داستان تاریخ طبری جلد هشتم
توجه
بررسی و نقد و نظر، انوش راوید درباره تاریخ طبری
فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری
نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری
[دنباله سال شصت و پنجم]
[دنباله خبر کشته شدن نافع بن ازرق خارجی]
ابو جعفر گوید: در این سال عبد الله بن زبیر سالار حج بود، عامل مدینه برادرش مصعب بن زبیر بود.
عامل کوفه در آخر سال، عبد الله بن مطیع بود.
عامل بصره حارث بن عبد الله بن ابی ربیعه مخزومی بود و همانست که او را قباع لقب داده بودند.
قضای بصره با هشام بن هبیره بود.
عامل خراسان عبد الله بن خازم بود.
در همین سال مردم بنی تمیم که در خراسان بودند با عبد الله بن خازم مخالفت کردند و میانشان جنگ شد.
سخن از سبب جنگ تمیمیان خراسان با عبد الله بن خازم
سبب آن چنان که گویند این بود که تمیمیان خراسان عبد اللّه بن خازم را بر ضد مردم ربیعه که آنجا بودند و نیز در جنگ اوس بن ثعلبه کمک داده بودند تا کسانی از آنها را بکشت و بر اوس ظفر یافت و خراسان بر او صافی شد و چون صافی شد و منازع نماند به آنها بی اعتنایی کرد.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3280
و چنان بود که ابن خازم هرات را به پسرش محمد داده بود و عامل آنجا کرده بود و بکیر بن وشاح را بر نگهبانی آنجا گماشته بود، شماس بن دثار عطاردی را نیز به او پیوسته بود. مادر محمد، زنی از بنی تمیم بود به نام صفیه و چون ابن خازم با بنی تمیم بی اعتنایی کرد، به هرات پیش پسرش محمد رفتند، ابن خازم به بکیر و شماس نوشت و دستور داد که بنی تمیم را از ورود به هرات منع کنند، شماس بن- دثار از این کار امتناع کرد و از هرات در آمد و با بنی تمیم شد، اما بکیر آنها را از ورود منع کرد.
زهیر بن هنید گوید: وقتی بکیر بن وشاح بنی تمیم را از ورود به هرات منع کرد، در ولایت هرات بماندند شماس بن دثار نیز پیش آنها رفت، بکیر کس پیش شماس فرستاد که سی هزار به تو میدهم و به هر یک از بنی تمیم هزار میدهم که بروند، اما نپذیرفتند و وارد هرات شدند و محمد پسر عبد الله بن خازم را کشتند.
محمد بن عزیز کندی گوید: محمد پسر ابن خازم از هرات برای شکار برون شده بود و چون بنی تمیم را از ورود هرات منع کرده بود کمین کردند و او را بگرفتند و به بند کردند و آن شب بنوشیدند و هر کدامشان ادرار میخواست کرد بر او ادرار میکرد.
شماس بن دثار گفت: «حال که چنین کردید او را به عوض دو یارتان که به تازیانه کشته بکشید.» گوید: چنان بود که پیش از آن محمد دو کس از بنی تمیم را گرفته بود و تازیانه زده بود تا جان داده بودند.
راوی گوید: از گفته پیران قوم که هنگام قتل محمد حضور داشتهاند آوردهاند که جیهان بن مشجعه ضبی از کشتن وی منعشان کرد و خویشتن را روی او افکند و ابن خازم سپاس این را بداشت و جزو کسانی که در قرتنا کشت او را نکشت.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3281
عامر بن ابی عمر به نقل از پیران بنی تمیم گوید: قتل محمد به دست دو کس از بنی مالک بن سعد انجام گرفت که یکیشان عجله نام داشت و دیگری کسیب و ابن خازم گفت: «کسیب برای قوم خود کسب بدی کرد و عجله با عجله، شر برای قوم خود پدید آورد.» زهیر بن هنید عدوی گوید: وقتی بنی تمیم محمد پسر ابن خازم را کشتند سوی مرو رفتند، بکیر بن وشاح دنبالشان کرد و یکی از بنی عطارد را به نام شمیخ به دست آورد و بکشت، وقتی شماس و یاران وی به مرو رسیدند، به مردم بنی سعد گفتند:
«انتقام شما را گرفتیم محمد پسر ابن خازم را به عوض آن مرد جشمی که به مرو کشته شد کشتیم» پس بر جنگ ابن خازم همسخن شدند و حریش بن هلال قریعی را سالار خویش کردند.
طفیل بن مرداس گوید: بیشتر مردم تمیم بر جنگ عبد الله بن خازم اتفاق کردند.
گوید: همراه حریش سوارانی بودند که کس نظیرشان ندیده بود، یکیشان همسنگ گروهی سوار بود، از جمله شماس بن دثار و بجیر بن ورقا صریمی و شعبة بن ظهیر نهشلی و ورد بن فلق عنبری و حجاج بن ناشب عدوی که تیراندازی بینظیر بود و عاصم بن حبیب عدوی.
گوید: حریش بن هلال دو سال با عبد الله بن خازم نبرد کرد.
گوید: و چون جنگ و شر در میانشان به درازا کشید خسته شدند.
گوید: پس حریش بیامد و ابن خازم را بانگ زد که بیامد و بدو گفت:
«جنگ میان ما به درازا کشیده، برای چه قوم من و قوم خودت را به کشتن میدهی، به هماوردی من بیا هر کداممان دیگری را کشت، این سرزمین از آن وی میشود.» ابن خازم گفت: «قسم به پدرت که انصاف دادی.» پس به هماوردی وی آمد و مانند دو قوچ به جولان آمدند و هیچیک به
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3282
دیگری دست نیافت. آنگاه ابن خازم غفلتی کرد و حریش ضربتی به سر وی زد که پوست سرش را بر صورتش افکند، رکاب حریش ببرید و شمشیر خویش را بر- گرفت.
گوید: ابن خازم به گردن اسب خویش چسبید و پیش یارانش بازگشت، ضربتی خورده بود که پوست سرش را برده بود، پس از آن جنگ همچنان ببود و از ضربت خوردن ابن خازم روزها گذشت و دو گروه خسته شدند و سه گروه شدند:
بجیر بن ورقا با جماعتی سوی ابر شهر رفت. شماس بن دثار عطاردی به جانب دیگر رفت، به قولی سوی سیستان رفت. عثمان بن بشر سوی قرتنا رفت و در قصری که آنجا بود جای گرفت. حریش به طرف مرو روذ رفت و ابن خازم به تعقیب او رفت و در یکی از دهکدههای مروروذ بنام قریةالملحمه یا قصر الملحمه بدو رسید.
حریش بن هلال دوازده کس همراه داشت که یارانش پراکنده شده بودند و در خرابهای بودند. حریش چند نیزه به استر خود نصب کرده بود.
گوید: وقتی ابن خازم بدو رسید، با یاران خویش به مقابله وی آمد. ابن خازم غلامی دلیر همراه داشت که به حریش حمله برد و ضربتی بدو زد که کاری نساخت، یکی از مردم بنی ضبه به حریش گفت: «مگر نمیبینی این برده چه میکند؟» حریش گفت: «سلاح بسیار دارد و شمشیر من در سلاح وی کارگر نیست، چوبی سنگین برای من بجوی» گوید: پس چوب سنگینی از درخت عناب برای وی ببرید و به قولی در قصر یافته بود و بدو داد که به کمک آن به غلام ابن خازم حمله برد و ضربتی بدو زد که بیحرکت بیفتاد. آنگاه رو سوی ابن خازم کرد و گفت: «من که ولایت را به تو واگذاشتم، دیگر از من چه میخواهی؟» گفت: «به ولایت باز میگردی.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3283
گفت: «باز نمیگردم» گوید: پس با وی صلح کرد به شرط آنکه از خراسان برون شود و دیگر به جنگ ابن خازم نیاید، و چهل هزار بدو داد.
گوید: پس حریش در قصر را بر ابن خازم گشود که بدو چیز داد و تعهد کرد قرضش را بپردازد و مدتی دراز گفتگو کردند.
گوید: پنبهای که بر سر ابن خازم بود و روی ضربت حریش نهاده بود بیفتاد و حریش برخاست و آنرا بر گرفت و بر سر وی نهاد.
ابن خازم گفت: «ای ابو قدامه، این دستزدنت از دستزدن پیشین ملایمتر بود.» گفت: «خدای و تو از من درگذرید، اگر دو رکابم نبریده بود شمشیر به دندانهایت رسیده بود.» گوید: پس ابن خازم بخندید و از پیش وی برفت و جمع بنی تمیم پراکنده شد. یکی از شاعران بنی تمیم در این باب گوید:
«اگر مانند حریش بودند صبوری کرده بودند.
«و در قصر ملحمه سوارانی شایسته بودند.
«و با سر نیزهها چندان خون به ابن خازم نوشانیده بودید.
«که مایه آشفتگیهای فراوان شود.» گوید: اشعث بن ذویب برادر زهیر بن ذویب عدوی در آن جنگ کشته شد، هنوز رمقی داشت که برادرش پرسید: «کی ترا کشت؟» گفت: «نمیدانم، کسی با نیزه مرا زد که بر یابوی زرد بود» گوید: از آن پس زهیر هر کس را بر یابوی زرد میدید بر او حمله میبرد که بعضی را میکشت و بعضی فرار میکردند و مردم اردو از یابوهای زرد چشم پوشیدند که در اردوگاه رها شده بود و هیچکس بر آن نمینشست.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3284
حریش درباره جنگ با ابن خازم شعری گفت به این مضمون:
«بردن شمشیر شبانگاه و سحرگاه «استخوان دست مرا از جای ببرد «دو سال بود که در منزلگاهی چشم بر هم ننهادم «مگر که دستم روی سنگی متکایم بود.» آنگاه سال شصت و ششم در آمد.
سخن از حوادث مهم سال شصت و ششم
اشاره
از جمله حوادث سال این بود که مختار بن ابی عبید در کوفه به خونخواهی حسین بن علی بن ابی طالب برخاست و عبد الله بن مطیع عدوی عامل ابن زبیر را از آنجا بیرون کرد.
سخن از کار مختار و عبد الله بن مطیع و ظهور مختار در کوفه
اسماعیل بن کثیر گوید: وقتی یاران سلیمان بن صرد بیامدند، مختار به آنها نوشت:
«اما بعد، خدا به سبب جدایی از ستمگران و نبرد منحرفان «پاداش شما را بزرگ کرد، گناه از شما برداشت، هر خرجی که کردید و «هر گردنهای که پیمودید و هر قدمی که برداشتید خدا به سبب آن درجهتان «را افزود و عمل نیکی برایتان رقم زد با افزایشهایی که شمار آن را بجز «خدا کس نداند، خوشدل باشید که اگر من برون آیم به اذن خدای ما بین «مشرق و مغرب شمشیر در دشمنان شما نهم و ناچیزشان کنم و بکشم خدا،
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3285
«هر کس از شما را که تقرب جوید و هدایت یابد گشایش دهد و جز «گنهکاران و منکران را دور نکند. سلام ای هدایت یافتگان.» گوید: سیحان بن عمرو از مردم عبد القیس این نامه را که در کلاه خویش میان رویی و آستر نهاده بود بیاورد و پیش رفاعة بن شداد و مثنی بن مخربه عبدی و سعد بن حذیفه و یزید بن انس و احمر بن شمیط احمسی و عبد الله بن شداد بجلی و عبد الله بن کامل برد و نامه را بر آنها فرو خواند.
گوید: پس ابن کامل را سوی مختار فرستادند و گفتند: «به او بگوی: ما نامه را خواندیم و چنانیم که خواهی، اگر خواهی بیاییم و ترا برون آریم، چنین کنیم.» گوید: ابن کامل برفت و وارد زندان شد و پیغام خویش را بگفت، و مختار، از اینکه شیعیان بر او فراهم شدهاند خرسند شد و به آنها گفت: «چنین مکنید که من همین روزها بیرون میشوم.» گوید: مختار غلامی را به نام زربیا پیش عبد اللّه عمر فرستاد و نوشت:
«اما بعد، مرا به ستم به زندان کردهاند و ولایتداران گمانهای «بیجا به من بردهاند، خدایت رحمت کناد در باره من نامهای مناسب به «این دو ستمگر بنویس شاید خدای به لطف و برکت و منت تو مرا از «دست آنها رهایی دهد، و سلام بر تو باد» گوید: عبد الله به آنها نوشت:
«اما بعد، خویشاوندی مرا با مختار بن ابی عبید و دوستی مرا با «خودتان میدانید. به حق آنچه میان من و شما هست قسمتان میدهم که «وقتی در این نامه من نگریستید، او را رها کنید، و سلام بر شما با رحمت «خدای.» گوید: و چون نامه عبد الله بن عمر به عبد الله بن یزید و ابراهیم بن محمد رسید
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3286
برای مختار کفیلانی [1] خواستند که ضامن [2] تن وی شوند و بسیار کس از یاران وی بیامدند. حارث بن یزید به عبد الله بن یزید گفت: «ضمانت اینان را برای چه میخواهی؟ ده تن از بزرگان مشهور را ضامن او کن و بقیه را واگذار.» عبد الله نیز چنین کرد. و چون ضامن وی شدند عبد الله بن یزید و ابراهیم بن محمد مختار را خواستند و او را به خدای یگانه، دانای غیب و شهود و رحمان رحیم، قسم دادند که حادثه نیانگیزد و مادام که حکومت با آنهاست بر ضدشان قیام نکند و اگر کرد هزار شتر به عهده دارد که بر در کعبه بکشد و همه مملوکان وی از مرد و زن آزاد باشند.
مختار به این ترتیب برای آنها قسم خورد، آنگاه برون آمد و به خانه خویش رفت.
حمید بن مسلم گوید: پس از آن از مختار شنیدم که میگفت: «خدایشان بکشد، چه احمقند که پندارند به این قسمها پای بندم. قسم خدا که برای آنها یاد کردهام چنانست که وقتی به قید قسم تعهدی کردم و چیزی را بهتر از آن دیدم، قسم خویش را بگذارم و به چیز بهتر پردازم و قسم را کفاره کنم. قیام من بر ضد اینان بهتر از آنست که دست از ایشان بدارم، قسم خویش را کفاره میکنم. قربان کردن هزار شتر از آب دهان انداختن برای من آسانتر است، مگر بهای هزار شتر چقدر است که از آن بترسم. اما آزادی مملوکانم، به خدا دوست دارم کارم به سامان رسد و هرگز مملوکی نداشته باشم.» گوید: و چون مختار از پس برون شدن از زندان در خانه خویش جای گرفت، شیعیان پیش وی آمد و رفت کردند و بر او فراهم آمدند و اتفاق کردند که بدو رضا دهند. پنج کس بودند که وقتی به زندان بود از جانب وی با کسان بیعت
______________________________
[1] کلمه متن
[2] کلمه متن
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3287
میکردند: سایب بن مالک اشعری و یزید بن انس و احمر بن شمیط و رفاعة بن شداد فتیانی و عبد الله بن شداد جشمی.
گوید: و همچنان یاران وی فزون میشدند و کارش نیرو میگرفت تا ابن زبیر، عبد الله بن یزید و ابراهیم بن محمد را معزول کرد و عبد الله بن مطیع را به جای آنها سوی کوفه فرستاد.
عبد الرحمن بن حارث گوید: ابن زبیر عبد الله بن مطیع را که از مردم بنی عدی بود با حارث بن عبد اللّه مخزومی پیش خواند، عبد الله بن مطیع را به عاملی کوفه فرستاد و حارث بن عبد الله را به عاملی بصره.
گوید: این خبر به بحیر بن ریسان حمیری رسید و آنها را بدید و گفت: «ای کسان، امشب ماه در برج ناطح است (شاخ زن) حرکت مکنید.
حارث بن عبد اللّه اطاعت وی کرد و اندکی بماند، آنگاه سوی عمل خویش رفت و سالم ماند، اما عبد الله بن مطیع گفت: «مگر ما بجز تصادم چیزی میخواهیم؟» گوید: به خدا تصادم و محنت دید.
گوید: عمر میگفت: «بلیه به سخن وابسته است» عمرو بن عبد الرحمن گوید: عبد الملک بن مروان خبر یافت که ابن زبیر عاملانی به ولایات فرستاده، گفت: «کی را به بصره فرستاده؟» گفتند: «حارث بن عبد اللّه را» گفت: «در وادی عوف آزاده نیست، عوف را فرستاده و خود نشسته» آنگاه گفت: «کی را به کوفه فرستاده؟» گفتند: «عبد الله بن مطیع را» گفت: «تیز بین است اما غالبا خطا میکند، دلیر است اما فرار را ناخوش ندارد.» آنگاه گفت: «کی را به مدینه فرستاده؟»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3288
گفتند، «برادرش مصعب را» گفت: «این شیر دلیر است و مرد خاندان خویش.» ابو مخنف گوید: عبد الله بن مطیع در رمضان سال شصت و پنجم به روز پنجشنبه پنج روز از رمضان مانده به کوفه رسید و به عبد الله بن یزید گفت: «اگر خواهی با من بمانی مصاحبت ترا نکو دارم و حرمت کنم و اگر پیش امیر مؤمنان عبد الله بن زبیر روی بنزد وی و مسلمانانی که پیش اویند حرمت داری.» و هم او به محمد بن طلحه گفت: «پیش امیر مؤمنان رو» و ابراهیم برفت تا به مدینه رسید و خراج ابن زبیر را کم داد و گفت: «فتنه بود» و ابن زبیر دست از او بداشت.
گوید: ابن مطیع در کوفه به کار نماز و خراج میپرداخت. ایاس بن مضارب عجلی را بر نگهبانی خویش گماشت و گفت که رفتار نکو داشته باشد و با مردم مشکوک الحال سختی کند.
عبد الله بن حارث ازدی که در آن روزگار بوده و هنگام کشته شدن مصعب حضور داشته گوید: در مسجد بودم که عبد الله بن مطیع بیامد و به منبر رفت و حمد خدا گفت و ثنای او کرد آنگاه گفت:
«اما بعد امیر مؤمنان عبد الله بن زبیر مرا عامل شهر شما و مرزهای شما کرده و گفته خراج غنایم شما را بگیرم، مازاد خراج شما را جز به رضای خودتان و طبق وصیت و سفارشی که عمر بن خطاب هنگام وفات کرده و روش عثمان بن عفان که میان مسلمانان عمل میکرده نمیفرستم از خدا بترسید و قرین استقامت باشید و اختلاف مکنید. بیخردانتان را نگهدارید و اگر نکردید خودتان را ملامت کنید و مرا ملامت مکنید که به خدا بد دل عصیانگر را عقوبت میکنم و منحرف مشکوک را به استقامت میارم.» گوید: سایب بن مالک اشعری برخاست و گفت: «اما دستور ابن زبیر که مازاد
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3289
خراج ما را جز به رضای ما نفرستی صریح میگوییم که راضی نیستیم که مازاد خراج ما را بفرستی و میان خودمان تقسیم نکنی، میان ما نیز روشی جز روشی که علی بن ابی طالب رحمة الله علیه تا به وقت مرگ در ولایت ما عمل میکرده نباید داشت و حاجت نداریم که در غنیمت ما و در باره خودمان به روش عثمان عمل شود که همه تبعیض و هوس بود. به روش عمر بن خطاب نیز اگر چه ضرر آن کمتر بود و در خیر کسان میکوشید حاجت نداریم.» یزید بن انس گفت: «سایب پسر مالک راست گفت و نکو گفت، رای ما نیز چون رای اوست و گفتارمان همانند گفتار او.» ابن مطیع گفت: «به هر روشی که دوست دارید و خوش دارید با شما عمل میکنیم» و فرود آمد.
یزید بن انس اسدی گفت: «ای سایب این فضیلت را خاص خویش کردی، مسلمانانت از دست ندهند، به خدا به پا خاستم میخواستم بایستم و چیزی همانند گفتار تو بگویم که خوش نداشتم یکی از مردم شهر که از جمله شیعیان نباشد رد سخن او را عهده کند.» گوید: ایاس بن مضارب پیش ابن مطیع رفت و گفت: «سایب بن مالک از سران اصحاب مختار است و من از مختار اطمینان ندارم، کس بفرست که بیاید و چون بیامد او را در زندان بدار تا کار مردم سامان گیرد که خبر گیران من آمدهاند و خبر آوردهاند که کار وی فراهم آمده و در کار قیام است.» گوید: ابن مطیع زایده بن قدامه و حسین بن عبد اللّه برسمی همدانی را سوی مختار فرستاد که به نزد وی وارد شدند و گفتند: «پیش امیر بیا» و او جامههای خویش را خواست و بگفت تا مرکبش را زین کنند و برای رفتن با آنها از جای برخاست و چون زایدة بن قدامه این را بدید گفتار خدای تبارک و تعالی را بخواند که:
«وَ إِذْ یَمْکُرُ بِکَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِیُثْبِتُوکَ أَوْ یَقْتُلُوکَ أَوْ یُخْرِجُوکَ وَ یَمْکُرُونَ وَ یَمْکُرُ
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3290
اللَّهُ وَ اللَّهُ خَیْرُ الْماکِرِینَ» [1] یعنی: و چون کسانی که کافر بودند درباره تو نیرنگ میزدند که بازت دارند یا بکشتندت یا بیرونت کنند. آنها نیرنگ میکردند و خدا نیرنگ (ایشان را بی اثر) میکرد و هدا در همه نیرنگبازان ماهرتر است.
مختار آنرا فهمید و بنشست و جامه از خویش بینداخت و گفت: «قطیفه بر من افکنید که گویا تب کردم 11) که لرزشی سخت احساس میکنم» و شعر عبد العزی بن سهل ازدی را به تمثیل خواند بدین مضمون:
«وقتی گروهی جای خویش را ترک کنند «و خشونت نکنند «کس از آنها نترسد» آنگاه گفت: «سوی ابن مطیع روید و حالت مرا با وی بگویید» زایده بن قدامه گفت: «من چنین میکنم.» مختار گفت: «تو نیز ای برادر همدانی عذر مرا با وی بگوی.» حسین بن عبد الله گوید: با خویشتن گفتم: «به خدا اگر چیزی در باره او نگویم که مایه خشنودی او باشد اطمینان ندارم که وقتی فردا غلبه یافت مرا هلاک نکند.» گوید: پس گفتم: «بله، من پیش ابن مطیع عذر ترا میگویم و هر چه تو خوش داری به او خبر میدهم.» گوید: از پیش مختار در آمدیم، یارانش بر در بودند، گروهی بسیار از آنها نیز در خانهاش بودند.
گوید: سوی ابن مطیع روان شدیم. به زایده بن قدامه گفتم: «وقتی آن آیه را خواندی سخنت را فهمیدم و مقصودت را دانستم که از پس آنکه لباس پوشیده بود و مرکبش را زین کرده بودند او را از برون شدن همراه ما باز میداشتی و وقتی آن
______________________________
[1] سورة الانفال آیه 30
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3291
شعر را به تمثیل خواند بدانستم که میخواست به تو بگوید که آنچه را میخواستی به او بفهمانی دانسته و پیش ابن مطیع نخواهد آمد.» گوید: اما انکار کرد که چنین مقصودی داشته است.
بدو گفتم: «قسم یاد مکن در باره تو و در باره او چیزی که خوش نداشته باشید نخواهم گفت. معلومم شد که تو با وی وی شفقت داری و آنچه را که انسان نسبت به عموزاده خویش به دل دارد نسبت به وی به دل داری» گوید: پس، پیش ابن مطیع رفتیم و بیماری مختار را به او خبر دادیم که باور کرد و از او غافل ماند.
گوید: مختار کس به طلب یاران خویش فرستاد و بنا کرد آنها را در خانههای خویش فراهم آرد که میخواست در ماه محرم در کوفه قیام کند.
گوید: یکی از یاران وی از طایفه شبام که مردی سخت معتبر بود به نام عبد الرحمن پسر شریح برفت و سعید بن منقذ ثوری و سعر بن ابی سعر حنفی و اسود بن جراد کندی و قدامة بن مالک جشمی را بدید که در خانه سعر حنفی فراهم آمدند آنگاه حمد خدا گفت و ثنای او کرد و سپس گفت: «اما بعد، مختار میخواهد ما را به قیام وادارد، با وی بیعت کردهایم و نمیدانیم که ابن حنفیه او را سوی ما فرستاده یا نه. بیایید سوی ابن حنفیه رویم و آنچه را مختار با ما گفته و سوی آن دعوتمان کرده با وی بگوییم اگر اجازه داد که پیرو او باشیم، پیرو او میشویم و اگر منعمان کرد از او کناره میکنیم. به خدا روا نیست که چیزی از کار دنیا را از سلامت دین خویش بیشتر بخواهیم.» گفتند: «خدایت قرین هدایت بدارد که صواب آوردی و توفیق یافتی، اگر میخواهی برویم.» گوید: پس اتفاق کردند که همان روزها بروند. پس برفتند تا پیش ابن حنفیه رسیدند. پیشوایشان عبد الرحمن بن شریح بود. وقتی پیش ابن حنفیه رسیدند از حال
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3292
کسان پرسید که حال و وضع آنها را با وی بگفتند.
اسود بن جراد کندی گوید: به ابن حنفیه گفتم: «به نزد تو حاجتی داریم.» گفت: «سری است یا علنی؟» گفتیم: «سری است.» گفت: «پس کمی صبر کنید.» گوید: اندکی بماند پس به یکسو رفت و ما را پیش خواند که به طرف وی رفتیم. عبد الرحمن بن شریح سخن آغاز کرد. حمد خدا گفت و ستایش او کرد سپس گفت: «اما بعد، شما خاندانی هستید که خدا فضیلت را خاص شما کرده و به سبب پیمبری اعتبارتان داده و حقتان را بر این امت بزرگ کرده که هر که منکر حقتان باشد رای خطا دارد و نصیب ناچیز. به مصیبت حسین رحمة الله علیه دچار شدید که خاص شما بود اما مصیبت عامه مسلمانان نیز بود. مختار بن ابی عبید ثقفی پیش ما آمده و میگوید از جانب شما آمده و ما را به کتاب خدا و سنت پیمبر او صلی الله علیه و سلم و خونخواهی اهل بیت و دفاع از ضعیفان دعوت کرده که بر این قرار با وی بیعت کردهایم و به او پیوستهایم، اگر دستور میدهی از او پیروی کنیم، پیروی او میکنیم و اگر منعمان میکنی از او کناره میکنیم.» گوید: یکی یکی سخنانی همانند یارمان گفتیم و او بشنید و چون سخن را به سر بردیم حمد خدا گفت و ثنای او کرد و صلوات پیمبر گفت آنگاه گفت: «اما بعد آنچه گفتی که خدا فضیلت را خاص ما کرده، خدا آنرا به هر که خواهد دهد، که خدا فضل بزرگ دارد، و حمد خدای. آنچه از ابتلای ما به مصیبت حسین گفتی این در کتاب خدای بود و حادثهای بود که بر وی رقم رفته بود و کرامتی بود که خدا هدیه او کرده بود که به سبب آن منزلت گروهی به نزد خدا بالا رفت و منزلت قوم دیگر پایین رفت و فرمان خدا شدنی است [1] که فرمان خدا به مقدار است و مقدر. آنچه گفتی
______________________________
[1] وَ کانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا … وَ کانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً احزاب از آیه. 37 و 38
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3293
که یکی، شما را به خونخواهی ما دعوت کرده است، به خدا دوست دارم خدا به وسیله هر کس از مخلوق خویش که خواهد انتقام ما را از دشمنان بگیرد این را میگویم و برای خودم و شما از خدا آمرزش میخواهم.» گوید: از پیش وی برون شدیم و میگفتیم: «به ما اجازه داد که گفت: دوست دارم خدا به وسیله هر کس از مخلوق خویش که خواهد انتقام ما را از دشمنان بگیرد. اگر خوش نداشت میگفت: نکنید» گوید: بازگشتیم، کسانی از شیعیان که از رفتن خودمان خبرشان داده بودیم و از مقصود خویش مطلعشان کرده بودیم و همرأی ما بودند انتظار ما را میبردند.
و چنان بود که مختار از رفتن ما خبر یافته بود و این را خوش نداشته بود و بیم کرده بود خبری بیاریم که شیعیان را از یاری وی باز دارد. خواسته بود پیش از آمدن ما آنها را به قیام وا دارد اما نتوانسته بود. مختار میگفته بود تنی چند از شما شک آوردهاند و به حیرت افتادهاند و نومید شدهاند اگر به صواب رسیدند بیایند و باز گردند و اگر توفیق نیابند و بیم کنند و معترض شوند و دوری کنند، مطرود شوند و بنومیدی افتند.» یک ماه و اندکی بیش نگذشت که قوم بر مرکبهای خویش بیامدند و پیش از آنکه به خانههای خویش روند به نزد مختار وارد شدند که گفت: «چه خبر دارید؟
شما به فتنه افتادید و شک آوردید.» گفتند: «به ما دستور دادهاند ترا یاری کنیم.» گفت: «الله اکبر، مرا ابو اسحاق میگویند، شیعیان را پیش من فراهم کنید.» گوید: «پس کسانی از شیعیان را که نزدیک وی بودند فراهم آوردند که گفت:
«ای گروه شیعیان. جمعی از شما خواسته بودند درستی آنچه را من آوردهام بدانند و سوی امام هدایت رفتهاند که نجیب است و مورد رضایت، پسر کسی که از همه
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3294
رهروان بجز پیمبر برگزیده بهتر است، و از او درباره آنچه من سوی شما آوردهام پرسیدهاند و به آنها گفته که من وزیر و پشتیبان و فرستاده و یار وی هستم. به شما فرمان داده که درباره پیکار منحرفان و خونخواهی افراد برگزیده خاندان پیمبرتان که شما را بدان دعوت کردهام پیرو من شوید و از من اطاعت کنید.» گوید: عبد الرحمن بن شریح برخاست و حمد خدا گفت و ثنای او کرد آنگاه گفت: «اما بعد، ای گروه شیعیان، ما میخواستیم برای خودمان به طور خاص و برای همه برادرانمان به طور عام، تحقیق کنیم. پیش مهدی پسر علی رفتیم و درباره این پیکار که مختار ما را سوی آن دعوت میکند پرسیدیم که به ما دستور داد پشتیبان و یار وی باشیم و دعوت وی را بپذیریم و با دلهای آرام و خاطرهای خرسند بیامدیم که خدا شک و آشفتگی و تردید را از آن برده و در کار نبرد دشمنان استقامت و بصیرت یافتهایم. باید حاضرتان به غایبتان بگوید که مهیا شوید و آماده باشید.» گوید: پس بنشست و ما یکایک برخاستیم و سخنانی همانند وی گفتیم و شیعیان درباره مختار همسخن شدند و بدو متمایل شدند.
شعبی گوید: من و پدرم نخستین کسانی بودیم که دعوت مختار را پذیرفتیم. گوید: وقتی کار وی فراهم آمد و قیام وی نزدیک شد، احمر بن شمیط و یزید ابن انس و عبد الله بن کامل و عبد الله بن شداد بدو گفتند که بزرگان کوفه در کار نبرد تو با ابن مطیع همدلند اگر ابراهیم بن اشتر نیز با ما همدل شود امیدواریم که به اذن خدا بر دشمن غالب شویم و مخالفت مخالفان زیانمان نزند که او جوانی دلیر است و پسر مردی بزرگ و شهره، و عشیرهای نیرومند و پر شمار دارد.» گوید: مختار به آنها گفت: «بهبینیدش و دعوتش کنید و بگویید که ما مأمور خونخواهی حسین و افراد خاندان وی شدهایم» شعبی گوید: پس کسانی و از جمله من و پدرم، پیش وی رفتند. یزید بن انس سخن کرد و گفت: «آمدهایم کاری را به تو عرضه کنیم و ترا بدان دعوت کنیم،
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3295
اگر بپذیری مایه خیر تو است و اگر نپذیری با تو نیکخواهی کردهایم و میخواهیم به نزد تو مکتوم ماند.» ابراهیم بن اشتر به آنها گفت: «بیم نباید داشت که کسی چون من فتنه انگیزی کند و خبر چین باشد و به وسیله غیبت مردم به حکومت تقرب جوید این کار مردم حقیر و ماجرا جو و دون همت است.» گفت: «ترا به کاری میخوانیم که همه شیعیان بر آن متفق شدهاند به کتاب خدا و سنت پیمبر وی صلی الله علیه و خونخواهی اهل بیت و نبرد منحرفان و دفاع از ضعیفان.» گوید: آنگاه احمر بن شمیط سخن کرد و گفت: «من نیکخواه توام و خواهان اقبال تو، پدرت وقتی بمرد سرور بود و تو اگر حق خدا را رعایت کنی جانشین اویی، ترا به کاری میخوانیم که اگر بپذیری به نزد کسان منزلت پدرت را پیدا میکنی و چیزی را که از دست رفته تجدید میکنی، کسی همانند تو با اندک کوششی به جایی میرسد که بالاتر از آن جایی نیست که سلف برای تو پایه نهاده، با افتخار.» گوید: همه جماعت بدو پرداختند و وی را به کار خویش خواندند و ترغیب کردند.
گوید: ابراهیم بن اشتر به آنها گفت: «دعوت شما را در مورد خونخواهی حسین و خاندان وی میپذیرم به شرط آنکه کار را به من سپارید.» گفتند: «تو شایسته این کاری، ولی این کار شدنی نیست که مختار از جانب مهدی پیش ما آمده و فرستاده و مأمور نبرد است و به ما دستور دادهاند اطاعت وی کنیم.» گوید: پس ابن اشتر خاموش ماند و پاسخشان نداد و ما پیش مختار باز رفتیم و آنچه را به ما گفته بود با وی بگفتیم.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3296
گوید: سه روز گذشت آنگاه مختار ده و چند کس از سران اصحاب خویش را پیش خواند.
شعبی گوید: من و پدرم از آن جمله بودیم.
گوید: ما را همراه برد، وی پیشاپیش ما میرفت و از خانههای کوفه عبور میکرد و ما نمیدانستیم آهنگ کجا دارد تا بر در ابراهیم بن اشتر بایستاد. از وی اجازه خواستیم که اجازه ورود داد و برای ما متکاها نهادند که بر آن نشستیم، مختار بر تشک وی نشست، آنگاه مختار گفت: «سپاس خدای را و شهادت میدهیم که خدایی جز خدای یگانه نیست. خدا بر محمد درود گوید و سلام بر او باد، اما بعد: این نامهای است برای تو از جانب مهدی، محمد پسر امیر مؤمنان و وصی پیمبر، که اکنون بهترین مردم روی زمین است و پسر کسی که پیش از این از پس پیمبران و رسول خدای بهترین همه مردم زمین بود، وی از تو میخواهد که یار و پشتیبان ما باشی که اگر چنین کنی مقبل شوی و اگر نکنی نامه بر ضد تو حجت باشد و باشد که خدا مهدی، یعنی محمد و دوستان وی را از تو بی نیاز کند» شعبی گوید: وقتی مختار از خانه خویش برون شده بود، نامه را به من داده بود و چون سخن خویش را سر برد به من گفت: «نامه را به وی بده من نامه را به او دادم که چراغ خواست و مهر از نامه بر گرفت و بخواند که چنین بود:
به نام خدای رحمان رحیم «از محمد مهدی به ابراهیم بن مالک اشتر، درود بر تو، و من «حمد خدایی میکنم که خدایی جز او نیست. اما بعد، من وزیر و امین و «منتخب خویش را که برای خویشتن پسندیدهام سوی شما فرستادهام و به «او گفتهام که با دشمن من نبرد کند و به خونخواهی خاندان من قیام کند، «خودت و عشیرهات و مطیعانت با وی به پا خیزید که اگر مرا یاری کنی و «دعوت مرا بپذیری و با وزیر من کمک کنی، نبرد من مایه برتری تو شود
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3297
«و سالاری سواران و همه سپاهیان عازم نبرد و هر شهر و هر منبر و مرزی که «بر آن تسلط یابی، از کوفه تا اقصای شام، از آن تو خواهد بود و با پیمان «مؤکد به قسم، انجام این به عهده من است. اگر چنین کنی به وسیله «آن به نزد خدای حرمت والا یابی و اگر دریغ کنی به هلاکت سخت «افتی که هرگز از آن رها نشوی» گوید: و چون ابراهیم خواندن نامه را به سر برد گفت: «پیش از این ابن حنفیه به من نامه نوشته و من نیز به او نامه نوشتهام و همیشه نامه را به نام خودش و نام پدرش مینوشت.» مختار گفت: «اینک روزگار دیگر است و آن روزگار دیگر بوده» ابراهیم گفت: «کی میداند که این نامه را ابن حنفیه برای من نوشته؟» گوید: یزید بن انس و احمر بن شمیط و عبد الله بن کامل و همه جمع (شعبی گوید: بجز من و پدرم.) گفتند: شهادت میدهیم که این نامه محمد بن علی است که برای تو نوشته» گوید: در این هنگام ابراهیم از صدر تشک کنار رفت و مختار را بر آن نشانید و گفت: «دست پیش آر تا با تو بیعت کنم.» گوید: مختار دست پیش برد و ابراهیم با وی بیعت کرد، آنگاه میوه خواست که از آن بخوردیم و شربت عسل خواست که بنوشیدیم، سپس برخاستیم، ابن اشتر نیز با ما برون آمد و با مختار بر نشست تا وی به خانه رسید و چون ابراهیم باز- میگشت دست مرا گرفت و گفت: «ای شعبی با ما بیا.» گوید: با وی برفتیم و ما را ببرد تا وارد خانه وی شدیم. آنگاه گفت: «ای شعبی به یاد دارم که نه تو شهادت دادی نه پدرت. به نظر تو اینان طبق واقع شهادت دادند؟» گوید: گفتمش: «شهادت ایشان را شنیدی، اینان سروران قاریان و مشایخ شهر و
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3298
یکه سواران عربند و دانم که چنین کسان جز حق نگویند.» گوید: این سخن را با وی گفتم اما به خدا از شهادت آنها بدگمان بودم اما به قیام دلبسته بودم و همرای جماعت بودم و دوست داشتم که کار سرانجام گیرد و آنچه را درباره شهادت به خاطر داشتم با وی نگفتم.» ابن اشتر به من گفت: «نام آنها را برای من بنویس که همهشان را نمیشناسم.» آنگاه صفحهای و دواتی خواست و در آن نوشت:
بنام خدای رحمن رحیم «این چیزی است که سایب بن مالک اشعری و یزید بن انس اسدی «و احمر بن شمیط احمسی و مالک بن عمرو نهدی و همه نامهایشان را «بنوشت بر آن شهادت دادهاند. شهادت دادهاند که محمد بن علی به «ابراهیم بن اشتر نوشته و دستور داده که در نبرد منحرفان و خونخواهی «اهل بیت از مختار پشتیبانی کند و او را یاری کند و نیز شراحیل بن عبد و «ابو عامر شعبی فقیه، و عبد الله بن عبد الرحمن نخعی و عامر بن شراحیل «شعبی درباره شهادت این شاهدان شهادت دادهاند.» گفتم: «خدایت قرین رحمت بدارد، با این چه میکنی؟» گفت: «بگذار باشد» گوید: پس از آن ابراهیم، عشیره و برادران و پیروان خویش را دعوت کرد و رفت و آمد به نزد مختار آغاز کرد.
یحیی بن ابی عیسی ازدی گوید: حمید بن مسلم ازدی دوست ابراهیم بن اشتر بود که پیش وی رفت و آمد داشت و او را با خود به نزد مختار میبرد. و چنان بود که ابراهیم هر شامگاه پیش مختار میرفت و پیش وی میماند تا ستارگان رو به زوال میرفت آنگاه میرفت. بدینسان ببودند و تدبیر کارهای خویش میکردند تا رأیشان بر این قرار گرفت که شب پنج شنبه چهاردهم ربیع الاول سال شصت و ششم قیام
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3299
کنند. پیروان و همدلانشان بر این قرار بودند و چون هنگام غروب شد ابراهیم بن اشتر به پا خاست و اذان گفت آنگاه پیش ایستاد و با ما نماز مغرب بکرد. آنگاه پس از مغرب که هنوز هوا گرگ و میش [1] بود با ما روان شد و آهنگ مختار داشت که برفتیم و همه مسلح بودیم.
گوید: ایاس بن مضارب پیش عبد الله بن مطیع رفته بود و گفته بود که مختار همین دو روزه بر ضد تو قیام میکند.
گوید: پس ایاس با نگهبانان برون شد و پسر خویش، راشد، را سوی بازار فرستاد که با نگهبانان اطراف بازار میگشت. پس از آن ایاس پیش ابن مطیع رفت و گفت: «پسرم را سوی بازار فرستادهام بهتر است که به هر یک از میدانهای بزرگ کوفه یکی از یاران خویش را با گروهی از مردم مطیع روانه کنی تا بد دل از قیام بر ضد تو بترسند.» گوید: ابن مطیع عبد الرحمن بن سعید بن قیس را سوی میدان سبیع فرستاد و گفت: «به کار قوم خویش پرداز که از جانب آنها خطری نباشد و کار میدانی را که سوی آن میروی سامان بده که حادثهای آنجا رخ ندهد تا ترا به عجز و سستی منسوب ندارم.» کعب بن ابی کعب خثعمی را نیز به میدان بشر فرستاد. زهر بن قیس را به میدان کنده فرستاد، شمر بن ذی الجوشن را به میدان سالم فرستاد، عبد الرحمن ابن مخنف بن سلیم را به میدان صایدیین فرستاد، ابو حوشب، یزید بن حارث بن رویم، را به میدان مراد فرستاد و به هر یک از آنها سفارش کرد که به کار قوم خویش پردازند که از طرف آنها خطری نباشد و طرفی را که سوی آن فرستاده میشود محکم کنند.
شبث بن ربعی را به شورهزار فرستاد و گفت: «وقتی صدای قیام کنندگان را شنیدی سوی آنها رو» گوید: و چنان بود که این کسان به روز دوشنبه رفته بودند و در این میدانها
______________________________
[1] (به جای مثل عربی که گوید: میگفتی برادرت است یا گرگ)
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3300
جای گرفته بودند. ابراهیم بن اشتر نیز پس از مغرب از خانه خویش در آمد که آهنگ مختار داشت. شنیده بود که میدانها از مردان پر شده و نگهبانان، بازار و قصر را در میان گرفتهاند.
حمید بن مسلم گوید: شبانگاه سه شنبه از پس مغرب با ابراهیم از خانهاش برفتیم تا به خانه عمرو بن حریث رسیدیم.
گوید: ما با ابن اشتر یک دسته سوار بودیم در حدود یکصد که همه زره داشتیم و آنرا زیر قبا مستور داشته بودیم، شمشیرها را آویخته بودیم و سلاحی جز شمشیر نداشتیم که به شانههامان آویخته بود و زرهها که با قباها مستور شده بود. و چون از خانه سعید بن قیس گذشتیم و به خانه اسامه رسیدیم گفتیم: «از طرف خانه خالد ابن عرفطه گذر کنیم. آنگاه ما را به طرف محله نخیله ببر که از خانههاشان بگذریم تا به خانه مختار برسیم.» گوید: ابراهیم که جوانی نورس و دلیر بود و تلاقی با آن قوم را ناخوش نمیداشت گفت: «به خدا بر خانه عمرو بن حریث و کنار قصر و وسط بازار میگذرم تا دشمن را بترسانم و به آنها بفهمانم که به نزد ما چیزی نیستند.» گوید: راه باب الفیل گرفتیم که از خانه هبار میگذشت آنگاه به طرف راست پیچید که از خانه عمرو بن حریث میگذشت. وقتی از آن گذشت ایاس بن مضارب را دیدیم که با نگهبانان مسلح همراه بود به ما گفت: «شما کیستید؟
چکارهاید؟» ابراهیم گفت: «من ابراهیم پسر اشترم.» ابن مضارب گفت: «این جماعت چیست که همراه تو است و چه میخواهی؟
به خدا کار تو گمان آور است، شنیدهام هر شب از اینجا میگذری، ترا رها نمیکنم تا پیش امیر ببرم و رای خویش را درباره تو بگوید.» ابراهیم گفت: «بی پدر نباشی، بگذار برویم.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3301
گفت: «نه به خدا چنین نمیکنم.» گوید: یکی از مردم همدان به نام ابو قطن. با ایاس بود که غالبا با سالاران نگهبانی همراه بود و او را حرمت میداشتند. با ابراهیم نیز دوستی داشت. ابراهیم بدو گفت:
«ای ابو قطن نزدیک من آی» وی نیزه درازی همراه داشت. نزدیک ابراهیم شد و نیزه همچنان با وی بود پنداشت که ابن اشتر میخواهد از او بخواهد که پیش ابن مضارب وساطت کند که بگذارد برود.
گوید: ابراهیم نیزه او را بگرفت و گفت: «این نیزه خیلی دراز است» و با آن به ابن مضارب حمله برد و نیزه را به گلوگاه وی فرو برد که از پای در آمد و به یکی از قوم خویش گفت: «پیاده شو و سرش را جدا کن.» گوید: پس او پیاده شد و سر ابن مضارب را جدا کرد و یاران وی پراکنده شدند و پیش ابن مطیع رفتند. ابن مطیع راشد پسر ایاس را به جای پدرش به سالاری نگهبانان گماشت و به جای راشد سوید بن عبد الرحمن منقری پدر قعقاع را شبانه سوی بازار فرستاد.
گوید: ابراهیم بن اشتر سوی مختار رفت، و این به شب چهارشنبه بود و چون به نزد وی وارد شد گفت: «ما برای قیام، شب پنجشنبه را وعده نهادهایم اما حادثهای شد که باید همین امشب قیام کرد.» مختار گفت: «حادثه چیست؟» گفت: «ایاس بن مضارب راه مرا گرفت که به پندار خویش به زندانم کند، من نیز او را کشتم و اینک سر او همراه یاران من بر در است» مختار گفت: «خدایت مژده نیک دهاد، این فال نیک است و ان شاء الله این آغاز فتح است.» آنگاه گفت: «ای سعید پسر منقذ برخیز و آتش در نیها بیفروز و آنرا برای مسلمانان بلند کن. تو نیز ای عبد الله بن شداد برخیز و بانگ بزن: «ای منصور بیا.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3302
تو نیز ای سفیان پسر فیل و تو نیز ای قدامه پسر مالک بر خیزید و بانگ بزنید: «ای خونیهای حسین!» آنگاه گفت: «زره و سلاح مرا بیارید» و همچنان که سلاح میپوشید شعری به این مضمون میخواند:
«سپید روی زیبا پیکر که گونههای روشن دارد و سرین درشت داند که من به صبحگاه خطر دلیرم و پیشرو.» آنگاه ابراهیم به مختار گفت: «این سران که ابن مطیع در میدانها نهاده برادرانمان را نمیگذارند که سوی ما آیند و با آنها سخت میگیرند. بهتر است من با همراهانم پیش قومم روم و هر کس از قوم که با من بیعت کرده بیاید و با آنها در اطراف کوفه بگردم و شعار خویش را بگوییم و هر که میخواهد سوی ما آید بیاید و هر که تواند سوی تو آید وی را با کسانی که پیش تو هستند نگهداری و پراکندهشان نکنی و اگر حریفان شتاب کنند و سوی تو آیند کسانی باشند که از تو دفاع کنند و من چون از این کار فراغت یافتم با سوار و پیاده به شتاب پیش تو آیم.» مختار گفت: «با شتاب پیش من باز گرد مبادا به طرف امیرشان روی و با وی نبرد کنی، اگر نبرد نکردن میسر باشد با هیچکس نبرد مکن این سفارش را که به تو کردهام رعایت کن، مگر آنکه کسی با تو نبرد آغازد.» گوید: ابراهیم بن اشتر با گروه سوارانی که آمده بود از پیش مختار برفت تا پیش قوم خویش رسید و بیشتر کسانی که با وی بیعت کرده بودند و دعوتش را پذیرفته بودند با وی فراهم شدند و تا دیر وقت شب در کوچههای کوفه راه پیمود که از کوچههایی- که امیران در آن بودند اجتناب داشت و از مردمی که گروههای ابن مطیع در میدانها و دهانه بزرگ راهها مراقب آنها بودند گذر کرد و به مسجد سکون رسید و
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3303
دستهای از سواران زحر بن قیس جعفی با شتاب سوی وی آمدند که فرمانده نداشتند و کس سالارشان نبود. ابراهیم بن اشتر و یارانش بر آنها حمله بردند و هزیمتشان کردند که به میدان کنده برگشتند.
ابراهیم گفت: «سالار سواران کنده کیست؟» و سوی آنها حمله برد و میگفت:
«خدایا تو میدانی که ما به خاطر خاندان پیمبر تو خشم آوردهایم و به سبب آنها شوریدهایم ما را بر حریفان غلبه ده و دعوت ما را به کمال رسان.» و چون با یاران خویش به آنها رسید که با هم در آویختند و هزیمتشان کردند به ابراهیم گفتند: «سالار این گروه زحر بن قیس است.» گفت: «پس از آنها جدا شویم» گوید آن جماعت از پی هم افتادند و به هر کوچهای میرسیدند گروهیشان داخل آن میشدند و به راه خویش رفتند.
گوید: ابراهیم همچنان میرفت تا به میدان اثیر رسید و آنجا دیر بماند و یارانش بانگ زدند و شعار خویش بگفتند. سوید بن عبد الله بن منقری از بودنشان در میدان اثیر خبر یافت و امیدوار شد آسیبی به آنها بزند و به سبب آن به نزد عبد الله ابن مطیع منزلتی یابد. ناگهان ابن اشتر دید که جمع سوید در میدان به نزد وی رسیده بودند و چون ابن اشتر چنین دید به یاران خویش گفت: «ای نگهبانان خدای پیاده شوید که شما به نصرت خدا از این بدکارانی که در خون اهل بیت پیمبر غوطه زدهاند شایستهترید.» و چون پیاده شدند ابراهیم سوی حریفان حمله برد و چندان ضربتشان زد که از صحرا بیرونشان کرد که هزیمت شدند و از دنبال هم برفتند و همدیگر را به ملامت گرفتند. یکیشان گفت: «این کار مقدر است که اینان با هر جمعی از ما مقابل میشوند هزیمتشان میکنند.» گوید: ابراهیم همچنان آنها را عقب راند تا وارد بازار شدند.
گوید: یاران ابراهیم به وی گفتند: «دنبالشان کن و این ترس را که در آنها
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3304
افتاده غنیمت دان. که خدا میداند ما به سوی کی دعوت میکنیم و آنها به سوی کی دعوت میکنند و چه میجویند.» ابراهیم گفت: «نه، سوی یارمان رویم که خدا به وسیله ما وحشت وی را به اطمینان بدل کند و وضع وی را بدانیم و او نیز از تلاش ما خبردار شود و بصیرت و نیروی وی و یارانش بیفزاید. بعلاوه بیم دارم دشمن سوی وی رفته باشد.» گوید: پس ابراهیم و یارانش برفتند تا به مسجد اشعث رسیدند و لختی آنجا توقف کرد، آنگاه سوی خانه مختار رفت و دید که فریادها بلند است و قوم به جنگ اشتغال دارند.
گوید: شبث بن ربعی از جانب شورهزار آمده بود و مختار، یزید بن انس را مقابل وی فرستاده بود، حجار بن ابجر بجلی نیز آمده بود و مختار احمر بن شمیط را مقابل وی نهاده بود. گروهها به جنگ بودند که ابراهیم از جانب قصر بیامد و حجار و یارانش خبر یافتند که ابراهیم از پشت سرشان درآمده و پیش از آنکه برسد پراکنده شدند و به کوچهها و گذرها رفتند.
گوید: قیس بن طهفه با حدود یکصد کس از بنی نهد که یاران مختار بودند بیامد و به شبث بن ربعی که با یزید بن انس به جنگ بود حمله بردند که راه را بر آنها گشود که همه با هم شدند. آنگاه شبث بن ربعی کوچهها را به آنها وا گذاشت و پیش ابن مطیع رفت و گفت: «کس پیش امیران میدانها فرست و دستور بده سوی تو آیند و همه کسان را به نزد خویش فراهم آر، آنگاه به این جماعت حمله کن و با آنها نبرد کن و معتمدان خویش را به مقابله آنها فرست که کار نبردشان را عهده کنند که کار این قوم نیرو گرفته و مختار قیام کرده و تسلط یافته و کارش سامان یافته.» و چون مختار از مشورتی که شبث بن ربعی به ابن مطیع داده بود خبر یافت با جمعی از یاران خویش برون شد و در شورهزار پشت دیر هند مجاور بستان زایده
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3305
جای گرفت.
گوید: ابو عثمان نهدی برون شد و مردم شاکر را بانگ زد، آنها در خانههای خویش فراهم بودند و جرئت نداشتند در میدان آشکار شوند که کعب بن ابی کعب نزدیکشان بود. کعب در میدان بشر بود و چون خبر یافت که مردم شاکر برون میشوند بیامد تا در میدان جای گرفت و دهانه کوچهها و راههای آنها را گرفت.
گوید: وقتی ابو عثمان نهدی با گروهی از یاران خویش پیش وی رسید بانگ زد: «ای خونیهای حسین، ای منصور بیا، ای طایفه هدایت یافتگان، بدانید که امیر آل محمد و وزیرشان قیام کرده و در دیر هند جای گرفته و مرا به دعوت و بشارت پیش شما فرستاده، سوی وی روید که خدایتان رحمت کند.» گوید: پس کسان از خانهها روان شدند و بانگ میزد: «ای خونیهای حسین!» آنگاه با کعب بن ابی کعب در آویختند تا راهشان را گشود و سوی مختار آمدند و با وی در اردویش جای گرفتند.
گوید: عبد الله بن قراد خثعمی با جمعی از مردم خثعم در حدود دویست کس بیامد و به مختار پیوست که با وی در اردویش جای گرفتند. کعب بن ابی کعب متعرض او شده بود، اما عبد الله در مقابل وی صف بست و چون بشناختشان و بدانست که آنها از قوم وی هستند راهشان را باز کرد و با آنها جنگ نکرد.
گوید: طایفه شبام آخر شب برون شدند و در میدان مراد فراهم آمدند و چون عبد الرحمن بن سعید خبر یافت کس پیش آنها فرستاد که اگر قصد پیوستن به مختار دارید از میدان سبیع گذر نکنید آنها نیز به مختار پیوستند.
گوید: سه هزار و هشتصد کس از دوازده هزار کس که با مختار بیعت کرده بودند بدو پیوستند و پیش از صبحدم بنزد وی فراهم شدند و صبحگاه از آراستن سپاه فراغت یافته بود.
والبی گوید: شبی که مختار قیام کرد من و حمید بن مسلم و نعمان بن ابی الجعد
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3306
پیش وی رفتیم، به خانهاش رفتیم و با وی به اردوگاهش رفتیم.
گوید: به خدا هنوز صبح ندمیده بود که از آراستن سپاه فراغت یافته بود، و چون صبح دمید پیش ایستاد و در تاریک و روشنی با ما نماز صبح کرد آنگاه سوره و النازعات و سوره عبس و تولی را خواند و نشنیده بودیم که پیشوای نمازی فصیحتر از او باشد.
حصیرة بن عبد الله گوید: ابن مطیع کس پیش مردم میدانها فرستاد و دستور داد سوی مسجد آیند، به راشد بن ایاس بن مضارب نیز گفت: «به مردم بانگ بزن که سوی مسجد آیند.» و بانگزن بانگ زد: «بدانید که هر که امشب به مسجد نیاید حرمت از او برداشته شود.» و مردم سوی مسجد آمدند و چون فراهم شدند، ابن مطیع شبث بن ربعی را با حدود سه هزار کس به مقابله مختار فرستاد، راشد بن ایاس را نیز با چهار هزار کس از نگهبانان فرستاد.
ابو سعید صیقل گوید: وقتی مختار نماز صبح بکرد و پس آمد از پایین محله بنی سلیم و کوچه برید سر و صدای بلندی شنیدیم مختار گفت: «کی برای ما خبر میاورد که اینان کیانند؟» بدو گفتم: «خدایت قرین صلاح بدارد، من» گفت: «اگر این کار را خواهی کرد سلاح خویش را بگذار و برو که به صورت تماشایی میان آنها روی و خبرشان را برای من بیاوری.» گوید: چنان کردم و چون نزدیکشان رسیدم اذانگویشان اقامه نماز میگفت.
برفتم تا پیش آنها رسیدم شبث بن ربعی را دیدم که سپاهی انبوه همراه داشت، شیبان بن حریث ضبی سالار سوارانش بود و او با پیادگان بود که جمعی بسیار بودند، و چون اذانگوی، اقامه بگفت پیش رفت و با یاران خویش نماز کرد و سوره إِذا- زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها را بخواند و من با خویش گفتم: «به خدا امیدوارم خدا شما را متزلزل کند.» آنگاه سوره و العادیات ضبحا را بخواند، کسانی گفتند: «بهتر بود دو سوره درازتر از این خوانده بودی»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3307
گوید: شبث گفت: «دیلمان به شما هجوم آوردهاند و شما میگویید بهتر بود سوره بقره و آل عمران را میخواندی.» گوید: جمعشان سه هزار کس بود.
گوید: پس شتابان بیامدم تا پیش مختار رسیدم و خبر شبث و یارانش را با وی بگفتم. وقتی پیش وی رسیدم سعر بن ابی سعر حنفی از جانب محله مراد شتابان بیامد، وی از کسانی بود که با مختار بیعت کرده بودند و شبی که مختار قیام کرده بود از بیم مراقبان پیش وی آمدن نتوانسته بود و چون صبح شد بر اسب خویش بیامد و از میدان طایفه مراد گذشت که ایاس بن راشد آنجا بود. بدو گفتند: «به جای خویش باش، تو کیستی؟» و او بتاخت پیش مختار آمد و خبر راشد را با وی بگفت. من نیز خبر شبث را با وی بگفتم.
گوید: پس مختار ابراهیم بن اشتر را با نهصد و به قولی ششصد پیاده سوی راشد بن ایاس فرستاد. نعیم بن هبیره برادر مصقلة بن هبیره را نیز با سیصد سوار و ششصد پیاده فرستاد و به آنها گفت: «بروید تا با دشمن مقابل شوید، و چون مقابل شدید با پیادگان موضع گیرید و شتاب کنید و حمله آغازید و هدف تیراندازان مشوید که آنها از شما بیشترند و پیش من نیایید مگر غلبه یافته باشید یا کشته شوید.» گوید: ابراهیم سوی راشد رفت.
گوید: مختار، یزید بن انس را پیش از او با نهصد کس به محل مسجد شبث فرستاده بود نعیم بن هبیره نیز سوی شبث رفت.
ابو سعید صیقل گوید: من جزو کسانی بودم که با نعیم بن هبیره سوی شبث رفتیم، سعر بن ابی سعر حنفی نیز با من بود و چون پیش وی رسیدیم، با وی نبردی سخت کردیم. نعیم بن هبیره سعر بن ابی سعر حنفی را بر سواران گماشت و او با پیادگان برفت و با آنها نبرد کرد تا آفتاب بر آمد و پهن شد، آنها را چندان بزدیم تا
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3308
وارد خانهها کردیم. آنگاه شبث بن ربعی بانگشان زد که ای بد محافظان! برای حق چه بد سوارانید، از بندگانتان میگریزید! گوید: پس جماعتی از آنها سوی وی آمدند که به ما حمله آورد که پراکنده شدیم و هزیمت شدیم، نعیم بن هبیره ثبات ورزید و کشته شد، سعد با وی پیاده شد و اسیر شد، من و خلید وابسته حسان بن یخدج ذهلی نیز اسیر شدیم، حسان مردی نکو منظر و تنومند بود، شبث بدو گفت: «ای پسر زن ختنه نکرده! از ماهی فروشی در بازار دست برداشتی، پاداش کسی که ترا آزاد کرد این بود که با شمشیرت بدو حمله بری و گردنش را بزنی، گردنش را بزنید» گوید: پس او را کشتند.
گوید: آنگاه سعر بن حنفی را بدید و او را بشناخت و گفت: «برادر حنفی؟» گفت: «آری» گفت: «وای تو، از پیروی این سبائیان چه میخواستی؟ خدا رای ترا زشت بدارد، این را ول کنید» گوید: با خویشتن گفتم: «آزاد شده را کشت و عرب را رها کرد، به خدا اگر بداند من نیز آزاد شده هستم مرا میکشد» و چون مرا از پیش وی گذرانیدند گفت:
«کیستی؟» گفتم: «از بنی تیم الله» گفت: «عربی یا آزاد شده؟» گفتم: «عربم، از خاندان زیاد بن خصفه.» گفت: «به به از معتبر معروف سخن آوردی، پیش کسان خود برو» گوید: برفتم تا پیش عجمان رسیدم که به نبرد با قوم دلبسته بودم، آنگاه سوی مختار رفتم و با خویشتن گفتم: «پیش یارانم میروم و به جان با آنها کمک میکنم که خدا زندگی پس از آنها را زشت بدارد.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3309
گوید: پیش آنها رفتم، سعر حنفی زودتر از من رسیده بود، سپاه شبث سوی وی آمده بود، خبر کشته شدن نعیم بن هبیره نیز رسید و یاران مختار از این سخت غمین شدند.
گوید: نزدیک مختار رفتم و قصه خویش را با وی بگفتم.
گفت: «خاموش که اکنون وقت سخن کردن نیست.» گوید: شبث بن ربعی بیامد و مختار و یزید بن انس را در میان گرفت. ابن مطیع، یزید بن حارث را نیز با دو هزار کس از جانب کوچه لحام جریر فرستاد که بر در کوچهها بایستادند: مختار یزید بن انس را به سواران خویش گماشت و خود با پیادگان بماند.
حارث بن کعب والبی گوید: سواران شبث بن ربعی دو بار به ما حمله کردند و هیچکس از ما از جای نرفت. یزید بن انس به ما گفت: «ای گروه شیعه وقتی در خانههایتان مقیم بودید و اطاعت دشمن میکردید به سبب دوستی اهل بیت شما را میکشتند، دست و پاهایتان را میبریدند، چشمانتان را میل میکشیدند و بر تنههای خرما میآویختند. پندارید اگر این قوم امروز بر شما غلبه یابند چه خواهند کرد، به خدا یکی از شما را زنده نمیگذارند و همهتان را دست بسته میکشند و با فرزندان و زنان و اموال شما کاری میکنند که مرگ از آن بهتر است، به خدا جز به وسیله اخلاص و صبوری و ضربت رسا به چشمانشان و ضربت کاری به سرهاشان از دست آنها نجات نخواهید یافت. برای سختی آماده شوید و برای حمله مهیا باشید و چون دیدید من پرچم خویش را دو بار تکان دادم حمله کنید.» حارث گوید: آماده شدیم و زانو زده بودیم و در انتظار فرمان وی بودیم.
فضل بن خدیج کندی گوید: وقتی ابراهیم بن اشتر سوی راشد بن ایاس روانه شد در محله مراد با وی مقابل شد که چهار هزار کس با وی بود. ابراهیم به یاران خویش گفت: «از فزونی اینان بیم مکنید به خدا بسا یک کس که بهتر از ده کس است
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3310
و بسا گروه اندک که به اذن خدا بر گروه بسیار غلبه یافته و خدا با صابران است» [1] آنگاه گفت: «ای خزیمه پسر نصر با سواران سوی آنها رو» و خود وی با پیادگان روان شد، دیدمش که با مزاحم بن طفیل بود و بدو میگفت: «پرچمت را پیش ببر، قدم به قدم ببر.» کسان نبرد کردند و نبردشان سخت شد. خزیمة بن نصر عبسی، راشد بن ایاس را بدید و بدو حمله برد و با نیزه بزد و او را بکشت و بانگ زد:
«قسم به پروردگار کعبه، راشد را کشتم» و یاران راشد هزیمت شدند.
از پس کشته شدن راشد ابراهیم بن اشتر با خزیمة بن نصر و همراهان خویش سوی مختار روان شد و نعمان بن ابی الجعد را پیش فرستاد که مژده فتح را به مختار برساند. وقتی مژدهرسان با خبر به نزد آنها رسید، تکبیر گفتند و جانهاشان نیرو گرفت و یاران ابن مطیع به نومیدی افتادند.
گوید: پس ابن مطیع حسان بن فاید عبسی را با سپاه بسیار در حدود دو هزار فرستاد که بالا دست عجمان راه ابراهیم را ببندد و او را از وصول به یاران ابن مطیع که در شورهزار بودند باز دارد.
ابراهیم نیز خزیمة بن نصر را با سواران به مقابله حسان بن فاید فرستاد و خود او با پیادگان سوی وی روان شد.
گوید: به خدا نیزهای نزدیم و شمشیری به کار نبردیم که هزیمت شدند. حسان ابن فاید با دنباله گروه به جای مانده بود، خزیمة بن نصر بدو حمله برد و چون او را بدید شناختش و گفت: «ای حسان پسر فاید، به خدا اگر خویشاوندی نبود میدیدی که برای کشتن تو میکوشیدیم، اما فرار کن» گوید: اسب حسان بسر در آمد و او را بینداخت و گفت: «تیره روز باشی ای ابو عبد الله کسان سوی وی دویدند و در میانش گرفتند که لختی با شمشیر آنها را بزد.
خزیمه بن نصر بانگ زد که: ای ابو عبد الله امان داری خویشتن را به کشتن مده و
______________________________
[1] کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ سوره بقره آیه 250
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3311
بیامد و کنار او بایستاد و کسان را از او بداشت.
گوید: ابراهیم بن اشتر بر او گذشت، خزیمه گفت: «این عموزاده من است که او را امان دادهام.» ابراهیم گفت: «خوب کردی.» گوید: آنگاه خزیمه بگفت تا اسب حسان را بیاوردند و وی را بر آن نشاند و گفت: «پیش کسان خویش رو» گوید: ابراهیم به طرف مختار آمد که شبث او را با یزید بن انس در میان گرفته بود. یزید بن حارث بر دهانه کوچههای کوفه که به شورهزار میرسید جای داشت و چون ابراهیم را بدید که سوی شبث میرود بیامد که او را از شبث و یارانش بدارد، ابراهیم گروهی از یاران خویش را با خزیمة بن نصر فرستاد و گفت: «یزید ابن حارث را از ما بدار» و خود وی با یارانش سوی شبث ربعی رفت.
حارث بن کعب گوید: وقتی ابراهیم سوی ما آمد دیدیم که شبث و یارانش آهسته آهسته عقب میروند و چون ابراهیم نزدیک شبث و یاران وی رسید به آنها حمله برد. یزید بن انس نیز به ما گفت: «به آنها حمله بریم» حمله آغاز کردیم که هزیمت شدند و تا نزدیک خانههای کوفه رفتند.
گوید: خزیمة بن نصر به یزید بن حارث حمله برد و او را هزیمت کرد و بر- دهانه کوچهها ازدحام کردند، و چنان بود که یزید بن حارث گروهی تیرانداز بر دهانه کوچهها بالای خانهها نهاده بود. مختار با گروهی سوی یزید بن حارث میآمد و چون یاران وی به دهانه کوچهها رسیدند تیراندازان به او تیراندازی کردند و نگذاشتندشان از آن طرف وارد کوفه شوند.
گوید: کسان که از شورهزار هزیمت شده بودند، پیش ابن مطیع رسیدند، خبر کشته شدن راشد بن ایاس نیز بدو رسید و در کار خویش فرو ماند.
یحیی بن هانی گوید: عمرو بن حجاج زبیدی به ابن مطیع گفت: «ای مرد
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3312
خاطرت شکسته نشود و از تلاش باز نمان، میان مردم برو و آنها را سوی دشمن روان کن و با آنها بجنگ که شمار مردم بسیار است و همه با تواند بجز این طغیانگر که بر ضد مردم قیام کرده و خدا او را زبون و هلاک میکند، من نخستین کسم که سوی دشمن میروم. گروهی را با من بفرست و گروهی را با دیگری بفرست.» گوید: ابن مطیع به نزد مردم آمد و حمد خدا گفت و ثنای او کرد آنگاه گفت:
«ای مردم شگفتترین شگفتیهاست که شما در مقابل این گروه واماندهاید که شمارشان اندک است و دینشان خبیث، گمراهند و گمراه کن. سوی آنها روید، حریم خویش را از آنها مصون دارید برای حفظ شهرتان با آنها نبرد کنید و غنیمتتان را محفوظ دارید و گر نه به خدا کسانی شریک غنیمتتان میشوند که حقی بدان ندارند. به خدا شنیدهایم که پانصد کس از آزاد کردگان شما میان آنها هستند که سالاری از خودشان دارند، وقتی اینان بسیار شوند نیرو و قدرتتان برود و دینتان دیگر شود» آنگاه پایین آمد.
گوید: یزید بن حارث کسان مختار را از ورود به کوفه منع کرد.
گوید: پس، مختار از شورهزار برفت تا به میدان رسید، آنگاه سوی- خانههای مزینه و احمس و بارق رفت و به نزدیک مسجد و خانههایشان جای گرفت،- خانههای قوم پراکنده بود و از خانههای مردم کوفه جدا بود، پس برای وی آب آوردند که یاران خود را سیراب کرد، اما خود مختار آب ننوشید.
گوید: یاران وی پنداشتند که وی روزه دارد، احمر بن هدیج همدانی به ابن کامل گفت: «به نظرت امیر روزه دارد؟» گفت: «آری» گفت: «اگر امروز روزه نداشت بهتر بود» گفت: «او معصوم است و بهتر میداند چه میکند» گفت: «راست گفتی، از خدا آمرزش میخواهم» گوید: مختار گفت: «اینجا برای جنگجو نکو جایی است»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3313
ابراهیم گفت: «خدا آنها را هزیمت کرد و به پراکندگی داد و ترس در دلهاشان نهاد و تو اینجا میمانی، حرکت کنیم که به خدا در مقابل قصر کس نیست که دفاع کند و مقاومت چندانی نخواهد کرد.» مختار گفت: «هر که پیر است و ناتوان یا آسیب دیده اینجا بماند هر چه بار و کالا دارید اینجا بگذارید تا سوی دشمن رویم.» گوید: چنان کردند. مختار، ابو عثمان نهدی را پیش آنها نهاد و ابراهیم بن اشتر را پیش فرستاد و یاران خود را به همان صورت که در شورهزار بوده بودند بیار است.
گوید: عبد الله بن مطیع، عمرو بن حجاج را با دو هزار کس فرستاد که از کوچه ثوریان سوی آنها آمد. مختار کس پیش ابراهیم فرستاد که او را دور بزن و با وی مقابل مشو، ابراهیم او را دور زد.
مختار یزید بن انس را خواست و گفت سوی عمرو بن حجاج رود. یزید سوی او رفت و مختار از دنبال ابراهیم روان شد. همگی برفتند تا مختار به محل نمازگاه خالد بن عبد الله رسید و توقف کرد و به ابراهیم گفت که راه خویش را دنبال کند و از جانب بازار وارد کوفه شود. ابراهیم از راه کوچه ابن محرز آهنگ بازار کرد.
گوید: شمر بن ذی الجوشن با دو هزار کس بیامد و مختار، سعید بن منقذ همدانی را سوی او فرستاد که با وی نبرد کرد، و کس سوی ابراهیم فرستاد که او را دور بزن و به راه خویش برو، و او برفت تا به کوچه شبث رسید. نوفل بن مساحق با حدود دو هزار کس یا گفت پنجهزار کس و درست چنین است آنجا بود، ابن مطیع به سوید بن عبد الرحمن گفته بود ندا دهد که سوی ابن مساحق روید.
گوید: ابن مطیع، شبث بن ربعی را در قصر نهاد و خود او برون شد و در بازار جای گرفت.
حصیرة بن عبد الله گوید: وقتی ابن اشتر با یارانش بیامدند او را میدیدم،
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3314
وقتی به حریفان نزدیک شد به یاران خویش گفت: «پیاده شوید»، و چون پیاده شدند گفت: «اسبان خویش را به هم نزدیک کنید و با شمشیرهای کشیده سوی آنها روید و از این بیم مکنید که گویند شبث ربعی و خاندان عتیبة بن نهاس و خاندان اشعث و خاندان فلان و خاندان یزید بن حارث و خاندانهای دیگری سوی شما آمدهاند».
سپس گفت: «به خدا اگر اینان ضربت شمشیر را بچشند، از ابن مطیع بگریزند، چنانکه بزغاله از گرگ میگریزد.» حصیره گوید: او و یارانش را میدیدم که اسبانشان را به هم نزدیک کردند و اشتر پایین قبای خویش را گرفت و بالا برد و زیر کمربند سرخ خویش نهاد که از کناره حلهها درست شده بود و آنرا روی قبا محکم کرد، قبا را روی زره پوشیده بود آنگاه به یاران خویش گفت: «عمه و داییم به فدایتان به آنها حمله برید.» گوید: به خدا مهلتشان نداد و هزیمتشان کرد که بر دهانه کوچه به دنبال هم افتادند و ازدحام کردند، ابن اشتر به ابن مساحق رسید و لگام مرکبش را بگرفت و شمشیر را به طرف او بلند کرد.
گوید: ابن مساحق گفت: «ای پسر اشتر، ترا به خدا، انتقامی از من میخواهی؟ آیا میان من و تو دشمنی بوده است؟» گوید: اشتر راه وی را باز کرد و گفت: «این را به یاد داشته باش» و بعدها این رفتار ابن اشتر را یاد میکرد.
گوید: «پس برفتند تا از پی حریفان وارد بازار شدند و به مسجد در آمدند و ابن مطیع را به مدت سه روز محاصره کردند.
نضر بن صالح گوید: ابن مطیع در اثنای سه روز که در قصر محاصره بود آرد به- یاران خویش خورانید، بزرگان شهر با وی بودند بجز عمرو بن حریث که به خانه خویش رفت و در بند محاصره نبود، پس از آن از خانه برون شد و سوی دشت رفت.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3315
گوید: مختار بیامد و به یک سوی بازار جا گرفت و محاصره قصر را به ابن اشتر و یزید بن انس و احمر بن شمیط واگذاشت. ابن اشتر بر در قصر بود که مجاور مسجد بود، یزید بن انس بر قسمتی بود که مجاور بنی حذیفه و کوچه دار الرومیین بود، احمر بن شمیط بر آن قسمت بود که مجاور خانه عماره و خانه ابو موسی بود.
گوید: وقتی محاصره ابن مطیع و یاران وی سخت شد بزرگان قوم با وی سخن کردند، شبث به پا خاست و گفت: «خدا امیر را قرین صلاح بدارد درباره خویش و کسانی که با تواند بیندیش، به خدا آنها برای تو و خودشان کاری نتوانند ساخت.» ابن مطیع گفت: «رأی خویش را با من بگویید.» شبث گفت: «رأی درست این است که برای خودت و برای ما از این مرد امان بگیری و برون شوی و خویشتن و همراهانت را به هلاک ندهی» ابن مطیع گفت: «به خدا خوش ندارم که از او امان بگیرم، در صورتی که امیر مؤمنان به سرزمین حجاز و سرزمین بصره تسلط دارد.» گفت: «پس برون شو و کس نداند تا به کوفه پیش یکی از نیکخواهان و معتمدان خویش روی و جای ترا کس نداند تا برون شوی و پیش یار خویش روی.» ابن مطیع به اسماء بن خارجه و عبد الرحمن بن مخنف و عبد الرحمن بن سعید و بزرگان کوفه گفت: «درباره این رای که شبث با من گفت چه نظر دارید؟» گفتند: «رأی ما همانست که شبث با تو گفت.» گفت: «پس صبر کنیم تا شب درآید.» ابو المغلس لیثی گوید: عبد الله بن عبد الله لیثی، شبانگاه از بالای قصر بر یاران مختار نمودار شد و به آنها ناسزا گفت. مالک بن عمرو نهدی، تیری سوی وی انداخت که به گلویش خورد و پوست گلویش را ببرید و او کج شد و از پای بیفتاد.
گوید: پس از آن از جای برخاست و بعدها بهی یافت.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3316
گوید: وقتی تیر به او خورد نهدی گفت: «بگیر از مالک، کسی که فلان و بهمان کرده» حسان بن فاید گوید: وقتی روز سوم را در قصر به شب بردیم، ابن مطیع ما را خواست و از خدا چنانکه باید یاد کرد و صلوات پیمبر گفت، صلی الله علیه و سلم، سپس گفت: «اما بعد: دانستهام که آن کسان از مردم شما که چنین کردهاند کیانند، دانستهام که آنها بجز یک یا دو کس، اوباش و بیخردان و سفلگان و فرومایگان شمایند و بزرگان و فضیلت پیشگان شما همچنان شنوا و مطیعند و نیکخواه، که من این را به یار خودم خبر میدهم و میگویم که شما مطیع بودهاید و با دشمن وی نبرد کردهاید تا قضای خدای انجام شده، اینک سر آن دارم که برون شوم» شبث گفت: «چه نیکو امیری که خدایت پاداش خیر دهاد، به خدا از اموال ما دست بداشتی و بزرگان ما را حرمت کردی و نیکخواه یار خویش بودی و تکلیف خویش را به سر بردی، به خدا بی اجازه تو هرگز از تو جدا شدنی نبودیم.» گفت: «خدایتان پاداش نیک دهد، هر کس هر جا که خواهد رود.» گوید: آنگاه از طرف در رومیان برون شد و به خانه ابو موسی رفت و قصر را رها کرد، پس از آن یارانش در را گشودند و گفتند: «ای پسر اشتر ما در امانیم؟» گفت: «شما در امانید» گوید: پس برون شدند و با مختار بیعت کردند.
موسی بن عامر عدوی جهنی گوید: مختار بیامد و وارد قصر شد و شب آنجا ببود، صبحگاهان بزرگان قوم در مسجد بودند و به در قصر. مختار برون شد و به منبر رفت و حمد خدای گفت و ثنای وی کرد گفت: «حمد خدایی را که به دوست خویش نصرت وعده کرد و به دشمن خویش خسارت، و او را تا آخر روزگار چنین کرد، وعده انجام شدنی و قضای مسجل، و هر که دروغ آورد به نومیدی افتاد، ای مردم پرچمی به ما دادهاند و هدفی برای ما نهادهاند، گفتهاند پرچم را بر افرازید و فرو
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3317
نگذارید، سوی هدف روید و از آن مگردید. دعوت دعوتگر و سخن نیکدان را گوش گرفتیم، چه بسیار زن و مرد که از کشتگان حادثه سخن آرد، ملعون باد آنکه طغیان کند و پشت کند و خلاف فرمان کند و دروغ آرد و روی بگرداند. ای مردم در آیید و بیعت هدایت کنید که قسم به آن کس که آسمان را سقفی بسته کرد و زمین را درهها و راهها. از پس بیعت علی بن ابی طالب و خاندان علی، بیعتی هدایت آمیزتر از این نکردهاید.» گوید: آنگاه فرود آمد و وارد شد، ما نیز بر او وارد شدیم، بزرگان قوم نیز آمدند، دست پیش آورد و مردم پیش رفتند و با وی بیعت کردند و او میگفت: «با من بر کتاب خدای و سنت پیمبر و خونخواهی اهل بیت و نبرد منحرفان و دفاع از ضعیفان و نبرد کسی که با ما نبرد کند و صلح کسی که با ما به صلح باشد و وفا به بیعتمان، بیعت میکنید، بیعت شما را فسخ نمیکنیم و فسخ آنرا از شما نمیخواهیم» و چون کسی میگفت: «خوب»، با او بیعت میکرد.
گوید: به خدا گویی منذر بن حسان ضبی را میبینم که پیش وی آمد و سلام امارت گفت، سپس با وی بیعت کرد و برفت و چون از قصر برون شد به سعید بن منقذ ثوری رسید که با گروهی از شیعیان به نزد سکو ایستاده بودند و چون او را بدیدند که پسرش حیان را نیز همراه داشت، یکی از بیخردان جمع گفت: «به خدا این از سران ستمگران است» پس به او و پسرش حمله بردند و هر دو را بکشتند.
گوید: سعید بن منقذ بانگشان زد که شتاب مکنید، شتاب مکنید تا ببینیم رأی امیرتان در این باب چیست؟
گوید: مختار از این خبر یافت و آنرا ناخوش داشت چنانکه اثر آن در چهرهاش نمودار شد.
گوید: آنگاه مختار بنا کرد به مردم وعده خوب دهد و دوستی آنها و بزرگان را جلب کند و تا آنجا که میتوانست روش نیک پیش گرفت. 33)
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3318
گوید: ابن کامل آمد و به مختار گفت: «دانستهای که ابن مطیع در خانه ابو موسی است» اما مختار به او پاسخی نداد. این سخن را تا سه بار گفت، اما مختار به او پاسخی نداد، باز تکرار کرد و پاسخش نداد و ابن کامل بدانست که این را خوش ندارد.
گوید: ابن مطیع از پیش با مختار دوستی داشته بود و چون شب درآمد یکصد هزار درم برای او فرستاد و پیام داد که با این، لوازم فراهم کن و برون شو که از محل تو خبر یافتهام و میدانم که مانع رفتنت جز این نبوده که چیزی که برای رفتنت کمک کند به دست نداری.
گوید: مختار نه هزار هزار از بیت المال کوفه به دست آورد و به یاران خویش که هنگام محاصره ابن مطیع همراه وی نبرد میکردند و سه هزار و هشتصد کس بودند، به هر کدام پانصد درم داد، به شش هزار از یاران خویش که پس از محاصره قصر پیش وی آمده بودند و آن شب و سه روز بعد را تا هنگام ورود به قصر با وی بودند به هر کدام دویست درم داد. با مردم به نیکی آغاز کرد و وعدههای خوب داد و رفتار نیک پیش گرفت، بزرگان را تقرب داد که همدمان و هم صحبتان وی شدند، عبد الله بن کامل شاکری را سالار نگهبانان خویش کرد، کیسان، ابو عمره، وابسته عرینه سالار کشیکبانان وی شد. یک روز که ابو عمره در حضور وی ایستاده بود دید که بزرگان با وی سخن میکنند و از همه، روی سخن با آنها داشت، بعضی از یاران وی که از جمله آزاد شدهگان بودند بدو گفتند: «میبینی که ابو اسحاق رو سوی عربان دارد و به ما نمینگرد.» گوید: مختار ابو عمره را پیش خواند و گفت: «اینان که دیدم با تو سخن میکنند، چه میگفتند؟» گفت و آهسته گفت: «خدایت قرین صلاح بدارد برای آنها ناگوار است که روی از ایشان بگردانیدهای و همه روی با عربان داری.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3319
گفت: «به آنها بگو: این را ناگوار مدارید که شما از منید و من از شمایم» آنگاه مدتی خاموش ماند، سپس این آیه را خواند:
«إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِینَ مُنْتَقِمُونَ [1]» یعنی: ما از تبهکاران انتقام میگیریم.
ابو الاشعر، موسی بن عامر، گوید: وقتی غلامان آزاد شده این را بشنیدند با همدیگر گفتند: «خوشدل باشید، خواهید دید که آنها را کشته است.» نضر بن صالح عیسی گوید: نخستین کسی که مختار پرچم برای وی بست، عبد الله بن حارث برادر اشتر بود که او را به ارمینیه فرستاد محمد بن عمیر را به آذربیجان فرستاد، عبد الرحمن بن سعید را به موصل فرستاد، اسحاق بن مسعود را به مداین و سرزمین جوخی فرستاد قدامة بن ابی عیسی نصری را که هم پیمان ثقیف بود به بهقباذ بالا فرستاد محمد بن کعب بن قرظه را به بهقباذ میانه فرستاد، حبیب بن منقذ ثوری را به بهقباذ پایین فرستاد، سعد بن حذیفه یمان را به حلوان فرستاد، در حلوان هزار سوار با سعد بن حذیفه بود.
گوید: هر ماه یک هزار درم به او مقرری داد و گفت که با کردان نبرد کند و آنها را سامان دهد، به عاملان خویش در جبال نوشت و دستور داد که اموال ولایت خویش را به حلوان پیش سعد بن حذیفه فرستند.
گوید: عبد الله بن زبیر، محمد بن اشعث بن قیس را به موصل فرستاده بود و دستور داده بود با ابن مطیع مکاتبه کند و شنوا و مطیع وی باشد، اما ابن مطیع بی دستور ابن زبیر نتواند او را بردارد. پیش از آن در ایام امارت عبد الله بن یزید و ابراهیم بن محمد، در امارت موصل مستقل بود و با هیچکس جز ابن زبیر مکاتبه نمیکرد و چون عبد الرحمن بن سعید از جانب مختار به امارت پیش وی آمد کناره گرفت و موصل را به او سپرد و به تکریت رفت و با تنی چند از بزرگان قوم خویش
______________________________
[1] سوره سجده، آیه 22)
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3320
و دیگران آنجا مقر گرفت، بر کنار بود و در انتظار بود که مردم چه میکنند و سرانجام کارشان چه میشود، پس از آن پیش مختار آمد و با وی بیعت کرد و با مردم شهر خویش هم آهنگ شد.
مسلم بن عبد الله ضبابی گوید: وقتی مختار غلبه یافت و استقرار گرفت و ابن مطیع را برون کرد و عاملان فرستاد، بنا کرد صبح و شب برای مردم مینشست و میان اهل دعوی قضاوت میکرد، پس از آن گفت: «به خدا آنچه میکنم و در پیش دارم، مرا از کار قضاوت میان کسان باز میدارد.» گوید: پس شریح را بر مردم گماشت که قضاوت آغاز کرد پس از آن از مردم بیمناک شد و بیماری نمود که میگفتند: «وی طرفدار عثمان است و از جمله کسانی بوده که بر ضد حجر بن عدی شهادت دادهاند و پیغام هانی بن عروه را نرسانیده است و علی ابن ابی طالب او را از کار قضاوت معزول کرده بود.» و چون این سخنان را بشنید و دید که مذمت او میکنند و اینگونه سخنان را به او نسبت میدهند بیماری نمود و مختار، عبد الله بن عتبة بن مسعود را به جای او نهاد، پس از آن عبد الله بیمار شد و عبد الله بن مالک طایی را به جای وی به قضاوت گماشت.
مسلم بن عبد الله گوید: روزی عبد الله بن همام شنید که ابو عمره از شیعه سخن دارد و بد عثمان بن عفان میگوید و تازیانه به صورت وی زد و چون مختار غلبه یافت گوشه گیر بود تا عبد الله بن شداد برای وی امان خواست و روزی پیش مختار آمد و شعری خواند (که دراز است و به رسم شاعران عرب تشبیبی است و تذکاری از هجران یار و گریز به مختار و اعمال وی و تلاشهای سران قوم که همدلی وی کرده بودند و تخلص به ستایش مختار و ابن حنفیه) به این مضمون:
«وزیر پسر وصی به مخالفان منت نهاد «و در میان کسان بهترین شفیع آنها شد «حقا که هدایت به جای خویش بازگشت
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3321
«سوی هاشمی هدایتگر که هدایت از او جویند «و ما شنوا و مطیع اوییم» گوید: و چون شعر خویش را خواند مختار به یاران خود گفت: «چنانکه شنیدید ثنای شما گفت، و نیکو گفت، پاداش او را نیکو دهید.» آنگاه مختار برخاست و به درون رفت و به یاران خویش گفت: «مروید تا من بیایم.» گوید: عبد الله بن شداد جشمی به ابن همام گفت: «یک اسب و یک جامه حریر پیش من داری» قیس بن طهفه نهدی که رباب دختر اشعث زن وی بود گفت: «یک اسب و یک جامه حریر پیش من داری» که شرم داشت که یارش چیزی به او داده باشد که همانند آنرا ندهد.» به یزید بن انس گفت: «تو چه به او میدهی؟» یزید گفت: «اگر از گفته خویش ثواب خدا را میخواسته آنچه پیش خداست برای او بهتر است اگر از این سخن به اموال ما چشم دوخته به خدا چیزی ندارم که به او برسد، از مقرری من چیزی مانده بود که به برادرانم کمک کردم» گوید: پیش از آنکه آنها با همام سخن کنند احمر بن شمیط پیشدستی کرد و گفت: «ای ابن همام اگر از این سخن خدا را منظور داشتی پاداش خویش را از خدا بخواه و اگر خشنودی کسان و گرفتن اموالشان را میخواستی سماق بمک [1] که به خدا هر که سخنی جز برای خدا و به منظور خدا گوید: سزاوار آن نیست که عطایش دهند وصله گیرد.» ابن همام گفت: «ابزار پدرت را کار گرفتی» گوید: یزید بن انس تازیانه را بالا برد و به ابن همام گفت: «ای بدکار چنین میگویی؟» و به ابن شمیط گفت: «با شمشیر بزنش» ابن شمیط شمشیر بالا برد و بر-
______________________________
[1] (به جای تعبیر عربی، مثلوار، که گوید؛ سنگ به دندان بزن)
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3322
جست، یاران آنها نیز برجستند و رو سوی ابن همام کردند، اما ابراهیم بن اشتر دست او را گرفت و پشت سر خود جای داد و گفت: «من او را پناهی کردهام، چرا با وی چنین میکنید؟ به خدا او دوستی آورده، از وضع ما خشنود است و ثنای نیک میگوید، اگر ثنای نیک او را عوض نمیدهید، به عوض او ناسزا بگویید و خونش را مریزید.
مذحجیان برجستند و حایل ابن همام شدند و گفتند: «ابن اشتر او را پناهی کرده، نه، به خدا هیچکس به او دست نخواهد یافت.» گوید: مختار سر و صدای آنها را شنید و بیرون آمد و با دست اشاره کرد بشینند که نشستند و به آنها گفت: «وقتی سخن نیکی به شما گفتند بپذیرید، اگر قدرت عوض دادن داشتید بدهید و اگر قدرت عوض دادن نداشتید ندهید، اما از زبان شاعر بترسید که شر وی حاضر است و سخنش تند و تیز است و کوشش وی هیجان آمیز است و فردا با شما ناجوانمردی میکند.» گفتند: «بکشیمش؟» گفت: «نه، ما امانش دادهایم و پناهیاش کردهایم» برادرمان ابراهیم بن اشتر نیز او را پناهی کرده.» پس ابن همام با کسان بنشست.
گوید: پس از آن ابراهیم برخاست و سوی منزل خویش رفت و یک هزار و یک اسب و یک جامه حریر به او بخشید که با آن بیامد و گفت: «نه، به خدا هرگز با اینان به یکجا نباشم» گوید: آنگاه مردم هوازن بیامدند که خشمگین بودند و در مسجد فراهم آمدند و به خاطر ابن همام خشم آورده بودند، مختار به آنها گفت: «از چیزی که به سبب آن فراهم آمدهاید چشم بپوشید که پذیرفتند (و ابن همام شعری در ستایش ابراهیم و مدح هوازن و ذم ابن شمیط و یزید بگفت.) گوید: روز بعد عبد الله بن شداد بیامد و در مسجد نشست و میگفت: «بنی اسد و احمس بر ضد ما برمیخیزند؟ به خدا هرگز بدین رضا ندهیم.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3323
گوید: مختار از این خبر یافت و کس فرستاد و او را پیش خواند و یزید بن انس و ابن شمیط را نیز خواست و حمد خدا گفت و ثنای او کرد و گفت: «ای ابن شداد آنچه کردی از جمله وسوسههای شیطان بود به پیشگاه خدا توبه بر.» گفت: «توبه کردم» گفت: «اینان برادران تواند پیش آنها رو، عذرشان را بپذیر و این کار را به من ببخش.» گفت: «از آن تست.» ابو جعفر گوید: در این سال مختار به قاتلان حسین و همدستان قتل وی که در کوفه بودند تاخت و هر کس از آنها را که به دست آورد بکشت. بعضیشان نیز از کوفه گریختند که به آنها دست نیافت.
خبر از سبب تاختن مختار به قاتلان حسین و نام کسانی که کشته شدند و نام کسانی که گریختند
سبب قضیه چنانکه در روایت عوانة بن حکم آمده این بود که وقتی شام به اطاعت مروان بن حکم آمد، دو سپاه فرستاد یکی سوی حجاز به سالاری حبیش بن دلجه قینی که کار وی و قصه هلاکتش را از پیش یاد کردهایم، سپاه دیگر را به عراق فرستاد که سالار آن عبید الله بن زیاد بود که از کار وی و کار توبه گران شیعه در عین- الورد سخن داشتهایم.
و چنان بود که مروان وقتی عبید الله بن زیاد را سوی عراق میفرستاد همه جاهایی را که بر آن غلبه مییافت از آن وی کرد و دستور داد که اگر بر مردم کوفه غلبه یافت سه روز تمام شهر را به غارت دهد.
عوانه گوید: عبید الله به سرزمین جزیره گذشت و آنجا متوقف شد که مردم
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3324
قیس عیلان آنجا بودند و بر اطاعت ابن زبیر بودند، مروان در مرج راهط از مردم قیس که همراه ضحاک بن قیس فهری بودند کسان کشته بود و آنها مخالفان مروان بودند و از پس وی مخالف پسرش عبد الملک بودند و عبید الله یک سال به کار آنها سرگرم بود و از عراق بماند، آنگاه سوی موصل آمد و عبد الرحمن بن سعید که در موصل عامل مختار بود، به وی نوشت:
«اما بعد، ای امیر خبرت میدهم که عبید الله بن زیاد وارد سرزمین «موصل شده و سواران و پیادگان خویش را سوی من آورده، من سوی «تکریت میروم تا رأی و دستور تو به من رسد و السلام.» مختار بدو نوشت:
«اما بعد، نامه تو به من رسید و آنچه را در آن یاد کرده بودی «فهمیدم، درست کردی که سوی تکریت رفتی، از آنجا که هستی مرو تا «دستور من بیاید ان شاء الله و درود بر تو باد.» موسی بن عامر گوید: وقتی نامه عبد الرحمن بن سعید به مختار رسید، کس فرستاد و یزید بن انس را پیش خواند و گفت: «ای یزید پسر انس! دانا همانند نادان نیست و حق همانند باطل نباشد، به تو میگویم و تو آنی که دروغ نگفته و تکذیب ندیده، مخالفت نکرده و شک نیاورده که ما مؤمنان میمونیم و غالبان مسالمت جو، تو که اسبان داری که تیردانها را میبرد و دم آن یافته میشود و آنرا تا کشتزارهای زیتون میبری که آب آن فرو رفته و طوایفش به هم پیوسته است، سوی موصل رو و بر کناره آن فرود آی که من مردان از پی مردان به کمک تو میفرستم» یزید بن انس بدو گفت: «سه هزار سوار که برمیگزینم همراه من بفرست و مرا با مرزی که آنجایم میفرستی واگذار.» مختار گفت: «برو و به نام خدای هر که را میخواهی برگزین.» گوید: پس یزید برفت و سه هزار سوار برگزید. نعمان بن عوف ازدی را
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3325
بر گروه مردم شهری گماشت. عاصم بن قیس همدانی را بر گروه تمیم و همدان گماشت، و رفاء بن عازب اسدی را بر مذحج و اسد گماشت، سعر بن ابی سعر حنفی را بر گروه ربیعه و کنده گماشت.
گوید: آنگاه از کوفه حرکت کرد، مختار و کسان به بدرقه وی بیرون شدند و چون به دیر ابو موسی رسید، مختار با وی بدرود گفت و راه بازگشت گرفت، بدو گفت: «وقتی با دشمن تلاقی کردی مهلتشان مده و چون فرصت به دست آمد تأخیر مکن، هر روز خبر تو پیش من آید، اگر محتاج کمک شدی به من بنویس اما من برای تو کمک میفرستم و گر چه استمداد نکنی که این کار ترا دل میدهد و سپاهت را نیرو میدهد و دشمنت را میترساند.» یزید بن انس بدو گفت: «فقط مرا به دعای خویش کمک کن که همین کمک مرا بس.» کسان بدو گفتند: «خدا همراهت باشد و به مقصدت برساند و تاییدت کند» آنگاه با وی بدرود گفتند.
یزید بن انس به آنها گفت: «برای من شهادت بخواهید به خدا اگر با آنها تلاقی شد و نصرت نیافتم، ان شاء الله شهادت خواهم یافت.» گوید: مختار به عبد الرحمن بن سعید بن قیس نوشت: «اما بعد: یزید را با ولایت واگذار، ان شاء الله و سلام بر تو باد» گوید: یزید بن انس با کسان حرکت کرد و شب در سورا ببود، روز بعد برفت و شب را در مداین بود. کسان از شتاب وی در سپردن راه شکایت آوردند و یک روز و شب آنجا بماند، سپس آنها را از سرزمین جوخی ببرد و از راذانات گذشت و آنها را به سرزمین موصل رسانید و در بنات تلی فرود آمد.
عبید الله از آمدن وی و جای توقفش خبر یافت و از شمارشان پرسید- خبرگیرانش گفتند که سه هزار سوار از کوفه با وی برون شدهاند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3326
عبید الله گفت: «من در مقابل هر هزار کس، دو هزار کس میفرستم، آنگاه ربیعة بن مخارق غنوی و عبد الله بن حمله خثعمی را خواست و هر کدامشان را با سه هزار کس فرستاد. نخست ربیعة بن مخارق را فرستاد و یک روز صبر کرد آنگاه عبد الله بن حمله را فرستاد و به آنها نوشت که هر کدامتان جلو افتاد بر یار خویش سالاری دارد و اگر هر دو با هم رسیدید آنکه کهنسالتر است سالار یار خویش است و همه جماعت.
گوید: ربیعة بن مخارق پیش افتاد و در بنات تلی پیش یزید بن انس رسید که بیمار و خسته بود.
ابو سعید صیقل گوید: یزید بن انس برون شد که بیمار بود و بر خری بود و کسان با وی پیاده میآمدند که از چپ و راست رانها و بازوها و پهلوهای وی را گرفته بودند و بر چهار گروه جدا جدا بایستاد و میگفت: «ای نگهبانان خدا، صبوری کنید تا پاداش یابید، در مقابل دشمن ثبات ورزید تا ظفر یابید» با دوستان شیطان نبرد کنید که کید شیطان ضعیف است. [1]» اگر من هلاک شدم سالارتان ورقاء بن عازب اسدی است، اگر او نیز هلاک شد، سالارتان عبد الله بن ضمره عذری است، اگر او نیز هلاک شد سالارتان سعر بن ابی سعر حنفی است.» گوید: به خدا من جزو کسانی بودم که با وی پیاده میرفتم و بازو و دست وی را گرفته بودم و در چهرهاش میدیدم که مرگش رسیده است.
گوید: یزید بن انس، عبد الله بن ضمره عذری را بر پهلوی راست خویش نهاد و سعر بن ابی سعر را بر پهلوی چپ نهاد، ورقاء بن عازب اسدی را سالار سواران کرد و خود او پیاده شد که وی را روی تختی میان پیادگان جای دادند. آنگاه گفت:
«در زمین باز با آنها مقابل شوید و مرا با پیادگان پیش اندازید، پس از آن اگر خواستید از سالارتان دفاع کنید و اگر خواستید از پیش وی فرار کنید.» گوید: به ماه ذی حجه روز عرفه سال شصت و ششم با وی برون شدیم، گاهی پشت
______________________________
[1] فَقاتِلُوا أَوْلِیاءَ الشَّیْطانِ إِنَّ کَیْدَ الشَّیْطانِ کانَ ضَعِیفاً سورة النساء آیه 76
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3327
او را میگرفتیم و میگفت: «چنین کنید و چنان کنید» و دستور خویش را میداد، آنگاه درد بر او چیره میشد که لحظهای او را میخوابانیدند و کسان به نبرد میپرداختند و این به هنگام شفق [1] صبحگاهی بود و پیش از طلوع آفتاب.
گوید: پهلوی چپ دشمن به پهلوی راست ما حمله آورد و جنگشان سخت شد، پهلوی چپ ما به پهلوی راست آنها حمله برد و آنرا هزیمت کرد. ورقاء بن عازب اسدی با سواران حمله برد و آنها را منهزم کرد. هنوز روز بر نیامده بود که هزیمتشان کردیم و اردوگاهشان را به تصرف آوردیم.» موسی بن عامر عدوی گوید: به ربیعة بن مخارق، سالار قوم رسیدیم، که یارانش از اطراف وی گریخته بودند. پیاده بود و بانگ میزد: «ای دوستداران حق، ای اهل اطاعت و شنوایی، سوی من آیید، من ابن مخارقم» موسی گوید: من پسری نو سال بودم و از او بیم کردم و توقف کردم، عبد الله ابن ورقا اسدی و عبد الله بن ضمره عذری بدو حمله بردند و خونش بریختند.
عمرو بن مالک قینی، ابو کبشه، گوید: جوانی نو بالغ بودم و با یکی از عموهایم در آن اردو بودم، وقتی مقابل اردوی کوفیان رسیدیم ربیعة بن مخارق ما را بیاراست و آرایشی نکو داد، برادرزادهاش را به پهلوی راست نهاد، عبد ربه سلمی را بر پهلوی چپ نهاد و خود او با سواران و پیادگان برون شد و گفت: «ای مردم شام، با بندگان فراری نبرد میکنید و با جماعتی که اسلام را رها کردهاند و از آن برون شدهاند، نه تقوی دارند و نه به عربی سخن میکنند.» گوید: به خدا پنداشتم که واقعا چنین است تا وقتی که با آنها نبرد کردیم.
گوید: به خدا وقتی کسان نبرد آغاز کردند یکی از مردم عراق را دیدیم که با شمشیر خویش میان کسان افتاده بود و شعری به این مضمون میخواند:
«از دین طرفداران حکمیت بیزارم
______________________________
[1] کلمه متن
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3328
«و این به نظر ما دین بدی است.» گوید: نبرد ما و آنها تا مدتی از روز سخت بود، و چون روز بر آمد ما را هزیمت کردند و یارمان را بکشتند، و اردوگاهمان را تصرف کردند. ما فراری برفتیم تا عبد الله بن حمله به فاصله یک ساعت راه از دهکدهای که آنرا بنات تلی میگفتند به ما رسید و با زمان گردانید. با وی بیامدیم تا در مقابل یزید بن انس فرود آمدیم و شب را به مراقبت همدیگر به سر بردیم و چون صبح شد نماز صبح بکردیم، آنگاه به آرایشی نکو بیرون شدیم زبیر بن خزیمه خثعمی را بر پهلوی راست خویش نهاد و ابن اقیصر قحافی خثعمی را بر پهلوی چپ نهاد و خود با سوارگان و پیادگان پیش ایستاد، و این به روز اضحی بود. نبردی سخت کردیم آنگاه ما را به وضعی رسوا هزیمت کردند و بسیار کس از ما بکشتند و اردوگاهمان را به تصرف آوردند و ما برفتیم تا پیش عبید الله بن زیاد رسیدیم و آنچه را دیده بودیم با وی بگفتیم.
موسی بن عامر گوید: عبد الله بن حمله خثعمی سوی ما آمد و سپاهیان ربیعة ابن مخارق غنوی را که هزیمت شده بودند پس آورد و در بنات تلی فرود آمد و چون صبح شد بیامدند، ما نیز برفتیم و دو سپاه از آغاز روز در هم آویختند آنگاه آنها برفتند و ما نیز بیامدیم و چون نماز ظهر بکردیم باز برفتیم و نبرد کردیم و هزیمتشان کردیم.
گوید: عبد الله بن حمله پیاده شد و به یاران خویش ندا میداد که ای اهل اطاعت و شنوایی از پس فرار حمله کنید. عبد الله بن قراد خثعمی بدو حمله برد و خونش بریخت و اردوگاهشان را با هر چه در آن بود، تصرف کردیم. یزید بن انس در حال احتضار بود که سیصد اسیر پیش وی آوردند، به دست خویش اشاره کرد که گردنهاشان را بزنید و تا به آخر کشته شدند.
یزید بن انس گفت: «اگر من هلاک شدم سالارتان ورقاء بن عازب اسدی است.» هنگام شب جان داد ورقاء بن عازب بر او نماز کرد و به خاکش سپرد. و چون یارانش
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3329
چنین دیدند، در کار خویش فرو ماندند و دلهای یارانش از مرگ وی بشکست و دفن وی را آغاز کردند، ورقاء گفت: «ای قوم رأی شما چیست، خبر آمده که عبید الله بن زیاد با هشتاد هزار از مردم شام سوی ما میآید.» که بنا کردند نهانی رفتن، و بازگشتن آغاز کردند.
گوید: آنگاه ورقا سران چهار گروه و یکه سواران یاران خویش را پیش خواند و گفت: «ای کسان درباره آنچه به شما خبر دادم چه رای دارید؟ من یکی از شما هستم و رأی من برتر از رأی شما نیست، رأی خویش را بگویید. ابن زیاد با سپاه بزرگ شام و جماعت و یکه سواران و بزرگانشان سوی شما میآید و ما و شما را تاب آن نیست، یزید بن انس سالار ما هلاک شده و گروهی از ما پراکنده شدهاند اگر امروز پیش از آنکه با آنها تلاقی کنیم و به آنها برسیم، خود به خود باز گردیم میدانند که هلاکت یارمان ما را از مقابل آنها پس برده است و همچنان از ما بیمناک باشند که سالارشان را کشتهایم و گوییم که به سبب مردن یارمان بازگشتهایم، اما اگر امروز با آنها تلاقی کنیم، خطر کردهایم و اگر هزیمت شویم، هزیمتی که بیش از این از مقابل ما داشتهاند سودمان ندهد» گفتند: «رأی نکو آوردی، باز گرد خدایت رحمت کند.» گوید: ورقا بازگشت و مختار و مردم کوفه از بازگشتشان خبردار شدند و کسان شایعه گویی کردند و ندانستند قضیه چگونه بود که یزید بن انس هلاک شده و کسان هزیمت شدهاند.
گوید: عامل مداین یکی از خبر گیران خویش را که از نبطیان سواد بود پیش مختار فرستاد و خبر را با وی بگفت، مختار ابراهیم بن اشتر را پیش خواند و او را سالار هفت هزار کس کرد و گفت: «برو و چون به سپاه ابن انس رسیدی آنها را با خویش ببر، آنگاه برو تا با دشمن تلاقی کنی.» گوید: ابراهیم برون شد و در حمام اعین اردو زد.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3330
ابو زهیر، نضر بن صالح، گوید: وقتی یزید بن انس بمرد، بزرگان قوم در کوفه فراهم شدند و درباره مختار شایعه گویی کردند، گفتند: «یزید بن انس کشته شده» و باور نکردند که وی مرده باشد، میگفتند: «به خدا این مرد بیرضایت ما امیرمان شد، آزادشدگان ما را تقرب داد و بر مرکب نشانید و غنیمت ما را به آنها داد و روزیشان کرد. غلامان ما به نافرمانی برخاستهاند و یتیمان و بیوه زنان ما محروم ماندهاند.» گوید: پس منزل شبث بن ربعی را وعدهگاه کردند و گفتند: «در منزل پیرمان فراهم میشویم.» که شبث به جز اسلام در جاهلیت نیز کسی بوده بود. پس فراهم آمدند و به خانه وی رفتند و او با یاران خویش نماز کرد آنگاه در همین زمینه گفتگو کردند.
گوید: از جمله کارها که مختار کرده بود هیچیک به نظرشان بدتر از این نبود که برای آزادشدگان نیز، از غنیمت (یعنی خراج سرزمینهایی که به غنیمت گرفته شده بود.) سهمی نهاده بود.
شبث به آنها گفت: «بگذارید تا من او را ببینم» پس برفت و مختار را بدید و چیزی از اعتراضات یاران خویش را نگفته نگذاشت و هر موضوعی را یاد میکرد، مختار میگفت: «در این باب راضیشان میکنم» و هر چه را میخواستند پذیرفت.
گوید: از غلامان سخن آورد.
مختار گفت: «غلامانشان را به آنها پس میدهم» گوید: از آزادشدگان سخن آورد و گفت: «آزادشدگان ما غنیمتی بودند که خدا با این ولایت به ما داد، آزادشان کردیم که از این کار امید پاداش و ثواب و سپاسگزاری داشتیم، به این مقدار برای آنها رضایت ندادی و در غنیمت ما شریکشان کردی» مختار گفت: «اگر آزادشدگانتان را به شما واگذارم و غنیمتتان را به خودتان
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3331
دهم، همراه من با بنی امیه نبرد میکنید و برای انجام این کار به قید قسمهایی که مایه اطمینان میشود پیمان و قرار میکنید؟» شبث گفت: «نمیدانم تا پیش یارانم بروم و در این باب با آنها گفتگو کنم.» گوید: پس برفت و دیگر پیش مختار نیامد.
گوید: پس، رأی بزرگان کوفه بر این قرار گرفت که با مختار نبرد کنند.
قدامة بن حوشب گوید: شبث بن ربعی و شمر بن ذی الجوشن و محمد بن اشعث و عبد الرحمن بن سعید پیش کعب بن ابی کعب خثعمی رفتند، شبث سخن کرد، حمد خدا گفت و ثنای او کرد و بدو گفت که در کار نبرد با مختار اتفاق کردهاند و از او خواست که در این باب با آنها همدلی کند و جزو اعتراضاتی که بر مختار داشت گفت: «وی بدون رضای ما امیرمان شد و پندارد که ابن حنفیه او را سوی ما فرستاده و ما دانستهایم که وی چنین نکرده. غنیمت ما را به آزادشدگان مان خورانیده، غلامانمان را گرفته و یتیمان و بیوه زنان ما را محروم کرده و او و سپاهیانش از اسلاف شایسته ما بیزاری میکنند.» گوید: کعب بن ابی کعب به آنها مرحبا گفت و دعوتشان را پذیرفت.
ابو یحیی بن سعید گوید: بزرگان کوفه پیش عبد الرحمن بن مخنف رفتند و از او دعوت کردند که در کار نبرد مختار با آنها همدستی کند که گفت: «ای کسان اگر مصر باشید که قیام کنید رهاتان نمیکنم و اگر از من اطاعت کنید قیام نخواهید کرد.» گفتند: «چرا؟» گفت: «بیم دارم پراکنده شوید و اختلاف کنید و همدیگر را واگذارید به خدا دلیران و یکه سواران شما با این مرد هستند، مگر فلان و فلان با وی نیستند؟ بعلاوه غلامان و آزادشدگان شما نیز با وی هستند. اینان با هم اتفاق دارند. آزادشدگانتان نسبت به شما از دشمنانتان کینهتوزترند. پس او با شجاعت عربان و کینه عجمان با
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3332
شما نبرد میکند، اگر کمی منتظر بمانید با آمدن مردم شام یا مردم بصره، دیگران او را از میان بر میدارند و به جان همدیگر نمیافتید.» گفتند: «ترا به خدا با ما مخالفت مکن و رای ما و اتفاقمان را به تباهی مبر.» گفت: «من یکی از شما هستم، اگر میخواهید قیام کنید.» گوید: پس آنها پیش همدیگر رفتند و گفتند: «منتظر بمانید تا ابراهیم بن اشتر از پیش او برود.» گوید: پس صبر کردند تا وقتی که ابن اشتر به ساباط رسید بر ضد مختار به پا خاستند.
گوید: عبد الرحمن بن سعید همدانی، با مردم همدان به میدان سبیع آمد، زحر بن قیس جعفی و اسحاق بن محمد بن اشعث به میدان کنده آمدند.
سلیمان بن محمد حضر میگوید: جبیر حضرمی پیش آنها رفت و گفت: «از میدان ما بروید که نمیخواهیم دچار شری شویم» اسحاق بن محمد گفت: «این میدان شماست؟» گفت: «آری» و آنها برفتند.
گوید: کعب بن ابی کعب خثعمی به میدان بشر آمد. بشیر بن جریر نیز با مردم نخیله سوی آنها رفت، عبد الرحمن بن مخنف به میدان مخنف آمد و اسحاق بن محمد و زحر بن قیس به میدان سبیع پیش عبد الرحمن بن سعید رفتند. مردم بجیله و خثعم پیش عبد الرحمن بن مخنف رفتند که با قوم ازد بود.
گوید: کسانی که در میدان سبیع بودند، خبر یافتند که مختار سپاهی آراسته که سوی آنها رود و پیاپی کسان سوی مردم ازد و بجیله و خثعم فرستادند و به نام خدا و خویشاوندی از آنها خواستند که با شتاب بیایند که سوی آنها رفتند و همگان در میدان سبیع فراهم شدند و چون مختار خبر یافت از این که به یکجا فراهم آمدهاند خرسند شد.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3333
گوید: شمر بن ذی الجوشن برفت و با مردم قیس در میدان بنی سلول جا گرفت. شبث بن ربعی و حسان بن فاید عبسی و ربیعة بن ثروان ضبی با قوم مضر در بازار جا گرفتند. حجار بن ابجر و یزید بن حارث با قوم ربیعه ما بین تمارین و شورهزار جای گرفت. عمرو بن حجاج زبیدی با مذحجیانی که پیرو او بودند در میدان مراد جای گرفت. یمنیان کس پیش آنها فرستادند که پیش ما بیا، اما او از رفتن دریغ کرد و گفت: «بکوشید، مثل اینست که من پیش شما آمده باشم» گوید: همان روز مختار فرستادهای به نام عمرو بن توبه روانه کرد که با شتاب پیش ابراهیم بن اشتر که به ساباط بود برود که این نامه مرا به زمین منه تا با همه همراهان خویش سوی من حرکت کنی.
گوید: همان روز مختار کس پیش آنها فرستاد که به من بگویید چه میخواهید؟
که من هر چه بخواهید میکنم.
گفتند: «میخواهیم که از ما کنارهگیری که تو پنداشتهای ابن حنفیه ترا فرستاده، اما او ترا نفرستاده.» مختار پیغام داد که گروهی را از جانب خویش سوی او فرستید، من نیز گروهی را میفرستم و در این کار بنگرید تا آنرا معلوم کنید، که میخواست با این سخن معطلشان کند تا ابراهیم بن اشتر برسد.
گوید: مختار به یاران خود دستور داد که دست از مخالفان بدارند. مردم کوفه دهانه کوچهها را بر آنها بسته بودند و آب به مختار و یارانش نمیرسید جز اندکی ناچیز که وقتی غافل میشدند، به آنها میرسید.
گوید: عبد الله بن سبیع به طرف میدان آمد و مردم شاکر با وی نبردی سخت کردند. عقبة بن طارق جشمی بیامد و ساعتی با وی بجنگید و آنها را پس راند، سپس هر گروه با عقبداران خویش برفتند. عقبة بن طارق به نزد مردم قیس در میدان بنی سلول جا گرفت و عبد الله بن سبیع در میدان سبیع به نزد مردم یمنی جای
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3334
گرفت.
یونس بن ابی اسحاق گوید: شمر بن ذی الجوشن پیش مردم یمنی رفت و گفت: «اگر به یکجا فراهم آیید که در آن دو پهلو نهیم و از یکسو بجنگیم من با شما هستم وگرنه، به خدا در چنین جایی، در کوچههای تنگ و بیسمت مشخص، نبرد نخواهم کرد» و به میدان بنی سلول پیش قوم خویش رفت.
گوید: وقتی فرستاده مختار برون شد و سوی پسر اشتر رفت شبانگاه همانروز خبر را به او رسانید و اشتر میان مردم بانگ زد که سوی کوفه باز گردید، و همه سر شب راه پیمود و نیمشبان فرود آمد و یارانش چیزی بخوردند و مرکبان را استراحتی ناچیز دادند. آنگاه میان مردم بانگ زد و همه شب راه پیمود و نماز صبح را در سورا بکرد. آنگاه همه روز راه سپرد و نماز پسین روز بعد را بر دروازه پل کرد. آنگاه بیامد و شب را در مسجد گذرانید و همه یاران نیرومند و کوشای وی همراهش بودند.
صبحگاه روز سوم حرکتشان مختار به منبر رفت.
ابو جناب کلبی گوید: شبث بن ربعی پسر خویش عبد المؤمن را پیش مختار فرستاد و گفت: «ما عشیره توایم و کف دست راست توایم، نه، به خدا با تو جنگ نمیکنیم، از این جهت به ما اطمینان داشته باش» گوید: وی سر جنگ داشت اما با مختار خدعه کرد.
گوید: و چون مردم یمنی در میدان سبیع فراهم آمدند به وقت نماز هیچیک از سران مردم یمنی خوش نداشتند که دیگری بر او پیشی گیرد. عبد الرحمن بن مخنف گفت: «این آغاز اختلاف است کسی را که مورد رضایت همه است پیش بیندازید که سرور قاریان مردم شهر از عشیره شماست، رفاعة بن شداد فتیانی بجلی پیشنمازتان شود.» گوید: چنین کردند و رفاعه همچنان با مردم نماز میکرد تا وقتی که جنگ رخ داد.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3335
وازع بن سری گوید: انس بن عمرو ازدی پیش مردم یمنی رفت و شنید که میگفتند: «اگر مختار سوی برادران مضری ما رود ما به کمک آنها میرویم و اگر سوی ما آید آنها به کمک ما میآیند.» یکی از آنها این سخن را بشنید و شتابان برفت و بالای منبر به نزد مختار رسید و گفته آنها را به وی خبر داد.
مختار گفت: «مردم یمنی شایسته این هستند که اگر سوی مضریان رفتم به کمک آنها آیند. اما صریح میگویم که اگر سوی مردم یمنی روم مضریان به کمک آنها نخواهند آمد» گوید: و چنان بود که بعدها این مرد را پیش میخواند و حرمت میکرد.
گوید: آنگاه مختار فرود آمد و یاران خویش را در بازار آرایش داد، آن وقت در بازار این همه بنا نبود، آنگاه به ابراهیم بن اشتر گفت: «دوست داری به مقابله کدام یک از دو گروه روی؟» گفت: «به مقابله هر گروه که تو خواهی» گوید: مختار بیندیشید که مردی دوراندیش بود و نخواست ابراهیم به مقابله قوم خویش رود و در کار نبردشان چنانکه باید نکوشد، از این رو گفت: «سوی مضریان رو که در بازارند و سالارشان شبث بن ربعی است با محمد بن عمیر، و من سوی مردم یمنی میروم.» گوید: مختار به سختگیری و بیرحمی با مردم یمنی و همه کسان دیگر که بر آنها ظفر مییافت شهره بود، پس ابراهیم بن اشتر سوی بازار رفت و مختار سوی میدان سبیع رفت.
گوید: به نزد خانه عمر بن سعد بن ابی وقاص توقف کرد و احمر بن شمیط بجلی احمسی را پیش فرستاد. عبد الله بن کامل شاکری را نیز فرستاد، به ابن شمیط گفت: «از این کوچه برو تا از میان خانههای قومت پیش مردم میدان سبیع برسی»، به عبد الله بن کامل نیز گفت: «از این کوچه برو تا از خانه آل اخنس بن شریق به
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3336
میدان سبیع برسی.» آنگاه آنها را پیش خواند و آهسته با آنها گفت که مردم شبام کس فرستادهاند و به من خبر دادهاند که از پشت سر به مقابله قوم آمدهاند.
گوید: ابن شمیط و عبد الله از راهی که مختار گفته بود برفتند، مردم یمنی از آمدن آنها خبر یافتند و دو کوچه را تقسیم کردند. عبد الرحمن بن سعید. همدانی و اسحاق بن اشعث و زحر بن قیس در کوچهای که پشت مسجد احمس بود ایستادند.
در کوچهای که به سمت فرات بود عبد الرحمن بن مخنف و بشیر بن جریر و کعب بن ابی کعب ایستادند.
گوید: آنگاه دو قوم نبردی بسیار سخت کردند که یاران احمر بن شمیط هزیمت شدند و یاران عبد الله بن کامل نیز، و ناگهان هزیمتشدگان سوی مختار آمدند که گفت: «چه خبر بود؟» گفتند: «هزیمت شدیم.» گفت: «احمر بن شمیط چه شد؟» گفتند: «به نزد مسجد قصه گویان پیاده شد، تنی چند از یارانش نیز با وی پیاده شدند و از او جدا شدیم.» مقصودشان مسجد ابو داود بود در وداعه، که مردم آن روزگار آنجا میرفتند و قصه میگفتند. یاران ابن کامل گفتند: «نمیدانیم ابن کامل چه کرد.» گوید: مختار به آنها بانگ زد که باز گردید و با آنها و پیش روی آنها بیامد تا به خانه ابو عبد الله جدلی رسید و عبد الله بن قراد خثعمی را که با چهار صد کس از یاران خویش بود بفرستاد و گفت: «با یارانت سوی ابن کامل رو اگر هلاک شده تو بجای اویی و همراه یاران خودت و یاران او با قوم نبرد کن و اگر زنده و آماده کار است با یکصد کس از یارانت، همه سوار، برو و باقیمانده یارانت را به او بده و بگو با وی بکوشند و نیکخواهی کنند که در واقع با من نیکخواهی میکنند و هر که با من نیکخواهی کند، او را بشارت باد. خودت با یکصد کس از سمت حمام قطن بن عبد الله
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3337
سوی مردم میدان سبیع برو.» گوید: عبد الله بن قراد برفت و ابن کامل را دید که به نزد حمام عمرو بن حریث ایستاده بود و کسانی از یارانش که پایمردی کرده بودند با وی بودند و با قوم نبرد میکرد و سیصد کس از یاران خویش را به او داد و سوی میدان سبیع رفت. آنگاه در کوچهها برفت تا به مسجد عبد القیس رسید و آنجا توقف کرد و به یاران خویش گفت:
«رأی شما چیست؟» گفتند: «کار ما تابع کار تو است» گوید: همه کسانی که با وی بودند از قوم وی بودند، در حدود یکصد کس، به آنها گفت: «به خدا دوست دارم که مختار غلبه یابد، اما به خدا خوش ندارم که بزرگان عشیرهام در این نبرد به هلاکت رسند. به خدا اگر بمیرم خوشتر دارم که آنها به دست من به هلاکت رسند، کمی توقف کنید. شنیدم شبامیان گفتهاند از پشت سر به مقابله آنها میآیند، شاید شبامیان چنین کنند و ما از آن معاف شویم» یارانش گفتند: «رأی رأی تست» گوید: «پس عبد الله همچنان به نزد مسجد عبد القیس بماند» گوید: مختار، مالک بن عمرو نهدی را که مردی بسیار دلیر بود با دویست پیاده و عبد الله بن شریک نهدی را نیز با دویست سوار سوی احمر بن شمیط فرستاد که در جای خویش مانده بود، وقتی بدو رسیدند که قوم بر او غلبه یافته بودند و فزونی گرفته بودند و آنجا نبردی سخت کردند.
گوید: ابن اشتر برفت تا با شبث بن ربعی تلاقی کرد که از مردم مضر بسیار کس و از جمله حسان بن فاید عبسی با وی بودند ابراهیم به آنها گفت: «وای شما بروید که به خدا دوست ندارم یکی از مضر به دست من هلاک شود، خودتان را به هلاکت میندازید.» اما نپذیرفتند و با وی نبرد کردند که هزیمتشان کرد. حسان بن فاید
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3338
را پیش کسانش بردند که وقتی وی را آنجا رساندند بمرد. پیش از مرگ که بر بستر بود دمی به خود آمد و گفت: «به خدا خوش نداشتم که پس از این زخم بمانم همیشه میخواستم که مرگم با ضربت نیزه یا شمشیر باشد.» پس از آن دیگر چیزی نگفت تا جان داد.
گوید: از جانب ابراهیم برای مختار مژده آمد که مضریان هزیمت شدند.
مختار خبر خوش را برای احمر بن شمیط و ابن کامل فرستاد، کسان به حال خویش بودند و مردم هر کوچه به مجاوران خود میپرداختند.
گوید: شبامیان فراهم آمدند و ابو القلوص را سالار خویش کردند و همسخن شدند که از پشت سر به مردم یمنی بتازند. اما بعضیشان به بعضی دیگر گفتند:
«اگر همه نیروی خویش را بر ضد مخالفان بیگانه به کار برید به صواب نزدیکتر است. سوی مضریان روید یا سوی مردم ربیعه و با آنها نبرد کنید.» گوید: پیرشان ابو القلوص خاموش بود و سخن نمیکرد. گفتند: «ای ابو القلوص رای تو چیست؟» گفت: «خدا جل ثناؤه فرموده: قاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَکُمْ مِنَ الْکُفَّارِ وَ لْیَجِدُوا فِیکُمْ غِلْظَةً [1]» یعنی: با آن کسان از کافران که مجاور شمایند کارزار کنید، باید در شما خشونتی ببینند.
«بپاخیزید» پس قوم به پا خاستند و آنها را به اندازه دو یا سه نیزه ببرد، آنگاه بنشانیدشان، آنگاه گفت: «به پا خیزید» و چیزی بیشتر از آن ببردشان آنگاه بنشانیدشان سپس گفت: «به پا خیزید» و بار سوم کمی بیشتر ببردشان و باز بنشانیدشان.
گفتند: «ای ابو القلوص، به خدا تو به نزد ما شجاعترین مردم عربی چرا چنین میکنی؟»
______________________________
[1] سوره توبه آیه 124
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3339
گفت: «تجربه آموخته چون تجربه نیاموخته نیست، خواستم دلهایتان به جا آید و دل به نبرد دهید و نخواستم شما را به حال حیرت و بیم به جنگ بکشانم» گفتند: «تو بهتر میدانی که چه باید کرد.» گوید: و چون به میدان سبیع رسیدند اعسر شاکری بر دهانه کوچه مقابل آنها آمد که جندعی و ابو الزبیر بن کریب بدو حمله بردند و به خاکش افکندند و وارد میدان شدند و کسان از پی آنها وارد شدند و بانگ میزدند: «ای خونیهای حسین» و یاران ابن شمیط پاسخشان دادند: «ای خونیهای حسین» گوید: یزید بن عمیر بن ذی مران از مردم همدان بانگشان را بشنید و گفت:
«ای خونیهای عثمان» رفاعة بن شداد بدو گفت: «ما را با عثمان چکار؟ من به همراه کسانی که خون عثمان را میخواهند نبرد نمیکنم.» کسانی از قومش با وی گفتند: «ما را بیاوردی و اطاعت تو کردیم و چون دیدی که شمشیر در قوم ما به کار افتاد، گویی: بروید و آنها را واگذارید.» رفاعه سوی آنها رفت و رجزی میخواند به این مضمون:
«من ابن شدادم و بر دین علیم «که دوستدار عثمان پسر اروی نیم» و بجنگید تا کشته شد.
گوید: یزید بن عمیر نیز کشته شد و نعمان بن صهبان جرمی راسبی نیز، وی که مردی عابد بود، با رفاعة بن شداد فتیانی که او نیز مردی عابد بود، به نزد حمام مهبذان در شورهزار کشته شدند فرات بن زحر جعفی نیز کشته شد، زحر بن قیس زخمدار شد، عبدالرحمن بن سعید نیز کشته شد، عبد الرحمن بن مخنف چندان نبرد کرد که زخمدار شد و کسان او را بر دستها ببردند و او بیخود بود و کسانی از مردم ازد اطراف وی نبرد میکردند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3340
گوید: از خانههای وادعیان پانصد اسیر بیرون کشیدند و آنها را به نزد مختار بردند. یکی از بنی نهد که از سران اصحاب مختار بود به نام عبد الله پسر شریک به هر عربی میرسید آزادش میکرد. این را به مختار خبر دادند. مختار بدو گفت:
«آنها را از جلو من بگذرانید و بنگرید هر کس از آنها موقع کشته شدن حسین حضور داشته به من بگویید.» گوید: و چنان شد که هر کس از مقابل مختار میگذشت که موقع کشته شدن حسین حضور داشته بود، میگفتند: «این از جمله کسانی است که موقع کشته شدن وی حضور داشته» و او را پیش میآورد و گردنش را میزد تا پیش از آنکه برود هشتاد و چهار کس از آنها را کشت و چنان شد که یارانش هر که را میدیدند که آزارشان میکرده بود یا با آنها مشاجره داشته بود یا زیانشان میزده بود او را به کناری میکشیدند و خونش را میریختند تا بسیار کس از آنها کشته شد و مختار بی خبر بود. پس از آن به مختار خبر دادند و باقیمانده اسیران را پیش خواند و آزادشان کرد و از آنها تعهد گرفت که به نزد دشمن وی فراهم نشوند و برای وی و یارانش حادثه نخواهند، مگر سراقة بن مرداس بارقی که بگفت تا او را همراه مختار به مسجد آرند.
گوید: آنگاه بانگزن مختار بانگ زد: «هر که در خویش را ببندد در امان است مگر کسی که در خون آل محمد شرکت داشته است.» عامر شعبی گوید: یزید بن حارث و حجار بن ابجر کسانی را فرستادند و به آنها گفتند: «نزدیک مردم یمنی باشید و اگر دیدید غلبه یافتند هر کس از شما که پیش ما آمد بگوید «صرفان» و اگر هزیمت شدهاند بگوید: جمزان.» گوید: و چون مردم یمنی هزیمت شدند، فرستادگان بیامدند و نخستین کسی که به آنها رسید گفت: «جمزان» پس یزید و حجار برخاستند و به قوم خویش گفتند:
«به خانههای خویش روید.» و آنها برفتند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3341
گوید: عمرو بن حجاج زبدی که از جمله حاضران قتل حسین بوده بود برون شد و بر مرکب خویش نشست و برفت و راه شراف و واقصه گرفت و تا کنون کس او را ندیده، معلوم نیست زمین او را فرو برده یا آسمان بر او سنگ باریده.
گوید: وقتی فرات بن زحر کشته شد عایشه جعفی دختر خلیفه که زن حسین ابن علی بوده بود کس پیش مختار فرستاد و خواست که اجازه دهد، پیکر او را به خاک کند مختار اجازه داد و او را به خاک کرد.
گوید: مختار یکی از غلامان خویش را به نام زربی از پی شمر بن ذی- الجوشن فرستاد.
مسلم بن عبد الله ضبابی گوید: زربی غلام مختار در پی ما بود و به ما رسید ما بر اسبان لاغر از کوفه در آمده بودیم و او بر اسب خویش که تند رو بود پیش آمد و چون نزدیک ما رسید شمر به ما گفت: «بتازید و از من دور شوید، شاید این غلام طمع در من بندد» گوید: پس بتاختیم و دور شدیم و غلام در شمر طمع بست، شمر او را به دنبال خود کشانید تا وقتی که از یاران خویش جدا شد، شمر بر او حمله برد و پشتش را در هم شکست.
گوید: پیش مختار رفتند و خبر را با او بگفتند که گفت: «تیره روز زربی، اگر با من مشورت کرده بود نمیگفتمش که به دنبال ابو السابغه برون شود.» در روایت دیگر از مسلم بن عبد الله ضبابی هست که گوید: وقتی مختار ما را از میدان سبیع هزیمت کرد و مردم یمنی را کشت و زربی غلام خویش را از پی شمر فرستاد، شمر بن ذی الجوشن برون شد، من نیز همراه وی بودم و شمر زربی را بکشت چنانکه گفتیم و تا ساتیدما برفت و آنجا فرود آمد، سپس از آنجا برفت و کنار دهکدهای بنام کلتانیه بر ساحل رودی که کنار تپهای بود جا گرفت آنگاه کس به دهکده فرستاد و یکی از بومیان آنجا را بگرفت و او را بزد، و به وی
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3342
گفت: «این نامه مرا با شتاب پیش مصعب بن زبیر ببر» و عنوان آنرا چنین نوشت:
«به مصعب بن زبیر، از شمر بن ذی الجوشن» گوید: مرد بومی برفت تا وارد دهکدهای شد که چند خانه داشت و ابو عمره آنجا بود که مختار همان روزها او را به این دهکده فرستاده بود که میان وی و مردم بصره پادگان باشد. بومی مذکور یکی از بومیان دهکده را بدید و با وی از رفتاری که از شمر دیده بود شکایت کرد. در آن حال که ایستاده بود و با بومی دهکده سخن میکرد یکی از یاران ابو عمره بر او گذشت و نامه را همراه بومی بدید که عنوان آن به مصعب از شمر بود. مکان وی را از بومی پرسیدند که با آنها بگفت. معلوم شد میان آنها و شمر بیش از سه فرسخ راه نیست.
گوید: پس به طرف وی حرکت کردند.
مسلم بن عبد الله گوید: به خدا آن شب با شمر بودم، بدو گفتم: «بهتر بود از این محل میرفتیم که ما اینجا در هراسیم.» گفت: «آیا همه اینها از بیم دروغ پیشه است، به خدا من تا سه روز از اینجا نمیروم، خدا دلهاتان را از ترس آکنده است.» گوید: جایی که ما بودیم بچه ملخ بسیار بود، من خواب و بیدار بودم که صدای پای اسبان شنیدم و با خودم گفتم: «این صدای بچه ملخهاست» پس از آن صدا را واضحتر شنیدم که بیدار شدم و چشمهایم را مالیدم و گفتم: «نه به خدا این بچه ملخ نیست.» گوید: خواستم برخیزم و آنها را دیدم که از تپه نمودار شدند، تکبیر گفتند و خیمههای ما را در میان گرفتند و ما برون شدیم و دویدن آغاز کردیم و اسبان خویش را واگذاشتیم.
گوید: بر شمر گذشتم که حلهای خوشبافت به تن داشت وی ابرص بود و گویی سفیدی دو پهلوی او را از روی حله میبینم که با نیزه به آنها ضربت میزد
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3343
که فرصت پوشیدن لباس و برداشتن سلاح به وی نداده بودند و ما برفتیم و او را رها کردیم.
گوید: لختی راه پیموده بودم که شنیدم: الله اکبر، خدا خبیث را کشت.
عبد الرحمن بن عبید گوید: به خدا من بودم که نامه را با بومی دیدم و او را پیش ابو عمره بردم و من بودم که شمر را کشتم.
راوی گوید: گفتمش: «آیا آن شب شنیدی که چیزی بگوید؟» 53) گفت: «آری، بیرون آمد و مدتی با نیزه ما را بزد، آنگاه نیزه را بینداخت و وارد خیمه شد و شمشیر خویش را بر گرفت و برون آمد و رجز میخواند و میگفت:
«شیر دلیر را بیدار کردید «که عبوس است و پشت را میزند «هرگز از دشمنی وا نمانده «و پیوسته نبرد جوی و قاتل بوده» یونس بن ابی اسحاق گوید: وقتی مختار از میدان سبیع در آمد و سوی قصر روان شد سراقة بن مرداس به بانگ بلند فریاد زد که ای بهترین مردم معد بر من منت گذار.
گوید: مختار او را به زندان فرستاد و یک شب او را بداشت و روز بعد کس فرستاد و او را برون آورد و پیش خواند. و چون میآمد شعری میخواند باین مضمون:
«به ابو اسحاق بگویید که ما «تکانی خوردیم که به ضررمان تمام شد «برون آمدیم و ضعیفان را با چیز میدیدیم «اما برون شدن ما غرور و خطا بود
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3344
«با گروههایی که از قتل حسین سخن داشتند «پیوسته بر دشمن خویش ظفر یافتی «چنانکه محمد در جنگ بدر ظفر یافت «و روز دره وقتی که به حنین رسید، «اکنون که تسلط یافتی مدارا کن «که اگر ما تسلط یافته بودیم در کار حکومت «ستم و تعدی میکردیم.» و چون پیش مختار رسید گفت: «ای امیر خدایت قرین صلاح بدارد، سراقة ابن مرداس به خدایی که جز او خدایی نیست قسم یاد میکند که فرشتگان را دیده که بر اسبان ابلق میان زمین و آسمان نبرد میکردهاند.» گوید: مختار بدو گفت: «بالای منبر برو و این را با مسلمانان بگو.» گوید: پس سراقه به منبر رفت و این را با کسان بگفت و فرود آمد. مختار او را آزاد کرد و گفت: «دانستم که فرشتگان را ندیدهای اما میخواستی ترا نکشم، هر جا میخواهی برو و یاران مرا به تباهی مبر.» سراقة بن مرداس گوید: به خدا ضمن هیچ قسمی چندان دروغ نگفتم چون آن قسم که گفتم: «فرشتگان را دیدم که نبرد میکردند» یونس گوید: وقتی سراقه را رها کردند بگریخت و به عبد الرحمن بن مخنف پیوست که در بصره نزد مصعب بن زبیر بود.
گوید: بزرگان و سران کوفه نیز برون شدند و به بصره به مصعب بن زبیر پیوستند.
گوید: وقتی سراقة بن مرداس از کوفه برون شد شعری میخواند به این مضمون:
«به ابو اسحاق بگویید که من
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3345
«اسبان ابلق تیره رنگ دیدهام «و من وحی شما را منکرم و نذر میکنم «که تا هنگام مرگ با شما نبرد کنم «چشمان من چیزی دید که شما ندیدید «و هر دومان دانای یاوههاییم «وقتی سخن گویند، من نیز گویم «و اگر سختی کنند سلاح بر گیرم» محمد بن براد از نسل ابو موسی شعری به نقل از پیری گوید: وقتی سراقه بارقی را اسیر کردند، گفت: «مگر شما مرا اسیر کردید؟ کسانی مرا اسیر کردند که بر مرکبان ابلق بودند و لباس سفید داشتند.» گوید: مختار گفت: «آنها فرشتگان بودند.» و آزادش کرد، و او این شعر را گفت که: به ابو اسحاق بگویید تا آخر.» عمیر بن زیاد گوید: عبد الرحمن بن قیس همدانی به روز جنگ میدان سبیع گفت: «وای شما، اینان کیانند که از پشت سر به ما تاختهاند؟» گفتند: «شبامیانند» گفت: «شگفتا، کسی که قوم ندارد، به کمک قوم من با من نبرد میکند.» ابو روق گوید: شرحبیل بن ذی بقلان، از ناعطیان همدان، آن روز کشته شد و پیش از آنکه کشته شود گفت: «چه کشته شدنی است که مقتول آن گمراه است، جنگ بی امام و جنگ بی قصد، و شتاب در جدایی از یاران. و اگر بکشیمشان از آنها بسلامت نمانیم، انا لله و انا الیه راجعون به خدا به کمک قومم آمده بودم، مبادا مغلوب شوند، به خدا از مغلوب شدن نجات نیافتم و آنها را نجات ندادم، کاری برای آنها نساختم، آنها نیز کاری نساختند.» گوید: یکی از فایشیان همدان به نام احمر پسر هدیج تیری بینداخت و او
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3346
را بکشت.
گوید: در مورد عبد الرحمن بن سعید همدانی سه کس دعوی داشتند: سعر بن ابی سعر حنفی، ابو الزبیر شبامی و یکی دیگر، سعر میگفت: «نیزهای به او زدم.» ابو الزبیر میگفت: من ده ضربت یا بیشتر به او زدم و پسرش به من گفت: «ای ابو زبیر، عبد الرحمن سرور قوم خویش را میکشی و من گفتم: گروهی که به خدا و روز جزا ایمان دارند نبینی که با مخالفان خدا و رسول وی و گر چه پدران یا پسران یا برادران یا خویشاوندانشان باشند دوستی کنند [1]» مختار گفت: «همهتان خوب کردهاید.» گوید: در نبرد سبیع هفتصد و هشتاد کس از قوم وی کشته شده بود نضر بن صالح گوید: در آنجا کشتار فراوان، از مردم یمنی بود. مضریان در بازار ده و چند کشته دادند، آنگاه برفتند تا بر مردم ربیعه گذشتند و حجار بن ابجر و یزید بن حارث و شداد بن منذر برادر حصین و عکرمة بن ربعی بازگشتند و به خانههای خویش رفتند، عکرمه به قوم تاخت و نبردی سخت کرد. آنگاه زخمدار برفت و وارد خانه خویش شد بدو گفتند: «سپاهی در محله میگذرد» که برون آمد و خواست از دیوار خانه خویش به خانه دیگری جستن کند که نتوانست و غلامش او را بلند کرد.
گوید: جنگ میدان سبیع به روز چهارشنبه شش روز مانده از ذی حجه سال شصت و ششم بود.
گوید: بزرگان قوم برون شدند و سوی بصره رفتند و مختار برای پرداختن به قاتلان حسین آماده شد و گفت: «دین ما نمیگوید کسانی را که حسین را کشتهاند واگذاریم که زنده و ایمن راه روند، در این صورت برای آل محمد یاری کننده بدی هستم و همانطور که گفتهاند دروغ پیشهام، از خدا بر ضد آنها کمک میجویم، حمد
______________________________
[1] لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ کانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِیرَتَهُمْ سوره 58 آیه 22
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3347
خدای که مرا شمشیری داد و نیزهای که بوسیله آن ضربتشان بزنم و انتقامجوی آنها کرد که حقشان را بگیرم که بر خدا فرض است که قاتلانشان را بکشد و کسانی را که حق آنها را انکار کردهاند به ذلت افکند. قاتلان حسین را برای من نام ببرید آنگاه دنبالشان کنید تا نابودشان کنید.» موسی بن عامر گوید: مختار گفت: «قاتلان حسین را بجویید که خوردنی و نوشیدنی بر من گوارا نباشد تا زمین را از آنها پاک کنم و شهر را از آنها پاکیزه کنم.» مالک بن اعین جهنی گوید: عبد الله بن دباس همان که محمد بن عمار بن یاسر را کشته بود تنی چند از قاتلان حسین را به مختار نشان داد، از جمله: عبد الله بن اسید جهنی و مالک بن نسیر بدی و حمل بن مالک محاربی.
گوید: مختار، ابو نمر، مالک بن عمرو نهدی، را که از سران اصحاب وی بود سوی آنها فرستاد که برفت و آنها را که در قادسیه بودند بگرفت و بیاورد و شامگاهی به نزد مختار آورد که به آنها گفت: «ای دشمنان خدا و دشمنان کتاب و پیمبر و خاندان پیمبر خدا، حسین بن علی کجاست؟ حسین بن علی را به من بدهید، شما کسی را که دستور داشتید در اثنای نماز صلوات او گویید کشتید» گفتند: «خدایت قرین رحمت بدارد ما را نا به دلخواه فرستادند بر ما منت بنه و زندهمان بگذار.» مختار گفت: «چرا به حسین پسر دختر پیمبرتان منت ننهادید و او را زنده نگذاشتید و آبش ندادید؟» گوید: آنگاه مختار به بدی گفت: «تو کلاهش را ربوده بودی؟» عبد الله بن کامل گفت: «بله خودش است» مختار گفت: «دو دست و دو پای این را ببرید و بگذارید چندان غلط بزند که جان بدهد.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3348
گوید: چنان کردند و او را گذاشتند و همچنان خون از او رفت تا جان داد.
آنگاه بگفت تا دیگران را پیش آوردند، عبد الله بن کامل، عبد الله جهنی را کشت و سعر بن ابی سعر، حمل بن مالک محاربی را کشت.
ابو سعید صیقل گوید: سعر حنفی کسانی از قاتلان حسین را به مختار نشان داد و مختار، عبد الله بن کامل را فرستاد که با وی برفتیم تا به بنی ضبیعه رسید و یکی از آنها را به نام زیاد بن مالک گرفت.
گوید: آنگاه سوی طایفه عنزه رفت و یکی از آنها را به نام عمران بن خالد گرفت.
گوید: آنگاه مرا با چند کس از همراهان خود که آنها را دبابه میگفتند سوی خانهای در محل عجمان فرستاد که عبد الرحمن بن ابی خشکاره بجلی و عبد الله بن قیس خولانی آنجا بودند که آنها را بیاوردیم و به نزد وی وارد کردیم که به آنها گفت: «ای قاتلان صلحا و ای قاتلان سرور جوانان بهشتی! روناس برای شما روزی نحس پیش آورد (که آنها از روناسی که همراه حسین بود برگرفته بودند) سوی بازار ببریدشان و گردنهاشان را بزنند.» چنین کردند و آنها چهار کس بودند.
حمید بن مسلم گوید: سایب بن مالک اشعری با سواران مختار سوی ما آمد من سوی قبیله عبد القیس رفتم، عبد الله و عبد الرحمن پسران صلخب از پس من آمدند اما بگرفتن آنها سر گرم شده بودند و من نجات یافتم با آنها بر خانه یکی گذر کرده بودند بنام عبد الله پسر وهب که پسر عموی اعشی همدان بود، از بنی عبد که او را نیز گرفته بودند همه را پیش مختار برده بودند که دستور داد و آنها را در بازار بکشتند که اینان سه نفر بودند.
حمید بن مسلم در این باب شعری گفته بود به این مضمون:
«مگر مرا ندیدی که حیرت آسا «نجات یافتم و نزدیک بود نیایم
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3349
«امید خدا نجاتم داد «که غیر از خدا امیدی نداشتم.» موسی بن عامر عدوی گوید: مختار عبد الله بن کامل را سوی عثمان بن خالد دهمانی جهنی و بشر بن سوط قابضی فرستاد که در قتل حسین حضور داشته بودند و در خون عبد الرحمن بن عقیل و ربودن سلاح و لباس وی شرکت داشته بودند.
گوید: عبد الله بن کامل پسینگاهی مسجد بنی دهمان را محاصره کرد و گفت:
«همه گناهان بنی دهمان از آغاز خلقتشان تا به هنگام رستاخیزشان به گردن من باشد اگر عثمان بن خالد را پیش من نیارید و گردن همهتان را نزنم.» گوید: گفتیم: «مهلت بده تا او را بجوییم» و با سواران به طلب وی برفتند و آنها را در میدان یافتند که میخواسته بودند سوی جزیره روند و هر دو را پیش عبد الله ابن کامل آوردند که گفت: «حمد خدای که نبرد را از پیش مؤمنان برداشت، اگر این یکی را با آن یکی نیافته بودند بزحمت میافتادیم و میباید به طلب به خانهاش میرفتیم حمد خدای که هلاکت را مقرر کرد و ترا به دست داد.» گوید: پس آنها را ببرد و چون به محل بئر الجعد رسید گردنشان را بزد و برفت و به مختار خبر داد که گفت باز گردد و آنها را به آتش بسوزد و گفت: «نباید به خاک شوند تا سوخته شوند»، اینان نیز دو کس بودند.
گوید: اعشی همدان در رثای عثمان جهنی شعری گفت به این مضمون:
«ای دیده بر عثمان، جوان جوانان، گریه کن «که جوان آل دهمان دور مباد «جوان بلند همت نیکو شمایل را یاد کن «که در خاندان همدان «همانند او یکه سوار نیست.» موسی بن عامر گوید: مختار، معاذ بن هانی کندی برادرزاده حجر بن عدی را
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3350
با ابو عمره سالار نگهبانان خویش فرستاد که برفتند و خانه خولی بن یزید اصبحی را محاصره کردند، همو بود که سر حسین را آورده بود، خولی در آبریزگاه نهان شد، ابو عمره به معاذ گفت: «او را در خانه بجوید.» زنش پیش آنها آمد که گفتند: «شوهرت کجاست؟» گفت: «نمیدانم کجاست» اما به دست خویش به طرف راه آبریزگاه اشاره کرد که وارد شدند و او را یافتند که زنبیلی بر سر خویش نهاده بود و بیرونش کشیدند.
گوید: و چنان بود که مختار در کوفه میگشت، پس از آن از پی یاران خویش بیامد، ابو عمره یکی را سوی او فرستاده بود، مختار به نزد خانه ابو بلال به فرستاده رسید که ابن کامل نیز با وی بود و خبر را با وی بگفت. مختار به طرف آنها آمد و به خولی رسید و او را پس برد و در کنار کسانش خونش را بریخت، آنگاه آتش خواست و او را بسوخت و از آنجا نرفت تا خاکستر شد، آنگاه باز گشت.
گوید: زن خولی از حضرموت بود به نام عیوف دختر مالک بن نهار و وقتی سر حسین را آورده بود دشمنی وی را به دل گرفته بود.
موسی بن عامر، أبو الأشعر، گوید: روزی مختار ضمن سخن با همنشینان خویش گفت: «فردا مردی را که پاهای بزرگ دارد و چشمان فرو رفته و ابروهای آویخته، میکشم که کشتن وی مؤمنان و فرشتگان مقرب را خرسند میکند.» گوید: هیثم بن اسود نخعی پیش مختار بود و این سخن را بشنید و در خاطرش افتاد که منظور وی عمر بن سعد بن ابی وقاص است، و چون به خانه خویش بازگشت عربان پسر خود را خواست و گفت: «همین امشب ابن سعد را ببین و با وی چنین و چنان بگوی و بگوی که احتیاط خویش بدار که منظورش جز تو نیست.» گوید: پسر هیثم پیش عمر بن سعد رفت و خلوت خواست و حکایت را با وی بگفت. عمر گفت: «خدا پدرت را پاداش نیک دهاد، از پس آن پیمانها و قرارها
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3351
که با من نهاده، چگونه درباره من چنین قصدی دارد.» و چنان بود که مختار در آغاز تسلط رفتاری نکو داشت و مردم داری میکرد.
گوید: عبد الله بن جعدة بن هبیره مخزومی پیش مختار از همه کس محترمتر بود به سبب خویشاوندیای که با علی داشت، ابن سعد با وی سخن کرد و گفت: «من از این مرد ایمن نیستم، برای من امانی از او بگیر.» و عبد الله چنان کرد.
گوید: من امان نامه وی را دیده بودم و خوانده بودم که چنین بود:
«به نام خدای رحمان رحیم «این امان نامهایست از مختار بن ابی عبید برای عمر بن سعد بن «ابی وقاص. تو به امان خدا، به جان و مال و کسانت و خاندانت و فرزندانت «امان داری و تا وقتی شنوا باشی و اطاعت آری و به جای خویش و شهر «خویش باشی به سبب حادثهای که سابقا از تو سر زده مواخذه نخواهی «شد. و کسانی از نگهبانان خدا [1] و شیعیان آل محمد و دیگران که ابن سعد را «ببینند با وی به جز نیکی نکنند. سایب بن مالک و احمر بن شمیط و عبد الله بن «شداد و عبد الله بن کامل شاهد شدند و مختار از جانب خویش با خدا پیمان و «قرار کرد که به امان خویش درباره ابن سعد وفا کند، مگر آنکه حادثهای «پدید آرد و خدا را بر خویشتن شاهد کرد که شهادت خدای بس است.
گوید: ابو جعفر، محمد بن علی، میگفته بود: «امان مختار به عمر بن سعد تا وقتی که حادثهای پدید آرد، چنین معنی میداد که وقتی به آبریزگاه رود و حدث کند.» گوید: وقتی عربان برای عمر بن سعد چنان خبر آورد، شبانگاه برون شد و به حمام خویش رفت، سپس با خود گفت: «به خانه خویش روم» و بازگشت و از
______________________________
[1] این عنوانی است که مختار به نیروی انتظامی خویش داده بود و آنها را شرطة الله مینامید. م
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3352
روحا گذشت و صبحگاهان به خانه خویش رسید.
گوید: وقتی به حمام خویش رفته بود امان خویش را با قصدی که درباره وی داشتند با غلام خویش گفته بود. غلامش گفته بود: «چه حادثهای بزرگتر از اینکه تو کردهای محل و کسان خویش را رها کردهای و اینجا آمدهای به خانه خویش بازگرد و بر ضد خویش دستاویز به این مرد مده» به همین سبب به خانه خویش باز آمد.
گوید: رفتن او را به مختار خبر داده بودند که گفته بود: «ابدا، به گردن او زنجیری هست که بازش میگرداند و اگر بکوشد که برود نتواند» گوید: صبحگاهان مختار، ابو عمره را سوی ابن سعد فرستاد و دستور داد که او را بیاورد. و چون پیش وی رسید گفت: «به نزد امیر بیا» گوید: عمر از جای برخاست و در جبه خویش بلغزید و بیفتاد، و ابو عمره او را با شمشیر بزد و بکشت و سر وی را در دامن قبای خویش بیاورد و پیش روی مختار نهاد، مختار به پسرش حفص بن عمر که پیش او نشسته بود گفت: «این سر را میشناسی؟» حفص انا لله بر زبان آورد و گفت: «آری از پس وی زندگی خوش نباشد.» مختار گفت: «راست گفتی، تو هم پس از او زنده نخواهی ماند» و بگفت تا او را بکشتند و سرش را پهلوی سر پدرش نهادند.
گوید: مختار گفت: «این به جای حسین و این یکی به جای علی بن حسین، اما همسنگی نیست، به خدا اگر سه چهارم قرشیان را به جای حسین بکشم معادل یک انگشت وی نخواهد بود.» گوید: وقتی مختار عمر بن سعد و پسرش را کشت سرهایشان را با مسافر بن سعید بن نمران ناعطی و ظبیان بن عماره تمیمی فرستاد که پیش محمد بن حنفیه بردند و در این باب نامهای برای وی نوشت.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3353
موسی بن عامر گوید: چیزی که مختار را به کشتن عمر بن سعد برانگیخت این بود که یزید بن شراحیل انصاری پیش محمد بن حنفیه رفت و سلام گفت و سخن در میانه رفت تا از مختار و قیام وی و دعوت او به خونخواهی اهل بیت یاد کردند.
محمد بن حنفیه گفت: «اهمیتش نده پندارد که شیعه ماست اما قاتلان حسین بر کرسیها با وی مینشینند و صحبت میدارند.» گوید: یزید بن شراحیل این سخن را از محمد بن حنفیه به خاطر سپرد و چون به کوفه آمد به نزد مختار آمد و سلام گفت، که پرسید: «مهدی را دیدی؟» گفت: «آری.» گفت: «با تو چه گفت و چه سخن رفت؟» یزید، خبر را با وی بگفت.
گوید: چیزی نگذشت که مختار عمر بن سعد و پسرش را بکشت و سرهایشان را همراه کسی که نام بردیم برای محمد بن حنفیه فرستاد و همراه آنها نامهای برای ابن حنفیه نوشت به این مضمون:
«بنام خدای رحمان رحیم «از مختار بن ابی عبید، درود بر تو ای مهدی. و من حمد خدایی میکنم «که خدایی جز او نیست. اما بعد، خدا مرا برانگیخت که عقوبت دشمنان شما «باشم که یا کشتهاند یا اسیر یا فراری، حمد خدای را که قاتلان شما را بکشت «و یاران شما را ظفر داد، سر عمر بن سعد و پسرش را برای تو فرستادم.
«از آنها که در کشتن حسین و اهل بیت وی که رحمت خدا بر آنها باد، «شرکت داشته بودند هر که را به دست آوردیم بکشتیم، خدا باقیمانده «را نیز به دست ما خواهد داد. من از آنها چشم نمیپوشم تا بدانم که «بر عرصه زمین هیچکس از آنها نمانده است. ای مهدی رای خود را
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3354
«برای من بنویس که پیرو آن شوم و مطابق آن عمل کنم ای مهدی سلام «بر تو باد با رحمت و برکات خدای» گوید: پس از آن مختار، عبد الله بن کامل را سوی حکیم بن طفیل طایی سنبسی فرستاد که سلاح و جامه عباس بن علی را بر گرفته بود و تیری به حسین انداخته بود و میگفت: «تیرم به جامه زیر وی خورد و زیانی نزد.» گوید: عبد الله بن کامل برفت و او را بگرفت و بیاورد. کسانش پیش عدی بن حاتم رفتند و از او کمک خواستند که در راه به آنها رسید و با عبد الله بن کامل درباره وی سخن کرد که گفت: «کار وی به دست من نیست به دست امیر، مختار است.» گفت: «پیش او میروم» گفت: «برو با موفقیت» گوید: عدی سوی مختار رفت، و چنان بود که مختار درباره تنی چند از قوم وی که در نبرد میدان سبیع دستگیر شده بودند و درباره حسین و خاندانش کاری نکرده بودند وساطت وی را پذیرفته بود. شیعیان به ابن کامل گفتند: «بیم داریم امیر وساطت عدی بن حاتم را درباره این خبیث که گناه وی را دانستهای بپذیرد، بگذار او را بکشیم.» ابن کامل گفت: «در اختیار شماست.» گوید: و چون او را به محل عنزیان رسانیدند وی را که بازوهایش بسته بود هدف نهادند و بدو گفتند: «جامههای پسر علی را بر گرفتی، به خدا لباس ترا بر میگیریم که زنده باشی و بنگری پس لباس وی را برون کردند.» آنگاه گفتند: «به حسین تیر انداختی و او را هدف تیر خویش کردی و گفتی:
تیر من به جامه زیرش خورد و زیانش نزد. به خدا ما نیز چنانکه تیر به او انداختی تیرهایی به تو میاندازیم که هر کدام به تو رسد برایت بس است.» گوید: یکباره او را تیرباران کردند که تیرهای بسیار بدو خورد و بیجان
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3355
بیفتاد.
ابو جارود به نقل از کسی که کشته او را دیده بود گوید: گفتی خارپشتی بود از بس که تیر بر او بود.
گوید: عدی بن حاتم پیش مختار رفت که وی را پهلوی خویش نشانید.
عدی بدو گفت که برای چه آمده است.
مختار گفت: «ای ابو طریف روا میداری که درباره قاتلان حسین تقاضا کنی؟» گفت: «خدایت قرین صلاح بدارد دروغ به او بستهاند» گفت: «در این صورت او را به تو وا میگذاریم» گوید: در همان وقت ابن کامل وارد شد. مختار بدو گفت: «آن مرد چه شد؟» گفت: «شیعیان او را کشتند.» مختار که از کشته شدن وی ناخرسند نبود گفت: «چرا شتاب کردی و او را پیش از آنکه پیش من آری کشتی؟ اینک عدی درباره وی آمده و او شایسته این هست که وساطتش را بپذیرند و هر چه را دوست دارد انجام شود.» گفت: «شیعیان از من زور آمدند.» عدی گفت: «ای دشمن خدا، دروغ گفتی، اما پنداشتی کسی که بهتر از تو است، وساطت مرا درباره وی میپذیرد، پیشدستی کردی و او را کشتی و کس نبود ترا از آنچه کردی باز دارد.» گوید: ابن کامل او را ناسزای بسیار گفت و مختار انگشت بر دهان نهاد که به ابن کامل دستور میداد خاموش باشد و از عدی دست بدارد، عدی برخاست که از مختار راضی بود و از این کامل خشمگین، و هر کس از قوم وی را میدید از او شکایت میکرد.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3356
گوید: مختار، عبد الله بن کامل را سوی قاتل علی بن حسین فرستاد که یکی از قبیله عبد القیس بود به نام مره پسر منقذ عبدی و مردی دلیر بود.
گوید: ابن کامل برفت و خانه او را محاصره کرد و او نیزه به دست برون شد که بر اسبی تندرو بود. عبید الله بن ناجیه شبامی را با نیزه بزد که از پای بیفتاد اما زیان ندید.
گوید: ابن کامل او را با شمشیر میزد اما با دست چپ دفاع میکرد شمشیر در آن فرو رفت سپس اسبش با شتاب او را ببرد که جان برد و به مصعب پیوست. بعدها دستش شل شد.
گوید: و نیز مختار عبد الله شاکری را سوی یکی از مردم طایفه جنب فرستاد به نام زید پسر رقاد که میگفته بود: «تیری به یکی از آنها زدم، دستش را به پیشانیش گذاشته بود که از تیر مصون ماند اما دستش را به پیشانیش دوختم و نتوانست دست از پیشانی خویش بردارد.» ابو عبد الاعلی زبیدی گوید: این جوان عبد الله بن مسلم بن عقیل بود و وقتی دست او را به پیشانیش دوخت گفت: «خدایا اینان ما را اندک دیدند و به زبونی کشاندند، خدایا چنانکه ما را به کشتن دادند آنها را بکش و چنانکه ما را زبون کردند زبونشان کن.» گوید: آنگاه تیر دیگری به آن جوان افکند و او را بکشت و میگفته بود:
«مرده بود که پیش وی رسیدم، تیری را که بدان کشته شده بود از شکمش در آوردم و تیری را که به پیشانی داشت چندان تکان دادم که بکندم اما پیکان تیر در پیشانی وی بماند و کندن نتوانستم.» گوید: وقتی ابن کامل به خانه او رسید آنجا را محاصره کرد و کسان به خانه ریختند و او با شمشیر کشیده بیامد که مردی دلیر بود ابن کامل گفت: «او را با شمشیر و نیزه مزنید با تبر و سنگ بزنید.» گوید: چنین کردند که از پا در آمد، ابن کامل گفت: «اگر رمقی دارد بیرونش
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3357
بیارید» هنوز رمقی داشت که بیرونش آوردند پس آتش خواست و او را که هنوز زنده بود و جانش برون نرفته بود بسوخت.
گوید: مختار از پی سنان بن انس بر آمد که دعوی کشتن حسین میکرده بود، معلوم شد که سوی بصره گریخته و خانه او را ویران کرد.
گوید: و نیز مختار از پی عبد الله بن عقبه غنوی بر آمد، معلوم شد که گریخته و سوی جزیره رفته و خانه او را ویران کرد. ابن غنوی یکی از جوانان خاندان حسین را کشته بود و یکی از بنی اسد به نام حرمله پسر کاهل نیز یکی از جوانان آنها را کشته بود که ابن ابی عقب لیثی درباره آنها گوید:
«به نزد خاندان غنی قطرهای از خون ما هست «و به نزد اسدیان قطرهای دیگر که به یاد است و به شمار.» گوید: و نیز مختار از پی یکی از مردم خثعم بر آمد به نام عبد الله پسر عروه خثعمی که میگفته بود: «دوازده تیر به آنها انداختم که به هدف نرسید.»، اما از دست وی گریخت و به مصعب پیوست که مختار خانه او را ویران کرد.
گوید: از پی یکی از مردم صداء نیز بر آمد به نام عمرو پسر صبیح که میگفته بود: «بعضیشان را با نیزه زدم و زخمی کردم اما هیچکس از آنها را نکشتم.» شب هنگام وقتی کسان آرام گرفته بودند سوی وی آمدند که بر بام بود و غافل بود و شمشیر خود را زیر سر داشت که او را بگرفتند، شمشیرش را نیز بر گرفتند که گفت: «خدایت لعنت کند که چه بد شمشیری، چه نزدیک بودی و چه دور.» گوید: پس او را پیش مختار آوردند که او را در قصر بداشت و چون صبح شد یاران خویش را اجازه ورود داد و گفت: «هر که خواهد در آید،» گوید: کسان بیامدند و عمرو بن صبیح را بیاوردند که در بند بود و میگفت:
«ای گروه کافران و بدکاران، اگر شمشیرم به دستم بود میدانستید که وقتی دسته شمشیر را به دست دارم نه لرزانم نه ترسان، وقتی مردن من به کشتن باشد خوش
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3358
ندارم کسی جز شما مرا نکشد که دانستهام که شما بدترین خلق خدایید، اما خوش داشتم شمشیری به دستم باشد که مدتی شما را با آن ضربت بزنم» گوید: آنگاه دست خویش را بالا برد و به ابن کامل که پهلوی وی بود سیلی زد.
گوید: ابن کامل بخندید آنگاه دست وی را بگرفت و نگهداشت سپس گفت: «او پندارد که از آل محمد کسانی را زخمدار کرده و یا نیزه زده دستور خویش را درباره وی با ما بگوی.» مختار گفت: «نیزهها را بیارید» و چون نیزهها را بیاوردند گفت: «با نیزه بزنیدش تا بمیرد» و او را چندان با نیزهها بزدند که بمرد.
حکم بن هشام گوید: «یاران مختار بر خانه ابن زرعة بن مسعود ثقفی گذشتند که از بام خانه به آنها تیر انداخت که بیامدند و وارد خانه شدند و هبیاط و عبد الرحمن نوههای او را کشتند، اما عبد الملک پسر وی که ضربتی به سرش خورده بود، از دست آنها گریخت و شتابان برفت تا پیش مختار رسید و او به زن خویش ام ثابت دختر سمرة بن جندب بگفت تا زخم سر وی را مداوا کرد آنگاه وی را پیش خواند و گفت: «گناه من نیست که شما به قوم تیرانداختهاید و خشمگینشان کردهاید.» گوید: محمد بن اشعث بن قیس در دهکده اشعث نزدیک قادسیه بود، مختار حوشب متولی کرسی را با یکصد کس فرستاد و گفت سوی وی برو که خواهی دید یا به شکار سرگرم است یا به جاست و خسته است، یا ترسان و حیران، یا نهان و گوشهگیر است، اگر به وی دست یافتی سرش را برای من بیار» گوید: حوشب برفت تا به قصر وی رسید و آنجا را محاصره کرد محمد ابن اشعث از آنجا در آمد و به مصعب پیوست. آنها به دور قصر ببودند و پنداشتند اشعث آنجاست، وقتی داخل شدند دانستند که از دستشان گریخته و سوی مختار بازگشتند. مختار کس فرستاد که خانهاش را ویران کردند و با خشت و گل آن خانه
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3359
حجر بن عدی کندی را که زیاد بن سمیه ویران کرده بود بنیان کرد.
ابو جعفر گوید: در این سال مثنی بن مخربه عبدی در بصره مردم را به بیعت مختار خواند.
عامر بن اسود گوید: مثنی بن مخربه عبدی از جمله کسانی بود که همراه سلیمان بن صرد در عین الورده حضور داشته بود، پس از آن با بقیه توبهگران به کوفه بازگشت، در آن وقت مختار به زندان بود آنجا ببود تا مختار از زندان در آمد و نهانی با وی بیعت کرد.
گوید: آنگاه مختار بدو گفت: «به ولایت خویش بصره رو و مردم را دعوت کن اما کار خویش را نهان دار.» وی سوی بصره رفت و دعوت کرد و کسانی از قومش و دیگران پذیرفتند. وقتی ابن مطیع از کوفه برون شد و عمرو بن عبد الرحمن را از ورود کوفه منع کردند مثنی بن مخربه به پا خاست و در مسجدی نشست و قومش بر او فراهم شدند و کسان را سوی مختار خواند، پس از آن سوی مدینة الرزق رفت و نزدیک آن اردو زد و در آنجا آذوقه فراهم آوردند و شتر کشتند.
قباع، عباد بن حصین را که سالار نگهبانان وی بود با قیس بن هیثم و گروهی از نگهبانان و جنگآوران فرستاد که از کوچه موالی برفتند تا به شورهزار رسیدند و آنجا توقف کردند، مردم در خانههای خویش بماندند و هیچکس برون نیامد، عباد به هر سو نگریست مگر کسی را ببیند که از او پرسش کند، اما کس را ندید و گفت:
«کسی از بنی تمیم اینجا نیست؟» حنیفة الاعور وابسته بنی عدی، عدی الرباب، گفت: «اینک خانه وراد وابسته بنی عبد شمس است.» گفت: «در را بکوب» گوید: پس در را بکوفت که وراد برون آمد و عباد وی را دشنام داد و گفت «وای تو، من اینجا ایستادهام و پیش من نمیآیی.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3360
گفت: «نمیدانم چه میخواهی» گفت: «سلاح خویش را بر گیر و برنشین» گوید: وراد چنان کرد، قوم همچنان توقف کردند تا یاران مثنی بیامدند و مقابل آنها متوقف شدند. عباد به وراد گفت: «با قیس به جای خویش باش» پس قیس بن هیثم و وراد بماندند و عباد بازگشت و از راه ذباحان برفت تا به کلاء رسید.
کسان همچنان در شورهزار متوقف بودند. مدینه الرزق چهار در داشت: دری به سمت بصره، دری به طرف خلالان (سرکه فروشان) دری به طرف مسجد و دری مجاور سمساران که دری کوچک بود. آنجا توقف کرد و نردبانی خواست و به دیوار مدینة الرزق نهاد که سی کس بالا رفتند و به آنها گفت: «روی بام باشید، وقتی صدای تکبیر شنیدید، روی بامها تکبیر گویید.» گوید: آنگاه عباد پیش قیس بن هیثم بازگشت و به وراد گفت: «با قوم در آویز.» وراد به آنها تاخت و جنگ در گرفت و چهل کس از یاران مثنی کشته شدند. از یاران عباد نیز کسانی کشته شدند. کسانی که بر بامهای دار الرزق بودند سر و صدا و تکبیر را شنیدند و تکبیر گفتند و هر که در مدینة الرزق بود، فراری شد. مثنی و یاران وی که از پشت سر خود تکبیر شنیدند هزیمت شدند. عباد و قیس بن هیثم به یاران خویش گفتند به تعقیب آنها نروید، مدینةالرزق را با هر چه در آن بود بگرفتند. مثنی و یارانش سوی قبیله عبد القیس رفتند عباد و قیس و همراهانشان پیش قباع بازگشتند که آنها را سوی قبیله عبد القیس فرستاد. قیس بن هیثم از ناحیه پل برفت و عباد از راه مربد بیامد که با هم تلاقی کردند.
گوید: زیاد بن عمرو عتکی پیش قباع رفت که در مسجد بود و بر منبر نشسته 67) بود زیاد بر اسب خویش وارد مسجد شد و گفت: «ای مرد سپاه خویش را از مقابل برادران ما پس بیار وگرنه با آنها نبرد میکنیم.» گوید: قباع احنف بن قیس و عمرو بن عبد الرحمن مخزومی را فرستاد که
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3361
کار مردم را به اصلاح آرند. سوی قبیله عبد القیس رفتند، احنف به مردم بکر و ازد و همگان گفت: «مگر شما بر بیعت ابن زبیر نیستید؟» گفت: «چرا ولی برادرانمان را تسلیم نمیکنیم» گفت: «به آنها بگویید به هر ولایتی که میخواهند بروند و این شهر را بر مردمش که اینک آسودهاند تباه نکنند، هر کجا میخواهند بروند.» گوید: مالک بن مسمع و زیاد بن عمرو و سران اصحابشان پیش مثنی رفتند و به او و یارانش گفتند: «به خدا ما موافق عقیده شما نیستیم، اما نخواستیم سرکوب شوید، در امان هستید پیش یار خویش روید که موافقان عقیده شما کمند.» گوید: مثنی گفته و مشورت آنها را پذیرفت و برفت، احنف نیز بازگشت و گفت: «هرگز در رأی خویش خطا نکردم جز امروز که پیش این قوم رفتم و بکر و ازد را پشت سر خویش نهادم.» گوید: عباد و قیس پیش قباع بازگشتند و مثنی با تعداد کمی از یاران خود به کوفه پیش مختار رفت. در این جنگ سوید بن رئاب و عقبة بن ربیعه، هردوان شنی، کشته شدند، قاتل عقبه یکی از مردم بنی تمیم بود پس از آن مرد تمیمی کشته شد و برادر عقبه خون وی را زبان زد و گفت: «خونی من!» گوید: وقتی مثنی پیش مختار رسید کار مالک بن مسمع و زیاد بن عمرو را که سوی وی آمده بودند و تا به وقت برون شدن از بصره از وی دفاع کرده بودند با مختار بگفت و مختار طمع در آنها بست و به آنها نوشت:
«اما بعد، بشنوید و اطاعت کنید، تا از دنیا هر چه خواهید به شما دهم و بهشت را برای شما تعهد کنم» گوید: مالک به زیاد گفت: «ابو اسحاق بخشش بسیار میکند که دنیا و آخرت را با هم به ما میدهد.» زیاد به شوخی گفت: «ای ابو غسان ولی من نسیه نبرد نمیکنم، هر که به ما
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3362
درهم دهد همراه وی نبرد میکنیم.» گوید: و نیز مختار به احنف بن قیس نوشت:
«از مختار به احنف بن قیس و کسانی که پیش ویند.
«شما به صلحید. اما بعد، وای ما در ربیعه از دست مضر! «احنف قوم خویش را به جهنم میبرد که بیرون آوردن نتواند. من بر رقم «تقدیر تسلط ندارم، شنیدهام مرا دروغ پیشه مینامید، پیمبران را نیز «پیش از من دروغزن گفتند و من از بسیاری از آنها بهتر نیستم» شعبی گوید: وارد بصره شدم و در حلقهای نشستم که احنف بن قیس نیز آنجا بود، یکی از آنها گفت: «تو کیستی؟» گفتم: «یکی از مردم کوفه.» گفت: «شما آزادشدگان مایید.» گفتم: «چگونه؟» گفت: «شما را از چنگ غلامانتان، از یاران مختار، نجات دادهایم» گفتم: «میدانی پیر همدان درباره ما و شما چه میگوید؟» احنف بن قیس پرسید: «چه میگوید؟» گفتم: «گوید:
«به خود میبالید که غلامانی را کشتهاید «و یکبار گروهی بی سلاح را هزیمت کردهاید «اگر تفاخر میکنید به یاد بیارید «که در جنگ جمل با شما چه کردیم «که پیران ریش به خضاب زده «و جوانان نکو روی گرد نفر از را «که در زره خویش موقرانه قدم بر میداشتند
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3363
«هنگام نیمروز چون شتر کشتیم.
«ما بخشیدیم «و شما بخشش ما را از یاد بردید «و نعمت خدای والا را کفران کردید «و در مقابل آنها خشبیان را کشتید «که برای قوم شما عوض بدی بود.» گوید: احنف خشمگین شد و گفت: «ای غلام آن صفحه را بیار.» گوید: پس صفحهای بیاورد که در آن چنین بود:
«از مختار بن ابی عبید به احنف بن قیس. وای ما در ربیعه از دست مضر … تا آخر نامه ..
احنف گفت: «این از ماست یا از شما؟» منیع بن علاء سعدی گوید: مسکین بن عامر از جمله کسانی بود که با مختار جنگیده بودند و چون کسان هزیمت شدند، سوی آذربیجان رفت و به محمد بن عمیر- ابن عطارد پیوست و شعری گفت که مضمون آن چنین است:
«محبوبه شگفتی کرد که دید «پوششی از پیری به سر دارم «اگر مرا میبینی که جوانیم برفته «و از مولدم روزگاران گذشته «دو سال و پنجاه سال دارم «و پیش از هر روزگاری روزگارهاست.
«ای کاش از این پیش مرده بودیم «یا چنان کرده بودیم که آزادگان کنند.
«ای دریغا از ستاره قریش
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3364
«آن روز که سروی را پیش مختار آوردند.» و نیز متوکل گوید:
«حسین را کشتهاند و ناله میکنند «که روزگار و مردمش را اطوارهاست «نگهبانان دجال زیر پرچم وی «گمراهتر از فریبخوردگان مختار نیند «ای بنی قسی، دجالتان را به بند کنید «که غبار بر خیزد و آزادگان باشید «اگر برادر شما علم غیب داشت «احبار از آن سخن کرده بودند «و از پیش چیزی روشن بود «که از آن خبرها آمده بود «امیدوارم وحی شما دروغ درآید «و کسانی سوی شما آیند «که شمشیرهایشان به دستهایشان در غبار «همانند آتش باشد.» ابو جعفر گوید: در این سال مختار سپاهی به مدینه فرستاد که با ابن زبیر خدعه کند و چنین وانمود که آنها را به یاری وی فرستاده. برای جنگ با سپاهی که مروان به جنگ ابن زبیر فرستاده بود و در وادی القری جای گرفته بود.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3365
سخن از اینکه چرا مختار این سپاه را فرستاد و سرانجام آن چه شد؟
موسی بن عامر گوید: وقتی مختار، ابن مطیع را از کوفه برون کرد وی سوی بصره رفت و خوش نداشت که هزیمت شده و شکست خورده پیش ابن زبیر برود و همچنان در بصره بود تا عمر بن عبد الرحمن بیامد و هر دو در بصره ببودند. سبب آمدن عمر به بصره چنان بود که وقتی مختار در کوفه غلبه یافت و کارش استقرار گرفت، به نزد شیعیان برای ابن حنفیه و خونخواهی اهل بیت دعوت میکرد اما با ابن زبیر خدعه آغاز کرد و به وی نامه مینوشت.
بدو نوشت:
«اما بعد، از نیکخواهی من و کوششی که بر ضد دشمنانت داشته- «ام و تعهدی که در صورت انجام این کار نسبت به من کردهای خبر داری، «اما چون تعهد خویش را انجام دادم و تکلیف خویش را به سر بردم، با «من خست کردی و تعهدی را که با من کرده بودی انجام ندادی، در «صورتی که عمل مرا دیده بودی، اگر خواهی از سر گیری از سر گیرم، اگر به «نیکخواهی من راغبی، نیکخواهی کنم.» گوید: منظور مختار این بود که ابن زبیر از او دست بدارد تا کارش سامان گیرد اما شیعیان را از این قضیه مطلع نمیکرد و اگر چیزی از این باب به آنها میرسید چنان مینمود که اصلا از این قضایا خبر ندارد.
گوید: ابن زبیر خواست بداند که مختار به صلح است یا به جنگ، پس عمر ابن عبد الرحمن مخزومی را خواست و گفت: «برای رفتن به کوفه آماده شو، ترا ولایتدار آنجا میکنم»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3366
گفت: «چطور؟ در صورتی که مختار آنجاست» گفت: «وی میگوید که شنواست و مطیع.» گوید: پس او سی تا چهل هزار درم لوازم آماده کرد و سوی کوفه حرکت کرد.
گوید: خبر گیر مختار از مکه بیامد و خبر را با وی بگفت.
مختار بدو گفت: «چه مبلغ لوازم فراهم کرد؟» گفت: «سی تا چهل هزار» گوید: پس مختار زایدة بن قدامه را پیش خواند و گفت: «هفتاد هزار درم با خویش ببر، دو برابر آنچه برای حرکت خویش خرج کرده، و در بیابانها با وی تلاقی کن، مسافر بن سعید ناعطی را نیز با پانصد سوار زرهدار نیزه دار خود به سر همراه ببر و به او بگو: این خرج را بگیر که دو برابر خرج تو است که شنیدهایم این مقدار لوازم فراهم کردهای و به خرج افتادهای و نخواستیم ضرر کرده باشی، بگیر و برو، اگر چنین کرد که بهتر وگرنه سواران را به او نشان بده و بگو صد دسته از اینان پشت سرند.» گوید: زایده مال را بر گرفت و سواران را با خویش ببرد و در بیابانهای با وی تلاقی کرد و مال را به او عرضه کرد و گفت باز گردد.
گوید: اما عمر گفت: «امیر مؤمنان مرا ولایتدار کوفه کرده و ناچار باید دستور وی اجرا شود.» گوید: پس زایده سواران را که در یک سو نهان کرده بود خواست و چون عمر آنها را بدید گفت: «اینک عذری نکو دارم مال را بیار» زایده گفت: «این مال را به سبب مناسباتی که میان تو و او بوده فرستاده است» و مال را بدو داد که بگرفت و بازگشت و سوی بصره رفت و آنجا با ابن مطیع همدم شد و این در ایام امارت حارث بن عبد الله بود و پیش از آنکه مثنی بن مخربه-
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3367
عبدی در بصره قیام کند.
اسماعیل بن نعیم گوید: مختار خبر یافت که مردم شام رو سوی عراق دارند و بدانست که از او آغاز میکنند و بیم کرد که مردم شام از طرف مغرب سوی وی آیند و مصعب بن زبیر از طرف بصره بیاید، پس با ابن زبیر مسالمت و مدارا و خدعه کرد.
گوید: و چنان بود که در این اثنا که مختار با ابن زبیر خدعه و مسالمت میکرد عبد الملک بن مروان، عبد الملک بن حارث را به وادی القری فرستاده بود و مختار به ابن زبیر نوشت:
«اما بعد، خبر یافتهام که عبد الملک بن مروان سپاهی سوی تو فرستاده اگر خواهی که کمکی برای تو بفرستم، بفرستم» گوید: عبد الله بن زبیر بدو نوشت:
«اما بعد، اگر سر اطاعت من داری، ناخوش ندارم که سپاه به ولایت من فرستی و از کسانی که پیش تو هستند برای من بیعت بگیری، و چون بیعت تو بیاید گفتهات را باور کنم و سپاه از ولایت تو بدارم، در فرستادن سپاهی که خواهی فرستاد، شتاب کن و بگو سوی سپاه پسر مروان روند که در وادی القری هستند و با آنها نبرد کنند، و السلام.» گوید: مختار، شرحبیل بن ورس را که از مردم همدان بود خواست و او را با سه هزار کس روانه کرد که بیشترشان آزادشدگان بودند، و از عربان بیشتر از هفتصد کس در آن میان نبود و بدو گفت: «برو تا وارد مدینه شوی و چون وارد آنجا شدی به من بنویس تا دستور من بیاید.» گوید: مختار میخواست وقتی وارد مدینه شدند، امیری از جانب خویش آنجا فرستد و به ابن ورس دستور دهد که سوی مکه رود و ابن زبیر را محاصره کند و با وی نبرد کند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3368
گوید: ابن ورس سوی مدینه حرکت کرد، اما ابن زبیر بیم کرد که مختار با وی خدعه کند و عباس بن سعد بن سهل را با دو هزار کس از مکه سوی مدینه فرستاد و بدو دستور داد که بدویان را برای نبرد آماده کند.
گوید: ابن زبیر به عباس گفت: «اگر قوم را در کار اطاعت من دیدی از آنها بپذیر وگرنه با آنها خدعه کن تا نابودشان کنی.» گوید: پس چنین کردند، عباس بن سهل بیامد تا در رقیم به ابن ورس رسید، ابن ورس یاران خویش را آراسته بود، سلیمان بن حمیر ثوری را که از مردم همدان بود بر پهلوی راست خویش نهاده بود، عباس بن جعده جدلی را بر پهلوی چپ نهاده بود. همه سواران در پهلوی راست و چپ بودند. عباس نزدیک رفت و بدو سلام گفت و پیاده شد. ابن ورس میان پیادگان راه میرفت. عباس و یارانش خسته و بی- آرایش بودند و ابن ورس را بر سر آب دید که آرایش جنگ گرفته بود.
گوید: پس به آنها نزدیک شد و سلامشان گفت، آنگاه به ابن ورس گفت: «در اینجا خلوت کنیم» و ابن ورس به خلوت آمد که بدو گفت: «خدایت رحمت کناد مگر در کار اطاعت ابن زبیر نیستی؟» ابن ورس بدو گفت: «چرا» گفت: «پس سوی دشمن وی رو که در وادی القری است که ابن زبیر به من گفته که یارتان شما را سوی آنها فرستاده است.
ابن ورس گفت: «به من دستور ندادهاند از تو اطاعت کنم، دستورم دادهاند بروم تا به مدینه رسم و چون آنجا فرود آمدم کار خویش را بنگرم» عباس بن سهل گفت: «اگر در کار اطاعت ابن زبیری، به من دستور داده ترا و یارانت را سوی دشمنان ببرم که در وادی القری است.» ابن ورس گفت: «به من دستور ندادهاند که از تو اطاعت کنم، پیرو تو نمیشوم، وارد مدینه میشوم، آنگاه به یارم مینویسم که دستور خویش را
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3369
بگوید.» گوید: و چون عباس بن سهل اصرار او را بدید، مخالفت وی را بدانست اما نخواست بگوید که کارش را حدس زده و گفت: «رای تو بهتر است هر چه میخواهی بکن، اما من سوی وادی القری میروم.» گوید: آنگاه عباس بن سهل بیامد و بر سر آب فرود آمد و تعدادی گوسفند را که همراه داشت برای ابن ورس فرستاد و هدیه او کرد، مقداری آرد و گوسفند کشته نیز برای او فرستاد که ابن ورس و یارانش از گرسنگی بیتاب بودند، عباس بن سهل برای هر ده کس از آنها یک گوسفند فرستاد که بکشتند و بدان مشغول شدند. دو گروه بر آب در هم شدند و یاران ابن ورس آرایش خود را رها کردند و کسان از همدیگر ایمن بودند.
گوید: و چون عباس بن سهل آنها را سرگرم دید در حدود یک هزار کس از دلیران و نیرومندان سپاه خویش را فراهم آورد و رو سوی خیمهگاه شرحبیل بن- ورس کرد، و چون ابن ورس آمدن آنها را بدید یاران خویش را بانگ زد، اما صد کس سوی وی نیامده بود که عباس بن سهل بدو رسید و میگفت: «ای نگهبانان خدا، سوی من آیید، با منحرفان و دوستداران شیطان رجیم بجنگید که شما بر حقید و هدایت، آنها خیانت آوردهاند و بدکاری کردهاند.» ابن یوسف گوید: به خدا نبردی کردیم که ناچیز بود، ابن ورس با هفتاد کس از محافظان کشته شد، عباس بن سهل پرچم امانی برای یاران ابن ورس برافراشت که سوی آن آمدند بجز سیصد کس که با سلمان بن حمیر همدانی و عیاش بن جعده جدلی بازگشتند و چون به دست عباس بن سهل افتادند به دستور وی کشته شدند مگر در حدود دویست کس که مردم مأمور قتل، کشتن آنها را خوش نداشته بودند و رهاشان کرده بودند که بازگشتند و بیشترشان در راه جان دادند.
گوید: و چون مختار از کارشان خبر یافت و کسانی از آنها بازگشتند به سخن
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3370
ایستاد و گفت: «بدانید که بدکاران شرور، اخیار نیکوکار را کشتهاند، این کار شدنی بود و قضای مقرر.» گوید: آنگاه مختار همراه صالح بن مسعود خثعمی برای ابن حنفیه نوشت:
«بنام خدای رحمان رحیم «اما بعد، من سپاهی سوی تو فرستاده بودم که دشمنان تو را زبون- «تر کنند، و ولایت را برای تو به تصرف آرند، سوی تو آمدند و چون «نزدیک مدینه رسیدند سپاه آن بیدین با آنها تلاقی کرد و به نام خدا با «آنها خدعه کردند و با پیمان خدا فریبشان دادند و چون اطمینان یافتند «بر آنها تاختند و خونشان بریختند، اگر رای تو چنان باشد که از جانب «خویش سپاهی انبوه سوی مدینه فرستم و تو نیز از جانب خویش رسولان «سوی آنها فرستی تا مردم مدینه بدانند که من در اطاعت توام و سپاه را «به دستور تو سوی آنها فرستادهام چنین کن که خواهی دید که غالبشان «حق شما را بهتر میشناسند و با شما اهل بیت بیشتر از آن رأفت دارند «که با خاندان زبیر که همه ستمگرانند و بیدینان، و سلام بر تو باد.» گوید: ابن حنفیه به مختار نوشت:
«اما بعد، نامه تو به من رسید، آنرا خواندم و دانستم که حق «مرا بزرگ میداری و قصد خرسند کردن من داری، از همه کارها چیزی «را بیشتر دوست دارم که به وسیله آن خدا را اطاعت کنند، تا آنجا که «توانی در عیان و نهان خدا را اطاعت کن و بدان اگر من سر نبرد داشتم «کسان با شتاب سوی من میآمدند و یاران بسیار داشتم ولی از آنها «کناره میگیرم و صبوری میکنم تا خدا برای من حکم کند که او از همه «حاکمان بهتر است.» گوید: صالع بن مسعود پیش ابن حنفیه آمد و بدرود کرد و سلام گفت و نامه را
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3371
بدو داد و گفت: «به مختار بگو از خدا بترسد و از خونریزی دست بدارد.» صالح بن مسعود گوید: گفتمش: «خدایت قرین صلاح بدارد، مگر این را برای او ننوشتهای؟» ا بن حنفیه گفت: «به او دستور دادهام اطاعت خدا کند که اطاعت خدا همه نیکی ها را فراهم دارد و از همه بدیها باز میدارد.» گوید: چون نامه وی به مختار رسید به مردم چنین وانمود که مرا به کاری دستور دادهاند که مایه خیر و گشایش است و کفر و خیانت را از میان بر میدارد.
ابو جعفر گوید: در این سال خشبیان به مکه آمدند و موسم حج آنجا بودند و سالارشان ابو عبد الله جدلی بود.
سخن از سبب آمدن خشبیان به مکه
[1] سبب قضیه چنانکه در روایت مسلمة بن محارب آمده این بود که عبد الله بن زبیر محمد بن حنفیه و کسانی از خاندانش را که با وی بودند با هفده کس از سران کوفه را که نخواسته بودند با کسی که امت بر او اتفاق نکرده بود بیعت کنند و سوی حرم گریخته بودند در زمزم بداشت و به کشتن و سوختن تهدید کرد و با خدا پیمان کرد که اگر بیعت نکردند تهدید را عملی کند و برای این کار مدتی نهاده بود.
گوید: بعضی از کسانی که با محمد بن حنفیه بودند بدو گفتند که کس پیش مختار و مردم کوفه فرستد و حال خویشتن و کسانی را که با وی بودند با تهدید ابن زبیر به آنها خبر دهد.
______________________________
[1] خشبیان عنوانی بود که به یاران مختار داده بودند، از این رو که مختار یک کرسی را نمودار مسلک خویش کرده بود. م
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3372
گوید. وقتی کشیکبانان بر در زمزم به خواب رفتند، ا بن حنفیه سه کس از مردم کوفه را فرستاد و همراه آنها به مختار و مردم کوفه نامه نوشت و حال خویش را با حال کسانی که با وی بودند و تهدید ابن زبیر به کشتن و سوختن به آتش به آنها خبر داد و خواست که چنانکه از یاری حسین و خاندان وی باز ماندند، از یاری وی باز نمانند.
گوید: آن سه کس به نزد مختار آمدند و نامه را به وی دادند که میان مردم بانگ زد و نامه را برای آنها خواند و گفت: «این نامه مهدی شما و باقیمانده خاندان پیمبرتان است: آنها را ممنوع بداشتهاند چنانکه گوسفندان را ممنوع میدارند و در انتظارند که هنگام شب یا به روز کشته شوند یا به آتش سوخته شوند، ابو اسحاق نیستم اگر آنها را چنانکه باید یاری نکنم و اگر سپاه از پی سپاه چون سیل از پی سیل سویشان نفرستم، تا پسر زن کاهلی دچار وای شود.» گوید: مختار، ابو عبد الله جدلی را با هفتاد سوار از مردم نیرومند، روانه کرد. ظبیان بن عثمان تمیمی را نیز با چهارصد کس روانه کرد، ابو المعتمر را با یکصد کس، هانی بن قیس را با یکصد کس، عمیر بن طارق را با چهل کس، یونس- ابن عمران را با چهل کس.
گوید: همراه طفیل بن عامر و محمد بن قیس، به محمد بن علی نوشت که سپاهیان سوی او فرستاده است و کسان از پی همدیگر روان شدند.
ابو عبد الله برفت تا با هفتاد کس در ذات عرق فرود آمد، پس از آن عمیر بن- طارق با چهل سوار بدو پیوست و یونس بن عمران نیز با چهل سوار، که همگی یکصد و پنجاه کس شدند که با آنها برفت تا وارد مسجد الحرام شدند، کافر کوبها [1]
______________________________
[1] کلمه متن کافر کوبات، کافر کوب با جمع عربی چوبهای مخصوصی بوده به این نام که گویی خاص ایرانیان بوده، در نهضت ابو مسلم نیز مردم روستاهای خراسان با کافر کوبها به جان عربان مخالف افتادند. م
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3373
به همراه داشتند و بانگ میزدند: «ای خونیهای حسین»، تا به زمزم رسیدند، ابن- زبیر هیزم آماده کرده بود که آنها را بسوزاند که دو روز از مهلت مانده بود، کشیک بانان را براندند و چوبهای زمزم را شکستند و پیش ابن حنفیه رفتند و گفتند: ما را با دشمن خدا ابن زبیر واگذار.» ابن حنفیه گفت: «جنگ در حرم خدا را روا نمیدارم» ابن زبیر گفت: «پنداشتهاید پیش از آنکه بیعت کند و کسانش بیعت کنند رهاشان میکنم؟» ابو عبد الله جدلی گفت: «بله، به خدا یا رهاشان میکنی، یا با شمشیرهای خویش چنان با تو نبرد کنیم که ابطالگران از آن به تردید افتند.» ا بن زبیر گفت: «به خدا اینان خوراک یک کس بیشتر نیستند، به خدا اگر به یارانم اجازه دهم چیزی نگذرد که سرهاشان چیده شود.» قیس بن مالک بدو گفت: «به خدا امیدوارم اگر چنین قصدی کنی پیش از آنکه به ما دست یابی کاری به سرت بیاید که خوش نداشته باشی.» گوید: ابن حنفیه یاران خویش را از تعرض بداشت و از فتنه بیم داد. پس از آن ابو المعتمر بیامد با یکصد کس، و هانی بن قیس با یکصد و ظبیان بن عماره با دویست، مال نیز همراه آنها بود و برفتند تا وارد مسجد الحرام شدند و بانگ بر- آوردند: «ای خونیهای حسین» گوید: و چون ابن زبیر آنها را بدید بترسید و ابن حنفیه و همراهانش برون شدند و سوی دره علی رفتند. کوفیان ابن زبیر را دشنام میدادند و از ابن حنفیه در مورد وی اجازه میخواستند، اما اجازه نمیداد. در دره علی چهار هزار کس بر ابن- حنفیه فراهم شد که مال را بر آنها تقسیم کرد.
ابو جعفر گوید: در این سال عبد الله بن خازم مردم بنی تمیم را که در خراسان بودند محاصره کرد از آن رو که کسانی از آنها پسرش محمد را کشته بودند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3374
طفیل بن مرداس عمی گوید: وقتی در ایام ابن خازم تمیمیان در خراسان پراکنده شدند گروهی از یکه سواران آنها، هفتاد یا هشتاد کس، به قصر فرتنا رفتند و عثمان بن بشر مزنی را سالار خویش کردند شعبة بن ظهیر نهشلی و ورد بن فلق- عنبری و زهیر بن ذویب عدوی و جیهان بن مشجعه ضبی و حجاج بن ناشب عدوی و رقبة بن حر، نیز جزو سواران بنی تمیم با وی بودند.
گوید: ابن خازم بیامد و آنها را محاصره کرد و خندقی محکم زد.
گوید: و چنان بود که به مقابله ابن خازم بیرون میشدند و با وی نبرد میکردند سپس سوی قصر باز میگشتند.
گوید: یک روز ابن خازم با ششهزار کس با آرایش از خندق خویش برون شد و مردم قصر به مقابله وی رفتند. عثمان بن بشر گفت: «امروز از مقابل ابن خازم باز گردید که گمان ندارم تاب وی داشته باشید.» گوید: زهیر بن ذویب عدوی گفت که زنش طلاقی باشد اگر باز گردد و صفهای حریفان را نشکسته باشد. کنار آنها رودی بود که زمستان آب داشت و آن وقت آب در آن نبود، زهیر وارد آن شد و برفت، از یاران ابن خازم کسی متوجه نشد تا وقتی به آنها حمله برد و همه را به هم ریخت که به دور هم آمدند و او شتابان بازگشت که از دو طرف رود او را تعقیب کردند و بر او بانگ میزدند اما کس به طرف او نرفت تا به جایی رسید که پایین رفته بود و برون آمد و به آنها حمله برد که راه گشودند و بازگشت.
گوید: ابن خازم به یاران خویش گفت: «وقتی میخواهید با نیزه به زهیر ضربت بزنید قلاب به نیزههای خود ببندید و اگر به او دست یافتید قلابها را به لوازم او بزنید. روزی زهیر به مقابله آنها آمد که قلاب به نیزهها آویخته بودند و برای او آماده کرده بودند و چون به او ضربت زدند چهار نیزه به زره او آویختند، زهیر بدانها نگریست و میخواست به آنها حمله برد که دستهاشان بلرزید و نیزههای
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3375
خویش را رها کردند و او چهار نیزه را با خود میکشید تا وارد قصر شد.
گوید: ابن خازم، غزوان بن حر عدوی را پیش زهیر فرستاد و گفت با وی بگو: «اگر امانت دهم و یکصد هزار بدهم و ملک باسان را طعمه تو کنم، نیکخواه من میشوی؟» زهیر به غزوان گفت: «وای تو! چگونه نیکخواه قومی شوم که اشعث بن ذویب را کشتهاند؟» گوید: و چون محاصره آنها به درازا کشید کس پیش ابن خازم فرستادند که بگذار برون آییم و پراکنده شویم.
ابن خازم گفت: «نه، مگر اینکه به حکم من تسلیم شوید» گفتند: «به حکم تو تسلیم میشویم» زهیر به آنها گفت: «مادرتان عزادارتان شود، به خدا همهتان را میکشند، اگر دل به مرگ دادهاید محترمانه بمیرید، همگی برون میشویم یا همه میمیرید یا بعضیتان نجات مییابند و بعضی هلاک میشوند، به خدا اگر چنانکه باید به آنها حمله برید راهی به وسعت راه مربد برای شما خواهند گشود، اگر خواهید من پیش روی شما باشم و اگر خواهید پشت سر شما باشم» گوید: اما گفته او را نپذیرفتند که گفت به شما نشان میدهم آنگاه با رقبة بن- حر و غلام ترک وی و شعبة بن ظهیر برون شدند.
گوید: پس به قوم حملهای سخت بردند که راه گشودند که برفتند اما زهیر سوی یاران خویش بازگشت و وارد قصر شد و گفت: «دیدید که رقبه و غلامش با شعبه برفتند، اکنون اطاعت من کنید.» گفتند: «بعضی از ما تاب این کار ندارند و امید زندگی دارند» گفت: «خدایتان لعنت کند، میخواهید یارانتان را رها کنید به خدا من آن نیستم که هنگام مرگ بیشتر از شما بنالم.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3376
گوید: پس در قصر را گشودند و فرود آمدند و ابن خازم کس فرستاد و در بندشان کرد، سپس آنها را یکی یکی پیش وی بردند که میخواست بر آنها منت نهد اما پسرش موسی مخالفت کرد و گفت: «اگر آنها را ببخشی بر شمشیرم تکیه میکنم تا از پشتم در آید.» عبد الله گفت: «به خدا میدانم که آنچه به من میگویی مایه گمراهیست» آنگاه بگفت تا همه را کشتند مگر سه کس را.» گوید: یکی از آن سه کس حجاج بن ناشب عدوی بود که به وقت محاصره تیری به ابن خازم زده بود و دندان وی را شکسته بود و ابن خازم قسم یاد کرده بود که اگر بدو دست یافت خونش را بریزد یا دستش را قطع کند، وی جوان بود و کسانی از مردم بنی تمیم از تیره بنی حنظله که کنارهگیر بودند با ابن خازم سخن کردند یکیشان گفت: «عموزاده منست، جوانی است نورس و نادان، او را به من ببخش.» گوید: پس حجاج را بدو بخشید و گفت: «زود برو که دیگر نبینمت.» گوید: دیگری جیهان بن مشجعه ضبی بود که هنگام کشته شدن محمد، پسر ا بن خازم، خویشتن را روی او افکنده بود و ابن خازم گفت: «این استر دو پا را رها کنید.» یکی دیگر از بنی سعد بود و همو بود که وقتی به ابن خازم پیوسته بودند، گفته بود از یکه سوار مضر جدا شوید.
گوید: زهیر بن ذویب را نیز پیش ابن خازم آوردند، وی در بند بود و میخواستند بردارندش، اما نپذیرفت و بر یک پا بیامد تا پیش روی ابن خازم نشست که بدو گفت: «اگر آزادت کنم و باسان را طعمه تو کنم چگونه سپاس خواهی داشت؟» گفت: «اگر فقط خون مرا نریزی سپاسدار تو خواهم بود.» موسی پسر ابن خازم گفت: «کفتار را میکشی و بز را نگاه میداری، بچه
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3377
شیر را میکشی و شیر را نگه میداری.» ابن خازم گفت: «وای تو، کسی همانند زهیر را بکشیم؟ پس کی برای نبرد دشمن مسلمانان به جا ماند، کی برای زنان عرب بماند؟» گفت: «به خدا اگر تو نیز در خون برادر من شرکت کرده بودی میکشتمت.» گوید: یکی از مردم بنی سلیم به پا خاست و به ابن خازم گفت: «در مورد زهیر خدا را به یاد تو میآورم» موسی بدو گفت: «او را نر دخترانت کن» گوید: ابن خازم خشمگین شد و دستور داد او را بکشند.
گوید: زهیر گفت: «مرا حاجتی هست» گفت: «چیست؟» گفت: «مرا جداگانه بکش و خون مرا با خون این سفلگان آمیخته مکن که گفتمشان تسلیم نشوند و محترمانه بمیرند و با شمشیر کشیده سوی شما آیند. به خدا اگر چنین کرده بودند پسرکت را میترسانیدند و او را چنان به خود مشغول میداشتند که از خونخواهی برادرش غافل ماند اما نپذیرفتند. اگر چنان کرده بودند هیچیک از آنها کشته نمیشد تا چند کس را بکشد.» گوید: پس بگفت تا او را به کناری بردند و خونش بریختند.
مسلمة بن محارب گوید: احنف بن قیس، وقتی از آنها یاد میکرد میگفت:
«خدا ابن خازم را لعنت کند، مردان بنی تمیم را به عوض پسرش که کودکی ناچیز و احمق بود و همسنگ یک کرم نبود کشت، اگر یکیشان را به عوض او کشته بود بس بود.» گوید: بنی عدی پنداشتهاند که وقتی میخواستند زهیر بن ذویب را بردارند، نپذیرفت و بر نیزه خویش تکیه کرد و دو پای خویش را فراهم آورد و از خندق
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3378
بجست.
گوید: و چون حریش بن هلال از کشته شدن آنها خبر یافت شعری گفت به این مضمون:
«ای ملامتگر، مرا در کار نبرد آنها «ملامت نباید کرد «که شمشیر من دلاورشان را گزید «ای ملامتگر، من عقب نیامدم «مگر وقتی که کسان پراکنده شدند «و کس برای پیش رفتن نماند «ای ملامتگر، سلاح، مرا نابود کرد «و هر که دیر مدت دلیران را ضربت زند «زخمدار باز آید «دیدگان من اشک خواهد ریخت «خون بگریید که باید خون گریست «مگر از پس زهیر و ابن بشر و ورد «در خراسان غنیمتی امید توانم داشت «ای ملامتگر، ای بسا که به روز جنگ «وقتی سواران بد عقب مینشستند «من در کار حمله بردن بودم» ابو جعفر گوید: در این سال عبد الله بن زبیر سالار حج بود، عامل مدینه مصعب بن زبیر بود از جانب برادرش عبد الله، عامل بصره حارث بن عبد الله مخزومی بود، قضای آنجا با هشام بن هبیره بود، کار کوفه با مختار بود که بر آنجا غلبه یافته بود، کار خراسان با عبد الله بن خازم بود.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3379
در این سال ابراهیم بن اشتر برای نبرد با عبید الله بن زیاد حرکت کرد. و این هشت روز مانده از ذی حجه بود.
فضیل بن خدیج که در این جنگ حضور داشته بود گوید: «همینکه مختار از کار مردم سبیع و مردم بازار فراغت یافت، ابراهیم بن اشتر بیش از دو روز قرار نگرفته بود که او را به جایی که از پیش روانه کرده بود فرستاد، یعنی به نبرد اهل شام، ابراهیم هشت روز مانده از ذی حجه سال شصت و ششم حرکت کرد، مختار سران و یکه سواران و روشنبینان اصحاب خویش را که در جنگها حضور داشته بودند و تجربه آموخته بودند با وی فرستاد، قیس بن طهفه نهدی به سالاری مردم شهر با وی برون شد، عبد الله بن حیه اسدی را سالار مردم مذحج و اسد کرد. اسود ابن جراد کندی را به سالاری مردم کنده و ربیعه گماشت حبیب بن منقذ ثوری را که از مردم همدان بود به سالاری مردم تمیم و همدان گماشت. مختار برای بدرقه ابراهیم برون شد و چون به دیر عبد الرحمن بن ام حکم رسید، یاران مختار پیش روی وی آمدند و کرسی را بر استری سپید که معمولا حامل کرسی بود بار کرده بودند که آنرا بر پل نگهداشتند، عهدهدار کار کرسی حوشب برسمی بود و میگفت:
«پروردگارا عمر ما را در اطاعت خویش بیفزای، و بر دشمنانمان نصرت بخش، به یادمان داشته باش و فراموشمان مکن و مستورمان دار.» گوید: و یاران وی میگفتند: «آمین، آمین» ابن نوف همدانی گوید: شنیدم که مختار میگفت:
«قسم به خدای فرستادگان «که صفی را از پس صفی خواهم کشت «و از پس یک هزار ستمگر «یک هزار دیگر» گوید: و چون مختار با ابن اشتر به آنها رسید، بر پل ازدحامی سخت کردند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3380
82 مختار با ابراهیم سوی پلهای رأس الجالوت رفت که پهلوی دیر عبد الرحمن بود و آنها که کرسی را آورده بودند بر پلهای رأس الجالوت ایستاده بودند و از خدا نصرت میخواستند و چون مختار ما بین پل دیر عبد الرحمن و پلهای رأس الجالوت رسید توقف کرد که میخواست باز گردد و به ابن اشتر گفت: «سه چیز را از من فراگیر:
در کارهای نهان و آشکارت از خدا بترس، در رهسپردن شتاب کن، و وقتی به دشمن رسیدی هماندم که تلاقی شد با آنها درگیر شو، اگر تلاقی به هنگام شب بود و توانستی پیش از صبح با آنها درگیر شو و اگر به روز بود در انتظار شب مباش تا خدا درباره آنها حکم کند» آنگاه گفت: «آنچه را سفارش کردم به یاد سپردی؟» گفت: «آری» گفت: «خدا به همراهت» آنگاه بازگشت.
گوید: جای اردوی ابراهیم در محل حمام اعین بود که با اردوی خویش از آنجا حرکت کرد.
فضیل بن خدیج گوید: «وقتی مختار بازگشت، ابراهیم با یاران خویش برفت تا پیش کرسی داران رسید که به دور آن فراهم بودند و دستها را به آسمان برداشته بودند و از خدا نصرت میخواستند. ابراهیم گفت: «خدایا آنچه را بیخردان میکنند بر ما مگیر، به خدایی که جانم به فرمان اوست این روش بنی اسرائیل است که به دور گوساله خویش بودند.» گوید: و چون ابراهیم و یارانش از پل گذشتند، کرسی داران برفتند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3381
سخن از کرسی مختار که یاران وی به وسیله آن از خدا نصرت میخواستند
ابو جعفر گوید: آغاز کار کرسی چنان که در روایت اسحاق بن یحیی به نقل از معبد بن خالد به نقل از طفیل بن جعدة بن هبیره آمده از آنجا بود که طفیل گوید: «وقتی بی نقره مانده بودم، و چنین بودم تا روزی برون شدم و روغنفروش همسایه خویش را دیدم که بر کرسیای نشسته بود بینهایت کثیف، به خاطرم گذشت که بهتر است درباره آن چیزی به مختار بگویم، پس بازگشتم و به روغن فروش پیغام دادم که کرسی را پیش من فرست، پس او کرسی را فرستاد آنرا پیش مختار بردم و گفتم: «چیزی را از تو نهان داشته بودم که نهان داشتنش روا نبود و اینک میخواهم آنرا بگویم» گفت: «چیست؟» گفتم: «کرسیای بود که جعدة بن هبیره بر آن مینشست گویی عقیده داشت که کرامتی از علی در آن هست.» گفت: «سبحان الله، این را تاکنون تأخیر انداخته بودی، آنرا بفرست، آنرا بفرست.» گوید: کرسی شسته شد و چوب تازه در آمد که روغن خورده بود و برق میزد پرده بر آن کشیدند و پیش مختار بردند، و بگفت تا دوازده هزار به من دادند. آنگاه بانگ نماز جماعت داد.
معبد بن خالد گوید: من و اسماعیل بن طلحه و شبث بن ربعی را همراه برد. مردم سوی مسجد روان بودند، مختار گفت: «هر چه در امتهای گذشته بوده نظیر آن در این امت نیز هست، در بنی اسرائیل صندوق بود که باقیمانده ترکه خاندان موسی و خاندان هارون در آن بود، اینک میان ما چیزی همانند صندوق
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3382
هست، پرده از آن بردارید» پوششهای کرسی را برداشتند. سبائیان به پا خاستند و دست برداشتند و سه بار تکبیر گفتند.
گوید: شبث بن ربعی به پا خاست و گفت: «ای گروه مضریان کافر مشوید.» گوید: او را کنار زدند و دور کردند و مانع شدند و بیرون کردند.
اسحاق بن یحیی گوید: به خدا پندارم که این سخن از شبث بود.
طفیل گوید: چیزی نگذشت که گفتند: «اینک عبید الله بن زیاد با مردم شام در باجمیرا فرود آمده و کرسی را که بر قاطری بود ببردند که بر استری بود و پرده بر آن کشیده بودند. از جانب راست هفت کس و از جانب چپ هفت کس آنرا گرفته بودند.» گوید: از مردم شام چندان کس کشته شد که هرگز بمانند آن کشته نشده بود و این، فتنه را بیفزود و چندان در آن پیش رفتند که به کفر گراییدند.
گوید: و من انا لله گفتم و از آنچه کرده بودم پشیمان بودم، مردم در این باره سخن کردند و کرسی را نهان کردند و دیگر آنرا ندیدم.
ابو صالح گوید: أعشی همدان در این باب شعری گفت به این مضمون:
«شهادت میدهم که شما سبائی هستید «ای نگهبانان شرک من شما را میشناسم «قسم یاد میکنم که کرسی شما سکینه موسی نیست «اگر چه پردهها بر آن پیچیدهاید «میان ما همانند صندوق نیست «و گرچه مردم شبام و نهد و خارف به دور آن راه روند «من کسی هستم که آل محمد را دوست داشتهام «و پیرو وحیی هستم که در قرآنها هست «و هنگامی که قرشیان از پیر و جوان
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3383
«پیرو عبد الله شدند «من نیز پیرو او شدم» و نیز متوکل لیثی در این باب گفت:
«اگر ابو اسحاق را دیدی با وی بگوی «که من کرسی ترا باور ندارم «شبامیان به دور چوبهای آن بر میجهند «و شاکریان وحی بدان میبندند «در اطراف آن دیدگانشان قرمز است «گویی نخودهائیست که از آن آب میریزد» اما حکایت کرسی در روایت حکم بن هشام چنان است که گوید: مختار به خاندان جعدة بن هبیره مخزومی که مادرش ام هانی دختر ابو طالب و خواهر تنی علی بن ابی طالب بود گفت: «کرسی علی بن ابی طالب را برای من بیارید.» گفتند: «به خدا پیش ما نیست و نمیدانیم آنرا از کجا بیاریم.» گفت: «احمق نباشید، بروید و آنرا پیش من آرید.» گوید: قوم بدانستند که اگر کرسیای بیارند و بگویند، این همانست از آنها میپذیرد، پس کرسیای بیاوردند و گفتند: «این همانست.» که آنرا پذیرفت.
گوید: مردم شبام و شاکر و سران اصحاب مختار بیامدند و حریر و دیباج بدان بستند.
موسی بن عامر گوید: وقتی خبر کرسی به ابن زبیر رسید گفت: «چرا بعضی جندبیان ازد بدان نمیپردازند؟» گوید: وقتی کرسی را بیاوردند نخستین کسی که متولی آن شد موسی بن ابو موسی اشعری بود که در آغاز کار پیش مختار میآمده بود که بدو توجه داشته بود. مادر موسی ام کلثوم دختر فضل بن عباس بود، پس از آن وی را ملامت کردند 84)
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3384
(85) و شرمگین شد و کرسی را به حوشب برسمی داد و متصدی کرسی بود تا مختار به هلاکت رسید.
گوید: یکی از عموهای اعشی به نام ابو امامه به انجمن یاران خویش میآمد و میگفت: «امروز وحیی برای ما ساختهاند که مردم همانند آن نشنیدهاند و خبر همه اتفاقات آینده در آن هست.» موسی بن عامر گوید: این، کار عبد الله بن نوف بود، میگفت: «مختار به من دستور داده» ولی مختار از آن بیزاری میکرد.
پس از آن سال شصت هفتم در آمد.
سخن از حوادث سال شصت و هفتم
اشاره
از جمله حوادث این سال کشته شدن عبید الله بن زیاد بود و کسانی از مردم شام که با وی بودند.
سخن از کیفیت قتل عبید الله بن زیاد
ابو سعید صیقل گوید: با ابراهیم بن اشتر برفتیم، آهنگ عبید الله بن زیاد داشتیم و کسانی از مردم شام که با وی بودند، با شتاب برفتیم و راه کج نکردیم که میخواستیم پیش از آنکه وارد سرزمین عراق شود با وی تلاقی کنیم.
گوید: خیلی پیش از او به مرزهای سرزمین عراق رسیدیم و در سرزمین موصل پیش رفتیم و با شتاب سوی وی رفتیم و در خازر بر کنار دهکدهای به نام باربیثا تلاقی کردیم که از آنجا تا شهر موصل پنج فرسخ بود.
گوید: ابن اشتر طفیل بن لقیط را که از تیره و هبیل نخع بود بر مقدمه سپاه
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3385
نهاده بود که مردی دلیر و جنگی بود و چون به نزدیک ابن زیاد رسید حمید بن حریث را نیز به وی پیوست. ابن اشتر با آرایش جنگی حرکت میکرد و همه سواران و پیادگان را به خویش پیوسته بود که پراکنده نباشند تنها طفیل بن لقیط را با پیشتازان فرستاد تا در این دهکده فرود آید.
گوید: عبید الله بن زیاد بیامد و نزدیک آنها بر ساحل خازر فرود آمد. عمیر بن حباب سلمی کس پیش ابن اشتر فرستاد که من با توام و میخواهم امشب ترا ببینم.
ابن اشتر پیغام داد: «اگر میخواهی بیا مرا ببین» گوید: همه قبیله قیس که مخالفان مروان و خاندان مروان بودند در جزیره بودند. در این هنگام سپاهیان مروان طایفه کلب بودند که سالارشان ابن بجدل بود.
پس عمیر شبانه پیش ابراهیم آمد و با وی بیعت کرد و بدو گفت که بر پهلوی چپ سپاه ابن زیاد است و وعده کرد که کسان را به هزیمت دهد.
گوید: ابن اشتر بدو گفت: «به نظر تو چطور است که خندق بزنیم و دو یا سه روز منتظر بمانم.» عمیر بن حباب گفت: «چنین مکن، ما به خدا وابستهایم، مگر این قوم جز این چیزی میخواهند؟ تعلل و طفره برای آنها بهتر است، آنها بسیارند و چند برابر شما هستند و گروه کم در مدت دراز تاب گروه بسیار نیارد، با قوم نبرد کن که از ترس شما آکندهاند به آنها حمله کن که اگر اینان با یاران تو نزدیک شوند و روزهای پیاپی با آنها بجنگند با آنها مأنوس شوند و جرئت گیرند.» ابراهیم گفت: «اکنون بدانستم که نیکخواه منی، رای درست آوردی یار من نیز چنین سفارش کرده و همین دستور داده.» عمیر گفت: «از رای وی تجاوز مکن که پیر جنگ آزموده است و از حوادث جنگ چیزها دیده که ما ندیدهایم، صبحگاهان به این مرد حمله کن.» گوید: آنگاه عمیر برفت و ابن اشتر همه شب کشیک بانان نهاد و چشم بر هم
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3386
ننهاد و چون سحرگاه شد یاران خویش را بیاراست و گروههای خویش را مرتب کرد و سالاران معین کرد، سفیان بن یزید بن مغفل ازدی را بر پهلوی راست خویش نهاد. علی بن مالک جشمی برادر ابو الاحوص را بر پهلوی چپ نهاد عبد الرحمن ابن عبد الله را که برادر مادری بوی بود بر سواران گماشت، شمار سوارانش اندک بود که همه را به خویش پیوست که در پهلوی چپ و در قلب بودند، فضیل بن لقیط را به پیادگان گماشت، پرچم وی به دست مزاحم بن مالک بود.
گوید: و چون صبح دمید، در تاریکی با کسان نماز کرد، آنگاه بیامد و آنها را به صف کرد و سران مردم چهار ناحیه کوفه را به جای خودشان نهاد سالار پهلوی راست را به پهلوی راست فرستاد و سالار پهلوی چپ را به پهلوی چپ فرستاد سالار پیادگان را به پیادگان پیوست که در وسط سپاه بود.
گوید: آنگاه ابراهیم پیاده شد و به راه افتاد و به کسان گفت: «پیش روی کنید» و کسان با وی آهسته آهسته پیش رفتند تا بر تپه بزرگی بالا رفتند که مشرف بر سپاه حریف بود که بر آن نشست، از حریفان یکی حرکت نکرده بود، پس عبد الله بن زهیر سلولی را که بر اسب خویش بود و اسبش نا آرام بود فرستاد و گفت: «بر اسب خویش نزدیک شو و خبر اینان را برای من بیار.» گوید: عبد الله برفت و از پس اندک مدتی بیامد و گفت: «قوم با حیرت و نومیدی برون آمدهاند، یکی از آنها مرا بدید و ناسزایی که به من گفت چنین بود:
«آهای! شیعه ابو تراب، شیعه مختار دروغ پیشه» گفتمش: «آنچه میان ما و شما هست از ناسزاگویی برتر است» گفت: «ای دشمن خدا ما را بچه میخوانید؟ شما بدون امام جنگ میکنید.» گفتم: «نه، بلکه به طلب خونیهای حسین پسر پیمبر خدا میجنگیم عبید الله ابن زیاد را که پسر پیمبر خدا و سرور جوانان اهل بهشت را کشته به ما بدهید تا او را
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3387
به عوض یکی از آزادشدگان مان که با حسین کشته بکشیم که او را همسنگ حسین نمیدانیم که به قصاص وی بکشیم، وقتی او را به ما دادید و به عوض یکی از آزادشدگانمان که کشته، کشتیم کتاب خدا یا هر یک از صلحای مسلمانان را که خواهید حکم میکنیم.» گفت: «یکبار دیگر در این باب، یعنی حکمان، شما را آزمودهایم و خیانت کردهاید.» گفتیم: «چگونه؟» گفت: «میان خودمان و شما در حکم نهادیم، اما به حکم آنها رضایت ندادید.» گفتم: «حجت درست نیاوردی، صلح ما بر این بود که وقتی حکمان بر یکی اتفاق کردند از حکمشان تبعیت کنیم و بدان رضایت دهیم و با وی بیعت کنیم، اما بر یکی اتفاق نکردند و اختلاف کردند و خدا هیچکدامشان را توفیق خیر نداد و هدایت نکرد.» گفت: «تو کیستی؟» با وی بگفتم. آنگاه گفتم: «تو کیستی؟» و او استر خویش را هی کرد.
گفتمش: «با من انصاف نکردی، این نخستین خیانت تو است.» گوید: ابن اشتر اسب خویش را خواست و بر نشست و بر پرچمداران گذشت و چون به نزد پرچمی توقف میکرد میگفت: «ای یاران دین و شیعیان حق و نگهبانان خدا، اینک عبید الله پسر مرجانه، قاتل حسین بن علی پسر فاطمه دختر پیمبر خداست که میان وی و دختران و زنانش و شیعیانش و آب فرات حایل شد و نگذاشت از آن بنوشند و به آب مینگریستند و نگذاشت حسین سوی عموزاده خویش رود و با وی صلح کند و نگذاشت به جای خویش و نزد کسانش باز گردد و نگذاشت در زمین فراخ برود و او را با مردم خاندانش بکشت، به خدا فرعون با
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3388
آزادگان بنی اسرائیل چنان نکرد که پسر مرجانه با خاندان پیمبر خدا کرد که خدا ناپاکی از آنها ببرده و پاکیزهشان داشته بود، اینک خدا شما را آورده و او را نیز پیش شما آورده امیدوارم شما را در اینجا فراهم آورد تا دلتان را به ریختن خون وی خنک کند، که خدا میدانسته که به خونخواهی خاندان پیمبرتان آمدهاید.» گوید: ابراهیم از پهلوی راست تا پهلوی چپ میان کسان برفت و به کار جهاد ترغیبشان کرد، آنگاه بازگشت و زیر پرچم خویش جای گرفت و حریفان سوی وی آمدند. ابن زیاد حصین بن نمیر سکونی را بر پهلوی راست خویش نهاده بود. عمیر ابن حباب سلمی را بر پهلوی چپ نهاده بود، شرحبیل بن ذی الکلاع سالار سواران بود. خود عبید الله با پیادگان میرفت.
گوید: و چون دو صف نزدیک شدند، حصین بن نمیر با پهلوی راست مردم شام به پهلوی چپ مردم کوفه که علی بن مالک جشمی عهدهدار آن بود حمله آورد.
علی شخصا در مقابل وی ثبات ورزید و کشته شد. پس از آن قرة بن علی پرچم او را گرفت که او نیز کشته شد. گروهی از محافظان نیز با وی کشته شدند و پهلوی چپ هزیمت شد.
گوید: آنگاه عبد الله بن ورقاء سلولی برادر زاده حبشی بن جناده صحابی پیمبر خدا پرچم علی بن مالک جشمی را بگرفت و پیش روی پهلوی چپ رفت که هزیمت شده بودند و گفت: «ای نگهبانان خدا سوی من آیید» و بیشترشان سوی وی آمدند که گفت: «اینک سالارتان نبرد میکند، بیایید سوی وی رویم» پس برفت تا پیش ابراهیم رسید و دید که او سر خویش را برهنه کرده بود و بانگ میزد: «ای نگهبانان خدا پیش من آیید که من پسر اشترم بهترین فراریان شما آن کسانند که باز حمله کنند کسی که باز آید بد نکرده» و یارانش سوی وی تاختند.
گوید: آنگاه ابراهیم کس پیش سالار پهلوی راست فرستاد که بر پهلوی چپ آنها حمله بر که امید داشت عمیر بن حباب چنانکه گفته بود هزیمت شود، سالار
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3389
پهلوی راست که سفیان بن یزید بن مغفل بود بر آنها حمله برد، اما عمیر بن حباب ثبات ورزید و جنگی سخت کرد.
و چون ابراهیم این را بدید به یاران خویش گفت: «آهنگ این گروه کنید که بیشتر است که به خدا اگر آنرا شکستیم همگیشان چون پرندگان ترسیده فراری راه چپ و راست گیرند.» ورقاء بن عازب گوید: سوی آنها رفتیم و چون نزدیکشان رسیدیم اندک مدتی با نیزهها ضربت زدیم، آنگاه دست به شمشیرها و گرزها بردیم و مدتی از روز نبرد کردیم، به خدا تصادم آهن که در میانه بود همانند بکوب گازران سرای ولید بن عقبه بود.» گوید: چنین بود تا خدا آنها را هزیمت کرد و به ما پشت کردند.
ابو صادق گوید: ابراهیم بن اشتر به پرچمدار خویش میگفت: «پرچم خویش را میان آنها پیش ببر.» پرچمدار میگفت: «فدایت شوم، راه پیشرفت ندارم» و او میگفت: «بله، یاران تو نبرد میکنند و ان شاء الله فراری نمیشوند.» گوید: و چون پرچمدار پرچم خویش را میبرد، ابراهیم با شمشیر حمله میبرد و به هر که میزد از پای در میآمد.
گوید: ابراهیم پیادگان را از پیش روی خویش میراند، گویی برّگان بودند و چون همراه پرچم حمله میبرد، یارانش بیکباره حمله میبردند.
مشرقی گوید: آن روز همراه عبید الله آهنی بود که به هر چه میخورد به جای نمیماند و چون یارانش هزیمت شدند، عیینه پسر اسماء، خواهر خویش، هند دختر اسماء، را که زن عبید الله بود برداشته بود و میبرد و رجزی به این مضمون میخواند:
«اگر ریسمانهای ما بریده شد
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3390
«چه بسا که هنگام جنگ «دلیر نشاندار را از پای در آوردهام.» فضیل بن خدیج گوید: «وقتی ابراهیم به ابن زیاد و یاران وی حمله برد از پس نبردی سخت و کشتار بسیار از دو سوی، هزیمت شدند و چون عمیر بن حباب دید که یاران ابراهیم یاران عبید الله را هزیمت کردهاند، کس پیش وی فرستاد که هم اکنون سوی تو میآیم. تاریخ طبری/ ترجمه ج8 3390 سخن از کیفیت قتل عبید الله بن زیاد ….. ص : 3384
راهیم گفت: «پیش من میا تا هیجان نگهبانان خدا آرام شود که از دست اندازی آنها بر تو بیمناکم.» گوید: ابراهیم میگفت: «یکی را کشتم که بوی مشک میداد، دستانش به یکسو افتاده بود و پاهایش سوی دیگر، زیر پرچمی جداگانه بود بر کناره رود خازر، و چون او را بکاویدند معلوم شد عبید الله زیاد است که کشته شده، یک ضربت خورده بود که به دو نیمه شده بود پاهایش در سمت مشرق افتاده بود و دستانش در سمت مغرب.» گوید: شریک بن جدیره تغلبی به حصین بن نمیر سکونی حمله برد، میپنداشت او عبید الله بن زیاد است، در گردن همدیگر آویختند، تغلبی بانگ زد مرا با روسپی زاده بکشید» و ابن نمیر کشته شد.
گوید: شریک بن جدیر تغلبی با علی صلی الله علیه بوده بود، و چشمش آسیب دیده بود و چون جنگ علی به سر رفت سوی بیت المقدس رفت و آنجا ببود و چون قتل حسین رخ داد گفت: «با خدا پیمان میکنم که اگر فلان مقدار کس یافتم که خونخواه حسین باشند پسر مرجانه را میکشم یا در مقابل وی جان میدهم» و چون خبر یافت که مختار به خونخواهی حسین قیام کرده سوی وی آمد.
گوید: مختار شریک را با ابراهیم بن اشتر فرستاد و سالار سواران ربیعه کرد وی به یاران خویش گفت: «با خدا چنین و چنان پیمان کردهام» و سیصد کس با وی
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3391
بیعت مرگ کردند و چون با دشمن تلاقی شد حمله برد و با یاران خویش صفها را یکایک میشکست تا به عبید الله رسیدند و غبار برخاست و جز تصادم آهن و شمشیرها شنیده نمیشد و چون گروهها از هم جدا شدند، تغلبی و عبید الله بن زیاد کشته شده بودند و کشته دیگر با آنها نبود.
گوید: تغلبی شعری گفته بود به این مضمون:
«هر عیشی را آلوده میبینم «بجز به زمین کوفتن نیزه در سایه اسب.» فضیل بن خدیج گوید: شرحبیل بن ذی الکلاع کشته شد و سه کس دعوی کشتن وی داشتند: سفیان بن یزید ازدی، ورقاء بن عازب اسدی و عبید الله بن زهیر سلمی.
گوید: وقتی یاران عبید الله بن زیاد هزیمت شدند یاران ابراهیم بن اشتر به تعقیب آنها رفتند و کسانی که غرق شدند از کشتهشدگان بیشتر بود. اردوگاه آنها را به تصرف آوردند که همه چیز در آن بود.
گوید: خبر به مختار رسید، وی به یاران خویش میگفته بود: «ان شاء الله همین دو روزه از طرف ابراهیم بن اشتر و یارانش خبر فتح به شما میرسد که یاران عبید الله بن مرجانه را هزیمت کردهاند.» گوید: پس مختار از کوفه برون شد و سایب بن مالک اشعری را جانشین خویش کرد و با کسان بیامد و در ساباط منزلگاه کرد.
شعبی گوید: «من و پدرم جزو کسانی بودیم که با وی برون شده بودند.» گوید: وقتی از ساباط گذشتیم به کسان گفت: «خوشدل باشید که نگهبانان خدا یک روز تا شب در نصیبین یا نزدیک نصیبین و نرسیده به منزلگاهشان، آنها را با شمشیر کشتند و بیشترشان در نصیبین محصور بودند.
گوید: وقتی وارد مداین شدیم و به دور او فراهم شدیم به منبر رفت، به خدا
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3392
وی سخن میکرد و ما را به کوشش و نیک اعتقادی و تلاش و ثبات در کار اطاعت و خونخواهی اهل بیت علیهم السلام میخواند که بشارتهای پیاپی از کشته شدن عبید الله ابن زیاد و هزیمت یارانش و تصرف اردوگاهش و کشته شدن بزرگان شام بدو رسید.
و مختار گفت: «ای نگهبانان خدا، مگر پیش از آنکه چنین شود این بشارت را به شما نداده بودم؟» گفتند: «چرا، به خدا، این را گفته بودی» گوید: در این وقت یکی از همسایگان ما که از مردم همدان بود به من گفت:
«ای شعبی، حالا دیگر ایمان میآری؟» گوید: گفتمش: «به چه چیز ایمان بیارم؟ ایمان بیارم که مختار غیب میداند؟
هرگز به این ایمان نمیآرم.» گفت: «مگر به ما نگفته بود که آنها هزیمت شدهاند؟» گفتمش: «وی به ما میگفت که آنها در نصیبین از سرزمین جزیره هزیمت شدهاند اما هزیمت در خازر بوده، از سرزمین موصل» گفت: «نه، به خدا ای شعبی تو ایمان نمیآری تا عذاب دردانگیز را ببینی.» راوی گوید: بدو گفتم: «این مرد همدانی که چنین میگفت کی بود؟» گفت: «به خدا مردی شجاع بود به نام سلمان پسر حمیر از ثوریان همدان که در جنگ حرورا با مختار کشته شد.» گوید: مختار به کوفه بازگشت، ابن اشتر از اردوگاه خویش سوی موصل رفت و عاملان خویش را بر ولایت گماشت از جمله برادر ناتنی خویش عبد الرحمن ابن عبد الله را بر نصیبین گماشت، سنجار و دارا و ناحیه مجاور آنرا از سرزمین جزیره به تصرف آورد.
گوید: آن گروه از مردم کوفه که مختار با آنها نبرد کرده بود و هزیمت شده بودند برون شدند و در بصره به مصعب پیوستند. از جمله کسانی که پیش مصعب رفتند
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3393
شبث بن ربعی بود.
در همین سال عبد الله بن زبیر، قباع را از بصره برداشت و برادر خویش مصعب بن زبیر را آنجا فرستاد.
وافد بن ابی یاسر گوید: عمرو بن سرح، آزاد شده زبیر پیش ما میآمد و با ما سخن میکرد. میگفت: «به خدا من با کسانی بودم که با مصعب بن زبیر از مکه به بصره آمدند.» گوید: مصعب روی بسته بیامد و شتر خویش را بر در مسجد خوابانید آنگاه وارد شد و به منبر رفت و کسان گفتند: «امیر، امیر» گوید: حارث بن عبد الله که امیر بصره بود بیامد و مصعب چهره بگشود که او را شناختند و گفتند: «مصعب بن زبیر» گوید: مصعب به حارث گفت: «بالا بیا، بالا بیا» و او بالا رفت و یک پله پایین- تر از او بر منبر نشست.
گوید: آنگاه مصعب برخاست و حمد خدا گفت و ثنای او کرد.
گوید: به خدا بسیار سخن نکرد آنگاه این آیه را خواند:
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، طسم، تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْمُبِینِ نَتْلُوا عَلَیْکَ مِنْ نَبَإِ مُوسی وَ فِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ. إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِی الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِیَعاً یَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ یُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ وَ یَسْتَحْیِی نِساءَهُمْ إِنَّهُ کانَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ [1]» یعنی: به نام خدای رحمان و رحیم. طاسین. میم، این آیههای کتاب واضح است شمهای از خبر موسی و فرعون را درست برای قومی که باور دارند بر تو میخوانیم فرعون در آن سرزمین تفوق داشت و مردم آن را فرقهها کرده بود، که دستهای از ایشان را زبون میشمرد و پسرانشان را سر میبرید و زنانشان را زنده نگه میداشت که وی از تبهکاران بود. در اینجا با دست سوی شام اشاره کرد.
______________________________
[1] قصص 28 آیات 1 تا 4
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3394
آنگاه این آیه را خواند:
«وَ نُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِینَ» [1] یعنی: ولی ما میخواستیم بر آن کسان که در آن سرزمین زبون به شمار رفته بودند منت نهیم و پیشوایانشان کنیم و وارثانشان کنیم. در اینجا با دست سوی حجاز اشاره کرد.
و باز این آیه را خواند:
«… وَ نُرِیَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما کانُوا یَحْذَرُونَ [2]» یعنی: و به دست آنها به فرعون و هامان و سپاهشان حوادثی را که از آن حذر میکردند بنمایانیم.
و در اینجا باز سوی شام اشاره کرد.
عوانه گوید: وقتی مصعب به بصره آمد برای آنها سخن کرد، گفت: «ای مردم بصره، شنیدهام امیران خود را لقب میدهید. و من خویشتن را قصاب نامیدهام.» در همین سال مصعب بن زبیر سوی مختار رفت و او را بکشت.
سخن از سبب رفتن مصعب سوی مختار و حکایت کشته شدن وی
سخن از ورود شبیب به کوفه و جنگ وی با حجاج
موسی بن سوار گوید: از آن پس که سپاه شام به کوفه رسید سبرة بن عبد الرحمن نیز از دسکره به کوفه آمد، مطرف بن مغیره به حجاج نوشته بود که شبیب نزدیک من رسیده سپاهی سوی مداین فرست. و او سبرة بن عبد الرحمن را با دویست سوار بفرستاد و چون مطرف به آهنگ جبل برون شد یاران خویش را همراه برد و مقصد خویش را با آنها بگفت اما از سبره مکتوم داشت و چون به دهکده شاهی (دسکرة الملک) رسید سبره را پیش خواند و مقصد خویش را با وی بگفت و او را به کار خویش خواند. سبره گفت: «بله من با توام» اما چون از پیش وی برفت کس فرستاد و یاران خویش را فراهم آورد و با آنها حرکت کرد و در راه
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3599
معلوم داشت که عتاب بن ورقا کشته شده و شبیب سوی کوفه رفته.
گوید: پس سبره بیامد تا به دهکدهای رسید به نام بیطری. شبیب نیز در حمام عمر فرود آمده بود، سبره حرکت کرد و از گدار دهکده شاهی از فرات گذشت و سواره برفت تا به نزد حجاج رسید و دید که مردم کوفه مغضوب شدهاند.
گوید: سبره پیش سفیان بن ابرد رفت و قصه خویش را با وی بگفت و از اطاعت خویش خبر داد و اینکه از مطرف جدایی گرفته و همراه عتاب نبوده و در هیچیک از جنگهای مردم کوفه هزیمت نشده. گفت: «پیوسته عامل امیر بودهام و دویست کس با منند که هرگز همراه من در هزیمتی شرکت نداشتهاند و مطیعند و در فتنهای دخالت نداشتهاند» گوید: سفیان پیش حجاج رفت و آنچه را سبره گفته بود بدو خبر داد حجاج گفت: «راست گفته و نکو گفته. بگو با ما در مقابله دشمنان حضور داشته باشد.» سفیان برفت و این را با سبره بگفت.
گوید: شبیب بیامد تا در محل حمام اعین جای گرفت. حجاج، حارث بن معاویه ثقفی را پیش خواند و با گروهی از نگهبانان که در نبرد عتاب حضور نداشته بودند و کسانی که اهل عمل حکومت بودند با قریب دویست کس از مردم شام روانه کرد که با قریب هزار کس برفت و در راه جای گرفت.
گوید: شبیب از آمدن حارث خبر یافت و با یاران خویش شتابان حرکت کرد و چون به نزد وی رسید حمله برد و او را بکشت و یارانش را هزیمت کرد هزیمتیان بیامدند و وارد کوفه شدند، شبیب نیز بیامد و پل را برید و پای آن در سمت کوفه اردو زد و سه روز در اردوگاه خویش ببود که روز اول حارث بن معاویه را کشته بود. به روز دوم حجاج آزادشدگان و غلامان خویش را که همه مسلح بودند فرستاد که دهانه کوچههای کوفه را که بدان سمت بود بستند. مردم کوفه نیز بیامدند و دهانه کوچههای خویش را بستند که بیم داشتند اگر نیایند دچار خشم حجاج و
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3600
عبد الملک بن مروان شوند.
گوید: شبیب بیامد و در انتهای شورهزار مجاور علف فروشان نزدیک ایوان مسجدی بساخت که تاکنون به پاست.
گوید، و چون روز سوم شد حجاج ابو الورد یکی از آزادشدگان خویش را که زره [1] پوشیده بود روانه کرد و زره پوشان بسیار و غلامان خویش را همراه وی کرد گفتند: «این حجاج است» شبیب بدو حمله برد و خونش بریخت و گفت: «اگر این حجاج بود شما را از او آسوده کردم.» گوید: پس از آن حجاج غلام خویش طهمان را با جمعی به همان شمار و همان وضع فرستاد که شبیب بدو حمله برد و خونش را بریخت و گفت: «اگر این حجاج بود شما را از وی آسوده کردم» گوید: پس از آن به وقت بر آمدن روز حجاج از قصر در آمد و گفت:
«استری برای من بیارید که از این جا تا شورهزار بر آن نشینم» استری برای وی آوردند که دست و پای آن سپید بود. بدو گفتند: «خدایت قرین صلاح بدارد، عجمان سواری چنین استری را در چنین روزی به فال بد میگیرند» گفت: «استر را پیش من آرید که اینک روزی سپید پیشانی و سپید دست و پاست.» گوید: آنگاه بر استر نشست و با مردم شام حرکت کرد و از راه کوچه برید برفت و بالای شورهزار در آمد و چون شبیب و یاران وی را بدید فرود آمد، شبیب
______________________________
[1] در متن کلمه تجفاف آمده که چیزی بوده همانند زره اما نه حلقه بلکه صفحات آهنین پیوسته به هم بوده که برای حفاظ اسب در نبردگاه به پهلوهای آن میبستهاند و احیانا مردان نیز به جای زره به تن میکردهاند اما کلمهای معادل آن نیافتم و به حکم ضرورت زره را بکار بردم (م)
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3601
با سیصد سوار بود و چون حجاج را دید که سوی وی آمده با یاران خویش پیش آمد. سبرة بن عبد الرحمن پیش حجاج آمد و گفت: «امیر دستورم میدهد که کجا باشم؟» گفت: «بر دهانه کوچهها بایست و اگر سوی شما آمدند و نبردی شد نبرد کنید.» گوید: پس ابو سبره برفت و با جماعت کسان بایستاد.
گوید: حجاج چهار پایه خویش را خواست و بر آن نشست آنگاه بانگ زد:
«ای مردم شام، شما اهل اطاعت و شنوایی و صبوری و یقینید و باطل این کثافتها حق شما را باطل نمیکند، چشم فرو نهید و زانو بزنید و با سر نیزهها با این قوم مقابل شوید.» گوید: پس کسان زانو زدند و نیزهها را بالا بردند گفتی سنگستانی سیاه بودند، شبیب سوی آنها آمد و چون نزدیک رسید یاران خویش را بیاراست، به سه دسته: یک دسته با وی بودند، یک دسته با سوید بن سلیم، و دسته دیگر با محلل ابن وایل.
گوید: شبیب به سوید گفت: «با سواران خویش به آنها حمله کن» سوید حمله برد که ثبات ورزیدند و چون به نزدیک نیزهها رسید سوی وی و یارانش جستند و با نیزه بزدند و پیش رفتند که بازگشت. حجاج بانگ زد که ای اهل شنوایی و اطاعت، چنین کنید، ای غلام چهار پایه مرا پیش ببر.
گوید: شبیب، محلل را بگفت تا به آنها حمله کند که با وی نیز چنان کردند که با سوید کرده بودند، حجاج بانگشان زد که ای اهل شنوایی و اطاعت چنین کنید. ای غلام چهار پایه مرا نزدیک ببر.
گوید: پس از آن شبیب با دسته خویش حمله آورد که در مقابل وی ثبات ورزیدند و چون به نیزهها رسید پیش روی او جستند و مدتی دراز با آنها بجنگید،
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3602
آنگاه مردم شام با نیزه او را بزدند و پیش رفتند تا به یارانش پیوست و چون ثبات آنها را بدید بانگ زد که ای سوید با سواران خویش به مردم این کوچه مقصودش کوچه لحام جریر بود حمله بر، شاید کسانی را که آنجا هستند برانی و از پشت سر به طرف حجاج آیی ما نیز از پیش روی بدو حمله بریم.
گوید: سوید بن سلیم جدا شد و به مردم کوچه حمله برد که از بالای خانهها و دهانه کوچهها به او تیر انداختند و بازگشت.
گوید: و چنان بود که حجاج عروة بن مغیرة بن شعبه را با سیصد کس از مردم شام به حفاظت خویش و یارانش گماشته بود که از پشت سر بدو حمله نیارند.
فروة بن لقیط گوید: آن روز شبیب به ما گفت: «ای اهل اسلام ما خویشتن را به خدا فروختهایم و هر که خویشتن را به خدا فروخته باشد رنج و آزاری را که در راه خدا ببیند اهمیت ندهد، صبوری، صبوری، حملهای مانند حمله جنگهای دیگرتان» گوید: آنگاه یاران خویش را فراهم آورد و چون حجاج بدانست که به آنها حمله میآورد به یاران خویش گفت: «ای اهل شنوایی و اطاعت در مقابل این یک حمله ثبات آرید، قسم به پروردگار آسمان که از پی آن به جز فیروزی نیست.» پس آنها زانو زدند، شبیب با همه یارانش حمله آورد و چون نزدیک آنها رسید حجاج به جمع کسان بانگ زد که پیش روی او جستند و چندان با نیزه و شمشیر ضربت زدند و پیش رفتند و شبیب و یارانش را که با آنها به جنگ بودند عقب زدند تا به محل بستان زایده رسیدند.
گوید: و چون به آنجا رسیدند شبیب به یاران خویش بانگ زد: «ای دوستان خدا، زمین، زمین.» آنگاه پیاده شد و به یاران خویش گفت که یک نیمه آنها پیاده شدند و یک نیمه را با سوید بن سلیم گذاشت.
گوید: حجاج بیامد تا به مسجد شبیب رسید، آنگاه بانگ زد که ای مردم
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3603
شام، ای اهل شنوایی و اطاعت به خدایی که جان حجاج به فرمان اوست این آغاز فتح است». آنگاه بالای مسجد رفت، نزدیک بیست کس با وی بالا رفتند که تیر همراه داشتند، به آنها گفت: «اگر نزدیک ما آمدند تیربارانشان کنید» گوید: بیشتر روز را به سختی جنگیدند و هر یک از دو گروه در مقابل گروه دیگر جای خود را نگهداشت. آنگاه خالد بن عتاب به حجاج گفت: «به من اجازه بده با آنها نبرد کنم که من خون باختهام و در نیکخواهیم تردید نیست» حجاج گفت: «اجازه داری» گفت: «از پشت سرشان میآیم و به اردوگاهشان حمله میبرم» گفت: «هر چه به نظرت میرسد بکن» گوید: پس خالد با گروهی از مردم کوفه برفت تا از پشت سر وارد اردوگاهشان شد و مصاد برادر شبیب را بکشت، غزاله همسر وی نیز کشته شد، فروة بن دفان کلبی او را کشت و اردوگاهشان را آتش زد. خبر به حجاج و شبیب رسید.
حجاج و یارانش به یکباره تکبیر گفتند، شبیب و همه پیادگانی که با وی بودند بر اسبان خویش جستند، حجاج به مردم شام گفت: «به آنها حمله کنید که از این حادثه ترس در دلهاشان افتاده است.» گوید: مردم شام حمله بردند و آنها را هزیمت کردند و شبیب با گروه عقبداران به جای ماند.
اصغر خارجی به نقل از کسی که همراه شبیب بوده گوید: وقتی کسان هزیمت شدند و شبیب از پل برفت سواران حجاج وی را تعقیب کردند.
گوید: و چنان شد که شبیب سر خویش را به حال چرت پایین انداخت گفتمش: «ای امیر مؤمنان توجه کن و ببین پشت سر تو کیست؟» نگاه کرد اما بیاعتنا ماند و دوباره سر خویش را به حال چرت پایین انداخت.
گوید: و چون نزدیک ما رسیدند، گفتم: «ای امیر مؤمنان نزدیک تو رسیدند.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3604
گوید: به خدا نظر کرد اما اعتنا نکرد و باز سر خود را به حال چرت پایین انداخت.
گوید: آنگاه حجاج کس سوی سواران خویش فرستاد که او را در سوزش و آتش خدا واگذارید که او را رها کردند و بازگشتند.
ابو عمرو عذری گوید: وقتی شبیب عبور کرد پل را برید.
اما فروه گوید: وقتی هزیمت شدیم من با وی بودم که پل را تکان نداد ما را تعقیب نکردند تا از پل گذشتیم.
حجاج وارد کوفه شد و به منبر رفت و حمد خدای کرد، سپس گفت: «به خدا پیش از این با شبیب نبرد نکرده بودند، به خدا فراری شد و زنش را گذاشت که نی در … نش بشکنند.» درباره جنگ حجاج با شبیب در کوفه روایت دیگر هست که مزاحم بن زفر تیمی گوید: وقتی شبیب دستههای سپاه حجاج را بشکست، حجاج به ما اجازه داد و در نشیمنگاه وی که شب را آنجا به سر میبرد پیش وی رفتیم. روی تختی بود و لحافی رویش بود. گفت: «شما را برای کاری خواندهام که اندیشه و امان در آن هست به من مشورت دهید، این مرد میان جمع شما در آمده، وارد حریمتان شده و جنگاورانتان را کشته، به من مشورت دهید» گوید: همه جا خاموش ماندند، یکی با چهار پایه خویش از صف جدا شد و گفت: «اگر امیر اجازهام دهد سخن کنم» گفت: «بگوی» گفت: «به خدا، امیر خدا را در نظر نگرفته و حرمت امیر مؤمنان را نداشته و نیکخواه رعیت [1] نبوده»، این بگفت و با چهار پایه خویش در صف نشست.
گوید: وی قتیبه بود، حجاج خشمگین شد و لحاف را پس زد و پای خویش
______________________________
[1] کلمه متن
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3605
را از تخت بیاویخت، گویی دو پای او را میبینم، گفت: «این کی بود که سخن کرد؟» گوید: قتیبه با چهار پایه خویش از صف در آمد و همان سخن را تکرار کرد. حجاج گفت: «رای درست چیست؟» گفت: «این که سوی وی روی و با وی بجنگی» گفت: «اردوگاهی برای من بجوی و صبحگاهان پیش من آی» گوید: ما برفتیم و عنبسة بن سعید را لعنت میگفتیم، او بود که درباره قتیبه با حجاج سخن کرده بود و وی را جزو یاران حجاج درآورده بود. صبحگاهان همگی وصیت کردیم و با سلاح برفتیم، حجاج نماز صبح بکرد و به درون رفت. پس از آن فرستاده وی دم به دم برون میشد و میگفت: «هنوز نیامده، هنوز نیامده» و ما نمیدانستیم که منظور او کیست. اطاقک از کسان پر شده بود، باز فرستاده در آمد و گفت: «هنوز نیامده» قتیبه را دیدیم که در مسجد راه میرفت، یک قبای هراتی زرد به تن داشت با عمامه حریر سرخ، شمشیر پهنی آویخته بود که حمایل کوتاه داشت گویی زیر بغل وی بود، دامن قبای خویش را زیر کمربند نهاده بود، زره به ساقهایش میخورد در را برای او گشودند که وارد شد و معطل نماند، مدتی ببود آنگاه در آمد و پرچمی افراشته با وی بیاوردند. حجاج دو رکعت نماز کرد، آنگاه به پا خاست و سخن کرد، پرچمی افراشته با وی بیاوردند. حجاج دو رکعت نماز کرد، آنگاه به پا خاست و سخن کرد، پرچم را از باب الفیل برون بردند، حجاج از دنبال آن برون شد، استری سرخ موی که پیشانی و دست و پای سپید داشت بر در بود که بر آن نشست غلامبچگان اسبها را پیش آوردند، اما جز آنرا نپذیرفت، کسان بر نشستند، قتیبه نیز بر اسبی نشست که پیشانی و دست و پای سپید داشت قتیبه بر زین چون اناری مینمود از بس که زین بزرگ بود. راه دار السقایه گرفت تا به شورهزار رسید که اردوگاه شبیب آنجا بود و این به روز چهارشنبه بود.
گوید: دو گروه صبحگاه پنجشنبه به نبرد پرداختند روز جمعه صبحگاه نیز نبرد
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3606
انداختند و چون هنگام نماز شد خوارج هزیمت شدند.
حجاج بن قتیبه گوید: شبیب بیامد، حجاج امیری به مقابله وی فرستاده بود که او را کشته بود، آنگاه امیر دیگر فرستاده بود که او را نیز کشته بود، یکیشان اعین صاحب حمام اعین بود.
گوید: پس شبیب بیامد و وارد کوفه شد، غزاله نیز با وی بود که نذر کرده بود در مسجد کوفه دو رکعت نماز کند و سوره بقره و آل عمران را ضمن آن بخواند.
گوید: و چنان کرد.
گوید: شبیب در اردوگاه خویش اطاقکهای نیین ساخته بود.
گوید: حجاج به سخن ایستاد و گفت: «ای مردم عراق، میبینمتان که در نبرد این قوم نیکخواهی نمیکنید، به امیر مؤمنان مینویسم که مردم شام را به کمک من فرستد.» گوید: قتیبه به پا خاست و گفت: «تو در نبرد آنها برای خدا و امیر مؤمنان نیکخواهی نکردهای.» محمد بن حفص گوید: حجاج گلوی قتیبه را با عمامهاش به سختی فشرد.
دنباله روایت حجاج بن قتیبه چنین است که گوید: حجاج گفت: «چرا» قتیبه گفت: «مرد معتبر را میفرستی و مردم بی سر و پا را با وی همراه میکنی که از پیش وی میگریزند و او شرم میکند و نبرد میکند تا کشته شود» گفت: «رای درست چیست؟» گفت: «این که خودت بروی و کسانی همانند تو همراهت بیایند و با جانهای خویش به تو کمک کنند.» گوید: کسانی که آنجا بودند وی را لعنت کردند، حجاج گفت: «به خدا فردا به مقابله وی میروم.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3607
گوید: و چون صبح شد کسان حاضر شدند. قتیبه گفت: «خدا امیر را قرین صلاح بدارد، قسم خویش را به یاد داشته باش»، و باز کسان او را لعنت کردند.
حجاج گفت: «برون شو و اردوگاهی برای من بجوی» گوید: پس قتیبه برفت حجاج و یارانش آماده شدند و حرکت کردند، به محلی رسید که کثیف بود، محل زباله بود گفت: «جای مرا اینجا بیندازید» گفتند: «محل کثیف است» گفت: «کاری که مرا سوی آن میخوانید کثیفتر است، زمین زیر آن پاکیزه است، آسمان بالای آن نیز پاکیزه است.» گوید: پس فرود آمد و کسان صف بستند. خالد بن عتاب بن ورقا مغضوب بود و جزو قوم نبود.
گوید: شبیب و یارانش بیامدند و اسبان خویش را نزدیک آوردند، پیاده میآمدند. شبیب گفت: «از تیراندازی چشم بپوشید زیر سپرهای خودتان بلغزید و وقتی نیزههای آنها روی سپرها جای گرفت آنرا بالا ببرید و زیر آن جای گیرید و بپا خیزند و پاهایشان را قطع کنید که به اذن خدای هزیمت میشوند.» گوید: پس خوارج بیامدند و به طرف آنها میلغزیدند. خالد بن عتاب با خدمه خویش بیامد و اردوگاهشان را دور زد و اطاقکهای نیین را آتش زد و چون شعله آتش را بدیدند و جز و وز آنرا شنیدند روی بگردانیدند و آتش را در خیمه خویش دیدند، سوی اسبانشان دویدند و کسان از پی آنها رفتند و هزیمت رخ داد.
گوید: حجاج از خالد بن عتاب خشنود شد و برای نبرد آنها برای وی پرچم بست.
گوید: وقتی شبیب، عتاب را کشته بود و میخواست بار دوم وارد کوفه شود بیامد تا نزدیک کوفه رسید، حجاج بن یوسف سیف بن هانی را فرستاد و یکی را همراه او کرد که از شبیب برای وی خبر آرند. آنها سوی اردوگاه شبیب رفتند که
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3608
متوجه آمدنشان شد و آن کس را بکشت و سیف بگریخت یکی از خوارج به تعقیب وی آمد، سیف اسب خویش را از جویی برجهانید، آنگاه از آن خارجی امان خواست به شرط آنکه با وی راست گوید، و چون او را امان داد گفت که حجاج او و یارش را فرستاده بود که از شبیب برای وی خبر ببرند.
خارجی گفت: «ما روز دوشنبه به طرف او میرویم» گوید: سیف پیش حجاج آمد و خبر را با وی بگفت.
حجاج گفت: «دروغ گفته و حماقت کرده» گوید: و چون روز دوشنبه شد، خوارج حرکت کردند و آهنگ کوفه داشتند، حجاج حارث بن معاویه ثقفی را به مقابله آنها فرستاد که شبیب در زراره به وی رسید و او را بکشت و یارانش را هزیمت کرد و نزدیک کوفه رسید و بطین را باده سوار فرستاد که بر کنار فرات در دار الرزق منزلگاهی برای وی بجوید.
گوید: بطین بیامد، حجاج حوشب بن یزید را با گروهی از مردم کوفه فرستاده بود که دهانه کوچهها را گرفتند، بطین با آنها نبرد کرد اما بر آنها چیره نشد و کس پیش شبیب فرستاد که سواران دیگری به کمک او فرستاد که اسب حوشب را پی کردند و او را هزیمت کردند که جان برد.
بطین سوی دار الرزق رفت و بر کنار فرات اردو زد، شبیب بیامد و آن سوی پل جای گرفت. حجاج کس به مقابله او نفرستاد، پس شبیب برفت و در شورهزار ما بین کوفه و فرات فرود آمد و سه روز آنجا ببود که حجاج کسی را به مقابله وی نفرستاد.
گوید: به حجاج گفتند که شخصا به مقابله وی رود و او قتیبه بن مسلم را فرستاد که اردوگاهی برای وی آماده کردند و بازگشت و گفت: «راه را آسان یافتم به فال نیک حرکت کن»، حجاج میان مردم کوفه ندا داد که برون شدند، سران قوم با وی بیامدند تا در اردوگاه جای گرفتند و مقابل خارجیان بماندند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3609
گوید: بطین بر پهلوی راست شبیب بود، قعنب وابسته فرزندان ابی ربیعه با قریب دویست کس بر پهلوی چپ بود. حجاج، مطر بن ناجیه ریاحی را بر پهلوی راست خویش نهاد، خالد بن عتاب بن ورقا ریاحی را با قریب چهار هزار کس بر پهلوی چپ نهاد و بدو گفت: «جای خویش را به او معلوم مدار» و خالد جای خویش را نهان کرد.
گوید: حجاج، ابو الورد غلام خویش را همانند خویش کرد و چون شبیب او را بدید حمله برد و با گرزی که پانزده رطل وزن داشت بزد و او را بکشت. اعین صاحب حمام اعین کوفه را نیز که وابسته بکر بن وائل بود همانند خویش کرد که شبیب او را بکشت.
آنگاه حجاج بر استری نشست که پیشانی و دست و پای سپید داشت و گفت:
«این دین پیشانی و دست و پای سپید دارد» پیش برو.
ابو کعب گفت: «پرچم خویش را پیش ببر، مرا ابن ابی عقیل میگویند.» گوید: شبیب به خالد بن عتاب و یارانش حمله برد و آنها را تا میدان ببرد، به مطر بن ناجیه نیز حمله کردند و او را عقب راندند. در این وقت حجاج پیاده شد و یاران خویش را بگفت تا پیاده شدند.
حجاج بر گلیمی نشست. عنبسة بن سعید نیز با وی بود. در این حال بودند که مصقلة بن مهلهل ضبی لگام شبیب را گرفت و گفت: «درباره صالح بن مسرح چه میگویی و در مورد وی چگونه شهادت میدهی؟» شبیب گفت: «در این حال و در این وضع آشفته؟» و حجاج نظر میکرد.
گوید: شبیب از صالح بیزاری کرد. مصقله گفت: «خدا از تو بیزار باشد» و از او جدا شدند و به جز چهل سوار که دلیرترین یاران وی بودند، دیگران سوی دار الرزق رفتند.
حجاج گفت: «اختلاف کردند» و کس پیش خالد بن عتاب فرستاد که سوی
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3610
آنها رفت و نبرد آغاز کرد، غزاله کشته شد و سواری سر وی را پیش حجاج میآورد، شبیب آنرا بشناخت و علوان را بگفت تا به سوار حمله برد و او را بکشت و سر را بیاورد که بگفت تا آنرا غسل دادند و به خاک سپرد و گفت: «وی- یعنی غزاله- خویشاوند نزدیک شما بود.» آنگاه خوارج با عقبداران خویش برفتند، خالد نیز پیش حجاج آمد و وی را از رفتن قوم خبر داد حجاج بدو گفت به شبیب حمله کند که به آنها حمله برد، هشت کس و از جمله قعنب و بطین و علوان و عیسی و مهذب و ابن عویمر و سنان او را تبعیت کردند و تا میدان عقب راندند.
گوید: در آن حال خوط بن عمرو سدوسی را پیش وی آوردند. شبیب بدو گفت: «ای خوط، حکمیت خاص خداست.» او نیز گفت: «حکمیت خاص خداست» شبیب گفت: «خوط از یاران شماست اما دچار ترس شده بود» پس او را رها کرد، عمیر بن قعقاع را نیز پیش وی آوردند که بدو گفت: «ای عمیر حکمیت خاص خداست» اما مقصود وی را نفهمید و میگفت: «در راه خدا به جوانیم ببخش.» شبیب باز به او گفت: «حکمیت خاص خداست» که نجاتش دهد، اما نفهمید و بگفت تا او را بکشتند.
گوید: مصاد برادر شبیب کشته شد، شبیب در انتظار کسانی بود که به تعقیب خالد رفته بودند که تأخیر کردند، وی را چرت گرفت که حبیب بن حدره بیدارش کرد، یاران حجاج به طرف او نمیآمدند که از وی بیمناک بودند. آنگاه شبیب سوی دار الرزق رفت و زخمیان نیمجان یاران خویش را فراهم آورد.
گوید: آن هشت کس به محل شبیب بازگشتند و چون او را ندیدند پنداشتند او را کشتهاند، مطر و خالد پیش حجاج بازگشتند که به آنها گفت گروه هشت نفری را تعقیب کنند. گروه هشت نفری از پی شبیب رفتند تا از پل مداین گذشتند و وارد
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3611
دیری شدند که آنجا بود، خالد که از پی آنها بود محاصرهشان کرد، اما به مقابله وی برون شدند و وی را نزدیک دو فرسخ براندند و خویشتن را با اسب به دجله افکندند. خالد نیز با اسب به دجله زد و از آنجا در حالی که پرچم خویش را به دست داشت عبور کرد.
شبیب گفت: «خدایش بکشد، چه سواری، چه اسبی، این نیرومندترین مردم است و اسبش قویترین اسب روی زمین است.» گفتند: «این خالد بن عتاب است» گفت: «در کار دلیری ریشهدار است به خدا اگر میدانستم از پی او میرفتم اگر چه وارد جهنم شده بود.» ابو عمرو عذری گوید: وقتی شبیب هزیمت شد، حجاج وارد کوفه شد، آنگاه بالای منبر رفت و گفت: «به خدا تاکنون با شبیب چنین نبردی نکرده بودند، به خدا به فرار رفت و زنش را وا گذاشت که نی در … نش بشکنند.» گوید: آنگاه حبیب بن عبد الرحمن حکمی را پیش خواند و وی را با سه هزار کس از مردم شام به تعقیب شبیب فرستاد و بدو گفت: «از شبیخون وی بر حذر باش و هر کجا با وی تلاقی کردی با او نبرد کن که خدا شوکت او را شکست و دندانش را شکست.» گوید: حبیب بن عبد الرحمن از پی شبیب برفت تا به انبار رسید، حجاج کس پیش عاملان خویش فرستاد که به یاران شبیب برسانید که هر کس از آنها سوی ما آید در امان است و هر کس از آنها که بر این عقیده ثابت نبود و از جنگ وامانده بود میآمد و امان میگرفت.
گوید: پیش از آن نیز به روز هزیمت، حجاج میان آنها ندا داده بود که هر کس از شما پیش ما آید در امان است، و بسیار کس از یاران شبیب پراکنده شده بودند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3612
گوید: شبیب خبر یافت که حبیب بن عبد الرحمن در انبار فرود آمده و با یاران خویش بیامد و چون نزدیک اردوگاه آنها رسید فرود آمد و با یاران خویش نماز مغرب بکرد.
ابو یزید سکسکی گوید: به خدا آن شب که شبیب بیامد و به ما شبیخون زد من جزو مردم شام بودم وقتی شب در آمد حبیب بن عبد الرحمن ما را فراهم آورد و ما را چهار گروه کرد و گفت که میباید هر یک از چهار گروه سمت خویش را محفوظ دارد و اگر گروهی به جنگ پرداخت، گروه دیگر به کمک آن نیاید. که شنیدهام این خوارج نزدیک ما هستند، چنان دانید که به شما شبیخون میزنند و با شما جنگ میکنند.
گوید: همچنان بر آرایش خویش بودیم تا شبیب بیامد و شبیخون زد و بر یکی از چهار گروه ما حمله برد که سالارشان عثمان بن سعید عذری بود و مدتی دراز با آنها نبرد کرد. اما هیچکس از آنها از جای نرفت، آنگاه رهاشان کرد و سوی گروه دیگر رفت که سالارشان سعد بن بجل عامری بود. با آنها نیز نبرد کرد و هیچیک از آن گروه از جای نرفت، آنها را نیز رها کرد و سوی گروه دیگر رفت که سالارشان نعمان بن سعد حمیری بود و به آنها دست نتوانست یافت. آنگاه سوی گروه دیگر رفت که سالارشان ابن اقیصر خثعمی بود و مدتی دراز با آنها نبرد کرد اما کاری نساخت، آنگاه به دور ما گشت که به ما حمله میبرد تا سه چهارم از شب گذشت و چندان سختی کرد که گفتیم از ما جدا نمیشود، آنگاه مدتی دراز پیاده با ما نبرد کرد، به خدا از ما و آنها دستها افتاد و چشمها درید و کشته در میانه بسیار شد. ما نزدیک سی کس از آنها کشتیم، آنها نیز نزدیک یکصد کس از ما کشتند، به خدا اگر چنانکه میدیدیمشان از یکصد کس بیشتر بودند ما را نابود کرده بودند، به خدا به همین ترتیب بودند و از ما جدایی نگرفتند که از دست آنها خسته شدیم، آنها نیز از دست ما خسته شدند، ما از آنها نفرت کرده بودیم، آنها نیز از ما نفرت
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3613
کرده بودند. میدیدم که یکی از ما یکی از آنها را با شمشیر خویش میزد و زیانش نمیزد از بس که خسته و ناتوان بود. میدیدم که یکی از ما نشسته نبرد میکرد و از فاصله شمشیر میزد و از خستگی تاب برخاستن نداشت.
گوید: و چون از ما نومید شدند شبیب بر نشست آنگاه به کسانی از یارانش که پیاده شده بودند گفت: «برنشینید» و چون بر پشت اسبان خویش جا گرفتند راه خویش گرفت و از پیش ما برفت.
قروة بن لقیط درباره شبیب گوید: وقتی از پیش حریفان بازگشتیم سخت غمین بودیم و زخم بسیار داشتیم. به ما گفت: «اگر دنیا میخواستیم این حال که داریم بسیار سخت بود اما در راه ثواب خدای این بسیار آسان است.» گوید: یارانش گفتند: «ای امیر مؤمنان راست گفتی» گوید: هرگز این را فراموش نمیکنم که رو به سوید بن سلیم کرد و بدو گفت: «دیشب دو کس از آنها را کشتم که یکیشان دلیرترین مردم بود و دیگری ترسوترین مردم. شبانگاه به طلیعهداری شما برون شدم و سه کس از آنها را دیدم که وارد دهکدهای شدند که بایستههای خویش را از آنجا بخرند. یکی از آنها بایسته خویش را خرید و پیش از یاران خویش در آمد، من نیز با وی در آمدم به من گفت:
«گویی تو علف نخریدی» گفتمش: «مرا رفیقانی هست که زحمت این کار را از من برداشتهاند.» بدو گفتم: «به نظر تو این دشمن ما کجا فرود آمده؟» گفت: «شنیدهام که نزدیک ما فرود آمده به خدا دوست دارم با شبیبشان مقابل شوم.» گفتم: «این را دوست داری.» گفت: «آری» گفتم: «پس احتیاط خویش بدار که به خدا من شبیبم» و شمشیر خویش را
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3614
کشیدم، به خدا که بیفتاد و بیحرکت شد.
گفتمش: «وای تو بر خیز»، و رفتم که بنگرم و معلوم داشتم که مرده است.
گوید: بازگشتم و به دیگری رسیدم که از دهکده در آمد. به من گفت: «در این وقت که مردم سوی اردوگاه خویش میروند کجا میروی؟» اما من با وی سخن نکردم و برفتم که اسبم مرا میبرد، او از پی من آمد تا به من رسید، راه او بگرفتم و گفتم: «چه میخواهی؟» گفت: «به خدا تو از دشمنان مایی» گفتم: «به خدا آری» گفت: «به خدا نخواهی رفت تا مرا بکشی یا ترا بکشم» گوید: پس بدو حمله بردم، او نیز به من حمله آورد، لختی با شمشیر جنگیدیم به خدا در کار دلیری و جنگاوری از او برتر نبودم جز اینکه شمشیرم برانتر از شمشیر وی بود و خونش را بریختم.
قروه گوید: برفتیم تا از دجله عبور کردیم آنگاه در سرزمین جوخی راه سپردیم تا بار دیگر به نزدیک واسط از دجله عبور کردیم، آنگاه راه اهواز گرفتیم و از آنجا سوی فارس رفتیم و از آنجا رهسپار کرمان شدیم.
به گفته هشام در همین سال شبیب به هلاکت رسید.
اما به گفته واقدی هلاکت وی به سال هفتاد و هشتم بود.
سخن از سبب هلاکت شبیب
ابو یزید سکسکی گوید: حجاج ما را سوی وی، یعنی شبیب، فرستاد و مال بسیار میان ما بخش کرد و به هر یک از زخمداران و مبتلایان قوم چیز داد. آنگاه به سفیان بن ابرد گفت: به مقابله شبیب رود و سفیان آماده شد، اما این کار بر حبیب
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3615
ابن عبد الرحمن حکمی ناگوار آمد و گفت: «سفیان را سوی کسی میفرستی که هزیمتش کردهام و یکه سواران اصحابش را کشتهام» گوید: سفیان را نیز پس از دو ماه فرستاد.
گوید: شبیب در کرمان ببود تا نیرو گرفت و او و یارانش بیاسودند، آنگاه حرکت کرد و راه بازگشت گرفت، سفیان پای پل دجیل اهواز به مقابله او رفت.
حجاج به حکم بن ایوب که شوهر دختر حجاج و عامل وی بر بصره بود نوشته بود:
«اما بعد، یکی دلیر و معتبر از مردم بصره را با چهار هزار کس به مقابله شبیب فرست و بگو به سفیان بن ابرد ملحق شود و شنوا و مطیع او باشد» گوید: حکم، زیاد بن عمرو عتکی را با چهار هزار کس فرستاد اما هنگامی که سفیان با شبیب تلاقی کرد، هنوز پیش وی نرسیده بود.
گوید: وقتی میان سفیان و شبیب به نزد پل دجیل تلاقی شد، شبیب به طرف سفیان عبور کرد و دید که سفیان با پیادگان موضع گرفته: مهاجرین صیفی عذری را بر سوارگان گماشته بشر بن حسان فهری را بر پهلوی راست خویش نهاده و عمر بن هبیره فزاری را بر پهلوی چپ نهاده شبیب نیز با سه گروه از یاران خویش بیامد:
وی با یک گروه بود. سوید با یک گروه بود. قعنب محلمی نیز با یک گروه بود. محلل بن وائل را نیز در اردوگاه خویش نهاده بود.
گوید: وقتی سوید که بر پهلوی راست شبیب بود بر پهلوی چپ سفیان حمله برد و قعنب که بر پهلوی چپ شبیب بود بر پهلوی راست حریف حمله برد خود شبیب به سفیان حمله برد و مدتی از روز را نبرد کردیم، عاقبت جدا شدند و به جایی رفتند که در آنجا بوده بودند، شبیب و یارانش بیش از سی بار به ما حمله کرده بودند که در هیچ یک از حملهها از صف خویش نرفته بودیم. سفیان بن ابرد به ما گفت:
«پراکنده شوید فقط پیادگان سوی آنها حمله برند» گوید: به خدا پیوسته با نیزه و شمشیر به آنها ضربت زدیم تا آنها را به
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3616
طرف پل راندیم و چون شبیب به پل رسید پیاده شد و قریب یکصد کس با او پیاده شدند. تا هنگام شب با آنها به سختی نبرد کردیم چنانکه هیچ قومی سختتر از آن نبرد نکرده بود. وقتی پیاده شدند چندان با نیزه و شمشیر به ما ضربت زدند که مانند آنرا از هیچ قومی ندیده بودیم.
و چون سفیان دید که تاب مقاومت آنها ندارد و بیم ظفر یافتنشان هست تیراندازان را خواست و گفت: «تیربارانشان کنید»، و این به هنگام شب بود. تلاقی دو گروه هنگام نیمروز رخ داده بود، تیراندازان شبانگاه به طرف آنها تیراندازی کردند.
سفیان بن ابرد تیراندازان را جداگانه به صف کرده بود و یکی را به سالاری آنها گماشته بود.
گوید: و چون لختی تیراندازی کردند خوارج به طرف آنها حمله بردند و چون به تیراندازان ما حمله بردند ما نیز به آنها حمله بردیم و آنها را از تیراندازان مشغول داشتیم و چون لختی تیراندازی کردند، شبیب و یارانش برنشستند و به تیراندازان حمله بردند که بیشتر از سی کس از آنها از پای در آمدند.
آنگاه با سواران خویش به طرف ما بگشت و یک راست سوی ما آمد و ما با نیزهها با وی جنگیدیم تا شب تاریک شد، آنگاه بازگشت.
گوید: در این وقت سفیان به یاران خویش گفت: «ای مردم، بگذاریدشان و تعقیبشان مکنید تا صبحگاهان به آنها حمله بریم» گوید: پس دست از آنها بداشتیم و چیزی را خوشتر از این نداشتیم که از مقابل ما بروند.
فروة بن لقیط گوید: وقتی به پل رسیدیم شبیب گفت: «ای گروه مسلمانان عبور کنید وقتی صبح شد سوی آنها رویم ان شاء الله» گوید: ما پیش از او عبور کردیم و او در آخر بماند و بر اسب خویش بیامد، پیش روی اسب، مادیانی بود که وقتی روی پل بود اسب وی بر مادیان جست و مادیان بلرزید و سم پای اسب شبیب بر کنار کشتی فرود آمد و شبیب در آب افتاد
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3617
و چون بیفتاد گفت:
«تا خدا کاری را که انجام شدنی بود به پایان برد [1]» آنگاه همه پیکر وی در آب فرو رفت، سپس بالا آمد و گفت: «این نظم (خدای) نیرومند و داناست [2]» راوی گوید: این حدیث را ابو یزید سکسکی برای من گفت وی از جمله شامیانی بود که با شبیب نبرد میکردند. فروة بن لقیط نیز که در جنگهای شبیب حاضر بوده بود چنین حدیث کرد. اما یکی از قوم شبیب، از بنی مرة بن همام، میگفت: «جمعی از عشیره شبیب همراه وی نبرد میکردند، و عقیده راسخ نداشتند و چنان بود که شبیب از عشایر آنها بسیار کس کشته بود و این قضیه دلهاشان را به درد آورده بود و کینه در سینههاشان داشتند. یکی از یاران شبیب به نام مقاتل از بنی تمیم بن شیبان، بر بنی مرة بن همام حمله برده بود و یکی از آنها را کشته بود.
شبیب بدو گفت: «چرا بیدستور من مرتکب کشتن آنها شدی؟» گفت: «خدایت قرین صلاح بدارد، کافران قوم خویش را کشتم. کافران قوم ترا نیز کشتم» گفت: «مگر اختیاردار منی که کارها را بی رای من فیصل کنی؟» گفت: «خدایت قرین صلاح بدارد مگر جزو دین ما نیست که هر که را به خلاف عقیده ما باشد بکشیم، چه خودی باشد چه بیگانه؟» گفت: «چرا» گفت: «چنان کردهام که باید کرد، به خدا ای امیر مؤمنان یک دهم آنچه از قوم خودم کشتهام از قوم تو نکشتهام و برای تو ای امیر مؤمنان روا نیست که با قاتل کافران کینهتوز شوی.»
______________________________
[1] لِیَقْضِیَ اللَّهُ أَمْراً کانَ مَفْعُولًا انفال آیه 42
[2] ذلِکَ تَقْدِیرُ الْعَزِیزِ الْعَلِیمِ انعام آیه 97
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3618
گفت: «بسبب این، کینهتوز نیستم» گوید: کسان بسیار با شبیب بودند که از عشایرشان کسان کشته بود گویند که وقتی در آخر یاران خویش بود یکیشان با دیگران گفت: «میخواهید پل را ببندیم و هم اکنون انتقام خویش را از او بگیریم؟» سر پل را بریدند، کشتیها کج شد، اسب بترسید و برمید که شبیب در آب افتاد و غرق شد.
راوی گوید: مرد مری این حدیث را گفت، کسانی از قوم شبیب نیز چنین میگویند، اما حدیث عام همان حدیث اول است.
ابو یزید سکسکی گوید: به خدا ما برای بازگشتن آماده میشدیم که پلدار بیامد و گفت: «امیرتان کجاست؟» گفتیم: «همین جاست» گوید: پلدار پیش او رفت و گفت: «خدایت قرین صلاح بدارد یکی از آنها در آب افتاد».
خوارج به یک دیگر بانگ زدند که امیر مؤمنان غرق شد. آنگاه راه بازگشت گرفتند و اردوگاه خویش را رها کردند که هیچکس در آنجا نماند، سفیان تکبیر گفت ما نیز تکبیر گفتیم، آنگاه بیامد تا به نزد پل رسید و مهاجرین صیفی را به اردوگاه آنها فرستاد، معلوم شد جنبندهای در آن نیست، آنجا فرود آمد که بیشتر از هر اردوی دیگر چیز داشت. صبحگاهان شبیب را جستیم تا در آوردیمش که زره به تن داشت. شنیدم کسان میگفتند که شکمش را شکافتند و دلش را در آوردند، پارهای سخت بود همانند سنگ که به زمین میزدند و به مقدار قامت انسان بالا میجست.
سفیان گفت: «خدا را ستایش کنید که شما را کمک کرد و اردوگاهشان به دست ما افتاد.» خلاد بن یزید ارقط گوید: خبر مرگ شبیب را به مادرش میدادند و میگفتند: «کشته شده» اما باور نمیکرد و چون بدو گفتند: «غرق شده» باور کرد
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3619
و گفت: «وقتی متولد شد دیدم که تیری آتشین از من در آمد و دانستم که جز آب آنرا خاموش نمیکند» فروة بن لقیط ازدی عامری گوید: پدر شبیب جزو سپاه سلیمان بن ربیعه بود که ولید بن عقبه به دستور عثمان او را با یارانش به کمک مردم شام فرستاده بود بر ضد رومیان، و چون مسلمانان باز آمدند، اسیران را برای فروش بیاوردند، یزید- بن نعیم پدر شبیب کنیزکی دید سرخروی که نه سفید بود و نه کبود، بلند قد و زیباروی و چشمگیر که او را بخرید و همراه آورد و این به سال بیست و پنجم بود در آغاز سال.
گوید: و چون او را به کوفه آورد گفت: «مسلمان شو» که نپذیرفت، پس او را بزد که عصیانش بیفزود و چون چنین دید بگفت تا او را درست کردند آنگاه وی را پیش خواند که بیاوردندش و چون بر وی در آمد از او بار گرفت و شبیب را بزاد و این به سال بیست و پنجم بود به ماه ذی حجه به روز قربان که روز شنبه بود.
گوید: زن، صاحب خویش را به شدت دوست داشت و با او سخن میکرد بدو گفت: «اگر بخواهی اسلام را که خواستی میپذیرم.» گفت: «میخواهم» گوید: پس زن اسلام آورد و وقتی شبیب را بزاد مسلمان بود، میگفت: «به خواب دیدم که از پیشم شهابی درآمد و نور پاشید و برفت تا به آسمان رسید و به همه آفاق رسید، در این حال بود که در آب روان فراوان افتاد و خاموش شد. من او را در این روز زادم که خون میریزند، خواب خویش را چنین تعبیر کردم که این پسر من خون بسیار میریزد و کارش بالا میگیرد و به سرعت بزرگ میشود.» گوید: و چنان بود که پدر شبیب او را با مادرش به صحرا میبرد، به سرزمین قومش بر سر آبی به نام لصف.
موسی بن ابی سوید رازی گوید: سپاه مردم شام که آمده بودند با خویشتن سنگ آورده بودند و میگفتند: «در مقابل شبیب فرار نخواهیم کرد تا این سنگ
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3620
فرار کند» سخنشان به شبیب رسید و خواست با آنها حیله کند چهار اسب خواست و به دم آنها سپر بست، به دم هر اسب دو سپر، آنگاه هشت کس از یاران خویش را پیش خواند. غلامش حیان نیز با وی بود بدو گفت قمقمه آبی با خویش بردارد.
آنگاه برفت تا به کنار اردوگاه رسید به یاران خویش گفت در اطراف اردوگاه باشند و هر دو مرد یک اسب همراه داشته باشند و اسب را با شمشیر بزنند که چون تیزی آنرا بیابد در اردوگاه رها کنند. با آنها روی تپهای نزدیک اردوگاه وعده کرد و گفت: «هر کدامتان نجات یافتید وعدهگاه وی روی این تپه.» گوید: اما یاران وی اقدام به کاری را که گفته بود ناخوش داشتند و چون این را بدید فرود آمد و با اسبان چنان کرد که به آنها گفته بود. اسبان میان اردوگاه دوید، شبیب از پی آن در آمد و حکمیت خاص خداست میگفت. مردم به جان همدیگر افتادند و یک دیگر را ضربت میزدند، اما سالارشان که حبیب بن عبد الرحمن حکمی بود برخاست و بانگ زد: «ای مردم این خدعه است روی زمین بیفتید تا کار بر شما روشن شود.» گوید: چنان کردند و شبیب در اردوگاهشان بماند و چون دید که آنها آرام شدند، او نیز روی زمین افتاد ضربت گرزی خورده بود که بسستی افتاده بود و چون مردم آرام شدند و به خیمههای خویش رفتند، در انبوه کسان برون شد و سوی تپه رفت و حیان را آنجا بدید و گفت: «ای حیان از این آب بر سر من بریز» و چون سر خویش را پیش برد که آب بر آن بریزد حیان به صدد آمد که گردن او را بزند و با خویش گفت:
«حرمت و ذکر خیری بهتر از کشتن این کسان نمییابم و به نزد حجاج موجب امان من میشود» اما از این قصد بلرزید و چون در گشودن قمقمه تأخیر کرد شبیب گفت:
«چرا در گشودن آن تأخیر میکنی؟» و کارد از پاپوش خویش بر گرفت و قمقمه را درید و به حیان داد که آب بر او ریخت.
گوید: حیان میگفت: «به خدا ترس و لرزه مرا مانع از آن شد که نیت خویش را به کار بندم و گردن او را بزنم»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3621
گوید: پس از آن شبیب به اردوگاه پیش یاران خویش رفت.
ابو جعفر گوید: در این سال مطرف بن مغیره بر ضد حجاج قیام کرد و عبد الملک- بن مروان را خلع کرد و به جبال پیوست و آنجا کشته شد.
توجه
بررسی و نقد و نظر، انوش راوید درباره تاریخ طبری
فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری
نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری
سخن از سبب قیام مطرف و خلع کردن عبد الملک بن مروان
یوسف بن یزید ازدی گوید: پسران مغیرة بن شعبه بجز اعتباری که از پدر داشتند و منزلتی که میان قوم داشتند خودشان نیز شایسته و بزرگ و معتبر بودند.
گوید: و چون حجاج بیامد و او را بدیدند و با آنها سخن کرد، بدانست که مردان قومند و خویشاوندان وی. پس عروة بن مغیره را بر کوفه گماشت و مطرف بن مغیره را بر مداین و حمزة بن مغیره را بر همدان.
حصین بن عبد الله ازدی گوید: «مطرف بن شعبه به مداین، پیش ما آمد. به منبر رفت و حمد خدا گفت و ثنای او کرد، آنگاه گفت: «ای مردم، امیر حجاج، که خدایش قرین صلاح بدارد مرا ولایتدار شما کرده و گفته به حق حکم کنم و به عدالت رفتار کنم، اگر چنانچه او گفته عمل کردم نیکروزترین مردمم و اگر نکردم خویشتن را به گناه افکندهام و نصیب خویش را تباه کردهام. بدانید که پس از نیمروز برای شما مینشینم حوایج خویش را پیش من آرید و موجبات صلاح خویش و صلاح ولایت را با من بگویید که تا آنجا که بتوانم از نیکی با شما باز نمیمانم» گوید: آنگاه فرود آمد، در این هنگام در مداین از بزرگان شهر و خاندانهای قوم، کسان بودند و جنگاوران آنجا بودند که اگر به سرزمین جوخی یا سرزمین انبار حادثهای بود کس آنجا رفتن نمیبایست.
گوید: وقتی مطرف از منبر فرود آمد برفت و برای مردم در ایوان نشست
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3622
حکیم بن حارث که از سران ازد و معتبران قوم بود و بعدها حجاج او را به کار بیت- المال گماشت سوی وی آمد و گفت: «خدایت قرین صلاح بدارد، وقتی سخن کردی من از تو دور بودم، آمدم که ترا پاسخ گویم که فرود آمده بودی، آنچه را که گفتی حجاج با تو گفته فهم کردم، خدا گوینده و شنونده را قرین هدایت کند، وعده عدالت دادی و برای عمل حق معونت خواستی، خدایت بر این قصد که داری اعانت کند که در کار جلب رضای خدا و مردم همانند پدرت هستی» گوید: مطرف بدو گفت: «نزدیک من بیا» و جا خالی کرد که پهلوی وی نشست.
حصین بن یزید گوید: مطرف از جمله بهترین عاملانی بود که به مداین آمده بودند مردم مشکوک را بهتر از همه سرکوب میکرد و بیش از همه مانع ستم بود.
گوید: بشر بن اجدع همدانی ثوری که مردی شاعر بود پیش وی آمد و شعری خواند که پس از تشبیب و ذکر یار از شبیب و یاران وی یاد کرد و چنین گفت:
«سواران شیبان که «نظیر آنها شنیده نشده بود «به حصین و گروه وی حمله بردند «و به شب عید او را از پای بینداختند «نیزههاشان ابن مجالد را به کشتن داد «هر گروهی که به روذابار بود «ما بین نخلستان و بیابان «از ضربت نیزهها «پراکنده شد.» مطرف گفت: «وای تو، آمدهای ما را ترغیب کنی.» گوید: و چنان بود که شبیب از ساتیدما پیش آمده بود و مطرف به حجاج نوشت:
«اما بعد، امیر را که خدایش مکرم بدارد خبر میدهم که شبیب سوی ما
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3623
میآید، اگر رای امیر باشد که مرا به کسان کمک دهد تا مداین را مضبوط دارم، چنین کند که مداین در و قلعه کوفه است.» گوید: حجاج بن یوسف سبرة بن عبد الرحمن بن مخنف را با دویست کس پیش وی فرستاد. شبیب بیامد تا به نزد پلهای حذیفه فرود آمد، پس از آن تا کلواذا پیش آمد و از دجله گذشت و بیامد تا در شهر برد سیر جای گرفت. مطرف بن مغیره در شهر قدیم بود که جایگاه کسری و قصر ابیض آنجا بود. و چون شبیب در بهرسیر جا گرفت مطرف پل ما بین خویش و شبیب را برید و کس پیش شبیب فرستاد که کسانی از صلحای یاران خویش را پیش من فرست که قران را با آنها بخوانم و در موضوع دعوت شما بنگرم» شبیب کسانی را فرستاد که سوید بن سلیم و قعنب و محلل بن وائل از آن جمله بودند و چون به نزدیک گذرگاه رسیدند و خواستند در آن پایین روند شبیب بآنها پیام داد که وارد کشتی مشوید با فرستاده من از پیش مطرف باز آید. و کس پیش مطرف فرستاد که تنی چند از یاران خویش را پیش من فرست تا وقتی که یاران من باز گردند.
مطرف بفرستاده وی گفت: «او را ببین و با وی بگوی تو که درباره یاران خویش از من اطمینان نداری، من چگونه یاران خویش را سوی تو بفرستم و درباره آنها از تو اطمینان داشته باشم؟» شبیب بدو پیام داد: «تو دانستهای که ما در دین خویش، خیانت را روا نمیداریم اما شما خیانت میکنید و آنرا سبک میگیرید.» گوید: پس مطرف ربیع بن یزید اسدی و سلیمان بن حذیفه مزنی و یزید بن ابن زیاد وابسته مغیره را که سالار نگهبانان مطرف بود سوی وی فرستاد که چون بدست وی افتادند، یاران خویش را سوی مطرف فرستاد.
نضر بن صالح گوید: به نزد مطرف بودم.
راوی گوید: ندانم گفت جزو سپاهیان وی بودم یا به نزد وی بودم که فرستادگان
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3624
شبیب پیش وی آمدند.
گوید: مطرف من و برادرم را حرمت میکرد و چیزی را از ما مکتوم نمیداشت. وقتی پیش وی آمدند، هیچکس جز من و برادرم حلام بن صالح پیش وی نبود، آنها شش کس بودند و ما سه کس بودیم، آنها سلاح کامل داشتند و ما جز شمشیر نداشتیم و چون نزدیک آمدند سوید گفت: «سلام بر آنکه از پروردگار خویش بترسد و هدایت و اهل هدایت را بشناسد.» مطرف بدو گفت: «بله و به آنها سلام گفت» گوید: آنگاه آن گروه بنشستند، مطرف به آنها گفت: «از کار خویش با من سخن کنید و بگویید چه میخواهید و سوی چه میخوانید؟» گوید: سوید حمد خدا گفت و ثنای او کرد سپس گفت: «اما بعد، چیزی که سوی آن میخوانیم کتاب خداست و سنت محمد صلی الله علیه و سلم، و اعتراضی که بر قوم خویش داریم تبعیض در کار غنیمت است و معوق نهادن حدود و تسلط به زور.» مطرف به آنها گفت: «سوی حق دعوت کردهاید و به ستم آشکار اعتراض کردهاید، در این مورد تابع شما هستم، شما نیز در چیزی که بدان، دعوتتان میکنم تابع من شوید، تا کار من و شما فراهم آید و دست من و دستهای شما یکی شود.» گفتند: «بیار، بگو چه میخواهی بگویی، اگر چیزی که ما را سوی آن میخوانی حق باشد، میپذیریم» گفت: «شما را دعوت میکنم که با این ستمکاران گناهکار بر ضد بدعتها که آوردهاند بجنگیم و سوی کتاب خدا و سنت پیمبر خدا دعوتشان کنیم، و اینکه کار میان مسلمانان به شوری باشد و هر که را برای خویش پسندیدند خلیفه خویش کنند، به همان صورت که عمر بن خطاب کرد، که وقتی عربان دانند که منظور شوری یکی پسندیده از قریش است رضایت دهند و تابعان شما و یارانتان بر ضد دشمن، از جمله آنها بسیار شود و کاری که میخواهید انجام گیرد»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3625
گوید: پس از نزد وی برجستند و گفتند: «این چیزیست که هرگز از تو نخواهیم پذیرفت.» گوید: و چون برفتند و نزدیک بود از صفه خانه برون شوند سوید بن سلیم به مطرف نگریست و گفت: «ای پسر مغیره، اگر این قوم ستمگران خیانتگرند تو نیز خویشتن را به اختیار آنها نهادهای» مطرف از این سخن بر آشفت و گفت: «قسم به خدای موسی و عیسی راست گفتی.» گوید: آنها پیش شبیب رفتند و گفتار شبیب را با وی بگفتند که در وی طمع بست و گفت: «صبحگاهان یکی از شما پیش وی رود» گوید: و چون صبح شد سوید بن سلیم را پیش مطرف فرستاد و دستور خویش را با وی بگفت. سوید بیامد تا به در مطرف رسید، من بودم که برای وی اجازه گرفتم و چون وارد شد و نشست خواستم بروم، مطرف گفت: «بنشین که چیزی را از تو پنهان نمیداریم» گوید: پس من بنشستم، در آن وقت جوانی نرم رفتار بودم.
سوید گفت: «این که چیزی را از او نهان نمیداری کیست؟» گفت: «محترمی است والا مقام، پسر مالک بن زهیر.» گفت: «به! حرمت آوردی، اگر دین وی به مقدار حرمتش باشد مرد تمام است.» گوید: آنگاه سوید روی بدو کرد و گفت: «آنچه را با ما گفته بودی در حضور امیر مؤمنان بگفتیم، به ما گفت: او را ببینید و با وی بگویید مگر ندانی که این که مسلمانان بهترین خودشان را به ترتیب رای برای کارشان انتخاب کنند، رای خردمندانه است که از پس پیمبر صلی الله علیه سنت بر این رفته است»، اگر گفت چرا، بدو بگویید که ما پسندیدهترین کس خویش را که از همه بهتر تکلیف خود را عهده تواند کرد برگزیدهایم و مادام که تغییر نیارد و تبدیل نکند عهدهدار کار ماست.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3626
سوید گفت: «امیر مؤمنان به ما گفت: «با مطرف بگویید آنچه درباره شوری گفتی که وقتی عربان بدانند که قریش را منظور دارید پیروانتان از آنها بسیار شود، اهل حق از اینکه کم باشند پیش خدا کاستی نگیرند و ستمگران را از اینکه بسیار باشند به نزد خدا بیکی نیفزایند. اینکه ما عقیده حق خویش را که به سبب آن قیام کردهایم رها کنیم و دعوت ترا درباره شرری بپذیریم گناهست و زبونی و تأیید اعانت ظالم و سستی. که ما حق قریش را نسبت به این کار از دیگر عربان بیشتر نمیدانیم» سوید، به نقل گفتار شبیب چنین ادامه داد: و اگر پندارد که قرشیان نسبت به به این کار حقی بیشتر از دیگر عربان دارند، با وی بگو: چرا چنین است؟ اگر گفت که به سبب خویشاوندی محمد است صلی الله علیه و سلم، بگوی در این صورت، به خدا، روا نبود که صلحای سلف یعنی مهاجران نخستین بر خاندان محمد زمامداری کنند و بر خاندان ابو لهب نیز، اگر جز آنها کسی به جا نمانده بود. اگر آنها نمیدانستند که بهترین کسان به نزد خدا آنست که پرهیزکارتر باشد، و برای این کار شایستهتر از همه کسی است که پرهیزکارتر باشد و برتر و به عهده کردن امورشان تواناتر، اگر نمیدانستند امور کسان را عهده نمیکردند. ما نخستین کسان بودهایم که منکر ستم شدهاند و خود را تغییر دادهاند و با احزاب جنگیدهاند، اگر پیرو ما شود حقوق و تکالیفی همانند ما دارد و او نیز یکی از مسلمانان است و اگر نشود او نیز یکی از مشرکانیست که با آنها دشمنی و نبرد میکنیم.
گوید: مطرف بدو گفت: «آنچه را گفتی فهم کردم. امروز برو تا در کار خویش بنگریم» پس سوید برفت و مطرف کسانی از معتمدان و نیکخواهان خویش و از جمله سلیمان بن حذیفه مزنی و ربیع بن یزید اسدی را پیش خواند.
نضر بن صالح گوید: من و یزید بن ابی زیاد، آزاد شده مغیرة بن شعبه که سالار
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3627
نگهبانان بود با شمشیر بالای سر وی ایستاده بودیم. مطرف با آنها گفت: «ای کسان، شما نیکخواهان و دوستان منید که به صلاح و رای نکویتان اعتماد دارم، به خدا پیوسته از اعمال این ستمگران نفرت داشتهام و به دل منکر آن بودهام و چندان که توانستهام به کردار و گفتار به تغییر آن پرداختهام و چون گناه آنها بزرگی گرفت و این قوم بیامدند که با آنها نبرد میکنند، چنان دیدم که اگر یارانی داشته باشم از مقاومت و مخالفت ستمگرانم چاره نیست. پس این قوم را دعوت کردم و به آنها چنان و چنین گفتم آنها نیز به من چنین و چنان گفتند، مرا سر جنگ اینان نیست و اگر از رای من و آنچه با آنها گفتهام پیروی کنند عبد الملک و حجاج را خلع میکنم و سوی آنها میروم و نبرد میکنم» مزنی گفت: «نه آنها پیرو تو میشوند نه تو پیرو آنها میشوی پس این سخن را نهان دار و با هیچکس مگوی» گوید: اسدی نیز سخنانی همانند این گفت.
گوید: آنگاه ابن زیاد وابسته وی زانو زد و گفت: «به خدا یک کلمه از آنچه میان تو و اینان رفته از حجاج نهان نمیماند و بر هر کلمه ده کلمه نظیر آن اضافه میکنند، به خدا اگر از حجاج بر ابرها گریزان شوی بکوشد تا به تو دست یابد و ترا با کسانت نابود کند، فرار کن، از اینجا که هستی فرار کن، که مردم مداین از این سو و آن سو، و نیز مردم اردوگاه شبیب، از آنچه میان تو و شبیب رفته سخن دارند و پیش از آنکه امروز را شب کنی خبر به حجاج میرسد، پس جایی به جز مداین بجوی.» گوید: دو یار مطرف گفتند، رای ما نیز چنین است که او میگوید.
مطرف به آنها گفت: «شما چه میکنید؟» گفتند: «دعوت ترا میپذیریم و بر ضد حجاج و غیر حجاج ترا به جان یاری میکنیم.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3628
گوید: آنگاه به من نگریست و گفت: «تو چه میکنی؟» گفتم: «با دشمنت نبرد میکنم تا وقتی ثبات کنی همراه تو ثبات میکنم.» گفت: «از تو همین انتظار میرفت.» گوید: مطرف ببود تا به روز سوم که قعنب پیش وی آمد و گفت: «اگر پیرو ما میشوی از جمله مایی و اگر نمیپذیری با تو نبرد میکنیم» مطرف گفت: «امروز شتاب میارید که ما در اندیشهایم» گوید: آنگاه مطرف کس پیش یاران خویش فرستاد که امشب همگیتان حرکت کنید و سوی دسکره روید که اینجا حادثهای رخ داده است. آنگاه شبانه روان شد، یارانش نیز با وی حرکت کردند و چون به دیر یزدگرد رسید آنجا فرود آمد و قبیصة بن عبد الرحمن قحافی از مردم خثعم بدو رسید که وی را به همراهی خویش خواند که بیامد و بدو جامه و مرکب داد و خرجی داد، آنگاه برفت تا به دسکره جای گرفت.
گوید: و چون میخواست از دسکره حرکت کند، ناچار بود مقصود خویش را با یارانش در میان نهد، پس سران اصحاب خویش را فراهم آورد و خدا را یاد کرد چنانکه باید و پیمبر خدا را صلوات گفت، سپس گفت: «اما بعد، خدا جهاد را بر بندگان خویش رقم زده و دستور عدل و احسان داده و در آیات منزل خویش فرموده:
تَعاوَنُوا عَلَی الْبِرِّ وَ التَّقْوی وَ لا تَعاوَنُوا عَلَی الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقابِ [1] یعنی: به نیکی و پرهیزکاری همدستی کنید و به بدکاری و تجاوزگری همدستی مکنید، از خدا بترسید که خدا، سنگین مجازات است.
«و من شهادت میدهم که عبد الملک بن مروان و حجاج بن یوسف را خلع
______________________________
[1] سوره مائده آیه 3
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3629
کردهام، هر که میخواهد همراه من باشد و با رای من هماهنگ است با من بیاید که یاری بیند و حسن صحبت، و هر که خواهد هر جا میخواهد برود که خوش ندارم کسی که سر نبرد با اهل جور ندارد همراه من بیاید، شما را به کتاب خدا و سنت پیمبر وی و نبرد ستمگران میخوانم و چون خدا کار ما را فراهم آورد این کار میان مسلمانان به شوری باشد که هر که را خواهند برای خویش برگزینند» گوید: پس یاران وی برجستند و با او بیعت کردند.
گوید: آنگاه مطرف به جای خویش رفت و کس به طلب سبرة بن عبد الرحمن و عبد الله بن کناز نهدی فرستاد و با آنها خلوت کرد و به همان ترتیبی که همه یاران خویش را دعوت کرده بود، دعوتشان کرد که رضایت دادند، اما چون مطرف حرکت کرد با آن گروه از یاران مطرف که همراه داشتند پیش حجاج رفتند که با شبیب به جنگ بود و با وی در جنگ شبیب حضور یافتند.
گوید: مطرف با یاران خویش از دسکره حرکت کرد و سوی حلوان رفت حجاج در آن سال سوید بن عبد الرحمن سعدی را به عاملی حلوان و ماسبذان فرستاده بود و چون خبر یافت که مطرف بن مغیره سوی سرزمین وی میآید بدانست که اگر در کار وی ملایمت کند حجاج این را از او نمیپذیرد.
گوید: سوید مردم ولایت و کردان را برای مقابله فراهم آورد، کردان تپه حلوان را گرفتند، سوید به طرف وی رفت و خوش داشت که از نبرد وی بر کنار ماند و از زحمت حجاج مصون ماند و برون شدنش برای رفع بهانه بود.
عبد الله بن علقمه خثعمی گوید: وقتی حجاج بن جاریه خثعمی شنید که مطرف از مداین سوی جبل حرکت کرده با نزدیک سی کس از قوم خویش و دیگران از دنبال وی روان شد.
گوید: من نیز جزو آنها بودم، در حلوان بدو رسیدیم و جزو کسانی بودیم که در نبرد وی با سوید بن عبد الرحمن حضور داشتیم.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3630
راوی گوید: نضر بن صالح نیز این حدیث را گفته است.
عبد الله بن علقمه گوید: وقتی پیش مطرف بن مغیره رسیدیم از آمدن ما خرسند شد و حجاج بن جاریه را پهلوی خویش نشانید.
نضر بن صالح و عبد الله بن علقمه گویند: وقتی سوید با همراهان خویش سوی آنها آمد، با پیادگان توقف کرد و آنها را از حدود خانهها بیرون نیاورد، پسر خویش قعقاع را با سواران پیش فرستاد، آن روز سواران وی بسیار نبود.
نضر بن صالح گوید: دیدمشان که دویست کس بودند، اما ابن علقمه گوید: از سیصد کمتر بودند.
گوید: مطرف حجاج بن حارثه را پیش خواند و با گروهی نزدیک به عده حریفان سوی آنها فرستاد که به طرف قعقاع رفتند و سر جنگ وی داشتند و همه سواران به نام بودند.
گوید: و چون سوید دید که به طرف پسر او آمدند غلام خویش را به نام رستم که پس از آن در دیر الجماجم پرچمدار بنی سعد بود و کشته شد، روانه کرد.
وی پیش حجاج بن حارثه آمد و آهسته بدو گفت: «اگر میخواهید از ولایت ما به ولایت دیگر روید، بروید که ما سر نبرد شما نداریم و اگر قصد ما دارید ناچاریم از آنچه در تصرف داریم دفاع کنیم.» گوید: و چون این را بگفت حجاج بن حارثه بدو گفت: «پیش امیر ما برو و آنچه را به من گفتی با وی بگوی.» گوید: پس رستم پیش مطرف رفت و سخنانی را که با حجاج بن حارثه گفته بود با وی بگفت.
مطرف گفت: «قصد شما و ولایت شما ندارم» گفت: «پس از این راه برو تا از ولایت ما برون شوی که ما چاره نداریم جز اینکه مردم ببینند و بشنوند که به مقابله تو آمدهایم.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3631
گوید: پس مطرف کس به طلب حجاج فرستاد که بیامد و راه را پیش گرفتند تا به تپه رسیدند و معلوم شد کردان آنجا هستند، مطرف پیاده شد، بیشتر یارانش نیز با وی پیاده شدند، از جانب راست، حجاج بن جاریه به طرف کردان بالا رفت و از جانب چپ سلیمان بن حذیفه بالا رفت که آنها را هزیمت کردند و کسان بکشتند و مطرف و یارانش به سلامت ماندند، آنگاه برفتند تا نزدیک همدان رسیدند که آنرا رها کرد و از سمت چپ سوی ماه دینار رفت.
گوید: چون برادر مطرف، حمزة بن مغیره عامل همدان بود نخواست وارد آنجا شود و حجاج نسبت به برادرش بدگمان شود.
گوید: وقتی مطرف وارد سرزمین ماه دینار شد به برادر خویش حمزه نوشت:
«اما بعد، خرج، بسیار شده و کار مصارف به سختی کشیده، هر چه توانی از مال و سلاح به برادرت کمک کن» گوید: یزید بن ابی زیاد آزاد شده مغیره بن شعبه را پیش وی فرستاد که بیامد و شبانگاه نامه مطرف را پیش حمزه رسانید که چون او را بدید گفت: «مادرت عزا دارت شود، مطرف را تو به کشتن دادی؟» گفت: «فدایت شوم، من او را به کشتن ندادم مطرف خودش را و مرا به کشتن داد، ای کاش ترا به کشتن ندهد» گفت: «وای تو، کی او را به این کار وادار کرد؟» گفت: «خاطرش او را به این کار وادار کرد» گوید: آنگاه یزید بن ابی زیاد پیش حمزه نشست و ما وقع را برای او نقل کرد و خبرها را بگفت و نامه مطرف را به او داد که بخواند و گفت: «بله، مال و سلاح برای او میفرستم ولی پنداری این نهان میماند؟» گفت: «گمان ندارم نهان بماند»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3632
حمزه گفت: «اگر در سودمندترین یاری، یعنی یاری علنی از او باز بمانم در آسانترین یاری، یعنی یاری نهانی، از او باز نمیمانم» گوید: پس همراه یزید بن ابی زیاد برای وی مال و سلاح فرستاد و یزید آنرا پیش مطرف آورد. ما در یکی از روستاهای ماه دینار بودیم به نام سامان که نزدیک اصفهان بود و عجمان آنجا منزل میگرفتند.
نضر بن صالح گوید: به خدا همینکه یزید بن ابی زیاد برفت شنیدم که مردم اردو میگفتند: «امیر کس پیش برادر خویش فرستاده که از او خرج و سلاح بخواهد.» گوید: پیش مطرف رفتم و قضیه را با وی بگفتم که دست به پیشانی خود زد و گفت: «سبحان الله، سلف گوید: چیست که نهان میماند؟ گوید: چیزی که نباشد.» گوید: همینکه یزید بن ابی زیاد پیش ما برگشت مطرف با یاران خویش حرکت کرد و برفت تا در قم و کاشان و اصفهان جای گرفت [1].
عبد الله بن علقمه گوید: وقتی مطرف در قم و کاشان جای گرفت و آرام شد حجاج بن جاریه را پیش خواند و گفت: «از هزیمت شبیب در جنگ شورهزار با من سخن کن آیا وقتی جنگ شد آنجا بودی یا پیش از جنگ رفته بودی؟» گفتم: «نه، حضور داشتم» گفت: «حکایت آنها را با من بگوی که چگونه بود؟» گوید: و چون حکایت را بگفتم، گفت: «خوش داشتم شبیب اگر چه گمراه بود ظفر یابد و گمراهی را بکشد.»
______________________________
[1] عبارت متن چنین است و ظاهراً تشویش مطلب از درک جغرافیایی راوی است که قم و کاشان و اصفهان را از آنچه هست نزدیکتر و شاید محلات وصل به هم میپنداشته از این گونه تساهل- ها در روایات کتاب مکرر هست. م.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3633
گوید: پنداشتم چنین آرزو داشته بود از آن رو که امید میداشته بود که اگر حجاج هلاک شود، مطلوب وی انجام میشود.
گوید: آنگاه مطرف عاملان خویش را بفرستاد.
نضر بن صالح گوید: مطرف کاری خردمندانه کرد اما تقدیر بر او چیره شد.
گوید: همراه ربیع بن یزید به سوید بن سرحان ثقفی و بکیر بن هارون بجلی نوشت:
«اما بعد، ما شما را به کتاب خدای و سنت پیمبر وی میخوانیم و «نبرد با کسانی که از حق بگشتهاند و غنیمت را خاص کردهاند و حکم «کتاب را رها کردهاند و چون حق غلبه یافت و باطل مغلوب شد و کلمه «خدا برتر شد، این کار را میان امت به شوری نهیم که مسلمانان، شخص «مورد پسند را برای خویش برگزینند، هر که این را از ما بپذیرد «برادر دینی ماست و در زندگی و مرگ دوست ماست و هر که نپذیرد «با وی نبرد کنیم و از خدا بر ضد وی کمک خواهیم که همین حجت بر ضد «وی ما را بس و این خسارت که از نبرد در راه خدا بازمانده او را بس و «این وهن که در کار خدا با ستمکاران تساهل میکند او را بس. خدای «نبرد را بر مسلمانان رقم زد و آنرا ناخوشایند شمرد، اما بیثبات بر کار «خدای و نبرد با دشمنان وی به رضوان او نتوان رسید.
«خدایتان قرین رحمت کند سوی حق آیید و هر که را امید اجابت «از او دارید به حق دعوت کنید و هر چه را نمیداند بدو بشناسانید، هر که «با رای ما موافق است و دعوت ما را میپذیرد و دشمن ما را دشمن خویش «میداند سوی من آید خدای ما و شما را هدایت کند و توبه ما و شما را «بپذیرد که او توبهپذیر است و مهربان و السلام.» گوید: و چون نامه به آن دو کس رسید نهانی به نزد کسانی از مردم ری رفتند
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3634
و پیروان خویش را دعوت کردند و با نزدیک یکصد کس از مردم ری در خفا برون شدند که کس متوجه نشود و برفتند تا پیش مطرف رسیدند.
گوید: براء بن قبیصه که عامل حجاج بر اصفهان بود چنین نوشت:
«اما بعد، اگر امیر را که خدایش قرین صلاح بدارد به اصفهان و غیر اصفهان نیاز هست سپاهی انبوه سوی مطرف فرستد که او و همراهانش را از میان بردارد، زیرا گروهی از یکی از شهرها سوی وی روان شدهاند که در جایی که اکنون هست بدو ملحق شوند که کارش مایه گرفته و پیروانش بسیار شدهاند و السلام.» گوید: حجاج بدو نوشت:
«اما بعد. وقتی فرستاده من پیش تو آمد با کسان خویش اردو بزن و چون عدی بن وتاد بر تو گذر کرد با یاران خویش همراه وی حرکت کن و شنوا و مطیع وی باش و السلام» گوید: و چون براء بن قبیصه نامه حجاج را خواند برون شد و اردو زد.
گوید: حجاج بن یوسف کسان را بیست بیست و پانزده پانزده و ده ده بر اسبان برید سوی براء بن قبیصه میفرستاد، تا نزدیک پانصد کس را پیش وی فرستاد، خود او نیز دو هزار کس داشت.
گوید: و چنان بود که اسود بن سعد همدانی با خبر فتح حجاج در نبردی که با شبیب در شورهزار داشت سوی ری آمد و از همدان و جبال عبور کرد و چون پیش حمزه رسید وی عذر خویش را بگفت.
اسود گوید: خبر حمزه را به حجاج رسانیدم، گفت: «این را شنیده بودم» و در نظر گرفت او را معزول کند اما بیم کرد اگر تدبیر نکند مقاومت کند. پس کس پیش قیس بن سعد عجلی فرستاد که سالار نگهبانان حمزه بود، گروهی بسیار از بنی عجل و ربیعه نیز در همدان بودند فرمان ولایتداری همدان را برای قیس فرستاد و بدو نوشت: «حمزه بن مغیره را در بند آهنین کن و بدار و تا دستور من پیش
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3635
تو آید.» گوید: چون فرمان حجاج پیش. قیس آمد با گروهی بسیار از عشیره خویش بیامد و چون وارد مسجد شد هنگامی بود که اقامه نماز پسین را گفته بودند. با حمزه نماز کرد و چون حمزه برفت قیس بن سعد عجلی سالار نگهبانانش نیز با وی برفت و نامهای را که حجاج برای وی فرستاده بود به حمزه داد.» حمزه گفت: «شنوایی و اطاعت» گوید: «پس قیس، حمزه را به بند کرد و بداشت و کار همدان را عهده کرد و عاملان خویش را بر آنجا گماشت و همه عاملان را از قوم خویش کرد و به حجاج نوشت:
«اما بعد، امیر را که خدایش قرین صلاح بدارد خبر میدهم که حمزة بن مغیره را به بند آهنین کردم و در زندان بداشتم و عاملان خویش را بر خراج گماشتم و کار وصول را به دست گرفتم، اگر امیر که خدایش محفوظ بدارد اجازه میدهد که سوی مطرف روم، اجازه دهد تا با قوم خویش و کسانی از مردم ولایتم که اطاعت من میکنند با وی جهاد کنم که امیدوارم پاداش جهاد از خراج گرفتن بیشتر باشد «و السلام» گوید: و چون حجاج نامه وی را بخواند بخندید و گفت: «از این ناحیه ایمنی یافتیم.» زیرا حضور حمزه در همدان برای حجاج سخت ناخوشایند بود که بیم داشت برادر خویش را به سلاح و مال کمک دهد و نگران بود که سر مخالفت داشته باشد و همچنان تدبیر کرد تا او را برداشت و اطمینان یافت و به کار مطرف پرداخت.
مطرف بن عامر گوید: وقتی حجاج نامه قیس بن سعد عجلی را بخواند و گفته وی را بشنید که اگر امیر بخواهد سوی مطرف روم و با وی جهاد کنم، گفت: «چه نفرت دارم از اینکه عربان در سرزمین خراج فزونی گیرند.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3636
گوید: ابن غرق گفت: «وقتی این سخن را از حجاج شنیدم دانستم که چون فراغت یابد او را معزول میکند.» نضر بن صالح گوید: حجاج به عدی بن وتاد ایادی که عامل ری بود نوشت و دستور داد که سوی مطرف حرکت کند و بر ابن قبیصه گذر کند و چون فراهم شدند او سالار کسان باشد.
عبد الله بن سلیم ازدی گوید: در ری با عدی بن وتاد بر نشیمنگاه وی نشسته بودم که نامه حجاج پیش وی آمد که آنرا بخواند و به من داد که خواندم چنین بود:
«اما بعد: وقتی این نامه را خواندی با سه چهارم از کسانی از مردم ری که با تواند حرکت کن و برو تا در جی بر ابن قبیصه گذر کنی. آنگاه همگی حرکت کنید، وقتی تلاقی کردید، تو سالار کسانی تا وقتی که خدا مطرف را بکشد، و چون زحمت وی را از مسلمانان بس کرد، با حمایت و حفاظت و رعایت خدای به سوی عمل خویش باز گرد.» گوید: وقتی نامه را خواندم به من گفت: «برخیز و آماده شو» گوید: عدی برون شد و اردو زد و دبیران را خواست و سه چهارم از مردم را احضار کرد. یک جمعه نگذشت که روان شدیم و برفتیم تا به جی رسیدیم، در آنجا قبیصه قحافی به ما رسید با نهصد کس از مردم شام که عمرو بن هبیره نیز جزو آنها بود.
گوید: در جی پیش از دو روز نماندیم، آنگاه عدی بن وتاد با کسانی که اطاعت وی میکردند. حرکت کرد سه هزار جنگاور از مردم ری با وی بود یک هزار جنگاور نیز با براء بن قبیصه بود که حجاج از کوفه پیش وی فرستاده بود با نهصد کس از مردم شام و نزدیک یک هزار کس از مردم اصفهان و از کردان که نزدیک به ششهزار جنگاور میشدند، آنگاه برفت تا به نزد مطرف بن مغیره رسید.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3637
عبد الله بن علقمه گوید: وقتی مطرف از آمدن آنها خبر یافت برای یاران خویش خندقی زد و در آن بودند تا وقتی سپاه بیامد.
یزید غلام عبد الله بن زهیر گوید: در آن وقت من با مولای خویش بودم.
گوید: عدی بن وتاد بیامد و کسان را بیاراست: عبد الله بن زهیر را بر پهلوی راست خویش نهاد، به براء بن قبیصه گفت: «بر پهلوی چپ باش» براء خشم آورد و گفت: «به من میگویی بر پهلوی چپ باشم در صورتی که من سالاری همانند تو هستم و سپاهم در پهلوی چپ است و یکه سوار مضر، طفیل بن عامر را بر آن گماشتهام» گوید: این گفته را به عدی بن وتاد رسانیدند که به ابن اقیصر خثعمی گفت:
«برو و سالار سواران باش، سوی براء بن قبیصه برو و بگو به تو گفتهاند مطیع من باشی از پهلوی راست و پهلوی چپ و سوار و پیاده چیزی به تو مربوط نیست، تو باید دستور بگیری و اطاعت کنی و کاری خلاف رضای من نکنی که از تو دلگیر شوم.» گوید: عدی وی را حرمت میکرده بود.
گوید: پس از آن عدی عمر بن هبیره را بر میسره گماشت و با یکصد کس از مردم شام روانه کرد که برفت و با پرچم خویش بایستاد، یکی از یاران وی به طفیل ابن عامر گفت: «پرچم خود را برگیر و از ما کناره کن که اینجا محل ماست» طفیل بن عامر گفت: «من با شما مجادله نمیکنم، این پرچم را براء بن قبیصه برای من بسته که سالار ماست، میدانیم که یار شما سالار همه جمع است اگر از این پرچم را برای این یار شما بسته مبارک است و شنوا و مطیع اوییم.» عمر بن هبیره به آنها گفت: «آرام، از برادر و عموزاده خویش دست بدارید، پرچم ما پرچم تو است اگر خواهی این را به تو دهیم.» گوید: هرگز دو کس را چون آنها در وضع آن روز، بردبار ندیده بودیم.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3638
گوید: عدی بن وتاد پیاده شد و سوی مطرف حمله برد.
عبد الله بن علقمه گوید: مطرف، حجاج بن جاریه را بر پهلوی راست خویش نهاد، ربیع بن یزید اسدی را بر پهلوی چپ گماشت، سلیمان بن صخر مزنی را بر عقبداران گماشت و خود او پیاده شده بود و با پیادگان بود.
گوید: دیدمش که با یزید بن ابی زیاد وابسته پدرش مغیره بن شعبه بود.
گوید: وقتی دو قوم بیکدیگر حمله بردند و به هم نزدیک شدند مطرف به بکیر بن هارون بجلی گفت: «سوی آنها رو و به کتاب خدا و سنت پیمبر دعوتشان کن و از کارهای زشتشان سرزنششان کن.» گوید: بکیر بن هارون روان شد بر اسب تیره رنگ میانه سال و دم بلند خود بود و زره تن و زره سر و ساقبند داشت و نیزه به دست. زره خویش را با سربندی سرخ از حاشیه برد محکم کرده بود با صدایی بلند بانگ زد: «ای اهل قبله ما و اهل ملت ما و اهل دعوت ما، به نام خدایی که خدایی جز او نیست و از نهان شما نیز مانند آشکارتان خبر دارد از شما میخواهیم که با ما انصاف کنید و راست گویید، برای خدا نیکخواهی کنید نه برای مخلوق، به خاطر خدای درباره مخلوق نسبت به چیزهایی که خدا از آنها میداند، شهادت دهید، مرا از عبد الملک بن مروان و از حجاج بن یوسف خبر دهید مگر آنها را ستمگر و تبعیض کار و تابع هوس نمیدانید که به موجب گمان میگیرند و به انگیزه خشم میکشند.» گوید: از هر سو بانگ بر آوردند که ای دشمن خدا دروغ میگویی چنین نیستند.
گوید: بکیر به آنها گفت: «وای شما دروغ به خدا میبندید که شما را به عذابی هلاک کند، و هر که دروغ سازد نومید شود [1] وای شما آیا چیزی میدانید که خدا نمیداند از شما شهادت خواستم و خدا درباره شهادت میگوید: وَ مَنْ یَکْتُمْها
______________________________
[1] وَیْلَکُمْ لا تَفْتَرُوا عَلَی اللَّهِ کَذِباً فَیُسْحِتَکُمْ بِعَذابٍ وَ قَدْ خابَ مَنِ افْتَری. طه آیه 63
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3639
فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ [1] «یعنی: و هر که آنرا (شهادت را) نهان کند دل وی گناهکار است.» گوید: صارم غلام عدی بن وتاد و پرچمدار وی بیامد و به بکیر بن هارون بجلی حمله برد و با شمشیر نبرد کردند، از ضربت غلام عدی کار نساخت، بکیر او را با شمشیر بزد و بکشت. آنگاه پیش آمد و گفت: «سواری در مقابل سواری» اما هیچکس سوی وی نیامد و او رجزی خواند به این مضمون:
«ای صارم! «با شمشیری تیز روبرو شدی «و شیری یال دار» گوید: آنگاه حجاج بن جاریه که بر پهلوی راست بود به عمر بن هبیره که در پهلوی چپ بود و سالار آن طفیل بن عامر بود حمله برد و با طفیل رو به رو شد، وی و طفیل دوستان نزدیک بودند، وقتی همدیگر را شناختند که شمشیر به قصد همدیگر بالا برده بودند و دست بداشتند.
گوید: دو گروه مدتی دراز نبرد کردند، عاقبت پهلوی چپ عدی بن وتاد از جای برفت اما نه چندان دور، و حجاج بن جاریه به جای خویش باز رفت.
گوید: پس از آن ربیع بن یزید به عبد الله بن زهیر حمله برد و مدتی دراز نبرد کردند، عاقبت کسان به مرد اسدی حمله بردند و او را بکشتند.
گوید: پهلوی چپ مطرف بن مغیره عقب رفت تا به نزد وی رسید، آنگاه عمر بن هبیره به حجاج بن هبیره و یاران وی حمله برد و مدتی دراز نبرد کرد، حجاج احتیاط خویش بداشت تا به نزد مطرف رسید.
گوید: ابن اقیصر خثعمی با سواران به سلیمان بن صخر مزنی حمله برد و او را بکشت. سواران آنها برفتند تا به نزدیک مطرف رسیدند و آنجا گروه سواران به
______________________________
[1] بقره آیه 283
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3640
سختی نبرد کردند تا جنگ به نزدیک مطرف رسید.
نضر بن صالح گوید: آن روز مطرف بانگشان میزد که ای اهل کتاب بیایید به گفتاری دل نهید که میان ما و شما متبع باشد که جز خدا را نپرستیم و کسی را با وی شریک نکنیم و بعضی از ما بعضی را غیر خدا به خدایی نگیرد اگر پشت کردند بگو گواه باشید که ما گردن نهادگانیم [1].
گوید: و همچنان نبرد کرد تا کشته شد و عمر بن هبیره سرش را برید گویند همو وی را کشته بود و چنان بود که چند کس سوی وی رفته بودند، اما عمر بن هبیره سر او را برید و پیش عدی بن وتاد برد که به وسیله آن حرمت یافت.
گوید: آن روز عمرو بن هبیره نبرد کرد و کوششی شایسته کرد.
ابو مخنف گوید: حکیم بن ابی سفیان ازدی میگفت که یزید بن ابی زیاد آزاد- شده مغیرة بن شعبه را که پرچمدار مطرف بود کشته بود.
گوید: وارد اردوگاه مطرف شدند، مطرف عبد الرحمن بن عبد الله ازدی را بر اردوگاه خویش گماشته بود که کشته شد. وی مردی پارسا و زاهد و عفیف بود.
ابو مخنف گوید: زید غلام آنها میگفت. سر وی را همراه ابن اقیصر خثعمی دیده بود. گوید. خودداری نتوانستم و گفتم: «به خدا او را که نمازگزار و عابد بود و یاد خدا بسیار میکرد کشتهای» گوید: پس او سوی من آمد و گفت: «تو کیستی؟» گوید: مولای من گفت: «چه شده؟» گوید: ابن اقیصر سخن مرا با او بگفت.
گفت: «عقلش کم است» گوید: عدی کسانی از مردم سختکوش را پیش حجاج فرستاد که حرمتشان
______________________________
[1] یا أَهْلَ الْکِتابِ تَعالَوْا إِلی کَلِمَةٍ سَواءٍ بَیْنَنا وَ بَیْنَکُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِکَ بِهِ شَیْئاً وَ لا یَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ. آل عمران 64
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3641
کرد و با آنها نکویی کرد.
گوید: وقتی عدی به ری باز رفت مردم بجیله پیش وی آمدند و برای بکیر ابن ماهان امان خواستند که امانش داد. مردم ثقیف نیز برای سوید بن سرحان ثقفی امان خواستند که امانش داد. هر کس که با مطرف بوده بود عشیرهاش برای او امان خواستند که امانشان داد و نکو رفتاری کرد.
گوید: و چنان بود که کسانی از یاران مطرف را در اردوگاه وی محاصره کرده بودند که بانگ زدند: «ای براء برای ما امان بگیر. ای براء برای ما وساطت کن.» براء برای آنها وساطت کرد که عدی وساطت وی را پذیرفت. هم او بسیار کس اسیر گرفته بود که همه را آزاد کرد.
ابو مخنف گوید: نضر بن صالح میگفت که نه حلوان پیش سوید بن عبد الرحمن رفته بود که حرمتش کرده بود و عزت داشته بود، پس از آن سوی کوفه رفته بود.
عبد الله بن علقمه گوید: حجاج بن جاریه خثعمی به ری آمد که جزو دیوان آنجا بود، از عدی برای وی امان خواستند که گفت: «این مردی مشهور است که با یار خویش شهرت یافته و این نامه حجاج است که درباره وی به من نوشته.» عبد الله بن زبیر گوید: من از جمله کسانی بود که با عدی درباره حجاج بن جاریه سخن کردند و او نامه حجاج بن یوسف را برون آورد که چنین بود:
«اما بعد، اگر خدا حجاج بن جاریه را کشته خدایش لعنت کند که همین را میخواهم و خوش دارم و اگر زنده است آنجا وی را بجوی و به بند کن و پیش من فرست، ان شاء الله و السلام» گوید: عدی به ما گفت: «درباره وی به من نوشتهاند و ناچار باید شنید و اطاعت کرد، اگر درباره او به من ننوشته بودند به خاطر شما امانش میدادم و دست
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3642
از او میداشتم و به طلب وی بر نمیآمدم.» گوید: حجاج بن جاریه همچنان ترسان بود تا عدی بن وتاد معزول شد و خالد بن عتاب بیامد که پیش او رفتم و درباره حجاج سخن کردم که امانش داد.
ابو جعفر گوید: در این سال میان ازارقه، یاران قطری بن فجاه، خلاف افتاد، بعضی از آنها با قطری مخالفت کردند و از او جدا شدند و با عبد رب الکبیر بیعت کردند و بعضی دیگر بر بیعت قطری بماندند.
سخن از سبب وقوع اختلاف میان خوارج از ارقه که موجب هلاکشان شد
اشاره
یوسف بن یزید گوید: مهلب از آن پس که حجاج، عتاب بن ورقا را از اردوی وی ببرد نزدیک یک سال در شاپور ببود و با قطری و یارانش، خوارج ازارقه، نبرد کرد، آنگاه در نبرد بستان به آنها حمله برد و نبردی سخت کرد.
گوید: کرمان در تصرف خوارج بود و فارس در تصرف مهلب بود و آنجا که بودند به سختی افتادند که از راه فارس چیزی به آنها نمیرسید و از ولایت خویش دور افتاده بودند. پس حرکت کردند و سوی کرمان رفتند. مهلب از پی آنها برفت و در جیرفت جای گرفت. جیرفت شهر معتبر کرمان بود. مهلب بیشتر از یک سال آنجا با خوارج نبرد کرد و از همه فارس بیرونشان راند. و چون همه فارس به تصرف مهلب آمد حجاج عاملان خویش را آنجا فرستاد و از مهلب بگرفت و چون این خبر به عبد الملک بن مروان رسید به حجاج نوشت:
«اما بعد، خراج کوهستان فارس را به دست مهلب واگذار که سپاه «را نیرویی باید و سپاهدار را کمکی باید. ولایت فسا و دارا بگرد و ولایت «استخر را به وی واگذار» گوید: پس حجاج فارس را به مهلب واگذاشت و مهلب عاملان خویش را
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3643
بر آنجا گماشت که مایه پیروزی او بر ضد دشمن و سامان کار وی بود.
شاعر ازدی در مقام عتاب با مهلب شعری دارد به این مضمون:
«ما از قصرهای دارابگرد دفاع میکنیم «و برای مغیره و رقاد خراج میگیریم» رقاد بن زیاد مردی از طایفه عتیک بود که به نزد مهلب حرمت داشت.
گوید: حجاج، براء بن قبیصه را سوی مهلب فرستاد و بدو نوشت:
«اما بعد، به خدا چنانکه میدانم اگر میخواستی این خارجیان «از دین گشته را در هم میکوفتی ولی ادامه بقای آنها را دوست داری «که زمین اطراف خوبش را بخوری، براء بن قبیصه را فرستادم تا ترا «به حمله سوی آنها وادارد وقتی سوی تو آمد با همه مسلمانان به آنها «حمله بر و با آنها به سختی نبرد کن و از تعلل و یاوهگویی و چیزهایی که به «نظر من برای تو نه رواست و نه مجاز درگذر، و السلام» گوید: مهلب پسران خویش را هر کدام با گروهی سوار روانه کرد و مردم را به ترتیب پرچمهایشان و صفهایشان و ناحیههاشان روانه کرد.
گوید: براء بن قبیصه بیامد که او را بر تپهای نزدیک آنها جای داد که آنها را ببیند.
دستههای سوار به سواران خوارج حمله آغاز کردند. پیادگان نیز به پیادگان حمله بردند و از نماز صبح تا نیمروز نبردی بسیار سخت کردند آنگاه برفتند.
گوید: براء بن قبیصه پیش مهلب آمد و به او گفت: «به خدا هرگز نه سوارانی مانند پسران تو دیدهام و نه در میان عربان سوارانی همانند سواران تو، و نه قومی صبور و دلیر چون اینان که با تو نبرد میکنند به خدا عذر تو مقبول است.» گوید: مهلب نیز با کسان بازگشت و چون هنگام پسین رسید، مهلب با مردم و پسران خویش و گروههای سواره سوی خوارج رفت و مانند بار اول با آنها نبرد
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3644
کردند.
ابو طلحه گوید: یکی از گروههای سوار آنها به مقابله یکی از گروههای سوار ما آمد و نبرد میانشان سخت شد و هیچیک از دو گروه از جای نرفت و نبرد کردند تا شب میانشان حایل شد. یکی از آنها به دیگری گفت: «شما از کدام طایفهاید؟» گفتند: «از بنی تمیم» آنها گفتند: «ما نیز از بنی تمیم هستیم» گوید: و شبانگاه برفتند و مهلب به براء گفت: «چه دیدی؟» گفت: «قومی را دیدم که مگر خدا ترا بر ضد آنها کمک کند» گوید: مهلب با براء بن قبیصه نکویی کرد و جایزه و مرکب و جامه داد و بگفت تا هزار درم بدو دادند. آنگاه براء سوی حجاج رفت و مهلب را معذور دانست و آنچه را دیده بود با وی بگفت.
گوید: آنگاه مهلب به حجاج نوشت:
«اما بعد، نامه امیر، که خدایش قرین صلاح بدارد رسید که مرا «در کار این خوارج برون شده از دین، متهم داشته بود و دستور داده بود «بدانها حمله برم و فرستاده وی را شاهد کنم، چنین کردم، از فرستاده «خویش بپرسد که چه دیده، به خدا اگر من قدرت نابود کردن آنها «یا راندنشان را از اینجا که هستند داشتم و از این کار دست بداشته بودم با «مسلمانان خیانت کرده بودم و با امیر مؤمنان وفا نکرده بودم و نیکخواه «امیر که خدایش قرین صلاح بدارد نبودم، خدا نکند رای من چنین باشد «و در پیشگاه خدا چنین خطایی کرده باشم و السلام.» گوید: پس از آن مهلب هیجده ماه آنجا بود و با خوارج بجنگید که آنها را هزیمتی نکرد و در هیچ نبردی چنان نشد که سپاه عراق را چنان آسیب زنند که وا-
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3645
بمانند و از جنگ خوارج دست بدارند.
گوید: سپس چنان شد که یکی از خوارج به نام مقعطر از مردم بنی ضبه که عامل قطری بر یکی از نواحی کرمان بود با یک دسته از آنها به جایی میرفت و یکی از خوارج را که مردی دلیر بود و به وی دلبسته بودند بکشت.
گوید: خوارج پیش قطری دویدند و این را بدو خبر دادند و گفتند مرد ضبی را به دست ما بده تا او را به قصاص یارمان بکشیم.
قطری گفت: «رای من این نیست که با یکی که تأویلی کرده و در کار تأویل خطا کرده چنین کنم. رای من این نیست که او را که از مردم معتبر شماست و میان شما سوابق دراز دارد بکشید» گفتند: «باید بکشیم.» گفت: «نه» گوید: میانشان اختلاف افتاد و عبد رب الکبیر را سالار خویش کردند و قطری را خلع کردند. دستهای از آنها نزدیک به یک چهارم یا پنجم با قطری بیعت کردند و نزدیک به یک ماه صبح و شب با هم نبرد کردند.
گوید: مهلب این را برای حجاج نوشت بدین گونه:
«اما بعد، خدا صولت خوارج را میان خودشان افکند، «بیشترشان قطری را خلع کردهاند و با عبد رب الکبیر بیعت کردهاند و «دستهای از آنها با قطری ماندهاند و صبح و شب با همدیگر نبرد «میکنند و امیدوارم که این کارشان سبب هلاکشان شود ان شاء الله «و السلام.» گوید: حجاج بدو نوشت:
«اما بعد، نامه تو به من رسید که نوشته بودی میان خوارج اختلاف افتاده، وقتی این نامه به تو رسید، در همین حال اختلاف و جداییشان به آنها حمله بر، مبادا
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3646
اتفاق کنند و مقابله آنها برای تو سختتر شود، و السلام» گوید: مهلب برای حجاج نوشت:
«اما بعد. نامه امیر به من رسید و هر چه را در آن بود فهم کردم.
«رای من این نیست که تا وقتی که همدیگر را میکشند، و شمار یک دیگر «را میکاهند با آنها نبرد کنم. اگر بر این حال ماندند همانست که «میخواهیم و مایه هلاکتشان است و اگر فراهم آمدند، چنین نشود تا «همدیگر را ضعیف کرده باشند سپس به آنها حمله برم که زبونترند و «شوکتشان کمتر است. ان شاء الله. و السلام» گوید: پس حجاج او را واگذاشت و مهلب خوارج را رها کرد که تا یک ماه نبرد کردند و با آنها کاری نداشت.
گوید: پس از آن قطری با پیروان خویش سوی طبرستان رفت و همگیشان با عبد رب الکبیر بیعت کردند. در این وقت مهلب به آنها حمله برد که با وی سخت نبرد کردند و چنان شد که خدای آنها را بکشت و از آنها جز اندکی جان به در نبرد.
اردوگاهشان با هر چه در آن بود به تصرف آمد و از آنها اسیر گرفتند که مسلمانان را اسیر میگرفته بودند.
(309 ابو جعفر گوید: هلاکت قطری و عبیدة بن هلال و عبد رب الکبیر و ازارقهای که با آنها بودند در همین سال رخ داد.
سخن از سبب هلاکت ازارقه
سبب قضیه چنان بود که وقتی کار ازارقه که خبرشان را همین پیش بگفتیم به سبب اختلافی که در کرمان میانشان رخ داد به پراکندگی کشید و بعضیشان با عبد رب الکبیر شدند و بعضیشان با قطری بودند و کار قطری سستی گرفت به
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3647
آهنگ طبرستان روان شد. خبر به حجاج رسید و چنانکه در روایت یونس بن یزید آمده سفیان بن ابرد را با سپاهی انبوه از مردم شام به تعقیب قطری فرستاد.
گوید: سفیان برفت تا به ری رسید و از پی خوارج روان شد.
گوید: حجاج به اسحاق بن محمد بن اشعث، سالار سپاهی از مردم کوفه که در طبرستان بود نوشت که شنوا و مطیع سفیان باش و اسحاق نیز با سفیان به تعقیب قطری حرکت کرد و برفتند تا در یکی از درههای طبرستان بدو رسیدند و با وی نبرد کردند که یارانش از اطراف وی پراکنده شدند. قطری در پایین دره از اسب بیفتاد و بغلطید تا به عمق دره رسید.
معاویة بن محصن کندی گوید: دیدمش که افتاد اما نشناختمش. پانزده زن عرب را دیدم که به زیبایی و منظر و وضع نکو چنان بودند که پروردگارت خواسته بود، پیرزنی نیز با آنها بود. من به آنها حمله بردم و آنها را پیش سفیان بن ابرد بردم و چون نزدیک وی رسیدیم، پیرزن با شمشیر خویش مرا به یکسو زد و با آن به گردنم زد که زره سر را بدرید و پوست گلویم را برید شمشیر را بر گرفتم و به صورتش زدم که پوست سرش را درید و بیجان بیفتاد. زنان جوان را پیش سفیان بر مردم که از کار پیر زن بخندید و گفت: «چرا این زن را که خدایش زبون بدارد کشتی؟» گفتم: «خدایت قرین صلاح بدارد مگر ندیدی چگونه به من ضربت زد، به خدا نزدیک بود مرا بکشد.» گفت: «به خدا دیدم و ترا از این کار که کردی ملامت نمیکنم خدایش لعنت کند.» گوید: یکی از بومیان، آنجا که قطری غلطیده بود به نزد وی رفته بود که گفته بود: «آبم ده» که سخت تشنه بود.
بومی گفته بود: «چیزی به من بده تا آبت دهم» گفته بود: «وای تو به خدا جز این سلاح که میبینی چیزی همراه ندارم که
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3648
اگر آب برایم بیاری آنرا به تو میدهم.» گفته بود: «نه، هم اکنون سلاح را به من بده» گفته بود: «نه، اول آب برایم بیار» گوید: پس مرد بومی رفته بود و از بالا سنگی بزرگ به طرف قطری غلطانیده بود که به تهیگاهش خورده بود و ناکارش کرده بود، آنگاه کسان را بانگ زده بود که سوی وی رفته بودند. بومی قطری را نمیشناخته بود ولی به سبب وضع نکو و سلاح کاملش، او را از معتبران قوم پنداشته بود. چند کس از مردم کوفه و از جمله سورة بن ابجر تمیمی و جعفر بن عبد الرحمن بن مخنف و صباح بن محمد ابن اشعث و بادام آزاد شده بنی اشعث و عمر بن ابی صلت وابسته بنی نصر بن معاویه که از دهقانان بود سوی قطری رفته بودند و او را کشته بودند.
گوید: همه این کسان مدعی کشتن قطری بودند، ابو الجهم بن کنانه کلبی پیش آنها آمد و گفت: «سر را به من دهید تا توافق کنید» پس سر را بدو دادند که پیش اسحاق بن محمد برد که سالار مردم کوفه بود.
جعفر به سبب کدورتی که از پیش در میان بوده بود پیش وی نرفت که با او سخن نمیکرد. جعفر جزو همراهان سفیان بن ابرد بود و با اسحاق نبود وی به ری سالار ناحیه شهریان بوده بود و چون سفیان بر مردم ری گذشت به دستور حجاج یکه سوارانشان را انتخاب کرد و همراه خویش ببرد. وقتی آن جماعت با سر بیامدند و درباره آن به نزد اسحاق دعوی آغازیدند اما سر به دست ابی الجهم بن کنانه کلبی بود بدو گفت: «سر را تو ببر و این اختلاف گویان را رها کن.» گوید: ابو الجهم سر قطری را ببرد تا به نزد حجاج رسید. پس از آن سر را پیش عبد الملک بن مروان برد که وی را به صف دو هزاریها بردند و مقرری شیر- خوار گرفت یعنی برای خردسالانش در دیوان مقرری تعیین شد.
گوید: آنگاه جعفر پیش سفیان آمد و گفت: «خدایت قرین صلاح بدارد
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3649
قطری پدر مرا کشته بود و اندیشهای جز او نداشتم مرا با این کسان که دعوی کشتن وی کردهاند فراهم آر و از آنها بپرس مگر من پیشاپیش آنها نبودم که پیشدستی کردم و ضربتی بدو زدم که از پای در آمد، سپس آنها آمدند و با شمشیرهای خویش او را بردند اگر این را پذیرفتند راستی آوردهاند و اگر نپذیرفتند من به خدا قسم یاد میکنم که قاتل قطری بودهام و اگر نمیخواهند آنها قسم یاد کنند که قاتل وی بودهاند و از آنچه من میگویم خبر ندارند و حقی در این کار ندارم.» گفت: «اکنون که ما سر را فرستادهایم آمدهای؟» گوید: آنگاه جعفر از پیش وی برفت و یارانش بدو گفتند، «به خدا از میان این گروه قاتل قطری بودن به تو بیش از همه برازنده است.» گوید: «پس از آن سفیان بن ابرد سوی اردوگاه عبیدة بن هلال رفت که در قومس در قصری حصاری شده بود که او را محاصره کرد و روزی چند با وی بجنگید. آنگاه سفیان ما را بسوی آنها برد که در میانشان گرفتیم و بانگزن خویش را بگفت که بانگشان زد که هر کس یار خویش را بکشد و پیش ما آید در امان است.
گوید: آنها را همچنان در محاصره داشت تا به سختی افتادند و اسبان خویش را بخوردند، آنگاه به مقابله وی بیرون شدند که همه را بکشت و سرهاشان را پیش حجاج فرستاد.
گوید: آنگاه سفیان وارد دنباوند و طبرستان شد و آنجا ببود تا حجاج پیش از جنگ جماجم او را معزول کرد.
ابو جعفر گوید: در این سال بکیر بن وشاح سغدی، امیة بن عبد الله بن خالد را بکشت.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3650
سخن از اینکه چرا بکیر بن وشاح امیة بن عبد الله را کشت
سبب این، چنانکه در روایت مفضل بن محمد آمده چنان بود که امیة بن عبد الله که عامل عبد الملک بر خراسان بود، بکیر را به غزای ما وراء النهر گماشت. پیش از آن نیز وی را ولایتدار طخارستان کرده بود. بکیر برای حرکت، لوازم آماده کرد و مخارج بسیار کرد اما بجیر بن ورقاء صریمی از او پیش امیه بدگویی کرد. چنانکه از پیش بیان کردم و امیه بگفت تا بکیر به جای ماند.
گوید: پس از آن وقتی او را به غزای ما وراء النهر گماشت آماده شد و برای فراهم آوردن اسب و سلاح به خرج افتاد و از مردان و بازرگانان سغد وام گرفت آنگاه بجیر به امیه گفت اگر نهر میان تو و او فاصله شد و شاهان را بدید خلیفه را خلع کند و به سوی خویش دعوت کند، امیه کس فرستاد که به جای باش شاید من به غزا روم و همراه من باشی.
گوید: پس بکیر خشم آورد و گفت: «گویی در صدد زیان زدن من است.» گوید: و چنان بود که عتاب بن لقوه غدانی وام گرفته بود تا با بکیر حرکت کند و چون به جای ماند، طلبکاران وی را گرفتند که به زندان افتاد و بکیر قرض او را پرداخت که از زندان در آمد. پس از آن امیه برای غزا آماده شد.
گوید: امیه بگفت تا لوازم فراهم کنند و به غزای بخارا رود، آنگاه به ترمذ رود که موسی بن عبد الله بن خازم آنجا بود. پس مردم آماده شدند و لوازم فراهم آوردند و امیه پسر خویش زیاد را بر خراسان جانشین کرد. بکیر نیز با او حرکت کرد. در کشماهن اردو زد و روزی چند بماند، آنگاه دستور حرکت داد.
بجیر گفت: «بیم دارم مردم به جای مانند به بکیر بگوی از دنبال بیاید و مردم
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3651
را روانه کند» گوید: پس امیه به بکیر دستور داد و او بر دنباله بیامد تا به نهر رسید امیه بدو گفت: «بکیر عبور کن» عتاب بن لقوه غدانی گفت: «خدای امیر را قرین صلاح بدارد عبور کن و کسان از پی تو عبور کنند» گوید: پس امیه عبور کرد و کسان پس از او عبور کردند.
گوید: آنگاه امیه به بکیر گفت: «بیم دارم پسرم قلمرو خویش را مضبوط ندارد که پسری است نوسال، سوی مرو باز گرد و کار آنجا را عهده کن که تو را بر آن میگمارم، پسر مرا رونق بده و به کار وی پرداز» گوید: بکیر سوارانی از مردم خراسان را که میشناخت و به آنها اعتماد داشت برگزید و از نهر عبور کرد.
گوید: سپس امیه سوی بخارا رفت مقدمه سپاه وی با ابو خالد ثابت وابسته خزاعه بود.
گوید: وقتی بکیر عبور کرد و امیه برفت عتاب بن لقوه به بکیر گفت:
«خودمان و عشایرمان را به کشتن دادیم تا خراسان را مضبوط داشتیم، آنگاه امیری از قرشیان میجستیم که کار ما را فراهم آرد اما امیری آمد که با ما بازی میکند و از زندانی به زندانی میبرد.» بکیر گفت: «رای تو چیست؟» گفت: «این کشتیها را بسوزان و سوی مرو برو و امیه را خلع کن و در مرو بمان که تا مدتی آنجا را بخوری.» گوید: احنف بن عبد الله عنبری گفت: «رای درست همین است که عتاب آورد.» بکیر گفت: «بیم دارم این سواران که با منند به هلاکت رسند.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3652
گفت: «از نبودن مردان بیم داری، اگر اینان که با تواند هلاک شوند من از مردم مرو هر چه بخواهی میارم» گفت: «مسلمانان به هلاکت میافتند» گفت: «همین بس است که بانگزنی بانگ زند که هر که تسلیم شود خراج از او بر میدارم و پنجاه هزار کس از نمازگزاران بیایند که نسبت به تو از اینان شنوا- تر باشند و مطیعتر.» گفت: «امیه و همراهان وی هلاک میشوند» گفت: «چرا هلاک شوند، لوازم و کس و دلیری و سلاح وسایل کامل دارند که از خویش دفاع کنند تا به چین رسند.» گوید: پس بکیر کشتیها را بسوخت و به مرو بازگشت و پسر امیه را بگرفت و به زندان کرد و مردم را به خلع امیه خواند که پذیرفتند.
گوید: امیه خبر یافت و با مردم بخارا در مقابل اندک فدیهای صلح کرد و بازگشت و بگفت تا برای وی کشتی بگیرند که گرفتند و فراهم آوردند.
گوید: امیه به سران تمیم که همراه وی بودند گفت: «از کار بکیر شگفتی نمیکنید، من به خراسان آمدم، مرا از او بیم دادند و بر ضد او سخن آوردند و از او شکایت کردند و اموالی را که برده بود یاد کردند، از همه اینها چشم پوشیدم و به جستجو از کار وی و عاملانش نپرداختم. آنگاه نگهبانی را بر او عرضه کردم که نپذیرفت و معافش داشتم سپس او را ولایتدار کردم، اما مرا از او بیم دادند که گفتم بماند و این به سبب حسن نظر با او بود. آنگاه وی را سوی مرو پس فرستادم و کار را بدو سپردم و این همه را کفران کرد و مرا چنانکه میبینید عوض داد.» گوید: جمعی با وی گفتند: «ای امیر، این کار او نبود، عتاب بن لقوه بدو گفته بود کشتیها را بسوزاند.» گفت: «عتاب بن لقوه چیست؟ مگر عتاب یک مرغ بیشتر است؟» و چون سخن
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3653
وی به عتاب رسید در این باب شعری گفت به این مضمون:
«مرغان جوجهدار را سبکرو خواهی دید «ای فرومایهتر از همه عربان «کار خویش را از روی ترس و سستی رها کردی «و از روی حماقت سوی ما آمدی «وقتی کوههای سعد را مقابل خویش دیدی «از مقابل موسی و نوح بازگشتی.» گوید: وقتی کشتیها آماده شد امیه عبور کرد و سوی مرو آمد و موسی بن عبد الله را واگذاشت و گفت: «خدایا با بکیر نیکی کردم و نیکی مرا سپاس نداشت و با من چنان کرد، خدایا زحمت وی را از من بردار.» گوید: شماس بن زیاد که پس از کشته شدن ابن خازم از سیستان باز آمده بود و با امیه به غزا رفته بود گفت: «ای امیر زحمت وی را از تو بر میدارم ان شاء الله.» گوید: امیه شماس را با هشتصد کس از پیش فرستاد که برفت تا به باسان فرود آمد که از آن بنی نصر بود، بکیر به مقابله وی آمد که مدرک بن انیف را همراه داشت اما پدر مدرک همراه شماس بود. بکیر گفت: «در میان مردم تمیم کسی جز تو نبود که با من نبرد کند؟» و او را تحقیر کرد.
شماس بدو پیغام داد: «تو حقیرتر و بدعملتر از منی که با امیه وفا نکردی و سپاس نیکی وی را نداشتی که وقتی آمد حرمتت کرد و متعرض تو و هیچیک از عاملانت نشد.» گوید: پس از آن بکیر به او شبیخون زد و جمع وی را پراکنده کرد و گفت:
«کسی از آنها را مکشید، سلاحشان را بگیرید» و چنان شد که وقتی کسی را میگرفتند سلاحش را میگرفتند و رها میکردند که پراکنده شدند.
گوید: شماس به دهکدهای از آن مردم طی به نام بوینه فرود آمد، امیه بیامد
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3654
و در کشماهن جای گرفت. شماس بن دثار پیش وی باز رفت. آنگاه امیه ثابت بن قطبه وابسته خزاعه را پیش فرستاد که بکیر با وی مقابل شد و ثابت را اسیر کرد و جمع او را پراکنده کرد و خود او را به سبب منتی که بر وی داشته بود رها کرد.
گوید: ثابت پیش امیه بازگشت، آنگاه امیه با کسان بیامد که بکیر با وی بجنگید. ابو رستم خلیل بن اوس عبشمی سالار نگهبانی بکیر بود که در آن روز سخت بکوشید که بدو بانگ زدند: «ای سالار نگهبانی عارمه!» عارمه کنیز بکیر بود. و او عقب رفت. بکیر بدو گفت: «بی پدر بانگ این قوم ترا از جای نبرد که عارمه نری دارد که از او دفاع کند، پرچم خویش را پیش ببر.» گوید: پس بجنگیدند تا بکیر عقب نشست و وارد حصار شد و در بازار قدیم جای گرفت، امیه نیز در باسان جای گرفت. تلاقی در میدان یزید میشد. یک روز عقب نشستند و بکیر از آنها حمایت کرد، روز دیگر در انتهای میدان تلاقی شد و پای یکی از مردم بنی تمیم ضربت خورد که آنرا به زمین میکشید. هریم از او حمایت میکرد. وی گفت: «خدایا مددمان کن و فرشتگان را به کمک ما فرست.» گوید: هریم بدو گفت: «ای مرد، از خویشتن دفاع کن که فرشتگان به تو نمیپردازند» و او حمله برد و باز همان سخن را بگفت که خدایا فرشتگان را به کمک ما فرست.
هریم گفت: «با این سخن ما را واگذار تو را با فرشتگان وا میگذارم و او را حفاظت کرد تا به کسان پیوست.
گوید: یکی از مردم بنی تمیم بانگ زد: «ای امیه رسوا کننده قریش.» گوید: «امیه سوگند یاد کرد که اگر به او دست یافت سرش را ببرد.» و چون به او دست یافت وی را ما بین دو پنجره شهر سر برید.
گوید: روز دیگر تلاقی شد. بکیر بن وشاح ضربتی به سر ثابت بن قطبه زد و بانگ زد: «من ابن وشاحم.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3655
گوید: حریث بن قطبه برادر ثابت به بکیر حمله برد که بکیر عقب رفت و یارانش هزیمت شدند، حریث به تعقیب بکیر رفت تا به نزد پل رسید و بانگ زد: «بکیر کجا میروی.» و بکیر بدو حمله برد. حریث ضربتی به سر او زد که زره سر را برید و شمشیر به سرش رسید که از پای بیفتاد و یارانش او را برداشتند و به شهر بردند.
گوید: بدین ترتیب با آنها نبرد میکردند. صبحگاهان یاران بکیر میآمدند آراسته، در جامههای رنگین و روپوشها و زیر جامههای زرد و سرخ، و اطراف شهر مینشستند و بانگزنی بانگ میزد هر که تیری سوی ما اندازد سر یکی از فرزندانش و کسانش را به طرف او میاندازیم و هیچ کس تیر به آنها نمیانداخت.
گوید: بکیر نگران شد و بیم کرد که اگر محاصره دراز شود مردم از یاری او باز مانند از این رو صلح خواست و آن را خوش داشت. یاران امیه نیز این را خوش داشتند که کسانشان در شهر بودند و به امیه گفتند: «با وی صلح کن.» گوید: و چنان بود که امیه سلامت را دوست داشت و با بکیر صلح کرد که چهار صد هزار بابت او بپردازد و یارانش را چیز دهد و او را به هر یک از ولایتهای خراسان که خواست، بر گمارد و سخن بجیر را درباره او نشنود و اگر از او بدگمان بود به مدت چهل روز در امان باشد تا از مرو برون شود.
گوید: امیه برای بکیر از عبد الملک امان گرفت و برای وی خطی بر در سنجان نوشت و امیه وارد شهر شد.
گوید: کسانی میگویند بکیر همراه امیه به غزا نرفت، بلکه وقتی امیه به غزا میرفت وی را بر مرو جانشین کرد، پس بکیر او را خلع کرد. امیه باز آمد و با وی نبرد کرد سپس با وی صلح کرد و وارد مرو شد.
گوید: امیه به تعهد خویش درباره بکیر عمل کرد و مانند پیش وی را حرمت میکرد و اجازه ورود میداد.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3656
گوید: امیه کس فرستاد و عتاب بن لقوه را پیش خواند و بدو گفت: «تو بودی که چنان مشورت دادی؟» گفت: «خدا امیر را قرین صلاح بدارد، آری.» گفت: «چرا؟» گفت: «دستم تهی بود و قرض بسیار داشتم و از طلبکاران به زحمت بودم.» گفت: «وای تو مسلمانان را به جان هم انداختی و کشتیها را بسوختی. در صورتی که مسلمانان در ولایت دشمن بودند و از خدا نترسیدی.» گفت: «چنین بود، از خدا بخشش میخواهم.» گفت: «قرض تو چه مقدار است؟» گفت: «بیست هزار.» گفت: «از دغلی با مسلمانان دست بر میداری تا قرض ترا بپردازم؟» گفت: «بله، خدایم به فدای تو کند.» گوید: امیه بخندید و گفت: «گمانم جز اینست که میگویی. اما قرض ترا میپردازم» گوید: پس بیست هزار بابت وی بداد که امیه مردی آسانگیر و ملایم و بخشنده بود و هیچ یک از عاملان خراسان در آنجا همانند وی عطیه نداد.
گوید: با وجود این، وی را خوش نداشتند که سخت متکبر بود و میگفت:
«خراسان و سیستان مطبخ مرا کفایت نمیکند.» گوید: امیه بجیر را از نگهبانی خویش عزل کرد و آن را به عطاء بن ابی السائب داد و حکایت کار بکیر را و اینکه او را بخشیده بود برای عبد الملک نوشت.
گوید: عبد الملک سپاهی به امیه حواله داد و کسان برای نایب گرفتن قرار
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3657
پرداخت میکردند. شفیق بن سلیل اسدی با یکی از مردم جرم قرار پرداخت کرد. امیه به گرفتن خراج پرداخت و با کسان سختی کرد. یک روز که بکیر در مسجد نشسته بود و جمعی از بنی تمیم نیز پیش وی بودند از سختگیری امیه با مردم سخن آوردند و مذمت وی کردند و گفتند: «در کار خراجگیری، دهقانان را بر ما مسلط کرده است.» بجیر و ضرار بن حصن و عبد العزیز بن جاریة بن قدامه در مسجد بودند. بجیر این را برای امیه نقل کرد که باور نکرد. بجیر به شهادت آن کسان متوسل شد و نیز شهادت مزاحم ابن ابی المجشر سلمی.
گوید: امیه مزاحم را پیش خواند و از او پرسید که گفت: «شوخی میکرد.» و امیه روی از او بگردانید.
گوید: پس از آن بجیر پیش امیه آمد و گفت: «خدا امیر را قرین صلاح بدارد. به خدا بکیر مرا به خلع تو دعوت کرد و گفت: اگر تو نبودی این قرشی را میکشتم و خراسان را میخوردم.» امیه گفت: «این را باور نمیکنم که با وجود آن کارها که کرد امانش دادم و چیز دادم.» گوید: بجیر، ضرار بن حصین و عبد العزیز بن جاریه را پیش امیه آورد که شهادت دادند که بکیر به آنها گفته بود: «اگر اطاعت من کرده بودید، این قریشی مخنث را کشته بودم.» و ما را دعوت کرد که ترا به غافلگیری بکشیم.
امیه گفت: «شما آنچه را شهادت میدهید بهتر دانید اما درباره وی چنین گمان ندارم. اما وقتی چنین شهادت دادهاید واگذاشتن وی نشان عجز باشد.» و به حاجت خویش عبیده و سالار کشیکبانان خویش عطاء بن ابی السائب گفت:
«وقتی بکیر آمد و دو برادرزادهاش نیز با گردنفرازی بجای نشستند و من برخاستم آنها را بگیرید.» گوید: امیه برای کسان نشست، بکیر با دو برادرزاده خویش بیامد و چون
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3658
نشستند امیه از تخت خویش برخاست و به اندرون رفت. کسان برون شدند. بکیر نیز برون شد که وی را با دو برادرزادهاش بداشتند.
گوید: امیه بکیر را پیش خواند و گفت: «تو بودهای که چنین و چنان گفتهای؟» گفت: «خدایت قرین صلاح بدارد. تحقیق کن و گفته زن تراشیده را مشنو.» گوید: امیه او را بداشت، کنیز وی عارمه را نیز بگرفت و بداشت. احنف بن عبد الله عنبری را نیز بداشت و گفت: «تو از جمله کسانی بودهای که درباره خلع با بکیر سخن کردهای.» گوید: روز بعد بکیر را بیاوردند. بجیر و ضرار و عبد العزیز بن جاریه شهادت دادند که آنها را به خلع امیه و کشتن وی به غافلگیری دعوت کرده است.
گوید: بکیر گفت: «خدایت قرین صلاح بدارد تحقیق کن، اینان دشمنان منند.» گوید: امیه به زیاد بن عقبه که سر مردم بیرون شهر بود و نیز ابن والان عدوی که از سران بنی تمیم بود و نیز به یعقوب بن خالد ذهلی گفت: «او را میکشید؟» اما آنها جواب ندادند.
گوید: پس از آن به بجیر گفت: «او را میکشی؟» بجیر گفت: «آری.» پس بکیر را بدو داد.
یعقوب بن قعقاع اعلم ازدی که دوست بکیر بود از جای خویش برخاست و امیه را نیز گرفت و گفت: «ای امیر در مورد بکیر خدا را به یاد تو میآورم که برای وی چنان تعهد کردهای.» گفت: «ای یعقوب قومش که بر ضدش شهادت دادهاند او را میکشند.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3659
گوید: عطاء بن ابی السائب لیثی سالار نگهبانان امیه به یعقوب گفت: «امیر را رها کن.» و او گفت: «نه». پس عطا او را با دسته شمشیر بزد که به بینیش خورد و خون افتاد و برون رفت و به بجیر گفت: «ای بجیر، کسان به هنگام صلح به بکیر تعهد دادهاند و تو از جمله آنها بودهای. تعهد خود را مشکن.» گفت: «ای یعقوب من به او تعهد ندادهام.» گوید: آنگاه بجیر شمشیر امیه، موصول را که از اسوار ترجمان، ترجمان ابن خازم، گرفته بود، برگرفت.
بکیر بدو گفت: «بجیر اگر مرا بکشی کار بنی سعد را پراکنده میکنی، بگذار این قرشی هر چه میخواهد با من بکند.» بجیر گفت: «نه بخدا، ای پسر زن اصفهانی، مادام که من و تو زنده باشیم کار بنی- سعد سامان نگیرد.» گفت: «ای پسر زن تراشیده، هر چه میخواهی بکن.» گوید: پس بجیر او را بکشت و این به روز جمعه بود.
گوید: امیه دو برادرزاده بکیر را نیز کشت و عارمه کنیز بکیر را به بجیر بخشید.
گوید: درباره احنف بن عبد الله عنبری با امیه سخن کردند که او را از زندان خواست و گفت: «تو هم از جمله کسانی بودی که به بکیر مشورت دادی؟» و به او دشنام داد. آنگاه گفت: «ترا به اینان بخشیدم.» گوید: پس از آن امیه یکی از مردم خزاعه را به مقابله موسی بن عبد الله بن خازم فرستاد که عمرو بن خالد کلابی او را به غافلگیری کشت و سپاهش پراکنده شد. گروهی از آنها از موسی امان خواستند و با وی شدند و بعضیشان نیز سوی امیه بازگشتند.
در این سال امیه، به آهنگ غزا، از نهر، نهر بلخ، گذشت و محاصره شد و
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3660
او و یارانش به سختی افتادند، و از آن پس که نزدیک هلاکت بودند، نجات یافتند و او و سپاهی که همراه داشت سوی مرو بازگشتند و عبدالرحمن بن خالد مخزومی به هجای امیه شعری گفت: به این مضمون:
«به امیه بگوی که سزای بدی را خواهد دید «که بدی را نیز سزایی هست «هر که عتاب ترا تحمل کند یا رد کند «من عتاب ترا تحمل نمیکنم «نیکی میان بدیها که مرتکب میشوی «قسمت به قسمت محو شده است «هر که به هنگام تقسیم نامها «ترا امیه نامیده کاری درست کرده است.» ابو جعفر گوید: در این سال ابان بن عثمان که امیر مدینه بود سالار حج شد، امیر کوفه و بصره حجاج بن یوسف بود و امیر خراسان امیة بن عبد الله.
ابو معشر گوید: ابان بن عثمان به روزگار امارت مدینه دو بار حج کرد: به سال هفتاد و ششم و سال هفتاد و هفتم.
گویند: هلاکت شبیب به سال هفتاد و هشتم بود. درباره هلاکت قطری و عبیدة ابن هلال و عبد رب الکبیر نیز چنین گفتهاند.
در این سال ولید غزای تابستانی کرد.
آنگاه سال هفتاد و هشتم در آمد.
سخن از حوادث مهم سال هفتاد و هشتم
اشاره
از جمله حوادث سال این بود که عبد الملک بن مروان، امیة بن عبد الله را از
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3661
خراسان برداشت و خراسان و سیستان را به حجاج بن یوسف پیوست و حجاج عاملان خود را بر آنجا گماشت.
سخن از عاملانی که حجاج بر خراسان و سیستان گماشت و سبب گماشتن ایشان
گویند: وقتی حجاج از کار شبیب و قطری فراغت یافت از کوفه به بصره رفت و مغیرة بن عبد الله را بر کوفه جانشین کرد. به قولی عبد الرحمن بن عبد الله حضرمی را جانشین کرد سپس او را معزول کرد و مغیرة بن عبد الله را به جایش گماشت. مهلب نیز که از کار ازارقه فراغت یافته بود در بصره پیش حجاج آمد.
ابو المخارق راسبی گوید: وقتی مهلب بن ابی صفره از کار ازارقه فراغت یافت، و این به سال هفتاد و هشتم بود، پیش حجاج آمد که حجاج او را با خویش نشانید و یاران سختکوش مهلب را پیش خواند و چون مهلب از سختکوشی یکی از یاران خویش سخن میکرد حجاج سخن او را تصدیق میکرد و به آنها مرکب داد و عطاهای خوب داد و مقرریشان را بیفزود و گفت: «اینان اهل عملند و اموال حق آنهاست. اینان محافظان مرزها هستند و مایه خشم دشمنان» یوسف بن ابی اسحاق گوید: حجاج مهلب را بر سیستان و خراسان گماشت، مهلب بدو گفت: «کسی را به تو نشان دهم که به کار سیستان داناتر از من باشد که ولایتدار کابل و زابل بوده و از مردمش خراج گرفته و با آنها نبرد کرده و صلح کرده؟» گفت: «آری، کیست؟» گفت: «عبید الله بن ابی بکره؟» ابو المخارق گوید: حجاج مهلب را بر خراسان گماشت و عبید الله بن ابی بکره را بر سیستان. عامل آنجا امیة بن عبد الله بود. وی عامل عبد الملک بود و حجاج وقتی
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3662
به عراق فرستاده شد در کار او دخالت نداشت تا در این سال که عبد الملک او را برداشت و حکومت وی را به حجاج پیوست.
گوید: پس مهلب سوی خراسان رفت و عبید الله بن ابی بکره به سیستان و عبد الله بن ابی بکره باقی سال را آنجا سر کرد.
اما مفضل بن محمد گوید: خراسان و سیستان در آغاز سال هفتاد و هشتم به قلمرو حجاج، عراق، پیوست و او عبید الله بن ابی بکره را به خراسان گماشت و مهلب بن ابی صفره را به سیستان. اما مهلب سیستان را خوش نداشت و عبد الرحمن- ابن عبید عبشمی را که سالار نگهبانی حجاج بود بدید و گفت: «امیر ولایت سیستان را به من داده و ولایت خراسان را به ابی بکره داده اما من خراسان را بهتر از او میشناسم که در ایام حکم بن عمرو غفاری آنجا را شناختهام ابو بکره به کار سیستان تواناتر است با امیر سخن کن که مرا به خراسان فرستد و ابو بکره را به سیستان.» گفت: «خوب، با زاذان فروخ نیز سخن کن که مرا کمک کند.» گوید: مهلب با زاذان فروخ سخن کرد که گفت: «خوب» گوید: عبد الرحمن به حجاج گفت: «مهلب را ولایت سیستان دادهای اما ابو بکره به کار آن تواناتر است.» زاذان فروخ گفت: «راست میگوید» حجاج گفت: «فرمان او را نوشتهایم» زاذان فروخ گفت: «تغییر فرمان وی آسان است» گوید: «پس حجاج ابی بکره را به سیستان فرستاد و مهلب را به خراسان.» گوید: یک هزار هزار بابت خراج اهواز از مهلب مطالبه شد که خالد بن عبد الله وی را به آنجا گماشته بود. مهلب به پسر خویش مغیره گفت: «خالد مرا ولایت اهواز داد و ترا ولایت استخر. حجاج یک هزار هزار از من مطالبه میکند یک نیمه به عهده من و یک نیمه به عهده تو» و چنان بود که مالی به نزد مهلب نمیماند،
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3663
وقتی معزول میشد قرض میگرفت.
گوید: با ابو ماویه آزاد شده عبد الله بن عامر سخن کرد.
ابو ماویه متصدی بیت المال عبید الله بن عامر بوده بود. وی سیصد هزار به مهلب داد. خیره قشیری زن مهلب گفت: «این مقدار برای تعهد تو کافی نیست» و زیور و کالایی را که داشت فروخت و پانصد هزار را تکمیل کرد. مغیره نیز پانصد هزار پیش پدر فرستاد که آنرا پیش حجاج فرستاد.
گوید: مهلب پسرش حبیب را بر مقدمه خویش گماشت. وی پیش حجاج رفت و وداع گفت. حجاج بگفت تا ده هزار و استری سبز بدو دادند.
گوید: حبیب بر آن استر، برفت و یارانش بر اسبان برید بودند تا به خراسان رسیدند بیست روز راه پیمود. هنگام ورود بارهای هیزم پیش روی آنها گذشت و استر رمان شد و از استر و رمیدن وی در پی آن خستگی و تندروی شگفتی کردند.
گوید: حبیب متعرض امیه و عاملان وی نشد. ده ماه آنجا ببود تا مهلب به سال هفتاد و نهم بیامد.
در این سال ولید بن عبد الملک سالار حج بود. این را از ابو معشر روایت کردهاند.
در این سال امیر مدینه ابان بن عثمان بود، امیر کوفه و بصره و خراسان و سیستان و کرمان حجاج بن یوسف بود، مهلب در خراسان جانشین بود و عبید الله بن ابی بکره در سیستان. قضای کوفه با شریح بود. قضای بصره چنانکه گفتهاند با موسی بن انس بود.
در این سال عبد الملک، یحیی بن حکم را به غزا فرستاد.
آنگاه سال هفتاد و نهم در آمد.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3664
سخن از حوادث مهم سال هفتاد و نهم
اشاره
از جمله حوادث این سال طاعونی بود که مردم شام بدان مبتلا شدند چنانکه نزدیک بود از شدت آن نابود شوند و چنانکه گفتهاند در این سال کسی غزا نکرد، به سبب طاعونی که بود و بسیاری تلفات.
در این سال رومیان به مردم انطاکیه دست اندازی کردند.
در همین سال عبید الله بن نبرد رتبیل رفت.
سخن از نبرد عبید الله و رتبیل
ابو المخارق راسبی گوید: وقتی حجاج مهلب را ولایتدار خراسان کرد و عبید الله بن ابی بکره را ولایتدار سیستان کرد، مهلب سوی خراسان رفت و عبید الله ابن ابی بکره سوی سیستان. و این به سال هفتاد و هشتم بود. عبید الله بقیه سال را آنجا ببود، سپس به نبرد رتبیل رفت که به صلح بود و پیش از آن خراجی از او میگرفته بودند که گاه میشد دریغ میکرد و نمیداد.
گوید: حجاج کس پیش عبید الله بن ابی بکره فرستاد که با مسلمانانی که به نزد تواند با رتبیل نبرد کن و باز مگرد تا سرزمینش را به غارت دهی و قلعههایش را ویران کنی و جنگاورانش را بکشی و فرزندانش را اسیر کنی.
گوید: عبید الله با مسلمانانی که از مردم کوفه و بصره به نزد وی بودند حرکت کرد. سالار مردم کوفه شریح بن هانی حارثی ضبابی بود که از یاران علی بوده بود.
عبید الله سالار مردم بصره بود و امیر جمع نیز بود که روان شد و در ولایت رتبیل پیش رفت و از گاو و گوسفند و اموال هر چه خواست گرفت و قلعهها و حصارهایی
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3665
را ویران کرد و بر زمینهای بسیار از سرزمین آنها تسلط یافت. یاران رتبیل که ترکان بودند سرزمینی را پس از سرزمینی تخلیه کردند و مسلمانان پیش رفتند تا نزدیک شهر آنها رسیدند که هیجده فرسنگ با آنجا فاصله داشتند. یاران رتبیل گردنهها و درهها را بستند و مسلمانان را در روستاها رها کردند که در کار خویش فرو ماندند و پنداشتند که به هلاکت افتادهاند.
گوید: ابن ابو بکره کس پیش شریح بن هانی فرستاد که من با این قوم صلح میکنم که مالی به آنها بدهم و بگذارند بروم و کس فرستاد و بر هفتصد هزار درم صلح کرد.
گوید: شریح، عبید الله را بدید و گفت: «بر هر چه صلح کنی حکومت بابت مقرریهایتان حساب میکند.» گفت: «اگر همه عمر مقرریمان ندهند بهتر است که هلاک شویم.» شریح گفت: «به خدا سنی از من گذشته، لذتهایم نابود شده، هر وقت شب و روز که فرا میرسد پندارم نمیرود تا من بمیرم. از مدتها پیش طالب شهادت بودهام. اگر اکنون از دستم برود گمان ندارم بدان برسم تا بمیرم.» آنگاه گفت: «ای مسلمانان همدیگر را بر ضد دشمنتان یاری کنید.» عبید الله بدو گفت: «تو پیری و خرف شدهای» شریح گفت: «ترا همین بس است که بگویند: بستان ابو بکره و حمام ابو بکره، ای مسلمانان هر کس از شما شهادت میخواهد پیش من آید.» گوید: آن روز شریح رجزی میخواند به این مضمون:
«با غم خویش پیری را تحمل میکنم «روزگارها میان مشرکان بودهام «آنگاه پیمبر بیم رسان را دیدهام «پس از وی صدیق او را و عمر را نیز
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3666
«جنگ مهران و جنگ شوشتر را دیدهام «و جماعت صفین و نهر را «و باجمیرات و مشقر را «راستی که این عمر چه درازا است.» و همچنان نبرد کرد تا با گروهی از یاران خویش کشته شد و بعضیها نیز نجات یافتند و از دیار رتبیل بیامدند تا از آنجا خارج شدند و مسلمانانی که به طرف آنها رفته بودند غذا پیش بردند و هر کس از آنها که خورد و سیر شد بمرد و چون کسان چنین دیدند از غذا دادنشان احتراز کردند. کم کمک روغن به آنها میخورانیدند تا غذا خوردن توانستند.
گوید: و چون خبر به حجاج رسید از آنچه رخ داده بود بیاشفت و سخت نگران شد و به عبد الملک نوشت:
«اما بعد: سپاه امیر مؤمنان که در سیستان بود نابود شد و از آنها جز اندکی جان نبرد. دشمنان از این دستبرد بر مسلمانان جرئت آوردهاند و وارد دیارشان شدهاند و بر همه قلعهها و قصرهاشان تسلط یافتهاند. قصد دارم سپاهی انبوه از مردم دو شهر سوی آنها فرستم خواستم رای امیر مؤمنان را در این باب بدانم. اگر فرستادن این سپاه را تأیید کند چنان کنم و اگر تأیید نکند امیر مؤمنان اختیار سپاه خویش را دارد، اما بیم دارم اگر به همین زودی سپاهی انبوه سوی رتبیل و مشرکان وی نرود بر همه آن مرز تسلط یابند.» در این سال مهلب به امارت سوی خراسان رفت و امیة بن عبد الله از آنجا برفت.
به قولی در این سال شریح قاضی از قضا کناره گرفت و ابی برده پسر ابو موسی اشعری را نشان داد که حجاج ابو موسی را از قضا معاف داشت و ابو برده را بر گماشت.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3667
در این سال چنانکه در روایت ابو معشر هست ابان بن عثمان سالار حج بود.
واقدی و دیگر سیرت نویسان نیز چنین گفتهاند.
در این سال ابان بن عثمان از جانب عبد الملک بن مروان امیر مدینه بود.
عامل عراق و همه مشرق حجاج بن یوسف بود، عامل خراسان مهلب بود از جانب حجاج. به قولی مهلب عهدهدار جنگ خراسان بود و پسرش مغیره عهدهدار خراج.
قضای کوفه با ابو برده پسر ابو موسی بود و قضای بصره با موسی بن انس.
آنگاه سال هشتادم درآمد
سخن از حوادث مهمی که به سال هشتادم بود
در این سال چنانکه در روایت محمد بن عمر واقدی آمده سیلی در مکه آمد که حاجیان را ببرد و مکه را آب گرفت و این را سال جحاف گفتند که سیل به هر چه رسید آنرا ببرد (جحف) ثعلبه گوید: سیل بیامد و حاجیان را از دل مکه ببرد به همین جهت سال جحاف نام گرفت. شتران را دیدم که بار بر آن بود و مردان و زنان را که سیل آنها را میبرد و کس را درباره آنها چاره نبود، گویی آب را میبینم که به رکن رسیده بود و بالا آمده بود.
به گفته واقدی در همین سال در بصره طاعون نابود کننده (جارف) رخ داد.
در همین سال مهلب نهر بلخ را طی کرد و به کش رفت.
مفضل بن محمد گوید: وقتی مهلب در کش جا گرفت، أبو الأدهم زیاد بن عمرو زمانی بر مقدمه وی بود با سه هزار کس که پنج هزار کس بودند چون که أبو الأدهم به تدبیر و اندرزگویی و جنگآوری همسنگ دو هزار کس بود.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3668
گوید: وقتی مهلب در کش بود، پسر عموی شاه ختلان بیامد و او را به غزای ختلان خواند، مهلب پسر خویش یزید را با وی فرستاد که با اردوی خویش آنجا فرود آمد، پسر عموی شاه نیز با اردوی خویش سوی دیگر جای گرفت. در آن وقت پادشاه، سبل بود، سبل به پسر عموی خویش شبیخون زد و در اردوگاه وی تکبیر گفتند، پسر عموی سبل پنداشت که عربان با وی خیانت کردهاند و به سبب این که از اردوگاهشان کناره گرفته از خیانت وی بیمناک بودهاند. سبل او را اسیر کرد و به قلعه خویش برد و او را بکشت.
گوید: یزید بن مهلب وارد قلعه سبل شد و با او صلح کردند که فدیهای بدهند و فدیه را برای وی بردند و او پیش مهلب بازگشت.
گوید: مادر کسی که سبل او را کشته بود به مادر سبل پیغام داد: «چگونه از پس آنکه سبل پسر عموی خویش را کشت امید بقای او را داری! وی هفت برادر داشت که همه را کشت و تو مادر یک فرزندی.» گوید: مادر سبل پیغام داد که شیر، فرزند کم دارد و خوگان فرزند بسیار دارند.
گوید: مهلب پسر خویش حبیب را سوی ربنجن فرستاد که با امیر بخارا مقابل شد که چهل هزار کس همراه داشت، یکی از مشرکان هماورد خواست و جبله غلام حبیب به هماوردی، سه کس از آنها را بکشت. آنگاه بازگشت و اردو بازگشت و مشرکان سوی دیار خویش رفتند.
گوید: گروهی از دشمنان به دهکدهای فرود آمدند، حبیب با چهار هزار کس به مقابله آنها رفت و نبرد کرد و بر آنها ظفر یافت و دهکده را سوخت و پیش پدر خویش بازگشت و آنجا را محترقه گفتند. به قولی آنکه دهکده را سوخت جبله غلام حبیب بود.
گوید: مهلب دو سال در کش ببود، بدو گفتند: «چه شود اگر سوی سغد و
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3669
ماورای سغد روی» گفت: «کاش نصیب من از این غزا سلامت این سپاه بود که سالم به مرو بازگردند.» گوید: روزی یکی از دشمنان بیامد و از مهلب هماوردی خواست هریم بن عدی سوی وی رفت، عمامهای داشت که آنرا روی خود پیچیده بود، به جویی رسید و مشرک لختی به وی پرداخت، عاقبت هریم او را بکشت و سلاحش را برگرفت.
مهلب او را ملامت کرد و گفت: «اگر کشته شده بودی و هزار سوار به کمک من میفرستادند، به نظر من همسنگ تو نبودند» گوید: وقتی مهلب به کش بود، از گروهی از مردم مضر بدگمان شد و آنها را بداشت و چون بیامد و صلح شد آنها را رها کرد. حجاج بدو نوشت: «اگر آزاد کردن آنها کار صواب بود بداشتنشان ستم بود.» مهلب گفت: «از آنها بیمناک شدم و بداشتمشان و چون ایمن شدم آزادشان کردم.» گوید: از جمله کسانی که مهلب بداشته بود عبد الملک بن ابی شیخ قشیری بود.
گوید: آنگاه مهلب با مردم کش صلح کرد که فدیهای بگیرد.
گوید: نامه ابن اشعث درباره خلع حجاج پیش مهلب آمد که در کار خلع وی از مهلب کمک خواسته بود و او نامه ابن اشعث را پیش حجاج فرستاد.
در همین سال حجاج عبد الرحمن بن محمد بن اشعث را برای نبرد رتبیل امیر ترکان به سیستان فرستاد.
سیرت نویسان در این باب اختلاف کرده که چرا حجاج، ابن اشعث را به سیستان فرستاد و روزی که حجاج او را به سیستان و جنگ رتبیل میگماشت کجا بود.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3670
یونس بن ابی اسحاق گوید: وقتی نامه حجاج بن یوسف پیش عبد الملک رسید که خبر سپاه عبید الله بن ابی بکره را در ولایت رتبیل با حوادثی که بر آنها گذشته بود نوشته بود به پاسخ وی نوشت:
«اما بعد، نامه تو که از بلیه مسلمانان در سیستان سخن آورده «بودی به من رسید. اینان جمعی بودند که کشته شدن بر آنها رقم رفته بود «و سوی آرامگاههای خویش رفتند و پاداششان به عهده خداست. اما «اینکه رأی مرا درباره فرستادن سپاه سوی مرزی که مسلمانان در آنجا «آسیب دیدهاند خواسته بودی، رأی من این است که رأی خویش را کار «بندی که هدایت یافته و موفق باشی» گوید: و چنان بود که حجاج هیچکس را در عراق از عبد الرحمن بن محمد بن اشعث منفورتر نداشت و میگفته بود: «هر وقت او را دیدم قصد کشتنش کردم.» شعبی گوید: پیش حجاج نشسته بودم که عبد الرحمن بن محمد بن اشعث پیش وی آمد و چون حجاج او را بدید گفت: «راه رفتنش را ببین! به خدا قصد کردم که گردنش را بزنم.» گوید: وقتی عبد الرحمن برون میرفت، برون شدم و از او پیشی گرفتم و بر در سعید بن قیس سبیعی منتظر او ماندم و چون پیش من رسید گفتم: «از در به درون رویم، میخواهم سخنی با تو بگویم که به قید قسم پیش تو بماند و تا حجاج زنده است از آن سخن نیاری» گفت: «خوب» و من گفته حجاج را به او خبر دادم گفت: «به خدا چنان باشم که حجاج پنداشته اگر برای زوال حکومت وی نکوشم و تا او هست و هستم از تلاش بمانم.» گوید: حجاج بن تجهیز بیست هزار کس از مردم کوفه و بیست هزار کس
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3671
از مردم بصره پرداخت و در این باب بکوشید و تلاش کرد، مقرری کسان را به تمام بداد و وادار کرد اسبان خوب و سلاح کامل فراهم آرند. سان دیدن مردم را آغاز کرد و هر که را میدید که از شجاعت وی سخنی میکند، کمک نکو میداد.
گوید: عبید الله بن ابی محجن ثقفی بر عباد بن حصین گذشت که با حجاج بود و آهنگ عبد الرحمن بن ام حکم ثقفی داشت که مردم را سان میدید. عباد گفت:
«اسبی جالبتر و نکوتر از این ندیدهام، اسب نیروست و سلاح، این استر لندهور است.» و حجاج پانصد و پنجاه درم بر مقرری وی افزود. عطیه عنبری بر او گذشت حجاج گفت: «ای عبد الرحمن، با این نیکی کن.» گوید: و چون کار این دو سپاه راست شد حجاج، عطارد بن عمیر تمیمی را فرستاد که در اهواز اردو زد. پس از آن عبید الله بن حجر عامری کلابی را فرستاد، سپس تغییر رای داد و عبد الرحمن بن محمد بن اشعث را فرستاد و عبید الله بن حجر را برداشت.
گوید: عموی عبد الرحمن، اسماعیل بن اشعث پیش حجاج آمد و گفت: «او را نفرست که از مخالفت او بیمناکم. به خدا هر وقت از پل فرات گذشته از هیچیک از والیان اطاعت و تبعیت نکرده» حجاج گفت: «چنین نمیکند، وی از من حساب میبرد و به من علاقه دارد و مخالفت دستور من نمیکند و از اطاعتم به در نمیرود» و او را با سپاه فرستاد که برفت و به سال هشتادم به سیستان رسید و چون آنجا رسید مردم را فراهم آورد.
ابو الزبیر ارحبی همدانی که همراه ابن اشعث بوده بود گوید: به منبر سیستان رفت و حمد خدا گفت و ثنای او کرد آنگاه گفت: «ای مردم، امیر حجاج مرا به مرز شما گماشته و دستور داده با دشمنتان که ولایتتان را به غارت داده و نیکانتان را نابود کرده بجنگم، مبادا کسی از شما به جای ماند که خویشتن را به معرض عقوبت آرد، سوی اردوگاه خویش روید و آنجا با کسان اردو زنید.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3672
گوید: مردم همه در اردوگاه اردو زند، بازارها برای آنها به پا شد و مردم را به فراهم کردن لوازم و ابزار جنگ وادار کرد. خبر به رتبیل رسید و به عبد الرحمن ابن اشعث نامه نوشت و از آسیبی که به مسلمانان زده بود عذر خواست و گفت که این کار را خوش نداشته و آنها به جنگ وادارش کردهاند و صلح خواست و پیشنهاد کرد که خراج از او بپذیرد.
گوید: اما عبد الرحمن به او پاسخ نداد و از او نپذیرفت.
گوید: چیزی نگذشت که عبد الرحمن با سپاه سوی رتبیل رفت و وارد نخستین سرزمین وی شد. رتبیل سپاه خویش را عقب میکشید و سرزمین را روستا به روستا و قلعه به قلعه به وی وا میگذاشت. ابن اشعث هر شهری را میگشود، عاملی آنجا میگماشت و یارانی همراه او میکرد و ما بین شهرها برید مینهاد. بر گردنهها و درهها مراقبان گماشت و در هر جای خطرناک پادگان نهاد و چون بسیاری از سرزمین وی را بگرفت و دستش از گاو و گوسفند و غنایم فراوان پر شد مردم را از پیشروی در سرزمین رتبیل بداشت و گفت: «به همین مقدار که امسال از دیار آنها گرفتهایم بس میکنیم تا خراج آنرا بگیریم و ولایت را نیک بشناسیم و مسلمانان بر راههای آن جرئت آرند. آنگاه به سال آینده به ماورای آن رویم و پیوسته به هر سال قسمتی از سرزمین آنها را بکاهیم تا عاقبت در اقصای ولایت بر سر گنجها و فرزندانشان و قلعههای استوارشان با آنها نبرد کنیم و از ولایتشان نرویم تا خدای هلاکشان کند.» گوید: آنگاه عبد الرحمن به حجاج نامه نوشت و فتوحی را که خدا در دیار دشمن نصیب وی کرده بود و کارها که برای مسلمانان ساخته بود و نظری که درباره کار دشمنان داشت به وی خبر داد.
اما راوی دیگر درباره کار ابن اشعث و سبب این که به ولایتداری سیستان رسید و سوی ولایت رتبیل رفت سخن دیگر آورده و گوید که سبب آن بود که حجاج
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3673
همیان بن عدی سدوسی را به کرمان فرستاده بود که آنجا پادگان باشد و اگر عامل سیستان و سند را به کمک نیاز افتاد به آنها کمک کند، اما همیان و همراهان وی نافرمان شدند و حجاج، ابن اشعث را به نبرد وی فرستاد که وی را هزیمت کرد و به جایش بماند.
گوید: پس از آن عبید الله بن ابی بکره که عامل سیستان بود بمرد و حجاج فرمان ابن اشعث را به ولایتداری سیستان نوشت و سپاهی برای آنها مهیا کرد که دو هزار هزار بجز مقرریهایشان بر آن خرج کرد که سپاه طاوسان نام گرفت و به ابن اشعث دستور داد بر ضد رتبیل اقدام کند.
در این سال ابان بن عثمان سالار حج بود. این را از ابو معشر آوردهاند.
محمد بن عمر واقدی نیز چنین گفته است.
بعضیها گفتهاند در این سال سالار حج سلیمان بن عبد الملک بود.
در این سال عامل مدینه ابان بن عثمان بود. عامل عراق و سراسر مشرق حجاج بن یوسف بود. عامل خراسان مهلب بن ابی صفره بود، از جانب حجاج.
قضای کوفه با ابو برده پسر ابو موسی بود. قضای بصره با موسی بن انس بود.
در این سال عبد الملک پسر خویش ولید را به غزا فرستاد.
آنگاه سال هشتاد و یکم در آمد.
سخن از حوادث سال هشتاد و یکم
اشاره
فتح قالیقلا (گیلکیه) در این سال بود.
علی بن محمد گوید: عبد الملک به سال هشتاد و یکم پسر خویش عبید الله بن عبد الملک را به غزا فرستاد و او قالیقلا را بگشود.
در همین سال بحیر بن ورقا صریمی در خراسان کشته شد.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3674
سخن از کیفیت کشته شدن بحیر بن ورقا
سبب کشته شدن وی آن بود که بحیر به دستور امیة بن عبد الله بکیر بن وشاح را کشته بود و عثمان بن رجا یکی از بنی عوف بن سعد، از ابناء شعری گفت و یکی از ابناء را از آل بکیر به انتقام گرفتن ترغیب کرد به این مضمون:
بخدا بر بلیه صبر کردی و شکم خویش را از شراب صافی پر کردی انتقام را رها کردی و خواب را برگزیدی اگر از مردم عوف بن سعد بودی بحیر را در خویش غوطهور کرده بودی به بحیر بگوی آسوده بخواب و از انتقامجویی مردم عوف باک مدار که عوفیان مردم بزغالهچرانند گوسفند را بگذار که انتقامتان از دست رفت و حکایت مردم مغرب و مشرق شدید بپا خیزید که اگر بکیر بجای بود صبحگاهان با سپاه سوی آنها حمله میبرد» محمد بن مفضل گوید: هفده کس از بنی سعد پیمان کردند که به خونخواهی بکیر برخیزند، جوانی از آنها به نام شمردل از بادیه سوی خراسان رفت و بحیر را دید که ایستاده بود و بدو حمله برد و با نیزه بزد که از پای بیفتاد و پنداشت که او
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3675
را کشته است. کسان گفتند: «خارجی است» و او اسب تازان برفت و اسبش بلغزید که از آن بیفتاد و کشته شد.
گوید: پس از آن صعصعة بن حرب عوفی از بادیه در آمد، چند گوسفند داشت که بفروخت و خری خرید و سوی سیستان رفت و با خویشاوندان بحیر همسایه شد و با آنها خوشرفتاری کرد و گفت: «یکی از بنی حنیفهام از مردم یمامه.» و پیوسته پیش آنها میرفت و مجالست میکرد تا با وی مأنوس شدند. پس به آنها گفت: «در خراسان میراثی دارم که به زور از من گرفتهاند، شنیدهام بحیر در خراسان والا قدر است نامهای برای من بدو نویسید که مرا در کار گرفتن حقم کمک کند.» گوید: پس آنها به بحیر نوشتند و صعصعه حرکت کرد به مرو آمد. در آن وقت مهلب به غزا رفته بود.
گوید: صعصعه در مرو گروهی از بنی عوف را بدید و کار خویش را با آنها بگفت. صیقل آزاد شده بکیر برخاست و سر وی را ببوسید. صعصعه بدو گفت:
«خنجری برای من بیار» گوید: صیقل خنجری برای وی آماده کرد که آنرا سرخ کرد و چند بار در شیر خر فرو برد. آنگاه صعصعه از مرو برفت و از نهر گذشت و به اردوگاه مهلب رسید که در اخرون بود و بحیر را بدید و نامه را بداد و گفت: «من یکی از مردم بنی حنیفهام از یاران ابی بکره بودهام، مالم در سیستان از دست برفت، میراثی در مرو دارم، آمدهام آنرا بفروشم و سوی یمامه باز گردم.» گوید: بحیر بگفت تا خرجیای بدو دادند و وی را جای داد و بدو گفت:
«هر کمکی میخواهی از من بخواه» گفت: «پیش تو میمانم تا کسان باز گردند.» گوید: آنگاه یک ماه یا نزدیک یک ماه بماند و با وی به در و مجلس مهلب میرفت تا به مصاحبت وی شناخته شد.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3676
گوید: و چنان بود که بحیر از کشته شدن به غافلگیری بیمناک بود و به هیچکس اطمینان نمیکرد و چون صعصعه با نامه یاران وی بیامد و گفت: «یکی از مردم بکر بن وایلم»، از وی اطمینان یافت.
گوید: یک روز صعصعه بیامد، بحیر در مجلس مهلب نشسته بود پیراهنی و عبایی به تن داشت و پاپوش به پای. پشت سر وی بنشست و سپس بدو نزدیک شد و بر او افتاد گویی با وی سخن میکرد و خنجر خویش را به تهیگاهش زد و در شکمش فرو برد. کسان گفتند: «خارجی است»، و او بانگ زد: «ای خونیهای بکیر، من خونخواه بکیرم.» گوید: ابو العجفا پسر ابی الخرقا که در آن وقت سالار نگهبانی مهلب بود او را بگرفت و پیش مهلب برد که بدو گفت: «تیره روز باشی، انتقامت را نگرفتی، خودت را نیز به کشتن دادی، بحیر چیزیش نیست» گفت: «ضربتی بدو زدهام که اگر میان کسان تقسیم شود خواهند مرد، بوی شکمش را در دستم یافتم.» گوید: پس مهلب او را بداشت و کسانی از ابناء در زندان پیش وی رفتند و سرش را ببوسیدند.
گوید: بحیر روز بعد، هنگام بر آمدن روز بمرد، به صعصعه گفتند: «بحیر مرد.» گفت: «اکنون هر چه میخواهید و نظر دارید درباره من بکنید اکنون که نذرهای زنان بنی عوف مسجل شد و انتقام خویش را گرفتم، اهمیت نمیدهم که چه خواهد شد به خدا بارها در خلوت فرصت این کار به دست آمد اما خوش نداشتم که نهانی او را بکشم.» مهلب گفت: «کسی را ندیدهام که نسبت به مرگ بیاعتناتر و صبورتر از این باشد» آنگاه بگفت تا ابو سویقه عموزاده بحیر او را بکشد.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3677
انس بن طلق بدو گفت: «وای تو، بحیر کشته شد، این را مکشید» اما ابو سویقه نپذیرفت و او را بکشت و انس او را دشنام داد.
دیگران گفتهاند: پیش از آنکه بحیر بمیرد مهلب، صعصعه را پیش وی فرستاد، انس بن طلق عبشمی بدو گفت: «ای بحیر تو بکیر را کشتهای، این را زنده بدار.» بحیر گفت: «او را نزدیک من آرید، به خدا نباید من بمیرم و تو زنده باشی.» گوید: پس صعصعه را نزدیک وی بردند و سر او را میان دو پای خویش نهاد و گفت: «بدکار تحمل کن که شر به جا مانده است.» ابن طلق به بحیر گفت: «خدایت لعنت کند، من درباره او با تو سخن میکنم و تو پیش روی من او را میکشی.» گوید: بحیر با شمشیر خویش او را بزد تا بکشت. پس از آن بحیر بمرد و مهلب گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» در این غزا بحیر از دست رفت.
گوید: مردم عوف بن کعب و ابناء به خشم آمدند و گفتند: «برای چه یار ما را کشتند؟ انتقام خویش را گرفته بود.» مردم مقاعس و بطون با آنها به منازعه برخاستند چندان که کسان بیم کردند که حادثه بزرگ شود. خردمندان قوم گفتند: «خون صعصعه را به گردن گیرید و خون بحیر را به عوض خون بکیر گیرید.» پس خونبهای صعصعه را بدادند یکی از ابناء به ستایش صعصعه شعری گفت به این مضمون:
«چه جوانی بود که همت وی «از بیابانها و دریاها به آن سوی عراق گذشت «همچنان خویش را به کوشش واداشت.
«تا در اخرون به بحیر دست یافت.» گوید: ابو وکیع عبد ربه الکبیر که از طایفه صعصعه بود سوی بادیه رفت و
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3678
به طایفه بکیر گفت: «صعصعه در کار خونخواهی یار شما کشته شد» که خونبهای او را دادند و برای صعصعه دو خونبها گرفته شد.
ابو جعفر گوید: به روایت ابو المخارق راسبی در این سال عبد الرحمن بن محمد بن اشعث با سپاه عراق که با وی بود، به مخالفت حجاج برخاست و برای نبرد سوی وی آمدند.
اما به پندار واقدی این به سال هشتاد و دوم بود.
سخن از سبب مخالفت عبد الرحمن با حجاج، و کار وی به سال هشتاد و یکم
پیش از این گفتیم که عبد الرحمن به سال هشتادم به ولایت رتبیل رفت و درباره کارهای خویش در آنجا به حجاج نامه نوشت و بدو گفت که بعد چه باید کرد. اینک کار او را در سال هشتاد و یکم از روایت ابو المخارق راسبی یاد میکنیم.
گوید: حجاج در پاسخ نامه عبد الرحمن نوشت:
«اما بعد، نامه تو پیش من آمد و آنچه را در آن یاد کرده بودی «فهمیدم، نامه تو نامه کسی است که متارکه را دوست دارد و به آرامش «دلبسته است و با دشمنان اندک زبون که یک سپاه سخت کوش و لایق «مسلمانان را نابود کردهاند مدارا کرده. قسم به دینت ای پسر مادر «عبد الرحمن، وقتی تو با سپاه و نیروی من از این دشمن دست میداری «از مسلمانانی که کشته شدهاند چشم میپوشی، رای تو را رأی مدبرانه «نمیدانم بلکه چنان دانم که ضعف و آشفته خیالی ترا بدین واداشته «است. نظر مرا که گفته بودم در سرزمینشان پیش روی و قلعههایشان را «ویران کنی و جنگاوران را بکشی و فرزندانشان را اسیر کنی، عمل «کن.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3679
گوید: آنگاه نامهای از پی آن فرستاد که چنین بود:
«اما بعد، مسلمانانی را که با تواند بگوی زراعت کنند و اقامت «گیرند تا خدا ظفرشان دهد که آنجا خانه آنهاست» آنگاه نامهای دیگر فرستاد که چنین بود:
«اما بعد، به دستوری که درباره پیشروی در سرزمین دشمن داده «بودم عمل کن وگرنه اسحاق بن محمد سالار کسان است، وی را با کاری که «بدو سپردهام واگذار.» گوید: عبد الرحمن وقتی نامه حجاج را خواند گفت: «من زحمت اسحاق را تحمل میکنم.» و بدو تعرض کرد.
اسحاق گفت: «چنین مکن» گفت: «قسم به پروردگار این- مقصودش قرآن بود- اگر با کسی گفتی ترا میکشم»، اما او پنداشت که مقصودش شمشیر است و دست خویش را به دسته شمشیر نهاد.
گوید: پس از آن عبد الرحمن کسان را پیش خواند و حمد خدای گفت و ثنای او کرد، سپس گفت: «ای مردم، من نیکخواه شمایم و مصلحت شما را دوست دارم و به همه چیزهایی که مایه سود شماست نظر دارم. درباره کار شما و دشمن نظری داشتم که با خردمندان و جنگ آزمودگان شما مشورت کردم و آنرا پسندیدند و به صلاح حال و آینده شما دانستند، آنرا به امیرتان حجاج نوشتم و نامهای از وی برای من آمده که ناتوان و ضعیفم میخواند و دستور میدهد با شتاب، شما را در سرزمین دشمن پیش ببرم، همان دیاری که دیروز برادرانتان در آن به هلاکت رسیدهاند. من یکی از شما هستم اگر عمل کنید، عمل میکنم و اگر نپذیرید نمیپذیرم.» گوید: کسان برجستند و گفتند: «نه، از دشمن خدا نمیپذیریم و شنوا و مطیع
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3680
او نیستیم.» مطرف بن عامر کنانی گوید: پدرم نخستین کسی بود که آن روز سخن کرد وی شاعر و سخندان بود، از آن پس که حمد خدا گفت و ثنای او کرد گفت: «اما بعد، حجاج درباره شما همان نظر دارد که گوینده سلف داشت وقتی به برادر خویش میگفت: غلامت را بر اسب نشان اگر هلاک شد، شده و اگر نجات یافت از آن تست. حجاج اهمیت نمیدهد که شما را به خطر افکند و شما را سوی دیاری پر از کوه و دره براند که اگر ظفر یافتید و غنیمت یافتید، ولایت را بخورد و مال را به تصرف آرد و موجب فزونی قدرت او شود و اگر دشمنتان ظفر یافت شما دشمنان مبغوض باشید که رنجشان را اهمیت ندهد و نگاهشان ندارد. دشمن خدا را خلع کنید و با عبد الرحمن بیعت کنید شما را شاهد میگیرم که من نخستین کسم که او را خلع میکنم.» گوید: کسان از هر سو بانگ زدند. «چنین کردیم، چنین کردیم، دشمن خدا را خلع کردیم.» گوید: عبد المؤمن بن شبث تمیمی دومی بود که برخاست. وقتی عبد الرحمن آمده بود وی سالار نگهبانی او بود گفت: «ای بندگان خدا اگر اطاعت حجاج کنید تا هستید این ولایت را ولایت شما کند و چون فرعون که سپاه را دور از دیار میداشت شما را دیر بدارد، که شنیدهام وی نخستین کس بود که سپاهیان را دیر میداشت. و چنان دانم که هرگز محبوبان را نبینید تا بیشترتان بمیرید. با امیرتان بیعت کنید و سوی دشمنتان باز گردید و او را از دیارتان برانید.» گوید: پس مردم به طرف عبد الرحمن جستند و با وی بیعت کردند عبد الرحمن گفت: «با من بیعت میکنید بر خلع حجاج، دشمن خدا و یاری من و نبرد با وی به همراه من تا وقتی که خدا او را از سرزمین عراق برون کند»، و مردم با وی بیعت کردند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3681
گوید: در آن وقت از خلع عبد الملک سخنی نیاورد.
عمر بن ذر نقل گوی میگفت: که پدرش آنجا با عبد الرحمن بوده بود که وی را زده بود و بداشته بود به سبب آنکه وی همه به برادرش قاسم بن محمد پرداخته بود و چون کار مخالفت پیش آمد وی را پیش خواند و مرکب داد و جامه پوشانید و مقرری داد و او نیز با کسان همراه وی بیامد و نقل گوی و سخنور بود.
منخل بن حارث عبدی گوید: وقتی عبد الرحمن از سیستان باز آمد عیاض بن همیان بکری را امارت بست داد و عبد الله بن عامر تمیمی را امیر زرنک کرد، آنگاه کس پیش رتبیل فرستاد و با وی صلح کرد بر این قرار که اگر ابن اشعث غلبه یافت مادام که هست خراج بر او نباشد و اگر هزیمت شد و سوی رتبیل آمد وی را پناه دهد.
خشینة بن ولید عبسی گوید: وقتی عبد الرحمن از سیستان حرکت کرد و راه عراق گرفت اعشی بر اسبی پیش روی او میرفت و شعری میخواند به این مضمون:
«بسیار فاصله است میان آن کس که «خانهاش در ایوان است «ایوان خسرو که گلها دارد و دهکدهها «و آنکه در زابلستان بوده است «ثقیف دو دروغپرداز دارد دروغپرداز سلف و دروغپرداز دومین «پروردگارم یک روز یا شب «ما را بر نصف همدان تسلط دهد «تا هر چه بوده تسلی یابد «ما سوی کفرانگر فتنه افکن میرویم «که از پس ایمان
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3682
«در کار کفر طغیان کرده است «همراه ما سرور والا قدر، عبد الرحمن است «با جمعی از مردم قحطان «به شمار چون ملخان «و گروهی انبوه و پر سر و صدا از پسران عدنان.
«به حجاج دوستدار شیطان بگوی «در مقابل جمع مذحج و همدان «مقاومت آرد «که جام زهر قاتل به او نوشانند «و سوی دهکدههای پسر مروانش رانند» گوید: عبد الرحمن، عطیة بن عمرو عنبری را بر مقدمه خویش گماشت. حجاج سپاه سوی او فرستاد و با هر سپاهی مقابل میشد آنرا هزیمت میکرد. حجاج پرسید.
«این کیست؟» گفتند: «عطیه» اعشی درباره عطیه شعری دارد به این مضمون:
«وقتی دربندهای فارس را «یکی یکی پشت سرمان نهادی «عطیه را با سپاه روان کن «که آنها را متوجه تو کند» گوید: عبد الرحمن با کسان روان بود. سراغ ابو اسحاق سبیعی را گرفت که وی را جزو یاران خویش نوشته بود و میگفته بود: «دایی من هستی» بدو گفتند: «چرا پیش عبد الرحمن نمیروی که سراغ ترا گرفته،» اما نخواست پیش وی آید.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3683
گوید: عبد الرحمن برفت تا به کرمان رسید و خرشة بن عمرو تمیمی را بر آنجا گماشت، ابو اسحاق نیز آنجا بماند و در فتنهای دخالت نکرد تا جنگ جماجم رخ داد.
گوید: وقتی کسان وارد فارس شدند، مردم با همدیگر فراهم آمدند و گفتند:
«ما که حجاج عامل عبد الملک را خلع کردهایم، عبد الملک را نیز خلع کردهایم» و درباره عبد الرحمن همسخن شدند.
نخستین کسی که عبد الملک بن مروان را خلع کرد چنانکه در روایت ابو الصلت تمیمی آمده تیحان بن ابجر بود، از مردم بنی تیم الله، که به سخن ایستاد و گفت: «ای مردم من ابو ذبان را خلع میکنم چنانکه این پیراهنم را بیرون میکنم.» گوید: پس از آن مردم بجز اندکی، عبد الملک را خلع کردند و به طرف ا بن اشعث جستند و با وی بیعت کردند. بیعت وی چنین بود که بر کتاب خدا و سنت پیمبر خدا و خلع پیشوایان ضلالت و جهاد با منحرفان بیعت میکنید؟ و چون میگفتند: «آری» با آنها بیعت میکرد.
گوید: و چون خبر خلع به حجاج رسید به عبد الملک نامه نوشت و کار عبد الرحمن را بدو خبر داد و خواست که با شتاب سپاه سوی وی روانه کند.
گوید: آنگاه بیامد و در بصره جا گرفت.
گوید: و چنان بود که مهلب از مخالفت عبد الرحمن همانوقت که در سیستان بود خبر یافت و بدو نوشت:
«اما بعد، ای پسر محمد به مرحله طغیانی دراز بر ضد امت محمد پای نهادهای، خدا را، خدا را، به خویشتن بنگر و خودت را به کشتن مده و خون مسلمانان را مریز و جماعت را به تفرقه مینداز و بیعت را مشکن، اگر گویی از این کسان بر خویشتن بیم دارم، حق است که از خدا بر خویشتن بیشتر از مردم بترسی. به سبب ریختن
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3684
خون و شکستن حرام، خویشتن را به معرض عقوبت خدای میار و سلام بر تو باد.» گوید: مهلب به حجاج نوشت:
«اما بعد، مردم عراق سوی تو روان شدهاند چون سیلی که از بالا سرازیر شود و چیزی آنرا باز ندارد تا به قرارگاه رسد. مردم عراق در آغاز حرکت حریصند و مشتاق زنان و فرزندان خویش و چیزی آنها را باز ندارد تا به نزد کسان خویش افتند و فرزندان خویش را ببویند. در آن وقت با آنها مقابله کن که خدا ترا بر ضد آنها یاری کند ان شاء الله» گوید: و چون حجاج نامه وی را بخواند گفت: «خدایش چنین و چنان کند به خدا در اندیشه من نبوده بلکه خیر خواهی عموزاده خویش کرده است.» گوید: و چون نامه حجاج به عبد الملک رسید سخت بیمناک شد از تخت خویش به زیر آمد و کس فرستاد و خالد بن یزید بن معاویه را پیش خواند و نامه را بدو داد که بخواند و چون نگرانی سخت وی را بدید گفت: «ای امیر مؤمنان اگر این حادثه از جانب سیستان است بیم مکن اگر از جانب خراسان بود میبایست بترسی.» گوید: عبد الملک برون شد و میان کسان به سخن ایستاد و حمد خدا گفت و ثنای او کرد، آنگاه گفت: «مردم عراق عمر مرا دراز یافتهاند و در سرانجام من شتاب دارند، خدایا دلیران شام را بر آنها مسلط کن تا به رضایت تو واصل شوند و چون به رضایت تو واصل شدند به خشم تو نرسند»، آنگاه فرود آمد.
گوید: حجاج در بصره بماند، برای مقابله ابن اشعث آماده میشد و رأی مهلب را ندیده گرفت. هر روز صد و پنجاه و ده و کمتر از سواران شام بر اسبان برید از جانب عبد الملک به نزد وی میرسید. نامهها و فرستادگان وی نیز هر روز به نزد عبد الملک میرسید با خبر ابن اشعث که به کدام ولایت فرود آمده و از کدام ولایت حرکت میکند و کدام یک از مردم بدو پیوستهاند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3685
فضیل بن خدیج گوید: من جزو دیوان کرمان بودم، چهار هزار کس از مردم کوفه و بصره آنجا بودند و چون ابن اشعث بر آنها گذشت با وی حرکت کردند.
گوید: حجاج مصمم شد برای مقابله ابن اشعث حرکت کند با مردم شام برفت تا به شوشتر جای گرفت. مطهر بن حرعکی یا جذامی و عبد الله بن رمیثه طایی را پیش فرستاد که مطهر، سالار جمع بود که برفتند تا به دجیل رسیدند، ا بن اشعث گروهی را به سالاری عبد الله بن ابان خازنی جدا کرده بود با سیصد سوار که پیشتازان وی و سپاه وی بود بودند و چون مطهر بن حر به آنها رسید عبد الله بن رمیثه طایی را بگفت که به آنها حمله برد، گروه عبد الله هزیمت شد و سوی وی بازگشت و یارانش زخمدار شده بودند.
ابو الزبیر همدانی گوید: جزو یاران ابن اشعث بودم که آنها را فراهم آورد و گفت: «از این محل به طرف حریف عبور کنید. کسان از همانجا که گفته بود اسب به دجیل راندند، به خدا خیلی زود بیشتر سواران ما عبور کردند و هنوز کامل نشده بودند که به مطهر بن حر و طایی حمله بردیم به روز قربان سال هشتاد و یکم و هزیمتشان کردیم و بسیار کس از آنها را بکشتیم و اردوگاهشان را به تصرف آوردیم.» گوید: وقتی خبر هزیمت به حجاج رسید که با کسان سخن میکرد ابو کعب ا بن عبید بن سرجس بالای منبر رفت و خبر هزیمت کسان را با وی بگفت که گفت: «ای مردم سوی بصره حرکت کنید که محل اردو و جنگاوران و آذوقه و لوازم است و اینجا که ما هستیم تحمل سپاه ندارید: آنگاه راه بازگشت گریافتند میکشتند و بنها نها را که از، سواران مردم عراق از دنبال وی دا ماندهی را کون یک زاویه رسیدند و کس فرستاد که آذوقه بازرگانان را که در بازار بصره بود بگرفتند و پیش متعلق به آنها بود تصرف میکردند. حجاج برفت و به چیزی نمیپرداخت تاب
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3686
وی آوردند و بصره را به مردم عراق واگذاشت. عامل وی در آنجا حکم ابن ایوب ثقفی بود.
گوید: مردم عراق بیامدند تا وارد بصره شدند. حجاج وقتی این آسیب را دید و راه بازگشت گرفت نامه مهلب را خواست و آنرا بخواند و گفت: «پدر خوب، چه جنگ آزموده مردیست، رای درست را به ما گفت، اما نپذیرفتیم.» به روایت دیگر در آن هنگام عامل بصره حکم بن ایوب بود که کار نماز و زکات را عهدهدار بود و عبد الله بن عامر بن مسمع عهدهدار نگهبانی بود حجاج با سپاه خویش بیامد تا به رستقباذ جا گرفت که از توابع دستوی بود از ولایت اهواز و آنجا اردو زد. ا بن اشعث نیز بیامد و به شوشتر جا گرفت که میان آنها رودی فاصله بود. حجاج، مطهر بن حر عکی را با دو هزار کس فرستاد که پادگانی را از آن ابن اشعث تار و مار کردند، ابن اشعث شتابان بیامد و با آنها نبرد کرد و این به شبانگاه عرفه بود به سال هشتاد و یکم.
گویند: که یک هزار و پانصد کس از مردم شام را بکشتند و باقیمانده به هزیمت پیش وی آمدند. حجاج پنجاه هزار هزار همراه داشت که میان سران سپاه خویش پخش کرد و متعهد آن کرد. آنگاه به هزیمت سوی بصره روان شد.
گوید: ا بن اشعث با یاران خویش سخن کرد و گفت: «حجاج که چیزی نیست، ما آهنگ نبرد عبد الملک داریم.» گوید: مردم بصره از هزیمت حجاج خبر یافتند، عبد الله بن عامر بن مسمع میخواست پل را در مقابل وی ببرد اما حکم بن ایوب یکصد هزار بدو رشوه داد که از این کار دست بداشت. حجاج وارد بصره شد و کس پیش ابن عامر فرستاد و یکصد هزار را از او پس گرفت.
ابو الزبیر همدانی گوید: وقتی عبد الرحمن بن محمد وارد بصره شد و همه کسانی که آنجا بودند از قاریان و کهنسالان، بر نبرد حجاج و خلع عبد الملک با وی بیعت
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3687
کردند.
گوید: یکی از مردم ازد، از تیره جهاضم، به نام عقبة بن عبد الغافر که صحبت پیمبر یافته بود شتابان بیامد و با عبد الرحمن بر نبرد حجاج بیعت کرد.
گوید: حجاج به دور خویش خندق زد، عبد الرحمن نیز به دور بصره خندق زد. ورود عبد الرحمن به بصره در آخر ذی حجه سال هشتاد و یکم بود.
در این سال سلیمان بن عبد الملک سالار حج بود. از ابو معشر چنین روایت کردهاند، واقدی نیز چنین گفته است.
تولد ابن ابی ذئب در این سال بود.
در این سال عامل مدینه ابان بن عثمان بود، عامل عراق و مشرق، حجاج بن یوسف بود. عامل جنگ خراسان مهلب بود. و عامل خراج آنجا مغیرة بن مهلب بود از جانب حجاج. قضای کوفه با ابو برده پسر ابو موسی بود، قضای بصره با عبد الرحمن بن اذینه بود.
آنگاه سال هشتاد و دوم درآمد.
سخن از حوادث سال هشتاد و دوم
اشاره
از جمله حوادث سال، نبردهایی بود که در زاویه میان حجاج و عبد الرحمن رخ داد.
ا بن زبیر همدانی گوید: ورود عبد الرحمن به بصره در آخر ذی حجه بود، در محرم سال هشتاد و دوم نبرد کردند، روزی از دو سوی حمله آغاز کردند و نبردشان سخت شد و مردم عراق آنها را هزیمت کردند که تا پیش حجاج رفتند و عراقیان بر کنار خندقها با آنها نبرد کردند و همه قرشیان و ثقفیان هزیمت شدند.
عبید بن موهب غلام حجاج در این باب شعری دارد به این مضمون:
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3688
«براء و عموزادهاش مصعب «گریزان شدند «قرشیان نیز گریزان شدند «مگر خاندان سعید.» گوید: آنگاه در محرم، در آخرین روز ماه همان روز که مردم عراق مردم شام را هزیمت کردند حمله از دو سوی آغاز شد و پهلوی راست و چپ شامیان عقب رفت.
نیزهها در هم ریخت و صفشان شکست چنانکه عراقیان به ما نزدیک شدند و چون حجاج چنین دید زانو زد و در حدود یک وجب از شمشیر خود را از نیام در آورد و گفت: «چه مردی بود مصعب، چه بزرگوار بود وقتی حادثه بر او فرود آمد» به خدا دانستم که آهنگ فرار ندارد.
گوید: با چشم به پدرم اشاره کردم که اجازه دهد و او را با شمشیر بزنم، اما پدرم اشارهای تند به من کرد که آرام ماندم، و چون نیک نگریستم سفیان بن ابرد کلبی را دیدم که از پهلوی راست به آنها حمله برد و هزیمتشان کرد، گفتم: «ای امیر بشارت که خدا دشمن را هزیمت کرد» به من گفت: «برخیز و بنگر.» گوید: برخاستم و نگریستم و گفتم، «خدا هزیمتشان کرد» گفت: «ای زیاد بر خیز و بنگر» گوید: پس او برخاست و نظر کرد و گفت: «درست است خدایت قرین صلاح بدارد، به طور قطع هزیمت شدهاند» پس او به سجده افتاد.
گوید: وقتی بازگشتم پدرم دشنامم داد و گفت: «میخواستی من و خاندانم را به هلاکت دهی» گوید: عبد الرحمن بن عوسجه پدر ابو سفیان نهمی در نبردگاه کشته شد، عقبة بن عبد الغافر ازدی جهضمی و گروه قاریان به یکجا کشته شدند. عبد الله بن رزام حارثی نیز کشته شد. عبد الله بن عامر بن مسمع نیز کشته شد و سر او را پیش حجاج
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3689
آوردند که گفت: «نمیدانستم این از من جدا شده تاکنون که سر او را پیش من آوردند.» گوید: سعید بن یحیی آن روز با یکی هماوردی کرد و او را بکشت پنداشتهاند وی آزاد شده مفضل بن عباس بود و مردی دلیر بود به نام نصیر و چون حجاج راه رفتن وی را میان دو صف بدید و چنان بود که ترتیب راه رفتن وی را نمیپسندیده بود گفت: «هرگز او را بر این گونه راه رفتن ملامت نمیکنم.» گوید: طفیل بن عامر بن واثله نیز کشته شد وی در فارس هنگامی که با عبد الرحمن از کرمان سوی حجاج میآمده بود شعری گفته بود به این مضمون:
«به حجاج بگویید که عذاب «بر او سایه افکنده است «وقتی به کوفه و بصره رسیم «او فراری شود «و ملعون زاده راه فرار ندارد» حجاج گفت: «چیزی را برای ما خواستی که خدا میدانست در خور تو بود و در دنیا به تو داد، در آخرت نیز عذابت خواهد کرد» گوید: کسان هزیمت شدند، عبد الرحمن سوی کوفه رفت، کسانی از مردم کوفه که با وی بودند همراهش رفتند و نیز آن گروه از سواران بصره که نیروی رفتن داشتند.
گوید: وقتی عبد الرحمن سوی کوفه رفت مردم بصره به طرف عبد الرحمن بن عباس مطلبی رفتند و با وی بیعت کردند که به همدستی آنها پنج روز با حجاج به سختی نبرد کرد، آنگاه برفت و به ابن اشعث پیوست گروهی از مردم بصره نیز از پی مطلبی رفتند و به ابن اشعث پیوستند. تاریخ طبری/ ترجمه ج8 3689 سخن از حوادث سال هشتاد و دوم ….. ص : 3687
ید: حریش بن هلال سعدی از مردم بنی انف الناقه، که زخمی بود سوی
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3690
صفوان رفت و از زخم خویش بمرد. زیاد بن مقاتل از مردم بنی قیس بن ثعلبه در نبردگاه کشته شد وی سالار جمع بنی بکر بن وائل بود و در سپاه اشعث سالاری پیادگان داشت.
هشام بن ایوب ثقفی گوید: حجاج باقیمانده محرم و اول صفر را در بصره ببود آنگاه ایوب بن حکم ثقفی را بر بصره گماشت.
گوید: ابن اشعث سوی کوفه رفت که حجاج، عبد الرحمن حضرمی را که جدش همپیمان حرب بن امیه بوده بود بر آنجا گماشته بود.
یونس بن ابی اسحاق گوید: وی چهار هزار کس از مردم شام را با خود داشت.
سهم بن عبد الرحمن جهنی گوید: شامیانی که با عبد الرحمن حضرمی بودند، دو هزار کس بودند.
گوید: و چنان بود که حنظلة بن وراد، از بنی ریاح و ابن عتاب بن ورقا کار مداین را به عهده داشتند، مطر بن ناجیه یربوعی کار کمکها را داشت وقتی از کار ابن اشعث خبر یافت بیامد تا نزدیک کوفه رسید و ابن حضرمی از بیم وی با شامیانی که همراه داشت در قصر حصاری شد. مطر آنها را محاصره کرد که به صلح آمدند که برون شوند و قصر را به وی واگذارند و با آنها صلح کرد.
یونس بن ابی اسحاق گوید: آنها را دیدم که شتابان از قصر فرود میآمدند درهای قصر را برای مطر بن ناجیه گشوده بودند، کسان بر در ازدحام کردند و مطر به زحمت افتاد شمشیر خویش را کشید و لب استری از آن مردم شام را که از قصر برون میشدند بزد و بینداخت، سپس وارد قصر شد و کسان بر او فراهم آمدند و هر کدام را دویست درم داد.
گوید: دیدم که درمها را میان آنها تقسیم کرد، ابو السفر از جمله کسانی بود که درم گرفت. پس از آن ابن اشعث به هزیمت سوی کوفه رفت و کسانی از دنبال
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3691
وی آنجا آمدند.
ابو جعفر گوید: به گفته بعضیها جنگ دیر الجماجم میان حجاج و ابن اشعث در همین سال بود.
واقدی گوید: جنگ دیر الجماجم در شعبان همین سال بود.
اما به گفته بعضیها به سال هشتاد و سوم بود
سخن از جنگ دیر الجماجم و سبب رفتن ابن اشعث به آنجا و آنچه میان وی و حجاج رفت
ابو الزبیر همدانی ارحبی گوید: من زخمدار بودم وقتی ابن اشعث سوی کوفه رفت مردم کوفه به پیشواز وی آمدند و از پل زبارا گذشته بود که بدو رسیدند وقتی نزدیک پل رسید به من گفت: «رای من اینست که از راه بگردی که مردم زخم ترا نبینند که من خوش ندارم که با زخمیان به آنها برسم، چنین کن» گوید: من از راه بگشتم و کسان بیامدند، وقتی ابن اشعث وارد کوفه شد همه مردم بدو گرویدند، مردم همدان پیش از همه آمدند و به نزدیک خانه عمرو بن حریث اطراف او را گرفتند. اما گروهی از مردم تمیم که زیاد نبودند پیش مطر بن ناجیه رفتند و میخواستند به دفاع از او نبرد کنند اما تاب نبرد کسان نیاوردند.
عبد الرحمن بگفت تا نردبانها و قرقرهها آوردند و نهادند که کسان بالای قصر روند که برفتند و قصر را گرفتند. مطر را پیش عبد الرحمن آوردند که بدو گفت: «مرا زنده بدار که من بهترین سواران توام و از همه کارآمدترم.» گوید: عبد الرحمن بگفت تا مطر را بداشتند. پس از آن وی را پیش خواند و از او در گذشت. مطر با وی بیعت کرد. آنگاه مردم بیامدند و با او بیعت کردند. مردم بصره نیز بیامدند، پادگانها و مرزداران نیز تسلیم شدند. از جمله کسانی که از بصره
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3692
پیش وی آمدند عبد الرحمن بن عباس مطلبی بود که بدین شهره بود که پس از برون شدن ابن اشعث از بصره به مدت سه روز در آنجا با حجاج نبرد کرده بود. وقتی این خبر به عبد الملک بن مروان رسید گفت: «خدا عدی الرحمان را بکشد که فرار کرد اما جوانان قریشی سه روز پس از او جنگ کردند.» گوید: حجاج از بصره بیامد و در دشت راه پیمود تا ما بین قادسیه و عذیب رسید. وی را از ورود به قادسیه مانع شدند. ابن اشعث، عبد الرحمن بن عباس مطلبی را با سپاهی انبوه از مردم کوفه و بصره به مقابله او فرستاد که نگذاشتند وارد قادسیه شود. آنگاه هماهنگ وی راه پیمودند تا به وادی السباع رسیدند. آنگاه برفتند تا حجاج در دیر قره فرود آمد و عبد الرحمن بن عباس در دیر الجماجم فرود آمد. پس از آن ابن اشعث نیز بیامد و در دیر الجماجم جا گرفت و حجاج همچنان در دیر قره بود. بعدها حجاج میگفته بود مگر عبد الرحمن وقتی دید که من در دیر قره جای دارم و او در دیر الجماجم جای گرفته فال نمیزد.
گوید: مردم کوفه و بصره و مرزداران و پادگانها در دیر الجماجم فراهم آمدند و نیز قاریان دو شهر درباره جنگ با حجاج همسخن شدند که همگی وی را منفور داشتند. در این هنگام یکصد هزار جنگاور بودند، از جمله مقرری بگیران، و به همین شما را از آزادشدگان خویش همراه داشتند گوید: برای حجاج نیز از آن پیش که در دیر قره فرود آمد از طرف عبد الملک ابن مروان کمک رسیده بود. حجاج پیش از آنکه در دیر قره جای گیرد میخواسته بود به طرف هیت و ناحیه جزیره رود به این منظور که نزدیک شام و جزیره باشد، که کمک شام از نزدیک بدو رسد و نیز به جزیره که قیمتهای آن از آن بود نزدیک باشد، اما چون به دیر قره رسید گفت: «این منزلگاه از امیر مؤمنان دور نیست. فلالیج و عین التمر نیز مجاور ماست» و آنجا فرود آمد اما به دور اردوگاه خود خندق زده بود. ابن اشعث نیز خندق زده بود.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3693
گوید: کسان هر روز برون میشدند و نبرد میکردند و چنان بود که یکی از دو گروه خندق خویش را به گروه دیگر نزدیکتر میکرد و چون گروه دیگر چنین میدید، خندق خویش را به حریف نزدیکتر میکرد.
گوید: نبرد میان دو گروه سخت شد و چون سران قریش و مردم شام که به نزد عبد الملک بودند و وابستگان او خبر یافتند گفتند: «اگر برداشتن حجاج مردم عراق را راضی میکند برداشتن حجاج، از نبرد با مردم عراق آسانتر است وی را بردار تا مردم عراق به اطاعت آیند و خونهای ما و آنها محفوظ ماند.» گوید: عبد الملک پسر خویش عبد الله را فرستاد و کس پیش برادر خویش محمد بن مروان فرستاد که بسرزمین موصل بود و گفت پیش حجاج رود که هر دو به نزد وی فراهم آمدند و هر کدام با سپاه خویش بودند. به آنها دستور داده بود که با مردم عراق سخن کنند که حجاج از آنجا برداشته شود و مقرریهایشان را نیز چون مقرری مردم شام بدهند، ابن اشعث به هر یک از ولایتهای عراق که بخواهد جای گیرد و تا زنده است و عبد الملک زمامدار است ولایتدار آنجا باشد، اگر این را پذیرفتند حجاج از عراق برداشته شود و محمد بن مروان امیر عراق باشد و اگر نخواستند بپذیرند حجاج سالار جمع شامیان است و عهدهدار نبرد و محمد بن مروان و عبد الله بن عبد الملک مطیع وی باشند.
گوید: هیچ چیز برای حجاج سختتر و خشمانگیزتر و دردناکتر از این نبود که بیم داشت بپذیرند و از عراق برداشته شود. پس به عبد الملک نوشت:
«ای امیر مؤمنان، به خدا اگر مرا به خاطر مردم عراق برداری «چیزی نمیگذرد که به مخالفت تو برخیزند و سوی تو آیند. این کار «جرئتشان را فزون میکند. مگر ندیدی و نشنیدی که مردم عراق با اشتر «بر ضد پسر عفان برخاستند و چون از آنها پرسید که چه میخواهند؟
«گفتند: برداشتن سعید بن عاص. و چون او را برداشت سال به سر نرفته
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3694
«بود که سوی وی رفتند و خونش بریختند، در آهن، آهن کارگر شود، خدا «در آنچه خواهی برای تو نیکی آرد و سلام بر تو باد.» گوید: اما عبد الملک مصر بود که به منظور جلوگیری از نبرد این چیزها به مردم عراق عرضه شود. وقتی محمد و عبد الله با حجاج فراهم آمدند، عبد الله بن عبد الملک برون شد و گفت: «ای مردم عراق، من عبد الله پسر امیر مؤمنانم و او چنین و چنان به شما عرضه میکند» و آن چیزها را یاد کرد.
گوید: گفتند: «امشب باز میگردیم» و برفتند و پیش ابن اشعث فراهم آمدند و هیچ سردار و سرور قوم و یکه سواری نبود که نیامد. ابن اشعث حمد خدای گفت و ثنای او کرد سپس گفت:
«اما بعد اکنون چیزی به شما میدهند که گرفتن آن فرصتی است و بیم دارم که فردا برای مردم صاحب رأی مایه حیرت شود اکنون با آنها برابرید، اگر زاویه را به حساب میگیرند شما نیز جنگ شوشتر را به حساب دارید، آنچه را عرضه میدارند بپذیرید که نیرومندید و توانا و قوم از شما بیمناکند و شما آنها را به کاستی بردهاید به خدا اگر بپذیرید تا وقتی که هستید پیوسته نسبت به آنها جسور باشید و به نزد آنها نیرومند به شمار آیید» گوید: اما کسان از هر سوی برجستند و گفتند: «خدای آنها را به هلاک انداخته و اینک در سختی و تنگی و گرسنگی و کمبودی و ذلتاند و ما شمار بسیار و نرخ ارزان و آذوقه نزدیک داریم، نه به خدا نمیپذیریم.» و بار دیگر عبد الملک را خلع کردند.
گوید: عبد الله بن ذواب سلمی و عمیر بن تیحان، نخستین کسانی بودند که در جماجم عبد الملک را خلع کردند، و اتفاق قوم در کار خلع وی که در جماجم رخ داد، از اتفاقشان که در فارس بود، کاملتر بود.
گوید: محمد بن مروان و عبد الله بن عبد الملک پیش حجاج رفتند و گفتند:
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3695
«اینک تو و اردوگاه و سپاه، مطابق رای خویش کار کن که ما دستور داریم شنوا و مطیع تو باشیم.» حجاج گفت: به شما گفته بودم که در این کار جز شما هدفی ندارند.» سپس گفت: «من برای شما نبرد میکنم، که قدرت من قدرت شماست» گوید: از آن پس وقتی با وی ملاقات میکردند به عنوان امارت به وی سلام میگفتند.
گوید: به پندار ابو یزید سکسکی حجاج نیز وقتی آنها را میدید سلام امارت میگفت اما کار نبرد را به وی واگذاشتند که به عهده گرفت.
محمد بن سایب کلبی گوید: وقتی کسان در جماجم فراهم آمدند شنیدم که عبد الرحمن بن محمد میگفت: «به خدا پسران مروان را به زن کبود چشم عیب میکنند، به خدا نسبتی درستتر از آن ندارند، بدانید که پسران ابی العاص کافرانی از مردم صفوریهاند، اگر خلافت از آن قریش باشد شوکت قریش به دست من شکسته شد، و اگر از آن عربان باشد من پسر اشعث بن قیسم»، و صدای خود را بلند کرد که کسان بشنوند.
گوید: آنگاه برای نبرد آماده شدند، حجاج، عبد الرحمن بن سلیم کلبی را بر پهلوی راست خویش نهاد و عمارة بن تمیم لخمی را بر پهلوی چپ خویش نهاد و سفیان بن ابرد کلبی را بر سواران خویش گماشت و عبد الرحمن بن حبیب حکمی را بر پیادگان خویش گماشت.
ابن اشعث نیز حجاج بن جاریه خثعمی را بر پهلوی راست خویش گماشت، ابرد بن قره تمیمی را بر پهلوی چپ گماشت، عبد الرحمن بن عباس بن ربیعه هاشمی را بر سواران خویش گماشت و محمد بن سعد بن وقاص را بر پیادگان خویش گماشت عبد الله بن رزام حارثی را بر سوارانی گماشت که اسبانشان زره داشت، جبلة بن زحر بن قیس جعفی را بر قاریان گماشت، پانزده کس از مردم قریش و از جمله عامر
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3696
شعبی و سعید بن جبیر و أبو البختری طایی و عبد الرحمن بن ابی لیلی با وی بودند.
گوید: پس از آن هر روز به یک دیگر حمله میبردند و نبرد میکردند لوازم مردم عراق از کوفه و اطراف آن میرسید و چنانکه میخواستند در رفاه بودند اما برادرانشان از مردم بصره و شام در سختی بودند، قیمتهاشان گران بود و خوردنی کم داشتند و گوشت نداشتند و چنان بودند که گفتی در محاصرهاند.
با وجود این صبحگاه و پسین سوی مردم عراق میآمدند و به سختی نبرد میکردند. یکبار حجاج خندق خویش را نزدیک میبرد، بار دیگر آنها نزدیک میآوردند، تا روزی که جبلة بن زحر کشته شد.
در آن روز، کسان را به مقابله کمیل بن زیاد نخعی فرستاد که مردی بود در نبرد معتبر و دلیر و به نزد کسان معتمد، و دسته سوار وی دسته سوار قاریان نام داشت، که از حمله حریفان از جای نمیرفتند و چون حمله میبردند به جان میکوشیدند و به این ترتیب شهره بودند. روزی این دسته به نبرد آمدند، کسان نیز آمدند، حجاج نیز یاران خویش را بیاراست آنگاه با صفهای خویش حمله آورد، ابن اشعث با هفت صف بیامد که یکی از پی دیگری بود، حجاج برای مقابله با دسته سوار قاریان که با جبلة بن زحر بود، سه دسته سوار معین کرد و جراح بن عبد الله حکمی را بر آنها گماشت که سوی دسته سوار قاریان رفتند.
ابو یزید سکسکی گوید: به خدا من جزو سپاهی بودم که برای مقابله جبلة بن زحر معین شد.
گوید: سه بار بر او و یارانش حمله بردیم، هر دسته سوار یکبار حمله میبرد و به خدا چیزی از آنها نکاستیم.
در این سال مغیرة بن مهلب در خراسان درگذشت.
مفضل بن محمد گوید: مغیرة بن مهلب در مرو جانشین پدر بود بر همه کار وی، و در رجب سال هشتاد و دوم بمرد. خبر به یزید رسید و مردم از او بدانستند
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3697
اما به مهلب نگفتند، یزید میخواست وی را خبردار کند و بگفت تا زنان فغان برداشتند.
مهلب گفت: «این چیست؟» گفتند: «مغیره بمرد» گوید: مهلب انا لله گفت و بنالید چنانکه نالیدن بر او چیره شد و یکی از خاصانش او را ملامت کرد، پس مهلب، یزید را پیش خواند و سوی مرو فرستاد، هنگامی که درباره کارها بدو دستور میداد اشک بر ریشش سرازیر بود.
گوید: حجاج به مهلب نامه نوشت و مرگ مغیره را تسلیت گفت که سرور بود.
گوید: وقتی که مغیره بمرد مهلب مقیم کش ما وراء النهر بود که با مردم آنها جنگ داشت.
گوید: یزید با شصت و به قولی هفتاد سوار روان شد که مجاعة بن عبد الرحمن عتکی و عبد الله بن معمر بن سمیر یشکری و دینار سیستانی و هیثم بن منخل جرموزی و غزوان اسکاف، بزرگ زم که به دست مهلب مسلمان شده بود، و ابو محمد زمی و عطیه وابسته عتیک از آن جمله بودند.
گوید: در بیابان نسف پانصد کس از ترکان به آنها رسیدند و پرسیدند: «شما کیستید؟» گفتند: «بازرگانانیم» گفتند: «پس بارهایتان کو؟» گفتند: «از پیش فرستادهایم» گفتند: «چیزی به ما بدهید» گوید: یزید دریغ کرد، اما مجاعه جامه و مقداری کرباس و یک کمان به آنها داد که برفتند، آنگاه نامردی کردند و باز سوی آنها آمدند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3698
یزید گفت: «من آنها را بهتر میشناختم.» گوید: با ترکان نبرد کردند و نبردشان سخت شد، یزید بر اسبی کوتاه بود، یکی از خوارج نیز با وی بود که وقتی یزید او را گرفته بود گفته بود: «مرا زنده بدار» و یزید از او درگذشته بود، بدو گفت: «بیار آنچه داری» و خارجی به ترکان حمله برد و با آنها در آمیخت و پشت سر آنها رسید و یکی از آنها را بکشت، بار دیگر حمله برد و با آنها درآمیخت و از آنها جلو افتاد و یکیشان را بکشت، آنگاه پیش یزید بازگشت.
گوید: یزید نیز یکی از بزرگانشان را بکشت، ساق یزید تیر خورد، کار ترکان بالا گرفت، ابو محمد زمی بگریخت. یزید در مقابل آنها پایمردی کرد تا به یکسو شدند و گفتند: «ما نامردی کردهایم ولی نخواهیم رفت تا همگی بمیریم یا شما بمیرید یا چیزی به ما دهید.» گوید: یزید قسم یاد کرد که چیزی به آنها نخواهد داد.
مجاعه گفت: «ترا به خدا مغیره هلاک شد و دیدی که مهلب از مصیبت وی چه کشید، ترا به خدا خودت را به کشتن مده» گفت: «مغیره از مدت خویش بیشتر نماند و من نیز از مدت خویش بیشتر نخواهم ماند» گوید: مجاعه یک عمامه زرد سوی ترکان انداخت که بگرفتند و برفتند.
گوید: آنگاه ابو محمد زمی با چند سوار و خوراکی بیامد. یزید بدو گفت:
«ای ابو محمد ما را به دشمن تسلیم کردی؟» گفت: «رفته بودم برای شما کمک و خوراکی بیارم» گوید: رجز گوی جماعت رجزی به این مضمون خواند:
«یزید، ای شمشیر ابو سعید «کسان و سپاهیان و جماعت دانند
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3699
«که در جنگ ترکان سرسخت بودی.» و هم اشقری در این باب شعری گفت به این مضمون:
«ترکان دانند که وقتی «با جمعشان مقابل شد «شهابی دیدند که ظلمات را میشکافت «با جوانانی همانند شیران بیشه «که بجز همیاری و صبوری «پناهگاهشان نبود «میدیدیم که خون بر قوم میریخت «اما باک نداشتند و آزرده نبودند.
«بر اسبانی بودند که چندان «در نبردگاه میرفتند «که خون میبلعیدند «در قلمرو مرگ تا وقتی که شب تاریک شد «هیچیک از دو گروه «نه پشت بکردند «و نه هزیمت شدند.» در این سال مهلب با مردم کش در مقابل فدیهای صلح کرد و از آنجا به آهنگ مرو حرکت کرد
سخن از سبب باز آمدن مهلب از کش
مفضل بن محمد گوید: مهلب از گروهی از مردم مضر بدگمان شد و آنها را
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3700
بداشت، و چون از کش بیامد آنها را به جا گذاشت، حریث بن قطبه آزاد شده خزاعه را نیز آنجا نهاد و گفت وقتی فدیه را به تمام گرفتی گروگانها را پس بده.
گوید: مهلب از نهر عبور کرد و چون به بلخ رسید آنجا بماند و به حریث نوشت که بیم دارم اگر گروگانها را به آنها بدهی به تو حمله آرند وقتی فدیه را گرفتی گروگانها را رها مکن تا به سرزمین بلخ رسی.
گوید: حریث به شاه کش گفت: «مهلب به من نوشته گروگانها را نگهدارم تا به سرزمین بلخ رسم، اگر آنچه را به عهدهداری زودتر به من دهی گروگانهایت را بدهم و بروم و به او بگویم که وقتی نامه او رسید که آنچه را به عهده داشتند گرفته بودم و گروگانها را داده بودم» گوید: پس با شتاب مال صلح را بگرفت و کسانی از آنها را که به دست داشت پس داد و به راه افتاد. ترکان راه بر او گرفتند و گفتند: «برای خودت و همراهانت فدیه بده که ما به یزید بن مهلب برخوردیم و او نیز برای خویشتن فدیه داد.» حریث گفت: «در این صورت مرا نیز مادر یزید زاده» و با آنها نبرد کرد و از آنها بکشت و اسیر گرفت که در مقابل اسیران فدیه دادند که بر آنها منت نهاد و آزادشان کرد و فدیه را نیز پس داد.
گوید: این سخن حریث که در این صورت مرا نیز مادر یزید زاده به مهلب رسید و گفت: «این بنده خوش ندارد که خویشاوندش او را زاده باشد» و خشمگین شد.
گوید: و چون حریث به بلخ پیش مهلب رسید از او پرسید: «گروگانها چه شد؟» گفت: «چیزی را که به عهده داشتند گرفتم و آنها را رها کردم» گفت: «مگر ننوشته بودم که آنها را رها نکنی؟» گفت: «وقتی نامه تو رسید که آزادشان کرده بودم و چیزی را که از آن بیمناک
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3701
بودی از پیش برداشتم.» گفت: «دروغ میگویی، به آنها و شاهشان تقرب جستی از نامه من که به تو نوشته بودم مطلعش کردی» و بگفت تا او را برهنه کنند.
گوید: حریث از برهنه شدن بنالید چندان که مهلب پنداشت که پیس دارد.
پس او را برهنه کرد و سیصد تازیانه بزد.
حریث گفت: «خوش داشتم ششصد تازیانهام زده بود اما برهنهام نکرده بود که برهنه شدن را خوش نداشتم و از آن شرم داشتم.» گوید: آنگاه حریث قسم یاد کرد که مهلب را بکشد.
گوید: یک روز مهلب بر نشسته بود، حریث نیز بر نشسته بود وقتی پشت سر مهلب میرفت به دو غلام خویش گفت که او را ضربت بزنند. یکیشان دریغ کرد و از او جدا شد و برفت و آن دیگری که تنها ماند جرئت نیاورد که به مهلب حمله کند.
گوید: وقتی حریث بازگشت به غلام خویش گفت: «چرا از کشتن وی باز ماندی؟» گفت: «به خدا بر تو بیم داشتم، به خدا درباره خودم نگران نبودم، میدانستم که اگر او را بکشم تو کشته میشوی، ما نیز کشته میشویم، با تو نظر داشتم و اگر میدانستم از کشته شدن مصون میمانی او را کشته بودم.» گوید: پس از آن حریث پیش مهلب نرفت و چنان وانمود که بیمار است.
مهلب خبر یافت که او بیمار نمایی میکند و قصد کشتن وی دارد و به ثابت بن قطبه گفت: «برادرت را پیش من بیار که او مانند یکی از فرزندان من است و آنچه درباره وی کردم به خاطر وی و تأدیب وی بود. گاه باشد که یکی از فرزندانم را بزنم و ادب کنم.» گوید: ثابت پیش برادر رفت و او را قسم داد و از او خواست که برنشیند و پیش مهلب
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3702
رود، اما حریث دریغ کرد و از مهلب بیم کرد و گفت: «به خدا از پس آنکه با من چنان کرد پیش وی نمیآیم، از او اطمینان ندارم، او نیز از من اطمینان ندارد.» گوید: و چون ثابت برادر حریث چنین دید بدو گفت: «به خدا اگر رأی تو چنین است بیا پیش موسی بن عبد الله بن خازم رویم» که ثابت بیم داشت حریث مهلب را به غافلگیری بکشد و همگیشان کشته شوند.
گوید: پس با سیصد کس از خدمه و خاصان عرب خویش حرکت کردند.
ابو جعفر گوید: در این سال مهلب بن ابی صفره در گذشت.
سخن از سبب درگذشت مهلب و جای آن
مفضل گوید: وقتی مهلب از کش بازگشت آهنگ مرو داشت و چون به زاغول مرو روذ رسید بیماری باد در تنش افتاد و به قولی بیماریای طاعون مانند گرفت، پس حبیب و دیگر فرزندان خویش را که آنجا بودند پیش خواند و چند تیر بخواست که به هم بسته شد و گفت: «میتوانید این تیرها را یکجا بشکنید؟» گفتند: «نه» گفت: «میتوانید وقتی پراکنده شد آنرا بشکنید؟» گفتند: «آری» گفت: «جماعت نیز چنین است. درباره رعایت خویشاوند به شما سفارش میکنم که رعایت خویشاوند عمر را دراز میکند و مال را بسیار میکند و شمار را فزون. مبادا از خویشاوندان ببرید که بریدن از خویشاوند عذاب جهنم دارد و مایه ذلت و کاستی میشود، دوستی کنید و رعایت همدیگر کنید و کار خویش را فراهم آرید و اختلاف مکنید. با همدیگر نیکی کنید تا کارتان فراهم آید، فرزندان یک مادر اختلاف میکنند چه رسد به فرزندان زنان مختلف. مطیع حکومت و قرین جماعت
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3703
باشید، کردارتان بهتر از گفتار باشد که من خوش دارم که مرد به عمل بیشتر از سخن باشد، از خیرهگویی و خطای گفتار بپرهیزید، که باشد که مرد را قدم بلغزد و به هلاکت افتد. حق ملازمان خویش را بشناسید، کسی که صبح و پسین پیش شما آید همین خدمت او را بس، بخشش را بر امساک برگزینید. مرد عرب که چون وعده دهی پیش روی تو جان دهد، وقتی با وی نیکی کنی چه میکند؟ در کار نبرد تأمل و تدبیر کنید که در کار نبرد، از شجاعت سودمندتر است و چون تلاقی شود قضا فرود آید، اگر کسی دور اندیشی کند و بر دشمن چیره شود گویند: به کار از راهش در آمد و ظفر یافت و او را ستایش کنند و اگر از پس تأمل ظفر نیافت گویند: خطر نکرد و تباهی نیاورد، قضا غالب بود. از خواندن قرآن و آموختن سنت و رسوم صلحا باز نمانید در مجالس خویش از سبکسری و پرگویی بپرهیزید. یزید را جانشین خویش میکنم حبیب را به کار سپاه میگمارم تا آنها را پیش یزید برساند، با یزید مخالفت مکنید.» گوید: مفضل گفت: «اگر یزید را برتری نداده بودی ما او را برتری میدادیم.» گوید: آنگاه مهلب بمرد، با حبیب وصیت کرده بود و حبیب بر او نماز کرد آنگاه سوی مرو رفت. یزید، درگذشت مهلب را برای عبد الملک نوشت و اینکه وی را جانشین خویش کرده است.
گوید: به قولی مهلب به هنگام مرگ و وصیت گفته بود اگر کار به دست من بود سرور فرزندانم حبیب را به کار میگماشتم.
گوید: درگذشت وی در ذی حجه بود به سال هشتاد و دوم.
گوید: نهار بن توسعه تمیمی در رثای وی شعری گفت به این مضمون:
«بدانید که از پس مهلب «غزای غنا بخش برفت
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3704
«و گشاده دستی و بخشش بمرد «که این هر دو در مروروذ «در گور وی جای گرفت «و از مشرق و مغرب نهان ماند «وقتی گویند کدام یک از کسان «بیش از همه به کسان نعمت داد؟
«مهلب را نام بریم و باک نداریم «سرزمینهای هموار و سنگلاخ را «بر روی ما گشود «با سپاهیانی که گفتی «دستههای شتر مرغ بودند «که با نیزهها بدان میزدیم «و گفتی آنرا با ارغوان تازه میآراستیم «مردم قحطان و قبایل هم پیمان آن «از طوایف بکر و تغلب «آنجا فراهم آمدند «قبایل معد به پرچم او پناه آورده بودند «و جان و مادر و پدر به فدای او میکردند.» در این سال حجاج بن یوسف از پس مرگ مهلب یزید بن مهلب را ولایتدار خراسان کرد.
در همین سال عبد الملک، ابان بن عثمان را از مدینه برداشت. به گفته واقدی برداشتن وی سیزده روز رفته از جمادی الآخر بود.
گوید: در همین سال عبد الملک، هشام بن اسماعیل مخزومی را ولایتدار
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3705
مدینه کرد و چون هشام ولایتدار مدینه شد نوفل بن مساحق عامری را از قضای مدینه برداشت، یحیی بن حکم بود که نوفل بن مساحق را به قضای مدینه گماشته بود و همینکه یحیی از مدینه برداشته شد و ابان ولایتدار شد وی را بر قضای مدینه باقی گذاشت. مدت ولایتداری ابان در مدینه هفت سال و سه ماه و سیزده روز بود.
گوید: وقتی هشام بن اسماعیل، نوفل بن مساحق را از قضای مدینه برداشت عمرو بن خالد زرقی را به جایش گماشت.
در این سال چنانکه در روایت ابی معشر آمده ابان بن عثمان سالار حج بود.
حجاج ولایتدار کوفه و مشرق بود، ولایتدار خراسان یزید بن مهلب بود از جانب حجاج.
آنگاه سال هشتاد و سوم در آمد
سخن از حوادث سال هشتاد و سوم
اشاره
از جمله حوادث این سال هزیمت عبد الرحمن بن محمد بن اشعث بود که در دیر الجماجم رخ داد.
سخن از سبب هزیمت عبد الرحمن بن محمد
ابو زبیر همدانی گوید: من جزو سواران جبلة بن زحر بودم و چون مردم شام پیاپی بدو حمله بردند عبد الرحمن بن ابی لیلی فقیه به ما بانگ زد و گفت: «ای گروه قاریان، فرار هیچیک از مردم زشتتر از فرار شما نیست. شنیدم علی، که خدا در صف صالحان منزلتش را بالا ببرد و وی را نیکوترین پاداش شهیدان و صدیقان دهد، به روزی که با مردم شام مقابل شدیم میگفت: «ای مردم هر که ببیند ستمی
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3706
میکنند یا به منکری میخوانند و به دل منکر آن شود قرین سلامت و برائت باشد و اگر به زبان منکر آن شود پاداش یابد و از یار خویش برتر باشد و هر که با شمشیر به انکار آن برخیزد که کلمه خداوند برتر شود و کلمه ستمگران پایین رود، راه هدایت یافته و قلبش از یقین روشن شده. با این منحرفان حادثهآور بدعتگر که جاهل حقند و آنرا نشناختهاند و به ستم پرداختهاند و منکر آن نیستند نبرد کنید.» گوید: أبو البختری گفت: «ای مردم برای حفظ دین و دنیای خویش با آنها نبرد کنید که به خدا اگر بر شما غلبه یابند دینتان را تباه کنند و بر دنیایتان مسلط شوند.» گوید: شعبی گفت: «ای مردم اسلام، با آنها نبرد کنید و از نبردشان باک مدارید که به خدا در بسیط زمین قومی را نمیشناسیم که از آنها ستمگرتر باشند و در کار حکومت جابرتر، سوی آنها بشتابید.» گوید: سعید بن جبیر گفت: «با همت و یقین با آنها نبرد کنید و از نبردشان باز نمانید که گنهکارند و در کار حکومت جبار و در کار دین ستمگر، ضعیفان را زبون کردهاند و نماز را از میان بردهاند.» ابو الزبیر گوید: برای حمله به آنها مهیا شدیم، جبله به ما گفت: «وقتی حمله بردید از سر صدق حمله کنید و روی مگردانید تا صفشان را بشکافید.» گوید: به آنها حمله بردیم و در کار نبردشان بکوشیدیم و نیرو نمودیم و سه گروه را بزدیم تا از هم جدا شد آنگاه برفتیم تا صفشان را شکافتیم و چندان ضربتشان زدیم که از صف برفتند. آنگاه بازگشتیم و جبله را دیدیم که از پا در آمده بود و ندانستیم چگونه کشته شده بود.
گوید: و این، ما را متزلزل کرد و بترسیدیم و به جایی که بودیم توقف کردیم، قاریان ما فراهم بودند و با همدیگر از مرگ جبلة بن زحر سخن داشتیم، گفتی هر یک از ما با مرگ وی پدر یا برادر خویش را از دست داده بود، بلکه در آنجا مرگ
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3707
وی برای ما سختتر مینمود.
گوید: أبو البختری طایی به ما گفت: «مرگ جبلة بن زحر چنین در شما اثر نکند، وی یکی از شما بود که مرگش به هنگام در رسید و نمیشد که اجلش پیش و پس شود، همهتان آنچه را که وی چشیده میچشید و دعوتتان میکنند و اجابت میکنید.» گوید: در چهره قاریان نگریستم، آثار غم بر چهرههاشان عیان بود، زبانها از کار افتاده بود و نومیدی آنها آشکار بود.
ابو یزید سکسکی گوید: وقتی جبله و یارانش به ما حمله کردند عقب رفتیم، به تعقیب ما آمدند و یک گروه ما جدا شد و به یک سو رفت. نیک نگریستیم یاران جبله یاران ما را تعقیب میکردند و او در انتظار بازگشت یاران خویش بر بلندیای ایستاده بود، یکی از ما گفت: «به خدا این جبلة بن زحر است، اکنون که یارانش به نبرد اشتغال دارند و از او غافلند حمله برید شاید او را بکشید.» گوید: پس بدو حمله بردیم، شهادت میدهم که عقب نرفت، بلکه با شمشیر به ما حمله آورد و چون از بلندی فرود آمد با نیزهها بدو ضربت زدیم و از اسبش بینداختیم که بیجان بیفتاد. در این وقت یارانش ما را بدیدند و چون آنها را بدیدیم، از آنها دور شدیم و چون او را کشته دیدند، از انا لله گفتن و نالیدنشان خرسند شدیم و این را در اثنای نبرد کردن و حمله آوردنشان بدانستیم.
عبد الرحمن جهنی گوید: وقتی جبله کشته شد، کسان از کشته شدن وی متزلزل بودند تا بسطام بن مصقله شیبانی پیش ما آمد و مردم از آمدنش دل گرفتند و گفتند:
«این، جای جبله را میگیرد.» گوید: أبو البختری این سخن را از یکیشان شنید و گفت: «روسیاه باشید اگر وقتی یکیتان کشته شد پندارید که بر شما تسلط یافتهاند، اگر اکنون ابن مصقله کشته شود، دل به هلاکت نهید و گویید هیچکس نماند که همراه وی نبرد توان کرد، حقا
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3708
باید از شما نومید بود.» گوید: بسطام از ری آمده بود، در راه با قتیبه تلاقی کرده بود که قتیبه او را سوی حجاج و مردم شام خوانده بود اما بسطام وی را سوی عبد الرحمن و مردم عراق خوانده بود و هیچیک از دیگری نپذیرفته بود. بسطام گفته بود: «اگر با مردم عراق بمیرم بهتر از آنست که با مردم شام زندگی کنم.» گوید: بسطام در ماسبذان بوده بود وقتی بیامد به عبد الرحمن گفت: «مرا سالار سواران ربیعه کن» و عبد الرحمن چنان کرد. بسطام به سواران ربیعه گفت: «ای مردم ربیعه، مرا هنگام جنگ خشونتی هست آنرا تحمل کنید.» گوید: بسطام مردی دلیر بود، یک روز برای نبرد با کسان برفت و با سواران ربیعه حمله برد، تا وارد اردوگاه حریفان شد و آنجا نزدیک به سی زن از کنیز و آزاده گرفتند که آنها را بیاورد و چون نزدیک اردوگاه خویش رسید، آنها را پس فرستاد که برفتند و وارد اردوگاه حجاج شدند.
گوید: حجاج گفت: «برایشان بهتر بود، این قوم زنان خویش را محفوظ داشتند، به خدا اگر آنها را پس نفرستاده بودند، فردا که غلبه مییافتم زنانشان را اسیر میکردم» گوید: پس از آن روز دیگری نبرد کردند، عبد الله بن ملیل همدانی با گروه سواران خویش حمله برد تا وارد اردوگاه حریفان شد و هیجده زن را اسیر کرد.
طارق بن عبد الله اسدی نیز که تیراندازی ماهر بود با وی بود. پیری از مردم شام از خیمه خویش در آمد، اسدی به یکی از یاران خویش میگفت: «حایل این پیر مباش شاید به تیرش بزنم یا بدو حمله برم و با نیزه بزنمش» اما شنید که پیر با صدای بلند میگفت: «خدایا ما و آنها را به سلامت فراهم کن» گوید: مرد اسدی گفت: «خوش ندارم چنین کسی را بکشم» گوید: آنگاه ابن ملیل زنان را، نه چندان دور، بیاورد. آنگاه رهاشان کرد و
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3709
حجاج سخنی همانند سخن پیشین گفت.
هشام به نقل از پدرش گوید: ولید بن نحیت کلبی از مردم بنی عامر با گروه خویش سوی جبلة بن زحر آمد و از بلندیای سوی وی سرازیر شد ولید مردی چهارشانه بود و چون تلاقی کردند ضربتی به سر جبله زد که بیفتاد و هزیمت در یارانش افتاد و سر او را بیاوردند.
عوانه کلبی گوید: وقتی سر جبلة بن زحر را پیش حجاج آوردند آنرا بر دو نیزه کرد، آنگاه گفت: «ای مردم شام، بشارت که این آغاز فتح است، به خدا هرگز فتنهای نبوده که خاموش شود مگر آنکه یکی از بزرگان یمنی در اثنای آن کشته شود، این از بزرگان آنهاست.» گوید: یک روز دیگر به نبرد آمدند، یکی از مردم شام بیامد و هماورد خواست، حجاج بن جاریه سوی او رفت و حمله برد و با نیزه بزد و وی را بینداخت، یارانش حمله آوردند و او را ببردند، معلوم شد یکی از مردم خثعم بود به نام ابو الدرداء.
گوید: حجاج بن جاریه گفت: «تا وقتی که افتاد نشناختمش، اگر شناخته بودمش با او هماوردی نمیکردم خوش ندارم یکی همانند او از قوم من کشته شود.» گوید: ابو حمید، عبد الرحمن بن عوف رواسبی، به نبردگاه آمد و هماورد خواست، پسر عموی وی که از مردم شام بود سوی وی آمد با شمشیر نبرد کردند و هر کدامشان میگفتند: «من جوان کلبیم» آنگاه به همدیگر گفتند: «تو کی هستی؟» و چون از یک دیگر پرسش کردند، جدا شدند.
گوید: عبد الله بن رزام حارثی سوی گروه حجاج رفت و گفت: «یکی یکی سوی من آیید» یکی سوی وی آمد که او را بکشت و سه روز چنین کرد که هر روز یکی را میکشت، و چون روز چهارم شد، باز بیامد، گفتند: «آمد، خدایش نیارد»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3710
وقتی هماورد طلبید حجاج به جراح گفت: «به مقابله او رو.» گوید: پس جراح به مقابله او رفت و عبد الله بن رزام که دوست وی بود بدو گفت: «وای تو، ای جراح چرا به مقابله من آمدی؟» گفت: «به بلیه افتادم.» گفت: «میخواهی کار خیری کنم؟» گفت: «چگونه؟» گفت: «از مقابل تو هزیمت شوم و تو سوی حجاج برگردی و به نزد وی جلوه کنی و ستایش تو کند. من نیز گفته کسان را درباره هزیمت خویش از مقابل تو به خاطر سالم ماندنت تحمل میکنم که نمیخواهم از قوم خویش یکی چون تو را بکشم.» گفت: «چنین کن» گوید: پس حمله آورد که با وی همسازی کرد.
گوید: و چنان بود که زبان کوچک حارثی قطع شده بود و زود تشنه میشد.
غلام وی همراهش بود که قمقمه آبی همراه داشت و همین که تشنه میشد غلام آبش میداد، حارثی همسازی کرد و جراح مصممانه بدو حمله برد که قصد کشتن وی داشت. غلامش بدو بانگ زد که این مرد به کشتن تو مصمم است. پس حارثی به طرف او رفت و با گرز به سرش کوفت که از پای بیفتاد و به غلام خویش گفت: «از آب قمقمه به چهرهاش بزن و آبش بده» و غلام چنان کرد.
گوید: آنگاه حارثی گفت: «ای جراح، بد جوری پاداش مرا دادی من برای تو سلامت خواستم و تو میخواستی مرا بکشی» جراح گفت: «چنین قصدی نداشتم» حارثی گفت: «برو که ترا به سبب خویشاوندی و همطایفگی رها میکنم.» صالح بن کیسان گوید: سعید حرشی میگفت: «من آن روز در صف نبرد بودم
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3711
که یکی از مردم عراق به نام قدامة بن حریش تمیمی بیامد و میان دو صف ایستاد و گفت: «ای گروه عجمزادگان شام، ما شما را به کتاب خدای و سنت پیمبر وی دعوت میکنیم، اگر نمیپذیرید یکی از شما به مقابله من آید.» گوید: پس یکی از مردم شام به مقابله وی آمد که او را بکشت و همچنان تا چهار کس را بکشت و چون حجاج چنین دید، بانگزنی را گفت که بانگ زد: کسی به مقابله این سگ نرود.
گوید: پس مردم از مقابله وی خودداری کردند.
سعید حرشی گوید: من به حجاج نزدیک شدم و گفتم: «خدای، امیر را قرین صلاح بدارد، تو چنان دیدهای که کس به مقابله این سگ نرود. این کسان که هلاک شدهاند به سبب اجلشان هلاک شدهاند، این مرد نیز اجلی دارد و امیدوارم اجلش رسیده باشد، به یاران من که همراهم آمدهاند اجازه بده که یکی از آنها به مقابله وی رود.» حجاج گفت: «عادت این سگ چنین است و مردم را مرعوب کرده است، به یارانت اجازه میدهم هر که میخواهد برود.» صالح بن کیسان گوید: سعید حرشی سوی یاران خویش رفت و به آنها خبر داد، و چون آن مرد بانگ زد و هماورد خواست یکی از یاران حرشی به هماوردی وی رفت و قدامه او را بکشت و این به سعید گران آمد و تحمل ناپذیر بود به سبب سخن حجاج.
گوید: پس از آن قدامه بانگ زد و هماورد خواست. سعید نزدیک حجاج رفت و گفت: «خدا امیر را قرین صلاح بدارد به من اجازه بده به مقابله این سگ روم.» گفت: «این کار از تو ساخته است؟» سعید گفت: «آری چنانم که خواهی»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3712
حجاج گفت: «شمشیرت را بهبینم» گوید: پس او شمشیر خویش را به حجاج داد. حجاج گفت: «شمشیری سنگینتر از این به نزد من هست» و شمشیر را بدو داد. آنگاه به سعید نگریست و گفت: «زرهات خوب است و اسبت نیرومند، نمیدانم با این سگ چگونه خواهی بود؟» سعید گفت: «امیدوارم خدا مرا بر او ظفر دهد» حجاج گفت: «با برکت خدای برو» سعید گوید: به مقابله وی رفتم و چون نزدیکش رسیدم گفت: «ای دشمن خدای بایست» و من ایستادم و از این کار وی خرسند شدم، گفت: «برگزین: یا فرصت دهی و من سه ضربت به تو زنم یا من فرصت دهم و سه ضربت به من زنی، آنگاه فرصت دهی که من بزنم.» گفتمش: «به من فرصت ده» گوید: پس او سینه به قرپوس [1] زین نهاد و گفت: «بزن» و من شمشیرم را با دو دست گرفتم و به زره سر او زدم که فرصت داده بود اما کاری نساخت و از شمشیر و ضربت خویش دلگیر شدم، آنگاه چنان دیدم که ضربتی به شانه او بزنم که یا آنرا قطع کنم یا دست وی را در کار ضربت زدن سست کنم. پس ضربتی زدم که کاری نساخت و از این، دلگیر شدم. کسانی نیز که حاضر نبودند و در اردوگاه بودند و کار مرا شنیدند دلگیر شدند. ضربت سوم نیز چنین بود.
گوید: او شمشیر کشید و گفت: «فرصت بده» و من فرصت دادم و او ضربتی به من زد که مرا بینداخت. آنگاه از اسب خویش پیاده شد و بر سینهام نشست و از پاپوش خویش خنجری، یا کاردی، درآورد و آنرا به گلوی من نهاد و میخواست سرم را ببرد بدو گفت: «ترا به خدا، از کشتن من به اندازه رها کردنم اعتبار و نیکنامی نخواهی یافت.»
______________________________
[1] کلمه متن
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3713
گفت: «تو کیستی؟» گفتم: «سعید حرشی» گفت: «بهتر، ای دشمن خدا برو و آنچه را دیدی با یارت بگو.» سعید گوید: «من شتابان برفتم تا پیش حجاج رسیدم که گفت: «چه دیدی؟» گفتم: «امیر بهتر داند» ابو یزید گوید: أبو البختری طایی و سعید بن جبیر میگفتند: «روا نیست که هیچکس بمیرد مگر با اجازه خدا که مکتوبی مدت دار است هر که پاداش دنیا خواهد از آنش دهیم و هر که پاداش آخرت خواهد از آنش دهیم [1]» آنگاه حمله میبردند تا صف را بشکافند.
ابو المخارق گوید: یکصد روز با آنها نبرد کردیم که من روزها را شمار میکردم.
گوید: صبحگاه روز سه شنبه یک روز رفته از ماه ربیع الأول سال هشتاد و سوم همراه ابن اشعث در دیر الجماجم جای گرفتیم و به روز چهارشنبه چهارده روز رفته از جمادی الاخر هنگام نیمروز هزیمت شدیم، در صورتی که هیچوقت نسبت به آنها جسورتر از آن روز نبودیم و آنها را ناچیزتر نمیدیدیم.
گوید: به روز چهارشنبه، چهارده روز رفته از جمادی الاخر به مقابله آنها رفتیم، آنها نیز به مقابله ما آمدند. بیشتر روز به خوبی با آنها نبرد کردیم. از هزیمت بیمی نداشتیم که بر آن قوم برتری داشتیم، در آن هنگام سفیان بن ابرد کلبی با سواران از جانب پهلوی راست یاران خویش بیامد تا نزدیک ابرد بن قره تمیمی رسید که بر پهلوی چپ سپاه عبد الرحمن بن محمد بود، به خدا چندان جنگ نکرد که هزیمت شد و کسان از کار وی متحیر شدند که مردی دلیر بود و به فرار
______________________________
[1] ما کانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ کِتاباً مُؤَجَّلًا وَ مَنْ یُرِدْ ثَوابَ الدُّنْیا نُؤْتِهِ مِنْها وَ مَنْ یُرِدْ ثَوابَ الْآخِرَةِ نُؤْتِهِ مِنْها (سوره آل عمران آیه 145)
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3714
عادت نداشت کسان پنداشتند که وی را امان دادهاند و قرار کرده که کسان را به هزیمت دهد.
گوید: و چون ابرد تمیمی به هزیمت رفت در سمت وی صفها در هم ریخت و کسان سر خویش گرفتند و به هر سوی روی نهادند، عبد الرحمن به منبر رفت و بنا کرد بانگ میزد که ای بندگان خدا سوی من آیید، من ابن اشعثم.
گوید: عبد الله بن رزام حارثی بیامد و زیر منبر ابن اشعث بایستاد عبد الله بن ذواب سلمی نیز بیامد و نزدیک وی بایستاد و ثبات ورزید تا مردم شام بدو نزدیک شدند که تیرهایشان بدو میرسید. گفت: «ای ابن رزام به این پیادگان و سوارگان حمله کن.» پس ابن رزام به آنها حمله برد تا دور شدند 363) (364 آنگاه سواران و پیادگان دیگر از شامیان آمدند که گفت: «ای ابن ذواب به آنها حمله کن» و او حمله برد تا دور شدند و او همچنان ببود و از منبر دور نشد تا مردم شام وارد اردوگاهش شدند و تکبیر گفتند.
گوید: عبد الله بن یزید ازدی که ملیکه دختر برادرش زن عبد الرحمن بود، بالای منبر رفت و گفت: «فرود آی که بیم دارم اگر فرود نیایی اسیر شوی، شاید اگر بروی به وقت دیگر جمعی را برای مقابله با دشمن فراهم آری که خدا به وسیله آن هلاکشان کند» پس ابن اشعث فرود آمد. مردم عراق اردوگاه را رها کردند و هزیمت شدند و به چیزی نمیپرداختند.
گوید: ابن اشعث با ابن جعدة بن هبیره برفت، کسانی از خاندانش نیز با وی بودند و چون در فلوجه مقابل دهکده بنی جعده رسیدند وسیله عبوری خواستند و برای عبور در آن نشستند، بسطام بن مصقله به آنها رسید و گفت: «ابن اشعث در این کشتی است؟» اما بدو جواب ندادند و بدانست که میان آنهاست و شعری به این مضمون خواند:
«جانی که بر آن بیمناکی نجات نیابد
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3715
«قیس ولایت را به آتش کشید «و چون بیفروخت گریزان شد.» پس از آن برفت تا به خانه خویش رسید، سلاح داشت و بر اسب خویش بود، فرود نیامد، دخترش پیش وی آمد و در او آویخت، کسانش نیز آمدند و گریستن آغاز کردند، آنها را اندرز داد و گفت: «گریه مکنید پندارید اگر از شما جدا شوم چه مدت میان شما میمانم تا بمیرم؟ اگر بمیرم آنکه اکنون روزیتان میدهد زنده است و نمردنیست و از پس مرگ من نیز چون وقت زنده بودنم شما را روزی میدهد» آنگاه با کسان خویش وداع گفت و از کوفه برون شد.
محمد بن سایب کلبی گوید: به وقت نیمروز بود که هزیمت شدند. من دوان بیامدم، نیزه و شمشیر و سپر همراهم بود، همان روز پیش کسان خود رسیدم و چیزی از سلاح را نینداخته بودم.
گوید: حجاج گفت: «رهاشان کنید که پراکنده شوند، تعقیبشان مکنید» و بانگزن بانگ زد که هر که برود در امان است. پس از جنگ نبرد، محمد بن مروان سوی موصل بازگشت و عبد الله بن عبد الملک سوی شام رفت و عراق را به حجاج واگذاشتند.
گوید: حجاج بیامد و وارد کوفه شد و مصقلة بن کرب عبدی را که مردی سخندان بود پهلوی خویش نشانید و گفت: «صفت هر کس را روبرو بگوی، کسانی را که با آنها نکویی کردهایم ناسپاسی و زشت پیمانیشان را بگوی و از هر کس عیبی میدانی عیب او را بگوی و تحقیرش کن.» گوید: و چنان بود که هر کس میخواست بیعت کند بدو میگفت: «شهادت میدهی که کافر شدهای؟» اگر میگفت: «بله» با وی بیعت میکرد وگرنه او را میکشت.
گوید: یکی از مردم خثعم که آن سوی فرات از کسان کناره گرفته بود پیش
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3716
وی آمد که از وضع وی پرسید.
گفت: «آن سوی این آب کناره گرفته بودم و منتظر کار کسان بودم تا تو غلبه یافتی و آمدم که همراه دیگر کسان با تو بیعت کنم.» گفت: «در انتظار ماندی؟ شهادت میدهی که کافری؟» گفت: «چه بد مردی هستم اگر از پس آنکه هشتاد سال خدا را پرستیدهام، به کفر خویش شهادت دهم.» گفت: «در این صورت ترا میکشم.» گفت: «اگرم بکشی، به خدا از عمر من بیش از مدت تشنه شدن خری نمانده و صبح و شب در انتظار مرگم.» گفت: «گردنش را بزنید» و گردن او را بزدند.
گویند: اطراف حجاج قرشی و شامی یا کسی از دو گروه نبود که بر او رحمت نفرستاد و از کشته شدن وی غمین نشد.
گوید: کمیل بن زیاد نخعی را پیش خواند و بدو گفت: «تو بودی که میخواستی از عثمان امیر مؤمنان قصاص گیری؟ همیشه میخواستم به تو دست یابم.» گفت: «به خدا نمیدانم که از کداممان بیشتر خشمگینی؟ از عثمان که خویشتن را به معرض قصاص آورد یا از من که از او درگذشتم» آنگاه گفت: «ای مرد ثقفی، دندان برای من مفشار و چون توده شن بر من مریز و چون گرگ دندان منمای! به خدا از عمر من بیشتر از مدت تشنه شدن خری نمانده که صبحگاه آب میخورد و شامگاه میمیرد شبانگاه آب میخورد و صبحگاه میمیرد، هر چه میخواهی بکن که وعدهگاه به نزد خداست و از پس کشته شدن حساب هست.» حجاج گفت: «حجت بر ضد تو است» گفت: «اگر داوری به دست تو باشد چنین است»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3717
گفت: «بله، از جمله قاتلان عثمان بودهای و امیر مؤمنان را خلع کردهای بکشیدش.» گوید: پس او را پیش آوردند و بکشتند. قاتل وی ابو الجهیم بن کنانه کلبی بود، از بنی عامر بن عوف پسر عم منصور بن جمهور.
گوید: پس از کمیل یکی دیگر را پیش حجاج آوردند که بدو گفت: «مردی را میبینم که گمان ندارم به کفر خویش شهادت دهد.» گفت: «مرا در مورد خودم میفریبی، من کافرترین مردم روی زمینم، و کافرتر از فرعون مقتدر.» گوید: حجاج بخندید و او را رها کرد.
گوید: حجاج یک ماه در کوفه بماند و مردم کوفه را از خانههای کوفه بر کنار داشت.
گوید. و هم در این سال، از آن پس که ابن اشعث در دیر الجماجم هزیمت شد، در مسکن میان وی و حجاج نبرد رخ داد.
سخن از سبب نبرد مسکن و کیفیت آن
ابو یزید سکسکی گوید: از پس نبرد جماجم محمد بن سعد بن ابی وقاص برفت و در مداین جا گرفت و بسیار کس بر او فراهم آمد. عبید الله بن عبد الرحمن قرشی سوی بصره رفت که ایوب بن حکم عموزاده حجاج عامل آنجا بود و شهر را بگرفت. آنگاه عبد الرحمن بن اشعث سوی بصره رفت و عبید الله پیش وی آمد و گفت: «قصد جدایی از تو نداشتم و بصره را برای تو گرفتم.» گوید: حجاج برون شد و از مداین آغاز کرد و پنج روز آنجا بماند و کسان را بنزد گذرگاهها مهیا کرد و چون محمد بن سعد از عبور آنها خبر یافت با یاران خود
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3718
به ابن اشعث پیوست، حجاج سوی آنها رفت و کسان با ابن اشعث سوی مسکن رفتند که بر کنار دجیل بود، مردم کوفه و فراریان از اطراف سوی وی آمدند و کسان، به سبب فرار همدیگر را ملامت کردن گرفتند و بیشترشان با بسطام بن مصقله پیمان مرگ کردند. عبد الرحمن برای یاران خویش خندق زد و از یک سوی آب انداخت که جنگ از یک سمت باشد.
گوید: خالد بن جریر قسری با جمعی از سپاهیان کوفه از خراسان پیش وی آمد و پانزده روز از ماه شعبان را به سختی نبرد کردند تا زیاد بن غنیم قینی که عهده- دار پادگانهای حجاج بود کشته شد و کشته شدن وی حجاج و یاران وی را به سختی متزلزل کرد.
ابو جهضم ازدی گوید: حجاج همه شب میان ما راه میرفت و میگفت: «شما اهل اطاعتید و آنها اهل معصیت، شما در کار رضای خدا میکوشید و آنها در کار خشم خدا میکوشند، خدای را با شما رسمی نکو هست که در هر نبردی صمیمانه بکوشید و در مقابل آنها صبوری کنید به دنبال آن نصرت و ظفرتان دهد. صبحگاهان مصممانه سوی آنها روید که من در ظفر شک ندارم ان شاء الله» گوید: هنگام سحر ما را آرایش داده بود و چون صبح شد به مقابله آنها رفتیم و سخت بجنگیدیم.
گوید: عبد الملک بن مهلب با گروهی پیش ما آمد که گروهی به دور وی بود در آن وقت سواران سفیان بن ابرد هزیمت شده بودند حجاج بدو گفت: «ای عبد الملک این پراکندگان را فراهم آر، شاید من با آنها حمله برم» و چنان کرد و کسان از هر سو حمله بردند و مردم عراق نیز هزیمت شدند، أبو البختری طایی و عبد الرحمن بن ابی بلیلی کشته شدند پیش از آنکه کشته شوند گفته بودند: «هر دم فراری شدن برای ما زشت است» و کشته شدند.
گوید: بسطام بن مصقله با چهار هزار کس از مردم مصمم کوفه و بصره پیش
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3719
رفت که نیام شمشیرها را شکستند. مصقله به آنها گفت: «اگر چنان بود که وقتی از مرگ میگریزیم از آن نجات مییافتیم، میگریختیم ولی میدانیم که مرگ به زودی به ما میرسد پس، از آنچه به ناچار میرسد، کجا میگریزیم، ای قوم شما بر حقید، در راه حق بجنگید، به خدا اگر بر حق نبوده باشید مردن با عزت از زندگی با ذلت بهتر است.» گوید: بسطام و یارانش نبردی سخت کردند که در اثنای آن بارها مردم شام را عقب راندند و عاقبت حجاج گفت: «تیراندازان را بیارید و جز آنها کسی با اینان نبرد نکند». و چون تیراندازان به مقابله آنها آمدند و کسان از هر سو در میانشان گرفتند یکسره کشته شدند بجز اندکی.
گوید: بکیر بن ربیعه ضبی را به اسیری گرفتند و پیش حجاج آوردند که او را بکشت.
ابو الجهضم گوید: اسیری را بیاوردم که حجاج او را به دلیری میشناخت و گفت: «ای مردم شام از جمله کارهای خدا برای شما این است که این جوان، یکه سوار مردم عراق را به اسیری آورده که من گردنش را بزنم» و او را کشت.
گوید: ابن اشعث همراه هزیمتیان سوی سیستان رفت، حجاج، عمارة بن تمیم لخمی را به تعقیب آنها فرستاد محمد پسر حجاج نیز با وی بود اما عماره سالار جمع بود. عماره از پی عبد الرحمن برفت و در شوش بدو رسید که لختی از روز بجنگید آنگاه با یاران خویش هزیمت شد که برفتند تا به شاپور رسیدند، کردان نیز به جمع عبد الرحمن پیوستند و به دور وی فراهم آمدند و عمارة بن تمیم بر سر گردنه با آنها نبردی سخت کرد. عاقبت عماره با بسیار کس از یارانش زخمدار شدند و گردنه را به آنها واگذاشتند و عبد الرحمن برفت تا به کرمان رسید.
واقدی گوید: نبرد زاویه به نزدیک بصره در محرم سال هشتاد و سوم رخ داد.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3720
منخل بن حابس عبدی گوید: وقتی عبد الرحمن بن محمد وارد کرمان شد، عمرو بن لقیط عبدی که از جانب وی عامل کرمان بود بیامد و ضیافتی ترتیب داد که فرود آمد. پیری از مردم عبد القیس به نام معقل بیامد و گفت: «به خدا ای ابن اشعث شنیدهایم که ترسو بودهای.» عبد الرحمن گفت: «به خدا ترسو نبودم پیادگان را مقابل پیادگان فرستادم، سواران را به سواران پیوستم، سواره نبرد کردم، پیاده نبرد کردم، در هیچ نبردی هزیمت نشدم و عرصه را به حریف وانگذاشتم مگر وقتی که جنگاوری در مقابل ندیدم و کس نبود که همراه من نبرد کند با ملکی در افتادم که مدت معین دارد.» گوید: آنگاه عبد الرحمن با همراهان خویش برفت و به بیابان کرمان زد.
هشام بن ایوب ثقفی گوید: وقتی ابن اشعث به بیابان کرمان رفت و مردم شام از پی او رفتند، یکی از مردم شام در بیابان وارد قصری شد. در آنجا نوشتهای دید که یکی از مردم کوفه چیزی از شعر ابو جلده یشکری را نوشته بود، از قصیدهای دراز، به این مضمون:
«ای دریغ وای اندوه وای داغ دل «از آنچه بر ما رخ داد «دین و دنیا هر دو را واگذاشتیم «حلیلهها و فرزندان را رها کردیم «نه مردم دیندار بودیم که «وقتی به بلیه افتادیم صبوری کنیم «و نه مردم دنیا بودیم که اگر «به دینی امیدوار نیستیم «از دنیا دفاع کنیم «خانههای خویش را
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3721
«به اوباش عک و نبطیان دهکدهها و اشعریان «واگذاشتیم» گوید: ابن اشعث برفت تا به زرنگ رسید که شهر سیستان بود و یکی از مردم بنی تمیم به نام عبد الله بن عامر بعار از طایفه بنی مجاشع بن دارم عامل آنجا بود که عبد الرحمن وی را گماشته بود و چون عبد الرحمن به هزیمت آنجا رسید در شهر را ببست و نگذاشت وارد شهر شود، عبد الرحمن چند روزی آنجا بماند امید داشت در شهر گشوده شود و وارد شود و چون دید به شهر دسترسی ندارد حرکت کرد و سوی بست رفت که یکی از مردم بکر بن وائل به نام عیاض پسر همیان پدر ابو هشام سندوسی را بر آنجا گماشته بود.
گوید: عیاض از ابن اشعث پیشواز کرد و گفت: «فرود آی» و عبد الرحمن بیامد و آنجا فرود آمد. عیاض انتظار کشید و چون یاران عبد الرحمن غافل شدند و از دور وی پراکنده شدند، بدو تاخت و او را به بند کرد که میخواست با تسلیم وی از حجاج امان بگیرد و به نزد وی منزلت یابد.
گوید: رتبیل که از آمدن عبد الرحمن خبر یافته بود، با سپاهیان خویش به پیشواز وی روان شد، و بیامد تا بست را محاصره کرد و آنجا فرود آمد و کس پیش مرد بکری فرستاد که به خدا اگر آزارش کنی که خرده چیزی به چشمش افتد یا زیانش زنی یا یک موی از او کم شود، از اینجا نروم تا ترا پایین بکشم و با همه کسانت بکشم و فرزندانتان را اسیر کنم و اموالتان را میان سپاه تقسیم کنم.
گوید: بکری بدو پیغام داد: «ما را به جان و مال امان بده و ما عبد الرحمن را به حال سلامت با همه اموالش به تو تسلیم میکنیم.» گوید: پس رتبیل به این قرار با آنها صلح کرد و امانشان داد که در را بر روی ابن اشعث گشودند و او را رها کردند که پیش رتبیل آمد و گفت: «این، بر این شهر عامل من بود و وقتی او را گماشتم مورد اعتماد و اطمینان من بود و اما خیانت کرد و با من
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3722
چنان کرد که دیدی، اجازه بده او را بکشم.» گوید: رتبیل گفت: «من او را امان دادهام و خوش ندارم که با وی نامردی کنم.» گفت: «پس اجازه ده او را فرو کشم و بیازارم و تحقیر کنم» گفت: «این کار رواست» گوید: عبد الرحمن بن اشعث با مرد بکری چنان کرد. آنگاه با رتبیل وارد ولایت او شد. رتبیل وی را به نزد خویش جای داد و حرمت کرد و بزرگ داشت بسیار کس از هزیمتیان نیز با وی بودند.
گوید: پس از آن بیشتر هزیمتیان و جمع یاران عبد الرحمن و کسانی از سران و سرداران که امید امان نداشتند و در همه جنگها همراه ابن اشعث بر ضد حجاج عمل کرده بودند و بار اول امان او را نپذیرفته بودند و بر ضد وی به جان کوشیده بودند از پی ابن اشعث و به جستجوی وی آمدند تا به سیستان رسیدند که در آنجا از جمع آنها و پیروانشان از مردم سیستان و مردم شهر نزدیک به شصت هزار کس فراهم شد که به نزدیک عبد الله بن عامر بعار فرود آمدند و وی را محاصره کردند و به عبد الرحمن که به نزد رتبیل بود نامه نوشتند و از آمدن و شمار و جماعت خویش بدو خبر دادند.
گوید: عبد الرحمن بن عباس مطلبی، پیشوای نماز آنها بود. به ابن اشعث نوشتند سوی ما بیا شاید سوی خراسان حرکت کنیم که سپاهی بزرگ از ما آنجا هست و شاید با ما برای نبرد با اهل شام بیعت کنند، خراسان ولایتی فراخ است و آنجا مردان و قلعهها هست.
گوید: عبد الرحمن با یاران خویش سوی آنها رفت و عبد الله بن عامر بعار را محاصره کردند تا از قلعه فرود آوردند و عبد الرحمن بگفت تا او را بزدند و عذاب دادند و بداشتند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3723
گوید: عمارة بن تمیم با مردم شام سوی آنها آمد، یاران عبد الرحمن بدو گفتند: «از سیستان برویم و اینجا را به وی واگذاریم و سوی خراسان شویم.» عبد الرحمن گفت: «یزید بن مهلب در خراسان است، جوانی است دلیر و سر سخت و حکومت خویش را به شما وا نمیگذارد، اگر وارد آنجا شوید با شتاب سوی شما آید، مردم شام نیز از تعقیبتان دست بر نمیدارند نمیخواهم که مردم خراسان و مردم شام بر ضد شما فراهم آیند و بیم دارم که به منظور نرسید.
گفتند: «مردم خراسان از ما هستند و امیدواریم اگر وارد آنجا شدیم کسانی از آنها که تبعیت ما میکنند، بیشتر از آنها باشند که با ما نبرد میکنند، خراسان سرزمینی دراز و پهناور است. در آنجا هر چه خواهیم دور رویم و بمانیم تا خدا حجاج یا عبد الملک را هلاک کند، یا کار خویش را بنگریم.» عبد الرحمن گفت: «به نام خدای حرکت کنید» گوید: پس برفتند تا به ولایت هرات رسیدند و ناگهان عبید الله بن عبد الرحمن قرشی با دو هزار کس از اردوی ابن اشعث برون شد و از او جدایی گرفت و راهی جز راه آنها گرفت. صبحگاهان ابن اشعث میان کسان به سخن ایستاد و حمد خدا گفت و ثنای او کرد آنگاه گفت: «اما بعد، در این نبرد با شما بودم و در هر نبرد همراهتان ثبات آوردم تا وقتی که کس از شما در نبردگاه نماند و چون دیدم که نبرد نمیکنید به پناهگاه و امانگاهی آمدم و آنجا ببودم. آنگاه نامههایتان پیش من آمد که سوی ما بیا که فراهم شدهایم و کارمان یکی شده شاید با دشمن خویش نبرد کنیم. من پیش شما آمدم و چنان دیدید که سوی خراسان شوم و پنداشتید که به دور من فراهم میشوید و از من جدا نمیشوید. اینک عبید الله بن عبد الرحمن چنان کرد که دیدید، مرا همین حادثه از شما بس، هر چه میخواهید بکنید، من نیز سوی همان یارم میروم که از پیش وی به نزد شما آمدم، هر کس از شما که خواهد همراه من بیاید، بیاید و هر که این را خوش ندارد، در پناه خدا هر جا میخواهد برود.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3724
گوید: گروهی از آنها از وی جدا شدند و گروهی با وی بماندند، بیشتر سپاه بجای ماند و چون ابن اشعث برفت سوی عبد الرحمن بن عباس رفتند و با وی بیعت کردند ابن اشعث به نزد رتبیل رفت. آن گروه نیز راه خراسان گرفتند تا به هرات رسیدند و آنجا به رقاد ازدی برخوردند که از طایفه عتیک بود و او را بکشتند و یزید بن مهلب به مقابله آنها آمد.
اما مفضل بن محمد گوید که وقتی ابن اشعث در نبرد مسکن هزیمت شد، سوی کابل رفت و عبد الله بن عبد الرحمن سوی هرات رفت و ابن اشعث را به سبب فراری شدن نکوهش کرد و عیب او گفت.
گوید: عبد الرحمن بن عباس به سیستان آمد که یاران فراری ابن اشعث بدو پیوستند و با جمعی که گویند بیست هزار کس بود سوی خراسان رفت و در هرات جای گرفت که آنجا با رقاد بن عبید عتکی رو به رو شدند و او را بکشتند.
گوید: عبد الرحمن بن منذر از مردم عبد القیس نیز همراه عبد الرحمن بن عباس مطلبی بود.
گوید: یزید بن مهلب کس پیش عبد الرحمن مطلبی هاشمی فرستاد که ولایتهای دیگر گسترده است و کسان هستند که آسانتر از من خورده میشوند و نیروی کمتر دارند. سوی ولایتی رو که جزو حکومت من نباشد که نبرد ترا خوش ندارم، اگر خواهی برای کمک به این سفر مالی بتو دهم دریغ نکنم.
گوید: عبد الرحمن هاشمی بدو پیغام داد که ما برای نبرد یا اقامت به این ولایت نیامدهایم میخواهیم بیاساییم آنگاه برویم ان شاء الله و حاجتی به مال تو نداریم.
گوید: فرستاده یزید برفت، اما هاشمی خراج گرفتن آغاز کرد و چون خبر به یزید رسید گفت: «کسی که میخواهد بیاساید و برود خراج نمیگیرد» پس مفضل را با چهار هزار و به قولی شش هزار کس فرستاد و خود با چهار هزار کس از
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3725
پی وی روان شد.
گوید: یزید خویشتن را با سلاح وزن کرد که چهارصد رطل بود. گفت:
«چنین میبینم که برای جنگیدن سنگین شدهام، کدام اسب مرا تواند برداشت.» آنگاه اسب خویش، کامل، را خواست و بر آن نشست و جدیع بن یزید دایی خویش را بر مرو جانشین کرد و از راه مروروذ حرکت کرد و پیش قبر پدر رسید و سه روز آنجا ببود و به هر کدام از همراهان خویش صد درم داد. آنگاه سوی هرات رفت و کس پیش عبد الرحمن هاشمی فرستاد که «بیاسودی و چاق شدی و خراج گرفتی خراجی که گرفتهای از آن تو باشد اگر بیشتر خواهی بیشترت دهیم برو که به خدا خوش ندارم که با تو نبرد کنم.
گوید: اما عبد الرحمن هاشمی جز نبرد نخواست. عبید الله بن عبد الرحمن نیز با وی بود. آنگاه هاشمی نهانی کس پیش سپاهیان یزید فرستاد و وعدههای خوب داد و آنها را سوی خویش خواند، بعضی از آنها به یزید خبر دادند که گفت: «کار از حدود گله گذشت از آن پیش که این، مرا شام کند او را ناشتا کنم.» گوید: آنگاه یزید سوی هاشمی رفت و دو سپاه نزدیک هم رسیدند و برای نبرد آماده شدند، برای یزید کرسیای نهادند که بر آن نشست و مفضل برادرش را به کار نبرد گماشت.
گوید: یکی از یاران هاشمی به نام خلید عینین از مردم عبد القیس بر اسب خویش بیامد و به بانگ بلند شعری خواند که میخواست یزید را تحریک کند و او دیر مدت خاموش ماند چندان که پنداشتند به هیجان آمده آنگاه یکی را گفت بانگ بزن و صدای خویش را به گوش اینان برسان.
خلید بار دیگر شعری خواند و یزید را تحقیر کرد. یزید به مفضل گفت:
«سواران خویش را سپاه پیش ببر» پس او با سواران پیش رفت و دو گروه درگیر شدند و چندان جنگی در میانه نرفت که کسان از اطراف عبد الرحمن هاشمی پراکنده
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3726
شدند. عبد الرحمن پایمردی کرد و جمعی از اهل همت با وی ثبات ورزیدند. بنی عبد نیز با وی ثبات کردند، سعد بن نجد قردوسی به حلیس شیبانی که پیش روی عبد الرحمن بود حمله برد، حلیس با نیزه او را بزد و از اسبش بینداخت، اما یارانش به حمایت او آمدند. حریفان بر یاران عبد الرحمن فزونی گرفتند و آنها هزیمت شدند، یزید گفت: «از تعقیبشان دست بدارند.» هر چه را که در اردوگاهشان بود به تصرف آوردند و گروهیشان را اسیر گرفتند، یزید، عطاء بن ابی سایب را به اردوگاه گماشت و گفت: «هر چه را در آنجا هست مضبوط دار.» سیزده زن گرفتند که پیش یزید آوردند که آنها را به مرة بن عطا سپرد که سوی دو طبس برد، آنگاه به عراق فرستاد.
گوید: یزید به سعد بن نجد گفت: «کی با نیزه ترا زد؟» گفت: «حلیس شیبانی، اما به خدا من وقتی پیاده باشم از او در حال سواری نیرومندترم.» گوید: این سخن به حلیس رسید و گفت: «به خدا دروغ میگوید، من سوار باشم یا پیاده از او نیرومندترم» گوید: عبد الرحمن بن منذر فراری شد و سوی موسی بن عبد الله بن خازم رفت.
گوید: محمد بن سعد بن ابی وقاص و عمر بن موسی بن عبید و عیاش بن اسود زهری و هلقام بن نعیم و فیروز حصین و ابو العلج وابسته عبید الله بن معمر و یکی از خاندان ابی عقیل و سوار بن مروان و عبد الرحمن بن طلحه و عبد الله بن فضاله زهرانی جزو اسیران بودند.
گوید: عبد الرحمن هاشمی سوی سند رفت و عبید الله بن عبد الرحمن سوی مرو رفت.
گوید: پس از آن یزید سوی مرو رفت و اسیران را همراه صبرة بن نخف
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3727
سوی حجاج فرستاد و ابن طلحه و عبد الله بن فضاله را آزاد کرد، کسانی درباره عبید الله ابن عبد الرحمن سعایت کردند که یزید او را بگرفت و به زندان کرد.
جابر بن عماره یکی از مردم بنی حنیفه گوید: یزید بن مهلب، عبد الرحمن بن طلحه را به نزد خویش بداشت و او را امان داد و او قسم یاد کرده بود که هر جا یزید ابن مهلب را ببیند به سپاسداری از منت وی، برود و دستش را ببوسد.
گوید: محمد بن سعد بن ابی وقاص به یزید گفت: «ترا به حق دعوتی که پدرم از پدرت کرد قسم میدهم» و یزید آزادش کرد و این سخن که درباره دعوت پدرش از پدر یزید گفت حدیثی دارد که تا حدی دراز است.
هشام بن ایوب ثقفی گوید: یزید بن مهلب باقیمانده اسیران را پیش حجاج فرستاد، از جمله عمر بن موسی بود که حجاج بدو گفت: «تو سالار نگهبانی عدی- الرحمان بودی؟» گفت: «خدا امیر را قرین صلاح بدارد فتنهای بود که نکوکار و بدکار در آن افتاد. خدا ترا بر ما تسلط داد اگر ببخشی از بردباری و بزرگواری تو است و اگر عقوبت کنی ستمگران گنهکار را عقوبت کردهای» حجاج گفت: «این که گفتی که نیکو کار و بدکار به فتنه افتاد دروغ گفتی که بدکاران در آن فتادند، و نیکوکاران بر کنار ماندند. این که به گناه خویش معترف شدی شاید سودت دهد»، پس او را کنار زدند و کسان امید داشتند به سلامت ماند تا وقتی که هلقام بن نعیم را بیاوردند و حجاج بدو گفت: «به من بگوی از پیروی عبد الرحمن چه امید داشتی؟ امید داشتی که جانشین شوی؟» گفت: «آری، چنین امید داشتم و طمع میداشتم که مرا به مقامی برد که تو نسبت به عبد الملک داری.» گوید: پس حجاج خشمگین شد و گفت گردنش را بزنند که او را کشتند.
گوید: در این وقت به موسی بن عمر نگریست که وی را به کناری نگهداشته
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3728
بودند و گفت: «گردنش را بزنید» آنگاه بقیه اسیران را نیز کشتند.
گوید: حجاج، عمرو بن ابی قره کندی حجری را که مردی معتبر بود و خاندانی کهن داشت امان داده بود، بدو گفت: «ای عمر تو به من میگفتی که ابن اشعث را خوش نداری و پیش از او اشعث را خوش نمیداشتهای آنگاه پیرو عبد الرحمن شدی به خدا پیروی آنها را ناخوش نداشتی، اما از این کار طرفی نبستی.» گوید: وقتی کسان در جماجم هزیمت شدند بانگزن حجاج بانگ زده بود که هر که به ری پیش قتیبة بن مسلم رود، همین رفتن امان اوست، و بسیار کس پیش قتیبه رفتند که عامر شعبی از آن جمله بود.
گوید: روزی حجاج از شعبی سخن آورد و گفت: «کجاست و چه میکند؟» یزید بن مسلم بدو گفت: «ای امیر شنیدهام به ری پیش قتیبة بن مسلم رفته است.» گفت: «کس میفرستم که او را پیش ما آرند.» گوید: پس حجاج به قتیبه نوشت: «اما بعد وقتی در این نامه من نگریستی شعبی را پیش من فرست و سلام بر تو باد» و شعبی را سوی حجاج روانه کردند.
شعبی گوید: من دوست ابن ابی مسلم بودم، وقتی مرا پیش حجاج میبردند ابن ابی مسلم را دیدم و گفتم: «مرا مشورت گوی» گفت: «به خدا نمیدانم چه مشورت دهم اما هر چه میتوانی پوزش بخواه.» گوید: دیگر نیکخواهان و دوستان من نیز چنین گفتند. وقتی پیش حجاج رفتم به خدا چنان دیدم که به خلاف رأی آنها کار کنم، سلام امارت گفتم آنگاه گفتم: «ای امیر! کسان به من گفتهاند به خلاف آنچه به نزد خدای، حق به شمار است، از تو پوزش بخواهم اما به خدا در اینجا جز حق نخواهم گفت، به خدا بر ضد تو برخاستیم و
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3729
تحریک کردیم و هر چه توانستیم کوشیدیم اما کاری از پیش نبردیم، نه نیرومندان بدکار بودیم نه پرهیزکاران نکوکار، خدا ترا یاری کرد و بر ما ظفر داد اگر سطوت کنی به سبب گناهان ماست و کارهایی که کردهایم و اگر ببخشی به اقتضای بردباری تو است که بر ضد ما حجت داشتهای.» حجاج گفت: «به خدا سخن ترا خوشتر دارم از آنکه پیش ما آید که شمشیرش از خونهای ما چکان است و گوید نکردم و نبودم، ای شعبی به نزد ما امان داری، برو.» گوید: چون کمی برفتم گفت: «شعبی بیا» گوید: دلم بیمناک شد، اما گفتار وی را که شعبی امان داری بیاد آوردم و دلم آرام گرفت، حجاج گفت: «شعبی پس از جدایی از ما مردم را چگونه یافتی؟» گوید: وی مرا حرمت میکرده بود، گفتمش: «خدا امیر را قرین صلاح بدارد، به خدا از پس تو پیوسته بیخواب بودم، عرصه را تنگ یافتم، قرین ترس شدم و یاران شایسته را از دست دادم و کسی را همانند امیر نیافتم.» گفت: «شعبی برو» و من برفتم.
خالد بن قطن حارثی گوید: اعشی همدان را پیش حجاج آوردند که گفت:
«بیا، ای دشمن خدا شعر خویش را که گفتهای: بزرگواری بین اشج است و قیس، بخوان، بیت خویش را بخوان.» اعشی گفت: «شعری را که درباره تو گفتهام میخوانم» گفت: «بخوان» گوید: و او شعری را خواندن گرفت به این مضمون:
«خدا نور خویش را کامل میکند «و نور بدکاران را خاموش میکند
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3730
«اهل حق را در همه جا غلبه میدهد «و هر که را سر سخت باشد «با ضربت شمشیر اصلاح میکند «و عراق و مردم آنرا ذلیل میکند «به سبب آنکه پیمان محکم را شکستهاند «و بدعت آوردهاند و گفتاری حیرتآور «که به پیشگاه خدا راه ندارد «و به سبب این که بیعت از پس بیعت شکستهاند «که امروز بستهاند و فردا خلاف آن کردهاند «پروردگارشان دلهاشان را «از ترس آکنده است «که تنها از روی بیم به کسان نزدیک شوند «نه راستی گفتار دارند نه صبوری «همه گردنفرازی دارند و زیادهطلبی «دیدی که خدای جمعشان را پراکنده کرد «و در ولایتها متفرق کرد «کشتگانشان، کشتگان ضلالت و فتنهاند «و قومشان ذلیل و فراری شده «آن صبحگاه که به ابن یوسف حمله بردیم «و جوش و خروش به راه انداختیم «دو خندق را سپردیم اما «سوی مرگ رفتیم که در کمینگاه بود «حجاج مقابل صفهای ما بکوشید
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3731
«و برای این کار وعدهای نهاده بود «با صفی که وقتی خودهای آن جلوه میکرد «گفتی برق در اطراف آن بود «با صفهای فشرده سوی او رفتیم «و چیزی نگذشت که حجاج شمشیر کشید «و جمع ما هزیمت شد و پراکنده شد «سپاه امیر مؤمنان و سواران و قدرت وی «عزیز و مؤید شد «امیر مؤمنان را این ظفر «بر قومی که ستمگران و حسودان بودند «مبارک باد «قومی که به پا خاستند «و از ستم امیران خویش شکایت داشتند «ولی خودشان از همه ستمگران ستمگرتر بودند «بنی مروان را بهترین پیشوایان یافتیم «و به حلم و بزرگواری از همه مردم برتر.» با اشعاری دیگر که دراز است. 377) گوید: مردم شام گفتند: «خدا امیر را قرین صلاح بدارد نکو گفته» اما حجاج گفت: «نه نکو نگفته، شما نمیدانید از آن چه منظور داشته» آنگاه گفت: «ای دشمن خدا ما ترا بر این گفتار نمیستاییم که این سخنان را از روی تأسف گفتهای که چرا حریفان ما غلبه نیافتهاند و مظفر نشدهاند، ترا از این نپرسیدیم، گفته خویش را بیار که گویی: بزرگواری میان اشج است و قیس» گوید: اعشی آن شعر را بخواند تا به آنجا رسید که گفته بود: «به به از این
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3732
پدر و فرزند.» در اینجا حجاج گفت: «به خدا پس از این هرگز برای کسی بهبه نخواهی گفت.» گوید: پس او را پیش آورد و گردنش را بزد.
ابو جعفر گوید: ابو مخنف درباره کسانی که یزید بن مهلب اسیر کرده بود و پیش حجاج فرستاده بود و هزیمتیان ابن اشعث در نبرد مسکن روایت دیگر آورده از جمله این که وقتی ابن اشعث هزیمت شد با دیگر هزیمتیان سوی ری رفت که عمرو بن ابی الصلت وابسته بنی نصر بن معاویه بر آنجا تسلط داشت، عمر سواری به نام بود، هزیمتیان بدو پیوستند پس از آن قتیبة بن مسلم از جانب حجاج سوی ری آمد که وی را ولایتدار آنجا کرده بود و آن کسان که از پیش گفتم که مهلب اسیرشان کرد و پیش حجاج فرستاد و دیگر هزیمتیان ابن اشعث که به ری رفته بودند، به عمر ابن ابی الصلت گفتند ترا سالار خویش میکنیم که همراه ما با قتیبه نبرد کنی. عمر با پدرش، ابو الصلت مشورت کرد که گفت: «پسرکم به خدا اگر اینان زیر پرچم تو بیایند، اهمیت نمیدهم که همین فردا کشته شوی.» گوید: پس عمر پرچم بست و روان شد اما هزیمت شد و یارانش نیز هزیمت شدند و سوی سیستان گریختند، هزیمتیان، آنجا فراهم آمدند و به عبد الرحمن بن محمد نامه نوشتند که نزد رتبیل بود. پس از آن کار آنها با یزید بن مهلب چنان شد که از پیش یاد کردم.
ابو عبیده گوید: وقتی یزید بن مهلب میخواست اسیران را پیش حجاج فرستد، برادرش حبیب گفت: «اگر ابن طلحه را بفرستی با چه رویی به مردم یمنی نگاه خواهی کرد؟» یزید گفت: «در کار حجاج دخالت نمیتوان کرد» گفت: «دل به معزولی ده و ابن طلحه را نفرست که وی را بر ما منت
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3733
است.» گفت: «منت او چه بوده؟» گفت: «در مسجد جماعت مهلب را به مطالبه دویست هزار نگهداشته بودند که طلحه پرداخت.» گوید: پس یزید، ابن طلحه را رها کرد و دیگران را فرستاد و فرزدق شعری گفت به این مضمون:
«ابن طلحه در جنگ هرات «وقتی قوم خویش را بدید «آنها را قومی نکو یافت.» گویند: وقتی اسیران را از پیش یزید بن مهلب به نزد حجاج آوردند به حاجب خویش گفت: «وقتی سرور آنها را خواستم فیروز را بیار» تخت وی را نهادند، در آن هنگام وی در واسط نی بود که هنوز شهر واسط بنیان نشده بود آنگاه به حاجب خویش گفت: «سرورشان را بیار» و او به فیروز گفت: «برخیز» حجاج به فیروز گفت: «ای ابو عثمان چرا با اینان همراه شدی که نه گوشت تو از گوشت آنهاست و نه خونت از خونشان؟» گفت: «فتنهای بود که همه را گرفت ما نیز در آن بودیم» گفت: «اموال خویش را بنویس.» گفت: «پس از آن چه؟» گفت: «اول بنویس.» گفت: «پس از آن جانم در امان است؟» گفت: «بنویس. سپس بیندیشم» گفت: «غلام، بنویس: یک هزار هزار، دو هزار هزار» و از مال بسیار سخن آورد.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3734
حجاج گفت: «این مالها کجاست؟» گفت: «پیش من است.» گفت: «همه را بده» گفت: «جانم در امان است؟» گفت: «به خدا میدهی و پس از آن ترا میکشم» گفت: «به خدا مال و جانم را با هم نگیری» حجاج به حاجب گفت: «کنارش ببر» که او را کنار برد.
سپس حجاج گفت: «محمد بن سعد بن ابی وقاص را بیار». حجاج او را پیش خواند و گفت: «هی، ای سایه شیطان و گردنفرازتر و مغرورتر از همه کسان، از بیعت یزید بن معاویه باز میمانی و مانند حسین و ابن عمر میشوی، پس از آن بانگزن بنده بنی نصر- منظورش عمر بن ابی الصلت بود- میشوی»، این بگفت و با چوبی که به دست داشت چندان به سر او زد که خونین شد.
محمد بدو گفت: «ای مرد تسلط یافتهای، تساهل کن» حجاج دست از او بداشت. محمد گفت: «اگر خواهی به امیر مؤمنان بنویس اگر جواب بخشش آمد در آن شریکی و مورد ستایش، و اگر جز آن باشد معذور باشی.» حجاج دیر بیندیشید، آنگاه گفت: «گردنش را بزن» و گردنش را زدند.
آنگاه عمر بن موسی را پیش خواند و گفت: «ای بنده زن، با گرز بالای پسر زن بافنده میایستی، در حمام فارس با وی شراب میخوری و چنان سخن میکنی، فرزدق کجاست؟ برخیز و شعری را که درباره او گفتهای بخوان.» و فرزدق شعری به این مضمون خواند:
«… ت را برای زنان رنگ کردی «اما کسی نبودی که به روز نبرد
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3735
«دلیران را رنگ کنی» گفت: «به خدا آنرا از زنان والا قدر تو برداشتم» پس حجاج بگفت تا گردن او را زدند.
پس از آن عبد الله بن عبد الرحمن را پیش خواند که پسری نوسال بود و گفت: «خدا امیر را قرین صلاح بدارد، من گناهی ندارم پسری کمسال بودم همراه پدر و مادرم، کاری به دست من نبود، هر جا بودند با آنها بودم» گفت: «در همه این فتنهها مادرت همراه پدرت بود؟» گفت: «بله» گفت: «لعنت خدا بر پدرت» آنگاه هلقام بن نعیم را پیش خواند و گفت: «گیرم ابن اشعث آن خواست که میخواست، تو از همراهی او چه امید داشتی؟» گفت: «امید داشتم ملک از آن وی شود و مرا ولایتدار عراق کند چنانکه عبد الملک ترا ولایتدار کرد.» گفت: «حوشب گردنش را بزن» حوشب برخاست، هلقام بدو گفت: «ای پسر لطیفه، دمل را میفشاری؟» و حوشب گردنش را بزد.
آنگاه عبد الله بن عامر را پیش آوردند و چون پیش روی حجاج بایستاد بدو گفت: «ای حجاج چشمت بهشت نبیند اگر از کارهای پسر مهلب- درگذری؟» گفت: «چه کرد؟» عبد الله شعری خواند به این مضمون:
«وی در رها کردن کسان خاندان خویش «زرنگی کرده اما مردم مضر را
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3736
«در بندهای آهنین سوی تو کشانیده است «قوم ترا در مقابل مرگ خاندان خویش «سپر کرده که قوم تو به نزد وی «کم کماهمیتتر بوده است.» گوید: حجاج سر فرو برد و دیر بیندیشید، سخن در قلب وی نشست اما گفت: «این به تو چه مربوط! گردنش را بزن» که گردنش را زدند.
گوید: اما این سخن در خاطر حجاج بود تا وقتی که یزید بن مهلب را از خراسان برداشت و وی را بداشت.
گوید: آنگاه بگفت تا فیروز را شکنجه دادند، از جمله شکنجهها که بوی داد این بود که تراشههای نی پارسی بر او میبستند و روی زمینش میکشیدند تا تنش را بدرد آنگاه سرکه و نمک بر او میریختند و چون به حال مرگ افتاد به مأمور شکنجه گفت: «مردم تردید ندارند که من کشته شدهام، مالهایی پیش کسان سپردهام که هرگز به شما نخواهند داد، مرا به مردم بنمایانید تا بدانند که من زندهام و مال را بدهند.» گوید: پس او را به در شهر بردند که میان کسان بانگ زد و گفت: «هر که مرا میشناسد میشناسد، و هر که نمیشناسد من فیروز حصینم، مرا پیش کسان مالهاست، هر که چیزی از من پیش وی هست بر او حلال است و یکدرم از آنرا به کسی ندهد، حاضر به غایب بگوید.» گوید: پس حجاج بگفت تا او را بکشتند.
این را از ابو بکر هذلی روایت کردهاند.
ابن شوذب گوید: عاملان حجاج بدو نوشتند که ذمیان مسلمان شدهاند و به شهرها آمدهاند.
گوید: پس حجاج به بصره و دیگر شهرها نوشت که هر که ریشه از دهکدهای
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3737
دارد باید به آنجا رود. کسان برون شدند و اردو زدند، و گریستن آغاز کردند و بانگ میزدند: «وای محمدم، وای محمدم» و نمیدانستند کجا روند، و قاریان بصره به فکر افتادند که همراه ابن اشعث با حجاج نبرد کنند.
شیبانی گوید: حجاج در جنگ زاویه یازده هزار کس را کشت تنها یکی از آنها را نگهداشت که پسرش در مکتب حجاج بوده بود و بدو گفت: «میخواهی به خاطر تو پدرت را ببخشم؟» گفت: «آری» گوید: پس او را به پسرش واگذاشت گوید: حجاج کسان را به عنوان امان فریب داد، بانگزنی را گفت که هنگام هزیمت بانگ زد: «بدانید که فلانی و فلانی امان ندارند» و کسانی از بزرگان قوم را نام برد اما نگفت مردم امان دارند. و عامه گفتند: همه مردم جز این چند کس امان یافتهاند و به حوزه تسلط وی آمدند و چون فراهم آمدند به آنها گفت: اسلحه خود را بگذارند، آنگاه گفت: «اکنون کار شما را با کسی وا میگذارم که میان شما و آنها خویشاوندیای نیست» و عمارة بن تمیم لخمی را بگفت تا آنها را پیش آورد و همه را بکشت.
هشام بن حسان گوید: شمار کسانی که حجاج دست بسته آنها را کشت به یکصد و بیست یا یکصد و سی هزار رسید.
درباره هزیمت ابن اشعث روایت دیگری جز آنچه گذشت آوردهاند از جمله این که ابن اشعث و حجاج در مسکن از سرزمین ابرقباذ فراهم آمدند، سپاه ابن اشعث بر کنار رودی بود به نام خداش که منتهای رود تیری بود، حجاج نیز بر کنار رود افریذ فرود آمد، هر دو سپاه ما بین دجله و سیب و کرخ بود. یک ماه و به قولی کمتر، نبرد کردند و حجاج به جز راهی که در آنجا دو گروه تلاقی میکردند راهی به طرف حریفان نمیدانست. پس از آن یک پیر چوپان را به نام زورقا پیش وی آوردند
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3738
که راهی را از پشت کرخ بدو نشان داد که شش فرسنگ طول داشت و از بیشهزارها و باتلاقها میگذشت. حجاج چهار هزار کس از معتبران مردم شام را برگزید و به سردارشان گفت: «این بومی پیش روی تو برود، این چهار هزار درم نیز با تو باشد، اگر ترا نزدیک اردوگاه آنها برد این مال را بدو بده و اگر دروغ گفته بود گردنش را بزن، اگر دیدیشان با همراهان خویش به آنها حمله کن و شعارتان ای حجاج ای حجاج باشد.» پس سردار هنگام نماز پسین برفت، و چون او با همراهان خویش برفت سپاه حجاج و سپاه ابن اشعث مقابل شد و این به وقت نماز پسین بود و تا شبانگاه نبرد کردند، آنگاه حجاج عقب نشست و از سیب عبور کرد که بر آن پل بسته بود، ابن اشعث وارد اردوگاه وی شد و هر چه را آنجا بود غارت کرد. بدو گفتند بهتر است حجاج را تعقیب کنی.
گفت: «خسته و واماندهایم.» و سوی اردوگاه خویش بازگشت، یاران وی سلاح بیفکندند و بیارمیدند که از جان خویش ایمن بودند که ظفر یافته بودند.
گوید: هنگام نیمشب آن گروه به کسان ابن اشعث حمله بردند و شعار خویش را بانگ میزدند و کسی که از گروه ابن اشعث بود نمیدانست به کدام سو رو کند، دجیل از راست بود و دجله پیش روی که سیلابی بیمانند در آن روان بود، غرقشدگان بیشتر از کشتگان بودند، حجاج بانگ را شنید و از سیب به طرف اردوگاه خویش عبور کرد و سواران خویش را به طرف حریفان روان کرد. دو گروه در اردوگاه ابن اشعث تلاقی کردند، ابن اشعث با سیصد کس از نبردگاه کناره گرفت و از کناره دجله برفت تا به دجیل رسید و با کشتی از آن گذشت، اسبان خویش را پی کردند و در کشتیها به طرف بصره سرازیر شدند.
گوید: حجاج وارد اردوگاه ابن اشعث شد و هر چه را آنجا بود غارت کرد و هر که را به دست میآورد میکشت تا آنجا که چهار هزار کس را بکشت گویند
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3739
عبد الله بن شداد جزو کشتگان بود. بسطام بن مصقله و عمر بن ضبیعه رقاشی و بشر بن منذر و حکم بن مخرمه، هردوان عبدی، و بکیر بن بیعه ضبی نیز کشته شدند و سرهاشان را بر سپری پیش حجاج آوردند و او سر بسطام را مینگریست و شعری به این مضمون میخواند:
«وقتی به دره مارنری میگذری «برو و بگذار تا من زحمت مار دره را «تحمل کنم» آنگاه سر بکیر را دید و گفت: «چرا این تیره روز را با اینان افکندهاید غلام گوشش را بگیر و از این میانه بینداز» سپس گفت: «این سر را پیش روی مسمع بن مالک بگذار» گوید: و چون سر را پیش روی مالک نهادند بگریست.
حجاج بدو گفت: «چرا میگریی، از غم آنها؟» گفت: «نه، بلکه از این غم که به جهنم میروند» در این سال حجاج واسط را بنیان نهاد.
سبب بنای واسط چنانکه گفتهاند، آن بود که حجاج سپاهی بر مردم کوفه مقرر کرده بود که سوی خراسان روند و در حمام اعین اردو زدند، یکی از جوانان کوفه از مردم بنی اسد که همان تازگیها با دختر عم خویش عروسی کرده بود شبانه از اردوگاه سوی دختر عم خویش رفت، یکی پشت در آمد و سخت بکوفت، معلوم شد مستی از مردم شام است، دختر عمو به مرد خویش گفت: «از این شامی به زحمت افتادهایم، هر شب چنین میکند که میبینی و قصد بد دارد، از او به پیران قومش شکایت بردهام و این را دانستهاند.» مرد گفت: «بگذار بیاید» گوید: چنان کردند و در را ببست، زن منزل خویش را آراسته بود و بوی
تاریخ طبری/ ترجمه، ج8، ص: 3740
خوش زده بود. شامی گفت: «وقتشه» و مرد اسدی بدو حمله برد و سرش را بیفکند.
و چون اذان صبحدم گفته شد، مرد سوی اردوگاه رفت و به زن خویش گفت: «وقتی نماز صبح بکردی، کس پیش شامیان فرست که یار خویش را ببرید، ترا پیش حجاج میبرند خبر را چنانکه بوده با وی بگوی.» گوید: زن چنان کرد، کشته شدن شامی را به حجاج خبر دادند، زن را به نزد وی بردند. عنبسة بن سعید پیش وی بر تخت بود، به زن گفت: «چه شده؟، و زن قصه را با وی بگفت.
حجاج گفت: راست گفتی آنگاه به کسان شامی گفت: «یارتان را به گور کنید که مقتول خداست و به جهنم میرود. نه قصاص دارد نه خونبها.» گوید: آنگاه بانگزن حجاج بانگ زد: هیچکس نباید پیش کسی منزل گیرد، که همه برون شدند و اردو زدند و حجاج کسان فرستاد تا برای وی منزلگاهی بجویند، و برفت تا در اطراف کسکر فرود آمد، در آن اثنا که در محل واسط جای گرفته بود راهبی بر خر خویش بیامد و از دجله گذشت و چون به محل واسط رسید خر پا فراخ کرد و زهراب ریخت، راهب فرود آمد و جای زهراب را بکند و برداشت و در دجله انداخت حجاج این را میدید و گفت: «راهب را پیش من آرید.» گوید: و چون راهب را بیاوردند، گفت: «چرا چنین کردی؟» گفت: «در کتابهای خویش مییابیم که در این محل مسجدی ساخته میشود که تا و