معصيت رواست به تو روا مي‌دارم و اگر بپذيري ترا عوضي دهم كه سودمندتر باشد و نقدتر.» گويد: عاقبت عيسي پذيرفت و براي آن دو بيعت گرفت و بگفت تا ده هزار هزار درم و به قولي بيست هزار هزار به او دهند با تيولهاي بسيار.

اما راوي ديگر گويد: وقتي مهدي مي‌خواست عيسي بن موسي را خلع كند بدو نوشت كه پيش وي رود. عيسي دريافت كه درباره او چه مقصود دارد و از رفتن به نزد مهدي خودداري كرد چندان كه بيم نافرماني وي مي‌رفت. مهدي عموي خويش عباس بن محمد را سوي عيسي فرستاد و نامه‌اي بدو نوشت و آنچه را مي‌خواست بدو بگويد بگفت.

گويد: عباس بن علي با نامه و پيام مهدي به نزد عيسي رفت و با جواب وي در اين باب به نزد مهدي بازگشت. مهدي از آن پس كه عباس به نزد وي بازگشت محمد بن فروخ، ابو هريره سردار، را با هزار كس از ياران خويش كه در كار شيعه‌گري بينا بودند روانه كرد و هر يك از آنها را طبلي داد و دستورشان داد كه وقتي به كوفه رسيدند همگي طبلهاشان را بزنند.

گويد: محمد بن فروخ بوقت شب و نزديك صبحدم وارد كوفه شد و ياران وي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5086

طبلهاي خويش را زدند كه عيسي بن موسي از اين كار سخت بهراسيد، آنگاه پيش ابو هريره رفت كه بدو گفت حركت كند، عيسي بيماري را بهانه كرد اما از او نپذيرفت و هماندم او را روانه مدينة السلام كرد.

در اين سال يزيد بن منصور، دايي مهدي، به هنگام بازگشت از يمن، سالار حج شد. اين را از ابو معشر آورده‌اند. محمد بن عمر واقدي و غير او نيز چنين گفته‌اند.

بازگشت يزيد بن منصور از يمن به سبب نامه‌اي بود كه مهدي فرستاده بود و دستورش داده بود، پيش وي بازگردد و كار حج را بدو سپرده بود و گفته بود كه مشتاق وي و حضور اوست.

در اين سال امير مدينه، عبيد الله بن صفوان جمحي بود. امامت نماز كوفه و حادثات آن با اسحاق بن صباح كندي بود. خراج آن با ثابت بن موسي بود. قضاي مدان با شريك بن عبد الله بود. امامت نماز بصره با عبد الملك بن ايوب نميري بود.

حادثات آن با عمارة بن حمزه بود كه مسور بن عبد الله باهلي در اين كار جانشين وي بود. قضاي بصره با عبيد الله بن حسن بود. عامل ولايت دجله و ولايت اهواز و ولايت فارس عمارة بن حمزه بود. عامل سند، بسطام بن عمرو بود. عامل يمن، رجاء بن روح بود. عامل يمامه، بشير بن منذر بود. عامل خراسان، ابو عون، عبد الملك بن يزيد بود. عامل جزيره، فضل بن صالح بود. عامل افريقيه، يزيد بن حاتم بود.

عامل مصر، ابو حمزه، محمد بن سليمان بود.

آنگاه سال صد و شصتم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و شصتم بود

 

اشاره

 

از جمله اين بود كه يوسف بن ابراهيم كه او را يوسف برم مي‌گفتند در خراسان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5087

قيام كرد و او و پيروانش كه هم‌آهنگ راي وي بودند، چنانكه گفته‌اند به وضع مهدي و رفتاري كه پيش گرفته بود معترض بودند و چنانكه گفته‌اند مردم بسيار به دو روي فراهم آمده بودند.

راوي گويد: مهدي، يزيد بن مزيد را سوي يوسف برم فرستاد كه تلاقي شد و نبرد كردند تا دست و گريبان شدند. يزيد، يوسف را به اسيري گرفت و بنزد مهدي فرستاد.

گروهي از سران اصحابش را نيز با وي فرستاد و چون آنها را به نهروان رسانيدند يوسف برم را بر شتري نشانيدند كه روي وي را به طرف دم شتر كرده بودند، بدين وضع آنها را وارد رصافه كردند و او را به نزد مهدي بردند كه به هرثمة بن اعين دستور داد كه دو دست و دو پاي يوسف را بريد و گردن وي و يارانش را بزد و آنها را بر پل بالاي دجله كه مجاور اردوگاه مهدي بود بياويخت.

اينكه دستور كشتن يوسف را به هرثمه داد از آن رو بود كه وي در خراسان برادر هرثمه را كشته بود.

 

سخن از خبر خلع عيسي بن موسي و بيعت موسي هادي‌

 

در همين سال چنانكه در روايت فضل بن سليمان آمده به روز ششم محرم عيسي بن موسي همراه ابو هريره برفت و در خانه محمد بن سليمان بر كنار دجله در عسكر مهدي منزل گرفت، چند روز ببود و از راهي كه هميشه مي‌رفته بود بنزد مهدي مي‌رفت، سخني نمي‌گفت و تعرض و ناخوشايندي و بي حرمتي نمي‌ديد، چندان كه تا حدي با وي انس گرفت. پس از آن يك روز پيش از نشستن مهدي به قصر در آمد و به محلي رفت كه نشيمنگاه ربيع بود، در اطاقكي كوچك كه دري داشت.

در آن روز سران شيعه اتفاق كرده بودند كه وي را خلع كنند و بر او بتازند و هنگامي كه در اطاقك نشيمنگاه ربيع بود چنين كردند. در اطاقك بر آنها بسته شد، اما با

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5088

گرزهايشان در را بكوفتند و بشكافتند و نزديك بود آنرا درهم بشكنند، زشتترين دشنامها را به عيسي گفتند و او را در آنجا محاصره كردند.

مهدي به كارشان اعتراض كرد اما اعتراض وي آنها را از كارشان بازنداشت بلكه نسبت به عيسي سخت‌تر شدند عيسي و مخالفان چند روز بر اين وضع ببودند تا وقتي كه كهنسالان خاندان در حضور مهدي با وي سخن كردند و خلع وي را از او خواستند و روبرو دشنامش گفتند كه محمد بن سليمان از همگيشان نسبت بدو سختتر بود.

گويد: و چون مهدي ديد كه راي آنها چنين است و وليعهدي عيسي را خوش ندارند گفتشان كه با موسي پيمان كنند و به راي و موافقت ايشان گراييد و اصرار كرد كه عيسي از وي و مخالفان بپذيرد كه از پيماني كه به گردن كسان داشت برون شوند و از آنجا رهايي يابند.

گويد: اما عيسي نپذيرفت و گفت كه قسمهاي مؤكد، مقيد به مال و عيال، به گردن دارد. پس تني چند از فقيهان و قاضيان و از جمله محمد بن علاثه و زنگي بن خالد- مكي و ديگران را به نزد وي آوردند كه فتواي خويش را با وي بگفتند و مهدي مختار شد كه بيعتي را كه عيسي به گردن مردمان داشت در قبال چيزي كه مورد رضاي وي باشد و جبران آنچه كه به سبب شكستن قسم بر او لازم مي‌شود و از مالش برون مي‌شود بخرد كه ده هزار هزار درم بود با املاكي در زاب و بالا و كسگر.

گويد: عيسي اين را پذيرفت. از آن هنگام كه مهدي درباره خلع با عيسي سخن كرده بود تا وقتي كه پذيرفت به نزد وي در دار الديوان رصافه محبوس بود تا به خلع و تسليم رضايت داد و خلع شد، به روز چهارشنبه چهار روز مانده از محرم پس از نماز پسين. و روز بعد، پنجشنبه، سه روز مانده از محرم، هنگام برآمدن روز، با مهدي و موسي از پي وي بيعت كرد.

گويد: پس از آن مهدي به مردم خاندان خويش اجازه ورود داد، وي در

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5089

خيمه‌اي كه محمد بن سليمان بدو پيشكش كرده بود و در صحن ابواب به پا شده بود از يكايك آنها براي خويشتن و براي موسي از پي خويش بيعت گرفت تا به آخرشان رسيد. آنگاه به مسجد جماعت رصافه رفت و به منبر نشست. موسي نيز بالا رفت و پايين‌تر از وي بود. عيسي بر نخستين پله منبر ايستاد.

گويد: آنگاه مهدي حمد خداي گفت و ثناي او كرد و بر محمد صلي الله عليه و سلم صلوات گفت و گفت كه مردم خاندان و شيعيان و سرداران و ياران وي و ديگر مردم خراسان اتفاق كرده‌اند كه عيسي بن موسي را خلع كنند، و كاري را كه براي وي به گردن داشتند به موسي پسر امير مؤمنان دهند كه وي را برگزيده‌اند و پسنديده‌اند و چنان ديده كه در پذيرفتن راي ايشان، اميد مصلحت و الفت هست و از مخالفت با مقصودشان و اختلاف در كارشان بيمناك بوده. و عيسي از تقدم خويش چشم پوشيده و از بيعتي كه در گردنشان بوده آزادشان كرده و آنچه در اين زمينه از آن وي بود، به موجب پيمان امير مؤمنان و مردم خاندان و شيعيان وي از آن موسي پسر امير مؤمنان شده و موسي ميانشان به كتاب خدا و سنت پيمبر او صلي الله عليه و سلم عمل مي‌كند، با رفتار نكو و عدالت. آنگاه گفت: «اي گروه حاضران شما نيز بيعت كنيد و سوي آنچه ديگران شتافته‌اند بشتابيد كه همه نيكي در جماعت است و همه بدي در پراكندگي است.

براي خويشتن و شما توفيق رحمت خداي مي‌خواهم و عمل به اطاعت وي و چيزها كه موجب رضاي او مي‌شود و هم براي خويشتن و براي شما آمرزش مي‌خواهم.» گويد: موسي پايين‌تر از مهدي بركنار منبر نشسته بود تا ميان وي و كساني كه بالا مي‌رفتند و بيعت مي‌كردند و دست به دست وي مي‌دادند حايل نشود و چهره او را مستور ندارد.

گويد: عيسي همچنان در جاي خويش ايستاده بود، مكتوبي را كه از خلع وي ياد مي‌كرد و اينكه از ولايت‌عهد كه از آن وي بود برون شده و جمع كساني را كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5090

بيعت وي را به گردن داشتند آزاد كرده و اين را شخصا كرده، به دلخواه نه از روي كراهت، به رضايت نه از روي فشار، به خوشي نه اجبار، براي وي خواندند.

گويد: عيسي بدين معترف شد. آنگاه بالاي منبر رفت و با مهدي بيعت كرد و دست به دست وي زد و بازگشت. مردم خاندان مهدي نيز به ترتيب سن بيعت كردند. نخست با مهدي بيعت مي‌كردند پس از آن با موسي و دست به دست آنها مي‌زدند، تا آخرينشان از اين كار فراغت يافت. ياران و سرداران معتبر و شيعيان مهدي كه حضور داشتند چنين كردند.

گويد: آنگاه مهدي فرود آمد و سوي خانه خويش رفت و دايي خويش يزيد بن منصور را به بيعت گرفتن از باقيمانده خواص و عامه گماشت و او بدين كار پرداخت تا از همه مردمان فراغت يافت. مهدي به تعهدي كه با عيسي كرده بود و او را به خلع از ولايت عهد راضي كرده بود عمل كرد. درباره خلع وي مكتوبي نوشت و جمع مردم خاندان و ياران خوبش و همه شيعيان و سپاهيان ثبت شده در ديوان را شاهد آن كرد كه بر ضد عيسي حجت باشد و گفتگو و ادعاي وي را درباره چيزي كه از آن برون شده بود ببرد.

اين نسخه تعهدي است كه عيسي از جانب خويش نوشته بود:

«به نام خداي رحمان رحيم. اين مكتوبي است براي بنده خدا مهدي محمد «امير مؤمنان و براي وليعهد مسلمانان، موسي بن مهدي، و براي مردم خاندان «وي همه سردارانش و سپاهيانش از مردم خراسان و عامه مسلمانان در «مشرق‌ها و مغربهاي زمين و هر كجا يكي از آنها بباشد. اين را براي «مهدي محمد امير مؤمنان و موسي بن محمد بن علي، وليعهد مسلمانان «نوشته‌ام، درباره وليعهدي وي كه از من بود تا وقتي كه مسلمانان در «كار رضايت بر ولايت‌عهد موسي اتفاق كردند و كارشان نظام گرفت و پندارهايشان- «ائتلاف يافت. اين خط را از خويشتن مي‌دانم و خط اين مكتوب

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5091

«از آن من است. من نيز همانند همه مسلمانان به موسي پسر امير مؤمنان و «بيعت وي و برون شدن از بيعتي كه به گردنشان داشتم رضايت مي‌دهم و «شما را از آن گشايش و رهايي مي‌دهم كه بر شما و هيچكس از جمعتان و «عامه مسلمانان تكلفي نباشد و مرا در اين باب از كهنه و نو نه سخن هست «نه ادعا، نه مطالبه، نه حجت، نه مقال و در زندگاني مهدي محمد «امير مؤمنان و پس از وي و پس از موسي وليعهد مسلمانان تا وقتي كه زنده‌ام «و تا به وقت مرگ بر هيچكس از شما يا بر عامه مسلمانان حق اطاعتي يا «بيعتي ندارم كه با محمد مهدي امير مؤمنان بيعت كرده‌ام و با موسي پسر «امير مؤمنان از پي وي، و در قبال آنها و عامه مسلمانان از مردم خراسان و «ديگران ملتزم شده‌ام كه نسبت به تعهد خويش در مورد كاري كه از آن «برون شده‌ام، عمل كنم و پابند آن باشم. در اين باب پيمان خدا و هر «قرار و پيمان و تأييد و تأكيدي كه يكي از خلق خداي كرده باشد به «گردن من است كه نسبت به مهدي محمد امير مؤمنان و وليعهد وي موسي «پسر امير مؤمنان در آشكار و نهان، به گفتار و كردار و نيت، در سختي و «گشايش، در آسايش و رنج، شنوا و مطيع و نيكخواه باشم و درباره «كاري كه از آن خارج شده‌ام با آنها و دوستانشان دوستي كنم و با «دشمنانشان دشمني كنم و اگر بگشتم يا تغيير آوردم يا تبديل كردم، يا «دغلي كردم، يا به خلاف چيزي كه در اين مكتوب براي مهدي محمد «امير مؤمنان و وليعهد وي موسي پسر امير مؤمنان و عامه مسلمانان تعهد «كرده‌ام دعوت كردم يا بدان عمل نكردم هر زني كه به وقت نوشتن اين «مكتوب داشته‌ام يا بعد تا به مدت سي سال به همسري بگيرم طلاقي «است سه بار بي قيد و شرط به طلاق باين و هر مملوكي كه اكنون دارم «يا تا مدت سي سال مالك شوم در راه خداي آزاد باشد و هر مالي كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5092

«دارم از نقد يا كالا يا طلب يا زمين، كم يا زياد، كهنه يا نو، يا پس از «اين روز تا به مدت سي سال به دست آرم وقف مسكينان باشد و زمامدار آن «را هر كجا ببيند وقف نهد. و به نذر واجب. متعهدم كه طي سي سال از «مدينة السلام تا خانه كهن خداي كه در مكه است پابرهنه و پياده روم «كه از آن بجز عمل، كفاره و مفر نباشد و خداي در انجام آن مراقب و «ناظر و شاهد باشد و شهادت خداي بس.» چهارصد و سي كس از بني هاشم و وابستگان و صحابيان قريش و وزيران و دبيران و قاضيان شاهد اقرار عيسي بن موسي بر مضمون اين تعهدنامه شدند.

در صفر سال صد و شصتم قلمي شد و عيسي بن موسي مهر زد.

«گويد: يكي از شاعران در اين باب عشري گفت به اين مضمون:

«ابو موسي مرگ را خوش ندارد «اما مرگ مايه رهايي و حرمت است «از شاهي خلع شد «و جامه ذلتي به تن كرد «كه هرگز كهنگي نگيرد.» به سال صد و شصتم عبد الملك بن شهاب مسمعي با داوطلبان و ديگراني كه با وي روان شده بودند به شهر باربد رسيد و يك روز پس از رسيدنشان به شهر حمله بردند و دو روز مقابل آن بودند، آنگاه منجنيق نصب كردند و با همه لوازم حمله كردند. كسان فراهم آمدند و همديگر را به قسم قرآن و نام خداي ترغيب كردند و خداي شهر را به زور براي آنها گشود و سوارانشان از هر طرف وارد شدند و حريفان را به طرف بدشان راندند و در آنجا آتش و نفت افروختند و كساني از آنها را بسوختند، بعضي از آنها نيز با مسلمانان نبرد كردند و خدا همگي را بكشت.

بيست و چند كس نيز از مسلمانان كشته شد و خدا شهر را غنيمت آنها كرد، پس از

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5093

آن دريا طوفاني شد و نتوانستند بر آن برنشينند و باز گردند و ببودند تا دريا خوش شود در آنجا دهانهايشان دردي گرفت كه آنرا حمام قرمي گفتند و نزديك به يك هزار كس از آنها بمرد كه ربيع بن صبيح از آن جمله بود، آنگاه به وقتي كه بازگشتن ميسر بود بازگشتند و به كناره فارس رسيدند به جايي كه آنرا درياي حمران مي‌گفتند و شبانگاه طوفان بر آنها وزيد و بيشتر كشتيهايشان را بشكست كه بعضي‌شان غرق شدند و بعضي ديگر نجات يافتند و با گروهي از اسيران خويش كه دختر شاه باربد از آن جمله بود بنزد محمد بن سليمان رسيدند كه در آن وقت ولايتدار بصره بود.

در اين سال ابان بن صدقه وزير و دبير هارون شد.

و هم در اين سال ابو عون از خراسان معزول شد كه مغضوب شده بود و معاذ ابن مسلم به جاي وي ولايتدار شد.

و هم در اين سال وليد بن عيسي غزاي تابستاني كرد.

و هم در اين سال عمر بن عباس خثعمي به غزا به درياي شام رفت.

و هم در اين سال مهدي، خاندان ابو بكره را از نسبشان در قبيله ثقيف به وابستگي پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم بازبرد. سبب آن بود كه يكي از خاندان ابو بكره (بنام حكم) شكايت نامه‌اي به مهدي داد كه ضمن آن به وابستگي پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم بدو تقريب جسته بود.

مهدي گفت: «اين انتسابي است كه بدان معترف نمي‌شويد مگر به وقت حاجتي كه برايتان رخ دهد و ناچار شويد به وسيله آن به ما تقرب جوييد.» حكم گفت: «اي امير مؤمنان، اگر كسي منكر اين باشد، ما اقرار داريم. من از تو مي‌خواهم كه من و گروه خاندان ابو بكره را به نسبمان و وابستگي پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم بازبري و خاندان زياد بن عبيد را دستور دهي تا از نسبي كه معاويه بدان ملحقشان كرده بود برون شوند و به نسبشان كه از عبيد است و جزو وابستگان ثقيف، بازروند كه معاويه اين كار را به سبب بي اعتنايي به حكم پيمبر خداي كرد كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5094

فرمود: «فرزند از آن بستر است و از آن زناكار سنگ است.» گويد: پس مهدي درباره خاندان ابو بكره و خاندان زياد دستور داد كه هر گروهي را به نسبشان برند و مكتوبي به محمد بن سليمان نوشت و دستور داد كه آنرا در مسجد جماعت [1] براي مردم بخوانند و خاندان ابو بكره را به وابستگيشان به پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم و نسب نفيع بن مسروح بازبرد و كساني را كه مقر شدند اموالشان را در بصره به آنها پس دهد و به كساني كه منكر شدند اموالشان را پس ندهد و براي آزمودنشان و كشف مقصودشان حكم بن سمرقند را معين كند.

گويد: محمد بن سليمان دستوري را كه درباره خاندان ابو بكره بدو رسيده بود اجرا كرد مگر درباره كساني از آنها كه غايب بودند.

گويد: چيزي كه راي مهدي را درباره خاندان زياد قوت داد در روايت سليمان آمده كه گويد: در حضور مهدي بودم و او در مظالم مي‌نگريست كه يكي از خاندان زياد به نام صغدي پسر سلم پيش وي آمد كه بدو گفت: «تو كيستي؟» گفت: «پسر عمويت» گفت: «كدام پسر عموي مني؟» گويد: پس او نسب خويش را به زياد برد.

مهدي گفت: «اي پسر سميه زناكار، از چه وقت پسر عموي من بوده‌اي؟» و خشم آورد و بگفت تا گردن وي را بكوفتند و بيرونش كردند و كسان برخاستند.

گويد: وقتي برون شدم عيسي بن موسي، يا موسي بن عيسي، به من پيوست و گفت: «به خدا مي‌خواستم كس به طلب تو بفرستم، پس از رفتن تو امير مؤمنان روي به ما كرد و گفت: كي درباره خاندان زياد اطلاع دارد؟ به خدا به نزد هيچيك از ما از اين باب چيزي نبود، اي ابو عبد الله تو چه اطلاع داري؟» گويد: همچنان درباره زياد و خاندان زياد با وي سخن كردم تا به منزل وي

______________________________

[1] كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5095

رسيديم به در محول كه گفت: «به نام خدا و خويشاوندي از تو ميخواهم كه همه اين را براي من بنويسي تا شبانگاه پيش امير مؤمنان برم و خبر ترا با وي بگويم.» گويد: برفتم و بنوشتم و به نزد وي فرستادم.

گويد: وي شبانگاه پيش مهدي رفت و بدو خبر داد، مهدي دستور داد به هارون الرشيد كه ولايتدار بصره از جانب وي بود بنويسند و به او دستور داد كه به ولايتدار بصره بنويسد و دستور دهد كه خاندان زياد را از قريش و ديوان قريش و عرب برون كند و فرزندان ابو بكره را به وابستگي پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم عرضه كند. هر كس از آنها مقر شد مال وي را به دستش واگذارد و هر كه به ثقيف انتساب جست مال وي را مصادره كند.

گويد: همگان به وابستگي مقر شدند، بجز سه نفر كه اموالشان مصادره شد.

پس از آن خاندان زياد به متصدي ديوان رشوه دادند و آنها را به وضعي كه بوده بودند بازبرد.

گويد: خالد نجار در اين باره شعري گفت بدين مضمون:

«به نزد من زياد و نافع و ابو بكره «از جمله شگفتيهاي بزرگند «اين يكي چنانكه مي‌گويد قرشي است «و آن يكي وابسته است «و اين يكي به پندار خويش عرب است.»

 

نسخه نامه مهدي به ولايتدار بصره درباره بازبردن خاندان زياد به نسبشان‌

 

«به نام خداي رحمان رحيم»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5096

«اما بعد، شايسته‌ترين چيزي كه خليفگان مسلمانان خويشتن را و «خواص و عوام مسلمان را در كارهايشان و احكامشان بدان ملزم كرده‌اند «اينست كه ميان خودشان از كتاب خدا و سنت پيمبر خدا صلي الله عليه و- «سلم تبعيت كنند و بدان پاي بند باشند و بدان، موافقشان باشد يا مخالف، «رضايت دهند كه در آن اقامه حدود خدا هست و معرفت حقوق وي و «پيروي از رضاي وي و تحصيل پاداش وي و ثواب نيكوي وي. و مخالفت «و اعراض از آن و رغبت به غير آن، مايه ضلالت و خسران دنيا و آخرت «است. راي معاوية بن ابي سفيان كه مي‌خواست زياد پسر عبيد، غلام «خاندان علاج ثقيف را الحاق كند و دعوي چيزي كرد كه پس از معاويه «همه مسلمانان پسنديده و اهل فضيلت و فقه و تقوي و علم، و بسياريشان «به دوران وي، منكر آن شدند كه زياد و پدر و مادر او را مي‌شناختند.

«انگيزه معاويه در اين كار تقوايي يا هدايتي يا پيروي از سنتي هدايتگر يا «تقليد از امامان بر حق گذشته نبود، بلكه مي‌خواست دين و آخرت خويش «را هلاك كند و عزم مخالفت با كتاب و سنت داشت، فريفته دليري و تصميم «زياد بود و اميد داشت در كار باطل و رفتار و آثار و اعمال زشت خويش «از او كمك و پشتيباني گيرد. پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم فرمود «فرزند از آن بستر است و از آن زناكار سنگ» و نيز فرمود: «هر كه جز «به وابستگان خويش انتساب گيرد لعنت خداي و فرشتگان و مردمان همگي «بر او باد و خدا از وي عوض و همسنگ نپذيرد»، به دينم قسم، زياد نه «در كنار ابو سفيان تولد يافت و نه بر بستر وي، عبيد نيز غلام ابو سفيان «نبود، سميه نيز كنيز وي نبود، مملوك وي نبودند و به هيچ وسيله از آن «وي نشدند.

«چنانكه حافظان حديث دانند، وقتي نصر بن حجاج سلمي و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5097

«همراهان وي از وابستگان بني مغيره مخزومي سخن آوردند كه «مي‌خواستند نصر را ملحق كنند و دعوي را ثابت كنند، معاويه زير تشك «خويش سنگي براي آنها آماده كرده بود و سوي آنها افكند، بدو گفتند: «ما «آنچه را در باره زياد كردي روا مي‌داريم، اما تو آنچه را ما درباره «يارمان كرده‌ايم روا نمي‌داري.» «گفت: «حكم پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم براي شما از حكم «معاويه بهتر است.» بنابر اين معاويه با حكم درباره زياد و ملحق كردن «وي و عمل و اقدامي كه درباره وي كرده با فرمان خدا عز و جل و حكم «پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم مخالفت كرد و از هوس خويش كه انحراف «و دوري از حق بود پيروي كرد. خداي عز و جل فرموده:

«وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُديً مِنَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ» [1] «يعني: ستمگرتر از آنكه هوس خويش را بدون هدايت خدا «پيروي كند كيست كه خدا گروه ستمكاران را هدايت نمي‌كند.» «و هم او عز و جل به داود صلي الله عليه و سلم كه حكمت و نبوت «و مال و خلافت بدو داده بود فرمود:

«يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ «لا تَتَّبِعِ الْهَوي فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ، إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ «عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ» [2] «يعني: اي داود، ما ترا در اين سرزمين جانشين كرده‌ايم ميان «مردم به حق داوري كن و پيرو هوس مشو كه ترا از راه خداي گمراه كند «و كساني كه از راه خدا گمراه شوند به سزاي آنكه روز حساب را

______________________________

[1] قصص آيه 50

[2] سوره ص آيه 26

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5098

«فراموش كرده‌اند عذابي الم‌انگيز دارند.

«امير مؤمنان از خدا مي‌خواهد كه جان و دين وي را مصون «دارد و از تسلط هوس پناه دهد و در همه كارها وي را به آنچه دوست «دارد و مي‌پسندد توفيق دهد، كه وي شنواست و نزديك.

«امير مؤمنان چنان راي دارد كه زياد و همه كساني را كه از فرزندان «وي هستند به مادر و نسب شناخته شده‌شان بازبرد و به پدرشان عبيد و «مادرشان سميه ملحقشان كند و در اين باب از گفته پيمبر خداي صلي الله «عليه و سلم و اتفاق صلحا و امامان هدايت پيروي كند و عمل معاويه را «كه مخالف كتاب خدا و سنت پيمبر وي صلي الله عليه و سلم بود روان ندارد.

«امير مؤمنان براي انجام اين كار شايسته‌ترين كس است از آن رو كه با «پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم خويشاوندي دارد و از آثار وي تبعيت «مي‌كند و سنت وي را زنده مي‌دارد و سنتهاي ديگر را كه منحرف است «و به دور از حق و هدايت، باطل مي‌دارد. خداي تعالي فرموده:

«فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ فَأَنَّي تُصْرَفُونَ» [1] «يعني: از حق كه بگذري جز ضلال چيست؟ پس چگونه چشم (از «حق) مي‌پوشيد.

«بدانكه نظر امير مؤمنان درباره زياد و هر كه از فرزندان زياد «باشد چنين است. آنها را به پدرشان زياد بن عبيد و مادرشان سميه ملحق «كن و بدان ملتزمشان كن و اين را براي مسلماناني كه به نزد تو هستند «نمايان كن تا بدانند و ميانشان استقرار گيرد كه امير مؤمنان اين را به «قاضي بصره و صاحب ديوانشان نوشته و سلام بر تو باد با رحمت و بركات «خداي.»

______________________________

[1] يونس آيه 33

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5099

معاوية بن عبيد الله نوشت به سال صد و پنجاه و نهم.

گويد: و چون مكتوب به محمد بن سليمان رسيد زير آن نوشت كه اجرا شود، سپس درباره آنها با وي سخن كردند كه دست از ايشان بداشت گويد: مهدي به عبد الملك بن ايوب نميري نيز همانند آن نوشت كه به محمد ابن سليمان نوشته بود اما آنرا اجرا نكرد به سبب وضعي كه با قبيله قيس داشت و نمي‌خواست كسي از قوم وي به قوم ديگر رود.

در اين سال عبيد الله بن صفوان جمحي كه ولايتدار مدينه بود در گذشت، و به جاي او محمد بن عبد الله كثيري ولايتدار مدينه شد و اندكي بماند و معزول شد و زفر بن عاصم هلالي به جاي وي گماشته شد.

در اين سال مهدي قضاي مدينه را به محمد بن عمران طلحي داد.

و هم در اين سال عبد السلام خارجي قيام كرد و كشته شد.

و هم در اين سال بسطام بن عمرو از سند معزول شد و روح بن حاتم عامل آنجا شد.

در اين سال مهدي سالار حج شد و چون از شهر خويش مي‌رفت پسرش موسي را جانشين كرد 132) و يزيد بن منصور را كه دايي مهدي بود به وزارت و تدبير امور وي به جا نهاد.

در اين سال، هارون پسر مهدي و جمعي از مردم خاندان وي با مهدي روان شدند، از جمله كساني كه با وي بود يعقوب بن داود بود كه به نزد وي منزلتي داشت و چون مهدي به مكه رسيد حسن بن ابراهيم كه يعقوب براي وي از مهدي امان گرفته بود به نزد وي آمد و مهدي بدو عطيه و جايزه نكو داد و ملكي را از خالصه حجاز تيول او كرد.

و هم در اين سال مهدي، پوششي را كه بر كعبه بود بكند و پوششي نو بر آن پوشانيد چنانكه گفته‌اند سبب آن بود كه حاجبان كعبه بدو خبر داده بودند كه بيم

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5100

دارند كعبه از بسياري پوشش كه بر آن هست ويران شود. پس مهدي بگفت تا هر چه پوشش بر كعبه هست بردارند تا برهنه بماند. آنگاه بگفت تا عطر زعفران آلود به همه خانه ماليدند.

گويند: وقتي به پوشش هشام رسيدند آنرا ديباي قطور يافتند، اما پوشش اسلاف وي عموماً از كالاي يمن بود.

در اين سال مهدي در مكه، بر مردم آن، چنانكه گويند مالي بسيار تقسيم كرد، بر مردم مدينه نيز، همچنين. گويند در آنچه در اين سفر تقسيم كرده بود نگريست معلوم شد سي هزار هزار درهم همراه وي آورده بودند، از مصر نيز سيصد هزار دينار بدو رسيده بود، از يمن نيز دويست هزار دينار كه اين همه را تقسيم كرده بود.

يكصد هزار و پنجاه هزار جامه نيز پخش كرد. مسجد پيمبر خدا را صلي الله عليه و سلم توسعه داد و بگفت تا اطاقكي را كه در مسجد پيمبر صلي الله عليه و سلم بود بكندند، مي‌خواست منبر پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم را كوتاه كند و به وضعي برد كه بوده بود و آنچه را معاويه بر آن افزوده بود بيندازد.

از مالك بن انس آورده‌اند كه در اين باب مشورت كرد، بدو گفتند كه ميخ‌ها در چوبي كه معاويه افزوده بود فرو رفته و هم در چوب نخستين كه كهنه است و بيم داريم كه اگر ميخهايي كه در آن هست برون شود تكان بخورد و بشكند، و مهدي آنرا واگذاشت.

در ايام اقامت مدينه مهدي بگفت تا پانصد كس از انصار را ثبت كنند كه با وي بروند و در عراق كشيكبانان و ياران وي باشند و بجز مقرريهايشان روزيها براي ايشان معين كرد و چون با وي به بغداد آمدند تيولي به آنها داد كه به نامشان شهره است. و هم در ايام اقامت مدينه رقيه عثماني دختر عمرو را به زني گرفت.

و هم در اين سال محمد بن سليمان براي مهدي برف حمل كرد و به مكه رسانيد. مهدي نخستين كس از خليفگان بود كه براي وي برف به مكه حمل كردند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5101

و هم در اين سال تيولهايي را كه از مردم خاندان وي و ديگران گرفته شده بود به آنها پس داد.

در اين سال امامت نماز و حادثات كوفه با اسحاق بن صباح كندي بود.

عامل بصره و توابع و حادثات آن و عامل ولايت دجله و بحرين و عمان و ولايت اهواز و فارس محمد بن سليمان بود.

در اين سال قضاي بصره با عبيد الله بن حسن بود. عامل خراسان معاذ بن- مسلم بود. عامل جزيره فضل بن صالح بود. عامل سند، روح بن حاتم بود. عامل افريقيه يزيد بن حاتم بود. عامل مصر ابو حمزه محمد بن سليمان بود.

آنگاه سال صد و شصت و يكم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و شصت و يكم بود

 

اشاره

 

از جمله حوادث سال قيام حكيم مقنع بود در خراسان در يكي از دهكده‌هاي مرو. و او چنانكه گويند قايل به تناسخ ارواح بود كه به جاي خويش باز مي‌گردد و مردم بسيار را گمراه كرد و نيرو گرفت و سوي ما وراء النهر رفت. مهدي تعدادي از سرداران خويش را به نبرد وي فرستاد كه معاذ بن مسلم كه در آن وقت عامل خراسان بود از آن جمله بود، عقبة بن مسلم و جبرئيل بن يحيي و ليث وابسته مهدي نيز با وي بودند. پس از آن مهدي سعيد حرشي را خاص نبرد مقنع كرد و سرداران را بدو پيوست. مقنع نيز در قلعه‌اي در كش آذوقه فراهم مي‌كرد و براي حصاري شدن مهيا مي‌شد.

و هم در اين سال نصر بن محمد خزاعي در شام به عبد الله بن مروان دست يافت و او را بنزد مهدي بود و اين پيش از آن بود كه نصر را ولايتدار سند كند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5102

و مهدي عبد الله بن مروان را در مطبق به زندان كرد.

ابو الخطاب گويد: عبد الله بن مروان را كه كنيه ابو الحكم داشت بنزد مهدي آوردند، وي در رصافه به مجلس عام نشست و گفت: «كي اين را مي‌شناسد؟» عبد العزيز بن مسلم عقيلي برخاست و به نزد وي ايستاد. آنگاه گفت:

«ابو الحكم؟» گفت: «بله، پسر امير مؤمنان.» گفت: «پس از من چگونه بودي؟» آنگاه سوي مهدي نگريست و گفت:

«بله، اي امير مؤمنان، اين عبد الله بن مروان است.» كسان از جرئت وي شگفتي كردند اما مهدي متعرض او نشد.

گويد: وقتي مهدي، عبد الله بن مروان را به زندان كرد بر ضد وي حيله كردند، عمرو بن سهله اشعري بيامد و ادعا كرد كه عبد الله بن مروان پدرش را كشته و او را بنزد عافيه قاضي برد كه حكم داد به قصاص وي كشته شود. شاهد نيز بر ضد وي اقامه شد و چون مي‌خواستند حكم را مسجل كنند عبد العزيز بن مسلم عقيلي با شتاب سوي عافيه قاضي آمد، صف مردم را مي‌شكافت تا به نزد وي رسيد و گفت: «عمرو ابن سهله پندارد كه عبد الله بن مروان پدرش را كشته به خدا دروغ مي‌گويد هيچكس جز من پدرش را نكشته، من او را به دستور مروان كشتم و عبد الله بن- مروان از خون وي مبرا است.» و قصاص از عبد الله بن مروان بگشت. مهدي متعرض عبد العزيز بن مسلم نشد از آن رو كه به دستور مروان وي را كشته بود.

در اين سال ثمامة بن وليد غزاي تابستاني كرد و در دابق فرود آمد. روميان بجنبيدند و او غافل بود. طليعه‌داران و خبرگيران وي خبر آوردند اما به خبر آنها اعتنا نكرد و با پيشتازان سپاه سوي روميان رفت كه سالارشان ميخائيل بود و تعدادي از مسلمانان كشته شدند. در آن وقت عيسي بن علي پادگان قلعه مرعش بود و به سبب اين حادثه در آن سال مسلمانان غزاي تابستاني نداشتند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5103

در اين سال مهدي بگفت تا در راه مكه از قادسيه تا زباله قصرهايي بسازند وسيعتر از قصرهايي كه ابو العباس ساخته بود و بگفت تا بر قصرهاي ابو العباس بيفزايند. منزلگاههايي را كه ابو جعفر ساخته بود به حال خود باقي گذاشت و بگفت تا در هر آبگاهي آبگير بسازند و ميل‌ها و بركه‌ها را تجديد كنند و پهلوي آبگيرها چاه حفر كنند. اين كار را به يقطين بن موسي سپرد و همچنان تا به سال صد و هفتاد و يكم با وي بود و ابو موسي برادر يقطين در اين كار جانشين وي بود.

در اين سال مهدي بگفت تا در مسجد جامع بصره بيفزايند كه از جلو مسجد از سمت قبله و از طرف راست از سمت عرصه بني سليم در آن افزودند. كار بنا به دست محمد بن سليمان بود كه در آن وقت ولايتدار بصره بود.

در اين سال مهدي بگفت تا اطاقك‌ها را از مسجدهاي جماعت بكنند و منبرها را كوتاه كنند و به اندازه منبر پيمبر خداي كنند صلي الله عليه و سلم و در اين باب به آفاق نوشت كه بدان عمل كردند.

و هم در اين سال مهدي به يعقوب بن داود دستور داد كه به همه آفاق امنا فرستد و او به اين دستور عمل كرد. و چنان شد كه وقتي مكتوبي از مهدي به عاملي مي‌رسيد اجرا نمي‌شد تا يعقوب بن داود، درباره اجراي آن به امين و معتمد خويش بنويسد.

در اين سال، منزلت ابو عبيد الله وزير مهدي كاستي گرفت و يعقوب از فقيهان بصره و مردم كوفه و مردم شام بسيار كس به خويش پيوست. سر بصريان و عهده‌دار امورشان اسماعيل بن عليه اسدي و محمد بن ميمون عنبري بودند عبد الاعلي بن- موسي حلبي را نيز سر مردم كوفه و مردم شام كرد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5104

 

سخن از اينكه چرا منزلت- ابو عبيد الله به نزد مهدي دگرگون شد؟

 

سبب ارتباط وي را با مهدي در ايام منصور گفته‌ايم كه وقتي عبد الجبار بن- عبد الرحمان، منصور را خلع كرده بود و او مهدي را به ري مي‌فرستاد ابو عبيد الله را بدو پيوست.

فضل بن ربيع گويد: غلامان به نزد مهدي از ابو عبيد الله بد مي‌گفتند و از وي سعايت مي‌كردند، نامه‌هاي ابو عبيد الله و كارهايي كه مي‌خواست به نزد منصور اجرا مي‌شد اما غلامان با مهدي خلوت مي‌كردند و در باره ابو عبيد الله سخن‌چيني مي‌كردند و مهدي را بر ضد وي تحريك مي‌كردند.

فضل گويد: نامه‌هاي ابو عبيد الله پياپي به پدرم مي‌رسيد كه از غلامان و آنچه از آنها مي‌ديد شكوه مي‌كرد و پدرم پيوسته از او به نزد منصور ياد مي‌كرد و خبر كارهايش را مي‌گفت و از منصور براي مهدي نامه مي‌گرفت كه سفارش ابو عبيد الله را مي‌كرد و مي‌گفت كه سخن كسان را درباره وي نپذيرد.

گويد: وقتي ابو عبيد الله ديد كه غلامان بر مهدي تسلط دارند و با وي خلوت مي‌كنند از قبايل مختلف چهار كس از اهل ادب و علم برگزيد و آنها را به مهدي پيوست كه جزو ياران وي بودند و نمي‌گذاشتند كه غلامان با وي خلوت كنند.

گويد: پس از آن، هنگامي كه ابو عبيد الله در باره بعض كارهاي خويش با مهدي سخن مي‌كرد يكي از آن چهار كس به كاري كه درباره آن سخن مي‌كرد اعتراض كرد، ابو عبيد الله خاموش ماند و با وي مقابله نكرد، برون شد و دستور داد تا وي را از مهدي بازدارند و او را از مهدي باز داشت و خبر آن به پدرم رسيد.

گويد: در آن سال كه منصور وفات يافت پدرم با وي به حج رفت و درباره تجديد بيعت مهدي بر خاندان منصور و سرداران و وابستگان اقدام كرد و چون بازگشت

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5105

پس از مغرب به پيشواز وي رفتم و با وي بودم تا از منزل خويش گذشت و خانه مهدي را رها كرد و سوي عبيد الله رفت، به من گفت: «پسركم، وي يار اين مرد است و نبايد با وي چنان رفتار كنيم كه مي‌كرده‌ايم يا آنچه را به ياري وي كرده‌ايم به حساب بياريم.» گويد: برفتيم تا به در ابو عبيد الله رسيديم و پدرم همچنان متوقف بود تا من نماز عشا را بكردم. حاجب در آمد و گفت: «در آي.» وي قدم پيش نهاد، من نيز قدم پيش نهادم.

اما حاجب گفت: «اي ابو الفضل، تنها براي تو اجازه گرفته‌ام.» گفت: «برو و به او خبر بده كه فضل با من است.» گويد: آنگاه روي به من كرد و گفت: «اين نيز از آن جمله است.» گويد: آنگاه حاجب برون آمد و به هر دومان اجازه داد كه من و پدرم وارد شديم، ابو عبيد الله در صدر مجلس بر سجاده بود و بر بالشي تكيه داده بود، با خود گفتم: براي پدرم برمي‌خيزد. اما براي وي برنخاست. گفتم: وقتي نزديك رسيد درست مي‌نشيند، اما چنان نكرد، گفتم: براي وي سجاده مي‌خواهد اما نخواست.

گويد: پدرم مقابل روي او بر فرش نشست و او همچنان تكيه داده بود و از رهسپردن و سفر و حال وي پرسش مي‌كرد، پدرم انتظار داشت از او درباره آنچه در مورد مهدي و تجديد بيعت وي كرده بود بپرسد اما از آن چشم پوشيد. پدرم خواست كه درباره آن سخن آغازد. گفت: «خبر شما به ما رسيده.» گويد پدرم مي‌خواست برخيزد گفت: «چنان مي‌بينم كه دربندها را بسته‌اند بهتر است بماني.» پدرم گفت: «در بندها را به روي من نمي‌بندند.» گفت: «چرا، بسته‌اند.» گويد: پدرم گمان كرد كه مي‌خواهد او را نگهدارد كه از رنج راه بياسايد و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5106

مي‌خواهد از او پرسش كند، گفت: «مي‌مانم» ابو عبيد الله گفت: «فلاني برو در خانه محمد پسر ابو عبيد الله جاي ماندني آماده كن.» و چون ديد كه مي‌خواهد وي از خانه برون شود گفت: «در بندها را به روي من نمي‌بندند، مي‌روم.» گويد: آنگاه برخاست و چون از خانه برون شديم [1] رو به من كرد و گفت:

«پسركم، تو احمقي.» گفتم: «احمقي من چيست؟» گفت: «به من مي‌گويي سزاوار بود كه نيامده بودي، سزاوار بود وقتي آمدي و ما را بر در بداشت، نمي‌ماندي تا من نماز عشا بكنم، باز مي‌گشتي و وارد نمي‌شدي. سزاوار بود وقتي وارد شدي و براي تو برنخاست بازگردي و پيش وي نماني، اما صواب جز همه آنچه كردم نبود. ليكن به خدايي كه خدايي جز او نيست- و قسمهاي سخت ياد كرد- از حرمت خويش چشم مي‌پوشم و مالم را خرج مي‌كنم تا ابو عبيد الله را به زمين بزنم.» گويد: پس از آن به سختي مي‌كوشيد اما راهي براي آسيب زدن وي نمي‌يافت در انديشه بود تا قشيري را كه ابو عبيد الله او را نيز بر در نگهداشته بود به ياد آورد و كس فرستاد كه بيامد، گفت: «مي‌دانم كه ابو عبيد الله با تو چه كرد، با من نيز نهايت بدرفتاري كرد، در كار وي به حيله كوشيدم، اما راهي بر ضد او نيافتم، آيا در كار وي حيله‌اي مي‌داني؟» گفت: «ابو عبيد الله را از يكي از اين راهها كه مي‌گويم آسيب توان زد:

بگويند مرديست كه صناعت خويش را نمي‌داند. اما ابو عبيد الله از همه كس ماهرتر است. يا بگويند: در كار دينش متهم است. اما ابو عبيد الله عفيف‌ترين كسان است

______________________________

[1] متن چنين است و پيداست كه چيزي از روايت افتاده است. در ابن اثير هست كه پسر به پدر اعتراض كرده و او به جواب اعتراضات پسر چنين گفته است.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5107

و اگر دختران مهدي در كنار وي باشند، نامناسب نيست. يا بگويند: دل به مخالفت سلطان دارد، ابو عبيد الله را از اين چيزها آسيب نمي‌توان زد، جز اين كه اندك تمايلي به مسلك قدري دارد اما از اين راه بدو دست نمي‌توان يافت كه بگويند مورد بدگماني است ولي همه اين چيزها در پسرش فراهم است.» گويد: پس ربيع او را گرفت و ميان دو چشمانش را بوسيد، آنگاه به پسر ابو عبيد الله پرداخت. به خدا همچنان حيله مي‌كرد و كس پيش مهدي مي‌فرستاد و او را به يكي از حرم مهدي متهم مي‌داشت، تا بدگماني نسبت به محمد بن ابي عبيد الله در مهدي رسوخ يافت و بگفت تا او را بياوردند و ابو عبيد الله را برون كردند. بدو گفت: «اي محمد قرآن بخوان.» گويد: مي‌خواست بخواند اما قرآن نمي‌دانست. گفت: «اي معاويه مگر به من نگفته بودي كه پسرت همه قرآن را حفظ دارد؟» گفت: «اي امير مؤمنان به تو گفتم، اما سالهاست از من جدايي گرفته و در اين مدت جدايي قرآن را از ياد برده.» گفت: «برخيز و با ريختن خون وي به خدا تقرب جوي.» و او مي‌خواست برخيزد كه بيفتاد.

عباس بن محمد گفت: «اي امير مؤمنان اگر راي تو باشد پير را معاف داري.» گويد: مهدي چنان كرد، آنگاه بگفت تا محمد را برون بردند و گردنش را بزدند.

گويد: مهدي از ابو عبيد الله نيز بد گمان شد، ربيع بدو گفت: «پسرش را كشته‌اي و سزاوار نيست كه با تو باشد يا بدو اعتماد كني» و مهدي بيمناك شد و سرانجام وي چنان شد كه شد و ربيع به مقصود رسيد و انتقام گرفت و بيشتر.

ابو عبد الله يعقوب بن داود گويد: مهدي يكي از اشعريان را تازيانه زد و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5108

سخت به دردش آورد. ابو عبيد الله كه وابسته آنها بود از او طرفداري كرد و گفت: «اي امير مؤمنان كشتن بهتر از اين است.» مهدي بدو گفت: «اي يهودي از اردوگاه من برون شو كه خدايت لعنت كند» گفت: «نمي‌دانم بجز جهنم كجا توانم رفت.» گويد: گفتم: «اي امير مؤمنان در خور اينست كه انتظار آن مي‌دارد.» گويد: مهدي گفت: «اي ابو عبد الله، سبحان الله.» در اين سال، عمر بن عباس به غزاي دريا رفت.

و هم در اين سال، نصر بن محمد بن اشعث به جاي روح بن حاتم ولايتدار سند شد، حركت كرد و آنجا رفت، پس از آن معزول شد و محمد بن سليمان به جاي وي ولايتدار شد و عبد الملك بن شهاب مسمعي را آنجا فرستاد كه به سند رفت و نصر را غافلگير كرد. آنگاه بدو اجازه حركت داد كه روان شد تا به ساحل رسيد، در شش فرسخي منصوره و فرمان وي به ولايتداري سند رسيد كه به كار خويش بازگشت. عبد الملك هيجده روز آنجا مانده بود و نصر متعرف او نشد كه سوي بصره بازگشت.

در اين سال مهدي عافية بن يزيد ازدي را به كار قضا گماشت و او و ابن- علاثه در عسكر مهدي در رصافه به كار قضا مي‌پرداختند. قاضي سمت شرقي شهر، عمر بن حبيب عدوي بود.

در اين سال فضل بن صالح از جزيره معزول شد و عبد الصمد بن علي عامل آنجا شد.

و هم در اين سال عيسي بن لقمان عامل مصر شد.

و هم در اين سال يزيد بن منصور عامل سواد كوفه شد، حسان شروي عامل موصل شد و بسطام بن عمرو تغلبي عامل آذربيجان.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5109

و هم در اين سال ابو ايوب، سليمان مكي، از ديوان خراج معزول شد و ابو الوزير عمر بن مطرف به جايش نشست.

و هم در اين سال نصر بن مالك از بيماري فلج درگذشت و در گورستان بني هاشم به خاك رفت و مهدي بر او نماز كرد.

و هم در اين سال مهدي، ابان بن صدقه را از نزد هارون پسر خويش به نزد موسي پسر ديگر خويش فرستاد و وي را دبير و وزير موسي كرد و به جاي وي يحيي بن- خالد بن برمك را به نزد هارون نهاد.

در اين سال موسي هادي، پسر محمد مهدي، سالار حج شد، وي وليعهد پدرش بود.

در اين سال، عامل طايف و مكه و يمامه جعفر بن سليمان بود. امامت نماز و حادثات كوفه با اسحاق بن صباح كندي بود. عامل سواد كوفه يزيد بن منصور بود.

آنگاه سال صد و شصت و دوم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و شصت و دوم بود

 

اشاره

 

از جمله حوادث سال اين بود كه عبد السلام خارجي در قنسرين كشته شد.

 

سخن از خبر كشته شدن عبد السلام خارجي‌

 

گويند: اين عبد السلام بن هاشم يشكري در جزيره قيام كرد كه در آنجا پيروان وي بسيار شدند و شوكتش بالا گرفت. تني چند از سرداران مهدي به مقابله وي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5110

رفتند از جمله سردار عيسي بن موسي كه خارجي وي را با عده‌اي از همراهانش بكشت و گروهي از سرداران هزيمت شدند. مهدي سپاهيان سوي وي فرستاد كه چند تن از سرداران فرو ماندند كه شبيب بن واج مروروذي از آن جمله بودند. آنگاه مهدي هزار سوار به نزد شبيب فرستاد كه به هر كدامشان هزار درم كمك داده بود و به شبيب پيوسته بود كه بنزد وي رفتند. آنگاه شبيب از پي عبد السلام برون شد كه از جمع شبيب فراري شد و به قنسرين رفت كه در آنجا بدو رسيد و او را بكشت.

در اين سال مهدي ديوانهاي زمام [1] را پديد آورد و عمر بن بزيع وابسته خويش را بر آن گماشت و عمر بن بريع، ابو حازم نعمان بن عثمان را به زمام خراج عراق گماشت.

در اين سال مهدي دستور داد كه در همه آفاق به مجذومان و زندانيان مقرري دهند.

در اين سال ثمامة بن وليد عبسي غزاي تابستاني را عهده كرد، اما غزا انجام نگرفت.

در اين سال روميان سوي حدث آمدند و حصار آنرا ويران كردند. حسن ابن قحطبه غزاي تابستاني كرد سي هزار مقرري بگير همراه داشت بجز داوطلبان.

به چشمه گرم اذروليه رسيد و در ولايت روم بسيار ويراني كرد و بسوخت بي آنكه قلعه‌اي بگشايد يا با سپاهي مقابل شود و روميان او را اژدها ناميدند. گويند: حسن سوي اين چشمه گرم رفت كه در آنجا آب تني كند، به سبب پيسي كه داشت، آنگاه كسان را به سلامت پس آورد. قضاي اردوگاه وي و ضبط غنيمت با حفص بن عامر سلمي بود.

______________________________

[1] ديوان به تقريب به همان معاني است كه اكنون دفتر را به كار مي‌بريم چون محل دفتر و دفتر ثبت ارقام، دفتر زمام چيزي همانند دفتر كل بوده كه خلاصه محتواي دفترهاي ديگر در آن انعكاس مي‌يافته است. (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5111

در اين سال يزيد بن اسيد سلمي از دربند قاليقلا (كيلكيه) به غزا رفت و غنيمت گرفت و سه قلعه بگشود و اسير بسيار گرفت.

در اين سال علي بن سليمان از يمن معزول شد و عبد الله بن سليمان به جايش منصوب شد.

و هم در اين سال، سلمة بن رجاء از مصر معزول شد و عيسي بن نعمان بر آنجا منصوب شد، در ماه محرم، پس از آن در ماه جمادي الاخر معزول شد و واضح، وابسته مهدي بر آن منصوب شد، پس از آن در ماه ذي قعده معزول شد و يحيي حرشي بر آن منصوب شد.

در اين سال سرخ پوشان در گرگان نمودار شدند، سالارشان يكي بود به نام عبد القهار كه بر گرگان استيلا يافت و بسيار كس بكشت، عمر بن علاء از طبرستان به غزاي وي رفت و عبد القهار و ياران وي را بكشت.

در اين سال ابراهيم بن جعفر بن منصور سالار حج بود، عباس بن محمد از پي آن از مهدي اجازه حج خواست كه وي را ملامت كرد كه چرا پيش از آنكه يكي را به مراسم حج گمارد اجازه حج نخواسته بود كه وي را بر مراسم بگمارد. و او گفت: «اي امير مؤمنان دانسته تأخير كردم كه كار نمي‌خواستم.» عاملان ولايتها در اين سال همان عاملان سال پيش بودند بجز اينكه در اين سال جزيره با عبد الصمد بن علي بود و طبرستان و رويان با سعيد بن دعلج و گرگان با مهلهل بن صفوان.

آنگاه سال صد و شصت و سوم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و شصت و سوم بود

 

اشاره

 

از جمله حوادث اين سال هلاكت مقنع بود كه سعيد حرشي وي را در كش

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5112

محاصره كرد و حصار بر او سخت شد و چون هلاكت را نزديك ديد زهر خورد و زنان و كسان خويش را نيز زهر خورانيد و بمرد و چنانكه گفته‌اند آنها نيز همگي بمردند، پس از آن مسلمانان وارد قلعه وي شدند و سرش را بريدند و آنرا پيش مهدي فرستادند كه در حلب بود.

در اين سال مهدي بر همه سپاهها از مردم خراسان و ديگران گروهي را براي غزاي تابستان مقرر كرد و برون شد و در بردان اردو زد و نزديك دو ماه آنجا بماند كه تعبيه مي‌كرد و مهيا مي‌شد و سپاهيان را عطيه مي‌داد. در آنجا كساني از مردم خاندان خويش را نيز كه با وي برون شده بودند عطيه داد.

راوي گويد: عيسي بن علي در آخر جمادي الآخر در بغداد بمرد و روز بعد مهدي به بردان رفت كه به غزاي تابستاني مي‌رفت و موسي بن مهدي را در بغداد جانشين كرد، در آن وقت دبير وي ابان بن صدقه بود و مهردارش عبد الله بن علاثه بود.

سالار كشيكبانان وي علي بن عيسي بود و سالار نگهبانانش عبد الله بن حازم بود.

عباس بن محمد گويد: وقتي به سال صد و شصت و سوم مهدي، رشيد را به غزاي تابستاني مي‌فرستاد به بدرقه او برون شد، من نيز با وي بودم و چون مقابل قصر مسلمه رسيد گفتم: «اي امير مؤمنان مسلمه منتي به گردنهاي ما دارد، محمد بن علي بر او گذشت و چهار هزار دينار بدو داد و گفت: اي پسر عمو، اين دو هزار براي قرض تو است و دو هزار براي خرج تو و چون تمام شد رعايت حشمت ما مكن.» گويد: وقتي اين حديث را با وي بگفتم گفت: «كساني از فرزندان مسلمه و وابستگان وي را كه اينجا هستند حاضر كنيد.» و بگفت تا بيست هزار دينار به آنها دادند و بگفت تا مقرري برايشان تعيين كنند پس از آن گفت: «اي ابو الفضل مسلمه را عوض داده‌ايم؟» گفتم: «آري، اي امير مؤمنان و بيفزودي.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5113

هيثم بن عدي گويد: مهدي، هارون الرشيد را به غزاي سرزمين روم فرستاد و ربيع حاجب و حسن بن قحطبه را بدو پيوست.

محمد بن عباس گويد: در مجلس امير مؤمنان نشسته بودم و او با كشيكبانان بود، حسن بن قحطبه بيامد و به من سلام گفت و بر تشكي كه پدرم بر آن مي‌نشست، بنشست و درباره وي پرسيد، گفتم: «بر نشسته است» به من گفت: «عزيزم به او بگو كه من آمده بودم و از جانب من سلام بگوي و بگوي كه مي‌خواهم به امير مؤمنان بگويد كه حسن بن قحطبه مي‌گويد: اي امير- مؤمنان، خدايم به فدايت كند، هارون را به غزا مي‌فرستي و من و ربيع را بدو پيوسته‌اي، من سر سرداران توام و ربيع سر وابستگان تو است، آسوده خاطر نيستم كه همگي درت را خالي گذاريم، يا مرا با هارون به غزا فرستي و ربيع بماند يا ربيع را به غزا فرستي و من بر در تو بمانم.» گويد: پدرم آمد و پيام را بدو رسانيدم كه پيش مهدي رفت و با وي بگفت كه گفت: «به خدا معافيت خواستني نكو است، نه چنانكه حجامتگر پسر حجامتگر كرد.» منظورش عامر بن اسماعيل بود كه از رفتن همراه ابراهيم معافيت خواست و بر او خشم آورد و مالش را مصادره كرد.

ابو بديل گويد: مهدي، رشيد را به غزا فرستاد، موسي بن عيسي و عبد الملك ابن صالح عباسي و دو وابسته پدرش، ربيع حاجب و حسن. حاجب را همراه وي فرستاد و چون برفت دو روز يا سه روز بعد به نزد وي رفتم كه گفت: «چرا از وليعهد و از دو برادرت بخصوص- مقصودش ربيع و حسن حاجب بود- باز ماندي؟» گفتم: «به سبب دستور امير مؤمنان، و من در مدينة السلام هستم تا به من اجازه دهد.» گفت: «حركت كن تا به او و آنها برسي و هر چه را كه بدان نياز داري

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5114

بگوي.» گويد: گفتم: «به لوازم احتياج ندارم، اگر راي امير مؤمنان باشد اجازه دهد با وي بدرود گويم.» گفت: «پنداري كي برون مي‌شوي؟» گويد: گفتم: «فردا.» گويد: پس با وي بدرود گفتم و برون شدم و به قوم پيوستم.

گويد: رشيد را ديدم كه برون مي‌شد و چوگان بازي مي‌كرد و موسي بن- عيسي و عبد الملك بن صالح را ديدم كه از كار وي مي‌خنديدند.

گويد: بنزد ربيع و حسن رفتم كه از هم جدا نمي‌شديم، گفتم: «خدا از جانب كسي كه شما را فرستاد و از جانب كسي كه سوي وي فرستادتان پاداش خيرتان ندهد.» گفت: «هي، خبر چيست؟» گويد: گفتم: «موسي بن عيسي و عبد الملك بن صالح از كار پسر امير مؤمنان مي‌خندند، مگر نمي‌توانستيد براي آنها و ديگر سرداراني كه با وي هستند مجلسي معين كنيد كه در آن به نزد وي روند، به روز جمعه، و در ايام ديگر، چنانكه مي‌خواهد بنزد وي نروند.» گويد: در آن اثنا كه در اين راه بوديم هنگام شب از پي من فرستادند.

گويد: برفتم. يكي پيش آنها بود، به من گفتند: «اين غلام غمر بن يزيد است و كتاب اين دولت را به نزد وي يافته‌ايم. كتاب را گشودم و در آن، سالهاي مهدي را نگريستم كه ده سال بود.» [1]

______________________________

[1] از گزافه‌گوييهاي يهودان به مصلحت مسلمان شده، اين وهم رواج يافته بود كه كتب عهد عتيق همه حوادث آينده را بنام و نشان كسان پيشگويي كرده و اين، به سودجويان و مصلحت‌جويان فرصت داده بود كه هر چه ميخواستند بنويسند و رايج كنند (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5115

گويد: گفتم: «در جهان شگفت‌تر از شما نيست؟ مگر پنداريد كه خبر اين غلام نهان مي‌ماند و اين كتاب مكتوم مي‌ماند؟» گفتند: «ابداً.» گفتم: «وقتي از سالهاي امير مؤمنان چندان كه كاسته بكاسته، شما نخستين كساني هستيد كه خبر مرگش را به او مي‌دهيد.» گويد، متحير شدند و در كار خويش فرو ماندند و گفتند: «تدبير چيست؟» گفتم: «اي غلام، عنبسه را پيش من آر.» مقصودم وراق بدوي وابسته خاندان ابي بديل بود. پس او را بياوردند، گفتم: «با خطي همانند اين خط و بر كاغذي همانند اين كاغذ به جاي ده سال چهل سال بگذار.» گويد: به خدا اگر ده را در آن و چهل را در اين نديده بودم ترديد نمي‌كردم كه خط همان خط است و كاغذ همان كاغذ.

گويد: وقتي مهدي رشيد را كه وليعهد بود به غزاي روميان مي‌فرستاد خالد بن- برمك را با وي همراه كرد، حسن و سليمان پسران برمك را نيز با وي فرستاد براي كار سپاه و مخارج و دبيري و ترتيب امور آن، يحيي بن خالد را فرستاد كه همه كار هارون با وي بود. ربيع حاجب را نيز همراه رشيد كرد كه به نيابت مهدي غزا كند و روابط ميان ربيع و يحيي بر اين ترتيب بود. هارون با آنها مشورت مي‌كرد و مطابق رأيشان كار مي‌كرد. خدا فتحهاي بسيار نصيب آنها كرد و در اين سفر آنها را به نيكي آزمود. خالد در سمالو نقشي معتبر داشت كه هيچ كس نداشت، منجم آنها به ميمنت خالد و اعتبار وي برمكي ناميده مي‌شد.

گويد: وقتي مهدي، هارون الرشيد را براي غزا در نظر گرفت، بگفت تا دبيران ابناي دعوت را به نزد وي برند كه در آنها بنگرد و يكي از آنها را براي هارون برگزيند.

يحيي گويد: مرا با آنها به نزد مهدي بردند، پيش روي وي بايستادند و من آخر

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5116

همه ايستادم، گفت: «اي يحيي، نزديك بيا.» نزديك رفتم، آنگاه به من گفت: «بنشين»، نشستم و جلوي وي زانو زدم، گفت: «ابناي شيعه خويش و اهل دولت خويش را به دقت نگريستم كه از آن جمله يكي را براي پسرم هارون برگزينم كه بدو ملحق كنم تا كار سپاه وي را عهده كند و دبيري وي را انجام دهد و ترا به كار وي شايسته‌تر يافتم كه مربي وي بوده‌اي و از خواص وي، ترا به دبيري وي و كار سپاهش مي‌گمارم.

گويد: براي اين، سپاس وي گفتم و دستش را بوسه زدم. بگفت تا يكصد هزار درم به من دادند كه در كار سفر از آن كمك گيرم، مرا نيز با آن سپاه براي كاري كه به منظور آن مي‌رفت روانه كردند.

گويد: ربيع، سليمان بن برمك را سوي مهدي فرستاد و گروهي را نيز با وي همراه كرد، مهدي وي را حرمت كرد و تقرب داد و با فرستادگاني كه همراه وي بودند نكويي كرد، آنگاه از اين سفر خويش بازگشتند.

در اين سال، سال سفر مهدي با پسرش هارون، مهدي، عبد الصمد بن علي را از جزيره برداشت و زفر بن عاصم هلالي را به جاي وي گماشت.

 

سخن از اينكه چرا مهدي عبد الصمد بن- علي را از جزيره معزول كرد؟

 

گويند: مهدي در اين سفر راه موصل گرفت، عبد الصمد بن علي عامل جزيره بود، وقتي از موصل حركت كرد و به سرزمين جزيره رسيد عبد الصمد به پيشواز وي نرفت و لوازم ضيافت براي او مهيا نكرد و پلها را اصلاح نكرد و مهدي اين را در دل گرفت و چون او را بديد روي درهم كشيد و بدو اعتنا نكرد. عبد الصمد تحفه‌هايي براي او فرستاد كه نپسنديد و پس فرستاد و خشمش بر او بيفزود و بگفت تا وي را به ضيافت وادار كنند كه در اين كار بيهوده سري كرد و دون همتي كرد و پيوسته نفرت وي را بيفزود تا وقتي كه مهدي به قلعه مسلمه رسيد و او را پيش خواند و در ميانشان گفتگويي رفت كه مهدي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5117

با وي به درشتي سخن كرد و عبد الصمد بدو پاسخ گفت و تحمل نكرد.

گويد: پس مهدي بگفت تا او را بدارند و از جزيره معزول كرد و در آن سفر و پس از بازگشت همچنان در حبس بود تا مهدي از او راضي شد.

گويد: عباس بن محمد براي مهدي ضيافت به پا داشت، تا به حلب رسيد و در آنجا بشارت كشته شدن مقنع بدو رسيد. در هنگامي كه در حلب بود عبد الجبار محتسب را فرستاد تا زنديقاني را كه در آن ناحيه بودند جلب [1] كند و او چنان كرد و آنها را بنزد وي برد كه جمعي از آنها را بكشت و بياويخت، چيزي از كتابهايشان را پيش وي بردند كه با كاردها پاره پاره شد، پس از آن سپاه خويش را در حلب از نظر گذرانيد و دستور حركت داد و جمعي از مردم خاندان خويش را كه با وي همراه بودند با پسرش هارون سوي روم فرستاد.

گويد: مهدي پسر خويش هارون را بدرقه كرد تا از دربند گذشت و به جيحان رسيد و تا شهري كه آنجا هست و مهديه نام دارد پيش راند. بر كنار نهر جيحان با هارون بدرود گفت.

گويد: هارون برفت تا در يكي از روستاهاي سرزمين روم فرود آمد كه در آنجا قلعه‌اي بود به نام سمالو، سي و هشت روز مقابل آن بماند و منجنيقها نصب كرد تا از پس ويراني‌اي كه در قلعه رخ داد و تشنگي و گرسنگي‌اي كه مردم قلعه بدان دچار شدند و كشتگان و مجروحاني كه ميان مسلمانان بود، خداي آنجا را گشود.

فتح قلعه مطابق شرايطي بود كه براي خويش نهاده بودند كه كشته نشوند و بيرون نشوند و پراكنده‌شان نكنند و چون اين، تعهد شد فرود آمدند كه شرايط انجام شد و هارون مسلمانان را به سلامت بازگردانيد، مگر آنها كه در سمالو كشته شده بودند.

در اين سال و در همين سفر مهدي به بيت المقدس رفت و آنجا نماز كرد.

______________________________

[1] كلمه متن

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5118

عباس بن محمد و فضل بن صالح و علي بن سليمان و دايي وي يزيد بن منصور نيز با وي بودند.

در اين سال، مهدي، ابراهيم بن صالح را از فلسطين معزول كرد و يزيد بن منصور از او خواست كه ابراهيم را به آنجا باز برد.

و هم در اين سال، مهدي پسر خويش هارون را ولايتدار همه مغرب و آذربيجان و ارمينيه كرد و ثابت بن موسي را دبير وي كرد، دبير نامه‌هاي وي در كار خراج، يحيي بن خالد بن برمك بود.

در همين سال زفر بن عاصم را از جزيره معزول كرد و عبد الله صالح بن علي را به جاي وي منصوب كرد. مهدي در سفر بيت المقدس پيش وي منزل گرفته بود و آنچه را در منزل وي در سليمه ديده بود پسنديده بود.

و هم در اين سال معاذ بن مسلم را از خراسان برداشت و مسيب بن زهير را ولايتدار آنجا كرد.

و هم در اين سال يحيي حرشي را از اصبهان معزول كرد و حكم بن سعيد را به جاي وي منصوب كرد.

و هم در اين سال سعيد بن دعلج را از طبرستان و رويان معزول كرد و عمر- بن علا را بر آن گماشت.

و هم در اين سال مهلهل بن صفوان را از گرگان معزول كرد و هشام بن سعيد را بر آنجا منصوب كرد.

در اين سال علي بن مهدي سالار حج شد.

در اين سال عامل يمامه و مدينه و مكه و طايف، جعفر بن سليمان بود. امامت نماز و حادثات كوفه با اسحاق بن صباح بود، قضاي آنجا با شريك بود. عامل بصره و توابع و ولايت دجله و بحرين و عمان و فرض و ولايت اهواز و ولايت فارس محمد بن سليمان بود. عامل خراسان مسيب بن زهير بود. عامل سند،

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5119

نصر بن محمد بن اشعث بود.

آنگاه سال صد و شصت و چهارم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و شصت و چهارم بود

 

از جمله اين بود كه عبد الكبير بن عبد الحميد خطابي، از دربند حدث به غزا رفت و ميخائيل بطريق چنانكه گويند با حدود هفتاد هزار كس و از جمله تازاد.

بطريق ارمني به مقابله وي آمد كه عبد الكبير از مقابله وي فرو ماند و مسلمانان را از نبرد منع كرد و بازگشت، مهدي مي‌خواست گردنش را بزند اما با وي سخن كردند و او را در مطبق بداشت.

و هم در اين سال مهدي، محمد بن سليمان را از كارهايش معزول كرد و صالح ابن داود را به جاي وي گماشت و عاصم بن موسي خراساني دبير را با وي فرستاد به تصدي خراج و دستور داد كه حماد بن موسي، دبير محمد بن سليمان، و عبيد الله ابن عمر جانشين وي و عاملانش را بگيرد و آنها را به اقرار وا دارد.

در اين سال مهدي در عيساباد بزرگ قصري از خشت بنياد كرد، تا بعد قصر آجري خويش را كه قصر السلامه ناميد بنياد كند. (آغاز) بنياد قصر به روز چهارشنبه بود، آخر ذي قعده.

در اين سال، مهدي هنگامي كه اين قصر را بنياد كرد به آهنگ حج سوي كوفه روان شد، چند روزي در رصافه كوفه ببود، آنگاه سوي حج روان شد تا به عقبه رسيد و آب براي وي و يارانش كمياب شد و بيم كرد كه آبهايي كه در پيش بود وي و همراهانش را كفايت نكند، بعلاوه دچار تبي شد و از عقبه بازگشت و بر يقطين خشم آورد، به سبب آب كه وي متصدي آبگيرها بود. در اثناي بازگشت تشنگي بر مردم و بر مركبهاشان سخت شد چندان كه به معرض هلاكت بودند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5120

در اين سال نصر بن محمد بن اشعث در سند به هلاكت رسيد.

و هم در اين سال، عبد الله بن سليمان را از يمن معزول كرد كه بر او خشم آورده بود و كس فرستاد كه به پيشواز وي رود و كالاي وي را بكاود و آنچه را همراه وي بود شمار كند، و چون بيامد بگفت تا وي را به نزد ربيع بدارند تا به مقداري مال و جواهر و عنبر اقرار كرد كه بدو پس داد و آزادش كرد و منصور ابن يزيد بن منصور را به جايش نهاد.

در اين سال مهدي وقتي از عقبه باز مي‌گشت صالح بن ابو جعفر منصور را از آنجا سوي مكه فرستاد تا با مردمان حج كند و در اين سال او مراسم حج را براي مردمان به پا داشت.

در اين سال، عامل مدينه و مكه و طايف و يمامه جعفر بن سليمان بود. عامل يمن منصور بن يزيد بن منصور بود. امامت نماز و حادثات كوفه با هاشم بن سعيد بن منصور بود، قضاي آنجا با شريك بن عبد الله بود. امامت نماز و حادثات بصره و ولايت دجله و بحرين و عمان و فرض و ولايت اهواز و فارس با صالح بن داود ابن علي بود. عامل سند سطيح بن عمر بود. عامل خراسان، مسيب بن زهير بود.

عامل موصل محمد بن فضل بود. قضاي بصره با عبيد الله بن حسن بود. عامل مصر ابراهيم بن صالح بود، عامل افريقيه يزيد بن حاتم بود. عامل طبرستان و رويان و گرگان يحيي حرشي بود. عامل دنباوند و قومس، فراشته غلام امير مؤمنان بود. عامل ري خلف بن عبد الله بود. عامل سيستان سعيد بن دعلج بود.

آنگاه سال صد و شصت و پنجم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و شصت و پنجم بود

 

از جمله اين بود كه هارون بن محمد مهدي، به غزاي تابستاني رفت كه پدرش

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5121

او را چنانكه گفته‌اند به روز شنبه يازده روز مانده از جمادي الاخر به غزاي سرزمين روم فرستاد و ربيع غلام خويش را نيز بدو پيوست. هارون در ولايتهاي روم پيش رفت و ماجده را بگشود. سواران نقيطا، قومس القوامسه، به مقابله وي آمدند، يزيد بن مزيد با وي هماوردي كرد، يزيد پياده شد، آنگاه نقيطا از اسب بيفتاد و يزيد چندان او را بزد كه به شدت زخمي شد و روميان هزيمت شدند و يزيد بر اردوگاهشان تسلط يافت و سوي دمشق متصدي پادگانها رفت كه در نقموديه بود، هارون با نود و پنجهزار و هفتصد و نود و سه كس روان شد و يكصد هزار دينار و نود و چهار هزار و چهارصد و پنجاه دينار طلا براي آنها همراه برد با بيست و يك هزار هزار و چهار صد هزار و بيست و چهار هزار و هشتصد درم نقره.

راوي گويد: هارون برفت تا به خليج دريا رسيد كه به نزد قسطنطنيه است.

در آن وقت فرمانرواي روم اغسطه زن اليون بود به سبب آنكه پسرش صغير بود و پدرش مرده بود و او در دامن مادر بود. پيام بران و فرستادگان به طلب صلح و متاركه و پرداخت فديه ميان وي و هارون بن مهدي به رفت و آمد بودند. عاقبت هارون از او پذيرفت و شرط كرد كه به تعهد خويش عمل كند و در راه وي بلد نهد و بازارها به پا كند كه به گذرگاهي سخت در آمده بود كه براي مسلمانان هراس آور بود.

اغسطه آنچه را هارون مي‌خواست پذيرفت چيزي كه بر سر آن ميان وي و هارون صلح شده بود نود يا هفتاد هزار دينار بود كه در نيسان اول و در حزيران هر سال بپردازد. هارون اين را پذيرفت و اغسطه در راه بازگشت وي بازارها بپا كرد و همراه وي فرستاده‌اي به نزد مهدي روانه كرد با آنچه داده بود بر اين قرار كه هر چه ميسرش بود طلا و نقره و كالا بدهد. مكتوب صلح را براي مدت سه سال نوشتند و اسيران را تسليم كردند. آنچه خداي تا به وقت تسليم روميان به دادن جزيه، غنيمت هارون كرده بود، پنج هزار سر و ششصد و چهل و سه سر بود. در اثناي جنگها چهل و پنج هزار كس كشته شد. دو هزار و نود اسير نيز دست بسته كشته شدند. چهارپاياني

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5122

كه خدا غنيمت وي كرد بيست هزار اسب بود با لوازم آن، يكصد هزار گاو و گوسفند سر بريد، مقرري بگيران بجز داوطلبان و بازارداران يكصد هزار بودند.

يابو به يك درم فروخته شد و استر به كمتر از ده درم و زره به كمتر از يك درم و بيست شمشير به يك درم.

گويد: مروان بن ابي حفصه در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«به دور قسطنطنيه روم بگشتي «و نيزه بران نهادي «تا حصار آن به ذلت افتاد «همينكه قصد آن كردي «شاهان آنجا با جزيه پيش تو آمدند «و ديگهاي نبرد همچنان جوشان بود.» در اين سال، مهدي، خلف بن عبد الله را از ري برداشت و عيسي وابسته جعفر را بر آن گماشت.

در اين سال، صالح بن ابو جعفر منصور سالار حج شد.

در اين سال عاملان ولايتها همان عاملان سال پيشين بودند، جز اينكه عامل حادثات و امامت نماز بصره روح بن حاتم بود. عامل ولايت دجله و بحرين و عمان و كسكر و ولايت اهواز و فارس و كرمان معلي، وابسته امير مؤمنان بود. عامل سند، ليث، وابسته مهدي بود.

پس از آن سال صد و شصت و ششم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و شصت و ششم بود:

 

اشاره

 

از جمله اين بود كه در محرم، سيزده روز مانده از آن ماه، هارون بن مهدي و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5123

كساني كه همراه وي بودند، از خليج قسطنطنيه بازگشتند. روميان جزيه را همراه آوردند كه چنانكه گفته‌اند شصت و چهار هزار دينار رومي بود و دو هزار و پانصد دينار عربي و سي هزار رطل (پشم) مرعزي.

در اين سال، مهدي از سرداران خويش براي هارون بيعت گرفت، از پس موسي بن مهدي، و او را رشيد ناميد.

و هم در اين سال عبيد الله بن حسن را از قضاي بصره معزول كرد و خالد بن طليق خزاعي را به جاي وي نصب كرد، اما ولايتداري او پسنديده نبود و مردم بصره خواستند كه از وي معاف شوند.

در اين سال، مهدي، بر يعقوب بن داود خشم آورد.

 

سخن از خبر خشم آوردن مهدي بر يعقوب بن داود

 

محمد نوفلي گويد: داود بن طهمان، پدر يعقوب بن داود، و برادرانش دبيران نصر بن سيار بوده بودند، داود پيش از آن نيز براي يكي از ولايتداران خراسان دبيري مي‌كرده بود، و چون روزگار يحيي بن زيد رسيد آنچه را از نصر مي‌شنيد محرمانه به او و يارانش خبر مي‌داد و بر حذرشان مي‌داشت. وقتي ابو مسلم قيام كرد و خون يحيي بن زيد را مي‌جست و قاتلان و همدستان قتل وي را كه از ياران نصر بوده بودند مي‌كشت، داود بن طهمان بنزد وي رفت كه از آنچه ميان وي و ابو مسلم مي‌رفته بود از وي اطمينان داشت، ابو مسلم او را امان داد، متعرض جانش نشد اما اموالي را كه در ايام نصر به دست آورده بود بگرفت و خانه‌ها و املاك وي را كه به ارث برده بود و در مرو بود، برايش واگذاشت.

گويد: و چون داود بمرد، فرزندان وي اهل ادب بودند و از ايام و احوال و اشعار كسان اطلاع داشتند و چون نگريستند به سبب وضع پدرشان كه دبير نصر

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5124

بوده بود به نزد بني عباس منزلتي نداشتند و به كار خدمتشان طمع نياوردند و چون اين را بدانستند مسلك زيديان گرفتند و به خاندان حسين نزديك شدند و اميد مي‌داشتند كه آنها دولتي داشته باشند و در آن آسوده بزيند. يعقوب به تنهايي و احياناً با ابراهيم بن عبد الله در ولايتها به طلب بيعت براي ابراهيم بن عبد الله مي‌گشت.

گويد: و چون محمد و ابراهيم پسران عبد الله قيام كردند، علي بن داود كه از يعقوب كهنسال‌تر بود نامه نوشت و يعقوب با تني چند از برادران خويش با ابراهيم قيام كردند و پس از كشته شدن محمد و ابراهيم از منصور رو نهان كردند كه آنها را بجست و يعقوب و علي را بگرفت و در مدت زندگاني خويش در مطبق بداشت. و چون منصور بمرد مهدي جزو كسان ديگر كه منت مي‌نهاد و آزادشان مي‌كرد بر آنها نيز منت نهاد و آزادشان كرد. اسحاق بن فضل، در مطبق با آنها بوده بود، و از او و برادرانش كه با وي به محبس بودند جدايي نمي‌گرفته بودند از اين رو ميانشان دوستي آمده بود.

گويد: اسحاق بن فضل عقيده داشت كه خلافت همه صلحاي بني هاشم رواست، مي‌گفت: از پي پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم امامت جز در بني هاشم روا نبود و در اين روزگار جز در ايشان روا نيست.» در گفتار خويش از كهنسالتر بني عبد المطلب بسيار ياد مي‌كرد و او و يعقوب بن داود در اين باب هماهنگ بودند. وقتي مهدي، يعقوب را آزاد كرد مدتي از وقت خويش را به طلب عيسي بن- زيد و حسن بن ابراهيم گذرانيد- و اين پس از آن بود كه حسن از زندان وي گريخته بود- روزي مهدي گفت: «اگر يكي از زيديان را مي‌شناختم كه خاندان حسن و نيز عيسي بن زيد را بشناسد و از فقه سررشته داشته باشد از راه فقه او را سوي خويش مي‌كشيدم و ميان من و خاندان حسن و نيز عيسي بن زيد دخالت مي‌كرد.» گويد: يعقوب بن داود را به او وا نمودند، وي را سوي او بردند و به نزدش وارد كردند، در آن وقت يك جبه و پاپوش‌هاي پشمدار داشت با عمامه كرباسين و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5125

عبايي سفيد و خشن.

گويد: پس مهدي با وي سخن كرد و خصوصيت نمود و او را مردي يافت به تمام. از وي درباره عيسي بن زيد پرسيد، كسان پنداشته‌اند كه به مهدي وعده داد كه ميان وي و عيسي دخالت كند. يعقوب اين را انكار مي‌كرد، اما كسان وي را متهم كردند كه منزلت وي به نزد مهدي به سبب خبرچيني خاندان علي بود. كار وي پيوسته به نزد مهدي بالا مي‌گرفت و اهميت مي‌يافت تا وي را به وزارت گرفت و كار خلافت را بدو سپرد و او كس به طلب زيديان فرستاد كه آنها را از هر سوي بياوردند و كارهاي معتبر و گرانقدر خلافت را در مشرق و مغرب به آنها سپرد كه جهان به دست وي بود، و از همين روي بشار بن برد شعري گفت به اين مضمون:

«اي بني اميه خوابتان به درازا كشيد «برخيزيد كه خليفه، يعقوب بن داود است «اي قوم، خلافت شما به تباهي افتاد «خليفه را ميان دف و عود بجوييد.» گويد: پس غلامان مهدي به وي حسد آوردند و درباره‌اش سعايت كردند.

از جمله توفيقها كه يعقوب به نزد مهدي حاصل كرد اين بود كه براي حسن ابن ابراهيم از او امان گرفت و در ميان او و مهدي دخالت كرد تا در مكه به يكجا فراهمشان آورد.

گويد: وقتي خاندان حسن بن علي از كار يعقوب خبر يافتند، از او دوري گرفتند و يعقوب بدانست كه اگر دولتي داشته باشند در آن آسوده نمي‌توانند زيست و بدانست كه مهدي مهلتش نخواهد داد كه از او به نزد مهدي بسيار سعايت مي‌كردند، از اين رو يعقوب به اسحاق بن فضل بسيار متمايل بود، وي نيز در انتظار حوادث بود. به نزد مهدي از اسحاق نيز سعايت مي‌كردند و مي‌گفتند: «مشرق و مغرب به دست يعقوب و ياران اوست كه به آنها نامه نوشته و كافي است كه به آنها بنويسد و مطابق وعده

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5126

به يك روز بشورند و دنيا را براي اسحاق بن فضل بگيرند.» و اين، دل مهدي را از او پر كرده بود.

علي بن محمد نوفلي به نقل از خادمان مهدي گويد: روزي بر سر وي ايستاده بودم و مگس‌ها را از او دور مي‌كردم كه يعقوب در آمد و جلو وي زانو زد و گفت:

«اي امير مؤمنان، آشفتگي كار مصر را دانسته‌اي و به من گفته‌اي كه يكي را براي آن بجويم كه كار آنجا را فراهم آرد. پيوسته جستجو كرده‌ام تا يكي را جسته‌ام كه در خور اين كار است.» گفت: «كيست؟» گفت: «عموزاده تو اسحاق بن فضل.» گويد: يعقوب تغيير را در چهره مهدي بديد و برخاست و برفت. مهدي از پي وي نگريست و گفت: «خدايم بكشد اگر ترا نكشم.» آنگاه سر به طرف من برداشت و گفت: «واي تو، اين را مكتوم بدار.» گويد: غلامان مهدي پيوسته او را بر ضد يعقوب تحريك مي‌كردند و از وي مي‌ترسانيدند تا تصميم گرفت كه نعمت از او برگيرد.

موسي بن ابراهيم مسعودي گويد: مهدي مي‌گفت: «يعقوب بن داود را در خواب براي من وصف كردند و به من گفتند كه وي را به وزارت گيرم.» گويد: پس او را به وزارت گرفت و به نزد مهدي به كمال منزلت رسيد.

مدتي گذشت. وقتي مهدي عيساباد را بنيان كرد يكي از خادمان مهدي كه به نزد وي تقرب داشت بيامد و گفت: «احمد بن اسماعيل بن علي به من گفت: تفريحگاهي ساخته و پنجاه هزار هزار از مال مسلمانان را بر آن خرج كرده.» مهدي اين را از گفته خادم به خاطر سپرد، اما نام احمد بن اسماعيل را از ياد برد و در خيال خويش به يعقوب بن داود بست و يكبار كه يعقوب به نزد وي بود، جامه او را كشيد و به زمينش زد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5127

گفت: «اي امير مؤمنان، مگر چه كرده‌ام؟» گفت: «مگر تو نبودي كه گفتي كه من براي تفريحگاه خودم پنجاه هزار هزار خرج كرده‌ام؟» يعقوب گفت: «به خدا، نه گوشهاي من اين را شنيد و نه فرشتگان كاتب آنرا نوشته‌اند.» و اين نخستين سبب رخداد وي بود.

گويد: پدرم مي‌گفت: «يعقوب بن داود، مهدي را در گفتگو از زنان و همخوابگي، رسوا و بي‌باك مي‌دانست. يعقوب نيز در اين باب از خويش بسيار سخن مي‌كرد، مهدي نيز چنين بود. و چنان بود كه شبانگاه با مهدي خلوت مي‌كردند و مي‌گفتند كه صبحگاهان به يعقوب مي‌تازد و چون صبح مي‌شد يعقوب كه خبر يافته بود به نزد وي مي‌رفت و چون مهدي در او مي‌نگريست لبخند مي‌زد و مي‌گفت: بماند به نزد تو خيري هست؟» مي‌گفت: «بله» مي‌گفت: «جان من بنشين و با من بگوي.» مي‌گفت: «ديشب با كنيزم خلوت كردم و او گفت و من گفتم» و در اين باب حكايتي مي‌ساخت و با مهدي مي‌گفت و به خوشدلي از هم جدا مي‌شدند و اين خبر به كسي كه از يعقوب سعايت كرده بود مي‌رسيد و از آن شگفتي مي‌كرد.» موصلي گويد: يعقوب بن داود درباره كاري كه مهدي در نظر گرفته بود گفت:

«به خدا اين اسراف است.» مهدي گفت: «واي تو مگر اسراف از بزرگان نكو نيست، واي تو اي يعقوب، اگر اسراف نبود، توانگران از تنگدستان شناخته نمي‌شدند.» يعقوب بن داود گويد: روزي مهدي از پي من فرستاد. به نزد وي در آمدم، در جايي نشسته بود كه فرشي داشت با نقشي در كمال خوشي، بر كنار بستاني مشجر كه سر درختان برابر صحن مجلس بود، درختان شفتالو و سيب همه مانند فرش مجلس

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5128

مهدي بود پر گل و شكوفه و چيزي نكوتر از آن نديده بودم. به نزد وي كنيزي بود كه نكوتر و خوش اندام‌تر و خوش تركيب‌تر از او نديده بودم، او نيز لباسي همانند آن داشت و چيزي نكوتر از آن مجموع نديده بودم.

گويد: مهدي به من گفت: «اي يعقوب، اين مجلس ما را چگونه مي‌بيني؟» گفتم: «در نهايت خوبي، خدا امير مؤمنان را از آن بهره‌ور كند و آنرا بروي خوش كند.» گفت: «مجلس از آن تست، هر چه را اينجا هست با اين كنيز ببر كه خوشي تو بدان كامل شود.» گويد: و من او را دعاي بايسته كردم.

گويد: آنگاه گفت: «اي يعقوب مرا به تو حاجتي هست.» گويد: از جاي برجستم و ايستادم و گفتم: «اي امير مؤمنان اين از روي آزردگي‌اي است و من از خشم امير مؤمنان به خدا پناه مي‌برم.» گفت: «نه، ولي خوش دارم كه انجام اين حاجت را تعهد كني. من اين را به سبب آنچه تو هم مي‌كني نگفتم. بلكه از روي واقع گفتم و خوش دارم كه اين حاجت را تعهد كني و انجام كني.» گفتم: «فرمان از آن امير مؤمنان است و از من شنوايي است و اطاعت» گفت: «به خدا.» گفتم: «به خدا» و سه بار گفتم.

گفت: «به سلامت سر من؟» گفتم: «به سلامت سر تو» گفت: «دست بر آن نه و بدان قسم ياد كن» گويد: دست بر سر وي نهادم و قسم ياد كردم كه هر چه بگويد عمل كنم و حاجت وي را انجام دهم.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5129

گويد: و چون خاطرش از من اطمينان يافت گفت: «اين فلان پسر فلان را كه از فرزندان علي است مي‌خواهم كه زحمت وي را از من برداري و مرا از وي آسوده كني و در اين كار شتاب كني.» گفتم: «چنين مي‌كنم.» گفت: «اين چيز را بنزد خويش ببر» گويد: پس من آن چيزها را ببردم، كنيزك و همه آنچه در خانه بود از فرش و غيره، و بگفت تا يكصد هزار درم به من بدهند.

گويد: همه آن را ببردم و چون از داشتن كنيزك بسيار خرسند بودم وي را در جايي نهادم كه پرده‌اي ميان من و وي بود. پس از آن از پي مرد علوي فرستادم و او را بنزد خويش آوردم و از حال وي پرسيدم كه شمه‌اي با من بگفت، مردي خردمند و خوش بيان بود.

گويد: در اثناي سخن خويش به من گفت: «واي تو اي يعقوب، با خون من كه از فرزندان فاطمه دختر محمد هستم به پيشگاه خدا مي‌روي؟» گويد: گفتم: «نه به خدا، مي‌خواهي نيكي‌اي درباره تو كنم؟» گفت: «اگر نيكي‌اي بكني سپاس تو مي‌دارم و به نزد من دعا داري و طلب مغفرت.» گويد: گفتمش: «كدام يك از راهها را خوشتر داري؟» گفت: «راه فلان و فلان» گفتم: «اينجا كي هست كه با وي مأنوس باشي و به وي اعتماد داشته باشي؟» گفت: «فلان و فلان» گفتم: «كس به نزد آنها فرست، اين مال را بگير و در مصاحبت آنها برو، در حمايت خداي. وعده‌گاه تو و وعده‌گاه آنها براي برون شدن از خانه من به فلان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5130

و فلان محل- كه درباره آن توافق شده بود- فلان وقت و فلان شب باشد.» گويد: كنيز كه گفته مرا به خاطر سپرده بود آنرا به وسيله خادم خويش به مهدي پيام داد و گفت: «اين پاداش تو است از طرف كسي كه وي را بر خويش مرجح داشتي كه چنين رفتار كرد و چنين عمل كرد.» راوي گويد: مهدي همان وقت كس فرستاد و راهها و جاهايي را كه يعقوب و مرد علوي گفته بودند از مردان خويش پر كرد و طولي نكشيد كه علوي را به نزد وي بردند با دو يارش و مال، به همان ترتيب كه كنيزك گفته بود.

يعقوب گويد: صبحگاه روز بعد، فرستاده مهدي آمد و مرا احضار كرد.

گويد: بي‌خيال بودم و توجهي به كار علوي نداشتم تا وقتي به نزد مهدي رفتم و او را ديدم كه بر كرسي‌اي نشسته بود و چوبي به دست داشت گفت: «اي يعقوب، كار آن مرد چه شد؟» گفتم: «خدا ترا از وي آسوده كرد.» گفت: «بمرد؟» گفتم: «آري.» گفت: «به خدا.» گفتم: «به خدا» گفت: «برخيز و دست خويش را بر سر من بنه.» گويد: برخاستم و دست به سر وي نهادم و براي وي قسم ياد كردم.» گويد: آنگاه گفت: «اي غلام آنچه را در اين اطاق هست به نزد ما بيار.» گويد: در را گشود كه علوي بود و دو يارش و مال.

گويد: متحير ماندم و كاري ندانستم و از سخن باز ماندم كه نمي‌دانستم چه بگويم.

گويد: مهدي گفت: «اگر مي‌خواستم خون ترا بريزم بر من روا بود، اما او

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5131

را در مطبق بداريد و ديگر به يادمنش نياريد.» گويد: پس مرا در مطبق بداشتند. در آنجا چاهي براي من معين كردند و در آن آويختند، مدتي دراز بدين حال بودم كه شمار روزها را نمي‌دانستم، چشمم آسيب ديد، مويم دراز شد و چون موي حيوانات آويخته بود.

گويد: در اين حال بودم كه مرا خواندند و به جايي بردند كه نمي‌دانم كجا بود و بيش از اين ندانستم كه به من گفتند: «به امير مؤمنان سلام گوي» و من سلام گفتم.

گفت: «من كدام امير مؤمنانم؟» گفتم: «مهدي.» گفت: «خداي مهدي را رحمت كند.» گفتم: «پس هادي؟» گفت: «خداي هادي را رحمت كناد.» گفتم: «پس رشيد؟» گفت: «آري» گفتم: «ترديد ندارم كه امير مؤمنان از خبر من و گرفتاري من و اينكه كارم به كجا رسيده خبر دارد.» گفت: «بله، همه آن به نزد من است و امير مؤمنان دانسته است، حاجت خويش را بخواه.» گفتم: «اقامت مكه.» گفت: «چنين مي‌كنم، جز اين؟» گويد: گفتم: «ديگر از چيزي بهره نمي‌برم و به چيزي علاقه ندارم.» گفت: «قرين رشاد باشي.» گويد: پس برون شدم و راه مكه گرفتم.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5132

پسر يعقوب گويد: همچنان در مكه ببود تا بمرد و ايامش در آنجا دراز نبود.

عبد الله گويد: يعقوب بن داود به من گفت: «مهدي نبيذ نمي‌نوشيد مگر به ناراحتي، كه بدان رغبت نداشت، ياران وي عمر بن بزيع و معلي وابسته‌اش و مفضل و ديگر وابستگانش به نزد وي مي‌نوشيدند، به طوري كه آنها را مي‌ديد.» گويد: من او را در باره نوشيدن آنها و درباره سماع اندرز مي‌دادم و مي‌گفتم:

«براي اين نبود كه مرا به وزارت خواندي و براي اين نبود كه به مصاحبت تو در آمدم، چگونه از پي نمازهاي پنجگانه در مسجد، به نزد تو نبيذ مي‌نوشند و به سماع مي‌پردازي؟» گويد: مي‌گفت: «عبد الله بن جعفر نيز سماع مي‌كرد.» گويد: گفتم: «اين از اعمال نيك وي نبود، اگر يكي هر روز سماع كند، اين كار وي را به خدا نزديكتر مي‌كند يا دورتر.» عبد الله گويد: يعقوب بن داود اصرار داشت كه مهدي از سماع و نبيذ نوشيدن دل بركند، چندان كه وي را به زحمت انداخت. يعقوب نيز از وضع خويش خسته شده بود و از حالي كه در آن بود به خدا توبه برد و قصد آن داشت كه وضع خويش را رها كند.

يعقوب گويد: به مهدي مي‌گفتم: «اي امير مؤمنان، جرعه شرابي كه بنوشم و به پيشگاه خدا از آن توبه برم، از اين حال كه دارم خوشتر است، وقتي به آهنگ تو برمي‌نشينم آرزو مي‌كنم كه دستي خطاكار در راه مرا آسيب زند، مرا معاف بدار و كسي جز مرا برگمار، به خدا در خواب هراسانم، امور مسلمانان و مقرري سپاهيان را به من سپرده‌اي، دنياي تو آخرت مرا جبران نمي‌كند.» گويد: و او به من مي‌گفت: «خدايا مغفرتي ده، خدايا دل وي را به صلاح آر.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5133

گويد: شاعري خطاب به مهدي شعري گفت به اين مضمون:

«يعقوب بن داود را به يك سوي نه «و به شراب خوشبوي روي كن.» ابن سلام گويد: مهدي، به يكي از پسران يعقوب بن داود كنيزي بخشيده بود. پسر سبك عقل بود. پس از چند روز درباره كنيز از او پرسش كرد كه گفت:

«اي امير مؤمنان، مانند وي نديده‌ام، هرگز ميان من و زمين مركوبي رام‌تر از او نبوده، بلا نسبت مستمع.» گويد: مهدي رو به يعقوب كرد و گفت: «به پندار تو كي را منظور دارد، مرا يا ترا؟» يعقوب بدو گفت: «احمق را از هر چيزي حفظ تواني كرد مگر از شر خويش.» محمد نوفلي گويد: چنان بود كه يعقوب بن داود به نزد مهدي مي‌رفت و هنگام شب با وي خلوت مي‌كرد و با وي سخن مي‌كرد و حكايت مي‌گفت. شبي به نزد وي بود تا بيشتر شب برفت و يعقوب از نزد وي برون شد، يك عباي هاشمي رنگ- شده داشت، كبود كم رنگ، عبا را سخت كوفته بودند كه صدا مي‌داد. غلامي عنان اسب وي را به دست راست گرفته بود، اسبي بود سرخموي. غلام به خواب بود، يعقوب داشت عباي خويش را مرتب مي‌كرد كه صدا داد و اسب رميد، يعقوب نزديك آن رسيد. اسب پشت بدو كرد و ضربتي به ساقش زد و آنرا بشكست. مهدي صداي افتادن را شنيد و پابرهنه بيرون شد و چون وضع وي را بديد بناليد و هراس نمود. آنگاه بگفت تا وي را بر كرسي‌اي به خانه‌اش ببرند. روز بعد، سپيده‌دم، مهدي به نزد وي رفت، مردم از اين، خبر يافتند و به ديدار وي شتافتند. مهدي سه روز پياپي از او عيادت كرد، آنگاه از عيادت وي بازماند و كس مي‌فرستاد و از حال وي مي‌پرسيد. و چون يعقوب حضور نداشت، سعايتگران به مهدي دست يافتند و ده روز نگذشت كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5134

نسبت به وي ابراز خشم كرد و او را واگذاشت كه در منزلش به علاج پردازد و ميان ياران خويش ندا داد كه هر كس عباي يعقوبي و كلاه يعقوبي داشته باشد جامه‌اش گرفته شود. آنگاه بگفت تا يعقوب را در زندان نصر بداشتند.

نوفلي گويد: مهدي بگفت تا ياران يعقوب را از ولايتهاي شرق و غرب معزول كنند و مردم خاندان وي را بگيرند و به زندان كنند و با آنها چنين كردند.

علي بن محمد گويد: وقتي يعقوب بن داود و مردم خاندان وي را به زندان كردند و عاملان وي پراكنده شدند و نهان شدند و سرگردان شدند، حكايت وي و حكايت اسحاق بن فضل را به ياد مهدي آوردند كه شبانه كس از پي اسحاق فرستاد و از پي يعقوب كه او را از زندان بياوردند و بدو گفت: «مگر به من نگفته بودي كه اين و مردم خاندانش پندارند كه از ما خاندان، به كار خلافت شايسته‌ترند و بر ما تقدم دارند؟» يعقوب بدو گفت: «هرگز اين را با تو نگفته‌ام.» گفت: «مرا تكذيب مي‌كني و سخنم را رد مي‌كني.» آنگاه تازيانه خواست و دوازده تازيانه سخت به او زد و بگفت تا او را به حبسگاه بازبرند.

گويد: اسحاق بيامد و قسم ياد كرد كه هرگز اين را نگفته و چنين سخني در خور وي نيست و جزو سخناني كه مي‌گفت، گفت: «اي امير مؤمنان چگونه چنين گويم كه جدم در جاهليت بمرد و پدر تو از پي پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم باقي بود و وارث وي بود»، مهدي گفت: «او را ببريد.» گويد: روز بعد يعقوب را پيش خواند كه همان سخن را كه شب پيش با وي گفته بود تكرار كرد و گفت: «اي امير مؤمنان، بر من شتاب ميار تا به يادت بيارم.

ياد داري كه بر كنار نهر در آلاچيقي بودي در بستاني، من نيز به نزد تو بودم كه ابو الوزير در آمد …» علي گويد: ابو الوزير خويشاوند يعقوب بن داود بود كه شوهر دختر صالح بن-

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5135

داود بود.

گفت: «… در آمد و اين خبر را از اسحاق با تو بگفت؟» گفت: «اي يعقوب راست گفتي، اين را به ياد آوردم.» گويد: پس مهدي شرم كرد و از اينكه او را تازيانه زده بود پوزش خواست و او را به زندان باز برد.

گويد: يعقوب همچنان در همه روزگار مهدي و روزگار موسي به زندان بود تا وقتي كه رشيد او را برون آورد به سبب تمايلي كه در زندگاني پدرش نسبت به وي داشته بود.

در اين سال موسي هادي سوي گرگان رفت و ابو يوسف، يعقوب بن ابراهيم، را به كار قضاي خويش گماشت.

در اين سال مهدي به عيساباد رفت و در آن منزل گرفت كه قصر السلامه آنجا بود. مردمان نيز با وي آنجا منزل گرفتند و هم در آنجا دينارها و درهمها سكه زدند.

و هم در اين سال مهدي دستور داد ما بين مدينه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم و مكه و يمن بريد نهند از استران و اشتران كه پيش از آن آنجا بريد نبوده بود.

و هم در اين سال خراسان بر ضد مسيب بن زهير بر آشفت. و مهدي، ابو العباس، فضل بن سليمان طوسي، را ولايتدار آنجا كرد و سيستان را نيز بدو پيوست و او به دستور مهدي، تميم بن سعيد بن دعلج را بر سيستان جانشين كرد.

و هم در اين سال، داود بن روح بن حاتم و اسماعيل بن سليمان بن مجالد و محمد ابن ابو ايوب مكي و محمد بن طيفور را به تهمت زندقه گرفتند كه اقرار كردند و مهدي آنها را به توبه واداشت و رهاشان كرد. داود بن روح را پيش پدرش فرستاد كه در آن وقت عامل بصره بود: بر او منت نهاد و به روح دستور داد تأديبش كند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5136

و هم در اين سال وضاح شروي، عبد الله بن ابو عبيد الله وزير را بياورد. نام ابو- عبيد الله، معاويه بود، پسر عبيد الله اشعري از مردم شام. كسي كه درباره عبد الله سعايت كرده بود، ابن شبابه بود. وي را به زندقه منسوب داشته بودند. حكايت وي و كشته شدنش را از پيش ياد كرده‌ايم.

و هم در اين سال، ابراهيم بن يحيي بن محمد ولايتدار مدينه پيمبر خدا شد، صلي الله عليه و سلم، عبيد الله بن قثم عباسي نيز ولايتدار طايف و مكه شد.

و هم در اين سال منصور بن يزيد بن منصور از يمن معزول شد و عبد الله بن سليمان ربعي به جاي وي منصوب شد.

در اين سال، مهدي، عبد الصمد بن علي را از زنداني كه در آن بود آزاد كرد.

در اين سال، ابراهيم بن يحيي بن محمد سالار حج شد.

در اين سال عامل كوفه بر نماز و حادثات هاشم بن سعيد بود. عامل نماز و حادثات بصره، روح بن حاتم بود، قضاي آنجا با خالد بن طليق بود. عامل ولايت دجله و كسكر و توابع بصره و بحرين و ولايت اهواز و فارس و كرمان، معلي وابسته امير مؤمنان بود. عامل خراسان و سيستان فضل بن سليمان طوسي بود. عامل مصر، ابراهيم بن صالح بود. عامل افريقيه يزيد بن حاتم بود. عامل طبرستان و رويان و گرگان يحيي حرشي بود. عامل دنباوند و قومس، فراشته وابسته مهدي بود. عامل ري، سعد وابسته امير مؤمنان بود.

در اين سال غزاي تابستاني نبود، به سبب صلحي كه بود.

آنگاه سال صد و شصت و هفتم در آمد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5137

 

سخن از حوادثي كه به سال صد و شصت و هفتم بود

 

از جمله حوادث سال اين بود كه مهدي پسر خويش، موسي را با جمعي انبوه از سپاهيان و لوازمي كه چنانكه گويند، كسي نظير آن نداشته بود، براي نبرد ونداهرمز و شروين دو فرمانرواي طبرستان سوي گرگان فرستاد. وقتي مهدي، موسي را براي رفتن گرگان مجهز مي‌كرد ابان بن صدقه را بر رسايل وي گماشت و محمد ابن جميل را بر سپاه وي و نفيع وابسته منصور را به حاجبي وي و علي بن عيسي بن- ماهان را بر كشيكبانان وي و عبد الله بن خازم [1] را بر نگهبانان وي. موسي سپاهيان را سوي ونداهرمز و شروين برد و يزيد بن مزيد را سالارشان كرد و آن دو را محاصره كرد.

در اين سال، عيسي بن موسي به كوفه درگذشت. در آن وقت ولايتدار كوفه روح بن حاتم بود كه قاضي و جمعي از سران را شاهد وفات وي كرد، آنگاه به خاك سپرده شد.

گويند: عيسي بن موسي سه روز مانده از ذي حجه بمرد، روح بن حاتم كه ولايتدار كوفه بود، بر جنازه وي حضور يافت. بدو گفتند: «تو كه اميري پيش صف شو.» گفت: «خدا نبيند كه روح بر عيسي بن موسي نماز مي‌كند، بزرگترين فرزند وي پيش صف شود.» اما از او نپذيرفتند و او نيز از آنها نپذيرفت. عاقبت عباس بن- عيسي پيش صف شد و بر پدر خويش نماز كرد.

گويد: خبر به مهدي رسيد كه بر او خشم آورد و بدو نوشت: «شنيدم كه از نماز كردن بر عيسي دريغ كرده‌اي، مگر به اعتبار خودت يا پدرت يا پدر بزرگت بر او نماز مي‌كردي؟ جز اين نبود كه اگر من حضور داشتم جاي من بود و چون

______________________________

[1]- در متن حاز است (ح) اما در ابن اثير خازم آمده (خ) كه درست است (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5138

غايب بودم، تو به سبب انتساب به سلطان بدين كار شايسته‌تر بودي.» گويد: آنگاه بگفت تا وي را به حساب بكشند كه خراج را نيز با نماز و حادثات بر عهده داشت.

گويد: وقتي عيسي بمرد، مهدي از وي و فرزندانش آزرده بود، كه به سبب شكوهمندي وي تقدم بر او را خوش نمي‌داشته بود.

در اين سال مهدي به طلب زنديقان و جستجوشان در آفاق و كشتنشان بكوشيد، كارشان را به عمر كلواذي سپرد كه يزيد بن فيض دبير منصور را بگرفت و او چنانكه گويند مقر شد و به زندان شد آنگاه از زندان فرار كرد كه بدو دست نيافت.

و هم در اين سال، مهدي، ابو عبيد الله، معاوية بن عبيد الله را از ديوان رسائل معزول كرد و ربيع حاجب را بر آن گماشت كه سعيد بن واقد را جانشين كرد و ابو- عبيد الله به اقتضاي منزلت خويش اجازه ورود مي‌يافت.

و هم در اين سال، به بغداد و بصره مرگ و سرفه سخت و وباي سخت رواج يافت.

و هم در اين سال، ابان بن صدقه به گرگان درگذشت. وي دبير رسايل موسي بود و مهدي، ابو خالد يك چشم، يزيد، جانشين ابو عبيد الله را به جاي وي فرستاد.

و هم در اين سال، مهدي دستور داد تا مسجد الحرام را بيفزايند و بسياري خانه‌ها در آن افتاد. كار بناي افزوده‌ها با يقطين بن موسي بود و همچنان در اين كار بود تا مهدي درگذشت.

در اين سال، يحيي حرشي از طبرستان و رويان و ديگر جاهاي اين ناحيه كه به دست وي بود معزول شد، و عمر بن علا ولايتدار آنجا شد. فراشته وابسته مهدي ولايتدار گرگان شد و يحيي حرشي از آنجا نيز معزول شد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5139

در اين سال، چند شب مانده از ذي حجه، جهان تاريك ماند تا وقتي كه روز بالا آمد.

در اين سال به سبب صلحي كه ميان مسلمانان و روميان بود غزاي تابستاني نبود.

در اين سال، ابراهيم بن يحيي بن محمد كه عامل مدينه بود، سالار حج شد و چند روز پس از آنكه از حج فراغت يافت و به مدينه بازگشت درگذشت و اسحاق بن- عيسي بن علي به جاي وي ولايتدار شد.

در اين سال، عقبة بن سالم هنايي در عيساباد، ضربت خورد، در خانه عمر بن- بزيع بود كه يكي او را غافلگير كرد و با خنجر ضربتش زد كه همانجا بمرد.

در اين سال عامل مكه و طايف عبيد الله بن قثم بود. عامل يمن، سليمان بن يزيد حارثي بود. عامل يمامه، عبد الله بن مصعب زبيري بود. عامل نماز و حادثات كوفه، روح بن حاتم بود. عامل نماز و حادثات بصره محمد بن سليمان بود. قضاي آنجا با عمر بن عثمان تيمي بود. عامل ولايت دجله و كسكر و توابع بصره و بحرين و عمان و ولايت اهواز و فارس و كرمان، معلي وابسته مهدي بود. عامل خراسان و سيستان، سليمان طوسي بود. عامل مصر، موسي بن مصعب بود. عامل افريقيه يزيد بن حاتم بود.

عامل طبرستان و رويان، عمر بن علاء بود. عامل گرگان و دنباوند و قومس، فراشه وابسته مهدي بود. عامل ري، سعد غلام امير مؤمنان بود.

آنگاه سال صد و شصت و هشتم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و شصت و هشتم بود

 

از جمله آن بود كه روميان صلحي را كه ميان آنها و هارون بن مهدي شده بود و از پيش ياد كرديم، شكستند و خيانت آوردند، و اين به ماه رمضان همين سال بود.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5140

از آغاز صلح تا وقتي كه روميان خيانت آوردند و صلح را شكستند، سي و دو ماه بود. علي بن سليمان كه در آن وقت عامل جزيره و قنسرين بود يزيد بن بدر بن بطال را با سپاهي سوي روميان فرستاد كه غنيمت گرفتند و ظفر يافتند.

در اين سال مهدي، سعيد حرشي را با چهل هزار كس سوي طبرستان فرستاد.

در اين سال، عمر كلواذي كه كار زنديقان را به عهده داشت درگذشت و حمدويه به جاي وي گماشته شد، نام وي محمد بود پسر عيسي، از مردم ميسان.

و هم در اين سال، مهدي در بغداد زنديقان را بكشت.

و هم در اين سال مهدي، ديوان خويش و ديوان مردم خاندانش را به مدينه بازبرد و از دمشق به آنجا انتقال داد.

در اين سال مهدي سوي نهر صله رفت، چنانكه گويند از آن رو نهر صله نام يافت كه مي‌خواست درآمد آنرا تيول مردم خاندان خويش و ديگران كند و بدين گونه صله به آنها بدهد.

در اين سال، مهدي، علي بن يقطين را بر ديوان زمام الازمه بالا دست عمر بن- بزيع گماشت.

موسي بن حمزه گويد: نخستين كسي كه ديوان زمام نهاد عمر بن بزيع بود، در ايام خلافت مهدي. سبب آن بود كه وقتي ديوانها بر او فراهم آمد، بينديشيد و معلوم داشت كه آنرا مضبوط نتواند داشت، مگر آنكه بر هر ديواني زمامي داشته باشد كه ديوانهاي زمام را نهاد و بر هر ديوان زمامي يكي را گماشت. گماشته وي بر زمام ديوان خراج، اسماعيل بن صبيح بود. بني اميه ديوانهاي زمام نداشتند.

در اين سال، علي، پسر محمد مهدي، كه او را ابن ريطه مي‌گفتند، سالار حج شد.

آنگاه سال صد و شصت و نهم در آمد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5141

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و شصت و نهم بود

 

اشاره

 

از جمله حوادث سال اين بود كه مهدي در محرم سوي ماسبذان رفت.

 

سخن از خبر رفتن مهدي سوي ماسبذان‌

 

گويند: مهدي در پايان كار خويش، تصميم داشت هارون پسر خويش را بر پسر ديگر، موسي هادي، تقدم دهد و يكي از مردم خاندان خويش را به گرگان پيش وي فرستاد كه كار بيعت را فيصل دهد و رشيد را تقدم دهد، اما نكرد. مهدي يكي از وابستگان را به طلب وي فرستاد، اما موسي از آمدن دريغ كرد و فرستاده را تازيانه زد و مهدي به سبب موسي برون شد و به قصد وي آهنگ گرگان داشت كه رسيد بدو آنچه رسيد.

ابو شاكر كه دبير مهدي بر يكي از ديوانهاي وي بوده بود گويد: علي بن- يقطين از مهدي خواست كه به نزد وي ناشتا كند و وعده داد كه چنان كند، آنگاه عزم رفتن ماسبذان كرد، بخدا دستور رحيل داد كه گويي وي را آنجا مي‌كشانيدند.

علي گفت: «اي امير مؤمنان، با من وعده نهادي كه به نزد من ناشتا كني.» گفت: «ناشتاي خويش را به نهروان ببر.» گويد: پس آنرا ببرد كه در نهروان ناشتا كرد، سپس روان شد.

در اين سال، مهدي درگذشت.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5142

 

سخن از سبب وفات مهدي‌

 

در اين باره اختلاف كرده‌اند: از واضح، ناظر مهدي آورده‌اند كه گويد:

مهدي، در ماسبذان، در دهكده‌اي به نام رذ به شكار رفت. من با وي بودم تا پسينگاه.

آنگاه به خيمه‌گاه خويش رفتم كه از خيمه‌گاه وي دور بود، سحرگاه بزرگ، براي انجام وظايف [1] برنشستم، در دشتي روان بودم و از غلامان و يارانم كه همراه من بودند جدا مانده بردم، سياهي برهنه كه بر جهازي چوبين نشسته بود به من رسيد و نزديك آمد و گفت: «ابو سهل، خدايت در مورد مولايت امير مؤمنان پاداش بزرگ دهد.» مي‌خواستم او را با تازيانه بزنم كه از پيش روي من نهان شد و چون به رواق رسيدم مسرور جلو من آمد و گفت: «ابو سهل، خدا ترا در مورد مولايت امير مؤمنان پاداش بزرگ دهد.» گويد: وارد شدم، وي را ديدم كه در جامه‌اي پيچيده بود، در خيمه‌اي، گفتم: «از پس نماز پسينگاه كه از شما جدا شدم حال وي بسيار خوش بود و تنش سالم بود، خبر چه بود؟» گفت: «سگان از پي آهويي برفتند، وي نيز همچنان از پي آن بود، آهو از در خرابه‌اي به درون دويد، سگان از پي آن به درون دويدند، اسب نيز از پي سگان به درون دويد كه پشت وي بر در خرابه بشكست و هماندم بمرد.

علي بن ابو نعيم مروزي گويد: يكي از كنيزكان مهدي آغوزي [2] براي هووي خود مي‌فرستاد كه زهرآگين بود مهدي پس از حركت در عيساباد در بستان نشسته بود آغوز را خواست و از آن بخورد. كنيزك ترسيد كه به او بگويد زهرآلود است.

احمد بن محمد رازي گويد: مهدي در ماسبذان در بالا خانه قصري نشسته بود و

______________________________

[1] كلمه متن.

[2] شيري باشد كه از گوسفند نوزاييده گيرند (برهان)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5143

از نظرگاه آن به زير مي‌نگريست. حسنه كنيزك وي دو گلابي بزرگ برگرفته بود و در يك ظرف چيني نهاده بود و يكي را كه بهتر و رسيده‌تر بود در قسمت پايين زهر آلود كرده بود و پاره جدا شده را بر آن نهاده بود و بالاي ظرف چيني جاي داده بود.

مهدي گلابي را خوش داشت. كنيزك ظرف گلابي را همراه خادمه خويش بنزد يكي از كنيزان مهدي مي‌فرستاد كه محبوبتر از او بود و مي‌خواست او را بكشد. خادمه با ظرف چيني كه گلابي در آن بود گذر كرد و مي‌خواست آنرا به كنيزي كه حسنه براي وي فرستاده بود تسليم كند، گذار وي چنان بود كه مهدي از نظرگاه او را مي‌ديد و چون او را بديد و گلابي را با وي بديد او را پيش خواند و دست سوي گلابي‌اي برد كه بالاي ظرف بود و زهر آلود بود و آنرا بخورد و چون به اندرون وي رسيد، فرياد زد: «اندرونم»، حسنه صدا را شنيد و خبر را با وي بگفتند كه بيامد و به چهره خويش مي‌زد و مي‌گريست و مي‌گفت: «آقاي من مي‌خواستم ترا خاص خودم داشته باشم اما ترا كشتم.» و همانروز درگذشت.

عبد الله بن اسماعيل متصدي مركوبها گويد: وقتي به ماسبذان رسيديم، نزديك به لگام وي رفتم و آن را گرفتم كه هيچگونه بيماري‌اي نداشت. به خدا صبحگاهان در گذشته بود. حسنه را ديدم كه انا لله مي‌گفت و بر خيمه وي پشمينه بود.

گويد: ابو العتاهيه در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«شب در زيور بودند و صبحگاهان «پشمينه بر آنها نهاده بود.

«هر شاخ زني روزي، شاخ زني دارد.

«اگر چندان عمر كني كه نوح كرده بود «پاينده نخواهي بود «اگر به ناچار نوحه خواهي كرد «بر خويشتن نوحه كن.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5144

علي بن يقطين گويد: در ماسبذان با مهدي بوديم، صبحگاهي گفت: «گرسنه‌ام» ناني چند با گوشت سرد كه با سركه پخته شده بود پيش وي آوردند كه از آن بخورد و گفت به اطاق جلوي ميروم و آنجا مي‌خوابم، بيدارم نكنيد تا خودم بيدار شوم.

وارد اطاق شد و بخفت، ما نيز در ايوان خانه بخفتيم، از صداي گريه وي بيدار شديم و با شتاب سوي وي رفتيم گفت: «آنچه را من ديدم شما نديديد؟» گفتيم: «ما چيزي نديديم.» گفت: «مردي بر در ايستاد كه اگر در ميان هزار يا يكصد هزار مرد باشد مي‌شناسمش و شعري خواند به اين مضمون:

«گويي مي‌بينم كه مردم اين قصر نابود شده‌اند «و جاها و منزلگاههاي آن خالي مانده است.

«و سالار قوم از پس خوشي و شاهي «به قبري در شده كه سنگها روي آنست «و بجز ياد وي و قصه‌اش نمانده «و زنانش بر او بانگ و فغان مي‌كنند.» گويد: ده روز نگذشت كه درگذشت و درگذشت وي چنانكه ابو معشر و واقدي گفته‌اند به سال شصت و نهم بود، به شب پنجشنبه هشت روز مانده از محرم.

خلافتش ده سال بود و يك ماه و نيم. بعضي‌ها گفته‌اند: خلافت وي ده سال و چهل و نه روز بود و وقتي كه درگذشت چهل و سه سال داشت.

هشام بن محمد گويد: ابو عبد الله مهدي، محمد بن عبد الله، به سال صد و پنجاه و هشتم شاهي يافت، در ماه ذي حجه شش روز رفته از آن ماه. ده سال و يك ماه و بيست و دو روز شاهي كرد و عاقبت به سال صد و شصت و نهم در گذشت. در آن وقت چهل و سه ساله بود.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5145

 

سخن از خبر محل دفن مهدي و اينكه كي بر او نماز كرد؟

 

گويند: مهدي در دهكده‌اي از دهكده‌هاي ماسبذان به نام رذ درگذشت.

بكار بن رياح در اين باب شعري دارد به اين مضمون:

«رحمت رحمان در همه اوقات «بر پيكري كه در ماسبذان به گور شد «قبري كه بسته شد، بزرگواري‌اي را نهان كرد «و دو دست را كه به نيكي پيشرو بود.» پسرش بر او نماز كرد، تابوتي نبود كه وي را در آن بردارند و او را روي دري ببردند و زير درخت گردويي به خاك رفت.

درباره رنگ مهدي اختلاف كرده‌اند: بعضي‌ها گفته‌اند سبزه رنگ بود، بعضي‌ها گفته‌اند سپيد بود، به گفته بعضي در چشم راست وي لكه سپيدي بود، بعضي‌ها گفته‌اند اين در چشم چپ بود. در ايذه تولد يافته بود.

 

سخن از بعضي روشهاي مهدي و اخبار وي‌

 

هارون بن ابي عبيد الله گويد: وقتي مهدي به مظالم مي‌نشست مي‌گفت:

«قاضيان را پيش من آريد، اگر تنها از شرم آنها مظالم را باز پس دهم، همين بس است.» علي بن صالح گويد: روزي مهدي نشست و جايزه‌هايي را كه مي‌بايد در حضور وي به خواص وي از خاندانش و سرداران تقسيم شود، مي‌داد. نامها را براي وي مي‌خواندند و مي‌گفت كه ده هزار يا بيست هزار و امثال آن بيفزايند. يكي از سرداران را

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5146

بر او عرضه كردند، گفت: «از اين پانصد كم شود.» گفت: «اي امير مؤمنان، چرا از من كم كردي؟» گفت: «براي آنكه ترا سوي دشمني فرستادم و هزيمت شدي.» گفت: «خرسند مي‌شدي كه من كشته شوم؟» گفت: «نه.» گفت: «به خدايي كه ترا حرمت خلافت داده، اگر به جاي مي‌ماندم كشته مي‌شدم.» گويد: پس مهدي از او شرم كرد و گفت: «پنجهزار بر او بيفزاي.» علي بن صالح گويد: مهدي به يكي از سرداران خشم آورد، چنان بود كه مكرر با وي عتاب كرده بود و گفته بود كه تا كي نسبت به من خطا مي‌كني و من عفو مي‌كنم.

گفت: «تا ابد، ما بد مي‌كنيم و خدا ترا پاينده مي‌دارد و ما را عفو مي‌كني.» گويد: اين را بارها براي مهدي تكرار كرد كه از او شرم كرد و از او راضي شد.

حفص، وابسته مزينه، به نقل از پدرش گويد: هشام كلبي دوست من بود كه همديگر را مي‌ديديم و سخن مي‌كرديم و شعر مي‌خوانديم، وي را آشفته مي‌ديدم در جامه‌هاي كهنه بر استري لاغر، كه تنگدستي بر او و استرش نمايان بود. ناگهان يك روز او را بر استري سرخموي ديدم از استران خلافت، با زين و لگامي از زين و لگامهاي خلافت، در جامه‌هاي نكو و بوي خوش.

گويد: خرسندي نمودم و گفتم: «نعمتي آشكار مي‌بينم.» به من گفت: «آري، به تو خبر مي‌دهم، اما مكتوم دار. چند روز پيش ما بين نيمروز و پسين در خانه خويش بودم كه فرستاده مهدي بنزد من آمد، سوي وي رفتم و به نزد او وارد شدم، به خلوت نشسته بود و هيچكس به نزد وي نبود، كتابي نيز

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5147

پيش روي وي بود. به من گفت: «اين كتاب را بردار و بخوان، چيزهايي كه در آن هست و آنرا هول‌انگيز مي‌داني مانع خواندنت نشود.» هشام گويد: در كتاب نگريستم و چون قسمتي از آن را بخواندم آنرا هول‌انگيز- يافتم و از دست خويش بينداختم و نويسنده آنرا لعنت كردم.

گويد: مهدي به من گفت: «به تو گفتم كه اگر آنرا هول‌انگيز يافتي مينداز.

قسم به حقي كه بر تو دارم آنرا بخوان تا به آخر برساني.» گويد: پس آنرا بخواندم، كتابي بود كه نويسنده ضمن آن مهدي را به وضعي شگفت‌انگيز بزشتي ياد كرده بود و چيزي براي او باقي ننهاده بود.

گفتم: «اي امير مؤمنان اين معلون دروغ پرداز كيست؟» گفت: «فرمانرواي اندلس.» گويد: گفتم: «اي امير مؤمنان، زشتي بر اوست و پدرانش و مادرانش.» گويد: پس از آن بنا كردم زشتي‌هايشان را ياد كنم.

گويد: مهدي از اين خرسند شد و گفت: «قسمت مي‌دهم كه همه زشتي‌هايشان را بر دبيري املا كني.» گويد: پس دبيري از دبيران راز را پيش خواند و دستور داد كه به يكسو نشست و به من گفت تا سوي وي رفتم. دبير عنوان پاسخ مهدي را نوشت، من نيز زشتي‌هاي آن قوم را بر وي املا كردم و بسيار گفتم و چيزي به جاي نگذاشتم تا از كتاب فراغت يافتم و بدو دادم كه خرسندي كرد. از آن پيش كه باز گردم بگفت تا كتاب را مهر زدند و در كيسه‌اي نهادند و به متصدي بريد دادند و دستور داد كه با شتاب سوي اندلس بفرستد.

گويد: آنگاه بقچه‌اي براي من خواست كه ده جامه نيكو در آن بود، با ده هزار درم و اين استر را با زين و لگام، همه را به من داد و گفت: «آنچه را شنيدي مكتوم دار.» مسور بن مشاور گويد: نماينده‌اي از آن مهدي به من ستم كرد و ملكي را كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5148

داشتم به غصب گرفت، بنزد سلام متصدي مظالم رفتم و از او شكوه كردم و رقعه مكتوبي بدو دادم كه رقعه را به مهدي داد، به وقتي كه عمويش عباس بن محمد و ابن- علاثه و عافيه قاضي به نزد وي بودند.

گويد: مهدي به من گفت: «نزديك شو» كه نزديك رفتم. گفت: «چه مي‌گويي؟» گفتم: «به من ستم كرده‌اي.» گفت: «به يكي از اين دو رضايت مي‌دهي؟» گفتم: «آري.» گفت: «به من نزديك شو» نزديك او شدم چندان كه به تشك چسبيدم.

گفت: «سخن كن.» گفتم: «خدا قاضي را قرين صلاح بدارد، اين، درباره ملكم به من ستم كرده است.» قاضي گفت: «اي امير مؤمنان چه مي‌گويي؟» گفت: «ملك من است و در تصرفم.» گويد: گفتم: «خدا قاضي را قرين صلاح بدارد، از او بپرس: اين ملك پيش از خلافت از آن او شده يا پس از آن؟» گويد: پس، از او پرسيد كه اي امير مؤمنان چه مي‌گويي؟

گفت: «پس از خلافت از آن من شده.» گفت: «پس به او تسليم كن.» گفت: «چنين كردم.» گويد: عباس بن محمد گفت: «به خدا اي امير مؤمنان، اين مجلس را بيش از بيست هزار هزار دوست دارم.» مجاهد شاعر گويد: مهدي به تفريح برون شد، عمر بن بزيع وابسته‌اش نيز با وي بود.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5149

گويد: از سپاه دور افتاديم، كسان در كار شكار بودند، مهدي گرسنه شد گفت:

«واي تو، چيزي هست؟» گفت: «چيزي نيست.» گفت: «كوخي [1] مي‌بينم و پندارم سبزي فروشي است.» گويد: آهنگ آن كرديم، يك نبطي در كوخي بود با يك سبزي فروشي، بدو سلام گفتيم، سلام را پاسخ گفت، گفتيم: «چيزي كه بخوريم به نزد تو هست؟» گفت: «آري آري، سس ماهي دارم و نان جو.» مهدي گفت: «اگر روغن زيتون به نزد تو باشد تكميل كرده‌اي.» گفت: «بله.» گفت: «و پياز؟» گفت: «بله، هر چه بخواهي، و خرما نيز.» راوي گويد: پس به طرف سبزي فروش رفت و سبزي و پياز آورد كه سير و پر بخوردند. مهدي به عمر بن بزيع گفت: «در اين باب شعري بگوي.» و او شعري گفت به اين مضمون:

«هر كس سس ماهي با زيتون مي‌خوراند «و نان جو با پياز «به سبب رفتار بد، در خور يك سيلي است «يا دو سيلي يا سه سيلي.» مهدي گفت: «چه بد گفتي، چنين نيست، بلكه:

«به سبب رفتار نكو «در خور يك كيسه است، يا دو، يا سه.» گويد: پس از آن، سپاه رسيد با خزينه‌ها و خدمه و بگفت تا سه كيسه به نبطي دادند و بازگشت.

______________________________

[1] كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5150

ابو غانم گويد: زيد هلالي مردي معتبر و بخشنده و نام‌آور بود از بني هلال.

و نقش انگشتر وي چنين بود: افلح يا زيد من زكي عمله، يعني: اي زيد هر كه عملش پاكيزه باشد رستگار شود. و اين خبر به مهدي رسيد و شعري گفت به اين مضمون:

«نقش انگشتر زيد هلالي اين است «كه هر كه عملش پاكيزه باشد رستگار شود» حسن خادم گويد: در ايام مهدي طوفاني شد كه پنداشتيم ما را به رستاخيز مي‌كشاند. به جستجوي امير مؤمنان درآمدم، وي را ديدم كه چهره بر زمين نهاده بود و مي‌گفت: «خدايا، محمد را در امتش حفظ كن. خدايا ما را مورد شماتت دشمنانمان از امت‌هاي ديگر مكن. خدايا اگر اين دنيا را به گناه من گرفته‌اي اينك پيشاني من پيش روي تو است.» گويد: طولي نكشيد كه طوفان برفت و بليه ما برطرف شد.

عبد الصمد بن علي گويد: به مهدي گفتم: «اي امير مؤمنان، ما خانداني هستيم كه به دوستي وابستگانمان و پيش انداختنشان دل بسته‌ايم، اما تو در اين كار افراط كرده‌اي، همه كارهاي خويش را به آنها سپرده‌اي و به شب و روز خاص خويشتنشان كرده‌اي.

بيم دارم دلهاي سپاهيان و سرداران خراساني تو بگردد.» گفت: «اي ابو محمد وابستگان شايسته اين هستند. يكي نيست كه او را در مجلس عام بخوانم و او را چنان رفعت دهم كه رانش به ران من بخورد و چون از آن مجلس برخاست تيمار اسب خويش را از او بخواهم و بدان پردازد و خويشتن را از آن برتر نداند مگر اين وابستگانم كه در قبال اين كار بزرگي نمي‌كنند. اگر اين را از ديگري بخواهم گويد: پسر دوست توام و در كار دعوت تو سابقه دارم و پسر كسي هستم كه در كار دعوت تو سابقه و داشته، از اينش باز نتوانم داشت.» فضل بن ربيع گويد: مهدي به عبد الله بن مالك گفت: «با اين وابسته من كشتي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5151

بگير.» كه با وي كشتي گرفت و گردنش را بگرفت. مهدي گفت: «حمله كن.» گويد: و چون عبد الله چنين ديد سرش را گرفت كه به سر در افتاد و او را از پاي در آورد. آنگاه عبد الله گفت: «اي امير مؤمنان، وقتي از پيش تو برخاستم به نزد تو محبوبتر كس بودم، اما پيوسته امير مؤمنان با وابسته خويش بر ضد من بود.» گفت: «مگر گفته شاعر را نشنيده‌اي كه گويد:

«وابسته‌ات ستم نبيند «كه ستم ديدن وابسته قوم «همانند قطع بيني‌هاست.» ابو الخطاب گويد: قاسم بن مجاشع تميمي را كه از مردم مرو بود، در دهكده‌اي به نام باران وفات در رسيد و او مهدي را وصي خويش كرد و چنين نوشت:

«خداي يكتا عيان كرده و فرشتگان و دانشوران گواهي داده‌اند كه خدايي جز او نيست كه انصاف بدو پايدار است. خدايي جز او نيست كه عزيز و فرزانه است. دين كامل بنزد خدا، اسلام است، و كساني كه كتابشان داده‌اند اختلاف نكرده‌اند، مگر از پس آنكه دانش به سويشان آمده و از حسد همديگر، و هر كه آيه‌هاي خدا را انكار كند خدا تند حساب است.» [1] آنگاه نوشت: «قاسم بن مجاشع به اين شهادت مي‌دهد شهادت مي‌دهد كه محمد بنده و فرستاده اوست، صلي الله عليه و سلم، و اينكه علي بن ابي طالب وصي پيمبر خدا است، صلي الله عليه و سلم، و وارث امامت از پس وي.»

______________________________

[1] شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ، وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ، لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ.

إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ وَ مَنْ يَكْفُرْ بِآياتِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ.

آل عمران (3) آيه‌هاي 18 و 19

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5152

گويد: وصيت را بر مهدي عرضه كردند و چون بدينجا رسيد آنرا بينداخت و در آن ننگريست.

ابو الخطاب گويد: و اين همچنان در قلب ابو عبيد الله وزير بود و چون وفات وي در رسيد اين آيه را در وصيت خويش نوشت.

هيثم بن عدي گويد: يكي به نزد مهدي آمد و گفت: «اي امير مؤمنان منصور مرا دشنام گفت و به مادرم نسبت زنا داد، اگر گويي وي را بحل كنم، مرا عوض دهي و براي وي از خدا غفران بخواهم.» گفت: «چرا دشنامت داد؟» گفت: «دشمنش را در حضورش دشنام دادم و از اين خشم آورد.» گفت: «دشمن وي كي بود كه از دشنام وي خشمگين شد؟» گفت: «ابراهيم بن عبد الله بن حسن» گفت: «ابراهيم خويشاوند نزديك او بود و حق واجب بر او داشت، اگر چنانكه مي‌گويي ترا دشنام داده از خويشاوند خويش دفاع كرده و حرمت خويش را تأييد كرده، كسي كه براي پسر عموي خويش انصاف گرفته، بد نكرده.» گفت: «وي دشمن خدا بود.» گفت: «به خاطر دشمني انتقام نگرفته، بلكه به خاطر خويشاوندي انتقام گرفته.» گويد: آن مرد را خاموش كرد و چون مي‌خواست برود گفت: «شايد چيزي مي‌خواستي و براي آن وسيله‌اي بهتر از اين نيافتي.» گفت: «آري.» گويد: پس لبخند زد و بگفت تا پنجهزار درم باو بدهند.

گويد: يكي را پيش مهدي آوردند كه دعوي پيمبري كرده بود و چون او را بديد گفت: «تو پيمبري؟» تاريخ طبري/ ترجمه ج‌12 5153 سخن از بعضي روشهاي مهدي و اخبار وي ….. ص : 5145

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5153

گفت: «آري.» گفت: «سوي كيان مبعوث شده‌اي؟» گفت: «مگر گذاشتيد به نزد كساني كه سويشان مبعوث شده‌ام بروم. صبحگاهان مرا فرستادند و شبانگاه گرفتيد و به زندانم كرديد.» گويد: مهدي از گفته وي بخنديد و آزادش كرد.

ربيع گويد: مهدي را ديدم كه در شبي مهتاب در اطاق جلو خانه خويش نماز مي‌كرد نمي‌دانم آيا او نكوتر بود؟ يا اطاق جلو؟ يا ماه؟ يا جامه‌هاي وي؟

گويد: اين آيه را بخواند: «فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحامَكُمْ.» [1] يعني: توانيد بود كه اگر روي بگردانيد در زمين تباهي كنيد و روابط خويشاونديتان را ببريد؟

گويد: وقتي نماز خويش را به سر برد به من نگريست و گفت: «ربيع!» گفتم: «اي امير مؤمنان آماده فرمانم.» گفت: «موسي را پيش من بيار.» و به نماز برخاست.

گويد: گفتم: «كدام موسي؟ موسي پسرش؟ يا موسي بن جعفر؟ كه در آن وقت به نزد وي محبوس بود؟» گويد: بنا كردم بينديشم.

گويد: عاقبت گفتم: «بجز موسي بن جعفر كسي نيست.» گويد: پس او را حاضر كردم.

گويد: نماز خويش را ببريد و گفت: «اي موسي من آيه را خواندم كه: فهل عسيتم تا آخر و بيم دارم كه رعايت خويشاوندي ترا نكرده باشم، به من اطمينان بده كه بر ضد من قيام نمي‌كني.»

______________________________

[1] سوره محمد (47) آيه 21.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5154

گويد: گفت: «خوب.» پس از او اطمينان گرفت و آزادش كرد.

سليمان بن داود مي‌گفت: «شنيدم كه مهدي به محراب مسجد بود و آيه أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ يَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدي مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا [1] كه در سوره نساء است به آهنگ مي‌خواند.» محمد گويد: به نزد مهدي حضور داشتم كه براي مظالم نشسته بود يكي از خاندان زبير بيامد و از ملكي سخن آورد كه يكي از شاهان بني اميه، نمي‌دانم وليد يا سليمان، مصادره كرده بود.

گويد: مهدي به ابو عبيد الله دستور داد كه ياد آنرا از ديوان عتيق در آرند كه چنان كرد و بر مهدي فرو خواند و چنان بود كه بر چند تن از بني اميه عرضه شده بود، اما به پس دادن آن رأي نداده بودند كه عمر بن عبد العزيز از آن جمله بود.

مهدي گفت: «اي زبيري، اين عمر بن عبد العزيز از شما گروه قريش است و چنانكه مي‌بينيد آنرا پس نداده.» گفت: «مگر همه كارهاي عمر پسنديده بود؟» گفت: «كدام يك از كارهايش ناپسند بود؟» گفت: «اينكه سقط شده بني اميه را كه در خرقه‌ها بود جزو مقرري بگيرهاي معتبر مي‌برد و پير بني هاشم را جزو شصتي‌ها مي‌برد.» مهدي گفت: «اي معاويه! عمر چنين مي‌كرد؟» گفت: «آري.» گفت: «ملك زبيري را پسش بده.»

______________________________

[1] يعني: مگر آن كسان را كه از كتاب آسماني بهره‌ايشان داده‌اند، نمي‌بيني كه به بت و طغيانگر گروند، و درباره كافران گويند: اين گروه از مؤمنان هدايت يافته‌ترند. سوره نساء (4) آيه 51.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5155

ابو سلمه غفاري گويد: مهدي به جعفر بن سليمان كه عامل مدينه بود نوشت كه جمعي را كه به قدري بودن منسوب داشته بودند پيش وي فرستد.

گويد: جعفر كساني را سوي او فرستاد كه عبد الله بن ابي عبيده ياسري و عبد الله ابن يزيد هذلي و عيسي بن يزيد ليثي و ابراهيم بن محمد اسامي از آن جمله بودند. وقتي آنها را به نزد مهدي وارد كردند عبد الله بن ابي عبيده از ميان آنها بدو پرداخت و گفت: «اين طريقه پدر تو است و رأي وي.» گفت: «نه، عمويم داود بود.» گفت: «نه، بجز پدرت نبود، كه بر اين بود كه از ما جدا شد و بر اين طريقه بود.» گويد: پس مهدي آزادشان كرد.

محمد بن عبد الله بن محمد بن علي بن عبد الله طالبي گويد: در اواخر قدرت بني- اميه به خواب ديدم كه گويي وارد مسجد پيمبر خدا شده‌ام صلي الله عليه و سلم و در نوشته‌اي كه بر موزائيك مسجد هست نگريستم كه چنين بود: «به فرمان امير مؤمنان وليد بن عبد الملك» و يكي مي‌گفت: اين نوشته محو مي‌شود و به جاي آن نام يكي از بني هاشم را مي‌نويسند به نام محمد.

گويد: گفتم: «من محمدم و از بني هاشمم، پسر كي؟» گفت: «پسر عبد الله.» گفتم: «من پسر عبد اللهم، پسر كي؟» گفت: «پسر محمد.» گفتم: «من پسر محمدم، پسر كي؟» گفت: «پسر علي.» گفتم: «من پسر عليم، پسر كي؟» گفت: «پسر عبد الله.» گفتم: «من پسر عبد اللهم، پسر كي؟»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5156

گفت: «پسر عباس.» گويد: اگر به عباس نرسيده بودم ترديد نمي‌كردم كه من صاحب اين كارم.» گويد: در آن روزگار از اين خواب سخن كردم و كسان از آن سخن كردند.

ما مهدي را نمي‌شناختيم، پس او وارد مسجد پيمبر خدا شد، صلي الله عليه و سلم، و سر برداشت و نظر كرد و نام وليد را بديد و گفت: «نام وليد را در مسجد پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم مي‌بينم!» و كرسي‌اي خواست و در صحن مسجد نهادند و گفت: «نمي روم تا محو شود و نام من به جاي آن نوشته شود.» و بگفت تا عملگان و نردبانها و آنچه بايسته بود بياوردند و نرفت تا تغيير يافت و اسم وي نوشته شد.

عبد الله بن محمد بن عطا گويد: پاسي از شب رفته مهدي برون شد و بر خانه طواف مي‌كرد از سمت مسجد شنيد كه يك زن بدو مي‌گفت: «قوم من بي‌چيزند، از چشمها افتاده‌اند و قرضهاي سنگين دارند و خشكسالي آنها را گزيده است، مردانشان نابود شده‌اند، اموالشان برفته و نانخورشان فزوني گرفته، به راهماندگانند و برهنگان راه، سفارش خداست و سفارش پيمبر، كسي هست كه دستور دهد چيزي به من دهند و خدا در سفرش او را بي‌چيز نگذارد و پناه كسانش باشد.» گويد: پس مهدي دستور داد تا نصير خادم پانصد درم بدو داد.

محمد بن سليمان گويد: نخستين كسي كه فرش طبري گسترد مهدي بود به سبب آنگه پدرش بدو دستور داد در ري بماند و از طبرستان فرش طبري به او هديه كردند كه بگسترد و اطراف آن برف و ني نهاد تا وقتي كه به ترتيب كنف مرطوب دست يافتند و فرش طبري را در كنار آن خوش داشتند.

مفضل گويد: مهدي به من گفت: «امثالي را كه از بدويان شنيده‌اي و به نزد تو درست است براي من فراهم كن.» گويد: امثال را با پيكارهايي را كه ميان عربان رخ داده بود براي وي نوشتم كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5157

به من صله داد و نكويي كرد.

علي بن محمد گويد: يكي از فرزندان عبد الرحمان بن سمره مي‌خواسته بود در شام به پا خيزد. وي را پيش مهدي آوردند كه او را رها كرد و حرمت كرد و تقرب داد، روزي به او گفت قصيده زهير را در قافيه راء براي من بخوان كه چنين است:

«لمن الديار بقنة الحجر.» كه آنرا بخواند. آنگاه مرد سمري گفت: «به خدا كسي كه مانند اين شعر درباره وي گفته مي‌شد، نماند.» گويد: مهدي خشم آورد و او را نادان ديد و طرد كرد اما عقوبت نكرد و مردمان او را احمق شمردند.

گويند: ابو عون، عبد الملك بن يزيد بيمار شد، مهدي به عيادت وي رفت.

خانه‌اي ديد فرسوده، و بناي بد، طاق صفه‌اي كه در آن بود، خشت بود. تشك نرمي در محل نشيمن بود، مهدي بر متكايي نشست، ابو عون جلو روي وي بود. مهدي با وي نيك گفت و از بيماري وي درد خواري كرد.

ابو عون گفت: «اي امير مؤمنان از خداي اميد عافيت دارم و اينكه مرا بر بسترم نميراند تا در اطاعت تو كشته شوم و اطمينان دارم كه نخواهم مرد تا در اطاعت تو چنانكه بايد بكوشم.» گويد: مهدي درباره وي رأي نكو نمود و گفت: «حاجت خويش را با من بگوي و هر چه مي‌خواهي بخواه و در مورد حيات و ممات خويش به كار گير، به خدا اگر وصيتي كني كه مال تو بدان رسايي نداشته باشد، هر چه باشد من آنرا عهده مي‌كنم، بگوي و وصيت كن.» گويد: ابو عون سپاس داشت و دعا گفت: «اي امير مؤمنان حاجت من اين است كه از عبد الله بن ابي عون رضايت دهي و او را پيش خواني كه آزردگي تو از

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5158

وي به درازا كشيده است».

گويد: مهدي گفت: «اي ابو عون، وي بيراهه مي‌رود و به خلاف رأي ما و رأي تست، درباره دو پير ابو بكر و عمر ناروا مي‌گويد و بد آنها مي‌گويد.» گويد: ابو عون گفت: «به خدا اي امير مؤمنان وي بر همان كاريست كه براي آن قيام كرديم و بدان دعوت كرديم، اگر راي شما ديگر شده، آنچه را دوست داريد به ما بگوييد تا اطاعتتان كنيم.» گويد: پس مهدي برفت و در راه به كساني از سران و خاندان خويش كه همراهش بودند گفت: «چرا مثل ابو عون نيستيد، به خدا مي‌پنداشتم خانه وي با طلا و نقره ساخته شده، شما وقتي يك درم بياييد با ساج و طلا بنا ميسازيد.» ابو عبد الله به نقل از پدرش گويد: روزي مهدي سخن كرد و گفت: «بندگان خدا از خدا بترسيد.» گويد: يكي برخاست و گفت: «تو نيز از خدا بترس كه به خلاف حق كار مي‌كني.» گويد: پس او را بگرفتند و ببردند و با ته شمشيرهاي خويش او را مي‌زدند و چون او را به نزد مهدي درآوردند گفت: «اي پسر زن بدكاره، وقتي من بر منبرم، به من مي‌گويي از خداي بترس!.» گفت: «از تو زشت است، اگر اين، از ديگري سر مي‌زد بر ضد وي از تو كمك مي‌خواستم.» گفت: «چنان مي‌بينم كه نبطي هستي.» گفت: «اين، حجت را بر ضد تو مؤكدتر مي‌كند كه يك نبطي ترا به ترس از خدا مي‌خواند.» گويد: بعدها آن مرد را مي‌ديدند كه از آنچه ميان وي و مهدي رفته بود سخن مي‌كرد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5159

گويد: پدرم مي‌گفت: «من آنجا حضور داشتم، اما گفتگو را نشنيدم.» ابو خزيمه بادغيسي گويد: مهدي مي‌گفت: «به نزد من وسيله و دستاويزي بهتر از آن نيست كه منتي را كه به نزد كسي دارم ياد كنم كه نظير آن را تكرار كنم تا نيك پرورده شود كه منع پسين سپاس پيشين را قطع مي‌كند.» يزيد بن وهب بن جرير گويد: بشار بن برد بن يرجوخ، صالح بن داود برادر يعقوب را به هنگامي كه ولايتدار بصره شد هجا گفت و چنين گفت:

«آنها برادر تو صالح را روي منبرها نشاندند «و منبرها از برادرت به فغان آمد.» گويد: وقتي هجاي وي به يعقوب رسيد به نزد مهدي رفت و گفت: «اي امير مؤمنان، اين كور مشرك امير مؤمنان را هجا گفته.» گفت: «واي تو چه گفته؟» گفت: «امير مؤمنان، مرا از خواندن آن معاف بدارد.» گويد: پس اصرار كرد كه بخواند و او شعري خواند به اين مضمون:

«خليفه‌اي كه با عمه‌هاي خود زنا مي‌كند «و بوق و چوگان بازي مي‌كند «خداي، ديگري را به عوض وي به ما دهد «و او را در … س خيزران نهان كند.» گويد: مهدي كس فرستاد كه او را بيارند، يعقوب بيم كرد به نزد مهدي آيد و مدح او گويد و مهدي او را ببخشد و كس فرستاد كه او را در هور، در گرداب افكند.

ابو الحي عيسي گويد: وقتي مروان بن ابي حفصه به نزد مهدي در آمد و شعر خويش را كه ضمن آن گويد:

«چگونه تواند بود

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5160

«و چنين نتواند بود «كه فرزندان دختري «چون عموها ميراث برند.» خواند، مهدي هفتاد هزار درم بدو داد و مروان شعري گفت به اين مضمون:

«هفتاد هزار درم از عطاي خويش به من داد «و هيچ كس از شاعران پيش از من «چنين عطايي نگرفته.» ابو عدنان سلمي گويد: مهدي به عمارة بن حمزه گفت: «شعر كدام يك از شاعران ظريفتر است؟» گفت: «والبة بن حباب، همان كه گويد:

«و او را كه گناهي ندارد «عشقي هست چون نوك نيزه‌ها «كه در دل و در خاطر مي‌رود «و همه جاي دل مجروح است.» گفت: «به خدا راست گفتي.» گفت: «اي امير مؤمنان پس چرا وي را نديم خويش نمي‌كني كه عربي محترم است و شاعري ظريف.» گفت: «به خدا مانع من از اينكه وي را نديم خويش كنم اين شعر است كه گويد:

«در خلوت به ساقيمان گفتم «سر خويش را به نزديك سر من آر «و دمي براي من بر روي خويش بخواب «كه من كسي هستم كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5161

«هم‌نشينانم را … يم.» «مي‌خواهي به اين ترتيب هم‌نشين وي باشي؟» محمد گويد: در زمان مهدي شخص سبك خردي بود كه شعر مي‌گفت، وقتي مهدي را مدح گفت و او را پيش مهدي بردند شعري براي او خواند كه ضمن آن گفته بود: «كنيزكان زفر»، مهدي گفت: «زفر چيست؟» گفت: «اي امير مؤمنان تو نمي‌داني؟» گفت: «نه.» گفت: «تو كه امير مؤمنان و سرور مسلمانان و پسر عموي پيمبر خدايي نمي‌داني، من مي‌دانم! نه به خدا.» ابن طريح گويد: طريح بن اسماعيل ثقفي به نزد مهدي وارد شد و نسب خويش را بگفت و از او خواست كه شعرش را بشنود. گفت: «مگر تو همان نيستي كه خطاب به وليد بن يزيد گفته‌اي:

«تو پسر هماني كه عرصه وسيع داشت «و پستي و تنگي به تو راه نيافته.

«به خدا هرگز در باره من چنين نخواهي گفت و شعري از تو نخواهم شنيد، اگر خواهي عطيه‌ات دهم.» گويند: مهدي به سال صد و شصت و ششم دستور داد روزه بگيرند تا به روز چهارم براي مردم طلب باران كند و چون شب سوم شد برف آمد و لقيط بن بكير محاربي در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«اي امام هدايت، به وسيله تو بارش يافتيم «و سختي از ما برفت «شبانگاه تو به حفاظت توجه داشتي «اما مردم خفته بودند و پرده ظلمت بر آنها بود

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5162

«آنها به خواب بودند اما شب تو «در باره آنها دراز بود «كه به هراس و تضرع و گريستن بودي.

«تو به كارشان توجه داشتي «اما گروهي كه عصيان كرده بودند «و بد كرده بودند غافل بودند.

«سيراب شديم در صورتي كه بي‌آب بوديم «و مي‌گفتيم سالي ناباب و سرخ است.

«در تاريكي شب خدا را بخواندي «كه دعايت مستجاب شد و سال بد را ببردي «به وسيله برفها كه زمين از آن زنده شد «و چنان شد كه گلي سبز است.» گويند: در ايام مهدي، مردم، ماه رمضان را در دل تابستان روزه داشتند در آن وقت ابو دلامه، عطيه‌اي را كه مهدي بدو وعده داده بود مي‌خواست، رقعه‌اي به مهدي نوشت و ضمن آن از رنج گرما و روزه شكوه كرد و در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«به حق خويشاوندي‌اي كه «نزديك و دور ما را در قرابت «فراهم آورده، «از تو كه بزرگوارترين رهرواني «مي‌خواهم كه به شعر خواني كه «از شعر شنو، اميد پاداش دارد «گوش فراداري.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5163

«روزه آمد و من به عبادت روزه داشتم «و اميد ثواب روزه‌دار عبادتگر دارم «چندان سجده كرده‌ام كه پيشاني‌ام «از تصادم سجده‌گاه «زخمي شده.» گويد: وقتي مهدي رقعه را خواند او را پيش خواند و گفت: «اي پسر زن بوگندو، ميان من و تو چه خويشاوندي‌اي هست؟» گفت: «خويشاوندي آدم و حوا.» گويد: مهدي از گفته وي بخنديد و بگفت تا عطيه‌اي به او بدهند.

ابراهيم بن خالد معيطي گويد: به نزد مهدي در آمدم، وصف نغمه‌گري مرا براي وي گفته بودند. درباره نغمه‌گري و اطلاع من از آن، پرسش كرد و گفت: «آهنگ نواقيس را مي‌خواني؟» گفتم: «بله و صليب را نيز. [1]» گويد: مرا پس فرستاد و شنيدم كه گفته بود: «معيطي است جزو خلوتيان و همدمان خويش بدو نياز ندارم و با وي انس نمي‌گيرم.» گويد: آهنگ نواقيس از معبد نغمه‌گر است كه در شعري آمده به اين مضمون:

«از خانه ليلي بپرس: آيا پاسخ مي‌گويي «و سخن مي‌كني؟

«صحراي پهناور چگونه سخن خواهد كرد «خانه‌اي كه گويي «از طول ايام و كهنگي درهم ريخته

______________________________

[1]- بازي با كلمه به تناسب صليب و ناقوس (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5164

«چگونه سخن را پاسخ مي‌گويد.» اصمعي گويد: حكم وادي را ديدم كه وقتي كه مهدي به بيت المقدس مي‌رفت به راه وي آمد، شعرك‌هايي داشت. دف خويش را در آورد و مي‌زد و مي‌گفت منم كه گفته‌ام:

«عروس كي برون ميشود كه «بازماندن وي به درازا كشيد «صبح نزديك شد يا در آمد «اما هنوز او پوشش خويش را «به سر نبرده است.» گويد: كشيكبانان به طرف وي دويدند. مهدي به آنها بانگ زد دست بداريد و در باره وي پرسيد. گفتند: «حكم وادي است.» كه وي را پذيرفت و عطيه داد.

 

محمد گويد: روزي مهدي به يكي از خانه‌هاي خويش در آمد، كنيز نصراني خويش را ديد كه گريبانش گشاده بود و ميان دو پستانش نمايان بود، صليبي از طلا بر آن آويخته بود كه آنرا نكو ديد و دست سوي آن برد و كشيد و آنرا بر گرفت، كنيز در باره صليب سر و صدا كرد، مهدي در اين باره شعري گفت به اين مضمون:

«وقتي كه بر سر صليب با وي كشاكش داشتم «و گفت: واي من مگر صليب روا نيست.» گويد: آنگاه يكي از شاعران را پيش خواند كه شعر تاييد كرد و بگفت تا آنرا به آواز بخوانند و اين آهنگ را خوش داشت.

محمد گويد: مهدي به يكي از كنيزكان خويش نگريست كه تاجي داشت و يك گل نرگس از طلا و نقره بر آن بود كه آنرا پسنديد و مصرعي گفت:

«چه خوش است نرگس روي تاج.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5165

و در سخن فروماند گفت: «كي اينجا هست؟» گفتند: «عبد الله بن مالك.» گويد: او را پيش خواند و گفت: «كنيزي از آن خويش را ديدم و تاجي را كه بر او بود نيكو ديدم و گفتم: «چه خوش است نرگس روي تاج، مي‌تواني چيزي بر آن بيفزايي؟» گفت: «آري، اي امير مؤمنان، ولي مرا بگذار كه برون شوم و بينديشم.» گفت: «چنانكه خواهي.» گويد: پس او برون شد و ادب آموز فرزند خويش را پيش خواند و تكميل مصرع را از او خواست كه گفت:

«بر پيشاني درخشان همانند عاج.» و آنرا در چهار بيت به سر برد كه عبد الله آن را به نزد مهدي فرستاد و مهدي چهل هزار براي او فرستاد كه چهار هزار از آن را به ادب آموز داد و بقيه را براي خويش بر گرفت و روي شعر آهنگي معروف هست.

احمد بن موسي گويد: توزي شعري از آن مهدي را در باره حسنه كنيزش براي من خواند به اين مضمون:

«آبي مي‌بينم و سخت تشنه‌ام «ولي به آبگاه راه نيست «همينت بس نيست كه مالك مني «اما مردمان همگي بندگان منند «اگر دست و پاي مرا ببري «از روي خشنودي گويم «نكو كردي بيشتر كن.» محمد گويد: مهدي را ديدم كه از سمت كوچه قريش وارد بصره شد، ديدمش

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5166

كه مي‌رفت. بانوقه پيش روي مهدي، ميان وي و سالار نگهبانان بود، قبايي سياه به تن داشت و چون پسران شمشيري آويخته بود.

و هم محمد گويد: مهدي به بصره آمد و از كوچه قريش گذشت كه خانه ما آنجا بود. ولايتداران از آنجا نمي‌گذشتند، اگر ولايتدار مي‌آمد آمدن وي را شوم مي‌دانستند، كمتر ولايتداري از آن مي‌گذشت كه در ولايتداري خويش دير بماند و زود معزول مي‌شد، هيچ خليفه‌اي بجز مهدي از كوچه قريش نگذشته بود، از كوچه عبد الرحمان بن سمره مي‌گذشتند كه پهلوي آن بود.

گويد: مهدي را ديدم كه مي‌رفت و عبد الله بن مالك سالار نگهبانان وي پيش رويش مي‌رفت و نيم نيزه به دست داشت. دختر مهدي، بانوقه نيز جلو او، ميان وي و سالار نگهبانان مي‌رفت بازي جوانان: قبايي سياه به تن داشت با كمربندي و چاچي‌اي. شمشير آويخته بود. پستانهايش را مي‌ديدم كه قبا را بلند كرده بود كه برجسته بود.

گويد: بانوقه سبزه بود و نكوقامت و شيرين حركات و چون بمرد، و اين به بغداد بود، مهدي چنان بناليد كه مانند آن شنيده نشده بود، براي مردمان نشست كه بدو تسليت مي‌گفتند. گفته بود كه هيچكس را از او باز ندارند. كسان تسليت بسيار گفتند و در بليغ گويي كوشيدند. ميان جمع از اهل علم و ادب كسان بودند كه اين گفته‌ها را نقد مي‌كردند و اتفاق كردند كه تسليتي مختصرتر و بليغ‌تر از تسليت شبيب بن شيبه نشنيده بودند كه گفت: «اي امير مؤمنان خدا براي وي از تو بهتر و ثواب خدا براي تو از او بهتر. از خدا مي‌خواهم كه غمگينت ندارد و مفتون نكند.» عبد الرحمان گويد: بانوقه دختر مهدي در گذشت. شبيب بن شيبه به نزد وي در آمد و گفت: «اي امير مؤمنان خدايت بر اين مصيبت پاداش دهد و از پي آن صبر بيارد، خداي آزمون ترا با خشم نيالايد و نعمت از تو نگيرد كه ثواب خدا براي تو از وي بهتر، و رحمت خداي براي وي از تو بهتر. آنچه را از پيش نمي‌توان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5167

برداشت بر آن صبر بايد كرد.»

 

خلافت هادي‌

 

در اين سال، به روز در گذشت مهدي، براي موسي بن محمد بن عبد الله بن- محمد بن علي بن عبد الله بن عباس بيعت خلافت كردند. موسي به گرگان بود و با مردم طبرستان نبرد مي‌كرد. در گذشت مهدي به ما سبذان بود، پسرش هارون نيز با وي بود. ربيع وابسته‌اش به بغداد بود كه وي را در آنجا به جا نهاده بود.

گويند: وقتي مهدي در گذشت، غلامان و سرداران به نزد پسر وي هارون فراهم آمدند و گفتند: «اگر سپاه از درگذشت مهدي خبر يابد از فتنه ايمن نخواهي ماند. رأي درست اين است كه او را ببرند و ميان سپاهيان نداي رحيل دهي تا وي را در بغداد به خاك كني.» هارون گفت: «پدرم يحيي بن خالد برمكي را به نزد من بخوانيد.» گويد: و چنان بود كه مهدي همه مغرب را از انبار تا افريقيه به هارون سپرده بود و به يحيي بن خالد دستور داده بود آنرا عهده كند كه كارها و ديوانها با وي بود و بدان مي‌پرداخت و در كارها نايب هارون بود تا مهدي در گذشت.

گويد: يحيي بن خالد پيش هارون رفت كه بدو گفت: «پدر جان در باره گفتار عمر بن بزيع و نصير و مفضل چه مي‌گويي؟

گفت: «چه مي‌گويند؟.» هارون بدو خبر داد كه گفت: «راي من چنين نيست.» گفت: «براي چه؟» گفت: «از آن رو كه اين نهان نمي‌ماند و بيم هست كه اگر سپاهيان بدانند در كجاوه وي آويزند و گويند رها نمي‌كنيم تا مقرري ما را براي مدت سه سال و بيشتر

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5168

بدهند و خود سري كنند و اختلاف آرند. راي من اينست كه او را كه خدايش رحمت كند همين جا به خاك كني و نصر را با انگشتر و چوب و مباركباد و تسليت پيش امير مؤمنان هادي فرستي كه بريد به عهده نصير است و كسي از رفتن وي تعجب نمي‌كند- وي متصدي بريد آن ناحيه بود- و دستور دهي بهر يك از سپاهياني كه همراه تواند دويست بدهند و چون درمها را گرفتند نداي حركت دهي كه هدفي جز كسان و وطن [1] هاي خويش ندارند و تا بغداد به چيزي نمي‌پردازند.» گويد: پس چنان كرد و چون سپاهيان درمها را گرفتند گفتند: «بغداد! بغداد!» و سوي آن شتاب داشتند و براي برون شدن از ماسبذان بي‌تاب بودند.

گويد: و چون به بغداد رسيدند و خبر درگذشت خليفه را بدانستند به در ربيع رفتند و آنرا بسوختند و مقرريها را مطالبه كردند و سر و صدا كردند. هارون به بغداد رسيد. خيزران، كس بطلب ربيع و يحيي فرستاد كه در اين باب با آنها مشورت كند. ربيع پيش وي رفت، اما يحيي چنان نكرد كه از شدت غيرت موسي خبر داشت.

گويد: خيزران مال فراهم آورد و دو سال مقرري سپاهيان را بداد كه آرام شدند. خبر به هادي رسيد و نامه‌اي براي ربيع فرستاد كه او را به كشتن تهديد مي‌كرد.

به يحيي بن خالد نيز نوشت، براي وي پاداش خير مسئلت مي‌كرد و دستور مي‌داد همچنان به كار هارون بپردازد و اعمالي را كه از وي عهده مي‌كرده بود همچنان عهده كند.

گويد: ربيع كس به طلب يحيي بن خالد فرستاد كه دوست وي بود و بدو اطمينان داشت و به رأي وي اعتماد داشت كه: «اي ابو علي رأي تو چيست كه مرا تحمل كشته شدن نيست؟.» يحيي گفت: «رأي من اينست كه از جاي خويش نروي و پسر خويش فضل را بفرستي كه از وي استقبال كند و هر چه مقدور تو باشد هديه و تحفه

______________________________

[1]- كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5169

همراه ببرد، اميدوارم وقتي باز مي‌گردد چيزي كه از آن بيم داري از ميان برود ان شاء الله.» گويد: ام الفضل دختر ربيع به جايي بود كه گفتگوي آهسته آنها را مي‌شنيد و گفت: «به خدا به تو اندرز گفت.» ربيع گفت: «خوش دارم با تو وصيت كنم كه نمي‌دانم چه خواهد شد.» گفت: «من به تنهايي چيزي را عهده نمي‌كنم و در آنچه بايد كوتاهي نمي‌كنم و در اين مورد و در كارها چنان مي‌كنم كه تو خواهي، پسر خويش فضل و اين زن را در اين مورد شريك من كن كه زني لايق است و در خور اين كار.» ربيع چنان كرد و با آنها وصيت كرد.

فضل بن سليمان گويد: وقتي سپاهيان در بغداد بر ربيع بشوريدند و كساني را كه در زندان وي بودند در آوردند و درهاي خانه‌هاي وي را كه در ميدان بود بسوختند، عباس بن محمد و عبد الملك بن صالح و محرز بن ابراهيم حضور يافتند، عباس چنان رأي داشت كه مقرري‌هايشان را بدهند تا خرسند شوند و خوشدل شوند و پراكنده شوند، كه بداد اما خرسند نشدند و به تعهدي كه در اين باب شده بود اعتماد نكردند. عاقبت محرز بن ابراهيم آنرا تعهد كرد كه به تعهد وي قانع شدند و پراكنده شدند كه بدان عمل كرد و مقرري هيجده ماه آنها داده شد. اين پيش از آمدن هارون بود و چون او كه جانشين موسي هادي بود بيامد، ربيع كه بنزد وي بود دستيار وي بود بود هيئت‌ها به شهرها فرستاد و مرگ مهدي را خبر داد و از آنها براي موسي هادي و براي هارون به تصدي كار از پي وي بيعت گرفت و كار بغداد را مضبوط داشت.

گويد: و چنان بود كه نصير خادم همانروز با خبر وفات مهدي و بيعت هادي از ماسبذان سوي گرگان رفت و چون به نزد هادي رسيد وي نداي رحيل داد و بي توقف بر اسبان بريد روان شد. از خاندان خويش ابراهيم و جعفر و از وزيران، عبد الله بن زياد دبير

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5170

و متصدي نامه‌هاي خويش و محمد بن جميل دبير سپاه خويش را همراه داشت و چون نزديك مدينة السلام رسيد كسان از خاندان وي و ديگران به استقبالش رفتند. كار ربيع را كه پيش از آمدن وي هيئت‌ها فرستاده بود و مقرري سپاه را داده بود پسنديده بود. ربيع پسر خويش فضل را فرستاده بود كه با هديه‌هايي كه مهيا كرده بود در همدان بدو رسيد و از او پيشواز كرد. هادي وي را نزديك خويش كرد و تقرب داد و گفت: «مولاي مرا چگونه به جا گذاشتي؟» و فضل اين را براي پدر خويش نوشت.

گويد: ربيع نيز به استقبال رفت آمد كه با وي عتاب كرد و او عذر خواست و سببي را كه وي را بدان كار وادار كرده بود معلوم وي داشت كه پذيرفت و به جاي عبيد الله بن زياد وزارت را بدو داد و ديوان زمام را كه عمر بن بزيع به عهده داشته بود بدو پيوست. محمد بن جميل را نيز به ديوان خراج عراقين گماشت، عبيد الله بن زياد را به خراج شام و نواحي مجاور آن گماشت. علي بن عيسي بن ماهان را به سالاري كشيكبانان خويش به جاي نهاد و ديوان سپاه را بدو پيوست. عبد الله بن مالك را به جاي عبد الله بن خازم سالار نگهبانان خويش كرد. انگشتر را به دست علي بن يقطين باقي گذاشت.

گويد: موسي هادي پس از بازگشت از گرگان، ده روز مانده از صفر همين سال به بغداد رسيد و چنانكه گويند از گرگان تا بغداد را بيست روزه پيمود و چون به بغداد رسيد در قصر موسوم به خلد جاي گرفت و يك ماه آنجا ببود آنگاه به بستان ابو جعفر انتقال گرفت سپس به عيساباد انتقال گرفت.

در اين سال ربيع وابسته ابو جعفر منصور درگذشت.

محمد نوفلي گويد: موسي هادي كنيزي داشت كه سوگلي وي بود و او را دوست داشت. وقتي هادي به گرگان بود كه مهدي او را به آنجا فرستاده بود كنيز اشعاري گفت و براي وي كه در گرگان بود نوشت كه يك مصرع آن چنين بود:

«اي دور افتاده كه به گرگان مانده‌اي.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5171

گويد: و چون خبر بيعت بيامد و به بغداد بازگشت هدفي جز وي نداشت و چون به نزد كنيز وارد شد اشعار وي را مي‌خواند و پيش از آنكه كسي را ببيند روز و شب خويش را به نزد وي به سر برد.

در اين سال، موسي به سختي از پي زنديقان بود و گروهي از آنها را در همين سال كشت. از جمله كساني كه كشت يزدان پسر باذان دبير يقطين بود با علي پسر يقطين. وي از مردم نهروان بود. گويند: وي به حج رفت و كسان را ديد كه در طوافگاه به قدم دو مي‌رفتند و گفت: «همانند گاوند كه در خرمن مي‌دود.» گويد: علاء بن حداد اعمي خطاب به موسي اشعري دارد به اين مضمون:

«اي كه ايمن خدايي بر مخلوق وي «و وارث كعبه‌اي و منبر «در باره مرد كافري كه «كعبه را همانند خرمن مي‌كند «و مردم را به هنگام دويدن «همانند خران مي‌كند «كه گندم و جو مي‌كوبد «رأي تو چيست؟» «گويد: پس موسي او را بكشت و بياويخت، دار وي بر يكي از حج‌گزاران افتاد و او را بكشت، جز او را نيز بكشت.

گويد: از جمله بني هاشم يعقوب بن فضل كشته شد.

علي بن محمد هاشمي گويد: پسر داود بن علي را كه زنديق بود پيش مهدي برده بودند، يعقوب بن فضل مطلبي را نيز برده بودند، در دو مجلس جداگانه، از آن پس كه به نزد وي به زنديق بودن اقرار كردند، به هر دوشان يك سخن گفت.

يعقوب بن فضل بدو گفت: «ميان خودم و خودت به زنديق بودن اقرار مي‌كنم اما اين

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5172

را به نزد كسان علني نمي‌كنم و گرچه با مقراض‌ها قطعه قطعه‌ام كني؟» گويد: مهدي بدو گفت: «واي تو، اگر آسمانها بر تو گشوده شده بود و كار چنان بود كه تو مي‌گويي شايسته بود كه به خاطر محمد تعصب مي‌داشتي، اگر محمد نبود، صلي الله عليه و سلم، تو كي بودي. يكي از مردم بودي، به خدا اگر نبود كه وقتي خدا اين خلافت را به من داد با وي پيمان كرده‌ام كه هاشمي‌اي را نكشم، مهلتت نمي‌دادم و ترا مي‌كشتم.» گويد: آنگاه به موسي نگريست و گفت: «اي موسي به حق خودم قسمت مي‌دهم كه اگر از پي من عهده‌دار خلافت شدي، اينان را ساعتي مهلت ندهي.» گويد: پسر داود بن علي پيش از درگذشت مهدي در زندان بمرد، اما يعقوب بماند تا مهدي بمرد و هادي از گرگان بيامد و همانوقت كه وارد شد سفارش مهدي را به ياد آورد و كس فرستاد كه تشكي بر يعقوب افكند و كسان را روي آن بنشانيد تا بمرد.

آنگاه به كار بيعت و تأييد خلافت خويش از او غافل ماند و اين به روزي سخت گرم بود و يعقوب همچنان بماند تا پاسي از شب برفت، به موسي گفتند: «اي امير مؤمنان يعقوب باد كرده و بو گرفته.» گفت: «او را پيش برادرش اسحاق بن فضل فرستيد و بگوييد در زندان درگذشته.» گويد: وي را پيش اسحاق بردند و چون نظر كرد نمي‌شد او را غسل داد و هماندم او را در بستاني كه از آن وي بود به خاك سپرد صبحگاهان كس پيش هاشميان فرستاد و از درگذشت يعقوب خبرشان داد و دعوت كرد كه بر جنازه حاضر شوند، بگفت تا چوبي را به قامت انسان كردند و پنبه بر آن پيچيدند و كفن‌ها پوشانيدند، آنگاه بر تخت ببرد و هر كه حاضر بود ترديد نداشت كه چيزي ساختگي است.

گويد: يعقوب از صلب خويش فرزندان داشت: عبد الرحمان و فضل و اروي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5173

و فاطمه. فاطمه را از وي آبستن يافتند و بدين اقرار كرد.

محمد گويد: فاطمه را با زن يعقوب بن فضل كه هاشمي نبود و خديجه نام داشت، پيش مهدي آورده بودند كه به زنديق بودن مقر شدند، فاطمه اقرار كرد كه از پدرش آبستن است. مهدي آنها را پيش ريطه دختر ابو العباس فرستاد كه ديد سرمه كشيده و رنگ زده‌اند، ملامتشان كرد و به خصوص دختر را سختتر ملامت كرد كه گفت: «مجبورم كرد.» گفت: «اگر مجبور بودي پس اين رنگ و سرمه و خوشي چيست؟» و لعنتشان كرد.

گويد: به من گفتند كه آنها را هراس دادند و از هراس بمردند، با چيزي كه آنرا هراسك (رعبوب) گويند به سرشان كوفتند كه ا آن هراس كردند و بمردند.

گويد: اروي بماند و فضل بن اسماعيل پسر عمويش او را به زني گرفت وي مردي بود كه دينش بد نبود.

در اين سال، ونداهرمز فرمانرواي طبرستان با امان پيش موسي آمد كه عطيه خوب بدو داد و به طبرستان پس فرستاد.

 

سخن از بقيه حوادثي كه به سال صد و شصت و نهم بود

 

اشاره

 

از جمله حوادث سال اين بود كه حسين بن علي بن حسن بن حسن بن حسن بن- علي بن ابي طالب قيام كرد كه در فخ كشته شد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5174

 

سخن از قيام حسين بن علي طالبي و كشته شدن وي‌

 

محمد بن موسي خوارزمي گويد: از مرگ مهدي تا خلافت هادي، هشت روز بود.

گويد: هادي در گرگان بود كه خبر بدو رسيد و از وقتي كه به مدينة السلام رسيد تا وقتي كه حسين بن علي طالبي قيام كرد كه كشته شد نه ماه و هيجده روز بود.

ابو حفص سلمي گويد: اسحاق بن عيسي عامل مدينه بود، وقتي مهدي بمرد و موسي بن خلافت رسيد اسحاق به ديدار موسي به عراق رفت و عمر بن عبد العزيز- عمري را بر مدينه جانشين كرد.

فضل بن اسحاق هاشمي گويد: اسحاق بن عيسي كه عامل مدينه بود از هادي خواست كه از كار معافش كند و اجازه خواست به بغداد رود، هادي او را معاف داشت و عمر بن عبد العزيز را به جايش گماشت.

گويد: سبب قيام حسين بن علي آن بود كه وقتي عمر بن عبد العزيز ولايتدار مدينه شد، ابو الزفت، حسن بن محمد طالبي و مسلم بن جندب شاعر هذلي و عمر بن سلام وابسته خاندان عمر را به هنگام نوشيدن گرفت و بگفت تا همه را تازيانه زدند سپس بگفت تا طناب به گردنشان انداختند و در مدينه بگردانيدند.

گويد: كسان درباره) آنها با عمر سخن كردند، حسين بن علي بن حسن پيش وي رفت و گفت: «اين بر آنها روانيست، به آنها تازيانه زده‌اي در صورتي كه حق زدنشان را نداشتي كه مردم عراق در اين مانعي نمي‌بينند، ديگر چرا آنها را مي‌گرداني؟» گويد: پس عمر كس فرستاد و آنها را كه به محل سنگفرش رسيده بودند، پس آورد و بگفت تا به زندانشان برند يك روز و شب در زندان ببودند، آنگاه در باره

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5175

آنها با وي سخن كردند كه همگي را آزاد كرد، اما زير نظر بودند، آنگاه حسن بن محمد كه حسين بن علي كفيل [1] وي بود نهان شد.

عبد الله بن محمد انصاري گويد: عمري از آنها كفيل گرفته بود. حسين بن علي ابن حسن و يحيي بن عبد الله كفيلان حسن بن محمد بودند كه وابسته سياه آنها، دختر ابو ليث، غلام عبد الله بن حسن، را به زني گرفته بود و پيش وي مي‌رفت و آنجا مقيم بود.

گويد: حسن بن محمد روز چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه از بازديد غايب بود، شامگاه جمعه جانشين عمري به بازديد رفت. حسين بن علي و يحيي بن عبد الله را گرفت و در باره حسن بن محمد از آنها پرسش كرد و تا حدي با آنها خشونت كرد. آنگاه پيش عمر بازگشت و خبر آنها را با وي بگفت، گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد حسن بن محمد از سه روز پيش غايب است.» عمري گفت: «حسين و يحيي را پيش من آر.» جانشين عمري آنها را بخواند و چون پيش وي رفتند گفت: «حسن بن محمد كجاست؟» گفتند: «به خدا نمي‌دانيم، روز چهارشنبه غايب بود روز پنجشنبه شنيديم كه بيمار است گمان مي‌كرديم در اين روز بازديد نيست.

گويد: عمري در باره وي با آنها سخن درشت گفت. حسن بن عبد الله قسم ياد كرد كه به خواب نرود تا او را بيارد يا در خانه وي را بزند تا بداند كه او را آورده است و چون برون شدند حسين بدو گفت: «سبحان الله چرا چنين كردي، حسن را از كجا مي‌يابي در باره چيزي قسم ياد كردي كه قدرت آن نداري.» گفت، «من در باره حسن قسم ياد كردم؟» گفت: «سبحان الله پس در باره چي قسم ياد كردي؟»

______________________________

[1]- كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5176

! گفت: «به خدا نمي‌خوابم تا در خانه او را با شمشير بزنم.» گويد: حسين گفت: «با اين كار رابطه‌اي را كه ميان ما و يارانمان هست مي‌شكنيم.» گفت: «كاريست شده و ناچار بايد بشود.» گويد: چنانكه گفته‌اند وعده كرده بودند كه به وقت حج در مني يا در مكه قيام كنند، جمعي از مردم كوفه از شيعيان آنها كه با حسين بيعت كرده بودند در خانه‌اي مخفي بودند، پيش آنها رفتند و از آغاز شب، همه شب را در اين كار به سر كردند و آخر شب قيام كردند. يحيي بن عبد الله بيامد و در خانه مروان را بزد و چون عمري را آنجا نيافت، سوي منزل او رفت كه در خانه عبد الله بن عمر بود كه آنجا نيز وي را نيافت كه نهان شده بود. پس بيامدند تا مسجد را تصرف كردند و چون اذان نماز صبح گفته شد حسين كه عمامه‌اي سپيد داشت بر منبر نشست. مردم سوي مسجد مي‌آمدند و چون آنها را مي‌ديدند باز مي‌گشتند و نماز نمي‌كردند. و چون نماز صبح را بكرد، مردم سوي وي آمدن آغاز كردند و با وي بيعت مي‌كردند. بر كتاب خدا و سنت پيمبر، صلي الله عليه و سلم، و براي شخص مورد رضايت از خاندان محمد.

گويد: خالد بربر كه آن وقت متصدي خالصجات مدينه بود و سالار دويست سپاهي مقيم مدينه بود با كساني كه همراه وي بودند بيامد، عمري نيز بيامد با وزير ابن اسحاق و محمد بن واقد شروي و بسيار كس با آنها بودند كه حسين بن جعفر بن حسين ابن حسين نيز كه بر خري نشسته بود از آن جمله بود. خالد بربر وارد عرصه شد دو زره به تن داشت و شمشير به دست، گرزي به كمر آويخته بود و شمشيرش برهنه بود به حسين بانگ مي‌زد: «من كسكاسم، خدايم بكشد اگر ترا نكشم» سپس به آنها حمله برد تا نزديكشان رسيد، يحيي و ادريس پسران عبد الله بن حسن به طرف وي رفتند، يحيي ضربتي روي بيني خود وي زد كه آنرا بريد و بينيش را نيز بريد و چشمانش از خون

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5177

پر شد كه چيزي نمي‌ديد، به زانو در آمد، با شمشير از خويش دفاع مي‌كرد اما جايي را نمي‌ديد، ادريس از پشت به طرف وي رفت و ضربتي بزد كه از پاي بيفتاد و با شمشيرهاي خويش بزدند تا او را كشتند و يارانشان به دو زره وي تاختند و آن را در آوردند، شمشير و گرزش را نيز گرفتند و او را ببردند، آنگاه بگفتند تا او را به طرف سنگفرش كشيدند. پس از آن به ياران وي حمله بردند كه هزيمت شدند.

عبد الله بن محمد گويد: اين همه را با چشم خودم ديدم.

گويد: خالد ضربتي به يحيي بن عبد الله زد و كلاه وي را دريد، ضربت وي به دست يحيي رسيد و اثر كرد، يحيي ضربتي به چهره او زد يكي نابينا از مردم جزيره از پشت سر بيامد و ضربتي به دو پاي وي زد، سپس با شمشيرهايشان بزدند و او را بكشتند.

عبد الله بن محمد گويد: وقتي حسين بن جعفر بر خر خويش وارد مسجد شد سياهپوشان نيز وارد شدند، اما سفيد پوشان حمله بردند و بيرونشان كردند. حسين بانگشان زد كه با پير ملايمت كنيد، منظورش حسين بن جعفر بود.

گويد: بيت المال غارت شد. ده و چند هزار دينار در آن به دست آمد كه از مقرريها فزون آمده بود به قولي هفتاد هزار دينار بود كه عبد الله بن مالك فرستاده بود كه به كمك آن از مردم خزاعه سپاهي مزدور بگيرند.

گويد: كسان پراكنده شدند و مردم مدينه درها را بر روي خويش ببستند.

گويد: و چون روز بعد شد، علويان فراهم آمدند شيعيان بني عباس نيز فراهم آمدند و ما بين هشتي خانه فضل و خانه عثمان روي سنگفرش با آنها نبرد كردند. سياهپوشان به سفيدپوشان حمله مي‌بردند و آنها را تا هشتي خانه فضل مي‌رسانيدند. آنگاه سفيد پوشان بر آنها حمله مي‌بردند و تا خانه عثمان پسشان مي‌راندند زخمي ميان دو گروه بسيار شد تا نيمروز نبرد كردند، آنگاه از هم جدا شدند. آخر روز دوم كه روز شنبه بود خبر آمد كه مبارك ترك به نزد بئر المطلب فرود آمده، مردم جان گرفتند و سوي وي رفتند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5178

و با وي سخن كردند كه بيايد، روز بعد بيامد تا به ثنيه رسيد.

شيعيان بني عباس و كساني كه آهنگ نبرد داشتند به دور وي فراهم آمدند و تا به وقت نيمروز نبردي سخت كردند، آنگاه پراكنده شدند و علويان سوي مسجد آمدند و گروه ديگر سوي مبارك ترك رفتند كه در خانه عمر بن عبد العزيز به نزد ثنيه به خواب قيلوله بود و بعد از نيمروز را با كسان وعده نهاد، و چون از او غافل ماندند بر مركبهاي خويش بنشست و برفت. بعد از نيمروز كسان بيامدند و او را نيافتند تا به وقت مغرب اندك زد و خوردي در ميانه رفت، آنگاه پراكنده شدند.

گويد: حسين و يارانش چند روزي ببودند و آماده مي‌شدند، اقامتشان در مدينه يازده روز بود، سپس بروز بيست و چهارم شش روز مانده از ذي قعده برون شد. و چون از مدينه برون شدند اذان گويان بيامدند و اذان گفتند و كسان به مسجد باز آمدند و در آنجا استخوانهايي را كه مي‌خورده بودند با آثارشان بيافتند و به آنها نفرين گفتن آغاز. كردند كه خدا چنينشان كند و چنانشان كند.

نصير بن عبد الله جمحي گويد: وقتي حسين به بازار رسيد كه سوي مكه مي‌رفت به مردم مدينه نگريست و گفت: «خدا خيرتان ندهد.» مردم و اهل بازار گفتند: «خدا ترا خير ندهد و بازت نيارد.» ياران وي در مسجدها كثافت مي‌كرده بودند و آنرا از مدفوع و ادرار پر كرده بودند و چون برفتند مردم مسجد را بشستند.

عبد الله بن ابراهيم گويد: ياران حسين پرده‌هاي مسجد را گرفتند و براي خويش از آن جبه‌ها ساختند.

گويد: ياران حسين در مكه بانگ. زدند: هر غلامي سوي ما آيد آزاد باشد.

غلامان سوي آنها مي‌رفتند، غلامي از آن پدرم پيش وي رفت و با وي بود و چون حسين آهنگ رفتن كرد، پدرم پيش وي رفت و با وي سخن كرد گفت: «غلاماني را كه از آن شما نبود آزاد كرديد، چگونه اين را روا مي‌داريد.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5179

گويد: حسين به ياران خويش گفت: «وي را ببريد و هر غلامي را كه شناخت به او تسليم كنيد.» پس او را ببردند كه غلام خويش را با دو غلام از آن همسايگان ما گرفت.

گويد: خبر حسين به هادي رسيد، در اين سال كساني از مردم خاندان وي و از جمله محمد بن سليمان و عباس بن محمد و موسي بن عيسي به حج رفته بودند بجز جوانانشان. سالار حج سليمان بن ابي جعفر بود، هادي بگفت تا نامه نويسند كه محمد بن سليمان عهده‌دار نبرد باشد. بدو گفتند: «عمويت، عباس بن محمد؟» گفت: «ولم كنيد، به خدا در باره شاهيم، فريب نمي‌خورم.» گويد: پس نامه در باره گماشتن محمد بن سليمان به كار نبرد فرستاده شد. وقتي نامه به آنها رسيد كه از حج بازگشته بودند. محمد بن سليمان مجهز به مرد و سلاح برون شده بود كه راه نا امن بود و بدويان آنرا بسته بودند و حسين براي آنها جمع فراهم نياورده بود. وقتي خبرشان بدو رسيد كه نزديك وي بودند و با خادمان و برادران خويش حركت كرد.

گويد: موسي بن علي به دره نحل، سي ميلي مدينه رسيده بود كه خبر بدو رسيد. برادران و كنيزانش نيز با وي بودند، خبر به عباس بن محمد نيز رسيد و به آنها نامه نوشت كه به طرف مكه حركت كردند و وارد شدند. محمد بن سليمان نيز بيامد، همگي احرام عمره بسته بودند، سوي ذي طوي رفتند و در آنجا اردو زدند، سليمان بن ابي جعفر نيز با آنها بود. كساني از شيعيان بني عباس و غلامان و سردارانشان كه آن سال به حج رفته بودند، پيش آنها رفتند، در آن سال مردم بسيار به حج رفته بودند.

گويد: محمد بن سليمان نود مركب از اسب و استر پيش روي خويش فرستاد خود وي بر اسبي تنومند بود، پشت سر وي چهل سوار بود بر شتران جهازدار. پشت سر آنها دويست سوار بر خر بود، بجز پيادگان كه همراه داشتند و در ديده كسان سخت

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5180

بسيار مي‌نمودند و آنها را چند برابر پنداشتند. به خانه طواف بردند و سعي ميان صفا و مروه را انجام دادند و عمره خويش را به سر بردند آنگاه روان شدند و سوي ذي طوي رفتند و روز پنج‌شنبه آنجا رسيدند.

محمد بن سليمان، ابو كامل غلام اسماعيل بن علي را با بيست و چند سوار فرستاد و اين به روز جمعه بود كه با آنها تلاقي كرد. در ميان ياران وي يكي بود به نام زيد كه از خواص عباس بوده بود و او را با خويشتن به حج آورده بود به سبب عبادتي كه از او ديده بود و چون قوم را بديد سپر و شمشير خويش را بگردانيد و به سوي آنها رفت و اين به دره مر بود بعدها او را يافتند كه سرش با گرز كوفته شده بود.

گويد: و چون شب شنبه شد پنجاه سوار سوي آنها فرستادند، نخستين كس را كه براي حركت دعوت كردند، ابو الذيال صباح بود سپس يكي ديگر، سپس يكي ديگر، سپس يكي ديگر، ابو خلوه خادم، وابسته محمد پنجمين بود كه پيش مفضل وابسته مهدي رفتند و مي‌خواستند وي را سالار جمع كنند، اما نپذيرفت و گفت: «نه، يكي بجز مرا سالار كنيد من نيز با آنها هستم.» گويد: پس عبد الله بن حميد سمرقندي را كه در آن وقت جواني سي ساله بود سالار جمع كردند و پنجاه سوار بودند كه برفتند و اين به شب شنبه بود و چون آن قوم نزديك رسيدند سواران بازگشتند.

گويد: سياهپوشان آرايش گرفتند: عباس بن محمد و موسي بن عيسي در پهلوي چپ بودند. محمد بن سليمان در پهلوي راست. معاذ بن مسلم ما بين محمد بن سليمان و عباس بن محمد بود.

گويد: پيش از طلوع فجر، حسين و يارانش بيامدند سه تن از وابستگان سليمان بن علي كه يكيشان زنجويه غلام حسان بود حمله بردند و سري بياوردند و جلو محمد بن سليمان افكندند كه گفته بودند هر كه سري بيارد پانصد درم از آن وي باشد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5181

گويد: ياران محمد بيامدند و شتران را پي كردند كه كجاوه‌هاي آن بيفتاد و علويان را بكشتند و هزيمتشان كردند.

گويد: آنها از ميان تپه‌ها آمده بودند، كساني كه از سمت محمد بن سليمان آمده بودند كمتر بودند، بيشترشان از سمت موسي بن عيسي و ياران وي آمده بودند و شكست در آنها افتاد. وقتي محمد بن سليمان از كسان سمت خويش فراغت يافت و پراكنده شدند، به مجاوران موسي بن عيسي نگريستند و ديدندشان كه چون گلوله نخي فراهم بودند و قلب و پهلوي راست به دورشان پيچيده بود. آنگاه راه مكه گرفتند و نمي‌دانستند وضع حسين چيست. در ذي طوي يا نزديك آن بودند كه ناگهان يكي از مردم خراسان را ديدند كه مي‌گفت: «بشارت، بشارت» اينك سر حسين كه آنرا بيرون آورد كه ضربتي بر سراسر پيشاني داشت و ضربتي ديگر به پشت.

گويد: وقتي كسان از نبرد فراغت يافتند نداي امان دادند. حسن بن محمد، ابو الزفت كه يكي از چشمان خويش را كه در اثناي نبرد آسيبي ديده بود، به هم بر نهاده بود بيامد و پشت محمد و عباس بايستاد، موسي بن عيسي با عبد الله بن عباس سوي وي رفت و دستور داد كه او را بكشتند. محمد بن سليمان از يك راه وارد مكه شد و عباس بن محمد از راهي ديگر، سرها را بريدند كه يكصد و چند سر بود از جمله سر سليمان بن عبد الله بن حسن و اين به روز ترويه بود، خواهر حسين را كه همراه وي بوده بود گرفتند و به نزد زينب دختر سليمان جاي دادند.

گويد: هزيمت‌شدگان با حج گزاران بياميختند و برفتند، سليمان بن ابي جعفر بيمار بود و در نبرد حضور نيافت، عيسي بن جعفر آن سال به حج آمده بود يكي نابينا با ياران حسين بود كه براي آنها نقل مي‌گفت كه كشته شد، هيچ كس از آنها دست بسته كشته نشد.

حسين بن محمد گويد: موسي بن عيسي چهار كس از مردم كوفه و وابسته‌اي از آن بني عجل و يكي ديگر را به اسيري گرفت.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5182

موسي بن عيسي گويد: با شش اسير بازگشتم. هادي گفت: «هي! اسير مرا مي‌كشي؟» گفتم: «اي امير مؤمنان در اين باب انديشيدم، گفتم: عايشه و زينب پيش مادر امير مؤمنان مي‌روند و به نزد وي گريه مي‌كنند و با وي سخن مي‌كنند و در باره ابو الزفت با امير مؤمنان سخن مي‌كنند كه او را رها مي‌كند.» گفت: «اسيران را بيار.» گفتم: «به قيد طلاق و عتق با آنها پيمان و قرار كرده‌ام.» گفت: «پيش منشان بيار.» آنگاه بگفت تا دو تا را كشتند، سومي ناشناس بود.

گفتم: «اي امير مؤمنان، اين، خاندان ابو طالب را بهتر از همه كس مي‌شناسد اگر نگاهش بداري هر كه را بخواهي ترا بدو رهنمون شود.» گفت: «بله، به خدا اي امير مؤمنان اميدوارم كه بقاي من براي امير مؤمنان سودمند باشد.» گويد: هادي دمي خاموش ماند سپس گفت: «به خدا پس از آنكه به دست من افتاده‌اي رها شدنت سخت است» اما همچنان با وي سخن گفت تا دستور داد او را پس ببرند و بگفت تا مطلوب وي را برايش بنويسند، ديگري را بخشيد، سپس بگفت تا عذافر- صراف و علي بن سابق پشيزي (فلاس) كوفي را بكشند و بياويزند كه آنها را بر در پل بياويختند. اينان در فخ اسير شده بودند.

گويد: هادي به مبارك ترك خشم آورد و بگفت تا اموال وي را بگيرند و جزو تيمارگران اسبان كنند، بر موسي بن عيسي نيز خشم آورد از آن رو كه حسن بن محمد را كشته بود و بگفت تا اموال وي را بگيرند.

عبد الله بن عبد الرحمان بن عيسي گويد: در ايام خلافت هادي، ادريس بن عبد الله طالبي كه از نبرد فخ جان برده بود و به مصر افتاد، بريد مصر با واضح، وابسته صالح پسر امير مؤمنان بود كه رافضي‌اي خبيث بود و ادريس را همراه بريد

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5183

به سرزمين مغرب برد كه در ولايت طنجه به شهري افتاد به نام و ليله و بربراني كه در شهر و اطراف آن بودند، دعوت وي را پذيرفتند.

هادي گردن واضح را بزد و بياويخت، به قولي رشيد بود كه گردن وي را زد و شماخ يمامي وابسته مهدي را نهاني سوي ادريس فرستاد و براي وي به ابراهيم بن- اغلب كه از جانب وي عامل افريقيه بود، نامه‌اي نوشت.

گويد: شماخ برفت تا به وليله رسيد و گفت كه به طب اشتغال دارد و از دوستان خاندان است و به نزد ادريس رفت كه با وي انس گرفت و از او اطمينان يافت. شماخ نيز به تعظيم وي پرداخت و بدو تمايل و دلبستگي نمود كه به نزد او منزلتي والا يافت.

گويد: پس از آن ادريس از درد دندان‌هاي خويش بدو شكوه برد كه داروي زهر آگين و كشنده بدو داد و گفت كه همان شب هنگام طلوع فجر با آن مضمضه كند و چون فجر دميد ادريس از آن دارو مضمضه كرد و آنرا در دهان خويش مي‌گردانيد و مكرر مي‌كرد كه او را بكشت. از پي شماخ بر آمدند و او را نيافتند. شماخ بنزد ابراهيم بن اغلب رفت و آنچه را كرده بود با وي بگفت و پس از وصول وي خبر مرگ ادريس رسيد. ابن اغلب خبر را براي رشيد نوشت كه شماخ را عامل بريد و اخبار مصر كرد.

گويد: يكي از شاعران كه پندارم هنازي بود در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«اي ادريس، پنداشتي از كيد خليفه «جان مي‌بري يا فرار سود دارد؟

«محققا به تو مي‌رسد مگر آنكه «به شهري روي كه روز را آنجا راه نباشد «شمشيرها وقتي به سبب خشم وي برهنه شود

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5184

«دراز باشد و در مقابل آن «عمرها كوتاه باشد «شاهي كه گويي مرگ پيرو فرمان اوست «چندان كه گويند، تقديرها اطاعت او مي‌كنند.» فضل بن اسحاق هاشمي گويد: وقتي حسين بن علي در مدينه قايم كرد عامل آنجا عمري بود و تا حسين در مدينه بود عمري مخفي بود، تا او سوي مكه رفت. هادي، سليمان بن ابي جعفر را به تصدي مراسم حج فرستاده بود. كساني از خاندان عباس بن محمد و موسي بن عيسي و اسماعيل بن موسي كه قصد حج داشتند با وي برفتند. از راه كوفه، محمد بن سليمان نيز با تني چند از فرزندان جعفر بن سليمان از راه بصره برفتند. از جمله وابستگان، مبارك ترك و مفضل خادم و صاعد، وابسته هادي همراه بودند. كارها با سليمان بود از جمله سران به نام، يقطين بن موسي همراه بود و عبيد بن يقطين و ابو الورد، عمر بن مصرف، و چون خبر يافتند كه حسين و يارانش سوي مكه روان شده‌اند، فراهم آمدند و سليمان بن ابي جعفر را به سبب سالاري كه داشت سر خويش كردند. ابو كامل، غلام اسماعيل، سالار پيشتازان شده بود كه در فخ بدو رسيدند.

عبيد الله بن قثم را در مكه نهادند كه به كار آنجا و مردمش پردازد.

گويد: عباس بن محمد آنها را به سبب حادثاتي كه آورده بودند امان داده بود و تعهد كرده بود كه نيكي كند و خويشاونديشان را رعايت كند. فرستاده‌شان در اين باب مفضل خادم بود اما از پذيرفتن آن سر باز زدند. عاقبت نبرد رخ داد و كسان كشته شدند و علويان هزيمت شدند كه ميانشان نداي امان دادند و گريخته‌اي را دنبال نكردند.

گويد: از جمله گريختگان يحيي و ادريس پسران عبد الله بن حسين بودند.

ادريس در ديار مغرب به قوم تاهرت پيوست و به آنها پناه برد كه وي را بزرگ داشتند و همچنان به نزد آنها بود تا در كار وي تدبير كردند و حيله آوردند كه هلاك

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5185

شد و پسرش ادريس به جايش نشست كه تاكنون در آن ناحيه است و شاهان آنجايند و سپاه سويشان نمي‌رود.

مفضل بن سليمان گويد: وقتي عمري كه در مدينه بود از كشته شدن حسين در فخ خبر يافت به خانه حسين و خانه جمعي از مردم خاندان وي و ديگر كساني كه با حسين قيام كرده بودند تاخت و آنرا ويران كرد و نخلها را بسوخت و آنچه را نسوخت بگرفت و جزو خالصجات و ضبط شده‌ها كرد.

گويد: هادي بر مبارك خشم آورد، به سبب آنكه پس از نزديك شدن به مدينه از مقابله حسين سر باز زده بود و بگفت تا اموالش را بگيرند و او را جزو تيمارگران اسبان در آرند و تا به هنگام درگذشت هادي چنين بود.

گويد: بر موسي بن عيسي نيز خشم آورد، به سبب آنكه حسن بن محمد، ابو الزفت، را كشته بود و همچنان اسير پيش وي نياورده بود كه در باره وي فرمان دهد، بگفت تا اموال وي را بگيرند و همچنان مضبوط بود تا موسي بمرد.

گويد: گروهي از كساني را كه در فخ اسير شده بودند پيش موسي آوردند كه عذافر صيرفي و علي بن سابق پشيزي كوفي جزو آنها بودند و بگفت تا گردنهاشان را بزنند و در بغداد بر در پل بياويزند.

گويد: موسي، مهرويه وابسته خويش را به كوفه فرستاد و بگفت تا با آنها سختي كند از آن رو كه جمعي از آنها با حسين قيام كرده بودند.

يوسف برم وابسته خاندان حسن كه مادرش كنيز فاطمه دختر حسن بوده بود گويد: در آن ايام كه حسين به نزد مهدي آمد با وي بودم كه چهل هزار دينار بدو داد كه در بغداد و كوفه ميان كسان پخش كرد، به خدا وقتي از كوفه برون شد چيزي نداشت كه بپوشد بجز يك جبه پوستي كه پيراهن زير آن نبود، با يك زير جامه خواب.

در راه تا مدينه وقتي فرود مي‌آمد از غلامان خويش چيزي براي مخارج آن روزشان قرض مي‌گرفت.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5186

ابو بشر سري، هم پيمان بني زهره گويد: روزي كه حسين بن علي بن حسن قهرمان فخ قيام مي‌كرد به نماز صبح رفتم، حسين با ما نماز كرد و به منبر رفت، منبر پيمبر خداي صلي الله عليه و اله و سلم، بنشست، پيراهني داشت با عمامه‌اي سپيد كه از پيش روي و پشت سر آويخته بود، شمشيرش را كشيده بود و پيش پاي خويش نهاده بود.

گويد: ناگهان خالد بربر با ياران خويش بيامد و چون مي‌خواست وارد مسجد شود يحيي بن عبيد الله سوي او دويد، خالد بدو حمله برد او را مينگريستم كه يحيي سوي وي دويد كه ضربتي به چهره‌اش زد كه چشمانش و بينيش آسيب ديد و خود و كلاه را دريد به طوري كه بالاي سر او را ديدم كه از جاي بيفتاد. به ياران وي نيز حمله برد كه هزيمت شدند. آنگاه به نزد حسين بازگشت، شمشيرش همچنان برهنه بود و خون از آن مي‌چكيد.

گويد: آنگاه حسين سخن كرد، حمد خداي كرد و ثناي او گفت و با مردم سخن كرد و در آخر سخن خويش گفت: «اي مردمان، من فرزند پيمبر خدا و در حرم پيمبر خدا و در مسجد پيمبر خدا و بر منبر پيمبر خدا، شما را به كتاب خدا و سنت پيمبر او مي‌خوانم، صلي الله عليه و سلم، اگر بدين عمل نكردم بيعتي بر گردنهاي شما ندارم.» گويد: در آن سال زيارتگران بسيار بودند و مسجد را پر كرده بودند. ناگهان يكي مرد برخاست، نكوروي و بلند قد كه عبايي رنگين به تن داشت و دست پسر خويش را كه جواني زيبا و چالاك بود گرفت و از صفها گذشت تا به منبر رسيد و به حسين نزديك شد و گفت: «اي پسر پيمبر خداي با اين پسرم از دياري دور برون شدم، آهنگ حج خانه خدا داشتم و زيارت قبر پيمبر او صلي الله عليه و سلم، كاري كه اكنون از تو رخ داد به خاطرم نمي گذشت، آنچه را گفتي شنيدم، به آنچه تعهد كردي عمل مي‌كني؟»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5187

گفت: «بله.» گفت: «دست پيش آر تا با تو بيعت كنم.» گويد: به خدا بدر مني سرهايشان را ميان سرها ديدم زيرا در آن سال حج كردم.

گويد: جمعي از مردم مدينه به من گفتند كه: «مبارك ترك به حسين بن علي پيغام داد كه به خدا اگر از آسمان بيفتم و درنده مرا بربايد يا باد مرا به جاي بسيار دور ببرد برايم آسان‌تر از آنست كه خاري به تو فرو برم يا مويي از سرت ببرم ولي ناچار بايد دستاويزي داشته باشم، به من شبيخون بيار كه من در مقابل تو هزيمت مي‌شوم، و در اين باب به نام خدا با وي پيمان و قرار كرد.

گويد: حسين كس فرستاد، يا شخصا برون شد با گروهي اندك كه چون با اردوگاه وي نزديك شدند بانگ زدند و تكبير گفتند كه هزيمت شد تا به نزد موسي بن- عيسي رسيد و يارانش نيز هزيمت شدند.

مفضل بن محمد طالبي گويد: حسين بن علي آن روز در باره كساني كه قيام نكرده بودند و وعده داده بودند به نزد وي بيايند اما تخلف كرده بودند شعري گفت به اين مضمون:

«هر كه به شمشير پناه برد «فرصتي شگفت‌انگيز به دست آرد «يا مرگ با شتاب، يا زندگي با عزت «به آسان مپردازيد كه آسان شما را به تباهي مي‌برد «تا گردني نزنيد به بزرگي نمي‌رسيد.» محمد منقري گويد: هنگامي كه موسي بن عيسي از فخ باز مي‌گشت عيسي بن- دأب به نزد وي رفت و او را بيمناك ديد كه در باره كساني كه كشته بود عذري مي‌جست.

بدو گفت: «خداي امير را قرين صلاح بدارد شعري را كه يزيد بن معاويه به عذر-

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5188

خواهي از كشتن حسين بن علي رضي الله عنه به مردم مدينه نوشته بود براي تو بخوانم؟» گفت: «بخوان.» گويد: و او شعر را خواند به اين مضمون:

«اي سواري كه صبحگاهان بر شتران تنومند «شتابان سوي مقصد خويش مي‌روي «به قرشيان كه جايگاهشان دور است بگوي «كه ميان من و حسين، خداي هست و خويشاوندي «جايگاهي در جلو خانه بايد «كه پيمان خداي را با آنچه «به خاطر آن رعايت تعهد بايد كرد «به يادش آرم.

«به سبب تفاخر به مادرتان «با قوم خويش خشونت كرده‌ايد «مادري كه به دينم قسم «مصون بود و نكوكار و بزرگوار.

«همو بود كه هيچكس به فضيلت همانند وي نبود «دختر پيمبر بود و بهترين كسان «و اين را دانسته‌اند «فضيلت وي از آن شماست «اما كسان ديگر از قوم شما «نيز از فضيلت او بهره‌اي دارند «من اين را مي‌دانم يا چون آنكه داناست «گمان همي دارم

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5189

«و گاه باشد كه گمان صادق آيد «و به نظام باشد «و خواهد بود كه آنچه به حرمت وي مي‌طلبيد «به كشتنتان دهد كه عقابان و ماران «شما را به همديگر واگذارند «اي قوم ما نبردي را كه خاموش شده «ميفروزيد «و به طنابهاي صلح بياويزيد «به سر كشي رو مياريد كه «سركشي هلاكت آور است «و آنكه جام سركشي بنوشد «به زحمت افتد «نسلها كه پيش از شما بوده‌اند «نبرد را آزموده‌اند «كه قومها به سبب آن نابود شده‌اند.

«با قوم خويش انصاف كنيد «كه از گردن‌فرازي هلاك ميشويد «كه اي بسا گردنفراز «كه از پاي افتاده است.» گويد: پس چيزي از آن نگراني كه موسي بن عيسي داشت از وي برفت.

علاء گويد: وقتي خبر خلع كردن قوم فخ به هادي امير مؤمنان رسيد هنگام شب خلوت كرد و به خط خويش مكتوبي مي‌نوشت، وابستگان و خاصان وي از خلوت كردنش ملول شدند غلامي از آن وي را به درون فرستادند و گفتند: «برو ببين

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5190

چه خبر شده است.» گويد: غلام نزديك موسي شد كه بدو گفت: «چه مي‌خواهي؟» و او بهانه‌اي آورد. موسي لحظه‌اي خاموش ماند سپس سر برداشت و شعري خواند به اين مضمون:

«آنها كه رهسپردن كارشان نبود «بيدار مانده‌اند «و آنها كه نمي‌خفته‌اند «زحمت رهسپاري شبانه را «از آنها برداشته‌اند.» اصمعي گويد: در شب فخ، محمد بن سليمان بن عمر بن ابي عمرو مدني كه پيش روي وي به ميان دو هدف تير مي‌انداخت. گفت: «تير بينداز» گفت: «به خدا تير به فرزند پيمبر خداي نمي‌اندازم، صلي الله عليه و سلم، من همراه تو آمده‌ام كه به ميان دو هدف تير بيندازم نيامده‌ام كه به مسلمانان تير بيندازم.» گويد: به مخزومي گفت: «تير بينداز» و او بينداخت و از بيماري پيس جان داد.

گويد: و چون حسين بن علي كشته شد و يقطين بن موسي سر وي را بياورد كه پيش روي هادي نهادند گفت: «به خدا گويي شما سر يكي از ضلالتگران را آورده‌ايد، كمتر سزايي كه به شما مي‌دهم اين است كه از عطيه محرومتان كنم.» گويد: پس محرومشان داشت و چيزي به آنها نداد.

گويد: وقتي حسين كشته شد، موسي هادي به تمثيل شعري خواند به اين مضمون:

«وقتي ما با گروهي تلاقي كنيم

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5191

«پيش صف آنرا به عقب صف مي‌رانيم.» در اين سال معيوف بن يحيي بن غزاي تابستاني رفت، از دربند راهب. و چنان بود كه روميان با بطريق، سوي حدث آمده بودند و ولايتدار و سپاه و مردم بازارها گريخته بودند و دشمن وارد آنجا شده بود. معيوف بن يحيي وارد سرزمين دشمن شد و به شهر اشنه رسيد كه اسير گرفتند و غنيمت.

در اين سال سليمان بن ابو جعفر منصور سالار حج بود.

عامل مدينه عمر بن عبد العزيز عمري بود. عامل مكه و طايف عبيد الله بن قثم بود.

عامل يمن، ابراهيم بن سلم بن قتيبه بود. عامل يمامه و بحرين سويد بن ابي سويد سردار خراساني بود. عامل عمان حسن بن تسنيم حواري بود. عامل نماز و حادثات و زكات كوفه و بهقباد پايين، موسي بن عيسي بود. عالم نماز و حادثات بصره محمد بن سليمان بود، قضاي آنجا با عمر بن عثمان بود. عامل گرگان حجاج وابسته هادي بود. عامل قومس زياد بن حسان بود. عامل طبرستان و رويان، صالح بن شيخ اسدي بود. عامل اصبهان طيفور وابسته هادي بود.

آنگاه سال صد و هفتادم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و هفتادم بود

 

اشاره

 

از جمله حوادث اين سال وفات يزيد بن حاتم بود، در افريقيه، كه پس از وي روح بن حاتم ولايتدار آنجا شد.

و هم در اين سال عبد الله بن مروان بن محمد در مطبق بمرد.

و هم در اين سال موسي هادي به عيساباد در گذشت. در باره سببي كه وفات وي از آن بود اختلاف كرده‌اند، بعضي‌ها گفته‌اند: وفات او به سبب دملي بود كه در اندرون داشت: بعضي ديگر گفته‌اند: مرگ وي از جانب كنيزان مادرش

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5192

خيزران بود كه دستورشان داده بود او را بكشند، به عللي كه بعضي از آن را ياد مي‌كنيم.

 

سخن از خبر علتي كه خيزران به موجب آن به كنيزان خود دستور داده بود موسي هادي را بكشند

 

يحيي بن حسن گويد: وقتي هادي به خلافت رسيد از مادر خويش دوري كرد و مخالف وي شد. يك روز خالصه پيش هادي رفت و گفت: «مادرت از تو جامه مي‌خواهد.» هادي بگفت تا يك خزينه پر از جامه بدو دهند.

گويد: در منزل خيزران در آغاز هيجده هزار جامه ا. جامه‌هاي مزين يافتند.

گويد: و چنان بود كه خيزران در آغاز خلافت موسي، كارهاي وي را آشفته مي‌كرد و با وي چنان مي‌كرد كه پيش از آن با پدرش مي‌كرده بود و در كار امر و نهي استبداد مي‌كرد.

گويد: هادي بدو پيام داد كه از پناه قناعت به زشتي ابتذال مرو كه دخالت در امور شاهي، در خور زنان نيست، به نماز و تسبيح گفتن و عبادت كردن خويش بپرداز و از پس اين، حق تو است كه در باره بايسته‌هايت اطاعت كنند.

گويد: و چنان بود كه خيزران در ايام خلافت موسي در باره تقاضاهاي كسان با وي سخن مي‌كرد و موسي هر چه را كه او مي‌خواست مي‌پذيرفت.

گويد: چنين بود تا چهار ماه از خلافت هادي گذشت و كسان به دور خزران ريختند و اميد در او بستند و صبحگاهان گروهها به در خانه وي مي‌شدند.

گويد: روزي خيزران در باره كاري كه هادي راهي براي پذيرفتن آن نمي‌دانست سخن كرد و هادي بهانه‌اي آورد، خيزران گفت: «ناچار بايد تقاضاي مرا بپذيري.» گفت: «نمي‌پذيرم.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5193

گفت: «من اين را براي عبد الله بن مالك تعهد كرده‌ام.» گويد: موسي خشمگين شد و گفت: «واي پسر زن بدكاره! مي‌دانستم اين كار مربوط به اوست، به خدا آنرا براي تو انجام نمي‌دهم.» خيزران گفت: «به خدا هرگز حاجتي از تو نمي‌خواهم.» گفت: «به خدا اهميت نمي‌دهم.» و به هيجان آمد و خشمگين شد. خيزران خشمگين برخاست. هادي گفت: «به جاي خويش باش و سخن مرا فهم كن و گر نه به خدا كه از قرابت پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم به دور باشم، اگر بشنوم كه كسي از سرداران من يا يكي از خواص من يا خادمانم بر در تو ايستاده، گردنش را مي‌زنم و مالش را مي‌گيرم، هر كه مي‌خواهد بايستد، اين گروهها چيست كه صبحگاه و شبانگاه به در تو مي‌آيند! مگر چرخ نخريسي نداري كه ترا مشغول دارد، يا مصحفي كه تذكارت دهد، يا خانه‌اي كه مصونت دارد. مبادا، مبادا در خويش را به روي مسلماني يا ذمي‌اي بگشايي.» گويد: پس خيزران برفت و نمي‌دانست كجا پا مي‌نهد و از آن پس بنزد هادي از شيرين يا تلخ سخن نكرد.

حسن گويد: شنيدم كه خالصه به عباس بن فضل مي‌گفت: «موسي آشي [1] براي خيزران فرستاد و گفت: «آنرا خوش داشتم و از آن بخوردم، از آن بخور.» خالصه گويد: بدو گفتم: «دست بدار تا بنگري، كه بيم دارم چيزي در آن باشد كه خوش نداشته باشي.» گويد: سگي آوردند كه از آن بخورد و گوشتش بريخت. پس از آن هادي كس فرستاد و گفت: «آش را چگونه يافتي؟» گفت: «آنرا خوش يافتم.»

______________________________

[1] كلمه متن: ارزه. در متون به معني درخت ارزن (ارجن) آمده، بحكم سياق، محتملا مطبوخي بوده مايه اصلي آن برنج (ارز) به تخمين كلمه آش را بجاي آن نهادم كله مطلب، نه معني دقيق كلمه، را معلوم ميكند. (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5194

گفت: «نخورده‌اي اگر خورده بودي از تو آسوده شده بودم، خليفه‌اي كه مادر داشته باشد رستگاري نيابد.» گويد: يكي از هاشميان به من گفت كه سبب مرگ هادي آن بود كه چون در كار خلع هارون و بيعت براي پسر خويش جعفر بكوشيد و خيزران در باره هارون از وي بيمناك شد، وقتي بيمار شد يكي از كنيزان خويش را فرستاد كه او را خفه كرد و بر چهره‌اش بنشست، آنگاه كس پيش يحيي فرستاد كه: «اين مرد در گذشت در كار خويش بكوش و كوتاهي مكن.» سعيد گويد: به موسي خبر مي‌رسيد كه سرداران بنزد مادر وي مي‌روند كه اميد دارند از سخن خيزران بنزد موسي حاجت‌هايشان انجام شود.

گويد: «و چنان بود كه خيزران مي‌خواست بر هادي تسلط يابد چنانكه بر مهدي تسلط يافته بود، اما هادي وي را از اين منع مي‌كرد و مي‌گفت: «زنان را با گفتگو در كار مردان چكار؟» و چون رفتن سرداران به نزد خيزران فزوني گرفت، روزي آنها را فراهم آورد و گفت: «كدام بهتريم، من يا شما؟» گفتند: «تو اي امير مؤمنان.» گفت: «مادر من بهتر است يا مادر شما؟» گفتند: «مادر تو اي امير مؤمنان.» گفت: «كدامتان خوش داريد كه مردان از مادرش سخن كنند و گويند مادر فلاني چنان كرد، و مادر فلاني چنان رفتار كرد و مادر فلاني چنان گفت؟» گفتند: «هيچ يك از ما اين را خوش ندارد.» گفت: «پس چرا مردان پيش مادر من مي‌روند و از گفتار وي سخن مي‌كنند؟» گويد: «و چون اين را شنيدند، قطعا از خيزران بريدند و اين بروي سخت آمد و از هادي دوري گرفت و قسم ياد كرد كه با وي سخن نكند و پيش وي نرفت تا مرگش در رسيد.

گويد: چگونگي كار موسي هادي كه مي‌خواست هارون را خلع كند و در اين باب

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5195

بر او سخت گرفت و بكوشيد چنان است كه در روايت صالح بن سليمان آمده كه گويد:

وقتي خلافت به هادي رسيد، يحيي بن خالد را بر عمل مغرب كه سپرده به هارون بود به جاي گذاشت. هادي مي‌خواست هارون الرشيد را خلع كند و براي پسرش جعفر بيعت بگيرد، سرداران و از جمله يزيد بن مزيد و عبد الله بن مالك و علي بن موسي و امثالشان از او پيروي كردند و هارون را خلع كردند و با جعفر بن موسي بيعت كردند و محرمانه كسان را وادار كردند كه بنزد شيعيان از هارون سخن آورند. در مجلس جماعت مذمت وي گفتند و گفتند: «بدو رضايت نمي‌دهيم» و كارشان بالا گرفت و علني شد. هادي بگفت تا پيش روي هارون نيم نيزه نبردند. كسان از او دوري گرفتند و او را رها كردند و كس جرئت نداشت به هارون سلام كند يا به وي نزديك شود.

گويد: و چنان بود كه يحيي بن خالد به كارهاي رشيد مي‌پرداخت و چنانكه گفته‌اند او و پسرانش از هارون جدا نمي‌شدند. اسماعيل بن صبيح دبير يحيي بن خالد بود و مي‌خواست او را به جايي نهد كه براي او خبرها را معلوم دارد، ابراهيم حراني كه در مقام وزارت موسي بود اسماعيل را به دبيري گرفت اين خبر را به هادي رسانيدند، يحيي ا. قضيه خبر يافت و به اسماعيل گفت كه سوي حران رود و او برفت.

چند ماه بعد هادي از ابراهيم حراني پرسيد: «دبير تو كيست؟» گفت: «فلان دبير» و نام وي را بگفت.

هادي گفت: «شنيده بودم دبير تو اسماعيل بن صبيح است.» گفت: «اي امير مؤمنان درست نيست، اسماعيل در حران است.» گويد: به نزد هادي از يحيي بن خالد سعايت كردند و گفتند: «هارون سر مخالفت تو ندارد، يحيي بن خالد او را تباه مي‌كند، كسي از پي يحيي فرست و او را به كشته- شدن تهديد كن و به كفر منسوب دار.» و موسي هادي به سبب اين به يحيي بن خالد خشم آورد.

محمد بن يحيي بن خالد گويد: شبي هادي كس از پي يحيي فرستاد وي از جان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5196

خويش نوميد شد و با كسان خويش بدرود گفت و حنوط ماليد و جامه‌هاي خويش را عوض كرد و ترديد نداشت كه او را خواهد كشت.

گويد: و چون يحيي را به نزد هادي در آوردند، گفت: «اي يحيي ترا با من چكار است؟» گفت: «اي امير مؤمنان، من بنده توام و بنده را نسبت به مولاي خويش جز اطاعت نباشد.» گفت: «چرا ميان من و برادرم دخالت مي‌كني و او را بر ضد من به تباهي وامي داري؟» گفت: «اي امير مؤمنان من كيستم كه ميان شما دخالت كنم، مهدي مرا به نزد وي نهاد و دستورم داد كه به كار وي پردازم و به دستوري كه مرا داده بود عمل كردم، پس از آن نيز مرا بدان دستور دادي و دستور ترا به كار بستم، مگر هارون چه كرده؟» گفت: «كاري نكرده، در انديشه چيزي نيست و در خور آن نيست.» گويد: پس خشم هادي فرو نشست.

گويد: هارون به خلع رضايت داده بود. يحيي بدو گفت: «مكن» گفت: «مگر خوشي و فراغت را براي من وا نمي‌گذارد همين مرا بس و با دختر عمويم به خوشي مي‌گذرانم.» گويد: هارون سخت به ام جعفر دلباخته بود، يحيي بدو گفت: «اين كجا و خلافت كجا؟ شايد اين را هم براي تو نگذارند و همه برود.» و او را از پذيرفتن منع كرد.

صالح بن سليمان گويد: هادي در عيساباد بود كه شبانه از پي خالد فرستاد و خالد از اين هراس كرد، به نزد وي رفت كه در خلوت بود و دستور يافت يكي را كه هادي او را ترسانيده بود و روي نهان كرده بود بجويد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5197

گويد: و چنان بود كه هادي مي‌خواسته بود يحيي را نديم خويش كند اما اشتغال وي به كار هارون مانع بود و آن كس را نديم خويش كرده بود يحيي در باره آن كس با وي سخن كرد كه امانش داد و انگشتري از ياقوت سرخ را كه به دست داشت بدو داد و گفت: «امان وي است.» گويد: يحيي برفت و آن كس را بجست و به نزد هادي آورد كه خرسند شد.

گويد: كسان متعدد به من گفته‌اند: كسي كه هادي او را مي‌جست ابراهيم موصلي بود.

صالح بن سليمان گويد: روزي هادي به ربيع گفت: «بايد يحيي بن خالد پس از همه كسان به نزد من در آيد.» گويد: ربيع كس از پي يحيي فرستاد و براي پذيرفتن وي آماده شد.

گويد: روز بعد كه هادي بنشست اجازه ورود داد تا هيچكس نماند، آنگاه يحيي به نزد وي در آمد، عبد الصمد بن علي و عباس بن محمد با بيشتر مردم خاندان و سردارانش پيش وي بودند. هادي همچنان وي را نزديك خواند تا پيش روي خويش نشانيد و گفت: «من با تو ستم مي‌كردم و قدر ترا نمي‌دانستم مرا بحل كن.» گويد: كسان از حرمتي كه با وي مي‌كرد شگفتي كردند، يحيي دست او را ببوسيد. هادي بدو گفت: اي يحيي كيست كه در باره تو مي‌گويد:

«اگر بخيل دست به دست يحيي زند «جانش براي عطيه دادن آماده شود.» گفت: «اي امير مؤمنان، اين دست تو است نه دست بنده‌ات.» گويد: وقتي هادي در باره خلع رشيد با يحيي سخن كرد بدو گفت: «اي امير مؤمنان اگر مردمان را به شكستن پيمان واداري به قسمهايشان بي اعتنا شوند،

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5198

اگر آنها را به بيعت هارون واگذاري و براي جعفر از پي وي بيعت بگيري بيعت وي استوارتر خواهد بود.» گفت: «راست گفتي و نيكخواهي آوردي كه تدبير چنين است.» خزيمة بن عبد الله گويد: هادي در مورد قصدي كه براي خلع رشيد داشت بگفت تا يحيي بن خالد را به زندان كنند، يحيي رقعه‌اي براي وي فرستاد كه اندرزي به نزد من هست. هارون او را پيش خواند كه گفت: «اي امير مؤمنان به خلوت باشيم هادي با وي به خلوت نشست. كه گفت: «اي امير مؤمنان چنان داني كه اگر آن اتفاق رخ داد، و از خدا مي‌خواهم كه آن را نبينم و ما را پيش از آن ببرد، گمان داري كه مردمان خلافت را به جعفر كه به بلوغ نرسيده وا مي‌گذارند و در كار نماز و حج و غزاي خويش بدو رضايت مي‌دهند؟» گفت: «به خدا چنين گمان ندارم.» گفت: «اي امير مؤمنان آيا اطمينان داري كه بيشتر كسان تو چون فلان و فلان به طلب آن بر نمي‌آيند و كسان ديگر در آن طمع نمي‌بندند كه خلافت از ميان فرزندان پدرت برون شود؟» گفت: «اي يحيي مرا بيدار كردي.» گويد: يحيي مي‌گفت: «با هيچكس از خليفگان سخن نكردم كه خردمندتر از موسي باشد.» گويد: يحيي بدو گفت: «اگر با برادرت پيمان خلافت بسته نشده بود مي‌بايد براي وي پيمان ببندي، چه رسد به اينكه پيماني را كه مهدي براي وي بسته فسخ كني. امير مؤمنان، راي من اين است كه اين كار را به وضع خويش بگذاري و چون جعفر به بلوغ رسيد، و خدايش بدان برساند، رشيد را به نزد وي آري كه خويشتن را به سود وي خلع كند و نخستين كس باشد كه با وي بيعت كند و دست به دست وي دهد.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5199

گويد: هادي راي وي را پذيرفت و بگفت تا او را رها كنند.

محمد بن يحيي گويد: از آن پس كه پدرم با هادي سخن كرد، وي مصمم شد كه رشيد را خلع كند- كه جمعي از غلامان و سردارانش او را بدين كار واداشته بودند- چه هارون خلع را بپذيرد و چه نپذيرد- و سخت نسبت بدو خشم آورد و با او سخت گرفت. يحيي بدو گفت: «از هادي براي رفتن به شكار اجازه بگير و چون برون شدي دور برو و وقت بگذران.» گويد: هارون رقعه‌اي داد و اجازه خواست. هادي بدو اجازه داد كه سوي قصر مقاتل رفت و چهل روز آنجا بماند، چندان كه هادي از كار وي شگفتي كرد و از ماندن وي برنجيد، بدو مي‌نوشت كه باز آيد اما او بهانه مي‌آورد تا كار بالا گرفت كه هادي آشكارا وي را دشنام مي‌گفت و وابستگان و سردارانش به او زبان درازي مي‌كردند، در آن وقت فضل بن يحيي بدر خلافت نايب پدر خويش و رشيد بود و اين خبرها را براي وي مي‌نوشت كه باز آمد و كار به درازا كشيد.

يزيد، غلام يحيي بن خالد گويد: خيزران، عاتكه را كه دايه هارون بود پيش يحيي فرستاد كه پيش روي وي گريبان دريد و مي‌گريست و مي‌گفت: «بانو مي‌گويد:

خدا را، خدا را، در باره پسرم به ياد آر، او را به كشتن مده، بگذار آنچه را برادرش از او مي‌خواهد و منظور دارد بپذيرد كه بقاي وي را بيشتر از دنيا و هر چه در آن هست دوست دارم.» گويد: يحيي بدو بانگ زد: «ترا با اين چكار، اگر چنان شود كه تو مي‌گويي، من و فرزندان و كسانم پيش از او كشته خواهيم شد، اگر بدخواه وي باشم، بدخواه خودم و آنها كه نيستم.» گويد: و چون هادي ديد كه يحيي بن خالد با وجود حرمتها كه بدو كرد و تيولها كه داد و عطيه‌ها كه فرستاد از نظري كه در باره هارون داشت بر نمي‌گردد كس فرستاد و او را تهديد كرد كه اگر باز نماند كشته مي‌شود.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5200

گويد: اين حال هراس و خطر همچنان ببود تا وقتي كه مادر يحيي بمرد، وي در قعر الخلد بغداد بود، زيرا هارون مقيم الخلد بود، يحيي نيز با وي بود. هارون وليعهد بود و يحيي در خانه وي جا داشت و شب و روز او را مي‌ديد.

عمرو رومي گويد: موسي هادي از آن پس كه زمامدار شد، در آغاز خلافت خويش به مجلس خاص نشست و ابراهيم بن جعفر و ابراهيم بن سلم بن قتيبه و حراني را پيش خواند كه سمت چپ وي نشستند خادم سياه وي نيز بود، به نام اسلم كه كنيه ابو سليمان داشت و بدو اعتماد داشت و او را تقرب مي‌داد. در اين اثنا صالح مصلي دار وارد شد و گفت: «هارون بن مهدي.» هادي گفت: «اجازه ورود بده» گويد: هارون وارد شد و سلام گفت و دو دست وي را ببوسيد و به سمت راست وي، دور به گوشه‌اي نشست. موسي خاموش ماند و در او مي‌نگريست و ديري چنين كرد، سپس روي بدو كرد و گفت: «اي هارون چنان مي‌بينم كه در باره تحقق رويا با خويشتن سخن مي‌كني و آرزوي چيزي داري كه از آن به دوري و در مقابل آن سختيهاست، آرزوي خلافت مي‌داري.» گويد: هارون زانو زد و گفت: «اي موسي، اگر جباري كني فروماني و اگر فروتني كني بالاگيري، اگر ستم كني با تو خدعه كنند. اميد دارم كه خلافت به من برسد و با كساني كه ستم كرده‌اي انصاف كنم و با خويشاونداني كه از آنها بريده‌اي پيوستگي كنم. فرزندان ترا برتر از فرزندان خويش نهم و دختران خويش را به زني آنها دهم و حق بايسته امام مهدي را ادا كنم.» گويد: موسي بدو گفت: «اي ابو جعفر از تو همين انتظار مي‌رود نزديك من بيا.» هارون بدو نزديك شد و دو دستش را ببوسيد و مي‌رفت كه به جاي خويش بازگردد.

موسي گفت: «نه قسم به پير جليل و شاه نبيل، يعني پدرت منصور، مي‌بايد با

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5201

من بنشيني.» و او را در صدر مجلس با خويشتن بنشانيد، سپس گفت: «اي حراني، هزار هزار دينار پيش برادر من ببر، و چون خراج گرفتن آغاز شد يك نيمه آنرا ببر.

آنچه را در خزينه‌هاي ما از مال خودمان هست با آن چيزها كه از خاندان لعنت گرفته شده به او بنماي كه هر چه مي‌خواهد بر گيرد.» گويد: حراني چنان كرد.

گويد: و چون هارون برخاست به صالح گفت: «اسب او را نزديك فرش بيار.» عمرو رومي گويد: هارون با من مأنوس بود، نزديك وي شدم و گفتم: «سرور من، رؤيايي كه امير مؤمنان به تو مي‌گفت چه بود؟» گفت: «مهدي مي‌گفت: در خواب ديدم كه چوبي به موسي دادم و چوبي به هارون دادم، بالاي چوب موسي كمي برك آورد، اما چوب هارون از اول تا به آخر برك آورد.» مهدي حكم بن موسي ضمري را كه كنيه ابو سفيان داشت پيش خواند و گفت: «اين رويا را تعبير كن.» گفت: «هر دو به شاهي مي‌رسند، روزگار موسي كوتاه خواهد بود اما هارون به نهايت مدتي مي‌رسد كه خليفه‌اي ببوده، روزگار وي بهترين روزگار خواهد بود و ايامش بهترين ايام.» گويد: چند روزي بيشتر نگذشت كه موسي بيمار شد و بمرد، بيماريش سه روز بود.

عمرو رومي گويد: وقتي خلافت به هارون رسيد، حمدونه را به جعفر پسر موسي به زني داد و فاطمه را به اسماعيل پسر ديگر موسي داد و به همه آنچه گفته بود عمل كرد و روزگارش بهترين روزگارها بود.

گويند: هادي سوي حديثه رفت، حديثه موصل، و آنجا بيمار شد كه بيماريش سخت شد و از آنجا بازگشت.

عمرو يشكري كه جزو خادمان بوده بود، گويد: هادي از آن پس كه به همه عاملان خويش در شرق و غرب نوشته بود در حديثه پيش وي آيند، از حديثه بازگشت.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5202

وقتي بيماريش سنگين شد، كساني كه با جعفر پسر وي بيعت كرده بودند فراهم آمدند و گفتند: «اگر كار به دست يحيي افتد ما را بكشد و باقي نگذارد.» و راي دادند كه يكيشان به دستور امير مؤمنان پيش يحيي رود و گردنش را بزند، سپس گفتند:

«اگر امير مؤمنان از بيماري خويش بهي يابد عذر ما به نزد وي چه خواهد بود؟» و دست بداشتند.

گويد: آنگاه خيزران كس پيش يحيي فرستاد و خبر داد كه اين مرد رفتني است و دستور داد كه براي كارهاي بايسته آماده شود، و چنان بود كه خيزران تا وقتي در گذشت بر كار رشيد و تدبير خلافت تسلط داشت.

گويد: يحيي بن خالد بگفت تا دبيران را حاضر كردند و در منزل فضل بن يحيي فراهم آوردند و همان شب از جانب رشيد به عاملان نامه‌ها نوشتند با خبر وفات هادي و اينكه رشيد كاري را كه داشته‌اند به آنها مي‌سپارد، و چون هادي بمرد با پيك‌ها فرستادند.

فضل بن سعيد به نقل از پدرش گويد: خيزران سوگند يا كرده بود كه با موسي هادي سخن نكند و از نزديك وي برفت و چون مرگ هادي در رسيد و فرستاده بيامد و اين را بدو خبر داد گفت: «با وي چكار دارم؟» خالصه گفت: «اي بانو، پيش پسر خويش برو كه اينكه وقت عتاب گويد و خشم نمايي نيست.» گفت: «آبي بياريد كه براي نماز وضو كنم.» سپس گفت: «ما هميشه سخن مي‌كرديم كه در اين شب خليفه‌اي مي‌ميرد، خليفه‌اي پا مي‌گيرد و خليفه‌اي تولد مي‌يابد.» گويد: موسي بمرد و هارون به خلافت رسيد و مامون تولد يافت.

فضل بن سعيد گويد: اين حديث را با عبد الله بن عبيد الله بگفتم، او نيز نظير آنرا كه پدرم گفته بود بگفت.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5203

گفتم: «خيزران اين را از كجا دانسته بود؟» گفت: «از اوزاعي شنيده بود.» زينب دختر سليمان گويد: وقتي موسي در عيساباد در گذشت خيزران خبر را با ما بگفت، ما چهار زن بوديم، من و خواهرم و ام حسن و عايشه دختران كم- سن سليمان. ريطه مادر علي نيز با ما بود. خالصه بيامد كه بدو گفت: «مردم چه كردند؟» گفت: «اي بانوي من، موسي در گذشت و او را به خاك كردند.» گفت: «اگر موسي بمرد هارون زنده است، سويقي براي من بياريد.» گويد: پس سويق آوردند كه بنوشيد و به نوشانيد. آنگاه گفت: «براي سروران من چهار صد هزار بياريد» پس از آن گفت: «پسرم هارون چه كرد؟» گفتند: «قسم ياد كرد كه نماز ظهر را نكند مگر در بغداد.» گفت: «محملها را بياريد كه وقتي او رفته جاي نشستن من اينجا نيست» و در بغداد بدو پيوست.

 

سخن از وقت وفات هادي و مقدار سن و مدت خلافت وي و اينكه كي بر او نماز كرد

 

ابو معشر گويد: موسي هادي شب جمعه، نيمه ماه ربيع الاول، در گذشت.

واقدي گويد: موسي در عيساباد به نيمه ماه ربيع الاول، در گذشت.

هشام بن محمد گويد: موسي هادي چهارده روز رفته از ماه ربيع الاول به شب جمعه به سال صد و هفتادم در گذشت.

بعضي‌ها گفته‌اند در گذشت وي به شب جمعه شانزدهم ماه ربيع الاول بود و مدت خلافتش يك سال و سه ماه بود.

هشام گويد: هادي چهارده ماه شاهي كرد و وقتي بمرد بيست و شش سال داشت.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5204

واقدي گويد: خلافت وي يك سال و يك ماه و بيست و دو روز بود.

به گفته ديگري وفات وي به روز شنبه بود، ده روز رفته از ربيع الاول، يا به شب جمعه. در آن وقت بيست و سه ساله بود. خلافتش يك سال و سه ماه و بيست و سه روز بود. برادرش هارون بن محمد ملقب به رشيد بر او نماز كرد، كنيه‌اش ابو محمد بود. مادرش خيزران بود كه كنيز بود. در عيساباد بزرگ در بستان آنجا، به خاك رفت.

فضل بن اسحاق گويد: وي بلند قد بود و تنومند و زيبا گونه و سفيد آميخته به سرخي، در لب بالايش پيچيدگي‌اي بود و او را موسي اطبق [1] لقب داده بودند تولدش در سيروان روي داده بود.

 

سخن از فرزندان موسي هادي‌

 

وي نه فرزند داشت: هفت پسر و دو دختر. يكي از پسران جعفر بود كه او را نامزد خلافت كرده بود، با عباس و عبد الله و اسحاق و اسماعيل و سليمان و موسي كه همه كنيززادگان بودند. موسي اعمي از پس مرگ پدر تولد يافت، يكي از دو دختر ام عيسي بود كه زن مامون بود و ديگري ام عباس كه لقب نونه داشت.

 

سخن از بعضي خبرها و رفتارهاي موسي هادي‌

 

سندي بن شاهك گويد: با موسي به گرگان بودم، خبر مرگ مهدي و خلافت وي بيامد، بر اسبان بريد سوي بغداد روان شد، سعيد بن سلم نيز با وي بود و مرا سوي خراسان فرستاد.

______________________________

[1] يعني «روي هم بنه» و اين بمناسبت پيچيدگي لب وي بوده است. (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5205

گويد سعيد بن سلم ميگفت: «ما بين خانه‌ها و بستانهاي گرگان راه مي‌پيموديم.» سعيد گويد: هادي در يكي از بستانها صداي مردي را شنيد كه آواز مي‌خواند به سالار نگهبانان خويش گفت: «هميندم اين مرد را پيش من آر.» گويد: گفتم: «اي امير مؤمنان چه شبيه است حكايت اين خيانتكار با حكايت سليمان بن عبد الملك.» گفت: «چگونه؟» گويد: گفتم: «سليمان بن عبد الملك در نزهتگاهي بود و حرمش همراه وي بود، از بستاني ديگر صداي مردي را شنيد كه آواز مي‌خواند، سالار نگهبانان خويش را خواست و گفت: «صاحب اين صدا را پيش من آر.» گويد: و چون پيش روي سليمان رسيد بدو گفت: «براي چه پهلوي من كه حرمم نيز با من است آواز مي‌خواني! مگر ندانسته‌اي كه ماديان وقتي صداي نر را بشنود بدان مايل شود؟ اي غلام خواجه‌اش كن» گويد: پس آن مرد را خواجه كردند.

گويد: و چون سال بعد شد، سليمان به همان نزهتگاه بازگشت و همان جا نشست كه سال پيش نشسته بود و آن مرد را و رفتاري را كه نسبت به وي كرده بود، به ياد آورد. به سالار نگهبانان خويش گفت: «مردي را كه خواجه‌اش كرديم پيش من آر»، او را حاضر كرد و چون پيش روي سليمان رسيد، گفت: «يا بفروش كه بپردازيم يا ببخش كه پاداش دهيم.» گويد: به خدا او را به عنوان خلافت بخواند، بلكه بدو گفت: «اي سليمان، خدا را، خدا را، نسل مرا بريدي و آب روي [1] مرا بردي و از لذتم محرومم كردي آنگاه مي‌گويي: يا بفروش كه بپردازيم يا ببخش كه پاداش دهيم! نه به خدا تا وقتي كه در پيشگاه خداي بايستم»

______________________________

[1] كلمه متن: ماء وجهي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5206

گويد: موسي گفت: «اي غلام، سالار نگهبانان را پس آر» و چون او را بياورد گفت: «متعرض اين مرد مشو.» ابو موسي، هارون بن محمد، به نقل از علي بن صالح گويد كه وي يك روز به هنگام نوجواني بالاي سر هادي ايستاده بود. مهدي سه روز تمام به مظالم ننشسته بود حراني به نزد وي آمد و گفت: «اي امير مؤمنان عامه اين رفتار ترا نمي‌پسندد كه سه روز است در مظالم ننگريسته‌اي.» علي بن صالح گويد: به من نگريست و گفت: «مردمان را اجازه ورود بده جقلي را بيار نه نقري را.» گويد: شتابان از پيش وي برون شدم، آنگاه بماندم و نمي‌دانستم چه گفته بود، گفتم: پيش امير مؤمنان روم كه گويد: «حاجب مني و سخنم را نمي‌فهمي؟

چيزي به خاطرم رسيد، يك بدوي را كه جزو هيئت آمده بود پيش خواندم و از جقلي و نقري پرسش كردم.» گفت: «جقلي يعني عامه و نقري يعني خاصه.» گويد: پس بگفتم تا پرده‌ها را بالا بردند و درها را گشودند و كسان تا به آخر در آمدند و او همچنان تا شب در مظالم مي‌نگريست، و چون مجلس به سر رسيد پيش روي وي رفتم، گفت: «علي، گويي مي‌خواهي چيزي بگويي؟» گفتم آري، اي امير مؤمنان، سخني با من گفتي كه پيش از امروز نشنيده بودم و بيم داشتم از تو بپرسم و بگويي: حاجب مني و سخنم را نمي‌فهمي؟ يك بدوي را كه به نزد ما بود پيش خواندم و آن سخن را براي من توضيح كرد، اي امير مؤمنان از جانب من او را عوض بده.

گفت: «خوب، يك صد هزار درم براي او ببر.» گفتم: «اي امير مؤمنان! يك بدوي خشن است ده هزار درم او را بس است.» گفت: «اي علي، واي تو، من مي‌بخشم و تو بخل مي‌كني؟»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5207

علي بن صالح گويد: روزي هادي بر نشست و قصد داشت از مادر خويش خيزران كه بيمار بود عيادت كند، عمر بن بزيع به او رسيد و گفت: « «اي امير مؤمنان مي‌خواهي كاري را به تو بنمايم كه سودمندتر از اين باشد؟» گفت: «اي عمر، آن چيست؟» گفت: «مظالم كه از سه روز پيش در آن ننگريسته‌اي.» گويد: به راهبران اشاره كرد كه رو سوي دار المظالم كنند. آنگاه يكي از خادمان خويش را پيش خيزران فرستاد و از نرفتن خويش عذر خواست و گفت: «بدو بگوي عمر بن بزيع چيزي از حق خدا را به ياد ما آورد كه بر ما واجبتر از حق تو بود كه سوي آن رفتيم و ان شاء الله فردا پيش تو مي‌آييم.» عبد الله بن مالك گويد: من عهده‌دار نگهبانان مهدي بودم، چنان بود كه مهدي كس از پي نديمان و نغمه گران هادي مي‌فرستاد و به من دستور مي‌داد آنها را تازيانه بزنم، هادي از من مي‌خواست با آنها مدارا كنم و رنجشان ندهم، اما بدان اعتنا نمي‌كردم و دستوري را كه مهدي داده بود بكار مي‌بستم.

گويد: وقتي هادي به خلافت رسيد، اطمينان يافتم كه تلف مي‌شوم. روزي از پي من فرستاد، كفن پوشيده و حنوط زده پيش وي رفتم، بر كرسي‌اي نشسته بود، شمشير و سفره چرمين پيش روي او بود. سلام گفتم.

گفت: «خداي بر آن ديگر سلام نگويد، يادت هست آن روز كه درباره حراني پيغام دادم كه امير مؤمنان درباره تازيانه زدن و محبوس كردن وي دستور داده بود، اما نپذيرفتي و درباره فلان و فلان (و بنا كرد نديمان خويش را بر شمرد) و به گفته و دستور من اعتنا نكردي؟» گفتم: «آري اي امير مؤمنان، اجازه مي‌دهي حجت خويش را بگويم؟» گفت: «آري.» گفتم: «اي امير مؤمنان به خدا قسمت مي‌دهم، اگر مرا به كاري كه پدرت

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5208

گماشته بود، مي‌گماشتي و دستوري به من مي‌دادي و يكي از پسرانت پيغام مي‌داد و دستوري مخالف دستور تو ميداد، و از دستور وي تبعيت مي‌كردم و از دستور تو سرپيچي مي‌كردم، خرسند مي‌شدي؟» گفت: «نه؟.» گفتم: «با تو نيز چنينم، با پدرت نيز چنين بودم»، مرا پيشتر خواند، دو دستش را بوسه زدم، دستور داد تا خلعت‌ها آوردند و بر من ريختند و گفت: «آنچه را به عهده داشتي، به عهده تو نهادم برو بار شاد.» گويد: از نزد وي برون شدم، به منزل خويش رفتم و در كار خويش و كار وي انديشناك بودم، گفتم: جواني است ميخواره و كساني كه درباره آنها نافرماني وي كرده‌ام، نديمان و وزيران و دبيران اويند، گويي مي‌بينمشان كه وقتي شراب بر آنها چيره شود راي وي را درباره من بگردانيده‌اند و در مورد من به كاري وا داشته‌اند كه آنرا خوش ندارم و از آن بيم دارم.

گويد: نشسته بودم و دختركم پيش روي من بود. اجاقي به نزد من بود با نانهاي نازك كه مي‌بريدم و به نانخورش مي‌آلودم و گرم مي‌كردم و به دخترك مي‌دادم.

ناگهان سر و صدايي برخاست چندان بزرگ كه پنداشتم كه از سم اسبان و بسياري جنجال دنيا كنده شد و متزلزل شد گفتم: به خدا همين بود كه گمان داشتم و از جانب وي همان كه مي‌ترسيدم رسيد. ناگهان در گشوده شد و خادمان وارد شدند، امير مؤمنان هادي ميان آنها بر خري بود و چون او را بديدم از جاي خويش برجستم و به طرف او دويدم و دست و پاي وي و سم خرش را بوسه زدم. گفت: «اي عبد الله در كار تو- انديشيدم و گفتم به خاطرت مي‌رسد كه من وقتي بنوشيدم دشمنان تو كه اطراف منند، راي مرا كه درباره تو نكو شده بگردانند، و مضطرب شده‌اي و وحشت كرده‌اي، به منزل تو آمدم كه با تو مؤانست كنم و به تو بگويم كه كينه‌ات از قلبم برفته. بيا از آنچه مي‌خوردي به من بخوران، همانطور كه با آن مي‌كردي بكن، تا بداني كه من با تو هم-

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5209

نمك شده‌ام و با خانه‌ات مأنوس شده‌ام كه بيم و هراست برود.» گويد: من نانها را با كاسه‌اي كه نانخورش در آن بود نزديك وي بردم كه از آن بخورد، سپس گفت: «اين خرده را كه از مجلس خويش براي عبد الله آورده‌ام بياريد.» گويد: چهار صد استر كه درم بارداشت وارد كردند، گفت: «اين خرده تو است. در امور خويش از آن كمك گير و اين استران را براي من به نزد خويش نگه- دار شايد روزي براي يكي از سفرها بدان نيازمند شوم»، آنگاه گفت: «خدايت قرين نيكي بدارد» و براي بازگشتن برون رفت.

موسي پسر عبد الله گويد: كه پدرش بستان خويش را كه ميان خانه‌اش بود بدو بخشيده بود پس از آن آخورهايي براي اين استران به دور بستان ساخت و در همه ايام زندگي هادي نظارت آنرا به عهده داشت و به كار آن مي‌پرداخت.

محمد بن عبد الله بن يعقوب گويد: پدرم مي‌گفت: «علي بن عيسي به خشم خليفه خشمگين مي‌شد و به رضاي او راضي مي‌شد.» [1] محمد گويد: پدرم مي‌گفت: «هيچ عرب يا عجمي آن منت كه علي بن عيسي بر من دارد ندارد، وي در محبس به نزد من آمد»، تازيانه‌اي به دست داشت و گفت: «امير مؤمنان، موسي هادي به من دستور داده يكصد تازيانه به تو بزنم.» عبد الله بن يعقوب گويد: پيش آمد و تازيانه را به دست و شانه من مي‌نهاد و به من مي‌ماليد تا يكصد بر شمرد و برون شد، هادي گفت: «با اين مرد چه كردي؟» گفت: «چنان كردم كه دستور داده بودي.» گفت: «وضع وي چگونه است؟» گفت: «بمرد.» گفت: «ما از آن خداييم و به سوي خدا باز مي‌گرديم» [1] واي تو به خدا مرا

______________________________

[1] إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ سوره بقره آيه 156

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5210

به نزد مردمان رسوا كردي، اين مردي شايسته بود، مردم مي‌گويند: يعقوب بن داود او را كشت».

گويد: و چون شدت تأثر وي را بديد گفت: «اي امير مؤمنان زنده است و نمرده.» گفت: «خداي را ستايش بر اين.» محمد گويد: هادي از پي ربيع پسرش فضل را به حاجبي خويش گماشته بود و بدو گفته بود: «كسان را از من باز مدار كه اين، بركت را از من زايل مي‌كند و چيزي با من مگوي كه چون كنجكاوي كنم نادرست باشد كه اين موجب سقوط شاهي مي‌شود و رعيت را زيان مي‌زند.» موسي بن عبد الله گويد: يكي را پيش موسي هادي بردند و بنا كرد وي را به گناهانش سركوفت مي‌زد و تهديد مي‌كرد.

گويد: آن مرد گفت: «اي امير مؤمنان، عذرجويي من از اين گناهان كه به سبب آن به من سركوفت مي‌زني رد سخن تو است و اقرار گناه را بر من مسجل مي‌كند ولي به تو مي‌گويم:

«اگر از عقوبت كردن اميد رحمتي داري «در پاداش عفو بي‌رغبت مباش [1]» گويد: پس بگفت: تا او را رها كنند.

عمر بن شبه گويد: سعيد بن سلم به نزد موسي هادي بود، هيئت فرستادگان روم به نزد وي در آمد، سعيد بن سلم كلاهي به سر داشت با آنكه جوان بود سرش طاس بود، موسي بدو گفت: «كلاهت را بردار تا با طاسي سرت پير نمايي كني.» حسن بن عبد الخالق گويد: به عيسي‌آباد رفتم به قصد ديدار فضل بن ربيع. موسي امير مؤمنان را ديدم كه خليفه بود اما او را نمي‌شناختم، در لباسي نازك بود

______________________________

[1] در متن به نظم است.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5211

بر اسبي، نيزه‌اي به دست داشت و به هر كه مي‌رسيد ضربتي بدو ميزد. به من گفت. «اي پسر زن بدكاره!» گويد، كسي را ديدم كه گويي مجسمه‌اي بود. در شام ديده بودمش رانهايش مانند رانهاي شتر بود، دستم را به دسته شمشير بردم يكي به من گفت: «واي تو، امير مؤمنان است» و من اسبم را به حركت در آوردم، يك اسب تندرو بود كه فضل- بن ربيع به من داده بود، آنرا به چهار هزار درم خريده بود، وارد خانه محمد بن قاسم سالار كشيكبانان شدم، بر در بايستاد، نيزه به دست داشت و گفت: «اي پسر زن بدكاره برون آي» اما من برون نشدم و او برفت و گذشت.

گويد: به فضل گفتم: «امير مؤمنان را ديدم و قصه چنان و چنان بود.» گفت:

«به بغداد برو و چون براي نماز جمعه آمدم مرا ببين.» گويد: ديگر به عيساباد نرفتم تا وقتي كه هادي در گذشت.

حسين بن معاذ كه همشير موسي هادي بوده بود گويد: وقتي با موسي به خلوت بودم در دل خويش مهابتي از او نمي‌يافتم كه با من گشاده روي بود، گاه مي‌شد كه با من كشتي مي‌گرفت و بي هراس با وي كشتي مي‌گرفتم و به زمينش مي‌زدم. اما وقتي جامه خلافت مي‌پوشيد و در مجلس امر و نهي مي‌نشست و بالاي سرش مي‌ايستادم به خدا از لرزش و هراسيدن از او خود داري نمي‌توانستم كرد.

عمر بن مهران گويد: «مرتبت خاص» بنزد مهدي از آن ابراهيم بن سلم بود. پسري از آن ابراهيم در گذشت به نام سلم، موسي هادي به تسليت وي رفت، بر خري سرخموي بود، آينده‌اي را منع نمي‌كردند و سلام گويي را از او باز نمي‌داشتند تا در رواق ابراهيم فرود آمد و بدو گفت: «اي ابراهيم وقتي دشمن و فتنه بود، خرسند بودي و چون درود و رحمت شد غمگين شدي!» گفت: «اي امير مؤمنان هر يك از اجزاي من كه غمين بود از تسليت پر شد.» گويد: وقتي ابراهيم در گذشت از پي وي «مرتبت خاص» از آن سعيد بن سلم شد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5212

عمر بن شبه گويد: علي بن حسين طالبي لقب جزري داشت، وي رقيه عثماني دختر عمرو را كه زن مهدي بوده بود به زني گرفته بود. خبر به موسي هادي رسيد، در آغاز خلافت وي، كس فرستاد و علي را پيش خواند و به ناداني منسوب داشت و گفت: «زني بجز زن امير مؤمنان نيافتي؟» گفت: «خدا بجز زنان جدم را، صلي الله عليه و سلم، بر مخلوق خويش حرام نكرده، اما جز آنها را حرمت نيست.» گويد: هادي با چوبي كه به دست داشت سرش را زخمدار كرد و بگفت تا پانصد تازيانه به او بزنند كه زدند. مي‌خواست زن را طلاقي كند اما علي نكرد. وي را در سفره‌اي چرمين از پيش روي هادي ببردند و به گوشه‌اي افكندند، انگشتري گرانقدر در انگشت وي بود. يكي از خادمان، وي را بديد كه از ضربت تازيانه بي‌خود شده بود، روي او افتاد و دستي را كه انگشتر بر آن بود بگرفت. علي دست خادم را بگرفت و بكوفت كه فرياد زد و پيش موسي رفت و دست خويش را بدو نشان داد، موسي سخت به خشم آمد و گفت: «با خادم من چنين مي‌كند، پدرم را نيز تحقير كرده و آن سخنان را با من گفته» و كس پيش او فرستاد كه چرا چنين كردي؟

گفت: «به او بگو و از او بپرس و دستور بده كه دست خويش را بر سر تو نهد و راست گويد.» گويد: موسي چنان كرد و خادم بدور است گفت. موسي گفت: «خوب كرد، به خدا شهادت مي‌دهم كه او عموزاده من است، اگر چنين نكرده بود از نسب وي بيزاري مي‌كردم» و بگفت تا او را رها كنند.

ابو ابراهيم اذانگوي گويد: هادي با دو زره كه به تن داشت روي اسب مي‌جست مهدي او را «گل من» مي‌ناميد.

عطاء بن مقدم واسطي گويد: روزي زنديقي را پيش مهدي آورده بودند كه بدو گفته بود توبه كند، اما نخواسته بود توبه كند و گردنش را زد و بگفت تا وي را

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5213

بياويزند مهدي به موسي گفت: «پسركم، وقتي خلافت به تو رسيد اين فرقه، يعني ياران ماني را از ميان بردار، اين فرقه‌ايست كه مردمان را به ظاهري نكو دعوت مي‌كند چون اجتناب از زشتي‌ها و بي‌رغبتي دنيا و عمل براي آخرت اما كسان را به تحريم گوشت و خود داري از دست زدن به آب پاك و كشتن حشرات مي‌كشاند كه موجب تكلف است و گناه، سپس از اين مرحله به پرستش دو تا مي‌كشاند: يكي نور و ديگري ظلمت، پس از اين همسري خواهران و دختران و شستشو با ادرار و دزديدن اطفال را از راهها به دستاويز رهاندن از گمراهي ظلمت به هدايت نور مباح مي‌شمارد: براي آنها دار بپاكن و شمشير در ميانشان نه و با اين كار به خداي بي شريك تقرب جوي كه جد تو عباس را به خواب ديدم كه دو شمشير به من آويخت و دستورم داد ياران دو تا را بكشم.» گويد: از آن پس كه ده ماه از روزگار موسي گذشت گفت: «به خدا اگر ماندم همه اين فرقه را مي‌كشم، تا ديده بهم زني از آنها نماند.» گويند: دستور داده بود هزار دار براي وي فراهم آرند و گفت: «اين به فلان ماه خواهد بود.» اما پس از دو ماه در گذشت.

موسي بن صالح گويد: عيسي بن دأب كه از همه مردم حجاز ادب دان تر و شيرين- سخن تر بود به نزد هادي منزلتي يافته بود كه كس نيافته بود براي وي متكا مي‌خواست و در مجلس خويش براي هيچكس جز او چنين نمي‌كرد، مي‌گفت: «هرگز روز يا شبم با حضور تو دراز نبوده و هر وقت از ديده‌ام نهان شده‌اي آرزو داشته‌ام كسي جز ترا نبينم.» طيبتش شيرين و صحبتش دلنشين بود، نادره بسيار مي‌دانست، شعر نكو مي‌گفت و نكو برمي‌گزيد.

گويد: شبي هادي بگفت تا سي هزار دينار بدو دهند، صبحگاهان ابن دأب پيشكار خويش را به در موسي فرستاد و بدو گفت: «حاجب را ببين و بگو اين مال را براي ما بفرستد.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5214

گويد: فرستاده حاجب را ديد و پيام او را رسانيد كه لبخند زد و گفت: «اين با من نيست، پيش متصدي امضاء برو تا مكتوبي براي وي به ديون فرستد و آنجا تدبير كني آنگاه چنان و چنان كني.» گويد: فرستاده پيش ابن دأب بازگشت و بدو خبر داد كه گفت: «ولش كن از پي آن مرو و درباره آن پرسش مكن.» گويد: موسي در بالا خانه خويش بود، به بغداد، كه ديد ابن دأب مي‌آيد و جز يك غلام با وي نيست، به ابراهيم حراني گفت: «مي‌بيني كه ابن دأب وضع خويش را تغيير نداده و براي ما تجمل نگرفته، ديروز با وي نيكي كرديم كه اثر ما بر او ديده شود.» ابراهيم گفت: «اگر امير مؤمنان دستورم دهد، چيزي از اين باب به اشاره با وي بگويم.» گفت: «نه، او كار خويش را بهتر مي‌داند.» گويد: اين دأب وارد شد و سخن آغاز كرد، موسي به چيزي از كار وي اشاره كرد، گفت: مي‌بينم كه جامه‌ات شستشو ديده است، اينك وقت زمستان است و به جامه تازه و نرم نياز هست.» گفت: «اي امير مؤمنان دستم از آنچه نياز دارم كوتاه است.» گفت: «چگونه! ما از بخشش خويش چيزي به تو داديم كه گمان داشتيم كار ترا سامان مي‌دهد.» گفت: «به من نرسيده و آنرا نگرفته‌ام.» گويد: هادي متصدي بيت المال خاص را پيش خواند و گفت: «هم اكنون سي هزار دينار را براي وي بيار.» كه حاضر كردند و پيش روي او ببردند.

علي بن يقطين گويد: شبي با جمعي از ياران موسي پيش وي بوديم، خادمي بيامد و آهسته با وي چيزي گفت كه با شتاب برخاست و گفت: «نرويد» و برفت و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5215

دير كرد، پس از آن بيامد و تند نفس مي‌كشيد، خويشتن را بر تشك خويش افكند، لختي به تندي نفس كشيد تا بياسود. خادمي همراه وي بود كه طبقي را آورده بود كه بقچه‌اي بر آن بود و پيش روي وي ايستاده بود، پس از آن بانگ بر آورد كه از آن شگفتي كرديم، پس از آن نشست و به خادم گفت: «آنچه را همراه داري به زمين بگذار.» كه طبق را بگذاشت.

آنگاه گفت: «بقچه را بردار.» كه آنرا برداشت، در طبق سر دو كنيز بود كه به خدا هرگز نكوتر از روي و موي آنها نديده بودم، سر و مويشان به جواهر آراسته بود و بوي خوش از آن بر مي‌خاست و ما اين را با اهميت نگريستيم.

گفت: «مي‌دانيد قصه آنها چيست؟» گفتيم: «نه» گفت: «خبر يافته بوديم كه آنها عاشق همديگرند و مرتكب كاري زشت مي‌شوند، اين خادم را بر آنها گماشته بودم كه اخبارشان را به من برساند، كه بيامد و خبر داد كه فراهم آمده‌اند، برفتم و آنها را در يك بستر ديدم به كار زشت، پس آنها را بكشتم.» سپس گفت: «غلام، سرها را بردار.» گويد: آنگاه به گفتگوي خويش بازگشت، گويي كاري نكرده بود.

عبد الله بن محمد بواب گويد: به جانشيني فضل بن ربيع، حاجب هادي بودم.

گويد: يك روز هادي نشسته بود، من نيز در خانه وي بودم، چاشت خورده بود و نبيذ خواست، پيش از آن بنزد مادر خويش، خيزران رفته بود كه از او خواسته بود غطريف داييش را بر يمن گمارد، بدو گفته بود كه پيش از آنكه بنوشم، به ياد من آر.

گويد: و چون قصد نوشيدن كرد، خيزران، منيره يا زهره را پيش وي فرستاد كه به يادش

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5216

آرد، بدو گفت: «بازگرد و بگو براي وي برگزين: طلاق دخترش عبيده يا ولايتداري يمن» فرستاده بجز گفتار او كه «براي وي برگزين» را نفهميد و نرفت. خيزران گفت: «ولايتداري يمن را براي وي برگزيدم.» گويد: پس دختر وي عبيده را طلاق داد و چون بانگ فرياد شنيد، گفت: «چه شده؟» خيزران خبر را با وي بگفت.

گفت: «تو برگزيدي.» گفت: «پيام تو را بدين گونه به من نگفتند.» گويد: پس هادي به صالح مصلي دار دستور داد كه با شمشير بر سر نديمان بايستد كه زنانشان را طلاق دهند. و خادمان با اين خبر پيش من آمدند كه بمن بگويند كه به هيچ كس اجازه ورود ندهم.

گويد: يكي بر در ايستاده بود و عبايش را به خويشتن پيچيده بود و پا به پا مي‌شد، دو شعر به خاطرم رسيد و آنرا بخواندم به اين مضمون:

«اي دوستان سعدي من «نوحه كنيد و به مريم سلام گوييد «كه خدا مريم را دور ندارد «بدو گوييد: اينك كه قصد فراق كرده‌اي «آيا از پس اين وصالي هست كه بدانند.» گويد: مرد عبا به خويش پيچيده گفت: «كه بدانيم.» گفتم: «فرق ميان بدانند و بدانيم چيست؟» گفت: شعر به معني سامان مي‌گيرد و به معني تباه مي‌شود، ما را چه حاجت كه كسان اسرارمان را بدانند؟

گفتمش: «من اين شعر را بهتر از تو مي‌دانم.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5217

گفت: «شعر از آن كيست؟» گفتم: «از اسود بن عماره نوفلي» گفت: «من همو هستم.» گويد: بدو نزديك شدم و خبر موسي را با وي بگفتم و از اينكه سخن وي را رد كرده بودم پوزش خواستم.

گويد: پس اسب خويش را بگردانيد و گفت: «اينجا شايسته‌ترين جا براي ترك آن كردن است.» ابو المعافي گويد: شعري در ستايش موسي و هارون براي عباس بن محمد خواندم، به اين مضمون:

«اي خيزران، ترا خوش باد و باز ترا خوش باد «كه پسرانت كار بندگان را به دست دارند.» گويد: به من گفت: «اندرزي به تو مي‌دهم، يماني گويد: از مادرم به بدي يا به نيكي ياد مكن.» يوسف صيقل شاعر واسطي گويد: از آن پيش كه هادي خليفه شود و به بغداد رود از گرگان با وي بوديم، بر نظر گاهي نكو كه داشت بالا رفت، شعري براي وي به آواز خواندند به اين مضمون:

«مردان نيزه دارشان پياپي «بار بر گرفتند.» گفت: «اين شعر را چگونه بايد خواند؟» گويد: و چون شعر را به آهنگ براي وي خواندند گفت: «دلم مي‌خواست كه اين آهنگ روي شعري ظريفتر از اين باشد، به نزد يوسف صيقل رويد تا روي آن شعري بگويد.» گويد: پيش من آمدند و خبر را با من بگفتند كه شعري گفتم به اين مضمون:

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5218

«از اينكه مي‌نالم ملامتم مكن «سرور من بلندپروازي مي‌كند «چه بليه‌اي خواهم داشت «اگر آنچه در ميان ما هست بريده شده باشد «حقا كه موسي با فضيلت خويش «همه فضيلت‌ها را فراهم آورده است.» گويد: پس نظر كرد، شتري پيش روي او بود، گفت: «اين را درهم و دينار بار كنيد و پيش وي ببريد.» گويد: پس شتر را با بار پيش من آوردند.

ابو زهير گويد: اين دأب به نزد هادي از همه عزيزتر بود. روزي فضل بن ربيع برون شد و گفت: «امير مؤمنان دستور مي‌دهد: هر كه بر در او است برود، اما تو اي ابن دأب وارد شو.» ابن دأب گويد: به نزد هادي وارد شدم كه بر بستر خويش افتاده بود و ديدگانش از بي‌خوابي و نوشيدن شبانه سرخ بود، به من گفت: «درباره شراب با من سخن كن.» گفتم: «بله، اي امير مؤمنان، كساني از كنانه برون شدند كه از شام شراب بيارند، برادر يكيشان بمرد، به نزد قبر وي به نوشيدن نشستند. يكيشان شعري گفت به اين مضمون:

«هيچ جاني را از شرابش باز مدار «شرابش بنوشان اگر چه به گور رفته باشد «اعضا و ارواح و صدي [1] را

______________________________

[1] صدي از نظر فرهنگ قديم عرب جان انساني است در حالت خاص و حالت ديگر آن هامه است كه به معني سرنيزه‌ست. (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5219

«شراب صافي روشن بنوشان «آزاده‌اي بوده كه جزو رفتگان شده «همه چوبها و شاخها مي‌شكند.» گويد: دواتي خواست و اشعار را نوشت، پس از آن چهل هزار درم به عهده حراني نوشت، گفت: «ده هزار براي تو و سي هزار درم براي سه شعر.» گويد: بنزد حراني رفتم كه گفت: «برده هزار درم با ما صلح كن به شرط اينكه به نزد ما قسم ياد كني كه اين را به امير مؤمنان نگويي» گويد: قسم ياد كردم كه آنرا به امير مؤمنان نگويم، مگر او آغاز كند، اما از آن ياد نكرد تا خلافت به رشيد رسيد.

ابو دعامه گويد: سلم بن عمرو خاسر، موسي هادي را ستايش كرد و شعري گفت به اين مضمون:

«آزاده‌اي از قريش در عيساباذ هست «كه در مجاورت وي نوشيدن كافي هست.

«كه به وقت بيم يا اميد «مسلمانان را به دو سوي خويش پناه ميدهد.

«در ميدان خانه‌هاي بلند هست «كه مردمي فرومايه آنرا بنا كرده‌اند «چه بسيار كس كه گويد من نسب بي خلل دارم «اما مردمان و روايتگران آنرا نمي‌پذيرند «نسبت به حرمت خويش بخيل است «از آن رو كه مي‌خواهد به جاي ماند «اما چيزي كه نسبت بدان بخل ورزند «به جاي نمي‌ماند

 

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5220

«ضبي را ننگي هست كه مخفي نمي‌ماند «آنرا همي پوشاند اما پرده بر مي‌افتد «قسم به دينم كه اگر ابو خديج «خانه را بنيان نهاده بود، هرگز ويران نمي‌شد.» گويد: وقتي از پس مهدي، هادي به خلافت رسيد، سلم بن عمرو خاسر درباره وي شعري گفت به اين مضمون:

«موسي توفيق خلافت و هدايت يافت «و امير مؤمنان محمد در گذشت.

«آنكه فقدان وي همه خلايق را غمين كرده در گذشت و آنكه هر كه را تفقد كند بس باشد، پا گرفت.» و هم او شعري گفت به اين مضمون:

«وقتي موسي نمايان شود «شاهان در قبال وي نهان شوند «همانند ستارگان در مقابل نور خورشيد «به هنگامي كه طالع شود.

«هيچكس از مخلوق نيست كه ماه و جلوه آن را «ببيند و تواضع و اطاعت نيارد.» و هم او گفت:

«اگر موسي از پي پدر خويش خليفه نبود «مردم براي مهدي خويش جانشيني نداشتند «مگر نمي‌بيني كه قوم اميان به آبگاه در ميشوند «و گويي از كناره‌هاي دريا آب مي‌گيرند «از دو كف شاهي كه عطاي وي عام است.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5221

«و گويي آنكه از وي چيز مي‌گيرد «از بخشش وي به اسراف مي‌افتد.» مروان بن ابي حفصه گويد: وقتي موسي هادي به شاهي رسيد پيش وي رفتم و براي وي شعري خواندم به اين مضمون:

«اگر از پي امام محمد جاويد باشم «از طول بقاي خويش خرسند نباشم.» گويد: مدح او كردم و شعري درباره وي گفتم به اين مضمون:

«پدرت مرا هفتاد هزار داد «و پشتم را بدان قوت بخشيد «و اين به نزد من رونقي داشت «اي امير مؤمنان، اطمينان دارم «كه نصيب من به نزد تو كاهش نمي‌يابد.» و چون اين شعر را خواندم گفت: «كي به پاي مهدي تواند رسيد، ولي ترا خرسند مي‌كنم.» ضحاك بن معن سلمي گويد: به نزد موسي وارد شدم و براي وي شعري خواندم به اين مضمون:

«اي دو جايگاه غم دل، سخن كنيد «كه رباب و كلثوم را اينجا مي‌بينم.» گويد: مدح وي گفتم و چون به اين شعر رسيدم كه:

«به بخشش گشاده دست چنان كه پندارمش «در خزانه‌ها درمي به جاي نخواهد نهاد.» هادي به احمد خازن نگريست و گفت: «واي تو اي احمد گويي ديشب به ما مي‌نگريسته.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5222

گويد: آن شب مالي بسيار برون آورده بود و پراكنده بود.

ابراهيم موصلي گويد: روزي به نزد موسي بوديم، ابن جامع و معاذ بن طبيب نيز به نزد وي بودند، نخستين روز بود كه معاذ به نزد ما مي‌آمد.

گويد: معاذ در كار آهنگ‌ها ماهر بود و آهنگهاي كهن را مي‌شناخت. موسي گفت: «هر كه مرا به طرب آرد هر چه خواهد از آن اوست»، ابن جامع براي وي آواز خواند كه در او اثر نكرد و دانستم كه كدام آهنگ را مي‌خواهد، به من گفت:

«ابراهيم بيار» و من شعري براي وي به آواز خواندم به اين مضمون:

«سليمي سر جدايي دارد «كجا مي‌رود، كجا مي‌رود.» گويد: به طرب آمد چنانكه از جاي خويش برخاست و صداي خويش را بلند كرد و گفت: «مكرر» و من مكرر كردم، گفت: «مقصودم همين بود، هر چه مي‌خواهي بگوي.» گفتم: «اي امير مؤمنان، باغ عبد الملك و چشمه فرو ريز آن.» گويد: چشمانش در كاسه بگشت و چنان شد كه گفتي دو پاره آتش بود، سپس گفت: «اي پسر زن بوگندو، مي‌خواهي مردم بشنوند كه مرا به طرب آورده‌اي و اختيار را به تو گذاشته‌ام و توليت داده‌ام، به خدا اگر نبود كه جهلت بر عقل درستت غلبه كرده، چيزي را كه چشمانت بر آنست قطع مي‌كردم.» گويد: آنگاه دمي خاموش ماند و من فرشته مرگ را ميان خودم و او ديدم كه منتظر فرمان اوست. آنگاه ابراهيم حراني را پيش خواند و گفت: «دست اين نادان را بگير و وارد بيت المال كن كه هر چه مي‌خواهد از آن بر گيرد.» گويد: حراني مرا وارد بيت المال كرد و گفت: «چه مقدار بر مي‌گيري؟» گفتم: «صد كيسه.» گفت: «بگذار با وي بگويم» گفتم: «هشتاد.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5223

گفت: «بايد به او بگويم.» دانستم كه مقصود وي چيست و گفتم: «هفتاد كيسه از آن من و سي كيسه از آن تو.» گفت: «اكنون حق گفتي، خود داني.» گويد: من با هفتصد هزار باز آمدم و فرشته مرگ از مقابلم برفت.

حكم وادي گويد: هادي به آهنگ ميانه كه تحريرش اندك بود و بيش از حد سبك نبود سخت رغبت داشت.

گويد: شبي به نزد وي بوديم، ابن جامع و موصلي و زبير بن رحمان و غنوي نيز به نزد وي بودند، سه كيسه خواست و بگفت تا آنرا در ميان مجلس نهند و همه را به هم پيوست و گفت: «هر كه براي من آهنگي بخواند، از آن باب كه خوش دارم، اين همه از آن اوست.» گويد: رسمي نكو داشت، وقتي چيزي را خوش نداشت، تحمل نمي‌كرد و از آن مي‌گشت، ابن جامع نغمه‌اي خواند كه از آن بگشت، هر كه بود نغمه‌اي خواند و او همچنان مي‌گشت تا من نغمه‌اي خواندم كه مطابق دلخواه وي بود و بانگ بر- آورد: «احسنت، احسنت، شرابم دهيد.» كه بنوشيد و طرب كرد.

گويد: من برخاستم و بر كيسه‌ها نشستم و دانستم كه صاحب آن شده‌ام. ابن- جامع سخن آورد و نكو آورد، گفت: «اي امير مؤمنان، به خدا وي چنان بود كه گفتي، همه ما از آهنگي كه مي‌خواستي به دور افتاديم بجز او.» گويد: پس گفت: «كيسه‌ها از آن تو است.» و به آن آهنگ نوشيد تا به حد مطلوب خويش رسيد و برخاست و گفت: «سه تن از فراشان [1] را بگوييد كيسه‌ها را همراه وي ببرند.» و به درون رفت.

گويد: ما برون شديم و در حياط مي‌رفتيم كه بازگرديم، ابن جامع به من پيوست، گفتم. «اي ابو القاسم، فدايت شوم، چنان كردي كه از والا نسبي همانند تو

______________________________

[1] كلمه متن

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5224

سزد درباره كيسه‌ها چنان كن كه خواهي؟» گفت: «ترا خوش باد، خوش داشتيم كه بيشتر گفته بوديم.» گويد: آنگاه موصلي به ما پيوست و گفت: «به ما نيز چيزي بده» گفتم «براي چه، چرا سخن نيك نگفتي، نه به خدا، حتي يك درم» سعيد قاري علاف كه يار ابان قاري بوده گويد: همنشينان موسي و ديگران به نزد وي بودند، از آن جمله حراني و سعيد بن سلم، كنيز موسي ساقيشان بود و زني شوخ بود: به آن يكي مي‌گفت: «اي اوباش»، با آن يكي و آن ديگري مزاح مي‌كرد.

يزيد بن مزيد وارد شد و سخناني را كه با آنها مي‌گفت شنيد و بدو گفت: «قسم به خداي بزرگ اگر با من نيز چنان گويي كه با آنها مي‌گويي، با شمشير ضربتي به تو مي‌زنم.» گويد: موسي گفت: «واي تو! به خدا او هر چه بگويد مي‌كند، حذر كن.» گويد: كنيز از او باز ماند و هرگز با وي مزاح نكرد.

راوي گويد: «سعيد علاف و ابان قاري هر دوان اباضي بودند.

ابن قداح گويد: ربيع كنيزي داشت به نام امة العزيز به نهايت زيبا كه پستانهاي برجسته و اندام نكو داشت و آنرا به مهدي هديه كرد، كه چون زيبايي و وضع وي را بديد گفت: «اين براي موسي شايسته‌تر است» و كنيز را بدو بخشيد كه وي را از همه كس بيشتر دوست داشت و پسران بزرگ موسي را براي وي زاد.

گويد: پس از آن يكي از دشمنان ربيع به موسي گفت كه از ربيع شنيده كه مي‌گفته: «هرگز كسي را ما بين خودم و زمين ننهادم كه همانند امة العزيز باشد.» و موسي از اين به سختي غيرت آورد و قسم ياد كرد كه ربيع را خواهد كشت و چون به خلافت رسيد يكي از روزها ربيع را پيش خواند و با وي چاشت خورد و حرمت كرد و جامي بدو داد كه شربت عسل در آن بود.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5225

گويد: ربيع گفته بود: «مي‌دانستم كه مرگم در آنست و اگر جام را رد كنم گردنم را مي‌زند كه مي‌دانستم به سبب هم بستر شدن من با امة العزيز و سخني كه از من بدو رسيده بود و عذري از من نشنيده بود، كينه مرا به دل دارد، پس آنرا بنوشيدم.» گويد: پس از آن ربيع به خانه خويش بازگشت و فرزندان خويش را فراهم آورد و به آنها گفت: «من هم امروز يا فردا مي‌ميرم.» پسرش فضل گفت: «فدايت شوم، چرا چنين مي‌گويي؟» گفت: «موسي به دست خويش شربت زهر آلود به من نوشانيد و اثر آن را در تن خويش مي‌يابم.» آنگاه بدانچه مي‌خواست وصيت كرد و همانروز يا روز بعد بمرد.

گويد: رشيد از پس مرگ موسي هادي، امة العزيز را به زني گرفت و علي را از او آورد.

فضل بن سليمان هاشمي گويد: «وقتي هادي در آغاز سالي كه به خلافت رسيد به عيساباذ انتقال يافت، ربيع را از وزارت و ديوان رسايل كه به عهده داشت معزول داشت و عمر بن بزيع را به جاي وي گماشت و ربيع را بر ديوان زمام باقي گذاشت كه همچنان بر آن ديوان ببود تا بمرد. وفات ربيع چند ماه پس از خلافت هادي بود مرگ وي را به هادي خبر دادند، اما بر جنازه وي حضور نيافت و هارون الرشيد بر او نماز كرد. وي در آن وقت وليعهد بود.

گويد: پس از آن موسي، ابراهيم بن ذكوان حراني را به جاي ربيع گماشت و اسماعيل بن صبيح را به كاري كه ابراهيم داشته بود گماشت، سپس اسماعيل را معزول داشت و يحيي بن سليم را به جايش نهاد و اسماعيل را بر ديوان زمام شام و مجاوران گماشت.

يحيي بن حسن، دايي فضل بن ربيع، به نقل از پدر خويش گويد: موسي هادي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5226

گفت: «مي‌خواهم ربيع را بكشم و نمي‌دانم با او چه كنم.» سعيد بن سلم گفت: «يكي را دستور مي‌دهي كه كاردي زهر آلود بر گيرد و او را بكشد سپس دستور مي‌دهي آن مرد را بكشند.» گفت: «راي درست اينست» و يكي را گفت كه در راه وي بنشست و دستور كشتن ربيع را بدو داد.

گويد: يكي از نايبان ربيع بيامد و بدو گفت: «در باره تو چنين و چنان دستور داده.» ربيع راه ديگر گرفت و وارد خانه خويش شد و بيمار نمايي كرد. اما هشت روز پس از آن بيمار شد و به خويشتن بمرد. وفات وي به سال صد و شصت و نهم بود.

 

خلافت هارون الرشيد

 

با رشيد، هارون بن محمد بن عبد الله بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس، به شب جمعه، همان شب كه برادرش موسي هادي درگذشت، بيعت خلافت كردند. وقتي به خلافت رسيد سنش بيست و دو سال بود. به قولي وقتي با وي بيعت خلافت كردند بيست و يك ساله بود. مادرش يك كنيز يماني جرشي بود به نام خيزران.

تولدش در ري بود، سه روز مانده از ذي حجه سال صد و چهل و پنجم، در ايام خلافت منصور.

اما برمكيان، چنانكه گويند، پنداشته‌اند كه رشيد اولين روز محرم سال صد و چهل و نهم تولد يافت. فضل بن يحيي هفت روز پيش از او، تولد يافته بود كه تولد فضل هفت روز مانده از ذي حجه سال صد و چهل و هشتم بود. مادر فضل، زينب دختر منير، دايه رشيد شد از شير فضل، و خيزران فضل را از شير رشيد، شيرداد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5227

سليمان بن ابي شيخ گويد: آن شب كه موسي هادي در مي‌گذشت هرثمة بن اعين شبانه هارون الرشيد را برون آورد و براي خلافت بنشانيد. هارون، يحيي بن خالد بن- برمك را پيش خواند، وي به زندان بود و موسي تصميم داشته بود همان شب وي و هارون الرشيد را بكشد.

گويد: يحيي حضور يافت و عهده‌دار وزارت شد و كس به نزد يوسف بن قاسم دبير فرستاد و او را احضار كرد و بگفت تا نامه‌ها را انشاء كند. صبحگاه روز بعد كه سرداران حضور يافتند يوسف بن قاسم برخاست و حمد خداي گفت و ثناي وي كرد بر محمد صلي الله عليه و سلم درود گفت: آنگاه سخني گفت كه به اوج مقصود رسيد: از مرگ موسي سخن آورد و قيام هارون به كار خلافت از پس وي و عطيه‌ها كه گفته بود به كسان دهند.

احمد بن قاسم گويد كه عمويش علي بن يوسف اين حديث را براي وي گفته بود.

گويد: يزيد طبري، وابسته ما نيز مي‌گفت كه وي حضور داشته بود و دوات دار ابو يوسف بن قاسم بوده بود و سخنان را به خاطر سپرده بود.

گويد: پس از حمد خداي عز و جل و درود بر پيمبر صلي الله عليه و سلم گفت:

«خداي به منت و لطف خويش، بر شما مردم خاندان پيمبر خويش، خاندان خلافت و معدن رسالت، منت نهاد و به شما اهل اطاعت و ياران دولت و مدد كاران دعوت از نعمتهاي خويش داد، چندان كه به شمار نيايد و تا ابد پايان نگيرد. از جمله منت‌هاي كامل وي اين است كه الفتتان داد و كارتان را والا كرد و بازويتان را نيرو داد و دشمنتان را سست كرد و كلمه حق را نمايان كرد كه شما در خور آن بوديد و اهل آن بوديد و خدا عزتتان داد كه خداي نيرومند است و عزيز. پس شما ياران دين منتخب خداي، با شمشير برهنه وي از خاندان پيمبر وي صلي الله عليه و سلم دفاع كرديد كه به كمك شما از دست ستمگران و پيشوايان جور كه پيمان خداي را مي‌شكستند و خون ناروا

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5228

مي‌ريختند و غنيمت را مي‌خوردند و آنرا خاص مي‌كردند نجاتشان داد، اين نعمت را كه خدايتان داده به ياد داشته باشيد و حذر كنيد از اينكه تغيير آريد و خدايتان تغيير آرد. خداي عز و جل خليفه خويش، موسي هادي، را خاص خويش كرد و سوي خويش برد و از پي وي رشيد پسنديده، امير مؤمنان، را خلافت داد كه با شما رؤف و رحيم است كه از نيكو كارتان مي‌پذيرد و نسبت به بدكارتان عطوف است و بخشنده.

و او كه خدايش نعمت دهد و كار امت را كه بدو سپرده و خلافت اولياء و مطيعان خويش را كه بدو داده برايش محفوظ دارد، از خويشتن وعده‌تان مي‌دهد كه رأفت كند و رحيم باشد و عطيه‌ها را ميان شما مطابق استحقاق تقسيم كند و از غنيمتي كه خدا به خليفگان داده و در بيت المالها هست معادل مقرري چندين و چندان ماه به شما بدهد، و آنرا از عطاهاي آينده‌تان كسر نكند و باقي را براي دفاع از حريمتان و حادثاتي كه شايد از جانب عصيانگران بيدين در نواحي و اقطار رخ دهد به بيت المالها برد، تا اموال به مقدار و كثرت به حدي رسد كه بوده است. پس خداي را حمد كنيد كه راي امير مؤمنان را چنين كرده و وجود وي را به شما تفضل كرده و شكري نو كنيد كه موجب مزيد احسان وي شود. خداي امير مؤمنان را به اطاعت خويش مؤيد بدارد از خداي بخواهيد كه وي را بقا دهد و نعمت خويش را بر شما مداوم بدارد، شايد قرين رحمت شويد. قسمهاي خويش را تجديد كنيد و بر خيزيد و بيعت كنيد، خدايتان رعايت كند به وسيله شما و به دست شما اصلاح آرد و شما را دوستدار بندگان شايسته خويش بدارد.» محمد بن هشام مخزومي گويد: وقتي موسي در گذشت، يحيي بن خالد بنزد رشيد رفت كه بي جامه زير، زير روپوشي خفته بود و گفت: «اي امير مؤمنان بر خيز.» رشيد بدو گفت: «به سبب دلبستگي‌اي كه به خليفه شدن من داري، چقدر مرا هراس مي‌دهي! تو كه مي‌داني وضع من به نزد اين مرد چگونه است اگر اين

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5229

خبر بدو رسد وضع من چگونه خواهد شد!» بدو گفت: «اينك حراني وزير موسي و اينك انگشتر او.» گويد: پس رشيد در بستر خويش نشست و گفت: «مرا مشورت گوي.» گويد: در آن اثنا كه با وي سخن مي‌گفت، فرستاده‌اي ديگر نمودار شد و گفت: «پسري براي تو متولد شد.» گفت: «نام وي را عبد الله كردم» آنگاه به يحيي گفت: «مرا مشورت گوي.» گفت: «به تو مشورت مي‌دهم كه هم اكنون سوي ارمنيه وي روي.» گفت: «چنين مي‌كنم، به خدا نماز را جز به عيساباذ نمي‌كنم و نماز نيمروز را جز به بغداد نمي‌كنم و بايد سر ابو عصمه پيش روي من باشد.» گويد: آنگاه جامه‌هاي خويش را به تن كرد و برون شد و بر هادي نماز كرد.

ابو عصمه را پيش آورد و گردنش را بزد و موهاي سرش بر سر نيزه‌اي محكم كرد و با آن وارد بغداد شد، از آن روز كه روزي او و جعفر پسر موسي هادي سواره مي‌رفتند و به يكي از پلهاي عيساباذ رسيدند، ابو عصمه به هارون نگريست و گفت: «به جاي خويش باش تا وليعهد بگذرد.» هارون گفت: «از امير شنوايي و اطاعت دارم.» و توقف كرد تا جعفر گذشت و اين سبب كشته شدن ابو عصمه بود.

گويد: و چون رشيد به پاي پل رسيد غواصان را پيش خواند و گفت: «مهدي انگشتري به من بخشيده بود كه خريد آن يكصد هزار دينار نود و كوه نام داشت.

روزي، به نزد برادرم وارد شدم و انگشتر به دستم بود، وقتي برون شدم سليم سياه از دنبالم آمد و گفت: امير مؤمنان، به تو دستور مي‌دهد كه انگشتري را به من بدهي.

و آنرا در اينجا انداختم.» پس فرو رفتند و انگشتر را برون آوردند و از آن بي‌نهايت خرسند شد.

صباح بن خاقان تميمي گويد: موسي هادي، رشيد را خلع كرده بود، و براي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5230

جعفر پسر خويش بيعت گرفته بود، در آن وقت عبد الله بن مالك سالار نگهبانان بود، وقتي هادي درگذشت همان شب خزيمة بن خازم حمله برد و جعفر را از بسترش بر گرفت، خزيمه با پنجهزار كس از غلامان خويش بود كه همه مسلح بودند، گفت: «به خدا گردنت را مي‌زنم، يا خويشتن را از خلافت خلع كن.» گويد: و چون روز بعد رسيد، كسان سواره به در جعفر رفتند، خزيمه او را بياورد و به در خانه بر بلندي نگهداشت. درها بسته بود، جعفر بانگ بر آورد كه: «اي جمع مسلمانان هر كه را بيعتي از من بگردن باشد وي را از آن رها كردم. خلافت از آن عموي من هارون است و حقي بر آن ندارم.» گويد: سبب آنكه عبد الله بن مالك خزاعي پياده بر نمدها به مكه رفت آن بود كه وي در باره قسمهايي كه درباره بيعت جعفر ياد كرده بود با فقيهان مشورت كرده بود، بدو گفته بودند: «از هر قسمي كه ياد كرده‌اي رها تواني شد، مگر پياده رفتن سوي خانه خداي كه در آن حيله نيست.» و او پياده حج كرد و بدين سبب به نزد رشيد منزلت يافت.

گويند: «وقتي كه موسي درگذشت رشيد نسبت به ابراهيم حراني و سلام ابرش خشمگين بود و بگفت تا آنها را به زندان كنند و اموالشان را بگيرند. ابراهيم به نزد يحيي بن خالد در خانه وي محبوس شد. محمد بن سليمان درباره وي با هارون سخن كرد و از او خواست كه از ابراهيم راضي شود و او را آزاد كند و اجازه دهد كه با محمد سوي بصره رود و رشيد اين را از وي پذيرفت.

در اين سال رشيد، عمر بن عبد العزيز مري را از مدينه پيمبر صلي الله عليه و سلم و توابع آن كه جزو عمل وي بود، معزول كرد و اسحاق بن سليمان بن علي را بر آن گماشت.

و هم در اين سال، محمد بن هارون الرشيد تولد يافت. تولد وي، چنانكه از محمد بن يحيي بن خالد آورده‌اند، به روز جمعه بود سيزده روز رفته از شوال همين

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5231

سال. تولد مأمون نيز به شب جمعه نيمه ماه ربيع الاول بود.

در اين سال رشيد، يحيي بن خالد را وزارت داد و بدو گفت: «كار رعيت را به تو واگذاشتم و آنرا از گردن خويش به عهده تو نهادم. درباره آن به ترتيبي كه صواب مي‌بيني حكم كن، هر كه را مي‌خواهي به كار گمار و هر كه را مي‌خواهي معزول كن و كارها را مطابق راي خويش روان كن» و انگشتر خويش را بدو داد.

راوي گويد: ابراهيم موصلي در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«مگر نديدي كه خورشيد بيمار بود «و چون هارون خليفه شد «به بركت امين خداي هارون بخشنده «نور خورشيد درخشان شد «كه هارون عهده دار خلافت است «و يحيي وزير آن است.» راوي گويد: خيزران ناظر كارها بود و يحيي بدو گزارش مي‌داد و مطابق رأي وي كار مي‌كرد.

در اين سال هارون بگفت تا سهم ذوي القربي را ميان بني هاشم به مساوات تقسيم كردند.

و هم در اين سال هر كه را گريزان يا نهان بود امان داد بجز تني چند از زنديقان كه يونس بن فروه و يزيد بن فيض از آن جمله بودند. از جمله طالبياني كه قيام كردند طباطبا بود كه نامش ابراهيم بود، پسر اسماعيل. و نيز علي بن حسن بن- ابراهيم.

و هم در اين سال رشيد، همه مرزها را از جزيره و قنسرين جدا كرد، و آنرا ولايتي جداگانه كرد كه عواصم نام يافت.

و هم در اين سال طرسوس به دست ابو سليم فرج، خادم ترك، آباد شد و كسان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5232

در آن جاي گرفتند.

در اين سال هارون الرشيد، از مدينة السلام به سالاري حج رفت و مردم مكه و مدينه را عطيه بسيار داد و مال بسيار ميانشان تقسيم كرد.

به قولي در اين سال، هم به حج رفت و هم غزا كرد. داود بن زرين در اين باب شعري گويد به اين مضمون:

«به وجود هارون «نور در همه شهرها پرتوافكن شد «و شريعت از عدالت رفتار وي پا گرفت «پيشوايي كه اشتغال وي به كار خداست «و بيشتر از همه به غزا و حج ميپردازد.

«وقتي منظر درخشان وي بر مردمان عيان شود «چشمان مردمان تاب نور چهره‌اش را نيارد «امين خداي هارون بخشنده «هر چه را اميد دارد به چند برابر آن رسد.» غزاي تابستاني اين سال را سليمان بن عبد الله بكايي كرد.

در اين سال عامل مدينه اسحاق بن سليمان هاشمي بود. عامل مكه و طايف عبيد الله بن قثم بود. عامل كوفه موسي بن عيسي بود، و پسرش عباس نايب وي بر آنجا بود. عامل بصره و بحرين و فرض و عمان و يمامه و ولايت اهواز و فارس محمد بن- سليمان بن علي بود.

آنگاه سال صد و هفتاد و يكم در آمد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5233

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و هفتاد و يكم بود

 

از جمله حوادث سال، آن بود كه ابو العباس، فضل بن سليمان طوسي از خراسان باز آمد و به مدينة السلام آمد، هنگام آمدن وي انگشتر خلافت به دست جعفر بن محمد بن اشعث بود و چون ابو العباس طوسي بيامد، رشيد انگشتر را از او گرفت و به ابو العباس داد. پس از آن ابو العباس اندك مدتي بيشتر نبود و در گذشت و رشيد انگشتر را به يحيي بن خالد داد كه هر دو وزارت بر يحيي فراهم آمد.

در اين سال، هارون، ابو هريره محمد بن فروخ را بكشت. وي عامل جزيره بود و هارون، ابو حنيفه، حرب بن قيس، را سوي او فرستاد كه وي را به مدينة السلام آورد و در قصر الخلد گردنش را بزد.

و هم در اين سال هارون بگفت تا همه طالبياني را كه در مدينة السلام بودند، سوي مدينه پيمبر برند، صلي الله عليه و سلم، بجز عباس بن حسن، اما پدرش حسن بن عبد الله جزو كساني بود كه روانه شدند. و نيز فضل بن سعيد حروري قيام كرد و ابو خالد مروروذي او را بكشت.

در اين سال روح بن حاتم به افريقيه رفت.

در اين سال بماه رمضان خيزران به مكه رفت و تا هنگام حج آنجا ببود و حج كرد.

در اين سال عبد الصمد بن علي عباسي سالار حج شد.

آنگاه سال صد و هفتاد و دوم در آمد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5234

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و هفتاد و دوم بود

 

اشاره

 

. از جمله حوادث سال اين بود كه رشيد سوي مرج القلعه رفت و منزلگاهي مي‌جست كه در آن اقامت گيرد.

 

سخن از اينكه چرا هارون سوي مرج القلعه رفت؟

 

گويند: موجب رفتن وي آن بود كه مدينة السلام را خوش نداشت و آنرا بخار مي‌ناميد، سوي مرج القلعه رفت و در آنجا بيمار شد و بازگشت و اين سفر را سفر جستجو نام دادند.

در اين سال رشيد، يزيد بن مزيد را از ارمينيه معزول كرد و عبد الله بن مهدي را بر آن گماشت.

غزاي تابستاني اين سال را سليمان بن علي كرد.

در اين سال يعقوب بن ابو جعفر منصور سالار حج شد.

در اين سال هارون ده يكي را كه بعلاوه نصف از مردم سواد گرفته مي‌شد از آنها برداشت.

آنگاه سال صد و هفتاد و سوم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و هفتاد و سوم بود

 

اشاره

 

از جمله اين بود كه چند روز مانده از جمادي الاخر همين سال محمد بن سليمان به بصره در گذشت.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5235

گويند: وقتي محمد بن سليمان در گذشت رشيد براي هر قسمت از تركه وي يكي را فرستاد و دستور مصادره آنرا داد. براي تركه طلا و نقره او يكي را از جانب بيت المال خويش فرستاد، براي جامه‌ها نيز همچنين. براي فرش و پرده و چهار پا از اسب و شتر و براي عطر و جواهر و هر جور چيزي از جانب كسي كه متصدي آن قسمت بود يكي را فرستاد كه به بصره رفتند و همه اموال محمد را كه در خور خلافت بود بر گرفتند و چيزي بجز لوازم اسقاط كه شايسته خليفگان نبود به جاي نگذاشتند.

شصت هزار هزار نقد از مال وي به دست آوردند و آنرا با چيزهاي ديگر حمل كردند و چون در كشتي‌ها جاي گرفت و وصول كشتي‌هايي را كه حامل آن بود به رشيد خبر دادند دستور داد تا همه را به خزينه‌هاي وي برند، بجز نقدينه كه بگفت تا چكهايي براي نديمان نوشتند. براي نغمه‌گران نيز چكهاي كوچكي نوشتند كه در ديوان بگردش نيفتاد. آنگاه به هر كس چكي داد به مقداري كه مي‌خواست بدو ببخشد، كه نمايندگان خويش را به كشتي‌ها فرستادند و مال را به مقداري كه در چكها براي آنها دستور داده شده بود بگرفتند، به تمام، و دينار و درمي از آن وارد بيت المال نشد.

راوي گويد: املاك وي را نيز مصادره كرد، از جمله ملكي بود به نام برشيد در اهواز كه در آمد بسيار داشت.

محمد گويد: وقتي محمد بن سليمان در گذشت، لباسهاي وي را از وقتي كه كودك مكتبي بوده بود تا هنگام وفات، به مقدار سالها در خزينه‌هاي وي يافتند كه بعضي از آن لكه‌هاي مركب داشت. [1] گويد: هديه‌هايي را كه از ولايت سند و مكران و كرمان و فارس و اهواز و يمامه و ري و عمان از تحفه و روغن و ماهي و حبوب و پنير و امثال آن براي وي فرستاده

______________________________

[1] كلمه متن صكاك، جمع صك كه معرب چك پارسي است، به معني حواله كه اكنون نيز به همين معني است يعني حواله به بانك (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5236

بودند، از خزينه‌هاي وي در آوردند كه بيشتر آن را فاسد يافتند، از جمله پانصد ماهي بود كه از خانه جعفر و محمد به راه انداخته شد و بلايي بود.

گويد: مدتها بسر كرديم و از عفونت آن از مربد گذر نمي‌توانستيم كرد.

در اين سال خيزران مادر هارون الرشيد و موسي هادي در گذشت.

 

سخن از خبر وقت در گذشت خيزران‌

 

حسن گويد: روزي كه خيزران در گذشته بود و اين به سال صد و هفتاد و سوم بود، رشيد را ديدم كه يك جبه سعيدي به تن داشت و يك عباي سوراخدار كبود رنگ كه كمر آنرا بسته بود. پايه تخت را گرفته بود و پابرهنه در گل مي‌رفت تا به گورستان قريش رسيد و پاهاي خويش را شست، آنگاه پاپوش خواست و بر خيزران نماز كرد و وارد قبر وي شد.

گويد: و چون از گورستان در آمد، كرسي‌اي براي وي نهادند كه بر آن نشست و فضل بن ربيع را پيش خواند و بدو گفت: «به حق مهدي قسم- اين قسم را وقتي ياد مي‌كرد كه مي‌خواست سخن مؤكد باشد- كه هنگام شب درباره تو تصميمي مي‌گرفتم از عاملي يا چيز ديگر، اما مادرم مانعم مي‌شد و دستور وي را اطاعت مي‌كردم.

انگشتر را از جعفر بگير.» گويد: فضل بن ربيع به اسماعيل بن صبيح گفت: «ابو الفضل را بر تر از اين مي‌دانم كه به وي بنويسم و انگشتر را بگيرم، اگر خواست آنرا بفرستد.» گويد: مخارج عام و خاص را بعلاوه با دور يا و كوفه كه پنج بخش بود به فضل سپرد و كار او تا به سال صد و هفتاد و هشتم همچنان بهتر مي‌شد.

به قولي در گذشت محمد بن سليمان و خيزران به يك روز بود.

در اين سال رشيد، جعفر بن محمد بن اشعث را از خراسان بياورد و آنجا را

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5237

به پسرش عباس بن جعفر داد.

در اين سال هارون سالار حج بود. گويند: وي با احرام از مدينة السلام برون شد.

آنگاه سال صد و هفتاد و چهارم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و هفتاد و چهارم بود

 

از جمله اختلاف قبايلي‌اي بود كه در شام رخ داد.

و هم در اين سال رشيد، اسحاق بن سليمان هاشمي را ولايتدار سند و مكران كرد.

و هم در اين سال رشيد، يوسف بن ابي يوسف را به كار قضا گماشت. در اين وقت هنوز پدرش زنده بود.

و هم در اين سال روح بن حاتم هلاك شد.

و هم در اين سال رشيد سوي باقردي و بازبدي رفت و در باقردي قصري بنيان كرد و شاعر در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«باقردي و بازبدي ييلاقگاه است و بهارگاه «و آبي خوشگوار به خنكي سلسبيل «بغداد چيست كه خاكش «كثافت است و گرماي آن سخت.» در اين سال عبد الملك بن صالح به غزاي تابستاني رفت.

در اين سال، هارون الرشيد سالار حج بود، از مدينه آغاز كرد و مال بسيار بر مردم آنجا تقسيم كرد.

در اين سال در مكه وبا رخ داد و هارون از ورود آن بازماند و عاقبت روز

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5238

ترويه وارد آنجا شد و طواف و سعي خويش را انجام داد. اما در مكه جا نگرفت.

آنگاه سال صد و هفتاد و پنجم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و هفتاد و پنجم بود

 

اشاره

 

از جمله اين بود كه رشيد در مدينة السلام ولايت عهد مسلمانان را از پي خويش به پسرش محمد داد و براي وي از سرداران و سپاهيان بيعت گرفت و او را امين ناميد. در آن وقت سي و پنج ساله بود و سلم خاسر شعري گفت به اين مضمون:

«خداي خليفه را توفيق داد كه «خانه خلافت را براي خالص نژاد برجسته «بنيان نهاد «وي از جانب پدر و پدر بزرگ، خليفه بود «و ديدار وي و اخبار بر اين شاهد است «جهانيان در گهواره هدايت «براي محمد بن زبيده دختر جعفر «بيعت كردند.»

 

سخن از خبر اينكه چرا رشيد براي محمد امين بيعت گرفت؟

 

چنانكه روح، غلام فضل بن يحيي برمكي، آورده، سبب، آن بود كه وي ديده بود كه عيسي بن جعفر به نزد فضل بن يحيي رفته بود و گفته بود كه ترا قسم مي‌دهم كه در كار بيعت خواهرزاده من، يعني محمد پسر زبيده دختر جعفر بن منصور بكوشي كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5239

وي فرزند تو است و خلافت وي از آن تست.

گويد: فضل بدو وعده داد كه چنين كند و بدين كار پرداخت و چنان بود كه جمعي از بني عباس آرزوي خلافت داشتند، از پي رشيد، كه وي را وليعهد نبود و چون براي وي بيعت گرفت، بيعت وي را نپسنديدند كه خردسال بود.

گويد: وقتي فضل ولايتدار خراسان شد مصمم بود براي محمد بيعت بگيرد.

محمد بن حسين گويد: وقتي فضل بن يحيي به خراسان رفت ميان آنها مالها بخش كرد و سپاهيان را عطيه‌هاي پياپي داد. آنگاه بيعت محمد بن رشيد را آشكار كرد و كسان براي وي بيعت كردند و او را امين ناميد و نمري در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«در مرو، دستان عرب و عجم «با توفيق به دست فضل رسيد «براي بيعت وليعهد كه فضل «آنرا با نيكخواهي و مهرباني و علاقه «استوار كرد «فضل براي برگزيده و نخبه بني عباس «پيماني را استوار كرد كه شكست ندارد.» گويد: وقتي خبر به رشيد رسيد كه مردم مشرق بيعت كرده‌اند براي محمد بيعت گرفت و به آفاق نوشت كه در همه شهرها براي او بيعت گرفتند و ابان لاحقي در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«اي امير مؤمنان، با رأي رهيافته «تصميمي گرفتي قرين هدايت.

«ستايش خدا را كه ستايش از آن اوست.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5240

در اين سال رشيد، عباس بن جعفر را از خراسان معزول كرد و دايي خويش غطريف بن عطار را ولايتدار آنجا كرد.

و هم در اين سال يحيي بن عبد الله بن حسن سوي ديلم رفت و آنجا جنبش آغاز كرد.

در اين سال عبد الرحمان بن عبد الملك به غزاي تابستاني رفت و تا اقريطيه رسيد. به گفته واقدي كسي كه در اين سال به غزاي تابستاني رفت عبد الملك بن صالح بود.

گويد: در اين سال دچار سرمايي شدند كه دستها و پاهايشان را به بريدن داد.

در اين سال هارون الرشيد سالار حج بود.

آنگاه سال صد و هفتاد و ششم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و هفتاد و ششم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه رشيد ولايت جبال و طبرستان و دنباوند و قومس و ارمينيه و آذربيجان را به فضل بن يحيي سپرد.

و هم در اين سال يحيي بن عبد الله طالبي در ديلم قيام كرد.

 

سخن از خبر قيام يحيي و عاقبت كار وي‌

 

ابو حفص كرماني گويد: آغاز كار يحيي بن عبد الله از آنجا بود كه وي در ديلم قيام كرد و شوكتش بالا گرفت و كارش نيرو گرفت و مردمان از شهرها و ولايات بدو گراييدند و رشيد از اين بابت سخت آشفته شد چنانكه در آن روزها نبيذ نمي‌نوشيد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5241

پس فضل بن يحيي را با پنجاه هزار كس سوي او فرستاد. سرداران بزرگ و عاملان ولايت جبال و ري و گرگان و طبرستان و قومس و دنباوند و رويان نيز با وي بودند و مال‌ها با وي برده بودند. ولايتها را به سرداران خويش داد، مثني بن حجاج بن- قتيبه را ولايتدار گرگان كرد و بگفت تا پانصد هزار درم بدو دهند. در نهر بين اردو زد و شاعران ستايش وي گفتند كه عطيه شان داد و بسيار داد، كسان با شعر بدو توسل جستند و مال بسيار ميانشان پخش كرد.

گويد: وقتي فضل بن يحيي حركت مي‌كرد منصور بن زياد را به در امير مؤمنان نايب خويش كرد كه نامه‌هاي وي به دست منصور مي‌رسيد و جواب آن پيش وي فرستاده مي‌شد، كه به منصور و پسرش اعتماد داشتند از آن رو كه با برمكيان صحبت قديم داشته بود و حرمتشان مي‌كرده بود.

گويد: عاقبت فضل از اردوگاه خويش روان شد و نامه‌هاي رشيد با خبر و تحفه و جايزه و خلعت‌ها پياپي بدو مي‌رسيد. فضل نيز به يحيي نامه مي‌نوشت و ملايمت مي‌كرد و استمالت مي‌كرد و قسم مي‌داد و بيم مي‌داد و مشورت مي‌داد و اميد مي‌داد.

گويد: فضل در طالقان ري و دستبي فرود آمد در محلي به نام اشب كه بسيار سرد بود و پر برف.

گويد: فضل در آنجا بماند و نامه‌هاي وي پيوسته به يحيي مي‌رسيد، به فرمانرواي ديلم نيز نامه نوشت و هزار هزار درم براي او معين كرد كه كمك كند تا يحيي به نزد وي آيد و مال را براي فرمانرواي ديلم ببردند. يحيي پذيرفت كه صلح كند و همراه فضل برود به شرط آنكه رشيد به خط خويش از روي نسخه‌اي كه يحيي به نزد او مي‌فرستد اماني براي وي بنويسد.

گويد: فضل اين را براي رشيد نوشت كه وي را خرسند كرد و منزلت فضل به نزد وي بالا رفت و اماني براي يحيي بن عبد الله نوشت و فقيهان و قاضيان و بيشتر

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5242

بني هاشم و مشايخشان از جمله عبد الصمد بن علي و عباس بن محمد و محمد بن ابراهيم و موسي بن عيسي و امثالشان شاهد آن شدند. امان‌نامه را با جايزه‌ها و بخششها و هديه‌ها فرستاد كه فضل آن را بنزد يحيي فرستاد. يحيي بنزد وي آمد كه او را به بغداد آورد و رشيد وي را به وضعي دلخواه پذيرفت و بگفت تا مال بسيار بدو دادند و مقرريهاي خوب معين كرد و از آن پس كه چند روز در خانه يحيي بن خالد ببود به خانه‌اي مجلل فرود آورد.

گويد: و چنان بود كه رشيد كار يحيي را به خويشتن عهده مي‌كرد و آنرا به ديگري وا نمي‌گذاشت، از آن پس كه از خانه يحيي بن خالد جا به جا شد بگفت تا كسان به نزد وي روند و او را سلام گويند.

گويد: رشيد در كار گرامي داشتن فضل مبالغه كرد، مروان بن ابي حفصه در اين باب شعري دارد به اين مضمون:

«ظفر يافتي، دست برمكي نيرومند باد «كه با آن دريدگي ما بين هاشميان را «رفو كردي «در صورتي كه رفو گران از التيام آن «وا مانده بودند «و دست بداشته بودند و گفته بودند «كه التيام‌پذير نيست «اما تو در عرصه بزرگي توفيقي يافتي «كه پيوسته ياد آن به موسم‌ها مي‌رود «و هر وقت تيرهاي نصيب را به هم پيوندند «تير ملك همچنان قرين توفيق است.» گويد: ابو ثمامه خطيب نيز شعري را كه خود گفته بود براي من خواند به اين

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5243

مضمون:

«روز طالقان از آن فضل بود «و پيش از آن روزي داشت كه به نزد خاقان فرود آمد «مانند دو روز پياپي وي كه در دو غزا بود «دو روزي نبود «مرزها را استوار كرد و الفت هاشميان را «از آن پس كه به پراكندگي رفته بود «پس آورد كه جمع آن به هم پيوست «حكم وي جمع هاشميان را «از اينكه دو شمشير ميانشان برهنه شود «محفوظ داشت «حكم اينست نه آنچه از تدليس آن «جدايي بالا گرفت و حكمان متفرق شدند.» فضل يكصد هزار درم بدو بخشيد و خلعت داد و ابراهيم آنرا به آهنگ خواند.

عبد الله بن موسي حسني گويد: وقتي يحيي بن عبد الله از ديلم بيامد در خانه علي ابن ابي طالب به نزد وي رفتم، گفتمش: «اي پسر عم، پس از تو خبر گويي نيست و پس از من خبر نيوشي نيست، خبر خويش را با من بگوي.» گفت: «اي برادر زاده، به خدا چنان بودم كه حيي بن اخطب ضمن شعري گفته بود:

«به دينت قسم «ابن اخطب خويشتن را ملامت نمي‌كند «كه هر كه را خدا ياري نكند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5244

«بي يار مي‌ماند «همي كوشد تا به خويشتن معذور باشد «و از هر جا كه ميسر باشد نيرو همي جويد.» ضبي به نقل از پيري از نوفليان گويد: به نزد عيسي بن جعفر در آمديم، براي وي متكاها روي هم نهاده بودند و او ايستاده بود و بدان تكيه داده بود و از چيزي كه به خاطر داشت و از آن شگفتي مي‌كرد، خندان بود.

بدو گفتيم: «اين چيست كه امير را مي‌خنداند كه خدا مسرت وي را مداوم بدارد.» گفت: «امروز چندان خرسندي داشتم كه هرگز مانند آن نداشته بودم.» گفتيم: «خداي خرسندي امير را به كمال برد.» گفت: «به خدا جز به حال ايستادن از آن براي شما سخن نمي‌كنم.» و همچنان ايستاده بود و به متكاها تكيه داده بود و گفت: «امروز به نزد امير مؤمنان رشيد بودم، يحيي بن عبد الله را پيش خواند كه وي را از زندان بياوردند، با بندهاي آهنين. بكار ابن عبد الله زبيري نيز به نزد وي بود.» راوي گويد: بكار با خاندان ابو طالب سخت دشمن بود و به نزد هارون در باره آنها سخن‌چيني مي‌كرد و اخبارشان را به بدي مي‌گفت. رشيد او را ولايتدار مدينه كرده بود و دستور داده بود با آنها سختي كند.

عيسي گويد: وقتي يحيي را پيش خواندند رشيد به حال خنده به بكار گفت:

«هي، هي، اين گمان دارد كه ما او را مسموم كرده‌ايم.» يحيي گفت: «گمان دارد يعني چه؟ اين درد زبان من است.» گويد: زبان خويش را در آورد كه چون سبزي سبز بود.

گويد: رنگ هارون بگشت و سخت خشمگين شد.

گويد: يحيي گفت: «اي امير مؤمنان، ما را قرابت و خويشاوندي‌اي هست، ما

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5245

ترك و ديلم نيستيم، اي امير مؤمنان، ما و شما مردم يك خاندانيم، خدا و قرابتي را كه با پيمبر خدا داريم، صلي الله عليه و سلم، به ياد تو مي‌آرم، براي چه مرا محبوس داشته‌اي و شكنجه مي‌دهي؟» گويد: هارون نسبت بدو رقت آورد، اما زبيري رو بدو كرد و گفت: «اي امير مؤمنان، سخن اين فريبت ندهد كه مخالف است و عصيانگر و اين را از روي مكاري و خبث مي‌گويد، اين، مدينه ما را به تباهي داد و در آنجا عصيان آورد.» گويد: يحيي رو بدو كرد به خدا از امير مؤمنان اجازه سخن كردن نخواست و گفت: «من مدينه را به تباهي مي‌دهم، خدايتان عافيت دهد، شما كي باشيد؟» زبيري گفت: «سخن وي در حضور تو چنين است، وقتي در غياب تو باشد چگونه است؟ شما كي باشيد را از روي تحقير ما مي‌گويد.» گويد: يحيي رو بدو كرد و گفت: «بله، خدايتان عافيت دهد، شما كي باشيد؟

مدينه هجرتگاه عبد الله بن زبير بود يا هجرتگاه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم؟ تو كي هستي كه بگويي مدينه ما را به تباهي داد، به سبب پدران من و پدران اين بود، كه پدر تو به مدينه مهاجرت كرد.» گويد: پس از آن يحيي گفت: «اي امير مؤمنان، مردم فقط ماييم و شما، اگر ما بر ضد شما قيام كنيم، گوييم خورديد و ما را گرسنه داشتيد، پوشيديد و ما را برهنه داشتيد، سوار شديد و ما را پياده داشتيد، بدين سان درباره شما مقالتي يا بيم، شما نيز به سبب قيام ما بر ضدتان در باره ما مقالتي يابيد كه گفتار سر به سر شود و امير مؤمنان با كسان خويش تفضل از سر گيرد، اما براي چه اين و امثال او بر مردم خاندان تو جرأت آورده‌اند و به نزد تو از آنها سعايت مي‌كنند! به خدا اين سعايت كه از ما به نزد تو مي‌كند از روي نيكخواهي نسبت به تو نيست به نزد ما نيز مي‌آيد و از تو سعايت مي‌كند، بي آنكه نسبت به ما نيكخواه باشد، مي‌خواهد ميان ما دوري افكند و از يكي به وسيله ديگر انتقام گيرد. به خدا اي امير مؤمنان، وقتي برادرم

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5246

محمد بن عبد الله كشته شد اين پيش من آمد و گفت: «خدا قاتل وي را لعنت كند.» و مرثيه‌اي را كه درباره وي گفته بود براي من خواند كه در حدود بيست بيت بود و گفت: «اگر در اين كار جنبش كني من نخستين كسم كه با تو بيعت مي‌كند، چرا سوي بصره نمي‌روي، دستهاي ما با تو است.» گويد: چهره زبيري دگرگون شد و سياه شد.

هارون رو بدو كرد و گفت: «اين چه مي‌گويد؟» گفت: «اي امير مؤمنان دروغگوست، يك كلمه از آنچه مي‌گويد نبوده.» گويد: رو به يحيي بن عبد الله كرد و گفت: «قصيده‌اي را كه در رثاي وي گفته بود نقل مي‌كني؟» گفت: «بله، اي امير مؤمنان، خدايت قرين صلاح بدارد.» گويد: پس قصيده را براي وي بخواند. زبيري گفت: «اي امير مؤمنان قسم به خدايي كه خدايي جز او نيست- و دنباله قسم دروغ را بر زبان راند- چيزي از آنچه مي‌گويد نبوده و درباره من چيزها مي‌گويد كه نگفته‌ام.» گويد: رشيد روي به يحيي بن عبد الله كرد و گفت: «قسم ياد كرد، آيا شاهداني هستند كه اين مرثيه را شنيده باشند؟» گفت: «نه، اي امير مؤمنان، ولي او را به ترتيبي كه مي‌خواهم قسم مي‌دهم.» گويد: پس او را قسم داد.

گويد: رو به زبيري كرد و گفت: «بگو از قوت و نيروي خدا بيزار باشم و به قوت و نيروي خويش متكي باشم اگر اين را گفته باشم.» زبيري گفت: «اي امير مؤمنان، اين چه جور قسمي است! من براي وي به خدايي كه جز او خدايي نيست قسم ياد مي‌كنم، و او مرا به چيزي قسم مي‌دهد كه نمي‌دانم چيست.» يحيي بن عبد الله گفت: «اي امير مؤمنان، اگر راست مي‌گويد چه مانعي دارد كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5247

قسمي را كه از او مي‌خواهم ياد كند.» گويد: هارون بدو گفت: «واي تو، قسم ياد كن.» گفت: «از قوت و نيروي خدا بيزار باشم و به قوت و نيروي خويش متكي باشم …» گويد: اما آشفته شد و بلرزيد و گفت: «اي امير مؤمنان، نمي‌دانم اين قسم كه از من مي‌خواهد چيست؟ من به خداي بزرگ قسم ياد كردم كه از همه چيزها بزرگتر است.» گويد: هارون بدو گفت: «يا قسم ياد مي‌كني يا بر ضد تو باور مي‌دارم و عقوبتت مي‌كنم.» گويد: زبيري گفت: «از قوت و نيروي خدا بيزار باشم و به قوت و نيروي خويش متكي باشم، اگر اين را گفته باشم.» گويد: از پيش هارون برون شد و هماندم خداي او را به فلج مبتلا كرد.

گويد: عيسي بن جعفر گفت: «به خدا از اينكه يحيي يك كلمه از آنچه در ميانشان رفته بود نكاست و در گفتگو با وي كوتهي نياورد، خرسند نيستم.» گويد: اما زبيريان پندارند كه زنش او را كشت. وي از فرزندان عبد الرحمان ابن عوف بود.

زبير بن هشام گويد: بكار بن عبد الله زني از فرزندان عبد الرحمان بن عوف گرفت كه در دل زن جايي داشت و روي او كنيزي گرفت كه به غيرتش آورد.

گويد: پس آن زن باد و غلام زنگي بكار ملاطفت كرد و بدانها گفت: «اين فاسق قصد كشتن شما دارد، مرا در كشتن وي ياري مي‌كنيد» گفتند: «بله.» و آن زن به هنگامي كه بكار به خواب بود به نزد وي رفت غلامان نيز با وي بودند كه روي چهره‌اش نشستند تا بمرد.

گويد: پس به آنها نبيذ نوشانيد تا به دور بستر قي كردند، سپس آنها را برون

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5248

برد و به نزد بستر بكار شيشه شرابي نهاد. صبحگاهان كسان وي فراهم آمدند. زن گفت: «مست شد و قي كرد و شكمش پاره شد و بمرد.» گويد: غلامان را گرفتند و به سختي تازيانه زدند كه به كشتن وي اقرار كردند و گفتند كه زن به آنها دستور داده، پس زن را از خانه برون كردند و ارث به او ندادند.

ابو الخطاب گويد: شبي جعفر بن يحيي برمكي ضمن صحبت گفت: «امروز رشيد، يحيي بن عبد الله بن حسن را پيش خواند، ابو البختري قاضي و محمد بن حسن فقيه يار ابو يوسف نيز پيش وي بودند، امان‌نامه‌اي را كه به يحيي داده بود بخواست و به محمد بن حسن گفت: «درباره اين امان‌نامه چه مي‌گويي؟ آيا درست است؟» گفت: «درست است.» گويد: رشيد با وي محاجه كرد. محمد بن حسن بدو گفت: «با امان‌نامه چه مي‌كني؟ اگر كافر حربي نيز بود و از نبردگاه رفته بود، در امان بود.» رشيد اين را در دل گرفت. پس از آن از ابو البختري خواست كه امان‌نامه را بنگرد. ابو البختري گفت: «اين از فلان و فلان جهت بي‌اعتبار است.» رشيد گفت: «تو قاضي القضاتي و اين را بهتر مي‌داني»، آنگاه امان‌نامه را پاره كرد و ابو البختري آب دهان بر آن افكند.

گويد: بكار بن عبد الله بن مصعب كه در آن مجلس حاضر بود، روي به عبد الله بن- يحيي كرد و گفت: «اختلاف آوردي و از جماعت جدا شدي و با ما مخالفت كردي و قصد خليفه ما كردي و چنين كردي و چنان كردي.» يحيي گفت: «شما كي باشيد كه خدا رحمتتان كند؟» جعفر گويد: رشيد خودداري نتوانست و به شدت خنديد.

گويد: يحيي برخاست كه سوي زندان رود، رشيد بدو گفت: «باز آي، مگر اكنون تاريخ طبري/ ترجمه ج‌12 5249 سخن از خبر قيام يحيي و عاقبت كار وي ….. ص : 5240

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5249

اين بيماري را بر او نمي‌بيند. اگر بميرد، كسان گويند مسمومش كردند.» يحيي گفت: «نه، از وقتي در حبس بوده‌ام بيمار بوده‌ام، و پيش از آن نيز بيمار بودم.» ابو الخطاب گويد: پس از آن يحيي بيشتر از يك ماه نبود و در گذشت.

عبد الله بن عباس معروف به خطيب گويد: روزي به در رشيد بودم، من بودم و پدرم. آن روز از سپاهيان و سرداران چندان حضور داشتند كه نظيرشان را پيش از آن، و پس از آن بر در خليفه‌اي نديدم و نديده بودم.

گويد: فضل بن ربيع بنزد پدر من آمد و گفت: «در آي»، لختي صبر كرد سپس بنزد من آمد و گفت: «در آي.» من در آمدم و رشيد را ديدم كه زني با وي بود كه با زن سخن مي‌كرد. پدرم به من اشاره كرد كه نمي‌خواهد كسي به نزد وي در آيد، براي تو اجازه خواستم از اين رو كه بسيار كس بر در بود و وقتي وارد مي‌شدي حرمتت پيش كسان مي‌افزود.

گويد: اندكي ببوديم كه فضل بن ربيع آمد و گفت: «عبد الله بن مصعب زبيري اجازه ورود مي‌خواهد.» رشيد گفت: «امروز نمي‌خواهم كسي به نزد من آيد.» گفت: «مي‌گويد چيزي دارم كه مي‌خواهم بگويم.» گفت: «بگو با تو بگويد.» گفت: «به او گفتم، اما مي‌گويد: جز با تو نخواهد گفت.» گفت: «او را بيار.» گويد: فضل برفت كه زبيري را بيارد و رشيد به سخن با آن زن مشغول شد. پدرم روي به من كرد و گفت: «چيزي ندارد كه بگويد، بلكه فضل مي‌خواهد بدين وسيله به كساني كه بر درند بفهماند كه امير مؤمنان ما را به سبب خصوصيتي كه داشته‌ايم وارد نكرده، بلكه ما را به درون آورده كه چيزي از ما بپرسد، چنانكه اين زبيري

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5250

نيز وارد شده.» گويد: زبيري نمايان شد و گفت: «اي امير مؤمنان چيزي هست كه مي‌خواهم بگويم.» بدو گفت: «بگوي.» گفت: «راز است.» گفت: «در قبال عباس چيزي راز نيست.» گويد: من برخاستم كه رشيد گفت: «و در قبال تو نيز، عزيز من.» و من بنشستم.

بدو گفت: «بگوي» گفت: «به خدا بر امير مؤمنان از زنش و دخترش و كنيزش كه با وي مي‌خوابد و خادمش كه لباسش را بدو مي‌دهد و نزديكترين سردارانش و دورترينشان بيمناكم.» گويد: ديدمش كه رنگش بگشت. گفت: «چه شده؟» گفت: «دعوت يحيي بن عبد الله به من رسيد و دانستم كه وقتي اين دعوت با وجود دشمني‌اي كه ميان ما و آنها هست، به من مي‌رسد، هيچكس بر در تو نيست كه دل به مخالفت تو نداشته باشد.» گفت: «اين را رو بروي او مي‌گويي؟» گفت: «آري.» رشيد گفت: «او را بيار.» گويد: يحيي بيامد، زبيري سخني را كه با رشيد گفته بود تكرار كرد.

يحيي بن عبد الله گفت: «به خدا اي امير مؤمنان، سخني آورده كه اگر به كسي كه كمتر از تو باشد درباره كسي بيشتر از من گفته شود و بر او تسلط داشته باشد، هرگز از دست وي جان نبرد. مرا خويشاوندي و قرابت هست. چرا اين كار را عقب نمي‌اندازي! شتاب ميار، شايد زحمت من بي‌دخالت دست و زبان تو برداشته

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5251

شود. شايد خويشاوند خويش را به ترتيبي كه نمي‌داني از پيش برداري، من در حضور تو با وي مبادله نفرين مي‌كنم (مباهله) اندكي صبر كن.» آنگاه گفت: «اي عبد الله، 248) اگر مي‌خواهي بر خيز و نماز كن.» گويد: يحيي برخاست و رو به قبله كرد و دو ركعت مختصر كرد. عبد الله نيز دو ركعت بكرد. آنگاه يحيي نشست و گفت: «بنشين.» سپس انگشتان دست خويش را در انگشتان دست وي كرد و گفت: «خدايا اگر مي‌داني كه من عبد الله بن مصعب را به مخالفت اين- و دست بر او نهاد و بدو اشاره كرد- خوانده‌ام، مرا به عذابي از جانب خويش مبتلا كن و به قوت و توان خويشتنم واگذار و گر نه او را به قوت و توانش واگذار و از جانب خويش به عذابي مبتلا كن، آمين اي پروردگار جهانيان.» عبد الله گفت: «آمين پروردگار جهانيان.» آنگاه يحيي بن عبد الله به عبد الله بن مصعب گفت: «تو نيز چنان گوي كه من گفتم.» عبد الله گفت: «خدايا اگر مي‌داني كه يحيي بن عبد الله مرا به مخالفت اين نخوانده مرا به قوت و توان خودم واگذار و از جانب خويش به عذابي مبتلا كن و گر نه او را به قوت و توان خودش واگذار و به عذابي از جانب خويش مبتلا كن، آمين اي پروردگار جهانيان.» گويد: آنگاه از هم جدا شدند. رشيد بگفت تا يحيي را در يك طرف خانه بداشتند و چون برفت و عبد الله بن مصعب نيز برفت، رشيد رو به پدر من كرد و گفت:

«درباره وي چنين و چنان كردم و فلان و بهمان كردم» و منت‌هاي خويش را در مورد وي بر شمرد. پدرم دو كلمه با وي سخن كرد كه با آن از گنجشكي دفاع نمي‌كنند و اين از بيم جان خويش بود.

گويد: به ما دستور باز رفتن داد. ما برفتيم، من به نزد پدرم وارد شدم كه لباس سياه او را در آرم و اين عادت من بود، داشتم كمربند او را مي‌گشودم كه غلام وارد شد و گفت: «فرستاده عبد الله بن مصعب آمده.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5252

گفت: «بيارش» گويد: و چون بيامد گفت: «خبر چيست؟» گفت: «مولايم به تو مي‌گويد: ترا به خدا پيش من آي.» پدرم به غلام گفت: «بدو بگوي، تا كنون پيش امير مؤمنان. بوده‌ام، عبد الله را پيش تو فرستادم هر چه را با من خواهي گفت با وي بگوي.» آنگاه به غلام گفت: «برو كه از پي تو مي‌آيد.» سپس به من گفت: «مرا خواسته تا از من درباره دروغي كه آورده بود كمك بخواهد، اگر كمكش كنم خويشاوندي خويش را با پيمبر خدا، صلي الله عليه و سلم، بريده‌ام و اگر مخالفت وي كنم در باره من سعايت كند. كسان به وسيله فرزندان خويش از ناخوشاينديها محفوظ مي‌مانند و آنها را سپر خويش مي‌كنند، پيش وي برو و هر چه گفت جواب تو اين باشد كه به پدرم مي‌گويم ترا مي‌فرستم 250) (251 اما بر تو نيز بيمناكم.» گويد: وقتي از پيش رشيد باز مي‌گشتيم كه بنزد وي دير مانده بوديم. پدرم گفت: «غلامي را كه در خانه ميرفت نديدي. به خدا همينكه ما را برون فرستاد كار وي را تمام كرد- مقصودش يحيي بود- انا لله و انا اليه راجعون» عبد الله نفسهاي ما را مي‌شمارد.

گويد: با فرستاده برفتم. در اثناي راه كه از رفتن خويش غمين بودم به فرستاده گفتم: «واي تو، كار وي چيست و چه نگراني‌اي داشت كه در چنين وقتي از پي پدر من فرستاد؟» گفت: «وقتي از در بيامد هماندم كه از است فرود آمد فرياد زد: «شكمم! شكمم!» عبد الله بن عباس گويد: اين سخن غلام را اهميت ندادم و بدان توجهي نكردم وقتي به در كوچه رسيديم- كوچه‌اي بود كه در رو نداشت- درها را بگشود زنان را ديديم كه برون آمده بودند، موهايشان آشفته بود و طناب به كمر بسته بودند به صورتهاي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5253

خويش مي‌زدند و فغان مي‌كردند كه مرد مرده بود.

گويد: با خويش گفتم: چيزي از اين شگفت‌تر نديده‌ام. اسب خويش را باز گردانيدم و چنان تاختم كه پيش از آن و پس از آن هرگز مانند آن تاختي نداشتم.

غلامان و اطرافيان در انتظار من بودند كه دل پير مرد به من مشغول بود، وقتي مرا ديدند دوان وارد شدند، با پيراهن و سربند، نگران به پيشواز من آمد و بانگ مي‌زد:

«پسر كم چه خبر بود؟» گفتم: «مرد.» گفت: «حمد خداي را كه او را كشت و تو و ما را از وي آسوده كرد.» گويد: هنوز سخن خويش را به سر نبرده بود كه خادم رشيد در آمد كه دستور مي‌داد پدرم برنشيند و من نيز با وي باشم. در آن اثنا كه به راه مي‌رفتيم پدرم گفت: «اگر روا بود براي يحيي دعوي نبوت شود كسانش اين دعوي را مي‌كردند، وي را به نزد خدا ذخيره مي‌نهم.» كه به خدا ترديد نداشتيم كه او كشته شده.

گويد: برفتيم تا به نزد رشيد در آمديم و چون ما را بديد گفت: «اي عباس، خبر را نشنيده‌اي؟» پدرم گفت: «چرا، حمد خداي كه او را به سبب زبانش از پاي در آورد و ترا اي امير مؤمنان از آسيب زدن خويشاوندانت محفوظ داشت.» رشيد گفت: «به خدا آن مرد سالم است و مطابق دلخواه.» و پرده را برداشت كه يحيي در آمد، به خدا من هراس را در پير مردم بديدم، و چون رشيد در يحيي نگريست بانگ زد كه اي ابو محمد مگر خبر نداري كه خدا دشمن سمكارت را بكشت؟

گفت: «حمد خداي را كه به امير مؤمنان معلوم داشت كه دشمن وي بر من دروغ بسته بود و او را از آسيب خويشاوند خويش محفوظ داشت. اي امير مؤمنان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5254

به خدا اگر اين كار را مي‌خواستم و شايسته آن بودم و از پي آن بودم- در صورتي كه در پي آن نيستم و آنرا نمي‌خواهم- و دست يافتن بدان جز به ياري وي ميسر نبود 250) و در جهان جز من و تو و او كس نبود، هرگز از وي بر ضد تو نيرو نمي‌گرفتم به خدا اين هم يكي از آفتهاي تو است- و به فضل بن ربيع اشاره كرد- به خدا اگر ده هزار درم به او بدهي و يك خرما بيشتر از من طمع داشته باشد، ترا بدان مي‌فروشد.» گفت: «اما درباره عباسي بجز نيكي مگوي.» گويد: در آن روز بگفت تا يكصد هزار دينار به او بدهند. وي را قسمتي از روز بداشته بود.

ابو يونس گويد: هارون، يحيي را با اين بار، سه بار بداشت و چهار صد هزار دينار بدو داد.

در اين سال در شام ميان نزاريان و يمانيان اختلاف افتاد، در آن وقت سر نزاريان ابو الهندام بود.

 

سخن از خبر فتنه‌اي كه ميان نزاريان و يمانيان بود

 

گويند: وقتي اين فتنه در شام رخ داد، عامل سلطان در آنجا موسي بن عيسي بود و از نزاريان و يمانيان به سبب تعصبي كه بر ضد همديگر داشتند بسيار كس كشته شد. رشيد موسي بن حيي بن خالد را ولايتدار شام كرد و جمعي ا سرداران و سپاهيان و مشايخ دبيران را بدو پيوست كه چون به شام رسيد براي ورود به آنجا از صالح بن علي هاشمي كمك خواست.

راوي گويد: موسي در شام بماند تا ميان مردمش صلح آورد و فتنه آرام شد و كار آنجا به استقامت آمد و خبر آن در دار السلام به رشيد رسيد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5255

گويد: رشيد حكم درباره شاميان را به يحيي سپرد كه از آنها و آنچه در ميانشان رفته بود در گذشت و آنها را به بغداد آورد. اسحاق بن حسان خزيمي در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«كيست كه به يحيي كه ديدار وي «سخت دشوار است بگويد «اي رعايتگر اسلام بدون قصور «و با ملايمت و نكوكاري.

«آبگاههاي وي خوش بود و همي نوشانيد «و در بلنديها جاي مي‌گرفت «تا وقتي كه در دار السلام جاي گرفت «بر هر مرزي از قلب وي نگهباني هست «و نگاهي دقيق كه سستي نگيرد.» شاعر ديگر درباره موسي شعري دارد به اين مضمون:

«شام چنان آشفته شد «كه سر مولود سپيد مي‌شد «موسي سواران و سپاهيان خويش را «بر آن ريخت «و چون شخص يگانه بيامد «شام به اطاعت آمد «وي بخشنده‌ايست كه در كار بخشندگي «از همه بخشندگان بالا گرفته است «بخشش پدرش يحيي «و بخشش نياكانش راهبر وي بوده است

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5256

«موسي بن يحيي نو و كهنه خويش را «همي بخشيد «موسي همانوقت كه در گهواره بود «به اوج بزرگواري رسيد «من مدح خويش را از منثور و منظوم خاص وي كردم «اين عادت نيكو را «از برمكيان دارد «كه همه شعر از كوتاه و بلند «خاص ايشان شده است.» در اين سال رشيد غطريف بن عطاء را از خراسان برداشت و حمزة بن مالك بن- هيثم خزاعي را به جاي وي نهاد، حمزه لقب عروس داشت.

و هم در اين سال رشيد، جعفر بن يحيي برمكي را ولايتدار مصر كرد و او عمر ابن مهران را بر آنجا گماشت.

 

سخن از اينكه چرا رشيد جعفر را ولايت مصر داد و چرا جعفر، عمر را بر آنجا گماشت؟

 

احمد بن محمد گويد: رشيد خبر يافت كه موسي بن عيسي كه عامل مصر بود آهنگ خلع دارد. گفت: «به خدا سفيه‌ترين كسي را كه بر در من هست به جاي او مي‌نهم، يكي را براي من در نظر گيريد.» گويد: عمر بن مهران را براي وي ياد كردند كه در آن وقت دبير خيزران بود و براي ديگري دبيري نكرده بود. عمر مردي لوچ بود و كريه المنظر و بد لباس، عبايش از همه لباسش گرانقدرتر بود كه سي درم مي‌ارزيد، لباس خود را بالا مي‌زد

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5257

و آستين‌هاي كوتاه داشت. بر استري مي‌نشست كه طنابي داشت با لگام آهنين و غلامش را پشت خودش سوار مي‌كرد.

گويد: پس رشيد عمر را بر خراج و املاك و جنگ مصر گماشت.

عمر گفت: «اي امير مؤمنان آن را عهده مي‌كنم به يك شرط.» گفت: «چيست؟» گفت: «اجازه‌ام با خودم باشد كه چون ولايت را سامان دادم باز آيم.» گويد: رشيد اين را پذيرفت و عمر سوي مصر رفت. موسي بن عيسي از ولايتداري عمر خبر يافت و منتظر آمدن وي بود. عمر بن مهران بر استري بود كه وارد مصر شد، غلام وي ابو دره نيز بر استري كند رفتار بود، سوي خانه موسي بن- عيسي رفت كه كسان به نزد وي بودند، وارد شد و پايين مجلس نشست و چون اهل مجلس پراكنده شدند موسي بن عيسي بدو گفت: «اي پير حاجتي داري؟» گفت: «بله، خداي امير را قرين صلاح بدارد.» آنگاه برخاست و نامه‌ها را بدو داد.

گفت: «ابو حفص مي‌آيد، خدايش زنده بدارد.» گفت: «من ابو حفصم.» گفت: «عمر بن مهران تويي؟» گفت: «آري.» گفت: «خدا فرعون را لعنت كند كه مي‌گفت: مگر ملك مصر از آن من نيست؟» گويد: آنگاه موسي كار را بدو تسليم كرد و حركت كرد، عمر بن مهران به ابو دره غلام خويش گفت: «هديه‌اي كه در كيسه جاي نگيرد مپذير.» گويد: كسان هديه‌هاي خويش را مي‌فرستادند. آنچه را تحفه بود نمي‌پذيرفت،

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5258

نقد و جامه را مي‌پذيرفت و پيش عمر مي‌برد كه نام فرستندگان را بر آن مي‌نوشت.

آنگاه خراج را حواله داد، در مصر كساني بودند كه به تأخير و كاستن خراج عادت كرده بودند. از يكي از آنها آغاز كرد كه تعلل كرد، گفت: «به خدا اگر سالم ماندي بايد خراج خويش را در بيت المال مدينة السلام بپردازي.» گفت: «من مي‌پردازم و آنجا بفرست.» گفت: «من قسم ياد كرده‌ام و قسم خويش را نمي‌شكنم.» گويد: پس او را با دو سپاهي بفرستاد. و چنان بود كه در آن وقت مكاتبه عاملان با خليفه بود، همراه آنها به رشيد نوشت كه من فلان پسر فلان را پيش خواندم و خراجي را كه به عهده داشت مطالبه كردم كه تعلل كرد و مهلت خواست كه مهلتش دادم. آنگاه او را پيش خواندم كه عذر آورد و به انكار گراييد. من نيز قسم ياد كردم كه بايد خراج خويش را در بيت المال مدينة السلام بپردازد، مجموع آنچه به عهده دارد فلان و بهمان مبلغ است. من او را با فلان پسر فلان و فلان پسر فلان، از سپاهيان امير مؤمنان از ابواب جمعي فلان پسر فلان فرستادم، اگر امير مؤمنان، خواهد كه وصول آن را به من نويسد بنويسد انشاء الله تعالي.

گويد: پس از آن هيچكس درباره خراج تعلل نكرد. بخش اول خراج و بخش دوم را وصول كرد و چون بخش سوم رسيد مطالبه كرد و تعلل كردند.

خراج‌پردازان و بازرگانان را پيش خواند و مطالبه كرد كه عذر آوردند و از تنگدستي شكوه كردند. بگفت تا هديه‌هايي را كه پيش وي فرستاده بودند بياوردند و در كيسه‌ها نگريست و صراف [1] را پيش خواند كه محتواي آنرا وزن كرد و به حساب صاحبانش نهاد.

آنگاه جعبه‌ها را بخواست و درباره محتواي آن بانگ زد و آنرا بفروخت و قيمت آنرا به حساب صاحبانش نهاد، آنگاه گفت: «اي قوم، من هديه‌هاي شما را براي وقت حاجتتان محفوظ داشتم، مال ما را بپردازيد.» كه پرداختند تا همه خراج مصر

______________________________

[1] كلمه متن جهبذ معرب كهبد فارسي بمعني صراف و تحصيلدار و سمسار. (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5259

را گرفت و بازگشت و جز او كس را ندانند كه همه خراج مصر را گرفته باشد.

پس حركت كرد، بر استري بود، ابو دره نير بر استري بود، كه اجازه بازگشتنش با خودش بود.

در اين سال عبد الرحمان بن عبد الملك به غزاي تابستاني رفت و قلعه‌اي را بگشود.

در اين سال سليمان بن ابي جعفر منصور سالار حج شد و چنانكه واقدي گويد زبيده همسر هارون الرشيد نيز با وي به حج رفت، برادرش نيز همراه وي بود.

آنگاه سال صد و هفتاد و هفتم در آمد.

 

سخن از حوادثي كه به سال صد و هفتاد و هفتم بود

 

چنانكه گويند از جمله حوادث سال آن بود كه رشيد، جعفر بن يحيي برمكي را از مصر برداشت و اسحاق بن سليمان را ولايتدار آنجا كرد. حمزة بن مالك را نيز از خراسان برداشت و فضل بن يحيي را، بعلاوه ولايتها كه داشته بود، بر آنجا و نيز بر ري و سيستان گماشت.

در اين سال عبد الرزاق بن عبد الحميد تغلبي غزاي تابستاني كرد و هم در اين سال، به گفته واقدي، طوفان و ظلمت و سرخي بود، به شب يكشنبه چهار روز رفته از محرم.

پس از آن باز به شب چهار شنبه دو روز مانده از محرم همين سال ظلمت بود. آنگاه به روز جمعه يك روز رفته از صفر باز طوفان و ظلمتي سخت بود.

در اين سال هارون الرشيد سالار حج بود.

آنگاه سال صد و هفتاد و هشتم در آمد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5260

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و هفتاد و هشتم بود

 

از جمله حوادث سال اين بود كه در مصر حوفيان قيس و قضاعه و ديگران بر ضد عامل رشيد، اسحاق بن سليمان، به پا خاستند و با وي نبرد كردند. رشيد هرثمة بن- اعين را با تني چند از سرداران پيوسته بدو، به كمك اسحاق بن سليمان فرستاد كه حوفيان تسليم شدند و به اطاعت آمدند و آنچه را از مال حكومت به عهده داشتند پرداختند. در آن وقت هرثمه عامل فلسطين بود از جانب رشيد و چون كار حوفيان به سر رفت، هارون، اسحاق بن سليمان را از مصر برداشت و عبد الملك بن صالح را ولايتدار آنجا كرد.

در اين سال مردم افريقيه به عبدويه انباري و سپاهياني كه با وي در آنجا بودند تاختند، فضل بن روح كشته شد و همه كساني از خاندان مهلب كه آنجا بودند برون رانده شدند. رشيد، هرثمة بن اعين را سوي آنها فرستاد كه به اطاعت باز آمدند.

گويند كه وقتي عبدويه بر افريقيه تسلط يافت و سلطان [1] را خلع كرد، كارش بزرگ شد و پيروانش بسيار شدند و كسان از هر طرف رو سوي وي كردند در آن وقت وزير رشيد، يحيي بن خالد بن برمك بود. يحيي، يقطين بن موسي و منصور بن زياد دبير خويش را سوي عبدويه فرستاد. از آن پس يحيي پياپي به وي نامه مي‌نوشت و او را به اطاعت ترغيب مي‌كرد و از نافرماني بيم مي‌داد و اندرز مي‌داد و تطميع مي‌كرد و وعده مي‌داد تا امان را پذيرفت و به اطاعت باز آمد و سوي بغداد آمد و يحيي به تعهدي كه با وي كرده بود وفا كرد و با وي نكويي كرد و برايش از رشيد امان گرفت و به او چيز داد و رياست داد.

______________________________

[1] كلمه متن

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5261

در همين سال رشيد همه كارهاي خويش را به يحيي بن خالد بن برمك سپرد.

در همين سال وليد بن طريف جانفروش در جزيره قيام كرد و حكميت خاص خداست گفت و ابراهيم بن خازم را در نصيبين به غافلگيري بكشت، سپس از آنجا سوي ارمينيه رفت.

در همين سال فضل بن يحيي به ولايتداري سوي خراسان رفت. وي رفتار نكو داشت و در آنجا مسجدها و رباطها ساخت و به غزاي ما وراء النهر رفت كه خاراخره شاه اشروسنه كه از اطاعت برفته بود، سوي وي آمد.

گويند كه فضل بن يحيي در خراسان سپاهي از عجمان گرفت كه آنها را عباسيه نام داد و وابسته عباسيان كرد. شمارشان پانصد هزار مرد شد كه بيست هزارشان به بغداد آمدند و در بغداد كرنبيان عنوان يافتند و باقيمانده با نامها و دفترهايشان در خراسان بماندند. مروان بن ابي حفصه در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«فضل شهابي است كه به هنگام نبردها «كه شهاب‌ها افول كند «وي را افول نباشد.

«حافظ ملك قومي است كه به حكم وراثت «كارشان بالا گرفته.

«آنجا دسته‌هاي سواران هست «كه از فرزندان سقايتگر حاجيان «پشتيباني ميكنند «و جز به آنها تمايلي ندارند.

«دسته‌هاي سوار عباسيانند «كه عربان دانند و عجمان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5262

«كه فضل چه تعداد از آنها را «سازمان داده است «پنج صد هزار از آنها را كه «دفترها به شمار آورده «به پاي داشته‌اي «كه از قومي كه به هنگام انتساب «به حكم قرآن انتسابشان به احمد «نزديكتر است «دفاع مي‌كنند.

«فضل بخشنده، پسر يحيي «چنان است كه در كف وي «نه نقره به جاي مي‌ماند نه طلا.

«از آن هنگام كه لباس به تن مي‌كرده «روزي بر او نگذشته «مگر آنكه از بخششهاي خويش «كساني را توانگر كرده است.

«در قلمرو بخشش و نبرد «به جاها رسيده كه جويندگان «براي وصول بدان «فرو مي‌مانند «هنگامي كه بخشنده را عطا نباشد «عطاي خوب مي‌دهد «و هنگامي كه شمشير تيز از نيام در آيد

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5263

«فرو نمي‌ماند.

«هدف وي رضاي خداست «و به هنگام رضايت و خشم «جز به حق توجه ندارد.

«نكو كاري تو چندانست «كه باران و دريا با آن «برابري نمي‌كند.» گويد: از آن پيش كه فضل سوي خراسان روان شود مروان بن ابي حفصه در اردوگاه شعري بر او خواند بدين مضمون:

«مگر نداني كه بخشش «از روزگار آدم سرازير شد «تا در كف فضل جاي گرفت.

«وقتي آسمان ابو العباس گشوده شود «چه فراوان باران بر تو مي‌ريزد! «وقتي مادري از گرسنگي طفل خويش «نگران باشد «او را به نام فضل خواند «و طفل او مصون ماند.

«اسلام به تو زنده ماند «كه مايه قوت آني.

«تو از آن قومي كه «خردسالشان كهنسال باشد.» محمد بن عباس گويد: فضل بن يحيي بگفت: تا يكصد هزار درم بدو دادند و او را

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5264

جامه پوشانيد و استري به او بخشيد.

گويد: شنيدمش كه مي‌گفت در اين سفر هفتصد هزار درم به دست آوردم و همو درباره فضل گويد:

«پسر خالد برمكي را «براي ستودن برگزيدم «و اين گزينش ناروا نيست «و مرا بس است.

«خوي وي آنست كه عدالت و بخشش را «بر پيروان خويش از قحطاني و نزاري «بگستراند «سوي منبر شرق روان شد «و پدر وي پيوسته «بر تخت و منبر بالا مي‌رود.

«روزگار او را و يحيي برمكي را «پيوسته سردار يا امير «مي‌خواهد.» گويد: سلم خاسر نيز به سپاس وي گفت:

«در خانه‌اي كه برمكيان در ياوش «از آن حمايت مي‌كنند «از تنگدستي چه مي‌ترسي.

«قومي كه فضل پسر يحيي «پيشتازي كه همسنگ ندارد «از آنهاست

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5265

«وي را دو روز هست «روز بخشش و روز نبرد «كه گويي روزگار در ميان آن.

«اسير است «وقتي برمكي ده‌ساله شود «هدف وي وزارت باشد «و يا امارت.» فضل بن اسحاق هاشمي گويد: ابراهيم بن جبريل با فضل بن يحيي سوي خراسان رفت اما رفتن را خوش نداشت و فضل اين را در دل گرفت.

ابراهيم گويد: از آن پس كه مدتي از من غافل مانده بود، مرا پيش خواند.

به نزد وي رفتم و چون پيش روي وي رسيدم سلام گفتم، اما پاسخ مرا نداد. با خويش گفتم: «به خدا شري هست.» در آن وقت تكيه داده بود، درست نشست آنگاه گفت:

«اي ابراهيم خاطر آسوده دار كه تسلطم ترا از من مصون مي‌دارد.» گويد: آنگاه مرا ولايت سيستان داد و چون خراج آن را بياوردند آن را به من بخشيد و پانصد هزار درم بر آن افزود.

راوي گويد: ابراهيم سالار نگهبانان و كشيكبانان فضل بود كه وي را سوي كابل فرستاد كه آنجا را گشود و غنيمتهاي بسيار گرفت.

گويد: در اين سفر هفت هزار هزار به ابراهيم رسيد، از مال خراج نيز چهار- هزار هزار درم به نزد وي بود. وقتي به بغداد آمد و خانه خويش را در محله بغيان بنيان كرد، فضل را به خانه خويش دعوت كرد تا نعمتي را كه از او يافته بود بدو بنمايد، هديه‌ها و تحفه‌ها و ظروف طلا و نقره براي وي آماده كرد و بگفت تا چهار هزار هزار درم را به يك سوي خانه نهند.

گويد: و چون فضل بنشست، هديه‌ها و تحفه‌ها را بدو پيشكش كرد اما چيزي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5266

از آن را نپذيرفت و گفت فقط براي آن آمدم كه ترا دلخوش كنم.

گفت: «اي امير اين نعمت تو است.» گفت: «به نزد ما بيش از اين داري.» گويد: از آن همه چيز، بجز يك تازيانه سگزي بر نگرفت و گفت: «اين از لوازم سواران است.» گفت: «اين مال از مال خراج است.» گفت: «از آن تو باشد» و چون باز گفت. گفت: «مگر اطاقي نداري كه در آن جاي گيرد.» و مال را بدو بخشيد و بازگشت.

گويد: وقتي فضل بن يحيي از خراسان بازگشت، رشيد تابستان ابو جعفر به پيشواز وي رفت، بني هاشم و كسان ديگر از سرداران و دبيران و بزرگان از او ديدار كردند و كسان را هزار هزار و پانصد هزار مي‌داد. مروان بن ابي حفصه به ستايش وي گفت:

«عمل پسر يحيي را ستايش مي‌كنم «كه از آمدن وي نيكروزتر شديم.

«ديدگان ما به خواب نرفت تا او را بديد «و تا وقتي بيامد پيوسته از اشك پر بود.

«سواران و مردان وي «با شكوهمندترين قوت و نيرو «سوي ما باز آمدند «دشمن را از خراسان برون كرد، «چون نور صبحگاه كه پرده ظلمات را «برون كرد و در هم شكافت.

«آنها كه در مرو بودند از قدوم وي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5267

«ترسان شدند و گفتند:

«قوم ما پراكنده شد.

«قفل هر مظلمه‌اي را بگشود «و اسير بندي را با بخشش آزاد كرد، «و با عدالت بدون منت «ميان آنها دست نكوكاري گشود.

«ترس و بيم را از آنها ببرد «و ميانشان امنيت آورد.

«با يتيمانشان نكويي كرد «و از پدران مهربانتر و دلسوزتر بود.

«وقتي كسان هدف فضل را، «در بخشش و در نبرد بجويند، «آنرا از ستارگان دورتر يابند.

«يحيي و خالد، فضل را، «به كارهاي والا و شكوهمند «بالا برده‌اند «كه نسبت به هر كه مطيع خليفه باشد، «ملايم است، اما تيغ تيز را «از خون عصيانگر سيراب مي‌كند.

«شمشيرهاي وي شرك و نفاق را «زبون كرد «و براي اهل دين مايه قوت دايم شد.

«پيروي بيعت مصطفي را كه بيعت خليفه،

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5268

«همنام پيمبر فاتح خاتم، «كه همه نيكي از او بود، «به بركت آن پيوسته است، «تأييد كرد.

«كوهستان كابل را به غارت دادي.

«و در آنجا براي آتش ضلال.

«آتشداني به جاي نگذاشتي.

«سواران بدانجا بردي «كه جماعتشان را «مقتول و اسير و فراري كردند.

«پسر برم، از آن پس كه «زبون بود و مرگ را معاينه مي‌ديد، «از نعمت تو بهره‌ور شد.» حفص بن مسلم، برادر رزام بن مسلم، وابسته خالد بن عبد الله قسري گويد:

وقتي فضل بن يحيي از خراسان آمده بود پيش وي رفتم، كيسه‌هايي پيش روي وي بود كه همچنان سر به مهر پخش مي‌شد و مهر هيچيك گشوده نمي‌شد و شعري گفتم بدين مضمون:

«خداي به وسيله فضل، پسر يحيي بن خالد، «و بخشش دستان وي، «بخل همه بخيلان را تلافي كرد.» گويد: مروان بن ابي حفصه به من گفت: «خوش داشتم كه در گفتن اين شعر از «تو سبق گرفته بودم و ده هزار درم غرامت مي‌دادم.» در اين سال معاوية بن زفر غزاي تابستاني كرد. سليمان بن راشد نيز در همين سال

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5269

غزاي زمستاني كرد، البيد، بطريق صقلية نيز با وي بود.

در اين سال محمد بن ابراهيم عباسي كه عامل مكه بود سالار حج شد.

پس از آن سال صد و هفتاد و نهم در آمد.

 

سخن از حوادثي كه به سال صد و هفتاد و نهم بود

 

از جمله حوادث سال آن بود كه فضل بن يحيي از خراسان باز آمد و عمرو بن- شرحبيل را در آنجا جانشين كرد.

در همين سال، رشيد، منصور بن يزيد حميري را ولايتدار خراسان كرد.

در همين سال حمزة بن اترك سيستاني در خراسان جانفروشي كرد. [1] در همين سال رشيد، محمد بن خالد بن برمك را از حاجبي معزول كرد و فضل ابن ربيع را بر آن گماشت.

در همين سال، وليد بن طريف جانفروش به جزيره بازگشت و كارش بالا گرفت و پيروانش بسيار شدند. رشيد، يزيد بن مزيد شيباني را سوي وي فرستاد. يزيد با وليد حيله كرد و بالاي هيت، به وقتي كه غافل بود با وي رو به رو شد و او را با گروهي از همراهانش بكشت و باقيماندگان پراكنده شدند و شاعر در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«وايليان همديگر را مي‌كشند «كه آهن را بجز آهن نمي‌شكند.» [2] قارعه خواهر وليد نيز شعري گفت به اين مضمون:

______________________________

[1] اين تعبير كنايه از خارجي بودن است كه شعار خارجيان جانفروشي بود و اين معني را از آيه إِنَّ اللَّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ اقتباس كرده بودند.

[2] وليد و يزيد از تيره‌هاي مختلف قبيله بكر بن وائل بوده‌اند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5270

«اي درخت دشت خابور «چرا برگ دادي! «گويي بر ابن طريف نناليده‌اي! «جواني كه جز از تقوي توشه نمي‌خواست، «و جز نيزه و شمشير مالي نمي‌جست!» در رمضان اين سال، رشيد به سپاسگزاري خداي كه وي را بر ابن طريف غلبه داده بود، عمره كرد و چون عمره خويش را به سر برد، سوي مدينه بازگشت و تا وقت حج آنجا ببود، سپس با كسان حج كرد و از مكه تا مني پياده رفت و از آنجا تا عرفات نيز، در همه مراسم و جاها پياده رفت آنگاه از راه بصره بازگشت.

اما به گفته واقدي وقتي از عمره فراغت يافت در مكه ببود تا حج را به پاي داشت.

آنگاه سال صد و هشتادم به سر رفت،

 

سخن از حوادثي كه به سال صد و هشتادم بود

 

اشاره

 

از جمله حوادث سال اختلافي بود كه در شام، ميان مردم آنجا رخ داد.

 

سخن از سر انجام اختلافي كه در شام رخ داد

 

گويند وقتي در ميان مردم شام اختلاف رخ داد و كار آن بالا گرفت رشيد به سبب آن سخت غمين شد و جعفر بن يحيي را ولايتدار شام كرد، بدو گفت: «يا بايد تو بروي يا من.» جعفر گفت: «من خويشتن را سپر تو مي‌كنم.» و با بيشتر سرداران با مركوب و سلاح برون شد. عباس بن محمد را سالار نگهبانان خويش كرد. شبيب بن حميد بن قحطبه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5271

را نيز سالار كشيكبانان خويش كرد. وقتي به شام رسيد ميانشان اصلاح آورد و دزدان قوم را بكشت و نيزه و اسبي آنجا وانگذاشت كه آرامش گرفتند و آن آتش فرو نشست. وقتي جعفر مي‌رفت منصور نمري شعري گفت بدين مضمون:

«در شام آتش فتنه‌اي فروزان شد «اينك نوبت شام است كه آتش آن خاموش شود.

«وقتي موج دريا از خاندان برمك «بر آن فرو ريزد «شعله‌ها و شراره‌هايش «به خاموشي رود.

«امير مؤمنان جعفر را آنجا فرستاد «كه شكاف آن بسته شود.

«مباركفال والا قدر را آنجا فرستاد «كه قحطاني و نزاري بدو رضايت دادند.

«سنگ برمكي بر آنها افتاد.

«كه سر پيمان‌شكنان را مي‌شكند.

«صبحگاهان در بيشه‌اي نفوذ كردي «كه ستارگان ثريا بر فراز آن بود «و ميوه آن مرگ بود.

«وقتي پرچمها افراشته شد «و باد در آنجا وزيدن گرفت، «شنوندگان از جلوه آن به هول افتادند «به مردم شام بگوييد كه آرزوهاي كوتاه و دراز، «عقلتان را نبرد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5272

«امير مؤمنان به خويشتن «سوي شما آمد.

«و اگر او به خويشتن نيامد «منتخب وي آمد.

«شاهي كه اميد نيكي و پرهيزگاري «از او مي‌توان داشت.

«و از صولت وي در امان نمي‌توان ماند.

«وزير امير مؤمنان است و به هنگام كارزار «شمشير و نيزه اوست.

«اسرار خليفه از هر كه پوشيده باشد، «مقر و جايگاه آن به نزد تو است.

«پيوسته وفا كرده‌اي و در تعهدي، «نسبت به قومي خيانت نياورده‌اي.

«و هرگز به حالتي كه مايه ننگ تو باشد، «نزديك نشده‌اي.

«وقتي كارها آشفته شود، «پزشك احيا گر و اصلاح گر آن «توئي.» «وقتي براي پسر يحيي، «حوادث سخت پيش آيد، «از آن به هراس نيفتد.

«در شام اثري از تو پديد آمد، «كه به سود آن اميد توان داشت

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5273

«و ويرانگري آن مايه بيم است.

«خوشا به مردم شام و واي بر آنها «كه زندگي سوي آنها رفت «و يا ويراني.

«اگر به صلح آيند ابري سود بخش است و باران زاي «و گر نه قطرات آن ويراني آور است «پدرت يحيي پسر خالد «پدر شاهان است «و برادر بخشندگي و نعمتها كه كوچكهاي آن «بزرگ است.

«ميان برمكيان چه بخششها مي‌توان ديد «و نعمتها كه به نهايت آن نمي‌توان رسيد.

«هر كه به نزد تو فرود آيد، «با ستارگان نيكروزي همراه است.

«و گروهي كه تو پناه آن باشي «قرين عزت است.

«مگر حوادث دهر مرا، «از جعفر باز مي‌تواند داشت.

«ديده از دوري وي نگران است، «و دل از تذكار وي باز نمي‌ماند.» گويد: جعفر بن يحيي، صالح بن سليمان را به بلقا و توابع گماشت و عيسي بن عكي را بر شام جانشين كرد و بازگشت، رشيد وي را حرمت افزود چنانكه گويند: وقتي به نزد رشيد رسيد و پيش وي رفت، دو دست و دو پاي وي را ببوسيد. آنگاه پيش روي وي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5274

ايستاد و گفت: «اي امير مؤمنان ستايش خداي را كه وحشت مرا به انس مبدل كرد و دعاي مرا اجابت كرد و به تضرع من رحم آورد و اجل مرا مؤخر داشت، تا چهره آقايم را به من نمود و مرا به قرب وي حرمت داد و به دستبوسي وي منت نهاد و به خدمت وي باز آورد. به خدا وقتي غيبت و رفتن خويش را از حضور وي به ياد مي‌آورم با حادثاتي كه مرا به رنج انداخت، مي‌دانم كه به سبب معصيتها بوده و خطاها كه كرده‌ام. اي امير مؤمنان، خدايم به فدايت كند اگر حرمان من از حضور تو به درازا مي‌كشيد بيم آن بود بسبب شوق تقرب و تأسف دوري، عقلم برود و به اشتياق ديدار تو پيش از اجازه باز آيم. ستايش خداي را كه در حال دوري مرا مصون داشت و قرين عافيت داشت و قرين اجابتم داشت كه از اطاعت نكشتم و مرا از نافرماني به دور داشت كه بي اجازه نيامدم و بي‌فرمان و راي تو حركت نكردم و پيش از وصول مرگم نرسيد. به خدا اي امير مؤمنان- و بزرگتر از قسم خداي چيزي نيست- به حالي بودم كه اگر همه دنيا را به من مي‌دادند قرب ترا مرجح مي‌داشتم و آنرا با جوار تو برابر نمي‌گرفتم.» و از پي اين سخنان به رشيد گفت: «اي امير مؤمنان، خداي در ايام خلافت تو به- اقتضاي آنچه از نيت تو مي‌داند پيوسته موفقت مي‌دارد و در كار رعيت به نهايت آرزو مي‌رساند، جمعشان را به صلاح مي‌آرد و الفتشان مي‌دهد و به رعايت تو و هم به سبب مرحمت با آنها پراكندگيشان را مي‌برد تا به اطاعت تو تمسك جويند و به ريسمان رضايت تو چنگ زنند و خداي را بر اين ستايش بايد كه در خور آن است.

«اي امير مؤمنان، وقتي از مردم ولايت شام جدا شدم مطيعان فرمان تو بودند و از آن نافرماني كه كرده بودند پشيمان بودند، به ريسمان تو چنگ زده بودند و تابع حكم تو بودند و خواستار عفو تو بودند و به حوصله تو اعتماد داشتند و اميد به فضل تو داشتند و از جانب تو ايمن بودند. در ائتلاف چنانند كه در اختلاف بوده‌اند و در اطاعت چنانند كه در مقاومت بوده‌اند، عفو امير مؤمنان و گذشت وي پيش از پوزش‌خواهيشان بوده و رأفت و نكويي امير مؤمنان پيش از مسئلت ايشان بوده است.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5275

«به خدا، اي امير مؤمنان اگر وقتي مي‌آمدم خداي شررشان را خاموش كرده بود و آتششان را فرونشانيده بود و سركشانشان را به دور كرده بود و غوغائيانشان را به صلاح آورده بود و درباره آنها به من عنايت كرده بود و بر آنها نصرت داده بود اين همه به بركت و ميمنت و نيرو و دوام دولت مسعود ميمون پيوسته تو بود و بيمي كه از تو داشتند و اميدي كه در تو بسته بودند. به خدا مطابق سفارش تو با آنها عمل كردم و به فرمان تو با آنها رفتار كردم، روش من به ترتيبي بود كه دستور داده بودي و تعيين كرده بودي. به خدا اطاعتشان به بركت دعوت تو بود و اراده خداي به تأييد تو، و بيمي كه از سطوت تو داشتند. آنچه من كردم، اگر چه همه كوشش خويش بكردم، جز اداي پاره‌اي از حق تو نبود كه هر چه نعمت تو بر من فزون شود از ستايش تو ناتوانتر شوم. خداي هيچكس از رعيت ترا همانند من نكرده كه خويشتن را از اميد وفا به حق تو به دور پندارم و اين نشود مگر در اطاعت و جلب رضاي تو جان بدهم كه از نعمتهاي تو چندان يافته‌ام كه همانند آن را به نزد ديگر كس ندانم.

چگونه سپاس توانم داشت كه از پرتو لطف تو يگانه روزگار خويش شده‌ام، چگونه سپاس توانم داشت كه توان سپاس نيز از كردم تو است، چگونه سپاس توانم داشت كه اگر خداي سپاس را به شمار نعمتهاي تو مقرر كرده باشد، شمار آن نتوانم، چگونه سپاس توانم داشت كه تنها پناه مني، چگونه سپاس توانم داشت كه آنچه را براي خويش بس دانم برايم بس نداني، چگونه سپاس توانم داشت كه با احسانهاي نوين احسانهاي پيشين را از ياد من مي‌بري، چگونه سپاس توانم داشت كه به كرم خويش مرا از همگان مقدم داشته‌اي چگونه سپاس توانم داشت كه مولاي مني چگونه سپاس توانم داشت كه هر چه دارم از تو دارم، از خداي كه بي استحقاق اين همه را از تو نصيب من كرد، كه سپاس من از وفاي به بعض آن و بلكه پاره‌اي از يك دهم آن نارساست، مي‌خواهم كه با قدرت و وسعت خويش ترا عوض دهد و منت و حق

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5276

بزرگ ترا تلافي كند كه اين به دست اوست و بر آن توانايي دارد.» در اين سال رشيد، مهر را از جعفر بن يحيي گرفت و به پدر وي يحيي بن خالد سپرد.

و هم در اين سال جعفر بن يحيي ولايتدار خراسان و سيستان شد. جعفر نيز محمد ابن حسن بن قحطبه را بر آنجا گماشت.

در اين سال رشيد از مدينة السلام روان شد و از راه موصل آهنگ رقه كرد و و چون به بردان رسيد عيسي بن جعفر را ولايتدار خراسان كرد و جعفر بن يحيي را معزول كرد، ولايتداري جعفر بن يحيي بيست روز بود.

در همين سال جعفر بن يحيي سالار كشيكبانان شد.

در اين سال رشيد حصار موصل را ويران كرد به سبب خارجياني كه از آنجا قيام كرده بودند آنگاه سوي رقه رفت و آنجا فرود آمد و رقه را اقامتگاه خويش كرد.

در اين سال هرثمة بن اعين را از افريقيه معزول كرد و او را به مدينة السلام فرستاد و جعفر بن يحيي او را بر كشيكبانان جانشين كرد.

در اين سال در سرزمين مصر زمين لرزه‌اي سخت رخ داد و سر مناره اسكندريه بيفتاد.

در اين سال خراشه شيباني در جزيره «حكميت خاص خداست» گفت و جانفروشي كرد و مسلم بن بكار عقيلي او را كشت.

در اين سال سرخپوشان در گرگان قيام كردند، علي بن عيسي بن ماهان نوشت كه محرك قضيه عمرو بن محمد عمركي است كه زنديق است، رشيد دستور كشتن او را داد كه در مرو كشته شد.

در اين سال فضل بن يحيي از طبرستان و رويان معزول شد و آنجا عبد الله بن خازم ولايتدار آنجا شد، سعيد بن سلم نيز ولايتدار جزيره شد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5277

غزاي تابستاني اين سال را معاوية بن زفر كرد.

در اين سال رشيد هنگام بازگشت از مكه به بصره رفت و در محرم آنجا رسيد و چند روزي در محدثه ببود، پس از آن به قصر عيسي بن جعفر در خريبه انتقال يافت، سپس بر نهر سيجان كه يحيي بن خالد حفر كرده بود نشست و آنرا بديد. نهر ابله و نهر معقل را نيز حفر كرد و كار سيحان استوار شد، آنگاه دوازده روز مانده از محرم از بصره سوي مدينة السلام رفت و از آنجا سوي حيره رفت و آنجا مقام گرفت و منزلها ساخت و همراهان خويش را پاره زمينها به تيول داد و نزديك چهل روز آنجا ببود، آنگاه مردم كوفه بر او بشوريدند و مجاورت وي را خوش نداشتند كه سوي مدينة السلام رفت، سپس از مدينه سوي رقه رفت، وقتي سوي رقه مي‌رفت محمد امين را در دار السلام جانشين كرد و ولايتداري دو عراق را بدو داد.

در اين سال موسي بن عيسي عباسي سالار حج شد.

آنگاه سال صد و هشتاد و يكم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و هشتاد و يكم بود

 

غزاي رشيد به سرزمين روم در اين سال بود كه قلعه صفصاف را به نبرد گشود و مروان بن ابي حفصه شعري گفت به اين مضمون:

«امير مؤمنان منتخب «صفصاف را چون زميني هموار كرد.» و هم در اين سال عبد الملك بن صالح به غزاي روم رفت و تا آنقره رسيد و مطموره را گشود.

و هم در اين سال حسن بن قحطبه در گذشت و حمزة بن مالك نيز.

در اين سال سرخپوشان بر گرگان تسلط يافتند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5278

و هم در اين سال رشيد به هنگام اقامت رقه ترتيب صلوات بر پيمبر را در آغاز نامه‌هاي خويش پديد آورد.

در اين سال هارون الرشيد سالار حج بود و مراسم حج را با كسان بپا داشت سپس با شتاب حركت كرد، يحيي بن خالد از او بازماند، سپس در غمره بدو رسيد.

خواست كه از كار معاف شود كه معافش داشت. يحيي مهر را بدو داد و اجازه خواست در مكه اقامت گيرد كه اجازه داد و او سوي مكه بازگشت.

آنگاه سال صد و هشتاد و دوم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و هشتاد و دوم رخ داد

 

در اين سال رشيد از مكه بازگشت و سوي رقه رفت و آنجا براي پسر خويش عبد الله مأمون از پي پسرش محمد امين بيعت گرفت، در اين باب در رقه از سپاهيان بيعت گرفت و مأمون را به جعفر بن يحيي پيوست و وي را سوي مدينة السلام فرستاد.

از مردم خاندان، جعفر بن ابو جعفر منصور و عبد الملك بن صالح و از سرداران، علي بن- علي همراه مأمون بودند. وقتي به مدينة السلام رسيد با وي بيعت كردند و پدرش ولايتداري خراسان و ولايتهاي پيوسته بدان را تا همدان بدو داد و او را مأمون ناميد.

در اين سال دختر خاقان شاه خزر را به نزد فضل بن يحيي مي‌بردند كه در برذعه بمرد. در آن وقت سعيد بن سلم بن قتيبه باهلي عامل ارمينيه بود، طرخانهايي كه همراه دختر بودند به نزد پدر وي بازگشتند و بدو گفتند كه دخترش نهاني كشته شده و او كينه‌توز شد و براي جنگ مسلمانان آماده شدن آغاز كرد.

در اين سال يحيي بن خالد به مدينة السلام بازگشت.

غزاي تابستاني اين سال را عبد الرحمان بن عبد الملك كرد و تا دفسوس شهر

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5279

اصحاب كهف رسيد.

در اين سال روميان چشمان شاه خويش، قسطنطين پسر اليون را ميل كشيدند و مادرش ريني را منصوب كردند كه لقب او غسطه (اوگوست) گرفت.

در اين سال موسي بن عيسي عباسي سالار حج شد.

آنگاه سال صد و هشتاد و سوم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و هشتاد و سوم بود

 

از جمله حوادث سال آن بود كه خزران به سبب دختر خاقان از باب الابواب در آمدند و مسلمانان و ذميان آنجا را بكشتند و چنانكه گويند بيشتر از يكصد هزار كس را اسير گرفتند و آشفتگي‌اي عظيم بود كه در اسلام همانند آن شنيده نشده بود.

رشيد، يزيد بن مزيد را ولايتدار ارمينيه و آذربيجان كرد و او را به سپاه نيرو داد و روانه كرد، خزيمة بن خازم را نيز در نصيبين نهاد كه حافظ مردم ارمينيه باشد.

درباره ورود خزران به ارمينيه گفتار ديگر نيز هست كه محمد بن عبد الله به نقل از پدرش گويد: آمدن خزران به ارمينيه در ايام هارون از آن روز بود كه سعيد بن سلم گردن منجم سلمي را با تبري زد. پسر وي به ولايت خزران رفت و آنها را بر ضد سعيد بر انگيخت كه از شكاف وارد ارمينيه شدند كه سعيد فراري شد و با زنان مسلمان در آميختند و به گمانم هفتاد روز آنجا بماندند.

هارون، خزيمة بن خازم و يزيد بن مزيد را به ارمينيه فرستاد كه آنچه را سعيد به تباهي برده بود به سامان بردند و خزران را برون كردند و شكاف بسته شد.

در اين سال رشيد بن علي بن عيسي بن ماهان كه در خراسان بود نوشت كه پيش وي شود. سبب نوشتن رشيد به علي آن بود كه بدو پرداخته بودند و به هارون گفته بودند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5280

كه سر مخالفت دارد. علي بن عيسي پسر خويش يحيي را جانشين كرد كه رشيد او را به جاي نهاد، علي به نزد رشيد رفت و مالي بسيار پيش وي برد، رشيد وي را از جانب پسر خويش مأمون براي جنگ ابو الخصيب به خراسان فرستاد كه بازگشت.

در اين سال، ابو الخصيب، وهيب بن عبد الله نسائي وابسته حريش، در نساي خراسان قيام كرد.

و هم در اين سال موسي بن جعفر بن محمد به بغداد در گذشت و محمد بن سماك نيز در گذشت.

در اين سال عباس بن موسي هادي سالار حج بود.

آنگاه سال صد و هشتاد و چهارم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و هشتاد و چهارم بود

 

در اين سال، در جمادي الاخر، هارون به هنگام بازگشت از رقه از راه فرات بر كشتيها به دار السلام رفت و چون آنجا رسيد بقايا [1] را از كسان مطالبه كرد و چنانكه گويند عبد الله بن هيثم با زندان و تازيانه گرفتن آن را عهده كرد. حماد بربر ولايتدار مكه و يمن شد. داود بن يزيد مهلبي ولايتدار سند شد. يحيي حرشي ولايتدار جبل شد.

مهرويه رازي ولايتدار طبرستان شد. ابراهيم بن اغلب بكار افريقيه پرداخت كه رشيد وي را ولايتدار آنجا كرد.

در اين سال ابو عمرو جانفروش قيام كرد كه زهير قصاب را سوي او فرستاد كه وي را در شهر زور كشت.

در اين سال ابو الخصيب امان خواست و علي بن موسي امانش داد كه در مرو بنزد وي آمد و علي او را حرمت كرد.

در اين سال ابراهيم بن محمد عباسي سالار حج بود. 272

______________________________

[1] كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5281

(273 آنگاه سال صد و هشتاد و پنجم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و هشتاد و پنجم بود

 

از جمله حوادث سال اين بود كه مردم طبرستان مهرويه رازي را كه ولايتدار آنجا بود كشتند و رشيد، عبد الله بن سعيد حرشي را به جاي وي ولايتدار كرد.

در اين سال عبد الرحمان انباري در مرج القلعه ابان بن قحطبه خارجي را كشت.

در اين سال حمزه جانفروش، در بادغيس آشفتگي آورد، عيسي بن علي به ده هزار كس ياران حمزه تاخت و آنها را بكشت و تا كابل و زابلستان و قندهار رسيد.

ابو العذافر در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«نزديك بود كه عيسي ذو القرنين شود «كه به دو مشرق و دو مغرب رسيد «كابل و زابلستان و اطراف آن را «تا دور خج وانگذاشت.» در اين سال بار ديگر ابو الخصيب در نساء قيام كرد و بر آنجا و طوس و نيشابور و هم بر ابيورد تسلط يافت و سوي مرو حمله برد و آنجا را محاصره كرد كه هزيمت شد و سوي سرخس رفت و كارش نيرو گرفت.

و هم در اين سال يزيد بن مزيد در برذعه در گذشت و اسد بن يزيد به جاي وي ولايتدار شد.

و هم در اين سال يقطين بن موسي به بغداد در گذشت.

و هم در اين سال، در ماه جمادي الاخر، عبد الصمد بن علي به بغداد در گذشت،

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5282

هيچيك از دندانهاي وي نيفتاده بود و با دندانهاي كودك به گور رفت كه دنداني كم نداشت.

در اين سال رشيد از راه موصل به رقه رفت.

در اين سال يحيي بن خالد از رشيد اجازه خواست عمره كند و مجاور شود، رشيد اجازه داد و او در ماه شعبان به آهنگ عمره برون شد 273) و در ماه رمضان عمره كرد. سپس تا به وقت حج در جده بماند، آنگاه حج كرد. در مسجد الحرام صاعقه‌اي رخ داد كه دو كس را كشت.

در اين سال منصور بن محمد عباسي سالار حج بود.

آنگاه سال صد و هشتاد و ششم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و هشتاد و ششم بود

 

اشاره

 

در اين سال علي بن عيسي بن ماهان از مرو براي نبرد ابي الخصيب سوي نساء رفت و وي را در آنجا بكشت و زنان و فرزندانش را اسير كرد و خراسان آرامش يافت.

در اين سال رشيد، ثمامة بن اشرس را به زندان كرد از آن روز كه خبر يافته بود كه وي درباره احمد بن عيسي بن زيد دروغ گفته بود.

در اين سال جعفر بن ابو جعفر منصور به نزد هرثمه در گذشت.

در اين سال هارون الرشيد سالار حج بود. در ماه رمضان اين سال به آهنگ حج از رقه حركت كرد و از انبار گذشت اما وارد مدينة السلام نشد، بلكه بر كنار فرات در منزلگاهي به نام دارات فرود آمد كه تا مدينة السلام هفت فرسنگ راه بود.

ابراهيم بن عثمان بن نهيك را در رقه جانشين كرد، دو پسر خويش محمد امين و عبد الله مأمون، دو وليعهد خويش، را همراه برد. از مدينه آغاز كرد و به مردم آنجا سه عطا داد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5283

چنان بود كه به نزد وي مي‌رفتند و عطيه‌اي به آنها مي‌داد، آنگاه بنزد محمد مي‌رفتند و عطيه دومشان مي‌داد، سپس بنزد مأمون مي‌رفتند كه عطيه سومشان مي‌داد و اين به يك- هزار هزار و پنجاه هزار دينار رسيد.

ابراهيم بن محمد حجبي گويد: رشيد در شعبان سال صد و هفتاد و سوم به روز پنجشنبه محمد پسر خويش را وليعهد كرد و او را امين ناميد و به سال صد و هفتاد و پنجم شام و عراق را بدو پيوست، پس از آن به سال صد و هشتاد و سوم در رقه براي عبد الله مأمون بيعت گرفت و از حدود همدان تا انتهاي مشرق را بدو سپرد. سلم بن عمرو خاسر در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«هارون پيشواي هدايت «براي خردمند نيك سيرت «بيعت گرفت «آنكه اموال خويش را تلف مي‌كند، «اما برندگان را بار گران مي‌دهد، «امامي كه در كار دانش دقيق است «و داود فضيلت پيشه عادل است، «كه پيمان هدايت را رتق و فتق مي‌كند.

«گوينده راستي پيشه «كه براي خير عباسيان عمل مي‌كند «و با مردم عيالمند تفضل مي‌كند.

«از همه‌شان نكوكارتر است «و به هنگام وقوع حادثات از همه‌شان «بخشنده‌تر است «و هنگامي كه ظلمت باطل بيايد

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5284

«در كار شاهي همانند منصور است.

«كار براي مأمون كه نور هدايت است «كمال يافت «و جهل از جاهل برفت.» حسن بن قريش گويد: قاسم بن رشيد زير سرپرستي عبد الملك بن صالح بود و چون رشيد براي محمد و مأمون بيعت گرفت عبد الملك بدو نوشت:

«اي پادشاهي كه اگر ستاره بودي، «ستاره سعد بودي.

«براي قاسم نيز بيعتي بگير «و در ملك براي وي شعله‌اي بيفروز «خداي طاق يكتاست «پس وليعهدان را طاق كن.» و اين نخستين بار بود كه رشيد به بيعت قاسم ترغيب مي‌شد، پس از آن براي قاسم پسر خويش بيعت گرفت و او را مؤتمن ناميد و جزيره‌ها و مرزها و عواصم را بدو سپرد. و عبد الملك چنين گفت:

«هر كه عصيانگر خدا باشد و فتنه‌انگيز، «به دوستي خليفه دل نمي‌بندد.

«وقتي خداي هارون را بر گزيد «رهبري ما را بدو سپرد «و به وسيله او «دين و سنتها را زنده كرد.

«هارون نيز از سر رأفتي كه با ما داشت «زمين را به امين و مأمون و مؤتمن سپرد.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5285

گويد: وقتي رشيد زمين را ميان سه فرزند خويش تقسيم كرد، يكي از مردمان گفت: «كار ملك را استوار كرد»، يكي ديگر گفت: «بلكه آنها را به هم انداخت و سر انجام كاري كه كرد بيم‌انگيز است.» و يكي شعري گفت به اين مضمون:

«به سبب غمي كه به خاطر هست مي‌گريم «و اشكم همچنان روان است.

«براي هول آماده باش «كه چيزها بيني كه خوابت را ببرد.

«اگر بماني چيزي بيني كه «غم و بيداريت را دراز كند.

«شاه مهذب راي بدي آورد «كه خلافت و ولايتها را تقسيم كرد.

«مي‌خواست كه با اين كار، اختلاف را «از ميان فرزندان خويش ببرد «كه با همديگر دوستي كنند.

«اما دشمني را در ميانه كاشت «و الفتشان را به نابودي داد «و ميانشان جنگ انداخت «و زمينه اختلافشان را فراهم كرد.

«از پس اندك مدتي واي بر رعيت «كه محنتهاي سخت به آنها داد «و بليات پيوسته براي آنها پديد آورد «و آشفتگي و تباهي را همراهشان كرد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5286

«چنان باشد كه از خونهاشان «درياهاي جوشان روان شود، «كه تمام شدن آن را نبينند «و بال بليه‌هايشان پيوسته به گردن وي باشد.

«واقعا اين گمراهي است يا هدايت؟» گويد: هارون به سال صد و هشتاد و ششم به حج رفت، محمد و عبد الله و سرداران و وزيران و قاضيان نيز با وي بودند. ابراهيم بن عثمان عكي را در رقه بر حرم و خزاين اموال و سپاه جانشين كرد، قاسم پسر خويش را به منبج فرستاد و با سرداران و سپاهياني كه بدو پيوسته بود آنجا منزل داد و چون مراسم حج را به سر برد براي پسر خويش عبد الله مأمون دو نامه نوشت كه فقيهان و قاضيان درباره آن سخت دقت كردند. يكي از دو نامه شرايطي بود كه با محمد شده بود كه به مضمون آن وفا كند و ولايتها را كه قلمرو عبد الله شده بود و املاك و در آمدها و جواهر و اموالي را كه از آن وي كرده بود به وي تسليم كند. يكي ديگر نسخه بيعتي بود كه از خاصه و عامه گرفته بود و شرطها كه براي عبد الله با محمد و كسان كرده بود.

از آن پس كه از محمد بيعت گرفت و خدا و فرشتگان را با همه كساني كه از ديگر فرزندان وي و خاندانش و بستگان و سرداران و وزيرانش و ديگران در كعبه با وي بودند بر محمد شاهد كرد، هر دو نامه را در كعبه نهاد و به پرده‌داران دستور داد كه نامه‌ها را دارند و نگذارند كسي آن را برون برد.

عبد الله بن محمد و دو راوي ديگر گويند كه رشيد حضور يافت و سران بني- هاشم و سرداران و فقيهان را احضار كرد، آنها را وارد بيت الحرام كردند و بگفت تا نامه را بر عبد الله و محمد بخوانند و جماعت حاضران را بر آنها شاهد كرد، آنگاه چنان ديد كه نامه را در كعبه بياويزند و چون بالا بردند كه بياويزند بيفتاد و گفتند كه اين كار به زودي از آن پيش كه انجام يابد مي‌شكند، نسخه نامه چنين بود:

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5287

«به نام خداي رحمان رحيم. اين مكتوبي است براي بنده خدا، هارون امير مؤمنان، كه محمد بن هارون امير مؤمنان نوشته در حال صحت عقل و اختيار به دلخواه نه اكراه، كه امير مؤمنان از پي خويش كار را به من سپرده و بيعت مرا در گردن همه مسلمانان نهاده و از پس من ولايت عهد و خلافت و همه امور مسلمانان را به رضا و دلخواه من، از روي ميل نه اكراه، به عبد الله بن هارون امير مؤمنان داده و چنگ و سپاه و خراج و طراز و بريد و بيت المالها و زكات‌ها و ده يك ده يك‌ها (كذا) و همه اعمال خراسان و مرزها و همه ولايتهاي آن را در زندگي و از پس خويش بدو سپرده و من به رضايت و دلخواه خويش براي بنده خدا هارون امير مؤمنان شرط كرده‌ام كه در قبال برادرم عبد الله بن هارون عهده دارم كه به پيماني كه هارون امير مؤمنان درباره ولايت عهد و خلافت و امور مسلمانان براي وي نهاده وفا كنم و آن را با ولايت خراسان و اعمال آن بدو تسليم كنم. بعلاوه هر چه امير مؤمنان تيول وي كرده يا از املاك خويش بدو داده يا براي وي خريده و هر مال و زيور يا جواهر يا كالا يا جامه يا منزل يا مركوبي كه در زندگي خويش، كم يا بيش بدو داده از آن عبد الله بن هارون امير مؤمنان است كه بدو تسليم شود و من اين همه را يكايك بدانستم و اگر براي امير مؤمنان حادثه مرگ رخ دهد و خلافت به محمد پسر امير مؤمنان رسد، محمد به عهده دارد كه دستور هارون امير مؤمنان را اجرا كند و خراسان را با مرزهاي آن و كساني از خاندان امير مؤمنان كه در قرماسين به عبد الله مأمون پيوسته بدو سپارد و عبد الله بن امير مؤمنان را به خراسان و ري و ولايتها و ديگر موارد سلطه امير مؤمنان كه هنگامي كه عبد الله بن امير مؤمنان در اردوگاه امير مؤمنان بوده به نام وي كرده روانه كند با همه كساني كه امير مؤمنان خواسته يا بدو پيوسته از راي تا اقصاي ولايت خراسان محمد بن امير مؤمنان حق ندارد سردار يا تبعه‌اي را يا كسي از ياران عبد الله را كه امير مؤمنان بدو پيوسته از او بگرداند يا عبد الله بن امير مؤمنان را از ولايتي كه هارون امير مؤمنان بدو داده، از مرزهاي خراسان و همه ولايتهاي آن از ولايت ري كه مجاور همدان است تا اقصاي خراسان و مرزها و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5288

ولايتها و توابع آن، بگرداند يا كسي را سوي او فرستد يا يكي از ياران و سرداران وي را از او جدا كند يا كسي را بر او ولايت دهد يا سوي وي يا يكي از عمال و كارداران وي بندار [1] يا محاسب يا عاملي فرستد تا در كار كوچك و بزرگ وي زياني پديد آرد يا ميان وي و عمل در اين قلمرو مطابق راي و تدبير خويش حايل شود يا متعرض هيچيك از مردم خاندان و ياران و قاضيان و عاملان و دبيران و سرداران و خادمان و وابستگان و سپاهياني شود كه امير مؤمنان بدو وابسته كه موجب زيان آنها شود در جانشان يا خونهايشان يا بستگانشان يا نسلشان يا اموالشان يا املاكشان و خانه‌هاشان و محلاتشان و كالايشان و بردگانشان و مركوبانشان و چيزي از آن كوچك يا بزرگ، و هيچكس از فرزندان آدم به دستور يا هوس يا رخصت يا تساهل وي متعرض آنان نشود و هيچكس از قاضيان و عاملان و منسوبان وي بي‌اجازه و راي عبد الله بن امير مؤمنان و راي قاضيان وي در كارشان دخالت نكند، اگر يكي از كساني كه امير مؤمنان به عبد الله بن امير مؤمنان پيوسته از خاندان امير مؤمنان و ياران و سرداران و عاملان و دبيران و خادمان و وابستگان و سپاهيان سوي وي آيد و نام ديوان و محل خويش را به عصيان يا مخالفت عبد الله بن امير مؤمنان انكار كند، محمد بن امير مؤمنان بايد او را با زبوني و ذلت سوي عبد الله بن امير مؤمنان فرستد تا راي و دستور خويش را درباره وي اجرا كند.

«اگر محمد بن امير مؤمنان خواهد كه عبد الله بن امير مؤمنان را از تصدي كار كه از پس وي دارد خلع كند يا عبد الله بن امير مؤمنان را از ولايت و مرزها و اعمال خراسان كه در مجاورت همدان است يا جايي كه امير مؤمنان در اين نامه خويش ياد كرده، عزل كند، يا يكي از سرداران وي را كه امير مؤمنان بدو پيوسته و سوي قرماسين رفته‌اند بازگرداند يا چيزي از آنچه را كه امير مؤمنان براي او نهاده به توجيهي يا

______________________________

[1] كلمه متن: بگفته برهان: كيسه داروخانه‌دار و صاحب تجمل و مكنت باشد. بگفته اقرب- الموارد: دخيل پارسي است بمعني حافظ كه در اينجا بايد بمعني ضابط و ناظر و چيزي همانند آن گرفت (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5289

به حيله‌اي كوچك يا بزرگ، كم يا بيش، نقصان دهد، از پس امير مؤمنان خلافت از آن عبد الله بن هارون باشد و او بر محمد بن امير مؤمنان مقدم باشد و از پس امير مؤمنان ولي امر باشد و اطاعت همه سرداران امير مؤمنان هارون از مردم خراسان و مقرري بگيران و همه مسلمانان از همه ولايتها و شهرها از آن عبد الله بن امير مؤمنان باشد كه بايد چندانكه زندگي در پيكرشان هست با وي قيام كنند و با مخالفت وي پيكار كنند و او را نصرت دهند و از وي دفاع كنند و هيچيك از آنها را از هر جمع كه باشد و هر كجا باشد نرسد كه با وي مخالفت كند يا نافرماني او كند و از اطاعت وي برون شود يا در كار خلع عبد الله بن هارون امير مؤمنان و تغيير عهد به غير وي يا كاستن چيزي از آنچه كه امير مؤمنان هارون در زندگي و صحت خويش براي وي نهاده و در نامه‌اي كه در بيت الحرام نهاده و هم در اين نامه نوشته مطيع محمد بن امير مؤمنان شود. اگر محمد بن هارون امير مؤمنان چيزي از آنچه را كه امير مؤمنان هارون براي عبد الله نهاده كاستي دهد گفته عبد الله بن امير مؤمنان را باور بايد داشت و شما از بيعتي كه براي محمد بن امير مؤمنان هارون به گردن داريد آزاديد و محمد بن هارون امير مؤمنان مي‌بايد مطيع عبد الله بن امير مؤمنان هارون شود و خلافت را بدو تسليم كند. محمد بن امير مؤمنان، هارون، و عبد الله بن امير مؤمنان، هارون، حق ندارند قاسم بن امير مؤمنان، هارون، را خلع كنند يا يكي از فرزندان و اقارب خويش يا جز آنها را از ديگر مخلوق بر او تقدم دهند. وقتي خلافت به عبد الله بن امير مؤمنان رسيد كار به دست اوست كه پيماني را كه امير مؤمنان، هارون، از پي وي براي قاسم نهاده اجرا كند يا آنرا به هر كس از فرزندان يا برادران خويش كه خواهد بگرداند يا هر كه را خواهد بر او مقدم دارد و قاسم بن امير مؤمنان را از پي مقدم نهد و در اين باب چنانكه خواهد و راي وي باشد فرمان كند و شما گروه مسلمانان تعهد داريد كه آنچه را امير مؤمنان در اين نامه نوشته و بر آنها شرط كرده و بدان دستور داده اجرا كنيد و در آنچه براي عبد الله بن امير مؤمنان به عهده شما نهاده و واجب شناخته مطيع و شنواي امير مؤمنان باشيد، به موجب

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5290

پيمان و تعهد خداي و تعهد پيمبر وي صلي الله عليه و سلم و تعهد مسلمانان و پيمان و قرارها كه خدا از فرشتگان مقرب و پيمبران و رسولان گرفته و بر گردن مؤمنان و مسلمانان مؤكد كرده براي عبد الله بن امير مؤمنان بر آنچه ياد شده و براي محمد و عبد الله و قاسم پسران امير مؤمنان بدانچه ياد شده و در اين نامه نوشته شده و بر شما شرط شده و بدان مقر شده‌ايد وفا كنيد و اگر چيزي از آن را تبديل كرديد يا تغيير داديد يا شكستيد يا با دستوري كه امير مؤمنان در اين نامه به شما داده و بر شما شرط كرده مخالفت كرديد از حمايت خداي و حمايت پيمبر وي محمد، صلي الله عليه و سلم، و حمايت مؤمنان و مسلمانان برونيد و هر مالي كه اكنون هر كس از شما دارد يا تا پنجاه سال ديگر به دست مي‌آرد وقف مسكينان باشد و هر كدامتان مكلفيد بيت الله الحرام را كه در مكه است پنجاه بار پياده حج كنيد به نذر واجب كه خداي جز انجام آن را از شما نپذيرد و هر مملوكي كه كسي از شما دارد يا در آينده تا پنجاه سال به دست آرد آزاد باشد و هر زني كه داشته باشيد سه طلاقه است به طور قطع به طلاق باين بازگشت ناپذير، و خدا مراقب و نگهبان اينست و خدا حسابگري نيكو است.»

 

نسخه شرطي كه عبد الله پسر امير مؤمنان به خط خويش در كعبه نوشت‌

 

اين نامه‌ايست براي بنده خدا، هارون امير مؤمنان، كه عبد الله بن هارون امير مؤمنان در حال صحت عقل و اختيار نوشته با نيت درست درباره آنچه در اين نامه نوشته و اطلاع از اينكه مضمون آن مايه برتري و صلاح وي و خاندانش و جماعت مسلمانان است، كه امير مؤمنان هارون در ايام قدرت خويش كار و خلافت و همه امور مسلمانان را از پي برادرم محمد بن هارون به من سپرد و در زندگي خويش مرزها و ولايتها و همه اعمال خراسان را به من سپرد و بر محمد بن هارون شرط كرد كه به پيمان خلافت و تصدي امور بندگان كه از پي وي براي من نهاده و هم به ولايت خراسان و همه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5291

اعمال آن وفا كند و در مورد چيزي از آنچه امير مؤمنان به تيول من داده و براي من خريده از ملك و مستغل و محله و باغ، يا خودم خريده‌ام يا امير مؤمنان به من بخشيده از جواهر و جامه و كالا و مركوب و برده و غيره، متعرض من نشود و نيز در مورد محاسبه‌اي متعرض من و هيچيك از عاملان و دبيران من نشود و هرگز در اين باب بي گير من و يكي از آنها نشود و هرگز براي من و ياران من و دستياران من از همه مردم به جان و خون و موي و پوست مال، و چيزي از خرد و كلان مايه زيان نشود.

محمد اين را پذيرفت و بدان معترف شد و براي وي مكتوبي نوشت كه ضمن آن متعهد شد كه امير مؤمنان هارون از آن خشنودي كرد و پذيرفت و درستي نيت و ي را بدانست.

من نيز براي امير مؤمنان هارون شرط كردم و براي وي از جانب خويش تعهد كردم كه تا وقتي محمد به شرايطي كه براي امير مؤمنان نهاده و در نامه‌اي كه براي امير مؤمنان نوشته ياد كرده و امير مؤمنان بدان رضايت داده، درباره من وفا كند و درباره چيزي از آن پي گير من نشود و چيزي از اموري را كه امير مؤمنان براي من با وي شرط كرده نشكند، شنواي محمد و مطيع وي باشم و عصيان وي نكنم، نيكخواه وي باشم و با وي دغلي نكنم، به بيعت و زمامداري وي وفا كنم و خيانت نكنم و نشكنم. نامه‌ها و دستورهاي وي را در ناحيه خويش اجرا كنم و با وي نيكياري كنم و با دشمنش پيكار كنم و اگر محمد بن امير مؤمنان به سپاهي محتاج شود و به من بنويسد و دستور فرستادن آن دهد بنزد خويش يا به يكي از ناحيه‌ها يا سوي يكي از دشمنان كه مخالف وي كرده يا خواسته چيزي از قدرت وي را يا قدرتي را كه امير مؤمنان به ما سپرده بكاهد، مكلفم كه دستور وي را اجرا كنم و مخالفت وي نكنم و درباره چيزي از آنچه به من مي‌نويسد قصور نكنم. و اگر محمد بخواهد از پي من كار و خلافت را به يكي از فرزندان خويش دهد مادام كه به آنچه امير مؤمنان براي من نهاده و با وي شرط كرده و او درباره من متعهد شده وفا كند، اين كار حق اوست و من بايد آنرا اجرا كنم و بدان وفا كنم و چيزي از آن را نكاهم و تغيير ندهم و مبدل نكنم و يكي از فرزندان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5292

خويش را يا كسي ديگر را نزديك باشد يا دور، بر او تقدم ندهم، مگر آنكه امير مؤمنان هارون كار را از پي من به يكي از فرزندان خويش دهد كه وفا بدان بر من و محمد لازم است. براي امير مؤمنان و محمد تعهد كردم كه تا وقتي محمد به همه شرايطي كه امير مؤمنان در باره من نهاده و درباره چيزها كه امير مؤمنان به من داده و در اين مكتوب ياد شده وفا كند بشرايط ياد شده در اين مكتوب وفا كنم، پيمان و قرار خداي و پيمان امير مؤمنان و پيمان من و پدرانم و پيمان مؤمنان و مؤكدترين تعهدي كه خداي از پيمبران و رسولان مخلوق خويش گرفته و قسم‌هاي مؤكدي كه خدا به وفاي آن فرمان داده و از شكستن و مبدل كردن آن منع كرده به گردن من است و اگر چيزي از شرايط و مضمون اين مكتوب خويش را شكستم يا تغيير دادم يا مبدل كردم يا از آن منحرف شدم يا درباره آن خيانت كردم از خداي عز و جل و تولا و دين وي و محمد پيمبر خدا، صلي الله عليه و سلم، بري باشم و روز رستاخيز كافر و مشرك به- پيشگاه خدا روم و هر زني كه اكنون دارم يا تا سي سال به زني بگيرم سه بار طلاقي است، به طور قطع به طلاق باين، و هر مملوكي كه اكنون دارم يا تا سي سال مالك آن شوم به خاطر خداي آزاد باشد و مكلفم كه سي بار پياده و پا برهنه به حج بيت- الحرام روم كه در مكه است به نذر واجب كه به گردن من است و خداي جز انجام آن را نپذيرد و هر مالي كه دارم يا تا سي سال مالك آن شوم، قربان كعبه باشد و آنچه براي امير مؤمنان تعهد كردم و در اين مكتوب شرط كردم به عهده من است و جز آن به خاطر و در نيت ندارم. سليمان بن امير مؤمنان شاهد شد با فلان و فلان و در ذي حجه سال صد و هشتاد و ششم نوشته شد.

 

نسخه مكتوب هارون بن- محمد، رشيد، به عاملان‌

 

به نام خداي رحمان رحيم، اما بعد، خداي مولاي امير مؤمنان است و مولاي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5293

موالي وي و حافظ خلافت و قدرتي كه به رعايت و اكرام بدو داده، در كارهاي مقدم و مؤخر وي عنايت كرده و در مشرقها و مغربهاي زمين وي را نعمت نصرت و تأييد داده و نگهبان و حافظ و كفايتگر او بوده از همه مخلوق، كه نعمتهاي وي مورد ستايش است، و به معرض مسئلت كه فرمان و اكرام نكوي خويش را درباره امير مؤمنان كامل كند و او را ملهم دارد كه به اعمال مورد رضاي وي قيام كند كه موجب مزيد تفضل وي شود.

«از جمله نعمتهاي خداي عز و جل به نزد امير مؤمنان و به نزد تو و به نزد عامه مسلمانان آن بود كه محمد و عبد الله دو پسر امير مؤمنان را به نيكوترين وضعي كه امت اميد داشت و انتظار مي‌برد رسانيد و محبت و مودتشان را در دل همگان افكند كه بدانها اطمينان يابند و در كار دين و قوام امور خويش و ايجاد الفت و صلاح جماعت و دفع محذور و مكروه پراكندگي بدانها تكيه كنند، تا آنجا كه زمام خويش را به آنها سپردند و با آنها بيعت كردند با پيمان و قرار و قسمهاي مؤكد، كه خداي آنرا خواسته بود و رد كردني نبود و نافذ كرده بود كه هيچكس از بندگان توان شكستن و از جاي بردن آن نداشت و محبت و مشيت او را كه در علمش سابقه داشت تغيير نمي‌توانست داد.

امير مؤمنان اميد دارد كه از اين روي نعمت بر او و بر همه امت و آنها تمام شود كه دستور خداي تعرض‌پذير نيست و قضاي وي را رد نمي‌توان كرد و داوري وي برگشت ندارد.

«از آن وقت كه امت بر بيعت محمد بن امير مؤمنان از پي امير مؤمنان و عبد الله بن- امير مؤمنان از پي محمد بن امير مؤمنان، اتفاق كرده بودند امير مؤمنان براي تعيين مصلحت آنها و همه رعيت و اتفاق كلمه و جلوگيري از شكاف و رفع تفرقه و قطع كيد دشمنان نعمت از اهل كفر و نفاق و دغلي و خلاف و بريدن طمعشان از فرصت محتمل كه اميد درك آن و كاستن حق اين دومي داشتند پيوسته در انديشه و تدبر و نظر و تأمل بود و در اين باب از خداي خير مي‌خواست و مسئلت داشت كه وي را به كار مصمم كند خير آنها و همه امت باشد و موجب نيرومندي در كار و حق خدا شود و مقاصدشان مؤتلف كند كه ميانشان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5294

به صلح باشد، از كيد دشمنان نعمت محفوظ مانند و حسد و مكر و عناد و كوشش آنها را براي فساد فيما بين از ميان بردارد. خداي امير مؤمنان را مصمم كرد كه آنها را سوي بيت الله الحرام برد و از آنها براي امير مؤمنان پيمان گيرد كه شنوا و مطيع و مجري دستور وي باشند و بر هر كدامشان و براي آنها و هم براي امير مؤمنان شرط نويسد با قرارها و عهدها و قسمهاي مؤكد و تعهد هر كدامشان در قابل ديگري در مورد آنچه امير مؤمنان اميد مي‌دارد كه الفت و مودت و همدلي و همياري و همبستگيشان در حسن نظر فيما بين، و هم براي رعيت امير مؤمنان كه بدانها، سپرده، دوام داشته باشد و در كار دين خداي عز و جل و كتاب وي و سنتهاي پيمبري صلي الله عليه و سلم و پيكار با دشمنان مسلمانان هر كه باشند و هر كجا باشند متفق باشند تا طمع هر دشمن آشكار و نهان و هر منافق و منحرف ببرد و صاحبان هوسهاي گمرهي‌آور از تفرقه و كيد ميان آنها نوميد شوند و دشمنان خداي و دشمنان نعمت و دشمنان دين وي از آشفتگي ميان امت و كوشش براي فساد در زمين و دعوت به بدعت و ضلالت وا مانند كه امير مؤمنان كار دين و رعيت خويش و امت پيمبر، محمد صلي الله عليه و سلم، و نيكخواهي خداي و همه مسلمانان و دفاع از سلطه مقرر خداي و دلبستگي به تكليف خويش و كمال كوشش درباره اعمال موجب تقرب خداي و كسب رضاي وي را منظور داشت.

«و چون به مكه رفت راي و نظري را كه در اين باب براي محمد و عبد الله داشت با آنها بگفت و منظور وي را كه مي‌خواست قبول آن را بر خويشتن مؤكد كنند پذيرفتند و در دل بيت الله الحرام با حضور و شهادت كساني از خاندان امير مؤمنان و سرداران و ياران و قاضيان و پرده‌داران كعبه كه در مراسم حج حضور داشتند به خط دست خويش دو مكتوب نوشتند كه امير مؤمنان آنرا به پرده‌داران سپرد و دستور داد كه در كعبه بياويزند و چون امير مؤمنان در داخل كعبه و دل بيت الله الحرام از اين همه فراغت يافت به قاضيان خويش كه بر آنها شهادت داده بودند و هنگام نوشتنشان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5295

حضور داشتند بگفت تا شرطنامه و مكتوب آنها را كه شاهد آن بودند به حاضران مراسم از حج گزار و عمره گزار و فرستادگان شهرها اعلام كنند و براي آنها بخوانند تا بفهمند و بدانند و بشناسند و به خاطر سپارند و به برادران و اهل ولايتها و شهرهاي خويش برسانند كه در مسجد الحرام دو شرطنامه را براي آنها بخواندند كه چون برفتند، اين بنزدشان شهره بود و شاهدان شده بودند و نظر و توجه امير مؤمنان را به صلاح خويش و حفظ خونهايشان و فراهميشان و خاموش كردن آتش دشمنان خدا و دشمنان دين وي و كتاب وي و جماعت مسلمانان بدانستند و امير مؤمنان را براي اين كار دعا و ستايش گفتند. امير مؤمنان آن دو شرطنامه را كه دو پسرش محمد و عبد الله در دل كعبه براي وي نوشته‌اند در ذيل اين نامه براي تو نسخه كرد. خداي عز و جل را درباره عنايتي كه با محمد و عبد الله دو وليعهد مسلمانان كرد بسيار ستايش گوي و از نعمت وي نسبت به امير مؤمنان و دو وليعهد مسلمانان و تو و جماعت امت محمد، صلي الله عليه و سلم، سپاس گوي و نامه امير مؤمنان را بر مسلماناني كه به نزد تواند بخوان و مفهومشان كن و آن را به پاي دار و در ديوان خويشتن و سرداران امير مؤمنان و رعيت وي ثبت كن و آنچه را در اين مورد انجام مي‌شود به امير مؤمنان بنويس، ان شاء الله، و خدا ما را بس، كه نيكو تكيه‌گاهي است و نيرو و قوت و امكان از اوست.

اسماعيل بن صبيح نوشت به روز شنبه هفت روز مانده از محرم سال صد و- هشتاد و ششم.» گويد: هارون‌الرشيد بگفت تا يكصد هزار دينار به عبد الله مأمون بدهند كه آن را از رقه به بغداد به نزد وي بردند.

گويد: رشيد از آن پس كه جعفر بن يحيي در عمر كشته شد سوي رقه رفت سپس به بغداد رفت. از خراسان از علي بن عيسي بن ماهان شكايتهاي مكرر رسيده بود و بر ضد وي به نزد رشيد سخن بسيار شده بود كه مصمم شد او را معزول كند و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5296

مي‌خواست نزديك وي باشد. و چون به بغداد رسيد پس از مدتي از آنجا به قرماسين رفت، و اين به سال صد و هشتاد و نهم بود، گروهي از قاضيان و ديگران را آنجا برد و شاهدشان كرد كه هر چه مال و خزينه و سلاح و مركب و چيزهاي ديگر در اردوگاه اوست به تمام از آن عبد الله مأمون است و به هيچ روي و به هيچ سبب چيزي كم و بيش آنجا ندارد و بيعت مأمون را با كساني كه همراه وي بودند تجديد كرد. هرثمة ابن اعين را نيز به بغداد فرستاد كه بار ديگر از محمد بن هارون امير مؤمنان و كساني كه با وي بودند مطابق نسخه‌اي كه در مكه از او گرفته بود براي عبد الله و قاسم بيعت گرفت و كار قاسم را به عبد الله واگذاشت كه وقتي به خلافت رسيد او را خلع كند يا ابقاء كند.

گويد: ابراهيم موصلي در باره بيعتي كه هارون در كعبه براي پسران خويش گرفته بود شعري گفت بدين مضمون:

«بهترين كارها از لحاظ سر انجام «و شايسته‌ترين كارها براي كامل بودن «كاري است كه رحمان استواري آن را «در بيت الحرام مقرر كرده است.» آنگاه سال صد و هشتاد و هفتم در آمد.

 

سخن از حوادثي كه به سال صد و هشتاد و هفتم بود

 

اشاره

 

از جمله حوادث سال آن بود كه رشيد، جعفر بن يحيي بن خالد را كشت و برمكيان را از ميان برداشت.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5297

 

سخن از اينكه چرا هارون جعفر برمكي را كشت، و كشتن وي چگونه بود، و با وي و خاندانش چه كرد؟

 

اشاره

 

درباره سبب خشم هارون نسبت به جعفر كه پس از آن وي را كشت اختلاف كرده‌اند. از جمله روايتي است كه از بختيشوع بن جبرئيل به نقل از پدرش آورده‌اند كه گفته بود: در مجلس رشيد نشسته بودم كه يحيي بن خالد نمودار شد- و چنان بود كه در گذشته بي اجازه وارد مي‌شد و چون بيامد- و نزديك رشيد رسيد و سلام گفت، جواب وي را به سستي داد و يحيي بدانست كه كارشان دگرگون شده.

گويد: آنگاه رشيد روي به من كرد و گفت: «اي جبرئيل، وقتي در منزل خويش هستي كسي بي‌اجازه‌ات به نزد تو وارد مي‌شود؟» گفتم: «نه، و كسي چنين انتظار ندارد.» گفت: «پس چرا بي اجازه به نزد ما وارد مي‌شوند؟» گويد: يحيي برخاست و گفت: «اي امير مؤمنان، خداي مرا پيش از تو ببرد.

به خدا اين كار را در اين وقت آغاز نكرده‌ام، اين چيزي است كه امير مؤمنان خاص من كرده بود و مرا به سبب آن بلند آوازه كرده بود تا آنجا كه وارد مي‌شدم و او در بستر خويش بود، گاهي برهنه و گاهي در لباس زير، نمي‌دانستم كه امير مؤمنان آنچه را خوش مي‌داشته بود ناخوش دارد اكنون كه بدانستم اگر آقايم فرمان كند به نزد وي از لحاظ اجازه ورود به گروه دوم يا سوم خواهم بود.» گويد: هارون شرمگين شد، وي از همه خليفگان شرمگين‌تر بود، چشمانش به زمين بود و به روي او بلند نمي‌كرد، گفت: «چيزي نخواستم كه ناخوشايند تو باشد اما مردم مي‌گويند.» گويد: دانستم كه جواب مناسبي به خاطرش نرسيد كه اين سخن را به پاسخ

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5298

وي گفت. آنگاه خاموش ماند و يحيي برون شد.

ثمامة بن اشرس گويد: نخستين ناخوشايندي كه در كار يحيي بن خالد پديد آمد آن بود كه محمد بن ليث نامه‌اي به نزد رشيد فرستاد كه در آن وي را اندرز مي‌گفت و ضمن آن مي‌گفت كه يحيي بن خالد به نزد خدا كاري براي تو نخواهد ساخت كه وي را ميان خويشتن و خدا نهاده‌اي. وقتي در پيشگاه خدا بايستي و ترا از آنچه درباره بندگان و ولايتهاي وي كرده‌اي پرسد و گويي پروردگارا همه امور بندگان ترا به يحيي واگذاشتم، پنداري حجتي آورده‌اي كه مورد رضايت اوست؟ با سخناني مبني بر توبيخ و ملامت.

گويد: رشيد يحيي را كه خبر نامه بدو رسيده بود پيش خواند و بدو گفت:

«محمد بن ليث را مي‌شناسي؟» گفت: «آري.» گفت: «چگونه مرديست؟» گفت: «مسلماني وي مشكوك است.» گويد: رشيد بگفت تا محمد بن ليث را تا مدتي در مطبق بداشتند و چون نسبت به برمكيان متغير شد وي را به ياد آورد و بگفت تا او را برون آرند، و چون حضور يافت از پس گفتگويي دراز بدو گفت: «اي محمد مرا دوست داري؟» گفت: «نه، به خدا اي امير مؤمنان.» گفت: «چنين مي‌گويي؟» گفت: «بله، بي آنكه گناهي كرده باشم، يا حادثه‌اي آورده باشم، به گفته حسودي كه با اسلام و مسلمانان مكاري مي‌كند و الحاد و ملحدان را دوست دارد، قيد به پايم نهادي و مرا از عيالانم باز داشتي، پس چگونه ترا دوست داشته باشم؟» گفت: «راست گفتي.» و دستور داد وي را رها كنند. آنگاه گفت: «اي محمد، مرا دوست داري؟»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5299

گفت: «نه اي امير مؤمنان، اما آنچه در دل داشتم برفت.» گويد: پس هارون بگفت تا يكصد هزار درم به او بدهند كه بياوردند.

گفت: «اي محمد مرا دوست داري؟» گفت: «اكنون آري، كه نعمتم دادي و نيكي كردي.» گفت: «خداي از آنكه با تو ستم كرده بود انتقام گرفت و حق ترا از كسي كه مرا بر ضد تو برانگيخته بود بگرفت.» گويد: كسان درباره برمكيان سخن كردند و بسيار گفتند و اين نخستين مرحله تغيير وضع آنها بود.

محمد بن فضل وابسته سليمان بن ابي جعفر گويد: از پس اين حادثه يحيي بن خالد به نزد رشيد آمد و غلامان براي وي برخاستند.

رشيد به مسرور خادم گفت: «به غلامان بگو وقتي يحيي به اين خانه مي‌آيد براي وي برنخيزند.» گويد: پس خالد بيامد و كس براي وي برنخاست و رنگ وي بگشت.

گويد: پس از آن وقتي غلامان و حاجبان وي را مي‌ديدند روي از او مي‌گردانيدند.

گويد: بسا مي‌شد كه جرعه‌اي آب مي‌خواست كه نمي‌دادند و اگر مي‌دادند پس از آن بود كه بارها طلب مي‌كرد.

ابو محمد يزيدي كه چنانكه گويند از همه كسان از اخبار قوم مطلعتر بود گويد:

هر كه گويد كه رشيد جعفر بن يحيي را جز به سبب يحيي بن عبد الله بن حسن كشت باورش مدار، زيرا رشيد، يحيي را به جعفر سپرد كه او را بداشت سپس يكي از شبها وي را پيش خواند و درباره چيزي از كارش پرسيد كه يحيي جواب داد تا آنجا كه گفت: «درباره من از خدا بترس و چنان مباش كه فردا محمد صلي الله عليه و سلم دشمن تو باشد، به خدا حادثه‌اي نياورده‌ام و حادثه انگيزي را پناه نداده‌ام.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5300

گويد: جعفر بر او رقت آورد و گفت: «در بلاد خداي به هر كجا خواهي برو.» گفت: «كجا روم كه ايمن نيستم كه از پس اندك مدتي مرا به نزد تو يا غير تو پس آرند.» گويد: پس جعفر كس با يحيي فرستاد كه او را به اما نگاهش رسانيد. اين خبر به وسيله خبر گيري از خدمه خاص جعفر به فضل بن ربيع رسيد كه در اين كار نظر كرد و آنرا درست يافت و به نزد وي محقق شد. پيش رشيد رفت و بدو خبر داد. رشيد چنان وانمود كه به خبر وي اهميت نمي‌دهد و گفت: «ترا با اين چه كار؟ بي مادر، شايد اين به فرمان من بود.» گويد: فضل شكسته شد. پس از آن جعفر بيامد و رشيد غذا خواست كه بخوردند، رشيد لقمه به دهان وي مي‌نهاد و با وي سخن مي‌كرد و آخرين سخني كه در ميانشان رفت اين بود كه گفت: «يحيي بن عبد الله چه شد؟» گفت: «اي امير مؤمنان، همچنان به حال خويش در زندان تنگ است و بند آهنين.» گفت: «جان من؟» گويد: اما جعفر خاموش ماند كه مردي دقيق و درست انديشه بود و در خاطرش افتاد كه رشيد چيزي از كار وي را مي‌داند و گفت: «آقاي من، نه به جان تو، وي را آزاد كردم و بدانستم كه مهم نيست و ناخوشايندي از او سر نمي‌زند.» گفت: «خوب كردي، همين را مي‌خواستم.» گويد: و چون جعفر برفت به دنبال وي نگريست تا وقتي كه نزديك بود از ديد وي برون شود و گفت: «خدايم به شمشير دشمن و به سبب عمل ضلالت بكشد اگر ترا نكشم.» و كارش چنان شد كه شد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5301

ادريس بن بدر گويد: هنگامي كه رشيد با يحيي به گفتگو بود يكي بدو نزديك شد و گفت: «اي امير مؤمنان اندرزي دارم، مرا بنزد خويش بخوان.» رشيد به هرثمه گفت: «اين مرد را پيش خويش ببر و درباره اين اندرزش از او بپرس.» گويد: هرثمه از او بپرسيد اما نخواست به او بگويد و گفت: «از جمله رازهاي خليفه است.» هرثمه سخن وي را به رشيد خبر داد كه گفت: «با وي بگو از در نرود تا فراغت يابم.» گويد: و چون هنگام گرماي روز رسيد و كساني كه به نزد رشيد بودند برفتند و آن مرد را پيش خواند كه گفت: «به خلوت باشم.» هارون به پسران خويش گفت: «اي جوانان برويد.» آنها برخاستند، اما خاقان و حسين بالاي سر وي بماندند. مرد بدانها نگريست. رشيد به آنها گفت: «از من دور شويد» و چنان كردند. آنگاه هارون رو به وي كرد و گفت: «آنچه مي‌خواهي بگوي.» گفت: «به شرط آنكه مرا امان دهي.» گفت: «متعهدم كه ايمنت بدارم و با تو نيكي كنم.» گفت: «در حلوان بودم. در يكي از كاروانسراهاي آن، يحيي بن عبد الله را ديدم با جبه پشمين خشن و عباي پشمين سبز خشن. جمعي با وي بودند كه وقتي فرود مي‌آمد، فرود مي‌آمدند و وقتي حركت مي‌كرد حركت نمي‌كردند. اما از او بر كنار بودند و ناظران را به اين پندار وامي‌داشتند كه وي را مي‌شناسند اما از ياران وي بودند، هر كدامشان مكتوبي با خويش داشت كه وقتي متعرض وي مي‌شدند به وسيله آن ايمني مي‌يافت.» گفت: «مگر يحيي بن عبد الله را مي‌شناسي؟» گفت: «از روزگار پيش او را مي‌شناخته‌ام، به همين جهت ديروز او را نيك

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5302

شناختم.» گفت: «وصف وي را با من بگوي.» گفت: «ميانه بالا، سبزه كمرنگ، با سرطاس، با ديدگان نكو و شكم بزرگ.» گفت: «راست گفتي وي چنين است.» آنگاه گفت: «شنيدي چه مي‌گفت؟» گفت: «نشنيدم كه چيزي بگويد، جز اينكه ديدم نماز مي‌كرد و يكي از غلامان وي كه از دير باز او را مي‌شناختم بر در كاروانسرا نشسته بود و چون نماز خويش را به سر برد، جامه‌اي شسته پيش وي برد و به گردنش افكند و جبه پشمين را در آورد. و چون بعد از ظهر شد، نمازي كرد كه گمان كردم نماز پسين است. وي را مي‌ديدم، دو ركعت اول را طولاني كرد و دو ركعت آخر را كوتاه كرد.» گفت: «پدرت خوب، چه خوب مراقب او بوده‌اي، بله اين نماز پسين است و وقت آن به نزد قوم چنين است، خدايت پاداش نيك دهد و كوشش ترا عوض دهد تو كيستي؟» گفت: «يكي از باقيماندگان ابناي اين دولتم، اصلم از مرو است و در مدينةالسلام- زاده‌ام.» گفت: «منزل تو در آنجاست؟» گفت: «آري» گويد: رشيد مدتي در انديشه بود آنگاه گفت: «اگر در راه اطاعت من ناخوشايندي به تو رسد آنرا چگونه تحمل مي‌كني.» گفت: «چنان باشم كه امير مؤمنان خواهد.» گفت: «به جاي خويش باش تا باز گردم.» گويد: آنگاه رشيد به جايگاهي رفت كه پشت سر وي بود و كيسه‌اي در آورد كه دو هزار دينار در آن بود و گفت: «اين را بگير و مرا با تدبيري كه درباره تو

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5303

مي‌كنم واگذار.» مرد كيسه را گرفت و جامه خويش را روي آن كشيد آنگاه رشيد گفت: «اي غلام» كه خاقان و حسين بيامدند. گفت: «پسر زن بوگندو را سيلي بزنيد.» كه نزديك يكصد سيلي بدو زدند. آنگاه گفت: «عمامه‌اش به گردنش باشد، او را به نزد كساني كه در اين خانه مانده‌اند ببريد و بگوييد سزاي كسي كه درباره خاصان و دوستان امير مؤمنان سعايت كند چنين است.» گويد: آنها چنان كردند و هيچكس حال مرد را ندانست و اينكه با رشيد چه گفته بود تا وقتي كه كار برمكيان چنان شد كه شد.

ابراهيم بن مهدي گويد: بزند جعفر بن يحيي رفتم در خانه‌اي كه بنيان كرده بود.

گفت: «از كار منصور بن زياد شگفتي نمي‌كني؟» گفتم: «درباره چي؟» گفت: «از او پرسيدم در خانه من عيبي مي‌بيني؟» گفت: «آري، در آن نه خشت هست و نه صنوبر.» ابراهيم گويد: بدو گفتم: «به نزد من عيب خانه اين است كه نزديك بيست هزار- هزار درم بر آن خرج كرده‌اي و اين چيزي است كه فردا در حضور امير مؤمنان درباره آن بر تو ايمن نيستم.» گفت: «او مي‌داند كه بيش از اين و دو برابر اين به من داده به علاوه آنچه مرا به معرض آن برده است.» گويد: گفتم: «دشمن از اين راه در او رخنه مي‌كند و مي‌گويد: اي امير مؤمنان وقتي بيست هزار هزار درم بر خانه‌اي خرج كرده، مخارج وي چه مقدار باشد، بخششهاي وي چه مقدار باشد و چه مقدار ذخيره نهاده باشد. اي امير مؤمنان گمان تو درباره مبالغ ديگر چيست؟ و اين سخني است كه به سرعت در دل نفوذ مي‌كند و وضعي دشوار پيش مي‌آورد.» گفت: «اگر گوش به من فرا دارد گويم: امير مؤمنان به نزد كسان نعمتها

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5304

دارد كه به وسيله مستور داشتن، آنرا كفران كرده‌اند يا كمي از آنرا نمودار كرده‌اند.

اما من كسي هستم كه نعمت وي را درباره خويش نگريستم و آنرا بر سر كوهي نهادم آنگاه به كسان گفتم بياييد و بنگريد.» ابراهيم بن مهدي گويد كه روزي جعفر بن يحيي بدو گفته بود- جعفر به نزد رشيد يار وي بوده بود و هم او بود كه ابراهيم را به نزد رشيد تقرب داده بود- گفته بود: «من درباره اين شخص، يعني رشيد به شك درم و پندارم كه اين به سبب چيزي است كه نسبت به وي به خاطر دارم، خواستم اين را به وسيله ديگري مورد دقت قرار دهم و ترا در نظر گرفته‌ام. امروز در اين باب بنگر و به من بگو از او چه مي‌بيني؟» ابراهيم گويد: آن روز چنان كردم و چون رشيد از مجلس خويش برخاست من نخستين كس از ياران وي بودم كه از نزد وي برخاستم و برفتم تا به نزد درختي رسيدم كه در راه من بود، با همراهان خويش زير درخت رفتم و بگفتم تا شمع را خاموش كنند. نديمان مي‌آمدند و يكايك بر من مي‌گذشتند كه آنها را مي‌ديدم اما آنها مرا نمي‌ديدند تا وقتي كه كسي از آنها نماند. جعفر را ديدم كه نمودار شد و چون از درخت گذشت به من گفت: «دوست من برون شو.» گويد: برون شدم. جعفر به من گفت: «چه خبر داري؟» گفتم: «نخست به من بگوي از كجا دانستي كه من اينجا هستم؟» گفت: «توجه تو را به چيزي كه مورد توجه من است دانسته بودم و مي‌دانستم كه نخواهي رفت تا آنچه را از وي ديده‌اي به من بگويي. مي‌دانستم كه نمي‌خواهي در چنين وقتي ببينندت كه توقف كرده‌اي. مي‌دانستم كه در راه تو جايي نهانتر از اينجا نيست و معلومم شد كه در اينجا هستي.» گفتم: «چنين است.» گفت: «پس هر چه مي‌داني بگوي.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5305

گفتم: «اين مرد را ديدم كه وقتي تو به جد سخن مي‌كني او هزل مي‌گويد و وقتي هزل مي‌گويي او جد مي‌گويد.» گفت: «به نظر من نيز چنين است، دوست من برو.» گويد: پس برفتم.

علي بن سليمان گويد كه روزي از جعفر بن يحيي شنيده بود كه مي‌گفته بود:

«اين خانه ما عيبي ندارد جز اينكه صاحبش در آن كم مي‌ماند» منظورش خودش بود.

موسي بن يحيي گويد: سالي كه پدرم در گذشت براي طواف برون شده بود، من از جمله فرزندانش با وي بودم. پدرم به پرده‌هاي كعبه آويخت پيوسته دعا ميگفت و ميگفت: «خدايا گناهان من سخت بزرگ است كه جز تو كسي شمار آن نتواند كرد و كسي جز تو آن را نمي‌داند. خدايا اگر مرا عقوبت مي‌كني عقوبت مرا در دنيا كن و گر چه شامل گوش و چشم و مال و فرزندم شود تا مايه خشنودي تو شود. عقوبت مرا در آخرت مكن.» احمد بن حسن گويد: يحيي را ديدم كه مقابل خانه رسيده بود و در پرده‌هاي كعبه آويخته بود و مي‌گفت: «خدايا اگر رضاي تو در اين است كه فرزندانم را از من بگيري بگير، خدايا بجز فضل.» گويد: آنگاه بازگشت كه برود و چون به در مسجد نزديك شد، شتابان بازگشت و چنان كرد كه مي‌كرده بود و مي‌گفت. «خدايا از كسي چون من ناپسند است كه به رضاي تو تسليم شود آنگاه استثنا آرد، خدايا و فضل را نيز.» گويد: و چون از حج بازگشتند در انبار فرود آمدند. رشيد در عمر فرود آمد، دو وليعهد، امين و مأمون، نيز با وي بودند. فضل به نزد امين جاي گرفت و جعفر به نزد مأمون. يحيي نيز در منزل خالد بن عيسي دبير خويش بود. محمد بن يحيي در منزل ابن نوح متصدي طراز بود، محمد بن خالد نيز در عمر به نزد مأمون

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5306

و رشيد جاي گرفته بود.

گويد: شبي رشيد با فضل خلوت كرد و وي را خلعت داد و حمايل داد و بدو گفت كه با محمد امين باز گردد. پس از آن موسي بن يحيي را پيش خواند و از او خشنودي نمود از آن رو كه در آغاز كار در حيره با وي خشم آورده بود به سبب آنكه علي بن عيسي بن ماهان به نزد رشيد وي را در كار خراسان متهم داشته بود و گفته بود كه مردم خراسان مطيع ويند و او را دوست دارند و با آنها مكاتبه دارد و مي‌خواهد نهاني سوي آنها رود و به كمك آنها بر ضد رشيد كار كند و اين خاطر رشيد را به سختي از وي آزرده بود و از او بيمناك شده بود كه موسي از جمله يكه‌سواران دلير بود و چون علي بن عيسي بد وي گفت در دل رشيد افتاد و چيزي از آن در وي اثر كرد از آن پس قرضي به گردن موسي افتاد كه از طلبكاران خويش روي نهان كرد و رشيد پنداشت كه چنانكه بدو گفته بودند سوي خراسان رفته و چون در اثناي سفر حج به حيره رسيد موسي از بغداد به نزد وي رسيد و رشيد او را در كوفه به نزد عباس بن موسي بداشت و اين نخستين رخنه‌اي بود كه در كار برمكيان افتاد.

گويد: مادر فضل بن يحيي درباره كار وي بر نشست و چنان بود كه رشيد خواست وي را رد نمي‌كرد. بدو گفت: «پدرش ضامنش شود، كه در مورد وي به من خبر داده‌اند.» گويد: پس يحيي از موسي ضمانت كرد و رشيد موسي را بدو داد، پس از آن از او خشنودي نمود و خلعتش داد.

گويد: و چنان بود كه رشيد با فضل بن يحيي عتاب كرده بود و حضور وي را خوش نداشت به سبب آنكه فضل با وي ميخوارگي نمي‌كرد. فضل مي‌گفت: «اگر مي‌دانستم كه آب نيز از مروت من مي‌كاهد آنرا نمي‌نوشيدم.» وي دلبسته سماع بود.

گويد: جعفر به نديمي رشيد پيوسته بود اما پدرش او را از نديمي وي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5307

منع مي‌كرد و مي‌گفت مؤانست رشيد را رها كند اما دستور پدر را كار نمي‌بست و با رشيد در آنچه مي‌خواست انباز مي‌شد.

از سعيد بن هريم آورده‌اند كه وقتي يحيي در كار جعفر فرو ماند بدو نوشت:

«ترا رها كردم تا روزگارت چنان بلغزاند كه كار خويش را بداني اما بيم دارم چنان شود كه چاره‌پذير نباشد.» گويد: يحيي به رشيد گفته بود: «اي امير مؤمنان به خدا از اينكه جعفر با تو همدم شود خوشدل نيستم و بيم دارم كه عاقبت آن از جانب تو دست و پاگير من شود اگر او را دور كني و به همان مقدار از كارهاي مهم تو كه بر عهده دارد اقتصار كني، به دلخواه من كار كرده‌اي و براي من اطمينان بخش‌تر است.» رشيد گفت: «پدر، از اين جهت نگران نيستي، بلكه مي‌خواهي فضل را بر او تقدم دهي.» احمد بن زهير گويد: سبب هلاك جعفر و برمكيان از آنجا بود كه رشيد از ديدار جعفر و هم از خواهر خويش عباسه دختر مهدي صبر نميارست و همينكه به ميخوارگي مي‌نشست آنها حضور داشتند و اين، پس از آن بود كه به جعفر خبر داده بود از وي و عباسه صبوري ندارد و به جعفر گفته بود: «وي را به زني تو مي‌دهم كه وقتي در مجلس من حضور دارد ديدنش بر تو حلال باشد.» و بدو دستور داده بود كه به عباسه دست نزند و چيزي از آن مناسبات كه مرد با همسر خويش دارد از او سر نزند.

گويد: بدين شرط عباسه را زن وي كرد و چون به ميخوارگي مي‌نشست آنها را در مجلس خويش حاضر مي‌كرد. آنگاه از مجلس خويش بر مي‌خاست و آنها را به خلوت مي‌نهاد كه از شراب مست مي‌شدند، هر دو جوان بودند. جعفر به عباسه مي‌پرداخت و با وي همخوابه مي‌شد، عاقبت عباسه از او بار گرفت و پسري زاد. از اينكه رشيد قضيه را بداند بر جان خويش بيمناك شد و مولود را با چند پرستار از مماليك خويش به مكه فرستاد و كار همچنان از هارون پوشيده بود تا ميان عباسه و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5308

يكي از كنيزكان وي خلاف افتاد، كنيز كار وي و مولود را به رشيد رسانيد و مكان وي را خبر داد كه با چه كساني از كنيزكان عباسه است و زيورهايي كه مادرش همراه وي كرده چيست.

گويد: وقتي هارون در آن سال به حج رفت يكي را به جايي فرستاد كه كنيزك بدو خبر داده بود كه كودك آنجاست تا كودك را با پرستاران بيارد، وقتي حضور يافتند از كساني كه كودك با آنها بود پرسش كرد كه حكايتي همانند آن گفتند كه خبر- چين عباسه گفته بود. چنانكه گفته‌اند مي‌خواست كودك را بكشد، آنگاه از اين كار اجتناب كرد.

گويد: و چنان بود كه وقتي رشيد حج مي‌كرد جعفر در عسفان غذايي براي وي آماده مي‌كرد و چون از مكه سوي عراق روان مي‌شد او را مهمان مي‌كرد. در آن سال نيز جعفر غذا را چنانكه فراهم مي‌كرده بود فراهم كرد و از رشيد خواست كه بر آن گذر كند، اما رشيد تعلل كرد و به غذاي وي حضور نيافت. جعفر همچنان با وي بود تا به منزلگاه انبار رسيد و كار وي و پدرش چنان شد كه ان شاء الله تعالي ياد مي‌كنم.

 

سخن از خبر كشته شدن جعفر بن يحيي برمكي‌

 

فضل بن سليمان گويد: رشيد به سال صد و هشتاد و ششم حج كرد و چون از مكه بازگشت در محرم سال صد و هشتاد و هفتم به حيره رسيد و روزي چند در قصر عون عبادي منزل گرفت آنگاه در كشتيها برفت تا در ناحيه انبار به عمر رسيد. و چون شب شنبه آخر محرم رسيد، مسرور خادم را به همراهي حماد بن سالم، ابو عصمه، با جمعي از سپاهيان فرستاد كه شبانگاه جعفر بن يحيي را محاصره كردند. مسرور به نزد جعفر وارد شد، بختيشوع طبيب به نزد وي بود با ابو ذر كار نغمه‌گر نابيناي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5309

كلوذاني، جعفر در كار طرب بود، مسرور با خشونت او را برون آورد، او را مي‌كشيد تا به منزلگاهي رسانيد كه رشيد در آن بود. جعفر را بداشت و با بند خري ببست و به رشيد خبر داد كه او را گرفته و آورده. رشيد دستور داد گردنش را بزند و مسرور چنان كرد.

مسرور خادم گويد: وقتي رشيد مي‌خواست جعفر بن يحيي را بكشد مرا فرستاد كه او را بياورم. نزد جعفر رفتم ابو ذر كار نغمه‌گر نابينا به نزد وي بود و شعري به آواز مي‌خواند به اين مضمون:

«دور مرو كه هر جواني را «شبانگاه يا صبحگاه «مرگ فرا مي‌رسد.» گويد: گفتمش: «اي ابو الفضل، چيزي كه براي آن آمده‌ام از اين گونه است كه شبانگاه آمده، پيش امير مؤمنان، بيا.» گويد: جعفر دو دست برداشت و بر پاهاي من افتاد و آن را همي بوسيد و گفت: «به درون روم و وصيت كنم.» گفتمش: «به درون رفتن ميسر نيست، اما چنانكه مي‌خواهي وصيت كن.» و او چنانكه مي‌خواست وصيت كرد و مماليك خويش را آزاد كرد، آنگاه فرستادگان امير مؤمنان به نزد من آمدند كه مرا درباره جعفر به شتاب مي‌خواند.

گويد: جعفر را بنزد رشيد بردم و بدو خبر دادم. در بستر بود. به من گفت:

«سرش را بنزد من آر.» بنزد جعفر رفتم و بدو خبر دادم، گفت: «اي ابو هاشم خدا را، خدا را، خدا را، اين دستور را از روي مستي داده در كار من تعلل كن تا صبح در آيد يا بار ديگر درباره من از او دستور بخواه. رفتم كه دستور بخواهم و چون حضور مرا احساس كرد گفت: «اي كه … له مادرت را مكيده‌اي سر جعفر را پيش من آر.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5310

گويد: پيش جعفر بازگشتم و خبر را با وي بگفتم گفت: «بار سوم درباره من به او مراجعه كن.» به نزد رشيد رفتم مرا با چماقي بزد و گفت: «از مهدي نيستم اگر بيايي و سرش را نياري و كسي را بنزد تو نفرستم كه سر ترا اول و سر او را پس از آن بيارد.» گويد: پس برون شدم و سر وي را پيش رشيد بردم.

گويد: رشيد بگفت تا آن شب كساني را فرستادند تا يحيي بن خالد و همه فرزندان وي را و غلامان و وابستگانشان را محاصره كردند و هيچكس از آنها كه آنجا بود، فرار نتوانست كرد. فضل بن يحيي را شبانه جابه جا كردند و در يكي از منزلهاي رشيد بداشتند. يحيي بن خالد را نيز در خانه‌اش بداشتند. هر چه مال و ملك و كالا از آنها به دست آمد گرفته شد. سپاهيان نگذاشتند هيچكس از آنها سوي مدينة- السلام يا جاي ديگر رود.

گويد: همان شب رجاء خادم را به رقه فرستاد تا اموال و متعلقات و بردگان آنها را بگيرند و كار برمكيان را به آنها سپرد. و هم در آن شب به همه عاملان ولايتها نامه‌ها فرستاد كه اموال برمكيان را بگيرند و نمايندگانشان را دستگير كنند. و چون صبح شد هرثمة بن اعين و ابراهيم بن حميد مروروذي را با تعدادي از خادمان و معتمدان خويش و از جمله مسرور خادم به خانه جعفر بن يحيي فرستاد. ابراهيم بن حميد و حسين خادم را نيز به منزل فضل بن يحيي فرستاد. يحيي بن عبد الرحمان و رشيد خادم را به منزل يحيي و محمد ابن يحيي فرستاد. هرثمة بن اعين را نيز همراه وي كرد و گفت كه همه اموال آنها را بگيرد.

گويد: به سندي حرشي نوشت كه پيكر جعفر را به مدينة السلام فرستد و سر او را بر پل ميانه بياويزد و پيكر او را دو پاره كند و بر پل بالا و پل نزديك بياويزد. سندي نيز چنان كرد. خادمان نيز آنچه را مأمور آن شده بودند انجام دادند. تعدادي از فرزندان كوچك فضل و جعفر و محمد را پيش رشيد بردند كه بگفت تا آزادشان كنند و بگفت تا درباره همه برمكيان ندا دادند كه هر كه آنها را پناه دهد امان ندارد بجز

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5311

محمد بن خالد و فرزندان و كسان و اطرافيان وي كه استثنا شده بودند كه محمد را نيكخواه خويش شناخته بود و دانسته بود كه وي از آنچه ديگر برمكيان كرده‌اند بري بوده است. پيش از آنكه از عمر حركت كند يحيي را آزاد كرد. از جانب هرثمة بن اعين كسان بر فضل و محمد و موسي پسران يحيي و ابو المهدي دامادشان گماشت كه آنها را به رقه برد. رشيد وقتي به رقه رسيد بگفت تا انس بن ابي شيخ را بكشند كه ابراهيم بن عثمان بن نهيك او را كشت، پس از آن آويخته شد. يحيي بن- خالد با فضل بن محمد در دير قايم به زندان شدند و از جانب مسرور خادم و هرثمة بن- اعين محافظاني بر آنها گماشته شد و ميان آنها و تني چند از خادمانشان و آنچه مورد حاجتشان بود تفرقه نياوردند. زبيده دختر منير، مادر فضل، و دنانير كنيز يحيي و تني چند از خادمان و كنيزانشان را به نزد آنها جاي دادند و كارشان همچنان آسان بود تا وقتي كه رشيد بر عبد الملك بن صالح خشم آورد و با آنها نيز سخت گرفت و عبد الملك و برمكيان از نو متهم شدند و به تنگنا افتادند.

جعفر بن حسين لهبي گويد: صبحگاه شبي كه جعفر بن يحيي كشته شد انس بن- ابي شيخ را پيش رشيد بردند كه ميان وي و انس سخن رفت آنگاه رشيد شمشيري از زير تشك خويش در آورد و بگفت تا گردن او را بزدند و شعري را كه از آن پيش درباره كشتن انس گفته بودند خواندن گرفت به اين مضمون:

«شمشير از اشتياق انس به خود مي‌پيچد «شمشير نگران است «و تقدير در انتظار.» گويد: وقتي گردن او را زدند از آن پيش كه خون فرو ريزد شمشير از گردن گذشته بود. رشيد گفت: «خدا عبد الله بن مصعب را بيامرزد.» كسان ميگفتند كه آن شمشير، از آن زبير بن عوام بوده بود. بعضي‌ها گفته‌اند كه عبد الله بن مصعب براي رشيد خبرچيني مي‌كرد و بدو خبر داده بود كه انس پيرو زندقه است

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5312

و به همين سبب او را كشت. وي يكي از ياران برمكيان بوده بود.

سندي بن شاهك گويد: روزي نشسته بودم كه خادمي بر اسب بريد بيامد و نامه كوچكي را به من داد كه گشودم، نامه رشيد بود به خط خودش كه چنين بود: «به نام خداي رحمان رحيم، اي سندي، وقتي در اين نامه من نگريستي، اگر نشسته‌اي برخيز و اگر ايستاده‌اي منشين، تا بنزد من آيي.» سندي گويد: مركبان خويش را خواستم و روان شدم. رشيد در عمر بود.

عباس بن فضل بن ربيع به من مي‌گفت: «رشيد در كشتي بر فرات نشسته بود و انتظار ترا مي‌برد، غباري برخاست، به من گفت: اي عباس، بايد اين سندي باشد و يارانش.

گفتم: اي امير مؤمنان، گويا خود او باشد.» ميگفت: «پس از آن تو نمودار شدي.» سندي گويد: از مركب خويش فرود آمدم و توقف كردم. رشيد كس به نزد من فرستاد كه پيش وي رفتم و لختي پيش روي او ايستادم. به خادماني كه به نزد وي بودند گفت: «برويد» كه برفتند و بجز عباس بن فضل و من كس نماند. لختي درنگ كرد آنگاه به عباس گفت: «برو و بگو تخته‌هايي را كه بر كشتي هست بردارند.» و او چنان كرد.

آنگاه رشيد به من گفت: «نزديك من آي» كه نزديك وي رفتم، گفت: «مي‌داني براي چه ترا خواسته‌ام؟» گفتم: «نه، اي امير مؤمنان.» گفت: «ترا براي كاري خواسته‌ام كه اگر دكمه پيراهنم آنرا بداند در فراتش مي‌افكنم، اي سندي مطمئن‌ترين سرداران من كيانند؟» گفتم: «مسرور بزرگ.» گفت: «راست گفتي. هميندم روان شو و در رفتن شتاب كن تا به مدينة السلام برسي و ياران معتمد و كسان خويش را فراهم آر و بگوي تا با ياران خويش آماده باشند، وقتي مردم بياسودند سوي خانه‌هاي برمكيان برو و به هر يك از درهاشان يكي از ياران خويش را برگمار و بگو نگذارد كسي در آيد يا به درون رود، بجز در محمد

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5313

ابن خالد، تا وقتي كه دستور من بيايد.» گويد: در آن وقت هنوز بر ضد برمكيان كاري نكرده بود.

سندي گويد: با شتاب برفتم تا به مدينة السلام رسيدم و ياران خويش را فراهم آوردم و آنچه را دستور داده بود بكردم.

گويد: طولي نكشيد كه هرثمة بن اعين بيامد كه جعفر بن يحيي همراه وي بود بر استري بي پالان كه گردنش زده بود، نامه امير مؤمنان را ديدم كه به من دستور مي‌داد وي را دو نيمه كنم و بر سر پل بياويزم.

گويد: آنچه را دستورم داده بود بكردم.

محمد بن اسحاق گويد: جعفر همچنان آويخته بود تا وقتي كه رشيد مي‌خواست سوي خراسان رود، من برفتم و او را مي‌نگريستم. وقتي به جانب شرقي بر در خزيمة ابن خازم رسيد، وليد بن جشم جانفروش را از زندان خواست و احمد بن جنيد ختلي را كه جلاد وي بود خواست كه گردن وليد را بزد آنگاه به سندي نگريست و گفت:

«مي‌بايد اين- يعني جعفر- سوخته شود.» گويد: و چون برفت سندي خار و هيزمي فراهم آورد و او را بسوخت.

محمد بن اسحاق گويد: وقتي رشيد جعفر بن يحيي را بكشت به يحيي بن خالد گفتند: «امير مؤمنان، پسرت جعفر را كشت.» گفت: «پسرش به همين وضع كشته مي‌شود.» گويد: بدو گفتند: «خانه‌هايت ويران شد.» گفت: «خانه‌هاشان به همين وضع ويران مي‌شود.» بشار ترك گويد: روزي كه جعفر در پايان آن كشته شد رشيد در عمر بود و به شكار رفت، آن روز جمعه بود، جعفر بن يحيي نيز همراه وي بود، با جعفر تنها بود بدون وليعهدان، با وي مي‌رفت، دست به شانه وي نهاده بود، پيش از آن به دست خويش مشك به او زده بود و همچنان با وي بود و از او جدا نشد تا به

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5314

وقت مغرب كه بازگشت و چون مي‌خواست به درون رود وي را ببر گرفت و گفت:

«اگر نمي‌خواستم امشب با زنان بنشينم از تو جدا نمي‌شدم، تو نيز در منزلت بمان و بنوش و طرب كن، تا به حالتي همانند من باشي.» گفت: «نه به خدا بدين رغبت ندارم مگر با تو.» گفت: «به جان من بايد بنوشي.» گويد: پس، از نزد رشيد سوي منزل خويش رفت، فرستادگان رشيد پيوسته با نقل و بخور و سبزه بنزد وي مي‌رسيدند تا شب برفت، آنگاه مسرور را بنزد جعفر فرستاد كه به نزد وي بداشته شد، و دستور كشتنش را داد. فضل و محمد و موسي را نيز بداشت. سلام ابرش را به در يحيي بن خالد گماشت اما متعرض محمد بن خالد و هيچيك از فرزندان و كسان وي نشد.

سلام ابرش گويد: در آن هنگام چون به نزد يحيي در آمدم پرده‌ها را برداشته بودند و اثاث را جمع كرده بودند، به من گفت: «اي ابو سلمه رستاخيز چنين به پا مي‌شود.» سلام گويد: وقتي به نزد رشيد رفتم اين را با وي بگفتم كه در انديشه فرو رفت.

ايوب بن هارون گويد: با يحيي همراه بودم، وقتي در انبار فرود آمدند، به نزد وي رفتم. در آن شب كه آخر كار وي بود به نزد وي بودم. در كشتي به نزد امير مؤمنان رفته بود، از در مخصوص وارد شده بود و با وي درباره حوائج كسان و ديگر چيزها از اصلاح مرزها و غزاي دريا سخن كرده بود، پس از آن برون آمد و به كسان گفت:

«امير مؤمنان، درباره انجام حوائج شما دستوري داده.» و كس پيش ابو صالح، يحيي بن- عبد الرحمان، فرستاد و دستور اجراي آنرا داد، آنگاه پيوسته درباره ابو مسلم و فرستادن معاذ بن مسلم سخن مي‌كرد تا پس از مغرب وارد منزل خويش شد و به وقت سحر خبر كشته شدن جعفر و زوال برمكيان به ما رسيد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5315

گويد: به يحيي نوشتم و تسليت گفتم، به من نوشت: «به قضاي خدا راضيم و دانم كه مشيت وي نيكو است. خدا بندگان را مؤاخذه نمي‌كند مگر به سبب گناهانشان كه «پروردگار ستمگر بندگان نيست» [1] و آنچه را كه مي‌بخشد بيشتر است و خداي را سپاس.» گويد: جعفر به شب شنبه اول صفر سال صد و هشتاد و هفتم كشته شد، در سن سي و هفت سالگي، هفده سال وزارت به دست آنها بود. رقاشي در اين باب شعري دارد به اين مضمون:

«اي شنبه كه صبحگاهت بدترين شنبه‌ها بود، «و اي صفر شوم كه آنچه آوردي شومتر بود.

«شنبه حادثه‌اي آورد كه بنيان ما را بلرزانيد «و در صفر بليه محتوم بيامد.» گويد: از مسرور آورده‌اند كه وي به رشيد گفته بود كه جعفر از او خواسته بود كه چشمش به رشيد افتد رشيد گفته بود: مي‌دانست كه اگر چشمم بر او بيفتد او را نمي‌كشم.

رقاشي درباره برمكيان شعري دارد به اين مضمون و به قولي شعر از ابو نواس است:

«اينك بياسوديم و مركبان ما نيز بياسود، «آنكه حدي مي‌شنيد و آنكه «حدي مي‌خواند بازماند.

«به مركبان بگوي از رهسپردن «و بيابان نور ديدن ايمن شديد.

«به مرگ بگوي به جعفر دست يافتي

______________________________

[1] وَ ما رَبُّكَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ. سوره حم سجده آيه 46

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5316

«و پس از وي به سروري «دست نخواهي يافت.

«به عطيه‌ها بگوييد كه از پي جعفر «متروك بمانيدن «به بليه‌ها بگوييد هر روز نو شويد «كه شمشير تيز برمكي «به شمشير تيز هاشمي درهم شكست.» و هم رقاشي درباره برمكيان شعري دارد دراز كه چيزي از آن بدين مضمون است:

«اگر روزگار خيانتگر، «با ما خيانت مي‌كند، «با جعفر و محمد نيز، «روزگار خيانت كرد.

«وقتي روز روشن شد، «كشته شدن گرامي‌ترين پدران «كه به گور نرفت، معلوم شد.

«اي خاندان برمك «چه بسيار كسان را چيز داديد «و چه بخششهاي سنگين داشتيد كه «به شمار ريگها بود.

«بي گفتگو خليفه برادر شما بود «اما در خاندان برمك نزاده بود.

«با وي در شيرخوارگي گرامي‌ترين آزاده زن

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5317

«كه از جواهر و زمرد آفريده شده بود «رقابت كرديد.

«شاهي بود كه دست فياض داشت «و پيوسته نو و كهنه را مي‌بخشيد.

«دست بخشنده بود و چون «تقدير آنرا ببند كرد «و دست بخشش به بند شد.» سيف بن ابراهيم نيز درباره برمكيان شعري دارد به اين مضمون:

«از پس برمكيان «ستارگان بركت بيفتاد «و دست بخشش از كار بماند «درياهاي كرم فرو رفت «و ستارگان ابناي برمك «كه حدي خوان به وسيله آن «راهها را مي‌شناخت «فرو افتاد.» ابن ابي كريمه نيز شعري دارد به اين مضمون:

«از پس جوانمرد برمك «هر كه مرتبتي را به عاريت گرفته، «به غرور افتاده است.

«دست روزگار «كه بر ابناي بشر هجوم ميبرد، «بر او هجوم برد.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5318

ابو عبد الرحمان عطوي نيز شعري دارد به اين مضمون:

«به خدا اگر گفته سخن چين نبود، «و چشم خليفه كه به خواب نمي‌رود، «به دور دار تو طواف مي‌برديم «و بر آن بوسه مي‌زديم «چنانكه كسان حجر را بوسه مي‌زنند.

«بر دنيا و همه مردم آن «و دولت آل برمك درود باد.» ابو العتاهيه نيز درباره كشته شدن جعفر شعري دارد به اين مضمون:

«به كسي كه به زندگي اميد مي‌بندد بگوييد:

«مگر كار جعفر و يحيي مايه عبرت نيست.

«وزيران خليفه هارون بودند «و دوستان وي بودند.

«اينك پيكر جعفر است «كه سرود و نيمه وي آويخته است.

«و يحياي پير را از خويشتن «دور و جدا كرده است.

«جمعشان از پس فراهمي «پراكنده شد و در ولايتها سرگردان شدند.

«چنين است كه هر كه خدا را، «به كارهايي كه موجب رضاي بندگان است «خشمگين كند، «خدايش سزا مي‌دهد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5319

«مقدس باد آنكه شاهان مطيع اويند.

«شهادت مي‌دهم كه خدايي جز او نيست.

«خوشا آنكه از پس غرور خويش «توبه آرد و پيش از آنكه بميرد توبه كند «او را خويش باد.» گويد: در اين سال در دمشق ميان مضريان و يمانيان تعصب بالا گرفت و رشيد، محمد بن منصور را فرستاد كه ميان آنها اصلاح آورد.

و هم در اين سال در مصيصه زلزله شد و قسمتي از حصار آن ويران شد و لختي از شب آبشان فرو رفت.

و هم در اين سال عبد السلام در آمد قيام كرد و حكميت خاص خداست گفت و يحيي بن سعيد عقيلي او را بكشت.

و هم در اين سال يعقوب بن زياد به رقه در گذشت.

و هم در اين سال رشيد پسر خويش قاسم را به غزاي تابستاني فرستاد و وي را خاص خدا و قربان وي كرد و بر عواصم گماشت.

و هم در اين سال رشيد بر عبد الملك بن صالح خشم آورد و او را به زندان كرد.

 

سخن از اينكه چرا رشيد بر عبد الملك بن صالح خشم آورد و سبب زنداني شدن وي؟

 

احمد بن ابراهيم گويد: عبد الملك بن صالح پسري داشت به نام عبد الرحمان كه از مردان قوم بود و عبد الملك كنيه از او گرفته بود. عبد الرحمان با آنكه «ف» بسيار به كار مي‌برد مردي زبان آور بود. وي به همدستي قمامه به مخالفت عبد الملك پرداخت، درباره وي به نزد رشيد سعايت كردند و گفتند كه وي به طلب خلافت

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5320

است و در آن طمع مي‌دارد، كه او را گرفت و به نزد فضل بن ربيع بداشت.

گويند: وقتي رشيد بر عبد الملك خشم آورده بود وي را به نزد رشيد بردند كه بدو گفت: «چرا كفران نعمت كردي و منكر كرم و منت شدي؟» گفت: «اي امير مؤمنان اگر چنين كرده بشام در خور ندامتم و به معرض استحقاق عقوبت. اما اين از تطاول حسود است كه مودت و قرابت و تقدم مرا به نزد تو خوش نداشته. اي امير مؤمنان، تو جانشين پيمبر خدايي، صلي الله عليه و سلم، در امت وي، و امين اويي بر خاندانش، كه اطاعت و نيكخواهي تو بر آنها واجب است. تو نيز بايد درباره آنها به عدالت حكم كني و در حادثات‌شان به تحقيق عمل كني و گناهانشان را ببخشي.» رشيد گفت: «با من زبان آوري مي‌كني و جرئت مياري، اينك دبير تو قمامه كه از خيانت و تباهي نيت تو خبر مي‌دهد، گفتار وي را بشنو.» عبد الملك گفت: «سخني بيش از حد خويش گفته، شايد نتواند رو به رو بهتان زند و ندانسته درباره من سخن كند.» گويد: قمامه را حاضر كردند. رشيد بدو گفت: «بي بيم و هراس سخن كن.» گفت: «مي‌گويم كه وي قصد خيانت و مخالفت تو دارد.» عبد الملك گفت: «اي قمامه واقعا چنين است؟» قمامه گفت: «آري، مي‌خواستي با امير مؤمنان دغلي كني.» عبد الملك گفت: «كسي كه رو به رو بر من جرئت مي‌آرد چگونه پشت سرم دروغ نگويد!» رشيد بدو گفت: «اينك پسرت عبد الرحمان كه مرا از سر كشي و تباهي نيت تو خبر مي‌دهد. اگر بخواهم بر ضد تو حجتي بيارم، كسي را عادلتر از اين دو نمي‌يابم.

چگونه گفته آنها را رد مي‌كني؟»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5321

عبد الملك گفت: وي مأمور است، يا عصيانگر پدر است و مجبور. اگر مأمور باشد معذور است و اگر عصيانگر پدر باشد بد كاره‌اي كفران‌گر است كه خداي عز و جل از دشمني وي سخن آورده و از او بيم داده ضمن گفتار خويش كه: «إِنَّ مِنْ أَزْواجِكُمْ وَ أَوْلادِكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ» [1] يعني: بعضي زنان و فرزندانتان دشمن شمايند، از آنها حذر كنيد.

گويد: رشيد برخاست و گفت: «كار تو روشن است ولي من شتاب نمي‌كنم تا درباره تو كاري را كه موجب رضاي خداست بدانم، كه حكم ميان من و تو اوست.» عبد الملك گفت: «به حكميت خدا و حكم امير مؤمنان رضا مي‌دهم كه مي‌دانم كتاب خدا را بر هوس خويش و فرمان خدا را بر رضاي خويش مرجح مي‌دارد.» گويد: از آن پس بار ديگر رشيد به مجلس نشست و چون عبد الملك در آمد سلام گفت، اما جواب او را نداد. عبد الملك گفت: «اين، روزي نيست كه من حجت بيارم و با منازع و دشمن سخن كنم.» گفت: «چرا؟» گفت: «براي آنكه آغاز آن به خلافت سنت رفت و از انجام آن بيمناكم.» گفت: «چگونه؟» گفت: «سلام مرا جواب نگفتي، انصاف عامه را دريغ مدار.» رشيد گفت: «به پيروي از سنت و رعايت عدالت و به كار بردن تحيت سلام بر شما باد.» آنگاه سوي سليمان بن ابي جعفر نگريست اما از گفته خويش عبد الملك را مخاطب داشت و شعري خواند به اين مضمون:

«من زندگي او را مي‌خواهم «اما او مرگ مرا مي‌خواهد «… تا آخر.»

______________________________

[1] سوره تغابن (64) آيه 14

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5322

آنگاه گفت: «به خدا گويي مي‌بينم كه باران حادثه باريده و ابر آن درخشيده. گويي از تهديد آتشي افروخته كه دستها را بي ساق كرده و سرها را بي گردن. آرام، آرام، كه به خدا به وسيله من سختي بر شما آسان شد و تيرگي صفا يافت و زمام كارها به چنگتان افتاد. الحذر، الحذر از آن پيش كه حادثه‌اي آيد كه دست را بزند و پا را بكوبد.» عبد الملك گفت: «اي امير مؤمنان از خداي در مورد آنچه به تو سپرده و رعيتي كه به رعايت تو داده بترس، كفران را به جاي شكر ميار و عقاب را به جاي ثواب منه، كه نيكخواه صميم تو بوده‌ام و مخلصانه از تو اطاعت كرده‌ام، طنابهاي ملك ترا محكم كرده‌ام و دشمنت را مشغول داشته‌ام، خدا را درباره خويشاوند خويش به ياد آر، مبادا قرابت را پس از آلودن به سوء ظني كه كتاب به افترا بودن آن ناطق است يا به گفته ستمگري كه گوشت مي‌جود و خون مي‌ليسد، ببري. به خدا سختي‌ها را براي تو آسان كردم و كارها را براي تو صافي كردم و دلها را در سينه‌ها به اطاعت تو آوردم. بسا شبهاي تمام كه در كار تو رنج بردم و در تنگناها كه در كار تو بود به مقاومت ايستادم و در آنجا چنان بودم كه برادر كلابي گويد:

«و بسا تنگنا كه آن را «به دست و زبان و جدل «گشاده كردم «كه اگر فيل يا فيلبان آن «به جاي من مي‌ايستاد «مي‌لغزيد و از جاي مي‌رفت.» گويد: رشيد بدو گفت: «به خدا اگر به خاطر ابقاي بني هاشميان نبود گردنت را مي‌زدم.» زيد بن علي علوي گويد: وقتي رشيد عبد الملك بن صالح را به زندان كرد عبد الله

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5323

ابن مالك كه در آن وقت سالار نگهبانان بود به نزد وي در آمد و گفت: «آيا اجازه هست كه سخن كنم.» گفت: «بگوي» گفت: «به خداي عظيم اي امير مؤمنان كه عبد الملك را بجز نيكخواه نشناخته‌ام، براي چه او را به زندان كرده‌اي؟» گفت: «واي تو چيزها درباره او شنيدم كه مايه هراسم شد و بيم دارم ميان اين دو پسرم، يعني امين و مأمون، را به هم بزند، اگر راي تو اين است كه وي را از زندان آزاد كنيم، آزادش مي‌كنيم.» گفت: «اي امير مؤمنان، اكنون كه او را به زندان كرده‌اي، راي من آن نيست كه باين زودي آزادش كني. راي من اين است كه او را در زندان محترم بداري كه شايسته كسي همانند تو باشد كه كسي چون او را بزندان مي‌كند.» گفت: «چنين مي‌كنم.» گويد: آنگاه رشيد، فضل بن ربيع را پيش خواند و گفت: «در زندان بنزد عبد الملك ابن صالح برو و بدو بگوي: «ببين در زندان خويش به چه چيزها نياز داري بگو تا براي تو آماده شود.» راوي حكايت وي را و آنچه را خواسته بود نقل كرده است.

گويد: روزي رشيد ضمن سخن به عبد الملك بن صالح گفت: «تو پسر صالح نيستي.» گفت: «پس پسر كيستم؟» گفت: «مروان جعدي.» گفت: «مرا چه باك كه كدام از دو نر، پدر من بوده باشد.» گويد: پس رشيد او را به نزد فضل بن ربيع بداشت و همچنان به زندان بود تا رشيد در گذشت و محمد او را آزاد كرد و ولايتدار شام كرد كه در رقه اقامت گرفت

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5324

و به نام خدا با محمد پيمان و قرار كرد كه اگر كشته شد و او زنده بود هرگز از مأمون اطاعت نكند، اما پيش از محمد درگذشت و در يكي از خانه‌هاي حكومت به گور رفت و چون مأمون به آهنگ روم برون شد به يكي از پسران وي پيغام داد كه پدرت را از خانه من جا به جا كن كه گور را شكافتند و استخوانهاي وي را ببردند.

گويد: عبد الملك به محمد گفته بود: «اگر بيمناك شدي به نزد من آي، به خدا ترا محافظت مي‌كنم.» گويند: يكي از روزها رشيد كس پيش يحيي بن خالد فرستاد كه عبد الملك بن- صالح آهنگ آن دارد كه قيام كند و در كار ملك با من به نزاع بر خيزد، تو نيز اين را دانسته‌اي، به من بگوي درباره او چه مي‌داني اگر با من راست گفتي ترا به حالي كه بوده‌اي باز مي‌برم.

گفت: «به خدا اي امير مؤمنان، درباره عبد الملك چيزي از اين باب نمي‌دانم، اگر دانسته بودم، پيش از تو به كار وي مي‌پرداختم كه ملك تو ملك من بود و قدرت تو قدرت من، و خير و شر آن به سود و زيان من بود. چگونه روا بود كه عبد الملك جز اين از من انتظار داشته باشد، اگر با وي چنين مي‌كردم مگر بيشتر از آنچه با من كردي مي‌كرد؟ پناه بر خدا كه چنين گماني نسبت به من داشته باشي. وي مردي موقر بود كه خوش داشتم يكي چون او در ميان كسان تو باشد و چون سليقه او را مي‌پسنديدم ولايتدارش كردم كه به سبب ادب و وقارش بدو تمايل داشتم.» گويد: و چون فرستاده با اين پيام بيامد، وي را پس فرستاد و گفت: «اگر چيزي بر ضد او نگويي فضل پسرت را مي‌كشم.» گفت: «بر ما تسلط داري، هر چه مي‌خواهي بكن، اما اگر چيزي از اين باب بوده گناه آن بر من است به چه سبب فضل به اين كار كشانيده شود؟» گويد: فرستاده به فضل گفت: «بر خيز كه ناچار بايد فرمان امير مؤمنان را درباره تو اجرا كنم.» فضل ترديد نياورد كه وي را ميكشد و با پدرش وداع

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5325

كرد و گفت: «از من راضي هستي؟» گفت: «آري، خداي از تو راضي باشد.» گويد: سه روز در ميان آنها تفرقه آورد و چون چيزي از آن باب پيش وي نيافت آنها را چنانكه بوده بودند فراهم آورد.

گويد: و چنان بود كه از جانب رشيد پيامهاي سخت به آنها مي‌رسيد به سبب تهمتها كه دشمنانشان مي‌زدند و چون مسرور دست فضل را براي آنچه گفته بود بگرفت، يحيي سخت مضطرب شد و آنچه را در دل داشت به زبان آورد و گفت:

«بدو بگوي كه پسرت مانند وي كشته ميشود.» مسرور گويد: وقتي خشم رشيد آرام شد، پرسيد چه گفت؟ و من آن سخن را بر او تكرار كردم. گفت: «به خدا از گفته وي بيمناك شدم، به خدا هر چه با من گفته، آنرا محقق يافته‌ام.» گويند: روزي رشيد به راه مي‌رفت و عبد الملك بن صالح در موكب وي بود يكي كه همراه عبد الملك بود بانگ زد: «اي امير مؤمنان قلمرو وي را سبك كن، عنان وي را كوتاه كن. با وي سخت بگير و گر نه ناحيه خويش را بر تو تباه مي‌كند.» راوي گويد: رشيد روي به عبد الملك كرد و گفت: «اي عبد الملك اين چه مي‌گويد؟» عبد الملك گفت: «خدا آنرا خاموش نكند و همچنان مشتغل بدارد تا پيوسته از آن به رنج در باشند.» گويند: وقتي رشيد به منبج گذشت كه جايگاه عبد الملك آنجا بود و بدو گفت:

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5326

«اين منزل تو است؟» گفت: «اي امير مؤمنان، اين از آن تو است و به سبب تو از آن من است.» گفت: «چگونه است؟» گفت: «از بناي كسان من پست‌تر و از منزلهاي منبج بر تراست.» گفت: «شبهاي آن چگونه است؟» گفت: «همه سحر است.» در اين سال، در ماه شعبان، قاسم بن رشيد وارد سرزمين روم شد و مقابل قره اردو زد و آنجا را محاصره كرد، عباس بن جعفر اشعثي را نيز فرستاد كه مقابل قلعه سنان بماند چندان كه به محنت افتادند. روميان كس پيش وي فرستادند كه سيصد و- بيست كس از اسيران مسلمان را بدو مي‌دهند كه از آنجا برود. قاسم پذيرفت و به صلح از قره و قلعه سنان برفت. در اين غزا علي بن عيسي عباسي كه همراه قاسم بود بسرزمين روم در گذشت.

و هم در اين سال فرمانرواي روم صلحي را كه ميان شاه سلف وي و مسلمانان بوده بود بشكست و آنچه را كه شاه سلف وي تعهد كرده بود نداد.

 

سخن از اينكه چرا روميان صلح مسلمانان را شكستند؟

 

سبب آن بود كه صلحي كه ميان مسلمانان و فرمانرواي روم شده بود به وقتي بود كه فرمانرواي آنها ريني بود. پيش از اين سبب صلحي را كه ميان مسلمانان و او بود ياد كرده‌ايم، پس از آن روميان بر ريني تاختند و او را خلع كردند و نقفور را به شاهي خويش برداشتند. روميان مي‌گفتند كه اين نقفور از فرزندان جفنه بود از خاندان غسان و پيش از پادشاهي عهده‌دار ديوان خراج بوده بود. آنگاه ريني از پي پنج ماه كه روميان او را خلع كرده بودند بمرد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5327

گويند: وقتي نقفور به شاهي رسيد و روميان به اطاعت وي آمدند به رشيد نوشت:

«از نقفور شاه روم به هارون شاه عرب.» «اما بعد، ملكه‌اي كه پيش از من بود ترا به مقام رخ نشانيد و «خويشتن را به جاي پياده نهاد و از اموال خويش آنچه را كه در خور تو «بود كه امثال وي بفرستند، سوي تو فرستاد. ولي اين از ضعف و حماقت «زنان بود وقتي اين نامه را خواندي آنچه را كه از اموال وي به نزد تو «فراهم شده پس بفرست و خويشتن را به وسيله اين استر داد مصون دار «و گر نه شمشير ميان ما و تو است.» گويد: وقتي رشيد نامه را خواند سخت خشمگين شد چندانكه هيچكس را امكان نداد كه بدو بنگرد چه رسد به اينكه سخن كند و همنشينان وي از بيم اينكه گفتار با كرداري بيشتر از آنچه بايد از آنها سر زند پراكنده شدند و وزير ندانست كه بدو مشورت دهد يا بگذاردش كه مطابق راي خويش كار كند.

گويد: رشيد دواتي خواست و پشت نامه نوشت:

«به نام خداي رحمان رحيم، از هارون امير مؤمنان به نقفور سگ روم. اي پسر زن كافر، نامه ترا خواندم. جواب آنست كه خواهي ديد نه آنچه خواهي شنيد.» گويد: پس از آن همانروز حركت كرد و برفت تا به در هرقله اردو زد و بگشود و غنيمت گرفت و برگزيد و بداد و ويران كرد و بسوخت و از پايه بر آورد. نقفور صلح خواست در قبال خراجي كه هر سال بدهد. رشيد از او پذيرفت و چون از غزاي خويش بازگشت و به رقه رسيد نقفور پيمان را بشكست و نسبت به قرار خيانت كرد، سرمايي سخت بود و نقفور اطمينان داشت كه رشيد باز نمي‌گردد. خبر پيمان شكني وي رسيد اما هيچكس جرئت نيارست كه خبر را با رشيد بگويد، از بيم وي و هم

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5328

از بيم جانهاي خويش از اينكه در چنين وقتي باز بايد گشت. عاقبت تدبير كردند و شاعري از مردم جنده كه كنيه ابو محمد داشت به نام عبد الله پسر يوسف، و به قولي حجاج پسر يوسف تميمي، شعري براي او خواند به اين مضمون:

«نقفور صلحي را كه بدو دادي بشكست «و كار وي رو به ويراني دارد «امير مؤمنان خوشدل باش كه اين «غنيمتي است بزرگ كه خدا به تو داده «رعيت خوشدل شد از اينكه «فرستاده و بشارت رسان «با خبر پيمان شكني وي بيامد «و اميد آورد كه غزايي كني با شتاب «كه جانها را شفا دهد و شهرت آن بالا گيرد «به تو جزيه داد و از بيم شمشيرها «كه گفتي در چنگهاي ما «شعله‌هاي سوزان و بران بود.

«چهره فرود آورد.

«او را از جنگ مصون داشتي «و سپاهها را از سر منت پس آوردي «و پناه يافته تو ايمن و خرسند شد.

«نقفور! وقتي به اين پندار «كه امام از تو دور افتاده «خيانت مي‌كني جاهل و مغروري.

«مگر وقتي كه خيانت آوردي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5329

«پنداشتي كه جان به در مي‌بري! «مادرت عزادارت شود! «اين پندار تو جز فريب نبود.

«مرگت را در خروشان درياي خويش «سوي تو افكند.

«و درياهاي امام «بر تو موج افكن شد.

«ديار تو نزديك باشد و يا دور «امام ترا مغلوب تواند كرد «اگر ما غافل باشيم امام، «از آنچه با دور انديشي به راه مي‌برد، «غافل نيست.

«شاهي كه به خويشتن براي جهاد آماده شده «دشمنش پيوسته در قبال او مغلوب است.

«اي كه از كوشش خويش رضاي خدا مي‌جويي «ضمير كسي از خداي نهان نيست.

«هر كه با امام خويش دغلي كند «اندرز سودش ندهد.

«اما اندرز، اندرزگويان را سپاس بايد.

«نيكخواهي امام بر همگان واجب است «و بر نيكخواهان كفاره است و باكي.» و چون شعر خويش را به سر برد، رشيد گفت: «واقعا نقفور چنين كرده؟ و بدانست كه وزيران در اين باب تدبير كرده‌اند و در نهايت محنت و كمال سختي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5330

بازگشت تا مقابل نقفور اردو زد و بازنگشت مگر وقتي راضي شد و بدانچه مي‌خواست رسيد.

ابو العتاهيه در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«بدانيد كه هرقله بانگ خراب زد «به سبب شاهي كه به كار صواب موفق بوده.

«هارون غرش مرگ مي‌كرد «و با شمشير بران تهديد مي‌كرد.

«و پرچمهايي كه ظفر در آن حلول كرده بود «چنان مي‌گذشت كه گفتي پاره‌هاي ابر بود.

«امير مؤمنان ظفر يافتي «سالم باش و از غنيمت و بازگشت خوشدل باش.» به گفته واقدي در اين سال، ابراهيم بن عثمان بن نهيك كشته شد. اما غير واقدي گويد به سال صد و هشتاد و هشتم بود.

 

سخن از اينكه چرا ابراهيم بن عثمان كشته شد؟

 

صالح نابينا كه در ناحيه ابراهيم بوده بود گويد: ابراهيم بن عثمان از جعفر بن- يحيي و برمكيان بسيار ياد مي‌كرد و از غم آنها و دوستداريشان مي‌گريست چندانكه از حد گريستن گذشت و به صف خونخواهان و كينه‌جويان در آمد و چنان شد كه وقتي با كنيزكان خود خلوت مي‌كرد و مي‌نوشيد و نبيذ در او نيرو مي‌گرفت مي‌گفت:

«غلام ذو المنيه شمشير مرا بيار.» كه شمشير خويش را ذو المنيه ناميده بود. غلامش شمشير را مي‌آورد كه آن را از نيام مي‌كشيد و مي‌گفت: «واي جعفرم، واي سرورم، به خدا به زودي قاتل ترا مي‌كشم و انتقام خونت را مي‌گيرم.» و چون اين كار وي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5331

بسيار تكرار شد پسرش عثمان به نزد فضل بن ربيع رفت و گفتار ابراهيم را بدو خبر داد، فضل نيز برفت و به رشيد خبر داد كه گفت: «عثمان را بيار» و چون عثمان به نزد رشيد وارد شد از او پرسيد: «اين چيست كه فضل از جانب تو مي‌گويد؟» عثمان گفتار و كردار پدر خويش را با رشيد بگفت.

رشيد گفت: «آيا كسي ديگر نيز اين را شنيده؟» گفت. «آري، خادمش نوال.» گويد: رشيد نهاني خادم ابراهيم را پيش خواند و از او پرسش كرد كه گفت:

«اين را يكبار يا دو بار گفته.» رشيد گفت: «روا نيست كه يكي از دوستان خودم را به گفته پسري و خواجه‌اي بكشم، شايد در اين باب اتفاق كرده‌اند كه پسر در مقام پدر رقابت آورده و خادم به سبب طول خدمت دشمن شده.» چند روزي اين را واگذاشت، آنگاه خواست ابراهيم ابن عثمان را به ترتيبي بيازمايد كه ترديد را از دل و خاطره را از خيال وي ببرد. پس فضل بن ربيع را پيش خواند و گفت: «مي‌خواهم ابراهيم بن عثمان را درباره چيزي كه پسرش خبر داده بيازمايم، وقتي غذا را برچيدند شراب بخواه و بدو بگوي: بنزد امير مؤمنان بيا كه مي‌خواهد به سبب وضعي كه به نزد وي داري با تو همدمي كند، و چون بنوشيد برو و مرا با وي به خلوت بگذار.» گويد: فضل بن ربيع چنان كرد. ابراهيم به ميگساري نشست و چون فضل بن- ربيع مي‌خواست بر خيزد او نيز آهنگ برخاستن كرد. رشيد بدو گفت: «اي ابراهيم به جاي خويش باش.» و او بنشست و چون آرام گرفت رشيد به غلامان اشاره كرد كه از وي دور شدند. آنگاه گفت: «اي ابراهيم درباره حفظ راز چگونه‌اي؟» گفت: «سرور من، من چون يكي از نزديكترين خادمان و مطيع‌ترين بندگان توام.» گفت: «مرا چيزي به خاطر هست كه مي‌خواهم به تو سپارم كه خاطرم را

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5332

آشفته و خواب شبم را گرفته.» گفت: «سرور من، هرگز آن را به زبان نمي‌آرم و از پهلوي خويش نهان مي‌دارم و خاطرم آن را باز نخواهد گفت.» گفت: «واي تو، من از كشتن جعفر بن يحيي پشيمان شده‌ام چندان كه پشيماني خويش را گفتن نتوانم، خوش دارم كه ملك خويش را نداشتم اما جعفر براي من مانده بود، كه از وقتي از او جدا شده‌ام مزه خواب را نچشيده‌ام و از وقتي او را كشته‌ام لذت زندگي نداشته‌ام.» گويد: و چون ابراهيم اين را بشنيد اشكش روان شد و بگريست و گفت:

«خدا ابو الفضل را رحمت كند و از او در گذرد، سرور من به خدا در كشتن وي به خطا رفتي و در كار وي دستخوش پندار شدي. در دنيا كسي همانند او يافت نمي‌شود كه به كار دين در ميان همه مردم همسنگ نداشت.» رشيد گفت: «پسر زن بوگندو، برخيز كه لعنت خداي بر تو باد.» گويد: ابراهيم برخاست و نمي‌دانست كجا قدم مي‌نهد، پيش مادر خويش رفت و گفت: «مادر، به خدا نابود شدم.» گفت: «نه انشاء الله، پسرم قصه چيست؟» گفت: «رشيد مرا آزمايشي كرد كه به خدا اگر هزار جان داشته باشم يكي را نجات نتوانم داد.» گويد: از اين حادثه تا به وقتي كه پسر ابراهيم به نزد وي در آمد و او را با شمشير خويش بزد تا جان داد چند روز بيشتر فاصله نبود.

در اين سال عبد الله بن عباس عباسي سالار حج بود.

آنگاه سال صد و هشتاد و هشتم در آمد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5333

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و هشتاد و هشتم بود

 

از جمله حوادث سال اين بود كه ابراهيم بن جبريل غزاي تابستاني كرد و از تنگه صفصاف وارد سرزمين روم شد. نقفور براي مقابله وي برون شد و پشت سر وي كاري رخ داد كه از تلاقي ابراهيم بازماند و بازگشت و به جمعي از مسلمانان برخورد كه سه زخم خورد و هزيمت شد و چنانكه گفته‌اند چهل هزار و هفتصد كس از روميان كشته شدند و چهار هزار اسب گرفته شد.

در اين سال قاسم بن رشيد در دابق ببود.

در اين سال رشيد سالار حج بود، از راه مدينه رفت و مردم آنجا را يك نيمه مقرري داد. چنانكه واقدي و ديگران گفته‌اند اين حج آخرين حجي بود كه رشيد كرد.

آنگاه سال صد و هشتاد و نهم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و هشتاد و نهم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه در اين سال هارون امير مؤمنان سوي ري رفت.

 

سخن از اينكه چرا هارون سوي ري رفت و در اين سفر چه كرد؟

 

گويند: رشيد با يحيي بن خالد مشورت كرد كه علي بن عيسي بن ماهان را ولايتدار خراسان كند كه بدو گفت نكند. اما رشيد خلاف راي وي كرد و علي بن عيسي را ولايتدار خراسان كرد كه چون به خراسان رفت با كسان ستم كرد و با آنها سخت

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5334

گرفت و مالي گزاف فراهم آورد و از اسب و پرده و جامه و مشك و مال براي هارون هديه‌ها فرستاد كه هرگز نظير آن ديده نشده بود.

راوي گويد: وقتي چيزهايي كه علي فرستاده بود رسيد هارون در شماسيه بر سكويي مرتفع نشست، هديه‌ها را از مقابل وي گذرانيدند كه در ديده وي بزرگ و معتبر جلوه كرد، يحيي بن خالد بر كنار وي بود كه بدو گفت: «اي ابو علي اين بود كه مي‌گفتي، اين مرز را بدو نسپاريم. با راي تو مخالفت كرديم و مخالفت با تو مايه بركت بود. مي‌بيني كه رأي ما چه حاصل آورد و راي تو چگونه بود.» اين را از روي مزاح با وي مي‌گفت.

يحيي گفت: «اي امير مؤمنان! خدا مرا فداي تو كند. من اگر چه خوش دارم كه راي من به صواب باشد و در كار مشورت توفيق يابم، اما دوست دارم كه راي امير مؤمنان برتر باشد و فراست وي نافذتر و دانسته وي از دانسته من بيشتر باشد و معرفت وي از معرفت من برتر. اين چيزها نيكوست و بسيار، اما پشت سر آن براي امير مؤمنان چيزهاي ناخوشايند هست. از خدا مي‌خواهم وي را از سر انجام بدو و عواقب ناخوشايند آن محفوظ دارد.» گفت: «آن چه باشد؟» گفت: «چنان دانم كه براي فراهم آوردن اين هديه‌ها با بزرگان ستم كرده و بيشتر آن را به ستم و تعدي گرفته. اگر امير مؤمنان فرمانم دهد هم اكنون دو برابر آن را از تني چند از بازرگانان كرخ بنزد وي آرم.» گفت: «چگونه؟» گفت: «با عون درباره جعبه جواهري كه پيش ما آورده بود گفتگو كرديم و هفت هزار هزار به او داديم اما به فروش آن رضا نداد. هم اكنون حاجب خويش را پيش وي مي‌فرستم كه دستور دهد كه جعبه را بيارد كه بار ديگر در آن بنگريم و چون بياورد آن را منكر شويم و هفت هزار هزار سود بريم. آنگاه با دو تن از بزرگان تجار

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5335

چنين كنيم. كه اين از كاري كه علي بن عيسي در مورد اين هديه‌ها با صاحبانش كرده سر انجامي نيكتر دارد و پوشيده‌تر مي‌ماند و در اثناي سه ساعت با اندك كوشش و كمترين تلاش بيشتر از آنچه علي در مدت سه سال فراهم آورده براي امير مؤمنان فراهم مي‌كنم.» گويد: اين بر خاطر رشيد گران آمد و آنرا بياد سپرد و از تذكار نام علي بن عيسي به نزد يحيي خود داري مي‌كرد.

گويد: و چون علي بن عيسي در خراسان تباهي كرد و بزرگان آنجا را بيازرد و اموالشان را گرفت و مردان قوم را تحقير كرد، كساني از بزرگان و سران آنجا به رشيد نوشتند. جمعي از مردم ولايتهاي خراسان نيز به خويشاوندان و ياران خويش نوشتند و از بدرفتاري و زشتكاري علي شكايت آوردند و مي‌خواستند كه امير مؤمنان يكي ديگر از ياران و سران دولت و سرداران خويش را به جاي وي نهد.

گويد: رشيد يحيي بن خالد را خواست و درباره علي بن عيسي و تغيير وي با يحيي مشورت كرد و گفت: «يكي را كه براي اين مرز مي‌پسندي به من بنماي كه آنچه را اين بدكار تباه كرده به صلاح آرد و آنچه را دريده رفو كند» يحيي، يزيد بن مزيد را بدو نمود اما مشورت وي را نپذيرفت.

گويد: و چنان بود كه به رشيد گفته بودند عيسي سر مخالفت دارد، بدين سبب هنگام بازگشت از مكه آهنگ ري كرد و سيزده روز مانده از جمادي الاولي در نهروان اردو زد. عبد الله مأمون و قاسم پسرانش نيز با وي بودند. پس از آن سوي ري روان شد و چون به قرماسين (كرمانشاهان) رسيد جمعي از قاضيان و كسان ديگر را پيش خواند و شاهدشان كرد كه همه اموال و خزينه‌ها و سلاح و اسب و چيزهاي ديگر كه در اردوي وي هست از آن عبد الله مأمون است و در آن ميان و كم و بيش چيزي از آن وي نيست، و بار ديگر از كساني كه همراه وي بودند براي مأمون بيعت گرفت. هرثمة بن- اعين سالار نگهبانان خويش را نيز به بغداد فرستاد كه بار ديگر از محمد بن هارون و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5336

كساني كه با وي بودند براي عبد الله و قاسم بيعت بگيرد و مقرر داشت كه وقتي خلافت به مأمون رسيد كار خلع و ابقاي قاسم با وي باشد.

گويد: پس از رفتن هرثمه، رشيد سوي ري رفت و نزديك چهار ماه آنجا ببود تا وقتي كه علي بن عيسي با اموال و هديه‌ها و تحفه‌ها از كالا و مشك و جواهر و ظروف طلا و نقره و سلاح و اسب از خراسان به نزد وي آمد. بجز آن نيز به همه فرزندان و مردم خاندان و دبيران و خادمان و سرداران رشيد كه همراه وي بودند به مقدار طبقه و مرتبتشان هديه داد. رشيد رفتار وي را به خلاف آن ديد كه پنداشته بود و درباره وي مي‌گفته بودند و از او خشنود شد و وي را سوي خراسان پس فرستاد و به بدرقه‌اش برون شد.

گويند: تجديد بيعت مأمون و وليعهدي قاسم از پي دو برادرش محمد و عبد الله كه لقب مؤتمن يافت و هرثمه براي آن فرستاده شده بود در مدينة السلام به روز شنبه يازده روز مانده از رجب اين سال انجام گرفت و حسن بن هاني، ابو نواس در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«مبارك است آنكه كارها را «مطابق علم خويش راه مي‌برد.

«و مأمون را بر خليفگان ديگر «برتري داده است.

«مادام كه پرهيزگار هستيم «و پدر امينان دنياي ما را راه مي‌برد «قرين نيكي خواهيم بود.» در اين سال، رشيد وقتي به ري رسيد حسين خادم را به طبرستان فرستاد و با وي سه نامه نوشت كه يكي امان‌نامه شروين پدر قارن بود، ديگري امان‌نامه ونداهرمز جد مازيار بود و سومي امان‌نامه مرزبان پسر جستان فرمانرواي ديلم بود. فرمانرواي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5337

ديلم به نزد وي آمد كه بدو چيز داد و جامه‌اش پوشانيد و پس فرستاد، سعيد حرشي نيز با چهار صد دلير از طبرستان به نزد وي آمد كه به دست رشيد مسلمان شدند.

ونداهرمز نيز بيامد و امان را پذيرفت و متعهد شنوايي و اطاعت و خراجگزاري شد.

از جانب شروين نيز چنين تعهد كرد و رشيد اين را از وي پذيرفت و او را بازگردانيد، هرثمه را نيز همراه وي فرستاد كه پسر وي و پسر شروين را گروگان گرفت. خزيمة بن خازم ولايتدار ارمينيه نيز در ري به نزد رشيد آمد و هديه‌هاي بسيار بدو داد.

در اين سال، هارون، عبد الله بن مالك را ولايتدار طبرستان و ري و رويان‌و دنباوند و قومس و همدان كرد.

گويد: ابو العتاهيه درباره اين سفر هارون شعري گفت به اين مضمون: (هارون در ري متولد شده بود.) «كسي كه امين خداست بر مخلوق وي «شوق نيكي با زادگاه خويش داشت، «تا ري و اطراف آن را سامان دهد «و از دست خويش نيكي بر آن ببارد.» گويد: هارون در اثناي راه، محمد بن جنيد را بر راه ما بين همدان و ري گماشت.

عيسي بن جعفر را نيز ولايتدار عمان كرد كه از جانب جزيره ابن كاوان دريا را پيمود و در آنجا قلعه‌اي را گشود و قلعه‌اي ديگر را محاصره كرد و به وقتي كه عامل بود ابن مخلد ازدي بر او حمله برد و وي را به اسيري گرفت و به عمان برد، در ماه ذي- حجه.

گويد: چند روز پس از آن كه علي بن عيسي سوي خراسان حركت كرد رشيد بازگشت، روز قربان به قصر دزدان رسيد و آنجا قربان كرد و به روز دوشنبه دو روز مانده از ذي حجه وارد مدينة السلام شد. و چون از پل گذشت بگفت تا پيكر جعفر بن-

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5338

يحيي را بسوزانند، سپس از بغداد گذشت و در آنجا منزل نگرفت و بي تأمل راه رقه گرفت و در سليحين فرود آمد.

يكي از سرداران رشيد گويد: رشيد وقتي وارد بغداد شد گفت: «به خدا از شهري مي‌گذرم كه در شرق و غرب شهري ميمون‌تر و نيكفال‌تر از آن نيست كه وطن من است و وطن نياكان من، و تا وقتي عباسيان بباشند و آنرا محفوظ دارند دار الملك ايشان باشد، هيچيك از نياكان من بدي و ادباري از آن نديده‌اند و با هيچيك از آنها در آنجا بد رفتاري نشده. خانه‌اي نكوست، ولي مي‌خواهم در ناحيه اهل خلاف و نفاق و دشمنان امامان هدايت و دوستان، درخت خبيث يعني بني اميه كه از دين گشتگان دزد و راهزن آنجا هستند اردوگاه كنم. اگر بدين سبب نبود تا زنده بودم از بغداد جدا نمي‌شدم و هرگز از آن برون نمي‌شدم.» عباس بن احنف درباره گذشتن رشيد از بغداد شعري دارد به اين مضمون:

«همينكه فرود آمديم حركت كرديم «ما بين فرود آمدن و حركت فاصله نبود «وقتي آمديم از حالمان پرسيدند «اما وداعشان را با سؤال قرين كرديم.» در اين سال ميان روميان و مسلمانان مبادله اسيران شد و چنانكه گفته‌اند مسلماني به سرزمين روم نماند جز آنكه مبادله شد و مروان بن ابي حفصه در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«به وسيله تو اسيراني كه براي آنها، «زندانها ساخته بودند كه در آنجا، «دوستي نبود كه به زيارتشان رود، «آزاد شدند.

«و اين به وقتي بود كه مسلمانان،

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5339

«از آزاديشان وامانده بودند.

«و مي‌گفتند زندان مشركان قبر آنهاست.» در اين سال قاسم همچنان در دابق ببود.

در اين سال عباس بن موسي عباسي سالار حج شد.

آنگاه سال صد و نودم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و نودم بود

 

اشاره

 

از جمله، ظهور رافع نواده نصر بن سيار بود كه در سمرقند به مخالفت هارون قيام كرد و او را خلع كرد و از اطاعت وي به در رفت.

 

سخن از سبب قيام رافع بن- ليث و خلع و مخالفت هارون‌

 

چنانكه گفته‌اند سبب آن بود كه يحيي بن اشعث طايي دختري از آن ابو النعمان عموي خويش را به زني گرفت كه زني زبان آور بود. يحيي در مدينة السلام بماند و زن را در سمرقند نهاد و چون اقامت وي در مدينة السلام به درازا كشيد و زن خبر يافت كه در آنجا كنيزان فرزند آورده دارد راهي مي‌جست كه از وي خلاصي يابد و در كار فروماند.

راوي گويد: رافع بن ليث از كار زن خبر يافت و در زن و هم در مال وي طمع آورد و يكي را نهاني پيش وي فرستاد كه بدو گفت كه براي خلاصي از يار خويش راهي ندارد مگر آنكه به خدا مشرك شود و تني چند عادل را حاضر كند و به نزد آنها موي خويش را عيان كند آنگاه توبه آرد كه شوهر ديگر تواند كرد. زن چنان كرد و رافع او را به زني گرفت. تاريخ طبري/ ترجمه ج‌12 5340 سخن از سبب قيام رافع بن – ليث و خلع و مخالفت هارون ….. ص : 5339

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5340

گويد: وقتي يحيي بن اشعث خبر دار شد قضيه را به رشيد رسانيد و او به علي بن- عيسي نوشت كه ميانشان جدايي آرد و رافع را عقوبت كند و حد زند و تبعيد كند و سوار خر در شهر سمرقند بگرداند تا عبرت ديگران شود.

گويد: سليمان بن حميد ازدي حد را از رافع بداشت و او را در بند بر خري نشانيد تا زن را طلاقي كرد، آنگاه در زندان سمرقند بداشت، اما رافع شبانه از زندان از پيش حميد بن مسيح كه در آن وقت سالار نگهبانان سمرقند بود بگريخت و پيش علي بن عيسي رفت، به بلخ، و از او امان خواست، اما علي نپذيرفت و مي‌خواست گردنش را بزند. عيسي پسر علي درباره وي با پدر خويش سخن كرد كه طلاق زن را تجديد كرد و به رافع اجازه داد كه سوي سمرقند بازگردد كه بدانجا بازگشت و به سليمان بن حميد عامل علي بن عيسي تاخت و او را بكشت، علي بن عيسي پسر خويش را به مقابله او فرستاد، كسان به سباع بن مسعده متمايل شدند و او را سر خويش كردند سباع به رافع تاخت و او را به بند كرد، كسان به سباع تاختند و وي را به بند كردند و رافع را به سالاري برداشتند و با وي بيعت كردند. مردم ما وراء- النهر نيز با وي موافقت كردند، عيسي بن علي سوي رافع بيامد و رافع با وي مقابله كرد و هزيمتش كرد.

گويد: پس از آن علي بن عيسي به اجير كردن مردان و آمادگي جنگ پرداخت.

در اين سال رشيد غزاي تابستاني كرد. و پسر خويش عبد الله مأمون را در رقه جانشين كرد و كارها را به دست وي سپرد و به آفاق نوشت كه شنوا و مطيع وي باشند و مهر منصور را بدو داد كه از آن ميمنت جويد. اين مهر خواص بود و نقش آن الله ثقتي آمنت بالله بود.

در اين سال فضل بن سهل به دست مأمون مسلمان شد.

در اين سال روميان سوي عين زر به و كليساي سياه رفتند و هجوم بردند و اسير

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5341

گرفتند اما مردم مصيصه آنچه را به دست آنها افتاده بود پس گرفتند.

در اين سال رشيد هرقله را گشود و سپاهها و دسته‌ها به سرزمين روم روان داشت، چنانكه گويند، با صد و سي و پنجهزار مقرري بگير وارد سرزمين روم شد بجز تبعه و داوطلبان و بجز آنها كه ديوان نداشتند. عبد الله بن مالك را به نزد ذي- الكلاع اقامت داد، داود بن عيسي را با هفتاد هزار كس به سير سرزمين روم فرستاد. شراحيل پسر معن بن زائده قلعه سقلابيان و دبسه را گشود، يزيد بن مخلد نيز صفصاف و ملقوبيه را گشود. رشيد در ماه شوال از پس سي روز محاصره هرقله را گشود و آنرا ويران كرد و مردم آنجا را اسير گرفت.

گويد: رشيد، حميد بن معيوف را به سواحل درياي شام گماشت تا مصر. حميد به قبرس رسيد و ويران كرد و بسوخت و شانزده هزار كس از مردم آنجا را اسير كرد و به رافقه برد كه ابو البختري قاضي عهده‌دار فروش آنها شد. قيمت اسقف قبرس به دو هزار دينار رسيد.

گويد: هارون ده روز رفته از رجب سوي ديار روم رفت. كلاهي داشت كه بر آن نوشته بود: جنگاور حج گزار، كه آن را به سر مي‌نهاد و ابو المعالي كلابي در اين باره شعري گفت به اين مضمون:

«هر كه سر ديدار تو را داشته باشد «در حرمين است يا اقصاي مرزها «در سرزمين دشمن بر پشت اسب است «و در سرزمين دشت بر شتر «هيچ كس از جمع به جاي ماندگان «بجز تو مرزها را به تصرف نياورد.» گويد: پس از آن رشيد سوي طوانه رفت و آنجا اردو زد، سپس از آنجا حركت كرد و عقبة بن جعفر را آنجا جانشين كرد و بدو گفت كه منزلگاهي آنجا بسازد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5342

نقفور پنجاه هزار دينار خراج و جزيه سرانه خويشتن و وليعهد و بطريقان و ديگر اهل ولايت خويش را فرستاد كه از جمله چهار دينار سرانه خود وي بود و دو دينار سرانه پسرش استبراق و همراه دو كس از بطريقان بزرگ خويش درباره دختركي از مردم هرقله به رشيد نامه‌اي نوشت به اين مضمون:

«به عبد الله هارون امير مؤمنان، از نقفور شاه روم. سلام بر تو باد اما بعد، اي پادشاه، مرا به تو نيازي هست كه دين و دنياي ترا زيان نمي‌زند و بسيار آسان است، اينكه دختركي از مردم هرقله را كه براي پسرم نامزد كرده بودم به پسرم ببخشي، اگر رأي تو باشد نياز مرا انجام دهي و سلام بر تو باد با رحمت و بركات خداي.» گويد: و هم نقفور مقداري عطر و يكي از سراپرده‌هاي رشيد را به هديه خواسته بود. رشيد بگفت تا دختر را بجويند و چون بياوردند او را بياراستند و بر تختي نشاند در سراپرده‌اي كه خود وي در آن جاي داشت. آنگاه دختر و سراپرده را با همه ظروف و اثاث كه در آن بود به فرستاده نقفور تسليم كرد و عطري را نيز كه خواسته بود فرستاد با خرما و نانهاي فاخر و مويز و ترياق. و اين همه را فرستاده رشيد بدو تسليم كرد كه نقفور يك بار درهم اسلامي بر استري تيره رنگ بدو بخشيد كه پنجاه هزار درم بود، با يكصد جامه زيبا و دويست جامه ابريشمين نازك و دوازده باز و چهار سگ شكاري و سه يابو.

گويد: نقفور شرط كرده بود كه ذي الكلاع و صمله و قلعه سنان ويران نشود.

رشيد نيز با نقفور شرط كرده بود كه هرقله را آباد نكند و سيصد هزار دينار بفرستد.

در اين سال يك خارجي از طايفه عبد القيس به نام سيف پسر بكر قيام كرد، رشيد، محمد بن يزيد را به مقابله خارجي فرستاد كه او را در عين النوره بكشت.

مردم قبرس نيز پيمان شكستند، معيوف بن يحيي به غزاي آنجا رفت و مردمش

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5343

را به اسيري گرفت.

در اين سال عيسي بن موسي هادي سالار حج شد.

آنگاه سال صد و نود و يكم در آمد.

 

سخن از حوادثي كه به سال صد و نود و يكم بود

 

اشاره

 

از جمله حوادث سال آن بود كه يك خارجي به نام ثروان پسر سيف، در ناحيه حولايا قيام كرد در سواد جا به جا مي‌شد، طوق بن مالك به مقابله او فرستاده شد كه وي را هزيمت كرد و زخمدار كرد و بيشتر يارانش را بكشت. طوق پنداشته بود ثروان را كشته و خبر فتح را نوشت اما ثروان كه زخمدار شده بود فرار كرد.

و هم در اين سال ابو الندا در شام قيام كرد و رشيد، يحيي بن معاذ را به تعقيب وي فرستاد و او را ولايتدار شام كرد.

در اين سال در مدينة السلام برف افتاد.

و هم در اين سال حماد بربر، بر هيصم يماني ظفر يافت.

و هم در اين سال در سمرقند كار رافع بن ليث بالا گرفت.

و هم در اين سال مردم نسف به رافع نوشتند و اطاعت آوردند و از او خواستند يكي را سوي آنها فرستد كه در كشتن عيسي بن علي كمكشان كند و او فرمانرواي چاچ را با تركان وي و يكي از سرداران خويش فرستاد كه سوي عيسي ابن علي رفتند و وي را محاصره كردند، و در ماه ذي قعده او را بكشتند اما متعرض هيچكس از يارانش نشدند.

و هم در اين سال رشيد، حمويه خادم را به بريد خراسان گماشت.

و هم در اين سال يزيد بن مخلد هبيري به غزاي سرزمين روم رفت، با ده هزار-

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5344

كس، اما روميان تنگه را به روي وي بستند و در دو منزلي طرسوس او را با پنجاه- كس بكشتند و باقيماندگان به سلامت ماندند.

در اين سال رشيد، هرثمة بن اعين را به غزاي تابستاني گماشت و سيصد هزار كس از سپاهيان خراسان را بدو پيوست، مسرور خادم نيز با وي بود كه كار مخارج و همه كارهاي ديگر بجز سالاري با وي بود. رشيد نيز تا تنگه حدث رفت، عبد الله بن- مالك را در آنجا نهاد، سعيد بن سام بن قتيبه را نيز در مرعش نهاد كه روميان بدانجا حمله بردند و به مسلمانان دستبردي زدند و بازگشتند. سعيد بن سام همچنان آنجا ببود، محمد بن يزيد را نيز به طرسوس فرستاد. رشيد سه روز از ماه رمضان را بر تنگه حدث بماند آنگاه سوي رقه بازگشت.

در همين سال بگفت تا كليساهايي را كه در مرزها بود ويران كنند. به سندي ابن شاهك نيز نوشت و دستور داد در مدينة السلام اهل ذمه را وادار كند كه ترتيب لباس پوشيدن و سوار شدنشان با مسلمانان متفاوت باشد.

در اين سال رشيد، علي بن عيسي را از خراسان برداشت و هرثمه را ولايتدار آنجا كرد.

 

سخن از اينكه چرا رشيد بر علي بن- عيسي خشم آورد و او را عزل كرد؟

 

ابو جعفر گويد: از پيش سبب هلاكت پسر علي بن عيسي را ياد كرده‌ايم و اينكه چگونه كشته شد. وقتي عيسي پسر علي بن عيسي كشته شد، علي از بلخ برون شد و سوي مرو رفت مبادا رافع بن ليث سوي بلخ رود و بر آنجا مستولي شود.

گويد: و چنان بود كه عيسي پسر علي در باغ خانه خويش در بلخ مالهاي بسيار به خاك سپرده بود كه گويند سي هزار هزار درم بود كه علي بن عيسي از آن بي‌خبر

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5345

بود و هيچكس بجز كنيزي از آن وي از آن مطلع نبود. و چون علي از بلخ برفت كنيزك يكي از خادمان را از آن مطلع كرد و كسان از آن سخن آوردند، قاريان و سران بلخ فراهم آمدند و آنرا غارت كردند و به غارت عامه واگذاشتند.

گويد: وقتي خبر به رشيد رسيد گفت: «علي بي دستور من از بلخ برون شد و چندين مال به جا گذاشت اما مي‌گفت كه براي مخارج جنگ رافع به زيور زنان خويش دست يازيده است.» در اين هنگام او را معزول كرد و هرثمة بن اعين را ولايتدار كرد و اموال علي بن عيسي را مصادره كرد كه مقدار آن هشتاد هزار هزار بود.

يكي از وابستگان گويد: با رشيد در گرگان بوديم، وي آهنگ خراسان داشت. خزينه‌هاي علي بن عيسي را كه براي رشيد گرفته بودند بياوردند بر يك هزار و- پانصد شتر. علاوه بر اين، علي با بزرگان و برجستگان خراسان را زبون كرده بود.

گويند: روزي هشام پسر فرخسرو و حسين بن مصعب به نزد علي بن عيسي رفتند و بدو سلام گفتند كه به حسين بن مصعب گفت: «اي ملحد، پسر ملحد خدا سلامت نگويد وضع ترا مي‌دانم كه دشمن اسلامي و عيب دين مي‌گويي. درباره كشتن تو انتظار اجازه خليفه را دارم كه خداي خون ترا مباح كرده و اميدوارم كه به زودي خدا آن را به دست من بريزد و زودتر ترا سوي عذاب خويش برد.، مگر تو نبودي كه از آن پس كه از شراب مست شدي درباره وضع من شايعه‌پراكني كردي و پنداشتي كه از مدينة السلام درباره عزل من نامه‌ها به تو رسيده. سوي خشم خدا برون شو. خدايت لعنت كند كه به زودي به طرف آن مي‌روي.» حسين بدو گفت: «پناه بر خدا از اينكه امير گفتار سخن چين يا سعايتگر ستمگري را بپذيرد كه من از آنچه نسبت داده‌اند بري هستم.» گفت: «بي مادر، دروغ مي‌گويي. به درستي دانسته‌ام كه از شراب مست شده‌اي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5346

و چيزها گفته‌اي كه به موجب آن تأديب سخت بر تو لازم است. شايد خدا به زودي ترا به عذاب و عقوبت خويش بگيرد. از پيش من برون شو كه نه خلوت‌نشيني و نه يار.» گويد: پس حاجب بيامد و دست او را بگرفت و بيرونش برد.

گويد: به هشام پسر فرخسرو نيز گفت: «خانه‌ات انجمن كسان شده كه سفيهان را در آنجا فراهم مي‌كني و عيب ولايتداران مي‌گويي! خدا خونم را بريزد اگر خونت را نريزم.» هشام گفت: «فداي امير شوم، به خدا من ستم ديده‌ام و درخور ترحم. به خدا در ستايش امير از كوشش نمي‌مانم و سخني نيست كه در وصف او نگويم. اگر من نيكي بگويم و به صورت بدي براي تو نقل كنند، چه مي‌توانم كرد.» گفت: «بي مادر، دروغ مي‌گويي. به خدا من از فرزندان و كسان تو بهتر مي‌دانم كه چه در خاطر داري. برون شو كه به زودي جان خويش را از تو آسوده مي‌كنم.» گويد: پس هشام برون شد و چون آخر شب شد عاليه دختر خويش را كه بزرگتر فرزند وي بود پيش خواند و گفت: «هي! دختركم مي‌خواهم چيزي را با تو بگويم كه اگر آن را علني كني من كشته مي‌شوم و اگر آن را نهان داري به سلامت مي‌مانم، پس بقاي پدر خويش را بر مرگ وي مرجح بدار.» عاليه گفت: «فدايت شوم آن چيست؟» گفت: «از اين بدكار، علي بن عيسي، بر جان خويش بيمناكم. بر سر آنم كه چنان وا نمايم كه افليج شده‌ام. وقتي سحر شد كنيزكان خويش را فراهم آر و سوي بستر من آي و مرا تكان بده و چون ديدي كه حركت من سنگين شده تو و كنيزكانت فرياد بزنيد و كس سوي برادران خويش بفرست و بيماري مرا به آنها خبر بده. مبادا هيچكس از مخلوق خدا را از دور و نزديك از تندرستي من خبردار كني.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5347

گويد: عاليه كه زني خردمند و دورانديش بود چنان كرد و هشام مدتي بر بستر خويش بماند و حركت نمي‌كرد، مگر آنكه حركتش دهند.

گويند: هيچكس از مردم خراسان از عزل علي بن عيسي خبر و نشاني ندانست بجز هشام كه عزل وي را حدس زد و حدس وي درست در آمد.

گويند: روزي كه هرثمه مي‌رسيد هشام به پيشواز وي برون شد يكي از سرداران علي بن عيسي وي را در راه ديد و گفت: «تن، درست شد؟» گفت: «حمد خداي كه پيوسته درست بود.» به قولي علي بن عيسي او را بديد و گفت: «كجا مي‌روي؟» گفت: «به پيشواز اميرمان، ابو حاتم، مي‌روم.» گفت: «مگر بيمار نبودي؟» گفت: «چرا، اما خدا به يك شب سلامت بخشيد و ستمگر را معزول كرد.» گويد: اما حسين بن مصعب سوي مكه رفت و از علي بن عيسي به رشيد پناه برد كه رشيد او را پناه داد و چون رشيد مصمم شد كه علي بن عيسي را معزول كند، چنانكه شنيده‌ام، هرثمة بن اعين را خواست و با وي خلوت كرد و گفت: «درباره تو با هيچكس مشورت نكرده‌ام و كسي را از راز خويش درباره تو مطلع نكرده‌ام.- مرزهاي مشرق بر من آشفته است و مردم خراسان بر علي بن عيسي معترض شده‌اند كه خلاف دستور من كرده و آنرا پشت سرافكنده، وي نامه نوشته و كمك خواسته و سپاه خواسته.

من به او مي‌نويسم كه ترا به كمك وي مي‌فرستم و همراه تو مال و سلاح و نيرو و لوازم براي وي مي‌فرستم كه دلش آرام گيرد و متوجه آن شود. نامه‌اي به تو مي‌دهم به خط خويشتن، آنرا مگشاي و در آن منگر تا به شهر نيشابور برسي. وقتي آنجا فرود آمدي به مضمون نامه عمل كن و آن را كار بند و از آن تجاوز مكن، انشاء الله. رجاء خادم را نيز همراه تو مي‌كنم با نامه‌اي براي علي بن عيسي به خط خودم تا بداند كه كار تو و او چيست. كار علي را براي وي آسان وانماي و او را از آن مطلع مكن و تصميم مرا

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5348

با وي مگوي. براي حركت آماده شو. به خواص و غير خواص خويش بگو كه من ترا به كمك و دستياري علي بن عيسي مي‌فرستم.» گويد: آنگاه نامه‌اي به علي بن عيسي نوشت به خط خويش بدين مضمون:

«به نام خداي رحمان رحيم، اي روسپي‌زاده، مقام ترا بالا بردم و نام ترا بلند- آوازه كردم و سران عرب را مطيع تو كردم و فرزندان ملوك عجم را بندگان و تابعان تو كردم. سزاي من اين بود كه با دستور من مخالفت كردي و آنرا پشت سر افكندي و در آن سرزمين تباهي آوردي و با رعيت ستم كردي و با رفتار بد و سوء عمل و خيانت خويش خدا و خليفه وي را به خشم آوردي. هرثمة بن اعين وابسته خويش را بر مرز خراسان گماشتم و دستورش دادم كه با تو و فرزندانت و دبيرانت و عاملانت سختي كند و درمي يا حقي از مسلماني يا پيمانداري به نزد شما نگذارد و از شما بگيرد و به صاحبش پس دهد. اگر تو دريغ كردي و فرزندانت و عاملانت دريغ كردند حق دارد كه شما را شكنجه كند و تازيانه بزند و به شما آن رسد كه به پيمان شكن و تغيير آور و ستمگر و متجاوز مي‌رسد به انتقام خداي عز و جل اولا و خليفه وي ثانيا و مسلمانان و پيمانداران ثالثا. پس خويشتن را به معرض كار بيهوده مبر و به رضايت يا كراهت از كار خويش كناره كن.» گويد: رشيد فرمان هرثمه را به خط خويش نوشت كه چنين بود: «اين دستور هارون الرشيد امير مؤمنان است براي هرثمة بن اعين به وقتي كه وي را بر مرز خراسان و اعمال و خراج آن گماشت. دستورش مي‌دهد كه پرهيزكار و مطيع خدا باشد و مراقب كار خداي باشد و در همه كار كتاب خدا را پيشواي خويش كند كه حلال آن را حلال بدارد و حرام آنرا حرام بدارد و به نزد متشابهات آن درنگ كند و از اهل فقه دين خداي و عالمان كتاب خداي بپرسد يا به امام خويش مراجعه كند تا خداي عز و جل، راي خويش را درباره آن به وي بنمايد و وي را به هدايت خويش بكشاند و نيز به او دستور داد كه اين بدكار، علي بن عيسي و فرزندان و عاملان و دبيران وي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5349

را به بند كند و با آنها سختي كند و خشونت آرد و هر مالي را كه از خراج امير مؤمنان و غنيمت مسلمانان بر آنها محقق شود از ايشان بگيرد و چون آنچه را كه از اين بابت به نزد آنهاست تصفيه كرد در حقوق مسلمانان و پيمانداران بنگرد و حق همه اهل حق را از آنها مطالبه كند كه بصاحبانش پس دهند. اگر حقي از آن امير مؤمنان يا مسلمانان بر آنها محقق شد و تعلل كردند و انكار آوردند تازيانه عذاب و عقوبت خدا را بر آنها فرود آرد چندان كه به حالي باشند كه اگر اندكي بيشتر ادبشان كند تلف شوند و جانهايشان در آيد. و چون حق همه اهل حق را ادا كردند آنها را همانند ياغيان بر مركب خشن با غذا و آب خشن و لباس خشن، همراه معتمدان اصحاب خويش به در امير مؤمنان فرستد، ان شاء الله.

«اي ابو حاتم بدانچه دستورت دادم عمل كن كه من خداي را و دينم را بر هوس و مقصود خويش مرجح داشتم. عمل تو نيز چنين باشد و كارت مطابق آن باشد.

با عاملان ولاياتي كه به هنگام رفتن بر آنها مي‌گذري چنان رفتار كن كه وحشت نيارند و بدگمان نشوند و هراس نكنند. مردم آن مرز را اميدوار كن و ايمن كن و معذور دار آنگاه چنان عمل كن كه خداي و خليفه وي و كساني كه خداي كارشان را به تو سپرده از تو راضي شوند، ان شاء الله. اين دستور من و نامه من است به خط خودم. خدا و فرشتگان و حاملان عرش و ساكنان آسمانهاي او را شاهد مي‌گيرم و شهادت خداي بس. امير مؤمنان نوشت به خط خويش و جز خداي و فرشتگان وي كسي حضور نداشت.» گويد: آنگاه بگفت تا درباره هرثمه به علي بن عيسي نامه نويسند كه به كمك و تأييد كار و دستياري وي مي‌رود كه نوشته شد و كار به ترتيب آن نمودار شد.

گويد: و چنان بود كه نامه‌هاي حمويه به نزد هارون آمده بود كه رافع و موافقان وي خلع نكرده‌اند و سياه از تن برون نكرده‌اند بلكه هدفشان عزل علي بن- عيسي است كه با آنها بد رفتاري كرده است.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5350

از جمله حوادث سال اين بود كه هرثمة بن اعين به ولايتداري سوي خراسان رفت.

 

سخن از كار هرثمه در سفر خراسان و كار علي بن عيسي و فرزندان وي‌

 

گويند: هرثمه شش روز پس از آنكه رشيد فرمان خويش را براي وي نوشته بود حركت كرد. رشيد از او بدرقه كرد و آنچه را لازم مي‌دانست بدو سفارش كرد. هرثمه بي‌درنگ برفت، به ظاهر مقداري مال و سلاح و خلعت و عطر سوي علي بن عيسي فرستاد و چون به نيشابور رسيد جمعي از معتمدان و كهنسالان و كار- آزمودگان اصحاب خويش را فراهم آورد و هر كدام را نهاني خواست و با وي خلوت كرد و از آنها پيمان و تعهد گرفت كه كار وي را نهان دارند و راز وي را پوشيده دارند و هر يك از آنها را به ترتيب وضعي كه به نزد وي داشتند بر ولايتي گماشت: ولايتداران گرگان و نيشابور و دو طبس و نساء و سرخس را معين كرد و فرمان هر كدام را بداد و دستور داد كه پوشيده سوي عمل خويش رود و هنگام ورود به ولايت و اقامت تا به وقتي كه معين كرده بود همانند مسافران باشد. اسماعيل بن- حفص را مطابق فرمان رشيد ولايتدار گرگان كرد. آنگاه برفت و چون به يك منزلي مرو رسيد جمعي از معتمدان اصحاب خويش را پيش خواند و نام فرزندان علي بن- عيسي و مردم خاندان و دبيران وي را در رقعه‌ها براي آنها نوشت و به هر كدامشان رقعه‌اي داد به نام كسي كه پس از ورود به مرو عهده‌دار مراقبتشان بود، مبادا وقتي كار وي نمودار مي‌شود فراري شوند. آنگاه كس به نزد علي بن عيسي فرستاد كه اگر امير كه خدايش گرامي بدارد مايل باشد معتمدان خويش را براي گرفتن اموالي كه همراه من است بفرستد كه وقتي مال پيش از من آيد براي نيرو گرفتن امير و شكسته كردن دشمنان وي مؤثرتر بود. و نيز اگر مال را پشت سر گذارم بيم هست كه يكي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5351

كه بر بودن چيزي از آن طمع دارد غفلت ما را به هنگام ورود به شهر فرصت شمارد.

گويد: علي بن عيسي ديوانداران و پيشكاران خويش را براي گرفتن مال فرستاد. هرثمه به خزانه داران خويش گفت: «امشب آنها را مشغول داريد و در كار حمل مال تعلل كنيد به بهانه‌اي كه طمعشان را نبرد و شك از دلهاشان ببرد.» خزانه- داران چنان كردند و به آنها گفتند: «بايد با ابو حاتم درباره چهار پايان حامل مال و استران سخن كنيم.» گويد: پس از آن هرثمه به طرف شهر مرو حركت كرد و چون به دو ميلي آن رسيد علي بن عيسي با فرزندان و مردم خاندان خويش مقدم وي را به بهترين ديداري پذيره شد. وقتي چشم هرثمه بدو افتاد پاي بگردانيد كه از مركب خويش فرود آيد علي بدو بانگ زد كه به خدا اگر فرود آيي من نيز فرود مي‌آيم. هرثمه بر زين خويش بماند و هر كدامشان بديگري نزديك شدند و معانقه كردند و روان شدند.

علي از هرثمه از كار رشيد و حال و وضع وي و حال خاصان و سرداران و ياران دولت وي مي‌پرسيد و هرثمه بدو پاسخ مي‌داد تا به پلي رسيدند كه يكي بيشتر از آن نمي‌گذشت، هرثمه لگام اسب خويش را نگهداشت و به علي گفت: «به بركت خداي پيش برو».

علي گفت: «نه، به خدا چنين نمي‌كنم تا تو بروي».

گفت: «در اين صورت من نيز نمي‌روم كه تو اميري و من وزيرم».

گويد: پس علي برفت و هرثمه از پي او رفت تا وارد مرو شدند و به منزل علي رفتند. رجاء خادم به شب و روز در سواري و پيادگي از هرثمه جدا نمي‌شد.

علي غذا خواست كه بخورند، رجاء خادم نيز با آنها بخورد. قصد داشت كه نخورد اما هرثمه بدو اشاره كرد و گفت: «بخور كه گرسنه‌اي، و گرسنه، و نيز كسي را كه مثانه‌اش پر است اختيار نيست.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5352

گويد: وقتي غذا را برداشتند علي به هرثمه گفت: «دستور داده‌ام قصري را به نزديك ماشان، براي تو خالي كنند، اگر مايل باشي سوي آن روي چنان كن».

هرثمه بدو گفت: «كارها دارم كه نبايد گفتگو درباره آن به تأخير افتد.» آنگاه رجاي خادم نامه رشيد را به علي داد و پيام وي را بدو رسانيد. وقتي نامه را گشود و به اولين كلمه آن نگريست فروماند و بدانست كه آنچه از آن بيم مي‌داشته بود رخ داده است.

گويد: هرثمه بگفت تا علي را با فرزندان و دبيران و عاملانش در بند كنند.

وقتي حركت مي‌كرده بود يك بار، بند و غل همراه داشته بود وقتي علي را به بند كرد سوي مسجد جامع رفت و سخن كرد و مردم را اميد داد و گفت كه امير مؤمنان مرزهايشان را بدو سپرده به سبب آنچه از بدرفتاري بدكار، علي بن عيسي، بدو رسيده بود. و آنچه را درباره علي و عاملان و ياران و يارانش بدو دستور داده بود بگفت و اينكه در آن باب و هم درباره انصاف كردن با عامه و خاصه و گرفتن حقوق آنها به تمام كوشش مي‌كند. آنگاه بگفت تا فرمان وي را براي كسان خواندند كه شادي نمودند و اميدوار شدند و صدا به تكبير و تهليل برداشتند و درباره بقاي امير مؤمنان و پاداش نيكوي وي دعاي بسيار گفتند.

گويد: آنگاه هرثمه برفت و علي بن عيسي و فرزندان و عاملان و دبيران وي را خواست و گفت: «زحمت خويش را از من برداريد و نگذاريد با شما عمل ناخوشايند كنم.» در مورد كساني كه سپرده‌هايي از آنها داشتند ندا داد كه هر كس سپرده‌اي از علي يا فرزندان يا دبيران يا عاملان وي به نزد او باشد و آن را نهان دارد و خبر ندهد، حرمت از او برداشته شود.

گويد: كسان سپرده‌هاي آنها را بياوردند بجز يكي از مردم مرو كه از ابناي مجوس بود كه همچنان براي دست يافتن به علي تدبير كرد و چون به نزد وي رسيد نهاني بدو گفت: «مالي از آن تو به نزد من هست اگر بدان نياز داري هر چه زودتر

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5353

به نزد تو آرم و در راه وفاداري و طلب ستايش نكو بر كشته شدن صبوري كنم و اگر بدان نياز نداري آن را نگاه دارم تا راي خويش را درباره آن بگويي».

گويد: علي از كار وي شگفتي كرد و گفت: «اگر هزار كس مانند ترا بر آورده بودم نه سلطان طمع در من مي‌بست و نه شيطان.» آنگاه از قيمت چيزي كه به نزد او بود پرسيد كه گفت مقداري مال و جامه و مشك به نزد وي سپرده كه قيمت آن را نمي‌داند اما آنچه را سپرده به خط خويش نوشته كه به نزد وي محفوظ است و چيزي از آن كم نشده.

علي گفت: «آنرا نگهدار، اگر كشف شد آن را تسليم مي‌كني و جان خويش را نجات مي‌دهي و اگر آن را محفوظ داشتي راي خويش را درباره آن بگويم.» و براي وي پاداش خير مسئلت كرد و سپاس نكو گفت و عوض داد و نكويي كرد و چنان شد كه درباره وفاداري بدو مثل مي‌زدند.

گويند: چيزي از مال علي از هرثمه نهان نماند بجز آنچه به نزد اين مرد سپرده بود كه نام وي علا بود پسر هامان.

راوي گويد: هرثمه همه آنچه را كه به جاي نهاده بودند تصفيه كرد حتي زيور زنانشان را گرفت و چنان شد كه يكي وارد خانه مي‌شد و هر چه را در آن بود مي‌گرفت و چون بجز پشمي يا چوبي يا چيز بي‌ارزشي نمي‌ماند به زن مي‌گفت: «هر چه زيور كه با خويش داري بده.» و چون مرد به زن نزديك مي‌شد كه زيور او را برگيرد مي‌گفت: «اي فلان، اگر نكو كاري چشم از من بر گير كه به خدا چيزي از آنچه منظور تو است نمانده و همه را به تو تسليم كرده‌ام» اگر مرد از نزديك شدن بدو دريغ داشت گفته او را مي‌پذيرفت و بسا مي‌شد كه انگشتري يا خلخالي يا چيزي كه ده- درم ارزش داشت سوي او مي‌انداخت و اگر كسي به خلاف اين بود مي‌گفت:

«رضايت نمي‌دهم تا ترا تفتيش كنم [1] كه طلا يا مرواريد يا ياقوتي را نهان نكرده

______________________________

[1] كلمه متن: افتشك

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5354

باشي.» و دست خويش را به زير بغلها و ميان پاهاي وي مي‌برد و آنچه را مي‌پنداشت كه از وي نهان داشته مي‌جست.

گويد: و چون هرثمه پنداشت كه همه اين كارها را چنانكه بايد به سر برده علي را بر شتري بي روپوش روانه كرد، زنجيري به گردن داشت و بندهاي سنگين بر پاي، كه با وجود آن توان برخاستن نداشت.

يكي كه شاهد كار هرثمه و كار علي بوده بود گويد: وقتي هرثمه از مطالبه اموال امير مؤمنان از علي بن عيسي و فرزندان و دبيران و عاملان وي فراغت يافت، آنها را براي مظالم كسان نگهداشت و چون براي كسي حقي بر او يا يكي از يارانش ثابت مي‌شد مي‌گفت: «حق اين مرد را تسليم كن و گر نه شكنجه‌ات مي‌كنم.» علي مي‌گفت: «خدا امير را قرين صلاح بدارد يك روز يا دو روز به من مهلت بده».

هرثمه مي‌گفت: «اين مربوط به صاحب حق است اگر بخواهد چنين كند.» آنگاه رو به آن مرد مي‌كرد و مي‌گفت: «مايلي به او مهلت دهي؟» كه مي‌گفت:

«بلي».

مي‌گفت: «برو و باز بيا».

آنگاه علي كس پيش علاء پسر ماهان مي‌فرستاد و مي‌گفت: «از جانب من درباره فلان و فلان چيز يا فلان كس به فلان و فلان مقدار يا چنانكه صلاح بداني صلح كن»، كه با وي صلح مي‌كرد و كار وي را سامان مي‌داد.

گويند: يكي به نزد هرثمه به پاي ايستاد و گفت: «خداي امير را قرين صلاح بدارد، اين بد كار يك شتر گرانبها از من گرفت كه كس نظير آن را نداشت، قصد فروش نداشتم و آن را به نارضايي از من خريد به سه هزار درم. به مطالبه بهاي شتر به نزد پيشكار وي رفتم اما چيزي به من نداد. يك سال بماندم و در انتظار بر نشستن اين بدكار بودم و چون بر نشست بر راه وي ايستادم و بانگ زدم كه اي امير من صاحب

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5355

شترم و تا كنون بهاي آنرا نگرفته‌ام. اما مادرم را به بدكارگي منسوب داشت و حقم را نداد. حق مرا درباره مالم و نسبت بدكارگي به مادرم از او بگير.» گفت: «شاهد داري؟» گفت: «جمعي هنگام گفتار وي حضور داشته‌اند.» گويد: «پس آن كسان را بياورد و شاهد دعوي خويش كرد. هرثمه گفت:

«حد بر تو واجب شد».

گفت: «براي چه؟» گفت: «براي آنكه مادر اين شخص را به بدكارگي منسوب داشته‌اي».

گفت: «كي اين را به تو آموخته؟» گفت: «اين دين مسلمانان است.» گفت: «شهادت مي‌دهم كه امير مؤمنان بيش از يكبار و دو بار مادر ترا به بدكارگي منسوب داشته و شهادت مي‌دهم كه خود تو مادر پسرانت را، وقتي حاتم را و وقت ديگر اعين را، چندان به بدكارگي منسوب داشته‌اي كه شمار آن را نمي‌دانم، پس كي اين حدها را به تو مي‌زند؟ و كي آقاي ترا حد مي‌زند؟» گويد: هرثمه به صاحب شتر نگريست و گفت: «راي من اين است كه شتر رايابهاي آن را از اين شيطان مطالبه كني و از ناسزا گفتن وي به مادرت چشم بپوشي».

 

نامه هرثمة بن اعين به هارون الرشيد

 

گويد: وقتي هرثمه علي را سوي رشيد فرستاد نامه‌اي بدو نوشت و آنچه را كرده بود بدو خبر داد، به اين مضمون:

«به نام خداي رحمان رحيم.

«اما بعد، خداي عز و جل پيوسته در همه كارهاي خلافت و امور بندگان و ولايتها كه به امير مؤمنان سپرده او را توفيق كامل و نكو مي‌دهد و وي را در همه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5356

كارها، دور باشد يا نزديك، خاص يا عام، نهان يا آشكار، به كمال كفايت مي‌برد و به نهايت آرزو و مقصود مي‌رساند، به منظور منت بر او و حفاظ چيزي كه به دست وي داده است كه سبب نيروي وي و نيروي دوستان و حق شناسان و مطيعان ويست، از خدا مسئلت داريم كه ما را در همه كارهايمان به كمال كفايت برساند و در انجام حق واجب خويش توفيقمان دهد كه به فرمان وي كار كنيم و به راي وي بس كنيم.

«اي امير مؤمنان كه خدايت عزيز بدارد، از آن وقت كه از اردوگاه امير مؤمنان جدا شده‌ام، پيوسته در پي فرمان وي بوده‌ام، در مورد كاري كه مرا براي آن فرستاده بود، از آن تجاوز نكردم و به كار ديگر نپرداختم كه ميمنت و بركت را در فرمانبري وي مي‌دانم و تا وقتي به اوايل خراسان رسيدم دستوري را كه امير مؤمنان دستورم داده بود، محفوظ و مكتوم بدارم، محفوظ داشتم و به هيچكس از خاص و عام نگفتم، در مكاتبه با مردم چاچ و فرغانه و بازداشتنشان از خيانت پيشه تدبير كردم كه طمع وي و يارانش از آنجا ببرد. با مردم بلخ نيز مكاتبه كردم چنانكه به امير- مؤمنان نوشته‌ام و توضيح داده‌ام. و چون به نيشابور فرود آمدم درباره ولايتهايي كه از آن گذشته بودم عمل كردم و ولايتداراني را كه پيش از گذشتن از آنجا معين كرده بودم، چون گرگان و نيشابور و سرخس برگماشتم. در اين باب نيز از احتياط بازنماندم و مردم با كفايت و امانت و درست از معتمدان اصحاب خويش را برگزيدم و به آنها دستور دادم، كه كار را مستور و مكتوم دارند و در اين باب قسمهاشان دادم، چنانكه هنگام بيعت، و فرمان ولايتداري هر كدامشان را بدادم و گفتم نهاني و پوشيده سوي ولايت مورد عمل خويش روند و چون مسافران به ولايت در آيند و آنجا بمانند تا وقتي كه معين كرده بودم، يعني روزي كه مي‌خواستم وارد مرو شوم و با علي بن- عيسي رو برو شوم چنانكه به امير مؤمنان نوشته‌ام. كار گرگان را به اسماعيل بن حفص ابن مصعب سپردم، اين عاملان دستور مرا اجرا كردند و هر كدامشان در وقت معين عمل خويش را به دست گرفتند، و ناحيه خويش را استوار داشتند و خدا با تدبير

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5357

دقيق زحمت از امير مؤمنان برداشت.

«و چون به يك منزلي مرو رسيدم، عده‌اي از معتمدان اصحاب خويش را برگزيدم و نام فرزندان و دبيران و مردم خاندان علي بن عيسي و ديگر كسان را بر رقعه‌ها نوشتم و به هر كدامشان رقعه‌اي دادم، به نام كسي كه مي‌بايد به هنگام ورود من به حفظ وي پردازند كه بيم داشتم اگر كوتاهي كنم و اين كار را به تأخير افكنم وقتي خبر آشكار و شايع شود غايب و پراكنده شوند. و آنها بدين گونه كار كردند.

«آنگاه از محل خويش سوي شهر مرو حركت كردم و چون به دو ميلي آن رسيدم علي بن عيسي با فرزندان و مردم خاندان و سرداران خويش پذيره من شد. با وي به نيكي برخورد كردم و او را دلگرمي دادم، احترام و تجليل كردم و به هنگام ديدار مصر بودم كه براي وي پياده شوم كه بيشتر دلگرم شد و بدانچه از نامه‌هاي من دريافته بود و بدان اعتماد كرده بود بيشتر اطمينان يافت كه پيوسته در نامه‌ها به تعظيم و تجليل وي پرداخته بودم و كوشيده بودم كه بدگماني وي را ببرم، مبادا چيزي در دل وي افتد و تدبيري كه امير مؤمنان درباره وي كرده بود و مرا بدان فرمان داده بود بشكند. تنها خداي تعالي بود كه كار وي را كفايت كرد. عاقبت من و وي در مجلس وي فراهم شديم و با وي غذا خوردم و چون از آن فراغت يافتم، از من خواست سوي منزلي روم كه براي من معين كرده بود، بدو فهماندم كه كارها دارم كه تأخير گفتگو درباره آن روا نيست. آنگاه، رجاء خادم نامه امير مؤمنان را بدو داد و پيام را بدو رسانيد. در اين هنگام بدانست كه آنچه با خويشتن كرده بود و به سبب مخالفت و تجاوز از روش امير مؤمنان مايه خشم و تغيير نظر وي شده بود گريبانگيرش شده. آنگاه كس بر او گماشتم و سوي مسجد جامع رفتم و كساني را كه حضور يافته بودند اميد دادم و از آنچه امير مؤمنان دستورم داده بود سخن كردم و گفتم كه امير مؤمنان اعمال و رفتار بد علي را سخت ناروا دانسته و آنچه را در باره وي و عاملان و يارانش دستور داشتم بگفتم و اينكه در كار عامه و خاصه انصاف مي‌كنم و حقوقشان را از علي و عمال

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5358

وي به تمام مي‌گيرم. بگفتم تا فرمان مرا كه درباره آنها بود بخواندند و معلومشان داشتم كه سر مشق و پيشواي من اينست كه از آن تبعيت مي‌كنم و به طريق آن مي‌روم و اگر از يكي از مضامين آن بگردم، با خويشتن ستم كرده‌ام كه به سبب آن مستحق عقوبت مخالفان راي و دستور امير مؤمنان مي‌شوم. كسان خرسندي نمودند و خوشدل شدند و صداهايشان به تكبير و تهليل برخاست و دعاي بقا و پاداش نيك امير مؤمنان گفتند.

«آنگاه به جايي رفتم كه علي بن عيسي آنجا بود و او را به بند كردم، فرزندان و مردم خاندان و دبيران و عاملانش را نيز به بند كردم كه همگان بندي شدند و گفتمشان كه آنچه را از اموال امير مؤمنان و غنيمت مسلمانان نهان كرده‌اند بيارند تا درباره آنها اقدامي [1] كه ناخوشايندشان باشد نكنم و تازيانه نزنم. وديعه‌دارانشان را بانگ زدم كه هر چه نزدشان هست بيارند تا وقتي كه به امير مؤمنان مي‌نويسم مقدار زيادي نقره و طلا به نزد من آورده‌اند و اميدوارم كه خداوند كمك كند تا آنچه را به نزد آنها هست بگيرم و آنچه را به جا نهاده‌اند تصفيه كنم و اين كار به بهترين وجهي كه امير مؤمنان پيوسته در امثال آن معمول مي‌داشته به سررود، ان شاء الله- تعالي.

«از وقتي به مرو آمده‌ام، از فرستادن رسولان و نوشتن نامه‌هاي تهديد و توضيح و ارشاد سوي رافع و ياران وي از مردم سمرقند و بلخ غافل نمانده‌ام و اميدوارم كه بپذيرند و به اطاعت و استقامت آيند و همينكه فرستادگان من باز آيند. اي امير مؤمنان، و اخبار قوم را درباره اجابت يا امتناع بيارند، به ترتيب آن درباره ايشان كار مي‌كنم و براي امير مؤمنان به واقع و راستي مي‌نويسم و اميدوارم، خداي به منت و كرم و نيروي خويش در كار امير مؤمنان چنان تدبير و كار سازي كند كه پيوسته مي‌كند و السلام.»

______________________________

[1] كلمه متن

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5359

 

جواب رشيد به نامه هرثمة بن اعين‌

 

«به نام خداي رحمان رحيم» «اما بعد نامه تو به امير مؤمنان رسيد كه نوشته بودي به روز معين و به وضعي كه گفته بودي به مرو رسيده‌اي و توضيح‌ها كه داده بودي و حيله‌ها كه پيش از ورود خويش درباره كار ولايتهايي كه نام برده بودي كرده‌اي و عاملاني كه پيش از عبور از آنجا معين كرده‌اي و تدبيرها كه درباره وصول به مقصود درباره خاين، علي بن- عيسي و فرزندان و مردم خاندان وي و كساني از عاملان وي و يارانشان كه به دست تو افتاده‌اند، به انجام برده‌اي و در همه اين كارها از آنچه امير مؤمنان معين كرده بود و وانموده بود، تبعيت كرده‌اي. امير مؤمنان همه آنچه را نوشته بودي فهم كرد و خدا را بسيار ستايش كرد كه ترا رهنمون شد و كمك كرد و توفيق داد تا مقصود امير مؤمنان را انجام دادي و به هدف وي رسيدي و آنچه را از تو مي‌خواست و سامان آن به دست تو بود و سخت بدان توجه و دلبستگي داشت به خوبي به سر بردي و از براي نيكخواهي و كفايت تو پاداش خير مسئلت كرد. خداي اين رويه ترا كه در هر مورد كه به كارت مي‌گيرد و به تو تكيه مي‌كند به كار مي‌بري براي امير مؤمنان محفوظ دارد. امير مؤمنان فرمانت مي‌دهد كه در آنچه دستورت داده بيشتر بكوشي و تلاش كني و اموال خاين علي بن عيسي و فرزندان و دبيران و عاملان و نمايندگان و ديوانداران وي را بجويي و در كار خيانت‌ها كه در اموال امير مؤمنان كرده‌اند و ستم‌ها كه در اموال رعيت آورده‌اند بنگري و از پي آن باشي و هر جا هست بگيري و از دست وديعه‌دارانشان در آري و در همه اين موارد درشتي و نرمي را به كار بري تا آنچه را نهان كرده‌اند بگيري و تصفيه كني و از اين باب فارغ البال شوي و هم انصاف مردم را درباره حقوق و مظالمشان از آنها بگيري تا چنان شود كه هر كه را مظلمه‌اي به

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5360

نزد آنها هست بگيري و ما بينشان به حق و عدالت كار كني و چون در اين باب به نهايت دقت و مراقبت رسيدي خاين و فرزندان و مردم خاندان و دبيران و عاملانش را در بند و به حالي از زبوني و خفت كه به سبب اعمالشان در خور آن شده‌اند به نزد امير مؤمنان فرستي كه «خداي ستمگر بندگان خويش نيست.» [1] «سپس آنچه را امير مؤمنان دستورت داده به كار بند و سوي سمرقند رو و بكوش تا همراهان خامل [2] و موافقان عقيدت وي را از مردم ولايتهاي ما وراء النهر و طخارستان كه مخالفت و مقاومت نموده‌اند دعوت كني كه باز آيند و آنچه را امير مؤمنان به تو سپرده ميانشان رواج دهي كه اگر پذيرفتند و سوي آنچه مايه صلاحشان است باز آمدند و گروههايشان را پراكندند، همانست كه امير مؤمنان مي‌خواهد كه ببخشدشان و از آنها در گذرد كه رعيت وي بوده‌اند كه از پس آن كه مقصودشان را انجام داده و ترسشان را به ايمني آورده و ولايتداري كسي را كه از ولايتداري وي كراهت داشته‌اند به سر برده و دستور داده تا در كار حقوق و مظالمشان انصاف كنند، اين كار نيز بر امير مؤمنان فرض است.

«و اگر به خلاف گمان امير مؤمنان عمل كردند حكم خداي را درباره آنها روان كن كه طغيان كرده‌اند و سركشي آورده‌اند و سلامت را نخواسته‌اند و از آن سرباز زده‌اند كه امير مؤمنان آنچه را به عهده داشت انجام داد كه تغيير آورد و عقوبت كرد و معزول كرد و بدل آورد و از حادثه‌انگيزان در گذشت و عصيانگران را بخشيد و از پس اين درباره مخالفتي كه كنند و عنادي كه بنمايند خداي را شاهد مي‌كند و شهادت خداي بس كه قوت و نيرويي جز به وسيله خداي والاي بزرگ نيست كه بدو تكيه مي‌كند و سوي او باز مي‌گردد.

«اسماعيل بن صبيح نوشت، پيش روي امير مؤمنان.»

______________________________

[1] وَ أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ. سوره 8 آيه 51

[2] به معني گمنام و بر سبيل تحقير: رافع را به اين نام خوانده است م

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5361

در اين سال فضل بن عباس عباسي كه ولايتدار مكه بود سالار حج شد.

از پس اين سال تا به سال دويست و پانزدهم مسلمانان غزاي تابستاني نداشتند.

آنگاه سال صد و نود و دوم در آمد

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و نود و دوم بود

 

در اين سال مبادله اسيران ميان مسلمانان و روميان به دست ثابت بن نصر انجام شد.

و هم در اين سال رشيد از رقه بر كشتيها به مدينه السلام آمد كه مي‌خواست براي نبرد رافع سوي خراسان رود. روز جمعه پنج روز مانده از ماه ربيع الاخر به بغداد رسيد. پسر خويش قاسم را در رقه جانشين كرده بود و خزيمة بن خازم را بدو پيوسته بود.

از آن پس، شامگاه دو شنبه پنج روز رفته از شعبان از پي نماز پسينگاه از خيزرانيه روان شد و شب را در بستان ابو جعفر به سر برد. آنگاه روز بعد سوي نهروان رفت و آنجا اردو زد و حماد بربر را سوي اعمالش روان كرد و پسر خويش محمد را بر مدينة السلام جانشين كرد.

ذو الرياستين گويد: وقتي رشيد مي‌خواست براي نبرد رافع سوي خراسان رود به مامون گفتم اكنون كه رشيد سوي خراسان مي‌رود نمي‌داني بر او چه رخ مي‌دهد. خراسان ولايت تو است، محمد بر تو تقدم دارد و بهترين كاري كه درباره تو بكند اينست كه خلعت مي‌كند. وي پسر زبيده است. بني هاشميان دائيان ويند. زبيده با اموالش (پشتيبان اوست [1]) از او بخواه كه ترا با خويشتن ببرد.

______________________________

[1] در متن نيست بقرينه اضافه شد براي احتمال كلام (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5362

گويد: مامون از رشيد اجازه خواست. اما نپذيرفت، بدو گفتم: «بدو بگوي كه تو بيماري و مي‌خواهم ترا خدمت كنم و تكلفي براي تو پديد نمي‌آورم» كه رشيد اجازه داد و او حركت كرد.

محمد بن صباح طبري چنين آورده كه وقتي رشيد سوي خراسان مي‌رفته بود پدرش به بدرقه وي برون شده بود و با وي تا نهروان رفته بود. رشيد در راه با وي سخن مي‌كرده بود، گفته بود: «اي صباح گمان ندارم هرگز مرا به- بيني.» صباح گويد: گفتم: «خدايت به سلامت پس مي‌آورد با فيروزي و ظفر بر- دشمنت.» گفت: «اي صباح. گمان ندارم بداني كه من چه مي‌كشم.» گفتم: «نه، به خدا» گفت: «بيا تا به تو نشان بدهم.» گويد: به اندازه يكصد ذراع از راه منحرف شد و زير سايه درختي توقف كرد به خادمان خاص خويش اشاره كرد كه دور شدند. آنگاه گفت: «اي صباح به قيد قسم- خداي مكتوم مي‌داري؟» گفتم: «سرور من! اينك بنده ذليل تو است كه چون فرزند با وي سخن مي‌كني.» گويد: آنگاه شكم خويش را نمايان كرد، پارچه حريري به دور شكمش بود گفت: «اين بيماري‌ايست كه از همه كسان نهان مي‌دارم. هر يك از فرزندانم. به نزد من مراقبي دارند. مسرور مراقب مامون است. جبريل بن بختيشوع مراقب امين است (سومي را نيز نام برد كه نام وي از يادم برفته) همگيشان نفسهاي مرا مي‌شمارند و روزهاي مرا شماره مي‌كنند و از طول عمرم به تنگ آمده‌اند. اگر مي‌خواهي اين را بداني هم اكنون اسبي مي‌خواهم، يا بوي لاغر كند روي مي‌آرند كه بيماري مرا

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5363

بيفزايد» گفتم: «سرور من! براي اين سخن و درباره وليعهدان جوابي ندارم، جز اين كه مي‌گويم: خداي هر كس از جن و انس، يا دور و نزديك را كه دشمن تو باشد به فدايت كند و پيش از تو سوي مرگ برد و هرگز ناخوشايندي به تو نرساند، و اسلام را به تو رونق دهد و اركان آن را به بقاي تو محكم كند. و اطراف آن را استواري دهد و مظفر و موفق پس آرد كه درباره دشمنت به كمال آرزو و اميدي كه از خداي خويش داري رسيده باشي.» گفت: «اما تو از هر دو گروه خلاصي يافته‌اي» گويد: آنگاه يابويي خواست و چون يابو را بياوردند چنان بود كه گفته بود، به من نگريست و بر آن نشست و گفت: «بي وداع بازگرد كه كار بسيار داري» وداعش گفتم و ديگر او را نديدم.

در اين سال خرميان در ناحيه آذربيجان بجنبيدند. رشيد، عبد الملك بن مالك را با ده هزار كس سوي آنها فرستاد كه اسيران گرفت از مرد و زن و فرزند، و در قرماسين پيش وي آمد. رشيد گفت كه تا مروان را بكشند و زن و فرزند را بفروشند.

و هم در اين سال علي بن ظبيان قاضي در قصر دزدان بمرد.

و هم در اين سال يحيي بن معاذ، ابو النداء را پيش رشيد آورد به وقتي كه در رقه بود كه او را بكشت.

و هم در اين سال عجيف بن عنبسه و احوص بن مهاجر با گروهي از ابناي شيعه، از رافع بن ليث جدا شدند و پيش هرثمه رفتند.

و هم در اين سال ابن عايشه و عده‌اي از حوفيان مصر را بياوردند.

و هم در اين سال ثابت بن نصر بر مرزها گماشته شد و غزا كرد و مطموره را گشود.

و هم در اين سال مبادله اسيران انجام شد، در بدندون.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5364

و هم در اين سال ثروان حروري جنبش كرد و در طف بصره عامل سلطان را بكشت.

و هم در اين سال علي بن عيسي را به بغداد آوردند كه در خانه خويش بداشته شد.

و هم در اين سال عيسي بن جعفر، در طرارستان و به قولي در دسكره كشته شد، وي آهنگ پيوستن به رشيد مي‌داشته بود.

و هم در اين سال رشيد، هيصم يماني را بكشت در اين سال عباس بن عبيد الله عباسي سالار حج شد.

آنگاه سال صد و نود و سوم در آمد.

 

سخن از خبر حوادثي كه به سال صد و نود و سوم بود

 

اشاره

 

از جمله اين بود كه فضل بن يحيي برمكي درگذشت به زندان در رقه به ماه محرم. آغاز بيماري وي چنانكه گفته‌اند اين بود كه زبانش و پهلويش سنگين شد، مي‌گفته بود: «دوست ندارم كه رشيد بميرد».

بدو مي‌گفتند: «دوست داري كه خداي گشايشي دهد؟».

مي‌گفت: «من كسي هستم كه به پايان كارش نزديك است» راوي گويد: فضل همچنان ببود و چند ماه معالجه مي‌كرد، تا سخن كردن آغاز كرد آنگاه بيماريش سختي گرفت و زبانش بسته شد و پهلويش فلج شد و به سرانجام خويش نزديك شد. روز پنجشنبه و جمعه را در اين حال ببود و با اذان صبحگاه، پنج ماه پيش از در گذشت رشيد، جان داد، در سن چهل و پنج سالگي.

مردم از مرگ وي بناليدند، برادرانش در قصري كه پيش از بيرون كردنش در آن بوده بودند بر او نماز كردند سپس بيرونش آوردند و كسان بر او نماز كردند.

در اين سال سعيد طبري، معروف به جوهري، درگذشت.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5365

در ماه صفر اين سال هارون به گرگان رسيد و در آنجا خزانه‌هاي علي بن- عيسي را به نزد وي آوردند، بر يك هزار و پانصد شتر. پس از آن چنانكه گفته‌اند در ماه صفر از گرگان به حال بيماري سوي طوس حركت كرد و همچنان آنجا ببود تا درگذشت.

گويد: رشيد از هرثمه بدگمان شد و بيست و سه روز پيش از درگذشت خودش، پسرش مامون را به مرو فرستاد. عبد الله بن مالك و يحيي بن معاذ و اسد بن- يزيد و عباس بن جعفر اشعثي و سندي بن حرشي و نعيم بن خازم راه همراه وي كرد دبيري و وزارت وي، با ايوب بن ابي سمير بود.

گويد: پس از آن بيماري هارون سخت شد چندان كه از رفتن بماند.

در اين سال ميان هرثمه و ياران رافع نبردي بود كه در اثناي آن بخارا را گشود و بشير بن ليث، برادر رافع را اسير گرفت و وي را پيش رشيد فرستاد كه در طوس بود.

جامع مروزي گويد: من از جمله كساني بودم كه برادر رافع را پيش رشيد بردند.

گويد: رافع را پيش رشيد بردند، وي بر تختي بود كه از زمين به اندازه استخوان ساق دست بالاتر بود. فرشي نيز بر آن بود به همين مقدار (يا گفت بيشتر بود) آيينه‌اي به دست داشت كه در آن خويشتن را مي‌نگريست.

گويد: شنيدمش كه مي‌گفت: «انا لله و انا اليه راجعون». آنگاه به برادر رافع نگريست و گفت: «به خدا اي پسر زن بوگندو اميدوارم، خامل از دست من جان نبرد (منظورش رافع بود) چنانكه تو از دست من جان نبردي».

گفت: «اي امير مؤمنان، من با تو به جنگ بودم و خدايت بر من ظفر داد. چنان كن كه خداي دوست دارد، تا با تو به صلح باشم، شايد وقتي رافع بداند كه بر من منت نهاده‌اي، خدا قلب وي را نرم كند.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5366

گويد: رشيد خشمگين شد و گفت: «به خدا اگر از عمرم بجز اين نماند كه لب خويش را به گفتن كلمه‌اي بجنبانم مي‌گويم: «بكشيدش» گويد: آنگاه قصابي را پيش خواند و گفت: «كارد خويش را تيز مكن بگذار به حال خود باشد و اين فاسق بن فاسق را پاره پاره كن و شتاب كن مبادا مرگم برسد و دو عضو از اعضاي وي پيوسته باشد.» گويد: قصاب او را همي بريد تا قطعات جدا شد، رشيد گفت: «اعضاي (بريده) وي را بشمار «و چون اعضاي (بريده) وي را شمار كردند چهارده عضو بود».

آنگاه رشيد دو دست خويش را به آسمان برداشت و گفت: «خدايا همچنان كه مرا بر خوني و دشمن خويش تسلط دادي كه مطابق رضاي تو با او عمل كردم، بر برادر وي نيز تسلطم ده.» آنگاه از خود برفت و كساني كه آنجا حضور داشتند پراكنده شدند.

در اين سال رشيد درگذشت.

 

سخن از سبب وفات رشيد و محلي كه در آنجا درگذشت‌

 

جبريل بن بختيشوع گويد: در رقه با رشيد بودم، نخستين كسي بودم كه صبحگاهان به نزد وي وارد مي‌شدم و وضع شب وي را مي‌پرسيدم، اگر از چيزي ناراحت بود مي‌گفت. سپس خوشدل مي‌شد و حكايت كنيزكان را با آنچه در مجلس خود كرده بود و مقداري نوشيدن و مدت نشستن خويش را براي من مي‌گفت سپس اخبار عامه را از من مي‌پرسيد.

گويد: يك روز صبحگاه پيش وي رفتم و سلام گفتم «اما به زحمت سر برداشت.

وي را گرفته و انديشناك و غمين ديدم، لختي از روز را پيش روي وي بايستادم و او بدين حال بود. چون مدت دراز شد، پيش رفتم و گفتم: «سرور من خدا مرا به فداي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5367

تو كند، چرا چنيني، اگر بيماري‌اي هست به من بگوي، شايد دواي آن به نزد من باشد. اگر حادثه‌اي براي يكي از عزيزان تو رخ داده كه دفع آن نمي‌توان كرد جز تسليم چاره‌اي نيست و از غم خوردن كاري ساخته نيست، اگر شكافي در ملك تو رخ داده ملوك از اين بر كنار نباشند. من شايسته‌ترين كسم كه خبر را با وي بگويي و خاطر خويش را با مشورت وي آسوده كني».

گفت: «واي تو اي جبريل، غم و آشفتگي من، براي چيزي از آن باب كه گفتي نيست، بلكه به سبب خوابي است كه همين شب ديده‌ام كه مرا به هراس افكنده و سينه‌ام را آكنده و دلم را غمين كرده».

گفتم: «اي امير مؤمنان آسوده‌ام كردي» آنگاه بدو نزديك شدم و پايش را بوسيدم و گفتم: «اين همه غم خوردن براي يك خواب است، خواب از انديشه‌اي مي‌آيد يا از بخارات ناباب يا از جوشش سودا كه به هر حال انديشه‌هاي پريشان است.» گفت: «اينك خواب خويش را براي تو نقل مي‌كنم، به خواب ديدم كه گويي بر اين تخت خويش بودم، ناگهان از زير من ساقي و كفي نمودار شد كه آن را مي‌شناختم اما نام صاحب آن را نمي‌دانستم، خاكي سرخ در كف بود، يكي كه صدايش را مي‌شنيدم اما خودش را نمي‌ديدم گفت: «اين خاكي است كه در آن به گور مي‌روي» گفتم: «اين خاك كجاست؟» گفت: «در طوس»، آنگاه دست نهان شد و سخن ببريد و من بيدار شدم».

گفتمش: «سرور من، به خدا اين خوابي نادرست و آشفته است. پندارم وقتي به بستر رفته‌اي درباره خراسان و نبردهاي آن و خبرها كه درباره آشفتن قسمتي از آن به تو رسيده انديشه مي‌كرده‌اي؟» گفت: «چنين بود.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5368

گويد: گفتمش: «به سبب اين انديشه خفتنت آشفته شده و اين خواب پديد آمده، خدايم به فدايت كند بدان اعتنا مكن و از پي اين غم طربي كن كه آنرا از دلت ببرد و علتي نيارد.» گويد: همچنان به گونه‌هاي مختلف به خوشدل كردن وي كوشيدم تا آرام يافت و خوشدل شد و بگفت تا آنچه را رغبت داشت فراهم كنند و در آن روز سرگرمي خويش را بيفزود».

گويد: روزها گذشت و او و ما آن خواب را از ياد برديم و ديگر به خاطر هيچيك از ما نگذشت. آنگاه سفر خراسان پيش آمد، از آن پس كه رافع قيام كرده بود. در راه بيماري وي آغاز شد و همچنان فزوني گرفت تا وارد طوس شديم و در منزل جنيد بن عبد الرحمان جاي گرفتيم، در ملكي از آن وي به نام سناباد. در آن اثنا كه وي در بستاني از آن جنيد در آن قصر به بيماري مي‌گذرانيد، آن خواب را به ياد آورد و بزحمت از جاي برخاست كه مي‌ايستاد و مي‌افتاد.

گويد: به نزد وي فراهم آمديم و هر كداممان مي‌گفتيم: «سرور من، حال تو چونست و ترا چه شد؟» گفت: «اي جبريل، خواب مرا كه در رقه ديدم، درباره طوس، به ياد داري؟» آنگاه سر به طرف مسرور برداشت، و گفت: «از خاك اين بستان براي من بيار» گويد: مسرور برفت و خاك را بياورد، در كف خويش، و ساقش برهنه بود و چون در آن نگريست گفت: «به خدا اين همان ساقي است كه در خواب خويش ديدم.

به خدا اين همان كف است، به خدا اين همان خاك سرخ است و چيزي كم نيست».

آنگاه گريه و زاري آغاز كرد.

گويد: به خدا از پس سه روز همانجا بمرد و در همان بستان به گور رفت.

بعضيها گفته‌اند كه جبريل بن بختيشوع درباره علاجي كه كرده بود خطا كرد كه سبب مرگ وي شد و چنان شد كه رشيد شبي كه مي‌مرد مي‌خواست او را بكشد

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5369

و پاره پاره كند چنانكه برادر رافع را پاره پاره كرده بود، وي را خواست كه با وي چنان كند، جبريل گفت: «اي امير مؤمنان تا فردا مهلتم بده كه بهي خواهد يافت» اما رشيد همانروز در گذشت.

علي ربعي به نقل از پدرش گويد: (پدرش شترباني بود كه صد شتر همراه داشته بود و رشيد را سوي طوس برده بود) گويد: رشيد گفت: «پيش از آنكه بميرم گوري براي من حفر كنيد» و گوري براي وي بكندند.

گويد: وي را در قبه [1] اي ببردم كه آنرا ميكشيدم تا به گور نظر كرد و گفت:

«اي آدميزاده سرانجامت اينست».

بعضيها گفته‌اند: وقتي بيماري رشيد سختي گرفت بگفت تا گور وي را بكندند و در خانه‌اي كه در آن مقام داشت، در محلي به نام مثقب در خانه حميد بن ابي غانم طائي گوري براي وي بكندند و چون كندن گور به سر رفت گروهي را در آنجا نهادند كه در آن قرآن خواندند و تا همه قرآن خوانده شد. رشيد در تخت روان بر لب گور بود.

سهل بن صاعد گويد: در اطاقي كه رشيد آنجا بمرد با وي بودم، در كار جان دادن، ملحفه كلفتي خواست و به خود پيچيد و همچنان در حال جان دادن بود، من برخاستم گفت: «اي سهل بنشين» و من نشستم، نشستنم دراز شد، با من سخن نمي‌كرد من نيز با وي سخن نمي‌كردم. وقتي ملحفه پس مي‌رفت دوباره آنرا به خود مي‌پيچيد، و چون اين كار به درازا كشيد برخاستم، گفت: «اي سهل كجا مي‌روي؟» گفتم: «اي امير مؤمنان دلم تاب آن ندارد كه به‌بينم امير مؤمنان از بيماري چنين رنج مي‌برد اگر مي‌خفتي آسوده‌تر بودي؟»

______________________________

[1] قبه بمعني خيمه و گنبد آمده اما ظاهرا در اينجا بمعني چيزي متحرك است كه كسي را در آن ميبرده‌اند. اما در فرهنگهايي كه بدست داشتم از اين معني نشاني نيافتم شايد هم تحريف محفه است كه در سطور بعد آمده و بمعني تخت روان است. م

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5370

گويد: «خنده‌اي كرد، خنده درست، سپس گفت: «اي سهل، در اين حال گفته شاعر را به ياد مي‌آورم كه گويد:

«من از آن مردم محترمم «كه شدت حادثات «مقاومت و صبرشان را «فزون مي‌كند» مسرور كبير گويد: وقتي مرگ رشيد در رسيد و مرگ را احساس كرد به من دستور داد جامه‌هاي مزين را باز كنم و خوبترين جامه‌اي را كه به دست مي‌آورم براي وي بيارم كه به قيمت از همه گرانتر باشد، اين دو صفت را در يك جامه نيافتم، دو جامه گران قيمت يافتم كه قيمت آن نزديك به هم بود، جز اينكه يكي اندكي از ديگري گرانتر بود، يكي سرخ بود و ديگري سبز، هر دو را پيش وي بردم كه در آن نگريست، قيمت هر دو را بدو گفتم، گفت: «بهترين را كفن من كن و ديگري را به جايش پس فرستاد.» چنانكه گويند: رشيد در محلي به نام مثقب در خانه حميد بن ابي غانم در گذشت هنگام نيمه شب، به شب شنبه، سه روز رفته از جمادي الاخر اين سال، پسرش صالح بر او نماز كرد. به هنگام وفات وي فضل بن ربيع و اسماعيل بن صبيح حضور داشتند.

از خادمانش نيز مسرور و حسين و رشيد حضور داشتند. خلافتش بيست و سه سال و دو ماه و هيجده روز بود. آغاز آن شب جمعه بود چهارده روز مانده از ماه ربيع الاول سال صد و هفتادم و پايان آن شب شنبه بود سه روز رفته از جمادي الاخر سال صد و نود و سوم».

هشام بن محمد گويد: ابو جعفر، رشيد هارون بن محمد، را به شب جمعه چهارده شب گذشته از ماه ربيع الاول سال صد و هفتادم جانشين كرد، رشيد در آن وقت بيست و سه سال داشت، در شب يكشنبه غره جمادي الاول، به سال صد و نود و سوم در چهل و پنج سالگي درگذشت، بنابر اين بيست و سه سال و يك ماه و بيست و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5371

شش روز شاهي كرد.

به قولي سن رشيد به هنگام وفات چهل و هفت سال و پنج ماه و پنج روز بود، آغاز آن سه روز مانده از ذي حجه سال صد و چهل و پنجم بود و پايان آن دو روز گذشته از جمادي الاخر سال صد و نود و سوم بود.

رشيد مردي نكو چهره و سپيد روي و مجعد موي بود و مويش اندكي سپيد شده بود.

 

سخن از ولايتداران شهرها در ايام هارون الرشيد

 

ولايتداران مدينه: اسحاق بن عيسي. عبد الملك بن صالح. محمد بن عبد الله، موسي بن عيسي. ابراهيم بن محمد. علي بن عيسي. محمد بن ابراهيم. عبد الله بن مصعب زبيري. بكار بن عبد الله. ابو البختري، وهب بن وهب.

ولايتداران مكه: عباس بن محمد. سليمان بن جعفر. موسي بن عيسي. عبد الله بن محمد. عبد الله بن قثم. محمد بن ابراهيم. عبيد بن قثم. عبد الله بن محمد. عبد الله بن محمد بن ابراهيم. عباس بن موسي. علي بن موسي. محمد بن عبد الله عثماني.

حماد بربر. سليمان بن جعفر. احمد بن اسماعيل. فضل بن عباس.

ولايتداران بصره: محمد بن سليمان. سليمان بن ابي جعفر. خزيمه بن خازم عيسي بن جعفر. جرير بن يزيد. جعفر بن ابي جعفر. عبد الصمد بن علي. مالك بن علي خزاعي. اسحاق بن سليمان. سليمان بن ابي جعفر. عيسي بن جعفر. حسن بن جميل وابسته امير مؤمنان. اسحاق بن عيسي.

ولايتداران خراسان: ابو العباس طوسي. جعفر بن محمد بن اشعث. عباس بن جعفر. غطريف بن عطاء. سليمان بن راشد، عامل خراج. حمزة بن مالك. فضل بن يحيي. منصور بن يزيد. جعفر بن يحيي كه علي بن حسين بن قحطبه نايب وي بود.

علي بن عيسي بن ماهان. هرثمة بن اعين.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5372

 

سخن از بعضي روشهاي رشيد

 

اشاره

 

عباس گويد: رشيد تا وقتي از دنيا رفت هر روز يكصد ركعت نماز مي‌كرد مگر آنكه به بيماري‌اي دچار بود. هر روز از مال خاص خويش يك هزار درم صدقه مي‌داد، بجز زكات. وقتي به حج مي‌رفت يكصد تن از فقيهان و فرزندانشان با وي به حج مي‌رفتند و وقتي به حج نمي‌رفت سيصد كس را به حج مي‌فرستاد با خرجي كافي و لباس پر رونق. روشهاي منصور را مي‌جست و مي‌خواست از آن پيروي كند. بجز در بذل مال، كه پيش از او خليفه‌اي ديده نشده بود كه بيشتر از وي بخشنده مال باشد. پس از وي مامون نيز چنين بود. نيكي هيچكس را بي‌عوض نمي‌گذاشت و پاداش آن را از اولين وقت لزوم مؤخر نمي‌داشت. شعر و شاعران را دوست مي‌داشت. به اهل ادب و فقه متمايل بود. مشاجره در كار دين را خوش نداشت. مي‌گفت:

«سودي ندارد و طبعا ثوابي ندارد.» ستايش را دوست داشت بخصوص از شاعري گشاده زبان و آن را به بهاي گران مي‌خريد.

ابن ابي حفصه گويد: مروان بن ابي حفصه به سال هشتاد و يكم به روز يكشنبه سه روز رفته از رمضان به نزد رشيد در آمد و شعر خويش را براي وي خواند كه ضمن آن گويد:

«به وسيله هارون مرزها بسته شد «و به سبب وي امور مسلمانان استوار شد.

«پرچم وي پيوسته قرين ظفر است «و سپاهي دارد كه سپاهها از آن مي‌گريزد.

«همه شاهان روم بناخواه «و از سر زبوني بدو باج داده‌اند «هارون قلعه صفصاف را ويران كرد

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5373

«چنانكه گويي هيچكس در آن جا نداشته بود «در مقابل صفصاف بماند تا آن را به غارت داد، «و سرسخت‌ترين حريفان در مقابل وي بود.

«چشمها به چهره او فرا مي‌نگرد.

«و هرگز ديدگان كسي همانند هارون نديده.

«شاهان بني هاشم را به دور وي مي‌بيني «چنانكه ستارگان درخشان به دور ماه جاي دارد «دو دست وي بزرگان قريش را مي‌كشاند «و هر دو دست وي براي كسان درياي موج افكن است.

«وقتي مردمان ابرها را نيابند «دو دست تو جاي ابرهاي باران را بگيرد.

«قريش از روي اعتماد «كارهاي خويش را به تو سپردند «چنانكه مسافر عصاي خويش را مي‌افكند.

«كارها را به وراثت پيمبر عهده كردي.

«يعني سرانجام به اهل آن رسيد «در عدالت و بخشش جانشين مهدي شدي «كه بخشش متروك نماند «و حكومت قرين ستم نشود.

«پسران عباس ستارگان نور افشانند «كه وقتي ستاره‌اي نهان شود «يكي ديگر درخشان، نمايان شود «اي پسران سقايتگر حاج!

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5374

«پيوسته نيكي پيشين و پسين شما «بر من روان بوده است.

«و چنان شدم كه به يقين دانستم «كه به سپاس نعمتهاي شما نتوانم رسيد «اگر چه مردي سپاسگزارم «و كسان پيوسته آبخوران حرمتهاي شمايند «و صاحب آبگاهي به ري هست از جمله آنهاست «قلعه‌هاي پسران عباس در حوادث سخت «سر نيزه‌هاست و شمشيرهاي بران «گاهي شمشير و نيزه‌ها را بجنبانند «و گاهي محضرها به دستشان در جنبش است «دستهايي كه سود و زيان بسيار مي‌دهد «و پيوسته از آنها عطيه‌ها مي‌رسد «و مركبها.

«ملكي كه تختها و منبرهاي آن «به شما مي‌بالد، شما را خوش باد «و گرچه حسودان از اين خشنود نباشند.» گويد: رشيد پنجهزار دينار به او داد كه در حضور وي بگرفت و او را خلعت پوشانيد و بگفت تا ده تن از بردگان رومي بدو دهند و يا بويي از مركبان خاص خويش را بدو داد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5375

گويند: ابن ابي مريم مدتي با رشيد بود، وي دلقكي سخندان و طيبت گوي بود، رشيد از او صبوري نداشت و از سخن كردن با وي ملول نمي‌شد. بعلاوه ابن ابي- مريم عارف اخبار مردم حجاز و القاب بزرگان و حيله‌هاي دلقكان بود و چنان با رشيد خودماني شده بود كه او را در قصر خويش منزلي داده بود و با حرم و وابستگان و غلامان خويش آميخته بود.

راوي گويد: شبي ابن ابي مريم خفته بود، سپيده زده بود كه رشيد براي نماز برخاست و او را خفته ديد، لحاف را از روي او پس زد و گفت: «چگونه صبح كردي؟» گفت: «اي فلان من هنوز صبح نكرده‌ام دنبال كارت برو.» گفت: «واي تو به نماز برخيز.» گفت: «اينك وقت نماز ابو الجارود است، اما من از ياران ابو يوسف قاضيم.» گويد: رشيد برفت و او را خفته واگذاشت. رشيد براي نماز آماده شد، غلام ابن ابي مريم بيامد و گفت: «امير مؤمنان به نماز ايستاده»، وي برخاست و جامه به تن كرد و سوي او رفت و ديد كه رشيد در نماز صبح قرائت مي‌كند و به اينجا رسيد كه:

«مرا چه شده كه خدايي را كه ايجادم كرده عبادت نكنم [1]؟» ابن ابي مريم گفت: «به خدا نمي‌دانم.» رشيد خود داري نتوانست و در نماز بخنديد، آنگاه به ابن ابي مريم نگريست، گويي خشمگين بود، و گفت: «اي ابن ابي مريم، در باره نماز هم؟» گفت: «اي فلان مرگ چه كرده‌ام؟» گفت: «نماز مرا قطع كردي.»

______________________________

[1] وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي سوره يس 36 آيه 22

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5376

گفت: «به خدا من نكردم، سخني از تو شنيدم كه مرا غمين كرد كه گفتي:

مرا چه شده كه كسي را كه خلقم كرده عبادت نكنم؟ و گفتم: به خدا نمي‌دانم.» گويد: «رشيد باز بخنديد و گفت: «از قرآن و دين چشم بپوش و به جز آن هر چه خواهي بكن.» يكي از خادمان رشيد گويد: عباس بن محمد غاليه‌اي به رشيد هديه كرد پيش وي رفت و آن را همراه داشت و گفت: «اي امير مؤمنان خدايم به فدايت كند، غاليه‌اي به نزد تو آورده‌ام كه هيچكس نظير آن را ندارد، مشك آن از نافه سگان تبتي عتيق است، عبير آن از عبير درياي عدن است مايه آن از فلان مدني است كه به دقت عمل شهره است. تركيب كننده آن يكيست در بصره كه در كار خويش ماهر است، اگر امير مؤمنان صلاح داند كه با قبول آن بر من منت نهد، چنين كند.» گويد: رشيد به خاقان خادم كه بالاي سروي ايستاده بود گفت: «خاقان اين غاليه را بيار.» خاقان آن را بياورد و ديد كه در ظرفي بزرگ است از نقره كه ملعقه‌اي در آن است. سرپوش آن را برداشت. ابن ابي مريم حضور داشت و گفت:

«اي امير مؤمنان اين را به من ببخش.» گفت: «آن را براي خويشتن ببر.» گويد: عباس خشمگين شد و سخت متأسف شد و گفت: «واي تو به چيزي پرداختي كه من از خويشتن دريغ كردم و آن را خاص سرور خويش كردم و آنرا بگرفتي.» گفت: «مادرش بدكاره است اگر با آن بجز … ن خود را روغن بزند.» گويد: رشيد بخنديد. پس از آن ابن ابي مريم برجست و دامن پيراهن خويش را بر سرش انداخت و دست خويش را در ظرف كرد و هر چه به دستش مي‌رسيد از آن برون مي‌كشيد و يكبار به … ن خود مي‌نهاد و بار ديگر زير پا و زير بغل خود

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5377

مي‌نهاد. پس از آن چهره و ديگر اعضاي خويش را با آن سياه كرد تا به همه اعضاي خويش ماليد. آنگاه به خاقان گفت: «غلام مرا پيش من آر.» رشيد كه از فرط خنده بي‌خود شده بود گفت: «غلام وي را بخوان.» كه او را بخواند. ابن ابي مريم بدو گفت: «اين را پيش فلان ببر.» و نام زن خويش را گفت، و بگو با اين، پايين تنه‌ات را روغن بزن تا بيايم و ترا ب … يم» گويد: غلام آنرا بگرفت و برفت، رشيد مي‌خنديد و از خنده بي‌حال بود آنگاه به عباس نظر كرد و گفت: «به خدا تو پيري احمقي، به نزد خليفه خدا مي‌آيي و از غاليه‌اي ستايش مي‌گويي، مگر نداني كه هر چه از آسمان مي‌بارد و هر چه از زمين برون مي‌شود و هر چه در دنيا هست از آن اوست وزير مهر اوست و در قبضه اوست.

شگفت‌تر اينكه به فرستاده مرگ گفته‌اند: بنگر هر چه اين مي‌گويد اجرا كن، به نزد چنين كسي غاليه را مي‌ستايند و درباره آن سخنراني مي‌كنند، گويي بقال است يا عطار يا خرما فروش.» گويد: آنگاه رشيد چندان بخنديد كه نزديك بود نفسش قطع شود، در آن روز يكصد هزار درم به ابن ابي مريم جايزه داد.

زيد بن علي طالبي گويد: روزي رشيد مي‌خواست دارو بنوشد، ابن ابي مريم بدو گفت: «مي‌خواهي فردا به هنگام خوردن دارو مرا حاجب خويش كني و هر چه بدست آوردم از آن من و تو باشد؟» گفت: «چنين مي‌كنم.» گويد: آنگاه رشيد كس پيش حاجب فرستاد كه فردا در منزل خويش باش كه من حاجبي را به ابن ابي مريم سپردم ابن ابي مريم صبح زود بيامد، كرسي‌اي براي وي نهادند، رشيد دارو نوشيد و خواص وي خبر يافتند. فرستاده‌ام جعفر بيامد و درباره امير مؤمنان و داروي وي پرسش كرد. ابن ابي مريم او را به نزد رشيد رسانيد كه حال وي را بدانست و با جواب بازگشت. وي به فرستاده گفت: «آنچه را درباره تو

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5378

كردم كه زودتر از كسان برايت اجازه گرفتم به بانو بگو.» گويد: فرستاده قضيه را با ام جعفر بگفت كه مالي گزاف براي وي فرستاد. پس از آن فرستاده يحيي بن خالد بيامد كه با وي نيز چنان كرد، آنگاه فرستاده جعفر و فضل آمد كه چنان كرد و هر يك از برمكيان جايزه‌اي سنگين براي وي فرستادند آنگاه فرستاده فضل بن ربيع آمد كه او را پس فرستاد و براي وي اجازه نگرفت. فرستادگان سرداران و بزرگان نيز بيامدند و هر كس كه اجازه گرفتنش را آسان كرده بود جايزه‌اي سنگين فرستاد. هنوز پسين نشده بود كه شصت هزار دينار پيش وي فراهم آمد و چون رشيد از بماري بهي يافت و از دارو پيكرش پاك شد وي را پيش خواند و گفت: «امروز چه كردي؟» گفت: «سرور من شصت هزار دينار به دست آوردم.» گويد: «رشيد آن را بسيار دانست و گفت: «سهم من كو؟» گفت: «جدا شده.» گفت: «سهم خويش را به تو بخشيدم، ده هزار سيب به ما هديه كن.» ابن ابي مريم چنان كرد و بيشتر از همه كساني كه رشيد در كار بازرگاني با آنها انباز شده بود سود برد.

اسماعيل بن صبيح گويد: به نزد رشيد وارد شدم، كنيزي بالاي سر وي بود. كاسه‌اي به دست داشت و ملعقه‌اي به دست ديگر، و بدو چيز مي‌خورانيد.

گويد: چيزي ديدم سپيد و رقيق و ندانستم كه چيست.

گويد: رشيد بدانست كه من مي‌خواهم آنرا بدانم. گفت: «اي اسماعيل پسر صبيح.» گفتم: «سرورم آماده فرمانم.» گفت: «مي‌داني اين چيست؟» گفتم: «نه.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5379

گفت: «اين آش برنج و گندم است و آب سبوس كه براي كجي اعضاء و تشنج اعصاب نافع است، پوست را صفا مي‌دهد و لكه را مي‌برد و بدن را چاق مي‌كند و كثافت‌ها را مي‌برد.» گويد: وقتي برفتم انديشه‌اي نداشتم جز اينكه طباخ را خواستم و گفتم: «هر روز صبح براي من از اين آش بيار.» گفت: «چيست؟» گويد: وصفي را كه شنيده بودم براي وي بگفتم.

گفت: «به روز سوم از اين دلزده مي‌شوي.» گويد: روز اول از آن آش ساخت كه آنرا خوشمزه يافتم. روز دوم ساخت كه پست‌تر از اول بود و چون روز سوم آنرا بياورد گفتم: «پيش نيار» گويند: رشيد بيماري‌اي گرفت و طبيبان به علاج وي پرداختند، اما از بيماري خويش بهي نيافت. ابو عمر عجمي گفت: «در هند طبيبي هست به نام منكه و ديدمشان كه او را بر همه مردم هند مقدم مي‌دارند كه يكي از عابدان و فيلسوفان آنجاست.

اگر امير مؤمنان كس به طلب منكه فرستد شايد خدا به دست وي براي او شفا فرستد.» گويد: رشيد كس فرستاد كه او را بياورد و جايزه‌اي همراه وي فرستاد كه براي سفر خويش از آن كمك گيرد.

گويد: منكه بيامد و رشيد را معالجه كرد كه در نتيجه معالجه وي از بيماري خويش بهي يافت و مقرري‌اي سنگين براي وي معين كرد و اموال كافي داد. يك روز كه منكه از قصر الخلد مي‌گذشت يكي از مانويان را ديد كه عبايي گسترده بود و داروهاي بسيار بر آن پهن كرده بود و ايستاده بود و يكي از داروهاي خويش را كه معجوني بود وصف مي‌كرد و به وصف آن مي‌گفت: «اين داروي تب لازم است و داروي تب متناوب و تب ربع و تب ثلث و درد پشت و زانوان و بواسير و بادها و درد مفاصل

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5380

و درد چشمان و درد شكم و درد سر و شقيقه و سلس البول و فلج و رعشه» و بيماري‌اي نبود كه نگفت كه اين دارو شفاي آنست.

گويد: منكه به ترجمان خويش گفت: «اين چه مي‌گويد؟» ترجمان آنچه را شنيده بود براي وي ترجمه كرد. منكه لبخند زد و گفت: «به هر حال پادشاه عرب نادان است، به سبب آنكه اگر كار چنين است كه اين مي‌گويد، پس چرا مرا از ولايتم آورد و از كسانم جدا كرد و مخارج سنگين مرا تحمل كرد؟ در صورتي كه اين را پيش خود توانست يافت و اگر كار چنان نيست كه او مي‌گويد، پس چرا او را نمي‌كشد؟ كه شريعت خون وي را و كساني كه همانند وي باشند مباح كرده كه اگر او كشته شود، يكي است كه با كشتن وي مردم بسيار زنده مي‌مانند و اگر اين نادان را واگذارند هر روز يكي را بكشد و تواند كه هر روز دو يا سه يا چهار كس را بكشد و اين تباهي تدبير است و وهن مملكت.» گويند: يحيي بن خالد برمكي مردي را به چيزي از كارهاي خراج سواد گماشت، عامل به نزد رشيد رفت كه وي را وداع گويد. يحيي و جعفر بن يحيي نيز پيش رشيد بودند، رشيد به يحيي و جعفر گفت: «بدو سفارش كنيد.» يحيي بدو گفت: «صرفه‌جويي كن و آبادي.» جعفر بدو گفت: «انصاف كن و به انصاف بگير.» رشيد بدو گفت: «عدالت كن و نيكي كن.» گويند كه رشيد بر يزيد بن مزيد شيباني خشم آورد، سپس از او خشنود شد و اجازه‌اش داد كه به نزد وي در آمد و گفت: «اي امير مؤمنان ستايش خداي را كه به ديدار تو راه حرمت را براي ما آسان كرد و نعمتمان داد و به تفضل خود محنت را از ما ببرد. خدايت به هنگام خشم پاداش باز آمدگان دهد و در حال رضا پاداش نعمت- دهان و منت نهان بخشنده دهد كه اين را خدا از آن تو كرده و ستايش خداي را كه به هنگام غضب از سختي باز مي‌ماني و با نعمت، منت مي‌نهي و نيكي مي‌كني و از بد-

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5381

كار در مي‌گذري و به وسيله عفو تفضل مي‌كني.» عبد الله بن مصعب گويد كه رشيد بدو گفته بود: «درباره كساني كه عيب عثمان گفتند چه مي‌گويي؟» گويد: گفتم: «اي امير مؤمنان، كساني عيب او گفتند و كساني با وي بودند، آنها كه عيب وي گفتند پراكنده شدند، اقسام فرقه‌ها شدند و اهل بدعتها و اقسام خوارج، اما كساني كه با وي بودند تا اين روزگار اهل جماعت بوده‌اند.» گويد: رشيد به من گفت: «حاجت ندارم كه پس از اين در اين باره پرسش كنم.» عبد الله گويد: و نيز از منزلت ابو بكر و عمر به نزد پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم پرسيد.

گفتمش: «منزلت آنها در زندگاني وي همانند منزلتي بود كه در مرگ بنزد وي داشتند.» گفت: «آنچه را نياز داشتم كفايت كردي.» راوي گويد: سلام يا رشيد خادم كه از جمله خدمه خاص بود در مرزها و شامات عهده‌دار املاك رشيد شد و نامه‌ها درباره نيك رفتاري و وقار وي و ستايش مردم از او مكرر آمد، رشيد بگفت: «تا او را تقدم دهند و با وي نيكي كنند و املاك جزيره و مصر را كه مي‌خواست بدو پيوسته شود، بدو پيوسته كنند.» گويد: خادم بيامد و به نزد رشيد وارد شد، وي به كار خوردن گلابي‌اي بود كه از بلخ براي وي آورده بودند كه آن را پوست مي‌كند و مي‌خورد بدو گفت: «اي فلان، اخباري كه از تو به نزد مولايت مي‌رسد سخت نيكو است و به نزد وي منزلت دلخواه داري. گفتم فلان و بهمانت دهند و ترا به فلان و بهمان گماشتم، حاجت خويش را بخواه.» گويد: پس او سخن كرد و از حسن رفتار خويش ياد كرد و گفت: «به خدا

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5382

اي امير مؤمنان، رفتار دو عمر را از ياد كسان بردم.» گويد: رشيد خشمگين شد و به هيجان آمد و يك گلابي برگرفت و بدو زد و گفت: «اي پسر زن بوگندو، دو عمر، دو عمر، فرض كنيم اين را درباره عمر بن- عبد العزيز تحمل كنيم درباره عمر بن خطاب تحمل نمي‌كنيم.» يكي از فرزندان عبد الله بن عبد العزيز عمري گويد: رشيد گفته بود: «به خدا نمي‌دانم درباره اين عمري چه كنم، خوش ندارم بدو پردازم كه اخلاف وي را منفور دارم، اما مي‌خواهم طريقه و مسلك وي را بدانم و به كسي اعتماد ندارم كه سوي وي فرستم.» گويد: عمر بن بزيع و فضل بن ربيع گفتند: «ما مي‌رويم.» گفت: «شما برويد.» گويد: آن دو كس از عرج سوي محلي رفتند در صحرا به نام خلص و چند بلد از مردم عرج گرفتند و چون به منزل عموي رسيدند نيمروز به نزد وي رفتند كه در مسجد بود. شتران خويش را با كساني از يارانشان كه همراهشان بودند بر در مسجد نهادند و به نزد وي وارد شدند و در زي پادشاهان با عطر و جامه و بوي خوش نزديك وي نشستند. وي در مسجد خويش بود، بدو گفتند: «اي ابو عبد الله، ما فرستادگان كساني از مردم مشرقيم كه پشت سر ما هستند به تو مي‌گويند از خداي بترس و اگر مي‌خواهي قيام كن.» گويد: به طرف آنها نگريست و گفت: «واي شما براي چه و براي كه؟» گفتند: «تو» گفت: «به خدا خوش ندارم با مقدار حجامتي از خون يك مرد مسلمان به پيشگاه خدا روم و آنچه آفتاب بر آن طلوع مي‌كند از آن من باشد.» گويد: و چون از او نوميد شدند، گفتند: «چيزي همراه ما هست كه در كار معاش خويش از آن كمك گيري.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5383

گفت: «مرا بدان نيازي نيست، من از آن بي‌نيازم.» گفتند: «بيست هزار دينار است.» گفت: «بدان نياز ندارم.» گفتند: «آن را به هر كه مي‌خواهي بده.» گفت: «خودتان به هر كه مي‌خواهيد بدهيد، من خادم و دستيار شما نيستم.» گويد: و چون از او نوميد شدند، بر شتران خويش نشستند و صبحگاهان در منزلگاه ديگر در سقيا به نزد خليفه رسيدند كه در انتظارشان بود. و چون به نزد وي وارد شدند آنچه را ميانشان رفته بود بگفتند كه گفت: «اهميت نمي‌دهم كه پس از اين چه كنم.» گويد: عبد الله [1] در آن سال به حج رفت. هنگامي كه به نزد يكي از فروشندگان ايستاده بود و براي يكي از كودكان خويش چيزي مي‌خريد، هارون كه بر اسبي سعي صفا و مروه مي‌كرد بدو رسيد. عبد الله آنچه را مي‌خواست رها كرد و سوي رشيد رفت و عنان اسب وي را بگرفت. سپاهيان و كشيكبانان سوي وي دويدند اما هارون آنها را از وي بازداشت. عبد الله با وي سخن كرد.

گويد: اشكهاي هارون را ديدم كه بر يال اسبش مي‌ريخت، پس از آن برفت.

ليث بن عبد العزيز گوزگاني كه چهل سال در مكه مجاور بوده بود به نقل از يكي از حاجيان گويد: وقتي رشيد مي‌كرد وارد كعبه شد و بر انگشتان خويش بايستاد و گفت: «اي كسي كه حاجتهاي خواهندگان را مي‌داني و ضمير خاموشان را مي‌شناسي كه براي هر خواهشي پاسخ حاضر و مهياداري و نسبت به هر خاموشي علم كامل داري! وعده‌هايت صادق است و نعمتهايت بسيار و رحمتت گسترده، بر محمد و آل محمد صلوات گوي، گناهان ما را ببخش و بديهاي ما را مستور دار. اي كه

______________________________

[1] متن چنين است چند سطر پيش عنوان اين شخص ابو عبد الله بود و اينك در دو جا عبد الله است (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5384

گناهان، وي را زيان نمي‌زند و عيبها از او نهان نمي‌ماند و بخشش خطاها وي را كاستي نمي‌دهد. اي كه زمين را بر آب گسترده و هوا را به آسمان بسته و براي خويش نامها برگزيده بر محمد صلوات گوي و همه كارهاي مرا قرين نيكي كن. اي كه صداها به همه زبانها قرين خشوع وي است و حاجتها مي‌خواهند، حاجت من اينست كه وقتي مرا ببردي و در گورم جاي گرفتم و كسان و فرزندانم از من پراكنده شدند مرا ببخشي.

خدايا ترا ستايشي از همه ستايشها بيشتر، چندانكه با همه مخلوق تفضل مي‌كني.

خدايا بر محمد صلواتي پسنديده گوي و محمد را صلواتي خاص گوي و از بابت ما وي را نكوترين و كافي‌ترين پاداش ده. خدايا ما را در زندگي نيك روز بدار و به هنگام مرگ به صف شهيدان بر، و نيكروز و روزي خوار كن و تيره روز و محروم مكن.» قاسم بن يحيي گويد: رشيد كسان فرستاد كه ابن ابي داود و كساني را كه در حير [1] خدمت قبر حسين بن علي مي‌كردند بيارند و چون آنها را بياوردند حسن بن راشد آنها را بديد و به ابن ابي داود گفت: «چه شده؟» گفت: «اين مرد (يعني: رشيد) از پي من فرستاده و از او بر جان خويش ايمن نيستم.» گفت: «وقتي به نزد وي رفتي و از تو پرسش كرد بگو حسن بن راشد مرا در آن محل نهاده.» گويد: و چون به نزد رشيد در آمد، همين سخن را گفت، رشيد گفت: «اين به شلوغ كاري حسن مي‌ماند، بياريدش.» گويد: «و چون حسن بن راشد حضور يافت. رشيد گفت: «براي چه اين مرد را در حير نهاده‌اي؟» گفت: «خدا كسي را كه وي را در حير نهاد رحمت كند، ام موسي به من دستور داد كه وي را در آنجا نهم و هر ماه سي درم بدو دهم.»

______________________________

[1] اين كلمه در متون ديگر «حاير» آمده و بمعني حدود و اطراف مشهد حسين عليه السلام است (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5385

گفت: «وي را به حير برگردانيد و آنچه را ام موسي براي وي مقرر كرده، بدو بدهيد.» گويد: ام موسي مادر مهدي و دختر يزيد بن منصور بود.

محمد گويد: به نزد رشيد در آمدم، در خانه عون عبادي. وي را ديدم به وضع تابستاني در اطاقي باز و بي فرش، بر نشيمنگاهي به نزد در، جانب راست اطاق، پوشش نازكي بر او بود و جامه زيرين رشيدي با خطهاي پهن برنگ قرمز سير. در اطاقي كه وي بود كنف مرطوب نبود كه وي را آزار مي‌داد، خنكي كنف را از جاي ديگر به اطاق مي‌رسانيدند اما مقابل آن نمي‌نشست. نخستين كس بود كه به هنگام تابستان اطاق خوابگاه روزانه وي سقف كاذب داشت. و اين از آن روي بود كه شنيده بود كه خسروان هر روز سقف اطاق خويش را از برون گل‌اندود مي‌كردند كه گرماي خورشيد را از آنها بدارد و او نيز سقف كاذبي ساخت كه مجاور سقف اطاق خوابگاه روزانه وي بود.

محمد گويد: شنيدم تغاري [1] از نقره داشت كه در روز گرما عطردار عطر و زعفران و علفهاي خوشبو و گلاب در آن مي‌نهاد آنگاه به اطاق خوابگاه روزانه وي مي‌برد هفت روپوش نازك از قصب رشيدي خاص زنان بنزد وي ميبردند روپوشهاي نازك را در آن عطر مي‌آغشتند، هر روز هفت كنيز مي‌آمدند و هر كنيزي لباس خويش را مي‌پوشيد، سپس روپوش نازك را روي آن مي‌پوشيد و بر صندلي سوراخ داري مي‌نشست و روپوش نازك را اطراف صندلي رها مي‌كرد كه آن را مي‌پوشانيد آنگاه زير كرسي، عود آلوده به عنبر مي‌سوختند. تا وقتي كه روپوش كنيز خشك شود چنين مي‌كردند. اين كار در اطاق خواب روزانه وي بود كه اطاق از بوي بخور و عطر خوش مي‌شد.

عباس بن حسن گويد: رشيد به من گفت: «مي‌بينم كه از ينبع و صفت آن بسيار

______________________________

[1] كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5386

سخن مي‌كني، وصف آنرا با من بگوي و مختصر گوي.» گويد: گفتمش: «به سخن يا به شعر؟» گفت: «به سخن و شعر» گويد: گفتم: «كناره‌اش تا پاي نخلهاست و نخلها مايه رونق آن است.» گويد: لبخند زد و من بدو گفتم:

«اي دره قصر، چه نيكو قصر و دره‌اي «كه اگر بخواهي منزلگاه شهري است و يا صحرايي «در سرزمينهاي آن شتر دو رنگ را «ايستاده بيني «با سوسمار و ماهي و ملاح و حدي خوان [1].» محمد بن هارون به نقل از پدرش گويد: در حضور رشيد بودم فضل بن ربيع بدو گفت: «اي امير مؤمنان، ابن سماك را حاضر كرده‌ام.» گفت: «او را بيار.» گويد: ابن سماك وارد شد، رشيد بدو گفت: «مرا وعظ گوي.» گفت: «اي امير مؤمنان از خداي يگانه كه شريك ندارد بترس و بدان كه فردا در پيشگاه خداي، پروردگار خويش، مي‌ايستي، آنگاه به يكي از دو مقام مي‌روي كه سومي ندارد بهشت يا جهنم.» گويد: هارون بگريست تا ريشش تر شد. فضل رو به ابن سماك كرد و گفت:

«مقدس باد خداي! مگر كسي ترديد دارد كه امير مؤمنان به سبب رعايت حق خداي و عدالت و تفضل با بندگان وي به هنگام رستاخيز سوي بهشت مي‌رود. ان شاء الله.» گويد: اما ابن سماك به اين سخن وي اعتنا نكرد و بدو توجه نكرد و روي به امير مؤمنان كرد و گفت: «اي امير مؤمنان، اين (يعني: فضل بن ربيع) در آن روز با تو

______________________________

[1] در متن بنظم است.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5387

نيست و به نزد تو نيست، از خداي بترس و در كار خويش بنگر.» گويد: پس هارون بگريست چندان كه بر او رقت آورديم، فضل بن ربيع خاموش ماند و كلمه‌اي بر زبان نياورد تا وقتي كه ما برون شديم.

گويد: روزي ابن سماك به نزد رشيد در آمد، در آن اثنا كه به نزد رشيد بود وي آب خواست، كوزه آبي بياوردند و چون آن را به طرف دهان برد كه بنوشد ابن- سماك گفت: «اي امير مؤمنان! دست نگهدار، ترا به حق خويشاوندي رسول خداي صلي الله عليه و سلم، اگر اين جرعه آب را از تو باز مي‌داشتند آنرا به چند مي‌خريدي؟» گفت: «به همه ملكم.» گفت: «بنوش كه خداي بر تو گوارا كند.» وقتي آنرا بنوشيد، بدو گفت: «به حق خويشاوندي پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم از تو مي‌پرسم كه اگر آب از بدن تو برون نمي‌شد آن را به چند مي‌خريدي؟» گفت: «به همه ملكم.» ابن سماك گفت: «ملكي كه قيمت آن يك جرعه آب باشد در خور آن نيست كه درباره آن رقابت كنند.» گويد: هارون بگريست و فضل بن ربيع به ابن سماك اشاره كرد كه برود و او نيز برفت.

گويد: عبد الله بن عبد العزيز عمري، رشيد را وعظ گفت و گفتار وي را به كلمه «بله عمو جان» پذيرفت و چون مي‌رفت كه بازگردد، رشيد دو هزار دينار در كيسه‌اي همراه امين و مأمون براي وي فرستاد كه با كيسه بدو رسيدند و گفتند: «عمو جان، امير مؤمنان به تو مي‌گويد: اين را بگير و از آن سود برگير. يا آن را پخش كن.» گفت: «او بهتر مي‌داند ميان كيها پخش كند.» گويد: آنگاه يك دينار از كيسه برگرفت و گفت: «خوش ندارم كه گفتار بد

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5388

و كردار بد را با هم فراهم آرم.» گويد: پس از آن عمري سوي بغداد حركت كرد. رشيد آمدن وي را به بغداد و به نزد عمريان خوش نداشت و گفت: «پسر عمويتان را چه مي‌شود؟ او را در حجاز تحمل كردم اينك روانه دار الملك من شده و مي‌خواهد دوستانم را بر ضد من به تباهي برد. وي را از آمدن سوي من باز گردانيد.» گفتند: «از ما نمي‌پذيرد.» گويد: پس رشيد به موسي بن عيسي نوشت كه وي را به ملايمت بازگرداند.

عيسي پسركي ده ساله را كه خطبه‌ها و موعظه‌ها به خاطر سپرده بود، به نزد وي خواند كه با وي بسيار سخن كرد و موعظه‌ها گفت كه عمري همانند آن نشنيده بود و او را از تعرض امير مؤمنان منع كرد. عمري پاپوش خويش را برگرفت و برخاست و مي‌گفت: «و به گناه خويش اعتراف كنند و لعنت بر اهل جهنم باد [1].» به گفته بعضي‌ها عمري از آن پس كه از بغداد روان شد در رقه با رشيد بود، روزي با وي به شكار برون شد، يكي از عابدان بدو رسيد و گفت: «اي هارون از خداي بترس.» گويد: هارون به ابراهيم بن عثمان گفت: «اين مرد را نگهدار تا من بازگردم.» و چون بازگشت غذاي خويش را خواست و بگفت تا از غذاي خاص وي به آن مرد بخورانند، وقتي بخورد و بنوشيد او را پيش خواست و گفت: «اي فلان در كار خطاب و سؤال با من انصاف كن.» گفت: «اين كمترين چيزي است كه درباره تو لازم است.» گفت: «به من بگوي كه من بدتر و خبيث‌ترم يا فرعون؟»

______________________________

[1] فاعترفوا بذنبهم فسحقا لأصحاب السعير. سوره 67 ملك آيه 11

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5389

گفت: «فرعون كه گفت: «من پروردگار والاي شمايم» [1] و نيز گفت: «من براي شما خدايي جز خودم نمي‌شناسم» [2] گفت: «راست گفتي. به من بگوي كي بهتر است. تو يا موسي پسر عمران؟» گفت: «موسي كليم الله بود كه وي را براي خويشتن پر آورده بود و امين خويش كرده بود و از ميان مخلوق خويش با وي سخن كرد.» گفت: «راست گفتي، مگر نمي‌داني كه وقتي او و برادرش را سوي فرعون فرستاد به آنها گفت: «با او سخني نرم گوييد شايد اندرز گيرد يا بترسد [3] و مفسران گفته‌اند كه دستورشان داد وي را به كنيه ياد كنند و اين در حالي بود كه وي چنانكه مي‌داني گردنكش بود و جبار. تو پيش من آمدي و من به اين وضعم كه مي‌داني كه بيشتر واجبات خدا را به جاي مي‌آورم و جز او كسي را نمي‌پرستم در مقابل حدود بزرگ و امر و نهي وي درنگ مي‌كنم، اما مرا با كلمات خشن و تند وعظ گفتي، نه مطابق ادب خداي رفتار كردي، نه اخلاق پارسايان را رعايت كردي. چگونه ايمن شدي كه با تو سختي نكنم و خويشتن را به معرض خطري آوردي كه ضرورت نداشت.» زاهد گفت: «اي امير مؤمنان خطا كردم و از تو بخشش مي‌طلبم.» گفت: «خدايت ببخشد» و بگفت تا بيست هزار درم به او دهند كه از گرفتن آن خودداري كرد و گفت: «مرا بدين مال نياز نيست، من مردي جهانگردم.» هرثمه با چشم بدو اشاره كرد و گفت: «اي نادان جايزه امير مؤمنان را رد مي‌كني!» رشيد گفت: «دست از او بدار» سپس گفت: «اين مال را به سبب نيازي كه بدان داشته باشي به تو نمي‌دهيم بلكه رسم ما اين است كه هر كه با خليفه سخن كند

______________________________

[1] أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي سوره 79 (نازعات) آيه 24

[2] ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرِي (سوره 28 (قصص) آيه 38)

[3] فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشي (سوره 20 طه آيه 44)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5390

و از دوستان و دشمنان وي نباشد جايزه‌اي بدو دهد و بخشش كند، از جايزه ما هر مقدار كه مي‌خواهي بپذير و آنرا به هر صورت كه خوش داري خرج كن.» گويد: زاهد از آن مال دو هزار درم برگرفت و ميان حاجبان و كساني كه بر در بودند پراكنده كرد.

 

سخن از زنان عقدي كه هارون الرشيد داشت‌

 

گويند: رسيد زبيده را كه كنيه ام جعفر داشت و دختر جعفر بن منصور بود، به سال صد و پنجاه و ششم به روزگار خلافت مهدي به زني گرفت و با وي زفاف كرد، در خانه محمد بن سليمان كه بعدها از آن عباسه شد، سپس به المعتصم بالله رسيد. زبيده محمد امين را براي وي آورد و در بغداد در ماه جمادي الاولي به سال دويست و شانزدهم درگذشت.

و هم او امة العزيز، كنيز فرزنددار موسي را به زني گرفت كه علي را براي وي آورد.

و نيز ام محمد دختر صالح مسكين را به زني گرفت و در رقه در ماه ذي حجه صد و هشتاد و هفتم با وي زفاف كرد. مادر ام محمد، ام عبد الله دختر عيسي بن علي بود كه خانه‌ام عبد الله در كرخ كه دبوس‌داران در آنجا هستند از آن وي بود. وي به ملكيت ابراهيم بن مهدي در آمده بود سپس از ملكيت وي برون شد و رشيد او را به زني گرفت.

و نيز عباسه دختر سليمان بن ابي جعفر را به زني گرفت و در ذي حجه سال صد و هشتاد و هفتم با وي زفاف كرد. وي را با ام محمد دختر صالح به نزد رشيد بردند.

و نيز عزيزه دختر غطريف را به زني گرفت. پيش از آن عزيزه به نزد سليمان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5391

ابن ابي جعفر بوده بود كه وي را اطلاق داد و رشيد او را گرفت. وي دختر برادر خيزران بود.

و نيز جرشي عثماني را كه دختر عبد الله بن محمد عثماني بود به زني گرفت.

وي را جرشي از آن رو گفتند كه در جرش يمن تولد يافته بود، مادر بزرگ پدرش فاطمه دختر حسين بن علي عليه السلام بود، عموي پدرش عبد الله بن حسن طالبي بود.

وقتي رشيد در گذشت چهار زن عقدي داشت: ام جعفر. ام محمد دختر صالح عباسه دختر سليمان و عثماني.

 

فرزندان ذكور رشيد چنين بودند

 

محمد اكبر كه مادرش زبيده بود. عبد الله مامون كه مادرش كنيزي بود به نام مراجل. قاسم مؤتمن كه مادرش كنيزي بود به نام قصف ابو اسحاق محمد معتصم كه مادرش كنيزي بود به نام مارده. علي كه مادرش امة العزيز بود. صالح كه مادرش كنيزي بود به نام رئيم. ابو عيسي محمد كه مادرش كنيزي بود به نام عرابه. ابو يعقوب محمد كه مادرش كنيزي بود به نام شذره. ابو العباس محمد كه مادرش كنيزي بود به نام خبث. ابو سليمان محمد كه مادرش كنيزي بود به نام رواح. ابو احمد محمد كه مادرش كنيزي بود به نام كتمان.

 

فرزندان اناث رشيد نيز چنين بودند

 

سكينه، كه مادرش قصف بود، وي خواهر قاسم بود. ام حبيب كه مادرش مارده بود، وي خواهر ابو اسحاق معتصم بود. اروي كه مادرش حلوب بود و ام محمد كه نامش حمدويه بود. و فاطمه كه مادرش غصص بود و نامش مصفي بود. و ام ابيها كه مادرش سكر بود. و ام سلمه كه مادرش رخنق بود. و خديجه كه مادرش شجر بود

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5392

وي خواهر كريب بود. و ام قاسم كه مادرش خرق بود و رمله، ام جعفر، كه مادرش حلي بود. و ام علي كه مادرش انيق بود. و ام العاليه كه مادرش سمندل بود. و ريطه كه مادرش زينه بود.

مفضل بن محمد ضبي گويد: رشيد كس از پي من فرستاده بود بي‌خبر بودم كه شبانگاه فرستادگان بيامدند و گفتند: «به نزد امير مؤمنان بيا.» گويد: روان شدم تا به نزد رشيد رسيدم و اين به روز پنجشنبه بود. وي تكيه داده بود. محمد بن زبيده سمت چپ وي بود و مامون به سمت راست وي سلام گفتم به من اشاره كرد كه نشستم، به من گفت: «اي مفضل!» گفتم: «اي امير مؤمنان آماده فرمانم» «گفت: «در كلمه فسيكفيكهم چند نام هست؟» گفتم: «اي امير مؤمنان سه نام» گفت: «چه باشد؟» گفت: «كاف از آن پيمبر خداست، صلي الله عليه و سلم، ها و ميم از آن كافران است و ياء كه از آن خداي است عز و جل.» گفت: «راست گفتي، اين نيز (يعني كسايي) به ما چنين افادت كرد.

گويد: آنگاه به محمد نگريست و بدو گفت: «اي محمد فهميدي؟» گفت: «آري» گفت: «مطلب را چنانكه مفضل گفت براي من تكرار كن.» گويد محمد مطلب را تكرار كرد، آنگاه رشيد به من نگريست و گفت:

«مطلبي داري كه در حضور اين پير از ما بپرسي؟» گفتم: «آري اي امير مؤمنان.» گفت: «چه باشد؟» گفتم: شعر فرزدق كه گويد:

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5393

«آفاق آسمان را از شما گرفتيم «دو ماه آن و ستارگان طالع، «از آن ماست.» گفت: «دير آمدي پيش از تو اين پير، دو ماه را افادت كرد، يعني خورشيد و چنانكه گفته‌اند: روش دو عمر، يعني روش ابو بكر و عمر.» گويد: «گفتم بيشتر سؤال كنم؟» گفت: «بيشتر كن.» گفتم: «براي چه اين را نكو دانسته‌اند؟» گفت: «از آن رو كه وقتي دو نام از يك جنس فراهم آيد و يكي بر زبان گويندگان سبكتر باشد، آنرا چيرگي دهند و ديگري را به نام آن نامند از آن رو كه روزگار عمر بيشتر از روزگار ابو بكر بود و فتوح وي بيشتر بود و نامش سبكتر، آنرا چيرگي دادند و ابو بكر را به نام وي ناميدند. خداي عز و جل گويد: بعد دو مشرق، كه مقصود مشرق و مغرب است.

گفتم: «مطلب ديگري به جاي مانده.» گفت: «در اين باب جز آنچه ما گفتيم نيز گويند اما اين كاملترين چيزي است كه گفته‌اند و اكمال معني به نزد عربان است.» گويد: آنگاه به من نگريست و گفت: «آنچه مانده چه باشد؟» گفتم: «چيزي كه به جا مانده هدفي است كه شاعر در مقام تفاخر از شعر خويش داشته.» گفت: «چه باشد؟» گفتم: «از خورشيد، ابراهيم را منظور داشته و از ماه، محمد را و از ستارگان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5394

خلفاي رشاد يافته [1] را كه از نياكان صالح تو بوده‌اند.» گويد: امير مؤمنان به دقت گوش داد. آنگاه به فضل بن ربيع گفت: «صد هزار درم براي اداي قرض وي بفرست. ببين از شاعران كي بر در است بدانها اجازه داده شود «معلوم شد عماني و منصور نمري هستند بدانها اجازه داد گفت: «پير را نزديك من آر» كه بدو نزديك شد و شعري مي‌خواند به اين مضمون:

«به امام كه از مادر خويش تبعيت مي‌كند «بگوي كه قاسم كمتر از برادر خويش نيست «ما بدو رضايت مي‌دهيم «برخيز و او را معين كن.» رشيد گفت: به همين رضايت نمي‌دهي كه دعوت كني براي وي بيعت گرفته شود و من نشسته باشم كه مي‌خواهي مرا به برخاستن واداري.» گفت: «اين برخاستن به دلخواه است نه برخاستن فرض.» گفت: «قاسم را بيارند.» گويد: قاسم را بياوردند و شاعر خواندن شعر خويش را ادامه داد، رشيد به قاسم گفت: «اين پير دعوت مي‌كند كه براي تو بيعت گرفته شود، عطيه كافي به او بده.» گفت: «هر چه امير مؤمنان فرمايد.» گفت: «مرا با اين چه كار؟ نمري را بيار.» گويد: شاعر بدو نزديك شد و شعري بر او خواند به اين مضمون:

«حسرت و ناليدن ما به سر نمي‌رسد» تا بدانجا رسيد كه گفت:

______________________________

[1] كلمه متن راشدين است كه عنوان خاص خلفاي عصر اول است. در اينجا مقصود خليفگان سلف عباسي است كه گر چه به قرينه توان دريافت اما براي احتراز از خلط بجاي آن رشاد يافتگان آوردم (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5395

«چه خوش بود روزگار جواني «و خاطرات شيرين آن «قدر جواني را ندانستم تا وقتي برفت «و دنيا از پي آن» رشيد گفت: «دنيايي كه با جامه جواني در آن نچمند به چه كار آيد؟» گويند: سعيد بن سلم باهلي به نزد رشيد در آمد و سلام گفت. رشيد بدو اشاره كرد كه نشست و گفت: «اي امير مؤمنان يك بدوي از طايفه باهله بر در امير مؤمنان ايستاده كه هرگز شاعري ماهرتر از او نديده‌ام.» گفت: «اكنون كه به اين دو كس- مقصودش عماني و منصور نمري بود كه آنجا حار بودند- تعرض كردي، تعرض به تو را به آنها وا مي‌گذاريم.» گفت: «اي امير مؤمنان آنها مرا به تو مي‌بخشند، به اعرابي اجازه دهند.» گويد: پس بدو اجازه داد، بدوي‌اي بود در جبه حرير و عباي يماني كه كمر آن را بسته بود و دامن آن را بر شانه افكنده بود، با عمامه‌اي كه به دو طرف صورت بسته و دنباله آنرا رها كرده بود. پيش روي امير مؤمنان ايستاد، كرسيها نهادند و كسائي و مفضل و ابن سلم و فضل بن ربيع نشستند. ابن سلم به بدوي گفت: «درباره حرمت امير مؤمنان بگوي» بدوي خواندن اشعار خويش را آغاز كرد.

امير مؤمنان گفت: «با تحسين به تو گوش مي‌دهم، اما از تو بدگمانم، اگر اين شعر از آن تو است و تو بخويشتن آنرا گفته‌اي درباره اين دو- منظورش محمد و امين بود كه به كناري بودند- دو بيت بگوي» گفت: «اي امير مؤمنان، مرا بي محابا به كاري وا مي‌داري. مهابت خلافت هست و شكوه بديهه‌گويي و فرار قافيه از خاطر. امير مؤمنان مرا مهلت دهد تا- قافيه‌هاي فراري به نزد من فراهم آيد و خاطرم آرام گيرد» گفت: «اي بدوي مهلتت مي‌دهم و عذر آوردنت را به جاي امتحانت مي‌نهم

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5396

» گفت: «اي امير مؤمنان گشايش آوردي و راه را گشودي، آنگاه شعري خواند به اين مضمون:

«آنها طنابهاي خيمه‌اند «كه خدايشان مبارك كند «و تو اي امير مؤمنان ستون آني «اوج قبله اسلام را به عبد الله از پي محمد «بنا كردي و چوب آن روييدن گرفت» رشيد گفت: «اي بدوي خدا ترا نيز مبارك بدارد، از ما بخواه و خواستنت فروتر از نيكي گفتارت نباشد.» گفت: «اي امير مؤمنان يكصد» گويد: امير مؤمنان لبخند زد و گفت تا يكصد هزار درم به او دهند با هفت خلعت.

گويند: روزي رشيد از آن پيش كه براي قاسم بيعت بگيرد بدو گفت: «در باره تو به امين و مامون سفارش كرده‌ام.» گفت: «اي امير مؤمنان كار آنها را عهده كردي خودت و كار مرا به ديگري سپردي.» مصعب بن عبد الله زبيري گويد: رشيد به مدينه پيمبر آمد، صلي الله عليه و سلم، پسرانش محمد امين و عبد الله مامون نيز با وي بودند، در آنجا مقرريها را بداد.

در آن سال مردان و زنان را سه مقرري داد، سه مقرري كه در ميان آنها تقسيم كرد، يك هزار هزار و پنجاه هزار دينار بود. و هم در آن سال براي پانصد كس از سران موالي مدينه مقرري معين كرد، براي بعضيشان در مرتبه بالا معين كرد كه يحيي بن مسكين و ابن عثمان و مخراق وابسته بني تميم از آن جمله بودند. مخراق در مدينه قرآن تعليم مي‌داد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5397

اسحاق گويد: وقتي رشيد براي فرزندان خويش بيعت مي‌گرفت از جمله كساني كه بيعت كردند عبد الله بن مصعب زبيري بود، وقتي آمد كه بيعت كند شعري خواند به اين مضمون:

«از مطلوب بدور نبودند «اما به آنها نرسيد «تا بخشش آن به دست تو انجام گيرد.» گويد: رشيد تمثل وي را پسنديد و او را جايزه نكو داد.

گويد: شعر از آن طريح بن اسماعيل است كه درباره وليد بن يزيد و دو پسر وي گفته بود.

گويد: وقتي هارون درگذشت ابو الشمس به رثاي او گفت:

«خورشيدي در مشرق غروب كرد «كه دو چشم دارد كه مي‌گريد.

«خورشيدي نديديم «كه از همانجا كه طلوع مي‌كند «غروب كند».

حسن بن هاني ابو نواس نيز شعري گفت به اين مضمون:

«ستارگان به سعد و نحس روان شد «ما بماتميم و نيز بشادي.

«دل مي‌گريد و دهان مي‌خندد.

«ما هم در وحشتيم و هم در مؤانست «امين به جاي مانده ما را مي‌خنداند «و در گذشت امام كه ديروز رخ داد «ما را به گريه وا مي‌دارد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5398

«دو ماه بود كه يكي در بغداد «در قصر خلد بر آمد «و يكي در طوس در گور فرو رفت» گويند: وقتي هارون الرشيد در گذشت نهصد هزار هزار و چند هزار هزار در بيت المال بود.

 

خلافت محمد امين‌

 

در اين سال در اردوگاه رشيد براي محمد امين پسر هارون بيعت خلافت كردند. در آن وقت عبد الله هارون به مرو بود. چنانكه گويند وابسته مهدي متصدي بريد از طوس به ابو مسلم سلام غلام، خويش، كه در بغداد در كار بريد و اخبار نايب وي بود نوشت و درگذشت رشيد را به او خبر داد. وي به نزد محمد رفت و تسليت گفت و مباركباد خلافت گفت و اول كس بود كه چنين كرد. آنگاه رجاي خادم به روز چهار شنبه چهارده روز رفته از جمادي الاخر به نزد محمد آمد، صالح پسر رشيد وي را فرستاده بود. به قولي شب پنجشنبه نيمه جمادي الاخر آمد، بقيه آن روز و شب خبر وي را مكتوم داشتند و روز جمعه خبر آشكار شد و كسان از آن سخن كردند.

گويد: وقتي نامه صالح همراه رجاء خادم درباره مرگ رشيد به نزد محمد امين رسيد، وي در قصر خويش بود در خلد، و از آنجا به قصر ابو جعفر انتقال يافت كه در شهر بود و بگفت تا مردم براي مراسم جمعه حضور يابند و چون حضور يافتند با آنها نماز كرد و چون نماز خويش را به سر برد، به منبر رفت و حمد خداي گفت و ثناي او كرد و خبر مرگ رشيد را با مردم بگفت و به خويشتن و به مردم تسليت گفت و كسان را وعده خير داد و اميدوار كرد و سياه و سپيد را ايمني داد. بيشتر مردم خاندان و خواص و وابستگان و سردارانش با وي بيعت كردند، آنگاه به درون

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5399

رفت و بيعت باقيمانده را به عموي خويش سليمان بن ابي جعفر واگذاشت كه با آنها بيعت كرد. سندي را بگفت كه با همه كسان از سرداران و ديگر سپاهيان بيعت كند. و بگفت تا سپاهياني را كه در مدينة السلام بودند مقرري بيست و چهار ماهه.

دادند و خواص خويش را نيز به همين مدت داد.

در اين سال اختلاف ميان محمد امين و برادرش آغاز شد و مصمم شدند در باره تعهدي كه پدرشان از آنها گرفته بود، ضمن نامه‌اي كه گفتيم ما بين آنها نوشته بود، با همديگر مخالفت كنند.

 

سخن از سببي كه موجب اختلاف امين و مامون شد

 

اشاره

 

ابو جعفر گويد: از پيش گفتيم كه وقتي رشيد سوي خراسان مي‌رفت بيعت مامون را با سرداراني كه همراه وي بودند تجديد كرد و همه سرداراني را كه همراه وي بودند با ديگر مردمان شاهد گرفت كه همه سپاهيان همراه وي به مامون پيوسته است و هر چه مال و سلاح و لوازم و ديگر چيزها كه همراه دارد از آن مامون است.

و چون محمد خبر يافت كه بيماري پدرش سختي گرفته و در راه مرگ است، كس فرستاد كه خبر وي را هر روزه بيارد.

گويد: بكر بن معتمر را فرستاد و همراه وي نامه‌ها نوشت و آن را در پايه صندوقها نهاد كه كنده كاري شده بود و پوست گاو بر آن پوشانيده بود و گفت كه امير مؤمنان و هيچيك از اهل اردوي وي از كار تو و اينكه براي چه رفته‌اي و چه همراه داري خبردار نشوند حتي اگر كشته شوي، تا وقتي كه امير مؤمنان بميرد، وقتي مرد نامه هر كسي را بدو بده.

گويد: وقتي بكر بن معتمر به طوس رسيد هارون از آمدن وي خبر يافت و او را پيش خواند و گفت: «براي چه آمده‌اي؟» گفت: «محمد مرا فرستاده كه خبر ترا بدانم و براي او بفرستم.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5400

گفت: «نامه‌اي همراه داري؟» گفت: «نه» گويد: پس هارون بگفت كه او را بكاويدند و چيزي از او به دست نياوردند.

تهديد كرد كه او را تازيانه مي‌زند، اما به چيزي اقرار نكرد. پس بگفت تا او را بداشتند و دربند كردند. وقتي شبي كه رشيد در اثناي آن مرد در رسيد، فضل بن ربيع را گفت كه به زندان بكر بن معتمر رود و او را به اقرار وادارد، اگر اقرار كرد كه خوب و گر نه گردنش را بزند.

گويد: فضل پيش بكر رفت و او را به اقرار خواند، اما به چيزي اقرار نكرد.

آنگاه هارون از خويش برفت و زنان بانگ بر آوردند، فضل از كشتن وي دست بداشت و پيش هارون رفت كه آنجا حضور داشته باشد. پس از آن هارون به خود آمد كه ناتوان بود و به احساس مرگ از بكر و غير وي مشغول بود. پس از آن چنان از خويش برفت كه پنداشتند درگذشته و بانگ برخاست. بكر بن معتمر رقعه‌اي از جانب خويش همراه عبد الله بن ابي نعيم براي فضل بن ربيع فرستاد، از او خواسته بود كه درباره كاري شتاب نكنيد و خبر مي‌داد كه چيزها به نزد وي هست كه بايد بدانند.

گويد: بكر به نزد حسين خادم بداشته بود وقتي هارون درگذشت هماندم فضل ابن ربيع بكر را پيش خواند و از او پرسيد كه به نزد وي چيست و او انكار كرد كه چيزي به نزد وي باشد و از اينكه هارون زنده باشد بر جان خويش بيمناك بود.

وقتي از مرگ هارون اطمينان يافت فضل را به نزد خويش خواند و بدو خبر داد كه نامه‌هايي از امير مؤمنان به نزد او هست اما در اين حال كه او دربند و زندان است برون آوردن آن روا نيست. حسين خادم از رها كردن وي دريغ كرد تا وقتي كه فضل او را رها كرد و نامه‌هايي را كه به نزد وي بود و در پايه صندوقهاي پوشيده از پوست گاو بود به نزد آنها آورد و نامه هر كدامشان را بداد از جمله نامه‌ها نامه‌اي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5401

بود از محمد بن هارون به خط وي به حسين خادم كه دستور مي‌داد بكر بن معتمر را را رها كند كه نامه را بدو داد و نيز نامه‌اي به عبد الله مامون كه نامه مامون را به نزد خويش نگهداشت كه سوي وي فرستد به مرو.

گويد: فضل كس به نزد صالح بن رشيد فرستاد كه با پدر خويش در طوس بوده بود وي بزرگترين كس از فرزندان هارون بود كه حضور داشت. هماندم صالح بيامد و درباره پدر خويش از آنها پرسش كرد كه با وي بگفتند و سخت بناليد. آنگاه نامه برادرش محمد را كه بكر آورده بود بدو دادند.

گويد: آنها كه هنگام درگذشت هارون حضور داشته بودند كار غسل و دفن وي را عهده كردند و پسرش صالح بر او نماز كرد.

 

متن نامه محمد امين به برادرش عبد الله مامون چنين بود:

 

«وقتي به هنگام وقوع حادثه‌اي كه دفع و رد آن ميسر نيست و در امتهاي گذشته و روزگاران سلف بوده، و اين از جانب خداي مايه تسليت تو است، نامه برادرت كه خدايش از فقدان تو بدور دارد به تو رسيد، بدان كه خداي كه ستايش او والا باد، براي امير مؤمنان، از دو خانه، بهترين، و از دو نصيب، كافي‌ترين، را برگزيد و او را پاك و پاكيزه ببرد و كوشش او را پاس داشت و گناه وي را بخشيد ان شاء الله و چون مردم خردور و مصمم و رعايتگر برادر و خويشتن و حكومت خويش و عامه مسلمانان به كار خود پرداز. مبادا جزع بر تو چيره شود كه پاداش را مي‌برد و مايه و بال مي‌شود. درود خداي بر زنده و مرده امير مؤمنان باد كه ما از آن خداييم و سوي او باز مي‌گرديم از آن كسان كه پيش تواند از سردارانت و سپاهيانت و خواص و عوامت براي برادرت و سپس براي خودت، آنگاه براي قاسم پسر امير مؤمنان به همان ترتيب كه امير مؤمنان براي تو نهاده و نوشته و ثبت كرده كه تو نيز از اين كار آنچه را خدا و خليفه وي به عهده‌ات نهاده

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5402

عهده مي‌كني. به كساني كه نزد تواند بگوي كه نظر دارم كارشان را به صلاح برم و حوايجشان را بر آرم و گشايش آرم. هر كه را به هنگام بيعت نا باب ديدي يا از اطاعتش بدگمان شدي سر وي را با خبرش براي من بفرست مبادا از او درگذري كه جهنم براي او بهتر است) رخداد مصيبت امير مؤمنان را به عاملان مرزها و اميران- ولايت‌هاي خويش بنويس و معلومشان دار كه خداي ثواب دنيا را براي وي نپسنديد و او را سوي خوشي و آسايش و بهشت خويش برد با خوشي و پسنديدگي و همه خليفگان خويش را به بهشت مي‌برد، ان شاء الله.

«دستورشان ده كه از سپاهيان و خواص و عوام خويش بيعت گيرند، به همان گونه كه دستور دادم از اطرافيان خويش بيعت بگيري، به آنها بگوي كه مرزهايشان را مضبوط دارند و با دشمن قوت نمايند. من از حالاتشان جويا مي‌شوم، پراكندگيشان را بر مي‌دارم. گشايششان مي‌دهم و از نيرو دادن سپاهيانم و يارانم وانمي‌مانم، مي‌بايد نامه‌هاي تو بخشنامه باشد كه بر آنها خوانده شود كه آرامشان مي‌كند و اميدشان مي‌دهد، دستور ما را درباره اطرافيان حاضر خويش و آنها كه دورند به اقتضاي آنچه مي‌بيني و مشاهده مي‌كني به كاربند كه برادرت انتخاب نكو و درستي راي و درونگري ترا مي‌داند و از خداي مي‌خواهد كه ترا محفوظ دارد و وي را به تو نيرو دهد و كارش را به كمك تو فراهم آرد كه خداي در باره آنچه اراده كند دقيق است.

«بكر بن معتمر نوشت پيش روي من و به املاي من به ماه شوال سال صد و نود و دوم.»

 

متن نامه محمد امين به برادرش صالح‌

 

«به نام خداي رحمان رحيم، به هنگام وقوع آنچه در علم خدا گذشته و از قضاي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5403

او درباره خليفگان و دوستانش جريان يافته و سنت پيمبران و رسولان و فرشتگان مقرب بر آن روان شده و فرموده: «همه چيز جز ذات وي فاني است فرمان از اوست و به سوي او بازگشت مي‌يابيد» [1] وقتي در آن هنگام اين نامه من به تو مي‌رسد خدا را ستايش كنيد كه امير مؤمنان سوي ثواب عظيم وي و همدمي انبيا وي رفته، صلوات الله عليهم، و ما نيز سوي وي مي‌رويم و از او مسئلت داريم كه بازماندگان امت پيمبر خويش محمد صلي الله عليه و سلم، نيكي كند كه حافظ و پناهگاهشان بوده و با آنها مهرباني و رافت داشته. در كار خويش كوشا باش مبادا فروماني كه برادرت ترا براي كاري كه بدان مي‌خواند، برگزيده و جاي ترا خالي مي‌بيند پس انتظار وي را بر آورده كن، و از خداي توفيق مي‌خواهيم از فرزندان امير مؤمنان و مردم خاندان وي و وابستگان و خواص و عوام، بيعت بگير. براي محمد امير مؤمنان، آنگاه براي عبد الله پسر امير مؤمنان، آنگاه براي قاسم پسر امير مؤمنان به ترتيبي كه امير مؤمنان صلوات الله عليه درباره قاسم نهاد از فسخ يا ابقاي آن كه نيكروزي و ميمنت در حفظ پيمان ويست و عمل به ترتيبات آن. با كساني از خاصه و عامه كه بنزد تواند راي مرا بگوي كه مي‌خواهم سامانشان دهم و مظالمشان را پس بگيرم و مراقب احوالشان باشم و مقرريها و عطيه‌هاشان را بدهم اگر كسي فتنه آورد با كسي بانكي بر آورد؟ وي را چنان عقوبت كن كه «عبرت حاضران و آيندگان و اندرز پرهيزكارانش [2] كني.

فرزندان امير مؤمنان و خدمه و كسان وي را به ميمون پسر ميمون، يعني فضل ابن ربيع پيوسته كن و بگو با آنها، به همراهي سپاهيان و پادگان خويش حركت كند، كار سپاه و حادثات آن را به عبد الله بن مالك سپار كه وي در آنچه بدو سپارند معتمد است و به نزد عامه پسنديده. همه سپاهيان نگهبان را از مقيم و غيره به سپاهيان

______________________________

[1] كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (سوره 28 قصص) آيه 88

[2] نَكالًا لِما بَيْنَ يَدَيْها وَ ما خَلْفَها وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ (سوره 2 (بقره) آيه 66

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5404

وي پيوسته كن و بگوي كه شب و روز كوشا و بيدار و دورنگر باشد كه اهل دشمني و نفاق اين حكومت، وقوع امثال اين مصيبت را غنيمت مي‌شمارند. حاتم بن هرثمه را بر آنچه هست باقي گذار و بگوي كه قصور امير مؤمنان را كه در حفاظت او است، حراست كند وي از جمله كساني است كه جز اطاعت نمي‌شناسند و جز مطابق آن عمل نمي‌كنند، به پيمان خداي و سابقه‌اي كه از پدرش به دست است كه به نزد خليفگان پسنديده بود. خدمه را بگوي سپاهيان مقيم خويش را بيارند تا به وسيله آنها خلل‌هاي سپاه تو بسته شود كه آنها نيز از آن تواند. مقدمه خويش را به اسد بن يزيد سپار، دنباله خويش را به يحيي بن معاذ واگذار و سپاهياني كه همراه ويند، و بگوي تا هر شب به نزد تو نوبت نهند. راه بزرگ را پيش بگير. از يك منزل بيشتر مسپار. كه اين آسانتر است به اسد بن يزيد دستور ده يكي از مردم خاندان يا سرداران خويش را برگزيند كه بر مقدمه وي باشد و پيشاپيش وي به تهيه منزل و مراقبت راه رود. اگر كساني از آن جمله كه نام بردم در اردوگاه تو نباشند به جاي آنها كساني از غير خواص را كه به اطاعت و نيكخواهي و مهابتشان اعتماد داري برگمار كه در ميان سرداران و ياران چنين كسان كمياب نيستند، ان شاء الله. مبادا ابي نظر پير خويش و يادگار نياكانت فضل بن ربيع، نظري را به كار بندي يا كاري را به سر بري. همه خادمان را بر اموال و سلاحي كه به دستشان هست باقي گذار و هيچيك از آنها را از كاري كه به وي سپرده است بر كنار مكن تا به نزد من آيي. به بكر بن معتمر چيزي گفته‌ام كه به تو مي‌رساند و درباره آن به ترتيب مشاهده خويش كار كن. اگر مردم اردو را عطا يا مقرري مي‌دهي مي‌بايد فضل بن ربيع عهده‌دار دادن آن باشد، مطابق ديوانهايي كه با حضور صاحبان ديوانها فراهم مي‌كند كه فضل بن ربيع پيوسته در خور اين گونه كارهاي بزرگ است.

«وقتي اين نامه من به تو مي‌رسد، اسماعيل بن صبيح و بكر بن معتمر را بر اسبان بريد سوي من فرست. در آنجا كه هستي نمان و توقف مكن تا با سپاه خويش با همه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5405

اموال و خزينه‌هاي آن به نزد من آيي، ان شاء الله. برادرت از خداي مسئلت دارد كه ترا به مرحمت خويش محفوظ و مؤيد دارد.

«بكر بن معتمر نوشت، پيش روي من و به املاي من در ماه شوال سال صد و- نود و دوم.»

گويد: پس از دفن رشيد، رجاء خادم با انگشتر و چوب و برد و خبر مرگ وي حركت كرد، شب پنجشنبه و به قولي چهار شنبه به بغداد رسيد و خبر وي چنان شد كه از پيش ياد كردم.

گويند: وقتي خبر مرگ رشيد به بغداد رسيد، اسحاق بن عيسي بن منبر رفت، حمد خدا گفت و ثناي او كرد آنگاه گفت: «به مصيبت كسي مبتلا شديم كه مصيبتش از همه كسان سختتر بود و باقيمانده‌اش از همه نكوتر، هيچكس مصيبتي چون ما نديده و عوضي همانند ما نداشته، كي عوضي مانند ما داشته؟» آنگاه خبر مرگ رسند را با مردم بگفت و كسان را به اطاعت ترغيب كرد.

فضل بن سهل گويد: سران مردم خراسان از رشيد پيشواز كردند از جمله حسين ابن مصعب.

گويد: حسين مرا بديد و گفت: «رشيد همين دو روزه مي‌ميرد كار محمد بن- رشيد ضعيف است و كار، كار يار تو است، دست خويش را پيش آر.» پس دست خويش را پيش آورد و براي مأمون بيعت خلافت كرد.

گويد: پس از چند روز پيش من آمد خليل بن هشام نيز با وي بود گفت:

«اين برادرزاده من است كه مورد اعتماد تو تواند بود، از وي بيعت بگير.» گويد: و چنان بود كه مأمون از مرو حركت كرده بود و به قصر خالد بن- حماد آمده بود، به يك فرسخي مرو، و آهنگ سمرقند داشت، عباس بن مسيب را گفته بود كه كسان را برون كند كه به سپاه ملحق شوند، اسحاق خادم كه خبر مرگ رشيد را همراه داشت بر او گذشت رسيدن وي عباس را غمين كرد، به مأمون رسيد و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5406

خبر را با وي بگفت، مأمون به مرو بازگشت و وارد دار الاماره شد، كه خانه ابو مسلم بوده بود و خبر مرگ رشيد را بر منبر بگفت و جامه خويش را بدريد و بگفت تا چيزي به كسان دادند و براي محمد و هم براي خويشتن بيعت گرفت و سپاهيان را مقرري بيست و دو ماهه داد.

گويد: كساني از سرداران و سپاهيان و فرزندان هارون كه نامه‌هاي محمد به آنها رسيده بود وقتي در طوس نامه‌هاي وي را خواندند درباره پيوستن به محمد مشورت كردند، فضل بن ربيع گفت: «من شاه حاضر را به خاطر ديگري كه معلوم نيست كارش چه خواهد شد رها نمي‌كنم.» و كسان را دستور رحيل داد كه چنان كردند، از آن رو كه مي‌خواستند در بغداد به خانه و كسان خود برسند و پيمانهايي را كه مأمون از آنها گرفته بود رها كردند.

گويد: وقتي خبر اين كارشان در مرو به مأمون رسيد كساني از سرداران پدرش را كه با وي بودند فراهم آورد كه عبد الله بن مالك و يحيي بن معاذ و شبيب ابن حميد قحطبي و علاء وابسته هارون و عباس بن مسيب سالار نگهبانان مأمون و ايوب بن ابي سمير كه دبير وي بود از آن جمله بودند. از مردم خاندانش نيز عبد الرحمان بن عبد الملك همراه وي بود با ذو الرياستين كه او را از همه كسان گرانقدرتر و به خويشتن نزديكتر مي‌دانست. با سران قوم مشورت كرد و خبر را با آنها بگفت. بدو گفتند با دويست سوار نخبه بدانها برسد و بازشان گرداند، گروهي براي اين كار نام برده شدند، ذو الرياستين به نزد وي در آمد و گفت: «اگر چنان كني كه گفته‌اند، اين گروه را هديه محمد كرده‌اي. راي درست اين است كه نامه‌اي به آنها بنويسي و يكي را بفرستي و بيعت را به يادشان آري و وفا بدان را از ايشان بخواهي و از پيمان شكني و عواقب آن در كار دنيا و دين بيمشان دهي».

ذو الرياستين گويد: گفتمش كه: «نامه و فرستادگان تو نايبان تواند كه وضع قوم را كشف مي‌كني، سهل بن صاعد را (وي پيشكار مأمون بود) مي‌فرستي، وي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5407

از تو اميدوار است و انتظار دارد به اميد خود برسد و از نيكخواهي دريغ نخواهد كرد. نوفل خادم وابسته موسي امير مؤمنان را نيز مي‌فرستي.» (وي مردي خردمند بود) گويد: پس مأمون نامه‌اي نوشت و آنها را فرستاد كه در نيشابور به آن قوم رسيدند كه سه منزل پيموده بودند.

سهل بن صاعد گويد وقتي نامه مأمون را به فضل بن سهل رسانيدم به من گفت: «من فقط يكي از آنها هستم».

سهل گويد: عبد الرحمان بن جبله با نيزه به من حمله كرد و آنرا از پهلوي من گذر داد، سپس به من گفت: «به يار خويش بگوي، به خدا اگر حضور داشتي نيزه را در دهانت مي‌نهادم جواب من اين است.» گويد: به مأمون نيز ناسزا گفت و من با خبر بازگشتم.

فضل بن سهل گويد: به مأمون گفتم: «دشمناني بودند كه از آنها بياسودي، آنچه را مي‌گويم از من به خاطر گير، اين دولت هيچوقت نيرومندتر از روزگار ابو جعفر نبود، مقنع بر ضد آن قيام كرد و دعوي خدايي داشت، بعضيها گفتند به خونخواهي ابو مسلم برخاسته بود، از قيام وي در خراسان سپاه آشفته شد اما خدا محنت او را برداشت. سپس استاذسيس قيام كرد و سوي كفر مي‌خواند. مهدي از ري سوي نيشابور رفت و محنت را از پيش برداشت ولي آنچه من مي‌كنم به نظر تو بزرگتر است، به من بگوي وقتي خبر رافع به كسان رسيد آنها را چگونه ديدي؟» گفت: «ديدمشان كه سخت آشفته شدند.» گفتم: «چگونه مي‌بيني كه وقتي با داييان خويش كه بيعت ترا به گردن دارند به بغداد فرود آيي آشفتگي مردم چسان خواهد بود؟ صبوري كن و من خلافت را براي تو عهده مي‌كنم.» گفت: «چنين مي‌كنم، كار را به دست تو سپردم بدان پرداز.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5408

گويد: گفتمش: «به خدا ترا باور مي‌دارم، اما اگر عبد الله بن مالك و يحيي بن- معاذ (و كساني از سرداران عمده كه نام برديم) به كار تو قيام كنند براي تو سودمندتر از آن است كه من باشم كه به سالاري شهره‌اند و به كار نبرد نيرومند. هر كه بدين كار قيام كند من خدمتگزار ويم تا به دلخواه خويش برسي آنگاه درباره من بينديشي.» گويد: آنها را در منزلهاشان بديدم و بيعتي را كه به گردن داشتند و وفا بدان لازم مي‌نمود به يادشان آوردم.

گويد: گفتي مرداري را بر طبقي به نزد آنها برده بودم يكيشان گفت: «اين روا نيست برون شو.» يكي ديگر گفت: «كي مي‌تواند ميان امير مؤمنان و برادرش دخالت كند!» پس برفتم و خبر را بدو گفتم كه گفت: «به اين كار بپرداز.» گويد: گفتم: «قرآن خوانده‌ام و احاديث شنيده‌ام و فقه دين آموخته‌ام. راي درست اين است كه از پي فقيهاني كه اينجا هستند بفرستي و دعوتشان كني كه به حق عمل كنند و سنت را زنده بدارند تو نيز بر نمد نشيني و مظالم را مسترد كني.» گويد: چنين كرديم و فقيهان را برانگيختيم و سرداران و ملوك و ابناي ملوك را حرمت كرديم، به تميمي مي‌گفتيم: «ترا به جاي موسي بن كعب مي‌نشانيم»، به ربيعي مي‌گفتيم: «ترا به جاي ابي داود خالد بن ابراهيم مي‌نشانيم»، به يماني مي‌گفتيم: «ترا به جاي قحطبه و مالك بن هيثم مي‌نشانيم.» هر قبيله را به نقيبان و سران آن مي‌خوانديم، سران را نيز جلب كرديم و به آنها چنين گفتيم. يك چهارم خراج را از خراسان برداشتيم و اين به نزد آنها تأثيري نكو يافت و از آن خرسند شدند و گفتند:

«پسر خواهر ماست و پسر عموي پيمبر صلي الله عليه و سلم.» علي بن اسحاق گويد: وقتي خلافت به محمد رسيد و كسان در بغداد آرام شدند، صبحگاه روز شنبه يك روز پس از بيعت خويش، بگفت تا در شهر در

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌12، ص: 5409

اطراف قصر ابو جعفر ميداني براي چوگان بازي بسازند و شاعري از بغداد درباره آن چنين گفت:

«امين خداي ميداني بساخت.

«و عرصه را بستان كرد «كه غزالان در آنجا قامت افراشته‌اند.

«و در آنجا غزالان را بدو هديه مي‌كنند.» در اين سال ام جعفر با همه خزينه‌ها و چيزهاي ديگر كه در رقه داشت از آنجا بيامد، در ماه شعبان، پسرش محمد در انبار با همه سران بغداد از او پيشواز كرد مأمون به كار خراسان و نواحي آن تا ري كه بدو سپرده بود مي‌پرداخت با امين مكاتبه مي‌كرد و هديه‌هاي بسيار براي او مي‌فرستاد. نامه‌هاي احترام آميز مأمون با هديه‌ها از تحفه‌هاي خراسان از كالا و ظروف و مشك و اسب و سلاح پياپي به محمد مي‌رسيد.

در اين سال هرثمه وارد حصار سمرقند شد و رافع به شهر دروني [1] پناه برد. رافع به تركان نامه نوشت كه به نزد وي آمدند و هرثمه ميان رافع و تركان قرار گرفت، پس از آن تركان برفتند و رافع ضعيف شد.

در اين سال نقفور شاه روم در جنگ بر جان كشته شد، چنانكه گفته‌اند، مدت پادشاهي وي هفت سال بود و پس از وي استبراق پسر نقفور كه زخمدار بود به پادشاهي رسيد و دو ماه