داستان تاریخ طبری جلد سوم
توجه
بررسی و نقد و نظر، انوش راوید درباره تاریخ طبری
فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری
نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری
ذکر نسب رسول خدای و بعضی اخبار پدران و اجداد وی
اشاره
نام پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم محمد بود پسر عبد الله بن عبد المطلب.
عبد الله پدر پیمبر خدای کوچکترین فرزندان پدر خویش بود و از فرزندان عبد المطلب عبد الله و زبیر و عبد مناف که همان ابو طالب بود از یک مادر بودند، و مادرشان فاطمه دختر عمر و بن عائذ بن عمران بن مخزوم بود.
این را از ابن اسحاق روایت کردهاند.
از هشام بن محمد روایت کردهاند که عبد الله پسر عبد المطلب و پدر پیمبر خدای با ابو طالب که نامش عبد مناف بود و زبیر و عبد الکعبه و عاتکه و بره و امیمه، فرزندان عبد المطلب، همگی از یک مادر بودند و مادرشان فاطمه دختر عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بن یقظه بود.
از قبیصة بن ذویب روایت کردهاند که زنی نذر کرد که اگر کاری را مرتکب شود پسر خویش را به نزدیک کعبه سر ببرد و مرتکب آن کار شد و به مدینه آمد تا درباره نذر خویش استفتاء کند و به نزد عبد الله بن عمر آمد که بدو گفت: «خداوند فرموده نذر را وفا کنند.» زن گفت: «پس باید پسرم را سر ببرم؟»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 792
ابن عمر گفت: «خدا قتل نفس را منع فرمود.» و چیزی بیش از این نگفت.
زن پیش عبد الله بن عباس رفت و از او فتوی خواست که گفت: «خدا فرموده به نذر وفا کنید و مرتکب قتل مشوید و چنان بود که عبد المطلب پسر هاشم نذر کرد که اگر ده پسر آرد یکیشان را سر ببرد. و چون ده پسر آورد میانشان قرعه زد که کدام را سر ببرد و قرعه به نام عبد الله بن عبد المطلب در آمد که او را از همه بیشتر دوست داشت، و عبد المطلب گفت: خدایا او یا یکصد شتر. و در میانه قرعه زد و به نام صد شتر درآمد.» پس ابن عباس به زن گفت: «رای من اینست که به عوض پسر خود یکصد شتر سر ببری.» و قصه به مروان رسید که امیر مدینه بود و گفت: «فتوای ابن عمر و ابن عباس درست نیست که نذر بر معصیت روا نباشد.» و به زن گفت: «از خدا آمرزش بخواه و توبه کن و صدقه بده و هر چه توانی نیکی کن، اما خدایت از سر بریدن فرزند منع فرموده است.» و مردم خرسند شدند و گفته مروان را پسندیدند و گفتند که فتوای وی درست است و پیوسته فتوی میدادند که نذر بر معصیت روا نیست.
ولی روایت ابن اسحاق درباره نذر عبد المطلب رایجتر است که گوید:
«عبد المطلب هنگامی که درباره حفر زمزم از قریش ناروایی دید، نذر کرد که اگر ده پسر آورد و به کمال رسیدند که مدافع وی توانند بود یکیشان را به نزدیک کعبه سر ببرد و چون ده پسر آورد و بدانست که مدافع وی توانند بود، همه را فراهم آورد و نذر خویش را با ایشان در میان نهاد و گفت که به نذر وفا باید کرد، و همگان اطاعت او کردند و گفتند: «چه باید مان کرد؟» عبد المطلب گفت: «هو کدامتان تیری برگیرد و اسم خویش بر آن بنویسد و تیرها را پیش من آرید.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 793
فرزندان عبد المطلب چنان کردند که پدر گفته بود و تیرها را بیاوردند و او به نزد هبل رفت که در دل کعبه بود و هبل بزرگترین بت قرشیان بود و بر چاهی در دل کعبه جای داشت که هدیههای کعبه را در آن چاه مینهادند و به نزدیک هبل هفت تیر بود که بر هر یک نوشتهای بود: بر یکی خونبها نوشته بود که وقتی در کار خونبها اختلاف میشد که کی باید بپردازد با تیرها قرعه میزدند و بر تیری «آری» بود که وقتی کاری خواستند کرد قرعه میزدند و اگر تیر «آری» برون میشد بدان عمل میکردند، و بر تیری دیگر «نه» بود و چون نیت کاری داشتند آنرا میان تیرها مینهادند. و بر تیری نوشته بود: «از شماست» و بر تیری دیگر نوشته بود: «بیگانه است» و بر تیری «آب» نوشته بود که وقتی چاهی حفر خواستند کرد آنرا میان تیرها جای میدادند و قرعه میزدند و هر چه برون میشد بدان کار میکردند.
و چون میخواستند پسری را ختنه کنند یا نکاحی کنند یا مردهای را به خاک سپارند یا در نسب کسی شک داشتند وی را با صد درهم و یک شتر پیش هبل میبردند و به تیر دار میدادند آنگاه کسی را که مورد نظر بود نزدیک میبردند و میگفتند:
«خدای ما این فلان پسر فلان است که درباره او فلان و بهمان پندار داریم، حق را درباره وی بنما.» آنگاه به تیر دار میگفتند: «قرعه بزن» و او میزد و اگر «از شما» درمیآمد از قوم بود و اگر «وابسته» درمیآمد، هم پیمان بود، و اگر «بیگانه» درمیآمد نه منسوب بود و نه هم پیمان.
و اگر در موارد دیگر که کاری میخواستند کرد «آری» بود عمل میکردند و اگر «نه» بود آن کار را به سال دیگر میگذاشتند و بار دیگر قرعه میزدند و به حکم تیر کار میکردند.
پس عبد المطلب به تیرداد گفت: «تیر این فرزندان مرا در آر.» و نذر خویش را با او بگفت. و هر یک از آنها تیر خویش را که اسم وی بر آن بود بداد، عبد الله
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 794
کوچکترین فرزند وی بود و چنانکه گفتهاند به نزد وی محبوبتر از همه بود، و عبد المطلب پنداشت که اگر تیر به نام وی در نیاید نکو باشد و چون تیردار تیرها را بگرفت که قرعه در آرد، عبد المطلب در دل کعبه به نزد هبل رفت و خدا را بخواند و تیر به نام عبد الله درآمد و عبد المطلب کارد بر گرفت و دست عبد الله را بگرفت و سوی اساف و نائله رفت که او را سر ببرد، و این دو بت قریش بود که ذبیحههای خویش را به نزد آن سر میبریدند و قرشیان از جایگاههای خود برخاستند و گفتند: «ای عبد المطلب چه خواهی کرد؟» گفت: «او را سر میبرم.» و قرشیان و فرزندان عبد المطلب گفتند: «بخدا نباید او را سر ببری مگر عذر نماند، که اگر جز این کنی کسان فرزند خویش را بیارند و به قرعه سر ببرند و مردم را بقا نباشد.» مغیرة بن عبد الله بن عمرو بن مخزوم که عبد الله از طرف مادر به قبیله او انتساب داشت گفت: «بخدا نباید او را بکشی مگر آنکه عذر نماند، اگر او را فدا باید داد با اموال خویش فدا میدهیم.» قرشیان و فرزندان عبد المطلب نیز گفتند: «چنین مکن و او را سوی حجاز ببر که آنجا زن غیبگویی هست که شیطانی دارد و از او بپرس، تا در کار خویش روشن شوی، اگر گفت او را سر ببر خواهی برید و اگر کار دیگری گفت که گشایشی در آن هست بپذیر».
و برفتند تا به مدینه رسیدند، و چنانکه گفتهاند زن غیبگو به خیبر بود و سوی خیبر شدند و غیبگو را بدیدند و از او چاره پرسیدند و عبد المطلب قصه خویش و پسر و نذر و کاری که میخواست کرد بگفت.
غیبگو گفت: «امروز بروید تا شیطان من بیاید و از او بپرسم.» از پیش غیبگو برفتند و عبد المطلب خدا را بخواند و روز دیگر پیش غیبگو
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 795
شدند که گفت: «بله، خبر آمد، خونبها به نزد شما چقدر است؟» گفتند: «ده شتر» و چنین بود.
گفت: «به دیار خویش باز روید و پسر را بیارید و ده شتر نیز بیارید و قرعه زنید اگر نام پسر درآمد شتران را بیفزایید تا خدایتان راضی شود و چون قرعه به نام شتران درآمد آنرا بکشید که خدایتان راضی شده و پسر رهایی یافته است.» قوم سوی مکه بازگشتند و چون برای این کار آماده شدند عبد المطلب خدا را بخواند. آنگاه عبد الله را با ده شتر بیاوردند و عبد المطلب در دل کعبه به نزد هبل بود و خدا را میخواند.
و چون قرعه زدند به نام عبد الله بود.
آنگاه ده شتر بیفزودند که بیست شتر شد.
و عبد المطلب همچنان در جای خویش بود و خدا را میخواند.
و چون قرعه زدند به نام عبد الله درآمد.
و باز ده شتر افزودند که سی شتر شد.
و باز قرعه زدند و به نام عبد الله بود.
و هر بار که قرعه به نام عبد الله میشد، ده شتر میافزودند تا ده بار قرعه زدند و صد شتر شد و عبد المطلب همچنان به دعا ایستاده بود.
و چون بر سر صد شتر قرعه زدند به نام شتران درآمد و قرشیان و حاضران گفتند خدایت رضا داد.
گویند: عبد المطلب گفت: «نه چنین است مگر آنکه سه بار قرعه زنم.» آنگاه بر شتران و بر عبد الله قرعه زدند و عبد المطلب دعا میکرد، و به نام شتران درآمد.
بار دیگر قرعه زدند و عبد المطلب دعا میکرد و نتیجه چنان بود.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 796
بار سوم نیز قرعه زدند که به نام شتران بود و شتران را بکشتند و لاشهها را واگذاشتند که انسان و درنده را از آن باز نمیداشتند.
پس از آن عبد المطلب برفت و دست پسر خویش عبد الله را به دست گرفته بود و چنانکه گویند به نزدیک کعبه بر زنی از بنی اسد گذشت که ام قتال نام داشت و دختر نوفل بن اسد بن عبد العزی بود و ورقة بن نوفل بن اسد برادر وی بود.
و چون ام قتال در چهره عبد الله نگریست بدو گفت: «ای عبد الله کجا میروی؟» عبد الله گفت: «با پدرم هستم.» ام قتال گفت: «به اندازه همان شتران که به فدای تو گشتند میدهم که هم اکنون با من در آمیزی.» عبد الله گفت «اکنون پدرم با منست و از او جدا نتوانم شد.» عبد المطلب، عبد الله را پیش وهب بن عبد مناف بن زهره برد که در آن هنگام بسن و شرف، سالار بنی زهره بود و آمنه دختر وهب را که به نسب و مقام بهترین زن قریش بود به زنی او داد. آمنه دختر بره بود و او دختر عبد العزی ابن عثمان بن عبد الدار بن قصی بود. و مادرش ام حبیب دختر اسد بن عبد العزی بن قصی بود، و مادر ام حبیب، بره دختر عوف بن عبید بن عویج بن عدی بن کعب بن لوی بود.
گویند: عبد الله هماندم که آمنه را به زنی گرفت به نزد وی رفت و با وی درآمیخت که محمد صلی الله علیه و سلم را بار گرفت.
پس از آن عبد الله از پیش آمنه درآمد و به نزد ام قتال رفت که با او چنان گفته بود، و گفت: «چرا اکنون آن سخن که دیروز میگفتی نگویی؟» ام قتال گفت: «آن نور که دیروز با تو بود برفته و مرا با تو حاجت نیست.» و چنان بود که وی از ورقة بن نوفل برادر خویش که نصرانی شده بود و کتب خوانده بود شنیده بود که این امت را از فرزندان اسماعیل پیمبری خواهد
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 797
بود.
از محمد بن اسحاق روایت کردهاند که عبد الله به نزد زنی دیگر رفت که با آمنه دختر وهب بن عبد مناف بن زهره داشت و کار گل کرده بود و آثار گل بر او بود و آن زن را به خویشتن خواند و او که آثار گل را بر عبد الله بدید رغبت نشان نداد و عبد الله از پیش وی برفت و شستشو کرد و پیش آمنه رفت و با وی درآمیخت که محمد صلی الله علیه و سلم را بار گرفت.
پس از آن پیش زن دیگر رفت و گفت: «حاضری؟» زن گفت: «آن وقت که آمدی نوری بر پیشانیت بود و مرا خواستی که نپذیرفتم و پیش آمنه رفتی که نور را ببرد.» گویند: آن زن میگفت که وقتی عبد الله بر او گذر کرد سپیدی ای چون سپیدی پیشانی اسب بر پیشانی داشت و امید داشتم که از آن من شود، اما پیش آمنه دختر وهب رفت و او پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم را بار گرفت.
از ابن عباس روایت کردهاند که وقتی عبد المطلب عبد الله را میبرد که او را زن دهد، بر زن کاهنی از قبیله خثعم گذشت که فاطمه نام داشت و پدرش مرّ بود و زنی یهودی از مردم تباله بود که کتب خوانده بود و نوری در پیشانی عبد الله بدید و بدو گفت: «ای جوان، هم اکنون با من درآمیز و یکصد شتر به تو میدهم.» عبد الله گفت: «من با پدرم هستم و از او جدا شدن نتوانم.» آنگاه عبد المطلب او را ببرد و آمنه دختر وهب بن عبد مناف بن زهره را به زنی او داد، و عبد الله سه روز پیش وی بماند، سپس بیامد و بر زن خثعمی گذر کرد و به آنچه گفته بود راغب شد و با او گفت: «به آنچه گفتی حاضری؟» زن گفت: «بخدا من این کاره نیستم، اما نوری در چهره تو دیدم و خواستم که از آن من شود و خدا آنرا جایی که میخواست نهاد، از آن پس که مرا دیدی چه کردی؟»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 798
عبد الله گفت: «پدرم آمنه دختر وهب را زن من کرد و سه روز پیش وی بماندم.» از زهری روایت کردهاند که عبد الله بن عبد المطلب زیباترین مردان قریش بود و از زیبایی و نکو منظری وی با آمنه دختر وهب سخن کردند و گفتند: «زن او میشوی؟» و آمنه دختر وهب زن عبد الله شد که چون بر وی درآمد پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم را بار گرفت. پس از آن عبد المطلب عبد الله را به مدینه فرستاد که خرما بیارد و آنجا بمرد و چون آمدن وی دیر شد عبد المطلب پسر دیگر خود حارث را به طلب وی فرستاد و معلوم شد که مرده است.
واقدی گوید: این خطاست، و سخن مورد اتفاق درباره ازدواج عبد الله بن عبد المطلب همانست که در روایت ام بکر دختر مسور آمده که عبد المطلب با پسر خویش بیامد و برای خود و پسرش خواستگاری کرد و در یک مجلس زن گرفتند و عبد المطلب، هاله دختر اهیب بن عبد مناف بن زهره را به زنی گرفت و عبد الله بن عبد المطلب آمنه دختر وهب بن عبد مناف بن زهره را گرفت.
گوید: به نزد ما مسلم است و یاران ما در این نکته اختلاف ندارند که عبد الله بن عبد المطلب با کاروان قریش از شام میآمد و بیمار بود و در مدینه فرود آمد و آنجا بماند تا بمرد و در خانه نابغه و بقولی تابعه در خانه کوچک به خاک رفت و چون به خانه درآیی گور وی از جانب چپ باشد، و در این مطلب اختلاف نیست.
و عبد الله پسر عبد المطلب بود
نام عبد المطلب شبیه بود و بدین نام خوانده شد از آن رو که موی سپید به سر داشت، و عبد المطلب از آن رو نام یافت که پدرش هاشم از راه مدینه به تجارت شام میرفت و
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 799
چون به مدینه رسید بر عمرو بن زید بن لبید خزرجی فرود آمد و دختر وی سلمی را بدید.
اما طبق روایت ابن اسحاق سلمی دختر زید بن عمرو بن لبید بن حرام بن حداس بن جندب بن عدی بن نجار بود، و هاشم فریفته او شد و سلمی را از پدرش خواستگاری کرد و او را به زنی گرفت، و پدر سلمی شرط کرد که وی به وقت بار نهادن میان کسان خود باشد.
و هاشم از آن پیش که بر زن خویش درآید برفت و چون از شام بازگشت، زن خویش را بدید که از او بار گرفت، پس از آن هاشم با زن خود به مکه رفت و چون بار نهادن وی نزدیک شد او را پیش کسانش برد و سوی شام رفت و در غزه بمرد.
و سلمی عبد المطلب را بیاورد که هفت یا هشت سال در مدینه ببود، پس از آن یکی از مردم بنی الحارث بن عبد مناف از یثرب میگذشت و کودکانی را دید که تیراندازی میکردند و چون شیبه به هدف میزد میگفت: «من پسر هاشمم، من پسر سالار بطحایم.» و حارثی بدو گفت: «تو کیستی؟» گفت: «من شیبه پسر هاشم بن عبد منافم.» و چون مرد حارثی به مکه آمد مطلب را دید که در حجره نشسته بود و بدو گفت: «میدانی که من به یثرب کودکانی دیدم که تیراندازی همی کردند و در آن میان کودکی بود که چون به هدف میزد میگفت: «من پسر هاشمم، من پسر سالار بطحایم.» مطلب گفت: «بخدا پیش کسان خویش نروم تا او را بیارم.» و مرد حارثی بدو گفت: «اینک شتر من آماده است، سوار شو و برو.» آنگاه مطلب بر شتر او نشست و شبانگاه به یثرب رسید و پیش بنی عدی بن نجار رفت و کودکانی را دید که با گویی بازی میکردند و برادرزاده خویش را
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 800
بشناخت و به آنها گفت: «این پسر هاشم است.» گفتند: «آری، این برادرزاده تو است و اگر میخواهی او را ببری همیندم ببر که مادرش نداند که اگر بداند نگذارد او را ببری و ما نیز مانع تو شویم.» مطلب به شیبه گفت: «برادرزاده! من عموی توام و میخواهم ترا پیش قومت برم.» و شتر را بخوابانید و شیبه بر پشت شتر نشست و مطلب او را ببرد، و مادرش تا پاسی از شب ندانست و چون به جستجوی او برآمد گفتند که عمویش او را ببرد.
و مطلب صبحگاهی شیبه را به مکه آورد و کسان در جاهای خویش بودند و میپرسیدند: «این کیست که به دنبال تو سوار است؟» مطلب جواب میداد: «غلام منست.» آنگاه مطلب به بازار رفت و حلهای بخرید و به شیبه پوشانید و شبانگاه او را به مجلس بنی عبد مناف برد، و از آن پس شیبه با آن حله در کوچههای مکه میرفت و میگفتند: «این عبد المطلب است» به سبب آن سخن که مطلب در آغاز گفته بود این بنده من است.
ولی روایت محمد بن ابو بکر انصاری چنین است که هاشم بن عبد مناف زنی از بنی عدی بن نجار گرفت که شریف بود و با خواستگاران خود شرط مینهاد که با قوم خویش بماند و زن هاشم، شیبة الحمد را برای وی آورد و او در میان خالگان خود با حرمت بزرگ شد و روزی که جوانان انصار تیراندازی میکردند وی تیری به هدف
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 801
زد و گفت: «من پسر هاشمم.» و رهگذری این بشنید و چون به مکه آمد به مطلب بن عبد مناف عموی وی گفت:
«من به محله بنی قیله گذشتم و جوانی به فلان و بهمان صفت دیدم که با جوانان قوم تیراندازی میکرد و به برادر تو تفاخر میکرد و روا نباشد او را در غربت واگذاری.» و مطلب سوی مدینه رفت و خواست شیبه را بیارد که بدو گفتند: «این با مادر اوست.» و با مادر شیبه سخن کرد و رضایت داد و او را بیاورد و دنبال خود سوار کرده بود و چون کسی او را میدید و میپرسید: «این کیست؟» مطلب میگفت: «این غلام من است» و به همین سبب عبد المطلب نام گرفت.
و چون به مکه رسیدند مطلب مال پدر را بدو داد.
و چنان بود که نوفل بن عبد مناف زمینی از مال او را به غصب گرفته بود و عبد المطلب سوی مردان قوم خویش رفت و بر ضد عموی خود از آنها کمک خواست که گفتند: «ما میان تو و عمویت دخالت نمیکنیم.» و چون عبد المطلب چنین دید به خالگان خویش نامه نوشت و کار نوفل عموی خود را بگفت و از آنها کمک خواست.
و ابو اسعد بن عدس نجاری با هشتاد سوار بیامد تا به ابطح رسید و عبد المطلب خبر یافت و پیشواز وی رفت و گفت: «ای خال به منزل رویم.» ابو اسعد گفت: «نه، تا نوفل را بهبینم.» عبد المطلب گفت: «او را دیدم که با مشایخ قریش در حجر نشسته بود.» و اسعد برفت تا بر سر نوفل ایستاد و شمشیر کشید و گفت: «قسم به خدای این خانه، اگر مال خواهرزاده ما را ندهی این شمشیر را در تو فرو میبرم.» نوفل گفت: «به خدای این خانه که مال او را میدهم» و حاضران را بر این گفته شاهد گرفت.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 802
آنگاه به شیبه گفت: «خواهر زاده! به منزل رویم.» و سه روز پیش وی بماند و مراسم عمره به سر برد.
گوید: و از پس این حادثه نوفل با بنی عبد شمس بر ضد بنی هاشم پیمان بست.
محمد بن ابو بکر گوید: این حدیث را با موسی بن عیسی بگفتم و او گفت:
«ای پسر ابو بکر، این سخنان را انصار میگویند که با ما بنی عبد المطلب که خدایمان دولت داده تقرب جویند. عبد المطلب در قوم خویش محترمتر از آن بود که محتاج باشد بنی نجار از مدینه به کمک او آیند.» گوید: گفتم: «ای امیر، خدا ترا به صلاح بدارد، آنکه بهتر از عبد المطلب بود به یاری بنی نجار حاجت داشت.» گوید: و موسی که تکیه داده بود خشمگین بنشست و گفت: «بهتر از عبد المطلب کی بود؟» گفتم: «محمد پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم.» گفت: «راست گفتی و به حال خویش برگشت.» آنگاه موسی بن عیسی به فرزندان خویش گفت: «این حدیث را از پسر ابو بکر بنویسید.» از علاقه تغلبی روایت کردهاند، و او دوران جاهلیت را دیده بود، که آغاز پیمانی که میان بنی هاشم و خزاعه بود و پیمبر خدای به سبب آن مکه را بگشود از آنجا بود که نوفل بن عبد مناف که آخرین فرزند عبد مناف بود، با عبد المطلب بن هاشم بن مناف ستم کرد و چیزی از زمین او بگرفت، و مادر عبد المطلب، سلمی دختر عمر و از بنی نجار خزرج بود و عبد المطلب از عموی خویش انصاف خواست و او انصاف نکرد و عبد المطلب به خالگان خویش نوشت و کمک خواست و هشتاد سوار از آنها بیامدند و در اطراف کعبه فرود آمدند و چون نوفل بن عبد مناف آنها را بدید گفت:
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 803
«روزتان خوش باد.» گفتند: «ای مرد روزت خوش مباد با خواهرزاده ما به انصاف رفتار کن.» گفت: «به حرمت و دوستی شما چنین میکنم» و زمین نوفل را بداد، و مردم بنی نجار به دیار خویش بازگشتند.
گوید: و عبد المطلب به صدد پیمان برآمد و بسرة بن عمرو و ورقاء بن فلان و تنی چند از مردان خزاعه را بخواند که به کعبه درآمدند و پیمانی نوشتند.
و چنان بود که از پس مرگ مطلب بن عبد مناف کار سقایت و رفادت که با بنی عبد مناف بود با عبد المطلب شد و کار وی بالا گرفت و در قوم خویش بزرگی یافت و هیچکس از آنها همانند وی نبود و همو بود که زمزم را که چاه اسماعیل بن ابراهیم بود کشف کرد و دفینههای آنرا برآورد که دو آهوی طلا بود و شمشیرهای قلعی و چند زره که جرهمیان هنگام برون شدن از مکه آنجا به خاک کرده بودند و از شمشیرها دری برای کعبه بساخت، و دو آهوی طلا را ورق کرد و زینت در قرار داد و چنانکه گویند این نخستین طلایی بود که زیور کعبه شد.
کنیه عبد المطلب ابو الحارث بود، از آن رو که بزرگتر فرزند وی حارث نام داشت و چنانکه گفتیم شیبه پسر هاشم بود.
عبد المطلب پسر هاشم بود
نام هاشم عمرو بود و او را هاشم گفتند از آن رو که نخستین کسی بود که در مکه برای قوم خویش ترید خرد کرد، و هاشم به معنی خرد کننده است.
گویند: قوم وی که از قرشیان بودند دچار قحط شدند و او به فلسطین رفت و از آنجا آرد خرید و بگفت تا نان کنند و شتری بکشت و از آبگوشت آن برای قوم ترید ساخت.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 804
گویند: هاشم نخستین کس بود که سفر زمستان و تابستان را که برای تجارت سوی شام و یمن انجام میشد برای قرشیان معمول کرد.
از هشام بن محمد روایت کردهاند که هاشم و عبد شمس که بزرگتر فرزند عبد مناف بود و مطلب که کوچکتر از همه بود از عاتکه دختر مره سلمی آمدند و نوفل از واقده آمد و همگی پس از پدر، سالاری قوم یافتند و نخستین کسان بودند که برای قرشیان پیمان نامهها گرفتند که از حرم، راه بیرون گرفتند، هاشم برای آنها از ملوک شام و روم و غسان پیمان گرفت و عبد شمس از نجاشی بزرگ پیمان گرفت که سوی سرزمین حبشه توانستند رفت، و نوفل از خسروان پیمان گرفت که به سبب آن به عراق و سرزمین پارسیان توانستند رفت و نوفل از خسروان پیمان گرفت که به سبب آن به عراق و سرزمین پارسیان توانستند رفت و مطلب از شاهان حمیر پیمان گرفت که به یمن توانستند رفت و به کمک آنها کار قریش سامان گرفت.
گویند که عبد شمس و هاشم تو امان بودند و یکی که پیش از دیگری تولد یافت انگشت وی به پیشانی دیگری چسبیده بود که جدا کردند و خون از آن روان شد و این را به فال بد گرفتند و گفتند: «میان آنها خون خواهد بود.» هاشم از پس پدر خویش عبد مناف عهدهدار سقایت و رفادت شد و وهب بن عبد قصی درباره وی که قوم خویش را ترید داده بود، شعری گفت و امیة بن عبد- شمس بن عبد مناف که مردی توانگر بود حسد آورد و خواست مانند هاشم رفتار کند و نتوانست، و کسانی از قرشیان به شماتت او برخاستند و او خشمگین شد و گفت:
«هاشم کیست» و او را به مفاخره خواند، و هاشم به سبب سن و مقام خویش این را خوش نداشت اما قریش وی را ترغیب کردند و گفت: «بر سر پنجاه شتر سیاه چشم مفاخره میکنم که در دل مکه بکشیم و ده سال از مکه دور شویم.» و امیه بدین رضا داد و کاهن خزاعی را به داوری برگزیدند که هاشم را برتر شمرد و او شتران را بگرفت و بکشت و به کسان خورانید و امیه سوی شام رفت و ده سال آنجا ببود و این نخستین دشمنی بود که میان هاشم و امیه رخ داد.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 805
گویند: عبد المطلب بن هاشم و حرب بن امیه به مفاخره پیش نجاشی رفتند که نخواست میان آنها داوری کند و نفیل بن عبد العزی ابن ریاح بن عبد الله بن قرظ بن رزاح بن عدی بن کعب را به داوری برگزیدند و او به حرب گفت: «ای ابو عمرو با کسی که قامتش از تو بلندتر و سرش از تو بزرگتر و منظرش از تو نکوتر است و از تو گشاده دستتر است و فرزند بیشتر دارد مفاخره میکنی؟» و هاشم را بر او برتری داد.
و حرب گفت: «از سفلگی روزگار بود که ترا داور کردیم.» و چنان بود که نخستین کس از فرزندان عبد مناف که بمرد، هاشم بود که در غزه شام درگذشت، پس از او عبد شمس به مکه درگذشت و گورش در اجیاد بود، پس از او نوفل در سلمان راه عراق بمرد، پس از آن مطلب در ردمان یمن بمرد.
و از پس هاشم رفادت و سقایت به برادرش مطلب بن عبد مناف رسید.
و هاشم پسر عبد مناف بود
نام عبد مناف مغیره بود و او را ماه میگفتند، از بس که زیبا بود.
گویند: قصی میگفته بود: چهار پسر آوردم و دوتا را به بت خویش نامیدم و یکی را به خانهام و یکی دیگر را به خودم. و این چهار پسر عبد مناف و عبد العزی و عبد الدار و عبد قصی بودند و مادر همهشان حبی دختر حلیل بن حبشیة بن سلول بن کعب بن عمرو بن خزاعه بود.
از هشام بن محمد روایت کردهاند که عبد مناف را ماه میگفتند و نامش مغیره بود و مادرش حبی وی را به مناف وابسته بود که بزرگترین بتان مکه بود و حبی بدان دلبسته بود بدین جهت به نام عبد مناف شهره شد.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 806
و عبد مناف پسر قصی بود
نام قصی زید بود و او را قصی از آن رو گفتند که پدرش کلاب بن مره، فاطمه دختر سعد بن سیل را که مادر قصی بود به زنی گرفته بود و نام سیل خیر بود پسر حمالة بن عوف بن غنم بن عامر الجادر بن عمرو بن جشمة بن یشکر بود که از تیره ازدشنوه بود و هم پیمان بنی دئل بود.
فاطمه زهره و زید را برای کلاب آورد و زید کوچک بود که کلاب درگذشت اما زهره بزرگ شده بود و ربیعة بن حرام بن ضنة بن عبد بن کبیر بن عذرة بن سعد بن زید که از قبیله قضاعه بود، فاطمه مادر زهره و قصی را بگرفت و زهره مردی بالغ شده بود و قصی شیرخواره بود، و مرد قضاعی، فاطمه را به سرزمین بنی عذره در ارتفاعات شام برد و قصی را نیز که خردسال بود همراه برد و زهره در میان قوم- خویش بماند.
فاطمه دختر سعد بن سیل برای ربیعة بن حرام، رزاح را آورد که برادر مادری قصی بود و ربیعه از زن دیگر سه فرزند داشت:، حن و محمود و جلهمه.
زید، در کنار ربیعه بزرگ شد و قصی نام گرفت که خانه وی از خانه قومش دور بود، اما زهره از مکه برون نشد و در آن مدت که قصی بن کلاب به سرزمین قضاعه بود و چنانکه گفتهاند به ربیعة بن حرام منسوب بود میان او و یکی از مردم قضاعه حادثهای بود و قصی بالغ شده بود و مردی جوان بود، و مرد قضاعی، قصی را به غربت سرزنش کرد و گفت: «چرا پیش قوم و منسوبان خود نمیروی، تو که از ما نیستی.» و چون قصی از این سخن بشنید پیش مادر شد و سخت دلگرفته بود، و درباره گفتار مرد قضاعی از او پرسش کرد و مادرش گفت: «پسرم، به خدا تو از او
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 807
محترمتری و پدرت بزرگتر از پدر او بود، تو پسر کلاب بن مرة بن کعب بن لوی بن غالب بن فهر بن مالک بن نضر بن کنانه قرشی هستی و قوم تو به مکه نزدیک خانه محرم خدای و اطراف آن جای دارند.» و قصی مصمم شد پیش قوم خود رود که غربت سرزمین قضاعه را خوش نداشت. ولی مادرش گفت: «پسر جان، شتاب مکن تا ماه حرام درآید و با حج- گزاران عرب بروی که بیم دارم گزندی به تو رسد.» و قصی بماند تا ماه حرام بیامد و حجگزاران قضاعه برون شدند و با آنها برفت تا به مکه رسید، و چون از مراسم حج فراغت یافت آنجا بماند و مردی دلیر و والا نسب بود و حبی دختر حلیل بن حبشیه خزاعی را به زنی خواست و بگرفت و چنانکه گویند حلیل در آن هنگام عهدهدار امور کعبه بود.
به گفته ابن اسحاق قصی با حلیل ببود تا عبد الدار و عبد مناف و عبد العزی و عبد قصی پسران وی تولد یافتند و چون فرزندان وی بسیار شدند و مالش فراوان شد و شرف بزرگ یافت، حلیل بن حبشیه بمرد و قصی که خویشتن را به کار کعبه و مکه از خزاعه سزاوارتر میدانست که قرشیان فرزندان ابراهیم بن اسماعیل بودند، با مردان قریش و بنی کنانه سخن کرد که خزاعه و بنی بکر را از مکه برون کنند و چون سخن وی را پذیرفتند و پیمان نهادند به برادر مادری خود رزاح بن ربیعة بن حرام که در دیار قضاعه بود نوشت و از او کمک خواست و رزاح، مردم قضاعه را به یاری برادر خویش خواند و آنها نیز دعوت وی را اجابت کردند.
ولی در حدیث هشام هست که قصی به نزد برادر خویش زهره آمد و طولی نکشید که سالاری قوم یافت و قوم خزاعه در مکه از بنی نضر بیشتر بودند و قصی از رزاح نابرادری خویش کمک خواست، و او سه برادر ناتنی داشت و با برادران دیگر و مردم قضاعه که دعوت وی را پذیرفته بودند بیامد و قوم بنی نضر نیز با قصی بودند و خزاعه را از مکه برون کردند و قصی، حبی دختر حلیل بن حبشیه را که از مردم خزاعه
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 808
بود به زنی گرفت و چهار پسر از او آورد و حلیل آخرین کس از خزاعه بود که امور کعبه را به عهده داشت، و چون مرگش در رسید امور خانه را به دختر خویش، حبی واگذاشت.
حبی به پدر گفت: «دانی که من گشودن و بستن در نتوانم.» حلیل گفت: «گشودن و بستن در را به عهده مردی دیگر میگذارم که از طرف تو انجام دهد.» و این کار را به عهده ابو غبشان گذاشت و او سلیم پسر عمرو بن بوی بن ملکان بن اقصی بود.
و قصی امور خانه را از ابو غبشان به یک خمره شراب و یک عود بخرید و چون خزاعه چنین دیدند بر ضد قصی برخاستند و او از برادر خویش کمک خواست و با خزاعه پیکار کرد.
گویند و خدا بهتر داند که خزاعه به بیماری قرحه مبتلا شدند چنانکه نزدیک بود نابود شوند و بدین سبب از مکه برون شدند، بعضیشان خانه خویش را بخشیدند و بعضیشان آنرا بفروختند.
و قصی عهدهدار امور خانه و کار مکه شد و قبایل قریش را فراهم آورد و آنها را در مکه مقر داد، که پیش از آن بعضیشان بر قله کوهها و دل درهها به سر میبردند و منزلها را میان آنها تقسیم کرد و قوم به فرمانروایی وی تسلیم شدند.
ولی به گفته ابن اسحاق رزاح دعوت قصی را پذیرفت و با سه برادر خویش و همه مردم قضاعه که از او تبعیت کرده بودند همراه حج گزاران عرب به یاری قصی آمدند.
گوید: به پندار خزاعه، حلیل بن حبشیه ضمن وصیت خویش کارخانه و امور مکه را به قصی واگذاشت که فرزندان قصی از دختر وی بود و به قصی گفت: «قیام به امور کعبه و کار مکه حق تو است.» و در این موقع بود که قصی مردم قضاعه را
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 809
به کمک خواند و چون کسان در مکه فراهم آمدند و در عرفات جمع شدند و مراسم حج به سر بردند و در منی فرود آمدند قصی و قرشیان پیرو او و بنی کنانه و مردم قضاعه بر کار خویش مصمم بودند و میباید آنرا به سر برند.
و چنان بود که صوفه یعنی آن کس که رهبر مراسم حج بود، مردم را از عرفات میبرد و اجازه رفتن از منی میداد و به وقت رمی جمره، رمی آغاز میکرد و کسی سنگ نمیزند تا او بزند و آنها که شتاب داشتند پیش وی میشدند و میگفتند:
«برخیز و سنگ بزن که ما نیز سنگ بزنیم.» و او میگفت: «باید صبر کرد تا خورشید بگردد.» و آنها که عجله داشتند وی را با سنگ میزدند و میگفتند عجله کند.
اما صوفه صبر میکرد تا خورشید بگردد، آنگاه برمیخاست و سنگ میزد و مردم سنگ میزدند.
و چون حج گزاران از رمی جمرات فراغت مییافتند و میخواستند از منی بروند، صوفه دو سوی عقبه را میگرفت و مردم را نگه میداشتند و از صوفه اجازه رفتن میخواستند که کس اجازه رفتن نداشت و چون صوفه میرفت راه مردم باز میشد که میتوانستند رفت.
و در آن سال صوفه چنان کرد که هر سال میکرد و عربان این حق را برای او میشناختند که از روزگار جرهم و خزاعه رسم متبع شده بود. در آن هنگام قصی ابن کلاب با یاران خویش از قریش و کنانه و قضاعه به نزد عقبه آمدند و گفتند: «این کار حق ماست.» و کسان انکار کردند و قصی نیز به انکار آنها برخاست و در میانه جنگ افتاد و از دو سوی جنگی سخت رفت که شکست از طرفداران صوفه بود و قصی بر کارها تسلط یافت و آنچه را که به دست آنها بود بگرفت.
گوید: در این هنگام خزاعه و بنی بکر از قصی کناره گرفتند و ندانستند که
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 810
دست آنها را نیز چون صوفه کوتاه میکند و از کار کعبه و مکه برکنار میدارد، و چون از او کناره گرفتند، برای جنگشان آماده شد و برادرش رزاح بن ربیعه با مردم قضاعه همراه وی بودند و خزاعه و بنی بکر به جنگشان آمدند و رو به رو شدند، و جنگی سخت درگرفت و بسیار کس از دو سو کشته و زخمدار شد و عاقبت دو طرف ندای صلح دادند و خواستند که یکی از مردم عرب را داوری دهند و یعمر بن عوف بن کعب بن لیث بن بکر بن عبد مناة ابن کنانه را به داوری برگزیدند.
و یعمر چنان رأی داد که قصی برای تعهد کار مکه و کعبه از خزاعه شایستهتر است و همه خونها که قصی از خزاعه و بنی بکر ریخته هدر است، و برای خونها که خزاعه و بنی بکر از قریش و قضاعه ریختهاند خونبها باید داد و کار کعبه و مکه را به قصی بن کلاب واگذارند.
قصی عهدهدار امور خانه مکه شد و قوم خویش را از همه جا به مکه فراهم آورد و فرمانروای قوم شد و او نخستین کس از فرزندان کعب بن لوی بود که شاهی به دست آورد و قومش اطاعت وی کردند و پردهداری و سقایت و رفادت و ندوه و لوا از او بود و همه شرف مکه نصیب وی شد.
قصی مکه را چهار قسمت کرد و هر گروه از قریش را در قسمتی منزل داد.
از ابن اسحاق روایت کردهاند که قرشیان از بریدن درخت حرم که در منزلهاشان بود بیم داشتند و قصی آنرا به دست خویش برید و عربان او را میمون داشتند و مراسم زناشویی قرشیان و مشورت امور و بستن پرچم برای جنگ در خانه او انجام میگرفت و پرچم را یکی از پسران وی میبست و هر دختری که میباید پیراهن زنان پوشد در خانه او میپوشید و از آنجا به خانه کسان خویش میرفت.
فرمان قصی در زندگی و مرگ میان مردم قریش، رسم متبع بود و جز آن نمیکردند که اطاعت فرمان وی را مبارک میشمردند و به فضیلت و شرف او معترف
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 811
بودند.
قصی دار الندوه را مقر خویش کرد و در آنرا به مسجد کعبه گشود و قرشیان امور خویش را در آنجا فیصل میدادند.
سایب بن خباب گوید: به هنگام خلافت عمر شنیدم که یکی قصه قصی بن کلاب و فراهم آوردن قوم و برون کردن خزاعه و بنی بکر را از مکه و عهده کردن امور خانه و کار مکه را برای وی نقل میکرد و عمر به رد و انکار آن نپرداخت.
گوید: «و قصی با آن شرف و منزلت که در قوم خویش داشت در کار مکه مختار مطلق بود ولی کار حج را چنانکه بود واگذاشت و آن را رسم متبع میپنداشت که دگرگون کردنش سزاوار نبود و کار صوفه چنان بود، تا صوفه منقرض شد و کارشان به اقتضای وراثت به خاندان صفوان بن حارث بن شجنه رسید و نسی گران از بنی مالک بن کنانه و مرة بن عوف چنان که بودند بماندند، تا وقتی اسلام بیامد و خداوند همه چیزها را به وسیله آن از میان برداشت.
قصی در مکه خانهای بساخت که همان دار الندوه بود و قرشیان در آنجا در باره امور خویش مشورت میکردند.
و چون قصی پیرو شکسته شد، عبد الدار پسر بزرگ وی چنانکه گویند ضعیف بود و عبد مناف در زمان پدر شرف اندوخته بود و عبد العزی و عبد قصی نیز جایی برای خود گشوده بودند، اما قصی به عبد الدار گفت: «اگر چه برادران از تو پیش افتادهاند، به خدا ترا به آنها میرسانم و هیچیک از آنها به کعبه در نیاید مگر تو در آنرا بگشایی و پرچم جنگ قرشیان به دست تو بسته شود، و کس به مکه جز از سقایت تو آب ننوشد و هیچکس در موسم حج جز از طعام تو نخورد و قرشیان کارهای خویش را در خانه تو فیصل دهند.» و دار الندوه را به او داد و پردهداری و پرچم و ندوه و سقایت و رفادت از آن وی شد.
رفادت خرجی بود که قریش در هر موسم از اموال خویش به قصی میدادند
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 812
و به کمک آن طعامی برای حج گزاران میساخت که هر کس از حاضران موسم حج مکنت و توشه نداشت از آن میخورد و این را قصی بر قرشیان مقرر داشته بود و به هنگام مقرر داشتن آن گفته بود: «ای مردم قریش! شما همسایگان خدا و اهل خانه و حرم وی هستید و حج گزاران، مهمانان و زیارتگران خدایند و از همه مهمانان دیگر بیشتر در خور احترامند، پس در ایام حج نوشیدنی و خوردنی برای آنها فراهم آورید تا کار حج به سر رسد و بروند.» و قوم چنان کردند و هر سال برای این کار چیزی از مال خویش به قصی میدادند که در ایام منی طعامی برای حج گزاران میساخت و این کار در جاهلیت روان بود تا اسلام بیامد و در اسلام نیز تا امروز معمول است، و این همان طعامی است که هر سال سلطان در منی برای مردم میسازد تا ایام حج به سر رسد.
و چون قصی بمرد پسران وی عهدهدار امور شدند.
قصی پسر کلاب بود
مادر کلاب، هند دختر سریر بن ثعلبة بن حارث بن فهر بن مالک بن نضر بن کنانه بود، و دو برادر ناتنی داشت که از یک مادر نبودند: تیم و یقظه که به گفته هشام، مادرشان اسماء دختر عدی بن حارثة بن عمرو بن عامر بن بارق بود.
ولی ابن اسحاق گوید که مادرشان هند دختر حارثه از قوم بارق بود و به قولی یقظه از هند مادر کلاب بود.
و کلاب پسر مره بود
مادر مره وحشیه دختر شیبان بن محارب بن فهر بن مالک بن نضر بن کنانه
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 813
بود. مره دو برادر داشت: عدی و هصیص و به قولی مادر هصیص و مره، مخشیه دختر شیبان بن محارب بن فهر بود، و مادر عدی، رقاش دختر رکبة بن نائلة بن کعب بن حرب بن تیم بن معد بن فهم بن عمرو بن قیس بن عیلان بود.
و مره پسر کعب بود
مادر کعب، به گفته ابن اسحاق و ابن کلبی ماویه دختر کعب بن قیس بن جسر ابن شیع الله بن اسد بن وبرة بن تغلب بن حلوان بن الحاف بن قضاعه بود، و دو برادر از پدر و مادر خویش داشت: عامره و سامه.
و کعب پسر لوی بود
مادر لوی به گفته ابن هشام عاتکة بن یخلد بن نضر بن کنانه بود، و وی نخستین عاتکه قریش بود که در سلسله نسب پیمبر بود.
لوی دو برادر از پدر و مادر خویش داشت: یکی تیم، که او را تیم الادرم گفتند، و دیگری قیس.
گویند: از اعقاب قیس برادر لوی کس نماند و آخرین آنها به روزگار خالد بن عبد الله قسری بمرد، و کس میراثخوار وی نبود.
و لوی پسر غالب بود
. مادر غالب لیلی دختر حارث بن تمیم بن سعد بن هدیل بن مدرکه بود. و برادران تنی او حارث و محارب و اسد و عوف و جون و ذئب بودند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 814
و محارب و حارث از قریش ظواهر بودند که بیرون دره مکه مقر داشتند.
و حارث به دره مکه مقر گرفت.
و غالب پسر فهر بود
. از هشام بن محمد روایت کردهاند که غالب بود که قرشیان را به یکجا فراهم آورد. و مادر غالب جندله دختر عامر بن حارث بن مضاض جرهمی بود.
به گفته ابو عبیدة معمر بن مثنی مادرش سلمی دختر اد بن طابخه بن الیاس ابن مضر بود و به قولی مادرش جمیله دختر عدوان بن بارق ازدی بود.
فهر به دوران خویش سالار مردم مکه بود و در جنگی که حسان بن عبد کلاب ابن مثوب ذو حرث حمیری با مکه در انداخت، فهر سرمکیان بود و چنانکه گفتهاند حسان با حمیر و بسیار کس از قبایل یمن آمده بود و میخواست سنگهای کعبه را از مکه ببرد تا حج گزاران سوی یمن رو کنند و در نخله فرود آمده بود و چهار پایان کسان را به غارت برد و راه ببست اما جرئت نیاورد وارد مکه شود و چون قریش و قبایل کنانه و خزیمه و اسد و جذام و دیگر تیرههای مضر که با آنها بودند چنین دیدند بمقابله حسان رفتند، و سالار قوم فهر بن مالک بود و جنگی سخت کردند و حمیریان منهزم شدند و حسان بن عبد کلال شاه حمیر اسیر شد، حارث بن فهر او را اسیر کرده بود.
و از جمله کشتگان جنگ نواده فهر، قیس بن غالب بود و حسان سه سال در مکه اسیر بماند تا فدیه داد و آزاد شد و در راه میان مکه و یمن بمرد.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 815
و فهر پسر مالک بود
. مادر مالک، عکرشه دختر عدوان بود و عدوان حارث بن عمرو بن قیس بن عیلان بود.
به گفته ابن اسحاق مادر مالک عاتکه دختر عدوان بن عمرو بن قیس بن عیلان بود. و مالک را دو برادر بود: یکی یخلد که به بنی عمرو بن حارث بن مالک بن کنانه پیوست و از جمع قریش برون شد.
و دیگری صلت بود که از نسل وی کس نماند.
گویند: نام قریش از قریش بن بدر بن یخلد بن حارث بن یخلد بن نضر بن کنانه آمده بود، زیرا وقتی کاروان بنی نضر میآمد عربان میگفتند: «کاروان قریش آمد.» و این کلمه عنوان همه قبایل شد.
گویند: قریش بن بدر در سفرها بلد و توشهدار بنی نضر بود و پسری به نام بدر داشت که چاه بدر را حفر کرده بود و نام بدر از او آمد.
ابن کلبی گوید: قریش مجموعهای از مردم مختلف بودند که یک پدر و مادر نداشتند. بعضیها گفتهاند بنی نضر بن کنانه را قریش گفتند از آن رو که روزی نضر بن کنانه به مجلس قوم خویش درآمد و آنها که حاضر بودند با همدیگر گفتند: «نضر را ببینید که گویی شتری قریش است، یعنی تنومند.» و این کلمه بر اعقاب او بماند.
به قولی کلمه قریش از یک حیوان دریایی آمد که حیوانات دریایی را میخورد و آنرا قرش میگفتند و بنی نضر بن کنانه را به همانندی آن که حیوانی تنومند بود، قریش خواندند، و نیز گفتهاند که نضر بن کنانه از آن رو قریش عنوان یافت که با مال خویش کسان را کمک میکردند و تقریش به معنی تفتیش است
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 816
که پسران نضر به تفتیش و جستجوی حوایج اهل موسم میرفتند و به رفع آن قیام میکردند.
به قولی نضر بن کنانه قریش نام داشت.
و نیز گویند که فرزندان نضر بن کنانه، بنی نضر عنوان داشتند، و وقتی که قصی بن کلاب آنها را فراهم آورد آنها را قریش گفتند زیرا فراهم آمدن به معنی تقرش است و عربان گفتند بنی نضر تقرش کردند، یعنی فراهم آمدند.
و نیز گویند که بنی نضر را قریش از آن رو گفتند که از هجوم دشمنان برکنار بودند.
گویند: عبد الملک بن مروان از محمد بن جبیر پرسید: قریش چه وقت این نام یافتند؟
و او گفت: «وقتی در حرم فراهم شدند، که فراهم آمدن تقرش است.» عبد الملک گفت: «من چنین نشنیدهام، اما شنیدهام که قصی را قرشی میگفتند و پیش از آن کسی عنوان قریش نداشت.
از ابو سلمة بن عبد الرحمن بن عوف روایت کردهاند که وقتی قصی در حرم مقر گرفت و اعمال نیک انجام داد او را قرشی گفتند و او نخستین کس بود که این عنوان یافت.
از محمد بن عمرو روایت کردهاند که قصی نخستین کس بود که در مزدلفه آتش افروخت تا هر که از عرفه میآید آنرا ببیند و به همه روزگار جاهلیت در شب توقف مزدلفه آتش افروخته میشد.
از عبد الله بن عمر روایت کردهاند که آتش مزدلفه به روزگار پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم و ابو بکر و عمر و عثمان افروخته میشد. گوید: و تاکنون نیز افروخته میشود.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 817
و مالک پسر نضر بود
. نام نضر، قیس بود و مادرش بره دختر مر بن اد بن طابخه بود و برادران تنی وی نضیر و مالک و ملکان و عامر و حارث و عمرو و سعد و عوف و غنم و مخرمه و جرول و غزوان و حدال بودند و برادر ناتنیشان عبد منّاة بود که مادرش فکیهة و به قولی فکهه بود و او ذفرا دختر هنی بن بلی بن عمرو بن الحاف بن قضاعه بود. و برادر مادری عبد مناة، علی بن مسعود ابن مازن بن ذئب بن عدی بن عمرو بن مازن غسانی بود و عبد مناة بن کنانه، هند دختر بکر بن وائل را به زنی گرفت و پس از او علی بن مسعود برادر مادریش، هند را بگرفت و فرزندان برادر را نیز سرپرستی کرد و بنی عبد مناة را بنی علی گفتند.
و نضر پسر کنانه بود
. مادر کنانه عوانه دختر سعد بن قیس بن عیلان بود.
و به قولی مادرش هند دختر عمرو بن قیس بود و برادران پدریش اسد و اسده بودند.
و کنانه پسر خزیمه بود
. مادر خزیمه سلمی دختر اسلم بن الحاف بن قضاعه بود و برادر تنی او هذیل بود و برادر مادریشان تغلب بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه بود.
و به قولی مادر خزیمه و هذیل، سلمی دختر اسد بن ربیعه بود.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 818
و خزیمه پسر مدرکه بود
. نام مدرکه عمرو بود و مادرش خندف بود و نامش لیلی بود دختر حلوان بن عمران بن الحاف ابن قضاعه. مادر لیلی ضریه دختر ربیعة بن نزار بود، و گویند قرق ضریه نام از او یافت.
برادران تنی مدرکه: عامر بود که او را طابخه نیز گفتند، و عمیر که او را قمعه نیز گفتند، و گویند که عمیر پدر قوم خزاعه بود.
از ابن اسحاق روایت کردهاند که مادر پسران الیاس، خندف بود، و وی زنی از اهل یمن بود که پسرانش نسب از او گرفتند، و آنها را بنی خندف گفتند.
گویند: دو برادر به چرای شتران اشتغال داشتند، و شکار میکردند و به طبخ آن پرداختند و یکی به شترانشان تجاوز کرد و عامر به عمرو گفت: «تو به حمایت شتران میروی یا شکار را طبخ میکنی؟» عمرو گفت: «شکار را طبخ میکنم.» و عامر به حمایت شتران رفت و آنرا بیاورد و چون پیش پدر رفتند و قصه بگفتند به عامر گفت: «تو مدرکهای که شتران را دریافتی» و به عمرو گفت: «تو طابخهای که شکار را طبخ کردی.» از هشام بن محمد روایت کردهاند که الیاس به غذا خوردن رفته بود و شتران وی از روباهی بگریخت و عمرو برفت و شتران را بیاورد و مدرکه نام یافت و عامر روباه را بگرفت و طبخ کرد و طابخه نام یافت.
و مدرکه پسر الیاس بود
. مادرش رباب دختر حیدة بن معد بود.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 819
یک برادر تنی بنام الناس داشت الیاس را عیلان گفتند، و این نام از آن رو یافت که او را به گشاده دستی ملامت میکردند و میگفتند: ای عیلان، یعنی عیالوار، در گرفتاری عیال بمانی. و به قولی عیلان از آن رو نام یافت که غلام مضر که عیلان نام داشت از او سرپرستی کرد.
و الیاس پسر مضر بود
. مادر مضر سوده دختر عک بود.
و برادر تنیاش ایاد بود.
و دو برادر پدری داشت که ربیعه و انمار بودند، و مادرشان جداله دختر و علان بن جوشم بن جلهمة بن عمرو از قوم جرهم بود.
بعضیها گفتهاند که وقتی مرگ نزار بن معد در رسید به پسران خود وصیت کرد و مال خویش را میان آنها تقسیم کرد و گفت: «پسرانم، این خیمه که از چرم سرخ است و هر چه مانند آن باشد از آن مضر است و مضر را حمراء نام دادند و این خیمه سیاه و هر چه مانند آن باشد از آن ربیعه است.» آنگاه دست انمار را بگرفت و گفت: «این کیسه و این فرش و هر چه از مال من همانند آن باشد متعلق به تو است و اگر در این تقسیم اشکالی پیدا شد پیش افعی بن افعی جرهمی بروید افعی پادشاه نجران بود تا میان شما تقسیم کند و به تقسیم وی راضی شوید.» نزار اندکی ببود و بمرد و چون کار تقسیم برای فرزندان وی مشکل شد بر شتران خویش نشستند و سوی افعی عزیمت کردند. هنوز یک روز و شب تا محل افعی و سرزمین نجران فاصله داشتند و در بیابانی بودند که رد پای شتری را دیدند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 820
ایاد گفت: «این شتر که رد پایش را میبینید یک چشم بوده است.» انمار گفت: «دمش کوتاه بوده است.» ربیعه گفت: «لوچ بوده است.» مضر گفت: «فراری بوده است.» چیزی نگذشت، شتر سواری نمودار شد که به سرعت میآمد و چون به آنها رسید.
گفت: «این طرف یک شتر گمشده ندیدید؟» ایاد گفت: «شتر تو یک چشم بود؟» گفت «یک چشم بود.» انمار گفت: «شترت دم کوتاه بود؟» گفت: «دم کوتاه بود.» ربیعه گفت: «شترت لوچ بود؟» گفت: «لوچ بود.» مضر گفت: «شترت فراری بود؟» گفت: «فراری بود» سپس به آنها گفت: «شتر من کجاست؟ به من نشان بدهید.» گفتند: «به خدا ما از شتر تو خبر نداریم و آنرا ندیدهایم.» گفت: «شتر مرا شما گرفتهاید که اوصاف آنرا بیخطا گفتید.» گفتند: «ما شترت را ندیدهایم.» پس به دنبال آنها رفت تا به نجران رسیدند و به دربار افعی توقف کردند و از او اجازه خواستند، و چون اجازه داد وارد شدند، آن مرد از پشت در بانگ زد:
«ای پادشاه اینها شتر مرا گرفتهاند و قسم میخوردند که آنرا ندیدهاند.» افعی او را بخواند و گفت: «چه میگویی؟»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 821
گفت: «ای پادشاه اینها شتر مرا بردهاند و شتر من پیش اینهاست.» افعی به آنها گفت: «چه میگوید؟» گفتند: «در این سفر که سوی تو میآمدیم جای پای شتری را دیدیم و ایاد گفت: «یک چشم بوده است.» از ایاد پرسید: «از کجا دانستی که یک چشم بوده است.» گفت: «دیدم که علفها را کاملا از یک طرف چریده بود ولی طرف دیگر علف انبوه و فراوان و دست نخورده بود، و گفتم یک چشم بوده است.» انمار گفت: «دیدم که پشگل شتر یکجا ریخته است و اگر دم بلند داشت با آن پخش میکرد و بدانستم که دم کوتاه است.» ربیعه گفت: «دیدم اثر یکی از پاها ثابت و اثر پای دیگر نامرتب است و بدانستیم که لوچ است.» مضر گفت: «دیدم که قسمتی از زمین را چریده و از آن گذشته و علف انبوه تازه را رها کرده و به علفت کمتر رسیده و چریده و بدانستم که فراری است.» افعی گفت: «راست میگویند رد پای شتر تو را دیدهاند، شتر پیش آنها نیست برو شترت را پیدا کن» آنگاه افعی به آنها گفت: «شما کیستید؟» و چون نسب خویش بگفتند خوش آمد و درود گفت و پرسید: «کارتان چیست؟» آنها نیز قصه پدر خویش را با او بگفتند.
افعی گفت: «شما با این هوش که میبینم چه احتیاج به من دارید.» گفتند «پدرمان چنین فرمان داده است.» آنگاه بفرمود تا آنها را جا دادند و خادم دار الضیافه را بگفت تا با آنها نکو رفتار کند و حرمت بدارد و هر چه میتواند پذیرایی کند. سپس یکی از غلامان خود را که هوشیار و ادب آموخته بود گفت: «مراقب باشد هر چه میگویند به من خبر بده»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 822
چون در بیت الضیافه فرود آمدند ناظر یک چونه عسل برای آنها آورد که بخوردند و گفتند: «عسلی از این خوشمزهتر و نکوتر و شیرینتر ندیده بودیم.» ایاد گفت: «راست گفتید اگر زنبور، آنرا در کاسه سر ستمگری نریخته بود» و غلام آنرا به خاطر سپرد.
چون موقع غذا رسید، غذا آوردند، گوسفندی بریان کرده بود، که بخوردند و گفتند: «بریانی پختهتر و نرمتر و چاقتر از این ندیده بودیم.» انمار گفت: «راست گفتید، اگر شیر سگ نخورده بود.» آنگاه شراب آوردند و چون بنوشیدند گفتند: «شرابی پاکیزهتر و خوشگوارتر و صافتر و خوشبوتر از این ندیده بودیم.» ربیعه گفت: «راست گفتید اگر تاک آن بر قبری نروییده بود.» آنگاه گفتند: «کسی را مهماندوستتر و خانه آبادتر از این پادشاه ندیدهایم.» مضر گفت: «راست گفتید، اگر پسر پدرش بود.» غلام پیش افعی رفت و آنچه را گفته بودند بدو خبر داد. افعی پیش مادر خود رفت و گفت: «تو را به خدا قسم میدهم بگو من کیستم و پدرم کیست؟» گفت: «این سؤال را برای چه میکنی، تو پسر افعی پادشاه بزرگ هستی.» گفت: «واقعا راست میگویی؟» و چون اصرار کرد گفت: «پسر من، پدرت افعی که منسوب به او هستی پیری شکسته بود و بیم داشتم این ملک از خاندان ما برود و شاهزاده جوانی پیش ما آمد و من او را به خویشتن خواندم و تو را از او آبستن شدم.» آنگاه پیش ناظر فرستاد و گفت: «عسلی که برای اینها فرستاده بودی چه بود و از کجا آمده بود؟» گفت: «به ما گفته بودند کندوی زنبوری در چاهی هست، کس فرستادم که
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 823
عسل از آن بگیرد به من گفتند که استخوانهای پوسیده فراوان در چاه بود و زنبور در کاسه سر یکی از آن استخوانها عسل ریخته بود و عسلی آوردند که نظیر آن ندیده بودم و چون خوب بود برای آنها فرستادم.» آنگاه سفرهدار خویش را بخواست و گفت: «گوسفندی که برای اینها کباب کرده بودی چه بود؟» گفت: «من به چوپان پیغام داده بودم بهترین گوسفندی را که داری برای من بفرست و این گوسفند را فرستاد و از او در این باب چیزی نپرسیدهام.» و افعی کس پیش چوپان فرستاد که قصه این گوسفند را برای من بگو.
و او گفت: «این اول برهای بود که امسال زاده شد و مادرش بمرد و بره بماند سگی داشتم که زاده بود و بره با توله سگ مأنوس شد و با توله از سگ شیر میخورد و در گله نظیر آن نبود که برای تو فرستادم.» آنگاه کس پیش شرابدار فرستاد و گفت: «شرابی که به این گروه نوشانیدی چه بود؟» گفت: «از دانه انگوری است که بر قبر پدرت کشتهام و در عرب مانند شراب آن نیست.» افعی گفت: اینها چه جور مردمی هستند، اینها جز شیطان نیستند.
سپس آنها را احضار کرد و گفت: «کار شما چیست؟ حکایت خودتان را با من بگویید.» ایاد گفت: «پدرم کنیزی سپید و سیاه مو را با هر چه از مال وی همانند آن باشد به من داده است.
گفت: «پدرت گوسفندان دو رنگ به جا گذاشته است که با چوپان آن و خادم متعلق به تو است.» انمار گفت: «پدرم کیسهای را با فرش خود با هر چه از مال وی همانند آن
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 824
باشد به من داده است.» گفت: «هر چه نقره و کشت و زمین به جا گذاشته متعلق به تو است.» ربیعه گفت: «پدرم اسب و خیمهای سیاه با هر چه از مال او همانند آن باشد به من داده است.» گفت: «پدرت اسبان سیاه و اسلحه به جا گذاشته که همه با بندگانی که به کار آن میپردازند متعلق به تو است «و او را ربیعة الفرس نامیدند.» مضر گفت: «پدرم یک خیمه سرخ چرمین و هر چه از مال وی همانند آن باشد به من داده است.» گفت: «پدرت شتران سرخموی به جای گذاشته که با هر چه از مال وی همانند آن باشد متعلق به تو است». پس شتر و خیمه سرخ و طلا از مضر شد و او را مضر الحمراء نامیدند.
و مضر پسر نزار بود
. گویند: کنیه نزار ابو ایاد بود.
و به قولی کنیه ابو ربیعه داشت.
مادرش معاند دختر جوشم بن جلهمة بن عمرو بود.
و برادران تنی او قنص و قناصه و سام و حیدان و حیده و حیاده و جنید و جناده و فحم و عبید الرماح و عرف و عوف و شک و قضاعه بودند، و معد کنیه از قضاعه داشت.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 825
و نزار پسر معد بود
. مادر معد به گفته هشام مهدد دختر لهم بن جلحب بن جدیس، و به قولی ابن طسم پسر یقشان بن ابراهیم خلیل الرحمان بود.
و برادران تنی وی یکی دیث بود، که به قولی همان عک بود و به قولی عک پسر دیث بود و دیگری عدن بود که به قولی عدن از او بود و مردم آنجا فرزندان وی بودند و ابین واد و ابی و ضحاک و عی.
بعضی نسب شناسان گفتهاند که عک از برادر خویش معد ببرید و سوی سمران یمن رفت و چنان بود که وقتی اهل حضور شعیب بن ذی مهدم حضوری را بکشتند خدا عز و جل به بلیه بخت نصر دچارشان کرد و ارمیا و برخیا بیامدند و معد را همراه ببردند و چون جنگ از میان برخاست وی را به مکه باز آوردند و برادران و عمان معد از بنی عدنان به قبایل یمن پیوسته بودند و آنجا زن گرفته بودند و یمنیان با آنها مهربانی کرده بودند از آن رو که مادر از جرهمیان داشته بودند.
و معد پسر عدنان بود
. عدنان دو برادر پدری داشت یکی نبتا و دیگری عمرو.
نسب پیمبر ما صلی الله علیه و سلم تا معد به صورتی که گفتم مورد اتفاق نسب شناسان است.
از ابو الاسود روایت کردهاند که نسب محمد پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم چنین بود:
محمد بن عبد الله بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصی بن کلاب
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 826
ابن مرة بن کعب بن لوی بن غالب بن فهر بن مالک بن نضر بن کنانة بن خزیمة بن مدرکة بن الیاس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان بن ادد.
و در دنباله نسب وی بالاتر از عدنان اختلاف هست.
از ام سلمه همسر پیمبر صلی الله علیه و سلم روایت کردهاند که از پیمبر خدای شنیدم که فرمود عدنان پسر ادد بن زند بن یری بن اعراق الثری بود.
ام سلمه گوید: زند همان همیسع بود و یری همان نبت بود، و اعراق الثری اسماعیل پسر ابراهیم علیهما السلام بود.
ابن اسحاق گوید: به پندار بعضی نسب شناسان عدنان پسر ادد بن مقوم بن ناحور بن تیرح بن یعرب بن یشجب بن نابت بن اسماعیل بن ابراهیم بود.
بعضیها گفتهاند عدنان پسر ادد بن ایتحب بن ایوب بن قیذر بن اسماعیل بن ابراهیم علیهما السلام بود.
گوید: و قصی بن کلاب در شعری که گفته نسب خویش را به قیذر رسانیده است، و به گفته بعضی نسب شناسان عدنان پسر میدع بن منیع بن ادد بن کعب بن یشجب بن یعرب بن همیسع بن قیذر بن اسماعیل بن ابراهیم بود.
از محمد بن سائب کلبی روایت کردهاند که معد پسر عدنان بن ادد بن همیسع بن سلامان بن عوص بن بوز بن قموال بن ابی بن عوام بن ناشد بن حزا بن بلداس بن یلداف ابن طابخ بن جاحم بن تاحش بن ماخی بن عیفی بن عبقر بن عبید بن دعا بن حمدان بن سنبر بن یثربی بن یحزن بن یلحن بن ارعوی بن عیفی بن دیشان بن عیصر بن اقناد بن ایهام بن مقصر بن ناحث بن زارح بن شمی بن مزی بن عوص بن عرام بن قیذر بن اسماعیل بن ابراهیم صلی الله علیهما بود.
از هشام بن محمد روایت کردهاند که یکی از مردم تدمر به نام ابو یعقوب، از مسلمانان بنی اسرائیل، کتب ایشان خوانده بود و علم اندوخته بود و میگفت که بروخ بن ناریا، دبیر ارمیا نسب معد بن عدنان را ثبت کرده بود و در کتب خویش
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 827
آورده بود و این به نزد احبار اهل کتاب معروف و در کتب ایشان معلوم است و نزدیک به همین نامهاست که آوردیم و اگر اختلافی هست از جهت لغت است که این نامها را از عبرانی گرفتهاند.
از زبیر بن بکار نسب شناس معروف روایت کردهاند که معد پسر عدنان بن اد بن همیسع بن اسحب بن تبت بن قیدار بن اسماعیل بود.
و به گفته بعضی نسب شناسان معد پسر عدنان بن ادد بن امین بن شاجب بن ثعلبة بن عتر بن برنح بن محلم بن عوام بن محتمل بن رائمة بن عیقان بن علة بن شحدود بن ظریب بن عبقر بن ابراهیم بن اسماعیل بن یزن بن اعوج بن مطعم بن طمح بن قسور بن عبود بن دعدع بن محمود بن زائد بن ندوان بن انامة بن دوس بن حصن بن نزال بن قمیر ابن مجشر بن معد بن مر بن صیفی بن نبت بن قیدار بن اسماعیل بن ابراهیم خلیل الرحمان بود.
بعضی دیگر گفتهاند: معد پسر عدنان بن ادد بن زید بن یقدر بن یقدم بن همیسع ابن نبت بن قیذر بن اسماعیل بن ابراهیم بود.
و به گفته دیگر گفتهاند: معد پسر عدنان بن اد بن همیسع بن نبت بن سلمان بود و سلمان سلامان بن حمل بن نبت بن قیذر بن اسماعیل بن ابراهیم بود.
و به گفته دیگر معد پسر عدنان بن ادد بن مقوم بن ناحور بن مشرح بن یشجب ابن ملک بن ایمن بن نبیت بن قیذر بن اسماعیل بن ابراهیم بود.
و به قولی دیگر معد پسر عدنان بن اد بن ادد بن همیسع بن اسحب بن سعد بن برنح بن نضیر بن جمیل بن منجم بن لافث بن صابوح بن کنانة بن عوام بن نبت بن قیذر بن اسماعیل بود.
بعضی نسب شناسان یمن گفتهاند که بعضی دانشوران عرب، چهل پشت معد را تا اسماعیل به عربی بر شمردهاند، و بر گفتار خویش از اشعار عرب شاهد آوردهاند و این را با گفتار اهل کتاب مطابق کردهاند که به شمار موافق بوده و الفاظ
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 828
مختلف و از روی املای ایشان چنین نوشتهام:
«معد بن عدنان بن ادد بن همیسع سلمان امین ابن همیتع، همیدع شاجب ابن سلامان، منجر نبیت بن شوحا سعد رجب ابن نعمانا، قموال، بریح ناصب ابن کسدانا، محلم، ذو العین ابن حرانا، عوام بن بلداسا، محتمل بن بدلانا، یدلاف، راثمة بن طهبا، طاهب، عیقان ابن جهمی، جاحم، علة بن محشی، تاحش، شحدود بن معجالی، ماخی، ظریب، خاطم النار ابن عقارا، عافی عبقر ابو الجن ابن عاقاری، ابراهیم، جامع الشمل ابن بیداعی، دعا اسماعیل ذو المطابخ ابن ابداعی، عبید یزن، طعان بن هماری، حمدان، اسماعیل، ذو الاعوج ابن بشمانی، دشین، مطعم بن یثرانی، بثرم، طمح بن بحرانی یحزن قسور، ابن ملحانی، یلحن، عبود بن رعوانی، رعوی، دعدع بن عاقاری، عاقر ابن داسان، زائد بن، عاصار، عاصر، نیدوان ابن قنادی، قنار، انامة بن ثامار، بهامی دوس العتق ابن مقصر، مقاصری، حصن، ناحث، نزال بن زارح قمیر بن سمی، سما مجشر ابن مزرا ابن صنفا، سمر، صفی ابن جعثم، عرام که همان نبیت و قیذر بود.
گوید و معنی قیذر پادشاه بود و او نخستین شاه از فرزندان اسماعیل بن اسماعیل صادق الوعد ابن ابراهیم خلیل الرحمان ابن تارخ، آزر ابن ناحور بن ساروع بن ارغوا بن بالغ بود و بالغ به سریانی یعنی تقسیم کننده که او زمین را میان فرزندان آدم تقسیم کرد، و بالغ پسر فالج بن عابر بن شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح بن لمک بن متوشلخ بن اخنوخ، ادریس بن یرد بن مهلائیل ابن قینان ابن انوش بن شث هبة الله بن آدم علیه السلام بود.
و از پیش اخبار اسماعیل بن ابراهیم و پدران و مادران وی را تا به آدم علیه السلام با اخبار و حوادث هر دوران به طور مختصر آوردهایم و تکرار آن خوش نباشد.
اکنون به سخن از پیمبر خدای باز میگردیم:
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 829
و چنان بود که عبد المطلب هشت سال پس از سال فیل بمرد و در باره پیمبر به ابو طالب سفارش کرد، و از آن رو که ابو طالب و عبد الله پدر پیمبر خدای از یک مادر بودند و از پس عبد المطلب، ابو طالب سرپرستی پیمبر خدای را به عهده گرفت.
و چنان شد که ابو طالب با کاروان قریش به تجارت سوی شام میرفت و چون آماده حرکت شد پیمبر خدا به اشتیاق در او آویخت و ابو طالب رقت آورد و گفت:
«به خدا او را همراه میبرم و هرگز از او جدا نمیشوم.» و او را با خویش ببرد تا کاروان به بصرای شام رسید و راهبی بحیرا نام آنجا در صومعهای بود، و مردی دانشور و نصرانی بود و پیوسته در صومعه راهبی بوده بود که همگی علم خویش را از کتابی به میراث میبردند.
و چون آن سال کاروان به نزدیک صومعه بحیرا فرود آمد طعام بسیار برای آنها بساخت از آن رو که وقتی در صومعه خویش بود دیده بود که ابری بر پیمبر خدا سایه افکنده بود، و چون این بدید از صومعه فرود آمد و همه کاروان را دعوت کرد و چون پیمبر خدا را بدید در او خیره شد و در تن او به چیزها نگریست که صفت آنرا در کتب دیده بود و چون قوم از طعام فراغت یافتند و پراکنده شدند بحیرا از پیمبر چیزهایی از احوال خواب و بیداری وی پرسید و پیمبر بدو پاسخ داد که همه را موافق صفاتی یافت که از وی خوانده بود. آنگاه پشت وی را نگریست و خاتم نبوت را میان دو بازوی او بدید.
پس از آن بحیرا به ابو طالب گفت: «این پسر را با تو چه نسبت است؟» ابو طالب گفت: «پسر من است.» بحیرا گفت: «پسر تو نیست، پدر این پسر زنده نیست.» ابو طالب گفت: «برادرزاده من است.» بحیرا گفت: «پدرش چه شد؟» ابو طالب گفت: «وقتی مادرش باردار بود پدرش بمرد.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 830
بحیرا گفت: «راست گفتی، او را به دیار خویشت ببر و از یهودان بر او بیمناک باش که به خدا اگر او را ببینند و آنچه من از او دانستم بدانند به او آسیب میرسانند که سرنوشتی بزرگ دارد، زودتر او را به دیار خویش ببر»، و ابو طالب او را با شتاب به مکه بازگردانید.
هشام بن محمد گوید: «وقتی ابو طالب پیمبر را سوی بصرای شام برد او هفت سال داشت،» از ابو موسی روایت کردهاند که ابو طالب آهنگ شام کرد و پیمبر صلی الله- علیه و سلم و جمعی از مشایخ قریش نیز با وی بودند و چون به نزدیک راهب رسیدند، فرود آمدند و بار گشودند و راهب پیش آنها آمد و چنان بود که پیش از آن وقتی بر راهب میگذشتند به نزد آنها نمیآمد و اعتنا نمیکرد.
گوید: در آن حال که بار میگشودند راهب میان آنها بگشت تا بیامد و دست پیمبر خدا را بگرفت و گفت: «این سرور جهانیان است، این فرستاده پروردگار جهانیان است، این را خدا بعنوان رحمت جهانیان بر میانگیزد.» مشایخ قریش با وی گفتند: «تو چه دانی؟» راهب گفت: «وقتی شما از گردنه نمودار شدید درخت و سنگی نماند که به سجده نیفتاد و درختان و سنگان فقط برای پیمبر سجده میکند، و من خاتم نبوت را زیر شانه او میشناسم که همانند سیبی است.» پس از آن راهب بازگشت و طعامی برای آنها بساخت، و چون طعام برای آنها بیاورد پیمبر به چرانیدن شتران رفته بود، گفت: «بفرستید او بیاید.» و پیمبر بیامد و ابری بالای سرش بود.» راهب گفت: «ببینید که ابر بر او سایه کرده است.» و چون پیمبر نزدیک قوم رسید آنها به سایه درخت رفته بودند و چون بنشست سایه درخت به سوی او گشت. راهب گفت:» ببینید درخت به سوی او
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 831
گشت.» در آن وقت راهب ایستاده بود و آنها را قسم میداد که پیمبر را سوی رومیان نبرند که اگر او را ببینند به نشان پیمبری بشناسند و او را بکشند، که هفت تن از سوی روم بیامدند و راهب سوی آنها رفت و گفت: «بچه کار آمدهاید؟» گفتند: «در این ماه پیمبر در آمده و به همه راهها کس به طلب وی فرستادهاند و ما را از این راه فرستادهاند.» راهب گفت: «آیا کسی به دنبال شما به راه هست؟» گفتند: «نه ما این راه را گرفتیم.» گفت: «به پندار شما اگر خدا خواهد کاری را انجام دهد، کسی از مردم جلوگیری آن تواند کرد؟» گفتند: «نه و به نزد او شدند و با وی بماندند.» گوید: و راهب پیش کاروانیان آمد و گفت: «شما را به خدا سرپرست او کیست؟» گفتند: «ابو طالب است.» گوید: و راهب همچنان ابو طالب را سوگند داد تا وی را بازگردانید و ابو بکر رضی الله عنه بلال را با وی بفرستاد و کلوچه و زیتون بدو توشه داد.
علی بن ابی طالب گوید: از پیمبر صلی الله علیه و سلم شنیدم که فرمود: «هرگز به قصد کارهای مردم جاهلیت نیفتادم مگر دو بار که خدا میان من و آنچه میخواستم حایل شد، پس از آن دیگر قصد بدی نکردم تا خدا عز و جل مرا به رسالت خویش گرامی داشت، شبی به پسری از قریش که در بالای مکه با من به گوسفندچرانی بود گفتم: چه شود که گوسفندان مرا بنگری تا به مکه شوم و بگردم چنانکه جوانان میگردند.» و او گفت: «چنین کن.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 832
فرمود: «و من برفتم و سر گردش داشتم و چون به نخستین خانه مکه رسیدم صدای دف و مزمار شنیدم.» گفتم: «چه خبر است؟» گفتند: «فلانی پسر فلانی، فلان، دختر فلان، را به زنی میگیرد.» فرمود: «و من نشستم و آنها را مینگریستم، و خدا مرا به خواب برد و از گرمای آفتاب بیدار شدم و پیش رفیق خودم بازگشتم.» و او گفت: «چه کردی؟» گفتم: «کاری نکردم» و خبر خویش بگفتم.
فرمود: و شب دیگر با وی همان سخن گفتم و او گفت: «چنین کن.» و من برفتم و چون به مکه رسیدم صدای دف و مزمار شنیدم و نشستم و نگاه میکردم و خدا مرا به خواب برد تا از گرمای آفتاب بیدار شدم و سوی رفیق خودم بازگشتم و خبر خویش را با وی بگفتم و پس از آن قصد بدی نکردم تا خداوند عز و جل مرا به رسالت خویش گرامی داشت.
سخن از ازدواج پیمبر با خدیجه
هشام گوید: وقتی پیمبر خدیجه را به زنی گرفت بیست و پنج سال داشت و خدیجه چهل ساله بود.
از ابن اسحاق روایت کردهاند که خدیجه دختر خویلد بن اسد بن عبد العزی ابن قصی، زنی بازرگان بود و شرف و مال داشت و مردان را در مال خویش به کار میگرفت و قرار مینهاد که چیزی از سود آن برگیرند که قرشیان قومی بازرگان بودند.
و چون خدیجه از راستگویی و امانت و نیکخویی پیمبر خبر یافت کس پیش
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 833
وی فرستاد که با غلام وی میسره به کار تجارت سوی شام رود و سهمی بیشتر از تاجران دیگر برگیرد.
و پیمبر صلی الله علیه و سلم پذیرفت و با مال خدیجه آهنگ شام کرد و میسره نیز همراه او بود، و چون به شام رسیدند پیمبر صلی الله علیه و سلم در سایه درختی نزدیک صومعه یکی از راهبان فرود آمد و راهب سر برون کرد و از میسره پرسید:
«این مرد که زیر این درخت نشسته کیست؟» میسره گفت: «یکی از مردم قریش است و اهل حرم است.» راهب گفت: «به خدا کسی که زیر این درخت نشسته پیمبر است.» و پیمبر کالایی را که همراه داشت بفروخت و آنچه میخواست خرید و سوی مکه بازگشت و چنانکه گفتهاند میسره میدید که در گرمای روز دو فرشته بر او سایه میکنند.
و چون پیمبر به مکه رسید و مال خدیجه را بداد دو برابر یا بیشتر سود کرده بود، و میسره سخنان راهب و سایه انداختن دو فرشته را با وی بگفت.
خدیجه زنی خردمند و دوراندیش بود و خدا خواسته بود که او را گرامی بدارد، و چون میسره حکایت بگفت، کس پیش پیمبر صلی الله علیه و سلم فرستاد و پیغام داد «ای عموزاده من به سبب خویشاوندی و شرف و امانت و نیکخویی و راستگویی به تو راغبم» و خویشتن را بر او عرضه کرد.
در آن هنگام خدیجه به شرف و مال و نسب والا از همه زنان قریش بهتر بود و کسان به ازدواج وی رغبت داشتند. و چون این سخنان با پیمبر صلی الله علیه و سلم بگفت، آنرا به عمان خود خبر داد و حمزة بن عبد المطلب با وی پیش خویلد بن اسد آمد و خدیجه را خواستگاری کرد و خدیجه زن پیمبر شد.
به جز ابراهیم دیگر فرزندان پیمبر، زینب و رقیه و ام کلثوم و فاطمه و قاسم و طیب و طاهر از خدیجه بودند و کنیه از قاسم گرفت و او را ابو القاسم گفتند. همه
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 834
پسران پیمبر در جاهلیت بمردند و دختران به دوران اسلام رسیدند و مسلمان بودند و با پیمبر هجرت کردند.
از ابن شهاب زهری روایت کردهاند که خدیجه پیمبر صلی الله علیه و سلم را با یکی دیگر از قرشیان برای داد و ستد در بازار حباشه در تهامه به کار گرفته بود و خویلد او را به زنی به پیمبر داد و آنکه در این باره رفت و آمد کرد کنیزی از موالید مکه بود.
واقدی گوید: این همه خطاست.
گویند: خدیجه کس پیش پیمبر فرستاد و او را به ازدواج خویش خواند و او زنی شریف بود و همه قرشیان به ازدواج با وی راغب بودند و اگر امید میداشتند مال فراوان خرج میکردند. و خدیجه پدر خویش را بخواند و شراب داد تا مست شد و گاوی بکشت و پدر را عطر زعفران آلود زد و حلهای بپوشانید و کس پیش پیمبر صلی الله علیه و سلم و عمان وی فرستاد که بیامدند و خویلد او را به زنی پیمبر داد و چون از مستی درآمد گفت: «این حله و این عطر چیست؟» خدیجه گفت: «مرا به زنی به محمد بن عبد الله دادهای.» خویلد گفت: «من نکردم، من چنین نکنم که بزرگان قریش ترا خواستند و ندادم.» واقدی گوید: این نیز خطاست، و به نزد ما روایت ابن عباس درست است که گوید: «عمرو بن اسد عموی خدیجه وی را به زنی پیمبر داد که پدرش پیش از جنگ فجار مرده بود.» ابو جعفر گوید: خانه خدیجه همانست که اکنون به نام خانه خدیجه شهره است و معاویه آنرا خرید و مسجد کرد که مردم در آن نماز کنند و بنایی در آن ساخت که همچنان به جاست و تغییر نکرده و سنگی که بر در خانه بر طرف چپ هست سنگی است که پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم زیر آن پناه میبرد تا از سنگهایی که از
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 835
خانه ابو لهب و خانه عدی بن حمراء ثقفی پرتاب میشد در امان باشد و سنگ یک ذراع و یک وجب در یک ذراع است.
سخن از اخبار پیمبر صلی الله علیه و سلم تا به هنگام بعثت
: ابو جعفر گوید از سبب ازدواج پیمبر با خدیجه و اختلافی که در این باره هست سخن آوردیم. ده سال پس از ازدواج وی قرشیان کعبه را ویران کردند و از نو بساختند و به گفته ابن اسحاق، این به سال سی و پنجم از تولد پیمبر صلی الله علیه و سلم بود.
ویران کردن خانه کعبه به سبب آن بود که یک چهار دیوار سنگی بیسقف بود و ارتفاع آن بیش از یک قامت نبود و میخواستند مرتفعتر بسازند و طاق بزنند زیرا کسانی از قرشیان گنجینه کعبه را که در چاهی در دل کعبه بود ربوده بودند.
حکایت دو آهوی کعبه به روایت هشام بن محمد چنان بود که کعبه از پس طوفان نوح بنیان شد و خداوند به ابراهیم خلیل علیه السلام و پسرش اسماعیل فرمان داد تا آنرا چنانکه از پیش بوده بود بسازند و در قرآن کریم آمده که:
وَ إِذْ یَرْفَعُ إِبْراهِیمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَیْتِ وَ إِسْماعِیلُ رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّکَ أَنْتَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ [1] یعنی: «و چون ابراهیم پایههای این خانه را با (اسماعیل) بالا میبرد (و میگفتند) پروردگارا از ما بپذیر که تو شنوا و دانایی.» از روزگار نوح کس عهدهدار امور خانه نبود که خانه به آسمان رفته بود، پس از
______________________________
[1] سوره بقره آیه 127
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 836
آن خدا عز و جل به ابراهیم فرمان داد که اسماعیل پسر خویش را به نزد خانه جای دهد که میخواست کسان را به پیمبر خود محمد صلی الله علیه و سلم گرامی بدارد.
ابراهیم خلیل و پسرش اسماعیل از پس روزگار نوح عهدهدار کار کعبه شدند. مکه در آن وقت بیابان بود و جرهمیان و عمالیق اطراف آن ساکن بودند و اسماعیل علیه السلام زنی از جرهمیان گرفت و عمرو بن حارث بن مضاض شعری به این مضمون گفت:
«داماد ما کسی شد که پدرش از همه مردم شریفتر بود.» «و فرزندان وی از ما هستند و ما خویشان اوییم.» از بنی ابراهیم، اسماعیل امور خانه را عهدهدار بود، و پس از او نبت که مادرش از جرهمیان بود، به جای پدر بود. و چون نبت بمرد و فرزندان اسماعیل بسیار نبودند، جرهمیان بر کار کعبه تسلط یافتند و عمرو بن حارث بن مضاض شعری به این مضمون گفت:
«و از پی نابت ما والیان خانه بودیم.» «و به این خانه طواف میبردیم و نیکی نمایان بود.» نخستین کس از جرهمیان که امور کعبه را به عهده گرفت مضاض بود، پس از وی کار به دست پسرانش افتاد که یکی از پی دیگری به کار کعبه پرداختند.
و چنان شد که جرهمیان در مکه بدکاری کردند و حرمت آن را نداشتند و مال کعبه را که هدیه میشد بخوردند و با کسانی که به مکه میآمدند ستم کردند و طغیانشان چنان شد که یکیشان اگر جایی برای زنا کردن نداشت در کعبه زنا میکرد و چنانکه گفتهاند اساف در دل کعبه با نائله زنا کرد و هر دو سنگ شدند.
به دوران جاهلیت در مکه ستم و زناکاری نبود و اگر پادشاهی حرمت آن نمیداشت هلاک میشد و آنرا بکه نام داده بودند که گردن ستمگران و جباران را
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 837
میکوفت.
چون کار طغیان جرهمیان بالا گرفت و فرزندان عمرو بن عامر از یمن در آمدند. بنی حارثة بن عمرو در تهامه مقر گرفتند و خزاعه نام گرفتند. و آنها فرزندان عمرو بن ربیعة بن حارثه و اسلم و مالک و ملکان فرزندان اقصی بن حارثه بودند.
و خدا عز و جل جرهمیان را به بلیه خون دماغ و مورچه مبتلا کرد که همه فنا شدند و مردم خزاعه همسخن شدند که باقیمانده را بیرون کنند و سالارشان عمرو بن ربیعة بن حارثه بود که مادرش فهیره دختر عامر بن حارث بن مضاض بود و جنگی سخت در میانه رفت و چون عامر بن حارث شکست را عیان دید دو آهوی کعبه و حجر الاسود را به قصد توبه در آورد و شعری بدین مضمون خواند:
«خدایا جرهمیان بندگان تواند» «مردمان نو آمدهاند و آنها از قدیم بودهاند» «و به روزگاران پیش دیار تو به وسیله آنها آباد شده است» اما توبه او پذیرفته نشد و دو آهوی کعبه را با حجر الاسود در زمزم انداخت و خاک بر آن ریخت و با بقیه مردم جرهم به سرزمین جهینه رفت و سیلی خروشان بیامد و همه را ببرد.
و کار کعبه به دست عمرو بن ربیعه و به قول بنی قصی به دست عمرو بن حارث غبشانی افتاد که از قوم خزاعه بود. ولی سه چیز به دست قبایل مضر بود:
یکی اجازه رفتن از عرفات که به دست غوث بن مر بود و او را صوفه نیز گفتند، و وقتی میباید اجازه حرکت داده شود میگفتند: «صوفه اجازه بده.» دوم: حرکت به سوی منی بود که به دست بنی زید بن عدوان بود. و آخرین کس از آنها که عهدهدار این کار بود ابو سیاره عمیلة بن اعزل بن خالد بن معد بن حارث بن وابش بن زید بود.
سوم: پس انداختن ماه حرام بود که آنرا نسیء میگفتند، و این کار به عهده
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 838
قلمس بود و او حذیفة بن فقیم بن عدی بود که از بنی مالک بن کنانه بود. و پس از او پسرانش عهدهدار کار پدر شدند، و آخرین آنها ابو ثمامه جنادة بن عوف بن امیه بن قلع بن حذیفه بود که به روزگار ظهور اسلام بود، آنگاه ماههای حرام به جای خود بازگشت و خدا آنرا استوار کرد و نسیء باطل شد.
و چون قوم معد فراوان شدند پراکنده شدند.
ولی قرشیان مکه را رها نکردند و چون عبد المطلب زمزم را حفر کرد دو آهوی کعبه را که جرهمیان در آنجا انداخته بودند به دست آورد و چنان شد که سابقاً در همین کتاب گفتهام.
ابن اسحاق گوید: آنکه گنج را ربوده بود دُوَیک وابسته بنی ملیح بن عمرو خزاعی بود و قرشیان دست او را بریدند. حارث بن عامر بن نوفل و ابو اهاب بن عزیز بن قیس بن سوید تمیمی برادر مادری حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف و ابو لهب بن عبد المطلب نیز در قضیه ربودن گنج کعبه متهم شدند و قرشیان پنداشتند که آنها گنج کعبه را ربوده و به دویک سپردهاند و چون قرشیان متهمشان کردند دویک را نشان دادند که دست وی بریده شد.
گویند: قرشیان اطمینان یافتند که گنج کعبه به نزد حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف است و وی را پیش یکی از زنان کاهن عرب بردند که گفت: «چون حرمت کعبه را برده ده سال به مکه در نیاید.» و او ده سال بیرون مکه به سر برد.
و چنان شد که دریا کشتیای را که از آن یکی از بازرگانان رومی بود به جده انداخت که درهم شکست و چون آن را بگرفتند و برای سقف کعبه آماده کردند و یک مرد قبطی در مکه بود که نجاری میدانست و مقدمه کار فراهم آمد اما ماری از چاه خانه کعبه که جای هدایا بود بیرون میشد و بر دیوار کعبه بالا میرفت که قوم از آن بیم داشتند زیرا هر که بدان نزدیک میشد صدا میکرد و دهان میگشود و یکی از روزها که بر دیوار بود خدا پرندهای فرستاد که مار را برگرفت و ببرد و قرشیان گفتند:
«امیدواریم که خداوند از کاری که در پیش داریم راضی باشد که عاملی مناسب و
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 839
چوب آماده داریم و خدا ما را از میان برداشت» و این پنج سال از پس جنگ فجار بود و پیمبر سی و پنج ساله بود.
وقتی قرشیان همسخن شدند که کعبه را ویران کنند و از نو بسازند ابو وهب ابن عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بیامد و سنگی از بنای کعبه برگرفت و سنگ از کف او برجست و به جای خود رفت و او گفت: «ای گروه قرشیان آنچه در بنای کعبه به کار میبرید از کسب حلال باشد مهر زناکار و حاصل زنا و مظلمه را صرف آن مکنید.» بعضیها این سخن را به ولید بن مغیره نسبت دادهاند.
گویند: عبد الله بن صفوان بن امیة بن خلف دختر جعدة بن هبیرة بن ابی وهب بن عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم را دیده بود که بر کعبه طواف میبرد و گفت:
«این کیست؟» و چون گفتند که این دختر جعدة بن هبیره است، گفت: «عبد الله بن صفوان جدوی، یعنی همان ابو وهب، بود که از کعبه سنگی برگرفت و سنگ از کف او بجست و به جای خود رفت و او گفت: ای گروه قرشیان آنچه در بنای کعبه به کار میبرید از کسب حلال باشد، مهر زناکار و حاصل ربا و مظلمه را صرف آن مکنید.» ابو وهب خاله پدر پیمبر صلی الله علیه و سلم بود و مردی شریف بود.
از محمد بن اسحاق روایت کردهاند که قرشیان کعبه را تقسیم کردند و سمت در، از آن بنی عبد مناف و زهره شد و ما بین حجر الاسود و رکن یمانی از آن بنی مخزوم و تیم و بعض دیگر از قبایل قریش شد، و پشت کعبه از آن بنی جمح و بنی سهم شد و سمت حجر که حطیم بود از آن بنی عبد الدار بن قصی و بنی اسد بن عبد العزی بن قصی و بنی عدی بن کعب شد.
و چنان بود که کسان از ویران کردن کعبه بیمناک بودند و ولید بن مغیره گفت:
«من آغاز میکنم» و کلنگ برگرفت و میگفت: «خدایا بیم مکن، خدایا جز نیکی
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 840
قصدی نداریم» و قسمتی از سمت دور کن را ویران کرد، و مردم آن شب منتظر ماندند و گفتند: «ببینیم اگر آسیبی دید کعبه را ویران نکنیم و به همان حال که بود بازگردانیم و اگر آسیبی ندید بدانیم که خدا از کار ما خشنود است و کعبه را ویران کنیم.» ولید بن مغیره همه شب به کار خویش مشغول بود و کسان نیز با او کار کردند تا ویرانی به سر رفت و به پایه رسید که سنگهای سبز همانند دندانهای به هم پیوسته بود.
و هم از محمد بن اسحاق روایت کردهاند که یکی از مردان قریش که در ویرانی کعبه شرکت داشت، دیلمی میان دو سنگ فرو برد که از جای برآرد و چون سنگ تکان خورد مکه بلرزید و در همان وقت به پایه بنا رسیدند.
گوید: آنگاه قبایل قریش سنگ برای بنیان فراهم آوردند، و هر قبیله جدا سنگ فراهم میکرد و بنیان را بالا بردند تا به محل حجر الاسود رسیدند و اختلاف کردند، که هر قبیله میخواست سنگ را به جای آن گذارد تا آنجا که کار به صف بندی رسید، و پیمان کردند و سخن از جنگ رفت و بنی عبد الدار کاسهای پر از خون بیاوردند و با بنی عدی بن کعب، پیمان مرگ بستند و دست در خون فرو بردند، و قرشیان چهار یا پنج روز بر این حال به سر کردند، پس از آن در مسجد فراهم شدند و مشورت کردند و بر سر انصاف آمدند.
به گفته بعضی راویان در آن هنگام ابو امیة بن مغیره که سالمندترین قرشیان بود گفت: «ای قرشیان نخستین کسی که از در مسجد درآید در این کار مورد اختلاف میان شما داوری کند.» و نخستین کسی که از در درآمد پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم بود، و چون او را بدیدند گفتند: «این امین است، به داوری او رضایت میدهیم، او محمد است.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 841
و چون پیمبر خدا به نزد آنها رسید و حکایت را با وی بگفتند گفت: «جامهای بیارید» و جامه را برگرفت و سنگ را در آن نهاد و گفت: «مردم هر قبیله یک گوشه از جامه را بگیرند و بردارند» و چنین کردند، و چون تا محل نصب سنگ بالا بردند، آنرا به دست خویش به جای نهاد و بنا را بر روی آن بالا بردند.
و چنان بود که قرشیان پیمبر خدا را پیش از آنکه وحی بر او نازل شود امین نام داده بودند.
ابو جعفر گوید: بنای کعبه پانزده سال پس از جنگ فجار بود، و از عام- الفیل تا سال فجار بیست سال بود. و میان مطلعان سلف اختلاف هست که پیمبر به هنگام بعثت چند سال داشت، بعضیها گفتهاند: مبعث وی صلی الله علیه و سلم پنج سال پس از بنای کعبه بود و در آن وقت چهل سال داشت.
ذکر گویندگان این سخن از ابن عباس روایت کردهاند که پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم در چهل سالگی مبعوث شد.
و هم از انس بن مالک روایت مکرر به این مضمون هست.
از عروه بن زبیر نیز روایت کردهاند که پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم به هنگام بعثت چهل ساله بود.
از یحیی بن جعده روایت کردهاند که پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم به هنگام بعثت چهل ساله بود.
از یحیی بن جعده روایت کردهاند که پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم به فاطمه گفته بود: «هر سال یکبار قرآن بر من عرضه میشد، و این سال دو بار عرضه شد و پندارم که مرگ من نزدیک است و نخستین کس از خاندان من که به من ملحق میشود تویی و هر پیمبری که مبعوث شد پیمبر پس از او در نیمه عمر وی مبعوث شد، عیسی به سال چهلم مبعوث شد و من به سال بیستم.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 842
از عکرمه روایت کردهاند که پیمبر صلی الله علیه و سلم چهل ساله بود که در مکه مبعوث شد و سیزده سال در مکه ببود.
از ابن عباس نیز روایتی به همین مضمون هست.
بعضی دیگر گفتهاند پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم در سن چهل و سه سالگی مبعوث شد.
ذکر گویندگان این سخن.
از هشام روایت کردهاند که پیمبر خدا چهل و سه ساله بود که وحی بدو رسید.
و هم از سعید بن مسیب روایتی به این مضمون هست.
سخن از روز و ماه بعثت پیمبر خدا
ابو جعفر گوید: روایت درست هست که درباره روزه روز دوشنبه از پیمبر پرسیدند و فرمود: «من به روز دوشنبه متولد شدم و به روز دوشنبه مبعوث شدم و وحی سوی من آمد.» گوید: در این باب خلاف نیست، اما اختلاف هست، که کدام دوشنبه ماه بود، بعضیها گفتهاند: آغاز نزول قرآن بر پیمبر خدا هیجدهم ماه رمضان بود، و از عبد الله بن زید جرمی روایتی به این مضمون هست.
بعضی دیگر گفتهاند نزول قرآن در بیست و چهارم رمضان بود، و از ابی جَلد روایتی بر این معنی هست.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 843
بعضی دیگر گفتهاند نزول قرآن در هفدهم رمضان بود و گفتار خدا عز و جل را شاهد این سخن آوردهاند که فرمود:
«وَ ما أَنْزَلْنا عَلی عَبْدِنا یَوْمَ الْفُرْقانِ یَوْمَ الْتَقَی الْجَمْعانِ» [1] یعنی: (اگر بخدا) و آنچه روز فیصل کار، روز تلاقی دو گروه، بر بنده خویش نازل کردهایم ایمان آوردهاید (چنین کنید) و روز تلاقی پیمبر خدا با مشرکان در بدر روز هفدهم رمضان بود.
ابو جعفر گوید: «پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم از آن پیش که جبریل بر او ظاهر شود و رسالت خدای بیارد آثار و نشانههایی میدید، از آن جمله حکایتی بود که از پیش درباره دو فرشته نقل کردم که شکم وی را شکافتند و غش و نا پاکی از آن درآوردند و دیگر آن بود که به هر راهی میگذشت درخت و سنگ بر او سلام میکرد.
از بره دختر ابی تجراة روایت کردهاند که وقتی خداوند عز و جل میخواست پیمبر خویش را رسالت دهد، وقتی به حاجت میشد چندان دور میرفت که خانهای نباشد و به درهها میشد و به هر سنگ و درختی میگذشت بدو میگفت: «السلام علیک یا رسول الله» و به چپ و راست و پشت سر مینگریست و کسی را نمیدید.
ابو جعفر گوید: و امتها از مبعث وی سخن میکردند و عالمان هر امت از آن خبر میدادند.
عامر بن ربیعه گوید: از زید بن عمرو بن نفیل شنیدم که میگفت: «من در انتظار پیمبری از فرزندان اسماعیل و از اعقاب عبد المطلب هستم و بیم دارم به زمان او نرسم اما به او ایمان دارم و تصدیق او میکنم و به پیمبریش شهادت میدهم، اگر عمرت دراز بود و او را دیدی سلام مرا به او برسان، اینک وصف او با تو بگویم
______________________________
[1] انفال: 41
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 844
تا بر تو مخفی نماند.» گفتم: «بگو» گفت: «وی نه کوتاه است نه بلند، نه پر موی و نه کم موی و پیوسته در دیده او سرخی ای هست و خاتم نبوت میان دو بازوی اوست و نامش احمد است و در این شهر متولد میشود، آنگاه قومش او را بیرون کنند و دین وی را خوش ندارند تا به یثرب مهاجرت کند و کارش بالا گیرد، مبادا از او غفلت کنی که من به طلب دین ابراهیم همه ولایتها را بگشتم و از یهودان و نصاری و مجوس پرسیدم و همه گفتند این دین پس از این خواهد بود و وصف وی را چنین آوردند و گفتند: جز او پیمبری نمانده است.» عامر گوید: وقتی مسلمان شدم گفتار زید بن عمرو را با پیمبر بگفتم و سلام او را رسانیدم و پیمبر صلی الله علیه و سلم جواب وی بداد و برای او طلب رحمت کرد و گفت: «او را در بهشت دیدم که دنبالهها میکشید.» عبد الله بن کعب وابسته عثمان گوید که یک روز که عمر بن خطاب در مسجد پیمبر خدا نشسته بود، عربی وارد مسجد شد و سراغ عمر را گرفت و چون عمر او را بدید گفت: «این مرد همچنان مشرک است، و در جاهلیت کاهن بوده است.» عرب به عمر سلام کرد و بنشست، و عمر بدو گفت: «آیا مسلمان شدهای؟» گفت: «آری.» عمر گفت: «آیا در جاهلیت کاهن بودهای.» عرب گفت: «سبحان الله، سخنی میگویی که از هنگام خلافت به هیچ یک از رعیت خویش نگفتهای.» عمر گفت: «ما در جاهلیت بدتر از این بودیم، بت میپرستیدیم، تا خداوند ما را به وسیله اسلام گرامی داشت.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 845
عرب گفت: «آری ای امیر مؤمنان من در جاهلیت کاهن بودم.» عمر گفت: «به ما بگو عجیبترین خبری که شیطانت برایت آورد چه بود؟» عرب گفت: «شیطانم یک ماه یا یک سال پیش از اسلام آمد و گفت: مگر نمیبینی که کار جنیان دگرگون شده.» عمر گفت: «مردم نیز چنین میگفتند، بخدا من با گروهی از قرشیان به نزد بتی از بتان جاهلیت بودیم که یکی از عربان گوسالهای برای آن قربان کرده بود و منتظر بودیم که گوساله را بر ما تقسیم کنند و از دل آن صدایی شنیدم که هرگز صدایی نافذتر از آن نشنیده بودم و این یک ماه یا یک سال پیش از ظهور اسلام بود که میگفت: «ای ذریح، کاری موفقیت آمیز است» و یکی فریاد زند و گوید:
«لا اله الا الله».
جبیر بن مطعم گوید: در بوانه به نزد بتی نشسته بودیم و این یک ماه پیش از بعثت پیمبر خدا بود و شتری کشته بودیم که یکی بانگ زد: عجب را بشنوید که استراق وحی برفت و شهاب سوی ما اندازند و این به سبب پیمبری است که در مکه آید و نامش احمد است و هجرتگاه او یثرب است. گوید: و ما دست بداشتیم و پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم ظهور کرد.
از ابن عباس روایت کردهاند که یکی از بنی عامر پیش پیمبر صلی الله علیه و سلم آمد و گفت: «خاتم نبوت را که میان دو بازوی تو است به من بنما که اگر محتاج علاج باشی علاجت کنم که من معروفترین طبیب عربم.» پیمبر فرمود: «میخواهی که آیتی به تو بنمایم؟» مرد عامری گفت: «آری، این نخل را بخوان.» گوید: و پیمبر سوی نخل نگریست و آنرا بخواند و نخل بیامد تا جلو او بایستاد. آنگاه به نخل گفت: «بازگرد.» و بازگشت.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 846
مرد عامری گفت: «ای گروه بنی عامر، بخدا چنین جادوگری ندیدهام.» ابو جعفر گوید: و اخبار در دلالت بر پیمبری او صلی الله علیه و سلم از شمار بیرون است و برای آن کتابی جداگانه خواهیم داشت ان شاء الله.
اکنون به سخن از پیمبر صلی الله علیه و سلم از هنگامی که جبرئیل علیه السلام وحی سوی وی آورد باز میگردیم.
ابو جعفر گوید: از پیش، بعضی خبرها را درباره نخستین بار که جبرئیل بیامد، و اینکه سن وی چند سال بود آوردهایم و اکنون وصف ظهور جبرئیل و آوردن وحی خدای را بگوییم:
از عایشه روایت کردهاند که نخستین وحی که به پیمبر خدا آمد رؤیای صادق بود که همانند سپیده دم بود آنگاه به خلوت راغب شد و به غار حرا میرفت و شبهای معین را در آنجا به عبادت میگذرانید آنگاه سوی کسان خود باز میگشت و برای شبهای دیگر توشه میگرفت تا حق به سوی وی آمد و گفت: «ای محمد تو پیمبر خدایی.» پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم گوید: من نیم خیز شدم. آنگاه برخاستم و تنم میلرزید و پیش خدیجه رفتم و گفتم: «مرا بپوشانید، مرا بپوشانید» تا ترس از من برفت. آنگاه بیامد و گفت: «ای محمد، تو پیمبر خدایی.» پیمبر گوید: و چنان شد که میخواستم خویشتن را از بالای کوه بیندازم و او به من ظاهر شد و گفت: «ای محمد من جبریلم و تو پیمبر خدایی.» پس از آن به من گفت: «بخوان» گفتم: «چه بخوانم؟» گوید: «مرا بگرفت و سه بار بفشرد تا به زحمت افتادم، سپس گفت:
«بخوان به نام خدایت که مخلوق آفرید.» آنگاه پیش خدیجه رفتم و گفتم. «بر خویشتن بیمناکم» و حکایت خویش را با او بگفتم.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 847
خدیجه گفت: «خوشدل باش که خداوند هرگز تو را خوار نخواهد کرد که تو با خویشاوند نیکی میکنی و سخن راست میگویی و امانت گزاری و مهمان نوازی و پشتیبان حقی.» آنگاه خدیجه مرا پیش ورقة بن نوفل بن اسد برد و گفت: «ببین برادرزادهات چه میگوید؟» ورقه از من پرسش کرد و چون حکایت خویش با وی بگفتم. گفت:
«بخدا این ناموسی است که بر موسی بن عمران نازل شد، کاش در آن نصیبی داشتم، کاش وقتی قومت ترا بیرون میکنند، زنده باشم.» گفتم: «مگر قومم مرا بیرون میکنند؟» گفت: «آری، هر که چون تو دینی بیارد با او دشمنی کنند، اگر آن روز زنده باشم ترا یاری میکنم.» گوید: «و نخستین آیات قرآن که از پی «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ» بر من نازل شد:
«ن، وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ» و «یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ» و: «وَ الضُّحی» بود.
از عبد الله بن شداد روایت کردهاند که جبریل پیش پیمبر آمد و گفت: «ای محمد، بخوان.» گفت: «چه بخوانم؟» گوید: و او را بفشرد و باز گفت: «ای محمد بخوان.» گفت: «چه بخوانم.» جبریل گفت: «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ تا آخر سوره علق. گوید: پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم پیش خدیجه رفت و گفت: «ای خدیجه، گویا آسیبی دیدهام.» خدیجه گفت: «هرگز خدا با تو چنین نکند که هرگز گناهی نکردهای.» گوید: و خدیجه پیش ورقة بن نوفل رفت و حکایت با او بگفت. و ورقه گفت:
«اگر سخن راست میگویی شوهرت پیمبر است و از امت خویش رنج بیند و اگر زنده باشم او را یاری میکنم.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 848
پس از آن جبرئیل نیامد و خدیجه با او گفت: شاید خدایت رهایت کرده است و خدا این آیات را نازل فرمود:
«وَ الضُّحی، وَ اللَّیْلِ إِذا سَجی، ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلی [1]» یعنی: قسم به روز، و شب آن دم که تاریک گردد که پروردگارت نه ترکت کرده و نه دشمنت شده.
از عبد الله بن زبیر روایت کردهاند که پیمبر صلی الله علیه و سلم هر سال یک ماه در حرا به عبادت مینشست و این جزو رسوم قریش بود که در جاهلیت داشتند و در آن ماه که در حرا بود هر کس از مستمندان پیش وی میرفت به او طعام میداد و چون ماه به سر میرسید سوی کعبه میرفت، و هفت بار یا هر چند بار که خدا میخواست طواف میکرد و به خانه میرفت.
و چون آن هنگام رسید که خدا میخواست او را به پیمبری گرامی کند و این به ماه رمضان بود، پیمبر سوی حرا رفت و چون شب وحی رسید جبریل بیامد.
پیمبر گوید: بیامد و صفحهای از دیبا به دست داشت که در آن نوشته بود و گفت: «بخوان» گفتم: «چه بخوانم؟» جبریل مرا چنان فشرد که پنداشتم مرگ است، آنگاه گفت: «بخوان.» گفتم: «چه بخوانم؟» و این را گفتم که باز مرا نفشارد.
گفت: «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ.» تا آخر سوره علق.» گوید: و من خواندم و بسر بردم و او از پیش من برفت و من از خواب برخاستم و گویی نوشتهای در خاطرم بود. و چنان بود که شاعر و مجنون را سخت دشمن داشتم و نمیخواستم به آنها بنگرم و با خویش گفتم هرگز قرشیان نگویند که شاعری یا مجنونی
______________________________
[1] سوره: و الضحی: 1 تا 3
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 849
شدهام، بر فراز کوه روم و خویشتن را بیندازم تا بمیرم و آسوده شوم. و به این قصد بیرون آمدم و در میان کوه صدایی از آسمان شنیدم که میگفت: «ای محمد تو پیمبر خدایی و من جبریلم.» گوید: و سر برداشتم و جبریل را به صورت مردی دیدم که پاهایش در افق آسمان بود و میگفت: «ای محمد، تو پیمبر خدایی و من جبریلم.» گوید: و من ایستاده بودم و جبریل را مینگریستم و از مقصود خویش باز ماندم و قدمی پس و پیش نرفتم و روی از جبریل بگردانیدم و دیگر آفاق آسمان را نگریستم و هر جا نظر کردم او را بدیدم، و همچنان ایستاده بودم و قدمی پیش و پس نرفتم تا خدیجه کس به جستجوی من فرستاد که به مکه رسیدند و سوی او بازگشتند و من ایستاده بودم، پس از آن جبریل برفت و من سوی کسان خود بازگشتم و به نزد خدیجه رسیدم، و پهلوی وی نشستم که گفت: «ای ابو القاسم، کجا بودی که فرستادگان خویش را به جستجوی تو روانه کردم و سوی مکه آمدند و بازگشتند.» گفتم: «به شاعری یا جنون افتادهام».
گفت: «ای ابو القاسم، تو را به خدا میسپارم که خدا با تو چنین نمیکند که راست گفتاری و امانتگزار و نیک صفت، و با خویشاوندان نکو رفتار، ای پسر عم، شاید چیزی دیدهای؟» گفتم: «آری.» و حکایت خویش را با وی بگفتم.
خدیجه گفت: «ای پسر عم، خوشدل باش و پایمردی کن، قسم به آن خدایی که جان خدیجه به فرمان اوست امیدوارم پیمبر این امت باشی.» آنگاه برخاست و لباس به تن کرد و پیش ورقة بن نوفل بن اسد عموزاده خویش رفت که نصرانی بود و کتب خوانده بود و از اهل تورات و انجیل سخنها شنیده بود و حکایت با وی بگفت.
ورقه گفت: «قدوس! قدوس! به خدایی که جان ورقه به فرمان اوست اگر
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 850
سخن راست میگویی ناموس اکبر آمده است (و مقصودش از ناموس، جبریل بود) همان ناموس که سوی موسی آمده بود، و او پیمبر این امت است، به او بگوی پایمردی کند.» خدیجه پیش پیمبر صلی الله علیه و سلم آمد و سخنان ورقه را با وی بگفت و غم وی سبک شد.
و چون اقامت حرا را به سر برد سوی کعبه رفت و طواف برد و ورقه او را بدید و گفت: «برادر زاده آنچه را دیدهای و شنیدهای با من بگوی.» و پیمبر صلی الله علیه و سلم حکایت خویش با وی بگفت.
ورقه گفت: «به خدایی که جان من به فرمان اوست تو پیمبر این امتی و ناموس اکبر که سوی موسی آمده بود سوی تو آمده است، ترا تکذیب کنند و آزار کنند و از دیار خویش بیرون کنند و با تو جنگ کنند و اگر من زنده باشم خدا را یاری میکنم» «آنگاه سر پیش آورد و پیشانی پیمبر را ببوسید.» پس از آن پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم به خانه خویش رفت و از گفتار ورقه ثباتش بیفزود و غمش برفت.
گویند: از جمله سخنها که خدیجه در افزودن ثبات پیمبر گفت این بود که ای پسر عم توانی که وقتی جبریل آید با من بگویی؟
پیمبر گفت: «آری.» و چون جبریل بیامد، پیمبر به خدیجه گفت: «اینک جبریل آمد» خدیجه گفت:
«برخیز و بر ران چپ من بنشین.» و پیمبر برخاست و بر ران خدیجه نشست.
و خدیجه گفت: «او را میبینی؟» پیمبر گفت: «آری» خدیجه گفت: «بیا و بر ران راست من بنشین.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 851
و پیمبر بر آنجا بنشست.
خدیجه گفت: «او را میبینی.» پیمبر گفت: «آری.» خدیجه گفت: «بیا و در بغلم بنشین.» و پیمبر چنان کرد.
خدیجه گفت: «او را میبینی؟» پیمبر گفت: آری.
آنگاه خدیجه سرپوش برداشت و پیمبر در بغل او نشسته بود و گفت: «او را میبینی؟
پیمبر گفت: «نه» خدیجه گفت: «ای پسر عم، پایمردی کن و خوشدل باش بخدا این فرشته است و شیطان نیست.» این حدیث را از فاطمه دختر حسین علیه السلام روایت کردهاند با این افزایش که خدیجه پیمبر را زیر پیراهن خود جای داد و جبرئیل نهان شد و به پیمبر صلی الله علیه و سلم گفت: «این فرشته است و شیطان نیست.» ابن ابی کثیر گوید: از ابو سلمه پرسیدم نخستین آیه قرآن که نازل شد چه بود؟
گفت: «یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ بود.» گفتم: میگویند: «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ بود.» به من گفت: «جز آنچه پیمبر به من گفته با تو نمیگویم که او صلی الله علیه و سلم گفت: در حرا مجاور بودم، و چون مدت مجاورت به سر بردم فرود آمدم و به دل دره شدم و ندایی شنیدم و به راست و چپ و پشت سر و پیش رو نگریستم و چیزی ندیدم و چون به بالای سر نگریستم جبریل را دیدم که میان آسمان و زمین بر کرسیای نشسته بود و بترسیدم.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 852
و دنباله سخن در روایت عثمان بن عمرو هست که پیمبر فرمود: پیش خدیجه رفتم و گفتم: «مرا بپوشانید» و مرا بپوشانیدند، و آب بر من افشاندند و این آیات نازل شد که «یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ، قُمْ فَأَنْذِرْ» [1] یعنی: ای جامه به خویش پیچیده، برخیز و بترسان.
از هشام بن محمد روایت کردهاند که جبریل اول بار به شب شنبه و شب یکشنبه پیش پیمبر آمد آنگاه رسالت خدای را به روز دوشنبه آورد وضو و نماز را به او آموخت و «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ» را تعلیم داد، و پیمبر صلی الله علیه و سلم روز دوشنبه که وحی آمد چهل سال داشت.
ابو ذر غفاری گوید: از پیمبر پرسیدم: «اول بار چگونه یقین کردی که پیمبر شدهای؟» گفت: «ای ابو ذر، من به دره مکه بودم که دو فرشته سوی من آمدند یکی بر زمین بود و دیگری میان زمین و آسمان بود، و یکیشان به دیگری گفت: «این همانست.» دیگری گفت: «همانست.» گفت: «او را با یکی وزن کن.» و مرا با یکی وزن کردند که بیشتر بودم.
پس از آن گفت: «او را با ده تن وزن کن.» و مرا با ده تن وزن کردند و بیشتر بودم.
آنگاه گفت: «او را با صد تن وزن کن» و مرا با صد تن وزن کردند و بیشتر بودم.
آنگاه گفت: «وی را با هزار تن وزن کن.» و مرا با هزار تن وزن کردند و
______________________________
[1] مدثر: 1 و 2
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 853
بیشتر بودم.
یکیشان به دیگری گفت: «شکم او را بشکاف» و شکم مرا بشکافت.
آنگاه گفت: «دل او را برون آر» یا گفت: «دل او را بشکاف» و دل مرا بشکافت و قطرات خون از آن برآورد و بیفکند.
آنگاه دیگری گفت: «شکم او را بشوی و قلبش را بشوی.» آنگاه آرامش را بخواست که گویی صورت گربهای سپید بود و آنرا به دل من نهاد و گفت: «شکم او را بدوز» و شکم مرا بدوختند و مهر نبوت میان دو شانهام زدند و برفتند و گویی هنوز آنها را میبینم.
از زهری روایت کردهاند که مدتی وحی از پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم ببرید و سخت غمین شد و بر قله کوههای بلند میرفت که خویشتن را بیندازد و چون به بالای کوه میرفت جبریل بر او نمایان میشد و میگفت: «تو پیمبر خدایی» و دلش آرام میگرفت.
پیمبر چنین گفته بود: «یک روز که به راه بودم فرشتهای را که در حراء پیش من میآمد دیدم که میان آسمان و زمین بر کرسیای نشسته بود و سخت بترسیدم و پیش خدیجه بازگشتم و گفتم: «مرا بپوشانید» و مرا بپوشانیدند و این آیات نازل شد که یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ وَ رَبَّکَ فَکَبِّرْ وَ ثِیابَکَ فَطَهِّرْ [1] یعنی: ای جامه به خویش پیچیده، برخیز و بترسان، پروردگارت را تکبیر گوی و لباس خویش پاکیزه دار.
زهری گوید: نخستین آیاتی که نازل شد اقرأ باسم ربک الذی خلق بود تا ما لم یعلم.
ابو جعفر گوید: و چون خدا عز و جل اراده فرمود که پیمبر او محمد صلی الله علیه و سلم قوم را از عذاب خدای بیم دهد و از کفر و بتپرستی باز آرد و از نعمت
______________________________
[1] سوره مدثر: آیات 1 تا 4
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 854
پیمبری که به او داده بود سخن کند، پیمبر، نهانی با آنها که مورد اطمینان بودند سخن میکرد و چنانکه گفتهاند نخستین کسی که بدو ایمان آورد خدیجه رحمة الله علیه بود.
ابو جعفر گوید: نخستین چیزی که خدا از پی اقرار به توحید و بیزاری از بتان واجب کرد نماز بود.
از محمد بن اسحاق روایت کردهاند که وقتی نماز بر پیمبر صلی الله علیه واجب شد جبریل بیامد و او بالای مکه بود و پاشنه خود را به زمین زد و چشمهای بشکافت و جبریل علیه السلام وضو کرد و پیمبر مینگریست که جبریل میخواست تطهیر نماز را بدو بیاموزد. پس از آن پیمبر نیز مانند جبریل وضو کرد و جبریل به نماز ایستاد و پیمبر چون او نماز کرد، و جبریل برفت و پیمبر پیش خدیجه رفت و وضو کرد تا تطهیر نماز را بدو تعلیم دهد و خدیجه نیز مانند پیمبر وضو کرد، آنگاه پیمبر نماز کرد و خدیجه نیز مانند وی نماز کرد.
از انس بن مالک روایت کردهاند که چون هنگام نبوت پیمبر ما صلی الله علیه و سلم رسید، وی به کنار کعبه خفته بود و رسم چنان بود که قرشیان آنجا میخفتند و جبرییل و میکاییل بیامدند و با هم گفتند: «فرمان درباره کیست؟» آنگاه گفتند: «درباره سالار قوم است» و برفتند، و از سوی قبله درآمدند و سه فرشته بودند و پیمبر را یافتند که به خواب بود و او را به پشت بگردانیدند و شکمش بشکافتند، آنگاه از آب زمزم بیاوردند و داخل شکم او را از شک و شرک و جاهلیت و ضلالت پاک کردند، پس از آن طشتی از طلا بیاوردند که پر از ایمان و حکمت بود و شکم و اندرون وی را از ایمان و حکمت پر کردند. آنگاه وی را سوی آسمان اول بالا بردند و جبریل گفت: «در بگشایید» و در بانان آسمان گفتند:
«کیستی؟» پاسخ داد: «جبریلم.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 855
گفتند: «و کی با تو هست؟» گفت: «محمد.» گفتند: «مبعوث شده؟» گفت: «آری.» گفتند: خوش آمدید «و برای پیمبر دعا کردند.» و چون درآمد، مردی تنومند و نکو منظر دید و از جبریل پرسید: «این کیست؟» جبریل پاسخ داد: «این پدرت آدم است.» پس از آن وی را به آسمان دوم بردند و جبریل گفت: «بگشایید.» و همان سؤال را از او کردند و در همه آسمانها سؤال و سخن همان بود. و چون درآمد دو مرد آنجا بودند و پیمبر پرسید: «ای جبرئیل اینان کیستند؟» گفت: «یحیی و عیسی خالهزادگان تواند.» پس از آن وی را به آسمان سوم بردند و چون درآمد مردی آنجا بود و پیمبر پرسید: «ای جبرئیل این کیست؟» گفت: «این برادرت یوسف است، که از همه کسان زیباتر بود، چنانکه ماه شب چهارده از ستارگان سر است.» پس از آن وی را به آسمان چهارم بردند و در آنجا مردی بود و پیمبر پرسید:
«ای جبرئیل این کیست؟» جبریل جواب داد: «این ادریس است و آیه «وَ رَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا» [1] را بخواند.
پس از آن، وی را به آسمان پنجم بردند و مردی آنجا بود و پیمبر پرسید:
«ای جبریل این کیست؟»
______________________________
[1] یعنی: و او را به مقامی بلند بالا بردیم (مریم: 57)
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 856
پاسخ داد: «این هارون است.» پس از آن وی را به آسمان ششم برد و مردی آنجا بود و پرسید: «ای جبریل این کیست؟» پاسخ داد که این موسی است.
پس از آن وی را به آسمان هفتم برد و مردی آنجا بود و پیمبر گفت: «ای جبریل، این کیست؟» گفت: «این پدرت ابراهیم است.» پس از آن وی را به بهشت برد و در آنجا جویی بود که آب آن از شیر سپیدتر و از عسل شیرینتر بود و دو سوی آن خیمههای مروارید بود. پرسید ای جبرئیل این چیست؟
پاسخ داد: «این کوثر است که پروردگارت به تو عطا کرده و این مسکنهای تو است.» گوید: و جبرئیل به دست خویش از خاک آن بر گرفت که مشک بود پس از آن به سوی سدرة المنتهی رفت و نزدیک خدای عز و جل رسید که به اندازه یک تیر یا نزدیکتر بود و از نزدیکی پروردگار تبارک و تعالی اقسام در و یاقوت و زبرجد بر- درخت نمودار بود.
آنگاه خدای به بنده خویش وحی کرد و به او فهم و علم داد و پنجاه نماز بر او مقرر کرد.
و پیمبر در بازگشت به موسی گذشت که از او پرسید: «خدا بر امت تو چه مقرر فرمود؟» پاسخ داد: «پنجاه نماز.» موسی گفت: «پیش خدای خویش بازگرد و برای امت خویش تخفیف بخواه که امت تو از همه امتها ضعیفتر است و عمر کوتاهتر دارد» و آن بلیات که از
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 857
بنی اسرائیل دیده بود با وی بگفت.
پیمبر بازگشت و ده نماز از امت وی برداشته شد.
و باز به موسی گذشت که گفت: «برگرد و از پروردگارت تخفیف بگیر» و چنان کرد تا پنج نماز باقی ماند.
و باز موسی گفت: «بازگرد و تخفیف بگیر.» پیمبر گفت: «دیگر باز نخواهم گشت» و در دل وی گذشت که باز نگردد که خدای عز و جل فرموده بود: «سخن من بازنگردد و قضای من تغییر نپذیرد.» اما نماز امت من ده برابر تخفیف یافت.
انس گوید: «هرگز بویی، حتی بوی عروس را خوشتر از بوی پوست پیمبر خدا صلی الله علیه ندیدم که پوست خودم را به پوست او چسبانیدم و بو کشیدم.» ابو جعفر گوید: گذشتگان اختلاف دارند که پس از خدیجه کی به پیمبر ایمان آورد و تصدیق او کرد.
بعضیها گفتهاند نخستین مردی که به پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم ایمان آورد علی بن ابی طالب علیه السلام بود.
ذکر بعضی گویندگان این سخن.
از ابن عباس روایت کردهاند که اول کس که با پیمبر نماز کرد علی بود.
و هم از جابر روایت کردهاند که پیمبر صلی الله علیه و سلم به روز دوشنبه مبعوث شد و علی به روز سهشنبه نماز کرد.
ابو حمزه گوید: از زید بن ارقم شنیدم که گفت: «اول کس که به پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم ایمان آورد، علی ابن ابی طالب بود» و این را با نخعی گفتم
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 858
و انکار کرد و گفت: «نخستین کسی که اسلام آورد ابو بکر بود.» از ابو حمزه وابسته انصار نیز روایت کردهاند که نخستین کسی که به پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم ایمان آورد علی بن ابی طالب بود.
عباد بن عبد الله گوید: شنیدم که علی بن ابی طالب میگفت: «من بنده خدا و برادر پیمبر خدا هستم و صدیق اکبرم که هر که پس از من این سخن گوید دروغگو باشد که من هفت سال پیش از همه کسان با پیمبر نماز کردم.» عفیف کندی گوید: «به روزگار جاهلیت به مکه آمدم، و پیش عباس بن عبد المطلب منزل گرفتم و چون آفتاب برآمد کعبه را نگریستم و جوانی بیامد و به آسمان نظر کرد، آنگاه سوی کعبه رفت و رو به آن ایستاد و چیزی نگذشت که پسری بیامد و به طرف راست وی ایستاد و طولی نکشید که زنی بیامد و پشت سر وی ایستاد و چون به رکوع رفت پسر و زن رکوع کردند، پس از آن جوان سر برداشت و پسر و زن نیز سر برداشتند. آنگاه جوان سجده کرد و آن دو نیز سجده کردند.
من گفتم: «ای عباس این کاری بزرگ است.» عباس گفت: «آری، کاری بزرگ است، دانی که این کیست؟» گفتم: «ندانم» گفت: «این محمد بن عبد الله بن عبد المطلب برادرزاده من است میدانی این که با اوست کیست؟» گفتم: «ندانم» گفت: «این علی بن ابی طالب بن عبد المطلب برادرزاده من است. میدانی این زن که پشت سر آنها ایستاده کیست؟» گفتم: «ندانم» گفت: «این خدیجه دختر خویلد همسر برادرزاده من است، و برادرزادهام به من گفته که آسمان به آنها گفته چنین کنند که میبینی، به خدا اکنون بر همه زمین
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 859
کسی جز این سه نفر پیر و این دین نیست.» اسماعیل بن ایاس بن عفیف به نقل سخن جد خویش گوید: من مردی بازرگان بودم و در ایام حج به مکه رفتم و پیش عباس فرود آمدم و هنگامی که پیش وی بودم مردی بیامد و به نماز ایستاد و رو به کعبه داشت، پس از آن زنی بیامد و با وی به نماز ایستاد، آنگاه پسری بیامد و با وی به نماز ایستاد.
گفتم: «ای عباس، این دین چیست که من آنرا ندانم؟» عباس گفت: «این محمد بن عبد الله است که گوید خدا وی را به ابلاغ این دین فرستاده و میگوید که گنجهای کسری و قیصر از آن وی میشود. و این زن، همسر او خدیجه دختر خویلد است و این پسر، عموزاده وی علی بن ابی طالب است که بدو ایمان آورده است.» گوید: ای کاش آن روز ایمان آورده بودم و مسلمان سومین بودم.
ابو جعفر گوید: و همین روایت به مضمون دیگر هست که عفیف گوید: «عباس ابن عبد المطلب دوست من بود و برای خرید عطر به یمن میآمد و در ایام حج میفروخت و یک روز که من با عباس در منی بودم مردی بیامد و وضو کرد و بنماز ایستاد پس از آن زنی بیامد وضو کرد و پهلوی وی بنماز ایستاد، پس از آن جوانی بیامد و وضو کرد و پهلوی وی بنماز ایستاد.» به عباس گفتم: «این کیست؟» گفت: «این برادرزاده من محمد بن عبد الله بن عبد المطلب است و میگوید که خدا او را به پیمبری فرستاده و این برادر زاده من علی بن ابی طالب است که پیرو دین او شده و این، زن او خدیجه دختر خویلد است که بر دین اوست.» عفیف از آن پس که ایمان آورد و اسلام در قلب وی رسوخ یافت میگفت:
«ای کاش مسلمان چهارمین بودم.» از ابو حازم مدنی و هم از کلبی روایت کردهاند که علی نخستین کس بود که اسلام آورد.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 860
کلبی گوید: «علی وقتی اسلام آورد که هفت سال داشت.» از ابن اسحق روایت کردهاند که اولین ذکوری که اسلام آورد و تصدیق دین خدا کرد علی بن ابی طالب بود و آن هنگام ده ساله بود و از نعمتها که خداوند به وی داده بود این بود که پیش از اسلام در کنار پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم بود.
از ابن الحجاج روایت کردهاند که از نعمتهای خدا درباره علی بن ابی طالب و نیکیها که درباره وی اراده فرموده بود این بود که قرشیان دچار سختی شدند و ابو طالب نانخور بسیار داشت و پیمبر صلی الله علیه و سلم به عموی خود عباس که از همه بنی هاشم مالدارتر بود گفت: «ای عباس، برادرت ابو طالب نانخور بسیار دارد و مردم چنانکه میبینی به سختی افتادهاند بیا برویم بار او را سبک کنیم من یکی از پسران او را میگیرم و تو هم یکی را بگیر.» عباس پذیرفت و پیش ابو طالب رفتند و گفتند: «میخواهیم بار ترا سبک کنیم تا این سختی از مردم برود.» ابو طالب گفت: «عقیل را پیش من بگذارید و هر چه خواهید کنید.» پیمبر صلی الله علیه و سلم علی را گرفت و به خانه خود برد و عباس جعفر را به خانه خود برد و علی بن ابی طالب همچنان با پیمبر خدای بود تا خداوند او را مبعوث کرد و علی بدو ایمان آورد و جعفر همچنان پیش عباس بود تا اسلام آورد و از او بینیاز شد.
از ابن اسحاق روایت کردهاند که پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم به وقت نماز به درههای مکه میرفت و علی بن ابی طالب نیز نهانی از پدر و همه عمان خویش با وی همراه میشد و نماز میکردند و چون شب میشد باز میگشتند و مدتی بر این حال ببودند و یک روز که نماز میکردند ابو طالب آنها را بدید و به پیمبر خدای گفت:
«برادرزادهام این دین تو چیست؟»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 861
پیمبر خدای پاسخ داد: «این دین خدا و فرشتگان و پیمبران و دین پدر ما ابراهیم است که خدا مرا به ابلاغ آن مبعوث کرده و سزاوار است که تو نیز دعوت مرا بپذیری و در این کار کمکم کنی.» ابو طالب گفت: «برادرزادهام نمیتوانم از دین خودم و پدرانم بگردم اما تا زندهام کسی با تو بدی نتواند کرد.» روایت دیگری از ابن اسحاق هست به این مضمون که ابو طالب به علی گفت:
«پسر جان این دین چیست که پیرو آن شدهای؟» پاسخ داد: «پدر جان به خدا و پیمبران او ایمان آوردهام و به دین محمد گرویدهام و با او نماز میکنم.» ابو طالب گفت: «او ترا به خیر دعوت میکند تابع او باش.» از مجاهد روایت کردهاند که علی ده ساله بود که مسلمان شد واقدی گوید:
«اصحاب ما اتفاق دارند که علی یک سال پس از آنکه پسر خوانده پیمبر شد مسلمان شد و دوازده سال در مکه بود.» بعضی دیگر گفتهاند: «نخستین مردی که ایمان آورد ابو بکر بود.» عمرو بن عبسه گوید: «پیمبر در عکاظ بود که پیش وی رفتم و گفتم ای پیمبر خدا کی تابع تو شده است؟» پیمبر فرمود: «دو مرد پیرو من شدهاند یک آزاد و یک غلام: ابو بکر و بلال.» گوید: «در آن موقع من اسلام آوردم و مسلمان چهارمین بودم.» جبیر بن نفیر گوید: «ابو ذر و ابن عبسه هر دو میگفتند ما مسلمان چهارمین هستیم و پیش از ما به جز پیمبر و ابو بکر و بلال کس مسلمان نبود، و هیچکدام نمیدانستند دیگری کی اسلام آورده است.» از مغیرة بن ابراهیم نیز روایت کردهاند که اول کس که اسلام آورد ابو بکر
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 862
بود.
بعضیها گفتهاند که پیش از ابو بکر گروهی دیگر اسلام آورده بودند.
محمد بن سعد گوید: به پدرم گفتم: «ابو بکر اول از همه اسلام آورد؟» گفت: «نه بیشتر از پنجاه کس پیش از او اسلام آورده بودند ولی اسلام وی از ما بهتر بود.» بعضی دیگر گفتهاند: «نخستین کسی که به پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم ایمان آورد زید بن حارثه وابسته وی بود.» از زهری پرسیدند: «نخستین مسلمان کی بود؟» گفت: «از زنان خدیجه و از مردان زید بن حارثه.» از محمد بن عمرو نیز روایتی به همین مضمون هست.
ولی در روایت ابن اسحاق هست که زید بن حارثه وابسته پیمبر خدا اول ذکوری بود که پس از علی بن ابی طالب مسلمان شد پس از آن ابو بکر بن ابی قحافه مسلمان شد و اسلام خویش آشکار کرد و قوم خویش را به سوی خدا عز و جل دعوت کرد.
گوید: ابو بکر مردم دار بود و نسب قرشیان را نیک میشناخت و نیک و بد آنها را خوب میدانست و مردی بازرگان و نیکخوی بود و مردم قومش به سبب علم و تجارت و نیک محضری پیش وی میشدند و کسانی را که به آنها اطمینان داشت به اسلام دعوت میکرد و عثمان بن عفان و زبیر بن عوام و عبد الرحمن بن عوف و سعد ابن ابی وقاص و طلحة بن عبید الله به دست وی مسلمان شدند و چون دعوت وی را پذیرفتند، آنها را پیش پیمبر آورد که به مسلمانی گرویدند و با وی نماز کردند و این هشت نفر زودتر از همه مسلمان شدند و نماز کردند و تصدیق پیمبر خدا کردند، پس از آن کسان دیگر از زن و مرد به اسلام روی آوردند و سخن اسلام در مکه رواج گرفت.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 863
واقدی گوید: یاران ما اتفاق دارند که نخستین مسلمان خدیجه بود که به پیمبر گروید و تصدیق او کرد، ولی درباره ابو بکر و علی و زید بن حارثه اختلاف هست که کدام یکیشان زودتر مسلمان شد.
و هم واقدی گوید: خالد بن سعید بن عاص پنجمین مسلمان بود. ابو ذر را نیز مسلمان پنجمین یا چهارمین گفتهاند.
عمرو بن عبسه سلمی را نیز مسلمان چهارمین یا پنجمین دانستهاند.
گوید: درباره این کسان اختلاف هست که کدامشان اول مسلمان شدهاند و روایتهای بسیار در این باب هست و هم درباره کسان بعدی که گفتم اختلاف هست.
محمد بن عبدالرحمن بن نوفل گوید: اسلام زبیر از پی ابو بکر بود، و او چهارمین یا پنجمین مسلمان بود.
ولی در روایت ابن اسحاق هست که خالد بن سعید بن عاص و زنش أُمَینَة دختر خلف بن اسعد بن عامر بن بیاضه خزاعی پس از گروهی دیگر اسلام آوردند.
سه سال پس از مبعث پیمبر صلی الله علیه و سلم خدای عز و جل بدو فرمان داد که کار دین را آشکار کند و به دعوت پردازد و فرمود:
«فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِکِینَ» [1] یعنی: آنچه را دستور داری آشکار کن و از مشرکان روی بگردان.
و پیش از آن در سه سال اول مبعث کار دین نهانی بود.
و نیز خداوند عز و جل فرمود:
«وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ، وَ اخْفِضْ جَناحَکَ لِمَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ، فَإِنْ عَصَوْکَ فَقُلْ إِنِّی بَرِیءٌ مِمَّا تَعْمَلُونَ [2]»
______________________________
[1] حجر: 94
[2] شعراء: 216
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 864
یعنی: و خویشان نزدیکت را بترسان، برای مؤمنانی که پیرویت کردهاند جنبه ملایمت گیر، اگر نافرمانیت کردند بگو من از اعمالی که میکنید بیزارم.
گوید: و یاران پیغمبر به وقت نماز به درهها میرفتند و نهان از قوم نماز میکردند. یک روز که سعد بن ابی وقاص و جمعی از مسلمانان در یکی از درههای مکه نماز میکردند جماعتی از مشرکان نماز کردن آنها را بدیدند و نپسندید و عیب گرفتند و کار به زد و خورد کشید و سعد بن ابی وقاص یکی از مشرکان را با استخوان شتری بزد و سر او بشکست و این نخستین خونی بود که در اسلام ریخته شد.
از ابن عباس روایت کردهاند که پیمبر صلی الله علیه و سلم روزی بر صفا بالا رفت و ندا داد و قرشیان بر او فراهم شدند و گفتند «ترا چه میشود؟» گفت: «اگر به شما خبر دهم که دشمن صبحگاه یا شبانگاه میرسد آیا سخن مرا باور میکنید؟» گفتند: «آری.» گفت: «من شما را از عذابی سخت که در پیش دارید بیم میدهم.» ابو لهب گفت: «برای همین ما را فراهم کردی؟» و خدا عز و جل سوره ابو لهب را نازل فرمود که:
«تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ وَ تَبَّ، ما أَغْنی عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ، سَیَصْلی ناراً ذاتَ لَهَبٍ، وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ، فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ [1].» یعنی: دستهای ابی لهب زیان کند و زیان کرده است. مال وی و آنچه به دست آورده کاری برایش نساخت، به زودی وارد آتشی شعلهور شود با زنش که بارکش هیزم است و تنابی تابیده به گردن دارد.
و هم از ابن عباس روایتی دیگر هست که چون آیه وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ
______________________________
[1] سوره لهب (تمام آیات)
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 865
نازل شد پیمبر بر صفا بالا رفت و ندا داد و مردم گفتند: «این کیست که بانگ میزند؟» گفتند: «محمد است.» آنگاه پیمبر گفت: «ای بنی عبد المطلب، ای بنی عبد مناف» و چون قوم فراهم آمدند، گفت: «اگر بگویم در دامن این کوه سپاهی هست، گفته مرا باور میکنید؟» گفتند: «تاکنون دروغی از تو نشنیدهایم.» گفت: «پس شما را از عذاب سختی که در پیش دارید بیم میدهم.» ابو لهب گفت: «برای همین ما را فراهم آوردی؟» و سوره تبت یدا ابی لهب نازل شد.
از علی بن ابی طالب روایت کردهاند که چون آیه «وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ» نازل شد پیمبر مرا بخواست و گفت: «خدا فرمان داده که نزدیکان خودم را بیم بدهم و سخت دلگیرم که میدانم وقتی سخن آغاز کنم، با من بدی میکنند، و خاموش ماندم تا جبریل بیامد و گفت: ای محمد، اگر آنچه را فرمان یافتهای انجام ندهی خدا عذابت میکند. اینک طعامی بساز و ران گوسفندی بر آن نه و ظرفی پر از شیر کن و بنی عبد المطلب را فراهم آر که با آنها سخن کنم و فرمانی را که دارم برسانم.» گوید: آنچه فرموده بود بکردم و قوم را بخواندم که چهل تن، یکی کمتر یا بیشتر، بودند و عمان وی ابو طالب و حمزه و عباس و ابو لهب در آن میان بودند و چون فراهم شدند بگفت تا طعامی را که ساخته بودم بیاوردم، و چون آنرا پیش آوردم پیمبر صلی الله علیه و سلم پاره گوشتی برگرفت و به دندان پاره کرد و در اطراف ظرف انداخت و گفت: «به نام خدای آغاز کنید.» گوید: قوم غذا خوردند و چیزی کم نبود، قسم به خدایی که جان من به فرمان
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 866
اوست، غذایی را که برای همه آورده بودم یکیشان میخورد.
پس از آن پیمبر فرمود: «قوم را نوشیدنی بده.» «ظرف شیر را بیاوردم و بنوشیدند تا سیر اب شدند، قسم به خدا که همه ظرف خوراک یکیشان بود، و چون پیمبر خواست با آنها سخن کند ابو لهب پیشدستی کرد و گفت: «رفیقتان شما را جادو کرد.» و قوم متفرق شدند و پیمبر با آنها سخن نکرد.
گوید: روز دیگر پیمبر به من گفت: «این مرد چنانکه دیدی در سخن پیشدستی کرد و قوم متفرق شدند باز طعامی فراهم کند و قوم را دعوت کن.» من نیز چنان کردم و کسان را بخواندم و پیمبر بگفت تا غذا بیاوردم و چنان کرد که روز پیش کرده بود و غذا بخوردند و چیزی کم نبود و از شیر بنوشیدند تا همگی سیراب شدند.
پس از آن پیمبر صلی الله علیه و سلم سخن آغاز کرد و گفت: «ای بنی عبد المطلب، به خدا هیچکس از مردم عرب چیزی بهتر از آنچه من آوردهام برای قوم خویش نیاورده است،، من برای شما خیر دنیا و آخرت آوردهام و خدای تعالی مرا فرمان داده که شما را به سوی آن بخوانم، کدامتان مرا در این کار یاری میکنید که برادر و وصی و جانشین من باشید؟» گوید: و قوم خاموش ماندند و من که از همه خردسالتر بودم گفتم: «ای پیمبر خدا من پشتیبان تو خواهم بود.» و او گردن مرا بگرفت و گفت: «این برادر و وصی و جانشین من است، مطیع وی باشید.» گوید: و قوم خندان برخاستند و به ابو طالب میگفتند: به تو گفت که از پسرت اطاعت کنی.» ربیعة بن ناجد گوید: یکی به علی علیه السلام گفت: «ای امیر مؤمنان چطور
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 867
میراث پسر عمویت به تو رسید و به عمویت نرسید؟» علی گفت: «بیایید» و سه بار گفت تا مردم فراهم شدند و گوش دادند آنگاه گفت: «پیمبر بنی عبد المطلب را که همه کسان وی بودند بخواند که هر یکیشان یک بزغاله میخورد و یک ظرف شیر مینوشید و اندک غذایی برای آنها ساخته بود که بخوردند تا سیر شدند و غذا مانند اول بود، گویی دست نخورده بود، پس از آن ظرف شیری خواست که بنوشیدند تا سیراب شدند و همه شیر به جای بود گویی کس دست نزده بود و ننوشیده بود.
«پس از آن سخن کرد و گفت: ای بنی عبد المطلب، من به سوی شما بخصوص و سوی همه مردم مبعوث شدهام و کار دعوت مرا دیدهاید، کدامتان با من بیعت میکنید که برادر و یار و وارث من باشید؟
گوید: و کس برنخاست و من که از همه خردسالتر بودم برخاستم و پیمبر به من گفت: «بنشین» «پس از آن سخن خویش را تکرار کرد و سه بار گفت و هر بار من برخاستم و گفت: «بنشین» «و چون بار سوم شد دست خویش به دست من زد، همین سبب بود که من به جای عمویم وارث پسر عمویم شدم.» ابن اسحاق گوید: و چون پیمبر دعوت خدای آشکار کرد و قوم را به اسلام خواند، قومش از او دوری نگرفتند و رد نکردند تا وقتی که از خدایان آنها عیب گرفت که به انکار وی برخاستند و بر ضد او همسخن شدند و ابو طالب به حمایت وی برخاست و پیمبر در کار دعوت بود و چیزی مانع او نبود.
و چون قرشیان دیدند که پیمبر از دعوت باز نمیماند و ابو طالب از او حمایت میکند گروهی از اشراف قریش و از جمله عتبة بن ربیعه و شیبة بن ربیعه و أبو البختری ابن هشام و اسود بن مطلب و ولید بن مغیره و ابو جهل بن هشام و عاص بن وائل و نبیه و
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 868
منبه پسران حجاج پیش ابو طالب رفتند و گفتند: «ای ابو طالب برادرزادهات ناسزای خدایان ما میگوید و بر دین ما عیب میگیرد و عقول ما را سبک میشمارد و پدرانمان را گمراه میداند، یا وی را از ما بدار یا او را به ما واگذار که تو نیز مانند ما مخالف اویی.» و ابو طالب سخنی ملایم با آنها گفت که برفتند و پیمبر همچنان در کار دعوت خویش بود، و کار بالا گرفت و کسان کینهتوز شدند و قرشیان درباره پیمبر سخن بسیار کردند و همدیگر را بر ضد وی ترغیب کردند.
آنگاه بار دیگر جمعی از قرشیان پیش ابو طالب رفتند و گفتند: «ای ابو طالب تو به سن و شرف و مقام پیش ما ممتازی، از تو خواستیم که برادرزادهات را از ما بازداری و بازنداشتی، به خدا نمیتوانیم دید که پدران ما را ناسزا گوید و عقول ما را سبک شمارد و از خدایان ما عیب گیرد یا او را از ما بدار یا بر ضد تو و او برخیزیم تا یکی از دو گروه از میان برود.» و چون قرشیان برفتند ابو طالب از خلاف و دشمنی قوم بیمناک شد که نمیخواست پیمبر خدا را تسلیم کند یا از یاری او دست بدارد.
از سدی روایت کردهاند که گروهی از قرشیان فراهم آمدند و ابو جهل بن هشام و عاص بن وائل و اسود بن عبد المطلب و اسود بن عبد یغوث و کسانی دیگر از پیران قوم، نیز در آن میان بودند و با همدیگر گفتند پیش ابو طالب رویم و درباره محمد گفتگو کنیم که انصاف ما دهد و او را از ناسزاگویی خدایان ما باز دارد، ما نیز وی را با خدایانش واگذاریم که بیم داریم این پیر بمیرد و نسبت به محمد کاری از ما سرزند و عربان عیب ما گویند که وی را رها کردند تا عمویش بمرد و بر ضد او برخاستند.
گوید: و یکی را که مطلب نام داشت پیش ابو طالب فرستادند که گفت: «اینک پیران و اشراف قوم میخواهند ترا ببینند.» ابو طالب گفت: «آنها را بیار» و چون بیامدند گفتند: «ای ابو طالب تو بزرگ
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 869
و سالار مایی در حق ما انصاف کن و برادرزادهات را از ناسزاگویی خدایان ما باز- دار و ما نیز او را با خدایانش واگذاریم.» گوید: ابو طالب کس فرستاد و پیمبر خدا بیامد و بدو گفت: «برادرزاده من، اینان سران و پیران قومند و از تو انصاف میخواهند که به خدایانشان ناسزا نگویی و آنها نیز ترا با خدایانت واگذارند.» پیمبر خدای گفت: «آنها را به چیزی میخوانم که از دین خودشان بهتر است.» ابو طالب گفت: «به چه میخوانی؟» گفت: «میخواهم کلمهای بگویند که عرب مطیع آنها شود و بر عجم تسلط یابند.» گوید: «ابو جهل گفت: آن چیست، که ده برابر آن بگوییم.» گفت: «بگویید لا اله الا الله» گوید: نپذیرفتند و گفتند چیزی جز این بخواه.
پیمبر گفت: «اگر خورشید را بیارید و در دست من بگذارید چیزی جز این نخواهم.» گوید: «قرشیان خشمگین شدند و برخاستند و گفتند: به خدا به تو و خدایانت که چنین فرمانت دادهاند ناسزا خواهیم گفت». و خدا در قرآن فرمود:
«وَ انْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلی آلِهَتِکُمْ إِنَّ هذا لَشَیْءٌ یُرادُ. ما سَمِعْنا بِهذا فِی الْمِلَّةِ الْآخِرَةِ إِنْ هذا إِلَّا اخْتِلاقٌ [1]» یعنی: و بزرگانشان برفتند (و گفتند) که بروید و با خدایانتان بسازید که این چیزی مطلوب است، چنین چیزی از ملت دیگر نشنیدهایم و این بجز تزویر نیست.
______________________________
[1] سوره «ص» آیه 6
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 870
و ابو طالب به پیمبر گفت: «برادر زاده سخن ناحق بآنها نگفتی» و پیمبر او را دعوت کرد و گفت: «کلمهای بگو که روز رستاخیز شاهد تو باشم بگو: «لا اله الا الله.» گفت: «اگر عربان عیب نمیگرفتند و نمیگفتند از مرگ بیمناک بود، این کلمه را میگفتم، اما پیرو دین پیران قوم هستم».
ابن عباس گوید: وقتی ابو طالب بیمار شد گروهی از قرشیان پیش وی شدند و ابو جهل نیز از آن جمله بود و گفتند: «برادرزادهات خدایان ما را ناسزا میگوید و چنین و چنان میکند و فلان و بهمان میگوید، او را از این کار بازدار.» ابو طالب پیمبر را بخواست و چون او بیامد میان ابو طالب و قوم به اندازه نشستن یک کس جای بود و ابو جهل بیم کرد که اگر پیمبر پهلوی ابو طالب نشیند او رقت کند، و برجست و آنجا نشست و پیمبر خدا نزدیک عموی خویش جایی برای نشستن نیافت و نزدیک در نشست.
ابو طالب بدو گفت: «برادرزاده قومت از تو شکایت دارند که ناسزای خدایان آنها میگویی». و قرشیان بسیار سخن کردند و پیمبر سخن کرد و گفت:
«میخواهم کلمهای بگویند که عربان مطیعشان شوند و عجمان باجگزارشان باشند.» این سخن در قوم اثر کرد و گفتند: «ده کلمه گوییم، آن کلمه چیست؟» پیمبر گفت: «بگویید لا اله الا الله.» و قوم خشمگین برخاستند و گفتند: «میخواهد همه خدایان را یکی کند.» ابن اسحاق گوید: وقتی قرشیان با ابو طالب آن سخنان بگفتند و برفتند کس پیش پیمبر فرستاد و چون بیامد با وی گفت: «برادرزاده من قومت آمده بودند و چنین و چنان میگفتند، مرا و خودت را حفظ کن و پیش از طاقت من بر من بار مکن.» و چون پیمبر این سخنان بشنید پنداشت که عمویش درباره او تغییر رأی داده
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 871
و از یاری وی دست خواهد کشید و گفت: «عمو جان اگر خورشید را به دست راست من و ماه را به دست چپم نهند که از این کار چشم بپوشم چشم نخواهم پوشید تا خدا آنرا غالب کند یا در این راه هلاک شوم.» پیمبر خدا از پس این سخنان اشک ریخت و بگریست و رفتن آغاز کرد، و ابو طالب او را پیش خواند و چون بیامد گفت: «برادرزاده برو و هر چه میخواهی بگو به خدا هرگز ترا تسلیم نمیکنم.» گوید: وقتی قرشیان دیدند که ابو طالب از یاری پیمبر خدا دست بر نمیدارد و سر دشمنی و جدایی آنها دارد عمارة بن ولید بن مغیره را پیش وی بردند و گفتند: «ای ابو طالب اینک عمارة بن ولید نیک منظرتر و شاعرترین جوان قریش، او را بگیر که عقل و کمک وی در خدمت تو باشد و فرزند خوانده تو شود و برادرزادهات را که از دین تو و پدرانت بریده و جماعت قوم را به پراکندگی داده و عقولشان را سبک شمرده به ما تسلیم کن که او را بکشیم که مردی در مقابل مردی باشد.» ابو طالب گفت: «حقا چه بد میکنید، پسر خودتان را به من میدهید که او را غذا دهم و پسر خویش را به شما دهم که او را بکشید، به خدا هرگز چنین نخواهد شد.» مطعم بن عدی بن نوفل بن عبد مناف گفت: «به خدا ای ابو طالب، قومت با تو انصاف میکنند و کوشش دارند کاری نکنند که ناخوشایند تو باشد اما سر قبول نداری.» ابو طالب در جواب مطعم گفت: «به خدا با من انصاف نمیکنند ولی تو قوم را بر ضد من تایید میکنی، هر چه میخواهی بکن.» گوید: «در این موقع بود که کار بالا گرفت و کسان به مخالفت همدیگر برخاستند و سخنان درشت گفتند.» و چنان شد که هر یک از قبایل قریش بر ضد مسلمانان خویش برخاستند و به
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 872
شکنجه آنها پرداختند مگر از دین خویش باز آیند، ولی خدا عز و جل پیمبر خویش را در پناه ابو طالب از آسیب آنها محفوظ داشت.
ابو طالب چون رفتار قریش را بدید با بنی هاشم و بنی عبد المطلب سخن کرد و آنها را به حمایت از پیمبر خدای خواند و آنها نیز با وی در حمایت پیمبر همسخن شدند مگر ابو لهب که سر خلاف داشت. و ابو طالب از رفتار قوم خویش خوشدل شد و آنها را ستایش کرد و مدح پیمبر خدای گفت تا در کارشان استوار شوند.
عروة بن زبیر ضمن نامهای به عبد الملک بن مروان نوشته بود که وقتی پیمبر خدای قوم خویش را به هدایت و نور خواند در آغاز کار با وی دشمنی نکردند و امید بود که سخنان وی را بشنوند ولی چون از بتان آنها به بدی سخن آورد، جمعی از توانگران قریش که از طائف آمدند منکر وی شدند و کسان خویش را بر ضد او ترغیب کردند و عامه مردم از او دوری گرفتند مگر اندکی که خدایشان محفوظ داشت و مدتی بر این حال ببود.
«پس از آن سران قریش همسخن شدند که فرزندان و برادران و افراد قبیله خویش را از مسلمانی بگردانند و کار پیروان پیمبر سخت شد و بعضی از دین خود بگشتند و بعضی دیگر را خدا حفظ کرد. و چون کار بر مسلمانان سخت شد پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم بفرمود تا به سرزمین حبشه روند که در آنجا پادشاهی پارسا بود که او را نجاشی میگفتند و کس به قلمرو او ستم نمیدید و سرزمین حبشه محل تجارت قرشیان بود،، و چون مسلمانان در مکه آزاد دیدند بیشترشان به آنجا رفتند و پیمبر بماند و قرشیان همچنان با مسلمانان بد رفتاری میکردند تا اسلام در مکه رواج یافت و کسانی از اشراف قریش به مسلمانی گرویدند.
ابو جعفر گوید: در شمار کسانی که بار اول به حبشه مهاجرت کردند اختلاف است، بعضیها گفتهاند یازده مرد و چهار زن بودند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 873
از حارث بن فضیل روایت کردهاند که مهاجران حبشه نهانی برون شدند و یازده مرد و چهار زن بودند و سواره و پیاده به شعیبه رسیدند و خدا مسلمانان را توفیق داد که وقتی آنجا رسیدند دو کشتی از تجار آماده بود که آنها را به نصف دینار سوی حبشه برد. سفرشان در رجب سال پنجم بعثت پیمبر بود. قرشیان به تعاقب آنها برخاستند و چون به دریا رسیدند مسلمانان رفته بودند و به آنها دست نیافتند و چون مسلمانان به حبشه رسیدند آسوده شدند و کسی متعرض دین آنها نبود.
از محمد بن سعد واقدی روایت کردهاند که زنان و مردان مهاجر حبشه اینان بودند:
عثمان بن عفان با زنش رقیه دختر پیمبر خدای.
ابو حذیفة بن عتبة بن ربیعه با زنش سهله دختر سهیل بن عمر.
زبیر بن عوام بن خویلد بن اسد.
مصعب بن عمیر بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار.
عبد الرحمن بن عوف بن عبد عوف بن حارث بن زهره.
ابو سلمة بن عبد الاسد بن هلال بن عبد الله بن عمرو بن مخزوم با زنش ام سلمه دختر ابی امیة بن مغیرة بن عبد الله بن عمر بن مخزوم.
عثمان بن مظعون جمحی.
عامر بن ربیعه عنزی با زنش لیلی دختر ابی حثمه.
ابی سبرة بن ابی رهم بن عبد العزی عامری.
حاطب بن عمرو بن عبد شمس.
سهیل بن بیضا از بنی حارث بن فهر عبد الله بن مسعود هم پیمان بنی زهره ابو جعفر گوید: بعضی دیگر گفتهاند مسلمانانی که سوی حبشه مهاجرت کردند به جز فرزندان کوچکی که همراه داشتند یا آنجا متولد شدند، اگر عمار بن
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 874
یاسر را نیز جزو آنها شماریم، هشتاد و دو کس بودند، اما در مهاجرت عمار تردید هست.
محمد بن اسحاق گوید: وقتی پیمبر خدای دید که مسلمانان در محنت و عذابند و او به اراده خدا و در حمایت ابو طالب محفوظ بود، اما نمیتوانست مسلمانان را از بلیه نگهدارد به آنها گفت: «سوی حبشه روید که در آنجا پادشاهی هست که کس از او ستم نهبیند، تا خداوند شما را گشایش دهد» و یاران پیمبر برفتند و این اول هجرت بود که در اسلام رخ داد.
گوید و نخستین کسانی که به هجرت حبشه رفتند اینان بودند:
از بنی امیة بن عبد شمس بن عبد مناف: عثمان بن عفان با زنش رقیه دختر پیمبر خدای.
از بنی عبد شمس: ابو حذیفة بن عتبة بن ربیعه با زنش سهله دختر سهیل بن عمرو.
از بنی اسد بن عبد العزی بن قصی: زبیر بن عوام.
و دنباله روایت ابن اسحاق همانند روایت واقدی است، جز اینکه پس از نام ابو سبرة بن ابی رهم گوید: و به قولی ابو حاطب بن عمرو، که گویند اول کس بود که سوی حبشه رفت.
و نیز در روایت ابن اسحاق، اولین مهاجران حبشه ده نفر بودهاند.
گوید: پس از آن جعفر بن ابی طالب برون شد و مسلمانان پیوسته برفتند و در سرزمین حبشه فراهم آمدند، بعضی زن خود را نیز برده بودند و بعضی دیگر تنها رفته بودند که همگی هشتاد و دو کس بودند.
ابو جعفر گوید: و چون یاران پیمبر سوی حبشه مهاجرت کردند و او صلی- الله علیه و سلم در مکه آشکار و نهان کسان را سوی خدا میخواند و در پناه ابو طالب و بنی هاشم از آسیب مصون بود و قرشیان به او دسترس نداشتند، وی را به جادوگری
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 875
و کاهنی و جنون متهم کردند و گفتند شاعر است و هر که را بیم داشتند سخنان او را بشنود و مسلمان شود از دیدن او باز میداشتند.
از عبد الله بن عمرو بن عاص پرسیدند که دشمنی قرشیان با پیمبر خدای چگونه بود؟
گفت: «من حضور داشتم و اشراف قریش در حجر بودند و از پیمبر خدا سخن آوردند و گفتند: هرگز با کسی چون این مرد مدارا نکردیم که عقول ما را سبک شمارد و پدرانمان را ناسزا گوید و دینمان را تحقیر کند و جمعیتمان را به تفرقه اندازد و به خدایانمان بد گوید، حقا که با وی تحمل بسیار کردهایم.» گوید در آن اثنا که این سخنان میگفتند پیمبر نمودار شد و بیامد تا به حجر الاسود دست زد، آنگاه به طواف کعبه پرداخت و از مقابل قوم گذشت و یکیشان سخنی به گوشهدار با او گفت که اثر آن در چهرهاش نمودار شد و برفت و چون بار دیگر بر قوم گذشت، باز سخنی گوشهدار گفتند که بایستاد و گفت: «ای گروه قرشیان میشنوید، به خدایی که جان محمد به فرمان اوست سرانجام کشته خواهید شد.» گوید: و سخن وی در قوم اثر کرد و خاموش ماندند و کسانی که پیش از آن نسبت به او سختتر از همه بودند با ملایمت گفتند: «ای ابو القاسم به خوشی برو تو هیچوقت سبک نبودهای» گوید: و پیغمبر برفت و روز دیگر جماعت در حجر بودند و من نیز بودم و با همدیگر میگفتند: «درباره وی سخن میکردید و چون سخنی ناخوشایند گفت او را رها کردید.» قوم در این سخن بودند که پیمبر بیامد و همگی برجستند، و وی را احاطه کردند و میگفتند: «تو بودی که چنین و چنان گفتی و دین و خدایان ما را تحقیر کردی.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 876
پیمبر خدا میگفت: «آری منم که چنین گفتهام.» و یکیشان را دیدم که اطراف ردای او را گرفته بود و به سختی میکشید و ابو بکر صدیق به دفاع از او برخاست و گریان گفت: «آیا کسی را که میگوید پروردگار من خدای یگانه است میکشید؟» و قرشیان وی را رها کردند این سختترین رفتاری بود که از قرشیان نسب به وی دیدم.
ابن اسحاق گوید: یک روز ابو جهل بن هشام بر پیمبر صلی الله علیه و سلم گذشت و او به نزدیک صفا نشسته بود و او را آزار کرد و ناسزا گفت، و از دین او عیب گرفت و پیمبر خاموش ماند و چیزی با او نگفت و کنیز عبد الله بن جدعان تیمی که در منزل وی بر بالای صفا بود این را بشنید.
گوید: ابو جهل برفت و به نزدیک کعبه در مجلس قریش بنشست و چیزی نگذشت که حمزة بن عبد المطلب که کمان خویش را به دوش داشت از شکار برگشت، و رسم وی چنان بود که چون از شکار بر میگشت به خانه نمیرفت تا بر کعبه طواف برد و از پی طواف بر مجلس قریش میایستاد و سلام میگفت و با آنها سخن میکرد. حمزه از همه قرشیان دلیرتر بود و آن روز وقتی که پیمبر از جای برخاسته بود و به خانه خویش رفته بود حمزه بر کنیز ابن جدعان گذشت که بدو گفت: «ای ابو عماره کاش دیده بودی که برادرزادهات محمد، همین پیش، از دست ابو الحکم بن هشام چه کشید که اینجا نشسته بود و ابو الحکم او را ناسزا گفت و رفتار ناروا کرد و برفت و محمد چیزی با او نگفت.» گوید: حمزه از خشم سرخ شد و شتابان برفت و پیش کس نایستاد و برای در آویختن با ابو جهل آماده شده بود، و چون به مسجد درآمد او را بدید که در مجلس قوم نشسته بود سوی او رفت و با کمان بزد و سر او را بشکست و گفت: «تو به محمد ناسزا میگویی و ندانی که من بر دین او هستم و هر چه او گوید من نیز گویم؟ اگر توانی به مقابله من برخیز»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 877
گوید و کسانی از مردان بنی مخزوم به یاری ابو جهل برخاستند، اما ابو جهل گفت: «با ابو عماره کاری نداشته باشید که من به برادرزادهاش ناسزای زشت گفتهام.» و حمزه اسلام آورد و قرشیان بدانستند که پیمبر نیرو گرفته و حمزه از او دفاع میکند، و از آزار پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم دست بداشتند.
از یحیی بن عروة بن زبیر نقل کردهاند که نخستین کس که در مکه قرآن آشکارا خواند عبد الله بن مسعود بود. گوید: «روزی یاران پیمبر فراهم بودند و گفتند قرشیان تاکنون قرآن را آشکارا نشنیدهاند، کیست که قرآن را به گوش آنها برساند؟» عبد الله بن مسعود گفت: «من این کار میکنم.» گفتند: «بیم داریم که ترا آسیب رسانند، میخواهیم مردی به این کار قیام کند که عشیرهای داشته باشد که از او حمایت کنند.» ابن مسعود گفت: «بگذارید بروم که خدا از من حمایت میکند.» گوید: ابن مسعود نیمروز به مقام ابراهیم آمد و قرشیان در مجالس خویش بودند و با صدای بلند گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم.» و قرائت سوره الرحمان را آغاز کرد و همچنان ادامه داد. قرشیان گوش دادند و گفتند: «ابن ام عبد چه میگوید؟» بعضیشان گفتند: «چیزی از قرآن محمد میخواند» و برخاستند و او را سیلی زدن گرفتند و او همچنان میخواند. عاقبت به نزد یاران خویش بازگشت، و چهرهاش خونین شده بود و با او گفتند: «بیم داشتیم که با تو چنین کنند.» ابن مسعود گفت: «دشمنان خدا هرگز مانند امروز در نظر من خوار نبودهاند و اگر خواهید فردا نیز کار خود را تکرار میکنم.» گفتند: «بس است، چیزی را که خوش نداشتند به گوش آنها رسانیدی.» ابو جعفر گوید: وقتی مهاجران حبشه در قلمرو نجاشی آرام گرفتند، قرشیان همسخن شدند که بر ضد پناهندگان حبشه حیلهای کنند و عمرو بن عاص و عبد الله بن
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 878
ابی ربیعة بن مغیره مخزومی را با هدیههای فراوان بفرستادند که به نجاشی و بطریقان وی دادند و خواستار تسلیم مسلمانان حبشه شدند اما از عمرو و عبد الله کاری ساخته نشد و سرافکنده باز آمدند.
«پس از آن عمر بن خطاب مسلمان شد و او مردی دلیر و جسور بود و پیش از او نیز حمزة بن عبد المطلب مسلمان شده بود و با اسلام آنها یاران پیمبر نیرو گرفتند و اسلام در قبایل قریش آشکار شد و نجاشی نیز مسلمانان مقیم حبشه را در حمایت خویش گرفت.» «و چنان شد که قرشیان فراهم آمدند و هم سخن شدند که مکتوبی بنویسند و پیمان کنند که به بنی هاشم و بنی المطلب زن ندهند و از آنها زن نگیرند و با آنها خرید و فروش نکنند و نامهای در این باب نوشتند و در دل کعبه آویختند که پیمان موکدتر شود.
«و از پی پیمان قرشیان، و بنی هاشم و بنی المطلب به شعب ابو طالب رفتند و با وی فراهم شدند. به جز ابو لهب که به قریش پیوست و با آنها بر ضد مسلمانان همسخن شد، و دو سال چنین بود و مسلمانان به رنج افتادند که آذوقه به آنها نمیرسید مگر نهانی و از طرف قرشیانی که سر نیکی داشتند.
گویند: ابو جهل حکیم بن حزام بن خویلد را دید که با غلامش گندمی برای خدیجه عمه خویش میبرد که با پیمبر خدای در شعب بود، و در او آویخت و گفت: «برای بنی هاشم خوراکی میبری؟ به خدا نمیگذارم بر وی و ترا در مکه رسوا میکنم» و ابو البختری بن هشام بیامد و گفت: «با او چه کار داری؟» ابو جهل گفت: «برای بنی هاشم خوراکی میبرد.» ابو البختری گفت: «این خوراکی از عمهاش پیش اوست، چرا نمیگذاری برای او ببرد، دست از این مرد بدار.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 879
اما ابو جهل نپذیرفت و به یک دیگر ناسزا گفتند، و ابو البختری استخوان شتری برگرفت و او را بزد که سرش بشکست و او را سخت بکوفت و حمزة بن عبد المطلب نزدیک بود، و زد و خورد آنها را میدید، و خوش نداشتند که پیمبر خدای و یاران وی قصه را بدانند و آنها را شماتت کنند.
در همه این مدت پیمبر خدا، آشکار و نهان، شب و روز به دعوت خدای مشغول بود و وحی پیاپی میرسید که امر و نهی و تهدید مخالفان و اقامه حجت بود.
ابن عباس گوید: سران قوم فراهم آمدند و به پیمبر و عده دادند که مالی بدو دهند چنانکه توانگرترین مرد مکه شود و هر که را خواهد به زنی او دهند، گفتند:
«ای محمد این چیزها از آن تو باشد که خدایان ما را ناسزا نگویی و به بدی یاد نکنی و اگر این را نمیپذیری، چیزی دیگر به تو عرضه میکنیم که به صلاح ما و تو باشد.» پیمبر خدا گفت: «آن چیست؟» گفتند: «یک سال تو خدایان ما، لات و عزی را بپرست، ما نیز یک سال خدای تو را پرستش میکنیم» پیمبر گفت: «بهبینم از پیش خدایم چه میرسد.» و از لوح محفوظ وحی آمد: «قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ، لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ، وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ. لَکُمْ دِینُکُمْ وَ لِیَ دِینِ» [1] یعنی: بگو ای کافران، من آنچه شما میپرستید نمیپرستم، و شما نیز پرستنده چیزی که من میپرستم نیستید، من نیز پرستنده چیزی که شما پرستیدهاید نیستم و شما نیز پرستنده چیزی که من میپرستم نیستید، شما را دین خود و مرا دین خویش.
و هم خدای عز و جل این آیه را نازل فرمود که
______________________________
[1] کافرون: 1 تا 6
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 880
«قُلْ أَ فَغَیْرَ اللَّهِ تَأْمُرُونِّی أَعْبُدُ أَیُّهَا الْجاهِلُونَ، وَ لَقَدْ أُوحِیَ إِلَیْکَ وَ إِلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکَ لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ وَ لَتَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِینَ بَلِ اللَّهَ فَاعْبُدْ وَ کُنْ مِنَ الشَّاکِرِینَ» [1] یعنی: بگو: ای جهالت پیشگان مگر میخواهید وادارم کنید غیر خدا را بپرستم به تو و کسانی که پیش از تو بودهاند وحی شد که اگر شرک بیاری عملت تباه میشود و از زیانکاران میشوی، بلکه خدا را عبادت کن و از شکر گزاران باش. تاریخ طبری/ ترجمه ج3 880 سخن از روز و ماه بعثت پیمبر خدا ….. ص : 842
مد بن اسحاق گوید: ولید بن مغیره و عاص بن وائل و اسود بن مطلب و امیة بن خلف پیش پیمبر آمدند و گفتند: ای محمد، بیا تا خدای ترا عبادت کنیم و تو نیز خدایان ما را عبادت کنی و ترا در کار خویش شرکت دهیم و اگر دین تو از آن ما بهتر باشد ما نیز در آن شریک شدهایم و از آن سهمی داریم و اگر دین ما بهتر از آن تو باشد با ما شریک شدهای و از آن نصیبی داری.» و سوره قل یا ایها الکافرون نازل شد.
و چنان بود که پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم به صلاح قوم خویش راغب بود و میخواست با آنها نزدیک شود.
محمد بن کعب قرظی گوید: چون پیمبر دید که قوم از او دوری میکنند و این کار برای او سخت بود آرزو کرد که چیزی از پیش خدای بیاید که میان وی و قوم نزدیکی آرد که قوم خویش را دوست داشت و میخواست خشونت از میانه برود و چون این اندیشه در خاطر وی گذشت و خداوند این آیات را نازل فرمود:
«وَ النَّجْمِ إِذا هَوی، ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوی، وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی» [2] یعنی: قسم به آن ستاره وقتی که فرو رود که رفیقتان نه گمراه شده و نه به باطل گرویده است، و نه از روی هوس سخن میکند.
______________________________
[1] سوره زمر: آیات 64 و 65 و 66
[2] سوره نجم: 1 تا 3
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 881
و چون به این آیه رسید که: أَ فَرَأَیْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّی، وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْری [1] یعنی: مرا از لات و عزی، و منات سومین دیگر، خبر دهید.
شیطان بر زبان وی انداخت که تلک الغرانیق العلی و ان شفاعتهن لَتُرتَجی.
یعنی این بتان والا هستند که شفاعتشان مورد رضایت است.
و چون قرشیان این بشنیدند خوشدل شدند و از ستایش خدایان خویش خوشحالی کردند و بدو گوش دادند و مؤمنان نیز وحی خدا را باور داشتند و او را به خطا متهم نمیداشتند و چون پیمبر در قرائت آیات به محل سجده رسید سجده کرد و مسلمانان نیز با وی سجده کردند و مشرکان قریش و دیگران که در مسجد بودند به سبب آن یاد که پیمبر از خدایانشان کرده بود به سجده افتادند و هر مؤمن و کافر آنجا بود سجده کرد، مگر ولید بن مغیره که پیری فرتوت بود و سجده نمیتوانست کرد و مشت ریگی از زمین برگرفت و به پیشانی نزدیک برد و بر آن سجده کرد.
گوید: و چون قرشیان از مسجد بیرون شدند خوشدل بودند و میگفتند: «محمد از خدایان ما به نیکی یاد کرد و آنرا بتان والا نامید که شفاعتشان مورد رضایت است.» و قصه سجده به مسلمانان مقیم حبشه رسید و گفتند قرشیان اسلام آوردهاند و بعضیشان بیامدند و بعض دیگر به جای ماندند، و جبریل بیامد و گفت: «ای محمد چه کردی، برای مردم چیزی خواندی که من از پیش خدا نیاورده بودم و سخنی گفتی که خدای با تو نگفته بود.» و پیمبر خدای سخت غمین شد و از خدای بترسید، و خدای عز و جل با وی رحیم بود و آیهای نازل فرمود و کار را بر او سبک کرد و خبر داد که پیش از آن نیز پیمبران و رسولان چون وی آرزو داشتهاند و شیطان آرزوی آنها را در قرائتشان آورده است و آیه چنین بود:
«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ إِلَّا إِذا تَمَنَّی أَلْقَی الشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ
______________________________
[1] نجم 19 و 20
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 882
فَیَنْسَخُ اللَّهُ ما یُلْقِی الشَّیْطانُ ثُمَّ یُحْکِمُ اللَّهُ آیاتِهِ وَ اللَّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ» [1] یعنی: پیش از تو رسولی یا پیغمبری نفرستادهایم، مگر آنکه وقتی قرائت کرد شیطان در قرائت وی القاء کرد خدا چیزی را که شیطان القا کرده باطل میکند سپس آیههای خویش را استوار میکند که خدا دانا و فرزانه است.
و غم پیمبر برفت و ترس وی زایل شد و چیزی که شیطان به زبان وی انداخته بود منسوخ شد و این آیه آمد که «أَ لَکُمُ الذَّکَرُ وَ لَهُ الْأُنْثی، تِلْکَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِیزی، إِنْ هِیَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنْ یَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ ما تَهْوَی الْأَنْفُسُ وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدی. أَمْ لِلْإِنْسانِ ما تَمَنَّی. فَلِلَّهِ الْآخِرَةُ وَ الْأُولی. وَ کَمْ مِنْ مَلَکٍ فِی السَّماواتِ لا تُغْنِی شَفاعَتُهُمْ شَیْئاً إِلَّا مِنْ بَعْدِ أَنْ یَأْذَنَ اللَّهُ لِمَنْ یَشاءُ وَ یَرْضی» [2] یعنی: آیا پسر خاص شماست و دختر خاص خداست؟ که این خود قسمتی ظالمانه است. بتان جز نامها نیستند که شما و پدرانتان نامیدهاید و خدا دلیلی درباره آن نازل نکرده جز گمان را با آنچه دلها هوس دارد، پیروی نمیکنند در صورتی که از پروردگارشان هدایت سوی ایشان آمده است. مگر انسان هر چه آرزو کند خواهد داشت. که سرای دیگر و این سرای متعلق به خداست. چه بسیار فرشتگان آسمانها که شفاعتشان کاری نمیسازد مگر از پس آنکه خدا به هر که خواهد و پسندد اجازه دهد.
و چون قرشیان این بشنیدند گفتند: «محمد از ستایش خدایان شما پشیمان شد و آنرا تغییر داد و سخن دیگر آورد.» و این دو کلمه که شیطان به زبان وی انداخته بود به دهان مشرکان افتاده بود و سختی آنها با مسلمانان بیفزود، و گروهی از مهاجران حبشه بیامدند و چون به نزدیک مکه رسیدند شنیدند که خبر مسلمانی مکیان نادرست بوده و در پناه دیگران یا پنهانی وارد مکه شدند و این جمله سی و سه کس بودند که
______________________________
[1] سوره حج: 52
[2] نجم: 20 تا 25
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 883
در مکه بماندند تا با پیمبر سوی مدینه مهاجرت کردند.
ابن اسحاق گوید: پس از حادثه غرانیق تنی چند از قرشیان بر ضد پیمانی که در کعبه آویخته بود قیام کردند و کوشاتر از همه هشام بن عمرو بن حارثه عامری بود که برادرزاده مادری نضلة بن هاشم بن عبد مناف بود که پیش زهیر بن ابی امیه مخزومی رفت که مادرش عاتکه دختر عبد المطلب بود و گفت: «ای زهیر تو غذا میخوری و لباس میپوشی و زن به خانهداری، اما خویشاوندان تو چنانند که میبینی و کس با آنها خرید و فروش نمیکند، قسم به خدا اگر اینان خویشان ابو الحکم بن هشام بودند و میگفتی بر ضد آنها پیمان کند هرگز نمیپذیرفت» زهیر گفت: «چکنم، من یک نفرم اگر یکی دیگر با من بود برای نقض پیمان قیام میکردم.» هشام گفت: «اینک یکی دیگر هست.» زهیر گفت: «آن کیست؟» هشام گفت: «منم.» زهیر گفت: «سومی بجوی.» هشام سوی مطعم بن عدی بن نوفل بن عبد مناف رفت و گفت: «ای مطعم، آیا راضی هستی که دو تیره از عبد مناف نابود شوند و تو بنگری و موافق قرشیان باشی؟» مطعم گفت: «چکنم من یک نفرم.» هشام گفت: «یکی دیگر نیز هست.» مطعم گفت: «آن کیست؟» هشام گفت: «منم.» مطعم گفت: «سومی بجوی» هشام گفت: «جستهام.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 884
مطعم گفت: «کیست؟» هشام گفت: «زهیر بن ابی امیه.» مطعم گفت «چهارمی بجوی.» هشام سوی ابو البختری ابن هشام رفت و نظیر همان سخنان که با مطعم بن عدی گفته بود با وی بگفت.
ابو البختری گفت: «آیا کسی با این کار همداستانی میکند؟» هشام گفت: «آری.» هشام گفت: «زهیر بن ابی امیه و مطعم بن عدی، من نیز با توام.» ابو البختری گفت: «پنجمی بجوی.» هشام پیش زمعة بن اسود بن مطلب بن اسد رفت، و از خویشاوندی و حق بنی هاشم با وی سخن کرد.
زمعه گفت: «آیا کسی با این کار همداستانی میکند؟» هشام گفت: «آری و نام کسان را برای وی بگفت.» آنگاه به نزدیک حجون بالای مکه وعدهگاه کردند و آنجا فراهم شدند و پیمان کردند که بر ضد پیمان برخیزند و آنرا نقض کنند.
زهیر گفت: «من آغاز میکنم و پیش از همه در این باب سخن میکنم.» و روز دیگر به مجالس خویش به نزدیک کعبه رفتند. زهیر بن ابی امیه حلهای به تن داشت و هفت بار بر کعبه طواف برد، آنگاه به نزدیک کسان آمد و گفت: «ای مردم مکه ما غذا میخوریم و آب مینوشیم و جامه به تن میکنیم و بنی هاشمیان نابود میشوند که کس با آنها خرید و فروش نمیکند به خدا از پای ننشینم تا آن پیمان ستمگرانه پاره شود.» ابو جهل که در گوشه مسجد بود گفت: «بیجا مگو، پیمان پاره نخواهد شد.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 885
زمعة بن اسود گفت: «تو بیجا میگویی، وقتی پیمان نوشته میشد ما راضی نبودیم.» ابو البختری گفت: «زمعه راست میگوید، ما از متن پیمان راضی نیستیم و آنرا قبول نداریم.» مطعم بن عدی گفت: «راست میگویید و هر که جز این گوید دروغ میگوید از این پیمان و هر چه در آن نوشتهاند بیزاریم.» هشام بن عمر نیز سخنانی نظیر این گفت.
ابو جهل گفت: «در این کار شبانگاه سخن کردهاند و رای زدهاند.» و ابو طالب در گوشه مسجد نشسته بود.
مطعم بن عدی برخاست که پیمان را پاره کند و دید که موریانه همه را خورده به جز کلمه «بسمک اللهم» که قرشیان در آغاز نامههای خود مینوشتند.
گوید: شنیدهام که نویسنده پیمان ضد پیمبر و بنی هاشم و بنی المطلب، منصور بن عکرمة بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار بن قصی بود و دستش شل شد.
و بقیه مسلمانان همچنان در حبشه بودند تا پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم عمرو بن امیه ضمری را پیش نجاشی فرستاد و آنها را در دو کشتی نشاند و سوی پیمبر آورد و وقتی رسیدند که او از پس سفر حدیبیه در خیبر بود و همه کسانی که با دو کشتی آمده بودند شانزده تن بودند.
پیمبر خدای همچنان در مکه با قرشیان بود و آشکار و نهان آنها را سوی خدا میخواند و بر آزار و استهزاء و تکذیبشان صبور بود و کار آزارشان بدانجا رسید که وقتی پیمبر بنماز بود بچهدان بز بر او میانداختند، و پیمبر در گوشهای نهانی نماز میکرد.
عروة بن زبیر گوید: وقتی بچهدان بز به خانه پیمبر میانداختند آنرا با
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 886
چوب برون میآورد و بر در میایستاد و میگفت: «ای بنی عبد مناف این چه پناهی است که به من دادهاید.» سپس آنرا به کوچه میانداخت.
و چنان شد که ابو طالب و خدیجه به یک سال بمردند، به گفته ابن اسحاق این، سه سال پیش از هجرت مدینه بود و با مرگ آنها کار بر پیمبر سخت شد که از پس مرگ ابو طالب قرشیان آزارها میکردند که پیش از مرگ وی جرئت آن نداشتند تا آنجا که یکیشان خاک بر سر پیمبر خدای ریخت.
ابن اسحاق گوید: وقتی آن سفیه خاک بر سر پیمبر خدای ریخت وی به خانه رفت و خاک بر سر وی بود و یکی از دخترانش به پاک کردن آن پرداخت و میگریست و پیمبر میگفت: «دخترکم گریه مکن که خدا از پدر تو حمایت میکند.» گوید: پیمبر میفرمود: «قرشیان مرا آزار نتوانستند کرد تا ابو طالب بمرد.» و چون ابو طالب بمرد پیمبر سوی طایف رفت که از ثقفیان یاری بجوید و چنانکه گفتهاند در این سفر تنها بود.
محمد بن کعب قرظی گوید: وقتی پیمبر خدای به طایف رسید، پیش تنی چند از ثقفیان رفت که سران قوم بودند و آنها سه برادر بودند: عبد الیل و مسعود و حبیب که هر سه پسران عمرو بن عمیر بودند و یکیشان زنی از قبیله بنی جمح قریش داشت. پیمبر با آنها سخن گفت که وی را در کار اسلام و بر ضد مخالفان قومش یاری کنند.
یکیشان که چیزی از جامه کعبه به تن داشت گفت: «از کجا که خدا ترا فرستاده باشد؟» دیگری گفت: «خدا جز تو کسی را نداشت که به رسالت بفرستد.» سومی گفت: «به خدا هرگز با تو سخن نکنم، اگر چنانکه میگویی فرستاده خدایی مهمتر از آنی که من به تو پاسخ گویم و اگر بر خدا دروغ بستهای روا نیست
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 887
که با تو چیزی بگویم.» پیمبر از پیش آنها برخاست و گفت: «این گفتگو را نهان دارید» که بیم داشت قرشیان خبردار شوند و آزارشان سختتر شود، اما نپذیرفتند و سفیهان و غلامان قوم را بر ضد او برانگیختند که ناسزا میگفتند و بانگ میزدند تا جماعتی فراهم آمدند و او سوی باغی پناه برد که از آن عتبة بن ربیعه و شیبة بن ربیعه بود و هر دو ان در باغ بودند و سفیهان ثقیف از تعقیب وی بازماندند، و او به سایه دار- بستی پناه برد و بنشست و پسران ربیعه او را مینگریستند و رفتار سفیهان را دیده بودند.
پیمبر، چنانکه گویند، آن زن جمحی را بدید و بدو گفت: «دیدی خویشان تو با ما چه کردند؟» و چون پیمبر آرام گرفت خدای را بخواند و از ضعف خویش شکایت بدو برد و یاری خواست. و پسران ربیعه از رفتار قوم رأفت آوردند و غلام نصرانی خویش را که عداس نام داشت بخواندند و گفتند: «چند خوشه از این انگور برگیر و در این طبق نه و پیش این مرد برو بگو از آن بخورد.» عداس چنان کرد و طبق را ببرد و پیش پیمبر نهاد و چون پیمبر دست سوی آن برد گفت: «بسم الله» و سپس بخورد.
عداس به چهره او نگریست و گفت: «به خدا مردم این شهر، این سخن نگویند.» پیمبر گفت: «تو از کدام شهری و دین تو چیست؟» عداس گفت: «من نصرانیم و از مردم نینوی.» پیمبر گفت: «از دیار یونس بن متی، مرد پارسا؟» عداس گفت: «چه دانی که یونس بن متی کیست؟» پیمبر گفت: «وی برادر من است، او پیمبر بود، من نیز پیمبرم.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 888
عداس سر و دست و پای پیمبر را بوسیدن گرفت، و یکی از پسران ربیعه به به دیگری گفت: «غلامت را از راه به در برد.» و چون عداس پیش آنها بازگشت بدو گفتند: «چرا سر و دست و پای این مرد را میبوسیدی؟» عداس گفت: «به خدا در همه زمین کسی بهتر از این مرد نیست سخنی با من گفت که جز پیمبر نداند.» گفتند: «ای عداس ترا از دینت نگرداند که دین تو بهتر از دین اوست.» و چون پیمبر از خیر ثقفیان نومید شد از طایف سوی مکه بازگشت و چون به نخله رسید در دل شب به نماز ایستاد و گروهی از جنیان بر او گذشتند که خدا عز و جل از آنها سخن آورده است.
محمد بن اسحاق گوید: چنانکه شنیدهام آنها هفت تن از جنیان نصیبین یمن بودند و گوش به پیمبر فرا دادند و چون از نماز خویش فراغت یافت سوی قوم خویش رفتند و به دعوت آنها پرداختند که ایمان آورده بودند و آنچه را پیمبر گفته بود پذیرفته بودند و خدای عز و جل درباره حکایت آنها چنین فرمود: «وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَیْکَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ یَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا فَلَمَّا قُضِیَ وَلَّوْا إِلی قَوْمِهِمْ مُنْذِرِینَ قالُوا یا قَوْمَنا إِنَّا سَمِعْنا کِتاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسی مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ یَهْدِی إِلَی الْحَقِّ وَ إِلی طَرِیقٍ مُسْتَقِیمٍ. یا قَوْمَنا أَجِیبُوا داعِیَ اللَّهِ وَ آمِنُوا بِهِ یَغْفِرْ لَکُمْ مِنْ ذُنُوبِکُمْ وَ یُجِرْکُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِیمٍ.» [1] یعنی: و چون تنی از پریان را سوی تو آوریم که قرآن را بشنوند و چون نزد پیغمبر حضور یافتند به همدیگر گفتند: «گوش فرا دهید.» و چون تلاوت انجام شد بیمرسانان سوی قومشان بازگشتند و گفتند: «ای قوم پری! ما استماع کتابی کردیم که بعد از موسی نازل شده و مصدق کتابهای پیش است و به حق و به راه راست هدایت میکند.
ای قوم ما، دعوتگر خدا را اجابت کنید و بدو ایمان بیارید تا گناهانتان را بیامرزد و
______________________________
[1] احقاف: 29، 30، 31
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 889
از عذابی الم انگیزتان برهاند.» و نیز فرمود:
«قُلْ أُوحِیَ إِلَیَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ، فَقالُوا إِنَّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً [1]» یعنی: بگو به من وحی آمده که گروهی از پریان استماع (قرائت من) کردند و گفتند: «ما قرآنی شگفت آور شنیدیم.» محمد بن اسحاق گوید. نام جنیانی که به وحی گوش دادند حس و مس و شاصر و ناصر و اینا الارد و ابنین و الاحقم بود.
گوید: پس از آن پیمبر خدا به مکه آمد و قوم در مخالفت وی سختتر شده بودند، بجز گروهی از مردم ضعیف که به او ایمان آورده بودند.
بعضیها گفتهاند که وقتی پیمبر خدای از طایف باز آمد یکی از مردم مکه بر او گذشت و پیمبر بدو گفت: «آیا پیامی از طرف من میبری؟» او گفت: «آری.» گفت: «پیش اخنس بن شریق برو و به او بگو محمد میگوید: «آیا مرا پناه میدهی تا رسالت خدای خویش را بگزارم؟» گوید: «و آن شخص پیش اخنس رفت و پیغام بگذاشت.» اخنس گفت: «من که هم پیمان قرشیانم بر ضد آنها پناه نتوانم داد.» و چون آن شخص گفتار اخنس را به پیمبر رسانید، بدو گفت: «میتوانی باز گردی؟» پاسخ داد: «آری» پیمبر گفت: «پیش سهیل بن عمرو برو و بگو محمد میگوید: آیا مرا پناه میدهی تا رسالت خدای خود را بگزارم.» و چون آن شخص پیغام پیمبر را به سهیل رسانید گفت: «بنی عامر بن لوی بر
______________________________
[1] سوره جن آیه 1
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 890
ضد بنی کعب پناه نتواند داد.» گوید: فرستاده پیش پیمبر بازگشت و سخن سهیل را با وی بگفت و پیمبر گفت: «میتوانی بازگردی.» گفت: «آری» پیمبر گفت: «پیش مطعم بن عدی برو و بگو محمد میگوید: آیا مرا پناه میدهی که رسالت خدای خویش را بگزارم؟» و چون فرستاده پیغام پیمبر را با مطعم بگزاشت پاسخ داد: «آری، بیاید.» آن شخص بازگشت و سخن مطعم را با پیمبر بگفت.
و صبحگاهان مطعم بن عدی با پسران و برادرزادگان خود سلاح پوشیدند و به مسجد الحرام درآمدند و چون ابو جهل او را بدید گفت: «پناه دهندهای یا تابع پناه دهنده؟» مطعم گفت: «پناه دهندهام.» ابو جهل گفت: «هر که را پناه دادهای در پناه ما نیز هست.» پیمبر صلی الله علیه و سلم وارد مکه شد و آنجا بماند، و یک روز که وارد مسجد الحرام شد، مشرکان به نزدیک کعبه بودند و چون ابو جهل او را بدید گفت: «ای بنی عبد مناف این پیمبر شماست.» عتبة بن ربیعه گفت: «چه مانعی دارد که ما نیز پیمبر یا شاهی داشته باشیم.» سخن عتبه را به پیمبر خبر دادند، یا خود وی شنیده بود، و پیش آنها آمد و گفت: «ای عتبه این سخن از سر حمایت خدا و پیمبر نگفتی بلکه از سر غرور گفتی، و تو ای ابو جهل بخدا چندان مدتی نگذرد که بسیار بگریی و کمتر بخندی، و شما ای گروه قرشیان چندان مدتی نگذرد که نا به دلخواه پیرو دین خدا
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 891
شوید.» و چنان بود که پیمبر در موسم حج با قبایل عرب سخن میکرد و میگفت که پیمبر خداست و آنها را به تصدیق و حمایت خویش میخواند.
عبد الله بن عباس گوید: شنیدم که ربیعة بن عباد با پدرم سخن میکرد و میگفت: «من نوجوان بودم و با پدرم به منی بودم و پیمبر به محل قبایل عرب میایستاد و میگفت: «ای بنی فلان، من پیمبر خدایم که از سوی شما مبعوث شدهام و خدا به شما فرمان میدهد که او را بپرستید و برایش شریک نیارید و از پرستش بتان چشم بپوشید و به من ایمان آرید و تصدیقم کنید و حمایتم کنید تا رسالت خویش بگزارم.» گوید: و پشت سر وی مردی لوچ و سپید روی بود که دو رشته موی به سر و حله عدنی به برداشت، و چون پیمبر از گفتار خویش فراغت مییافت میگفت: «ای بنی فلان این شخص به شما میگوید که از لات و عزی چشم بپوشید و پیرو بدعت و ضلالت او شوید، زنهار، اطاعت وی مکنید و به سخنش گوش مدهید.» گوید: به پدرم گفتم: «این مرد کیست که به دنبال پیمبر میرود و رد او میگوید؟.» پدرم گفت: «عموی او عبد العزی، ابو لهب بن عبد المطلب است.» محمد بن مسلم گوید: «پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم به محل قبایل کنده آمد و سالارشان مُلَیح نیز آنجا بود و آنها را به سوی خدا عز و جل خواند که سخن او را نپذیرفتند.» عبد الله بن حصین گوید: پیمبر خدای به منازل بنی عبد الله آمد که از قبیله کلب بودند و آنها را به سوی خداوند خواند و گفت: «ای بنی عبد الله خداوند نام پدر شما را نکو کرده است،» اما دعوتش را نپذیرفتند.
عبد الله بن کعب بن مالک گوید: «پیمبر خدای به محل قبایل بنی حنیفه آمد و
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 892
آنها را سوی خدا خواند و جوابی زشت دادند که هیچیک از قبایل عرب زشتتر از آن پاسخ نداده بود.» محمد بن مسلم گوید: پیمبر به محل قبیله بنی عامر بن صعصعه آمد و آنها را سوی خدا خواند و یکی از آنها که بیحره نام داشت گفت: «بخدا اگر این جوان را از قریش میگرفتم به وسیله او عربان را میخوردم.» پس از آن بیحره به پیمبر گفت: «اگر ما پیرو تو شویم و خدایت بر مخالفان چیره کند آیا پس از تو کار با ما خواهد بود؟» پیمبر گفت: «این کار به دست خداست که آنرا هر کجا خواهد نهد.» بیحره گفت: «ما سینههای خویش را در مقابل عربان سپر کنیم و چون غالب شدی کار به دست دیگران باشد، ما احتیاجی به این کار نداریم» و دعوت او را نپذیرفتند.
و چون مردم از حج بازگشتند بنی عامریان پیش یکی از پیران خویش رفتند که سخت فرتوت بود و توان حج نداشت و هر سال که از حج باز میگشتند حوادث ایام زیارت را برای وی نقل میکردند، و چون آن سال به نزد وی شدند و از حوادث ایام زیارت پرسید گفتند: «جوانی از قریش از طایفه بنی عبد المطلب پیش ما آمد و میگفت که پیمبر خداست و میخواست که از او حمایت کنیم و او را به دیار خویش آریم.» گوید: و پیر دست به سر نهاد و گفت: «ای بنی عامر، آیا میشود این کار را تلافی کرد و او را جست، بخدایی که جان من به کف اوست هر اسماعیلی این سخن بگوید به حق است، چرا به او نپرداختید؟» پیمبر خدای بدین گونه در هر موسم حج به نزد قبایل میرفت و آنها را به خدا و اسلام دعوت میکرد و خویشتن را با هدایت و رحمتی که آورده بود بر آنها
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 893
عرضه میکرد و هر وقت میشنید یکی از عربان شریف و معروف به مکه آمده پیش وی میرفت و او را به خدا میخواند و خویشتن را بر او عرضه میکرد.
قتاده ظفری گوید: «سوید بن صامت از بنی عمرو بن عوف به حج یا عمره به مکه آمده بود و قوم سوید او را کامل لقب داده بودند که مردی دلیر و شاعر و و الانسب و شریف بود.» 351 (352 گوید: و چون پیمبر از آمدن وی خبر یافت او را بدید و به سوی خدا و اسلام خواند. سوید بدو گفت: «شاید آنچه تو داری مانند چیزی است که من دارم.» پیمبر گفت: «تو چه داری؟» سوید گفت: «حکمت لقمان.» پیمبر گفت: «بگو تا بدانم.» سوید چیزی از حکمت لقمان بگفت و پیمبر گفت: «این سخنی نکو است، اما چیزی که من دارم از این بهتر است، قرآنی است که خداوند بر سبیل هدایت و نور فرستاده است.» گوید: و پیمبر خدای چیزی از قرآن بر او فرو خواند و او را به اسلام دعوت کرد که انکار نکرد و گفت: «این سخنی نکو است.» آنگاه به سوی مدینه رفت و چندی بعد مردم خزرج او را بکشتند و قوم وی میگفتند: «وی بر اسلام کشته شد.» و قتل وی پیش از جنگ بعاث بود.
از محمود بن لبید روایت کردهاند که ابو الحَیسَر انس بن رافع با گروهی از جوانان بنی الاشهل به مکه آمد که ایاس بن معاذ نیز از آن جمله بود و میخواستند با قرشیان بر ضد خزرجیان هم پیمان شوند، پیمبر خبر یافت و بیامد و با آنها بنشست و گفت: «میخواهید که چیزی بهتر از آنچه به جستجوی آن آمدهاید بیابید؟»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 894
گفتند: «آن چیست؟» گفت: «من پیمبر خدایم که مرا سوی بندگان فرستاده که آنها را به پرستش خدا و ترک بتپرستی بخوانم و کتابی به من نازل کرده» و از اسلام با آنها سخن کرد و آیات قرآن خواند.
ایاس بن معاذ که نوجوان بود گفت: 352) «ای قوم، این از آنچه میجویید بهتر است.» گوید: ابو الحیسر مشتی ریگ برگرفت و به صورت ایاس زد و گفت: «از این سخن درگذر که برای کاری دیگر آمدهایم.» گوید: ایاس خاموش ماند و سوی مدینه بازگشتند و جنگ بعاث میان اوس و خزرج داد و چیزی نگذشت که ایاس درگذشت.» محمود بن لبید گوید: «کسانی که هنگام وفات وی حضور داشته بودند به من گفتند که پیوسته تهلیل و تکبیر و حمد و تسبیح خدا میگفت تا بمرد و شک نداشتند که بر اسلام مرده است که در همان مجلس که پیمبر را بدید و سخنان او را بشنید اسلام در دلش افتاده بود.» گوید: «و چون خدا اراده فرمود دین خود را غالب کند و پیمبر خویش را عزت دهد و وعده خود را به انجام رساند، پیمبر در موسم حج به دیدار و دعوت قبایل پرداخت و به نزد عقبه گروهی از قوم خزرج را بدید که خدا برای آنها نیکی خواسته بود.» محمد بن اسحاق گوید: وقتی پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم آنها را بدید گفت: «شما چه کسانید؟» گفتند: «از قوم خزرجیم.» گفت: «از وابستگان یهودید؟» گفتند: «آری.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 895
گفت: «بیایید بنشینید تا با شما سخن کنم.» و آنها پذیرفتند و نشستند و پیمبر به سوی خدای عز و جل دعوتشان کرد و اسلام را بر آنها عرضه کرد و آیات قرآن خواند.
گوید: «و خدای چنان خواسته بود که یهودان دیارشان اهل علم و کتاب بودند و خزرجیان مشرک و بتپرست بودند و با یهودان جنگها داشته بودند و هر وقت در میانه حادثهای بود، میگفتند: «پیمبری داریم که بعثت او نزدیک است و روزگارش فرا رسیده و ما پیرو او میشویم و به کمک او شما را چون عاد و ارم میکشیم و نابود میکنیم.» و چون پیمبر خدا با آن گروه سخن گفت و به سوی خدا دعوتشان کرد با همدیگر گفتند: «به خدا این همان پیمبریست که یهودان میگویند مبادا پیش از شما بدو بگروند.» بدینسان جمعی از خزرجیان دعوت پیمبر را پذیرفتند و تصدیق او کردند و به اسلام گرویدند و گفتند: «میان قوم ما دشمنی و کینهتوزی هست و امیدواریم خدا به وسیله تو دشمنی از میانه بردارد، اکنون پیش آنها میرویم تا به مسلمانی دعوتشان کنیم و دین ترا که پذیرفتهایم بر آنها عرضه داریم اگر به این دین همسخن شوند هیچکس از تو عزیزتر نخواهد بود.» آنگاه خزرجیان سوی دیار خویش رفتند و ایمان آورده بودند و تصدیق پیمبر کرده بودند و چنانکه گویند آنها شش تن خزرجی بودند: اسعد بن زراره، و عوف بن حارث، رافع بن مالک، قطبة بن عاهر، عقبة بن عامر و جابر بن عبد الله بن رئاب.
گوید: «و چون به مدینه رسیدند از پیمبر خدا با قوم خویش سخن کردند و آنها را به اسلام خواندند و در همه خانههای انصار از پیمبر خدا سخن بود.
سال بعد در موسم حج دوازده کس از انصار به مکه آمدند و پیمبر را به نزدیک
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 896
عقبه دیدند، و این عقبه اول بود و با وی بیعت کردند و این را بیعت زنان گفتند که هنوز جنگ مقرر نشده بود.
گروه دوم این کسان بودند: اسعد بن زراره، عوف بن حارث، معاذ بن حارث، رافع بن مالک، ذکوان بن عبد قیس، عبادة بن صامت، ابو عبد الرحمن یزید بن ثعلبه، 356) عباس بن عباده، عقبة بن عامر، قطبة بن عامر، ابو الهیثم بن تیهان و عویم بن ساعده.
عبادة بن صامت گوید: «من در بیعت عقبه اول حضور داشتم و دوازده کس بودیم و با پیمبر خدا بیعت زنان کردیم و این پیش از آن بود که پیکار مقرر شود، بیعت کردیم که برای خدا شریک نیاریم و دزدی و زنا نکنیم و فرزندان خویش را نکشیم و تهمت نزنیم و در کار نیک نافرمانی پیمبر نکنیم، و او صلی الله- علیه و سلم فرمود: اگر به بیعت وفا کردید بهشت دارید و اگر در چیزی از آن خلل آوردید و در دنیا عقوبت آن را دیدید کفاره آنرا دادهاید و اگر آنرا نهان داشتید روز رستاخیز کار شما با خداست، اگر خواهد شما را ببخشد و اگر خواهد عذابتان کند.» 356) (357 ابن اسحاق گوید: «و چون انصاریان سوی دیار خویش میرفتند، پیمبر خدای مصعب بن عمیر بن هاشم بن عبد مناف را با آنها فرستاد تا برای آنها قرآن بخواند و اسلام و فقه دین بیاموزد و مصعب در مدینه قاری لقب گرفت و منزل وی در خانه اسعد بن زراره بود.» گوید: «روزی اسعد بن زراره با مصعب بن عمیر سوی محله بنی عبد الاشهل و بنی ظفر رفتند. سعد بن معاذ سالار قوم، پسر خاله اسعد بن زراره بود و در یکی از باغهای بنی ظفر بر سر چاهی نشستند، و با تنی چند از مردم قبیله اسلم فراهم آمدند در آن هنگام سعد بن معاذ بن اسید بن حضیر گفت: برو این دو مرد را که سوی محله ما آمدهاند که ضعفای ما را بفریبند از این کار بازدار و بگو به محله ما نیایند، اگر اسعد بن زراره پسر خاله من نبود من این کار میکردم.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 897
اسعد بن حضیر نیزه کوتاه خویش را برگرفت و سوی آنها رفته و چون اسعد بن زواره او را بدید به مصعب گفت: «این سالار قوم خویش است که میآید، در کار خدا با وی صریح باش.» مصعب گفت: «اگر بنشیند با وی سخن میکنم.» گوید: «و اسید بایستاد و ناسزا گفتن آغاز کرد، گفت: چرا آمدهاید که ضعیفان ما را بفریبید، اگر میخواهید زنده بمانید از اینجا بروید.» مصعب بدو گفت: «بنشین و گوش بده، اگر خواستی چیزی را بپذیر و اگر نخواستی نپذیر.» اسید گفت: «سخن به انصاف گفتی و نیزه کوتاه خویش را به زمین فرو کرد و بنشست.» مصعب از اسلام با وی سخن کرد و قرآن خواند.
مصعب و اسعد گفته بودند: «به خدا از آن پیش که سخن گوید از گشادهرویی وی اسلام را در چهرهاش دیدیم.» کمی بعد گفت: «این چه خوب و دلپسند است، وقتی بخواهید به این دین بگروید چه میکنید؟» گفتند: «باید غسل کنی و جامه پاکیزه کنی آنگاه شهادت حق بگویی و دو رکعت نماز کنی.» گوید: «اسید بپاخاست و غسل کرد و جامه پاکیزه کرد و شهادت حق بگفت و دو رکعت نماز کرد و با مصعب و اسعد گفت: اینجا مردی هست که اگر پیر شما شود هیچکس از مردان قوم وی مخالفت او نکند او سعد بن معاذ است که هم- اکنون وی را پیش شما میفرستم.» آنگاه اسید نیزه خویش برگرفت و پیش سعد و کسان وی رفت که در مجلس خویش بودند و چون سعد بن معاذ وی را از دور بدید گفت: «بخدا قسم اسید بن حضیر
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 898
با چهرهای جز آن که از پیش شما رفت بازمیگردد.» و چون اسید بر مجلس ایستاد، سعد بن معاذ بدو گفت: «چه کردی؟» اسید گفت: «چیزی بدی ندیدم، منعشان کردم و گفتند: هر چه تو خواهی میکنیم و شنیدم که مردم بنی حارثه برون شدهاند که اسعد بن زراره را بکشند و چون دانستهاند که او پسر خاله تو است خواستهاند پناه ترا بشکنند» گوید: سعد بن معاذ خشمناک برخاست و از آنچه شنیده بود بیمناک شد و نیزه از کف اسید برگرفت و گفت: «بخدا کاری نساختی» و سوی مصعب و اسعد بن زراره رفت و چون آرام و مطئمنشان دید بدانست که اسید میخواسته وی سخنان آنها را بشنود و نزدیک آنها ایستاد و ناسزا گفتن آغاز کرد و به اسعد بن زراره گفت:
«ای ابو امامه اگر حرمت خویشاوندی نبود در خانه ما کاری که ناخوشایند ماست نمیتوانستی کرد.» اسعد بن زراره به مصعب گفت: «به خدا این سالاریست که قوم وی پشت سرش هستند و اگر پیرو تو شود هیچکس مخالفت او نکند.» مصعب به سعد بن معاذ گفت: «بنشین و گوش بده اگر چیزی را پسندیدی و مایل بودی بپذیر و اگر نخواستی کاری که خلاف میل تو باشد نکنیم.» سعد گفت: «سخن به انصاف کردید» و نیزه را به زمین کوفت و بنشست و مصعب اسلام بدو عرضه کرد و از آیات قرآن خواند. گفته بودند که به خدا پیش از آنکه سخن کند اسلام را در چهره او دیدیم.
پس از آن سعد گفت: «وقتی بخواهید مسلمان شوید و به این دین بگرایید چه میکنید؟» گفتند: «غسل میکنی و جامه پاکیزه میکنی و شهادت حق میگویی و دو رکعت نماز میکنی.» گوید: «سعد برخاست و غسل کرد و جامه پاکیزه کرد و شهادت حق بگفت
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 899
و دو رکعت نماز کرد و نیزه خویش برگرفت و سوی مجلس قوم بازگشت و اسید بن حضیر نیز با وی بود.» و چون قوم او را از دور بدید گفتند: «بخدا قسم سعد با چهرهای جز آن که رفت باز میگردد.» و چون سعد به نزدیک قوم ایستاد گفت: «ای بنی عبد الاشهل مرا چگونه میشناسید؟» گفتند: «سالار و سرور مایی.» گفت: «زنان و مردان شما با من سخن نکنند تا به خدا و پیمبر او ایمان بیارند.» گوید: «بخدا همانشب در محله عبد الاشهل مرد و زنی که مسلمان نشده باشد نبود.» پس از آن مصعب به منزل اسعد بن زراره بازگشت و مردم را به اسلام خواند و خانهای از انصار نماند که زنان و مردان آن مسلمان نشده باشند مگر تیره اوس الله که شاعرشان ابو قیس اصلت صیفی از مسلمانی بازشان داشت و چنین بودند تا پیمبر به مدینه مهاجرت کرد و بدر و احد و خندق گذشت.
گوید: «پس از آن مصعب بن عمیر سوی مکه بازگشت و مسلمانان انصار با حجگزاران مشرک قوم خویش به مکه آمدند و با پیمبر در اواسط ایام تشریق به نزدیک عقبه وعده نهادند که خدا اراده فرموده بود پیمبر خویش را یاری کند و اسلام و مسلمانان را عزیز دارد و شرک و مشرکان را ذلیل کند.» از کعب بن مالک که از حاضران عقبه بود و با پیمبر خدا در آنجا بیعت کرده بود روایت کردهاند که ما با حجگزاران قوم خویش برفتیم و نماز میکردیم و دین آموخته بودیم و سالار و سرور ما بر ابن معرور همراه ما بود، و چون از مدینه درآمدیم براءِ به ما گفت: «بخدا مرا رأیی هست، آیا با من موافقت میکنید؟»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 900
ما گفتیم: «رأی تو چیست؟» گفت: «رأی من آنست که این بنا، یعنی کعبه را، وانگذاریم و سوی آن نماز بریم.» گفتیم: «بخدا آنچه شنیدهایم پیمبر ما سوی شام نماز میکند و ما مخالفت او را خوش نداریم.» براء گفت: «من سوی کعبه نماز میکنم.» گفتیم: «ولی ما نمیکنیم.» گوید: «و چون وقت نماز میرسید ما سوی شام نماز میکردیم و براء سوی کعبه نماز میکرد تا به مکه رسیدیم و بر رفتار براء عیب میگرفتیم ولی از آن دست بر نمیداشت. و چون به مکه رسیدیم به من گفت: بیا پیش پیمبر خدا رویم و از کاری که در این سفر کردم از او بپرسم که از مخالفت شما دلم چرکین شده است.» گوید: «بیرون شدیم و به جستجوی پیمبر خدا رفتیم که او را نمی- شناختیم و از پیش ندیده بودیم و یکی از اهل مکه را دیدیم و سراغ پیمبر را گرفتیم.» گفت: «آیا او را میشناسید؟» گفتیم: «نه.» گفت: «عباس بن عبد المطلب عموی وی را میشناسید؟» گفتیم: «آری.» گوید: عباس را میشناختیم از آن رو که بازرگان بود و سوی ما میآمد و آن شخص گفت: «وقتی وارد مسجد الحرام شدید پیمبر همانست که با عباس بن عبد المطلب نشسته است.» گوید: «وارد مسجد شدیم عباس نشسته بود و پیمبر خدا نیز با وی نشسته بود، سلام کردیم و نزد وی نشستیم.» پیمبر به عباس گفت: «این دو مرد را میشناسی؟»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 901
عباس گفت: «آری این براء بن معرور سالار قوم خویش است و این کعب بن مالک است.» گوید: «بخدا هرگز گفتار پیمبر خدا را فراموش نمیکنم که فرمود همان شاعر؟» عباس گفت: «آری.» براء بن معرور گفت: «ای پیمبر خدای من به این سفر آمدم و خدای مرا به اسلام هدایت کرده بود و چنان دیدم که این بناء یعنی کعبه را پشت سر نگذارم و سوی آن نماز کردم و یارانم با من مخالفت کردند چنانکه دلم چرکین شد، رای تو چیست؟» پیمبر گفت: «بهتر است بر قبیله خویش بمانی.» و براء به قبله پیمبر بازگشت و سوی شام نماز میکرد.
گوید: «کسان وی گویند که سوی کعبه نماز میکرد تا درگذشت، و این درست نیست و ما بهتر دانیم.» گوید: «پس از آن برای حج رفتیم و در نیمه ایام تشرین با پیمبر به نزدیک عقبه وعده نهادیم و چون از حج فراغت یافتیم و شب وعده پیمبر رسید، ابو جابر عبد الله بن عمرو بن حرام با ما بود، که به او خبر دادیم. ما کار خویش را از مشرکان قوم نهان میداشتیم، اما با او گفتیم: ای ابو جابر، تو از سروران قوم مانی و بیم داریم بر این دین که هستی هیزم جهنم شوی. آنگاه وی را به اسلام خواندیم و گفتیم که در عقبه با پیمبر خدا وعده نهادهایم، و ابو جابر مسلمان شد و با ما به عقبه آمد و جزو نقیبان شد.» گوید: «و آن شب را در جای خویش بودیم تا یک سوم شب گذشت و سوی وعدهگاه پیمبر خدا شدیم و مخفیانه راه سپردیم تا به دره نزدیک عقبه فراهم آمدیم و هفتاد کس بودیم و دو زن نیز با ما بودند، و در انتظار پیمبر ماندیم که بیامد و
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 902
عموی وی عباس بن عبد المطلب با وی بود او هنوز بر دین قوم خویش بود و میخواست در کار برادرزاده خویش حاضر باشد و برای او پیمان بگیرد.
و چون پیمبر بنشست نخستین کس که سخن آغاز کرد عباس بود که گفت:
«ای گروه خزرج (و رسم بود که عربان همه انصاریان را چه اوس و چه خزرج، خزرجی میگفتند) مقام محمد به نزد ما چنانست که میدانید و او را از آسیب قوم خویش حمایت کردهایم و اکنون در شهر خویش در عزت و حرمت است و میخواهد به شما ملحق شود، اگر میدانید که با وی وفا میکنید و از مخالفان حمایتش میکنید، شما دانید و آنچه تعهد میکنید و اگر میدانید که وقتی سوی شما آید به مخالفان تسلیمش میکنید و از یاریش باز میماند هم اکنون او را رها کنید که در شهر خویش در عزت و حرمت به سر میبرد.» گوید: به عباس گفتیم: «سخنان تو را شنیدیم. اکنون ای پیمبر خدای سخن کن و آنچه خواهی برای خود و خدایت بخواه.» گوید: پیمبر خدای سخن کرد و قرآن خواند و به سوی خدا دعوت کرد و به اسلام ترغیب کرد و گفت: «بیعت من و شما بر این باشد که مرا همانند زنان و فرزندان خویش حمایت کنید.» آنگاه براء بن معرور سخن آغاز کرد و گفت: «قسم به خدایی که ترا به حق مبعوث کرده ترا همانند کسان خود حمایت میکنیم، ای پیمبر با ما بیعت کن که به خدا ما اهل پیکار و سلاحیم و این را از پدران خویش به ارث بردهایم.» ابو الهیشم تیهان هم پیمان بنی عبد الاشهل سخن براء بن معرور را برید و گفت: «ای پیمبر خدای میان ما و کسان، مقصودش یهودان بود، پیمانی هست که آنرا میبریم، اگر چنین کنیم و خدا ترا غلبه دهد ممکن است سوی قوم خویش بازگردی و ما را واگذاری؟» گوید: پیمبر لبخندی زد و گفت: «خون من خون شما است و ویرانی من
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 903
ویرانی شماست، شما از منید و من از شمایم، با هر که جنگ کنم و با هر که به صلح باشید به صلح باشم.» «آنگاه پیمبر صلی الله علیه و سلم فرمود: دوازده نقیب برگزینید که به کار قوم خویش پردازند.» و دوازده نقیب برگزیده شد، نه تن از خزرج و سه تن از اوس.
ابن اسحاق گوید: آنگاه پیمبر خدا به نقیبان گفت: «بر کار قوم خویش هستید و مانند حواریان عیسی بن مریم، سرپرست آنهایید، و من نیز سرپرست قوم خویشم.» و آنها گفتند: «چنین باشد.» عاصم بن عمرو بن قتاده گوید: وقتی قوم برای بیعت با پیمبر خدای فراهم شدند عباس بن عباده انصاری گفت: «ای مردم خزرج، میدانید بیعت شما با این مرد بر چیست؟» گفتند: «آری.» گفت: «بیعت میکنید که با سرخ و سیاه بجنگید، اگر میدانید که وقتی اموالتان تباه شود و اشرافتان کشته شوند، او را رها میکنید، بدانید که این کار زبونی دنیا و آخرت است و اگر میدانید که با وجود تباهی اموال و قتل اشراف به بیعت او وفا میکنید، او را ببرید که به خدا خیر دنیا و آخرت در این است.» قوم گفتند: «وی را با وجود تلف اموال و قتل اشراف میبریم.» آنگاه گفتند: «ای پیمبر خدا اگر به بیعت خویش وفا کردیم چه خواهیم داشت؟» پیمبر گفت: «بهشت.» گفتند: «دست پیش آر.» و پیمبر دست پیش آورد و با وی بیعت کردند.» عاصم بن عمرو بن قتاده گوید: «عباس آن سخنان گفت که پیمان پیمبر را به گردن آنها محکم کند.» ولی به گفته عبد الله بن ابی بکر سخنان عباس برای آن بود که آن شب بیعت
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 904
به تأخیر افتد به این امید که عبد الله بن ابی بن سلول نیز حضور یابد و کار قوم نیرومند- تر شود، و خدا بهتر داند که کدام یک بود.
بنی نجار گویند: اسعد بن زراره نخستین کس بود که بیعت کرد ولی بنی- عبد الاشهل گویند: بیعت کننده نخستین ابو الهیثم بن تیهان بود.
کعب بن مالک گوید: نخستین کسی که با پیمبر خدا بیعت کرد براء بن معرور بود، پس از آن قوم پیاپی بیعت کردند و چون همه با پیمبر بیعت کردیم، شیطان از بالای عقبه به بلندترین صدایی که تا آن وقت شنیده بودم بانگ زد که ای مردم! مذمم و صابیان بر پیکار شما همسخن شدهاند.
پیمبر فرمود، دشمن خدا چه میگوید، این شیطان عقبه است دشمن خدای بشنو که به کار تو نیز میرسم.
آنگاه پیمبر خدا به انصار فرمود: «به محل خود بازگردید.» و عباس بن عباده گفت: «بخدایی که ترا به حق فرستاد اگر بخواهی فردا با شمشیرهای خویش در اهل منی میافتیم.» پیمبر فرمود: «چنین فرمانی نداریم، به محل خویش بازگردید.» گوید: و به محل خویش بازگشتیم و بخفتیم و چون صبح شد قرشیان پیش ما آمدند و گفتند: «ای گروه خزرج شنیدهایم که پیش رفیق ما آمدهاید تا او را ببرید و با وی بر جنگ ما بیعت کنید بخدا هرگز خوش نداریم که میان ما و شما جنگی رخ دهد.» گوید: «و مشرکان قوم ما برای آنها قسم یاد کردند که چنین چیزی نبوده مطلقاً خبر ندارند.» و آنها باور کردند، و ما به همدیگر مینگریستیم، و قوم برخاستند و حارث بن هشام بن مغیره مخزومی نیز در آن میانه بود که یک جفت پاپوش نو داشت و من نیز برای آنکه چیزی گفته باشم گفتم: «ای ابو جابر تو که از سالاران مایی نمیتوانی
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 905
پاپوشی همانند پاپوش این جوان قرشی داشته باشی.» و چون حارث این سخن بشنید پاپوش از پای درآورد و سوی من انداخت و گفت: «آنرا به پا کن» و ابو جابر گفت: «بخدا این جوان را خشمگین کردی پاپوش او را پس بده.» گفتم: «بخدا پس نمیدهم که فالی نکوست و اگر فال درست درآید لباس وی از آن من میشود.» چنین بود حدیث کعب بن مالک درباره عقبه که در آن حضور داشته بود.
ابو جعفر گوید: «در روایت دیگر هست که انصاریان در ماه ذی حجه در مکه با پیمبر بیعت کردند و پیمبر خدای پس از بیعت بقیه ذیحجه آن سال و محرم و صفر را در مکه به سر کرد و در ماه ربیع الاول سوی مدینه مهاجرت کرد و روز دوشنبه دوازدهم آن ماه به مدینه رسید.
هشام بن عروه گوید: «وقتی مهاجران حبشه بازگشتند مسلمانان فزونی گرفتند و بسیاری از انصار مدینه مسلمان شدند و اسلام در آنجا رواج گرفت و مردم مدینه به مکه پیش پیمبر میرفتند.
«و چون قرشیان چنین دیدند با مسلمانان سختی کردند، و میخواستند آنها را از دینشان بگردانند و محنت سخت شد، و این فتنه آخرین بود که مسلمانان به دو فتنه مبتلا شدند. فتنه اول آن بود که پیمبر فرمان داد سوی حبشه مهاجرت کنند، و فتنه دوم وقتی بود که از حبشه باز آمدند.
«و چنان شد که هفتاد کس از سران مسلمانان مدینه به هنگام حج پیش پیمبر آمدند و با وی بیعت کردند و پیمان بستند و گفتند که تو از مایی و ما از توییم و هر کس از یاران تو که پیش ما آید و خود ترا نیز مثل خودمان حمایت میکنیم.
«و قرشیان با مسلمانان خشونت کردند و پیمبر بفرمود تا یاران وی سوی مدینه
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 906
مهاجرت کنند، و این فتنه دومین بود که پیمبر یاران خویش را بفرستاد و خود او نیز مهاجرت فرمود و در همین فتنه بود که خدا این آیه را نازل فرمود که: «وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّی لا تَکُونَ فِتْنَةٌ «وَ یَکُونَ الدِّینُ کُلُّهُ لِلَّهِ [1]» یعنی: با آنها جنگ کنید تا فتنه نماند و همه دین خاص خدا باشد.
عبد الله بن ابی بکر گوید: قرشیان پیش عبد الله بن ابی بن سلول شدند و با وی سخن کردند و عبد الله بن ابی گفت: «این کاری بزرگ است و قوم من بی خبر من چنین کاری نمیکنند و من چنین چیزی نمیدانم.» و آنها برفتند و مردم از منی پراکنده شدند و خبر فاش شد و بدانستند که چیزی بوده است و به طلب انصاریان برآمدند و سعد بن عباده و منذر بن عمرو را که هر دو از نقیبان بودند بیافتند که منذر بگریخت ولی سعد را بگرفتند و دستان وی را به گردنش بستند و به مکه آوردند و آزار دادند و موی او را میکشیدند که موی بسیار داشت.
سعد گوید: من به دست قرشیان بودم که تنی چند از آنها به سوی من آمدند که از آن جمله مردی سپید روی بود و با خویش گفتم اگر خبری هست پیش این مرد است و چون به من نزدیک شد سیلی سختی به من زد و با خویش گفتم: پس از این دیگر چیزی به نزد قرشیان نباشد، در همان حال که به دست آنها ببودم و مرا روی زمین میکشیدند، یکی از آنها نزدیک من آمد گفت: «میان تو و یکی از قرشیان پناه و پیمانی نیست؟» گفتم: «چرا، من تجارت جبیر بن مطعم و حارث بن امیه را پناه میدادم و از تجاوز کسان حمایتشان میکردم.» بمن گفت: «نام این دو کس را بلند بگوی و آنچه را میان تو و آنها بوده است یاد کن.»
______________________________
[1] انفال: 39
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 907
گوید: و من چنین کردم و آن مرد به طلب جبیر و حارث رفت و آنها را در مسجد الحرام نزدیک کعبه یافت و گفت: «یکی از خزرجیان را در ابطح میزنند و او میگوید که میان شما و او پناهی هست.» گفته بودند: «این شخص کیست؟» گفته بود: «سعد بن عباده است.» گفته بودند: «راست میگوید که او تجارت ما را پناه میداد و در شهر خویش از تجاوز کسان حمایت میکرد.» گفته بودند: «راست میگوید که او تجارت ما را پناه میداد و در شهر خویش از تجاوز کسان حمایت میکرد.» گوید: «و جبیر و حارث بیامدند و سعد را از دست قرشیان خلاص کردند و او برفت.» و آن کس از قرشیان که با سعد سخن کرده بود سُهَیل بن عمرو بود.
ابو جعفر گوید: «و چون انصاریان به مدینه بازگشتند، اسلام نمودار کردند و هنوز تنی چند از پیران قوم مشرک بودند که عمرو بن جموح از آن جمله بود.
«و چنان بود که معاذ پسر عمرو بن جموح در عقبه حضور یافته بود و با جوانان انصار با پیمبر بیعت کرده بود.» «جمعی از اوس و خزرج در عقبه درم با پیمبر خدای بیعت کردند و این بیعت جنگ بود که خدا اذن جنگ داد و شرایط بیعت غیر از عقبه اول بود، که در عقبه اول طبق روایتی که از عبادة بن صامت آوردم، بیعت زنان بود، ولی بیعت عقبه دوم، چنانکه در روایت دیگر آوردم بر جنگ سرخ و سیاه بود.» عبادة بن صامت که یکی از نقیبان بود گوید: «ما با پیمبر بیعت جنگ کردیم» و عباده از آن دوازده کس بود که در عقبه اول با پیمبر خدای بیعت کرده بودند.
ابو جعفر گوید: «و چون خدا عز و جل به پیمبر خود اذن جنگ داد و آیه «وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّی لا تَکُونَ فِتْنَةٌ» نازل شد، و انصاریان بیعت جنگ کردند، پیمبر به یاران خویش که در مکه بودند بفرمود تا مهاجرت کنند و سوی مدینه روند و به
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 908
برادران انصاری خویش به پیوندند و گفت: خداوند برادران و محلی برای شما قرار داد که در آنجا در امان میمانید. و آنها برون شدند و پیمبر در مکه بود و انتظار میبرد که خدایش اذن دهد تا از مکه درآید و سوی مدینه مهاجرت کند.» گوید: «نخستین کس از یاران پیمبر که سوی مدینه هجرت کرد ابو سلمة بن- عبد الاسد مخزومی بود که یک سال پیش از بیعت عقبه سوی مدینه رفت، وی از مهاجران حبشه بود و چون سوی مکه بازگشت و قرشیان وی را آزار کردند و بدانست که انصاریان اسلام آوردهاند سوی مدینه هجرت کرد.
«مهاجر دیگر، از پی ابو سلمه، عامر بن ربیعه هم پیمان عدی بن کعب بود که با زن خویش لیلی دختر ابی حثمه هجرت کرد.
«پس از آن عبد الله بن جحش و ابو احمد بن جحش هجرت کردند ابو احمد نابینا بود، و بیراهنما در بالا و پایین مکه رفت و آمد میکرد. پس از آن یاران پیمبر سوی مدینه روان شدند و پیمبر در مکه بود و منتظر اذن خدا بود و هر کس از مسلمانان که در مکه مانده بود یا به حبس افتاده بود یا به فتنه افتاده بود مگر علی بن ابی طالب و ابو بکر بن ابی قحافه.
«و چنان بود که ابو بکر پیوسته از پیمبر اذن هجرت میخواست و پیمبر میفرمود: «شتاب مکن شاید خدا برای تو همسفری بیارد» و ابو بکر امید داشت که همسفری پیمبر باشد.
«و چون قرشیان دیدند که پیمبر طرفداران و یارانی جز آنها و در شهر دیگر دارد و از رفتن یاران وی خبر یافتند بدانستند که آنها محلی یافتهاند و از دسترس آنها دور شدهاند و مراقب خروج پیمبر بودند که میدانستند وی نیز به مهاجران مدینه ملحق میشود تا برای جنگ آنها آماده شود، به همین سبب در دار الندوه خانه قصی بن کلاب که قریش همه کارهای خویش را در آنجا فیصل میدادند فراهم آمدند و
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 909
مشورت کردند که درباره پیمبر خدای چه بایدشان کرد که از سر انجام کار بیمناک بودند.» ابن عباس گوید: وقتی قرشیان وعده کردند که به دار الندوه روند و در کار پیمبر خدای مشورت کنند، به روز وعده، ابلیس به صورت پیری والا قدر با لباسی خشن بر آنها ظاهر شد و بر در خانه ایستاد و چون او را دیدند گفتند: «ای پیر کیستی؟» ابلیس گفت: «پیری از اهل نجدم که از کار شما خبر یافتهام و آمدهام که سخنان شما را بشنوم و شاید رأی و مشورتی نیک داشته باشم.» گفتند: «خوب، درآی» و ابلیس با آنها درآمد.
گوید: و در این انجمن سران قریش از هر قبیله حضور داشتند:
از بنی عبد شمس: شیبه و عتبه پسران ربیعه و ابو سفیان بن حرب.
و از بنی نوفل بن عبد مناف: طعیمة بن عدی و جبیر بن مطعم و حارث بن عامر بن نوفل.
و از بنی عبد الدار بن قصی: نضر بن حارث بن کلده.
و از بنی اسد بن عبد العزی: ابو البختری بن هشام و زمعة بن اسود بن مطلب و حکیم بن حزام.
و از بنی مخزوم: ابو جهل بن هشام.
و از بنی سهم: نبیه و منبه پسران حجاج.
و از بنی جمح: امیة بن خلف.
با دیگر قرشیان، و کسانی که از قریش نبودند.
و چون فراهم آمدند با همدیگر گفتند: «کار این مرد چنان شده که میدانید و بیم آن هست که با یاران خویش به ما تازد، در این باب تدبیری کنید.
گوید و مشورت کردند و یکیشان گفت: در بند آهنینش کنید و در
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 910
بر او ببندید و منتظر بمانید تا چون شاعران دیگر زهیر و نابغه و غیره مرگش در رسد.» پیر نجدی! گفت: «بخدا، این رأی درست نیست، اگر او را حبس کنید یارانش خبر شوند و به شما تازند و وی را از دستتان بگیرند و بسیار شوند و بر شما غلبه یابند، رأی دیگر بیارید.» باز مشورت کردند و یکیشان گفت: «وی را از شهر خود برون میکنیم و چون برفت ما را چه باک که کجا رود و کجا قرار گیرد که از دست وی آسوده میشویم و کار ما به صلاح میآید و پراکندگی از میانه برمیخیزد.» پیر نجدی گفت: «بخدا این رای درست نیست، مگر نکویی گفتار و شیرین سخن و نفوذ او را در دل کسان ندیدهاید، بخدا اگر چنین کنید بیم آن هست که به نزدیکی از قبایل عرب رود و بر آنها چیره شود و با آنها بیاید و بر شما تسلط یابد و کارتان را از دستتان بگیرد و هر چه خواهد با شما کند، رأی دیگر بیارید.» ابو جهل بن هشام گفت: «مرا رأیی هست که تاکنون نیاوردهاید.» گفتند: «ای ابو الحکم، رأی تو چیست؟» گفت: «رأی من این است که از هر قبیله جوانی دلیر و والا نسب و شریف معین کنیم و هر یک را شمشیری بر ان دهیم، که بر سر او ریزند و یکباره چون ضربت یک مرد بزنند و خونش بریزند و ما آسوده شویم، که اگر چنین کنند، خون وی بر همه قبایل افتد و بنی عبد مناف که تاب جنگ با همه قریش ندارند به خونبها راضی شوند و خونبها به آنها دهیم.» پیر نجدی گفت: «سخن درست همین است که این مرد گفت و رأی صواب جز این نیست.» قوم بر این کار همسخن شدند و جمع پراکنده شد و جبریل به نزد پیمبر خدای آمد و گفت: «امشب بر بستر خویش مخواب.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 911
گوید: و چون شب درآمد بر در خانه او فراهم آمدند و مراقب بودند تا کی بخوابد و بر او تازند.
و چون پیمبر این را بدید به علی بن ابی طالب گفت: «بر بستر من بخواب و جامه سبز حضرمی مرا بپوش که آسیبی از آنها به تو نمیرسد.» و چنان بود که پیمبر به هنگام خفتن این جامه سبز را به تن میکرد.
ابو جعفر گوید: «بعضیها بر این حکایت چنین افزودهاند که پیمبر خدای به علی گفت: اگر پسر ابی قحافه پیش تو آمد با وی بگو که من سوی کوه ثور رفتم و پیش من آید و تو غذایی برای من بفرست و بلدی برای من بگیر که مرا به راه مدینه هدایت کند و مرکبی برای من بخر.» آنگاه پیمبر برفت و خدا دیده مراقبان وی را از دیدن او کور کرد و پیمبر از آنها گذشت.
محمد بن کعب قرظی گوید: مراقبان فراهم آمده بودند و ابو جهل بن هشام نیز با آنها بود و هنگامی که بر در خانه پیمبر بودند با آنها گفت: «محمد پندارد که اگر پیرو دین او شوید، ملوک عرب و عجم میشوید و پس از مرگ، زنده میشوید و باغی مانند باغ اردن دارید: و اگر به دین او نروید کشته میشوید و پس از مرگ زنده میشوید و در آتش میسوزید.» گوید: و چون پیمبر از خانه درآمد مشتی خاک برگرفت و گفت: «بله، من چنین میگویم و تو نیز یکی از آنهایی.» و خدا چشمان آنها را غافل کرد که پیمبر را ندیدند و او خاک بر سرشان میریخت، و او این آیات را میخواند که «یس، وَ الْقُرْآنِ الْحَکِیمِ، إِنَّکَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ، عَلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ، تَنْزِیلَ الْعَزِیزِ الرَّحِیمِ، لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أُنْذِرَ آباؤُهُمْ فَهُمْ غافِلُونَ، لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلی أَکْثَرِهِمْ فَهُمْ لا یُؤْمِنُونَ، إِنَّا جَعَلْنا فِی أَعْناقِهِمْ أَغْلالًا فَهِیَ إِلَی الْأَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ. وَ جَعَلْنا مِنْ
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 912
بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْناهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ [1]» یعنی: یا، سین، قسم به این قرآن حکمت آموز که تو از پیغمبرانی و پیرو راه راست. قرآن از جانب خدای نیرومند رحیم نازل شده تا گروهی را که پدرانشان بیم نیافتهاند و خودشان بیخبرند بیم رسانی، گفتار خدای درباره اکثرشان محقق شده و آنها ایمان نمیارند مگر به گردنهایشان غلها نهادهایم که تا چانههاست و سرهایشان بیحرکت مانده است و پیش رویشان سدی نهادهایم و پرده بر آنها افکندهایم که نمیبینند.
و چون پیمبر از قرائت این آیات فراغت یافت هیچکس از آنها نبود که خاکی به سر نداشت، آنگاه پیمبر سوی مقصد خویش رفت و یکی پیش آنها آمد و گفت:
«اینجا منتظر کیستید؟» گفتند: «انتظار محمد را میبریم.» گفت: «بخدا محمد از خانه درآمد و بر سر همهتان خاک ریخت و برفت مگر خاک را بر سر خود نمیبینید؟» گوید: و آنها دست به سر نهادند و خاک را بدیدند و در خانه نگریستند و علی را بر بستر دیدند که جامه پیمبر به تن داشت، و گفتند: «بخدا این محمد است که خوابیده و جامه خویش به تن دارد» و همچنان ببودند تا صبح درآمد و علی از بستر برخاست و گفتند: «آن کس که با ما سخن کرد، راست میگفت.» و درباره این حادثه و کاری که قرشیان میخواستند کرد این آیه نازل شد:
«وَ إِذْ یَمْکُرُ بِکَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِیُثْبِتُوکَ أَوْ یَقْتُلُوکَ أَوْ یُخْرِجُوکَ وَ یَمْکُرُونَ وَ یَمْکُرُ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَیْرُ الْماکِرِینَ [2]» یعنی: و چون کسانی که کافر بودند درباره تو نیرنگ میزدند که بدارندت
______________________________
[1] سوره یس: آیات 1 تا 9
[2] انفال: 30
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 913
یا بکشندت یا بیرونت کنند آنها نیرنگ میکردند و خدا نیرنگ (ایشان را بیاثر) میکرد و خدا از همه نیرنگیان ماهرتر است.» و این آیه که: «أَمْ یَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَیْبَ الْمَنُونِ، قُلْ تَرَبَّصُوا فَإِنِّی مَعَکُمْ مِنَ الْمُتَرَبِّصِینَ. [1].» یعنی: «و یا گویند شاعریست که انتظار مرگ او میبریم، بگو انتظار برید که من نیز با شما منتظرم.
گویند: ابو بکر پیش علی آمد و سراغ پیمبر گرفت و او گفت که پیمبر سوی غار ثور رفته و گفته اگر میخواهی او را بهبینی آنجا روی. ابو بکر با شتاب برفت و در راه به پیمبر رسید و پیمبر صدای درای ابو بکر را در تاریکی شب شنید و پنداشت که از مشرکان است و با شتاب برفت و پاپوش وی پاره شد و انگشتش به سنگی خورد زخمی شد و خون بسیار رفت و ابو بکر ترسید که پیمبر را به زحمت انداخته باشد و بانگ برداشت و سخن گفت و پیمبر او را بشناخت و بایستاد تا بیامد و با هم برفتند و خون از پای پیمبر روان بود، تا صبحگاهان به غار رسیدند و وارد آن شدند.
و آنها که بر در خانه مراقب پیمبر بودند صبحگاهان وارد خانه شدند و علی از بستر برخاست و چون نزدیک شدند او را بشناختند و گفتند: «رفیقت کجاست؟» علی گفت: «چه میدانم، مگر من نگهبان او بودم، گفته بودید برود، او هم رفت.» و قوم به او تعرض کردند و او را بزدند و سوی مسجد بردند و ساعتی بداشتند، آنگاه رها کردند و خدای تعالی پیمبر خویش را از کیدشان در امان داشت.
ابو جعفر گوید: «و خدا عز و جل به پیمبر خویش اذن هجرت داد،» هشام بن عروه گوید: وقتی یاران پیمبر صلی الله علیه و سلم سوی مدینه
______________________________
[1] طور: 30- 31
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 914
رفتند و او، یعنی پیمبر، نرفته بود و آیه قتال نازل نشده بود، ابو بکر از او اذن هجرت خواست و پیمبر گفت: «منتظر من باشد شاید به من نیز اذن هجرت داده شود.» و ابو بکر دو شتر خریده بود و آماده شده بود که با یاران پیمبر سوی مدینه رود، و چون پیمبر گفت منتظر بماند و خبر داد که از خداوند امید اذن هجرت دارد، دو شتر را نگهداشت و علف داد تا چاق شد، و در انتظار مصاحبت پیمبر خدای بود، و چون هجرت پیمبر به تاخیر انجامید، ابو بکر بدو گفت: «امیدواری که اذن هجرت به تو داده شود؟» پیمبر گفت: «آری» و ابو بکر همچنان منتظر ماند.
عایشه گوید: هنگام نیمروز که من و اسما خواهرم در خانه بودیم پیمبر بیامد و هر روز اول روز یا آخر روز به خانه ما میآمد و چون ابو بکر دید که پیمبر نیمروز آمده گفت: «ای پیمبر خدا، قطعا کار تازهای هست.» و چون پیمبر به خانه درآمد به ابو بکر گفت: «اینجا را خلوت کن.» ابو بکر گفت: «خبرچین نداریم، و دو دختر من اینجا هستند.» پیمبر گفت: «اذن رفتن به مدینه به من داده شد.» ابو بکر گفت: «در مصاحبت تو باشم؟» پیمبر گفت: «آری در مصاحبت من باشی.» ابو بکر گفت: «یکی از دو شتر را بگیر» و این همان دو شتر بود که برای سفر آماده کرده بود و یکی را به پیمبر داد و گفت: «برای سواری بگیر.» پیمبر گفت: «آنرا با پرداخت قیمت میگیرم.» گوید: «و چنان بود که عامر بن فهیره از کنیززادگان ازد، از آن طفیل بن عبد الله بود که برادر مادری عایشه بود و چون عامر بن فهیره مسلمان شد و مملوک بود، ابو بکر او را بخرید و آزاد کرد و مسلمانی ثابت قدم بود. و چون پیمبر و ابو بکر برون شدند ابو بکر گوسفندانی داشت و عامر بن فهیره را با گوسفندان به غار ثور پیش پیمبر
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 915
فرستاد و غار ثور همانست که خداوند در قرآن خویش از آن یاد کرده است و شتران را با یکی از مردم بنی عبد بن عدی فرستادند که هم پیمان قریش بود و مشرک بود ولی او را به مزدوری گرفته بودند که راه را خوب میدانست.
«در آن شبها که پیمبر و ابو بکر در غار بودند، عبد الله بن ابی بکر شبانگاه پیش آنها میشد و خبرهای مکه را میگفت و صبحگاه در مکه بود و عامر هر شب گوسفندان را میبرد که شیر بدوشند و صبحگاه پیش چوپانان دیگر میرفت تا کس آگاه نشود.» «و چون سر و صدا خاموش شد و خبر یافتند که کس به جستجوی آنها نیست، مرد عدوی با دو شتر بیامد و به راه افتادند و عامر بن فهیره را نیز برای خدمت و کمک همراه بردند و ابو بکر او را بر شتر خود سوار میکرد، و جز عامر بن فهیره و مرد عدوی که بلد راه بود کسی همراه آنها نبود.» «مرد عدوی آنها را از پایین مکه ببرد تا زیر عسفان مقابل ساحل رسیدند آنگاه برفتند تا از قدید گذشتند و به راه درآمدند و از خرار و تنیة المره گذشتند، آنگاه از راه مدلجه ما بین راه عمق و راه روحا عبور کردند تا به راه عرج رسیدند و در سمت راست رکوبه از آبی که آنرا غابر میگفتند گذشتند تا به وادی رئم رسیدند و از آنجا راه مدینه گرفتند و پیش از ظهر بیرون مدینه بر بنی عمرو بن عوف فرود آمدند و چنانکه گویند پیمبر دو روز آنجا بود ولی بنی عمریان پندارند که مدت اقامت پیمبر به نزد آنها بیش از این بوده است. پس از آن پیمبر شتر خویش را براند و دنبال آن برفت تا به خانههای بنی نجار رسید.» در روایت دیگر از عایشه چنین آمده که وقتی پیمبر در خانه ابو بکر بود و گفت که ابو بکر رفیق راه اوست وی از خوشحالی گریست و عبد الله بن ارقد دئلی را که مشرک بود اجیر کردند که بلد راه باشد و شتران خویش را بدو سپردند که بچراند تا وقت سفر برسد.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 916
گوید: جز علی بن ابی طالب و ابو بکر صدیق و خاندان وی کس از هجرت پیمبر خبر نداشت، پیمبر سفر خود را به علی بن ابی طالب خبر داده بود و گفته بود در مکه بماند و امانتهایی را که از مردم پیش پیمبر بود به صاحبانش برساند زیرا چنان بود که هر که در مکه چیزی گرانقدر داشت به پیمبر خدای میسپرد که صدق و امانت وی را میدانستند.
«و چون پیمبر آهنگ رفتن کرد پیش ابو بکر رفت و از در کوچکی که پشت خانه وی بود برون شدند و سوی غار ثور رفتند- ثور کوهیست که در پایین مکه است- وارد غار شدند و عبد الله پسر ابو بکر هر روز اخبار مکه را میآورد و عامر بن فهیره گوسفندان را میآورد که شیر بدوشند و اسماء دختر ابو بکر شبانگاه برای آنها غذا میآورد.
«پیمبر سه روز در غار بماند، و ابو بکر با وی بود و قرشیان صد شتر جایزه نهاده بودند که هر کس محمد را پس آرد به او بدهند و عبد الله بن ابی بکر مراقب اخبار و گفتگوهای قریش بود و چون شبانگاه به غار میآمد و باز میگشت عامر بن فهیره گوسفندان را به دنبال او میراند تا جایی پایش کور شود.
«و چون سه روز گذشت و کسان از جستجو بماندند مرد اجیر شتران را بیاورد و اسماء دختر ابو بکر سفره را بیاورد و چون بند نداشت کمربند خویش را بگشود و آنرا به دو نیم کرد و از نیمه آن بندی برای سفره ساخت، و به همین سبب او را ذات النطاقین یعنی صاحب دو کمربند گفتند.
«و چون ابو بکر شتران را به نزد پیمبر آورد شتر بهتر را پیش برد و گفت:
«پدر و مادرم به فدایت، سوار شو.» پیمبر گفت: «من بر شتری که مال خودم نباشد سوار نمیشوم.» ابو بکر گفت: «ای پیمبر خدای شتر مال تو است؟» پیمبر گفت: «شتر را به چه قیمت خریدهای؟»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 917
ابو بکر قیمت شتر را بگفت.
پیمبر گفت: «به همان قیمت خریدم.» ابو بکر گفت: «مال تو باشد.» اسماء دختر ابو بکر گوید: وقتی پیمبر خدا با ابو بکر برفت گروهی از قریش به در خانه ما آمدند، ابو جهل بن هشام نیز با آنها بود، من بیرون رفتم و به من گفتند:
«پدرت کجاست؟» گفتم: «بخدا نمیدانم پدرم کجاست.» گوید: ابو جهل که مردی خبیث و بد دهان بود دست بلند کرد و سیلیای به صورت من زد که گوشوارهام بیفتاد، آنگاه برفتند و سه شب گذشت و ما نمیدانستیم که پیمبر کجا رفته است، تا یکی از جنیان بیامد و در پایین مکه اشعاری بخواند و مردم به دنبال او رفتند و صدایش را شنیدند اما خودش را ندیدند و مضمون اشعار چنین بود:
«خداوند به دو رفیق که» «در خیمه ام معبد فرود آمدند» «پاداش نیک دهاد» «که با هدایت آنجا فرود آمدند» «و آنکه رفیق محمد بود رستگار شد» «مردم بنی کعب! از اقامت پیمبر خوش باشید» «که مقام وی پناهگاه مؤمنانست.» و چون اشعار جنی را شنیدیم دانستیم که پیمبر سوی مدینه رفته است و چهار نفر بودند که به این سفر رفتند: پیمبر و ابو بکر و عامر بن فهیره و عبد الله بن ارقد که بلد راه بود.
ابو جعفر گوید: از محمد بن ابی عباس روایت کردهاند که شبانگاه قرشیان
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 918
شنیدند که یکی از فراز ابو قبیس شعری بدین مضمون میخواند:
«اگر دو سعد به سلامت باشند» «محمد در مکه از مخالفان باک ندارد» و صبحگاهان ابو سفیان گفت: «این دو سعد کدامین باشند؟ سعد بکر یا سعد تمیم یا سعد هذیم؟» شب بعد همان صدا را شنیدند که شعری باین مضمون میخواند:
«ای سعد اوس، تو یاری کننده باش» «و تو نیز ای سعد خزرجیان دلیر،» «دعوتگر هدایت را اجابت کنید» «و از خدا بهشت آرزو کنید» «که ثواب خدا برای طالب هدایت» «باغ بهشت سایهدار است» صبحگاهان ابو سفیان گفت: «بخدا این دو سعد سعد بن معاذ است و سعد بن عباده.» ابو جعفر گوید: بلد پیمبر و ابو بکر آنها را به روز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول پسینگاه به قبا به نزد بنی عمرو بن عوف رسانید.
عبد الرحمن بن عویم بن ساعده گوید: کسان قوم من که یاران پیمبر بودند میگفتند: «وقتی شنیدیم که پیمبر از مکه برون شده در انتظار آمدن وی بودیم و هر روز صبح از پی نماز به حره میرفتیم و انتظار وصول پیمبر را میبردیم و همچنان آنجا بودیم تا آفتاب همه جا را میگرفت و دیگر سایه نبود، آن وقت به خانههای خویش میرفتیم که روزها بسیار گرم بود و آن روز که پیمبر خدای رسید مثل هر روز بیرون رفته بودیم و چون آفتاب همه جا را گرفت به خانهها رفتیم و نخستین کسی که پیمبر را بدید، یکی از یهودان بود که رفتار و انتظار ما را دیده بود و بانگ برداشت که ای بنی قیله بخت شما آمد، و ما سوی پیمبر رفتیم که در سایه نخلی
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 919
بود و ابو بکر نیز با وی بود. غالب ما پیش از آن پیمبر را ندیده بودیم و او را نمیشناختیم و چون سایه بگشت و ابو بکر برخاست و با ردای خود بر پیمبر سایه افکند، او را شناختیم.
چنانکه گویند پیمبر به خانه کلثوم بن هدم و به قولی به خانه سعد بن خیثمه فرود آمد، آنها که گویند منزل وی به نزد کلثوم بن هدم بود، گویند وقتی از خانه کلثوم بیرون میشد در خانه سعد بن خیثمه برای دیدن کسان مینشست، زیرا پیمبر تنها بود و زن همراه وی نبود و مهاجران مجرد در خانه سعد بن خیثمه را خانه «مجردان» میگفتند، و خدا بهتر میداند که حال چگونه بوده و ما هر دو روایت را شنیدهایم.
ابو بکر بن ابی قحافه در سنح به نزد خبیب بن اساف خزرجی فرود آمد و به قولی به نزد خارجة بن زید منزل گرفت.
علی بن ابی طالب رضی الله عنه سه شب در مکه بماند و امانتها را که پیش پیمبر بود به صاحبانش داد و چون از این کار فراغت یافت به پیمبر پیوست و به نزد وی در خانه کلثوم بن هدم منزل گرفت.
علی میگفت: «در قبا به نزدیک زن بیوه مسلمان منزل گرفته بودم در دل شب یکی میآمد و در میزد و آن زن میرفت و چیزی را که همراه آورده بود میگرفت.» گوید: «و من بدگمان شدم و به زن گفتم: این مرد کیست که هر شب در خانه ترا میزند و میروی و چیزی از او میگیری، تو که یک زن بیوه و مسلمان هستی؟» زن گفت: «این سهل بن حنیف بن واهب است و میداند که من کسی را ندارم هنگام شب بتان قوم خویش را خرد کند و پیش من آرد و گوید این را به جای هیزم
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 920
بسوزان.» هنگامی که سهل بن حنیف در عراق هلاک شد علی بن ابی طالب این حکایت را درباره وی نقل میکرد.
پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم روز دوشنبه و سه شنبه و چهار شنبه و پنجشنبه را در قبا پیش بنی عمرو بن عوف به سر برد و به روز جمعه از پیش آنها برفت، اما به پندار بنی عمرو بن عوف اقامت پیمبر پیش آنها بیش از این بود و خدا بهتر داند.
بعضیها گفتهاند اقامت پیمبر خدای در قبا، بیشتر از سیزده روز بود.
ابو جعفر گوید: مطلعان سلف درباره مدتی که پیمبر از پی بعثت در مکه اقامت فرموده بود اختلاف دارند، بعضیها گفتهاند اقامت وی در مکه از بعثت تا هنگام هجرت ده سال بود.
از انس بن مالک روایت کردهاند که پیمبر چهل ساله بود که مبعوث شد و ده سال در مکه اقامت داشت.
از عایشه و ابن عباس نیز روایتی هست که پیمبر ده سال در مکه بود که قرآن بر او نازل میشد.
از سعید بن مسیب روایت کردهاند که قرآن در چهل و سه سالگی به پیمبر نازل شد و پس از آن ده سال در مکه مقیم بود.
از عکرمه و ابن عباس نیز روایتی به همین مضمون هست.
بعضی دیگر گفتهاند که پیمبر از پی بعثت سیزده سال در مکه اقامت داشت.
از ابن عباس روایت کردهاند که پیمبر سیزده سال در مکه مقیم بود که وحی بدو میرسید. و هم از او روایت کردهاند که پیمبر در چهل سالگی مبعوث شد و پس از آن سیزده سال در مکه اقامت داشت.
ابو جعفر گوید: ابو قیس بن صرفه انصاری قصیدهای دارد که ضمن آن از
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 921
کرامت انصار و اقامت پیمبر به نزد ایشان سخن آورده و او نیز مدت اقامت مکه را سیزده سال میداند که گوید:
«به نزد قریش ده و چند سال بماند» «و تذکار میداد و در جستجوی دوستان بود» «و در موسم حج خویشتن را به کسان عرضه میکرد.» «اما پناهی نیافت و کسی به دعوت او نگروید» «و چون پیش ما آمد خدا دین وی را غلبه داد» «و در مدینه خوشدل و راضی زیست» «و دوستان یافت و آرام گرفت» «و یاری خدای به او رسید» «و برای ما حکایت میکرد که نوح با قوم خود چه گفته بود» «و موسی وقتی ندای حق شنید چه گفت» «و چنان شد که دیگر از کس بیم نداشت» «و ما اموال خویش را در راه وی بذل کردیم» «و به هنگام پیکار جانبازی کردیم» «و خدای یگانه بهترین هدایتگر است» چنانکه میبینید، ابو قیس در این قصیده گوید که پیمبر از پس نبوت و وحی ده و چند سال میان قوم خویش اقامت داشت.
بعضیها گفتهاند: اقامت پیمبر در مکه پس از نبوت پانزده سال بود و همین شعر را شاهد گفتار خویش آوردهاند.
عکرمه گوید: ابن عباس این سخن گفت و شعر ابو قیس را شاهد آورد اما در متن شعر بجای «بضع عشره» که ده و چند سال است «خمس عشرة» خواند که
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 922
پانزده سال صریح است.
ابو جعفر گوید: از شعبی روایت کردهاند که پیش از آنکه وحی به پیمبر رسد مدت سه سال اسرافیل به نزد وی میآمد، و متن روایت که به وسیله واقدی از شعبی نقل شده چنین است که مدت سه سال اسرافیل قرین پیمبر خدای بود که صدای او را میشنید اما خودش را نمیدید و پس از آن جبرئیل علیه السلام آمد.
واقدی گوید: این روایت را برای صالح بن دینار نقل کردم و گفت: «برادرزاده من عبد الله بن ابو بکر بن حزم و عاصم بن عمرو بن قتاده در مسجد حدیث میگفتند و یک مرد عراقی این روایت بگفت که هر دوشان منکر آن شدند و گفتند:
جز این نشنیدهایم و ندانیم که از آغاز وحی تا هنگامی که پیمبر وفات یافت جبریل بدو وحی میآورد.» از داود بن ابی عامر نیز روایت کردهاند که پیمبر چهل ساله بود که مبعوث شد و مدت سه سال اسرافیل قرین نبوت وی بود و کلمه و چیز بدو میآموخت و قرآن به زبان وی نازل نشده بود و چون سه سال گذشت، جبریل علیه السلام قرین نبوت وی شد و سیزده سال در مکه و ده سال در مدینه قرآن بر او نازل میشد.
ابو جعفر گوید: شاید آنها که گفتهاند اقامت وی در مکه پس از نزول وحی ده سال بود، مدت را از هنگامی که جبریل وحی آورد به شمار آوردهاند و آنها که مدت اقامت وی را سیزده سال دانستهاند از آغاز نبوت که اسرافیل قرین وی بود شمردهاند و آن سه سال را که مأمور به اظهار دعوت نبود به حساب آوردهاند.
از قتاده روایتی دیگر بجز این دو گفتار هست که گوید: مدت هشت سال در مکه و ده سال در مدینه قرآن به پیمبر نازل میشد.
ولی از حسن روایت کردهاند که مدت نزول قرآن ده سال در مکه و ده سال در مدینه بود.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 923
سخن از وقتی که تاریخ نهادند
ابو جعفر گوید: و چون پیمبر خدای به مدینه آمد بفرمود که تاریخ نهند.
از ابن شهاب روایت کردهاند که وقتی پیمبر به مدینه آمد و این به ماه ربیع الاول بود بفرمود تا تاریخ نهند.
ابو جعفر گوید: چنانکه گفتهاند یک ماه و دو ماه از وقت آمدن وی را تاریخ مینهادند تا سال به سر رفت.
و به قولی نخستین کس که در اسلام تاریخ نهاد عمر بن خطاب رحمة الله علیه بود.
از شعبی روایت کردهاند که ابو موسی اشعری به عمر نوشت که نامهها از تو به ما میرسد که تاریخ ندارد.
گوید: و عمر کسان را برای مشورت فراهم آورد و بعضیشان گفتند: «از مبعث پیمبر خدای تاریخ بنه» و بعضی دیگر گفتند: «تاریخ از هجرت بنه.» و عمر گفت: «تاریخ از هجرت پیمبر مینهیم که هجرت فاصله میان حق و باطل بود.» از میمون بن مهران روایت کردهاند که حوالهای به نزد عمر آوردند که باید در شعبان داده شود و عمر گفت: «این کدام شعبان است؟ شعبان آینده یا شعبانی که در آن هستیم؟» گوید: پس از آن عمر به یاران پیمبر گفت: 389) «چیزی برای مردم بنهید که توانند شناخت.» بعضیها گفتند: «به تاریخ روم بنویسید» گفته شد که آنها از روزگار ذو القرنین مینوشتند، و این دراز است، بعضی دیگر گفتند: «از تاریخ پارسیان بنویسید» گفته شد که در میان پارسیان وقتی شاهی بیاید مدت شاه پیشین را رها کنند، و همسخن شدند که ببینند پیمبر چند سال در مدینه اقامت داشته بود که ده
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 924
سال بود و تاریخ را از هجرت پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم نوشتند.
از محمد بن سیرین روایت کردهاند که یکی پیش عمر بن خطاب برخاست و گفت: «تاریخ نهید.» عمر گفت: «تاریخ نهادن چیست؟» گفت: «چیزی است که عجمان کنند و نویسند در ماه فلان از سال فلان.» عمر گفت: «چیزی نکوست» بنا شد تاریخ نهند، و گفتند: «از کدام سال آغاز کنیم؟» گفتند: «از مبعث پیمبر و گفتند: از وفات وی، پس از آن همسخن شدند که از هجرت آغاز کنند، سپس گفتند: از کدام ماه آغاز کنیم؟ و گفتند: از رمضان آغاز میکنیم. پس از آن گفتند: محرم را مبدأ میکنیم که ماه حرام است و کسان از حج باز میگردند و بر محرم همسخن شدند.
از عبد الله بن عباس روایت کردهاند که تاریخ نهادن از همان سال که پیمبر خدای به مدینه آمد آغاز شد و در همان سال عبد الله بن زبیر تولد یافت.
و هم از ابن عباس روایت کردهاند که در تفسیر «وَ الْفَجْرِ وَ لَیالٍ عَشْرٍ» گفته بود:
فجر محرم است که آغاز سال است.
از عبید بن عمر روایت کردهاند که محرم ماه خدا عز و جل است و آغاز سال است که در آن خانه کعبه را جامه پوشانند، و تاریخ از آن آغاز کنند و سکه در آن زنند و روزی در محرم هست که قومی در آن روز تو به کردند و توبه آنها پذیرفته شد.
از عمرو بن دینار روایت کردهاند که اول کسی که نامهها را تاریخ نهاد یعلی ابن امیه بود که در یمن بود و پیمبر خدا در ماه ربیع الاول به مدینه آمد و مردم آغاز سال را تاریخ کردند و تاریخ از آمدن پیمبر نهادند.
از شعبی روایت کردهاند که بنی اسماعیل آتش ابراهیم را مبدأ تاریخ داشتند
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 925
تا وقتی که خانه کعبه ساخته شد و بنیان خانه را آغاز تاریخ کردند تا وقتی که پراکنده شدند و هر قبیله وقت برون شدن از تهامه را آغاز تاریخ میکرد،، و آن گروه از بنی اسماعیل که در تهامه مانده بودند خروج قبیله سعد و نهد و جهینه و بنی زید را آغاز تاریخ داشتند، تا وقتی که کعب بن لوی بمرد و تا سال فیل مردن وی را آغاز تاریخ داشتند. پس از آن سال فیل را آغاز تاریخ کردند تا وقتی که عمر بن خطاب هجرت را آغاز تاریخ کرد و این به سال هفدهم یا هیجدهم هجرت بود.
از سعید بن مسیب روایت کردهاند که عمر بن خطاب کسان را فراهم آورد و گفت: «از چه روز بنویسیم؟» علی بن ابی طالب علیه السلام گفت: «از روزی که پیمبر خدا صلی الله علیه- و سلم مهاجرت کرد و سرزمین شرک را ترک فرمود» و عمر رضی الله عنه چنین کرد.
ابو جعفر گوید: روایتی که از شعبی درباره تاریخ بنی اسماعیل آوردهاند از حق دور نیست که مبدأ تاریخ از حادثهای که پیش همه معروف باشد نداشتند و غالبا قحطی یا بلیهای را که در گوشهای از دیارشان رخ داده بود مبدأ تاریخ میکردند، و از میان عربان، قرشیان بودند که آخرین مبدأ تاریخشان پیش از هجرت پیمبر به سال فیل بود که سال تولد پیمبر خدای نیز بود و از جنگ فجار تا بنای کعبه پانزده سال بود و از بنای کعبه تا مبعث پیمبر پنج سال بود.
ابو جعفر گوید: پیمبر صلی الله علیه و سلم چهل ساله بود که مبعوث شد، و چنانکه شعبی گوید: اسرافیل همراه نبوت وی بود و این پیش از آن بود که مأمور دعوت و اظهار پیمبری باشد، چنانکه روایتهای آنرا آوردهایم، و سه سال بعد جبریل همراه نبوت وی شد و بگفت تا دعوت و نبوت اظهار کند و ده سال در مکه به دعوت پرداخت، پس از آن به ماه ربیع الاول سال چهاردهم نبوت خویش سوی مدینه هجرت فرمود و خروج وی از مکه به روز دوشنبه بود و هم روز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول به مدینه رسید.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 926
از ابن عباس روایت کردهاند که: پیمبر خدا به روز دوشنبه تولد یافت و روز دوشنبه مبعوث شد و روز دوشنبه حجر الاسود را به جا نهاد. و روز دوشنبه به قصد هجرت از مکه برون شد و روز دوشنبه به مدینه رسید و روز دوشنبه از جهان درگذشت.
ابو جعفر گوید: اگر چه مبدأ تاریخ مسلمانان از هجرت بود، اما محرم را آغاز تاریخ کردند که دو ماه و دوازده روز زودتر از وصول پیمبر به مدینه بود. و وقت رسیدن وی مبدأ تاریخ نشد، بلکه از اول سال آغاز کردند.
سخن از حوادث سال اول هجرت
اشاره
ابو جعفر گوید: از پیش، وقت وصول پیمبر و منزل وی را و اینکه چه وقت از منزل او برون شد آوردهایم، اکنون دیگر حوادث سال اول هجرت را بگوییم:
از جمله این که به وقت برون رفتن از قبا سوی مدینه جمعه کرد، چون آن روز جمعه بود و در محل بنی سالم بن عوف در درهای که متعلق به آنها بود وقت نماز جمعه در رسید، و شنیدهام که هماکنون در آنجا مسجدی بپاست و این نخستین جمعه بود که پیمبر خدای در اسلام به پا داشت و خطبه خواند و گویند این نخستین خطبهای بود که در مدینه خواند.
خطبه پیمبر در جمعه نخستین
سعید بن عبدالرحمن جمحی نخستین خطبه پیمبر را که به روز جمعه پس از نماز جمعه در بنی سالم بن عوف خواند، چنین روایت کرده است:
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 927
«خدا را ستایش میکنم، و از او کمک میخواهم و آمرزش میطلبم و هدایت از او میجویم و به او ایمان دارم و انکار او نمیکنم و با هر که کافر وی باشد دشمنی میکنم و شهادت میدهم که خدایی جز خدای یگانه بیشریک نیست، و محمد بنده و پیمبر اوست که وی را به دوران فترت پیمبران و نادانی ضلالت مردم و گذشت زمان و نزدیکی رستاخیز با هدایت و نور و موعظه فرستاد، هر که خدا و پیمبر او را اطاعت کند، هدایت یافته و هر که نافرمانی آنها کند گمراه شده و در ضلالتی دور افتاده است. سفارش میکنم که از خدای بترسید، بهترین سفارشی که مسلمان به مسلمان کند این است که وی را به کار آخرت ترغیب کند و به ترس از خدای وادارد. از منهیات خدا بپرهیزید که نصیحت و تذکاری بهتر از این نیست و ترس از خدا کمکی برای وصول به مقاصد آخرت است و هر که روابط آشکار و نهان خویش را با خدا به صلاح آرد و از این کار جز رضای خدا منظوری ندارد و نیکنامی دنیا و ذخیره پس از مرگ اوست، وقتی که انسان به اعمال پیش فرستاده خویش احتیاج دارد و هر عملی که جز این باشد صاحبش آرزو کند که ای کاش نکرده بود. خدا شما را بیم میدهد و نسبت به بندگان خویش مهربان است و گفتار وی راست است و وعده وی محقق است و بیتخلف، که او عز و جل گوید: سخن پیش من دگرگون نشود و من به بندگان خویش ستم نکنم. در کار دنیا و آخرت و آشکار و نهان خویش از خدا بترسید که هر که از خدا بترسد رستگاری بزرگ یافته است. ترس خدا از غضب و عقوبت او محفوظ میدارد، و چهرهها را سپید میکند و مایه رضای پروردگار میشود، و مرتبت را بالا میبرد.
نصیب خویش را بگیرید و در کار خدا قصور مکنید که خدا کتاب خویش
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 928
را به شما آموخته و راه خویش را نموده تا راستگو از دروغگو معلوم شود. شما نیز نیکی کنید چنانکه خدا با شما نیکی کرده است و با دشمنان وی دشمنی کنید و در راه خدا چنانکه باید جهاد کنید که او شما را برگزیده و مسلمان نامیده تا هر که هلاک میشود از روی حجت هلاک شود و هر که زندگی یابد از روی حجت زندگی یابد. همه نیروها از خداست، خدا را بسیار یاد کنید و بری آخرت کار کنید، هر که روابط خویش را با خدا سامان دهد روابط او را با مردم نکو کند، که خدا بر مردم حاکم است و مردم بر خدا حاکم نیستند، خدا مالک است و مردم مالک خدا نیستند، خدا بزرگ است و همه نیروها از خدای بزرگ است.»
ابن اسحاق گوید: پیمبر بر شتر خویش نشست و مهار آن را رها کرد و به هر یک از محلات انصار میگذشت اهل محله وی را دعوت میکردند که پیش آنها منزل گیرد و میگفتند: «ای پیمبر خدای اینجا مرد و سلاح و حمایت هست.» پیمبر میگفت: «بگذارید برود که مأمور است» و برفت تا به محل مسجد رسید و شتر به جایی که اکنون در مسجد است بخفت و آنجا شترخانی بود که به دو پسر یتیم از بنی نجار تعلق داشت که زیر سرپرستی معاذ بن عفرا بودند که یکیشان سهل و دیگری سهیل نام داشت و پسران عمرو بن عباد بودند.
و چون شتر بخفت پیمبر از آن فرود نیامد، پس از آن برخاست و اندکی برفت و پیمبر خدا مهار آنرا رها کرده بود، پس از آن شتر به عقب نگریست و به جای خفتن اول بازگشت و آنجا بخفت و گردن به زمین نهاد و پیمبر صلی الله علیه و سلم از آن فرود آمد و ابو ایوب لوازم وی را به خانه خویش برد و انصار او را به خانههای خود دعوت کردند و پیمبر فرمود، مرد با لوازم خود منزل میکند و به نزد ابو ایوب، خالد بن زید بن کلیب، فرود آمد که از قبیله بنی غنم بن نجار بود.
ابو جعفر گوید: پیمبر پرسید: «شتر خان از کیست؟»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 929
معاذ بن عفرا گفت «از آن دو یتیم است که پیش منند و آنها را راضی میکنم.» پیمبر بفرمود تا آنجا مسجدی بنیان کنند و پیش ابو ایوب بود تا مسجد و مسکنهای وی آماده شد.
گویند: پیمبر محل مسجد را خرید و بنیان نهاد ولی درست به نزد من آنست که در روایت انس بن مالک آمده که محل مسجد پیمبر از آن بنی نجار بود و نخل و کشت داشت و قبرهایی از روزگار جاهلیت آنجا بود و پیمبر گفت: «قیمت آنرا بگیرید.» گفتند: «قیمتی جز ثواب خدای نمیخواهیم.» پیمبر بفرمود تا نخلها را ببریدند و کشت را به هم زدند و قبور را نبش کردند و پیمبر پیش از آن در آغل گوسفندان یا هر جا که وقت نماز میرسید نماز میکرد.
ابو جعفر گوید: «پیمبر و مهاجر و انصار در بنای مسجد کار کردند.» در همین سال مسجد قبا ساخته شد.
نخستین کس از مسلمانان که پس از هجرت مدینه وفات یافت صاحب منزل پیمبر، کلثوم بن هدم بود که کمی پس از آمدن وی درگذشت. پس از آن ابو امامه، اسعد بن زراره، در همان سال بمرد و وفات وی پیش از ختم بنای مسجد بود که به بیماری گلو و سینه درگذشت.
از یحیی بن عبد الله بن عبدالرحمن روایت کردهاند که پیمبر صلی الله علیه و سلم فرمود: «ابو امامه میت خوبی نبود. یهودان و منافقان عرب گویند اگر محمد پیمبر بود رفیقش نمیمرد اما در قبال خدا برای خودم و رفیقم کاری از من ساخته نیست.» از انس روایت کردهاند که پیمبر اسعد بن زراره را به سبب بیماری که داشت
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 930
داغ کرد.
از عاصم بن عمرو بن قتاده انصاری روایت کردهاند که وقتی ابو امامه، اسعد- بن زراره، بمرد مردم بنی نجار که ابو امامه نقیبشان بود پیش پیمبر خدا آمدند و گفتند:
«ای پیمبر این مرد به نزد ما چنان بود که دانی، یکی را به جای او برگمار که عهده- دار کار وی باشد.» پیمبر به آنها گفت: «شما خالگان منید و من از شمایم و نقیب شما هستم.» گوید: «پیمبر نمیخواست در کار نقیبی یکی از آنها را بر دیگری مرجح شمارد، و از فضیلتها که بنی نجار برای خویش میشمردند این بود که نقیبشان پیمبر بود.» در همین سال ابو احیحه در طایفه بمرد که آنجا ملکی داشت، و ولید بن مغیره و عاص بن وایل سهمی نیز در مکه بمردند.
و نیز در همین سال پیمبر با عایشه زفاف کرد و این در ماه ذی قعده هشت ماه پس از آمدن مدینه بود. و به قولی در ماه شوال هفت ماه پس از آمدن وی بود، ازدواج با عایشه سه سال پیش از هجرت و پس از وفات خدیجه در مکه انجام شده بود و عایشه در آن وقت شش ساله و به قولی هفت ساله بود.
گویند: عبد الله بن صفوان و یکی دیگر از قریش پیش عایشه رفتند و عایشه به آن قرشی گفت: «فلانی حدیث حفصه را شنیدهای؟» گفت: «آری» عبد الله بن صفوان پرسید: «حدیث چیست؟» عایشه گفت: «درباره نه مزیت است که در من هست که در هیچ یک از زنان به جز مریم دختر عمران نبود به خدا این را برای تفاخر به دیگر زنان پیمبر نمیگویم.» عبد الله بن صفوان گفت: «نه مزیت چیست؟»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 931
عایشه گفت: «فرشته به صورت من نازل شد، هفت ساله بودم که زن پیمبر شدم، نه ساله بودم که به خانه او رفتم، دوشیزه بودم که زن او شدم و هیچیک از زنان وی در این مزیت مانند من نبود، وقتی وحی بدو میآمد من با او زیر یک لحاف بودم، مرا از همه کس بیشتر دوست داشت، در قضیهای که نزدیک بود مایه هلاک امت شود آیه قرآن درباره من نازل شد، جبریل را دیدم و هیچکس از زنان وی به جز من او را ندید، در خانه من درگذشت و هیچکس جز فرشته و من به کار وی نپرداخت.» ابو جعفر گوید: «چنانکه گویند پیمبر عایشه را در ماه شوال به زنی گرفت، و هم در ماه شوال با وی زفاف کرد.» عبد الله بن عروه از عایشه روایت کند که پیمبر مرا در شوال به زنی گرفت و هم در شوال با من زفاف کرد. عایشه مستحب میدانست که در ماه شوال با زنان زفاف کنند.
روایت دیگر از عبد الله بن عروه از گفتار عایشه هست با این اضافه که هیچیک از زنان خویش را از من عزیزتر نداشت.
او جعفر گوید: «به قولی پیمبر به روز چهارشنبه در ماه شوال در خانه ابو بکر در سنح با عایشه زفاف کرد.» در همین سال پیمبر صلی الله علیه و سلم زید بن حارثه و ابو رافع را برای آوردن دختران خویش و همسرش سوده دختر زمعه فرستاد که آنها را از مکه به- مدینه آوردند.
گویند: چون عبد الله بن اریقط به مکه بازگشت و محل ابو بکر را به عبد الله پسرش خبر داد، عبد الله ام رومان زن پدر را که مادر عایشه بود سوی مدینه برد و طلحة بن عبید الله نیز همراه آنها بود.
در همین سال چنانکه گویند نماز حاضر دو رکعت افزوده شد و این یک ماه
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 932
پس از وصول پیمبر به مدینه و دوازدهم ربیع الاخر بود و پیش از آن نماز حاضر و مسافر دو رکعت بود.
واقدی گوید: «حجازیان در این گفته اختلاف ندارند.» به قولی تولد عبد الله بن زبیر در همین سال بود.
اما به گفته واقدی تولد وی به سال دوم وصول پیمبر به مدینه و در ماه شوال بود.
ابو جعفر گوید: «عبد الله بن زبیر نخستین مولودی بود که در هجرتگاه به دنیا آمد و به هنگام تولد وی مسلمانان تکبیر گفتند از آن رو که میان مسلمانان شایع بود که یهودان میگفتند مسلمانان را جادو کردهاند که بچه نیارند و تکبیرشان از خوشدلی بود که خداوند گفته یهودان را دروغ کرده بود.
گویند: اسماء دختر ابی بکر وقتی به مدینه میآمد عبد الله را بار داشت.
گویند: نعمان بن بشیر نیز در همین سال تولد یافت و نخستین مولود انصار بود که پس از هجرت پیمبر به دنیا آمد، ولی واقدی این گفته را نمیپذیرد و گوید که تولد نعمان چهارده ماه پس از هجرت بود و هشت سال یا کمی بیشتر داشت که پیمبر از جهان درگذشت.
گوید: «تولد نعمان سه یا چهار ماه پیش از بدر بود.» از ابی الاسود روایت کردهاند که به نزد عبد الله بن زبیر از نعمان بن بشیر سخن رفت و گفت وی شش ماه از من بزرگتر است.
ابو الاسود گوید: «عبد الله بن زبیر بیست ماه پس از هجرت پیمبر تولد یافت و تولد نعمان چهارده ماه پس از هجرت در ماه ربیع الاخر بود.» ابو جعفر گوید: «گفتهاند که تولد مختار بن ابی عبید ثقفی و زیاد بن سمیه نیز در همین سال بود.» به گفته واقدی در همین سال در ماه رمضان و هفت ماه پس از هجرت پیمبر پرچم
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 933
سفیدی برای حمزة بن عبد المطلب بست و او را با سی تن از مهاجران بفرستاد تا راه کاروان قریش را به بندند و حمزه با ابو جهل رو به رو شد که سیصد مرد همراه داشت و مجدی بن عمرو جهنی در میانه حایل شد و بی جنگ از هم جدا شدند و پرچمدار حمزه ابو مرثد بود.
و هم بگفته او در همین سال، هشت ماه پس از هجرت، در ماه شوال پیمبر خدای پرچم سپیدی برای عبیدة بن حارث بن مطلب بن عبد مناف بست و گفت سوی دره رابغ رود، و پرچمدار وی مسطح بن اثاه بود، و عبیده با شصت تن از مهاجران در ناحیه جحفه به ثنیة المره رسید، و از انصار کس همراه وی نبود. و بر سر آب احیا با مشرکان رو به رو شد و در میانه تیراندازی شد اما کار به شمشیر نرسید.
واقدی گوید: «خلاف است که سالار مشرکان کی بود بعضیها گفتهاند ابو سفیان بن حرب بود، و بعضی دیگر گفتهاند مکرز بن حفص بود اما درست این است که ابی سفیان بود و دویست کس از مشرکان را همراه داشت.» گوید: «و در ذی قعده همین سال پیمبر پرچم سفیدی برای سعد بن ابی وقاص بست و او را سوی خرار فرستاد و پرچمدار وی مقداد بن عمرو بود.» سعد گوید: «من با بیست کس (یا گفته بود بیست و یک کس) که همه پیاده بودیم برفتیم و روز نهان میشدیم و شب راه میسپردیم تا صبح روز پنجم به خرار رسیدیم، پیمبر به من گفته بود که از خرار تجاوز نکنم و کاروان یک روز پیش از من از آنجا گذشته بود، و شصت مرد همراه داشته بود» در این سفر همه همراهان سعد از مهاجران بودند.
ابو جعفر گوید: گفتار ابن اسحاق درباره همه این سفرهای جنگی با آنچه از واقدی نقل کردم اختلاف دارد و همه این سفرها را به سال دوم هجرت میبرد.
به گفته او پیمبر صلی الله علیه و سلم دوازدهم ماه شوال به مدینه رسید و بقیه ماه
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 934
ربیع الاول و ربیع الاخر و دو جمادی و رجب و شعبان و رمضان و شوال و ذی قعده و ذی حجه را در مدینه به سر برد، و حج آن سال را مشرکان عهده دار بودند. محرم را نیز در مدینه و در ماه صفر که دوازده ماه از هجرت وی گذشته بود به قصد غزا برون شد و تا ودان رفت و به طلب قرشیان و بنی ضمرة بن بکر بود و این را غزوه ابو گویند.
در این سفر بنی ضمره با وی پیمان صلح بستند، و آنکه به صلح آمد سالارشان مخشی بن عمرو بود.
گوید: پس از آن پیمبر به مدینه بازگشت و زد و خوردی نبود و بقیه صفر و قسمتی از ربیع الاول را در مدینه به سر برد. و در این اثنا عبیدة بن حارث بن مطلب را با هشتاد یا شصت سوار از مهاجران بفرستاد و هیچکس از انصار در آن میانه نبود و عبیده تا احیاء که آبی است در حجاز زیر ثنیة المره، برفت و در آنجا با گروه بسیاری از قرشیان رو به رو شد و زد و خوردی نشد، جز این که سعد بن ابی وقاص تیری بینداخت و این نخستین تیری بود که در اسلام انداخته شد. پس از آن در قوم از هم جدا شدند و از گروه مشرکان مقداد بن عمر بهرانی و عتبة بن غزوان سوی اردوی مسلمانان گریختند، و این هر دو مسلمان بودند و با کفار آمده بودند که به مسلمانان برسند و سالار مشرکان عکرمة بن ابو جهل بود.
ابن اسحاق گوید: پرچم عبیده نخستین پرچمی بود که پیمبر در اسلام برای یکی از مسلمانان بست.
گوید: به گفته بعضی مطلعان پیمبر هنگام بازگشت از غزوه ابو ا و پیش از وصول به مدینه عبیده را فرستاد.
گوید: و در همین اثنا که در مدینه مقیم بود حمزة بن عبد المطلب را با سی کس از مهاجران به ساحل دریا به ناحیه عیص فرستاد که سرزمین جهینه بود و هیچکس از انصار همراه نبود، و حمزه در ساحل دریا با ابو جهل بن هشام رو به رو شد که سیصد کس از مکیان همراه داشت و مجدی بن عمرو جهنی که با هر دو
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 935
طرف به صلح بود در میانه حایل شد و دو گروه از هم جدا شدند و زد و خوردی نبود.
بعضیها گفتهاند پرچم حمزه نخستین پرچمی بود که پیمبر برای یکی از مسلمانان بست ولی چون گروه وی با گروه عبیدة بن حارث همراه بود این خطا رخ داد.
گوید: از مطلعان شنیدهایم که پرچم ابو عبیده نخستین پرچمی بود که در اسلام بسته شد.
گوید: پس از آن در ماه ربیع الاخر پیمبر به آهنگ غزا و به طلب قریش برون شد و تا بواط رفت که در ناحیه رضوی بود و بازگشت و حادثهای نبود.
و بار دیگر به آهنگ غزا و به طلب قرشیان برون شد و از راه تنگه بنی دینار برفت تا به دره ابن ازهر زیر درختی فرود آمد و آنجا نماز خواند و نمازگاه وی آنجا هست، و غذائی برای او ساختند که از آن بخورد و کسان نیز با وی بخوردند و محل اجاق آنجا هست و از چاه آنجا که مشیرب نام دارد آب برای وی آوردند، سپس از آنجا برفت تا در وادی ینبع به عشیره رسید و بقیه جمادی الاول و چند روز از جمادی الاخر را آنجا به سر برد و با بنی مدلج و بنی ضمره پیمان صلح بست و به مدینه بازگشت و حادثهای نبود.
گوید: و چون پیمبر از غزوه ذو العشیره باز آمد کمتر از ده روز در مدینه مانده بود که کرز بن جابر فهری کله مدینه را غارت کرد و پیمبر به تعقیب او برون شد و تا دره سفوان به حدود بدر رفت، اما به کرز نرسید، و این را غزوه بدر اول گفتند.
پس از آن پیمبر به مدینه بازگشت و بقیه جمادی الاخر و رجب و شعبان را آنجا گذرانید و در این اثنا سعد بن ابی وقاص را با هشت کس به غزا فرستاد.
واقدی گوید: در همین سال، یعنی سال اول هجرت، ابو قیس اسلت پیش
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 936
پیمبر آمد و او صلی الله علیه و سلم وی را به اسلام خواند که گفت: «دین تو نیکوست، در کار خویش بنگرم و باز پیش تو آیم.» پس از آن عبد الله بن ابی او را بدید و گفت: «جنگ خزرجیان را خوش نداشتی.» ابو قیس گفت: «تا یک سال مسلمان نشوم» و در ماه ذی قعده بمرد.
آنگاه سال دوم هجرت درآمد
اشاره
به اتفاق اهل سیرت در ربیع الاول این سال پیمبر به غزوه ابو ا و به قولی غزوه ودان رفت و میان دو محل شش میل فاصله است، هنگامی که به غزا میرفت سعد بن عبادة بن دلیم را در مدینه جانشین خویش کرد و پرچمدار وی حمزة بن عبد المطلب بود و چنانکه گفتهاند پرچمی سفید بود.
واقدی گوید: پیمبر پانزده روز در ودان اقامت داشت، آنگاه به مدینه بازگشت.
گوید: پس از آن پیمبر با دویست تن از یاران خود به قصد غزا رفت و در ماه ربیع الاول به بواط رسید و میخواست راه کاروانهای قریش را ببندد، سالار کاروان امیة بن خلف بود و یکصد مرد از قرشیان همراه داشت و دو هزار و پانصد شتر در کاروان بود. پیمبر از این غزا بی حادثه به مدینه بازگشت. در این سفر پرچمدار وی سعد بن ابی وقاص بود و سعد بن معاذ را در مدینه جانشین خود کرده بود.
گوید: و هم در ربیع الاول به تعقیب کرز بن جابر فهری رفت که گله مدینه را غارت کرده بود و تا بدر رفت اما به او دست نیافت و پرچمدار وی در این سفر علی ابن ابی طالب علیه السلام بود و زید بن حارثه را در مدینه جانشین خود کرده بود.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 937
گوید: و در همین سال پیمبر با مهاجران به تعرض کاروانهای قریش که سوی شام میرفت برون شد و این را غزوه ذات العشیره گفتند و تا ینبع رفت. در این سفر ابو سلمة بن عبد الاسد را در مدینه جانشین کرد و پرچمدار وی حمزة بن عبد المطلب بود.
عمار یاسر گوید: من و علی در غزوه ذو العشیره با پیمبر خدا همراه بودیم و در منزلی فرود آمدیم و کسانی از بنی مدلج را دیدیم که در نخلستان خود کار میکردند و من و علی گفتیم برویم ببینیم چگونه کار میکنند، و برفتیم و ساعتی در آنها نگریستیم که خوابمان گرفت و سوی درختان نخل نو سال رفتیم و زیر آن روی خاک بخفتیم که پیمبر صلی الله علیه و سلم از خواب بیدارمان کرد و ما به خاک آلوده بودیم و علی را با پای خود تکان داد و گفت: «ای ابو تراب برخیز، میخواهی ترا از تیرهروزترین مردم خبر دهم که چون سرخموی ثمود است که شتر را پی کرد، همان کس که به اینجای تو ضربت زند» و دست به پیشانی او زد «و این را از خون خضاب کند» و ریش او را بگرفت.
(409 در این باب جز این سخن نیز گفتهاند که در روایت محمد بن عبید بن محاربی آمده که به سهل بن سعد گفتند: «یکی از امیران مدینه میخواهد کس پیش تو فرستد که علی را ناسزا گویی.» سهل گفت: «مثلا چه گویم؟» گفتند: «بگویی نام وی ابو تراب است» گفت: «بخدا این نام را پیمبر خدای بدو داد.» گفتند: «چگونه بود؟» گفت: «علی از خانه برون آمد و در سایه مسجد بخفت، پس از آن پیمبر به نزد فاطمه آمد و گفت: پسر عم تو کجاست؟» فاطمه گفت: «در مسجد خفته است»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 938
پیمبر برفت و او را دید که ردا از پشتش افتاده و خاک آلود شده و خاک از پشت او پاک میکرد و میگفت: «ابو تراب برخیز» بخدا، هیچ نامی را مانند این دوست نداشت.
ابو جعفر گوید: در همین سال چند روز مانده به آخر صفر علی بن ابی طالب علیه السلام فاطمه رضی الله عنها را به زنی گرفت.
و هم ابو جعفر طبری گوید: که چون پیمبر از تعقیب کرز بن جابر فهری به مدینه بازگشت، و این در ماه جمادی الاخر بود، در ماه رجب عبد الله بن جحش را با گروهی از مهاجران فرستاد که کس از انصار با آنها نبود.
در روایت زهری و یزید بن رومان از عروة بن زبیر چنین آمده، ولی به گفته واقدی پیمبر عبد الله بن جحش را با دوازده کس از مهاجرات فرستاد، و هم در روایت آنهاست که پیمبر نامهای برای عبد الله بن جحش نوشت و گفت که در آن ننگرد تا دو روز راه بسپرد، پس از آن نامه را بیند و مضمون آن را کار بندد و هیچکس از یاران خویش به دلخواه به کار نگیرد.
و چون عبد الله دو روز راه سپرد نامه را باز کرد و بخواند که چنین نوشته بود:
«وقتی نامه مرا بدیدی تا وادی نخله میان مکه و طایف برو و مراقب قرشیان باش و از اخبار آنها به دست آر.» و چون عبد الله نامه را بخواند گفت: «اطاعت میکنم» و به یاران خویش گفت: «پیمبر به من فرمان میدهد که سوی نخله روم و مراقب قرشیان باشم و خبری از آنها به دست آرم، و گفته که هیچکس از شما را نا به دلخواه نبرم، هر کس رغبت شهادت دارد بیاید و هر که خوش ندارد بازگردد، اما من به فرمان پیمبر خدا را کار میبندم.» عبد الله برفت و همه یارانش با او برفتند و هیچکس باز نماند و به راه حجاز برفت تا بالای فرع به معدنی رسید و سعد بن ابی وقاص و عتبة بن غزوان شتری را که به نوبت بر آن سوار میشدند گم کردند و به جستجوی آن باز ماندند و عبد الله بن
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 939
جحش و دیگران برفتند تا به نخله رسیدند و کاروانی از قریش آنجا گذشت که مویز و چرم و کالای بازرگانی بار داشت و عمرو بن حضرمی و عثمان بن عبد الله بن مغیره و برادرش نوفل بن عبد الله بن مغیره، هر دو مخزومی، و حکم بن کیسان با کاروان بودند. و چون قرشیان مسلمانان را بدیدند بترسیدند که نزدیک آنها فرود آمده بودند ولی عکاشه بن محصن را دیدند که سر تراشیده بود و آسوده خاطر شدند که پنداشتند یاران عبد الله به عمره آمدهاند.
مسلمانان با هم مشورت کردند، و آخرین روز رجب بود، و گفتند: اگر امشب کاروان را رها کنید وارد حرم شوند و بدان دست نیابید و اگر بکشیدشان در شهر حرام خون ریختهاید، و مردد شدند و از عمل بیمناک شدند، پس از آن شجاعت آوردند و همسخن شدند که هر که را توانند بکشند و مال وی بگیرند، و واقد بن عبد الله تمیمی تیری بزد و عمرو بن حضرمی را بکشت و عثمان بن عبد الله و حکم بن کیسان اسیر شدند و نوفل بن عبد الله بگریخت که به او نرسیدند و عبد الله بن جحش و یارانش کاروان را با دو اسیر به مدینه پیش پیمبر برد.
بعضی اعقاب عبد الله بن جحش گویند که عبد الله با یاران خویش گفت که یک پنجم غنیمت شما از آن پیمبر است و این پیش از آن بود که خمس مقرر شود و خمس غنایم را برای پیمبر جدا کرد و باقیمانده را میان یاران خود تقسیم کرد، و چون پیش پیمبر رسیدند به آنها گفت: «نگفته بودم در ماه حرام جنگ کنید» و کاروان و دو اسیر را بداشت و چیزی از آن نگرفت.
و چون پیمبر چنین گفت یاران عبد الله متحیر شدند و پنداشتند که به هلاکت افتادهاند و مسلمانان ملامتشان کردند و گفتند: «کاری کردید که پیمبر نگفته بود و در ماه حرام جنگ کردید و فرمان جنگ نداشتید.» قرشیان گفتند: «محمد و یاران وی حرمت ماه حرام نداشتهاند و در ماه حرام خون ریختهاند و مال بردهاند و اسیر گرفتهاند.» و مسلمانان مکه به پاسخ گفتند که
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 940
آنچه کردهاند در شعبان بوده است.
و یهودان بر ضد پیمبر فال بد زدند، گفتند: «عمرو بن حضرمی را واقد بن عبد الله کشته، عمرو جنگ را معمور کرده و حضرمی حاضر جنگ بوده و واقد آتش جنگ روشن کرده (که واقد افروزنده آتش است) و این به ضرر آنها است و به سودشان نیست و چون کسان در این زمینه بسیار سخن کردند خدا عز و جل این آیه را به پیمبر خویش نازل فرمود که «یَسْئَلُونَکَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فِیهِ قُلْ قِتالٌ فِیهِ کَبِیرٌ وَ صَدٌّ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ وَ کُفْرٌ بِهِ وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ إِخْراجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَکْبَرُ عِنْدَ اللَّهِ وَ الْفِتْنَةُ أَکْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ وَ لا یَزالُونَ یُقاتِلُونَکُمْ حَتَّی یَرُدُّوکُمْ عَنْ دِینِکُمْ إِنِ اسْتَطاعُوا وَ مَنْ یَرْتَدِدْ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ فَیَمُتْ وَ هُوَ کافِرٌ فَأُولئِکَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ وَ أُولئِکَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِیها خالِدُونَ» [1] یعنی: ترا از ماه حرام و پیکار در آن پرسند، بگو پیکار در آن مهم و باز داشتن از راه خدا و انکار اوست. و مسجد حرام و بیرون کردن مردمش نزد خدا مهمتر است و فتنه از کشتار بدتر است، مشرکان پیوسته با شما پیکار کنند تا اگر توانند شما را از دینتان بازگردانند هر که از شما از دین خویش بازگردد و بمیرد و کافر باشد چنین کسان در دنیا و آخرت اعمالشان باطل گشته است آنها جهنمیانند و خودشان در آن جاودانند.
و چون قرآن در این باب نازل شد و خدا اختلاف از مسلمانان برداشت پیمبر کاروان و دو اسیر را بگرفت و قرشیان برای عثمان بن عبد الله و حکم بن کیسان فدیه فرستادند و پیمبر فرمود فدیه نمیگیریم تا دو یار ما یعنی سعد بن ابی وقاص و عتبة بن غزوان بیایند که بیم داریم آنها را بکشید و اگر چنین کنید دو یار از شما را میکشیم، و چون سعد و عتبه بیامدند، پیمبر در مقابل دو اسیر فدیه گرفت، حکم بن کیسان
______________________________
[1] بقره: 217
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 941
مسلمان شد و مسلمانی پاک اعتقاد بود و پیش پیمبر بماند تا در حادثه بئر معونه کشته شد.
ابو جعفر گوید: «چنانکه گفتهاند پیمبر میخواست ابو عبیدة بن جراح را به این سفر بفرستد، سپس تغییر رای داد و عبد الله بن جحش را فرستاد.» جندب بن عبد الله گوید: «پیمبر گروهی را میفرستاد و ابو عبیدة بن جراح را به سالاریشان معین کرد و چون میخواست برود از غم دوری پیمبر گریه سرداد و او نیز عبد الله بن جحش را به جای وی فرستاد.»
سخن از بقیه حوادث سال دوم هجرت
اشاره
از حوادث این سال تغییر قبله مسلمانان از شام به سوی کعبه بود و این به ماه شعبان آن سال بود. مطلعان سلف در وقت تغییر قبله اختلاف کردهاند و بیشتر بر این رفتهاند که در نیمه شعبان هیجده ماه پس از هجرت بود.
از ابن مسعود روایت کردهاند که مردم به سوی بیت المقدس نماز میکردند و چون هیجده ماه از هجرت پیمبر گذشت بهنگام نماز سر به آسمان برمیداشت و منتظر فرمان خدای بود و سوی بیت المقدس نماز میبرد و دوست داشت که سوی کعبه نماز برد و خداوند این آیه را نازل فرمود که قَدْ نَری تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضاها فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ حَیْثُ ما کُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ وَ إِنَّ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ لَیَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا یَعْمَلُونَ [1]» یعنی: گردش روی ترا به طرف آسمان میبینم و ترا به قبلهای که دوست داری بگردانیم روی خود سوی مسجد الحرام کن و هر جا بودید روهای خود سوی آن کنید. آنها که کتاب آسمانی دارند میدانند که این حق است و از جانب پروردگارشان
______________________________
[1] بقره: 144
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 942
و خدا از آنچه میکنند بیخبر نیست.
از ابن اسحاق نیز روایت کردهاند که قبله در ماه شعبان، هیجده ماه پس از هجرت، تغییر یافت.
واقدی نیز گوید: که تغییر قبله به روز سه شنبه نیمه شعبان انجام شد.
ابو جعفر گوید: «بعضی دیگر گفتهاند تغییر قبله شانزده ماه پس از هجرت بود.» قتاده گوید: «وقتی پیمبر در مکه بود مسلمانان سوی بیت المقدس نماز میکردند و چون هجرت فرمود تا شانزده ماه سوی بیت المقدس نماز میبرد پس از آن قبله تغییر یافت و سوی کعبه شد.» ابن زید گوید: «پیمبر مدت شانزده ماه سوی بیت المقدس نماز میبرد و شنید که یهودان میگفتند: پیمبر و یاران وی نمیدانستند قبلهشان کجاست تا ما هدایتشان کردیم. و پیمبر این را خوش نداشت و سر به آسمان برداشت و آیه تغییر قبله نازل شد.» ابو جعفر گوید: «در همین سال روزه ماه رمضان مقرر شد، و بقولی این به ماه شعبان بود. و چنان بود که وقتی پیمبر به مدینه آمد دید که یهودان به روز عاشورا روزه میدارند و از آنها سبب پرسید گفتند: «این روزی است که خداوند آل فرعون را غرق کرد و موسی و همراهان وی را نجات داد.» پیمبر فرمود: «حق ما نسبت به موسی از آنها بیشتر است» و آن روز را روزه داشت و بگفت تا کسان نیز روزه بدارند، و چون روزه ماه رمضان مقرر شد نگفت که به روز عاشورا روزهدار شوند و از آن منع نفرمود.
و هم در این سال زکات فطر مقرر شد، گویند پیمبر یک یا دو روز پیش از عید فطر خطبه خواند و گفت زکات فطر بدهند.
و هم در این سال پیمبر به نمازگاه رفت و با مردم نماز عید خواند و این اول
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 943
نماز عید بود که به پا داشت.
و هم در این سال عصایی را که نجاشی برای پیمبر فرستاده بوده بود به نمازگاه عید بردند و حامل آن زبیر بن عوام بود و پیش روی پیمبر نهاد و در همه روزهای عید آنرا میبردند و چنانکه شنیدهام اکنون به نزد مؤذنان مدینه است.
و هم در این سال جنگ بدر بزرگ میان پیمبر و کفار قریش رخ داد و این به ماه رمضان بود و در روز آن اختلاف کردهاند، بعضیها گفتهاند جنگ بدر به روز نوزدهم رمضان بود.
از ابن مسعود روایت کردهاند که شب قدر را در شب نوزدهم رمضان بجویید که شب بدر بود.
عبد الله نیز گوید: «شب قدر را در شب نوزدهم رمضان بجویید که صبحگاه آن جنگ بدر رخ داد.» خارجة بن زید گوید: «پدرم در احیای شب نوزدهم و بیست و سوم رمضان سخت دقیق بود و در نتیجه بیداری رنگش زرد میشد و چون سبب پرسیدند گفت:
صبحگاه این شب خدا حق را از باطل جدا کرد.» بعضی دیگر گفتهاند جنگ بدر به روز جمعه هفدهم رمضان بود.
عبد الله بن مسعود میگفت: «شب قدر را در شب هفدهم رمضان بجویید که روز آن تلاقی دو گروه بود که در آیه قرآن آمده و خداوند فرمود: یَوْمَ الْتَقَی الْجَمْعانِ.» سپس میگفت: «یا در شب نوزدهم یا در شب بیست و یکم بجویید.» از زبیر بن عدی روایت کردهاند که جنگ بدر صبحگاه نوزدهم رمضان بود.
واقدی گوید: این را با محمد بن صالح بگفتم و گفت: «عجیب است، فکر نمیکردم هیچکس شک داشته باشد که جنگ بدر صبحگاه جمعه هفدهم رمضان بود. عاصم بن عمرو بن قتاده و یزید بن رومان نیز چنین میگفتند.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 944
آنگاه محمد بن صالح بن من گفت: «ای برادر زاده در این باب حاجت به نام ذکر کسان نیست که مطلب روشن است و زنان نیز در خانهها این را میدانند.» واقدی گوید: این را به عبد الرحمن بن ابی زیاد گفتم و گفت: شنیدم که زید بن ثابت شب هفدهم رمضان را احیا میگرفت و صبحگاهان نشان بیداری بر چهره وی نمودار بود و میگفت: «صبحگاه این روز خدا حق را از باطل جدا کرد و اسلام را عزیز کرد و قرآن را نازل فرمود و سران کفر را ذلیل کرد و جنگ بدر به روز جمعه بود.» از حسن بن علی بن ابی طالب روایت کردهاند که شب فرقان و روز تلاقی جمعان هفدهم رمضان بود.
سبب جنگ بدر و دیگر جنگها که میان پیمبر خدا و مشرکان قریش رخ داد چنانکه عروة بن زبیر گوید، قتل عمرو بن حضرمی بود که به دست واقد بن عبد الله تمیمی انجام گرفته بود.
سخن از جنگ بدر بزرگ
هشام بن عروه گوید: پدرم به عبد الملک بن مروان نوشت: «از کار ابو سفیان و رفتنش پرسیده بودی که چگونه بود، ابو سفیان بن حرب با یک کاروان هفتاد نفری از همه قبایل قریش از شام میآمد که به تجارت شام رفته بودند و با مال و کالا بازمیگشتند و قضیه را به پیمبر خبر دادند و پیش از آن در میانه جنگ رفته بود و خون ریخته بود و این حضرمی و کسان دیگر در نخله کشته شده بودند و دو تن از قرشیان، یکی از بنی مغیره با ابن کیسان وابسته آنها، اسیر شده بودند.
این کارها به دست عبد الله بن جحش و واقد هم پیمان بنی عدی و گروهی از یاران پیمبر انجام گرفته بود، و همین ماجرا که نخستین برخورد میان پیمبر و قرشیان بود
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 945
و پیش از رفتن ابو سفیان به شام رخ داده بود جنگ را در میان دو طرف برانگیخت.
«پس از آن ابو سفیان با کاروان قریش از شام بیامد و عبورشان از ساحل دریا بود و چون پیمبر این بشنید با یاران خود از مال کاروان و تعداد کم مردان آن سخن گفت و برون شدند و به طلب ابو سفیان و کاروان وی بودند و آنرا غنیمت خویش میدانستند و گمان نمیبردند وقتی به آنها میرسد جنگی سخت رخ دهد، و خدای در همین باب فرمود: و دوست داشتید که گروه ضعیفتر از آن شما باشد.
«و چون ابو سفیان شنید که یاران پیمبر خدای راه بر او گرفتهاند کس سوی قرشیان فرستاد که محمد و یاران وی راه شما را گرفتهاند تجارت خویش را حفظ کنید.» و چون قرشیان خبر یافتند، مکیان به جنبش آمدند از آن رو که همه تیرههای بنی لوی در کاروان ابو سفیان شرکت داشتند، و این جنبش از بنی کعب بن لوی بود و از بنی عامر به جز از تیره بنی مالک بن حنبل کس نبود و پیمبر و یاران وی از حرکت قرشیان خبر نداشتند تا به محل بدر رسیدند که راه کاروانهای قریش که از ساحل دریا به شام میرفت از آنجا بود و ابو سفیان از بدر بگشت که بیم داشت در بدر متعرض او شوند و پیمبر خدا برفت تا نزدیک بدر فرود آید و زبیر بن عوام را با جمعی از یاران خویش بر سر چاه بدر فرستاد و گمان نداشتند که قرشیان به مقابله بیرون شدهاند.
«و تنی چند از آبگیران قریش به نزد چاه بدر رسیدند که غلام سیاهی از بنی حجاج جزو آنها بود. و فرستادگان پیمبر که با زبیر بودند غلام سیاه را بگرفتند و کسان دیگر بگریختند و غلام را به نزدیک پیمبر آوردند و او به نماز ایستاده بود.
«و از غلام درباره ابو سفیان و یاران وی پرسیدند و اطمینان داشتند که وی از همراهان ابو سفیان بوده است، ولی غلام از قرشیان و سرانشان که برون آمده بودند سخن میکرد و خبر راست میگفت، ولی آنها این خبر را خوش نداشتند و از کاروان ابو سفیان و همراهان وی خبر میجستند و پیمبر همچنان به نماز بود و رکوع
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 946
و سجود میکرد و میدید که با غلام چه میکنند و چون میگفت که قرشیان آمدهاند او را میزدند و تکذیب میکردند و میگفتند: ابو سفیان و یاران او را مکتوم میداری و غلام از آنها خبر نداشت که از آبگیران قریش بود، اما وقتی او را زدند و از ابو سفیان و یاران وی پرسیدند، گفت: «بله این ابو سفیان است» اما کاروان از آنجا گذشته بود، چنانکه خداوند عز و جل فرماید:
«إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ الدُّنْیا وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوی وَ الرَّکْبُ أَسْفَلَ مِنْکُمْ، وَ لَوْ تَواعَدْتُمْ لَاخْتَلَفْتُمْ فِی الْمِیعادِ، وَ لکِنْ لِیَقْضِیَ اللَّهُ أَمْراً کانَ مَفْعُولًا» [1] یعنی: هنگامی که شما بر کناره نزدیک بودید و آنها بر کناره دور بودند و کاروان دور از شما بود اگر وعده کرده بودید در (وصول به) میعادگاه اختلاف مییافتید (و به موقع نمیرسیدید) ولی (چنین شد) تا خدا کاری را که انجام شدنی بود، به پایان برد.
«و چنان بود که وقتی غلام میگفت قرشیان آمدهاند، او را میزدند و چون میگفت: «این ابو سفیان است» دست از او باز میداشتند و چون پیمبر رفتار آنها را بدید از نماز چشم پوشید و گفت: «قسم به آنکه جان من به فرمان اوست وقتی راست گوید او را میزنید و چون دروغ گوید دست از او باز میدارید.» گفتند: «میگوید که قرشیان آمدهاند،» گفت: «راست میگوید: قریش برای حفظ کاروان خویش آمدهاند» «آنگاه غلام را بخواست و از او پرسش کرد و او از قریش خبر داد و گفت:
«از ابو سفیان خبر ندارم» پیمبر پرسید: «شما قرشیان چند است.» غلام گفت: «نمیدانم، خیلی زیادند.» گویند: پیمبر پرسید: «پریشب کی به آنها غذا داد؟» و غلام یکی را نام
______________________________
[1] انفال: 42
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 947
برد.
آنگاه پیمبر پرسید: «چند شتر کشت؟» غلام گفت: «نه شتر» سپس پرسید: «دیشب کی به آنها غذا داد؟» و غلام یکی را نام برد.
پیمبر پرسید: «چند شتر برای آنها کشت؟» غلام گفت: «ده شتر» پیمبر گفت: «شمار قوم میان نهصد و هزار است»، و جمع قرشیان نهصد و پنجاه کس بود.
«پس از آن پیمبر برفت و بر چاه بدر فرود آمد و حوضها را از آب پر کردند و یاران خود را در آنجا بصف کرد تا قرشیان بیامدند و هماندم که پیمبر خدا به بدر رسید گفت: «اینجا قتلگاه آنهاست.» «و چون قرشیان بیامدند، دیدند که پیمبر از پیش آنجا فرود آمده و پیمبر گفت:
«خدایا این قرشیان با جماعت و غرور خویش به جنگ تو و تکذیب پیمبرت آمده، خدایا وعده خویش را وفا کن» «و چون قرشیان در رسیدند پیش روی آنها رفت و خاک به چهرههاشان پاشید.
خدایا وعده خویش را وفا کن» «و چون قرشیان در رسیدند پیش روی آنها رفت و خاک به چهرههاشان پاشید و خدا منهزمشان کرد.
«و چنان بود که پیش از رو به رو شدن قرشیان با پیمبر خدای ابو سفیان کس فرستاده بود که بازگردید و کاروان ابو سفیان به جحفه رسیده بود.
«ولی قرشیان گفتند: «به خدا بازنگردیم تا به بدر فرود آییم و سه روز به آنجا بمانیم و مردم حجاز ما را بهبینند که هر که از عربان ما را بهبیند جرئت جنگ ما نیارد و خدای تعالی در این باره فرمود:
«کَالَّذِینَ خَرَجُوا مِنْ دِیارِهِمْ بَطَراً وَ رِئاءَ النَّاسِ وَ یَصُدُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ وَ اللَّهُ
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 948
بِما یَعْمَلُونَ مُحِیطٌ [1]» یعنی: آن کسان که برای خودنمایی و ریای مردم از دیار خویش برون شدهاند و از راه خدا باز میدارند و خدا به اعمالی که میکنند احاطه دارد.
«و چون با پیمبر مقابل شدند خدا پیمبر خویش را ظفر داد و سران کفر را زبون کرد و دل مسلمانان را خنک کرد.» از علی علیه السلام روایت کردهاند که چون به مدینه آمدیم از میوههای آن بخوردیم و به ما نساخت و بیمار شدیم و پیمبر از بدر خبر میگرفت و چون خبر آمد که مشرکان پیش آمدند پیمبر سوی بدر روان شد و بدر چاهی بود و در آنجا دو مرد یافتیم که یکی قرشی بود و دیگری غلام عقبة بن ابی معیط بود، و قرشی بگریخت ولی غلام عقبه را بگرفتیم و از او میپرسیدیم: «شمار قوم چند است؟» میگفت: «بسیارند و بسیار نیرومندند.» و چون چنین میگفت مسلمانان او را میزدند، پس از او پیش پیمبر خدا بردیم و او کوشید بداند که شمار قوم چند است، اما غلام نگفت.
سپس پیمبر خدا پرسید: «هر روز چند شتر میکشند؟» گفت: «ده شتر.» پیمبر گفت: «شمارشان هزار است.» و شبانگاه بارانی زد و زیر درختان و سپرها پناه بردیم و پیمبر همچنان به دعا بود و میگفت: «خدایا اگر این گروه هلاک شود کس در زمین پرستش تو نکند.» و صبحگاهان ندای نماز داد و مردم از زیر درختان و سپرها بیامدند و پیمبر با ما نماز کرد و کسان را به پیکار ترغیب کرد، آنگاه گفت: «جماعت قریش بر کناره این کوهند و چون قرشیان نزدیک شدند و ما صف بستیم یکی از آنها را دیدم که بر شتری سرخ در میان جمع میرفت.
______________________________
[1] انفال: 47
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 949
گوید: پیمبر خدای به من گفت: «از حمزه بپرس سوار شتر سرخ کیست و چه میگوید؟» و این سخن از آن رو گفت که حمزه از همه به گروه مشرکان نزدیکتر بود.
آنگاه پیمبر گفت: «اگر در میان قوم کسی طرفدار خیر باشد همین سوار شتر سرخ است.» و حمزه بیامد و گفت: «وی عتبة بن ربیعه است که مخالف جنگ است و میگوید: اینان گروهی از جان گذشتهاند که آسان بر آنها دست نمییابید ای قوم گناه را به گردن من بار کنید و بگویید عتبة بن ربیعه بترسید و میدانید که من از شما ترسوتر نیستم.» گوید: و ابو جهل این بشنید و گفت: «چرا این سخن میگویی بخدا اگر کسی جز تو چنین میگفت سزایش را میدادم، حقا که سینه و شکمت از ترس مالا مال شده است.» عتبه گفت: «عیب من میگویی تو که نشیمنت را زرد کردهای، امروز خواهی دانست که کدام یک از ما ترسوتر است.» گوید: و عتبة بن ربیعه و برادرش شیبة بن ربیعه و پسرش ولید از روی حمیت به میدان آمدند و هماورد خواستند و شش تن از جوانان انصار سوی آنها شدند و عتبه گفت: «ما اینها را نمیخواهیم، باید عموزادگان ما بنی عبد المطلب به جنگ ما بیایند.» پیمبر گفت: علی و حمزه و عبیدة بن حارث برخیزید و خدا عتبه بن ربیعه و شیبة بن ربیعه و ولید بن عتبه را بکشت و عبیدة بن حارث زخمدار شد و هفتاد کس از آنها را بکشتیم و هفتاد اسیر گرفتیم.
گوید: و یکی از انصار عباس بن عبد المطلب را که اسیر کرده بود پیش پیمبر آورد، عباس گفت: «ای پیمبر بخدا این شخص مرا اسیر نکرد بلکه مردی دلیر و نکو روی بود که بر اسبی ابلق سوار بود و او را میان جماعت نمیبینم»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 950
انصاری گفت: «من او را اسیر کردهام.» پیمبر صلی الله علیه و سلم گفت: «خداوند فرشتهای را به کمک تو فرستاد.» علی گوید: «از بنی عبد المطلب عباس و عقیل و نوفل بن حارث اسیر شدند.» و هم علی گوید: «به روز بدر که آماده جنگ شدیم در پناه پیمبر خدا بودیم و از همه ما دلیرتر بود و هیچیک از ما به دشمن از او نزدیکتر نبود.» و هم او گوید: «به روز بدر سواری به جز مقداد بن اسود میان ما نبود و همه خفته بودیم به جز پیمبر که کنار درختی ایستاده بود و تا صبح نماز میخواند و دعا میکرد.» محمد بن اسحاق گوید: «کاروان ابو سفیان که از شام میآمد، سی یا چهل کس از قرشیان را به همراه داشت که مخرمة بن نوفل و عمرو بن عاص از آن جمله بودند.
عبد الله بن عباس گوید: وقتی پیمبر خبر یافت که کاروان ابو سفیان از شام باز میگردد به مسلمانان گفت: «این کاروان قریش است که اموالشان را همراه دارد، بروید شاید خدا آنرا غنیمت شما کند و بعضی روان شدند و بعضی سستی کردند که گمان نداشتند جنگ میشود.» گوید: ابو سفیان مراقب اخبار بود که بر اموال کاروان بیمناک بود و یکی از کاروانیان به او خبر داد که محمد یاران خویش را بر ضد تو و کاروان به راه انداخته و او محتاط شد و ضمضم بن عمرو غفاری را اجیر کرد و سوی مکه فرستاد و گفت قرشیان را برای حفظ اموالشان راهی کند و بگوید که محمد و یارانش سر تعرض کاروان دارند و ضمضم شتابان سوی مکه رفت.
گوید: سه روز پیش از رسیدن ضمضم عاتکه دختر عبد المطلب خوابی دید که سخت بترسید و کس به طلب برادر خود عباس بن عبد المطلب فرستاد و بدو گفت:
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 951
«برادر دیشب خوابی دیدم که سخت بیمناکم و میترسم که شر و بلیهای به قوم تو رسد، آنچه را با تو میگویم مکتوم دار.» عباس گفت: «به خواب چه دیدی؟» عاتکه گفت: «به خواب دیدم که سواری بر شتر بیامد و به دره مکه ایستاد و بانگ زد: ای مردم سنگستان سه روز دیگر سوی قتلگاه خویش شتابید. و مردم بدور وی فراهم شدند آنگاه سوی مسجد رفت و مردم از دنبال وی برفتند. در آن هنگام با شتر خویش بالای کعبه نمودار شد و باز بانگ زد مردم سنگستان سه روز دیگر سوی قتلگاه خویش شتابید. آنگاه با شتر خویش بالای ابو قیس نمودار شد و بانگ زد و همان سخن گفت، پس از آن سنگی برگرفت و رها کرد که همچنان بیامد تا به پایین کوه رسید و درهم شکست و پارههای آن به همه خانههای مکه رسید.» عباس گفت: «بخدا این رؤیا را مکتوم دار و به هیچکس مگوی» پس از آن عباس برفت و ولید بن عتبة بن ربیعه را که دوست وی بود بدید و خواب عاتکه را برای وی نقل کرد و گفت آنرا مکتوم دارد. ولید نیز خواب را برای پدر خویش عتبة نقل کرد و قصه شایع شد و قرشیان از آن سخن آوردند.
عباس گوید: صبحگاهان به طواف کعبه بودم و ابو جهل بن هشام با جمعی از قرشیان نشسته بودند و از خواب عاتکه سخن داشتند، و چون ابو جهل مرا بدید گفت: «ای ابو الفضل وقتی طواف به سر بردی، پیش ما بیا.» گوید: «و چون طواف به سر بردم، پیش وی شدم و با آنها بنشستم.» ابو جهل گفت: «ای بنی عبد المطلب این پیمبر زن از کی میان شما پیدا شد؟» گفتم: «مقصود چیست؟» گفت: «خوابی که عاتکه دیده است؟»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 952
گفتم: «چه خوابی دیده است؟» گفت: «ای بنی عبد المطلب، این بس نبود که مردان شما پیمبری کنند که زنان شما نیز پیمبر شدهاند، عاتکه میگوید در خواب دیده که یکی گفته سه روز دیگر به قتلگاه خود بشتابید، ما سه روز صبر میکنیم. اگر آنچه عاتکه گفته است باشد، رخ میدهد، و اگر از پس از سه روز چیزی نباشد نامهای مینویسیم که شما دروغگوترین خاندان عربید.» عباس گوید: بخدا چندان سخن نکردم و قضیه را انکار کردم و گفتم عاتکه چنین خوابی ندیده است پس از آن متفرق شدیم و شبانگاه همه زنان بنی عبد المطلب پیش من آمدند و گفتند: «به این فاسق بدنهاد اجازه دادید به مردان شما ناسزا گوید و اکنون به زنان ناسزا گفت و تو شنیدی و غیرت نیاوردی» عباس گوید: گفتم: «بخدا چنین بود و چندان سخن نکردم بخدا بار دیگر سوی او روم و اگر تکرار کرد سزایش بدهم.» گوید: صبحگاه روز سوم خواب عاتکه، تند خوی و خشمگین بودم و پنداشتم که فرصتی از دست رفته و میخواستم آنرا به دست آورم، و سوی مسجد شدم و ابو جهل را دیدم و سوی او میرفتم که چیزی از آن باب بگوید و با او درافتم و او مردی سبک و پررو و بد زبان و بد چشم بود و دیدمش که شتابان سوی در مسجد رفت و با خویش گفتم ملعون از بیم ناسزا شنیدن این همه شتاب میکند.
گوید: اما او صدای ضمضم بن عمرو غفاری را شنیده بود و من نشنیده بودم که در دل دره بر شتر خویش ایستاده بود و بینی شتر را بریده بود و جهاز آنرا وارونه کرده بود و پیراهن خویش دریده بود و بانگ میزد: «خطر، خطر، اموال شما که همراه ابو سفیان است در خطر محمد و یاران اوست و بیم دارم بدان نرسید، کمک، کمک.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 953
گوید: و من از او به حادثه مشغول بودم و او از من مشغول بود و مردم با عجله آماده شدند و میگفتند: «مگر محمد و یاران او پنداشتهاند که این کاروان نیز چون کاروان ابن حضرمی است، هرگز! خواهد دانست که چنین نیست» و هر که بیرون شدن نتوانست یکی را به جای خود برای فرستادن آماده کرد و همه قرشیان برون شدند و از سران قوم کس به جای نماند مگر ابو لهب بن عبد المطلب که به جا ماند و عاص بن هشام ابن مغیره را به جای خویش فرستاد که چهار هزار درم از او طلب داشت و عاص مفلس شده بود و او را اجیر کرد که بدهی او را ببخشد و عاص به جای او رفت و ابو لهب به جای ماند.
عبد الله بن ابی نجیح گوید: امیة بن خلف که پیری والا قدر و سنگین بود آهنگ ماندن داشت، و هنگامی که در مسجد میان قوم نشسته بود عقبة بن ابی معیط با آتشدانی که آتش و بوی خوش داشت برفت و آتشدان را پیش او نهاد و گفت: «ای ابو علی بخور بسوز که از زنانی».
امیه گفت: «خدایت زشت دارد که چیزی زشت آوردهای».
گوید: «و امیه آماده شد و با قوم برون شد.» و چون قرشیان آماده شدند و میخواستند حرکت کنند، جنگی را که میان آنها و بنی بکر بن عبد مناة رفته بود به یاد آوردند و گفتند: «میترسیم از پشت سر به ما بتازند.» ابن اسحاق گوید: در این هنگام ابلیس به صورت سراقة بن جعشم مدلجی که از اشراف کنانه بود نمودار شد و گفت: «مطمئن باشید که از طرف کنانه بدی به شما نمیرسد، و قوم شتابان روان شدند.» ابو جعفر گوید: پیمبر روز سوم ماه رمضان با سیصد و ده و چند مرد از یاران خویش بیرون شد و در شماره بیشتر از ده اختلاف هست، بعضی گفتهاند سیصد و سیزده کس بودند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 954
براء گوید ما همیشه میگفتیم که اصحاب بدر بشمار اصحاب طالوت، یعنی سیصد و سیزده کس بودند که از نهر گذشتند.
از ابن عباس روایت کردهاند که به روز بدر مهاجران هفتاد و هفت کس بودند و انصار دویست و سی و شش کس بودند و پرچمدار پیمبر خدا علی بن ابی طالب علیه السلام بود و پرچمدار انصار سعد بن عباده بود.
بعضی دیگر گفتهاند که بدریان سیصد و چهارده کس بودند که حضور داشتند یا از غنیمت نصیب بردند. بعضی دیگر گفتهاند سیصد و هیجده کس بودند ولی غالب گذشتگان گفتهاند که سیصد و ده و چند کس بودند.
از سدی روایت کردهاند که طالوت با سیصد و ده و چند کس از نهر گذشت، به شمار جنگاوران بدر.
و هم از قتاده روایت کردهاند که به روز بدر سیصد و ده و چند کس با پیمبر بودند.
ابن اسحاق گوید: چند روز از رمضان رفته بود که پیمبر با اصحاب خویش بیرون شد و قیس بن ابی صعصعه برادر تنی مازن بن نجار را بر دنباله گماشت و چون به نزدیک صفراء رسید بسبس بن عمرو جهنی و عدی بن ابی الزغبای جهنی را به جستجوی خبر درباره کاروان ابو سفیان سوی بدر فرستاد، پس از آن پیمبر به راه افتاد و آنها را از پیش فرستاده بود و چون به صفراء رسید که دهکدهایست میان دو کوه، از نام دو کوه پرسید گفتند: یکی مسلح است و دیگری مخری و از مردم دهکده پرسید گفتند: بنی النار و بنو حراق که دو تیره از قبیله غفارند، و پیمبر دو کوه و عبور از میان آنرا خوش نداشت، و به نام دو کوه و مردم آنجا فال بد زد و دو کوه را با صفرا به سمت چپ نهاد و از سمت راست سوی وادی ذفران رفت و هنگامی که از آنجا برون میرفت خبر آمد که قرشیان برای حفظ کاروان آمدهاند. پیمبر با کسان مشورت کرد و خبر آمدن قریش را بگفت و ابو بکر رضی الله عنه برخاست و
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 955
سخن گفت و نکو گفت. پس از آن عمرو بن خطاب برخاست و سخن گفت و نکو گفت، پس از آن مقداد بن عمرو برخاست و گفت: «ای پیمبر خدای، آنچه را خدای فرمان داده کار بند که ما با توایم و چون بنی اسرائیل که به موسی گفتند، نخواهیم گفت که برو همراه خدایت جنگ کن که ما اینجا نشستهایم بلکه گوییم برو همراه خدایت جنگ کن که ما همراه شما جنگ میکنیم، قسم به خدایی که ترا به حق مبعوث کرده اگر ما را تا برک الغماد، یعنی حبشه، بری در مقابل آن پیکار کنیم تا بدان دست یابی.» و پیمبر سخن خوش گفت و برای او دعای خیر کرد.
عبد الله بن مسعود گوید: «مقداد را در وضعی دیدم که به جای وی بودن را از داشتن همه جهان بیشتر دوست داشتم وی مردی دلیر بود و گونههای پیمبر از خشم سرخ شده بود که مقداد پیش وی آمد و گفت: «ای پیمبر خدا خوشدل باش که ما چنانکه بنی اسرائیل به موسی گفتند به تو نخواهیم گفت برو همراه خدایت جنگ کن که ما اینجا نشستهایم بلکه قسم به خدایی که ترا به حق مبعوث کرده پیش رو و پشت سر و راست و چپ تو هستیم تا فیروز شوی.» ابن اسحاق گوید: پس از آن پیمبر خدای گفت: «ای مردم، رای دهید.» و مقصودش انصار بودند، از آن رو که آنها بیشتر بودند و هم به سبب آنکه وقتی در عقبه با او بیعت کرده بودند گفته بودند: «ای پیمبر خدا ما برای حفظ تو تکلیفی نداریم تا به محل ما رسی و چون آنجا رسیدی در پناه مانی و ترا چون زن و فرزند خویش حفظ میکنیم.» پیمبر بیم داشت که انصار یاری او را در مقابل دشمنی که به مدینه هجوم آرد در عهده خویش شمارند و نباید آنها را سوی دشمن ببرد.
و چون پیمبر این سخن بگفت، سعد بن معاذ گفت: «ای پیمبر خدا گویی نظر با ما داری؟»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 956
پیمبر گفت: «آری» سعد گفت: «ما به تو ایمان آوردیم و تصدیقت کردیم و شهادت دادیم که دین تو حق است، و عهد و پیمان کردیم که مطیع تو باشیم اکنون هر کجا اراده فرمایی برو، قسم به خدایی که ترا به حق فرستاده اگر ما را سوی دریا ببری و در آن فرو روی ما نیز با تو فرو شویم و هیچکس از ما باز نماند، از مقابله با دشمن باک نداریم و به هنگام جنگ صبوریم و به هنگام برخورد راست گفتاریم، شاید از رفتار ما خرسند شوی، به برکت خدای ما را پیش ببر.» پیمبر از گفتار سعد خرسند شد و نیرو گرفت، آنگاه گفت: «به برکت خدای روان شوید که خدای یکی از دو گروه را به من وعده داده و گویی هم اکنون قتلگاه قوم را میبینم.» پس از آن پیمبر خدای از ذفران حرکت کرد و برفت تا نزدیک بدر فرود آمد و با یکی از یاران خود برنشست و پیش یکی از پیران عرب بایستاد و از او پرسید که درباره قریش و محمد و یاران او چه شنیده است؟
پیر گفت: «تا نگویید از کجایید به شما نگویم.» پیمبر گفت: «وقتی به ما گفتی ما نیز بگوییم.» پیر گفت: «شنیدهام که محمد و یاران وی فلان روز حرکت کردهاند و اگر این خبر راست باشد اکنون در فلان مکانند، و مکانی را که پیمبر در آنجا فرود آمده بود نام برد، و نیز شنیدهام که قریش فلان روز بیرون آمدهاند، و اگر این خبر راست باشد اکنون در فلان مکانند، و مکانی را که قرشیان در آنجا بودند نام برد. و چون این سخنان به سر برد گفت: «شما از کجایید؟» پیمبر گفت: «ما از آبیم» و برفت و پیر میگفت: «از کدام آب؟ از آب عراق؟» آنگاه پیمبر پیش اصحاب بازگشت و شبانگاه علی بن ابی طالب و زبیر بن
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 957
عوام و سعد بن ابی وقاص را با چند تن دیگر از یاران خویش را به جستجوی خبر سوی چاه بدر فرستاد، و چنانکه در روایت ابن اسحاق هست به آبگیران قریش برخوردند که اسلم، غلام بنی الحجاج، و عریض ابو یسار، غلام بنی العاص، جزو آنها بودند و هر دو را پیش پیمبر آوردند. پیمبر به نماز بود، و از آنها پرسش کردند و دو غلام گفتند: «ما آبگیران قریشیم، ما را فرستادهاند که برای آنها آب ببریم.» قوم خبر آنها را خوش نداشتند و امید داشتند که از کاروان ابو سفیان باشند و آنها را زدند تا گفتند: «ما از کاروان ابو سفیانیم و دست بداشتند.» پیمبر رکوع کرد و دو سجده به جا آورد و سلام نماز ادا کرد و گفت: «وقتی راست گویند میزنیدشان و وقتی دروغ گویند دست از آنها میدارید، بخدا آنها از آن قریشند.» سپس گفت: «به من بگویید قرشیان کجا هستند؟» دو غلام پاسخ دادند: «پشت این تپهاند.» پیمبر گفت: «قرشیان چقدرند؟» گفتند: «خیلی زیادند.» پیمبر گفت: «شمارشان چند است؟» گفتند: «ندانیم.» پیمبر گفت: «هر روز چند شتر میکشند؟» گفتند: «ندانیم.» پیمبر گفت: «هر روز چند شتر میکشند؟» گفتند: «یک روز نه شتر و یک روز ده شتر.» پیمبر گفت: «ما بین نهصد و هزارند.» پس از آن پرسید: «از اشراف قریش کی با آنهاست؟» گفتند: «عتبة بن ربیعه و شیبة بن ربیعه و ابو البختری ابن هشام و حکیم بن حزام و نوفل بن خویلد و حارث بن عامر بن نوفل و طعیمة بن عدی و نضر بن حارث
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 958
ابن کلده و زمعة بن اسود و ابو جهل بن هشام و امیة بن خلف و نبیه و منبه پسران حجاج و سهیل بن عمرو عمرو بن عبد ود.» پیمبر رو به کسان کرد و گفت: «مکه پارههای جگر خود را سوی شما انداخته است.» گویند: بسبس بن عمرو و عدی بن ابی الزغباء برفتند تا در بدر فرود آمدند و شتران خویش را کنار تپهای نزدیک آب بخوابانیدند و دلوی برگرفتند که آب برآرند و مجدی بن عمرو جهنی بر لب آب بود و عدی و بسبس شنیدند که کنیزی بر لب آب از کنیز دیگر قرض خویش میخواست و کنیز بدهکار میگفت: «فردا یا پس فردا کاروان میرسد و من برای آنها کار میکنم و قرض ترا میدهم.» مجدی گفت:
«راست میگویی» و آنها را جدا کرد.
و چون عدی و بسبس این سخنان بشنیدند بر شتران خویش نشستند و پیش پیمبر رفتند و آنچه را شنیده بودند با وی بگفتند.
ابو سفیان از روی احتیاط پیش از کاروان بیامد تا لب آب رسید و از مجدی بن عمرو پرسید: «آیا کسی را ندیدی؟» مجدی جواب داد: «کسی را که مظنون باشد ندیدم اما دو سوار دیدم که شتران خویش را پهلوی این تپه خوابانیدند و آب گرفتند و رفتند.» ابو سفیان به خفتن گاه شتران رفت و از پشگل آن برگرفت و بشکست که هسته در آن بود و گفت: «بخدا این علوفه یثرب است.» و شتابان سوی یاران خود رفت و کاروان را از راه بگردانید و راه ساحل گرفت و بدر را به سمت چپ نهاد و برفت تا دور شد.
پس از آن قرشیان بیامدند و در جحفه فرود آمدند، و جهیم بن صلت بن مخرمة بن مطلب بن عبد مناف خوابی دید و گفت: «در میان خواب و بیداری اسب سواری را دیدم که بیامد و شتری همراه داشت و گفت: عتبة بن ربیعة و شیبة بن ربیعه و ابو الحکم
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 959
ابن هشام و امیة بن خلف و فلان و فلان (و نام کسانی را که به روز بدر کشته شدند یاد کرد) کشته شدند آنگاه ضربتی بر گردن شتر خویش زد و آنرا در اردو رها کرد و خیمهای نماند که چیزی از خون شتر بدان نرسید.» گوید: و خبر به ابو جهل رسید و گفت: «این نیز پیمبر دیگری از بنی عبد المطلب است که فردا بداند که وقتی رو به رو شدیم مقتول کیست.» و چون ابو سفیان کاروان را از خطر جسته دید کس پیش قرشیان فرستاد که شما برای حمایت کاروان و مردان و اموال خویش برون شدهاید بازگردید که خدا آنرا نجات داد.
اما ابو جهل گفت: «بخدا باز نگردیم تا به بدر برسیم و سه روز آنجا بمانیم و شتر بکشیم و غذا بدهیم و شراب بنوشانیم و کنیزکان دف بزنند و عربان بشنوند و مهابت ما را به دل گیرند، برویم!» بدر جایی بود که هر سال عربان بازاری آنجا بپا میکردند.
اخنس بن شریق هم پیمان بنی زهره در جحفه بآنها گفت: «ای بنی زهره خدا اموال شما را نجات داد و یار شما مخرمة بن نوفل نیز نجات یافت، شما آمده بودید که او و مالش را حفظ کنید، گناه این ترس را به گردن من نهید و باز گردید و به سخن ابو جهل گوش مدهید.» و زهریان بازگشتند و هیچکس از آنها در بدر حاضر نبود که قوم از اخنس اطاعت میکردند. از همه تیرههای قریش کسانی ببدر آمده بودند به جز بنی عدی بن کعب که کس از آنها نیامده بود بنی زهره نیز با اخنس بن شریق بازگشتند و از این دو قبیله کس در بدر نبود.
آنگاه قرشیان به راه افتادند و چنان شد که میان طالب بن ابی طالب که همراه قوم بود و بعضی از قرشیان گفتگویی رفت و گفتند: «بخدا ای بنی هاشمیان اگر چه با ما آمدهاید اما دانیم که دل شما با محمد است» و طالب نیز سوی مکه
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 960
بازگشت.
ابو جعفر گوید: به گفته ابن کلبی طالب بن ابی طالب با مشرکان به بدر آمد و نابدلخواه آمده بود و او را در میان کشتگان یا اسیران نیافتند و پیش کسان خود نیز بازنگشت.
ابن اسحاق گوید: قرشیان برفتند تا نزدیک بدر فرود آمدند و خدا بارانی فرستاد و زمین که سست بود ترشد و پیمبر و یاران او از رفتن باز نماندند ولی جای قرشیان چنان شد که از رفتن بماندند و پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم زودتر از آنها به آب رسید و بر لب بزرگترین چاه بدر فرود آمد.
گوید: حباب بن منذر بن جموح گفت: «ای پیمبر خدای! خدای ترا در این جای فرود آورد که نباید جلوتر یا عقبتر رفت، یارای است و جنگ و خدعه.» پیمبر فرمود: «رای است و جنگ و خدعه.» حباب گفت: «ای پیمبر خدای، اینجا نباید ماند، مردم را بر سر چاهی که به قرشیان نزدیکتر است فرود آر و چاههای دیگر را کور کنند و بر سر آن چاه حوضی بساز و پر از آب کن. با آنها جنگ میکنیم و ما آب داریم و آنها ندارند.» پیمبر خدای گفت: «رای درست اینست.» و با کسان برفت تا به چاه نزدیک قرشیان رسید و آنجا فرود آمد و بفرمود تا چاهها را کور کردند و حوضی بر آن چاه بساختند و از آب پر کردند و ظرف در آن انداختند.» گوید: سعد بن معاذ گفت: «ای پیمبر خدای سایبانی از شاخه درختان برای تو بسازیم که آنجا باشی و مرکبهای تو آماده باشد و به مقابله دشمن رویم اگر خدا ما را فیروزی داد و بر دشمن چیره شدیم که به مقصود رسیدهایم و اگر کار صورت دیگر داشت بر مرکب خویش نشینی و به آن گروه از قوم ما که به جا ماندهاند ملحق شوی که بسیار کسان به جای ماندهاند که مانند ما دوستدار تواند و اگر گمان میبردند که جنگی هست به جای نمیماندند، آنها به حمایت تو برخیزند
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 961
و نیکخواهی کنند و همراه تو جهاد کنند.» و پیمبر خدا ستایش او گفت و دعای خیر کرد.
پس از آن برای پیمبر خدا سایبانی ساختند که در آنجا بماند.
صبحگاهان قرشیان حرکت کردند و آمدند و چون پیمبر آنها را بدید که از جانب تپه پیش میآمدند گفت: «خدایا این قریش با کبر و فخر خویش آمده تا با تو دشمنی کند و پیمبرت را تکذیب کند، خدایا فیروزی موعود را عطا کن، خدایا سزایشان بده.» و چون پیمبر عتبة بن ربیعه را در میان قوم بدید که بر شتری سرخ سوار بود گفت: «اگر خیری پیش یکی از آنها باشد پیش صاحب شتر سرخ است که اگر اطاعت وی کنند به راه صواب روند.» و چنان بود که خفاف بن ایماء غفاری یا پدرش ایماء وقتی قرشیان از نزدیک وی میگذشتند پسر خویش را با چند شتر بفرستاد که شتران را به آنها هدیه داد و گفت: «اگر خواهید شما را با سلاح و مرد مدد کنم» و قرشیان به او پیغام دادند اگر با خویشان نیکی کنی تکلیف خویش ادا کردهای که بخدا اگر با مردم جنگ داشته باشیم در قبال آنها زبون نیستیم، اما اگر چنانکه محمد میگوید جنگ ما با خدا باشد هیچکس تاب خدای نیارد.» و چون کسان فرود آمدند گروهی از قرشیان به نزد حوض پیمبر آمدند که فرمود: «بگذاریدشان.» و هر که از آنها آب نوشید آن روز کشته شد مگر حکیم بن حزام که کشته نشد و بر اسب خود جان به در برد و پس از آن مسلمان شد و مسلمانی ثابت قدم بود و وقتی قسم سخت میخواست خورد میگفت: «قسم به آنکه روز بدر مرا نجات داد».
ابن اسحاق گوید: وقتی قرشیان قرار گرفتند عمیرة بن وهب جمحی را فرستادند و گفتند: «ببین یاران محمد چقدرند؟» و او با اسب خویش دور اردو
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 962
بگشت و بازگشت و گفت: «سیصد کسند، اندکی کمتر یا بیشتر ولی بگذارید ببینم آیا کمینی یا مددی دارند.» گوید: آنگاه مسافتی دور برفت و چیزی ندید و بازگشت و گفت: «چیزی ندیدم اما کسانی دیدم که جز شمشیرهای خود تکیهگاهی ندارند و یکی از آنها کشته نشود مگر آنکه یکی از شما را بکشد و اگر به شمار خویش از شما بکشند دیگر زندگی چه فایده دارد، اکنون در کار خویش بنگرید.» حکیم بن حزام چون این سخن بشنید به راه افتاد و پیش عتبة بن ربیعه رفت و گفت «ای ابو الولید اکنون تو سالار قریشی که اطاعت تو میکنند، کاری کن که تا آخر روزگار ترا به نیکی یاد کنند.» عتبه گفت: «چه کنم؟» حکیم گفت: «مردم را بازگردان و خونبهای عمرو بن حضرمی هم پیمان خویش را به گردن بگیر.» عتبه گفت: «چنین میکنم و تو شاهد باش، وی هم پیمان من بوده و خونبهایش و خسارت مالش به عهده من است، پیش ابن حنظلیه برو که هیچکس جز او مخالفت نمیکند.» منظورش ابو جهل بود.
سعید بن مسیب گوید: ما به نزد مروان بن حکم بودیم که حاجب وی بیامد و گفت: «ابو خالد حکیم بن حزام برد است.» مروان گفت: «بیاید.» و چون حکیم بن حزام بیامد مروان بدو گفت: «خوش آمدی نزدیک بیا» و صدر مجلس را برای وی خالی کرد که میان مروان و متکا نشست. آنگاه مروان روی بدو کرد و گفت: «قصه بدر را برای ما بگوی» حکیم گفت: «چون به جحفه فرود آمدیم یکی از قبایل قریش بازگشت و هیچکس از آنها در بدر نبود، آنگاه سوی بدر رفتیم و به نزدیک تپهای که خدا در
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 963
قرآن یاد کرده فرود آمدیم و من پیش عتبة بن ربیعه رفتم و گفتم: «ای ابو الولید میخواهی که مادام العمر شرف این روز از آن تو باشد؟» گفت: «چه کنم؟» گفتم: «این قوم خون ابن حضرمی را از محمد میخواهند و او هم پیمان تو بوده، خونبهای او را به گردن بگیر و مردم را بازگردان.» عتبه گفت: «این کار با تو، من خونبها را به گردن میگیرم، پیش ابن حنظلیه برو- مقصودش ابو جهل بود- و بگو جماعت خویش را از جنگ عموزادهات بر میگردانی؟» و من پیش ابو جهل رفتم که جماعتی پیش روی و پشت سر او بودند و برادر ابن حضرمی مقتول، بالای سرش ایستاده بود و میگفت: «من پیمان خویش را از عبد شمس بریدم و با بنی مخزوم پیمان کردم.» و با ابو جهل گفتم: «عتبة بن ربیعه میگوید:
آیا جمع خود را از جنگ عموزادهات باز میگردانی.» ابو جهل گفت: «کس جز تو نداشت که بفرستد؟» گفتم: «نه، و من فرستاده کسی جز او نمیشوم» گوید: پس از آن بیرون آمدم و پیش عتبه رفتم که ببینم چه خبر است؟ و عتبه بر ایماء بن رخصه غفاری تکیه داده بود و او ده شتر به قرشیان هدیه داده بود، در این وقت ابو جهل بیامد و آثار شر از چهرهاش نمایان بود و به عتبه گفت: «سخت ترسیدهای» عتبه گفت: «خواهی دید.» ابو جهل شمشیر کشید و به اسب خویش زد و ایماء بن رخصه گفت: «فال نیکی نیست و جنگ آغاز شد.» ابن اسحاق گوید: آنگاه عتبة بن ربیعه به سخن ایستاد و گفت: «ای مردم قریش از زد و خورد با محمد و یاران وی چه سود میبرید به خدا اگر بر او ظفر یابید،
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 964
پیوسته یکی به دیگری نگرد که دیدن او را خوش ندارد که عموزاده یا خالهزاده یا یکی از قبیله او را کشته است، بازگردید و محمد را با دیگر عربان واگذارید، اگر او را از میان برداشتند همانست که خواهید و اگر کار صورت دیگر گرفت با وی در نیاویخته باشید.» حکیم بن حزام گوید: من سوی ابو جهل رفتم و دیدم که زرهای از کیسه چرمین درآورده برای پوشیدن آماده میکند، و بدو گفتم: «ای ابو الحکم عتبه مرا پیش فرستاده و چنین و چنان پیغام داده است.» ابو جهل گفت: «بخدا از دیدن محمد و یاران او ترسیده است، هرگز برنگردیم تا خدا میان ما و محمد و یاران او داوری کند، عتبه این سخنان از دل نمیگوید بلکه محمد و یارانش را دیده که شتر میخورند و پسرش نیز با آنهاست و میترسد او را بکشند.» آنگاه ابو جهل کس پیش عامر بن حضرمی فرستاد که اینک که انتقام تو نزدیک است هم پیمان تو میخواهد مردم را بازگرداند، برخیز و کشته شدن برادر را یاد کن.
عامر بن حضرمی برخاست و برهنه شد و فریاد زد: «وای عمرو من، وای عمرو من» و آتش جنگ افروخته شد و رشته آشتی برید و کار شر بالا گرفت و رای صوابی که عتبه مردم را بدان میخواند به تباهی کشید.
و چون عتبة بن ربیعه شنید که ابو جهل میگوید عتبه ترسیده است، گفت:
«این که نشیمن خود را زرد کرده خواهد دید کی ترسیده من یا او» آنگاه خودی خواست که به اندازه سر وی باشد اما در همه سپاه چنان خودی نبود که سر او بزرگ بود و چون چنین دید حولهای به سر بست.
اسود بن عبد الاسد مخزومی که مردی شرور و بدخوی بود برفت و گفت:
«با خدا پیمان میکنم که از حوضشان بنوشم و آنرا ویران کنم یا کشته شوم و حمزة
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 965
ابن عبد المطلب به مقابله وی آمد و در نزدیکی حوض ضربتی زد و پای او را از نیمه ساق ببرید و او به پشت افتاد و خون از پایش روان بود، اما خود را به سوی حوض کشانید و در آن افتاد که میخواست قسمش راست شده باشد و حمزه به دنبال وی رفت و ضربتهای مکرر زد و او را در حوض بکشت.
پس از آن عتبة بن ربیعه با برادرش شیبة بن ربیعه و پسرش ولید بن عتبه آهنگ جنگ کرد و چون از صف قریش جدا شد هماورد خواست و سه تن از جوانان انصار به نام عوف و مسعود پسران حارث و عبد الله بن رواحه به مقابله او رفتند، عتبه و همراهان وی پرسیدند: «شما کی هستید؟» پاسخ دادند: «از مردم انصاریم» گفتند: «ما با شما کاری نداریم» آنگاه ندا دادند که ای محمد همسنگان ما را از قوم خودمان بفرست پیمبر گفت: «حمزه برخیز، عبیده برخیز، علی برخیز.» و چون برخاستند و نزدیک عتبه رسیدند پرسیدند: «شما کی هستید؟» و عبیده و حمزه و علی نام خویش بگفتند، و آنها گفتند: «بله، شما همسنگان گرامی مایید.» آنگاه عبیده که از دیگران سالخوردهتر بود با عتبه رو به رو شد و حمزه با شیبه در آویخت و علی با ولید هماورد شد و چیزی نگذشت که حمزه شیبه را بکشت، علی نیز ولید را بکشت و عبیده و عتبه ضربتی رد و بدل کردند و همچنان بر پای بودند و حمزه و علی با شمشیر به عتبه تاختند و او را بکشتند و عبیده را پیش پیمبر آوردند که پایش بریده بود و مغز آن روان بود و چون پیش پیمبر رسید گفت: «ای پیمبر! من شهید به قلم میروم؟» (446) و پیمبر گفت: «آری» عبیده گفت: «اگر ابو طالب زنده بود میدانست که این سخن که او گفت
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 966
حق من است که بگویم به دور محمد جانبازی کنیم و از زن و فرزند غافل مانیم.» ابن اسحاق گوید: وقتی جوانان انصاری نسب خویش بگفتند عتبه با آنها گفت: «همسنگان بزرگوارید ولی ما هماورد از قوم خودمان میخواهیم.» پس از آن مردم پیش آمدند و نزدیک هم شدند، پیمبر خدا گفته بود حمله نکنند تا وی فرمان دهد و اگر دشمن به آنها نزدیک شد با تیر برانند، در آن هنگام پیمبر خدا در سایبان بود و ابو بکر با وی بود.
ابو جعفر گوید: جنگ بدر به روز جمعه هفدهم ماه رمضان بود.» ابن اسحاق گوید: به روز بدر پیمبر صف یاران خویش را مرتب گرد و تیری به دست داشت که کسان را با آن برابر هم میکرد و چون به نزد سواد بن غزیه رسید که از صف برون زده بود با تیر به شکم وی زد و گفت: «سواد برابر بایست.» سواد گفت: «ای پیمبر! دردم آمد خدا ترا به حق فرستاده و باید تلافی کنم.» گوید: و پیمبر شکم خویش را بنمود و گفت: «تلافی کن» و سواد پیمبر را برگرفت و شکم وی را بوسید.
پیمبر گفت: «چرا این کار کردی» سواد گفت: «ای پیمبر! جنگ در پیش است و شاید کشته شوم و خواستم در این دم آخر پوست من به پوست تو رسیده باشد.» و پیمبر برای او دعای خیر کرد.
پس از آنکه پیمبر صفها را مرتب کرد سوی سایبان بازگشت و ابو بکر را نیز با خود برد و کس جز ابو بکر با پیمبر در سایبان نبود، و پیمبر دعا میکرد و فیروزی موعود خدا را میخواست و میگفت: «خدایا اگر این گروه هلاک شود، و دیگر
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 967
کسی ترا پرستش نمیکند.» ابو بکر میگفت: «ای پیمبر دعا بس است که خدا وعده خویش را انجام میدهد.» عمر بن خطاب گوید: به روز بدر وقتی پیمبر شمار مشرکان را بدید و یاران وی سیصد و چند کس بودند و رو به قبله کرد و دعا کردن گرفت و میگفت: «خدایا وعدهای را که به من دادی وفا کن، خدایا اگر این گروه هلاک شود کس در زمین ترا پرستش نمیکند.» و همچنان دعا کرد تا ردایش بیفتاد و ابو بکر ردای وی را به دوشش انداخت و پشت سرش بایستاد و گفت: «ای پیمبر خدا! پدر و مادرم بفدایت دعا کردن بس است که خدا وعده خویش با تو وفا میکند، و خدای تبارک و تعالی این آیه را نازل فرمود که:
«إِذْ تَسْتَغِیثُونَ رَبَّکُمْ فَاسْتَجابَ لَکُمْ أَنِّی مُمِدُّکُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلائِکَةِ مُرْدِفِینَ» [1] یعنی: آن دم که از پروردگار خویش کمک میخواستید و پروردگارتان شما را اجابت کرد که به هزار فرشته صف بسته مددتان میدهم.
ابن عباس گوید: به روز بدر پیمبر در خیمه خویش بود و میگفت: «خدایا به پیمان و وعده خویش وفا کن، خدایا اگر خواهی پس از این هرگز ترا پرستش نکنند» و ابو بکر دست وی بگرفت و گفت: «ای پیمبر خدا بس است که با خدا اصرار کردی.» و پیمبر زره به تن داشت و برون آمد و این آیات را میخواند:
«سَیُهْزَمُ الْجَمْعُ وَ یُوَلُّونَ الدُّبُرَ، بَلِ السَّاعَةُ مَوْعِدُهُمْ وَ السَّاعَةُ أَدْهی وَ أَمَرُّ» [2] یعنی: به زودی این جمع شکست میخورد و پشت (به جنگ) کنند بلکه موعدشان رستاخیز است و رستاخیز سختتر است و تلختر.» ابن اسحاق گوید: هنگامی که پیمبر خدا در سایبان بود لحظهای او را خواب
______________________________
[1] انفال: 9
[2] قمر: 45 و 46
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 968
در ربود و چشم بگشود و گفت: «ای ابو بکر یاری خدا بیامد، اینک جبرئیل بود که عنان اسب خویش گرفته بود و میکشید و پاهای آن خاک آلود بود.» گوید: تیری به مهجع غلام عمر بن خطاب رسید و کشته شد و این نخستین مقتول مسلمانان بود. پس از آن حارثة بن سراقه تیری بزد و یکی از بنی عدی بن نجار را که از حوض آب مینوشید بکشت. آنگاه پیمبر بیامد و یاران خویش را به جنگ ترغیب کرد و غنیمت را از آن غنیمت گیر شمرد و گفت: «قسم به خدایی که جان محمد به فرمان اوست هر که امروز در جنگ به رضای خدا پایمردی کند و پشت به دشمن نکند و کشته شود به بهشت رود.» عمیر بن حمام که مشتی خرما داشت و از آن میخورد گفت: «به! به، برای آنکه به بهشت درآیم باید اینان مرا بکشند» و خرما را بینداخت و شمشیر برگرفت و بجنگید تا کشته شد و شعری بدین مضمون میخواند:
«سوی خدا شوید» «که توشهای جز پرهیز کاری و عمل آخرت» «و پایمردی در کار جهاد» «لازم ندارید» «و هر توشهای بجز پرهیز کاری» «و نیکی و هدایت در معرض تلف است» قتاده گوید: عوف بن حارث از پیمبر پرسید: «چه چیز خدا را از بنده خرسند میکند؟.» پیمبر گفت: «اینکه بیزره دست به خون دشمن بیالاید» عوف زره خویش را درآورد و بینداخت و شمشیر برگرفت و بجنگید تا کشته شد.
ابن اسحاق گوید: وقتی دو گروه روبرو شدند و نزدیک هم رسیدند ابو جهل گفت: «خدایا هر گروه از ما که رعایت خویشاوند نکند و کاری ناروا کند سزای او
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 969
را بده.» و به ضرر خویش دعا کرد.
پس از آن پیمبر خدا مشتی ریگ برگرفت و رو به قریش کرد و گفت: «روهایتان زشت باد» و ریگها را به سوی آنها پاشید و به یاران خویش گفت: «حمله کنید» و هزیمت در مشرکان افتاد و خداوند بزرگان قریش را بکشت و به اسیری داد، و چون مسلمانان اسیر گرفتن آغاز کردند پیمبر در سایبان بود و سعد بن معاذ شمشیر به دست داشت با گروهی از انصار نگهبان پیمبر خدا بود که از حمله دشمن بدو بیم داشتند، و پیمبر در چهره سعد دید که از کار مسلمانان خوشدل نبود و بدو گفت: «گویی اسیر گرفتن مشرکان را خوش نداری؟» سعد گفت: «آری این نخستین بار است که مشرکان شکست میخورند و کشتن آنها را اسیر گرفتنشان بهتر است.» ابن عباس گوید: پیمبر به یاران خویش گفت: «کسانی از بنی هاشم و دیگران به نارضایی بیرون آمدهاند و به جنگ ما رغبت نداشتهاند هر کس از شما یکی از بنی هاشم را دید او را نکشد و هر که ابو البختری بن هشام را دید او را نکشد و هر که عباس بن عبد المطلب عموی مرا دید او را نکشد که نا به دلخواه آمده است.» و ابو حذیفة بن عتبة بن ربیعه گفت: «پدران و فرزندان و برادران خود را بکشیم و عباس را واگذاریم بخدا اگر او را ببینیم شمشیر در او فرو میبرم.» و سخن او به پیمبر رسید و به عمر بن خطاب گفت: «ای ابو حفص میشنوی که حذیفه گفته شمشیر به روی عموی پیمبر خدا میکشم؟» عمر گفت: «ای پیمبر خدا بگذار تا گردن او را به شمشیر بزنم که منافقی کرده است؟» بعدها عمر میگفت: «این اول بار بود که پیمبر کنیه مرا ابو حفص گفت ..» ابو حذیفه همیشه میگفت: «از سخنی که آن روز گفتم آسوده خاطر نیستم و
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 970
پیوسته از آن بیمناکم مگر به وسیله شهادت آنرا کفاره کنم.» و در جنگ یمامه به شهادت رسید.
گوید: پیمبر کشتن ابو البختری را ممنوع کرد به سبب آنکه در مکه دست از پیمبر بداشته بود و آزار نکرده بود و پیمبر چیزی ناخوشایند از او ندیده بود، و از جمله کسانی بود که در کار نقض پیمان قرشیان بر ضد بنی هاشم و بنی مطلب کوشیده بود. در اثنای جنگ محذر بن زیاد بلوی او را بدید و گفت: «پیمبر کشتن ترا ممنوع کرده است.» و جنادة بن ملیحه که با ابو البختری از مکه برون آمده بود همراه وی بود و گفت: «همراهم چه میشود.» مجذر گفت: «همراه ترا وانگذاریم که پیمبر تنها درباره تو فرمان داده است.» ابو البختری گفت: «بخدا من و او هر دو میمیریم تا زنان قریش در مکه نگویند که من به سبب علاقه به زندگی همراه خویش را رها کردهام،» و هنگامی که مجذر با ابو البختری درآویخت او شعری بدین مضمون میخواند:
«هیچ آزاده همراه خود را رها نکند» «تا بمیرد و یا راه خود را بازشناسد» و بجنگیدند و مجذر او را بکشت آنگاه پیش پیمبر آمد و گفت: «قسم بخدایی که ترا به حق فرستاده کوشیدم تا او را اسیر بگیرم و نخواست و با او جنگ کردم و خونش بریختم.» عبد الرحمن بن عوف گوید: امیة بن خلف در مکه دوست من بود و نام من عبد عمرو بود و چون در مکه مسلمان شدم نامم عبد الرحمان شد، امیه وقتی مرا میدید میگفت: ای عبد عمرو از نامی که پدرت به تو داده بود چشم پوشیدی، نامی معین کن که من ترا بدان بخوانم که چون ترا به نام سابق بخوانم جوابم ندهی و من نیز ترا به نامی که ندانم چیست نخوانم»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 971
بدو گفتم: «ای ابو علی، هر نام که خواهی معین کن.» گفت: «نام تو عبد الاله باشد.» گفتم: «بسیار خوب» و چنان بود که هر وقت بر او میگذشتم به من میگفت «عبد الاله» و من جواب او را میدادم و با وی سخن میکردم و به روز بدر بر او گذشتم که با پسرش علی بن امیه ایستاده بود و دست او را گرفته بود، و من چند زره همراه داشتم که غنیمت گرفته بودم و چون امیه مرا بدید گفت: «ای عبد عمرو» و جوابش ندادم گفت: «ای عبد الاله» گفتم: «بله» گفت: «میتوانی مرا اسیر گیری که از این زرهها بهترم.» گفتم: «بیا» و زرهها را بینداختم و دست او و پسرش را گرفتم و او میگفت:
«چنین روزی ندیدهام مگر حاجت به ملایمت ندارید» و آنها را راه انداختم.
گوید: «در آن اثنا که میرفتیم امیه به من گفت: ای عبد الاله آن مرد که پر شتر مرغ به سینه دارد کیست؟» گفتم: «این حمزه بن عبد المطلب است.» گفت: «همین است که با ما چنان کرد.» عبد الرحمن گوید: در این هنگام بلال امیه را بدید و او در مکه بلال را شکنجه میداد که از اسلام بگردد و او را از پشت روی ریگهای داغ میانداخت و میگفت تا سنگی بزرگ روی سینهاش بگذارند، و میگفت: «همینطور میمانی تا از دین محمد بگردی» اما بلال در آن حال احد! احد! میگفت، و چون امیه را بدید گفت: «امیه سر کفر است و نباید نجات یابد.» گفتم: «بلال، اسیر مرا؟» بلال گفت: «نباید نجات یابد»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 972
به امیه گفتم: «میشنوی سیاهزاده میگوید: نباید نجات یابد» پس از آن بلال فریاد زد: «ای یاران خدا، سر کفر، امیة بن خلف نباید نجات یابد.» و کسان، ما را در میان گرفتند و من به دفاع از امیه برخاستم و یکی پسر او را بزد که بیفتاد و امیه چنان فریاد زد که هرگز نظیر آن نشنیده بودم، و بدو گفتم: «فرار کن که کاری از من ساخته نیست.» و کسان آنها را با شمشیر بزدند تا کارشان تمام شد.
عبد الرحمن بن عوف همیشه میگفت: «خدا بلال را نیامرزد، زرههایم رفت و اسیران مرا به کشتن داد.» یکی از مردم بنی غفار گوید: «من و پسر عمویم که هر دو مشرک بودیم بر کوهی بالا رفتیم که از آنجا محل بدر را میدیدیم و منتظر بودیم بدانیم شکست از آن کیست و با غارتیان شرکت کنیم.» گوید: «هنگامی که بر کوه بودیم ابری به ماه نزدیک شد و صدای اسبان از آن شنیده میشد و شنیدم که یکی میگفت: حیزوم پیش برو و پرده قلب پسر عموی من پاره شد و بمرد، من نیز نزدیک بود هلاک شوم اما بر خودم تسلط یافتم.» ابو داود مازنی که در بدر حضور داشته بود گوید: «به روز بدر به دنبال یکی از مشرکان میرفتم که به او ضربت بزنم و پیش از آنکه شمشیر من بدو رسد سرش بیفتاد و دانستم که دیگری او را کشته است.» ابی امامة بن سهل بن حنیف گوید: پدرم میگفت: «پسر جان بروز بدر یکی از ما با شمشیر خویش سوی مشرکی اشاره میکرد و پیش از آنکه شمشیر بدو رسد سرش از پیکر میافتاد.» عبد الله بن عباس گوید: «به روز بدر فرشتگان عمامههای سپید داشتند که به
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 973
پشت سر انداخته بودند و به روز حنین عمامههای سرخ داشتند، فرشتگان در هیچیک از جنگها بجز بدر نجنگیدند و در جنگهای دیگر به کمک آمدند اما ضربت نزدند.» معاذ بن عمرو بن جموح میگفت: «وقتی پیمبر از کار دشمن فراغت یافت گفت: ابو جهل را در میان کشتگان بجویید. و نخستین کس که ابو جهل را بدید من بودم. کار ابو جهل سخت مینمود و میگفتند: کسی به ابو الحکم دست نیابد.
چون این سخن شنیدم قصد وی کردم و چون به او رسیدم حمله بردم و ضربتی زدم که پایش را از نیمه ساق ببرید و به زمین افتاد و پسرش عکرمه ضربتی به بازوی من زد و دستم را ببرید که از پوست به پهلویم آویخته بود و به کار جنگ از آن غافل ماندم و همه روز بجنگیدم و آنرا به دنبال خود میکشیدم و چون مایه آزار من شد پا بر آن نهادم و بکندم و بینداختم.» معاذ تا به روزگار عثمان بن عفان زنده بود.
پس از آن معوذ بن عفراء بر ابو جهل که به زمین افتاده بود گذشت و چند ضربت به او زد که بیحرکت شد و هنوز رمقی داشت که از او گذشت و همچنان جنگ کرد تا کشته شد.
و چون پیمبر گفت که ابو جهل را میان کشتگان بجویند، عبد الله بن مسعود به جستجو رفت و پیمبر گفت: «اگر در پیدا کردن او به زحمت افتادید نیک بنگرید که بر ران وی اثر زخمی هست که من و او روزی بر سفره عبد الله بن جدعان درآویختیم و هر دو جوان بودیم و من از او کمسالتر بودم و او را به یک سو زدم که بیفتاد و یکی از رانهایش زخمدار شد که هنوز اثر آن به جاست.» عبد الله بن مسعود گوید: «وقتی ابو جهل را پیدا کردم هنوز رمقی داشت و پای بر گردن او نهادم که یکبار در مکه مرا اذیت کرده و لگد زده بود و گفتم: ای دشمن خدا خدایت زبون کرد؟»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 974
گفت: «چگونه زبونم کرده است مردی بودهام که به دست شما کشته شدهام، به من بگو ظفر از کیست؟» گفتم: «از خدا و پیمبر اوست» به من گفت: «ای چوپانک گوسفندان، به جایی سخت بالا رفتهای.» و من سر او را بریدم و پیش پیمبر خدای بردم و گفتم: «این سر ابو جهل دشمن خدا است.» پیمبر گفت: «به خدایی که جز او خدایی نیست چنین است؟» و صیغه قسم پیمبر بدین گونه بود.
گفتم: «آری به خدایی که جز او خدایی نیست چنین است.» و سر را پیش پای پیمبر انداختم و او خدا را ستایش کرد.
عایشه گوید: «وقتی پیمبر گفت کشتگان بدر را به چاه اندازند همه را بینداختند به جز امیة بن خلف که در زره خود باد کرده بود و چون خواستند او را حرکت دهند از هم جدا شد و او را به جای نهادند و خاک و سنگ بر رویش ریختند تا نهان شد.» و چون کشتگان را در چاه انداختند پیمبر بر چاه ایستاد و گفت: «ای مردم چاه! آیا وعدهای را که خدایتان به شما داده بود محقق یافتید؟ که من وعدهای را که خدایم به من داده بود محقق یافتم.» یاران پیمبر بدو گفتند: «ای پیمبر خدای آیا با مردگان سخن میکنی؟» پیمبر گفت: «اینان بدانستند که وعدهای را که به آنها دادم حق بود.» عایشه گوید: کسان پنداشتهاند که پیمبر فرمود: «شنیدهاند» اما واقع اینست که فرمود: «دانستهاند.» انس بن مالک گوید: یاران پیمبر در دل شب شنیدند که میگفت: «ای مردم چاه! ای عتبة بن ربیعه، ای شیبة بن ربیعه، ای امیة بن خلف، ای ابو جهل بن
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 975
هشام- و نام همه کشتگانی را که در چاه بودند یاد کرد- آیا وعدهای را که خدایتان به شما داد محقق یافتید؟ که من وعدهای را که خدایم به من داد محقق یافتم.» مسلمانان گفتند: «ای پیمبر مردگان را ندا میدهی؟» پیمبر فرمود: «شما سخنان مرا بهتر از آنها نمیشنوید، اما آنها نمیتوانند به من جواب گویند.» محمد بن اسحاق گوید: که پیمبر به روز بدر گفت: «ای مردم چاه! شما برای پیمبرتان عشیره بدی بودید، مرا تکذیب کردید و دیگران تصدیقم کردند، بیرونم کردید و دیگران پناهم دادند، با من به جنگ آمدید و دیگران یاریم کردند.» آنگاه گفت: «آیا وعدهای را که خدایتان به شما داد محقق یافتید؟ که من وعدهای را که خدایم به من داد محقق یافتم.» گوید: هنگامی که پیمبر گفت کشتگان را به چاه افکنید، عتبة بن ربیعه را گرفتند و سوی چاه کشیدند و پیمبر در چهره ابو حذیفة بن عتبة نگریست که غمگین و متغیر بود و گفت: «ای ابو حذیفه شاید به خاطر پدرت چیزی بدل گرفتهای؟» ابو حذیفه گفت: «بخدا ای پیمبر! هرگز از کار پدرم و قتل وی شک به دلم راه نیافت ولی او را صاحب رأی و عاقل و دانا میدانستم و امید داشتم که سوی اسلام راه یابد و چون سرانجام وی را بدیدم و به یاد آوردم که پس از آن امید که درباره وی داشتم بر کفر بمرد، غمگین شدم.» گوید: پیمبر برای او دعای خیر کرد و با وی سخن نیک گفت. پس از آن پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم بگفت تا هر چه را به غنیمت گرفته بودند فراهم آرند و فراهم شد، و مسلمانان درباره آن اختلاف یافتند آنها که غنیمت گرفته بودند میگفتند: «از آن ماست که پیمبر غنیمت را از آن گیرنده آن دانسته است.» و آنها که با دشمن جنگیده بودند میگفتند: «اگر ما نبودیم غنیمت نمیگرفتید که قوم را از شما مشغول داشتیم تا غنیمت گرفتید.» و آنها که پیمبر خدا را نگهبانی کرده بودند میگفتند
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 976
: «حق شما بیشتر از ما نیست، ما میتوانستیم که دشمن بکشیم که خدا آنها را به دسترس ما نهاده بود، و میتوانستیم کالای دشمن بگیریم که کس مدافع آن نبود ولی از حمله دشمن به پیمبر خدا بیم داشتیم و به حفظ وی پرداختیم، پس حق شما بیشتر از ما نیست.» ابو امامه باهلی گوید: از عبادة بن صامت درباره آیات انفال پرسیدم و گفت:
«درباره ما جنگاوران بدر نازل شد که در کار غنایم اختلاف پیدا کردیم و بدخویی کردیم و خدا آنرا از ما گرفت و به دست پیمبر داد که آنرا به طور مساوی میان مسلمانان تقسیم کرد که ترس خدا و اطاعت پیمبر و صلاح مسلمانان در آن بود.» گوید: «وقتی فیروزی رخ نمود پیمبر خدا عبد الله بن رواحه را به عنوان مژده رسان به بالای مدینه و زید بن حارثه را به پایین شهر فرستاد.» اسامة بن زید گوید: «وقتی رقیه دختر پیمبر را به خاک سپرده بودیم خبر آمد.» رقیه زن عثمان بن عفان بود و پیمبر من و عثمان را به مراقبت وی نهاده بود و چون زید بن حارثه بیامد پیش وی رفتیم که بر نمازگاه ایستاده بود و مردم، اطراف وی را گرفته بودند و میگفت: «عتبة بن ربیعه و شیبة بن ربیعه و ابو جهل بن هشام و زمعة بن اسود و ابو البختری بن هشام و امیة بن خلف و منیه و نبیه پسران حجاج کشته شدند.» بدو گفتم: «پدر جان راست میگویی؟» گفت: «بله پسر جان» پس از آن پیمبر آهنگ مدینه کرد و غنایمی را که از مشرکان گرفته بودند همراه آورد و همه را به عبد الله بن کعب بن زید سپرده بود و چون به تنگه صفرا رسید به نزد تپه کوتاهی که سیره نام داشت فرود آمد و غنایم را به مساوات میان مسلمانان تقسیم کرد و از چاه ارواق برای وی آب آوردند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 977
پس از آن پیمبر خدا روان شد تا به روحا رسید و مسلمانان بیامدند و فیروزی را به او و همراهان وی مبارکباد گفتند و سلمة بن سلامة بن وقش گفت: «مبارکباد چه میگویید که یک مشت پیران سرطاس بودند چون شتران بسته که کشتیمشان.» پیمبر لبخند زد و گفت: «ای برادرزاده اینان بزرگان قوم بودند.» گوید: «مشرکان اسیر همراه پیمبر بودند که چهل و چهار کس بودند و شمار کشتگان نیز چنین بود. عقبة بن ابی معیط و نضر بن حارث جزو اسیران بودند و چون به صفرا رسیدند نضر بن حارث را بکشت، وی به دست علی بن ابی طالب کشته شد.» ابن اسحاق گوید: «چنانکه یکی از مطلعان اهل مکه به من گفته پیمبر برفت تا به عرق الظبیه رسید و عقبة بن ابی معیط را بکشت و هنگامی که پیمبر به کشتن او فرمان داد گفت: «ای محمد کی به کودکانم میرسد.» پیمبر گفت: «جهنم.» گوید: «عاصم بن ثابت بن ابی افلح انصاری وی را بکشت.» و هم در عرق الظبیه ابو هند، غلام فروة بن عمر بیاضی که حجامتگر پیمبر خدا بود، پیش آمد. وی از بدر بازمانده بود ولی در همه جنگهای دیگر حاضر بود و پیمبر گفت: «ابو هند یکی از انصار است و به او زن بدهید و دختر او را بگیرید.» و چنین کردند.
پس از آن پیمبر به سوی مدینه شود و یک روز پیش از اسیران به آنجا رسید.
محمد بن اسحاق گوید: «وقتی اسیران را بیاوردند سوده دختر زمعه همسر پیمبر به نزد خاندان عفرا بود که بر عوف و معوذ پسران عفرا میگریستند و این پیش از آن بود که حجاب بر زنان مقرر شود.» سوده گوید: پیش آل عفرا بودم که آمدند و گفتند اسیران را آوردند و من
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 978
به خانه خویش رفتم و پیمبر خدا آنجا بود و ابو یزید سهیل بن عمر در گوشه اطاق و دستانش به گردن بسته بود و من چون او را بدین حال دیدم خودداری نتوانستم و گفتم: «ای ابو یزید تسلیم شدید چرا دلیرانه نمردید؟» و گفتار پیمبر مرا به خود آورد که میگفت: «ای سوده بر ضد خدا و پیمبر او سخن میکنی؟» گفتم: «ای پیمبر، قسم به خدایی که ترا به حق برانگیخت که وقتی دستان ابو یزید را به گردن بسته دیدم خودداری نتوانستم و این سخن بگفتم.» نبیه بن وهب گوید: وقتی اسیران را بیاوردند پیمبر آنها را میان یاران خویش بپراکند و گفت: «با اسیران نکویی کنید.» گوید: «ابو عزیز بن عمیر برادر مصعب بن عمیر جزو اسیران بود.» ابو عزیز گوید: برادرم مصعب بر من گذشت و یکی از انصار مرا اسیر میگرفت و مصعب بدو گفت: «او را محکم بگیر که مادرش چیزدار است شاید آزادی او را از تو بخرد.» گوید: «وقتی از بدر مرا سوی مدینه میآوردند همراه گروهی از انصار بودم و چون به غذا مینشستند نان را به من میدادند و خودشان خرما میخوردند و این به سبب سفارشی بود که پیمبر درباره اسیران کرده بود و هر کس پاره نانی به دست میآورد به من میداد و من شرمگین میشدم و به آنها پس میدادم و باز به من میدادند و دست به آن نمیزدند.» ابن اسحاق گوید: «نخستین کسی که خبر شکست مشرکان را به مدینه آورد حیسمان بن عبد الله بن ایاس بود.» ابو جعفر گوید: واقدی حیسمان را پسر حابس خزاعی گفته است.
و چون حیسمان بیامد بدو گفتند: «چه خبر داری؟» گفت: «عتبة بن ربیعه و شیبة بن ربیعه و ابو الحکم بن هشام و امیة بن خلف
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 979
و زمعة بن اسود و ابو البختری بن هشام و نبیه و منیه پسران حجاج کشته شدند و دیگر سران قریش را شمردن گرفت و صفوان بن امیه که در گوشهای نشسته بود گفت: «بخدا این نمیفهمد درباره من از او بپرسید.» به حیسمان گفتند: «صفوان بن امیه چه شد؟» گفت: «صفوان اینجا نشسته است، اما پدر و برادرش را دیدم که کشته شدند.
ابو رافع وابسته پیمبر گوید: «من غلام عباس بن عبد المطلب بودم و اسلام به خانه ما رسیده بود و ام الفضل مسلمان شده بود و من نیز مسلمان شدم و عباس از قوم خویش بیم داشت و نمیخواست به خلاف آنها رفتار کند و اسلام خویش را نهان میداشت از آن رو که مال بسیار داشت که میان کسان پراکنده بود، و دشمن خدا ابو لهب به بدر نرفته بود و عاص بن هشام بن مغیره را به جای خویش فرستاده بود.» «و چنین کرده بودند هر کس نرفته بود دیگری را به جای خویش فرستاده بود و چون خبر آمد که قرشیان در بدر شکست خوردهاند، جا خورد و زبون شد و ما احساس قوت و عزت کردیم.
گوید: من مردی ضعیف بودم و در کنار زمزم تیر میتراشیدم و هنگامی که به کار خویش مشغول بودم و ام الفضل پیش من نشسته بود و از خبر بدر خوشدل بودیم، ابو لهب فاسق بیامد و پاهای خود را میکشید و به نزدیک من نشست و پشت به من داد و در این اثنا کسان گفتند: «اینک ابو سفیان بن حارث بن عبد المطلب آمد.» ابو لهب گفت: «برادرزاده بیا که خبر پیش تو است، کار کسان چگونه بود؟» ابو سفیان گفت: «بخدا چیزی نبود، همینکه به آنها رسیدیم تسلیم شدیم که
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 980
هر جور دلشان خواست ما را کشتند و اسیر گرفتند، بخدا من کسان را ملامت نمی- کنم که میان آسمان و زمین مردانی سفیدپوش را دیدیم که بر اسبان ابلق بودند و کس تاب آنها نداشت.» ابو رافع گوید: من طنابهای خیمه را بلند کردم و گفتم: «اینان فرشتگان بودهاند.» و ابو لهب دست بلند کرد و ضربتی سخت به من زد.
گوید: و من با او درآویختم و مرا بلند کرد و به زمین زد و روی من افتاد و مرا میزد که من مردی ضعیف بودم. و ام الفضل برخاست و یکی از ستونهای خیمه را بگرفت و ضربتی بزد و سر او را به شدت زخمدار کرد و گفت: «او را ضعیف گیر آوردی که آقایش اینجا نیست.» و ابو لهب برخاست و زبون برفت و بیشتر از هفت روز زنده نبود که خدا او را به آبله مبتلا کرد و جان بداد و پسرانش دو یا سه روز او را گذاشته بودند و به خاک نمیسپردند تا بو گرفت و این به سبب آن بود که قرشیان از سرایت آبله چون طاعون بیمناک بودند.
عاقبت یکی از قرشیان به آنها گفت: «مگر شرم ندارید که پدرتان در خانهاش بو گرفته و خاکش نمیکنید؟» پسران ابو لهب گفتند: «از آبله میترسیم.» مرد قرشی گفت: «بیایید که ما نیز با شماییم.» آنگاه برفتند و از دور بر او آب ریختند که دست به او نزنند. سپس جثه را برداشتند و بالای مکه پای دیوار نهادند و سنگ بر آن ریختند تا نهان شد.
عبد الله بن عباس گوید: شبی که قوم از بدر بازگشته بودند و اسیران در محوطه محبوس بودند پیمبر را خواب نبرد و یاران گفتند: «چه شد که ترا خواب نمیبرد؟» پیمبر فرمود: «ناله عباس را میشنوم.» و هم ابن عباس گوید: آنکه عباس را به روز بدر اسیر کرد ابو الیسر کعب
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 981
ابن عمرو بود، و عباس مردی تنومند بود و پیمبر به ابو الیسر گفت: «عباس را چگونه اسیر کردی.» ابو الیسر پاسخ داد: «ای پیمبر مردی که هرگز او را ندیده بودم و دیگر ندیدم و شکلش چنین و چنان بود مرا کمک داد.» پیمبر صلی الله علیه و سلم فرمود: «فرشتهای به تو کمک کرد.» ابن اسحاق گوید: قرشیان بر کشتگان خویش بگریستند و بنالیدند. سپس گفتند: «چنین مکنید که محمد و یاران او خبردار شوند و شما را شماتت کنند، و کس برای خرید آزادی اسیران نفرستید تا مدتی بگذرد که محمد و یاران او سختی نکنند.» گوید: «و چنان بود که اسود بن عبد یغوث سه پسر از دست داده بود: زمعة- بن اسود و عقیل بن اسود و حارث بن اسود، و میخواست بر پسران خویش بگرید و هنگام شب صدای گریهای شنید و چون نابینا بود به غلام خود گفت: بهبین آیا گریستن روا شده و قرشیان بر کشتگان خود میگریند که من نیز بر ابی حکیمه بگریم که دلم آتش گرفته است. منظورش از ابی حکیمه زمعه پسرش بود.
و چون غلام بازگشت خبر آورد که زنی بر شتر گمشده خویش میگرید و او شعری بدین مضمون گفت:
«بر شتر گمشده خویش میگرید.» «و او را خواب نمیبرد.» «بر شتر گریه مکن که گریه بر بدر باید» «و پسران بنی حصیص و مخزوم و گروه ابی الولید» «اگر گریه خواهی کرد بر عقیل گریه کن» «و بر حارث که سر سران بود» «بر همه گریه کن و نام از کسی مبر» «که ابی حکیمه همانند نداشت»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 982
«کسانی به سالاری رسیدند» «که اگر جنگ بدر نبود سالار نمیشدند» گوید: و از جمله اسیران، ابو وداعة بن ضبیره سهمی بود و پیمبر صلی الله علیه- و سلم فرمود: «وی پسری زیرک و تاجر و مالدار دارد و برای خریدن آزادی پدرش خواهد آمد.» و چون قرشیان گفتند: «در خریدن آزادی اسیران شتاب مکنید که محمد و یاران وی سختی نکنند» مطلب بن ابی وداعه که پیمبر از او سخن گفته بود گفت:
«راست میگویید در خرید آزادی اسیران شتاب نباید کرد.» و شبانگاه آهنگ مدینه کرد و چهار هزار درم بداد و پدر خویش را بگرفت و همراه ببرد.
پس از آن قرشیان برای خریدن آزادی اسیران فرستادند و مکرز بن حفص برای آزاد کردن سهیل بن عمرو آمد، وی اسیر مالک بن دخشم بود و لب زیرینش شکافته بود.
عمر بن خطاب درباره سهیل بن عمرو به پیمبر گفت: «دو دندان جلو وی را در آر که زبانش از دهان درآید و هرگز نتواند بر ضد تو به سخن ایستد.» پیمبر صلی الله علی و سلم گفت: «او را ناقص العضو نکنم که خدایم ناقص- العضو کند اگر چه پیمبر باشم.» گوید: شنیدم که پیمبر در همین باب به عمر گفت: «شاید در موردی به سخن ایستد که آنرا بپسندی» و چون مکرز درباره آزادی سهیل سخن گفت و موافقت کردند گفتند: «آنچه را باید داد بیار.» مکرز گفت: «مرا به جای او نگهدارید و او را رها کنید تا برود و فدیه خویش را بفرستند.» گوید: «سهیل را رها کردند و مکرز را به جای او نگهداشتند.» ابن عباس گوید: وقتی عباس بن عبد المطلب به مدینه رسید پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم بدو گفت: «تو که مالداری فدیه خودت و دو برادرزادهات
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 983
عقیل بن ابی طالب و نوفل بن حارث و هم پیمانت عتبة بن عمرو را بپرداز.» عباس گفت: «ای پیمبر خدای، من مسلمان بودم اما قوم مرا به نارضا آوردند.» پیمبر گفت: «خدا اسلام ترا بهتر داند، اگر آنچه میگویی راست باشد خدایت پاداش میدهد اما ظاهر کار تو بر ضد ما بوده است و باید فدیه خویش را بپردازی.» و چنان بود که بیست اوقیه طلا از عباس به دست پیمبر افتاده بود.
عباس گفت: «ای پیمبر خدا آنرا پای فدیه من محسوب دار.» پیمبر گفت: «نه، این چیزی است که خدا عز و جل به ما داده است.» عباس گفت: «مرا مالی نیست» پیمبر گفت: «مالی که هنگام برون شدن از مکه به نزد ام الفضل دختر حارث نهادی و هیچکس جز شما نبود و گفتی اگر در این سفر تلف شدم فلان مقدار از آن فضل باشد و فلان مقدار از آن عبد الله باشد و فلان مقدار از آن قثم باشد و فلان مقدار از آن عبید الله باشد چه شد؟» عباس گفت: «قسم به آنکه ترا به حق فرستاد هیچکس این را جز من و او نمیدانست و دانستم که پیمبر خدایی، آنگاه فدیه خویش و دو برادرزاده و هم پیمان خود را بداد.» گویند: عمرو بن ابی سفیان جزو اسیران بدر بود، به ابو سفیان گفتند: «فدیه عمرو را بپرداز.» ابو سفیان گفت: «هم خونم برود و هم مالم، حنظله را کشتند عمرو را نیز به فدیه آزاد کنم، بگذارید هر چه میخواهند نگاهش بدارند.» و عمرو همچنان در مدینه محبوس بود.
و چنان شد که سعد بن نعمان بن اکال به قصد عمره رفت، وی پیری کهنسال
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 984
بود که با گوسفندان خود در نقیع به سر میبرد و از آنجا بقصد عمره حرکت کرد و گمان نداشت که او را در مکه نگه میدارند زیرا رسم بود که قرشیان متعرض حجگزار و عمرهگزار نمیشدند، ولی ابو سفیان او را بگرفت و به عوض عمرو پسر خود در مکه محبوس کرد و شعری بدین مضمون گفت:
«ای قوم ابن اکال! دعوت او را اجابت کنید» «که عهد کردهاید پیر فرتوت را وانگذارید» «حقا که بنی عمرو پست و ذلیل باشند» «اگر اسیر خویش را آزاد نکنند» بنی عمرو بن عوف پیش پیمبر رفتند و قصه ابن اکال را با وی بگفتند و خواستند که عمرو بن ابی سفیان را به آنها بدهد تا پیر خویش را آزاد کنند و پیمبر خدا چنان کرد و عمرو را پیش ابو سفیان فرستادند و سعد را آزاد کردند.
و هم از جمله اسیران ابو العاص بن ربیع بود که داماد پیمبر خدا بود.
ابو العاص به مال و امانت و تجارت از مردان انگشت شمار مکه بود و مادرش هاله دختر خویلد بود و خدیجه خاله وی بود و از پیمبر خواست که دختر بدو دهد و پیمبر مخالفت خدیجه نمیکرد و این پیش از نزول وحی بود و دختر بدو داد و خدیجه او را چون فرزند خویش میشمرد.
و چون خدا عز و جل پیمبر خویش را عزت نبوت داد و خدیجه و دخترانش بدو ایمان آوردند و به دین وی گرویدند، ابو العاص بر شرک بماند.
و چنان بود که پیمبر یکی از دو دختر خویش، رقیه یا ام کلثوم را، به عتبة بن ابی لهب داده بود و چون فرمان خدای عز و جل را با قریش در میان نهاد و از او دوری گرفتند، گفتند شما محمد را از گرفتاری رها کردهاید، دخترانش را به او پس دهید که خاطرش به گرفتاری آنها مشغول شود و پیش ابو العاص بن ربیع رفتند و گفتند:
«از زن خویش جدا شود و ما هر کس از قرشیان را خواهی به زنی تو دهیم.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 985
ابو العاص گفت: «خدا نکند من از زن خویش جدا شوم و به جای زنم زنی از قریش نمیخواهم.» و پیمبر داماد خویش را به خوبی میستود.
پس از آن سوی فاسق بن فاسق عتبة بن ابو لهب رفتند و گفتند: «دختر محمد را طلاق بده و ما هر کس از قریش را خواهی به زنی تو دهیم.» عتبه گفت: «اگر دختر ابان بن سعید بن عاص یا دختر سعید بن عاص را به من دهید از زنم جدا میشوم.» بدینسان دختر سعید بن عاص را بدو دادند و از دختر پیمبر که هنوز بخانه دشمن خدا نرفته بود جدا شد و خدا که کرامت دختر پیمبر و ذلت عتبه میخواست میانشان جدایی آورد و دختر پیمبر زن عثمان بن عفان شد.
و چنان بود که پیمبر در مکه اختیاری نداشت و حلال و حرام نمیکرد و اسلام میان زینب دختر پیمبر که مسلمان بود و ابی العاص بن ربیع جدایی آورده بود ولی پیمبر نمیتوانست آنها را جدا کند و زینب بر مسلمانی خویش با ابو العاص مشرک ببود تا پیمبر هجرت کرد.
و چون قرشیان سوی بدر رفتند ابو العاص بن ربیع نیز با آنها بود و به روز بدر اسیر شد و در مدینه پیش پیمبر بود.
عایشه گوید: «وقتی مکیان فدیه اسیران را فرستادند زینب دختر پیمبر خدا نیز فدیه ابو العاص بن ربیع را فرستاد که مالی بود و گردن بندی که خدیجه هنگام وفات بدو داده بود.» گوید: و چون پیمبر گردن بند را بدید سخت رقت کرد و گفت: «اگر خواهید اسیر وی را آزاد کنید و مالش را پس بدهید.» گفتند: «چنین باشد.» و ابو العاص را آزاد کردند و مال زینب را پس دادند.
پیمبر از ابو العاص خواسته بود یا او وعده داده بود که زینب را رها کند، یا
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 986
این جزو شرایط آزادی ابو العاص بود اما در این باب نه او و نه پیمبر خدا چیزی نگفتند تا حقیقت حال دانسته شود.
اما وقتی ابو العاص آزاد شد و سوی مکه رفت پیمبر زید بن حارثه و یکی از انصار را فرستاد و گفت: «به دره یاجج بمانید تا زینب بیاید و همراه او سوی مدینه آیید.» و آنها یک ماه یا کمتر پس از بدر روان شدند.
و چون ابو العاص به مکه رسید به زینب گفت: «پیش پدرش برود و او لوازم سفر آماده میکرد.» زینب گوید: در آن اثنا که در مکه آماده میشدم که پیش پدرم بروم هند دختر عتبه پیش من آمد و گفت: «دختر محمد! شنیدهام میخواهی پیش پدرت بروی؟» گفتم: «چنین قصدی ندارم» گفت: «دختر عموی من چنین مگوی اگر چیزی یا مالی لازم داری که پیش پدر روی به تو میدهم و از گرفتن دریغ مدار که آنچه میان مردان هست میان زنان نیست.» گوید: بخدا اطمینان یافتم که آنچه میگوید عمل میکند اما از او بیمناک بودم و گفتم: «چنین قصدی ندارم.» و چون دختر پیمبر لوازم سفر آماده کرد کنانة بن ربیع برادر شوهرش شتری بدو داد که سوار شود و کمان و تیردان خویش را برگرفت و به هنگام روز وی را ببرد و زینب در هودج بود.
مردان قریش از رفتن زینب سخن کردند و به تعقیب وی برخاستند و در ذی- طوی بدو رسیدند و نخستین کسان که رسیدند هبار بن اسود بن مطلب و نافع بن عبد القیس فهری بودند و هبار زینب را که در هودج بود با نیزه بترسانید و چنانکه گفتهاند وی باردار بود و بار بینداخت و برادر شوهرش بر زمین خفت و تیردان بگشود و گفت:
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 987
«هر که به من نزدیک شود تیری در او جای دهم.» و کسان بازگشتند.
آنگاه ابو سفیان و سران قریش پیش وی آمدند و گفتند: «تیر مینداز تا با تو سخن کنیم.» و ابن ربیع از تیر انداختن دست بداشت و ابو سفیان بیامد و نزد وی بایستاد و گفت: «این درست نبود که زن را آشکارا در مقابل مردان برون آوردی تو که مصیبت و بلیه ما را میدانی که از محمد چه کشیدهایم و اگر دختر او را آشکارا از میان ما ببری مردم پندارند که از مصیبت و بلیه به ذلت افتادهایم و ضعیف و زبون شدهایم، ما به نگهداشتن او حاجت نداریم او را بازگردان و چون سر و صدا آرام شد و مردم گفتند که ما او را پس آوردهایم نهانی او را پیش پدرش ببر.» و ابن ربیع چنان کرد و چون سر و صدا بخفت شبانه زینب را ببرد و به زید بن حارثه و همراه وی تسلیم کرد که پیش پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم آوردند.
ابن اسحاق گوید: ابو العاص در مکه بود و زینب پیش پیمبر در مدینه بود که اسلام میان آنها جدایی آورده بود و کمی پیش از فتح مکه ابو العاص به تجارت سوی شام رفت که مالی داشت و امین اموال قریش بود که کالا بدو سپرده بودند.
و چون از تجارت خویش فراغت یافت و بازگشت، جماعتی که پیمبر فرستاده بود بدو برخوردند و مالش را ببردند و او بگریخت، و چون فرستادگان پیمبر مال وی را پیش پیمبر آوردند ابو العاص در تاریکی شب پیش زینب دختر پیمبر آمد و از او پناه خواست و زینب نیز او را پناه داد که مال وی را بگیرد.
صبحگاهان که پیمبر برون شد و تکبیر گفت و مردم با وی تکبیر گفتند زینب از صفه زنان بانگ زد که ای مردم ابو العاص بن ربیع را پناه دادهام.
و چون پیمبر سلام نماز بگفت روی به مردم کرد و گفت: «آنچه را شنیدم شما نیز شنیدید؟» گفتند: «آری.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 988
گفت: «بخدایی که جان محمد به فرمان اوست من از قضیه خبر نداشتم تا آنچه را که شما شنیدید شنیدم و زبونترین مسلمانان تواند که بر ضد آنها پناه دهد.» آنگاه پیمبر خدای پیش دختر خود رفت و گفت: «دختر! او را حرمت بدار اما به تو راه نیابد که به او حلال نیستی.» عبد الله بن ابی بکر گوید: پیمبر کسانی را که مال ابی العاص را گرفته بودند پیش خواند و گفت: «نسبت این مرد به ما چنانست که میدانید، و شما مال او را بردهاید، دوست دارم نیکی کنید و مالش را بدهید و اگر نخواهید غنیمت خداست که به شما داده و حق شماست.» کسان گفتند: «ای پیمبر خدا مال او را پس میدهیم.» گوید: و مال ابی العاص را پس دادند، و هر که چیزی از او گرفته بود بیاورد تا همه مال او را بدادند و چیزی از آن کم نبود.
آنگاه ابو العاص مال را به مکه برد و هر چه از قرشیان پیش وی بود پس داد و پس از آن گفت: «ای گروه قرشیان آیا کسی چیزی پیش من دارد که نگرفته باشد؟» گفتند: «نه، خدا ترا پاداش نیک دهد که وفادار و کریم بودهای.» گفت: «اینک شهادت میدهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و محمد بنده و فرستاده اوست» سپس گفت: «به نزد محمد مسلمان نشدم مبادا پندارید که میخواهم مال شما را بخورم. اکنون که خدا مالتان را به شما رسانید و از کار آن فراغت یافتم مسلمان شدم.» عبد الله بن عباس گوید: پیمبر خدا زینب را از پس شش سال به همان عقد اول به ابی العاص داد.
عروة بن زبیر گوید: از پس حادثه بدر، عمیر بن وهب جمحی با صفوان
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 989
ابن امیه در حجر نشسته بود. عمیر بن وهب از شیطانهای قریش بود و از جمله کسانی بود که پیمبر و یاران وی را اذیت میکرده بود و در مکه از او رنج دیده بودند و پسر وی وهب جزو اسیران بدر بود.
عمیر از کشتگان به چاه افتاده سخن آورد و صفوان گفت: «بخدا پس از آنها زندگی خوش نباشد.» عمیر گفت: «راست گفتی بخدا اگر چنین نبود که قرضی دارم و ادای آن نتوانم و نانخورانی دارم که از پس خویش بر حال آنها بیمناکم، سوار میشدم و سوی محمد میرفتم و او را میکشتم که پسر من پیش آنها اسیر است.» صفوان بن امیه فرصت را مناسب شمرد و گفت: «قرض ترا میدهم و نانخوران ترا به نانخوران خویش ملحق میکنم و هر چه دارم از آنها دریغ نمیکنم.» عمیر گفت: «این گفتگو را نهان دار.» صفوان گفت: «چنین باشد» پس از آن عمیر بگفت تا شمشیر او را تیز کنند و به زهر آب دهند و به راه افتاد تا به مدینه رسید و هنگامی که عمر بن خطاب و جمعی از مسلمانان در مسجد بودند و از روز بدر سخن داشتند و از فضل خدای عز و جل با مسلمانان و بلیه دشمنان یاد میکردند، عمر دید که عمیر شتر خویش را بر در مسجد خوابانید و شمشیر آویخته بود و گفت: «این سگ دشمن خدا برای شری آمده است این همانست که روز بدر بر ضد ما تحریک کرد و کس از ما بکشت.» آنگاه عمر پیش پیمبر خدا رفت و گفت: «ای پیمبر اینک دشمن خدا عمیر ابن وهب آمده و شمشیر آویخته است.» پیمبر گفت: «او را پیش من آر.» عمر برفت و بند شمشیر او را که به گردن آویخته بود بگرفت و با انصاریانی
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 990
که با وی بودند گفت: پیش پیمبر درآیید و بنشینید و مراقب این خبیث باشید که اطمینان از او نباید داشت. آنگاه عمیر را پیش آورد.
و چون پیمبر او را بدید که عمر بند شمشیرش را گرفته بود، گفت: «رهایش کن» و به عمیر گفت: «پیش بیا» و چون عمیر پیش رفت گفت: «روزتان خوش و این درود مردم جاهلیت بود.» پیمبر خدا گفت: «ای عمیر، خدا درودی بهتر از درود تو به ما داده است یعنی سلام که درود اهل بهشت است.» عمیر گفت: «بخدا ای محمد، من تازه آنرا میشنوم.» پیمبر گفت: «برای چه آمدهای؟» عمیر گفت: «برای آزادی این اسیر آمدهام که به دست شماست که درباره وی کرم کنید.» پیمبر گفت: «چرا شمشیر آویختهای؟» عمیر گفت: «چه شمشیرهای بدی است که کاری برای ما نساخت.» پیمبر گفت: «راست بگو برای چه آمدهای؟» عمیر گفت: «برای آزادی اسیر آمدهام.» پیمبر گفت: «تو و صفوان بن امیه در حجر نشسته بودید و کشتگان به چاه افتاده قریش را یاد کردید و تو گفتی اگر قرض و نانخور نداشتم میرفتم و محمد را میکشتم و صفوان قرض و نانخور ترا به عهده گرفت که مرا بکشی و خدا میان من و تو حایل است.» عمیر گفت: «شهادت میدهم که پیمبر خدایی، وقتی از آسمان خبر میدادی ترا تکذیب میکردیم و نزول وحی را باور نداشتیم، در این گفتگو جز من و صفوان کس حضور نداشت و دانم که خدا آنرا به تو خبر داده است، خدا را سپاس که
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 991
مرا به اسلام هدایت کرد و به این راه کشانید «آنگاه شهادت حق بگفت.» پیمبر گفت: «مسائل دین را به برادر خویش بیاموزید و قرآن تعلیم دهید و اسیر وی را آزاد کنید» گوید: «و چنان کردند» آنگاه عمیر گفت: «ای پیمبر خدا من میکوشیدم که نور خدای را خاموش کنم و کسانی را که بر دین خدا بودند به سختی آزار میکردم. دوست دارم که اجازه دهی سوی مکه روم و کسان را سوی خدا و اسلام دعوت کنم شاید خدا هدایتشان کند و گر نه آزارشان کنم.» پیمبر خدا اجازه داد و عمیر به مکه رفت.
و چنان بود که وقتی عمیر از مکه درآمده بود صفوان به قرشیان میگفت:
«خوشدل باشید که همین روزها خبری میرسد که بلیه جنگ بدر را از یاد شما میبرد.» و از کاروانیان از اخبار صفوان میپرسید تا یکی بیامد و خبر آورد که عمیر مسلمان شده و صفوان قسم خورد که هرگز با وی سخن نکند و کاری برای او نسازد.
و چون عمیر به مکه رسید به دعوت اسلام پرداخت و هر که را مخالفت او میکرد به سختی آزار میداد و بسیار کسان به دست وی مسلمان شدند.
و چون کار بدر به پایان رسید خدا عز و جل همه سوره انفال را درباره آن نازل فرمود.
عمر بن خطاب گوید: «به روز بدر که دو گروه رو به رو شدند خدا مشرکان را هزیمت داد و هفتاد کس از آنها کشته شد و هفتاد کس اسیر شدند و پیمبر با ابو بکر و علی و عمر درباره اسیران مشورت کرد.» ابو بکر گفت: «ای پیمبر خدا اینان برادران و اقوام و عشیره ما هستند رای من اینست که از آنها فدیه گیری که مایه قوت مسلمانان شود. باشد که خدا به اسلام
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 992
هدایتشان کند که یاران ما شوند.» آنگاه پیمبر گفت: «ای پسر خطاب رای تو چیست؟» گفتم: «بخدا رای من چون ابو بکر نیست، رای من اینست که فلانی را به من دهی تا گردنش بزنم و برادر حمزه را باو دهی که گردنش بزند و عقیل را به علی دهی تا گردنش بزند تا خدا بداند که در دل ما نسبت به کافران ملایمت نیست که اینان سران و سالاران کفر بودهاند.» گوید: «پیمبر رأی ابو بکر را پسندید و رای مرا نپسندید و فدیه گرفت.» عمر گوید: «روز دیگر پیش پیمبر رفتم که با ابو بکر نشسته بود و گریه میکردند و به پیمبر گفتم: به من بگویید چرا گریه میکنید که اگر چیز گریه آوری باشد بگریم و اگر نباشد از گریه شما گریه وار کنم.» پیمبر گفت: «به سبب آن فدیه که یاران تو با من گفتند عذاب به شما از این درخت نزدیکتر است.» و به درختی نزدیک اشاره کرد و خدا عز و جل این آیه را نازل کرده بود که «ما کانَ لِنَبِیٍّ أَنْ یَکُونَ لَهُ أَسْری حَتَّی یُثْخِنَ فِی الْأَرْضِ تُرِیدُونَ عَرَضَ الدُّنْیا وَ اللَّهُ یُرِیدُ الْآخِرَةَ وَ اللَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ. [1]» یعنی: «پیغمبری را نسزد که اسیرانی داشته باشد تا در زمین کشتار بسیار کند شما خواسته دنیا خواهید و خدا (برای شما) پاداش آخرت خواهد که خدا نیرومند و فرزانه است.» آنگاه غنیمت به مسلمان روا شد و به سال بعد در احد عقوبت کار خویش بدیدند و هفتاد کس از یاران پیمبر کشته شد و هفتاد کس اسیر شد و دندان وی بشکست و خود بر سروی خورد شد و خون به چهرهاش جاری شد و یاران پیمبر فرار کردند و از کوه بالا رفتند و خدا عز و جل این آیه را نازل فرمود که
______________________________
[1] انفال: 68
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 993
«أَ وَ لَمَّا أَصابَتْکُمْ مُصِیبَةٌ قَدْ أَصَبْتُمْ مِثْلَیْها قُلْتُمْ أَنَّی هذا قُلْ هُوَ مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِکُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ [1]» یعنی: «چرا وقتی شما را صدمهای رسید که دو برابر آنرا رسانیده بودید گفتید: این از کجا به ما رسید؟ بگو: این از جانب خودتان بود که خدا بر همه چیز تواناست» و هم این آیه را نازل فرمود که «إِذْ تُصْعِدُونَ وَ لا تَلْوُونَ عَلی أَحَدٍ وَ الرَّسُولُ یَدْعُوکُمْ فِی أُخْراکُمْ فَأَثابَکُمْ غَمًّا بِغَمٍّ لِکَیْلا تَحْزَنُوا عَلی ما فاتَکُمْ وَ لا ما أَصابَکُمْ وَ اللَّهُ خَبِیرٌ بِما تَعْمَلُونَ. ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَیْکُمْ مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً [2]» یعنی: «آن دم که دور میشدید و به کسی اعتنا نداشتید و پیغمبر از دنبالتان شما را میخواند و (خدا) برایتان غمی روی غمی داد تا بر آنچه از کفتان رفته و آنچه به شما رسیده غم مخورید و خدا از آنچه میکنید آگاه است. عاقبت پس از آن غم آرامشی بر شما نازل کرد.» عبد الله بن مسعود گوید: به روز بدر وقتی اسیران را بیاوردند پیمبر گفت:
«درباره اسیران چه میگویید؟» ابو بکر گفت: «ای پیمبر خدای قوم و کسان تواند آنها را نگهدار و مهلتشان ده شاید خدا توبه آنها را بپذیرد.» ولی عمر گفت: «ای پیمبر خدای ترا تکذیب کردند و بیرونت کردند، بیارشان و گردنشان بزن.» عبد الله بن رواحه گفت: «ای پیمبر درهای پر هیزم بجوی و اسیران را آنجا ببر و آتش در هیزم زن.»
______________________________
[1] آل عمران: 165
[2] آل عمران: 152- 153
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 994
عباس بدو گفت: «خویشاوندانت از تو ببرند.» و پیمبر همچنان خاموش بود و چیزی نگفت و به درون رفت.
کسانی گفتند: «گفته ابو بکر را میگیرد.» و کسان دیگر گفتند: «گفته عمر را میگیرد.» و بعضی کسان گفتند: «گفته ابن رواحه را میگیرد.» پس از آن پیمبر برون شد و گفت: «خدا دل کسانی را در کار خویش نرم میکند که از شیر نرمتر باشد و دل کسانی را در کار خویش سخت میکند که از سنگ سختتر باشد، ای ابو بکر مثال تو چون ابراهیم است که گفت: هر که تابع من شود از من است و هر که نافرمانی من کند تو آمرزگار و مهربانی. و مثال تو چون عیسی است که گفت: اگر عذابشان کنی بندگان تواند و اگر ببخشی تو نیرومند. و دانایی. و مثال تو ای عمر مانند نوح است که گفت: خدایا هیچکس از کافران را بر زمین باقی مگذار. و مثال تو چون موسی است که گفت خدایا اموالشان را نابود کن و دلهاشان را سخت کن که ایمان نیارند تا عذاب دردناک را ببینند» آنگاه پیمبر گفت: «اکنون شما عیالمندید و هیچ اسیری را از دست ندهید مگر فدیه بگیرید یا گردنش را بزنید.» گوید و من گفتم: «مگر سهیل بن بیضا که شنیدم از اسلام سخن داشت.» پیمبر پاسخ نداد و بیم کردم که سنگی از آسمان بر من افتد تا وقتی که پیمبر فرمود: «مگر سهیل بن بیضاء» و خدا این آیات را نازل فرمود که «ما کانَ لِنَبِیٍّ أَنْ یَکُونَ لَهُ أَسْری حَتَّی یُثْخِنَ فِی الْأَرْضِ. تُرِیدُونَ عَرَضَ الدُّنْیا وَ اللَّهُ یُرِیدُ الْآخِرَةَ وَ اللَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ. لَوْ لا کِتابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّکُمْ فِیما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ. فَکُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلالًا طَیِّباً وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ» [1] یعنی: «پیغمبری را نسزد که اسیرانی داشته باشد تا در زمین کشتار بسیار کند،
______________________________
[1] انفال: 68، 69، 70
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 995
شما خواسته دنیا خواهید و خدا (برای شما) پاداش آخرت خواهد که خدا نیرومند و فرزانه است. اگر قضای خدا بر این نرفته بود در مورد آن اسیران که گرفتید عذابی بزرگ به شما میرسید، از آنچه غنیمت بردهاید حلال و پاکیزه بخورید و از (نافرمانی) خدا بپرهیزید که خدا آمرزگار و رحیم است.» محمد بن اسحاق گوید: وقتی آیه ما کان لنبی نازل شد پیمبر فرمود: «اگر از آسمان عذاب نازل میشد هیچکس جز سعد بن معاذ از آن نجات نمییافت برای این سخن که گفت: ای پیمبر افراط در کشتار را بیشتر از نگهداشتن کسان دوست داشتیم.» ابو جعفر گوید: به گفته ابن اسحاق همه مهاجران حاضر بدر با آنها که پیمبر از غنیمت سهمشان داد هشتاد و سه کس بودند و همه اوسیان حاضر بدر با آنها که از غنیمت سهم گرفتند شصت و یک کس بودند و همه خزرجیان حاضر بدر یکصد و هفتاد کس بودند و چهارده تن از مسلمانان کشته شدند شش تن از مهاجران و هشت تن از انصار.
به گفته واقدی مشرکان نهصد و پنجاه کس بودند و یکصد اسب داشتند. و هم به گفته او به روز بدر پیمبر کسانی را که خردسال بودند به جنگ نپذیرفت که عبد الله ابن عمر و رافع بن خدیج و براء بن عازب و زید بن ثابت و اسید بن ظهیر و عمیر بن ابی- وقاص از آن جمله بودند ولی از آن پس که عمیر را نپذیرفت اجازه جنگ داد که در جنگ کشته شد.
و چنان بود که پیمبر خدای پیش از آنکه از مدینه درآید طلحة بن عبید الله و سعید بن زید بن عمرو بن نفیل را به جستجوی اخبار کاروان به راه شام فرستاده بود که به روز بدر سوی مدینه باز آمدند، و هنگامی که پیمبر از بدر سوی مدینه باز میگشت در تربان به حضور وی رسیدند.
واقدی گوید: «پیمبر با سیصد و پنج کس برون شد، هفتاد و چهار تن از
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 996
مهاجران بودند و بقیه از انصار بودند و هشت کس را که نبودند از غنیمت سهم داد:
سه تن از مهاجران، عثمان بن عفان که بر بالین دختر پیمبر مانده بود تا بمرد، و طلحة ابن عبید الله و سعید بن زید که آنها را به جستجوی اخبار کاروان فرستاده بود. و پنج کس از انصار، ابو لبابه بشیر بن عبد المنذر که او را در مدینه جانشین کرده بود و عاصم بن عدی عجلان که او را به ناحیه مدینه گماشته بود و حارث بن حاطب که از روحا وی را به سبب چیزی که درباره بنی عمرو بن عوف شنیده بود سوی آنها فرستاد و حارث بن صمه و خوات بن جبیر که در روحا بیمار شده بودند.
گوید: «مسلمانان هفتاد شتر و دو اسب داشتند یک اسب از آن مقداد بن عمرو بود و دیگری از مرثد بن ابی مرثد بود.» ابو جعفر گوید: «به روز بدر پیمبر را با شمشیر کشیده در تعقیب مشرکان دیده بودند که میفرمود: جماعت منهزم شود و روی بگرداند.» گوید: «در جنگ بدر پیمبر ذو الفقار را که از آن منبه بن حجاج بود به غنیمت گرفت و هم شتر ابو جهل غنیمت او شد که تندرو بود و بر آن به غزا میرفت و در تخم کشی به کار میبرد.» ابو جعفر گوید: پس از بدر پیمبر در مدینه اقامت گرفت و چنان بود که وقتی به مدینه هجرت کرده بود با یهودان پیمان صلح بسته بود که کسی را بر ضد او کمک ندهند و اگر دشمنی به او حمله برد یاریش کنند و چون گروهی از مشرکان قومش در بدر کشته شدند یهودان حسد بردند و گفتند: «محمد با کسانی رو به رو شد که جنگ ندانستند اگر با ما رو به رو شود جنگی ببینند که مانند جنگ دیگر کسان نباشد.» و در پیمان شکست آوردند.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 997
جنگ بنی قینقاع
محمد بن اسحاق گوید: قصه بنی قینقاع چنان بود که پیمبر آنها را در بازارشان فراهم آورد و گفت: «ای گروه یهود از خدا بترسید که شما را نیز بلیهای چون قرشیان دهد، بیایید مسلمان شوید شما میدانید که من پیمبر مرسلم و این را در کتاب خویش و پیمان خدا میبینید.» یهودان بنی قینقاع گفتند: «ای محمد پنداری که ما نیز قوم تو هستیم، مغرور مشو که با کسانی رو به رو شدی که جنگ نمیدانستند و فرصتی به دست آوردی، به خدا اگر با ما جنگ کنی خواهی دید که چگونه کسانیم.» قتاده گوید: «یهودان بنی قینقاع نخستین گروه یهودان بودند که ما بین بدر و احد پیمان شکنی کردند و با پیمبر به جنگ برخاستند.» زهری گوید: «جنگ پیمبر خدا با بنی قینقاع در شوال سال دوم هجرت بود.» عروه گوید: جبریل این آیه را برای پیمبر آورد که «وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِیانَةً فَانْبِذْ إِلَیْهِمْ عَلی سَواءٍ [1]» یعنی: «اگر از گروهی خیانتی بدانستی منصفانه به آنها اعلام کن.» و چون جبریل آیه را به سر برد پیمبر گفت: «من از بنی قینقاع بیمناکم» و به حکم همین آیه به جنگ ایشان رفت.
واقدی گوید: «پیمبر پانزده روز یهودان بنی قینقاع را محاصره کرد که هیچکس از آنها به جنگ نیامد، آنگاه به حکم پیمبر خدا تسلیم شدند و دستهایشان را ببستند، پیمبر میخواست آنها را بکشد، ولی عبد الله بن ابی درباره آنها سخن
______________________________
[1] انفال: 58
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 998
کرد.» ابن اسحاق گوید: وقتی یهودان به حکم پیمبر خدا تسلیم شدند عبد الله بن ابی پیش وی آمد و گفت: «ای محمد با وابستگان من نیکی کن.» و این سخن از آن جهت گفت که یهودان بنی قینقاع هم پیمان خزرجیان بودند.
پیمبر پاسخ نداد، و باز عبد الله گفت: «ای محمد با وابستگان من نیکی کن.» و پیمبر روی از او بگردانید.
گوید: و عبد الله دست در گریبان پیمبر کرد که فرمود: «مرا رها کن» و خشمگین شد چنانکه چهره وی تیره شد، و بازگفت: «مرا رها کن» عبد الله گفت: «بخدا رهایت نکنم، تا با وابستگان من نیکی کنی، میخواهی چهارصد بیزره و سیصد زره پوش را که مرا در مقابل سیاه و سرخ حفظ کردهاند در یک روز بکشی که من از حوادث در امان نیستم و از آینده بیم دارم.» قتاده گوید: پیمبر فرمود: «آنها را رها کنید که خدا لعنتشان کند و او را نیز با آنها لعنت کند.» پس یهودان را رها کردند و بفرمود تا از دیار خویش بروند و خدا اموالشان را غنیمت مسلمانان کرد، زمین نداشتند که کارشان زرگری بود و پیمبر سلاح بسیار با لوازم زرگری از آنها گرفت، و عبادة بن صامت آنها را با زن و فرزند از مدینه ببرد تا به ذباب رسانید و میگفت: «هر چه دورتر بهتر.» در جنگ بنی قینقاع پیغمبر ابو لبابة بن عبد المنذر را در مدینه جانشین خویش کرده بود.
ابو جعفر گوید: «نخستین بار بود که پیمبر اسلام خمس گرفت، و خمس غنایم را برگرفت و چهار خمس دیگر را به یاران خود داد.» گوید: «پرچم پیمبر در جنگ بنی قینقاع سپید بود و حمزة بن عبد المطلب آنرا میبرد.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 999
پس از آن پیمبر به مدینه بازگشت و عید قربان گرفت. گویند که پیمبر و توانگران اصحاب به روز دهم ذی حجه قربان کردند و او با مردم به نمازگاه رفت و نماز کرد و این نخستین بار بود که به روز عید با مردم در نمازگاه به نماز ایستاد و به دست خویش دو بز و به قولی یکی، ذبح کرد.
جابر بن عبد الله گوید: «وقتی از بنی قینقاع باز آمدیم صبحگاه دهم ذی حجه قربان کردیم و این نخستین عید قربان بود که مسلمانان به پا داشتند و ما، در بنی سلمه قربان کردیم و هفده قربان آنجا بود.» ابو جعفر گوید: ابن اسحاق برای جنگ بنی قینقاع وقتی معین نکرده جز اینکه گوید: «میان غزوه سویق بود و رفتن پیمبر تا بنی سلیم و بحران که دو معدن حجاز بود به قصد غزای قریش.» بعضیها گفتهاند که از غزوه بدر اول تا جنگ بنی قینقاع سه غزا و سفر جنگی بود و پنداشتهاند که پیمبر نهم صفر سال سوم (کذا) هجرت سوی بنی قینقاع رفت و این پس از بازگشت از بدر بود و روز چهارشنبه هشت روز مانده از رمضان به مدینه بازگشت، و بقیه رمضان را در آنجا مقیم بود و چون خبر یافت که بنی سلیم و غطفان فراهم شدهاند به غزای قرقرة الکدر رفت و به روز جمعه غره شوال سال دوم هجرت پس از برآمدن آفتاب آهنگ آنجا کرد.
ولی ابن حمید از ابن اسحاق روایت میکند که وقتی پیمبر از بدر به مدینه بازگشت و فراغت از بدر در آخر رمضان یا اول شوال بود، بیش از هفت روز در مدینه نماند و شخصا به غزا رفت و قصد بنی سلیم داشت و برفت تا به آب کدر بنی سلیم رسید و سه روز آنجا بود و به مدینه بازگشت و حادثهای نبود و بقیه شوال و ذی قعده را در مدینه گذرانید و در این اثنا بیشتر اسیران قریش فدیه دادند.
ولی به گفته واقدی پیمبر در محرم سال سوم هجرت به غزای کدر رفت و پرچم وی را علی بن ابی طالب میبرد، و ابن ام مکتوم معیصی را در مدینه جانشین
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1000
خود کرد. تاریخ طبری/ ترجمه ج3 1000 جنگ بنی قینقاع ….. ص : 997
ضیها گفتهاند پیمبر از غزای کدر به مدینه آمد و حشم و گله آورد و حادثه نبود، و دهم شوال به مدینه رسید و روز یازدهم همان ماه غالب بن عبد الله لیثی را با گروهی سوی بنی سلیم و غطفان فرستاد که کسان بکشتند و گله بگرفتند و روز چهاردهم شوال با غنیمت سوی مدینه باز آمدند و در این غزا سه کس از مسلمانان کشته شد و پیمبر تا ذی حجه در مدینه بماند و روز شنبه هفت روز مانده از ذی حجه به غزای سویق رفت.
غزوه سویق
ابو جعفر گوید: «به گفته ابن اسحاق وقتی پیمبر از غزای کدر به مدینه بازگشت بقیه شوال و ذی قعده سال دوم هجرت را آنجا گذرانید، آنگاه در ماه ذی حجه برای غزوه سویق سوی ابو سفیان بن حرب رفت.» گوید: «و در این سال مشرکان امور حج را به دست داشتند.» عبد الله بن کعب بن مالک که از مطلعان انصار بود گوید: «وقتی ابو سفیان بن حرب با کاروان به مکه رسید و بقیه قرشیان از بدر باز آمدند نذر کرد که از جنایت آب به سر نزند تا به جنگ محمد رود و با دویست سوار از قرشیان برون شد تا قسم راست کرده باشد و از راه نجدیه تا صدر قناة برفت تا به نزدیک کوه تیت یک منزلی مدینه رسید و در تاریکی شب به سوی بنی نضیر رفت، و به نزد حیی بن اخطب شد و در او را بزد و حیی بترسید و در نگشود و از آنجا پیش سلام بن مشکم رفت که سالار و گنجینه دار بنی نضیر بود و سلام او را به خانه برد و مهمان کرد و از اخبار کسان با وی بگفت.
پس از آن ابو سفیان پیش یاران خود برگشت و کسانی از قریش را سوی
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1001
مدینه فرستاد که تا حدود عریض برفتند و چند نخل کوچک را بسوزانیدند و یکی از انصار را که با هم پیمان خویش در کشتزار بود بکشتند و بازگشتند.
و کسان خبر بمدینه آوردند و پیمبر به تعقیبشان تا قرقرة الکدر رفت و از آنجا بازگشت و به ابو سفیان و یاران وی دست نیافت، و توشههای قرشیان که در کشتزار رها کرده بودند تا سبکبار شوند و آسان بگریزند به دست مسلمانان افتاد.
و چون پیمبر با مسلمانان بازمیگشت از او پرسیدند: «امید داری ثواب غزایی داشته باشیم؟» پیمبر گفت: «آری» و هنگامی که ابو سفیان برای حرکت از مکه سوی مدینه آماده میشد در ترغیب قرشیان اشعاری بدین مضمون گفت:
«به یثرب و جماعتشان حمله کنید» «که هر چه فراهم آوردهاند غنیمت شما شود» «اگر به روز چاه آنها ظفر یافتند» «پس از آن نوبت شماست» «قسم خوردهام که نزدیک زنان نشوم» «و آب به سر و تن نزنم» «تا قبایل اوس و خزرج را نابود کنید» «که دل از غم مشتعل است» ولی به گفته واقدی غزوه سویق در ذی قعده سال دوم هجرت بود.
گوید: «پیمبر با دویست کس از مهاجر و انصار برون شد.» و حکایت وی همانند ابن اسحاق است، جز اینکه گوید: «ابو سفیان در عریض به سعید بن عمرو و مزدور وی برخورد و هر دو را بکشت و چند خانه و مقداری کاه را که آنجا بود بسوخت و پنداشت که قسم وی راست شده و خبر به پیمبر رسید و مردم را بخواند
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1002
که به تعقیب ابو سفیان برون شدند اما به او نرسیدند.» گوید: «و ابو سفیان و یاران او کیسههای سویق را میانداختند که سبکبار شوند که بیشتر توشه آنها سویق بود، به همین جهت این را غزوه سویق نام دادند.» واقدی گوید: «پیمبر ابو لبابة بن عبد المنذر را در مدینه جانشین خویش کرد.» ابو جعفر گوید: «در ذی حجه سال دوم هجرت عثمان بن مظعون بمرد و پیمبر خدا او را در بقیع به خاک سپرد و سنگی به نشان قبر وی بالای سرش نهاد.» گویند: حسن بن علی بن ابی طالب در همین سال تولد یافت.
ابو جعفر گوید: «به گفته واقدی علی بن ابی طالب علیه السلام فاطمه علیه السلام را در ذی حجه، بیست و دو ماه پس از هجرت، به خانه برد و اگر این گفته درست باشد گفته اول درست نیست.
گویند: در همین سال پیمبر خدای ترتیب خونبها را نوشت که به شمشیر وی آویخته بود.
آنگاه سال سوم هجرت درآمد
اشاره
محمد بن اسحاق گوید: «وقتی پیمبر از غزوه سویق بازگشت، بقیه ذی حجه و محرم را در مدینه گذرانید، پس از آن به غزای نجد رفت و قصد قبیله غطفان داشت، و این را غزوه ذی امر گفتند، و تقریبا همه صفر، را در نجد گذرانید، پس از آن به مدینه بازگشت و حادثهای نبود و بیشتر ربیع الاول را در مدینه بود، سپس به غزا برون شد و قصد قریش و بنی سلیم داشت و به بحران رسید که معدنی در حجاز بود و ماه ربیع الاخر و جمادی الاول را در آنجا بود و به مدینه بازگشت و حادثهای نبود.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1003
خبر کعب ابن اشرف
ابو جعفر گوید: «در این سال پیمبر کسانی را برای کشتن کعب بن اشرف فرستاد.» به گفته واقدی حادثه در ربیع الاول همین سال بود.
ابن اسحاق گوید: «قصه ابن اشرف چنان بود که وقتی قرشیان در بدر کشته شدند و زید بن حارثه و عبد الله بن رواحه سوی مدینه آمدند که پیمبر آنها را فرستاده بود تا مژده فتح و قتل مشرکان را به مسلمانان آنجا برسانند، کعب بن اشرف که از مردم قبیله طی بود و مادرش از یهودان بنی نضیر بود وقتی این خبر بشنید گفت:
«وای، راست میگویند؟ محمد کسانی را که این دو مرد میگویند کشته است.
اینان اشراف عرب و ملوک کسان بودند، بخدا اگر محمد آنها را کشته باشد مرگ برای ما بهتر از زندگانی است.» و چون دشمن خدا از صحت خبر یقین کرد، سوی مکه رفت و به نزد مطلب ابن ابی وداعه سهیم منزل گرفت، و مطلب او را گرامی داشت و کعب به تحریک بر ضد پیمبر خدای پرداخت و شعر میسرود و بر کشتگان به چاه افتاده قریش میگریست.
پس از آن به مدینه بازگشت و در اشعار خویش از زنان مسلمان یاد کرد و موجب آزار آنها شد، و پیمبر گفت: «کی شر ابن اشرف را کوتاه میکند؟» محمد بن مسلمه گفت: «ای پیمبر خدای! من این کار میکنم و او را میکشم.» پیمبر گفت: «بکن» و چون محمد بن مسلمه از پیش پیمبر بازگشت سه روز جز اندکی که رمق او را حفظ کند نخورد و ننوشید، و این را به پیمبر گفتند که او را بخواند و گفت: «چرا از خوردن و نوشیدن بازماندهای؟»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1004
گفت: «ای پیمبر خدای! سخنی گفتهام که ندانم انجام آن توانم یا نه؟» پیمبر گفت: «تکلیفی بجز کوشیدن نداری.» گفت: «ای پیمبر خدا! ناچار باید سخنانی بگوییم.» پیمبر گفت: «هر چه خواهی بگوی» گوید: «محمد بن مسلمه و ابو نائله سلکان بن سلامه که برادر شیری کعب بود و عباد بن بشر و حارث بن اوس و ابو عبس بن جبر بر کشتن کعب بن اشرف همسخن شدند، و ابو نائله را که شاعر بود پیش وی فرستادند که ساعتی با او سخن کرد و شعری خواند و پس از آن گفت: «ای ابن شرف! من به حاجتی پیش تو آمدهام آنرا نهان دار.» گفت: «چنین کنم.» گفت: «آمدن این مرد بلیهای بود، که عربان به دشمنی ما برخاستند و بر ضد ما همسخن شدند و راهها بسته شد و نانخوران ما به سختی افتادند و همه به محنت افتادهایم.» کعب گفت: «مرا پسر اشرف میگویند، از پیش به تو گفته بودم که عاقبت کار چنین میشود.» ابن نائله گفت: «خواهم که آذوقهای به ما بفروشی و وثیقه به تو دهیم.» کعب گفت: «فرزندان خویش را وثیقه دهید.» گفت: «میخواهی ما را رسوا کنی؟ مرا یارانی هست که همرأی منند، میخواهم آنها را پیش تو آرم که آذوقه به آنها دهی و نیکی کنی و ما سلاح به وثیقه تو دهیم» میخواست که وقتی کسان با سلاح پیش کعب میشوند وی بدگمان نشود.
کعب گفت: «سلاح برای وثیقه بس است.» گوید: «سلکان پیش یاران خویش بازگشت و قصه را برای آنها نقل کرد و بگفت تا سلاح برگیرند و پیش وی فراهم شوند.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1005
«آنگاه همگان پیش پیمبر فراهم آمدند که همراهشان تا بقیع غرقد برفت و آنها را روانه کرد و گفت: «به نام خدا بروید» و دعا کرد و گفت: «خدایا کمکشان کن.» «آنگاه پیمبر به خانه بازگشت و شبی مهتاب بود و آنها برفتند تا به قلعه کعب رسیدند و ابو نائله بانگ زد و او که تازه عروسی کرده بود از بستر برجست و زنش او را بگرفت و گفت: «تو در حال جنگی و مرد در حال جنگ در چنین وقتی پایین نمیرود.» «کعب گفت: «این ابو نائله است که اگر مرا خفته بیند بیدارم نکند.» «زن گفت: «به خدا در صدای وی نشان شر میبینم» «کعب گفت: «اگر مرد را به سوی ضربت خوانند، اجابت کند.» «آنگاه از جای خویش فرود آمد و ساعتی با آمدگان سخن کرد که بدو گفتند:
«بیا به دره عجوز شویم و باقی شب را به صحبت بگذرانیم» کعب گفت: «چنانکه خواهید» «و به راه افتادند و ساعتی برفتند. آنگاه ابو نائله دست به موهای سر کعب کشید و ببویید و گفت: «هرگز عطری چنین خوشبو ندیدهام». پس از آن ساعتی برفت و باز چنان کرد تا کعب اطمینان یافت و ساعتی بعد باز چنان کرد و موهای سر او را بگرفت و گفت: «دشمن خدا را بزنید.» و شمشیرها بر او فرود آمد اما کاری نساخت.
محمد بن مسلمه گوید: «وقتی دیدم از شمشیرها کاری برنیامد و دشمن خدا فریاد زد و بر همه قلعهها آتش افروخت، شمشیر باریکی را که در نیام داشتم به یاد آوردم و به سینه او نهادم و فشار دادم تا به تهیگاهش رسید و دشمن خدا بیفتاد.» گوید: «از شمشیرهای ما زخمی به سر یا پای حارث بن اوس خورده بود.. و براه افتادیم و بیامدیم و از محل بنی امیة بن زبیر و بنی قریظه و بعاث گذشتیم تا به حره
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1006
عریض رسیدیم، و اوس بن حارث کند میآمد که خون از او میریخت و ساعتی برای او بماندیم آنگاه به دنبال ما آمد و عاقبت او را برداشتیم و آخر شب پیش پیمبر خدا رسیدیم و او ایستاده بود و نماز میکرد. بدو سلام کردیم و پیش ما آمد و کشته شدن دشمن خدا را با وی بگفتیم و پیمبر آب دهن به زخم رفیق ما انداخت و ما به خانه بازگشتیم.
«صبحگاهان یهودان از کشته شدن دشمن خدا هراسان شدند و هیچ یهودی نبود که بر جان خویش بیمناک نباشد. پیمبر گفت: «به هر یک از مردان یهود دست یافتید خونش را بریزید.» محیصة بن مسعود بر ابن سنینه تاخت و او را بکشت، وی یکی از تجار یهود بود که با محیصه و کسانش رفت و آمد و داد و ستد داشت. حویصة ابن مسعود هنوز مسلمان نشده بود و چون محیصه یهودی را بکشت او را میزد و میگفت: «دشمن خدا، این مرد را که هر چه پیه در شکم داری از مال اوست کشتی؟» محیصه گوید: «به او گفتم اگر آنکه گفته او را بکشم فرمان دهد، تو را نیز بکشم» و این آغاز اسلام حویصه بود که گفت: «ترا به خدا اگر محمد بگوید مرا بکشی میکشی؟» گفتم: «بله بخدا اگر بگوید ترا بکشم، گردنت را میزنم» گفت: «بخدا دینی که ترا چنین کرد عجیب است» و مسلمان شد.
ابو جعفر گوید: «به گفته واقدی سر کعب بن اشرف را پیش پیمبر خدا آوردند.
«و هم به گفته او در ربیع الاول این سال عثمان بن عفان ام کلثوم دختر پیمبر خدا را به زنی گرفت و در جمادی الاخر او را به خانه برد و در ربیع الاول همین سال پیمبر به غزای انمار رفت که آنرا غزوه ذو امر نیز گویند.
گفته ابن اسحاق را در این باب پیش از این آوردهایم.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1007
واقدی گوید: «تولد سایب بن یزید بن اخت النمر در همین سال بود.»
توجه
بررسی و نقد و نظر، انوش راوید درباره تاریخ طبری
فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری
نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری
غزوه قرده
واقدی گوید: «در جمادی الاخر این سال غزای قرده رخ داد و سالار آن زید ابن حارثه بود و این نخستین بار بود که زید بن حارثه سالاری قوم یافت.» ابو جعفر گوید: «به گفته ابن اسحاق زید بن حارثه در سفری که پیمبر او را فرستاد در محل قرده، یکی از آبهای نجد، کاروان قریش را که ابو سفیان همراه او بود بگرفت.
«و قصه چنان بود که پس از جنگ بدر قرشیان از راه شام بیمناک شدند و راه عراق گرفتند و گروهی از بازرگانان برون شدند. و از جمله ابو سفیان بود که نقره بسیار همراه داشت که بیشتر کالای تجارت آنها نقره بود و یکی از بکر بن وائل را به نام فرات بن حیان اجیر کردند تا بلد راه باشد و پیمبر زید بن حارثه را بفرستاد که بر سر آب قرده به آنها برخورد که مردان بگریختند و اموال کاروان را بگرفت و پیش پیمبر آورد.» ابو جعفر گوید: به گفته واقدی قصه این غزا چنان بود که قرشیان گفتند:
«محمد راه تجارت ما را بسته» و ابو سفیان و صفوان بن امیه گفتند: «اگر در مکه بمانیم سرمایههای خویش را بخوریم».
زمعة بن اسود گفت: «یکی را به شما نشان میدهم که اگر چشم بسته به راه نجدیه رود راه را بجوید» صفوان گفت: «این کیست، ما چندان حاجت به آب نداریم که به زمستان میرویم.» زمعه گفت: «این شخص فرات بن حیان است.» قرشیان او را خواستند و اجیر کردند و به هنگام زمستان با آنها بیرون آمد و از
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1008
ذات عرق عبور کردند و به غمره رسیدند.
«خبر کاروان به پیمبر رسید که مال بسیار و ظروف نقره داشت که صفوان بن امیه همراه میبرد. و زید بن حارثه برون شد و راه کاروان را ببست و آنرا بگرفت و بزرگان قوم بگریختند و خمس اموال کاروان بیست هزار شد که پیمبر گرفت و چهار خمس دیگر را به زید و همراهان وی تقسیم کرد، و فرات بن حیان را که اسیر شده بود پیش پیمبر آوردند و به او گفتند اگر مسلمان شوی ترا نمیکشد و چون پیمبر او را بخواند اسلام آورد و او را رها کرد.
قتل ابی رافع یهودی
ابو جعفر گوید: چنانکه گفتهاند قتل رافع یهودی در همین سال بود و سبب آن بود که وی کعب بن اشرف را بر ضد پیمبر خدا تأیید میکرده بود و پیمبر در نیمه جمادی الاخر همین سال عبد الله بن عتیک را سوی او فرستاد.» ابن اسحاق گوید: «پیمبر کسانی را از انصار سوی ابو رافع یهودی فرستاد و سالار فرستادگان عبد الله بن عقبه یا عبد الله بن عتیک بود، و چنان بود که ابو رافع پیمبر خدا را میآزرد و بر ضد وی تحریک میکرد و در قلعه خویش به سرزمین حجاز مقیم بود.
«وقتی فرستادگان پیمبر به محل وی نزدیک شدند آفتاب غروب کرده بود و کسان گلههای خویش را میبردند و عبد الله بن عقبه یا عبد الله بن عتیک به همراهان خویش گفت: «اینجا باشید تا من بروم و با دربان سخن کنم، شاید بتوانم درآیم.» گوید: و برفت و چون نزدیک در رسید جامه به چهره انداخت، گویی به حاجت مشغول بود و کسان داخل شده بودند و دربان بانگ زد: «بنده خدا اگر
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1009
میخواهی درآیی درآی که میخواهم در را ببندم.» عبد الله گوید: «درآمدم و در طویله خری کمین کردم و چون کسان درآمدند در را ببست و کلیدها را به میخی آویخت و من برخاستم و کلیدها را برگرفتم و ابو رافع در بالا خانه با کسان به صحبت بود و چون آنها برفتند من بالا رفتم و هر دری را میگشودم از داخل میبستم که با خویش گفتم اگر کسان به کمک وی آیند به من دست نیابند تا او را کشته باشم و عاقبت بدو رسیدم که در اطاقی تاریک میان اهل خانه خویش بودند و ندانستم کجاست و گفتم: «ای ابو رافع!» ابو رافع گفت: «این کیست؟» گوید: و من سوی صدا دویدم و با شمشیر بزدم و حیرت زده بودم و از شمشیری کاری نساخت. ابو رافع فریاد زد و من از اطاق برون شدم و لحظهای بعد درآمدم و گفتم: «این بانگ چه بود؟» ابو رافع گفت: «یکی در اطاق بود و مرا با شمشیر زد» گوید: او را با شمشیر بزدم که زخمی شد اما کشته نشد و سر شمشیر را به شکم او فرود کردم که از پشتش درآمد و دانستم که او را کشتهام، آنگاه درها را یکی پس از دیگری گشودم تا به پلهای رسیدم و پا نهادم و پنداشتم که به زمین رسیدهام و شبی مهتاب بود و بیفتادم و پایم بشکست و آنرا با عمامه خویش بستم و برفتم تا نزدیک در نشستم و گفتم: «بخدا امشب نروم تا از مرگ وی مطمئن شوم» گوید: و چون خروس بانگ برآورد یکی از بالای حصار بانگ زد که ابو رافع بازرگان مردم حجاز درگذشت. و من پیش همراهانم رفتم و گفتم فرار کنید که خدا ابو رافع را کشت و پیش پیمبر رفتم و قصه را با وی بگفتم پیمبر گفت:
«پایت را دراز کن» و پایم را دراز کردم و دست بدان مالید و گویی هرگز آسیب ندیده بود.
ابو جعفر گوید: «به گفته واقدی پیمبر در ذیحجه سال چهارم هجرت کس
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1010
برای کشتن ابو رافع سلام بن ابی الحقیق فرستاد و فرستادگان وی ابو قتاده و عبد الله بن عتیک و مسعود بن سنان و اسود بن خزاعی و عبد الله بن انیس بودند.» ابن اسحاق قصه را چنین نقل میکند که سلام بن ابی الحقیق، ابو رافع، از جمله کسانی بود که بر ضد پیمبر خدای دسته بندی میکرد و چنان بود که پیش از جنگ احد اوسیان، کعب بن اشرف را که با پیمبر دشمنی داشت و بر ضد او تحریک میکرد کشته بودند، و خزرجیان از پیمبر اجازه خواستند که سلام بن ابی الحقیق را که در خیبر بود بکشند و او اجازه داد.
ابو شهاب زهری گوید: از جمله نعمتها که خدا به پیمبر خویش داده بود این بود که دو قبیله انصار اوس خزرج چون دو قوچ در خدمت پیمبر مسابقه داشتند و همینکه اوسیان خدمتی به پیمبر خدا میکردند خزرجیان میگفتند: «بخدا به این فضیلت پیش پیمبر و مسلمانان بر ما پیشی نگیرند.» و آرام نمیگرفتند تا کاری نظیر آن انجام دهند. و چون خزرجیان کاری میکردند، اوسیان چنین میگفتند.
«و چون اوسیان کعب بن اشرف را که دشمن پیمبر بود کشتند خزرجیان گفتند:
به این فضیلت بر ما پیشی نگیرند و با همدیگر سخن کردند که مردی که به دشمنی پیمبر همانند ابن اشرف باشد کیست و نام ابن ابی الحقیق که در خیبر مقیم بود به میان آمد و از پیمبر خدای برای کشتن او اجازه خواستند و او اجازه داد و هشت نفر از خزرجیان سوی او رفتند که عبد الله بن عتیک و مسعود بن سنان و عبد الله بن انیس و ابو قتاده و خزاعی بن اسود از آن جمله بودند و پیمبر سالاری گروه را به ابن عتیک داد و گفت: «از کشتن زن و فرزند خودداری کنند و آن گروه برفتند تا به خیبر رسیدند و شبانگاه سوی خانه ابن ابی الحقیق رفتند و او در بالا خانهای بود که یک چرخ رومی بر آن بود و بر آن بالا رفتند تا به در وی رسیدند و اجازه خواستند و زن او برون آمد و گفت: «شما کیستید؟» گفتند: «از مردم عربیم و آذوقه میخواهیم»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1011
گفت: «اینجاست، درآیید» گوید: و چون درآمدیم در اطاق را به روی زن بستیم که بیم داشتیم مزاحم ما شود و او بانگ زد و حضور ما را خبر داد. ابو رافع بر بستر خویش افتاده بود و با شمشیر سوی او حمله بردیم و در تاریکی شب از سپیدی او نشانه جستیم که گویی یک زن قبطی خفته بود و چون زن بانگ زد به روی او شمشیر کشیدیم اما منع پیمبر را به یاد آوردیم و دست از او بداشتیم و اگر منع پیمبر نبود او را کشته بودیم.
و چون ابو رافع را با شمشیر بزدیم عبد الله بن انیس شمشیر در شکمش فرو برد و او میگفت: «بس، بس،» گوید: «پس از آن برون آمدیم و عبد الله بن عتیک خوب نمیدید و از پله بیفتاد و به سختی آسیب دید که او را برداشتیم و سوی نهری رفتیم و در آن، جا گرفتیم.
آنگاه یهودان آتش افروختند و به هر سو در جستجوی ما رفتند و چون نومید شدند پیش ابو رافع برگشتند و او را که جان میداد در میان گرفتند.
گوید: و ما گفتیم: «چگونه میتوانیم بدانیم که دشمن خدا مرده است؟» یکی از ما گفت: «برویم ببینیم» و برفت تا میان مردم درآمد و کسانی از یهودان اطراف ابو رافع بودند و زنش که چراغ به دست داشت در چهره او نظر میکرد و میگفت: «بخدا صدای ابن عتیک را شناختم اما باور نکردم و گفتم ابن عتیک کجا و اینجا کجا.» آنگاه سوی ابو رافع رفت که بدو بنگرد و گفت: «بخدا یهودی مرد.» رفیق ما میگفت: «هرگز سخنی چنین شیرین نشنیده بودم.» و چون رفیق ما بیامد و ماجرا را بگفت ابن عتیک را برداشتیم و پیش پیمبر رفتیم و خبر قتل دشمن خدا را بگفتیم و به نزد وی اختلاف شد که کدام یک از ما او را کشته است که همه مدعی کشتن او بودیم.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1012
پیمبر خدا گفت: «شمشیرهای خود را بیارید»، و چون بیاوردیم در آن نگریست و چون شمشیر ابن انیس را بدید گفت: «این او را کشته است که نشان استخوان را در آن میبینم.» حسان بن ثابت درباره قتل کعب بن اشرف و سلام بن ابی حقیق شعری گفت که خلاصه مضمون آن چنین است:
«ای ابن حقیق و ای ابن اشرف!» «دلیرا گروهی که شما دیدید» «که چون شیر با شمشیر تیز سوی شما شدند» «و مرگ بشما پوشانیدند» «که در کار دین خویش بینا بودند» «و مایه زبونی ستم بودند» دختر عبد الله بن انیس گوید: کسانی که پیمبر برای کشتن ابن ابی الحقیق فرستاد عبد الله بن عتیک بود و عبد الله بن انیس و ابو قتاده و یکی دیگر از انصار و آنها هنگام شب به خیبر رسیدند.
عبد الله بن انیس گوید، و ما، درها را میبستیم و کلید آنرا میگرفتیم تا همه درها بسته شد و کلید آنرا در گودالی انداختیم آنگاه سوی بالا خانهای رفتیم که ابن ابی الحقیق آنجا بود و من و عبد الله بن عتیک بالا رفتیم و یاران ما در محوطه نشستند و عبد الله بن عتیک اجازه خواست و زن ابن ابی الحقیق گفت: «این صدای عبد الله بن عتیک است.» ابن ابی الحقیق گفت: «عبد الله بن عتیک در یثرب است و چگونه در این وقت اینجا تواند بود. در را باز کن که جوانمرد در این وقت کس را از در خویش نراند.» زن ابن ابی الحقیق برخاست و در را گشود و من و عبد الله بن عتیک درآمدیم و
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1013
عبد الله به من گفت: «زن را بزن.» و من شمشیر کشیدم و رفتم که او را بزنم و به یاد آوردم که پیمبر از کشتن زن و فرزند منع کرده بود و دست از او بداشتم.
آنگاه عبد الله بن عتیک به نزد ابن ابی الحقیق رفت.
ابن عتیک گوید: ابن ابی الحقیق را در بالا خانه تاریک میدیدم از بس که سپید بود و چون او مرا با شمشیر بدید متکا را جلو من گرفت که محفوظ بماند و من پیش رفتم که او را با شمشیر بزنم اما نتوانستم، و او را زخمی کردم. آنگاه عبد الله بن انیس بیامد و گفت: «او را بکشم؟» گفتم: «آری» و عبد الله بن انیس برفت و او را بکشت.
عبد الله بن انیس گوید: «آنگاه پیش ابن عتیک رفتم و راه خویش گرفتیم و زن فریاد زد: شبیخون! شبیخون!» گوید: و عبد الله بن عتیک از پله بیفتاد و گفت: «پایم، پایم.» و من او را برداشتم و پایین بردم و گفتم: «راه بیفت پایت طوری نشده.» و روان شدیم و یادم آمد که کمانم را روی پله نهادهام و برای برداشتن آن بازگشتم و خیبریان را دیدم که درهم افتادهاند و همه سخنشان این بود که ابن ابی الحقیق را کی کشته است، و من نیز هر که را میدیدم میگفتم: «ابن ابی الحقیق را کی کشته است» گوید: پس از آن از پله بالا رفتیم و مردم در پلکان آمد و رفت میکردند و کمان خویش را برداشتم و برگشتم و به یاران خویش پیوستم و روان شدیم، روز نهان میشدیم و شب راه میرفتیم و چون هنگام روز نهان میشدیم یکی را به مراقب میگماشتیم که اگر چیزی دید به ما اشاره کند. و چون به بیضا رسیدیم من نگهبان شدم و به آنها اشاره کردم که شتابان برفتند و من نیز به دنبالشان بودم و نزدیک مدینه به آنها رسیدم، گفتند: «چه بود، چیزی دیدی؟» گفتم: «نه ولی دیدم که خسته شدهاید و خواستم از ترس بدوید.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1014
ابو جعفر گوید: «در شعبان همین سال پیمبر حفصه دختر عمر را به زنی گرفت، در ایام جاهلیت حفصه زن خنیس بن حذافه سهمی بوده و شوهرش مرده بود.
و هم در این سال جنگ احد رخ داد که به روز شنبه هفتم شوال بود.
سخن از جنگ احد
ابو جعفر گوید: سبب جنگ احد میان پیمبر و مشرکان قریش جنگ بدر بود که جمعی از اشراف قریش در اثنای آن کشته بودند و چون باقیمانده قرشیان به مکه بازگشتند و ابو سفیان بن حرب نیز کاروان را به مکه رسانید، عبد الله بن ابی ربیعه و عکرمة بن ابو جهل و صفوان بن امیه با تنی چند از سران قریش که به روز بدر پدر یا پسر یا برادرشان کشته شده بود با ابو سفیان و همه کسانی که در کاروان چیزی داشتند سخن کردند و گفتند: «محمد نیکان شما را بکشت با مال کاروان برای جنگ وی کمک کنید.» و آنها پذیرفتند و قرشیان با جمع حبشیان و قبایل کنانه و مردم تهامه که اطاعتشان میکردند برای جنگ پیمبر آماده شدند.
و چنان بود که ابو عزة عمرو بن عبد الله جمحی جزو اسیران بدر بود و پیمبر بر او منت نهاده بود به سبب آنکه فقیر بود و چند دختر داشت و گفت: «ای پیمبر خدای! چنانکه دانی من فقیرم و عیالمند و محتاج، بر من منت بنه» و پیمبر بر او منت نهاد، و بیفدیه آزادش کرد.
هنگام تجهیز برای احد صفوان بن امیه به ابو عزه گفت: «تو مردی شاعری با ما بیا و ما را به زبان خویش کمک کن» ابو عزه گفت: «محمد بر من منت نهاده و نمیخواهم بر ضد وی شما را کمک کنم.» صفوان گفت: «باید کمک کنی و من تعهد میکنم که اگر بازگشتی تورا بی-
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1015
نیاز کنم و اگر کشته شدی دختران ترا پیش دختران خودم ببرم که در تنگی و گشایش شریک هم باشند.» ابو عزه برون شد و در تهامه میرفت و بنی کنانه را به جنگ میخواند.
مسافع بن عبد مناف نیز سوی بنی مالک بن کنانه رفت و به جنگ پیمبر خدای ترغیبشان کرد.
جبیر بن مطعم غلام حبشی خویش را که وحشی نام داشت و زوبین به رسم حبشیان میانداخت و زوبین او کمتر خطا میکرد بخواند و با او گفت: «با مردم برون شو و اگر عموی محمد را به انتقام عموی من طعیمة بن عدی کشتی ترا آزاد میکنم.» قرشیان با همه کسان خود از حبشیان و بنی کنانه و اهل تهامه برون شدند، زنان را نیز همراه بردند که مردان را تحریک کنند و مانع فرارشان باشند. ابو سفیان ابن حرب سالار قوم، هند دختر عتبة بن ربیعه را همراه برد و عکرمة بن ابی جهل، ام حکیم دختر حارث بن هشام را و حارث بن هشام فاطمه دختر ولید بن مغیره را، و صفوان ابن امیه برزه و به قولی بره، دختر مسعود بن عمرو ثقفی را که مادر عبد الله بن صفوان بود، و عمرو بن عاص ریطه دختر منبه بن حجاج را که مادر عبد الله بن عمرو- عاص بود و طلحة بن ابی طلحه سلافه دختر سعد بن شهید را که سه فرزند از او داشت به نام مسافع و جلاس و کلاب که هر سه با پدرشان در احد کشته شدند و خناس دختر مالک بن مضرب با پسر خویش ابی عزیز بن عمیر برون شد. وی مادر مصعب بن عمیر نیز بود. عمره دختر علقمه نیز که از زنان بنی کنانه بود. برون شد.
و چنان بود که هند دختر عتبة بن ربیعه هر وقت وحشی را میدید میگفت: «بابا سیاه انتقام ما را بگیر» بابا سیاه کنیه وحشی بود.
قرشیان روان شدند و راه پیمودند تا به نزدیک مدینه رسیدند و چون پیمبر از آمدنشان خبر یافت به مسلمانان گفت: «گاوی به خواب دیدم و آنرا به نیکی تعبیر
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1016
کردم و دیدم که دم شمشیرم شکاف برداشته بود و دست خویش را در زرهای بردم و آنرا به مدینه تعبیر کردم، اگر خواهید در مدینه بمانید و قرشیان را همانجا که هستند واگذارید که اگر همانجا ماندند به سختی و محنت افتند و اگر به سوی ما آیند در مدینه با آنها جنگ کنیم.» قرشیان به روز چهارشنبه به احد رسیدند و آن روز و پنجشنبه و جمعه را آنجا مقیم بودند. پیمبر به روز جمعه پس از نماز صبح به دره احد رفت و روز شنبه دو گروه رو به رو شدند.
رأی عبد الله بن ابی بن سلوک مانند رأی پیمبر بود که سوی دشمن نباید رفت، پیمبر نیز برون شدن از مدینه را خوش نداشت، اما گروهی از مسلمانان که در بدر حضور نداشته بودند و بعضیشان در احد کشته شدند گفتند: «ای پیمبر خدای ما را سوی دشمن ببر که نگویند ما ترسیدهایم یا زبونیم.» عبد الله بن ابی گفت: «ای پیمبر در مدینه بمان که هر وقت از مدینه سوی دشمن رفتهایم شکست خوردهایم و هر وقت دشمن وارد مدینه شده شکست خورده است.
قرشیان را واگذار که اگر بمانند به زحمت افتند و اگر وارد مدینه شوند مردان رو به رو با آنها بجنگند و زنان و کودکان از بالا سنگشان اندازند و اگر بازگردند با نومیدی رفته باشند.» ولی آنها که میخواستند با دشمن رو به رو شوند چندان اصرار کردند که پیمبر به خانه رفت و زره پوشید و این به روز جمعه پس از نماز صبح بود. در همان روز یکی از انصار به نام مالک بن عمرو، مرده بود که پیمبر بر او نماز کرد، آنگاه با قوم برون شد و کسان پشیمان شدند و گفتند: «پیمبر، به نارضایی برون شد و نباید این کار را میکردیم.» ابو جعفر گوید: روایت سدی به مضمون دیگر است که گوید وقتی پیمبر خدا خبر یافت که قرشیان و طرفدارانشان به احد رسیدهاند به یاران خویش گفت:
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1017
«بگویید چه باید کرد؟» یاران پیمبر گفتند: «ما را به سوی این سگان بر» انصاریان گفتند: «ای پیمبر خدا هرگز در دیار ما دشمن بر ما غلبه نیافته است چه رسد به حالا که تو در میان مایی» پیمبر، عبد الله بن ابی سلول را بخواند و هرگز وی را نخوانده بود و با او مشورت کرد که گفت: «ای پیمبر ما را سوی این سگان بر» پیمبر میخواست که دشمن به مدینه درآید و در کوچهها جنگ کند.
نعمان بن مالک انصاری گفت: «ای پیمبر مرا از بهشت محروم مکن که قسم به خدایی که ترا به حق برانگیخت من به بهشت میروم» پیمبر فرمود: «به چه سبب؟» نعمان گفت: «به سبب آنکه شهادت میدهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و تو پیمبر خدایی و از جنگ فرار نمیکنم» پیمبر گفت: «راست میگویی» و نعمان آن روز کشته شد.
پس از آن پیمبر زره خویش را خواست و بپوشید و چون کسان دیدند که پیمبر زره پوشید پشیمان شدند و گفتند: «بد کردیم، چگونه پیمبر خدا را که وحی بدو میرسد به کاری واداشتیم.» و برخاستند و پوزش خواستند و گفتند: «هر چه رای تست همان کن.» پیمبر خدا گفت: «روا نباشد که پیمبری زره به تن کند و به جنگ نرود و آنرا در آورده.» آنگاه پیمبر با هزار کس سوی احد روان شد و گفت: «اگر پایمردی کنید ظفر یابید» و چون از مدینه برون رفت عبد الله بن ابی بن سلول با سیصد کس بازگشت و ابو جابر سلمی به دنبال آنها رفت که بازگردند، ولی نپذیرفتند و گفتند: «جنگی نخواهد شد تو نیز اطاعت ما کن و با ما برگرد.» و خدای عز و جل فرمود وقتی که دو
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1018
طایفه از شما خواستند بازگردند، و اینان بنی سلمه و بنی حارثه بودند که میخواستند با عبد الله ابی بازگردند، و خدا آنها را مصون داشت و پیمبر با هفتصد کس بماند.
ابن اسحاق گوید: وقتی پیمبر آهنگ برون شدن کرد گفتند: «ای پیمبر خدا ترا نابه دلخواه بیرون میبریم و نباید این کار میکردیم در مدینه بمان» پیمبر خدا گفت: «وقتی پیمبر زره پوشید نباید آنرا درآرد تا جنگ کند» آنگاه پیمبر با هزار مرد برون شد و در «شوط» میان راه احد و مدینه عبد الله ابن ابی بن سلول با یک سوم کسان از او جدا شد و گفت: «پیرو آنها شد و برون آمد و خلاف من کرد، بخدا نمیدانیم چرا اینجا خودمان را به کشتن میدهیم» و با منافقان قوم خویش که پیرو او بودند بازگشت عبد الله بن عمرو بن حزام به دنبال آنها رفت و گفت: «ای قوم خدا را به یاد آرید و پیمبر و قوم خویش را در مقابل دشمن رها نکنید.» گفتند: «اگر میدانستیم که جنگ خواهد شد شما را رها نمیکردیم ولی میدانیم که جنگی نخواهد شد.» و چون اصرار کردند، عبد الله بن عمرو گفت: «که خدایتان لعنت کند که دشمن اویید و ما را از شما بینیاز میکند.» ابو جعفر گوید: «به گفته واقدی عبد الله بن ابی از محل شیخین با سیصد کس جدا شد و پیمبر خدا با هفتصد کس بماند. مشرکان سه هزار کس بودند با دویست اسب، و پانزده زن همراهشان بود، هفتصد کس از آنها زره داشتند و مسلمانان یکصد زره داشتند و دو اسب که یکی از آن پیمبر بود و یکی از ابی برده حارثی.» گوید: «پیمبر پس از مغرب در محل شیخین جنگاوران را سان دید و کسانی را رد کرد که زید بن ثابت و ابن عمرو اسید بن ظهیر و براء بن عازب و عرابة بن اوس و ابو سعید خدری از آن جمله بودند. رافع بن خدیج را نیز کوچک دید و میخواست او را رد کند اما رافع بر روی پنجه پا ایستاد و پیمبر به او اجازه داد. سمرة بن جندب نیز اجازه یافت.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1019
واقدی گوید: مادر سمره زن مری بن سنان، عموی ابو سعید خدری، بود و در خانه او بزرگ شده بود و چون پیمبر سوی احد میرفت و یاران خود را سان دید، سمرة بن جندب را جزو خردسالان رد کرد و به رافع بن خدیج اجازه داد و سمره به ناپدری خویش گفت: «پدر جان پیمبر به رافع بن خدیج اجازه داد و مرا رد کرد ولی من در کشتی رافع را به زمین میزنم.» مری بن سنان به پیمبر گفت: «پسر مرا رد کردی و رافع بن خدیج را اجازه دادی اما پسر من او را زمین میزند» پیمبر بگفت تا کشتی گرفتند و سمره، رافع را به زمین زد و به او نیز اجازه داد که در جنگ احد شرکت کند.
بلد مسلمانان در راه احد ابو خیثمه حارثی بود.
ابن اسحاق گوید: پیمبر برفت تا از حره بنی حارثه عبور کرد و آنجا دم اسبی به شمشیری خورد که از نیام درآمد و پیمبر که فال زدن را خوش داشت اما افراط نمیکرد به صاحب شمشیر گفت: «شمشیر خویش را در نیام کن که امروز شمشیرها از نیام درآید.» آنگاه پیمبر به یاران خویش گفت: «کی میتواند ما را از راهی ببرد که بر- این قوم گذر نکنیم.» ابو حثمه گفت: «ای پیمبر خدا من این کار میکنم» ابو حثمه پیش افتاد و او را از حره بنی حارثه و اراضی آنها عبور داد و به زمین مربع بن قیظی گذشت که منافقی نابینا بود و چون عبور پیمبر و یاران وی را بدانست خاک به روی آنها میافشاند و میگفت: «اگر پیمبر خدایی روا نمیدارم که به باغ من درآیی.» گوید و مشتی خاک برگرفته بود و میگفت: «ای محمد اگر میدانستم که جز تو به کسی نمیخورد به رویت میزدم.» یاران پیمبر خواستند او را بکشند ولی گفت:
«چنین نکنید که او کور دیده و کور دل است»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1020
آنگاه سعد بن زید اشهلی با کمان بزد و سر او را بشکست.
پس از آن پیمبر برفت تا به دره احد فرود آمد و در کنار دره و دامنه کوه جای گرفت که اردوی وی پشت به کوه داشت و گفت: «کس جنگ آغاز نکند تا فرمان جنگ دهیم» قرشیان اسبان خویش را در کشتزارهای مسلمانان رها کرده بودند و یکی از آنها گفت: «کشت بنی قیله را بچراند و جنگ نکنیم!» آنگاه پیمبر کسان خویش را آرایش جنگ داد قرشیان نیز آرایش گرفتند، جمعشان سه هزار کس بود و دویست اسب داشتند که برد و طرف سپاه بود. خالد ابن ولید را بر میمنه نهادند و عکرمه پسر ابو جهل را بر میسره جای دادند.
پیمبر عبد الله بن رواحه را سالار تیراندازان کرد و او لباسی سپید به تن داشت و تیراندازان پنجاه کس بودند و به عبد الله گفت: «با تیر سواران را برانید که از پشت سر به ما حمله نکنند، جنگ به نفع یا به ضرر ما باشد تو به جای خویش باش که از اینجا به ما حمله نیارند» گویند: پیمبر دو زره پوشیده بود.
براء گوید: وقتی به روز احد پیمبر با مشرکان رو به رو شد کسانی را در مقابل تیراندازان دشمن گماشت و عبد الله بن جبیر را سالارشان کرد و گفت: «اگر دیدید بر دشمن غلبه یافتیم جایتان را رها نکنید و اگر دیدید دشمن بر ما غلبه یافت به یاری ما نیایید.» و چون دو گروه رو به رو شدند هزیمت در مشرکان افتاد تا آنجا که زنان پوشش ساقهای خویش را بالا بردند و خلخالهایشان نمایان شد و تیراندازان همی گفتند:
«غنیمت! غنیمت» عبد الله بن جبیر گفت: «آرام باشید، مگر یاد ندارید که پیمبر چه گفت» اما آنها گوش ندادند و برفتند و چون دشمن بیامد آنها به خود مشغول بودند و هفتاد
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1021
کس از مسلمانان کشته شد.
ابن عباس گوید: ابو سفیان روز سوم شوال در احد فرود آمد و پیمبر مردم را فراهم آورد و زبیر را بر سواران گماشت و مقداد بن اسود کندی نیز با وی بود و پرچم را به مصعب بن عمیر داد و حمزه را بر گروه بیزرگان گماشت و او را پیش فرستاد و خالد بن ولید با سواران سپاه قریش بیامد و عکرمة بن ابی جهل با وی بود و پیمبر زبیر را بفرستاد و گفت: «پیش روی خالد شود و موضع بگیر تا به تو اجازه دهم.» گروهی دیگر را از سوی دیگر فرستاد و گفت باشید تا اجازهتان دهم.» و ابو سفیان بیامد که حامل لات و عزی بود و پیمبر کس پیش زبیر فرستاد که حمله کن و او به گروه خالد بن ولید حمله برد و خدا او را با همراهانش منهزم کرد و این آیه را نازل فرمود که «وَ لَقَدْ صَدَقَکُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ، حَتَّی إِذا فَشِلْتُمْ وَ تَنازَعْتُمْ فِی الْأَمْرِ وَ عَصَیْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما أَراکُمْ ما تُحِبُّونَ [1]» یعنی: خدا وعده خویش را با شما راست کرد آن دم که به اذن وی بکشتیدشان، تا وقتی که سست شدید و در کار جنگ اختلاف کردید و نافرمان شدید، با وجود آنکه خدا چیزی را که دوست میداشتید به شما نمایانده بود.
و چنان بود که خدا عز و جل وعده کرده بود که مسلمانان را ظفر دهد و پیمبر گروهی را فرستاده بود که عقبدار مسلمانان باشند و گفته بود: «اینجا باشید و جلو فراریان را بگیرید و نگهبان پشت سر ما باشید.» و چون پیمبر و یاران وی دشمن را منهزم کردند با همدیگر گفتند: «سوی پیمبر خدا روید و پیش از آنکه دیگران به غنیمت دست یابند شما بگیرید» و گروهی دیگر گفتند: «اطاعت پیمبر میکنیم و به جای خویش میمانیم» خدای گفت: «بعضیتان دنیا خواستید» یعنی آنها که غنیمت میخواستند و «بعضیتان آخرت میخواستید.» یعنی آنها که گفتند اطاعت پیمبر میکنیم و به جای خویش میمانیم.
______________________________
[1] آل عمران: 152
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1022
ابن مسعود میگفت: «پیش از روز احد هرگز اندیشه نکردم که یکی از یاران پیمبر، دنیا و مال دنیا میخواست.» سدی گوید: وقتی پیمبر در احد با مشرکان رو به رو شد به تیراندازان گفت تا پای کوه رو به روی سپاه مشرکان بایستند، و گفت: «اگر دیدید آنها را منهزم کردیم از جای خود تکان نخورید که مادام که شما به جای خود باشید، ما بر دشمن غالب آییم» و عبد الله بن جبیر برادر خوات بن جبیر را سالار آنها کرد.
آنگاه طلحة بن عثمان پرچمدار مشرکان در نبردگاه ایستاد و گفت: «ای گروه یاران محمد شما پندارید که خدا بوسیله شمشیر شما ما را به جهنم میبرد و شما را به وسیله شمشیر ما به بهشت میبرد، آیا کسی از شما هست که خدا با شمشیر من او را به بهشت فرستد یا با شمشیر خود مرا به جهنم فرستد؟» علی بن ابی طالب رضی الله عنه رو به روی او ایستاد و گفت: «بخدایی که جان من به فرمان اوست از تو جدا نشوم تا ترا به وسیله شمشیر خودم به جهنم فرستم یا مرا با شمشیر خودت به بهشت فرستی.» آنگاه ضربتی بزد و پای وی را قطع کرد که بیفتاد و عورتش نمودار شد و گفت: «ای عموزاده، ترا به خویشاوندی قسم میدهم.» و علی او را رها کرد و پیمبر صلی الله علیه و سلم تکبیر گفت.
یاران علی از او پرسیدند: «چرا او را نکشتی؟» بپاسخ آنها گفت: «وقتی عورت عموزادهام نمودار شد مرا قسم داد و از او شرم کردم» پس از آن زبیر بن عوام و مقداد بن اسود بر مشرکان حمله بردند و آنها را منهزم کردند. پیمبر و همراهان وی نیز حمله بردند و ابو سفیان را هزیمت دادند. و چون خالد بن ولید این بدید حمله آورد و تیراندازان تیر انداختند و او عقب رفت و چون تیراندازان دیدند که یاران پیمبر به دل اردوگاه مشرکان راه یافتهاند و به غارت پرداختهاند، به طلب غنیمت برآمدند و بعضیشان گفتند: «فرمان پیمبر خدا را رها
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1023
نمیکنیم.» ولی بیشترشان برفتند و به اردوگاه مشرکان پیوستند، و چون خالد کمی تیراندازان را بدید به سواران خود بانگ زد و حمله برد و تیراندازان را بکشت و به یاران پیمبر حمله برد.
و چون مشرکان حمله سواران خویش را بدیدند بانگ برآوردند و به مسلمانان حمله بردند و منهزمشان کردند و بکشتند.
زبیر گوید: به روز بدر پیمبر شمشیری را که به دست داشت نشان داد و گفت:
«کی این شمشیر را میگیرد که حق آنرا ادا کند؟» گوید: و من برخاستم و گفتم: «ای پیمبر خدا من میگیرم.» پیمبر روی از من بگردانید و بازگفت: «کی این شمشیر را میگیرد که به حق آن وفا کند؟» باز من برخاستم و گفتم: «ای پیمبر خدای من میگیرم.» پیمبر روی از من بگردانید و گفت: «کی این شمشیر را میگیرد که به حق آن وفا کند؟» این بار ابو دجانه، سماک بن خرشه، برخاست و گفت: «من آنرا میگیرم و به حق آن وفا میکنم، ولی حق آن چیست؟» پیمبر گفت: «حق این شمشیر چنانست که مسلمانی را با آن نکشی و با آن از مقابل کافر نگریزی.» گوید: و شمشیر را به ابو دجانه داد. رسم وی بود که چون آهنگ جنگ داشت سربندی میبست و من با خود گفتم: «ببینم امروز چه میکند.» و دیدم که هر چه را جلو او میآمد به کنار میزد تا به نزدیک زنانی رسید که در دامنه کوه بودند و دف به کف داشتند و یکی از آنها شعری به این مضمون میخواند:
«اگر به دشمن رو کنید شما را در آغوش میگیریم» «و برای شما فرش مخمل میگسترانیم.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1024
«و اگر به دشمن پشت کنید» «از شما جدا میشویم» «جدا شدن کسی که فریفته نباشد» ابو دجانه شمشیر بالا برد که آن زن را بزند ولی دست نگهداشت.
بعدها بدو گفتم: «همه کارهای ترا دیدم یادت هست که شمشیر را که برای آن زن فرود آورده بودی برگرفتی؟» گفت: «شمشیر پیمبر گرامیتر از آن بود که زنی را با آن بکشم» ابن اسحاق گوید: وقتی پیمبر خدا گفت: «کی این شمشیر را میگیرد که به حق آن وفا کند» چند کس برخاستند اما شمشیر را به آنها نداد، تا ابو دجانه سمک بن خرشه برخاست و گفت: «ای پیمبر حق این شمشیر چیست؟» گفت: «حق شمشیر این است که چندان به دشمن بزنی تا کج شود.» ابو دجانه گفت: «ای پیمبر، من به حق آن وفا میکنم.» و پیمبر شمشیر را بدو داد.
گوید: ابو دجانه مردی شجاع بود و هنگام جنگ گردنفرازی میکرد و وقتی سربند سرخ میبست، مردم میدانستند که وی شجاعانه جنگ میکند و چون شمشیر از دست پیمبر بگرفت، سربند سرخ به سر بست و میان دو صف مغرورانه رفت و آمد همی کرد.
و چون پیمبر رفت و آمد مغرورانه وی را بدید گفت: «خدا اینگونه راه رفتن را دشمن دارد و مگر به هنگام جنگ.» و چنانی شد که ابو سفیان یکی را فرستاد و گفت: «ای گروه اوس و خزرج- عموزاده ما را به ما واگذارید تا برویم که ما را به جنگ شما نیاز نیست.» و انصاریان جواب سخت دادند.
محمد بن اسحاق گوید: «ابو عامر، عبد عمرو بن صیفی، کنیززاده یکی از
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1025
بنی ضبیعه بود و از پیمبر جدایی گرفته بود و سوی مکه رفته بود و پنجاه نوجوان از قبیله اوس با وی بود که یکیشان عثمان بن حنیف بود و به قولی پانزده کس همراه داشت و به قرشیان وعده داده بود که اگر با محمد رو به رو شود، هیچکس از انصار مخالفت وی نکند.
گوید: «و چون دو گروه رو به رو شدند، ابو عامر با حبشیان و غلامان مکه پیش آمد و بانگ زد که ای گروه اوسیان من ابو عامرم» اوسیان گفتند: «ای فاسق، خدا هیچکس را به تو خوشدل نکند.» و چنان بود که ابو عامر را در جاهلیت راهب لقب داده بود ولی پیمبر او را فاسق نامید.
و چون ابو عامر جواب اوسیان را شنید، گفت: «قوم من پس از من دچار شری شدهاند.» آنگاه جنگی سخت کرد و پس از آن کسان را با سنگ بزد.
گویند: روز پیش از جنگ ابو سفیان مردم بنی عبد الدار را که پرچمداران قریش بودند به جنگ ترغیب کرد و گفت: «ای بنی عبد الدار، شما روز بدر پرچمدار ما بودید و چنان شد که دیدید که مردم چشم به پرچم دارند و اگر پس رود پس روند، یا پرچم را چنانکه باید نگهدارید یا آنرا به ما دهید تا چنانکه باید ببریم.» بنی عبد الداریان قصد او کردند و تهدید کردند و گفتند: «ما پرچم خویش را به تو دهیم؟ فردا که رو به رو شدیم خواهی دید که چه میکنیم.» و ابو سفیان همین را میخواست.
و چون دو گروه رو به رو شدند هند دختر عتبه با زنانی که همراه وی بودند به پا خاستند و دف بگرفتند و پشت سر مردان میزدند و اشعاری در ترغیب و تحریک آنها به جنگ میخواندند.
و کسان بجنگیدند تا تنور جنگ گرم شد و ابو دجانه بجنگید و با حمزة بن عبد المطلب و علی بن ابی طالب و تنی چند از مسلمانان به قلب دشمن زدند و خداوند
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1026
ظفر خویش را نازل فرمود و به وعده خویش وفا کرد و دشمن را با شمشیر بزدند و از جای براندند و هزیمت در آنها افتاد.
زبیر گوید: «من خادمان هند دختر عتبه و یاران او را میدیدم که شتابان میرفتند و گرفتنشان آسان بود، و همین که دشمن را از اردوگاهش براندیم تیراندازان آهنگ آنجا کردند که غارت کنند و پشت سر ما را برای سواران دشمن خالی کردند و از آنجا به ما حمله کردند و یکی بانگ زد که محمد کشته شد و ما متفرق شدیم و دشمن حمله آورد و پیش از آن پرچمداران را چندان کشته بودیم که هیچکس به پرچم نزدیک نمیشد.» محمد بن اسحاق گوید: پرچم به خاک افتاده بود تا عمره دختر علقمه حارثی آنرا بگرفت و قرشیان پرچم را برافراشتند و به دور آن فراهم آمدند، و پرچم به دست صواب غلام حبشی ابی طلحه بود و آخرین کس بود که آنرا برافراشت و بجنگید تا دستش قطع شد و روی پرچم افتاد و آنرا با سینه و گردن خود بالا نگهداشت تا کشته شد و میگفت: «خدایا آیا کار خویش را به سر بردم.» ابو کریب گوید: وقتی علی بن ابی طالب پرچمداران را بکشت، پیمبر گروهی از مشرکان قریش را بدید و به علی گفت: «به آنها حمله کن» و علی حمله برد و آنها را پراکنده کرد و عمرو بن عبد الله جمحی را بکشت.
گوید: پس از آن پیمبر گروه دیگری از مشرکان قریش را بدید و به علی گفت: «به آنها حمله کن» و علی حمله برد و جمع آنها را متفرق کرد و شیبة بن مالک را که از قبیله بنی عامر بن لوی بود بکشت و جبریل گفت: «ای پیمبر خدا از خود گذشتگی اینست» پیمبر گفت: «او از من است و من از اویم.» جبریل گفت: «من نیز از شمایم»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1027
گوید: «در این وقت بانگی برآمد که شمشیری جز ذو الفقار نیست و جوانمردی جز علی نیست» ابو جعفر گوید: «وقتی از پشت سر به مسلمانان حمله شد عقب نشستند و مشرکان از آنها بکشتند و چون بلیه در مسلمانان افتاد سه قسمت بودند: قسمتی کشته شدند و قسمتی زخمی شدند و قسمتی هزیمت شدند و چنان فرو مانده بودند که نمیدانستند چه کنند. دندان پیمبر آسیب دید و لب وی بدرید و صورت و پیشانیش زخمدار شد و ابن قمیئه با شمشیر به پهلوی او زد و عتبة بن ابی وقاص او را زخم زده بود.» انس بن مالک گوید: چون روز احد دندان پیمبر بشکست و زخمدار شد و خون بر چهرهاش روان بود آنرا به دست میمالید و میگفت: «قومی که صورت پیمبر خویش را خونین کردهاند چگونه رستگار میشوند؟» و به آنها نفرین میکرد و خداوند فرمود: «این کار به دست تو نیست.» ابو جعفر گوید: وقتی دشمن پیمبر را در میان گرفت گفت: «کیست که جانبازی کند؟» و زیاد بن سکن و به قولی عمارة بن زیاد بن سکن با پنج کس از انصار بیامدند و در مقابل پیمبر خدا بجنگیدند تا یکایک کشته شدند و آخرشان زیاد یا عمار بن زیاد از بسیاری زخم از پای درآمد، آنگاه جمعی از مسلمانان بیامدند و دشمن را از او براندند. و پیمبر گفت: «او را نزدیک من آرید.» و چون وی را نزدیک پیمبر آوردند پای خویش را بالش وی کرد و در حالی جان داد که چهرهاش بر پای پیمبر خدای بود.
در این هنگام ابو دجانه خویشتن را سپر پیمبر کرد که روی او خم شده بود و تیرها به پشت وی میخورد و تیر بسیار بر پشتش جمع شد.
سعد بن ابی وقاص در مقابل پیمبر تیر به دشمن میزد. گوید: پیمبر تیر به من میداد و میگفت: «بینداز پدر و مادرم فدایت.» و گاه میشد تیری به من میداد که پیکان نداشت و میگفت: «بینداز»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1028
ابن اسحاق گوید: «پیمبر با کمان خود چندان تیر انداخت که زه آن ببرید و قتاده که پیش وی بود آنرا بگرفت. در آن روز چشم قتاده آسیب دید و بر چهرهاش افتاد و پیمبر آنرا با دست خویش به جا نهاد و از چشم دیگر بهتر شد و تیزبینتر بود.» ابو جعفر گوید: مصعب بن عمیر با پرچم در مقابل پیمبر بجنگید تا کشته شد، و ابن قمیئه لیثی به او ضربت زد و پنداشت که پیمبر خداست و پیش قرشیان رفت و گفت: «محمد را کشتم» و چون مصعب کشته شد پیمبر پرچم را به علی بن ابی طالب رضی الله عنه داد.
حمزة بن عبد المطلب در اثنای جنگ ارطاة بن عبد را که یکی از پرچمداران قریش بود بکشت. پس از آن سباع بن عبد العزی غبشانی بر او بگذشت و حمزه گفت: «بیا ای که مادرت چوچوله میبرید» و چنان بود که مادر وی کنیز شریق ابن عمرو بن وهب ثقفی در مکه ختنهگر بود و چون به هم رسیدند حمزه ضربتی زد و او را بکشت.
وحشی غلام جبیر بن مطعم گوید: حمزه را دیدم که کسان را با شمشیر درو میکرد و چون شتری تیره رنگ به هر چه میرسید از پیش برمیداشت و چون سباع بن عبد العزی به او نزدیک شد حمزه گفت: «بیا ای که مادرت چوچوله میبرید» و ضربتی به او زد که به سرش نخورد و من زوبین خویش را تکان دادم تا وقتی که خوب نشانه گرفتم رها کردم که به سینه حمزه خورد و از میان دو پایش درآمد و او آهنگ من کرد اما از پای درآمد و بیفتاد و من صبر کردم تا بمرد و پیش رفتم و زوبین خویش را برگرفتم و سوی اردوگاه رفتم که دیگر کاری نداشتم.
عاصم بن ثابت بن ابی الافلح، مسافع بن طلحه و برادرش کلاب بن طلحه را با تیر بکشت و سلافه مادر مسافع بیامد و سر او را به دامن گرفت و گفت: «پسر جان کی ترا به
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1029
تیر زد؟» گفت: «آنکه تیر میزد گفت: بگیر که من ابن افلحم» سلافه گفت: «آسوده باش» و نذر کرد که اگر سر عاصم به دست وی افتد در آن شراب بنوشید. عاصم نیز نذر کرده بود که هرگز دست به مشرکی نزند.
محمد بن اسحاق گوید: انس بن نضر عموی انس بن مالک عمر بن خطاب و طلحة بن عبید الله را دید که با گروهی از مهاجر و انصار نشسته بودند و دست روی دست نهاده بودند و گفت: «چرا نشستهاید؟» گفتند: «محمد پیمبر خدا کشته شد» گفت: «پس از وی با زندگی چه میکنید، برخیزید و مانند پیمبر خدا بمیرید» و سوی دشمن رفت و بجنگید تا کشته شد، و انس بن مالک نام از او گرفت.
انس بن مالک گوید: «آن روز انس بن نضر هفتاد زخم و ضربت خورده بود و خواهرش او را از انگشتانش شناخت.» محمد بن اسحاق گوید: «اول کسی که پس از هزیمت مسلمانان و شیوع قتل پیمبر خدا او را شناخت کعب بن مالک بود که میگفت: چشمان وی را دیدم که در زیر جعفر میدرخشید و فریاد زدم: ای مسلمانان بشارت، اینک پیمبر خدا، و پیمبر به من اشاره کرد که خاموش باشم.» و چون مسلمانان پیمبر را بشناختند، او را به راه انداختند که سوی دره رفت و علی بن ابی طالب و ابو بکر بن ابی قحافه و عمر بن خطاب و طلحة بن عبید الله و زبیر بن عوام و حارث بن صمه با جمعی از مسلمانان همراه وی بودند، و چون پیمبر به طرف دره میرفت ابی بن خلف در رسید و میگفت: «محمد کجاست نجات نیابم اگر نجات یابد» مسلمانان گفتند: «ای پیمبر خدا، یکی از ما به مقابله او رود؟» پیمبر گفت: «بگذارید بیاید»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1030
و چون نزدیک آمد، پیمبر زوبین حارث بن صمه را برگرفت و ضربتی به گردن ابی بن خلف زد که روی اسب چند بار بلرزید.
و چنان بود که ابی در مکه وقتی پیمبر را میدید میگفت: «ای محمد اسبی دارم که هر روز یک ظرف ذرت به او میدهم که سوار آن شوم و ترا بکشم» پیمبر میگفت: «ان شاء الله من ترا میکشم» و چون ابی پیش قرشیان برگشت زخم کوچکی به گردن داشت که خون از آن میریخت و گفت: «بخدا محمد مرا کشت» گفتند: «بخدا عقلت رفته است، تو که چیزیت نیست.» گفت: «بخدا در مکه به من میگفت من ترا میکشم، و اگر آب دهان به من انداخته باشد مرا میکشد» و دشمن خدا هنگام بازگشت قرشیان سوی مکه در سرف بمرد.
گوید: و چون پیمبر به دهانه دره رسید علی بن ابی طالب برفت و سپر خویش را از سنگاب آب کرد و پیش پیمبر آورد که از آن بنوشد، و چون آب بو میداد ننوشید و خون از چهره خویش بشست و آب به سر زد و میگفت: «هر که چهره پیمبر خدا را خونین کند به معرض غضب سخت خدا است» سعد بن ابی وقاص میگفت: «هرگز به کشتن کسی مانند عتبة بن ابی وقاص رغبت نداشتم و میدانستم که او بدخوی و منفور قوم خویش است و چون شنیدم پیمبر درباره او میگفت: هر که چهره پیمبر خدا را خونین کند به معرض غضب سخت خداست از این کار منصرف شدم.» سدی گوید: «ابن قمیئه حارثی بیامد و سنگی سوی پیمبر انداخت و بینی و دندان او را بشکست و چهرهاش را زخمدار کرد و رفتار پیمبر کند شد و یارانش پراکنده شدند و بعضیشان سوی مدینه رفتند و بعضی دیگر بالای کوه روی صخره رفتند و آنجا بماندند و پیمبر بانگ میزد: بندگان خدا، پیش من آیید، بندگان خدا پیش من
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1031
آیید» و سی کس به دور وی آمدند و گذشتند و جز طلحه و سهل بن حنیف کس توقف نکرد و طلحه حایل وی شد و تیری به دست او خورد که دستش بخشکید» در آن هنگام ابی بن خلف جمحی که قسم خورده بود پیمبر را بکشد و پیمبر گفته بود من او را میکشم، بیامد و به پیمبر گفت: «ای دروغگو، کجا فرار میکنی» و سوی پیمبر حمله برد و پیمبر از گریبان زره ضربتی به او زد که زخمی ناچیز برداشت و بیفتاد و چون گاو خرخر میکرد.
قرشیان او را بردند و گفتند: «تو که زخم نداری از چه مینالی؟» ابی گفت: «مگر نگفته ترا میکشم اگر بهمه ربیعه و مضر گفته بود آنها را میکشت» و یک روز بگذشت که از آن زخم بمرد.
و چون شایع شد که پیمبر خدا کشته شده بعضی از آنها که روی صخره بودند گفتند: «ای کاش یکی را پیش عبد الله بن ابی میفرستادیم که برای ما از ابو سفیان امان بگیرد، ای مردم محمد کشته شد، پیش از آنکه قومتان بیایند و شما را بکشند سوی آنها بروید» انس بن نضر گفت: «ای قوم اگر محمد کشته شده باشد خدای محمد که کشته نشده در راه دینی که محمد جنگ میکرد بجنگید، خدایا من از آنچه اینان میگویند پوزش میخواهم و از سخنان آنها سخت بیزارم» آنگاه با شمشیر حمله کرد و بجنگید تا کشته شد.
و پیمبر برفت و مردم را میخواند تا پیش مردم صخره رسید و چون او را بدیدند یکیشان تیری در کمان نهاد که او را بزند و او گفت: «من پیمبر خدا هستم» و چون پیمبر را زنده دیدند خوشدل شدند و پیمبر خوشدل شد که یاران باقیمانده از او دفاع میکنند.
و چون یاران صخره به دور پیمبر فراهم شدند غمشان برفت، و از فتحی که
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1032
از دستشان رفته بود سخن آوردند و خدای عز و جل درباره آنها که گفته بودند محمد کشته شد پیش قوم خودتان بازگردید فرمود:
«وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابِکُمْ وَ مَنْ یَنْقَلِبْ عَلی عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللَّهَ شَیْئاً وَ سَیَجْزِی اللَّهُ الشَّاکِرِینَ [1]» یعنی: محمد جز فرستادهای نیست که پیش از او فرستادگان درگذشتهاند آیا اگر بمیرد یا کشته شود، عقبگرد میکنید و هر که عقبگرد کند ضرری به خدا نمیزند و خدا سپاسداران را پاداش خواهد داد.
و ابو سفیان بیامد و بالا رفت تا بر آنها مشرف شد و چون او را بدیدند گفتگوی خویش را فراموش کردند و به ابو سفیان پرداختند و پیمبر گفت: «نباید بالاتر از ما باشند، خدایا اگر این گروه کشته شوند کس ترا پرستش نکند» و یاران خود را بفرستاد که او و همراهانش را با سنگ بزدند تا پایین رفتند.
ابو سفیان گفت: «اکنون هبل بالا گرفت، حنظلهای به حنظلهای و روزی در مقابل روز بدر» و این سخن از آن رو میگفت که حنظلة بن راهب را کشته بودند و او جنب بود و فرشتگان وی را غسل دادند و حنظلة بن ابو سفیان به روز بدر کشته شده بود.
آنگاه ابو سفیان گفت: «ما عزی داریم و شما عزی ندارید.» پیمبر به عمر گفت: بگو: «خدا مولای ماست و شما مولی ندارید.» ابو سفیان گفت: «آیا محمد میان شماست. بعض کشتگان شما را اعضاء بریدند که من نگفته بودم و منع نیز نکردم، از آن خرسند نشدم و بدم نیامد.» و خدا عز و جل بالا رفتن ابو سفیان را یاد کرد و فرمود:
«فَأَثابَکُمْ غَمًّا بِغَمٍّ لِکَیْلا تَحْزَنُوا عَلی ما فاتَکُمْ وَ لا ما أَصابَکُمْ [2]»
______________________________
[1] آل عمران: 144
[2] آل عمران: 152
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1033
یعنی: و (خدا) سزایتان غمی روی غمی داد تا بر آنچه از کفتان رفته و آنچه به شما نرسیده اندوه مخورید.
غم اول از دست رفتن فتح و غنیمت بود و غم دوم بالا رفتن دشمن بود.
ابو جعفر گوید: به گفته ابن اسحاق وقتی پیمبر با آن گروه از یاران در دره بود جمعی از قرشیان بالای کوه رفتند و پیمبر گفت: «خدایا روا نباشد که آنها بالاتر از ما روند.» و عمر بن خطاب و جمعی از مهاجران با آن گروه بجنگیدند تا از کوه پایین رفتند.
آنگاه پیمبر برخاست تا بر صخرهای رود و چون سنگین بود و دو زره پوشیده بود بالا رفتن نتوانست و طلحة بن عبید الله تکیهگاه او شد که از روی وی بالای سنگ رفت.
زبیر گوید: شنیدم که پیمبر میگفت: «آن روز که طلحه چنین کرد، بهشت بر او واجب آمد.» ابو جعفر گوید: «و مسلمانان هزیمت شدند و بعضیشان تا «متقی» برفتند، عثمان بن عفان و عقبة بن عثمان و سعد بن عثمان که دو تن از انصار بودند فراری شدند و به جلعب رسیدند که کوهی در حدود مدینه است و سه روز آنجا ببودند ..» گویند: پیمبر خدای به آنها گفت: «بسیار دور رفتید.» گوید: حنظله پسر ابو عامر که او را غسیل الملائکه نام دادند با ابو سفیان بن حرب رو به رو شد و با وی درآویخت و شداد بن اسود که او را ابن شعوب میگفتند چون دید که حنظله بر ابو سفیان چیره شد ضربتی بزد و وی را بکشت.
پیمبر خدا گفت: «فرشتگان رفیق شما یعنی حنظله را غسل میدهند، از اهل خانهاش بپرسید که قصه چیست؟» زن وی گفت: «وقتی برون میشد جنب بود.» پیمبر گفت: «به همین سبب بود که فرشتگان او را غسل میدادند.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1034
شداد بن اسود درباره کشتن حنظله شعری به این مضمون گفت:
«خودم و رفیقم را» «با ضربتی چون پرتو خورشید» «حمایت میکنم» صالح بن کیسان گوید: «هند دختر عتبه و زنانی که همراه وی بودند به مثله کردن مسلمانان مقتول پرداختند و گوش و بینی بریدند و هند از گوش و بینی مقتولان خلخال و گردن بند ساخت و خلخال و گردن بند و گوشوار خویش را به وحشی غلام جبیر بن مطعم بخشید، و کبد حمزه را درآورد 524) و به دندان بخایید و نتوانست خورد و آنرا بینداخت. آنگاه بر صخرهای بالا رفت و با صدای بلند اشعاری درباره فیروزی قرشیان بر مسلمانان خواند.» ابو جعفر گوید: ابو سفیان بن حرب به نزدیک مسلمانان آمد و دوباره گفت: «آیا محمد میان شما هست؟» پیمبر خدای گفت: «جوابش ندهید.» آنگاه سه بار گفت: «آیا پسر ابی قحافه میان شما هست؟» پیمبر خدا گفت: «جوابش ندهید.» آنگاه سه بار گفت «آیا پسر خطاب در میان شما هست؟» و پیمبر خدای گفت:
«جوابش ندهید» و چون جوابی نشنید به یاران خویش گفت: «اینان کشته شدهاند که اگر زنده بودند جواب میدادند و عمر بن خطاب خودداری نتوانست کرد و گفت: «دشمن خدا، دروغ گفتی، خدا کسانی را باقی داشته که ترا خوار کنند.» ابو سفیان گفت: «هبل بالا گرفت، هبل بالا گرفت.» پیمبر خدا گفت: «جوابش دهید» گفتند: «چه گوییم» گفت: «بگویید خدا برتر و والاتر است.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1035
ابو سفیان گفت: «ما عزی داریم و شما عزی ندارید» پیمبر خدای گفت: «جوابش دهید.» گفتند: «چه گوییم» گفت: «بگویید خدا مولای ماست و شما مولی ندارید.» ابو سفیان گفت: «روزی در مقابل روز بدر و جنگ نوبت به نوبت است، کشتگان شما را مثله کردهاند، من نگفته بودم، اما بدم نیامد.» ابن اسحاق گوید: وقتی عمر به ابو سفیان جواب داد، ابو سفیان گفت: «بیا اینجا» و پیمبر خدای گفت: «برو» عمر پیش ابو سفیان رفت که بدو گفت: «عمر ترا قسم میدهم به من بگو آیا محمد را کشتهایم.» عمر گفت «بخدا نه، هم اکنون او سخن ترا میشنود.» ابو سفیان گفت: «تو از ابن قمیئه راستگوتری.» این سخن از آن رو میگفت که این قمیئه با قرشیان گفته بود: «من محمد را کشتهام» آنگاه ابو سفیان بانگ برداشت و گفت: «کشتگان شما را مثله کردهاند بخدا از این کار خرسند نشدم و بدم نیامد.» حلیس بن زبان که سالار حبشیان بود بر ابو سفیان گذشت که بر کشته حمزه ایستاده بود و چانه وی را به نیزه میزد و گفت: «ای مردم بنی کنانه این سالار قرشیان است و با عموزاده خود چنین رفتار میکند.» ابو سفیان گفت: «این را نهان دار که خطایی بود.» و چون ابو سفیان و یارانش آهنگ رفتن کردند بانگ زد و گفت: «سال آینده در بدر به هم میرسیم.» پیمبر به یاران خویش گفت: «بگویید، بله آنجا به هم میرسیم.» آنگاه پیمبر علی بن ابی طالب علیه السلام را فرستاد و گفت: «به دنبال قرشیان برو ببین چه میکنند
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1036
و قصد کجا دارند، اگر اسبان را یدک کشیدند و بر شتر نشستند قصد مکه دارند و اگر بر اسبان نشستند و شتران را راندند قصد مدینه دارند. به خدایی که جانم به فرمان اوست اگر سوی مدینه روند آنجا روم و با آنها بجنگم.» علی گوید: «به دنبال قوم رفتم که ببینم چه میکنند و چون اسبان را یدک کشیدند و بر شتران نشستند رو سوی مکه داشتند و پیمبر گفته بود هر چه بود نهان دار تا پیش من آیی و چون دیدم که سوی مکه رفتند، بازگشتم و بانگ میزدم و از خوشحالی قضیه را نهان نتوانستم داشت.» آنگاه کسان به کشتگان خویش پرداختند.
پیمبر خدای گفت: «ببینید سعد بن ربیع چه شد آیا زنده است یا مرده.» یکی از انصاریان گفت: «من میروم ببینم.» و او را دید که زخمی شده بود و رمقی داشت و گفت: «پیمبر مرا فرستاده ببینم تو زندهای یا مردهای.» سعد گفت: «من جزو مردگانم، به پیمبر سلام برسان و بگو: خدایت پاداش نیک دهد. و به قوم خویش بگو: اگر یکیتان زنده باشد و دشمنی به پیمبرتان دست یابد پیش خدا معذور نباشید.» انصاری گوید: «من آنجا بودم که سعد جان داد و پیش پیمبر بازگشتم و به او خبر دادم.» آنگاه پیمبر به جستجوی حمزه برآمد و او را در دل دره یافت که شکمش دریده و بینی و دو گوشش بریده بود.
جعفر بن زبیر گوید: وقتی پیمبر خدای دید که با حمزه چه کردهاند، گفت:
«بخدا اگر صفیه غمین نمیشد یا این رسم نمیشد، پیکر حمزه را میگذاشتم تا به شکم درندگان و چینه دان پرندگان رود، اگر خدایم در جنگی بر قرشیان فیروزی دهد سی تن از کشتگان آنها را مثله میکنم.» و چون مسلمانان غم پیمبر را از رفتار دشمنان با عمویش بدیدند گفتند:
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1037
«بخدا اگر بر قرشیان ظفر یافتیم چنان آنها را مثله کنیم که کس در عرب نکرده باشد.» ابن عباس گوید: «و خدا درباره گفتار پیمبر و یاران وی این آیه را نازل فرمود:
«وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَیْرٌ لِلصَّابِرِینَ» [1] یعنی: اگر عقوبت میکنید نظیر آن عقوبت که دیدهاید عقوبت کنید و اگر صبوری کنید همان برای صابران بهتر است.
و پیمبر خدا گذشت کرد و صبوری کرد و مثله کردن را ممنوع داشت.
ابن اسحاق گوید: صفیه دختر عبد المطلب خواهر حمزه آمد تا کشته او را ببیند.
ولی پیمبر به زبیر گفت: «برو او را برگردان که نبیند با برادرش چه کردهاند» زبیر به نزد صفیه رفت و گفت: «مادر، پیمبر میگوید بازگرد.» صفیه گفت: «چرا برگردم، شنیدهام برادرم را مثله کردهاند و این در راه خدا زیاد نیست. به آنچه شده رضا دهم و ان شاء الله صبور باشم.» و چون زبیر پیش پیمبر آمد و این بگفت، پیمبر گفت: «بگذار برود» و صفیه پیش کشته برادر رفت و بر آن بگریست و درود گفت و انا لله خواند و آمرزش خواست.
آنگاه پیمبر بگفت تا حمزه را به خاک سپردند.
ابن اسحاق گوید: بعضی از منسوبان عبد الله بن جحش گویند که پیمبر کشته عبد الله را که او نیز مثله شده بود اما کبدش را در نیاورده بودند، و مادرش امیمة دختر عبد المطلب بود و حمزه خال وی بود با پیکر حمزه به یک گور کرد و من این را جز از منسوبان وی نشنیدهام.
محمود بن لبید گوید: وقتی پیمبر سوی احد میرفت حسیل بن جابر و ثابت بن
______________________________
[1] نحل: 126
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1038
وقش را در قلعهها با زنان و کودکان به جای گذاشت و یکیشان به دیگری گفت:
«بخدا از عمر ما اندکی مانده است، و امروز فردا میمیریم، بیا شمشیر برداریم و به پیمبر خدا ملحق شویم شاید خدا شهادتی نصیب ما کند.» آنگاه شمشیر برگرفتند و به جنگاوران پیوستند و کس خبر نداشت، ثابت ابن وقش به دست مشرکان کشته شد و حسیل بن جابر در گرما گرم جنگ به شمشیر مسلمانان کشته شد و او را نشناخته بودند و حذیفه پسرش فریاد زد: «وای، پدرم» گفتند: «بخدا او را نشناختیم» و راست میگفتند.
حذیفه گفت خدا شما را ببخشد که ارحم الراحمین است.
پیمبر میخواست خونبهای او را بدهد و حذیفه خونبهای پدر را صدقه مسلمانان کرد و حرمت وی پیش پیمبر بیفزود.
عاصم بن عمرو بن قتاده گوید: یکی از انصار به نام حاطب بن امیه پسری به نام یزید داشت که به روز احد زخمی شد و او را هنگامی که جان میداد به خانه کسانش رسانیدند و مردم خانه فراهم آمدند و آنها که مسلمان بودند میگفتند: «ای یزید، مژده که به بهشت میروی.» حاطب پدر او که پیر بود و به روزگار جاهلیت بزرگ شده بود، آن روز نفاق خویش را نشان داد و گفت: «به کدام بهشت مژدهاش میدهید، بخدا این پسر را فریب دادید و مرا داغدار او کردید.» و هم او گوید: در میان ما مردی بود که معلوم نبود اصل وی از کجاست، و نامش قزمان بود و هر وقت یاد وی میرفت پیمبر میگفت: «اهل جهنم است.» اما به روز احد با سرسختی جنگید و بتنهایی هشت یا نه تن از مشرکان را کشت که مردی شجاع و دلیر بود و چون زخمی شد از پای درآمد او را به محل بنی ظفر بردند و کسانی از مسلمانان بدو میگفتند: «امروز خوب جنگیدی ترا مژده باد.» قزمان گفت: «چه مژدهای من به خاطر قوم خودم جنگیدم و اگر چنین نبود
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1039
جنگ نمیکردم.» و چون زخم وی دردناک شد تیری از تیردان خود برگرفت و رگهای دست خود را ببرید و جان داد و چون به پیمبر خبر دادند گفت: «حقا که پیمبر خدایم که از پیش خبر دادم.» از جمله کسانی که به روز احد کشته شدند مخیریق یهودی بود که از بنی ثعلبه بود و به روز جنگ گفت: «ای گروه یهود میدانید که باید محمد را یاری کنید.» یهودان گفتند: «امروز شنبه است.» مخیریق گفت: «رعایت شنبه لازم نیست:» و شمشیر و سلاح برگرفت و گفت: «اگر کشته شدم مالم به محمد تعلق دارد.» آنگاه سوی پیمبر رفت و بجنگید تا کشته شد و پیمبر خدا گفت: «مخیریق از همه یهودیان بهتر بود.» محمد بن اسحاق گوید: بعضی مسلمانان کشتگان خود را به مدینه بردند و آنجا دفن کردند ولی پیمبر از این کار منع کرد و گفت: «آنها را همانجا که کشته شدهاند دفن کنید.» ابی اسحاق بن یسار گوید: هنگام دفن کشتگان احد پیمبر گفت: «عمرو بن جموح و عبد الله بن عمرو بن حزام را که در این دنیا دوست همدل بودهاند در یک قبر جای دهید.» گوید: و هنگامی که معاویه آنجا را حفر کرد هر دو با هم از گور درآمدند و چنان بودند که گویی روز پیش به خاک رفتهاند.
پس از آن پیمبر سوی مدینه روان شد و حمنه دختر جحش به او برخورد و پیمبر خبر قتل برادرش عبد الله بن جحش را بدو داد و انا لله گفت و برای وی آمرزش طلبید آنگاه قتل حمزة بن عبد المطلب را که خال وی بود خبر داد که انا لله گفت و برای او آمرزش خواست. پس از آن قتل شوهرش مصعب بن عمیر را خبر داد که بانگ و
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1040
برداشت و بنالید و پیمبر که آرامش وی را از خبر قتل برادر و خال و نالیدن وی را از غم مرگ شوهر دیده بود گفت: «شوهر در پیش زن جایی دارد.» پس از آن پیمبر به یکی از خانههای انصار گذشت و شنید که بر کشتگان خویش مینالید و گریه میکنند و اشک در دیده وی آمد و بگریست و گفت: «اما کسی بر حمزه نمیگرید.» و چون سعد بن معاذ و اسید بن حضیر به محله بنی عبد الاشهل بازگشتند به زنان قبیله گفتند: «کارهای خویش را ببینند و بروند بر عموی پیمبر بگریند.» اسماعیل بن محمد گوید: پیمبر بر زنی از طایفه بنی دینار گذشت که شوهر و برادر و پدرش در احد کشته شده بودند و چون بدو خبر دادند گفت: «پیمبر خدا در چه حال است؟» گفتند: «وی خوب است.» گفت: «او را به من نشان بدهید.» و چون پیمبر را به او نشان دادند گفت: «وقتی تو باشی هر مصیبتی ناچیز است.» ابو جعفر گوید: وقتی پیمبر به خانه بازگشت شمشیر خود را به فاطمه داد و گفت: خون آنرا بشوی و علی علیه السلام نیز شمشیر خویش را بدو داد و گفت:
«این را بشوی که امروز به خوبی کار کرد.» پیمبر گفت: «تو خوب جنگیدی و سهل بن حنیف و ابو دجانه نیز خوب جنگیدند.» گویند: وقتی علی شمشیر به فاطمه میداد شعری خواند که مضمون آن چنین است:
«فاطمه، این شمشیری نکوست» «و من در راه دوستی احمد و اطاعت خدای»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1041
«جنگیدهام.» «شمشیرم چون شهاب در کفم میلرزید» «و همچنان بریدم و شکستم،» «تا جمع دشمن پراکنده شد» «و دلها خنک شد.» ابو دجانه گوید: وقتی به هنگام جنگ شمشیر از دست پیمبر گرفتم و پیکاری سخت کردم یکی را دیدم که بیباکانه میجنگید و با او رو به رو شدم و بدو حمله بردم و بنالید و معلوم شد زنی است و نخواستم با شمشیر پیمبر زنی را کشته باشم.
بازگشت پیمبر به مدینه به روز شنبه یعنی همان روز جنگ احد بود.
عکرمه گوید: «جنگ احد به روز شنبه نیمه شوال بود و به روز یکشنبه شانزدهم بانگ زن پیمبر ندا داد که مردم به تعقیب دشمن برون شوند، اما هر که در احد نبوده نیاید.» جابر بن عبد الله انصاری با پیمبر گفت: «پدرم مرا پیش هفت خواهرم گذاشت و گفت: روا نباشد این زنان را بدون مرد واگذاریم و من به برکت جهاد همراه پیمبر را به تو وانگذارم، پیش خواهرانت بمان. و من بماندم، و پیمبر بدو اجازه داد که بیاید.» پیمبر برون شد تا دشمن را بترساند و چون خبر یابند که به تعقیبشان آمده گمان برند که وی نیرومند است و شکست احد مسلمانان را در کار مقابله با دشمن ضعیف نکرده است.
یکی از یاران پیمبر از طایفه بنی عبد الاشهل که در احد حضور داشته بود گوید: من و برادرم از احد زخمدار برگشتیم و چون بانگ زن پیمبر ندا داد که برای تعقیب دشمن برون شویم، من و برادرم به همدیگر گفتیم: «چگونه در غزای پیمبر حاضر نباشیم، مرکبی برای سواری نداریم و هر دو زخمی و ناتوان هستیم، عاقبت
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1042
با هم برفتیم و هر وقت ضعف بر او غالب میشد به دوشش میبردم و بعد راه میرفت.» پیمبر تا حمراء الاسد پیش رفت که تا مدینه هشت میل راه بود و روز دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه را آنجا ببود و سپس بازگشت.
در آنجا که بود معبد خزاعی پیش وی آمد و قوم خزاعه که در تهامه اقامت داشتند از مسلمان و مشرک دوستداران پیمبر بودند و چیزی را از او نهان نمیداشتند.
معبد به پیمبر گفت: «ای پیمبر، از حادثهای که بر یاران تو گذشت غمین شدیم و آرزو داشتیم خدا آنها را بر کنار داشته بود» آنگاه از پیش پیمبر برفت تا به ابو سفیان و یاران وی رسید روحا مانده بودند و همسخن شده بودند که بار دیگر سوی پیمبر و یاران وی بازگردند و میگفتند: «بزرگان و سران اصحاب وی را کشتیم اما پیش از آنکه نابودشان کنیم بازگشتیم، باید برویم و کارشان را یکسره کنیم.» و چون ابو سفیان معبد را بدید گفت: «چه خبر داری؟» معبد گفت: «محمد با جماعتی انبوه که مانند آن ندیدهام و همه از خشم لبریزند به تعقیب شما میآید و همه آنها که به روز احد به جا مانده بودند، همراه وی آمدهاند، و از غیبت احد پشیمان شدهاند و چنان نسبت به شما کینهتوزند که مانند آن ندیدهام.» ابو سفیان گفت: «چه میگویی؟» معبد گفت: «بخدا همینکه از اینجا حرکت کنی پیشانی اسبان را میبینی.» ابو سفیان گفت: «ما قصد داریم به آنها حمله بریم و باقیماندهشان را نابود کنیم.» معبد او را از سپاه محمد بیم داد و عزم ابو سفیان و یاران وی سستی گرفت و از بازگشتن منصرف شدند.
در این اثنا کاروانی از بنی عبد القیس بر ابو سفیان بگذشت که از آنها پرسیدند:
«کجا میروید؟»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1043
گفتند: «سوی مدینه میرویم.» گفت: «به چه کار میروید؟» گفتند: «میرویم آذوقه بگیریم.» گفت: «پیامی از من برای محمد ببرید و وقتی به عکاظ آمدید، یک بار شتر مویز به شما میدهم.» گفتند: «میبریم.» گفت: «به او بگویید که ما همسخن شدهایم که برگردیم و بقیه یاران او را نابود کنیم.» کاروان در حمراء الاسد بر پیمبر گذشت و سخن ابو سفیان را با وی بگفت.
پیمبر گفت: «خدا ما را بس که تکیهگاهی نکوست.» ابو جعفر گوید: «پس از سه روز اقامت حمراء الاسد پیمبر سوی مدینه بازگشت.» بعضی مطلعان گویند: پیمبر در سفر حمراء الاسد به معاویة بن مغیرة و ابو عزه جمحی دست یافت. و او صلی الله علیه و سلم به هنگام عزیمت ابن ام مکتوم را در مدینه جانشین خویش کرده بود.
در همین سال سوم هجرت در نیمه ماه رمضان حسن بن علی بن ابی طالب تولد یافت و هم در این سال فاطمه حسین علیه السلام را بار گرفت و از تولد حسن تا بار گرفتن حسین پنجاه روز فاصله بود.
و در همین سال در ماه شوال جمیله دختر عبد الله بن ابی، عبد الله بن حنظله را بار گرفت.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1044
سخن از حوادث سال چهارم هجرت
اشاره
آنگاه سال چهارم هجرت درآمد و در صفر همین سال غزوه رجیع رخ داد.
و حکایت آن به روایت قتاده چنان بود که پس از احد جمعی از مردم عضل و قاره پیش پیمبر آمدند و گفتند: «اسلام و نیکی میان ما رواج گرفته کسانی از یاران خویش را بفرست تا علم دین و شریعت به ما آموزند و برای ما قرآن بخوانند.» پیمبر، شش تن از یاران خویش یعنی: مرثد غنوی و خالد بن بکیر و عاصم ابن ثابت و خبیب بن عدی و زید بن دثنه و عبد الله بن طارق را با آنها بفرستاد و سالاری گروه را به مرثد داد.
و آنها با مردم عضل و قاره برفتند تا به رجیع رسیدند که آب طایفه بنی هذیل بود، در آنجا مردم عضل و قاره خیانت کردند و بانگ زدند و مردم هذیل را بر ضد فرستادگان پیمبر برانگیختند و آن شش نفر ناگهان خویشتن را در میان مردم شمشیر به دست محصور دیدند و شمشیر برگرفتند که جنگ کنند، اما مهاجمان گفتند:
«بخدا ما نمیخواهیم شما را بکشیم، بلکه میخواهیم در مقابل شما چیزی از مکیان بگیریم و قسم میخوریم و پیمان میکنیم که شما را نکشیم.» مرثد غنوی و خالد بن بکیر و عاصم بن ثابت گفتند: «ما پیمان مشرکان را نمیپذیریم.» و جنگ کردند تا هر سه تن کشته شدند.
ولی زید بن دثنه و خبیب بن عدی و عبد الله بن طارق ملایمت کردند و به زنده ماندن علاقه نشان دادند و تسلیم شدند که مردم هذیل اسیرشان کردند و سوی مکه بردند که به مکیان بفروشند.
و چون به مر الظهران رسیدند، عبد الله بن طارق دست خویش را از بندر رها کرد و شمشیر برگرفت و هذلیان از او دور شدند و چندان سنگ زدند که بمرد و قبر وی در ظهران است.
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1045
خبیب بن عدی و زید بن دثنه را به مکه بردند و بفروختند، خبیب را حجیر بن ابی اهاب برای حارث بن عامر خرید، تا او را به انتقام خون پدر بکشد. زید بن دثنه را صفوان بن امیه خرید تا به انتقام خون امیه پدر خویش خونش را بریزد.
وقتی هذلیان عاصم بن ثابت را کشتند میخواستند سرش را ببرند تا به سلافه دختر سعد بفروشند، زیرا وقتی پدر سلافه در احد به دست عاصم کشته شد نذر کرد که اگر سر او را به دست آورد در کاسه سرش شراب بنوشد. اما زنبوران بسیار به دور جثه عاصم بود و بدو راه نیافتند و گفتند: «صبر کنید تا شب شود و زنبوران برود.» و شبانگاه سیل بیامد و پیکر عاصم را ببرد. وی نذر کرده بود که هرگز به مشرکی دست نزند و از خدا خواسته بود که دست مشرکی بدو نرسد.
وقتی عمر بن خطاب شنید که زنبوران مانع دسترسی مشرکان به جنازه عاصم شده گفت: «حفاظتی که خدا از بنده مؤمن خویش کرد عجیب بود عاصم نذر کرده بود در زندگی به مشرکی دست نزند و از خدا خواسته بود دست مشرکی بدو نرسد و خدا پس از مرگ نیز او را از مس مشرکان حفظ کرد.» ابو جعفر گوید: روایت ابو هریره از غزوه رجیع صورت دیگر دارد، گوید:
پیمبر ده کس فرستاد و سالاری آنها را به عاصم بن ثابت داد و چون به هداه رسیدند طایفه بنی لحیان که از قوم هذیل بودند خبردار شدند و یکصد تیرانداز به تعقیب آنها فرستادند و جایی را که خرما خورده بودند پیدا کردند و گفتند: «این هسته خرمای یثرب است.» و به دنبال اثرشان برفتند تا عاصم و یارانش از دور آنها را بدیدند و به کوهی پناه بردند و مشرکان دورشان را گرفتند و گفتند: «پایین بیایید» و پیمان کردند که آنها را نکشند و عاصم گفت: «من به پیمان مشرک فرود نیایم، خدایا پیمبر خویش را از حال ما خبردار کن.» ابن دثنه و خبیب و یکی دیگر فرود آمدند و مشرکان زه کمانها را باز کردند و آنها را ببستند و یکیشان زخمی شد و گفت: «این آغاز خیانت است بخدا من با شما
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1046
نیایم و او را بزدند تا کشته شد.» و خبیب و ابن دثنه را به مکه بردند و خبیب را به فرزندان حارث بن عامر دادند که وی در جنگ احد حارث را کشته بود.
در آن هنگام که خبیب پیش دختران حارث بود، تیغی از یکیشان گرفته بود که تیز کند ناگهان زن دید که خبیب طفل او را بر زانوی خویش نشانده و تیغ را به دست دارد و فریاد برآورد.
خبیب گفت: «میترسی او را بکشم؟ خیانت کار ما نیست.» زن مکی بعدها میگفت: «هرگز اسیری بهتر از خبیب ندیدم، در مکه میوه نبود، ولی خوشه انگوری به دست او دیدم که از آن میخورد و این روزیای بود که خدا به خبیب داده بود.» جمعی از قرشیان کس فرستادند تا چیزی از گوشت عاصم بیارند که از روز احد خونی پیش وی داشتند، و خدای زنبورانی بفرستاد و پیکر عاصم را حفاظت کرد و نتوانستند از گوشت او بگیرند.
و چون خبیب را از حرم برون بردند که بکشند گفت: «بگذارید دو رکعت نماز کنم.» و او را رها کردند که دو رکعت نماز کرد و این سنت شد که هر که به ناحق کشته میشود دو رکعت نماز کند.
آنگاه خبیب گفت: «اگر نمیگفتید از مرگ بیم داشت نماز بیشتر میکردم ولی اهمیت ندارد که وقتی از پای درآیم به کدام پهلو بیفتم، خدایا ناچیزشان کن و نابودشان کن.» آنگاه ابو سروعه پسر حارث او را بگرفت و ضربت زد تا کشته شد.
امیه گوید: «پیمبر مرا فرستاد تا از قرشیان خبر بیارم و به نزدیک داری که خبیب را آویخته بودند رفتم و بیم داشتم که کسی مرا ببیند و بالای دار رفتم و خبیب را گشودم که زمین افتاد و به کناری رفتم و نظر کردم و اثری از او ندیدم گویی زمین پیکر او را بلعیده بود، و اینک اثری از خبیب به جای نمانده است.»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1047
ابو جعفر گوید: صفوان بن امیه زید بن دثنه را با غلام خود به نام نسطاس از حرم برون برد تا در تنعیم او را بکشد جمعی از قرشیان آنجا بودند که ابو سفیان ابن حرب نیز از آن جمله بود، وقتی زید را پیش آوردند که بکشند ابو سفیان گفت:
«ترا بخدا بگو آیا دوست داری اکنون محمد به جای تو بود و گردن او را میزدیم و تو پیش کسان خود بودی؟» زید گفت: «بخدا دلم نمیخواهد خاری مایه آزار محمد شود و در عوض من پیش کسان خود باشم» ابو سفیان گفت: «هیچکس را ندیدم که چون محمد محبوب یاران خویش باشد.»
سخن از حکایت عمرو بن امیه ضمری
چنان بود که وقتی یاران پیمبر از خیانت مردم عضل و قاره کشته شدند و پیمبر خبر یافت عمرو بن امیه ضمری را با یکی از انصاریان به مکه فرستاد تا ابو سفیان را بکشند.
عمرو گوید: با یکی دیگر روان شدیم من یک شتر داشتم، اما رفیقم شتر نداشت و پایش علیل بود و او را بر شتر خویش سوار میکردم تا به دره یاجج رسیدیم و زانوی شتر را ببستیم. به رفیقم گفتم: «اینک سوی خانه ابو سفیان میرویم که میخواهم او را بکشم و اگر به تعقیب تو آمدند یا از چیزی بیمناک شدی پیش شتر برگرد و سوار شو و سوی مدینه رو و ماجرا را با پیمبر بگوی و با من کاری نداشته باش که من اینجا را خوب میشناسم.» آنگاه سوی مکه شدیم و من خنجری همراه داشتم که اگر کسی مزاحم من شد او را بکشم.
رفیقم گفت: «بیا برویم و هفت بار بر کعبه طواف بریم و دو رکعت نماز
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1048
کنیم.» گفتم: «من اهل مکه را بهتر از تو میشناسم، وقتی شب درآید صحن خانهها را آب میپاشند و آنجا مینشینند، من مکه را نیک میشناسم.» گوید: و او همچنان اصرار کرد تا سوی کعبه رفتیم و هفت بار طواف بردیم و دو رکعت نماز کردیم و برون شدیم و به یکی از مجالس قوم گذشتیم و یکیشان مرا بشناخت و بانگ زد که اینک عمرو بن امیه.
گوید: مردم مکه به دور ما ریختند و گفتند: «بخدا عمرو برای کار خیر نیامده و شری او را اینجا کشانیده است.» این سخن از آن رو میگفتند که عمرو در ایام جاهلیت مردی آدم کش و شرور بود.
گوید: و مکیان به تعقیب من و رفیقم برآمدند، بدو گفتم فرار کنیم، بخدا من از همین بیم داشتم، به ابو سفیان دست نمییابیم، فرار کن. با شتاب برفتیم تا بالای کوه رسیدیم و وارد غاری شدیم و شب را آنجا به سر بردیم که ما را پیدا نکردند و بازگشتند و من هنگامی که وارد غار شدم بر در آن سنگ چیدم، آنگاه به رفیقم گفتم:
«صبر کنیم تا تعاقب کنندگان آرام شوند که امشب و فردا تا شبانگاه ما را تعقیب میکنند.» گوید: در غار بودیم که عثمان بن مالک بیامد و اسب خود را میکشید تا به در غار ایستاد و من به رفیقم گفتم:
«بخدا اگر ما را ببیند اهل مکه را خبردار میکند.» و برون شدم و خنجر را در شکمش فرو کردم و او فریادی کشید که مکیان بشنیدند و سوی او آمدند و من به جای خویش بازگشتم و به رفیقم گفتم: «آرام باش.» گوید: مردم مکه به دنبال صدا آمدند و عمرو را که هنوز نمرده بود پیدا کردند و گفتند: «کی ترا زد؟»
تاریخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 1049
گفت: «عمرو بن امیه.» و پس از آن بمرد و آنها نتوانستند جای ما را پیدا کنند و گفتند: «میدانستیم که برای کار خیری نیامده.» و مرگ عثمان از جستجوی ما بازشان داشت، و جثه او را همراه بردند و ما دو روز در غار بودیم تا جستجو به سر رسید.
آنگاه سوی تنعیم رفتیم که دار خبیب آنجا بود و رفیقم گفت: «میخواهی خبیب را از دار فرود آوریم؟» گفتم: «کجاست؟» گفت: «همین جاست.» گفتم: «آری، اما به من مهلت بده و کمی دور شو.» گوید: به دور دار خبیب کسانی به نگهبانی بودند و من به رفیقم گفتم اگر از چیزی بیمناک شدی سوی شتر برو و سوار شو و به نزد پیمبر خدا بازگرد و ماجرا را برای وی بگو. آنگاه به دار حمله بردم و پیکر خبیب را به دوش کشیدم و بیشتر از