Skip to main content

بایگانی ماهانه ارگ ایران همراه تعداد نوشته ها

هفت نوشته تازه ارگ ایران

مکتب شعر عرفانی منوچهر راوید
      مرحوم منوچهر راوید،  که در خانواده به او منوچهر خان می گفتند،  چند کتاب هم نوشته،  به نوعی نوشتن در خانواده ما ارث است،  پدر بزرگها و عموها و بیشتر بچه های آنها،  همگی به نوعی کتاب های سیاسی و ادبی و شعر دارند.
مکتب شعر عرفانی منوچهر راوید
تصویر گل رز از راویدسرا،  عکس شماره ۳۴۸۷.
مکتب شعر عرفانی منوچهر راوید
لوگو در جهت علم باشید نه عقیده،  عکس شماره ۱۶۱۵.
این برگه پیوست لینک زیر است:
مکتب شعر عرفانی منوچهر راوید
مکتب شعر عرفانی منوچهر راوید
برگه تألیف های:  منوچهر راوید
 
    عزیزانم، سلامٌ علیکم،
           با توکّل به حضرت حق تعالی و احترام، بدینوسیله کتاب اوّل مجموعه اشعار خود را، با عنوان مکتب عرفان و شعر تقدیم می‌نمایم.  امیدوارم مورد توجّه قرار بگیرید.  با احترام، منوچهر راوید.
 
بسم ا… الرحمان الرحیم
سوره العَصْرْ.
والعًصْر(۱) اِنًَ الاِنسان لَفی خُسْر (۲) اِلّاَ الَّذینَ امَنُوا و عَمِلوُ الصّالِحات و تَواَصُوا بالْحَقْ و تواَصوابالصَبر (۳).
   1 ــ  سوگند به این زمان،  2-  که آدمی در خسران است،  3-  مگر آن‌ها که ایمان آوردند و کارهای شایسته کردند و یکدیگر را به حق سفارش کردند و یکدیگر را به صبر سفارش کردند.
 
یک رباعی
ای نسخه نامه الهی که توئی <><>  وی آینه جمال شاهی که توئی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست  <><>  در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
از کلیات شمس تبریزی
 منوچهر راوید
عکس منوچهر راوید در ۸۰ سالگی،  عکس شماره ۴۳۶۶.  زندگی نامه منوچهر راوید در اینجا.
مکتب شعر عرفانی منوچهر راوید
تعریف عرفان از منوچهر راوید
      تقدیم به علاقمندان عرفان و شعر و ادب به ویژه عزیزان نوجوان و جوانان ایرانی که مشتاق زندگی هستند و در گردش روزگار به هر طرف یا هر جا سرک می‌کشند تا مگر روزی شاهد موفقیت را در آغوش بگیرند و عمر گران‌قدر را با سلامت و نشاط بگذرانند.  بنابراین با اتکال به حضرت حق تعالی که جهان را و ما را آفرید و مبداء جهان هستی و ناظم مطلق کائنات عالم است خداشناسی یا عرفان را و راه سلوک را در حد توانم تعریف می‌کنم. امیدوارم پروردگار یکتا مرا یاری فرماید.
      عرفان یعنی خداشناسی و عارف با مفهوم و مدلول خداشناس کسی است که عاشق است و برای رسیدن به معبود باید راهی بس طولانی را طی کند، راهی که باعشق به الله و پرهیز از گناه و به جای آوردن طاعات و عبادات و انجام وظایف و تکالیف شرعی، مدنی، اخلاقی با توجه به مسئولیت‌های الهی و رسالتی که بعهده او واگذار گردیده امکان‌پذیر خواهد بود.  برای اینکه گام در راه خداشناسی بگذاریم، ابتدا باید خود را بشناسیم، آنگاه واجب‌الوجود را، نفس الامرا را، نفس مطمنه را، نفس ناطقه را، نفس اماره‌را، احساس را و ذات را که به ترتیب عبارتند از:
۱-خودشناسی، یعنی موجودیت خود را، خلقیات خود را، جسم و روح خود را، خویشتن خویش را و شخصیت خود را شناختن
۲-واجب‌الوجود را،  آنکه وجودش قائم به ذات اوست و نیازی به غیر ندارد، خدای یگانه را، وجود با مفهوم جسم، جان و هستی و موجود با مفهوم به‌وجود آمده، آفریده شده، به ترتیب خلاف عدم و خلاف معدوم.
۳- نفس را، حقیقت وجودی انسان را، جسم و جان یا جسد و روح و خون را.
۴- نفس الامر را، حقیقت امر را.
۵- نفس مطمئنه‌ را، قدرت و توان روحانی را که ویژه پیامبران و پیشوایان دین، زهاد و پرهیزگاران و مؤمنین و مؤمنات و نیکوکاران است.
   توضیح: زهاد، جمع زاهد است و زاهد به معنای پارسا، به تعبیر برخی علماء زاهد کسی است که ترک دنیا کند و به عبادت مشغول شود، باید گفت کسی که عبادت می‌کند، زنده است، و کسی که زنده است، باید زندگی کند، از اینرو چون برای یک عمر پیوسته یا زندگی است پس باید بیاموزد چگونه زندگی کند و چه سان کار و تلاش نماید تا محتاج خلق نشود و در پیشگاه با عظمت حق تعالی شرمسار نگردد.  بنابراین این زاهد یا پارسا کسی است که از گناه پرهیز کند و ضمن بجای آوردن طاعات و عبادات کار هم بکند تا روز و روزگار را بگذراند.
۶- نفس ناطقه را- نفس انسان را.
۷- نفس اماره را، نفس شیطانی که انسان را به هوی و هوس و کارهای ناپسند ترغیب می‌کند.
۸- نفس لوامه را، نفس ملامت‌کننده که انسان را از ارتکاب به کارهای زشت ملامت می‌کند  از پندار زشت، گفتار زشت و کردار زشت باز می‌دارد.
۹- سلیم النفس را، انسان پاک نهاد و نیکوسرشت و نیکو کار را.
۱۰- ضعیف‌النفس را، اانسان سست نهاد را.
۱۱- وجدان را – نفس و قوای باطنی آن که خوب و بد اعمال انسان به‌وسیله آن درک می‌گردد.
۱۲- ضمیر را – باطن انسان و راز نهفته در ضمیر آگاه و ناخودآگاه انسان را.
۱۳- الهام را – هشدار ذهن یا القاء امری از جانب خداوند در انسان سلیم‌النفس.
۱۵- ذهن را – نیروی مغزی و باطنی که موضوعات مختلف را ضبط می‌کند و در مواقع و مواردی آن‌ها را تداعی یا به یاد می‌آورد.
مکتب شعر عرفانی منوچهر راوید
مطلبی درباره عرفان
      پیامبر گرامی اسلام (ص) فرموده است «هر که خود را بشناسد، خداوند را خواهد شناخت»، «من عرفه نفسه فقد عرفه رب»  تفکر درباره این روایت حکیمانه رسول اکرم (ص) شیفتگان طریقت را به دنیای تاریک و روشن ضمیر خویش می‌برد، سالک می‌اندیشد، کیست از کجا آمده است، به کجا خواهد رفت و رسالت او چیست.  آیا می‌تواند گام در راه عرفان بگذارد و به حضرت حق تعالی نزدیک شود، آیا قادر است به دنیای ناشناخته‌ها وارد گردد. او برای نیل به این مقصود احتیاج به مرشد دارد، مرشد کیست؟ و کجاست؟ نمیداند، او عاشق است و خداوند منان هم کریم و رحیم است و هیچکس را از درگاه با عظمت خود ناامید نمیکند.
       سالک هر روز از سحرگاه تا شامگاه به کار روزانه مشغول است در هر حال او همیشه در خلوت تنهائی با خداوند سبحان تسبیح گویان براز و نیاز میپردازد و هر شب تا سحرگاهان به عبادت پرداختهو گاه آرام و بی‌صدا، اشک ‌ریزان دانه‌های ریز و درشت و درخشان ستارگان الماس‌گون را در پهنه آسمان مینگرد، اخترانی که چشمک‌زنان روی مخمل سیاه شب گوئی سنگ دوزی شده‌اند. او شب‌ها در نور کمرنگ ماه و روزها در آسمان و زمین حضرت حق را جستجو می‌کند، غافل از اینکه حضرت حق همیشه همگام و همراه اوست، او به خداوند بسیار نزدیک است، چون انسان است و انسان اشرف مخلوقات است که جهان هیچوقت از مردان و زنان خوب خدا خالی نشده است و خالی نخواهد شد از اینرو بایستی باورکنیم که در صورت آگاهی به اسرار وجود جواز ورود به دنیای اسرارآمیز ناشناخته‌ها را به‌دست آورده‌ایم.
      مقصود از خودشناسی، شناختن تن و جان خویش و خویشتن خویشتن است، یعنی شناختن جسم و روح خود یا حقیقت وجودی خود، نفس خود و شخصیت انساین خود می‌باشد.  وقتی انسان آزاده سلامت کامل دارد، باید خداوند متعال را شکر کندکه شکر خداوند را بجای آوردن لازم است، ولی کافی نیست، خویشتن خویش را و رسالت خود را شناختن و در راه خیر و ثواب و صواب گام برداشتن حجت است.  سالک برای اینکه خود را به واجب‌الوجود نزدیک کند، ابتدا باید با همه‌ی وجود نور را بشناسد و به سوی نور و روشنایی برود تا جان و دل خود را و افکار و اندیشه‌های خود را با نور ایمان حق تعالی منور گرداند، اگر ما بپذیریم مقصود از خلقت ما تکامل روح ما  و تزکیه کامل نفس مطمئنه ما میباشد پی به مسئولیت‌های الهی و انسانی خویش می‌بریم.  ما دو چشم بینا داریم، پس باید راه را از  چاه تمیز بدهیم و تا روشنایی هست بسوی تاریکی نرویم که در ظلمت جز سیاهی دیده نمی‌شود، در اینصورت نمیتوانیم راه را از بیراهه تشخیص دهیم، چه بسا راه را گم کنیم و عاقبت در گمراهی تباه گردیم.  انسان آزاده هوشمند است و مجموعه‌ی عقل، خرد، فهم و شعور را دارد و زیبائی‌ها را از زشتی‌ها تمیز می‌دهد و با پرهیز از گناه و مبارزه یا نفس اماره روح خود را شستشو می‌دهد و متعالی می‌نماید و زیر تأثیر نفس اماره روح خود را شستشو میدهد و متعالی مینماید و زیر تأثیر نفس مطمئنه در زمره پارسایان و پرهیزکاران قرار می‌گیرد.
      سالک در لحظات و دقایق و ساعات شبانه روز نیازمند هدایت، دستگیری و دعای خیر است انسان آزاده باید با تمام وجود تسلط نفس لوامه و نفس مطمئنه را بپذیرد تا راه  به دنیای اسرارآمیز ناشناخته‌ها بگشاید.  وقتی با خلوص نیت دست به دعا و نیایش پروردگار برمیداریم و به خداوند بخشاینده و مهربان میگوئیم، اهدنا الصراط المستقیم،  خدایا ما را به راه راست هدایت فرما راه کسانیکه ایشان را نعمت دادی به کسانیکه به آنان خشم گرفتی نه گمراهان را، در اینصورت با همه‌ی وجود دل به کلام اله مجید که تکیه‌گاه مطمئنی است سپرده‌ایم.  اگر عمر نوح داشته باشیم و نورانی‌ترین چراغ را در دست بگیریم و در پی حضرت حق تعالی بگردیم جز مظاهر حضرت حق را نخواهیم دید و چون انسان شگفت‌انگیزترین موجود حضرت حق تعالی است. پس باید خدا را در خود جستجو کنیم. همانگونه که در پیش نوشتم باید نفس را بشناسیم به‌ویژه نفس اماره را که انسان هوشمند بخوبی میداند چه می‌کند، که منفورترین اعمال تجاوز به حقوق دیگران است.
       سالک باید در جهاد اکبر با نفس اماره خود را مقید دانسته و بداند دو چشم بینا و دو گوش شنوا و یک زبان گویا و جسم سالم و روح آرام او برای انجام رسالتی است که خداوند متعال به او عنایت فرموده است.  سالک باید از هر اقدام ناپسند خودداری کند،  افزون خواه نباشد، دنیا را آرمان سری نداند و خود آرمان‌خواه نباشد، وظیفه‌شناسی را پیشه کند و به‌کار خلق‌اله برسد بندگان خدا را دوست داشته باشد، به حقوق آنان احترام بگذارد، از قدرت قادر متعال خداوند سبحان بترسد. اجازه ندهد جمعی از خدا بی‌خبر و متجاوز، حقوق فردی و جمعی امت را پای‌مال کنند. که اگر همیشه و در هر حال رهرو راه حقیقت باشیم و حق را در نظر بگیریم در هنگام عبادت و ذکر شبانه و نماز میتوانیم منتظر شهود باشیم.
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه <><> جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد <><> یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
جج
مقصود توئی کعبه و بت‌خانه بهانه <><> هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه <><>  تقصیر خیالی به امید کرم تو است
جج
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه <><> دیوانه منم من که روم خانه به خانه
این غزل را تخمیس کرده‌اند و منسوب به شیخ بهائی است،  بند اول آن این است.
تا کی ز تمنای وصال تو یگانه <><> اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد بر سر آمد شب هجران تو یا نه <><> ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جج
      که اگر هیچ ندیدیم با نشنیدیم یا احساس نکردیم، باید بدانیم به خلوص کامل نرسیده‌ایم. مطمئن باشید، هر سخن نسنجیده، هر حرکت نکوهیده هر لبخند تمسخرآمیز، هر فکرغلط حتی برای یک لحظه و یک بار مردان مومن را و زنان مومنه را از لحظه شهود محروم می‌کند. ای پارسایان خداوند شما را برای نجاح و نجات مردمان فرستاده است، اگر میخواهید به جایگاه رفیعی که در آخرت برای شما تدارک دیده شده است برسید به خاطر خدا و خلق خدا زندگی کنید که مردان و زنان مومن و مومنه چنین می‌کنند.
      عارف باید با روح خویش مأنوس باشد، که اگر گوش به ندای درون دهد و در راه اصلاح و ثواب قدم بردارد، روحش شادمان میگردد و به آرامش خواهد رسید به آرامشی که خداوند به بندگان مومن و مومنه خود وعده داده است اگر باور کنیم که عکس‌العمل کردار و رفتار و گفتار ما به خودمان باز میگردد از خطا و گناه و لغزش دوری می‌جوییم، هرچه از گناه دوری جوئیم به حقیقت نزدیک‌تر می‌شویم و هرچه به حقیقت نزدیک‌تر شویم، بیشتر به آرامش می‌رسیم و در این آرامش است که عارف به اسفار عرفانی و ربانی میرود و راه به سوی خدا می‌گشاید.  ادامه بحث را با دو بیت شعر از علاءالدین سمنانی ملاحظه فرمایید.
هر بد که میکنی تو مپندار کان بدی <><> گردون فرو گذارد و ایزد رها کند
قرض است کرده‌های بدت پیش رزوگار <><> یک روز اگر ز عمر تو ماند ادا کند
جج
      سالک باید خداوند جهان آفرین را با همه‌ی توان فیزیکی و ادراکی وجودش بپذیرد و خود را بنده خالق خود بداند، بنده‌ای که بسیار متعبد است و در این تبعد تا مرحله‌ی فناء پیش می‌رود.  در این مقام است که چشمانش به ز خارف دنیا بسته می‌شود و بسوی کائنات باز می‌گردد او مبهوت عظمت جهان هستی می‌شود. ولی هرچه کاوش می‌کند جز مظاهر پروردگار توانا نمی‌بیند، ناگزیر حیران و سرگردان خاموش می‌ماند. او در دنیای سکوت ساعات فراغت را در خلوت و تنهائی به تفکر می‌گذارند و در دریای متلاطم افکارش حواس خود را معطوف بارگاه با عظمت قادر متعال می‌نماید که اگر زهد و تقوی پیشه کرده باشد وجودش در نور ایمان غرق می‌شود، دراینصورت گاه روشن‌بینی ویژه‌ای او را به معراج می‌برد.  گوئی روح از کالبد او خارج گردیده و پای به دنیائی ناشناخته‌ها گذاشته است مسافر ما یک سفر کوتاه روحانی و ربانی دارد.  کسی که به این مقام میرسد، راه هموارِ صراط مستقیم را با آرامش خاطر طی کرده است. پس سالکان راه طریقت می‌بایست در لحظات زودگذر زندگی از تمایلات نفس اماره پیروی نکنند، دراینصورت است که به مرحله رشد کامل و ارشاد می‌رسند. و مربی تهذیب انفاس سالکان می‌گردند.  که اگر گوشه‌گیری اختیار نکنند، نوری خواهند بود، فرا راه سالکان، خداجویان و خداباوران، آزاد مردان و آزاد زنان روحانی و ربانی.
      به گذشته دور برمیگردیم.  پدربزرگم روحانی و معمم و از عرفاء بنام کرمانشاه حضرت حاج شیخ یحیی جابر انصاری بود که رحمت خدا بر او باد و پدرم عارف و استاد حکمت الهی بود، او می‌گفت در دنیای حکمت الهی و عرفان سه نفر هستیم که هر کدام اجازه داریم یکنفر را تربیت کنیم، او مرا که علاقه بسیار به عرفان داشتم، انتخاب کرده بود. ولی من جوان بودم و غافل، می‌گفت: حکمت الهی را از درس اول به تو می‌آموزم او مرا تشویق به تعلّم می‌کرد.   سه سال نزد پدر آموختم، یک روز عصر در جلسه درس به من گفت، از تو می‌خواهم بیشتر کار کنیم، چون فرصت زیادی ندارم. پرسیدم چرا؟! در پاسخ گفت باید خرقه تهی کنم، گفتم مبارک است، طولی نکشید، در شرایطی زندگی را بدرود گفت که بپایان راه نرسیده بودم. روحش شاد، خدا او را بیامرزد. در نیمه راه هدایت تنها ماندم، جوانی، کار و زندگی مرا از ادامه راه باز نداشت.   پدر به من آموخته بود تا هیچگاه از فکر و ذکر خدا غافل نشوم. به‌ویژه در سکوت سنگین نیمه‌های شب، در یکی از شب‌ها که در اتاقی نشسته بودم و سر به جیب تفکر فرو برده بودم و به تعلیمات پدر می‌اندیشیدم و با خداوند به راز و نیاز مشغول بودم، یکباره فضای اتاق عطرآگین شد، از آن شب به بعد گاه که غرق در افکار و تذکار بودم، اتاق آکنده از عطر می‌گردید، عطری که فقط می‌توانم با عطر گل انگور مقایسه کنم.
    کائنات یا جهان هستی
      در پیش‌گفتار نوشتم:   ‌با اتکال به حضرت حق تعالی که جهان را و ما را آفرید و مبداء پیدایش جهان هستی و ناظم مطلق کائنات عالم است.  خداشناسی یا عرفان را و راه سلوک را در حدّ توانم تعریف می‌کنم. پس در ابتداء باید کائنات را بشناسیم، کائنات عالم را که دانشمندان با بهره‌گیری از علوم نجوم، ریاضی و فیزیک و با استناد به کتب آسمانی، منجمله قرآن» مجید، اوراقی از کتاب حجیم جهان هستی را ورق زده‌اند.
«الم تعلم ان الله له الملک السموات و الارض یعذب من یشاء و یغفر لمن یشاء و الله علی کل شی‌ء قدیر.»
آیا نداسته‌ای که فرمانروائی آسمان‌ها و زمین از آن خداست، سوره مائده آیه۸۴.
سفری به خارج از منظومه شمسی با بشقاب پرنده.
اقتباس از روزنامه اطلاعات، یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۷۵ یکهزار و سیصد وهفتاد و پنج.
بد نیست سفری به خارج از منظومه شمسی داشته باشیم تا به بینیم دانشمندان از جهان بی‌نهایت کهکشان‌ها «جهان هستی» چه اطلاعاتی تا کنون بدست آورده‌اند.
فرض کنید از تهران سوار بشقاب پرنده‌ای می‌شویم و از کره زمین دور می‌گردیم.
در فاصله ۵۰ کیلومتری زمین.
هنگامی که به این فاصله از سطح زمین می‌رسیم، تهران، کرج وحومه آن‌را زیر پای خود می‌بینیم.
در فاصله ۰۰۰/۵۰ (پنجاه‌هزار) کیلومتری زمین.
در این فاصله از داخل سفینه کره زمین را با چند قاره آن تماشا می‌کنیم که کاملاً هویداست.
در فاصله ۵۰.۰۰۰.۰۰۰ (پنجاه میلیون) کیلومتری زمین.
زمانی‌که به این فاصله از زمین‌ میرسیم، در کنار خود سیاره گریزپا و زیبای زهره را می‌بینیم.
در فاصله ۵۰.۰۰۰.۰۰۰.۰۰۰ (میلیارد) کیلومتری زمین.
در این فاصله منظومه شمسی با ۹ یا ۱۰ سیاره آن در افق دید ما قرار خواهد گرفت، بهتر است بدانید زمین ما در مقایسه با خورشید مانند دانه ارزن در کنار هندوانه است.
در فاصله ۵۰.۰۰۰.۰۰۰.۰۰۰.۰۰۰ (پنجاه‌هزار میلیارد) کیلومتری زمین، معادل «پنج سال نوری»
هنگامی که سفینه ما به این فاصله از زمین می‌رسد، از آنجا منظومه شمسی با تمام اقتدارش چون نک یک سوزن بنظر می‌رسد. و خورشید به‌صورت نقطه‌ای نورانی دیده می‌شود.
نزدیک‌ترین خورشید به زمین بعد از خورشید زمین خورشیدی به نام آلفای قنطورس است که چهل هزار میلیارد کیلومتر با ما فاصله دارد. این خورشید را نیز در این فاصله مشاهده می‌کنیم که در حال نورافشانی است.
البته دورترین خورشید که با چشم برهنه از زمین می‌توان دید، خورشید کهکشان امرأه المسلسله میباشد که دو میلیون سال نوری با ما فاصله دارد، یعنی نوری که اکنون از آن به ما می‌رسد، دو میلیون سال قبل از آن ستاره حرکت کرده است.
در فاصله ۵۰۰۰ (پنج هزار) سال نوری از زمین.
در این فاصله که معادل ۵۰۰۰ (پنج هزار) سال حرکت با سرعت نور می‌باشد.
اقیانوسی بی‌انتها از ستارگان و منظومه‌ها قرار دارند، یعنی هزاران منظومه شمسی و هزاران خورشید دیده می‌شود. در این فاصله ستارگان بسیار بزرگ و تابانی را نظاره می‌نمائیم که میلیون‌ها برابر خورشید ما و منظومه شمسی ما هستند.
در فاصله ۵.۰۰۰.۰۰۰ (پنج میلیون) سال نوری از زمین.
هنگامی که فضاپیما به این فاصله از زمین می‌رسد، شاهد مجموعه عظیمی از ستارگان و منظومه‌ها خواهیم بود که منظومه شمسی ما جزئی ناچیز از آن می‌باشد. این توده عظیم که متجاوز از صدمیلیارد خورشید در آن دیده می‌شود و خورشید ما یکی از آن‌ها است کهکشان راه شیری نام دارد.
محاسبات نجومی نشان می‌دهد، کهکشان راه شیری دارای حرکتی دورانی است با سرعت ۳۰۰ (سیصد) کیلومتر بر ثانیه معادل ۱.۱۳۰.۰۰۰ (یک میلیون و یکصد و سی هزار) کیلومتر بر ساعت حول مرکز خودش و هر دور آن ۲۰۰ میلیون سال نوری طول می‌کشد و علاوه‌بر این با سرعتی نامعلوم در جهتی در عالم بی‌انتها در حال حرکت است.
قسمت اعظم این صدمیلیارد خورشید در حوالی مرکز کهکشان جمع هستند.
در فاصله ۵.۰۰۰.۰۰۰.۰۰۰ (پنج میلیارد) سال نوری از زمین.
هنگامی که سفینه ما به فاصله پنج میلیارد سال نوری از زمین می‌رسد یک مجموعه بسیار بسیار عظیم حدود یک میلیارد کهکشان را می‌بینیم که دانشمندان علوم نجوم کهکشان بزرگ نام نهاده‌اند. اما، آنسوی کهکشان بزرگ چیست؟ نامعلوم است و هنوز اطلاعاتی در مورد آن نداریم.
پهنای جهان از نظر انیشتین و فیزیک امروز.
انیشتین نابغه فیزیک معتقد بود که پهنای جهان از حدود سه میلیارد سال نوری تجاوز نمیکند. درصورتی‌که رادیو تلسکوپ‌های فیزیک امروز ثابت می‌کنند بعضی از کو آزارها در فاصله ۱۲ میلیارد سال نوری از زمین هستند. وجود کوآزارها در مرزهای جهان.
در فاصله ۱۲ میلیارد سال نوری از زمین که مرز جهان نامیده می‌شود (قویترین رادیو تلسکوپ‌های فیزیک امروز قادرنیستند از این فاصله بیشتر رصد کنند) شبه ستارگان بسیار بسیار نورانی بنام کوآزارها وجود دارند که «مبداء امواج هستند» که خورشید ما در مقابل نور آن‌ها ستار‌ه‌ خاموشی به‌شمار می‌آید. برای درک سرعت نور کافی است بدانیم که در یک چشم برهم زدن «یک ثانیه» نور هشت بار کره زمین را دور می‌زند و از کنار ما رد می‌شود.
حال اگر درباره مغز انسان تحقیق و مطالعه کافی شود آگاه خواهیم شد که در این حجم بسیار کوچک و پیچیده چه دنیائی از شگفتیها نهان است که اکتشاف دانشمندان علوم معارف اسلامی که خداوند قادر متعال را شناخته و کاشف اسرار ماوراء طبیعت شده‌اند، کاشف اسراری که علم با همه پیشرفت‌ها از درک آن عاجز بوده و خواهد بود.
اما، دانشمندان غیراسلامی علوم فیزیک، ریاضی و نجوم در قرن معاصر که در آستانه شناسائی ظاهری جزئی از آنچه خداوند بزرگ آفریده است میباشند، آیا توانسته‌اند افزون به آنچه در دید دانش آنان قرار دارد، کُنْهِ جهان هستی را شناسائی کنند؟‌هرگز، زیرا آنان که با رادیو تلسکوپ‌های فوق مدرن از طول و عرض قسمتی از فضای لایتناهی فیلم و عکس و اسلاید گرفته‌اند.
چگونه می‌توانند اطلاعاتی از مجموعه عظیم کهکشان‌ها و کوآزارها که بقول خودشان حدود یکصد میلیارد خورشید در آن است به ما بدهند.
با علم به این‌که فضا بی‌انتهاست، منظور دانشمندان علوم فیزیک، ریاضی  و نجوم در قرن حاضر چیست؟ به دنبال چه می‌گردند، درحالی‌که بشر نیازمند بررسی مشکلات و معضلات سیاسی و اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و اخلاقی به‌ویژه مذهبی است.
کار عظیم دانشمندان را ارج می‌نهیم ولی شایسته‌تر اینکه، گروهی از این دانشمندان و اندیشمندان در جهت اصلاح ساختارهای سیاسی، فرهنگی‌، اقتصادی، اجتماعی واخلاقی و چالش‌های مختلف پیش روی جوامع خود باشند، زیرا تا ساختارهای مذکور در جوامع تبیین و تعریف و اصلاح نشوند، همه و همه گرفتار خواهند بود و فرصت آگاهی برای کسی باقی نخواهد ماند. به‌ویژه در نظام اسلامی ایران که اصلاحات حتماً و حتماً می‌باید در راستای برقراری اصول احکام شریعت تداوم داشته باشد. که انحراف از اصول مذکور انحراف از احکام شریعت و قانون اساسی تلقی خواهد شد.
بنابراین، می‌توان پذیرفت از گذشته دور که دولت‌مردان در امور حاکمیت مسئولیت الهی داشته‌اند نمیدانسته‌اند. ولی امروز می‌دانند پس میباید با آگاهی کامل اصول احکام مقدس اسلام را و قانون اساسی نظام اسلامی ایران را بر پایه معتقدات پیامبر گرامی اسلام (ص) و مولای متقیّان حضرت علی ابن ابیطالب و ائمه اطهار سلام ا… علیهم اجمعین با شرایط مبسوط هر فعل که انجام گرفته برابر احکام شرع مقدس اسلام و واقعیت‌های زمان همانند امیر مومنان حضرت علی(ع) ساری و جاری و نکته به نکته اجزائی فرمایند.
این بحث، بحث چگونگی انجام وظیفه در حاکمیت ا… را و تأثیر آن را در جهان اسلام و در نظام اسلامی که منطبق با آیات کریمه کلام ا… مجید و اصول غیرقابل تغییر و تفسیر عرفان خواهد بود برای همیشه تاریخ در نظام اسلامی ایران پایدار می‌باشد..
کُنه: اصل و گوهر و حقیقت و پایان ونهایت هر چیزی.    فرهنگ عمید
مکتب شعر عرفانی منوچهر راوید
مطالبی درباره عروض
      خواننده محترم، سلام، باتوکل به حضرت حق تعالی و احترام، مجموعه‌ای از اشعار سروده خود را با پیش‌گفتار کوتاهی از دانش اوزان شعر یا عروض تقدیم عزیزانم می‌کنم، امیدوارم علاقمندان با فراگیری این دانش ذوق و هنر خود را به نمایش بگذارند.  برای تعیین وزن یک شعر، چهار قاعده زیر را می‌بایست با دقت به‌کار برد.
۱-درست خواندن ۲-درست نوشتن   3- جدا کردن هجا یا بخش   4-جدا کردن ارکان.
خواندن و نوشتن عین تلفظ به‌منظور علامتگذاری و تنظیم وزن شعر. بنابراین در تعیین وزن شعر میباید نوشتن را تا ممکن است به‌صورت ملفوظ نزدیک کرد، که این خط را خط عروضی می‌گویند.  عروض علمی است که قواعد تعیین اوزان شعر (تقطیع) و طبقه‌بندی اوزان را از جنبه نظری و عملی تعریف می‌کند.
   حرف بر دو گونه است: مصوّت و صامت.
مصوّت: زبان فارسی سه مصوّت بلند و سه مصوّت کوتاه دارد.
مصوّت‌های کوتاه یا حرکات عبارتند از  َ    ِ   ُ  مثلاً در کلمات سَر، دِل و پُل که هر یک از حرکات یک مصوّت کوتاه هستندمثل د ِ ل که بعد از حرف تلفظ می‌شود.
مصوّت‌های بلند عبارتند از و، ا، ی مثل واژه‌های کو، پا، سی، هر مصوّت بلند دو برابر مصوّت کوتاه کشیده می‌شود، لذا در وزن شعر، دو حرف به حساب می‌آید. اگر صورت ملفوظ اشعار را آنگونه که تلفظ می‌شوند نه آنگونه که میباید بنویسیم و مصوّت‌های بلند را که دوّمین حرف کلمه هستند در علامتگذاری رعایت کنیم، در جدا کردن مصوّت‌ها و حروف هر هجا یا بخش موفّق خواهیم شد. که این یادگیری اساس تنظیم اوزان یک شعر خوب می‌باشد.
هجا یا بخش، هجا یا بخش یک واحد گفتار است که با هر ضربه هوای ریه به بیرون رانده می‌شود.در زبان فارسی هر هجا دارای یک مصوّت دومین حرف بخش می‌باشد، لذا در هر گفتار به تعداد مصوّت‌ها هجا وجود دارد، مثلاً‌ کلمه «پر» یک هجایی و کلمه «پروا» دو هجایی و کلمه «پروانه» سه هجائی و کلمه «آزادگی» چهار هجائی است.
در وزن شعر فارسی، بخش‌ها از نظر امتداد یا تعداد حروف ۳ گونه‌اند، کوتاه، بلند و کشیده. هجای کوتاه، دارای دو حرف است یا علامت «U» مانند نَه که نَ، تُو که تُ و بِه که بِ با یک مصوت کوتاه به‌صورت نَ، تُ، بِ تلفظ و نوشته و علامتگذاری می‌شوند. «U»
2-هجای بلند که دارای دو حرف و یک مصوّت کوتاه است با علامت «-» مانند کلمات نَرْ، پا و بَدْ.
۳-هجای کشیده که دارای چهار یا پنج حرف است با علامت «-U» مانند کلمات گَرْمْ،  کارْ، پارک، چنانکه می‌بینیم از نظر امتداد، هر هجای کشیده معادل است با یک هجای بلند «-» و یک هجای کوتاه «U» یعنی سه حرف اول برابر است با یک هجای بلند و یک یا دو حرف بعد معادل یک هجای کوتاه است.
گفتیم: هجا یا بخش یک واحد گفتار است که باید با هر ضربه ریه بر زبان جاری شود.
در زبان فارسی هر هجا دارای یک مصوّت است که دومین حرف هجا یا بخش میباشد، لذا در گفتار به تعداد مصوّت‌ها هجا وجود دارد، مثلاً، کلمه «پَر» یک هجائی، کلمه «پروا» دو هجائی و کلمه «پروانه» سه هجائی و کلمه «آمادگی» چهار هجائی می‌باشد.  و اضافه کردیم، در وزن شعر فارسی بخش ها از نظر امتداد یا تعداد حروف سه گونه‌اند، کوتاه، بلند و کشیده U، –  و U-
حال ملاحظه بفرمائید، برای سرودن شعر، ابتدا باید یک مصراع از شعر را که آهنگی دلنشین و مفهومی مناسب داشته باشد سرود، نوشت و به ارکان تقسیم کرد.
من کجا جویم کسی را تا که گویم راز عشقم  <><>  در کجا پیدا کنم شوریده‌‌ای دمساز عشقم
این نمودار طرز تقسیم به  ارکان چهارچهار است.  یا مقدمه کوتاهی که در پیش گفتیم برای پیدا کردن وزن یک شعر می‌بایدبه نکات زیر توجه فرمایید:
درست خواندن شعر و درشت نوشتن آن با خط عروضی.  جدا کردن هر یک از هجاها با خط عمودی.  حذف «ن» بعد از مصوّت بلند در یک هجا.  علامت‌گذاری هر یک از هجاها در زیر آن‌ها.  تقسیم هجاهای هر مصراع به اجزاء ۴ تا۴، یا ۳ تا ۳ تا، یا ۴ تا و ۳تا به‌طوری‌که در صورت امکان وزن به‌صورت تکراری درآید یا متناوب.  نوشتن ارکان عروضی معادل اجزا در زیر آن‌ها.
۸- اختیارات شاعری
اختیارات شاعری- برابر قواعد یا دستور زمان فارسی یا قواعد عروض است.
همانگونه که در قواعد عروض،  شعر با خط عروضی نوشته میشود و با تلفّظ هر هجا یا بخش علامتگذاری می‌گردد، پس خارج از قواعد دستور زبان فارسی و عروض شاعر نمی‌تواند اختیاراتی داشته باشد.
در صفحات قبل حروف صامت زبان فارسی را نوشتیم و هجا یا بخش را هم تعریف کردیم و گفتیم هجا بر سه گونه است کوتاه، بلند و کشیده و اضافه کردیم، هجای کوتاه دارای یک حرف و یک صدا است، هجای بلند دارای دو حرف و یک صدا است و هجای کشیده دارای چهار یا پنج حرف و صدا است، که برابر یک هجای کوتاه و یک هجای بلند است.
و گفتیم هر مصوّت بلند دو حرف منظور می‌گردد، مثلاً کلمه «سی» چون «ی» دومین حرف هجاء می‌باشد با حرف (س) سه حرف بحساب می‌آید، زیرا میدانیم مصوّتهای بلند که عبارتند از «و» و «ا» و «ی» در صورتیکه دومین حرف هجا باشند دو حرف منظور خواهند شد.
در وزن شعر درصورتیکه حرف «ن» بعد از مصوت بلند قرار بگیرد حذف می‌شود ولی اگر همچون کلمه غم‌انگیز به هجای بعد منتقل گردد یا حذف همزه به این صورت منظور خواهد شد، غَ مَنگیز.
شعر هرچه فصیح، بلیغ و روان و با کلمات زیبا و خوش‌ترکیب نوشته شود و آهنگ موزون داشته باشد و موضوع مورد نظر را بوضوح و روشنی بیان کند جالب‌تر است بنابراین برای آنکه شعر چنین باشد شاعر باید با مطالعه کتب نوشته شده عروض را بیشتر مطالعه و بخوبی اوزان شعر و چگونگی بکارگیری این اوزان را فراگرفته و برای سرودن اشعار از ذهنیت خود بهره بگیرد تا منعکس کننده اعتقادات اکثریت قریب به اتفاق جامعه در مسایل مختلف باشد، بگونه‌ای که موجبات رضایت خاطر خوانندگان یا شنوندگان را فراهم آورد، در اینصورت مجموعه اشعار او سرگرم‌کننده و خاطره‌انگیز خواهد بود.
تقطیع شعر  با اختیارات شاعری.
تقطیع یعنی تجزیه شعر به هجاها یا ارکان که می‌گویند تقطیع هجائی و تقطیع ارکانی.  حال تقطیع شعر با اختیارات شاعری، برای تقطیع وزن یک شعر تقطیع یک مصراع آن کافی است، اما چون در اشعار فارسی معمولاً از اختیارات شاعری استفاده می‌شود بامقایسه دو مصراع یعنی از روی اختلافهجاها اختیارات شاعری را بهتر درمیابیم. لذا در تقطیع هجاهای مصراع دوم آن‌ها را زیر هجاهای مصراع اول مینویسیم، مثل سطر اول صفحه پنجم اختیارات شاعری به دو گونه است: زبانی و وزنی.
اختیارات زبانی: در هر زبانی بعضی کلمات (به تنهائی یا در جمله) دارای دو یا احیاناً چند تلفظ هستند و گوینده اختیار دارد. هر کدام را که می‌خواهد به کار ببرد.
اختیارات زبانی نیز بر دو گونه است:
امکان حذف همزه – در فارسی اگر قبل از همزه آغاز هجا حرف صامتی باشد، همزه با می‌توان حذف کرد مثلاً‌ کلمه یک هجائی «آب» که با همزه شروع شده اگر قبل از آن صامتی مانند «ر» بیاوریم، همزه را می‌توان حذف کرد، برای مثال (در آب) را بگوئیم «دراب» یا (از این) را بگوئیم «ازین» یا (در آن) را بگوئیم «د را ن» شعر زیر:
شاعر به ضرورت وزن (در آن) را «دران» تلفظ کرده تا هجاهای دو مصراع یکسان و وزن درست باشد، زیرا اگر در آن‌تلفظ می‌کرد هجا اول مصراع دوم میباید بلند می‌‌بود. حا ل آنکه هجای اول در مصراع دوم کوتاه است.
۲-تغییر کمیت مصوت‌ها که میماند برای بعد
اختیارات وزنی: اختیارات زبانی فقط تسهیلاتی در تلفظ برای شاعر فراهم می‌سازد تا به ضرورت وزن از آن استفاده کند. بی‌آنکه موجب تغییری در وزن بشود. اما اختیارات وزنی امکان تغییراتی کوچک در وزن را به شاعر می‌دهد. تغییراتی که گوش فارسی‌زبانان همانگونه که در قواعد عروض، شعر با خط عروضی نوشته می‌شود و با تلفظ هر هجا یک بخش علامتگذاری می‌گردد، پس خارج از قواعد دستور زبان فارسی و عروض شاعر نمی‌تواند اختیاراتی داشته باشد.
در صفحات قبل حروف صامت زبان فارسی را نوشتیم و هجاء یا بخش را هم تعریف کردیم و گفتیم هجا بر سه گونه است کوتاه، بلند و کشیده و اضافه کردیم، هجاهای کوتاه دارای یک حرف و یک صدا است، هجای بلند دارای دو حرف و یک صدا است و هجای کشیده دارای چهار یا پنج حرف و صدا است، که برابر یک هجاء کوتاه و یک هجاء‌ بلند است.
و گفتیم هر مصوت بلند دو حرف منظور می‌گردد، مثلا‌ً کلمه «سی» چون «ی» دومین حرف هجاء می‌باشد با حرف (س) سه حرف به حساب می‌آید، زیرا می‌دانیم مصوت‌های بلند که عبارتند از «و» «ا» و «ی» در صورتی‌که دومین حرف هجا باشد دو حرف منظور خواهند شد.
گفتم در وزن شعر هر مصوّت بلند دو حرف به حساب می‌آید، مثلاً کلمه «سی» سه حرفی است.  در وزن شعر «ن» بعد از مصوّت بلند  ساکن به حساب نمی‌آید. مثلاً در کلمات «جان» «برین» «خون» حرف «ن» حذف می‌شود و کلمات به‌صورت «جا» «بری» «خو» خوانده می‌شود.  زیرا «ن» در هر سه کلمه پس از مصوّت بلند یعنی بعد از «و، ا، ی» قرار گرفته است، ولی «ن» اگر قبل از حرف صامت قرار گرفته باشد، با توجّه به‌صورت ملفوظ حذف نمی‌شود و گاهی می‌توان از اختیارات شاعری بهره گرفت مثلاً جمله «دوان آمد» را با حذف ن «دوانامد» و جمله «شورانگیز را شورانگیز» نوشت.
عروض قواعد تعیین اوزان شعر  است و می‌دانیم واحد وزن در شعر فارسی مصراع است، لذا وزن هر مصراع باید نمودار اوزان مصاریع دیگر باشد، وقتی شاعر مصراع اول را سرود، ناگزیر بقیه مصاریع را باید در همان وزن بسراید.  برای تعیین وزن شعر چهارقاعده زیر را با دقت باید مورد توجّه و فراگیری قرار داد.  درست خواندن و درست نوشتن شعر «خط عروضی».  برای پیدا کردن وزن یک شعر ابتدا باید آنرا فصیح و روان خواند. برای مثال:
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی <><> صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست   «سعدی»
در وزن شعر درصورتی‌که حرف «ن» بعد از مصوت بلند قرار بگیرد حذف می‌شود ولی اگر همچون کلمه غم‌انگیز به هجای بعد مستقر گردد با حذف همزه به  این صورت منظور خواهد شد. غ مَنگیز.
شعر هرچه صحیح، بلیغ و روان و با کلمات زیبا و خوش ترکیب نوشته شود وآهنگ موزون داشته باشد و موضوع موردنظر را بوضوح و روشنی بیان کند جالب‌تر است بنابراین برای اینکه شعر چنین باشد، شاعر باید با مطالعه کتب نوشته شده عروض را بیشتر مطالعه و بخوبی اوزان شعر و چگونگی بکارگیری این اوزان را فراگرفته و برای سرودن اشعار از ذهنیت خود بهره بگیرد تا منعکس‌کننده اعتقادات اکثریت قریب باتفاق جامعه در مسایل مختلف باشد، بگونه‌ای که موجبات رضایت خاطر خوانندگان یا شنوندگان را فراهم آورد، در اینصورت مجموعه اشعار او سرگرم‌ کننده و خاطره ‌انگیز خواهد بود.
گفتیم: هجا یا بخش یک واحد گفتار است که باید با هر ضربه ریه بر زبان جاری شود.
در زبان فارسی هر هجا دارای یک مصوت است که دومین حرف هجا یا بخش می‌باشد، لذا در هر گفتار به تعداد مصوت‌ها هجا جود دارد، مثلاً‌، کلمه «پَر» یک هجائی، کلمه «پَروا» دو هجائی و کلمه «پَروانِه» سه هجائی و کلمه «آمادِگی» چهار هجائی می‌باشد.
و اضافه کردیم، در وزن شعر فارسی بخش‌ها از نظر امتداد یا تعداد حروف سه‌گونه‌اند، کوتاه، بلند و کشیده برابر پر – وا – نُه U
حال ملاحظه بفرمائید، برای سرودن شعر، ابتدا باید یک مصراع از شعر را که آهنگی دلنشین و مفهومی مناسب داشته باشد سرود، نوشت و به ارکان تقسیم کرد.  با این ترتیب، وقتی شعر را درست بخوانیم، باید طاعت آن را «طاعتان» به حذف ن و پیش آر را‌ «پیشار» همانگونه که تلفظ می‌کنیم، بخوانیم، بنویسیم و علامت‌گذاری نمائیم در نوشتن شعر به خط عروضی رعایت چند نکته لازم است.  چنانچه قبل از همزه آغاز هجا حرف صامتی باشد، همزه تلفظ نمی‌شود، مثل: طاعت آن نیست. که با حذف همزه «طاعتان» و چون «ن» حذف می‌گردد «طاعتا» و علامت‌گذاری آن چنین است.
ای مونس شب‌های غم‌انگیز خیالم <><> تا چند بمانم که تو بل تا سحر آئی
    در شعر مذکور کلمه «غم‌انگیز»‌ با تلفظ و به‌صورت «غَ مَنْ گیز» و علامت: «U – – U». و کلمه «سحر آئی» باتلفظ و به‌صورت «سَ حَ رائی» و علامت: « – – U U» خوانده و نوشته و علامتگذاری می‌شود.
۲- درخط عروضی کلماتی مانند «تو» «دو» و «دو» و او ربط یا عطف به‌صورتی‌که تلفظ می‌نمائیم، می‌بایست نوشته گردد، مثل «تو = ت» «دو = د» و واو رابط یا عطف به‌ویژه در شعر به‌صورت ضَمّه تلفظ می‌شود، مثل «مَنُ و او» که تلفظ آن چنین است «مَنُ او».
3-در خط عروضی، حروفی که در خط فارسی هست ولی به تلفظ درنمی‌آید، باید حذف شوند مانند کلمات خویش، خواهر، نامه و چه که به‌صورت «خیش، خاهر، نامِ و چِ» که علامت این کلمات به ترتیب  عبارتند: «خیش با علامت U-» «خاهر با علامت – – » «نامه با علامت U-»‌ «و، چ با علامت U» خوانده، نوشته و علامتگذاری می‌گردند.
۴-در خط عروضی حرف مشدّد باید به‌صورت تکرار حرف تشدید نوشته شود مانند کلمه خُرَّم که نوشته می‌شود «خُرْ، رَمْ» و علامتش این است « – – »
در تقطیع هجائی، مقصود، مشخص کردن هجاهای شعر اعم از کوتاه، بلند و کشیده است.
تمرین:  اگر دیدی که من با خون دل تنها سفر کردم <><> تو میدانی جوانی را چه بی‌حاصل هدر کردم
   لطفاً روی اشعار این مجموعه تمرین تقطیع هجائی بفرمائید.  هجای سه حرفی «بلند» یا علامت «- ».  هجای چهارحرفی یا پنج حرفی «کشیده» یا علامت « U-» که علامت «- » برای سه حرف اول و علامت «U» برای یک یا دو حرف بعد.   حال که علامت تقطیع را شناختید باید برای این علامات اسمی گذاشت، درعروض عربی و فارسی هم‌وزن هجاهای علامت‌گذاری شده، اسمی از ترکیب «فَ، عَ، لَ» انتخاب نموده‌اند واین علامات را اَرکان عروض نامیده‌‌اند،  عروض فارسی،  18 رکن بشرح زیر دارد:
ابتدا ارکانی که در آغاز، میان و پایان هر مصراع می‌آیند.
فاعلاتن = – -U –
فاعلن = -U-
مفاعلین = – – – U
فعولن = – – U
مستفعلن =  – U- –
فعلاتن =  – – U U
فعلن =-UU
مفاعلن = -U-U
مفعلون = – – –
مفتعلن= -UU-
فع لن = – –
ب،  این ارکان در آخر مصراع قرار نمی‌گیرد.
فاعلات = U-U-
فعلات = U-UU
مفاعیل =U- -U
مستفعل = UU-
مفعول = U-
مفاعل = UU-U
ج، ارکان پایانی که فقط در آخر مصراع می‌آید.
فَعَل = -U
فَعُ =
 مکتب شعر عرفانی منوچهر راوید
اشعار منوچهر راوید
 بنام خداوند جان و خرد
ندیدم عاقبت جز سجده کردن عشق ورزیدن <><>  خدا را با شَعَف در شور و شیدائی پرستیدن
بی محراب بوسیدن، به خالق روی آوردن <><>  به خلوت رَبَنا گفتن به جلَوت خوش درخشیدن
به دل‌ها راه بردن کعبه را با چشم دل دیدن <><> چو سالک راه رفتن،  هم چنین در راه پوئیدن
شتابان عزم کردن، جزم را، جازم پسندیدن <><> خد ارا یاد کردن شادمان یاری رسانیدن
سخن را نغز گفتن، باز در تکرار سنجیدن <><> وفاداری نمودن از عقوبت نیز ترسیدن
رِداء از تن درآوردن لباسی تازه پوشیدن <><> به عرفان روی آوردن، فضا را درنوردیدن
دمی در بوستان ماندن، گلی از باغ دل چیدن <><> مشامی تازه کردن عطر یاران نیز بوئیدن
به زیبائی نظر کردن ز زشتی روی گرداندن <><> به هر گلزار چون گل بوته‌ای خُوش رنگ روئیدن
خدا را شکر ای مجنون که طبعت نیست رنجیدن <><> ندیدم عاقبت جز سجده کردن عشق ورزیدن
– – – u – – -u – – -u- – – u
 
منتظران
آقا بیا که منتظرانت نشسته اند <><> در پیشگاه حضرت حق عهد بسته اند
با جان خویش خدمت مولای خود کنند <><> زیرا که از مظالم دیروز خسته اند
فردا، اگر امام نماید تمام روی <><> پندارنیست، امت بیدار رسته اند
عشاق و دوستان به در آیند در حضور <><> روزی که بی گمان همه خوشدل خجسته اند
یاران به پا شدند مهیای کارزار <><> با عزم جزم از همه خویشان گسسته اند
آماده اند تا سروجان را فداء کنند <><> شاهد شوند شیشه ظلمت شکسته اند
مجنون تو نیز عزت خود را قرین بدان <><> چون راه عشق را به تو هرگز نه بسته اند
-u-u–uu-u-u–
 
نیایش
یا رب چه کنم از غم عشقت به که گویم <><> باید به کجا پای نهم تا که تو جویم
هنگام نمازم تو گهی عطر فشانی <><> آنجاست که من عطر دلاویر تو بویم
هرجا که دمی هم به نیایش بنشینم <><> بینم که در آن مرتبه هم جای تو پویم
ایدوست بگو با من مسکین ز قیامت <><> تا بلکه در آن حشر شود رو به تو سویم
فریاد کنم از سر تقصیر و تضرّع <><> تا باز نمائی همه درها تو به رویم
پس مرحمتی با دل زارم تو بفرما <><> چون عبد و عبیدم ز تو من دست نشویم
مجنون تو بگو با دل خود هرچه که خواهی <><> در نور خدا گم نکنم منزل و کویم
–uu–uu–uu–
 
طاعات واجب
الهی هر چه فرمودی همان کردم رعایت <><> ندارم از کسی جز خویشتن هرگز شکایت
اگر بد کرده‌ام، شرمنده‌ام، معذور فرما <><> توکل از تو دارم در نهایت کن عنایت
ز هنگامی که فهمیدم تو را طاعت نمودم <><> به نامت کرده‌ام طاعات واجب از بدایت
اگر گفتم سخن از عشق و شیدائی و مستی <><> یقین دارم تو فرمائی از این ذاکر حمایت
ندارم تاب دوری تا به کی نالم ز هجرت <><> خدایا کی شود توفیق دیدارت نهایت
نمیدانم چرا با این چنین الطاف یا رب <><> نکردم آن چه باید مینمودم یا درایت
بگو مجنون دمی با عاشقان از عشق و عرفان <><> دلی دارم که از شوریدگی دارد حکایت
–u—u—u—u
 
خودباوری
خدایا جز تو من یاور ندارم یاوری کن <><> ز پا افتاده‌ام، دستم به دامن سروری کن
اگر دیدی که عاشق گشته‌ام، شوریده بودم <><> به بین چون بوده‌ام، امروزه بر من داوری کن
سحرگاهان که مینالم مرا دریاب ربّی <><> دلم را داده آنرا تا قیامت رهبری کن
چون من دلبسته‌ام، پیوسته‌ام با عشق یا رب <><> مرا چون بنده‌ای معقول از مشرک بری کن
خدایا رحمتی فرموده‌ای، راهی نشان ده <><> هدایت کن مرا با عطر گل نیلوفری کن
اگر روحم به جا آورد فرمانت کماکان <><> مرا دلشاد کن، مقهور از خود محوری کن
به این دلدادگی، در عشق میبالم خدایا <><> تو مجنون رادگر وادار بر خود باوری کن
–u—u—u—u
 
راز جهان
من اگر نکته‌ای از راز جهان آگاهم <><> روزگاری است کمر بسته این درگاهم
بارها توشه گرفتم ز گذر گاهی چند <><> باز با راز و نیازم همه شب در راهم
من اگر وسعت هستی به یقین می‌بینم <><> خود در این لایتناهی نه گدا، نی شاهم
زین جهت هیچ ندارم غم فردا هرگز <><> چون که با لحظه دمادم به جلو همراهم
ترک مافات که کردم، به خدا دل بستم <><> بینماکم که کنم هر چه که خود می‌خواهم
سالهائی سپری کردم و دیدم آخر <><> من که خود یافته‌ام نیست مرا جز آهم
راه مجنون ز گذر هیچ نگیرد پایان <><> ای برادر تو مرا بین که چه صاحب جاهم
—-uu–uu–u-
 
عمر هدر خواهم کرد
شادمانم که دگر بار سَفَر خواهم کرد <><> بی‌گُمان خِرقه امروز به در خواهم کرد
سعی کردم که کنم خانه تکانی یک بار <><> با توکّل من از این ورطه گذر خواهم کرد
ناسپاسی نشود، غفلت خود می‌دانم <><> گر تأمل نکنم عمر هَدَرْ خواهم کرد
سالکی گفت مرا مقصد و مقصودی هست <><> هر شبم را به‌همین قصد سحر خواهم کرد
گاه‌گاهی که کمی خسته شوم میمانم <><> هر کجا سُسْت شَوَم یاد پدر خواهم کرد
پِدَرَم مَرحمتَم کرد که حِکمت آموخت <><> دَرسِ استاد پدر، نور بَصَر خواهم کرد
او به من گفت خدا را همه جا ناظر بین <><> با نگاهی که پدر داشت نَظَر خواهم کرد
راه مجنون به سلامت بِرَوَد تا پایان <><> با شَعَف شکرگزاری ز بَطَرْ خواهم کرد
– – – -uu- -uu- -u-
   بَطَرْ = شادی مفرط هنگام فراوانی نعمت
 
عشق و بی‌قراری
در حال می‌گساری فرزانه‌ام خدایا <><> جانا بریز پر کن پیمانه‌ام خدایا
با لطف و مهربانی آتش زدی به جانم <><> جان سوخت از فراقت حنّانه‌ام خدایا
از عشق و بیقراری با دیگران نگویم <><> در این سرای فانی، بیگانه‌ام خدایا
تا راه عشق پویم، هم صحبتی نجویم <><> کس راغبم نباشد، افسانه‌ام خدایا
من در نظام هستی فارغ ز خودپرستی <><> شیدای شور و عشقم، پروانه‌ام خدایا
از جام عشق نوشتم مستم ولی خموشم <><> در انتظار جانان دیوانه‌ام خدایا
با صبر و بردباری مجنون نیاز دارد <><> در جای عشق و مستی دردانه‌ام خدایا
–u-u—-u–u–
 
نِکهت گل‌ها
با تو چه‌ها می‌کنم گر که به بینم وفا <><> جان کُنَمت پیش‌کش سر بدهم رونما
از تو تمنّی کنم، تا تو کنی التفات <><> پیش چو آئی دمی دل بدهم با صفا
من غم و اندوه را پاک کنم از دلم <><> گر که بخندی چو گل لطف نمائی روا
ای گل گلزار دل با دل شیدا مَکُن <><> عاشق گلزار دل هیچ نباید جفا
نِکْهَتِ گلها مرا باد صبا آورد <><> عطر دل‌انگیز گل هدیه بستان ما
مرغ سحرخوان شب مژده رسان می‌شود <><> غنچه خندان گل شاد کند بی‌ریا
طالب گلهای باغ یک سَره مجنون بود <><> ناله ز هجران کند جان بدهد بی‌صدا
-u–uu–u–uu-
 
با قلبی چنین خارا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا <><> رفته بودی دلبرم در آنطرف بی ما چرا
دیر کردی باز گفتم جان فدایت می‌کنم <><> عاقبت چندی نمودی ترک ما جانا چرا
تا به کی باید نشینم چشم دوزم در رهت <><> روی پوشیدی زما ای ماه خوش سیما چرا
آمدی، کشتی مرا، بردی دلم، همراه خود <><> دلبرم با دلبری کردی مرا شیدا چرا
تا ابد چون بلبلی شوریده باشم پای گل <><> من در این دلدادگی مشتاق مشکلها چرا
گر دمی در خواب بینم روی زیبایت شبی <><> پرسمت ای گل تو را پیدا و ناپیدا چرا
دوستی با گلعذاری در گلستان بی‌امید <><> باز گو ای گل که با قلبی چنین خارا چرا
من اگر در آسمان بی‌اخترم مشفق ترم <><> گر که مفلس گشته‌ام پیوند با دارا چرا
با تو مجنون گویمت ساکت بمان حرفی نزن <><> چون شنیدم گفته او جنجال و واویلا چرا
-u—u—u—u-
 
عشق عبث
نشستم دوش با عشقی عبث سرگشته در کویت <><> که شاید لحظه‌ای ببینم شبی با چشم دل رویت
رها کردی مرا با عشق دیرینم به رسوائی <><> چرا با هر نگاهت می‌کشی هر جا مرا سویت
دلم می‌خواست با من مهربان باشی در این دنیا <><> چه  میشد در کنارت گاه بویم عطر گیسویت
مرا در آتشی سوزان رها کردی به تنهائی <><> امیدم هست گه گاهی شمیمی آورد بویت
اگر بلبل غزلخوان است بر هر گلبنی هر شب <><> ز گلزاران هزار آوا فداء بر تای ابرویت
مرا در بند کردی عاقبت از غصه می‌میرم <><> نه بینم تا ابد ای گل پریشان میکنی مویت
تو ای مجنون چرا از درد بیدرمان خود نالی <><> بگو با یار افسونگر، امان از چشم جاودیت
—u—u—u—u
 
باک نیست
گر گزم انگشت حیرت را به دندان باک نیست <><> گر نشینم روز و شب با زورمندان باک نیست
درد بیدرمان عشقم هیچ درمانی ندارد <><> عشق با معبود هم در بند و زندان باک نیست
حیرتم از این چنین شوریدگی در عشق و مستی <><> زندگی در کوی عیاران و رندان باک نیست
هر چه بایستی بگویم از تو ای دل نیست پنهان <><> هر کجا باشم ز مزدوران دوران باک نیست
گر سپیدی سر زند روشن نگردد بَختِ تارم <><> هم‌نشینی در جهان با شوربختان باک نیست
گر جهان بینی، به بین اطراف خود را با بصیرت <><> زندگی هم در تَعَب با دردمندان باک نیست
هر چه مجنون کاشت از دیروز فردا هم به‌کارد <><. چون نمی‌ترسم ز فردا بازگویم باک نیست
-u—u—u—u-
 
 سراب  
عشق و مستی در جوانی هیچ محنت بار نیست <><> در جوانی عشق ورزی بر جوانان عار نیست
سال‌ها در عشق و مستی خواب میدیدم سراب <><> چون میان در دایره جز نقطه پرگار نیست
در بیابان گر سفر کردی ز مهجوری منال <><> در تباهی‌ها تو میدانی کسی هشیار نیست
عشقبازی کوره راهی پر خطر در ورطه‌ای است <><> قصه‌ای داری نگو چون هیچکس غمخوار نیست
گر تو مجنون در سفر راهی به پایان برده‌ای <><> مطمئن تا بیکران‌ها هیچ ره هموار نیست
-u—u—u—u-
 
حکم نهانی
هر گل به چمن‌زار و دمن رنگ و نشانی از اوست <><> بلبل به غزلخوانی گل نکته بیانی از اوست
این قصه دراز است به یک شب نرسد تا پایان <><> هرگاه رسد باز هم امکان زمانی از اوست
ما هرچه نمودیم خطا در همه جا پنهانی <><> آخر همه دیدیم که آن حکم نهانی از اوست
ما را که سپردند به تقدیر، قدر حاکم شد <><> گر قَدْرِ قَدَرْ را بشناسیم توانی از اوست
مجنون تو که هر شب به سحر گوشه خلوت داری <><> باید تو بدانی حَرَمَتْ نیز مکانی از اوست
—-uu–uu–uu–
 
محفل اُنس
بیا نگار بِطَرفَم که پای در بند است <><> بیا که دیده به دیدارت آرزومند است
کنار چشمه آبی زلال با ساقی <><> بیا که بر لب ساقی همیشه لبخند است
ز شوق عشق و جنون چنگ می‌زند فریاد <><> بیا که محفل انس است و جای پیوند است
نسیم باد صبا می‌وزد سحرگاهان <><> بیا که صحبت ما بی‌گمان ز ترفند است
در این میانه غوغاشبان بدنی مشغول <><> بیا که دشت شقایق به عطر آکنده است
بنوش باده ز جامی که می‌رسد دستت <><> بیا که در همه حالت به لب شکر خند است
براه کعبه آمال دل مرو مجنون <><> که راه دور و درازاست و پای در بند است
—u-u–uu-u-u
 
جام
من ز پیمانه اگر بر سر خم جام ننوشم نشوم مست <><> گر به میخانه روم جام رباید همه هوشم نشوم مست
ور بشویم سر و تن با گل نعنا می گلگون نشوم مست <><> گر که مستان همه آیند به دنیای خموشم نشوم مست
وَرْ که ساقی بدهد ساغر مینا به دو دستم نشوم مست <><> گر بگیرم خم می را سر بازار فروشم نشوم مست
ور  خرابات روم پیر مغان جام دهد نی نشوم مست <><> گر بنوشم می صد ساله و صد بار خروشم نشوم مست
ور که ساغر بشوم در ته خم دُرْدْ بگیرم نشوم مست <><> گر کنم دُرد کسی، دُرد گذارند به دوشم نشوم مست
ور مرا یارد به میخانه و مستی بکشد من نشوم مست <><> گر به دریای پر از می بزنم با همه توشم نشوم مست
ور تو مجنون در میخانه روی بست نشینی نشوم مست <><> گر بگویند که می مست کند تا که ننوشم نشوم مست
–uu–uu–uu–uu–u-
 
مولانا
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر <><> کز دیو ودد ملولم و انسانم آرزوست
هستم مرید شیخ ولیکن در این سِگال <><> چندی است هم‌نشینی حیوانم آرزوست
از مردمی که ظاهر و باطن دو گونه‌اند <><> رفتن به کوه و دشت و بیابانم آرزوست
از کیدِ دوستان دورنگی و بی‌بدیل <><> باید گریخت گوشه زندانم آرزوست
از جور هر حسودِ سبک مغزِ بد سرشت <><> فریاد و قال و ضجه و افعانم آرزوست
از بغض و از حسادت و از کین دشمنان <><> در قعر چاه یوسف کنعانم آرزوست
از غیبت و سعایت و تحریک سِفلگان <><> پرواز دور مرغ سلیمانم آرزوست
از شیوه‌های رنگ به رنگی که ظاهر است <><> بطلان عشق بر سر پیمانم آرزوست
از دوستان خویش ز آزارشان مَپُرس <><> زین رو بود که حاجب و دربانم آرزوست
امّا چو یا پلنگ شوم روبرو به کوه <><> در این مصاف ناخن و دندانم آرزوست
-u- – – -uu-u-u- –  جج
 
سالار شهیدان
آن شیر که در صحنه پیکار به حق شیر ژیان بود،  علی بود علی بود
آن شاهد محراب که او صاحب شمشیر و بیان بود،  علی بود علی بود
آن گرد که با اسب تکاور به میان بود و عیان بود،  علی بود علی بود
آن طاهر معصوم که محفوظ ز آسیب ددان بود،  علی بود علی بود
جنگاور اسلام،  علی بود علی بود
آن زاهد فرزانه که سالار شهیدان جهان بود،  علی بود علی بود
آن شمس که در پهنه گیتی همه جا نور فشان بود،  علی بود علی بود
آن داور دادار که در دادرسی ورد زبان بود،  علی بود علی بود
آن عارف پیوسته که در نور خدا غوطه زنان بود،  علی بود علی بود
جنگاور اسلام،   علی بود علی بود
آن پاک که با اذن خدا عالم اسرار نهان بود،  علی بود علی بود
آن عالم شایسته اسلام که داعی و امان بود،  علی بود علی بود
آن عابد عظما که محق بود، سکوتش چو فغان بود،  علی بود علی بود
آن پیر که در سجده و تکبیر دمادم نگران بود،  علی بود علی بود
جنگاور اسلام،  علی بود علی بود
آن سرور سردار که او رهبر و فردوس مکان بود،  علی بود علی بود
آن راشد مأنوس که از خوف خدا در هیجان بود،  علی بود علی بود
آن حرمت اسلام که او آیت ا… و زمان بود،  علی بود علی بود
آن نور درخشان که ز عرش آمد و هرجان جریان بود،  علی بود علی بود
جنگاور اسلام،  علی بود علی بود
u–uu–uu–uu–uu–     u–uu–u
 
شقایق
عجب از چرخ بازیگر که این بازی مکرّر شد <><> چرا تا شعله‌ای تابید بر جان دل منّور شد
درخشیدی تو چون خورشید دیدم برق چشمانت <><> از آن تابش مرا شوریدگی در عشق باور شد
کناری طرف آرامش شکوفا گشته‌ای ای گل <><> نمیدانم چه پیش آمد چنین چشمان من تر شد
تو خود در بوستان دیدی که گل شرمنده از رویت <><> فرو افتاد بر پایت خجل در لحظه پرپر شد
شقایق تا تو را دیدم پذیرفتم دل آرامی <><> قسم بر عشق جاویدم وجودم هم چو اخگر شد
تو چون با عشق راهی باز کردی در دلم سُوگل <><> مرا کُشتی که بی‌چون خاطراتت ثبت دفتر شد
اگر در پیشگاهت عشق را خود پیش کش کردم <><> پذیرفتی که در این پاکبازی عشق اَظْهر شد
منم مرغی که هر شب تا سحر مستانه مینالم <><> سحر هرگز نفهمیدم که کی لب زیر ساغر شد
شنیدم نغمه‌هائی را که جانم سوخت ای داور <><> بگو مجنون که با این گفتگوها عشق اطهر شد
—u—u—u—u
 
چشم تَرْ
براهش گر نشستم منتظر بودم ز در آید <><> اگر آغوش بگشودم گمان کردم به بر آید
و گر هر در زدم دنبال او در جستجو بودم <><> چه شب‌ها انتظارش را کشیدم بل سحر آید
گهی در خاطراتم زنده می‌کردم حضورش را <><> نمیدانم چرا همچون شبح او در نظر آید
دلا بیهوده عمرم را تلف کردم به ناکامی <><> چه می‌شد گر که میدیدم گهی او در حضر آید
اگر نامهربانی دیده باشد مطمئن هستم <><> چو می‌داند به او دلبسته‌ام آسیمه سر آید
اگر در بوستان دیدم گلی همرنگ و بویش را <><> کنارش نغمه سر دادم مگر با چشم تر آید
تو ای مجنون نگو از درد بی‌درمان حرمانم <><> بگو باید چه می‌کردم مگر شاید ز در آید
—u—u—u—u
 
دولت بیدار
سحرم دولت بیدار به بالین آمد <><> گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
غم و اندوه سر آمد همه جا روشن شد <><> پی آن ظلمت شب طالع زرّین آمد
به چمن راز در آئید که بلبل گوید <><> گل لادن به هوای گل نسرین آمد
همه شب منتظرش بودم و اما این بار <><> سر شوق آمد و گفتی که به تمکین آمد
قدحی دست گرفتم بروم با ساقی <><> چون همان دلبر افسونگر دیرین آمد
در اقبال گشودم که در آید از آن <><> تا به بینی که نگارم به چه آئین آمد
ساقیا تشنه لبم جام لبالب پُر کُن <><> که عجب بود شهی از در مسکین آمد
ای کبوتر ز کجا آمده‌ای غمگینی <><> ننشین روی دگر بام که شاهین آمد
تو اگر مژده دهی من به تو گویم مجنون <><. که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد
—-uu–uu–uu
 
گنجه اسرار
گفته بودم غم من، هیچ گرفتار ندارد <><> بی‌گمان داغ دلم آن بت عیار ندارد
هرچه گفتم که دمی عقده دل را بگشاید <><> گفت در سینه خود گنجه اسرار ندارد
هرچه گفتم تو بیا صحبت اغیار کنیم <><> گفت حاشا که عبث میل به دیدار ندارد
هرچه گفتم ک دگر بار بگو حرف دلت را <><> گفت هر بار دگر مطلب و گفتار ندارد
هرچه گفتم که تو کی باز به بازار در آئی <><> گفت این عشق دگر گرمی بازار ندارد
هرچه گفتم چه کنم با دل غمگین و نزارم <><> گفت هیهات که افسرده پرستار ندارد
هرچه گفتم که در این عشق سر از پا نشناسم <><> گفت رفتار تو را عاقل و هشیار ندارد
هرچه گفتم که تو یکبار بیا روی تو بینم <><> گفت عاشق ز گدائی ابداً عار ندارد
هرچه گفتم غم دل با تو بگویم چو بیائی <><> گفت او گوش به هر عاشق بیمار ندارد
هر چه گفتم که ز لب‌های تو چون جام بنوشم <><> گفت دیگر هوسی بر در خمّار ندارد
هر چه گفتم چه کنم در شب تاریک و سکوتم <><> گفت نی عاشق معقول شبی تار ندارد
هر چه گفتم تو بیا طاقت دوریت ندارم <><> گفت افسوس که او نیَّتِ پندار ندارد
هر چه گفتم تو چرا این دل افسرده ربودی <><> گفت هیهات که مجنون دل و دلدار ندارد
–uu–uu–uu–u-
 
 آوای عشق
سری دارم که سودای تو دارد <><> دلی دارم که آوای تو دارد
اگر گفتم که دلدار تو هستم <><> دلم با جان تمنّای تو دارد
دلی در بند گیسوی تو دارم <><> که دل در سینه‌ام جای تو دارد
ندارم تاب هجران تو دیگر <><. تو میدانی دلم رأی تو دارد
اگردل داده‌ام با تو شفیقم <><. دلم میل تماشای تو دارد
چرا باید که در عشق تو سوزم <><> تو میدانی دلم وای تو دارد
اگر مجنون گرفتار تو گردید <><> بدان او نیز سرپای تو دارد
–uu–u—u
 
 رقص گل‌ها
با تو ای گل راز خود را می‌توان ابراز کرد <><> در کنارت می‌شود پرواز را آغاز کرد
با دلی آتش گرفته می‌توان خاموش بود <>< عقده را هم می‌شود با مهربانی باز کرد
کاش می‌شد در سحرگااهی بهاری چون نسیم <><. رقص گل‌ها را تماشا عشق را آواز کرد
فاش گویم با تو از گلزار در این لاله‌زار <><. بازگو بلبل چرا گل پرده بر این راز کرد
شکوه‌ها کردم مگر از گل رسد بر من نوید <><. گل سخن آغاز با پروانه از پرواز کرد
گرچه میسوزم ولی با درد میسازم هنوز <><. تا خریدارش شدم هر بار او بس ناز کرد
باش مجنون تا به بینی رنگ گل‌ها در بهار <><. جشن کل‌ها را چه سان آوای بلبل ساز کرد
-u—u—u—u-
 
  شرارت دشمن
شرارت می‌کند دشمن که تا فرصت به‌دست آرد <><> ولو از هر طرف بی‌وقفه آتش بر تنش بارد
فرو ریزید طرحی را که دشمن عاملش باشد <><> که او در آستین آماده طرحی هم دگر دارد
به دشمن فرصتی هرگز نباید داد تا آید <><> که گر غفلت شود در دشمنی بسیار آزارد
اگر دشمن بکارد بذر کین برخورد میباید <><> که او در هر مقامی هم که باشد دانه میکارد
اگر دشمن کماکان در میان با دوستان گردد <><> بدیهی بایدش، تا دشمنی را ساده انگارد
اگر آسان بگیرد دشمنی طرفی نمی‌بندد <><> خدا را رحمتی فرما که دشمن کمتر آزارد
چو می‌خواهید با عزّت فرو آرید دشمن را <><> توکّل با خدا باید که بر او تیر حق بارد
—u—u—u—u
 
  دفتر عشق
دفتر عشق گواه است که دل چاره ندارد <><> طاقت هجر تو را این دل آواره ندارد
بر در خانه محبوب زدم تا که بگویم <><> اینهمه میل تو در عشق که انگاره ندارد
آن شب تار که چون ماه نمایان شده بودی <><> با دل سوخته گفتم که دگر تاره ندارد
آتش عشق، مرا سوخت سراپا همه دوران <><> طالب وصل نگوید عم همواره ندارد
با همه موج ز دریا ملوان هیچ نترسد <><> قایق موج‌شکن تکیه به دیوار ندارد
در غم و حسرت خود دیده به دل برد شکایت <><> سبب این همه غم چیست چنین زاره ندارد
در ره عشقِ تو مجنون که یکی گمشده داری <><> از دل خویش چه گوئی که دگر فاره ندارد
–uu–uu–uu–uu-
 
 اخلاق عشق
جانا نگاه و مهر تو میثاق عشق بود <><> پیمان ما تَبلور اخلاق عشق بود
دل را به لطف و مهر تو پیوند داده‌ام <><> این عشق پاک هدیه رزّاق عشق بود
من با نگاه حرف دلم با تو گفته‌ام <><> دل با نگاه شاهد و نطّاق عشق بود
گفتم سرود عشق نوشتم برای دل <><> دل با کنار شائق و مشتاق عشق بود
لیکن چه سود با همه وابستگی به عشق <><> این قطعه شعر قصه اوراق عشق بود
دل داده‌ام به شوق وصالت نگفته‌ام <><. بیگاه و گاه قهر تو شلّاق عشق بود
افتاده‌ام به دام هوی در سرای دل <><. مجنون به عشق شهره آفاق عشق بود
-u-u–uu-u-u–
 
 عشق نافرجام
تو پر کن جام را ساقی که دوبل تا سحر آید <><> در این اندیشه‌ام شاید ز در همچون قمر آید
نصیبم عشق نافرجام او گردید در هجران <><> منم در انتظارش تا مگر آسیمه سر آید
بهاران تا خزان هرسال بودم منتظر او را <><> خزان را تا بهاران صبر کردم از سفر آید
اگر شب‌ها سحر کردم به این باور که میگویم <><> نشینم تا شفق هرشب مگر یک شب ز در آید
تو ای ساقی مرا زین عشق کردی بر حَذَر روزی <><> ولی گفتی گمان داری شبی او بی‌خبر آید
چه شد آن شب؟ ندیدم روزنی از روشنائیها <><> در این ظلمت کجا قادرشود بی‌درد سر اید
تو را مجنون بسی گفتم کمی هم صبر میباید <><> پشیمان چون شود افسرده او با چشم تر آید
—u—u—u—u
 
  ای ساربان
ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود <><> با چشم تر آن دلبرم از دیدگانم میرود
در خرمنی از لاله‌ها در دشت آذین بسته‌ام <><> دلدار من با اشک و غم،  شیرین کلامم میرود
فریاد من از شور دل تا عرش بالا میرود <><> گرید دلم در هجر او جانا فغانم میرود
دردی درون در سینه‌ام آتش به جانم میزَنَد <><> زخمی به دل خونین جگر ابرو کمانم میرود
دلدار من پروانه سان منزل به منزل میرود <><> محمل مران ای ساربان با تو روانم میرود
در بیقراری مانده‌ام، سوز دلم هر روز و شب <><> باور ندارم دلبرم از آشیانم میرود
آهنگ سحرآمیز شب از نیمه شب‌ها تا سحر <><. با چاوشان در کاروان گوید توانم میرود
دلدار گل سیمای من او میرود با کاروان <><. دل داده‌ام جان از بدن با دلستانم میرود
مجنون برو با کاروان اینجا تو تنها مانده‌ای <><. گویم دگر این قصّه را تا بر زبانم میرود
-u—u—u—u–
 
  مدهوش عشق
سال‌ها بگذشت و دائم اشک ریزانم چو شمع <><> با دلی آتش گرفته جان برافشانم چو شمع
سوختم یا درد عشقم باز میسازم خموش <><> چون که می‌بینم دما دم رو به نقصانم چو شمع
دیدگانم خسته از راه است و بیدارم هنوز <><> ژاله میبارد ز چشمان اشک بارانم چو شمع
من که در خود سوختن پروانه‌ام مدهوش عشق <><> تا به کی باید بسوزم یا بسوزانم چو شمع
بی‌جهت از من گریزانی در این شبهای سرد <><> گرم کن حالا سحرگاهان گریزانم چو شمع
تا ابد چون با غمی سنگین گرفتارم مدام <><> با تو هم هرگز نمی‌گویم که گریانم چو شمع
حال مجنون چون مرا با اشک و غم دیدی پریش <><> لطف کن خاموش در این ورطه خندانم چو شمع
-u—u—u—u-
 
  گلزار دل
اگر چون گل به گلزاری بروئیم <><> سخن از گل به یکدیگر بگوئیم
اگر یک یا که صد گل را بچینیم <><> دمی با همدلی گل‌ها ببوئیم
و درها روی تنگی‌ها به بندیم <><> طبیعی راه دل‌ها را گشائیم
اگر جمعی زما رنجیده گشتند <><> نباید ما ز آنان دست شوئیم
وگر افزون ز ما دوری گزیدند <><> چو دانایان دلیلش نیز پوئیم
دلا یاران چرا با ما ستیزند <><> چرا هر یک جدا یک سمت و سوئیم
اگر یاران ما بیراهه رفتند <><> بگو مجنون که را باید بگوئیم
–u—u—u
 
  ناز عشق
من کجا جویم کسی را تا که گویم راز عشقم <><> در کجا پیدا کنم شوریده‌ ای دمساز عشقم
هر که گوید پاکبازم من سراپا شور عشقم <><> در خراباتم بود بس دلنشینی آوای عشقم
من که چون بلبل غزل‌خوانم کجا مهجور عشقم <><> باش تا امشب بگویم با تو هم از راز عشقم
هر سحرگاهی که مینالم فغان دارم ز عشقم <><> آسمان بنگر به بین تا اوج در پرواز عشقم
در سمان گر میپرم سرگشته در افلاک عشقم <><> بی‌گمان من هم صدا با عشقبازان باز عشقم
تا ابد در دام افسونت گرفتارم به عشقم <><> هر کجا دیدم تو را خود کرده‌ام ابراز عشقم
تا که دل بستم گمان کردم که بویم عطر عشقم <><> با تو ای دلبر همان گویم که در آغاز عشقم
کشته بودی جان و تن را می‌کشی امروز عشقم <><> کاش مجنون گفته بودی بی‌نیاز از ناز عشقم
–u—u—u—u-
 
 فریاد درون
من ز فریاد درون با تو دگر بار چه گویم <><> چه کنم، دست نوازش بکشی بر سَر و مویم
سال‌ها را سپری کردم و از عشق سرودم <><> کاش یک لحظه شَمیمی بِوَزَد عطر تو بویم
من همان بلبل سرگشته‌ی دیوانه‌یِ عشقم <><> حاضرم جان بدهم تا که مگر راه تو پویم
تا پریشان توام نیست مرا صبر و قراری <><> ناگزیرم که بگویم ز تو من دست نشویم
کشته ای روح و روانم چه کنم خسته و زارم <><> با چنین درد و مصیبت نشود رو به تو رویم
از اَزَل هیچ نگفتم سُخُن از شهد لبانت <><> قهر کردی تو بیا باز صمیمانه بسویم
با تو مجنون چه بگویم که مرا چاره نمانده <><> باز خواهم که بیائی بنشینی سَرِ کویم
–uu–uu–uu–u-
 
سالِکِ راه
در سماوات وجودم به یقین چون مه کیوان توام <><> بنده‌ام در همه حالات چنین دست به دامان توام
در سفر هستم و خود سالک راهم ز ازل تا به ابد <><> چون پناهنده در گاه توام راهی سامان توام
معرفت می‌طلبم راه‌گشا باش به انعام مرا <><> با تحسّر همه جا طالب آن پرتو رخشان توام
من فقیرم به گدائی در آن خانه زدم باز گشا <><> تا که خدمت برسم خادم درگاه و پریشان توام
نفس را کشتم و مجذوب به سر منزل مقصود شدم <><> با قوانین و فرامین تو من حاصل دیوان توام
شکر گویم به تو از اینهمه لطفی که به من داشته‌ای <><> راه عرفان بگرفتم که چنین همره جانان توام
چون تو مجنون به خداوند توکل چو نمودی ز ازل <><> با پرستش و نیایش تو بگو چاکر و قربان توام
-uu–uu–uu–uu–u-
 
اشک شادی
هوائی در سرم گر بود آنرا در ز سر کردم <><> کسی در خانه با من بود او را نیز در کردم
نمودم خانه را تقدیم صاحب خانه با رغبت <><> چنین شد تا ردا از عاقبت بر دوش و بر کردم
خدایا سال‌هائی را نمودم طی به دشواری <><> یقینم هست این باور که کاری پر ثمر کردم
اگر با اشک شادی عرضحالم باز می‌گویم <><> دلم را داده‌ام با عشق شب‌هائی سحر کردم
الهی هرچه فرمودی اجابت کرده‌ام آن را <><> بسی سختی کشیدم تا که از منکر حذر کردم
ندارم الفتی با قال دنیا حیف از دنیا <><> مرادیدی که چون مردانه در فطرت اثر کردم
اگر مجنون صفت هم آفریدی آفرین یا رب <><> از این رو خویشتن را هم جدا از درد سر کردم
—u—u—u—u
 
گلبرگ آلاله
اگر دیدی که من با خون دل تنها سفر کردم <><> تو میدانی جوانی را چه بی‌حاصل هدر کردم
و گر در بوستانی هم ستایشگر شدم گل را <><> چو بلبل ناله سر دادم، فغان از سینه در کردم
ز هجرت هرچه نالیدم ز چشمان اشک باریدم <><. اگر بیمار گردیدم به تصویرت نظر کردم
کشیدم کوله‌بارم را به سختی با شکیبائی <><> نمیدانم چرا از گفتگوئی هم حذر کردم
اگر در عشق می‌بینی که چون پروانه میسوزم <><> کجا در سوختن نالیده‌ام فریاد سر کردم
تو زیبائی مزن لبخند بر گلبرگ آلاله <><. که بر فرشی زمردگونه یادی از گهی کردم
ز خود سوزی نمی‌نالم، ز غم‌هایت نمیگویم <><> چو در تب سوختم هر شب چه فکری در سحر کردم
دلم خون شد ز ابهامت نگفتی حر ف آخر را <><> نپرسیدی چرا این جامه را در سوگ بر کردم
بگو مجنون به دلدارت دلت را باز گرداند <><> که بر افسانه‌ام در عشق هم فکری دگر کردم
—u—u—u—u
 
 غم هجران
غم هجران تو دارم، تو بگو چاره‌ی کارم <><> چه کنم تا که به بینم خم ابروی نگارم
سر سودای تو دارم که اگر فاش نمایم <><> نفسی تازه کنم باز دم آسوده بر آرم
تو اگر قهر کنی، راز دلم را به که گویم <><> چه کنم میل به آزار کسی نیز ندارم
تو که آزاد، رهائی، من بیچاره اسیرم <><> تو بفرما چه کنم با دل افسرده و زارم
اگرم باز کنم سفره‌ی دل را نتوانی <><. ز کرم گاه بیائی لحظاتی به کنارم
تو در این عشق به من هیچ ترحم ننمودی <><. تو ندیدی که دگر نیست مرا صبر و قرارم
همه گویند که مجنون به فغان آمده اما <><. به تو گفتم که در این حال بسی شگرگزارم
–u–uu–uu–uu
 
 هاله‌ای از عشق
نمی‌بینم کسی را تا کند او رخنه در دینم <><> فرو ریزد ز بنیان طاق ایمان برج آئینم
به بین یک دم مرا در هاله‌ای از عشق و مستوری <><> عجب الماس گون‌ در آسمان هم‌سان پروینم
شبیخون گر زند بر جان و مالم دزد شب آنی <><> سزاوار است گردد روبرو پا خشم دیرینم
دو نرگس هر دو شهلا میدرخشیدند در مستی <><> نمیگویم که او را دیده‌ام در خواب دوشینم
نمی‌ترسم ز هر دامی که بگذارند در راهم <><> مگر آن مرغ شبگردم ر باید بازو شاهینم
گرفتارم به عشقی آتشین از درد مینالم <><> طبیبم کاش می‌آمد همین امشب به بالینم
بگو مجنون به ساقی پر کند آن جام مینائی <><> دراین حالت مگر ساقی دهد از درد تسکینم
—u—u—u—u
 
  مست عشق
گفتم که مست عشق تو شیرین زبان شدم <><> افسوس ناگزیر کنون از بیان شدم
دیروز آمدم سر کویت بلند قد <><> امروز از جفای تو من چون کمان شدم
تصویر دوستی به جَبینَت نِشَسْتِه بود <><> هیهات با سراب هدر از میان شدم
گفتم که عاشقم به گمانم تو نیز هم <><> زخمی به دل ز سوزش آن نیمه جان شدم
شاید که بی‌سبب در آن خانه را زدم <><> درگیر قال گشته چه بی‌آشیان شدم
گفتی بیا که عشق نثارت نموده‌ام <><> رنجیده خاطرم که چنین در فغان شدم
مجنون به دام عشق گرفتار گشته‌ام <><> از دیرباز، گمشده‌ای در زمان شدم
-u-u–uu-u-u–
 
 مجذوب عشق
تو را گفتم که من عشقی متین دارم <><> که گنجی پر ز گوهر در زمین دارم
مرا مجذوب عشقی پرثمر کردی <><> تو را گفتم کنارم نازنین دارم
اگر در بوستان هم نغمه‌خوان بودم <><> ز گلزاران نشان از یاسمین دارم
تو چون آئینه خوش یمنی به اقبالم <><> که منهم خویشتن را در رهن دارم
تو با لبخند شیرینت شکر ریزی <><> سراپا شهد عشقی انگین دارم
چو قَدرت میشناسم گوهری هستم <><. که در انگشترم گوهر نگین دارم
تو پاکی همچو مریم خویشتن‌داری <><. شگفتا من سرائی در حصین دارم
تو ماهی در سمان شب‌ها درخشانی <><> بتارک زیب شاهی را شهین دارم
تو گفتی در بهشتی جاودان هستی <><> تو را گفتم که نوری در جبین دارم
گِران سنگی درخشان، هم‌چو الماسی <><> خدا را شکر چون دری رزین دارم
تو ای مجنون دعا کن تا ابد ما را <><> که خوشبختم چنین دُرّی قرین دارم
—u—u—u
 
 شامگاه
در اشتیاق دیدن بیگاه و گاه تو بودم <><> درگیر عشق  با دل خود در نگاه تو بودم
بودم به انتظار تو امیدوار دمادم <><> از دیرباز در غم هر شامگاه تو بودم
کشتم شبانه شمع شبستان عشق تو در دل <><. با این وجود زنده به رخسار ماه تو بودم
غفلت ربود یاد تو را در بهار جوانی <><> شاید که خویش ملعبه‌ای از گناه تو بودم
در نیمه‌های آن شب تاریک حادثه دیدم <><> در تنگنای عشق چه سان روبراه تو بودم
هرچند با گمان تفاهم به عشق پیوستم <><> مجنون بگو که در همه عمرم گواه تو بودم
–uu-u–uu-u-u–
 
  ناله جانسوز
ساقی بریزد باده که غمگین دی شدم <><> این سان خراب و مست که از جام می شدم
روزی که عشق خانه دل را خراب کرد <><> زان روز سحر ناله جانسوز نی شدم
گشتم اسیر هاله چشمان مست او <><> امروز مست ساغر مینای وی شدم
مستم ز جام مست به میخانه می‌روم <><> آنجا همیشه مرده شدم باز حی شدم
فردا اگر بلند شود بحث خفته‌ام <><> دانند همگان که ز این عشق پی شدم
جان داده‌ام به ماهرخی در سرای دل <><> با سوز دل به عشق مکدر ز وی شدم
مجنون دلم گرفته ز غمهای دردناک <><> هرگز نگفته‌ام که به این ورطه کی شدم
-u-u–uu-u-u—
 
  بیقرار
ز هنگامی که رفتی از کنارم <><> شبی تاریک کردی روزگارم
چرا ای بی‌مروّت دل شکستی <><> مرا در بند کردی بیقرارم
تو رفتی سرونازم مهربانم <><> بیا ای نازنیم گلعذارم
بیا آغوش بگشایم برویت <><> کمر بر بسته‌ام تا جان سپارم
غمی جز دوریت هرگز ندارم <><> بیا جانا دقایق میشمارم
چرا ای گل زبانم را تو بستی <><> تو را دلداده‌ام بس شرمسارم
تو را گفتم بیا با هم بمانیم <><> پیامم داده‌ای امیدوارم
مکن منعم اگر این سان پریشم <><> گرفتارم ز چشمان اشک بارم
بگو مجنون قسم بر عشق دیرین <><> چگونه شکر این نعمت گزارم
–u—u—u
 
 خواب دوشین
دلم بی‌تاب عشقی بس عبث گردیده غمگینم <><> نمی‌بینم نشان از الفتی در عشق دیرینم
چه شب‌هائی سحر کردم مگر آید به دیدارم <><. دلا ای کاش می‌آمد مرا در خواب دوشینم
ندیدم برق چشمانش که از عشقی سخن گوید <><> نمی‌آید به بالینم دهد از درد تسکینم
گناهم نیست مهرش را به دل دارم که مینالم <><. بگو در احتضارم بل که او آید به بالینم
خوشم آن دم که در پرواز عشقم اوج میگیرم <><> ولی افسوس در پرواز هم کمتر ز شاهینم
چرا در انتظارش روز و شب بیهوده سر کردم <><. ندانستم که او را نیز گاهی هم نمی‌بینم
اگر گفتم تو را مجنون که از عشقم خبر داری <><> بدان در عشق ورزی من همان فرهاد شیرینم
—u—u—u—u
 
 محرم راز
ای دوست بیا تا که تو را باز به ببینیم <><> بل خویشتنم محرم این راز به ببینم
در باغ دلم خانه نمودی به سلامت <><> گلزار وجودت همه پر ناز به ببینم
از درد فراقت نتوانم که بمانم <><> کی این دل خونین شده دمساز به ببینم
از معرفتت کم نتوان گفت به سالک <><> ای کاش که خود با تو هم آواز به ببینم
هنگام عبادت به خیالت بنشینم <><> تا بل که دمی خویش به پرواز به ببینم
مجنون تو بمان بر سر سجاده به تسبیح <><> تا راز چنین حال سرآغاز به بینیم
–uu–uu–uu–
 
 عشق شورانگیز
عشق شورانگیز جاویدم چرا تاران کنم <><> بی‌جهت خود را جدا از جمع هشیاران کنم
خاطراتم را نباید پاک از دفتر کنم <><> با چه امیدی ستم بر خویش و دلداران کنم
من که با عشقم نشستم سال‌ها در کنج غم <><> پس چرا سامان عشقم بی‌سبب ویران کنم
درد من دردی است بی‌درمان تحمل بایدم <><> تا چو بلبل در سحرگاهان که را مهمان کنم
در شبستان گر شدم باید که با دلدادگان <><> همنشین گردم، کجا من فکر عیاران کنم
با دلم گفتم چرا تا کی مدارا می‌کنی <><> گفت چشمانم را ببین تا اشک را باران کنم
با چه حاجت عشق ورزیدی تو مجنون بی‌جهت <><> من مگر روزی تو را در خاک گلباران کنم
-u—u—u—u-
 
  چشمان گریان
چو من دارم کدورت با دلی خونبار می‌گویم <><> که تا در بند عشقم خسته چون بیمار می‌گویم
اگر گفتم گرفتارم به بین چشمان گریانم <><> کنون در هجر میسوزم چنین غمبار می‌گویم
وگر مسکن گزیدم در چمن‌زاری زمردگون <><> ز گل‌ها همچو بلبل یا تو در گلزار می‌گویم
کناری یاسمن خوابیده در آرامشی امشب <><> عجب اشعار را با چشم تر هشیار می‌گویم
تو را هرگز نمی‌بینم، نمی‌آئی بدیدارم <><> و گر آئی در این ویران سرا بسیار می‌گویم
تو چون بردی دلم ای گل ندارم هیچ خسرانی <><> غمی سنگین به دل دارم که با دلدار می‌گویم
نمی‌بینم تو را دیگر ز احوالت چه سان پرسم <><> تو هم مجنون نمی‌پرسی چرا تب‌دار می‌گویم
—u—u—u—u
 
عشق و حرمان
نکردم بی‌وفائی پس چرا کردی به زندانم <><> که در زندان گرفتارم به غم با درد حرمانم
تو را ای نور چشمانم گرامی داشتم چون جان <><> چرا رفتی کشیدم در فراقت درد هجرانت
اگر یک دم سپردم دل به موجی نرم در ساحل <><> ندانستم که در دریا کمین در موج طوفانم
دلم خون شد ز ابهامت نگفتی حرف آخر را <><> به بالینم اگر آئی شناسی درد و درمانم
گنه ناکرده‌ام جانا دلم از سینه خارج کن <><> که می‌سوزد ز مهجوری به بین چشمان گریانم
اگر آزاد گشتم زین قفس روزی دعایم کن <><> فراموشم نخواهی کرد میدانی که میدانم
چون من با عشق و حرمان ساختم مجنون مده پندم <><> که میدانی چه سان افتاده دردی سخت بر جانم
—u—u—u—u
 
کنج تنهائی
من چو بلبل از محبت با تو در گلزار گویم <><> بعد عمری باز هم از عشق با اضرار گویم
کی شنیدی گفته‌ام از درد بیدرمان عشقم <><> مطمئن ناجار دردم با تو در دیدار گویم
سال‌ها در کنج تنهائی نشستم بی تو با غم <><> تاابد از عشق دیرینم سخن بسیار گویم
با تو دلبندم چه گویم تاب مهجوری ندارم <><> از همین امروز منهم با تو در امرار گویم
من نکردم گفتگو جز با هَزاران در گلستان <><> پس چه میگوئی که من از عشق با اغیار گویم
هر چه من در شوق عشقم شور عشقی در تو شاید <><> رنگ زردم را ببین چون با تو از رخسار گویم
درد عشقم را اگر گفتم به مجنون <><> کی توانستم کَلامی من به بوتیمار گویم
–u—u—u—u-
 
وعده دیدار
من که در وعده دیدار سر از پا نشناسم <><> بایدم گفت چنین مست مسیحا نشناسم
عاشقان پند دهندم که روم خانه جانان <><> لیک ترسم که دگر قدر ثریا نشناسم
ماهرویان همه جمعند در این محفل خوبان <><> یوسفم پاک نهادم که زلیخا نشناسم
فارغم از همه عالم که در این جمع پریشان <><> شک مدارید عجب نیست پریسا نشناسم
گر خرابات روم با قدحی از می گلگون <><> من در آن میکده پنهان و هویدا نشناسم
کس توانا نتوان دید در این وِلوِله، ‌ای دل <><> ناتوانم که به جز دوست توانا نشناسم
پرده‌دارا پس این پرده چه نقشی است برایم <><> گفته بودم به تو مجنون که معما نشناسم
–uu–uu–uu–u-
 
نور خدا
هر طرف مینگرم نور خدا می‌بینم <><> فاش گویم که در آن حال چه‌ها می‌بینم
راه را سالک شوریده رود تا مقصد <><> این همان است که بی چون و چرا می‌بینم
جام مینای طرب دست گرفتم پر می <><> نوش بادا که قَدَر قَدْرِ کفاء می‌بینم
ای که با همت خود در طربی شاکر باش <><> رستگاری همه در وجد و ثنا می‌بینم
نور حق را ز وجودم به تراوش بینم <><> این چنین خیر ز اسرار دعا می‌بینم
تا در این بحر خروشان به تلاطم باشم <><> خویشتن را، ز شما نیز جدا می‌بینم
نیست پنهان که دگر خرقه تهی خواهم کرد <><. مرگ را بدرقه مجنون چه روا می‌‌بینم
—-uu–uu–u-
 
 شوریدگی
داغ هجران تو را با دل شیدا چه کنم <><> درد جانکاه روانم تو بفرما چه کنم
عشق و شوریدگی‌ام عقده‌ی دل گشت ولی <><. پای بندم به تو ای دختر ترسا چه کنم
روزگارم سپری شد چه عبث زود گذشت <><> رفته‌ای تاب ندارم بت رعنا چه کنم
دلبرم این دل شوریده تو بردی به امان <><> قصّه‌ام بود همین درد تمنّی چه کنم
زده‌ام بر دَرِ آن خانه مگر باز کنی <><> وای بر من که در این ولوله تنها چه کنم
رند بودی و ستم کار که بردی دل و جان <><> من در این غصه که با یار پری‌سا چه کنم
جَعد گیسوی سیاهت ندهم باج به کَس <><> هاج با جلوه‌ی آن نرگس شهلا چه کنم
کِی، کجا لطف نمودی دگرم، هیچ مگو <><> عارضم از تو به مجنون غم‌ فردا چه کنم
-uu–uu–uu–u-
 
 در بارگاه دوست
ای دوست به درگاه تو من خانه نمودم <><> اسباب ز ویرانه به کاشانه نمودم
باری که کشیدم همه غم بود تشکر <><> با جان و دلم عشق چو پروانه نمودم
تعلیم گرفتم که گشایم در ایمان <><> چون روی به یک عارف فرزانه نمودم
از خویش به بیگانه نگفتم سخنم را <><> تا، در دل بیگانه چون دیوانه نمودم
با عشق تو من پای به درگاه نهادم <><> در هجر تو، خود طالب پیمانه نمودم
از فیض کمالت همه جا نام گرفتم <><> تا در دل عشاق چو در دانه نمودم
از دل به تو در عالم فانی چه بگویم <><> کز نور تو با عشق چو افسانه نمودم
تا را ه تو پویم همه شکران تو گویم <><> در سجده به تکبیر چه شکرانه نمودم
چون ذکر تو گفتم تو مرا راه نمودی <><> با عشق تو این راه چه مستانه نمودم
من هیچ نکردم تو به من لطف نمودی <><> کِی من به تو درخواست ز بیعانه نمودم
مجنون تو اگر جای در آن خانه گرفتی <><> من نیز به آن خانه شدم خانه نمودم
 
 
تقدیر
دوستان در همه جا نور خدا می‌بینم <><> روح را از تن خود گاه جدا می‌بینم
هرچه تقدیر رساند ز نوا می‌بینم <><> بندگی شرح تَعُبّد ز ثناء می‌بینم
عارفان را سر سودا به سخاء می‌بینم <><> چون ز جان در گذرم خویش رها می‌بینم
در فراسوی زمان باز بقاء می‌بینم <><> راستی را به درستی و، وفاء می‌بینم
بی‌گمان منزلتم قدر کفاء می‌بینم <><> شکر می‌گویم و خود غرق غَناء می‌بینم
تا اَبد خویشتَنمَم بَند صفاء می‌بینم <><> راه آرامِش و راحت به دعاء می‌بینم
دار فانی جهان رو به فناء می‌بینم <><> ذهن آشفته مجنون ز جفاء می‌بینم
—-uu–uu–u-
 
سوکوار
ندارم تاب دوری بیقرارم <><> ز بس افسرده‌ام اندهبارم
از آن روزی که دیدم روی ماهت <><> شدم طوفان وزیدم در بهارم
گرفتم در بغل زانوی غم را <><> تو می‌بینی که دائم سوکوارم
کشیدم بار هجرانت پریشان <><> از این بیهودگی هم شرمسارم
ندارم صبر و طاقت نازنینم <><> بیا آرام بنشین در کنارم
سخن از مهربانی‌ها بگوئیم <><> که من با مهربانی سازگارم
اگر گفتم فداء مجنون عشم <><> تَرحّم کن به بین احوال زارم
–u—u—u
 
در سوک عشق
اگر دل آتشی افروخت سوزان بی‌عِنان بودم <><> و گر دل داد‌ه‌ام بی هیچ رحمت دلستان بودم
بسی اندوهگینم قصّه‌ام یک سر، پریشانی است <><> مداوم سوختم چون از درون آتش فشان بودم
سخن من از وفادارم، محبّت جای خود دارد <><> ز مهجوری نخواهم گفت: زیرا بندیان بودم
اگر با مرگ من این قصّه پایان می‌رسد روزی <><> بدان با خون دل در عشق چون دلدادگان بودم
بهاران تا خزان بیهوده عمرم را تلف کردم <><> کجا، کِی با دلی مشعوف من در گلستان بودم
سحرگاهان اگر در سوک عشقم ناله سر دارم <><> مکن منعم که از اسیب حرمان در فغان بودم
ز دنیا من نمی‌نالم که دنیا جای ماندن نیست <><> ز بس غم داشتم منظومه‌ای از کهکشان بودم
اگر از بخت خود نالیده‌ام با خویشتن گفتم <><> در این دنیا مگر از پیش من صاحب قَران بودم؟
—u—u—u—u
 
در سوک عشق
تو را افسرده می‌دیدم دلم در سینه میلرزید <><> چرا درعمر بی حاصل فقط پالیزان بودم
تو از من کِی بدی دیدی شکستی عهده و پیمانت <><> عجب سر گشته گشتم، بی‌جَهَت، هر سو دوان بودم
چو از شب‌ها گذشتم روزها تاریک‌تر دیدیم <><> مگر در ظُلمتِ مطلق فروغ جاودان بودم
اگر با عشق چون بلبل سُرودی شاد می‌خواندم <><> قسم در بوستان بر شاخساران نوحه‌خوان بودم
من آن زیبا تَذَر و بیشه‌ها در کوهسارانم <><> ولی با این چنین حرمان کُجا هم چون دَنان بودم
تو را گفتم که قُمری هر کجا یا جُفت می‌گردد <><> تو تنها بوده‌ای من نیز تنها، هر زمان بودم
سحرگاهان هزار آوا کُند فریاد در هجران <><> دِلا ای کاش چون بلبل غزلخوان در جنان بودم
—u—u—u—u
 
در سوک عشق
اگر بلبل غزلخوان است قُمری از چه مینالد <><> چو، قُمری پیش تو با دیده‌گانی خون چکان بودم
اگر گفتم قناری‌ها نمی‌خوانند در هجران <><> از این‌رو چون غمی در سینه‌ای خونین نهان بودم
تو از هر گل شکوفاتر نشان از رنگ و بو داری <><> چرا از این چنین منظر کماکان بی‌گمان بودم
غمی در دل نداری سوک عشقم را نمی‌بینی <><> اگر با من تو به بودی فَرا از بهتران بودم
چو نالیدم دمی از دوستان در جا تو بالیدی <><> وَلو چون مرغ بی‌بالی نشانی در کمان بودم
تو را چون حکم قانون منزلَت دادم پذیرُفتی <><> چنین شد با تو دلبندم مداوم مهربان بودم
در این دلدادگی هرگز ندیدم روی آرامش <><> دل آرامی اگر من نیز چون صاحبدلان بودم
اگر نفرین کنم ترسم فغانم در فلک پیچد <><> نمیدانم چرا از درد هجران در امان بودم
—u—u—u—u
 
بازگشت
از این ماتم‌سرا رفتم، حَذَر کردم <><> چه راحت هم خطر کردم، سفر کردم
ازآن روزی که برگشتم پشیمانم <><> هزاران سال هم بیهوده سَرْ کردم
گرفتارم ز رفتن‌های تکراری <><> پذیرفتم که عمرم را هَدَر کردم
کجا بودم، کجا رفتم، کجا هستم <><> چرا صد بار خود را در به‌در کردم
مرا تکلیف دادی، مَرحَمَت کردی <><> ولیکن بارها کردی دگر کردم
ندارم چاره‌ای درمانده‌ام یا رب <><> همین شد هرچه کردم بی‌ثَمَر کردم
اگر یکبار دیگر باز گردیدم <><> تو خواهی دید کاری با اَثر کردم
—u—u—u
 
به تو گفتم که چنینم
چه کنم راه ندارم که تو را گاه به بینم <><> نتوانم همه ایام به یادت بنشینم
تو مگر عاشق دلسوخته‌ات را نشناسی <><> تو بمان، صبر نما، تا ز رخت لاله به چینم
نگهت باز مگردان که تو را خوب به بینم <><> تو شمیمی، تو صمیمی که تو را نیز کَمینم
تو اگر روی بپوشی، اگرم سنگ پرانی <><> بتو گویم که مرا سنگ مینداز همینم
تو نباید که بگوئی تو چنینی تو چنانی <><> تو مپندار چنانم به تو گفتم که چنینم
چه تصور تو نمودی مهِ تابان و درخشان <><> ز کجا آمده‌ام؟ چشم، ز فردوس برینم
درِ اقبال گشودم که مگر باز درآئی <><> که منوّر بکنی خانه دل ماه جبینم
تو بیا محضر این عاشق شوریده مجنون <><> که نشان هیچ ندارد به تو گوید که بهینم
–uu–uu–uu–uu
 
در آسمان عشق
دل بسته‌ام به عشق تو هر دم در آذرم <><> تا کی شود که وصل تو گردد میسرم
در آسمان عشق زدم بال تا فلک <><> در پنجه‌های تیز فلک چون کبوترم
من در سپهر با همه دردم شدم اسیر <><> افسوس وحیف فاقد پرهای شهپرم
گشتم اسیر پنجه قهّار سرنوشت <><> گوئی ز درد رنج و تخاصم غضنفرم
در بارگاه عشق نمودم بگو، مگو <><> شاید که در مقام اسارت دلاورم
هستند روی مخمل الماس‌گون شب <><> یک آسمان ستاره که ماهی منوّرم
جانم فداء که عشق تو افتاد در سرم <><> در کهکشان مهر و محبّت مظفرم
روزی گرفت ساقی و پر کرد ساغرم <><> پی‌ریز هم نهاد دو جامی برابرم
گفتم بگیر تشنه آبی ز کوثرم <><> از جامهای خمر تو ای دوست بگذرم
مَن در زمان فجر چو خورشید خاورم <><> از غم تکیده‌ام که چنین حیرت آورم
در کار عشق با غم دل خو گرفته‌‌ام <><> مجنون بگو که این همه غم را کجا برم
-u-u–uu-u-u–
 
یاور و فریادرس
تا بر آرم نفسی فاش نگویم به کسی <><> چون مرا نیست دگر یاور و فریاد رسی
دوستانم همه رفتند، نگفتند چرا <><> تا مگر کوش کنم نغمه ساز جرسی
کاروان رو به کجا؟ مقصد یاران به کجا؟ <><> سال‌ها رفت و ندیدم که کسی ملتمسی
ای که در سیر و سلوکی تو نباید هوسی <><> در چنین حال مپندار که در یک قفسی
از ازل تا به ابد کار قدر بود چنین <><> مر، نداء گفت برادر تو مگر در قبسی
فار غم از غم دنیا نبرم بار کسان <><> کمرم خم نکنم در ره هر خار و خسی
بنده از رحمت آنم که مرا کرد نداء <><> تا کشم چند صباحی ز کرم یک نفسی
گر که مجنون صفتم هیچ مگوئید به من <><. چون که او هست مرا یاور و ارباب و مسی
بشنو از عاشق شوریده که مجنون به صفا <><> گفت: یا رب نه سزد خلق تو را بلهوسی
-uu–uu–uu–u-
 
کوله‌بار
الهی لطف فرما راه من هموار کن <><> بری از دام آدم‌های دنیا دار کن
سپردم راه دشوارم به سختی با امید <><> خدایا کوله بارم درجهان پر بار کن
اگر بیراهه رفتم ای خدا، شرمنده‌ام <><> به بخشایم مرا در کجروی اخطار کن
و گر دیدی که من در کوی جانان خفته‌ام <><> عیان بیمار عشقم خود مرا تیمار کن
اگر با خویش هم ناسازگاری می‌کنم <><> خدایا بنده‌ام چاکر مرا هشیار کن
اگر با خویش هم ناسازگاری می‌کنم <><> خدای بنده‌ام چاکر مرا هشیار کن
دگر مجنون تو در کردار کم تردید کن <><> به بین آقا چه می‌گوید همان رفتار کن
-u—u—u—u
 
مَستِ مَست
مست مستم تا که هستم جام می لبریز کن <><> تا که هستم تیغ خشمت بی‌مهابا تیز کن
سینه‌ام با عشق تقدیمت نمودم بی‌بهاء <><. هر چه میخواهی همان کن از جفا پرهیز کن
مهربانی بیشتر لطفی به این دل داده دار <><> عشق شورانگیز دل را دم‌به‌دم سر ریز کن
صحبتی داری بگو تا حرف دل را بشنوی <><> حرف دل را گر شنیدی هر دو گوش آویز کن
چون تو را دل بست مجنون عاقبت بیمار شد <><> با نگاهت کم فسونگر چهره رنگ‌آمیز کن
-u—u—u—u-
 
رویای عشق
ای یار ناپیدای من <><> بشنو نوا از نای من
با عشق بی‌پروایی من <><> افسانه شد رویای من
افسانه شد رویای من <><> ا ی یار سیمای من
شیدا منم والای من <><> آرام جان رعنای من
زنجیره‌ای در پای من <><> زنجیره‌ای در پای من
ای ساز روح‌افزای من <><> آوای من از رأی من
دلخسته از غوغای من <><> ترسای بی‌همتای من
ترسای بی‌همتای من <><> ای شعر پرمعنای من
دلدار جان آسای من <><> ای نازنین زیبای من
رفتی تو از دنیای من <><> رفتی تو از دنیای من
-u—u—u—u–
 
خودباوری
خدایا جز تو من یاور ندارم یاوری کن <><> ز پا افتاده‌ام، دستم به دامن سروری کن
اگر دیدی که عاشق گشته‌ام، شوریده بودم <><> به بین چون بوده‌ام، امروزه بر من داوری کن
سحرگاهان که مینالم مرا دریاب ربّی <><> دلم را داده آنرا تا قیامت رهبری کن
چون من دلبسته‌ام، پیوسته‌ام با عشق یا رب <><> مرا چون بنده‌ای معقول از مشرک بری کن
خدایا رحمتی فرموده‌ای، راهی نشان ده <><. هدایت کن مرا با عطر گل نیلوفری کن
اگر روحم به جا آورد فرمانت کماکان <><. مرا دلشاد کن، مقهور از خود محوری کن
به این دلدادگی، در عشق میبالم خدایا <><> تو مجنون رادگر وادار بر خود باوری کن
–u—u—u—u
 
پِژمان
مانده‌ام در غم هجران تو دائم نالان <><> هر شبنم تا به سحر اشک روان از چشمان
دیدگانم به رهت دوخته‌ام با حسرت <><> تا در آئی و زدائی غم دوری از جان
سال‌ها بر سر پیمان تو بودم گریان <><> شعر حافظ به تفعل زده‌ام در پژمان
در جوانی تو مرا واله و شیدا کردی <><> بیش از اینم تو میازار چنین در حرمان
دل دیوانه من وصل تو را می‌خواهد <><> چه کنم سوخته جانم نرسم تا پایان
به گلستان وجودت تو مرا مهمان کن <><. تا سرانجام بگیرد غم این دل سامان
من که عاشق شده بودم به تو گفتم مجنون <><> این نه آسان نه چنان بود که کردی پنهان
—-uu–uu–u-
 
زلف دوتا
مرده شوم، زنده شوم تا برسم به کوی او <><> چون برسم به کوی او پیش روم بسوی او
جان بدهم به پای او دل فکنم به راه او <><> باز کنم زلف دو تا شانه زنم به موی او
چون به در آید مه من از دل ابر آسمان <><> دیده تواند که دمی خیره شود به روی او
حرمت خود را بدهم در گنف حمایتش <><> من که شدم عاشق او عاشق روی و موی او
قصه من غصه او مشکل من سکوت او <><> سکوت او غصه من قصه گفتگوی او
عطر دل‌آویز تنش طعنه زند به رازقی <><> جلوه زیبای رخش حاصل رنگ و بوی او
شکوه مجنون همه جا شیوه عشق و دلبری <><> فطرت دلداده همان، شکوه آرزوی او
-u-u-uu–uu–uu-
 
زندان خانه
در این زندان در این دیوانه خانه <><> فراهم می‌کنم من آب و دانه
یکی بالای سر دارم امیری <><> که می‌گیرد دمادم او بهانه
اگر فرمان دهد باید پذیرم <><> که دارد قلب رنجورم نشانه
طلبکار است دائم می‌زند قر <><> ولو هر روز هم گیرد سرانه
نمی‌دانم چرا با من ستیزد <><> منم همراه او هرجا روانه
شدم تنهای تنها خسته ای دل <><. چرا سرگشته‌ام در این زمانه
تو گفتی، باورم شد، شادمانی <><> در این زندان در این دیوانه‌خانه
–u—u—u
 
جلوه مهتاب
چه کنم تا که به ببینم رخ ماهت به نگاهی <><> همه شب جلوه مهتاب نماید که تو ماهی
مه زیبای دل آرام بگو میل چه داری <><> تو بفرما بدهم جان که در این ملک تو شاهی
شه میدان تمنی تو بگو چاره کارم <><> سر سودای تو دارم تو نشانم بده راهی
در این میکده هرگز نشود باز دوباره <><> تو که صد جام گرفتی ننمودی که پناهی
مه من جذبه این عشق مرا دام نهاده <><> تو بگو قصه دل تا بدهم باز صراحی
خم ابروی تو را هیچ کمان کش نتواند <><> بکشد تا بکُشد عشق و جنون گاه به گاهی
دل شوریده مجنون به تو امید ندارد <><> چه کنم تا که به ببینم رخ ماهت به نگاهی
چه شود گر که بیاید بنشیند سَرِ کویم
–uu–uu–uu–uu
 
اسیر عشق
مرا به دام کشیدی رها چرا کردی <><> اسیر عشق خودت بی‌وفا چرا کردی
تمام باور من بود، برق چشمانت <><> خلاف وعده تو با آشنا چرا کردی
نگاه مست تو همچون شراب سُکر آور <><> دریغ و درد تو تقدیر ما چرا کردی
اگر ز عشق سخن گفته‌ام گناهم نیست <><> بگو به من که ستم ناروا چرا کردی
حدیث عشق تو را جاودانه می‌خواندم <><> دلی پریش نصیبم شما چرا کردی
ملامتم تو نکن. هر که جای خود دارد <><> گذر تو از ره این بینوا چرا کردی
مریض عشق توام در فراق مینالم <><> شفای درد مرا بی‌دوا چرا کردی
اسف مدار به این درد مبتلا گشتم <><> بگو به من که به مجنون دعا چرا کردی
—u-u–uu-u-u
 
دل‌دار
بیا جانا که دلدارم تو هستی <><> مگر کم گفته‌ام از عشق و مستی
غمی جز دوریت هرگز ندارم <><> چرا ای نازنینم دل شکستی
به غارت برده ای روح و روانم <><> چه راحت عهد و پیمانت شکستی
تو چون آلاله‌ای زیبا فرجنش <><> چرا با دیگری تنها نشستی
تو در گلزار و بستان، بی‌نظیری <><> دلم را کرده تقدیمت دو دستی
تو با گل هم‌نشینی در گلستان <><> دهانم را چرا ای گل تو بستی
مرا کُشتی شدم مجنون و حیران <><> در اینصورت تو هم از غصه رستی
–u—u—u
 
در حسرت دیدار
در حسرت دیدار تو عمرم به سر آمد <><> تا کی بنشینم که تو از در به درآئی
ای مونس شب‌های غم‌انگیز خیالم <><> تا چند بمانم که تو بل تا سحر آئی
هر وقت که رفتی دل من سوخت در آتش <><> صد بار بمیرم که تو کی از سفر آئی
رفتی به که گویم غم دل را که سر آید <><> امید ندارم که دمی بی‌خبر آئی
از اینهمه دلسوختگی با که بگویم <><> باید تو بگوئی که یقین در حضر آئی
عمری که عبث رفت نشاید دگر آید <><> شاید که تو با بار شکر در نظر آئی
جز لطف تو مجنون نتواند که بماند <><> امید که یک شب ز درم چون قَمَر آئی
–uu–uu–uu–
 
قصه عشق
آیا به ناله‌های دلم گوش میکنی <><> این قصّه را چه سان تو فراموش میکنی
من سوختم به عشق تو تا شعله‌ور شدم <><> این شعله را چگونه تو خاموش میکنی
هرگز مباد عشق تو از خاطرم رود <><> جانا دِگر تو فکر که مخدوش میکنی
دیروز با کِرِشمه پذیرا شدی مرا <><> امروز بی‌سبب تو چه مدهوش میکنی
دستم گرفته‌ای که از این ورطه رَد شویم <><> هر جا پیاله‌ای ز طرب نوش میکنی
افتاده‌ام به دام بلا تا اَبَد اسیر <><> تا کی تو فکر نیک و بد از دوش میکنی
مجنون بیا به مَحضر خوبان این زمان <><> در فکر آن مباش چه تن‌پوش میکنی
-u-u–uu-u-u–
 
درد هجران
دلم گوید به جانان جان شیرین دلربا هستی <><> نگفتی عاشقی با بیقراری آشنا هستی
گرامی داشتم جانا قدومت هر زمان هرجا <><> ندانستم که از آغاز عشقم در کفا هستی
اگر رفتم به گلزاری گلی با دست خود چیدم <><> تو چون گل، گلعذاری، بوستانی با صفا هستی
کشیدم درد هجرانت به تلخی در سحرگاهان <><> بیاد دلبر کنارم، نوش داروئی دوا هستی
اگر بد کرده‌ام، راهی خطا رفتم به بخشایم <><. در اینصورت مرا یا درد حرمانم شفا هستی
تو در زندان عشقت دست و پایم بسته‌ای ای گل <><> رهایم کن از این زندان تو اریابی کیا هستی
اگر گفتم که بی‌حاصل کشیدم درد هجرانت <><> از این دوری پریشانم تو تا کی در جفا هستی
تو ای مجنون چه شد در بند افتادی به آسانی <><. چه می‌شد گر که میدیدم از این زندان رها هستی
—u—u—u—u
 
بی‌لطف تو هرگز
ای دوست تمنی کنمت تا تو بیائی <><> بی‌لطف تو هرگز نبرم راه به جائی
از عشق تو سر گشته شدم در همه اَیّام <><> شب‌ها سر تسبیح نشینم به گدائی
ای سرّ دو عالم تو عجب مظهر نوری <><> پیدا است که در ظلمت شب ماه سمائی
من چشم گشودم که به بینم گل رویت <><> یا رب چه کنم تا همه رخسار نمائی
ای ماه منور تو ربودی دل و جانم <><> باید به که گویم غم حرمان و جدائی
در خانه دل نیست کسی، او است در آنجا <><> با حرمت و عزت تو طلب کن که در آئی
مجنون تو برو بر در آن خانه امید <><> آنجاست که او هست، تو خود باش کجائی
–uu–uu–uu–
 
هنگام شباب
بی‌جهت با دل دیوانه من صحبت دیدار نمودی <><> با نویدی دل بیمار مرا وعده تیمار نمودی
برق عشقی که درخشید ز چشمان سیاهت به ملاحت <><> بس دل انگیز که با عشوه خود جلوه بسیار نمودی
ای که با دانه تو دامی ز تمنا به رهم باز گشودی <><> پای آن دام به تمهید چه لبخند شکر بار نمودی
وعده وصل تو را دیده به دل داد به هنگام شباب <><> وه چه افسوس مضاف غم دل دیده گرفتار نمودی
تو سرا پرده عشقم چو دریدی به جفا هیچ نگفتم <><> این خطا بود ز من یا به غلط دلبر و دلدار نمودی
کی شنیدم ز تو از عشق و وفا صلح صفا میل و تمنی <><> پس دیگر بار نگویم غم عشقی که تو انکار نمودی
گر تو مجنون غم عشقت بفراموشی و اندوه سپاری <><> بس غم‌انگیز شود قصه عشقی که تو پندار نمودی
–uu–uu–uu–uu–u-
 
سنگ صبور
به تو گویم غم دل چون که تو هم سنگ صبوری <><> تو چرا در همه حالات فقط فکر عبوری
تو ندیدی دگران با همه کوشش به تلاشند <><> تو کجائی تو چرا اینهمه از قافله دوری
نشناسی تو خودت را که چو ماهی به سمائی <><> تو بگو اهل بهشتی که کنون پرتو نوری
تو که اقبال بلند است بگو شکر گزارم <><> همه در حسرت اقبال تو هستند چه جوری
تو مکن باز دگر دفتر غمبار دلت را <><> تو نگو راز درونت به کسی چون تو فکوری
غم دنیا نبرد راه به جائی و مکانی <><> بسلامت بروی چون که تو در حال عبوری
به تو مجنون نتوان گفت چه شاید چه نشاید <><> تو بصیری، تو خیبری که چنین سنگ صبوری
–uu–uu–uu–uu
 
مرگ عشق
اگر در مرگ عشقم شکوه‌ها کردم تو میدانی <><> پذیرفتم ز چشمانت که صد ناخوانده میخوانی
ز بس نالیده‌ام هرگز نیاسودم ز هجرانت <><> مرا بنگر به آرامی، گره بگشا ز پیشانی
و گر با مرگ عشقم، مرگ من را آرزو داری <><> نمیگویم ز پایان چون ندارم هیچ پیمانی
اگر دیدی مرا آشفته‌ام از دردِ پنهانی <><> فروکِش می‌کند امواج در دریای طوفانی
نشان از مهربانان داشتی ای گل چرا رفتی <><> دلم خون شد از این حرمان چه گویم از پریشانی
تو را گفتم که تنها نیستم، چون نیستم، تنها <><> چو، می‌بینم تو را با چهره‌ای خندان و نورانی
نگاهم کنجکاوی می‌کند، دستم به دامانت <><> نمیدانم چه سان باید بگیرم نظم و سامانی
اگر هم در جوانی دل سپردم عشق ورزیدم <><> نمیبایست هرگز میپذیرفتی به آسانی
تو ای مجنون مکن منعم اگر در بند افتادم <><> دلم خون شد ز حرمانش ندارم هیچ درمانی
—u—u—u—u
 
شوریده حال
تو ای بلبل عجب شوریده خالی <><> غزلخوانی نداری مثل و تالی
دلی داری تو بس شفاف و روشن <><> همی در بوستان آسوده بالی
تو با گل هم‌نشینی در گلستان <><> عجب در بوستانها لایزالی
هزار آوا گرفتی نام بلبل <><> از اینرو نغمه خوانی در لیالی
تو هر شب تا سحر آواز خوانی <><> سحر مستی، خرابی بی‌خیالی
رسد هجران گل‌های شقایق <><> تحمل بایدت صاحب کمالی
تو با قمری نشینی در چمن‌زار <><> ز تنهائی کجا داری ملالی
اگر شوریده‌ای آسوده خاطر <><> جوابم بازگو دارم سوالی
تو با مجنون چه داری حرف و قالی <><> اگرهم کینه داری کن تو خالی
–u—u—u—u
 
عشق و تمنّی
سال‌ها بست نشستم سر کویت به گدایی <><> تا ببینم رخ زیبای تو را گر بنمائی
حیف، افسوس تو هرگز ننمودی گل رویت <><> از ازل سوخت دلم در غم هجران و جدائی
من که باعشق و تمنی سر راهت بنشستم <><> با چه امید بمانم که مرا نیز بپائی
هرچه بر عارض گلرنگ تو من ناله نمودم <><> کی شنیدم ز تو ای بلبل گلزار توائی
وقت آن است که در گلبن عشقم بنشینم <><> تا مگر باز نگوئی که در این عشق چرائی
گر که ناکام به هنگام از این دهکده رفتم <><> می‌توانی به مزارم به گذرگاه بیائی
این غزل را که سحر در غم هجران تو گفتم <><> کاش مجنون بتواند که کند نغمه‌سرائی
–uu–uu–uu–u-
 
درد جدائی
ناله بلبل شوریده گواهی دهد از درد جدائی <><> عاشق و واله و شیدای توام کاش که مشتاق بیائی
بودن وماندن من هیچ ندارد ثمری با دل تنگم <><> از در عشق درون آمده‌ای باش دلم نیز ربائی
تا سر  کوی تو منزل چو نمودم همه گفتند دریغا <><> کشته عشق توام با دل زار تو چنین سرد چرائی
دلبرناز تو بردی دل و جانم به غریبی و اسارت <><> در سر وعده ندیدم که تو یکبار مرا گرم بپائی
این همه سخت پذیری ندهد حاجت دلدار شکیبا <><> در پس پرده این عشق ندیدم ز تو هم هیچ عطائی
آفت جان شده‌ای، سوخته دل در تب و تابم چه کنم من <><> در خم زلف تو افتاده به دامم، تو بزن تیر رهائی
از دل خون شده‌ام خوب شنیدی همه اسرار مگو را <><> در ره عشق گمانم که تو مجنون نرسیدی به نوائی
—u–uu–uu–uu-uu-
 
رباعیات
تو را دیدم شنیدم قصه‌ات را  <><> مرا انداختی یکباره از پا
بیا تا سر گذشتم را بگویم <><> چرا بردی دلم ای گل به یغما
جج
دلم خونین از غم غمگسارم <><> ترحم کن مرا طاقت ندارم
طبیبم باش امشب دردمندم <><> بیا بنشین به آرامی کنارم
جج
اگر دیدی که بلبل نغمه‌خوان است <><> مرا دیگر چه حاجت از بیان است
که منهم نغمه خوانم سرو نازم <><> پریشانی ز احوالم عیان است
جج
مرا دریاب یا رب در طریقت <><> به بخشایم ز اکرامت حقیقت
که محتاجم به رحمت بارالهی <><> تو را چون شاکرم من در شریعت
جج
حقیقت تلخ یا شیرین کدامین <><> که ما را هیچ تلخی نیست آئین
ندیدم شهد شیرین جز حقیقت <><> بنوشان جرعه‌ای زین شهد شیرین
جج
خوشا روزی ستمکاری نبودی <><> کسی را با کسی کاری نبودی
چه می‌شد گر نبودی هیچ بیداد <><> خوش آن روزی ستم جاری نبودی
جج
–u—u—u
 
رباعیّات
تو گیسویت پریشان کرده‌ای جان <><> اسیرت گشته‌ام چون برده‌ای جان
بیا آغوش بگشایم به رویت <><> چو سوهائی روانم خورده‌ای جان
جج
دلم را برده‌ای جانم خریدی <><> در این سودا ضرر هرگز ندیدی
مرا در بند کردی گلعذارم <><> نمی‌باید که از من می‌بریدی
جج
از این دنیای فانی خسته‌ام دل <><> به رستاخیز عقبی بسته‌ام دل
خوشم امروز تا فردای دیگر <><> که با آسودگی واررسته دل
جج
اگر مستم، اگر سرخوش ز مستی <><> فرو افتاده‌ام از بام هستی
وگر پا را نهم در قبله گاهی <><> مرا یاری رسد از غیب دستی
جج
تو را دیدم، ندیدم، باز دیدم <><> ز بس دیدم به دنبالت دویدم
دویدم تا که از مردم شنیدم <><> حدیثی، قصه‌ای در خود خزیدم
جج
متاعی پیش‌کش کردی خریدم <><> ندانستم که در دامت سریم
چو نزدیکت شدم دوری گزیدی <><> همانندت فریبائی ندیدم
جج
–u—u—u
 
رباعیات
جوانی درد بیدرمان جان شد <><> پیاپی هم گرفتاری عیان شد
بیا تار از عشقم را بگویم <><> که روزی روزگاری بل بیان شد
جج
صفا داری، وفا داری جفا، نی <><> جفا هرگز مکن با ما روا، نی
حبیبم گفت درمانی نداری <><> برایت نیست امیدی دوا، نی
جج
مرا عشقی است اندر سینه یا رب <><> از این قصه ندارم کینه یا رب
مرا دریاب ازاین درد یا رب <><> که اندوهی است بس دیرینه یا رب
ج
جوانی رفت و سستی گشت پیدا <><> که پیری می‌شود فردا هویدا
جوان در زندگی قائم به ذات است <><> که او دارد سری پر شور و شیدا
ج
اگر گفتی نصیبی هست بس کن <><> اگر بیهوده گشتی مست بس کن
اگر از بام افتادی به پائین <><> دو پایت یا سرت بشکست بس کن
جج
بیا دلبر دو چشمانت به ببینم <><> بگو جانا کجا باید نشینم
که با جادوی چشمانت اسیرم <><> تو را هر جا که باشی در کمینم
جج
–u—u—u
 
رباعیات
اگر امروز مینالم فقیرم <><> اگر ایراد میگیرم حقیرم
مرا روزی رسان روزی رساند <><> خدا را شاکرم از پیش سیرم
جج
نگفتی حرف آخر را نگارم <><> دلارامی بیا بنشین کنارم
ز غمهایم نمی‌گویم برایت <><> مرا بنگر عزیزم جان نثارم
جج
اگر عاشق شدم شوریده بودم <><> ز چشمان اشک غم باریده بودم
ندیدم مهربانی از تو ای گل <><> ز حرمان در تعب نالیده بودم
جج
نمی‌خواهم تو را پژمرده بینم <><> تو را چون سوسنی از بوته چینم
دلم دیگر ندارد تاب دوری <><> تحمل کرده‌ام تا کی نشینم
جج
تو را نفرین کنم در بیقراری <><> مزن بر دامن عشقم شراری
بفریادم برس با شادمانی <><> مرا دریاب با لبخند یاری
جج
مرا دردی است بیدرمان فقیرم <><> نمی‌آید طبیبی تا نمیرم
به من گفتند درمانی نداری <><> نمی‌دانم فقیرم یا حقیرم
جج
–u—u—u
 
رباعیات
شدم سرگشته در کویت گرفتار <><> چرا روزم نمودی چون شبی تار
پریشانم ز هجرانت پریشان <><> بیا ای یار دلجویم دگر بار
جج
بیا دلبر، دل آرامی، عزیزم <><> به راهت سر به زیرم اشک ریزم
لبم خندان دلم پر درد و گریان <><> خودم کردم که با خود در ستیزم
جج
دو چشمانم به دنبالت دویدند <><> به جز ماهی درخشان را ندیدند
به سویت آمدم یا عشق و امید <><> ولی افسوس راهم را بریدند
جج
بگو از درد دل سنگی صبورم <><> خدا یاری کند، از غصه دورم
تو را تسکین دهم آرام جانم <><> هدایت می‌کنم تا در حضورم
جج
دلم را برده‌ای کردی اسیرم <><> بیا ای نور چشمان تا نمیرم
تو رفتی درد عشقت را نهادی <><> مرا تجویز کن جامی عبیرم
جج
به خوابم آمدی با دسته‌ای گل <><> سپید و زرد نارنجی چو سنبل
تو ای زیبای زیبایان عالم <><> غزلخوانی خوش آوا هم چو بلبل
جج
–u—u—u
 
رباعیّات
ندا از حق شنیدن قصّه دارد <><> که هر کس در جهان یک حصّه دارد
تو در دنیا چه داری ای پریشان <><> اگر کاری نکردی غصّه دارد
جج
تو که در مال دنیا غرق گشتی <><> چرا اموال خود را نیز هَشتی
بگو جانا در انبانت چه بودی <><> چه شد این‌گونه از مالت گذشتی
جج
سلامت می‌کنم ای مرغ بریان <><> نه بینم مادرت با چشم گریان
تو را کشتند پر کندند خوردند <><> چرا ما را نمودی سخت حیران
جج
منم چون بلبلی زیبا غزلخوان <><. فراری از خطرها در بیابان
اگر در باغ پرگل لانه کردم <><> گرفتم در بهشتی سبز سامان
جج
بیا ای دوست تا از خویش گویم <><> ز پا افتاده‌ام از پیش گویم
نه فهمیدم، نه ترسیدم، نه دیدم <><> بیا از زهر صدها نیش گویم
جج
–u—u—u
 
رباعیّات
نشان از دوست داری بارک ا <><> کلامت هست یاری بارک ا
اگر برداشتی باری ز دوشی <><> عبادت کرده‌‌ای صد بارک ا
ج
رَوم جائی که عیّاری نباشد <><> مرا با دیگر کاری نباشد
به خلوت میروم تنهای تنها <><> همان جائی که دَیّاری نباشد
جج
اگر دل  داده‌ام دلبسته هستم <><> بسی با زندگی پیوسته هستم
نکردم خدمتی بر خویش و خویشان <><> از این بی‌حاصلی دلخسته هستم
جج
بهار آمد گل آمد بلبل آمد <><> که عطری روح‌پرور با گل آمد
چمن‌زاران پر از گل در بهاران <><> فرح‌انگیز عطر سنبل آمد
جج
تو ای بلبل عجب شوریده حالی <><> ندیدم در تو یکدم بی‌خیالی
تو چون با گلعذاران هم‌نشینی <><> نمی‌آید تو را هرگز وبالی
جج
خوشا عشقی که اشعاری ندارد <><> خوشا زُهدی که زناری ندارد
خوشا جانی که آنجا خفتگانند <><> خوشا خوابی که بیداری ندارد
جج
–u—u—u
 
خزانی در بهاران
اگر دلبسته‌ام بر لاله رخساری. <> سیه موئی. <> کمان ابروی زیبائی. <> سپیدی نقره‌ای روئی.
خزانی در بهاران بوده‌ام در فصل سوسن‌ها. <> چرا آواره گردیدم. <> عبث سرگشته در کوئی.
چرا محبوبه‌ام در عشق و مستی پا نمیگرد. <> چرا با خود روانم می‌برد هر دم به هر سوئی.
چو من آلاله‌ام دیدم. <> سراپایش پسندیدم.
چه راحت گنج لبهایش نشاندم خال هندوئی.
و گر در بند افتادم. <> دو پا زنجیر میدیدم.
به هم پیوسته گرداگر هم چون جعد گسیوئی.
اگر زانو زدم در پای محبوبم.
به دل گفتم:
به بین در خانه‌ام، اینجا بود محراب ابروئی.
تو ای مجنون گرفتاری. <> که من هم با تو در بندم. <> اگر جادو شدم، گفتم:
امان از چشم جادوئی.
تکرار مفاعلین   —u
 
شمع و پروانه
در پرتو پریده رنگ شمع وجودم، <> رقص پرواز تو را <> با لرزش نگاه نوازش می‌کردم.
اما، تو، مست، مست. <> به هر سو پر میکشیدی
کاش در واپسین دقایق حیاه (حیات) غم‌انگیزم.
به اصالت وجودت. <> باز میگشتی.
بار دیگر افسانه شورانگیز پروانه و شمع را <> تجربه می‌کردی.
و با پروازی عاشقانه. <> در آغوش سوزان من قرار می‌گرفتی.
تا با هم <> راهی ابدیت شویم. <> دوستت دارم برای همیشه
تکرار –uu فَعَلاتُنْ
 
خداحافظ سرزمینم
همچون کبوتری سپید، با دنیائی از امید، در آسمان تصورات نوجوانی.
سوار بر ترس خیال، بال گشودم، تا از میان تلولو ستارگان درخشان.
که چون‌ دانه‌های ریز و درشت الماس، روی مخمل سیاه شب سنگ‌دوزی شده بودند. به سوی ملکوت اعلی پرواز کنم.
مشعوف و شادمان، در میان هلهله شادی میهمانان، مشاطه‌‌ای را می‌دیدم که برای زفاف آرایشم می‌داد، ناگاه، بازی از دور نمایان شد.
نمیدانم، نمیدانم، چه بر من گذشت، که مورد حمله‌اش قرار گرفتم.
سوزش پنجه‌هایش را درگوشت سینه‌ام، احساس می‌کردم و منقار برنده‌اش را که سر از بدنم جدا می‌کرد.
با تأسف نگاهی به بدن غرقه به خونم نمودم، بدن چاک چاکم را می‌دیدم که خوراک بازی گرسنه شده است.
با این حال، سبکبال با آرامش خاطر در آسمان نیلوفری، متصل به ابدیت بال می‌زدم.
بالا و بالاتر می‌رفتم، نگاهم به زمین بود، زمینی که دیگر به من تعلق نداشت، دیگر نمی‌توانستم از مزارع سبز و خرمش بهره بگیرم، روی بام خانه‌هایش بنشینم و به دور دست‌ها نگاه کنم زمینی که روزی می‌بایست لانه گرم و مأمن جوجه‌های قشنگ من میشد.
خداحافظ سرزمین من، خداحافظ.
 
بحر طویل
قصه‌ای از شیدائی
چه کنم تا از سرم دست تو برداری و راحت شوم از زخم زبانت که ز تلخی کلامت نَبَرم جان به سلامت، چه اگر دست کشم از تو به یکباره شکیبا، همه گویند، چه راحت شده‌ای از همه قرقر که شنیدی تو دمادم. صنما، دلبر زیبا، به تو گفتم، که دگر گوش نکن حرف حسودان و رقیبان.
که اگر شکوه کنی، یا که به زشتی سخنی از من عاشق تو بگوئی، به تو گویم: که تو ای بت، لب چون عنچه‌ی گل را که قشنگ است، مکن باز عزیزم، که تو کشتی من بیچاره‌ی درمانده که بی‌تاب توام، تا که مگر باز درآئی ز درم، مژده‌دهی، مژده‌ی وصلی که مرا شاد کند، شاد که فریاد زنم، از تو بگویم، که: توئی دلبر و دلدار، توئی یار و مددکار، توئی یاور و غمخوار، توئی ای بت خوش نقش و نگارم، نتوانم که فراموش کنم، عشق تو را، یار پریروز، تو امروز کجائی، که نیازم به تو افتاده، مگر چاره‌ی دردم تو نمائی.
من مگر یار پریروز نبودم که مرا طرد نمودی، تو که گفتی، دل دیوانه‌ی تو هیچ ندارد هوسی، یار دل آزار، میازار مرا بیش که دیگر ابداً‌ تاب ندارم، که تحمل کنمت: گوش فرادار، تو ای یار پریروز، منم دلبر و دلدار، منم یار و مددکار، منم یاور و غمخوار پریروز که دیروز گرفتم همه مزدم بس و بسیار.
که اگر زخم زبان داشته‌ام، از تو به جان آمده بودم، جگرم خون شده، بس کن،  تو مزن لاف به الفاظ فریبای دل آرام، دگر بار نگو، جان منی، دلبر و دلدار منی، یار و مددکار منی. چه اگر جان تو یا دلبر و دلدار تو بودم،
 
دگری با تو چرا آمد و شد داشت. چه سری است که پنهان شده از من، به خیالت دل آشفته‌ی من تاب  چنین درد تواند که تحمل بکند، نی، نتواند.
تو بگو یار پریروز چه تدبیر کنم،حال تو بسیار خراب است،تو برو پیش طبیبی که اگر عاشق و دلسوخته باشد، غم و دردت بشناسد بتواند که تو را از همه اندوه، رهاند.
تو دگر ناله مکن، زار نزن، بر سر راهم منشین، هیچ مگو، هیچ مگو، درد تو درمان نتوانم که خداوند نگهدار تو باشد.
تکرار –uu فَعَلاتُنْ
 
 با همه وجود دوستت دارم
دیگر صدای شیون او شنیده نمی‌شود.
دیگر ناله‌های او به گوش نمی‌رسد.
دیگر کسی را به‌نام فریاد نمی‌کند.
 
کاش دقایقی در خلوت تاریک کلبه‌ام در کنارم می‌نشستی.
و ضربان قلب مرا میشنیدی و باور میکردی.
با همه وجود دوستت دارم. اما، اما.
تو ای رب‌النوع زیبائی.
تو ای آیت کمال.
تو ای غایت آروزهای بر باد رفته انتظار، بیقراری و فریاد.
تو بودی که با لحن گرم و دلنشینت.
با حرکات موزون اندامت.
با لبخند رؤیائیت مرا تعارف می‌کرد.
تا به خانه‌ی خلوت دلت وارد شوم.
دعوتت را پذیرفتم، آمدم و به انتظار نشستم.
 
دوران جوانی و میان‌سالی را در سکوت و تنهائی، چشم براهت منتظر بودم تا بیائی.
ولی نیامدی، نیامدی و پذیرای این دل شکسته‌ام نشدی، افسوس، افسوس که روزهای آخر عمر را می‌گذرانم.
 
سالها پیاپی گذشت
نمیدانم، چرا فراموشش کرده بودم.
فراموشش کرده بودم که چنین دیر آمدم.
آمدم تا پذیرای او باشم.
 
پیرمرد همسایه که قصه دردناک او را تعریف میکرد میگفت: خدا او را بیامرزد.
تا آخرین دقایق عمرش چشم به راه منتظر بود.
منتظر بود،تا بیائی و پذیرایش شوی.
تو نیامدی و او همانند کبوتری سپید به سوی محبوب پر کشید تا در پهنه‌ی آسمان نیلوفری گم شد. از آن پس دیگر،صدای شیون او شنیده نمیشود. ناله‌های او به گوش نمیرسد. و کسی را به نام فریاد نمیکند. یادش گرامی باد، یادش گرامی باد….
 
قصّه یک زندگی (۱
من چرا باید که خود رسوا کنم <><> باب دردم را برایت واکنم
سالها در نوجوانی دلبری <><> گل عذاری ماه رخ سمین بری
بازبان با چشم با ابرو چنان <><> خویشتن با ظاهرش کردی بیان
بارها او در گذرگاهم نشست <><> راه رفتن را به رویم نیز بست
هر کجا رفتم شنیدم کو به کو <><> با صبوری میکند او جُستجو
من فراری او به تعقیبم ک بَل <><> دست یا پا را کند با ضرب شَل
عاقبت یک روز با هم روبرو <><> عاقبت یک روز با هم روبرو
او به من میگفت باید با تو من <><> بیشتر از زندگی گویم سُخن
-u—u—u-
 
قصّه یک زندگی (۲
مرد باید سخت باشد هم چو سنگ <><> او نباید، انگلی باشد چو فنگ
گر کند یک مرد با زن خودسری <><> دم به دم باید به او زد توسری
من چنین کردم که مردم رام شد <><> مادرم گوید که شیرین کام شد
مادرش گوید بمیرم خام شد <><> در جوانی این پسر ناکام شد
هرچه مادرزن بود نیکو سرشت <><> وای مادرشوهرم باشد چه زشت
دخترک با مادرش پِچ پِچ کنان <><> مادرش با دیدگانش هر زمان
زیرچشمی دید میزد ما دو را <><> رو ندارد کَم مَگر چون سنگ پا
مادرم میکرد با من گفتگو <><> چون که با اصرار می‌گفتم به او
-u—u—u-
 
 قصّه یک زندگی (۳
من شنیدم از زبانش مطلبی <><> صحبتی از یک شبی یا یک تَبی
همسرم با مادرش، من نیز هم <><> خشم ما افزون همی شد دَم به دَم
مادرم ترسید من دعوا کنم <><> بی‌جَهَت یک باره غوغا پا کنم
گفت برخیز ای پسر تا در شویم <><. ما نباید روبرو با شر شویم
کاش مادر من نبودم در جهان <><. با که می‌رفتند این دو از میان
من شدم بدبخت با مادر زَنم <><. کی شود دندان فاسد بَر کنم
ناگهان مادرزنم از جا پَرید <><. چون که او این گفتگو از ما شنید
گفت حَری این پسر را هم به بَر <><. تا ابد او را بگیر آغوش و بَر
-u—u—u-
 
 قصّه یک زندگی (۴
کم بگو من شوهری شایسته‌ام <><> بیش و کم در زندگی بایسته‌ام
من کجا با هم سری چون دخترت <><. بعد از این بگذار باشد در برت
تا به کی بدشانس هستی دخترم <><> ترس دارم تا ابد مانی سرم
مادرم کمتر مرا شرمنده کُن <><> فکر یک شوهر برای بنده کُن
هر کُجا بینی هزاران شوهر است <><> زیر هر بازار هم صدها نر است
هر نری دنبال یک مادینه است <><> روز شوهر کردم آدینه است
دخترم دیروز شوهر کرده‌ای <><> شوهری نیکو صفت چون برده‌ای
پنجمی باید که آقاجان بُوَد <><> مالکی ارباب ده یا خان بُوَد
-u—u—u-
 
 قصّه یک زندگی (۵
کیسه‌اش پرپول از دکّان بُود <><> خسته ازکارش کَمی بی‌جان بود
هر زمان او سُفره‌اش پر نان بُود <><> قاتُقَش هم بره‌ّای بریان بود
هر که میبایست گردد همسرم <><> هر سحر باید که باشد در برم
صبح خلی زود باید در شود <><> تا که شب‌ها دست پر اَندر شود
دوست دارم کم کُند او گفتگو <><> گر که خواهد حفظ گردد آبرو
بعد هم تکلیف او روشن کنم <><> برتنش باید که من جوشن کنم
مادرم چون خسته از زندگی <><> بازگو، تا کی کنم من بندگی
من که با او سازگاری می‌کنم <><> با کُدورت زار، زاری،  می‌کنم
-u—u—u-
 
 قصّه یک زندگی (۶
دخترم من نیز خواهر شوهرم <><. با عروسم بهتر از هر مادرم
با تحّکم کی خطابش کرده‌ام <><. کی تو دیدی من عتابش کرده‌ام
کی، کجا، گفتم که مادر، شوهرم <><. با عروسم مهربان چون خواهرم
من عروسم را ستایش کرده‌ام <><> روز و شب دائم نیایش کرده‌ام
مادرم، درمانده‌ام، تنها شدم <><> مانده‌ام حیران و بی‌ماوا شدم
روزگارم را چنین سر کرده‌ام <><> خدمتی در باغ بی‌بر کرده‌ام
چون عروسی لال بودم بی‌مقال <><> بی‌صدا، بی‌حرف، بی‌فریاد و قال
بار میکردند بیش از قدرتم <><> زور می‌گفتند بیش از طاقتم
با تحمّل میشنیدم هر سخن <><> از عقابی تیز پر یا از زغن
-u—u—u-
 
 قصّه یک زندگی ( ۷
بارها گفتم فراموشم مکن <><> بار این مردم تو بر دوشم مکن
کم بگو از این و آن یا دیگری <><. تا به کی صحبت کُنی از هر دَری
من که مُردم بس شنیدم شِرّ و وِر <><> کمتر از کم کن تو خلقم را کِدِر
عاقبت باید که سنگین‌تر شوی <><> چون درخت میوه‌ای پُر برشوی
سال‌هائی را نهادی پشت سر <><> دست مزدت گشت از من بیشتر
دخترم، بس کن دگر حرفی نزن <><. کم برآور لفظ زشتی از دهن
خسته‌ام از قهر دامادم کنون <><. گشته‌ام بی‌حدّ و اندازه زبون
شوهرت هر روز دعوا می‌کند <><. بی‌جَهَت فریاد و غوغا می‌کند
هر زمان او پیشدتی کرده است <><. جام خالی دست، مستی کرده است
-u—u—u-
 
 قصّه یک زندگی (۸
حرف‌ها را بارگای میکنم <><> بی‌جهت هم بیقراری میکنم
میفرستم پیش مادر شوهرم <><> شکوه‌هایم نزد آقا جان بَرَم
خسته‌ام از حرف خواهر شوهرم <><> وای بر من، خاک عالم شد سرم
این یکی از شوهرم، بدگوتر است <><> جامه از بی حرمتی‌ها در بَر است
مادرش گوید، بمیرم ای پسر <><> با چه امیّدی دهی عمرت هَدَر
من که گفتم مادرم اندیشه کن <><> فکر صُلحی دائمی از ریشه کن
کی توانستی کمک حالم شوی <><> حافظی بر جان و اموالم شوی
این تو بودی ساز کردی این نَوا <><> راه دعوا باز کردی ناروا
من شدم آواره چون دیوانه‌ای <><> پیش منسویان خود بیگانه‌ای
-u—u—u-
مکتب شعر عرفانی منوچهر راوید
مکتب شعر عرفانی منوچهر راوید
مستندهای مربوط
مستندهای بیشتر را در آپارات وبسایت ارگ ایران ببینید،  لینک آن در ستون کناری
    توجه ۱:  اگر وبسایت ارگ ایران به هر علت و اتفاق،  مسدود، حذف یا از دسترس خارج شد،  در جستجوها بنویسید:  وبلاگ انوش راوید،  یا،  فهرست مقالات انوش راوید،  سپس صفحه اول و یا جدید ترین لیست وبسایت و عکسها و مطالب را بیابید.  از نظرات شما عزیزان جهت پیشبرد اهداف ملی ایرانی در وبسایت بهره می برم،  همچنین کپی برداری از مقالات و استفاده از آنها با ذکر منبع یا بدون ذکر منبع،  آزاد و باعث خوشحالی من است.
   توجه ۲:  جهت یافتن مطالب،  یا پاسخ پرسش های خود،  کلمات کلیدی را در جستجو های ستون کناری ارگ ایران بنویسید،  و مطالب را مطالعه نمایید.  در جهت دانش مربوطه وبلاگم،  با استراتژی مشخص یاریم نمایید.
   توجه ۳:  مطالب وبسایت ارگ ایران،  توسط ده ها وبلاگ و وبسایت دیگر،  بصورت خودکار و یا دستی کپی پیس می شود،  از این نظر هیچ مسئله ای نیست،  و باعث خوشحالی من است.  ولی عزیزان توجه داشته باشند،  که حتماً جهت پیگیر و نظر نوشتن درباره مطالب،  به ارگ ایران مراجعه نمایند.
 
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x