Skip to main content

بایگانی ماهانه ارگ ایران همراه تعداد نوشته ها

هفت نوشته تازه ارگ ایران

داستان تاریخ حبیب‌السیر،  جلد اول

بخش اول ــ جلد اول
 
   توجه:  مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب بررسی داستان تاریخ حبیب‌السیر فی اخبار افراد بشر در اینجا.
 
 داستان تاریخ حبیب‌السیر جلد اول

داستان تاریخ حبیب‌السیر فی اخبار افراد بشر

 
مشخصات کتاب
 
شابک : دوره : ۹۶۴-۶۱۰۱-۵۷-۷ ؛ ج.۴ : ۹۶۴-۶۱۰۱-۵۶-۹
شماره کتابشناسی ملی : م‌۴۹-۵۷۳۶
عنوان و نام پدیدآور : تاریخ حبیب‌السیر فی اخبار افراد بشر/ تالیف غیاث‌الدین‌بن همام‌الدین الحسینی المدعوبه خواندامیر؛ مقدمه جلال‌الدین همائی؛ زیرنظر محمد دبیرسیاقی.
مشخصات نشر : تهران: کتابخانه خیام، [۱۳۳۳].
مشخصات ظاهری : ۴ج.
فروست : انتشارات اساطیر؛ ۱۹۰.
یادداشت : ج. ۱، ۲، ۳ و ۴ (چاپ چهارم: ۱۳۸۰).
یادداشت : ج.۴ (چاپ دوم: ۱۳۵۳).
موضوع : اسلام — تاریخ– متون قدیمی تا قرن ۱۴.
موضوع : پیامبران
موضوع : ایران — تاریخ — متون قدیمی تا قرن ۱۴
موضوع : کشورهای اسلامی — تاریخ — متون قدیمی تا قرن ۱۴
رده بندی دیویی : ۹۵۵
رده بندی کنگره : DSR۱۰۷/خ۹ت۲ ۱۳۳۳
سرشناسه : خواندمیر، غیاث‌الدین بن همام‌الدین، ۸۸۰-۹۴۲ق.
شناسه افزوده : همائی، جلال‌الدین، ۱۲۷۸-۱۳۵۹.، مقدمه‌نویس
شناسه افزوده : دبیرسیاقی، سیدمحمد، ۱۲۹۸ –
 
جلد اول‌
 
مقدمه‌
 
اشاره
بقلم: استاد دانشمند جلال الدین همایی
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم در خلال آن همه مصائب و بدبختی که حمله چنگیز و تیمور در کشور ما ببار آورد و در عوض آن همه آثار علمی و ادبی که در ترکتازیهای مغولان از دست ما بیرون رفت و اوهام و خرافات و آداب و رسوم ناپسند خانمان برانداز جانشین عادات و سنن قویم ملی ما گردید، دو چیز گرانبها نصیب مملکت ما شد: یکی صنایع ظریفه، دیگر شیوع تاریخ‌نویسی بزبان فارسی
چون ایرانیان توجه مغولان و اخلاف تیمور را باین دو امر دیدند و دریافتند که ذوق و علاقه آنها از میان همه علوم و فنون فقط بصنایع ظریفه و فن تاریخ و قصص متمایل است فرصت را غنیمت شمرده، در برابر خرابیها که بر مملکت ایشان وارد شده و آثار گرانبهایی که از دست ایشان بدررفته بود برونق و تجدید این دو امر که اتفاقا با طبع و ذوق ایرانی نیز سازگاری داشت، قناعت کرده در ترقی و بسط و شیوع آن کمال سعی و جد و جهد را از خود بروز دادند و قضیه (ما لا یدرک کله لا یترک کله) را کار بستند- و در نتیجه همین سعی و اهتمام ایرانیان باذوق بود که دربار هرات بوجود آمد و تحت حمایت و توجه سلطان حسین بن منصور بن بایقرا ابن عمر شیخ ابن تیمور گورکان (جلوس وی بتخت هرات دهم رمضان ۸۷۳ قمری موافق سوم آوریل ۱۴۶۸ میلادی وفاتش در هفتاد سالگی روز دوشنبه یازدهم ذی الحجه ۹۱۱ هجری موافق پنجم مه ۱۵۰۶ میلادی واقع شد) و وزیر بزرگوارش امیر علیشیر نوائی (ولادتش ۸۴۴ در هرات وفاتش دوازدهم جمادی الثانیه ۹۰۶ موافق سوم
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۴
ژانویه ۱۵۰۱ میلادی در ۶۲ سالگی واقع شد) که اتفاقا هردو از علاقه‌مندان و مروجان بزرگ ادبیات و صنایع ظریفه بوده‌اند مکتبی ممتاز بوجود آمد و بازار این فنون رونق و شکوهی بی‌سابقه یافت و ارباب فن از اطراف و اکناف ایران بدان مهد ادب‌گستر ذوق‌پرور که پناهگاه ادبا و هنرمندان بود شتافتند و بازار ادبیات و صنایع ظریفه را چندان گرم کردند که دنباله رواجش بعهد مشعشع صفویه رسید.
سلاطین صفویه نیز که از هر جهت درصدد احیاء و حفظ مآثر ملی ایران بودند در صیانت آن هردو یادگار گران‌ارز و حمایت ارباب ادب و هنر کوشیدند و فن تاریخ نویسی فارسی را با صنایع ظریفه بحد اعلای عظمت و زیبایی و ترقی و رواج رسانیدند و در تحت حمایت و توجه آن‌دو دربار بزرگ (دربار هرات و صفویه) شاهکارهای نثر فارسی و صنایع ظریفه بوجود آمد که از افتخارات عظیم ایران در دنیا محسوب میشود و هنوز ملل راقیه جهان دربرابر آثار باعظمت آن‌دوره سر تعظیم خم میکنند و بر ذوق و دست هنرآفرین ایرانیان آفرین میگویند.
از جمله مورخان معروف فارسی از استیلای مغول تا اوایل دولت صفویه عبارتند از:
۱- علاء الدین عطاملک جوینی صاحب تاریخ جهانگشا
۲- خواجه رشید الدین فضل اللّه همدانی وزیر صاحب جامع التواریخ رشیدی
۳- ادیب عبد اللّه شیرازی مؤلف تاریخ وصاف
۴- ادیب فضل اللّه صاحب تاریخ معجم
۵- حمد اللّه مستوفی قزوینی صاحب تاریخ گزیده و نزهه القلوب
۶- قاضی بیضاوی مؤلف نظام التواریخ که تفسیر بیضاوی معروف هم ازوست.
۷- قاضی احمد غفاری صاحب تاریخ نگارستان و جهان‌آرا
۸- شرف الدین علی یزدی صاحب ظفرنامه تیموری
۹- کمال الدین عبد الرزاق سمرقندی صاحب مطلع السعدین
۱۰- حافظ ابرو (شهاب الدین عبد اللّه بن لطف اللّه خوافی معروف بحافظ ابرو) مؤلف زبده التواریخ
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۵
۱۱- معین الدین محمد اسفزاری مؤلف روضات الجنات فی تاریخ مدینه هرات که بنام سلطان حسین بایقرا تألیف کرده است
۱۲- فصیح احمد بن جلال الدین محمد مؤلف کتاب مجمل فصیحی
۱۳- میر خواند مؤلف روضه الصفا
میر محمد بن سید برهان الدین خاوند شاه ابن کمال الدین محمود بلخی معروف بمیر خواند با پنج واسطه از اعقاب سید اجل بخاری اصلش از سادات ماوراء النهر است که رشته نسبشان بزید بن علی بن الحسین سلام اللّه علیه می‌پیوندد
میر خواند یا میر محمد بن خاوند شاه بیشتر ایام عمر خود را در هرات تحت حمایت امیر علیشیر نوائی گذرانید و کتاب روضه الصفا را در هفت مجلد بنام او تألیف کرد و همانجا در ۶۶ سالگی روز دوم ذی القعده ۹۰۳ وفات یافت و در مقبره شیخ بهاء الدین عمر مدفون شد (حبیب السیر: مجلد ۳ جزو ۳) و همین کتاب است که مرحوم رضا قلی خان هدایت در عهد ناصر الدین شاه قاجار سه جلد ذیل مشتمل بر تاریخ عهد صفوی و افشاری و زندی و قاجاری تا زمان ناصر الدین شاه بر آن افزوده و دوره روضه الصفای ناصری را در ده مجلد پرداخته‌ست.
۱۴- خواندمیر مؤلف حبیب السیر که موضوع بحث ماست و اکنون مفصلتر بشرح حالش میپردازیم:
 
خواندمیر مؤلف حبیب السیر
 
خواجه غیاث الدین ابن خواجه همام الدین محمد ابن خواجه جلال الدین ابن برهان الدین محمد شیرازی «1» معروف به خواندمیر از ادبا و مورخان نامدار قرن دهم هجری مؤلف کتاب حبیب السیر و دستور الوزراء و چند کتاب دیگر است که بعدا ذکر خواهیم کرد.
پدرش خواجه همام الدین محمد مدتی در دستگاه میرزا سلطان محمود
______________________________
(۱)- نسب‌نامه خود را در ضمن داستان وزارت پدرش خواجه همام الدین نوشته است (حبیب السیر: جزو ۳ جلد ۳ ص ۲۳۷ طبع طهران)
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۶
(متوفی محرم ۹۰۰ ه) فرزند سلطان ابو سعید گورکان پادشاه ماوراء النهر وزارت داشت.
بشرحی که خود حبیب السیر مینویسد میرزا سلطان ابو سعید گورکان در ۲۲ رجب ۸۷۳ بقتل رسید، ارشد اولادش میرزا سلطان محمود بود که روز پنجشنبه دوم رمضان آنسال در ایام گرفتاری پدرش بهرات آمد و از آنجا بتسخیر نواحی بدخشان و ختلان و ترمد رفت و سلطان حسین بایقرا هرات را بگرفت برادر کوچکترش میرزا سلطان احمد که بسمرقند حکومت میکرد در ذی القعده ۸۹۹ فوت شد، و از این تاریخ سلطنت سمرقند و سایر بلاد ماوراء النهر یکسر بدست میرزا سلطان محمود افتاد اما طولی نکشید که خود او نیز در محرم سنه ۹۰۰ درگذشت.
وزارت او در اکثر اوقات بخواجه همام الدین ابن خواجه جلال الدین محمد پدر صاحب حبیب السیر مفوض بود «2»
مادرش دختر میر خواند صاحب روضه الصفا بود- و باین سبب خود را بنسبت فرزندی و او را بعنوان پدری و (ابوی مخدومی) خطاب می‌کرد- و همین امر موجب اشتباه بعضی شده است که خواندمیر را فرزند صلبی میر خواند توهم کرده‌اند و حال آنکه خود او در حبیب السیر (مجلد سوم جزو سوم: ص ۲۳۹ طبع طهران) در شرح‌حال سید برهان الدین خاوند شاه پدر صاحب روضه الصفا وجه قرابت خود را با او تصریح می‌کند باین قرار که می‌گوید:
از سید برهان الدین خاوند شاه سه پسر ماند یکی امیر خواند محمد یعنی صاحب روضه الصفا «که والد بزرگوار والده مسود اوراق است» دیگر سید نظام الدین سلطان احمد که در خدمت سلطان بدیع الزمان میرزا منصب صدارت داشت، سوم سید نعمه الله که مجذوب متولد شد یعنی اختلال مشاعر داشت … الخ
______________________________
(۲)- عبارت حبیب السیر این است:
وزارت او در اکثر اوقات برای صواب نمای والد مسود اوراق خواجه همام الدین ابن خواجه جلال الدین محمد ابن خواجه برهان الدین محمد شیرازی مفوض بود (ص ۲۳۷ مجلد سوم طبع طهران)
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۷
و در شرح‌حال میر خواند می‌گوید:
«راقم حروف نسبت بآن حضرت علاقه فرزندی ثابت دارد و بزبان گستاخی خود را در سلک شاگردانش می‌شمارد
چه نسبت ذره را با مهر انورنمی‌شاید خزف در عقد گوهر
اگر خواهم که باشد آبرویم‌همی‌گویم که من شاگرد اویم
نه شاگردم غلام کمترینم‌بگرد خرمن او خوشه چینم حضرت ابوی مخدومی را در اواخر ایام حیات میل بانقطاع و انزوا شد .. الخ.
جزو ۳ مجلد ۳ ص ۳۰۲ طبع طهران»
و چون در نوشته‌های خود او (جزو ۳ مجلد ۳) دیدیم که نام پدر صلبی خود را خواجه همام الدین ابن خواجه جلال الدین محمد ابن خواجه برهان الدین محمد شیرازی معرفی می‌کند، باین نتیجه مسلم قطعی میرسیم که میر خواند پدر حقیقی او نبوده بلکه جد مادری وی بوده، و باین مناسبت، و نیز بعلت اینکه در تحت تعلیم و تربیت وی قرار داشته، خود را بعنوان فرزندی و او را بمقام پدری خطاب می‌کرده است.
بعضی با تصدیق این امر که میر خواند جد مادری خواندمیر بوده است نوشته‌اند که اگر برهان الدین محمد شیرازی جد خواندمیر همان پدر میر خواند باشد معلوم میشود که صاحب حبیب السیر برادرزاده صاحب روضه الصفا یعنی میر خواند عموی خواندمیر بوده است «1».
این استنباط بکلی غلط و اشتباه است زیرا ممکن نیست که خواندمیر هم برادر زاده و هم نوه دختری میر خواند باشد، چه لازمه این فرض آنست که دختر برادر در حباله ازدواج برادر آید تا هم عمو باشد و هم جد مادری- و این نوع ازدواج از محرمات قطعیه اسلام است و صریح آیه قرآن مجید میفرماید «حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ أُمَّهاتُکُمْ وَ بَناتُکُمْ وَ أَخَواتُکُمْ وَ عَمَّاتُکُمْ وَ خالاتُکُمْ وَ بَناتُ الْأَخِ وَ بَناتُ الْأُخْتِ» «2»
______________________________
(1)- حواشی کتاب از سعدی تا جامی: ص ۴۸۷
(۲)- سوره نساء: ج ۴ آیه ۲۲
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۸
این اشتباه از این جهت ناشی است که نام خواجه جلال الدین در سلسله نسب خواندمیر از قلم افتاده و برهان الدین جد اول وی فرض شده و حال آنکه جد دوم او بوده است- و بنابراین باید گفت که اگر همین برهان الدین، پدر میر خواند صاحب روضه الصفا باشد خواندمیر علاوه بر اینکه نوه دختری یعنی سبط او بوده، نوه و حفید برادر وی هم میشده است باین معنی که پدرش خواجه همام الدین دختر عموی خود را بزنی گرفته بود- و بنابراین میر خواند هم عموی پدر و هم جد مادری خواندمیر می‌شده، و این فرض صحیح است اما آنچه مسلم داریم فقط قسمت جد مادری است و اینکه میر خواند عموی پدر خواندمیر هم باشد هیچ دلیل ندارد و ظاهرا تشابه نام برهان الدین بعضی را باین اشتباه انداخته است!
هرچه بود خواندمیر در تحت تعلیم و تربیت میر خواند بزرگ شد و در دوره مشعشع امیر علیشیر نوائی در هرات میزیست و از حمایت و پرورش آن وزیر ادب‌پرور بهره‌مند و متمتع شده بود اما دوره نبوغ و ظهور اثر مهمش که کتاب حبیب السیر باشد مصادف گردید با عهد دولت شاه اسماعیل اول صفوی که اتفاقا ظهور وی با وفات امیر علیشر نوائی در سال ۹۰۶ مقارن افتاد و شعرا و دانشمندان و هنرمندانی که از این تاریخ ببعد ظهور کرده‌اند علی الظاهر متعلق بدوره صفویه محسوب میشوند هرچند که مبادی تربیت و پرورش آنها مربوط بدوره قبل بوده باشد،
نظیر این معنی در تاریخ ادبیات ما مکرر اتفاق افتاده است که ظهور تربیت شدگان یک عهد مصادف با دوره‌های بعد شده، و نمایش افتخاراتی که از عصر سابق مایه و پایه گرفته نصیب عصر لاحق گردیده است، چنانکه بسیاری از مفاخر عهد غزنوی تربیت‌شدگان دوره سامانی بودند و ظهور گروهی از پرورش یافتگان دوره غزنوی با عصر سلاجقه مقارن افتاد و همچنین نظیر خواجه نصیر الدین طوسی و مولوی و سعدی و امثال ایشان که از مفاخر عهد مغول شمرده میشوند با اینکه پایه و مایه علمی و تربیتی ایشان مولود دوره‌های قبل از مغول و در حقیقت از بقایای تمدن قرون سابقه بود که روزگارشان با عهد مغولان مصادف و مقترن ساخت- بسیاری از تربیت‌شدگان عهد زندیه نیز ظهورشان با دوره قاجاریان موافق افتاد- و این خود یکی از قضایای مسلم تاریخ تمدن است که آثار تعلیم و تربیت و تحولات علمی و اجتماعی
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۹
یک نسل و یک دوره، در نسلها و دوره‌های بعد آشکار میگردد.
بالجمله خواندمیر یکی از ادبا و مورخان بزرگ قرن ۹- ۱۰ بود که در دوره سلطان حسین بایقرا و امیر علیشیر نوائی سرمایه گرفت و اندوخته‌های خود را در دوره ظهور صفویه بخرج داد.
خواندمیر در حدود سال ۸۸۰ هجری قمری در هرات ولادت یافت «1» و تحت تربیت و تعلیم جد مادریش میر خواند مؤلف روضه الصفا درس خواند و در ظل حمایت و ترشیح سلطان حسین بایقرا و وزیر دانشمندش امیر علیشیر نوائی پرورش گرفت، بعد از وفات سلطان حسین در ۹۱۱ از مخصوصین پسرش بدیع الزمان میرزا گردید.
در ماه شوال ۹۱۲ که محمد خان شیبانی (شیبک خان) هرات را گرفت وی در رنج و زحمت آن غائله با اهالی هرات شریک و همدرد بود.
در سال ۹۱۶ شاه اسماعیل صفوی محمد خان شیبانی را کشت و هرات را مستخلص گردانید از آن تاریخ حکومت هرات و سایر اقطاع خراسان بدست حکام صفوی افتاد و امیر خان از طرف شاه اسماعیل حاکم هرات گردید و امنیت در آن ناحیه استقرار یافت تا وقتی که عبید اللّه خان ازبک بخراسان تاخت و در ۹۲۷ هرات را محاصره کرد و دوباره امنیت آن نواحی را متزلزل ساخت.
خواندمیر در جریان این قضایا ساکن هرات بود و گاهی در امنیت خاطر و زمانی در تشویش و نگرانی زندگانی میکرد- دنباله اقامتش در هرات ظاهرا تا حدود ۹۳۴ طول کشید- در این سال بهندوستان رفت و روز چهارم محرم ۹۳۵ در شهر آگره بدربار بابر شاه راه یافت بعد از مرگ بابر در ۹۲۷ نزد پسرش همایون شاه مقرب گردید و کتاب همایون‌نامه یا قانون همایون را بنام وی پرداخت.
وفاتش باصح اقوال در اواخر سال ۹۴۲ بهندوستان اتفاق افتاد و حسب الوصیه در مزار خواجه نظام الدین اولیاء نزدیک امیر خسرو دهلوی بخاک رفت «2»
______________________________
(1)- دلیل ولادتش در حدود ۸۸۰ این است که خود او در مقدمه حبیب السیر که بنوشته خودش در اوائل سنه ۹۲۷ شروع کرده است می‌نویسد در این تاریخ «سنین عمر از حدود اربعین هفت هشت مرحله تجاوز کرده» یعنی حدود ۴۷- ۴۸ سال داشته بنابراین ولادتش حوالی ۸۸۰ می‌شود.
(۲)- رجوع شود بکتاب تاریخ فرشته و شاهد صادق
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۰
 
تألیفات خواند میر
 
مهمترین تألیفات خواندمیر بی‌شبهه همین کتاب حبیب السیر است که جداگانه درباره آن گفتگو خواهیم کرد.
این کتابرا بنوشته خودش در ۹۲۷ شروع و در ۹۳۰ عهد دولت شاه اسماعیل صفوی ختم کرده است.
در مقدمه این کتاب شش فقره از مؤلفات خود را که قبل از ۹۲۷ تألیف شده است باسامی ذیل ذکر میکند:
«خلاصه الاخبار و اخبار الاخیار و منتخب تاریخ وصاف و مکارم الاخلاق و مآثر الملوک و دستور الوزراء»
کتاب دستور الوزراء بفارسی مشتمل است بر اسامی وزراء و صدور نامدار سلاطین و ملوک ایران که بنام سلطان حسین بایقرا و یکی از بزرگان دولت وی کمال الدین محمود در سنه ۹۰۶ تألیف کرده سپس در ۹۱۴ در آن تجدیدنظر نموده است و این کتاب خوشبختانه بطبع رسیده است.
کتاب مآثر الملوک هم بفارسی است مشتمل بر سخنان پادشاهان که آن را هم بنام امیر علیشیر نوائی ظاهرا در حدود ۹۰۶ تألیف کرده است
خلاصه الاخبار هم بنام علیشیر نوائی در ۹۰۴ شروع و در ۹۰۵ ختم شده و بمنزله تلخیصی از کتاب روضه الصفای میر خواند است.
سال تألیف سه کتاب دیگرش اخبار الاخیار و منتخب تاریخ وصاف و مکارم الاخلاق بتحقیق بر نگارنده معلوم نیست اما مسلم است که آنها نیز از مؤلفات قبل از حبیب السیر یعنی پیش از ۹۲۷ هجری قمری است.
از جمله کتبی که بعد از حبیب السیر تألیف کرده همایون‌نامه است که پیش ذکر کردیم و دانستیم که این کتاب را بنام همایون شاه پسر بابر شاه دهلی بعد از ۹۳۷ که مرگ بابر شاه است تألیف کرد.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۱
غیر از اینها مؤلفات دیگر هم داشته که در مقدمه حبیب السیر بعد از ذکر شش کتاب بعبارت «و دیگر نسخ» اشاره کرده و نام نبرده است.
اکنون بشرح کتاب حبیب السیر که مقصد اصلی ماست میپردازیم:
 
کتاب حبیب السیر
 
معروفترین کتاب تاریخ فارسی که بعد از عهد مغول تاکنون پس از کتاب روضه الصفا تألیف شده همین کتاب حاضر حبیب السیر است که طبع جدید آن بنظر خوانندگان محترم میرسد.
تاریخ شروع تألیف این کتاب اوائل ۹۲۷ و پایانش در ماه ربیع الاول ۹۳۰ بوده است- تاریخ شروع را در مقدمه و تاریخ اختتام را در خاتمه و اثناء کتاب مخصوصا چند موضع در جزو چهارم از مجلد سوم تصریح می‌کند.
در خاتمه می‌نویسد «و لله الحمد و المنه که تا غایت که تاریخ هجری بماه ربیع الاول سنه ثلاثین و تسعمائه رسیده این پادشاه مرتضوی خصال … الخ» «1»
و در موضع دیگر می‌نویسد «تا غایت که تاریخ هجری بماه ربیع الاول ۹۳۰ رسیده است» «2» و در پایان بخش خاتمه در عجایب و غرایب بر و بحر که آخرین فصول کتابست دو ماده تاریخ برای ختم کتاب می‌آورد یکی جمله عربی (آثار الملوک و الانبیا) دیگر جمله فارسی (خبر از جهانیان) که هردو بحساب جمل ۹۳۰ میشود و بعدا عین عبارت کتاب را نقل خواهیم کرد.
کتاب حبیب السیر از ابتدای تألیف تاکنون پیوسته مورد توجه و مراجعه فضلا و علاقه‌مندان بتاریخ قرار گرفته و نسخ خطی بی‌حد و حصر از آن موجود است که خود از اهمیت کتاب نزد فضلا و ارباب ادب حکایت میکند.
______________________________
(۱) مقصودش شاه اسماعیل اول صفوی است. خاتمه جزو چهارم از مجلد سوم.
(۲) جزو چهارم از مجلد سوم: ص ۳۷۸ طبع اول
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۲
 
اجزاء و مجلدات حبیب السیر
 
اشاره
 
کتاب حبیب السیر مشتمل است بر یک مقدمه بنام افتتاح و خاتمه بعنوان اختتام و سه مجلد که هر جلدی بچهار جزو بخش میشود و بقول خودش جمعا ۱۲ عقد است که هر ۴ عقدی در یک درج منتظم شده است.
مقدمه یا افتتاح: در ذکر اول مخلوقات.
خاتمه یا اختتام: در عجایب ربع مسکون که بمنزله قسمت جغرافیا و کتاب مسالک و ممالک است.
 
جلد اول‌
 
در تاریخ قبل از اسلام تا ظهور اسلام و احوال خلفای راشدین در چهار بخش:
۱- انبیا و حکماء- ۲- ملوک قدیم عرب و عجم و قیاصره- ۳- ظهور خاتم انبیاء ۴- خلفای راشدین.
 
جلد دوم‌
 
در ذکر مناقب ائمه اثناعشر و حکام بنی امیه و بنی عباس و سلاطین معاصر آنها در چهار جزو یا چهار بخش:
۱- فضائل ائمه اطهار- ۲- حکام بنی امیه- ۳- خلفای عباسی- ۴- طبقات سلاطین که معاصر عهد اموی و عباسی بوده‌اند.
 
جلد سوم‌
 
سلاطین و حکام بعد از خلفای عباسی شامل سلسله‌های مغول و تیمور و غیره تا اوایل عهد صفویه هم در چهار جزو:
۱- حکومت مغولان از چنگیز و اعقابش ۲- طبقات سلاطین معاصر عهد مغولان مانند اتابکان فارس و لرستان و غیره ۳- عهد تیموریان و اخلاف تیمور و سلاطین معاصر آندوره تا ظهور دولت صفوی ۴- ظهور دولت صفوی و شرح ایام شاه اسماعیل تا ماه ربیع الاول از سنه ۹۳۰ هجری قمری.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۳
 
سرگذشت تألیف و وجه تسمیه حبیب السیر
 
سرگذشت تألیف و وجه تسمیه کتاب حبیب السیر بطوری که از نوشته‌های خود مؤلف در مقدمه و اثناء مطالب مستفاد می‌شود بدین قرار است:
این کتاب را در اوائل سال ۹۲۷ نهصد و بیست و هفت هجری قمری (موافق ۱۵۲۱ میلادی) برای غیاث الدین امیر محمد بن امیر یوسف حسینی که از اکابر نقبای سادات و قضات و صدور هرات بود شروع بتألیف کرد- مقدمه کتاب و قسمتی از جزو اول مجلد اول را نوشته بود که اوضاع هرات باز برآشفت و میر غیاث الدین در ۵۶ سالگی روز چهارشنبه هفتم ماه رجب همان سال (۹۲۷) بدست دشمنان داخلی که سردسته آنها امیر خان حاکم هرات بود بقتل رسید- و باین سبب چند ماه کار تألیف متوقف مانده بتعویق افتاد.
اوضاع هرات بعد از قتل محمد خان شیبانی (۹۱۶) و تسلط شاه اسماعیل صفوی بر این نواحی قرین آرامش و امنیت شده بود و در همین فرصت خواندمیر بتألیف کتاب پرداخت.
در سال ۹۲۷ عبید الله خان اوزبک سربلند کرده بتسخیر هرات لشکر کشید و آنجا را محاصره کرد و باین سبب باز اوضاع هرات شوریده و درهم گردید.
 
میر غیاث الدین محمد حسینی که حبیب السیر برای وی آغاز شد
 
میر غیاث الدین بتفصیلی که در خود حبیب السیر نوشته از سادات حسینی است که سلسله نسبش بحسین اصغر ابن امام زین العابدین علی بن الحسین علیه السلام میرسید در اثر لیاقت و شایستگی از مرتبه نقابت بمقام قضاوت و صدارت ترقی کرد و امور خراسان خاصه هرات در قبضه تدبیر و کفایت وی منتظم بود.
در محاصره هرات بدست عبید اله خان ازبک، میر غیاث الدین خدمتهای بزرگ باهالی هرات انجام داد و تدبیرهای عاقلانه وی در جلوگیری از تسلط ازبکان بر شهر بسیار سودمند افتاد و لیکن بعد از رفع این غائله بطوری که گفتیم بدست دشمنان داخلی بقتل رسید.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۴
صاحب حبیب السیر در ضمن وقایع آن ایام داستان قتل وی را بتفصیل شرح میدهد و در ضمن آن قضیه نیز بسرگذشت تألیف کتاب اشاره میکند باین عبارت:
«چون خامه مشکین عمامه و بنان عنبرین شمامه بنابر اشاره علیه آن قدوه اولاد خیر البریه در تألیف این نسخه شریفه شروع نموده بود و در اثناء اشتغال بانتظام جواهر عقد اول از این درج لالی انواع اکرام و انعام از آن صدر عالیمقام مشاهده فرمود در این هنگام که سیاق کلام بذکر شهادت آن صاحب سعادت رسید خاطر فاتر متوجه آن گردید که نخست صحایف این اوراق را بتحریر شمه‌یی از احوال خجسته مآلش بیاراید آنگاه کیفیت آنواقعه هائله را بر لوح بیان نقش نماید ..:
جزو ۴ مجلد ۳ ص ۳۸۱ طبع اول»
سپس واقعه قتل او را شرح میدهد و بعض مراثی و ماده تاریخها را که در قتل او ساخته‌اند نقل می‌کند- از جمله خواجه ضیاء الدین میرم گفت:
چون میر محمد خلف آل عبازین دیر فنا رفت سوی ملک بقا
تاریخ شهادتش رقم کرد ضیاو اللّه شهید هو یحیی الموتی و شهاب الدین احمد خفری گفت:
چون کرد بتیغ جان ستان چرخ فلک‌از لوح زمانه نام میرک را حک
گفتم که حساب سال این واقعه چیست‌دل گفت که قتل بندگان میرک
 
اتمام حبیب السیر بنام خواجه حبیب اللّه وزیر دورمیش خان‌
 
گفتیم که تألیف کتاب حبیب السیر بسبب قتل غیاث الدین و وقایع آشفته هرات که علت عمده‌اش محاصره عبید اللّه خان اوزبک بود مدتی بتأخیر افتاد، اکنون بچگونگی اتمام آن می‌پردازیم:
اوضاع هرات مجددا در اثر عنایت شاه اسماعیل و حکومت دورمیش خان و وزارت کریم الدین خواجه حبیب الله ساوجی قرین آرامش گردید و خواند میر هم دوباره با اشاره و تشویق خواجه حبیب الله وزیر دنباله تألیف را گرفت و آن
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۵
را در ماه ربیع الاول ۹۳۰ هجری قمری (موافق ۱۵۲۴ میلادی) بپایان رسانید و چون سبب تألیف قسمت اعظم کتاب همین خواجه حبیب اللّه بود آن را حبیب السیر فی اخبار افراد البشر نام نهاد. که قسمت دوم آنرا تلخیص کرده حبیب السیر میگویند
بتفصیلی که خود خواندمیر می‌نویسد در اواسط سال ۹۲۷ دورمیش خان از طرف شاه اسماعیل حاکم مختار همه نواحی خراسان و هرات گردید- ابتدا وزیر خود خواجه حبیب اللّه را در قم گذارده خود عازم خراسان شد و بعد از چندی خواجه حبیب اللّه بدو پیوست.
خواجه حبیب اللّه روز یکشنبه ششم ماه صفر از سال ۹۲۸ وارد هرات شد و روز دوشنبه هفتم همین ماه علما و سادات و صدور هرات را بحضور خواست و فرمان شاه اسماعیل را مبنی بر تفویض نواحی خراسان بدورمیش خان با اختیار کامل در عزل و نصب حکام برای مردم هرات خواند و اوضاع رو بآرامش و امنیت گذارد و هرج‌ومرج و ناامنی از بین رفت.
در همین موقع بود که خواندمیر دوباره قلم بدست گرفت و تألیف خود را باتمام رسانید
از آنچه گفتیم معلوم شد که مدت فترت تألیف هفت هشت ماه از رجب ۹۲۷ تا حوالی ماه صفر ۹۲۸ طول کشیده و تمام کتاب را در مدت حدود ۳ سال و ۸ ماه پرداخته است.
خواندمیر در اثناء کتاب مکرر از خواجه حبیب اللّه نام برده و مراتب عدل و رأفت و تدبیر و سیاست او را بنظم و نثر ستوده است- از جمله در ورود او بهرات گوید.
رسید مژده که آمد کریم دولت و دین‌نظام ملک جلالت حبیب اهل یقین
بلندمرتبه آن آصفی که می‌سزدش‌تمام ملک سلیمانیش بزیر نگین (۱) و نیز در بیان مراتب عدل و رأفت وی میگوید:
کریم دین حبیب اهل بینش‌خجسته در بحر آفرینش
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۶ بیمن دولت دورمیش خانی‌اساس عدل را گردید بانی
برحمت چاره بیچارگان شدمراد خاطر آوارگان شد
ز رویش گشت چشم بخت پرنورز خویش خاطر غمناک مسرور
نمود ابر کفش گوهرفشانی‌نضارت یافت گلزار امانی
سحاب همتش آمد درربخش‌درخت بخت دهقان شد ثمربخش
کنون ز انصاف او در بیشه آهورود با شیر نر پهلو بپهلو
بشاهین مرغ آبی راز گویدکبوتر حال خود با باز گوید
نلرزد برگ بید از تندی بادنیاید هیچکس را یاد بیداد «1» در مقدمه کتاب که چگونگی تألیف را شرح میدهد چون بنام خواجه حبیب اله میرسد شرحی مبسوط با عبارات منشیانه معمول آن زمان درباره القاب و فضایل و کمالات علمی و اخلاقی وی مینویسد و ضمنا بدین اشعار او را می‌ستاید.
ز رایش منتظم احوال عالم‌ز کلکش گلشن اقبال خرم
ز عدلش عرصه آفاق معمورز لطفش گشته رسم جور مهجور
وجودش در دریای فضائل‌کفش گوهرفشان بر فرق سائل
سلیمان زمانرا اوست آصف‌سریر سروری از وی مشرف
سپهر جود را خورشید انوربباغ فضل سرو سایه‌گستر
امین دولت خان زمانه‌بحسن خلق در عالم فسانه
افاضل پرور عالی مناصب‌فضیلت‌گستر وافر مناقب
ارسطو فطنت کامل درایت‌عطارد مکنت شامل عنایت «2» توضیحا اشعاری که در این فصل ذکر شد باستثنای دو رباعی ماده تاریخ قتل میر غیاث الدین که گوینده آنها معلومست، باقی همه ظاهرا از آثار طبع خود صاحب حبیب السیر است که درجه متوسط او را در شعر و شاعری نشان میدهد
اکنون عین عبارت او را درباره تاریخ و چگونگی تألیف کتاب با تلخیص و پیراستگی از حشو و زوائد اوصاف و القاب بشنوید:
______________________________
(۱)- جزو ۴ مجلد ۳ ص ۳۸۴
(۲)- مقدمه کتاب: ص ۷ طبع حاضر
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۷
 
نوشته خود خواندمیر درباره تاریخ و چگونگی تألیف حبیب السیر
 
«راقم این حروف بنده فقیر غیاث الدین بن همام الدین المدعو بخواند میر از مبادی سن رشد و تمیز تا غایت که سنین عمر عزیز از حدود اربعین هفت هشت مرحله تجاوز کرده همواره بتصحیح روایات احوال سابقه و تنقیح حکایات آثار لاحقه مایل و راغب می‌بود و پیوسته بمطالعه کتب تواریخ و ممارست صنعت انشاء اشتغال و اعتنا می‌نمود.
و بعد از وقوف بر اوضاع فرق بنی آدم و اطلاع بر چگونگی حالات طوایف امم گاهی بنابر اشارت عظماء ملک و ملت در شیوه نظم و نثر مجلدات در سلک انشاء کشیده منشآت مکمل و مرتب گردانیده مانند خلاصه الاخبار و اخبار الاخیار و مآثر الملوک (و منتخب تاریخ وصاف و مکارم الاخلاق) «1» و دستور الوزراء و دیگر نسخ فوائد انتما- و بیمن عنایت الهی هریک از این تالیفات که از نهانخانه ضمیر بساحت ظهور آمد پرتو التفات بعضی از اهالی روزگار بر صفحات احوالش تافت و بشرف قبول طبایع زمره‌یی از ابناء اهل زمان بل فضلاء سخندان اقتران یافت.
مؤید این حال و مؤکد این مقال آنکه در اوائل سنه سبع و عشرین و تسعمائه (۹۲۷) خاطر خطیر حضرت نقابت منقبت مملکت پناه صدارت مرتبت امارت دستگاه جامع فضائل صوری و معنوی فایز بمقاصد دنیوی و اخروی غیاث الدوله و الدنیا و الدین امیر محمد الحسینی روح اللّه روحه و زاد بین الشهداء فتوحه مایل بترویج فن سیر و اخبار و راغب بتألیف این ضعیف بی‌مقدار گشته بانشاء مجموعه‌یی که جامع مجملی از وقایع ربع مسکون و شامل «2» شمه‌یی از حوادث عالم بوقلمون باشد اشارت نمودند و در باب تکمیل و ترتیب آن بقدر امکان مراسم سعی و اهتمام ظاهر فرمودند- و من بنده «3» بموجب اشارت علیه آن افتخار عترت نبویه بجد تمام و
______________________________
(۱)- مابین دو نشان در طبع طهران سقط شده و در چاپ اول موجود است
(۲)- شمایل: در طبع طهران تحریفست
(۳)- بعده: طبع طهران تحریف کاتب است
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۸
جهد ما لا کلام در تألیف این روایات شروع کردم و بهمگی همت و جملگی نهمت روی بتصنیف این حکایات آوردم و عزم جزم نمودم که فراید فواید اخبار انبیاء و مرسلین و خلفا و سلاطین را از بحار مؤلفات افاضل التقاط «1» کرده در سلک دوازده عقد منتظم گردانم و هر چهار عقد از عقود دوازده‌گانه را در درجی درج کرده بمنصه ظهور رسانم.
چون جواهر زواهر درج اول در سلک تحریر و تزیین جلوه‌گر گشت ناگاه دست تقدیر ایزدی عز و علا بساط نشاط و انبساط از بسیط خطه خراسان درنوشت و آفتاب جهانتاب برج نقابت سر در نقاب اغتراب کشید و گوهر گرانمایه درج سیادت در دفینه تراب مدفون گردید.
طایفه‌یی از ظلمه که بواسطه وجود فایض الجود آن مظهر رشد و رشاد مجال تسلط و بیداد نداشتند سر بفتنه و فساد برآوردند و دست باشتعال آتش جور و عناد دراز کردند.
نوایر نوایب و مصایب متعاقب التهاب یافت و بواعث مکارم و مراحم از نظر اصاغر و اعاظم بسرحد عدم شتافت، مزاج روزگار از صلاح بفساد انجامید و رواج متاع این بی‌مقدار بکساد مبدل گردید.
عروسان معانی که در کسوت الفاظ خود را آراسته بامید دیدار همچنان خواستگاری هر لحظه جلوه می‌نمودند در پس پرده حرمان مستور شدند و ابکار افکار «2» که نقاب حجاب از عارض چون آفتاب برگرفته منظور انظار آن بزرگوار بودند در پس زانوی نومیدی نشسته مانند آب زندگانی در سیاهی مختفی گشتند
بجیب صبر زین غم چاک افتادنی کلک از الم برخاک افتاد
عروسان سخن در پرده جستندبروی خود در امید بستند
ورقهایی که دایم در نظر بودسوادی کز شرف نور بصر بود
______________________________
(۱)- التفات: در طبع طهران غلط است
(۲)- انکار: در طبع طهران اشتباه کاتب است
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۹ بکنج طاق نسیان کرد منزل‌ز آب دیده شد آغشته در گل
زبان خامه شد خشک از مرکب‌پریشان گشت اجزای مرتب هرگاه انامل بی‌حاصل بمقتضی عادت جبلی میل می‌نمود که این در مکنون را که در بحر خاطر مخزون بود در رشته بیان کشد غواص قلم از قبول آن امر ابا می فرمود که اکنون بچه امید زبان سخن‌گزاری توان گشود و بکدام نوید زنگ حزن و ملال از آیینه خاطر بدحال توان زدود.
حاصل نشد از سعی مراد دل من‌مسکین من و سعیهای بی‌حاصل من چون چندگاه اوقات تیره بدین و تیره‌گذران بود و انکشاف جمال مطلوب بهیچوجه روی نمی‌نمود ناگاه آفتاب عنایت آلهی از افق سعادت نامتناهی طالع گشت و شب محنت‌اندوز بروز عالم‌افروز مبدل گشت، نسایم مراحم از مهب لاتیا سوا من روح اللّه بر کشت‌زار مآرب اقارب و اجانب وزید و شمایم مکارم از مخزن «ان للّه فی ایام دهرکم نفحات» بمشام جان اقاصی و ادانی رسید.
مخلص سخن آنکه بیمن عنایت نواب کامیاب آلهی (یعنی شاه اسماعیل مؤسس دولت صفوی) زمام ایالت خراسان بکف کفایت و قبضه درایت عالیحضرت عدالت پناه ایالت دستگاه ابو منصور دورمش خان درآمد و بیمن اقدام خدام این خان گردون غلام جراحات ایام سمت التیام گرفت و متمنیات طبقات انام از خواص و عوام با حسن وجهی صفت سرانجام پذیرفت
برافراخت رایات عدل و کرم‌برانداخت آیین ظلم و ستم
شد از دولت خان حشمت قرین‌فضای خراسان چو خلد برین و صور این سعادات نقاب از چهره مقصود نگشود و پیکر این مرادات از وراء استار غیب روی ننمود مگر بتوجه رای صواب‌نمای و اصابت تدبیر ملک‌آرای ممالک‌پناهی مشید مسند ایالت و اقبال مجدد رسوم جلالت و افضال کریم الدوله و الدنیا و الدین خواجه حبیب الله اعلی اللّه تعالی معالم الاسلام بدوام ایامه و نضر ریاض مطالب الانام بر شحات اقلامه
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۰
چون قاید توفیق این معتکف زاویه خمول را بآستان مکرمت آشیانش رسانید و بشرف صحبت شریفش مشرف گردانید و وفور میلان طبع نقاد آن مهر سپهر سرافرازی را بتألیف فن سیر و مغازی بدید آنچه از این عقود ثمین در رشته تحریر منتظم شده بود بنظر کیمیا اثرش رسانید، اشارت علیه نافذ گردید که تتمه این اجزاء باقلام اهتمام بر صحیفه ظهور آورد و آن جواهر را بیش از این در درج ضمیر مستور نگذارد.
و هرچند این مستمند بسبب تفرق حال و توزع بال و حدوث صنوف محنت و دل‌شکستگی و وقوع وفور حیرت و سرشکستگی رقم نسخ بر تعلیق این نسخه کشیده بود و ریحان خطوط این بوستان را برقم نسیان مرقوم گردانیده با خود محقق داشت که یکبارگی توقیع بطلان بر رقاع انشاء کشد و دیگر زبان قلم و قلم زبان را از تحریر و تقریر اخبار و آثار معاف دارد- اما چون محاسن اوصاف ذات و مکارم اطوار صفات آن حضرت را ملاحظه نمود، بار دیگر خامه فصاحت گستر سخن‌گزاری آغاز کرده بنان بیان بامیدواری بی‌پایان روی بصوب تحریر این حکایات دلپذیر آورد.
و چون این تألیف شریف که مشتمل است بر چگونگی سیر معشر بشر بذکر اسامی و القاب حضرت ممالک پناهی حبیب الهی تزیین پذیرفت نام همایون اقسامش بر حبیب السیر فی اخبار افراد البشر قرار گرفت و نوادر حکایات و بدایع روایات در ضمن افتتاحی و سه مجلد و اختتام صفت اتمام خواهد یافت و در هر مجلدی پرتو اهتمام بر ترتیب چهار جزو خواهد تافت «1»
______________________________
(1)- ص ۴- ۹ طبع حاضر.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۱
 
ماده تاریخ اختتام تألیف حبیب السیر
 
علاوه بر چند موضع که در خاتمه و اثناء مجلد چهارم تصریح بتاریخ اختتام تألیف در سنه ۹۳۰ شده است و پیش اشاره کردیم در پایان بخش خاتمه کتاب که تحت عنوان بدایع غرایب ربع مسکون و عجایب وقایع جهان بوقلمون مطالبی راجع بمسالک و ممالک و عجایب بر و بحر نوشته خود مؤلف دو ماده تاریخ برای تألیف خود ساخته است.
یکی جمله عربی «آثار الملوک و الانبیا» که بحساب جمل ۹۳۰ میشود بدون ملاحظه همزه مدی آخر (انبیاء).
دیگر جمله فارسی «خبر از جهانیان» که آنرا بنظم هم درآورده، و بمناسبت اینکه سخن در عجایب عالم بوده چنین نوشته است:
«و از همه عجیب‌تر آنکه این ذره احقر را با وجود قلت بضاعت و عدم استطاعت و دلی ناخوش و دماغ مشوش رفیق توفیق مساعدت نمود و مساعد تأیید معاونت فرمود تا در اندک زمانی معظم وقایع انبیا و ائمه و ملوک و سلاطین و مشایخ حکما و علما و فضلا را از اول آفرینش تا غایت در سلک تحریر کشید و در تصحیح روایات و تنقیح حکایات بقدر امکان لوازم امعان بجای آورده این مجموعه را باتمام رسانید.
شکر که این نامه بعنوان رسیدپیشتر از عمر بپایان رسید و چون این نامه نامی بر آثار انبیا و ملوک محتوی است اتمامش در سالی اتفاق افتاد که (آثار الملوک و الانبیا) از تاریخش خبر داد- و ایضا لفظ (خبر از جهانیان) از این سال مخبر است و باین تاریخ مشعر.
چون خامه کرد قصه اهل جهان بیان‌شد سال اختتام خبر از جهانیان» دنباله آن ابیاتی است بطرز مثنوی از آثار خود خواندمیر مشتمل بر مدح و ستایش و دعای خواجه حبیب اللّه که چند بیت ذیل از آنجمله است:
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۲ ممالک مدارا هنر پروراکرم گسترا آصفا سرورا
بنام تو کردم کتابی تمام‌که باقی بود تا بروز قیام
بنام تو این نامه شد ناموراز آن گشت نامش حبیب السیر
سه قسم است این نامه و هرکدام‌چو درجی است مشحون بدر کلام
کنون ای عطابخش حاتم شیم‌چنان می‌سزد کز کمال کرم
مرا ز اهل دنیا کنی بی‌نیازز هم کسوتانم دهی امتیاز
خدایا که این نامه دلفریب‌که از نام این نامور یافت زیب
بانظار تحسین اهل سخن‌که هستند واقف ز راز کهن
همیشه بفضل تو منظور بادعیوبش ز چشم کسان دور باد
برآور گل معرفت از گلم‌منور کن از نور عرفان دلم
بارقام اسلام ده اختتام‌کتاب بقای مرا و السلام
 
بحث انتقادی درباره حبیب السیر
 
اشاره
 
شرح همه خصوصیات و مزایا و انتقادات ادبی و تاریخی کتاب حبیب السیر با ذکر شواهد و امثال، موضوع مقاله بلکه رساله جداگانه و محتاج بفرصت و مجال وسیعی است که برای نگارنده در تنگنای وقت نگارش این مقدمه مختصر عجاله حاصل نیست- و لیکن برای اینکه از آن مطالب هم شمه‌یی ذکر کرده و مقدمه کتاب را از آن موضوع مهم بکلی خالی نگذاشته باشیم بیادداشت چند جمله فهرست‌وار می پردازیم.
 
1- جامعیت کتاب‌
 
کتاب حبیب السیر از جهت جامعیت و تنوع مطالب تاریخی ما بین کتب تاریخ فارسی بعد از روضه الصفای میر خواند هیچ نظیر و مانندی ندارد- و روی هم رفته جامعترین کتابی است که تاکنون در این موضوع تألیف شده و خوشبختانه نسخه کامل آن از دستبرد حوادث مصون و در دسترس طالبان مستفید قرار گرفته است.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۳
صاحب حبیب السیر تمام قصص و افسانه‌ها و اساطیر مربوط بدوره‌های قبل از اسلام را با همه مطالب تاریخی دوره‌های بعد از اسلام تا زمان خودش که مقارن با عهد سلطنت سلطان حسین بایقرا و شاه اسماعیل اول صفوی است در این کتاب درج کرده و از این جهت خدمتی بسیار بزرگ بتاریخ و ادبیات ایران انجام داده است.
 
2- تقسیم حبیب السیر بدو بخش ممتاز
 
خوانندگان محترم از روی فهرست جامعی که خوشبختانه برای طبع حاضر تهیه و ضمیه آن چاپ شده است از جزئیات مطالب مندرج در این کتاب اطلاع حاصل میکنند و از این جهت احتیاجی بشرح و تفصیل نداریم.
اما از نظر کلی مندرجات کتاب بدو بخش ممتاز تقسیم میشود:
قسمت اول از آغاز خلقت عالم تا ظهور حضرت ختمی مرتبت صلوات اللّه علیه که از افتتاح تا آخر جزو دوم از مجلد اول است مشتمل بر داستان تکوین عالم و آفرینش آسمان و زمین و تعیین اول مخلوقات و چگونگی خلقت آدم و حوا و ظهور بنی‌آدم و قصص انبیا و حکماء سلف از قبیل حکایت طوفان نوح و نمرود و شداد و احداث روضه ذات العماد و قضیه حضرت ابراهیم و اسماعیل و انبیاء بنی اسرائیل و قصه یوسف و فرعون مصر و حضرت موسی و خضر و احوال لقمان و فیثاغورس و افلاطون و سقراط و ارسطو و امثال آن- و تاریخ سلاطین قدیم ایران از پیشدادیان و کیان و اشکانیان و ساسانیان و ملوک عرب و غیره بتفصیلی که در خود کتاب دیده می‌شود.
قسمت دوم از ظهور اسلام تا اوائل عهد صفویه که از آغاز جزو سوم از مجلد اول است تا آخر بخش چهارم از مجلد سوم شامل وقایع ایام حضرت رسول اکرم صلی اللّه علیه و سلم و خلفاء راشدین و ائمه اطهار و دولت اموی و خلفای عباسی و سایر طبقات سلاطین و ملوک اسلامی تا سال ۹۳۰ هجری قمری که اواخر عهد شاه اسماعیل مؤسس سلطنت صفویه است.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۴
 
3- بخش اول حبیب السیر از آغاز آفرینش تا ظهور اسلام‌
 
اکثر نوشته‌های قسمت اول کتاب حبیب السیر از نوع اساطیر و قصص و افسانه های ملی و مذهبی است که همه ملل و اقوام عالم کم و بیش داشته و دارند.
و سرتاسر مندرجات کتاب در این قسمت تکرار مطالبی است که در کتب تاریخ و قصص قدیمتر مخصوصا روضه الصفا که بزرگترین سند و سرمشق تألیف خواند میر بوده است درج شده و همان روایات و حکایات را با تغییر عبارات و احیانا بدون تصرف نقل کرده و غیر از تفننات منشیانه چیزی بر مسطورات گذشتگان نیفزوده است.
همین مطالب بود که پیش اسلاف ما در قرون متمادی جزو حقایق مسلم تاریخی پذیرفته شده بود و آنرا بعنوان وقایع و قضایای محققه برای یکدیگر زبان بزبان و کتاب بکتاب نقل و روایت میکردند- و در صحت این قضایا مخصوصا روایاتی که بوجهی از وجوه با مبادی و کتب مذهبی مانند تورات و قرآن مجید ارتباطی داشت اصلا انکار و تردید نداشتند تا بتحقیق و احتجاج محتاج باشند.
دلیل قاطع و حجت بالغه ایشان در تصدیق و نقل این قضایا روایاتی بود که در کتب سیر الملوک و قصص انبیاء و تاریخ طبری و نوشته‌های اصمعی و واقدی و ابو حنیفه دینوری و امثال آن خوانده یا از مشایخ معتمد خویش شنیده بودند- و عالیترین درجه تثبت و تحقیقشان این بود که چیزی را بدون سند مشاهده یا قرائت کتب و سماع از شیوخ ننویسند و روات را جرح و تعدیل کنند و موثق را از ناموثق تمیز بدهند.
صاحب حبیب السیر در مندرجات قسمت اول کتاب آن درجه از تحقیق و تتبع را هم نداشته و فقط بنوشته‌های منظم مرتب قبل از خودش مخصوصا کتاب روضه الصفا اعتماد و همانها را نقل کرده و در منقولات خود نهایت امانت و درستی
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۵
را بخرج داده است چندانکه خواننده این کتاب چندان احتیاجی بروضه الصفا نخواهد داشت، و اگر روضه الصفا را خوانده باشد از مطالعه این کتاب هیچ لذت و تمتعی نخواهد برد.
 
4- فواید خواندن و دانستن داستانهای انبیاء و پادشاهان قدیم‌
 
با این احوال خواندن و دانستن آن مطالب برای کسانی که با فنون تاریخ و ادبیات سروکار دارند و در تتبع احوال و افکار ملل و اقوام کار می‌کنند دارای فوائد و نتایج بسیار است که از آنها صرف‌نظر نمی‌توان کرد- چه بر فرض که اطلاع از آن قصص و حکایات برای خود تاریخ فی نفسه از نظر صحت و سقم قضایا و سرگذشت حوادث واقعی مفید نباشد، قدرمسلم برای تاریخ تحول افکار و شرح رموز و اسرار روایات و داستانهای ملی و مذهبی، و برای تاریخ خود تاریخ کاملا مفید و سودمند بلکه از بعض جهات لازم و دربایست است.
بسیاری از امثال و قصص انبیاء سلف در قرآن مجید ذکر شده و تفسیر این آیات محتاج بدانستن آن روایات است.
 
5- نفوذ قصص انبیا و داستانهای قدیم در ادبیات‌
 
از جهت دیگر تمام حکایات و داستانهای ملی و مذهبی قدیم بهمین شکل که در نوشته‌های حبیب السیر و روضه الصفا و نظایر آن می‌خوانیم مانند قصه خلقت آدم و حوا و اخراج ایشان از بهشت بسبب خطای تناول از شجره منهیه، و قصه هابیل و قابیل و هاروت و ماروت. و دعوت چند صد ساله نوح، و گلستان شدن آتش بر حضرت خلیل، و ریاضت شاقه ایوب، و حکایت چوپانی کردن شعیب، و سرگذشت موسی با فرعون و خضر و هارون، و داستان یحیی و عیسی و امثال آن و همچنین افسانه‌های سیمرغ و زال، و جنگ رستم با اسفندیار و نظایر آن، در زبان
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۶
و ادبیات ما نفوذ کرده و در مدت چندین قرن چندان تکرار شده که حالت لغات و اصطلاحات و کنایات و امثال سایره اصلی بومی را بخود گرفته است- و بعبارت دیگر اگر خود داستان و افسانه در اصل جزو اساطیر و خرافات بوده، از جنبه ادبی حکم اصول و مبادی مسلمه را پیدا کرده است بطوریکه ادراک معانی و لطایف اشعار و منشآت و محاورات متداول فارسی بدون دانستن آن قصص و حکایات بهیچوجه میسر نیست و باین جهت احتیاج فارسی زبانان بخواندن و دانستن این بخش از کتاب حبیب السیر و نظایر آن نیز قطعی و مسلم است.
محض نمونه پاره‌یی از اشعار گویندگان معروف را که در آنها اشاره به داستانهای انبیاء سلف شده و بر سبیل نمودار عشری از اعشار و دانه‌یی از خروار است ذکر می‌کنم:
ناصرخسرو گوید:
ورت آرزوی لذت حسی بشتابدپیش آر ز قرآن سخن آدم و حوا
این عورت بود آنکه پیدا شددر طاعت دیو از آدم و حوا
بهارون ما داد موسی مر آنرانبوده است دستی بدان سامری را
چو هاروت و ماروت لب خشک از آنست‌ابر شط و دجله مر آن بدنشان را ***
چو هاروت ار توانستی باینجا آیی از گردون‌از اینجا هم توانی شد برون چون زهره زهرا ***
اندیشه کن از حال براهیم و ز قربان‌و آن عزم براهیم که برد ز پسر سر ***
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۷ که پسر بود دو مر آدم رامه قابیل و کهترش هابیل
مر کهین را خدای ما بگزیدتا بکشتش بدین حسد قابیل خاقانی گوید:
مریم بکر معانی را منم روح القدس‌عالم ذکر معالی را منم فرمان‌روا
حسن‌یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس‌قول احمد را خطا گفتند جمعی ناسزا
لشکر عادند و کلک من چو صرصر از صریرنسل یأجوجند و نطق من چو صور اندر صدا ***
کمان گروهه گبران ندارد آن مهره‌که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا ***
یوسف من گرگ مست باده بکف صبح فام‌وز دو لب باده رنگ سرکه‌فشان از عتاب
هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برددیده یعقوب کحل فرق زلیخا خضاب
عطسه او آدم است عطسه آدم مسیح‌اینت خلف کز شرف عطسه او بود باب جمال الدین محمد بن عبد الرزاق اصفهانی:
باد شاگرد دم عیسی شده است از بهر آنک‌چشم نرگس را کشد بی‌ماء حصرم توتیا سعدی میفرماید:
چه غم دیوار امت را که باشد چون تو پشتی‌بان‌چه باک از موج بحر آنرا که باشد نوح کشتی‌بان ***
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۸ گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی‌روا بود که ملامت کنی زلیخا را ***
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم‌گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده حافظ:
پدرم روضه رضوان بدو گندم بفروخت‌ناخلف باشم اگر من بجوی نفروشم ***
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زدما را چگونه زیبد دعوی بی‌گناهی ***
در آسمان نه عجب گر بگفته حافظسرود زهره برقص آورد مسیحا را ***
آیینه سکندر جام‌جم است بنگرتا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی‌کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را قسمت عمده مثنوی مولوی تفصیل همین قصص و حکایاتست که در شرح‌حال پیغمبران سلف می‌خوانیم
پاره‌یی از مردم کوتاه‌نظر خواندن و نوشتن این روایات را تضییع عمر می شمارند، و برخی برعکس توهم میکنند که شک و تردید در صحت آن وقایع موجب سستی عقاید مذهبی و تزلزل در ارکان دین میشود.
بعقیده ما این هر دو گروه سخت در اشتباهند- دلیل بطلان عقیده دسته اول را از مسطورات پیش فهمیدیم، و درباره گروه دوم می‌گوییم.
 
6- چگونگی ورود قصص انبیا در قرآن مجید
 
ورود قصص انبیاء و اصحاب کهف و امثال آن در قرآن مجید بمنظور تاریخ‌گویی و بیان عقاید خود پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم نبود، تا اگر تردیدی در صحت آن قضایا برود، نعوذ باللّه با صدق دعوت منافات داشته باشد- بلکه
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۹
مقصود این بود که از همان قصص و حکایات که مابین مردم آن زمان مخصوصا اهالی جزیره العرب متداول و مشهور بود نتایج اخلاقی برای هدایت مردمان گرفته شود.
و این عمل بقول علمای منطق از مقوله استحسانات خطایی و احتجاجات جدلی است که بقضایای مقبوله مسلمه و امور مشهوره متمسک می‌شوند و موقتا آنرا می‌پذیرند تا طرف دعوی را بقبول دعوت خویش ملزم سازند خواه آن قضایا در واقع صدق باشد یا کذب!
از باب مثال قصه حضرت یوسف را که در تورات و قرآن مجید هردو آمده است بخوانید و با یکدیگر مقایسه کنید تا معلوم شود که قرآن مجید بچه نظر این داستان را بعنوان احسن القصص ذکر کرده و هر قسمتی از آنرا با چه لطایف ادبی و اخلاقی آراسته و پرورش داده است!
واضحتر بگویم پیغمبر اسلام صلوات اللّه علیه بدعوت مورخی قیام نکرد، چنانکه بدعوی منجمی و مهندسی و شیمی‌دانی و امثال آن هم مبعوث نشد- و قرآن مجید کتاب تاریخ و هیئت و نجوم و شیمی و فیزیک نیست تا دعوت آلهی آسمانی را که در هر عصر و زمانی ثابت و برقرار و از دسترس تحول افکار بشری دور است، با فنون اکتسابی که هر لحظه دستخوش تغییر و تبدیل افکار و اوضاع بشر می‌شود، بیامیزیم و توهم کنیم که اگر مثلا مساحت کره زمین و محاسبه خسوف و کسوف و فورمول شیمی و ساختن هواپیما و اتومبیل در آن نباشد نقصی در دعوت اسلام خواهد بود.
منظور و هدف اصلی اسلام تربیت اخلاقی و اصلاح نفوس و نجات دادن بشر از گمراهی و ضلالت بود و بتأیید آلهی برای همین منظور مبعوث گردید، و سراسر قرآن مجید هم مبتنی بر همین دعوت است، و اگر در ضمن آیات اشاراتی بمبانی و اصول علمی بشری باشد باز برای تأیید همان منظور آمده و در جزو فواید و نتایج فرعی تبعی محسوبست.
بالجمله اسلام کاری براست و دروغ قصص و حکایات قدیم نداشت، می‌خواست
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۰
از همان قضایا که زبانزد مردمان بود برای دعوت اخلاقی خویش نتیجه بگیرد- نتیجه هم گرفت و مقصود اصلی خود را کاملا عملی ساخت.
مثنوی مولوی هم از سرچشمه فیض‌بخش قرآن مجید آب خورده و از همان کانون نور و مشعل هدایت اقتباس کرده و در نتیجه گرفتن از قصص انبیا و داستانهای قدیم داد تحقیق و عرفان را داده است.
باری از اصل مقصود دور افتادیم، اکنون باز بر سر سخن اول برمی‌گردیم که نوشته‌های قسمت اول کتاب حبیب السیر (از ابتدای خلقت تا ظهور اسلام) هرچند از مقوله افسانه‌ها و داستانهای باستانی باشد خواندن و دانستنش مفید بلکه لازم است.
 
7- باز نمودن روش تازه در فن تاریخ با اشاره بتحول افکار
 
راست است که ما اکنون در عصری زندگانی می‌کنیم که فن تاریخ از روش نقل و روایت محض بیرون آمده و جنبه‌یی آمیخته با استدلال نظری و عقلی بخود گرفته و تحقیقات و اکتشافاتی که مولود قرون جدیده است اساس تاریخ دوره‌های قدیم را بکلی خراب کرده و بساطی تازه گسترده است که با دستگاه مؤلفات پیشینگان هیچ مشابهت و سازگاری ندارد و اکنون همه آن نوشته‌ها که مربوط بانبیا و حکما و سلاطین روزگاران قدیم پیش از اسلام است در شمار افسانه‌ها و اساطیر اولین قلمداد می‌شود.
با این حال باز من معتقدم که از دانستن و خواندن این افسانه‌ها بجهاتی که پیش ذکر کردم چاره‌یی نیست و ناگزیر آنها را هم باید خواند و دانست.
وانگهی افکار و معلومات بشر پیوسته در تحول و تبدل است، هر روز کشفی تازه می‌شود و معلومی جدید جای مجهول قدیم را می‌گیرد.
همانطور که تحقیقات و اکتشافات امروز، بساط اندیشه‌های دیروز را درهم نوردید، از کجا که اکتشافات فردا، دستگاه علوم و فنون امروز را برهم نزند و هرچه
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۱
را که نسل معاصر جزو حقایق علمی و تاریخی می‌شمارد نسلهای بعد داخل افسانه‌ها و اباطیل قلمداد نکنند؟!
اگر حق مطلب را بخواهید، بشر خوابناک هرچند صباح با افسانه‌یی سرگرم می‌شود و بخواب میرود- دیری نمیگذرد که داستانی جانشین داستانی می‌گردد و افسانه‌یی تازه جای افسانه کهن را می‌گیرد و ما را خواه و ناخواه خواب می‌کند.
اما آنچه راجع بآغاز آفرینش جهان گفته‌اند حق مطلب را از مثنوی مولوی بشنوید:
آسمانها و زمین یک سیب دان‌کز درخت قدرت حق شد عیان
تو چو کرمی در میان سیب دراز درخت و باغبانش بی‌خبر
پشه کی داند که این باغ از کی است‌کو بهاران زاد و مرگش دردی است
کرم کاندر چوب زاییده است حال‌کی بداند چوب را وقت نهال اکنون می‌پردازیم بقسمت دوم کتاب حبیب السیر که از ظهور اسلام است تا اوایل دوره صفویه‌
 
8- بخش دوم حبیب السیر از ظهور اسلام تا اوایل عهد صفوی‌
 
در بخش دوم که مؤلف وارد مسائل و قضایای تاریخی شده تا جایی که در حوصله اطلاع و استقصاء وی بوده تاریخ همه سلسله‌ها و طبقات سلاطین و حکام معروف بعد از اسلام را تا زمان خود نوشته و در این قسمت نیز بقول خودش از بحار مؤلفات افاضل التقاط کرده و از نوشته‌های پیش مخصوصا روضه الصفا مایه گرفته و مندرجات آن کتاب را با اطلاعات تازه‌تر که مربوط بعصر زندگانی خود او می باشد در این کتاب درج کرده است
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۲
 
9- مختصات حبیب السیر و امتیاز آن از روضه الصفا و تواریخ دیگر
 
برای اینکه خوانندگان از مزایای حبیب السیر و قسمتهای اضافی این کتاب بر روضه الصفا بخوبی اطلاع پیدا کنند بتوضیح ذیل مبادرت می کنیم:
کتاب روضه الصفای هفت‌جلدی چاپ بمبئی (مورخ ۱۲۶۳ قمری و ۱۸۴۷ مسیحی) تا آنجا که ریخته قلم خود میر محمد بن خاوند شاه معروف بمیر خواند است بپایان جلد ششم که در تاریخ امیر تیمور و جانشیان اوست تا وفات سلطان ابو سعید تیموری در دوم رجب سال ۸۷۳ هشتصد و هفتاد و سه قمری و شماره اسامی یازده پسر او ختم می‌شود.
و تفصیل احوال و وقایع پسران ابو سعید را موکول بمجلد هفتم می‌کند که اثری از آن موجود نیست- و اگر در این‌باره و قسمتهای دیگر از قبیل تاریخ ایام ممدوحان و مربیان خود سلطان حسین بایقرا و امیر علی شیر نوائی چیزی نوشته باشد شاید از سواد ببیاض نیامده و اصلا از بین رفته یا مسوداتش بدست نوه دختری او خواندمیر صاحب حبیب السیر افتاده و در تألیف خود از آن استفاده کرده است- اما نگارنده معتقدم که اصلا چیزی راجع بتاریخ بعد از ۸۷۳ ننوشته بود و دلیل خود را بعدا خواهم گفت
هرچه گو باش، قطعی است که نوشته‌ها و یادداشتهای میر خواند از ماه ذی القعده سنه ۹۰۳ نهصد و سه که تاریخ وفات اوست تجاوز نخواهد کرد- و بعد از آن هرقدر علاوه باشد ساخته قلم و پرداخته فکر و اهتمام خواندمیر صاحب حبیب السیر و از مختصات کتاب اوست که در اصل روضه الصفا و کتب دیگر سابقه ندارد و بعد از خواندمیر نیز هرکس در این‌باره چیزی نوشته مأخذش همین کتاب حبیب السیر است.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۳
 
10- مدت ۵۷ سال تاریخ اختصاصی معاصر حبیب السیر بعد از تاریخ اختتام روضه الصفا
 
آن قسمت که مربوط بزمان خود خواندمیر است، و باین سبب آنرا معتبر ترین و تازه‌ترین اجزاء کتاب باید شمرد، تاریخ مدت متجاوز از نیم قرن یعنی حدود پنجاه و هفت سال می‌باشد از ماه رجب سنه ۸۷۳ که سال وفات سلطان ابو سعید گورکان و تاریخ پایان جلد ششم روضه الصفا بوده تا ماه ربیع الاول از سال ۹۳۰ اواخر عهد شاه اسماعیل صفوی که تاریخ ختم حبیب السیر است چنانکه قسمت معاصر روضه الصفا که بخشی از جلد ششم متعلق بدوره تیموریان است مهمترین و متقن‌ترین بخشهای آن کتاب محسوب می‌شود.
 
11- تحقیق در تاریخ تالیف روضه الصفا و قسمت اختصاصی حبیب السیر
 
دلیل اینکه قسمت اختصاصی حبیب السیر را مدت ۵۷ سال از ۸۷۳- ۹۳۰ گفتیم این است که تاریخ ختم تألیف روضه الصفا بطوری که خود مؤلف اتفاقا در اثناء مطالب کتاب تصریح کرده سنه ۸۹۹ هشتصد و نود و نه هجری است باین قرار که:
در حوادث سنه ۸۱۳ هشتصد و سیزده ایام سلطنت شاهرخ پسر امیر تیمور که از وی بخاقان سعید عبارت کرده است می‌گوید در این سال بنای مدرسه و خانقاه که در شمالی قلعه اختیار الدین طرح کرده بودند باتمام رسید «و اکنون که تاریخ هجری بسنه تسع و تسعین و ثمانمائه منتهی شده در غایت معموری است: ص ۲۸۱ جلد ششم روضه الصفا طبع بمبئی سنه ۱۲۶۳ قمری» و جلوتر از آن در مجلد پنجم ضمن وقایع سلطنت اوکتای قاآن می‌نویسد «اکنون قریب بسنه تسعمائه هجری است:
ص ۵۹»
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۴
پس معلوم می‌شود که در سنه ۸۹۹ که سه چهار سال بآخر عمر میر خواند رسیده بود بتألیف جلد پنجم و ششم اشتغال داشته و دنباله حوادث را تا سال ۸۷۳ نوشته بوده است
و از نوشته‌های خود او در خاتمه مجلد ششم معلوم می‌شود که در آن ایام سخت مریض بوده و از شدت درد گرده و ضعف جگر سخت می‌نالیده و تاریخ وقایع جلوس شاهرخ را که مصادف با سال ۸۰۷ بعد از مرگ پدرش امیر تیمور گورکان بود تا سنه وفات سلطان ابو سعید تیموری یعنی ۸۷۳ در حال رنجوری و ناتوانی تألیف کرده بطوری که از شدت درد قادر بر نشستن و خاستن و تحریر یک صفحه پشت‌سرهم نبوده است «1».
از طرف دیگر می‌بینیم صاحب حبیب السیر که نزدیکترین اشخاص باوست در سرگذشت احوالش می‌نویسد در اواخر ایام حیات میل انزوا و انقطاع از مردم کرده از اختلاط خلایق دامن درچید و مدت یک سال در گذرگاه بیرون شهر هرات گذرانید و اکثر اوقات را بعبادت و کسب سعادت اخروی مصروف داشت و در ماه رمضان ۹۰۲ بسبب ابتلا بمرض سوء القنیه از آن مقام بشهر مراجعت کرده بر بستر ناتوانی افتاد و مدتی بیمار بستری بود تا در دوم ذی العقده ۹۰۳ وفات یافت «2».
از مجموع این قرائن بنظر نگارنده چنین مستفاد می‌شود که صاحب روضه الصفا
______________________________
(۱)- چون کمیت خوش خرام قلم بر میدان جلوس خاقان سعید (یعنی شاهرخ پسر امیر تیمور گورکان) رسید ضعف جگر و درد گرده بمثابه‌یی بر راقم حروف استیلا یافت که قوت حرکت بل مجال نشستن نماند و اطبای مسیحا نفس بمعالجه این غریب بی‌کس پرداخته بسلوک طریق پرهیز که در نظر بصیرت بسیار دشوار نمودار شاد نمودند کمینه از اشارت آن جماعت تجاوز جایز نداشت و با وجود این ضعف قوی و احتیاط که فرموده بودند در اکل و شرب از کتابت منع نکردند و مخلص این معنی را فوزی عظیم دانسته بکار خود مشغول شد و از بدایت سلطنت خاقان سعید تا نهایت دولت میرزا- سلطان ابو سعید این ضعیف بر پهلوی راست افتاده می‌نوشت و از صعوبت درد میان نتوانست که یک صفحه را نوشته در سلک تحریر کشد و اگر بعضی از لیالی از کتابت صحف اعراض می‌نمود و باستراحت مشغول میشد خوابهای عظیم دیده از هول آن بیدار می‌گشت یا حرارت مفرط بر مزاج مستولی شده بحال انتباه می‌افتاد .. الخ:. خاتمه مجلد ششم روضه الصفا: ص ۴۰۸ طبع بمبئی.
(۲)- جزو ۳ حبیب السیر- ص ۳۰۲ و جلد هفتم روضه الصفا: ص ۱۲۴.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۵
بعد از سنه ۸۹۹ که سال اشتغال بتألیف مجلد پنجم و ششم آن کتابست تا هنگام وفات (ذی القعده ۹۰۳) سه چهار سال آخر عمر را پیوسته در بیماری و نقاهت بسر می‌برده و یک سال از این مدت را هم در انزوا و عبادت گذرانده و روی‌هم‌رفته در این مدت حال تألیف و تحریر برای او دست نداده، و در نتیجه روضه الصفای او بمجلد ششم با ده بیست سطر از دیباچه جلد هفتم ختم شده و بانجام دادن وعده‌یی که در خاتمه آن مجلد برای مجلد هفتم میدهد و می‌گوید «و آنچه بر سبیل تفصیل بنظر رسید در مجلد سابع بعد از اراده قادر صانع رقم‌زده کلک بیان خواهد گشت» «1» توفیق نیافته است
بهمین دلیل در سابق اظهار عقیده کردم که مؤلف روضه الصفا اصلا چیزی راجع بوقایع بعد از ۸۷۳ ننوشته بود- و هرچه از این تاریخ ببعد نوشته شده باشد مربوط بصاحب حبیب السیر و از مزایا و مختصات این کتابست.
 
12- تحقیق درباره جلد هفتم روضه الصفا
 
اما جلد هفتم روضه الصفا که دنباله شش جلد دیگر بنام محمد بن خاوند شاه میر خواند در بمبئی بسال ۱۲۶۳ قمری موافق ۱۸۴۷ مسیحی طبع شده است مشتمل بر تاریخ ایام سلطان حسین بایقرا از هنگام ولادت تا وفات و سرگذشت اعقاب وی تا ماه ذی القعده سال ۹۲۹ (تسع و عشرین و تسعمائه) که حدود بیست و شش سال بعد از وفات میر خواند مؤلف روضه الصفا می‌شود فقط قسمت دیباچه کوتاهش که حدود بیست سطر چاپی است ظاهرا از خود میر خواند و باقی عینا حرف بحرف ریخته قلم خواندمیر در کتاب حبیب السیر است که آنرا بی‌کم زیاد از روی این کتاب نقل و جلد هفتم روضه الصفا قرار داده‌اند «2».
عجب این است که در همین مجلد صفحه ۱۲۴ شرح‌حال میر خواند مؤلف روضه الصفا با ذکر تاریخ وفاتش در دوم ذی العقده ۹۰۳ همانطور که در سطور قبل نقل کردیم
______________________________
(۱)- خاتمه جلد ششم روضه الصفا طبع بمبئی: ص ۴۰۸
(۲)- تمام جلد هفتم روضه الصفا که در چاپ متداول بمبئی ۱۴۴ صفحه می‌شود عین کتاب حبیب السیر است جزو ۳ مجلد ۳ صفحات ۲۳۹- ۳۲۰ چاپ طهران سنه ۱۲۷۱ قمری
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۶
درج شده «1» و در خاتمه نیز اشعاری که اشاره بنام خواجه حبیب اللّه ممدوح و مشوق صاحب حبیب السیر دارد آمده است.
جوهر نامش ز شرف با نصیب‌نزد خداوند چو ذاتش حبیب «2» باری یکی از خصایص و مزایای کتاب حبیب السیر تاریخ حدود ۵۷ سال (۸۷۳- ۹۳۰) دوره معاصر مؤلف است که از اواسط جزو سوم از مجلد سوم شروع و بخاتمه جزو چهارم از این مجلد که پایان مجلدات کتابست ختم می‌شود.
واضح است که این قسمت از نظر تاریخی بسیار معتبر و گرانبها و از قسمتهای اول کتاب تازه‌تر و مفیدتر است.
 
13- تذکره رجال حبیب السیر
 
امتیاز دیگر حبیب السیر از روضه الصفا و سایر تواریخ سابق این است که در آخر هر دوره‌یی از ادوار تاریخ فصلی مخصوص در شرح‌حال وزرا و صدور رجال و اجله سادات و نقبا و مشایخ علما و فضلا و شعرا و ارباب قلم و هنرمندان معروف آن‌دوره نوشته که از فصول ممتاز بسیار مهم و سودمند این کتابست.
و اگر این فصول را جداگانه مرتب و مدون سازند تذکره‌یی مختصر و مفید از کار در می‌آید که جامع مشاهیر رجال علمی و ادبی و صنعتی و دیوانی است.
اما این فصول در همه دوره‌ها و بخشهای کتاب یکدست و همسنگ نیست بلکه هرقدر بآخر کتاب نزدیکتر می‌شود مایه‌اش در کمیت و کیفیت بیشتر و اطلاعاتش صحیح‌تر و متقن‌تر است- و از اینجا معلوم می‌شود که اطلاع مؤلف از اسامی و احوال رجال دوره تیمور ببعد یعنی عهد معاصر خودش بیشتر از دوره‌های قبل بوده است.
خوشبختانه این خوش‌سلیقگی که خواندمیر در حبیب السیر بکار برده سرمشق مؤلفان
______________________________
(۱)- این شرح‌حال در حبیب السیر چاپ طهران جزو سوم مجلد سوم ص ۳۰۲ مسطور است
(۲)- این بیت و ابیات دیگر در حبیب السیر ص ۳۲۰ جزو ۳ مجلد ۳ مذکور است
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۷
دوره صفوی مخصوصا صاحب عالم‌آرای عباسی واقع شده که در پایان تاریخ هر یک از سلاطین صفویه فصلی جامع در تذکره مشاهیر رجال معاصر وی شامل طبقات فقها و شعرا و ارباب قلم و هنرمندان و اسامی وزراء و صدور نوشته که از قسمتهای بسیار سودبخش متقن آن کتاب است.
 
14- سبک نثر و انشاء حبیب السیر
 
صاحب حبیب السیر بشرحی که پیش گفتیم در ظل تعلیم و تربیت جد مادری خود میر خواند مؤلف روضه الصفا ببار آمده بود و در حق وی هم از نظر اخلاقی و هم از جنبه علمی و ادبی اعتقادی بسزا داشت و منشآت او را بکمال بلاغت و فصاحت می‌ستود «1»
______________________________
(1)- در عنوان شرح‌حال میر خواند می‌نویسد «حضرت مخدوم امجد امیر خواند محمد از سایر اولاد عظام امیر خاوند شاه بلکه از اکثر علمای فضایل پناه بجودت طبع سلیم و سلامت ذهن مستقیم امتیاز تمام داشتند و در ایام جوانی تحصیل کمالات نفسانی نموده در علوم معقول نقش مهارت بر لوح ضمیر می‌نگاشتند و فور وقوف آن حضرت در فن تاریخ و صنعت انشاء بمرتبه‌یی بود که قلم سخن‌آرا تبیین آن را بعجز و قصور اعتراف دارد و کمال بلاغت آن مهر سپهر سیادت در تحریر حکایات و تقریر روایات درجه‌یی داشت که بنان بیان فصحا توضیح آن را کما ینبغی از جمله محالات می‌شمارد، تألیف کتاب افادت ایاب روضه الصفا بر ثبوت این دعوی برهانی است معین و تلطیف آن نسخه فصاحت انتما بر وقوع این معنی دلیلی است مبرهن و راقم حروف نسبت بآن حصرت علاقه فرزندی ثابت دارد و بزبان گستاخی خود را در سلک شاگردانش می‌شمارد، سبحان اللّه غلط گفتم انتساب قطره بدریا عین بی‌ادبی است و اقتباس ذره از خورشید والا غایت بو العجبی- اگر کلک سخن‌گزار در این مقام بیش از این در ذکر مکارم اخلاق و محاسن آداب آن حضرت مبالغه کند شاید که مردم عیب‌جوی بنابر نسبت مذکور بخودستایی حمل نمایند و گفتار این بی‌مقدار را داخل لاف و گزاف دانسته زبان اعتراض بگشایند لاجرم از اطناب اجتناب نمود» (جلد سوم جزو سوم: ص ۳۰۲)
قبل از عبارت «اگر کلک سخن‌گزار» سه بیت هم آورده است «چه نسبت ذره را با مهر انور:. الخ که چون در سابق نقل کرده بودیم اینجا تکرار نکردیم و مخصوصا عین عبارت را آوردیم تا ضمنا نمونه‌یی از قسمتهای نثر مسجع مترسلانه کتاب که مخصوص تراجم احوال رجال و مقدمه کتاب و تشبیب و پیش درآمد عناوین و وقایع مهم است نقل شده باشد- نمونه‌های نثر ساده معمولی کتاب را هم بعد از این نقل خواهیم کرد.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۸
و چون بصحت نوشته‌های وی در روضه الصفا اطمینان و اعتماد داشت و اسلوب انشاء او را نیز می‌پسندید آن کتاب را سرمشق تألیف خود قرار داده و تقریبا همان شیوه را در تنظیم و ترتیب و سبک تحریر و نگارش حبیب السیر پیروی نموده و از شدت عنایتی که بگفته‌ها و نوشته‌های استاد خود داشته است محتویات کتاب او را احیانا با همان تعبیرات که بیش و کم تصرف در آن شده باشد یعنی با تغییر و تبدیل و جابجا کردن کلمات یا ایجاز و اطناب عبارات نقل کرده است «1» و این عمل از وی بعقیده من ناشی از کثرت ممارست و همان شدت عنایت است نه داخل باب انتحال و سرقت.
باری سبک انشاء حبیب السیر بشیوه منشیانه معمول رایج آن زمان یعنی قرن نهم و دهم
______________________________
(۱)- صاحب روضه الصفا در وجه تسمیه آدم می‌گوید: «چون پیکر مبارک آدم از ادیم ارض یعنی روی زمین مخلوق گشت موسوم بآدم شد».
در حبیب السیر می‌نویسد: «چون جسم شریف آدم از ادیم ارض یعنی روی زمین مخلوق گشت موسوم باین اسم شد».
روضه الصفا در داستان هابیل و قابیل: «ناظمان درر سخن و راویان خبر نو و کهن آورده‌اند که حوا هر بار حامله گشتی پسری و دختری آوردی»
حبیب السیر در آن‌باره: (ناظمان درر سخن و راویان اخبار کهن چنین آورده‌اند که در هر نوبت که حوا حامله می‌شد بخشنده بی‌منت پسری و دختری باو کرامت می‌کرد».
روضه الصفا در داستان هاروت و ماروت گوید: «بعضی از اصحاب اخبار گفته‌اند که چون ادریس بمنقبت مضمون کریمه وَ رَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا فایز شد و در عالم بالا مصاحب گشت او را قیاس بآدم کرده گفتند».
حبیب السیر در آن‌باره: «نسخ بعضی از ارباب اخبار بدین معنی اشعار دارد که چون ادریس جلیس معتکفان عالم بالا گشت بزبان زمره‌یی از ملائکه گذشت».
روضه الصفا در بیان نسب امیر تیمور گورکان: «هرچند صاحبقران کامکار که قدوه سلاطین گردون اقتدار بود بنابر گوهر نفس و طینت پاک و علو حسب و فضیلت عنصر و سمو نسب از شرح آثار و مناقب آباء و اجداد عظام خویش که هریک از ایشان بر سپهر رفعت و کامکاری بدر تابان و بر آسمان حشمت و بختیاری خورشید درخشان بودند استغنایی دارد».
حبیب السیر: «هرچند که بسبب شرف نفس و کرم ذات و وفور حشمت و علو همت صاحبقران وافر مکرمت از شرح فضایل آباء کرام و نشر مناقب اجداد عظام استغنای تمام دارد»
از مقایسه عبارات فوق معلوم می‌شود که صاحب حبیب السیر تا چه‌اندازه بروضه الصفا نظر داشته است.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۹
هجری است که روح صنعتگری در ادبیات نیز نفوذ کرده پیکر نظم و نثر فارسی را بصنایع ظریفه بدیع آراسته بود.
روشن‌تر بگویم: دوره تیموریان را از نظر جامع کلی باید عهد صنایع ظریفه شمرد- همان تکلفات و ریزه کاریها که در فنون خط و نقاشی و تذهیب و تشعیر و سوخت‌سازی و منبت‌کاری و امثال آن بکار میرفت، در سبک شعرا و نویسندگان نیز کم‌وبیش اثر بخشید و شیوه مصنوع مترسلانه که از دوره‌های قبل وارد ادبیات فارسی مخصوصا قسمت نثر شده بود در آن‌دوره مورد قبول و پسند طبایع واقع شده رایج و معمول گردید.
و همین سبک منشیانه بود که دنباله‌اش بدوره‌های بعد کشید و از ایران هم بواسطه سلاطین تیموری بهندوستان انتقال یافت و هرچه پیش‌آمد بر تکلف و تصنع افزوده شد.
از خصایص این سبک آوردن کلمات و جمل مترادف و آراستن عبارات بصنایع بدیعی از قبیل سجع و جناس و مراعات نظیر و تشبیهات و مجازات و استعارات و آوردن امثال سایره و آیات و اخبار و اشعار فارسی و عربی است که غالبا عنصر عربی کلماتش بر فارسی نیز می‌چربد، و مخصوصا قسمت مترادفاتش گاهی باندازه‌یی طولانی و بی‌مزه می‌شود که آنرا از مقوله اطناب ممل و تطویل بلا طایل باید شمرد- و این خاصیت در منشآت اواخر عهد تیموری ببعد در ایران، و همچنین بعد از زمان بابر شاه در هندوستان روزافزون می‌شود تا جایی که بعض نویسندگان واقعا تطویل و اطناب را از حد بدر می‌برند و برای ادای یک جمله کوتاه چند صفحه را از حشو و زواید و تشبیهات و مجازات بارد پر می‌کنند که از حدود بلاغت خارج است و انصاف را از عیوب آن نوع نوشته‌ها محسوب میشود.
پاره‌یی از منشیان بی‌سلیقه عیب تعقید را نیز ض%D=یمه تطویل کرده و منشآت خود را بکلی از لطف و بلاغت انداخته‌اند.
من خود در سبک منشیانه قدیم غیر از همین دو چیز (تطویل و تعقید)
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۴۰
عیب دیگری نمی‌شناسم، کسانی که آن شیوه را بکلی سر تا پا تخطئه میکنند خود دانند؟
منشیان قدیم از زبان و ادبیات فارسی و عربی اطلاع کافی داشتند و تا این مایه را تحصیل نکرده بودند کلمه منشی و مترسل و نویسنده برایشان اطلاق نمی شد، و نوشته‌یی که از آن مایه‌ها اثری نداشت اصلا داخل آثار ادبی بشمار نمی‌رفت.
اکنون گروهی تنک مایه بمحض یاد گرفتن زبان مادری دست‌وپا شکسته، قلم بدست می‌گیرند و خود را نویسنده قلمداد می‌کنند، و چون از خواندن و فهمیدن آثار نظم و نثر قدیم عاجزند زبان طعن و طنز دراز کرده گذشتگان را بباد ناسزا می‌گیرند که چرا مطابق فهم و درجه سواد ناقص ایشان نگفته و ننوشته‌اند!
اگر گوش پند پذیرد داشته باشند عرض می‌کنم بجای خرده‌گیریهای نابمورد، دامن همت بکمر زنند و چندگاه تحصیل کنند و سطح معلومات خود را بالا ببرند تا دریابند که لذت درک لطایف سخنان پیشینگان بمراتب بیشتر از عیب‌گویی و سقط راندن برایشانست و اللّه الموفق.
اما نثر حبیب السیر انصاف باید داد که از منشآت بسیار پخته شیوای طرز مسجع معمول آن زمانست که در اعمال صنایع بدیعی و آوردن مترادفات حد بسیار متوسط را بکار برده، پاره‌یی از مواضعش مانند مقدمه و تشبیب عناوین و پیش درآمد حوادث مهم و تراجم احوال رجال از نوع نثر مسجع مترسلانه است که در مباحث پیش نمونه آنرا نقل کرده‌ایم- و باقی کتاب از قید تصنعات منشیانه هم آزاد شده بسیار سلیس و روان است
در قسمت مصنوع مترسلانه‌اش علاوه بر سجع بعض صنایع بدیعی دیگر را نیز آورده «1» اما از حد اعتدال خارج نشده و روی‌هم‌رفته نه چندان مشکل است که از نثرهای مغلق شمرده شود، و نه چندان در ایراد صنایع بدیعی و تطویل
______________________________
(۱)- از باب مثال بعبارتی که از خود کتاب در سرگذشت تألیف نقل کردیم مراجعه و ملاحظه شود که برای آوردن صنعت بدیعی تناسب و مراعات نظیر مابین اصطلاحات انواع خط رقاع و نسخ و تعلیق و محقق و ریحان، چگونه عبارت پردازی کرده است.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۴۱
و اطناب مبالغه کرده است که موجب ملالت و سآمت خاطر خوانندگان باشد.
با این حال اگر سطح معلومات محصلان امروز برای فهم حبیب السیر کافی و پایه تحصیلاتشان بادراک معانی و لطایف ادبی این کتاب رسا نباشد، گناه از مؤلف نیست، تقصیر از قامت نارسای بی‌اندام ماست!
از جمله خصایص انشاء و جمله‌بندی این کتاب آوردن افعال وصفی است است که در نثر فارسی قرن ۹- ۱۰ معمول و رایج شده و دنباله‌اش بعصر حاضر کشیده است «1».
______________________________
(1)- عبارات ذیل مشتمل بر افعال وصفی، و ضمنا نمونه‌یی از طرز انشاء ساده بی‌تکلف کتابست.
اواسط کتاب در ضمن وقایع و احوال دوره سلطنت غازان خان مینویسد
«در اوایل حال که سلاطین چنگیز خانی بر ممالک ایران استیلا یافتند بسبب عدم وقوف تمیز عالم از جاهل نمی‌توانستند و هرکس را در زی اهل علم و صلاح می‌دیدند تعظیم کرده دانشمند می‌دانستند و این معنی بر طایفه‌یی از جهال ظاهر شده دراعه وقاحت بر دوش افکندند و امرای مغول را ملازمت کرده ابواب تواضع و تملق بازگشادند و رشوتها داده منشور قضا و دیگر مناصب شرعی درست کردند و در انحطاط مراتب اعاظم کوشیده کار بجایی رسانیدند که بزرگان صاحب ناموس دست از اعمال و اشغال شرعیه کوتاه گردانیدند».
نیز در همان فصل است.
«همت عالی بر رفع دعاوی باطله گماشته حکم فرمودیم که هرکس درصدد مبایعه ملکی آید نخست بدار القضا رفته و مرافعه نموده بشهود عدول ملکیت خود را ثابت سازند آنگاه ملک بیشتری بیع کرده اگر تمسکی داشته باشد تسلیم نماید و نزد قاضی اقرار کند و قاضی کیفیت مرافعه را مسجل ساخته مشروح بنویسد».
در اواخر کتاب ضمن وقایع عهد شاه اسماعیل صفوی می‌نویسد
«چون امیر نجم ثانی از جام قضای سبحانی شربت شهادت چشید هوس تسخیر بلاد خراسان در ضمیر حکام ماوراء النهر پیدا شد و نخست جانی بیک سلطان از آب آمویه جیحون گذشته متوجه هرات شد امراء و اشراف آن بلده چون بر این حال وقوف یافتند بیشتر از پیشتر در استحکام برج و باره کوشیده احمد بیک صوفی اغلی قلعه اختیار الدین را مضبوط ساخت و حسین بیک لله در برج میرزا سلطان احمد که میان شرق و شمال شهر است رایت اقتدار برافراخت»
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۴۲
 
طبعهای سابق حبیب السیر و مزایای طبع حاضر
 
این کتاب در سابق دو چاپ سنگی داشت.
۱- طبع بمبئی مورخ سنه ۱۲۶۳ قمری هجری و ۱۸۴۷ مسیحی که اولین چاپ کامل حبیب السیر بشمار میرود و در همین تاریخ روضه الصفای هفت‌جلدی نیز در بمبئی بطبع رسیده است.
۲- چاپ طهران که تقریبا هشت سال بعد در سال ۱۲۷۱ قمری طبع شده است مدتی متجاوز از صد سال گذشت که اقدامی در تجدید طبع این کتاب نشده بود تا در زمان حاضر توفیق الهی شامل حال جناب آقای محمد علی صاحب کتابفروشی خیام گردیده بشایستگی کمر اهتمام بربست و تمام مجلدات آنرا از روی طبع اول بصورت حاضر در چاپخانه حیدری تجدید طبع کرد و زحمت مقابله و تصحیح را هم خود مشارالیه با همدستی کارکنان کتابخانه بر عهده گرفت و از این رهگذر خدمتی شایسته بفرهنگ ایران انجام داد و از باغ هنر میویی شیرین تحفه دوستان ادب ساخت که در دوره معاصر تازه و نوبر است.
در این زمان که متاسفانه دواعی علمی و ادبی رو بضعف و سستی نهاده و نوشته‌های پوچ بی‌مغز نوظهور جای آثار گران‌ارز قدیم را گرفته و طبع و نشر کتب پرمایه جدی تقلیل یافته و بیم آنست که خدای نخواسته رغبت طبایع عامه از خواندن کتب مفید بهزلیات و افسانه‌های ضلالت‌انگیز منحرف گردد، این عمل آقای محمد علی ترقی حقیقه درخور تحسین و ستایش است ادام اللّه تعالی توفیقاته العالیه.
مهمترین مزایای طبع حاضر فهرست جامع کامل مطالب و اسامی رجال و اماکن است که بسیار مفید و سودمند میباشد.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۴۳
اگر مقدار اوقات که هر خواننده‌یی برای جستجوی مطالب منظور خود از یک کتاب صرف میکند در نظر بگیریم اهمیت این نوع فهارس و خدمتی که فهرست‌نویسان برای عموم ارباب علم و ادب انجام داده‌اند بخوبی واضح میشود و روشن میگردد که فهرست جامع هر کتابی بمنزله سالها عمر است که بخوانندگان آن کتاب بخشیده باشند.
دراین‌باره مثالی می‌آورم تا مقصود من واضح‌تر شود:
ابن خلکان برای ضبط تاریخ وفات ابو الوفاء بوزجانی دانشمند ریاضی‌دان معروف (متولد ۳۲۸ متوفی ۳۸۷) مدتی متجاوز از بیست سال متحیر و سرگردان بود تا اتفاقا آنرا در تاریخ کامل ابن اثیر یافت و از انتظار بیست ساله بیرون آمد «1»
اگر فهرست جامعی که اروپائیان برای این کتاب نوشته و در دسترس ما گذاشته‌اند در دست ابن خلکان بود متجاوز از بیست سال خودش در جهل و حیرت و کتابش ناقص و تهی جای نمی‌ماند!
این بود معنی اینکه گفتم فهارس کامل در حکم این است که مدتی بر اعمار خوانندگان محقق علاوه کرده باشند.
توفیق آقای محمد دبیر سیاقی که فهرست کتاب بهمت ایشان تهیه شده است و سایر جوانان ادب دوست زحمت‌کش را در ادامه این نوع خدمات گرانبهای فرهنگی از خداوند خواستارم شکر اللّه مساعیهم.
در خاتمه مطلبی را که بارها در نوشته‌های خود گوشزد کرده‌ام اینجا باز تکرار می‌کنم، تا وقت نگذشته است باید در احیاء آثار مهم قدیم و ایجاد تالیفات تازه پرمغز سودمند بکوشیم که عامه اهل سواد خصوص طبقه جوانان طبعا بخواندن
______________________________
(۱)- ذکرت تاریخ الولاده و اخلیت ییاضا لاجل تاریخ الوفاه لعلی اظفر به ثم انی وجدت تاریخ الوفاه فی تاریخ شیخنا ابن الاثیر قد ذکرها فی هذه السنه المذکوره فالحقتها و کان بین شروعی فی هذا التاریخ و ظفری بالوفاه اکثر من عشرین سنه (ج ۲ ص ۱۹۷ طبع طهران)
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۴۴
کتاب رغبت دارند و روزگارشان بدون این سرگرمی نمی‌گذرد، خلاصه اینکه احتیاج طبیعی مردم باسواد بخواندن کتاب مسلم است- تا نوشته‌های زیان‌بخش بکلی جای کتب مفید را نگرفته و ذائقه جوانان این کشور بالمره تغییر نیافته است، کتب نغز دلچسب مفید برای آنها تهیه کنند و غذای لذیذ روحانی بایشان برسانند که
تا نبیند طفلکی که سیب هست‌او پیاز گنده را ندهد ز دست وفقنا اللّه لطلب مرضاته بحق محمد و آله الطاهرین و السلام.
بتاریخ چهارم تیر ماه ۱۳۳۳ شمسی موافق ۲۳ شوال ۱۳۷۳ قمری هجری
جلال الدین همایی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱
 
[دیباچه]
 
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم (رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَهً وَ هَیِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً) لطایف اخبار لآلی نثار انبیاء عالی مقدار و شرایف آثار معالی دثار سلاطین ذوی الاقتدار حمید الاثر و حبیب السیر وقتی تواند بود که موشح باشد بحمد و ثنای واجب الوجودی که جلال صفات کمالش از وصمت هدایت مبراست و کمال صفات جلالش از منقصت نهایت معرا ذات مقدسش بیجهتی بحقیقت موجود و حقیقت هر موجودی در پرتو نور وجودش نابود رباعی
ای نور وجودت بحقیقت موجود*از جود تو عرش و فرش آمد بوجود*
لطف تو اگر مساعدت ننمودی*هرگز نشدی آدم خاکی مسجود صانعی که چون مشیت بی‌علتش بتمشیت امور ایجاد و تکوین تعلق گرفت موافق نص (أَعْطی کُلَّ شَیْ‌ءٍ خَلْقَهُ) هر فرد از انواع ممکنات را بخلعتی لایق اختصاص داده پیکر بدیع اثر انسانی را مطابق کلمه (لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ) در خوبترین صورتی از کتم عدم بعالم وجود رسانید و افسر پر زیور (وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ) بر فرق معشر بشر نهاده خلعت با بجهت (وَ فَضَّلْناهُمْ عَلی کَثِیرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا) در قامت قابلیت ایشان پوشانید بیت
ز فضلش وجود از عدم شد پدید*ز فیضش فضیلت بانسان رسید دانائیکه چون حدیث (إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ) در مجامع صوامع ملکوت شایع ساخت متکلمان (أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ) از گفتار خویش نادم شده قدم در طریق اعتذار نهادند و چون صیت «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها) در بساط بسیط غبرا انداخت مسبحان (وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ) جبین انابت بر زمین اطاعت سوده زبان اعتراف بکلمه (سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا إِلَّا ما عَلَّمْتَنا) گشادند رباعی
آنان‌که طریق معرفت میپویند*پیوسته گل علم و ادب میبویند
هرگه سخن از کمال علمش گذرد*سبحانک لا علم لنا میگویند پادشاهی که تا اساطین سلاطین بر درگاه جلالش از روی تضرع و ابتهال زبان حال و قال بسؤال (إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ) نگشایند منشور اقتدارشان بطغرای غراء (وَ اللَّهُ یُؤَیِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ یَشاءُ) زینت نیابد و تا خواقین مقدرت آئین در ساحت مملکت لایزالش بپای مسکنت سلوک طریق عبودیت نه‌پیمایند آفتاب نصرت و ظفر از مطلع (وَ یَنْصُرَکَ اللَّهُ نَصْراً عَزِیزاً) بر پرچم علم شوکت ایشان نتابد (تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْ‌ءٍ قَدِیرٌ) نظم
خدایا توئی خالق انس و جان*بحکم تو شد ملک و دین توأمان*
ز صنع تو پیداست بالا و پست*بامر تو موجود شد هرچه هست*
بشر فر فرخندگی از تو یافت*سر افسر زندگی از تو یافت*
برافراخت اعلام اقبال و جاه*یکی شد پیمبر یکی پادشاه*
ترا تاجداران گردن فراز*نمایند سجده ز روی نیاز*
تو بخشی هدایت بهر سروری‌دهی تاج شاهی بدین پروری*
که سازد اساس شریعت قوی*دهد ملت احمدی را نوی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲
الهی چه یارای فهم و خرد*که ره سوی کنه کمالت برد*
چو غایت نباشد کمال تراچسان وصف گوید جلال ترا*
درین ره خرد چون ز رفتار ماند*بنعت پیمبر گهر برفشاند آن پیغمبری که ذات عالی شأنش رحمت عالمیان بود مصراع مختوم بخاتم نبوت کلمه کریمه (وَ ما أَرْسَلْناکَ)* شاهد این دعوی است و آن عالی گوهری که وجود ناقص الجودش مقصود ایجاد عالم کن فکان مصراع منصوب بمنصب رسالت مرویه صحیحه (لولاک لما خلقت الافلاک) مؤید این معنی است مقدمی که بموجب کلام معجز آئین (کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین) پیش از آفرینش آسمان و زمین اعلام هدایت و رایات عنایت در فضای عالم قدس و ساحت خطایر انس برافراخت مکرمی که تا اختر سعادت اثر نور موفور السرورش بر طینتی که تخمیر کرده ید قدرت بود پرتو نینداخت همای بلند پرواز روح کثیر الفتوح آن منزل شریف را نشیمن عزت نساخت نظم
بگلزار عالم ز روز نخست*چو قد شریفش نهانی نرست*
محقق شده نزد هر ذی نفس*که مقصود ایجاد او بود و بس یعنی سید انبیاء و سید اصفیاء صدر صفه امکان محرم خلوتخانه لامکان سلطان سریر (إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً) پادشاه تخت‌گاه (رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً) مؤید مقتدا مقدم مهتدا مالک ممالک اصطفا حبیب اللّه محمد (ص) نظم
رسول امین امی مقتدا*سپهر شرف مهر اوج هدا*
پناه عرب پادشاه عجم*شفیع گناه جمیع امم*
ملاذ تمام مهان و کهان*حبیب خداوند هردو جهان*
بتاج کرامت سرش سرفراز*بپایش ملک راست روی نیاز*
چو نورش ز رخسار آدم نمود*ملایک نمودند او را سجود*
ز علمش خبر یافته انس و جان*بتدریس ادریس عالی مکان
باو داشت نوح نبی اختصاص*از آن شد ز طوفان محنت خلاص*
چو شد اهل دل را بسویش دلیل*ز خلقت بیفزود قدر خلیل*
مسیحا که احیا نمودی دمش*بشارت رسانید از مقدمش صلوات اللّه و سلامه علیه و عترته سیما وصیه و وارث علمه و خلیفه المکرم بتکریم (انا مدینه العلم و علی بابها) المشرف بتشریف (انت منی بمنزله هرون من موسی) مظهر العجائب و مظهر الغرایب امیر المؤمنین امام المسلمین ابی الحسنین علی ابن ابی طالب علیه التحیه و السلام نظم
امام امم پادشاه نجف*سپهر کرم مهر اوج شرف*
سر سروران هدایت نشان چراغ حرم رهنمای جهان*دلش شهر علم و کفش بحر جود*
رخش آفتاب سپهر وجود*بعلم لدنی چنان شد علم*
که حل کرد اشکال لوح و قلم*ادا چون کنم وصفت ای مقتدا*
که وصف تو برتر بود از ادا*کمال تو بیحد و غایت بود*
ثنای تو را کی نهایت بود*درود فراوان نثار تو باد*
بر اولاد عالی تبار تو باد
(اللهم صل علی المصطفی و علی المرتضی و سایر ائمه المعصومین الهادین صلوه طیبه وافره متواتره الی یوم الدین)
اما بعد بر ضمیر عارفان معارف سخن‌سازی و خاطر خطیر واقفان مواقف نکته پردازی پوشیده و پنهان نخواهد بود که مطالعه فن سیر و آثار زنگ حزن و ملال از مرآت جنان ناظمان مناظم فضل و کمال بزداید و ممارست علم تاریخ و اخبار و ابواب اطلاع بر بدایع وقایع و احوال بر روی روزگار صاعدان مصاعد عزت و جلال بگشاید
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳
مفاخر مصنفات فصاحت صفات این فن منیف از قوه احتمال افزون است و مآثر مؤلفات بلاغت آیات این علم شریف از احاطه دایره خیال بیرون متون اخبارش جامع حکایات سیر سلف و فنون آثارش حاوی روایات ارباب شرف سواد الفاظ گزیده‌اش چون مردمک دیده منور حدقه باصره امید و بیاض صفحات پسندیده‌اش بسان پرتو آفتاب خضرت‌بخش حدیقه سعادت جاوید شمایم صحایفش مثال هوای روضه احباب وسیله نزهت قلوب غمدیده و نسایم لطایف مانند زلال عذوبت مآل واسطه شفای صدور ستم رسیده نفحات ریاض انس از گلستان سطورش در دمیدن و فیوضات گلذار قدس از بهارستان ظروف حروفش در وزیدن افتتاح کلام منظومش که ارزشحات اقلام صراف طبع نقاد بلآلی الفاظ ترصیع یافته تاج مآثر تألیفات فضلا و سخن‌شناس و اختتام انشاء منثورش که از قطرات ارقام وصاف ذهن وقاد بنوادر معانی تزئین پذیرفته زیب مفاخر تصنیفات بلغاء فضیلت اقتباس وقوف بر حقایق اسرار سالفه بی‌تصحیح روایاتش سمت سهولت نگیرد و اطلاع بر دقایق آثار سابقه بی‌تنقیح حکایاتش صفت میسر نپذیرد انوار شواهد نبوت مصطفوی که مقصد اقصی طالب آن مطالب کمال است از مشارق صحاح مرویاتش طالع و آثار دلایل ولایت مرتضوی که مطلب اعلی سالکان مسالک اقبال است از مطالع حسان منقولاتش لامع معرفت بداه راه یقین که از مطاوی اوراقش تحقیق میگردد موجب کشف غمه و منقبت ولاه ممالک دین که از فحوای اجزایش بوضوح می‌پیوندد و سبب هدایت طوایف ائمه عبارات راحت افزایش متضمن قصص انبیاء عظام و اشارات محنت‌زدایش متکفل پیمان تذکره الاولیاء کرام ظفرنامه ملوک صاحبقران شمه از نوادر گفتارش و سیر عامه اصحاب حکم و فرمان اندکی از وقایع بسیارش فراید فوایدش لایق گوش هوش سلاطین جهان‌گشا و مواید عوایدش حلاوت‌بخش کام حکام گیتی‌آراء عجائب تجارب امم از مضمون بصدق مقرونش پیدا و غرایب عواقب همم از مقتضاء فحوایش هویدا نظم
چنین یاد دارم ز اهل هنرکه علم خبر به ز درج درر*
اگر حظ چشم از درر حاصل است*بصیرت ز علم خبر کامل است
بر اخبار و آثار نو و کهن*ز تاریخ واقف شوی بی‌سخن*
گهی باز گوید ز پیغمبران‌گهی راز گوید ز نام‌آوران*
خبر گویدت گه ز خیر البشر*گه از حال شاهان نماید خبر
گهی از حکیمان حکایت کند*گهی از کریمان روایت کند*
ندارد در این دیر روز از مدارچو این علم علم دگر اعتبار*
نبینی که قرآن وافی الشرف*بود مشتمل بر حدیث سلف
ز افعال ارباب دین و دول*ز اعمال اصحاب ملک و ملل*
خبر مینماید کتاب مبین‌بلفظ فصیح بلاغت قرین*
چو تاریخ را این شرف حاصل است*پسندیده مردم فاضل است بناء علی هذا المقدمه المسلمه از بدو ایجاد جهان تا این زمان در جمیع اوقات و اوان افاضل سخن‌آفرین و اکابر فضائل آئین در علم سیر و اخبار باقلام لطایف آثار ارقام فواید انتظام بر صحایف روزگار مرقوم گردانیده‌اند و با نامل اجتهاد و اهتمام بدایع وقایع ربع مسکون و غرایب حوادث عالم بوقلمون را لباس عبارت و کسوت استعارت پوشانیده
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴
اند نظم
هرکه آمد حکایت نو ساخت*علم و دانش از سخن پرداخت*
چون بهار حیات او دی شد*نامه زندگانیش طی شد*
دگری گلشن سخن آراست*داستان نو و کهن پیر است*
نبود این حدیث را سر و بن*کی بپایان رسد بیان سخن و بی‌شائبه تکلف و غائله تصلف اگر مشاطه خامه اهل علم و غمامه نبودی گوش و گردن عروسان سخن از درر الفاظ و معانی چگونه آرایش گرفتی و اگر قابله بنان لطافت بیان فضلاء عالیشأن سعی ننمودی چهره آئینه کردار ابکار افکار از غازه عبارات و غالیه استعارات چسان آراسته شده بر منصه ظهور نمایش پذیرفتی رباعی
چون بکر سخن روی نکو آراید*وز معنی دلفریب حسن افزاید*
گر کلک بنان اهل انشاء نبود*برقع ز جمال خود چسان بگشاید ناظم این عقود شاهوار و راقم اینحروف درر نثار بنده فقیر و ذره حقیر غیاث الدین بن همام الدین الحسینی المدعو بخواند امیر (رب یسر علیه کل عسیر) که خوشه‌چین خرمن آن طبقه عظیم الشان و ریزه‌خوار خوان احسان آن طایفه متعالی مکان است بحسب مناسبت ازلی بلکه بمحض ارادت لم یزلی از مبادی سن رشد و تمیز تا غایت گه سنین عمر عزیز از حدود اربعین هفت هشت مرحله تجاوز کرده همواره بتصحیح روایات احوال سابقه و تنقیح حکایات آثار لاحقه مایل و راغب میشود و پیوسته بمطالعه کتب تاریخ و ممارثت صنعت انشاء اشتغال و اعتناء مینمود بعد از وقوف بر اوضاع فرق بنی آدم و اطلاع بر چگونگی حالات طوایف امم گاهی بنابر اشارت عظماء ملک و ملت و احیانا بر سبیل رسم و عادت در شیوه نظم و نثر مجلدات در سلک انشاء کشید و منشآت مکمل و مرتب گردانید مانند خلاصه الاخبار و اخبار الاخیار و منتخب تاریخ وصاف و مکارم الاخلاق و مآثر الملوک و دستور الوزراء و دیگر نسخ فواید انتما و بیمن عنایت الهی و فیض فضل نامتناهی هریک از این تألیفات که از نهان‌خانه ضمیر بساحت ظهور آمد پرتو التفات بعضی از اهالی روزگار بر صفحات احوالش تافت و بشرف قبول طباع زمره از ابنای زمان بل فضلای سخندان اقتران یافت مثنوی
بلبل کلک من بگلشن راز*کرد از هر چمن سخن آغاز*
فیض روح القدس مدد فرمود*زین سبب هرکه نغمه‌اش بشنود*
شد بنقد روان خریدارش*گشت از اول محب گفتارش مؤید اینحال و مؤکد این مقال آنکه در اوائل سنه سبع و عشرین و تسعمائه خاطر خطیر و ضمیر مهر تأثیر حضرت نقابت منقبت مملکت پناه صدارت مرتبت امارت دستگاه جامع فضایل صوری و معنوی قاید مقاصد دنیوی و اخروی مظهر آیات عزت و جلال مظهر عنایات دولت و اقبال نظم
سپهر مهر علم و اوج بینش*گرامی در بحر آفرینش*
منور شمعی از نور ولایت*ضیابخش شبستان هدایت حاوی کمالات نفسانی مطلع انوار عواطف ربانی افضل و اشرف النقباء بالیقین العلمی و العینی غیاث الدوله و الدنیا و الدین امیر محمد الحسینی روح اللّه روحه و زاد بین الشهداء فتوحه مایل بترویج فن سیر و اخبار و راغب بتألیف این ضعیف بیمقدار گشته بانشاء مجموعه که جامع مجملی از وقایع ربع مسکون و شامل شمه از حوادث عالم بوقلمون باشد اشارت نمودند و در باب تکمیل و ترتیب آن
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵
بقدر امکان مراسم سعی و اهتمام ظاهر فرمودند و من بنده بموجب اشارت علیه آن افتخار عترت نبویه بجد تمام و جهد لاکلام در تألیف این روایات شروع کردم و بهمگی همت و جملگی تهمت روی بتصنیف این حکایات آوردم و عزم جزم نمودم که فراید فواید اخبار انبیاء مرسلین و خلفاء سلاطین را از بحار مؤلفات افاضل فصاحت قرین التفاط کرده در سلک دوازده عقد منتظم گردانم و هر چهار عقد از عقود دوازده‌گانه را در درجی درج کرده بمنصه ظهور رسانم و چون جواهر زواهر درج اول در سلک تحریر و تبیین جلوه‌گر گشت ناگاه دست تقدیر ایزد عز و جل بساط نشاط و انبساط از بسیط خطه خراسان درنوشت آفتاب جهان تاب برج نقابت سر در نقاب اغتراب کشیده و گوهر گرانمایه درج سیادت در دفینه تراب مدفون گردید محمد سیرتی که رواج نقد هنر بسبب توجه ضمیر انور او بوده از ستم زمانه غدار روی بعالم عقبی نهاد و یوسف طلعتی که فراغ فضلاء سخنور از فروغ آفتاب جمالش روی مینمود از جفای اخوان مردم آزار در چاه هلاک افتاد نظم
آن یوسف مصر عز و اقبال*خورشید سپهر فضل و افضال*
از اوج سریر عزت و جاه*در چاه فنا فتاد ناگاه و طایفه از کلمه که بواسطه وجود فایض الجود آن مظهر رشد و رشاد مجال تسلط و بیداد نداشتند سر بفتنه و فساد برآوردند و دست باشتعال آتش جور و عناد دراز کردند نوایر نوایب و مصایب متواتر و متعاقب التهاب یافت و بواعث مکارم و مراحم از نظر اصاغر و اعاظم بسرحد عدم شتافت مزاج روزگار از اصلاح بفساد انجامید و رواج مطاع این بی‌مقدار بکساد مبدل گردید خانه عنبرین عمامه غرقه بخون گشته بر زیر خاک افتاد و دوات مشکین رشحات از غایت تنگدلی سیاه پوشیده بیرون خود را بسان درون از سواد مداد لباس سوگواری داد ساحت کاغذ بواسطه سیلان سرشک دمادم چون رخسار خوبان ساده عذار از نقوش خط پاک گردید و دیده خون‌فشان این صفحات پریشان را بسان منصه صوامع صرافان از عقود لعل و مرجان پر گردانید عروسان معانی که در کسوت الفاظ خود را آراسته بامید دیدار همچنان خواستگاری هر لحظه جلوه مینمودند در پس پرده حرمان مستور شدند و ابکار افکار که نقاب حجاب از عارض چون آفتاب برگرفته منظور انظار آن بزرگوار می‌بودند در پس زانوی نومیدی نشسته مانند آب زندگانی در سیاهی مختفی گشتند نظم
بجیب صبر زین غم چاک افتاد*نی کلک از الم بر خاک افتاد*
دوات از غصه شد با دوده دمساز*دهانش ماند از بهر فغان باز*
تعجب گشته غالب آنچنانش*که انگشت قلم شد در دهانش*
درونش چون برونش گشت بی‌نم*زبان خامه شد زین درد ابکم*
سرشگ از روی کاغذ نقش خط شست*ز خون دیده لاله از زمین رست*
عروسان سخن در پرده جستند*بروی خود در امید بستند*
ورقهائی که دایم در نظر بود*سوادی کز شرف نور بصر بود*
بکنج طاق نسیان کرده منزل*ز آب دیده شد آغشته در گل*
زبان خامه شد خشک از مرکب*پریشان گشت اجزای مرتب و هرگاه انامل بیحاصل بمقتضاء عادت جبلی میل مینمود که این در مکنون را که در بحر خاطر محزون بود در رشته بیان کنند غواص
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶
قلم از قبول این صورت ابا فرمود بزبان حال مضمون این مقال بگوش هوش میرسانید که عمری مخدرات ضمیر را بخون جگر پروردم و مدتی ریاض آمال را بآب دیده دربر آوردم و قبل از آنکه دیده غمدیده از دیدار آن بتان خورشید عذار تمتعی نبیند و دل ستم کشیده از آن بساتین حضرت آئین بدست آرزو میوه مراد چیند بسبب روش ناهموار چرخ غدار و بجهه گردش ناهنجار زمانه ستمکار ماه رخسار آن لعبتان حورسرشت بعقده خسوف گرفتار شد و ساحت باراحت آن گلزار بهجت آثار از حبوب سموم غموم بمحنت وصول حریف خریف مبتلا آمد اکنون بچه امید زبان سخن‌گذاری توان گشود و بکدام نوید رنک حزن و ملال از آئینه خاطر بدحال توان زدود نظم
از آب الم سرشته آمد گل من*وز آتش عشق حل نشد مشکل من*
حاصل نشد از سعی مراد دل من*مسکین من و سعی‌های بیحاصل من* و چون چند ماه اوقات تیره بدین و تیره‌گذران نمود انکشاف جمال مطلوب بهیچوجه روی ننمود ناگاه آفتاب عنایت الهی از افق سعادت نامتناهی طالع گشت و شب محنت‌اندوز بروز عالم افروز مبدل شده چرخ جفاکار از سر آزار ابناء روزگار درگذشت و نصایح مراحم و رأفت از مهب (وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ) بر کشت‌زار مآرب اقارب و اجانب وزید و نسامیم مکارم و عاطفت از مخزن (ان للّه فی ایام دهرکم نفحات) بمشام جان اقاصی و ادانی رسید از رشحات سحاب عدل و انصاف در روضه زندگانی اکابر و اشراف که از صرصر جور و بیداد مانند وادی غیر ذی زرع بود گلهای امانی بشکفت و از فیضان غمام نصفت و انعام درخت بخت خواص و عوام که در خشک سال ظلم و عناد از صفت خضرت عاری مینمود سمت نشو و نما پذیرفت زبان فرخنده بیان روزگار ندای غم‌زدای (فَانْظُرْ إِلی آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ کَیْفَ یُحْیِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها) ادا نمود و گوش هوش صغار و کبار نوای فرح افزای (فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً) استماع فرمود نظم
از پرتو مهر اوج اقبال*شد رشک فلک ریاض آمال*
وز فیض غمام لطف و احسان*شد همچو بهشت گلشن جان*
هست این سخنان منشیانه*در وصف عدالت زمانه آن به که ز غایت هدایت*
گویم بصریح این حکایت
ملخص سخن آنکه بیمن عنایت نواب کامیاب شاهی بلکه بمحض مکرمت نامتناهی الهی زمام ایالت و سرافرازی و عنان عدالت و بنده‌نوازی در ولایات خراسان بکف کفایت و قبضه درایت عالی مکانی درآمد که طلیعه سپاه دولتش بهر جانب که روی آورده صبح اقبال از مطلع امانی و آمال طالع شده و جناح همای شوکتش بدهر دیار که سایه گسترده آفتاب فتح و ظفر از اوج اقتدار لامع گشته سرپنجه شیر شکارش مفتاح ابواب امن و امان و شعشعه شمشیر بدیع آثارش سرانجام اسباب نصرت را ضمان سنان جان ستانش باملاء (نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ) زبان تیز و پرچم لوای کشورگشایش بنسامیم (وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ) دلاویز نظم
روز هیجا که بخت بیدارش*خواب بخت عدو کند تعبیر
تیغ خون ریز او گشاده زبان*آیت فتح میکند تفسیر . لطفش قوافل آمال را بمنازل آرزوی اولیا فرود آورده و قهرش رواحل آجال را بمراحل اعداء راهنمونی کرده عدل کاملش تمهید مبانی دین و دولت و حزم شاملش ضامن تشیید قواعد ملک و ملت نظم
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷
جوان‌بختی که دوران کهن سال*بدو داده نوید فتح و اقبال*
بخلق خوش جهانی زنده کرده*رسوم دین و دانش زنده کرده* مقرب بارگاه عالم پناه شاهی انیس الدوله البهیه الباهره جلیس الحضرت العلیه القاهره متمثل فرمان (إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ) المؤید بتائید اللّه المستعان معین السلطنه و الخلافه ابو المنصور درمش خان جعل اللّه الایام تابعه لاحکامه و الاجرام السماویه سایره علی وفق مرامه و بیمن اقدام خدام این خان گردون غلام جراحات جارحات ایام سمت التیام گرفت و متمینات طبقات انام از خواص و عوام باحسن وجهی صفت سرانجام پذیرفت و قسوم رسوم مذموم از صحایف روزگار انعدام یافت و نقوش صور ظلم و بیداد از اوراق لیل و نهار روی برتافت نظم
برافراخت رایات عدل و کرم*برانداخت آئین و ظلم و ستم*
شد از دولت خان حشمت قرین*فضای خراسان چو خلد برین* نه آهو را از چنک پلنک نهیبی و نه طیهو را از خجلت عقاب آسیبی باد صرصر را یارای آن نه که غباری بکس رساند و باز بلند پرواز را زهره آن نه که هوای صید کبوتری بخاطر گذراند نظم
شد از انصاف خاقان سرافراز*بصحرا شیر با نخجیر همراز*
نلرزد برک بید از باد صرصر*کند با باز دمسازی کبوتر و صور این سعادات نقاب از چهره مقصود نگشود و پیکر این مرادات از وراء ایسار غیب روی ننمود مگر بتوجه رأی صواب نمای و اصابت تدبیر ملک‌آرای ممالک پناهی که تا پرتو انوار ضمیر خورشید تأثیرش بر چمن مملکت تافته حدیقه امانی اهل دولت و کامرانی بشکفتن انواع ازهار کواکب آثار سمت اضائت گرفته و تا رشحات سحاب احسان فراوانش بر گلشن جلالت فایض گشته در روضه آمال اصحاب فضل و کمال اصناف ریاحین نضارت آئین صفت نمایش پذیرفته نهال قامت با استقامتش تا در جویبار اقبال سر کشیده ستم‌دیدگان زمان در ضلال نصفت غنوده‌اند و غمام دست درر نثارش تا بر گلزار افضال نازل گشته محنت رسیدگان دوران التقاط فراید فواید نموده‌اند اعتدال خلق جان‌فزایش هوای ربیعی را قوت طبیعی بر احیاء بخشوده و لطایف کلام دلگشایش ابواب مرام بر روی معتکفان زوایای ناکامی گشوده بیت
تا دم جان‌بخش او مژده رسان در رسید*مرده صد ساله را جان به بدن دردمید تفوق او بر صنا دید آفاق از وصمت تشبه و ارتیاب محروس و مصون و پایه اقتدارش در اشاعت انوار و احسان از منزلت آفتاب بلند خباب افزون تدبیر صایبش حارث حدود ملک و ملت و ضمیر ثاقبش مدبر امور دین و دولت نظم
ز رایش منتظم احوال عالم*ز کلکش گلشن اقبال خرم*
ز عدلش عرصه آفاق مأمور*ز لطفش گشته رسم جور مهجور*
وجودش در دریای فضایل*کفش گوهرفشان بر فرق سایل*
سلیمان زمان را اوست آصف*سریر سروری از وی مشرف*
سپهر جود را خورشید انور*بباغ فضل سرو سایه‌گستر*
امین دولت و خازن زمانه*بحسن و خلق در عالم فسانه*
افاضل پروری عالی مناصب*فضیلت‌گستری وافر مناقب*
ارسطو فطنت کامل درایت*عطارد مکنت شامل عنایت*
مشید مسند ایالت و اقبال مجدد رسوم جلالت*و افضال مظهر آیات حشمت و
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸
کامکاری*ناصب رایات عظمت و نامداری کامل شامل عطا جامع رأفت وافر سخا ملاذ جمهور اکابر عالم مرجع افاضل اعاظم بنی آدم آصف نصفت غالی مناصب خورشید عطیت وافر مناقب مستخدم اصحاب یقظه و انتباه کریم الدوله و الدنیا و الدین خواجه حبیب اللّه اعلی اللّه تعالی معالم الاسلام بدوام ایامه و نضر ریاض مطالب الانام برشحات اقلامه بی‌شایبه تکلف سخن‌وری و غائله تصلف مدح‌گستری این مهر سپهر سروری بنابر اقتضای عادت جبلی بلکه بمقتضای سعادت لم یزلی همت بلند نهمت بر ترفیه حال عامه رعایا بل کافه برایا مصروف داشته سوختگان نایره بیداد را در ظلال تربیت و رعایت جای داد و بانامل عنایت فراوان ابواب مرحمت و احسان بر روی مظلومان شکسته بال باز گشاد چنانچه باید و شاید بتدارک اختلال احوال سادات و علما و فضلا پرداخت و جمیع اهل فضل و هنر و هنروران فضیلت اثر را متمول الطاف و اعطاف بیکران ساخت نظم
برافراخت اعلام انصاف و دادباحسان دل خلق را کرد شاد*
بدرگاه او کس نکرد التجا*مگر آنکه حاجات او شد روا
نیفکند بر بینوائی نظر*مگر آنکه کردش غنی از گهر*
بهر گوشه مستمندی که بودز انعام عامش براحت غنود*
ز اهل هنر هرکه آمد برش*بگسترد ظل کرم بر سرش
جهانی شد از رأفتش بهره‌ور*به تخصیص ارباب فضل و هنر و چون قاید توفیق معتکف زاویه خمول را بآستانش رسانیده و بشرف ادراک صحبت شریفش مشرف گردانیده روحی دید در بدن مصور و ملکی یافت در صورت بشر طبع مشکل گشایش از فنون فضایل واقف و ذات معالی صفاتش باصناف کمالات متصف صور حقایق معانی در آئینه ضمیر عکس‌پذیرش بقلم تحقیق تصویر پذیرفته و نقوش دقایق نکته‌دانی بر صحیفه خاطر تنویرش بخامه توفیق صورت تحریر گرفته و کالشمس فی وسط السماء ظاهر و هویدا گشته که این صاحب حشمت صایب تدبیر و آصف نصفت صافی ضمیر باوجود توافر اسباب مکنت و کامکاری و اجتماع مواد عظمت و نامداری هرگاه از تنظیم امور حکمت و تنسیق مهام مملکت فراغت می‌یابد منتبع سنن سنیه سلف نموده اوقات خجسته ساعات را بر تحصیل مسائل دینی و تحقیق معارف یقینی و استکشاف سیر و اخبار نبوی و استنباط مغازی و آثار مصطفوی و استخبار سلوک ائمه ابرار و استطلاع باحوال سلاطین ذوی الاقتدار مصروف میدارد و از حکایات سیر سلف و روایات اکابر خلف و اعمال ستوده متقدمین و شیم رضیه مفاخرین و محاسن اطوار علماء کبار و احاسن آثار فضلای بزرگوار آنمقدار بر لوح خاطر خطیرش مرتسم گشته که عقل دوراندیش تذکار آنرا محال میشمارد و بنابر وفور میلان طبع نقاد آن مهر سپهر سرافرازی بتألیف فن سیر و مغازی هم در آن ایام آنچه ازین عقود و در ثمین در رشته تحریر منتظم شده بود بنظر کیمیا اثرش رسید و اشارت علیه نافذ گردید که تتمه این اجزا را باقلام اهتمام بر صفحه ظهور آورد و آن جواهر زواهر را بیش از این در درج ضمیر کسیر مستور نگذارد و هرچند این مستمند بسبب تفرق حال و توزع بال و حدوث صنوف محنت و دلشکستگی و وقوع وفور حیرت و سرگشتگی و تجرع اقداح قصص
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹
روزگار و تتابع آلام قصص محنت آثار رقم نسخ بر تعلیق این نسخه کشیده بود و ریحان خطوط این بستان را برقم نسیان مرقوم گردانیده باخود محقق داشت که یکبارگی توقیع بطلان بر رقاع انشا کشد و دیگر زبان قلم و قلم زبان را از تحریر تقریر اخبار و آثار معاف دارد شعر
نگردد بگرد سخن‌پروری*کشد خط بر آئین مدحت‌گری*
نیارد برون تیغ نطق از نیام*نیاید دگر در مصاف کلام اما چون محاسن اوصاف ذات و مکارم اطوار صفات و شمول اعطاف شمایل و عموم الطاف خصایل آنحضرت را ملاحظه نمود دست در عروه وثقای اقبال مصون از انتقالش زده و در ظلال دولت خجسته مآلش پناه جسته بار دیگر خامه فصاحت‌گستر سخن‌گذاری آغاز کرد و بنان بیان بامیدواری بی‌پایان روی بصوب تحریر اینحکایات دلپذیر آورد شعر
بود در دست غم چرخ اثیر*بلبل طبع سخنگوی اسیر*
از خزان ستم دهر خموش*وز فراق گل احسان مدهوش*
ناگهان باد بهاری بوزید*نکهت گلشن لطف تو رسید*
گشت محنت‌کده چون گلزارش*از دل زار برون شد خارش*
آمدش بار دگر یاد سخن*کرد در مدح تو بنیاد سخن*
دارم امید که این طرفه کلام*که چو عقد گهر آمد بنظام*
بنماید بمددکاری غیب*پیش ارباب هنر دور از عیب*
لطف بی‌غایت اسباب کرم*کند اصلاح خلل‌های قلم*
تبیین نام این نامه نامی
و تفصیل اقسام این صحیفه گرامی بر ضمیر انور فضلای سخن‌ور و خاطر از هر بلغای هنرپرور در نقاب ارتیاب مستور نماند که چون این تألیف شریف که مشتمل است بر چگونگی سیر معشر بشر بذکر اسامی و القاب خصومت ممالک پناهی حبیب الهی تزئین پذیرفت نام همایون اتسامش بر حبیب السیر فی اخبار افراد بشر قرار گرفت و نوا در حکایات و بدایع روایات حبیب السیر در ضمن افتتاحی و سه مجلد و اختتامی صفت اتمام خواهد یافت و در هر جلدی پرتو اهتمام بر ترتیب چهار جزو خواهد تافت برین موجب که مرقوم میگردد و کیفیت این اجمال به تفصیل میپیوندد.
 
[جزء اول ذکر اول مخلوقات و تاریخ انبیاء عظام]
 
افتتاح در ذکر اول مخلوقات حضرت جهان آفرین‌
 
و کیفیت آفرینش آسمان و زمین و بیان سلوک جان و بنی الجان و ریاست ابلیس در میان ایشان مجلد اول در بیان احوال انبیاء عظام و حکماء گرام و سلاطین که فرمانفرما بوده‌اند پیش از ظهور اسلام و ذکر شمه از سیر حضرت سید المرسلین و وقایع زمان خلفاء راشدین بر چهار جزو جزو اول در ذکر انبیاء مرسلین و سالکان مسالک یقین و بیان مجملی از احوال حکماء اعنی المؤمنین منهم رحمه اللّه تعالی عنهم جزو دوم در ذکر ملوک عجم و سلاطین عرب جزو سوم در بیان شمه از سیر حضرت خاتم الانبیاء علیه من الصلوه انماها و ازکاها جزو چهارم در تبیین وقایع ایام خلفاء راشدین مجلد دوم در ذکر مناقب و مفاخر ائمه اثنی‌عشر سلام اللّه علیهم الی یوم المحشر و بیان وقایع زمان حکام بنی امیه و بنی عباس و پادشاهان که معاصر عباسیان بوده‌اند و در اطراف جهان حکومت نموده‌اند محتوی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰
بر چهار جزو جزو اول در ذکر وقایع فضایل و مآثر ائمه اثنی‌عشر سلام اللّه علیهم (ما طلعت الشمس و القمر) جزو دوم در ذکر وقایع ایام حکام بنی امیه جزو سوم در ذکر احوال زمان خلفای عباسیه جزو چهارم در ذکر حالات بعضی از طبقات سلاطین که معاصر عباسیان بوده و در اطراف جهان بنفاذ فرمان اتصاف داشته‌اند و رایات استیلا و استقلال افراشته‌اند مجلد سوم در توضیح وقایع ایام حکومت طوایف سلاطین و خواتین که بعد از انقضاء زمان استیلای عباسیان در اقطار امصار پادشاهی کرده‌اند و مراسم جهانبانی و کشورستانی بجای آورده‌اند و ذکر طلوع آفتاب اقبال شاهی بفیض فضل نامتناهی الهی بر چهار جزو جزو اول در ذکر خاقان ترکستان و بیان حکومت چنگیز خان و اولاد او در بلاد جهان جزو دوم در ذکر حالات زمان طبقات ولات که معاصر چنگیز خانیان لباس پادشاهی پوشیده‌اند و کاس عنایت بی‌نهایت الهی نوشیده‌اند جزو سوم در ذکر ظهور صاحبقران امیر تیمور گورکان و بیان وقایع ایام سلطنت آنحضرت و اولاد بزرگوارش تا این زمان جزو چهارم در ذکر کشورگشائی و فرمان‌روائی نواب کامیاب حضرت شاهی و اختصاص یافتن خلایق در ظلال رایات اقبالش باصناف الطاف نامتناهی اختتام در ذکر بدایع و غرایب ربع مسکون و عجایب و غرایب جهان بوقلمون و بر طباع آفتاب شعاع مطالعه‌کنندگان این کلمات بی سامان پوشیده و پنهان نخواهد ماند که مجملی در ذکر احوال بعضی از مشاهیر صحابه و اکابر تابعین و اعاظم سادات و علماء و فضلاء و شعراء و امرا و وزراء در اثناء بیان اخبار ملوک و خلفاء سمت گذارش خواهد یافت و پرتو جد و اهتمام راقم این ارقام بقدر امکان بر تصحیح حکایات و تنقیح روایات خواهد تافت و بتوفیقات سبحانی و تأییدات ربانی کلیات واقعات را بعبارات لایقه و اشارات رایقه در سلک تحریر خواهد کشید و از تکلفات مترسلانه و ایراد الفاظ غیر مانوس اجتناب واجب خواهد دید (و من اللّه الاعانه و التوفیق انه هو القادر علی ما یشاء بالتحقیق) افتتاح در ذکر آنکه اول مخلوقات چیست و افضل موجودات کیست و بیان کیفیت آفرینش عالم و شمه از حال جان و بنی الجان تا زمان ظهور خلیفه اعظم‌
 
گفتار در بیان اول چیزی که خلعت خلقت پوشیده و در بزم هستی جام فرح انجام محبت نوشید
 
بر ضمایر فطنت مآثر اهل دانش و بینش و خواطر خبرت مداثر واقفان کارخانه آفرینش مختفی و مستتر نخواهد بود که برطبق حدیث صحیح (کان اللّه و لم یکن معه شیی‌ء) در ازل ذات عز و جل موجود بود و هیچ‌چیز دیگر بر منصه هستی جلوه ظهور نمی‌نمود و چون ارادت کامله الهی بمقتضای فحوای (کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لاعرف) اقتضای آفرینش ممکنات عالم علوی و سفلی نمود نخستین چیزیکه از مطلع سپهر خلقت طلوع کرد نور فایض السرور محمدی بود زیرا که از شاه ولایت و پناه اهل هدایت اسد اللّه الغالب امیر المؤمنین علی ابن ابی طالب کرم اللّه وجهه مرویست که
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱
روزی از حضرت خاتم الانبیاء علیه من الصلوه افضلها پرسید که اول مخلوقات چیست آنحضرت جوابداد که (نور نبیک) و این حدیث از طریق جابر بن عبد اللّه انصاری نیز سمت ورود یافته و مع ذلک بسیاری از اکابر علما در اول مخلوقات ایزد تعالی اختلاف کرده‌اند و منشأ اختلاف ظاهر آنست که درین باب احادیث دیگر به ثبوت پیوسته (کما قال اول ما خلق اللّه القلم و قال ایضا اول ما خلق اللّه نوری و قال اول ما خلق اللّه العقل فقال له اقبل فاقبل و قال له ادبر فادبر فقال عزتی و جلالی بک اعطی و بک امنع و بک اثیب و بک اعاقب) و علمای فن حدیث و سیر در باب جمع و توفیق میان احادیث مذکوره بر تقدیر صحت همه چند وجه گفته‌اند و اکثر افاضل متأخرین این توجیه را پسندیده‌اند که مراد حضرت خیر البشر از عبارات ثلثه یکجوهر است و آنجوهر باعتبار صفات و حیثیات مختلفه باسماء متعدده موسوم شد مصراع
ز انکه کرده نام باشد یک حقیقت را
رواست و تفصیل این تأویل آنست که گویند جوهری که نخستین مصنوعات است از آن حیثیت که بخود ظاهر بود و مظهر غیر و فیضان کمالات از بارگاه واهب العطایات بتوسط وی بر ذات مقدس نبوی واقع گشت آنحضرت آنرا نور گفته اضافت بخود فرموده باعتبار آنکه نقاش علومست و بر لوح محفوظ یا بر صحایف نفوس معتبر بقلم گشت و از آنجهه که وجود و مبدأ خویش و سایر اشیا را تعقل کرد بعقل اتسام یافت بروایت عبد اللّه بن عباس رضی اللّه عنهما اول چیزیکه بعد از قلم مخلوق شد لوح محفوظ بود و نخست کلمه که قلم بفرموده ایزد تعالی بر لوح نوشت (بسم اللّه الرحمن الرحیم انی انا اللّه لا اله الا اللّه محمد رسولی من استسلم لقضائی و صبر علی بلائی و شکر علی نعمائی و رضی بحکمی کتبته صدیقا و بعثته یوم القیامه مع الصدیقین و من لم یستسلم لقضائی و لم یصبر علی بلائی و لم یشکر علی نعمائی و لم یرض بحکمی فلیختر الها سوائی) بعد از آن آنچه در علم اللّه مقدر بود در شأن مخلوقات تا روز قیامت قلم بحکم حضرت عزت بر صفحات لوح مثبت گردانید و در بعضی از نسخ معتبر بنظر این ذره احقر درآمده که فیاض علی الاطلاق نور محمدی را که زمره از فضلا آنرا جوهر بیضا گویند منقسم بدو قسم ساخت قسمی در غایت لطافت و قسمی دیگر درین اوصاف دون مرتبه اولی از قسم نخستین که موسوم بنور بود ارواح انبیا و رسل و اولیا و اشخاص شریفه علویه را آفرید و از قسم ثانی که آنرا نار می‌گفتند جان و بنی الجان و سایر اجسام سفلیه را موجود گردانید و ازین مقدمه بوضوح می‌پیوندد که اقدم و افضل مخلوقات نور حضرت رسالت‌پناه است زیرا که ما سوی اللّه بواسطه آن نور صفت خلقت یافته‌اند و جمیع کائنات از پرتو آن شمع جهان‌افروز بسر منزل وجود شتافته‌اند بیت
چه عرش و چه فرش و چه بالا چه پست*طفیل وجودش بود هرچه هست
 
ذکر خلق شدن طبقات آسمان و زمین بمحض ارادت رب العالمین‌
 
واقفان حقایق عالم بالا و عارفان دقایق ساحت غبرا روایت کرده‌اند که صانع بیچون
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲
عز و علا از بعضی اقسام نور خیر الانام علیه الصلوه و السلام جوهری مانند یاقوت خضرا که طول آن ده هزار ساله راه بود خلق نمود پس بنظر هیبت بر آن جوهر تجلی فرمود و او بر خود لرزید بتمام آب شد پس عرش را موجود گردانید در آنزمان غیر عرش اعظم و آب چیزی موجود نبود چنانچه آیه (وَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِی سِتَّهِ أَیَّامٍ وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ) مفید این معنی است بعد از آن کرت دیگر آب را منظور نظر عزت ساخت آب بر خود بجوشید و دخانی و کفی از آن حاصل شد و اجزای کف در میان جهان که حالا کعبه معظمه در آن مکانست جمع آمد باری سبحانه و تعالی از آن کف زمین را آفرید و از آن دخان آسمان را مخلوق گردانید و کلمه کریم کریمه (ثُمَّ اسْتَوی إِلَی السَّماءِ وَ هِیَ دُخانٌ) شاهد این دعوی است فرد
یک بحر بود ز اول خلقت که موج زد*موجش جبل بخار سما کف تراب شد علماء معالم تنزیل و عرفاء موافق تأویل بر طبق نص کلام (وَ لَقَدْ خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما فِی سِتَّهِ أَیَّامٍ وَ ما مَسَّنا مِنْ لُغُوبٍ) اتفاق دارند که طبقات سماوات و ارضین و سایر اجرام علوی و سفلی در شش روز آن جهانی که هر روزی عبارت از هزار سال است از کتم عدم بعالم وجود آمد اما این مسئله مختلف فیه است که آفرینش کدام روز بوده و در هر روزی کدام اشیاء در کسوت هستی ظهور نموده محی السنه ابی محمد حسین بن مسعود در تفسیر معالم التنزیل آورده است که جمعی از یهود به مجلس شریف صاحب مقام محمود علیه شرایف الصلوه و لطایف التحیات آمده گفتند که یا محمد خبر ده ما را از آنچه خدایتعالی آفریده است در ایام سته آنحضرت فرمود که خالق کن فیکون روز یکشنبه و دوشنبه زمین را آفرید و جبال و معادن را در روز سه‌شنبه مخلوق گردانید و روز چهارشنبه امصار و انهار و اقوات را پدیدار آورد و سموات و ملائکه را از بامداد پنجشنبه تا سه ساعت روز جمعه خلق کرد و ایضا حضرت عزت در ساعت اول روز جمعه آجال را و در ساعت ثانیه آفات را و در ساعت ثالثه آدم را علیه السلام موجود ساخت یهود گفتند (صدقت ان اتممت قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم و ما ذاک قالوا ثم استراح یوم السبت و استلقی علی العرش) پس حق سبحانه و تعالی این سخن را بر ایشان رد کرده آیت کریمه مذکوره را نازل گردانید و در بعضی از کتب احادیث بروایت ابو هریره رض مرویست که گفت (اخذ رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم بیدی فقال خلق اللّه البریه یوم السبت و خلق الجبال فیها یوم الاحد و خلق الشجر فیها یوم الاثنین و خلق المکروه یوم الثلثاء و خلق النور یوم الاربعاء و بث فیها الدواب یوم الخمیس و خلق الادم یوم الجمعه آخر الخلق فی آخر ساعات الجمعه فیها بین العصر الی اللیل) در متون الاخبار مذکور است که اصحاب توریه اخبار نموده که خالق علی الاطلاق روز یکشنبه آسمان را خلق نمود در میان دو آب مافوقها و ماتحتها و روز دوشنبه زمین و آنچه در آنست از اشجار و اثمار و جبال و معادن و عیون و انهار پدید آورد و در روز سه‌شنبه ماه و آفتاب و سایر کواکب سیارات و ثابتات و آنچه جوهر است از این باب موجود گردانید و روز چهارشنبه انواع دواب را از وحوش و طیور و باقی حیوانات بری و بحری آفرید و
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۳
خلقت آدم و حوا سلام اللّه علیهما روز پنجشنبه بوقوع پیوست و تکمیل آفرینش جمیع اشیاء روز جمعه روی نمود و ایضا در کتاب مذکوره مزبور است که بزعم اهل توریت ابتداء خلقت روز یکشنبه واقع شد و روز فراغ و استواء بر عرش روز شنبه بود و از این جهه روز شنبه را تعظیم کرده‌اند و عید خود ساخته‌اند و اعتقاد اهل انجیل آنست که آغاز آفرینش روز دو شنبه است و روز استوی روز یکشنبه است و لهذا آنطائفه یکشنبه را عید اعتبار نموده عظیم شمرند اما اجماع اهل اسلام برآنست که مبدأ خلق روز شنبه بود و روز جمعه را که سابع آن ایام است مکرم داشته عید مؤمنان میخوانند و در بعضی از شروح مشارق الانوار مشروح گشته که چون روز شنبه حق تعالی از خلق ارض و سما فارغ گشته بود یهود آن روز را از برای اشتغال بعبادت و ترک اهتمام سرانجام امور دنیوی اختیار نمودند و نصاری روز یکشنبه را که ابتدای آفرینش در آن روز واقع شد جهه شکرگذاری بطاعت حضرت باری صرف کردند و بنابر آنکه خلق آدم علیه السلام در روز جمعه بوقوع پیوست هادی توفیق رفیق اهل اسلام گشت تا آن روز را بصرف طاعات و ادای وظایف عبادات انسب و اولی داشتند و حکمت در آنکه خلق اشیاء بتدریج سمت حدوث یافت آنست که فرق عباد متنبه شوند که تأنی در مهام از جمله سنن سنیه حضرت سبحانیست و شتاب در امور داخل وسواس شیطانی و هواجس نفسانی و الا خدای تعالی قادر بر آنکه به طرفه العینی تمامی مخلوقات را موجود گرداند و بیک لحظه جمیع ممکنات را لباس هستی پوشاند (فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ رب العالمین)
 
ذکر مجملی از احوال جان و بنی الجان و بیان حکومت و ریاست ابلیس در میان ایشان‌
 
بر طبق آیت کریمه هدایت نشان (وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ السَّمُومِ) حضرت حی قیوم پیش از آفرینش آدم علیه السلام از آتش خلقی آفرید و بحکم (وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ) آنطایفه را شریعتی کرامت کرده و بعبادت خویش مأمور گردانید و بروایت ابن عباس رضی اللّه عنه اسم ابو الجن سوماست و جان لقب اوست اما حضرت مخدومی ابوی مرحومی السید السند الامجد امیر خواند محمد رحمه اللّه در کتاب بلاغت انتمای روضه الصفا از مترجم اسفار آدم ابو عیسی جعفر بن یعقوب الاصفهانی نقل کرده‌اند که جان موسوم بطارنوس بود و اولاد و اعقاب او مادام که اوامر و نواهی الهی را مطیع و منقاد بودند در غایت رفاهیت روزگار میگذرانیدند و چون یکدور ثوابت نزدیک بانتها رسید آغاز عصیان و طغیان نمودند منتقم جبار بعد از الزام حجت اکثر ارباب معصیت را بدار البوار فرستاد و بقیه ایشان را که ربقه اطاعت در ربقه داشتند بتجدید شریعتی عطا فرمود و حلیائیس را که هم از آن قوم بود بر ایشان والی ساخت و چون یکدوره دیگر بر این قضیه بگذشت بنی الجان کرت دیگر قدم در وادی نافرمانی نهادند و ثانیا بعقوبت ایزدی معاقب گشته
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۴
جمعی از صلحا که بر صراط مستقیم راسخ بودند بازماندند و شخصیکه بلمیقا نام داشت بر ایشان حاکم و فرمانروا شد و چون دوره ثالثه انقضا یافت دیگرباره آنجماعت از جاده دین قویم انحراف نموده بسخط الهی مبتلا گشتند و حکومت بقیه آن طبقه بر ماهوس که جمال حالش بر نور فضل و صلاح آراسته بود تعلق گرفت و او تا زمان انتقال بعالم بقا بامر معروف و نهی منکر میپرداخت و بعد از فوتش اشرار بنی الجان باز آغاز فتنه و فساد کردند و باری تعالی رسولان جهه هدایت و ارشاد برایشان فرستاد و آن گمراهان اصلا متنبه نگشتند تا دوره رابعه منتهی شد و حکمت حضرت عزت اقتضای تجددی کرده طایفه از ملائکه عظام بمقاتله ارباب ظلم و ظلام شتافتند و اکثر ایشان را بقتل آورده ابلیس را که بقول اصح از آن ملاعین بود و عزازیل نام داشت با فوجی از صبیان اسیر ساختند و ابلیس با ملائکه بآسمان رفته نشو و نما یافت و در طاعت و عبادت بمرتبه مبالغه نمود که مقرب درگاه حضرت احدیت شده برتبه تعلیم فرشتگان مشرف گشت و چون بنی الجان از مواضع اختفا بیرون آمده بحسب طول زمان نوبت دیگر بسیار شدند و بدستور طریق غوایت مسلوک داشتند ابلیس هدایت و ارشاد ایشان را از خالق بلاد و عباد مسألت نموده با فوجی از ملائکه از آسمان بر زمین شتافت و جمعی از مطیعان بنی الجان بدو پیوسته عزازیل یکی از ایشان را که موسوم بود بهلوت بن بلامت برسم رسالت نزد علماء ارباب جهالت فرستاد تا ایشان را از نافرمانی جناب کبریاء سبحانی تحذیر نماید و آنقوم بی‌باک آن شخص را هلاک ساختند چون از موعد مراجعت او مدتی درگذشت ابلیس دیگری را بدان امر نامزد کرد و آن گروه ناپاک او را نیز کشته این قضیه شنیعه بار دیگر تکرار یافت و کرت آخر یوسف بن یاسف بفرموده عزازیل بمیان ایشان رفته آنقوم قصد قتل او نیز کردند عاقبت یوسف بلطایف الحیل از زخم گرگ اجل امان یافته خود را بابلیس رسانید و کیفیت حادثه را معروض گردانید و عزازیل بعد از استجازه از ملک جلیل اکثر آن گمراهان را کشته در بسیط زمین رایت حکومت برافراشت و بخار عجب و پندار بکاخ دماغ او تصاعد نموده خود را از جمیع مخلوقات اعلم و افضل پنداشت ابیات
ز راه تفاخر بفوج ملک*گهی بر زمین بود و گه بر فلک*
نبود آگه از کار و کردار خویش*که خواهد غلط کرد هنجار خویش پیوسته در مجالس ملائکه مقربین بحسب ظاهر بر کمال فضیلت خویش دلایل و براهین اقامت کرده باطنا باخود مخمر نمود که اگر منصب خلافت از بارگاه الوهیت بشخصی دیگر مفوض گردد گردن بمتابعتش در نیاورد بلکه در هلاک او شرایط سعی و اهتمام مرعی دارد و در خلال آن احوال جمعی از فرشتگان که بمشاهده لوح محفوظ رفته بودند در غایت حزن و ملال بازآمده با عزازیل گفتند که امروز از ملاحظه لوح چنان معلوم کردیم که عنقریب یکی از مقربان جناب جلال سبحانی بلعنت ابدی مخصوص خواهد گشت و ما هریک از عاقبت کار خود هراسانیم امید آنکه دعا کنی که تا هیچ‌کس از ما بدان بلیه عظمی مبتلا نگردد ابلیس بر زبان آورد که این نایبه بما و شما نسبت ندارد و مدتی مدید است که من برین قضیه مطلع گشته‌ام و با کس
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۵
نگفته‌ام القصه شیطان بسخن فرشتگان چندان التفاتی نکرد و بتضرع و استغفار اشتغال ننمود بنابرآن بخذلان ابدی و خسران سرمدی گرفتار گشت نعوذ باللّه منها و در اثناء آن اوقات صدای کوس خلافت آدم در جهان افتاد و ندای (إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً) بگوش هوش عالمیان رسید ملائکه از روی تعجب گفتند (أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ) حضرت علام الغیوب در جواب ایشان فرمود که (إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ) و فرشتگان از استماع این جواب بر جرأت خویش متنبه شده بقدم اعتذار و سلوک طریق استغفار پیش‌آمدند اما ابلیس همچنان مغرور بوده بر انکار اصرار نمود و هو الغفور الودود.
 
مجلد اول در بیان احوال انبیاء عظام و حکماء کرام و سلاطینی که فرمانفرما بوده‌اند پیش از ظهور اسلام‌
 
و ذکر شمه از سیر حضرت سید المرسلین و وقایع زمان خلفاء راشدین مشتمل بر چهار جزو جزو اول در ذکر انبیاء مرسلین و سالکان مسالک یقین و بیان مجملی از احوال حکماء اعنی المؤمنین منهم رحمهم اللّه تعالی (گفتار) در ایراد کمیت عدد انبیاء عظام در بیان مراتب نبوت بقول افاضل کرام و علماء ذوی الاحترام
بلبل‌نوایان چمن روایت و نغمه‌سرایان انجمن حکایت آورده‌اند که ابو ذر غفاری رضی اللّه عنه روزی از مخبر صادق و پیغمبر حضرت خالق علیه الصلوه و اکمل التحیات پرسید که عدد انبیا چند بوده است آنحضرت جواب فرمود که صد و بیست و چهار هزار باز سؤال کرد که از این جمله چند نفر مرسل بوده‌اند خیر البشر گفت سیصد و سیزده نفر (قال الراوی فقلت من کان اولهم قال آدم قلت نبی مرسل قال نعم ثم قال یا ابا ذر اربعه هرمانیون آدم و شیث و اخنوخ و هو ادریس و هو اول من خط و خاط و نوح و اربعه من العرب هود و صالح و شعیب و نبیک یا ابا ذر و اول انبیاء بنی اسرائیل موسی و آخر هم عیسی ع قلت کم انزل اللّه من کتاب قال مأته صحیفه و اربعه کتب علی شیث خمسین صحیفه و علی اخنوخ ثلثین و علی ابراهیم عشر صحایف و علی موسی قبل التوراه عشر صحایف و انزل التوریه و الزبور و الانجیل و الفرقان) و بروایتی عوض موسی آدم علیهما السلام مذکور گشته و اللّه تعالی اعلم و بر ضمیر فضلاء سخندان پوشیده و پنهان نخواهد بود که نبی باعتقاد جمعی از مورخان کسی استکه بصفات حمیده و سمات پسندیده آراسته بود و بمجرد خواب یا الهام رب الارباب بدعوت قومی مأمور شود و پیغمبر مرسل کسیست که بتوسط فرشته وحی بر وی نازل گردد و امت را بمشایعت شریعتی مأمور گرداند اعم از آنکه صاحب صحیفه و کتاب باشد یانی و بقولی اولو العزم پیغمبریست که واضع شریعتی بود و برین تقدیر آدم و نوح و ابراهیم و موسی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۶
و عیسی (ع) و محمد مصطفی صلواه اللّه علیهم اجمعین اولو العزم باشند و طائفه گفته‌اند که مراد اولو العزم رسولیست که واضع شریعتی مجدد و ناسخ ملت ما قبل بود و بنابراین سخن آدم علیه السلام اولو العزم نباشد و بزعم بعضی از مورخان ظاهر کلمه (وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً) مؤید این قولست و حضرت افضل الانامی مولانا نور الدین عبد الرحمن جامی در شواهد النبوه از فتوحات مکیه نقل فرموده که نبی عبارت از کسی است که بر وی شریعتی فرود آمده باشد من عند اللّه بطریق وحی که متضمن باشد آن شریعت بیان کیفیت پرستش وی مر خدای را عزوجل و چون مأمور شود که آن شریعت را بغیر خود رساند او را رسول گویند و اولو العزم رسولی است که مأمور باشد بقتال و جهاد جمعی که ایمان نیاوردند بخلاف نبوت و رسالت که در آن این شرط نیست و باصطلاح علماء متکلمین رسول عبارت از پیغمبریست که صاحب کتاب باشد و اولو العزم کنایت از رسولی است که مأمور بجهاد بود و باتفاق ائمه اخبار خاتم پیغمبریست که شریعت او هرگز منسوخ نگردد و بعد از وی دیگری بنبوت مبعوث نشود و از فحوای این کلمات بوضوح می‌پیوندد که مراتب پیغمبران منقسم بچهار قسم است اول نبوت و این قسم عموم دارد زیرا که جمیع انبیاء مرسلین درین مرتبه شریک‌اند دوم رسالت و این قسم خصوص دارد زیرا که نبی غیر مرسل را شامل نیست سیم اولو العزم و این قسم از مرتبه ثانیه خصوصیت بیشتر دارد چهارم خاتمیت و این قسم اخص اقسام است و غیر از ذات کامله الصفات محمدی علیه افضل الصلوه و اکمل التحیات هیچ‌کس بوصول این مرتبه علیه مشرف نگشته صلی اللّه علیه و آله المهدیین الهادیین و علی سایر الانبیاء و المرسلین الی یوم الدین.
 
گفتار در بیان آن‌که از زمان خلقت آدم علیه السلام تا اوان ظهور حضرت خیر الانام صلی الله علیه و سلم الی یوم القیمه چند سال منقضی شده‌
 
مستحفظان وقایع ایام و مستخبران حوادث شهور و اعوام درین باب اختلاف بسیار کرده‌اند و در مؤلفات خود بر سبیل اجمال و تفصیل روایات متعدده در قلم آورده چنانچه شمه ازین معنی صورت تحریر مییابد و پرتو اهتمام بر ایراد بعضی از روایات مختلفه میتابد محمد بن جریر الطبری که از سایر سالکان مسالک سخنوری بمزید اعتبار اشتهار دارد در یک محل از مؤلف خویش مرقوم کلک بیان گردانیده که چنانچه در شاهنامه بزرگ منقولست از وقت ظهور آدم تا زمان حضرت خاتم علیهم الصلوه و السلام شش هزار و سیزده سال بوده و پنجهزار و نهصد نیز گفته‌اند و در موضع دیگر تحریر فرموده که بقول علماء یهود از روزگار آدم تا ایام هجرت سید عالم چهار هزار و چهل سال و سه ماه بوده و بروایت اخبار نصاری پنجهزار و صد و هفتاد و دو سال و ایضا از عبد اللّه بن عباس رضی اللّه عنهما در مؤلف مذکور مرویست که از زمان آدم تا طوفان نوح علیهم السلام دو هزار و دویست و پنجاه و شش سال بود و از طوفان تا بوقت ابراهیم علیه التحیه و التسلیم هزار و هفتاد و نه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۷
سال و از روزگار خلیل الرحمن تا هنگام موسی (ع) پانصد و شصت و پنجسال بود و از ایام موسی تا زمان سلیمان علیهم الجنه و الغفران پانصد و سی و شش سال و از وقت سلیمان تا اوان ذو القرنین رومی هفتصد و هفده سال و از هنگام سکندر تا زمان عیسی (ع) سیصد و شصت و نه سال و برین تقدیر از روزگار آدم تا ایام عیسی (ع) پنجهزار و پانصد و بیست و دو سال باشد و ابو الفتح ناصر بن محمد الحصیبی که مؤلف معارف است و از معارف علماء مؤلف بدین معنی تنبیه نموده که بروایت وهب بن منبه عمر آدم (ع) هزار سال بود و از انتقال ابو البشر تا وقوع طوفان دو هزار و دویست و چهل و دو سال و از طوفان تا فوت نوح سیصد و پنجاه سال و از وفات نوح تا انتقال ابراهیم دو هزار و دویست و چهل سال و میان ابراهیم و موسی هفتصد سال و از موسی تا داود پانصد سال و از داود تا عیسی هزار و صد سال و از رفع عیسی (ع) تا ولادت خاتم الانبیا ششصد و بیست سال و برین تقدیر از خلقت آدم تا زمان میلاد سید عالم صلی اللّه علیه و سلم هشت هزار و هفتصد و پنجاه و هشت سال باشد و حمزه بن الحسن اصفهانی که از ناظمان منتظم سخندانی بمزید اعتماد استثنا دارد روایت کرده که از روز خلقت آدم تا مولد نوح (ع) هزار و پنجاه و شش سال بود و از ولادت نوح تا میلاد ابراهیم هزار و هشتصد و نود و دو سال و از تولد ابراهیم تا زمان رسیدن یعقوب بمصر دویست و نود سال و از رسیدن یعقوب بمصر تا وقت وفاتش هفده سال و از فوت اسرائیل تا بناء بیت المقدس چهار صد و هفتاد سال و از بناء بیت المقدس تا هنگام تخریب آن چهار صد و ده سال و از خرابی بیت المقدس تا زمانیکه عمر بن الخطاب آن را مفتوح ساخت هزار و پانصد و پنجاه و چهار سال و بدین روایت از زمان خلقت ابو البشر تا اوان هجرت شفیع روز محشر قریب پنجهزار و ششصد و نود سال بود و افضل المتأخرین مولانا کمال الدین حسین خوارزمی در مقصد اقصی آورده‌اند که از وقت ولادت خاتم الانبیا تا عیسی (ع) ششصد و بیست بیست سال بود و از عیسی (ع) تا داود هزار و دویست سال و از داود تا موسی پانصد سال و از موسی تا ابراهیم هفتصد و هفتاد سال و از ابراهیم تا طوفان نوح هزار و چهار صد و بیست سال و از طوفان تا آدم دو هزار و دویست و چهل سال و برین تقدیر از میلاد حضرت خاتم تا وقت خلیفه اعظم صلواه اللّه علیهما شش هزار و هفتصد و پنجاه سال بوده باشد و در این باب روایت دیگر نیز سمت ورود یافته اما چون راقم حروف بعدم اطناب مامور است بایراد آن اقوال مبادرت ننمود و عنان بیان را بذکر مجملی از احوال مشاهیر انبیا و مرسلین صلواه اللّه علیهم اجمعین انعطاف داد (هو موفق بسلوک طریق السداد و ملهم بطریق الرشد و الرشاد).
 
ذکر آدم علیه السلام‌
 
جمعی کثیر از اهل تفسیر و جمعی عفیر از علماء تحریر فرموده‌اند که آدم اسمی است عجمی مانند آذر و شالخ و آنرا اشتقاق نیست و فرقه از عبد اللّه بن عباس رضی اللّه عنه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۸
نقل نموده‌اند که چون جسم شریف آدم از ادیم ارض یعنی روی زمین مخلوق گشت موسوم باین اسم شد و زمره گویند بجهه سمره لون خلیفه اعظم را آدم گفتند و برین تقدیر لفظ آدم مأخوذ از ادمه باشد و بعضی گفته‌اند که لفظ آدم مشتق بود از آدمه (بین الشین اذا خلطت بینهما) و صاحب تفسیر تیسیر چنین تقریر نموده (و یجوزان یکون من الادمه بفتح الهمزه و الدال و هی باطن الجلد و البشره ظاهرها) و این اقوال دلالت بر آن میکند که آدم عربی باشد و آنچه امام نوری در تهذیب الاسماء اللغات نقل کرده که نام همه پیغمبران عجمی است الا چهار کس آدم و صالح و شعیب و محمد صلی اللّه علیه و سلم مؤید این اقوال است و باتفاق اصحاب اخبار کنیت آنجناب ابو محمد و ابو البشر بود و لقب شریفش صفی اللّه و آدم علیه السلام اول افراد انسانیست و نخستین بشریست که افسر نبوت بر سر نهاده در بهشت درآمد و شریعت ابو البشر مشتمل بود بر خداپرستی و صلوه و صیام و قربان و اجتناب از شرب خمر و گوشت خنزیر و کتاب آنجناب بقولی محتوی بود بر چهل صحیفه و بیست و یک نیز گفته‌اند و مضمون صحف او اسرار حکمت طبیعی و معرفت منافع و مضار ادویه و کیفیت تسخیر جن و شیاطین بود و مورخان را در تعیین جنت آدم علیه السلام اختلافست زیرا که جماعتی از صحابه و تابعین گویند که بهشت آدم جنت المأوی بوده و طایفه گفته‌اند که آن جنت را حق سبحانه و تعالی جهه آدم خلق نموده بود و هریک از فریقین در اثبات مدعاء خود دلایل معقوله و براهین منقوله اقامت فرموده‌اند و باز طائفه ثانیه که بهشت آدم را غیر جنت مخلده اعتقاد دارند اختلاف کرده‌اند که آن بهشت در آسمان بوده یا در زمین چه فرقه بر آن رفته‌اند که آن جنت در سپهر برین بوده و زمره دیگر جانب حضیض گرفته‌اند چنانچه ابو الحسن فاریابی در کتاب اسوله جامعه آورده است جنه آدم در دیار فلسطین بود (و هی کان بستانا کثیره المخضره یؤید هذا انه صار مامورا و منهیا و الامر و النهی لا یکون الا فی الدنیا) و آنچه قاضی ناصر الدین بیضاوی در اوایل تفسیر خویش در باب جنت آدم نقل نموده مؤید این قول است و بر هر تقدیر بروایت ابن عباس رضی اللّه عنهما آدم در بهشت نبود مگر ما بین عصر و غروب آفتاب از ایام آنجهانی و بعضی از علما گویند که آنجناب نیمروز که عبادت از پانصد سال است در بهشت اقامت داشت بعد از آن بتلبیس ابلیس با کل ثمره شجره ممنوعه مبادرت نموده از بهشت بیرون افتاد و مدت هزار سال عمر یافته صنعت دهقنت و رشتن و بافتن و استخراج آهن و فن هندسه و بقولی علم طب و موسیقی در ایام حیات آنجناب سمت اختراع پذیرفت و بروایتی خانه کعبه را آدم علیه السلام بنا کرده و ابو البشر از عالم رحلت ننمود تا عدد اولاد و احفاد او بچهل هزار نرسید اما فرزندان صلبی از بیست پسر و نوزده دختر بودند و بعضی برآنند که بیست و یک پسر و بیست دختر از صلب آدم علیه السلام بوجود آمد و اللّه تعالی اعلم
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۹
 
گفتار در بیان کیفیت آفرینش آدم و حوا و ذکر مجملی از احوال ایشان در جنت اعلی و خطه غبرا
 
بثبوت پیوسته که چون ارادت صانع بیچون و مثبت خالق کن فیکون بآفرینش خلیفه اعظم یعنی آدم تعلق گرفت جبرئیل امین بفرمان رب العالمین از سدره المنتهی پرواز نموده به بسط غبرا آمد و قصد کرد که یک قبضه خاک از طبقات زمین برگیرد و خاک از کیفیت حال پرسید جبرئیل جوابداد که باری سبحانه و تعالی میخواهد که از تو شخصی موجود گرداند و بر سریر خلافت بنشاند خاک گفت پناه میگیرم از تو بخداوند که از سر این امر درگذری چه ممکن است که از من شخصی بوجود آید و بشیوه نافرمانی اقدام نماید و بدین واسطه از عالم بالا بلا نازل گردد و من تحمل سخط الهی و غضب پادشاهی ندارم روح الامین بر عجز و بیچارگی زمین ترحم کرد و مراجعت نمود و صورت واقعه را عرض فرمود بعد از آن میکائیل و اسرافیل بدین خدمت مأمور گشته مانند جبرئیل بی‌نیل مقصود بازآمدند پس عزرائیل بدین مهم نامزد شده بزمین شتافت استغاثه و سوگند زمین را نپذیرفت و یک قبضه خاک در الوان و صفات مختلف و متفاوت از تمام روی زمین برگرفت و در میان مکه وظایف تا فضای در بهشت ریخت و بواسطه این حرکت از عزرائیل صفت قلت رحم بوضوح انجامیده قبض روح بنی آدم برو قرار یافت و بر طبق حدیث (خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا) دست قدرت در عرض چهل روز طینت آدم (ع) را تخمیر فرمود و چون قالب ابو البشر خشک شده بمرتبه صلصالی رسید مدتی مدید در یکی از موضعین مذکوره افتاده بود و در آن اوقات ملایکه عظام بنظاره آن پیکر بدیع میرفتند و روزی ابلیس بدانجا رسیده دست بر شکم آدم زد و آوازی مسموع او شده گفت این شخص میان تهی است و زود باشد که ببلای جوع مبتلا شود پس از فرشتگان پرسید که اگر حضرت حق شما را بطاعت آدم مأمور سازد چه میکنید جوابدادند که ما از فرمان الهی گردن نه پیچیم و سر بتابعت او درآوریم ابلیس گفت مناسب چنین است اما بخاطر گذرانید که اگر باطاعت آدم علیه السلام مأمور گردد بقدم فرمان‌برداری پیش نیاید و هرگاه برو دست یابد از پا پیش درآرد نقلست که چون تخمیر خلقت آدم علیه السلام باتمام انجامید و تعدیل و تناسب اعضای او بانجام رسید و وقت آنشد که صبح زندگانی خلیفه اعظم از افق عواطف ربانی دمیدن گیرد و لوامع انوار حیات از مطالع آن بینه فایض البرکات سمت درخشیدن پذیرد همای روح مقدس مصحوب روح القدس بجانب آن قالب شتافته از طرف سر مبارکش آغاز دخول نمود و بهرجا که رسید آن سفال بگوشت و پوست متحول میشد در آن اثنا ابو البشر عطسه زد و بالهام ربانی زبان بشکر مهیمن هنان گشاده گفت (الحمد للّه) و از سابقه عنایت لم یزلی بجواب (یرحمک ربک) مشرف گشت و چون روح بتمام بدن آدم درآمد برطبق کریمه (وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها) بتعلیم جمیع اسماء مسمیات حتی القصعه و القصیعه دانا شده
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۰
گفته‌اند تکلم بلغات مختلفه آنجناب را معلوم شد و درین باب وجوه دیگر نیز مرویست که ایراد آن لایق بسیاق این مختصر نیست القصه بعد از آنکه خلیفه اعظم بتشریف تعلیم اسماء سرافراز شد حق سبحانه و تعالی مسمیات اسما را بر ملایکه عرض کرده از اسامی آنها سؤال فرمود ایشان از جواب عاجز شده آدم (ع) از عهده بیرون آمده قائلان (أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ) بزبان اعتذار گفتند که (سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا إِلَّا ما عَلَّمْتَنا إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ) آنگاه ملائکه عظام بسجود آن ذات کامله الصفات مأمور شدند و مجموع بقدم انقیاد پیش‌آمدند مگر ابلیس که پیشانی فرمان‌برداری بر زمین ننهاد لاجرم از دخول بهشت ممنوع گشته مردود و ملعون ابدی شد و آدم علیه السلام ببهشت خرامیده خاطرش بانیسی همدم و جلیسی محرم مایل گردید و در آن اثناء داور بیدار وحی لا منام سلطان منام را بر شهرستان حواس آنجناب استیلا داده حوا را از استخوان پهلوی چپش بیافرید و چون آدم بیدار شد او را دید پرسید که تو چه‌کسی حوا جوابداد که مرا حق عزوجل از برای تو مخلوق گردانیده و آدم متبشر گشته عقد زوجیت میان ایشان وجود گرفت و بروایت اشهر از خوردن گندم ممنوع شدند و ابلیس از فراغت آدم علیه السلام و حوا در ریاض انس و خطا بر قدس خبر یافته نایره حقد و حسد در باطن ناپاک او اشتعال یافت و قصد اغوا کرده بپای مردی طاوس و دستیاری مار ببهشت درآمد و هیأت خود را متغیر ساخته بآدم و حوا ملاقات نمود و بتسویلات شیطانی و تخیلات نفسانی ثمره شجره ممنوعه را در نظر ایشان جلوه داد و چندان وسوسه کرد که با کل آن مبادرت فرمودند و هنوز آن میوه در معده آدم و حوا قرار نیافته بود که لباسهای بهشتی از سر و تن هردو افتاده عریان شدند و عورت خود را ببرگ درخت انجیر پوشیده بر طبق خطاب (اهْبِطُوا بَعْضُکُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ)* آدم و حوا علیهما السلام و شیطان و طاوس و مار از بهشت بیرون افتادند باتفاق اکثر مورخان آدم بکوه سراندیب نزول نمود و حوا بجده و شیطان بملتان و طاوس بهندوستان و مار باصفهان و چون آدم بعالم محنت فرجام رسید از نافرمانی جلال سبحانی بیشتر از پیشتر نادم گشته بتوبه و زاری و ناله و بیقراری مشغول گردید و بعد از انقضای سیصد سال یا دویست سال بالهام ملهم الرشاد کلماتی را که موجب قبول توبه او شد بر زبان راند و جبرئیل امین بشارت مغفرت رسانیده محنت براحت تبدیل یافت اما باوجود این حال آثار انفعال از صفحات احوالش لایح بود و از بهشت و مجالست ملائکه بسیار یاد مینمود وجهه اطمینان خاطر مبارکش کریم عطا بخش بیت المعمور را که خانه‌ایست از یکدانه یاقوت سرخ از آسمان بدینموضع که حالا خانه کعبه معظمه است فرستاد و آدم را بطواف آن مأمور گردانید و آدم علیه السلام از سراندیب بطرف آن مقام لازم الاحترام در حرکت آمده اثر قدم شریفش بهر زمین که رسید بمرور ایام معمور گشته بلاد و امصار در آن مواضع حدوث یافته و بعد از وصول بمکه مبارکه از جبرئیل تعلیم گرفته بمناسک حج پرداخت آنگاه باشارت روح الامین بکوه عرفات شتافته در طلب حوا جد نمود اتفاقا حوا نیز از جده بدان حدود میآمد و هردو بر زیر آن جبل
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۱
یکدیگر را دیده و نشناخته جبرئیل سبب معرفت ایشان شد و بدین جهه آن کوه را بعرفات موسوم ساختند و آدم و حوا علیهم السلام بعد از استجازه از بارگاه احدیت بجانب سراندیب رفته بامریکه مستلزم بقای نسل تواند بود پرداختند ذکر قابیل و هابیل ناظمان دررسخن و راویان اخبار کهن آورده‌اند که هر نوبت که حوا حامله میشد بخشنده بی‌منت یک پسر و یک دختر باو کرامت میکرد و آدم علیه السلام بموجب وحی سماوی دختر بطنی را با پسر بطن دیگر در سلک ازدواج میکشید و چون قابیل با توام خود اقلیما متولد شد و بعد از وی هابیل با لبودا در وجود آمد و مجموع بحد بلوغ رسیدند ابو البشر اقلیما را نامزد هابیل کرد و لبودا را بزوجیت قابیل منسوب گردانید قابیل از قبول این امر سر باز زده گفت تو بنابر آنکه هابیل را از من دوستر میداری میخواهی که خواهر مرا که بمزید حسن و جمال مستثنی است بوی دهی و حال آنکه من هرگز مفارقت او اختیار نخواهم نمود و آدم علیه السلام فرمود که این امر بر فرمان باری سبحانه و تعالی وقوع مییابد محبت هابیل را درین قضیه دخلی نیست و چون قابیل بر سخن خود اصرار نمود آنجناب او را گفت که تو و هابیل قربان کنید تا قربانی هر که قبول افتد اقلیما او را باشد و در آن اوان طریقه قربان چنان بود که هرکس از جنس مأکولات چیزی در قربانگاه نهادی و آتشی از آسمان بیامدی و آن قربانرا مساس کردی اگر مقبول بودی از جنس خود ساختی و الا همچنان بگذاشتی القصه قابیل خوشه گندمی و هابیل گوسفندی بقربانگاه آوردند و آتش ظاهر شده از قربان هابیل اثر نگذاشت و قربان قابیل را همچنان رها کرد و قابیل از اینمعنی متغیر گشته هابیل را بکشتن تهدید نمود هابیل گفت ایزد تعالی قربان از اهل تقوی قبول نماید و اگر تو بقصد قتل من دست دراز کنی من دست خود نگاه دارم زیرا که از حضرت حق عز و علا میترسم در این اثنا آدم علیه السلام جهه طواف رکن و مقام متوجه مکه مبارکه شده قابیل وقتیکه هابیل را بر سر کوهی در خواب یافت بزخم سنگی او را چنان ساخت که تا قیامت بیدار نگردد و چون نمیدانست که با میت چه باید کرد او را برداشته چند روز در کوه و دشت میگشت تا دو غراب در نظر قابیل نزاع نمودند و یکی مر دیگریرا کشته بمنقار خویش زمین را بکند و کلاغ مرده را در زیر خاک پنهان کرد و قابیل از مشاهده اینصورت متنبه شده بدفن برادر پرداخت و هابیل بیست ساله بود که شربت شهادت چشید و مقتل او بروایتی که در تفسیر کازرونی مذکور است زمینی بود که مسجد جامع بلده بصره آنجا تعمیر یافته از امام عالیمقام جعفر الصادق علیه السلام منقولست که گفت چون آدم و حوا سلام اللّه علیهما از بهشت بیرون آمدند حوا را دختری متولد شد عناق نام وعوج پسر اوست و بر عقب عناق قابیل تولد نمود و بعد از قابیل هابیل بوجود آمد و بعد از آنکه قابیل بمرتبه بلوغ رسید حقتعالی پری آفرید بصورت آدمیان حنانه نام و بزنی بوی داد و چون سن هابیل از سر حد صبی درگذشت حوری در کسوت بشریت ظاهر شده بوی متعلق گشت و ازین جهه میان برادران منازعت انفاق افتاد القصه چون آدم علیه السلام از طواف بیت اللّه الحرام مراجعت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۲
کرد و احوال عالم را متغیر دیده هابیل را نیافت دانست که حال چیست لاجرم بر قابیل لعنت نمود و بروایتی قصد قصاصش فرموده و قابیل از پدر متوحش گشته و اقلیما را برداشته به جانب یمن رفت و بپرستش آتش پرداخت چه شیطان با او گفت که آتش قربان هابیل را بجهه آن قبول کرد که بعبادتش اشتغال مینمود
و اولاد قابیل در آن سرزمین بسیار شدند و بارتکاب فسق و فجور مشغول گشتند بصحت پیوسته که چون آدم نسبت بهابیل دلبستگی تمام داشت کلمه چند در مرثیه قره العین خویش انشا فرموده آن را بسایر فرزندان یاد داد و وصیت کرد که بطنا بعد بطن آنرا بر اعقاب خود خوانده لوازم مصیبت هابیل بجای آورند و چون آن کلمات بروایت اصح منشور بود بلغت سریانی بیعرب بن قحطان بن هود البنی علیه السلام رسید بزبان عربی همه را کسوت نظم پوشانید و اول آن ابیات اینست شعر
تغیرت البلاد و من علیها*و وجه الارض مغبر قبیح و آن روایت که اشعار مذکوره را آدم علیه السلام در سلک نظم انتظام داده ضعیف و مرجوح است زیرا که صاحب کشاف و جمعی کثیر از علمای نیکو اوصاف بدین معنی تصریح نموده‌اند که دامن عصمت انبیا علیهم السلام از تهمت گفتن شعر مبرا بوده و العلم عند اللّه تعالی‌
 
حدیث استخراج ذریت ابو البشر و انتقال آنجناب و حوا بعالم دیگر
 
آدم صفی علیه السلام من الملک الوفی روزی بعد از آنکه از طواف بیت اللّه فراغت یافت بوادی النعمان شتافته بخواب رفت و درین حین حضرت رب العالمین ذریت آنجناب را بتمام از پشتش بیرون آورده بوی نمود و ندائی از عالم بالا بگوش ذریات آدم رسید که (أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ) مجموع گفتند که (قالُوا بَلی) که پروردگار ما توئی و آدم علیه السلام بجانب یمین نظر کرده اشخاص نورانی دید و در طرف شمال اشباح ظلمانی مشاهده نمود و در آنزمان که بدست راست متوجه بود جوانی بچشمش درآمد که بسیار میگریست از جبرئیل پرسید که این کیست و سبب گریه‌اش از چیست روح الامین جوابداد که داود پیغمبر است و موجب بکای او ذلتی است که از وی صدور خواهد یافت آدم از مدت عمر داود سئوال فرمود جبریل گفت مقرر چنانست که داود شصت سال در دنیا باشد آدم علیه السلام بسبب قلت ایام حیات بر داود ترحم کرده گفت الهی از عمر من چهل سال بردار و اضافه حیات او نمای مسئلت بعز اجابت رسیده زمان زندگانی داود صد سال مقرر شد و آدم علیه السلام بعد از این قضیه بمقتضای وحی آسمانی بدیار یمن رفته قابیل و اولاد او را بسلوک طریق هدی دعوت و از عبادت آتش نهی فرمود بعضی از آنقوم متابعت جد بزرگوار اختیار کردند و بقیه آن طایفه همچنان در وادی کفر و عصیان بسر بردند و چون نهصد و شصت سال از عمر آدم گذشت عزرائیل بملازمتش رسیده قصد قبض روح مطهرش نمود آدم گفت وقت اینکار نیست زیرا که خالق موت و حیات مدت اقامت مرا در دنیا هزار سال مقرر فرموده ابو یحیی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۳
جوابداد که تو از عمر خویش چهل سال بداود بخشیده آدم بنابر نسیان این واقعه را انکار فرمود عزرائیل صورت حال را معروض بارگاه لایزال گردانید حکم شد که آدم را تا گذشتن چهل سال دیگر ازین تصدیع معاف دارد و داود را نیز صد سال در این منزل پرملال بگذارد و چون مدت مذکور نیز مصراع
بگذشت چنانکه بگذرد باد بدشت
مرضی بذات حمیده صفات خلیفه اعظم طاریشد و باشارت جبرئیل شیث را که حامل نور محمدی بود وصی ساخته و شرط وصیت بجای آورده روز جمعه طایر روح پرفتوحش بحظایر قدس پرواز نمود و روح الامین بتجهیز و تکفین آنجناب پرداخته شیث علیه السلام بر وی نماز گذارد و بدن بی‌بدیلش را در کوه ابو قبیس دفن فرموده حوا بعد از فوت آدم بیک سال یا هفت سال علی اختلاف الاقوال از عالم انتقال نمود و در جنب آنجناب مدفون شد سلام اللّه علیهما و علی جمیع الانبیاء و المرسلین الی یوم الدین‌
 
ذکر شیث علیه السلام‌
 
شیث لفظی است سریانی مرادف هبه اللّه و اول کسیست که بتعلیم حکمت و درس علوم پرداخت بنابراین حکما او را اوریاء اول گفتند چه معنی اوریا بلغت سریانی معلم است و تولد شیث بعد از هابیل به پنجسال روی نمود و بروایت صاحب معالم التنزیل در آنوقت آدم علیه السلام را صد و سی سال بود شیث علیه السلام جهه اکرام نور محمدی صلی اللّه علیه و سلم بی‌توام بوجود آمد چنانچه در روضه الصفا مسطور است شیث نخستین کسی است که جمال حالش بحلیه لحیه محلی شد و انساب جمیع خلایق بدان جناب منتهی میشود زیرا که نسل بقیه اولاد آدم (ع) در طوفان و بعد از آن انقطاع یافت و شیث علیه السلام اکثر اوقات در زمین شام بسر میبرد و پس از فوت پدر افسر نبوت بر سر نهاده پنجاه صحیفه بر وی نازل گشت و آن صحف اشتمال داشت بر علوم حکمی و ریاضی و الهی و صنعت مسکله چون اکسیر و غیره و شریعتش موافق ملت ابو البشر بود
و شیث در زمان نبوت بموجب فرمان حضرت عزت بمیان اولاد قابیل که بسیار شده بودند رفته ایشان را بسلوک طریق هدایت دلالت نمود و اندکی از ایشان بوی گرویده بقیه در صحرای ضلالت سرگردان ماندند و چون بیت المعمور را بعد از فوت آدم بآسمان برده بودند شیث در همان موضع خانه کعبه را بسنگ و گل معمور گردانید و بعد از آنکه نهصد و دوازده سال در دنیا بسر برد روی بعالم عقبی آورد انوش ارشد اولاد شیث بود و مادر او بروایتی حوری بود که ایزد تعالی بیواسطه ابوین او را آفریده بشیث ارزانی داشت و انوش در وقتیکه شیث علیه السلام ششصد و پنجاه ساله بود تولد نمود و معنی انوش صادق است و او پس از وفات پدر بموجب وصیت قایم مقامش کشته بسرداری طوایف انام پرداخت در تاریخ جعفری مسطور است که اول کسیکه صدقه داد و امر بتصدق نمود انوش بود باتفاق حمد اللّه مستوفی و مؤلف تاریخ بنا کتی انوش نخستین شخصی است که
 
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۴
درخت خرما نشاند مدت حیات او بروایت اخبار یهود و نصاری نهصد و شصت و پنجسال بود و بزعم این جوزی نهصد و پنجاه سال بود و بقول قاضی بیضاوی ششصد سال و اللّه اعلم بحقیقت الحال
قینان بن انوش بعد از فوت پدر بموجب وصیت متعهد ریاست بنی آدم شد و معنی قینان بلغت عربی مستولی است و بقول صاحب گزیده آغاز عمارت بابل او کرد باتفاق محمد بن جریر الطبری و حافظ ابرو مدت عمرش ششصد و چهل سال و بروایت ابن جوزی نهصد و ده سال
مهلائیل بن قینان باشارت والد خود متصدی امر امارت گشت و در زمین بابل قرار گرفت و به بنای شهر سوس قیام نمود و مهلائیل مرادف ممدوح است مدت حیاتش بروایت طبری نهصد و بیست و شش سال و بقول ابن جوزی هشتصد و نود و پنج سال بود
برد بن مهلائیل برد ببای موحده و باء منقوطه بدو نقطه تحتانیه وارد گشته و بقول بعضی نام او یارد بوده و بر هر تقدیر چنانکه در درج الدرر در سلک بیان منتظم گشته معنی آن اسم ضابط است و برد بموجب وصیت پدر در میان اولاد ابو البشر حاکم گشت و باعتقاد صاحب تاریخ جعفری جویها از رودخانه بیرون آورد و خوردن گوشت مرغ و ماهی اختراع کرد و خدای تعالی او را چهل پسر بخشید و (برد) خوردترین اولاد خود را که موسوم بخنوخ بود و از اشوت تولد نموده بود ولیعهد گردانید مدت حیات برد بروایت ابن جوزی که در اعمار الاعیان بیان کرده نهصد و شصت و هفت سال بود
 
ذکر ادریس علیه السلام‌
 
اسم شریف آنجناب خنوخ یا اخنوخ بود و ادریس لقب اوست و بقول بعضی از علماء ادریس و خنوخ دو اسم عجمی است و اعتقاد زمره آنکه خنوخ سریا نیست و ادریس عربی (و انما سمی ادریسا لکثره دراسته الصحف) در روضه الصفا مسطور است که اوریاء ثالث که مشهور است در کلام حکما عبارت از ادریس است و او در میان یونانیان بطرسمین و ارمس مشهور است و اعراب آنجناب را هرمس و المثلث بالنعمه خوانند و از هرمس مراد عطارد است و از نعمه در کلمه مذکوره نبوت و حکمت و حکومت است و مولد ادریس علیه السلام منف است از دیار مصر و آن جناب در وقت وفات آدم علیه السلام صد ساله بود و بعضی سیصد و شصت ساله گفته‌اند و ادریس در اوایل حال نزد عاذیمون مصری که ملقب باوریاء ثانیست و در سلک انبیاء یونان انتظام داشت تلمذ می‌نمود و معنی عاذیمون نیک‌بخت است و ادریس بعد از فوت ابو البشر بدویست سال مبعوث گشت و سی صحیفه باو نازل شد و آن صحف اشتمال داشت براسرار سماویات و تسخیر روحانیات و علوم عجیبه و فنون غریبه و معرفت طبایع موجودات و غیر ذلک و ادریس (ع) صد و پنجسال یا صد و بیست سال بدعوت خلایق پرداخته و جمعی کثیر از سرگشتگان بادیه عصیان بسبب هدایت آنجناب از ظلمات غوایت نجات یافته بانوار
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۵
ایمان و ایقان فایز شدند و گروهی بنابر قساوت قلب راه بسرچشمه مقصود نبردند و بسلوک بادیه کفر و ضلال اصرار کردند و عودت آن پیغمبر بزرگوار اقرار بوحدانیت حضرت پروردگار بود و عمل بعدل و امر میفرمود بنمازی که در شریعتش مقرر بوده و بروزه داشتن در ایام معلومه هر ماهی و بجهاد و زکوه اموال و غسل از جنابت و حیض و مس موتی و نهی مینمود از خوردن گوشت خوک و شتر و حمار و کلب و از گل باقلا و اشیاء مضره بدماغ مانند مسکرات و مخدرات منع میکرد و سنت جهاد و سبی ذریات کفار از جمله سنن سنیه آن پیغمبر عالیمقدار است صنعت کتابت بوساطت قلم و حرفت خیاطت از نتایج طبیعت پاکیزه اوست و آنجناب اول کسی است که علم نجوم را دانسته بوضع اسامی بروج و کواکب و ثوابت و سیار پرداخت و شرف و هبوط و دست؟؟؟ و وبال و نظرات سیارها پدید آورد و در تاریخ حکما مذکور است که ادریس (ع) خلایق را به هفتاد و دو نوع لغت دعوت فرمود و صد شهر بنا کرد که کوچک‌ترین آنها شهر رهاست و بناء اهرام مصر منسوب بآنجناب است و ایضا در تاریخ مذکور مزبور است که ادریس علیه السلام امت خود را از عدد پیغمبرانی که بعد از او مبعوث گشتند اعلام نمود و از واقعه طوفان اخبار فرمود و آنجناب بروایتی وقت رفتن بآسمان هشتصد و شصت و پنج ساله بود و بقول بعضی چهار صد و پنج ساله بود و العلم عند اللّه الودود.
 
ذکر رفع ادریس علیه السلام بآسمان‌
 
در روضه الصفا مسطور است که ادریس علی نبینا و علیه السلام در طاعات و عبادات بمرتبه مبالغه میفرمود که اعمال خیر او باعمال تمامی بنی آدم برابری میکرد و عزرائیل ازین معنی وقوف یافته بعد از استجازه از درگاه احدیت بملازمت ادریس شتافت و چون شرایط مصاحبت بینهما منعقد شد جناب نبوی از ملک الموت التماس فرمود که روح مرا قبض نمای و عزرائیل باذن ملک جلیل او را تلخی مرگ چشانیده باز روحش ببدن درآورده ادریس بار دیگر ازو التماس نمود که مرا بر احوال دوزخ مطلع گردان عزرائیل این ملتمس را نیز مبذول داشته نوبت دیگر ادریس پیغمبر ازو توقع رؤیت بهشت فرمود و ملک الموت باذن ملک اکبر او را بر پر خویش نشانده بجنت برد و چون ادریس لحظه به تماشای حور و قصور و اشجار و انهار پرداخت عزرائیل گفت وقت بیرون رفتن است ادریس ازین حرکت ابا نموده خود را بیکی از درختان جنان متعلق گردانید و هرچند عزرائیل در باب مراجعت مبالغه کرد بجائی نرسید در خلال این قال حضرت ذو الجلال فرشته را بمحاکمه ایشان فرستاد و آن فرشته از کیفیت حال پرسید عزرائیل گفت من بنابر التماس این شخص روحش را قبض کرده باز بجسدش درآوردم و دوزخ را بوی نمودم و او را به بهشت رسانیدم تا لحظه نظاره فرموده بیرون رود اکنون نمیخواهد که معاودت نماید ادریس بر زبان الهام بیان گذرانید که بموجب کلمه (کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَهُ الْمَوْتِ)* من شربت مرگ چشیده‌ام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۶
و بحکم (إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وارِدُها) بر دوزخ گذشته‌ام و بمقتضای آیت (وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِینَ) که درباره بهشتیان واقع است از اینجا بیرون نمیروم آنگاه ندای الهی در رسید که مزاحم ادریس مشوید که حق بجانب اوست و بعضی از علما آیه کریمه (وَ رَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا) را کنایت از وصول ادریس علیه السلام باین درجه علیه داشته‌اند و در تاریخ گزیده مذکور است که ادریس چنانچه با عزرائیل شرط کرده بود از بهشت بیرون آمد باز ببهانه آنکه نعلین فراموش کرده‌ام بازگشت و همانجا قرار گرفت و در تاریخ طبری مسطور است که بعد از رفع ادریس پسرش متوشلخ بریاست بنی آدم پرداخت و مدت سیصد و هفت سال عمر یافته چون بجهان جاوید شتافت ولدش لمک بعضی ازو بلمکان و زمره بلامک تعبیر کرده‌اند و فرقه نامش را لامخ گفته‌اند قایم‌مقام پدر شد و مدت عمرش هفتصد و هشتاد سال بود.
 
ذکر ابتداء پرستش اصنام در میان ذریت آدم علیه السلام‌
 
صاحب متون الاخبار از شرح این معنی اخبار نموده که ادریس (ع) را دوستی بود که پیوسته به مجلس شریف او آمدوشد نمودی و به صیقل کلمات حکمت آیاتش زنگ اندوه از آینه دل زدودی و بعد از رفع آن جناب آن عزیز بواسطه حرمان از مصاحبتش اضطراب بسیار کرده در غایت حزن و ملال اوقات میگذرانید ابلیس مجال شیطنت یافته به صحبت آنعزیز رفت و گفت اگر میخواهی مشابه ادریس از برای تو ترتیب نمایم تا بجهه رؤیت آن ترا اطمینان حاصل شود دوست ادریس اینصورت را مستحسن شمرده ابلیس وعده خود بوفا رسانید آنعزیز را از دیدن آن پیکر غم و الم کمتر گشت و آن صنم را در خانه که غیر ازو کسی بدانجا نرفتی نهاده هر صبح و شام بملازمتش قیام نمودی اتفاقا آنعزیز در آنخانه بعلت فجأه رخت بمنزل دیگر کشید و چون چند روزی مردم او را ندیدند بدان خانه درآمده نزدیک آن بت مرده‌اش یافتند و خلایق از ملاحظه آن صورت متعجب شده شیطان به هیأت انسان در میان ایشان ظاهر گشت و گفت ادریس و این عزیز که از جمله مخصوصانش بود این صنم را که خدای زمین است میپرستیدند بنابرآن دعای ایشان بعز اجابت میرسید وسوسه شیطان در آن مردمان اثر کرده هرکس توانست شبیه آن بت صورتی تراشید و بعبادت آن مشغول گردید روایت دیگر درین باب آنکه بعد از فوت آدم و قبل از ظهور ادریس علیهما السلام جمعی صلحاء مستجاب الدعوه بودند موسوم بود و سواع و یغوث و یعوق و نسر هریک از این گروه که از عالم انتقال مینمودند متعلقان او جهه تسلی بمثال او تمثالی میساختند و بمحافظت آن میپرداختند و چون ایام حیات اوایل منقضی شد ابلیس با اولاد و احفاد آنجماعت گفت که این اصنام آلهه شمااند و بپرستش سزاوار ایشان سخن شیطان را بسمع قبول شنوده بعبادت اصنام قیام نمودند و این بتان در طوفان نوح مفقود گشته ابلیس همه را بدست آورده وود را به بنی کلب
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۷
و سواع را بهذیل و یغوث را بمدلج و یعوق را بخزاعه و نسر را بحمیر داد تا معبود خود ساختند و بدین واسطه این رسم مذموم تا زمان ارتفاع اعلام اسلام شایع بود و درین باب اقوال دیگر نیز ورود یافته اما چون راقم حروف در مقام اختصار است بدان روایات تعرض ننمود.
 
ذکر هاروت و ماروت‌
 
نسخ بعضی از ارباب اخبار بدین معنی اشعار دارد که چون ادریس علیه السلام معتکفان عالم بالا گشت بر زبان زمره از ملایک گذشت که چه میکند این خاطی در میان طائفه که هرگز منقصت معصیت منسوب نشده‌اند و این سخن در بارگاه احدیت ناپسند نموده خطاب آمد که اگر شما بمنزله ایشان شوید هرآینه مرتکب معاصی گردید و بنابرآن که حقیقت اینحال بر شما ظاهر گردد حکم حکیم علی الاطلاق صادر شد که اختیار کنید از اخیار قوم خود جمعی را تا بمیان آدمیان رفته بامر حکومت بر نهج عدالت اقدام نمایند مقیمان عالم علوی برحسب فرموده عزا و غزا باو عزازیل و بقولی عزائیل را بجهه تمشیت این مهم نامزد کردند و آنعزیزان در زمین شتافته در اکل و شرب و سایر شهوات نفسانی در روز با طوایف افراد انسانی سمت مشارکت مییافتند و در شب بآسمان رفته صفات بشریت از ایشان زایل می‌شد و آن سه فرشته مامور بودند بعبادت الهی و اجتناب از قتل ناحق و شرب خمر و ارتکاب زنا القصه بعد از چند روزی عزائیل به تهییج غبار فتنه متنبه گشته از امر حکومت استعفا نموده و مسؤل او بشرف قبول رسیده بمقام اصلی خود بازگردید و دو عزیز دیگر که ملقب بهاروت و ماروت بودند بدستور معهود بر مسند ایالت متمکن بودند در خلال آن احوال روزی جمیله که در حسن صورت خورشید مثال بود و او را بعربی زهره و بسریانی ناهید و بفارسی بیدوخت میگفتند و چنانچه در معالم التنزیل مسطور است ملکه بلدی از بلاد فارس بود جهه سرانجام مهمی نزد آن‌دو ملک رفت و ایشان از مشاهده طلعت آن مشتری ماهیت در عشق او بیطاقت گشته کیفیت حال را از یکدیگر پنهان داشتند و از منزل او شرط استفسار بجای آورده گفتند تو بخانه خود بازگرد تا مادر این امر تامل نموده در انتظام آن لوازم اهتمام بتقدیم رسانیم و زهره بازگشت و هاروت و ماروت چون از مجلس حکم برخاستند هریک پنهان از دیگری بوثاق زهره خرامیدند و بر در خانه زهره یکدیگر را دیده بحسب ضروریات اظهار ما فی الضمیر کردند و از زهره رخصت دخول طلبیده بوثاق او درآمدند و لوازم تعشق و نیاز بجای آورده طالب مواصلت شدند زهره گفت ملت شما مخالف کیش منست تا بت مرا سجده ننمائید مقصود خود از من حاصل نتوانید کرد فرشتگان گفتند این فعل از ما چگونه صادر شود (إِنَّ اللَّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ وَ یَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ)* زهره گفت اگر بت نمی‌پرستید اسم اعظم را که ببرکت آن شما را عروج بر طبقات سماوات میسر است بمن آموزید
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۸
ایشان از قبول این ملتمس نیز ابا نموده زهره گفت کنیزکی صاحب جمال دارم او را عوض خود بشما دهم دست از من بازدارید هریک از ایشان در جواب این سخن مضمون این بیت بر زبان آوردند بیت
من و فکر تو چه بینم بجمال دگران*که خیال تو مرا به ز وصال دگران زهره گفت ظرفی شراب ناب دارم باری آن را بیاشامید تا بمطلوب خود رسید هاروت و ماروت گفتند ارتکاب خمر از سایر ملتمسات آسان‌تر است و چون قدحی چند تجرع کردند و از بخار می ارغوانی غلیان سکر در ایشان تأثیر کرد آنچه مدعای زهره بود از تعظیم بت و تعلیم اسم اعظم بتقدیم رسانیدند درین حال شخصی بر آن منزل عبور کرده از حرکات شنیعه فرشتگان وقوف یافت زهره با ایشان گفت این شخص بر فضایح اعمال و قبایح افعال شما مطلع شد انسب آنست که او را بقتل آورید تا در میان طوایف انسان ملوم و معاقب نشوید هاروت و ماروت از کمال بیهوشی آن بیچاره را کشتند زهره بقوت اسم اعظم بآسمان رفت (قال صاحب متون الاخبار فمنعت و مسخت کوکبا فی السماء فهی الزهره من الکواکب السبعه السیاره التی اقسم اللّه بها فلا اقسم بالخنس و التی فتنت هاروت و ماروت امراه لانت تسمی زهره لجمالها فلما بغت مسخها اللّه شهابا) القصه چون این افعال سیئه از هاروت و ماروت صدور یافت پادشاه ملک و ملکوت با ملائکه خطاب فرمود که ملاحظه احوال کسانی نمایند که مختار شما بودند ایشان گفتند (ربنا انت اعلم بعبادک) و چون هاروت و ماروت از خواب مستی بیدار گشتند بهلاک خود متیقن شده آغاز گریه و زاری نمودند و در آن اثنا جبرئیل امین از بارگاه منتقم جبار نزد ایشان رفته در گریه موافقت فرموده گفت باری سبحانه و تعالی شما را مخیر گردانید میان عذاب دنیا و عقاب عقبی ایشان تعذیب دنیویرا اختیار کرده هردو را در غار کوه بابل سرنگون آویختند و صبح و شام بامر الهی معذب گشته تا قیام ساعت روزگار تیره برین و تیره خواهند گذرانید و سخت‌ترین عذاب‌های ایشان آنست که گاهی چنان مغلوب شهوت میگردند که مزیدی بر آن متصور نیست گویند که جبرئیل آن‌دو فرشته را کلمه تعلیم کرد که در وقت طغیان شهوت آن را بر زبان آورند بدان جهه اندک تسکینی یابند و روایتی آنکه قضیه مذکوره در زمان بعثت ادریس سمت وقوع پذیرفت و بشفاعت آنجناب مهم هاروت و ماروت بر تعذیب دنیوی قرار گرفت در روضه الصفا مسطور است که شخصی در علم سحر مهارت بینهایت داشت چون وفات یافت پسرش را هوس تعلیم آن فن شده او را به پیری ساحر دلالت کردند چون جوان بنظر پیر رفت و ما فی الضمیر خود را ظاهر کرد پیر گفت تا با هاروت و ماروت ملاقات ننمائی مقصود تو بحصول نه پیوندد و آنگاه باتفاق بغاری که در میان دو کوه بود رفتند و پیر جوان را گفت باید نزد هاروت و ماروت نام حق عز اسمه بر زبان تو جریان نیابد جوان این سخن را بسمع قبول جای داده باشارت پیر قدم در غار نهاد و چون قرب هفتصد پایه طی کرد آواز مهیب سهمناک بگوش او رسیده بترسید و در آن اثنا چشمش بر دو شخص بردار افتاد که ایشان را سرنگون آویخته بودند و چشمهای ایشان بسان مشعلها افروخته
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۹
بود لاجرم عنان اختیار از دست بداده گفت (لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه) ملکین از استماع کلمات طیبه برخود لرزیده گفتند ایجوان مدتیست که این کلام هدایت انجام بگوش ما نرسیده مگر حالا ساکنان بساط غبرا بدین کلمه تکلم مینمایند جوان گفت آری هاروت و ماروت او را تحیت گفته سبب آمدنش پرسیدند جوان صورت واقعه را عرض کرد فرشتگان او را بنصایح سودمند از مقام تعلیم سحر گذرانیدند و گفتند فرج ما نزدیک آمد زیرا که قیامت قریب شد و جوان از آن مقام تایب مراجعت نمود (و التوفیق من اللّه المعبود)
 
ذکر نوح علیه السلام‌
 
والد بزرگوار آن پیغمبر عالیمقدار لمک ابن متوشلخ ابن ادریس است و مادرش مستوره بود بناموس مسماه بقینوس و اسم شریف نوح علیه السلام ساکن بوده و بعضی ساکت و سکت و یشکر نیز گفته‌اند و آدم ثانی و شیخ الانبیاء و نجی اللّه از جمله القاب آنجنابست بسیاری از افاضل در مؤلفات خود ثبت کرده‌اند که نجی اللّه را بجهه کثرت اشتغال نوحه و زاری و گریه ملقب گردانیدند و در روضه الصفا مسطور است که برین تقدیر لازم می‌آید که نوح از نوحه مشتق باشد و حال آنکه ارباب عربیت اتفاق دارند که نوح اسم عجمی است و نوحه عربی نمیتواند بود که کلمه عجمی را از عربی اشتقاق نمایند مگر آنکه بعربیت نوح قائل شوند و این معنی خلاف ظاهر است (و العلم عند اللّه تعالی) و باتفاق تمامی علماء فن سیر و تفسیر نوح علیه السلام اول پیغمبریست که نسخ شریعت ما قبل نموده امت را از عذاب بیم کرد و نخستین رسولیست که اهل ضلالت بدعای او هلاک شدند و اول کسیکه بعد از خاتم الانبیا علیه السلام انماها در روز جزا سر از خاک بردارد نوح علیه السلام خواهد بود و آنجناب بقول بعضی از اصحاب اخبار بهدایت و ارشاد کافه عباد مبعوث گشت و عموم طوفان تمام اطراف جهان را مؤید این قولست و زمره را اعتقاد آنکه رسالت نوح علیه السلام و التحیه باهل بابل و توابع آن اختصاص داشت و ظاهر آیه (وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلی قَوْمِهِ)* تائید این عقیده مینماید و در تاریخ طبری مسطور است که نوح علیه السلام جهه هدایت ضحاک و اتباع او که بت‌پرستان بیباک بودند مبعوث بود و در نظام التواریخ مزبور است که ابراهیم علیه التحیه و التسلیم در عصر ضحاک بامر دعوت اشتغال نمود و حضرت مخدومی مرحومی در روضه الصفا قول ثانی را ترجیح کرده‌اند و جهه اثبات آن معنی دلیل پسندیده در قلم آورده القصه نوح علیه السلام بعد از وفات آدم (ع) بصد و بیست و شش سال تولد نمود و در وقت بعثت بروایتی صد و پنجاه ساله و بمذهبی دویست و پنجاه ساله و بقولی سیصد و پنجاه ساله بود و بر طبق نص (فَلَبِثَ فِیهِمْ أَلْفَ سَنَهٍ إِلَّا خَمْسِینَ عاماً) مدت نهصد و پنجاه سال بامر دعوت اشتغال داشت و بعد از طوفان دویست و پنجاه سال یا سیصد و پنجاه سال دیگر عمر یافت و زمره برآن رفته‌اند که نوح علیه السلام پنجاه ساله مبعوث شده و نهصد و پنجاه سال بدعوت اهل ضلال پرداخت و همانسال که از کشتی بیرون آمد بریاض جنان
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۰
خرامید و در متون الاخبار مسطور است که بقول بعضی از روات تولد نوح در زمان حیات آدم در هزار سال اول از آفرینش وقوع یافت و در هزار سال ثانی در وقتیکه چهارصد و پنجاه ساله بود مبعوث شد و نهصد و پنجاه سال بدعوت اشتغال نموده بعد از هلاک قوم به پنجاه سال از عالم انتقال فرمود و علی کل التقادیر نوح علیه السلام دراز عمرترین جمیع انبیا بود.
 
گفتار در بیان مجملی از عناد اهل عصیان و صفت کشتی نوح و وقوع طوفان‌
 
نقله اخبار انبیاء عظام و حمله آثار اصفیاء کرام مرقوم خامه اهتمام گردانیده‌اند که چون بعد از رفع ادریس (ع) اکثر طوایف انام طریق ضلالت و طغیان و سبیل غوایت و عصیان مسلوک داشتند و از عبادت معبود حقیقی گردن پیچیده اعلام فسق و فساد و رایات کفر و عناد برافراشتند حضرت کبریاء سبحانی نوح علیه السلام را مرتبه بلند رسالت عنایت کرده بهدایت و ارشاد فرق عباد مأمور ساخت و نوح علیه السلام هرچند سرگشتگان بادیه غوات را از پرستش اصنام و سلوک طریق تباهی منع کرد و بانقیاد احکام و اوامر و نواهی الهی امر فرمود مفید نیفتاد و در آن مدت زیاده از هشتاد نفر کسی بآنجناب ایمان نیاورد و فجره کفره همواره بقدر امکان در ایذا و اضرار آن پیغمبر عالیمقدار میکوشیدند و مواعظ سودمند و نصایح دلپسند آنجناب را بر جنون حمل میکردند و چون نوح علیه السلام از ایمان اهل ظلم و ظلام نومید شد دست دعا برآورده بر زبان معجز بیان گذرانید که (رَبِّ لا تَذَرْ عَلَی الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً) و این مسألت بعز اجابت اقتران یافته وحی بر آنجناب نازل گشت که درخت ساج بنشان و بعد از رسیدن آن بترتیب کشتی اشتغال نمای که ما خرمن حیات این خاکساران را از رهگذر آب بباد فنا خواهیم داد و مجموع را بآتش دوزخ فرستاد منقولست که نهال ساج را جبرئیل (ع) بنظر آن پیغمبر عالی گهر آورده نوح علیه السلام آن را در زمین فرو برد و بعد از چهل سال آن نهال بحد کمال رسید آن را بریده و خشک ساخته باتفاق اولاد عظام خویش یافت و سام و حام علیهم السلام و اجیری در بریه بهما از صحاری کوفه بتراشیدن کشتی مشغول گشت و در آن ایام بر طبق آیه هدایت انجام معجز نظام (وَ یَصْنَعُ الْفُلْکَ وَ کُلَّما مَرَّ عَلَیْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ) هرگاه اهل ظلام بر آن پیغمبر عالیمقام میگذشتند تمسخر و استهزا کرده میگفتند که حال این دیوانه را مشاهده نمائید که از مرتبه پیغمبری بدرجه درودگری رسیده در وقتی که آب کم‌یابست بترتیب سفینه میپردازد و نوح علیه السلام در جواب ایشان بر زبان وحی بیان میگذرانید که چون بحر عذاب رب الارباب در تلاطم آید و مجموع غریق گرداب فنا گشته بآتش دوزخ پیوندید هرآینه استهزا و تمسخر بر شما از جانب ما مناسب نماید همچنانکه حالا شما بر ما استهزا میکنید القصه کشتی نوح علیه السلام مشتمل بر سه طبقه صورت اتمام یافت و در طول و عرض آن مورخان اختلاف بسیار کرده‌اند چنانچه طول آنرا از هزار و دویست گز تا هشتاد
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۱
زرع گفته‌اند و عرض آن را از ششصد گز تا پنجاه زرع و ارتفاعش سی گز تا چهل گز بود و بیرون و درون آن سفینه بقیر و زفت تطلیه یافت و جهه بقاء نوع مقرر شد که از هر جنس از اجناس حیوانات جفتی بکشتی درآورند طبقه اعلی جهه مأوی طیور تعین پذیرفت و طبقه سفلی برای وحوش و دواب و طبقه اوسط مسکن نوح و اولاد و اتباع او گشت و نوح علیه السلام بموجب وحی سماوی جسد آدم را در تابوتی نهاده بکشتی درآورد و بحسب اتفاق در آن اوقات کواکب سبعه سیاره در برج سرطان که طالع جهانست اجتماع نموده بودند و پس از آن باندک زمانی بموجب کلمه (حَتَّی إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ) آب از تنور نان‌پزی نوح علیه السلام که بروایت جمهور در کوفه بود در فوران آمد و مدت چهل شبانه‌روز آب از زمین برمیجوشید و از آسمان بارانهای بزرگ قطره میبارید و نوح علیه السلام با متابعان و اصناف حیوان به ترتیبی که سبق ذکر یافت در اوایل ماه رجب بکشتی درآمد و جهان را سراسر آب فروگرفت و بصحت پیوسته که نوح را پسری بود در دخول کشتی با نوح علیه السلام اتفاق ننمود و آنجناب هرچند ولد خود را از آب تحذیر فرمود بسمع قبول نشنود و گفت (سَآوِی إِلی جَبَلٍ یَعْصِمُنِی مِنَ الْماءِ) لاجرم آن پسر با مادر در نظر نوح (ع) غریق فنا گشتند نوح علیه السلام گفت (رَبِّ إِنَّ ابْنِی مِنْ أَهْلِی وَ إِنَّ وَعْدَکَ الْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْکَمُ الْحاکِمِینَ) خطاب آمد که او از اهل تو نبود زیرا که بارتکاب اعمال غیرصالح قیام نمود در روضه الصفا مسطور است که چون آب از تنور نوح برجوشید یکی از اهل توحید نزد صغردوس که حاکم آن دیار بود رفته او را بر کیفیت حال اطلاع داد و صغردوس بهدایت ملک قدوس فی الحال نزد نوح علیه السلام رفته از صورت واقعه تفتیش کرد آنجناب جوابداد (ایها الملک قد جاء امر ربک) و صغردوس متوهم گشته بکشتی درآمد و نجات یافت مصراع
چه‌باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان
باتفاق مورخان طغیان طوفان بمرتبه رسید که از قله بلندترین جبال آب موازی چهل گز درگذشت و مع ذلک از آینه زانوی عوج بن عنق که در حداثت سن بود تجاوز ننمود اما سایر کفار خاکسار از رهگذر آب بآتش دوزخ پیوستند و در باب اطفال آن بادپیمایان میان مفسران خلافست بعضی را عقیده آنکه قبل از طوفان بچهل سال هیچ زنی از نسوان کافران حامله نشد بنابرآن در وقت طوفان در میان ایشان اصلا کودکی نبود و زمره گفته‌اند که صبیان کفار پیش از طوفان بنابر اقتضای قضای ملک المستعان باجل طبیعی مرده بودند نقلست که چون کشتی نوح در جریان آمد بمکه شریفه شتافته هفت کرت گرد زمین حرم گشت و اطراف آفاق را سیر کرده بعد از پنج ماه بر قله کوه جودی قرار گرفت و یک ماه دیگر بر سر آن جبل ساکن بود و پس از آنکه نوح علیه السلام دانست که وقت خروج نزدیکست غراب را فرستاد تا از کیفیت حال و کمیت آب خبری بیارد غراب پرواز نمود بمرداری دوچار خورد و بخوردن آن مشغولشده باز نیامد نوح علیه السلام بر وی لعنت کرده دعا فرمود که مردود خلایق بود و روزی او از جیفه مهیا باشد آنگاه کبوتر را جهت آن
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۲
مهم ارسال داشت و کبوتر ورق زیتون در منقار گرفته بازآمد نوح (ع) دانست که آب گمشده اشجار پدیدار گشته در حق کبوتر دعای خیر کرد که پیوسته مطبوع طباع آدمیان باشد چون بوضوح پیوست که وقت خروج از کشتی است در روز عاشورا خلایق از کشتی بیرون آمدند و در پایان کوه جودی قریه بنا کرده آنرا سوق الثمانین نام نهادند زیرا که ساکنان آن زیاده از هشتاد نفر نبودند و بعد از انقضای اندک فرصتی از آن هشتاد نفر نوح و سه پسر او یافث و سام و حام و عورات ایشان مانده سایر آن مردم بدار بقا پیوستند و نوح علیه السلام تمامت ربع مسکون را منقسم بسه قسم ساخته هر قسمی را به یکی از اولاد عظام خود مخصوص گردانید چنانچه از سیاق کلام آینده بوضوح خواهد انجامید و چون ذکر یافث بن نوح علیه السلام درین اوراق بمحل خود مسطور خواهد گشت حالا خامه پسندیده ارقام به بیان شمه از حال سام و حام قیام مینماید و بنابر اقتضای سوق سخن جام در ذکر تقدیم مییابد (و من اللّه الاعانه و التوفیق)
حام علیه السلام بقول فرقه از علماء اسلام در سلک انبیاء عظام انتظام داشت و نوح علیه السلام در زمان تقسیم ربع مسکون دیار مغرب و زنج و حبشه و هندوستان و سند و اراضی سودان را بحام تفویض نمود و حام بدان مقام شتافته حق سبحانه و تعالی او را نه پسر کرامت فرمود هند سند زنج نو به کنعان کواش قبط بربر و حبش و در سبب تغییر لون ذریاتش مورخان وجوه متعدده گفته‌اند از جمله آنکه روزی نوح علیه السلام در خواب بود و عورتش مینمود حام بر آن بگذشت و نپوشید و بعقیده صاحب گزیده بخندید و این سوء ادب موجب آنشد که رنگ اولادش سواد پیدا کرد و پیغمبری از نسلش منقطع گردید و وجه دیگر آنکه نوح علیه السلام در کشتی اولاد و اتباع خود را از مباشرت نسوان منع کرد و حام مخالفت فرمود پدر جایز داشته با منکوحه خویش نزدیکی نمود و نوح برین واقعه مطلع شده دعا کرد که (اللهم غیر نطفته) و تیر این مسألت بهدف اجابت رسیده اولاد حام سیاه فام متولد شدند نقلست که چون ذریه حام بسیار گشت بتقدیر ایزدی هر فرقه تکلم بلغتی نمودند لاجرم از صحبت یکدیگر متنفر شده هر گروهی بطرفی رفتند و به تعمیر موضعی پرداختند.
سام علیه السلام چنانچه صاحب مقصد اقصی مرقوم خامه بلاغت انتما گردانیده که مادر سام عموریه است بنت بر اخیل بن ادریس النبی و بروایت مقدسی و بعضی دیگر از مورخان آنجناب از کبار انبیاء مرسل بود و بکثرت کیاست و وفور فراست و صلاح نفس و نجابب ذات از سایر اولاد نوح علیه السلام امتیاز داشت لاجرم آنحضرت او را بوصایت ولایت عهد خویش تعیین نمود و در وقت تقسیم اراضی عالم شام و جزیره و عراق و فارس و خراسان را بوی داد و بروایتی حضرت واهب العطایا سام را نه پسر بخشید ارفخشد که ابو الانبیاست و کیومرث که پدر ملوک عجم است و اسود که بقول صاحب بناکتی شهر نینوی و رحبه و مداین از بناهای اوست و یقن و شام و روم پسران اویند و نورج که میان
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۳
مورخان ازو جز نامی نمانده و لاود که فراعنه مصر از نسل او پیدا گشتند و عیلم که تعمیر خوزستان بوی منسوبست و ارم که قوم عاد از جمله احفاد اویند و نورد که بزعم حمد اللّه مستوفی چهار پسر داشت آذربیجان و آران و ارمن و موغان و چون سام علیه السلام پانصد سال و بقولی ششصد سال در دار فنا بقا یافت بعالم آخرت شتافت و اولاد و احفاد او در اطراف آفاق متفرق گشتند
 
ذکر هود نبی علیه السلام‌
 
آنجناب را بعضی از ثقات علماء ولد شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح علیه السلام شمارند و برخی گویند هود ابن عبد اللّه بن رباح بن حارث بن عاد بن عوص بن ارم بن سام و مادر هود بقول صاحب مقصد اقصی بکیه است بنت عویلم بن سام و هود لفظی است عربی و اسم شریف او بعبری عابر است و هود علیه السلام بعد از هشتصد سال از فوت نوح بهدایت و ارشاد قوم عاد که در ولایت یمن در موضعی که آنرا احقاف میگفتند ساکن بودند مبعوث گشت و مدت پنجاه سال اهل عناد را بشریعت نوح علیه السلام دعوت کرد کسی از ایشان بوی نگروید مگر اندکی و بعد از هلاک اصحاب کفر و فساد هود علیه السلام با اهل ایمان بناحیه حضرموت شتافته پنجاه سال دیگر زندگانی یافت آنگاه بحظایر قدس خرامید و چنانچه حضرت امیر المؤمنین علی علیه السلام روایت فرموده بموضع مذکور در تلی سرخ مدفون گردید مدت حیاتش بقولی چهارصد و شصت سال بود و باعتقاد عامه مفسران صد و پنج سال و اللّه اعلم بحقیقت الحال‌
 
گفتار در بیان تمرد و عناد قوم عاد و ابتلای ایشان بغضب خالق‌
 
چون اولاد عاد بن عوص بن ارم بن سام که بطول قامت و ضخامت جثه از سایر ذریات آدم امتیاز تمام داشتند بشدت بطش و کثرت قوت خود مغرور گشته اعلام کفر و فساد برافراشتند و بعبادت اصنام که یکی از آنجمله را صمودا و دیگری را صمدا می‌گفتند پرداخته خط کان لم یکن بر احکام شرایع انبیاء عظام کشیدند و هود علیه السلام براهنمائی ایشان مبعوث شد و چنانچه مذکور گشت مدت پنجاه سال آنفرقه ضلال را بسلوک طریق رشد و رشاد و ترک شرک و فسق و فساد دلالت فرمود و از آنجماعت غیر از مرثد بن سعد بن نمیر و لقمان بن عاد و اندکی از ضعفا کسی بآنجناب نگروید و بقبول احکام شریعتش موفق نشد و آن‌دو تن نیز از بیم قوم ایمان خود را پنهان میداشتند و چون هود علیه السلام از هدایت اهل غوایت مأیوس گشت و از ایذا و اضرار کفار خائف شد برایشان دعا کرد و مسؤل او عز قبول یافته مدت هفت سال یا سه سال عادیان از فیضان سحاب عنایت رب الارباب محروم گشتند و بلاء قحط و غلاء باکمل وجهی شایع شده قوم بعد از تقدیم مشورت چنانچه در آنزمان معهود بود قیل بن نمیر و لقمان بن عاد و لقیم بن هزال و مرثد بن سعد بن غیر و یک
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۴
دو کس دیگر را جهه دعاء استسفا بمکه مبارکه فرستادند و چون آنگروه بحریم حرم رسیدند در خانه معاویه بن بکر که داخل عمالقه بود و با ایشان خویشی داشت فرود آمدند و مدت یکماه بعیش و تنعم گذرانیده از غایت شعف ببسط بساط نشاط از ابتلاء یاران و طلب باران فراموش کردند بالاخره بتنبیه معویه از مجلس عشرت برخواسته لقمان و مرثد باظهار ایمان خود مبادرت جستند و قیل باهم کیشان چند شتر و گوسپند قربان کرده بلوازم استسقا پرداختند و مقارن دعای ایشان سه قطعه ابر در هوا هویدا گشت سرخ و سفید و سیاه هاتفی آواز داد که ای قیل یکی ازین قطعات سحب را اختیار کن قیل ابر سیاه را اختیار کرد صدائی بگوش او رسید که عجب خاکستری مهلک بقوم خود فرستادی که یکی از ایشان را زنده نخواهد گذاشت آنگاه آنغمام سیاه متوجه قوم عاد شد چون چشم عادیان بر آن ابر افتاد بتصور فیضان باران شادمان گشتند و کیفیت حال را هود علیه السلام دانسته با متابعان از میان عاصیان بیرون رفت و در روضه الصفا مسطور است که اول شخصی از عادیان که بر آن قضیه هایله اطلاع یافت زنی بود مهدد نام که چون چشم او بر آن ابر افتاد نعره زد و بیهوش گشت و بعد از آنکه بحال خود آمد از او پرسیدند که چه واقع شد جوابداد که چیزی می‌بینم مانند آتش درخشنده و جمعی مهیب مشاهده میکنم که آن را بطرف ما می‌آرند آنگاه از آن ابر صرصری عظیم در اهتزاز آمد و قوم شده جنبش باد را دیده در عقبه اموال و اهالی خود را جمع ساختند و مردان دستهاء یکدیگر را گرفته باعتقاد قوت خویش بایستادند نقلست که قوه آنجماعت بمرتبه بود که اگر خواستندی دست در کمر کوه زده آن را بجنبانیدندی و طول قامت ایشان از شصت گز تا صد گز بود القصه آن صرصر عقیم مدت هشت روز و هفت شب برایشان وزیده نخست جهات و عیال و اطفال عادیان را در ربود و بعد از آن ایشان را نیز نیست و نابود نمود و این واقعه در ماه شوال بود بهنگام ایام عجوز که اهل تنجیم آن را در اواخر تقاویم مینویسند و سبب تسمیه آن اوقات بایام عجوز آنکه عجوزه از آنقوم از بیم باد در زیر زمین بخانه رفته قرار گرفت و روز هشتم آن اثر صرصر بآن پیره‌زن رسیده او را بیارانش ملحق گردانید القصه قیل و اصحاب او در اثناء راه این واقعه را شنیده هم از آنجا متوجه قعر جهنم گشتند در تاریخ طبری مسطور است که مرثد بن سعد و لقمان بن عاد که مؤمن بودند چون ازینحال واقف گشتند از غیب آوازی شنیدند که هریک از شما حاجتی که دارید طلب نمائید تا باسعاف مقرون شود مرثد گفت خدایا مرا آن مقدار گندم عنایت کن که تا زنده باشم کفایت کند و لقمان گفت یا رب مرا عمر هفت کرکس کرم فرمای و هردو مسألت بشرف اجابت اقران یافته مرثد در مکه مبارکه مقیم شد و منعم حقیقی ابواب رزق بر وی مفتوح گردانید و لقمان کرکس بچگان متعاقب هم میپرورد و هریک هشتاد سال زنده بوده بعالم دیگر پرواز میکرد و چون کرکس هفتم که موسوم به لبد بود جان شیرین تسلیم نمود مرغ روح لقمان از آشیانه بدن طیران فرمود مصراع
آنکه پاینده و باقیست خدا تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۵ خواهد بود
از عجایب آنکه حمد اللّه مستوفی لقمان مذکور را که صاحب نسور است لقمان حکیم پنداشته و در تاریخ گزیده باینمعنی تصریح کرده و حال آنکه این لقمان باتفاق مورخان از قوم عاد است و لقمان حکیم معاصر داود علیه التحیه و التسلیم بوده و در مبادی احوال در سلک ممالیک یکی از بنی اسرائیل انتظام داشته چنانچه کتب معتبره بذکر اینحکایت ناطق است (فسبحان اللّه لا یسهو)
 
ذکر شدید و شداد و بیان احداث روضه ذات العماد
 
به ثبوت پیوسته که شدید و شداد پسران عاد بن عملاق بن لاود بن سام علیه السلام بودند و قوم عمالقه بدین عملاق که بعضی ازو بعملیق تعبیر کرده‌اند منسوبند و شدید در شام بفرمان‌فرمائی فرق انام قیام مینمود و هود علیه السلام گاهی بمجلس شدید رفته او را بقبول دین قویم و سلوک صراط مستقیم دعوت میفرموده شدید اگرچه بسعادت ایمان فایز نشد اما در عدل و داد باقصی الغایت میکوشید و هرگز درباره هیچ متنفسی ظلم و تعدی نمی‌پسندیدند و چون او فوت شد شداد حاکم عباد گشته هود علیه السلام او را نیز باسلام دعوت کرد شداد گفت اگر من متابعت تو نمایم حضرت سبحانی بمن چه انعام فرماید هود علیه السلام جوابداد که بهشت عنبر سرشت و ثمه؟؟؟ از صفات جنت در تحت عبارت آورد شداد گفت این سهل چیزیست من در همین جهان جنانی برای خود بسازم و برین عزیمت عازم شده نزد ضحاک بن علوان که خواهرزاده او بود و دیگر حکام اطراف ایلچیان روا نکرد تا از جنس زر و نقره و گوهر و مشک و عنبر و سایر اجناس نفیسه در هرجا هرچه یابند بپای تخت رسانند و آن بدبخت بعد از حصول نقود نامعدود و جواهر فرمود تا در موضعی خوش آب و هوا از منزهات شام باغی وسیع مشتمل بر قصر بدیع طرح انداختند و جدار آن را خشتی از سیم و خشتی از زر ساختند و فرمود تا هریک از سرهنگان او که عدد ایشان بهزار میرسید در آن بستان از برای خود کوشکی تعبیه نمایند و آن گلستان در مدت پانصد سال بر وجهی صورت اتمام یافت که بقول بعضی از مفسران آیت (ذاتِ الْعِمادِ الَّتِی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ) از کمال تکلف و عظم شان آن حکایت می‌کند و شداد در نواحی حضرموت اینخبر شنیده بر جناح استعجال بدانجانب توجه نمود در اثناء راه آهوئی در نهایت زیبائی بنظر او درآمد شداد بطمع صید اسب برانگیخته چون از سپاه خود دور افتاد سواری مهیب دید که متوجه اوست شداد متوهم گشته سوار نزدیک رسیده پرسید که بسبب این عمارت که ساختی از چنگ اجل امان یافتی شداد از مهابت این سخن بر خود بلرزید و گفت که تو کیستی جوابداد که ملک الموتم و بقبض روح تو آمده‌ام شداد گفت مرا چندان امان ده که یک نظر برین گلستان بهشت نشان اندازم عزرائیل گفت رخصت نیست آنگاه شداد از اسب افتاده فارس روحش از مرکب تن پیاده گشت و سپاهش از جانب آسمان آوازی هایل شنیده بنار جهنم واصل شدند و آنعمارت عالی از
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۶
عیون مردم پنهان ماند نقلست که نوبتی از عزرائیل پرسیدند که درین مدت که بقبض ارواح اشتغال مینمائی بر هیچ‌کس ترحم نموده جوابداد بلی مرا بر عجز و بیچارگی دو کس رحم آمد اول بر طفلی که در کشتی متولد شد و همان لحظه سفینه غرق گشته آن کودک بر تخته پاره مانده باد مخالف هر نفس او را بطرفی میبرد و دیگر بر شداد که مدت پانصد سال زحمت کشیده چنان گلستانی ساخت و بعد از اتمام از دیدن آن محروم گشت و چون این سخن از عزرائیل سر برزد ندای الهی در رسید که ای عزرائیل بعزت و جلال من که آن کودک بیچاره شداد بود که من بمحض قدرت خود او را از آن امواج بلا نجات داده صاحب تخت و تاج گردانیدم چون طریق کفران نعمت مسلوک داشته بقهر و سخط ما مبتلا گشت (نعوذ باللّه من غضب اللّه) در تاریخ طبری مسطور است که در زمان معاویه ابن ابی سفیان که والی شام بود شخصی شتری گم کرده بود در بعضی از بیابانهای آنولایت بطلب گمشده خود میگشت ناگاه بوستانی بنظرش درآمد که هرگز مثل آن گمان نبرده بود بدانجا شتافته هرچند سعی کرد از جواهری که بر جدار و اشجار آن تعبیه کرده بودند چیزی تصرف کند نتوانست نمود بالاخره از آنچه بجای سنگ‌ریزه در تک نهار و حیاض ریخته بودند مقداری برداشت و نزد معاویه آورد حاکم شام متعجب شده این قضیه را با کعب الاحبار که اخبار سالفه را نیک دانستی در میان نهاد کعب الاحبار گفت آن بهشت شداد است و در کتب سلف دیده‌ام که شخصی موصوف بصفات کذا از امت خاتم الانبیا بدان‌جا رسیده و چون آن شخص را حاضر ساختند آنصفات در چهره او موجود بود معاویه در طمع افتاده جمعی را با آن عرب همراه کرد تا ایشان را بدان بوستان برد و آنجماعت هرچند سعی کردند و مسافت پیمودند آنعمارت را باز نیافتند معاویه و اعرابی را مصحوب عبد اللّه بن قلامه نزد امیر المومنین علیه السلام و التحیه ارسال داشته و کیفیت واقعه را معروض گردانید آنحضرت پیغام فرستاد که آنچه کعب الاحبار در این باب تو را اخبار نموده مطابق واقع است و دیگر هیچ آفریده را دیده بر آن موضع نیفتند
 
ذکر صالح پیغمبر علیه السلام‌
 
صالح نبی علیه التحیه و الدعاء بر طبق آیه کریمه (وَ إِلی ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً)* از نسل ثمود بن عابر بن ارم بن سام بود و صاحب متون الاخبار گوید صالح بن عبد بن حاثر بن ثمود و باعتقاد حمد اللّه مستوفی پدر صالح علیه السلام عبید بن عابر بن ثمود و باعتقاد بعضی اسف بن ناصح بن عبید مذکوره بود و بر هر تقدیر صالح علیه السلام در سن چهل سالگی بپوشیدن خلعت نبوت مشرف گشته بارشاد قوم ثمود که در دیار حجر مقیم بودند مبعوث شد و بروایت اقل مدت چهل سال آنفرقه ضلال را بشریعت نوح علیه السلام دعوت نمود و جندع بن عمرو و اندکی از ضعفای آنقوم بعد از اظهار معجزه ناقه بدو ایمان آوردند و بقیه همچنان در کفران مانده پس از سی سال که آن شتر در میان ایشان بود قدار بن
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۷
سالف ناقه را بکشت و شتر بچه از نظر ثمود ناپدید شده عذاب الهی بر آن سالکان طریق تباهی نازل گشت و صالح علیه السلام با صد و ده کس که ایمان آورده بودند بمکه رفت و در آن مکان متبرک اوقات را بطاعت و عبادت میگذرانید تا زمانیکه متوجه بارض جنت گردید صنعتش تجارت بود و مدت حیاتش دویست و پنجاه و هشت سال و بروایتی دویست و هشتاد سال مرقد منورش بقول صاحب گزیده بمکه مکرمه در دار الندوه است و بعضی میان رکن و مقام گفته‌اند
 
گفتار در بیان کفر و طغیان قوم ثمود و تولد نمودن ناقه صالح از حجری که در حجر بود
 
بروایت اکثر اهل خبر قوم صالح را بجهه آنکه از نسل ثمود بن عابر بن سام بودند باعتبار پدر قبیله ثمود میگفتند و ابو البرکات عبد اللّه ابن احمد نسفی در تفسیر مدارک آورده که (قیل و سمیت ثمودا لقله بایها من الثمد و هو الماء القلیل) و مساکن آنجماعت حجر بود که در میان حجاز و شام واقعست و ثمود بعد از هلاکت عادیان استیلای تمام یافته بسلوک طریق شرک و عبادت اوثان در غایت بدعت و ظلم و لوازم طغیان قیام و اقدام نمودند و از بارگاه الوهیت صالح علیه السلام بهدایت ایشان مبعوث گشته زبان الهام بیان بنصیحت آن سرگشتگان بادیه غوایت بگشاد اما غیر از اندکی از ضعفاء قوم کسی بدانجناب ایمان نیاورده و عبده اصنام از گفت و شنید و تهدید و وعید صالح علیه السلام بتنگ آمده روزی گفتند ای صالح اگر تو در دعوی که میکنی صادقی بیا تا روز عید بصحرا رفته بدعا و نیاز اشتغال نمائیم و حقیقت هر ملت که بتحقیق پیوندد مجموع آن کیش را اختیار فرمائیم صالح علیه السلام بدین همداستان شده در روزی که در آنزمان عید بود اهل ایمان و اصحاب کفران بعیدگاه رفتند. نخست مشرکان پیش بتان روی بر زمین مالیده دعا کردند که مدعاء صالح بحصول نرسد پس مقتدای آنطایفه که موسوم بجندع بن عمرو بود باتفاق رؤساء قوم گفت ایصالح اگر تو میخواهی که ما بوحدانیت ایزد تعالی و نبوت تو قایل شویم باید که دعا کنی تا ازین سنگ که در برابر ماست ناقه بزرگ که حامله باشد بیرون آید و هم در ساعت وضع حمل نماید و آن شتر بچه مثابه مادر باشد صالح علیه السلام دست نیاز بدرگاه قادر کارساز برداشته مدعاء قوم ثمود را عرضه نمود و آنسنگ از آنچه بود بزرگتر شد و برخود لرزیده شکافته گشت و از آن میان ناقه عظیم خلقت بیرون آمده فی الحال از آن ناقه شتری در بزرگی مانند مادر متولد شد و جندع بن عمرو و جمعی از خواص او که معجزه چنان مشاهده کردند بسعادت ایمان فایز شدند و بقیه آنطائفه صالح را بسحر نسبت نموده همچنان در بیابان کفران ماندند آورده‌اند که ناقه صالح بعد از وضع حمل روی بعلف‌زارها آورده بچریدن مشغول گشت و چنین مقرر شد که آب چاهی که اغنام و مواشی ثمود از آن آب می‌آشامیدند روزی ناقه را باشد و روزی چهار
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۸
پایان ایشان را و صالح قوم را از اضرار ناقه منع فرمود و گفت مادام که این شتر در میان شما باشد عذاب الهی نازل نگردد ایشان گفتند معاذ اللّه که از ما نسبت باین شتر قصدی واقع شود صالح علیه السلام بموجب وحی سماوی گفت آنکس که قاصد خون این ناقه خواهد بود در این ماه از عدم بوجود می‌آید ثمود و قوم باخود قرار دادند که هر پسری که در آن ماه متولد شود بقتل آورند و ده پسر در آن ماه متولد شد نه نفر را کشتند و بنابر آنکه سالف که والد ولد دهم بود بکشتن پسر خود تن در نداد دست ازو باز داشتند و سالف آنشقی را قدار نام نهاده بتربیتش اقدام مینمود و چون آن بداختر بسن شباب رسید بمواعید غیره و صدوف که دو کافر مالدار بودند و بسبب آنکه چراگاه بر اغنام و مواشی ایشان تنگ شده بود و چندان آب نیز بسهولت میسر نمیشد کینه ناقه در دل داشتند فریفته شده باتفاق جندع بن عمرو و هفت بی‌سعادت دیگر در وقتیکه ناقه متوجه آب بود سر راه بر او گرفتند و نخست مصدع بزخم تیری ناقه را مجروح ساخته قدار که بزرقت عین و قصر قامت موصوف بود شتر را پی کرد و دیگران رسیده کارش بآخر رسانیدند و صالح (ع) از این واقعه آگاهی یافته بمیان قوم شتافت رؤساء قوم بقدم اعتذار پیش آمده گفتند چون این قضیه بی‌وقوف ما سمت وقوع پذیرفته امید میداریم که معاتت نگردیم صالح گفت سعی کنید که شتر بچه بمیان شما درآید چه بآن واسطه از سخط الهی ایمن مانید قوم ثمود از عقب بچه ناقه که بقله کوهی رفته بود شتافته کوه سر بفلک اخضر کشید و چشم شتر بچه بر صالح افتاد سه نوبت بانگ کرد که یا صالح وا اماه و از نظر همگنان غایب گشت صالح علیه السلام قوم را گفت بعدد هر آواز یکروز شما را مهلت است بعد از آن بعذاب جبار منتقم گرفتار خواهید شد ایشان بزبان سخریت گفتند علامت صدق این سخن چه باشد صالح علیه السلام فرمود که نشانه عذاب آنست که فردا رنگ رخساره شما زرد گردد و روز دوم سرخ شود و سوم روز مجموع سیاه روی شده روز چهارم بعقوبت الهی معاقب شوید و چنانچه بر زبان مبارک صالح علیه السلام گذشت در ایام ثلثه وجوه قوم ثمود هر روز برنگی برآمده در آن اثنا قاصد جان صالح علیه السلام گشتند و آنجناب با اهل اسلام بطریق نهانی از میان اصحاب عصیان بیرون رفته در منزل نفیل نامی که از اعاظم ثمود بود و باوجود شرک حمایت موحدان مینمود نزول فرمود و در صبح روز چهارم از موعد که چهارشنبه بود آوازی از طرف آسمان بگوش گمراهان ثمود رسید که از مهابت آن نفری جان نبرد (فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَهُ فَأَصْبَحُوا فِی دارِهِمْ جاثِمِینَ)* در تفسیر کازرونی مزبور است که از آنقوم هیچکس زنده نماند مگر دخترکی ضریعه نام که او نیز کافره بود و بعد از هلاک قوم بوادی القری شتافت و مردم آنجای را از کیفیت حال آگاهی داد آنگاه آب طلبید و مقارن آنطلب ابری پیدا شده باران بارید و ضریعه از آب باران آشامیده فی الحال بیاران ملحق گردید پوشیده نماند که باتفاق اکثر مورخان بعد از طوفان تا زمان بعثت خلیل الرحمن غیر هود و صالح علیهما السلام پیغمبری مبعوث
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۹
نگشته اما در تاریخ گزیده بعد از ذکر صالح علیه السلام قصه اصحاب رس و حنظله بن صفوان مذکور است و در روضه الصفا احوال ذو القرنین اکبر قبل از ذکر ابراهیم علیه التحیه و التسلیم مزبور و راقم حروف را سلوک طریق تتبع آن‌دو کتاب مناسب نموده نخست بذکر حنظله و ذو القرنین پرداخت آنگاه حکایت ابراهیم علیه السلام را مرقوم قلم اهتمام ساخت‌
 
ذکر اصحاب رس و بعثت حنظله بن صفوان جهه ارشاد ایشان قال الله تعالی کذبت قبلهم قوم نوح و اصحاب الرس‌
 
صاحب صحاح گوید که رس نام جائیست که بقیه قوم ثمود را بود و در متون الاخبار مسطور است که بقول بعضی از اهل تفسیر رس قومی بودند از یمامه که خدایتعالی پیغمبری را که نامش حنظله بود و بروایتی یس نام داشت بهدایت ایشان مبعوث گردانید و آنگروه بیعاقبت تکذیب پیغمبر خود کرده او را در چاهی حبس فرمودند و بسنگی عظیم که جمعی از برداشتن آن عاجز بوده سر آن چاه را استوار ساختند و غلامی سیاه فام که بآن پیغمبر عالیمقام ایمان آورده بود به پشت خود هیزم کشیده و فروخته از بهای آن طعام میخرید و از شکاف آن حجر در چاه می‌انداخت تا موجب سد رمق حنظله میشد و چون مدت دو سال حال برین منوال بگذشت منتقم جبار آن کفار را هلاک گردانید و فرشته ارسال داشت تا سنگ را از سر چاه برگرفته حنظله را بیرون آورد و باو وحی فرستاد که آنغلام سیاه رفیق تو در بهشت خواهد بود و روایتی آنکه حق سبحانه و تعالی بسبب حسن‌نیت و صفای طویت آنغلام را آنمقدار قوت کرامت کرد که سنگ را از سر چاه برداشته و ریسمانی فرو گذاشته حنظله را بالا کشید اما در تاریخ گزیده حکایت اصحاب رس و حنظله بدین طریق مسطور است که در زمین مغرب از قوم ثمود پادشاهی بود موسوم برس و این ملک در اوایل حال به پرستش معبود حقیقی قیام مینمود و چون زمان سلطنتش امتداد نمود عجب و غرور بخود راه داده دعوی الوهیت کرد و مردان آنقوم لواطه کردندی و با چهارپایان جمع آمدندی و زنان آلتی از پوست دوخته استعمال نمودندی اکنون آن نوع نسوان را رس خوانند و گاهی پی از آن آلت خود را برهم مالیدندی و حالا مثل آنعورات را ستری گویند و چون جرایم و آثام اهل کفر و ظلام از حد اعتدال تجاوز کرد کریم متعال حنظله بن صفوان را که از نسل فهر ابن قحطان بود بدعوت ایشان مبعوث گردانید و حنظله مدتی بهدایت ارباب غوایت پرداخته فایده بران مترتب نشد لاجرم هلاکت آنقوم را از حضرت احدیت مسألت نمود و تیر دعای او بهدف اجابت رسیده باریتعالی آب باران را از ایشان بازگرفت و رس و اتباع او از قحط و تنگی غله بتنگ آمده و این معنی را از حنظله دانسته او را تیر باران کردند اما بحسب تقدیر تیر بازگشته بر مقتل تیرانداز می‌آمد و اکثر لشگرش کشته رس بقلعه رفت و قابض ارواح متعاقب بدانجا شتافته او یک سال امان طلبید تا ایمان آورد
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۰
ملک الموت باذن الهی رس را ایمن گردانیده او در آن اوقات به تشیید بروج مشیده از آهن و روی و ارزیز قیام نمود لیکن بر طبق آیه کریمه (أَیْنَما تَکُونُوا یُدْرِکْکُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ کُنْتُمْ فِی بُرُوجٍ مُشَیَّدَهٍ) نتیجه بر آن ترتب نیافت و بعد از انقضای مدت مذکور آن بیعاقبت بجانب جهنم شتافت و اللّه اعلم بالصواب‌
 
ذکر ذو القرنین اکبر علیه السلام‌
 
بروایت مشهور بین الجمهور اسم شریفش اسکندر است و این اسکندر بقول بعضی از مفسران و اکثر اهل خبر غیر اسکندر رومی فیلقوس است و زمره بران رفته‌اند که ذو القرنین بجز اسکندر رومی که مالک ممالک دنیا گشت کسی نیست و بروایت اول در نسب ذو القرنین اختلافست چه طایفه گفته‌اند که او پسر عجوزه فقیره بود که بخشنده بی منت او را بدرجه بلند سلطنت رسانید و در روضه الصفا مسطور است که نسب ذو القرنین اکبر بیافث بن نوح علیه السلام می‌پیوست و همچنان وجه تسمیه او بذو القرنین مختلف فیه است بعضی گفته‌اند که چون ذو القرنین طرفی دنیا را که عبارت از مشرق و مغرب است طواف نمود باین لقب ملقب گشت و برخی را عقیده آنکه او کریم الطرفین بود ابا و اما بنابر آنش ذو القرنین گفتند (و قال صاحب متون الاخبار سمی ذو القرنین لانه کان صفحتا رأسه من صفر و قیل من نحاس و قیل حدید و قیل من ذهب) و مذهب زمره آنکه او را دو ضفیره یعنی دو گیسوی بافته بود و از مالک ممالک ولایت علی المرتضی علیه السلام در تفسیر مدارک مرویست که (انه لیس یملک ولایتی و لا کن کان عبدا صالحا ضرب علی قرنه الایمن فی طاعه اللّه فمات ثم بعث اللّه فقرب قرنه الایسر فمات صبغه فسمی ذو القرنین) و ایضا صاحب متون الاخبار از آن مقتدای اخیار نقل نموده که (لانه کان نبیا بعثه اللّه الی قوم فکذبوه و ضربوه علی قرنی راسه فقتلوه فاحیاه اللّه تعالی فسمی ذو القرنین) و بنابرین دو حدیث در نبوت ذو القرنین نیز اختلافست و در روضه الصفا مسطور است که مجاهد از عبد اللّه بن عمر روایت نموده که ذو القرنین اکبر از جمله انبیاء مرسلست زیرا که حق عزوجل او را بخطاب خویش مشرف گردانیده میفرماید قلنا یا ذو القرنین الایه و این خطاب مخصوص نتواند بود مگر بذوات کامله الصفات انبیاء عظام علیهم السلام و مؤلف مدارک در تفسیر آیه کریمه مذکوره نوشته که (ان کان نبیا فقد اوحی الی بنی قاهره النبی) و ایضا وقت ظهور ذو القرنین مختلفه فیه است از سخن مترجم تاریخ طبری چنان معلوم میشود که ذو القرنین با ابراهیم علیه السلام معاصر بوده و بعضی گفته‌اند زمان ذو القرنین بعد از موسی بوده و فرقه پس از زمان عیسی گفته‌اند و در روضه الصفا مسطور است که ذو القرنین اکبر باوجود استقلال در امر سلطنت و بسطت مملکت زنبیل بافتی بوقوف نفس و نفقه عیال از آن عمر حاصل فرمودی زمان سلطنتش بروایتی چهل سال بوده سیر کردن او ربع مسکون را بیست و هشت سال در اعمار الاعیان مزبور است که (عاش ذو القرنین الفا و ستمائه و اهل الکتاب یقولون عاش ثلثه آلاف سنه و اللّه اعلم بالصواب
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۱
 
گفتار در بیان نهضت ذو القرنین باقطار و امصار و مشاهده بعضی از عجایب روزگار و غرایب اطوار
 
در کتب راستان این داستان از سنان بن ثابت الاصبحی بدینسان مرویست که ذو القرنین اکبر بعد از صالح علیهما السلام مبعوث گشته در دیار فرنگ اقامت مینمود و همواره بجهاد کفار قیام و اقدام مینمود و چون بموجب الهام ربانی داعیه سیر بلاد و کشورستانی در خاطرش پیدا شد نخست بدیار مغرب رفته مدت یکسال در آنجانب بفتح بلاد پرداخت و هر کس از جاده قویمه شریعت و طریقه مستقیمه اطاعت گردن پیچید سرش از تن جدا ساخت و از آنولایات به بیت المقدس آمده بعد از چندگاه ببلاد مشرق رفت در آنسفر نیز در لوازم غزو و جهاد مراسم سعی و اجتهاد بتقدیم رسانید و در آن اثنا بشهری که مساکن یأجوج و ماجوج در حدود آن بود رسید و پادشاه آن بلده باستقبال ذو القرنین شتافته بقبول دین اسلام موفق شد و با رعایا و سپاه باصناف الطاف اختصاص یافت و به هنگام مجال شمه از اختلال احوال خود بسبب تعرض یأجوج و مأجوج که از ذریات منشج بن یافث‌اند معروض داشت و ذو القرنین جهه تعمیر سد اعلام سعی و اهتمام برافراشت و چنانچه قرآن مجید بذکر آن ناطقت طریق فساد یاجوج و مأجوج را مسدود گردانید و در تفسیر مدارک مسطور است که ما بین السدین صد فرسخ بود و بعضی از مورخان صد و پنجاه فرسخ گفته‌اند و ارتفاعش را دو هزار و هشتصد ارش تعیین کرده‌اند
و محمد بن جریر الطبری و بعضی دیگر از اهل تاریخ سد یأجوج و مأجوج را از آثار ذو القرنین رومی شمرده‌اند و العلم عند اللّه تعالی در متون الاخبار مسطور است که ذو القرنین در اثناء اسفار خود بطایفه از صلحاء بنی آدم رسید و نزد او بتحقیق پیوست که آنجماعت بیوجود حاکمی با یکدیگر در کمال عدالت زندگانی مینمایند و آنچه از هر ممر بدست می‌آورند بسویت تقسیم میفرمایند و بر سرایهای خود در نه نشانده‌اند و هریک بر در سرای خود قبری کنده‌اند و در میان ایشان قحط و غلا و خصومت و نزاع واقع نمیشود لاجرم تعجب نموده پرسید که بچه سبب در ابواب بیوتات خود قبور حفر کرده‌اید جوابدادند که برای آنکه از مرگ فراموش نکنیم باز سئوال فرمود که چرا سرایهای شما در ندارد جوابدادند که در میان ما کسیکه ازو خیانت در وجود آید موجود نیست و استحکام ابواب بیوتات برای دفع مضرات خاین میباشد ذو القرنین دیگر کرت پرسید که چرا کسی را بامارت خود نصب نکرده‌اید گفتند ما با یکدیگر ظلم و تعدی روا نمیداریم و تعیین امیر برای رفع جور و حیف میباشد باز اسکندر سئوال فرمود که چونست که در میان شما توانگر نیست جوابدادند که جهه آنکه مادر تکثیر اموال سعی نمینمائیم باز پرسید که چرا در میان شما نزاع و اختلاف واقع نمیشود گفتند بواسطه تألیف قلوب ما با یکدیگر ذو القرنین باز سئوال کرد که بچه جهت در میان شما هیچ‌کس فقیر و حاجتمند نیست جوابدادند که بجهت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۲
آنکه هرچه در دست ما می‌افتد بسویت تقسیم مینمائیم باز پرسید که چون است در میان شما قحط و غلا بوقوع نمیانجامد گفتند برای آنکه از استغفار در هیچ‌حال غافل نمیباشیم اسکندر باز سئوال کرد که چون است که هیچ‌کس از شما غمناک و محزون نمیبینم گفتند برای آنکه ما دل بر نزول بلایا نهاده‌ایم باز پرسید که سبب چیست که آفاتی که مردم را میباشد بشما نمیرسد جواب دادند که برای آنکه توکل و یقین ما بر کرم ایزد تعالی درستست ذو القرنین بازگفت که مرا خبر دهید که آبا و اجداد شما نیز بهمین طریق پسندیده اوقات می‌گذرانیده‌اند گفتند بلی بلکه پدران ما در این صفات از ما بهتر بودند نقلست که ذو القرنین در اوقات سیر بلاد و امصار حدیث چشمه حیات استماع کرده بجانب ظلمات نهضت فرمود. خضر (ع) که بقول صاحب مدارک وزیر و پسر خاله‌اش بود در مقدمه او روا نشد و بروایت صاحب متون الاخبار الیاس (ع) نیز در آنسفر با او مرافقت فرمود و ایشان بآب حیوان رسیده و از آن آشامیده جاوید زنده ماندند و تا زمان وصول ذو القرنین همانجا قرار گرفتند و چون اسکندر بآنجا رسیده از سبب توقف پرسید کیفیت حال باز گفتند ذو القرنین فرمود که جامی آب بمن دهید تا بیاشامم و خضر و الیاس علیهما السلام بموضع چشمه شتافته آن را باز نیافتند و اسکندر باتفاق آن‌دو پیغمبر هرچند در طلب مبالغه نمود پی بسر کوی مقصود نبرد لاجرم مأیوس مراجعت کرد بیت
ابحیوان که سکندر طلبش میفرمود*روزی خضر نبی گشت و از آنشد خشنود در روضه الصفا مسطور است که ذو القرنین در اواخر ایام حیات سپاه را اجازت داده در دومه الجندل رخت اقامت انداخت و بادای طاعات و عبادات قیام مینمود تا آن زمان که مرغ روحش از قفس قالب پرواز کرده ریاض قدس را منزل ساخت شعر
چنین است آئین این خاکدان*بقای جهان کی بود جاودان
 
ذکر ابراهیم علیه التحیه و التّسلیم‌
 
از لفظ صدق آثار گوهر نثار عالیمقداریکه باعث شروح در ترتیب این اوراق توجه رأی آفتاب اشراق او بود استماع افتاده که افضل المتبحرین فخر المله و الدین امام فخر الدین الرازی در بعضی از مؤلفات خود مرقوم قلم حقیقت رقم گردانیده که در باب پدر ابراهیم علیه السلام دو روایتست اول آنکه پدرش مؤمن و موحد بجوار مغفرت احدیت انتقال نموده و آزر که او را تارخ نیز گویند عم آنحضرت بوده که ملازمانش را تربیت میفرموده و جمعیکه بدین قول قایلند متفرق بدو فرقه‌اند زمره میگویند که آزر والده ابراهیم را بعد از فوت پدرش بحباله نکاح درآورده بود و طایفه را عقیده آنکه میان ایشان عقد زوجیت منعقد نشده روایت دوم آنکه آزر پدر حقیقی ابراهیم علیه التحیه و التسلیم بوده این قول موافق مذهب اهل سنت و جماعت است زیرا که نزد ایشان مؤمن بودن جمیع آبا و اجداد خیر العباد صلی اللّه علیه و آله و سلم شرط نیست و ظاهر کلام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۳
معجز اثر (وَ إِذْ قالَ إِبْراهِیمُ لِأَبِیهِ آزَرَ) و دیگر آیات بینات ربانی که در قصه خلیل الرحمن نازل گشته تائید این قول مینماید و روایت اول مختار علماء مذهب علیه امامیه است بجهه آنکه نزد ایشان به ثبوت پیوسته که جمیع آبا و اجداد و امهات حضرت خاتم تا آدم متحلی بحلیه ایمان بوده‌اند و باتفاق تمامی علماء آزر کافر از عالم رفته و آنکه ابراهیم علیه التحیه و التسلیم از وی پدر تعبیر میفرموده منافی این قول نیست چه در قرآن مجید امثال این اطلاق واقعست از جمله در این آیت کریمه که (أَمْ کُنْتُمْ شُهَداءَ إِذْ حَضَرَ یَعْقُوبَ الْمَوْتُ إِذْ قالَ لِبَنِیهِ ما تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدِی قالُوا نَعْبُدُ إِلهَکَ وَ إِلهَ آبائِکَ إِبْراهِیمَ وَ إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ إِلهاً واحِداً وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ) و حال آنکه اسمعیل عم یعقوب بوده نه پدرش و بصحت رسیده که حضرت مقدس نبوی صلوات اللّه و سلامه علیه در شأن عباس فرموده که (عم الرجل صنوابیه) و در تاریخ طبری مسطور است که نام پدر ابراهیم بعربی آزر بوده و بعبری و پهلوی تارخ و برخی را عقیده آنکه یکی ازین دو اسم لقب او بود و پدر آزر باتفاق مورخان ناخور نام داشت و بروایتی که حضرت مخدومی استادی ملاذی سیدی سندی جمال الحق و الحقیقه و الدین در کتاب افادت انتساب روضه الاحباب مرقوم رقم بلاغت مآب گردانیده‌اند که در میان ناخور و ارفخشد بن سام بن نوح علیه السلام پنج کس واسطه بوده‌اند و بعضی از مورخان کمتر ازین گفته‌اند و چون اسامی آنجماعت مختلف فیه و غیر مصحح است قلم شکسته رقم بتحریر آن مبادرت ننمود و مادر ابراهیم (ع) بروایتی نونا نام داشت و بقولی اذنبا بنت بریر بن فالغ و مولد شریفش بمذهبی بلده سوس است از بلاد اهواز و بقول اصح آنحضرت در کوثار یا قریه بابل تولد نمود و ابراهیم اسمی است عجمی مرادف اب رحیم یعنی پدر مهربان و لقب آنحضرت خلیل است و خلیل الرحمن و کنیت او ابو الانبیا و ابو محمد و ابو الصفیان است و ابراهیم علیه التحیه و التسلیم بعد از تولد مدت پانزده سال در غاری یا سردابه که مادرش ازو هم نمرود جهه او مرتب گردانیده بود بسر برد و چون از موضع اختفا بیرون خرامید در سن شانزده سالگی یا بیست و هفت سالگی نمرود و متابعانش را بملت حنیف دعوت فرمود و بر آنحضرت دو صحیفه که محتوی بر حکمت و موعظت بود نازل گشت و چون کفار آن پیغمبر بزرگوار را در منجنیق نهاده بآتش انداختند و نیران بروی گل و ریحان شد پس از انقضای سه روز یا هفت روز بالتماس نمرود از آن مکان بیرون آمده در سن سی و هشت سالگی از بابل هجرت فرمود و در هشتاد سالگی بسنت ختان که قبل از آن معهود نبود قیام نموده در صد و پنجاه سالگی سفیدی در محاسن مبارکش پدید آمد و حال آنکه پیش از آن بیاض در لحیه افراد انسان ظاهر نگشته بود بنابرآن ابراهیم علیه السلام اظهار اضطراب کرده حقیقت آنحالت از بارگاه احدیت سؤال نمود خطاب آمد که ای ابراهیم این وقاریست که بتو ارزانی داشته‌ایم و آنحضرت مسرور شده گفت (اللهم زدنی وقارا) و ابراهیم اول پیغمبریست که در راه خداوندی هجرت فرمود و اول کسی را که روز جزا حله خواهند پوشانید او خواهد بود قتال بشمشیر و قسمت غنیمت و گستردن سفره ضیافت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۴
و قطع موی لب و مسواک و مضمضه و استنشاق و فرق موی سر و کندن موی بغل و ستردن شعر عانه و چیدن ناخن و استنجا بآب و پوشیدن سراویل از جمله سنن آن پیغمبر عالی جنابست و شریعت آنحضرت ناسخ ملت نوح علیه السلام بود و صنعتش دهقنت بود و در تعمیر قری و بلاد اهتمام تمام میفرمود مدت حیاتش بقول مشهور دویست سالست و بروایت مسعود رازی صد و نود و پنجسال مدفن همایونش مزرعه جیرونست از توابع شام صلی اللّه علیه و آله و سلم علی نبینا و علیه و علی سایر الانبیا الی یوم القیام‌
 
گفتار در بیان عصیان و تمرد نمرود
 
نزد جمهور مورخان نمرود ولد کنعان بن سام بن نوح است و معنی لفظ نمرود لم یمت است و آن کافر مشهور مالک ممالک شرق و غرب گشت بلکه بقول اکثر ارباب اخبار تمامی ربع مسکون را در تحت تصرف آورد و در متون الاخبار و بعضی دیگر از کتب فضلاء خبرت آثار مسطور است که هیچ‌کس از ملوک تمامی روی زمین را تصرف ننمود مگر چهار کس دو مؤمن و دو کافر مؤمنان سلیمان و ذو القرنین بودند علیهما السلام و کافران نمرود و بخت النصر اما تسخیر بخت النصر جمیع بلاد را نزد اهل تحقیق به ثبوت نه پیوسته بلکه اکثر متقدمین و متأخرین آن روایت را تضعیف نموده‌اند باتفاق ارباب اخبار نمرود اول کسی است که اختراع تاج کرده آن را بر سر نهاد و علم تکبر و تجبر برافراشته زبان بدعوی الوهیت گشاد و آن بدکیش بتان بمثابه صورت خویش تراشیده باطراف ولایات فرستاد و مردمرا بعبادت آنها مأمور گردانید و در اثناء فتنه و فساد آن سرخیل اهل عناد روزی جمعی از منجمان و کاهنان بملازمتش رفته عرض کردند که از اوضاع فلکی ما را چنان معلوم شده که امسال در دار الملک تو شخصی متولد گردد که چون اندک زمانی از عمر او بگذرد مردم را بقبول دینی مجدد ترغیب نماید و اساس پادشاهی تو را منهدم سازد و نمرود از استماع این سخن متغیر گشته هژده کس را از مردم بابل بمعتمدی سپرد تا ایشان را از مصاحبت زنان مانع آید و امر فرمود عورات قابله بی‌تحاشا بخانها درآیند و از حال نسوان حامله واقف بوده هر پسری که از کتم عدم بعالم وجود قدم نهد بازش معدوم گردانند کسائی گوید که در وقتیکه آن لعین این حکم کرده بود صد هزار طفل بقتل رسیدند و در روزیکه منتهی بشبی میشد که آن نطفه مطهره در رحم مادر قرار یابد نمرود بواسطه اخبار اهل نجوم این حال را معلوم نموده فرمود تا جمیع مردان از شهر بیرون رفتند و بر در دروازه‌ها معتمدان گماشت که کسی را در شهر نگذارند و زنان را نیز بیرون راه ندهند اتفاقا نمرود را در آن شب مهمی ضروری پیش‌آمد و بنابر اعتمادی که بر پدر ابراهیم (ع) داشت او را جهه کفایت آنکار بشهر فرستاد و او بقصر پادشاه رفته و مهم را ساخته در حین مراجعت چشمش بر نونا افتاد که بتماشاء قصر نمرود آمده سیر میکرد آتش شهوتش اشتغال یافته بامری که مستلزم انتقال آن نطفه پاک بود قیام نمود مادر ابراهیم
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۵
حامله شد و حمل خود را از مردم نهان میداشت و چون نزدیک بآن رسید که روی زمین از فر وجود خلیل رب العالمین زیب و زینت پذیرد مادرش چنانچه در متون الاخبار مسطور است بسردابه که جهه اختفاء فرزند خود در زیر زمین ترتیب نموده بود یا بغاری که در بیرون شهر بود رفته وضع حمل نمود بطریقی که کسی برین سر اطلاع نیافت و ابراهیم در آن موضع پرورش یافته هرگاه که مادرش دیرتر بدانجا می‌رسید انگشتان خود را مکیده از یکی شیر و از دیگری عسل بیرون می‌آمد و موجب تغذیه و تسلیه نفس نفیس او میشد و بعد از انقضای پانزده سال خلیل ملک متعال شبانگاه از زاویه اختفا بیرون خرامید و چشمش بر زهره افتاده بر سبیل استفهام گفت (هذا ربی) چون زهره آغاز غروب کرد ازو اعراض فرموده در ماه نگریست و گفت (هذا ربی) و قمر نیز غارب گشت و شب درگذشت چون خورشید انور برزد علم جهان‌فروزی ابراهیم گفت (هذا رَبِّی هذا أَکْبَرُ) و بعد از آنکه زوال آفتاب را نیز مشاهده نمود بر زبان الهام بیان گذرانید که (إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِیفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ) آورده‌اند که بعد از بیرون آمدن ابراهیم ع نونا آنحضرت را بخانه برده بآزر نمود و تا زمانیکه خلیل الرحمن بطعن بتان زبان نگشوده بود آزر نسبت باو شفقت میفرمود و چون ابراهیم علیه السلام بهدایت و ارشاد فرق انام مأمور گشته خواص و عوام را بدین حق دعوت فرمود و از عبادت اصنام نهی کرد چند کرت میان آنحضرت و آزر مناظره و مجادله واقع شد چنانچه قرآن مجید بذکر آن ناطقست و بعد از شیوع این قضیه کیفیت واقعه بسمع نامبارک نمرود رسیده باحضار ابراهیم فرمان داد و خلیل الرحمن ببارگاه نمرود شتافته مانند دیگران سر بسجده او فرو نیاورد نمرود پرسید که مرا چرا سجده نکردی ابراهیم علیه السلام فرمود که من غیر پروردگار خود دیگری را سجده نکنم نمرود گفت پروردگار تو کیست ابراهیم گفت پروردگار من آنکس است که میمیراند و زنده میگرداند نمرود گفت من باین صفت موصوفم آنگاه دو زندانی را حاضر ساخته یکی را کشت و دیگری را رها کرد و گفت اینک میرانیدم و زنده گردانیدم ابراهیم ازین سخن اعراض نمود و دست در برهانی روشن زده گفت خدای من آفتاب را از مشرق بیرون می‌آرد اگر می‌توانی از مغرب بیرون آر (فَبُهِتَ الَّذِی کَفَرَ) نمرود از معارضه عاجز آمد و ابراهیم علیه السلام از آن معرکه بازگشته از سر اهتمام و اجتهاد خلایق را بقبول ملت بیضا خواندن گرفت و چون خواست که عجز و انکسار اصنام بر فرق انام ظاهر شود و در روز عیدی که اهالی بابل بعیدگاه میرفتند ببهانه سقم در شهر توقف کرده بعد از غیبت کفار در بتخانه را بگشاد و اکثر بتان را درهم شکسته تبر بر گردن بت بزرگ نهاد و مردم از صحرا بازگشته بعادت معهود به بتخانه درآمده از مشاهده آنصورت فریاد و فغان برآوردند و نمرود را از کیفیت حادثه آگاه گردانیدند و جمعی که در وقت توجه بعیدگاه از ابراهیم علیه السلام شنیده بودند که آهسته میگفت (تَاللَّهِ لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۶
مُدْبِرِینَ) این سخن بعرض نمرود رسانیدند و آنکافر متهور باحضار ابراهیم فرمان داد چون حاضر شد گفت تو کرده این فعل را بمعبودان ما حضرت فرمود که بزرگتر ایشان اینکار کرده پس گفت بپرسید از اصنام خود اگر تکلم توانند نمود مشرکان در غایت خجالت سرها در پیش انداختند و گفتند تو میدانی که ایشان سخن نتوانند گفت و ابراهیم بار دیگر آنطائفه را مخاطب ساخته بر زبان گوهرافشان گذرانید که (أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا یَنْفَعُکُمْ شَیْئاً وَ لا یَضُرُّکُمْ أُفٍّ لَکُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ) و آتش قهر نمرود مردود از ملاحظه آنحال و استماع آن مقال التهاب و اشتغال یافته بعد از تقدیم مشورت خاطر بر سوختن ابراهیم قرار داد و حکم کرد تا محوطه وسیعه مرتب گردانیدند و هیمه بسیار در آنجا جمع آورده آتش در آن زدند و بتعلیم شیطان منجنیق ساخته ابراهیم علیه السلام را دست و پا بسته در منجنیق نهادند و بآتش انداختند و چون ابراهیم از منجنیق جدا شد افغان از ملایکه مقربین امین خود را باو رسانید و گفت هیچ حاجتی داری جواب داد مرا بتو حاجتی نیست جبرئیل گفت بآنکس که داری مسئلت نمای ابراهیم علیه السلام گفت (حسبی ربی من سؤالی علمه بحالی) درین اثنا خطاب حق سبحانه و تعالی در رسید (یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً عَلی إِبْراهِیمَ) و چون ابراهیم در میان آتش فرود آمد اصناف ازهار و ریاحین شکفته سبزه‌زار و چشمه آب خوشگوار ظاهر گشت و فرشته بصورت انسان جهه موانست خلیل الرحمن در آن مکان پیدا شد بعد از سه روز یا هفت روز نمرود برای تفتیش حال ابراهیم بر موضعی مرتفع رفته و بجانب آتش نگریسته دید که ابراهیم با شخصی دیگر بر زیر سبزه خرم نشسته و در اطراف او گل شکفته و ریحان رسته از مشاهده آنحالت دود حیرت بکاخ دماغ نمرود صعود نمود و فریاد برآورد که یا ابراهیم از آتش بدین عظمت چگونه خلاصی یافتی خلیل الرحمن علیه السلام فرمود که این عطیه عظمی از فضل ایزد تعالی است نمرود گفت توانی که بنزدیک ما آئی جواب داد آری و فی الحال برخاسته و قدم بر اخگر نهاده نزد نمرود رفت و آنمردود را نوبت دیگر بعبادت ملک اکبر دعوت نمود نمرود گفت ایمان آوردن من متعذر است اما جهه پروردگار تو قربانی عظیم میکنم خلیل الرحمن صلوات اللّه علیه فرمود که اگر تو بوحدانیت الهی اعتراف ننمائی قربانی که کنی بعز اجابت اقتران نخواهد یافت و نمرود بر امضاء آن نیت مصر بوده چهارپای بسیار که از آن جمله چهار هزار گاو بود قربان نمود
 
گفتار در بیان صعود نمرود و کیفیت هلاک آن مردود
 
چون کمال اقتدار حضرت پروردگار چند بار در قضیه ابراهیم علیه التسلیم مشاهده نمرود گشت بخیال قتال یا رؤیت جمال ملک متعال داعیه کرد که بآسمان رود بنابرآن مناره در غایت رفعت ساخته و بر آنجا رفته آسمانرا همچنانکه از روی زمین میدید بنظر درآورد و شرمسار از آن منار پائین آمده و مناره افتاده آوازی هایل بگوش اهالی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۷
بابل رسید چنانچه بیهوش گشتند و بعد از افاقت تبلیل در السنه ایشان پدید آمد بنابر آن بلده را بابل گفتند باوجود اینحال نمرود نکبت مآل متنبه نشد و بخیال رفتن بآسمان فرمان داد تا چهار کرکس بچه را پروردند و چون کرکسان بزرگ شدند صندوقی که گنجایش دو کس داشت و بر دو در مشتمل بود ترتیب دادند و روزی چند طعمه کرکسان را باز گرفت و با یکی از خواص در صندوق نشست و چهار قطعه گوشت بر چهار گوشه صندوق تعبیه کرد در هر پایه‌اش یکی از نسور مذکور را بربست و کرکسان قطعات گوشت را بر زبر سر دیده صندوق را برداشتند و بقوت هرچه تمامتر بجانب علو پرواز نمودند و بعد از سه شبانه‌روز که بالا پریدند نمرود بطرف آسمان نگریست فلک را همچنان دید که از روی زمین میدید و سوی زمین نگاه کرده غیر از ظلمت چیزی بچشمش درنیامد لاجرم توهم نموده با جلیس خود گفت که گوشت‌ها بجانب اسفل بیاویزد آنشخص به موجب فرموده عمل کرده کرکسان بازگشتند و نمرود در غایت انفعال از آسمان بزمین رسید بعضی از ارباب اخبار آورده‌اند که نمرود بعد ازین واقعه از ابراهیم علیه السلام استدعاء حرب نمود و خلیل الرحمن این التماس را بعز قبول مقرون گردانیده در روز موعود با سپاه بسیار بصحرا شتافت و ابراهیم تنها در برابرش بایستاد و نمرود و جنود نامعدود او از کمال تهور آنحضرت متحیر شده ناگاه بفرمان الهی لشگر پشه در رسید و سر و روی نمرودیان را گزیدن گرفت چنانکه مجموع منهزم شدند و چون نمرود متعجب و مبهوت بقصر خویش درآمد پشه در غایت حقارت لبش را بگزید بعد از آن بدماغش بالا رفته آنجا منزل گزید و طایفه برآنند که این قضیه پیش از صعود نمرود و بعد از مخلص ابراهیم از آتش دست داد و در تاریخ طبری مسطور است که پس از قضیه رفتن نمرود به جانب آسمان و هجرت خلیل الرحمن از بابل حق سبحانه و تعالی فرشته را فرستاد مصور بصورت بشر بنزد نمرود و آن ملک زبان بنصیحت آن مردود گشاده گفت بیش ازین جرأت منمای و بارتکاب معاصی اقدام مفرمای پیغمبر خدایرا عز و علا بآتش افکندی و ازین بلده عذر خواسته بغربت فرستادی و آهنگ آسمان کرده ابواب تعب بر روی خود گشادی ازین اطوار ناپسندیده توبه کن و الا منتقم جبار بضعیف‌ترین مخلوقی ترا هلاک سازد نمرود جواب داد که من غیر از خود اله و پادشاهی ندانم و اگر تو درین سخن که میگوئی صادقی پادشاه آسمان را بگوی که سپاه خود را بفرستد تا با یکدیگر حرب نمائیم فرشته گفت لشگر بمعرکه حاضر ساز که جنود ملک اکبر مهیاست و نمرود سه روز مهلت خواسته بعد از اجتماع سپاه بسیار بصحرا رفت بروجهیکه مذکور شد از جیوش پشه انهزام یافته پشه در کاخ دماغ او مأوی گزید و مغز سرش میخورد و او را تعذیب مینمود و نمرود مدت چهل سال در غایت مرض و ملال اوقات گذرانید آنگاه بدوزخ شتافت و مدت سلطنتش بروایت مشهور بین الجمهور چهارصد سال بود و ایضا در تاریخ مذکور مزبور است که چون نمرود هلاک شد پادشاهی بابل بیکی از اقرباء او نبط نام داشت انتقال نموده و
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۸
نبط صد سال حکومت کرده پس از فوت او ولدش هشتاد سال پادشاه بود و چون او نیز نماند پسرش بیست سال بسلطنت گذرانید آنگاه بعضی از قرابتان او سیصد سال در اقبال بسر بردند بعد از آن ایالت بابل منتقل گشت بملوک عجم و روایت مؤلف تحفه الملکیه آنکه بعد از نمرود شخصی فمورش نام زمام امور ملک بابل بدست آورد و اختراع دار الضرب و ابداع دراهم و دنانیر و حلی از طلا و نقره در ایام دولت او وقوع یافت و چون هشتاد و پنجسال باقبال بگذرانید بعالم دیگر منزل گزید ضامرش ملک آن ملک شد و در زمان ضامرش رسم مکائیل و موازین پیدا گشت و او هفتاد و دو سال پادشاهی کرد آنگاه اطرکرکس بر وی خروج نموده غالب شده او را قتل فرمود و پوست سرش دباغت داده بر سر نهاد و بسبب آنکه دو گیسو از آن پوست سر آویخته بود اطرکرکس را ذو القرنین گفتند و او چهل سال باستقلال گذرانید پس ازو ارفحشاط پادشاه شد و قصد کرد که عم ابراهیم علیه السلام حصرون بن ناخور را بکشد و حصرون برین معنی وقوف یافته بحیله که دانست ارفحشاط را بقتل رسانید بدین واسطه اضطراب در آن مملکت پیدا شد و بعد از انقضای پنجسال جماعتی که ایشان را ثوریان میگفتند در موصل والی شده بابل را نیز بحیطه ضبط درآوردند و پس از انقضای ایام دولت ثوریان این ملک منتقل گشت بملوک عجم و اللّه اعلم و احکم.
 
ذکر هجرت ابراهیم علیه السلام و توطن نمودن در بعضی از حدود شام‌
 
ثقات روات مرقوم اقلام اهتمام گردانیده‌اند که چون ابراهیم علیه السلام از حرقت آتش نمرود نجات یافت و آزر بعالم دیگر شتافت نمرود خلیل را در خلوتی طلبیده گفت بواسطه این ملت محدث که پیدا کرده خلل بمهمات ملکی راه مییابد باید که از مملکت من هجرت کنی زیرا که اینچنین پروردگاری که تو داری دست از محافظت تو باز نخواهد داشت ابراهیم این معنی را قبول فرموده با برادرزاده خود لوط بن هاران و ساره بنت لومر ابن ناخور که دختر عمش بود و هردو در سلک اهل ایمان انتظام داشتند بجانب شام رفتند و در اثناء راه بقصبه حران ساره را که بحسب حسن و جمال از سایر نسوان امتیاز و استثنا داشت و بروایتی در آنوقت سی و هفت ساله بود در حباله خویش آورد و چون بنواحی مصر نزول کردند حاکم آندیار که بقبول زمره سنان بن علوان و بعقیده فرقه صادوف نام داشت خبر یافت که مردی غریب بدان حدود آمده و عورتی جمیله همراه دارد کس فرستاده ابراهیم علیه السلام را طلبید و پرسید که ضعیفه که همراه داری چه کس تست خلیل الرحمن از خوف آنکه بزوجیت اعتراف نماید آن ظالم قاصد جان او شود یا بطلاق تکلیف کند جواب داد که خواهر منست یعنی در دین و آن لعین کسی مصحوب خلیل رب العالمین ارسال داشت تا ساره را نزد او فرستد و چون ساره بحضور او رفت و دست بطرفش دراز کرد دستش خشک شده لاجرم تضرع نمود ساره را گفت اگر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۹
دست من بدعاء تو صحت یابد دست از تو بازدارم و بنابر مسألت ساره دستش نیک شد تا سه نوبت این قضیه تکرار یافت پس کنیزکی بساره بخشید و گفت (ها اجرک علی دعائک لی) و او را رخصت معاودت داد در آن زمان حجاب از پیش چشم ابراهیم مرتفع شده بود و کیفیت واقعه را مشاهده مینمود القصه خلیل الرحمن از آن مکان بنواحی فلسطین شتافته در بیابانی پی آب چاهی کند و بر سر آنچاه ساکن گشت چون طعامی که همراه داشت تمام شد جوالی برگرفت و بطلب گندم متوجه خانه یکی از دوستان خود شد و بعد از یأس از وجدان گندم جهه تسلی خاطر ساره و هاجر جوال را پر ریگ ساخته بازآمد و از غایت حزن بخواب رفت و ساره و هاجر جوال را پر گندم دیده مقداری بدست آس آرد کرده نان پختند و چون ابراهیم علیه السلام بیدار شد پرسید که این طعام از کجا میسر شده ساره جوابداد که از این گندم که از خانه خلیل خود آورده ابراهیم فرمود بلکه از خزانه عنایت خدای که خلیل منست این رزق بدست افتاده بنآء علی هذا آنجناب را خلیل اللّه لقب دادند و ابراهیم علیه السلام لوازم شکر و سپاس بتقدیم رسانیده بعضی از آن گندم بزراعت مصروف داشت و باندک زمان در گرد خلیل الرحمن خلق بسیاری جمع آمده آنموضع را بابراهیم‌آباد نام نهادند و مکنت و استعداد ابراهیم صفت تزاید پذیرفته سنت ضیافت در میان آورد و بالاخره از مردمی که در آن منزل مجتمع گشته بودند برنجید و از میان ایشان بیرون رفته هم در آنحدود و در موضعی که آن را قبط میخواندند یا در مزرعه جیرون که اکنون بقدس خلیل اشتهار یافته منزل گزید و تا آخر عمر عزیز آنجا گذرانید
 
ذکر تولد اسمعیل و اسحق علیهما السلام بعنایت خلاق‌
 
بر صفحه ضمیر دانش‌پذیر فضلاء انام مرقوم اقلام بلاغت انتظام گشته که چون ابراهیم خلیل الرحمن را از ساره فرزندی متولد نشد و ساره فهم کرد که خاطر خطیر آنحضرت مایل بآنست که بخشنده بیمنت او را فرزندی کرامت فرماید هاجر را بوی بخشید و ابراهیم بملک یمین در هاجر تصرف کرده آن مستوره حامله گشت و بعد از انقضای مدت حمل اسمعیل تولد نموده خلیل الرحمن را نسبت بدان دلدار شد محبتی مفرط پیدا شد و ساره را عرق رشک و غیرت در حرکت آمده آغاز اضطراب فرمود و سوگند یاد کرد که سه عضو از اعضای هاجر را قطع کند و هاجر در گوشه اختفا منزل گزیده آخر الامر بنابر شفاعت ابراهیم علیه السلام مهم بر آن قرار یافت که دو نرمه گوش هاجر را سوراخ کرده و یکی از اعضای نهانی او را مقطوع گرداند و هاجر از کنج انزوا بیرون آمده ساره بدان طریقه سوگند خود را راست گردانید و سنت سوراخ کردن گوش و اختتان در میان زنان از آنزمان باز پیدا شد و باوجود آنحال نایره غیرت ساره صفت انطفا نپذیرفت و ابراهیم را گفت این کودک را با مادرش بجائی بر که از آب و آبادانی دور باشد و چون خلیل الرحمن بموجب فرمان ملک منان باسترضاء خاطر ساره مأمور بود هاجر و اسمعیل
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۰
را بمکه برده باشارت جبرئیل ایشان را آنجا ساکن گردانید و سه روز در حرم بوده و حین مراجعت بنظر مرحمت در هاجر و پسر نگریست و گفت (رَبَّنا إِنِّی أَسْکَنْتُ مِنْ ذُرِّیَّتِی بِوادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ عِنْدَ بَیْتِکَ الْمُحَرَّمِ) و بعد از غیبت ابراهیم علیه السلام و تشنه گشتن اسمعیل چشمه زمزم از اثر مقدمش در زمین حرم پیدا شد و در آن اثنا قبیله جرهم و قطورا که از جانب یمن بطرف شام میرفتند بدان مقام شریف رسیده و از پدید آمدن آب زمزم وقوف یافته باجازت هاجر همانجا رحل اقامت انداختند و بر زبان حال مضمون این مقال ورد خود ساختند مصراع
مردن اینجا به که بودن زنده در جای دگر
و اسمعیل در میان آنقوم نشو و نما یافته ابراهیم در سالی یکنوبت بمکه می‌آمد و هاجر و پسر را دیده بی آنکه از پشت یراق فرود آید بازمیگردید و بثبوت پیوسته که ساره پس از تولد اسمعیل همواره بتضرع و زاری از حضرت باری فرزندی طلبید و بروایت اصح بعد از پنجسال از ولادت اسمعیل دعاء ساره بشرف اجابت رسید و جبرئیل امین روزی با جمعی از فرشتگان متوجه استیصال قوم لوط بود نخست بمنزل شریف خلیل الرحمن آمد و آنحضرت و ساره را بر وجهیکه کلام ایزد تقدس و تعالی بذکر آن ناطقست به وجود اسحق و یعقوب بشارت داد که (فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ یَعْقُوبَ) و ساره متعجب و مبتهج گشته بعد از هفت روز از شنیدن این بشری حامله شد و چون اسحق تولد نمود ابراهیم علیه السلام زبان الهام بیان بحمد و ثناء حق سبحانه و تعالی گشاده گفت (الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی وَهَبَ لِی عَلَی الْکِبَرِ إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبِّی لَسَمِیعُ الدُّعاءِ)
 
ذکر لوط علیه السلام‌
 
لوط بن هارون که برادرزاده خلیل الرحمن بود چون در ملازمت عم بزرگوار خویش از بابل هجرت فرموده بموضع حران رسید بهدایت و ارشاد اهالی مؤتفکات که پنج شهرستان بود در نواحی اردن از بلاد شام مبعوث گشته بدانجا شتافت و اسامی آن بلاد بروایتی اینستکه مثبت میگردد «سدوم» «عمود» «اصبوایم» «ازوما» «صفر» و لفظ مؤتفکات مرادف مکذبانست و در هریک از آن پنج شهرستان زیاده بر صد هزار مرد مقاتل بودند و آن ملاعین باوجود بت‌پرستی بقطع طریق و فعل شنیع لواطه که بروایت اصح پیش از آن از هیچ طایفه سر بر نزده بود اقدام مینمودند و لوط علیه السلام بدانجا رفته و عورتی از آنقوم در حباله نکاح آورده مدت بیست سال یا سی و هفت سال علی اختلاف الاقوال ایشان را بدین قویم و ملت ابراهیم دعوت فرموده و از عذاب و ایزدی ترسانید و در آنمدت غیر بنات مکرمات و نبایر آنجناب کسی بوی نگروید و بروایت طبری عدد متابعانش به چهارده رسید و لوط علیه السلام بعد از هلاکت متوطنان مؤتفکات با اتباع خود بخدمت خلیل الرحمن صلواه اللّه علیه شتافت و چون مدت هفت سال از آن قضیه منقضی شد در روز چهارشنبه دهم ربیع الاول بجوار مغفرت ایزد متعال انتقال فرمود و اوقات حیاتش هشتاد
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۱
و دو سال بود و آنجناب در ایام زندگانی بصفت دهقنت و زراعت اشتغال مینمود
 
ذکر مبتلا شدن کفار مؤتفکات به معظم‌ترین آفات و بلیات‌
 
بروایت اعاظم روات و اکابر ثقات بصحت پیوسته که چون فسق و فساد و کفر و عناد ساکنان مؤتفکات از حد اعتدال تجاوز نمود و لوط علیه السلام از متابعت آنفرقه ضلال نومید گشت دست نیاز بدرگاه کریم کارساز برآورده گفت (رَبِّ نَجِّنِی وَ أَهْلِی مِمَّا یَعْمَلُونَ) و حضرت مجیب الدعوات دعاء پیغمبر خود را بشرف اجابت مقرون گردانیده جبرئیل امین را با جمعی از ملائکه مقربین بهلاک آنقوم ناپاک مأمور ساخت و ایشان بصورت جوانان زیبا منظر نخست بمنزل ابراهیم علیه السلام رفته و بشارت تولد اسحق و نجات لوط از اهل شقاق را بدانحضرت رسانیده از آنجا بجانب مؤتفکات در پرواز آمدند و بروایتی که مختار بعضی از اهل تفسیر و تحقیق است لوط علیه السلام را بر سر مزرعه یافتند و شرط تحیت بجای آورده لوط جوابداد و ایشان را از جنس افراد انسان پنداشت و فرشتگان تا وقت غروب آفتاب در مصاحبت لوط علیه السلام بسر برده کرم ذاتی او چنان اقتضا فرمود که ایشان را ضیافت فرماید اما بسبب آنکه اشرار کفار آن نبی عالی‌مقدار را از مهمانداری منع مینمودند و قصد جوانان ساده عذار میکردند محزونشد و با فرشتگان گفت آیا بسمع شما نرسیده که شرارت نفس و افعال ناپسندیده این قوم بچه مرتبه است و من ازین گروه طایفه بدتر گمان نمیبرم و چون ملائکه از بارگاه احدیت چنان مامور گشته بودند که بعد از آنکه سه نوبت لوط بر شرارت آنجماعت گواهی دهد ایشان را هلاک سازند جبرئیل که آن سخن را از لوط شنید گفت این شهادت نخستین است آنگاه لوط فرشتگان را مردمی خانه کرده باتفاق روان گشتند و بدروازه شهر رسیده باز لوط همان کلمات را اعاده کرد و جبرئیل گفت (هذه شهادت ثانیه) و چون بدر سرای لوط رسیدند نوبت دیگر لوط همان قول را بر زبان آورد روح الامین گفت (هذه شهاده ثالثه) و لوط علیه السلام مهمانان را بخانه برده با منکوحه خود که از جمله آنقوم بود و جمال حالش بحلیه ایمان تحلی نداشت گفت طعامی جهت این مردم مرتب گردان و کسی را بر اینحال اطلاع مده و آن مکاره در اثناء پختن طعام ببهانه از خانه بیرون رفته اقربا خود را از کیفیت حسن مهمانان اعلام نمود و رؤساء کفره ده کس بطلب ایشان نزد لوط علیه السلام فرستادند و رسولان پیغام قوم را بلوط رسانیده آنجناب جوابداد که مرا نزد این مهمانان شرمنده مسازید تا دختران خود را با شما در سلک ازدواج کشم ایشان گفتند ما را بدختران تو میلی نیست و تو میدانی که غرض ما از طلب مهمانان چیست و لوط از تسلیم جوانان ابا فرموده دو کس از رسولان بخانه که فرشتگان نشسته بودند درآمدند و دست دراز کردند تا یکی از ایشان را گرفته بیرون برند روح الامین بادی در چشمهای ایشان دمیده آن‌دو لعین کور گشتند و آن ده کس مراجعت نموده کلانتران خود را ازین حادثه آگاه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۲
کردند کفار بار دیگر کس نزد لوط فرستادند و پیغام دادند که تا غایت بهر نوع که خواستی در میان ما معاش کردی و اکنون ساحران را در خانه خود راه داده تا جهان‌بین مردم ما را کور میکنند میباید که امشب ازین ولایت بیرون روی وگرنه فردا هردو چشم تو را کور خواهیم کرد و لوط اندیشناک شده پنداشت که فرشتگان جاودانند و ملائکه توهم لوط را ملاحظه فرموده حقیقت حال و سبب آمدن خویش را ظاهر کردند و لوط علیه السلام مبتهج و مسرور گشته با اصحاب و متعلقان همان شب از میان آن مخذولان بیرون رفت و هنگام سحر که قرین شام نکبت اعدا بود از سرحد مؤتفکات گذشته متوجه منزل ابراهیم شد و بوقت دمیدن صبح جبرئیل پر مبارک در زمین فرو برده آن پنج شهرستانرا برداشت و آنمقدار بالا برد که آواز خروس ایشان را ملائکه سموات شنودند پس نگون‌سار کرد کما قال عز و علا (فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها) و روایتی آنکه اهالی چهار شهرستان از مؤتفکات بعذاب رب الارباب گرفتار گشته متوطنان صفر بسبب عدم ارتکاب فعل شنیع لواطه از آن بلیه سالم بودند نقلست که در آن سحر که لوط و متابعانش از سرحد مؤتفکات می‌گذشتند زوجه او بنابر قرابت و قرب ملت که بآن قوم داشت هر لحظه بازپس مینگریست که ناگاه سنگی بسرش رسیده او را براه عدم روان گردانید (نعوذ باللّه من سخط اللّه و غضبه)
 
گفتار در بیان بناء بیت الحرام و ذکر قربان کردن ابراهیم اسمعیل را علیهما السلام‌
 
بروایت اصح اول کسی که ببناء کعبه اشتغال نمود شیث بن آدم بود علیه السلام و طوفان نوح آن بنا را ویران کرد و تا زمان خلیل الرحمن آنخانه معمور و آبادان نشده بود و چون مشیت حضرت عزت چنان اقتضاء فرمود که شرف آن بناء متبرکه خلیل الرحمن و اولاد او را باشد ابراهیم علیه السلام باشارت جبرئیل از ولایت شام بمکه مکرمه شتافته بتعلیم روح الامین و مدد اسمعیل ببناء بیت اللّه قیام نمود و ملائکه حجر الاسود را که آدم علیه السلام از بهشت همراه آورده بود و در وقت طوفان در کوه ابو قبیس ودیعت نهاده بودند آورده ابراهیم آن را بجایش استوار ساخت و بعد از اتمام آن مقام واجب الاحترام ابراهیم و اسمعیل علیهما السلام گفتند (رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّکَ أَنْتَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ) و جبرئیل نازل گشته و بشارت قبول رسانیده پدر و پسر بوجهی که جبرئیل ایشان را تعلیم نمود شرایط مناسک حج بجای آوردند و قصه قربان کردن ابراهیم فرزند ارجمند خود را بمذهب زمره از روات بعد از تشیید بنای کعبه بوده و بعقیده‌ای آنواقعه پیش از تعمیر خانه بوده و ایضا در میان فضلا ملت و عظماء امت اختلاف است که ذبیح اسمعیل بوده یا اسحق و چون از ملاحظه دلایل فریقین رجحان سخن جمعی که اسمعیل را ذبیح گفته‌اند سمت توضیح دارد و چنانچه در روضه الصفا مسطور است امام ائمه الهدی جعفر الصادق
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۳
علیه سلام اللّه تعالی برین مذهب بوده جواد خوش‌خرام خامه عنان بیان بدانصوب معطوف داشته باز مینماید که ابراهیم علیه السلام نذر کرده بود که چون واهب بی‌منت او را فرزندی کرامت فرماید قربه الی اللّه او را قربان نماید و اسمعیل و اسحق که متولد شدند آن نذر بر خاطر عاطر پدر ایشان فراموش گشت تا شبی در منا بعالم رؤیا مشاهده نمود که شخصی با وی میگوید که فرمان ملک منان چنانست که ولد خود را قربان کنی چون خلیل اللّه بمقام بقظه و انتباه آمد متفکر گشت که آیا این رؤیا رحمانیست یا از قبیل اضغاث احلامست بنابرآن آن روز بترویه موسوم شد و شب دوم نیز همین خواب دیده او را عرفان حاصل آمد که آن رؤیا صالحه است و آن روز بعرفه اتسام یافت و شب سوم باز همانخواب دیده عزم نحر اسمعیل کرد لاجرم آنروز را یوم النحر گفتند و در آن صباح هاجر بموجب اشارت ابراهیم سر اسمعیل را شسته و روغن در موی مشکبویش مالیده ابراهیم و اسمعیل بمرافقت یکدیگر بجانب شعب روان گشتند و خلیل الرحمن صلواه اللّه علیه در وقت توجه اسمعیل را گفت که کارد و ریسمان بردارد که هیزم خواهیم آورد و در اثناء راه ابلیس نزد ابراهیم و اسمعیل علیهما السلام رفته آغاز فریب و تلبیس نموده خواست که بوسوسه آنخواب را شیطانی فرا نماید و ابراهیم را از طاعت حکم الهی و اسمعیل را از فرمان حضرت نبوت پناهی بگذراند اما پدر و پسر از شر او ایمن مانده شیطان از جناب ایشان نومید گشت و بصورت پیری پیش هاجر رفت و گفت هیچ میدانی که ابراهیم پسر تو را کجا برده است گفت آری میخواهد که هیمه بخانه آرد ابلیس گفت که غلط کرده میخواهد که او را قربان کند هاجر گفت ابراهیم از آن رحیم‌تر است که نسبت بفرزند خود قتل روا دارد ابلیس گفت او گمان برده است که اینخواب موافق امر یزدانیست هاجر گفت ما حکم ربانی را قبول داریم لاجرم آن مدبر خائب و خاسر بازگشت و چون ابراهیم بشعب درآمد اسمعیل را گفت ای پسرک من بتحقیق که من دیدم در خواب که تو را ذبیح میکنم پس نظر کن که چه چیز می‌بینی اسمعیل جوابداد که ای پدر من بجای آر امری که بآن مأمور شده (سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ) آنگاه اسمعیل ابراهیم را گفت دست و پای مرا ببند تا اگر در وقت قربان گشتن اضطراب نمایم جامه همایون تو پرخون نشود و مرا در روی خوابان تا چشم مبارکت بر چهره من نیفتد و بواسطه حرکت عرق شفقت ابوت در فرمان‌برداری جناب جلال پروردگاری اهمال بوقوع نیانجامد و پیراهن مرا بهاجر رسان تا از استشمام آن تسلی حاصل نماید و ابراهیم علیه السلام دست در حبل متین اصطبار زده دست و پای اسمعیل را بست و کارد بر حلق مبارکش کشید اما هرچند بیشتر سعی کرد کمتر برید و این صورت سه نوبت تکرار یافته ابراهیم علیه السلام متعجب شد در آن اثنا آوازی شنید که ای ابراهیم بدرستی که راست گردانیدی خواب خود را و ابراهیم بازپس نگریست کبشی بنظر آمد و به روایت ابن عباس آن کبشی بود که هابیل قربان کرده بود و ایزد تعالی او را زنده گردانیده درینمدت بمرغزار بهشت میچرید القصه چون چشم خلیل الرحمن بدان گوسپند
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۴
افتاد متوجه گرفتنش شد و کبش گریخته ابراهیم از عقبش بشتافت و نزدیک هر جمره از جمرات هفت سنگ بطرف او انداخت در جمره کبری آنرا بگرفت و در منا قربان فرمود و در بعضی از تفاسیر بنظر این حقیر درآمده که در وقت کشتن گوسفند جبرئیل گفت (اللّه اکبر اللّه اکبر) و اسمعیل فرمود (لا اله الا اللّه و اللّه اکبر) و ابراهیم بر زبان راند که (اللّه اکبر و للّه الحمد) و در خلال آن احوال جبرئیل دست‌وپای اسمعیل را گشاده گفت هرچه میخواهی از حضرت الهی مسألت نمای که وقت اجابت دعاست اسمعیل دست نیاز بدرگاه مهیمن بنده‌نواز برآورده بر زبان الهام بیان راند که یا رب جمیع بندگان خود را که مؤمن بدار جزا نقل کرده‌اند بیامرز و جراید جرایم ایشان را بزلال غفران شسته گردان و بروایتی ابراهیم فرمود که (لا اله الا اللّه و اللّه اکبر) و اسمعیل گفت (اللّه اکبر و للّه الحمد) و بر هر تقدیر سنت تکبیر در وقت ذبح از آنزمان پیدا شد در روضه الصفا از مناهج الطالبین منقولست که چون ابراهیم را قربان ساختن اسمعیل دست نداد ابواب ملالت بر روی وی بگشاد و ایزد تعالی وحی فرستاد که چون اسمعیل حامل نور خاتم الانبیاست کارد تو بر وی کارگر نیاید آنگاه علو درجات سید ابرار و آل بزرگوار او بر خلیل الرحمن منکشف گشت و ابراهیم صلوات اللّه علیه در آن میان درجه حسین بن علی رضی اللّه عنهما را مشاهده کرده گفت یا رب این چه‌کس است که باین مرتبه رسیده ملک جلیل فرمود که این حسین است که از جمله احفاد اسمعیل و اولاد خیر العباد خواهد بود ابراهیم گفت الهی من حسین را از اسمعیل دوست‌تر میدارم ملک اکبر فرمود که ما او را بفدای اسمعیل قبول کردیم پس بدین روایت که از صادق آل محمد بصحت رسیده است در آیت (وَ فَدَیْناهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ) ذبح عظیم کنایت از حسین است نه از آن کبش زیرا که گوسفندی را آنمقدار عظیم نیست که حضرت پروردگار او را ذبح عظیم گوید (و العلم عند اللّه الفرد الصمد)
 
ذکر حج گذاردن ابراهیم و اسمعیل و ساره علیهما السلام و بیان انتقال ایشان بجوار مغفرت خالق البریه
 
واقفان اخبار انبیاء مرقوم اقلام بلاغت انتما گردانیده‌اند که چون ابراهیم از بناء کعبه معظمه زادها اللّه تعالی تعظیما فراغت یافت اسمعیل علیه السلام را بخلافت خود در آن مقام شریف گذاشته بجانب شام شتافت و سال دیگر باتفاق ساره و اسحق احرام حج بسته باز بمکه مبارکه تشریف برد و بعد از اقامت مراسم طواف رفقاء ثلاثه اسمعیل را وداع کرده روی توجه بجانب شام نهادند و به ثبوت پیوسته که چون سن شریف ساره از صد و سی سال درگذشت بجوار رحمت حق انتقال نموده در مزرعه جیرون مدفون گشت و ابراهیم علیه السلام بعد از فوت ساره مخدره از اهل کنعان مسماه بقطورا بنت یقطن بجباله نکاح در آورد و چنانچه در متون الاخبار مسطور است آنحضرت را از آن عورت شش پسر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۵
در وجود آمد اما هیچ‌یک از آن پسر بشرف نبوت نرسید و یکی از ایشان مدین نام داشت و اسامی پنج نفر دیگر صفت تصحیح نپذیرفت بنابرآن مرقوم نگشت اکثر اهل خبر آورده‌اند که ابراهیم علیه السلام از خالق موت و حیات مسألت نموده بود که تا من طالب مرگ نشوم بدن مرا از لباس زندگانی عریان نگردان و این دعا بعز اجابت اقتران یافته چون زمان رحلتش نزدیک رسید ملک الموت مصور بصورت پیری ضعیف به مجلس شریف خلیل الرحمن تشریف آورد و ابراهیم علیه السلام بنابر سنت سنیه خود طعامی پیش او نهاده دست ابو یحیی برداشتن لقمه در لرزه آمد و آن را باهتمام تمام گاهی بسوی گوش و گاهی بجانب دهن میبرد ابراهیم از وی پرسید که ای عزیز این چه حالتست که ملاحظه میکنم عزرائیل گفت این همه عجز و ضعف که می‌بینی بجهه کبر سن است ابراهیم علیه السلام باز سؤال کرد که چند ساله باشی ملک الموت بدو سال عمر خود را از ابراهیم زیاده گفت خلیل الرحمن فرمود که تو دو سال از من بزرگتری آیا بعد از گشتن این مدت ناتوانی من باین مرتبه خواهد رسید ابو یحیی گفت بلی ابراهیم ازین جهه مایل بدار بقا گشته گفت الهی مرا بلقاء خود مشرف گردان و همان لحظه عزرائیل بامر ملک جلیل بقبض روح ابراهیم پرداخت و عالم فانی را از برکت وجود همایونش عاری ساخت و آنحضرت در مزرعه جیرون که اکنون بقدس خلیل اشتهار دارد در پهلوی ساره مدفون شد
 
ذکر اسمعیل علیه السلام‌
 
در معالم التنزیل مسطور است که چون ابراهیم در وقت طلب فرزند مناجات کرده بر زبان آورد که اسمع یا ایل ولد ارشدش باسمعیل موسوم شد و ایل بلغت عبری ایزد تعالی را گویند و کنیت اسمعیل علیه السلام ابو العرب بود و باعتقاد بعضی از مورخان اول کسیکه بعربی تکلم کرد اسمعیل بود اما اکثر اهل تحقیق گفته‌اند که (اول من تکلم بالعربیه یعرب بن قحطان بن هود علیه السلام) و توفیق بین الروایتین بدینطریق ممکن است که گویند اول کسیکه از اهل یمن بعربی تکلم کرد یعرب بن قحطان بود و نخستین شخصی از موطنان مکه که بدان لغت سخن گفت اسمعیل بود علیه السلام القصه چنانچه سابقا مسطور گشت هنوز از سن شریف اسمعیل دو سال نگذشته بود که ابراهیم او را بمکه مکرمه برده ساکن گردانید و اسمعیل میان قبیله جرهم و قطورا که از ذریات سام بن نوح بودند نشو و نما یافته چون ده ساله گشت قضیه قربان کردن آنجناب و فدا فرستادن رب الارباب واقع شد و پس از آنکه پانزده سال از عمر شریف او درگذشت هاجر در وقتی که نود ساله بود بجوار مغفرت حی اکبر پیوست و اسمعیل علیه السلام عمره بنت اسعد بن اسامه را که از قوم عمالقه بود در حباله نکاح آورد و مقارن آنحال در زمانی که اسمعیل در شکار بود ابراهیم خلیل جهه ملاقات قره العین خود بمکه شتافته چون بدر وثاق پسر رسید و عمره را دید جمال حالش را از حلیه انسانیت عاری یافت لاجرم او را گفت هرگاه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۶
شوهر تو بیاید او را بگوی که آستانه خانه خود را تغییر ده و بعد از مراجعت ابراهیم اسمعیل بخانه آمد و از کیفیت آن گفت و شنود وقوف یافته دانست که ابراهیم اطوار عمره را نه پسندیده لاجرم او را طلاق داد و سیده بنت مضاض بن عمرو الجرهمی را بخواست و بار دگر که ابراهیم بدیدن اسمعیل تشریف آورد اتفاقا باز اسمعیل بشکار رفته بود و ابراهیم ع با سیده سواره ملاقات نموده پرسید که تو چه‌کسی جوابداد که امراه اسمعیل ام ابراهیم گفت معاش شما بر چه‌سان گذرانست سیده زبان بشکر و سپاس الهی گشاده ابراهیم را گفت فرود آی تا لوازم ضیافت بتقدیم رسانم ابراهیم گفت مجال ندارم سیده گفت موی همایون تو را گردناک و ژولیده میبینم رخصت فرمای که بشویم ابراهیم اجازت داد سیده سنگی آورد و ابراهیم پای راست بر آن سنگ نهاده پای چپ همچنان در رکاب نگاه داشت تا نصف ایمن سر او شسته گشت بعد از آن سیده سنگ را بطرف ایسر برد و ابراهیم پای چپ را بر آن سنگ نهاد تا آن نیمه سرش نیز مغسول گشت و اثر قدم همایونش بر آن سنگ بماند و بعضی از مفسران مقام ابراهیم را عبارت از آن سنگ داشته‌اند و چون سیده از شستن سر ابراهیم علیه السلام فارغ شد مقداری پنیر بر طبقی نهاده پیش آورد تا تناول کرد و ابراهیم احوال سیده را مزین بزیور تقوی و مکارم اخلاق دیده فرمود که چون شوهر تو بازآید باو بگوی که عتبه خانه تو بغایت مناسبست آن را متغیر نگردانی و عنان مراجعت بجانب شام انعطاف داد و پس از آنکه اسمعیل بخانه آمد از کیفیت حال واقف شد سیده را گفت بشارت باد تو را که پدرم بمراقبت تو وصیت فرموده و اسمعیل مادام الحیوه بمفارقت او رضا نداد نقل استکه اسمعیل در وقت وفات ابراهیم صلواه اللّه علیه نود ساله بود و بروایتی هم در ایام حیات پدر بزرگوار بارشاد اهالی حضرموت مبعوث گشت و محمد بن جریر الطبری گوید بعد از فوت ابراهیم بهدایت بعضی از ساکنان حدود یمن مامور شد پنجاه سال یا چهل و هفت سال اصحاب ضلال را بقبول ملت ابراهیم و سلوک طریق مستقیم دعوت فرمود و کسی از آن گمراهان بوی نگروید لاجرم بحریم حرم بازگشت و آنجا وفات یافت صنعت آنجناب تیر ساختن و تیر انداختن بود و مدت عمر عزیزش صد و سی سال و بعضی هفت سال ازین زیاده گفته‌اند مرقد همایونش در حجر قریب بقبر هاجر است و عدد اولاد ذکور آنجناب بدوازده نفر رسیده بود از آنجمله ثابت و قیدار مشهورند و اسامی بقیه ایشان در کتب تاریخ غیر مذکور و العلم عند اللّه الغفور
 
ذکر سبب ظهور عبادت اصنام در میان احفاد اسمعیل علیه السلام‌
 
در متون الاخبار و برخی دیگر از مؤلفات اخیار مسطور است که چون کثرت احفاد اسمعیل بمرتبه رسید که زمین حرم را گنجایش ایشان نماند بعضی از آنجماعت بعزم توطن در دیار عرب از مکه مکرمه بیرون رفتند و هرکس از آنقوم که عازم سفر میشد سنگی از احجار حجاز با خود میبرد و در منزل اقامت آنسنگ را در جای پاک نهاده به دستور زیارت بیت اللّه آنرا طواف میکرد و بالاخره اینمعنی منجر بآن شد که هر سنگی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۷
که در نظر ایشان مستحسن مینمود آنرا برداشته بزیارتش میپرداختند و بعد از چندگاه بتلبیس ابلیس احکام شریعت خلیل الرحمن را بر طاق نسیان نهاده آغاز بت‌پرستی کردند اما در فیصل بعضی از قضایا بر آن ملت عمل نموده تعظیم حریم حرم بجای می‌آوردند و طایفه گفته‌اند که موجب عبادت اصنام در میان ذریت اسمعیل علیه السلام آنشد که اساف و نایله که مردی و زنی بودند از بنی جرهم بواسطه کمال شرارت نفس و اشتعال نایره شهوت در نفس خانه کعبه باهم مباشرت نمودند و جبار شدید الانتقام هردو را سنگ گردانیده مردم آن‌دو جسد سنگین را از بیت اللّه بیرون آوردند اساف را بر سر کوه صفا و نایله را بر مروه نصب کردند و بمرور ایام شهور و اعوام ساکنان مکه مبارکه بپرستش آنها مشغول گشتند و باعتقاد زمره آنکه نخست شخصی که ملت حنیف ابراهیم را تغییر داده مردم را بعبادت اساف و نایله مامور گردانید عمرو بن طی خزاعی بود و ایضا عمرو هبل را که اعظم اصنام قریش بود از شام بمکه آورده فرق انام را به پرستیدن آن امر کرده و بعد از وقوع این حرکت از آن ضال مضل طریقه ناپسندیده بت‌پرستی در میان قبایل عرب سمت شیوع یافت و تا زمان ارتفاع اعلام اسلام آن شیوه ناستوده صفت استمرار پذیرفت‌
 
ذکر اسحق علیه السلام‌
 
بعد از تولد اسمعیل به پنج سال یا چهارده سال علی الاختلاف الاقوال جمعی از ملائکه در وقتی که متوجه تعذیب قوم لوط بودند بخانه خلیل الرحمن رفته آنحضرت را بوجود اسحق بشارت دادند و چون بروایت صاحب مدارک در آنزمان ساره نود ساله بود و ابراهیم صد و بیست ساله از شنیدن آن بشری عظمی در شگفت مانده گفت (یا ویلتی‌ء الدوانا عجوز و هذا بعلی شیخا ان هذا لشیی‌ء عجیب) ملائکه گفتند از کمال قدرت بخشنده بی‌منت امثال این امور غریب نیست و پس از انقضای هفت روز از این صورت ساره حامله شد و چون وضع حمل نمود آن فرزند ارجمند را باسحق موسوم گردانیدند و اسحق لفظی است عربی مرادف ضاحک و اسحق علیه السلام در زمان حیات پدر عالیشان بارشاد اهالی کنعان مبعوث گشته از حدود فلسطین بدان سرزمین شتافت و بلوازم امر نبوت قیام نموده رفقا بنت ناخور بن تارخ را که دختر عمش بود در حباله نکاح آورد و اسحق را از رفقا دو پسر بیک شکم متولد شد یعقوب و عیص و اسحق علیه السلام در کبر سن از مشاهده اشیا بچشم سر محروم گشته چون عمر عزیزش بروایت محمد بن جریر الطبری بصد و بیست سال و بقول مؤلف اعمار الاعیان بصد و شصت سال رسیده و بمذهب بعضی دیگر از مورخین بصد و هشتاد سال پیوسته از عالم فنا بسرای بقا رحلت فرموده یعقوب و عیص بتجهیز و تکفین پدر بزرگوار پرداخته بدن بی‌بدیلش را در قدس خلیل دفن نمودند
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۸
 
ذکر یعقوب علیه السلام‌
 
باتفاق جمهور ارباب اخبار ولادت باسعادت آن پیغمبر عالیمقدار در زمان حیات ابراهیم و ساره بوقوع انجامید و بقول علماء فن تفسیر و سیر وجه تسمیه آن مولود عاقبت محمود بدین اسم آن بود که آنجناب متعاقب عیص تولد نمود و در آنوقت دست بر عقب عیص داشت و راقمرا در حین تحریر این حکایت چنان بر ضمیر کسیر گذشت که چون ملائکه مبشرین بوجود اسحق ابراهیم و ساره را بولادت یعقوب نیز بشارت داده گفتند که از عقب اسحق پسر بلند اختر دیگر متولد خواهد گشت کما قال سبحانه و تعالی (فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ یَعْقُوبَ) میتواند بود که همین معنی سبب تسمیه یعقوب علیه السلام شده باشد و العلم عند اللّه تعالی اما لقب یعقوب اسرائیل است و اسرائیل بقول اکثر ائمه تفسیر مرادف عبد اللّه است چه اسرا بلغت عبری عبد را گویند و ایل اللّه را و بعضی گویند که اسرائیل و صفوه اللّه یک معنی دارد و در تاریخ طبری و روضه الصفا مسطور است که یعقوب بعد از هجرت از وطن مالوف باین لقب ملقب گشت (لانه اسری بالیل) و اسرائیل از کبار انبیاء عالی مقدار است و مرسل بهدایت اهالی کنعان و اکثر انبیاء که بعد از آنجناب مبعوث گشتند از نسل پاک او بودند و مدت دعوت یعقوب علیه السلام پنجاه سال بود و آنجناب در نود سالگی بهجران یوسف گرفتار شد و بعد از چهل سال که در کنج بیت الاحزان در غایت حزن و ملال گذرانید بار دیگر آفتاب جمال یوسفی از مطلع وصال طلوع کرده در خطه مصر پدر و پسر بدیدار یکدیگر مبتهج و مسرور گشتند و چون یعقوب بروایت اکثر و اشهر مدت هفده سال و بقول ابو الفتوح رازی بیست و چهار سال در مصر بکام دل بگذرانید گلشن حیات را بدرود کرده بریاض رضوان منزل گزید و یوسف علیه السلام جسد همایونش را بعد از تقدیم تجهیز و تکفین در تابوتی کرده از مصر بقدس خلیل رسانید و همان لحظه جنازه عیص نیز از روم بدان مرز و بوم رسیده آن‌دو در گرانمایه در یکصدف مدفون گشتند مدت حیات ایشان صد و چهل و هفت سال بود
 
گفتار در بیان سبب رنجش خاطر عاطر عیص از یعقوب و رفتن اسرائیل نزد لیان و مراجعت نمودن برحسب مطلوب‌
 
نزد کبار اصحاب اخبار بصحت رسیده که اسحق علیه السلام عیص را از یعقوب دوستر میداشت و رفقا را با یعقوب محبت بیشتر بود و در ان اوقات که اسحق بدیده ظاهر چیزی نمیدید روزی عیص را گفت بزغاله کوهی صید کرده و بریان ساخته نزد من رسان تا دعا کنم که ایزد تعالی از صلب تو انبیاء بیرون آرد و عیص بجانب صیدگاه توجه نموده رفقا یعقوب را از حدیث آگاه اسحق گردانید و گفت مناسب آنست که تو در این امر سبقت نمائی تا دعای مذکور در شان تو صدور یابد و یعقوب فی الحال بزغاله فربه بریان کرده بنظر پدر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۹
آورد و بوی بریان بمشام اسحق علیه السلام رسیده پرسید که این چیست رفقا گفت که بریانیست که از پسر خود طلب نموده بودی و اسحق بعد از اکل طعام زبان سئوال گشاده گفت خدایا برکت و نبوه نصیب اولاد این فرزند من گردان که با طعام من قیام نمود و تیر دعا بهدف اجابت رسیده بروایتی هفتاد هزار کس از نسل یعقوب بمرتبه شریف نبوت مشرف شدند بثبوت پیوسته که عیص نیز مقارن دعا شکاری بریان پیش پدر برده گفت آنچه مطلوب تو بود آوردم اسحق دانست که درین باب صورت خدیعتی روی نموده لاجرم جواب داد که آن دعا درباره یعقوب واقع شد اما دعا کنم تا پادشاه علی الاطلاق ذریت تو را بسیار گرداند و ملوک ذوی الاقتدار را از نسل تو ظاهر سازد و برینموجب بتقدیم رسانیده عیص دختر اسمعیل را در حباله نکاح آورد و او را از آن منکوحه اولاد امجاد تولد نمودند از آنجمله یکی روم نام داشت و روم در زمینی که حالا موسوم برومست ساکن گشته بروایت اصح و اشهر قیاصره از صلب او ظاهر شدند و رومیان را بنی الاصفر بجهه آن گفتند که رنک روم بن عیص مایل بصفرت بود و در تاریخ طبری مذکور است که کثرت اولاد و احفاد عیص بجائی رسید که تمامی بلاد اسکندریه و مغرب از ایشان پر گشت القصه چون دعاء اول درباره یعقوب واقع شد عیص را ازین معنی دل برآشفته قصد ایذا و اضرار برادر نمود و یعقوب همواره ازو متوهم میبود و بعد از فوت اسحق آن هراس بیقیاس شده یعقوب شبی از کنعان بیرون آمد و بجانب قدان که مسکن خال او لیان بود شتافت و دختر لیان را که مسماه براحیل بود خواستگاری فرمود لیان جوابداد که اگر هفت سال خدمت کنی دختر خود را بتو دهم و یعقوب بموجب فرموده عمل نموده بعد از انقضای مدت مذکور لیان لیا را که دختر بزرگتر او بود در حباله نکاح یعقوب درآورد و چون آنحال بر یعقوب ظاهر شد زبان به تشنیع و سرزنش خال گشاده گفت مرا بعد از ارتکاب چندین مشقت فریب دادی لیان گفت عیب است که چون دختر کلان در خانه باشد خورد را بشوهر دهند اگر خاطر تو براحیل متعلق است هفت سال دیگر خدمت کن تا او را نیز بتو دهم و اسرائیل این معنی را قبول فرمود و شرط شبانی بجای آورده راحیل را نیز بخواست و لیان دو کنیزک که یکی مسماه بفلهه بود و دیگری بزلفه بخانه یعقوب فرستاد و یعقوب را از لیا شش پسر بوجود آمد و اسامی ایشان اینست روبیل شمعون یهودا لاوی زیالون یشجر و بعضی عوض یشجر یشتاجر گفته‌اند و از راحیل یوسف و بنیامین متولد شدند و برخی ابن یامین نوشته‌اند و فلهه از یعقوب دو پسر آورد دان و ثعثالن و از زلفه نیز دو پسر تولد کردند کاد و اشیر و بروایتی جاد و اشر و اسباط در کلام مجید عبارت از این دوازده پسر یعقوب است و چون اسرائیل بموجب حدیث حب الوطن خواست که بکنعان مراجعت کند لیان گفت یکسال دیگر اینجا باش تا اغنام خود را دو قسم ساخته یک بخش را نامزد تو گردانم و هر بره نر که از آن گوسفند بوجود آید بتو بخشم یعقوب این ملتمس را اجابت فرموده بعنایت الهی هر بره که در آن سال از
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۰
آن رمه تولد نمود نر بود و لیان از مشاهده اینحالت در تعجب افتاده یعقوب را گفت که یک سال دیگر توقف نمای تا هر میشی که از آن قسم دیگر امسال ماده بوجود آید ترا باشد اسرائیل این سخن را بسمع رضا جا داد و در آن سال از تمامی گوسفندان برهای ماده بظهور آمد و یعقوب با عیال و اطفال و اغنام و اموال بکنعان رفت چون عیص را نظر بر روی برادر افتاد بیهوش گشت و پس از لحظه بخود آمده اخوان بدیدار یک دیگر اظهار استبشار نمودند آنگاه عیص سلوک طریق مسافرت اختیار کرده بدیار روم رفت و چون یک سال از مدت اقامت یعقوب در کنعان بگذشت بنیامین از راحیل متولد شد و همان زمان راحیل طبل رحیل کوفته بعالم بقا شتافت و بدان واسطه این مولود بابن یامین موسوم گشت زیرا که بلغت عربی مادر مرده را بنیامین یا ابن یامین گویند
 
ذکر یوسف علیه السلام‌
 
در روضه الصفا مسطور است که یوسف لفظی عجمی است و فرقه بران رفته‌اند که این اسم شریف عربیست مأخوذ از اسف و اسیف غمزده را گویند و مملوک را نیز اسیف نامند گوئیا یوسف را بجهه آن موسوم بدین اسم گردانیدند که هم ذل رقیت کشید و هم زهر اندوه چشید و در یکی از تفاسیر بنظر فقیر رسیده که یوسف بلغت عبری مرادف فیروز است و آنجناب را بحسب لقب صدیق میگفتند و باتفاق اکثر اهل تحقیق یوسف صدیق دو ساله بود که مادرش راحیل بجوار رحمت ملک جلیل انتقال فرمود و چون سن شریفش بهفده رسید بمحنت مفارقت والد بزرگوار خود گرفتار گشت و بنابر قصد اخوان در چاه کنعان افتاد چنانچه قاضی بیضاوی در تفسیر خویش تصریح نموده در آنچاه بوحی سماوی فایز شد و بعد از آنکه قاید قضا او را بمصر رسانید و بقید رقیت مقید گردید شش سال در خانه عزیز مصر بسر برده بواسطه تعشق زلیخا در حبس افتاد و مدت هفت سال در زندان ماند و در سن سی سالگی از محبس بیرون آمده و بر مسند عزت مصر نشست و در سی و دو سالگی زلیخا را بعقد خود درآورد و بروایت اول چون مدت مفارقت یعقوب بچهل سال کشید بین الجانبین صورت مواصلت روی نمود چنانچه سابقا مسطور گشت هفده سال دیگر یعقوب دیده بدیدار یوسف علیه السلام روشن گردانید آنگاه ببهشت جاودان منزل گزید و یوسف پس از فوت اسرائیل بیست و سه سال در اقبال بسر برده فوت شد و بدین روایت مدت حیات یوسف نود و هفت سال باشد اما در مدارک و تفسیر ابو الفتوح رازی و بعضی از کتب تاریخ مدت عمر آنجناب را صد و بیست سال گفته‌اند و طایفه بران رفته‌اند که مدت مفارقت میان یعقوب و یوسف علیهما السلام هفتاد سال بود و العلم عند اللّه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۱
 
گفتار در بیان شمه از بدایت آن مهر سپهر خوبی و دور افتادن او بجهه خدیعت اخوان از افق تربیت یعقوبی‌
 
رباعی
از قول اهل صدق و یقین بل ز روی نص*شد وقت آنکه عرض کنم احسن القصص*
مرغ زبان بگلشن اخبار یوسفی*چون عندلیب نغمه سراید درین قفص قصه را که حضرت کبریای سبحانی احسن القصص خواند قلم زبان بکدام عبارت شرح آن تواند کرد و حکایتی را که سوره از سور قرآنی بذکر غرابت آن مشحون باشد زبان قلم بکدام استطاعت بر صفحه بیان تواند آورد
الر تلک آیات را*بخوان تا بدانی حکایات را مجملی ازین روایت بدیع آیت آنکه یوسف صدیق بالیقین و التحقیق بحسب صورت اجمل اهل عالم بود و از حیثیت سیرت افضل اشراف بنی آدم رخسار آفتاب کردارش چراغی بود شبستان خاندان خلیل الرحمن را روشن گردانیده و قامت طوبی مثالش سروی بود از بوستان دودمان انبیاء عالی مکان بر مفارق همایون سایه گسترانیده شعر
نهالی بود قدش سر کشیده*ز گلزار خلیل اللّه دمیده*
گل رویش ببستان رسالت*چو شمعی در شبستان جلالت*
جمالش خوبتر از هرچه گویم*نمیدانم ازین بهتر چه گویم*
کمالش تا بحدی بود ظاهر*که کلکم از بیانش گشت قاصر و آن در درج نبوت هنوز در سن دو سالگی بود که مادرش راحیل از عالم فانی رحلت نموده بجوار مغفرت خداوند جلیل انتقال فرمود و خواهر بلند اختر یعقوب که عمه آنجناب بود مهر و محبتش را در صمیم دل جای داده بتربیتش لوازم اهتمام مبذولداشت بیت
دل عمه بمهرش شد چنان بند*که نگسسته ازو یکلحظه پیوند و دل‌بستگی آن مستوره بجمال خورشید مثال یوسف بمرتبه انجامید که چون یعقوب داعیه کرد که منزل اشرف خود را صدف آن گوهر بحر نبوت سازد آنعورت کمر اسحق را در زیر جامه بر میان یوسف بست بیت
چنان بست آن کمر را بر میانش*که آگاهی نشد قطعا از آنش بعد از آن زبان به فریاد و فغان گشاده گفت کمر پدرم غایب گشته آغاز جست‌وجوی نمود و چون کمر از میان یوسف بیرون آمد بعرض برادر رسانید که اکنون بموجب شریعت ابراهیم باید که این پسر مدت دو سال کمر عبودیت من بر میان بندد و یعقوب بالضرورت دل برین معنی نهاده چون خواهرش فوت شد قره العین را بخانه برد و در حجره عطوفت جای داده بهمگی همت در تربیتش لوازم اجتهاد بجای آورد نظم
به پیش رو چو یوسف قبله یافت*ز فرزندان دیگر روی برتافت*
بلی هرجا کزان سان مه بتابد*اگر خورشید باشد ره نیابد* و هم در آن اوقات تنسیم صباصبی یوسف در عالم رؤیا مکرر واقعات مشاهده کرده بحسب تعبیر مشیر بود با آنکه عنقریب اختر بخت بلندش از مطلع نبوت و رسالت طالع شود و کوکب ارجمندش از افق سعادت و جلالت لامع گردد و سایر اخوان غاشیه متابعت و مطاوعتش بردوش گیرند و هربار که کیفیت واقعه را بعرض رسانید آنجناب
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۲
بر تعبیر خواب اطلاع یافته و از رشک و حسد سایر فرزندان اندیشه کرده یوسف را باخفاء آن صورت وصیت میفرمود و در باب محبت و رعایتش مهما امکن مبالغه مینمود و چون اسباط نهایت مودت والد بزرگوار خود را نسبت ببرادر کهتر مشاهده کردند و کیفیت رؤیاء یوسف را شنودند نایره غیرت و عصبیت در بواطن ایشان اشتعال یافته قاصد ایذاء و اضرار برادر عالیمقدار گشتند و جزء اخیر خواب علت قصد اخوان شد که شبی یوسف علیه السلام در خواب دید که یازده ستاره با ماه و آفتاب او را سجده کردند و صباح این رؤیا را بعرض یعقوب علیه السلام رسانیده آنجناب بار دیگر قره العین خود را بکتمان آنواقعه از اخوان امر فرمود و برادران ازین خواب نیز واقف گشته بجد هرچه تمامتر متوجه آنشدند که یوسف را از نظر یعقوب علیه السلام دور اندازند آنگاه نزد پدر آمده بابرام تمام ازو رخصت طلبیدند که یوسف علیه السلام را بگشت صحرا برند یعقوب دست رد بر سینه ملتمس ایشان نهاد و فرمود که میترسم که اگر یوسف را همراه شما بصحرا فرستم او را گرگ بخورد مثنوی
از آن ترسم کزو غافل نشینید*ز غفلت صورت حالش نه بینید*
درین دیرینه دشت محنت‌انگیز*کهن گرگی برو دندان کند تیز بعضی از علماء آورده‌اند که این سخن بنابران از یعقوب صادر شد که در بیابان کنعان گرگان درنده بسیار بودند و برخی گفته که آنجناب بخواب دیده که ده گرگ قصد یوسف کرده هلاکش ساختند و بر هر تقدیر چون کرت اول ملتمس اسباط مبذول نیافت پیش یوسف رفته و بانواع سخنان محبت‌آمیز و کلمات مودت‌انگیز آنجناب را فریفته بتماشای صحرا مایل گردانیدند و باز بخدمت یعقوب علیه السلام شتافته و التماس خود را مکرر ساخته یعقوب کرت دیگر آنسخن را بسمع قبول جای نداد اما در آن اثنا یوسف بمجلس شریف پدر آمده و بمبالغه تمام رخصت طلبیده آنمقدار الحاح نمود که یعقوب علیه السلام طوعا و کرها او را شرف اجازت ارزانی داشت و اسباط صباحی که فضای سپهر خضرا از نور طلعت یوسف زرین لقاء خورشید منور شد یوسف را مصحوب خود گردانیده متوجه صحرا گشتند و چون مقداری مسافت طی کردند بقدر مقدور در جور و جفا و تعذیب و ایذاء آن آفتاب عالم‌آرا کوشیده قصد جانش فرمودند و بالاخره بنابر استصواب یهودا آن در دریای اصطفا را برهنه ساخته در چاهی که سه فرسخی کنعان بود و بقول اکثر هفتصد گز و بروایت اقل هفتاد گز عمق داشت انداختند و سر آن را بسنگ گران محکم ساختند نظم
برون از آب درچه بود سنگی*نشیمن ساخت یوسف بیدرنگی*
چه دولت یافت آخر بنگر آن سنگ*که کان گوهری شد بس گران سنگ و جبرئیل امین بفرمان رب العالمین از اوج سدره المنتهی به حضیض آنچاه شتافته بتسلی خاطر همایون یوسف پرداخت و بدن بی‌بدیلش را به پیراهن ابراهیم که یعقوب آن را مانند تعویذ بر کتف یوسف بسته بود به پوشید بیت
بتسکین دادن جان حزینش*ندیم خاص شد روح الامینش و اسباط در وقت مراجعت بجانب کنعان پیراهن یوسف را بخون
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۳
گوسفندی آلوده بیگاه‌تر متوجه منزل پدر شدند و یعقوب چون در آن روز مشاهده نمود که آمدن اولاد امجاد از دستور معهود تجاوز نمود آغاز اضطراب فرموده باستقبال ایشان روانگشت و بر بالای تلی توقف کرده انتظار میکشید و پس از آنکه آفتاب مانند رخسار عالمتاب یوسف در چاه مغرب منزل گزید و جهان بسان سراچه دل عاصیان تاریک گردید اسباط نزدیک پدر رسیده فریاد وایوسفا بگوش متوطنان عالم بالا رسانیدند و یعقوب از ملاحظه اینحال و استماع اینمقال بیهوش گشته از پای درافتاد و چون آنجناب را فی الجمله افاقتی دست داد یوسف را طلبیده برادران باتفاق گفتند که ما باسب تاختن و تیر انداختن مشغول شدیم و یوسف را نزدیک متاع خود گذاشته بودیم که ناگاه گرگی قصد جان او نموده بدن نازنینش را بخورد یعقوب که اینخبر محنت اثر را شنید در بحر اندوه افتاده آنشب تا صباح بناله و زاری و گریه و بیقراری اشتغال داشت و چون پیراهن خون آلود یوسف را پیش اسرائیل آوردند در آن نگریسته دید که مطلقا پاره نشده لاجرم اولاد را مخاطب ساخته گفت غریب گرگی بوده که یوسف را خورده پیراهنش را ندریده (بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلی ما تَصِفُونَ) و بروایتی برادران یوسف گرگی را گرفته و دهنش را بخون ملوث کرده پیش یعقوب آوردند و او را بخون یوسف متهم ساختند اسرائیل علیه السلام در آن گرگ نگریسته گفت توئیکه ثمره الفؤاد مرا خورده گرگ بزبان فصیح و بیان صریح گفت یا نبی معاذ اللّه که از من این عمل صادر شده باشد و چون ما را یار او مجال آن نیست که بحوالی رمه تو آمده در گوسفندان تو تصرف نمائیم چگونه بخون فرزند عزیزت دهن آلائیم لاجرم یعقوب علیه السلام زبان بعتاب فرزندان گشاده گرگ را مطلق العنان ساخت القصه چون یوسف علیه السلام سه شبانه‌روز در آنچاه بسر برد کاروانی که از مدین بمصر میرفتند و رئیس ایشان مالک بن ذعر خزاعی بوده راه گم کرده قائد قضا آن سوداگران را بسر آنچاه آورد و بنابر آنکه روز بآخر انجامیده بود همانجا نزول نمودند نظم
چو چارم روز ازین فیروز خرگاه*برآمد یوسف شب رفته در چاه غلام مالک که بشیر نام داشت جهه کشیدن آب دلو در آنچاه فرو گذاشت بیت
بیوسف گفت جبریل امین خیز*زلال رحمتی بر تشنگان ریز و یوسف خورشید لقا را از حضیض چاه ببرج دلو تحویل نمود و بشیر بامداد روح الامین او را برکشید و چون چشمش بر روی یوسف افتاد چگویم که چه دید لاجرم فریاد از میان جانش برآمده گفت بیت
بشارت کز چنین تاریک‌چاهی*برآمد بس جهان‌افروز ماهی و اهالی کاروان برو جمع گشته در شکل و شمایل یوسف علیه السلام واله و حیران شدند و منبهی که اسباط در آن نواحی بازداشته بودند تا اگر حامله زمین آنچنین مشتری جبین را ظاهر کند ایشانرا مطلع گرداند به تعجیل هرچه تمامتر اینخبر را ببرادران یوسف رسانیده و اسباط مانند برق و باد بجانب کاروان شتافته و با مالک بن ذعر و کاروانیان ملاقات نموده گفتند این شخص بنده ماست و چند روز است که گریخته و ما هرچند او را جسته‌ایم تا غایت نیافته‌ایم کاروانیان نخست از قبول این سخن گردن پیچیدند و چون اسباط درین
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۴
باب مبالغه نمودند و یوسف از وهم ایشان آن مدعا را انکار نکرد بلکه زبان الهام بیان باقرار گشاد اهل کاروان آن دعوی کاذب را آخر الامر مقرون بصدق پنداشتند و اخوان در صدد بیع یوسف آمده مالک بن ذعر آن افتخار احرار را بدرمی چند ناسره که عدد آن بروایت اقل ده و بقول اکثر صد و بیست و بمذهب مشهور هفده بود بیع نمود و شمعون در آن باب تمسکی نوشته تسلیم مالک فرمود بیت
وزان پس کاروان محمل به‌بستند*بقصد مصر در محمل نشستند و پس از طی مراحل و قطع منازل در حوالی آندیار نزول کرده چون از رنج راه برآسودند در عاشر محرم الحرام بشهر درآمدند و پس از انقضای سه روز مالک بن ذعر یوسف را بمعرض بیع درآورد وصیت کمال حسن و جمال صدیق در مصر اشتهار یافته بلکه تمام آن شهر از پرتو نور جبین خورشید قرینش سمت اضاءت پذیرفته ساعت بساعت خریدارانش در ازدیاد بودند و لحظه بلحظه مشتریان در بهاء آنماه تابان می‌افزودند نظم
یکی شد زان میانه اول کار*بیک بدره زر سرخش خریدار*
خریداران دیگر رخش راندند*بمنزلگاه صد برده رساندند*
بر آن افزود دولتمند دیگر*بقدر وزن یوسف مشک اذفر*
بدین قانون ترقی مینمودند*ز انواع نفایس میفزودند بالاخره قطفیر که نایب وزیر پادشاه مصر ریان بن الولید بود و او را عزیز میگفتند بتحریک منکوحه خویش زلیخا قیمت آن گوهر بی‌بها را مضاعف ساخته بیت
خریداران دیگر لب ببستندپس زانوی نومیدی نشستند و چون عزیز صدیق را بخرید مالک بن ذعر که بر شرف نسب و وفور حسب آنجناب اطلاع یافته بود دست و پایش را ببوسید و مراسم اعتذار بتقدیم رسانید و یوسف علیه السلام تمسک برادران خود را از مالک ستانده و او را وداع کرده روی بخانه عزیز آورد
 
گفتار در بیان اسم و نسب زلیخا و قصه تعشق او نسبت بآن در دریای اصطفی‌
 
بروایت اکثر علماء زلیخا راعیل نام داشت و پدرش را که از اعیان مصر بود رعاعیل میگفتند و بقولی زلیخا مسمی بفکا و پدرش موسوم به بیوش بود اما حضرت جناب افضل الانامی مولانا عبد الرحمن جامی در یوسف زلیخا مرقوم کلک بلاغت انتما گردانیده‌اند مثنوی
چنین گفت آن سخن‌دان سخن‌سنج*که در گنجینه بودش از سخن گنج*
که در مغرب زمین شاهی بناموس*همیزد کوس شاهی نام طمیوس*
زلیخا نام زیبا دختری داشت‌که با او از همه عالم سری داشت و باتفاق جمیع ائمه اخبار زلیخا در کمال حسن و جمال بود و بصباحت رخسار و ملاحت گفتار از سایر پری پیکران آنزمان ممتاز مینمود نظم
قدش نخلی ز رحمت آفریده*بگلزار لطافت سرکشیده*
ز بستان ارم رویش نمونه‌درو گلها شکفته گونه گونه*
نظربازان بجان کرده پسندش*ز گل جان ساخته تعویذ بندش
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۵ سهی سروان هواداریش کرده*پریرویان پرستاریش کرده و شوهر زلیخا که بروایت اشهر و اصح قطفیر نام داشت و بقول طبری عامر یوسف را خریده بخانه برد با زلیخا گفت که این غلام را گرامی دار و بمنزلی نیکو فرود آر شاید که ازو منفعت گیریم یا او را بفرزندی در پذیریم (عَسی أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً)* و زلیخا چون نظر بر طلعت آن آفتاب سپهر اجتبا انداخت و از شوهر آن رخصت یافت گرامی‌ترین منزل خانه دل را دانسته سلطان مهر و محبت یوسف را در میان جان جا داد و بهمگی همت در استرضای خاطرش کوشیده ابواب رعایت و نوازش بروی روزگارش بگشاد ابیات
چو دولت‌گیر شد دام زلیخا*فلک زد سکه بر نام زلیخا*
نظر از آرزوهای جهان بست*بخدمتگاری یوسف میان بست*
ز زرکش جامهای خز و دیبا*بقدش همچو قدش چست و زیبا*
بسر تاج و میان زرین کمرها*مرصع هریک از رخشان گهرها*
چو روز سال هریک سیصد و شصت*مهیا کرد و فارغبال بنشست و هر روز آنسرو بستان اعتدال را که در جویبار الطاف ملک متعال پرورش یافته بود بلباسی دیگر و خلعتی غیر مکرر زیب و زینت میداد و هرلحظه بجد هرچه تمامتر تحفه در غایت نفاست بدست آورده و بر طبق عرض نهاده بنظر انور آن مهر اوج نبوت میفرستاد و هر ساعت عارض مرغوب خود را که از عیوب پیراسته بود بنوعی آراسته ببهانه با یوسف ملاقات مینمود و بطریقه ایما و اشارت طالب وصال و مرافقت میبود شعر
بلی نظاره‌گی کاید سوی باغ*ز شوق گل چو لاله سینه پرداغ*
نخست از روی گل دیدن شود مست*ز گلدیدن بگل چیدن برد دست و چون یوسف اینمعنی را از زلیخا فهم کرد از صحبتش بقدر امکان اجتناب و احتراز فرمود و از ملاحظه اینصورت میل و رغبت زلیخا بیفزود بیت
آنجا که منتهای کمال ارادتست*هرچند جور بیش محبت زیادت است لاجرم زلیخا بواسطه بیواسطه تصریح ما فی الضمیر خود را با یوسف اظهار کرد و صدیق از ارتکاب آن امر ناصواب سر باز زده زبان الهام بیان به نصیحتش بگشاده بالاخره زلیخا باستصواب دایه خویش قصری در غایت تکلف بنا نمود و فرمود که در و دیوار و سقف و جدار آن خانه را بکشیدن صورت او و چهره یوسف مصور ساختند و آن‌دو مشتری ماهیت زهره طلعت را متصل یکدیگر باوضاع مختلفه تصویر نمودند و زلیخا روزی در نهایت زیب و زینت بآنخانه که هفت دربند داشت یوسف را ببهانه طلبید و ابواب خروج و دخول مسدود گردانید و چون صدیق علیه السلام در آنمقام درآمد بهر طرف نظر کرد و صورت خود را در مقارن صورت زلیخا مشاهده فرمود بیت
اگر در را دگر دیوار را دید*بهم جفت آن دو گل رخسار را دید لاجرم چشم از آن صور برگرفته بجانب زلیخا نگریست و زلیخا بآن التفات امیدوار گشته بتضرع بسیار در باب حرکتی که مقتضی طبیعت بشریت است شرایط مبالغه و الحاح بجای آورد و یوسف صدیق از آن فعل شنیع ابا نموده بین الجانبین قال و قیل بسرحد تطویل کشیده بر طبق آیت (وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ) نزدیک بآن رسید که خیال امریکه مناسب رتبه نبوت نیست در خاطر یوسف قرار گیرد
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۶
امام جعفر الصادق علیه الرحمه و الرضوان کلمه (وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها) را این معنی فرموده است که چون زلیخا در قصد مباشرت با یوسف مبالغه نمود و صدیق قاصد قتل او شد و همچنین علماء تفسیر در باب رؤیت یوسف برهان سبحانی را وجوه متعدده گفته‌اند قول اشهر آنکه در آنخلوت نظر یوسف بر پرده افتاد که در یکی از اطراف آنخانه کشیده بودند و از زلیخا پرسید که آن پرده از بهر چیست زلیخا جواب داد که آن پرده را بر روی بتی که معبود منست کشیده‌ام تا مرا درین کار که می‌بینی نه‌بیند و یوسف از زلیخا اعراض کرده گفت تو از بتی که نه سمع دارد و نه بصر شرم میداری من چگونه از حی اکبر شرم ندارم و قولی آنکه ندائی بگوش حضرت یوسف رسید (که انت مکتوب فی زمره الانبیا فتعمل عمل السفهاء) و بر هر تقدیر یوسف بعد از ظهور برهان ملک قدیر خود را از دست زلیخا خلاص کرده از آنحجره بیرون دوید و زلیخا از عقبش روان گشته بدربند هفتم بوی رسید و پیراهن یوسف را گرفته چنان کشید که پاره شد در آنحال عزیز را در بیرون دربند نشسته یافتند و زلیخا از غایت انفعال فریاد برآورد که ایعزیز چه باشد جزای کسیکه بحرم تو بدی اندیشد مگر آنکه بزندان برده شود یا بعذابی دردناک تعذیب کرده آید و عزیز انگشت حیرت بدندان گزیده صدیق جهه رفع تهمت کیفیت واقعه را براستی تقریر فرمود و عزیز سخن یوسف را حمل بر غرض کرده خواست که آنجناب را متأذی سازد اما در آن اثنا بالهام ایزد تعالی کودکی شیرخواره بسخن درآمد و گفت اگر پیراهن یوسف از پیش دریده گناه اوست و اگر از پس پاره شده جرم زلیخا است و عزیز احتیاط پیراهن نموده چون دید که از پس دریده است صدیق را عذر خواهی کرد و نسبت بزلیخا سخنان ملامت‌آمیز بر زبان آورد و این قصه در میان نسوان مصر شهرت یافته زبان طعن و تشنیع بر زلیخا گشادند شعر
که شد فارغ ز هر ننگی و نامی‌دلش مفتون عبرانی غلامی*
عجب ترکان غلام از وی نفور است*ز دمسازی و همرازیش دور است*
زلیخا چون شنید این داستان را*فضیحت خواست آن ناراستان را و جشنی عظیم ترتیب داده عوراتی را که در حباله نکاح ساقی و خوانسالار و حاجب و میر اخور و صاحب السجن پادشاه بودند با جمعی دیگر از نسوان مصریان احضار فرمود و بعد از کشیدن و خوردن اطعمه فراوان و جمع آوردن سفره و دستار خوان زلیخا در دست هریک از آن زنان نارنجی و گزلکی نهاد شعر
بدیشان گفت پس کی نازنینان*ببزم نیکوئی بالا نشینان*
چرا دارید زینسان تلخ کامم*بطعن عشق عبرانی غلامم*
اجازت گر بود آرم برونش‌برین اندیشه گردم رهنمونش*
همه گفتند کز هر گفت و گوئی*بجز وی نیست ما را آرزوئی لاجرم زلیخا فرمان داد تا یوسف از خانه بیرون آید و آن محفل را از پرتو رخسار آفتاب آثار بیاراید و چون صدیق بیرون خرامیده نقاب از چهره عالمتاب برافکند طاعنان زلیخا متفق اللفظ و المعنی او را معذور داشته بجای ترنج دستهای خود را بریدند و فریاد بر آوردند (ما هذا الا ملک کریم) آنگاه آنزنان کف بریده و گریبانهاء دریده بمنازل خویش مراجعت نمودند و دو نفر از ایشان ساعتی در منزل زلیخا توقف کردند و نزد یوسف
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۷
رفته بمواصلت زلیخا بقدر امکان ترغیب نمودند و بزندان تهدید دادند صدیق از قبول آن ملتمس سر باز زد و گفت مرا زندان از کید و مصاحبت زنان خوشتر است و ایشان مأیوس از خدمت یوسف پیش زلیخا آمده گفتند مناسب چنان مینماید که او را بزندان فرستی تا چندگاهی محنت و ریاضت کشیده گردنش نرم شود و سر بحیز متابعت تو درآورد و زلیخا این سخن را بسمع رضا اصغا نموده بانواع وسوسه و فریب عزیز را برآنداشت که یوسف را بزندان فرستاد و صدیق آنخانه ظلمانی را بیمن مقدم شریف نورانی گردانید شعر
چو مردان در مقام صبر بنشست*بشکر آنکه از کید زنان رست و هرگاه که از ادای وظایف طاعات فراغت مییافت بدلجوئی زندانیان و تعبیر خوابهای ایشان مشغول میشد بیت
شدند از مقدم آنشاه خوبان*همه زنجیریان زنجیرکوبان اما زلیخا چون از آن آفتاب عالم‌آرا دور افتاد از حبس یوسف پشیمان گشته آغاز اضطراب و بی‌طاقتی کرد بیت
چو خالی دید از آن گل گلشن خویش*چو غنچه چاک زد پیراهن خویش و در غایت حزن و ملال اوقات میگذرانید تا آنزمان که بشرف مواصلت یوسف علیه السلام رسید.
 
گفتار در بیان مخلص یوسف علیه السلام از زندان و نشستن بر سریر عزت مصر و نیابت ملک ریان و ذکر تزویج زلیخا
 
بروایتی که مشهور است بین العلماء کیفیت این حکایت چنانست که در آن اوان که یوسف بزندان درآمد شرابدار و خوان سالار پادشاه مصر ریان بن ولید که از قبیله عمالقه بود بجریمه‌ای متهم گشته هردو را بآن مجلس آوردند و آن‌دو جوان چون مشاهده کردند که گاهی بتعبیر خواب می‌پردازد و آنچه میگوید موافق تقدیر می‌افتد از برای امتحان هریک خوابی ساختند و نزد صدیق آمده شرابدار گفت من در واقعه دیدم که سه خوشه انگور بنظر درآمده آن را فشردم و خوانسالار عرض نمود که من مشاهده کردم که خوانی پر نان بر سر دارم و مرغان هوا آن نان را از من می‌ربایند و یوسف افشای تعبیر این دو خواب را تأخیر انداخته سخن دیگر در میان آورد و بعد از الحاح و مبالغه گفت که خواب ساقی دلالت بر آن میکند که پس از انقضای سه روز از حبس خلاص شده نوبت دیگر بعز نیابت ملک فایز گردد و خواب خوانسالار مشعر است بآنکه او را بردار کشند آن‌دو تن بعد از استماع این سخن گفتند که ما این واقعات را ساخته بودیم صدیق جواب داد که قلم قضا برین منوال جاری گشته و این تعبیر تغییر نخواهد یافت و چون سه روز بگذشت خوانسالار را بردار کشیدند و شرابدار باز بمنصب خود رسیده بملازمت ریان شتافت و یوسف در وقت وداع با ساقی گفت مرا نزدیک پادشاه خود یادآور و بنابر آنکه صدیق استعانت از غیر کرد هفت سال این ملتمس بر خاطر ساقی فراموش گشت و چون ایام مشقت یوسف بنهایت انجامید شبی ریان بن الولید در خواب دید که هفت گاو فربه پیدا شده متعاقب هفت گاو لاغر نیز
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۸
ظاهر شده گاوان لاغر هفت گاو فربه را فرو بردند و همچنین هفت خوشه سبز مشاهده نمود که هفت خوشه خشک بر آن پیچید و از سنبلات خضرا اثر نگذاشت و ریان معبران و منجمان را احضار فرموده کیفیت واقعه را با ایشان گفت و طالب تعبیر شد و مجموع از تعبیر آنخواب عاجز گشته ساقی را از یوسف یاد آمد و ملک را تنبیه نموده بزندان شتافت و واقعه مذکوره را معروض داشته از تعبیر آن سئوال کرد صدیق علیه السلام گفت هفت گاو فربه و خوشهای سبز اشارت بسالهای پرنعمت است که مردم برفاهیت باشند و گاوان لاغر و هفت خوشه خشک کنایت از هفت سال است که قحطی شده مردم بعسرت و محنت گذرانند و تدبیر این کار آنست که در هفت سال آینده که رشحات سحاب عنایت الهی فایز خواهد بود مهما امکن بامر زراعت قیام نمایند و بعد از رفع محصول دانه با خوشه بگذارند مگر اندکی را که بخورند و در سنوات قحط و غلا آنچه ذخیره نهاده باشند تناول فرمایند شراب‌دار مراجعت نموده تعبیر خوابرا عرض داشت پادشاه باحضار یوسف فرمان داد و ساقی بتعجیل تمام بزندان بازگشته از صدیق التماس نمود که ببارگاه پادشاه شتابد و یوسف از قبول این ملتمس ابا فرموده گفت نزدیک ملک رو و بپرس که چه بود حال آنزمان که دستهای خود را بریدند تا عدم خیانت من ظاهر شود و شرابدار تنها بنزد ریان رفته آنحدیث را بازگفت پادشاه متعجب شد و از کما هی احوال یوسف تفتیش نموده فرمود تا زلیخا را با آن زنان حاضر کردند و ایشان بر طهارت ذیل یوسف اداء شهادت نموده گفتند که بیت
ز یوسف ما بجز پاکی ندیدیم*بجز عزو شرفناکی ندیدیم و زلیخا نیز بعصمت یوسف علیه التحیه و السلام معترف گشته بیت
بجرم خویش کرد اقرار مطلق*برآمد زو صدای حصحص الحق لاجرم بیگناهی آن مظهر لطف الهی بر همگنان ظاهر گردید و ملک ریان بر زبان آورد که یوسف را بیاورید که من او را جهه خاصه خویش اختیار میکنم و یکی از مقربان بزندان رفته صدیق را بمجلس پادشاه آورد و ریان بن الولید نسبت باو شرایط اعزاز و احترام بجای آورده نوبت دیگر از تعبیر آن واقعه مذکوره استعلام نمود و صدیق علیه السلام تعبیر و تدبیر آن را بروجهیکه مسطور شد تقریر کرده گفت اگر ضبط این مهم در عهده من باشد بموجب راستی بتقدیم رسانم و ریان این ملتمس را مبذولداشته یوسف را بانواع اصطناع اختصاص داده و زمام تمشیت آن امر خطیر را در قبضه درایتش نهاد و بعد از اندک روزگاری از وقوع این قضیه عزیز که باتفاق مورخان مصراع
بوقت کامرانی سست رک بود*
ازین عالم انتقال نمود و منصب او نیز مفوض بیوسف شده صدیق بالتماس ریان بن الولید بلکه بفرمان ملک مجید بیت
زلیخا را بعقد خود درآورد*بعقد خویش یکتا گوهر آورد و از قادر متعال معاودت روزگار جوانی و سرسبزی نهال کامرانیش را مسألت نمود بیت
جمال مرده‌اش را زندگی داد*رخش را طلعه فرخندگی داد و زلیخا پس از چهل سالگی هیجده ساله شد و شجره آمالش بثمره اقبال بارور گشت و بحجره خاصه یوسف
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۹
که حجله مرادش بود درآمد نظم
پرستاران همه پیشش دویدند*سر و افسر همه پیشش کشیدند*
خروشان از جمال دلفریبش*بزرکش جامها دادند زیبش* چو فراش سپهر فیروزه فام پرده مشکین شام را نقاب رخسار عروس آفتاب گردانید و مشعله ماه و شموع انجم را مانند مردم دیده و دیده مردم برافروخته ساخت و این سبز طارم روشن گردید یوسف آن حجله را بنور حضور خود بسان روز منور ساخته و زلیخا را بر فراش اختصاص جای داد و بنظر مرحمت در آن جمال خورشید مثال نگریسته بکلیه مهر حقه سیمینش برگشاد بیت
چو یوسف گوهر ناسفته را دید*ز باغش غنچه نشکفته را چید*
بدو گفت این گهر ناسفته چون ماند*گل از باد سحر نشکفته چون ماند
بگفتا جز عزیزم کس ندید است*ولی او غنچه باغم نچیده است و این معنی موجب ازدیاد مودت و اتحاد یوسف علیه السلام شده بخشنده بی‌منت او را از زلیخا دو پسر کرامت کرد افرائیم و میشا (ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ)*
 
گفتار در بیان ظهور قحط در میان مردم و تشریف آوردن اسباط به مصر جهه طلب گندم‌
 
نقله غرایب روایات و حمله عجایب حکایات چنین آورده‌اند که یوسف صدیق علیه السلام در آن هفت سال که ابواب مرحمت و مکرمت حضرت ذو الجلال مفتوح بود در اجتماع غلات و حبوبات بقدر طاقت و سعی اهتمام فرمود و چون ایام وسعت معیشت بنهایت رسید و روزگار راحت و فرحت منقضی گردید بلاء قحط و غلا بمرتبه شایع گشت که هرگز بنی آدم بدان شدت حالتی مشاهده نکرده بودند و محنت جوع و گرسنگی بمثابه استیلا یافت که از بدو ایجاد عالم طوایف امم بدان صعوبت بلیه بخاطر نیاورده بودند نظم
غوغای غلا بسر برآمد*قحط از در آهنین درآمد*
نی قحط مگو که اژدهائی*بر هر طرفی ازو بلائی رعایای ریان بلکه تمام مصریان در سال اول ذخایر خود را صرف نمودند و در سال دوم هرچه از جنس طلا و نقره و جواهر و سایر اشیاء نفیسه داشتند بیوسف علیه السلام داده گندم عوض میستاندند و آخر الامر مهم منجر بآن شد که در سنه سادسه و سابعه زن و فرزند خویش را در معرض بیع آوردند بلکه نفوس خود را در بهای گندم بصدیق فروخته خط بندگی میدادند بیت
آنچنان تنگ شد برایشان کار*کادمی شد چو گرگ مردم‌خوار و چون در کنعان نیز زحمت جوع در معده‌ها شیوع یافت و اولاد یعقوب شنیدند که عزیز مصر در انبار باز کرده گندم بمردم میفروشد از پدر اجازت طلبیده جزوی بضاعت برداشته بمصر آمدند و در روزیکه یوسف علیه السلام بر تخت عزت و حکومت نشسته بود و مانند ملوک مصر اثواب حریر و دیبا پوشیده و عصابه مرصع به پیشانی بسته بعز دستبوس معزز گشتند و صدیق اخوان را شناخته ایشان بنابر طول مدت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۰
و تغییر هیأت او را نشناختند بعد از آنکه در مجلس قرار گرفتند یوسف از برادران پرسید که شما از کجائید و بچه مهم رنجه شده آمده‌اید جوابدادند که ما در دیار شام میباشیم و جهه استماع بذل و احسان تو بدین ولایت آمده‌ایم غرض آنکه فی الجمله قوت بدست آورده باز گردیم گفت ظاهرا شما از پیش حاکم شام به تجسس آمده‌اید اسباط آواز برآوردند که معاذ اللّه که ما جاسوس باشیم بلکه از اولاد پیغمبرانیم و پدر مادر سلک احفاد ابراهیم خلیل اللّه انتظام دارد و موسوم بیعقوبست و ملقب باسرائیل و ما دوازده برادر و برادریکه بحسب صورت و سیرت بر ما رتبه تقدم داشت در چنگ گرگی گرفتار شده برحمت الهی پیوست و چون اینخبر محنت اثر بگوش پدر رسید پس از فزع و افغان فراوان بقضا رضا داده و از ما کنار گزیده در خانه تنگ و تاریک در فراغ پسر بسر میبرد لیکن از مادر آن ولد گمشده پسر دیگر دارد که بدیدنش فی الجمله تسلی او را دست میدهد یوسف بالهام حضرت الهی رعایت ناموس پادشاهی کرده بیان کلمات چندان التفات نکرد و بر زبان معجز بیان آورد که من دست از تفحص باز ندارم تا بوضوح پیوندد که غرض شما از این سفر چیست و باعث بر توجه بجانب مصر کیست اکنون صلاح در آنست که چون عزم معاودت نمائید یکی از برادران در ظل انعام و احسان ما توقف کند و شما بزودی بازآمده برادر کهتر خود را بیاورید تا صدق سخنانیکه بعرض رسانیده‌اید بسرحد یقین رسد و اخوان اینمعنی را قبول نموده صدیق ایشان را در مکانی مناسب فرود آورد و در اعزاز و اکرام ایشان مبالغه تمام اظهار کرد و اسباط روز دیگر جهه خریدن گندم بمجلس یوسف آمده بضاعت خود را معروض گردانیدند صدیق فرمود که هرچند این بضاعت لایق خزانه نیست اما چون جمال حال شما بحلیه اصالت زینت دارد و مسافت بعید پیموده‌اید امتعه خود را در بازار بها کرده عوض آن غله بستانید و اخوان بموجب فرموده عمل نموده تمامی رخوت ایشان را بدویست دینار بها کردند و یوسف ده شتر گندم ببرادران داده محرمی را فرمود تا بضاعتی را که آورده بودند پنهان در میان بار ایشان نهاد در وقت رخصت در باب آوردن بنیامین مبالغه نموده شمعون را در مصر نگاهداشت و بتفقد و خاطرجوئی او پرداخت و چون اسباط طی منازل و مراحل نموده بکنعان رسیدند و بشرف ملاقات والد بزرگوار خود مشرف گردیدند وقایع و حالات آنسفر را بتمام معروض گردانیدند و یعقوب مجلس اولاد امجاد را از شمع رخسار شمعون بی‌نور یافته از سبب غیبت او تفتیش فرمود برادران جهه توقف او را شرح داده اسرائیل گفت چرا سر خود را نزد عزیز مکشوف ساختید جوابدادند که بواسطه تهمت جاسوسی یعقوب ساکت گشت چون اسباط سر بارها را باز گشادند و بضاعت خود را در آنجا یافتند گفتند ای پدر ستم نمی‌کنیم و ما دروغ نمیگوئیم در مکارم اخلاق عزیز مصر تامل فرمای که آنچه ما برده بودیم عوض گندم عنایت کرده و امتعه ما را نیز در بار باز نهاده یعقوب عزیز را دعای خیر گفت و اولاد او فرصت یافته گفتند امید چنانست که
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۱
این نوبت بنیامین را همراه ما گردانی تا صدق مقالات ما نزد عزیز به تحقیق پیوندد و چنانچه وعده کرده یک شتروار گندم زیاده بما دهد و شمعون را بمارد فرماید و ما قبول مینمائیم که در محافظت بنیامین بقدر امکان سعی فرمائیم و اگر او را همراه نبریم دیگر عزیز غله بما انعام نخواهد کرد اسرائیل علیه السلام از قبول این التماس ابا فرمود و پس از مبالغه فراوان بر زبان آورد که قواعد میثاق و پیمان بایمان مؤکد سازید که در مراقبت بنیامین از خود به تقصیر راضی نشوید تا او را مصاحب شما گردانم و ایشان بر آن موجب عملنموده یعقوب آن التماس را بعز اجابت مقرون گردانید و گفت (فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ) آنگاه ایشان را وداع کرده جهه دفع اصابه عین الکمال فرمود که چون بمصر رسید همه از یک دروازه بشهر در نیائید (لا تدخلوا من باب واحد و ادخلو من ابواب متفرقه) و یعقوب علیه السلام درین نوبت رقعه بعزیز مصر نوشته دستاریرا که از ابراهیم علیه السلام میراث یافته بود برسم هدیه ارسال داشت و اسباط روی براه آورده چون بمقصد رسیدند بنابر فرموده پدر متفرق بشهر درآمدند و بهمان سرای شمعون نزول کرده صباح روز دیگر هر یازده برادر بدرگاه یوسف رفتند و صدیق از وصول برادران و آوردن کتابت و تحفه از نزد مقیم بیت الاحزان خبر یافته نظم
ز شادی برافروخت رویش روان*چو گل در بهاران بخندید از آن و فی الحال اشارت فرمود که اخوان را درآورده در مجلس مناسب بنشاندند و مراسم پرسش و نوازش مرعی داشته از مطالعه مکتوب پدر بزرگوار و مشاهده دستار جد عالیمقدار بغایت مبتهج و مسرور گشت و چون وقت کشیدن طعام شد یوسف علیه السلام به پس پرده خرامیده فرمود تا هردو نفر از برادران را بر یک مایده نشاندند و بنیامین تنها مانده یوسف او را پیش خود طلبید و در خوان خاصه شریک ساخت و بقولی خود را بر وی ظاهر گردانیده گفت من جهه نگاه داشتن تو فکری بصواب خواهم کرد و ابن یامین اظهار فرح و سرور بسیار نموده صدیق او را باخفاء آنصورت وصیت فرمود و در تاریخ حافظ ابرو مسطور است که در کرت ثانی که اسباط بمصر آمده بعز ملاقات یوسف فایز شدند صدیق روزی بدیشان گفت من خطی دارم بلغت عبری و از مصریان کسی بخواندن آنعالم نیست طریقه آنکه آن مکتوب را مطالعه نموده مضمونش را بیان کنید برادران انگشت قبول بر دیده نهاده یوسف علیه السلام تمسک بیع خود را که از مالک بن ذعر ستانده بود بدیشان نمود اولاد یعقوب چون در آن کاغذ که بحقیقت روزنامه عمل ایشان بود نظر کردند انفعال عظیم باحوال ایشان راه یافته بیت
نی خطی زان خط توانستند خواند*نی حدیثی نیز دانستند راند القصه چون اسباط از رنج راه برآسودند یوسف علیه السلام خلع فاحره و غله وافره بایشان ارزانی داشته یکی از محرمان را گفت تا صاع را پنهان دربار بنیامین نهاد و همه را اجازت معاودت داد و بعد از آنکه اسباط از مصر اندک مسافتی بجانب کنعان طی کردند جمعی از خدام صدیق از عقب رسیده آواز برآوردند (أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسارِقُونَ) یعنی ای کاروانیان شما دزدانید اخوان از شنیدن این سخن در تحیر افتاده گفتند چه میگوئید
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۲
و از ما چه میجوئید جوابدادند که صاع ملک را گم کرده‌ایم و هرکه آن را بما آرد یک شتر وار گندم باو دهیم (تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِی الْأَرْضِ وَ ما کُنَّا سارِقِینَ) فرستادگان یوسف فرمودند که اگر این صاع از میان متاع یکی از شما پیدا شود جزای آنکس چه باشد جوابدادند که از بار هرکس که صاع بیرون آید جزاء آن خیانت را او کشد و چند گاه در خدمت صاحب مال باشد بعد از آن مصریان نخست اوعیه برادران بنیامین را طلبیدند بالاخره صاع را از بار او بیرون آوردند و اسباط سر خجالت پیش افکنده خدام یوسف بنیامین را باز گردانیدند تا بطریق شریعت ابراهیم دو سال در مقام رقیت او را نگاه دارند و برادران نیز بحسب ضرورت مراجعت نموده در مجلس صدیق بر زبان آوردند (إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ) و علما در باب سرقت یوسف وجوه متعدده گفته‌اند از آن جمله یکی قضیه کمر است بر وجهی که در بدایت اینحکایت مسطور گشت دیگر آنکه برخی بران رفته‌اند که نوبتی آنجناب گوسفندی از رمه بگرفت و بمستحقی داد القصه اگرچه بر خاطر عاطر یوسف علیه السلام آن سخن گران آمد اما چیزی از آن معنی ظاهر نکرد و گفت (أَنْتُمْ شَرٌّ مَکاناً وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ) آنگاه اسباط بزبان تضرع و زاری و نیاز عرض داشتند که ای عزیز پدر ما پیریست در غایت بزرگی و مدتیست که بسبب مفارقت یک فرزند در کنج تنهائی نشسته و ابواب فرح و سرور بر روی خود بسته و ما با او عهد پیمان در میان آورده‌ایم که بنیامین را بسلامت بدو رسانیم حالا اگر او را اینجا گذاشته بخدمت او رویم بکدام چشم در او نگاه توانیم کرد امید آنکه یکی از ما را عوض بنیامین نگاهداری و او را اجازت مراجعت فرمائی یوسف فرمود معاذ اللّه که بی‌گناهی را بجای گناه‌کاری بگیرم و من همان کس را مؤاخذه می‌نمایم که متاع خود را دربار او یافته‌ام و چون مهم اخوان بتواضع و حلم از پیش نرفت آغاز خشونت و غلظت نموده روبیل که بزرگترین ایشان بود پیش رفت و حال آنکه از غایت استیلاء غضب مویها بر اندامش راست ایستاده از پیراهنش سر بیرون کرده بود و نزدیک یوسف علیه السلام رسیده گفت ایعزیز خشم بمثابه بر من مستولی شده که اگر صیحه زنم تمام شنوندگان در زمره مردگان انتظام یابند بنیامین را بمن تسلیم کن و الا از من امری صادر شود که تدارک‌پذیر نباشد و چون صدق سخن او بر ضمیر صدیق ظاهر بود با او آغاز چرب‌زبانی فرمود تا بنشست آنگاه پسر خود افرائیم را اشارت نمود که آهسته از عقب اعمام خود درآمده دست بر پشت روبیل مالید چه خاصیت اولاد یعقوب آن بود که هرگاه یکی از آنقوم دست ببدن ایشان رساندی غضب‌شان انطفا پذیرفتی و چون یوسف دید که صورت حرارت روبیل تسکین یافت فرمود که من بنیامین را باز ندهم هرچه میخواهی میکن روبیل قصد کرد که آوازی برآرد مطلقا آوازش برنیامد و حیرت بر وی غالب گشته گفت ظاهرا شخصی از آل ابراهیم دست ببدن من رسانیده که نایره غضب من فرو نشست در تاریخ طبری مسطور است که چون صاع را نزد یوسف آوردند و اسباط حاضر شدند صدیق دست بر آن جام زده گفت این صاع میگوید شما دوازده برادر بودید و یکی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۳
را از آنجمله فروخته‌اید و بنیامین این سخن شنیده التماس نمود که ای عزیز ازو سئوال کن که آن برادر زنده است یا نه یوسف کرت دیگر دست بر صاع زده گفت میگوید زنده است و تو او را خواهی دید و باز بنیامین درخواست کرد که از وی بپرس که تو را که دزدیده بود صدیق باز بر صاع دست زده فرمود که صاع در خشم است و میگوید چون میدانید که مرا از بار که بیرون آورده‌اید این چه سئوال است القصه چون اسباط از بردن بنیامین مایوس شدند روبیل نیز در مصر توقف نموده و بقیت اخوان روی بکنعان آورده بعد از وصول صورت واقعه را با ساکن بیت الاحزان در میان نهادند و مضمون این مقال مناسب حال او آمد که شعر
هر دم زمانه داغ غمم بر جگر نهد*یک داغ نیک ناشده داغ دگر نهد*
هر داغ کاورد قدری رو به بهتری*آنداغ را گذارد و داغ دگر نهد و روی از اولاد برتافته در هجر آن‌دو نور دیده چندان اشک افشاند که چشمهایش از نور بینائی عاطل ماند
 
گفتار در بیان مراسله یعقوب و یوسف و نجات یافتن اسرائیل از موجبات حزن و تأسف‌
 
در روضه الصفا مسطور است که چون یعقوب علیه السلام مدت دیگر در فراق آن دو پسر بسر برد مکتوبی محتوی بر تعداد بلیات آباء و اجداد خود در قلم آورد و قصه فقدان یوسف را در آن کتاب درج نمود و التماس مخلص بنیامین فرمود و آن رقعه را مصحوب فارض بن یهودا نزد عزیز مصر فرستاد و یوسف بعد از مطالعه نامه پدر در جواب نوشت که مکتوب مرغوب مبنی از بیان مصایب آباء و اجداد تو رسید و مضمونش بوضوح پیوست اولی و انسب آنست که چنانچه ایشان در طریق مصابرت سلوک نمودند تو نیز شکیبائی را شعار خود سازی تا بمقصود خود فایز گردی و السلام و فارض را بواجبی نواخته رخصت مراجعت ارزانی داشت و چون فارض آن رقعه را بیعقوب علیه السلام رسانیده آنجناب را بر فحوایش مطلع گردانید گفت این کلمات بسخنان پیغمبرزادگان میماند و روی باولاد آورده گفت بزودی متوجه مصر شوید و تفتیش احوال اخوان خود کنید و از رحمت الهی نومید مباشید و اسباط کرت دیگر یراق سفر کرده و محقر بضاعتی برداشته بمصر شتافتند و بعد از وصول بمجلس شریف عزیز عرض نمودند که ایعزیز دریاب ما و اهل بیت ما را از ضرر جوع و آورده‌ایم بضاعتی اندک وافی و کامل گردان از برای ما کیل گندم را و تصدق کن بر ما که البته خدایتعالی جزا میدهد صدقه‌دهندگان را یوسف علیه السلام را از این کلام رقتی تمام دست داده و بیطاقت گشته نقاب از رخسار چون آفتاب برانداخت و ایشان را مخاطب ساخت که (هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ أَخِیهِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ) برادران امعان نظر بجای آورده با آنکه بعضی از نشانیهای جمال یوسف را دیدند و سخن تعریض‌آمیز
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۴
او را شنیدند بر سبیل استفهام گفتند (أَ إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ) صدیق جوابداد که (قالَ أَنَا یُوسُفُ وَ هذا أَخِی) و اسباط در مقام اعتذار و استغفار آمده یوسف گفت (لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ) بعد از آن صدیق از حال پدر بزرگوار شرایط تفتیش و استفسار بجای آورده چون او را بر کما هی واقعات اطلاع افتاد فرمود که صباح پیراهن مرا بر داشته بکنعان برید و بر روی پدر من افکنید تا چشمهای او بینا شود و آنجناب را بدین جانب آورید یهودا ملتزم این خدمت شده روز دیگر بطرف کنعان روانشد و در بیرون دروازه مصر آن پیراهن را افشانده باد باذن مرسل الریاح بویش بمشام یعقوب رسانید و اسرائیل هم در آن نفس استشمام رایحه وصال نموده باهل بیت خود گفت (إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ) یعنی به تحقیق من بوی یوسف می‌شنوم اگر مرا بعدم عقل منسوب ندارید ایشان جوابدادند که (تَاللَّهِ إِنَّکَ لَفِی ضَلالِکَ الْقَدِیمِ) بیت
دماغت را نه از یوسف نسیم است*ولی دل در ضلالات قدیم است و بعد از گذشتن روزی چند یهودا بملازمت پدر رسیده و بشارت سلامتی یوسف رسانیده پیراهنش را بر روی یعقوب انداخت و فی الحال چشم اسرائیل بدستور پیشتر نورانی گشت و مقیم بیت الاحزان فرحناک و شادمان گشت با جمیع اولاد و احفاد و اهل بیت که هفتاد نفر بودند بجانب مصر شتافت و چون یوسف از قرب وصول پدر خبر یافت بمراسم استقبال استعجال نموده بعد از آنکه چشمش بر یعقوب افتاد از اسب پیاده گشت و پیش دویده یعقوب ابتدا بتحیت و سلام کرد و پدر و پسر یکدیگر را در کنار گرفته چندان گریستند که بیهوش شدند و چون بحال خود آمدند یوسف یعقوب را نزد ریان بن ولید که او نیز به استقبال آمده بود برد و ریان دست‌وپای اسرائیل را بوسیده لوازم اخلاص بتقدیم رسانید آنگاه باتفاق بدرون مصر شتافته صدیق و یعقوب و لیا و اسباط را در قصر مخصوص فرود آورد و پدر بزرگوار و خاله را بر تخت نشانده خود نیز پیش ایشان بنشست و در آنحال اسرائیل و لیا و یازده برادر یوسف علیهم التحیه و السلام را سجده و تحیت و تعظیم کردند و صدیق فرمود که (یا أَبَتِ هذا تَأْوِیلُ رُءْیایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّی حَقًّا) بعد از آن یوسف بتعداد نعم نامتناهی الهی که متعاقب شداید و محن که درباره او بوقوع انجامیده بود قیام نمود و سرگذشت خود را مشروح معروض داشت و در فراغبال و رفاه حال بنی اسرائیل کوشیده بقدر امکان در باب رعایت جانب اخوان مراسم لطف و احسان بتقدیم رسانید بیت
بدی را بدی سهل باشد جزا*اگر مردی احسن الی من اسا
 
ذکر انجام روزگار یوسف علیه السلام‌
 
به ثبوت پیوسته که بعد از فوت اسرائیل بچندگاه پادشاه مصر ریان بن الولید که به نبوت یوسف علیه السلام گرویده بود ازین دار ملال به ملک بی‌زوال ارتحال فرمود و کافری فاجر از بنی اعمامش که قابوس بن مصعب نام داشت بر سریر فرماندهی نشسته بتجدید رسوم کفر و عناد و ظلم و بیداد پرداخت و هرچند صدیق او را بدین قویم و ملت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۵
ابراهیم دعوت کرد بقدم اطاعت و انقیاد پیش نیامد اما آنجناب را از منصب عزت معزول نساخت و چون یوسف از ایمان قابوس مأیوس گشت حزن و ملال بر ضمیر انورش استیلا یافته اشتیاق وصول بدرجات تقرب ایزد متعال بر خاطر هدایت مآثرش غالب شد و فوت خود را در اثناء مناجات سئوال کرده بعد از ظهور آثار اجابت آن مسألت اسباط را طلب داشت و شرایط وصیت بجای آورده یهودا را وصی گردانید و ایشان را از تسلط فرعون و بعثت موسی علیه السلام خبر داده همای بلند پرواز روح مطهرش برفراز آشیانه عرش منزل گزید و یهودا باتفاق اخوان قالب مطهرش را بآئین خلیل و دین یعقوب تجهیز و تکفین نموده در موضع مناسب دفن فرمود نظم
ولی دانای این شیرین حکایت*که دارد از کهن پیران روایت*
چنین گوید که از هر جانب از نیل*که جسم پاک یوسف یافت تحویل*
بدیگر جانبش قحط و وبا خاست*بجای نعمت انواع بلا خاست*
بدین آخر قرار کار دادندکه در تابوتی از سنگش نهادند*
شکاف سنگ قیراندای کردند*میان قعر نیلش جای کردند در کتاب تحفه الملوک مسطور است که ساختن کاغذ از جمله مخترعات یوسف علیه السلام است (و العلم عند اللّه الملک العلام)
 
ذکر اسباط علیه السلام‌
 
اسباط جمع سبطست و بحسب لغه سبط عبارت از ولد ولد است و باتفاق اهل تفسیر این لفظ در قرآن مجید مشیر باولاد امجاد یعقوبست و ایشان بروایت اکثر مورخان در سلک انبیاء عظام انتظام دارند و مبعوث بوده‌اند بارشاد اولاد و اعقاب خود و هیچ‌یک از ائمه اخبار از احوال اسباط بتفصیل اخبار ننموده‌اند و بر تعداد اولاد ایشان اختصار فرموده‌اند برین موجب که مسطور میگردد روبیل چهار پسر صلبی داشت و در وقت خروج موسی علیه السلام از مصر کثرت ذریت او بمرتبه انجامیده بود که عدد زمره که سن ایشان مافوق بیست و مادون پنجاه سالگی بود بچهل و شش هزار رسید و در آنزمان بزرگتر احفادش ایل بن صوری بن شدی بود یهودا پنج پسر صلبی داشت و ذریت او در شماره اول بهفتاد و چهار هزار و چهارصد مرد مقاتل ترقی نمود و در آن زمان پیشوای ایشان یهوأ بن مری بود و در تحفه الملکیه مسطور است که از اولاد ارخ بن یهودا مری و ایشان و حاکول و میمون و ذرواع قبل از بعثت موسی علیه السلام بمرتبه نبوت فایز شدند (و العلم عند اللّه تعالی) شمعون عدد اولاد صلبی او به وضوح نه پیوست اما عدد اعقاب او در آن شماره پنجاه و نه هزار و سیصد مرد کاری بقلم درآمد و ایالت احفادش در وقت خروج بنی اسرائیل از مصر تعلق بشلومی بن صوری داشت لاوی عدد اولاد صلبی او نیز معلوم نیست لیکن در شماره مذکور عدد ذریاتش به بیست و دو هزار رسید و کلان‌تر ایشان در آنزمان الصافان بن عربائیل بود دان دو پسر داشت و مرجع ذریاتش اخی عیر بن عمی شدای
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۶
بود و عدد ایشان در آن شماره بشصت و دو هزار و ششصد سپاهی رسید زیالون اولاد صلبی او سه نفر بودند عدد ذریت او در آنوقت پنجاه و پنج هزار و چهارصد مرد مقاتل بمفصل درآمد و ریاست آنقوم تعلق بآلی او بن حیلون داشت یشجر پسرانش چهار نفر بودند اما احفاد او در شماره مذکوره چهل و یکهزار و پانصد مرد بودند و مهمتر ایشان در آن اوان بنیائیل بن صوعار بود ثعثالن چهار پسر داشت و ذریت ایشان در آنوقت به پنجاه و سه هزار و چهارصد نفر رسید و رئیس آنقوم حراع بن عیان بود کاد اولاد صلبی او شش نفر بودند و اعقاب ایشان بوقت شماره مذکوره چهل و یکهزار و پنجاه مرد مبارز بقلم آمد و مقتدای ایشان یا ساف بن اعوائیل بود اشیر چهار پسر داشت و در وقت شماره چهل و یکهزار و پانصد مرد جنگی از نسل او موجود بود و برعائیل بن عمران سرداری ایشان مینمود اما یوسف دو پسر و یک دختر یادگار گذاشت و عدد اولاد و احفادش در آن شماره بهفتاد هزار و پانصد نفر رسید و سرداری آنخاندان میان شلاع بن عمهود و کلی بن بداصور مشترک بود بنیامین عدد اولاد صلبی او بسیزده نفر رسید در آن شماره آنچه از ذریت او مفصل شد سی و پنج هزار و چهارصد مرد بود و فرمانفرمائی ایشان متعلق بمعهود بود (و العلم عند اللّه المعبود)
 
ذکر ایوب صبور علیه السلام‌
 
پدر بزرگوار آن پیغمبر عالیمقدار بروایت اکثر ارباب اخبار موص بن عیص بن اسحق علیه السلام بود و قولی آنکه موص ولد روبیل بود و او در روزیکه ابراهیم علیه السلام از آتش نمرود نجات یافته از بادیه غوایت بسرچشمه هدایت شتافت و مادر ایوب در سلک بنات لوط انتظام داشت و ایوب علیه السلام جهه ارشاد متوطنان قریه که در میان رمله و دمشق بود مبعوث گشت و قریه مذکوره ثنیه یا ثانیه یا جاثیه نام داشت و آنجناب مدت بیست و هفت سال فرقه ضلال را بملت حنیف ابراهیم دعوت نموده و در آن اوقات زیاده از سه نفر بوی نگرویدند و آن سه کس نیز در وقت ابتلا از درگاه نبوت او روی گردانیدند و مدت بلیه ایوب بقول اشهر هفت سال بود و بمذهب وهب بن منبه سه سال و بعقیده انس بن مالک هژده سال و اوقات حیات ایوب بروایتی نود و سه سال و بعضی دویست سال و صد و چهل سال نیز گفته‌اند و در متون الاخبار مسطور است که ایوب علیه السلام بعد از رفع ابتلا هفتاد سال زندگانی نمود و خلایق را براه راست دعوت نمود و العلم عند اللّه الخبیر الودود
 
گفتار در بیان بلیات ایوب شکور علیه التحیه و السلام و ذکر نجات یافتن آنجناب بعنایت ذو الجلال و الاکرام‌
 
نزد جمهور اهل خبر به ثبوت پیوسته که ایوب پیغمبر بوفور جهات مکنت و کثرت موجبات فراغت و بسیاری اغنام و مواشی و افزونی خدام و مواشی و ضیاع معموره و مستغلات
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۷
موفوره و اولاد و امجاد و اعقاب پاک اعتقاد از جمیع متوطنان شام منفرد بود و همواره صبح و شام باطعام مساکین و فقرا و رعایه ایتام و ضعفا قیام و اقدام میفرمود و در وظایف شکرگذاری و رواتب سپاس داری حضرت باری بمثابه مبالغه میکرد که زیاده از آن بخاطر نتوان آورد و در لوازم طاعات و مراسم عبادات بمرتبه مشغولی مینمود که شرح شمه از آن بامداد قلم و بنان ثبت نتوان کرد بنابراین مقدمات نایره حقد و حسد در باطن شیطان لعین التهاب یافته کمر عداوت آنجناب بر میان بست و در آن اثنا ندائی از سراپرده کبریا بدو رسید که ای ملعون ایوب پیغمبریست شکرگذار و بنده‌ایست فرمان بردارد و تو را استطاعت اغوا و اضلال او نیست ابلیس گفت یا رب چگونه شکر نعمت تو بجای نیاورد و بچه تأویل لوازم عبادت تو را مرعی ندارد که این همه اموال و ثروت بدو ارزانی داشته و دیده او را بدیدار فرزندان ارشد آثار روشن گردانیده اگر آنچه باو انعام فرموده باز ستانی معلوم نیست که هرگز بر سجاده اطاعت و بندگی تو بنشیند خطاب الهی نازلشد که ای ابلیس ظن تو درباره برگزیده ما خلاف واقع است شیطان مناجات کرد که الهی مرا بر اموال و اولاد او مسلط گردان تا معلوم شود که ایوب چگونه سالک طریق معاصی میگردد و پادشاه بی‌نیاز این ملتمس او را اجابت فرمود ابلیس با اعوان و انصار خود باندک زمانی تمام اموال ایوب را از اغنام و مواشی و ضیاع و مزارع و مداخل و منافع نابود ساخت و خانه را که مسکن اولادش بود منهدم گردانید تا مجموع برحمت الهی پیوستند و بعد از وقوع هریک از آن مصائب شیطان مصور بصورت بشر بنظر آن پیغمبر عالی گهر درمی‌آمد و کیفیت حادثه را باز میگفت و آنجناب ملتفت بتلبیس ابلیس نمیگشت و بدستور معهود لوازم شکر و سپاس بتقدیم میرسانید و چون شیطان ازین ممر بر ایوب دست نیافت کرت دیگر مناجات کرده گفت الهی ایوب میداند که آنچه از اموال و اولادش تلف شده عوض کرامت خواهی نمود اکنون مرا بر بدنش استیلا ده تا به بینی که حال بکجا منجر میشود خطاب رسید که تو را بر جسد او مسلط کردم اما پیرامن زبان و چشم و دل و گوش او مگرد و شیطان بادی در بینی ایوب دمیده حرارتی مفرط بمزاج شریفش راه یافت و تمامی اعضای مبارکش مجروح شده کرم در آن افتاد و منتن گشت و ساکنان آنقریه از رایحه تعفن تنفر نموده در بیرون دیه محقر جائی مرتب کرده ایوب را بدانجا فرستادند و درین بلیه نیز آنجناب بمرتبه طریقه مصابرت را مرعی داشت که ایزد سبحانه و تعالی در شأن او فرمود (إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ) بصحت پیوسته که در اوقات مرض ایوب رحمه بنت افرائیم بن یوسف که حرم شریفش بود بقدر طاقت در تعهد و بیمار داری او لوازم شفقت و مهربانی بتقدیم می‌رسانید و در باب سرانجام غذا و مایحتاج مزاجش مطلقا از خود بتقصیر راضی نمیکردید در آن اوان ابلیس لعین پیوسته آن مستوره را وسوسه کرده از عمل پسندیده منع مینمود و رحمه کلمات او را بعرض ایوب علیه السلام رسانیده آنجناب او را میگفت که زنهار این سخنان را بسمع رضا ندهی که قایل آن شیطانست در تاریخ
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۸
حافظ ابرو مسطور است در روزیکه رحمه در طلب قوت بسیار گشته بود و چیزی بدستش نیفتاده ابلیس بصورت زنی کوتاه موی خود را بر وی ظاهر ساخت و گفت اگر هردو گیسوی خویش را بریده بمن دهی مایحتاج یک روزه ایوب را تسلیم نمایم و رحمه بالضرورت بر آنموجب عمل نموده آن ملعون پیش از وی بنزد ایوب آمده گفت امروز منکوحه تو را بحرکتی ناشایسته منسوب کردند و هردو گیسوی او را بریدند و چون رحمه پیدا شد و مویهای او مفقود بود ایوب دانست که آن امر بنابر شیطنت ابلیس واقع شده لاجرم سوگند خورد که چون از مرض صحت یابد او را صد چوب زند نقلست که در اواخر ایام اسقام ایوب ابلیس بصورت فرشته خود را بمردم آنقریه نموده گفت من یکی از ملائکه مقربینم و آمده‌ام تا شما را از امری عظیم آگاه گردانم باید که آنچه گویم بسمع قبول بشنوید و آن امر عظیم اینست که ایوب سابقا در سلک انبیاء عظام انتظام داشت اما حالا مغضوب درگاه علام الغیوب شده نامش را از جریده پیغمبران محو کرده‌اند مناسب آنکه او را ازین قریه دور اندازید تا اثر غضب الهی بشما سرایت نکند و اینحدیث بگوش ایوب رسیده دست مناجات برآورد و بر زبان الهام بیان راند که (أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ) پوشیده نماند که در باب سبب سوگند ایوب جهه تأدیب رحمه و موجب مناجات آنجناب مورخان وجوه متعدده مختلفه گفته‌اند و چون راقم این سطور در مقام اختصار است بر ایراد یک روایت که مختار اکثر اصحاب اخبار است قناعت نمود امید آن‌که بزرگان خرده بر خردان نگیرند القصه چون دعاء مذکوره بر زبان همایون ایوب صبور جاری گشت که زمان زحمت منتهی شده وقت راحت رسید جبرئیل امین بامر حضرت رب العالمین نزول نموده فرمود (ارْکُضْ بِرِجْلِکَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ) و آنجناب قدم شریف بر زمین زده از زیر پایش چشمه آب بر جوشید و ایوب علیه السلام اندام خود را در آن چشمه شست و از آن آب آشامیده تمامی امراض ظاهری و باطنی او بصحت تبدیل یافت محمد بن جریر الطبری گوید که هنوز آن چشمه برجاست و هر بیماری که از آن آب میاشامد سقم او بشفا تبدیل مییابد و من در سال سیصد و سی بدان چشمه رسیده‌ام و از آن آب آشامیدم القصه مقارن تندرستی ایوب رحمه که جهه سرانجام مهمی بدان قریه رفته بود بازآمده ایوب را نشناخت و پرسید که آیا حال آنمریض که درین ویرانه افتاده بود چه شد جبرئیل فرمود که اگر صحت یافته او را به‌بینی بشناسی ایوب علیه السلام خندان گشت رحمه دانست که آنجناب صحت یافته لاجرم مبتهج و مسرور شد و ایوب بمقتضای وحی سماوی صد چوب باریک برهم بسته بریدن رحمه زد تا در سوگندی که خورده بود حانث نشود و کریم خطاپوش عطابخش نوبت دیگر اموال بیقیاس و اولاد امجاد بدان پیغمبر شکور عنایت فرمود و روایتی آنکه همان فرزندانش را بحال حیات آورد و در خانه آنجناب از وقت عصر تا هنگام شام ملخ طلا بارید و در تاریخ طبری مسطور است که ایوب در اواخر ایام حیات از جمله اولاد خود حزقیل را وصی ساخت و خرقیل بمرتبه نبوت رسیده ذو الکفل
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۹
لقب یافت و نیز ایوب را پسری بود بشیر نام داشت و او نیز بدرجه بلند پیغمبری مرتقی شده هفتاد و پنجسال عمر یافت (و اللّه تعالی اعلم بالصواب)
 
ذکر شعیب علیه السلام‌
 
شعیب اسمیست عربی و بلغت سریانی آنجناب را یثروب میگفتند و طلاقت لسان و فصاحت بیان آن پیغمبر عالیمقام بمرتبه‌ای بود که ملقب بخطیب الانبیا گشت در تفسیر ابو الفتوح رازی مسطور است که پدر شعیب نویب نام داشت و بقول اکثر مورخین نسب شریفش بمدین بن ابراهیم علیه التحیه و التسلیم می‌پیوست و مادرش در سلک بنات لوط علیه السلام منتظم بود مسماه بمیکا و بعضی گفته‌اند که شعیب از اولاد صالح پیغمبر است و بر هر تقدیر آنجناب بهدایت و ارشاد اهل مدین که ایشان را اصحاب ایکه نیز میگفتند مبعوث شد و زمان دعوتش مدت پنجاه و هفت سال امتداد یافته بعد از هلاک قوم بملاقات موسی علیه السلام فایز گشت و چون بین الجانبین مفارقت بوقوع انجامید شعیب هفت سال و چهار ماه دیگر حیات یافته در سن دویست و بیست سالگی بریاض جنت شتافت و بعضی از مورخان عمر آن پیغمبر عالیشان را صد و چهل سال گفته‌اند و (و العلم عند اللّه)
 
گفتار در بیان شمه از ضلالت اصحاب مدین و هلاکت ایشان بعقوبت حضرت ذو المنن‌
 
اکثر علماء اخبار و انبیاء بزرگوار آورده‌اند که اهل مدین و اصحاب الایکه یک فرقه‌اند و ایکه بلغت عربی موضعی را گویند که مشتمل بر اشجار و مرغزار بسیار باشد و در تفسیر کازرونی ره از ابو عبد اللّه البجلی مرویست که ابجد هوز حطی کلمن سعفص قرشت اسامی سلاطین مدین است و بعثت شعیب علیه السلام در زمان سلطنت کلمن بوقوع پیوست و باتفاق مورخان اصحاب ایکه باوجود بت‌پرستی در مکائیل و موازین سبیل ناراستی مسلوک داشتندی و دراهم و دنانیز مغشوش خرج کرده اعلام قطع طریق برافراشتندی و چون شعیب علیه السلام ایشان را بدین قویم و ملت ابراهیم علیه السلام دعوت فرمود جمعی که از صفت فراست و کیاست بهرور بودند ایمان آورده متابعتش نمودند و اکثر در مقام معارضه و مجادله راسخ دم و ثابت قدم گشته پیوسته بسخنان درشت خاطر شریف جناب نبوی را می‌آزردند و چون شعیب علیه السلام ایشان را از عذاب منتقم جبار میترساند تمسخر نموده تقاضای نزول عذاب میکردند لاجرم خطیب الانبیاء دست دعا برآورده گفت (رَبَّنَا افْتَحْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَیْرُ الْفاتِحِینَ) و حضرت مجیب الدعوات این مسألت را بشرف اجابت اقتران داده در مدین گرمائی عظیم روی نمود چنانچه قوم بیطاقت گشته
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۰
بفضای صحرا شتافتند و نظر ایشان برابر پاره‌ای افتاد از تاب آفتاب بسایه سحاب التجا بردند و آتشی از آن ابر بر مفارق گمراهان باران شده همه را خاکستر گردانید و جمعی از ضعیفان اهل طغیان که در شهر مانده بودند از استماع آواز صیحه جبرئیل بنار جهنم پیوستند و شعیب و متابعانش که هزار و هفتاد نفر بودند از شرر شر آنقوم بداختر نجات یافته هم در آن دیار رحل اقامت انداختند و باندک زمانی آن مکان را معمور و آبادان ساختند
 
ذکر موسی و هارون علیهما الصلوه و السلام‌
 
باتفاق مفسران دانش و رو مستخبران خبرت سیر موسی پیغمبر در سلک انبیاء اولو العزم منتظم بود و برادرش هارون نیز تاج و هاج رسالت بر سر نهاده جناب موسی را معاونت و معاضدت میفرمود و بلغت عبری آب را مو گویند و درخت راشی بشین معجمه و چون جناب موسوی را چنانچه مسطور خواهد گشت در حین طفولیت کنیزکان فرعون در میان آب و درخت یافتند نامش را بر موشی قرار دادند و در کلام عرب شین منقوطه بسین مهمله مبدل گشت و لقب موسی کلیم اللّه است اما هرون بلفظ عبری سرخ و سفید را گویند و چون هرون بدین دو صفت موصوف بود موسوم باین اسم شد و لقب هارون وزیر و امام و خلیفه است و پدر این دو پیغمبر عمران بن فاهث بن لاوی بن یعقوب بود و قیل عمران بن یصحر بن فاهث و ایضا نسب مادر موسی که لوهام نام داشت بلاوی می‌پیوست و هرون یکسال یا دو سال علی الاختلاف الاقوال از موسی بزرگتر بود و موسی کلیم علیه التحیه و التسلیم از مبادی ایام رضاع تا وقت هجرت از مصر در حجر تربیت آسیه امرأه فرعون بسر برده در کمال دولت و اقبال روزگار میگذرانید اما بنابر مناسبت جبلی بطریقه پنهانی رعایت جانب بنی اسرائیل کرده بخلاف رأی فرعون ضمنا بامر معروف و نهی منکر میپرداخت و در آن اوقات بحمایت یکی از اسرائیلیان قبطی را مشتی زد و آن شخص فی الحال افتاده روی به بئس المهاد نهاد و اینمعنی بر فرعون ظاهر گشته قصد موسی نمود و آنجناب از مصر هجرت کرده بمدین رفت و مدت ده سال در خدمت خطیب الانبیا زندگانی فرموده یکی از بنات مکرمات او را در حباله نکاح آورد و بعد از آن مراجعت کرده در وادی ایمن بدرجه ارجمند نبوت رسید و بهدایت فرعون و قبطیان مبعوث گشت هرون در آن امر عظیم الشان با وی شریک و سهیم شد و در آن‌وقت بروایتی از سن شریف حضرت کلیم چهل و نه سال و سی و هفت روز گذشته بود القصه چون موسی از وادی ایمن بمصر تشریف برد با هرون ملاقات نموده هردو برادر باتفاق یکدیگر مدت بیست سال فرعون و اتباع او را بوحدانیت حق سبحانه و تعالی دعوت فرمودند و آیات باهره و معجزات ظاهره بدیشان نمودند و پس از آنکه از ایمان فرعون و فرعونیان مأیوس گشتند با تمامی بنی اسرائیل از مصر بیرون رفته از رود نیل یا قلزم عبور کردند و فرعون با سپاه خود از عقب
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۱
ایشان در آب رانده مجموع غریق بحر فنا شدند و بعد از هلاک فرعون و قبطیان واقعه میقات و نزول الواح و توریه و قصه بقره و رفتن موسی بجنگ جبابره و کشته شدن عوج و فرو رفتن قارون و تلاقی موسی و خضر و قضیه تیه بوقوع انجامید و هرون در سنه ثلثین از حادثه تیه وفات یافت و موسی در سنه ثلاث و ثلثین بریاض جنت شتافت مدت عمر عزیز کلیم اللّه به اتفاق ارباب انتباه صد و بیست سال و شریعتش نسخ ملت ابراهیم علیهما السلام نمود- (وَ هُوَ الْغَفُورُ الْوَدُودُ)
 
گفتار در بیان شمه‌ای از طغیان فرعون و قبطیان شقاوت فرجام و ذکر کیفیت ولادت هارون و ماجرای ایشان‌
 
بروایت زمره‌ای از ارباب تحقیق و اصحاب توفیق در ازمنه سابقه ملوک عمالقه را فرعون میگفته‌اند همچنانکه پادشاهان روم را قیصر میخوانده‌اند و سلاطین حبشه را نجاشی و اول فراعنه مصر سنان بن علوان بن عبید بن عوج بن عملیق بود و سنان آن کسیست که دست تعدی بساره زوجه ابراهیم خلیل الرحمن دراز کرده بود و بالاخره از آن معصیت رجوع نمود و فرعون ثانی ریان بن الولید است که نسبش بعمر بن عملیق می‌پیوست و او یوسف را عزیز مصر کرد و بوی ایمان آورد و فرعون ثالث قابوس بن مصعب بود که در اواخر ایام حیات یوسف بر تخت سلطنت مصر صعود نمود و باحیای مراسم کفر و عصیان و اماتت لوازم اسلام و ایمان پرداخته ابواب ظلم و عناد بازگشود و چون بنی اسرائیل کیش و ملت او را نپذیرفتند در غضب شده ذل رقیت و غل عبودیت بر گردن ایشان نهاد و همواره آنطایفه را بارتکاب اعمال شاقه و افعال فوق الطاقه مأمور می‌گردانید و پس از آنکه قابوس رخت بزاویه هاویه کشید برادرش که ولید نام داشت و فرعون موسی عبارت ازوست رایت سلطنت افراشته بیشتر از برادر در ایذاء و اضرار ذریات یعقوب کوشید و با آنکه رجال آنقوم را بندگی میفرمود نسوانرا نیز بمطالبه خراج میرنجانید و چون مدت پنجاه سال آنملعون که از فرعون الهی بی‌بهره بود به تشیید مبانی ظلم و عناد و تمهید قواعد کفر و فساد پرداخت جمعیتی ساخته زبان بدعوی الوهیت بگشاد و ندای (أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلی) بگوش هوش صغیر و کبیر رسانید و قبطیان که متوطنان مصر بودند بقدم عبودیت پیش‌آمده احفاد اسباط از قبول آن امر ابا و امتناع فرمودند و فرعون اقویای آنطایفه را به نقل احجار از جبال و امثال آن مهم دشوار بازداشت و ضعفا را فرمود که مزدوری کرده اجرت عمل خود را هر روز قبل از غروب آفتاب بخزانه رسانند و در ایامی که آن ملعون باهانت و تذلیل بنی اسرائیل همت نامبارک صرف مینمود شبی در خوابدید که آتشی از جانب دیار شام اشتعال یافته تمامت حصون و قلاع و بیوت و بقاع قبطیان را محترق گردانید و اثر آن بقصر خاص او نیز رسید و از هیبت آنواقعه هایله بر خود بلرزید بیدار شد و باحضار کاهنان و معبران فرمانداده کیفیت خوابرا تقریر کرد و طلب تعبیر نمود جواب گفتند که غالبا شخصی از بنی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۲
اسرائیل ظاهر شود که در اعدام و افناء قبطیان کوشش نماید و در انهدام اساس پادشاهی توسعی و اهتمام فرماید بناء علی هذا فرعون حکم کرد که هر پسری که از نسوان بنی اسرائیل متولد شود فی الحال بقتل آورند و بعد از انقضای پنجسال از این فرمان و کشته شدن اطفال فراوان بلاء وبا در میان ذریات یعقوب (۴) پیدا شده قبطیان بعرض رسانیدند که مردان بنی اسرائیل بعلت وبا از پا درمیایند و پسران ایشان حسب الحکم سر بباد فنا میدهند اگر حال بر این منوال گذرد و دست از قتل اطفال بازندارند باندک زمانی نسل ایشان منقطع شود و ما را مرتکب امور دشوار باید شد فرعون این سخن را بسمع قبول جای داد و از کمال بلاهت حکم کرد که یکسال اولاد بنی اسرائیل را بکشند و یکسال نکشند و در سال اطلاق هرون در وجود آمد و در سال قتل موسی متولد گشت بعضی از روات اخبار آورده اند که روزی منجمان بعرض فرعون رسانیدند که اوضاع نجومی دلالت بر آن میکند که امشب آن نطفه پاک از صلب پدر بشکم مادر انتقال نماید بنابرین فرعون فرمانداد که منادی کردند که تمامی بنی اسرائیل از شهر بصحرا روند که ملک از سر جریمه ایشان گذشته درباره آنطائفه اصناف الطاف بظهور خواهد آمد و اسرائیلیان بخرمی هرچه تمامتر از شهر بیرون رفته آنشب بخاطر فرعون رسید که با منکوحه خود آسیه بنت مزاحم که بروایتی از بنی اسرائیل و بقولی از اعقاب ریان بن الولید بود مباشرت نماید بامید آن که آن مولود عاقبت محمود از صلب او در وجود آید و باین عزیمت عمران پدر موسی را که در سلک مقربانش انتظام داشت مصحوب گردانیده بشهر درآمد و او را بحراست در قصر سلطنت تعیین فرمود چون عروسان شبستان آسمان آغاز جلوه‌گری کردند والده موسی که بطریق سیر بدانجا آمده بود نزد عمران رسید و او بنابر استیلاء شهوت منکوحه خود را نگاهداشته با وی در فراش قربت تکیه فرمود و حرم عمران حامله شد اما آثار آن معنی بر وی ظاهر نگشت و پس از انقضای مدت حمل موسی از کتم عدم بصحرای وجود قدم نهاد و مادرش از وهم فرعونیان نجاریرا که بعقیده محمد بن جریر الطبری موسوم بود بحزئیل از آل فرعون و بروایتی از بنی اسرائیل بود طلبداشت تا صندوقی به صورت تابوت تراشید و ام موسی فرزند ارجمند خود را در آن تابوت گذاشته و سر تابوت را استوار کرده برود نیل انداخت عنصر آب بفرمان رب الارباب آنصندوق را بباغ فرعون برد و کنیزکان آسیه تابوت را گرفته نزد او رسانیدند آسیه چون سر تابوت بگشاد از مشاهده جمال موسی مهری عظیم در دل او افتاد و فرعون را ازین امر خبر داد و آن لعین بدان خانه درآمده و موسی را دیده به محبتش مایل شد در روضه الصفا مسطور است که فرعون را دختری بود مبتلا ببلای برص و جمعی از اطبای کهانت پیشه بعد از تأمل و اندیشه با وی گفتند که علاج این مرض منحصر است در لعاب دهان طفلی که در اوان دولت تو از رود نیل بیرون آید و چون موسی بدست کنیزکان فرعون افتاد آندختر لعاب دهان مبارکش را بر عضو معلول مالیده فی الحال شفا یافت امرا و مقربان فرعون از صورت واقعه آگاه شده عرض
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۳
کردند که شخصی که در هلاک قبطیان خواهد کوشید و انتقام اسرائیلیان از ایشان خواهد کشید این کودکست لاجرم فرعون قاصد قتل کلیم اللّه گشت باز بسبب التماس آسیه از سر این حرکت درگذشت و امرأه فرعون جناب موسی را بفرزندی قبول کرده زنان شیردار از برای تعهد او حاضر کرد و موسی پستان هیچکس را در دهان نگرفت و خواهر موسی مریم که جهه استخبار بدان‌جا آمده بود گفت من شما را باهل بیتی دلالت نمایم که از عهده تکفل او بیرون آید و آسیه براه‌نمائی مریم والده موسی را طلبیده آن غنچه گلبن رسالت را در کنارش نهاد و موسی فی الحال پستان او را بمکید و آسیه موسی را بدو سپرده مقرر فرمود که هفته یکنوبت او را بقصر سلطنت آورد و بعد از انقضای یک یا دو سال روزی آسیه موسی را در کنار فرعون نهاده موسی ریش آن بدکیش را گرفته بکشید چنانچه موئی چند برکنده شد و نایره خشم فرعون اشتعال یافته حکم بقتل موسی فرمود آسیه گفت این حرکت بنابر عدم خرد ازین کودک صادر گشت بفرمای تا یک طشت از یاقوت و دیگری از اخگر افروخته حاضر سازند اگر موسی دست بیاقوت برد در سیاست او تأخیر منمای و اگر بطرف اخگر دست دراز کند صدق سخن من بر تو روشن شود او را مقتول گردان و چون برین موجب عملنمودند جبرئیل امین دست موسی را بجانب آتش برد تا اخگری برگرفت و بدهان رسانید و زبان مبارکش سوخته عقده پیدا کرد و فرعون از مقام انتقام گذشت مادر موسی او را بخانه برد چون کلیم اللّه بسن رشد و تمیز رسید آسیه نوکران و خدمت‌کاران بملازمتش بازداشته جناب موسی در خانه حشمت و تجمل اوقات میگذرانید چنانچه مصریان او را پسر فرعون میخواندند و موسی در سن سی سالگی باستصواب آسیه جمیله‌ای را در حباله نکاح درآورده آن جناب را از آن منکوحه دو پسر در وجود آمد خرشون و تبیعا
 
حکایت هجرت موسی علیه السلام و رسیدن بصحبت خطیب الانبیا
 
بصحت پیوسته که جناب موسی را بنابر مناسبت جبلی همواره خاطر عاطر برعایت جانب بنی اسرائیل راغب و مایل میبود و پنهان از فرعون درباره اینطایفه مکرمت و التفات میفرمود و در آن اثنا روزی که تنها براهی میگذشت دید که قبطی دست در اسرائیلی زده برو تعدی مینماید نزدیک بدیشان رفته مشتی بر قبطی زد که دست از این شخص باز دارد و آن نابکار بمجرد یک مشت از پای درافتاده روی بصدر جهنم نهاد و موسی از ارتکاب آن امر پشیمان شده بخانه مراجعت نمود و در آنروز هیچکس ندانست که قبطی را که کشت و روز دیگر موسی پیغمبر جهت استعلام اخبار خوفناک از منزل همایون بیرون آمد و همان اسرائیلی را با قبطی در زد و خورد دید متوجه او شده گفت چه شوم کسی تو که هر روز با دیگری مخاصمت میکنی اسرائیلی چون ضرب دست موسی را دیده بود و یافت که بجانب او توجه مینماید متوهم شده گفت میخواهی که مرا بکشی همچنانکه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۴
دیروز کسی را بقتل آوردی قبطی بعد از استماع این سخن دست از اسرائیلی بازداشته بجانب درگاه فرعون شتافت و کیفیت واقعه را بعرض رسانید و فرعون حکم بقصاص فرموده شمعون باجزئیل نجار موسی را از آن حال اخبار کرد و آنجناب از مصر بیرون شتافته بصوب مدین خرامید و بعد از وصول بسر چاه آنقریه مشاهده نمود که جمعی کثیر از رعات با اغنام و مواشی بر سر چاه جمع آمده جهه کشیدن آب ازدحام عام بوقوع انجامید و دو ضعیفه با گوسپندان خود دورتر ایستاده انتظار تفرق میبردند و آن راعیان اغنام و چارپایان خود را سیراب ساخته سنگی بر سر چاه نهادند و التفات بدانعورتان نکردند و موسی بدان دو زن ترحم نموده از حال ایشان استفسار نمود جوابدادند که ما دختران شعیب پیغمبریم و بسبب تعدی ساکنان این قریه هر روز از فضله آب مراعی مردم دفع تشنگی اغنام خود میکنیم موسی متأثر گشته بر سر چاه رفت و سنگ را برداشته و دلو در چاه فرو گذاشته گوسفندان آن زنان را سیراب گردانید و بنفس نفیس رخت اقامت بسایه درختی کشید و چون بنات شعیب بخانه خود رسیده کیفیت حال بعرض پدر بزرگوار رسانیدند و دختر بزرگتر را بطلب موسی فرستاد و کلیم اللّه اجابت نموده و شعیب از حرکات و سکنات موسی امارت سعادت و اقبال تفرس فرمود و او را بمناکحت اجمل بنات خود امیدوار ساخت و کابین آن عفیفه را بر هشت ساله خدمت مقرر کرد و گفت اگر آن خدمت بده سال رسد از جانب جناب موسی مکرمتی باشد کلیم اللّه میان بخدمتکاری بسته بعد از گذشتن هشت سال دختر مهتر و بهتر شعیب را که مسماه بصفورا بود بحباله نکاح در آورد و دو سال دیگر در مقام شبانی بسر برده آنگاه موسی علیه السلام عزم مراجعت کرد و شعیب شرف رخصت ارزانی داشته رمه‌ای گوسپند بموسی انعام داد و اشارت بخانه‌ای نموده گفت آنجا عصاهاست یکی را جهه خود بردار از باب اخبار آورده‌اند که پیش از وصول موسی بمدین فرشته‌ای بصورت انسان نزد شعیب آمده عصائی بودیعت نهاد آن عصا را شعیب با چند عصای دیگر در آنخانه مضبوط ساخته بود و درین وقت که موسی را به برداشتن عصا امر نمود کلیم اللّه بخانه درآمده عصای مذکور بدستش افتاد و چون به بیرون تشریف آورد شعیب که چشمهای مبارکش حلیه بینائی نداشت آنچوب را مساس کرده گفت این عصا را همانجا بنه که امانت شخصی است و دیگری برگیر موسی باز بخانه رفته و آن عصا را گذاشته خواست که دیگری بردارد اتفاقا باز همان عصا بدستش در آمد. و شعیب ازین صورت واقف گشته و گفت تو بتصرف این عصا انسب و اولی مینمائی برخیز و در ضمان سلامت روان شو و بعضی از مورخان را عقیده آنکه عصای مذکور بر نهج مسطور در آن اوان که شعیب موسی را بشبانی بازداشت بدست مبارکش افتاد و برخی در این باب روایت دیگر ایراد کرده‌اند که تفصیل آن موجب تطویل است و ایضا طول عصای موسی و آنکه آن چوب از کدام درخت بوده مختلف فیه است در روضه الصفا بروایت عبد اللّه بن عباس رضی اللّه عنه مرویست که آن عصا دو سر داشت و طول
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۵
آن ده گز بود از چوب آس و آدم علیه السلام در وقت هبوط از جنت آنرا همراه آورده بود و شعیب علیه السلام را معلوم بود که آنچوب نصیب یکی از انبیای بنی اسرائیل خواهد شد و کعب الاحبار گوید عصای موسی از درخت عوسج بود و درخت عوسج اول شجره‌ایست که بر جویبار نمو بالا کشیده و (العلم عند اللّه تقدس و تعالی)
 
گفتار در بیان وصول موسی بوادی ایمن و بمرتبه ارجمند نبوت و رسالت و فایز شدن‌
 
چون جناب موسی شعیب نبی علیه السلام را وداع فرمود و متوجه مصر گشته پنج روز مسافت پیمود شب ششم در وادی ایمن فرود آمد و در آن منزل ابری سیاه در فضای هوا هویدا شده شده برودت موسی و متعلقانش را دریافت و منکوحه آنجناب هر چند سعی کرد که آتشی برافروزد میسر نشد و در آن اثنا در جانب طور سینا روشنائی بنظر کلیم اللّه درآمده اصحاب را بتوقف امر کرد و خود بتصور وجدان آتش عصا بر گرفت و چون باد بدانجانب در اهتزاز آمد در روضه الصفا مسطور است که از منزل موسی تا محلی که سواد بصر فرخنده اثرش بر بیاض آن روشنی محیط شد دوازده فرسخ بود و آنجناب بوسیله کمال نفسانی و قابلیت روحانی آنمسافه را بطرفه العینی طی نموده چون نزدیک بدان روشنی رسید آتشی عظیم دید که از شاخ درخت سبز سر بکره اثیر کشیده است و موسی هرچند اهتمام فرمود که قدری از آن آتش فراگیرد نتوانست لاجرم قصد مراجعت کرد مقارن آنحال آوازی شنید که (یا موسی) کلیم اللّه کلمه لبیک بر زبان آورده بهر جانب که نگریست هیچکس را ندید و آن ندا بتکرار انجامیده در کرت سوم موسی گفت تو چه‌کسی که کلام تو میشنوم و تو را نمی‌بینم خطاب رسید که (إِنِّی أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ و انا ربک یا موسی) و کلیم اللّه بسجده افتاده چون سر برآورد آوازی آمد که پیشتر آی ای موسی کلیم اللّه از غایت دهشت بجانب درخت روان شده بخلع نعلین مأمور گشت و در باب خلع نعلین و سبب آن اهل تفسیر اقاویل مختلفه در سلک تحریر کشیده‌اند که ایراد آن لایق بسیاق این مختصر نیست القصه حق سبحانه و تعالی موسی را در وادی طور سینا مشمول نظر لطف و مکرمت گردانیده لباس نبوتش پوشانیده و آیات بینات و معجزات ظاهرات ارزانی داشته نخست پرسید که چیست در دست راست تو ای موسی کلیم اللّه جواب داد (هِیَ عَصایَ أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها وَ أَهُشُّ بِها عَلی غَنَمِی وَ لِیَ فِیها مَآرِبُ أُخْری) پس خطاب آمد که عصا را بیفکن و موسی آن عصا را انداخت اژدهائی عظیم مهیب خلقت شد و موسی توهم نموده ندا رسید که مترس و او را بگیر که باز بصورت اصلی معاودت میکند و کلیم اللّه بآستین پشمین گردن اژدها بگرفت باز عصا شد بعد از آن قادر بیچون بمعجزه واضحه دیگر خاطر موسی پیغمبر را اطمینان
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۶
داد و آن نوری بود که هرگاه دست در جیب بردی و برآوردی از کف دست حق‌پرست او در لمعان آمدی چنانچه بر پرتو آفتاب غالب گشتی و چون نفس نفیس موسی قوت تمام و تمکن لا کلام یافت بهدایت و ارشاد فرعون و قبطیان مأمور گشت و التماس طلاقت لسان و فصاحت بیان و انشراح صدور و انفساح ضمیر و بودن هرون در امر نبوت شریک و وزیر کرده جمیع ملتمسات بشرف اجابت اقتران یافت و موسی بر جناح استعجال بجانب اهل و عیال شتافته هنگام سحر بدیشان ملحق شد و فی الحال متوجه مصر گردید و روایتی آنکه هرون بحسب وحی سماوی از قرب وصول برادر آگاهی یافته باستقبال شتافت و در بیرون مصر اخوین دیده بدیدار یکدیگر روشن کرده بشهر در رفتند و قولی آنکه قریب بشام موسی علیه السلام بمصر درآمده در خانه والده نزول نمود و هرون را از حقیقت حال اعلام فرمود و صباح روز دیگر هردو برادر بدر قصر خاصه فرعون شتافتند و در روضه الصفا مسطور است که هفتاد سور محیط مدینه فرعون بود و در میان هردو سور قری و مزارع معمور موجود بود و هفتاد هزار مرد جرار در هریک از آن مواضع بسر میبردند و در گرد باغ و قصر خاصه فرعون انهار و اشجار بسیار بود و سباع ضاره در آنجا مسکن داشتند و آن باغ یکراه داشت که ممر آمدوشد مردم بود و اگر کسی از آنطریق اندک انحرافی مینمود بچنگال شیران ژیان گرفتار میگشت و چون موسی و هرون بدروازه اول آنشهر رسیدند آنرا بسته یافته موسی عصا بر در زد و فتح الباب میسر گشت و نسبت بسایر ابواب همین عمل بجای آورد و بعد از وصول بدرختان گرد باغ مجموع سباع از مهابت آواز موسی منهزم شده هریک به بیشه گریختند و موسی و هرون بدر قصر خاص فرعون رسیده عصای اقامت بر زمین انداختند در تفسیر ابو الفتوح رازی مسطور است که چون موسی و هرون بدرگاه فرعون آمده بار نیافتند موسی عصا را بر در کوشک زد صدائی مهیب ظاهر شده از خوف آن موی سر و ریش فرعون سفید گشت و بتعلیم هامان که وزیرش بود خضاب کرده رسم خضاب لحیه از آن زمان پیدا آمد بروایت وهب بن منبه موسی علیه السلام در چهارم ذو الحجه بباب القصر رسیده در روز نحر خبر او را فرعون از مسخره خود شنید و بقول محمد بن اسحق بعد از آنکه دو سال موسی و هرون آنجا بودند فرعون بر کیفیت حادثه اطلاع یافت (و علی کل التقدیرین) در محلی که هامان و عظمای امرا و اعیان در مجلس فرعون حاضر بودند باحضار آن‌دو پیغمبر بزرگوار فرمان داد و چون موسی علیه السلام بدان مقام درآمد فرعون آنجناب را شناخته گفت تو آن نیستی که در خانه ما پرورش یافتی و بیگناهی را کشته بصوب هزیمت شتافتی موسی فرمود که من قصد قتل آن شخص نداشتم و ندانستم که به مجرد مشتی که باو رسد از پای در خواهد آمد آنگاه کلیم اللّه فرعون را بوحدانیت ایزد تعالی دعوت فرموده از ایذا و اضرار بنی اسرائیل نهی نمود و بین الجانبین قیل و قال و جواب و سؤال بوقوع انجامیده چون موسی گفت که حق سبحانه و تعالی آیات باهره و معجزات ظاهره بمن کرامت کرده فرعون گفت (فَأْتِ بِها إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقِینَ)
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۷
و موسی عصا انداخت فی الحال آنچوب اژدهائی در نهایت مهابت شد و آغاز رفتار کرده مردم روی بانهزام آوردند و بر زبر یکدیگر افتادند چنانچه بروایت وهب بن منبه بیست و پنج هزار کس در آن ازدحام جام محنت فرجام هلاکت در کشیدند و فرعون در تحت تخت گریخت و از کلیم اللّه دفع آن بلیه را مسألت نمود مشروط بآنکه بپای متابعت پیش آمده دست از ایذای بنی اسرائیل باز دارد موسی علیه السلام اژدها را گرفته آن ثعبان بحالت اصلی معاودت کرد و کلیم اللّه ید بیضا را نیز ظاهر ساخته چشمهای مجلسیان تاب نظاره آن نیاورد چنانچه بر روی در افتادند و التماس اخفاء آن نمودند و موسی و هارون علیهما السلام آن روز فرعونرا مهلت داده مراجعت فرمودند و فرعون بامرا و ارکان دولت شرایط مشورت بجای آورده همگنان موسی را بسحر منسوب ساختند و صلاح در آن دانستند که سحره آن مملکت را جمع کنند تا در مقام معارضه جناب موسوی آمده او را مغلوب گردانند و بعد از جمع مهره سحره که بروایت اکثر هفتاد هزار و بقول اقل هفتاد و دو نفر بودند فرعون کیفیت واقعه را با ایشان در میان نهاد و گفت شما را با موسی مجادله باید کرد تا بانعامات پادشاهانه اختصاص یابید امراء سحره که بعقیده محمد بن جریر الطبری چهار نفر بودند شابوت و حابوت و خطخطه و مصغر نام داشتند با اتباع انگشت قبول بر دیده نهادند و در صدد معارضه شدند و چنانچه در تفسیر ابو الفتوح مسطور است هفتاد هزار چوب بشکل مار تراشیدند و مجوف ساختند و درون آنرا پر سیماب کردند و در روز عاشورا که عید قبطیان بود فرعون با امر او ارکان دولت و ساحران بل اکثر مصریان بصحرا رفت و موسی و هارون در برابر آمده نخست سحره را بقبول ملت بیضا دعوت کردند و آنجماعت را از وضع احوال و استماع مقال آن‌دو بزرگوار تردد پیدا شد که ایشان ساحر باشند و در جواب سخنان موسی و هرون بر زبان آوردند که اگر غلبه شما را باشد ما غاشیه متابعت بر دوش گیریم و اگر ما غالب گردیم فرعون خود داند که چه میباید کرد و بعزت فرعون امیدواریم که استیلا ما را باشد آنگاه از موسی دستوری خواسته عصاهای خود را در آن صحرا انداختند و تاب آفتاب در سیماب اثر کرده آنچوبها را متحرک ساخت و خلایق را از مشاهده آن وهم عظیم روی نموده پای در طریق هزیمت نهادند و جناب موسی ترسید که مردم معجزه او را نیز از آن جنس تصور کنند لاجرم خطاب آمد که (لا تَخَفْ إِنَّکَ أَنْتَ الْأَعْلی وَ أَلْقِ ما فِی یَمِینِکَ) و موسی عصا را افکنده بدستور معهود اژدها شده جمیع چوبها و رسنهاء سحره را فرو برده قصد قبه فرعون نمود و آن مخذول متحیر و سراسیمه گشته فرار برقرار اختیار کرد و خلقی بینهایت بر زبر یکدگر افتادند و لگدکوب اقدام بلا و محنت شدند و چون موسی عصا برداشت و سحره از تعبیهای خود اثر ندیدند حقیقت دین اسلام و بطلان اهل کفر و ظلام بر ضمایر ایشان ظاهر شده سعادت ایمان دریافتند و چنانچه قرآن مجید بذکر آن ناطق است بحکم فرعون شربت شهادت چشیده بجنت شتافتند بیت
می‌ندانم هیچکس در کون یافت*دولتی کان سحره فرعون یافت تاریخ حبیب السیر ج‌1 88 گفتار در بیان شهید شدن آسیه بنت مزاحم و گرفتاری فرعونیان ببعضی از عقوبات جبار منتقم ….. ص : ۸۸
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۸
 
گفتار در بیان شهید شدن آسیه بنت مزاحم و گرفتاری فرعونیان ببعضی از عقوبات جبار منتقم‌
 
در نسخ معتبر بنظر این ذره احقر درآمده که چون فرعون بر طبق کلمه کریمه (لَأُقَطِّعَنَّ أَیْدِیَکُمْ وَ أَرْجُلَکُمْ مِنْ خِلافٍ وَ لَأُصَلِّبَنَّکُمْ أَجْمَعِینَ) مؤمنان سحره را دست و پا بریده شهد شهادت چشانید زوجه‌اش آسیه که تا آنزمان ایمان خود را پنهان میداشت با فرعون در آن باب لجاج کرده باتیان احتجاج در نبوت موسی و هرون قیام نموده فرعون را بقبول ملت بیضا تحریص فرمود و فرعون کینه که از آن ضعیفه به واسطه تربیت موسی در سینه داشت ظاهر کرده بتعذیب او فرمانداد و چون اشتداد عقوبت ظلمه درباره آسیه درجه کمال یافت بزبان حال و قال مناجات فرموده گفت (رب ابن لی عندک بیتا فی الجنه و نجنی من فرعون و عمله و نجنی من القوم الظالمین) و این مسألت شرف قبول یافته ملائکه عظام روح پرفتوحش را محفوف بانوار مغفرت حضرت رؤف غفور بمقام راحت و سرور رسانیدند و چون فرعون خاطر شوم از جانب آن مرحومه جمع ساخت و دید که جمعی کثیر از قبطیان بموسی ایمان آوردند سایر قبطیان کافر را فرمود که بنی اسرائیل را بیشتر از پیشتر تعذیب نمایند و کفره بموجب فرموده عمل نموده بنی اسرائیل نزد موسی علیه السلام آمدند و زبان باستغاثه گشادند و جناب کلیم اللّه از انقیاد و تسلیم فرعون و قبطیان مأیوس گشته برایشان دعا کرد و لاجرم وفور بلایا از حضرت خالق البرایا متعاقب و متوالی شد و نخست مدت سه سال کفار ببلیه قحط و غلا مبتلا گشتند بعد از آن هفت روز بعذاب طوفان که بروایت اکثر و اشهر کثرت بارندگی بود معذب شدند آنگاه هفت روز ببلای ملخ و هفت روز به محنت قمل که عبارت از شپش است در تعذیب افتادند و بعد از آن بمشقت هجوم ضفادع گرفتار گشتند و چون بمجرد مشاهده معجزات عناد و استکبار کفار تسکین نیافت آب نیل برایشان خون شد بمثابه که از یک طرف اسرائیلی آب صافی آشامید و طرفی دیگر قبطی خون ناب می‌چشید بیت
جام می و خون دل هریک بکسی دادند*در دایره قسمت اوضاع چنین باشد و هریک از این آیات که ظاهر میشد فرعون و اتباعش بموسی پیغام می فرستادند که اگر بدعای تو این از ما دفع شود مجموع ایمان آوریم و چون بموجب مسألت موسی علیه السلام و التحیه آنگروه بیعاقبت عافیت می‌یافتند بدستور معهود در کفر و ضلالت غلو مینمودند آورده‌اند که نوبتی فرعون بتحریک هامان بر قتل موسی جازم گشت و آنجناب ازین عزیمت آگاهی یافته دعا فرمود تا تمامی اموال ایشان متبدل بسنگ شد و دیگرباره فرعونیان کلیم اللّه را بآوردن ایمان وعده کرده موسی علیه السلام دعا فرمود تا آن احجار بحالت اصلی معاودت نمود و آن سنگین دلان همچنان بر کفران ثابت قدم بوده گفتند
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۹
ای موسی هرچند تو ازین گونه آیات و معجزات بما نمائی مرتکب متابعت تو نخواهیم شد و بعضی گویند هرگاه فرعون قصد اطاعت موسی مینمود هامان مانع گشته میگفت شرم نداری که بعد از آنکه سالها دعوی الوهیت کرده باشی گردن بطوق عبودیت درآری و فرعون بسخن او از جاده مستقیم دور افتاده بعذاب جحیم گرفتار گشت بروایت اصح و اشهر بلیات مذکوره در مدت سه سال و یازده ماه سمت ظهور یافته و بناء صرح هم در آن ایام بوقوع پیوسته و کیفیت این قضیه چنان بود که فرعون بر زبان آورد که من میخواهم که بآسمان روم و از خدای موسی خبری یابم و این اندیشه در خاطر نامبارکش قرار گرفته هامان باشارت آن بی‌سر و سامان به بناء عمارتی در غایت رفعت مشغول گشت و خشت پخته اختراع نموده بعد از اتمام آن موضع که بقول صاحب جعفری هزار و دویست ارش ارتفاع داشت فرعون برآنجا صعود نموده آسمان را همچنان دید که از روی زمین ملاحظه کرده بود لاجرم خائب و خاسر بپایان آمد و همان لحظه صرح بجهه رسیدن پر جبرئیل قطعه قطعه گشته هر پاره بجائی افتاد و هر استاد و مزدور که در آن بنا کار کرده بود روی به بئس المهاد نهاد
 
ذکر بیرون رفتن موسی از مصر با بنی اسرائیل و غرقه شدن فرعون و متابعانش در بحر نیل‌
 
چون ظلم و تعدی فرعون و اهل ظلام روزبروز در تزاید بود موسی علیه السلام بخروج از مصر مأمور شده رؤسا و اشراف اسباط را بیراق سفر امر فرمود بنی اسرائیل تا مدت یکماه هرچند تهیه بیرون رفتن میکردند مانعی دست میداد و جناب موسی از جهه توقف استفسار نموده چنین به وضوح پیوست که سبب عدم تیسیر سفر آنست که یوسف صدیق علیه السلام وصیت کرده که هرگاه بنی اسرائیل از مصر بیرون روند تابوت مرا همراه برده در مقبره آبا و اجداد دفن کنند و بنابر آنکه معلوم نبود که مدفن یوسف کجاست در بحر تفکر افتادند بالاخره بدلالت عجوزه کهن سال تابوت صدیق را در رود نیل یافتند و بجد تمام استعداد سفر نموده پیرایهای قبطیان را ببهانه عروسی عاریت کردند وجهه علامت خروج هریک از بنی اسرائیل فراخور حال ذبحی بجا آورده کف خون بر در خانها کشیدند و در نیمشب نهم ماه محرم از مصر بیرون رفتند و بعقیده علماء یهود آن شب شب پنجشنبه بود پانزدهم نیسان و چون اسرائیلیان از کمال اشتغال جهه توشه نان فطیر پخته بودند روز پنجشنبه‌ای را که قریب بمنتصف نیسان باشد عید الفطیر خوانند و تعظیم آن را لازم دانند القصه موسی بعد از خروج از مصر بعرض سپاه قیام نموده بقول طبری سیصد و بیست هزار مرد محارب درشمار آمد آنگاه در طی مسافت سرعت فرموده در منزلی که موسوم بفارمو بود و قریب بکنار نحر نیل فرود آمدند و صباح روز نهم محرم الحرام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۰
که کفار شقاوت فرجام از خواب غفلت بیدار گشتند و از اسرائیلیان اثر ندیدند بواسطه فقدان زیورهای خویش فریاد و فغان باوج آسمان رسانیدند و کیفیت حادثه را معروض فرعون گردانیدند فرعون باجتماع سپاه فرمانداد و بجهه وبائی که در آنروز در میان بنات قبطیان واقع شد نتوانست که علی الفور موسی را تعاقب نماید اما صبح روز عاشورا که بحقیقت نزدیک بشام نکبتش بود با لشگری بیقیاس که بروایتی عدد ایشان هزار بار هزار و هفت صد هزار نفر می‌رسید از عقب بنی اسرائیل متوجه گردید و بسرعت هرچه تمامتر در حرکت آمده بعد از قرب وصول بموسی کلیم اللّه بموجب وحی عصا بر دریا زد و فی الحال بحر بعدد اسباط منقسم بدوازده کوچه شده آب از مواضع خود مرتفع گشت و بنی اسرائیل بسلامت عبور نموده متعاقب آنحال فرعون بکنار دریا رسید و آبرا بدان منوال دیده اندیشه مراجعت کرد و باز باضلال هامان اسب در نیل راند و جبرئیل علیه السلام بر مادیانی سوار در مقدمه سپاه او بدریا درآمد و چون تمامی جنود فرعون بدریا درآمدند اجزاء آب بهم پیوسته مجموع غریق بحر فنا گشتند و در آنحالت که فرعون صورت موت را مشاهده نمود گفت (آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا الَّذِی آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِیلَ) و بنابر آنکه ایمان یأس مقبول بارگاه احدیت نیست جبرئیل مشتی خاک در دهانش ریخت و گفت (آلْآنَ وَ قَدْ عَصَیْتَ قَبْلُ وَ کُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ) در لباب التفاسیر مسطور است که در ایام سلطنت فرعون نوبتی آب نیل نقصانی تمام یافت قبطیان نزد فرعون رفتند و تزاید آب را مسألت نمودند و فرعون در کنار رود نیل از خدم و حشم جدا شده تنها بگوشه رفت و روی نیاز برخاک نهاده از کریم بنده نواز افزونی آب را سؤال نمود و باری تعالی ملتمس او را اجابت فرموده جبرئیل نزد وی آمد و گفت ایفرعون چه باشد سزای آن بنده که در کنف احسان پروردگار خود بزرگ شود و بعد از آن بکفران نعمت اقدام نموده دعوی الوهیت کند فرعون در جواب این سؤال صحیفه‌ای نوشت بر این منوال که (هذا ما یقول ابو العباس الولید بن مصعب من آل ریان ان جزاء العبد الابق من طاعه سیده الخالق ان یغرق فی البحر) و جبرئیل آن نوشته را از وی ستانده در حین غرقه شدن بنظرش درآورد بالجمله در آنزمان که فرعونیان از ممر آب بآتش دوزخ رسیدند و بنی اسرائیل نجات یافتند ده ساعت از روز عاشورا گذشته بود و چون تا آنزمان موسی و متابعانش هیچ نخورده بودند نیت روزه کرده بقیه روز را بامساک گذرانیدند و جسد فرعون و ابدان قبطیان بموجب دعاء موسی که بالتماس بنی اسرائیل صادر شد بساحل بحر افتاده ملابس و تجملات ایشان را اسرائیلیان تاراج نمودند و هرچند موسی ایشان را ازین فعل منع کرد ممتنع نگشتند در متون الاخبار مسطور است که فرعون اشقر اللون بود بسان بقر احمر و اقرع و ازرق بود و کوتاه قامت و اعرج و باوجود عیوب مذکوره علت برص نیز داشت و بشکل حیوانات دمدار موی بسیار از نشستگاه او برآمده بود و معذلک آن کم سعادت دعوی الوهیت نمود نقلست که چون خاطر انور جناب موسی از جانب فرعونیان فارغ شد در دوازدهم محرم یوشع بن نون ر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۱
بمصر فرستاد تا جهات و متملکات قبطیان را در حیطه ضبط آورد و یوشع بن نون آن مهم را برحسب دلخواه فیصل داده شخصی را هم از آن قوم والی آن بلده ساخت و مراجعت کرده بموسی علیه السلام پیوست آنگاه موسی با اتباع از آن موضع کوچ نموده برکنار نیل قطع منازل میفرمودند و در روز قطعه ابر پیدا شده بر سر آنقوم سایه می‌انداخت و بشب عمودی از نور در مقدمه ایشان سمت ظهور مییافت و بدان وسیله طی مسافت برایشان آسان میشد در اثناء راه آن بنی اسرائیل بجمعی از عمالقه رسیدند که بصورت گاو و گوساله بتان ساخته میپرستیدند و پس از مشاهده آنصورت نزد موسی آمده گفتند ما را نیز مثل این خدایان باید تا بعبادت قیام نمائیم کلیم اللّه از شنیدن این سخن غضبناک شده گفت (اغیر اللّه ابعیکم الها و هو فضلکم علی العالمین) و آن جاهلان از ملتمس خویش پشیمان گشته مراسم اعتذار بتقدیم رسانیدند
 
ذکر رفتن موسی (ع) بطور سینا و نزول الواح بعنایت حق سبحانه و تعالی‌
 
بنی اسرائیل بکرات و مرات بعرض موسی رسانیدند که ما را شریعتی مجدد میباید تا بمقتضای آن عمل نمائیم و آنجناب اینمعنی را معروض بارگاه احدیت گردانید خطاب آمد که بطور سینا شتافته سی روز روزه‌دار تا این مسؤل عز قبول یابد و موسی هرون را بخلافت خویش در میان قوم گذاشته ایشان را بجانب بریه سینین گسیل فرمود و با هفتاد تن از صلحای بنی اسرائیل بطرف طور در حرکت آمد و بعد از وصول بمقصد از غره ذی القعد تا سلخ ماه مذکور بروزه گذرانید و بموجب وحی الهی عشر ذو الحجه را بآن منضم گردانید (کما قال عز و علا واعَدْنا مُوسی ثَلاثِینَ لَیْلَهً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ) و کلیم اللّه در صبح چهل و یکم با آن هفتاد نفر بکوه طور بالا رفته موسی بر قوم سبقت گرفت و ابری رقیق میان او و اسرائیلیان حایل شده حضرت ملک علام بیزبان و کام با جناب کلیم علیه التسلیم در تکلم آمد و الواحی که توریه بر آنجا مکتوب بود ارزانی فرمود و موسی در اثناء مناجات طالب دیدار پروردگار گشته خطاب رسید که (لَنْ تَرانِی وَ لکِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرانِی) و موسی بجانب کوه نگریسته و پرتو جمال لا یزال بر جبل تجلی فرموده کوه از هیبت پاره‌پاره شده و موسی از هوش رفته چون افاقت یافت بقدم انابت و استغفار پیش‌آمد در اکثر کتب تواریخ مسطور است که بعد از رفع حجاب آن هفتاد نفر با موسی گفتند که مقصود بنی اسرائیل از فرستادن ما بدین مقام آن بود که ما نیز باستماع کلام حضرت عزت فایز گردیم و نزد قوم اداء شهادت نمائیم و کلیم اللّه ملتمس ایشان را معروض داشته باز ابری رقیق پیدا آمد و موسی را با هفتاد رفیق احاطه نمود و مجموع بشنیدن کلام الهی سرافراز گشتند و چون حجاب مرتفع شد رفقا با موسی گفتند که تا معاینه خدایرا
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۲
نه بینیم به نبوت تو اعتراف ننمائیم و بعد از جریان این حدیث بر زبان ایشان صاعقه دررسید همه را خاکستر گردانید موسی علیه السلام چون اینحال مشاهده فرمود ترسید که بنی اسرائیل او را بقتل آنجماعت تهمت نمایند لاجرم حیات ایشان را از ایزد تعالی مسئلت فرموده گفت که (رَبِّ لَوْ شِئْتَ أَهْلَکْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ إِیَّایَ) یعنی ای پروردگار من اگر میخواستی هلاک میکردی ایشان را پیش از بیرون آمدن ما از میان قوم و مرا نیز هلاک میکردی بنابر آنکه موسی علیه السلام با اخبار خداوند عالم دانسته بود که اکثر بنی اسرائیل در غیبت او باضلال سامری گوساله‌پرست شده‌اند باز در مقام مناجات گفت (أَ تُهْلِکُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنَّا) آیا هلاک میکنی ما را بسبب آنچه کرده‌اند بیخردان از قوم ما یعنی عبادت گوساله و بعضی از مفسران گفته‌اند که مراد از فعل سفها درین آیت جرأت آن هفتاد نفر است در طلب رؤیت (إِنْ هِیَ إِلَّا فِتْنَتُکَ) نیست این کردار از ایشان مگر آزمایش و ابتلاءتو مر بندگانرا یعنی این هفتاد کس را کلام خود شنوانیدی تا طمع در رؤیت کردند و از گوساله سامری آوازی پدید آوردی تا او را بنی اسرائیل بالوهیت قبول نمودند القصه حضرت عزت آنجماعت را بدعاء موسی بحال حیات بازآورد و ایشان از گفتار خویش نادم شده زبان استغفار گشودند و چون موسی از طور سینا بازگشت بسبب گوساله پرستیدن بنی اسرائیل غضبناک با ایشان ملاقات نموده تفصیل این اجمال آنکه سامری بروایت طبری شخصی بود موسوم بموسی بن ظفر از اهل عراق و قوم او بعبادت اصنام قیام و اقدام مینمودند و او در زمان نبوت موسی علیه السلام بمصر آمده سعادت ایمان دریافت و در آنوقت که بنی اسرائیل از موسی التماس کردند که (اجْعَلْ لَنا إِلهاً کَما لَهُمْ آلِهَهٌ) سامری کمال بلاهت اسرائیلیان را دانسته بخاطرش گذشت که آن مردم را بسهولت در وادی ضلالت میتوان انداخت و چون موسی از آنچه با قوم وعده فرموده بود چند روزی زیاده در کوه طور توقف نمود بنی اسرائیل مضطرب شده هرون را گفتند خلف در وعده موسی به وقوع انجامید و نمیدانیم که کلان‌تران ما را کجا برد و از آن می‌اندیشم که ایشان را کشته باشد سامری که این سخنان را شنید مجال شیطنت یافته گفت ایقوم من میدانم که موسی چرا دیر می‌آید بنی اسرائیل گفتند آنچه میدانی بگوی سامری گفت بسبب ملابس و اسلحه و حلی فرعون و قبطیان که شما بخلاف رای موسی متصرف گشتید خاطر آنجناب رنجش تمام پیدا کرده و از میان شما کناره گرفته تا اگر بشآمت نافرمانی قوم بلائی نازل گردد اینجا نباشد اکنون مصلحت آنست که از سر آن اموال درگذرید بی‌شبهه چون برین موجب عمل نمائید کلیم اللّه مراجعت فرماید یهود این سخن را بسمع قبول جای داده آنچه از غنایم قبطیان گرفته بودند در چاهی انداختند و سر آنچاه را استوار ساختند و بعد از دو سه روز کرت دیگر سامری با بنی اسرائیل گفت که موسی بمیان شما نخواهد آمد تا وقتیکه آن اموال را نگذارید و نسوزید یهود ثانیا رأی سامری را مستصوب شمرده سر آنچاه را باز کردند و آنچه از غنایم سوختنی بود در آتش انداختند و اجناس گداختنی را تسلیم سامری نمودند تا بصناعت صیاغت که میدانست
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۳
بگدازد و آن ضال مضل طلا و نقره را برهم گداخته گوساله ساخت و کف خاکی که از زیر سم اسب روح الامین برداشته بود در جوف آن گوساله ریخت و فی الحال از گوساله زرین صدائی ظاهر شد و بقولی اجزاء آن هیکل متحول بگوشت و پوست و پی و استخوان گشت و چون این صورت غریب روی نمود سامری اسرائیلیان را گفت این گوساله خدای شما و موسی است او را عبادت کرده التماس نمائید که موسی را بمیان شما بازگرداند و یهود فریب یافته کمر گوساله‌پرستی بر میان بستند مگر دوازده هزار نفر از اسباط یوسف و بنیامین که از آن فعل مذموم اجتناب نمودند و هرون هرچند اهل ظلام را از آن امر شقاوت انجام منع فرمود مفید نیفتاد و چون موسی علیه السلام بمیان قوم رسید نخست هرون را معاتب ساخته از غایت غضب الواح را چنان بر زمین زد که بعضی از آنها بشکست و سر و محاسن برادر را گرفته پیش خود کشید و هرون بیگناهی خود را ظاهر گردانید موسی عذر او را پذیرفت و دست بدعا درآورد که (رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ لِأَخِی وَ أَدْخِلْنا فِی رَحْمَتِکَ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ) و گوساله‌پرستان منفعل شده زبان اعتذار و استغفار برگشادند و موسی علیه السلام سامری را طلبیده و مخاطب گردانیده دعا فرمود تا عقلش زائل گردید و سر ببیابان نهاده مدت عمر با هیچکس انس نگرفت در یکی از تفاسیر بنظر این ذره حقیر درآمده که موسی (ع) نخست قصد قتل سامری فرمود اما جهه صفت سخاوت وجود که در ذات سامری موجود بود حضرت باری عز و علا جناب موسوی را از کشتن او منع فرمود آنگاه موسی سامری را گفت که (فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَکَ فِی الْحَیاهِ أَنْ تَقُولَ لا مِساسَ) لاجرم بر فرق ناس ملاقات و مکالمه و مؤالفه سامری حرام گشت و اگر بی‌اختیار کسی را با سامری بلا سبب اتفاق ملاقات افتادی هر دو در تب شدندی و بعضی گفته‌اند که این خاصیت تا غایت در میان ذریت او باقیست القصه گوساله‌پرستان بعد از ملاقات موسی علیه السلام از ارتکاب آنفعل شنیع ملوم شدند و طلب آمرزش کرده حکم الهی صدور یافت که طائفه که بدان فعل مذموم نپرداخته‌اند گوساله‌پرستان را بقتل آورند تا بگناه ایشان آمرزیده شود و زمره از آنجماعت منکر شدند گوساله را بسوخت و خاکسترش را بدریا انداخته امر کرد تا تمامی بنی اسرائیل از آب دریا آشامیدند و بنابر مشیت الهی هرکس که گوساله پرستیده بود نقطه زرین بر زبان او پیدا شد و آن دوازده هزار نفر بفرمان حی اکبر شمشیر کشیده آغاز سرافشانی کردند و موسی و هرون با جمعی از صلحا بسجده افتاده عافیت آنجماعت را از حضرت کبریای سبحانی مسئلت نمودند و بقول اکثر سیصد و بیست هزار نفر و بروایت اقل هفتاد هزار کس کشته گشته بعد از آن تیغهای قاتلان کار نکرد و کیفیت واقعه را بموسی علیه السلام عرض کرده کلیم اللّه دانست که عفو الهی شامل حال بقیه السیف شده لاجرم اشارت فرمود تا دست از قتل بازداشتند پوشیده نماند که روایتی آنست که الواحی که در نوبت اول که موسی بطور رفته بود نازلشد غیر توریه است و آن عطیه در دوازدهم تشرین الاول شرف نزول یافت و آن روز را یهود یوم الکبور خوانند و بصوم گذرانیده تعظیم کنند و بعد از آن
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۴
توریه در چهل مجلد نازل گشت در روضه الصفا مسطور است که بروایت اصح موسی علیه السلام سه کرت بکوه طور شتافته هربار اربعینی بعبادت گذرانید و در اربعین سیوم الواح نزول یافته مباسطت کلیم اللّه در بارگاه احدیت زیاده گشت بنابرآن در خاطرش خطور نمود که نوبت دیگر بکوه طور رفته طالب دیدار پروردگار گردد و این عزیمت را از حیز قوت بفعل رسانیده چون در آن مقام شریف باظهار ما فی الضمیر قیام نمود بر وجهی که سابقا مسطور گشت جواب یافت و از پرتو تجلی انوار لایزالی آنکوه پاره‌پاره شد انس بن مالک رضی اللّه عنه گوید که آن جبل شش قطعه گشته سه قطعه از آن بمدینه افتاد و آن احد و رقاء و رضویست و سه قطعه بمکه نازلشد و آن ثور و زبیر و حراء است القصه چون جناب موسوی از آن التماس اظهار ندامت نموده و بانامت اشتغال فرمود خطاب آمد که یا مُوسی إِنِّی اصْطَفَیْتُکَ عَلَی النَّاسِ بِرِسالاتِی وَ بِکَلامِی فَخُذْ ما آتَیْتُکَ وَ کُنْ مِنَ الشَّاکِرِینَ) آنگاه توریه در نه لوح که مجسم از زمرد اخضر بود بموسی کرامت شد و آنجناب مشرف بشرف اصطفا و مکرم بحلیه اجتبا بجانب قوم مراجعت فرمود و مجمعی ساخته و الواح تسعه را ظاهر گردانیده اوامر و نواهی الهی را بر آن جمع خواند و ایشان را بانقیاد و اطاعت دعوت فرمود بنی اسرائیل را قبول آن احکام شاق آمده گفتند (سمعنا و عصینا) و موسی علیه السلام محزون و غمناک شده کیفیت عصیان قوم را معروض بارگاه کبریا گردانید و جبرئیل امین بموجب حکم رب العالمین کوهی از جبال فلسطین کنده بر بالای سر اسرائیلیان باز داشت و موسی روی برایشان آورده گفت ایقوم اگر احکام خداوندی را بقدم فرمان‌بر داری پیش آئید ازین بلیه رهائی یابید و الا این کوه بر زبر شما افتاده هلاک شوید و یهودان امتناع نموده بهر طرف دویدن گرفتند چون مفری نیافتند اظهار انقیاد کرده سر بسجده نهادند اما بیک نیمه روی بجانب جبل نظر میکردند تا اگر از سر ایشان باز شود نوبت دیگر در مقام گردن‌کشی و تمرد آیند و هنوز یهود بدین طریق سجود مینمایند القصه چون بنی اسرائیل رضا بقضا داده اوامر و نواهی توریه را پذیرفتند موسی دعا فرمود تا بعضی از آن امور دشوار برایشان آسان شد و تمامی احکام بششصد و سیزده حکم باز آمد آنگاه کلیم اللّه بنی اسرائیل را به حوالی بلاد مصر برد و تمامی آن اراضی از مشرق تا مغرب برایشان مسلم گشت کما قال تبارک و تعالی (وَ أَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِینَ کانُوا یُسْتَضْعَفُونَ مَشارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغارِبَهَا الَّتِی بارَکْنا فِیها)
 
قصه بقره‌
 
روات اخبار آورده‌اند که در میان بنی اسرائیل مردی متمول بود موسوم بعامیل دو برادرزاده مفلوک داشت و ایشان را کما ینبغی رعایت نمینمود لاجرم برادرزادگان بطمع اموال عم را بقتل رسانیدند و در میان دو قریه یا دو قبیله انداختند و بر پلاس ماتم نشسته باهتمام تمام در مقام پیدا کردن قاتل گشتند و چون این قضیه بسمع موسی علیه السلام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۵
و التحیه رسید و بوضوح نینجامید که آنقتل از که صادر شد حسب الشرع حکم بقسام فرمود بدین جهه اختلاف در میان یهود افتاده از کلیم اللّه التماس نمودند که دعا کن تا عالم الغیب و الشهاده خونی را ظاهر گرداند و بعد از دعاء موسی وحی آمد که گاوی را کشته مقداری از گوشتش بر مقتول زنند تا زنده شده کشنده خود را نشان دهد و چنانچه کلام معجز نظام سبحانی بذکر آن ناطقست بنی اسرائیل آغاز لجاج کرده در تفحص صفات گاو چندان مبالغه نمودند که فرمان الهی صادر گشت که گاوی پیدا کنید که نه پیر باشد و نه جوان و رنگش زرد بود و زراعت نکرده و آب نکشید و کار سخت ندیده باشد و در موضع ناپاک نچریده بود یهود بعد از تک‌وپوی و جست‌وجوی گاوی متصف باین اوصاف یافتند و آن را از صاحبش که جوانی فقیر و پرهیزکار بود خریداری نموده در آن امر نیز آنمقدار مبالغه و مضایقه کردند که بهایش بر آن قرار گرفت که پوست آن را پرزر کنند و بدین قیمت اسرائیلیان بقره را خریده کشتند و مقداری از گوشت او بر عامیل زده مقتول زنده شد و بنشست و چون موسی سئوال کرد که کشنده تو کیست جوابداد که برادرزادگان و کلیم اللّه قاتلان را قصاص فرموده همان لحظه عامیل جان بقابض ارواح تسلیم نمود بعضی از اهل اخبار گویند که بعد از آن بقره را سوخته خاکسترش را باولاد هرون که خلافت موسی علیه السلام تعلق بدیشان میداشت سپردند تا هرگاه مثل آنواقعه دست دهد از آن خاکستر قدری بر مقتول زنند تا قاتل معلوم گردد و مدتی مدید آن معجز در میان بنی اسرائیل باقی بود و العلم عند اللّه المعبود
 
ذکر عصیان قارون و فروبردن زمین او را باذن قادر بیچون‌
 
قارون که بلغت عبری او را قاروج میگفتند و بسبب وفور حسن صوری منورش میخواندند و بروایتی پسر عم جناب موسوی بود و در اوایل غاشیه اطاعت آنجناب بر دوش گرفته بقرائت توریه و ادای وظایف عبادات قیام و اقدام مینمود و صنعت کیمیا که تا آن غایت غیر از موسی علیه السلام هیچکس ندانسته بود آموخته بدان وسیله کثرت اموال او بمرتبه رسید که چهل اشتر مقالید صنادیق خزاین او را می‌کشیدند آنگاه قارون بمقتضای کلمه کریمه (إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغی أَنْ رَآهُ اسْتَغْنی) علم بی‌نیازی افراشته در اداء زکوه که بر وی واجب بود طریق اهمال مسلوک داشت و باظهار مخالفت موسی علیه السلام مبادرت جسته احکام توریه را کان لم یکن انگاشت و جمعی از جهال بنی اسرائیل را با خود متفق ساخته هرچند جناب موسوی او را نصیحت فرمود بسمع رضا نشنود و بالاخره زانیه را طبق زر و جواهر داده با وی مقرر کرد که چون موسی علیه السلام به موعظت و نصیحت مشغول گردد و علماء و اشراف بنی اسرائیل در مجلس حاضر شوند برخواسته کلیم اللّه را متهم بزنا گرداند و چون موعد سخن گفتن موسی علیه السلام رسید و مجلس منعقد گردید قارون بتجمل و حشمت بی‌نهایت بدان انجمن آمده در برابر موسی بنشست و آغاز
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۶
استهزا کرد و آن زن فاسفه نیز در گوشه قرار گرفته چون مجلس گرم گشت برخواست تا بموجب وعده که با قارون کرده بود عملنماید اما قادر بیچون بر زبان او جاری گردانید که قارون مرا مبلغی رشوت داده که بگویم که موسی با من زنا کرده و اکنون من گواهی میدهم که موسی پیغمبر برحق است و از هر بدی که از من در وجود آمده توبه میکنم کلیم اللّه از استماع این سخنان بر کمال شقاوت قارون اطلاع یافته غضبناک شد و دست مناجات بر آورده بر قارون دعا کرد و همان لحظه جبرئیل علیه السلام نازل گشته فرمان الهی رسانید که ما زمین را مطیع تو ساختیم که هرچه خواهی درباره قارون بتقدیم رسانی و موسی علیه السلام مبتهج و مسرور گشته با بنی اسرائیل گفت حق سبحانه و تعالی مرا بر قارون مسلط ساخته هرکه پیرو اوست با وی باشد و آنکه متابع نیست از وی دوری جوید اسرائیلیان متوهم گشته از قارون تبرا نمودند الا دو کس که یکی داثان نام داشت و دیگری ایزان آنگاه کلیم اللّه نزد قارون رفته گفت (یا ارض خذیه) و زمین تا کعب قارون را بگرفت و قارون خندان شده بر زبان آورد که باز این چه سحر است که می‌کنی موسی علیه السلام باز ارض را گفت بگیر او را تا زانو قارون فرورفته آغاز اضطراب کرد و نوبت دیگر زمین را بگرفتن او امر کرد تا میان قارون در خاک فرو رفت و او آغاز تضرع و زاری نموده گفت یا موسی مرا خلاص کن تا دیگر مطلقا از فرموده تو تجاوز نکنم و موسی علیه السلام باز بزبان آورد که (یا ارض خذیه) و تا گردن قارون فرورفته بیشتر از پیشتر لوازم نیاز و زاری بتقدیم رسانید اما فایده نداد و بنابر فرموده کلیم اللّه زمین او را بتمام فرو برد و اموال او نیز بموجب دعاء موسی علیه السلام در تحت الثری نابود شد اعتقاد علماء یهود آنست که در آن قضیه از معارف و رؤسای بنی اسرائیل چهارده هزار و هفتصد نفر تلف شدند (نعوذ باللّه من غضب اللّه و سخطه)
 
ذکر شمه از حال خضر نبی و بیان مصاحبت او با حضرت موسوی علی نبینا و علیه السلام‌
 
در بعضی از کتب معتبره بروایت صحیحه و عبارت فصیحه صفت تصریح و سمت تصحیح یافته که اسم شریف خضر بلیاست بموحده مفتوحه و لام ساکنه و مثناه من تحت و کنیت آنجناب ابو العباس است و خضر که لقب اوست بفتح خاو کسر ضاد است و سکون ضاد را با کسر و ضم خا نیز تجویز کرده‌اند و بدانجهه آنجناب بدین لقب ملقب گشت که نوبتی بر زمین بیضا نشست و فی الحال سبزه از اطراف او رسته آنسرزمین رشک سپهر خضرا گشت در تفسیر ابو الفتوح رازی مزبور است که بروایت ابو هریره بلیا را بجهه آن خضر گفتند که که بر پوستین سفید بنشست و ببرکت مقدم او سبز شد و بقول مجاهد هرگاه که نماز گذاردی پیرامن آن گیاه رسته صفت حضرت پذیرفتی و پدر خضر علیه السلام ملکان نام داشت بفتح میم و سکون لام و بعقیده بعضی از اکابر علماء فن اخبار نسب شریف آن
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۷
مقتدای اخیار بسام بن نوح می‌پیوندد برین موجب که بلیا بن ملکان بن قالع بن عابر بن شالخ بن ارفخشد بن سام و علماء اسلام را در باب ثبوت نبوت خضر علیه السلام اختلافست و قول اصح آنکه آنجناب بشرف نبوت موصوفست و بکثرت علم و فطانت معروف و در میان جمعیکه به نبوتش اعتراف دارند باز خلاف واقع شده در اینمعنی که آنجناب نبی مرسل است یا غیر مرسل و ثعلبی در باب زمان بعثت خضر سه قول ایراد نموده یکی آنکه آنجناب در زمان ابراهیم علیه السلام مبعوث گشته و دیگر آنکه بعد از فوت خلیل الرحمن باندک زمانی تاج نبوت بر سر نهاده سوم آنکه میان ابراهیم و بعثت آنجناب مدتی ممتد بوده و باتفاق جمهور فضلاء موفوره الاستحقاق خضر علیه السلام تا غایت زنده است و فوت نشود مگر در اواخر ایام انقضاء عالم فنا و چنانچه در ضمن حکایت ذو القرنین اکبر سبق ذکر یافت بقول مشهور خضر در سفر ظلمات مقدمه او بود و بآشامیدن آب حیوه فایز گشته آنصورت سبب طول حیات اوقات شریفش شد و موجب ملاقات موسی با خضر علیهما السلام آن بود که روزی کلیم اللّه بموعظه و نصیحت بنی اسرائیل قیام نموده بتعداد نعم و الطاف سبحانی که درباره او بوقوع انجامیده بود میپرداخت در آن اثنا شخصی برخواسته گفت یا کلیم اللّه مرا خبر ده که امروز در روی زمین حضرت رب العالمین را از تو بنده عالم‌تر هست یا نی موسی جوابداد که گمان من آنست که حالا خدایرا در بسیط غبرا بنده اعلم از من نباشد و متعاقب این سخن جبرئیل از درگاه پادشاه بی‌نیاز خطاب عتاب‌آمیز رسانید که ایموسی تو چه دانی که ما هریک از بندگان خود را چه مقدار علم و کمال ارزانی داشته‌ایم و اینک مرا بنده ایست در مجمع البحرین داناتر از تو جهد کن تا بشرف مصاحبتش فایز گردی کلیم اللّه گفت خدایا مرا که راه نماید وحی آمد که طعام تو تو را رهنما باشد آنگاه موسی با یوشع بن نون سلام اللّه علیهما مقداری نان و ماهی بریان برداشته روان شدند و بعد از سه روز قریب بمجمع البحرین بکنار چشمه لحظه آسوده در وقت توجه زنبیل طعام را در آن مقام فراموش کردند و از اثر فیض خضر ماهی حیات یافته خود را در آب انداخت و روز دیگر موسی از یوشع طعام طلبید یوشع گفت دوش که نزدیک بآن صخره مأوی گزیدیم ماهی را فراموش کردیم (و ما انسانیه الا الشیطان) و موسی عذر یوشع را قبول فرموده باتفاق مراجعت نمودند و خضر را آنجا دیده بعد از تقدیم لوازم تحیت و تسلیم موسی علیه السلام التماس مرافقت کرد خضر گفت که تو با من صبر نتوانی کرد زیرا که ممکنست که من از روی علم بامری قیام نمایم که بحسب ظاهر مکروه باشد و حقیقت متضمن خیر و صلاح بود و تو ملاحظه نمایش آنفعل کرده از مآل حال غافل باشی و بقدم انکار و اعتراض پیش آئی موسی گفت (سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لا أَعْصِی لَکَ أَمْراً) خضر فرمود که اگر میل مصاحبت من داری باید که از سوانح وقایع اصلا سئوال نکنی تا من ابتدا بذکر آن نمایم آنگاه آن‌دو پیغمبر بزرگوار بر کنار دریا روان شده بقول جمهور علماء یوشع بجانب بنی اسرائیل بازگشت و موسی و خضر علیهما
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۸
السلام بکشتی درآمده خضر آنرا سوراخ کرد و فریاد برآورد که ای قوم بر سبیل استعجال مرمت سفینه بجای آرید و کشتی‌بانان چوب پاره را بر آن سوراخ دوخته موسی بزبان اعتراض گفت کشتی مردم را معیوب ساختن و چندین کس را در تفرقه انداختن چه معنی دارد خضر علیه السلام گفت من نگفتم که تو با من صبر نتوانی کرد کلیم اللّه بلوازم اعتذار قیام نموده گفت این سئوال بنابر نسیان از من صدور یافت و چون از دریا بیرون آمدند کودکی حسن الصورت که بروایتی حیسون نام داشت نمودار گشت و خضر او را گرفته بقتل رسانید و جناب موسوی باز بر زبان انکار فرمود که نفسی پاکیزه را که هنوز مکلف نشده بکدام تأویل توان کشت خضر فرمود که (أَ لَمْ أَقُلْ لَکَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً) و کلیم اللّه نوبتی دیگر بمعذرت قیام نموده گفت که اگر دیگر امثال این سئوالات کنم بگسیختن عقد مصاحبت اقدام فرمای بعد از آن بقریه رسیدند و با آنکه از اهل آنقریه طعام طلبیدند و هیچکس با طعام ایشان موفق نشد. در بیرون آنقریه دیواری که؟؟؟ پیش‌آمده خضر پیغمبر علیه السلام بتعمیر آن پرداخت کلیم اللّه بر زبان آورد که چون بتجدید عمارت این دیوار اشتغال مینمودی باری اجرت میبایست گرفت تا ببهای طعام صرف شدی خضر گفت (هذا فِراقُ بَیْنِی وَ بَیْنِکَ) پس به بیان حقایق آن افعال اشتغال فرموده گفت کشتی حق جمعی از مساکین بود و گذر او بر ملکی ظالم که اگر آن سفینه بی‌عیبی باو رسیدی البته بغصب بگرفتی و من آنرا معیوب ساختم تا در دست خداوندانش بماند و آن پسر کافر بود و مادر و پدرش در سلک اهل اسلام انتظام دارند و اگر او زنده بودی امکان داشت که بسبب طغیان در کفر دست بقتل ایشان دراز کردی لاجرم او را کشتم و امید میدارم که ایزد تعالی ابوین او را ولدی رشید کرامت کند و اما دیوار از دو کودک یتیم است که پدر ایشان از جمله صلحا بود و در زبر آن جدار گنجیست که جهه اولاد خود نهان کرده است و اگر حالا گنج ظاهر شدی بدست دیگران افتادی و من به تعمیر آن پرداختم تا آن گنج محفوظ بماند و چون کودکان کلان شوند میراث خویش باز یابند پوشیده نماند که اهل تفسیر و تاریخ را خلافست که پدر بی‌واسطه آن صبیان که بروایتی اصرم و صریم نام داشتند صالح بوده یا آنکه یکی از اجداد ایشان بصفت صلاح اتصاف داشته و بر تقدیر شق ثانی باز خلاف واقعست که آن کودکان بچند واسطه بدان شخص صالح میرسیده‌اند و نیز این مسئله مختلف فیه است که آن گنج در و جوهر بوده یا چیزی دیگر و از امام جعفر علیه السلام مرویست که فرمود آن گنج لوحی بود مجسم از طلاء احمر و بر آنجا نقش کرده بودند که (عجبت لمن یؤمن بالقدر کیف یحزن و عجبت لمن یؤمن بالرزق کیف یتعب و عجبت لمن یؤمن بالموت کیف یفرح و عجبت لمن یؤمن بالحساب کیف یفعل و عجبت لمن یعرف الدنیا و تقلبها کیف یطمئن الیها لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه) و درین باب روایات دیگر نیز وارد است که تفصیل آن لایق بسیاق این مختصر نیست بالجمله چون موسی علیه السلام هژده روز در مصاحبت خضر علیه السلام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۹
و التحیه گذرانید و بر حقیقت اسرار مذکوره مطلع گردید آنجنابرا وداع فرموده بجانب بنی اسرائیل بازگشت و بقول اصح در آنوقت اسرائیلیان ببلیه تیه مبتلا بودند و روایتی آنقصه قبل از ابتلاء تیه بوقوع انجامیده (و اللّه اعلم بحقایق الامور)
 
ذکر توجه موسی و بنی اسرائیل بجانب دیار شام و بیان بلیه تیه و کشته شدن عوج بر دست موسی علیه السلام‌
 
بروایت بسیاری از علماء افادت مآب در روز هشتم از ماه آب فرمان رب الارباب بکلیم اللّه رسید که با بنی اسرائیل ببلاد شام توجه نمای و اراضی مقدسه را از تصرف جباران و اهل ظلام انتزاع فرمای و جناب موسی بعد از عرض لشکر بجانب آن مملکت روان گشته چون قریب بمقصد نزول فرمود نقباء اسباط بنی اسرائیل را که دوازده نفر بودند باستصواب قوم جهه تجسس به نواحی آن بلاد فرستاد و نقبا نزدیک بدار الملک جباران شام رفته عوج بن عنق که از غایت شهرت حاجت بتعریف ندارد و برایشان باز خورد و بنابر آنکه عوج شنوده بود که سپاهی از مصر متوجه آن بلده‌اند و گمان برد که نقبا از آن طایفه‌اند فی الحال ایشان را برگرفته در آستین یا بغل نهاد و پیش پادشاه خویش برده بر زمین انداخت و گفت ای ملک اینجماعت از آن لشگراند که بجنگ ما می‌آیند و جبابره نخست قصد قتل نقبا نموده آخر الامر بمصلحت آنکه بنی اسرائیل را از طول قامت و ضخامت جثه ایشان آگاه گردانند رخصت انصراف دادند و نقبا در راه با خود مقرر ساختند که حدیث عظم خلقت جباران را با قوم در میان ننهند چون ببنی اسرائیل ملحق شدند دو نفر باخفاء آنصورت موفق شده ده تن دیگر کیفیت حال را با یهود تقریر کردند و ایشان از کمال خوف از امضاء آنعزیمت ابا نموده میل مراجعت فرمودند هرچند موسی و هرون اسرائیلیان را بنصرت و فیروزی امیدوار ساختند و یوشع و کالوب که از جمله نقباء دوازده‌گانه بودند محاربه جبابره را سهل و آسان فرا نمودند بجائی نرسید و با موسی خطاب کردند (فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ) و موسی از عناد و لجاج قوم غضبناک شده گفت (رَبِّ إِنِّی لا أَمْلِکُ إِلَّا نَفْسِی وَ أَخِی فَافْرُقْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِینَ) بعد از آن موسی و هرون علیهما السلام بجانب اهل کفر و ظلام توجه فرمودند و بنی اسرائیل بطرف مصر بازگشته از صباح تا شب مسافت پیمودند اما پس از امعان نظر خود را در همان منزل یافتند روز دیگر بر عقب موسی شتافته از وقت طلوع آفتاب تا هنگام غروب راه رفتند لیکن فایده بر آن مترتب نگشت و بهیچ‌وجه از آن بیابان که در میان فلسطین و ایله و اردن و مصر بود و طول آن دوازده فرسخ پی بدر نبردند لاجرم دل بر ابتلاء تیه نهاده از دغدغه ارتحال خلاص شدند و چون موسی بدیار جباران نزدیک رسید عوج بن عنق پیش آمد و کلیم اللّه جستنی کرده سر عصا بر کعبش زد و عوج بهمان زخم از پا
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۰
درآمده روی به بئس المهاد نهاد موسی علیه السلام بمیان قوم بازگشت و کیفیت واقعه را باز نموده نوبتی دیگر بنی اسرائیل را بامر جهاد ترغیب نمود یهود شرح سرگردانی و صورت حال ارتحال خویش بعرض رسانیدند و کلیم اللّه محزون و متأسف شده ابتلاء اسرائیلیان ببلاء تیه مدت چهل سال امتداد یافت و چون قوت ایشان در آن بیابان بپایان رسید رزاق علی الاطلاق من و سلوی کرامت فرمود من عبارتست از ترنجبین که بهیأت ملخ از وقت دمیدن صبح تا زمان طلوع آفتاب بر خار بنان آن بیابان میبارید و بعضی گفته‌اند که من بترنجبین مشابه بود اما حقیقت دیگر داشت و سلوی کنایتست از مرغابی که بکبک یا کرک مشابهت داشتند و نزدیک به بنی اسرائیل می‌نشستند تا آنها را گرفته بدل ما یتحلل میساختند (و قیل هی طیر کالحمام یضرب الی الحمره متکون بناحیه الیمن) بصحت پیوسته که در اوقات تیه جامه‌های بنی اسرائیل کهنه و پاره نشد و هر فرزندی که متولد میگشت با جامه بود و چنانکه نشو و نما مییافت جامه نیز موازی قامت او می افزود و چون عطش بر یهود غالب گشت طالب آب گشتند موسی علیه السلام بموجب وحی سماوی صخره را که همواره همراه میداشت بر موضعی معین نهاده عصا بر آن زد و بعدد اسباط دوازده چشمه آب از آن در جریان آمد و هر سبطی چشمه بخود اختصاص داده از محنت تشنگی خلاصی یافتند و در مدارک مسطور است که مردمیکه ببلیه تیه ابتلا داشتند شش صد هزار نفر بودند و باوجود آن کثرت باعجاز موسوی از آن سنگ آن مقدار آب بر میجوشید که آن جماعت و دواب ایشان را در روز سیراب میگردانید و در تفسیر کازرونی مذکور است که چون یهود در تیه از حرارت آفتاب بی‌تاب شدند حضرت مسبب الاسباب بدعاء جناب موسوی موازی طول و عرض لشگر اسرائیلیان هر روز ابرپاره میفرستاد که سایه برایشان میگسترد و ایضا در شبهای تاریک عمودی از نور در آن لشگرگاه ظهور می‌نمود چنانچه تمامی منازل اسرائیلیان را روشن میساخت و در روز آن عمود غایب میبود
 
ذکر وفات هرون و موسی علیهما السلام‌
 
اکثر علماء اتفاق دارند که در سال سی‌ام از بلیه تیه موسی را به وحی الهی معلوم شد که وفات هرون در آن ایام روی خواهد نمود و در کدام منزل آنواقعه جان گسل دست خواهد داد و هم در آن اوان روزی آن‌دو برادر عالیشأن از میان بنی اسرائیل بیرون رفته در اطراف آندشت میگشتند ناگاه درختی که در سایه آن تختی زده بودند بنظر درآمد هرون گفت ایموسی مرا آرزو میکند که برین تخت لحظه بیاسایم اما میترسم که صاحبش بیاید و بر من غضب نماید کلیم اللّه گفت تو بر تخت خواب کن تا من واقف بوده اگر خداوندش پیدا شود بلوازم اعتذار پردازم و تو را آگاه سازم و هرون بر سریر تکیه زده فی الحال بجوار مغفرت ایزد متعال انتقال فرمود و آن تخت با هرون ناپدید گشت و چون موسی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۱
بمیان قوم آمده کیفیت واقعه را باز نمود یهود آنجناب را بقتل هرون متهم داشتند و کلیم اللّه دعا کرد تا سریر با هرون بآنجماعت ظاهر شد و ملاحظه کردند که هیچ عضو از اعضای او مجروح نیست و بروایتی هرون بسخن آمده گفت من بمرگ طبیعی از جهان رحلت نموده‌ام (و علی کلا التقدیرین) بعد از آن اسرائیلیان دیگر زبان طعن بموسی نگشودند و منصب ولایت هرون و خلافت موسی بالغاز بن هرون تفویص نمودند و بعد از سه سال از فوت هرون عزرائیل بر موسی کلیم اللّه ظاهر گشته قصد قبض روح مطهرش کرد موسی علیه السلام متغیر شده طپانچه بر روی ملک الموت زد چنانچه یک چشمش بیرون افتاد و عزرائیل بدرگاه حی لا یموت رجوع نموده گفت الهی مرا نزد بنده فرستادی که مرگ را مکروه میشمارد و حق سبحانه و تعالی چشم ابو یحیی را صحت داده فرمود که برو نزد موسی و بگوی که اگر حیات دنیا مطلوب تست دست خود را بر پشت گاوی نه تا بعدد هر موئی که مساس کف تو شود یکسال زندگانی یابی و چون عزرائیل این حدیث را بسمع شریف کلیم اللّه رسانید موسی گفت بالاخره مهم بچه خواهد انجامید عزرائیل گفت آخر الامر از مرگ چاره نیست موسی علیه السلام گفت پس همین زمان بامریکه مأمور گشته‌ای قیام نمای در بعضی از تفاسیر مسطور است که چون موسی علیه السلام را معلوم شد که وقت رحلت است مجلسی عظیم ساخته در حضور اکابر و اشراف بنی اسرائیل یوشع را وصی گردانید و شرط وصیت بجای آورده با یوشع از میان قوم بیرون آمد و بعد از طی اندک مسافتی بادی نرم از جانب مغرب وزیده و یوشع موسی را در کنار گرفت و کلیم اللّه از میان پیراهن غایب گشته یوشع ملول و محزون مراجعت نموده قوم را از وفات کلیم اللّه خبر داد و یهود که طینت ایشان بر کذب و بهتان مجبول بود او را بخون موسی تهمت کرده موکلان بر یوشع گماشتند تا بعد از ثبوت اجراء قصاص نمایند و موکلان شب در خواب دیدند که شخصی میگفت یوشع از خون موسی مبراست بنابرآن روز دیگر بقدم اعتذار پیش‌آمده دست از وی بازداشتند
 
صفت عصای موسی علیه السلام‌
 
چون عصای موسی کلیم علیه التحیه و التسلیم مظهر معجزات غریبه بود ذکر بعضی از اوصاف او درین محل مناسب نمود نقلست که طول آن عصا با طول قامت موسی موافقت داشت و قد آنجناب بروایت اشهر چهل گز بوده و زمره سی ذراع گفته‌اند و آن عصا از آدم بطریق توارث بشعیب (ع) رسیده بود و بروجهی که سابقا مسطور گشت بدست موسی افتاد و پایان آن چوب بسر نیزه آهنین تزئین داشت در روضه الصفا مسطور است که در سفرها هرگاه که بسبب بعد مسافت جناب موسوی را ضعف دریافتی بر وی سوار شدی و او مانند اسب تاری‌نژاد در رفتار بر باد سبقت گرفتی و آن عصا در لیالی مظلمه چون چراغ نورافشان گشتی و هرگاه موسی آنرا جهه آب در چاه فروگذاشتی بقدر احتیاج
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۲
طول پیدا کرده در سر آن دلو ظاهر شدی و آب بالا آوردی و هرگاه موسی گرسنه شدی بهر دیواریکه به وی اشارت کردی طعام یکروزه از آنجا بیرون آمدی و اگر بوی خوش مطلوب بودی رایحه مشک و عنبر از وی فاتح گشتی و چون جناب موسوی را رغبت میوه شدی آنرا بر زمین فرو بردی و آنچوب خشک نضارت پیدا کرده هر ثمره که مرغوب بودی بار آوردی و اگر موسی قصد اعدا کردی آنرا بر زمین افکندی ثعبانی شدی در غایت سواد و در دهان وی دوازده دندان بحدت سیف و سنان بنمودی و آتش از حلق وی جستی و چشمانش بسان برق بدرخشیدی و از منخره وی باد سموم بوزیدی و ما بین المنکبین او هشتاد ذراع بودی و بر اندام او مویها بسان خار مغیلان راست بایستادی و هرچند سنگ صلب در راه افتاده بودی از مضرت قوایمش درست نماندی و چون سر برافراشتی مثال مناره سیاه در نظر آمدی و ضخامت جثه‌اش برابر اشتری بزرگ کوهان بودی و حضرت کبریای سبحانی در ضمن آیات فرقانی در محال متعدده اشارت بآن عصا فرموده و کیفیت ثعبان شدنش را باز نموده و بغیر آنچه مذکور شد از آن عصا خصایص نقل کرده‌اند و چون تفصیل جمیع آنها موجب تطویل بود بر همین مقدار اختصار افتاد (و اللّه الهادی الی سبیل الرشاد)
 
بیان چگونگی تابوت سکینه‌
 
چون بدایت غرابت تابوت سکینه در زمان بعثت موسی علیه السلام و التحیه بوقوع انجامیده و در اثناء بیان حکایات آیه بعضی از حالات آن مذکور خواهد گردید درین مقام تحریر کیفیت ترتیب آن مناسب نمود (و الاعانه من اللّه الودود) در معالم التنزیل و بعضی کتب معتبره مسطور است که چون آدم علیه السلام از روضات دار السلام بعالم محنت فرجام نزول فرمود حضرت واهب العطایا تابوتی که سه گز طول داشت و دو گز عرض و از چوب شمشاد ساخته شده بود و صور جمیع انبیا در آن موضوع بود بجهه اطمینان خاطر شریفش فرو فرستاد و تا آخر ایام حیات در حیطه تصرف آدم بود و بعد از فوت خلیفه اعظم بشیث میراث رسیده بدین قیاس از آباء بطریقه توارث باولاد منتقل میشد تا بابراهیم علیه التحیه و التسلیم انتقال یافت و از خلیل الرحمن باسمعیل که اسن فرزندانش بود رسید و پس از فوت اسمعیل پسرش قیدار آنرا در تحت تصرف آورد و بنی اسحق آن را از قیدار طلبیده قیدار دست رد بر سینه ملتمس ایشان نهاده و بین الجانبین غبار نزاع ارتفاع یافته آخر الامر شبی قیدار از هاتفی شنید که این تابوت را به پسر عم خویش یعقوب تسلیم نمای و قیدار تابوت را بر گردن نهاده بکنعان برده باسرائیل سپرد و همچنین از یعقوب علیه السلام باولاد امجادش انتقال مییافت تا آنکه بدست موسی کلیم اللّه افتاد و موسی در اواخر ایام زندگانی بمقتضای وحی ربانی فرمود تا آن‌دو لوح را که در حین غضب بر زمین زده شکسته بود یا دو لوح دیگر که بعد از آن کرامت شده بود و طشتی که ملائکه قلوب انبیاء
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۳
را در آن می‌شستند و نعلین و عمامه و اثواب و عصاء هرون و یک ظرف از من که در تیه نزول مییافت در آن تابوت نهادند و ایضا موسی علیه السلام وصیت فرمود که عمامه و نعلین او را بعد از وفاتش در آن تابوت نهند و بنی اسرائیل براینجمله بتقدیم رسانیدند و روایتی آنکه عصای موسی را نیز بموجب وصیتش در آن تابوت گذاشتند و این قول بغایت ضعیف مینماید زیرا که عصای موسی بروایت اکثر چهل گز و بقول اقل ده گز طول داشت و درازی تابوت بموجبی که نوشته شده زیاده از سه گز نبوده و محمد بن جریر الطبری و بعضی دیگر از سالکان مسالک سخن وری آورده‌اند که تابوت سکینه را موسی علیه السلام از فلزات ساخته اشیای مذکوره را در آن نهاده بود و همچنین در باب سکینه مورخان اختلاف کرده‌اند روایتی آنکه سکینه صورتی بود مشابه آدمی که چون امری حادث گشتی آن آن تابوت در تکلم آمده اسرائیلیان را بدانچه متضمن صلاح ایشان بودی راه نمودی و زمره گفته‌اند که سکینه جانوری بود سر و دم او مانند سر و دم گربه و بر هر دو کتف خود دو جناح داشت و بعضی گفته‌اند که آن‌دو بال از زمرد و زبرجد بود و هرگاه که بنی اسرائیل در معارک قتال آواز او را می‌شنیدند ایشان را بوجدان فتح و ظفر یقین میشد و فرقه‌ای بر آن رفته‌اند که آنجا نور دو سر داشت و گروهی از سکینه بریح هفافه و روح متکلم و نور ساطع تعبیر کرده‌اند و بر هر تقدیر تابوت سکینه در نزول حوادث و حدوث وقایع موجب اطمینان قلوب و سبب تسکین کروب بنی اسرائیل بود و هرگاه یهود را سفری پیش آمد آن تابوت را در پیش مینهادند و او در سیر آمده چون بمنزل میرسید قرار میگرفت و بنی اسرائیل در حرکت و سکون متابع او بودند و آن تابوت گاه بدست انبیا و احیانا در خزاین ملوک و گاه بتصرف عظماء و عباد بنی اسرائیل می‌بود تا وقتیکه بنی اسرائیل از حکام عمالقه شکست یافته آن عطیه را کفا؟؟؟ دند و بیان آنکه بچه طریق بار دیگر بدست اسرائیلیان افتاد اگر توفیق رفیق گردد در ذکر نبوت اشموئیل علیه السلام و سلطنت طالوت عنقریب مذکور خواهد شد در معالم التنزیل از ابن عباس رضی اللّه عنه منقولست که تابوت سکینه و عصای موسی در بحیره طبریه موجود است و آن‌دو چیز غریب قبل از قیام قیامت نوبت دیگر سمت ظهور خواهد یافت (و العلم عند اللّه تعالی)
 
ذکر یوشع سلام الله علیه‌
 
باتفاق علماء فن تاریخ و سیر لفظ فنی که در آیت (وَ إِذْ قالَ مُوسی لِفَتاهُ لا أَبْرَحُ حَتَّی أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ) عبارت از یوشع است (و هو یوشع بن نون بن افرائیم بن یوسف) و آنجناب وصی و خواهرزاده موسی و از اعاظم انبیا بود و صورت فتح اریحا و ایلیا و بلقا و بعضی دیگر از بلاد عمالقه بیمن اهتمام و حسن اجتهادش روی نمود در منتظم این جوزی مذکور است که یوشع چهل و دو ساله بخدمت موسی علیه السلام پیوست و صد ساله بود که کلیم اللّه از عالم انتقال نمود و مدت بیست و هفت سال بامر نبوت و خلافت پرداخت آنگاه ریاض
 
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۴
رضوان را منزل ساخت و بدین روایت مدت حیات یوشع صد و بیست و هفت سال باشد و در روضه الصفا از اهل کتاب منقول است که اوان زندگانی یوشع صد و ده سال بود و زمان دعوتش بیست و یکسال (و العلم عند اللّه المتعال)
 
گفتار در بیان توجه یوشع و بنی اسرائیل از تیه بجانب بلاد شام و قصه بلعم باعور و کشته شدن بسیاری از اهل ظلام‌
 
عظماء و اشراف بنی اسرائیل چون از تعزیت موسی علیه السلام باز پرداختند زمام رتق و فتق و حل و عقد مهام را بقبضه اختیار یوشع داده غاشیه متابعتش را شعار خود ساختند و در سال هفتم از فوت کلیم اللّه یوشع علیه السلام بمقتضای وحی سماوی سپاه بلا انتها مرتب گردانیده متوجه فتح بلاد شام گردید و بآب اردن رسیده اجزای آب از هم جدا شد و زمین خشک پدید آمد تا بنی اسرائیل بیدغدغه از آن بحر بگذشتند و بعد از عبور ایشان باز بهم اتصال یافت و یوشع نخست باریحا شتافته یک هفته آن بلده را محاصره کرد آنگاه با تابوت سکینه که آن را صندوق الشهاده نیز گویند هفت بار گرد شهر گشته و دعا خوانده بر آن شهر دمید فی الحال حصار و باروی آن از هم فروریخته فتح میسر شد و بنی اسرائیل دست بقتل و نهب دراز کرده بسیاری از ملاعین را بزخم شمشیر آبدار دفین خاک ساخت و جمیع غنایمرا یوشع جمع کرده در آتش انداخت تا بسوخت چه در آن اوان غنیمت بر مؤمنان حلال نبود و یوشع بعد از فراغ بال از مهم اریحا متوجه ایلیا گشت و آنرا نیز مفتوح گردانیده و طایفه عمالقه را کشته از آنجا بشهرستان بلقاء شتافت و دار الملک عمالقه در آن زمان بلقا بود و پادشاه ایشان را بالق می‌گفتند و بلعم باعور در بلقا توطن داشت و این بلعم که او را بلعام نیز گویند و باعتقاد اهل اسلام مؤمن و موحد بود پیوسته بعبادت حضره احدیت قیام مینمود و ببرکت اسم اعظم که بر لوح خاطرش منقش بود دعای او بعز اجابت مقرون میشد القصه چون بنی اسرائیل بحوالی بلقا رسیدند بالق در شهر متحصن گشت بواسطه کمال حصانت و متانت آن بلده مده محاصره امتداد یافت و چون نزدیک بآن رسید که صورت فتح و ظفر در آینه مراد جلوه‌گر شود بالق نزد بلعم رفته التماس کرد که دعا کن تا یوشع و سپاه او انهزام یابند بلعام نخست از قبول این سخن ابا نموده و بالاخره دعا فرمود و بنی اسرائیل منهزم گشته یوشع علیه السلام بزبان نیاز از مهیمن کار ساز سبب انهزام سپاه اسلام را استعلام نمود خطاب آمد که ای یوشع مرا در میان اهل بلقا بنده‌ایست که اسم اعظم میداند و هرگاه مرا بدان اسم میخواند دعای او را مستجاب میسازم یوشع گفت الهی چون این مسألت او بی‌موقع واقع شده آن اسم را از صحیفه ضمیرش محو گردان و اثر اجابت دعا بر یوشع ظاهر شده با بنی اسرائیل بنواحی بلقا مراجعت فرمود و در امر محاصره لوازم سعی و اهتمام بجای آورده ملک بالق کرت دیگر از بلعم التماس دعا کرده چون اسم اعظم بیادش نیامد عاجز شد و حیله اندیشیده ملک را گفت زنان فاحشه را به معسکر بنی اسرائیل
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۵
فرست که اگر یک نفر از ایشان زنا کند نصرت ما را باشد و بالق بموجب فرموده عمل نموده زمری بن شلوم که نبیره شمعون و یکی از نقباء اسباط بود زانیه را بخانه برد و همان لحظه بلیه طاعون در میان سپاه یوشع بن نون شیوع یافت و فنحاص بن غیر از بن هرون که در سلک عظماء اسرائیلیان انتظام داشت ازین قضیه واقف گشته سر زمری و آن زن را بر سرنیزه کرده و گرد لشگرگاه برآورده ندا نمود که هرکه با عورت فاحشه صحبت دارد سزای وی این باشد لاجرم یهود ترک آن فعل شنیع کردند در تفسیر کازرونی مذکور است که از وقت وقوع طاعون تا زمانیکه فنحاص آندو فاسق را بسزا رسانید هفتاد هزار کس از اسرائیلیان بآن علت رحلت نموده بودند القصه روز دیگر که از ایام جمعه بود بنی اسرائیل بمحاربه پرداخته قریب بشام آن بلده را مفتوح ساختند و بنابر آنکه امت موسی شب و روز شنبه بغیر عبادت حضرت احدیت اشتغال نمیفرمودند یوشع از ایزد تعالی مسئلت نموده تا آفتاب راجع شده چندان بایستد که بنی اسرائیل از قتل کفار فراغت یابند و تیر دعا بهدف اجابت رسیده یهود اکثر جباره را به تیغ بیدریغ بگذرانیدند و بالق و بلعم را بدست آورده مقتول گردانیدند پوشیده نماند که آنچه در باب رد خورشید مرقوم کلک بیان گردید منقول از کتب تواریخ است و اینحدیث در صحاح اخبار برین وجه به ثبوت پیوسته که یوشع بحسب وحی سماوی مامور بود بآنکه قبل از غروب آفتاب بلقا را فتح نماید و چون خورشید نزدیک بافق مغرب رسید و هنوز صورت فتح روی ننموده بود یوشع علیه السلام دعا کرد تا آفریننده افلاک و انجم آفتاب را در آن موضع حبس نمود تا وقتیکه فتح میسر گشت القصه یوشع مدت هفت سال کمر جهاد بر میان بسته بسیاری از اهل کفر و عناد را بقتل رسانید و اکثر بلدان شام و دیار مغرب را مفتوح گردانید و بعضی از حکام آنمواضع مانند ملک بارق که والی قلعه سلم بود اظهار اسلام نموده بجان و مال امان یافتند و بعد از این حروب و فتوحات یوشع علیه شرایف التحیات تا آخر عمر بدرس توریه و عبادت حقتعالی قیام مینمود و چون زمان حلول اجل طبیعی نزدیک رسید مرض بر ذات فایض البرکاتش عارض گشته در آن اثنا خبر ارتداد ملک بارق و خلایق کوه سلم متواتر شد و چون یوشع علیه السلام بنا بر استیلای بیماری نتوانست که متوجه قطع ماده فساد آنطایفه گردد لاجرم برایشان دعا کرده کالوب بن یوفنا را که شوهر مریم خواهر موسی بود وصی و ولیعهد خود گردانیده شرایط وصیت بجا آورده ببهشت عدن خرامید
 
ذکر کالوب بن یوفنا سلام الله علیه‌
 
اکثر مورخان آنجناب را پیغمبر مرسل شمارند و نسب شریفش را منتهی بشمعون بن یعقوب دارند و کالوب بعد از فوت یوشع علیهما السلام متصدی سرانجام مهام بنی اسرائیل گشته بر سر ملک بارق لشگر کشید و بین الجانبین محاربه بوقوع انجامیده سپاه اسلام به فتح و ظفر اختصاص یافتند و بارق در پنجه تقدیر اسیر و دستگیر شده اکثر اتباعش بقتل رسیدند
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۶
و بقیه السیف متفرق گشته هر طایفه بطرفی گریختند نقلست که در زندان بارق هفتاد نفر از ملوک بودند که انگشتان ایشان را بموجب فرموده آن لعین قطع نموده بودند تا هنگام خوردن طعام بسان کلاب بر روی در افتند و چون کالوب برین صورت اطلاع یافت اشارت کرد تا با وی همین عمل بجا می‌آوردند و پس از وقوع این فتح نامدار کالوب با بعضی از بنی اسرائیل بمصر مراجعت فرموده بقیت ایام حیات را بفراغبال بگذرانید و طائفه دیگر از اسرائیلیان در ولایت شام توطن نمودند و بعمارت و زراعت اشتغال فرمودند
 
ذکر حزقیل النبی علیه السلام‌
 
پدر بزرگوار آن پیغمبر عالیمقدار بروایت صاحب متون الاخبار بورا نام داشت و حمد اللّه مستوفی گوید نسب حزقیل بلاوی بن یعقوب علیه السلام می‌پیوست و چون والده حزقیل در کبر سن او را تولد نمود آن جناب مشهور بابن العجوز گشت در روضه الصفا مسطور است که پدر حزقیل را دو منکوحه بود و از یک زن ده پسر داشت و از مادر حزقیل اصلا او را فرزندی در وجود نیامده بود و پدر حزقیل در آن زمان صاحب قربان بنی اسرائیل بود و طریقه صاحب قربان در آنوقت چنان بود که مقداری آهن طولانی که بر سر آنصورت دو کلب ساخته بودند در گوشت قربان فرو بردندی هر مقدار از گوشت که بآن دو صورت متعلق شدی صاحب قربان آن را جهه خود تصرف کردی و پدر حزقیل هربار که گوشت قربانی آوردی یازده قسم بوالده اولاد خود دادی و قسم واحد بمادر حزقیل و ازین جهت آنعورت بر مادر حزقیل تفاخر کردی و آنعجوزه ملول و محزون گشته شبها بطاعت و عبادت بروز آوردی و از بخشنده بی‌منت فرزندی صالح التماس نمودی و بالاخره دعاء او مستجاب گشته آنعورت کهن‌سال حایض شد و جمال او طراوت ایام جوانی یافته بحزقیل حامله گردید و مردم ازین صورت تعجب نموده چون حزقیل تولد نمود او را ابن العجوز گفتند و بعد از آنکه ابن العجوز بدرجه بلند نبوت رسید اسرائیلیان را بحرب کفار ترغیب فرمود و ایشان از قبول آن امر سر باز زده حضرت جبار منتقم یهود را ببلیه طاعون گرفتار ساخت و فوجی از آنطایفه که بروایت اکثر هشتاد هزار و بقول اقل چهار هزار بودند از او باز گریخته و یک میل راه قطع کرده بسبب استماع آوازی هایل سفر آخرت اختیار نمودند و بعد از آنکه ابدان ایشان منتفخ و متعفن شده بود بدعای حزقیل علیه السلام حیاتی مجدد یافتند اما بوی ناخوش از آن گروه می‌آمد و این علت باولاد و اعقاب ایشان میراث رسید و حزقیل در آخر عمر بزمین بابل تشریف برده در آنولایت بریاض جنت انتقال کرد قبرش در میان حله و کوفه است به ثبوت پیوسته که بعد از فوت حزقیل بعضی از بنی اسرائیل آغاز سلوک طریق فسق و عصیان کرده بقتل انبیاء و اولاد اصفیا جرات نمودند و فرقه‌ای از ایشان بدستور معهود سالک شارع دین قویم و صراط مستقیم بودند تا آنکه حق سبحانه و تعالی الیاس را لباس نبوت پوشانید و بتجدید ملت موسوی مأمور گردانید
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۷
 
ذکر الیاس نبی علیه السلام‌
 
بر طبق آیت هدایت آئین (وَ إِنَّ إِلْیاسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ) الیاس علیه السلام از جمله انبیاء مرسلست و نام پدر بزرگوارش بقول بعضی از مفسرین و صاحب تاریخ طبری یاسین بوده و بروایت مؤلف متون الاخبار نسی و بزعم حمد اللّه مستوفی قصی و باتفاق ارباب اخبار والد آن پیغمبر بزرگوار پسر فنحاص بن الغیر از بن هرون است علیه السلام و الیاس مبعوث بود بتقویت دین موسی و هدایت اهالی بعلبک که ملک ایشان اجب نام داشت و بعد از چندگاه که الیاس بلوازم امر نبوت قیام فرموده از ایمان قوم نومید گشت مفارقت ایشان را از بارگاه کبریا مسألت نمود و آن دعا بشرف اجابت اقتران یافته در روزیکه بمرافقت الیسع بن اخطوب بکوهی رفته بود اسبی با اسباب سواری مجموع مجسم از آتش ظاهر شد و الیاس پای در رکاب آورده الیسع را بخلافت خویش تعیین کرد و در قباب عزت و نقاب کرامت از نظر امت نهان شد و همان لحظه شهوات نفسانی و تعلقات شهوانی از آنجناب منقطع گشت محل اقامت الیاس صحاری و بیابانها باشد و سرگشتگان و گمشدگان را راه نماید و بعضی از اهل تاریخ گویند خضر و الیاس هر سال روز عید اصخی در مسجد قبا با یکدیگر ملاقات مینمایند و ساعتی صحبت داشته بتمشیت اشعار خود قیام میفرمایند
 
ذکر ضلالت و گمراهی اجب و گرفتاری کفار بعلبک بانواع تعب‌
 
بموجب روایت مورخان وافر حسب فرمان‌فرمائی بعلبک اجب صنمی داشت مجسم از طلابعل نام که طول آن بیست گز بود و چهار رو داشت و شیطان از تجاویف آن بت با مردم تکلم مینمود بنابرآن اهالی آن بلده بعل را پرستیدند و چهارصد خادم بحراستش بازداشته بودند و آنجماعت بعل را پیغمبر مرسل پنداشته تعظیم مینمودند و آن شهر را نخست بک میگفتند بعد از آن لفظ بعل را با بک ترکیب کرده بعلبک خواندند و قول بعضی از مفسران آنست که بعل اسم زنی صاحب جمال بود که اهالی بعلبک از کمال ضلالت بربوبیتش اعتقاد داشتند و زمره‌ای بر آن رفته‌اند که حاکم آن بلده در اوایل حال بشریعت موسی علیه السلام عمل مینمود اما او را زنی بود اربیل نام که هفت نفر از ملوک بنی اسرائیل را شوهر کرده هفتاد پسر داشت و آن مدیره همواره با انبیا در مقام عداوت بوده مردم را بعبادت اصنام ترغیب مینمود واجب بنابر اغوای آن صاحبه ناجنس از طریق هدایت دور افتاده بپرستش بعل مشغول شد و چون الیاس لباس رسالت پوشیده طرح اساس دعوت انداخت اجب و اربیل دفع آنجناب را واجب تصور کرده جمعی را قاصد جان آن پیغمبر عالیمکان گردانیدند و الیاس بقلل جبال تحصن نموده مدت هفت سال در مغاره کوهی فردا وحیدا اقامت فرمود هرچند اجب و اربیل اشرار کفار را بطلب آن پیغمبر بزرگوار میفرستادند قادر مختار شر ایشان را کفایت میکرد و بعد از انقضاء مدت مذکور
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۸
مرضی بر ذات پسر ملک بعلبک طاریشده اجب نزد بعل جهه شفاء آن مریض آغاز تضرع و نیاز نموده فایده بر آن مترتب نگشت خدام بتخانه گفتند بعل از تو در قهر است که چرا الیاس را زنده گذاشته‌ای بنابرآن پسر ترا از مرض نجات نمیدهد اجب گفت حالا خاطر من به بیمارداری مشغولست و چون از آن امر فارغ شوم الیاس را بدست آورده بانهدام اساس حیاتش خواهم پرداخت سکنه بتخانه گفتند مناسب آنست که کسان را باطراف بلاد شام فرستی تا از دیگر اصنام شفاء پسر تو را مسألت نمایند و آن بداختر چهارصد نفر از ملاعین بیدین را بدین مهم نامزد کرده آنجماعت در اثناء قطع مسافت بپایان کوهی که مسکن الیاس بود رسیدند و الیاس علیه السلام بموجب وحی سماوی با ایشان ملاقات فرموده گفت با ملک بگوئید که حق سبحانه و تعالی میفرماید که ای اجب منم آنخدائی که غیر از من هیچ احدی سزاوار الوهیت نیست و مقالید ابواب احیا و اماته در قبضه قدرت منست و تو از غایت شقاوت بپرستش بتی که نفع و ضرر ازو متصور نیست قیام مینمائی بعزت و جلال خود که عنقریب فرزند تو را بمیرانم و تو را در خشم گردانم و آن چهار صد نفر از استماع این سخنان ترسیده و بر خود لرزیده بازگردیدند و کیفیت حال را معروض اجب گردانیدند و ضلالت آن بداختر بیشتر از پیشتر شده چند کرت متهوران بیباک بدان کوه فرستاد تا الیاس را گرفته هلاک سازند باری سبحانه و تعالی هر نوبت فرستادگان اجب را بآتش غضب محترق و نابود ساخت و کرت اخیر آن لعین جمعی کثیر جهه گرفتن الیاس تعیین کرده وزیر خود را که ضمنا بدان جناب ایمان آورده بود بسرداری آنجماعت مقرر فرمود و چون آنفرقه بحدود آن کوه رسیدند الیاس بمقتضای وحی سماوی همراه ایشان به بعلبک رفت و در آن روز مرض پسر ملک اشتداد پذیرفته هیچ آفریده مجال تعرض بالیاس نیافت و آنجناب کرت دیگر بدان کوه شتافت و بعد از چندگاه خاطر خطیرش بعمرانات مایل شده بشهر تشریف برد و در خانه والده یونس علیه السلام نزول کرده شش ماه آنجا گذرانید و یونس در آن اوقات طفلی رضیع بود و چون الیاس از طول اقامت در آنخانه ملول گشت باز بصحرا رفت یونس وفات یافت و مادرش در مفارقت پسر بیطاقت شده سر درپی الیاس نهاد و هفت روز مسافت پیموده بآنجناب رسید و صورت عجز و بیچارگی خود را معروض گردانیده التماس نمود که یونس را زنده گردان الیاس از آن معنی استبعاد جسته گفت (انما انا عبد مامور اعمل بما یأمرنی ربی و لم یامرنی بهذا) و آن ضعیفه در خاک غلطیده آنمقدار ناله و زاری نمود که الیاس را بر وی رحم آمد و در مرافقت مادر یونس بازگشته بعد از چهارده روز که از فوت او در گذشته بود الیاس آنخانه را بیمن مقدم شریف مشرف ساخت و دعا فرمود تا یونس بحال حیات بازآمد و نوبت دیگر بر آنکوه مراجعت نمود به ثبوت پیوسته که بعد از تمادی ایام ضلالت اهل بعلبک الیاس علیه السلام در حق ایشان دعا کرد و مدت سه سال ابواب فیض مسبب الاسباب بر آنفرقه ضلال مسدود شده باران نبارید و در آن اوقات الیاس علیه السلام در خانه ارامل و ایتام بسر برده بهرجا منزل میساخت بیمن مقدم شریفش صورت رفاهیت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۹
وسعت در امر معیشت روی مینمود و بدین واسطه کفار از مسکنش آگاه شده قصد آنخانه میکردند و الیاس فرار نموده بمنزل دیگر میرفت در آن اثنا شبی بخانه والده الیسع بن اخطوب تشریف برد و الیسع که ضعف و عارضه قوی داشت بدعاء آنجناب شفا یافته ملازمتش اختیار کرد القصه بعد از انقضای مدت مذکوره الیاس با مشرکان ملاقات فرموده گفت مدتیست که شما عبادت اصنام بجا می‌آرید اکنون بتان خود را به صحرا برده التماس باران کنید اگر حاجت شما روا شود ما دیگر شما را بترک پرستش اصنام تکلیف ننمائیم و اگر بدعاء ما کشت‌زار امید همگنان از رشحات سحاب عنایت ملک وهاب ناضر و سیراب گردد شما بوحدانیت حضرت عزت اعتراف نمائید و کفار خاطر بر اینمعنی قرار نموده الهه باطله خود را بصحرا بردند اما هرچند دعا کرده روی بر زمین مالیدند بر طبق مقال (وَ ما دُعاءُ الْکافِرِینَ إِلَّا فِی ضَلالٍ)* فایده بر سؤال ایشان مترتب نشد آنگاه الیاس دست نیاز بدرگاه کریم کارساز برآورده همان لحظه غمام انعام الهی فایض گشت و باران فراوان بارید لیکن باوجود معجزه چنین هیچکس از آن ملاعین بوی نگرویدند و الیاس را از ملاقات آنگروه جاهل ملالت افزوده الیسع را ولیعهد گردانید و بموجبی که سابقا مسطور گشت از نظر خلق پنهان گردید در روضه الصفا مسطور است که بعد از مفارقت الیاس منتقم قهار ملکی جبار بر آن کفار مستولی ساخت تا تمامت آنقوم را به تیغ بیدریغ گذرانیده بنیاد حیات همه را برانداخت (لا مرد لقضاء اللّه و لا معقب لحکمه)
 
ذکر الیسع بن اخطوب علیه السلام‌
 
در تفسیر قاضی بیضاوی مسطور است که الیسع اسمیست اعجمی و درآمدن لام تعریف بر آن مانند لامیست که بر یزید درآمده است در این مصراع
(رأیت الولید الیزید مبارکا)
و باعتقاد صاحب گزیده نسب شریف آن پیغمبر برگزیده بافرائیم بن یوسف علیه السلام ملحق میشد و آنجناب بعد از غیبت الیاس بشرف نبوت مشرف گشته بهدایت و ارشاد بنی اسرائیل مشغولی فرمود و هرگاه که کفار قصد دیار اسرائیلیان می‌نمودند ایشان را خبردار میگردانید تا مستعد جنگ و پیکار میشدند و در خلال آن احوال یکی از ملوک ضال که پیوسته با اهل ایمان عداوت مینمود و در هر چندگاه لشگر بسر بنی اسرائیل میکشید روزی با خواص خود گفت آیا این طایفه را از قصد و عزیمت ما که خبردار میکند و اسرار ما را در میان ایشان که اشتهار میدهد جواب دادند که اخبار از امور مخفیه کار الیسع پیغمبر است و آن پادشاه غضبناک شده با سپاهی بیباک متوجه بنی اسرائیل گشت و بیک دفعه ناگاه بر سر ایشان رسیده الیسع را دستگیر کردند و در آن محل الیسع دعا فرمود تا منتقم جبار چشمهای کفار را از نور بینائی عاطل ساخت و بدان جهت از شر ایشان ایمن گشته نجات یافت در روضه الصفا مسطور است که چون بنی اسرائیل گاهی بمتابعت الیسع میپرداختند و گاهی رایت مخالفت می‌افراختند آنجناب بحضرت باری مناجات
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۰
کرده از صحبت یهود دوری جست و ذو الکفل را بخلافت خویش مقرر نموده بجوار رحمت ارحم الراحمین پیوست‌
 
ذکر ذو الکفل علیه السلام‌
 
زمره از مورخان گمان برده‌اند که ذو الکفل لقب الیسع بوده و فرقه را عقیده آنکه حزقیل را ذو الکفل میخوانده‌اند و اصح روایات آنکه ذو الکفل وصی الیسع بن اخطوبست و چون آنجناب متکفل درس توریه و ارشاد بنی اسرائیل گشته بود ملقب بدین لقب شد و در متون الاخبار در باب وجه تسمیه و کیفیت قصه آن پیغمبر بزرگوار وجوه متعدده سمت تحریر پذیرفته و چون این مختصر گنجایش تعداد تمامی آن روایات ندارد خامه مشگین شمامه بر ایراد یک قول اختصار مینماید نقلست که حضرت کبریای سبحانی ذو الکفل را خلعت نبوت کرامت فرموده بهدایت کنعان و متابعان او که در سلک ملوک عمالقه انتظام داشت و دعوی الوهیت میکرد مأمور ساخت و ذو الکفل در آن مملکت از وهم کنعان پوشیده و پنهان طوایف ایشان را بقبول دین کلیم و سلوک طریق مستقیم دعوت میفرمود و ملک ازین معنی وقوف یافته ذو الکفل را طلبیده گفت این چه نوع سخنانست که از تو بمن می‌رسانند آنجناب جوابداد که من خدایرا بیگانگی میپرستم و مردم را بوحدانیت آنحضرت میخوانم کنعان در غضب رفته ذو الکفل را بقتل تهدید کرد آن جناب گفت ایملک آتش خشم خود را بآب حلم منطفی ساز و لحظه‌ای بشنودن سخن من پرداز و ملک او را اجازت تکلم فرموده ذو الکفل بعد از اداء حمد و ثناء ربانی تعالی گفت ایملک تو که دعوی الوهیت میکنی مهم از دو صورت بیرون نیست یا خود را خدای جمیع خلق گمان برده یا خدای همین قوم که تابع امر و نهی تواند بر تقدیر شق ول بایستی که تمامی متوطنان اقطار جهان مطیع و منقاد فرمان تو بودندی و حال آنکه همچنین نیست و بر تقدیر شق ثانی بیان فرمای که خدای سایر معاشر بشر کیست و کنعان از جواب این سخنان هدایت نشان عاجز گشته ذو الکفل را گفت تو چه میگوئی آنجناب گفت من میگویم که پروردگار تو و جمیع افراد انسانی صانعی است که طبقات سماوات برافراشته ید قدرت اوست و صورت شمس و قمر و سایر کواکب نورگستر نگاشته کلک حکمت او بساط و بسیط زمین را فراش صنعش مبسوط گردانیده و تمامی دواب و حیوانات بری و بحری را اقسام لطفش روزی رسانیده ایملک حذر کن از عقاب او و بپرهیز از عذاب او کنعان گفت چه باشد جزای آنکس که عبودیت این آفریدگار نماید و ابواب توبه و استغفار بر روی خود بگشاید ذو الکفل جواب کنعان داد که بهشت رحمت سرشت و شمه از اوصاف درجات جنت بیان کرد کنعان باز پرسید که چیست سزای آن بنده که نسبت بدین پروردگار طریق عصیان مسلوک دارد و خود را از جمله بندگانش نشمارد و ذو الکفل جواب داد که نار جحیم و عذاب الیم و مجملی از صفات درکات دوزخ در حیز تعداد آورده کنعان را از استماع این سخنان رقت بینهایت دست داده ذو الکفل را گفت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۱
تو متکفل میشوی که اگر من بوحدانیت حضرت عزت و نبوت تو اعتراف نموده سالک سبیل عبادت گردم خدایتعالی مرا باین بهشت رساند ذو الکفل گفت بلی و بالتماس ملک درین باب وثیقه نوشته تسلیم فرموده آنگاه کنعان غسل کرده و جامهای پاک پوشیده و کلمه طیبه شهادت بر زبان رانده و بتعلیم احکام شریعت پرداخته صیام ایام و قیام لیالی را شعار و دثار خود ساخت بلکه هم در آن چند روز از سر ملک و مال درگذشت و پنهان از قوم باحبار و رهبانیین و سالکان طریق یقین ملحق گشت و بعضی از امرا و لشگریان از عقب کنعان شتافته و او را دریافته بدستور معهود پیش روی او سر نیاز بر خاک سودند کنعان ایشان را از آن حرکت منع نموده گفت بدانید که من بیگانگی پروردگار عالمیان ایمان آورده‌ام باید که شما نیز متابعت من نمائید تا راه راست یابید و آنجماعت نصیحت او را بسمع رضا اصغا نموده زبان بکلمه توحید جاری گردانیدند و هم در آن اوان کنعان پهلو بر بستر ناتوانی نهاده کتابتی را که ذو الکفل بدو نوشته بود و ضمان بهشت جاودان شده بملازمان خود سپرده وصیت نمود که آن صحیفه را با او در قبر نهند و چون ملک فوت شد آنجماعت بموجب وصیتش عمل نموده فرشته‌ای همان روز بفرمان الهی آن نوشته را از قبر بیرون آورده بذو الکفل که از وهم کفار در زاویه اختفا بود رسانیده گفت ایزد تعالی میفرماید که ما به محض عنایت خود بدانچه از کنعان متکفل شده بودی وفا کردیم و بجمیع اولیاء و اهل اطاعت خویش برینموجب بتقدیم میرسانیم بعد از آن ذو الکفل بمیان مردمان رفته فی الحال جمعی از متابعان کنعان آنجناب را گرفته گفتند که تو اعتقاد پادشاه ما را بفساد آورده با او غدر کردی ذو الکفل جواب داد که من ملک را از طریق غوایت بجاده هدایت رسانیده متکفل آنشدم که خدایتعالی او را بجنت رساند و کنعان درین روز فوت شده و ملازمان او بموجب وصیتش صحیفه‌ای را که در باب تکفل خود نوشته بودم با او در قبر نهادند و حضرت غافر الذنوب چنانچه کفیل شده بودم کنعان را ببهشت رسانیده آن صحیفه را بمن باز فرستاد آنگاه آن نوشته بآنمردم نمود و گفت شما از اضرار من دست بازدارید تا وقتیکه اصحاب شما که از عقب ملک رفته‌اند بازآیند اگر بعد از آمدن ایشان صدق سخن من بر شما ظاهر شود متابعت من نمائید و الا آنچه مقتضای رای شما باشد بتقدیم رسانیده آن جماعت را این سخن معقول افتاده ذو الکفل را در مجلس بازداشتند تا مردمی که از عقب کنعان رفته بودند بازآمدند و آنطایفه چون کیفیت فوت ملک را چنانچه واقع بود از ذو الکفل شنودند و آن صحیفه را دیدند گفتند آنچه ذو الکفل میگوید حق و راستست و این همان کتابتست که با او در قبر نهاده بودیم لاجرم آن مردم بقدم اعتذار پیش‌آمده در آن روز صد و بیست هزار کس بذو الکفل گرویدند و دست در دامان متابعتش زده ترک عبادت اصنام و اوثان کردند و ایضا ذو الکفل وصول آنطایفه را بجنت اعلی تکفل نمود و ایشان را تعلیم شرایع و احکام اسلام فرمود و بدین اسباب ایزد تعالی آن جناب را ذو الکفل خواند و آنقوم را بجنات عدن رساند مدت عمر ذو الکفل علیه السلام هفتاد و پنج سال بود.
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۲
 
ذکر مغلوب شدن بنی اسرائیل و بیان ولادت و نبوت شمویل‌
 
در تاریخ طبری مذکور است که بعد از فوت الیسع بنی اسرائیل بسلوک طریق فسق و فساد اشتغال نمودند و احکام اوراق توریه را بر طاق نسیان نهادند و ابواب ظلم و عناد بر روی روزگار خود بگشودند بنابرآن مالک الملک علی الاطلاق یکی از ملوک عمالقه را بر آن داشت که از جانب مغرب لشگری بر سر یهود کشید و ایلاق که در آن زمان حاکم اسرائیلیان بود سپاهی یراق کرده با تابوت سکینه بمقاتله اهل بغض و کینه نامزد فرمود و اسرائیلیان شکست یافته تابوت سکینه بدست دشمنان دین افتاد و چون اینخبر محنت اثر بایلاق رسید از وفور غم و الم جسد او منشق شده روی بعالم آخرت نهاد لاجرم بنی اسرائیل بغایت خار و ذلیل گشته مدت چهارصد و شصت سال در کمال پریشانی و اذلال روزگار میگذرانیدند و در آن اوقات هر چندگاه پادشاهی بر ایشان استیلا می‌یافت و اصناف ظلم و بیداد و انواع فتنه و فساد در میان این طایفه بوقوع می‌انجامید و در آن ایام صلحاء یهود همواره بتضرع و زاری از حضرت باری پیغمبری مرسل مسألت مینمودند تا باستظهار او بر اعداد معاندان غالب آیند و بالاخره تیر دعاء آنجماعت بهدف اجابت رسید در وقتیکه عالی نام امام مدبر بنی اسرائیل بود اشمویل علیه السلام متولد گشت باتفاق ائمه اخبار نسب آن پیغمبر بزرگوار بلاوی بن یعقوب علیه السلام می‌پیوست اما در نام پدر عالی مقامش خلافست محمد بن جریر الطبری گوید نام پدر اشمویل ریان بن علقمه بود و حمد اللّه مستوفی و زمره‌ای دیگر از مورخین اسم او را بلقانا گفته‌اند و مادر اشمویل عجوزه بود عقیم مسماه بحنه و چنانچه در معالم التنزیل مسطور است پیوسته آن عجوزه از حضرت واهب العطایا ولدی رشید میطلبید و در اواخر عمر مسالت او باجابت رسیده باشمویل حامله شد و چون در درج نبوت از صدف وجود او تولد نمود حنه گفت (سمع اللّه دعائی) و این لفظ بلغت عبری مرادف اشمویل است لاجرم آنجناب باین اسم موسوم شد و چون مدت چهل سال از عمر اشمویل علیه السلام درگذشت بوصول مرتبه بلند رسالت مشرف گشت و بنی اسرائیل در غایت سرور و بهجت بوی گرویدند و بتجدید احکام شریعت موسوی پرداختند و از اشمویل علیه السلام التماس نمودند که برای ما پادشاهی تعیین فرمای تا در رکاب او با جباران شام و کافران خون‌آشام جهاد و قتال کنیم و اشمویل بعد از آن‌که یازده سال مقتدای بنی اسرائیل بود بموجب وحی سماوی طالوت را بسلطنت موسوم گردانید و طالوت بمقاتله جالوت که در آنزمان حاکم اهل طغیان بود رفته جالوت بزخم سنگ داود علیه السلام بقتل رسید و طالوت مظفر و منصور مراجعت فرمود و مدت دعوت اشمویل بروایت امام محی السنه چهل سال و بقول طبری سی سال و بعقیده حمد اللّه مستوفی دوازده سال بنابروایت اول عمر عزیزش هشتاد سال باشد و بقول ثانی هفتاد سال و بروایت ثالث پنجاه و دو سال (و اللّه اعلم بحقایق الامور و الاحوال)
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۳
 
گفتار در بیان سلطنت طالوت و پیدا شدن تابوت سکینه و ظفر یافتن بنی اسرائیل بر جالوت و اهل کفر و کینه‌
 
به ثبوت پیوسته که چون بنی اسرائیل با اشمویل علیه السلام گفتند که (ابعث لنا ملکا نقاتل فی سبیل اللّه) اشمویل التماس قوم را بدرگاه ملک جلیل جل جلاله عرض کرد و بمقتضای خبر جبرئیل دانست که طالوت بن قیس بن ضرار بن انس بن یحرف بن بنیامین بن یعقوب (ع) را ایزد تعالی بسلطنت بنی اسرائیل سرافراز میسازد یهود را ازین واقعه آگاه گردانید و بنابر آنکه پادشاهی بنی اسرائیل پیوسته متعلق به سبط یهودا میبود و نسبت طالوت به بنیامین میرسید و او از غایت فقر بسقائی یا دباغی روزگار میگذرانیده قوم نخست از قبول آن امر سر باز زده بر زبان آوردند که (انی یکون له الملک علینا و نحن احق بالملک منه و لم یؤت سعه من المال) اشمویل گفت مالک الملک علی الاطلاق او را از میان شما بسلطنت برگزیده بسبب ازدیاد علم و جسم (وَ اللَّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ) بنی اسرائیل گفتند با ما بگوی که علامت پادشاهی طالوت چه باشد اشمویل گفت علامت امارت او آن است که تابوت سکینه باز بتصرف شما درآید و در وقت ظهور او روغن قدس بجوشد و روغن قدس بقول مترجم تاریخ طبری روغنی بود که از یوسف علیه السلام بحسب ارث بانبیاء بنی اسرائیل میرسید و آن را در یکی از قرون بقره محفوظ میداشتند بالجمله طالوت روز دیگر بر مجموع یهود عبور نموده روغن قدس در غلیان آمده و اشمویل علیه السلام مقداری از آن روغن بر سر طالوت ریخته او را تهنیت منصب سلطنت گفت و مقارن آنحال تابوت سکینه نیز پیدا گشت و کیفیت وجدان تابوت بطریق مختلفه در کتب تواریخ سمت گذارش پذیرفته و راقم حروف خوفا عن الاطناب بر ایراد یک روایت قناعت مینماید در بعضی از نسخ معتبره مسطور است که چون کفار عمالقه تابوت سکینه را بدیار خود رسانیدند آنرا بتخانه‌ای برده در زیر قدم صنمی نهادند و روز دیگر که بدان خانه درآمدند تابوت را بر سر آن بت موضوع یافتند و از دیدن این صورت متعجب شده بار دیگر تابوت را بر زمین افکندند و صنم را بر زیر آن نهاده پایهایش را بر تابوت دوختند و باز صباح پایهای بت را بر زمین دیده تابوت را بر فرقش مشاهده نمودند و سکنه بتخانه کیفیت واقعه را بعرض پادشاه خود رسانیده و بعضی از حاضران گفتند ما با خدای بنی اسرائیل طاقت مقاومت نداریم پس آن تابوت را در مزبله یکی از قری انداختند و تمام ساکنان آن قریه را درد گردن یا علت ناسور عارض شد و آنمردم متحیر و عاجز گشته عجوزه از عجایز بنی اسرائیل بدیشان گفت علاج مرض شما آنست که این تابوت را به بنی اسرائیلیان رسانید و آنجماعت سخن آنضعیفه را بسمع رضا شنوده تابوت را بر گردونی نهادند و گردون را بر دو بقره بسته براه بیت المقدس که وطن یهود بود روان کردند و ملایکه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۴
گاوان را میراندند تا بزمین بیت المقدس رسید القصه چون چشم بنی اسرائیلیان بر تابوت سکینه افتاد دل بر متابعت طالوت نهاده او را بر تخت سلطنت نشاندند و نام طالوت به اعتقاد صاحب معالم التنزیل شاول بود و بروایتی که در روضه الصفا مسطور است شارک و طالوت جهه طول قامت باین لقب ملقب گشته بود و او بروایت مؤلف تحفه الملکیه بعد از فوت موسی بچهار صد و هشتاد و نه سال بامر سلطنت قیام نمود و چون زمام مهام ذریات یعقوب بقبضه اقتدار طالوت درآمد بغزو حاکم فلسطین جالوت که چند کرت لشگر بر سر بنی اسرائیل آورده مراسم قتل و غارت بتقدیم رسانیده بود عازم شد و با هشتاد هزار نفر از یهود متوجه آنجانب گشته از آنجمله هفتاد و شش هزار از راه برگشتند و سبب آن بود که در بیابانی که تشنگی بر لشگر غلبه کرده بود طالوت با ایشان گفت که چون بآب رسیدید زیادت از جرعه‌ای نیاشامید و آن هفتاد و شش هزار کس بعد از وصول بنهر اردن یا فلسطین علی اختلاف القولین خلاف قول طالوت کرده هرچند آب بیشتر تجرع کردند تشنه‌تر گشتند لاجرم مراجعت نمودند چهار هزار نفر دیگر در مرافقت طالوت طی مسافت نموده و جالوت با صد هزار کس در برابر ایشان آمده و بنی اسرائیل افغان (لا طاقَهَ لَنَا الْیَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ) برآوردند و اکثر بصوب هزیمت شتافتند بلکه زیاده از سیصد و سیزده کس که مطابق عدد جیش است کسی نماند و ایشان از سبط یهودا با دوازده پسر یا هفت پسر داخل آن لشگر بودند در تاریخ طبری مسطور است که در وقتیکه طالوت متوجه حرب جالوت گشت اشمویل علیه السلام زرهی تسلیم او کرده گفت این جیبه بر قد هرکس راست آید کشنده جالوت خواهد بود و چون هردو لشگر نزدیک بیک دیگر رسیدند طالوت فرمود تا ندا کردند که هرکس که بر قتل جالوت اقدام نماید ملک او را در ملک شریک ساخته دختر خود را باوی در سلک ازدواج کشد و چون داود علیه السلام که بحسب سن و جثه خردترین اولاد ایشان بود این ندا شنود با اخوان خویش گفت چرا شما بمقاتله جالوت نمیروید تا بشرف مصاهرت طالوت و شرکت در امر سلطنت مشرف شوید ایشان در این امر استبعاد نموده گفتند هیچکس را طاقت مقاومت با جالوت نیست داود گفت من مبارزت نمایم و او را بقتل رسانم آنگاه نزد طالوت رفته بقبول قتال با جالوت زبان گشاد طالوت آنجناب را حقیر الجثه دیده گفت این مهم مشکل که بر دست تو تمشیت پذیرد داود گفت امتحان فرمای و طالوت زرهی را که اشمویل علیه السلام تسلیم او نموده بود حاضر ساخته چون آن جیبه بر قد آنجناب راست آمد طالوت دانست که کشنده جالوت داود خواهد بود لاجرم او را بحرب جالوت تحریص فرمود و بازدواج یکی از بنات خود و شرکت در امر سلطنت وعده داد و فرمود تا اسب و صلاح مناسب آورده بداود تسلیم نمودند آنجناب فرمود که مرا باین اشیا حاجت نیست و من با همین فلاخن که در دست دارم با جالوت مقاتله خواهم کرد نقلست که قبل از مقاتله طالوت و جالوت بعضی از علامات بر داود علیه شرایف التسلیمات ظاهر گشته بود که دلالت بر آن میکرد که جالوت بر دست
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۵
او مقتول خواهد گشت بنابرآن در آن روز بقبول آن امر خطیر مبادرت فرمود و یکی از آن امارات آن بود که روزی داود در اثناء قطع مسافت از سنگی آوازی شنود که ای داود مرا بردار که من حجر موسوی‌ام که یکی از اعدای خود را بواسطه من بقتل رسانید و از سنگی دیگر صدائی بگوش او درآمد که من حجری‌ام که هرون فلان دشمن خویش را بسبب من از پای درآورده بود و همچنین از حجر دیگر ندائی مسموع او شد که من سنگ داودم که جالوت را بوسیله من خواهد کشت و داود آن سنگها را برداشته و در توبره انداخته هرسه بیکدیگر متصل شدند و قولی آنکه اشمویل علیه السلام با داود ملاقات کرد و از وی تفتیش احوال نموده گفته بود که جالوت بر دست تو مقتول خواهد گشت چون داود با جامه پشمین و فلاخنی و توبره پرسنگ در برابر جالوت رفت جالوت از ضعف بنیه و حقارت جثه و غرابت صورت آنجناب تعجب نموده پرسید که بچه کار آمده داود گفت آمده‌ام تا تو را بقتل آورم جالوت آغاز تمسخر و استهزا کرده داود آن سه سنگ را که بهم اتصال یافته بود در فلاخن نهاده بجانب آن کافر متهور انداخت و آن سنگ در فضای هوا سه پاره گشته و باد خود جالوت را از سرش ربوده یکقطعه سنگ بر پیشانیش رسید و دو حجره دیگر بطرف میمنه و میسره میل کرد و جالوت از اسب درافتاده سپاهش منهزم گشته بنی اسرائیل آغاز قتل و غارت نمودند و داود سر جالوت را بریده بنظر طالوت رسانید بصحت پیوسته که نسب جالوت بعملیق بن عاد میرسد و نامش کلیات بود (و انما سمی جالوت لجولانه) و آن کافر متهور که بعظم خلقت موصوف و بوفور بسالت معروف بود چنانچه خودی که بر سر خود مینهاد سیصد رطل وزن داشت القصه چون طالوت مظفر و منصور به بیت المقدس مراجعت فرمود داود علیه السلام نزد او رفته التماس نمود که مواعید خود را وفا نماید و طالوت نخست از قبول آن امر ابا نموده بالاخره بنابر ملامت اشمویل و علماء بنی اسرائیل یکی از بنات خود را با داود در سلک ازدواج کشید و محبت آنجناب در دل خاص و عام قرار گرفته فرق انام عتبه علیه‌اش را مرجع و ملاذ خود دانستند و ازین جهه نایره رشک و حسد در باطن طالوت اشتعال پذیرفته بخاطر گذرانید که رشته حیات نبوی را بشعله قهر بسوزد اما تا اشمویل در قید زندگانی بود مکنون ضمیر خود را ظاهر نتوانست نمود و بعد از فوت اشمویل علیه السلام طالوت کمر قصد داود بر میان بسته آنجناب از حقیقت حال وقوف یافته باستصواب منکوحه خویش که دختر طالوت بود بموجب کلمه (الفرار مما لا یطاق) عمل فرمود و طالوت در طلب مبالغه نموده علماء بنی اسرائیل زبان طعن برو دراز کردند و طالوت بقتل اهل علم مثال داده بعد از چندگاه از خواب غفلت بیدار شد و بر قباحت افعال خود مطلع گشته فرمود که عالمی پیدا کنید تا از وی بپرسم که توبه من بکدام عمل خیر درجه قبول مییاید و چون تمامی علماء بنی اسرائیل را بفرمان او کشته بودند هیچکس را نیافت که بحل مشکل او قیام نماید بالاخره حاجب طالوت را بعجوزه مستجاب الدعوات نشان داد طالوت آن ضعیفه را طلبیده بزبان تضرع و نیاز از وی پرسید که چکنم که
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۶
توبه من مقبول بارگاه افتد عجوزه گفت مرا مهلت ده تا بزیارت یکی از انبیا رفته حاجت ترا عرض نمایم و آنچه بر من ظاهر شود با تو بگویم آنگاه آن ضعیفه بسر قبر یوشع یا الیسع یا اشمویل علی اختلاف الاقوال رفته و باداء نماز و عرض نیاز قیام و اقدام نموده در خواب شد و آن پیغمبر را در خواب دید که با او میگوید که توبه طالوت وقتی مقبول می‌افتد که باده پسر خود بجهاد جباران رود و چندان حرب نماید که نخست اولاد او تمام در نظرش شهید شوند و خود نیز دست از جنگ باز ندارد تا بدرجه شهادت رسد و چون ضعیفه از خواب درآمده کیفیت واقعه را با طالوت در میان نهاد طالوت اولاد خود را طلبیده و ایشان را با خود موافق ساخته بحرب کفار شتافت و جنگ میکرد تا تمامی پسران او کشته شدند و خود نیز درجه شهادت یافت مدت عمرش بروایت مؤلف تحفه الملکیه پنجاه و دو سال بود و زمان اقبال از دوازده سال تا چهل سال گفته‌اند (و اللّه اعلم بحقیقت الاحوال)
 
ذکر داود النبی صلوات الله علیه‌
 
بعد از فوت اشمویل و شهادت طالوت بعنایت پادشاه ملک و ملکوت امر نبوت و ایالت بنی اسرائیل بر داود قرار گرفت و زبور که فنون مواعظ و حکم در آن مزبور بود بر آن جناب نزول نمود و آوازه حسن صوت او بمسامع انس و جن و وحش و طیر رسیده اصناف مخلوقات کمر اخلاص و محبتش بر میان جان بستند و هرگاه داود علیه السلام زبور خواندی اجناس آدمی و پری و دواب و بهایم و سباع و طیور در گرد او مجتمع گشتندی و چون تسبیح گفتی شجر و مدر با او اتفاق نمودندی و یکی دیگر از مواهب علیه و عطایاء سنیه که حضرت واهب العطیه بداود علیه السلام و التحیه انعام فرمود آن بود که آهن در دست حق پرستش مانند موم نرم شدی تا آنجناب بیدستیاری پتک و سندان بساختن ذره قیام مینمود و باوجود بسطت مملکت و استقلال در امر سلطنه وجه معاش اهل‌وعیال را از آن ممر بهم میرسانید و داود علیه السلام ایام حیات خود را منقسم بچهار قسم کرده بود روزی با علماء و اهل درس و فتوی صحبت داشته بنشر علوم پرداختی و روزی در دیوان حکم نشسته قطع و فصل مهمات برایا را مطمح نظر انور ساختی و روزی در محراب عبادت خلوت گزیده خاطر عاطر را بر ادای وظایف طاعات گماشتی و روزی با نسوان و اهل بیت خود صحبت داشتی و داود علیه السلام مدت چهل سال بامر نبوت و تقویت دین موسی علیه السلام اوقات فرخنده ساعات را صرف گردانید و چون صد سال از عمر عزیزش بگذشت بریاض جنت منزل گزید
 
گفتار در بیان آنکه سبب ذلت و فتنه داود علیه السلام چه بود و ذکر بعضی از وقایع که در آن اوان روی نمود
 
در بسیاری از کتب تاریخ و اخبار مرقوم اقلام صدق آثار گشته که روزی داود در اثناء مناجات گفت یا رب در توریه خوانده‌ام که انبیاء سابق را بدرجات بلند رسانیده
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۷
مراتب ارجمند کرامت کرده‌ای مرا نیز از امثال آن عطایا بهره‌ور گردان خطاب آمد که ای داود آن پیغمبران را نخست بانواع بلا مبتلا گردانیدم و چون ایشان مصابرت نمودند باصناف الطاف اختصاص یافتند داود گفت الهی بلیه بر من نازل گردان تا در آن شکیبائی نمایم و شایسته عطیه تو گردم و این مسؤل مقبول افتاده بعد از چندگاه روزی داود در صومعه خویش بعبادت قیام میفرمود که ناگاه مرغی بصورت کبوتر اما از هرچه تصور کنند زیباتر بنظر او درآمد و آنجناب از وعده رب الارباب فراموش کرده ترک عبادت نموده بگرفتن آن مرغ دست دراز کرد و کبوتر بر بام پریده داود نیز بالا برفت و باطراف و جوانب مینگریست تا معلوم نماید که طایر بکدام سو پریده در آن اثنا چشمش به جمیله افتاد که اندام خود را میشست و چون آن مستوره سایه کسی در آب ملاحظه نمود مویهای خویش را پریشان ساخت تا تمامی بدن او پوشیده گشت و خاطر جناب نبوی مایل بآن عورت شده از محرمی تفتیش حالش نموده آنشخص گفت منکوحه او ریاست که بجانب انطاکیه جهه اقامت مراسم جهاد رفته و بعد از شنیدن این سخن در دل داود علیه السلام گذشت که اگر اوریا در آن جنگ شهید شود زوجه او را بحباله نکاح خود درآورد و ذلت آنجناب بروایتی همین بود و قول دیگر که بعضی از مفسران فضیلت اثر آورده‌اند که در زمان نبوت و خلافت داود طریقه مواسات و محبت در میان سالکان مسالک ملت بمرتبه مرعی بود که اگر منکوحه شخصی در نظر دیگری مستحسن نمودی و از ناکح التماس طلاق فرمودی آنشخص بیشائبه کلفت زوجه خود را مطلقه ساختی و بخانه‌اش فرستادی و داود علیه السلام بعد از میلان بامراه اوریا این معنی را با اوریا در میان نهاد اوریا از غایت شرم و حیا سخن داود را رد نفرمود و منکوحه خود را طلاق داده تا داود او را بحباله نکاح درآورد و ذلت داود این بود که در آن باب قهر نفس و هوا و شیوه مصابرت را شعار روزگار فرخنده آثار نساخت و باوجود کثرت زوجات مطهرات از شخصی که یک زن داشت آن التماس فرمود و بعضی گفته‌اند که ذلت داود آن بود که بعد از آنکه اوریا آنعورت را خطبه کرده بود او خواستگاری فرموده بوی بازنگذاشت و آنچه در تواریخ مشهور مسطور است که جناب نبوی اوریا را بمصلحت آنکه شهادت یابد مره بعد اخری صاحب تابوت سکینه ساخته بجنگ قلعه از قلاع کفار مأمور ساخت و چند نوبت او را ظفر میسر شده در کرت اخیر شهید گشت و چون داؤد این خبر شنید منکوحه مذکوره را عقد فرمود و نزد اهل تحقیق این روایت ضعیف و مردود است و از امیر المؤمنین علی کرم اللّه وجهه بصحت پیوسته که نوبتی بعضی از اصحاب خود را فرموده که هرکس قضیه ذلت داود علیه السلام را بطریق قصاص نزد شما حکایت کند او را صد و شصت تازیانه زنید زیرا که حد افترا بر انبیا علیه السلام این است القصه چون داود کس بخواستگاری آن عفیفه فرستاد جوابداد که بشرطی رضا میدهم که اگر از من پسری بوجود آید ولیعهد باشد و داود این ملتمس را قبول فرموده عقد نکاح بینهما منعقد شد و سلیمان علیه السلام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۸
ازو تولد شد و چون مدتی برین مناکحه گذشت و داود بر ذلت خویش مطلع نگشت روزیکه در محراب عبادت نشسته بود و حاجبان تعیین کرده که هیچکس را به پیش او راه ندهند ناگاه دو شخص بدان خانه درآمدند و جناب نبوی متوهم گشته ایشان گفتند خوف بخود راه مده که ما را با یکدیگر مخاصمتیست پس میان ما براستی حکم فرما داود گفت چه خصومتی است شما را یکی از ایشان گفت این برادر مرا نود و نه میش است و مرا یک میش بیش نیست پس وی این یک نعجه را از من طلبید و بر من غلبه کرده آن را بستد داود گفت صاحب نود و نه میش بر تو ظلم کرده است که نعجه تو را با نعاج خود منضم ساخته و بعد از آنکه داود این حکم فرمود ایشان در یکدیگر نگریسته بخندیدند و بر زبان بگذرانیدند که این مرد بنفس خود حکم کرد و فی الحال ناپیدا شدند و داود علیه السلام چون غیر از مادر سلیمان نود و نه زن داشت دانست که آن‌دو شخص فرشتگان بودند که او را بدین ذلت تنبیه نمودند لاجرم بقدم اعتذار و استغفار پیش‌آمده چهل شبانه‌روز سر از سجده برنداشت مگر جهه نماز یا تجدید وضو و آن مقدار اشک افشاند که در سجده‌گاهش گیاه رست و حضرت غافر الذنوب توبه داود را قبول فرموده جبرئیل بشارت مغفرت آورد و در تاریخ طبری مسطور است که چون داود سر از سجده برآورد از جبرئیل پرسید که اگر اوریا در روز جزا با من مخاصمه نماید حکم آن‌چه باشد روح الامین گفت من این سؤال را از پیش خود جواب نتوانم داد از حاکم عادل پرسم و بازآیم کرت دیگر داود پیغمبر بگریه و زاری و ناله و بیقراری اشتغال فرموده جبرئیل بازآمده گفت یا نبی اللّه ایزد تعالی میفرماید که من روز قیامت چندان نعیم جنت و حور و قصور باوریا بخشم که از خصومت تو یاد نیارد بعد از آن داود علیه السلام تسلی یافت نقلست که در زمان خلافت داود وبای عظیم میان بنی اسرائیل پیدا شده بلیه طاعون شیوع پذیرفت و جناب نبوی باصلحاء قوم بصخره بیت المقدس آمده سرها بسجده نهادند و بزبان تضرع و ابتهال از پادشاه متعال رفع آن بلیه را سؤال نمودند و در آخر همان روز که بلاء وبا شایع گشته بود آن مسألت بعز اجابت رسید و داود سر از سجده برآورده اخیار و علماء را بشارت نجات رسانید و در آن روز بقول بعضی از مورخان صد و هفتاد هزار نفر از بنی اسرائیل نقد حیات بقابض ارواح سپردند و بعد از تسکین طاعون جناب نبوت مآب با قوم گفت چنین مناسب مینماید که بشکرانه نجات خویش مسجدی در این مکان بنا نهند و بنی اسرائیل اظهار مطاوعت نموده باتفاق داود آغاز تعمیر مسجد اقصی کردند و چون دیوار آن معبد بمقدار طول قامتی بلند شد خطاب مفتح الابواب در رسید که شکر شما مقبول افتاد اکنون دست از اتمام این عمارت بازدارید که مقدر چنانست که باهتمام یکی از اولاد داود علیه السلام زینت اختتام یابد و اسرائیلیان ترک آنشغل داده تعمیر و تزئین مسجد اقصی در زمان سلیمان علیه السلام باتمام انجامید در بعضی از کتب تواریخ مسطور است که داود را پسری بود از دختر طالوت شلوم نام و در آن ایام که داود دست از تمشیت امور سلطنت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۹
بازداشت از حضرت عزت مسألت مغفرت ذلت خود مینمود جمعی از اشرار بنی اسرائیل نزد شلوم آمده گفتند پدر تو ترک سرانجام مهم پادشاهی گفته امور مملکت روی باختلال آورده چون بزرگتر اولاد توئی مناسب چنان میدانیم که از مردم بیعت بنام خود ستانده بضبط مهمات ملک و مال‌پردازی و شلوم بفریب آن مردم از راه رفته اساس جهانبانی طرح انداخت و رایات حکومت و کشورگشائی برافراخت و بنابر آنکه داود باستغفار و انابت مشغول بود باثواب و یکی از وزرای خود که باصابت رأی و تدبیر اشتهار داشت از میان مردم بیرون رفت و سفیهی از جهلای یهود باو رسیده گفت (الحمد للّه الذی نزع الملک منک و فرق جندک) و ثواب قصد قتل آن شخص نموده داود او را از آن حرکت مانع آمده بعد از روزی چند وزیر خود را نزد شلوم فرستاد تا بنصایح سودمند و مواعظ دل‌پسند او را از مقام مخالفت در گذرانیده بشارع موافقت آورد و مقارن آن حالت بشارت قبول توبه داود شیوع یافت آن شخص که بر نزع ملک از جناب نبوی شماتت کرده بود از وهم بقتل نفس خود مبادرت نمود و شلوم از وقوع این صورت اندیشناک شده فرار برقرار اختیار کرد داود علیه السلام ثواب را عقب شلوم فرستاده او را گفت زینهار که بقتل فرزند من جرات ننمائی و ابواب الطاف و اشفاق بر روی او بگشائی و بتحقیق بدانی که اگر خلاف این صورت از تو امری صادر گردد مؤاخذ خواهی بود ثواب شلوم را تعاقب نموده چون شلوم او را دید از غایت خوف اسب میان درختی مجوف راند و اسب توسنی کرد و شلوم از بارگیر جدا شده خود را بآن شجره متعلق گردانید و ثواب بدو رسیده و طریق ثواب از دست داده از وصیت داود غافل گشت و شلوم را بکشت و مراجعت نموده خبر اینواقعه بداود رسانید آنجناب خواست که او را قصاص فرماید و باز بملاحظه آنکه ثواب مردی بود در غایت شجاعت و پیوسته با اهل ضلال بجهاد اشتغال نموده بظفر و نصرت اختصاص مییافت روزی چند قتل او را در حیز تأخیر انداخت و در وقت مرض موت وصیت فرمود تا سلیمان علیه السلام ثواب را بعالم آخرت روان ساخت به ثبوت پیوسته که ده سال از ملک داود گذشته بود که صورت فتنه مذکوره روی نمود و بعد از آن به پنجسال بلیه و باو بناء مسجد اقصی اتفاق افتاد و چون بیست و پنجسال دیگر از آن قضیه منقضی شد داود علیه السلام و التحیه روی بجنت المأوی نهاد
 
ذکر سلیمان علیه التحیه و الغفران‌
 
واقفان قصص و آثار انبیا و راویان سیر و اخبار اصفیا آورده‌اند که سلیمان علیه السلام بعد از قبول توبه داود از بنت حنانا که پیش از آن منکوحه اوریا بود متولد نمود و به روایت طبری آن مستوره شایع نام داشت و پدرش الیاس و باتفاق علماء علام هنوز سلیمان علیه السلام در صغر سن بود که ملک منان بر طبق آیت (فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ) جمال حالش را به حلیه فهم و فطنت و زیور علم و حکمت مزین و محلی گردانید بنابرآن داود علیه السلام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۰
میخواست که آن ثمره شجره رسالت را بولایت خود تعیین نماید اما از جهه رعایت جانب اولاد دیگر این معنی را ظاهر نمینمود آخر الامر جبرئیل امین نگینی و صحیفه‌ای مشتمل بر سئوالات نزد داود آورده گفت فرمان الهی چنانست که هرکه از فرزندان تو این مسایل را جواب گوید نگین را در انگشت اقتدار او درآری و او را ولیعهد خویش گردانی داود علیه السلام در مجمعی که رؤسا و علماء یهود حاضر بودند آن صحیفه را ظاهر کرده سایر اولاد او از جواب آن سئوالات عاجز گشتند و سلیمان همه را بر وجه صواب جواب گفت لاجرم داود نگین را بسلیمان سپرده او را بولایت عهد خود معین ساخت و سلیمان در زمان حیات پدر نیز بقطع و فصل قضایا و مهمات می‌پرداخت داود علیه السلام در بسیاری از احکام به مقتضای رای صوابنمایش عمل نموده فرمان خود را تغییر میداد چنانچه از تفسیر آیت کریمه داود و سلیمان (إِذْ یَحْکُمانِ فِی الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِیهِ غَنَمُ الْقَوْمِ) این معنی بوضوح می‌پیوندد و چون پانزده سال از عمر عزیز سلیمان درگذشت داود وفات یافته منصب نبوت و خلافت بر آنجناب مقرر گشت و بروایت مشهور فرمان سلیمان در جمیع بلاد جهان نافذ گردید و قولی آنکه ولایت شام و فارس در تحت تصرف آنجناب بود و سایر امصار و بلاد را مسخر نگردانید و چون مدت بیست سال از سلطنت و استقلال سلیمان انقضا یافت در فتنه افتاده و چهل روز صخر جنی بجای آنجناب بر مسند کامرانی نشست و پس از گذشتن ایام مذکوره بار دیگر ملک بزیر نگین سلیمان درآمده ابواب فتنه را بربست و بیست سال دیگر بامر نبوت و سلطنت پرداخت آنگاه بواسطه حلول اجل طبیعی ریاض رضوان را منزل ساخت مدت عمر عزیزش پنجاه و پنجسال بود (الملک و البقا للّه الملک المعبود)
 
ذکر بعضی از قضایا که در زمان حیات داود روی نمود و سلیمان در باب فیصل آن دخل فرمود
 
علماء اعلام باقلام صحت ارقام در باب تحریر این حکایت برین وجه لوازم اهتمام مرعی داشته‌اند که در زمان داود علیه السلام یوحنا و ایلیا که از مشاهیر بنی اسرائیل بودند و در همسایگی بسر میبردند شبی بیک ناگاه گوسپندان یوحنا بحرث ایلیا درآمده نقصان فراوان بدان مزرعه رسانیدند و چون بسبب طلوع آفتاب عالمتاب مراعی کواکب از کشت‌زار سپهر دوار غایب گشت ایلیا یوحنا را نزد داود برده برو دعوی کرد که شب اغنام را بی‌راعی گذاشته و بدان واسطه مزروع من نابود شده و تقصیر یوحنا به ثبوت پیوسته داود فرمود که مقومان ذرع و گوسفندان را قیمت نمودند بعد از آن حکم کرد که تتمه زرع را یوحنا تصرف نماید و گوسفندانرا در عوض نقصان بایلیا دهد و متخاصمین از محکمه بیرون آمده سلیمان از ایشان پرسید که قضیه شما چگونه فیصل یافت و ایشان صورت حال معروض داشته سلیمان فرمود پیغمبر خدایتعالی حکمی پسندیده کرده است اما اگر مرا در
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۱
میان شما حکم میگردانید حکمی میکردم که مرضی جانبین میبود و این سخن بسمع شریف داود رسیده ولد ارشد را طلبداشت و از وی در باب آن قضیه استفسار نمود و سلیمان نخست بسبب رعایت ادب از جواب امتناع فرموده بالاخره گفت که اغنام را بصاحب حرث میباید داد تا از نتایج آن منتفع شود و حرت را بصاحب گوسپند تسلیم باید کرد تا بمرتبه اولش رساند آنگاه ایلیا کشت خود را ستاند و یوحنا اغنام را تصرف نماید و داود از استماع این حکم مسرور گشته گفت (لا ینزع اللّه عقلک یا بنی و زادک فهما) و متخاصمین راضی و شاکر شده برین موجب عملنمودند دیگر آنکه روزی دو عورت که هریکی کودکی داشتند جهت جامه شستن بفضای صحرا شتافتند و از فرزندان غافل شده یک طفل را گرگ در ربود و آن‌دو ضعیفه در طفل باقی منازعت کرده هریک بر زبان آوردند که این فرزند از منست و بالاخره نزد داود رفته آنجناب بمقتضای آنکه یکی از آن‌دو عورت طفل موجود را متصرف بود و خصم گواه نداشت حکم فرمود که طفل تعلق بذو الید میدارد و چون خصمین از محکمه بیرون رفتند سلیمان را چشم بر ایشان افتاده پرسید که پیغمبر خدای مهم شما را چگونه فیصل داد و ایشان کیفیت واقعه را معروض داشتند سلیمان کاردی طلبیده کودک را بگرفت و چون سئوال کردند که با این طفل چه خواهی کرد جوابداد که او را دو نیم کرده بهریک از شما نصف جسد او را تسلیم مینمایم یکی از آن‌دو زن برین موجب راضی شده دیگری در گریه افتاد و گفت این کودک را برفیق من تسلیم کن که من نمیخواهم که او را دو قطعه سازی سلیمان فرمود که فرزند از عورتی است که بتقطیع او رضا نداد و این حدیث بعرض داود رسیده از کمال کیاست ولد رشید خود متعجب گردید دیگر آنکه روزی در اثناء سیر گذار داود و سلیمان علیهما التحیه و الغفران بر قومی افتاد که کودکی در میان ایشان بود و او را ابن الدم میگفتند و داود از نام اصلی آن صبی پرسیده جوابدادند که غیر ازین نامی ندارد سلیمان علیه السلام با پدر گفت اگر اجازت باشد من حقیقت حال این کودک را معلوم نمایم داود فرمود که اختیار تراست و سلیمان بمنزل شریف مراجعت فرموده باحضار آن قوم اشارت نمود و بعد از تفتیش و تفریق آنفریق بوضوح پیوست که آن پسر بنابر وصیت پدر موسوم باین اسم گشته و کرت دیگر سلیمان در باب استکشاف آن پسر مراسم اهتمام به جای آورده چنان معلوم شد که آنقوم پدر او را بطمع اموال کشته‌اند و او در وقت سکرات عورت خود را که حامله بوده وصیت کرده که اگر از تو پسری در وجود آید او را ابن الدم نام کن و الا بنت الدم و سلیمان داود را بر کیفیت واقعه مطلع گردانیده آنجناب فرمود تا اموال مقتول را از آن مردم ستاند و تسلیم ورثه کردند و آن گروه ناپاک را بقصاص رسانیدند
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۲
 
گفتار در بیان جلوس سلیمان بر سریر سلطنت و سروری و ذکر شمه‌ای از وفور مکنت و حشمت آن مهر سپهر پیغمبری‌
 
بمقتضای کلام مجید ربانی حیث قال عز و علا (رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ هَبْ لِی مُلْکاً لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی) حضرت سلیمان بعد از انتقال داود از عالم فانی بر سریر نبوت و کامرانی نشسته مناجات کرد که یا رب سلطنتی نصیب من گردان که بعد از این احدی را مانند آن ملکی نباشد و این مسئول بعز قبول رسیده انس و جن و وحش و طیر کمر اطاعت و خدمت کاری او بر میان بستند و باد نیز منقاد گشت و سلیمان علیه التحیه و الغفران دیوان را فرمود تا بساطیکه گنجایش سپاه آنجناب داشت یافتند و هرگاه سلیمان عزم سفر کردی بفرمودی تا آنچه محتاج علیه کارخانه پادشاهی است بر آن بساط نهند و لشگریان در پایه سریر خلافت مصیر صف کشند آنگاه باد را مأمور گردانیدی تا بساط را برگرفته بمقصد برد و باین طریق در شبانه‌روزی دو ماهه راه مطوی گشتی کما قال عز و علا (عذوها شهر و رواحها شهر) در روضه الصفا مسطور است که سلیمان علیه السلام بعد از وصول بمرتبه سلطنت متصل بایوان خویش میدانی مسطح ساخت دوازده فرسخ در دوازده فرسخ و فرمان داد تا آن را بخشت سیم و زرش فرش انداختند و هر روز تختی از طلاء احمر مرصع بدر و گوهر در این میدان مینهادند و کرسی بسیار از نقره و طلا در برابر تخت نصب میکردند و آصف بن برخیا بر کرسی که بتخت نزدیکتر بود نشسته به تنسیق مهمات میپرداختند و بر دیگر کرسیها چهار هزار نفر از احبار یهود قرار میگرفتند و در عقب سریر چهارصد کس از خواص با چهار هزار دیو و چهار هزار پری در مقام فرمان‌برداری می‌ایستادند و مرغان بالای سریر سلیمان پر در پر بافته سایه میکردند منقولست که شیاطین دو صورت شیر ساخته بودند که تخت سلیمان علیه السلام بر پشت آن شیران موضوع بود و طلسمی ترتیب کرده بودند که هرگاه سلیمان قصد صعود بر تخت نمودی آن‌دو شیر دستها برداشته باهم متصل میساختند تا سلیمان پای مبارک بر آن مینهاد و بر بالاء آن سریر میرفت و بعد از فوت سلیمان یکی از ملوک را هوس آن شد بر زبر آن تخت نشیند و یکی از آن‌دو شیر چنان دست برپای ملک زد که ساقش بشکست شعر
تکیه برجای بزرگان نتوان زد بگزاف*مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی روایتست که سلیمان علیه السلام هر روز از وقت طلوع آفتاب تا هنگام زوال بمجلس حکم نشستی و بعد از آن بایوان مراجعت کرده باوجود این همه عظمت و حشمت زنبیل بافتی و وجه معاش از آن ممر بهم رسانیدی و با آنکه هر روز در مطبخ او هفت صد گردون آرد نان می‌پختند خود بنان جو گذرانیدی بصحت پیوسته که سلیمان پیغمبر علیه التحیه و الغفران بعد از فوت پدر در اتمام مسجد اقصی و تعمیر بلده بیت المقدس سعی و اهتمام تمام فرموده استادان چابک دست بموجب حکم شهری مشتمل بر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۳
دوازده سور از سنگ رخام بنیاد نهادند و طوایف انس و جن بدان کار اشتغال نموده به اندک زمانی بیت المقدس صورت اتمام یافت و پس از آن دیوان ایام حیات سلیمان علیه التحیه و الغفران باتمام رسید و التوفیق من الحمید المجید
 
ذکر ضیافت سلیمان علیه السلام طوایف مخلوقات را و حدیث نمل‌
 
چون حشمت و مکنت سلیمان علیه السلام درجه کمال یافت داعیه نمود که اصناف خلایق را مهمانداری کند و بعد از استجازه از درگاه رزاق علی الاطلاق جهه تمشیت اینمهم صحرای وسیع که یک طرفش بدریا پیوسته بود اختیار فرموده طوایف جن و معشر بشر در آن بیابان مجتمع گشتند و پس از مدتی که اطعمه گوناگون از هرچه در حوصله خیال گنجد افزون آماده مهیا شد دابه از بحر بیرون خرامیده نزد سلیمان آمده گفت (اطعمی یا سلیمان) آنجناب فرمود که بمطبخ رو و آن مقدار طعام که خواهی بخور آن جانور بمطبخ رفته جمیع آن طعامات را بکار برده بخدمت سلیمان بازگشت و طلب طعام نمود و سلیمان علیه السلام از مشاهده آنحال در بحر تحیر افتاده آن دابه گفت ایسلیمان از وظیفه هر روزه خود ثلثی یافته‌ام بقیه را حواله بکه میکنی سلیمان علیه السلام فرمود که طعامهائیکه بمدت مدید پخته شده بود بیک لحظه خوردی دیگر از عهده اطعام تو که بیرون تواند آمد دابه گفت کسیکه از عهده راتبه یک روزه جانوری نتواند بیرون آید چه ضرورتست که خود را در معرض مهمانی تمامی مخلوقات ربانی آرد و سلیمان علیه السلام ازین سخن متنبه گشت و باعتذار و استغفار اقدام فرمود نقلست که روزی گذر سلیمان علیه السلام بر وادی که مسکن مورچگان بود افتاد و مهتر آن موران بساط سلیمان را در فضای هوا مشاهده فرموده فریاد برآورد که ای مورچگان بخانهای خود درآئید که ناگاه سلیمان و سپاه او شما را پایمال نکنند و باد اینحدیث را بگوش سلیمان علیه السلام رسانیده آنجناب متبسم شد و فرمود تا باد بساط را بر زمین نهد و شاه موران را طلبیده از وی پرسید که تو ندانستی که پیغمبر پروردگارم و هرگز موری را نیازام جواب داد که یا نبی اللّه برین معنی مطلع بودم اما شفقت مهتران بر کهتران واجبست من ترسیدم که بی‌وقوف تو موری در زیر پای کسی آزرده گردد فرمانفرمای انس و جان را ازین جواب خوش آمد چون عزم رحلت فرمود شاه موران گفت زمانی توقف نمای تا فراخور حال ما حضری در نظر آرم و مقبول او مسئول افتاده نصف پای ملخی حاضر ساخت بیت
پای ملخی پیش سلیمان بردن*عیب است و لیکن هنر است از موری
 
قصه بلقیس‌
 
فضلاء سخن‌پرداز این حکایت غریب را چنین آغاز کرده‌اند که روزی گذر سلیمان علیه السلام بر دیار یمن افتاد و جهه آسایش سپاه در مرغزاری بی‌آب نزول اجلال دست
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۴
داده هدهدی که پیوسته ملازم سریر سلیمانی بودی برسم سیر پرواز نموده در شهرستان سبا بیکی از ابناء جنس بازخورد و حالات بلقیس را بتمام از وی استعلام فرمود و در وقت غیبت هدهد لشگر بآب محتاج شدند و سلیمان هدهد را جهه آنکه خبر کند که در کدام موضع آب بر روی زمین نزدیکتر است طلبداشت و او را غایب یافته بنابر احتیاج خلایق بآب و عدم وجدان آن آتش خشم سلیمان اشتعال یافت و بر زبان مبارک راند که اگر هدهد بر غیبت خویش دلیلی روشن نیارد او را عذابی سخت کنم یا بقتل رسانم و چون هدهد پیدا شد جناب سلیمانی سر او را در میان دو انگشت مبارک خویش گرفته پیش کشید و پرسید که کجا بودی هدهد جواب داد که یا نبی اللّه مرا چیزی معلوم گشت که علم تو بدان محیط نشده و آن خبری است که از جانب سبا آورده‌ام سلیمان از تفصیل این اجمال سئوال فرموده هدهد گفت که چون درین دیار پرواز نمودم شهری دیدم مشتمل بر بساتین و اشجار و محتوی بر عمارات و نعم بسیار و عورتی بلقیس نام که پدرش از نسل یعرب بن قحطانست و موسوم بشراحیل و بسلطنت دیار یمن قیام مینمود و مادرش در سلک بنات ملوک جن انتظام داشته فرمانفرمای خلایق این خطه است و خداوند عز شانه همه اسباب حشمت و شوکت بوی ارزانی داشته از آنجمله تختی دارد که بخوبی آن در عالم کم‌توان یافت لیکن آن ملکه و اتباع او بپرستش آفتاب قیام و اقدام مینمایند سلیمان علیه السلام گفت چرا سجده نمیکنند خدای را که ظاهر میگرداند چیزهائی را که مستور است در آسمان و زمین آنگاه هدهد را مخاطب ساخت که به بینم آنچه بر زبان آوردی راستست یا دروغ و اشارت فرمود تا آصف نامه قلمی کرد بدین منوال که (إِنَّهُ مِنْ سُلَیْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ أَلَّا تَعْلُوا عَلَیَّ وَ أْتُونِی مُسْلِمِینَ) پس سلیمان مکتوب را بهدهد داده گفت این رقعه را ببر و بسوی ایشان افکن و بنگر که چه میگویند و بازگرد و هدهد بشهر سبا رفته صباحی که هنوز بلقیس ارکان دولت را بار نداده بود نامه را بر کنارش افکند و بلقیس ازینحالت در بحر حیرت افتاده مدبران ملک را طلب فرموده مکتوب را بدیشان نموده بعد از استشاره و استخاره جمعی را برسالت با یک خشت طلا و یکی نقره و بقول طبری دو عدد خشت طلا و دو عدد خشت نقره و صد غلام و کنیزک که همه جامهای مردانه پوشیده بودند و درجی که در آنجا یاقوت ناسفته بود بدرگاه سلیمان فرستاد خیالش آنکه اگر سلیمان هدیه را رد نماید و کنیزکان و غلامان را از هم جدا کند و او را معلوم باشد که در حقه چیست و سفتن آن چگونه است به نبوتش اعتراف نموده در طریق متابعت سلوک نماید و اگر مهم برعکس بود بموجبی که صلاح دانند عمل نموده شود هدهد بدرگاه سلیمان علیه السلام بازگشته آنچه معلوم کرده بود بعرض رسانیده آنجناب امر فرمود تا میدانی عریض وسیع را بخشت طلا و نقره فرش انداختند و جای دو خشت بازگذاشتند و در روزیکه رسولان بلقیس نزدیک رسیدند مجلسی عظیم ترتیب داده سلیمان بر سریر حشمت قرار گرفت و چون
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۵
چشم فرستادگان بر آن میدان افتاد از انفعال خشتها را که آورده بودند در آن موضعی که خالی بود افکندند و بدهشت تمام به مجلس سلیمان رسیده آنجناب نخست از خشتها پرسید پس از آن غلامان و کنیزکان را از هم جدا گردانید و گفت در آن حقه یاقوتیست ناسفته و عفریتی را طلبیده تا بالماس آن جواهر را سوراخ ساخت آنگاه هدایا را رد فرمود و گفت با بلقیس و اتباعش بگوئید که ایمان آورند و الا عنقریب با لشگری بدان صوب توجه نمایم که طاقت مقاومت ایشان نداشته باشید و بعد از آنکه فرستادگان بخدمت بلقیس بازگشته کیفیت حال را بعرض رسانیدند میل اسلام در خاطر ملکه سبا پیدا شده عازم ملازمت فرمان‌فرمای انس و جان گشت و تخت خود را در خانه نهاده در آن را مقفل ساخت و جمعی بمحافظت آن بازداشت و چون بلقیس نزدیک معسکر سلیمان رسید صباحی که آنجناب ازین معنی آگاه شد روی بطوایف انس و جن آورده گفت کیست از شما که پیش از آمدن بلقیس تخت او را حاضر گرداند دیوی گفت من آن سریر را بیاورم قبل از آنکه از مجلس حکم برخیزی بنابر آنکه سلیمان تا وقت زوال در دیوان مظالم می‌نشست بر زبان آورد که زودتر ازین میخواهم آصف بن برخیا گفت من بیاورم تخت ملکه سبا را پیش از چشم برهم نهادن و بازکردن پس حضرت مجیب الدعوات را باسم اعظم خوانده التماس اتیان تخت بلقیس نموده بطرفه العین آنسریر بنظر سلیمان رسید و آنجناب فرمانداد که بعضی از اوضاع تخت بلقیس را متغیر گردانیدند و در برابر سریر خاصه نهادند و چون ملکه سبا بسعادت ملاقات سلیمان فایز شد آنجناب پرسید که این تخت تست بلقیس گفت کانه هو گوئیا همانست ازینجواب سلیمان را خردمندی بلقیس معلوم شده او را در حرم خویش جای داد و بعد از آن ارباب حسد بسمع سلیمان رسانیدند که بر ساق ملکه سبا موی بسیار است و آنجناب جهه استکشاف این صورت بساختن صرح ممرد اشارت فرمود و آن خانه بود که از آبگینه صافی ترتیب داده بودند چنانچه در نظر بیننده آب مینمود و سلیمان در جائیکه صرح ممرد بر ممر آن بود قرار گرفت و بلقیس را طلبید و ملکه سبا بآنجا رسیده خیال کرد که آبست جامها بر کشید و سلیمان ساقهاء او را بنظر درآورده و گفت این آب نیست بلکه آبگینه است و بلقیس منفعل گشته بقدم اعتذار پیش‌آمد و چون بشرف ایمان مشرف گشت سلیمان او را بعقد نکاح درآورد و دیوان جهه ازاله موی پای بلقیس اختراع حمام و نوره کردند.
 
ذکر فتنه سلیمان علیه صلوات الله المنان‌
 
قال اللّه تبارک و تعالی (وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَیْمانَ وَ أَلْقَیْنا عَلی کُرْسِیِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ) علماء فن تفسیر و سیر در باب فتنه سلیمان و القاء جسد بر سریر خلافت مصیر آن جناب وجوه متعدده گفته‌اند از آن جمله بایراد دو روایت مبادرت نموده می‌آید اول آنکه جمعی از مفسرین و محدثین اعتقاد نموده‌اند که جسد بلقی بر کرسی سلیمانی جسد ولد میت او بود و از آن جهه سلیمان را صورت فتنه روی نمود و کیفیت اینحکایت چنانست که ابو هریره رضی اللّه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۶
عنه از حضرت خاتم الانبیا علیه افضل الصلوه انماها روایت کرده که سلیمان را سیصد منکوحه و هفتصد سریه بود و روزی با خود گفت که امشب با جمیع نسوان خویش مباشرت نمایم تا همه حامله شده از هریک پسری متولد گردد که در راه خدا جهاد کنند و این سخن را متعلق بمشیت ایزد سبحانه و تعالی نگردانید لاجرم از آن عورات غیر از یک نفر بار نگرفت و ازو نصف انسانی تولد گردید که یک چشم و یک گوش و یک دست و یک پای نداشت و سلیمان علیه السلام از مشاهده آن صورت متاثر گشته آصف وقتیکه والده آن پسر نزد سلیمان حاضر بود گفت مناسب آنست که هریک سریرا که در میان ما و ایزد تعالی است و غیری را بر آن اطلاع نیست بر زبان آورده دعا کنیم تا بخشنده بی‌منت این کودک را صحت کرامت فرماید و برین جمله بتقدیم رسانیده بعنایت ملک منان آن پسر صحیح الارکان شد و محبت او در دل سلیمان جای‌گیر شده اراده کرد که تکفل و تعهد او را در عهده کسی کند و جمعی از جن متعهد تربیت آن پسر شده و سلیمان او را بدیشان سپرده این صورت مقبول درگاه احدیت نیفتاد و در آن اوقات ملک الموت بامر خالق موت و حیات روح آن کودک را قبض کرده جسد میت را بر کرسی سلیمان انداخت فذلک قوله تعالی (وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَیْمانَ وَ أَلْقَیْنا عَلی کُرْسِیِّهِ جَسَداً) روایت ثانی آنکه ابن عباس رضی اللّه عنه و بسیاری از ائمه اخبار بر آن رفته‌اند که مراد از القاء جسد بر سریر سلیمان جلوس صخره جنی است بر تخت سلطنت و دور افتادن آنجناب مدت چهل روز از مسند خلافت مجملی از اینواقعه آنکه سلیمان یکی از ملوک جزایر را که بعبادت اصنام قیام مینمود بقتل رسانیده دختر او را که در غایت صباحت و ملاحت بود عقد فرمود و آن جمیله پیوسته در فراق پدر قلق و اضطراب میکرد بالاخره یکی از شیاطین صورتی مشابه پدر او تراشیده منکوحه سلیمان آن بت را در خانه نهاده بپرستش آن مشغول شد و چهل روز اینصورت متمادی گشته آصف بر کیفیت حال اطلاع یافته سلیمان را تنبیه نمود و آنجناب علی الفور بخانه دختر ملک جزیره رفته صنم را درهم شکست و بقدم اعتذار و استغفار پیش‌آمده در صومعه بر زبر خاکستر نشست و در آن ایام در وقتیکه بقضاء حاجت میرفت بدستور معهود انگشتری خود را بجراده که در سلک کنیزکان حرم انتظام داشت سپرد و صخره جنی مصور بصورت سلیمان بر جراده ظاهر گشته خاتم را از وی ستاند و بر تخت سلیمان قرار گرفت و چون سلیمان از مستراح بیرون آمده انگشتری طلبید و بتقدیر الهی بشره او در نظر جراده متغیر نمود گفت خاتم بسلیمان تسلیم کردم و آنجناب اکنون بر تخت نشسته است سلیمان دانست که بواسطه کردار ناپسندیده دختر ملک جزیره مالک الملک علی الاطلاق خاتم سلطنت را بانگشت دیگری درآورده لاجرم ترک طالب انگشتری کرده سرگردان شد و پس از روزی چند با جمعی از صیادان در آمیخته بصید ماهی اوقات میگذرانید تا قادر مختار بار دیگر خاتم را بوی رسانید بیان این سخن آن است که در آن اوان که صخره جنی بر سریر سلطنت نشسته بود مخالف شرع و عرف از وی احکام صادر میشد خلایق
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۷
ازین معنی متعجب گشته شمه بعرض آصف رسانیدند جناب آصفی گفت گمان من چنانست که این شخص سلیمان نیست آنگاه باتفاق بعضی از علماء بنی اسرائیل نزد صخره مارد رفته آغاز قرائت تورات نمودند و آن ملعون تحمل استماع کلام الهی نیاورده غایب شد و خاتم را در دریا انداخت و بالهام حق عز و علا ماهی آنرا طعمه خویش ساخت و آن ماهی در شست صیادانی که سلیمان معاونت ایشان میفرمود گرفتار گشته بدست آنجناب افتاد و چون شکم ماهی را چاک کرد انگشتری را یافته همان لحظه طوایف انس و جن بخدمت مبادرت نمودند و دیوان بفرمان سلیمان صخره مارد را پیدا کرده و مقید گردانیده بدریا افکندند
 
ذکر حدیث رد خورشید و انتقال سلیمان علیه السلام ببهشت جاوید
 
به ثبوت پیوسته که سلیمان علیه التحیه و الغفران نوبتی بنظاره اسبی چند که برو عرض میکردند مشغول شد و در آن اثناء آفتاب غروب کرد و نماز عصر از آن جناب فوت گشته اینصورت بر خاطر سلیمان گران آمد بروایت امیر المؤمنین علی کرم اللّه وجهه دست بر گردن و ساقهاء اسبان کشیده همه را بمجاهدان و غازیان بخشید و قادر مختار آفتابرا از مغرب بجانب مشرق بازگردانید تا سلیمان علیه السلام نماز را بوقت ادا فرمود و چون زمان رحلت سلیمان بجانب روضه رضوان در رسید و آنجناب را بموجب وحی سماوی این معنی معلوم گردید شرائط وصیت بجای آورده دعا فرمود که الهی فوت مرا از عفاریت آنمقدار مخفی دار که مهماتیکه بعهده ایشان کرده‌ام سرانجام نمایند و اثر اجابت این مسألت ظاهر شده سلیمان در معبدی که از آبگینه ساخته بودند درآمد و بر عصائی تکیه زده بجوار مغفرت الهی انتقال فرمود و دیوان آن پیغمبر عالیشان را از بیرون آبگینه ایستاده میدیدند گمان میبردند که بنماز قیام می‌نماید و بعد از انقضاء یکسال که مهم ایشان باتمام انجامید بواسطه خوردن ارضه عصای سلیمان شکسته آنجناب بیفتاد و خبر فوتش در عالم اشتهار یافت صاحب گزیده و جعفری برانند که قبر سلیمان علیه السلام در جزیره اوقیانوس است (و العلم عند اللّه تعالی)
 
ذکر نبوت و سلطنت بعضی از اولاد سلیمان علیه الرحمه و الغفران‌
 
در تاریخ طبری مسطور است که چون سلیمان بجوار مغفرت ایزدی پیوست ولد ارشد او رجعیم که بشرف نبوت مشرف بود مدت هفده سال در بعضی از بلاد شام حکومت نمود و بعد از فوت وی پسرش ابنا لوای ریاست افراشته در میان سبط ابن یامین و یهودا مدت سه سال بایالت گذرانید و این ابنا دست از دین موسی بازداشته بت پرستیدی و بنی اسرائیل را بدان شیوه ناستوده ترغیب کردی و چون ابنا رخت بزوایه هاویه کشید پسرش آسا قایم‌مقام گشت و بتجدید شریعت موسی پرداخته فرق انام را بقبول احکام تورات دلالت نمود و بسیاری از بنی اسرائیل سخن‌آسا را بسمع رضا اصغا فرموده ترک عبادت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۸
اصنام دادند و برخی از مردم شام که سالک طریق ضلالت بودند از بیت المقدس بهندوستان رفته ملک آن ملک را که موسوم بزخ بود یا برزخ و به پرستش ماه و آفتاب قیام مینمود برانداشتند که با لشگری بسیار و سپاهی بعدد قطرات امطار متوجه بیت المقدس گشت و چون مقاومت با آن جنود نامعدود مقدورآسا نبود بمسجد اقصی رفته بتضرع و زاری از حضرت باری هلاک دشمنان دین را مسألت نمود و تیر دعا بهدف اجابت رسیده آسا بوصول مرتبه نبوت معزز گشت و بوعده ظفر و نصرت سرافراز شده بموجب وحی سماوی باندک مردمی در برابر برزخ رفته بر زبر پشته بایستاد و برزخ جمعی از لشگریان را فرستاد تا ایشان را تیرباران کردند و جبار منتقم اهل اسلام را بملائکه عظام مدد فرمود تا سهام ارباب کفر و آثام را بدیشان رد نمودند و بدین واسطه جمعی کثیر از لشگر برزخ بدوزخ شتافته آن کافر متهور بترسید و اتباع خود را جمع ساخته گفت این شخص اگرچه اندک مردمی دارد اما سحر میداند و میخواهد که ما را بآن وسیله بقتل رساند و در آن اثنا ملائکه با تیغهای کشیده بنظر برزخ درآمدند و هراس او بیقیاس شده روی بوادی فرار آورد و با قرب صد هزار کس که از لشگر او باقی مانده بودند در کشتی نشست تا از آب عبور نموده بمملکت خود رود و چون کشتی بمیان دریا رسید سفینه حیات برزخ و اتباع او بگرداب ممات فرورفته تمام هلاک شدند و آسا سالما غانما به بیت المقدس مراجعت فرموده چون مدت بیست سال از ایالت او بگذشت بروضه قدس خرامید و ولدش هوشا بیست و پنجسال قایم‌مقام پدر گشت و بعد از او عورتی غلبا نام زمام امارت بنی اسرائیل بدست آورده هفت سال پادشاهی کرد و بعضی از ملکزادگان را بقتل آورد و چون زمان اقبال آنظالم بسر آمد انوش نامی چهل سال باستقلال گذرانید و پس ازو مصبا نامی بیست و نه سال والی بود در تحفه الملکیه مذکور است که در زمان سلطنت مصبا هوشا فوط بن اوشا و اموص پدر شعیا بمرتبه نبوت رسیدند و بعد از مصبا پسرش عورنا پنجاه و دو سال منصب فرمانفرمائی یافت پس پسرش ثویانا شانزده سال حکم راند و بعقیده مؤلف تحفه الملکیه هوشع و عاموس و اشعیا و متحا در ایام ایالت ثویانا بنزول وحی فایز گشتند و بعد ازو پسرش اجان شانزده سال دیگر جهانبان بود آنگاه سلطنت بنی اسرائیل بولد اجان حریفان که بروایتی ملقب بصدیقه بود و در پای خویش قصوری داشت منتقل شد و ذکر حکومت صدیقه بعد از ذکر یونس علیه السلام مرقوم قلم اهتمام خواهد گشت انشاء اللّه تعالی‌
 
ذکر یونس بن متی علیه سلام الله تعالی‌
 
بروایت جمهور بعد از چندگاه از وفات سلیمان علیه السلام در میان اولاد عظام او مخالفت اتفاق افتاده ملوک اطراف طمع در تسخیر ممالک شام کردند و از آنجمله والی نینوی که بقول صاحب مدارک داخل اراضی موصل است و بروایتی در سلک بلاد جزیره انتظام دارد لشگر به بیت المقدس کشید و با یهود محاربه نموده غالب آمد و طایفه‌ای از بنی اسرائیل
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۹
را اسیر کرد و حق سبحانه و تعالی بیکی از انبیاء آن زمان وحی فرستاد که حاکم اسرائیلیان را بگوی که پیغمبری ذو قوت که در اجرای احکام الهی در غایت صلابت باشد به نینوی فرستد تا ساکنان آنجا را بدین موسی دعوت کرده در استخلاص اساری سعی نماید و ملک بنی اسرائیل درین باب با عقلا مشورت نموده قرعه اختیار از برای این کار بر یونس بن متی افتاد و آنجناب بمادر منسوب است و پدرش در سلک احفاد لاوی بن یعقوب انتظام داشت القصه یونس علیه السلام نخست از رفتن بجانب نینوی ابا کرده بالاخره بنابر الحاح پادشاه بدان بلده شتافت و مدتی اهالی آنجا را بانقیاد اوامر و نواهی الهی دعوت فرموده فایده بر آن مترتب نشد بلکه همواره مشرکان در ایذا و اضرار آن پیغمبر عالیشان میکوشیدند و یونس از ایمان قوم مأیوس شده دست بدعا برآورد و گفت (یا رب ان قومی کذبون فانزل علیهم نقمتک) و اثر اجابت این مسألت بر آنجناب ظاهر گشته از نینوی با اهل و عیال عازم جبلی از جبال آن نواحی شد به نیت آنکه اگر بعد از ظهور آثار عذاب قوم او را جهه دعا طلبند نیابند و پس از انقضاء سه روز از غیبت یونس ابری که آتش از آن میدرخشید بر بالای سر آنجماعت ظاهر گشت و قوم را بر صدق سخن یونس تیقن تمام حاصل شده به اضطراب هرچه تمامتر آن پیغمبر عالی گهر را طلبیدند تا بوی گرویده التماس رد بلا کنند و چون آنجناب را نیافتند بارشاد یکی از علماء در غره ذو الحجه بر زبر پشته برآمدند و سرها برهنه کردند و اطفال را از امهات و نتایج را از اغنام جدا ساخته بتضرع تمام و نیاز مالا کلام دفع آنحادثه عظمی را مسألت نمودند و بعد از چهل روز که بناله و زاری و گریه و بیقراری گذرانیدند در روز عاشورا توبه ایشان مقبول افتاده لباس عافیت پوشیدند و این خبر بسمع شریف یونس رسیده از وهم آنکه مبادا قوم نوبت دیگر او را تکذیب نمایند بکنار دریا رفت و در آن دریا که بقولی دجله بغداد بود کشتی دیده از اهالی آن التماس فرمود که او را با توابع بسفینه راه داده از آب بگذرانند آن مردم جواب دادند که کشتی ما گران است بعضی از مردم خود را باینجا درآور و برخی را در سفینه دیگر که از عقب متوجه است درآر و یونس زمره از متعلقان را در آن کشتی نشانده خود با دو پسر منتظر کشتی دیگر بر کنار دریا بایستاد و پس از لحظه سفینه بنظرش درآمده متوجه آنجانب شد و در آن حین پای یک پسرش لغزیده در آب افتاد و کشتی حیات را بطوفان ممات داد و پسر دیگرش را گرگ در ربود یونس که این مصیبت عظمی را مشاهده نمود دانست که فرار او از مردم نینوی مقبول بارگاه کبریا نبوده و در کشتی نشست تا بمتعلقان خود ملحق گردد و آن سفینه در گردابی از جریان بازایستاده اهالی کشتی مضطرب گشتند یونس علیه السلام فرمود که اگر میخواهید که زورق زندگانی شما ازین غرقاب بلا بساحل نجات رسد مرا در دریا اندازید آن مردم چون دانستند که آنجناب بشرف نبوت مشرف است گفتند یا نبی اللّه معاذ اللّه که از ما مثل این امری بظهور آید بلکه امید چنانست که ببرکت وجود شریف
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۳۰
تو ازین بلیه خلاص شویم آنگاه قرعه زدند تا بنام هرکس برآید او را در آب اندازند و سه نوبت قرعه بنام یونس برآمده آنجناب خود را در بحر افکند و ماهی بالهام الهی او را فروبرده یونس مدت چهل روز در آن زندان محبوس بود و باعتذار و استغفار قیام نموده کلمه (لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ) بر زبان میراند بعد از آن توبه آنجناب شرف قبول یافته ماهی بکنار دریا شتافت و یونس را از دهان بیرون انداخت و در آن موضع فی الحال درخت کدو رسته سایه بر سرش افکند و آهوئی بشیر دادن آنحضرت مأمور گشت و چون صاحب الحوت قوت رفتار پیدا کرد بجانب نینوی رفته نخست خود را بر چوپانی که در حوالی آن بلده بود ظاهر نمود و چوپان بشهر دویده خبر یونس را بمردم رسانید لاجرم فرق انام باستقبال آن پیغمبر عالیمقام شتافتند و آن جناب را باعزاز و اکرام تمام به نینوی درآوردند و یونس پس از چند سال که در میان ایشان بوده بتعلیم احکام توریه و احکام قواعد شریعت موسی علیه السلام پرداخت میل سیاحت فرمود قبرش در حدود کوفه است‌
 
ذکر حکومت صدیقه و نبوت شعیا و بیان خرابی که در بیت المقدس وقوع یافت‌
 
چون ایالت بنی اسرائیل بصدیقه که از اولاد سلیمان علیه السلام بود و در پای خویش قصوری داشت منتقل شد بسبب ضعف و عجز او ملوک اطراف طمع در تسخیر آن مملکت کردند نخستین حاکمی که لشگر به بیت المقدس کشید ملک جزیره بود لنگر نام و چون او از غایت غوایت بپرستش زهره قیام مینمود نذر کرد که اگر بر یهود غالب آید پسر خود را جهه زهره قربان کند و بروایتی بخت نصر کاتب لنگر بود و چون با لشگر شقاوت اثر بر ظاهر بیت المقدس نزول نمود قادر مختار بادی فرستاد تا مجموع سپاه او را هلاک ساخت و لنگر و بخت نصر غائب و خاسر بجزیره بازگشته پسر لنکر که از نذر پدر خبر یافته بود او را بقتل آورد و بخت نصر بحیله ملک‌زاده را از میان برداشته مملکت را بی‌منازعی متصرف شد و بعد از فرار لنکر پادشاه موصل و والی آذربیجان بی‌وقوف یکدیگر لشگر به بیت المقدس کشیده در نواحی آن بلده تلاقی فریقین دست داد و مهم از مقابله بمقاتله انجامیده بی‌سعی و اهتمام بنی اسرائیل مصراع
شر اعداء دین کفایت شد
و بعد از وقایع مذکوره یهود آغاز فسق و فساد و ظلم و بیداد کردند بنابرآن حضرت کبریاء سبحانی بخت نصر را برایشان گماشت تا در بیت المقدس دست بقتل و غارت برآورده هفتاد هزار خروار و بروایتی صد هزار خروار از حلی آن بلده و مسجد اقصی بزمین بابل نقل کرد محمد بن اسحق صاحب مغازی گوید که در زمان حکومت صدیقه شعیا بن را موسا که نسبش بسلیمان میپوست بارشاد و هدایت بنی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۳۱
اسرائیل مبعوث گشته بظهور عیسی بن مریم و بعثت حضرت خاتم الانبیاء طوایف امم را بشارت داد و یهود در نافرمانی احکام شریعت ربانی کوشیده هرچند شعیا و صدیقه زبان به نصیحت ایشان گشادند فایده بر آن مترتب نگشت و آنقوم جاهل دست از ارتکاب معصیت باز نداشتند در خلال آن احوال سخاریب ملک بابل با ششصد هزار مرد جرار عازم استیصال آن فرقه ضلال شده بر ظاهر بیت المقدس نزول نمود و در آنوقت درد و زحمت پا بر صدیقه استیلا داشت و شعیا او را از کیفیت واقعه آگاهی داده گفت شرط وصیت بجای آر که روز حیات تو بشام وفات نزدیک رسیده صدیقه بموجب فرموده عمل نموده بخلوتخانه درآمده از حضرت باری بتضرع و زاری نجات بنی اسرائیل را از خیل سخاریب مسألت نموده و دعایش مستجاب گشته بر شعیای علیه السلام وحی نازلشد که با صدیقه بگوی که مسئول تو را بعز قبول مقرون گردانیدم و تو را بر اعدا مظفر و منصور ساختم و باستعمال فلان دوا مرض تو را شفا دادم و بر عمر تو پانزده سال افزودم و شعیا این بشارت را بملکه رسانیده صدیقه بعد از تقدیم لوازم حمد و ثنای باری تعالی درد پای را بدان دوا علاج کرد و صبح دوشنبئی خبر یافت که تمامی دشمنان مرده‌اند مگر سخاریب و پنج نفر دیگر و صدیقه بگرفتن آن شش تن که بخت نصر از آنجمله بود اشارت فرمود و بنی اسرائیل همه را اسیر و دستگیر کرده صدیقه بعد از هفتاد روز که ایشان را مقید و محبوس داشت همت بر قتل ایشان گماشت اما شعیا بفرمان ایزد تعالی او را گفت که سخاریب و اتباع او را معزز و محترم رخصت انصراف میباید داد تا سایر متهوران را از کیفیت واقعه اعلام نمایند و صدیقه اطاعت مرعی داشته چون سخاریب ببابل رسید هفت سال زنده بوده فوت شد و بخت نصر بحکم وصیت قایم‌مقام گشت و پس از آنکه صدیقه بملک جاوید انتقال فرمود بنی اسرائیل کرت دیگر در وادی ظلم و ضلال افتاده هر چند شعیا ایشان را از ارتکاب افعال ناشایسته منع فرمود بجائی نرسید بلکه آخر الامر قاصد قتل آنجناب گشتند لاجرم شعیا از شهر بیرون رفته در میان درختی پنهان شد و اهل عصیان براه‌نمونی شیطان او را یافته در میان شجره باره دو پاره کردند و بیشتر از پیشتر سالک مسالک غوایت و نافرمانی گشتند لاجرم حضرت جبار منتقم بخت نصر را بدیشان مسلط ساخت تا بتخریب بیت المقدس پرداخت‌
 
ذکر شمه‌ای از مبادی حال و کیفیت احوال بخت نصر و بیان ویرانی بیت المقدس و مسجد اقصی در زمان نبوت ارمیا
 
در باب نسب و ابتداء احوال بخت نصر در میان ارباب تاریخ و خبر اختلاف بسیار است و ایراد جمیع اقوال موجب اطناب و اکثار لاجرم بر تحریر بعضی از روایات که بمزید اشتهار امتیاز دارد اقتصار کرده خواهد شد بروایت محمد بن جریر الطبری بخت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۳۲
نصر در سلک اولاد گودرز که سپهسالار کیخسرو بود انتظام داشت و نوبتی بفرمان لهراسب لشگر به بیت المقدس کشیده یهود را مغلوب گردانیده مراسم قتل و اسر و غارت بتقدیم رسانید و کرت دیگر در اوقات سلطنت بهمن بن اسفندیار بدان دیار شتافت از آبادانی آثار و از طوایف انسانی دیار نگذاشت و سبب استیلاء اعدای دین بر بیت المقدس بقول بعضی از مورخان قتل شعیا بود و بزعم بعضی کشته شدن یحیی بن زکریا و سوق کلام اکثر فضلاء ذوی الاحترام دلالت بر آن میکند که بعد از شهادت هریک از دو پیغمبر عالیشان در بیت المقدس قتل و غارت وقوع یافته و میتواند بود که آیت (وَ قَضَیْنا إِلی بَنِی إِسْرائِیلَ فِی الْکِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِی الْأَرْضِ مَرَّتَیْنِ) کنایت از آن‌دو فساد باشد و العلم عند اللّه تعالی در متون الاخبار مسطور است که دانیال اکبر از جمله صلحاء آل یعقوب پیغمبر بود روزی در اثناء قرائت توریه بآیتی رسید که از تخریب بیت المقدس خبر میداد از این جهت محزون گشته مناجات فرمود که الهی بیت المقدس را که خراب گرداند در خواب او را تنبیه نمودند که ویران‌کننده این بلده یتیمی باشد در ولایت بابل موسوم ببخت نصر و دانیال با مال وافر ببابل رفته بعد از جست‌وجوی بسیار بخت نصر را در کوچه بیمار یافت و او را بمنزل خود برده به تفقد و تربیتش پرداخت و چون مرض بخت نصر به صحت مبدل شد دانیال او را بوصول مرتبه بلند سلطنت و ظفر بر بنی اسرائیل نوید داده جهه خود امان نامه طلبید بخت‌نصر در اول این سخن را بر تمسخر حمل نموده آخر امان‌نامه برای دانیال در قلم آورد و آنجناب خاطر بخت نصر را بانعام بیست هزار درهم خرم ساخته به بیت المقدس مراجعت فرمود و بخت نصر آنوجه را بمصالح بعضی از جوانان مصروف داشته بدرگاه سخاریب آغاز آمد شد کرد و ملک از ناصیه احوالش امارت اقبال دیده او را برتبه تربیت رسانید تا کار بجائی رسید که چنانچه سابق مسطور گشت و بعد از فوت سخاریب بخت نصر اعلام پادشاهی مرتفع گردانید و در آن اوقات حکومت بنی اسرائیل بر ناشیه بن اموس قرار گرفت و ارمیا به نبوت مبعوث گشت و بروایت طبری ارمیا آن پیغمبریست که آیت کریمه (أَوْ کَالَّذِی مَرَّ عَلی قَرْیَهٍ وَ هِیَ خاوِیَهٌ عَلی عُرُوشِها) از حال او خبر میدهد و نامش بعبری ارمیا بوده و بعربی عزیر و بقول ابو الفتح رازی ارمیا ولد خلفنا بوده از سبط هرون علیه السلام القصه در زمان بعثت ارمیا فسق و فساد یهود بیشتر از پیشتر شده هرچند آنجناب بسلوک طریق هدایت دلالت نموده از عذاب الهی بترسانید مفید نیفتاد و بخت نصر از طغیان اسرائیلیان خبر یافته با لشگر بسیار بجانب بیت المقدس در حرکت آمد و ارمیا علیه السلام از آن حال آگاهی یافت بنی اسرائیل را گفت اگر دست از نافرمانی اوامر سبحانی باز ندارید عنقریب جمعی از کفار برین بلده استیلا یافته دمار از روزگار شما برآورند یهود التفات باین کلمات نکرده از غایت شقاوت ارمیا را محبوس گردانیدند و مقارن آنحرکت بخت نصر بظاهر بیت المقدس رسیده آن بلده را گرفته از مراسم قتل و غارت و تخریب شهر و
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۳۳
ولایت دقیقه‌ای نامرعی نگذاشت و چون دانیال اکبر بعالم دیگر انتقال فرموده بود دانیال ابن حزقیل که بقول اکثر مورخان در سلک انبیاء عالیشان انتظام دارد امان نامه او را پیش برد لاجرم بخت نصر اهل بیت دانیال اکبر را از سخط خویش ایمن گردانید و از احوال ارمیا و نصیحت کردن او یهود را خبر یافته باطلاقش حکم کرد و با اموال فراوان دانیال بن حزقیل و جمعی کثیر از اسرائیلیان که باسیری گرفته بود و از آن جمله بروایت صاحب متون الاخبار هفتاد هزار ملک‌زاده بودند متوجه دار الملک بابل گردید و ارمیا با بقیه قوم بجانب مصر شتافته اثر سخط بخت نصر بدان دیار نیز رسید و بعضی دیگر از بنی اسرائیل و مردم مصر را اسیر گردانید و روایتی درین باب آنکه هنوز بخت نصر در ولایت شام بود که بقایاء بنی اسرائیل در خدمت ارمیا بمصر شتافتند و در ظل عنایت نویفل نامی که در آن زمان فرعون مصر بود آرام یافتند و بخت نصر مکتوبی بنویفل نوشته پیغام نمود که جمعی از بندگان من گریخته پناه بتو برده‌اند باید که ایشان را گرفته بجانب ما فرستی و الا مصر در ویرانی حکم بیت القدس خواهد گرفت نویفل جوابداد که این جماعت از جمله اشراف و احراراند و در مذهب مروت جایز نیست که ایشان را بتو سپارم و در آن اثنا بار دیگر بنی اسرائیل بارتکاب ملاهی و مناهی جسارت نموده ارمیا ایشان را گفت که قدم در وادی توبه و استغفار نهید و الا عنقریب بخت نصر لشگر بدینجانب کشیده اثر سخط او بشما خواهد رسید بنی اسرائیل گفتند بخت نصر قوت مقاومت با ملک مصر ندارد و هرگز این اندیشه بخاطر نمی‌آورد و ارمیا با قوم بکنار نیل رفت و چهار سنگ قریب یکدیگر در زیر خاک نهان کرده گفت چون بخت نصر برین دیار استیلا یابد سریر خود را درین موضع نصب کند چنانچه چهارپایه سریر او محاذی این چهار حجر باشد و چون جواب نویفل ببخت نصر رسید متوجه مصر گردید و میان او و نویفل محاربه وقوع یافته حاکم مصر کشته شد و بخت نصر بنی اسرائیل را اسیر کرده ارمیا را در آن میان دیده بزبان عتاب گفت نه من با تو احسان نموده از آنچه بقومت رسید تو را مستثنا گردانیدم چرا با دشمنان من موافقت کرده بدینجا آمدی ارمیا فرمود که من بکرات ایشان را نصیحت کرده گفتم تو برین دیار استیلا خواهی یافت و علامت صدق این سخن آنکه چهار سنگ درین موضع مدفون ساخته‌ام و اسرائیلیان را تنبیه نموده که قوایم سریر تو منطبق بر آن احجار خواهد شد و بخت نصر در مقام تفحص گشته بعد از تحقیق از صدق سخن ارمیا تعجب کرد و باطلاق آنجناب حکم فرمود القصه چون بخت نصر از آن سفر مراجعت نموده در خطه بابل نزول نمود در اعلاء شان و سمومکان دانیال علیه التحیه و الغفران یوما فیوما میافزود چنانچه ارکان دولت بر آن جناب حسد برده بخت نصر را گفتند دانیال در دین مخالف تست و بخت نصر پس از تحقیق این سخن دانیال را محبوس گردانید و در آن ایام آن سر خیل اهل ظلام خوابی هولناک دیده کیفیت واقعه را فراموش کرده معبران و کاهنان از تقریر و تعبیر آن عاجز آمدند و دانیال ازین قضیه وقوف یافته به بخت نصر پیغام فرستاد که
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۳۴
مرا بر خواب تو و تعبیر آن اطلاع تمام هست و بخت نصر فی الحال دانیال را طلبیده از آن رؤیا استعلام نمود آنجناب فرمود که در واقعه صنمی مشاهده کردی که سرش از زر بود و گردنش از نقره و میانش از مس و ساقهای پای او از آهن و قدمهایش از سفال و سنگی از آسمان آمده آن بت را درهم شکست و بادی وزیده هر ذره از اجرای آن صنم را بطرفی برد و آن سنگ بزرگ شده بساط زمین از وی پر گشت بخت نصر استحسان کرده گفت خواب مرا راست بیان فرمودی اکنون در تعبیر آن شروع نمای دانیال گفت صنم نمودار ملک است و سر زرین او مانند ملک آرمیده تو و گردن سیمین آن کنایت از حکومت پسر تست و میان آن بت اشارت بملک رومیانست و ساقهای او مشعر بحکومت فارسیان و قدمهای او مشیر بدو عورت که حکومت روم و فارس کنند و آن سنگ که بت را فرو کوفت دینی است که در آخر الزمان بتوسط نبی عربی صلواه اللّه علیه و سلم ظاهر گردد و آن شریعت ناسخ همه ادیان باشد و روی زمین را فروگیرد و بخت نصر از دانیال ممنون گشته ارکان دولت و اعیان حضرترا برعایت جانب او وصیت کرد و دانیال نوبت دیگر بر معارج دولت و اقبال صعود نموده باز نایره رشک و حسد امراء بخت نصر در اشتعال آمده با وی گفتند که این اسرائیلی گمان میبرد که او را خدائیست مطلع بر امور مخفیه و اکنون ما داعیه داریم که اگر اجازت فرمائی برای تو معبودی سازیم اعظم از اله او تا از اسرار تو را آگاه گرداند و در سوانح مهمات معاونت نماید بخت نصر گفت اگر از عهده این کار بیرون میتوانید آمد مضایقه نیست و آن گروه نادان صناعرا جمع کرده بتی عریض طویل از معدنیات ترتیب دادند و افسری ارزر مرصع بدر و گوهر بر سر آن صنم نهادند و آتشی بلند افروخته خلایق را بسجده بت تکلیف کردند و هرکس که ابا نمود بآتش افکندند لاجرم خرمن حیات جمعی کثیر از بنی اسرائیل در آنروز بشعله بیداد اهل شر و فساد محترق شد در روزیکه عید نام نهاده بودند و جهت آن بت قربان مینمودند دانیال را بیرخصت بخت نصر با سه نفر دیگر از اهل بیت دانیال اکبر در آتش انداختند و بخت نصر از بام قصر به آنجانب نظر افکنده پنج کس در میان آتش مشاهده کرد که یکی از ایشان مانند مرغان دو بال داشت و چهار نفر دیگر را باد میکرد از دیدن آنصورت رعبتی تمام بر خاطرش استیلا یافته آواز داد که از میان آتش بیرون آئید و رفقاء اربعه بسلامت نزد او رفته بخت نصر پرسید که آن شخص که شما را باد میکرد کجا رفت دانیال گفت او فرشته بود که بامر ایزدی ضرر آتش از ما دفع میفرمود بخت نصر گفت چرا وقتیکه قوم متعرض شما گشتند مرا تنبیه ننمودید که ایشان را از تعرض مانع آیم گفتند بسبب آنکه کمال قدرت حضرت عزت بر ایشان ظاهر شود و دانند که قادر مختار دوستان خود را از شر دشمنان چگونه حراست مینماید و بخت نصر متنبه گشته در اعزاز و اکرام دانیال و رفقاء او بیشتر از پیشتر مبالغه کرد روایتست که بعد از چندگاه نوبتی دیگر بخت نصر خوابی هایل دیده چون بیدار شد عظماء بابل را که دعوی کهانت میکردند طلبید و از کیفیت واقعه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۳۵
و تعبیر آن پرسید و بعد از عجز ایشان دانیال را حاضر ساخته از خواب فراموش گشته و تعبیر آن استعلام نمود و دانیال را بالهام ربانی آنواقعه مکشوف شده بر زبان آورد که در خواب درختی بلند دیدی که طیور بر شاخهای او مأوی گزیده بودند و در سایه‌اش وحوش آرمیده و در این‌حال که تو از حسن و نضارت آن شجره تعجب میفرمودی فرشته‌ای که تبری در دست داشت پیدا شد و قصد کرد که آندرخت را از پای درآورد ناگاه آوازی آمد که این درخت را از بنیاد میفکن اما شاخهایش را بینداز و ملک شاخهای آن دوحه را بریده وحوش و طیور را متفرق گردانید و تغییری فاحش باصل آندرخت راه یافت بخت نصر گفت واقعه من همین بود که بیان فرمودی اکنون تعبیر آن را نیز تقریر فرمای دانیال بر زبان آورد که درخت توئی و طیور اهل و ولد و لشگر تواند و سباع و وحوش رعایااند و بنا بر عبادت اصنام که از تو و اتباع تو صدور مییابد غضب الهی متوجه شده فرشته مامور گشته که تو را هلاک سازد و بعضی از نسل ترا روزی چند بگذارد اما تا ترا معرفت کمال قدرت حضرت احدیت حاصل شود هفت سال متصور بصور جمیع مخلوقات بر سبیل بدلیت خواهی شد بعد از آن نوبت دیگر بشکل شبه برآمده وفات خواهی یافت و پس از انقضای هفته‌ای از تعبیر اینخواب ناگاه بتقدیر رب الارباب بخت نصر پر برآورده و منقار پیدا کرده مصور بصورت عقاب گشت و پرواز نموده جمیع طیور را مسخر ساخت و همچنین در مدت مذکور هرچند روز بشکل یکی از مخلوقات ظهور میگرد و بالاخره بهیأت پشه بخانه خویش درآمده قادر بیچون صورت اصلی بدو کرامت فرمود
مصراع
این طرفه حدیثی است اگر راست بود
وهب بن منبه گوید که چون بخت نصر بهیات بشر معاودت نمود غسلی بجا آورده شمشیری بدست گرفته بصفه بارگاه خرامید امرا و ارکان دولت و سپاهی و رعیت را طلبیده گفت من پیش ازین جمادی را میپرستیدم که نفع و ضرری ازو متصور نبود اکنون بوحدانیت حضرت عزت قایل گشته بخدای بنی اسرائیل گرویدم باید که شما نیز متابعت من کنید و فرا موحد و مؤمن نزد من آئید و بدانید که هر کس ازین حکم تخلف ورزد پیکر او را به تیغ تیز ریزریز خواهم کرد و بخت نصر امثال این سخنان گفته بخلوتخانه درآمد و همان شب از عالم رحلت نمود و بقول طبری از بدایت ظهور بخت نصر تا وقت وفاتش سیصد سال بود و بعد از وفات بخت نصر پسرش بجای پدر بنشست و طریق تکبر و عصیان مسلوک داشت و چون او بنارسقر پیوسته دیگری لوای سلطنت برافراشت دانیال ابن حزقیل و اسیران بنی اسرائیل را رخصت داد تا به بیت المقدس مراجعت فرموده آنچه را از حلی و زیور مسجد اقصی بخت نصر غارت کرده بود همراه برند و در تعمیر آن بقعه شرط سعی و اهتمام مرعی دارند اما در اکثر کتب مغازی و سیر مسطور است که ابو موسی اشعری در زمان امیر المؤمنین عمر خطاب رضی اللّه عنه در بلد سوس بخانه‌ای رسید که سنگ بزرگ منقور بهیأت حوضی در آن خانه بود و مردی بلند قامت در میان آن بر آستان افتاده ابو موسی از مردم آنجا پرسید که این کیست جوابدادند که این
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۳۶
دانیال حکیم است که ملک بابل بالتماس یکی از سلاطین این سرزمین بدینجانب فرستاده بود ابو موسی باز پرسید که سبب طلب او چه بود جوابدادند که نوبتی قحطی درین دیار روی نمود و پادشاه ما از والی بابل درخواست کرد که کسی بدینجا فرست که بیمن مقدم او از بلای غلا خلاص شویم و حاکم بابل دانیال را فرستاده بدعای آنجناب رشحات سحاب عنایت الهی بر کشت‌زار امید ما باران گشت و چون دانیال علیه السلام وفات یافت بدین طریقه که مشاهده میکنی او را اینجا گذاشتیم و هرگاه بلیه متوجه این بلده میگردد بدینجا آمده بدعا و زاری اشتغال مینمائیم تا آن حادثه مرفوع میشود ابو موسی بعد از استجازه از امیر المؤمنین عمر رضی اللّه عنه دانیال را هم در آن دیار بطریقه سنت مدفون گردانید و در متون الاخبار مسطور است که یکی از ملوک همدان کورش نام از والده خود که از جمله سبایای بنی اسرائیل بود بعد از وقایع مذکور کیفیت عظم شأن و رفعت مکان بیت المقدس و مسجد اقصی را شنید و بر چگونگی احوال اسرائیلیان مطلع شده با اموال بیقیاس و سی هزار نفر از استادان بنا و سایر هنرپیشه‌گان به بیت المقدس شتافت و همت بر تعمیر آن بلده و ارتفاع بقاع آن گماشته در عرض سی سال مجموع آنچه بخت نصر ویران کرده بود معمور و آبادان ساخت و اللّه تعالی اعلم و احکم‌
 
ذکر عزیر علیه السلام‌
 
در تفسیر مدارک مذکور است که عزیز اسمی است عجمی و بعجمیه و تعریفه امتنع صرفه و چنانچه سابقا مسطور است بقول طبری ارمیا و عزیر عبارت از یک پیغمبر است و ارمیا عبریست و بعضی دیگر از مورخین را اعتقاد آنکه عزیر غیر ارمیا است و پدرش موسوم بشر خیا بوده و آنجناب را در صغر سن بخت نصر اسیر کرده ببابل برد و چون سنین عمر عزیر بسرحد اربعین رسید و از قید بخت نصر خلاص گردید حق سبحانه او را به شرف نبوت مشرف گردانید و آنجناب در ایام ویرانی مساکن بنی اسرائیل در وقتیکه بر جماری سوار بود و قدری انجیر و انگور و عصیر و شیر همراه داشت به بیت المقدس یا دیر سایرآباد یا دیر هرقل رسید و بار از پشت حمار فروگرفته مرکب را بربست و بنشست و بجانب سقفهاء فرود آمده و جدار افتاده نظر کرده گفت (أَنَّی یُحْیِی هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها) و بخواب رفت خدایتعالی در خواب روح جناب نبوت مآب را قبض فرمود و بعد از انقضاء صد سال باز او را زنده گردانیده فرشته‌ای را فرستاد تا از عزیر سئوال کرد که چه مقدار درنگ نمودی در خواب جواب داد که (لَبِثْتُ یَوْماً أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ) آن ملک گفت (بَلْ لَبِثْتَ مِائَهَ عامٍ فَانْظُرْ إِلی طَعامِکَ وَ شَرابِکَ لَمْ یَتَسَنَّهْ وَ انْظُرْ إِلی حِمارِکَ) و چون عزیر علیه السلام بجانب استخوانهای پوسیده آن درازگوش نگریست دید که عظام بهم التیام یافته سمت التحام پذیرفت و پوست بر زبر گوشت رسته حمار زنده گشت آنگاه عزیر بر چهارپای خویش نشسته بمیان قوم آمد و کیفیت حال را تقریر کرده بنی اسرائیل نخست سخن آنجناب را تصدیق ننمودند و اولاد امجاد عزیر نشانیهای بدن مبارکش را ملاحظه فرموده او را
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۳۷
شناختند و سایر اسرائیلیان گفتند که توریه را بعد از هرون هیچکس محفوظتر از عزیر نداشت و در وقت بخت نصر آن کتاب ضایع شده است اگر تو در دعوی خود صادقی توریه را بخوان تا ما بنویسیم و عزیر علیه السلام توریه را از بر خوانده آنجماعت به قید کتابت در آوردند آنگاه توراتیکه بعضی از علماء بنی اسرائیل پنهان کرده بودند بدست ایشان افتاده هردو را باهم مقابله نمودند اصلا تفاوت ظاهر نگشت و یهود سالک طریق ضلالت گشته گفتند عزیر پسر خداست و تعالی اللّه عما یقول الظالمون علوا کبیرا روایتست که عزیر در سن پنجاه سالگی فوت شده بود و چون زندگانی مجدد یافت اولاد او پیران معمر بودند و او نسبت بایشان در غایت جوانی مینمود عزیر علیه السلام پنجاه سال دیگر در دار دنیا بسر برده بروضه رضوان انتقال فرمود از غرایب آنکه او را برادری بود عزر نام که توامان متولد شده بودند و هردو به یک روز فوت گشتند و عمر عزیر صد سال و مدت حیات عرز دو دویست سال بود چنانچه از سیاق این حکایت بوضوح می‌پیوندد
 
ذکر شمه‌ای از حال زکریا و بیان ولادت مریم و یحیی سلام الله تعالی علیهم‌
 
محرران اخبار انبیاء عظام مرقوم اقلام اهتمام گردانیده‌اند که زکریا بن ازان بن مسلم بن صدوق که نسبش بسلیمان بن داود می‌پیوست در آن زمان پیغمبر و مقتدا و صاحب قربان بنی اسرائیل بود و پیوسته در مسجد اقصی بعبادت باری سبحانه و تعالی قیام مینمود و آن جناب را پسر عمی بود موسوم بعمران بن ماثان و این عمران پدر مریم است و او را دختری دیگر بود از مریم بزرگتر اشیاع نام که در فراش زکریا علیه السلام می‌غنود و منکوحه عمران راحنه بنت قافوذ می‌گفتند و این حنه در کبر سن و هنگام یاس از ولادت روزی در سایه درختی نشسته بود ناگاه دید که مرغی بیضه شکافته بچه‌ای بیرون آورد و او را از مشاهده این صورت آرزوی توالد و تناسل در خاطر افتاده همان زمان حایض گشت و بعد از وقوع طهر حامله شده باتفاق عمران نذر کرد که چون آن فرزند متولد گردد محرر باشد و معنی محرر آنست که بشغل دنیا اشتغال ننماید و همواره بعبادت ایزد تعالی و خدمت مسجد اقصی قیام فرماید و بحسب اقتضای قضا از حنه دختری تولد نموده چون اناث را بواسطه عذری که دارند قابلیت تحریر نیست عمران و حنه متفکر و متحیر شدند پس وحی الهی جهه قبول آن دختر و جواز محرر بودن او بر زکریا نازلشد و عمران دختر خود را مریم نام نهاد و مریم بروایت اکثر مفسران بمعنی خادم است و بعضی از متأخرین گفته‌اند که لفظ مریم امه اللّه است یعنی کنیزک خدا القصه چون عمران مریم را به مسجد اقصی فرستاد احبار یهود را به تکفل و تعهد او رغبت بینهایت پیدا گشت زکریاء علیه السلام فرمود که چون همشیره مریم در خانه من بسر میبرد انسب آنست که کفالت او بمن حواله نمائید و
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۳۸
احبار از قبول این سخن ابا نموده بالاخره مهم بر آن قرار گرفت که اسامی خود را بر اقلامی که جهت کتابت توریه مقرر بوده نویسند و پرده‌ای بر زبر قلمها پوشیده کودکی نا رسیده را گویند که دست در زیر پرده برده قلمی را بیرون آورد و نام هرکسی بر آن قلم مکتوب بود تربیت مریم بدو تعلق داشته باشد و بیست و نه نفر از احبار دانشور برین موجب عملنموده قلمی که اسم شریف زکریا بر آن مکتوب بود برآمد مع ذلک احبار سر از خط قرار پیچیده گفتند اقلام را در آب روان میاندازیم مقرر آنکه هر قلمی که در تک آب نشیند صاحبش بحفظ مریم اولی باشد و بروایت سدی بکنار نهر اردن رفته و آن قلمها را در آب انداخته قلم زکریا در قعر جوی نشست و باقی را آب ببرد باز یهود آغاز مناقشه کرده گفتند که نوبت دیگر اقلام را در آب میاندازیم تا قلم هرکس را که آب برد متعهد محافظت مریم گردد و چون بدینموجب عمل نمودند قلم زکریا علیه السلام را آب برد و باقی اقلام در تک جوی ایستاد آنگاه احبار بقضا رضا داده زکریا مریم را بخانه خود برد و همت عالی بتربیت او مصروف داشته چون مریم قابلیت خدمت مسجد پیدا کرد جهه او غرفه در آن مسجد تعمیر نمود و او را بدانجا آورد و هرگاه زکریا از مسجد اقصی بیرون میرفت در غرفه مریم را قفل میفرمود و در بعضی اوقات که نزد مریم میآمد در زمستان ثمار صیفی و در تابستان میوه‌های شتوی نزدیک او مشاهده مینمود بنابرآن در خاطر عاطرش گذشت که قادری که ثمار در غیر محل بمریم ارزانی میدارد میتواند بود که مرا نیز در حالت پیری فرزندی بخشد پس روی بقبله دعا آورده گفت (رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّهً طَیِّبَهً إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعاءِ) و ایزد سبحانه و تعالی این مسئول را بعز قبول اقتران داده در وقتیکه زکریا نماز میگذارد ملائکه او را بوجود یحیی بشارت دادند (فَنادَتْهُ الْمَلائِکَهُ وَ هُوَ قائِمٌ یُصَلِّی فِی الْمِحْرابِ أَنَّ اللَّهَ یُبَشِّرُکَ بِیَحْیی) و چون این مژده بگوش هوش زکریا رسید با آنکه خود طالب فرزند گشته بود تعجب نموده گفت (رَبِّ أَنَّی یَکُونُ لِی غُلامٌ وَ کانَتِ امْرَأَتِی عاقِراً وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْکِبَرِ عِتِیًّا) آنگاه زوجه زکریا اشیاع در نود و هشت سالگی حایض گشت و پس از طهر بیحیی حامله شد و بزعم کلبی زکریا در آنوقت نود و دو ساله بود و بروایت ابن عباس صد و بیست ساله و بر طبق آیه کریمه (أَلَّا تُکَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَهَ أَیَّامٍ إِلَّا رَمْزاً) بعد از حمل اشیاع یحیی مدت سه روز زکریا بر تکلم قادر نگشت بالجمله بعد از انقضای مدت حمل یحیی تولد نموده چشم ابوین بدیدار بهجت اثرش روشن شده لوازم شکر الهی بتقدیم رسانیدند
 
ذکر شهادت زکریا علیه السلام‌
 
روایت اکثر و اشهر درین باب آنست که چون مریم عذرا بعیسی حامله گشت و غیر از زکریا کسی با او ملاقات نمی‌نمود یهود که طینت ایشان بر بهتان و افترا مجبول بود جناب نبوی را بزنا متهم داشته قاصد قتل او شدند و زکریا این معنی را فهم کرده بطریق فرار از میان آن اشرار بیرون رفت و در اثناء راه از درختی آوازی شنید که یا نبی اللّه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۳۹
بجانب من بیا و زکریا نزدیک آندرخت رفت و درخت شق شده زکریا را در جوف خود جای داد و باز اجزایش بهم متصل گشت شیطان گوشه جامه او را بگرفت تا از درخت بیرون ماند و جمعی که از عقب زکریا متوجه بودند شیطان را بصورت انسان دیده پرسیدند که پیری باین صفات درین راه بنظر تو درآمد ابلیس جوابداد که من شخصی ساحرتر از آن پیر ندیدم زیرا که بسحر این شجره را شکافت و در جوف آن پنهان شد و اینک گوشه جامه او بیرون مانده و قوم بتعلیم آن لعین زکریا علیه السلام را با درخت باره دو پاره کردند اما اعتقاد وهب بن منبه آنست که شعیا علیه السلام برینموجب کشته گشته و زکریا بمرگ طبیعی درگذشته و العلم عند اللّه تعالی‌
 
ذکر یحیی علی نبینا و علیه من التحیات اشملها و من التسلیمات اکملها
 
بمقتضای آیه با عنایت (یا زَکَرِیَّا إِنَّا نُبَشِّرُکَ بِغُلامٍ اسْمُهُ یَحْیی لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِیًّا) پیش از یحیی علیه السلام هیچکس از افراد انام یحیی نام نداشته چنانچه قدوه المتأخرین مولانا کمال الدین حسین الواعظ الکاشفی در تفسیر خویش نوشته‌اند یحیی را بدان جهت موسوم باین اسم گردانیدند که نام پدر بدو زنده شد یا دین بوجود او حیات یافت و بر طبق کریمه (وَ آتَیْناهُ الْحُکْمَ صَبِیًّا) یحیی را حق تعالی در صغر سن علم و حکمت کرامت فرمود و او را حصور گردانید و حصور کسی را گویند که از غایت عفت از صحبت زنان اجتناب نماید نه بواسطه فقدان شهوت بصحت پیوسته که یحیی علیه السلام در مبادی ایام صبی بلباس رهبانین متلبس گشته به مسجد الاقصی تشریف برد و همگی اوقات خجسته ساعات را بادای طاعات و عبادات مصروف داشته همواره از اختلاط با اهل دنیا احتراز می‌نمود و از خوف و خشیت ایزد سبحانه و تعالی پیوسته بگریه و زاری اشتغال میفرمود و بروایتی یحیی هم در زمان حیات زکریا علیه السلام بشرف نبوت مشرف شد و بقولی بعد از شهادت زکریا در سن سی سالگی بدان مرتبه علیه رسید و بحکم آیت (مُصَدِّقاً بِکَلِمَهٍ مِنَ اللَّهِ) یحیی بعد از بعثت عیسی علیه السلام و التحیه بخدمت آنحضرت شتافت و بتصدیق رسالتش زبان الهام بیان گشاده طوایف انسان را بقبول احکام شریعت مسیحا ترغیب فرمود و شهادت یحیی علیه السلام بعد از رفع عیسی بآسمان روی نمود بیان این سخن آنکه در آن اوقات در میان بنی اسرائیل پادشاهی بود که بروایت طبری او را هردوس می‌گفتند و بقول صاحب متون الاخبار نامش اجب بود و آن ملک زنی داشت کهن سال که آن زن را از شوهر دیگر دختر جمیله بود و آن ملعونه مفسده بتوهم آنکه مبادا ملک به تزویج بیگانه رغبت نماید از وی التماس نمود که دختر مرا به حباله نکاح خویش درآور پادشاه جواب داد که درین باب استفتا کنم اگر بحسب شرع جایز باشد ملتمس تو مبذولست و آن سخن را با یحیی بن زکریا علیه السلام در میان نهاده آنجناب جوابداد که این دختر ربیبه تست و
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۴۰
بهیچ‌وجه ترا ازدواج او حلال نیست و ملک حدیث یحیی را با منکوحه خویش گفته آن خبیثه کینه یحیی مظلوم را در دل گرفت در وقتیکه پادشاه مست بود دختر خود را آراسته پیش او فرستاد ملک قصد مباشرتش نموده دختر گفت من فرمان ترا نمی‌برم تا یحیی بن زکریا را بقتل نرسانی و پادشاه در غلو مستی بر طبق مدعاء آن بداختر حکم فرموده دختر مفسدی ارسال داشت تا سر مبارک یحیی را از بدن جدا کرده در طشتی نهاده بمجلس آورد و سه نوبت از آن سر آوازی بگوش ملک رسید که این دختر حلال نیست ترا و بروایتی زمین آن ملعونه را با پادشاه فروبرد و قول اصح آنکه خون یحیی علیه السلام از زمین میجوشید تا آنزمان که جبار شدید الانتقام یکی از توابع ملوک فرس را که خردوس نام داشت بر بنی اسرائیل مسلط گردانید و این خردوس در بیرون بیت المقدس نزول نموده یکی از سرهنگان خود را که موسوم بفیروز بود بشهر فرستاد او را گفت که چندان کس از اسرائیلیان بقتل رسان که خون یحیی از جوش نشیند و خون کشتگان بلشگرگاه من رسد و فیروز در بیت المقدس تیغ کین از نیام انتقام بیرون آورده آغاز قتل کرده چون هفتاد هزار کس کشته شد خون یحیی از جوش بنشست و فیروز کیفیت حال را بخردوس پیغام کرد ملک فرمود که دست از قتل باز مدار تا خون بمعسگر من رسد فیروز بر بقیه السیف ترحم نموده از دواب و مواشی بنی اسرائیل آن مقدار کشت که مدعاء خردوس بحصول پیوست و مدت عمر یحیی علیه السلام بروایتی چهل و پنجسال و بروایت ابن جوزی چهل سال بود و العلم عند اللّه المعبود
 
ذکر حمل مریم بنت عمران بن ماتان و بیان ولادت عیسی علیه صلوه الرحمن‌
 
مجملی از کیفیت این حکایت صحت آیت آنست که مریم در سن سیزده سالگی روزی در سرای خواهر خود اشیاع پرده آویخته غسل محیض بجا می‌آورد که ناگاه جبرئیل بصورت جوانی ساده‌عذار نیکودیدار بر وی ظاهر شد و مریم دغدغه بخاطر راه داده گفت (أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْکَ إِنْ کُنْتَ تَقِیًّا) یعنی پناه میگیرم از تو بخداوند اگر تو پرهیزکار باشی جبرئیل گفت من نیستم کسی که تو از من وهم بخود راه دهی (إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّکِ لِأَهَبَ لَکِ غُلاماً زَکِیًّا) مریم از شنیدن این سخن در تعجب افتاده گفت چگونه مرا ولد شود و حال آنکه دست هیچ شوهری بمن نرسیده جبرئیل گفت امثال این امور بنزد حضرت ربانی در غایت آسانیست و بعد از این گفت و شنید جبرئیل بمریم نزدیک رفته بادی در آستین یا در جیب یا در موضع تولد فرزند دمید و همان لحظه صدف وجود مریم بآن در درج رسالت آبستن شد و اول کسیکه از حمل مریم آگاه شد پسر خال او یوسف نجار بود و یوسف محزون و اندوهناک با مریم ملاقات نموده بعد از ترتیب مقدمات شایسته
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۴۱
پرسید که هرگز هیچ فرزندی بی‌پدر بوجود آمده است مریم جواب داد که بی‌مادر هم آمده چه آدم و حوا صلوات اللّه علیهما نه پدر داشتند و نه مادر و یوسف تصدیق نموده گفت میخواهم که مرا بحقیقت حال خویش اطلاع دهی مریم گفت (إِنَّ اللَّهَ یُبَشِّرُکِ بِکَلِمَهٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِیحُ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ وَجِیهاً فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَهِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ وَ یُکَلِّمُ النَّاسَ فِی الْمَهْدِ وَ کَهْلًا) بصحت پیوسته که چون زمان ولادت عیسی (ع) نزدیک شد مریم به مقتضای الهام رب العالمین و رهنمائی جبرئیل امین از بیت المقدس بیرون رفته بعد از طی دو فرسخ در موضعی که آنرا بیت اللحم می‌گفتند پشت به نخل یا بس بازنهاده بنشست و عیسی علیه السلام آنجا متولد شده از یمن مقدم همایونش چشمه آب خوشگوار ظاهر گشت و آن شجر خرما بار آورد و جبرئیل مریم را گفت ازین رطب بخور و ازین آب بیاشام و چشم بدیدار عیسی روشن کن و مریم از روح الامین پرسید که اگر کسی از من سئوال کند که این فرزند را از کجا پیدا کرده چه جواب دهم گفت اشارت نمای که از عیسی بپرسید که من نذر کرده‌ام که (تقربا الی اللّه) امروز سخن نکنم و مدت حمل مریم را بعیسی بعضی از مورخان هفت ماه و برخی ششماه گفته‌اند و زمره را عقیده آنکه عیسی هشت ماه در شکم مادر بود و هیچ مولودی که هشت ماهه تولد نموده باشد نزیسته مگر عیسی علیه السلام و طایفه‌ای گفته‌اند که در همان ساعت که مریم بعیسی آبستن شد وضع حمل نموده در تحفه الملکیه مسطور است که تولد عیسی در شب سه‌شنبه یا چهارشنبه بود و در بیست و پنجم کانون الاول سال سیصد و چهار از جلوس اسکندر رومی و از فوت موسی تا ولادت عیسی علیه السلام هزار و هفتصد و هیجده سال و چهار روز بود و زعم طبری آنکه عیسی علیه السلام در سال سیصد و نه از تاریخ اسکندری در زمان سلطنت اغطس رومی تولد نمود القصه چون بنی اسرائیل از غیبت مریم خبر یافتند به تعجیل تمام از عقبش شتافتند و او را در پای درخت خرما با عیسی دیده بزبان خشونت گفتند که پدر تو بدکردار و مادر تو زناکار نبود اکنون بگوی که این ولد از کجا آوردی و مریم بموجب تعلیم جبرئیل عمل نموده یهود در غایت اضطراب بر زبان آوردند که با ما تمسخر میکنی کودکی که در مهد باشد چگونه تکلم نماید آنگاه روح اللّه بقدرت ایزدی در سخن آمده گفت (إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ آتانِیَ الْکِتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیًّا الایه) یهود چون این امر بدیع مشاهده نمودند زبان طعن در کام خاموشی کشیده بازگردیدند
 
ذکر نبوت عیسی بن مریم صلوات الله و سلامه علیه‌
 
مؤلف تفسیر تیسیر تحریر نموده که بلغت عبری عیسی بشین معجمه است (من العیش الذی هو الحیاه) و بلسان عرب شین منقوطه بسین مهمله تبدیل یافته و اگر در اصل عیسی بسین غیر معجمه بوده باشد (فهو مأخوذ من العیس الذی هو البیاض) و قاضی ناصر الدین بیضاوی در تفسیر خویش آورده است که عیسی معرب ایشوعست اما معنی این لفظ را بیان
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۴۲
نکرده و گفته که اشتقاق عیسی از این اسم تکلفی است که فایده بر آن مترتب نمیشود و لقب عیسی بقول صحیح روح اللّه است و مسیح و در معنی مسیح اقاویل مختلفه سمت ورود پذیرفته قولی آن‌که مسیح فعیلی است بمعنی مفعول و چون آنجناب ممسوخ القدمین بود یعنی تمامی کف پای مبارکش بر زمین می‌نشست یا آنکه جبرئیل بپر خویش او را مس کرده بود تا شیطان را بر وی دستی نباشد باین لقب ملقب گشت و قولی دیگر آنکه مسیح فعیلی است بمعنی اسم فاعل و برین تقدیر فرقه‌ای گفته‌اند که آنجناب را بجهه آن مسیح خواندند که دست بر بیماران می‌کشید و همه شفا می‌یافتند و زمره‌ای بر آن رفته‌اند که چون عیسی سیاحت می‌فرمود ملقب بمسیح شد (و قیل المسیح الجمیل و المسیخ بخاء المعجمه القبیح) و قاضی بیضاوی در تفسیر خویش آورده است که اصل مسیح بزبان عبری مشیحا است و معنی مشیحا مبارک و بروایت اکثر ائمه تاریخ بعد یک ماه از ولادت عیسی علیه السلام مریم باتفاق یوسف نجار قره العین خود را برداشته بجانب دمشق برد و در غوطه یا قریه دیگر از قرای آنولایت ساکن میبود تا آنزمان که انجیل بر عیسی ع نازلشد و بهدایت بنی اسرائیل مأمور گشت و روایتی آنکه مسیحاء سیزده ساله بود که انجیل نزول یافته به بیت المقدس مراجعت کرد و قولی آنکه آنجناب در آنوقت سی ساله بود و بر هر تقدیر چون عیسی علیه السلام به بیت المقدس شتافته یهود را بدین قوم و ملت مستقیم دعوت فرمود از وی معجزه طلبیدند روح اللّه ایشان را از آنچه خورده بودند و ذخیره نهاده و از کل هیأت مرغی ساخته باد در وی دمید تا حیات یافته پرواز نمود و بیشتر مورخان بر آن رفته‌اند که آن مرغ بشکل خفاش بود و ایضا عیسی علیه السلام اکمه و ابرص را علاج کرد و چون یهود زبان بطلب معجزه دیگر بگشادند روح اللّه فرمود که (وَ أُحْیِ الْمَوْتی بِإِذْنِ اللَّهِ) در معالم التنزیل بروایت ابن عباس رضی اللّه عنهما منقولست که بدعاء عیسی علیه السلام چهار مرده زنده گشت اول عازر که دوست او بود دوم ابن العجوز سیم بنت العاشر چهارم سام بن نوح علیهما السلام و باوجود ظهور این معجزات ظاهره غیر حواریون کسی بدانجناب ایمان نیاورد (قال اللّه تعالی فَلَمَّا أَحَسَّ عِیسی مِنْهُمُ الْکُفْرَ قالَ مَنْ أَنْصارِی إِلَی اللَّهِ قالَ الْحَوارِیُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ) و حواریان بقول اکثر مورخان گازران بوده‌اند و چون بحسب لغت تجویز تبیض است و ایشان اثواب را از وسخ پاک و سفید میساختند باین لقب ملقب شدند و بعضی گفته‌اند که خواص اصحاب انبیا را حواریون گویند زیرا که ایشان از هر عیبی پاکند (و قیل سمی حواریون لصفاء قلوبهم) و حواریون باتفاق مورخان دوازده نفر بودند و اسامی ایشان بروایتی اینست: فلیس- یحیی- شمعون- تومان- یوقنا- مریوس- قطرس- نخلس- یعقوب- اندرانیس- یعقوس- سرحبیس- آورده‌اند که اول چیزیکه عیسی علیه السلام بدعوت آن مأمور شد گفتار بتوحید بود آنگاه اقرار به نبوت حضرت محمد مصطفی صلی اللّه علیه و سلم قال سبحانه و تعالی (وَ إِذْ قالَ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ یا بَنِی إِسْرائِیلَ إِنِّی رَسُولُ اللَّهِ إِلَیْکُمْ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیَّ مِنَ التَّوْراهِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ یَأْتِی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ) و عیسی علیه السلام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۴۳
بروایت اصح پیغمبر اولو العزم بود و شریعتش بعضی از احکام توریه را نسخ نمود و بصحت پیوسته که چون مسیح از ایمان یهود مأیوس گشت سیاحت اختیار فرمود و چندگاه در اطراف جهان سیر کرده در اثناء اسفار نزول مایده واقع شد و در کرت ثانی که بموجب حکم ربانی به بیت المقدس مراجعت فرمود و حاکم آن بلده که ظالمی بود فرعون وش همت بر قتل روح اللّه گماشت و حق سبحانه و تعالی جمعی از ملائکه را فرستاد تا در شب قدر که داخل لیالی ماه مبارک رمضان بود آنجنابرا از چنگ ظلمه نجات داده بآسمان بردند در معالم التنزیل مسطور است که شصت و پنجسال از استیلای اسکندر در زمین بابل گذشته بود که عیسی ع تولد نمود و چون سن شریفش بسی‌سالگی رسید مبعوث گشت و در سی و سه سالگی از بیت المقدس بجانب وادی قدس مرفوع شد و بدین روایت مدت دعوت عیسی علیه السلام سه سال باشد و در معارف حصیبی مذکور استکه روح اللّه دوازده ساله بود که انجیل نزول نمود و بهدایت بنی اسرائیل پرداخت و در چهل و دو سالگی آنجناب را بآسمان بردند و بدین قول مدت دعوتش سی سال باشد و بروایت حسن بصری در سیزده سالگی مبعوث شد و در سی و سه سالگی مرفوع گشت و بدین قول اوقات نبوت آنجناب بیست سال بود و بعقیده صاحب معارف انجیل در قریه ناصره از اعمال اردن بر آنجناب فرود آمد بنابرآن امتش را نصاری گویند (و قیل سموابه لنصر هم عیسی) و العلم عند اللّه تعالی‌
 
ذکر زنده شدن سام بن نوح علیه السلام بدعای عیسی ع و بیان بعضی از معجزات آن برگزیده ایزد تعالی‌
 
در تاریخ طبری مسطور است که چون عیسی علیه السلام بر زبان معجز بیان گذرانید که (وَ أُحْیِ الْمَوْتی بِإِذْنِ اللَّهِ) یهود بعد از تأمل و اندیشه خاطر بر آن قرار دادند که از آنجناب التماس نمایند که سام بن نوح را که مدت چهار هزار سال از فوت او گذشته بود زنده گرداند آنگاه نزد روح اللّه آمده گفتند که مناسب آنستکه باحیاء سام بن نوح که پدر ما و تست قیام نمائی و چون ایشان را از توریه معلوم شده بود که قبر سام در کدام وادیست عیسی علیه السلام را آنجا بردند و مسیحا بعد از اداء دو رکعت نماز و عرض نیاز بدرگاه کریم کارساز بسر مرقد سام رفته گفت (یا سام قم باذن اللّه) و همان لحظه زمین لرزید و شکافته شخص ابیض الرأس و اللحیه از خاک سر برزد و گفت لبیک یا روح اللّه بنی اسرائیل گفتند که این سام نیست زیرا که در زمان سام بیاض موی سر و لحیه معهود نبود و عیسی سر این معنی را از سام علیهما السلام پرسید جوابداد که چون آواز تو را شنیدم پنداشتم که قیامت قایم شده باشد و از هول روز رستخیز موی من سفید گشت آنگاه سام علیه السلام به بنی اسرائیل گفت که این شخص عیسی بن مریم است و بوصول درجه بلند نبوت سرافراز گشته می‌باید که دست در دامن متابعتش زنید تا نجات یابید بعد از آن مسیحا سام را فرمود که اگر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۴۴
خواهی از خدایتعالی برای تو درخواست کنم که زندگانی کرامت کند سام گفت حیات فانی را نمیخواهم و با آنکه چهار هزار سال از فوت من گذشته هنوز تلخی سکرات موت در حلق منست ملتمس آنستکه دعا کنی که بجوار مغفرت ایزدی معاودت نمایم و عیسی دعا کرده سام بقبر درآمد و اجزای خاک باهم اتصال یافت و بنی اسرائیل باوجود مشاهده معجزه چنین بعیسی علیه السلام نگرویدند و آنجناب را بسحر منسوب گردانیدند اما صاحب متون الاخبار و بعضی دیگر از راویان آثار گفته‌اند که سام را مسیح در نصیین زنده گردانید و پس از ظهور آن معجزه غریبه پادشاه آنولایت با ارکان دولت بشرف ایمان مشرف گشت و اللّه تعالی اعلم بحقایق الامور منقولست که چون عیسی علیه السلام مدت دو سال بهدایت بنی اسرائیل پرداخت و غیر از حواریون کسی متابعت آنجناب را پیش نهاد همت نساخت باتفاق مریم در طریق مسافرت قدم نهاد و اکثر اوقات فرخنده ساعات را بسیاحت گذرانید در روضه الصفا مسطور استکه در اثناء بعضی از اسفار یهودی مرافقت روح اللّه اختیار کرد و عیسی او را گفت اگر درین طریق رفیق ما خواهی بود باید که هر توشه که ما را و تو را باشد مشترک بود یهودی بقبول این سخن زبان گشاد و حال آنکه او دو رغیف داشت و مسیحا یک رغیف و چون جهود را این معنی معلوم شد پنهان یک نان را بکار برد و صباح عیسی یهودیرا گفت طعام خود را بنظر آورد و او یک قرص ظاهر کرده عیسی علیه السلام فرمود که تو دو نان داشتی دیگری چه شد یهود گفت همین بیش نداشتم مسیح خاموش گشته باتفاق طی مسافت نمودند تا بموضعی رسیدند که شخصی گوسفندی چند داشت عیسی گفت یا صاحب الغنم بیک شاه ما را ضیافت کن و این سخن در دل راعی اثر کرده گفت رفیق خود را بگوی تا گوسفندی بکشد و یهودی باشارت عیسی گوسفندی کشته بریان ساخت و مسیحا در وقت اکل آن فرمود که استخوان این شاه را نباید شکست و چون از آن طعام سیر خوردند عیسی استخوانهای گوسفند را در پوستش جمعکرده و عصا بر آن زده فرمود که (قم باذن اللّه) و برفور گوسفند زنده شده مسیحا راعی را گفت بگیر شاه خود را و راعی تعجب نموده عیسی از یهود پرسید که تو دو گرده همراه داشتی یکی را چه کردی یهودی سوگند یاد کرد که یک رغیف بیش نداشتم و عیسی علیه السلام زبان در کام کشیده از آن منزل نیز روان شدند و در اثناء سیر بشخصی رسیدند که بچرانیدن گاوی چند اشتغال داشت عیسی از آن شخص گوساله ستانده و آنرا بریان ساخته و خورده باز زنده گردانید و از یهود رغیف مفقود را پرسیده همان جواب شنید بعد از آن بشهری رسیده هرکدام بگوشه رفتند و بحسب اتفاق در آن ایام والی آن بلده را مرضی صعب روی نموده اطباء از معالجه عاجز گشتند و بسیاست رسیدند و یهود ازین معنی واقف شده عصائی بسان عصای عیسی بدست آورده بدر قصر ملک رفت و گفت بامر خدای من بیمار شما را شفا می‌بخشم و اگر مرده باشد زنده میگردانم ایشان او را بسر بالین پادشاه برده یهود بتقلید عیسی ع عصای چند برپای پادشاه زد که (قم باذن اللّه) و ملک در آن حال از عالم انتقال نمود خواص
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۴۵
پادشاه یهودیرا گرفتند و سرنگون از در آویختند و عیسی علیه السلام بر کیفیت حال اطلاع یافته بدان موضع رسید و دید که آن مردم عزم قتل یهودی دارند ارکان دولت ملک را گفت اگر غرض شما حیات پادشاه است یار مرا بگذارید ایشان جوابدادند که اگر باهتمام تو فرمانفرمای ما حیات مجدد یابد او را رها کنیم مسیحا این معنی را از ذو الجلال و الاکرام مسألت نموده ملک زنده شد و ملازمانش دست از یهود بازداشتند و او بملازمت عیسی علیه السلام شتافت و گفت حقی بر ذمت من ثابت کردی که مدت العمر از خدمت تو مفارقت اختیار نکنم روح اللّه فرمود که تو را سوگند میدهم بدان خدائی که گوسفند و گوساله را بعد از آنکه کشتیم و بریان کرده خوردیم زنده گردانید و بدان کریمی که ملک را پس از مرگ حیات بخشیده تو را از دار فروگرفت که در اول حال که مرافقت ما اختیار کردی چند گرده همراه داشتی یهود سوگند خورد که زیاده از یک نان نداشتم و عیسی خاموش گشته در راه افتادند و بحسب اتفاق بجائی رسیدند که گنجی در زیر زمین مینمود و تا آن غایت کسی بر آن اطلاع نیافته بود یهودی بعرض جناب نبوی رسانید که مناسب آنستکه این اموال را تصرف نمائیم عیسی علیه السلام فرمود که مقدر چنانستکه بر سر این گنج جمعی هلاک شوند و چون یهود مجال خلاف نداشت در ملازمت آنجناب روان شد و بعد از غیبت ایشان چهار شخص بر سر گنج رسیده و دو کس از ایشان جهه آوردن طعام و شراب و تهیه اسباب نقل گنج بشهر رفتند و این دو تن که توقف نموده بودند باهم مقرر کردند که هرگاه یاران رفته بازآیند ایشان را بقتل رسانیده اموال را مناصفه قسمت نمایند و آن‌دو شخص نیز بهمین خیال زهر قاتل در طعام تعبیه کرده مراجعت نمودند و بزخم تیغ بیدریغ هلاک شدند و کشندگان ایشان نیز بعد از تناول طعام مسموم راه سقر بیش گرفتند و کیفیت حال بر ضمیر فیاض عیسی علیه السلام پرتو انداخته با یهودی بر سر گنج رفته و آن مال را منقسم بسه قسم ساخته بخشی را بیهود عنایت کرد و دو حصه دیگر را منسوب بخود گردانید جهود گفت یا روح اللّه طریق عدالت مقتضی آنستکه اموال مناصفه تقسیم یابد عیسی گفت ازین گنج ثلثی متعلق بمن است و ثلثی مخصوص بتو و قسم ثالث مخصوص بصاحب رغیف مفقود یهودی گفت اگر تو را بصاحب رغیف مفقود نشان دهم بخش او را بمن عنایت میفرمائی عیسی فرمود که بلی جهود گفت که صاحب آن منم روح اللّه فرمود تمامت اموال را برگیر که نصیب تو از دنیا و آخرت همین است و آن بی‌سعادت گنج را باز کرده چون اندک مسافتی قطع نمود زمین او را با آنچه داشت فرو برد و از عجایب معجزات که از عیسی در اثناء اسفار صفت اصدار یافت یکی آنستکه روزی آنجناب با بعضی از اصحاب بمزرعی رسیدند که نزدیک بحصاد بود زحمت جوع بر یاران استیلا یافته از روح اللّه رخصت طلبیدند که قدری از آن زرع بکار برند و وحی در باب اذن آنجماعت نازل گشته گرسنگان آغاز خوردن کردند در آن اثنا صاحب زرع نعره زنان رسید که این مزرعه از آباء من بر سبیل ارث بمن انتقال نموده شما ملک مرا باذن که میخورید روح اللّه را این مناقشه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۴۶
بر خاطر شریف گران آمده دعا فرمود تا جمیع کسانیکه در ازمنه سالفه مسالک و متصرف آن زمین بودند زنده شدند و بعدد هر خوشه مردی یا زنی برپای ایستاده مجموع فریاد برآوردند که مال ما را شما باذن که میخورید و آن مرد متحیر و مبهوت گشته پرسید که این واقعه غریب بدعای که وقوع یافته گفتند این معجزه عیسی ابن مریم است علیهما السلام آنگاه بقدم اعتذار نزد روح اللّه شتافته گفت معذور فرمائید که من شما را نشناختم و اکنون حاصل این زرع را بر یاران شما حلال کردم عیسی فرمود که بحسب حقیقت این زمین و حاصل آن حق تو نیست چه پیش از تو این جماعت بملکیت درین مزرعه تصرف نموده‌اند و بحسرت بازگذاشته و زود باشد که آن‌چه برایشان وارد گشته پیش تو آید بصحت پیوسته که روح اللّه همواره پیاده سیر فرمودی و بوقت استراحت بسترش زمین و ساده‌اش حجر بودی نوبتی حواریون مرکبی جهه آنجناب بدست آوردند و روح اللّه یک روز سواری کرده چون شب شد خاطر مبارکش متعلق بآب و علف مرکب گشت بنابرآن چهارپا را بیاران رد کرده گفت من بیزارم از چیزیکه دل مرا بجانب خود مشغول گرداند روزی از وی التماس نمودند که یا روح اللّه اجازت فرمای تا جهه تو خانه بنا کنیم جوابداد که من چه کنم از منزلی که اگر عمر من دراز باشد خراب گردد و اگر کوته بود دیگری در آنجا نشیند و از بدایع وقایع که بدعاء مسیحا وقوع یافت یکی قضیه غریبه نزول مایده است بر وجهی که مجملی از آن مرقوم کلک بیان میگردد و من اللّه الاعانه و المدد
 
حکایت نزول مایده‌
 
در متون کتب تواریخ و اخبار مرقوم اقلام بدایع آثار گشته که نوبتی گذار مسیح علیه السلام با جمعی کثیر از اصحاب هدایت و ارباب غوایت بر زمین اندلس افتاد و خلایق از فقدان نان بجان آمده از حواریان التماس نمودند که عیسی را بر آن آورند که دعا فرماید که از آسمان خوانی پرطعام نازل گردد و حواریون ملتمس قومرا مبذولداشته معروض آنجناب گردانیدند روح اللّه فرمود که (اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ)* و حواریون کرت دیگر از جانب مردم مبالغه و الحاح نموده عیسی ع دست بدعا برآورد و مناجات کرد که (اللَّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَیْنا مائِدَهً مِنَ السَّماءِ تَکُونُ لَنا عِیداً لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا وَ آیَهً مِنْکَ وَ ارْزُقْنا وَ أَنْتَ خَیْرُ الرَّازِقِینَ) و متعاقب دعا حق سبحانه و تعالی وحی فرستاد بعیسی که من مسؤل تو را قبول مینمایم لیکن بعد از نزول مایده هرکس که کفران نعمت نماید او را عذابی کنم که هیچکس از جهانیان را چنان عذابی نکرده باشم و مسیحا این سخن را با قوم درمیان نهاده ایشان گفتند هرکه نعمت منعم حقیقی را انکار نماید مستحق عذابی چنین باشد آنگاه فرق انام بجانب آسمان نگریسته دیدند که خوانیکه سفره سرخ بر آن پوشیده بودند بتدریج فرود آمده نزد عیسی و حواریون قرار گرفت و روح اللّه سفره از روی طعام برداشته صلای عام در داد و بر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۴۷
آن خوان ماهی بریان بود و دوازده گرده نان و مقداری نمک سوده و غیر سیر و پیاز و گندنا جمیع بقول آنجا یافت میشد القصه جمعی کثیر از غنی و فقیر از آن مایده پرفایده خوردند و طعام همچنان بر حال خود بود و آخر روز آنخوان بآسمان معاودت نمود و سه روز پیاپی که عبارت از یکشنبه و دوشنبه و سه‌شنبه است اینصورت تکرار یافته بعضی از ملاعین معجزه چنین را بر سحر حمل کردند لاجرم بعذاب موعود مؤاخذ گشته صباحی از جای خواب بهیأت خوک برخواستند و آن خنازیر که سیصد و سی و سه نفر بودند سه روز گرد مزبلها برآمده بعد از آن بصحرای عدم بلکه بقعر جهنم شتافتند
 
ذکر رفتن مسیحا بسپهر خضرا
 
چون بارادت ربانی جناب عیسوی کرت ثانی بیت المقدس را بیمن مقدم شریف نورانی گردانید حاکم آن بلده که بزعم طبری هردوس الاصفر نام داشت باتفاق یهود همت بر قتل روح اللّه گماشت و مسیح علیه السلام با حواریون در گوشه پنهان شده در آن مقام به مقتضای وحی سماوی دانستکه بر طبقات سموات عروج خواهد فرمود و حواریون را براین قضیه تنبیه نموده شمعون بخلافت آنجناب تعیین یافت و عیسی گوش هوش آنجماعت را بدرر نصایح و مواعظ گران بار گردانید و مخالفان براهنمونی یهودی که سابقا بعیسی ایمان آورده بود و مرتد شده بسر آنجناب آمدند و نخست آن یهود بآن خانه دررفته حضرت عزت او را مشابه مسیحا ساخت و طایفه‌ای از ملایک ارسال داشت تا عیسی را از چنگ ظلمه نجات داده بآسمان بردند و چون یهود او را مشابه مسیحا دیدند فی الحال در وی آویختند و او هرچند فریاد زد که من عیسی نیستم بلکه آن کسم که شما را دلالت بدین منزل کرده‌ام بجائی نرسید و او را بردار کشیدند و بروایت طبری کسیکه شبیه عیسی بود و مصلوب گشت اشیوع نام داشت و در آن زمان پیشوای بنی اسرائیل بود و زعم ابو الفتوح رازی آنکه آن شخص را قطیاطوس گفته‌اند و جلاد حاکم بنی اسرائیل بود و بعضی از مفسران نام آن بی‌ناموس را طیطانوس گفته‌اند القصه بعد از آنکه آن شخص کشته شد و یهود انتظار بسیار کشیده یار خود را باز نیافتند در شک افتاده گفتند اگر این مصلوب مسیحاست یار ما کجاست و اگر یار ماست عیسی چرا ناپیداست کما قال سبحانه و تعالی (لَفِی شَکٍّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّباعَ الظَّنِّ) در بسیاری از کتب معتبره مسطور است که بعد از انقضای شش روز ازین قضیه در شب هفتم آفریننده افلاک و انجم عیسی علیه السلام را بر زمین فرستاد تا یحیی ابن زکریا و مریم و بعضی از حواریون را ملاقات فرموده نوبت دیگر لوازم وصیت بجای آورد و اشارت فرمود تا هریک از حواریون جهه دعوت جهانیان بطرفی از اطراف ولایت روند و فرق انام را بقبول احکام انجیل ترغیب نمایند و باز عیسی بآسمان مراجعت فرموده قادر مختار او را از طبع بشری عاری گردانید و طبیعت فرشتگان ارزانی داشت و مریم بعد از شش سال از رفع مسیح بجنت اعلی انتقال
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۴۸
فرمود مدت عمرش بروایت صاحب تحفه الملکیه پنجاه و سه سال بود و بر طبق صحاح اخبار نزد علماء ملت سید ابرار صلی اللّه علیه و علی آله الاخیار بیقین پیوسته که بعد از ظهور مهدی علیه السلام از آسمان نزول خواهد نمود و در نماز اقتدا بآن امام عالیمقام کرده در ترویج دین اسلام و دفع ارباب کفر و ظلام مساعی جمیله بتقدیم خواهد رسانید و چهل سال در جهان فانی زندگانی نموده متوجه عالم باقی خواهد گردید صلی اللّه علی نبینا و علی سایر الانبیاء و المرسلین صلوه طیبه وافره متواتره الی یوم الدین‌
 
ذکر شمه‌ای از احوال بعضی از حواریان و شیوع ملت عیسوی در میان جهانیان‌
 
نقله اخبار و حمله آثار آورده‌اند که بعد از رفع مسیح علیه السلام یهود حواریون را گرفته بتعذیب و ایذاء ایشان مشغولشدند و پادشاه روم که در آن زمان شامیان نیز مطیع او بودند از ظلم و بیداد یهود خبر یافته کسان فرستاد و حواریون را از چنگ الم و محنت نجات داد و از اوضاع ملت عیسوی شرط استفسار بجای آورده بوحدانیت ایزد تعالی و مسیحا بگروید و چون حواریون مطلق العنان شدند شمعون بموجبی که عیسی علیه السلام فرموده بود قطراس را بروم و اندرائیس را ببلاد مغرب و مریوس را ببابل و فلیس را بقیروان و افریقیه و تحنس را ببلده افسوس و یوقنا را بزمین حجاز و یعقوب را بجانب بربر فرستاد تا خلایق را بدین قویم دعوت نمایند و یعفوس در بیت المقدس توقف نمود و یحیی و تومان متوجه انطاکیه گشتند و هریک از آنجماعت مذکوره در همان روز بلغت مردم ناحیه که متوجه آن بودند عالم شدند از آنجمله چون یحیی و تومان بانطاکیه رسیدند با حاکم آنجا در شکارگاه ملاقات نموده او را بقبول دین مبین خواندند و غضب بر ملک مستولی شده هریک را صد تازیانه زده محبوس گردانید و شمعون بالهام قادر بیچون از کیفیت واقعه وقوف یافته بصورت نجار بدانصوب شتافت و با ارکان دولت طریق مصاحبت مسلوک گذاشته باندک زمانی همه را مرید و معتقد خود گردانید و به مجلس پادشاه نیز آمد شد نموده و در آن ایام بعرض رسانید که چنان شنیدم که قبل از وصول من بشرف ملازمت خدام بارگاه سلطنت دو نفر آمده‌اند و بقبول دین وحدانیت دعوت میکرده‌اند بتازیانه تادیب فرموده حبس نموده‌اند من میخواهم که در مجلس عالی با ایشان مناظره نمایم ملک رخصت داده شمعون فرمود تا یحیی و تومان را حاضر ساختند و ایشان را مخاطب گردانیده گفت شما چه کسانید و بچه مهم در این شهر آمده‌اید جوابدادند که ما فرستادگان حضرت خداوندیم سبحانه و تعالی و سبب آمدن ما بدین دیار آنست که خلایق را از تیه ضلالت نجات داده بشارع ملت قویم و دین مستقیم رسانیم و شمعون از ایشان طلب اعجاز عیسوی کرده یحیی و تومان شخصی را که اکمه بود باذن باریتعالی بینا گردانیدند و
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۴۹
ملک آن معجزه را بر سحر حمل کرده شمعون یاران خود را گفت اگر شما میتی را که هفت روز از فوت او تجاوز نموده باشد و از مظنه سکته در گذشته بحال حیات باز آرید دین شما را میتوان قبول کرد یحیی و تومان متقبل احیاء همچنان مرده شده پسر حبیب نجار را که پیش از آن بهفت روز مرده بود بفرموده ملک از قبر بیرون کشیدند و به مجلس رسانیدند و یحیی و تومان بحسب ظاهر و شمعون در سر حیات او را از ایزد عز و علا مسألت نموده آن میت زنده شد و کیفیت عذاب جهنم و سبب احیاء خود را بواسطه دعاء حواریون مشروحا تقریر نمود و فی الحال باتفاق پدر خود بدین مسیح علیه السلام ایمان آورد و به روایتی ملک نیز با جمعی از خواص زبان بکلمه طیبه توحید جاری گردانید و بقیه کفره تیغ خلاف از غلاف برکشیده پسر حبیب نجار را بعز شهادت رسانیدند و حضرت کبریاء سبحانی او را در جنت جاودانه جای داده حبیب گفت (یا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ بِما غَفَرَ لِی رَبِّی وَ جَعَلَنِی مِنَ الْمُکْرَمِینَ) و شمعون بمرافقت اهل ایمان همان شب از انطاکیه بیرون رفته در وقت دمیدن صبح جمیع کفار از استماع آواز صیحه روح الامین باسفل السافلین پیوستند و در باب قضیه انطاکیه روایتی دیگر نیز ورود یافته چنانچه متن متون الاخبار از شرح آن اخبار می‌نماید فلیطالغ‌
 
ذکر شمه‌ای از کیفیت مدینه حاضورا و کشتن اهالی آنجا حنظله صادق را
 
نقادان غث و سمین سخن آورده‌اند که حاضورا شهریست در مملکت یمن و ساکنان آن بلده در زمان فترت یعنی بعد از رفع مسیحا و پیش از بعثت خاتم الانبیاء علیهما من الصلوه اتمها و انماها بنا فرمانی و اوامر و احکام ربانی جسارت نمودند و پاکیزه روزگاری از مردم آندیار موسوم بحنظله الصادق بهدایت آنجماعت مبعوث گشته بعضی از ایشان بحلیه ایمان متحلی شدند و طایفه‌ای بر عصیان مصر بوده حنظله را کشتند و مؤمنان بمقابله و مقاتله کفره قیام نموده مغلوب گشتند و بعد از اندک زمانی منتقم جبار ملکی از ملوک بابل را بر آن گمراهان استیلا داد بلکه جهت استیصال ایشان فرشتگان نیز نزول فرموده در حاضورا قتلی بافراط کردند و اشرار کفار در آنحال که ملائکه را با تیغهای آخته بر خود مسلط دیدند از افعال ناهموار یاد آورده گفتند که (یا وَیْلَنا إِنَّا کُنَّا ظالِمِینَ فَما زالَتْ تِلْکَ دَعْواهُمْ حَتَّی جَعَلْناهُمْ حَصِیداً خامِدِینَ)
 
ذکر شمه‌ای از احوال یونس جهود و بیان آنکه سبب ضلالت امت عیسی علیه السلام چه بود
 
از عبد اللّه بن عباس رضی اللّه عنهما مرویست که امت عیسی بعد از رفع او بسپهر فیروزه فام مدت هشتاد و یکسال بر جاده شریعت راسخ دم و ثابت قدم بودند و بعد از آن با ضلال
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۵۰
یولس جهودی که بعضی از اوبیونس تعبیر کرده‌اند روی بوادی ضلالت نهادند بیان این سخن آنست که یولس یهودی که خود را در سلک حاشیه‌کشان شیطان انتظام داده بود در لباس رهبانیین بمیان نصرانیان رفته اظهار زهد و ورع کرده مدت چهار ماه با کسی اختلاط ننموده و چون دانست که آنجماعت را نسبت باو اعتقاد تام پیدا شده بدیشان پیغام فرستاد که چند نفر از علماء خویش پیش من فرستید که با هریک سری از اسرار الهی در میان نهم و نصاری نسطورا و مار یعقوب و ملکا را نزد آن ضال مضل فرستادند و یولس یهود با یکی از ایشان خلوت گزیده گفت من فرستاده مسیحم و یقوم پیغام آورده‌ام میباید که آنچه با تو بگویم بی‌زیاده و نقصان بایشان رسانی آنگاه گفت که عیسی باحیاء موتی قیام مینمود و این فعل از غیر خداوند تعالی و تقدس صادر نمی‌گردد اکنون بدانکه عیسی پروردگار عالمیانست که از آسمان فرود آمده و مهمات زمین را فیصل داده باز بآسمان رفت و با عالم دوم گفت که از مسیحا امری چند بحیز ظهور آمد که از قدرت بشر بیرونست می‌باید که همچنین اعتقاد کنی که عیسی پسر خداست و با حبر سیوم گفت که عیسی خدای زمین است که چون قوم قصد قتل وی نمودند پنهان شد و باز بمیان بنی اسرائیل مراجعت خواهد کرد و دانشمندان نصاری بازگشته یولس ناکس همان لحظه خود را بکشت و چون نصرانیان از علماء استفسار نمودند که یولس با شما چه گفت هریک سخنی بر زبان آورده ایشان بزبان حال گفتند مصراع
حکمت شنیدن از لب لقمان صواب‌تر
و متوجه منزل یولس گشتند و بدانجا که رسیده آن ملعون را کشته یافته هر فرقه مذهبی از مذاهب باطله ثلثه اختیار کردند کما قال سبحانه و تعالی (فَاخْتَلَفَ الْأَحْزابُ مِنْ بَیْنِهِمْ)* در معالم التنزیل مسطور است که بعد از اضلال یولس شقاوت مآل نصاری متفرق بچند فرقه شدند مار یعقوبیه و ملکائیه و نسطوریه و مرقوسیه (فقالت المار یعقوبیه عیسی هو اللّه و کذلک الملکائیه و قالت النسطوریه عیسی ابن اللّه و قالت المرقوسیه ثالث ثلثه) و بعضی گفته‌اند که عقیده ملکائیه آنست که عیسی خداست و اعتقاد مار یعقوبیه آنکه پسر خداست و مذهب نسطوریه آنکه ثالث ثلثه است و تعالی اللّه عما یقول الظالمون علوا کبیرا
 
ذکر مجملی از حال رجال اصحاب کهف‌
 
نغمه سنجان گلستان غرایب اخبار و دستان‌سرایان بستان عجایب آثار در باب عدد و اسامی اصحاب کهف و سبب ایمان و نام بلده ایشان اختلاف کرده‌اند و اکثر در قلم آورده‌اند که اصحاب کهف شش نفر بودند در سلک بزرگزادگان بلده افسوس که در شمال بلاد روم است انتظام داشتند و در آنزمان شهریار آن دیار پادشاهی بود دقیانوس نام و دقیانوس با تمامی مردم افسوس بعبادت اصنام قیام و اقدام مینمود و حضرت مقلب القلوب بمقتضای آیت (من یهد اللّه فلا مضل له) قفل غفلت از سراچه دل آن شش تن برداشت تا ظاهر و باطن خود
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۵۱
را بنور توحید ایزدی مجلی و آراسته گردانیدند و اسامی ایشان بروایتی که صاحب مدارک از حضرت شاه ولایت مرتضی علی کرم اللّه وجهه نقل کرده اینست که نوشته میشود تملیخا- مکسلمینا- متشلنینا- مرنوس- دیرنوس- شاذریوس و چون خبر بسمع دقیانوس رسید که آن شش تن صاحب تائید از عبادت اصنام گردن پیچیده بپرستش آفریننده فرق انام قیام و اقدام مینمایند در روز عیدی که جهه معبود باطل خویش ذبایح و قربانیها کرده حکم فرموده بود که هرکس روی نیاز پیش آن بت بر زمین ننهد او را قطعه‌قطعه سازند آن جوانان را طلب نموده چون حاضر شدند پرسید که شما که را می‌پرستید جوابدادند که خدای ما صانع زمین و آسمانست و ما غیر از او خدائی نداریم و اگر جز این کلمه بر زبان آریم سخنی باطل گفته باشیم دقیانوس گفت امشب شما را امان دادم با خود بیندیشید و فردا حاضر شده بدین ما درآئید و الا شما را بسیاست رسانم جوانان بازگشته بعد از تقدیم مشورت همان شب از آن شهر فرار نمودند و در اثناء راه بشبانی که دیمنوس نام داشت بازخورده شبان از کیفیت حال ایشان شرط استفسار بجای آورد و آن جوانان پس از اخذ عهد و پیمان صورت واقعه را با او درمیان نهاده دیمنوس نیز بوحدانیت حضرت عزت اقرار کرد و ایشان را بغاری که آنرا رقیم میگفتند دلالت نموده با سگی قطمیر نام در مصاحبت یاران روانشد اصحاب دیمنوس را گفتند این سگ را بازگردان که ناگاه بواسطه آواز او کسی پی بمنزل ما برد شبان هرچند سنگ بطرف قطمیر انداخت بازنگشت و آخر الامر بسخن درآمده گفت عجب حالتی است که من پروردگار عالمیان را پیش از ایشان شناخته‌ام و میخواهند که مرا بضرب سنگ بازگردانند جوانان را از شنیدن این سخن خجالت روی نموده بمرافقت قطمیر تن در دادند و بغار دررفته حضرت مسبب الاسباب خواب بر ایشان گماشت و بمقتضای (وَ کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالْوَصِیدِ) قطمیر نیز دستها دراز کرده سر بر آن نهاده در خواب شد روز دیگر دقیانوس هرچند در طلب ایشان سعی نمود پی بسر کوی مقصود نبرد و مدت سیصد و نه سال خواب اصحاب کهف امتداد یافته فرشته در سالی یکبار روز عاشورا ایشانرا ازین پهلو بر آن پهلو میگردانید تا زمین اندام خفتگان را نخورد و بقولی هر سال دو نوبت اینصورت وقوع می‌پذیرفت و بروایت طبری رفتن اصحاب کهف بغار بعد از رفع مسیحا علیه السلام واقع گشت و زمره از مورخین بر آن رفته‌اند که قرار آن جوانان بغار پیش از بعثت عیسی علیه السلام بود و ظهور ایشان بعد از رفع آنجناب روی نمود القصه چون دقیانوس کوس رحلت بجانب جهنم فرو کوفت و چند کس دیگر بنوبت افسر حکومت بر سر نهادند زمام امور پادشاهی افسوس در قبضه اقتدار پادشاهی بناموس که بوحدانیت ایزد تعالی و به نبوت عیسی ایمان داشت قرار گرفت و در زمان دولت او اصحاب کهف از آنخواب گران بیدار گشتند و نخست مکسلمینا که بعضی از او بمکشلینا تعبیر نموده‌اند برخواسته بانگ بر یاران زد تا بحال یقظه و انتباه بازآمدند آن گاه یکی از ایشان گفت آیا چه مقدار درنگ نمودیم در خواب دیگری جوابداد که روزی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۵۲
یا بعضی از روز بعد از آن تملیخا که بصفت جلادت اتصاف داشت باتفاق اصحاب هیئت خود را تغییر داده و از درمهای دقیانوسی چندی برگرفته جهه آوردن طعام متوجه شهر گشت و در راه و اطوار و اوضاع مردم و عمارات تفاوتی فاحش بازیافته متحیر شد و بدکان خبازی رسیده برای خریدن نان درم دقیانوسی بخباز داد چون خباز مثل آن درمی هرگز ندیده بود تملیخا را بیافتن گنج تهمت نمود و تملیخا از این سخن اعراض فرموده بین الجانبین قال و قیل بسرحد تطویل کشید درینحال جمعی از ملازمان پادشاه افسوس که بعقیده مؤلف تحفه الملکیه ابو الیس نام داشت پیدا شدند و از کیفیت واقعه آگاهی یافته تملیخا را بطرف بارگاه بردند و او در اثناء راه میگفت که همین ساعت که چشم دقیانوس بر من می‌افتد کشته می‌شوم مردم گفتند تو مگر دیوانه‌ای که این سخن میگوئی چه سالهای بسیار است که دقیانوس در صدر جهنم مأوی گزیده تعجب تملیخا متزاید گشته چون پیش تخت ملک رسید جوانی بر سریر نشسته دید که بذکر معبود حقیقی اشتغال داشت و ملک از احوال او سئوال کرده تملیخا صورت حال بر سبیل راستی بعرض رسانید و چون پادشاه این قضیه را در انجیل مطالعه نموده بود دانست که اصحاب کهف ایشانند لاجرم تملیخا را آگاه کرد که از زمان دقیانوس سیصد و نه سال است و ما حالا ایزد سبحانه و تعالی را میپرستیم و به نبوت عیسی علیه السلام ایمان داریم و بعد از آن احبار و علما را طلبیده این قضیه غریبه را بسمع ایشان رسانیده باتفاق متوجه غار رقیم گشتند و تملیخا پیشتر بغار در آمده اصحاب را از امور مذکوره واقف کرد و ایشان شکر نعمای الهی بجا آورده دعا فرمودند تا بحال سابق معاودت نمایند و این مسئول مقبول افتاده چون ملک بر کیفیات واقعه اطلاع یافت گفت تا بر در غار کنیسه ساختند و احوال اصحاب کهف را مشروح بر لوحی نگاشته آن را در دیوار معبد مضبوط کردند و روایتی آنکه ملک و متابعان او با آن جوانان ملاقات نموده ایشان را زنده دیدند و سخنان ایشان شنیدند آنگاه اصحاب کهف بخوابگاه خود شتافتند و دعا کرده وفات یافتند و حق عز و علا آن سعادتمندان را با غار از نظر خلایق پنهان گردانید و بقول جمهور مورخان دیگر آن غار را کسی ندید در تفسیر ابو الفتوح رازی مسطور است که حضرت خاتم الانبیاء من الصلوه افضلها بعد از اطلاع بر حال غرابت مآل اصحاب کهف مناجات کرد که الهی من آن جوانان را توانم دید یا نی وحی آمد که مشیت ازلی مقتضی آن نیست که تو ایشان را به بینی اما وصی خود را با جمعی از صحابه بفرست تا آن جوان مردان را بدین اسلام دعوت کنند آنحضرت فرمود که اینجماعت بچه طریق پی بدانجا توانند برد وحی آمد که صحابه خود را بر بساطی نشان تا باد باذن آفریننده بلاد ایشان را بدان غار رساند و حضرت مقدس نبوی صلواه اللّه و سلامه علیه امیر المؤمنین ابو بکر و عمر و سلمان و ابو ذر (رض) را بر چهارگوشه بساط متمکن گردانید و امیر المؤمنین علی (رض) را در میان آن جای داد و صحابه بر زبان آوردند که یا رسول اللّه حکم الهی اینست که وصی خود را بدانجا فرستی ازین پنجکس وصی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۵۳
تو کیست آنحضرت جوابداد که وصی من کسی است که چون بر اصحاب کهف سلام کند جواب شنود و هرکس وصی من نباشد با وی سخن نگویند بعد از آن باد آن بساط را برگرفته بدر غار اصحاب کهف برد و ابو بکر و عمر و سلمان و ابو ذر یکی پس از دیگری بترتیب مذکور برخواسته سلام کردند اما هیچکدام جواب نشنیدند آنگاه امیر المؤمنین علی برخواسته گفت السلام علیکم ایها الفتیه از غار آواز آمد که و علیکم السلام و رحمه اللّه پس حضرت امیر گفت من رسول پیغمبر خدایم محمد مصطفی بسوی شما و میخوانم شما را بدین اسلام و ملت خیر الانام جوابدادند که (مرحبا بک آمنا و صدقنا) باز علی مرتضی گفت رسولخدا بر شما سلام میکند جوابدادند که علی (محمد رسول اللّه السلام مادامت السموات و الارض و علیک بما بلغت) آنگاه گفتند رسولخدایرا از جانب ما سلام و صلوات برسان و بگوی که ما بخوابگاه خود رفتیم تا وقتیکه مهدی علیه السلام خروج کند و ما در زمره او باشیم امیر المؤمنین علی گفت چرا یاران ما را جواب ندادید آواز آمد که ما را گفته‌اند که جواب ندهیم مگر پیغمبریرا یا وصیی پیغمبریرا و باز گفتند که ما بخوابگاه خود رفتیم و تو را وداع کردیم آنگاه شاه ولایت پناه با رفقا بهمان ترتیب بر بساط نشسته باد آنرا برداشت و بمدینه رسانید و رسول چون ایشان را دید بر زبان معجز بیان گذرانید که یا علی کیفیت واقعه را من بگویم یا تو میگوئی امیر المؤمنین علی فرمود که یا رسول اللّه همان بهتر که اصحاب هدایت انتساب آن حکایت را از لفظ درربار تو بشنوند و بعد از آن نبی آخر الزمان آن قضیه غریبه را بشرحی که مسطور گشت تقریر فرمود (و العلم عند اللّه المعبود)
 
ذکر جریح راهب‌
 
بصحت پیوسته که بعد از رفع مسیحا و پیش از ظهور خاتم الانبیا صلواه اللّه علیهما جوانی پاکیزه روزگار موسوم بجریح در میان بنی اسرائیل ظاهر شد در سن سیزده سالگی و بسلوک راه حق مشغول گشته از خلق کناره گرفت و او را مادری بود در غایت صلاح و عفت که جهه او طعام و شراب بصومعه می‌آورد نوبتی در شب باران مادر بدر خلوت پسر آمده آواز داد تا در را بگشاید جریح بنابر آنکه در نماز بود جواب نداد و در را نگشاد و آن مستوره بازگشته روز دیگر بدر صومعه آمده پسر را ندا کرد بحسب اتفاق در آن زمان نیز جریح باداء نماز اشتغال داشت و آن عورت بی‌آنکه ازو جوابی شنود مراجعت نموده روز سیوم نیز اینحال واقع شد و مادر جریح ملول گشته گفت (اللهم لا تمیته حتی ینظر الی وجوه المومسات) یعنی خدایا او را ممیران تا وقتیکه نظر کند در روی زنان زناکار و تیر دعا بهدف اجابت رسیده جمعی از اشرار کمر عداوت جریح برمیان بستند و زانیه که در حسن و جمال ضرب المثل بود از آن فسقه قبول نمود که راهب را در فتنه اندازد و آن فاجره شبی بدر صومعه جریح رفت و حلقه در را بجنبانید جریح گفت چه‌کسی جوابداد که ضعیفه بیچاره‌ام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۵۴
و از راه دور می‌آیم و از بیم فاسقان نمیخواهم که شب در صحرا باشم لطف فرموده در را بگشا تا امشب درین مقام بسر برم جریح بر آن عورت رحم فرموده در باز کرد و زن در صومعه درآمده زاهد در نماز ایستاد و در آنشب آنعورت چند نوبت خود را در نظر جریح جلوه داد طلب مباشرت نمود از نار جحیم ترسیده ملتمس او را اجابت نفرمود و آن زانیه نزد شبانی که در جوار صومعه جریح بود رفته از آن شبان حامله شد و پسری ازو تولد کرده آن ملعونه ولد خود را بنظر آنجماعت که کینه جریح در سینه داشتند رسانید و گفت جریح با من زنا کرده و این کودک از وی حاصل گشته و فجره بهدم صومعه عابد پرداخته او را کشان‌کشان ببارگاه پادشاه زمان رسانیدند و جریح از سبب تعرض پرسیده اشرار جواب دادند که با فلانه زناه کرده‌ای و او پسری از تو دارد عابد فرمود که آن ولد را حاضر سازید و دست از من بازدارید تا در طهارت ذیل خود بینه‌ای بشما بازنمایم و آنجماعت زانیه را با پسر بمجلس آورده جریح بعد از اداء نماز و عرض نیاز دست بر شکم طفل زده گفت ایها الغلام پدر تو کیست طفل بآواز بلند جوابداد که فلان شبان حضار مجلس از استماع این کلام در حیرت مانده دیگر متعرض جریح نشدند بلکه بلوازم اعتذار قیام نموده گفتند اگر خواهی برای تو صومعه از طلای احمر بنا کنیم جریح گفت مناسب آنست که عبادتخانه مرا چنانچه بود تعمیر نمائید و ایشان بر آنموجب بتقدیم رسانیدند پوشیده نماند که در باب قصه جریح و تکلم طفل مذکور اقوال دیگر نیز ورود یافته چون راقم حروف در مقام اختصار است بر ایراد همین روایت که نزد بعضی از اهل حدیث به ثبوت پیوسته اقتصار نمود (وَ هُوَ الْغَفُورُ الْوَدُودُ)
 
ذکر جرجیس علیه السلام‌
 
باتفاق اکابر مورخان آفاق جرجیس از جمله شاگردان حواریون بود و در دیار فلسطین اقامت مینمود و گاهی بتجارت مشغولی کرده آنچه حاصل میشد بفقرا و مساکین قسمت میفرمود نوبتی بموصل رسیده دید که پادشاه آنجا که بقولی دادویه و بروایتی داد یا نه نام داشت آتش بلند افروخته خلایق را بسجده بت خود که موسوم بافلون بود تکلیف مینماید و هرکس که گردن از آن امر می‌پیچید او را به نیران بیداد میسوزد لاجرم نایره غیرت اسلام در باطن جرجیس اشتعال یافته بدان مجلس شتافت و بآواز بلند گفت ایها الملک لحظه متوجه من شو و نصیحت مرا بسمع رضا بشنو ملک بجانب او نگریسته جرجیس او را به وحدانیت حقتعالی و متابعت دین عیسی دعوت نموده از شرک و عبادت اصنام نهی فرمود دادویه گفت تو چه‌کسی و بدین سخن چه مهم داری جرجیس جوابداد که من کمترین بنده از بندگان خداوندم و آمده‌ام تا تو را براه راست دلالت نمایم و میان جرجیس و ملک قال و قیل بسرحد تطویل انجامید آخر الامر آن ملعون حکم کرد تا بشانهای آهنین گوشت بدن مبارکش را فرو تراشیدند و ازین تعذیب جرجیس نمرد بلکه هیچ المی بذات
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۵۵
شریفش نرسید و دادویه ازین قضیه متعجب شده فرمانداد تا میخهای آهنین آوردند و آنها را در آتش سرخ ساخته بر سر جرجیس کوفتند چنانچه بدماغش رسید و این عذاب نیز سبب هلاک او نشد پس ملک فرمود حوضی را از مس پر کردند و آن مس را گداخته جرجیس را در آن‌جا انداختند و سرپوشی بر روی حوض پوشیدند و بعد از آن‌که معلوم نمودند که نحاس فسرده گشته سرپوش را برگرفتند و جرجیس را زنده یافتند تعجب ملک زیاده شد پرسید که موجب نجات تو از این عقوبات چیست جرجیس جوابداد که خدای بر همه اشیا قادر است و او مرا ازین بلایا خلاص میگرداند دادویه متوهم گشته حکم کرد تا جرجیس را بزندان بردند و بروی افکنده دست‌وپای مبارکش را بزمین دوختند و بر پشت وی ستونی نصب کردند و همانشب فرشته‌ای بامر حق سبحانه بسوی جرجیس آمده سرش را بتاج نبوت بلند گردانید و بندها را دور انداخت و گفت حضرت خداوند میفرماید که هفت سال تو را بچنگ مشرکان گرفتار خواهم ساخت و تقدیر چنانستکه در آن مدت چهار نوبت بقتل تو مبادرت نمایند و هر نوبت من بمحض قدرت خود تو را زنده گردانم و در نوبت پنجم بروضه جنانت رسانم و روز دیگر جرجیس پیغمبر از بارگاه دادویه درآمده آغاز نصیحت فرمود و آن مخذول در غضب شده فرمانداد تا جناب نبوی را پاره‌پاره کرده بنزد شیران گرسنه انداختند و شیران بالهام ربانی دهان بدانجانب نبردند و قطعهای بدن جرجیس فراهم آمده زنده گشت و همچنین سه نوبت دیگر بانواع غیر مکرر و عقوبت هرچه تمامتر آن بداختر جرجیس پیغمبر را کشت و هر کرت حضرت واهب العطیات او را حیات بخشید و در آن مدت جرجیس معجزات غریبه بدادویه نمود و هیچ فایده بران مترتب نشد و همه را مشرکان بر سحر حمل کردند و در آن اوقات روزی با ارکان دولت خود در دفع جرجیس شرط مشورت بجای آورده خاطر بر آن قرار دادند که جناب نبوی را بگرسنگی تعذیب کنند لاجرم او را در خانه عجوزه‌ای که پسری کور و گنگ و لنگ و کر داشت مقید گردانیدند و چون جرجیس گرسنه شد دعا فرمود تا ستونی که در آن خانه بود خضرت و نضارت پیدا کرده میوه بار آورد و پیره‌زن اینحالت را دیده بحلیه ایمان متحلی گردید التماس شفاء پسر خود نمود و جرجیس آب دهان مبارک در چشم و گوش آن معیوب افکنده شنوا و بینا گشت عجوزه گفت نظر عنایت از زبان و پای پسر من دریغ مدار جرجیس فرمود که صحت آن‌دو عضو حوالت بروز دیگر است و دادویه ازین معنی واقف شده متحیر و مبهوت گشت و آخر الامر جرجیس را طلبیده گفت اگر در یک کار متابعت من کنی دست تعرض از تو کوتاه کنم و در جمیع امور مطاوعت تو نمایم جرجیس پرسید که آن کار کدامست ملک گفت سجود افلون جرجیس دادویه را بدان امر امیدوار گردانیده آنشب با او بسر برد روز دیگر باتفاق به بتخانه رفتند و مردم بسیار جهه نظاره مجتمع شدند و عجوزه مذکوره ازین واقعه خبر یافته پسر معیوب خود را بر دوش نهاده به بیت الصنم آمد و جرجیس را معاتب ساخته گفت شرم نمیداری که باوجود این همه الطاف که از حضرت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۵۶
باری نسبت بتو صدور یافته میخواهی که پیش غیر او سر فرود آری جرجیس گفت پسر خود را بر زمین نه که در اینجا حکمتی است و پیره‌زن بموجب فرموده جرجیس با آن کودک اعرج ابکم گفت برو بتان را بگوی که جرجیس شما را میطلبد و پای پسر روان و زبانش گویا شده پیغام آنجناب را باصنام که بروایت طبری هفتاد و یک عدد بودند رسانید و بتان بجرجیس نزدیک آمده جناب نبوی پای خود بر زمین زد تا مجموع اصنام بتحت الثری شتافتند و دادویه در بحر حیرت افتاده زبان بخطاب جرجیس گشاده گفت مرا فریب دادی و مقارن آنحال بدعاء آن برگزیده ایزد متعال ابری آتش‌بار بر زبر سر کفار پدیدار گشت و مشرکان بعد از مشاهده این بلا شمشیرها کشیده جرجیس را شهید گردانیدند و آتش تمامی مشرکان را سوخته سی و سه هزار کس که بجرجیس ایمان آورده بودند از آن بلیه سالم ماندند و بروایت محمد ابن جریر ایشان نیز با جرجیس کشته گشتند و اللّه اعلم بالصواب‌
 
ذکر شمسون عابد زاهد
 
شمسون عابد زاهدی بود رومی الاصل و بعنایت واهب العطیات چندان قدرت و قوت داشت که بهرچیز که او را می‌بستند از هم میگسیخت و صومعه آنجناب قریب بدیار کفار بود و شمسون همواره با مشرکان جهاد میفرمود و بروایتی غیر از استخوان شتر سلاحی بدست نمیگرفت و چون کفار از پیکار شمسون بتنگ آمدند حاکم ایشان منکوحه شمسون را بمواعید بفریفت تا در اخذ آنجناب او را امداد کند و آن ناقص عقل در محلی که شمسون در خواب بود دست و گردنش بر سنی محکم ببست و شمسون بیدار شده آن ریسمان را بزور بازو بگسیخت و از آن ملعونه پرسید که چرا چنین کردی جوابداد که قوت ترا امتحان میکردم و کرت دیگر آن بداختر شوهر را بزنجیری مضبوط گردانید و شمسون از خواب درآمده آن قید را نیز بگسست و از موجب آنحرکت تفحص نموده گفت میخواستم بدانم که این سخن راستست که مردم میگویند شمسون را بهرچیزیکه به‌بندند بزور بازو خود را خلاص گرداند شمسون فرمود که این خبر مطابق واقع است و لیکن اگر مرا بموی من مقید سازند آن را نتوانم که بگسلانم و کرت ثالث آن مکاره موئی چند از محاسن مبارک شمسون بریده انگشتان ابهام او را برهم بست و مشرکان را خبر کرد جمعی از ایشان بر سر شمسون آمده او را گرفته نزد حاکم خود بردند و ملک بعد از اجتماع خلایق فرمانداد تا جهه صلب شمسون در برابر منظری که نشسته بود داری زدند در آن حین شمسون مناجات فرمود که الهی اگر من حیات خود را از برای جهاد اعدای دین میخواهم مرا ازین مهلکه نجات کرامت فرمای و مقارن این دعا فرشته‌ای بامر ایزد تعالی بر وی ظاهر شده بندش را بگشاد و گفت که ستونهای ملک را بکش شمسون بموجب فرموده عمل نموده منظر با خاک برابر گشت و ملک با اتباع بنار جهنم پیوست و شمسون از آن ورطه بسلامت بیرون آمده بصومعه خویش معاودت نمود و آنزن را طلاق
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۵۷
داد و بعضی از مورخان گویند که شمسون در آن معبد هزار ماه بصیام نهار و قیام لیل اقدام فرمود و العلم عند اللّه الودود
 
ذکر خالد بن سنان العبسی‌
 
نسب خالد بن سنان بقول بعضی از مورخان بعدنان که از جمله اجداد نبی آخر الزمان است می‌پیوست و خالد در زمان جهانبانی انوشیروان در میان عرب ظاهر شده قوم خود را گفت فرشته‌ای که خازن آتش است نزد من می‌آید و از بهشت و دوزخ و سایر احوال آخرت اخبار مینماید و در آن اوقات در دیار عبس شبها آتشی عظیم از سنگستان پیدا میشد و در روز غیر دود در آن مکان چیزی نمی‌نمود و چون خالد سخن مذکور را با قوم درمیان نهاد گفتند اگر تو درین دعوی صادقی این آتش را بآب حکمت فرونشان و خالد آهنگ اطفاء نار فرموده عصای خویش را بر آن میزد تا بچاهی فرورفت و خالد بآن چاه درآمده پس از لحظه با جامه‌های نمناک بیرون آمد و دیگر آن آتش را کس ندید و بعد از وقوع این قضیه خالد قوم را گفت که من سفر آخرت اختیار میکنم و چون سه روز از فوت من بگذرد حماری وحشی بر سر قبر من ظاهر شده بانگ خواهد کرد باید که او را گرفته بکشید و شکمش را چاک ساخته بر قبر من زنید تا من از خاک برخاسته شما را از وقایعی که تا قیامت واقع شود خبر دهم و چنانچه بر زبان مبارکش گذشته بود پس از وفاتش بسه روز گوری بسر گورش آمده بانگ کرد و چون مردم خواستند که بموجب فرموده عمل نمایند خویشان خالد منع نموده گفتند شاید که زنده نشود و از ارتکاب این امر عاری بما عاید گردد و در معارف حصیبی مسطور استکه دختر خالد در کبر سن نزد رسول صلی اللّه علیه و سلم آمده آنحضرت او را بر ردای مبارک خود نشاند و آن ضعیفه سوره اخلاص را از حضرت مقدس نبوی صلی اللّه علیه و سلم شنیده گفت پدر من این سوره را قراءت میفرمود و اللّه تعالی اعلم بصحته بر ضمیر آفتاب اشتراق عالی منزلتی که باعث بر تلفیق این اوراق توجه رأی عقده‌گشای اوست پوشیده نماند که چون شمه‌ای از کلیات اخبار هدایت آثار مشاهیر انبیا و جماهیر اصفیا علیهم السلام مرقوم قلم اهتمام شد وقت آن رسید که عنان بیان بصوب ذکر حکماء عظام انعطاف یابد و پرتو سعی و اجتهاد در تحریر حالات و کمالات ایشان تابد و منه الاعانه و التأیید
 
گفتار در بیان شمه از احوال حکماء عظام بر سبیل اجمال‌
 
امام شمس الدین محمد سهروردی که مؤلف تاریخ حکماست آدم و شیث و ادریس علیهما السلام را داخل اهل حکمت داشته و افتتاح بذکر ایشان فرموده و چون سابقا شمه از حالات آن پیغمبران عالی گهر درین مختصر سمت گذارش یافته قلم خجسته رقم از عیب
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۵۸
تکرار اندیشید و ذکر حکما را بقصه لقمان حکیم که قرآن عظیم از عظم شأن او اخبار مینماید مصدر گردانید و التوفیق منه الحمید المجید
 
ذکر لقمان علیه التحیه و الغفران‌
 
بروایت وهب بن منیه و بعضی دیگر از علماء آن قدوه حکما حبشی الاصل بود و بقول سعید بن مسیب و زمره‌ای از فضلاء لقمان در سودان مصر تولد نمود و باتفاق اکثر اهل خبر آن حکیم عالی‌گهر در مبادی احوال در سلک ممالیک یکی از بنی اسرائیل انتظام داشت و بنابر صفای طویت و کثرت قابلیت مقبول درگاه احدیت شده میان نبوت و حکمت و حکومت مخیر گشت و حکمت را اختیار فرموده حکیم علی الاطلاق ابواب علم و دانش بر روی روزگار خجسته آثارش مفتوح گردانید چنانچه افضل و اعلم حکماء زمان و علماء دوران گردید و در سبب آزادی آن قدوه احرار ارباب اخبار وجوه متعدده گفته‌اند یکی از آنجمله آنکه روزی مالک لقمان آنجناب را بذبح گوسفندی امر فرمود و فرمود که بهترین اعضایش را بنظر من رسان لقمان شاه را کشته دل و زبانش را نزد خواجه برد و پس از چند روز کرت دیگر آن حکیم عالی‌گهر را بکشتن گوسفندی مأمور گردانید اما این نوبت گفت که بدترین اجزایش را بیاور لقمان باز دل و زبانش آورد و چون این دو فعل برحسب ظاهر نقیض یکدیگر بود خواجه لقمان در دل انکار کرده زبان اعتراض بر آنجناب بگشاد لقمان گفت اگر دل و زبان با یکدیگر موافقست بهترین اعضاست و اگر مخالفست بدترین اجزاست و اسرائیلی را این سخن پسندیده افتاده رقبه لقمان را از ربقه رقیت آزاد گردانیده لقمان با داود علیه السلام معاصر بود و پیوسته بعتبه علیه نبویه رفته کلمات حکمت آیات عرض مینمود در متون الاخبار مسطور است که بزعم بعضی از مورخان لقمان حکیم درودگری کردی و برخی گفته‌اند بخیاطت روز گذرانیدی و زمره‌ای بر آن رفته‌اند که برعی اغنام قیام نمودی در وقتیکه پایه قدر و منزلت آنجناب بدرجه بلد علم و فطنت ارتقا یافت در روزیکه جمعی کثیر به مجلس شریفش مجتمع بودند و بصیقل کلمات حکمت آیاتش زنگ ملال از آئینه خاطر می‌زدودند یکی از عظمای بنی اسرائیل بآن محفل رسیده پرسید که جهه این جمعیت چیست گفتند لقمان حکیم اینجا تشریف دارد و اسرائیلی پیش رفته و نظر بر لقمان افکنده آنجناب را بشناخت و از پس پشتش درآمده گریبانش را بکشید و گفت توئی لقمان حکیم جوابداد که بلی اسرائیلی گفت تو آن نیستی که قبل ازین در فلان مکان بمراسم شبانی اقدام مینمودی لقمان گفت آری من همان کسم اسرائیلی پرسید که چه‌چیز ترا باین مرتبه رسانید آنجناب جوابداد (صدق الحدیث و اداء الامانه و ترک مالا یغنی) اسرائیلی زبان بتصدیق گشاده در غایت حیرت دست از آن قدوه اهل حکمت باز داشت و مراجعت نمود نقلست که نوبتی لقمان جهه وصول وجهی که پیش کسی داشت یراق یکی از اولاد امجاد خود کرده او را بجانب قریه که مسکن مدیون بود گسیل فرمود و در
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۵۹
حین وداع با وی گفت که در این راه بمنزلی خواهی رسید که درختی خضرت شعار و چشمه آب خوشگوار داشته باشد زنهار که آنجا نزول ننمائی و چون در فلان بلده فرود آئی و رئیس آنجا دختر خود را بر تو عرض کند به مناکحتش رغبت ننمائی و هرگاه نزد مدیون رسی شب در وثاق او توقف نکنی اما اگر در این سفر ترا همراهی پیدا شود که بسال از تو کلان‌تر باشد اطاعت امر او را بر خود لازم دانی و بعد از آن لقمان دست بدعا برآورده گفت (اصحبک اللّه السلامه) و پسر لقمان بجانب مقصد روانشده چون اندک مسافتی قطع نمود پیری بر وی ظاهر گشته التماس مرافقت نمود ولد لقمان زبان بقبول اینمعنی گشاده در گرمی روز بآن درخت و چشمه آب رسیدند و پیر پسر لقمان را گفت مناسب آنست که درین منزل فرود آئی و لحظه‌ای آسایش نمائی ولد لقمان جوابداد که پدر مرا از استراحت درین موضع نهی فرموده پیر گفت مسلم اما وصیت کرده که از سخن کسی که از تو بسن بزرگتر باشد تجاوز ننمائی پسر لقمان گفت بلی پیر گفت من تو را امر میکنم که اینجا فرود آئی بنابرآن ولد لقمان آنجا فرود آمده بخواب رفت و شیخ بر سر بالین او نشسته ناگاه ماری از آندرخت پایان آمده قصد ولد لقمان کرد پیر آن مار را بکشت و چون جوان از خواب بیدار شد کیفیت واقعه را تقریر نموده گفت پدر ترا بدین جهه از نزول در این منزل نهی فرموده بود آنگاه پیر سر مار را بریده نگاهداشت و باتفاق از آنجا روانشده بعد از طی مراحل ببلده‌ای رسیدند و رئیس آن شهر دختر خود را که به حسب صورت رشگ شمس و قمر بود با مال وافر به پسر لقمان عرض کرد تا در سلک ازدواج کشد و پسر از قبول آن تزویج ابا نموده پیر گفت چرا بدین مناکحت رغبت نمینمائی پسر لقمان وصیت پدر خود را با پیر درمیان نهاد و بین الجانبین بدستور سابق گفت و شنود وقوع یافته ولد لقمان بنابر فرموده پیر دختر رئیس را بعقد خود درآورد و در شب زفاف آنشیخ مرشد سر آن مار را به پسر لقمان داده گفت باید که اول سر مار را بر آتش نهاده منکوحه خود را بگوئی که دامن بر بالای آن آتش فرو گذارد آنگاه با وی بفراش قربت در آی و پسر لقمان برینموجب عملنموده چون بخار آن بخور بدرون دختر رئیس تصاعد نمود صیحه زد و بیهوش گشت و کرمی بزرگ مرده از وی افتاده بعد از لحظه افاقت یافت و پسر لقمان آنشب بکام دوستان با وی بسر برده روز دیگر سرگذشت شب را بعرض پیر رسانید پیر گفت از آن سبب پدر ترا ازین تزویج منع نموده بود که هرکس با این دختر مباشرت میکرد آن دوده عضو مخصوص او را میگزید و این معنی موجب فوتش میشد و بعد از روزی چند که ولد لقمان در آن مکان توقف نمود باتفاق پیر متوجه وثاق مدیون گردید و چون بمنزل آنشخص رسید و قرضیه پدر خود را طلبید جواب داد که کرم نموده امشب اینجا باشید تا بلوازم ضیافت پرداخته فردا شما را مقتضی المرام گسیل کنم پسر لقمان از قبول این امر ابا نمود پیر او را بنزول امر کرده بین الجانبین کرت دیگر همان سخنان درمیان آمده پسر لقمان شب در آن مکان توقف نموده مدیون
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۶۰
شرایط مهمانداری با حسن وجهی بجای آورد و چون وقت خواب شد سریری بر کنار رودی که در آن منزل جاری بود ترتیب داده پسر لقمان را بر آنجا خوابانید و تختی دیگر بر در قصر خویش نهاده پسر خود را گفت تو اینجا خواب کن و چون نوم بر حواس افراد انسان غلبه کرد و بغیر از روشنان شبستان آسمان دیده بیدار نماند پیر بسر بالین پسر لقمان شتافته او را از خواب برانگیخت و باتفاق او سریر پسر مدیون را از در قصر بر داشته بکنار آب آورد و سریر ولد لقمان را از لب رود بدر قصر رسانید و در نیمشب آن مدیون که مدبری بود غدار از قصر پایان آمده و نزدیک برود رفته پسر خود را بتصور آنکه پسر لقمان است در آب انداخت و پنداشت که خاطر از ممر ادای دین آن فارع ساخت صباح روز دیگر که آن بداختر پسر لقمان را زنده دید دود حیرت بکاخ دماغش تصاعد نموده غیر از ادای وجه چاره نیافت و پسر لقمان با دختر رئیس و اموال فراوان متوجه منزل پدر شده پیر بدو گفت که لقمان ترا ازین بیتوته در این مقام بدان جهه منع کرده بود که پیوسته قرض‌خواهان خود را بر لب این رود خوابانیده چون بخواب میرفتند در آب می‌انداخت و اکنون مصدوق منطوق (من حفر بئر الاخیه فقد وقع فیه) وصف الحال او گشت القصه پسر لقمان مقرون بصحت و عافیت بوطن رسیده سرگذشت خود را بعرض پدر رسانید صاحب متون الاخبار گوید که پیر مذکور عین سلامت بود که ایزد عز و علا دعاء لقمان او را بصورت انسان ظاهر ساخته با پسر لقمان رفیق گردانید تا در آن سفر آن پسر از آفات محفوظ گشته سالما غانما بپدر خود رسید از لقمان منقولست که گفت چهار صد هزار کلمه در حکمت جمع آوردم و چهار سخن از آن برگزیدم دو چیز را یاد باید داشت و دو را فراموش باید کرد حضرت احدیت را بیاد باید داشت و مرگ را نیز پیوسته یاد میباید نمود و احسانیکه با مردم کنی رقم نسیان برو باید کشید و بدی که از مردم بتو رسد فراموش باید کرد بیت
ز احسان همه وقت میگو سخن*ز هر بد که بینی فراموش کن
 
ذکر صاب‌
 
در روضه الصفا مسطور است که صاب پسر ادریس بود و طایفه‌ای که به نبوتش اعتراف نموده خود را منسوب باو میدارند صابی میخوانند از سخنان او است که علامت غنا و کفایت انام نیکوئی افعال ایشان تواند بود نه حسن ملابس و عظم اجسام
اسقلینوس از جمله ملازمان و تلامذه ادریس بود و در سفر و حضر لحظه‌ای باختیار از خدمت حضرت نبوت مفارقت نمینمود و در روضه الصفا مسطور است که در وقتی که ادریس از بلاد سند بازگشته بخطه فارس رسید اسقلینوس را جهه ضبط امور شرع و احکام دین بجانب بابل روان گردانید و آنجناب در آن دیار در اعلاء اعلام اسلام اهتمام میکرد تا آنزمان که اجل موعود در رسیده روی بعالم آخرت آورد از سخنان او است که عامل بیعلم و عابد بی‌معرفت بخر آسیا مشابهت دارد که متصل در تعب دوران سرگردان است
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۶۱
و نمیداند که مآل حالش بکجا منجر میشود و ایضا از کلمات آنجنابست که در تعجبم از شخصی که بسبب خوف عرض مرض از اطعمه و اشربه ردیه اجتناب میکند و از بیم عقوبت عقبی و عذاب دار جزا از ارتکاب مآثم و اکتساب خطایا احتراز نمی‌نماید بیت
ز بیم عقوبات روز جزاحذر واجبست از طریق خطا سولون جد مادری افلاطونست و او در اثنیه که معروفست بمدینه حکما تولد نمود و فصاحت زبان و طاقت لسانش بمرتبه بود که فرق انام کلام او را مفرح قلوب میگفتند و سولون بواسطه ایذاء عوام و اضرار جهلاء ایام در آخر عمر از بلده مذکوره بگریخت و در ولایت غربت مرغ روحش رشته تعلق از قفص بدن بگسیخت از علامات غایت تجرد و نهایت توکل سولون یکی آن بود که هرگز مال ذخیره ننمودی و آنچه از قوت یکروز او فاضل آمدی ایثار فرمودی از سخنان اوست که بهترین چیزی که ارباب حکم و فرمان بر آن قدرت یابند چشانیدن مرارت سیاست است و حلاوت تخفیف مؤنت از رعیت ازو سئوال کردند که جواد کیست و بدتر از شمشیر چیست و حد عقوبت قاتل پدر کدامست جوابداد که جواد کسیست که ببذل اموال خود قیام نماید و بخواسته دیگران طمع نفرماید و بدتر از شمشیر زبان اصحاب نظم و نثر است که خلایق را ببدی یاد کنند اما کشنده پدر هرگز بخاطرم خطور نکرده که او را عقوبتی تعیین نمایم و اللّه اعلم و احکم‌
 
ذکر فیثاغورس صوری‌
 
هنوز در صغر سن بود که اهل صور را بسبب استیلا اعدا صورت جلا روی نمود و پدر فیثاغورس او را بساموس و از ساموس بانطاکیه برد و حاکم انطاکیه فیثاغورس را فرزند خوانده بمعلم سپرد و فیثاغورس به تحصیل علم لغت و موسیقی سعی فرموده در آن فن مهارت کامل حاصل نمود چنانچه گویند اکثر سازها مخترع اوست و فیثاغورس در سن شباب بتعلیم هندسه و نجوم پرداخت آنگاه بمصر شتافته مطالعه علوم حکمی را پیش نهاد همت ساخت و از آنجا بشهر ساموس بازگشته بدرس حکمت و تألیف مسائل آن فن اوقات شریف مصروف داشت و دویست و هشتاد رساله در علوم مختلفه تصنیف نمود و خلق بسیار از طالبان فضل و کمال بملازمت آنحکیم عدیم المثال میرفتند و در مقام استفاده بوده از افاده طبع وقادش بهره میگرفتند و بعضی از ملوک اطراف بزیارت آن قدوه اشراف می‌شتافتند و از نصایح سودمندش و مواعظ دل بندش بهره و حظی تمام مییافتند و فیثاغورس همواره فرق انام را به تحصیل معرفت طبایع اشیا و دست بازداشتن از ارتکاب مآثم و خطایا ترغیب نمودی و بر مواظبت جهاد و اکثار صیام و مداومت قرائت کتب امر فرمودی و او ببقاء نفس بعد از مفارقت بدن و ادراک لذت و الم و ثواب و عقاب اعتراف داشت و علی الدوام همت بر سیاحت و احراز فضایل و اکتساب کمالات میگماشت و در روضه الصفا مسطور است که فیثاغورس را در اواخر ایام حیات سفری پیش‌آمده چون بمقصد اتفاق
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۶۲
نزول افتاد شخصی که باموال بسیار و اعیان و انصار مستظهر بود بطریق ابلهان خود را در محفل حکیم بستود و جناب حکمت مآب او را منع فرمود جهل مرکب آنشخص را برانداشت که با جمعی کثیر در برابر فیثاغورس آمده زبان بسفاهت بگشاد و او را دشنام داد و تلامذه حکیم بجواب اشتغال نموده بالاخره مهم از تیغ زبان بزبان تیغ و سنان سرایت کرده چهل تن از مردم فیثاغورس کشته گشته آنجناب بگریخت و در قصری متحصن شد و اعدا نفط و هیزم بسیار بدر قصر آورده آتش در آن زدند و با آنکه شاگردان جانها فدا کرده حکیم را درمیان گرفتند از حرارت نیران فیثاغورس چنان بیهوش شد که دیگر افاقت نیافت از سخنان اوست که میباید همه آن کنی که میشاید فرمود چه نافع است مردم را که در امور جلیل القدر سخن گویند و اگر ایشان را استطاعت گفتن نباشد از کسانی که توانند گفت بشنوند و گفت که جهد نمای تا ناکردنی را در دل نگذرانی و فرمود که آنکس که ترا بر عیوب تو مطلع کند عزیزتر از آن شخص دار که بمدح دروغ ترا مغرور سازد و گفت که بیشتر آفات که بحیوانات رسد سبب آن فقدان نطق است و موجب حدوث مخافات انسانرا وجدان آنست بیت
بنطق آدمی بهتر است از دواب‌دواب از توبه گر نکوئی صواب
 
جاماسب‌
 
بقول حمد اللّه مستوفی برادر گشتاسب و شاگرد لقمان است و در علم نجوم مهارت کامل حاصل داشت از سخنان اوست که بدترین خصال کریم ترک کرم است و بهترین افعال لئیم ترک خست و فرمود که بزرگترین آلام آنست که کریمی از لئیمی حاجتی خواهد و روانگردد و همو گوید که گناه دردیست که دوای آن استغفار است و شفاء آن توبه و اعتذار بیت
ای کرده در سرای فنا متصل خطااز درد جرم توبه ترا میدهد شفا سقراط حکیم در مدینه حکماء قدم از کتم عدم بصحرای وجود نهاد و او را سقراطیس نیز میگفتند و معنی این لفظ المتعصم بالعدل است و سقراط در زهد و حکمت بدرجه‌ای ترقی نمود که فوق آن مرتبه متصور نیست اما هرگز بتألیف مسأئل حکمی نپرداخت و تلامذه را نیز از تحریر آن مانع می‌آمد و میگفت که حکمت ظاهر است و مقدس و مستقر و مستودع آن نشاید که جز نفوس زاکیه چیزی باشد در روضه الصفا مسطور است که سقراط حکیمی بود بسیار عبادت و خلوت دوست داشتی و بغایت قلیل الاکل و الشرب بودی و در اقوال و افعال و اخلاق او هیچ آفریده خللی مشاهده ننمودی و پیوسته بامر معروف و نهی منکر پرداختی و فرق انام را از عبادت اصنام متنفر ساختی لاجرم بت‌پرستان کمر عداوت او برمیان جان بسته پادشاه اثنیه را بر قتل او تحریص کردند و ملک سقراط را در خلوت طلبیده التماس نمود که دست از ارشاد فرق عباد باز دارد سقراط این معنی را قبول نفرمود پادشاه گفت که اکنون قتل تو بر من واجب شد چه بواسطه بقای تو ملک را در عرضه هلاک نتوان آورد لیکن بهروجه که تو گوئی این صورت را بوقوع رسانم سقراط
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۶۳
زهر اختیار کرد و ملک قبول نموده نخست جهه بعضی از مصالح مملکت حکیم را مقید بزندان فرستاد و در روزیکه زهر بوی میدادند رؤساء عبده اصنام بزندان رفته بند از پای او برداشتند و شاگردانش را رخصت ملاقات دادند و تلامذه بزندان درآمده و در علوم مختلفه گفت‌وشنود بسیار نموده سؤالات کردند و آنجناب بدستور سابق همه را جوابهای لایق گفت و طلبه از وفور صبر و شکیبائی استاد تعجبها نمودند و بر تضییع نفس نفیسش حسرتها خوردند بعد از آن سقراط غسلی بجا آورده بنماز ایستاد و پس از فراغ اداء صلوه جام ناخوشگوار زهر فروکشیده فریاد از نهاد تلامذه برآمد و جناب حکمت‌پناه ایشان را تسکین داده و ملامت کرده بصبر وصیت فرمود برخواسته آمد شد می‌نمود تا برودت بر قدم او استیلا یافت آنگاه بنشست و بذکر حق سبحانه و تعالی مشغول گشت و آخر سخنی که بر زبانش گذشت این بود که جان بقابض ارواح حکما تسلیم کردم و عدد شاگردان و تلامذه شاگردانش بدوازده هزار رسید و سقراط مدت صد و نه سال در عالم سریع الانتقال گذرانید از سخنان اوست که دنیا چون صورتیست که کسی بر صحیفه تصویر نماید و از نشر بعضی طی برخی لازم آید و فرمود که دنیا بآتشی میماند افروخته بر سر راهی که هرکه از آن آتش قدری اقتباس کند که استضائت طریق خود را بدان مهیا سازد از شر شرر آن سلامت یابد و هرکه از آن بیشتر طلبد از احراق حرارت آن نرهد و گفت که مرد کامل تمام معرفت کسی بود که دشمنان از وی ایمن زندگانی کنند نه آنکه دوستان از وی خایف باشند و از کلمات اوست که نفس فاضل شریف را بحسن قبول حق و نفس خسیس ناقص را بسرعت میل سوی باطل توان شناخت و از الفاظ گوهربار اوست که شکایت و نکابت هرگز از شش کس منفک نگردد حقود و حسود و نوعهد بتوانگری و دارنده که از فقر ترسان بود و طالب مرتبه که قدر او از آن مرتبه قاصر بود و جاهلی که با اهل علم مجالست کند و گفت که معرفت آدمی نفس خود را داند که شایسته کدام کار است و مشغولی کردن او بهمان امر از حکمتهاء بزرگست (رحم اللّه امرءا عرف قدره و لم یتعد طوره)
دیوجانس الکلبی یگانه زمان خود بود و در زهد و تقوی بدرجه علیا ترقی نمود و بدنیا و ما فیها التفات نکردی و چون گرسنه شدی هر طعامیکه یافتی خوردی و هرگز مسکنی مقرر نداشتی و شب هرجا که رسیدی مأوی گزیدی و از روی حکمت سخنان درشت بر زبان گذرانیدی و از ملبوسات صوف پوشیدی ازو سؤال کردند که ترا چرا کلبی میگویند جوابداد جهه آنکه کلمه الحق را بدرشتی در روی اهل بطلان میگویم و بر جاهلان بانگ میزنم و نزد ارباب علم و حکمت فروتنی و تواضع مینمایم روزی پادشاه زمان را گذر بر مکان دیوجانس افتاد و او را پرسش نموده حکیم از روی تعظیم لب بجواب ملک نگشاد و غضب بر پادشاه مستولی شده گفت ای دیوجانس تو میپنداری که از من بی‌نیازی و این پندار دور از کار است حکیم جوابداد که مرا به بنده بنده خود احتیاجی نیست ملک پرسید که بنده بنده تو کیست گفت تو زیرا که من حرص و شهوت را مقهور گردانیده‌ام و بدین دو صفت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۶۴
ذمیمه مالک و مستولی شده‌ام و تو مقهور و مغلوب و بنده حرص و شهوتی ملک گفت از اسباب فراغت آنچه مسئول تو باشد مبذول است گفت چون من از تو غنی‌ترم از تو چه چیز طلبم پادشاه فرمود که بدین بی‌نیازی کی رسیدی گفت هرگاه قناعت من بقلیل بیشتر باشد از اکتفاء تو بکثیر من از تو توانگرتر باشم رباعی
ایدل طلب مال از اعمال دنیست‌خاصیت مال کبریائی و منی است
از کثرت مال بی‌نیازی نبودنفسی که ز مال بی‌نیاز است غنی است افلاطون معنی این لفظ بلغت یونانیان عام منفعت بسیار علم است و آنجناب بحسب نسب از احفاد اسقلینوس و اشراف اهل یونان بود و از مبادی سن صبی تا عهد شباب بتعلیم علم و لغت و نظم اشعار اشتغال مینمود و در آن اثناء روزی به مجلس سقراط رسیده اتفاقا در آنزمان حکیم مذمت جماعتی که همگی اوقات را بشاعری مصروف میداشتند بر زبان میگذرانید و آن سخنان مؤثر افتاده افلاطون مدت پنجسال ملازمت سقراط کرد و لوازم تحصیل علوم حکمی بجای آورد و بعد از فوت سقراط بمصر شتافته بمصاحبت شاگردان فیثاغورس فایز شد و از آنجماعت باستفاده فنون علوم توجه فرموده بمدینه حکما مراجعت نمود و مدرسه‌ای بنا نهاده چندگاهی بدرس مسائل حکمت پرداخت و از آنجا باسقیلیا رفته در آن دیار جناب حکمت شعار را با شخصی که حاکم بود مناظرت افتاد آخر الامر از آن محن خلاص گشته باثینه مراجعت کرد و در میان متوطنان آن بلده ببهترین سیر اوقات شریف مصروف داشت نقلست که افلاطون مردی بود اسمر اللون معتدل القامه خوب صورت و نیکو سیرت خلوت دوست داشتی و اکثر اوقات در صحرا تنها گشتی و او افضل و اعلم حکماء زمان خود بود و با اقربا و غربا انعام و احسان بسیار مینمود و مدت عمر عزیزش بهشتاد و یکسال رسید و در ایام زندگانی شصت و یک رساله حکمت تألیف کرده مثبت گردانید گویند در حال سکرات موت از افلاطون پرسیدند که در دنیا چگونه بسر بردی جوابداد که بضرورت بدنیا آمدم و در حیرت زیستم و بکراهت بیرون میروم و اینقدر میدانم که هیچ ندانستم و از سخنان اوست که نفس من از مشاهده حال سه کس متأذی و متالم میشود توانگری که بدرویشی افتاده باشد و عزیزیکه بخواری گرفتار شده باشد و عالمی که جاهلان برو افسوس کنند و فرمود که اگر چیزی بمستحق خواهی داد او را محتاج سؤال مگردان و گفت که اجابت ملتمسات ارباب حاجات را بفردا میندازد که کس نمیداند فردا چه عارض خواهد شد نظم
از امروز کاری بفردا ممان*چه دانی که فردا چه گردد زمان و از کلمات اوست که عدل را یک صورتست و ظلم را صور بسیار و ازین جهه جور آسانست و عدل دشوار و این دو صفت بصواب و خطاء تیرانداز مشابه است زیرا که صواب انداز بتعلیم و ادمان احتیاج دارد و خطا انداز بهیچ‌چیز مقید نیست ازو پرسیدند که نزد حکیمان کدام امر صعب نماید گفت سخنی که او را نتوانیم گفت و نتوانیم نهفت زیرا که اگر بگوئیم دوستان برنجند و اگر نگوئیم ناموس شریعت نقصان یابد بیت
سریست درین سینه تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۶۵ که گفتن نتوانیم*گفتن نتوانیم و نهفتن نتوانیم ارسطاطالیس بن نیقوماخس ملقب بمعلم اول و فیلسوف اکبر بود و او را ارسطو نیز گویند و این لفظ بلغت اهل یونان مرادف فاضل و کامل باشد و معنی نیقوماخس مجادل قاهر و مفهوم فیلسوف محب حکمت و پدر ارسطو در علم طب مهارت بی‌نهایت داشت و ملازمت جد اسکندر یونانی می‌نمود و چون سن ارسطو بهشت سالگی رسید نیقوماخس او را از شهر اصطاغیرا که مولدش بود بمدینه حکما برد و بتحصیل علوم امر فرمود و ارسطو در مدت نه سال در فنون متداوله سرآمد ابنای زمان شده بخدمت افلاطون شتافت و در سلک مستعدان مجلس او انضمام یافت و بعد از وفات افلاطون ارسطو در اثینه مدرسه‌ای ساخته بدرس علوم حکمی پرداخت و پس از چندگاه بالتماس فیلقوس بماقدون رفته بتعلیم اسکندر قیام نمود و چون جمال حال اسکندر بیمن اهتمام آن حکیم فضایل اثر بحلیه علم و هنر زیب و زینت یافت ارسطو او را در مجلسی که بوجود علماء و حکما مزین بود احضار نمود و از مسائل علمی و عملی سؤالات فرمود و ذو القرنین مجموع را جواب بصواب گفت و ارسطاطالیس بجای نوازش و تحسین او را متأذی و متألم ساخت حضار مجلس معلم را بظلم منسوب گردانیده این فعل را از مقتضای حکمت مستبعد شمردند و موجب آن حرکت را از وی سؤال کردند جوابداد که اسکندر کودکی است که در چهار بالش مملکت و کنار ناز و نعمت پرورش یافته و عنقریب بدرجه بلند سلطنت خواهد رسید خواستم که او را طعم ظلم بچشانم تا مرارت جور من ویرا از حیف و تعدی مانع آید و بحلاوت چشانیدن شهد و عدل و داد راه نماید و ارسطاطالیس در ایام جهانبانی اسکندر بار دیگر باثینه رفته مدت ده سال در موضع یوقین تسکین یافت و در آن منزل کاهنی اور ماذن نام زبان طعن بر مذهب ارسطو دراز کرده عبده اصنام را بر ابذاء او اغواء نمود و ارسطاطالیس از آن مردم خایف شده بطرف مولد خود شتافت و در آن بلده همت بر تنظیم امور علم و مصالح طلبه مصروف داشته از جانب ملوک و اشراف اطراف بانعامات وافره و صلات متواتره سرافراز شد و در آخر عمر بعزم نظاره مد و جزر بحیره‌ای از بحیرات آن دیار رفته در ساحل آندیار کشتی حیاتش در غرقاب ممات افتاد و تلامذه جسد مبارکش را در موضعی مناسب مدفون ساخته بهنگام اشتباه مسائل بسر مرقد شریفش میرفتند و القاء بحث میکردند تا آن اشکال مرفوع میشد نقلست که ارسطو مردی تمام قامت بزرگ جثه سفید پوست بود و در حین رفتار سرعت مینمود اکثر اوقات بمطالعه کتب و تفحص مباحث اشتغال داشت و گاهی همت بر سیر کنار جویبار و بساتین و مرغزار میگماشت و در وقت بحث و جدل بانصاف میل کردی و در اکل و شرب و تزویج تجاوز از حد اعتدال جایز نشمردی ایام حیاتش شصت و هشت سال بود و در آنمدت صد و بیست کتاب تصنیف نمود ازو پرسیدند که فصاحت کدامست جوابداد که اقلال لفظ بی اخلال معنی و از سخن آنجنابست که عالم جاهل را میشناسد بنابر آنکه وقتی جاهل بوده است و جاهل عالم را نمیشناسد برای آنکه هرگز عالم نبوده و فرمود که پادشاه مانند
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۶۶
دریاست و امراء و ارکان دولتش مثال انهاری که از بحار منشعب میشود همچنانکه آب آنها در عذوبت و مرارت تابع آب دریا است طریقه امراء و ارکان دولت نیز در عدل و ظلم موافق سیرت پادشاه است
نظم
اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی‌برآورند غلامان او درخت از بیخ
به نیم بیضه که سلطان ستم روا داردزنند لشگریانش هزار مرغ بسیخ روقس حکیم معاصر افلاطون بود و در علم طب مهارت پیدا کرده تصانیف نموده در تحفه الملکیه مسطور است که افلاطون و ارسطو مصنفات او را معتقد نبوده‌اند و بعضی از سخنان او را رد فرموده‌اند
بقراط بن رافلیس بعضی از مورخان گفته‌اند که بقراط معاصر بهمن بن اسفندیار بود و برخی بر آن رفته‌اند که ظهور او قبل از خروج اسکندر بصد سال روی نمود و آن حکیم فضیلت انتما بقول مؤلف تاریخ حکماء از شاگردان اسقلینوس ثانیست و از فرزندان اسقلینوس اول که صنعت طبابت را وضع نموده نقلست که رای اسقلینوس اول در این علم منحصر در تجربه بود و بعد از هزار و چهارصد و شانزده سال از فوت اسقلینوس اول مینوس طبیب قیاس را با تجربه منضم فرمود و پس از هفتصد و پانزده سال از وفات مینوس برمانیدس طبیب تجربه را خطا اعتقاد کرده بقیاس عمل نمود و چون برمانیدس بعالم آخرت شتافت اختلاف در میان اطبا پیدا شده این خلاف تا زمان ظهور بقراط امتداد یافت و جناب حکمت مآب تجربه را با قیاس منضم ساخته شجره خلاف از بنیاد برانداخت و خویش و بیگانه را به تعلیم علم طب مفتخر و سرافراز ساخت و پیش ازو حکماء این فن شریف را به بیگانگان نمی‌آموختند و در روضه الصفا مسطور است که یکی از ملوک فرس رسولی نزد فیلاطس ملک جزیره قو که مولد و مسکن بقراط بود فرستاده استدعاء حضور آنجناب نمود و فرمود که صد قنطار زر هر قنطاری صد و بیست رطل و هر رطلی نود مثقال جهه توشه راه جناب حکمت‌پناه تسلیم نمایند و چون فیلاطس خراج‌گذار ملک عجم بود جز اطاعت چاره ندانست و با بقراط ملاقات کرده گفت که اگر در رفتن اهمال نمائی متوطنان این ولایت را در معرض هلاکت آورده باشی زیرا که مرا با ملک عجم مجال مقاومت محال است و بقراط از توجه بدان صوب ابا و امتناع نموده درین باب قال و قیل بسرحد تطویل کشیده بالاخره فیلاطس حرکت و سکون بقراط را مفوض برأی اهل شهر ساخت و ساکنان آن بلده متفق اللفظ و المعنی عرضه داشتند که قتل و غارت نزد ما از مفارقت بقراط آسان‌تر است و ایلچی پادشاه عجم مراجعت نموده و مبالغه مردم آندیار را در باب نگاهداشتن بقراط بعرض پادشاه رسانیده پادشاه از آنطلب متقاعد گردید و بقراط هم در آن مملکت روزگار میگذرانید تا زمانی که رخت بعالم بقا کشید و مدت عمر بقراط نود و پنجسال بود از آنجمله شانزده سال بتحصیل گذرانید و هفتاد و نه سال بدرس و تصنیف صرف نمود از کلمات آنحکیم خجسته صفاتست که صداقت و دوستی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۶۷
میان دو عاقل بسبب مشاکله عقل واقع شود و بدوام و ثبات اتصال داشته باشد و در میان دو جاهل محبت هرگز پایدار نماند بجهت آنکه مقتضیات عقل همه بیک ترتیب و نسق است رأی ارباب جهل البته مخالف یکدیگر باشد و دو احمق هرگز بر یک امر اتفاق ننمایند و از مؤلفات آنحکیم خجسته صفات فصول در میان اطباء مشهور است و سخنان حکمت نشان آن نسخه بر السنه و افواه مذکور
بقراطیس بقول حمد اللّه مستوفی از جمله تلامذه بقراط حکیم است و از سخنان او است که علوم شریفه در دل قرار نگیرد تا نیت اعمال خسیسه از آن منزل بیرون نرود (بیت)
تا خانه دل خالی از اغیار نیابی‌بام و در این خانه پر از یار نیابی بلیناس بروایت صاحب گزیده شاگرد ارسطو بود و مناره اسکندریه که هرچه در ملک فرنک واقع میشد در مرآتی که بالای آن تعبیه کرده بودند مینمود ساخته اوست و این روایت مخالف قولیست که صاحب تاریخ جعفری نقل نموده که مناره اسکندریه در زمان ذو القرنین اکبر سمت ارتفاع یافت و اللّه اعلم و احکم
اومیرس الشاعر اقدم و اعظم شعرای یونان بود و بعد از بعثت موسی علیه السلام و التحیه بپانصد و شصت سال ظهور نمود کلمات حکمیه و قصاید حسنیه بسیار دارد نوبتی ازو پرسیدند که کی زبان از مدح فلان در کام خواهی کشید گفت هرگاه که او دست از انعام و احسان باز کشد شخصی با او گفت که دروغ بسیار در فلان قصیده تو یافتم جوابداد که شعر عبارت از کلام موزون مقفی است و صدق سخن متعلق بانبیا و اصفیا
زینون بن طالو طاغورس از جمله حکماء یونان بکثرت محبت و حمایت اصدقا و اقربا ممتاز و مستثنی بود و درین امر بمرتبه تعصب داشت که چون جمعی از دوستان و مصاحبان او با پادشاه زمان عصیان ورزیدند و ملک قصد گرفتن ایشان فرمود زیتون اصحاب را بمال و سلاح مدد کرد و پادشاه از این معنی وقوف بافته زیتون را گرفت و فرمان داد تا از او اسامی و عدد مخالفان را بشکنجه اقرار کشند زیتون چنگ در حبل متین صبر و شکیبائی زده اصلا آنچه مقصود ایشان بود بر زبان نیاورد و چون تعذیب محصلان از حد اعتدال درگذشت جهت یاس ایشان زبان خود را بدندان بریده بیرون انداخت و آخر الامر در اثناء شکنجه بعالم آخرت منزل ساخت بیت
جوانمردی بسیم و زر توان کرد*خوش آنکس کو جوانمردی بجان کرد – مدت عمر شریفش هفتاد و دو سال بود
بطلمیوس حکیم در فن هندسه منفرد در علم نجوم متفرد بود و در مدت حیات مؤلفات تصنیف نمود از آنجمله کتابیست موسوم بماعاطس و معنی این لفظ عظیم نامست و بلغت تازی آن نسخه را مجسطی گویند و مولد و منشأ بطلمیوس اسکندریه بود و در زمان دولت ازریانوس رصد بست و بطلمیوس بحلاوت گفتار و لطافت بسیار اتصاف داشت و قلیل الاکل و کثیر الصوم بود و مدت هفتاد و هشت سال در عالم ناپایدار گذرانیده و بدار القرار انتقال نمود از سخنان اوست که هرکه از خرد بهره‌ور است داند که ظل غمام و مودت عوام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۶۸
و ظلم اهل ظلام زود گذر است و گفت هرکس علمی را احیا کرد نمرد و هرکه مالک فهم و فطنت گشت غصه بینوائی نخورد و از سخنان اوست که مضرت مملکت منحصر در شش چیز است (اول) قلت غضب و شدت روزگار (دوم) خلو خزاین از درهم و دینار (سوم) انقطاع باران دو سال متعاقب (چهارم) مداومت پادشاه بر شرب مدام و مصاحبت نسوان (پنجم) سوء اخلاق و مبالغه در عقوبات (ششم) وفور ظهور خوارج و بغات
اسلینوس در سلک اعاظم حکماء بناموس انتظام دارد از کلمات اوست که مرد عاقل را باید که از تقرب ملوک عظام جز حصول ذکر جمیل و اجر جزیل مرامی نباشد و گفت که نفس را در دنیا غریب شمار و همه غربا را گرامی دار و فرمود که هرکه در تو ظن خیر برد گمان او را بیقین رسان و هرکه ترا بخیر نشناسد اگر وضیع باشد و اگر شریف با وی احسان کن بیت
بهان و بدان را درم بخش و زرکه آن کسب خیر است و این دفع شر جالینوس طبیب بروایت اصح ولادتش در بلده فرغامس بعد از بعثت عیسی علیه السلام بدویست سال اتفاق افتاد و چون بسن رشد و تمیز رسید ببلاد اثینه و رومیه و اسکندریه رفته مدتی به تحصیل علم طب و حکمت پرداخت و در آن علم بمرتبه‌ای ماهر گشت که بعد از وی هرکس درپی اکتساب صنعت طب دوید بگردش نرسید و او خاتم مهره اطباست و طبیب هشتم است از طبیبانی که هریک بیمثل اعصار و نادره ادوار بوده‌اند (اول) اسقلینوس اول (دوم) غورس (سوم) مینوس (چهارم) برمانیدس (پنجم) افلاطون (ششم) اسقلینوس دوم (هفتم) بقراط (هشتم) جالینوس در روضه الصفا مسطور است که جالینوس در وقتیکه در بلده مقدونیه از بلاد یونان اقامت داشت یکی از جواری ملک باز را که فرمانفرمای دیار مغرب بود و جمیع ملوک آن نواحی اطاعت او مینمودند علت برص عارض شد و چون در آن دیار حکیمی که بمعالجه مثال آن امراض تواند پرداخت موجود نبود ملک مغموم گشته کیفیت آنواقعه را با یکی از وزراء درمیان نهاد وزیر تقریر کرد که در مقدونیه طبیبی است در غایت مهارت جالینوس نام لایق آنکه بحاکم آندیار نیقاس نشان فرستی تا آن حکیم را بدینجا ارسال نماید که عقده این مشکل از توجه طبع شریفش میگشاید و باز فی الحال قاصدی جهه آوردن جالینوس نزد نیقاس فرستاده چون نیقاس مخالفت امر ملک باز نمیتوانست نمود جالینوس را رخصت فرمود و حکیم بعد از قطع منازل و طی مراحل بدار الملک آن پادشاه رسیده و بعد از انقضاء یک ماه در مجلس ملک باز بار یافت و ملک عارضه جاریه معلوله را با وی گفته طلب معالجه نمود و جالینوس جواب داد که اگر آن مرض مزمن و متمکن نشده باشد علاج ممکن است و بی‌آنکه کسی نظر بر عضو معلوله اندازد حقیقت حال معلوم نمیشود و من شنوده‌ام که هرکس چشم به بشره حرم پادشاهی می‌افکند دیده او را از حدقه بیرون می‌آورد فرمود که طریقه ما اینست و چون کمال بسیار تو را در علم طب حاصل است باید که بروجهی آن مرض را علاج نمائی که از
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۶۹
این آفت سالم باشی جالینوس فرمود من حیله میدانم که بی‌آنکه چشم بر آن مستوره افکنم آن علت را به بینم ملک بازگفت که اگر از تو این صورت وقوع یابد ما بفضیلت تو اعتراف نمائیم آنگاه جالینوس فرمود تا آن ضعیفه معلوله را که حبشیه بود در قفای او نشاندند و آئینه بدست گرفته در برابر بشره او نگاهداشت تا عکس روی او را که مبروص بود مشاهده نمود و گفت رنگ عضو معلول جاریه را دیدم و قابل علاجست و ملک مبتهج و مسرور گشته جالینوس باندک روزگاری آن مرض را بر وجهی معالجه نمود که سفیدی برص از وجه حبشیه بالتمام زایل گشت و ملک اعتقاد تمام نسبت بآن حکیم عالیمقام پیدا کرده فرمان فرمود که هر روز در وقت کشیدن شیلان بمجلس او تشریف حضور ارزانی فرماید و بگفتن نفع و ضرر اغذیه و اشربه خاصه مبادرت نماید و جالینوس چون روزی چند ملاحظه اکل و شرب ملک نمود دید که اغذیه غلیظه و اشیائی که مورث علت جذام است بسیار میخورد لاجرم زبان بمنع گشاده ملک آن نصیحت را بسمع رضا اصغا ننمود بلکه حکیم را از مجلس خود مهجور ساخت و بر طبق کلمه (الانسان حریص علی ما منع) بیشتر از پیشتر با کل اشیاء مضره اقدام نمود و جالینوس بار دیگر بملازمت ملک باز شتافته از وی اجازت طلبید که در علم طلب نسخه‌ای تالیف نماید و در آن مولف منافع و مضار ادویه و اسباب و علامات امراض را معین کند و مرخص گشته برین موجب رساله‌ای که نوشت و در آن نسخه مشروح در قلم آورد که اگر ملک بهمین دستور اغذیه غلیظه تناول فرماید بعد از انقضای یکسال شهوتش نقصانی تمام یابد و مع ذلک اگر دست از اشیاء مضره باز کشد آن عارضه بصحت مبدل گردد و الا چون یکسال دیگر حال بر آن منوال بگذرد مویها و ناخنهای او ریختن گیرد و باوجود ظهور این امارات اگر بقول اطبا اطاعت نماید علاج ممکن است و اگر غفلت ورزد مرض مزمن شده معالجه نپذیرد جالینوس آن کتاب را بملک سپرده پنهان و پوشیده از آن ملک سفر کرد و در شهریکه داخل قلم‌رو نیقاس نبود ساکن شد و ملک باز بعد از چندگاه از فرار جالینوس خبر یافته مفارقتش را فوزی دانست زیرا که از نصایح او بتنگ آمده بود اما بعد از گذشتن مدتی که حکیم در آن رساله بقلم آورده بود امارت جذام در بشره ملک ظاهر گشته اشعار او آغاز پاشیدن کرد و ملک متنبه گشته و سریر سلطنت را وداع نموده بطریق خفیه بملک یونان شتافت و جالینوس را پیدا ساخته در خلوتی او را بحال خود شناسا گردانید و باخفاء آنصورت وصیت فرمود و حکیم پادشاه را بخانه برده در ابراء آن عارضه سعی کرده در عرض یکسال ملک باز شفا یافت و جالینوس یکی از تلامذه خود را بملازمت پادشاه تعیین نموده او را بدار الملک سلطنتش روان گردانید و ملک باز بدان مملکت رسیده امر او ارکان دولت بر صحت و سلامت ذاتش لوازم شکر بتقدیم رسانیدند و پسر کلانترش که متعهد امر پادشاهی گشته بود سریر ملک را بملک بازگذاشت و ملک چون زمام امور سلطنت بدست آورد تحفه‌جات لایقه و تشریفات رایقه از اقمشه نفیسه و جواهر ثمینه و مراکب باد رفتار و کنیزکان خورشید رخسار بشاگرد
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۷۰
جالینوس داد تا نزد استاد برد و او را نیز باصناف عوارف و انواع عواطف نوازش کرد و همچنین تحف و هدایا جهه ملک نیقاس ارسال داشته بدو نوشت که مرا در ملک و مال با تو مطلقا مضایقه نیست باید که از حکیم التماس نمائی که بوطن مالوف مراجعت فرماید و بیش ازین در غربت توطن ننماید و چون بیلکات و مکتوبات بنظر ملک نیقاس رسید فرحناک و مسرور گشته کس فرستاد تا استدعاء حضور جالینوس نماید و حکیم التماس نیقاس را قبول فرموده بمسکن خویش مراجعت نمود و بعد از چندگاه ملک باز بیمار شد و این خبر بجالینوس رسیده باتفاق نیقاس بپای تخت ملک باز رفت و چون ملک پیش از رسیدن ایشان شفا یافته بود آن‌دو مهمان عزیز را استقبال کرد و کما ینبغی شرایط اعزاز و اکرام بجای آورده چند ولایت دیگر اضافه مملکت نیقاس فرمود و یکی از اولاد خود را شاگرد جالینوس گردانید تا بآموختن علم و حکمت او را از بادیه غوایت بسرچشمه هدایت رساند و پس از انقضای یکماه که لوازم مهمانداری مرعی داشت صلات کرامند و تنسوقات دلپسند نزد نیقاس و جالینوس فرستاد و ایشان را اجازت داد و بروایتی که در روضه الصفا مسطور است وفات جالینوس در کنار بحر اخضر روی نمود و جالینوس بسماع و استماع نغمات و الحان بغایت مفتون بود از سخنان اوست که بهترین انعام آنست که بی‌مقدمه سؤال بمستحق آن وصول یابد و فرمود که شرف نفس انسان را بدان توان شناخت که از ارتکاب اعمال دون و افعال خسیس عار دارد و پیوسته همت او بر اکتساب عظایم امور و جلایل قضایا مقصور باشد و فرمود که هردوستی که جانب نصیحت نامرعی گذارد و حق موعظت و تنبیه بجای نیارد و دوست را بر عیبش مطلع نسازد مستحق آنست که از صحبت او ببرند و از مهاجرت او غم نخورند و گفت که سزاوار محمدت و ثنا کسی است که دلش گشاده باشد و بقوت حلم صورت غضب فرونشاند رباعی
ای ذات تو بهره‌مند از حسن ادب‌آن به که ز خشمت نرسد کس بتعب
در وقت غضب خشم فرو باید خوردچون گفت نبی عربی لا تغضب ثالیس ملطی اول کسی است که در بلده ملطیه مسائل حکمیه بیان کرد و بعقیده او مبدع اول آبست و چنین گوید که از جمود آب ارض متکون گشت و از انحلال ماء هواء پدید آمد و از صفوت آب آتش پیدا شد و از دخان آن آسمان ترتیب یافت و از شعلات کره اثیر کواکب منیر لباس هستی پوشید
انکسا غورس ایضا از حکماء ملطیه است گویند که انکسا غورس میگفت اصل همه اشیاء جسمی است که جمیع اشیاء و قوای جسمانیه از آن متکون شده اما بیان نمیکرد که آن جسم که مبدع اولست از عناصر است یا خارج و مباین آنست
انکسانس او نیز ملطی است و مذهب وی آن بود که اول مخلوقات هواست و اجرام علویه و عقول و نفوس از هوای صافی مخلوق شده‌اند و جمادات و نباتات و حیوانات و انسان از هواء کثیف در وجود آمده‌اند
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۷۱
ذیمقر اطیس از مشاهیر حکماء کبار است و معاصر بهمن بن اسفندیار و بزعم مؤلف تاریخ حکماء ارسطاطالیس قول دیمقراطیس را بر سخنان استاد خود افلاطون ترجیح مینمود از کلمات اوست که آدمی را در وقت عزت و رفعت امتحان باید کرد نه هنگام خواری و مذلت و گفت که عالم معاند بهتر است از جاهل منصف و فرمود که واجبست بر انسان که لوح دل را از لوث مکر و خدیعت پاک سازد چنانکه جامه را از آلایش وسخ پاک میگرداند و گفت که چنان شیرین مباش که ترا فروبرند و چنان تلخ مباش که از دهانت بیرون افکنند مصراع
بدان دلیل که خیر الامور اوسطها
اقلیدس صوری اول حکیمی است که در علم ریاضی سخن گفت و آن فن را علیحده تدوین نمود و مصنف وی موسوم باسم اوست از سخنان اقلیدس است که هرچه از تحت تصرف بیرون رود عوض آن بحصول می‌پیوندند یا نی بر هر تقدیر تأسف و تحسر بی‌فایده است شخصی با وی گفت که من چندان سعی کنم که رشته حیات تو انقطاع پذیرد جوابداد که من چندان جهد نمایم که آتش غضب تو تسکین گیرد بیت
مه فشاند نور و سگ عوعو کندهرکسی بر طینت خود می‌تند سافرطیس برادرزاده و شاگرد ارسطاطالیس بود بعد از فوت استاد بر کرسی او نشسته زبان حکمت بافاده میگشود کتاب آثار العلویه و کتاب ما بعد الطبیعه در سلک مصنفاتش انتظام دارند و از سخنان اوست که میگویند که بر سلطان ظالم و بر مالداریکه از حسن تدبیر بی‌بهره باشد و بر بخشنده‌ای که اموال در غیر مصرف صرف نماید و بر فاضلی که صایب رأی نبود رشک و حسد مبرید
بو ذر جمهر حکیم اعلم حکماء زمان خود بود و بوزارت نوشیروان قیام مینمود و کیفیت وصول او را بملازمت کسری بعضی از ارباب اخبار برین نهج در سلک تحریر کشیده‌اند که نوشیروان شبی در عالم رؤیا مشاهده مینمود که در پیش تخت او درختی رسته است و صورت آن شجره مقبول افتاده جام مدام بر دست برگرفتی و قبل از آنکه تجرع کردی خوکی ظاهر شده شراب آشامیدی و نوشیروان از وفوع اینحالت محزون گردید و ایضا چنان دید که خوک بر مسند او نشستی و کسری کاس؟؟؟ داشته خوک شراب خوردی چون نوشیروان بیدار شد قوافل حزن و اندوه در باطن او منزل گزید و معبران را احضار نموده بعد از تقریر واقعه مذکوره از تعبیر پرسید آنجماعت از تعبیر اینخواب عاجز آمده جواب مقرون بصواب نتوانستند گفت و شعف کسری بدانستن تعبیر خواب سمت ازدیاد پذیرفته جمعی از سیاحان مملکت را امر فرمود تا در اطراف آفاق متفرق گشته طلب شخصی کنند که نقاب حجاب از چهره آن امر مبهم بردارد از آنجمله مردی آزاد سرو نام بمرو رسیده به دبیرستانی مرور نمود و از معلم پرسید که از علم تعبیر هیچ وقوف داری جوابداد که تا غایت بآموختن این فن استسعاد نیافته‌ام بو ذر جمهر که از جمله صبیان آن دبیرستان بود و بحدت ذهن و صفاء طبع اتصاف داشت آزاد سرو را گفت کیفیت این واقعه را بیان
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۷۲
کن شاید تعبیر بخاطر رسد استاد بانگ بر وی زد که خاموش باش و آزاد سرو معلم را از غلظت مانع آمده خواب کسری را بیان کرد بو ذر جمهر گفت مصراع
نگویم من این گفته جز نزد شاه*
آزاد سرو را گفتار کودک معقول افتاده او را الاغ و خرج راه داده باتفاق متوجه درگاه پادشاه شدند و بعد از وصول بمقصد آزاد سرو قضیه آوردن بو ذر جمهر را معروض نوشیروان گردانیده کسری در خلوتی او را طلب داشت و طالب تعبیر خواب شده بو ذر جمهر بعرض رسانید که در شبستان پادشاه غلامی است که بیکی از اهل حرم الفت گرفته و اگر خاطر همایون خواهد که حقیقت این حال مکشوف گردد حکم فرماید تا کنیزان یک‌یک از پیش او بگذرند و کسری بدین موجب فرمان فرموده بعد از مرور کنیزان و تفحص احوال ایشان بیت
غلامی پدید آمد اندر میان*ببالای سرو بچهر کیان و بوضوح انجامید که آن غلام را دختر حاکم چاچ بنابر آنکه از خوردی باز باو متعلق بوده از خانه پدر همراه آورده و در لباس عورات در شبستان نگاه میداشت لاجرم کسری دختر و غلام را بسیاست رسانیده بو ذر جمهر را ملازم گردانید و روز بروزگار آن حکیم فطنت شعار در ترقی بود تا بدرجه بلند وزارت رسید نقلست که روزی نوشیروان مجلسی عظیم آراسته و باحضار حکما و مؤبدان مثال داده اشارت فرمود که هریک از حضار کلمه چند که متضمن صلاح احوال پادشاهان و زیردستان باشد بیان فرمایند و هرکس از اهالی آن محفل در آن باب استقصا نمود چون نوبت به بو ذر جمهر رسید بعرض رسانید که من مقصود ملک را در دوازده کلمه ادا نمایم نوشیروان سؤال کرد که آن کلمات کدامست حکیم جواب داد که (اول) پرهیز است از شهوت و غضب و هوای نفس (دوم) صدقست در گفتار و وفا بمواعید و شروط و عهود و مواثیق (سوم) مشورتست با ارباب دانش در آنچه سانح شود از حوادث (چهارم) اکرام علماء و اشراف و امراء کتابست علی قدر مراتبهم (پنجم) تعهد قضاست و تفحص عمال و جزا دادن نیکوکار و بدکردار بواسطه احسان و اسائت بدیشان (ششم) تفتیش زندانیانست هر چندگاه تا گناه‌کاران را عقوبات نمایند و هرکس را که مستحق گذاشتن باشد اطلاق فرمایند (هفتم) تعهد طرق و اسواق و اهل تجارتست (هشتم) تأدیب رعایاست بر جرایم و اقامت حدود برایا بر مآثم (نهم) جمع اسلحه و آلات حربست (دهم) اکرام اهل بیت و عشایر و عقاربست (یازدهم) تعیین منهیان و جواسیس است تا حوادث ملکی را معروض دارند (دوازدهم) تلطف و تفقد درباره وزرا و ندما و خواص و خدمست و ایضا از کلمات حکمت آیات بو ذر جمهر است که اصل نیکوئیها سه چیز است تواضع بی‌توقع سخاوت بی‌منت خدمت بی‌طلب مکافات و للّه الحمد و المنه که بمساعدت توفیق ازلی و معاونت سعادت لم یزلی جواهر اخبار مشاهیر انبیاء بزرگوار و زواهر آثار جماهیر حکماء عالی مقدار در سلک نظام انتظام یافت و خامه پسندیده ارقام بقدر امکان در تصحیح و تنقیح این روایات صحت آیات اهتمام نموده عنان بیان بصوب دیگر تافت* نظم
شکر خدا را که ز لطف ازل*و ز سبب مکرمت لم یزل*
گشت بسعی قلم خوش خرام تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۷۳ باب نخستین ز کتابم تمام*مخزن این نامه نامی اثر*
گشت ز فیض سخنم پرگهرطرفه خبرهای کهن گفته شد*
در سخن بین که چه‌سان سفته شد*هست امیدم که برغم حسود*
نغمه‌سرایان ریاض وجود*چونکه در آیند درین بوستان*
بازگشایند به تحسین زبان*ساز نمایند نوای کرم*
درگذرند از سر سهو قلم*تا ز فرح کلک بلاغت اثر*
بازگشاید در گنج گهر*بلکه کند عرصه آفاق پر*
از سخنانیکه بود همچو دراز کرم مالک ملک قدم*
شرح دهد حال ملوک عجم
تمام شد جزو اول از جلد اول حبیب السیر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۷۴
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم‌
 
جزو دوم از مجلد اول در ذکر ملوک عجم و سلاطین عرب که قبل از ظهور حضرت رسالت صلی الله علیه و سلم در ممالک عالم بلوازم فرمان فرمائی قیام نموده‌اند
 
اشاره
 
بعد از تقدیم حمد و ثنا بیت
پادشاهی که پادشاهان را*پادشاهی بمحض قدرت اوست جل جناب جلاله و پس از تبلیغ درود و دعا بیت
دین پناهی که از کمال شرف*هردو عالم طفیل حضرت اوست* صلی اللّه علیه و سلم و علی آله نموده میشود که اقلام مصوران الواح اخبار بدین‌گونه صورت نگار است که اگرچه مدت سلطنت و زمان ایالت ملوک و؟؟؟ اره فرس امتداد تمام داشت و از ابتداء تباشیر صبح اقبال تا انتحاء غروب کوکب جاه و جلال بسیط غبرا جولان‌گاه یکران آن طبقه بوده همه‌کس نقش اطاعتشان بر صفحه جبین می‌نگاشت در چگونگی اسمار و طرق آثار آن حکام شوکت دثار اختلاف بسیار دست داده و طریق تحقیق آن از شارع استقامت بجانب انحراف افتاده و از مواقع زلل و مواضع خلل یکی آنکه مؤبدان ایشان را گمان آنست که مدتی مدید و عهدی بعید صحن هامون و نشیب چتر نیلگون از فرمانفرمائی کشورگشا و کامل حشمتی مظفرلوا خالی بود بیت
دیر زمان ملک پناهی نبود*هیچ طرف صدمت شاهی نبود – چه بعد از وفات کیومرث که به زعم فارسیان والد معشر بشر است مدت صد و هفتاد و چند سال مسند حکومت و اقبال و چهار بالش سلطنت و استقلال از جلوس صاحب ناموسی که زمام حل و عقد و قبض و بسط امور جمهور در قبضه اقتدار او توان نهاد بی‌نصیب افتاد تا آنکه هوشنگ بر سریر پادشاهی نشسته سلک مهام فرق انام را انتظام داد و دیگر آنکه بسبب عجز نوذر افراسیاب مدت دوازده سال در ایران کامران بوده بتوران مراجعت نمود و چند سال تخت و بخت ایرانیان خسروی نافذ فرمان نداشت و همچنین چون منشور هستی زاب مطوی گشته ملک و مال باز گذاشت سالها اطراف جهان از سلطان عالیشان با نصیب نبود تا کوکب اقبال کیقباد از افق عدل و داد طلوع نمود بنابرین جهات تاریخ آن سلاطین نصفت صفات عرصه حوادث خلل و محل عواصف زلل گشته و عجایب آثار و غرائب اسمارشان فرموده دست تغییرات
 
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۷۵
زمان آمده از حیز صحت و حوزه استقامت درگذشت و باتفاق مورخان خجسته شیم پادشاهان عجم چهار طبقه بوده‌اند پیشدادیان و کیانیان و اشکانیان و ساسانیان و در مدت ایالت ایشان چهار روایت در کتب اهل حکایت ورود یافته هرکس تابع ملت زردشت است زمان استعلاء لواء دولت ایشان را چهار هزار و صد و هشتاد و دو سال و ده ماه و نه روز میشمارد و پیشوای ناظمان مناظم سخن‌رانی حمزه بن حسن اصفهانی چهار هزار و هفتاد و یکسال و دو ماه و نه روز می‌پندارد و بهرام بن مردانشاه مؤبد بچهار هزار و چهارصد و نود و نه سال و نه ماه میرساند و مؤلف فارس نامه چهار هزار و صد و هشتاد و یکسال و چند ماه میداند
اما پیشدادیان با کیومرث ده نفر بوده‌اند و مدت پادشاهی ایشان بقول حمزه بن حسین اصفهانی دو هزار و چهارصد و هفتاد سال است و به روایت بهرام شاه بن مردانشاه دو هزار و هفتصد و سی و چهار سال و بعقیده حمد اللّه مستوفی دو هزار و چهارصد و پنجاه سال و نخستین کسی از نوع انسان که متصدی ایالت جهانیان گشت کیومرث است و کیومرث بلغت سریانی حی ناطق را گویند و در نسب کیومرث میان ارباب اخبار اختلاف بسیار است چه بعضی را عقیده آنکه او بزرگترین اولاد صلبی آدم بود و جمعی گفته‌اند که قینان بن انوش بن شیث بن آدم علیه السلام را کیومرث میگفته‌اند و زعم مجوس آنست که کیومرث عبارت از ابو البشر است و لقبش گل شاه بود زیرا که در زمان سلطنت او در فضای جهان غیر از آب و خاک چیزی نبوده است و زمره‌ای بر آن رفته‌اند که امیم بن لاود بن ارم بن سام بن نوح را کیومرث میخوانده‌اند چنانچه در روضه الصفا مسطور است اصح اقوال آنکه کیومرث ولد سام بود و باتفاق جمیع مورخان اول کسی که در جهان نام پادشاهی برو اطلاق یافت کیومرث است بیت
نخستین خدیوی که کشور گشود*سر تاجداران کیومرث بود و کیومرث باوجود وفور انصار و جنود چون از تنظیم امور ملک فارغ شدی فردا وحیدا بسیاحت اشتغال نمودی و در اطراف کوه و دشت بعبادت صانع جهان‌آفرین اقدام فرمودی و زمره‌ای گفته‌اند که زین و لجام و سواری را کیومرث اختراع کرد و پشم رشتن و تافتن و از آن جامه و گلیم بافتن را او پدید آورد مدت سلطنتش بقولی سی سال بود و بروایتی چهل سال و اوقات حیاتش هزار سال‌
 
گفتار در بیان مجملی از وقایع زمان پادشاهی آن مقدم سلاطین و ذکر کشته شدن بعضی از اولاد او بزخم سنگ عفاریت و شیاطین‌
 
اکابر مورخین مرقوم رقم بلاغت آئین گردانیده‌اند که کیومرث را پسری بود که اکثر اوقات را بشرف طاعت ایزد تعالی صرف مینمود و آن پسر روزی از پدر پرسید که بهترین صفات بشری کدامست جوابداد که کم‌آزاری و عبادت حضرت باری آن
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۷۶
جوان نکته‌دان با خود تأمل کرده گفت کم‌آزاری مترتب بر جدائیست و عبادت موقوف بر وحدت و تنهائی آنگاه از خلق انقطاع اختیار کرده در جبل دماوند بطاعت خداوند مشغول شد و کیومرث گاهی بمعبد ولد ارشد رفته دیده بدیدار او روشن میگردانید و در کرت اخیر که متوجه ملاقات فرزند خود گشت در اثناء راه جغدی دو سه نوبت آواز موحش کرد و کیومرث بآواز آن طیر تطیر نموده بر زبان راند که اگر این آواز مستلزم مکروهیست که بمن رسد انشاء اللّه پیوسته این جانور مردود و مطرود بنی آدم باشد و تطیر بآواز جغد از آنزمان باز پیدا شد القصه چون کیومرث بمسکن پسر رسید او را کشته دید زیرا که جمعی از دیوان که در آنزمان از چشم آدمیان پنهان نبودند و با اهل صلاح عداوت می‌ورزیدند سنگی بر سرش زده بودند و کیومرث از مشاهده آنصورت جزع و فزع بسیار نموده مقارن آنحال کریم ذو الافضال بکمال صنع لا یزال در آن جبل چاهی پدید آورد و کیومرث آنجوان مرحوم را در آنچاه فروگذاشته بر سر آن آتشی بلند برافروخت و بعضی مجوسیان را عقیده آنست که از آن روز باز تا غایت هر روزه ده پانزده نوبت آتش از آنچاه زبانه میزند و باز بچاه فرو می‌نشیند و کیومرث بعد از القاء پسر در تک چاه روز و شب بتضرع و زاری از حضرت باری مسئلت میفرمود که او را از قتله فرزند سعادتمند و مقام توطن ایشان آگاهی بخشد بالاخره در خواب از حقیقت حال آنگروه شقاوت مآل اطلاع یافته بطریق سیر بطرف دیار مشرق توجه نمود و پس از طی اندک مسافتی نظرش بر خروسی سفید افتاد که ماکیان درپی داشت و با ماری در نبرد بود و مار هرگاه قصد ماکیان میکرد خروس خروش برآورده بمنع او میپرداخت و کیومرث شجاعت آنمرغ را پسندیده مار را بقتل رسانید و برین معنی تفأل نموده قاتلان پسر مرحوم خود را باز یافت و جمعی را به تیغ بیدریغ گذرانیده فوجی را در پنجه تقدیر اسیر ساخت و بکارهای دشوار بازداشت و در آن منزل که او را فتح و ظفر دست داد شهری بنا نهاده آن بلده موسوم ببلخ گشت گویند که در آنوقت که کیومرث بتعمیر آن شهر مشغول بود شخصی از دور پیدا شد و بعضی از حضار او را جاسوس گمان برده چون آن عزیز نزدیک رسید کیومرث او را بشناخت که برادر اوست و بر زبان آورد که بل اخ بدین جهه آن بلده را بلخ نام نهادند و قاضی ناصر الدین بیضاوی گوید که کیومرث در مدت سلطنت دو شهر بنا نهاد اصطخر و دماوند و نیز معتقد قاضی و صاحب تاریخ معجم آنست که آن پسر کیومرث که در دماوند کشته شد سیامک نام داشت و اعتقاد طبری آنکه سیامک پسرزاده کیومرث بوده که بعد از چندگاه از قتل آن تولد نموده و سیامک بمزید عقل و کیاست و فهم و فراست از ابناء زمان امتیاز داشت و چون بسن رشد و تمیز رسید کیومرث او را بولایت عهد مقرر گردانید و کلیات و جزئیات امور مملکت را باستصواب رای رزین او فیصل میداد و سیامک در زمان حیات کیومرث روزی تنها به جمعی از زمره عفاریت باز خورده بین الجانبین مهم بقتال انجامید و سیامک با زخمی گران بمنزل خود رسیده بعد از دو سه روز وفات
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۷۷
یافت و کیومرث بر فوت قره العین سلطنت اضطراب عظیم نموده مقارن آنحال از حرم محترم شاهزاده مرحوم ولد ارشد متولد گشت و کیومرث بدیدارش چشم روشن کرده مصراع
ببوسید و تنگش ببر درگرفت
و آن مولود عاقبت محمود را موسوم بهوشنگ گردانیده همت عالی نهمت بر قتل و اخذ کشندگان سیامک مصر و فداشت و بتائید رب العالمین آن ملاعین را اسیر ساخته بعالم آخرت فرستاد و چون آثار دولت و اقبال و انوار شوکت و استقلال از ناصیه همایون هوشنگ لایح و لامع گشت کیومرث زمام امور سلطنت را بقبضه درایت او بازگذاشته به نفس نفیس در کنج عزلت منزل گزید تا آن زمان که اجل موعود فرارسید هوشنگ بقول اکثر و اشهر پسرزاده کیومرث و به عقیده زمره‌ای پسر صلبی او بود و بعضی گفته‌اند مهلائیل عبارت از اوست و قینان کنایت از پدر او و باتفاق جمیع ائمه اخبار هوشنگ پادشاهی فطنت شعار حکمت آثار بود و در اشاعت عدل و داد بمرتبه‌ای مبالغه نمود که پیشداد لقب یافت یعنی عادل اول کتاب جاودان خرد که حسن بن سهل وزیر مأمون عباسی بعربی ترجمه نموده از جمله مصنفات آن پادشاه خجسته صفاتست و او نخستین پادشاهی است که آهن از سنگ بیرون آورد و در کوره گداخت و از آن انواع اسلحه ساخت و از پوست سمور و روباه پوستین دوخت و سگان تازی را معلم گردانید و کلاب را جهه حفظ رمه بازداشت و خدام را در پیش خود بقیام امر فرمود و استخراج جوهر و سیم و زر از معادن و قطع اشجار کردن و تخته در از آن تراشیدن همه از جمله مخترعات اوست و هوشنگ در آخر اوقات حیات گوش هوش طهمورث را که ولیعهدش بود بدرر نصایح سودمند گرانبار گردانید و سرانجام مهام ملک و مال را برأی صوابنمایش باز گذاشته سلوک طریق تجرد و انقطاع اختیار فرمود و در زاویه‌ای بعبادت حضرت باری اشتغال مینمود تا زمانیکه فوجی از شیاطین بسروقتش رسیدند در حین سجده سنگی بر سر آن خسرو با فرهنگ زدند چنانچه دیگر مجال قیام و قعود نیافت مدت سلطنتش بقول اکثر اهل خبر چهل سال بود و زمان حیاتش بروایت طبری پانصد سال و صاحب متون الاخبار گوید که از زمان وفات کیومرث تا وقت رحلت هوشنگ دویست و بیست و سه سال بود و العلم عند اللّه الملک المعبود
طهمورث بروایت بعضی از مورخان پسر صلبی هوشنگ است و زمره‌ای را اعتقاد آنکه پسرزاده اوست و پدرش دلجهان نام داشت و لقب طهمورث زیبا و نداست یعنی تمام صلاح و دیوبند نیز از جمله القاب آنخسرو خردمند است و او را بدین جهه دیوبند میگفتند که فوجی کثیر از دیوان را بقتل رسانید چنانچه بروایت جعفری عدد مقتولان او بیک هزار و چهارصد و هشتاد رسید و بعضی دیگر از عفاریت را مطیع و منقاد ساخت و بقول صاحب متون الاخبار طهمورث در اقالیم سبعه رایت سلطنت برافراخت و او تابع اوامر و نواهی الهی بود و بعبادت جناب جلال پادشاهی قیام مینمود و بروایت مشهور سنت سنیه صوم در زمان دولت او پیدا شد سبب آنکه در آن ایام در میان فرق انام قحط و غلائی عظیم وقوع
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۷۸
یافت و طهمورث ملاحظه حال فقرا و ایتام کرده فرمانداد که اغنیا بغذای شام قناعت نمایند و طعام چاشت را بدرویشان ایثار کنند در تاریخ معجم بقلم مشکین رقم مثبت گشته که اول کسی که خط فارسی نوشت و زینت پادشاهان ساخت و احمال و اثقال بر دواب بار کرد و طیور شکاری را صید کردن آموخت و از کرم قز ابریشم استخراج نمود و بالهام الهی او را معلوم شد که خورش آن کرم برگ توت است طهمورث بود و بعقیده صاحب جعفری عمرش هشتصد سال بود و زمان سلطنتش بقول طبری چهارصد سال و بروایت بعضی از کبار مورخین سی سال و قهندز و مرو و آمل و طبرستان و سارویه و اصفهان را او بنا نموده
جمشید بزعم زمره‌ای از ارباب اخبار پسر صلبی طهمورث بود و فرقه‌ای او را برادر طهمورث گویند و طائفه‌ای برادرزاده گفته‌اند و لفظ جمشید مرکبست از اسم و لقب زیرا که نام او جم است و لقبش شید و معنی شید نیر است و چون نوری از روی جمشید میدرخشید باین لقب ملقب گردید القصه مثنوی
چو طهمورث از ملک بربست رخت*مقرر به جمشید شد تاج و تخت*
جهاندار جمشید فرخ سرشت*بیاراست گیتی چو باغ بهشت*
نخستین که در ملک بگشاد دست*در فتنه بر خلق عالم ببست و در زمان شهریاری و اوان جهان داری جمشید ممالک عالم بکمال معموری و آبادانی رسید چنانچه بروایتی مدت سیصد سال در قلم‌رو او هیچکس بموت و مرض و هرم مبتلا نگردید و بزعم طائفه‌ای از مورخان جمشید اول کسی است که استنباط علم طب نمود و بوضع حمام اشارت فرمود و او نخستین کسی است که جاده‌ها و شوارع در کوه و صحرا پدید آورد و بروایت مشهور شراب انگور در زمان پادشاهی او ظهور یافت و جمعی از مستخبران ساختن تیر و کمان را از مخترعات او شمرده‌اند و جمعی گمان برده‌اند که ترتیب پیرایه از زر و سیم و لعل و فیروزه از نتایج طبیعت جمشید است و جمشید بقول طبری مدت هفتصد سال و بعقیده بعضی دیگر از ناهجان مناهج سخنوری ششصد و هفده سال بر جاده قویم خداپرستی راسخ دم و ثابت قدم بود آنگاه بتسویلات شیطانی و تخییلات نفسانی دعوی الوهیت نمود بدان واسطه اختلال باحوال مملکت راه یافته ضحاک تازی لشگر بر سرش آورد جمشید از مقاومتش عاجز شده فرار بر قرار اختیار کرد مدت سلطنتش بقول اکثر مورخان هفتصد سال بود و زمان حیاتش هزار سال‌
 
ذکر شمه‌ای از احوال و اوصاف جم و بیان استیلای ضحاک بر ممالک عجم‌
 
مالکان ممالک سخن‌رانی و بانیان مبانی نکته‌دانی در مؤلفات خویش آورده‌اند که جمشید در مبادی ایام سلطنت و جهانبانی در فزای روح‌افزای فارس بتمهید قواعد بنائی پرداخت که طول آن دوازده فرسخ بود در وقتیکه خسر و کواکب مواکب خورشید در درجه اول از حمل که بیت الشرف اوست نزول نمود جمشید باحضار اکابر و اشراف اطراف
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۷۹
فرمانداده در آن مکان بهشت نشان بر سریر سروری برآمد و بساط نشاط مبسوط گردانیده آن روز را نوروز نام نهاد و بحصول امانی و آمال طوایف انام حکم کرده ابواب عدالت و رعیت‌پروری بر روی روزگار اهالی هر شهر و دیار بگشاد و جمهور خلایق را منقسم بچهار قسم ساخته مقرر فرمود که هر طبقه‌ای را بر وجهیکه لایق بحال و مناسب بطور ایشان باشد رعایت نمایند و هیچ طایفه در مهم طایفه‌ای دیگر مدخل نفرمایند قسم اول اصحاب علم و ارباب قلم بودند و قسم دوم طبقات سپاه و حشم و قسم سیم اهل حرث و زراعت و قسم چهارم پیشه‌وران و اصحاب صناعت و همچنین منقول است که جمشید در ایام نصفت گستری چهار انگشتری ساخت و بر نگین هر انگشتری کلمه‌ای که بمهمی از مهمات مناسبت داشت نقش نمود در انگشتری که بهنگام جنگ بانگشت درآوردی منقش بود که آهستگی و مدارا یعنی در حرب تأنی باید کرد و تعجیل را مذموم باید شمرد و در انگشتری دوم که اکثر ایام در انگشت خود داشت مثبت بود که عدل و عمارت یعنی منافع از مملکت بدون عدالت و عمارت صورت نه‌بندد و در انگشتری سیم که تعلق به منهیان و جواسیس و فیوج بود نقش نمود که راستی و شتاب یعنی در ایصال اخبار شرایط راستی و شتاب بجای باید آورد و بانگشتری چهارم که تعلق بدیوان مظالم داشت مسطور بود که سیاست و انصاف بیت
از تو گر انصاف آید در وجود*به که عمری در رکوع و در سجود القصه چون جمشید بوساوس شیطانی و هواجس نفسانی از جاده قویم عبادت سبحانی و شارع مستقیم رعایت افراد انسانی انحراف نموده دعوی الوهیت کرد و بتان بصورت خود تراشیده خلایق را تکلیف فرمود که بپرستش آنصور بی‌نفع و ضرر قیام نمایند نظام مهام عالم گسیخته شد و در هر طرفی فتنه‌ای انگیخته گشت و شداد بن عاد برادرزاده خود ضحاک تازی را با سپاه بسیار بمقابله و مقاتله جمشید مأمور گردانید و بروایت مشهور جمشید بعد از ستیز و آویز روی بوادی گریز نهاده مدتها در اطراف و اکناف عالم سرگشته می‌گشت و آخر الامر بچنگ اعدا افتاده ضحاک فرمود تا او را با آن استخوان ماهی که به اره مشابهتی دارد دو پاره کردند نظم
زمانه چو با دست باد از نخست*نقاب از رخ گل بعزت کشد*
پس از هفته‌ای در میان چمن*تنش را بخاک مذلت کشد و محمد بن جریر الطبری از شاهنامه بزرگ نقل نموده که جمشید بعد از فرار از ضحاک چندگاهی مجهول‌وار در گرد جهان سرگردان بود و عاقبت در نواحی سیستان ساکن گشته دختری از مردم آنجائی را بحباله نکاح خویش درآورد و او را از آن دختر پسری متولد شد و گرشاسب و رستم دستان از نسل آن پسر در وجود آمدند و بعضی از اهل عجم که به نبوت جمشید اعتقاد کرده در قلم آورده‌اند که چون جمشید از عدت وصولت لشگر ضحاک آگاه شد و دانست که طاقت مقاومت با آن سپاه از حیز قدرت او بیرونست باتفاق مؤید مؤبدان فرار برقرار اختیار کرد و بقیه ایام زندگانی را در کنج غاری گذرانیده باندک آب و گیاهی قانع گردید و این ابیات که نوشته میشود مناسب این روایتست نظم
شنیدم که جمشید از تخت و بخت*ز دنیا بعقبی چو بربست رخت*
چنین گفت تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۸۰ با مؤبد کاردان*که ای پرهنر مرد بسیاردان*
بهفصد رسید از جهان سال من*شد از موج دریا فزون مال من*
مقالید احکام دیو و پری*در انگشت کردم چو انگشتری*
چو بختم نگون گشت و آشفت کار*بدین روز بنشستم از روزگار*
بگفت این سخن شاه صافی روان*وز آنجا براه عدم شد روان ضحاک تازی بروایت بعضی از ناظمان مناظم نکته‌پردازی خواهرزاده جمشید بود و پدر او در سلک ملوک عرب انتظام داشت و اعراب او را علوان و عجمیان مرداس میگفتند و بعقیده بسیاری از مورخان چنانچه سابقا مذکور شد والد ضحاک برادر شداد بن عاد بود و مجوس گویند که نسب ضحاک بشش واسطه بکیومرث میرسد و فارسیان ضحاک را بیور اسب و دهاک نامند بیور بلغت پهلوی مرادف ده هزار است و چون او همیشه ده هزار اسب در طویله داشت بیور اسب لقب یافت و آک عبارت از عیب و آفتست و بنابر آنکه ضحاک بده عیب معیوب بود بده‌اک ملقب شد و عیوب مذکوره اینست: کراهیت چهره- قصر قامت- قلت حیا- کثرت اکل- بسیاری ظلم- بدی زبان- شتاب در مهمات- نخوت- جبن- ابلهی و زمره‌ای گفته‌اند که لفظ ضحاک معرب ده‌آک است و باتفاق مورخان آفاق ضحاک ساهر ماهر و کافر فاجر بود و در ایام سلطنت بانهدام اساس عدالت و اشاعت طریقه ظلم و بدعت سعی نمود نظم
اساسی که آن دشمن دین نهاد*نه بر وضع شاهان پیشین نهاد*
در ایام او این سخن عام بود*که ایام او شر ایام بود القصه چون آن سردفتر اهل ضلال بروایتی مدت هفتصد سال وبال اندوخت بتقدیر منتقم جبار دو شعبه بشکل دو مار از دو کتف او سر برزد چنانچه از الم آن ضحاک بن علوان بیطاقت شد و اطبا از معالجه عاجز آمده ضحاک بتعلیم شیطان از مغز سر انسان مرهمی ساخته بر آن ماران طلا کرد و درد او تسکین یافته مقرر شد که هر روز دو زندانی را بکشند و مغز سر ایشان را مرهم کنند و بعد از کشته شدن تمام زندانیان از محلات و قری هر صباح دو کس را گرفته بقتل میرسانیدند و مغز سر آن بیگناهان را بنظر آنکافر ظالم میبردند و گاهی کشندگان بر آن فقیران ترحم نموده بعضی را میگذاشتند و ایشان پوشیده و پنهان از شهر بیرون رفته در شعاب جبال اوقات میگذرانیدند گویند که گردان از نسل آنجماعت پیدا شدند و چون فریاد و نفیر برنا و پیر از جور و بیداد آن مصدر شر و فساد بکره اثیر رسید کاوه آهنگر اصفهانی که دو پسر او را بفرمان آن بداختر بقتل رسانیده بودند چرم پاره‌ای را که آهنگران در وقت کار بر پیش خویش بندند بر سر چوبی کرد و آواز برآورده خلایق را بمحاربه ضحاک دعوت نمود و مردم بسیار بر وی جمع آمده برخلاف ضحاک پیمان را بایمان مؤکد گردانیدند و کاوه اصفهان را مضبوط ساخته بجانب اهواز لشگر کشید و گماشته ضحاک را بقتل آورده باندک زمانی اکثر ولایات فارس و عراق را مسخر کرد و در آن مدت چند کرت ضحاک لشگر بمحاربه کاوه آهنگر فرستاده آن جنود نکبت ورود هر نوبت منهزم و منکوب مراجعت نمودند آنگاه کاوه با سپاهی بیباک روی توجه بجانب ضحاک نهاد و معسکر ضحاک آنوقت در
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۸۱
حدود ولایت طبرستان و دماوند بود و چون کاوه بمملکت ری درآمد طالب شخصی شد که شایسته سریر جهانبانی باشد و او را بفریدون بن اتقیان که از اسباط جمشید بود نشان داده کاوه فریدون را بدست آورده سرش را بافسر فرماندهی آراسته تمامی آن لشگر و اکثر اشراف اطراف کمر خدمتگاری فریدون برمیان بستند و در فتنه بر روی ضحاک گشادند و پس از مقابله و مقاتله آنظالم را اسیر کرده بنظر همایون فریدون رسانیدند و فریدون چندگاهی ضحاک را در جبل دماوند محبوس گردانیده بالاخره او را بزندان لحد فرستاد مدت عمر ضحاک بقول طبری هزار سال بود و طایفه‌ای از اهل اخبار گفته‌اند که آن کافر بیباک هزار سال پادشاهی نمود و جمعی کثیر از اکابر مورخان گویند که ابراهیم ع در ایام سلطنت ضحاک مبعوث شد و بر تقدیر صحت این روایت چنان اعتقاد باید کرد که نمرود تمامی ممالک ربع مسکون را در حیز تسخیر نداشت یا آنکه ضحاک بمتابعت او اعلام حکومت می‌افراشت و العلم عند اللّه تعالی‌
 
ذکر فریدون بن اتقیان‌
 
در روضه الصفا مسطور است که بمذهب صاحب مروج الذهب اتقیان پسر صلبی جمشید است و در بعضی از تواریخ بهشت واسطه میان او وجم رقم کرده‌اند (و الاول هو الاصح) نقلست که چون دویست سال ضحاک بن علوان بعلت ماران مبتلا بود شبی در خواب دید که سه کس برو حمله کرده یکی از آن جمله گرزی بر سرش زد و دو نفر دیگر دوالی از پشتش کشیده دستهای او را بدان دوال بربستند و رسنی در گردنش انداخته او را بجانب دماوند دوانیدند و ضحاک از هیبت اینواقعه چنان فریادی زد که جمعی که نزدیک باو در خواب بودند سراسیمه برجستند و آن ناپاک صباح کیفیت واقعه را با معبران و منجمان گفته طالب تعبیر شد و آنجماعت سر در پیش افکنده بعد از مبالغه یکی از ایشان بر زبان آورد که امکان دارد که شخصی از اولاد جمشید بر بعضی از ممالک استیلا یافته از آن جهه خاطر اشرف اعلی مشوش گردد ضحاک از امارات شکل و شمایل آن مولود استفسار نموده آن منجم آنچه از آن باب معلوم داشت عرض کرد و ضحاک منهیان تعیین نمود که در حدود ولایت لوازم سیاحت بجای آورده هر خبر که از اولاد جمشید یابند عرضه داشت نمایند و بعد از چندگاه یکی از جاسوسان معروض گردانید که شخصی از اولاد جمشید در فلان منزل متوطن است و پسر شیرخواره‌ای دارد موصوف بصفاتی که منجمان گفته‌اند و ضحاک بنفس خود متوجه آن جانب گشت و قبل از وصول او مادر فریدون فرامک از کیفیت واقعه خبردار گشته با فرزند خویش در گوشه‌ای مختفی گشت و ضحاک بدان محل رسیده اثقیان را گرفته بقتل رسانید و بازگشت بعد از آن فرامک فریدون را برداشته در کوه و صحرا میگشت تا بمرغزاری رسید که شخصی گاوی چند میچرانید و آن شخص بالتماس فرامک قره العین او را در حجر تربیت خویش جای داده بشیر گاو پرورش کرد بیت
سه سالش همیداد از آن گاو شیر* تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۸۲ همی بود پنهان در آن آبگیر
و نوبت دیگر ضحاک بداختر از حال فریدون خبر یافته بقصد او روان گشت و فرامک ملهم شده آن فرزند ارجمند را از موضع مذکور بجای دیگر برد و ضحاک بمقصد رسیده از مقصود چیزی نیافت و گاوی را که شاهزاده از شیر او تغذی مینمود کشته مراجعت کرد و همچنین فریدون چند سال در زوایای اختفا بسر می‌برد تا کاوه بسر وقتش رسیده زمام مهام سلطنت را در کف کفایت او نهاد و فریدون روزی را که ضحاک ماران در پنجه تقدیر اسیر شد بمهرجان موسوم گردانید و داخل اعیاد ساخت و بعد از تمکن بر سریر جهانبانی کاوه آهنگر اصفهانی را سپهسالار لشگر جرار گردانیده بجانب روم فرستاد و گرشاسب را با نریمان که جد رستم دستان است بفتح ترکستان نامزد کرد و کاوه روم را تسخیر نموده قریب بیست سال بفتح بلاد و امصار پرداخت و بسیاری از بلاد ربع مسکون را مفتوح و مسخر ساخت و در جمیع حروب چرم پاره‌ای را که در وقت خروج بر سر چوبی تعبیه نموده بود و درفش کاویان عبارت از آنست همراه داشت و آنرا سبب مشاهده پیکر نصرت و ظفر می‌پنداشت و چون خدمات لایقه کاوه با جان سپاریهاء سابقه منضم شد فریدون منشور حکومت عراق و اصفهان را تا حدود آذربیجان نزد او ارسال داشت و کاوه با غنایم موفور و استعداد نامحصور باصفهان رفته بعد از آنکه ده سال دیگر بدولت و اقبال بگذرانید پهلو بر بستر ناتوانی نهاده بعالم دیگر منزل گزید بیت
از آن سرد آمد این کاخ دلاویز*که چون جا گرم کردی گویدت خیز و چون خبر این حادثه بسمع فریدون رسید اظهار تأسف نموده روزی چند بمراسم عزا قیام فرمود و درفش کاویان را طلبیده آن را بجواهر زواهر مرصع ساخت و هرکس از ملوک عجم که قدم بر مسند جهانبانی می‌نهاد در ترصیع آن می‌افزود و همواره در محاربات چشم و دل شاه و سپاه بدیدن آن روشن و قوی بود تا در فتح قادسیه آن درفش بدست امت حضرت خیر البریه علیه افضل الصلوه و التحیه افتاد و در میان ارباب استحقاق تقسیم یافت اما گرشاسب و نریمان که بجانب دیار مشرق و ترکستان بودند ایشان نیز اکثر آن ممالک را در حیز تسخیر آورده سالما غانما بملازمت فریدون مراجعت کردند و همچنین مملکت چین باهتمام قارن بن کاوه مفتوح شده حاکم آندیار گوش پیل دندان مقید و مغلول بپایه سریر گردون مسیر فریدون رسید آنگاه نریمان بحسب فرمان بهند رفته آن ممالک را نیز تسخیر کرد و پس از مراجعت بروم شتافته و سنگ تفرقه در شیشه خانه جمعیت بعضی از بت‌پرستان مخالف انداخته چون از آن مرز و بوم بازگشت در حضار سکاوند بوقتیکه در خواب بود بعضی از اعدا او را بزخم سنگی بخواب ابد گرفتار کردند و برین قیاس فریدون در اکثر ربع مسکون اساس پادشاهی مشید گردانید و مهما افکن در اشاعت عدل و دادگستری کوشید و در مذهب فریدون میان مورخان اختلافست بعضی گفته‌اند او مؤمنی بود خداپرست و مجوس فریدون را از جمله عبده آتش اعتقاد دارند و برخی او را در سلک بت‌پرستان شمارند و فریدون اول پادشاهیست که بر فیل نشست و آلات حرب بر وی تعبیه کرد و دقایق
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۸۳
علم تنجیم را بکثرت اندیشه استخراج نمود و طبیبان را گرامی داشته با ایشان از کیفیت مزاج اشیا بحث کرد و ظهور اسطرلاب منسوب بفکر صایب اوست القصه چون مدت پانصد سال فریدون بدولت و اقبال بگذرانید ممالک و خزاین را بمنوچهر سپرده بنفس نفیس در زاویه‌ای باقامت طاعت یزدانی مشغول گردید لقب فریدون مؤبد بود و ابو زید بلخی در صور الاقالیم آورده که او را حق عز و علا بوحی تأیید نمود و العلم عند اللّه الملک المعبود
 
ذکر ولادت و مخالفت اولاد فریدون و کشته شدن ایشان بتقدیر صانع بیچون‌
 
بلبل‌نوایان چمن اخبار و نغمه‌سرایان گلشن آثار در بیان این حکایت بدین روایت مترنم گشته‌اند که چون مدت پنجاه سال از پادشاهی فریدون درگذشت یکی از بنات ضحاک را بحباله نکاح درآورد و در مدت دو سال دو پسر از آن عورت در وجود آمد یکی بتور موسوم شد و دیگری بسلم و این دو شاه‌زاده بحسب صورت و سیرت با ضحاک مشابهت داشتند و بعد از ایشان ایرج از ایران دخت که دختر یکی از عظماء عجم بود تولد نمود و هم از مبادی ایام صبی و اوایل اوان نشو و نما انوار دولت و رشاد و آثار سعادت و سداد از بشره میمون و ناصیه همایون ایرج لامع و لایح گشت نظم
بلی در چمنها گل تازه‌روی‌کند ظاهر از غنچگی رنگ و بوی*
هم از اول صبح گیتی‌فروز*نمایان بود روشنائی روز بنابرآن فریدون ایرج را از آن‌دو پسر عزیزتر میداشت و چون نهال قامت آن سه برادر بر جویبار سروری بالا کشید فریدون باستصواب ارکان دولت و اعیان حضرت ممالک خود را منقسم بسه قسم گردانید بلاد روم و دیار مغرب و فرنگ را با توابع و لواحق بسلم مسلم داشت و تمامی ولایت ترکستان را بتور ارزانی فرمود و عراق و فارس و آذربیجان و خراسان و قهستان را بایرج تفویض نمود و بروایتی ولایات مذکوره را بعد از آنکه بایرج نسبت کرد ایران گفتند القصه چون سلم و تور به مملکت خود رفتند و ایرج در ملازمت پدر بمستقر عز و کرامت قرار گرفت برحسب اشارت فریدون در سرانجام امور ملک و مال از روی استقلال دخل کرد و این خبر بمسامع برادرانش رسیده آتش رشک و حسد در باطن ایشان اشتعال یافت و رسل و رسایل بیکدیگر فرستاده کمر مخالفت پدر برمیان بستند و هریک با سپاهی گران و لشگر بیکران از منازل خویش در حرکت آمده در حدود آذربیجان بهم پیوسته قاصدی نزد فریدون ارسال داشتند و پیغام کردند که اگر شاه دست اقتدار ایرج را از تصرف در مملکت کوتاه گرداند و او را بطرفی از اقطار امصار فرستد فبها و الا آماده میدان مصاف باشد و چون قاصد ایشان بپایه تخت فریدون رسید و مدعاء اخوان را بعرض رسانید آتش خشم شهریاری زبانه کشیده فی الحال ایرج را طلبیده کیفیت حادثه را تقریر کرده گفت با لشگری از ابطال رجال متوجه این دو سرگشته تیه ضلال باید گردید و مهما امکن در اندفاع شراشر ایشان باید کوشید و ایرج بآب یاری عقل و
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۸۴
تدبیر نیران غضب فریدون را منطفی گردانیده گفت مصلحت آنست که من نزد برادران خود روم و این مهم را برحسب دلخواه خدام پادشاه فیصل دهم فریدون نخست از قبول این امر ابا نموده چون درین باب مبالغه ایرج از حد اعتدال تجاوز نمود او را اجازت داد و ایرج متوجه معسکر آن‌دو برادر گشته بعد از وصول آن ناجوان مردان برادری چنان را به تیغ بی‌مروتی کشتند و سری را که لایق افسر بود از تن جدا ساخته نزد پدر فرستاده فریدون از مشاهده اینواقعه جانگداز در کمال حزن و ملال بر پلاس ماتم نشست و در مقام ناله و زاری و گریه و سوگواری بوده ابواب فرح و نشاط بر روی خود بربست بیت
همی سوخت کاه و همی کند موی*همی ریخت آب و همی خست روی و در آن اثناء منوچهر از ماه آفرید که بروایت مشهور دختر ایرج بود و منکوحه برادر فریدون و بقولی زوجه ایرج بود متولد گردید و دیدن آن مولود سعادتمند موجب روشنی دیده فریدون و سبب تسلی خاطر محزون او شد بیت
جهان بخش را لب پر از خنده گشت*تو گفتی مگر ایرجش زنده گشت و چون منوچهر بسن رشد و تمیز رسید و نهال اقبالش بر جویبار شجاعت و مردانگی بالا کشید بموجب فرموده فریدون با سپاهی از هرچه در فضای خیال گنجد افزون بجانب سلم و تور توجه نمود و آن‌دو برادر نیز لشگر پرستیز فراهم آورده متوجه میدان نبرد گشتند و بعد از تقارب فریقین و تلاقی عسکرین منوچهر بمشاهده چهره فتح و ظفر فایز شد و سلم و تور انهزام یافتند و منوچهر ایشانرا تعاقب نموده کرت دیگر محاربه بوقوع انجامیده آن‌دو برادر بزخم تیغ زمرد پیکر بعالم آخرت شتافتند و منوچهر قرین نصرت و فیروزی بملازمت فریدون مراجعت کرده باشارت جد بزرگوار بر سریر شهریاری قرار گرفت و جراحات جارحات ایام بیمن مراحم مراحمش صفت التیام و اندمال پذیرفت‌
 
ذکر منوچهر
 
در باب نسب منوچهر اقوال متعدده در کتب معتبره سمت ورود یافته از آنجمله دو روایت سابقا مرقوم کلک بیان گشت و قولی دیگر آنکه منوچهر ولد مسحر بن ایرج بود و از سیاق کلام شاهنامه چنان مفهوم میشود که ماه آفرید که در سلک ازدواج ایرج انتظام داشت در وقت قتل او حامله بود و از وی دختری تولد نمود و چون دختر ببلوغ رسید فریدون او را به پشنک نامی که از نسل جمشید بود در عقده ازدواج منتظم گردانید و منوچهر از وی متولد گردید و طبری در میان منوچهر و ایرج چندان واسطه ثبت کرده که طبع سلیم از قبول آن ابا مینماید و چنانچه حضرت مخدومی مرحومی در روضه الصفا از وجیه الاخبار و مروج الذهب نقل نموده‌اند مذهب اصح آنستکه بمنوچهر پسر صلبی ایرج است و بعضی از مورخان گفته‌اند که آن خلف الصدق ایرج در جبل مانوشان چهره بمردم نموده بنابرآن او را مانوش چهر خواندند و این لفظ بکثرت استعمال منوچهر استبدال یافت و لقب منوچهر فیروز بود و ایضا در باب کشته شدن سلم و تور در معرکه منوچهر و آنکه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۸۵
آن قضیه در زمان حیات فریدون بوده یا بعد از وفات او روایات مختلفه مرویست و از آن اقوال روایتی آنکه مختار جمعی از اهل علم و کمال است سابقا سمت تحریر پذیرفت و خامه مشکین عمامه از ملال مطالعه‌کنندگان اندیشیده رقم تخفیف بر سایر سخنان راویان کشیده القصه چون منوچهر خاطر از جانب مخالفان فارغ ساخت از روی شوکت و استقلال رایات دولت و اقبال برافراخت و ملوک اطراف آفاق سر بر خط فرمانش نهاده احکام او در اکثر معموره ربع مسکون سمت نفاذ پذیرفت و سوای ممالک مصر و شام و ماوراء النهر و هندوستان سایر بلدان جهان در حیز تسخیر ملازمانش قرار گرفت و منوچهر در ایام دولت خود نهر فرات را حفر کرده آب بعراق آورد و در آنولایات بساتین و باغات بهشت صفات ساخت و نخستین کسیکه بکندن خندق و نقاره زدن صبح و شام اشارت نمود منوچهر بود و در ایام دولت منوچهر افراسیاب بن پشنک که در سلک احفاد تور انتظام داشت لشگر بایران کشید اما بسبب حصانت حصار طبرستان که مقر منوچهر بود برو دست نیافت و مصالحت نموده عنان بطرف ماوراء النهر تافت مدت سلطنت منوچهر بصد و بیست سال رسید و باتفاق مورخان شعیب و موسی و هرون علیهم السلام در اواسط ایام پادشاهی او مبعوث گشتند و یوشع بن نون در اواخر اوقات حیاتش بمرتبه بلند نبوت عروج نمود و العلم عند اللّه الودود
 
گفتار در بیان لشگر کشیدن افراسیاب نوبت اول از توران بایران و ذکر وقوع مصالحه میان او و منوچهر بسبب حصانت حصار طبرستان‌
 
اکابر مورخان آورده‌اند که چون مدت پنجاه سال یا شصت سال از سلطنت منوچهر درگذشت افراسیاب بن پشنک از جانب ترکستان با لشگر فراوان از آب آمویه عبور نموده ببلاد ایران درآمد و آغاز مکر و تذویر کرده مکتوبی باسم قارن در قلم آورد مضمون آنکه عرضه داشت تو رسید و کیفیت دولتخواهی تو بوضوح انجامید انشاء اللّه تعالی چون مهم منوچهر فیصل یابد سلطنت ایران متعلق بتو خواهد شد باید که خاطر جمع داری و در خدمتکاری تقصیر ننمائی و آن مکتوب را بقاصدی داده او را گفت چون به نواحی معسکر منوچهر رسی نوعی کن که بدست منهیان او گرفتار شوی و قاصد به موجب فرموده عمل نموده پس از آنکه منهی پادشاه عجم آن رقم را مطالعه کرده فی الحال بنظر منوچهر برد و پادشاه نسبت بقارن بدگمان شده او را مقید ساخت بنابرآن پریشانی تمام باحوال اکابر فرس راه یافت و افراسیاب بعد از وقوع محاربه بر منوچهر غالب آمده آنگاه حقیقت عذر افراسیاب ظاهر گشته ملک عجم قارن را از حبس نجات داد و بدار الملک ری شتافت و افراسیاب نیز بدانصوب نهضت نموده طهران ری را معسگر ساخته روز به روز آثار نصرت در جانب او ظاهرتر میگشت بنابرآن منوچهر قلعه طبرک را عمارت فرمود
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۸۶
و بزعم مؤلف تاریخ طبرستان آن اول قلعه‌ایست که در عالم بنا یافت و کاف طبرک کاف تصغیر است و معنی طبر بلغت عبری کوه القصه باوجود تعمیر حصار طبرک منوچهر در ری اقامت نتوانست نمود و بجانب ولایات رستم دار شتافته بموضعی که آنرا کورشیده رستاق گویند رایت آفتاب اشراق برافروخت و ما بین کورشیده و قریه کیش خندقی عظیم حفر کرد چنانچه از کوه تا دریا در حیطه این خندق بود و ظاهر آثار آن حصار هنوز موجود است و منوچهر با لشگر عجم خود را در آن قلعه محکم ساخته عیال و اطفال را در قلعه مور که در آن زمان بمانهیر مشهور بوده فرستاد و هم در آن اوان بلده رویان را که دار الملک رستم‌دار است بنا نهاد و افراسیاب نیز برستمدار درآمده بقول طبری مدت ده سال به محاصره آن حصن حصین پرداخت و چون دست تصرف بر دامن خاک‌ریزش نتوانست رسانید طالب مصالحت گشت و منوچهر تنسوقات لایقه و تبرکات رایقه بیرون فرستاده بین الجانبین صلح واقع شد مشروط آنکه آرش از سر کوه دماوند تیری بجانب مشرق اندازد و در هر منزل که آن تیر نزول نماید فاصله میان دو مملکت آن محل بود و آرش برین موجب عمل نموده آن تیر بتقدیر ملک قدیر بر کنار جیحون افتاد و افراسیاب بماوراء النهر شتافته منوچهر بدار الملک ری رفت و در آن ولایت جمعیتی عظیم دست داده منوچهر در حضور علماء و مؤبدان خطبه فصاحت نشان بر زبان راند و طبقات حشم و اشراف عجم را بدفع معاندان و رفع ظلم ارباب عصیان ترغیب و تحریض فرمود و ایشان اظهار قبول آن سخنان کرده منوچهر فوجی را از لشگر قیامت اثر جهه مدافعه جمعی از ترکان که بسرحد ولایت او آمده بودند فرستاد و باقی ایام حیات بفراغبال بسر برده و در وقت انتقال از دار ملال نوذر پسر خود را ولیعهد ساخت‌
 
ذکر سام بن نریمان و تولد نمودن زال و رستم دستان‌
 
باتفاق مورخان سخن‌دان در زمان منوچهر استظهار شاه و سپاه بشجاعت سام بن نریمان بود که او را جهان پهلوان میگفتند و ضبط ولایت سیستان و توابع و مضافات آن تعلق بسام میداشت و جهان پهلوان گاهی بملازمت شاه قیام نمودی و گاهی بمقر عز خود رفته بضبط مملکت اقدام فرمودی و سام پیوسته از بخشنده بی‌منت فرزندی میطلبید و آخر الامر آن سئوال بعز قبول اقتران یافته او را پسری متولد گردید که موی سر و ابرو و مژه او سفید بود بیت
بچهره نکو بود برسان شید*ولی بود مویش سراسر سفید بدان واسطه سام از آن فرزند متوحش گشته و مشوش خاطر شده بجهه آنکه مردم بر غرایب آنصورت اطلاع نیابند و زبان طعم بر سام نگشانید آن مهمان نو رسیده را بزاهدی سیمرغ نام که در کنج کوهی بسر میبرد سپرد تا پرورش دهد و چون آن کودک هفت ساله شد سام او را طلبیده بمیان مردم درآورده زال نام نهاد و دستان لقب داد و چون زال از سن صبی بمرتبه شباب رسید بفضل و فراست و فهم و کیاست در جهان مشهور گردید و منوچهر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۸۷
از حال زال وقوف یافته او را طلبداشت و سام فرزند خود را بنظر خسرو عالیمقام رسانیده صورت و سیرت زال مقبول منوچهر افتاده او را بصنوف مراحم پادشاهانه سرافراز گردانیده رخصت انصراف داد و زال در ایام جوانی و اوان دولت و کامرانی برسم شکار و سیر دشت و مرغزار از سیستان بیرون خرامیده بر حدود کابلستان عبور نمود و حاکم آندیار مهراب که خراج‌گذار سام بود تحفه مناسب نزد زال برده گفت بیت
همای اوج سعادت بدام ما افتد*اگر تو را گذری بر مقام ما افتد و چون مهراب در سلک عبده اصنام انتظام داشت و زال از اهل توحید بود آن ملتمس را قبول نفرمود اما حاکم کابل را بلطف شامل خویش نوازش کرد و مهراب از کمال خرد و کیاست زال متعجب شده چون بخانه خود رسید شمه از این معنی ظاهر گردانید و دخترش رودابه که در غایت حسن و جمال بود به مجرد شنیدن آن سخن مهر زال را در دل جای داده بزبان مضمون این مقال ادا نمود رباعی
هرچند ندیده دیده رخسار ترا*کوشم نشنیده لطف گفتار ترا*
دانسته دلم چو حسن کردار ترا*از جان طلبم دولت دیدار ترا آنگاه کنیزکان خود را ببهانه گلچیدن بکنار معسکر زال فرستاد و زال ایشان را دیده پرسید که شما چه کسانید جوابدادند که ما پرستاران بهترین گلعذاران رودابه دختر مهرابیم و چندان توصیف شکل و شمایل رودابه نمودند که زال نیز دل از دست داد و بعد از آن بتوسط کنیزان آن‌دو دلشده باهم ملاقات کرده قواعد محبت و اتحاد بینهما استحکام یافت و مراسم عهد و پیمان بغلاظ ایمان تأکید پذیرفته زال بسیستان بازگشت و پس از استجازه از منوچهر آنسرو گلچهره را در حباله نکاح خویش آورد و رستم دستان که شجاعت او در کتب راستان ضرب المثل است از رودابه تولد کرد و افسانه‌گویان عجم در باب پرورش زال و تولد رستم حکایات گویند که طبع سلیم از قبول آن ابا مینماید و بعضی از آن در شاهنامه مذکور است و راقم حروف از ایراد آن اسمار در این اوراق معاف و معذور و هو العفو الغفور
 
ذکر نوذر بن منوچهر
 
بروایت اکثر اهل خبر نوذر ملقب بآزاده بود و بعضی از اهل عجم او را کم بخت گویند زیرا که چون بر تخت سلطنت قرار گرفت از غایت کم‌آزاری و خویشتن‌داری از عهده ضبط مملکت و دارائی سپاهی و رعیت بیرون نتوانست آمد و اینخبر در توران اشتهار یافته افراسیاب با لشگری جرار و جیشی بعدد اقطار امطار بعزم تسخیر ممالک ایران در حرکت آمد و در آن اوان سام نریمان بعالم دیگر انتقال نموده این معنی سبب دلشکستگی اهل عجم و موجب سرعت عزیمت افراسیاب شد و نوذر باستقبال سالار ترکان شتافته بعد از وقوع محاربه با اکثر سرداران عجم در پنجه تقدیر اسیر گشت و دست بیداد افراسیاب سجل حیاتش در نوشت مدت سلطنت نوذر هفت سال بود
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۸۸
 
ذکر لشگر کشیدن افراسیاب کرت دیگر بجنگ ایران و بر آمدن بر تخت سلطنت کامیاب و کامران‌
 
باتفاق مورخان افراسیاب ولد پشنگ است و بزعم حمد اللّه مستوفی پشنگ پسر زاده تور بن فریدون و معنی لفظ افراسیاب جناح الطاحونه است یعنی پره آسیا و کیفیت توجه پور پشنگ از توران و استیلا یافتن او بر ممالک ایران چنان بود که چون خبر فوت منوچهر و عجز نوذر از سرانجام امور پادشاهی در ترکستان شایع شد پشنگ که در آن زمان والی آنحدود بود اولاد خود را جمع آورده گفت حصول مرادات اصحاب سعادات را وقتی دست دهد که نفوس خود را در خطرات اندازند و مناسب حال مالکان از مه سلطنت آنست که مانند عجایز در خانه نشستن پیشه خود نسازند و قناعت خاصه طبیعت بهایم است و طلب افزونی جاه و حشمت ارباب دولت را ملایم هیچ طایری بی‌پرواز در آشیانه مطلوب نزول ننماید و هیچ شمشیری بی‌تحریک بر بدن خصم کارگر نیاید بیت
تیغ پولاد تا نجنبانی*نبرد گرچه آبدار بود اکنون که منوچهر در گذشته و نوذر از انتظام امور شهریاری عاجز گشته فرصت غنیمت باید شمرد و از اعدا انتقام کشیده ایرانرا در حیز تسخیر باید آورد بیت
سنگ در دست و مار بر سر سنگ*نه ز دانش بود سکون و درنگ اولاد سالار ترکان چون از پدر مهربان امثال این سخنان شنودند افراسیاب که ارشد ایشان بود و سابقا مذکور شد که منوچهر را بچه طریق در قلعه طبرستان محاصره نمود نظم
به پیش پدر شد گشاده زبان*دل آکنده از کین کمر برمیان*
که شایسته جنگ شیران منم*هم آورد سالار ایران منم* و پشنک زبان بتحسین پسر گشاده او را اجازت داده افراسیاب اسباب جنگ و جدال بهم رسانیده با چهارصد هزار سواره و پیاده متوجه ایران گردید و چون اینخبر محنت اثر در ایران شایع شد ارکان دولت نوذر قاصدی برق اثر نزد سام نریمان فرستادند و او را از کیفیت حادثه اعلام دادند سام بر جناح تعجیل خود را بپایه سریر سلطنت مصیر رسانیده نوذر را نصایح مشفقانه فرمود و جهه یراق لشگر بجانب سیستان مراجعت نمود و بعد از وصول بدان ولایت والی طبیعت او دست تصرف از سرانجام امور بدن کوتاه کرد و افراسیاب اینخبر شنیده سی هزار کس را با دو سردار خنجر گذار بجانب سیستان فرستاده خود بسرعت هرچه تمامتر روی بجنگ نوذر آورد و نوذر از دار الملک ری بصوب مازندران در حرکت آمده در حدود آن مملکت میان او و سالار ترکان ملاقات دست داد و دلیران جانبین دست بخونریزی برآورده حربی صعب اتفاق افتاد و در اثناء اشتعال نایره قتال قباد بن کاوه بزخم تیغ بارمان نام از بهادران ترکستان کشته گشته اینمعنی موجب ازدیاد ملال خواطر ایرانیان شد مع ذلک برادر قباد قارن در میدان تاخته به شمشیر صف‌شکن بر وجهی آثار شجاعت ظاهر گردانید که نزدیک بدان
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۸۹
رسید که افراسیاب انهزام یابد بالاخره ترکان باستعمال سنگ یده اشتغال نمودند و آثار عجز و انکسار بر وجنات احوال ایرانیان بظهور پیوسته نوذر قارن را مصحوب اولاد خود طوس و گستهم بجانب فارس روانساخت تا متعلقانش را بالبرز کوه برند و افراسیاب ازین صورت آگاهی یافته قرا خان را با بارمان در عقب ایشان روان گردانید و آنجماعت خود را بقارن رسانیده بین الجانبین غبار مصاف ارتفاع یافت و بارمان پلپایان بزخم تیغ قارن کشته گشته طوس و گستهم از آن معرکه بسلامت بیرون رفتند اما بعد از بیرون رفتن ایشان نوذر با اکثر اعیان سپاه بدست افراسیاب گرفتار گشتند و سالار ترکان قصد قتل ایشان کرده برادرش اغریرث که فارسیان او را در زمره انبیا شمارند بسخنان معقول نایره قهرش را تسکین داد و افراسیاب نوذر را نزد خود نگاهداشته سایر اسیران را مصحوب اغریرث بقلعه ساری فرستاد و پس از توجه اغریرث پور پشنک شنود که زال سپاهی را که بسیستان رفته بود شکست داده و بسیاری از شجعان ترکستان را بقتل آورده بنابرآن آتش خشم و قهر افراسیاب مشتعل شده نوذر را بحضور خود طلبیده گردنش را از بار سر سبک گردانید آنگاه کامران و کامیاب اکثر ولایت ایران را در حیز تسخیر آورد و از مراسم قتل و غارت و خرابی شهر و ولایت دقیقه مهمل و نامرعی نگذاشته اکثر ابنیه و عمارات را ویران کرد و انهار و قنوات را بینباشت شعر
خداوند اخبار کسری و جم*چنین یاد کرد از ملوک عجم*
که بعد از منوچهر و الا جناب*چو شد سلطنت حق افراسیاب
درشتی و بدخوئی آغاز کرد*در فتنه بر مملکت باز کرد*
اگر کینه ورزید اگر مهر داشت‌نظر برخلاف منوچهر داشت و چون ظلم و تعدی افراسیاب از حد اعتدال تجاوز نمود از سرداران و لشگریان عجم هرکس در هرجا که بود در یک موضع مجتمع گشته در دفع آن حادثه قرعه مشورت درمیان انداختند و باستصواب قارن رسولی نزد اغریرث که از وی نسبت بایرانیان محبتی فهم کرده بودند فرستاده التماس اطلاق اسیران نمودند اغریرث جوابداد که اگر زال عنان عزیمت بحدود اینولایت مصروف دارد یمکن که اسیران ایران از قید نجات یابند و چون این پیغام فرح انجام بامراء عظام رسید و کیفیت حال را بتوسط مسرعی بعرض زال رسانیدند و زال ایلچیان باحضار اشراف و اعیان ارسال داشته همگنان در آستان اقبال آشیان او جمع شدند و پور سام ایشان را نوازش فرموده گفت کیست از شما که لشگر بطرف طبرستان برده در مخلص اسیران لوازم سعی بجای آورد کشواد متقبل آن امر خطیر گشته زال جمعی از ابطال رجال را ملازم رکاب ظفر انتساب او گردانید و چون کشواد به مقصد نزدیک رسید اغریرث تمامی اسیران را مطلق العنان ساخت و ایشان بکشواد پیوسته باتفاق نزد زال رفتند و پور سام بوصول ایشان شاد کام شده مقارن آنحال خبر متواتر گشت که افراسیاب اغریرث را بجرم اطلاق اسیران ایران بجهان جاودان روانساخت و آتش غضب زال از استماع آن مقال اشتعال یافته باتفاق سران سپاه خاطر بر محاربه افراسیاب قرار داد آنگاه بتفحص کسیکه شایسته
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۹۰
اورنک جهانبانی تواند بود اشتغال نمود شخصی بدو گفت بیت
ز تخم فریدون فرخ رواست*که شایسته تخت و تاج نواست و زال زو را که ولد طهماسب بن منوچهر بود و او را زاب و زاغ نیز گویند بپادشاهی برداشته متوجه افراسیاب شد و پور پشنک نیز بعزیمت جنگ و تلاش نام و ننک در برابر آمده بعد از تساوی صفین و انگیختن غبار حرب و شین افراسیاب پشت بر معرکه کرده روی بوادی فرار آورد و بروایت حافظ ابرو مدت هفت ماه زمان مقابله و مقاتله اهالی ایران و توران امتداد یافته در آن ایام بلاء غلا بمرتبه‌ای شایع شد که مزیدی بر آن متصور نباشد و هر دو سپاه آنمعنی را از شأمت ظلم و نزاع دانسته با یکدیگر صلح نمودند و سالار ترکان بعد از آنکه دوازده سال در ایران بظلم و عدوان پرداخته بود عنان عزیمت بجانب ترکستان انعطاف داد و سلطنت خطه ایران بر زاب قرار یافت بیت
بتوران زمین رفت افراسیاب*جهان جملگی شد مقرر بزاب زاب بن طهماسب بن منوچهر در سن هشتاد سالگی قدم بر مسند جهانبانی نهاده بهمگی همت متوجه آنشد که اختلالی را که بسبب استیلاء افراسیاب در ممالک ایران وقوع یافته تدارک نماید و مدت هفت سال خراج از رعایا نطلبید و انهار و قنواتی که پور پشنک مسدود گردانیده بود بدستور سابق جاری ساخت و چون مدت سی سال به بسط بساط عدل و انصاف پرداخت متوجه عالم آخرت شده گرشاسب را ولی‌عهد گردانید
 
ذکر گرشاسپ‌
 
بقول اکثر مورخین دخترزاده بنیامین بن یعقوب علیه السلام و برادرزاده زو بود و او بعقیده صاحب تاریخ معجم بعد از فوت زاب مدت بیست سال بر مسند سلطنت و اقبال ممکن داشت و حمد اللّه مستوفی گوید که گرشاسپ شش سال رایت پادشاهی برافراشت و از مفاتیح العلوم چنان معلوم میشود که زاب و گرشاسب باتفاق یکدیگر بامر جهانبانی قیام مینمودند و ملقب بشریکین بودند و قول طبری آنکه گرشاسب وزیر او بود و العلم عند اللّه الودود و هو الموصل الی کل المطلوب و المقصود
 
گفتار در بیان سلطنت کیان‌
 
بقول اکثر مورخان زبان‌دان کی بلغت پهلوی مرادف جبار است و بزعم طبری کی و ملک یک معنی دارد و سلاطین کیانی با اسکندر رومی ده نفر بودند و بقول جمهور اصحاب اخبار مدت اقبال ایشان از هفتصد و سی و چهار سال نگذشته اما بموجبی که درین مختصر تفصیل مییابد زمان اقبال ایشان از هفتصد و هفتاد سال متجاوز است و اول کسی که از ایشان متصدی سرانجام مهام جهانبانی شد کیقباد بود و کیقباد اول لقب داشت و بروایت صحیح او نبیره پسر نوذر ابن منوچهر است و بعضی گفته‌اند که کیقباد از صلب زاب بوجود آمد و او پس از فوت گرشاسب بچندگاهی بنابر سعی زال تاج حکومت بر سر نهاد و منصب
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۹۱
سرداری لشگر و پیشوائی سپاه را برستم داد و هم در اوایل جلوس کمر عداوت افراسیاب برمیان بسته زبان بدلداری عساکر نصرت مآثر بگشود و با جنود نامعدود بطرف بلخ توجه فرمود و پور پشنک نیز آماده حرب و جنگ شده بین الجانبین محاربه عظیم بوقوع انجامید که بهرام خون‌آشام بر اوج این قلعه فیروزه فام از مهابت آن بلرزید و در آن روز رستم دستبردی نمود که پای ثبات پهلوانان توران از جای رفته افراسیاب انگشت تعجب بدندان گرفت و روز دیگر سالار ترکان طالب صلح گشته کیقباد آن التماس را بسمع قبول راه داد و میان ایشان بدستور زمان منوچهر مصالحه اتفاق افتاد آنگاه کیقباد با خاطر جزم و دل شادروی توجه بجانب فارس نهاد نظم
وز آنجا سوی فارس لشگر کشید*که در پارس بد گنجها را کلید*
نشستنگه آنگاه اصطخر بود*کیان را بدان جایگه فخر بود و کیقباد پادشاهی بود بوفور تجبر و تعظم موصوف و بکمال عدل و بذل معروف شعر
شه کامکار عدالت نهاد*جهاندار والاگهر کیقباد*
جهانرا بانصاف آباد کرد*ز احسان دل خلق را شاد کرد در روضه الصفا مسطور است که بعثت الیاس و الیسع و اشمویل و حزقیل در ایام سلطنت کیقباد بوقوع انجامید و او بملت اصحاب توحید گروید و بقول حمد اللّه مستوفی دار الملکش اصفهان بود و تعیین فراسخ او نمود القصه چون آن پادشاه والانژاد بروایت اصح مدت صد سال بدولت و اقبال بگذرانید و اوقات حیاتش بصد و بیست سال رسید کیکاوس را ولیعهد کرده رخت بعالم عقبی کشید
کیکاوس نبیره پسری یا پسر صلبی کیقباد بود و کاوس بقول صاحب مفاتیح العلوم نمرود لقب داشت و چون او رایت سلطنت و کامکاری برافراشت از کنار آب آمویه تا زمین بابل در تحت تصرف آورد و بقول طبری خطه بلخ را دار الملک کرد و در زمان دولت خود بدست حاکم مازندران و پادشاه یمن گرفتار گشته بسعی رستم از آن‌دو مهلکه نجات یافت و او را پسری بود سیاوش نام که قلم تقدیر مشابه صورت او هرگز چهره‌ای بر صفحه روزگار تصویر ننموده بود و آن پسر خورشید منظر بنابر بعضی اسباب از پدر رنجیده نزد افراسیاب رفت سیاوش نخست باصناف عواطف افراسیاب اختصاص یافته دخترش را که فرنگیس نام داشت بحباله نکاح درآورد اما سالار ترکان آخر الامر نقش وجود سیاوش را از لوح هستی محو نمود و در آنزمان فرنگیس بکیخسرو حامله بود و چون آن مولود عاقبت محمود عالم را بوجود خود مزین گردانید و بسن رشد و تمیز رسید از توران بایران شتافته کیکاوس او را بر تخت سلطنت نشاند و در گوشه انزوا و انقطاع منزل گزید مدت سلطنتش صد و پنجاه سال بوده و بعثت داود و سلیمان علیهم السلام در زمان ایالتش روی نمود
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۹۲
 
گفتار در بیان شمه‌ای از وقایع زمان کیکاوس و ذکر مآل حال آن پادشاه بناموس‌
 
در مبادی ایام فرمان‌فرمائی کیکاوس حاکم مازندران لواء طغیان مرتفع گردانید سپر مخالفت بر روی موافقت کشید و کیکاوس بعد از تحقیق اینخبر با لشگر خجسته اثر جهه دفع خصم بداختر توجه نموده شاه مازندران مقابله و مقاتله با آن سپاه مصلحت ندانست و در قلعه‌ای که با سد سکندر لاف برابری میزد و باحصار سپهر اخضر دعوی همسری میکرد متحصن شد و کاوس مدتی بمحاصره آن حصن حصین پرداخته چون کاری از پیش نرفت بطریق فریب چند کوچ بازپس نشست و طایفه‌ای را در لباس تجار با امتعه و اقمشه بسیار بدان حصار فرستاد تا با گندم و حبوبات معاوضه کرده شبی آتش در انبارهای غله زدند و گفتند اینصورت بی‌اختیار ما روی نموده آنگاه لشگر کیکاوس ناگاه کلمه العود احمد خوانده گرد قلعه را فروگرفتند و جنگ در انداخته پیکر فتح و ظفر جلوه‌گر گشت و بسیاری از مازندرانیان کشته گشته آنولایت در حیز تسخیر کیکاوس قرار گرفت و قول اکثر مورخان در واقعه مازندران آنست که کاوس در اثناء گیرودار بدست والی آندیار گرفتار گشت و رستم براه هفت خوان جریده متوجه آندیار شده ناگهان بمقصد رسید و اهل حکم و فرمان را بقتل رسانیده کاوس را سالما غانما بدار الملک آورد و بعد از اینواقعه پادشاه فارسیان لشگر بهندوستان کشیده بعضی از حدود آن مملکت را مسخر گردانیده براه کچ و مکران معاودت کرد آنگاه بجانب ذو الاذعار که مالک ممالک یمن بود توجه نمود و ذو الاذعار با سپاه جرار در برابر آمده پس از وقوع حرب استعمال آلات طعن و ضرب مغلوب شده از معرکه بیرون رفت در آن اثنا کاوس شنود که ذو الاذعار دختری دارد خورشید عذار کیکاوس مایل بمواصلت آن پری‌پیکر شده کس نزد حاکم یمن فرستاد و سخن مصاهرت و مصالحت درمیان انداخت و ذو الاذعار بدان معنی رضا داده مخدره خود را که در میان عجمیان بسودابه اشتهار دارد بحرم پادشاه عجم ارسال داشت و کیکاوس در ملک یمن از دشمن نیندیشیده لواء عیش و عشرت مرتفع گردانید و ذو الاذعار فرصت یافته بر سر کیکاوس تاخته او را با طوس و گستهم پسران نوذر و بیژن و بعضی دیگر از پهلوانان صف شکن گرفته مقید کرد و چون اینخبر موحش بگوش رستم رسید با هزار سوار از دلیران روزگار بطرف ذو الاذعار ایلغار نمود و پادشاه یمن از بیم آنجوان تهمتن بقدم مصالحت پیش‌آمد و دست از اسیران بازداشته سودابه را بکاوس سپرد و مراسم اعتذار بجای آورده ایشان را گسیل فرمود و چون کاوس بمملکت خود رسید بتجدید سلطنت سیستان و کابلستان برستم داده او را جهان پهلوان و تهمتن لقب داد و فرقش را بافسر زربفت مرصع که مخصوص سلاطین بود بیاراست و مقرر کرد که در مملکت خود بر تخت سمین و زرین نشنید و رستم
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۹۳
دستان بکام دوستان بسیستان بازگشته از رشحات سحاب نصفت و معدلتش کرت دیگر خطه نیمروز رشگ بهار عالم‌افروز شد و کاوس نیز بتدارک اختلالی که در مدت غیبت او دست داده بود اشتغال نموده چندگاهی فرق انام بفراغت تمام گذرانیدند و در خلال آن احوال فتنه از پس پرده غیب چهره گشود که در آئینه خیال هیچ آفریده‌ای مصور نگشته بود و تبیین اینمقال آنکه کیکاوس را از منکوحه غیر سودابه پسری بود که شمس و قمر از انوار رخسارش رشک میبردند و اهل عقل و کیاست از کمال فهم و فراستش تعجب میکردند و آن پسر سیاوش نام داشت و در حجر تربیت رستم اوقات میگذرانید و کیکاوس بعد از مراجعت از یمن بچندگاهی شاهزاده را طلبیده رستم او را به حشمتی هرچه تمامتر نزد پدر فرستاد و کاوس ولد رشید را منظور نظر مرحمت و شفقت گردانیده بحرم درآورد و سودابه در لقیه اول از عشق سیاوش بیصبر و آرام گشته در همان مجلس بایما و اشارت چنان کرد که آن یوسف مصر ملاحت بر ما فی الضمیر او اطلاع یافت و در نوبت ثانی که آن نور دیده جهانبانی با سودابه ملاقات نمود سودابه ببهانه‌ای خانه را خلوت کرده طالب مباشرت شد و سیاوش از قبول آن امر شنیع سر باز زده سودابه را یأس تمام بحصول پیوست و او را نزد کاوس بخیانت متهم گردانید و پادشاه عجم قاصد ایذاء و اضرار وارث ملک جم گشته سیاوش هرچند در ابراء ذمت خود سخنان بعرض رسانید بسمع قبول جای نیافت و عاقبت مقرر بر آنشد که آتش بلند افروزند و شاه‌زاده و سودابه از میان نیران بگذرند مصراع
تا سیه‌روی شود هرکه دروغش باشد
و چون آتش مشتعل گشت سودابه ترسیده پای در آن مهلکه ننهاد اما سیاوش مانند باد از میان آتش بگذشت و کاوس ولد ارشد را نوازش نموده قصد قتل آن مکاره کرد و باز بنابر التماس سیاوش عفو کرد بیت
تحمل دلکش است اما نه چندین*شکیبائی خوش است اما نه چندین در خلال این احوال منهیان بمسامع جلال رسانیدند که افراسیاب سپاه بیحساب فراهم آورده میخواهد که از جیحون عبور نماید و سیاوش دفع خسرو توران را از پادشاه ایران متقبل شده نخست به سیستان رفت و از آنجا بهمراهی رستم دستان متوجه مخالفان گشته بعد از آنکه دو لشگر در برابر یکدیگر نزول نمودند سالار ترکان سه شب متعاقب خوابهای پریشان دید و برادر خود گرسیوز را با تحف مناسب نزد سیاوش و رستم فرستاده طلب صلح نمود و سیاوش به اشارت تهمتن بمصالحه تن در داده از طرفین عهد و پیمان درمیان آمد و افراسیاب صد کس از اقرباء و مقربان خود بنوا نزد سیاوش ارسال داشت و شاهزاده ایلچی نزد کاوس روان کرده کیفیت واقعه را در قلم آورد پادشاه عجم از شنیدن این سخن برآشفته طوس را پیش سیاوش فرستاده پیغام نمود که تحفه افراسیاب را رد کن و آن صد کسرا که بنوا آمده‌اند کشته ببلاد توران توجه نمای و از مراسم قتل و نهب دقیقه‌ای نامرعی نگذار و اگر تو از عهده این امر بیرون نمیتوانی آمد سپاه را با درفش کاویانی بطوس تسلیم فرمای چون سیاوش و رستم از غضب و درشتی کاوس واقف شدند جهان پهلوان
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۹۴
رنجیده خاطر بسیستان رفت و شاهزاده از نقض پیمان ابا کرده سپاه را بطوس سپرده جریده بتوران شتافت و بتوسط پیران ویسه که از ارکان دولت سالار ترکان بود به ملاقات افراسیاب فایز شد و پور پشنک در تعظیم و احترام و اعزاز و اکرام شاه‌زاده عالیمقام کوشیده دختر خود فرنگیس را انیس او ساخت و پس از انقضاء اندک زمانی بنابر سعایت گرسیوز آنسرو جویبار جوانی را به تندباد قهر از پای درآورد و در آن اثنا معلوم نمود که فرنگیس حامله است خواست که نوعی سازد که جنین از بطن مادر سقط شود لیکن بشفاعت پیران ویسه از سر آنحرکت تجاوز کرد و چون چهار ماه از قتل سیاوش بگذشت از فرنگیس پسری تولد گشت که دیده زهره و برجیس هرگز بر مثل آن مولودی نیفتاده بود و آن قره العین سلطنت بکیخسرو موسوم شده پیران به پرورش او اشتغال نمود و چون خبر قتل سیاوش بایران رسید جهان پهلوان از زابلستان بتختگاه کاوس رفته بیرخصت پادشاه سودابه را بکشت و خبر محنت اثر سیاوش فاش گشته خلایق بر پلاس ماتم نشستند و تغییر لباس که تا آنزمان معهود نبود کردند و بعد از اقامت مراسم تعزیت رستم با سپاه بینهایت بتوران رفته میان جهان پهلوان و افراسیاب محاربات دست داد و سالار ترکان منهزم گردید و رستم انتقام کشیده بروایتی گرسیوز را بقتل رسانید و از تولد کیخسرو وقوف یافته بطلب او اشتغال نمود و چون از وجدان شاهزاده نومید گشت مراجعت فرمود و شهریار ایران پیشتر از بیشتر نسبت بجهان پهلوان الطاف مبذولداشته و در رفعت قدر و منزلتش بیفزود و بعد از چندگاه ازین قضیه کیکاوس گیو بن گودرز بن کشواد را جهه آوردن کیخسرو بتوران زمین فرستاد و گیو در باب پیدا کردن شاهزاده جد موفور بظهور آورده در شکارگاهی چشمش بر کیخسرو افتاده او را بفراست بشناخت و شاهزاده نیز ملهم شده دانست که آنشخص گیو است و زمره از مستحفظان اخبار گفته‌اند که سیاوش اسبی داشت که رایض روزگار مثل آن توسنی را بزین و لجام تزئین نداده بود و آن اسب در روز قتل سیاوش غایب گشته تا زمان وصول گیو بملازمت کیخسرو هیچکس بر آن فرس دست نیافته بود و چون شاهزاده باتفاق گیو بجست‌وجوی اسب مشغول شد آن توسن را بازیافت و زین کرده پای در رکاب گردانید و از نظر گیو ناپدید گشت و پهلوان انگشت تأسف بدندان گرفته گفت هفت سال رنج و مشقت کشیدم تا مخدوم‌زاده خود را دیدم و اکنون دیو او را بربود و نومید شدم و همان لحظه زیبنده افسر کیانی بر زبر پشته بنظر او درآمد آنگاه کیخسرو و گیو باتفاق نزد فرنگیس شتافتند و او را همراه گردانیده عنان عزیمت بصوب ایران تافتند و پیران ویسه از کیفیت حادثه آگاهی یافته هرچند لشگر جهه بازگردانیدن ایشان فرستاد منهزم بازآمدند و چون آن سه دولتمند بکنار جیحون رسیدند توکل به پروردگار حفیظ کرده اسب در آب راندند و مانند برق و باد از آن‌جانب بیرون آمدند و آن اختر برج کامکاری بعد از قطع منازل و طی مراحل بملاقات جد بزرگوار فایز شد نظم
چو کاوس کی روی خسرو بدید*سرشکش ز مژگان برخ برچکید*
فرود تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۹۵ آمد از تخت و شد پیش او*بمالید بر چهر او چشم و رو آنگاه بتمهید بساط عیش و نشاط اشارت فرموده چند روز بمراسم جشن و سور و لوازم لهو و سرور بگذرانید نظم
سپهدار کیخسرو و مهتران*نشستند و خواندند رامشکران*
دو هفته شب و روز خوردند می*بآواز عود و دف و چنگ و نی و بعد از آن پادشاه ایران سریر کیان را بوجود کیخسرو زیب و زینت داده زمام امور جهانبانی را در کف کفایت او نهاده بنفس نفیس خود عزلت گزید و پس از چندگاه بوصول اجل طبیعی متوجه عالم آخرت گردید نظم
بجاه ارچه با آسمان تخت برد*بخاک لحد عاقبت رخت برد
 
ذکر کیخسرو بن سیاوش‌
 
قدوه اعاظم سلاطین عالم و زبده اکابر خواقین بنی آدم بود جمال حالش بحلیه اصناف اوصاف حمیده آراسته و ذات خجسته صفاتش از تمامی اعمال ناپسندیده پیراسته همت عالی نهمتش در بلندی با چرخ برین برابری نمودی و نفاذ فرمان واجب الاذعانش نشانه حکم قضا و نمونه نشان تقدیر بودی و چون کیخسرو بعنایت الهی بر تخت پادشاهی نشست در عدل و انصاف بر روی جهانیان گشاده ابواب ظلم و بیداد بربست نظم
بگسترد گرد جهان داد را*بکند از زمین بیخ بیداد را*
بهر جای ویرانی آباد کرد*دل همگنان از غم آزاد کرد*
زمین چون بهشتی شد آراسته*ز داد و ز بخشش پر از خواسته و بعد از آن که بیمن معدلت آنخسرو عالی منزلت مهمات ملک و ملت ساخته شد و مصالح سپاهی و رعیت پرداخته آمد کیخسرو بانتقام خون سیاوش سپاه فراوان بتوران فرستاده خود از عقب ایشان روان شد و میان اهل عجم و سالار ترکان محاربات فراوان بوقوع انجامید آخر الامر افراسیاب فرار برقرار اختیار کرد و کیخسرو مقضی الوطر از آن سفر مراجعت فرموده بیشتر از پیشتر بتهمید مبانی نصفت و رعیت‌پروری قیام نمود و بزعم بعضی از فارسیان که به نبوتش اعتراف دارند هرچیزیکه ملوک سابقه بناوجه از رعایا گرفته بودند رد فرمود در روضه الصفا از تاریخ حافظ ابرو مرویست که کیخسرو مسجدی ساخته بود که در سفر و حضر با وی بودی و بطریقه پیغمبران در آنجا نماز گذاردی و خدایرا بیگانگی پرستیدی و مردم را بعبادت ایزد تعالی باعث گشتی و بقول صاحب گزیده جام جهان‌نمای که احوال عالم را در آن مشاهده کردی مخصوص بکیخسرو بود و بعضی از اهل تحقیق برانند که جام جهان‌نمای کنایت از مرآت ضمیر عکس‌پذیر آن زیبنده تاج و سریر است چه هر امری که در عالم وقوع یافتی در خاطر عاطرش پرتو انداختی لقب کیخسرو مبارک بود و او بقول اکثر مورخان شصت سال پادشاهی نمود
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۹۶
 
گفتار در ایراد بعضی از محاربات کیخسرو و افراسیاب و ذکر مقتل پور پشنگ و بیان مآل حال آنخسرو عالیمقدار کامیاب‌
 
جمله اخبار امم و نقله آثار ملوک عجم مرقوم قلم خجسته رقم گردانیده‌اند که کیخسرو افسر کیانی بر سر نهاده خاطر انور بر طلب خون پدر قرار داد نخست عم خود فریبرز بن کاوس و طوس بن نوذر را با سی هزار مرد شمشیرزن بجانب توران فرستاد تا در دفع ماده فساد افراسیاب سعی نمایند و در وقت وداع با طوس گفت که در آن اوان که پدر من در توران زمین بسر میبرد پیش از آنکه والده مرا خطبه کند یکی از مخدرات خاندان پیران ویسه را خواسته بود و از وی پسری در وجود آمده فرود نام و حالا آن برادر من در قلعه از قلاع حاکم و فرمان‌رواست غرض که اگر باو دچار خوری طریق حرمت و ادب بجای آوری آسیبی بذاتش نرسانی و پس از اتمام وصیت فریبرز و طوس روی براه نهاده قضا را گذر ایشان بر قلعه‌ای افتاد که فرود آنجا بود شاهزاده چون خبر وصول سپاه با شاه شنود از سر غرور جوانی از سالکان مسالک پهلوانی بعزیمت محاربت از قلعه فرود آمد و طوس هرچند در اطفاء آتش فتنه جد نمود و فرود را از سفارش کیخسرو آگاه گردانید بجائی نرسید و از صرصر حوادث آن نهال گلشن اقبال منقلع گردید و کیخسرو کیفیت اینواقعه را استماع فرموده بغایت متأثر شد و نامه بفریبرز نوشت که ما سرداری سپاه را از روی استقلال بتو ارزانی داشتیم میباید که طوس را مقید بدینجانب فرستی و فریبرز بموجب فرموده عمل نموده چون طوس بدرگاه پادشاه رسید کیخسرو او را معاتب ساخته گفت نظم
نژاد کیومرث و ریش سفید*تو را داد بر زندگانی نوید*
وگرنه بفرمودمی تا سرت*بداندیش کردی جدا از برت و فریبرز بعد از فرستادن طوس با گودرز بن کشواد و سایر پهلوانان غضنفر نهاد بحدود ولایات افراسیاب درآمده از آنجانب پیران ویسه ایشان را استقبال نمود و نیران محاربه اشتعال یافته نسیم فتح و ظفر و نصرت بر پرچم علم پیران وزیده فریبرز منهزم شده در آنجنگ بزخم تیغ لشگر پور پشنگ هفتاد نفر از اولاد و اقرباء گودرز بعالم آخرت شتافتند و چون گریختگان بخسرو ایران پیوستند بغایت خشمناک شده فریبرز را نکوهش فرموده حکم کرد تا گودرز نوبت دیگر با سپاه رزم خواه بطرف توران توجه نماید و طوس را که محبوس بود از قید نجات داده هم‌عنان ولد کشواد ساخت و چون آن لشگر بملک افراسیاب رسیدند باز پیران ویسه بجنگ مبادرت نموده ایرانیان را گریزانیده بخراسان درآمد و گریختگان در جبل همایون که حالا به نیره تو اشتهار یافته متحصن شدند و خاقان چین و شنکل هندی با جنود نامعدود به لشگر افراسیاب پیوستند و
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۹۷
از آنجانب رستم دستان بفرمان خسرو ایران بگودرز ملحق گشته چند روز بمقاتله پرداخت و کاموس را که از جمله بهادران توران بود با خاقان اسیر و دستگیر ساخت و بقیه ترکان فرار برقرار اختیار کرده ایرانیان بکام دوستان بازگشتند و کرت دیگر کیخسرو چهار سردار را که یکی از آنجمله گودرز بود با سپاه نامعدود بجنگ افراسیاب فرستاد و خود نیز متعاقب متوجه آنجانب شد و شهریار دیار توران بار دیگر پیران را با برادران خویش بحرب ایرانیان نامزد کرده بعد از تلاقی فریقین جنگی صعب روی نمود و پیران با جمعی از سرخیلان توران و بسیاری از لشگریان کشته گشته مقارن فتح کیخسرو بمعرکه رسید و بر دست و بازوی پهلوانان آفرین کرده چون در پای علم گودرز پیران ویسه را مقتول دید از حقوق او یاد آورده از اسب پیاده شد و روی بر رویش نهاده فرمود تا جسدش را مدفون ساختند و بعد از آنکه افراسیاب ازینواقعه خبر یافت ولد خود شیده را با سپاه بلا انتها بجنگ خسرو ایران فرستاد و شیده در صحرای خوارزم بکیخسرو باز خورده کشته گشت و سپاهش گریز را بر ستیز گزیدند و بنابر آنکه این فتح با سهل وجهی دست داد کیخسرو گفت خوارزمی بود این و ازین جهه آنسرزمین بخوارزم موسوم شد و خسرو ایران از خوارزم بصوب کنک دژ که دار الملک افراسیاب بود رفته آن بلده را محاصره فرموده سالار ترکان از نقبی که برای روز فرار کنده بود بگریخت و کیخسرو متعلقان او را در پناه مرحمت خویش جای داده از تعرض سپاه ایمن گردانید و عنان مراجعت بایران معطوف ساخت و افراسیاب مدتها در گرد جهان سرگردان بود و بالاخره در نواحی آذربیجان بدست لشگریان ایران افتاده بفرموده کیخسرو روی بعالم آخرت نهاد
در تاریخ طبری مسطور است که بعد از فرار افراسیاب از کنک‌دژ و بازگشتن کیخسرو ولد پور پشنک که موسوم بجهن بود در ترکستان پادشاه شد و چون او وفات یافت پسرش قایم‌مقام شد و در بعضی دیگر از تواریخ مذکور است که چون افراسیاب مصراع
رفت تا عالم دیگر گیرد
برادرش کیشواسف بر بلاد ترکستان استیلا یافت و پس از انقضاء ایام حیات کیشواسف پسرش هزار اسف در آن مملکت بمرتبه ایالت رسید القصه چون کیخسرو خاطر خطیر از ممر افراسیاب فارغ گردانید بلخ را دار الملک ساخت و آخر الامر برشحات سحاب توفیق پادشاه ذو الجلال و الاکرام دست از ملک و مال بازداشته لهراسپ را بولایت عهد خویش تعیین نمود و از طبل و علم و حشم هجران گزیده دیگر هیچ آفریده‌ای او را ندید و چنانچه سابقا مرقوم کلک بیان گشت باتفاق جمهور مورخان مدت سلطنتش شصت سال بود اما مؤلف تاریخ معجم مرقوم قلم بلاغت رقم گردانیده شعر
چو صد سال کیخسرو نامدار*بهرچه آرزو کرد شد کامکار
بدانست آخر چو فرزانگان*که گیتی سرابست و ما تشنگان*
همی تشنه چندانکه پی پیشترنهد باشدش تشنگی بیشتر*
بلهراسپ داد افسر خسروی*ولیعهدی و تاج کیخسروی لهراسپ بمذهب جمهور مورخان نبیره برادر کیکاوس است و حمد اللّه مستوفی گوید
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۹۸
که او پسر اروند شاه بن کیبشین بن کیقباد بود و چون لهراسپ خطه بلخ را دار الملک ساخته اکثر اوقات آنجا بسر میبرد او را بلخی می‌گفتند و در آنوقت که کیخسرو لهراسپ را به سلطنت نامزد کرد عظماء فرس زبان اعتراض بر پادشاه گشادند و زال در منقصت لهراسپ حکایات بر زبان آورده و کیخسرو او را از تکلم بآن کلمات منع فرمود و بروایتی زال برسم اعتذار مشتی خاک در دهان افکند و قولی آنکه دستان مطلقا بایالت لهراسپ همداستان نشد و این کدورت باولاد و احفاد جانبین سرایت نمود چنانچه از سیاق کلام آینده بوضوح خواهد پیوست القصه چون امر سلطنت بر لهراسپ قرار گرفت تختی زرین ساخته آنرا بجواهر ثمین ترصیع داد و تاج کیانی بر سر نهاده ایلچیان قمر مسیر جهه ایصال این بشارت باطراف آفاق فرستاد اکثر ملوک آنزمان کمر اطاعت و انقیادش برمیان بستند و بارسال تحف و هدایا بملازمان آستان اقبال آشیانش تقرب جستند و لهراسپ در ایام کشورگشائی خود رهام بن گودرز را که بروایت طبری بخت نصر عبارت ازوست بایالت مملکت بابل و دیار مغرب نامزد کرد چنانچه در جزو اول مبین شد رهام در بیت المقدس از دقایق کشتن و غارت کردن دقیقه‌ای نامرعی نگذاشت تعیین مناصب اصحاب دیوان مانند مشرف و مستوفی منسوب بلهراسپ است و او حاکم معدلت شعار شجاعت آثار بود اما خوئی درشت داشت و بر هیچ مجرمی لحظه‌ای ابقا نمی‌نمود و چون مدت صد و بیست سال بدولت و اقبال گذرانید ولد ارشد خود گشتاسپ را بر مسند فرماندهی نشانده ببلده بلخ در زاویه‌ای منزل گزید و در زمان گشتاسپ که ارجاسپ از توران لشگر بایران آورد لهراسپ را در بلده مذکوره دیده بعالم آخرت روان کرد
 
گفتار در بیان رنجش گشتاسپ از لهراسپ و ذکر رفتن او از نزد پدر بدار الملک قیصر و مراجعت نمودن از آن سفر مقضی الوطر
 
در تواریخ مشهور مسطور است که لهراسپ را دو پسر بود گشتاسپ و زریر و گشتاسپ بشجاعت و مردانگی و سخاوت و فرزانگی از ابناء زمان ممتاز بود و انوار دولت و اقبال و آثار شوکت و استقلال در جبین مبینش ظاهر و هویدا مینمود و چون لهراسپ جانب اولاد کیکاوس را بر فرزندان صلبی خود ترجیح مینهاد و سرانجام مهمات کلیه را باهتمام ایشان باز میگذاشت گشتاسپ آزرده خاطر گشته جمعی را با خود متفق گردانید تا بمعاضدت ایشان با لهراسپ مخالفت نماید و در تمشیت امور ملک دخل فرماید و لهراسپ از این معنی خبر یافته گشتاسپ از پدر متوهم گشت و روی بوادی فرار آورده بروم رفت و در آن مملکت امور غریبه ازو سر برزده بعز دامادی قیصر مقرر شد بیان این سخن آن است که در آنوقت رسم قیاصره چنان بود که چون دختری از ایشان بحد بلغاء می‌رسید مجمعی ساخته باحضار خلایق فرمان میدادند و دختر قیصر ترنجی در دست سواره بر آن محفل عبور مینمود و و آن ترنج را بر هرکه میزد سعادت دامادی قیصر او را میسر میشد و در آن فرصت که
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۹۹
گشتاسپ در روم بود مثل این مجلس دست داده شاه‌زاده بنظاره رفت و چون دختر قیصر که کتایون نام داشت بدان مجمع رسید و جوانان حاضر آمده را دید ترنج را بطرف گشتاسپ انداخت و بنابر آنکه او را در آن دیار کسی نمیشناخت قیصر از دختر رنجیده او را بخانه گشتاسپ فرستاد و با آن مخدره ترک ملاقات کرده بنسخ آن قاعده حکم فرموده که دو دختر دیگر خود را بکسانی میدهم که فلان شیر و فلان اژدها که درین حدود پیدا شده بکشند و دو ملک‌زاده رومی را داعیه وصلت دختر قیصر در خاطر افتاد اما یارای کشتن شیر و اژدها نداشتند و گشتاسپ این قضیه را شنوده با ایشان ملاقات نموده آنخدمت را قبول فرمود و آن‌دو سبع را به قتل رسانیده با کس نگفت و ملک‌زادگان در پیش قیصر آن جلادت را بخود نسبت کرده داماد شدند و بعد از آن گشتاسپ روزی در میدان گوی‌بازی بنظر قیصر درآمد و در آن فن بر ابناء جنس غلبه کرده قیصر از آن کر و فر متعجب گشته شاه‌زاده را طلبید و احوال پرسید گشتاسپ شمه‌ای از جلادت خویش و کشتن شیر و اژدها بعرض رسانید اما نام و نسب خود نبرد و قیصر مراسم دلجوئی بجای آورده درباره او اصناف الطاف مبذولداشت آنگاه گشتاسپ پادشاه روم را بر آن آورد که رسولی نزد لهراسپ فرستاده طلب خراج نمود و خسرو ایران از جرأت قیصر متحیر گشته بالاخره معلوم فرمود که منشاء آن فتنه چیست و باعث بر آن دلیری کیست لاجرم جهه استمالت فرزند رشید خود زریر را با تاج و سریر و فوجی از سپاه کشورگیر بجانب روم فرستاد و خبر توجه ولد لهراسپ در آن ولایت شهرت یافته گشتاسپ تعهد مهم او کرده جریده متوجه شد و چون اخوین بهم رسیدند ایرانیان بموجب وصیت لهراسپ تاج کیانی بر سر شاهزاده نهاده او را بر تخت خسروانی نشاندند و گشتاسپ قاصدی نزد قیصر فرستاده پیغام داد که اگر پادشاه بدینجانب توجه فرماید مهم برحسب دلخواه سرانجام مییابد و حاکم روم بمعسکر ایرانیان آمده چون داماد خود را بر تخت نشسته دید بیت
بدانست قیصر که گشتاسپ اوست*برازنده تاج لهراسپ اوست و گشتاسپ مراسم تعظیم و تبجیل مرعی داشته بعد از تقدیم شرایط جشن و سور با دختر قیصر متوجه خدمت پدر شد و چون بشرف دستبوس استسعاد یافت در همان ایام لهراسپ مجمعی ساخته زمام امور شهریاری و عنان مهام جهانداری را بدست فرزند ارجمند داده خود روی بگوشه انقطاع و انزوا آورد گویند که از انبیاء عظام ارمیا و دانیال و عزیر علیهم السلام معاصر لهراسپ بودند
 
ذکر سلطنت گشتاسپ‌
 
در تاریخ طبری مسطور است که چون گشتاسپ بر تخت سلطنت قرار گرفت و از خرابی که بخت نصر در بیت المقدس کرده بود وقوف یافت کورش نامی را بایالت ولایت بابل نامزد نموده بخت نصر را باز طلبیده حکم فرمود که دست از اسیران بنی اسرائیل بدارد تا بوطن مألوف رفته در تعمیر اراضی مقدسه لوازم اهتمام بجای آورند و زمام امور سلطنت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۰۰
یهود را در قبضه اقتدار یکی از اولاد داود علیه السّلام نهاد بنابرآن کرت دیگر بیت المقدس و مسجد اقصی معمور و آبادان شد و باتفاق مورخان در زمان گشتاسپ زردشت دعوی نبوت کرده طوایف انام را بعبادت آتش مأمور گردانید و گشتاسپ بوی گرویده بدان واسطه دین مجوس رواج و رونق یافت و گشتاسپ اول پادشاهیست که بر یک روی تنگه شکل آتشکده نقش کرده بر جانب دیگر صورت خود را تصویر نمود و پیش ازو این رسم نبود و ایضا او نخستین ملکیست که دیوان رسایل و مکتوبات نهاده فرمان داد تا مکتوبات را بعبارات خوب نویسند و گشتاسپ را در ایام فرمان فرمائی با ارجاسپ که از اولاد افراسیاب بود و سلطنت ترکستان مینمود بکرات محاربات اتفاق افتاد و بیمن جلادت اسفندیار ترکان را صورت تمکن در ولایت ایران دست نداد و چون رستم بگشتاسپ کما ینبغی شرایط فرمان‌برداری بجا نمی‌آورد گشتاسپ در اواخر ایام کامرانی اسفندیار را جهه آوردن جهان پهلوان بسیستان فرستاد و میان شاهزاده و تهمتن مهم بمحاربه انجامیده اسفندیار کشته گشت آنگاه گشتاسپ تاج کیانی و زمام امور جهانبانی را بولد اسفندیار بهمن تسلیم نموده خود بکنج عزلت منزل گزید مدت سلطنتش صد و بیست سال بود لقبش هیرمند است یعنی عابد نار
 
ذکر زردشت‌
 
ارباب تواریخ در باب نسب و مولد و منشاء زردشت اختلاف بسیار کرده‌اند باعتقاد بعضی از اصحاب اخبار پدر آن مقتدای اشرار اسیما نام داشت و محمد بن جریر الطبری در سلک تحریر کشیده که سلسله نسب زردشت بمنوچهر می‌پیوست و ابو الحسن عادی گوید که آن ناخردمند از اهل دماوند بود و در مبادی سن رشد و تمیز سلوک طریق مسافرت کرده بود روی بخدمت علماء روم و هند آورده بتحصیل علوم غریبه و تعلم نیر نجات اشتغال نمود و بعضی دیگر از مورخین گویند که مولد و منشاء زردشت فلسطین است و شهرستانی از مؤبدان مجوس نقل کرده که مادرش از ری بود مسماه بر عدد و در تحفه الملکیه مسطور است که زردشت در وقت ولادت لب بخنده گشاد و او را در اوقات طفولیت در میان اسبان و گاوان و بعضی دیگر از انواع حیوان می‌انداختند و آن حیوانات او را حمایت میکردند و چون بسن شباب رسید بکوه سیلان خرامید و مدتی آنجا مقیم بوده چون نزول نمود کتاب السیاق که مصنف اوست مصحوبش بود و بزعم اکثر علماء زردشت در اوایل حال شاگردی یکی از تلامذه ارمیا علیه السّلام مینمود تا بآموختن علوم غریبه فایز شد و در تاریخ طبری مسطور است که آن بداختر شاگرد عزیر پیغمبر بود و در بعضی از مهام با عزیر در مقام خلاف آمده عزیر برو دعا فرمود تا بعلت برص مبتلا گشت بنابرآن اسرائیلیان او را از میان خود اخراج نمودند و در تحفه الملکیه عوض عزیر الیسع نوشته شده بر هر تقدیر آنشریر بعد از خروج از شام به مملکت عجم شتافته زبان بدعوی نبوت بگشاد در روضه الصفا مسطور است که زردشت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۰۱
را بجهه ممارست علوم نجوم از اوضاع کواکب معلوم شد که مانند موسی علیه السّلام شخصی ظهور نماید که او را بسبب ضیاء آتش آشنائی بعالم بالا پیدا شود و اینمعنی نبوت او گردد و به تلبیس ابلیس پنداشت که آن شخص غیر ازو کسی نیست و بخلوت و مجاهدت مشغول شده بنابر کثرت ریاضت روشنی بر دلش تافت و شیطان آن نور را در لباس نار باو نموده از میان آتش با وی در سخن آمد و زردشت مخاطبات آن ملعون را جمع آورده و کتابت کرده آن کتاب را زند نام نهاد آنگاه زند را شرحی نوشته موسوم بپازند گردانید و حالا بدکیشان را بدان کتب منسوب ساخته زندیق گویند القصه بنابر اسباب مذکوره زردشت دعوی پیغمبری کرده خلایق را بدین مجوس و کیش پرستش آتش دعوت کرد و جمعی از اهل ضلال سر درپی آن ضال مضل نهاده روزبروز متابعانش بیشتر میشدند و کیفیت اینواقعه بعرض گشتاسپ رسیده خواهان دیدار زردشت گشت و بعد از آنکه بین الجانبین ملاقات بوقوع انجامید پادشاه از راه رفته بآن ملت درآمده و قولی آنکه نخست از قبول آن کیش ابا کرده مدت هفت سال زردشت را حبس فرمود و در آن اوقات روزی گشتاسپ در راهی قطع مسافت مینمود که ناگاه چهار دست‌وپای اسبش بزمین فرورفت و پادشاه زردشت را از زندان طلبیده از سبب آنواقعه تفتیش نمود زردشت گفت موجب این قضیه آنست که فرمان مرا که پیغمبر خدایم بسمع قبول نمی‌شنوی اکنون اگر شرط متابعت و مطاوعت من بجای آوری دعا کنم تا دست‌وپای اسب تو را ایزد تعالی خلاص گرداند و گشتاسپ متقبل اینمعنی شده و زردشت دعا کرده بتقدیر الهی قوایم بارگیر صاحب تاج و سریر از زمین برآمد آنگاه گشتاسپ باتفاق اولاد و امرا بوی گرویده جمیع طوایف انام را بدین آتش‌پرستی دعوت کردند و هرکس که از متابعت آن ملت امتناع نموده جانش را بآتش بیداد سوخته خرمن حیات بسیاری از مردمان را بباد فنا بردادند و گشتاسپ آتش کده‌ها در اطراف ممالک عالم بنا فرمود و بارادات تمام تا آخر ایام زندگانی متابعت و مطاوعت زردشت مینمود و از جمله خوارق عاداتی که آنصاحب شقاوت ظاهر ساخت یکی آنکه در وقت ملاقات گشتاسپ آتش‌پاره‌ای در دست داشت و با آن بازی میکرد و دیگر آنکه نوبتی مقداری طلاء گداخته بر وی ریختند اصلا متأذی نشد صاحب تحفه الملکیه گوید که ظهور زردشت بعد از سی سال از ملک گشتاسپ بود و پس از آن سی و پنجسال بماند و مدت حیاتش به هفتاد و هفت سال رسیده و العلم عند اللّه تعالی‌
 
گفتار در بیان مخالفت و محاربت گشتاسپ و ارجاسپ و ذکر شمه‌ای از رشحات و بسالت اسفندیار روئین‌تن و کشته شدن او بر دست رستم زال و انتقال ملک عجم ببهمن‌
 
نقادان غث و سمین سخن و صرافان جواهر مآثر نو و کهن درر این حکایت را در رشته
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۰۲
بیان چنان انتظام داده‌اند که چون گشتاسپ ملت باطل زردشت را شعار روزگار خود ساخت و در هر بلده‌ای از بلدان قلم‌رو خود آتشکده‌ای طرح انداخت زردشت باو گفت پادشاهی را که متقلد قلاده دین حق باشد جایز نیست که خراج بحاکمی دهد که سالک ممالک غوایت بود و حال آنکه در اوان میان حاکم ترکستان که ارجاسپ نام داشت و گشتاسب قواعد مصالحت استحکام یافته هرساله جزئی خراجی از ایران بتوران میبردند چون زردشت گشتاسپ را از اداء مال مقرر مانع شد و کیفیت حال بسمع ارجاسب رسید باحضار عساکر نصرت شعار مثال داده با لشگر بسیار وعدت بیشمار بجانب دیار ایران روان گشت و گشتاسپ نیز جنود نامعدود فراهم آورده باستقبال سالار ترکان استعجال نمود و با پسر ارشد خود اسفندیار گفت که اگر به یمن اهتمام تو ارجاسپ انهزام یابد زمام امور سلطنت را در قبضه اختیار تو نهم و بعد از تلاقی فریقین حربی صعب دست داده اسفندیار آثار تسلط و اقتدار اظهار کرده ارجاسپ منهزم شد و پسر و برادران او کشته گشته گشتاسپ مظفر و منصور با غنایم نامحصور بمقر خود مراجعت فرمود و اسفندیار را بضبط ارمنیه و آذربیجان روانساخت و در غیبت شاهزاده مفسدی نزد گشتاسب او را بداعیه استقلال سلطنت متهم گردانید و چون اسفندیار از آن دیار بازگشت در قلعه کرد کوه محبوس شد اینخبر بسمع ارجاسپ رسیده فرصت غنیمت شمرده لشگر ببلخ کشید و پیر عزیز یعنی لهراسپ را که در آن بلده ساکن بود بقتل رسانیده دختران گشتاسپ را اسیر کرد و بترکستان فرستاد و گشتاسپ بعد از محاربه با ارجاسپ و انهزام از وی در قلعه‌ای از قلاع متحصن گشته برادر خود جاماسپ را بقلعه کرد کوه ارسال داشت تا اسفندیار را از مجلس بیرون آورد و بسلطنت وعده داده التماس دفع شر ارجاسپ کند و بعد از آنکه جاماسپ بقلعه رسید و از اداء رسالت فارغ گردید اسفندیار بندهای خود را بزور بازو از هم گسیخت و بحصاریکه پدرش متحصن گشته بود شتافت و روز دیگر از قلعه بیرون آمده بضرب تیغ و سنان ترکان را منهزم ساخت و پس از وقوع فتح گشتاسب با اسفندیار گفت که منصب شاهی حق تست لیکن عاری عظیم باشد که تو فرمان‌فرمای جهانیان باشی و خواهران تو در دست دشمنان اسیر باشند از استماع اینسخن عرق حمیت اسفندیار در حرکت آمده از سپاه ایران دوازده هزار سوار و دوازده هزار پیاده جرار برگزیده با برادر خویش پشوتن بعزم انتقام ارجاسب و نجات اسیران قدم در راه نهاد و در بسیاری از نسخ مسطور است (و العهده علی الرواه) که اسفندیار در آنسفر بموضعی رسید که از آنجا تا روئین‌دژ که دار الملک ارجاسپ است سه راه بود و وصول بآن بلده از یک طریق که آبادانی داشت بمدت شش ماه تیسیر می‌پذیرفت و از راه دیگر که آب و علف کمتر بود بیک ماه و از راه سیوم که آن را هفت خوان میخواندند بیک هفته اما درین راه موانع غریبه مثل شیران درنده و جادوان فریبنده و کثرت برف و باران فراوان بود و اسفندیار سپاه را با پشوتن از راه دوم روان کرده با فوجی از دلیران بطریقه بازرگانان از طریق
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۰۳
هفت خوان عازم روئین‌دژ شد و با برادر مقرر فرمود که چون نزدیک بمقصد رسد در موضعی معین قرار گیرد و در شبی که روشنی آتش بسیار در جانب قلعه به‌بیند جنگ در اندازد القصه اسفندیار از مهالک آن مسالک بسلامت بیرون آمده آوازه در شهر افتاد که تاجری صاحب مکنت از اسفندیار رنجیده و پناه باینولایت آورده ارجاسپ بازرگان را طلبداشته شاهزاده بملازمت شتافت و جوهری گران‌بها پیشکش کرده باندک زمانی پیش پادشاه راه سخن یافته بلکه بمرتبه تقرب ترقی نمود و چون پشوتن با لشگر ایران بموضع موعود رسید و زمان مواضعه نزدیک آمد اسفندیار امرا و ارکان دولت ارجاسپ را بضیافت برده در وقت شام ببهانه طبخ طعام آتش بسیار برافروخت و این حال بر پشوتن روشن گشته نایها در دمید و طبلها فروکوفته بجانب قلعه خرامید و آشوبی تمام در شهر افتاد و سپاهیان بعزم جنگ آغاز بیرون رفتن کرده اسفندیار فرصت غنیمت شمرد و تیغ کین از نیام انتقام کشیده و بنیاد قتل و غارت فرمود لاجرم از درون شهر نیز افغان بگوش تورانیان رسانیده مدهوش‌وار بازگشتند اسفندیار از اینجانب و پشوتن از آن طرف تیغ بیدریغ در آن مردم نهاده خلق وافر کشتند و ارجاسپ و برادرانش در سلک قتیلان انضمام یافتند و شاهزاده شجاعت شعار خواهران را بدست آورده حکومت روئین دژ را بیکی از احفاد اغریرث داده در ترکستان آتشکده‌ها بنا فرمود و چون سالما غانما بملازمت گشتاسپ رسید و متقاضی امیر موعود گردید گشتاسپ بهانه کرده گفت هرچند کارهاء بزرگ از پیش برده‌ای اما هنوز رستم را که در وسط مملکت است و کیش ما را قبول نکرده فرمان‌بردار نگردانیده‌ای میباید که بزابلستان رفته او را مقید نزد ما آوری تا صیت جلالت تو بیشتر از پیشتر سمت شهرت پذیرد
اسفندیار بکراهت تمام این سخن را بسمع قبول جا داده بجانب سیستان شتافت و چون بدانحدود رسید ولد رشید خود بهمن را بطلب تهمتن فرستاد و بهمن از فراز کوهی در شکار گاهی رستم را دید که گوری در سیخ کزی کشیده کباب میکرد و از عظم جثه و مهابت خلقت او در تعجب افتاده سنگی بزرگ از قله جبل بجانب وی غلطانید و حجر نزدیک رسیده جهان پهلوان بسر پای خویش آن را بطرف دیگر افکند و حیرت بهمن متزاید شده نزد رستم رفت و گفت که پدرم اسفندیار ترا میطلبد و رستم بی‌توقف بخدمت مبادرت نموده آنچه وظیفه تعظیم و تبجیل بود بتقدیم رسانید اما اسفندیار آغاز خشونت کرده ادعا فرمود که تهمتن را مقید و مغلول بپای تخت گشتاسپ رساند و رستم در برابر زبان بتواضع گشاده التماس نمود که شاهزاده بمنزل او تشریف برد تا مالها بذل کند و گنجها نثار سازد آنگاه باتفاق متوجه درگاه بارگاه شوند و اسفندیار از قبول اینمعنی سر باز زده بین الجانبین مناظرات واقع شده آخر الامر مهم بر محاربه قرار یافته روز دیگر آن‌دو پهلوان صفدر بمیدان خرامیدند و بعد از کوشش بسیار بهنگام شام هریک بمقام خویش رفتند و صباح روز دوم باز آن‌دو شیر ژیان به بیشه جنگ و تلاش نام و ننگ شتافته در این
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۰۴
روز تیری از شصت رستم گشاد یافت و بر مقتل اسفندیار آمده آن شاهزاده خویشتن دار را بر خاک هلاک انداخت و عقیده بعضی از افسانه‌گویان عجم آنکه تیغ و تیر بر بدن اسفندیار کارگر نبود و رستم بتعلیم سیمرغ تیر کزی بر چشمش زد و این معنی سبب هلاکت او شده چنانچه فردوسی گوید شعر
چو رستم گز اندر کمان راند زود*بدانسان که سیمرغ فرموده بود*
بزد تیر بر چشم اسفندیار*سیه شد جهان پیش آن نامدار*
خم آورد بالاء سرو سهی*و زو دور شد تاج و فر شهی القصه چون خبر قتل اسفندیار بگشتاسپ رسید از کرده خویش پشیمان گشته در فراق ولد بی‌بدل خود زاری و سوگواری نمود و تاج کیانی و تخت خسروانی را ببهمن سپرده عزلت اختیار فرمود
 
بهمن بن اسفندیار
 
موسوم باردشیر بود و معنی بهمن که لقب اوست بلغت یونانی نیکو نیت باشد و چون بهمن بر تخت سلطنت نشست و دست تصرف باکثر اقالیم سبعه دراز کرده او را بهمن درازدست گفتند و مادر بهمن از اولاد طالوت بود و استوریا نام داشت و بهمن اول پادشاهی است که در ابتداء مکاتیب و مناشیر نام حضرت حق عز اسمه را ثبت کرد و عنوان مکتوباتش این بود که از اردشیر بنده خدا و خادم او بسوی فلان بن فلان و باتفاق مورخان بهمن پادشاهی بود در غایت عدل و رعیت‌پروری و نهایت مکرمت و نصفت‌گستری در ایام دولت او اکثر بلاد عالم معمور گشت وصیت محاسن افعال و مکارم اخلاقش از ایوان کیوان درگذشت نقلست که در اوایل ایام سلطنت بهمن رستم بسعی برادر خود شغاد و قصد حاکم کابل بعالم دیگر منتقل شد و چون اینخبر بسمع پادشاه عجم رسید جهه انتقام خون پدر متوجه سیستان گردید و پسر جهان پهلوان فرامرز با سپاه آن مرز در برابر آمده بین الجانبین حربی صعب اتفاق افتاد و نسیم ظفر بر پرچم علم وارث ملک جم وزیده ولد رستم بقتل رسید و پدر پیرش اسیر شد و پس از چندگاهی از بهمن نوازش یافته مطلق العنان گشت در تاریخ طبری مسطور است که بهمن در ایام فرمانفرمائی رسولی نزد بنی اسرائیل فرستاد و حاکم اسرائیلیان بقتل ایلچی مبادرت نمود و بهمن از شنیدن این سخن متأثر شده نوبت دیگر بخت نصر را بجانب بیت المقدس ارسال داشت تا لوازم قتل و غارت بتقدیم رسانید و صد هزار کودک نارسیده برده و اسیر کرده بعراق مراجعت نمود و بهمن در اواخر ایام حیات دختر خود همای را که از وی آبستن بود بسلطنت تعیین فرمود و مقرر کرد که اگر از آن دختر پسری متولد گردد صاحب تخت و افسر آن پسر باشد و ساسان بن بهمن از غصه حرمان سلطنت از ملک عجم بیرون رفته در اطراف جهان سرگردان شد مدت پادشاهی بهمن صد و دوازده سال بود و زمان عمر او صد و بیست سال بیت
چو بگذشت از عمر بهمن دو شصت*در افتاد ناگه چو ماهی بشست از اکابر حکماء ذیمقراطیس و بقراط طبیب معاصر بهمن بودند و آن‌دو حکیم فاضل بروایت بعضی از افاضل گاهی بمجلس آن پادشاه عادل
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۰۵
رسیده افاده مسایل حکمی مینمودند
 
ذکر مآل حال رستم بن زال‌
 
رستم دستان که از اکثر افراد انسان بکمال شجاعت و مردانگی و وفور بسالت و فرزانگی ممتاز و مستثنی بود برادری داشت شغاد که در اشتعال نیران شرارت و فساد بی‌شبه و نظیر مینمود و دختر حاکم کابل را بحباله نکاح آورده در آنولایت بسر میبرد و نوبتی والی کابل از ننگ خراج‌گذاری و شغاد از غایت حسد و مردم‌آزاری با یکدیگر از رستم آغاز شکایت کردند و قاصد جان جهان پهلوان گشته و باهم مواضعه درمیان آورده شاه کابل شغاد را از مملکت اخراج کرد و شغاد بسیستان شتافته رستم دستان از وی پرسید که سبب نزاع میان تو و حاکم کابل چه بود شغاد جوابداد که در آن اوان که رسول شما جهه طلب خراج بکابل آمد اثر کراهیت در ناصیه حال کابلشاه ظاهر گشته در اداء مال طریق تعلل و اهمال مسلوک میداشت و چون من او را از مخالفت شما تخویف نمودم برآشفته باخراج من فرمان داد و رستم از استماع این سخن خشمناک شده باجتماع سپاه حکم فرمود تا بطرف کابل رفته آن بو الفضول را گوشمال دهد شغاد گفت حاکم کابل را آنمقدار قوت نیست که دفع او را بجمعیت لشگر موقوف باید داشت اگر شما تنها عنان عزیمت بدانجانب معطوف فرمائید بمجرد شنیدن اینخبر بکابلشاه فرار بر قرار اختیار مینماید یا با تیغ و کفن بخدمت تهمتن میشتابد و رستم بسخن آنغدار فریفته شده جریده عازم کابل گشت و شغاد خفیه کس نزد حاکم کابل فرستاده او را از توجه رستم اعلام داد و کابل شاه بموجبی که با شغاد قرار داده بود در راه چهار باغی که در آن ولایت داشت فرمود تا چاهها حفر نمودند و در هر چاهی آلات قتل مثل ژوبین و خنجر و شمشیر و ششپر تعبیه کردند و سرهای چاه را بخس و خاشاک به پوشانیدند و چون رستم به نواحی کابل رسید کابلشاه سروپا برهنه بمراسم استقبال استعجال فرمود و روی نیاز برخاک نهاده بلوازم پیشکش و نثار پرداخت رستم گفت از تو خبری بمن رسانیده‌اند که بر تقدیر وقوع از دست من جان نخواهی برد والی کابل سوگند یاد کرد که آنچه از باب خلاف من بسمع اشرف رسیده غیر واقع است رستم گفت سروپای خود را بپوش جواب داد که تا ملتمس من مبذول نیابد دستار نه بندم و موزه نپوشم رستم پرسید که چه التماس داری گفت میخواهم که باغ مرا بشرف نزول اجلال بیارائی تا فراخور حال بسنت ضیافت قیام نمایم و رستم بقبول این مدعا زبان گشاده کابلشاه باحتیاط تمام پیش پیش او میرفت و رستم از کید و مکر کابلشاه و برادر غافل بوده بی‌دهشت رخش میراند که ناگاه در چاهی افتاد و اکثر اعضایش از نوک سیف و سنان مجروح گشته خود را بلطایف الحیل به سر چاه رسانید و در آنحال که جهان پهلوان مجروح و نالان بر سر چاه خفته بود شغاد شرارت‌نژاد شماتت کنان پیش او رفت رستم او را گفت که تیر و کمانی نزد من بگذار که
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۰۶
اگر سبعی قصد من نماید ضرر او را دفع کنم شغاد بموجب فرموده عملنموده رستم باوجود ناتوانی تیر بر کمان نهاد و شغاد از بیم جان درختی را پناه ساخت. نظم
چو رستم چنان دید بفراخت دست*چنان خسته از تیر بگشاد شست*
درخت و برادر بهم بربدوخت*به هنگام رفتن دلش برفروخت*
شغاد از پس زخم او آه کرد*تهمتن بدو درد کوتاه کرد*
چنین گفت رستم که یزدان سپاس*که بودم همه سال یزدان‌شناس*
کزین پس که جانم رسیده بلب*برین کین من ناگذشته دو شب*
مرا زور داد او که از مرگ پیش*ازین بی وفا خواستم کین خویش*
بگفت این و جانش برآمد ز تن*برو زار و گریان شدند انجمن و چون خبر مرگ رستم در ولایت نیمروز شایع شد ولدش فرامرز لشگری پر تهور جمع آورده عازم کابل شد و کابلشاه با سپاه رزم‌خواه در برابر آمده حربی عظیم دست داد و فرامرز نصرت یافت و کابلشاه کشته گشته بعالم آخرت شتافت و چون فرامرز انتقام تمام از کابلیان کشید کالبد رستم را بسیستان رسانیده در سردابه‌ای مدفون گردانید مدت زندگانی رستم بقول اکثر ناقلان اخبار عجم ششصد سال بود و العلم عند اللّه الودود
 
ذکر همای بنت بهمن‌
 
نزد واقفان مواقف سخن همای بنت بهمن ملقب بچهر آزاد بود و او را خمانی نیز میگفتند و چون سریر کیانی بوجود همایون خمانی زیب و زینت گرفت در اشاعت عدل و و انصاف کوشیده بعد از انقضاء شش ماه پسر قمر پیکر از وی متولد شد و بواسطه حب جاه وضع حمل را از امراء بل کافه برایا پنهان داشته صندوقی ساخت و بیرونش را بقیر اندوده شاهزاده را با جواهر نفیسه در آنجا نهاده بآب اصطخر فارس انداخت و آن گوهر گرانمایه بدست گازری افتاده موسوم بداراب گشت و گازر بتربیت داراب مشغول شده چون شاهزاده بحد بلغا رسید سر بحرفت گازری فرود نیاورد و همواره بصید و شکار و تربیت آلات کار زار مشغولی میکرد و در آن اثنا روزی با گازر گفت که مرا چنین بخاطر میرسد که تو پدر من نیستی زیرا که من در خود همتی می‌یابم که مناسب حرفت تو نیست گازر جواب داد که لعل خوش‌رنگ نتیجه سنگست و در موفور الشرف مکنون در جوف صدف پس میشاید که مثل تو بزرگ منشی از مانند من درویشی در وجود آید داراب گفت دست از سخن آرائی بازدار و بآنچه راست است زبان بگشای آخر الامر گازر قصه یافتن داراب را در میان آب تقریر نمود و شاه‌زاده بملازمت یکی از امرای همای شتافته آن امیر در آن نزدیکی بجنگ رومیان رفت و در آن سفر آثار دولت و اقبال در ناصیه حال داراب مشاهده کرده چون بخدمت همای مراجعت نمود کیفیت حال بعرض رسانید و همای داراب را طلبیده و از حالش استفسار فرموده چون بیقین دانست که آن در درج شاهی در صدف شکم او پرورش یافته زمام امور ملک و مال بدو سپرد مدت سلطنت همای سی سال بود
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۰۷
 
ذکر داراب بن بهمن‌
 
در یکی از کتب معتبره بنظر درآمده که داراب ملقب بشهر آزاد بود یعنی کریم الطبع و او پادشاهی بلند همت صاحب قدرت بود و اکثر ممالک عالم را تسخیر نموده خطه بابل را دار الملک ساخت و قیصر روم که فیلقوس نام داشت لواء خلاف داراب را برافراشته بین الجانبین مهم بمحاربه انجامید و رومیان منهزم شده فیلقوس پناه بقلعه‌ای برده آخر الامر نزد داراب رفته خسرو ملک جم ولایت روم را بدستور سابق بفیلقوس مسلم داشت و دخترش را بحباله نکاح خویش درآورده مقرر کرد که هرسال قیصر هزار بیضه طلا که هریک بوزن چهل مثقال باشد از مال روم بخزانه او فرستد و شهریار ایران بتختگاه خود بازگشته بعد از روزی چند بوی ناخوش از دهان ملکه بمشام او رسید بنا بر آن از صحبت او تنفر نموده دختر قیصر را نزد پدر فرستاد و در آن‌وقت مستوره به اسکندر حامله بود و فیلقوس از ناموس حمل دختر را پنهان داشته چون اسکندر بوجود آمد گفت پسر صلبی منست و مدتی مدید آن امر مبطن مبهم بود شعر
همی‌گفت قیصر بهر مهتری*که پیدا شد از تخم من قیصری*
نیاورد کس نام داراب بر*سکندر پسر بود و قیصر پدر و داراب بعد از آنکه دوازده سال بامر سلطنت پرداخت و پسر خود را که از غایت محبت بنام خود موسوم گردانیده بود ولیعهد کرده علم عزیمت بصوب عالم آخرت برافراخت‌
 
ذکر داراء بن داراب‌
 
داراب ثانی لقب داشت و او بغایت ظالم نفس و درشت خوی بود لاجرم اکثر اعیان و اشراف از سلطنتش متنفر گشته باسکندر که بعد از فوت فیلقوس در ولایت روم بر تخت پادشاهی نشسته بود مکتوبات نوشتند و تسخیر ملک عجم را در نظرش آسان نمودند بنا بر آن اسکندر بیضهای زرین را که هر سال فیلقوس بایران میفرستاد بازگرفت و دارا کس بطلب خراج ارسال داشته اسکندر پیغام کرد که مرغی که متقبل آن بیضها بود به آشیانه عالم بقا پرواز نمود و از من آن خراج بحصول موصول نخواهد شد دارا از استماع این سخن برآشفته بعد از ارسال رسل و وسایل با ششصد هزار مرد خنجر گذار متوجه پیکار اسکندر گشت و اسکندر نیز با لشگر فرخنده اثر که بروایت طبری هشتصد هزار نفر بودند بصوب معرکه جدال در حرکت آمده آن‌دو پادشاه رزم‌خواه در برابر یک دیگر نزول نمودند و چند روز از صبح تا شام شیران بیشه قتال و دلیران معرکه جدال به میدان مردان شتافته بقدر امکان لوازم سعی و کوشش بتقدیم میرسانیدند و در مراسم قتل و کشش از خود بتقصیر راضی نمیگردیدند
نظم
ز سم ستوران در آن پهن دشت*زمین شش شد و آسمان گشت هشت*
چو دریای تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۰۸ خون شد همه دشت و راغ*جهان چون شب و تیغها چون چراغ*
فرو رفت و بر رفت روز نبرد*بماهی نم خون و بر ماه گرد در آن اثنا روزی که دارا از معرکه وغاء مراجعت نموده در بارگاه قرار گرفت «1» دو شخص همدانی که در سلک مقربانش انتظام داشتند شمشیر غدار را از غلاف خلاف برکشیده بسینه دارا رسانیدند و به معسکر اسکندر گریختند و پادشاه روم از کیفیت واقعه آگاهی یافته فی الحال ببالین دارا شتافت و سر او را در کنار نهاد خسرو ایران که هنوز رمقی از جان باقی داشت چشم باز کرده سر خود در کنار دشمن دید دود آه بفلک نیلگون کشید سکندر سوگند خورد که این امر بفرمان من وقوع نیافته آنگاه دارا سه وصیت کرد اول آنکه سکندر قاتلان او را بقصاص رساند و دیگر آنکه دختر او را روشنک در سلک پرده‌نشینان حرم خود منتظم گرداند سیوم آنکه بیگانه را بر ممالک ملوک عجم مسلط نسازد و سکندر این وصایا را بسمع رضا اصغا نموده بر آن موجب عملنموده خسرو ایران را بدستور پادشاهان نافذ فرمان تجهیز و تکفین کرده بنفس نفیس همراه جنازه او بمقبره تشریف برد مدت سلطنت داراء بن داراب که مورخان او را داراء اصغر گویند چهارده سال بود پوشیده نماند که در باب محاربه مذکوره و کیفیت کشته شدن دارا روایات متعدده در کتب متداوله سمت ورود یافته و چون راقم حروف در مقام اختصار است بر ایراد یکقول که مختار صاحب تاریخ معجم است قناعت نمود و ابواب ذکر ملوک روم و رسیدن سکندر بسلطنت آن مرز و بوم برگشود
 
ذکر مجملی از حال بنی الاصفر و انتقال سلطنت روم و فرس باسکندر
 
چنانچه در ضمن احوال یعقوب پیغمبر علی نبینا و علیه صلوات اللّه الاکبر سبق ذکر یافت سلاطین روم از نسل روم بن عیص بن اسحق‌اند و ایشان را بنی الاصفر بدان جهه گویند که رنگ رخسار روم بصفرت مایل بود و بروایت تحفه الملکیه فلیص اول کسی است از آن طبقه که بامور سلطنت آن مملکت قیام نمود و او مدت هفت سال بدولت و اقبال اوقات گذرانید و قبل از ظهور بخت نصر بصد سال دو شخص که نام یکی روملس و از دیگری رومانس بود خروج کرده ولایات روم را بحیز تسخیر درآوردند و بلده ساخته آن را رومیه نام نهادند و چون روزی چند بموافقت یکدیگر فرمان‌فرمائی نمودند روملس رومانس را بکشت و در امر جهانبانی مستقل گشت و چنانچه عادت جهان گذرانست ایالت
______________________________
(۱) فردوسی در شاهنامه نام آن‌دو نابکار را ماهیار و جانوسیار ارقام نموده چنانچه ازین شعر بوضوح می‌پیوندد
یکی مؤبدی نام او ماهیاز*دگر مرد را نام جانوسیار حرره محمد تقی الشوشتری
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۰۹
آنولایت از قومی بقومی و از پدری بپسری انتقال می‌یافت تا انوار عدالت فیلقوس بر وجنات احوال اهالی یونان تافت و چون فیلقوس عازم ملک عقبی گشت اسکندر قایم‌مقام شده لواء اقبالش از اوج فلک درگذشت‌
 
ذکر اسکندر ذو القرنین‌
 
از چمن اخبار سلاطین کامکار و گلشن آثار خوانین نامدار نگهت آثار اینخبر بمشام جان این ذره احقر رسیده که وقتیکه روقیا بنت فیلقوس از داراب بن بهمن حامله بود عجوزه‌ای بوی دهن آن مستوره را بگیاهی که سندر نام داشت معالجه نمود و مقارن آن حال از ملکه روم پسری سعادت‌مند متولد گشته حرفی بر اسم آن گیاه فزودند و آن مولود عاقبت محمود را اسکندر نام نهادند و بلغت یونانی اسکندر را اخشیدروس میخواندند و این لفظ در معنی مطابق فیلسوفست یعنی محب حکمت و جمعی کثیر از اعاظم اهل تاریخ سکندر را ذو القرنین اصغر خوانند زیرا که ذو القرنین اکبر صاحب سدرا دانند و محمد بن جریر الطبری و قاضی بیضاوی را عقیده آنکه سد از آثار ذو القرنین اصغر است و همچنین در نسب اسکندر در میان ارباب خبر خلافست و قول مشهور درین باب آنست که سابقا مسطور شد اما حضرت مخدومی در روضه الصفا مرقوم کلک بلاغت انتما گردانیده‌اند که جمعی که ذو القرنین را ولد داراء اکبر گفته‌اند بدین معنی قایل‌اند که او روشنک دختر داراء اصغر را بحباله نکاح درآورد و حال آنکه محال مینماید که پادشاه خدا ترس دین دار پرهیزکار بازدواج برادرزاده خویش اقدام فرماید مگر آنکه دعوی کنند که در آن زمان ارتکاب این امر مجوز بوده و این دعوی نیز غرابتی تمام دارد و اعتقاد قاضی بیضاوی و زمره دیگر از مورخین چنانست که اسکندر پسر صلبی فیلقوس است و فیلقوس از نسل عیص بن اسحق علیه السّلام بود و جمعی گفته‌اند که فیلقوس دختر خود را بجهه قطع ماده نزاع ببازر پادشاه اسکندریه داد و به سببی از اسباب ملک اسکندریه مخدره قیصر را در حالیکه باسکندر حامله بود بخانه پدر گسیل نمود و ملکه در راه وضع حمل کرده از غایت دلتنگی در صحرا پسر را تنها بگذاشت و میشی از رمه که در آن بیابان میچرید ملهم شده هر لحظه بسر پسر میرسید و او را از شیر سیر میگردانید و عجوزه‌ای آمد شد گوسفند را دیده از عقبش بشتافت و سعادت دیدار ذو القرنین دریافت آنگاه او را بخانه برد و در تعهد و تربیتش خون جگر میخورد و چون اسکندر بسن رشد و تمیز رسید پیرزن او را بمعلمی سپرد و جمال حال اسکندر باندک زمانی بزیور فضل و هنر آراسته گشته در آن اثنا حاکم آن نواحی از معلم ذو القرنین رنجیده باخراج او حکم کرد و ذو القرنین در خدمت استاد روی براه نهاد اتفاقا بشهری رسید که مادرش آنجا میبود و روزی در گذری چشم مادر بر پسر افتاده بواسطه میلان خاطر و کمال فراست گمان برد که اسکندر پسر اوست بنابرآن او را طلبیده در تفتیش احوالش لوازم اهتمام تمام بتقدیم رسانید و ظن او بیقین پیوسته پسر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۱۰
را نزد پدر خود برد و کیفیت واقعه بازگفت و فیلقوس امارات دولت و اقبال و علامات شوکت و استقلال در ناصیه احوال آن دری اوج عزت و جلال مشاهده نموده همگی همت بر تربیتش مصروفداشت و چون اسکندر در محاسن افعال و احاسن اعمال بر اقران و امثال فایق گردید فیلقوس او را بولایت عهد خویش تعیین نمود و سکندر بعد از فوت قیصر افسر سلطنت بر سر نهاده و باندک روزگاری تمامی ولایات و امصار ربع مسکون را در حیز تسخیر آورد و جمیع ملوک نافذ فرمان و سلاطین کشورستان را مطیع و منقاد گردانید در روضه الصفا از تاریخ حکما مرویست که اسکندر از روی صورت نه بپدر مشابهت داشت و نه بمادر رنگ او بصفرت مایل بود و یک چشمش سیاه و یکی ارزق و یکی پیوسته ببالا نظر کردی و یکی بپایان و دندانهاء او رقیق و سرتیز بود و روی مانند روی شیر داشت و در سن نوزده سالگی لوای پادشاهی و فرمانفرمائی برافراشت مدت سلطنتش بهفده سال کشید و نه سال اوقات را بمحاربه صرف کرده هشت سال باطمینان دل و فراغ خاطر بگذرانید و زمره‌ای از مورخان مدت ملکش را سیزده سال و فرقه‌ای چهارده سال گفته‌اند اما باتفاق اوقات حیاتش را سی و شش سال نوشته‌اند صاحب گزیده گوید که وامق و عذرا معاصر اسکندر بوده‌اند و بسیاری از مورخان بنای شهر سمرقند و هرات و مرو و اسکندریه را بذو القرنین نسبت نموده‌اند و یکی از شعرا در تفصیل اسامی بانیان هرات این رباعی در سلک نظم کشیده رباعی
لهراسب نهاد است هری را بنیاد*گشتاسپ درو بنای دیگر بنهاد*
بهمن پس از آن عمارتی دیگر کرد*اسکندر رومیش همه داد بداد
 
ذکر مجملی از صادرات افعال اسکندر و بیان عاقبت حال آن پادشاه معدلت‌گستر
 
جوهریان در مکنون سیر و صیرفیان نقود مخزون خبر جواهر بحار این حکایت را در سلک بیان چنان کشیده‌اند که اسکندر ذو القرنین پادشاهی عالی قدر کامیاب بود و سلطان عظیم الشان گردون جناب می‌نمود و در عدل و نصفت بی‌مثل و بی‌بدل و در علم و فطانت ضرب المثل نظم
بروزش همه معدلت کار بود*شبش تا سحر پیشه تکرار بود*
اگر چند کوشش نمودی برزم*بدانش همه فخر کردی و حزم*
بفرازنگان سیم دادی و زربراندی فرومایگان را ز در*
هنرمند را همچو جان داشتی*ز مه رایتش برتر افراشتی و چون فیلقوس از تخت روم رخت بعالم دیگر کشید آن پادشاه به ناموس افسر قیصر بر سر نهاده اورنگ فرماندهی را بیمن مقدم همایون زیب و زینت بخشید و رایات کشورستانی برافراخته نخست بلاد یونان و دیار مغرب را مسخر ساخت آنگاه آوازه توجه بصوب مملکت مصر در خم طاق مقرنس گردون انداخت بیت
بمصر آمد از روم چندانسپاه*که بستند بر مور و بر پشه راه و حاکم مصر نیز با لشگر وافر در برابر آمده نظم
دو لشگر بروی اندر آورد روی*ببودند یکهفته پرخاشجوی*
بهشتم بمصر اندرآمد شکست* تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۱۱ سکندر سر ره برایشان ببست*ز یک راه چندان گرفتار شد*
که گیرنده را دست بیکار شد*ز کوپال و از اسب و بر کستوان*
ز خفتان و از خنجر هندوان*کمرهای زرین و سیمین ستام
همه تیغ هندی بزرین نیام*ز دیبا و دینار چندان بیافت*
که آن خواسته بار کی برنتافت‌بسی زینهاری بیامد سوار*
بزرگان جنگ‌آور نامدار
و ذو القرنین از مصر به شام شتافته از آنجا عنان عزیمت بارمنیه تافت و از ارمنیه کوچ کرده کنار نهر و سطوخوس از فر نزول همایونش طراوت بهشت برین یافت نظم
وزان جایگه ساز ایران گرفت*دل شیر و جنگ دلیران گرفت*
چو بشنید دارا که لشگر ز روم*بجنبید و آمد باین مرزوبوم*
بیاورد لشگربه پیش فرات*سپه را عدو بیش بود از نبات*
بگرد لب آب لشگر کشید*ز جوشن کسی آب دریا ندید و چون مهم اسکندر و دارا چنانچه سابقا مسطور شد بفیصل انجامید و مملکت ایران ذو القرنین را مسخر گردید از کتب ملت مجوس آنچه بدستش افتاد بسوخت و آتشکده‌ها را ویران کرده خلایق را بپرستش ایزد سبحانه و تعالی مأمور ساخت و علماء دین زردشت را بکشت آنگاه ممالک ایران را بحکام عدالت نشان سپرده روی توجه بهندوستان آورد وفور هندی که بعبادت اصنام اقدام مینمود با جنود نامعدود متشمر جنگ و قتال گشته مدت بیست روز نیران حرب اشتعال داشت آخر الامر اسکندر فور را بمبارزت خوانده و او بوفور شجاعت خود اعتماد کرده بر فور بمیدان شتافت و آن‌دو پادشاه رزم‌خواه در یکدیگر آویخته در آن اثنا آوازی هایل از جانب معسکر فور بگوش او رسید و فور بازپس نگریسته سکندر فرصت غنیمت شمرده شمشیر بر فرقش زد شعر
ببرید تا پا سر و گردنش‌ز بالا بخاک اندرامد تنش*
برفتند گردان هندوستان*بآواز گشتند هم داستان*
سر فور دیدند پر خون و خاک*تنش را همه کرده شمشیر چاک*
خروشی برآمد ز لشگر بزار*فرو ریختند آلت کارزار*
پر از درد نزد سکندر شدند*پر از ناله و خاک بر سر شدند*
سکندر سلاح و کمان باز داد*بخوبی ز هرگونه آواز داد*
چنین گفت گر فور هندی بمرد*شما را غم از دل بباید سترد*
نوازش کنون ما بافزون کنیم*ز دلها غم و ترس بیرون کنیم نقلست که چون خاطر خطیر اسکندر از جانب فور هندی فراغت یافت صیت غایت زهد و عبادت جمعی از براهمه را شنیده عنان عزیمت بزیارت ایشان تافت و براهمه از اقبال ذو القرنین واقف گشته نامه‌ای نزد او فرستادند مضمون آنکه اگر غرض از توجه حضرت شهریاری بجانب فقرا اخذ اموالست ما را از مزخرفات دنیوی چیزی نیست چنانچه ماکول ما از گیاه صحرا و ملبوس از جلود حیواناتست و اگر مقصود از تحشم پادشاه طلب علم و حکمتست همراه داشتن خیل و حشم و طبل و علم در کار نیست و اسکندر بعد از مطالعه این نامه لشگریان را بتوقف امر کرده با جمعی از خواص نزد براهمه رفت و همه ایشان را در مغارات جبال ساکن یافته عیال و اطفال آن طایفه را در صحرا دید که بچیدن بقول مشغول بودند و میان اسکندر و براهمه در مسائل علمی و عملی و حکمی و حکمی قال و قیل وقوع یافته ذو القرنین بفضیلت ایشان اعتراف نموده فرمود که از اسباب فراغت آنچه مسؤل باشد مبذولست براهمه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۱۲
گفتند ما غیر عمر ابد و بقاء مخلد مطلوبی نداریم اسکندر گفت ایجاز این مطلوب مقدور بشر نیست و کسیکه یک نفس عمر خود نتواند افزود بدیگری حیات ابدی چگونه عطا تواند نمود براهمه گفتند چون پادشاه را معلومست که هر کمالی را زوالی مقدر است و هر اقبالی را انتقالی مقرر از چه جهت بر قتل عباد و تخریب بلاد اقدام مینماید و بجمع آوردن اموال و اجناس قیام میفرماید سکندر جوابداد که من از حضرت باری مأمورم باظهار دین قویم و تشیید قواید ملت مستقیم آنگاه براهمه را وداع نمود و به معسکر خود مراجعت فرمود در روضه الصفا مسطور است که چون اکثر بلاد هند در حیز تسخیر اسکندر قرار گرفت و طریقه پسندیده خداپرستی و عبادت در آن مملکت سمت شیوع پذیرفت بسمع اشرف اعلی رسید که در اقصاء هندوستان ملکی است کید نام بوفور حکمت و نصفت موصوف و بصفت دیانت و معدلت معروف مدت سیصد سال از عمر او گذشته و بسبب ریاضت بر قواء غضبی و شهوانی فایق و مستولی گشته اسکندر قاصدان سخنور بطلب او فرستاده کید ایلچیان پادشاه جهانیان را باصناف الطاف بنواخت و ایشان را راضی و شاکر اجازت مراجعت داده گفت در پایه سریر سلطنت مسیر از زبان من عرضه داشت نمائید که در شبستان من دختریست که از حسن رخسار فایض الانوارش ماه و آفتاب خجالت میبرند و فیلسوفی دارم که هرچه در ضمیر گذرد بی‌منت سؤال کیفیت حال تقریر نماید و طبیبی ملازم منست که بسان مسیحا در حفظ صحت و ازاله مرض درجه علیا دارد و دیگر قدحی بتحت تصرف منست که اگر آنرا پر آب سازند و مجموع خلایق از آن بیاشامند همچنان بر حال خود باشد اکنون این همه را پیشکش مینمایم و التماس میکنم که شاه جهانیان بواسطه کبر سن و ضعف شیخوخت مرا از حرکت معاف دارند و اگر عذر من بسمع قبول راه نیابد علی الفور بخدمت شتابم و چون این پیغام بعرض خسرو گردون غلام رسید کس فرستاد و آن نفایس را طلب فرمود و کید بی‌مکر و کید حسب الوعده خدمت بتقدیم رسانیده سکندر نخست بتماشاء جمال آن دختر قمر پیکر پرداخت آنگاه امتحان فیلسوف را پیش نهاد همت عالی نهمت ساخت و قدحی مملو از روغن پیش او فرستاد فیلسوف بعد از تأمل و اندیشه سوزن بسیار در روغن خلانید و فرمود تا قدح را باز نزد اسکندر بردند و اسکندر فرمود تا سوزنها را گداخته کره‌ای ساختند و بنظر حکیم رسانیدند و فیلسوف اشارت کرد تا از کره آئینه ترتیب کرده پیش اسکندر بردند و چون پادشاه آئینه را دید فرمود تا آن را در طشتی پر آب افکنده مجموع را بفیلسوف نمایند و فیلسوف از آن آئینه مشربه ساخته در طشت پرآب نهاد چنانچه بر روی آب میگردید و آن را بدان هیأت نزد اسکندر فرستاد و بفرمان اسکندر مشربه را پرخاک ساخته بنظر حکیم رسانیدند فیلسوف را چون چشم بدان افتاد اظهار حزن و اندوه کرده کلمه استغفار بر زبان آورد و طشت و مشربه را بهمان صفت باز فرستاد اسکندر از کمال حدت حکیم هندی تعجب نمود و هیچکس را بر آن اسرار اطلاع نیفتاد و ذو القرنین روز دیگر مجلس خود را بوجود حکما و فضلا
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۱۳
زیب و زینت داده باحضار فیلسوف هندی که تا غایت او را ندیده بود فرمان فرمود و چون حکیم حاضر گشت اسکندر از طول قامت و عظم جثه او متحیر شده بر ضمیرش گذشت که با چنین شخصی اگر حدت ذهن و سرعت فهم جمع گردد وحید عصر باشد و فیلسوف ما فی الضمیر شاه را بفراست دانسته انگشت خود را بر گرد روی گردانیده بر سر بینی نهاد و ذو القرنین از سبب این حرکت استفسار نموده حکیم گفت که بنور کیاست و ضیاء فراست آنچه ملک نسبت بمن خاطر عاطر گذرانید فهم کردم و این فعل مشیر بآنست که چنانچه بر روی یک بینی است من نیز در روی زمین شبیه و نظیر ندارم اسکندر فرمود که بگوی که مقصود من از ارسال قدح روغن و غرض تو از ادخال سوزن چه بود فیلسوف گفت که مرا از مشاهده ظرف پر روغن چنین معلوم شد که ملک میفرماید که دل من بمرتبه‌ای از علم و حکمت مملو است که چنانچه این قدح گنجایش چیزی دیگر ندارد دل مرا نیز گنجایش مسائل حکمی نمانده و من بفرو بردن سوزن اشارت بدان کردم که مع ذلک امکان دارد که معلومات دیگر با امور معلومه ملک مجتمع شود همچنانکه سوزنها بسبب رقت در قدح روغن جهه خویش جای پیدا کرد و چون اسکندر از حقیقت کره و آئینه سؤال فرمود فیلسوف جوابداد که از دیدن کره چنین به خاطر رسید که ملک دعوی میفرماید که دل من از کثرت اقدام بر امور سپاهی مثل کره صلب و محکم گشته است و او را قابلیت قبول مسائل نمانده و من از ترتیب آئینه تنبیه کردم که آهن هرچند متین و مستحکم باشد بحیله چنان می‌شود که از غایت روشنی و صفا سایر جواهر و اجسام در آن معاینه نماید باز اسکندر گفت که غرض من از وضع آئینه در طشت آب و مقصود تو از آن مشربه که بر سر آب طوف مینمود چه بود حکیم فرمود که مراد پادشاه آن بود که چنانچه آئینه بیدرنگ در آب می‌نشیند ایام حیات نیز زود به اختتام انجامد و علم کثیر در زمان قصیر حاصل نتوان کرد و مطلوب من از ساختن مشربه آنکه همچنانچه چیزی را که در تک آب رسوب می‌کند بر بالای آب نگاه میتوان داشت کسب فنون بسیار در زمان قلیل بجد و جهد ممکنست ذو القرنین گفت که چون مشربه را پرخاک نزد تو فرستادم چرا در مقابل هیچ نگفتی حکیم گفت آن عمل جوابی نداشت زیرا که مدعاء ملک از آن فعل این بود که بقاء مخلوقات از جمله محالاتست و مجموع اولاد آدم آخر الامر دفین خاک خواهند گشت بعد از آن ذو القرنین حکیم را تحسین فرموده قامت قابلیتش را بخلع گرانمایه بیاراست و فیلسوف تا وقتیکه اسکندر در دیار هند اقامت داشت ملازم موکب همایون بود و چون از آن مملکت مراجعت فرمود حکیم التماس توقف کرده ملتمس او مبذول گشت گویند که اسکندر پس از امتحان فیلسوف بآزمایش قدح پرداخته آنرا پر آب ساخته خلایق را بشرب آن امر فرمود هرچند مردم از آن آب آشامیدند قدح بدستور پیشتر پر آب بود و هیچگونه نقصانی در آب پدید نیامد اما طبیب هندی ملازم اردوی همایون سکندری گشته ازو در باب معالجه و تداوی امراض چندان امور غریبه سر برزد که بنان بیان از استقصاء آن بعجز و قصور اعتراف مینماید
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۱۴
نقلست که چون تمامی بلاد هندوستان در حیز تسخیر خسرو ایران قرار گرفت رایات نصرت آیات بجانب ولایات چین سمت انعطاف پذیرفت بیت
از آن سوی لشگر سوی چین کشیدسر نامداران بپروین کشید و بعد از وصول بنواحی چین میان او و پادشاه آنسرزمین بواسطه و بیواسطه مخاطبات و مناظرات واقع شده فغفور گردن بحلقه مطاوعت قیصر درآورد و برسم پیشکش هزار من طلاء احمر و هزار قطعه حریر ابیض و پنجهزار ثوب دیبا و صد قبضه شمشیر مرصع و صد سر اسب تازی‌نژاد با زین و لجام مزین بجواهر ثمین و صد رطل عنبر اشهب و صد هزار مثقال مشک اذفر و دویست رطل عود قماری و دیگر ظرایف و تنسوقات و بدایع تبرکات نزد ذو القرنین فرستاده مراسم نیاز بجای آورده اسکندر منشور سلطنت ممالک چین را بنام نامی فغفور قلمی کرده و بمهر همایون تزئین داده عنان کشورستانی بجانب دیگر ولایات مشرق معطوف گردانید و چون تمامی آن امصار بتحت تصرفش درآمد و عجایب و غرایب بسیار مشاهده نمود بجانب عراق مراجعت فرمود روایتست که اسکندر بعد از تسخیر جمیع ممالک بحر و بر آهنگ مملکت یونان کرد و در نواحی شهرزور یا بابل یا قومس علی اختلاف الاقوال از اغره در پیش شد ناگاه رعافی مفرط او را روی نمود بنابر ضرورت یکی از امرا جوشن خود را فرش ساخته جهه دفع حرارت آفتاب سپر زرین بر بالای سرش داشتند و چون منجمان با آنسلطان عالیشان گفته بودند که قریب وفات آن ذات خجسته صفات در زیر او زمین آهنین و بر بالای سرش آسمان زرین خواهد بود و ذو القرنین که آنحال مشاهده نمود دانست که وقت ارتحالست لاجرم وصیت نامه بوالده خود که در اسکندریه بود نوشت نظم
دمی چند بشمرد و ناچیز شد*بخنده زمان گفت کو نیز شد و ارباب علم و حکمت و ارکان دین و دولت نعش محفوف برحمت آن پادشاه عالی منزلت را باسکندریه برده برحسب وصیت یکدست او را از تابوت بیرون گذاشتند تا عموم خلایق را معلوم شود سلطانی که تمام بلاد جهان را در تحت تصرف داشته تهی‌دست بعالم آخرت می‌رود و متوطنان اسکندریه باستقبال آن جنازه رحمت اندازه از شهر بیرون آمدند و چون چشم والده اسکندر بر تابوت پسر افتاد بمرتبه‌ای افغان و زاری و گریه و بیقراری نمود که مزیدی بر آن تصور نتوان فرمود نظم
همی گفت کی نامور پادشا*جهاندار نیک‌اختر پارسا*
روانم روان ترا بنده باد*دل هرکه زین شاد شد کنده باد و در آن انجمن هریک از حکماء زمن جهه پادشاه صف‌شکن ندبه کرده و لوازم تعزیت بجای آورده نظم
چو تاج سپهر اندرآمد بزیر*بزرگان ز گفتار گشتند سیر*
نهفتند صندوق او را بخاک*ندارد جهان از چنین کار باک*
چنین است رسم سرای کهن*سکندر شد و ماند از وی سخن کلمات حکمت‌انگیز و حکایات غرابت‌آمیز از اسکندر ذو القرنین بسیار مرویست اما ایراد آن لایق بسیاق این مختصر نیست لاجرم قطع اطناب کرده ابواب تحریر سلاطینی که بعد از آن پادشاه صاحب تمکین در روی زمین حکومت نموده‌اند برگشاد (و هو الهادی الی سبیل الرشد و الرشاد)
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۱۵
 
ذکر شمه‌ای از اخبار ملوک روم و شام‌
 
در تحفه الملکیه مسطور است که ذو القرنین در زمان حیات چهار نفر خویشان خود را بمزید عنایت و رعایت از ابناء جنس امتیاز داد و هریک را صاحب تخت و تاج گردانیده به مملکتی فرستاد دیار مغرب را تا مصر ببطلیموس ارنب عنایت فرمود و مقدونیه و بعضی از روم بفیلقوس تفویض نمود و بلاد جزیره به دیمطریس اختصاص یافت و پرتو عدالت سلیتوس بر ولایت بابل و عراق و خراسان تافت اما بطلیموس ارنب مدت چهلسال در آن بلاد بر مسند دولت و اقبال تمکن یافت و چون لواء انتقال بجانب ملک لایزال برافراشت بطلیموس فیلاد فرمانفرمای عباد شد و او را بمطالعه کتب میل بسیار بود چنانچه بروایتی که در کتب مذکور مسطور است پنجاه و چهار هزار و صد و بیست مجلد کتاب جمع نمود مدت سلطنتش بسی و پنجسال کشید و پس از وفاتش بطلیموس اوراغاطیس پادشاه گردید و در ایام دولت او بناء فرقیسا بوقوع پیوست و حاکم شام الطناخوش فوت شد و آن مملکت نیز بحیز تسخیر بطلیموس درآمد اوقات جهانبانی او بیست و شش سال امتداد یافت و برین قیاس از بطالسه یازده نفر در ممالک روم و شام بفرمانفرمائی فرق انام قیام و اقدام نمودند و مدت سلطنت ایشان بروایتی دویست و نود سال امتداد یافت و قولی آنکه آنجماعت سیزده نفر بوده‌اند و ایام اقبال ایشان بسیصد و چهار سال کشید و بر هر تقدیر چون مهم ساز تقدیر مالک الملک قدیر منشور ایالت بطالسه را بتوقیع (تنزع الملک ممن تشاء) مختوم ساخت در ممالک شام و روم اغسطوس که در سلک حکام فرنگ انتظام داشت رایت استقلال برافراخت و اغسطوس اول پادشاهیست که او را قیصر گفتند وجه تسمیه آنکه در وقتیکه او هنوز متولد نشده بود مادرش نزدیک بزمان وضع حمل فوت شد و قابلها شکم آن میته را شکافته اغسطوس را بیرون آوردند و مثل این مولودی را در فرنگستان قیصر گویند القصه چون قیصر بسن رشد و تمیز رسید تمامی ممالک روم مصر و شام را بحیز تسخیر درآورده خزاین بطالسه را متصرف گشته برومیه برد و در زمانیکه چهل و دو سال از سلطنت او درگذشت عیسی علیه السلام متولد گشت و او بت‌پرست بود و مدت پنجاه و شش سال پادشاهی نمود و قیصریه از آثار اوست
طبارنوش بعد از وفات اغسطوس بر مسند خسروی نشست و در سال هفتم از جهان بانی او هردوس که در سلک اعاظم امرا انتظام داشت بلده طبریه را بنا نهاد و بروایت تحفه الملکیه در سال نوزدهم رفع عیسی علیه السلام بآسمان اتفاق افتاد و طبارنوش بیست و دو سال سلطنت نمود و بعد از مرگش یکسال و نیم سریر سلطنت روم از وجود پادشاهی صاحب حشمت خالی بود آنگاه بقاوس قیصر شد و او در ارتکاب فسق و فجور افراط میکرد چنانچه با خواهر و دختر خود لوازم مباشرت بجای آورد و پس از آنکه چهار
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۱۶
سال و هشت ماه و ده روز بر چار بالش پادشاهی تمکن نمود امرا و بطارقه روم هجوم نموده او را کشتند و دهسال و هفت ماه کسی را بپادشاهی برنداشتند آنگاه رایت دولت فلیودیوس را برافراشتند و او نیز در فسق و ظلم کوشید و دهسال جهانبانی کرده متوجه دوزخ گردید
بازون ولیعهد و قایم‌مقام فلیودیوس بود و بعد از آنکه سیزده سال پادشاهی نمود اسقینانس را بفتح اورشلیم مأمور گردانید و اسقینانس بدانجانب شتافته بمحاصره نصاری کوشیده چون نزدیک بدان رسید که شهر مسخر گردد شنید که بازون جنون پیدا کرده و زوجه خود را بقتل آورده پس از چند روز خود را نیز هلاک ساخته بنابرآن طیطوس را که پسرش بود بمحاصره اورشلیم بازداشته رایت مراجعت بصوب رومیه برافراشت و بعد از وصول بر تخت سلطنت متمکن شد در تحفه الملکیه مسطور است که آیت (إِذْ أَرْسَلْنا إِلَیْهِمُ اثْنَیْنِ فَکَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ) در شأن رسولانیست که باشارت حضرت عیسی نزد بازون رفته بودند و اللّه اعلم بالصواب
اسقینانس بعد از آنکه دو سال باقبال گذرانید طیطوس اورشلیم را گرفته شصت هزار کس از نصاری بکشت و متوجه خدمت پدر گشت مدت دولت اسقینانس دو سال بود چون او نیز فوت شد طیطوس قایم‌مقام شده و دو سال پادشاهی نمود
ذومنطانس بن اسقینانس پس از وفات برادر قیصر گشت و یوحنا را که در سلک حواریون انتظام داشت با تمامی منجمان و فال بینان از رومیه اخراج کرد و در آن بلده بتخانه بنا نهاد و چون تندباد اجل نهال اقبالش را از پای درآورد بازون الصغیر مالک تاج و سریر شد و او سیر پسندیده داشت و هرکس را ذومنطانس اخراج کرده بود باز برومیه طلبید و ایام سلطنتش بیکسال و چهار ماه کشید و همچنین قیاصره یکی بعد از دیگری در آن مملکت بر تخت حکومت می‌نشستند تا نوبت به فلینوس رسید و او معاصر شاپور بن اردشیر بود و او اول قیصریست که ملت عیسوی اختیار کرد و فلینوس پس از آنکه هفت سال بناموس اوقات گذرانید کفار روم هجوم نموده بقتلش رسانیدند آنگاه بروایت صاحب تحفه الملکیه دقیانوس پادشاه اصحاب کهف رایت ایالت مرتفع گردانید و چون دقیانوس در سلک صدرنشینان جهنم انتظام یافت و ده کس دیگر متعاقب هم آن ملک را تملک نمودند قسطنطین بن هیلای فرنفرمای شد در کتاب مذکور مسطور است که هیلای نام مادر قسطنطین است و پدرش را قیرون می‌گفته‌اند و قسطنطین چون مالک تاج و نگین شد شهری بنا کرده آن بلده را قسطنطنیه نام نهاد و دار الملک ساخت و تا غایت قسطنطنیه مستقر سلطنت قیاصره است در تحفه الملکیه مسطور است که قسطنطین در ایام فرمانفرمائی بعلت برص مبتلا شد و سدنه بتخانه با وی گفتند که جمعی از اطفال میباید کشت و در خون ایشان نشست تا این مرض بصحت تبدیل یابد و او طفلی چند گرفته قصد کشتن کرد ناله و نفیر برنا و پیر باوج فلک اثیر رسید در همان شب قسطنطین بعضی از حواریان را در خواب دید
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۱۷
که با او میگویند که اگر میخواهی که این عارضه از بدن تو زایل شود از اسقف رومیه استعلاج نمای و چون بحالت یقظه و انتباه آمد اسقف را طلبیده التماس علاج آنعلت کرد اسقف گفت شفاء این مرض بر قبول ملت عیسوی منحصر است و قسطنطین آن دین پذیرفته و اسقف دعا کرده قیصر از علل ظاهری و باطنی نجات یافت و بعضی از مورخان برآنند که سبب ایمان قسطنطین آن بود که مکسانیطس در رومیه بر وی خروج نمود و او در تفکر افتاد که آیا از کدام صنم استمداد نماید تا شر دشمن کفایت شود و در آن اثنا بوقت استوا نظر بر سپهر اعلی انداخت و صورت صلیبی از نور بنظرش درآمد که بر آن نوشته بودند که غالب شود لاجرم متنبه گشته دین مسیحا اختیار کرد و صلیبی از طلا ترتیب داده در معرکها آن را بر سر نیزه می‌بست گویند که چون مکسانیطس متوجه حرب قسطنطین گشت در جوی افتاده هلاک شد و در آنروز دوازده هزار کس از کفار بملت عیسی علیه السّلام گرویدند و در ایام سلطنت قسطنطین دین نصاری تقویت یافته متوطنان بلادی که بولایت روم اتصال دارد از جلالیه و صفالیه و زوس و آلان و ارمن و کرج بتمام ایمان آوردند مدت ملک قسطنطین سی سال بود و چون او عالم را بدرود نمود بر سنت معهود قیاصره فرنگ یکی بعد از دیگری در ولایات روم حکومت می‌نمودند تا نوبت آن امر به بوسطینانس رسید گویند که در سال دوم از پادشاهی او نزدیک بقطب شمالی کوکبی روشن مانند آتش مرئی شد و قرب یکسال بماند و در آن اوقات از نماز دیگر تا بعضی از شب از آسمان چیزی بسان خاکستر میپاشید و در سال چهارم از سلطنت بوسطینانس ملوک فرس انطاکیه را فتح کردند و او عزم رزم فارسیان نموده در آن ایام بیمار شد و بعد از یأس وجدان صحت یکی از یونانیان را که طیارنوس نام داشت ولیعهد گردانید و بار دیگر ملک روم از فرنگیان باهالی یونان منتقل گردید عدد قیاصره فرنگ از اغسطوس تا بوسطینانس بروایتی نوزده است و مدت ملک ایشان دویست و نود و هشت سال و حمزه اصفهانی گوید که قیاصره فرنگ سیزده نفر بودند و دویست و چهل و دو سال و ششماه پادشاهی نمودند و بقول خواجه رشید طبیب عدد آنجماعت بهفده رسید و اوقات سلطنت ایشان دویست و چهل و شش سال و سه ماه و نه روز ممتد گردید طیارنوس چون رایات دولت و اقبال باوج فلک آبنوس رسانید میان او و سلاطین عجم محاربات بوقوع انجامید و در بعضی اوقات صورت فتح و ظفر در نظرش جلوه‌گر گشت در تحفه الملکیه مسطور است که طیارنوس در وقت جهانبانی در قصر خود گنجی یافت و تمامی آن نقود و اجناس را بر فرق انام تقسیم نمود و در سال چهارم از فرمانفرمائی دختر خود بطریقی را بموریقی نام عقد بست و داماد را ولیعهد ساخت مدت ملک طیارنوس به قولی هفت سال و بروایتی چهار سال بود
موریقی بسمات حمیده و صفات پسندیده اتصاف داشت و همواره ابواب تصدقات بر روی روزگار ارباب احتیاج و افتقار میگشاد و در سال چهارم از سلطنت او در قسطنطنیه قرب چهارصد هزار کس بعلت طاعون از جهان گذران انتقال نمودند و خسرو پرویز
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۱۸
در وقتی که از بهرام چوبین بگریخت جهه استمداد نزد موریقی رفت و دختر او را مریم به حباله نکاح درآورد و چنانچه تفصیل اینحکایت در ذکر خسرو از مساعدت وقت مأمولست و چون میان پرویز و موریقی قواعد مصالحت و مصاهرت مؤکد شد و خسرو بر تخت سلطنت مداین متمکن گشت موریقی علوفات متجنده را کم کرد و بطارقه خاطر بر مخالفت او قرار داده در مدینه هر قل مجتمع شدند و موریقی خود را از مقاومت آنجماعت عاجز دیده بگریخت و بطارقه متعاقب او اسب برانگیخته جمعی بدو رسیدند و رشته حیاتش را به تیغ تیز بریدند
آنگاه قوقاس که داخل همانجماعت بود اساس حکومت طرح انداخت و چون مدت هشت سال لواء استقلال مرتفع ساخت در افرنقیه دو سردار بر وی خروج کردند و هریک پسر خود را با سپاهی متوجه مصاف قوقاس گردانیدند و چنان مقرر شد که هرکس که نخست بقوقاس رسیده بهدم کریاس حیاتش پردازد قیصر باشد و هرقل که یکی از آن‌دو سردار بود پیشتر بقوقاس رسیده او را مغلوب گردانید و لباس ممات پوشانید لاجرم فرمانفرمای روم شد و هرقل همان پادشاهیست که حضرت رسالت‌پناه صلوات اللّه و سلامه علیه جهه او نامه فرستاد و او از ترس ترسایان به نبوت آنحضرت نگروید و تتمه احوال هرقل و سایر قیاصره در ضمن داستان‌هاء آینده در سلک تبیین سمت انتظام خواهد یافت انشاء اللّه تعالی و تقدس‌
 
گفتار در بیان سلطنت ملوک طوایف و اشکانیان‌
 
در مصنفات جمهور ائمه تاریخ مذکور است که چون ذو القرنین ممالک فارس و عراق را مسخر ساخت جمعی از اولاد ملوک عجم را گرفته محبوس کرد و بارسطاطالیس نوشت که در قضیه ملکزادگان فرس مترددم زیرا که اگر ایشان را مطلق العنان گردانم یمکن که رخنه در قواعد قصر سلطنت پدید آید و اگر بقتل آنجماعت فرمان دهم نزد خدا و خلق معاتب و مخاطب گردم معلم اول در جواب قلمی فرمود که بمجرد توهم خون آنطایفه را نتوان ریخت چه اگر تو بناحق در استیصال ایشان سعی نمائی منتقم جبار دیگری برگمارد تا در قلع دودمان تو لوازم اهتمام بجای آرد پس صواب چنان مینماید که هریک از ملکزادگان را باستقلال حاکم بلده‌ای از بلاد عجم گردانی تا ایشان پیوسته از یکدیگر خایف بوده از ضبط ولایت خود بهم دیگر نتوانند پرداخت و اسکندر بنصیحت فیلسوف اکبر عمل فرموده ممالک ایرانرا میان ابناء سلاطین که بقول صاحب مفاتیح العلوم نود نفر بودند قسمت نمود اما عراق و بعضی از فارس را با بطحش رومی که جمعی از وی به اصطخر تعبیر کرده‌اند ارزانی داشت و روایت دیگر درین باب آنکه اسکندر بعد از کشته شدن داراء اصغر حکومت مداین را به سیلقوس که وصی او بود تفویض نمود و آن مملکت از سیلقوس بفیلقوس نامی انتقال کرد و بعد از فوت اسکندر ایالت مملکت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۱۹
یونان و روم و شام بیکی از اقربای فیلقوس که از نسل عیص بن اسحق بود تعلق گرفت و تا زمان قوت اسلام سلطنت آندیار از آن خاندان سمت انتقال نپذیرفت اما حکومت دیار عجم پس از فوت اسکندر تا هنگام خروج اردشیر بابکان متعلق بملوک طوایف و اشکانیان بود و میان مورخان در مدت دولت ملوک طوایف و اشکانیان اختلافست اعتقاد حمزه اصفهانی آنکه آن طبقه سیصد و نود و چهار سال حکومت کرده‌اند و بهرام بن مردان شاه اوقات سلطنت ایشان را چهار صد و شصت سه سال گفته است و روایت محمد بن جریر الطبری آنکه زمان ایالت آن طبقه پانصد و بیست و سه سال امتداد یافته و حمد اللّه مستوفی ایام حکومت آن زمره را سیصد و هژده سال عقیده دارد و بعضی دیگر از مورخین گویند که چون زمان حکومت ملوک طوایف و اشکانیان بدویست و شصت و هشت سال رسید ممالک فارس باردشیر بابکان منتقل گردید و بواسطه این اختلافات مفصل ایام سلطنت ایشان مختل میشود و مجملی مکمل نمیگردد و همچنین عدد اسامی ایشان مختلف فیه است و راقم حروف در آن باب بایراد یک روایت که مختار بعضی از متاخرین است اکتفا مینماید
 
ذکر پادشاهی اشک‌
 
جمعی از مورخان اشک را ولد داراء اصغر اعتقاد دارند و گویند که او را اشکان نیز میگفتند یعنی امیر اشک و طایفه‌ای گویند که اشکان نام پدر اشکست و پدر اشکان داراء اصغر بوده و صاحب مفاتیح العلوم آورده که پدر اشک نیز اشک نام داشت و اشکان لقب او است و محمد بن جریر الطبری قلمی کرده که اشک پسر داراء اکبر بوده و باتفاق اکثر اهل تاریخ اشک بعد از انقضاء چهار سال از حکومت ابطحش رومی بر وی خروج فرموده بقتلش مبادرت نمود و بر سریر ایالت نشسته از کنار دجله بغداد تا بلده ری در تحت تصرفش قرار گرفت و ملوک طوایف بواسطه اصالت با او بحرمت زندگانی کرده در احکام و مکتوبات نام او را بر نام خود مقدم نوشتند اما هیچ‌کدام باج و خراج باو نمیدادند مدت سلطنت اشک بروایتی پانزده سال و بقولی دوازده سال و بمذهبی ده سال و بعقیده بهرام بیست سال بود نبوت زکریا و تولد یحیی و عیسی علیهم السلام در زمان دولت او روی نمود
شاپور بن اشک زرین لقب داشت و او بعد از فوت پدر افسر فرماندهی بر سر نهاده در سواد عراق رحل اقامت انداخت و جسری آهنین که تا زمان انوشیروان بر دجله بود او ساخت و یس و رامین در ایام دولت او ظاهر شدند و بعثت عیسی علیه السّلام هم در آن اوقات وقوع یافته مدت حکومتش باعتقاد قاضی بیضاوی شصت سال و بقول حافظ ابر و چهل و دو سال و بروایت حمد اللّه مستوفی شش سال بود مصراع
چه شش چه شصت و چه ششصد چو آخر است زوال
بهرام بن شاپور ملقب بگودرز بود و بروایتی شهر انبار را او عمارت نمود و در تاریخ حمزه بن حسن اصفهانی مسطور است که بهرام بعد از قتل یحیی بن زکریا علیهما السلام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۲۰
لشگر به بیت المقدس کشید و از مراسم کشتن و غارت کردن دقیقه‌ای مهمل و نامرعی نگذاشت و این قضیه بعد از رفع عیسی علیه السّلام بچهل سال واقع شد ایام حکومت بهرام بروایتی یازده سال و بقولی پنجاه سال بود
بلاش بن بهرام بحکم وصیت پدر مالک تخت و افسر گشت و در زمان سلطنت او جمعی از بنی اسرائیل بواسطه نافرمانی حضرت کبریای سبحانی بصورت بوزینه مصور شدند و بعد از هفت روز که بآنصورت بسر بردند بدوزخ نقل کردند مدت سلطنت بلاش را پانزده سال گفته‌اند
هرمز بن بلاش سالار لقب داشت و بشجاعت و بهادری مشهور بود و بروایتی بلاش در ایام حیات خود تخت و افسر بدو تسلیم نمود و هرمز روزی در شکارگاهی درپی آهوئی تاخته بغاری گریخت و هرمز پیاده شده از عقبش بشتافت و بعد از قطع اندک مسافتی گنجی عظیم یافت و نظرش بر لوحی افتاد که بر آن نقش کرده بودند که این گنج خانه فریدونست و هرمز آن جواهر و نقود را بیرون آورده بر لشکر قسمت نمود مدت سلطنتش نوزده سال بود
نرسی بن بلاش بعد از برادر پادشاه شد و زمان ملک او بقول حمد اللّه مستوفی چهارده سال و بروایت قاضی بیضاوی چهل سال بود و در تاریخ جعفری عوض نرسی انوش بن بلاش مذکور است
فیروز بن هرمز بموجب وصیت عم زمام امور فرق امم را بقبضه اقتدار درآورد و چون مدت هفده سال بدولت و اقبال گذرانید بواسطه ظلم و تعدی گماشتگانش رعایا هجوم نموده فیروز را گرفته میل کشیدند
بلاش بن فیروز پس از خلع پدر مالک تخت و افسر گشته دوازده سال در چهار بالش سلطنت بسر برد گویند که لار از آثار اوست
خسرو بن بلاش بن نرسی بعد از عم‌زاده و پدر بر سریر فرماندهی نشست صاحب جعفری گوید که خسرو بغایت شهوت دوست بود چنانچه با خواهر خود مباشرت نمود و اول‌پادشاهیست که دامن عصمت خود را بلوث این معصیت آلوده اوقات حکومتش بروایت اکثر چهل سال و بقول اقل هفت سال بود بعضی گویند قصه اصحاب کهف در زمان دولت او ظهور یافت
بلاشان بن بلاش بن فیروز بن هرمز در ایام فرمان‌فرمائی شبی بخواب دید که فرشته‌ای با وی میگوید که مرگ تو در دست تست و همواره از اینواقعه محزون میبود در آخر عمر روزی در خیمه نشسته تکیه بر ستونش زد و ستون افتاده کماج خیمه بر سر بلاشان خورد چنانچه از آن زخم جان نبرد مدت سلطنتش بیست و چهار سال بود و زمره‌ای گفته‌اند که شمسون عابد در زمان او ظهور نمود
اردوان بن بلاشان ملقب باحمر بود و باعتقاد حمد اللّه مستوفی مدت سیزده سال
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۲۱
پادشاهی کرد و در جنگ اردوان بن اشغ بقتل رسید و ایضا از تاریخ گزیده چنان مستفاد میگردد که اردوان بن اشغ و هفت کس دیگر که بعد از اردوان بن بلاشان در جهان سلطنت کردند از نسل فریبرز بن کیکاوس بودند اما از سیاق کلام نظام التواریخ و جامع التواریخ جلالی چنین مفهوم می‌شود که ایشان داخل طبقه اشکانیانند و بعضی از مورخان مطلقا این هشت پادشاه را که ذکر کرده خواهد شد نام نبرده‌اند و العلم عند اللّه تعالی
اردوان بن اشغان ملک را بضرب تیغ و سنان از اردوان بن بلاشان انتزاع نموده مالک امور جهانیان شد صاحب جعفری گوید که در زمان او طریقه بت‌پرستی در میان ملوک طوایف شیوع یافت و جرجیس علیه السّلام جهه ارشاد ایشان مبعوث شد مدت ملک اردوان بیست و سه سال بود
خسرو بن اشغان بقول قاضی ناصر الدین بیضاوی بعد از فوت اردوان یازده سال سلطنت نمود
بلاش بن اشغان مدت دوازده سال شرایط جهانبانی بجای آورد
گودرز بن بلاش سی سال فرمانفرما بود و بعضی گویند که خون یحیی بن زکریا علیهما السلام را از بنی اسرائیل او طلب نمود
بیژن بن گودرز مدت بیست سال حکومت کرد و درگذشت
گودرز بن بیژن بعد از پدر پادشاه شد و دهسال بر تخت ایالت قرار داشت
نرسی بن بیژن بعد از فوت برادر مالک دیهیم و افسر گشت و در زمان حکومتش رومیان قصد ایران کرده نرسی از ملوک طوایف مدد طلبید و شر مخالفان را مندفع گردانید مدت پادشاهی او پانزده سال بود
اردوان بن نرسی چون سی و یکسال بدولت و اقبال بسر برد در جنگ اردشیر بابکان از جنگ ساقی اجل جرعه هلاک خورد و سلطنت ملوک طوایف بنهایت انجامید و لواء حشمت و شوکت ساسانیان سر باوج آسمان کشید
 
   توجه:  مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب بررسی داستان تاریخ حبیب‌السیر فی اخبار افراد بشر در اینجا.
 
 
 
گفتار در بیان شمه‌ای از احوال ساسانیان‌
 
باتفاق مورخان ملوک بنی ساسان از نسل بهمن بن اسفندیارند و بروایت حمزه اصفهانی آن طبقه صد و پنجاه و هشت سال و سه ماه و هشت روز علم جهانبانی برافراشته‌اند و بزعم بهرام بن مردان شاه چهارصد و پنجاه و شش سال و یک ماه و بیست و دو روز لباس پادشاهی در برداشته‌اند و بقول حمد اللّه مستوفی ساسانیان سی و یک نفر بوده‌اند و پانصد و بیست و هفت سال سلطنت نموده‌اند و نخستین کسی از ایشان که مالک امور جهانیان شد اردشیر بابکان است‌
 
ذکر اردشیر بابکان‌
 
بزعم بعضی از علماء فن اخبار و سیر اردشیر ولد بابک بن ساسان الاصغر است و نسب
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۲۲
ساسان الاصغر بساسان بن بهمن بن اسفندیار می‌پیوست و عقیده زمره‌ای آنست که ساسان الاصغر دختر بابک را که از قبل اردوان حاکم فارس بود و او را بنابر تعظیم بابکان میگفتند یعنی امیر بابک بحباله نکاح خویش درآورد و اردشیر از آن دختر متولد شد و چون مدت هشت سال از عمر آن مولود عاقبت محمود بگذشت جمعی از علماء فن تنجیم باو گفتند که ما را از ملاحظه زایجه طالع تو چنان معلوم شده که بمرتبه بلند سلطنت فایز خواهی گشت و اکثر معموره ربع مسکون را بتحت تصرف خواهی آورد و اینسخن کالنقش فی الحجر در لوح دل اردشیر سمت ارتسام یافته بعد از چندگاهی شبی در عالم رؤیا مشاهده نمود که فرشته‌ای با وی گفت که بشارت باد ترا که ایزد سبحانه و تعالی تملک بلاد و ایالت عباد خود را بتو ارزانی داشت لاجرم اردشیر در ایام جوانی بر زین ملک ستانی نشسته تمامی ملوک طوایف را مغلوب و مقهور گردانیده و باردوان نیز محاربه کرده او را بقتل رسانیده از کنار دجله بغداد تا رود جیحون مسخر ساخت و بروایتی در جمیع معموره ربع مسکون رایت شهریاری برافراخت و اردشیر اول پادشاهیست که اختراع کمر کرده آنرا برمیان بست و نخستین ملکیست که ملقب بشاهنشاه گشت و اردشیر از سایر سلاطین عجم بمزید فضل و هنر امتیاز داشت و همواره همت عالی نهمت بر تصنیف و تألیف میگماشت از جمله مؤلفات او کتابی است موسوم بکارنامه و آن رساله مشتمل است بر کیفیت خروج و طواف او در اطراف جهان و تصنیف دیگر دارد آداب العیش نام و آن رساله مبنی است از آداب خوردن و آشامیدن و چگونگی اختلاط با مردم و در آن تألیف مبین ساخته که آدمی در هر وقتی چه کار کند و در هر زمانی بکدام شغل اشتغال نماید و اردشیر در مملکت خویش منهیان تعیین نموده بود که هر قضیه‌ای که حادث گشتی بسمع او رسانیدندی بمرتبه‌ای که هرکه صباح ببارگاه او درآمدی گفتی که تو دوش چه کار کردی و چه بر زبان آوردی مدت سلطنتش بعد از قتل اردوان باتفاق مورخان چهارده سال و چند ماه بود و از ابتداء خروجش تا وقت وفات بقول طبری چهل و چهار سال و الملک و البقاء للّه الملک المتعال‌
 
ذکر مبادی احوال اردشیر بابکان و بیان تسلط او بر ممالک ایران‌
 
در بعضی از کتب تاریخ و اخبار مرقوم اقلام بدایع آثار گشته که اردوان بن نرسی که آخرین ملوک طوایف است مملکت ری را دار الملک خویش گردانیده یکی از امراء صاحب شوکت را بحکومت تمامت ولایت فارس باز گذاشته بود و ضبط بعضی از قری و آتشکده‌های اصطخر را در عهده بابک بن ساسان الاصغر کرده و این بابک را از منکوحه او که مسماه بارهمن بود پسری در وجود آمد شمایم اقبال و سروری از گلشن جمالش فایح و آثار استقلال و مهتری از ناصیه احوالش لایح و آن مولود نیکو سیر باردشیر موسوم گشته چون بسن رشد و تمیز رسید و غایت شجاعت و فرزانگی او مشهور گردید حاکم فارس کس بنزد بابک فرستاد اردشیر را طلبید و بابک حسب الحکم بتقدیم رسانیده
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۲۳
اردشیر منظور نظر تربیت والی فارس شد و بعد از چندگاه آن پادشاه اردشیر را نزد خواجه‌سرائی پیری نام که حکومت دار الملک دارابجرد میکرد فرستاد مشروط بآنکه در سرانجام مهام ملک ممد و معاون پیری بوده هرگاه او را اجل موعود فرارسد اردشیر متکفل ایالت آن مملکت گردد و بحسب اتفاق هم در آن ایام اوقات حیات پیری بواسطه ضعف پیری سپری شده اردشیر حاکم دارابجرد گشت و بسبب سخنی که از منجمان شنیده بود و خوابی که دیده بود بر زین ملک‌ستانی نشسته مردم را بطلب خون دارا دعوت کرد و روایت دیگر درین باب آنکه در اوایل حال که اردشیر در ملازمت اردوان بسر میبرد روزی همراه پسرانش بشکار رفته اردوان از اینمعنی وقوف یافته از عقب ایشان روان شد تا ملاحظه احوال جوانان نماید و در آنروز از اردشیر غایت جرأت و جلادت ظاهر گشته اردوان برو حسد برد و گفت پدرت عالمی بیش نیست تو را سعی نمودن در رسوم رزم و پیکار بکار نیاید باید که من بعد در طویله خاصه مسکن‌سازی که منصب آخور سالاری بتو ارزانی داشتیم و اردشیر بناکام متصدی آن امر گشته در آن اوقات اردوان شبی خواب هولناک دید و از منجمان تعبیرش پرسید جوابدادند که اینخواب دلالت بر آن میکند که این مملکت بشخصی منتقل گردد که درین نزدیکی از دار الملک تو بگریزد و یکی از کنیزان اردوان که با اردشیر طریق تعلق و تعشق مسلوک میداشت کیفیت واقعه را بدو رسانیده هردو بجانب فارس گریختند و پادشاه برینصورت اطلاع یافته انگشت حیرت بدندان گرفت و علی کل التقدیرین چون اردشیر در فارس علم مخالفت اردوان مرتفع گردانید سپاه بسیار در ظل رایت نصرت شعارش فراهم آمد و او نخست لشگر بکرمان فرستاده با سردار آنولایت که موسوم ببلاش بود حرب کرد و او را اسیر گردانیده آنگاه باصفهان شتافته آن بلده را نیز بتحت تصرف در آورده از آنجا باهواز رفت و فیروز را که مالک آندیار بود کشته به بناء سوق الاهواز قیام نمود و بفارس مراجعت فرمود و حال آنکه در آن اوان بابک باستظهار پسر خروج کرده حاکم فارس را کشته بود و خود باجل طبیعی فوت گشته و پسرش شاپور که برادر اردشیر بود آن خطه را متصرف شده لواء خلاف اردشیر مرتفع گردانید القصه چون اردشیر بنواحی فارس رسید بعضی از اقربا و خواص شاپور او را گرفته مقید و مغلول باردشیر سپردند و اردشیر تمامی آن مملکت را مسخر و مضبوط ساخت و چون این اخبار بسمع اردوان رسید رسل و رسایل متواتر نزد اردشیر فرستاد و او را باطاعت و انقیاد خویش ترغیب و تحریص کرد و اردشیر در برابر سخنان خشونت‌آمیز در قلم آورده بالاخره مهم از مراسله بمقابله و مقاتله انجامید و در صحرای هرمز جان آن‌دو پادشاه عالیشان با سپاه فراوان بهم بازخورده حربی صعب دست داد و اردوان مقهور بلکه مقتول گشته اردشیر در آنروز شاهنشاه لقب یافت و چون خاطر شاهنشاه از آن مهم خطیر فارغ شد بفتح همدان پرداخت و از آنجا لشگر پردل بارمنیه و موصل برده مجموع قلاع آن بلدان را بگشاد و از موصل ببغداد شتافته بر کنار دجله شهری معظم بنا نهاد و باز باصطخر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۲۴
مراجعت نموده از آنجا بسیستان رفت و از سیستان بخراسان خرامید و از جرجان بطرف نیشابور و مرو و خوارزم و بلخ توجه کرد و بعد از تسخیر آن ممالک باز بفارس معاودت فرمود و از آنجا لشگر ببحرین کشید و به مجرد نهضت اردشیر آن مقدار وهم بر ضمیر ملک آن ملک استیلا یافت که خود را از قلعه پایان انداخت و هلاک شد آنگاه آن پادشاه عالیجاه مداین را تخت‌گاه گردانید و بقیه ایام زندگانی بتمهید بساط عدل و داد بگذرانید نظم
چو از پای بنشست شاه اردشیر*بشد پیش تختش یکی مرد پیر*
که نام جهاندیده خرداد بود*زبان در دهانش پر از داد بود*
مر او را چنان گفت کای شهریار*بدولت بزی تا بود روزگار*
همیشه بزی شاد و فیروز بخت*بتو شادمان کشور و تاج و تخت*
گرفتی جهان از کران تا کران*سرافراز گشتی تو بر سروران*
توئی خلعت ایزدی تخت را*کلاه و کمر بستن و بخت را*
الا ای خریدار مغز سخن*دلت بر گسل زین سرای کهن*
که او چون من و چون تو بسیار دید*نخواهد همی با کسی آرمید*
چه با رنج باشی چه با تاج و تخت*به بستن بباید بفرجام رخت و اردشیر از استماع کلام آن پیر متنبه گشته در وقتیکه هفتاد و هشت ساله بود بیت
بدانست کامد بنزدیک مرگ*همی زرد خواهد شدن سبز برگ لاجرم ولد خود شاپور را بر تخت کیانی نشانده افسر خسروانی بر سرش نهاد و گوش هوش او را بدرر نصایح سودمند گرانبار گردانیده در آخر زبان بگفتن این سخنان بگشاد نظم
که میخواهم از کردگار جهان*شناسنده آشکار و نهان*
که باشد ز هر بد نگهدار تو*همه نیکنامی بود یار تو*
ز یزدان و از ما بر آن‌کس درود*که تارش خرد باشد و داد پود*
روان مرا شاد گردان بداد*که فیروز باشی و بر تخت شاد*
بگفت این و تاریک شد بخت اودریغ آن سر و افسر و تخت او
 
حکایت ولادت و سلطنت شاپور بروایتی که مشهور است بین الجمهور
 
جوهریان درراسمار و صیرفیان جواهر اخبار گوهر سخن را در رشته بیان بدینسان کشیده‌اند که چون اردشیر بابکان بر اردوان ظفر یافت تیغ کین در اولاد و ذریات ملوک طوایف نهاده در استیصال ذکور و اناث آن خاندان شرایط جد و اجتهاد مرعی داشت و در آن اثنا روزی در حرمسرای خویش دختری دید که آفتاب از انفعال جمالش مشرف بر زوال بود و شهریار کامران مایل بصحبت آن پری‌پیکر شده ازاله بکارتش فرمود و پس از چند روز که آن جمیله حامله گشته روزی بتقریبی باردشیر گفت که پدر من اردوانست و اردشیر از موافقت دختر تنفر نموده او را بوزیر خود سپرد که بقتل آورد و چون وزیر آن بیچاره را بخانه برد دانست که او حامله است دست از کشتن او بازکشید و آلت رجولیت خود را بریده در حقه‌ای نهاده آنحقه را بمهر پادشاه رسانید و برسم امانت بخازن سپرد و دختر اردون را در خانه خویش پنهان ساخته باردشیر گفت که او را کشتم و بعد از انقضاء اندک زمانی از آن پری پیکر پسری نیک‌اختر متولد گشت و وزیر نخواست که بیرخصت اردشیر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۲۵
پسرش را موسوم گرداند بنابرآن او را شاپور یعنی پسر پادشاه میگفت و همواره فرصت میجست که صورت واقعه را بعرض رساند و چون شاپور بمبادی سن رشد و تمیز رسید روزی وزیر اردشیر را در غایت ملالت دیده از سبب حزن پرسید شهریار عالی جناب جوابداد که اکثر بلاد را در حیطه تسخیر و تصرف درآوردم و پسری ندارم که پس از من قایم‌مقام باشد وزیر گفت شاه را از این ممر اندوه و ملال بدل راه نباید داد زیرا که فرزندی رشید دارد اردشیر از شنیدن این سخن متعجب گشته از حقیقت آن امر مبطن استفسار فرمود وزیر گفت شما حقه‌ای را که در فلان تاریخ بمهر بزرگ رسانیده بخزانچی سپردم حاضر سازید تا کیفیت حال بر خدام مکشوف گردد و چون حقه را به مجلس آوردند پادشاه سر آنرا باز کرده آلات و ادوات وزیر را مخزون یافت حیرتش زیادت شد وزیر بعرض رسانید که در آن اوان که ملک مرا بکشتن دختر اردوان مأمور ساخت و چون بوضوح پیوست که او حامله است خونش نریختم و بقطع مذاکر خویش پرداختم تا کسی را مجال طعن نماند و بعد از اندک زمانی از آن دختر پسری که امارت سلطنت از جبین مبینش در کمال ظهور است بوجود آمد و حالا شاهزاده سعادت انتما در زمره احیا انتظام دارد اردشیر از استماع این بشارت اظهار مسرت فرموده فرمود که شاپور را با چند کودک دیگر بنظر من درآور تا به‌بینم که مهر ابوت مرا بوی نشان میدهد یا نی وزیر بموجب فرموده عمل نموده بقولی شاپور را با هزار کودک که با شاه‌زاده قریب السن بودند ببارگاه پادشاه درآورد و چون چشم اردشیر بر پسر افتاد فی الحال او را بشناخت اما بجهه اطمینان فرمود تا آن کودکان گوی‌بازی کنند در اثناء بازی ناگاه گوی در ایوانی که جای نشست اردشیر بود افتاد بخلاف سایر کودکان شاپور قدم جرأت پیش نهاده گوی را برداشت و از مشاهده این دلیری اشتباه پادشاه بکلی مرتفع شده شاپور را منظور نظر عاطفت و شفقت گردانید و منصب ولایت عهد بوی ارزانی داشت و چون شاپور افسر فرماندهی بر سر نهاد ابواب عدل و انصاف برگشاده در تمامی ولایاتی که در تحت تصرف پدرش بود مدت سی و یکسال رایت ایالت برافراشت و در وقتی که یازده سال از ولایت شاپور گذشته بود لشگر بانطاکیه کشیده میان خسرو دادگستر و قیصر محاربه بوقوع انجامید و حاکم روم که موسوم به برمافوس بود و در پنجه تقدیر اسیر و دستگیر شده شاپور چندگاه او را در جند شاپور محبوس داشت و امر فرمود تا مصالح عمارت و بنا و مزدور از روم آورده شادروان ششتر را تعمیر نماید و قیصر بموجب فرموده عمل نموده چون از آن مهم فراغت یافت مطلق العنان شد و بمملکت خود شتافت‌
 
حکایت گرفتار شدن ضیزن بروزگار تیره و مفتوح گشتن بلده حضر بتعلیم نضیره‌
 
مشهور است و در متون کتب تواریخ مسطور که در زمان شاپور در میان دجله و
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۲۶
فرات شهری بود موسوم بحضر و شخصی که رومیان آنرا ساطرون و اعراب ضیزن میگفتند در آن بلده بلوازم فرمان‌فرمائی قیام مینمود و ضیزن اعتماد بر حصانت قلعه حضر کرده نسبت بشاپور در مقام تمرد و عصیان آمد و شاپور با سپاهی موفور بنواحی آن شهر شتافته مدت محاصره چهار سال یا دو سال امتداد یافت شاه و سپاه در آن اوقات هرچند سعی و اهتمام نمودند صورت فتح و ظفر در آئینه مراد جلوه‌گر نگشت در آن اثنا روزی دختر ضیزن که در حسن و جمال بی‌شبه و نظیر بود و نضیره نام داشت ببام حصار برآمده ناگاه نظرش بر شاپور افتاد و سلطان عشق مودتش را در قلعه دل جای داده قاصدی فرستاد و بشاپور پیغام کرد که اگر شاه مرا بخدمتکاری خود قبول فرماید تعلیمی دهم که شهر مفتوح گردد شاپور از استماع اینخبر مبتهج و مسرور شده مراسم عهد و پیمان درمیان آورد که اگر بتعلیم نضیره عروس فتح و نصرت نقاب حجاب از رخسار بگشاید من او را بحرم خویش در آورم و سرور اهل حرم سازم و چون نضیره بوصال شهریاری بی‌همال امیدوار گشت پیغام کرد که پای کبوتری را بخون حیض دختری آلوده کرده چنان کنید که آن کبوتر بر برجی از بروج حصار نشیند تا صورت مقصود در آئینه بهبود روی نماید و شاپور برین موجب عمل نموده فی الحال آن برج که کبوتر بر آنجا نشست بیفتاد و شهر مسخر گشت و شاپور ضیزن را بقتل آورده نضیره را عقد کرد گویند که در آن اوقات شبی نضیره از درد پهلو نالیده تا صباح بخواب نرفت و چون روز شد پرستاران احتیاط بستر نموده برگ گلی یافتند که پهلویش را افکار کرده بود و این معنی بر شاپور ظاهر گشته از نضیره پرسید که پدر تو را بکدام شربت و غذا پرورش داده بود که بدنی بدین نازکی داری جوابداد که من بمغز قلم گوسفند و نبات و باده صافی پرورش یافته‌ام شاپور گفت بعد از آن که تو بهم‌چنین پدری وفا نکردی دیگری از تو چه توقع دارد بیت
صحبت گیتی که تمنا کند*با که وفا کرد که با ما کند آنگاه فرمان داد که هردو گیسوی مشگین آن نازنین را بر دم اسبی سرکش بستند و اسب را دوانیدند تا نضیره بجزاء عمل خود رسید و بعد از فتح بلده مذکوره شاپور اوقات حیات بکام دل میگذرانید و مهما امکن در تمهید اساس معدلت و انصاف میکوشید و در اواخر ایام زندگانی افسر کیانی و اورنگ خسروانی بپسر خود هرمز سپرده روی بعالم آخرت آورد نظم
چنین بود تا بود گردان سپهر*گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر*
تو گر عاقلی مشمر او را بدوست*که چون دست یابد کند از توپوست
 
ذکر تولد و پادشاهی هرمز بن شاپور
 
در مؤلفات جمهور مورخان مشهور و مسطور است که چون اردشیر مهرک را که یکی از ملوک طوایف بود بقتل رسانید و در استیصال خاندان او سعی بلیغ فرمود زیرا که منجمان با او گفته بودند که سلطنت ایران بیکی از فرزندان مهرک خواهد رسید و دختر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۲۷
مهرک از بیم جان فرار نموده در بیابانی بخانه شبانی منزل گزید و بعد از گذشتن سالی چند شاپور بشکار رفته گذر او بخانه ایشان افتاد آن دختر مه پیکر را دیده دل از دست داد و او را همراه بقصر خاص برده عقد بست اما هرچند میخواست که آنجمیله را بکام دل دربر گیرد راضی نمیشد و بمصاحبتش رغبت نمی‌نموده و چون شاپور از سبب این سوء خلق پرسید جوابداد که من از جمله بنات مهرکم میترسم که اگر اردشیر صورت حال را بداند مرا بقتل رساند شاپور قبول نمود که کیفیت واقعه را با کس نگوید آنگاه دختر در مقام رضا و تسلیم آمده باندک زمانی هرمز از وی متولد شد و مدتی ولادت شاه‌زاده از اردشیر نهان ماند تا روزی پادشاه بیک ناگاه بخانه شاپور درآمده هرمز را دید و دلش بر وی میل کرده پرسید که این فرزند کیست شاپور گفت بنده‌زاده پادشاه است و قضیه مذکوره را بعرض رسانید اردشیر فرحناک شده گفت الحمد للّه که خاطر من از دغدغه سخن منجمان فارغ گشت و چون شاپور بر تخت سلطنت نشست و ضبط ولایات خراسان را برای هرمز مفوض گردانید و در آنوقت شاهزاده در آن حدود بود حاسدان مجال طعن یافته او را بعصیان پدر متهم ساختند و هرمز از اینمعنی واقف شده دست خود را برید و نزد شاپور فرستاد تا معلوم پادشاه باشد که او را هوس استقلال نیست چه در آن اوان رسم نبود که معیوبی را بسلطنت موسوم سازند القصه بعد از آنکه پرتو شعور شاپور برین واقعه افتاد تأسف بسیار خورده بهرمز پیغام فرستاد که چون اینصورت بنابر اطمینان خاطر ما از تو بوقوع انجامیده نتیجه منتهای کمال تست و هیچ نقصانی ازین جهه بذات کامل الصفات تو راه نیافته و بر هر تقدیری که خود را قطعه‌قطعه سازی ولیعهد من خواهی بود و هرمز بعد از فوت پدر افسر پادشاهی بر سر نهاده در ترفیه حال سپاهی و رعیت مراسم جد و اجتهاد بجای آورد مدت سلطنتش بقول اکثر مورخان یکسال و چند ماه بود لقبش بطل است
بهرام بن هرمز ملقب بشاهنده بود یعنی نیکوکار زمان ایالتش بروایت ارباب اخبار سه سال و سه ماه بود و قتل مانی نقاش در ایام فرمانفرمائی او روی نمود
 
ذکر مانی نقاش‌
 
بر صحیفه ضمیر مهر تنویر فضلاء دانش‌پذیر سمت تحریر و صفت تصویر یافته که مانی نقاشی بود در غایت نکته‌دانی و چون بگوش او رسید که عیسی علیه السّلام باصحاب خود گفته که بعد از من فارقلیطا یعنی محمد مصطفی علیه الصلوه افضلها مبعوث خواهد گشت کالنقش فی الحجر بر لوح خاطرش ارتسام یافت که فارقلیطا اوست و در زمان شاپور بن اردشیر زبان بدعوی نبوت گشاده بقول مسعودی شاپور نخست بدین مانی درآمد تا بالاخره بطلان آن ضال مضل را دانسته قصد قتلش فرموده مانی از راه کشمیر ببلاد هند گریخت و از آنجا متوجه ترکستان و ختا شد و چون او بی‌دستیاری مسطر و پای مردی پرگار نقوش
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۲۸
غریبه و صور عجیبه ظاهر میساخت در آن بلاد کار او رونق و رواجی تمام یافت و مانی در اثناء سیر در دیار شرقی بکوهی رسید که غاری داشت مشتمل بر فضاء جان‌فزا و چشمه آب عذوبت مآب پنهان از مردم قوت و مایحتاج یکساله خود را بدان غار که یک راه بیش نداشت کشیده با متابعان گفت که من بآسمان خواهم رفت و پس از انقضاء یکسال بزمین آمده شما را از حال پروردگار اخبار خواهم نمود باید که چون یکسال از غیبت من بگذرد در فلان موضع که قریب فلان غار است مرا چشم دارید و مانی وصیت باتمام رسانیده از چشم مردم غایب شده بدانغار شتافت و صور بدیع و نقوش عجیب بر لوحی که مورخان او را ارتنک مانی گویند منقش و مرتسم گردانید و بعد از گذشتن یکسال حسب الوعده ظاهر شده ارتنک را بمردم نمود و گفت این معجزه منست و خلایق از آن صورت متعجب گشته بزبان حال مضمون این مقال ادا کردند بیت
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم*کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت . و بسیاری از ساکنان ختا؟؟؟ و ترکستان به نبوت مانی ایمان آورده مانی متوجه دیار عرب شده بعد از وصول بخدمت بهرام بن هرمز شتافته او را بقبول ملت محدث خود دعوت نمود و بهرام نخست زبان بقبول آنسخنان گشاده خاطر مانی را اطمینان داد تا متابعانش همه جمع گشتند آنگاه علما و مؤبدان را طلبیده فرمود که بمانی بحث نمایند و مانی ملزم شده کذب او بظهور انجامید و بهرام فرمانداد تا او را پوست کنده و آن پوست کنده را بکاه آکنده ساختند و بر در دروازه جند شاپور بیاویختند و پیروانش را نیز از عقب او روان ساختند
 
ذکر سلطنت بهرام بن بهرام بن هرمز
 
بهرام بن هرمز از غایت محبت که با پسر داشت او را بنام خود موسوم گردانید و بهرام بن بهرام در اوایل ایام پادشاهی آغاز ظلم و تعدی نموده سپاهی و رعیت از حکومتش متنفر گشتند و خواستند که او را از سلطنت معاف دارند و دیگری را بر تخت کیانی بنشانند آخر الامر مؤبد موبدان بنصیحت بهرام قیام نموده آن سخنان در خاطرش جای گرفت و افعال سیئه را باعمال حسنه مبدل ساخت مدت ایالتش هفده سال بود
بهرام بن بهرام بن بهرام سکانشاه لقب داشت یعنی پادشاه سیستان و سبب این لقب و امثالش آنست که هریک از ملوک فرس که پسری یا برادری را ولیعهد میساختند او را باسامی بلده‌ای که حکومتش بدو مفوض بود ملقب میگردانیدند بنابر آنکه بهرام ثالث در زمان حکومت پدر در سیستان علم ایالت برافراشت او را سکانشاه خواندند مدت پادشاهی او چهل سال و چهار ماه یا سیزده سال و چهار ماه گفته‌اند و العلم عند اللّه تعالی
نرسی بن بهرام ثانی بعد از فوت برادر بر تخت جهانبانی قرار گرفت و او ملقب بنخچیرگان بود یعنی صید کننده وحوش و نرسی در زمان ایالت در غایت عدالت زندگانی فرمود مدت سلطنتش بروایت اکثر مورخان نه سال است
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۲۹
هرمز بن نرسی کوه بد لقب داشت یعنی صاحب جبل در زمان حیات پدر بغایت تند خوی و درشت گوی بود اما چون افسر کیانی بر سر نهاد عادت غیر حمیده را باطوار پسندیده بدل نمود و در ایام دولت خود بتأسیس ابنیه رفیعه اشارت فرمود و بقدر امکان طریق بذل و سخا مسلوک داشت و مدت هفت سال و پنج ماه رایت سلطنت برافراشت‌
 
ذکر شاپور بن هرمز
 
چون زمان زندگانی هرمز بن نرسی بنهایت رسید و از وی پسری که قابل تخت و افسر باشد نماند اکابر و اشراف ایران غمناک و پژمان گشتند که مبادا ملک به بیگانگان انتقال نماید و استفسار احوال ازواج هرمز نموده یکی از ایشان را حامله یافتند و ارکان دولت و اعیان حضرت تاج سلطنت بر زبر سر آن ضعیفه آویخته باتفاق یکدیگر بسرنجام امور و مهام قیام مینمودند و برخی از مورخان بدان رفته‌اند که اینصورت بنابر وصیت هرمز واقع شد القصه بعد از فوت هرمز باندک زمانی شاپور از آن عورت متولد گشته اکابر عجم مبتهج و مسرور شدند و خاطر بر پادشاهی آن مولود سعادتمند قرار دادند و چون قرب شش سال از عمر شاپور بگذشت شبی بواسطه افغان و غلغله مردم از خواب درآمده پرسید که این چه غوغا است گفتند بسبب عبور آینده و رونده بر سر جسر دجله ازدحام عام واقع شده اصوات ارتفاع مییابد شاپور گفت مناسب چنانست که جسری دیگر به بندند تا هر طایفه‌ای از آینده و رونده را جسری علیحده باشد و فریاد و شغب بوقوع نینجامد امرا و اعیان که ازین حکم خبر یافتند امید ایشان برشد شاهزاده بزرگ همت بسیاردان اندک سال سمت تزاید پذیرفت و شاپور در شانزده سالگی آغاز لشگرکشی کرده مرتبه او از مراتب آبا و اجدادش تجاوز نمود و بسیاری از بلاد عرب را عرصه نهب و تاراج گردانید و شانهای اعراب را سوراخ کرده در ریسمان کشید بنابرآن نزد عربان بذو الاکتاف ملقب شد فارسیان او را هویه سنبا گفتند زیرا که هویه بلغت ایشان مرادف کتف است و سنبا و نقاب یک معنی دارد مدت عمر و دولت شاپور هفتاد و دو سال بود
 
گفتار در بیان شمه‌ای از وقایع ایام سلطنت شاپور ذو الاکتاف و در گذشتن مرتبه او از مراتب آبا و اسلاف‌
 
طایر خامه نغمه‌پرداز در هواء بیان این حکایت چنین پرواز نموده که بعد از فوت هرمز بن نرسی در اطراف عالم این خبر شایع شد که پادشاه عجم قدم بصحرای عدم نهاد و ازو پسری نمانده که ضبط مملکت نماید لاجرم حکام اطراف در تسخیر آن ملک طمع نموده طایر نامی از اعراب با لشگری بسان عقاب بعضی از ممالک فرس را نشیمن ساخت و بچنگال عذاب و منقار عقاب مراسم قتل و غارت بتقدیم رسانید و چون سن شاپور بشانزده
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۳۰
سالگی رسید و از کیفیت جرات طایر واقف گردید با سپاه موفور بدیار عرب رفته بسیاری از آن طایفه را بتیغ بیدریغ بگذرانید و از کشیدن انتقام دقیقه‌ای مهمل و نامرعی نگذاشت و در عربستان پیری معمر عمرو بن تمیم با شاپور ملاقات کرده از سبب مبالغه در قتل عرب سؤال کرد پادشاه جوابداد که سابقا این قوم بمملکت ما آمده در ویرانی آن آن دیار سعی بسیار نمودند و ایضا منجمان بمن رسانیده‌اند که روزی اعراب بوجود صاحب دولتی مستظهر گشته بر فارسیان دست یابند عمرو بر زبان آورد که در آنزمان که اعراب بملک عجم رفته بودند فی الحقیقه تو پادشاه نبودی و مع ذالک آنجماعت بسزای خود رسیدند تا آنچه میگوئی که اعراب دست تصرف بولایت مادر از خواهند کرد اگر چنانچه اینخبر مطابق واقع است بر تو واجب مینماید که درباره این قوم نیکوئی کنی تا ایشان نیز در وقت غلبه شرط احسان بجای آورند و اگر آنحدیث صحت ندارد قتل این مقدار بیگناه لایق دولت پادشاه نیست شاپور این کلمات سنجیده را بسمع قبول شنیده دست از خون ریختن بازداشت و بصوب دار الملک خویش رایت مراجعت برافراخت در روضه الصفا از مروج الذهب منقولست که عمر عمرو بن تمیم در وقت ملاقات شاپور از سیصد سال متجاوز بود و بعد از آن هشتاد سال دیگر در عالم زندگانی نمود ارباب اخبار آورده‌اند که شاپور ذو الاکتاف را در ایام جهانداری با قیاصره روم بکرات و مرات محاربات و منازعات دست داد و نوبتی شاپور بنفس خود جهه تجسس در لباس ایلچیان یا کسوت درویشان بقسطنطنیه شتافته در روز طوی بمجلس قیصر حاضر گشت اتفاقا هنگام کشیدن طعام طبقی را که متصور بصورت شاپور بود نزدیکی از نزدیکان قیصر نهادند و آن شخص را در وقت چیز خوردن چشم بر شاپور افتاد و چهره او را مشابه صورت آن طبق یافته این معنی را بعرض پادشاه روم رسانید و بگرفتن شاپور مأمور شده فی الحال او را بپایه سریر آورد و شهریار ایران بعد از وعید و تهدید کیفیت حال خود را بر سبیل راستی بر زبان راند و قیصر فرمود تا شاپور را در خام گاو گرفتند آنگاه سپاه فراوان فراهم آورده بملک عجم شتافت و شاپور را همراه خویش گردانید و بروایتی او را در جلو میدوانید و قیصر در مملکت ایران ویرانی بسیار کرده در وقتی که بمحاصره قلعه جند شاپور از ولایت خوزستان مشغول بود در شب عیدی که محافظان شاپور از تجرع شراب انگور بیشعور افتاده بودند وارث ملک جم فرصت غنیمت شمرده خود را بجمعی از اسیران عجم رسانیده فرمود تا بروغن کرم چرمی را که بر بدن او چسبیده بود نرم ساختند و شاپور مانند آفتاب از کسوف خلاص شده بدروازه جند شاپور شتافته و نام خود را گفته طالب فتح الباب گشت و مردم شهر آواز او را شناخته در باز کردند و طنطنه کوس بشارت باوج طربخانه ناهید رسانیدند و شاپور ذو الاکتاف لشگریان اطراف را که در آنحصار مجتمع بودند نوازش فرموده روز دیگر بر سر قیصر تاخت و جنود روم انهزام یافته پادشاه آن مرز و بوم اسیر شد و شاپور او را مقید ساخته فرمانداد تا از روم اسباب عمارت و استادان بنا و مزدوران آورند و هر خرابی که
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۳۱
رومیان در ایران کرده بودند اصلاح نمایند و اهل روم در معموری ولایت شاپور کوشیده چون آن ممالک بدستور سابق آبادان شد قیصر که مدت ده سال محبوس بود رخصت انصراف یافت و بروایتی شاپور پی هردو پای قیصر را بریده و او را بر حماری نشانده بوطنش فرستاد در تاریخ معجم مرقوم قلم بلاغت رقم گشته که بعد از مراجعت قیصر ببلاد روم شخصی از اسباط قسطنطین که مذهب نصاری داشت در بلده قسطنطنیه و توابع آن اعلام تسلط برافراخت و مقارن آنحال شنید که اعراب جمعیتی ساخته کمر کینه شاپور برمیان جان بسته‌اند و منتهز فرصت و انتقام در مقام عداوت نشسته‌اند و آن شخص باعراب ملحق شده صد و هفتاد هزار سوار در ظل رایت او مجتمع گشتند لاجرم بعدت تمام و ابهت لاکلام متوجه شاپور شد و شهریار عجم نیز سپاه فراوان فراهم آورده در برابر خصم آمده بین الجانبین قتالی دست داد که بنان بیان از صفت صعوبت آن بعجز و قصور اعتراف مینماید و شکست بر سپاه عجم افتاده شاپور با معدودی از جنود روی بوادی انهزام نهاد و مدتی ممتد در صحرا و بیابان سرگردان بود تا بار دگر چرخ مشعبد مساعد شده مواکب کواکب عدو در ظل رایت او جمع آمدند آنگاه از سر اقتدار بجانب روم نهضت فرموده رسولی نزد ملک قسطنطنیه فرستاد و پیغام داد که نوبت دیگر بعنایت الهی سپاه نامتناهی در سایه دولت پادشاهی مجتمع گشته‌اند و من بانتقام مردمی که از اهل عجم کشته و اموالی که برده متشمر جنگ و پیکار شده‌ام اکنون اگر دیت کشتگان را ملتزم میشوی و جهات منهوبه را عوض میدهی و دست تصرف از ولایت نصیبین که در ازمنه سابقه داخل عراق بوده کوتاه میگردانی شمشیر خلاف در غلاف نموده عنان انصراف انعطاف می‌دهم نظم
بنعل ستوران پولاد سم*کنم نام روم از اقالیم گم*
بآتش‌فشان خنجر آبدار*از آن بوم و کشور برارم دمار و چون این پیغام بحاکم روم رسید از هجوم سپاه عجم متوهم گشته ملتمسات شاپور را باجابت اقتران داد و بین الجانین مبانی پیمان بایمان تأکید پذیرفته قیصر تحف لایقه و تبرکات رایقه نزد پادشاه عجم ارسال داشت و مملکت نصیبین را بوی بازگذاشت و شاپور مقضی المرام طبل مراجعت کوفته چون بعراق عرب رسید خاطر بناء مداین مشغول گردانید و بعد از اتمام در آن بلده ساکن گشت و مطمئن خاطر میبود تا آنزمان که بجهان جاودان انتقال نمود
 
ذکر اردشیر بن هرمز
 
که جمیل لقب داشت بروایت حمد اللّه مستوفی برادر مادر شاپور ذو الاکتاف بود اما محمد بن جریر الطبری را عقیده آنست که اردشیر پسر بزرگتر هرمز بن نرسی است و چون هرمز بحال او التفاتی نداشت در وقت وفات وصیت کرد که تاج سلطنت را بر زبر سر مادر شاپور آویزند لاجرم بموجبی که سابقا مسطور شد ذو الاکتاف صاحب تخت و افسر گشت و اردشیر در کنج انزوا منزل گزید و چون شاپور از دار غرور انتقال
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۳۲
نمود اردشیر بر ملک استیلا یافته بسیاری از اکابر و اشراف را بقتل آورد و بقیه ارکان دولت متفق گشته او را از امر سلطنت معاف داشتند و شاپور بن شاپور ذو الاکتاف را بر تخت نشاندند مدت پادشاهی اردشیر چهار سال بود
 
شاپور بن شاپور ذو الاکتاف‌
 
شاپور الجنود لقب داشت و او بعد از اردشیر مدت پنجاه سال و بقولی پنجسال و نیم علم عدالت و نصفت برافراشت و در اواخر ایام حیات روزی در خیمه نشسته بود بادی صعب در وزیدن آمد و طناب خیمه گسیخته ستون بر سر شاپور خورد چنانچه از آن زخم جان نبرد نظم
بخفت او و از دشت برخاست باد*که کس را نبد زان نمط باد یاد*
بقوت ستونی ز خیمه بکند*بزد بر سر شهریار بلند*
جهاندار شاپور جنگی بمرد*کلاه شهی دیگریرا سپرد و بقول طبری بعضی از عظماء فرس عمدا طنابهاء خیمه را قطع کردند تا شاپور خرمن هستی را بباد فنا داد
 
بهرام بن شاپور ذو الاکتاف‌
 
ملقب بکرمان شاه بود و چون یازده سال حکومت نمود سپاه بر وی هجوم کردند و ازدحام عام واقع شده تیری بر مقتل بهرام آمد و بدان زخم درگذشت
یزدجرد بقول جمهور مورخان ولد بهرام بن شاپور بود و او در زمان فرمانفرمائی بقدر امکان در احیاء مراسم ظلم و تعدی مبالغه نمود بنابرآن اعراب او را اثیم خوانند و فارسیان بزه‌گر یعنی اندوزنده گناه گویند و چون یزدجرد اثیم مدت بیست و یک سال یا بیست و دو سال و نیم رعایا را بعذاب الیم معذب داشت ناگاه اسبی که دیده رایض سپهر بخوبی آن بارگیر ندیده بود بروایت اصح در قصر یزدجرد پیدا شد و ملازمان آستان سلطنت آشیان قصد کردند که آن اسب را زین و لجام کنند فرس آغاز سرکشی کرده هیچکس را گرد خود نگذاشت آخر الامر یزدجرد از غایت اضطراب خود برخاست و نزدیک اسب رفت و فرس تن بنرمی در داد تا آن پادشاه درشت‌خوی زین بر پشتش نهاد اما در وقت قوش قون کردن آن اسب چنان لگدی زد که عظام سینه یزدجرد خرد شد و تا تحت الثری در هیچ مقام آرام نگرفت نعوذ باللّه من سخطه‌
 
حکایت ولادت بهرام‌گور و پرورش یافتن او در میان اعراب و رسیدن به مرتبه سلطنت بعون عنایت مسبب الاسباب‌
 
نغمه‌سرایان چمن اخبار عجم و بلبل‌نوایان انجمن آثار امم نگاشته قلم بدیع رقم گردانیده‌اند که یزدجرد اثیم را هر پسری که متولد شدی مانند گل احمر اندک بقا بودی و بزودی از تاثیر سموم اجل پژمرده گشته بر خاک هلاک افتادی و آخر الامر بهرام در روز
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۳۳
نوروز طلعت عالم‌افروز بیزدجرد نموده پادشاه عجم علی الفور باحضار اهل نجوم فرمان فرمود و اخترشناسان در زایجه طالع ولد خسرو و بنی ساسان نظر کرده گفتند که اوضاع کواکب دلالت بر آن میکند که این مولود عاقبت محمود مالک ممالک ایران گردد و در زمینی پرورش یابد که داخل مساکن فارسیان نباشد و یزدجرد از استماع این سخنان مبتهج و شادمان شده از موضعی که بلطافت هوا و عذوبت مآء موصوف باشد استفسار نمود تا پسر خود را بدانجا فرستد جمعی از اهل سیاحت ولایت حیره را که از دیار عربست تعریف کردند و یزد جرد نعمان بن امرء القیس را که از قبل او حاکم آن مملکت بود طلبداشته بهرام را بدو سپرد و در باب تعهد پرستش شرایط وصیت بجای آورد و نعمان انگشت قبول بر دیده نهاده با بهرام مقضی المرام بولایت خود بازگشت و سه دایه جهه ارضاع آن شاهزاده تعیین فرمود و سنمار معمار را که نادره روزگار بود طلب نمود و فرمانداد تا در منزل خوش هوا دو قصر دلگشا طرح انداخت و آن بناهاء دلپذیر در اندک زمانی تعمیر یافته یکی بخورنق موسوم شد و دیگری بسدیر در روضه الصفا از ابن قتیبه مرویست که یک قصر را عجم خورد نگاه میگفتند یعنی جای نشستن جهه خوردن و دیگریرا که مبنی بر سه گنبد بود سه دیر میخواندند و عرب این الفاظ را معرب ساخته خوردنگاه را خورنق گفتند و سه دیر را سدیر و فرقه‌ای از مورخان برانند که آن عمارت از صبح تا شام بچند رنگ در نظر انام درمی‌آمد لاجرم نعمان سنمار را خلع فاخره و اموال وافره بخشید و آن استاد مهارت‌نژاد بر زبان راند که اگر من میدانستم که پادشاه این مقدار الطاف خواهد فرمود بنائی ازین غریب‌تر میساختم نعمان بخیال آنکه مبادا سنمار جهه دیگری از اصحاب تاج و سریر جائی بهتر از خورنق و سدیر طرح اندازد قصد انهدام بناء حیاتش نموده فرمانداد تا او را از بالای قصر بپایان انداختند و نعمان در اواخر ایام سلطنت بارشاد وزیر خویش عدی بن زید ترک عبادت اصنام کرده بملت عیسی علیه السلام ایمان آورد و ملک و مال را به پسر خود منذر باز گذاشته ناپیدا شد و هیچ آفریده دیگر او را ندیده و منذر بن نعمان بقدر امکان بتربیت بهرام پرداخته چون شاهزاده پنجساله شد او را بمؤدبان فضیلت‌گستر سپرد و بهرام تا دوازده سالگی بمطالعه کتب اشتغال نمود و بعد از آن آغاز تعلم علم رمی و آداب فروسیت فرمود و باندک زمانی در اکثر فنون قصب السبق از ابناء زمان در ربود و چون پدرش یزدجرد اثیم بنار جحیم و اصل شد اکابر فرس و اعیان عجم که از کثرت ظلم و تعدی آنخسرو بیداد گر بجان آمده بودند بر طبق کلمه الولد سر الابیه حال بهرام را بر پدر قیاس کرده کسری نامی را از اقربای اردشیر بن بابکان بر تخت سلطنت نشاندند و بهرام از شنیدن اینخبر بی صبر و آرام گشته هم در آن ایام در مصاحبت منذر بن نعمان و سپاه فراوان متوجه دار الملک یزدجرد شد و چون نزدیک بمقصد رسید عظماء فرس شرایط استقبال بجای آورده با بهرام و منذر ملاقات نموده میان ایشان در باب تکفل امور پادشاهی مقالات بوقوع پیوست و بالاخره بمقتضاء رای بهرام مهم بر آن قرار یافت که تاج کیانی را در میان دو شیر گرسنه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۳۴
نهند و هریک از کسری و بهرام که تاج را از آنمقام بردارند بر تخت پادشاهی نشینند و بسطام که در سلک سرهنگان عجم انتظام داشت دو شیر ژیان بمیدان آورده تاجی نزدیک آن‌دو سبع نهاد و کسری نیز بدانمعرکه آمده مجمعی عظیم دست داد آنگاه بهرام روی بکسری آورده گفت پای جلادت پیش نه و تاج را بردار کسری گفت صاحب تخت و افسر منم و طالب مملکت توئی باید که این جرات از تو صادر شود و شاهزاده پلنگ‌صولت بجانب افسر توجه نموده آن‌دو شیر دلیر قصد او نمودند و بهرام هردو را بزخم سر پنجه پهلوانی از پای درآورده تاج کیانی را برداشت و فرق خسروانی را بدان بیاراست و بعد از صدور این امر غریب از آنشهریار شیر شکار گردن‌کشان عجم یکسره کمر عبودیتس برمیان بستند و سرخیلان ملک جم زبان بدعاء و ثنایش گشادند و اول کسیکه بسلطنت بر بهرام سلام کرد کسری بود و بهرام در سن بیست سالگی بپادشاهی رسید و در تمهید بساط عدل و انصاف کوشیده منذر بن نعمانرا مشمول انعام و احسان فراوان بولایت عرب باز گردانید و از مفاتیح العلوم چنان مفهوم میشود که بهرام بصید گور بغایت مولع بود بنا بر آن او را بهرام‌گور میگفتند و ابن اثیر و طبری و زمره دیگر از ناظمان مناظم سخنوری گفته‌اند که بهرام نوبتی در اثناء شکار تیری بجانب شیری که بر پشت گوری جسته بود انداخت و تیر از هردو گذشته در زمین نشست لاجرم باین لقب ملقب گشت و بهرام بعیش و عشرت بغایت مشعوف بود و اکثر اوقات را بکشیدن باده گلرنگ و استماع نغمه عود و چنگ صرف مینمود و مع ذلک در ایام سلطنت خود بطریق شبیخون بر سر خاقان که بقصد تسخیر ملک ایران از آب آمویه عبور کرده بود رفته او را بقتل رسانید و تنها برسم تماشا به ولایت هندوستان شتافته در آندیار امور غریبه از وی بحیز ظهور رسید مدت سلطنتش بیست و سه سال بود و اوقات حیاتش چهل و سه سال و اللّه اعلم بحقایق الامور و الاحوال‌
 
گفتار در ذکر توجه خاقان بقصد تسخیر ایران و کشته شدن او بر دست بهرام و بیان رفتن آنخسرو عالی مقام بولایت هندوستان و مراجعت نمودن بر طبق مرام‌
 
چون شعف بهرام بشرب مدام و مصاحبت گلعذاران سیم اندام در اطراف عالم اشتهار یافت بیگانگان طمع در مملکت فرس کرده نخست خاقان ترک با دویست و پنجاه هزار مرد تیغ گذار بجانب ایران در حرکت آمد و هرچند امراء بهرام را بر جمع جنود و دفع دشمنان حسود ترغیب و تحریص کردند بجائی نرسید و بعد از آنکه خاقان از آب آمویه گذشت بهرام مهر نرسی را که در سلک خویشان او انتظام داشت بنیابت خود گذاشته با هزار سوار کامکار باسم شکار از مداین بیرون رفت و بطرف آذربایجان روانشده اکابر عجم بر سبیل یقین باهم گفتند که بهرام سلوک طریق فرار اختیار کرد آنگاه مکتوبات بخاقان نوشته
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۳۵
و اظهار اطاعت نموده از انهزام بهرام او را اعلام دادند و پادشاه ترکان خوشدل و شادمان شده بآهستگی و غفلت قطع منازل میفرمود و بهرام از آذربایجان دو منزل بجانب ارمنیه رفته پس راه بگردانید و از طرف دربند شروان بخوارزم شتافت و از آن سرحد متوجه معسگر مخالفان گشته بعد از وصول در شب دیجور فرمود تا بیک ناگاه از چهار جانب لشگرگاه نفیر در دمیدند و دست بقتل و غارت برآوردند و ترکان شوله مست این المفر گویان بهر طرف پویان شدند و بهرام فرصت یافته ببارگاه خاقان درآمد و سرش را به دست خویش از تن جدا کرد و از عقب گریختگان تا کنار جیحون رفته در ضمان سلامت مراجعت فرمود و بعد ازین فتح نامدار بهرام را هوس تفرج بلاد هند شده مهر نرسی را در مداین قایم‌مقام گذاشت و پوشیده و پنهان بولایت هندوستان شتافته پیوسته در آندیار بصید و شکار قیام مینمود و هندوان از اسب تازی و تیراندازی او انگشت تعجب بدندان می‌گرفتند و در آن ایام پیل قوی هیکل در سرحد ولایتی که مسکن بهرام بود پیدا شده هر روز از بیشه بسر راه میخرامید و هرکس را میدید از هم میگذرانید پادشاه هند جمعی از پهلوانان را بدفع آنجانور نامزد کرده بعضی در جنگ پیل کشته گشتند و برخی بی‌نیل مقصود مراجعت نمودند و از حدوث اینحال عرق حمیت بهرام‌گور در حرکت آمده بجانب پیل نهضت فرمود و ملک چون سابقا تعریف پهلوانی بهرام شنیده بود و ازین عزیمتش نیز آگاه گشت شخصی را گفت که ملازم این جوان عجمی باش و ملاحظه نمای که با پیل چگونه جنگ میکند و آن شخص به بیشه رفته بر بالای درختی بنشست و بهرام در آن جنگل بطرف پیل قوی‌هیکل شتافته تیری بر پیشانیش زد که تا سوفار جای گرفت و بعد از آن از اسب پیاده شده دست در خرطوم فیل زد و پیش خود کشید چنانچه فیل بزانو درآمد و شاه شجاعت‌پناه بزخم شمشیر سرش از جسد جدا ساخت و منهی ملک هند اینحال را بعرض رسانیده ملک بهرام را طلبید و منظور نظر عنایت گردانید درین اثنا خصمی زبردست بقصد این پادشاه کمر بست و ملک نخست داعیه کرد که ملزم باج و خراج شود اما آخر الامر بنابر تحریک بهرام بمیدان قتال شتافته در آن معرکه از شهریار ایران پهلوانیها ظاهر شد که دوست و دشمن برو آفرین کردند و مخالفان راه گریز پیش گرفتند و ملک هند در ضمان نصرت و ظفر بمقر خویش مراجعت فرمود و بچشم اعزاز و احترام در بهرام نگریسته دختر خود بوی داد و بهرام‌گور نام و نسب خود را که تا غایت بر زبان نیاورده بود اظهار کرده ملک هند بترسید و شهریار عجم او را مطمئن گردانیده با دختر پادشاه هندوستان و اموال فراوان بعد از دو سال بدار الملک ایران بازآمد آنگاه مهر نرسی را با فوجی از سپاه بروم فرستاد و قیصر کمر اطاعت برمیان بسته بهرام خود بجانب یمن لشگر کشید و از آن مملکت نیز مظفر و منصور بازگردید و در آخر اوقات حیات در اثناء شکار بچاهی در افتاد و ناپیدا شد چنانچه گویند هرچند بفرمان مادرش آنچاه را کندند از وی نشان نیافتند بیت
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار*که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۳۶
 
یزدجرد بن بهرام‌
 
سپاه دوست لقب داشت و پس از فوت پدر مدت هژده سال رایت عدالت برافراشت و در ایام سلطنت یزدجرد قیصر خراج باز گرفته ملک عجم مهر نرسی را با لشگر بسیار بجانب روم فرستاد و قیصر جرأت و جلادت آن جنود ظفر ورود را معلوم کرده مال معین ادا نمود و مهر نرسی مقضی المرام بازگشت و یزدجرد را دو پسر بود فیروز و هرمز چون او نسبت به پسر کهتر محبت بیشتر داشت در اواخر ایام حیات مجمعی ساخته به مضمون این دو بیت زبان بگشود که نظم
اگر چند فیروز با فر و بال*ز هرمز فزونست چندین بسال*
بهرمز همی بینم آهستگی*خردمندی و شرم و بایستگی آنگاه رقم ولایت عهد بر صحیفه حال هرمز کشیده فیروز را بایالت ولایت سیستان روان گردانید
هرمز بن یزدجرد بقول صاحب مفاتیح العلوم ملقب بفرزانه بود یعنی حکیم و هرمز پس از فوت پدر مدت یکسال در دولت و اقبال بسر برده میان او و برادرش فیروز مهم بقتال انجامید و فیروز بر طبق نام خویش بظفر و فیروزی اختصاص یافته هرمز اسیر سرپنجه تقدیر گشت
فیروز بن یزدجرد مردانه لقب داشت و چون از فوت پدر و سلطنت برادر خبر یافت از سیستان نزد خوشنواز ملک هیاطله (خیل من الناس کانت لهم شوکته و کانت لهم بلاد المخیرستان اتراک خلج من بقایاکم) شتافت و گفت پدرم یزدجرد بر من ظلم نموده برادر کهتر مرا ولی عهد ساخت و مرا از نعمت پادشاهی محروم گردانید اکنون امید میدارم که بامداد حضرت شهریاری لشگر بدان دیار برده ملک موروثی را در حیز تسخیر آورم و خوشنواز سی هزار کس بمدد فیروز نامزد کرد فیروز به استظهار آن لشگر جرار هرمز را اسیر گردانید چنانچه در روضه الصفا مسطور است از وی عفو نمود و بقول طبری بقتلش مبادرت فرمود و عروس ملک را بکام دل در آغوش گرفته لشگر هیاطله را بانعام و احسان فراوان سرافراز ساخت و رخصت انصراف ارزانی داشت و چون فیروز مدت یکسال بلوازم رعیت‌پروری و مراسم معدلت‌گستری قیام نمود ابواب فیض و رحمت مسدود شده مدت هفت سال بر کشت‌زار مآل عالمیان باران نباریده لاجرم بلاء غلا بمرتبه‌ای شیوع یافت که در هیچ تاریخ بشده آنحالتی نشان نمیدهند چنانچه محمد بن جریر الطبری گوید که در دجله نم نماند و میاه عیون و قنوات نابود شد و چند سال گیاه نرست و فیروز در آن سنوات خراج برعایا بخشیده مسرعان باطراف ولایات فرستاد که اغنیا مساکین را بقدر امکان رعایت فرمایند و یقین دانند که در هر بلده یا قریه که کسی از گرسنگی بمیرد تمامی مردم آندیار بسیاست خواهند رسید و فیروز خود نیز غله خواسته بسیار بر ارباب احتیاج ایثار کرد و در رعایت فقرا بمرتبه‌ای مبالغه نمود که باوجود قحطی چنان بغیر از یکنفر کسی از بینوائی نمرد القصه پس از انقضاء مده مذکور ابواب رحمت فیاض بی‌منت مفتوح گشته باران فراوان بارید و قحط و غلا بخصب و رفاهیت مبدل گردید و چون
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۳۷
فیروز در ایام ایالت خویش دو نوبت لشگر بسر خوشنواز کشیده کرت اول اسیر گشت و نوبت ثانی در مغاک هلاک افتاده درگذشت زمان پادشاهی فیروز را اکابر مورخین از بیست و یک سال تا بیست و هشت سال گفته‌اند و حمد اللّه مستوفی طریق خلاف مسلوک داشته گوید که فیروز ده سال سلطنت کرده و اللّه اعلم بالصواب‌
 
گفتار در ذکر مخالفت فیروز با خوش‌نواز و بیان کشته شدن ملک عجم بتقدیر پادشاه بی‌نیاز
 
مؤلفان سخن‌پرداز از این قضیه غریبه را چنین آغاز کرده‌اند که چون مملکت فیروز سمت استقامت گرفت جمعی کثیر از بلاد هیاطله که جمع هیطال است و هیطال بزبان بخاریان مردم قوی بنیه را گویند و بقول ابو حنیفه دینوری عبارتست از طخارستان و بلدانی که حدود بلخ و کنار آب آمویه است بدرگاه پادشاه عجم آمدند و از خوشنواز که حاکم ایشان بود آغاز تظلم نمودند و فیروز دفتر احسان خوشنواز را بر طاق نسیان نهاده با سپاه فراوان بدانجانب در حرکت آمد و ملک هیاطله از استماع این خبر محزون گشته یکی از سرهنگان او بعرض رسانید که مرا دست بریده بر سر راه فیروز نشانید تا شر او را مندفع گردانم بشرط آنکه در حق متعلقان من شفقت دریغ نداری و خوشنواز بموجب صوابدید آنسرهنگ عمل نموده و چون فیروز بدین سر راه رسید و آنشخص را افتاده دید باستفسار احوالش اشتغال نمود سرهنگ جوابداد که من از جمله مخصوصان خوشنواز بودم و چون او را نصیحت کردم که دست از ظلم بدار و با فیروز منازعت منمای مرا بچنین عقوبتی مبتلا ساخت و فیروز این سخن باور کرده آنغدار را بنواخت آنگاه آن سرهنگ بعرض رسانید که ظاهرا خوش نواز با سپاه عراق آهنگ جنگ ساز کرده بنابرآن مناسب چنان خواهد بود که از این راه بیابان که بغایت نزدیکست بیخبر بر سر او روید و من غجرچی باشم و فیروز بگفتار او فریفته شده براه بیابان روان گشت و در آن صحرای بی‌آب و علف اکثر لشگرش در معرض تلف آمد و خود با معدودی چند جان بیرون برده بمملکت خوشنواز افتاده رسولی نزد وی فرستاده امان طلبید خوشنواز جوابداد که اگر عهد و پیمان درمیان آری که من بعد در پرده مخالفت آهنگ راه محاربت ننمائی ترا بار دیگر معزز و محترم بدار الملک تو فرستم و فیروز درین باب سوگند خورده خوشنواز او را بیراق مناسب گسیل کرد و چون فیروز بمداین رسید پس از انقضاء اندک زمانی نقض عهد نموده سوخرا نامی را که از اولاد منوچهر بود بنیابت خویش تعیین فرمود و بخیال انتقام خوشنواز باز بجانب طخارستان نهضت نمود و خوشنواز از عزیمت او آگاه شده بعد از اجتماع سپاه فرمانداد تا در عقب معسگر او خندقی عمیق حفر کردند و روی آن را بخس و خاشاک بپوشیدند و چون تلاقی فریقین اتفاق افتاد ملک هیاطله بر سبیل خدیعت آهنگ فرار نمود و از راهی که
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۳۸
میان خندق گذاشته بود بگذشت و فیروز بفتح و فیروزی امیدوار گشته عنان ریز از عقب دشمنان بشتافت و بیک ناگاه با اکثر خواص در آن مغاک فرورفته رخت هستی بباد فنا داد و خوشنواز مراجعت نمود و دست بقتل و غارت برآورد و اموال بسیار غنیمت گرفته دختر فیروز را اسیر کرد و چون خبر اینواقعه بگوش سوخرا رسید سپاه عظیم درهم کشیده متوجه ملک هیاطله شد و میان او خوشنواز مهم بصلح انجامیده پادشاه هیاطله اسیران و اموالی را که بغنیمت گرفته بود بسوخرا باز داد
 
ذکر پلاش بن فیروز
 
سوخرا چون خاطر از ممر خوشنواز جمع ساخت پلاش بن فیروز را که ملقب به گرانمایه بود بپادشاهی برداشت و پلاش مدت چهار سال و کسری بسرانجام امور ملک و مال قیام نموده رایت عزیمت بعالم آخرت برافراشت‌
 
ذکر قباد بن فیروز
 
در آن اوقات که پلاش قدم بر مسند سلطنت نهاد قباد که نیکرای لقب داشت به مقتضای رای صوابنمای در طریق خلاف برادر سلوک نموده پوشیده و پنهان بجانب ترکستان حرکت فرمود و در بلده نیشابور در خانه دهقانی فرود آمده دختر او را بحباله نکاح درآورد و قباد آن جمیله را حامله ساخته به پدرش سپرده بصوب مقصد روان شد و بعد از وصول بترکستان مدتی در خدمت خاقان مانده آخر الامر پادشاه ترکان سپاهی گردون توان ملازم او گردانید تا بایران مراجعت نموده ملک را از تصرف برادر بیرون آورد و قباد بسرعت برق و باد طی مسافت کرده و چون به نیشابور رسید و دهقان را دیده احوال پرسید جوابداد که در چمن کامکاری غنچه‌ای شگفته که از شمایم اخلاق حمیده‌اش مشام فرق انام معطر خواهد گردید و در گلشن نامداری نهالی سرکشیده که عنقریب ثمره آن کام جان خواص و عوام را شیرین خواهد گردانید و قباد را از استماع این بشارت سرور نهضت دست داده چون فرزند خود را دید ابتهاج او مضاعف شد و آن قره العین سلطنت را نوشیروان نام نهاده در همان روز قاصدی از جانب مداین آمد و خبر فوت پلاش و اتفاق اکابر عجم را بر سلطنت قباد عرض کرد و قباد وجود نو رسیده را بر خود مبارک دانسته مصراع
مهر دگرش بر سر آن مهر افزود
روی بدار الملک آورد و بعد از وصول باتفاق اکابر و اعیان بر اورنگ پادشاهی نشسته ابواب عدل و انصاف بر روی روزگار صغار و کبار برگشاد و زمام سرانجام امور ملک و مال را بدستور معهود در قبضه اختیار سوخرا نهاد و یوما فیوما اعتبار و اقتدار سوخرا سمت تزاید گرفته کار بجائی رسید که گاهی بیمشورت قباد به فیصل قضایا میپرداخت و اینمعنی بر خاطر پادشاه گران آمده نزد سپهبد که از جمله عظماء امرا بود
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۳۹
از سوخرا شکایت فرمود و شاپور متکفل دفع سوخرا گشته روز دیگر در حضور قباد با وی بنیاد درشتی کرد و چون سوخرا قاصد ایذاء شاپور شد سایر امرا جانب سپهبد گرفته کمندی در گردن سوخرا انداختند و او را محبوس و مقید کرده همدران نزدیکی هلاک ساختند و محمد بن جریر الطبری گوید که در اواخر ایام جهانبانی قباد میان او و پادشاه یمن مخالفت اتفاق افتاد و تبع برادرزاده خود را که شمر نام داشت با سیصد و بیست هزار مرد بحرب قباد فرستاد و بعد از تلاقی فریقین ملک عجم بجانب ری گریخت و شمر از عقب شتافت و او را گرفته عقد حیاتش را از هم بگسیخت اما از سیاق کلام سایر مورخان چنان معلوم میشود که قباد باجل طبیعی درگذشته است و اللّه اعلم بحقیقه الاحوال مدت سلطنتش باتفاق اصحاب اخبار چهل و سه سال بود و مزدک در آن ایام دعوی نبوت کرده ظهور نمود
 
ذکر ظهور مزدک و بیان قتل آن مردک‌
 
در تاریخ طبری مسطور است که چون مدت ده سال از دولت و اقبال قباد بگذشت مزدک که مردکی نیشابوری الاصل بود بمداین آمده آغاز دعوی نبوت کرد و مذهب اباحت درمیان آورده اموال و فروج خلایق بر یکدیگر حلال گردانید و جمع شدن با دختر و خواهر و سایر محارم را از جمله مستحسنات شمرده کشتن حیوانات و اکل رسوم و لحوم را بر خلق حرام ساخت و بسیاری از اراذل و مفالیک متابع مزدک شده دست تصرف بعیال و اموال مردم دراز کردند چنانچه مدتی مدید پدر هیچ مولودی معلوم نمیشد و در روضه الصفا مسطور است که چون مزدک دعوی پیغمبری نمود در زیر آتشکده سردابه‌ای ترتیب داد و سوراخی متصل بآتش گذاشته شخصی را در آنجا پنهان ساخت و قباد را بکیش خویش دعوت کرده گفت که معجزه من آنست که آتش بمن سخن میگوید و پادشاه به آتشکده رفته مزدک در حضور قباد هرچه خواست بآتش گفت و جواب شنید بنابرآن قباد بوی گروید کار مزدک بالا گرفته آتش فتنه و فساد اشتعال یافت اکابر و اشراف عجم اتفاق نموده قباد را از امر سلطنت معاف داشتند و مقید ساخته بزندان فرستادند و برادرش جاماسپ را که نگارین لقب داشت و صاحب مفاتیح العلوم لفظ نگارین را بمنقش تفسیر نموده قایم‌مقام گردانیدند و قصد نمودند که مزدک را بکشند اما بنابر کثرت اتباعش این مدعا بحصول نه پیوست آنگاه مشورت نموده گفتند مناسب آنست که نخست قباد را بکشیم و بعد از آن بدفع مزدک پردازیم و قبل از آن‌که این مهم را فیصل دهند قباد به تدبیر خواهر از محنت حبس نجات یافت و کیفیت این حکایت چنانست که قباد را خواهری بود که درمیان خوب‌رویان عجم بحسن و جمال نظیر نداشت و بنابر متابعت مذهب مزدک میان قباد و آن جمیله شدت امتزاج و التیام دست داده بود و خواهر قباد چون بر سکالش امرا و ارکان دولت مطلع شد متوجه خلاصی برادر گشته در زندان را مطلع آفتاب طلعت خود
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۴۰
ساخت و از صاحب سجن التماس رخصت ملاقات با قباد نمود زندان‌بان عاشق حسن رخسار و لطف گفتار او شده گفت اگر ملکه لحظه با من در فراش قربت تکیه کند او را از دیدار قباد مانع نگردم آنعیاره جواب داد که با تو درین باب مضایقه ندارم اما حالا عذری که عورات را میباشد عارض منست و نوبتی دیگر بدینجا آیم آنچه مقصود تو باشد آن کنم آنگاه اجازت یافته نزدیک برادر شتافت و آن شب با او بسر برده بهنگام صبح قباد را در مفرشی کرد و بر سر خدمتکاری نهاده از محبس بیرون آمد صاحب حبس پرسید که این چیست که میبری خواهر قباد گفت برادرم نمیخواهد که در بستری که حایضه بر آن خفتیده باشد استراحت نماید لاجرم این جامه خواب را بخانه میبرم تا دیگری عوض فرستم و موکل اینحدیث را باور کرده قباد خلاص شده روی ببلاد هیاطله آورد و از ملک آنحدود و استمداد نموده بعد از چندگاه سی هزار کس از آنمردم کمر مدد کاری او برمیان بستند و قباد با آن سپاه رزمخواه متوجه مداین گشته چون بمقصد نزدیک رسید شورشی عظیم در آن ملک پیدا شد و ایرانیان پس از تقدیم استشاره و استخاره بقدم اعتذار و استغفار مصحوب جاماسپ بمعسکر قباد شتافتند و زمین خدمت بلب ادب مقبل گردانیده بجرایم خود معترف شدند و قباد رقم عفو بر جریده جریمه ایشان کشیده جاماسب را مشمول برو احسان ساخت و زمام سرانجام امور مملکت را در قبضه اقتدار زرمهر بن سوخرا نهاد و دیگر بحال مزدک و اتباعش نپرداخت و چون قباد وفات یافت و انوشیروان فرمان‌فرماء جهانیان شد همت عالی نهمت بر دفع شر مزدک مصر و فداشته نخست با وی آغاز ملایمت نموده مفصل اسامی رؤسای متابعان او را ستانیده گفت باید که این جماعت در فلانروز بدرگاه عالم‌پناه حاضر شوند تا از مواید اکرام پادشاهانه بحظی وافر محظوظ و بهرور کردند و ایشان در روز موعود بهیأت اجتماعی بآستان سلطنت آشیان شتافته خوان سالاران فوج‌فوج مزدکیان را ببهانه اطعام بباغی که در آن نواحی بود و کوها دران کنده بودند میبردند و سرهنگان آن مدبران را سرنگون در کوها می‌آویختند و آخر الامر مزدک و مخصوصان او را نیز بدین منوال ضیافت نمودند و بروایتی در یک روز صد هزار کس از ملاعده کشته گشتند حافظ ابرو در تاریخ خویش آورده است که چون قتل مزدکیان از حد اعتدال درگذشت انوشیروان ترسید که رعیت بکلی مستاصل شوند لاجرم بر بقایاء آنطایفه حکم ابقا کرده فرمود تا مالهای مردمرا که بتاراج برده بودند از ایشان بستانند و بخداوندان اصل رسانند و هرکس از صاحبان مال مرده باشد حق او را بوارثانش دهند و اگر وارث نمانده باشد در عمارت مواضعی که بشآمت مزدک ویران شده بود مصروف دارند و فرمان‌بران بر این موجب عملنموده شر آنجماعت بداختر از سر فرق عباد مندفع گشت و زمانه بی‌مهر از مقام انگیختن غبار فتنه و فساد درگذشت (و الحمد للّه علی تواتر نعمائه و ترادف آلائه)
 
ذکر پادشاه عدالت نهاد انوشیروان بن قباد
 
نزد مورخان والانژاد و مستخبران صافی اعتقاد به ثبوت پیوسته که اول پادشاهی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۴۱
که کسری لقب یافت انوشیروان بن قباد بود و کسری که معرب خسرو است بفتح کاف و کسر را مشهور است و بکسر کاف و فتح را نیز مذکور شده و معنی انوشیروان جدید الملوکست القصه چون نهال قامت قباد بباد فنا از پای در افتاد ولد ارشدش انوشیروان بموجب وصیت پدر و اتفاق اکابر مؤبدان قدم بر مسند سلطنت نهاد و آن پادشاه عالی جاه در تمهید بساط معدلت و رعیت‌پروری و تشیید اساس مکرمت و مرحمت‌گستری و فراغ حال عامه رعایا و رفاه بال کافه برایا و تکثیر عمارت مواضع و تعمیر قری و مزارع و جریان قنوات و انهار و نضارت بساتین و اشجار بمرتبه‌ای طریق سعی و اهتمام پیمود که تا قیام ساعت و ساعت قیام ذکر جمیلش بر اوراق روزگار و الواح لیل و نهار باقی و پایدار خواهد بود بیت
زنده است نام فرخ نوشیروان بعدل*گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند و انوشیروان در اوایل دولت خود خراج اراضی دیوانیرا بر نهج نصفت قرار داد و دفتر اخراجات ملوک ماضیه را که متضمن ظلم و بدعت بود بر طاق نسیان نهاد و از ترجمه تاریخ طبری چنان مستفاد میگردد که قبل از زمان سلطنت انوشیروان بحسب قرب و بعد از مزارع و ضیاع و از مدن و امصار نصف و ثلث و ربع و خمس تا عشر میستاندند و کسری مقرر کرد که از یک زوج عوامل یکدرهم زر و یک قفیز غله گیرند و بزیاده بعرض نرسانند و بر یهود و نصاری جزیه مقرر فرمود و کسانی را که عمر ایشان کم از بیست و بیش از پنجاه بود از مئونات دیوانی و تکالیف سلطانی معاف داشت و اسامی لشگریان را در دفاتر ثبت کرده فراخور استعداد و قابلیت هریک را مرسوم و علوفه تعیین نمود و بیمن این اطوار حمیده و آثار پسندیده وسعت ولایت و بسطت مملکت او بجائی رسید که بروایتی دیار ماوراء النهر خراسان و دربند شروان و بلاد طبرستان و جرجان و فارس و کرمان و بعضی از هندوستان و عراق و جزیره و عمان و بحرین و یمامه تا یمن و سرحد مغرب در تحت تصرف ملازمان آن پادشاه کامران قرار گرفت و تمامی ممالک مذکوره مزروع و آبادان شده در کمال معموری صفت ریاض جنت پذیرفت نظم
یقین میدان کزین شاهان عاقل*نیامد کس چو نوشروان عادل*
مهیب و نازل و با رأی و دانش*حکیم و عالم و هشیار و فاضل*
ز خوانش قوت جان خان و فغفور*زرایش نور رای و رأی هرقل*
مر او را چون فلک باقی بنگذاشت*نه بندد مرد عاقل در جهان دل مدت سلطنت نوشیروان باتفاق فضلاء سخنور چهل و هشت سال بود و بر طبق کلمه (ولدت انا فی زمن سلطان العادل) ولادت حضرت رسالت علیه السلام و التحیه در زمان پادشاهی او روی نمود
 
گفتار در ذکر شمه از وقایع زمان آن پادشاه کامکار و بیان کیفیت تسخیر بعضی از بلدان و امصار
 
نقله اخبار و حمله آثار آورده‌اند که در زمان کشورستانی انوشیروان خالد بن جبله غسائی که از قبل قیصر حاکم شام بود بجانب حیره که حکومت آن بحکم کسری
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۴۲
تعلق بمنذر ثانی میداشت لشگر کشید و طائفه‌ای از اصحاب منذر را بقتل رسانیده اموال بسیار بغارت برد و منذر کیفیت حادثه معروض انوشیروان گردانیده پادشاه عجم مکتوبی بخسرو روم نوشت مضمون آنکه خالد را فرماید که دیت کشتگان و اموال تاراج را تسلیم منذر نماید قیصر باین نوشته چندان التفاتی نکرد و از تغافل او آتش خشم کسری التهاب پذیرفته با سپاه نصرت مآب بسرعت برق و باد روی توجه بممالک قیصر نهاد و نخست بر ولایت جزیره و شهر دارا و مدینه رها استیلا یافت آنگاه قنسرین و حلب و انطاکیه مفتوح گردانید و اوضاع انطاکیه مطبوع انوشیروان افتاده فرمانداد تا صورت آن بلده را بر کاغذی کشیدند و استادان ماهر بهمان شکل و هیأت بی‌زیاده و نقصان قریب بمداین شهری بنیاد نهادند و آن بنا برومیه اشتهار یافته بعد از اتمام کسری مثال داد که جمله مردم انطاکیه برومیه شتافتند گویند که کوچه‌ها و سراهاء آن بلده چنان مشابه انطاکیه بود که هرکس از در دروازه درآمد بی‌تأمل راه خانه خویش را بازیافت و مرویست که تفاوت در میان آن‌دو شهر همین بود که گازری بر در سرای شهر قدیم درختی داشت و بر در خانه بلده جدید آن شجره مفقود بود القصه چون قیصر از توجه انوشیروان خبر یافت رسل و رسایل متواتر و متواصل گردانید و بتمهید بساط اعتذار پرداخت و طالب مصالحه شد کسری از غایت کرم جبلی ملتمس ملک روم را قبول نمود و بقول ابو حنیفه دینوری چنان مقرر شد که قیصر هر سال خراجی از بلدانی که بتصرف نوشیروان درآمده بود بخزانه عامره فرستد و بعضی گفته‌اند که قیصر آن بلاد را بتصرف گماشتگان انوشیروان بازگذاشت و اموال موفوره از سایر قلمرو خود سرانجام نموده نزد کسری ارسال داشت و در روضه الصفا مسطور است که نوشیروانرا خاتونی بود بغایت جمیله که متابعت ملت مسیح مینمود و هرچند کسری او را بدین مجوس دعوت فرمود مفید نیفتاد و از این عورت پسری ماه‌پیکر متولد گشته بنوش‌زاد موسوم شد و چون شاهزاده بسن رشد و تمیز رسید دین والده را اختیار کرده بشیوه پدر که پرستش آتش بود تن درنداد و این معنی بر مزاج کسری گران آمده بحبس نوش‌زاد فرمانداد و در آن اوان که انوشیروان بفتح بلاد شام قیام و اقدام مینمود خبر شدت مرض کسری که مطلقا واقع نبود بنوش‌زاد رسید بحیله که توانست از محبس بیرون خرامید و جمعی کثیر از نصاری و مردم زندان و غیر ایشان از اشراف و اعیان بخدمتش کمر بسته شاهزاده خزاین پدر را بر لشگریان بخش کرد و گماشتگان انوشیروان را از حکومت فارس و اهواز عذر خواسته بعزم تسخیر عراق در حرکت آمد و نوشیروان برین فتنه اطلاع یافته کتابتی برام برزین که از جمله سرداران ایران‌زمین بود نوشت مضمون آنکه با فوجی از مردم کاری متوجه نوش‌زاد گردد و اگر شاهزاده اظهار انقیاد نماید طایفه‌ای را که از حبس گریخته بوی پیوسته‌اند باز بزندان فرستد و پیکر جمعی از اعاظم و اعیان را که با او موافقت نموده‌اند بتیغ تیز از صفحه هستی محو گرداند و اگر نوش‌زاد از مقام عناد تجاوز نماید و ابواب محاربه و قتال بگشاید از قتل او نیندیشد و اگر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۴۳
شاهزاده گرفتار گردد مطلقا بخطاب و عتابش نرنجاند و چون نشانی چنین برام برزین رسید بحرب نوش‌زاد لشگر کشید و شاهزاده در برابر آمده در اثناء کر و فر بزخم تیری از پای در افتاد و رام برزین ببالین او شتافته از شخصی که نزدیک او بود پرسید که شاهزاده چه وصیت کرد جوابداد که همین‌قدر گفت که مادر مرا بگوئید که بدن مرا بدین و آئین اصحاب مسیحا مدفون سازد و در تاریخ طبری مذکور است که چون خاطر خطیر انوشیروان از تسخیر ولایات شام فارغ گشت به نجران شتافت و آن ملک را نیز در حوزه تصرف آورده از انجا بعدن رفت و ملک یمن را مطیع خود کرده بمداین بازگشت آنگاه خیال گرفتن بلاد هیاطله نموده نخست رسولی سخن‌دان نزد خاقان فرستاد و مخدره از شبستان خسرو ترکستان بحباله خویش درآورده از خاقان التماس کرد که از عساکر بهرام قهر ماوراء النهر فوجی بجانب بلخ فرستد و خاقان این ملتمس را مبذول داشته نوشیروان از اینجانب و سپاه ترکان از آن طرف متوجه استیصال پادشاه هیاطله گشتند لاجرم آن ملک بقتل رسیده ملک او بتمام داخل حوزه دیوان انوشیروان شد و پادشاه عجم سالما غانما از آن یورش بدار الملک خویش مراجعت فرمود و بعد از این وقایع کسری سرهنگی را با لشگری که طالب جنگ و جویان نام و ننگ بودند بتسخیر ممالک هند مأمور گردانید و آن سرهنگ تا سراندیب رفته پادشاه هندوستان قاصدی چرب‌زبان با هدایا و تحف فراوان نزد انوشیروان فرستاد و طلب مصالحه نمود و بلادی را که بر سواحل عمانست و قریب بحدود ایران بنواب کسری بازگذاشت و شهریار عجم از وی راضی شده آن سرهنگ را باز طلبید در روضه الصفا و بعضی دیگر از کتب علماء مرقوم خامه بلاغت انتما گشته که چون نوشیروان از امر خطیر جهانگیری فراغت یافت در مستقر دولت و اقبال تمکن فرمود و ملوک اطراف و حکام اقطار و اکناف انواع تبرکات لایقه و اصناف تنسوقات رایقه مثل جواهر قیمتی و شمشیرهای مصری و جامهای مصور و طبلهای مشک اذفر و غلامان خورشیدعذار و کنیزان پری دیدار نزد او فرستاد و از جمله غرایب پیشکشهای ملک هند هزار من عود هندی بود که در آتش بسان موم میگداخت و جاریه‌ای که طول قامت او هفت شبر بود و مژه‌هایش از غایت بلندی برخسارهایش میرسید و فرشی از پوست مار که نرم‌تر از حریر مینمود و پادشاه چین پیکری فارس متحف گردانید که ترصیع داشت بدرر و هردو چشم راکب و مرکوب از یاقوت احمر بود و قایمه شمشیر او از زمرد اخضر و برین قیاس سلاطین روی زمین هدایای عجیبه بدرگاه سپهر اساس فرستادند و جواهر اخلاص و نیاز خود را بر طبق عرض نهادند و بقول بعضی از مورخین در زمان دولت کسری کتاب کلیله و دمنه و شطرنج را از دیار هند بایران آوردند و خضاب اسود را که معروف بود بهندی در ایام سلطنت انوشیروان از هندوستان بعجم رسانیدند و آن خضابی بود که چون در موی سفید میمالیدند بیخ موی را چنان سیاه میساخت که هرگز مقارن بیاض نمیگشت (و یحکی ان هشام بن عبد الملک بن مروان یخصب بهذا الخضاب) القصه چون حشمت و استقلال نوشیروان درجه کمال یافت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۴۴
بمقتضای فحوای (اذاتم امرؤ فانقضاه) مرضی جان‌ستان بر ذات آن مصدر عدل و احسان عارض شد و هرمز را که حسبا و نسبا ارشد اولادش بود ولیعهد ساخته گوش هوش او را بدرر نصایح سود مند و جواهر مواعظ دل‌پسند گرانبار گردانید و تاج و تخت را بدو سپرده متوجه عالم بقا گردید نظم
شنیدم که در وقت نزع روان*بهرمز چنین گفت نوشیروان*
که خاطر نگهدار درویش باش*نه دربند آسایش خویش باش کلمات حکمت آیات مشعر بوفور دانش آنخسرو کامکار و حکایات غرایب صفات مخبر از کمال عدالت آن پادشاه رفیع مقدار از وی بسیار منقولست و ایراد آن لایق بسیاق این مختصر نیست لاجرم خامه مشکین عمامه از اطناب اجتناب کرده بذکر هرمز مبادرت نمود هو الموصل الی کل المطلوب و المقصود
 
ذکر هرمز بن نوشیروان‌
 
ملقب بترک‌زاد بود و او در تشیید مبانی نصفت و احسان و تمهید قواعد معدلت و امتنان بیشتر از پدر مبالغه مینمود و بقدر مقدور در مراسم رعایت رعایا و لوازم رفاهیت برایا کوشیده درباره مساکین و ضعفا عنایات فرمود اما در سفک دماء بمرتبه مبالغه داشت که در ایام سلطنت خود که دوازده ساله بود سیزده هزار و شش صد کس از اشراف و اعیان عجم بقتل آورد و مردم فرومایه را تربیت کرد لاجرم بقیه ارکان دولت از ایالت هرمز متنفر گشته این اخبار در اقطار و امصار اشتهار یافت و ملوک آفاق طمع در تسخیر مملکت ایران نموده بدانجانب در حرکت آمدند و اگرچه دست تعرض بعضی از طامعان ملک بصلح کوتاه شد و نایره فتنه برخی بزخم تیغ آبدار منطفی گشت لیکن بهرام چوبین که از قبل خسرو ملک ایران بدفع طغیان سپاه توران قیام نموده بود و در اواخر ایام سلطنت هرمز لواء خلاف برافراشت و آوازه درانداخت که این صورت بنابر فرموده خسرو پرویز از من صدور مییابد و چون اینخبر بمداین رسید پرویز از تیغ خونریز پدر ترسید بجانب آذربایجان گریخت و جمعیکه کینه هرمز در سینه داشتند از هیجان غبار این فتنه دلیر گشته او را گرفتند و از پادشاهی خلع نموده میل کشیدند و بعد از وقوع بعضی دیگر از احوال خسرو و بندویه و بسطام آن پادشاه بهرام طبع را بقتل رسانیده خاطر از ممر او بالکلیه فارغ گردانیدند
 
گفتار در ایراد مجملی از وقایع ایام سلطنت هرمز بن انوشیروان و ذکر کیفیت انطفاء نیران مخالفان و بیان سلوک بهرام چوبین در طریق خلاف و ستیز و انتقال منصب پادشاهی ایران بخسرو پرویز
 
در اوراق اخبار ملوک عجم مرقوم قلم فرخنده رقم گشته که چون قتل و خونریزی هرمز بسرحد افراط رسید و خاطر اشراف و اعیان ملک از وی آزار یافته این خبر در اطراف شایع گردیده از هر جانب سرداری پای در طریق مخالفت هرمز نهاده عنان عزیمت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۴۵
بطرف ایران انعطاف داد از آنجمله قیصر روم با هشتاد هزار کس از آن مرزوبوم در حرکت آمده نصیبین را محل اقامت ساخت و ترکان دشت خزر از دربند شیروان گذشته در ارمنیه و آذربایجان دست بغارت و تاراج برآوردند و عباس احول و عمر ارزق از بلاد عرب بکنار فرات شتافته ساکنان سواد را در انواع تعب و مشقت انداختند و شابه‌شاه که پسر خاقان و خال هرمز بود با سیصد هزار مرد جرار از آب آمویه گذشته و بادغیس هرات را محل نزول گردانید و ایلچی نزد هرمز فرستاد پیغام داده که جسرها را عمارت کرده طرق را آبادان ساز که داعیه فتح روم در خاطر ما قرار گرفته و هرمز از استماع این اخبار در بحر حیرت افتاده از کشتن اعیان ملک و دولت پشیمان شد و بقیه اهل عقل و تدبیر را طلبیده قرعه مشورت درمیان انداخت و در آن مجلس یکی از متعینان معروضداشت که دشمن حقیقی ما پسر خاقان است که همگی همت بر تسخیر ایران مقصور دارد و دیگران بالعرض متعرض این مملکت شده‌اند و دفع ایشان آسانست اما مهم قیصر برین جمله فیصل مییابد که ولایتی را که انوشیروان از وی ستانده بود بوی بازگذارند و غرض اتراک دشت خزر ازین یورش احراز مال است و چون حالا آن مقصود ایشان بحصول پیوسته هرگاه فرمان بر آن صادر گردد که ساکنان ارمنیه و آذربایجان بهیئت اجتماعی متوجه ایشان شوند آنطایفه از بیم تلف اموال فی الحال بجانب دیار خود بازگردند اما اعراب بادیه مردم ضعیف اندک مایه‌اند و در منازل ایشان بلاء غلاء شیوع تمام دارد چند خروار غله طعام بدیشان میباید فرستاد تا خورسند گشته بازگردند و هرمز این سخنان را بسمع رضا اصغا نمود و بعمل درآورد بموجبی که آن پیر صایب تدبیر گفته بود مهمات آن سه طایفه اقتران یافت و هرمز را از آن ممر جمعیت خاطر دست داده متوجه دفع شابه‌شاه شد و در آن باب آغاز مشورت کرده در اثناء قیل و قال یکی از حاضران بعرض رسانید که پدر من می‌گفت که مرا در قضیه شابه‌شاه سخنی است که خود با پادشاه میباید گفت و هرمز باحضار پدر آنشخص که پیری معمر بود فرمان داده از آن امر استعلام نمود پیر معروضداشت که در آن زمان که خاطر انوشیروان بر وصلت خاقان قرار گرفت جهه خواستگاری مرا بترکستان فرستاد و خاقان اشارت کرد که تمامی دختران او را بر من عرض کنند تا هرکدام که مقبول افتد بمداین برم بنابرآن که خاتون بزرگ خاقان که از نسل خاقان و جده شماست نمیخواست که از دختر نیک‌اختر خود جدا شود بنات قمایان را بحلی و زیور آراسته والده شما را بی‌آرایش بمن نمود و من امعان نظر بجای آورده انوار جمال نسب و عصمت و آثار کمال حسب و عفت در حلیه آن ملکه مشاهده کردم بیت
آنرا که نشان ضرب اعلی است*در چهره او چو نور پیداست لاجرم جهه حرم نوشیروان او را برگزیده و سایر دخترانرا منظور نظر التفات نه گردانیدم بیت
بسیار نظر کرد چپ و راست دلم*چپ داد بتان را و ترا خواست دلم و بعد از قرار آن مهم بموجب فرمان خاقان منجمان در زایجه طالع آن مخدره احتیاط کرده گفتند که از اوضاع کواکب چنان معلوم میشود که ملکه عالم را از پادشاه عجم
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۴۶
پسری متولد گردد که بدرجه بلند سلطنت عروج نماید و شخصی از آن دیار بقصد تسخیر ولایت او نهضت فرماید و آن پسر صاحب افسر مردی بلندبالا بزرگ پیشانی جعد موی پر گوشت روی گندم‌گون پیوسته ابروی خشک اندام کریه منظر را بجنگ وی فرستد و این شخص موصوف بر آن منازع ملک غالب آید و چون خاقان سخن منجمان را شنید مادر شما را همراه من نزد نوشیروان روان گردانید و آن پیر فقیر سخن بدینجا رسانیده هم در مجلس بیفتاد و رخت بقا بباد فنا داد حاضران از مشاهده اینصورت متعجب شده در تامل افتادند که آن شخص موصوف که تواند بود آخر الامر بر همگنان ظاهر گشت که ما صدق آن مفهوم بهرام چوبین است و این بهرام در سلک ملک‌زادگان ری انتظام داشت و از ایام دولت انوشیروان تا آن زمان بحکومت ارمنیه و آذربیجان اشتغال مینمود و از جمله بهادران آن عصر بمزید جلادت و پهلوانی ممتاز و مستثنی بود القصه هرمز علی الفور مسرعی طلبیده بطلب بهرام فرستاد و چون او بپای تخت رسید حکم شد که از لشگر عجم هر مقدار که خواهد اختیار نموده بجنگ شابه‌شاه شتابد و بهرام دوازده هزار مرد شمشیر زن که سن هیچیک از چهل سال کم و از پنجاه زیاد نبود اختیار فرمود و روی براه آورده متوجه میدان ستیز گردید و شابه‌شاه متوجه میدان رزم گردیده در روز پیکار و هنگام کارزار از هردو جانب کشش و کوشش بسیار واقع شده بالاخره روز حیات شابه‌شاه به یک چوبه تیر بهرام چوبین بشام ممات مبدل گشت و پسر سالار ترکان در ترکستان ازین حادثه محنت نشان خبر یافته بعزم انتقام با فوجی از سپاه خون‌آشام بمحاربه بهرام شتافت و در اثناء اشتعال نیران حرب و قتال در پنجه تقدیر اسیر و دستگیر شده بهرام چوبین او را با سایر اساری و غنایم بلا انتها بپایه سریر اعلی ارسال داشت و هرمز مبتهج و مسرور گشته زبان بتحسین بهرام چوبین برگشاد و بروایت طبری نسبت بولد شابه‌شاه انواع لطف و احسان نموده بعد از چهل روز او را خوشدل و شادمان بایالت ولایت ترکستان روان فرمود و هم در آن اوان یزدان بخش وزیر بنابر غرض عرض کرد که آنچه بهرام از غنایم ارسال داشته از بسیار اندکی است و آن پادشاه کامل عقل این سخن را باور نموده غلی مع آلات رشتن ببهرام انعام فرمود و چون آن چلدو بنظرش رسید صباحی غل را برگردن و چرخ در پیش نهاده سران سپاه را بار داد و ایشان متاثر گشته برخلاف هرمز اتفاق نمودند و بهرام دوازده هزار کارد سرکج نزد هرمز مرسل گردانید تا او را معلوم شود که آن دوازده هزار سوار بتمامی از وی برگشته تیغ بر روی او خواهند کشید و ایضا بنام خسرو پرویز که پسر هرمز بود سکه زده دراهم مسکو که باطراف ولایات ارسال داشت و هرمز نسبت به پسر بدگمان شده و پرویز از پدر ترسیده بطرف آذربیجان گریخت آنگاه هرمز لشگری بجنگ بهرام فرستاد آن سپاه منهزم باز آمدند و اکابر فرس از حدوث اینواقعه بر هرمز دلیر گشته او را میل کشیده محبوس گردانیدند
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۴۷
 
ذکر خسرو پرویز بن هرمز
 
صاحب کامل التواریخ گوید که لفظ پرویز مرادف مظفر است اما از مفاتیح العلوم چنان معلوم میشود که خسرو پرویز و ملک عزیز یک معنی دارد و چون پرویز در آذربیجان شنود که پدرش را میل کشیده از سلطنت خلع نموده‌اند از برق و باد سرعت سیر استعاره کرده بمداین شتافت و باتفاق اکابر و اعیان تاج کیانی بر سر نهاده عالمیان را بافتتاح ابواب عدل و انصاف بشارت داد آنگاه نزد پدر رفته زبان اعتذار برگشاد و در برائت ذمت خویش از آنچه نسبت باو وقوع یافته بود دلایل معقوله اقامت نمود و هرمز عذر او را پذیرفته گفت مرا از تو التماس چنانست که از جمعی که حقوق مرا بعقوق مبدل گردانیدند و اینچنین حیفی روا داشتند داد من بستانی خسرو گفت انشاء اللّه تعالی بعد از دفع فتنه بهرام چوبین حسب الفرموده بتقدیم رسانم و هم در آن اوان میان خسرو و بهرام چوبین محاربات دست داده کرت اول پرویز گریز بر ستیز اختیار نموده از قیصر استمداد نموده در محاربه ثانیه بر بهرام غالب آمد و جمیع ممالک آبا و اجداد را در حیطه تسخیر آورده مرتبه او در تجمل و حشمت از مراتب سایر سلاطین عجم درگذشت و آنچه پرویز را از عظمت و اسباب نامداری و موجبات ابهت و کامکاری تیسیر پذیرفت هیچیک از ابناء جنس او را میسر نشده بود اما در اواخر ایام زندگانی بسبب تخیلات نفسانی و تسویلات شیطانی افعال حسنه خود را باعمال سیئه مبدل گردانید بنابرآن اکابر و اعیان در سال نهم از هجرت نبی آخر الزمان علیه الصلوه الرحمن پرویز را مقید گردانیده پسرش شیرویه را بر تخت نشاندند و تکلیف نمودند تا بقتل پدر فرمان فرمود مدت پادشاهی خسرو سی و هشت سال بود
 
گفتار در اختصاص یافتن بهرام بفتح و ظفر و شتافتن خسرو پرویز بدار الملک قیصر و ذکر مراجعت ملک عجم از روم بکام دوستان و گریختن بهرام چوبین بجانب ولایت ترکستان‌
 
چون خبر واقعه هرمز بگوش بهرام چوبین رسید از مملکت ری در حرکت آمده همت بر دفع خسرو مقصور گردانید و پرویز عزم خونریز کرده باستقبال اعدا روانشد و در کنار آب نهروان تلاقی فریقین دست داد و آن‌دو سردار در فضاء میدان باهم ملاقات نمودند و مناظرات کرده بطعن و شتم یکدیگر زبان گشودند و بزعم طبری قبل از وقوع محاربه لشگریان خسرو طریق بیوفائی مسلوک داشته ببهرام پیوستند و اینمعنی سبب انهزام ملک عجم شد و بقول بعضی دیگر از مورخین بین الجانبین مقاتله دست داده بالاخره پرویز بمقتضاء کلمه (الفرار فی وقته ظفر) از میدان ستیز روی بوادی گریز نهاده بمداین شتافت و با هرمز مشورت فرموده متوجه روم شد و بعد از قطع اندک مسافتی اخوان خسرو بندویه و بسطام که از بهرام چوبین شنیده بودند که میگفت چون بمداین رسم هرمز را از
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۴۸
سلطنت بر خواهم داشت با پرویز گفتند مصلحت آنست که بازگشته خاطر از دغدغه هرمز ایمن گردانیم و خسرو ایشان را هرچند ازین امر منع نمود بجائی نرسید و آن‌دو برادر مراجعت کرده هرمز را بزه کمان از میان برداشتند و بتعجیل تمام خود را بخسرو رسانیدند و روز و شب بانواع تعب در قطع منازل سرعت نموده چاشتگاهی جهه آسایش بدیری منزل گزیدند در آن اثنا اثر لشگر بهرام نمودار گشت و بندویه مکری اندیشیده و جامه‌ها و عمامه خسرو را ستانده او را بجانب روم گسیل کرد و خود آن کسوت پادشاهانه را پوشیده ببام دیر برآمد و سپاه بهرام بدانجا رسیده و بندویه را در شعار سلاطین دیده جزم کردند که خسرو است و چون آن لشگر دیر را احاطه نمودند بندویه فرود آمده و ملبوسات خویش دربر کرده باز ببام برآمد و امیر لشگر را که بهرام سیاوشان بود پیش طلبید و بهرام نزدیک دیر شتافته بندویه گفت خسرو از تو التماس مینماید که امروز تا وقت غروب او را مهلت دهی تا از رنج راه برآساید و بهرام سیاوشان این ملتمس را مبذول داشته چون آفتاب بافق مغرب رسید نوبت دیگر بندویه ببام رفت و بسمع بهرام رسانید که پرویز از تو اظهار شکر میکند که امروز او را مهلت دادی و میفرماید که امشب هم او را امان دهی تا صباح بهر طرف که فرمائی توجه نماید و بهرام این سخن را نیز قبول نموده چون صبح صادق خبر توجه خسرو رومی روز را در فضاء هوا منتشر ساخت بهرام سیاوشان سوار شد و بدر دیر آمده بندویه را ندا کرد که وقت کوچ است و بندویه در بیرون آمدن تعلل مینمود و بهرام هر لحظه مضطرب‌تر میگشت و آفتاب که طالع شد بندویه از دیر بزیر آمده کیفیت رفتن پرویز را ظاهر کرد و بهرام سیاوشان در تحیر افتاده بندویه را مصحوب خویش گردانید و نزد بهرام چوبین برد و صورت حال را تقریر کرد و بندویه مقید و محبوس گشت و از اینجانب پرویز بروم رسید قیصر مقدمش را گرامی داشته باحسن وجهی لوازم ضیافت و مهمانداری بتقدیم رسانید و دختر خود مریم را با ملک عجم در سلک ازدواج کشید و بعد از یکسال و نیم که خسرو در آن مرزوبوم بعیش و طرب بگذرانید پادشاه روم ولد ارشد خود بناطوس را با لشگر قیامت اثر فرمانداد تا در رکاب خسرو متوجه دفع بهرام چوبین گردند و خسرو بجانب ایران نهضت فرمود پس از وصول بآذربیجان بندویه که از محبس گریخته بود بوی پیوست و بهرام چوبین از استماع هجوم سپاه روم مغموم گشته با جنود خونریز بعزم ستیز روی به پرویز نهاد و چون تقارب فریقین بتلاقی انجامید مصراع
افغان و غریو کوس برخاست*
سه ترک جلادت آئین از لشگر بهرام چوبین بیرون آمده در میان میدان بایستادند و پرویز را بمبارزت خواندند مشروط بآنکه هریک فرادی با وی کارزار کنند و پرویز عزم رزم ایشان کرده هرچند نیاطوس او را ازین عزیمت منع نمود مقبول نیفتاد و آن سه مبارز ترکی‌نژاد یک‌یک در برابر پرویز آمده با قبح وجهی کشته گشتند و اهل عجم و روم از غایت شجاعت خسرو تعجبها کرده بناطوس با تمامی سپاه از اسب فرود آمد و بتقبیل رکاب خسرو جلادت مآب قیام نمود
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۴۹
آنگاه شخصی از رومیان که او را با هزار مرد برابر میداشتند خسرو را مخاطب ساخته گفت ایملک تو با این همه پهلوانی از سرهنگ خود چرا گریختی و این خطاب بر خاطر پرویز گران آمده جواب نداد و آن رومی از وی پرسید که بهرام کدامست تا من با وی مقاتله کرده شر او را دفع کنم خسرو بهرام را که در آن محل بر اسبی ابلق سوار بود و در پیش صف جولان مینمود بوی نشانداد و آن شخص با بهرام در مقام قتال آمده بهرام تیغی بر سرش فرود آورد که اثر زخم تا قرپوس زین رسید پرویز خندان شده رومیان متأثر گشتند و سبب خنده را از خسرو پرسیدند جوابداد که همین لحظه این شخص بزبان سرزنش از من سؤال کرد که از سرهنگ خود چرا گریختی آنگاه پرویز اشارت فرمود تا آن شخص را بادویه مخففه خشک ساخته بروم بردند و کیفیت واقعه را بعرض قیصر رسانیدند تا اثر ضرب دست بهرام چوبین را ملاحظه نمود القصه آن روز از طرفین غایت کشش و کوشش و نهایت ستیز و خونریزش بجای آورده آخر الامر بساط محاربه را بقایمی برچیدند و چون شب شد و جمعی کثیر از لشگر بهرام روی‌گردان گشتند و بمعسکر خسرو پیوستند و بهرام طریق انهزام پیش گرفته بترکستان رفت و در سلک بهادران پای‌تخت خاقان انتظام یافت و بواسطه کمال پهلوانی که در آن دیار از وی بظهور آمد بمناصب ارجمند رسید اما عاقبت بتحریک پرویز خاتون خاقان جمعی را برانداشت که بهرام را کشتند و خاقان از غصه این قضیه آن ضعیفه را طلاق داد (و اللّه الموفق لسلوک طریق الرشد و السداد)
 
ذکر شمه‌ای از وقایع ایام دولت پرویز که روی نمود و بیان بعضی از اشیاء که خسرو باحراز آن از سایر ملوک فرس ممتاز بود
 
چون خاطر خطیر خسرو از جانب بهرام بتمام جمع گشت و در مداین بر تخت سلطنت نشست و بناطوس و سپاه روم را اموال وافر و اجناس بیقیاس بخشیده راضی و شاکر باز گردانید و بموجب وصیت هرمز بندویه و بسطام را بقتل رسانید و بعد از چهارده سال ازین حال رومیان با قیصر عذر کرده او را با پسرش نیاطوس کشتند و پسر دیگرش پناه به پرویز برده خسرو سه کس از سرداران عجم با لشگر ظفر اثر مصحوب پسر قیصر ساخت و ایشان ببلاد روم و شام رفته بر فلسطین و بیت المقدس و اسکندریه و بلاد نوبه استیلا یافته تا قسطنطنیه شتافتند و در آن مملکت خرابی بسیار کردند اما هرچند مراسم سعی و اهتمام بجای آوردند رومیان پسر قیصر را که شاهزاده خردمند صاحب رای بود بپادشاهی قبول ننمودند بیت
بخت و دولت بکاردانی نیست*جز بتأیید آسمانی نیست و بعد از مراجعت لشکر عجم اهل روم هرقل نامی را بر خود والی گردانیدند و او مثبت بملت عیسی علیه السّلام بود و پیوسته بعبادت حضرت عزت قیام نموده بتضرع و زاری نگونساری فارسیان را
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۵۰
مسألت مینمود بالاخره تیر دعا بهدف اجابت رسیده هرقل چند شب متعاقب بخوابدید که پرویز را زنخیری در گردن پیش او می‌آورند و با وی میگویند که بحرب خسرو توجه نمای که بفتح و نصرت فایز خواهی شد لاجرم هرقل با سپاه ظفر قرین از قسطنطنیه بنصیبین رفت و خسرو یکی از سپهسالاران خود را با دوازده هزار مرد بجنگ جیش روم فرستاد و هرقل با آن طایفه محاربه نمود و ایشان را مغلوب ساخته شش هزار نفر از جنود عجم به تیغ بیدریغ گذرانید (و دل علیه قوله تعالی الم غلبت الروم فی ادنی الارض و هم من بعد غلبهم سیغلبون فی بضع سنین) پوشیده نماند که از وقایع زمان سلطنت پرویز چیزیکه لایق بسیاق این اوراق باشد زیاده از آنچه سمت تحریر یافت بصحت نه پیوسته بنابرآن خامه دو زبان عنان بیان از آنصوب گردانیده بتعداد بعضی از اسباب تجمل که خسرو را میسر بود قیام مینماید (و من اللّه الاعانه و التوفیق) ارباب اخبار اخبار نموده‌اند که پرویز را تختی بود در غایت وسعت و رفعت مرصع بجواهر قیمتی که صد و چهل هزار میخ نقره در اطراف آن بکار برده بودند و یک هزار گوی زرین بر آن تعبیه کرده و صورت دوازده برج و کواکب سبعه و غیر ذالک مصور و منقش ساخته و سی هزار زین مرصع داشت و صد گنج که یکی از آن جمله گنج باد آورد است و قصه این گنج که بی‌مشقت و رنج بدست آمد چنان بود که نوبتی قیصر اموال بیقیاس در هزار کشتی نهاده در موضعی حصین میفرستاد و باد آن کشتیها را بجائی که در تصرف گماشتگان پرویز بود آورد و آن اموال داخل سایر کنوز خسرو شد و پرویز مقداری طلاء دست‌افشار داشت که بی‌عمل نار هرچه میخواست از آن میساخت و در حرم‌سرای او سه هزار دختر حر الاصل حوراوش و دوازده هزار جاریه بسر میبردند و هر شب شش هزار مرد بحر است پرویز قیام مینمودند و در طویله او هشت هزار اسب و استر جهه سواری خاصه جو میخوردند و دوازده هزار اشتر قطاری و بیست هزار شتر بختی و نهصد و شصت زنجیر پیل داشت و اسب شبدیز پرویز که در رفتار بر باد پیشی میگرفت مشهور است و باربد گوینده که بی‌نظیر آفاق بود ملازمت پرویز مینمود و شیرین که از رشک حسن و جمالش مذاق جان ارباب ملاحت تلخ بود در شبستان خسرو روزگار میگذرانید و شیرین بروایتی در بدایت حال بخدمت یکی از اکابر فرس قیام مینمود و خسرو در ایام جوانی گاهی بخانه آن بزرگ رفته با شیرین اظهار تعشق میفرمود روزی انگشترین خود را بوی داد و خداوند خانه برین معنی اطلاع یافته و در غضب رفته شیرین را بیکی از ملازمان سپرد که در آب فرات اندازد و آن شخص بر آن پری چهره ترحم کرده او را در موضعی افکند که آب تنگ بود و شیرین از آب بسلامت بیرون آمده در جوار صومعه راهبی که در آن نواحی بود ساکن گشت و در آن اوان که خسرو صاحب تاج و نگین شد روزی عبور جمعی از سپاهیان بر حوالی منزل شیرین افتاد و شیرین انگشترین را بیکی از ایشان داده نزد پرویز فرستاد و از حال خویش اعلام نمود و آن لشگری خبر آن غیرت زهره و مشتری را بخسرو رسانید و پرویز در حق او انعامات
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۵۱
فرموده محفه و کنیزکان و خواجه‌سرایان ارسال داشته شیرین را بمداین آورد و در حرم خود جای داد و این روایت مخالف قولی است که شعرای متقدمین و متاخرین در قصه خسرو و شیرین در سلک نظم کشیده‌اند و چون این حکایت نزد فرق انام اشتهار تمام دارد و نیز راقم حروف را تتبع مورخان مناسب‌تر بود بتفصیل آنچه شعرا در آن باب در سلک نظم کشیده‌اند تعرض ننمود و بر مرآت خاطر خطیر هوشمندان روشن‌ضمیر صورت اینمعنی عکس پذیرفته خواهد بود که اگرچه از اسباب دولت و سعادت آنچه خسرو پرویز را میسر گشت هیچ پادشاهی را تیسیر نپذیرفته بود اما دو نکبت و شقاوت نیز نصیب او شد که امری از آن صعب‌تر تصور نتوان کرد یکی آنکه شور عشق شیرین که محبوبه وی بود در سر فرهاد افتاد و شیرین نیز بملاقات آن تلخ روزگار مایل گردید دیگر آنکه سید ولد آدم صلی اللّه علیه و سلم مکتوبی فرستاده پرویز را بقبول ملت بیضا دعوت فرمود و او نامه همایون آنحضرت را پاره کرده ایمان نیاورد بیت
درید آن نامه گردن‌شکن را*نه نامه بلکه نام خویشتن را و چون خبر سوء ادب خسرو بسمع اشرف خیر البشر صلی اللّه علیه و سلم الی یوم المحشر رسید بر زبان وحی بیان گذرانید که (مزق اللّه ملکه کما مزق کتابی) و این دعا بشرف اجابت اقتران یافته در سال نهم از هجرت اکثر امرا و ارکان دولت بواسطه سوء افعال و اعمال که خسرو در آن اوقات پیش گرفته بود بر سلطنت پسرش شیرویه متفق شدند و پرویز را مقید و محبوس گردانیده شیرویه را تکلیف نمودند که بقتل پدر خود فرمان دهد و شیرویه نخست از قبول این سخن ابا فرموده و بالاخره مهر هرمز بن مردانشاه را که پدرش بحکم پرویز کشته گشته بود بآن کار مامور ساخت و مهر هرمز نزد خسرو رفته پادشاه با وی گفت که من پدر ترا بقتل رسانیده‌ام هر کس که قاتل پدر خود را نکشد حرامزاده باشد آنگاه پسر مردانشاه کار شاه را تمام کرده بخدمت شیرویه بازگشت و از غایت ناخردمندی سخنی را که از خسرو شنیده بود بعرض شیرویه رسانید و شیرویه آن سخن را بسمع قبول جای داده بعد از دفن پرویز مهر هرمز را بکشت و گفت هرکه کشنده پدر خود را نکشد حرامزاده باشد
شیرویه بن پرویز موسوم بقباد بود و شیرویه لقب اوست و چون شیرویه بر تخت کیانی قرار گرفت تاج خسروانی بر سر نهاد و در استمالت سپاهی و رعیت‌پروری کوشیده مبانی عدل و داد را استحکام داد اما از کمال رکاکت عقل بروایت اقل پانزده برادر خود را بقتل رسانید و بمواصلت شیرین طمع کرده در آن باب الحاح و مبالغه از حد اعتدال در گذرانید و شیرین او را بوصال خود امیدوار ساخته ببهانه بدخمه خسرو رفت و زهری قاتل خورده فی الحال درگذشت نقلست که چون شیرویه دست بقتل اخوان خود را دراز کرد خواهرانش پوراندخت و آزرمی‌دخت با او ملاقات نمودند و زبان بملامتش گشوده گفتند ترا حرص حکومت بر قتل پدر و پانزده برادر باعث آمد و بی‌شبهه جبار شدید الانتقام ترا بجزای این اعمال ناپسندیده گرفتار خواهد ساخت و شیرویه از شنیدن این سخن بسیار گریسته
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۵۲
افسر از سر برداشت و بر زمین زد و از غایت حزن و الم بطاعون یا بمرض دیگر مبتلا شده وفات یافت مدت عمر شیرویه بیست و دو سال بود و ایام سلطنتش بروایت جمهور مورخان هشت ماه اما این بیت
پدرکش پادشاهی را نشاید*وگر شاید بجز شش مه نپاید دلالت بر آن میکند که زمان فرمان‌فرمائی او زیاده از شش ماه نبود و اللّه اعلم بالصواب
اردشیر بن شیرویه ملقب بکوچک بود و در سن هفت سالگی قایم‌مقام پدر شد یکی از اکابر عجم به نیابتش مهمات را فیصل داد و چون این خبر بسمع شهریار که در سلک اعاظم امرا انتظام داشت و به ضبط سرحد روم اشتغال مینمود رسید در خشم شد که چرا بیمشورت من کودکی را پادشاه ساخته‌اند و لشگر بمداین کشیده اردشیر را بقتل رسانید و متصدی امور حکومت گردید مدت ملک اردشیر یکسال و نیم بود
شهریار بعضی از مورخان از وی بفرخان و بعضی بشهر براز تعبیر کرده‌اند و صاحب شاهنامه نامش را گراز گفته محمد بن جریر الطبری شهر ایران در قلم آورده و بر هر تقدیر چون او از خاندان ملک نبود اکابر عجم از خدمتش عار داشتند و سه برادر از سپاه اصطخر بر قتلش اتفاق نموده در حین سواری بزخم سیف و سنان شهریار را ز پشت زین بر روی زمین انداختند مدت سلطنتش بقول اکثر ارباب اخبار چهل روز بود
پوراندخت بنت پرویز بعد از قتل شهریار باتفاق اعیان عجم قدم بر مسند سلطنت نهاد و بکمال عقل و تدبیر اقارب و اجانب را بلطف و احسان فراوان مستمال گردانیده ابواب عدل و انصاف بگشاد اما حقیقت حال آنست که نظم
چو تاج کیانی بپوران رسیدشکوهی در آن خاندان کس ندید*
بیاد آر آن قول سنجیده را*بخوان نظم مرد جهان دیده را*
شکوهی نماند در آن خاندان*که بانگ خروس آید از ماکیان و پوراندخت چون یکسال و نیم بسلطنت گذرانید رخت بعالم آخرت کشید و باعتقاد حمد اللّه مستوفی پورانی منسوب بدوست جشنسده بقول زمره از ارباب تواریخ در سلک بنی اعمام خسرو پرویز انتظام داشت و بعضی برآنند که او از خاندان ملک نبود و نامش فیروز است و جشنسده لقب اوست و بغایت بزرگ سر بود و در آنوقت که افسر بر سرش نهادند گفت این تاج تنگست و عقلا از شنیدن این سخن تطیر کرده جزم دانستند که زمان دولتش در اندک روز گاری بسر خواهد رسید ابن اثیر گوید (و کان ملکه اقل من شهر و قتله الجند لانهم انکرو سیرته) و هیچ‌کس زمان ملکش را زیاده از دو ماه نگفته در تاریخ حافظ ابرو مسطور است که بعد از جشنسده خسرو بن قباد بن نوشیروان فرمانفرما شد و این قول مخالف روایت جمهور مورخان است زیرا که در اکثر کتب متداوله در عقب جشنسده ذکر آزرمی‌دخت مذکور است و اللّه تعالی اعلم
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۵۳
 
آزرمی‌دخت بنت پرویز
 
عورتی جمیله عاقله و ملقبه بعادله بود و باجتهاد رای خود به تنظیم امور پادشاهی قیام مینمود نقلست که در ایام دولت او فرخ هرمز که مدتها عمارت خراسان تعلق بوی می‌داشت بمداین شتافته عاشق ملکه شد و متوسطی پیدا کرده بخواستگاری فرستاد آزرمی‌دخت جوابداد که از پادشاهان شوهر کردن عیب است اما اگر سپهسالار داعیه وصال ما را دارد باید که فلان شب بفلان موضع حاضر گردد و آن خام طمع در شب موعود بمقام معهود رفته امیر حرس بموجب حکم آزرمی‌دخت سرش از تن جدا ساخت و چون اینخبر بخراسان رسید پسر فرخ هرمز رستم لشگر بمداین کشید و بر ملکه استیلا یافته بعقوبت بی‌نهایت او را بقتل رسانید مدت سلطنت آزرمی‌دخت بقول طبری شش ماه بود و بروایت حمزه بن حسن اصفهانی یکسال و چهار ماه در تاریخ حافظ ابرو مسطور است که بعد از آزرمی‌دخت شخصی را که از نسل اردشیر بابکان بود و موسوم بکسری بن جشنس اکابر فرس بر تخت نشاندند و چون دیدند که آن خون گرفته از تدبیر امور ملک عاجز است بقتلش آوردند اما اکثر مورخان پس از ذکر آزرمی‌دخت فرخ‌زاد بن خسرو را نام برده‌اند
فرخ‌زاد بن خسرو بن پرویز بزعم بعضی از اهل خبر بخرزاد موسوم بود و از سیاق کلام طبری چنان مستفاد میگردد که خرزاد پادشاهیست غیر فرخ‌زاد در روضه الصفا سمت تحریر یافته که بعد از انقلاباتی که مجملی از آن نوشته شد اعیان عجم به تفتیش احوال شاهزادگان اشتغال نموده معلوم کردند که یکی از اولاد پرویز که از ترس شیرویه گریخته بود در نصیبین است و باهتمام تمام آن بیچاره را از آنجا بمداین طلبیده تاج شاهی بر سرش نهادند و چون مدت یکماه از فرمانفرمائی او درگذشت بسعی یکی از غلامان خدمتکار مسموم گشت لقبش بقول صاحب مفاتیح العلوم ممتاز بود
یزدجرد بن شهریار جمعی کثیر از ارباب اخبار آورده‌اند که نوبتی منجمی با خسرو پرویز گفت که از صلب اولاد تو پسری متولد شود که ملک از وی به بیگانگان انتقال نماید و خسرو از شنیدن اینسخن متامل گشته خیال کرد که تقدیر سبحانی بتدبیر انسانی مندفع میگردد بنابرآن جمیع اولاد ذکور خود را در سرائی بازداشته از اختلاط نسوان مانع آمد و در آن ایام شهوت بر شهریار بن خسرو استیلا یافته محرمی نزد شیرین فرستاد و التماس نمود که بهر تدبیر که تواند عورتی باو رساند و شیرین یکی از بنات اشراف را که از صنعت حجامی وقوف داشت در لباس ذکور ببهانه حجامت کردن نزد شهریار ارسال داشت و شهریار با وی مباشرت کرده آنضعیفه حامله گشت و بعد از انقضاء مدت حمل از وی پسری تولد شده آن کودک را نیز یزدجرد نام نهادند و شیرین یزدجرد را در کنار شفقت و تربیت خویش جای داده چون پنجساله شد ناگاه چشم خسرو بر وی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۵۴
افتاد پرسید که این پسر کیست جوابدادند که این ولد شهریار است و بنابر آنکه خسرو از اخبار منجمان دانسته بود که پادشاهی که ملک عجم ازو به بیگانگان منتقل شود بر بدن خویش عیبی خواهد داشت فرمود تا یزدجرد را برهنه کردند و آن عیب را بر زانوی او دیده قصد قتلش نمود و شیرین مانع آمده خسرو گفت این می‌شوم را ازین قصر بجائی برید که دیگر چشم من بر وی نیفتد و شیرین یزدجرد را بطرفی از اطراف ولایات فرستاد تا از سخط پرویز ایمن ماند و عقیده قاضی ناصر الدین بیضاوی آن است که در وقتی که شیرویه دست بکشتن برادران و اقارب دراز کرد قابله یزد جرد او را گریزانیده بفارس برد و شاهزاده در آن ملک نشو و نما یافته بر هر تقدیر بعد از واقعه فرخ‌زاد اعیان مملکت عجم از حال یزدجرد که ملک اخیر لقب داشت واقف گشته او را بمداین طلبیدند و در سال یازدهم از هجرت بر تخت سلطنت متمکن گردانیدند لیکن چون در آن اوان مسلمانان بر ممالک ایران درآمده بودند و استیلاء تمام ایشان را دست داده کار یزدجرد استقامت نیافت و در زمان سلطنت او میان عرب و عجم محاربات روی نموده در آنوقت که سعد بن ابی وقاص بفرمان امیر المؤمنین عمر رضی اللّه عنه نواحی قادسیه را معسکر گردانید یزدجرد رستم فرخ را بجنگ اهل اسلام فرستاد و رستم سه روز متعاقب با سپاه سعد وقاص بمقابله و مقاتله قیام نموده در روز آخر کشته گشت و یزدجرد در نهاوند از این شکست خبر یافته باصفهان شتافت و ماهویه که در آن بلده نایب شهریار عجم بود بنابر توهمی که از وی داشت ملک هیاطله با خاقان ترکستان را ترغیب نمود که بر سر یزدجرد که بطرف خراسان گریخته شتابد و ماهویه او را تعاقب نمود آن پادشاه بیسر و سامان بنواحی مرو در آسیائی پنهان گشت و آسیابان بطمع اثواب نفیسه که یزدجرد پوشیده بود او را ساعتی زنده نگذاشت در تاریخ حمزه بن حسن اصفهانی مذکور است که مدت ملک یزدجرد بیست سال بود از آنجمله چهار سال فی الجمله تمکن و قراری داشت و شانزده سال دیگر در اطراف هر شهر و کشور می‌گشت تا کشته شد و این واقعه بروایت صحیح در سال سی و یک از هجرت بوقوع انجامید و ایام دولت و اقبال ساسانیان بنهایت و اختتام رسید
 
گفتار در بیان شمه‌ای از احوال ملوک عرب که قبل از ارتفاع اعلام اسلام در مملکت انبار و یمن و شام فرمانفرمای طوایف انام بوده‌اند
 
بر طباع آفتاب شعاع مستخبران احوال عالم و ضمایر فرخنده مآثر مستخفظان آثار طوایف بنی آدم روشن و پیدا و ظاهر و هویدا خواهد بود که ملوک عرب سه طبقه‌اند بنی حمیر و بنی لخم و بنی غسان هرچند که سلاطین بنی حمیر از آن‌دو طبقه دیگر پیشتر و
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۵۵
بیشتر بوده‌اند اما چون بعضی از احوال ایشان بسیر حضره خیر البشر صلی اللّه علیه و آله و اصحابه الی یوم المحشر ارتباط داد نخست قلم خجسته رقم بذکر ملوک بنی لخم و بنی غسان قیام نمود و التأیید من اللّه الودود
 
ذکر ملوک بنی لخم‌
 
به ثبوت پیوسته که در زمان ملوک طوایف ساکنان مملکت سبا از عبادت ایزد تعالی گردن پیچیده بر کفران نعمت اقدام نمودند و بر شیوه ناستوده کفر و شرک اصرار کرده ابواب عصیان و طغیان بر روی روزگار خود گشودند لاجرم جبار منتقم ایشان را بسیل عزم معذب گردانید و آنحادثه سبب اختلال احوال آنولایت و موجب جلاء اهالی آن گردید و از جمله اعرابی که بدان جهت در اطراف آفاق متفرق گشتند مالک بن فهم بن غنم بن دوس بن عدنان بن عبد اللّه بن زهر بن کعب بن الحارث بن کعب بن عبد اللّه بن مالک بن نضر بن ازد بن غوث بن نبت بن ربیعه بن مالک بن زید بن کهلان بن سبا بن یشجب بن یعرب بن قحطان بن هود علیه السّلام با جمعی کثیر از قبیله ازد در انبار نزول نموده باستظهار ازدیان دعوی استقلال کرد و بلاد جزیره و موصل را تا عقبه حلوان در تحت تصرف آورد و او بت پرستیدی و از عبادت معبود حقیقی جل جلاله گردن پیچیدی و مدت ملک مالک و جماعتی که بعد از وی در آن بلاد فرمانفرمای عباد بودند بقول حمزه بن حسن اصفهانی ششصد و بیست سال و یازده ماه بود و بروایتی که درین اوراق مسطور میگردد بیست و دو نفر از آن جماعت بسلطنت رسیدند و در بعضی از تواریخ معتبره مذکور است که مالک بن فهم در ایام پادشاهی شبی بر سبیل سیر تنها از منزل خویش بیرون آمد و سلیمه نامی نادانسته تیری برو زد و مالک جان بمالک سپرد و بعد از وی پسرش جذیمه متصدی امر حکومت شد اما بروایت طبری پس از فوت مالک برادرش عمرو پادشاه گشت و زمان ایالت عمرو باندک زمانی بسرآمده ملک بجذیمه رسید و از سوق کلام حمزه اصفهانی چنان معلوم میشود که مدت ملک مالک پنجاه و دو سال و سه ماه بود
جذیمه بن مالک بواسطه علت برص او را جذیمه الابرش میخواندند و جذیمه الوضاح نیز میگفتند و جذیمه پادشاه دولت یار کامکار بود و هیچکس از کلانتران عرب در عراق نماند که او را اطاعت ننمود بلکه فرمان جذیمه در ولایت حجاز و بحرین نیز سمت نفاذ یافت و آنولایات در تحت تصرفش قرار گرفت و بقول صاحب معارف جذیمه مدت شصت سال حکومت کرده و در آخر عمر بر دست ملکه جزیره زبا بنت عمر بن طرب کشته گشته روی بعالم آخرت آورد
 
ذکر قضیه‌ای که میان جذیمه و بنی ایاد بوقوع انجامید و بیان آنکه زبا آن پادشاه را بکدام تدبیر مقتول گردانید
 
در نسخ معتبره مسطور است که در ایام دولت جذیمه نضر بن ربیعه بن عمرو بن
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۵۶
الحارث بن مسعوف بن مالک بن غنم بن نماره بن لخم که ریاست بنی ایاد متعلق بوی بود پسری داشت در کمال حسن و ملاحت موسوم بعدی وصیت جمال عدی بسمع جذیمه الابرش رسیده رسولی نزد نضر فرستاد که پسر خود را بدینجانب روان گردان تا در ظل تربیت ما پرورش یابد نضر این ملتمس را قبول ننمود و ارسال رسل و رسایل تکرار یافته بالاخره جذیمه با لشکر فراوان بطرف نضر و اتباع او در حرکت آمد و چون نزدیک بآن قبیله نزول فرمود نضر دانست که با وی طاقت مقاومت ندارد لاجرم تدبیری اندیشیده شبی ده کس جلد را به معسکر جذیمه فرستاد تا دو بت را که مسجود او بودند دزدیدند و صباح بجذیمه پیغام فرستاد که خدایان تو بر تو خشم گرفته نزد ما آمده‌اند اگر ترک افعال ذمیمه کنی و مراجعت نمائی یمکن که باز پیش تو آیند جذیمه این سخن را باور نموده گفت سبب آمدن من بدینجانب محبت عدی است اگر او را نزد من فرستید از شما ممنون گشته از زر و گوهر و سایر اجناس نفیسه آنچه خواهید نثار شما کنم و بازگردم و چون بنی ایاد این سخن شنیدند بمبالغه بسیار نضر را بر آن آوردند که عدیرا بملازمت جذیمه فرستاد و ملک مقضی المرام بازگشته او را شرابدار خود گردانید و عدی و خواهر جذیمه را که رقاش نام داشت با یکدیگر تعلق پیدا شده عدی در وقتی که جذیمه مست بود زبان بخواستگاری رقاش بگشود و جذیمه سر رضا جنبانیده همان ساعت بین الجانبین صورت مناکحت بلکه مواصلت روی نمود و چون جذیمه از خواب مستی بیدار شد او را تجویز آن تزویج ندامت تمام دست داده بقصد قتل عدی کمر بست و عدی فرار بر قرار اختیار کرده بقوم خود پیوست و بنابر آنکه پدرش نضر فوت گشته بود ریاست بنی ایاد بوی تعلق گرفت و جمیله‌ای در آن قبیله بر عدی عاشق شده و عدی شبی بخانه محبوبه رفته برادران آن زن بر آنصورت مطلع گشتند و بزخم تیر جان ستان بساط حیات عدی را در نوشتند اما خواهر جذیمه از عدی پسری آورده او را عمرو نام نهاد و چون عمرو پنجساله شد او را نزد برادر برد و جذیمه را ملاحت رخسار و تناسب اعضاء عمرو مستحسن نموده بتربیتش اهتمام فرمود و بعد از آنکه مدت ده سال از عمر عمرو بن عدی منقضی گشت شبی جنی او را بربود و در بادیه انداخت و عمرو در آن بیابان با وحوش انس گرفته مدتی در کوه و دشت سرگردان میگشت و قرب ده سال هرچند جذیمه عمرو را بیشتر جست کمتر یافت و پس از انقضاء مدت مذکور عمرو بحال خود آمده بعمرانات میل کرد و با جمعی از کاروانیان باز خورده و حال خود گفته ایشان بامیدواری تمام عمرو را پیش جذیمه بردند و ملک بسبب تغییر بشره در لقیه اول خواهرزاده را نشناخت اما رقاش پسر خود را شناخته اظهار فرح و سرور بسیار کرده باندک زمانی چهره عمرو بحال اصلی خود معاودت نمود و در خلال این احوال عمرو بن طرب بن حسان که از نسل عمالقه بود و در ولایت جزیره سلطنت مینمود لشکر بسر جذیمه کشیده در اثناء کر و فر بقتل رسید و چون گریختگان معرکه بدار الملکش بازگشتند دختر بزرگتر عمرو را که مسمات بنایله بود و او را بنابر درازی شعرات زهار زبا میگفتند
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۵۷
بپادشاهی برداشتند و زبا بعد از قرار بر مسند ایالت با خواهران خود و امرا در باب کشیدن انتقام از جذیمه قرعه مشورت درمیان انداخت همه گفتند که تو بجنگ حریف جذیمه نیستی مناسب آنست که بطریق مکر و فریب شر او مندفع گردد و زبا این سخن را بسمع قبول جای داده بجذیمه پیغام فرستاد که مملکت بی‌نهایت بتحت تصرف من درآمده چنانچه از عهده ضبط آن بیرون نمیتوانم آمد اگر بدینجانب تشریف آورده مرا در حرم خویش راه دهی تا این ولایت نیز تو را باشد میشاید و جذیمه این معنی را فوزی عظیم دانسته متوجه دار الملک زبا شد و هرچند قصیر بن سعد لخمی که در سلک نوابش انتظام داشت او را ازین عزیمت منع نمود مفید نیفتاد و چون جذیمه نزدیک بپای‌تخت زبا رسید جمعی از ملازمانش مراسم استقبال بجای آورده تحف و هدایا پیشکش کردند و بعرض رسانیدند که فردا جمیع امرا و متجنده برحسب فرموده ملکه بملازمت شتافته طریقه خدمتکاری بجای خواهند آورد و آنشب خوف تمام بر خاطر جذیمه استیلا یافته قصیر را در خلوتی طلب نمود و از دغدغه‌ای که بر ضمیرش گذشته بود اعلام فرمود و پرسید که تدبیر این کار چیست قصیر گفت فردا که سپاه زبا بخدمت آیند اگر پیش تو از اسب پیاده شده رخ برخاک نهند بدانکه از فرزین بند این حادثه نجات ممکن است و اگر همچنان سواره گرد تو را فروگیرند بیشبهه قصد آن دارند که بانداختن فیل تسویل ذات خجسته صفات تو را بخانه شهمات رسانند جذیمه گفت اگر صورت حال بدینمنوال باشد بکدام منصوبه جان از این مهلکه بیرون توان برد قصیر جوابداد که هرگاه سپاه از اطراف و جوانب تو درآیند حیله آنست که اسب عصا را طلب نموده بر آن سوار شوی و بسوی ملک خود تاخته تا بلده انبار در هیچ منزل قرار نگیری و عصا نام اسبی است که در آنوقت در میان تمامی قبایل عرب بارگیری که در سرعت رفتار بر وی سبقت تواند گرفت موجود نبود القصه روز دیگر جذیمه از آن منزل کوچ کرده چون نزدیک ببلده زبا رسید سپاهی بلا انتها از اطراف و جوانبش درآمدند و جذیمه قصد گریز نموده عصا را طلبداشت نواب زبا که صفت آن اسب شنیده بودند او را از رکوب او منع نمودند و کیفیت حال بر قصیر ظاهر شده عنان بازپس کشید و عصا را از آخور سالار جذیمه ستانده خود سوار گشت و آن اسب باد رفتار او را از آن غرقاب بساحل نجات رسانید گویند که در آن روز قصیر سی فرسخ مسافت طی نموده در وقت غروب آفتاب بقریه برج منزل گزید و همان زمان عصا سقط شده بعد از آن آنقریه را برج العصا گفتند و چون مخصوصان زبا اطراف جذیمه را احاطه نمودند جذیمه رضا بقضا داده همراه ایشان ببارگاه زبا شتافت و چون چشم زبا بر وی افتاد پرسید که بچه کار آمده‌ای جذیمه جوابداد که آمده‌ام که وعده خود را بوفا رسانی و آنعورت بی‌حیا یعنی زبا بند ازار گشاده و موی زهار بجذیمه نموده گفت کسی را که موی این عضو باین مرتبه دراز باشد چگونه شوهر کند آنگاه فصادی طلبیده فرمود تا هردو دست جذیمه را قصد کرد و طشتی نهاد تا خون جذیمه در آنجا جمع آید در تاریخ طبری مسطور است که چون طشت از خون جذیمه پر شد و اندکی از سر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۵۸
بیرون رفت زبا گفت (لا تضیعوا دم الملک فان دم الملوک لا یضیع) جذیمه گفت (دعوادما ضیعه اهله) و این کلمه آخر سخنی بود که جذیمه بآن تکلم نمود و مثل گشت و زبا آنخون را بتمام در پنبه‌ای از طشت برگرفت و خشک ساخته در صندوقی نهاد و محافظت کرده میگفت این خون در عوض خون پدر من است بالجمله چون خبر قتل جذیمه بانبار رسید امرا و لشگریان او متفرق بدو فرقه شدند زمره‌ای دست در دامن متابعت عمرو بن عدی زدند و طایفه عمرو بن عبد الجن را که از کبار امراء جذیمه بود بحکومت قبول نمودند و نزدیک و نزدیک بآن رسید که بین الجانبین مهم بمحاربه رسد بالاخره بسعی قصیر عمرو بن عبد الجن متابعت عمرو بن عدی اختیار کرده از سر مخالفت درگذشت و مملکت جذیمه تمام بر عمرو بن عدی مسلم گشت
عمرو بن عدی اول کسیست از بنی لخم که تاج حکومت بر سر نهاده روی بضبط امور مملکت آورد و نخستین پادشاهیست که همت بر تعمیر حیره مصروف داشته آن بلده را پای‌تخت کرد و عمرو در ایام پادشاهی بتدبیر قصیر بر زبا مستولی گردیده ولایات جزیره را در حیز تسخیر کشید مدت سلطنتش بقول ابو الفتح حصیبی صد و هژده سال بود و بروایت محمد بن جریر الطبری صد و بیست سال‌
 
ذکر ارتفاع لواء دولت عمرو بن عدی و بیان گرفتار شدن زبا بعقوبت ابدی عمرو بن عدی‌
 
در تاریخ طبری مسطور است که چون زبا از پادشاهی عمرو بن عدی خبر یافت دانست که در مقام انتقام آمده خون خال خود را از وی باز خواهد طلبید زیرا که در آنولا کاهنی باو گفته بود که غلامی عمرو نام بر تو مستولی خواهد گشت و بدان واسطه تو قصد قتل خود خواهی نمود و زبا در آن ایام از غایت اضطراب نقاشی را بانعام و احسان فراوان ممنون گردانید و بحیره فرستاد تا بهر حیله که تواند صورت عمرو را بر کاغذی نقش کرده بنظر او رساند و آن نقاش بعد از آنکه مدت یکسال در آن بلده بسر برد روزی مجال یافته چهره عمرو را بر صفحه ضمیر چنانچه میباید مصور ساخته آنصورت را بر کاغذی کشید و بنزد زبا رسانید و زبا پیوسته در آنصورت نگاه کردی و در محافظت خود از صورتیکه در آئینه تقدیر مصور بود لوازم اهتمام بجای آوردی القصه چون ملک بر عمرو بن عدی قرار گرفت و مهام دولت سمت استقامت پذیرفت با قصیر در باب تسخیر مملکت زبا شرط مشورت بتقدیم رسانید قصیر گفت تو اگر بینی مرا بریده صد تازیانه بر پشت من زنی و رخصت فرمائی که چندگاهی بملازمت زبا قیام نمایم تدبیری اندیشم که آن مکاره در دست تو بیچاره شود عمرو نخست از قبول آن امر ابا نموده بالاخره بر طبق صوابدید قصیر حکم فرمود و بخدمت زبا شتافته عرض کرد که عمرو مرا در باب محلض جذیمه بتقصیر متهم گردانیده بدین‌گونه که می‌بینی رسوا ساخت اکنون آمده‌ام تا بقیه عمر و ایام زندگانی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۵۹
را در ملازمت ملکه بپایان رسانم زبا این سخن را مطابق واقع پنداشته همت بر تربیت قصیر مصروف و مقصور گردانید و پس از انقضاء چندگاه که قیصر دانست که زبا را نسبت باو اعتماد و اعتقاد تمام پیدا شده و تیر تدبیر او بهدف مراد می‌رسد در روزیکه زبا جامه را تعریف مینمود بعرض رسانید که امثال این اجناس در ولایت عراق بسیار است و چون مهم من از آن گذشته که بامر سپاهی‌گری توانم پرداخت اگر ملکه چیزی از اموال بمن تسلیم نماید مانند تجار بولایت عراق آمدوشد کرده اقمشه نفیسه بدین مملکت رسانم و سلوک راه تجارت نموده توفیر تمام بخزانه عامره و اصل گردانم و زبا این مدعا را قبول فرموده مبلغی سیم و زر بقصیر داد و او بعراق آمده و بخریدن اجناس پرداخته پنهانی با عمرو ملاقات نمود و کیفیت حیله‌ای که اندیشیده بود با او درمیان نهاد و گفت چون چند نوبت آمدوشد نمایم تو را با مردان کاری عوض قماش بغراره درآورده بدار الملک زبا خواهم برد تا دست در گردن عروس مقصود حمایل کنی و چون قصیر از نفایس اجناس آنچه لایق میدانست فراهم آورده مراجعت فرمود و آن تنسوقات را نزد زبا برد و چنین ظاهر نمود که درین سفر فایده تمام و مرابحه مالا کلام بحصول پیوست و بقول طبری قصیر سه سال متعاقب بهمین طریقه رفت‌وآمد کرده نوبت چهارم زبا هزار اشتر بوی سپرد تا بعراق شتافته اقمشه و امتعه بجزیره آورد و قصیر ببهانه آنکه در جوال بسبب تنگی قماش بسیار نمیگنجد فرمود تا هزار جفت غراره از موی بافتند و بروایت محمد بن السایب او اول کسی است که غراره اختراع نمود و چون قصیر آن اشتران و غراره‌ها را بحیره رسانید در شبی عمرو بن عدی را با هزار مرد مسلح و بقولی با دو هزار نفر بغرارها درآورده و بر شتران بار کرده طبل مراجعت فروکوفت و در اثناء راه بشب تار ایشان را از بار فرود آورده طعام میداد و روز باز بار کرده مسافت می‌پیمود تا بدار الملک زبا درآمد و همان شب عمرو بن عدی را با جمعی از پهلوانان بسر راه نقبی که زبا جهه روز گریز ترتیب داده بود برده بنشاند و خود با بقیه آن لشکر نزدیک بصباح خروج کرده ناگهان دست بقتل و غارت برآورد و زبا دریاء بلا را بخود محیط دیده بسر نقب دوید و عمرو را آنجا یافته بنابر مشاهده صورت مذکوره او را بشناخت و مقداری زهر که در نگین داشت بمکید و گفت بیدی لا بیدک و همان لحظه از پای درآمده فوت شد و مملکت جزیره بحوزه دیوان عمرو تعلق گرفته بازماندگان ملکه با وی بیعت کردند و عمرو آنولایت را به معتمدان کاردان سپرده بجانب دار الملک خود بازگردید و بقیه ایام زندگانی را بعیش و کامرانی بگذرانید
امرء القیس بن البدر بن عمرو بن عدی بعد از فوت پدر مدت صد و چهارده سال افسر فرماندهی بر سر نهاد و پس از وفات وی پسرش عمرو قایم‌مقام شده مدت شصت سال ابواب عدل و داد برگشاد و چون او نیز از دار ملال انتقال نمود اندک فتوری باقبال بنی لخم راه یافته آخر الامر امراء القیس بن عمرو متصدی امر حکومت گشت و بیست و یکسال و سه ماه بر مسند
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۶۰
فرمان‌فرمائی متمکن بود درگذشت و پسرش نعمان الاعور که بانی خورنق و سدیر است مالک تاج و سریر شده زمان ایالتش مدت سی سال امتداد یافت و در یکی از کتب معتبره بنظر درآمده که نعمان در اواخر ایام پادشاهی روزی با وزیر خویش عدی بن زید در گورستان حیره سیر میکرد در آن اثنا عدی که متابعت ملت عیسی علیه السّلام مینمود گفت ایها الملک میدانی که اصحاب این قبور چه میگویند نعمان جوابداد که نی وزیر گفت میگویند ای آن کسانی که بر روی زمین مسکنی دارید و پیوسته از روی جد و جهد همت بر تحصیل هواء نفس میگمارید ما نیز مانند شما بودیم و عنقریب شما نیز مثل ما خواهید شد نعمان از شنیدن این سخنان متغیر گشته مراجعت نمود و بعد از اندک زمانی بار دیگر همعنان آن وزیر خجسته سیر بگورستان رسید و باز عدی ازو پرسید که ایها الملک میدانی که این مردگان بزبان حال چه میفرمایند نعمان جوابداد که نی عدی بیتی چند در مذمت عالم فنا و بیوفائی دنیا بر زبان راند و نعمان از استماع آن ابیات بدان مثابه متأثر گشت که ترک ملک و مال داده و متلبس بلباس رهابین شده سر در صحرا و بیابان نهاد و اکثر اولاد آن پادشاه و الانژاد نیز بسنت سنیه پدر عمل نموده آغاز طاعت و عبادت کردند از آنجمله یکی از دختران نعمان که مسماه بهند بود در بیرون کوفه صومعه‌ای که آن را دیر هند گویند بنا فرمود و در آن معبد مسکن گزیده ابواب تعبد و زهادت بر روی خویش گشود بصحت پیوسته که چون نعمان بنابر سببی که در ضمن حکایت بهرام‌گور مذکور شد ترک سلطنت کرده از حیره بیرون رفت ولدش منذر مدیر امور ملک گشت و هشت سال و نه ماه بدولت گذرانید و بعد از وفاتش اسود که ولد او بود بیست سال سلطنت نمود و پس از وی برادرش منذر بن منذر هفت سال حکومت کرد و چون او روی بعالم آخرت آورد برادر زاده‌اش نعمان بن اسود چهار سال پادشاه بود آنگاه ابو یغفر بن علقمه الدیلمی که با نعمان خویشی داشت سه سال علم دولت و اقبال برافراشت و بعد از وی امرء القیس بن اسود هفده سال پای بر مسند حکومت نهاد و چون او رخت بقا بباد فنا داد پسرش منذر که مشهور بمنذر بن ماء السماء بود پادشاه شد و ماء السماء کنایت از مادر منذر است که از غایت صفاء رخسار و لطافت دیدار باین لقب ملقب گشته بود و در ایام دولت منذر مزدک ظهور نموده چنانچه سابقا مسطور شد قباد بن فیروز باو ایمان آورد و بدان سبب اختلال باحوال ملک عجم راه یافت و چون بنی لخم در اغلب اوقات تابع سلاطین فرس بودند پریشانی مملکت قباد بولایت منذر سرایت کرده حارث بن عمرو بن حجر الکندی برو مستولی گشت و منذر از وی فرار نموده بعد از آنکه انوشیروان بانتظام مهام عالم و عالمیان پرداخت منذر بن ماء السماء را نوبت دیگر در عراق عرب حاکم ساخت مدت ملک منذر از اول تا آخر سی و دو سال بود عمرو بن منذر بن ماء السماء بعد از انتقال پدر از دار دنیا شانزده سال به حکومت قیام نمود و پس از وی برادرش قابوس بن منذر پادشاه شد و چون چهار سال از اقبالش در گذشت بر دست شخصی که از بنی یشکر بود کشته گشت آنگاه فشهرب فارسی یکسال
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۶۱
بایالت گذرانید و پس از وی منذر بن منذر بن ماء السماء چهار سال بر تخت جهانبانی منزل گزید در تحفه الملکیه مسطور است که منذر بن منذر ببلاهت مشهور بود و در ایام دولت خود دو روز تعیین نموده یکی را نعیم و دیگری بوش نام نهاد و روز نعیم هرکه بخدمتش میرسید درباره او انعامی بتقدیم میرسانید و دروزبوش؟؟؟ هرکس را که میدید معروض تیغ سیاست میگردانید و در آن اوقات روزی بشکار رفته در صیدگاه باران فراوان شد و منذر از نوکران خود جدا افتاده ناگاه بخیمه‌ای رسید که مالک بن اخنس الطائی صاحب آنخیمه بود آنجا فرود آمده مالک نسبت بملک کما ینبغی مراسم خدمت بتقدیم رسانید و در وقتی که منذر از آن منزل قصد ارتحال کرد مالک را گفت البته نزدیک ما بیای تا عذر خدمات تو خواسته شود مالک انگشت قبول بر دیده نهاده بعد از چندگاه بحیره رفت و بحسب اتفاق در روز بوش بنظر منذر درآمد منذر او را گفت هر حاجتی که داری التماس نمای تا بکفایت مقرون سازم آنگاه خیمه بدن تو را از مهمان روح بازپردازم مالک گفت توقع دارم که ملک مرا یک سال مهلت دهد تا بمنزل خود رفته مهمات اهل‌وعیال را سرانجام نمایم و باز بخدمت آیم منذر ازو ضامن طلبیده شریک بن عمرو الشیبانی ضامن مالک شده مالک بخانه خود مراجعت نمود و بعد از انقضاء مدت موعود صباحی منذر حکم بقتل شریک فرمود شریک گفت اگر روز بآخر رسد و مالک حاضر نشود مرا میتوانی کشت و الا فلا و منذر تا شب او را مهلت داده در آخر روز مالک بدانجا رسید و منذر را حسن عهد و وفای او مستحسن نموده از سر خون او درگذشت و بدین سبب قاعده روز نعیم و بوش منسوخ گشت القصه بعد از منذر پسرش نعمان بیست و دو سال بامر سلطنت قیام نمود و خسرو پرویز او را بی‌جریمه بقتل آورده آنولایت را به ایاس بن قبیصه الطائی ارزانی داشت و چون ایاس هفت سال بتشیید اساس ایالت پرداخت زاد بن ماهیان بن مهر بن دابر الهمدانی در آن مملکت متکفل امر جهانبانی شد و هفده سال پادشاهی نموده پس از وی منذر بن نعمان بن منذر که در میان جمهور اعراب بغرور مشهور است بر تخت حکومت نشست و چون هشت ماه پادشاهی کرد در بحرین بر دست سپاه اسلام بقتل رسید و آنولایت بتحت تصرف خالد بن الولید درآمد (و تلک الایام نداولها بین الناس)
 
ذکر حکومت ملوک بنی جفنه که ایشان را غسانیان گویند در ولایت شام‌
 
در زمان ملوک طوایف که اعراب دیار یمن بسبب طغیان سیل عرم جلاء وطن اختیار کرده در اطراف آفاق متفرق گشتند و طایفه‌ای از ایشان بولایت شام افتادند و بر سرچشمه‌ای که آن را غسان می‌گفتند فرود آمده از آب آنچشمه بیاشامیدند بنابرآن ایشان را غسانیان خواندند و در آنزمان سلیح بن حلوان از قبل قیصر که موسوم بنسطورس بود بحکومت بلاد شام قیام مینمود و بتقدیر ملک قدیر میان غسانیان و سلیح بن حلوان خلاف
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۶۲
اتفاق افتاده مهم بمقابله و مقاتله منجر شد و سلیح از مقاومت عاجر گشته و سلاح محاربت انداخته روی بوادی گریز نهاد و ممالک شام در حیز تسخیر غسانیان قرار گرفت و بقول حمزه اصفهانی از آنجماعت سی و دو نفر افسر جهانبانی بر سر نهاد و بروایتی که نوشته میشود پانصد و چهل و شش سال حکومت شام در آنخاندان بود و نخستین کسیکه از ایشان رایت سلطنت برافراشت جفنه نام داشت و هو عمرو بن عامر بن حارث بن امرء القیس بن ثعلبه بن مازن بن الازد و جفنه نسبت به نسطورس در طریق اطاعت سلوک نمود و مدت چهل و پنجسال و سه ماه حاکم بود و بعد از وی پسرش عمرو پنجسال پادشاهی کرد و چون روی بعالم عقبی آورد ولدش ثعلبه هفده سال تاج ریاست بر سر نهاد آنگاه حارث بن ثعلبه مدت بیست سال ابواب اقبال برگشاد و پس از فوت او پسرش جبله مدت ده سال بدولت گذرانید و چون او فوت شد ولدش حارث نیز ده سال پادشاه گردید و شهر بلقا را دار الملک ساخت آنگاه منذر الاکبر بن حارث سه سال بامر سلطنت پرداخت پس برادرش نعمان پانزده سال و ششماه حکومت مینمود و بعد از وی منذر الاصغر سیزده سال افسر ایالت بر سر نهاد آنگاه برادر دیگرش جبله سی و چهار سال در کامرانی بسر برد و بعد از آن برادر دیگرش ایهم بن حارث سه سال پادشاهی کرد و پس از فوت او برادر دیگرش عمرو بن حارث بیست و شش سال و دو ماه بامر حکومت مشغول بود آنگاه جفنه الاصغر بن منذر الاکبر که نوبتی بر حیره استیلا یافته بود و بعضی از مواضع آنرا سوخته و بدین سبب ملقب بمحرق شده و سی سال بر تخت سلطنت نشست و پس از وی برادرش نعمان الاصغر یکسال افسر اقبال بر سر نهاد و پس از او نعمان بن عمرو هفده سال بحکومت قیام نمود آنگاه پسرش جبله شانزده سال لواء سلطنت برافراخت و صفین را مسکن ساخت بعد از او نعمان بن ایهم بن حارث بیست و یکسال بر مسند فرماندهی نشست پس برادرش حارث بن ایهم بیست و دو سال و پنجماه مالک تاج و دیهیم بود آنگاه نعمان بن الحارث هژده سال پادشاهی کرد و بعد از وی پسرش منذر نوزده سال افسر بر سر نهاد پس برادرش عمرو بن نعمان سی و سه سال و چهار ماه رایت ایالت برافراشت آنگاه برادر دیگرش حجر دوازده سال بر تخت حکومت مسکن داشت و بعد ازو پسرش حارث شانزده سال حکومت کرد آنگاه جبله بن حارث هفده سال و یک ماه فرمانفرمائی نمود و پس از وی پسرش حارث بن جبله که او را حارث بن ابی شمر نیز گویند بیست و یکسال و پنجماه پادشاهی کرد و بعد از او ولدش نعمان که مکنی بابو کرب و ملقب بقطام بود سی و هفت سال و سه ماه بامر ایالت قیام نمود پس ایهم بن جبله بن حارث بن ابی شمر هفده سال و دو ماه بر دیهیم خسروی نشست آنگاه برادرش منذر بن جبله سیزده سال متقلد قلاده حکومت شد و بعد ازو زمام مهام اهالی شام پانزده سال و سه ماه بقبضه اقتدار برادرش شراحیل بود پس برادر دیگرش عمرو بن جبله ده سال و ده ماه بامر پادشاهی قیام نمود آنگاه برادرزاده‌اش جبله بن الحارث چهار سال بدولت و اقبال زندگانی کرد و بعد از او جبله بن ایهم بن حارث
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۶۳
مدت سه سال تاج سلطنت بر سر نهاد و ابن جبله آخر ملوک غسانی بود و در زمان خلافت امیر المؤمنین عمر بن الخطاب بمدینه آمده در سلک اهل اسلام انتظام یافت و بسبب آنکه بیگناهی را مشتی زد و فاروق اعظم بقصاص فرمانداد مرتد گشته باز بدیار شام رفت و در جاهلیت فوت شد
 
ذکر ملوک بنی حمیر که در مملکت یمن افسر سلطنت بر سر نهاده‌اند
 
صاحب تاریخ بناکتی از مؤلف دیوان النسب نقل نموده است که قحطان که پدر سلاطین یمن است پسر هود پیغمبر علیه السّلام بود و این قحطان باتفاق اکابر مورخان در اراضی یمن مسکن گزیده بزراعت و عمارت مشغول گردید و او را حق سبحانه و تعالی اولاد امجاد کرامت فرمود و یعرب و جرهم از آنجمله بودند و یعرب بزرگترین فرزندان قحطان بود و بقول اصح اول کسیکه بلغت عربی تکلم فرمود یعرب بود و اعراب یمن بتمام از نسل قحطان پیدا شدند و یعرب را پسری بود موسوم به یشجب و یشجب را ولدی در وجود آمد عبد الشمس نام و او بعبادت آفتاب قیام مینمود و بنابر آنکه اول کسیکه در عربستان رسم سبی درمیان آورد عبد الشمس بود او را سبا لقب نهادند و سبا هفده سال باستصواب قوم و قبیله خویش متصدی امر ایالت گردید و او سه پسر داشت کهلان- مره- حمیر و بعد از انتقال سبا از دار فنا کهلان قایم‌مقام پدر شد و ملوک بنی لخم و غسانیان از نسل کهلانند و پس از فوت او برادرش حمیر بن سبا که نسب تمامی تبابعه یمن که تا نزدیک زمان اسلام بر مسند اقبال متمکن بوده‌اند باو میپیوندد بر سریر سلطنت نشسته تا آخر عمر بانتظام مهام فرق انام قیام و اقدام مینمود و چون حمیر بعالم دیگر انتقال فرمود اختلاف در قبیله او پیدا شد و یکی از ایشان در مدینه سبا و دیگری در بلاد حضرموت پادشاه گشتند و مدتها حال یمنیان بدین منوال گذران بود تا حارث الرایش خروج نموده جمیع اولاد حمیر بر سلطنتش اتفاق کردند و امر و نهی او را تابع شدند بنابرآن حارث به تبع ملقب گشت حارت الرایش اول پادشاهیست که او را تبع گفتند و هو حارث بن قیس بن صیفی بن سباء الاصغر بن حمیر بن سبا در تاریخ بناکتی مسطور است که او را رایش بجهه آن میگفتند که بسیار عطا بود و عطادهنده را بلغت حمیر رایش گویند و حارث رایش بروایتی معاصر منوچهر بود و در ایام دولت خود بلده‌ای که برانه موسوم شد احداث نمود و لقمان بن عاد صاحب النسور در زمان حکومت او بعالم دیگر انتقال فرمود مدت سلطنتش بقول اصح صد و بیست سال بود ابرهه بن حارث الرایش بعد از فوت پدر افسر پادشاهی بر سر نهاده لشگر ببلاد مغرب کشید و در وقت رفتن بر سر راهها منارها ساخت تا در حین مراجعت راه گم نکند بنابرین به ذو المنار ملقب گشت مدت حکومتش صد و هشتاد و سه سال بود افریقش بن ابرهه چون متصدی امر پادشاهی شد مانند پدر بجنگ اهل مغرب شتافت و شهری در آنطرف بنا نهاده بافریقیه موسوم گردانید و افریقش بروایت حمزه اصفهانی صد و شصت و چهار سال و بقول
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۶۴
صاحب معارف صد و چهل سال بسلطنت و اقبال گذرانید العبد بن ابرهه ملقب به ذو الاذعار بود و اذعار جمع ذعر است و ذعر مرادف ترس و چون او در زمان پدر خود لشکری بیقیاس ببلاد نسناس برده بعضی از ایشان را اسیر کرده بیمن آورد و مردم از آنجماعت که رویهاء ایشان در سینهاء ایشان بود ترسیدند العبد را بدین لقب ملقب گردانیدند و بزعم فارسیان کیکاوس بر دست ذو الاذعار گرفتار گشته بود چنانچه سابقا اشارتی بدین حکایت رفت مدت سلطنت العبد را از صد و پنجاه سال تا بیست و پنج سال گفته‌اند هدهاد بن شراحیل بعد از فوت ذو الاذعار سلطنت یمن برو قرار گرفت و مدت هفتاد و پنجسال پادشاهی نمود بلقیس بقول بعضی از مورخان دختر هدهاد بود و برخی او را در سلک خواهران هدهاد شمرده اند و چون بلقیس بیست سال افسر حکومت بر سر نهاد بموجبی که سبق ذکر یافت در تحت امر و نهی سلیمان علیه السّلام درآمد ناشر بن عمرو بن شراحیل بواسطه کثرت انعام به نعیم ملقب گشت و او بعد از بلقیس هشتاد و پنجسال در بلاد یمن بامر سلطنت قیام نمود ابو کرب شمر بن افریقش بن ابرهه بن حارث الرایش بسبب استیلاء مرض رعشه بیرعش یا ارعش ملقب گشته بود و شمر یرعش از ملوک یمن بوفور اسباب حشمت و بسطت مملکت و افزونی لشکر و بسیاری مال و زر امتیاز تمام داشت و در ایام دولت خویش با هزار علم که در سایه هر علمی هزار مرد مقاتل بودند بجانب مشرق نهضت فرمود و از جیحون عبور نموده بلاد ماوراء النهر را مسخر ساخت و بتخریب بلده سغد پرداخته در برابر آن شهری دیگر احداث کرد و ترکان آن بلده را شمرکند گفتند یعنی بلده شمر و اعراب شمرکند را معرب گردانیده آن شهر را سمرقند خواندند و این روایت با قول محمد بن جریر الطبری مخالفت تمام دارد زیرا که مؤلف مشارالیه مشعر بدین معنی است که تبع اصغر بعد از الباس کعبه معظمه (زادها اللّه تعظیما و تکریما) شمر را که ملقب بذو الجناح بود بتسخیر ماوراء النهر مأمور گردانید و او پس از تخریب سعد سمرقند را بنا فرمود مدت ملک شمر یرعش بقول صاحب معارف صد و بیست سال و بروایت حمزه اصفهانی سی و هفت سال بود و العلم عند اللّه تعالی المعبود ابو مالک بن یرعش بعد از فوت پدر مالک تخت و افسر گشت و مدت پنجاه سال پادشاهی کرده درگذشت و در بعضی از کتب مسطور است که ابو مالک در اواخر ایام دولت خود لشکر بجانب شمال کشید و تا ظلمات رفته از آنجا عنان عزیمت بعالم آخرت معطوف گردانید و امرا و ارکان مملکت او بجانب یمن مراجعت کرده ولد ارشدش را که موسوم به اقرن بود بپادشاهی برداشتند اقرن بن ابو مالک ملقب به تبع ثانیست و بروایتی موسوم بعمرو بود و معاصر بهمن بن اسفندیار مدت سلطنتش پنجاه و سه سال گفته‌اند ذوجیشان بن اقرن با داراء بن داراء و اسکندر معاصر بود و مدت هفتاد سال پادشاهی نمود مالک بن ابی کرب بن تبع الاقرن سی و پنجسال در یمن سلطنت کرد ابو کرب اسعد بن مالک بن ابی کرب به تبع اوسط ملقب بود و او بشدت قهر و غضب اتصاف داشت بنابرآن یمنیان پسرش حسان را بپادشاهی برداشته اسعد را بقتل آوردند حسان بن تبع الاوسط چون بر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۶۵
سریر خسروی نشست ابواب عدل و احسان بر وی طوایف انسان مفتوح گردانید و کمر انتقام برمیان بسته بتدریج بعضی از قاتلان پدر خود را بقتل رسانید و در ایام دولت حسان در دیار یمامه میان دو قبیله از قبایل عرب غبار فتنه و خلاف ارتفاع یافت و بدان واسطه حسان بیمامه لشکر کشیده در آن ناحیه قتل و غارت بوقوع پیوست و چون مدت ایالت حسان بهفتاد سال رسید بعضی از آنمردم که در کشتن پدرش دخل داشتند از وی متوهم بر سلطنت برادرش اتفاق کردند و حسان را بعالم دیگر فرستادند
 
ذکر فتنه یمامه‌
 
در تاریخ طبری مسطور است که در زمان پادشاهی حسان در دیار یمامه قبیله طسم و جدیس که داخل قبایل اعراب بودند و در دیار یمامه توطن داشتند و بفرمان جذیمه الابرش یکی از رؤساء طسم که اسمش عملوق بود در میان ایشان رایت حکومت برافراشت و این عملوق پیوسته بتمهید بساط ظلم و طغیان قیام مینمود و در بنات و نسوان اشراف و اعیان طمع میفرمود چنانچه حکم کرد که هیچ دختری را قبل از آنکه بخلوتخانه او فرستند بشوهر ندهند لاجرم در ولایت یمامه ناله و نفیر صغیر و کبیر از دست بیداد عملوق باوج عیوق رسید و اسود بن عفان که از جمله کلانتران قبیله جدیس بود جمعی از مردم جلد را در مخالفت آنظالم با خود متفق گردانید و روزی او را با بعضی از مهتران بنی طسم ببهانه ضیافت بخانه برده با آنجماعت که در کمین‌گاه نشانده بود تیغ خلاف از غلاف برکشید و اسم عملوق را با بسیاری از بزرگان طسم از صفحه هستی محو کرده نهایت جلادت بجای آورد آنگاه شخصی از طسمیان ریاح بن مره نام بخدمت حسان شتافته کیفیت واقعه را تقریر نمود و از وی استمداد فرمود و حسان با لشکر فراوان متوجه یمامه گشته در اثناء راه ریاح معروضداشت که مرا در میان قبیله جدیس خواهریست زرقا نام و قوت رؤیت زرقا بمرتبه‌ایست که تا سه روزه راه نور باصره او احساس اشیا مینماید لاجرم پیوسته مردم جدیس او را بر بلندی می‌نشانند تا دیده‌بانی کند و اگر دشمنی متوجه ایشان باشد اخبار نماید اکنون مناسب آنست که ما تدبیری اندیشیم که زرقا ایشان را از توجه پادشاه خبردار نتواند ساخت تا بیک ناگاه بر سر آن قبیله رسیده دست در گردن مقصود حمایل کنیم حسان گفت آنچه مصلحت است بتقدیم باید رسانید آنگاه بفرموده ریاح هریک از لشکریان حسان درختی از جنگل که در راه بود برکنده بر دست گرفتند و متوجه یمامه شدند و چون میان آن سپاه و یمامه سه روزه راه بیش نماند زرقا مردم جدیس را گفت که درختان بنظر من درمی‌آیند که بصورت مردم متوجه اینجانب شده‌اند ایشان جوابدادند که ظاهرا در قوت باصره تو نقصانی پدید آمده که این نوع سخن میگوئی و روز دیگر باز زرقا امعان نظر بجای آورده قوم را گفت که آن درختان همچنان بطرف ما می‌آیند و از عقب آن سواران مینمایند و چون پرده غفلت دیده بصیرت جدیسیان را پوشیده بود
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۶۶
این سخن را نیز باور نکردند و روز دیگر بیخبر حسان بسر ایشان رسیده دست بقتل و غارت و تخریب شهر و ولایت برآورد و زرقا را گرفته از وی پرسید که چه چیز قوت رؤیت تو را باین غایت رسانید جوابداد که هرگز نمک نخوردم و شبی بی‌آنکه سرمه در چشم کشم خواب نکردم و تبع از کمال قساوت قلب فرمود که دیده زرقا را از چشم خانه بیرون کشیدند و در آن چشم و چشم خانه نگاه کرده دیدند که عروق آن بسان سرمه سیاه گشته و سرمه با آن رگها پیوسته القصه حسان چون در یمامه از لوازم کشتن و غارت کردن دقیقه‌ای نامرعی نگذاشت علم مراجعت بطرف یمن برافراشت و جذیمه از کیفیت حادثه آگاهی یافته لشکری از عقب وی بفرستاد و آن سپاه بحسان رسیده بین الجانبین غبا؟؟؟
جنگ و شین ارتفاع یافت و جذیمه مغلوب و منهزم شده تبع قرین فتح و ظفر بیمن شتافت‌
 
ذکر عمرو بن تبع الاوسط
 
حمزه بن حسن اصفهانی در مؤلف خویش آورده است که در کتابی که بر اخبار یمن اشتمال داشت خوانده‌ام که عمرو بن تبع معاصر شاپور بن اردشیر بود و مدت شصت و سه سال پادشاهی نمود و در بعضی دیگر از تواریخ مسطور است که در ایام سلطنت عمرو بن تبع بمرضی مبتلا گشت چنانچه مطلقا از خانه بیرون نتوانست آمد تا روزی که نعش او را بدر آورده بخاک سپردند
 
ذکر عبد کلال‌
 
پدرش را مثوب بن زهران میگفتند و بقولی نامش عبدو نام پدرش کلاب بن کرب بود و او بعد از فوت عمرو متصدی امر سلطنت گشته در سر بدین عیسی علیه السّلام ایمان آورد اما از بیم زوال ملک این معنی را ظاهر نتوانست کرد زمان ایالتش هفتاد و چهار سال بود
تبع الاصغر حسان بن الاوسط آخرین تبابعه یمن است چه بعد از وی اختلال باحوال آن مملکت راه یافته هیچیک از ملوک آنملک را تبع نگفتند و او مدت هفتاد و هشت سال بسلطنت و اقبال گذرانید و بروایت ابو الفتح ناصر الدین محمد الحصیبی صاحب معارف و محمد بن جریر الطبری تبع الاصغر در زمان سلطنت خود بمکه مبارکه رسیده هادی توفیق او را رفیق گشت تا در خانه کعبه زادها اللّه تعالی تشریفا اثواب نفیسه پوشانید اما روایت اکثر اهل سیر درین باب آنست که تبعی که این سعادت او را مساعدت نموده موسوم بحمیر بن وردع بود و ایضا آنچه در معارف و تاریخ طبری در شرح قصه مذکوره مسطور گشته با آنچه در درج الدرر و اکثر کتب سیر مشروح شده بحسب ظاهر مخالف مینماید چنانچه از سیاق کلام آینده بوضوح خواهد پیوست
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۶۷
 
ذکر جامه پوشانیدن تبع خانه کعبه را بتوفیق الهی و بیان سبب ایمان آوردن او به بعثت حضرت رسالت پناهی ص‌
 
از سیاق کلام طبری و معارف نزد مؤلف چنان بوضوح پیوسته که چون تبع اصغر خاطر انور از نظام امور مملکت یمن فارغ ساخت در سال پنجم از سلطنت خود بعزم تسخیر سایر بلاد و امصار اعلام ظفر انجام برافراخت و در آن سفر بمدینه طیبه رسیده یکی از اولاد خود را که موسوم بقیله بود بحکومت تعیین نمود و از آنجا کوچ کرده بعد از طی اندک مسافتی شنود که مردم یثرب از کمال بیباکی شهزاده را بقتل رسانیده‌اند و ساکنان آن خجسته مکان در آنزمان در سلک یهود انتظام داشتند و ایشان در زمان بخت نصر از بیت المقدس جدا شده بدانجا آمده القصه چون تبع از جسارت آنجماعت خبر یافت عنان مراجعت بجانب یثرب تافت و یهود قلاع و نواحی مدینه را مضبوط ساخته متحصن شدند و تبع آغاز محاصره و محاربه نمود و مدتی حال براینمنوال جاری بود و در آن اوقات متوطنان یثرب روز بجنگ میپرداختند و شب خروارها خرما به معسکر تبع روان میساختند و پادشاه یمن از مشاهده اینحالت در بحر حیرت افتاده فتوری تمام باهتمامی که در باب محاصره مینمود راه یافت در خلال این احوال کعب و اسید که از جمله احبار بنی قریظه بودند بملازمت تبع شتافته و بهنگام فرصت عرضه داشتند که تا غایت هیچکس از ملوک بر تخریب این مدینه مکرمه قدرت نیافته بلکه هرکس که این معنی بخاطر گذرانیده بس از انقضاء اندک زمانی ببلیه‌ای مبتلا گردیده زیرا که این موضع سرای هجرت پیغمبر آخر الزمان خواهد بود محمد قرشی ص درین سرزمین توطن خواهد نمود و سخن احبار مأثر افتاده و تبع ترک محاصره داده کعب و اسید را مصاحب خویش ساخت و رایت عزیمت بصوب مکه مبارکه برافراخت در اثناء راه جمعی از بنی هزیل که میدانستند که هرکس که قصد تخریب خانه کعبه نماید بعقوبت عاجل و آجل گرفتار آید از کمال عداوت نزد تبع آمده بعرض رسانیدند که در خانه کعبه سیم و زر بسیار و در و گوهر بیشمار مدفون کرده‌اند و تا غایت هیچکس از سلاطین برین معنی اطلاع نیافته اگر ملک بتخریب آن خانه پردازد بی‌اشتباه آن اموال بدست آید تبع را فوت طمع در حرکت آمده نیت تخریب بیت اللّه در صمیم قلب جای داد و همان روز دستها و پایهاء او خشک شده سایر اعضایش متشنج گشت و کعب و اسید را طلبیده از سبب آنعارضه سؤال نمود ایشان جوابدادند که ظاهرا ملک عزیمت ارتکاب امری ناپسندیده داشته که حکیم علی الاطلاق این مرض را برو گماشته تبع کیفیت حال را بزبان راستی درمیان آورده کعب و اسید او را به تغییر آن عزیمت ترغیب نمودند و پادشاه یمن خاطر بر آن قرار داد که چون از آن رنج خلاص یابد بدستور حاجیان کعبه را طواف نماید و جامه پوشاند لاجرم علتش بصحت تبدیل یافت و تبع در آن باب قصیده‌ای گفت که یک بیتش اینست شعر
ما کنت احسب ان بیتا طاهرا*للّه فی بطحاء مکته بعند و چون
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۶۸
بمکه رسید هفت جامه از اجناس نفیسه در خانه پوشانید و مراسم طواف بجای آورده متلبس بلباس ملت موسوی گردید آنگاه متوجه دار الملک خود گشته اکابر و اعاظم بنی حمیر او را استقبال نمودند و معروضداشتند که چون تو ترک دین آبا و اجداد خویش کرده‌ای دیگر ما نسبت بتو طریق اطاعت مسلوک نمیداریم و تو را درین ملک نمیگذاریم تبع گفت بیائید تا بآتش التجا نمائیم و حقیقت هر کیشی که ظاهر شود باتفاق آن ملت را قبول فرمائیم بیان این سخن آنست که در آن زمان چون دو کس را باهم خصومتی می‌افتاد بحکم پادشاه بغاری که در نواحی صنعا بود میرفتند و آتشی از آنجا بیرون آمده خصمی را که بر باطل بود میسوخت و کسی را که جانب حق داشت ایذا نمیرسانید القصه مشرکان بحکم آتش راضی شده با بتان خویش در ملازمت تبع بدر آن غار رفتند و بدستور معهود آتشی عظیم از غار بیرون آمده اصنام را خاکستر ساخت بنابرآن سایر یمنیان دین موسی را پذیرفتند و نوبت دیگر در سلک تبع تبع سمت انتظام گرفتند اما روایت اهل سیر درین باب آنست که تبع که موسوم بود به حمیر بن وردع نخست بمکه مبارکه رسید و بواسطه عارضه‌ای که مذکور شد البسه قیمتی در بیت اللّه پوشانید آنگاه بمدینه طیبه شتافت و در آن ایام چهار هزار کس از حکماء عظام و علماء کرام صبح و شام بملازمتش قیام و اقدام مینمودند و شامول یهودی با چهارصد کس از آنجماعت ملاحظه اوضاع و علامات یثرب کرده دانستند که آن مقام سرای هجرت خیر الانام علیه الصلوه و السلام خواهد بود و روح مقدس خاتم الانبیا علیه من الصلواه انماها از آن سرزمین بهشت برین انتقال خواهد فرمود لاجرم خاطر بر توطن در آندیار قرار دادند به نیت آنکه اگر ظهور آنحضرت در ایام حیات ایشان بوقوع انجامد بسعادت ملازمتش استسعاد یابند و الا یکی از اولاد ایشان بدان عطیه عظمی فایز گردد آنگاه حکایت بعثت حضرت رسالت و موجب توقف خود را بعرض تبع رسانیدند و او را بر حقیقت نیتی که کرده بودند واقف گردانیدند و تبع را حقیقت سخن ایشان بتحقیق انجامیده از کیش اهل یمن که پرستش وثن بود تبرا نمود و بوحدانیت حق عز و علا و رسالت خاتم الانبیا اعتراف فرمود لاجرم خواست که بنفس نفیس خود نیز در مدینه اقامت نماید تا از آن دولت کبری بی‌نصیب نماند اما کثرت لشکر او را از آن عزیمت مانع آمده نامه‌ای در قلم آورد مشتمل بر اقرار بوحدانیت حضرت الهی و تصدیق به نبوت جناب رسالت پناهی و آن مکتوب مرغوب را بشامول سپرده گفت اگر تو را اقبال مساعدت نماید که سعادت خدمت آن بانی مبانی شریعت را دریابی این عریضه را بملازمان آستانش رسانی و الا باولاد خود سپار و شرط وصیت بجا آر که بطنا بعد بطن در محافظت این رقعه نیاز لوازم اهتمام مرعی دارند تا بنظر کیمیا اثر حضرت خیر البشر صلی اللّه علیه و سلم رسد و تبع بعد از فراغ ازین مراسله مقیمان یثرب را وداع کرده روی بطرف دیار یمن آورد و شامول با تبع همانجا ساکن شده آن نامه نامی چنانچه رسم جهان فانیست از پدران به پسران انتقال مییافت تا بابو ایوب انصاری رضی اللّه عنه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۶۹
که بیست و یکم پسر شامول بود رسید و ابو ایوب آنمکتوب مرغوب را بنظر انور خیر البشر صلی اللّه علیه و سلم رسانید و سه نوبت بر زبان معجز بیان آنحضرت جریان یافت که (مرحبا بالاخ الصالح تبع) در درج الدرر مذکور است که قضیه تبع قبل از هجرت حضرت خیر البریه علیه السلام و التحیه بمدت هزار و پنجاه و سه سال سمت وقوع پذیرفت و از آن روز باز بنابر اخبار اخیار احبار مسقط رأس و مسکن انس پیغمبر انس و جان صلی اللّه علیه و سلم در میان ساکنان یثرب صفت اشتهار گرفت نظم
پیش از رسیدن تو به پیش از هزار سال*تبع در آرزوی تبع بودن تو بود*
شامول را ز میل جمال تو هردو چشم*یک لحظه در مقام فراغت نمی‌غنود بر ضمایر آفتاب اشراق ناظران این اوراق پوشیده نماند که در بیان احوال و اسامی و عدد ملوک بنی حمیر و تقدم و تأخر و کمیت زمان سلطنت ایشان در میان مورخان اختلاف بسیار است مخصوصا در ذکر حکامی که بعد ازین مذکور خواهند شد چنانچه هریک از اصحاب تاریخ بعضی از وقایع سابقه و لاحقه تبابعه را بروجهی در مؤلف خود ایراد نموده‌اند که آن وجه در کتب دیگر مروی نیست بنابرآن التماس راقم این کلمات پریشان آنست که اگر این حکایات را در نسخ متقدمین بسیاق دیگر مشاهده فرمایند حمل بر تعدد روایات نمایند نه بر تقصیر این حقیر و العلم عند اللّه تعالی الخبیر و هو نعم المولی و نعم النصیر.
 
ذکر سلطنه ربیعه بن نضر اللخمی‌
 
روایت بعضی از ارباب اخبار باین معنی اشعار مینماید که بعد از فوت تبع ربیعه بن نضر باستظهار کثرت تبع بر ملک یمن استیلا یافت و مدتی لواء ابهت مرتفع گردانیده بهنگام وصول اجل موعود بعالم دیگر شتافت و این ربیعه بعقیده طبری برادر عدی بن نضر بود که جذیمه الابرش او را شراب‌دار خود ساخت و در هنگام عدم شعور خواهر خود رقاش را با او در سلک ازدواج کشید چنانچه شرح اینحکایت سابقا مرقوم کلک بیان گشت و ایضا طبری زمان کامکاری ربیعه را بر اوان نامداری تبع الاصغر مقدم ذکر کرده و باتفاق اکثر مورخین ربیعه در ایام حکومت شبی خوابی غریب دید و از خواب غفلت بیدار شده آنواقعه سبب هدایت و اقبال او گردید مصراع
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست.
 
حکایت خواب ربیعه بن نضر بروایت صحیح و هدایت یافتن او بنابر تعبیر سطیح‌
 
مؤلفات جمهور اهل سیر مبنی است بر این خبر که ربیعه بن نضر در ایام حکومت شبی خواب هولناک دید و اکثر کاهنان و معبران دیار یمن را جمع آورده بملاحظه آنکه او را بر سخن ایشان اعتماد حاصل شود و اگر خوابش را مطابق واقع گویند تعبیر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۷۰
را بر آن قیاس نماید آنجماعت را مخاطب ساخته گفت خواب مرا با تعبیر تقریر کنید جوابدادند که ما بر این صورت قدرت نداریم ربیعه از استماع این سخن غضبناک شده زبان بتهدید ایشان گشاده یکی از کاهنان گفت پیشوای ما سطیح است و شق اگر ملک ایشان را طلب دارد یمکن که از عهده جواب این سؤال بیرون آیند آنگاه ربیعه باحضار سطیح وشق فرمان داده چون آن‌دو کاهن ماهر حاضر شدند نخست با سطیح خلوت نموده از ما فی الضمیر خویش استعلام فرمود سطیح گفت (رأیت جمره خرجت من ظلمه ظله فوقعت بارض تهامه فاکلت منها کل ذات جمجمه) یعنی در خواب دیدی که اخگری سیاه از تاریکی سایه بیرون آمد پس آن انگشت سیاه افروخته بزمین تهامه یعنی یمن افتاد و هر صاحب استخوان کاسه سری را خورده و بروایتی گفت هر صاحب جمجمه را بسوخت ربیعه گفت که واقعه مرا راست بیان کردی اکنون تعبیر آنرا تقریر نمای سطیح گفت تعبیر آنست که از حبشه لشکری بیاید و این مملکت را تسخیر نماید ملک بر زبان آورد که این واقعه در زمان من حادث خواهد شد یا پس از من سطیح گفت که قضیه مذکوره بعد از انقضاء دولت تو بشصت سال یا هفتاد سال بوقوع خواهد انجامید ربیعه سؤال کرد که ملک بر اهل حبشه مستدام خواهد بود یا نی سطیح جوابداد که چون سالی چند حبشیان درین مملکت حکومت کنند شخصی از بنی حمیر موسوم بسیف بن ذی یزن ایشان را مغلوب گردانیده فرمان‌فرمای یمن گردد ربیعه باز پرسید که مدت دولت آل ذی یزن چه مقدار امتداد یابد سطیح گفت پس از فوت سیف باندک زمانی این ولایت منتقل به پیغمبری پاک دین شود که باو از خدای بزرگ وحی آید و او از اولاد غالب بن فهر بن مالک بن نضر باشد و تا روز قیامت حکومت در میان امت او بماند پادشاه یمن از شنیدن این سخن متعجب شده گفت مگر قیامتی خواهد بود سطیح فرمود که آری قیامت روزی بود که خلق اولین و آخرین را جمع سازند و نیکوکاران پاداش کردار خویش بهشت و بدکاران سزای افعال خود دوزخ یابند ملک را تعجب زیاده گشته سطیح را سوگند داد سطیح گفت سوگند میخورم بسرخی آخر روز و سیاهی اول شب که آنچه گفتم حق و راستست آنگاه ربیعه سطیح را گسیل کرده شق را طلبفرمود و شق خواب ملک و تعبیر آن را چنانچه سطیح گفته بود بی‌زیاده و نقصان بیان نمود و ربیعه بدستوری که با سطیح گفت‌وشنود کرده با وی نیز در مقام سؤال و جواب آمد بنابران قیل و قال از خواب غفلت بیدار گشته به نبوت احمد مختار صلی اللّه علیه و آله الاطهار و صحبه الاخیار و وقوع قیامت و حشر و نشر ایمان آورد پوشیده نماند که در تاریخ طبری و متون الاخبار و روضه الصفا و بعضی دیگر از کتب مشهور خواب مذکور بر نهج مسطور بربیعه بن النضر منسوبست و در روضه الاخبار عوض ربیعه بن النضر نضر بن ربیعه مکتوب و العلم عند اللّه العلام الغیوب و الموصل الی کل یوم المقصود و المطلوب.
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۷۱
 
ذکر سطیح وشق‌
 
چون سطیح وشق بغرابت خلقت و مهارت در فن کهانت شهرت دارند بتقریب واقعه مذکوره بیان مجملی از حال ایشان مناسب نمود اهل تاریخ آورده‌اند که سطیح پسر مسعود بن مازن بن ذویب است (و قیل هو ربیعه بن عمرو بن ذؤیب) و باتفاق مورخان در اعضاء او استخوان نبود مگر عظام کله و سر دست و اصابع و بعضی برآنند که روی او در سینه‌اش بود و چون او سطیحی بود از گوشت ملقب بسطیح گشت و سطیح هرگاه در غضب رفتی پرباد شده بنشستی و مطلقا بر قیام قدرت نداشت و او را مانند جامه درهم پیچیده بمجالس میبردند و چون میخواستند که کهانت کند و از امور مخفیه خبر دهد بسان مشک پردوغش میجنبانیدند و سطیح میگفته که یکی از جنیان که در حین تکلم حضرت عالم السر و الخفیات با موسی علیه السّلام استراق سمع کرده بود و مرا بر مغیبات مطلع میگرداند و من آن سخنان را با خلق میگویم و سطیح بروایتی ساکن الجائیه موضع بالشام بود و مدت ششصد سال در جهان فانی زندگانی نمود اما شق بروایت ابو محمد عبد اللّه بن اسعد الیمنی الیافعی پسر خاله سطیح است و ولادت او و سطیح در یک روز بوقوع پیوست وشق بصورت نصف آدمی بود زیرا که یک دست و یک پا نداشت در بعضی از کتب بنظر درآمده که چون سطیح وشق متولد گشتند طریقه کاهنه حمیریه که زوجه امراء القیس بن عمرو که ملقب بماء السماء بود آن‌دو مولود را طلبید و آب دهن خود در دهن ایشان انداخت و گفت این دو پسر در کهانت قایم‌مقام من خواهند شد و همان لحظه طریقه وفات یافته مهم سطیح وشق در آن فن بمرتبه‌ای رسید که زیاده بر آن نتواند بود و العلم عند اللّه المعبود
مرثد بن عبد کلال بروایت حمزه اصفهانی گوید برادر مادر تبع اصغر بود و مدت چهل و یکسال در مملکت یمن پادشاهی نمود و مرثد در ایام سلطنت و شهریاری خوابی دید که ظهور ملت حضرت رسالت علیه من الصلوه افضلها و من التحیات اکملها از تعبیر آن بوضوح انجامید
 
گفتار در خواب دیدن مرثد و تعبیر عفیرا بعنایت سرمد
 
بعضی از ارباب یقظه و انتباه در ذکر بشایر بعثت حضرت رسول صلی اللّه علیه و سلم مرقوم خامه بلاغت انتما گردانیده‌اند که مرثد بن عبد کلال در زمان دولت و اقبال شبی خوابی هایل دید چنانچه از مهابت آنواقعه بر خود بلرزید و چون بیدار گشت کیفیت رؤیا اصلا بیادش نیامد و بنابر بقاء خوف با مادر خود که از فن کهانت نصیبی داشت شمه‌ای از پریشانی خاطر تقریر کرد و از تعبیر آنخواب مراسم استفسار بجای آورد و مادر از جواب خواب پسر عاجز گشته اکثر کاهنان بلاد عرب را بفرموده مرثد جمع ساخت و از آن امر مبهم استعلام نموده جمله کهنه باتفاق عرضه داشتند که اگر صورت خواب معلوم بودی ما از عهده تعبیر آن بیرون می‌آمدیم اما چون کیفیت واقعه بالکلیه فراموش گشته
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۷۲
ما از جواب این سؤال عاجزیم لاجرم این عقده در ضمیر مرثد ناگشاده ماند روزی جهه تشحیذ خاطر بصید و شکار اقدام نموده آهوئی بنظرش درآمد بگرفتن آن دلش میل فرمود و اسب بطرف او برانگیخته چندان از عقب آهو تاخت که از لشکر دور افتاد و از کثرت حرکت و شدت حرارت آفتاب سست و بیتاب شده سایه میجست که ساعتی باستراحت پردازد درین اثناء دو سه خانه دید که نزدیک بغاری ساخته بودند بدانجانب توجه نموده بعد از وصول عجوزه‌ای از خانه بیرون آمد و گفت لحظه‌ای فرود آی و ابواب آسایش بر روی خود بگشای مصراع
که بنده بنده تو خانه بنده خانه تست*
و مرثد بن عبد کلال در آن منزل نزول اجلال فرمود و پهلو بر بستر استراحت نهاده بخواب رفت و چون بیدار گشت چشم برگشاد بر بالین خویش دختری زیبامنظر که رخسار دلفریبش رشک شمس و قمر بود مشاهده نمود و دختر مرثد را مخاطب ساخته گفت ایملک عالیمقام هیچ آرزوی طعام داری مرثد بن عبد کلال از استماع این مقال که متضمن معرفت او بود اندیشناک شد زیرا که تنها بود و ترسید که در آن صحرا کسی قصد او نماید لاجرم التفات بجواب نفرمود آنگاه دختر گفت ای پادشاه عالیجاه وهم و اندیشه را بخاطر اشرف راه مده که کوکب بخت بلندت در اوج سعادت است و اختر طالع دشمنت در حضیض نحوست بعد از آن طعامی پیش آورد و مرثد بن عبد کلال با کل آن مبادرت نموده از نام دختر سؤال کرد جوابداد که نام من عفیرا است مرثد گفت آنکس که تو او را بملک خطاب کردی میشناسی عفیرا گفت آری مرکز دایره عز و جلال مرثد بن عبد کلال است که جمیع کاهنان و معبران عرب را جهه خوابی که دیده بود جمع کرد و مقصودش بحصول نه پیوست مرثد گفت ازین واقعه ترا هیچ خبری هست عفیرا گفت مرا بر کیفیت آنواقعه و تعبیرش اطلاع تمام است مرثد مبتهج و مسرور گشته گفت آنچه از آن باب معلوم داری بیان کن عفیرا بر زبان آورد که ایملک در خواب چنان دیدی که گرد بادها پیدا شده بطرف آسمان رفت و از آن آتشها میدرخشید و دودی از آن میان بیرون می‌آمد بعد از آن جوی آبی در غایت صفا مشاهده فرمودی و آواز شخصی شنیدی که مردم را بشرب آب خوانده میگفت هرکس ازین آب بر سبیل عدالت و راستی خورد سیراب گردد و آنکه دهن بر آب نهد و بظلم مرتکب آشامیدن شود خذلان و خسران نصیبش آید مرثد فرمود که صورت واقعه مرار است تقریر نمودی اکنون در تعبیر شروع نمای عفیرا گفت گردبادها کنایت از ملوکست و دود و آتش اشارت بخلاف و وفاق ایشان و جوی آب نمودار مشرب مسرت‌بخش ملت بیضاست و آن‌کس که خلق را بآشامیدن آب میخواند پیغمبر آخر الزمان است که ظهور نماید و مردم را بآبخور دین مبین دعوت فرماید هرکس که صاحب عدل و انصاف باشد و شرط اطاعتش بجای آورد از تشنگی بادیه ضلالت نجات یافته بسرچشمه هدایت رسد و کسی که طبیعتش مجبول بر ظلم و ستم بود و با آن صاحب شریعت مخالفت ورزد در گرداب غوایت و غرقاب جهالت افتد آنگاه مرثد از اوصاف و اطوار و نسب بزرگوار احمد مختار صلی اللّه علیه و علی اله الاخیار سؤال کرد
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۷۳
عفیرا آنچه ازین باب معلوم داشت بموقف عرض رسانید و مرثد را حسن رخسار و لطف گفتار عفیرا مستحسن و مطبوع افتاده قصد کرد که او را خواستگاری نماید عفیرا ما فی الضمیر ملک را بفراست دریافته گفت خواستگار من بیباکیست غیور و مبالغه درین قضیه مستلزم خسران موفور آنگاه مرثد متوهم شده از سر دامادی درگذشت و علی الفور سوار شده بسپاه خود ملحق گشت و صد شتر بلند کوهان برسم هدیه نزد عفیرا فرستاد و بروایتی در وقت وفات زمام مهام سلطنت را در قبضه اهتمام پسر خود ولیعه نهاد
ولیعه بن مرثد ارکان ملکش سی و هفت سال مشید بود
ابرهه بن الصباح بقول صاحب معارف بعد از ولیعه هفتاد و سه سال پادشاهی نمود و نسب ابرهه بروایت بعضی از نقله اخبار بکعب بن سباء الاصغر الحمیری می‌پیوست و او بصفت علم و دانش اتصاف داشت و معلوم فرموده بود که ملک یمن به بنی عدنان انتقال خواهد یافت لاجرم نسبت بآن قبیله انعام و احسان فراوان کرد
صباح بن ابرهه بعد از فوت پدر پانزده سال روی بضبط مملکت آورد و روایتی آنست که پس از انقضاء ایام اقبال صباح صبح دولت حسان بن عمرو بن تبع الاوسط از مشرق امید دمید و مدت ملکش به پنجاه سال رسید
ذوشناتر بقول بعضی از مورخان بعد از حسان زمام مهام جهانیان را بقبضه تصرف درآورد و او از خاندان ملک نبود و در ایام دولت خویش بقدر مقدور بارتکاب فسق و فجور قیام و اقدام مینمود و در احیاء مراسم ظلم و جور و سفک دماء از خود به تقصیر راضی نمیشد و او را به پسران صبیح الوجه میل بسیار بود چنانچه هرگاه که نام پسری شنیدی فی الحال او را طلبیدی و آخر پسریکه پیش او آوردند موسوم بزرعه بود و ملقب بذو نواس و چون زرعه میدانست که او را بچه‌کار میبرند کاردی برمیان بست یا در ساق موزه نهاد و بعد از ملاقات با ذو شناتر که بقول طبری موسوم بود بحنیفه بن عالم اظهار ملایمت کرده او را بوصال خویش امیدوار ساخت و پس از لحظه‌ای که مجلس از اغیار خالی شد آنکارد را برکشیده بضربات متعاقبه روح خبیث خیفه او را از صحبت جیفه جسد جدا گردانید در تحفه الملکیه مسطور است که حنیفه را ذوشناتر جهه آن میگفتند که انگشتان زیادتی داشت مدت سلطنتش بیست و هفت سال بود
 
ذکر سلطنت ذو نواس که موسوم بود بزرعه‌
 
تاریخ حبیب السیر ج‌1 273 ذکر سلطنت ذو نواس که موسوم بود بزرعه ….. ص : ۲۷۳
ضی از مورخان برآنند که پدر ذو نواس شراحیل بن عمرو بوده و برخی گفته‌اند که بنوزرعه بن زید بن کعب بن کهف الظلم بن زید بن سهل بن عمرو بن قیس بن جشم بن وایل بن عبد الشمس بن الغوث بن جدار بن قطن بن غریب بن حارث الرایش بن قیس بن صیفی بن سباء الاصغر بن حمیر بن سباء بن یشجب بن یعرب بن قحطان و از تاریخ محمد بن جریر الطبری چنان معلوم میشود که زرعه ولد صلبی تبع الاوسط بوده و برادر حسان که او را تبع الاصغر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۷۴
خوانند القصه چون ذو نواس اساس حیات حنیفه بن عالم را مندرس گردانید خود را یوسف نام نهاده باتفاق اعیان زمن بر مسند سلطنت یمن متمکن شد و او سرخیل اصحاب اخدود بود و مدت بیست سال پادشاهی نمود اکثر مورخان برانند که ذو نواس در سلک امت موسی علیه السّلام انتظام داشت و تمامی اهالی یمن در زمان ایالت او بمقتضاء کلمه (الناس علی دین ملوکهم) عمل نموده آن ملت را پذیرفتند اما از مضمون حکایتی که نوشته میشود چنان بوضوح می‌پیوندد که ذو نواس تابع شریعت موسی نبوده بلکه بوحدانیت ایزد تعالی نیز اعتراف نمی‌نمود
 
حکایت اشتعال آتش عصیان ذو نواس و بیان مردن او در آب از غایت وهم و هراس‌
 
فضلاء سخن‌شناس و علماء خرد اقتباس در مؤلفات خود آورده‌اند که یکی از مهره سحره که اساس وزارت ذو نواس را مستحکم داشت چون بکبر سن رسید بعرض ملک یمن رسانید که ضعف شیخوخیت در من اثر کرده است و آثار انتقال از دار فنا هویدا گشته مناسب آنکه کسی را که قابلیت آموختن علم سحر داشته بمن سپاری تا این فن را بدو تعلیم دهم ذو نواس عبد اللّه بن تامر را که جوانی رشید بود بخدمت آنساحر فرستاده و عبد اللّه بتعلیم سحر اشتغال نموده در روزیکه از منزل خود نزد پیر ساحر میرفت در اثناء راه آواز مناجات راهبی بگوش او رسید و به مجرد شنیدن آن آواز پی بصومعه راهب برده راهب عبد اللّه را بملت عیسوی دعوت کرد و عبد اللّه علی الفور آن کیش را پذیرفته هرگاه فرصت مییافت پنهان از آن ساحر بملازمت راهب می‌شتافت تا کار او بجائی رسید که مستجاب الدعوت شد در خلال آن احوال دابه عظیمه بر سر راهی آمده مردمرا از آمدوشد مانع گشت و عبد اللّه بدانجا رسیده سنگی برداشت و گفت الهی اگر راهب از ساحر نزد تو دوست‌تر است این دابه را بدین حجر هلاک ساز و سنگ را بجانب دابه افکنده بر مقتلش آمد و خلایق از آن تفرقه نجات یافتند آنگاه عبد اللّه بخدمت راهب رفته کیفیت واقعه باز گفت راهب بر زبان آورد که تو عنقریب بدست اهل ضلالت گرفتار خواهی شد باید که کسی را بمن دلالت نکنی و بسبب قضیه مذکوره عبد اللّه بن تامر مشهور گشته بیماران جهه شفاء امراض بدو رجوع میکردند و شربت صحت میچشیدند و یکی از جلساء ذو نواس که چشم جهان‌بین او از حلیه بینائی عاطل مانده بود از حال عبد اللّه خبر یافته التماس کرد که دعا کند تا نور دیده او بحالت اصلی معاودت نماید عبد اللّه گفت من کسی را شفا نمیتوانم داد اگر میخواهی که دیده تو روشن گردد بخدای تعالی ایمان آر آن شخص کلمه توحید بر زبان رانده فی الحال حکیم علی الاطلاق چشمهای او را روشن ساخت و او بملازمت ذو نواس شتافته چون نظر پادشاه بر وی افتاد پرسید که چشم ترا که شفا داد جوابداد که پروردگار من ذو نواس گفت تو را پروردگاری غیر من هست آنعزیز گفت پروردگار من
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۷۵
و تو خداوند جبار است سبحانه و تعالی ذو نواس از شنیدن این سخن در غضب شده او را چندان تعذیب نمود که حال عبد اللّه را تقریر فرمود و آنظالم عبد اللّه را گرفته بعد از گفت و شنید او را نیز چندان معذب گردانید که چگونگی احوال راهب را بر زبان آورد و ذو نواس راهب را طلبیده برجوع از ملت مسیحا علیه السّلام تکلیف نمود و راهب ازین معنی ابا کرده ذو نواس فرمود تا آن پیر عزیز را به اره دو پاره کردند و جلیس خود را نیز برین منوال کشته عبد اللّه را گفت بازگرد از دینی که داری عبد اللّه بسخن او التفات نفرمود و ذو نواس او را به بعضی از ملازمان خود سپرده گفت این شخص را بقله فلان جبل برید و اگر از دین خود برنگردد از کوهش بیندازید و چون آنجماعت با عبد اللّه بقله آن جبل رسیدند بدعاء عبد اللّه کوه در حرکت آمده مجموع برخاک هلاک افتادند و عبد اللّه نزد ذو نواس رفته نوبت دیگر آن بداختر او را مصحوب جمعی از نوکران بدریا فرستاد که غریق بحر فنا گردانند و بعنایت الهی آن جمع در غرقاب افتاده عبد اللّه نوبت دیگر بنظر ذو نواس آمد و آن جبار ستمکار حیران گشته عبد اللّه گفت تو مرا بقتل نمیتوانی رسانید مگر آنکه بموجب فرموده من عمل نمائی ذو نواس پرسید چه باید کرد جوابداد که مردم را در میدان جمع ساز و مرا بردار کرده تیری از ترکش من بردار آن را بکمان پیوسته بگوی بسم اللّه رب الغلام و تیر را بجانب من افکن تا بمقصود خود فایز شوی ذو نواس برحسب فرموده بتقدیم رسانیده آن تیر بشقیقه عبد اللّه رسید و عبد اللّه دست خود بر زخم نهاده برحمت الهی واصل گردید مردم که این صورت مشاهده کردند فریاد برآوردند که آمنا برب الغلام و اینحدیث را آن سردفتر اهل ظلام شنیده فرمود تا خندقها کندند و آتش بسیار برافروختند و هرکس که از ملت عیسوی رجوع ننمود بآتش بیداد سوختند آورده‌اند که در آن اوان که نیران طغیان آن قدوه اهل عصیان التهاب و اشتعال داشت ضعیفه را که کودکی بر کتف گرفته بود بکنار آتش رسانیدند و آن بیچاره را شفقت مادری دامن‌گیر شده قصد کرد که از دین برگردد بآتش در نیاید در آن حین آن طفل بسخن درآمده گفت (یا امه اصبری فانک علی الحق) آنعورت از استماع این کلام قوی‌دل گشته بآتش درآمد و بروایتی که متون الاخبار از آن اخبار مینماید قادر بیچون آتش را برو سرد گردانیده بسلامت از جانب دیگر بیرون رفت چنانچه کسی او را دیگر ندید و این واقعه بقول صاحب معالم التنزیل قبل از ولادت حضرت رسالت صلی اللّه علیه و سلم بهفتاد سال واقع گردید و محمد بن جریر الطبری و بعضی دیگر از مورخین را عقیده آنست که در زمان دولت ذو نواس اهالی نجران که شهریست در میان موصل و جزیره عرب بارشاد یکی از متابعان ملت عیسی علیه السّلام از طریق بت پرستی انحراف نموده بشارع دین قویم و صراط مستقیم درآمدند و اینخبر بسمع ذو نواس که تقویت شریعت موسی علیه السّلام میکرد رسیده با اتباع خود از یمن بنجران شتافت و خندقها کنده در آنجا آتش برافروخته هرکس که از دین عیسی تبرا نمی‌نمود او را در آن آتش انداخته میسوخت و بر هر تقدیر تقریر اصحاب اخدود که کلام مجید ربانی بذکر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۷۶
آن ناطق است کنایت از ذو نواس و اتباع اویند (و الاخدود الشق المستطیل فی الارض و جمعه اخادید) و در کیفیت واقعه ذو نواس و اصحاب اخدود روایات دیگر نیز ورود یافته که این مختصر گنجایش ایراد آن ندارد لاجرم بر آنچه نوشته شد سخن مختصر گردید نقلست که در زمان خلافت امیر المؤمنین عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه شخصی از نجرانیان بحفر قبری قیام مینمود ناگاه دید که جوانی بیجان نشسته و دست بر زخمی که بر سر داشت نهاده و چون آن شخص دستش برگرفت خون از سر زخم در جریان آمد و از مشاهده این صورت متعجب گشته مردم را اخبار نمود تا کیفیت واقعه را در قلم آورده بمدینه فرستادند صحابه بعد از مطالعه این رقعه دانستند که آنجوان عبد اللّه بن تامر است که بر دست ذو نواس بقتل رسیده بتکفین و تدفین او بطریقه سنت اشاره نمودند القصه چون ذو نواس از مراسم کشتن و سوختن عیسویان دقیقه‌ای مهمل و نامرعی نگذاشت و قیصر که متابعت مسیحا مینمود ازین معنی خبر یافت آتش غضب در باطنش ملتهب شده بنجاشی پادشاه حبشه نشانی نوشت که متوجه استیصال ذو نواس شود و ملک حبشه ازیاط نامی را با هفتاد هزار سوار جرار بجانب یمن فرستاد و ذو نواس طاقت مقاومت با آن لشکر از حیز قدرت خود بیرون دیده فرار برقرار اختیار کرد و در اثناء راه بدریائی رسیده از غایت خوف و خشیت اسب را در آب راند و شعله حیاتش فرونشست و شخصی که او را ذوجدن میگفتند روزی چند قایم‌مقام ذو نواس گشته او نیز از دست برد سپاه حبشه متوهم شده بطرف دریا گریخته از عقب ذو نواس شتافت ازیاط بعد از فرار ذوجدن بی‌منازعی و مزاحمی بصنعاء یمن درآمده پای بر مسند حکومت نهاد و چون روزی چند از ایالتش منقضی گشت ابرهه که در سلک سرداران جیش حبشه انتظام داشت نسبت بازیاط آغاز مخالفت کرده و لشکری فراهم آورده متوجه صنعا شد و ازیاط نیز با مردم خود بمیدان قتال شتافته ابرهه حیلت اندیشید و یکی از غلامان خود را غنوده نام در کمین‌گاه نشانده بمعرکه رفت و ازیاط را بمبارزت خواند و ازیاط که در نهایت شجاعت بود این حالت را غنیمت شمرده نزدیک بابرهه خرامید و تیغی بر فرقش فرود آورد که تا ابروی او شکافته شد و در آنوقت غنوده از عقب آن پهلوان درآمده بیک ضربت حربه ازیاط را از پشت زین بر روی زمین انداخت و ابرهه در یمن رایت ایالت برافراخت‌
 
ذکر حکومت ابرهه بن الصباح‌
 
ابرهه بنابر زخمی که ازیاط بر سرش زده بود ملقب باشرم گشت و او ابو یکسوم کنیت داشت و چون ابو یکسوم در صنعا بلوازم امر پادشاهی قیام نمود و خبر قتل ازیاط را نجاشی استماع فرمود در غضب شده سوگند خورد که تا پای بر خاک یمن ننهم و موی پیشانی ابرهه را بدست نگیرم عذر او را نپذیرم آنگاه با سپاه شجاعت‌پناه روی بجانب یمن آورد و ابرهه از سوگند و توجه نجاشی خبر یافته موی پیشانی خود را ببرید و با توبره پرخاک و پیشکشهاء پادشاهانه و عرضه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۷۷
داشتی مبنی از اعتذار و استغفار بر فرمان‌برداری و نیاز بسیار نزد ملک حبشه فرستاد و در آن کتابت مندرج گردانید که موی پیشانی و توبره خاک را از جهه آن ارسال داشتم که پادشاه در سوگند خود حانث نشود و موی مرا بدست گرفته و پای مبارک بر خاک یمن نهد و از سر این عزیمت در گذرد و چون اشیاء مذکوره بنظر نجاشی رسید تحف و هدایا را قبول فرمود و سوگند خود را راست کرده مملکت یمن را بر ابرهه اشرم مسلم داشت و ابرهه مدت بیست و سه سال در آن مملکت رایت دولت و اقبال برافراشت و در اواخر ایام حیات بعزم تخریب خانه کعبه لشگر بصوب حریم حرم کشید و بغضب مالک الملک علی الا الاطلاق گرفتار شده بزخم سنگ سجیل متوجه درک اسفل گردید
 
ذکر توجه ابرهه الاشرم بقصد تخریب حرم و بیان هلاک اصحاب فیل بزخم حجاره من سجیل‌
 
علماء واجب التبجیل بر سبیل اجمال و تفصیل مرقوم کلک بیان گردانیده‌اند که چون ابرهه الاشرم در زمان سلطنت خود مشاهده نمود که هر سال فرق بنی آدم مهاجرت اخوان و مفارقت خلان اختیار کرده بصوب حریم حرم توجه مینمایند بخاطرش خطور نمود که در برابر کعبه معظمه کنیسه سازد تا طوایف امم متوجه طواف آن گشته دیگر هیچکس بزیارت بیت اللّه نپردازد مصراع
زهی تصور باطل زهی خیال محال
و بعد از استجازه از نجاشی بی‌تحاشی معماران یمن و مهندسان زمن را جمع آورده فرمود که در بلده صنعاء خانه‌ای در کمال تکلف و رفعت ساختند و سقف و جدار آنرا بنقوش غریب و صور بدیع مزین و محلی گردانیدند و ابرهه آنخانه را قلیس نام نهاده ابناء زمان را بزیارتش ترغیب نمود و طبقات خلایق بعضی جهه تصور حصول مثوبت و برخی از برای تماشاءخانه پرزیب و زینت از اقطار امصار متوجه صنعاء گشتند و قبایل اعراب بتخصیص متوطنان ام القری ازینمعنی در تاب شده شخصی از بنی کنانه که بروایتی موسوم به نفیل بود از طریق تعصب بصنعا خرامید و خدام قلیس را فریفته شبی در آن کنیسه بیتوته نمود و بقدر مقدور در و دیوار قلیس را بنجاست بیندود و در پس در منتظر فتح الباب بنشست و سدنه خانه بوقت سحر که در بگشادند نفیل کنانی مانند تیر از خانه کمان بیرون جسته تا زمان وصول بدیار خویش در هیچ مکان قرار نگرفت علی الصباح که مشام ابرهه ابن الصباح از رایحه آن خبر متأثر شد دانست که این فعل بو العجب نتیجه طبیعت عربست لاجرم سوگند بر زبان آورد که بمکه رفته خانه کعبه را ویران گرداند و بعد از تصمیم عزیمت رسولی نزد نجاشی فرستاده صورت حال را پیغام داد و فیل سفیدیرا که موسوم به محمود بود بسبب ظهور فتح و ظفر و موجب وصول بمقصد و مقصود طلب فرمود نجاشی ملتمس ابرهه را مبذولداشته محمود را با چند زنجیر فیل دیگر مصراع همه صحرانورد و کوه‌پیکر روانه ساخت و ابرهه با بهادران فیل تن و فیلان صف‌شکن از دار الملک یمن بقصد تخریب خانه ذو المنن روان گشت و چون بولایت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۷۸
حجاز درآمد لشگریانش دست بغارت و تاراج برآورده مراعی و مواشی مردم را تصرف کردند و از آنجمله دویست شتر عبد المطلب بن هاشم را که جد احمد مختار بود صلی اللّه علیه و سلم بیغما بردند ابرهه الاشرم پس از آنکه بنواحی حرم رسید حناطه حمیری را نزد قریش فرستاد و پیغام داد که من جهه جنگ و خون ریختن بدین ولایت نیامده‌ام بلکه غرض انهدام خانه کعبه است و اگر شما را هوس قتال و جدال باشد اسباب آن نیز مهیاست و با حناطه گفت که اگر قریش داعیه محاربه نداشته باشند و بصلح مایل باشند مهتر ایشانرا همراه بیاورد و حناطه بمکه رفته و اداء رسالت نموده قریش را بمصالحه راغب یافت لاجرم عبد المطلب را مصحوب خود گردانیده بملازمت ابرهه شتافته و عبد المطلب مردی بود که انوار وجاهت و سروری از اسره میمونش لامع و آثار جلالت و مهتری از بشره همایونش ساطع و ابرهه از انیس نامی که در سلک ملازمانش انتظام داشت شمه از عظم شأن و قدم خاندان او شنیده بود بنابرآن بتعظیم عبد المطلب از تخت فرود آمده بر بساطی نشست و مهتر عرب را در پهلوی خود جای داد و چون بلغت یکدیگر دانا نبودند ترجمانی در میان مقرر شد و بعد از تقدیم گفت و شنید رسمی و ترتیب مقدمات عادی عبد المطلب طلب شتران خود نمود و ابرهه را این سخن بر خاطر گران آمده بر زبان آورد که تو سید و سرور قریشی و شرف قریشیان بوجود خانه کعبه است و من آمده‌ام که آنموضع را ویران سازم و تو از آن باب هیچ نمیگوئی و شتری چند را که نزد ارباب همت زیادت قدری ندارد میجوئی این صورت از همچو توئی غریب باشد عبد المطلب جوابداد که این خانه خداوندی دارد که شر اعدا را از وی کفایت میتواند کرد و من صاحب شتران بیش نیستم بنابرآن از آن سخن نمیگویم و ابرهه به رد شتران حکم نموده عبد المطلب مراجعت فرمود و اهل حرم باشارت او احمال و اثقال بقلل جبال برده متفرق گشتند و عبد المطلب تنها به مسجد الحرام رفته حلقه در خانه را بگرفت و لحظه‌ای بمناجات قاضی الحاجات پرداخته بزبان تضرع و نیاز نکبت هلاکت مخالفان را مسألت کرد آنگاه روی بقله کوه حرا که بعضی از اکابر قریش آنجا بودند آورد و روز دیگر که طایر زرین بال خورشید بعزم استیلاء سواد بر سپاه زنگ بر زبر گردون فیل رنگ آشیانه گزید ابرهه بقصد تحزیب خانه کعبه سپاه حبشه را آراسته پردهای ملون بر پشت فیلان انداخت و فیل محمود را بر سایر افیال تقدیم نموده در مقدمه روان ساخت و خود نیز در حرکت آمده بعد از طی اندک مسافتی محمود قوایم ستون مانند خود را بسان کوه بی‌ستون در زمین محکم کرده بایستاد و هرچند فیل‌بانان مراسم سعی و اهتمام بجای آوردند بجانب بیت الحرام قدم پیش ننهاد و چون روی او را بطرف دیگر گردانیدند بسرعت برق و باد در رفتار آمد شاه و سپاه از مشاهده اینحال متعجب و متحیر گشته ناگاه لشگر طیرا ابابیل که مرغان سپاه بودند مثال فراشتوک و گردنهاء آنها مایل بخضرت بود از جانب مشرق پیدا شدند یکی را سنگی متکون از گل دریا ببزرگی نزدیک بنخودی در منقار و دو سنگ دیگر هم
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۷۹
از آن جنس در چنگال و بر هر حجاره‌ای نام بیچاره‌ای که هلاک او را بزخم آنسنگ رقم زده بودند بکلک تقدیر قلمی شده بود و بعد از آنکه آن مرغان بر بالای سر اهل عصیان رسیدند سنگ باران کردند و بر سر هر سواری که سنگ خورد از ناف چهارپایش بیرون رفت و بر فرق هر پیاده که حجاره‌ای رسید از طرف مقابل بدرآمد و غیر از فیل محمود سایر فیلان و اسبان و سپاهیان بر بساط هلاکت افتادند و ابرهه ازین فرزین بند حادثه خود را بکنار کشیده رخ بجانب حبشه آورد تا از خانه شهمات بفضاء نجات رسد و در راه مرضی صعب بر وی استیلا یافته بهزار حیله نیم جانی بنظر پادشاه حبشه رسانید و کیفیت واقعه را عرض کردن گرفت نجاشی از شنیدن آن خبر غریب غریق بحر تعجب شده ناگاه ابابیلی که در راه نکبت آسا ملازمت ابرهه مینمود در هوا ظاهر گشت و ابرهه آن مرغرا بنجاشی نموده ابابیل سنگ سجیل را بران سرخیل اهل تضلیل انداخت ابرهه فی الحال از پای درآمده قعر جهنم را منزل ساخت آورده‌اند که در آن صباح که اکابر قریش انتظار مقدم ادبار آثار ابرهه میبردند چون ساعتی چند از روز بگذشت و اثری از اصحاب فیل پیدا نگشت ایشان را گمان شد که بلیه آن طایفه را دریافته لاجرم خواستند که با جمعهم بجانب معسکر ابرهه روند و عبد المطلب قریشیان را تخویف نموده خود ببهانه استفسار اخبار بلشکرگاه اعدا رفت و کمال قدرت الهی را بعین الیقین مشاهده کرده آنچه از نقود و جواهر بنظرش درآمد در موضعی مناسب مدفون گردانید بعد از آن اهالی بیت الحرام را از آنواقعه عظمی اعلام کرد و آن جماعت بدانجانب شتافته متروکات حبشیان را بفراغ بال تقسیم نمودند
یکسوم بن ابرهه بعد از حدوث حادثه مذکوره در یمن پادشاه شد و بقول طبری چهار سال باقبال گذرانید و بعضی دیگر از مورخان زمان ملک یکسوم را هفده سال و برخی نوزده سال گفته‌اند
مسروق بن ابرهه پس از فوت برادر افسر ایالت بر سر نهاده و مدت دوازده سال پادشاهی کرده در معرکه سیف بن ذی یزن بزخم تیر و هرز کشته گشت چنانچه سمت تحریر مییابد
 
حکایت لشگر کشیدن سیف بن ذی یزن و بیان ظفر یافتن او بر سپاه دشمن‌
 
در تاریخ طبری مسطور است که در زمان ابرهه الاشرم از بنی حمیر در مملکت یمن شخصی بود مکنی بابو مره که نسبش به تبایعه می‌پیوست و آن بزرگزاده عیاض نام داشت و بحسب لقب او را ذویزن میگفتند و ذویزن را زنی بود از احفاد علقمه المرادی در کمال حسن و جمال آن زن از ذویزن پسری آورد که آثار دولت و اقبال از بشره او لایح گشت و این پسر موسوم بود بمعدیکرب و ملقب بسیف گشته چون دو ساله شد ابرهه ابن صباح خبر صباحت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۸۰
رخسار و ملاحت گفتار مادر او را شنید ذو یزن را طلبید و گفت دست از این زن بازدار و الا تو را بقتل رسانم و ذویزن از بیم جان مفارقت جانان اختیار کرده التجا بدرگاه قیصر برد و از امداد پادشاه روم محروم گشته از آن مرز و بوم روی بخدمت نوشیروان نهاد و نوشیروان نیز بنابر تباعد بلدان و تباین کیش و ملت در باب امداد ذویزن طریق تغافل مسلوک داشته بعد از ده سال که ذویزن در مداین بسر برد بطرف عالم آخرت سفر کرد و سیف بن ذویزن در زمان ایالت مسروق خبر فوت پدر استماع نموده از مادر اجازت حاصل فرموده بدرگاه نوشیروان شتافت و چنانچه پدرش التماس کرده بود مدد طلبید تا مملکت موروث را از اهل حبشه انتزاع نماید و بعد از چندگاه شهریار عدالت‌پناه بر بیچارگی سیف ترحم نموده فرمانداد تا از سپاهیان هرکسی که در زندان بود بیرون آوردند و پیر کار دیده هشتاد ساله را که وهرز نام داشت برایشان امیر گردانیده حکم فرمود که مجموع در ملازمت سیف بن ذی‌یزن از راه دریا بولایت یمن روند و مورخان عدد آن سپاه را از هشتصد نفر تا سه هزار و ششصد تن گفته‌اند و چون آن لشگر برحسب فرمان کسری در کشتی نشستند بعضی غریق بحر فنا گشتند و برخی بساحل نجات رسیده در نواحی عدن روزی چند خیمه اقامت زدند و در آن ایام از بنی حمیر جمعی کثیر بایشان پیوسته مسروق از کیفیت حادثه آگاه گردید و بعد از ارسال رسل و رسایل مهم بر پیکار قرار گرفته بروایتی مسروق با صد هزار سوار بجانب ایشان روانشد و سیف و وهرز دل بر مرگ نهاده با پنجهزار نفر از حمیر و ششصد کس از عجم قدم در میدان مقاتله نهادند و روز قتال مسروق یاقوتی رمانی بر عصابه تعبیه کرده بر پیشانی بسته بود و چون وهرز را چشم بر آن جواهر افتاد ناوکی دلدوز بر خانه کمان نهاده چنان بر پیشانی مسروق زد که عقاب جان بر یعنی تیر چار پر در آشیانه دماغ پر غرور پادشاه یمن جای گرفت و آنلشگر موفور هزیمت غنیمت شمرده سپاه سیف بن ذی‌یزن بسیاری از لشگر دشمن بقتل آوردند و عیال و اطفال حبشیان را اسیر کردند و سیف بعد از مشاهده پیکر فتح و ظفر وهرز و سپاه عجم را بانعام زر و گوهر راضی و شاکر گردانیده رخصت مراجعت داد و جهه نوشیروان تحفه‌های لایقه و هدیه‌های رایقه فرستاد
 
ذکر نشستن سیف بن ذی‌یزن بر مسند سلطنت در قصر غمدان و بیان بشارت دادن او به بعثت نبی آخر الزمان‌
 
در صحائف بلاغت نشان بروایت فضلاء عالیشان مرقوم کلک بیان گشته که چون سیف بن ذی‌یزن بر دشمن ظفر یافته بدار الملک یمن خرامید قصر غمدان را که در زیر گنبد این سقف خضره نشان شبیه و نظیر آنعمارتی صفت ارتفاع نپذیرفته محل جلوس بر مسند سلطنت گردانید و اینخبر در اقطار امصار شایع شده اشراف اطراف جهه اقامت مراسم تهنیت متوجه بلده صنعا گشتند از آنجمله صنادید قریش مثل عبد المطلب بن هاشم و وهب بن عبد مناف و زهری و امیه بن عبد الشمس و عبد اللّه بن جذعان و غیر ایشان بقصر غمدان
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۸۱
شتافتند و در روزیکه بسیاری از گردن‌کشان آفاق دست ادب بر کمر زده بپای خدمت در پیش سیف ایستاده بودند بار یافتند و در آن انجمن عبد المطلب تهنیت جلوس پادشاه یمن را به عبارتی ادا کرد که دوست و دشمن زبان بتحسین او گشادند و سیف بن ذی‌یزن بعد از اطلاع از کمال فصاحت آن بزرگ عرب از علو نسبش سئوال فرمود و چون جمال حالش را بحلیه همه اوصاف پسندیده آراسته دید اصناف الطاف پادشاهانه درباره او بتقدیم رسانید و بنا بر آنکه سیف بن ذی‌یزن دین عیسی علیه السّلام داشت و او را از انجیل معلوم شده بود که وقت ظهور خاتم الانبیاء است گمان برد که آن صدر بارگاه اصفیا از اولاد عبد المطلب خواهد بود در آن اوان که صنادید قریش در صنعا اوقات میگذرانیدند روزی در خلوتی عبد المطلب را طلبیده ما فی الضمیر خود را با وی درمیان نهاد و شمه‌ای از علامات آن مولود عاقبت محمود شرح داد عبد المطلب بعد از استماع آنسخنان سجده شکر بجای آورده بعرض ملک رسانید که مرا فرزندی بود عبد اللّه نام و چندگاه شد که او بعالم دیگر انتقال فرموده و پسری همایون اثر یادگار گذاشته معلم بعلاماتی که بر زبان الهام بیان پادشاه عالمیان جریان یافت آنگاه سیف عبد المطلب را باخفاء آن اسرار وصیت کرده هریک از قریشیان را که ده نفر بودند بانعام ده غلام و ده کنیزک و دو برد یمانی و پنج رطل طلا و ده رطل نقره و ظرفی پر عنبر و صد شتر سرافراز ساخت و موازی آنچه به مجموع ایشان داده بود بعبد المطلب عنایت فرمود و همه را دوست کام و مقضی المرام رخصت انصراف ارزانی داشت و چون مدت یکسال یا هفت سال از سلطنت سیف درگذشت جمعی از حبشیان فرصت یافته در صید گاهی او را شکاروار درمیان گرفتند و بقتل رسانیدند و چون اینخبر بانوشیروان رسید نوبت دیگر وهرز را با چهار هزار مرد بطرف یمن روان گردانید وهرز بخرداد ملقب بود و او بعد از قتل سیف بفرمان نوشیروان بیمن شتافته بر مسند حکومت نشست و از اهل حبشه بسیاری بکشت و چون چهار سال سروری کرد روی بعالم بقا آورد مرزبان بن وهرز بقول محمد بن جریر الطبری بعد از فوت پدر بحکم کسری مالک ممالک یمن شد و در وقت حکومت انوشیروان بجهان جاودان انتقال فرموده و مرزبان نیز متعاقب بدان عالم نقل کرده پسرش فیلسجان بحکم هرمز بن کسری قایم‌مقام شد و چون او نیز نماند ولدش خرخسره در صنعا قدم بر مسند خسروی نهاد و روایتی آنکه بعد از فوت وهرز فیلسجان حاکم یمن گشت آنگاه شخصی که موسوم بود بخرزادان والی شد پس نوشجان نامی رایت ایالت بر افراشت و بعد از وی مرزوان پادشاه گشت و چون او نیز نماند حکومت آنمملکت بخرخسره رسید و بر هر تقدیر پس از چندگاه که خرخسره افسر سروری بر سر نهاد هرمز از وی رنجیده رقم عزل بر صحیفه احوالش کشیده باذان بن ساسان را در آن مملکت حاکم گردانید و این باذان به نبوت حضرت رسالت علیه السلام و التحیه ایمان آورد و مؤمن و موحد از جهان انتقال کرد آنگاه دادویه که خواهرزاده باذان بود و ایضا متابعت ملت حضرت خاتم صلی اللّه علیه و سلم مینمود در یمن حاکم شد و باتفاق فیروز دیلمی اسود
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۸۲
عنسی را که دعوی نبوت میکرد بقتل رسانید و بعد از فوت دادویه حکومت آن مملکت بنواب خلفا متعلق گردید چنانچه در جزو چهارم ازین مجلد مجملی ازین وقایع در رشته بیان سمت انتظام خواهد یافت و پرتو اهتمام بر ذکر اسامی حکام و ولات آندیار خواهد تافت خاتمه در تمهید اتمام جزو ثانی و شروع در سیم و چون بفیض فضل الهی بیمن عنایت بی‌غایت حضرت شاهنشاهی کلیات حالات ملوک عجم و عرب صفت اختتام گرفت و روایات صحت آیات جزو دوم ازین صفحات فصاحت صفات سمت شرح تبیین پذیرفت بعد ازین خامه بلاغت آئین در تحریر جزو سیم شروع خواهد نمود و ابواب تصحیح و تنقیح روایات سیر حضرت خیر البشر بانامل سعی و اجتهاد خواهد گشود مثنوی
بحمد اللّه که شد بر رغم حاسد*مرتب جزو ثانی زین مقاصد*
مبین شد طریق شهریاران*بتخت پادشاهی کامکاران*
بالفاظی چو آب زندگانی*در او ظاهر جواهر از معانی*
عباراتی منقح از زواید*روایاتی مضمح از مفاسد*
چه باشد گر شود این گوهر پاک*طراز گوش هوش اهل ادراک*
چو آمد بهتر از عقد جواهر*شود منظور اصحاب مفاخر*
به بینندش بچشم دل‌نوازی*بگیرندش بدست چاره‌سازی*
کنون وقت است کز کلک سخن گوی‌بسوی ذکر پیغمبر نهد روی*
بگوید شمه‌ای از حال خاتم*شفیع زمره اولاد آدم*
درود از فضل حق بادا مکرر*برو و آل او تا روز محشر صلی اللّه علیه و علی آله و اصحابه
تمام شد جزو دوم حبیب السیر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۸۳
 
[جزو سوم در بیان مجملات احوال حضرت سید کاینات علیه افضل الصلوات]
 
اشاره
 
جزو سوم حبیب السیر بسم اللّه الرّحمن الرّحیم در بیان مجملات احوال حضرت سید کاینات علیه افضل الصلوات‌س الحمد اللّه الذی اعز الاسلام برسالت حبیبه محمد الامین و جعله خاتما لاحکام النبوه و کان آدم بین الماء و الطین صلی اللّه علیه و علی آله الهادین و اصحابه الراشدین صلوه زاکیه متوالیه الی یوم الدین بر طباع سپهر ارتفاع مستخبران مآثر نبوی و ضمایر خورشید شعاع مستحفظان مفاخر مصطفوی در نقاب ارتیاب محجوب نخواهد بود که علماء متقدمین و فضلاء متأخرین در تبیین و تفصیل آثار نبی الامین مجلدات صحت قرین و مؤلفات فصاحت آئین مرقوم اقلام فرخنده ارقام گردانیده‌اند و این مختصر محقر گنجایش تمامی حالات و شرح جملگی غزوات سید کاینات و خلاصه موجودات ندارد لاجرم خامه مکسور اللسان بر تحریر شمه‌ای از کلیات بدایع وقایع اختصار مینماید و صحائف این اوراق را بتحریر تبیین صحاح اخبار احمد مختار صلی اللّه علیه و آله الاطهار و صحبه الاخیار می‌آراید بطریقه اجمال نه بطریقه تفصیل و اللّه یقول الحق و هو یهدی الی سواء السبیل‌
 
ذکر نسب شریف رسول رب العالمین ابی القاسم محمد الامین صلی الله علیه و آله الی یوم الدین‌
 
و هو محمد بن عبد اللّه بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصی بن کلاب بن مره بن کعب بن لوی بن غالب بن فهر بن مالک بن نصر بن کنانه بن خزیمه بن مدرکه بن الیاس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان عامه ائمه اهل سیرو کافه علماء فن خبر اتفاق دارند که نسب اطهر آن سرور تا بعدنان بدین سانست که سمت تحریر یافت و از عدنان تا اسمعیل و از اسمعیل بن ابراهیم تا آدم علیه السّلام مختلف فیه است و در تعیین اشخاص و ضبط اسامی تمامی زمره که میان آنحضرت و آدم صلی اللّه علیه و آله و سلم واسطه بوده‌اند روایتی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۸۴
صحیح مروی نیست و از سید عالم صلی اللّه علیه و سلم منقولست که در وقت ذکر نسب عالی خویش چون بعدنان رسیدی عنان بیان باز کشیدی و قولی آنکه فرمودی کذب النسابون الی ما فوق عدنان مع ذلک جمهور مورخان برآنند که اسمعیل و ابراهیم و نوح و ادریس و شیث علیهم السلام در سلک اجداد عظام خیر الانام صلی اللّه علیه الی یوم القیام انتظام دارند القصه در آن اوقات و اوان که به تباشیر صبح وجود ابو البشر از مطلع خلافت نزدیک بدمیدن رسید و طایر روح مقدس از فضای راحت‌فزای عالم قدس بجانب قالب مطهرش متوجه گردید روح القدس دره طایره بیضا یعنی نور موفور السرور حضرت خاتم الانبیاء را از قندیل عرش در خم طاق ابروی آدم بودیعت نهاد آنگاه بمحض عنایت سبحانی نفخ روح در آن جسد نورانی اتفاق افتاد بیت
ز نورش جهانرا لباس وجود*ز جودش مشید اساس وجود و آن نور گرامی از آدم صفی بتوسط حوا بشیث منتقل شد و همچنین از صلب آباء برحم امهات نقل میکرد تا بنوح و اصل گشت و پس از چند واسطه دیگر آن آفتاب عالمتاب از مطلع جبین مبین ابراهیم علیه التحیه و التسلیم طلوع فرمود و از آنجا بجبهه همایون اسمعیل تحویل کرد و بدین‌سان آن عطیه عظمی از اصلاب طاهره آباء ببطون امهات پارسا بطریقه مناکحه شرعیه انتقال میفرمود تا نوبت بعدنان رسید و عدنان را دو پسر بود عد و معد اما نور پیغمبر امجد محمد صلی اللّه علیه (من الازل الی الابد) بمعد انتقال نمود و او ابو قضاعه کنیت داشت چنانچه در روضه الاحباب مسطور است ابو قضاعه را هشت پسر بود و از آن جمله نزار حامل نو رسید ابرار گشت و کنیت نزار ابو ربیعه است و بعضی ابو ایاد نیز گفته‌اند بنی حنیفه و بنی شیبان و بنی خثعم از نسل ربیعه بن نزارند و نزار پنج پسر داشت اما مضر بشرف نور خیر البشر از برادران دیگر ممتاز بود و او باتفاق علماء اسلام فن تاریخ و سیر متابعت ملت ابراهیم علیه التحیه و التسلیم مینمود بنی قیس غیلان از تخم مضراند و نور آن سرور از مضر به پسرش الیاس منتقل شد و او نیز باتفاق مؤمن و موحد بود و بروایتی که در کتاب مذکور مسطور است الیاس آواز تلبیه حضرت خیر البریه را در وقت اداء مناسک حج از صلب خود می‌شنود و بنی خزاعه و بنی رباح از نسل الیاس‌اند و نور خیر الناس از الیاس به پسرش مدرکه که مسمی بعامر یا عمرو بود انتقال نمود و او را از آن جهه مدرکه میگفتند که نوبتی از عقب خرگوشی دویده آن را بگرفت بنی هزیل از نسل مدرکه‌اند و از مدرکه نور حضرت خیر البریه بخزیمه منتقل شد بنی اسد از تخم خزیمه اند و آن نور را خزیمه به پسرش کنانه که مکنی بابو النضر بود انتقال فرمود بنی قعقاع و بنی لیث از ذریات کنانه‌اند و نور مصطفوی از کنانه به پسرش نضر که قریش عبارت ازوست رسید فاضل کامل حاوی کمالات اواخر و اوایل ابو الحسن علی بن فخر الدین عیسی ابن ابی الفتح الاربلی رحمه اللّه علیه در کشف الغمه آورده است که فرش اسم دابه ایست از دواب بحر و او در بهادری و صید یدبیضا داشت عرب چون بدین صفت او را دیدند گفتند (هذا قرش البر کما هو قرش البحر) و تصغیر بقریش کردند از بهر تعظیم در روضه الاحباب
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۸۵
مذکور است که چون آن دابه بزرگترین دواب بحریست و نضر و اولاد او نیز بزرگترین قبایل عرب بودند باین لقب ملقب گشتند و بعضی گفته‌اند که قریش مأخوذ است از قرش که بمعنی کسبست و چون نضر متعلقان خود را جهه اکتساب اموال بتجارت میفرستاد بقریش اشتهار یافت و بعد از او اولادش را نیز قریش گفتند القصه نور محمدی از نضر بمالک رسید و ازو به پسرش فهر که بنی فهر بوی منسوب‌اند انتقال یافت و نسب ابو عبیده بن الجراح رضی اللّه عنه بتوسط فهر بنسب سرور عرب و عجم صلی اللّه علیه و سلم ملحق میشود و نور نبوی از فهر بغالب و ازو به پسرش لوی و از وی بولدش کعب رسید بنی عدی و بنی جمح از نسل کعب ظاهر گشتند و عمر بن الخطاب و سعد بن زید رضی اللّه عنه بسبب او در نسب با حضرت رسول صلی اللّه علیه و سلم اتصال دارند و کعب را فرزندان متعدد بود اما مره بجهه حمل نور محمدی از سایر اخوان امتیاز داشت و نسب بنی تمیم و بنی مخزوم بمره می‌پیوندد و ابو بکر صدیق و خالد بن الولید و طلحه بن عبد اللّه رضی اللّه عنهم و ابو جهل بن هشام بواسطه مره در نسب با رسول اللّه صلی اللّه علیه و سلم مشارکت دارند و نور حضرت مصطفوی از مره بولدش کلاب که مرجع و مآب قریش بود انتقال نمود و بنی زهره از ذریه کلاب‌اند و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابی وقاص رضی اللّه عنهما بتوسط وی در نسب بآنسرور عجم و عرب لاحق‌اند و نور حضرت رسالت مآب از کلاب به پسرش قصی که موسوم بزید بود انتقال نمود در روضه الاحباب مسطور است که زید را قصی بجهه آن لقب دادند که از مکه بیرون رفته در قبیله قصاعه که قاصی یعنی بعید بود از مکه منزل گزید و قصی را بسبب آنکه قریش را بعد از پراکندگی در مکه جمع آورد مجمع نیز میخواندند دار الندوه که قریش مهمات کلیه را آنجا قرار میدادند از بناهاء قصی است و ندوه بلغت عرب جای سخن کردن را گویند و ایضا قصی واضع سقایه و منصب حجابت خانه کعبه است خدیجه بنت خویلد رضی اللّه عنه و زبیر بن العوام رضی اللّه عنه بواسطه قصی در نسب با رسول اللّه صلی اللّه علیه و سلم شریک‌اند و قصی سه پسر داشت عبد مناف و عبد الدار و عبد العزی لیکن حامل نور محمدی عبد مناف بود که موسوم بمغیره است و مکنی بابو عبد الشمس و عبد مناف را از غایت حسن و جمال قمر نیز می‌گفتند و او را چهار پسر بود هاشم که پدر عبد المطلب است و عبد الشمس که جد بنی امیه است و نوفل که جد جبیر بن مطعم است و مطلب که جد اعلی امام محمد بن ادریس الشافعی است رحمه اللّه علیه و از جمله این چهار پسر هاشم و عبد الشمس توامان متولد شده‌اند و در حین ولادت پیشانی ایشان بهم اتصال داشت چنانچه آن‌دو برادر را بتحریک شمشیر از یکدیگر جدا کردند و یکی از عقلاء این قضیه را شنیده گفت همیشه در میان اولاد این دو پسر شمشیر قایم خواهد بود و آخر الامر این تطیر بوقوع انجامید چنانچه از سیاق کلام آینده معلوم خواهد گردید اما هاشم عمرو نام داشت و بنابر علو مرتبه او را عمرو العلی میگفتند و عمرو العلی در سال قحط خوان ضیافت گسترده نان در کاسه میشکست و ترید بمردم میداد بنابرآن ملقب بهاشم گشت زیرا که هشم عبارتست از
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۸۶
شکستن نان در کاسه جهه ترید و او اول کسیست که عرب را باین طعام مهمانی کرد و هاشم در حسن و جمال بی‌شبه و مثال بود و اشعه نور احمد مختار صلی اللّه علیه و آله الاطهار و صحبته الاخیار در غایت کمال از جبین مبینش میدرخشید و او را وهاب بی‌ضنت چهار پسر بخشید اسد که پدر مادر امیر المؤمنین علی است رضی اللّه عنه و نفیله و ابو صیفی و عبد المطلب که جد پدری حضرت مصطفوی و جناب مرتضوی است در روضه الاحباب مسطور است که نسل هاشم منحصر در اولاد امجاد عبد المطلبست و از سایر پسران او فرزند نمانده و غره صبح زندگانی هاشم بروایت اصح در غزوه شام بشام ممات مبدل گشت اما عبد المطلب بعظم شأن و رفعت مکان و اتصاف باوصاف حمیده و اشتهار بافعال پسندیده از سایر صنادید قریش ممتاز و مستثنی بود و جمیع آنقوم ریاست و تقدم او را قبول داشتند و این معنی را سبب افتخار و مباهات خویش میپنداشتند در روضه الصفا مسطور است که چون عبد المطلب متولد شد مصراع مویهای سفید بر سر داشت بنابرین بشیبه موسوم گشت و بعد از آنکه بسن رشد و تمیز رسید و بکثرت محامد موصوف شد شیبه الحمدش خواندند و کنیت شیبته الحمد ابو الحارث بود و حارث اسن اولاد عبد المطلب است بعضی از اعاظم در مؤلفات خود آورده‌اند که هاشم را نوبتی گذر بر مدینه افتاد و سلمی بنت عمرو بن بخاری را در حباله نکاح جای داد و پس از تولد شیبه الحمد بجانب شام شتافت و در آندیار وفات یافت و بعد از فوت هاشم بچندگاه مطلب بن عبد مناف از پریشانی حال برادرزاده خویش آگاه شده بمدینه رفت و شیبه الحمد را بر شتری ردیف خود گردانیده بمکه بازگشت و چون ولد هاشم جامهای نامناسب دربر داشت در اثناء طریق هرکسی از مطلب میپرسید که من هذا جواب میداد که عبدی بنابرآن اسم عبد المطلب بر شیبه الحمد اطلاق یافت و درین باب وجوه دیگر نیز گفته‌اند که در ایراد آن چندان فایده متصور نیست القصه چون مطلب بن عبد مناف از عالم انتقال نمود ریاست قریش تعلق بعبد المطلب گرفت و کلید خانه کعبه بدستش آمده منصب حجابت را متعهد گشت و اهالی مسجد الحرام در تعظیم و احترامش باقصی الغایت میکوشیدند و هرگاه ایشان را حادثه پیش می‌آمد در ملازمت عبد المطلب بجبل ثور میرفتند و او را وسیله ساخته دعا میکردند تا ببرکت نو رسید المرسلین صلوه اللّه و سلامه علیه و علیهم اجمعین که از جبین مبینش می‌درخشید آن مهم بکفایت مقرون میگردید و از جمله آثار عبد المطلب حفر چاه زمزم است چنانچه مرقوم قلم خجسته شیم میگردد و من اللّه الاعانه و المدد
 
ذکر انباشته شدن چاه زمزم و پدید آمدن آن بحسن اهتمام جد سید عالم‌
 
بروجهی که در ضمن تحریر احوال ابراهیم علیه السّلام مرقوم کلک اهتمام گشت فیاض علی الاطلاق از عین عنایت بیغایت چشمه زمزم را در زمین حرم از اثر مقدم اسمعیل ظاهر گردانید و بدان واسطه آن مکان عالیشان محل اقامت قبیله جرهم و قطورا که داخل اهالی یمن
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۸۷
بودند گردید بیت
هرکجا چشمه بود شیرین*مردم و مرغ و مور گرد آیند و تا اسمعیل علیه السّلام در عالم فنا مقام داشت ایالت مکه و تولیت کعبه و پیشوائی قبیله متعلق بوی بود و چون آنجناب بجهان جاودان انتقال فرمود آن منصب براسن اولادش ثابت قرار یافت و پس از آنکه ثابت نیز بسرای سرور شتافت مضاض بن عمرو جرهمی که برادر مادرش بود قایم‌مقام گشت و اولاد ثابت را که اکثر در سن طفولیت بودند در حجر تربیت خویش جای داد و در آنزمان رئیس قوم قطورا که سمیدع نام داشت بسببی از اسباب بامضاض در مقام خلاف آمده مضاض او را بقتل رسانید و بروایتی که در روضه الاحباب مسطور است آن اول بغی و ظلمی بود که در مکه بوقوع انجامید و بعد از انقضاء حیات مضاض اولاد او بطنا بعد بطن بر سریر فرمان‌دهی نشستند و احفاد اسمعیل باوجود اقتدار بنابر نسبت قرابت و رعایت حقوق تربیت مضاض در امر حکومت با ایشان خصومت نمینمودند و چون کثرت ذریت اسمعیل بمثابه‌ای رسید که زمین حرم را گنجایش ایشان نماند در اطراف دیار عرب متفرق گشتند و بعد از مدتی بنی جرهم در حرم آغاز ظلم و ستم نموده دست تصرف بنذورات بیت اللّه دراز کردند و اثر تعدی ایشان بآل ابراهیم بلکه بمسافر و مقیم رسیدن گرفت بنابرآن بنو بکر بن عبد مناف بن کنانه از ذریات اسمعیل علیه السّلام با فوجی دیگر از شجعان عرب اتفاق کرده بجرهمیان پیغام فرستادند که قبل ازین بنابر حسن معیشت و ملاحظه حقوق قرابت ما در باب حکومت مکه با قوم شما مضایقه نمیکردیم و اکنون که شما اعمال حسنه آباء خود را بافعال سیئه مبدل ساخته‌اید ما عنان صبر و شکیبائی از دست داده‌ایم لایق آنکه زمین حرم را که بحسب ارث و استحقاق تعلق بما میدارد باز گذاشته بهر طرف که خواهید توجه نمائید و الا آماده قتال و جدال باشید و قوم جرهم نخست مستعد مقابله و مقاتله شده آخر الامر بمصالحه راغب گشتند و از مکه طبل رحیل کوفته عمرو بن حارث که در آنزمان پیشوای جرهمیان بود از غایت حسد و شرارت حجر الاسود را از رکن خانه برکند و دو صورت آهو بره‌ای که مجسم بود از طلا و یکی از ملوک عجم برسم هدیه بکعبه ارسال داشته بود با چند دست سلاح در چاه زمزم انداخت و چاه را با زمین همواره کرده موضع چاه از چشم مردم ناپدید گشت و تا زمان عبد المطلب بسان چشمه حیوان مصراع
از مردم چشم مختفی بود
و چون نزدیک بآن رسید که لب‌تشنگان بادیه غوایت بسرچشمه هدایت رسند بفیض رب الارباب عبد المطلب سه نوبت در خواب بحفر بئر زمزم مأمور شد و در کرت سیوم بسبب علاماتی که با وی گفتند دانست که چاره زمزم قریب بموضع دو صنم قریش است که آنها را اساف و نایله نام بود روز دیگر عبد المطلب با حارث که در آن زمان غیر از او پسری نداشت بدان محل که در خواب باو گفته بودند رفته به حفر چاه اشتغال نمود و قریش بپای ممانعت پیش‌آمده سخن ایشان مقبول نیفتاد و در آنروز عبد المطلب نذر کرد که اگر وهاب بی‌ضنت مزرعه امید او را از رشحات سحاب عنایت نظارت بخشد و او را ده پسر کرامت شود یکی از آنجمله را بسنت جد خویش ابراهیم علیه السّلام قربان
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۸۸
کند القصه چون عبد المطلب و حارث مقداری از آن زمین حفر کردند چاه زمزم ظاهر گشت و اشیائیکه مهتر قوم جرهم در آنجا نهاده بود بدست افتاد و چون قریش آن جهات را دیدند باز بقدم خصومت پیش‌آمده از آن اشیا چیزی طمع کردند و بعد از قیل و قال فیصل آن مهم بر قرعه قرار یافت عبد المطلب اموال را دو قسم ساخته آهوبرها را قسمی و اسلحه را قسمی آنگاه بنام خانه کعبه و عبد المطلب و قریش قرعه زدند آهوبرها بنام خانه برآمد و اسلحه متعلق بعبد المطلب شد و یأس و حرمان نصیب قریش آمد و عبد المطلب جهه زیب و زینت آهوبرها را از در خانه در آویخت و آنها را غزالی کعبه میگفتند و اسلحه را فروخته در بعضی از مایحتاج بیت اللّه صرف نمود و آن‌دو غزاله مدتی در خانه را مزین داشت تا شبی جمعی از اهل عیش و طرب باتفاق ابو لهب آن‌دو آهو بره را دزدیده بتجار فروختند و در وجه اسباب مجلس عشرت مصروفداشتند و قریب یکماه اینصورت نهان مانده هیچکس نمیدانست که حال غزالی کعبه چه شد بالاخره عباس بن عبد المطلب از آنحال وقوف یافت و کیفیت بسمع قریش رسانید و ایشان معاشرانرا گرفته هریک را بتأدیبی مناسب مؤدب گردانیدند نقلست که چون اولاد عبد المطلب از مرتبه آحاد بسرحد عشرات رسید خاطر بر آن قرار داد که بایفاء نذری که کرده بود قیام نماید و در میان اولاد خود قرعه بنام عبد اللّه برآمد و عبد المطلب قاصد ذبح عبد اللّه شده خویشان مادری عبد اللّه او را از امضای آنعزیمت منع نمودند عبد المطلب صورت واقعه را بکاهنه‌ای سجاح نام گفته سجاح پرسید که دیت شخصی در میان شما چند است عبد المطلب جوابداد که ده شتر سجاح گفت میان عبد الله و ده شتر قرعه زن اگر قرعه بر شتران افتد فبها و الا شتر را ده‌ده زیاده میکن و قرعه میزن تا وقتیکه قرعه بنام شتر برآید عبد المطلب برینموجب عمل نموده چون عدد شتر بصد رسید قرعه بنام شتر برآمد و عبد الله بسان اسمعیل از ذبح نجات یافته عبد المطلب صد شتر در راه خدا قربان کرد و بمستحقان رسانید در روضه الاحباب مسطور است که عبد المطلب را سیزده پسر بود و بعضی گویند یازده پسر و زمره‌ای ده پسر گفته‌اند و اسامی ایشان بروایت اول اینست (حارث) (ابو طالب) (زبیر) (حمزه) (ابو لهب) (غیداق) (مقوم) (ضرار) (عباس) (قثم) (عبد الکعبه) (حجل) (عبد الله) و بروایت ثانی عبد الکعبه و مقوم عبارت از یک شخص است و غیداق و حجل کنایت از دیگری و بقول ثالث قثم و غیداق و حجل داخل اولاد عبد المطلب نبوده‌اند در روضه الصفا مسطور است که بزرگترین اولاد عبد المطلب حارث بود و ابو سفیان و مغیره و نوفل از جمله فرزندان حارث‌اند و این ابو سفیان غیر پدر معویه است و در سال فتح مکه مسلمانشد اما ابو لهب که او را ابو عتبه نیز گویند باتفاق علماء امت کافر مرد و از جمله فرزندان او عتبه و عتیبه‌اند و مادر ایشان ام جمیل است که عمه معاویه بود و مضمون آیه (حَمَّالَهَ الْحَطَبِ فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ) مبین حال شقاوت مآل اوست اما غیداق که بروایتی از کثرت خیر و احسان او را حجل میگفتند عقب نداشت و مقوم با سید الشهداء حمزه رضی الله عنه از یک مادر متولد شده بود و ضرار بنظم اشعار بسیار
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۸۹
اشتغال مینمود و او را فرزند نبود و زبیر نیز در زمره شعراء انتظام داشت و چون شمه‌ای از حال ابو طالب و حمزه و عباس در ضمن حکایات آینده سمت گذارش خواهد یافت خامه مشکین ارقام از عیب تکرار اندیشیده در این مقام تعرض باحوال ایشان ننمود اما بنات عبد المطلب شش نفر بودند و اسامی آن دختران اینست (صفیه) (عاتکه) (بیضا) (بره) (امیمه) (اروی) در روضه الاحباب مزبور است که از جمله این شش دختر عبد المطلب صفیه باتفاق اهل سیر بشرف اسلام مشرف شده و در سلک مؤمنات مهاجرات انتظام یافت و اسلام عاتکه و اروی مختلف فیه است و بیضا و بره و امیمه بیخلاف در کفر مرده‌اند و اولاد ذکور و اناث عبد المطلب از خواتین متعدده متولد شده بودند از آنجمله عبد الله و ابو طالب و زبیر و عبد الکعبه و بیضا و امیمه و اروی و بره و عاتکه از یک مادر بوده‌اند و هی فاطمه بنت عمرو بن عابد بن عمران بن مخزوم زمان حیات عبد المطلب بروایتی هشتاد سال و بقولی صد و بیست سال بود اما عبد الله که والد حضرت رسالت‌پناه است بحلاوت گفتار و محاسن کردار و جمال بیغایت و کمال بی‌نهایت از سایر اخوان بل تمامی جوانان بنی عدنان امتیاز تمام داشت اشعه اختر نبوت خیر البشر از بشره مبارکش لامع و لوامع آفتاب رسالت شفیع روز محشر از اسره همایونش ساطع بیت
از کمالش عقل کل در پیچ و تاب*وز جمالش رشک برده آفتاب و در آن اوان علما و احبار یهود بمسامع مردم میرسانیدند که عنقریب خاتم پیغمبران از صلب این جوان بوجود خواهد آمد و سبب معرفت احبار بحال عبد الله آن بود که جبه صوف سفید یحیی بن زکریا علیه السّلام که آغشته بخون او بود ایشان داشتند و از کتب آسمانی معلوم کرده بودند که هرگاه خون از آن جامه در چکیدن آید والد خاتم الانبیاء تولد نماید و در شب ولادت عبد الله این صورت بوقوع انجامید و چون نزدیک بآن رسید که آن نطفه پاک از صلب پدر برحم مادر منتقل شود نایره بغض و حسد در کانون درون جهودان اشتعال یافته هفتاد کس یا نود نفر از یهود شام به قصد عبد الله بجانب مکه شتافتند و انتهاز فرصت نموده در شکارگاه با تیغهای کشیده روی بوی آوردند و بحسب اتفاق وهب بن عبد مناف بن زهره بن کلاب نیز در آن صحرا بشکار مشغول بود و چون آنصورت را مشاهده فرمود خواست که قدم پیش نهاده در مخلص عبد الله سعی نماید در این اثنا جمعی دید که بر اسبان ابلق سوار بودند و باهل دنیا مشابهت نداشتند و این گروه بر یهود حمله کردند و شر ایشان را دفع نمودند بیت
شمعی که ز نور ایزد افروخته شد*از هر دم افسرده فرو ننشیند وهب بعد از مشاهده اینحال خاطر بر آن قرار داد که مخدره‌ای که در پرده عقب داشت و مسماه بآمنه بود با عبد الله در سلک ازدواج کشد و چون بخانه مراجعت فرمود صورت واقعه را با منکوحه خود بره درمیان نهاد و بره این رأی را مستصوب شمرده بعضی از نسوان قریش را وسیله ساخت تا مدعاء ایشان را بعرض عبد المطلب رسانیدند و عبد المطلب این ملتمس را بحسن قبول مقرون گردانیده بقولی که در درج الدرر مسطور است در عشیه عرفه که لیله الجمعه بود بشعب ابو طالب عقد
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۹۰
مناکحت میان آن برجیس برج بناهت و زهره اوج طهارت واقع شد و صورت زفاف هم در آن شب روی نموده انتقال نطفه مطهره دست داد و بنابر آنکه بسیاری از گلعذاران عرب شیفته حسن و جمال عبد الله بودند و از شورش عشق او زمانی بحلاوت بر بستر استراحت نمی‌غنودند این سور در مکه مبارکه سبب ماتمها شد چه بروایتی قرب دویست نفر از آن نسوان پری پیکر بمجرد شنیدن این خبر جان شیرین بهزار تلخی تسلیم قابض ارواح نمودند بیت
جان شیرین گر قبول چون تو جانانی بود*کی بجانی بازماند هر کرا جانی بود و در آن ایام از بنات گرام فاطمه خثعمیه بنسب و نام جمیله‌ای بود ظاهرش بحسن رخسار و لطف گفتار آراسته و باطنش باصناف علوم و انواع فنون پیراسته و او از کتب سماوی معلوم کرده بود که عنقریب خاتم الانبیاء از صلب یکی از ابناء عبد المطلب در وجود خواهد آمد و روزی چشمش بر جمال عبد الله افتاده بنابر کمال ظهور آن نور دانست که مطلع آفتاب جهانتاب نبوت اوست لاجرم بتمنای آنکه آن در گرانمایه در صدف رحم او پرورش یابد سر راه بر عبد الله گرفت و گفت چه شود اگر لحظه‌ای با من در فراش قربت تکیه کنی و صد شتر کوه پیکر بستانی بیت
بی‌دلی را ز تو گر کار بسامان آید*در کمال رخ خوب تو چه نقصان آید عبد الله جواب داد که من ذیل عفت خود را بارتکاب محرمات نیالایم و اگر تیسیر پذیرد بعد از استجازت از پدر تو را در عقد خویش آرم پس عبد الله از وی درگذشت و بخانه آمنه رفته در آنشب آمنه حامله گشت و روز دیگر عبد الله با خثعمیه ملاقات نموده گفت تو بر سر سخن خود هستی یا نه فاطمه نظر بر پیشانی عبد الله انداخته آن را بدستور پیشتر نورانی نیافت و بعد از تفتیش چون دانست که قضا کار خود کرده است لاجرم متغیر شد و بر زبان آورد که وسیله رغبت این دل مهجور بجانب تو آن نور بود که حالا از بشره تو دور مانده مصراع
چو خزینه گشت خالی سر پاسبان ندارم
پس عبد الله را بوجود حضرت رسالت‌پناه بشارت داده مایوس و محروم سر خویش گرفت پوشیده نماند که طایفه‌ای اینحکایت را بفاطمه شامیه و زمره به ام قبال خواهر ورقه بن نوفل و جمعی بلیلی عدویه نسبت کرده‌اند در روضه الاحباب سمت تحریر یافته که جمع میان روایات مختلفه برین وجه میتواند بود که گویند مجموع نسوان مذکوره خود را بر عبد الله عرض کرده باشند و هریک از روات آنچه بدو رسیده نقل نموده چنانچه در کشف الغمه و بعضی دیگر از کتب علماء امت نوشته شده وقت وفات عبد الله مختلف فیه است عقیده زمره‌ای آنکه بعد از تولد حضرت رسالت‌پناه بدو سال از عالم انتقال نموده و بعضی گفته‌اند که آنصورت قبل از ولادت آنحضرت صلی الله علیه و سلم وقوع یافت و جمعی برآنند که رسول صلی الله علیه و سلم هفت ماهه بود که پدرش فوت شد و آن واقعه در مدینه روی نمود و عبد الله بسرائی که آن را دار النابغه میگفتند مدفون گشت و مدت عمر عزیزش بروایتی بیست و پنجسال بود
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۹۱
 
ذکر اسامی و القاب حضرت رسالت مآب صلی الله علیه و آله الی یوم الحساب‌
 
کنیت همایون رسول مهیمن بیچون صلی الله علیه و سلم ابو القاسم است زیرا که اسم پسر بزرگتر آنحضرت قاسم بود و در اغلب اوقات عرب کنیت مردم را بنام ولد نخستین قرار میدهند و چون حضرت خیر البریه علیه السلام و التحیه را از ماریه قبطیه ابراهیم تولد نمود جبرئیل آنحضرت را ابو ابراهیم خواند و در کشف الغمه مسطور است که ابو الارامل نیز از جمله کنیتهای سید اواخر و اوایل است اما اسامی نبی امی هاشمی بسیار است از آنجمله آنچه قرآن مجید بذکر آن ناطق است اینست که تعداد کرده میشود (محمد) (احمد) (رسول) (نبی) (شاهد) (بشیر) (مبشر) (نذیر) (منذر) (داعی الی الله) (سراج) (منیر) (رؤف) (مصدق) (مذکر) (مذمل) (مدثر) (عبد الله) (کریم) (حق) (مبین) (نور) (خاتم النبیین) (هادی) (طه) (یس) اما آنچه در کتب متقدمین از نامهای رسول رب العالمین ورود یافته برین موجب است (ضحوک) (مشقح) (حمیا) (طااحید) (فارقلیطا) (ماذوما) (مختار) (روح الحق) (مقیم السنه) (مقدس) (حرز الامین) و از جمله اسامی آنحضرت آنچه در احادیث مذکور شده برینموجب است (اماحی) (حاشر) (عاقب) (متقی) (نبی الرحمه) (نبی التوبه) (نبی الامم) (رحمه) (مهداه) (قتال) (فاتح) (مصطفی) (امی) (امین) (قثم) پوشیده نماند که اکثر اسماء مذکوره صفات‌اند و اطلاق اسم بر آنها بطریق مجاز واقع شده و همچنین القاب حضرت رسالت مآب صلی الله علیه و سلم بسیار است و بعضی از آنجمله این است که مذکور میگردد (صاحب البراق) (صاحب التاج) (صاحب المعراج) (صاحب الهراوه) (صاحب الحوض المورود) (صاحب مقام المحمود) (صاحب الوسیله) (سید ولد آدم) (سید المرسلین) (حبیب اللّه) (عروه وثقی) (نجم ثاقب) (مجتبی مزکی) علیه من الصلوه اطیبها و ازکیها
 
ذکر بعضی از بدایع وقایع و غرایب حوادث که در مدت حمل و شب ولادت حضرت رسالت صلی الله علیه و سلم در اطراف عالم بوقوع انجامید
 
از عبد اللّه بن عباس منقولست که در آن شب که نور محمدی از عبد اللّه بآمنه انتقال یافت تمامی کاهنان عرب بر آن قضیه مطلع شده صورت واقعه را با یکدیگر پیغام کردند و در شرق و غرب عالم وحوش و طیور و دواب بحور باهم در تکلم آمدند و گفتند که نزدیک شد که جهان بنور حضور نبی آخر الزمان مزین گردد و در بعضی از کتب سیر مذکور است که در صباح آنشب تمامی اصنام ربع مسکون سرنگون بودند و تخت ملوک ذوی الاقتدار نگونسار گشته اصحاب سریر در آنروز قدرت سخن گفتن نیافتند از آمنه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۹۲
مرویست که از مبداء حمل تا مدت ششماه اصلا علامتی از علامات حمل بر من ظاهر نشد مگر انقطاع حیض و بعد از انقضاء مدت مذکور شخصی بین النوم و الیقضه با من گفت که از حمل خویش هیچ وقوف داری گفتم نه گفت بدانکه به پیغمبر این امت حامله‌ای و از شنیدن این سخن حمل نزد من متیقن شد و نزدیک بوضع حمل همانکس پیش من آمده گفت بگوی اعیذ بالصمد الواحد من کل شر حاسد و چون فرزند متولد شود او را محمد نام کن و هم از آمنه منقولست گفت که محمد در شکم من بود که دیدم در واقعه که نوری از من جدا گشت که جمله عالم منور شد و از عکس آن نور کوشکهای بصره و شام بنظر من درآمد و مدت حمل آنحضرت باتفاق جمهور علماء فن سیر نه ماه بود و عبد اللّه و آمنه را غیر آنحضرت فرزندی تولد ننمود و از جمله کلیات وقایع که در شب میلاد آن شفیع روز معاد اتفاق افتاد معدوم شدن آب دریاچه ساوه است و جریان آب در وادی سماوه و حال آنکه قبل از آن تاریخ بمدتی مدید آب در آن وادی کس ندیده بود و هم در آن شب کسری بطاق کسری که جفت آن در ساحت گیتی هیچکس نساخته بود ظاهر شد و چهارده کنگره از آن ساقط گشت و بدان واسطه نوشیروان ترسیده روزی با خواص و ندماء خود در آن باب گفت‌وشنودی مینمود که ناگاه از جانب اصطخر خبر رسید که آتشکده فارس که در مدت هزار سال خمود بدان راه نیافته بود فرو مرد و چون تاریخ فسردگی آتش را ملاحظه کردند با زمان افتادن شرفات ایوان موافق یافتند و همچنین خبر جفاف دریاچه ساوه و فیضان آب در وادی سماوه متعاقب رسید و هم درین مجلس مؤبد مؤبدان بر زبان آورد که من در آنشب بخواب دیدم که شتران تند و اسبان عربی از دجله گذرانیده در بلاد فارس متفرق گردانیدند و پریشانی خاطر انوشیروان از استماع این سخنان زیاده شده از از مؤبد پرسید که سبب اینوقایع چه تواند بود جوابداد که ظاهرا در میان عرب امری حادث گشته است آنگاه انوشیروان نزد نعمان بن المنذر قاصدی فرستاده پیغام داد که کسی بدین جانب فرست که از عهده جواب بعضی از سؤالات ما بیرون تواند آمد نعمان عبد المسیح نامی را که خواهرزاده سطیح کاهن بود نزد کسری ارسال داشت و انوشیروان وقایع مذکوره را بعبد المسیح گفته از مدلول آن پرسید عبد المسیح جوابداد که خال من سطیح عالم است که امور مذکوره بر کدام امر دلالت میکند آنگاه عبد المسیح باذن نوشیروان بجانب شام که مسکن خالش بود توجه نمود و چون بمقصد رسید سطیح را بسکرات موت گرفتار دید و هرچند سلام و تحیت گفت جوابی نشنید پس عبد المسیح بیتی چند بر زبان آورد مضمون آنکه آیا کر شده است یا استماع نمینماید مهتر یمن و یا خود مرده است ایفاضل ز من من که از جمله خویشان توام برای استفسار امری عظیم که جمعی در آن متحیرند از راه دور بحضور آمده‌ام بعد از آن سطیح سر برآورده و کلمه چند مستجمله مسجع در غایت فصاحت مبنی از وقایعی که در اطراف عالم روی نموده بود و مبنی بر ظهور صاحب مقام محمود بیان فرمود و گفت بعدد شرفاتی که از ایوان نوشیروان افتاده چهارده کس از بنی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۹۳
ساسان از رجال و نسوان حکومت خواهند کرد
آنگاه ملک بدیگران منتقل خواهد شد و چون سطیح سخن بدینجا رسانید روزنامه حیاتش بآخر انجامید و عبد المسیح بمداین بازگشته آنچه شنوده بود معروض کسری گردانید انوشیروان شادمان شده گفت مرا دغدغه‌ای بود که مبادا در ایام دولت من حادثه‌ای واقع شود اکنون آن پریشانی از خاطر مرتفع گشت زیرا که مدت طویل میباید که چهارده کس دیگر از از ما حکومت کنند و از جمله وقایع آنشب دیگری آنست که هر جابتی در روی زمین بود بر وی در افتاد و ابلیس و جنود او محبوس گشتند حسان بن ثابت روایت کند که جهودی در مدینه صباحی فریاد برکشید که طلع اللیل نجم محمد و من در آنزمان هفت ساله بودم چون حضرت رسول صلی اللّه علیه و سلم بمدینه تشریف آورد تاریخ آنشب و شب ولادت آنحضرت را با خود حساب کردم موافق آمد در کشف الغمه مسطور است که یهودی در آنشب متبرک ستاره عالمتاب آن آفتاب رسالت را دیده بود صباح بمجمع قریش آمده پرسید که در شب گذشته هیچکس را در میان شما پسری متولد گشته گفتند بلی عبد اللّه بن عبد المطلب را فرزندی در وجود آمده جهود التماس کرد که او را بمن نمائید ملتمس او مبذول افتاده حضرت رسول صلی اللّه علیه و سلم را در قماطی پیچیده از خانه بیرون آوردند و بوی نمودند نظر بر عینین خواجه کائنات انداخته ایضا بین الکتفین آنحضرت را که مقام مهر نبوت بود ملاحظه کرد آنگاه بیهوش گشته بر زمین افتاد و قریش از مشاهده آنحال متعجب شده دهان بخنده گشادند و یهودی بحال خود آمده گفت ای معشر قریش شما بر من میخندید بخدای که این نبی السیف است و هلاک شما بدست اوست و نبوه از میان بنی اسرائیل تا ابد بیرونرفت و مردم متفرق شده این سخن اشتهار یافت عثمان بن ابی العاص از مادر خود فاطمه ثقفیه بنت عبد اللّه روایت کند که گفت من در آن شب حاضر بودم نزد آمنه چون آثار وضع حمل بر وی ظاهر شد نظر من بجانب آسمان افتاد دیدم که کواکب بزمین نزدیک شدند چنانکه گفتم بر زمین خواهند افتاد و بعد از آنکه سید عالم صلی اللّه علیه و آله و سلم قدم از کتم عدم بعالم وجود نهاد نوری از آمنه جدا گشت که تمامی آن سرای را روشن ساخت بحیثیتی که غیر از نور هیچ چیز مرا محسوس نشد و عبد الرحمن بن عوف از مادر خود شفا نقل نموده که گفت من در آنشب قابله آمنه بودم و چون رسول صلی اللّه علیه و سلم بر دست من آمد شنیدم که گوینده‌ای میگفت یرحمک ربک و از مشرق تا مغرب نورانی گشت بمثابه‌ای که بعضی از قصور شام را به آن روشنائی دیدم در روضه الاحباب مسطور است که حق سبحانه و تعالی در آنشب فوجی از ملائکه را بر زمین فرستاد تا محافظت آمنه نموده او را از چشم جنیان حراست نمایند و از آمنه مرویست که گفت چون مرا درد وضع حمل گرفت آوازی عظیم شنیدم که از آن ترسیدم و گوئیا جناح مرغ سفیدی مماس سینه من گشته بدان واسطه آنخوف از من زایل شد آن گاه دیدم که ظرفی در پیش من نهاده که پنداشتم پرشیر است آنرا برداشته بیاشامیدم
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۹۴
شربتی بود در غایت حلاوت از آن جهه مرا حضور و اطمینانی تمام بحصول پیوست و ایضا آمنه گوید که در آن شب حجاب از پیش چشم من مرفوع شد چنانچه مشارق و مغارب زمین بنظرم درآمد دیدم که سه علم نصب کرده‌اند یکی در مشرق و یکی در مغرب و یکی بر بام خانه کعبه و چون محمد بوجود آمد در حال بسجده رفت و مانند کسی که دعا کند دست برداشت و مشاهد من گشت که ابرپاره‌ای سفید از آسمان نازلشده او را از نظر من غایب ساخت و آوازی آمد که او را باهالی بحار و پدرش ابراهیم نمائید و بعد از لحظه‌ای او را باز آوردند و کلیدها در دست محمد بود و قائلی میگفت که مفاتیح نبوت و نصرت را بمحمد سپردند و بار دیگر قطعه ابری نزول نموده او را در ربود و ندائی رسید که محمد را در زمین بگردانید و صفوت آدم و فتوت نوح و خلت ابراهیم و فصاحت اسمعیل و سنت اسحق و بشارت یعقوب و جمال یوسف و صوت داود و زهد یحیی و کرم عیسی علیه السّلام بوی ارزانی دارید و پس از لحظه‌ای او را بازپس یافتم که حریر پاره‌ای سفید در کف داشت و آب صافی از آن میچکید و قایلی میگفت محمد جمیع دنیا را تصرف نمود در بسیاری از کتب سیر مسطور است که آمنه گفت چون محمد تولد نمود سه نفر بر من ظاهر گشتند در کمال حسن و جمال در دست یکی ابریقی از نقره بود که بوی مشک از آن میدمید و در کف دیگر طشتی بود از زمرد سبز که چهار گوشه داشت و بر هرگوشه‌ای لؤلؤ بیضا نشانده بودند و گوینده‌ای میگفت این چهار گوشه دنیاست یا حبیب اللّه هرکدام را خواهی فراگیر و محمد دست در میان طشت نهاده از غیب ندائی رسید که محمد کعبه را اختیار نمود و ما آن را قبله و مسکن او گردانیدیم و شخص سیوم حریر پاره‌ای سفید در دست داشت و محمد را در آن طشت نشانده از آن ابریق نقره آب ریختند تا هفت نوبت شسته گشت و او را در میان حریر پاره پیچیدند و بندی که گوئیا از مشک اذفر بود بر وی بستند بعد از آن صاحب حریر پاره ساعتی ویرا در زیر جناح خود درآورد پس برون آورده در گوشش سخنان بسیار گفت که از آن هیچ در نیافتم آنگاه میان هردو چشمش ببوسید و گفت بشارت باد تو را ای محمد که علم همه پیغمبران بتو ارزانی داشتند و با تو مفاتیح نصرت همراه گردانیدند و هیبت و عظمت تو در قلوب آدمیان افکندند و بروایت عبد اللّه بن عباس رضی اللّه عنهما آن شخص رضوان بود خازن بهشت نقلست که در شب تولد شرف دودمان لوی بن غالب عبد المطلب در مسجد الحرام بمناجات و رفع حاجات بدرگاه واهب العطیات مشغول بود که ناگاه دید که ارکان خانه مقام ابراهیم علیه السّلام را سجده کرده بحالت اصلی معاودت نمود و گفت اللّه اکبر خدای خیر الانام این زمان مرا از پلیدی اصنام پاک ساخت و ندائی بگوش او رسید که آمنه را پسری در وجود آمد و سحب رحمت بر وی نازل گشت و طشتی از قدس آوردند که او را در آنجا بشویند و محمد خلق را از ظلمت ضلالت و غوایت بروشنائی هدایت خواهد رسانید القصه عبد المطلب امثال این سخنان از هاتف غیبی شنیده و امور غریبه مشاهده او گردید متوجه خانه آمنه گشت و حلقه بر در زد و آمنه بآواز ضعیف جوابداد عبد المطلب گفت زودتر در بگشای که نزدیک است که زهره من منشق گردد و آمنه به
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۹۵
تعجیل در باز کرد و عبد المطلب چشم بجانب آمنه افکنده آن نور را ندید لاجرم مضطرب گردید و پرسید که آن نور را چه شد آمنه جواب داد که وضع حمل نمودم و امور غریبه مشاهده فرمودم عبد المطلب گفت فرزند مرا بیار تا ببینم آمنه گفت حالا تو او را نتوانی دید زیرا که شخصی او را در طشتی از زمرد سبز شسته و گفته که این طفل را تا سه روز بهیچکس منمای عبد المطلب گفت بنظر من رسان و الا ترا یا خود را هلاک میکنم آنگاه آمنه گفت محمد در فلان خانه است اگر میتوانی برو و او را به بین عبد المطلب تیغی بدست گرفته متوجه آن خانه گشت و شخصی مهیب دید که با شمشیر کشیده قصد او نمود و گفت بازگرد تا مجموع ملایک از زیارت محمد فارغ نشوند کسی او را نتواند دید لرزه بر اعضاء عبد المطلب طاری شده مراجعت نمود و خواست که قریش را ازین حال اعلام دهد چون از خانه بدر آمد زبانش از تکلم بازماند و روایتی آنکه چون چشم عبد المطلب بر جمال جهان‌آرای آن مولود عاقبت محمود افتاد در غایت بهجت و سرور او را برداشته بخانه کعبه برد و مراسم شکر الهی بتقدیم رسانیده رجزی گفت که بیت اولش اینست شعر
الحمد للّه الذی اعطانی*هذا الغلام طیب الاروانی آنگاه حضرت رسالت‌پناه را بنزد آمنه آورده در محافظتش وصیت بینهایت کرد و گفت (فکان له شان و ای شان)
 
ذکر تاریخ ولادت و بعثت رسول حضرت عزت و بیان زمان هجرت و وفات آنحضرت‌
 
باتفاق اکثر اهل سیر ولادت با سعادت خیر البشر صلی اللّه علیه الی یوم المحشر در عام الفیل بماه ربیع الاول وقوع یافته اما این معنی مختلف فیه است که آن عطیه عظمی بعد از چند روز از واقعه فیل روی نموده چه زمره‌ای بر آن رفته‌اند که میان تولد آنحضرت و حادثه مذکوره شبانه‌روزی واسطه نبوده و طایفه‌ای بعد از پنجاه و پنجروز و فوجی پس از انقضاء چهل روز گفته‌اند و در کشف الغمه مسطور است که بقولی میلاد با اسعاد شفیع روز معاد بعد از قدوم فیل بدو ماه و شش روز دست داده (و روی ثمانیه عشره لیله منه) و الینا علما را اختلافست که این ولادت همایون در کدام روز بوده و از ماه مذکور چند روز گذشته بوده چه در کتاب مذکور مزبور است که (ولد صلی اللّه علیه و سلم بمکه شرفها اللّه یوم الجمعه عند طلوع الشمس السابع عشرین من ربیع الاول عام الفیل و فی روایه العامه ولد یوم الاثنین) و فرقه‌ای وقوع آنصورت را در دوم ماه مذکور و جمعی در دهم و فوجی در دوازدهم گفته‌اند و چنانچه سابقا مسطور گشت بعضی از اعاظم اهل حدیث تصریح نموده‌اند که علوق نطفه محمدیه در رحم آمنه در عشیه عرفه واقع شده و زمره‌ای در ایام تشریق گفته‌اند و هریک ازین دو روایت منافی آنقولست که تولد سید ولد آدم صلی اللّه علیه و سلم در ماه ربیع الاول روی نموده باشد زیرا که جمهور علماء متقدمین و متأخرین متفق‌اند بر آنکه مدت حمل آمنه نه ماه تمام بود لاجرم اعتقاد بعضی آنست که پیغمبر آخر الزمان
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۹۶
در ماه مبارک رمضان طلعت عالم‌آراء بجهانیان نمود و حضرت سیدی سندی مخدومی جمال الاسلامی مد ظله العالی در روضه الاحباب آورده‌اند که چون بر طبق آیه کریمه (إِنَّمَا النَّسِی‌ءُ زِیادَهٌ فِی الْکُفْرِ الایه) بسبب نسی کفار تقدیم و تأخیر در شهور حرام اتفاق می‌افتاده و در آن اوقات گذاردن حج در غیر ماه ذی الحجه نیز دست می‌داده پس میتواند بود که در سال ولادت آنصاحب سعادت در جمادی الاخری حج گذارده باشند و برین تقدیر دوازدهم ماه ربیع الاول نه ماه تمام میشود از علوق نطفه مطهره اگر در ایام حج واقع بوده باشند و ایضا در کتاب مذکور مسطور است که طلوع آن آفتاب سپهر نبوت بعد از دمیدن صبح صادق و پیش از طالع شدن آن خورشید بهنگام طلوع عقرب از منازل قمر سمت وقوع پذیرفته و اهل حساب را عقیده آنکه آن روز موافق بیستم یا بیست و هشتم یا غره نیسان بوده از شهور رومیه و هفدهم دی ماه بوده از ماههای فرس و در آنوقت از سلطنت نوشیروان چهل و دو سال یا سی و چهار سال و هشت ماه گذشته بود و از تاریخ سکندری هشتصد و هشتاد و دو سال (و العلم عند اللّه الکبیر المتعال) اما مکان ولادت پیغمبر آخر الزمان صلواه اللّه و سلامه علیه سرائی بود در شعب بنی هاشم و آنسرا بحسب ارث بدان سرور رسیده بعقیل بن ابی طالب بخشید و اولاد عقیل بعد از فوت پدر آن منزل متبرک را به محمد بن یوسف که برادر حجاج ثقفی است فروختند و محمد مذکور خانه را که مولد صاحبمقام محمود بود داخل قصر خویش که آنرا بیضامی گفتند گردانید و چون دولت بنی امیه انقضا یافت خیزران والده هرون الرشید آنخانه را از آن کوشک جدا کرده مسجدی ساخت تا معبد عباد صالحین گردد القصه چون اطراف عالم بنور وجود سید ولد آدم صلی اللّه علیه و سلم منور گشت و مدت چهل سال از عمر شریف آن برگزیده ذو الجلال درگذشت بر طبق آیه با عنایت (شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِی أُنْزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ) بروایت جمعی کثیر از اهل سیر و مورخان در هفدهم ماه مبارک رمضان بعثت آنحضرت واقع شد و مذهب طایفه‌ای از اهل حدیث و تاریخ آنست که ابتداء نزول وحی در ماه ربیع الاول سال چهل و یکم از ولادت آنحضرت در سیم یا هشتم شهر مذکور صورت وقوع پذیرفت نظم
چو سن شریف نبی الوری*چهل گشت در غار کوه حرا*
فرود آمد از آسمان جبرئیل*رسانید پیغام رب جلیل*
بتاج نبوت سرافراز شد*بوحی خداوند دمساز شد*
قدم بر سریر رسالت نهاد*بآغاز دعوت زبان برگشاد*
نخستین کسی کو اطاعت نمود*بدین گشت دلشاده بهجت فزود*
ز نسوان خدیجه ز مردان علیست‌علی مهبط نور علم جلیست*
ازو گشت پشت شریعت قوی*ازو یافت رسم هدایتنوی بروایت اصح و اشهر حضرت خیر البشر صلی اللّه علیه و علی آله ما طلعت الشمس و القمر بعد از نزول وحی سیزده سال در مکه مبارکه بامر دعوت پرداخته در سال پنجم از بعثت بعضی از صحابه بواسطه ایذا و اضرار کفار از حرم پروردگار بجانب حبشه سفر کردند و در سال هشتم بروایت جمعی از متقدمین و متأخرین قضیه غریبه معراج روی نمود و در سال هفتم در آمدن سید ابرار بشعب ابو طالب وقوع یافت و قرب سه سال آنحضرت با اتباع
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۹۷
در آن موضع بسر برده بیت
از آن پس بتأیید پروردگار*برون آمدند از مضیق حصار و در سال دهم فوت ابو طالب و خدیجه اتفاق افتاد و در همین سال رفتن حضرت پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم بطائف و ایمان جنیان دست داد و ابتداء اسلام انصار در سال یازدهم روی نمود و بعقیده جمعی در ماه ربیع الاول سال دوازدهم قضیه معراج واقع بود و بعضی از اهل سیر برآنند که عروج رسول عرب در بیست و هفتم رجب بوقوع انجامیده و برخی عقیده دارند که آنواقعه در هفدهم ماه مبارک رمضان واقع شده و از سوق کلام صاحب کشف الغمه و بعضی از سالکان مذهب ائمه اثنا عشریه علیهم التسلیم و التحیه چنان معلوم میشود که معراج در اوایل اوقات بعثت وقوع یافته بود و در درج الدرر مذکور است که بقولی آنصورت قبل از ظهور نبوت و نزول وحی روی نموده و اللّه تعالی اعلم و در سال سیزدهم در بیست و هشتم صفر ماه غره ربیع الاول شرف دودمان عبد المطلب از مکه بجانب یثرب هجرت فرموده و بقول جمعی آن روز دوشنبه بوده و بعقیده زمره‌ای پنجشنبه و در روضه الاحباب مسطور است که وجه جمع بین الروایتین آنست که گویند خروج پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم از نفس مکه پنجشنبه بوده باشد و از غار ثور دوشنبه یا بالعکس و باتفاق اهل سیر آن شفیع روز محشر در روز دوشنبه از ماه ربیع الاول بمدینه طیبه رسید اما این معنی مختلف فیه است که در آنروز چند روز از ماه مذکور گذشته بود و روایت صاحب کشف الغمه آنکه آنروز دوشنبه یازدهم شهر ربیع الاول بوده و بمذهب جمعی در غره ربیع الاول آنصورت وقوع یافته و قولی آنکه دوشنبه دوم ماه مذکور بوده و دوازدهم و سیزدهم نیز گفته‌اند القصه چون مدینه بیمن مقدم حضرت خیر البشر علیه السلام و التحیه مشرف گشت و زمین یثرب از فر وجود سرور دودمان عبد المطلب بر تبت از سپهر کبود درگذشت مثنوی
همه قوم انصار جمع آمدند*چو پروانه برگرد شمع آمدند*
لوای اطاعت برافراختند*پی نصرتش جان فدا ساختند و در سال اول از هجرت حضرت رسالت صلی الله علیه و سلم ببناء مسجد و حجرات همایون قیام نمود و در سال دوم اذن قتال یافته با ارباب ضلال آغاز جهاد فرمود و هم در ماه مبارک رمضان همان سال جنگ بدر بوقوع انجامید و نسیم فتح و ظفر بر اعلام هدایت اعلام اهل اسلام وزید و در سال سیم جنگ احد روی نمود و در سال چهارم غزوه بدر الموعد و غزوه بنی نضیر واقع بود و در سال پنجم غزوه مریسیع بوقوع انجامید و در همین سال حرب احزاب و غزوه بنی قریظه حادث گردید و در سال ششم صلح حدیبیه اتفاق افتاد و در سال هفتم فتح قلاع خیبر دست داد و در سال هشتم مکه مکرمه مفتوح گشت و فتح حنین نیز وقوع یافته صیت شوکت اهل اسلام از ایوان کیوان درگذشت و در سال نهم غزوه تبوک سمت حدوث پذیرفت و در سال دهم حجه الوداع صفت تیسیر گرفت و در صفر سال یازدهم عارضه بر ذات فایض البرکات سید کاینات و خلاصه موجودات علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات طاری شده بقول اکثر اهل سیر سیزده روز آن مرض امتداد یافت آنگاه روح مقدس آنحضرت از جهان گذران بنعیم جنان و
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۹۸
روضه رضوان شتافت و بعضی از ائمه اخبار گفته‌اند که ایام بیماری احمد مختار صلی الله علیه و آله الاخیار چهارده روز بوده و دوازده روز و ده روز نیز گفته‌اند اگرچه علماء فن حدیث و تاریخ متفق‌اند که وفات سرخیل مکنونات روز دوشنبه واقع بوده اما درین معنی اختلاف نموده‌اند که آنروز داخل ایام اواخر صفر بوده یا در سلک ایام ربیع الاول انتظام داشته و جمعی که آن دوشنبه را از جمله ایام ربیع الاول شمارند باز خلاف کرده‌اند که آن روز چند روز از شهر مذکور گذشته بوده روایت اشهر و اکثر آنکه دوازدهم بوده و برخی بر آن رفته‌اند که دوشنبه دوم ماه مذکور آن مصیبت روی نموده و مذهب ابن جوزی آنکه آن روز غره ربیع الاول بوده و در کشف الغمه مسطور است که محمد بن اسحق را عقیده آنست که واقعه هایله حضرت خیر البریه علیه السلام و التحیه در دوازدهم ربیع الاول سمت وقوع پذیرفته و این اعتقاد از روی تحقیق خلاف واقع است زیرا که جمهور علماء کتاب و سنت براین معنی اتفاق دارند که روز عرفه ذی الحجه حجه گذشته که آنحضرت جهه مناسک حج در عرفات تشریف داشت جمعه بود و برین تقدیر لازم می‌آید که غره محرم الحرام نیز جمعه باشد یا شنبه پس اگر فرض کنیم که اول محرم جمعه بوده اول روز سفر شنبه بوده باشد یا یکشنبه و اگر اول صفر یکشنبه یا دوشنبه بود پس غره ربیع الاول دوشنبه باشد یا سه‌شنبه و اگر اول صفر دوشنبه بود پس غره ربیع الاول سه شنبه باشد یا چهارشنبه و بنابرین مقدمه از روی حساب نمیتواند بود که روز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول بوده باشد و شیخ شمس الدین محمد جزری در تصحیح المصابیح و حضرت مخدومی جمال الاسلامی در روضه الاحباب در مقام جواب اشکال مرقوم اقلام بلاغت مآب گردانیده‌اند که احتمال دارد که سکنه مکه و مدینه در دیدن هلال ذی حجه حجه مذکوره بسبب اختلاف مطالع یا بعضی دیگر از مواقع مختلف فیه بوده باشد و وقوف در عرفات بنابروایت اهل مکه بوده باشد و حضرت رسالت مآب و اصحاب چون بمدینه مراجعت نموده باشد بناء تاریخ را برؤیت مدنیان نهاده باشند و هریک از شهور ذی الحجه و محرم و صفر سی روز آمده باشد و برین تقدیر غره ربیع الاول پنجشنبه خواهد بود و دوازدهم دوشنبه اما دفن حضرت رسول صلی الله علیه و سلم باتفاق اهل سیر شب چهارشنبه واقع شد نیمشب یا سحر چنانچه از سیاق کلام گذشته بوضوح می‌پیوندد و بقول اصح و اکثر سن مبارک خیر البشر شصت و سه سال بود و بعضی شصت و پنجسال گفته‌اند و قولی آنکه آن حضرت شصت ساله بود که از عالم انتقال نمود صلی الله علیه و علی آله و اصحابه الی یوم الموعود
 
گفتار در بیان بعضی از احوال حضرت رسالت مآب از وقت طفولیت تا زمان اوان وصول بسن شباب‌
 
چون از رفع عیسی علیه سلام الله تعالی مدت هشتصد سال یا ششصد و بیست سال یا پانصد و هفتاد و هشت سال علی اختلاف الاقوال درگذشت و اوقات فترت امتداد یافته
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۹۹
اولو العزمی مرسل نگشت که از میامن انفاس مسیحا اقتباس قلوب مرده اصحاب ضلالت را حیاتی مجدد کرامت نماید و برشحات سحاب هدایت قالب پژمرده ارباب غوایت را صفت نضارت عنایت فرماید اشتغال طوایف انام بمناهی و عبادت اصنام از حد اعتدال تجاوز نموده و انوار معرفت معبود حقیقی در نقاب حجاب مختفی شده تلبیس ابلیس ابواب شرک و طغیان بر روی عاصیان برگشود مثنوی
ز نور هدی خلق گشتند دور*ز تاریکی شرک جستند نور*
نشد اندر آن مدت دیرباز*بتاج رسالت سری سرفراز*
بمحراب طاعت قدی خم نشد*کسی در عبادت مسلم نشد*
نشد چشم کس تر باشک ندم*نزد کس براه شریعت قدم*
شد از دود نیران خیل مجوس*سپهر برین تیره چون آبنوس*
ز نادانی خویش قوم یهود*گرفتند در پیش راه جحود*
شد آواز ناقوس ترسا بلند*تزلزل در ارکان ایمان فکند*
ز تلبیس ابلیس شخصی نرست*سراسر جهان پر شد از بت‌پرست*
چنین بود احوال عالم خراب*که ناگه برآمد بلند آفتاب یعنی نسیم عنایت ازلی از مهب عاطفت لم یزلی در وزیدن آمد و صبح سعادت ابدی از مطلع سیادت احمدی دمیدن آغاز نهاد نور نبوت کبری از افق ام القری طالع شد و آفتاب رسالت عظمی از اوج سپهر بطحا لامع گشت نظم
برآمد به برج شرف اختری*نه اختر که شاه بلند افسری*
بگلزار هاشم گلی برشگفت‌که گشتند مردم از آن در شگفت*
بباغ رسالت نهالی دمید*که ظل ظلیلش بطوبی رسید
عجب کوکبی بر سپهر جلال*برآمد که از نور او لا یزال*
چراغ هدایت چنان برفروخت‌که از پرتوش جان کفار سوخت و چون حریم حرم بلکه شرق و غرب عالم بوجود فایض الجود حضرت خاتم صلی الله علیه و سلم صفت اضائت پذیرفت و بروایت بیشتر علماء سیر اول کسیکه آنحضرت را شیر داده ثویبه بود کنیزک ابو لهب بشیر پسر خود مسروح نام و بدین جهه حمزه بن عبد المطلب و ابو سلمه بن عبد الاسود مخزومی و عبد الله بن جحش اسدی برادر رضاعی حضرت مقدس نبوی گشتند زیرا که ثویبه ایشان را نیز سیر شیر کرده بود و جمعی از اهل سیر بر آن رفته‌اند که خیر البشر نخست یک هفته از پستان آمنه شیر خورد آنگاه ثویبه مرضعه آنحضره گشت و بعد از سه چهار ماه که ثویبه بامر ارضاع پرداخت آن عطیه نصیب حلیمه بنت ابی ذویب عبد الله بن الحارث شد و حلیمه آن گوهر کان سعادت و حلم را از مکه بمیان بنی سعد بن بکر برد سبب اینمعنی آنکه در آن اوقات عادت صنادید قریش آن بود که اولاد خود را بمرضعات میدادند تا بفراغت با ازواج خویش بر فراش قربت توانند غنود و ایضا تعفن و حرارت هواء مکه ضرری باطفال خورد سال نرساند بنابراین در فصل بهار و خزان زنان از قبایلی که در حوالی حرم مسکن داشتند بمکه آمده اطفال قریشیان را می‌ستاندند و همراه خویش میبردند و بعد از انجام ایام رضاع باز آورده تسلیم آبا و امهات میکردند و بهمین دستور در سال ولادت خیر البریه علیه السّلام و التحیه نساء قبیله بنی سعد بمکه مکرمه آمده از آنجمله حلیمه بارضاع نبی واجب الاتباع سرافراز شده و آن حضرت را بمیان قبیله بنی سعد برد از حلیمه روایتست که گفت در وقتیکه باتفاق نسوان
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۰۰
بنی سعد متوجه حریم حرم گشتم من و شوهرم که یکسر دراز گوش لاغر داشتیم که از غایت نحافت مجال رفتار نداشت و ناقه‌ای ضعیف مصحوب ما بود که قطره‌ای شیر بهیچ تدبیر از وی تیسیر نمی‌پذیرفت لاجرم از عقب کاروان افتان و خیزان طی مسافت مینمودیم و من از اطراف و جوانب غرایب مشاهده میکردم چنانچه بر هرچه میگذشتم می‌گفت خوشا وقت پستان تو ای حلیمه که آن نور تابان شیرازان خواهد خورد و ما بعد از نسوان قبیله بمکه رسیدیم و آن زنان اطفال متمولان قریش را تا آنزمان ستانده بودند لاجرم ملول و محزون گشته از آمدن پشیمان شدیم در آن اثناء شخصی دیدیم که انوار بزرگی از چهره او میدرخشید و ندا میکرد که هیچ‌کس باشد از زنان شیردار که رضیعی نگرفته باشد حلیمه گوید که بعد از شنیدن این سخن تفحص نام و نسب آنشخص نموده چون دانستم که عبد المطلب بن هاشم است پیش رفته شرایط تحیت بجای آورده خود را برو عرض کردم پرسید که از کدام قبیله‌ای و چه نام داری جوابدادم که از بنی سعد و نام من حلیمه است تبسمی نموده فرمود خوش خوش در تو دو خصلت نیکوست سعادت و حلم آنگاه گفت ایحلیمه مرا کودکی است یتیم محمد نام و او را بر تمام زنان بنی سعد عرض کردم بجهه آنکه پدر ندارد قبول ننمودند و امیدوارم که تو ازو سودمند شوی گفتم بروم و با شوهر خود مشورت نمایم فرمود که هیچ اکراهی بر تو نیست و چون پیش شوهر رفته صورت واقعه را در میان نهادم مبتهج و مسرور شده گفت ایحلیمه بشتاب و آن کودک را قبول کن که مبادا دیگری فرا گیرد اما خواهرزاده من مانع شده بجهه مبالغه او اندک تزلزلی ببنیان عزیمت من راه یافت و بالاخره خاطر برستاندن سید اوایل و اواخر داده نزد عبد المطلب رفتم تا مرا به خانه آمنه برد و چون بدانجا درآمدم زنی دیدم که روی او چون بدر منبر میتافت و در روی من خندیده مرا بحجره فرزند خویش درآورد کودکی بنظرم درآمد که بشره‌اش مانند خورشید انور بود فریفته جمال با کمال او شده رگهای بدنم پر شیر شده پستان راست در دهانش نهادم بمکید چون پستان چپ بر وی عرض کردم ملتفت نگردید عبد اللّه بن عباس رضی اللّه عنهما گوید در آنزمان حضرت مقدس نبوی صلی اللّه علیه و سلم را بعدل موفق گردانیدند که یک پستان جهه شریکی که داشت بگذاشت حلیمه گوید که چون آن حضرت را بخانه بردم و بنظر شوهر خود درآوردم سر بسجده نهاده گفت ایحلیمه کودکی آوردی که من در میان بنی آدم از وی بهتر ندیدم و چون شب شد و مردم بخواب رفتند من بیدار گشته نوری دیدم که از محمد (ص) ساطع میشد و مردم سبزپوش مشاهده کردم که بر بالین او ایستاده بودند شوهر خود را از خواب برانگیختم و او از ملاحظه این امر بدیع تعجب نمود بکتمان آن وصیت فرمود گفت تا این طفل متولد شده احبار یهود و علما انصاری شب‌وروز آرام و قرار ندارند و ما با توانگری ابدی بخانه خود میرویم القصه بعد از هفت روز که در مکه توقف کردیم عزم مراجعت نموده من بر دراز گوش خود سوار شدم و محمد را در پیش گرفتم درازگوش دست بر زمین زده و سر بجانب آسمان افراشته بنشاطی تمام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۰۱
متوجه کعبه شد و سه بار سر بر زمین نهاده بازگشت و در رفتار بر جمیع مراکب قافله سبقت گرفت و زمان بنی سعد متعجب شده گفتند این همان دراز گوش تو نیست که در وقت توجه بجانب مکه قوت رفتار نداشت گفتم که همان دراز گوش است گفتند درینجا سریست و این درازگوش را شأنی عظیم است و من شنیدم که درازگوش در آنوقت گفت و اللّه که مرا شأنی عظیم است که زنده شدم و قوت گرفتم ای زنان بنی سعد غافل مانده‌اید که من حامل کیستم من حامل محمد رسول رب العالمینم که خرمی دنیا و نور سعادت عظمی ازوست القصه حلیمه از امارات سعادت و سروری و علامات سیادت و برتری در وقت ارضاع آن مهر سپهر پیغمبری چندان امور غریبه مشاهده نمود که شرح آن بگفتن و نوشتن راست نیاید و از آثار یمن مقدم ولد آدم صلی اللّه علیه و سلم آنمقدار خیر و برکت نصیب او گشت که قلم در زبان از تحریر شمه‌ای از آن بعجز و قصور اعتراف مینماید از حلیمه مرویست که گفت حضرت پیغمبر پیوسته از پستان راست شیر خوردی و هرگز التفات بجانب پستان چپ نکردی و مانند اطفال دیگر جامه خود را ببول و غایط ملوث نساختی و هر روز در وقت معین بقضاء حاجت پرداختی و چون هنگام سخن گفتن وی شد نوبتی ازو شنیدم که میگفت (اللّه اکبر اللّه اکبر الحمد لله رب العالمین) و روایتی آنکه حلیمه گفت اول کلامی که از خیر الانام شنیدم این بود که در نیم شبی گفت (لا اله الا الله قدوسا قدوسا نامت العیون و الرحمن لا تأخذه سنه و لا نوم) بعضی از ارباب سیر آورده‌اند که چون دو سال از عمر خیر البشر درگذشت حلیمه آنحضرت را بمکه نزد آمنه برد و بنابر آنکه دل از دیدار فایض الانوار آن برگزیده پروردگار نمیتوانست کند بار دیگر ببهانه حرارت هواء مکه آنحضرت را بقبیله خویش آورد و درین نوبت بروایتی که در اکثر اهل کتب سنت و جماعت مرویست قصه شق صدر واقع شد چنانچه شرح آن در نسخ مشهوره مسطور است و بعد از آن واقعه حلیمه خایف گشته سرور کاینات را بمکه برد و در ضمان عافیت و کرامت بآمنه سپرد و در آنوقت بقول بعضی از مورخان سن شریف نبی آخر الزمان علیه الصلواه الرحمن به پنجسالگی رسیده بود و چون آمنه نوبت دیگر دیده بدیدار آفتاب کردار احمد مختار صلی الله علیه و آله الاطهار و صحبه الاخیار روشن گردانیدام ایمن را که کنیزک عبد الله بود و بحسب ارث تعلق بحضرت رسالت‌پناه میداشت بحصانت آنحضرت مقرر فرمود بیت
بمادر چو شد همنشین در زمان*ببست ام ایمن بخدمت میان و در سال ششم از ولادت خیر البریه آمنه آنحضرت را بمدینه برد تا باخوال عبد الله که ایشان از بنی عدی بن النجار بودند ملاقات نماید و در منزلی که آنرا دار النابغه میگفتند یکماه اوقات گذرانیده بجانب مکه بازگشتند و در مرحله ابوا آمنه مریض شده بعالم بقا رحلت نمود بیت
شد آن دری آسمان شرف*جدا همچو در یتیم از صدف و آمنه هم در آن موضع مدفون شده ام ایمن آنحضرت را بحریم حرم رسانید و عبد المطلب در صدد کفالت آن صدرنشین ایوان رسالت آمده بر فوت آمنه تأسف بسیار خورد و آن در درج نبوت را خاطرجوئی نموده از اولاد
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۰۲
صلبی خود گرامی‌تر میداشت و در سال هفتم از میلاد مقرون باسعاد خیر العباد در میان قریش قحط و غلائی بوقوع پیوست و زحمت جوع در معدها شیوع یافته ساعت بساعت عسرت می‌افزود بالاخره بنابر خوابی که رقیقه بنت ابی صیفی بن هاشم دید صنادیه قریش از عبد المطلب التماس نمودند که بدعاء باران اشتغال نماید و عبد المطلب شرف دودمان لوی بن غالب را مصحوب خویش گردانیده با طایفه‌ای از اشراف قوم بجبل ابو قبیس شتافت و دست دعا بدرگاه ایزد سبحانه و تعالی برآورده ببرکت وجود خاتم الانبیا علیه من الصلوات اطیبها همان لحظه غمام انعام الهی فایض گشت و باران فراوان باریده نهال مآل قریشیان خضرت و نضارت پیدا کرد و چون سن شریف حضرت مقدس نبوی بهشت سالگی رسید عبد المطلب پهلو بر بستر ناتوانی نهاده در اوقات مرض تعهد حضرت رسالت صلی الله علیه و سلم بابو طالب حواله کرد و ابو طالب بعد از فوت عبد المطلب تا انقضاء ایام زندگانی در تربیت و حمایت آنحضرت مساعی جمیله مبذول داشت و همواره در باب حراست و محافظتش اهتمام نموده نقش تقصیر هرگز بر صفحه ضمیر ننگاشت در روضه الاحباب مسطور است که بعد از آنکه دوازده سال و دو ماه و ده روز از سن شریف آن نیر عالم‌افروز درگذشت ابو طالب جهه تجارت عازم ولایت شام گشت و میخواست که حضرت خاتم را صلی الله علیه و سلم در حریم حرم بگذارد و چون پرتو شعور آنحضرت براین عزیمت افتاد و گمان برد که ابو طالب میخواهد که صبح مرافقت بشام مفارقت مبدل گرداند نزد او رفت و گفت ایعم مرا بامید که میگذاری که نه پدر دارم و نه مادر ابو طالب از استماع این سخن رقت بینهایت کرده حضرت رسالت را در آن سفر همراه خویش گردانید و بعد از طی منازل و قطع مراحل چون بقریه کفر که از آنجا تا بصری شش میل مسافت است رسیدند راهبی بحیرا نام نیکو سرانجام که از دیرباز در دیری که در آن مقام بود بامید دیدار خیر الانام علیه الصلواه و السلام آرام گرفته انتظار مقدم شریفش میکشید از وصول کاروان قریش واقف گردید و بر بام صومعه رفته دید که قطعه ابری بر سر کاروانیان سایه انداخته و بموافقت ایشان حرکت مینماید بحیرا که این حال را مشاهده نمود با خود گفت ظاهرا مطلوب من در میان کاروانیانست و چون اهل کاروان نزدیک بقریه مذکوره منزل کردند ابو طالب باتفاق سرور دودمان غالب در پای درختی فرود آمدند و آن قطعه ابر بر زبر سر ایشان سایه گسترده بروایتی شاخهای آن شجره منبسط گشته خضرت و نضارت پیدا کرد و گمان راهب از مشاهده این صورت بسرحد یقین رسیده از بام دیر پایان آمد و فی الحال طعامی ترتیب داده کاروانیان را بخانه طلبیده و ابو طالب مطلوب راهب را در منزل گذاشته با سایر همراهان بسر سفره بحیرا حاضر گشت و چون بحیرا دانست که مقصود وی تشریف حضور ارزانی نداشته التماس نمود که آنحضرت را نیز بمجلس آوردند و بحیرا نظر بر صفحات احوال خیر الوری انداخته آثار و علاماتی که در کتب متقدمین مطالعه نموده بود بعین الیقین مشاهده فرمود و بعد از تفرق مهمانان ابو طالب را با حضرت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۰۳
مصطفوی نگاهداشته دیگر دلایل و شواهد نبوت را معلوم کرد آنگاه ابو طالب را گفت این جوهر گران‌بها خاتم جمیع انبیا است و یهود شام در سلک دشمنانش انتظام دارند زنهار او را بدانولایت نبری و بسرعت هرچه تمامتر بطرف مکه مبارکه مراجعت نمائی ابو طالب نصیحت راهب را بسمع رضا اصغا نموده امتعه خود را در بصری حسب المدعا بفروخت و بجانب ام القری بازگشت و در سال هفدهم از ولادت سید عالم صلی الله علیه و سلم زبیر بن عبد المطلب و بقولی عباس بن عبد المطلب آنحضرت را همراه خویش بمملکت یمن برد و در اثناء راه خوارق عادات از آن منبع سعادات مشاهده فرموده در ضمان صحت و عافیت مراجعت کرد و در سال بیستم گاهی ملایکه عظام بر حضرت خیر الانام افضل الصلوه ظاهر میشدند و دل همایونش را احتیاط مینمودند و با یک دیگر میگفتند که این اوست و لیکن هنوز وقت ظهورش نیست و آنحضرت اینحالت را بابو طالب گفته ابو طالب او را نزد کاهنی که دعوت بت میکرد برد و کیفیت واقعه را تقریر نموده طلب معالجت فرمود کاهن بعضی از اعضاء خاتم الانبیا را بنظر در آورده و حرکات و سکناتش را مشاهده کرده گفت ای ابو طالب خاطر شریف جمع دار که برادرزاده تو هیچ مرض ندارد و شیطان برو مسلط نیست بلکه ملائکه کرام بر وی ظاهر میشوند و دل او را ملاحظه مینمایند بجهه مصلحت نبوت لاجرم خاطر ابو طالب اطمینان یافت‌
 
ذکر توجه حضرت خیر الانام نوبت دیگر بجانب شام و تزویج خدیجه کبری بعد از مراجعت از بلده بصری‌
 
اکثر علماء سیر بصحت اینخبر تصریح فرموده‌اند که چون سن شریف خیر البشر صلوات الله علیه ما طلعت الشمس و القمر به بیست سالگی رسید بسبب ستمکاری سپهر غدار و تواتر نوائب روزگار قلت مال و عسرت حال قرین اوقات ابو طالب شد و شمه‌ای ازین معنی با سید ابرار اظهار کرده گفت شنیدم که کاروانی از قرشیان بجانب شام روان میشوند و خدیجه بنت خویلد بر سبیل مضار به چیزی بمردم می‌دهد که سودا و معامله نمایند اگر چنانچه مبلغی از وی بستانی و بتجارت روی شاید که نفعی از آن ممر بحصول پیوندد و پیش از آنکه حضرت رسالت علیه السّلام و التحیه از خدیجه رضی الله عنها این التماس نماید کیفیت گفت‌وشنود مذکور بعرض او رسید و نزد آنحضرت خبر فرستاد که چون غایت امانت و نهایت دیانت تو وضوحی تمام دارد دو برابر آنچه بسایر تجار مال می‌دهم بتو ارزانی میدارم مناسب آنکه بر عزیمت سفر شام جازم شوی و حضرت مقدس نبوی صلوات الله و سلامه علیه این سخن را با عم خود درمیان نهاده ابو طالب گفت این رزقیست که وهاب بی منت از خزانه کرم بینهایت بتو ارزانی داشته است پس خدیجه بدانچه وعده کرده بود وفا نمود و غلام میسره نام را ملازم خیر الانام علیه السّلام گردانید و بروایتی یکی از قرابتان خود را که موسوم بخزیمه بن حکیم بود نیز بمرافقت آنحضرت امر فرمود و میسره و خزیمه در آن
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۰۴
سفر از خیر البشر خوارق عادات مشاهده کرده چون نزدیک بدیر بحیرا رسیدند و در پای درختی منزل گزیدید راهبی نسطور نام که بعد از فوت بحیرا قایم مقامش گشته بود و از کتب سماوی معلوم داشت که در سایه آن شجره ننشیند مگر پیغمبری از بام دیر نزول کرده آنحضرت و خضرت آن درخت را دیده فی الحال فرو دوید و مانند پروانه برگرد آن شمع شبستان رسالت گشته بعضی دیگر از علامات نبوت را تحقیق نموده و میسره را از حقیقت حال آنحضرت اعلام داده وصیت کرد که او را بشام نبری که در آن دیار دشمن بسیار دارد مبادا که کسی قصدی اندیشد القصه بعد از آن بصری شام مطلع صبح طلعت خیر الانام علیه السّلام گشت و هر متاعی که خدیجه فرستاده بود به بهاء تمام فروخته شد و آنحضرت باتفاق رفقا مراجعت فرموده در نیم‌روزی بنواحی حرم رسیدند و در آنزمان خدیجه کبری با جماعتی از نسا در غرفه‌ای نشسته بود که ناگاه دید که جمعیتی از جانب شام می‌آیند و دو مرغ بر زبر سر یکی از آن مردم پردرپر بافته سایه کرده‌اند خدیجه ازین معنی متعجب گشته همان لحظه میسره بخدمت رسید و سخنان نسطور راهب و کراماتی که از سید کاینات علیه افضل الصلواه و اکمل التحیات در آنسفر دیده بود بعرض رسانید تعجب خدیجه زیاده شده پس از حساب امتعه و اموال بوضوح پیوست که از جهاتیکه در تصرف خیر البشر بوده ربح فراوان بحصول موصول گشته بنابرین مقدمات محبت خلاصه موجودات علیه افضل التحیات در دل خدیجه جا گرفته زبان حالش بفحوای این مقال گویا شد که رباعی
انصاف بده ایفلک مینافام*تا زین دو کدام خوبتر کرد خرام*
خورشید جهانتاب تو از جانب صبح*یا ماه جهانگرد من از جانب شام آنگاه خاطر بر ازدواج سید اوایل و اواخر قرار داد نفیسه بنت میمونه را واسطه ساخت تا تقریبی انگیخته ما فی الضمیر او را بعرض آنحضرت رساند و خیر البشر بدان مناکحت راغب گشته خدیجه گفت مصراع
بساعتی که شود مشتری از آن مسعود
عم و پسر عم خود عمرو بن اسد و ورقه ابن نوفل بن اسد را جهه انعقاد مجلس نکاح طلبداشت و حضرت نبوی صلوات الله و سلامه علیه بمرافقت اعمام خویش حمزه ابن عبد المطلب و ابو طالب بخانه خدیجه تشریف برد و هریک از ابو طالب و ورقه بن نوفل در آن محفل خطبه فصیحه بلیغه بر زبان رانده خدیجه را بحباله ازدواج خیر الوری درآوردند و مهر خدیجه رضی اللّه عنها بروایتی چهارصد مثقال طلا بوده و بقولی هشت شتر مایه و بعقیده زمره‌ای پانصد درهم نقره و توفیق میان این سه روایت خالی از اشکالی نیست القصه هم در آنروز که عقد نکاح منعقد گشت برجیس اوج اصطفا با آن زهره خورشید سیما مقارنه کرده زفاف بوقوع پیوست بیت
سعادت برگشاد اقبال را دست*قران مشتری در زهره پیوست و میان حضرت خیر الانام علیه الصلواه و السلام و خدیجه کبری رضی اللّه عنها الفت بیغایت و محبت بینهایت واقعشده خدیجه که اعقل و اجمل نسوان قریش بود از کمال اخلاص و دوستداری جمیع اموال و جهات خود را طفیل سید کاینات گردانید و آنحضرت نیز پیوسته با او در مقام خاطرجوئی بوده در مدت مصاحبت مضمون کلمه کریمه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۰۵
(وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ) معمول میداشت‌
 
ذکر بناء خانه کعبه باهتمام قریشیان و بیان شمه‌ای از وقایع که روی نمود در آن اوان‌
 
به ثبوت پیوسته که در سال سی و پنجم از ولادت حضرت رسالت علیه السّلام و التحیه اکابر قریش خانه کعبه را بواسطه مرور ایام نزدیک بانهدام رسیده بود و سقف نداشت باز کرده به تشید اساس و تمهید بناء آن پرداختند و چون ارکان خانه ارتفاع یافته وقت آن رسید که حجر الاسود را در موضعش استوار گردانند اختلاف در میان قبایل قریش بوقوع انجامید چه هر قبیله‌ای را داعیه شد که آنسنگ متبرک را کسی از ایشان در محلش مضبوط سازد و بعد از قیل و قال مهم بر آن قرار گرفت که هرکس که نخست از باب بنی شیبه که یکی از ابواب مسجد الحرام است درآید در آن قضیه حکم باشد و هیچ آفریده‌ای از حکم او تجاوز ننماید در آن اثنا بانی مبانی شریعت غرا علیه من الصلواه انماها از آن در درآمد و قوم بقدوم همایونش اظهار ابتهاج نموده گفتند اینک محمد امین رسید هرچه درین باب مقتضای رأی صوابنمای او باشد باید که هیچکس از آن تجاوز ننماید و چون صورت نزاع بر ضمیر آفتاب شعاع آنحضرت روشن گشت رداء همایون گسترده حجر الاسود را درمیان آن نهاد و از هر قبیله شخصی را طلبیده عتبه بن ربیعه و ابو حذیفه بن المغیره و عدی بن قیس بخدمت شتافتند و باشارت حضرت رسالت علیه السّلام و التحیه هرکدام یک گوشه رداء را گرفته بدان طریقه حجر الاسود را برداشتند و بپای کار رساندند آنگاه حضرت نبوت‌پناه بدست همایون آن سنگ متبرک را از میان ردا برگرفته بموضعش استوار کرد و چون دیوار خانه موازی بیست گز ارتفاع یافت آن را مسقف ساخته مبنی بر شش ستون گردانیدند و حجر را که عبارت از حایطی مستدیر است از خانه بیرون گذاشتند و چون این بنابر خلاف قواعد ابراهیم علیه السّلام بوقوع پیوست نوبتی آن مؤسس ابنیه رسالت علیه السّلام و التحیه با عایشه رضی اللّه عنها گفت (لو لا ان قومک حدیث عهد بالکفر لنقضت الکعبه و رددتها علی قواعد ابراهیم و جعلت لها بابا شرقیا و بابا غریبا) و بنابر استماع اینحدیث عبد اللّه بن زبیر در ایام حکومت خویش بناء قریش را منهدم ساخته بموجب داعیه حضرت خیر البریه علیه السّلام و التحیه خانه را بحال عمارت باز آورد و چون در ایام تسلط عبد الملک مروان حجاج عبد اللّه بن زبیر را بقتل رسانید آن بنا را ویران کرده باز بدستور قریشیان خانه را آبادان گردانید و چون هرون الرشید بر مسند ایالت متمکن گردید خواست که بناء حجاج را خراب ساخته باز بقاعده عبد اللّه اساس خانه را بلند گرداند اما یکی از علماء او را مانع شده گفت خانه کعبه را ملعبه ملوک مساز بنا بر آن هرون الرشید از سر آن داعیه درگذشت القصه بیت
چو شد سن خیر البشر سی و هفت*علامات بعثت نمودار گشت و اول چیزی از آن امارات که بر حضرت سید کاینات علیه افضل الصلوات ظاهر شده خوابهاء راست بود (و کان لا یری رؤیا لا جاءت مثل فلق الصبح)
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۰۶
دیگر آنکه قریب بایام بعثت خیر البشر بر هر حجر و شجر که بگذشتی آوازی از آن بسمع همایونش رسیدی که السلام علیک یا رسول اللّه و چون تنها براهی رفتی شنیدی که شخصی او را ندا کرده گفتی یا محمد هرچند از یمین و یسار نگاه کردی کسی را ندیدی و وهم بر ضمیر وحی پذیرش غالب گشته بطرفی دویدی و هم در آن اوان فیض محبت الهی بمرتبه‌ای بر فضاء دل هدایت نمای آنحضرت استیلا یافت که آثار ما سوی اللّه را از صحیفه خاطر معجز مآثرش محو کرد و در قطع علایق و عدم اختلاط با خلایق بمثابه‌ای مبالغه نمود که هرکس از عقلا بر آن حال اطلاع می‌یافت کلمه (ان محمد اعشق ربه) بر زبان آورد
 
ذکر ابتداء نزول وحی الهی و کیفیت بعثت حضرت رسالت پناهی‌
 
واقفان اسرار آسمانی و عارفان آثار قرآنی چنین آورده‌اند که چون زمان فرود آمدن جبرئیل و اوان نزول آیات تنزیل نزدیک رسید اعراض از مؤانست جنس انس و اغماض از مصاحبت معشر بشر بر ضمیر انور پیغمبر صلی اللّه علیه الی یوم المحشر مستولی گردید لاجرم عنان عزیمت بصوب کعبه وصال انعطاف داده اکثر اوقات در غار حرا باستحکام قواعد ارکان عبادت میپرداخت و ریاض ریاضت و عبودیت را بآب نیاز و هواء اخلاص سرسبز و ناضر میساخت و چون چندگاه روزگار خجسته آثارش برین منوال بگذشت و مخزن باطن اعجاز میامنش محل ورود اسرار الهی و مورد فیوض انوار نامتناهی گشت جبرئیل امین بفرموده رب العالمین از اوج سدره المنتهی ببسیط غبرا آمده در رغرر الفاظ قرآنی و جواهر زواهر کلمات فرقانی بگوش هوش آنحضرت رسانید و خاتم نبوت بانگشت درایتش درآورده قامت قابلیتش را بخلعت فاخره ختمیت مشرف گردانید نظم
آن گهر تاج فرستادگان*تاج ده گوهر آزادگان*
دید بسر افسر پیغمبری*یافت ببر خلعت دین پروری*
تافت بر او پرتو انوار وحی*گشت دلش مظهر اسرار وحی تفصیل این اجمال آنکه بعثت حضرت رسالت‌پناه مدت شش ماه بطریقه رویاء صالحه بود چنانچه هر خوابی که میدید تباشیر تعبیر آن مانند صبح صادق از مطلع احوال آن حضرت طلوع می‌نمود آنگاه در جبل حرا روح الامین خود را بر آن سرور ظاهر گردانیده گفت یا محمد منم جبرئیل فرستاده حق عز و علا بسوی تو و تو رسول خدائی این آیه بخوان بر زبان آورد که (ما انا بقاری) یعنی من خواننده نیستم پس جبرئیل رسول را صلی اللّه علیه و سلم گرفته محکم بفشرد و بازگفت بخوان و همان جواب شنید و این فشردن و گفتن و شنیدن سه نوبت تکرار یافته بعد از آن جبرئیل گفت (اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ اقْرَأْ وَ رَبُّکَ الْأَکْرَمُ الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ) و بروایت اکثر و اشهر هم در آن روز روح الامین پاشنه بر زمین مالید تا چشمه آب پیدا شد و سید المرسلین را تعلیم وضو کرد و پیش رفته احرام صلواه بست و آنحضرت بوی اقتدا فرمود و دو رکعت نماز گذارد آنگاه حضرت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۰۷
رسالت‌پناه صلی اللّه علیه و سلم بمنزل خدیجه رضی اللّه عنها تشریف برد و حال آنکه در آن زمان وهم بسیار بر ضمیر فایض الانوارش استیلا یافته بود و خدیجه را چون چشم بر جمال آفتاب اوج رسالت افتاد بنور فراست دریافت که آنحضرت صورتی موافق مقصود در آئینه بهبود مشاهده فرموده بنابرآن مضمون این مقال بر زبان آورد که یا محمد امروز جمال تو سیمای دگر دارد واقعه‌ای که تو را پیش‌آمده بازگوی و بالفاظ آبدار غبار ابهام از لوح خاطرم بشوی آنحضرت بعد از تسکین رعبی که داشت حکایات گذشته با خدیجه گفت و آیات منزله را بر وی خواند و فرمود (لقد خشیت علی نفسی خشیه) و خدیجه رضی اللّه عنها بسخنان سنجیده و دلایل پسندیده سید عالم را صلی اللّه علیه و سلم تسلی داده برخصت آنحضرت نزد پسر عم خویش ورقه بن نوفل که در سلک احبار نصاری انتظام داشت رفت و گفت یابن عم خبر ده مرا از جبرئیل ورقه گفت قدوس قدوس و فی روایت قال سبوح سبوح جبرئیل را در دیاری که اهل آن به عبادت اصنام قیام مینمایند که یاد کند جبرئیل امین حضرت رب العالمین است و وحی بتوسط وی بر انبیا نازل میشود خدیجه گفت محمد میگوید که جبرئیل بر من فرود آمد و تمامی واقعه را تقریر کرد ورقه گفت بخدا سوگند که اگر جبرئیل فرود آمده باشد حقتعالی خیر و برکت بلا انتها باین دیار ارزانی دارد به تحقیق که جبرئیل ناموس اکبر است که بموسی و عیسی نازل میشد آنگاه گفت ایخدیجه محمد را بنزد من فرست تا کیفیت حال را بیواسطه از وی بشنوم خدیجه التماس ورقه را بخاتم الانبیا علیه من الصلوه افضلها رسانیده آنحضرت نزد او رفت و حکایت نزول جبرئیل و آوردن آیات تنزیل را بازگفت ورقه گفت (ابشر یا محمد ثم بشر) بدرستیکه من گواهی میدهم که تو آن پیغمبری که عیسی علیه السّلام بقدوم تو بشارت داده و زود باشد که مامور شوی بقتال و جهاد با کفار اگر من آن روز را دریافتمی هرآینه ترا نصرت نمودمی و میان سر آن سرور را ببوسید القصه ورقه تصدیق رسالت آنحضرت کرده خاطر همایونش را مطمئن گردانید و و بعد از آن باندک زمانی فوت شده بدریافتن اوان دعوت حضرت رسالت علیه السّلام و التحیه فایز نشد و بروایتی که در روضه الاحباب مسطور است رسول (ص) در شان وی فرمود (لقد رأیت القس فی الجنه علیه ثیاب خضر لانه آمن بی و صدقنی) باتفاق جمهور اهل سیر بعد از نزول جبرئیل مدت سه سال وحی انقطاع یافت و اینمعنی موجب حزن و ملال خاطر انور نبوی گشته از غایت حزن چند نوبت قصد فرمود که خود را از قله کوه بیندازد و هربار جبرئیل بر آنحضرت ظاهر شده میگفت یا محمد تو پیغمبر خدائی بحق لاجرم دل مبارکش تسکین میگرفت و ضمیر همایونش اطمینان میپذیرفت و از جابر بن عبد اللّه انصاری رضی اللّه عنه مرویست که رسول صلی اللّه علیه و سلم فرمود که در زمان فترت وحی روزی براهی میرفتم ناگاه از آسمان آوازی شنیدم و بالا نگریسته روح الامین را دیدم که در میان آسمان و زمین بر کرسی نشسته است ازین جهه خائف شده بخانه شتافتم و گفتم زملونی زملونی پس مرا بچیزی بپوشانیدند و همان زمان این آیه نازل گشت (یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۰۸
فَأَنْذِرْ وَ رَبَّکَ فَکَبِّرْ وَ ثِیابَکَ فَطَهِّرْ وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ) بعد از آن وحی سمت تواتر پذیرفته و من باظهار دعوت زبان گشاده روزبروز اسلام قوت گرفت و بروایت جمهور اهل سیر مقارن بعثت خیر البشر شیاطین بواسطه شهب ثاقب از استراق سمع ممنوع گشته و کاهنان از فن کهانت بی‌نصیب شده از سر آن دعوی گذشتند
 
   توجه:  مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب بررسی داستان تاریخ حبیب‌السیر فی اخبار افراد بشر در اینجا.
 
 
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
افشین
افشین
2 سال قبل

سلام سایت عالیه لطفا در مورد فرقه حشاشین و حسن صباح توضیح کامل بدید



1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x