Skip to main content

داستان تاریخ طبری جلد پنجم

 داستان تاریخ طبری جلد پنجم

توجه
بررسی و نقد و نظر،  انوش راوید درباره تاریخ طبری
فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری
نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری 
 
 
آنگاه سال بيست و دوم در آمد
 
اشاره
. ابو جعفر گويد: در اين سال چنانكه در روايت ابو معشر هست آذربيجان گشوده شد.
گويد: فتح آذربيجان به سال بيست و دوم بود و سالار آن مغيرة بن شعبه بود.
واقدي نيز چنين گفته، ولي سيف بن عمر گويد كه فتح آذربيجان به سال هيجدهم هجرت، پس از فتح همدان و ري و گرگان بود. و پس از آنكه سپهبد طبرستان با مسلمان صلح كرد. گويد همه اينها به سال هيجدهم بود.
گويد: قصه فتح همدان به روايت سعيد چنان بود كه وقتي نعمان به سبب اجتماع عجمان در نهاوند، سوي ماه‌ها فرستاده شد و مردم كوفه را سوي او فرستادند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1971
كه با حذيفه پيش وي روان شدند، وقتي مردم كوفه از حلوان حركت كردند و به ماه رسيدند در مرغزار به قلعه‌اي هجوم بردند كه پادگاني آنجا بود و آنها را فرود آوردند، و اين آغاز فتح بود. گروهي را به جاي پادگان قلعه نهادند كه آنجا را نگه دارند و اردوگاه آنها را بنام مرغزار (مرج) مرج القلعه، نام نهادند آنگاه از مرج القلعه سوي نهاوند رفتند و به قلعه‌اي رسيدند كه جماعتي آنجا بودند و نسير بن ثور را با مردم بني عجل و بني حنيفه آنجا نهادند كه به وي انتساب گرفت بسير پس از فتح نهاوند قلعه را گشود و مردم بني عجل و بني حنيفه كه با وي آنجا مانده بودند در جنگ نهاوند حضور نيافتند چون غنيمت نهاوند و قلعه‌ها را فراهم آوردند همه در آن شريك بودند.
از آن رو كه هر گروهي گروه ديگر را نيرو داده بود، همه جاهايي را كه ميان مرج القلعه و نهاوند بود و از آنجا گذشته بودند يا در آنجا مقر گرفته بودند 146) به صفت آن ناميدند.
در يكي از تپه‌هاي ماه، سواران ازدحام كرده بودند و آنجا را ثنية الركاب (تپه سواران) ناميدند. تپه ديگر بود كه راه آن به دور سنگي مي‌پيچد و آنرا ملويه (پيچيده) ناميدند و نامهاي قديم آن فراموش شد و بوصف ناميده شد.
به كوه بلندي گذشتند كه برتر از كوههاي مجاور بود و يكي آنها گفت: «گويي اين دندان سميره است.» سميره يك زن مهاجر بود از تيره بني معاوية بن ضب كه دنداني بلندتر از ديگر دندانهاي خود داشت و كوه، سن (دندان) سميره نام گرفت.
گويد: و چنان بود كه حذيفة، نعيم بن مقرن و قعقاع بن عمرو را به تعقيب فراريان نهاوند فرستاد كه تا همدان رفتند و خسرو شنوم با آنها صلح كرد كه از آنجا باز آمدند آنگاه كافر شد. و چون دستور نعيم جزو دستورها از پيش عمر آمد، با حذيفه وداع گفت، حذيفه نيز با وي وداع گفت، نعيم آهنگ همدان داشت و حذيفه سوي كوفه باز مي‌گشت و عمر بن بلال بن حارث را در ماه‌ها جانشين خويش كرده بود.
نامه عمر به نعيم بن مقرن چنين بود كه سوي همدان رو و سويد بن مقرن را با مقدمه خويش بفرست. ربعي بن عامر و مهلهل بن زيد، آن طايي و اين تيمي بر دو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1972
پهلوي سپاه تو باشند.
نعيم با آرايش برفت و نزديك تپه عسل منزل گرفت. تپه به سبب عسلي كه در آنجا گرفته بودند، تپه عسل نام گرفته بود، و اين بوقتي بود كه فراريان را تعقيب مي‌كردند، و فيرزان به تپه رسيد كه از چهار پايان حامل عسل و چيزهاي ديگر پوشيده بود و مانع حركت فيرزان شد و او به كوه زد و اسب خود را رها كرد كه دستگير شد و كشته شد.
وقتي نعيم و همراهان در كنكور منزلگاه كردند، دزدي چهارپايي از آن مسلمانان را برد و آنجا را قصر اللصوص (دزدان) ناميدند. آنگاه نعيم از تپه روان شد و مقابل همدان فرود آمد.
مردم همدان حصاري شده بودند، نعيم آنجا را محاصره كرد و ما بين همدان و جرميذان را بگرفت و مسلمانان بر همه ولايت همدان تسلط يافتند. و چون مردم شهر اين بديدند صلح خواستند بشرط آنكه با كساني كه به صلح آمده بودند يكسان باشند. نعيم چنان كرد و پذيرفت كه جزيه بدهند و ذمي شوند.
تني چند از مردم كوفه، عصمة بن عبد الله ضبي و مهلهل بن زيد طايي و سماك بن عبيد عبسي و سماك بن مخرمه اسدي و سماك بن خرشه انصاري، را به دستبي گماشت و اينان نخستين كساني بودند كه بر پادگانهاي دستبي گماشته شدند و با ديلمان جنگ كردند.
اما به گفته واقدي فتح همدان و ري به سال بيست و سوم بود گويد: به قولي فاتح ري قرظة بن كعب انصاري بود.
گويد: ربيعه بن عثمان به من گفت كه فتح همدان در جمادي الاول شش ماه پس از كشته شدند عمر بن خطاب بود و سالار آن مغيرة بن شعبه بود.
گويد: به قولي فتح ري دو سال پيش از درگذشت عمر بود، و بقولي وقتي عمر كشته شد سپاه وي مقابل ري بود.
سيف گويد: در آن اثنا كه نعيم با دوازده هزار سپاه در شهر همدان بود و به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1973
سامان آن پرداخته بود، ديلمان و مردم ري و آذربيجان با همديگر نامه نوشتند و موتا با ديلمان حركت كرد و در واج رود فرود آمد و زينيي، ابو الفرخان، با مردم بيامد و بدو پيوست و اسفنديار برادر رستم با مردم آذربيجان بيامد و بدو پيوست، سران پادگانهاي دستبي حصاري شدند و خبر را براي نعيم فرستادند كه يزيد بن قيس را جانشين خود كرد و با سپاه سوي آن گروهها روان شد و در واج روذ مقابل آنها فرود آمد. در آنجا جنگي سخت كردند كه به عظمت همانند نهاوند بود و كم از آن نبود، و از پارسيان چندان كشته شد كه بشمار نبود و جنگشان از جنگ‌هاي بزرگ كمتر نبود.
و چنان بود كه اجتماع گروهها را براي عمر نوشته بودند كه بيمناك شد و نگران سرنوشت جنگ شد و پيوسته در انتظار خبر مسلمانان بود كه ناگهان پيك با بشارت آمد كه عمر گفت: بشيري؟
گفت: «نه، عروه» و چون بار ديگر پرسيد «بشير؟» بدانست و گفت: «بشيرم» عمر گفت: «فرستاده نعيم؟» گفت: «فرستاده نعيم» گفت: «خبر چيست؟» گفت: بشارت فتح و ظفر و خبر را با وي بگفت.
عمر ستايش خدا كرد و بگفت تا نامه را براي مردم بخواندند كه خدا را ستايش كردند.
پس از آن سماك بن مخرمه و سماك بن عبيد و سماك بن خرشه با فرستادگان مردم كوفه با خمسها پيش عمر آمدند و از نسبشان پرسيد كه هر سه سماك نسب خويش بگفتند.
عمر گفت: «خدايتان مبارك بدارد. خدايا اسلام را بوسيله آنها رفعت بده و آنها را به اسلام تأييد كن»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1974
گويد: دستبي از همدان بود و پادگانهاي آن با همدان بود تا فرستاده جواب عمر بن خطاب را براي نعيم بن مقرن آورد كه چنين بود: «اما بعد، يكي را در همدان جانشين خويش كن و سماك بن خرشه را به كمك بكير بن عبد الله فرست و خودت حركت كن و با وي برو و با جمعشان تلاقي كن و آنجا بمان كه از همه ولايتها معتبر تر است و براي منظور تو مناسبتر.» پس نعيم، يزيد بن قيس همداني را در همدان نهاد و از واج روذ با سپاه آهنگ ري كرد.
گويد: سماك بن مخرمه بنيانگزار مسجد سماك بود، نعيم مكتوب صلح همدان را تجديد كرد و يزيد بن قيس همداني را آنجا نهاد و با سپاه برفت تا به ري رسيد و نخستين كس از عربان بود كه سوي ديلمان رفت.
 
فتح ري‌
 
گويد: نعيم با سپاه از واج روذ حركت كرد و از آنجا تا دستبي قلمرو وي بود و آهنگ ري كرد كه در آنجا بر ضد وي فراهم شده بودند. آنگاه زينبي، ابو الفرخان، برون شد و در محلي بنام قها با وي ديدار كرد كه به صلح بود و مخالف شاه ري بود، ضرب شصت مسلمانان را ديده بود و به سياوخش و خاندان وي حسد مي‌ورزيد، پس با نعيم بيامد. در اين هنگام پادشاه ري سياوخش، پسر مهران، پسر بهرام چوبين بود كه از مردم دنباوند و طبرستان و قومس و گرگان كمك خواست و گفت: «دانسته‌ايد كه اينان به ري آمده‌اند و وقت جنبيدن است.» پس به كمك وي فراهم آمدند و سياوخش سوي نعيم رفت و در دامن كوه ري مجاور شهر تلاقي شد و جنگ انداختند.
گويد: زينبي به نعيم گفته بود جمع اينان بسيار است و سپاه تو كم، گروهي سوار با من بفرست كه از راهي كه ندانند وارد شهر شوم و تو سوي آنها هجوم ببر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1975
و چون آن گروه بر ضد حريفان برون شوند تاب مقاومت تو نيارند.
نعيم شبانگاه يك دسته سوار با وي فرستاد كه سالارشان منذر بن عمرو برادر برادرزاده وي بود، زينبي آنها را از راهي كه دشمنان متوجه نبودند وارد شهر كرد و نعيم شبانگاه به آنها تاخت و از شهر غافلشان كرد و بجنگيدند و پايمردي كردند تا وقتي كه از پشت سر صداي تكبير شنيدند و هزيمت شدند و چندان از آنها كشته شد كه كشتگان را با ني شمار كردند (اندازه گرفتند؟) و غنيمتي كه خدا در ري نصيب مسلمانان كرد همانند غنايم مداين بود.
زينبي از طرف مردم ري با نعيم صلح كرد، نعيم او را مرزبان ري كرد و اعتبار ري به خاندان بزرگ زينبي انتقال يافت كه شهرام و فرخان از آن جمله بودند، هنوز چنين است و خاندان بهرام سقوط كرد. نعيم شهر آنها را كه عنوان «كهن داشت»، يعني شهر ري را ويران كرد و به زينبي دستور داد كه شهر نوين ري را بنيان كرد.
نعيم فتحي را كه خدا نصيب وي كرده بوده بود همراه مضارب عجلي براي عمر نوشت و خمسها را با عتيبة بن نهاس و ابي مفزر و جمعي از سران مردم كوفه فرستاد و چون ري را گشوده بود سماك بن خرشه انصاري را به كمك بكير بن عبد الله فرستاد و سماك به كمك بكير آهنگ آذربيجان كرد.
نعيم مكتوبي براي مردم ري نوشت كه چنين بود:
«بنام خداي رحمان رحيم «اين مكتوبي است كه نعيم بن مقرن به زينبي پسر قوله مي‌دهد.
«مردم ري را با همه كسان ديگر كه با آنها باشند امان مي‌دهد بشرط جزيه، «بقدر توان، كه هر بالغي هر سال بدهد، و آنكه نيكخواهي كنند و راهنمايي و «خيانت نكنند و با دشمن تماس نگيرند، و نيز مسلمانان را يك روز و شب مهماني «كنند و حرمت مسلمانان بدارند و هر كه مسلماني را دشنام گويد يا تحير كند «عقوبت شود و هر كه مسلماني را بزند كشته شود و هر كه خلل آرد و بتمامي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1976
«تسليمش نكنند، جمع را ديگر كرده است.
«نوشته شد و شهادت داده شد.» مصمغان كس فرستاد و صلح خواست كه چيزي فديه دهد بي آنكه ياري و حفاظ بخواهد، نعيم پذيرفت و مكتوبي ميان خود و او نوشت بي قيد ياري و معاونت بر ضد كسي، و اين براي آنها برقرار بود:
«بنام خداي رحمان رحيم «اين مكتوب نعيم بن مقرن است براي مردانشاه مصمغان دنباوند «و مردم دنباوند و خوار و لارز و شرز: تو و هر كه در بازماندن همانند تو «باشد در امانيد، كه مردم سرزمين خود را باز داري و هر ساله دويست «هزار درم، از وزن هفت، بدهي و از عامل مرز مصون ماني. مادام كه «چنين باشي كس بر تو هجوم نيارد و بي اجازه به تو وارد نشود مگر آنكه «دگرگوني آري و هر كه دگرگوني آرد پيمان ندارد و هر كه از تسليم وي «ابا كند، نيز.
«نوشت و شاهد شد.» گويد: و چون نعيم فتح ري را همراه مضارب عجلي نوشت و خمسها را فرستاد عمر بدو نوشت كه سويد بن مقرن را سوي قومس فرست و سماك بن مخرمه را بر مقدمه سپاه وي گمارد و دو پهلوي سپاه را به عتيبة بن نهاس و هند بن عمرو جملي سپار.
پس سويد بن مقرن با آرايش از ري آهنگ قومس كرد و كس با وي مقاومت نكرد و قومس را به صلح گرفت و آنجا اردو زد و چون از نهر آنها كه ملاذ نام داشت بنوشيدند بيماري ميانشان شيوع يافت سويد به آنها گفت: «آبتان را تغيير دهيد تا مانند مردم اينجا شويد.» چنان كردند و آب خوش بود.
كساني از پارسيان كه به طبرستان پناه برده بودند يا راه بيابانها گرفته بودند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1977
به نعيم نامه نوشتند كه آنها را به صلح و جزيه خواند و برايشان چنين نوشت:
«بنام خداي رحمان رحيم «اين اماني است كه سويد بن مقرن به مردم قومس و اطراف آن «ميدهد، براي جانهاشان و دينهاشان و مالهاشان بشرط آنكه جزيه دهند، از «هر بالغي بقدر توانش، و نيكخواهي كنند و خيانت نيارند و راهنمائي «كنند و هر مسلماني كه بر آنها وارد شود يك روز و شب غذاي وي را «بعهده دارند از خوراك متوسطشان. اگر دگرگوني آوردند يا حرمت پيمان «خويش را نداشتند ذمه از ايشان بري است.
«نوشت و شاهد شد.»
 
فتح گرگان‌
 
گويد: آنگاه سويد بن مقرن در بسطان اردو زد و به پادشاه گرگان رزبان صول نامه نوشت، پس از آن آهنگ وي كرد، زربان صول به او نامه نوشت و خواهان صلح شد كه جزيه دهد و جنگ گرگان را عهده كند و اگر مغلوب شد كمكش كنند كه پذيرفته شد و رزبان صول پيش از آنكه سويد وارد گرگان شود به پيشواز وي آمد كه با رزبان وارد شهر شد و آنجا اردو زد تا خراج را براي وي وصول كردند و مرزها را به او گفتند كه همه جا را با تركان دهستان استوار كرد و از كساني كه براي حفاظت آنجا اقامت گرفته بودند، جزيه نگرفت و از ديگر مردم آنجا جزيه گرفت و ميان خود و آنها مكتوبي نوشت به اين مضمون:
«بنام خداوند رحمان رحيم «اين مكتوب سويد بن مقرن است براي رزبان صول پسر رزبان «و مردم دهستان و ديگر مردم گرگان. شما در پناهيد، حفاظت بعهده ماست «و جزيه بعهده شماست: هر ساله به اندازه توانتان، از هر كه بالغ است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1978
«هر كس از شما را كه به كمك گيريم جزيه‌اش از آن اوست، جانها و مالها و «دينها و ترتيبات دينشان ايمن است و مادام كه جزيه دهند و به رهمانده را «رهنمايي كنند و نيكخواهي كنند و مسلمانان را مهمان كنند و تماس با دشمن و «خيانت از آنها سر نزند، چيزي از اين تغيير نيابد. هر كه بماند حقوق وي مانند «آنهاست و هر كه برود در امانست تا به امانگاه خود برسد، هر كه «مسلماني را دشنام گويد عقوبت بيند و هر كه او را بزند خونش حلال «است.
«سواد بن قطبه و هند بن عمرو و سماك بن مخرمه و عتيبة بن نهاس «شاهدند و به سال هيجدهم نوشته شد.» اما بگفته مدائني گرگان در ايام عثمان به سال سي‌ام فتح شد.
 
فتح طبرستان‌
 
گويد: اسپهبذ در باره صلح به سويد نامه نوشت كه به صلح باشند و براي او قراري نهد كه سخن از ياري و كمك بر ضد هيچ كس نباشد، سويد اين را پذيرفت و براي آنها چنين مقرر كرد و براي وي مكتوبي نوشت به اين مضمون:
«بنام خداوند رحمان رحيم «اين مكتوب سويد بن مقرن است براي فرخان، اسپهبد خراسان «بر طبرستان و كوهستان گيلان و مردم دشمن.
«تو، به امان خدا عز و جل، ايمني كه دزدان و مردم اطراف سرزمين «خويش را باز داري و ياغي ما را پناه ندهي و از عامل مرز خويش مصون ماني «با پرداخت پانصد هزار درم از نوع درمهاي سر زمينت. و چون چنين كني «هيچيك از ما حق ندارد به تو هجوم آرد و بي اجازه‌ات بر تو درآيد. راه «ما بطرف شما، با اجازه، ايمن باشد و راه شما نيز. فراري ما را پناه ندهيد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1979
«با دشمن ما تماس نگيريد و خيانت نكنيد، اگر كرديد ميان ما و شما پيمان «نيست.
سواد بن قطبه تميمي و هند بن عمرو مرادي و سماك بن مخرمه اسدي و سماك بن عبيد اسدي و عتيبة بن نهاس بكري شاهد شدند، به سال هيجدهم نوشته شد.
 
فتح آذربيجان‌
 
گويد: و چون نعيم بار دوم همدان را گشود و از واج‌رود سوي ري رفت، عمر بدو نوشت كه سماك بن خرشه انصاري را به كمك بكير بن عبد الله به آذربيجان فرستد و او اين كار را عقب انداخت تا ري گشوده شد آنگاه وي را از ري روانه كرد و سماك به قصد بكير راه آذربيجان گرفت.
چنان بود كه سماك بن خرشه و عتبه بن فرقد از مالداران عرب بودند و با توانگري به كوفه آمده بودند.
وقتي بكير را روانه كردند برفت تا مقابل جرميذان رسيد و اسفندياذ پسر فرخزاد كه از واج‌روذ هزيمت شده بود با وي تلاقي كرد، و اين نخستين جنگي بود كه در آذربيجان كرد. و چون بجنگيدند خدا سپاه اسفندياذ را هزيمت كرد و بكير او را به اسيري گرفت. اسفندياذ گفت: «صلح را بيشتر دوست داري يا جنگ؟» بكير گفت: «صلح» گفت: «پس مرا به نزد خويش نگهدار كه مردم آذربيجان اگر من از طرف آنها صلح نكنم يا نيايم به جاي نمانند و سوي كوهستانهاي اطراف روند، چون كوهستان قبج و كوهستان روم، و هر كه حصاري باشد مدتها در حصار بماند» پس بكير اسفندياذ را پيش خود نگهداشت و او بماند و همچنان اسير بود و ولايت تسليم شد بجز قلعه‌ها كه بود.
در اين اثنا سماك بن خرشه به كمك رسيد- اسفندياذ همچنان در اسارت بود- سماك
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1980
همه ناحيه مجاور خود را گشوده بود، عتبة بن فرقد نيز ناحيه مجاور خود را گشوده بود.
وقتي سماك پيش بكير رسيد به مزاح با وي گفت: «با تو و عتبه دو توانگر چه كنم؟ اگر به دلخواه خود عمل كنم، پيش مي‌روم و شما را به جاي مي‌گذارم اگر خواهي پيش من بمان و اگر خواهي پيش عتبه برو كه اجازه مي‌دهم زيرا هر دوتان را رها مي‌كنم و به ناحيه‌اي مي‌روم كه از اينجا سخت‌تر باشد.» پس از آن از عمر خواست كه از كار معاف شود، عمر نامه نوشت و اجازه داد كه بطرف باب پيش رود و بر كار خويش جانشين نهد. و او عتبه را بر ناحيه مفتوح خويش گمار و پيش رفت. اسفندياذ را به عتبه داد كه او را به خويش پيوست و سماك بن خرشه را- ابو دجانه نيست- به ناحيه مفتوح بكير گماشت و عمر همه آذربيجان را به عتبة بن فرقد داد.
گويد: و چنان بود كه بهرام پسر فرخزاد راه عتبه بن فرقد را گرفت و با سپاه خويش براي تعرض وي بماند تا عتبه بيامد و بجنگيدند و عتبه او را هزيمت كرد و بهرام فراري شد.
و چون خبر هزيمت بهرام و مهربه به اسفندياذ رسيد كه به نزد بكير اسير بود گفت: «اكنون صلح مي‌شود و جنگ خاموش شد» و با بكير صلح كرد و همه پذيرفتند و آذربايجان آرام شد و بكير و عتبه اين را براي عمر نوشتند و خمس غنايم را فرستادند و فرستادگان روانه كردند.
بكير ناحيه خود را زودتر از عتبه گشوده بود و از آن پس كه عتبه بهرام را هزيمت كرد و صلح شد، عتبه ميان خويش و مردم آذربيجان مكتوبي نوشت كه عمل بكير نيز به عمل وي پيوسته بود.
«بنام خداي رحمان رحيم «اين اما نيست كه عتبة بن فرقد عامل عمر بن خطاب، امير مؤمنان «به مردم آذربيجان مي‌دهد، از دشت و كوه و اطراف و دره‌ها و اهل دينها، كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1981
«جانها و مالها و دينها و ترتيبات دين همگيشان در امان است، بشرط آنكه «جزيه بدهند بقدر توانشان. بر كودك و زن بيماري كه چيزي از دنيا به كف «ندارد، و عابد خلوت‌نشين كه چيزي از دنيا به كف ندارد، جزيه «نيست. امان براي خودشان است و هر كه با آنها مقيم باشد. و بايد «مسلمان سپاهي مسلمانان را يك روز و شب مهمان كنند و راهنمايي «كنند. هر كس از آنها كه به سالي سپاهي شود جزيه آن سال از او «برخيزد و هر كه نباشد مانند ماندگان باشد و هر كه برود در امان باشد تا «به پناه خود برسد «جندب نوشت «بكير بن عبد الله ليثي و سماك بن خرشه انصاري شاهد شدند.
«به سال هيجدهم نوشته شد.
گويد: در اين سال عتيبه، حلوايي را كه هديه عمر كرده بود پيش وي برد. و چنان بود كه عمر مقرر كرده بود عاملان وي هر ساله موسم حج پيش وي روند كه بدينسان آنها را از ستم باز مي‌داشت و بر كنار مي‌داشت.
 
بگفته سيف فتح باب در اين سال بود
 
گويد: بگفته راويان عمر ابو موسي را به بصره پس برد و سراقة بن عمرو را كه ذو النور لقب داشت سوي باب پس فرستاد. عبد الرحمن بن ربيعه را كه او نيز ذو النون لقب داشت بر مقدمه وي گماشت و حذيفة بن اسيد غفاري را بر يكي از پهلوها گماشت و بكير بن عبد الله ليثي را كه پيش از رسيدن سراقة بن عمرو مقابل باب بود براي پهلوي ديگر معين كرد و به او نوشت كه به سراقه ملحق شود. كار تقسيم را به سلمان بن ربيعه سپرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1982
پس سراقه، عبد الرحمن بن ربيعه را پيش فرستاد و از پي او روان شد، تا وقتي از آذربيجان برون شد و راه باب گرفت نزديكيهاي آن به بكير رسيد و او را به پهلوي سپاه گماشت و با آرايش وارد ديار باب شد.
عمر حبيب بن مسلمه را نيز به كمك او فرستاد، وي را از جزيره روانه كرد و زياد بن حنظله را به جاي وي سوي جزيره فرستاد.
و چون عبد الرحمن بن ربيعه در ديار باب به نزديك شاه رسيد (در آن هنگام شاه آنجا شهر براز بود كه از مردم فارس بود و بر آن مرز بود و اصل وي از خاندان شهر براز شاه بود كه بني اسرائيل را تباه كرد و شام را از آنها خالي كرد) شهر براز نامه نوشت و امان خواست كه پيش عبد الرحمن آيد و او امان داد كه بيامد و گفت: «من در مقابل دشمني سخت كوشم و اقوام مختلف كه به حرمت و اعتبار انتساب ندارند.
شايسته نيست كه مرد صاحب اعتبار و خرد به امثال اينان كمك كند و بر ضد صاحبان اعتبار و ريشه، از آنها كمك بگيرد كه مردم صاحب اعتبار هر كجا باشد خويشاوند صاحب اعتبار است.
«من با مردم قبج و ارمن نسبتي ندارم، شما بر ديار من و قوم من تسلط يافته‌ايد، من اكنون از شما هستم، دست من با دست شماست و دل من سوي شماست، خدا ما و شما را مبارك بدارد، جزيه ما از شماست و ظفر با شماست كه هر چه خواهيد كنيد، ما را به جزيه زبون مكنيد كه در مقابل دشمن ضعيف شويم.» عبد الرحمن گفت: «بالاتر از من مردي هست كه نزديك تو رسيده سوي او برو» و او را عبور داد كهسوي سراقه رفت و با وي چنان گفت.
سراقه گفت: «اين را درباره كساني كه همراه تو باشند مادام كه چنين باشند مي‌پذيرم، هر كه بماند و جنگ نكند بناچار بايد جزيه دهد.» شهر براز پذيرفت و اين درباره مشركاني كه با دشمن جنگ مي‌كردند رسم شد و آنها كه جزيه نمي‌توانستند داد ميبايد به جنگ روند تا جزيه آن سال از آنها برداشته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1983
شود.
سراقه اين را براي عمر بن خطاب نوشت كه اجازه داد و نيكو شمرد. از همه نقاط آن عرصه كوهستاني محل مسكوني نيست كه ارمني در آن نباشد مگر از فار كه در اطراف آن سكونت دارند. جنگ و هجوم، مردم مقيم را نابود كرد و آنها كه اهل كوهستان بودند سوي كوهها رفتند و از سكونت زمين خود باز ماندند و در آنجا جز سپاهيان و كساني كه كمك آنها بودند يا آذوقه مي‌آوردند كس مقيم نبود.
از سراقة بن عمرو مكتوبي گرفتند به اين مضمون:
«بنام خداي رحمان رحيم «اين امانيست كه سراقة بن عمرو، عامل امير مؤمنان، عمر بن خطاب «به شهر براز و ساكنان ارمينيه و ارمنيان ميدهد، جانها و مالها و دينشان را «امان ميدهد كه زيان نبينند و پراكنده شان نكنند. مردم ارمينيه و ابواب، «از مقيم و كوچ و هر كه اطرافشان باشد و بآنها پيوندد، ميبايد وقتي هجومي «رخ دهد راهي شوند و دستور ولايت دار را، هجوم باشد يا نباشد، اجرا كنند «هر كه اين را بپذيرد جزيه از او برداشته شود مگر آنها كه سپاهي شده‌اند «كه سپاهي شدن بجاي جزيه آنهاست و هر كه مورد حاجت نباشد و بماند «مانند ديگر مردم آذربيجان عهده‌دار جزيه است اگر سپاهي شوند راهنمايي «و ميهماني يك روز كامل، از آنها برداشته شود و اگر ترك كردند بايد «بدهند.
«عبد الرحمن بن ربيعه و سلمان بن ربيعه و بكير بن عبد الله شاهد «شدند.
«مرضي بن مقرن نوشت و شاهد شد» پس از آن سراقه، بكير بن عبد الله و حبيب بن مسلمه و حذيفة بن اسيد و سلمان بن ربيعه را به مردم كوهستانهاي اطراف ارمينيه فرستاد: بكير را به موقان فرستاد، حبيب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1984
را به تفليس فرستاد و حذيفة بن اسيد را سوي كوه‌نشينان الان فرستاد، و سلمان بن ربيعه را به سمت ديگر فرستاد.
سراقه خبر فتح و فرستادن اين كسان را براي عمر بن خطاب نوشت. عمر پنداشت كه اين كار به آن صورت سرانجام ندارد كه كساني را بي لوازم فرستاده بود. كه آنجا مرزي بزرگ بود و سپاهي بزرگ آنجا بود و پارسيان منتظر بودند كه آنها چه مي‌كنند و آنگاه جنگ را رها كنند يا آغاز كنند و چون اطمينان يافتند و عدالت اسلام را خوش ديدند سراقه بمرد و عبد الرحمن بن ربيعه را جانشين كرد.
سراني كه سراقه فرستاده بود برفتند و هيچكس جايي را كه سوي آن رفته بود نگشود مگر بكير كه مردم موقان را بشكست كه به جزيه گردن نهادند و براي آنها مكتوبي نوشت:
«بنام خداي رحمان رحيم «اين امانيست كه بكير بن عبد الله به مردم موقان كوهستان قبج «مي‌دهد كه مالها و جانها و دينشان و رسومشان ايمن است در مقابل جزيه «از هر بالغ يك دينار، يا بهاي آن، و نيك خواهي و رهنمايي هر مسلمان و «مهماني يك روز و شب. مادام كه چنين كنند و نيكخواه باشند در امانند و «و اين بعهده ماست و ياري از خدا مي‌جوييم، و اگر نكردند و خللي از «آنها عيان شد امان ندارند، مگر آنكه همه خلل اندازان را تسليم كنند و «وگرنه آنها نيز همدستي كرده‌اند.
«شماخ بن ضرار و رساس بن جنادب و حملة بن جويه شاهد شدند به «سال بيست و يكم نوشته شد.
گويد: وقتي خبر مرگ سراقه و جانشيني عبد الرحمن بن ربيعه به عمر رسيد عبد الرحمن را بر مرز باب واگذاشت و دستور داد كه به غزاي تركان رود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1985
عبد الرحمن با سپاه روان شد و از باب گذشت. شهر براز بدو گفت: «مي‌خواهي چه كني؟» گفت: «آهنگ قوم بلنجر دارم.» گفت: «ما باين راضي‌ايم كه اين سوي باب ما را آسوده گذاردند.» عبد الرحمن گفت: «ولي ما به اين راضي نيستيم و مي‌خواهيم در ديارشان به آنها حمله كنيم، بخدا كساني همراه ما هستند كه اگر اميرمان اجازه پيش رفتن دهد با آنها به قوم ردم مي‌رسم» گفت: «آنها كيانند؟» گفت: «اقوامي هستند كه صحبت پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم داشته‌اند و به اين دين گرويده‌اند. جماعتي كه در جاهليت حيا و بزرگواري داشته‌اند و حيا و بزرگواريشان بيفزوده و اين پيوسته در آنها هست و پيوسته ظفر با آنهاست تا كساني كه بر آنها چيره مي‌شوند تغييرشان دهند و به سبب كساني كه تغييرشان ميدهند از حال خويش بگردند» پس عبد الرحمن در ايام عمر با قوم بلنجر غزايي داشت كه زني بيوه نشد و كودكي يتيم نشد و سپاه وي به غزاي بيضا تا دويست فرسنگي بلنجر رفت، بار- ديگر به غزا رفت و سالم ماند و در ايام عثمان نيز غزاها داشت.
عبد الرحمن در ايام خلافت عثمان كشته شد و اين به هنگامي بود كه مردم كوفه بر ضد عثمان برخاسته بودند كه چرا بعضي مرتدشدگان را بكار گماشته بود مگر اصلاح شوند اما نشده بودن دنيا طلبان بر مردم كوفه تسلط يافته بودند. و اين تباهشان را بيفزود و بر عثمان سخت گرفتند و او به تمثيل شعري مي‌خواند كه مضمون آن چنين بود:
«من و عمرو، همانند كسي بوديم.
«كه سگش را چاق كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1986
«و نيش و ناخن سگ وي را زخمي كرد» سلمان بن ربيعه گويد: وقتي عبد الرحمن بن ربيعه سوي تركان رفت خدا نگذاشت تركان بر ضد او برخيزند و گفتند: «اين مرد كه چنين جرئت آورده فرشتگان را به همراه دارد.» و حصاري شدند و فراري شدند و عبد الرحمن با غنيمت و ظفر باز آمد و اين در ايام خلافت عمر بود.
گويد: عبد الرحمن در ايام عثمان نيز با تركان غزاها داشت و ظفر با او بود تا وقتي كه مردم كوفه ديگر شدند كه چرا عثمان كسي را كه چرا مرتد شده بود بكار گماشته بود و عبد الرحمن بار ديگر به غزاي تركان رفت كه تركان همديگر را بملامت گرفتند و يكيشان بديگري گفت: «اينان مرگ ندارند» گفت: «بيازماييد» چنان كردند و در بيشه‌ها كمين كردند و يكي از آنها به غافلگيري تيري به يكي از مسلمانان زد و او را بكشت و ياران وي گريختند و تركان بر ضد عبد الرحمن برخاستند و جنگي سخت كردند و منادي از دل فضا ندا داد: «خاندان عبد الرحمن صبوري كنيد كه وعده‌گاه شما بهشت است.» پس عبد الرحمن بجنگيد تا كشته شد و مسلمانان عقب رفتند آنگاه سلمان بن ربيعه پرچم را بگرفت و بجنگيد و منادي از دل فضا ندا داد: «خاندان سلمان بن ربيعه صبوري كنيد» سلمان گفت: «مگر ترس از ما مي‌بيني»، آنگاه با مردم روان شد.
سلمان و ابو هريره دوسي سوي گيلان رفتند و از آنجا به گرگان رسيدند و پس از اين حادثه تركان جرات گرفتند و اين مانع از آن نبود. كه پيكر عبد الرحمن را نگهدارند كه تاكنون بوسيله آن طلب باران مي‌كنند.
مطر بن ثلج تميمي گويد: «در باب، پيش عبد الرحمن بن ربيعه رفتم كه شهر براز پيش وي بود، مردي پريده رنگ پيش عبد الرحمن آمد و پهلوي شهر براز نشست (مطر قبايي از برد يمني داشت كه زمينه آن سرخ بود و حاشيه سياه يا حاشيه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1987
سرخ بود و زمينه سياه) و سخن كردند شهر براز گفت: «اي امير، ميداني اين مرد از كجا آمده، سالها پيش اين مرد را سوي سد فرستاده‌ايم كه ببيند وضع آن چيست و نزديك آن كيست؟ و مالي فراوان توشه راه او كردم و به شاه مجاور نامه نوشتم و هديه فرستادم و از او خواستم كه به شاه مجاور خود نامه نويسد و براي هر يك از شاهان ما بين او و سد هديه‌اي همراه وي كردم و به هر شاه هديه داد تا به شاهي رسيد كه سد به سرزمين اوست و براي وي به عامل آن ولايت نامه نوشت كه پيش وي رفت و عامل شاه باز يار خود را با وي فرستاد كه عقاب خويش را همراه داشت و حريري بدو داد و بازيار از او تشكر كرد و چون نزد سد رسيدند دو كوه بود كه سدي ما بين آن بسته بودند كه برابر دو كوه بود و بالاتر رفته بود. پيش سد خندقي بود سياهتر از شب از بس كه عميق بود.
گويد: و من در آن نگريستم و دقت كردم و آمدم كه برگردم، بازيار به من گفت:
«صبر كن تا پاداش ترا بدهم، هر پادشاهي كه پس از پادشاهي بيايد بمنظور تقرب خدا بهترين چيزي را كه دارد در اين دره مي‌افكند.» آنگاه پاره گوشتي را كه همراه داشت ببريد و در گودال افكند و عقاب سوي آن جست. گفت: «اگر پيش از آنكه به ته رسد آنرا بگيرد كه هيچ و اگر بدان نرسد تا به ته برسد چيزي به دست آيد.» پس عقاب پيش ما آمد كه گوشت در پنجه‌هاي آن بود و ياقوتي بر آن بود كه آنرا به من داد، اينك آن ياقوت است و آنرا به شهر براز داد كه سرخ بود. عبد الرحمن آنرا بگرفت و در آن نگريست و به شهر براز پس داد. آنگاه شهر براز گفت: «اين، از اين ولايت، يعني باب، بهتر است. بخدا كه خصال شما را بيشتر از خاندان خسرو دوست دارم، اگر زير تسلط آنها بودم و خبر اين ياقوت به آنها مي‌رسيد از من مي‌گرفتند، بخدا مادام كه درست پيماني كنيد و شاه بزرگتان درست پيماني كند هيچ چيز تاب شما نيارد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1988
آنگاه عبد الرحمن رو به فرستاده كرد و گفت: «وضع اين حفره چگونه است و مانند چيست؟» گفت: «همانند جامه‌ايست كه به تن اين مرد است.» گويد: پس او در جامه من نظر كرد مطر بن ثلج به عبد الرحمن بن ربيعه گفت: «بخدا اين مرد سخن راست آورد كه دقت كرده و ديده است» گفت: «آري صفت آهن و روي را آورده كه خداوند گويد:
«آتُونِي زُبَرَ الْحَدِيدِ حَتَّي إِذا ساوي بَيْنَ الصَّدَفَيْنِ قالَ انْفُخُوا حَتَّي إِذا جَعَلَهُ ناراً، قالَ آتُونِي أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطْراً [1]» يعني: قطعات آهني به من آريد، تا چون ميان دو ديواره پر شد، گفت بدهيد، تا آنرا بگداخت، گفت به من آريد تا روي گداخته بر آن بريزم» عبد الرحمان به شهر براز گفت: «بهاي هديه تو چند است؟» گفت: «در اين ولايت يكصد هزار و در ولايتهاي دور سه هزار هزار» به پندار واقدي در اين سال معاويه به غزاي تابستاني رفت و با ده هزار كس از مسلمانان وارد ديار روميان شد.
بعضي‌ها گفته‌اند وفات خالد بن وليد در اين سال بود.
و هم در اين سال يزيد بن معاويه و عبد الملك بن مروان تولد يافتند.
در اين سال عمر بن خطاب سالار حج بود، عامل وي بر مكه عتاب بن اسيد بود، عامل يمن يعلي بن اميه بود و بر ديگر شهرهاي مسلمانان عاملان وي همانها بودند كه در سال قبل بوده بودند و از پيش يادشان كرده‌ايم.
در اين سال عمر در تقسيم مناطق مفتوح ميان مردم كوفه و بصره تغيير آورد.
______________________________
[1] كهف (18) آيه 95
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1989
 
سخن از خبر تغيير
 
سعيد گويد: در ايام خلافت عمر، عمار ياسر يك سال و قسمتي از سال ديگر عامل كوفه بود، عمرو بن سراقه كه در آن وقت عامل بصره بود به عمر بن خطاب نوشت كه مردم بصره بسيارند و خراج دريافتي كمشان است و از او خواست كه يكي از دو ماه يا ما سبذان را به آنها بدهد. و چون مردم كوفه از اين خبر يافتند به عمار گفتند:
«از طرف ما به عمر بنويس كه رامهرمز و ايذه، خاص ما بوده و آنها كمكي در مورد آن نكرده‌اند و هر دو را گشوده بوديم كه به ما پيوستند.» عمار گفت: «مرا با كار آنجا چه كار؟» عطارد به او گفت: «اي بنده گوش بريده، پس كي بايد با كساني كه غنيمت ما را ادعا مي‌كنند معارضه كند؟» گفت: «به گوش من كه آنرا بهتر از ديگري دوست دارم ناسزا گفتي.» و در اين باب چيزي ننوشت و او را دشمن داشتند. وقتي مردم كوفه در كار خصومت با مردم بصره بر سر اين دو ولايت اصرار كردند كساني به نفع ابو موسي شهادت دادند كه وي مردم رامهرمز و ايذه را پناه داده بود. و مردم كوفه و نعمان وقتي كس پيش آنها فرستادند كه امان يافته بودند و عمر به شهادت شاهدان، دو ولايت را به مردم بصره داد.
گويد: مردم بصره به چند دهكده اصفهان كه نزديك جي بود و ابو موسي در وقتي كه بدستور عمر با مردم بصره به كمك عبد الله بن عبد الله بن عتبان رفته بود آنجا را گشوده بود دعوي آوردند.
مردم كوفه گفتند: «شما به كمك ما آمده بوديد ما ولايت را گشوده بوديم و شما را در غنيمت شركت داديم، اما ذمه ذمه ماست»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1990
عمر گفت: «راست مي‌گويند» آنگاه بصريان جنگاور قادسيه و پيش از قادسيه سخن ديگر آوردند و گفتند سهم ما را از سواد و اطراف كه در فتح آن شركت داشته‌ايم بدهند.
عمر گفت: «آيا به ماه رضايت ميدهيد؟» و هم او به مردم كوفه گفت: «رضايت ميدهيد كه يكي از دو ماه را به آنها بدهيم؟» گفتند: «هر چه صلاح ميداني عمل كن» عمر ماه دينار و مهرگانقدق را به سواد بصره افزود و اين متعلق به بصريان جنگاور پيش از قادسيه و قادسيه بود.
و چنين بود تا به روزگار معاوية بن ابي سفيان كه شيعيان علي را از عراق به قنسرين برد. پيش از او قنسرين يكي از روستاهاي حمص بود و معاويه آنرا ولايتي كرد و مهاجران كوفه و بصره را آنجا مقر داد و از فتوحات عراق، آذربايجان و موصل و باب را براي آنها گرفت و به جاهاي ديگر پيوست.
سپاهيان مقيم جزيره و موصل از جاهاي ديگر بودند و هر كس از مردم كوفه و بصره كه آنجا را ترك كرده بود به جزيره و موصل رفته بود. باب و آذربيجان و جزيره و موصل از فتوح مردم كوفه بود و به كساني كه در ايام علي به شام رفته بودند واگذار شد.
در ايام معاويه مردم ارمينيه كافر شدند و او سالاري باب را به حبيب بن مسلمه داد، حبيب آن وقت در جرزان بود و با مردم تفليس و كوهستان مكاتبه كرد. آنگاه به جنگشان رفت تا به اطاعت آمدند و از حبيب پيمان گرفتند. و او پس از مكاتبه‌ها كه بود در ميانه مكتوبي نوشت به اين مضمون:
«بنام خداي رحمان رحيم:
«از حبيب بن مسلمه به مردم تفليس جرزان، سرزمين هرمزان،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1991
«شما بصلحيد و من ستايش خدايي مي‌كنم كه خدايي جز او نيست فرستاده «شما، تفلي پيش ما آمد و پيام آورد و كاري را كه براي آن فرستاده شده «بود، به سر برد، تفلي از طرف شما گفت كه به پندار شما ما امتي نبوده‌ايم، «چنين بود تا خدا عز و جل ما را بوسيله محمد صلي الله عليه و سلم هدايت «كرد، و از پس كمي و زبوني و جاهليت به اسلام عزت بخشيد. تفلي گفت «كه شما مي‌خواهيد صلح كنيد من نيز با مؤمناني كه با منند صلح را ناخوش «نمي‌دارم.
«عبد الرحمن بن جزء سلمي را سوي شما فرستادم كه از همه ما «عالمتر است و اهل معرفت خداست و اهل قرآن، و نامه امان شما را با وي «فرستادم، اگر رضايت داشتيد، به شما دهد و اگر ناخوش داشتيد اعلام «جنگ منصفانه كند كه خدا خيانتكاران را دوست ندارد.
** «بنام خداي رحمان رحيم «اين مكتوب حبيب بن مسلمه است براي اهل تفليس جرزان، «سرزمين هرمز كه جانها و مالها و ديرها و كليساها و نمازهاي شما ايمن «است، در مقابل تسليم به حقارت جزيه، از هر جانداري ديناري تمام، و «اينكه نيكخواه باشيد و ما را بر ضد دشمن خودتان و ما ياري دهيد و عابران «را يك شب با غذاي حلال اهل كتاب و نوشيدني حلالتان مهمان كنيد و «راهبري كنيد به ترتيبي كه مايه زيان هيچكدامتان نشود.
«اگر اسلام آورديد و نماز كرديد و زكات داديد، برادران «ديني و وابستگان ماييد و اگر از خدا و رسولانش و كتابهايش و حزبش «بگرديد با شما منصفانه اعلام جنگ مي‌كنم كه خدا خيانتكاران را دوست «ندارد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1992
«عبد الرحمن بن خالد و حجاج و عياض شاهد شدند. رباح نوشت «و خدا و فرشتگان وي را با كساني كه ايمان آورده‌اند شاهد گرفت و شهادت «خدا بس.» در اين سال عمر بن خطاب عمار را از كوفه معزول كرد و بقولي ابو موسي را عامل آنجا كرد. گفتار واقدي را در اين باره از پيش ياد كرده‌ام.
 
سخن از عزل عمار
 
از پيش چيزي از موجب عزل وي را ياد كردم و اكنون بقيه آنرا بيارم.
سيف گويد: مردم كوفه، عطارد و كسان ديگر، در باره عمار به عمر نامه نوشتند كه وي امير نيست و لياقت اين كار ندارد و مردم كوفه بخلاف او برخاستند. پس عمر به عمار نوشت كه بيا و او با جمعي از مردم كوفه روان شد و كساني را همراه برد كه موافق خويش مي‌دانست، اما در مخالفت وي سخت‌تر از آنها بودند كه نيامده بودند و او بناليد. بدو گفتند:
«اي ابو اليقظان، ناليدن از چيست؟» گفت: «بخدا امارت را نمي‌پسندم و گرفتار آن شده‌ام.» سعد بن مسعود ثقفي عموي مختار و جرير بن عبد الله همراه عمار بودند كه در باره او سعايت كردند و چيزهايي به عمر گفتند كه خوشايند او نبود و عمار را معزول كرد و ديگر عامل نكرد.
ابي الطفيل گويد: به عمار گفتند: «از معزولي غمين شدي؟» گفت: «بخدا وقتي عامل شدم خرسند نشدم، اما وقتي معزول شدم غمين شدم.» شعبي گويد: عمر به مردم كوفه گفت: «كدام يك از دو منزلگاه را بهتر ميدانيد؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1993
مقصود كوفه و مداين بود.
گفت: «از شما مي‌پرسم اما برتري يكي را بر ديگري از چهره‌هاي شما مي‌خوانم» جرير گفت: «اين منزلگاه نزديك از همه جاي سواد به دشت نزديكتر است و منزل ديگر پر از بيماري و سختي و مگس شط است.» عمار گفت: «دروغ مي‌گويي» عمر بدو گفت: «تو از او دروغگوتري.» آنگاه گفت: «از اميرتان عمار چه مي‌دانيد؟» جرير گفت: «بخدا كفايت و لياقت ندارد و سياست نمي‌داند.» سعد بن مسعود گفت: «بخدا نميداند او را به كجا گماشته‌اي.» عمر گفت: «اي عمار ترا به كجا گماشته‌ام؟» گفت: «به حيره و سرزمين آن» گفت: «شنيده‌ايم كه بازرگانان به حيره رفت و آمد دارند» آنگاه گفت: «ديگر كجا؟» گفت: «بر بابل و سرزمين آن» گفت: «ياد آنرا در قرآن شنيده‌اي؟» آنگاه گفت: «ديگر كجا؟» گفت: «بر مداين و اطراف آن.» گفت: «بر مداين كسري» گفت: «آري» گفت: «ديگر كجا؟» گفت: «بر مهرگان‌قذق و سرزمين آن» گفتند: «به تو گفتيم كه نميداند او را به كجا فرستاده‌اي»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1994
پس عمر وي را از كوفه عزل كرد سپس او را پيش خواند و گفت: «آيا وقتي ترا عزل كردم غمين شدي؟» گفت: «بخدا وقتي مرا فرستادي خرسند نشدم، اما وقتي عزلم كردي غمين شدم.» گفت: «مي‌دانستم عاملي كار تو نيست اما به اين آيه عمل كردم كه گويد:
وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ» [1] يعني: مي‌خواستيم بر آن كسان كه در آن سرزمين زبون بشمار رفته بودن دمنت نهيم و وارثانشان كنيم.
خليد بن ذفره نمري به نقل از پدرش روايتي چنين دارد با اين اضافه كه گويد:
عمر بدو گفت: «اي عمار از وقتي كه آمده‌اي در باره شناسايي كساني كه با آنها سرو كار داري به خود مي‌بالي؟ بخدا رفتارت ترا به بليه‌اي سخت مي‌كشاند. بخدا اگر عمرت دراز شود مست مي‌شوي و چون مست شدي به زحمت افتي از خدا مرگ بخواه» آنگاه رو به مردم كوفه كرد و گفت: «اي مردم كوفه كي را مي‌خواهيد؟» گفتند: «ابو موسي را» پس ابو موسي را از پس عمار سالار كوفه كرد كه يك سال آنجا بود و غلامش علف مي‌فروخت. وليد بن عبد شمس شنيده بود كه مي‌گفت: «بخدا صحبت هر قومي داشتم آنها را مرجح داشتم، بخدا از آن روي شاهدان بصره را تكذيب نكردم كه صحبت مردم بصره داشته بودم، اگر صحبت شما نيز داشته باشم با شما نكويي كنم.» وليد گفت: «زمينهاي ما را تو از ميان بردي و نبايد عامل ما باشي» آنگاه با تني چند حركت كرد كه به نزد عمر رفتند و گفتند: «ما ابو موسي را
______________________________
[1] سوره قصص (28) آيه 4
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1995
نمي‌خواهيم» گفت: «چرا» گفت: «غلامي دارد كه با مردم ما داد و ستد مي‌كند» پس عمر او را عزل كرد و به بصره گماشت و عمرو بن سراقه را به جزيره گماشت.
عمر به كساني از مردم كوفه كه براي عزل ابو موسي پيش وي آمده بودند گفت:
«آيا نيرومند سختگير مي‌خواهيد يا ضعيف مؤمن؟» و چون جواب قانع كننده ندادند از آنها دور شد و يك طرف مسجد خلوت كرد و بخفت.
آنگاه مغيرة بن شعبه بيامد و مراقب بود تا بيدار شد و بدو گفت: «اي امير مؤمنان حادثه‌اي بوده كه چنين كرده‌اي. آيا حادثه بدي بوده؟» گفت: «چه حادثه‌اي بدتر از اينكه صد هزار نفر از سالاري رضايت ندارند و سالاري از آنها رضايت ندارد» و در اين باب بسيار سخن كرد كلمه صد هزار را از آن رو گفت كه وقتي كوفه را طراحي مي‌كردند براي سكونت يكصد هزار جنگاور كرده بودند.
آنگاه ياران عمر بيامدند و گفتند: «اي امير مؤمنان گرفتاري تو چيست؟» گفت: «گرفتاري، مردم كوفه‌اند كه به زحمتم انداخته‌اند» آنگاه مشورتي را كه با آنها كرده بود تكرار كرد مغيره پاسخ داد: «ضعيف مسلمان، ضعف وي به ضرر تو و مسلمانان باشد و فضيلتش مربوط به خودش باشد، اما نيرومند سختگير، نيروي وي به نفع تو و مسلمانان باشد و سختگيريش به ضرر و نفع خودش باشد» و عمر او را به كوفه گماشت.
سعيد بن عمرو گويد: عمر پيش از آنكه مغيره را عامل كوفه كند گفت: «در باره
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1996
گماشتن مردي ضعيف و مسلمان، يا مردي نيرومند و سختگير چه مي‌گوييد؟» مغيره گفت: «مسلمان ضعيف اسلامش مربوط به خود اوست و ضعف وي به ضرر تو است، اما نيرومند سختگير، سختگيريش مربوط به خود اوست و نيرويش به نفع مسلمانان است» عمر گفت: «اي مغيره ترا مي‌فرستم» مغيره عامل كوفه بود تا عمر درگذشت و اين مدت دو سال و كمي بيشتر بود.
وقتي مغيره براي رفتن كوفه با عمر وداع مي‌كرد، بدو گفت: «اي مغيره، بايد نيكان از تو در امان باشند و بد كاران بيمناك» عمر مي‌خواست سعد را به عمل مغيره گمارد اما پيش از آنكه او را بفرستد كشته شد و سفارش او را كرد.
روش عمر چنان بود كه عاملان خويش را وادار مي‌كرد در مراسم حج حضور يابند كه از رعيت دور مانند و مردم شاكي فرصتي داشته باشند كه شكايتهاي خويش را به او برسانند.
در اين سال بگفته بعضي‌ها احنف بن قيس به غزاي خراسان رفت و با يزدگرد جنگ كرد، اما مطابق روايت سيف رفتن احنف به خراسان به سال هيجدهم هجرت بود.
 
سخن از رفتن يزدگرد به خراسان و سبب آن‌
 
سيرت نويسان در اين باب خلاف كرده‌اند كه چگونه بود. روايت سيف چنين است كه وقتي مردم جلولا شكست خوردند يزدگرد پسر شهريار پسر خسرو كه در آن وقت پادشاه پارسيان بود به آهنگ ري حركت كرد. تخت رواني براي وي بر پشت شتر بسته بودند كه در اثناي راه در آن مي‌خفت و با جماعت نمي‌خفت. در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1997
راه به گداري رسيدند و او در تخت روان خفته بود. بيدارش كردند كه بداند و اگر هنگام گذاشتن شتر از گدار، بيدار شد بيمناك نشود.
اما به آنها پرخاش كرد و گفت: «بد كرديد، بخدا اگر گذاشته بوديد مدت بقاي اين قوم را دانسته بودم، خواب ديدم كه من و محمد به نزد خداوند سخن مي‌كرديم و خدا به او گفت: آنها را يكصد سال پادشاهي مي‌دهم» گفت: «بيفزاي» گفت: «يكصد و ده سال.» گفت: «بيفزاي» گفت: «يكصد و بيست سال.» گفت: «بيفزاي» گفت: «هر چه خواهي» در همين وقت شما مرا بيدار كرديد، اگر گذاشته بوديد دانسته بودم كه مدت بقاي اين قوم چيست» گويد: و چون به ري رسيد كه ابان جاذويه سالار آنجا بود به يزدگرد تاخت و او را بگرفت.» يزدگرد گفت: «ابان جادويه! با من خيانت مي‌كني؟» گفت: «نه ولي تو شاهي خويش را رها كرده‌اي كه به دست ديگري افتاد مي‌خواهم در باره آنچه مرا هست و مقاصد ديگر مكتوبها بنويسم» آنگاه انگشتر يزدگرد را بگرفت و چرمها بياورد و در باره هر چه مي‌خواست رقعه‌ها نوشت و طومارها رقم زد و انگشتر را پس داد.
بعدها كه سعد آد هر چه را كه در مكتوب بود بدو داد.
وقتي ابان جاذويه با يزدگرد چنان كرد، يزدگرد از ري سوي اصفهان رفت كه او را خوش نداشت و از ابان‌جاذويه فرار كرد كه از وي ايمن نبود. آنگاه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1998
آهنگ كرمان كرد و چون آنجا رسيد آتش با وي بود و مي‌خواست آنرا در كرمان نهد، پس از آن آهنگ خراسان كرد و به مرو رسيد و آنجا فرود آمد. آتش را همراه برده بود كه در دو فرسخي مرو خانه‌اي براي آن ساخت و بستاني گرفت و بنايي بر آورد و در دو فرسخي مرو ببود و بر جان خويش ايمن شد و بيم نداشت كه او را بگيرند.
گويد: آنگاه از مرو با ديگر عجماني كه در نواحي نامفتوح مسلمانان بودند نامه نوشت كه مطيع وي شدند و مردم فارس و هرمزان را برانگيخت كه پيمان شكستند و مردم كوهستان و فيرزان را برانگيخت كه پيمان شكستند و اين سبب شد كه عمر به مسلمانان اجازه پيشروي داد و مردم بصره و كوفه روان شدند و خونها ريختند.
احنف سوي خراسان رفت و مهرگان‌قذق را بگرفت. آنگاه سوي اصفهان رفت كه مردم كوفه‌جي را در محاصره داشتند، آنگاه از راه دو طبس وارد خراسان شد و هرات را به جنگ گشود و صحار بن فلان عبدي را آنجا گماشت. آنگاه سوي مرو شاهجان رفت و مرف بن عبد الله شخير را سوي نيشابور فرستاد كه آنجا جنگ شد و نيز حارث بن حسان را سوي سرخس فرستاد.
گويد: و چون احنف نزديك مرو شاهجان رسيد يزدگرد آهنگ مروروذ كرد و آنجا فرود آمد و احنف در مرو شاهجان مقر گرفت.
آنگاه يزدگرد از مرو روذ به خاقان نامه نوشت و كمك خواست و نيز به شاه سغد نامه نوشت و كمك خواست و فرستادگان وي سوي خاقان و شاه سغد رفتند، به شاه چنين نيز نامه نوشت و ياري خواست.
آنگاه كمك مردم كوفه با چهار سالار باحنف رسيد: علقمة بن نضر نضري و ربعي بن عامر تميمي و عبد الله بن عقيل ثقفي و ابن ام غزال همداني. وقتي كمك رسيد احنف از مرو شاهجان به آهنگ مرو روذ برون شد و حارثة بن نعمان باهلي را آنجا نهاد.
مردم كوفه سوي بلخ رفتند و احنف از پي آنها روان شد، در بلخ ميان مردم كوفه و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1999
يزدگرد تلاقي شد و خدا يزدگرد را هزيمت كرد كه با پارسيان سوي نهر رفت و از آنجا گذشت.
وقتي احنف به مردم كوفه رسيد كه خدا ظفرشان داده بود؛ بنا بر اين بلخ جزو فتوح مردم كوفه بود. آنگاه كساني از مردم خراسان كه به جا مانده بودند يا حصاري شده بودند از نيشابور تا طخارستان كه جزو مملكت كسري بود پياپي بصلح آمدند.
احنف به مرو روذ بازگشت و آنجا فرود آمد و ربعي بن عامر را كه مادرش از اشراف عرب بود در طخارستان نهاد.
احنف خبر فتح خراسان را براي عمر نوشت كه گفت: «چه خوش بود اگر ميان ما و آنها دريايي از آتش بود» علي به پا خاست و گفت: «چرا اي امير مؤمنان؟» گفت: «براي آنكه مردمش سه بار از آنجا پراكنده شوند و بار سوم در هم كوفته شوند و خوشتر دارم كه اين بر مردم آنجا رخ دهد نه بر مسلمانان.» علي بن ابي طالب گويد: وقتي خبر فتح خراسان به عمر رسيد گفت: «خوش داشتم كه ميان ما و آنها دريائي از آتش بود» گفتم: «چرا از فتح آنها آزرده‌اي كه اينك وقت خرسندي است؟» گفت: «آري اما» و دنباله روايت پيش را بگفت.
يكي از مردم بكر بن وائل كه وازع نام داشت گويد: وقتي عمر از تسلط احنف بر مرو شاهجان و مروروذ و بلخ خبر يافت گفت: «بله او احنف است و سرور مردم مشرق است و نام او را به خطا احنف كرده‌اند (اين سخن از آن رومي گفت كه احنف بمعني نرمخو است) عمر به احنف نوشت: «از نهر عبور مكن و به اين سوي آن بس كن، ميدانيد چه چيز سبب تسلط شما بر خراسان شد؟ از آن مگرديد تا ظفرتان دوام يابد مبادا از نهر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2000
بگذريد كه پراكنده خواهيد شد» گويد: وقتي فرستادگان يزدگرد پيش خاقان و غوزك رسيدند وسيله كمك فراهم نشد تا فراري از نهر گذشت و سوي آنها رفت و آماده شدند و خاقان به او كمك كرد كه شاهان كمك شاهان را تكليف خويش ميدانند. خاقان با سپاه تركان روان شد و مردم فرغانه و سغد را بسيج كرد و همراه آنها بيامد. يزدگرد نيز حركت كرد و آهنگ بازگشت خراسان داشت و بطرف بلخ عبور كرد و خاقان نيز با وي عبور كرد. مردم كوفه سوي مروروذ پيش احنف رفتند و مشركان از بلخ روان شدند و در مروروذ مقابل احنف موضع گرفتند.
وقتي احنف خبر يافت كه خاقان و مردم سغد به قصد جنگ وي از شهر بلخ عبور كرده‌اند شبانه در اردوي خويش به راه افتاد مگر خبري بشنود كه از آن فايده گيرد، به دو مرد گذشت كه علوفه‌اي را پاك مي‌كردند و كاه و جو را از هم جدا مي‌كردند و يكيشان به ديگري مي‌گفت: «اگر امير، ما را پاي اين كوه برد كه نهر ميان ما و دشمن همانند خندق باشد و كوه پشت سرمان باشد و كس نتواند از پشت سر به ما حمله آرد و از يك سمت جنگ كنيم اميدوارم كه خدا ظفرمان دهد» احنف بازگشت و اين رأي را پسنديده بود. شبي تاريك بود و چون صبح شد كسان را فراهم آورد و گفت: «شما اندكيد و دشمنتان بسيار است بيم مكنيد چه بسا گروه اندك كه به اذن خدا به گروه بسيار چيره شده كه خدا يار صبوران است، از اين مكان حركت كنيد و به اين كوه تكيه كنيد و آنرا پشت سر نهيد و نهر را ميان خودتان و دشمن فاصله كنيد و از يك سمت با آنها بجنگيد،» چنين كردند و لوازم آماده كردند. احنف دوازده هزار كس از مردم بصره همراه داشت، با همين تعداد از مردم كوفه.
آنگاه مشركان و همراهانشان بيامدند و مقابل مسلمانان اردو زدند و مدتها صبحگاه و پسينگاه حمله مي‌كردند و شبانگاه مي‌رفتند. احنف به صدد بر آمد مكان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2001
آنها را بشناسد و از آن پس كه شناخت شبي بجاي طلايه‌دار سپاه خوبش تا نزديك اردوگاه خاقان برفت و آنجا بماند و چون صبح شد سواري از تركان با طوق خويش بيامد و طبل زد آنگاه در جايي كه بايد ايستاد و احنف بدو حمله كرد و ضربتي در ميانه رد و بدل شد و احنف ضربتي زد و او را بكشت.
آنگاه احنف بجاي ترك بايستاد و طوق او را بگرفت، پس از آن يكي ديگر از تركان بيامد و چنان كرد كه ترك اولي كرده بود و نزديك احنف بايستاد كه بدو حمله برد و ضربتي در ميانه رد و بدل شد و احنف ضربتي زد و او را بكشت.
آنگاه احنف به جاي ترك دوم ايستاد و طوق او را بگرفت. پس از آن ترك سوم بيامد و مانند دو ترك ديگر رفتار كرد و دورتر از جاي ترك دوم ايستاد و احنف بدو حمله برد و ضربتي در ميانه رد و بدل شد و احنف ضربي زد و او را بكشت.
آنگاه احنف سوي اردوگاه خويش برگشت و كس خبردار نشد و احنف براي جنگ آماده شد.
رسم تركان چنان بود كه حمله نمي‌كردند تا سه تن از سواران ترك مانند اين سه تن به نبردگاه آيند و طبل بزنند، پس از آنكه سومي مي‌آمد حمله مي‌بردند.
در آن شب نيز تركان پس از آمدن سوار سوم حمله آوردند و سواران مقتول خويش را بديدند و خاقان فال بد زد و گفت: «اينجا دير بمانديم و اين كسان در جايي كشته شده‌اند كه در آنجا كس كشته نشده، ما را در جنگ اين قوم نيكي نباشد، بايد رفت.» و كسان بازگشت آغاز كردند. وقتي روز بر آمد مسلمانان اردوگاه تركان را خالي ديدند و خبر آمد كه خاقان سوي بلخ رفته است.
و چنان بود كه يزدگرد پسر شهريار پسر خسرو، خاقان را در مروروذ رها كرد و سوي مرو شاهجان رفت و حارثة بن نعمان با همراهان خويش حصاري شد و يزدگرد آنها را محاصره كرد و گنجينه‌هاي خويش را از جايي كه بود درآورد. در اين هنگام خاقان در بلخ بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2002
مسلمانان به احنف گفتند: «راي تو در باره تعقيب تركان چيست؟» گفت: «بجاي خويش بمانيد و با آنها كار نداشته باشيد» وقتي يزدگرد آنچه را در مرو نهان بود فراهم آورد شتابان شد و مي‌خواست آنرا كه قسمت مهمي از گنجينه‌هاي پارسيان بود از مرو ببرد، و قصد داشت به خاقان ملحق شود.
پارسيان بدو گفتند: «چه خواهي كرد؟» گفت: «مي‌خواهم به خاقان ملحق شوم و با وي باشم تا به چين روم» گفتند: «آرام باش كه اين براي ما زشت است كه به مملكت قومي ديگر روي و سرزمين و قوم خويش را واگذاري، ما را سوي عربان بر كه با آنها صلح كنيم كه مردمي درست پيمان و ديندارند و بر مملكت ما تسلط دارند، دشمني كه در مملكتمان بر ما تسلط دارد بهتر از دشمني است كه در مملكت خويش بر ما تسلط يابد كه دين ندارد و از درست پيماني او خبر نداريم.» اما يزدگرد نپذيرفت و آنها نيز از او نپذيرفتند و گفتند: «گنجينه‌ها را بگذار كه سوي ديار خويش بريم تا كساني كه بر آن تسلط دارند از ديار ما سوي ديار بيگانه نبرند.» اما يزدگرد نپذيرفت.
گفتند: «نمي‌گذاريم ببري» آنگاه از او كناره گرفتند و او را با اطرافيانش واگذاشتند، و با هم بجنگيدند كه يزدگرد مغلوب شد و گنجينه‌ها را گرفتند و به تصرف آوردند و شاه را رها كردند و خبر را براي احنف نوشتند كه مسلمانان و مشركان در مرو متعرض وي شدند، و با وي بجنگيدند و به دنباله فراريان رسيدند و بارهاي شاه را بگرفتند و او به طلب نجات برفت و از نهر عبور كرد و آهنگ فرغانه و ديار تركان كرد، و همچنان در همه ايام عمر آنجا بود و با پارسيان، يا بعضي‌شان، نامه‌ها در ميانه مي‌رفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2003
به روزگار عثمان مردم خراسان كافر شدند و پارسيان پيش احنف آمدند و با وي صلح كردند و پيمان بستند و گنجينه‌ها و اموال مذكور را بدو دادند و به سوي ديار و اموال خويش باز رفتند، بهتر از آنچه در ايام خسروان بوده بودند، كه گويي در قلمرو شاهي آنها بودند، با اين تفاوت كه مسلمانان درست پيمان‌تر بودند و عادلتر و اين موجب خرسندي آنها بود.
در جنگهاي خراسان سوار همانند سوار قادسيه سهم گرفت.
به روزگار عثمان كه مردم خراسان شوريدند، يزدگرد به مرو آمد و چون ميان وي و يارانش با مردم خراسان اختلاف افتاد به آسيابي پناه برد و هنگامي كه در گوشه آسيا چيزي مي‌خورد به او حمله بردند و خونش ريختند و پيكرش را در نهر انداختند.
وقتي يزدگرد در آسياي مرو كشته شد كه آنجا نهان شده بود و آهنگ كرمان داشت مسلمانان و مشركان دارايي او را به غنيمت گرفتند و چون احنف خبر يافت، بي تاخير با مسلمانان و مشركان پارسي به قصد مقابله خاقان و تعاقب اطرافيان و كسان يزدگرد، راه بلخ گرفت كه خاقان با تركان به بلخ بود و چون از حادثه يزدگرد خبر يافت و بدانست كه مسلمانان و احنف از مروروذ آهنگ او كرده‌اند بلخ را رها كرد و از نهر گذشت.
احنف تا بلخ برفت و مردم كوفه در چهار ولايت آن مقر گرفتند، پس از آن احنف به مروروذ بازگشت و آنجا مقر گرفت و خبر ظفر بر خاقان و يزدگرد را براي عمر نوشت و خمسها را براي وي فرستاد و فرستادگان روانه كرد.
گويد: و چون خاقان از نهر گذشت اطرافيان خسرو كه به بلخ آمده بودند همراه وي روان شدند و به فرستاده‌اي كه يزدگرد سوي شاه چنين روانه كرده بود و با وي هديه فرستاده بود برخوردند كه پاسخ شاه چين را به نامه يزدگرد همراه داشت و از او پرسيدند چه خبر بود؟
گفت: «وقتي نامه و هديه‌ها را پيش وي بردم اين چيزها را كه مي‌بينيد به ما عوض
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2004
داد.» هديه شاه چين را به آنها نشان داد و گفت: «اين نامه را به جواب يزدگرد نوشت و به من گفت: «ميدانم كه بايد شاهان، شاهان را بر ضد غالبان ياري دهند. وصف اين قوم را كه شما را از ديارتان بيرون كرده‌اند بگوي كه شنيدم از كمي آنها و بسياري خودتان سخن كردي، غلبه امثال اين گروه كم بر شما كه گفتي بسيار بوده‌ايد به سبب صفات خوب آنها و صفات بد شماست.» گفتم: «هر چه خواهي بپرس؟» گفت: «آيا درست پيمانند؟» گفت: «آري» گفت: «پيش از آنكه جنگ آغاز كنيد با شما چه مي‌گويند؟» گفتم: «ما را به يكي از سه چيز مي‌خوانند: يا دينشان كه اگر پذيرفتيم ما را همانند خودشان مي‌دانند يا جزيه و حفاظت، يا جنگ» گفت: «اطاعت آنها از اميرانشان چگونه است؟» گفتم: «از همه كسان نسبت به سالار خود مطيع‌ترند.» گفت: «چه چيزها را حلال مي‌دانند و چه چيزها را حرام» به او گفتم.
گفت: «آيا چيزي را كه بر آنها حلال شده حرام مي‌كنند يا چيزي را كه بر آنها حرام شده حلال مي‌كنند؟» گفتم: «نه» گفت: «اين قوم تباه نمي‌شوند تا حلالشان را حرام كنند و حرامشان را حلال كنند.» آنگاه گفت: «لباسشان چگونه است؟» به او گفتم.
از مركوبشان پرسيد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2005
گفتم: «اسبشان عربي است» و وصف آن بگفتم.
گفت: «چه نيكو قلعه‌ايست.» آنگاه و وصف شتر را كه با بار ميخوابد و مي‌چرد با وي بگفتم.
گفت: «اين صفت چهارپايان گردن دراز است» آنگاه به يزدگرد نوشت: «اگر سپاهي سوي تو نمي‌فرستم كه آغاز آن به مرو و آخرش به چين باشد، به سبب آن نيست كه از تكليف خويش غافلم ولي اين قوم كه فرستاده تو وصفشان را با من بگفت، مادام كه چنين باشند، اگر آهنگ كوه كنند آنرا از پيش بردارند و اگر فراهم باشند مرا نيز از جاي ببرند، با آنها صلح كن و خشنود باش كه با هم به يك ديار باشيد و مادام كه ترا تحريك نكنند تحريكشان مكن.» و چنان بود كه وقتي يزدگرد و خاندان خسرو به فرغانه اقامت داشتند از خاقان پيمان داشتند.
وقتي پيك فتح و حاملان خبر و غنايم كه از سوي احنف رفته بودند پيش عمر رسيدند، مردم را فراهم آورد و با آنها سخن كرد و بگفت تا نامه فتح را براي آنها بخوانند، ضمن سخنان خود گفت:
«خداي تبارك و تعالي به پيمبر خويش صلي الله عليه و سلم كه او را «با هدايت فرستاد گفت و وعده داد كه پيروي آن پاداش زود و دور دارد كه «نيكي دنياست و آخرت و فرمود: هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدي وَ دِينِ «الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ» [1] «يعني: اوست كه پيغمبر خويش را با هدايت و دين حق «فرستاده تا وي را بر همه دين‌ها غالب كند و گر چه مشركان كراهت «داشته باشند.
______________________________
[1] سوره توبه آيه 28
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2006
«حمد خداي كه وعده خويش را به سر برد و سپاه خويش را ياري «كرد، بدانيد كه خدا شاهي گبران را محو كرد و جمعشان را پراكند و از «ديارشان حتي يك وجب به تصرف ندارند كه مايه زيان مسلماني شود.
«بدانيد كه خدا سرزمين و ولايت و اموال و فرزندان آنها را به شما داد كه «بنگرد چگونه رفتار مي‌كنيد، از ديارشان دور رفته‌اند و كوفه و بصره از «پادگانهايشان چندان فاصله دارد كه سابقا شما با آن فاصله داشته‌ايد، «خدا وعده خويش را به سر مي‌برد و آخر كار را نيز همانند آغاز مي‌كند، «در كار خدا آماده باشيد تا به پيمان خويش وفا كند و وعده خويش را «انجام دهد، تبديل نياريد و تغيير مكنيد تا خدا كسان ديگر را به جاي شما «نيارد كه بيم دارم اگر خطري به اين امت رسد از جانب شما باشد.» ابو جعفر گويد: پس از آن مردم نزديك و دور خراسان در ايام عثمان بن عفان و دو سال پس از امارت وي، ديگر شدند. بقيه خبر پيمان شكني آنها را با تفصيل كشته شدن يزدگرد در جاي خود بياريم ان شاء الله.
در اين سال عمر بن خطاب سالار حج بود.
عاملان ولايات همانها بودند كه به سال بيست و يكم بوده، بودند بجز كوفه و بصره كه عامل كوفه و عهده‌دار جنگ، مغيرة بن شعبه بود و عامل بصره ابو موسي اشعري.
 
[دنباله سال چهاردهم]
 
اشاره
عمرو گويد: مردم سواد به يزدگرد پسر شهريار بناليدند و كس پيش او فرستادند كه عربان در قادسيه فرود آمده‌اند و پيداست كه سر جنگ دارند و از هنگامي كه به قادسيه آمده‌اند هر چه را ميان آنها و فرات بوده ويران كرده‌اند و جز در قلعه‌ها مردم نمانده و چهار پا و آذوقه كه در قلعه‌ها جا نگرفته از دست برفته و چيزي نمانده كه ما را نيز از قلعه‌ها فرود آرند، اگر كمك به ما نرسد به ناچار تسليم آنها مي‌شويم.
شاهاني كه در طف، املاك داشتند نيز به يزدگرد چنين نوشتند و مردم را تأييد كردند و شاه را برانگيختند كه رستم را بفرستد، و چون به اين كار مصمم شد كس فرستاد و رستم را پيش خواند و چون بيامد بدو گفت: «مي‌خواهم ترا سوي سواد فرستم، براي هر كاري آمادگي در خور آن بايد. اكنون تو مرد پارسياني و مي‌بيني كه اين بليه كه به آنها رخ نموده از آغاز شاهي خاندان اردشير همانند نداشته» رستم چنان وانمود كه راي شاه را پذيرفته و ثناي او گفت، شاه گفت:
«مي‌خواهم نظر ترا بدانم و از انديشه‌ات آگاه شوم، عربان را و رفتارشان را از هنگامي كه در قادسيه فرود آمده‌اند براي من وصف كن و بگوي كه عجمان از آنها چه مي‌كشند.» رستم گفت: «عربان چون گرگانند كه از غفلت چوپان فرصتي يافته‌اند و به تباهي پرداخته‌اند»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1672
شاه گفت: «چنين نيست. من از تو پرسيدم تا وصف آنها را آشكار بگويي و ترا نيرودهم كه به ترتيب آن كار كني اما صواب نگفتي. اينك سخن من بشنو كه مثال عربان و فارسيان چونان عقابي است كه بر كوهي فرود آمده كه پرندگان، شبانگاه آنجا رود، در دامن كوه در آشيانه‌هاي خود آرام گيرد و چون صبح شود عقاب را در كمين خويش بيند و اگر پرنده‌اي جدا افتد عقابش بربايد و چون پرندگان چنين بيند از بيم مقاومت نيارد و هر پرنده‌اي كه جدا ماند بچنگ عقاب افتد اگر پرندگان يكجا هجوم آرد عقاب را براند و چنان شود كه همه نجات يابد جز يكي اما اگر پراكنده شود هر گروه كه به مقاومت آيد نابود شود. مثال عربان و عجمان چنين است، به اين ترتيب كار كن» رستم گفت: «اي پادشاه! مرا بگذار كه عربان تا وقتي مرا به مقابله آنها وانداري پيوسته از عجمان بيمناك باشند، شايد سياست اين باشد كه مرا نگهداري و خدا كار را كفايت كند و خدعه و تدبير جنگ بكار برده باشيم كه تدبير و خدعه در جنگ از پيروزي مختصر سودمندتر است» اما شاه نپذيرفت و گفت: «ديگر چه؟» رستم گفت: «در جنگ تأمل از شتاب بهتر است و اينك تأمل بايد كه جنگ سپاهي از پس سپاهي ديگر از هزيمت يكجا درستتر مي‌نمايد و براي دشمن سختتر است.» اما شاه اصرار كرد و نپذيرفت، رستم برون شد و در ساباط اردو زد و پيوسته كسان به نزد شاه مي‌فرستاد مگر وي را از اين كار معاف دارد و ديگري را بفرستد.
در اين اثنا كسان به دور رستم فراهم مي‌شدند و خبرگيران از جانب حيره و بني صلوبا براي سعد خبر آوردند و او قضيه را براي عمر نوشت.
چون استغاثه مردم سواد بوسيله آزاد مرد پسر آزاد به نزد يزدگرد مكرر شد به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1673
هيجان آمده و مصمم شد كه رستم را به جنگ وادارد و از تدبير چشم پوشيد كه مردي كوته‌بين و لجوج بود و به رستم تأكيد كرد و او همان سخنان را تكرار كرد و گفت:
«اي پادشاه! خلاف تدبير، مرا ناچار مي‌كند از حد خود برتر روم و مسئوليت از خويش بردارم. اگر چاره داشتم اين سخنان را نمي‌گفتم، ترا به خدا قسم ميدهم كه به خاطر خودت و كسانت و پادشاهيت بگذاري من در اردوگاهم بمانم و جالنوس را بفرستم، اگر ظفر بود چه بهتر و گر نه من آماده‌ام و ديگري را مي‌فرستم تا وقتي كه چاره نماند و مفر نباشد به مقابله آنها رويم كه خسته و ضعيفشان كرده‌ايم و ما تازه‌نفسيم.» اما يزدگرد نپذيرفت و او را به رفتن وادار كرد.
ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: وقتي رستم در ساباط فرود آمد و لوازم جنگ فراهم آورد، جالنوس را با چهل هزار كس پيش فرستاد و گفت: «حمله‌اي ببر اما درگير مشو تا فرمان دهم» هرمزان را به پهلوي راست سپاه وي گماشت و مهران پسر بهرام رازي را به پهلوي چپ گماشت و پيرزان دنباله‌دار سپاه شد.
رستم براي تشجيع سپاه گفت: «اگر خدا ما را بر اين قوم ظفر داد راه به ديار آنها مي‌بريم و در آنجا جنگ مي‌كنيم تا به صلح آيند و به وضعي كه داشته‌اند رضايت دهند.» و چون فرستادگان سعد پيش شاه شدند و باز گشتند، رستم خوابي ناخوشايند ديد و احساس خطر كرد، از حركت و مقابله عربان باك داشت و به ترديد افتاد و آشفته شد و از شاه خواست كه جالينوس برود و او بماند تا ببيند چه مي‌كنند، گفت: «ظفر جالنوس چون ظفر منست اگر چه نام من پيش آنها معتبرتر است، اگر ظفر يافت همانست كه مي‌خواهيم، و اگر نه كس ديگر فرستم و اين قوم را تا وقتي معين نگهداريم كه اميدوارم تا وقتي كه من شكست نخورده باشم پارسيان از كوشش نمانند و همچنان در دل عربان مهابت داشته باشم. تا وقتي من به جنگ آنها نرفته‌ام
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1674
جرئت حمله نيارند، اگر شخصا به جنگ روم يكباره جري شوند و پارسيان كاملا بشكنند.» آنگاه رستم مقدمه سپاه را كه چهل هزار كس بود بفرستاد و خود با شصت هزار كس حركت كرد، دنباله سپاه بيست هزار كس بود.
عمرو گويد: رستم با يكصد و بيست هزار كس حركت كرد كه همه متبوع بودند و با تبعه بيشتر از دويست هزار كس بودند، از مداين با شصت هزار كس درآمده بود كه همه متبوع بودند.» عايشه گويد: رستم با شصت هزار كس كه همه متبوع بودند به سعد كه در قادسيه اردو زده بود حمله برد.
عمرو گويد: وقتي شاه رستم را به حركت وادار كرد، وي به برادرش و سران پارسي چنين نوشت: از رستم به بندوان مرزبان در، و تير پارسيان كه با هر حادثه مقابله مي‌كرد و خدا هر سپاه بزرگي را به دست وي مي‌شكست و هر قلعه استواري را مي‌گشود و به كساني همانند وي، قلعه‌هاي خويش را استوار كنيد و آماده شويد و لوازم فراهم آريد كه زود باشد كه عربان به ديار شما آيند و مزاحم سرزمين و كسانتان شوند. رأي من اين بود كه آنها را نگهداريم و تعلل كنيم تا طالع سعدشان به نحوست گرايد، اما شاه نپذيرفت.
صلت بن بهرام گويد: وقتي يزدگرد فرمان داد كه رستم از ساباط حركت كند وي نامه‌اي همانند نامه پيش به برادر خويش نوشت و چنين افزود كه ماهي آب را گل آلود كرده و شتر مرغان نكو شده و گل رونق گرفته و ميزان باعتدال آمده و بهرام برفته و چنان دانم كه اين قوم بر ما چيره شوند و بر ملك مجاور ما تسلط يابند.
سختترين چيزي كه ديدم اين بود كه شاه گفت: «يا تو سوي آنها مي‌روي يا من خودم مي‌روم.» من سوي آنها روانم.
ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: كسي كه يزدگرد را به فرستادن رستم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1675
واداشت غلام جاپان منجم كسري بود، وي از مردم فرات بادقلي بود، يزدگرد كس به طلب او فرستاد و گفت كه در باره رفتن رستم و جنگ عربان چه نظر داري؟
و او از راست گفتن بيم كرد و سخن به دروغ گفت.
و چنان بود كه رستم نيز دانشي مانند دانش وي داشت و به سبب دانش خويش، رفتن را خوش نداشت اما شاه به رفتن وي مصر بود كه غلام جاپان فريبش داد. شاه بدو گفت: «مي‌خواهم كه مرا در باره اين راي كه دارم خبر دهي كه از گفته تو اطمينان يابم.» غلام به زرناي هندي گفت: «وي را خبر ده.» گفت: «از من بپرس» و چون بپرسيد گفت: «اي پادشاه مرغي بيايد و بر ايوان تو افتد و چيزي كه به دهان وي باشد اينجا افتد» و دايره‌اي بكشيد. غلام گفت: «راست ميگويد، مرغ كلاغ باشد و در دهان وي درهمي باشد.» وقتي جاپان خبر يافت كه شاه او را خواسته پيش وي آمد و شاه در باره سخن غلام از او پرسيد كه محاسبه كرد و گفت: «راست گفت اما خطا كرد كه مرغ، كلاغ زنگي است و درهمي به دهان دارد كه اينجا مي‌افتد.» زربابه دروغ گفت كه درهم مي‌جهد و اينجا ميافتد و دايره ديگر كشيد. از جاي برنخاسته بودند كه يك كلاغ زنگي بر كنگره‌ها نشست و درهمي از او در خط اول افتاد و برجست و در خط ديگر جاي گرفت و هندي به جاپان كه او را تخطئه كرده بود سخن به تعرض گفت. آنگاه گاوي آبستن بياوردند. هندي گفت: «گوساله آن سياه رنگ است و سپيد پيشاني.» جاپان گفت: «دروغ مي‌گويي سياه است و دم آن سپيد است.» گاو را بكشتند و گوساله را در آوردند كه دم آن ميان پيشاني بود.
جاپان گفت: «خطاي زرنا از اينجا بود.» و شاه را دل دادند كه رستم را روان كند و او چنان كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1676
جاپان به جشنسماه نوشت كه كار پارسيان به زوال افتاد و دشمنان بر آنها چيره شوند، ملك گبران برفت و ملك عربان پاگرفت و دينشان تسلط يابد. با آنها پيمان كن و فريب اوضاع را مخور، شتاب كن! شتاب كن! پيش از آنكه به دست آنها افتي.
و چون نامه به جشنسماه رسيد سوي عربان روان شد و پيش معني رفت كه با سپاه خود در عتيق بود كه وي را پيش سعد فرستاد و از او براي خودش و خاندانش و پيروانش پيمان گرفت و خبر گير آنها شد و پالوده به معني پيشكش كرد و معني از زن خود پرسيد اين چيست؟
گفت: «بگمانم زن بيچاره‌اش مي‌خواسته كاچي بپزد و نتوانسته.» معني گفت: «بيچاره.» عمرو گويد: «وقتي رستم از ساباط حركت كرد جاپان بر پل او را بديد و گله كرد و گفت: مگر با رأي من هماهنگ نيستي؟» رستم گفت: «عنان كار به دست ديگري است و من به ناچار اطاعت مي‌كنم» رستم جالنوس را پيش فرستاد كه تا حيره رفت و در نجف خيمه زد. رستم نيز برفت تا در كوثي فرود آمد و به جالنوس و آزاد مرد نوشت كه يكي از عربان را از سپاه سعد براي من بگيريد، آنها برفتند و يكي را بگرفتند و پيش رستم فرستادند كه در كوثي بود و از او خبر پرسيد سپس او را بكشت.
ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: وقتي رستم حركت كرد و فرمان داد كه جالنوس سوي حبره پيش رود بدو گفت يكي از عربان را براي او بگيرد و او به همراه آزاد مرد با يكصد كس تا قادسيه برفتند و نزديك پل قادسيه به مردي رسيدند و او را بربودند و عربان به حركت آمدند اما به آنها نرسيدند، فقط كساني از عقب‌ماندگانشان به دست مسلمانان افتادند و چون به نجف رسيدند مرد بربوده را پيش رستم فرستادند كه در كوثي بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1677
رستم بدو گفت: «براي چه آمده‌ايد و چه مي‌خواهيد؟» گفت: «به جستجوي موعود خدا آمده‌ايم» گفت: «موعود خدا چيست؟» گفت: «اگر از مسلمان شدن دريغ كنيد، زمين و فرزندان و جانهاي شما» رستم گفت: «و اگر پيش از اين كشته شويد؟» گفت: «وعده خدا چنين است كه هر كس از ما پيش از اين كشته شود او را به بهشت در آورد و آنچه را با تو گفتيم به باقيماندگان ما دهد و ما به اين يقين داريم.» رستم گفت: «پس ما را به دست شما داده‌اند؟» گفت: «اي رستم! واي بر تو اعمالتان شما را بدست ما داده و خدا به سبب آن تسليمتان كرده، از آنچه اطراف خود مي‌بيني فريب مخور كه تو با انسانها طرف نيستي بلكه با قضا و قدر پنجه افكنده‌اي» رستم خشمگين شد و بگفت تا گردن او را بزدند.
آنگاه رستم به آهنگ برس از كوثي در آمد و ياران وي اموال كسان را به زور گرفتند و با زنان در آميختند و ميخوارگي كردند و بوميان فرياد پيش رستم آوردند و از رفتاري كه با اموال و فرزندانشان مي‌شد شكايت كردند، رستم در ميان جمع به سخن ايستاد و گفت: «اي گروه پارسيان! بخدا آن مرد عرب راست مي‌گفت. بخدا اعمال ما سبب زبوني ما شده، بخدا رفتار عربان كه با ما و مردم در حال جنگند از رفتار شما بهتر است، خدا به سبب رفتار نكو و عدالت و پيمانداري و نيكي، شما را بر دشمنان فيروز مي‌كرد و بر بلاد تسلط مي‌داد اكنون كه از آن رفتار بگشته‌ايد و اين كارها را پيش گرفته‌ايد، خدا كار شما را دگر مي‌كند و بيم هست كه قدرت خويش را از شما بگيرد.» آنگاه رستم كسان بفرستاد كه تني چند از آنها را كه مايه شكايت مردم شده بودند بياوردند و گردنشان را بزد. پس از آن بر نشست و نداي رحيل داد و برون شد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1678
و نزديك دير الاعور فرود آمد و از آنجا سوي ملطاط رفت و روبروي نجف بر كناره فرات و نزديك خورنق تا غريين اردو زد و مردم حيره را خواست و تهديدشان كرد و مي‌خواست خونشان بريزد.
ابن بقيله بدو گفت: «دو بليه را بر ما بار مكن كه ياري ما نتواني و ملامتمان كني كه چرا به حفظ خويشتن پرداخته‌ايم» و او خاموش ماند.
مقدام حارثي گويد: رستم مردم حيره را پيش خواند، خيمه‌گاه او بر كنار دير بود، به آنها گفت: «اي دشمنان خدا! خوشدل شده‌ايد كه عربان به ديار ما آمده‌اند و خبر گير آنها شده‌ايد و با مال خويش قوتشان داده‌ايد.» كسان، ابن بقيله را پيش انداختند و گفتند: «تو با او سخن كن» ابن بقيله پيش رفت و گفت: «اينكه گفتي از آمدن عربان خوشدل شده‌ايم، چه كرده‌اند كه خوشدل باشيم، به پندار آنها ما بندگانشان هستيم، بر دين ما نيستند و ما را جهنمي مي‌شمارند. اينكه گفتي خبر گيران آنها بوده‌ايم آنها را چه حاجت كه ما خبرگيرشان باشيم، ياران تو از مقابل آنها گريخته و دهكده‌ها را خالي كرده‌اند و هر كجا به چپ و راست خواهند روند و كس مانعشان نيست. اينكه گفتي با مال خويش قوتشان داده‌ايم با مالمان جانهايمان را از آنها محفوظ داشته‌ايم كه شما از ما دفاع نكرديد و بيم داشتيم كه اسيرمان كنند و جنگ اندازند و جنگاورانمان را بكشند. كساني از شما كه با آنها مقابل شدند مقاومت نيارستند و ما از آنها زبونتريم، بجان خودم كه شما را بيشتر از آنها دوست داريم و رفتارتان را بهتر مي‌پسنديم، ما را در مقابل عربان حفظ كنيد تا يار شما باشيم كه ما چون بوميان سواد، بندگان غالبيم.» رستم گفت «اين مرد سخن راست آورد.» ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: رستم در دير به خواب ديد كه فرشته‌اي به اردوي پارسيان آمد و همه سلاحها را مهر زد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1679
نضر گويد: «وقتي رستم اطمينان يافت جالنوس را از نجف روان كرد و او با پيشاهنگان سپاه برفت و ما بين نجف و سليحين اردو زد آنگاه رستم حركت كرد و در نجف فرود آمد، از آن وقت كه رستم از مداين در آمد و در ساباط اردو زد تا وقتي كه از آنجا در آمد و با سعد مقابل شد چهار ماه بود كه پيش نمي‌رفت و جنگ نمي‌كرد به اين اميد كه عربان از ماندن خسته شوند و بروند كه جنگ با آنها را خوش نداشت و بيم داشت بدو نيز آن رسد كه به پيشينيان وي رسيده بود. همچنان تعلل مي‌كرد اما شاه وي را به شتاب و حركت و پيش روي واداشت تا دل به جنگ داد.
و چون رستم در نجف فرود آمد، خوابش تجديد شد و همان فرشته را به خواب ديد كه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم و عمر با وي بودند و فرشته سلاح پارسيان را بگرفت و مهر زد و به پيمبر خدا داد و او نيز همه را به عمر داد. صبحگاهان رستم سخت غمگين بود و چون رفيل اين را بديد به اسلام راغب شد و همين قضيه سبب مسلماني وي شد.
و چون عمر بدانست كه پارسيان تن به جنگ نمي‌دهند به سعد و مسلمانان دستور داد كه به حدود سرزمين آنها فرود آيند و همچنان بمانند و مزاحم آنها باشند.
عربان در قادسيه فرود آمدند و مصمم بودند صبوري كنند و بجاي بمانند كه خدا مي‌خواست نور خويش را كامل كند، بماندند و اطمينان يافتند و در سواد به غارت پرداختند و اطراف خويش را به ويراني دادند و به تصرف آوردند و براي اقامت طولاني آماده شدند، مصمم بودند بدين حال بمانند تا خداي فيروزشان كند و عمر در اينگونه كارها تأييدشان مي‌كرد.
و چون شاه و رستم اين بديدند و حال عربان را بدانستند و از كارشان خبر يافتند بدانستند كه اين قوم دست برداشتني نيستند و شاه بدانست كه اگر ساكت بماند او را نخواهند گذاشت و لازم ديد كه رستم را بفرستد و رستم چنان ديد كه ميان عتيق و نجف
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1680
فرود آيد و ضمن زد و خورد وقت بدست آورد كه به نظر وي اين كار مناسبتر بود تا به گذشت زمان به مقصود برسند و اقبالشان بيدار شود.
طلحه گويد: دسته‌هاي عربان بهر سو روان بود، رستم در نجف بود و جالنوس ما بين نجف و سليحين بود و ذو الحاجب ما بين رستم و جالنوس مقر داشت، هرمزان و مهران بر دو پهلوي سپاه وي بودند و پيرزان دنباله‌دار بود، زاد بن بهيش حاكم فرات سريا، سالار پيادگان بود و كناري سالار تك سواران بود. سپاه يكصد و ده هزار بود، شصت هزار متبوع با خدمه و از شصت هزار ده هزار كس متبوع شريف بودند. كسانرا به زنجير بسته بودند و با هم بودند كه آسياي جنگ بر آنها بگردد.
موسي بن ظريف گويد: كسان به سعد گفتند: «در اينجا به تنگناييم پيش بروم،» اما سعد آنها را كه اين سخن گفته بودند توبيخ كرد و گفت: «وقتي راي از شما نخواسته‌اند تكلف نكنيد كه ما به راي صاحبان رأي پيش مي‌رويم و مادام كه با شما سخن نداريم خاموش بمانيد» آنگاه سعد طليحه و عمرو را بي‌سپاه بعنوان پيشتاز فرستاد و سواد و حميضه هر يك با صد كس روان شدند و در نهرين تاخت و تاز كردند. سعد گفته بود چندان پيش نروند، رستم خبر يافت و گروهي را سوي آنها فرستاد و سعد خبر يافت كه سواران وي دور رفته‌اند و عاصم بن عمرو و جابر اسدي را پيش خواند و آنها را به دنبال سواد و حميضه فرستاد كه از همان راه رفتند. به عاصم گفت: «اگر جنگ پيش آيد تو سالار جمعي.» عاصم ما بين نهرين و اصطيميا به آنها رسيد كه سواران پارسي اطرافشان را گرفته بودند و مي‌خواستند غنايم را بگيرند. سواد به حميضه گفت: «يكي را برگزين: يا با آنها مقابله كن و من غنيمت را مي‌برم يا من مقابله مي‌كنم و تو غنيمت را ببر.» حميضه گفت: «آنها را از من بدار و من غنيمت را مي‌برم» سواد به مقابله دشمنان پرداخت و حميضه به راه افتاد، عاصم بن عمرو به او
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1681
برخورد و حميضه پنداشت كه گروهي ديگر از عجمانند و راه كج كرد، اما چون آشنايي دادند عاصم راه سواد گرفت و غنيمت را براند كه مردم پارسي قسمتي از آنرا گرفته بودند. و چون عجمان عاصم را بديدند گريزان شدند و سواد آنچه را گرفته بودند پس گرفت و با پيروزي و غنيمت و سلامت پيش سعد بازگشتند.
طليحه و عمرو كه رفته بودند، طليحه مأمور اردوي رستم بود و عمرو مأمور اردوي جالنوس بود، طليحه تنها رفت و عمرو با جمعي همراه بود.
آنگاه سعد قيس بن هبيره را به دنبال آنها فرستاد و گفت: «اگر جنگي رخ داد تو سالار جمعي، كه مي‌خواست طليحه را به سبب نافرماني‌اي كه كرده بود خوار كند ولي عمرو اطاعت كرده بود.
قيس برفت تا به عمرو رسيد و سراغ طليحه را گرفت كه گفت: «من از او خبر ندارم.» و چون از طرف جوف به نجف رسيدند قيس بدو گفت: «چه خواهي كرد؟» عمرو گفت: «مي‌خواهم به كنار اردوي آنها دست اندازي كنم» گفت: «با همين عده؟» گفت: «آري» قيس گفت: «بخدا نمي‌گذارم، ميخواهي مسلمانان را به كاري واداري كه تاب آن ندارند؟» گفت: «اين به تو مربوط نيست» گفت: «مرا سالار تو كرده‌اند، اگر هم سالار نبودم ترا از اين كار باز مي‌داشتم.» آنگاه اسود بن يزيد و تني چند شهادت دادند كه سعد قيس را بر عمرو و طليحه سالاري داده است.
عمرو گفت: «بخدا اي قيس! روزگاري كه تو سالار من باشي بد روزگاري است،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1682
اگر از دين شما به دين سابق خويش بگردم و در راه آن بجنگم تا جان بدهم بهتر از آنست كه بار ديگر تو سالار من باشي» و نيز گفت: «اگر يار تو كه ترا فرستاده بار ديگر چنين كند از او جدا مي‌شوم» قيس گفت: «از اين بار كه گذشت خود داني» عمرو گفتار او را رد كرد، و هر دو با خبر و تعدادي كافر و اسب، پيش سعد باز گشتند و هر كدام از ديگري شكايت كردند، قيس از نافرماني عمرو شكايت كرد و عمرو از خشونت قيس شكايت كرد.
سعد گفت: «اي عمرو خبر و سلامت به نزد من بهتر از آنست كه صد نفر در جنگ هزار كس كشته شود، چگونه ميخواستي به جنگ پارسيان روي و با صد كس با آنها تلاقي كني؟ پنداشتم كه در كار جنگ مجربتر از ايني كه مي‌بينم.» گفت: «كار چنانست كه گفتي.» طليحه برفت تا شبي مهتابي وارد اردوگاه پارسيان شد و نظر كرد و طنابهاي خيمه مردي را ببريد و اسب او را براند و برفت تا بر اردوي ذو الحاجب گذشت و باز خيمه ديگري را ببريد، و اسب او را بگشود. پس از آن به اردوگاه جالنوس رفت و خيمه ديگري را ببريد و اسب او را بگشود و برفت تا به خراره رسيد و آن مرد كه در نجف بود و آنكه در اردوي ذو الحاجب بود برون آمدند، آنكه در اردوي ذو الحاجب بود وي را تعقيب كرد و جالنوسي زودتر بر او رسيد پس از آن حاجبي رسيد، پس از آن نجفي رسيد كه دو تن اولي را كشت و آخري را اسير كرد و پيش سعد آورد و قضيه را با وي بگفت، پارسي مسلمان شد و سعد او را مسلم نام كرد و ملازم طليحه شد و در همه جنگها با وي بود.
ابن عثمان نهدي گويد: وقتي عمر، سعد را سوي ديار پارسيان مي‌فرستاد بدو گفته بود بر هر يك از آبگاهها به مردي نيرومند و شجاع برخورد او را همراه ببرد و اگر نرفت برگزيند تا عمر به او فرمان دهد. سعد با دوازده هزار كس به قادسيه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1683
رسيد كه جنگاوران ايام پيش بودند و نيز مردم باديه كه دعوت مسلمانان را پذيرفته بودند و به كمكشان آمده بودند و بعضيشان پيش از جنگ مسلمان شدند و بعضي ديگر پس از جنگ مسلمان شدند و در غنيمت شريك بودند و مانند جنگاوران قادسيه دو هزار دو هزار سهم گرفتند.
گويد: مسلمانان سراغ نيرومندترين قبايل را گرفتند و تميميان را به خويش پيوستند، چون رستم نزديك شد و در نجف فرود آمد، سعد پيشتازان فرستاد و گفت يكي را بگيرند و بيارند تا در باره مردم پارسي از او چيز بپرسد.
پيشتازان روان شدند و پس از اختلافي كه بود كسان همسخن شدند كه پيشتاز از يك تا ده كس باشد، اما تساهل كردند و سعد طليحه را با پانزده كس فرستاد و عمرو ابن معديكرب را با پنج كس فرستاد و اين به صبحگاهي بود كه رستم جالنوس و ذو الحاجب را فرستاده بود و نمي‌دانستند كه آنها از نجف حركت كرده‌اند و يك فرسخ و كمي بيشتر نرفته بودند كه به اردوگاه و چهار پايان آنها برخوردند كه دشت طفوف را پر كرده بود.
بعضي شان گفتند: «پيش سالار خويش باز رويد و خبر را بگوييد، كه او وقتي شما را فرستاد پنداشت كه پارسيان در نجف مقر دارند» بعضي ديگر گفتند: «باز گرديد كه دشمن از وجود شما خبر دار نشود» عمرو به ياران خويش گفت: «راست گفتيد» طليحه به ياران خود گفت: «ناروا گفتند، شما را فرستاده‌اند كه از قوم خبر گيريد.» گفتند: «مي‌خواهي چه كني؟» گفت: «مي‌خواهم به اردوگاه قوم درآيم يا جان بدهم» گفتند: «تو دل با خيانت داري و از پس آنكه عكاشة بن محصن را كشتي رستگار نخواهي شد ما را باز گردان»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1684
اما عمرو از بازگشتن دريغ كرد.
و چون سعد از حركت آنها خبر يافت قيس بن هبيره اسدي را با صد كس فرستاد كه اگر به آن جمع برخورد سالار آنها نيز باشد. قيس هنگامي كه جماعت راهي شده بودند به آنها رسيد. و چون عمرو او را بديد گفت: «شجاعت نمايي كنيد و چنان وانمودند كه قصد تاخت و تاز دارند» كه به آنها اعتراض كرد. طليحه از آنها جدا شده بود و قيس اين گروه را پس آورد كه پيش سعد آمدند و نزديكي پارسيان را با وي بگفتند.
طليحه برفت و از آبهاي طفوف گذشت و وارد اردوگاه رستم شد و شب را در آنجا به جستجو پرداخت، و چون شب به سر رفت برون شد و بر كنار اردوگاه بهترين چيزي را كه ديده بود در نظر گفت، اسبي بود كه در اسبان قوم مانند آن نبود و خيمه‌اي سپيد كه همانند آن نديده بود.
شمشير كشيد و عنان اسب را ببريد و آنرا به عنان اسب خود پيوست و اسب خويش را براند و با شتاب برفت، مردم و صاحب اسب خبر شدند و بانگ برداشتند و بر هر چه دست يافتند سوار شدند و بعضي شان از فرط شتاب مركوب بي زين داشتند و به تعقيب وي آمدند.
صبحگاهان سواري از سپاه پارسيان بدو رسيد و چون نزديك شد و نيزه خويش را حاضر كرده بود كه ضربت زند، طليحه اسب خود را برگردانيد و پارسي روي از او بگردانيد، طليحه حمله برد و پشت وي را با نيزه در هم شكست.
آنگاه يكي ديگر آمد كه با وي نيز چنان كرد. آنگاه ديگري آمد و هلاكت دو يار خويش را كه هر دو عموزاده وي بودند بديد. و چون به طليحه رسيد و نيزه را آماده كرد طليحه اسب خويش را سوي او بگردانيد و فارسي پشت كرد و طليحه حمله برد و گفت كه تن به اسارت دهد، پارسي كه ديد كشته مي‌شود به اسارت تن داد.
طليحه گفت كه پيش روي او بدود، و او چنان كرد. پارسيان در رسيدند و دو سوار را كشته ديدند و سومي را اسير، طليحه نزديك اردوگاهشان بود اما بدو حمله
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1685
نبردند و باز گشتند. طليحه بيامد تا به اردوگاه رسيد كه به حال آماده باش بود و كسان را خبر كرد كه او را به نزد سعد عبور دادند و چون پيش او رسيد گفت: «واي بر تو چه خبر؟» گفت: «ديشب وارد اردوگاهشان شدم و بگشتم و بهترينشان را گرفتم نمي‌دانم كار صواب كرده‌ام يا خطا، اينك حاضر است از او بپرس.» و ترجمان ميان سعد و پارسي جاي گرفت.
پارسي گفت: «اگر راست بگويم مرا به جان امان مي‌دهي؟» گفت: «آري بنزد ما راستي در كار جنگ از دروغ بهتر است» گفت: «از اين پيش كه در باره كسان خودم چيزي بگويم در باره اين يارتان سخن مي‌كنم كه من از نوسالي تا به اين سن كه مي‌بيني جنگها ديده‌ام و جنگها كرده‌ام و از دليران چيزها شنيده‌ام و ديده‌ام، اما نشنيده‌ام و نديده‌ام كه يكي دو اردوگاه را كه دليران جرات نزديكي آن نيارند طي كند و به اردوگاهي رسد كه هفتاد هزار كس در آن باشد كه يكيشان پنج و ده كس و كمتر را به خدمت دارد و به اين بس نكند كه چنانكه رفته در آيد و مال يكه سوار سپاه را ببرد و طنابهاي خيمه او را ببرد و او خبر شود و ما خبر شويم و تعقيبش كنيم و اولي كه يكه سوار قوم است و برابر هزار سوار، به او برسد و كشته شود و دومي كه همانند اوست برسد و كشته شود و من برسم و در قوم من كس همانند من نباشد و از مرگ دو مقتول به هيجان باشم كه عموزادگان من بوده‌اند و مرگ را ببينم و تن به اسارت دهم.» آنگاه از مردم پارسي خبر داد كه سپاه يكصد و بيست هزار است و تبعه و خدمه همانند آنست، پس از آن اسلام آورد و سعد نام او را مسلم كرد و به طليحه پيوست و گفت: «بخدا تا چنين به وفا و راستي و صلاح و اعانت مستمند دلبسته‌ايد، شكست نمي‌خوريد، مرا به مصاحبت پارسيان چه حاجت.» و در آن جنگ از مردم سخت كوش بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1686
موسي بن طريف گويد: سعد به قيس بن هبيره اسدي گفت: «اي خردمند! برو و به هيچ كار ديگر مپرداز تا از اين قوم براي من خبر بياري» عمرو بن معديكرب و طليحه را نيز بفرستاد. قيس برفت تا مقابل پل رسيد و چندان راهي نرفته بود كه گروه بزرگي از پارسيان را آن سوي پل ديد كه از اردوگاه مي‌آمدند، رستم از نجف حركت كرده بود و ذو الحاجب در محل او جاي گرفته بود و جالوس كه قصد طيزناباد داشت آنجا فرود آمده بود و اين گروه را پيش فرستاده بود.
گويد: سبب آنكه سعد، عمرو و طليحه را با قيس فرستاد سخني بود كه از عمرو بدو رسيده بود و سخني كه سابقا به قيس بن هبيره گفته بود. به آنها گفت:
«اي مسلمانان، با دشمن خود بجنگيد، جنگ انداز و ساعتي به آنها در آويز» و چنان شد كه قيس به آنها حمله برد كه هزيمت شدند و دوازده كس از آنها بكشت و سه اسير گرفت با مقداري غنيمت كه آنرا پيش سعد آوردند و خبر را با او بگفتند.
سعد گفت: «إن شاء الله اين خبر خوش است و همينكه با جمع و نيروي عمده آنها مقابل شويد حوادثي نظير اين رخ مي‌دهد» آنگاه عمرو و طليحه را پيش خواند و گفت: «قيس را چگونه ديديد» طليحه گفت: «از ما دليرتر بود» عمرو گفت: «امير، مردان را نيكتر از ما مي‌شناسد.» سعد گفت: «خدا ما را به اسلام زنده كرد و دلهايي را كه مرده بود بدان زندگي بخشيد و دلهايي را كه زنده بود بدان بميرانيد، مبادا كار جاهليت را بر اسلام گزينيد كه دلهايتان بميرد و شما زنده باشيد. به اطاعت گراييد و حق كسان را بشناسيد كه هيچكس با اقوامي كه خدا به اسلام عزتشان داده همانند نيست» سعيد بن مرزبان گويد: يك روز پس از آنكه رستم در سليحين فرود آمد جالنوس و ذو الحاجب را روان كرد. جالنوس حركت كرد و نرسيده به پل مقابل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1687
زهره جاي گرفت و به جاي طليعه‌دار فرود آمد و ذو الحاجب در طيزناباد جا گرفت و رستم در خراره كه ذو الحاجب مقر داشته بود جا گرفت، پس از آن ذو الحاجب پيش آمد و چون به عتيق رسيد راه چپ گرفت و چون مقابل قديس رسيد خندق زد و جالينوس نيز پيش وي آمد.
گويد: زهرة بن حويه طليعه‌دار سپاه سعد بود، دو پهلوي سپاه به عبد الله بن معتم و شرحبيل بن سمط كندي سپرده بود، سالار تك سواران عاصم بن عمرو بود، سالار تيراندازان فلان بود، سالار پيادگان فلان بود، سالار پيشتازان سواد بن مالك بود.
طليعه‌دار سپاه رستم جالنوس بود و دو پهلوي ان به هرم. ان و مهران سپرده بود، يكه سواران سپاه به ذو الحاجب سپرده بود، پيرزان سالار پيشتازان بود و زاد بن مهيش سالار پيادگان بود. و چون رستم به عتيق رسيد در مقابل اردوگاه سعد فرود آمده و مردم را فرود آورد و پيوسته مي‌آمدند و آنها را فرود مي‌آورد، از بس بسيار بودند همه جا را گرفتند، شب را آنجا به سر بردند و مسلمانان از آنها دست بداشته بودند.
گويد و چون شب را در كنار عتيق به زور آوردند منجم رستم خوابي را كه ديده بود براي او نقل كرد: «دلوي در آسمان ديدم، دلوي بود كه آب آن خالي شده بود، و ماهي‌اي ديدم، ماهي‌اي كه در آبي تنگ لرزان بود و شتر مرغام را ديدم و گل كه مي‌شكفت.» رستم گفت: «واي بر تو اين را با كسي گفته‌اي؟» گفت: «نه» گفت: «پس آنرا مكتوم‌دار» شعبي گويد: رستم منجم بود و از آنچه به خواب مي‌ديد و رخ مي‌داد گريه مي‌كرد و چون بيرون كوفه رسيد به خواب ديد كه عمر به اردوگاه پارسيان در آمد، فرشته‌اي با وي همراه بود كه سلاحها را مهر زد و دسته كرد و به عمر داد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1688
قيس بن ابي حازم كه در قادسيه حضور داشته بود گويد: رستم هيجده فيل داشت و جالنوس پانزده فيل داشت.
شعبي گويد: به روز قادسيه سي فيل همراه رستم بود.
سعيد بن مرزبان گويد: در قادسيه سي و سه فيل همراه رستم بود و از آن جمله فيل سپيد شاپور و فيل دست آموز رستم بود كه از همه بزرگتر و كهنسال‌تر بود.
ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: سي و سه فيل همراه رستم بود كه هيجده فيل در قلب سپاه بود و پانزده فيل در دو پهلو بود.
زياد گويد: صبحگاه آن شب كه رستم در عتيق به سر برد با سواران خود برنشست و مسلمانان را بديد، آنگاه سوي پل رفت و جمعشان را تخمين زد و آن سوي پل روبروي آنها بايستاد و كس فرستاد و پيغام داد كه يكي را پيش ما فرستيد كه با وي سخن كنيم و با ما سخن كند، و برفت.
زهره پيغام را براي سعد فرستاد و او مغيرة بن شعبه را پيش زهره فرستاد كه او را پيش جالنوس فرستاد و جالنوس او را پيش رستم فرستاد.
ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: وقتي رستم بر كنار عتيق فرود آمد و شب را آنجا گذرانيد صبحگاهان به كنجكاوي و تخمين پرداخت و در امتداد عتيق بطرف خفان تا انتهاي اردوگاه مسلمانان رفت آنگاه راه بالا گرفت تا به پل رسيد و قوم را نگريست و به جايي رسيد كه بر آنها مشرف بود و چون بر پل بايستاد كس پيش زهره فرستاد كه بيامد و مقابل وي جاي گرفت. رستم مي‌خواست صلح كند و چيزي بدهد كه باز گردند از جمله چنين مي‌گفت: «شما همسايگان ماييد، يك دسته از شما در قلمرو ما بودند كه رعايتشان مي‌كرديم و از آزار بر كنار مي‌داشتيم، همه جور كمك مي‌كرديم و در جمع باديه‌نشينان حفاظتشان مي‌كرديم، در مراتع ما به چرا مي‌آمدند و از ديار خودمان آذوقه به آنها مي‌داديم، در قلمرو خودمان از تجارت بازشان نمي‌داشتيم و كار معاش آنها مرتب بود.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1689
بدين سان به صلح اشاره مي‌كرد و از رفتار پارسيان سخن داشت كه صلح مي‌خواست اما صريح نمي‌گفت.
زهره بدو گفت: «راست مي‌گويي چنين بود كه گفتي، اما كار ما چون آنها نيست و مقصود ما چون مقصود آنها نيست، ما به طلب دنيا سوي شما نيامده‌ايم، هدف و مقصد ما آخرت است. ما چنان بوديم كه گفتي و هر كس از ما پيش شما مي‌آمد زير منت شما بود و چيزهايي را كه در تصرف شما بود بلابه مي‌خواست.
پس از آن خداي تبارك و تعالي پيمبري سوي ما فرستاد كه ما را به پروردگار خويش خواند و دعوت او را اجابت كرديم، خداي به پيمبر خويش گفت: «من اين گروه را بر كساني كه به دين من نگراييده‌اند تسلط ميدهم و بوسيله اينان از آنها انتقام مي‌گيرم و مادام كه به دين من معترف باشند غلبه با آنهاست كه دين من حق است و هر كه از آن بگردد زبون شود و هر كه بدان چنگ زند عزت يابد.» رستم گفت: «دين شما چيست؟» زهره گفت: «ستون آنكه جز بدان پاي نگيرد اينست كه شهادت دهند كه خدايي جز خداي يگانه نيست و محمد فرستاده خداست و به آنچه از پيش خدا آورده مقر باشند.» گفت: «چه نيكوست و ديگر چيست؟» گفت: «اينكه بندگان را از عبادت بندگان به عبادت خداي تعالي برند» گفت: «نيكوست، ديگر چه؟» گفت: «اينكه مردمان، فرزندان آدمند و حوا، برادرانند و از يك پدر و مادر» گفت: «چه نيكوست» آنگاه رستم گفت: «اگر بدين كار رضايت دهم و من و قومم دين شما را بپذيريم چه خواهيد كرد آيا باز مي‌گرديد؟» گفت: «بله بخدا و هرگز به ديار شما نزديك نمي‌شويم مگر براي تجارت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1690
يا حاجت.» گفت: «بخدا راست گفتي اما پارسيان از هنگام شاهي اردشير نگذاشته‌اند كسي از مردم زبون از كار خود برون شود و مي‌گفته‌اند كه اگر از كار خويش برون شوند از حد خويش تجاوز كنند و با اشراف خويش دشمني كنند.» زهره گفت: «ما از همه مردم براي مردم بهتريم و نمي‌توانيم چنان باشيم كه شما مي‌گوييد، در باره مردم زبون، فرمان خدا را اطاعت مي‌كنيم و هر كه در باره ما نافرماني خدا كند زيانمان نزند.» گويد: رستم برفت و مردمان پارسي را پيش خواند و با آنها سخن كرد كه نپذيرفتند و گردنفرازي كردند.
رستم گفت: «خدايشان دور كند و در هم شكند و آنكه را ترسانتر و نالان‌تر است زبون كند» گويد: و چون رستم برفت من پيش زهره شدم، مسلماني من از آنجا بود و همراه وي بودم و چون جنگاوران قادسيه سهم گرفتم.» زياد نيز روايتي چون اين دارد و گويد: سعد، مغيرة بن شعبه و بسرة بن ابي رهم و عرفجة بن هرثمه و حذيفة بن محصن و ربعي بن عامر و فرقة بن زاهر تيمي وائلي و مذعور بن عدي عجلي و مضارب بن يزيد عجلي را با معد بن مره عجلي كه از زيركان عرب بود، پيش خواند و گفت: «من شما را پيش اين قوم خواهم فرستاد راي شما چيست؟» گفتند: «همگي پيرو فرمان توايم و بدان بس مي‌كنيم و اگر كاري پيش آيد كه در باره آن نظر نداده باشي در آن بنگريم و بطوريكه براي مردم، شايسته‌تر و سودمندتر باشد با پارسيان سخن كنيم» سعد گفت: «كار دور انديشان چنين باشد برويد و همگي آماده شويد.» ربعي بن عامر گفت: «عجمان نظرها و رسمها دارند، اگر همگي پيش آنها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1691
رويم پندارند كه سخت اهميتشان داده‌ايم بيش از يكي نفرست» همه در اين باب موافق او بودند، گفت: «مرا بفرستيد» و سعد او را روانه كرد.
ربعي روان شد كه در اردوگاه رستم پيش وي رود و آنها كه بر پل بودند او را بداشتند و كس پيش رستم فرستادند و آمدن او را خبر دادند. رستم با بزرگان پارسي مشورت كرد و گفت: «راي شما چيست؟ آيا تفاخر كنيم يا بي‌اعتنايي كنيم؟» همگان موافق بي اعتنايي بودند آنگاه اسباب زينت بياوردند و فرشها و ديباها بگستردند و چيزي كم نبود. براي رستم تخت طلا نهادند و آنرا بياراستند و فرشها و مخده‌هاي زربفت نهادند.
ربعي بيامد كه بر اسب كم جثه خود سوار بود و شمشيري بران و صيقلي داشت كه نيام آن پاره جامه‌اي كهنه بود، نيزه وي شكستگي داشت سپري از پوست گاو داشت كه روي آن چرمي سرخ بود همانند نان. كمان و تير خود را نيز همراه داشت و چون به نزديك شاه رسيد و جايي كه فرش بود، گفتند فرود آي و او اسب را روي فرش راند آنگاه فرود آمد و آنرا به دو مخده بست كه مخده‌ها را دريد و ريسمان را از آن گذرانيد كه نتوانستند او را باز دارند و بي‌اعتنايي كردند، وي نيز قصد آنها را بدانست و خواست آشفته شان كند، زره‌اي به تن داشت كه گويي موي بافته بود. قباي وي جل شترش بود كه پاره كرده بود و به تن كرده بود و كمر آنرا با پوست درختي بسته بود.
سر خود را به سر بند بسته بود كه از همه عربان پر موي‌تر بود، سربند وي طناب شترش بود. سرش چهار رشته مي‌داشت كه ايستاده بود و گويي شاخ گوزن بود.
بدو گفتند: «سلاح بگذار» گفت: «من به فرمان شما نيامده‌ام كه سلاح بگذارم، شما مرا خوانده‌ايد، اگر نخواهيد چنانكه مي‌خواهم پيش شما بيايم باز مي‌گردم» به رستم خبر دادند، گفت: «بگذاريد بيايد، مگر يكي بيشتر است» ربعي برفت و بر نيزه خويش تكيه داده بود كه پيكاني بر سر آن بود، قدمها را كوتاه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1692
برمي‌داشت و ديباها و فرشها را سوراخ مي‌كرد و ديبا و فرشي نماند كه تباه نكرد و پاره نشد و چون نزديك رستم رسيد، نگهبانان در او آويختند كه بر زمين نشست و نيزه را در فرش فرو كرد.
گفتند: «چرا چنين كردي؟» گفت: «ما دوست نداريم بر تجمل شما بنشينيم» رستم با وي سخن كرد و گفت: «چرا آمده‌ايد؟» گفت: «خدا ما را برانگيخته و خدا ما را آورده تا هر كه را خواهد از پرستش بندگان به پرستش او ببريم و از مضيقه دنيا به وسعت آن بريم و از ستم دينها به عدل اسلام برسانيم، ما را با دين خويش سوي خلق فرستاده تا آنها را به دين خداي بخوانيم، هر كه از ما بپذيرد از او بپذيريم و از او بازگرديم و او را با سرزمينش واگذاريم كه عهده‌دار آن باشد و هر كه انكار ورزد پيوسته با وي پيكار كنيم تا به وعده خدا برسيم.» گفت: «وعده خدا چيست؟» گفت: «بهشت براي كسي كه در جنگ منكران كشته شود و فيروزي براي هر كه بماند.» رستم گفت: «سخن شما را شنيدم، مي‌توانيد اين كار را پس اندازيد تا در آن بنگريم و شما نيز بنگريد.» گفت: «آري، چه مدت مي‌خواهيد؟ يك روز يا دو روز؟» گفت: «نه، مدتي كه با صاحبنظران و سران قوم خويش نامه نويسيم.» كه مي‌خواست او را جلب و دفع كند.
گفت: «پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم مقرر داشته و پيشوايان عمل كرده‌اند كه گوش به دشمنان فراندهيم و هنگام تلاقي بيش از سه روز مهلتشان ندهيم، ما سه روز صبر مي‌كنيم در كار خويش و قومت بنگر و در اين مدت يكي از سه چيز را برگزين:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1693
اسلام را برگزين و ما ترا و زمينت را وامي‌گذاريم، يا جزيه بده كه مي‌پذيريم و از تو مي‌گذريم، اگر از ياري ما بي‌نيازي مي‌رويم و اگر به ياري ما حاجت داري از تو دفاع مي‌كنيم و گر نه به روز چهارم، جنگ است و تا روز چهارم، جنگ آغاز نمي‌كنيم، مگر تو آغاز كني. من اين را از طرف يارانم و همه سپاهيان تعهد مي‌كنم» گفت: «مگر سالار قومي؟» گفت: «نه، ولي مسلمانان نسبت به هم چون يك پيكرند و پايين‌ترشان از جانب بالاترشان تعهد مي‌كند.» آنگاه رستم با سران پارسي خلوت كرد و گفت: «رأي شما چيست آيا سخني واضحتر و قوي‌تر از سخن اين مرد شنيده‌ايد؟» گفتند: «خدا نكند به چيزي از اين مايل شوي و دين خويش را به سبب اين سگ واگذاري، مگر لباس او را نديدي؟» گفت: «واي بر شما، لباس را نبينيد، رأي و سخن و رفتار را ببينيد، عربان به لباس و خوراك اعتنا ندارند و شرف را حفظ مي‌كنند، لباسشان مانند شما نيست و نظرشان در باره لباس همانند شما نيست.» پارسيان سوي ربعي رفتند و سلاح او را دست مي‌زدند و او را تحقير مي‌كردند.
ربعي گفت: «مي‌خواهيد مرا ببينيد كه خودم را به شما بنمايم؟» و شمشير خويش را از پارچه در آورد كه گويي شعله آتش بود.
پارسيان گفتند: «شمشير را در غلاف كن» و او بكرد، آنگاه سپري بينداختند و سپر چرمي او را بينداختند كه سپر آنها دريد و سپر وي سالم ماند.
آنگاه ربعي گفت: «اي پارسيان، شما غذا و لباس و پوشيدني را بزرگ مي‌داريد و ما آنرا حقير مي‌شماريم» سپس بازگشت تا در مدت معين در كار خويش بنگرند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1694
روز ديگر پارسيان پيغام دادند كه اين مرد را پيش ما فرست، اما سعد حذيفة بن محصن را سوي آنها فرستاد كه با سر و لباسي همانند ربعي بيامد و چون نزديك فرش رسيد گفتند: «فرودآي» گفت: «اين در صورتي بود كه من به حاجت خويش پيش شما آمده باشم به شاهتان بگوييد آيا به سبب حاجت او آمده‌ام يا حاجت خودم، اگر گويد، به سبب حاجت خودم آمده‌ام دروغ مي‌گويد و باز مي‌گردم و با شما كاري ندارم، اگر گويد به سبب حاجت اوست پيش شما همانجور كه دلم مي‌خواهد رفتار مي‌كنم» رستم گفت: «بگذاريد بيايد» حذيفه تا نزديك وي رفت، رستم بر تخت بود و بدو گفت: «فرود آي» حذيفه گفت: «فرود نيايم» و چون از فرود آمدن دريغ كرد رستم گفت: «چرا تو آمدي و رفيق ديروزي ما نيامد؟» گفت: «اميرمان دوست دارد كه در سختي و سستي ميان ما عدالت كند اينك نوبت من است» گفت: «براي چه آمده‌ايد؟» گفت: «خداي عز و جل با دين خويش بر ما منت نهاد و آيات خويش را به ما نمود تا او را شناختيم كه از پيش منكر او بوديم، آنگاه به ما فرمان داد كه مردم را به يكي از سه چيز بخوانيم و هر يك را پذيرفتند بپذيريم يكي اسلام كه اگر بپذيريد از ديار شما برويم، يا جزيه كه اگر بدهيد، اگر حاجت داشته باشيد از شما دفاع مي‌كنيم و يا جنگ» رستم گفت: «و يا صلح تا مدتي» گفت: «آري، سه روز از امشب» و چون رستم جز اين چيزي پيش او نيافت وي را پس فرستاد و به ياران خود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1695
گفت واي بر شما مگر آنچه را من مي‌بينم نمي‌بينيد، اولي ديروز آمد و بر زمين ما چيره شد و آنچه را بزرگ مي‌شماريم تحقير كرد و اسب خويش را بر زيور ما بداشت و بدان بست و با فال نيك و عقل كامل خويش زمين ما را با آنچه در آن هست ببرد و امروز اين يكي آمد و پيش ما ايستاد و به فال نيك بر زمين ما به جاي ما ايستاد.» و چندان بگفت تا پارسيان را خشمگين كرد و آنها نيز وي را خشمگين كردند.
چون روز ديگر شد رستم پيغام داد يكي را پيش ما فرستيد و مغيرة بن شعبه را سوي پارسيان فرستادند.
ابو عثمان نهدي گويد: وقتي مغيره از پل گذشت و پيش پارسيان رسيد او را بداشتند و از رستم براي عبور وي اجازه خواستند و چيزي از سر و لباس خويش را تغيير ندادند كه بيشتر بي‌اعتنايي كرده باشند. وقتي مغيره بيامد پارسيان در لباس معمولي خود بودند، تاجها و لباسهاي زربفت داشتند، به اندازه يك تير رس فرش گسترده بود كه مي‌بايد از آن گذشت تا به رستم رسيد.
مغيره چهار رشته موي بافته داشت و برفت و با رستم بر تخت و مخده او نشست، پارسيان بر او جستند و بكشيدند و از تخت به زير آوردند و بكوفتند.
مغيره گفت: «از خردمندي شما سخنها شنيده بودم، اما كسي را از شما سفيه‌تر نمي‌بينم، ما مردم عرب همه برابريم و كسي از ما ديگري را به بندگي نمي‌گيرد مگر آنكه اسير جنگ باشد، پنداشتم كه شما نيز با قوم خويش برابريد چنانكه ما عربان برابريم، بهتر بود به من مي‌گفتيد كه بعضي‌تان خداي بعضي ديگريد و كار من به نظر شما نارواست تا نكنم، من خود نيامدم، مرا دعوت كرديد، اكنون بدانستم كه كارتان رو به زوال است و رو به مغلوب شدن داريد كه پادشاهي با اين روش و چنين عقلها نمي‌ماند» زبونان قوم گفتند: «بخدا مرد عرب راست گفت» اما دهقانان گفتند: «بخدا سخني گفت كه بندگان ما پيوسته بدان متمايل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1696
خواهند بود، خدا پيشينيان ما را بكشد چه احمق بودند كه قوم عرب را دست كم مي‌گرفتند» رستم با مغيره شوخي كرد تا اثر رفتار پارسيان را ببرد، گفت: «اي مرد عرب گاه باشد كه اطرافيان كاري كنند كه شاه موافق آن نباشد اما چشم پوشد از بيم آنكه وقتي بايد كاري كرد نكنند، كار چنانست كه خواهي و ما بر سر وفا و قبول حقيم، اين دوكها چيست كه داري؟» مغيره گفت: «شعله را چه زيان اگر دراز نباشد» آنگاه تيري بينداخت.
رستم گفت: «چرا شمشيرت كهنه است؟» گفت: «پوشش آن كهنه است اما ضربت آن تيز است» اين بگفت و شمشير خويش را بدو داد.
پس از آن رستم گفت: «تو سخن مي‌كني يا من سخن كنم؟» مغيره گفت: «تو كس پيش ما فرستادي پس تو سخن كن» ترجمان ميان رستم و مغيره بايستاد، رستم سخن كرد و از ستايش قوم خويش سخن آورد و كارشان را معتبر و مستمر شمرد و گفت: «ما همچنان بر بلاد تسلط داريم و بر دشمنان غالبيم و اشراف امتهاييم و هيچكس از پادشاهان عزت و شرف و قدرت ما ندارد، بر كسان فيروزي داريم و كسان بر ما فيروزي ندارند، مگر يك روز يا دو روز يا يك ماه و دو ماه و اين به سبب گناهان است و چون خدا انتقام خويش بگرفت عزت ما را پس آورد و براي دشمنان خويش روزگاري فراهم آريم كه بدتر از آن نديده باشند. 522) (523 بنظر ما از همه مردم قومي حقيرتر از شما نبوده كه مردمي فقيريد با معاش بد كه شما را چيزي ندانيم و به حساب نياريم. چنان بود كه وقتي سرزمين شما قحطي مي‌شد و بي‌آذوقه مي‌مانديد از حدود سرزمين ما كمك مي‌خواستيد و ما مي‌گفتيم كه چيزي از خرما و جو به شما بدهند و پستان مي‌فرستاديم، دانم كه آمدن شما به سبب فقر و بي‌چيزي است، فرمان مي‌دهم كه سالار شما را جامه‌اي دهند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1697
و استري با هزار درم و نيز فرمان ميدهم كه به هر يك از شما يكبار خرما و دو جامه دهند كه از سرزمين ما برويد كه نمي‌خواهم شما را بكشم يا اسير كنم» آنگاه مغيرة بن شعبه سخن كرد و حمد و ثناي خدا عز و جل به زبان آورد و گفت:
«خدا خالق همه چيز است و روزي رسان همه چيز هر كه كاري مي‌كند خدا صانع وي و كار اوست، اما آنچه در باره خودت و مردم ديارت گفتي كه بر دشمنان مسلط بوده‌ايد و بر بلاد غلبه داشته‌ايد و در جهان مقتدر بوده‌ايد، ما اين را دانسته‌ايم و منكر آن نيستيم كه خدا چنين كرده و اين را به شما داده كه قدرت از خداست و از شما نيست. اينكه از فقر و تنگدستي و اختلاف دلهاي ما گفتي اين را دانسته‌ايم و انكار نداريم كه خدا اين بليه به ما داد و ما را بدان دچار كرد، دنيا به نوبت است و مبتلايان سختي پيوسته در انتظار گشايشند تا بدان برسند و اهل رفاه رو به سختي مي‌روند تا بدان دچار شوند. اگر در باره نعمتها كه خدا به شما داده شكر گزار بوده‌ايد شكرتان بقدر نعمت نبوده و قصور در كار شكر مايه تغيير حال شما شده و اگر ما به بليه كفر مبتلا بوده‌ايم حادثه بزرگي رخ داده كه رحمت خدا بوده و مايه رفاه ما شده، اكنون كار بجز آنست كه پنداشته‌ايد و ما را بدان شناخته‌ايد كه خداي تبارك و تعالي پيمبري ميان ما برانگيخته.» آنگاه سخنان فرستاده اولي را ياد كرد تا آنجا كه گفت: «اگر حاجت داري كه از تو دفاع كنيم، بنده ما باش كه جزيه دهي و تبعه باشي و اگر نپذيري شمشير در ميان است.» رستم بغريد و سخت خشمگين شد و به خورشيد سوگند ياد كرد كه صبح فردا بر نيايد مگر آنكه همه‌تان را كشته باشم.» مغيره برفت، رستم بار ديگر با پارسيان خلوت كرد و گفت: «اينان را با شما تفاوت بسيار است و پس از اين ديگر سخن نيست، دو تن اولي آمدند و شما را تحقير كردند و به زحمت انداختند 523) آنگاه اين يكي آمد و اختلاف در ميان نبود و يك روش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1698
داشتند و يك كار كردند، بخدا اينان راستگو باشند يا دروغگو، مردانند. بخدا اگر تدبير و رازداري آنها چنين باشد كه همه با هم متفق باشند هيچكس چون آنها به مقصود نخواهد رسيد و اگر راست مي‌گويند مقاومت با آنها ميسر نيست» اما پارسيان لج كردند و جرئت نمودند.
رستم گفت: «مي‌دانم كه گفتار مرا باور داشته‌ايد اما تظاهر مي‌كنيد.» لجاجتشان بيفزود.
ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: آنگاه رستم مردي را همراه مغيره فرستاد و گفت: «وقتي از پل گذشت و به نزديك ياران خود رسيد بانگ بزن كه شاه منجم است و درباره تو محاسبه كرده و در كارت نظر كرده و گفته كه فردا يك چشم تو كور مي‌شود.» مغيره گفت: «بشارت خير و پاداش دادي، اگر نمي‌خواستم از اين پس با كساني همانند شما پيكار كنم آرزو مي‌كردم آن يكي نيز كور شود.» فرستاده ديد كه عربان از گفتار مغيره مي‌خندند و از بصيرت وي شگفتي مي‌كنند و بازگشت و قضيه را با شاه گفت.
رستم گفت: «اي مردم پارسي مرا اطاعت كنيد، مي‌بينم كه خدا بليه‌اي داده كه به دفع آن قادر نيستيد» و چنان بود كه سواران عرب و پارسي بر پل تلاقي مي‌كردند و جاي ديگر تلاقي نبود و هميشه پارسيان با مسلمانان تصادم آغاز مي‌كردند. مسلمانان مدت سه روز دست بداشته بودند و وقتي تصادم از طرف پارسيان آغاز مي‌شد مقابله مي‌كردند و آنها را دفع مي‌كردند.
نافع بن ابي عمرو گويد: ترجمان رستم از مردم حيره بود و عبود نام داشت.
سعيد بن مرزبان گويد: رستم مغيره را پيش خواند كه بيامد و بر تخت وي نشست، رستم ترجمان خويش را كه عربي از مردم حيره بود و عبود نام داشت پيش خواند و مغيره بدو گفت: «اي عبود تو مردي عربي وقتي من سخن كردم، سخنان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1699
مرا به او بگو چنانكه سخنان وي را با من مي‌گويي» رستم نيز با وي چنين گفت.
آنگاه مغيره سخنان خويش بگفت و او را به سه چيز دعوت كرد كه اسلام بياريد و تكاليف شما همانند ما است و تفاوتي در ميان نخواهد بود يا جزيه بدهيد و حقير باشيد.» گفت: «حقير بودند چيست؟» گفت: «اينكه يكي‌تان به نزد يكي از ما بايستد و سپاس او گويد كه جزيه‌اش را بپذيرد، تا آخر گفتگو، سپس گفت كه مسلماني شما را از جزيه و جنگ بيشتر دوست داريم.» شقيق گويد: بالغ شده بودم و در قادسيه حضور داشتم، سعد با دوازده هزار كس به قادسيه آمد كه جنگاوران ايام پيش جزو آنها بودند، پيشتازان سپاه رستم بيامدند پس از آن با شصت هزار كس بيامد و چون نزديك اردوي عربان رسيد گفت:
«اي گروه عربان يكي را پيش ما فرستيد كه با ما سخن كند و با وي سخن كنيم.» مغيرة بن شعبه را با چند نفر ديگر سوي او فرستادند كه چون پيش رستم رسيدند مغيره بر تخت نشست و برادر رستم بغريد.
مغيره گفت: «غرش مكن كه اين شرف مرا نيفزود و از برادر تو نكاست» آنگاه رستم گفت: «اي مغيره، شما مردمي تيره روز بوديد …» تا آنجا كه گفت:
«اگر كاري جز اين داريد بما بگوييد» گويد: آنگاه رستم تيري از تيردان مغير بگرفت و گفت: «تصور نكنيد كه اين دوكها كاري براي شما تواند ساخت» مغيره به جواب او پرداخت و از پيمبر صلي الله عليه و سلم سخن آورد و گفت:
«از جمله چيزها كه خدا عز و جل بوسيله وي روزي ما كرد دانه‌ايست كه در سرزمين شما مي‌رويد كه چون آنرا به نانخوران خويش خورانيديم گفتند از اين صبر نتوانيم كرد و آمده‌ايم كه آن دانه را به آنها بخورانيم يا جان بدهيم.» رستم گفت: «در اين صورت جان مي‌دهيد و كشته مي‌شويد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1700
مغيره گفت: «هر كس از ما كشته شود به بهشت مي‌رود و هر كس از شما را بكشيم به جهنم ميرود و هر كس از ما بماند بر هر كس از شما بماند ظفر مي‌يابد، ما ترا ميان سه چيز مخير مي‌كنيم» تا آخر سخن.
رستم گفت: «ميان ما و شما صلح نيست» زياد گويد: سعد بقيه مردم صاحب راي را يكجا پيش پارسيان فرستاد و آن سه تن را نگهداشت، جمع برفتند تا پيش رستم رسيدند كه او را بيشتر تقبيح كنند و بدو گفتند: «امير ما به تو مي‌گويد كه همزيستي مايه بقاي فرمانروايان است. ترا به چيزي مي‌خوانم كه براي تو و ما بهتر است و سلامت تو در آنست كه دعوت خدا را بپذيري و ما سوي سرزمين خويش رويم و تو به سرزمين خودت بازگردي و با همديگر دوست باشيم، خانه شما از شما باشد و كارتان به دست خودتان باشد و هر چه از سرزمينهاي ديگر به دست آورديد از آن شما باشد نه ما، و اگر كسي قصد شما كرد يا بر شما چيره شد ما ياران شما باشيم. اي رستم، از خدا بترس مبادا هلاك قوم تو به دست تو باشد، ميان تو و بهره‌وري از اسلام حايلي نيست جز اينكه بدان گرايي و شيطان را از خويش براني» رستم گفت: «با چند تن از شما سخن كرده‌ام، اگر آنها سخن مرا فهميده بودند اميد داشتم كه شما نيز بفهميد، امثال از سخنان مفصل، روشنتر است. اكنون مثل شما را مي‌گويم: به ياد آريد كه مردمي فقير و نابسامان بوديد، نه نيروي دفاع داشتيد و نه كس با شما انصاف مي‌كرد، ما حق همسايگي بداشتيم و از كمك شما دريغ نداشتيم، پيوسته به سرزمين ما ميريختيد كه آذوقه مي‌داديم و پس مي‌فرستاديم. به مزدوري و بازرگاني پيش ما مي‌آمديد و با شما نيكي مي‌كرديم و چون غذاي ما را بخورديد و نوشيدني ما را بنوشيديد و در سايه ديار ما بيارميديد وصف آن با قوم خويش گفتيد و دعوتشان كرديد و با آنها آمديد. مثال شما و ما چون مرديست كه تاكستاني داشت و شغالي در آن ديد و گفت از يك شغال چه زيان، اما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1701
شغال برفت و شغالان را سوي تاكستان خواند و چون فراهم آمدند صاحب تاكستان سوراخي را كه از آنجا بدرون مي‌شدند بست و آنها را كشت. مي‌دانم كه حرص و طمع و نداري شما را به اين كار واداشته، امسال بازگرديد و بقدر حاجت آذوقه بگيريد و هر وقت حاجت داشتيد باز بياييد كه من نمي‌خواهم شما را بكشم» ابن قعقاع ضبي به نقل از يكي از مردم بني يربوع كه در قادسيه حضور داشته گويد: رستم گفت: «بسياري از شما آنچه خواستند از زمين ما ربودند اما سر انجام كشته شدند يا گريختند. كسي كه اين روش را درباره شما مقرر داشته بهتر و نيرومندتر از شماست، شما ديده‌ايد كه هر وقت چيزي ربوده‌اند بعضي‌شان كشته شده‌اند و بعضي جان برده‌اند و و آنچه را ربوده‌اند از دست داده‌اند. مثل شما در اين رفتار كه مي‌كنيد چون موشاني است كه بظرفي رسيده‌اند كه دانه در آنست و ظرف سوراخ است موش اولي وارد شده و آنجا مانده و ديگران از آن دانه برده‌اند و باز گشته‌اند و باو گويند كه باز گردد و او دريغ كند. آنگاه موش ظرف بكمال چاقي رسيده و خواسته پيش كسان خود رود و حالت نكوي خود را به آنها بنماياند اما سوراخ تنگ بوده و برون شدن نتوانسته و آشفتگي خويش را با ياران بگفته و راه خروج جسته اما گفته‌اند كه برون شدن نتواني تا چنان شوي كه پيش از ورود بوده‌اي، و او از خوردن بمانده و گرسنگي كشيده و با ترس سر كرده تا چنان شده كه پيش از ورود به ظرف بوده آنگاه صاحب ظرف بيامده و او را بكشته، پس شما برويد و چنين مشويد» ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: رستم به جمع فرستادگان گفت: «خدا مخلوقي حريص‌تر و زيان انگيزتر از مگس نيافريد، شما اي عربان هلاكت را مي‌بينيد و طمع شما را سوي آن مي‌كشاند. اينك مثل شما را مي‌گويم: مگس چون عسل بيند به پرواز آيد و گويد كي مرا به عسل ميرساند و دو درم بگيرد و آنگاه داخل عسل شود و هر كه خواهد او را دور كند فرمان نبرد و چون افتاد و غرق شد گويد كي مرا برون مي‌كشد و چهار درم بگيرد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1702
گويد: و نيز رستم گفت: «مثال شما چون شغالي است كه لاغر و ناتوان بود و او سوراخي به تاكستان درآمد و در آنجا هر چه مي‌خواست مي‌خورد و خداوند تاكستان او را بديد و رحمت آورد و چون دير در تاكستان بماند و چاق شد و حالش نكو شد و لاغريش برفت طغيان آورد و در تاكستان شلوغ كرد كه بيشتر از آنچه مي‌خورد تباه مي‌كرد و كار بر خداوند تاك سخت شد و گفت بر اين كار صبر نتوانم كرد و چوبي برگرفت و از كسان خود كمك خواست كه به تعقيب شغال آمدند و از آنها در تاكستان گريخت و چون ديد از تعاقب او دست بر نمي‌دارند برفت تا از سوراخي كه در آمده بود به در رود اما گير افتاد كه به وقت لاغري از سوراخ آمده بود اما به وقت چاقي تنگ بود، در اين حال بود كه خداوند تاك بيامد و چندان او را بزد كه جان داد. شما نيز وقتي آمديد كه لاغر بوديد و اكنون چاق شده‌ايد ببينيد چگونه برون مي‌شويد؟» و نيز گفت: «مردي سبدي نهاد و غذاي خويش را در آن جا داد، موشان بيامد و سبد را سوراخ كرد و وارد آن شد و خواست سوراخ را ببندد اما گفتند چنين مكن پهلوي آن نقبي بزن و ني مجوفي در آن نه كه چون موشان بيامد از ني در آيد و از آن برون شود و چون موشي نمودار شود آنرا بكشيد. من راه را بسته‌ام مبادا وارد ني شويد كه هر كه از آن در آيد كشته شود. شما كه نه عده داريد نه لوازم چرا آمده‌ايد؟» زياد گويد: آنگاه قوم سخن آوردند و گفتند آنچه از بد حالي و آشفتگي ما در گذشته گفتي به كنه آن نرسيدي كه هر كه از ما ميمرد به جهنم مي‌رفت و هر كه ميماند در سختي بود، هنگامي كه بر اين حال بوديم خدا عز و جل پيمبري را از ما بسوي انس و جن برانگيخت كه رحمتي بود و هر كه را مي‌خواست مشمول رحمت خويش كند بوسيله او مي‌كرد و نقمتي بود كه بوسيله او از هر كه منكر كرامت او بود انتقام مي‌گرفت، قبايل را يكايك دعوت كرد و قوم وي بيشتر از همه با وي سخني كردند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1703
منكر دعوت وي شدند و براي كشتن او كوشيدند و دين او را رد كردند. قبايل ديگر نيز چون آنها بودند، همه ما بر اين قصه همسخن شديم و بر ضد وي بوديم، او تنها بود و جز خداي تعالي كس با وي نبود كه او را بر ما فيروزي داد و بعضي از ما به دلخواه و بعضي ديگر نا به دلخواه به دين وي در آمديم و همگي حقانيت و راستي را بشناختيم كه نشانه‌هاي معجز سوي ما آورده بود. از جمله چيزها كه از پيش پروردگار ما آورده بود پيكار با اقوام نزديك بود كه اين كار را ميان خودمان انجام داديم از آن رو كه دانستيم كه آنچه به ما گفته و وعده داده مسلم است و خلاف ندارد و چنان شد كه عربان بر اين كار همسخن شدند در صورتي كه اختلاف ايشان چنان بود كه مخلوق به ايجاد الفت ميانشان قادر نبود. ما به فرمان پروردگارمان سوي شما آمده‌ايم كه در راه وي پيكار كنيم و فرمان او را به كار بنديم و وعده او را محقق كنيم و شما را به اسلام و به حكم خدا بخوانيم كه اگر پذيرفتيد شما را مي‌گذاريم و باز مي‌گرديم و كتاب خدا را ميانتان وامي‌گذاريم و اگر نپذيريد بر ما واجب است كه با شما پيكار كنيم مگر آنكه جزيه دهيد كه اگر ندهيد، خداوند سرزمين و فرزندان و اموال شما را به ما دهد. پس نصيحت ما را بپذيريد كه بخدا اسلام آوردن شما براي ما از غنيمتان خوشتر است و اگر چنين نشود پيكار با شما از صلحتان خوشتر است. اما آنچه درباره فرسودگي و كمي ما گفتي ابزار كار ما اطاعت است و جنگ ما فيروزي ما است. اما آن مثلها كه براي ما زديد، براي مردان و كارهاي بزرگ و معتبر مثل مضحك زديد، ولي ما مثل شما را مي‌گوييم كه مثل شما چون مرديست كه زميني را كشته و درخت و دانه نخبه نشانده و جويها سوي آن روان كرده و به قصرها آراسته و كشاورزان در آن جا نشانده كه در قصورش سكونت كنند و باغهاي آنرا مراقبت كنند اما كشاورزان در قصرها چنان رفتار كنند كه نبايد و در باغهاي ان را مراقبت كنند اما كشاورزان در قصرها چنان رفتار كنند كه نبايد و در باغها همانند آن كنند و مدتي دراز مهلتشان دهد و چون به دل شرم نيارند ملامتشان كند و مكابره كنند آنگاه كسان ديگر را بخواند و آنها را بيرون كند كه اگر بروند مردم آنها را بربايند اگر بمانند زير
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1704
دست آنها شوند كه مملوك باشند نه مالك و پيوسته به زحمت اندر باشند. بخدا اگر آنچه به تو مي‌گوييم حق نبود و جز كار دنيا نبود از اين معيشت مرفه شما كه چشيده‌ايم و اين تجمل كه ديده‌ايم صبر نيارستيم و شما را مي‌كوفتيم تا آنرا به چنگ آريم.» رستم گفت: «شما به طرف ما عبور مي‌كنيد يا ما بطرف شما عبور كنيم» گفتند: «شما بطرف ما عبور كنيد» شبانگاه فرستادگان از پيش رستم برون شدند و سعد به كسان پيام داد كه به جاي خويش باشند و كس پيش پارسيان فرستاد كه ميتوانيد عبور كنيد. خواستند از پل بگذرند اما سعد پيغام داد كه اين كار نشدني است، چيزي را كه از شما گرفته‌ايم به شما پس نمي‌دهيم، معبري جز پلها بجوييد و آنها تا صبحگاه با وسايل خويش بر عتيق بند ميزدند.
 
جنگ ارماث‌
 
حكم گويد: وقتي رستم خواست عبور كند بگفت تا در مقابل قديس بر عتيق بند زنند. در آن هنگام قديس پايين‌تر از آنجا بود كه اكنون هست و نزديك عين الشمس بود شبانگاه تا صبح بر عتيق با خاك و ني و پالانها بند مي‌زدند و راهي بوجود آوردند كه تا وقتي كه روز ديگر بر آمد كامل شد.
زياد گويد: رستم آن شب به خواب ديد كه فرشته‌اي از آسمان فرود آمد و كمانهاي پارسيان را بگرفت و پر زد و آنرا به آسمان برد، افسرده و غمگين بيدار شد و خواص خويش را پيش خواند و خواب را براي آنها نقل كرد و گفت: «خدا به ما اندرز مي‌دهد اگر پارسيان بگذارند اندرز گيرم. مگر نمي‌بينيد كه فيروزي را از ما گرفته‌اند و باد موافق دشمن ماست و ما در كار و سخن با آنها بر آمدن نتوانيم كه غلبه مقدر مي‌جويند؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1705
آنگاه پارسيان با بارهاي خويش عبور كردند و بر كنار عتيق فرود آمدند.
اعمش گويد: به روز بند، رستم دو زره پوشيد و زره بسر كرد و سلاح بر- گرفت و بگفت تا اسب وي را زين كنند و بيارند و برجست و بر اسب نشست بي‌آنكه دست به اسب بزند يا پاي در ركاب كند آنگاه گفت: «فردا درهمشان مي‌كوبيم» يكي گفت: «اگر خدا بخواهد» رستم گفت: «و اگر هم نخواهد» زياد گويد: رستم گفت: «وقتي شير بمرد شغال بانگ برآورد.» به مرگ خسرو اشاره مي‌كرد آنگاه به ياران خويش گفت: «بيم دارم كه اين سال سال ميمونها باشد.» و چون پارسيان عبور كردند وصف آراستند رستم بر تخت نشست و بر او سايبان زدند قلب سپاه را با هيجده فيل بياراست كه صندوقها و مردان بر آن بود. بر دو پهلو نيز هفت و هشت فيل نهاد كه صندوقها و مردان بر آن بود. جالنوس ميان او و پهلوي راست سپاه جاي گرفت و پل ميان سپاه مسلمانان و مشركان بود.
و چنان بود كه وقتي يزدگرد رستم را فرستاد مردي را بر در ايوان نهاد و گفت آنجا بماند و خبر بدهد و ديگري را گفت كه از خانه خبر بشنود و ديگري از بيرون خانه بشنود و بدينسان هر جا براي گفتن مردي گماشت.
و چون رستم فرود آمد آنكه در ساباط بود گفت: «فرود آمد» و ديگري آنرا تكرار كرد تا آنكه بر در ايوان بود و ميان هر دو مرحله براي هر گفتني يكي را نهاد.
هر وقت رستم فرود مي‌آمد يا حركت مي‌كرد يا كاري رخ ميداد، او مي‌گفت و آنكه پس از وي بود تكرار مي‌كرد تا آنكه بر در ايوان بود تكرار كند.
بدينسان ميان عتيق و مداين مرداني مرتب كرد و از بريد چشم پوشيد كه رسم اين بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1706
آنگاه مسلمانان صف آراستند و زهره و عاصم ما بين عبد الله و شرحبيل جاي گرفتند، طليعه‌دار را به تعقيب فراريان گماشت و كسان را در قلب و دو پهلو در هم آميخت و منادي وي ندا داد كه حسد روانيست مگر در كار جهاد در راه خدا. اي مردم در كار جهاد حسودي كنيد و غيرت بريد.
و چنان بود كه سعد آن روز قدرت سواري و نشستن نداشت چند دمل چركي داشت كه بر رو افتاده بود و متكايي زير سينه داشت و از قصر مراقب كسان بود و رقعه‌ها به مضمون امر و نهي خويش پيش خالد بن عرفطه مي‌افكند كه پايين‌تر از او جاي داشت صف بر كنار قصر بود و خالد در باره چيزهايي كه سعد نمي‌ديد همانند جانشين وي بود.
ابن نمران گويد: «وقتي رستم عبور كرد جاي زهره و جالنوس تغيير كرد سعد زهره را بجاي ابن السمط گماشت و رستم جالنوس را به جاي هرمزان نهاد، سعد عرق النسا داشت با چند دمل و برو افتاده بود و خالد بن عرفطه را جانشين خويش كرد اما كسان فرمان او را نبردند سعد گفت: «مرا ببريد كه مردم را توانم ديد» او را بالا بردند و همچنانكه افتاده بود مردم را ميديد كه صف، پهلوي ديوار قديس بود و به خالد فرمان ميداد و خالد به مردم فرمان ميداد.
از جمله آنها كه بر خالد شوريده بودند كساني از سران قوم بودند كه سعد به آنها ناسزا گفت و افزود: «بخدا اگر دشمن اينجا نبود شما را مايه عبرت ديگران مي‌كردم.» و آنها را بداشت و در قصر به بند كرد ابو محجن ثقفي از آن جمله بود.
جرير گفت: «من با پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم بيعت كرده‌ام كه از كسي كه خدا كار را به دست او ميدهد اطاعت كنم اگر چه يك بنده‌ء حبشي باشد.» سعد گفت: «بخدا هر كه از اين پس كاري كند كه مسلمانان از مقابله دشمن باز مانند و محبوس شوند با او رفتاري كنم كه آيندگان از آن تقليد كنند» زياد گويد: آن روز سعد پس از آنكه معترضان خالد بن عرفطه را در هم شكست
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1707
براي كساني كه نزديك وي بودند سخن كرد و اين به روز دوشنبه محرم سال چهاردهم بود نخست حمد خداي گفت و ثناي او كرد و گفت: «خدا حق است و در ملك خويش شريك ندارد و گفتار او بي تخلف است، خدا جل ثنائه گويد:
«وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ [1]» يعني: از پي آن كتاب در زبور نوشتيم كه زمين را بندگان شايسته من بميراث ميبرند.
«اين ميراث شماست و وعده پروردگار شماست كه آنرا از سه سال پيش به شما روا كرده و تاكنون از آن مي‌خوريد و مي‌گيريد و مردمش را مي‌كشيد و از آنها باج مي‌گيريد و اسيرشان مي‌كنيد و اين به سبب كار جنگاوران شماست. اينكه اين جمع پارسيان سوي شما آمده و شما سران و بزرگان عربيد و نخبگان هر قبيله و نيروي آنها كه به جا مانده‌اند اگر به دنيا بي رغبت باشيد و به آخرت علاقمند باشيد خدا دنيا و آخرت را به شما مي‌دهد و اين كسي را به اجل نزديك نخواهد كرد و اگر فرو مانيد و سستي كنيد و ضعف نشان دهيد، نيرويتان برود و آخرتتان تباه شود.» عاصم بن عمر در ميان تك سواران سخن كرد و گفت: «اين دياريست كه خدا مردم آنرا به شما حلال كرده و سه سال است كه شما از آنها بهره‌ها مي‌گيريد كه آنها از شما نمي‌گيرند و شما برتريد و خدا با شماست اگر پايمردي كنيد و چنانكه بايد ضربت بزنيد اموال و زنان و فرزندان و ديارشان از آن شماست و اگر سستي كنيد و فرومانيد، و خدا شما را از اين بليه نگهدارد، اين قوم يكي از شما را باقي نگذارند كه بيم دارند مايه هلاكت آنها شويد. خدا را، خدا را، جنگهاي پيشين را با آن نعمتها كه خدا به شما داد به ياد آوريد مگر نمي‌بينيد كه سرزمين شما بيابان و لم يزرع است، نه جنگل هست و نه كوه كه بدان پناه توان برد، آخرت را هدف خود كنيد.»
______________________________
[1]- انبياء 105
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1708
سعد به گروههاي سپاه نوشت كه من خالد بن عرفطه را جانشين خويش كردم و مانع من از اينكه به جاي وي باشم دردي است كه مرا مي‌گيرد و دملهايي كه دارم و برو افتاده‌ام اما پيش شمايم، از خالد اطاعت كنيد كه آنچه مي‌گويد از زبان من است و به رأي من كار مي‌كند. اين نوشته را براي كسان خواندند و نيكي افزود و به رأي وي تسليم شدند و پذيرفتند و به اطاعت آمدند و همگان كار سعد را پذيرفتند و بدانچه كرده بود رضايت دادند.
مسعود گويد: «سالار هر گروه با ياران خويش سخن كرد و كس فرستاد و همديگر را به اطاعت و ثبات ترغيب كردند و هر يك از سران با ياران خويش كه در جنگهاي ديگر با وي همدلي داشته بودند فراهم آمدند. منادي سعد نداي نماز ظهر داد. و رستم ندا داد كه پادشهان مرندر [1]، عمر جگر مرا خورد خدا جگرش را بسوزد كه به عربان چيز ياد داد.
ابن رفيل گويد: وقتي رستم در نجف فرود آمد خبر گيري به اردوگاه مسلمانان فرستاد كه مانند يكي از عربان با آنها پيوست و ديد كه موقع هر نماز مسواك مي‌كنند و نماز مي‌كنند و به جاهاي خويش مي‌روند و بازگشت و خبر و رفتار آنها را با رستم بگفت كه از او پرسيد: «خوراكشان چيست؟» گفت: «شبي در ميان آنها بودم و نديدم كسي چيزي بخورد چوبهائي دارند كه هنگام شب و بوقت خفتن آنرا مي‌مكند» گويد: و چون رستم ميان قلعه و عتيق فرود آمد وقتي بود كه مؤذن سعد نداي نماز داده بود و ديد كه عربان به حركت آمدند و در ميان پارسيان ندا داد كه سوار شوند. بدو گفتند: «سواري براي چيست؟» گفت «مگر نمي‌بينيد كه در ميان دشمن ندا دادند و براي مقابله شما به حركت آمدند؟» خبرگير او گفت: «حركت آنها براي نماز است»
______________________________
[1]- در متن بپارسي است
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1709
رستم گفت: «صبحگاه صدايي آمد، اين عمر بود كه باسكان سخن مي‌كرد و تعليم عقل مي‌داد.» و چون عبور كردند و مقابل هم شدند و مؤذن سعد نداي نماز داد رستم گفت:
«عمر جگرم را خورد» زياد گويد: سعد كساني را كه به اصابت راي شهره بودند و آنها را كه به دليري معروف بودند و ديگر صاحبان فضايل را ميان سپاه فرستاد. از جمله صاحبان راي كه سوي رستم نيز رفته بودند مغيره بود و حذيفه و عاصم و يارانشان و از دليران، طليحه بود و قيس اسدي و غالب و عمرو بن معديكرب و امثالشان و از شاعران شماخ بود و حطيئه و اوس بن مغراء و عبدة بن طبيب و از ديگر گروهها كساني امثال آنها. پيش از آنكه آنها را بفرستد گفت: «برويد و با مردم در باره آنچه به هنگام پيكار شايسته شما و سزاوار آنهاست سخن كنيد كه شما در ميان عربان مقامي داريد و شاعران و سخنوران و صاحبان راي و شجاعت و سران قوميد، ميان مردم رويد و تذكارشان دهيد و به جنگ ترغيب كنيد» آن گروه برفتند، قيس بن هبيره اسدي گفت: «اي مردم بر اين هدايت كه خدا به شما داده و آنچه پيش آورده حمد او گوييد تا فزونتان دهد. نعمتهاي خدا را بياد آريد و به عطاياي وي اميدوار باشيد كه بهشت يا غنيمت را در پيش داريد. پشت سر شما كه اين قصر را در پيش داريد جز بيابان و زمين لم‌يزرع و سنگستان سخت و صحراهاي صعب العبور نيست» غالب گفت: «اي مردم! خدا را بر آنچه داده حمد گوييد و بخواهيد تا فزونتان دهد و بخوانيد تا اجابت كند.
«اي گروه معديان شما را چه باك كه اكنون در قلعه‌هاي خويش هستيد يعني اسب، و كسي را كه نافرماني شما نمي‌كند همراه داريد، يعني شمشير، سخنان مردم را بياد آريد كه فردا سخن از شما آغاز كنند و سپس از ديگران سخن آرند»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1710
ابن هذيل اسدي گفت: «اي گروه معديان شمشيرها را حصار خويش كنيد و در مقابل پارسيان چون شيران بيشه باشيد و چون پيران خشمگين رفتار كنيد، گرد و غبار را پناهگاه كنيد و بخدا تكيه كنيد و چشمها را ببنديد وقتي شمشيرها كه كار بفرمان مي‌كند كند شد سنگ سوي پارسيان افكنيد كه كاري از آن ساخته است كه از آهن ساخته نيست» بسر بن ابي رهم جهني گفت: «حمد گوييد و گفته خود را به عمل تاييد كنيد كه خدا را به سبب آنكه هدايتتان كرده حمد گفته‌ايد و يگانه دانسته‌ايد كه خدايي جز او نيست و تكبير او گفته‌ايد و به پيمبرش و فرستادگانش ايمان آورده‌ايد. جز بر مسلماني نميريد و دنيا را سبك گيريد كه هر كه به دنيا بي‌اعتنايي كند بدو رو مي‌كند. به دنيا متمايل نباشيد كه از شما بگريزد، خدا را ياري كنيد تا شما را ياري كند.» عاصم بن عمرو گفت: «اي گروه عربان شما سران عربيد كه با سران عجم مقابل شده‌ايد، شما بهشت مي‌خواهيد و آنها دنيا مي‌خواهند مبادا كه آنها به دنياي خويش دلبسته‌تر از شما به آخرت باشند. امروز كاري نكنيد كه فردا مايه ننگ عربان باشد.» ربيع بن بلاد سعدي گفت: «براي دين و دنيا پيكار كنيد و سوي مغفرت پروردگارتان بشتابيد و بهشتي كه به پهناي آسمانها و زمين است و براي پرهيز كاران آماده كرده‌اند اگر شيطان كار را بر شما سخت وانمود به ياد آريد كه مادام كه اهل خبر باشند خبر به شما در موسمها گويند» ربعي بن عامر گفت: «خدا شما را به اسلام هدايت كرد و در سايه آن فراهم آورد و فزوني بخشيد. صبوري مايه آسايش است. به صبر خو كنيد و از اضطراب دوري كنيد» هر كدام سخناني از اينگونه گفتند و مردم عهد و پيمان كردند و با هيجان براي آنچه بايد، آماده شدند. پارسيان نيز ميان خودشان چنين كردند و پيمان كردند و به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1711
همديگر دل دادند و به زنجيرها بسته شدند، به هم بستگان سي هزار كس بودند.
شعبي گويد: پارسيان يكصد و بيست هزار كس بودند و سي فيل داشتند كه با هر فيل چهار هزار كس بود.
مسعود بن خراش گويد: صف مشركان بر كنار عتيق بود و صف مسلمانان كنار ديوار قديس بود و خندق را پشت سر داشتند، مسلمانان و مشركان ميان خندق و عتيق بودند و سي‌هزار بسته به زنجير داشتند و سي فيل جنگي و يك فيل كه شاهان بر آن مي‌نشستند و جنگ نميكرد. سعد بگفت تا سوره جهاد را براي مردم بخوانند كه آنرا تعليم مي‌گرفته بودند.
زياد گويد: سعد گفت: «به جاي خويش باشيد و به كاري دست مزنيد تا نماز ظهر بجاي آريد و چون نماز ظهر بكرديد من تكبير مي‌گويم شما نيز تكبير گوييد، بدانيد كه تكبير را پيش از شما به كسي عطا نكرده‌اند و به شما عطا كرده‌اند كه مايه قوت شما باشد. و چون تكبير دوم را شنيديد تكبير گوييد و سوارانتان مردم را به حمله تشويق كنند و چون تكبير چهارم بگفتم همگي حمله كنيد و با دشمن در آويزيد و بگوييد لا حول و لا قوة الا بالله» ابو اسحاق گويد: به روز قادسيه به كسان پيغام داد كه وقتي تكبير را شنيديد بند پاپوشهاي خود را محكم كنيد و چون تكبير دوم بگفتم آماده شويد و چون تكبير سوم بگفتم دندانها را به هم فشاريد و حمله كنيد.» زياد گويد: وقتي سعد نماز ظهر بكرد به جواني كه عمر همراه وي كرده بود و از جمله قاريان بود بگفت تا سوره جهاد را بخواند كه همه مسلمانان آنرا تعليم مي‌گرفته بودند و او سوره جهاد را بر گروهي كه نزديك وي بود بخواند كه در همه گروهها خوانده شد و دلها به وجد آمد و چشمها روشن شد و كسان از قرائت آن اطمينان يافتند.
گويد: وقتي قاريان فراغت يافتند سعد تكبير گفت و آنها كه مجاور وي بودند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1712
تكبير گفتند و كسان پياپي تكبير گفتند و به جنبش آمدند. آنگاه تكبير ديگر بگفت و مردم آماده شدند آنگاه تكبير سوم بگفت و دليران قوم حمله بردند و جنگ آغاز كردند و دليران فارس پيش آمدند و ضربت زدن آغاز كردند.
غالب بن عبد الله اسدي در حالي كه رجز مي‌خواند به نبردگاه آمد و هرمز به مقابله وي آمد. هرمز از شاهان در بود و تاج داشت. غالب او را اسير كرد و پيش سعد آورد كه بداشتند و غالب به نبردگاه رفت. عاصم بن عمرو نيز رجزخوانان به نبردگاه آمد و يكي از پارسيان را دنبال كرد كه بگريخت و به تعقيب وي رفت و چون به صف دشمن رسيد سواري را ديد كه استري همراه داشت و آنرا رها كرد و به ياران خود پناه برد كه به حمايت او آمدند و عاصم استر را با بار براند و چون به صف مسلمانان رسيد معلوم شد وي نانواي شاه بود و بار خاصه شاه، نان خوب و بسته عسل بود كه آنرا پيش سعد آورد و به جاي خويش بازگشت و چون سعد آنرا بديد گفت: «پيش هماوردان عاصم بريد و بگوييد كه امير اين را به شما بخشيده بخوريد.
گويد: در آن هنگام كه كسان در انتظار تكبر چهارم بودند قيس بن حديم سالار پيادگان بني نهد سخن كرد و گفت: «اي مردم بني نهد حمله كنيد كه شما را نهد گفته‌اند كه حمله كنيد (كه نهد بمعني حمله است) خالد بن عرفطه به او پيغام داد كه اگر بس نكني ديگري را به كار تو مي‌گمارم و او بس كرد.
و چون سواران در هم آويختند يكي از پارسيان بيامد و بانگ ميزد: مرد، مرد! عمرو بن معديكرب به مقابله وي رفت و با او در آويخت و به زمينش كوفت و سرش را ببريد، آنگاه رو به كسان كرد و گفت: «پارسي وقتي كمان خود را از دست بدهد، بز است.» پس از آن گروههاي پارسي و عرب فراهم آمدند قيس بن ابي حازم گويد:
عمرو بن معديكرب بر ما گذشت و كسان را به جنگ ترغيب مي‌كرد و مي‌گفت: «مرد عجم وقتي نيزه كوتاه خود را بيندازد بز است» در اين اثنا كه ما را ترغيب مي‌كرد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1713
يكي از عجمان به مقابله وي آمد و ميان دو صف بايستاد و تير انداخت، كمان خود را به شانه آويخته بود و تير او خطا نكرد. عمرو بن معديكرب بدو حمله برد و در او آويخت و كمربندش را بگرفت و بلند كرد و پيش اسب خود نهاد و بياورد و چون نزديك ما رسيد گردنش را بشكست آنگاه شمشير خويش را بر حلق وي نهاد و سرش را ببريد و گفت: «چنين كنيد» گفتم: «اي ابو ثور، كي مي‌تواند مثل تو عمل كند.» به روايت ديگر عمرو دو طوق و كمربند و قبادي ديباي او را بگرفت.
و نيز قيس بن ابي حازم گويد: عجمان سيزده فيل به ناحيه‌اي فرستادند كه طايفه بجيله آنجا بودند.
اسماعيل بن ابي خالد گويد: جنگ قادسيه در محرم سال چهاردهم هجرت بود و در اول ماه بود و چنان بود كه يكي از عربان سوي پارسيان رفته بود و بدو گفتند:
«جايي را به ما نشان بده» و او طايفه بجيله را نشان داد كه شانزده فيل سوي آنها فرستادند.
زياد گويد: وقتي پس از نخستين درگيريها گروهها فراهم آمدند فيلداران به آنها حمله بردند و ميان گروهها تفرقه انداختند و اسبان بترسيد و نزديك بود مردم بجيله نابود شوند كه اسبان آنها و همه همراهانشان فرار كرده بود و تنها پيادگان به جاي مانده بودند. سعد به مردم اسد پيغام داد كه از مردم بجيله و همراهانشان دفاع كنند و طلحة بن خويلد و حمال بن مالك و غالب بن عبد الله و زبيل بن عمر و با گروههاي خود به مقابله فيلان آمدند و فيل سواران فيلها را پس بردند كه بر هر فيل بيست سوار بود.
موسي بن طريف گويد: وقتي سعد از قوم بني اسد كمك خواست، طليحه با آنها سخن كرد و گفت: «عشيره را دريابيد كه وقتي كسي را نام مي‌برند كه مورد اعتماد باشد، اگر سعد ميدانست كه كسي بهتر از شما مي‌تواند اين گروه را نجات دهد از آنها كمك مي‌خواست، حمله آغاز كنيد و چون شيران جسور به پارسيان بتازيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1714
كه شما را اسد ناميده‌اند كه كار شيران كنيد، حمله كنيد و پس نرويد پيش رويد و رو نگردانيد. آفرين بر ربيعه چه هنرها خواهند نمود و بكجا رو خواهند كرد! مگر كس به جاي آنها تواند رسيد. جاهاي خود را رها كنيد خدايتان كمك كند به نام خداي به پارسيان حمله بريد.» مغرور بن سويد و شفيق گويند: «بني اسديان حمله آغاز كردند و پيوسته ضربت زدند تا فيل را از مردم بجيله بداشتيم كه پس رفت و طليحه با يكي از بزرگان پارسي رو به رو شد و با وي بجنگيد و امانش نداد و خونش بريخت.» زياد گويد: اشعث بن قيس سخن كرد و گفت: «اي گروه كنده آفرين بر بني اسد كه چه هنرنمايي‌ها مي‌كنند و چه شتابان پيش مي‌روند! هر جمعي به كمك مجاوران خود شتافتند و شما انتظار داريد كه كسي بار جنگ از شما بردارد! حقا كه همانند قوم خويش، عربان نيستيد، آنها كشته ميشوند و پيكار مي‌كنند و شما بي‌حركت بر اسبان منتظر نشسته‌ايد.» گويد: ده كس از ايشان سوي او دويدند و گفتند: «ما از همه مردم جنگ آورتريم، چگونه مي‌گويي كه قوم خويش عربان را ياري نكرده‌ايم و همانند آنها نبوده‌ايم اينك ما با توايم.» آنگاه اشعث حمله برد و آنها نيز حمله بردند و پارسيان مقابل خويش را عقب راندند.
و چون پارسيان عقب‌نشيني فيل را در مقابل گروه بني اسد بديدند آنها را تيرباران كردند و به سالاري ذو الحاجب و جالنوس حمله به مسلمانان آغاز كردند. اما مسلمانان در انتظار تكبير چهارم سعد بودند و عمده نيروي پارسيان بهمراه فيل بر ضد بني اسد به كار افتاد. وقتي سعد تكبير چهارم بگفت و مسلمانان حمله آغاز كردند آسياي جنگ بر بني اسد مي‌گشت و فيلان در ميمنه و ميسره به اسبان حمله برد و آنرا عقب راند، سواران از پيادگان مي‌خواستند كه پيلان را برانند و سعد كس پيش عاصم بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1715
عمرو فرستاد و پيغام داد كه اي گروه بني تميم، شما كه شتر دار و اسبدار بوده‌ايد چاره اين فيلان را نمي‌توانيد كرد؟
گفتند: «چرا، بخدا» عاصم گروهي از تيراندازان قوم خويش را با جمعي مردم مجرب بخواند و گفت: «اي گروه تيراندازان! فيل سواران را با تير بزنيد. و شما اي مردم مجرب، فيلان را پس برانيد و تنگ آنرا ببريد.» و به تشجيع آنها برخاست آسياي جنگ بر بني اسد مي‌گشت و ميمنه و ميسره به جولان آمده بود. ياران عاصم سوي فيلان رفتند و دم فيل و دنباله صندوقها را گرفتند و تنگ فيلان را ببريدند كه نعره آن برخاست و فيلي نماند كه نعره برنياورد و فيل سواران كشته شدند و دو سپاه روبرو شد و فشار از طايفه اسد برخاست و پارسيان را از خويش عقب راندند و جنگ كردند تا آفتاب فرو رفت و جنگ تا پاسي از شب. دوام داشت. آنگاه دو سپاه باز گشتند.
در آن شب پانصد كس از اسديان كشته شد كه محور جنگ بودند و عاصم پيشتاز و دلير قوم بود. اين روز اول جنگ قادسيه بود كه آنرا جنگ ارماث گفتند.
قاسم بنقل از يكي از مردم بني كنانه گويد: به روز ارماث پهلوهاي سپاه پارسيان بر ضد بني اسد به جولان آمد و در آن شب پانصد كس از آنها كشته شد.
 
(542 جنگ اغواث‌
 
طلحه گويد پيش از آن سعد، سلمي دختر خصفه زن مثني بن حارثه را در شراف به زني گرفته بود و او را به قادسيه آورده بود و چون در جنگ ارماث عربان بجولان آمدند سعد تاب نشستن نداشت مگر يك لحظه و روي شكم افتاده بود و چون سلمي حمله پارسيان را بديد گفت: «دريغ از مثني كه اكنون سپاه، مثني ندارد.» و اين سخن را هنگامي گفت كه سعد از رفتار ياران و هم از حال خويش سخت دلتنگ بود و سيلي به صورت زن زد و گفت: «مثني، كجا چنين گروهي داشت كه آسياي جنگ
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1716
بر آن ميگردد» مقصودش بني اسد و عاصم و گروه وي بود.
سلمي گفت: «غيرت ميبري و ترس داري؟» گفت: «بخدا اگر تو مرا معذور نداري هيچكس مرا معذور نخواهد داشت وقتي تو كه حال مرا مي‌بيني چنين مي‌گويي مردم حق دارند كه مرا معذور ندارند.» كسان اين سخن را بخاطر گرفتند و چون عربان فيروز شدند شاعران سخن وي را تكرار كردند كه نه ترسو بودند و نه در خور ملامت.
گويد: صبحگاه روز بعد عربان آرايش جنگ گرفتند و سعد كساني را بر گماشته بود كه شهيدان را سوي عذيب برند و زخميان را جابه‌جا كند، زخميان را به زنان سپردند كه به آنها پردازند تا خدا عز و جل درباره آنها فرمان كند و شهيدان را در وادي ميان عذيب و عين شمس به خاك كردند، عربان براي آغاز جنگ در انتظار بردن كشتگان و زخميان بودند و چون همه را بر شتران نهادند كه راه عذيب گرفت، طليعه سپاه از جانب شام نمودار شد.
و چنان بود كه فتح دمشق يك ماه پيش از قادسيه رخ نموده بود و چون نامه عمر به ابو عبيده رسيد كه سپاهيان عراق را كه ياران خالد بود سوي عراق فرستد و از خالد نام نبرده بود ابو عبيده خالد را نگه داشت و سپاه را فرستاد كه ششهزار كس بودند، پنجهزار كس از ربيعه و مضر و هفت هزار كس از مردم يمن و حجاز و سالاري قوم را به هاشم بن عتبة بن ابي وقاص داد مقدمه داروي قعقاع بن عمرو بود كه با شتاب از پيش مي‌رفت.
يكي از دو پهلوي سپاه را به قيس بن هبيرة بن عبد يغوث مرادي سپرده بود و پهلوي ديگر را به هزهاز بن عمرو عجلي داده بود، دنباله را به انس بن عباس داده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1717
قعقاع بن شتاب راه سپرد و صبحگاه روز اغواث به قادسيه رسيد. به ياران خويش گفته بود كه دسته‌هاي ده نفري شوند، جمعشان هزار بود و چون يك دسته ده نفري از ديد چشم برون مي‌شد دسته ديگر روان مي‌شد.
قعقاع با يارانش كه ده نفر بودند در رسيد و به كسان سلام كرد و رسيدن سپاه را مژده داد و گفت: «اي مردم با قومي سوي شما آمده‌ام كه اگر اينجا بودند و شما كشته مي‌شديد، از اين توفيق بر شما حسد مي‌بردند و علاقه داشتند به بجاي شما باشند، شما نيز چنان كنيد كه من مي‌كنم.» آنگاه پيش رفت و بانگ برداشت و هماورد خواست و عربان سخن ابو بكر را درباره او به زبان آوردند كه گفته بود: «سپاهي كه چون اويي در ميان داشته باشد شكست نمي‌خورد» و از حضور او آرام خاطر يافتند.
ذو الحاجب به هماوردي قعقاع آمد كه از او پرسيد: «كيستي؟» گفت: «من بهمن جاذويه هستم» قعقاع بانگ برآورد كه اي انتقام ابي عبيد و سليط و كشتگان جنگ جسر! و با هم بجنگيدند و قعقاع او را بكشت.
سپاه قعقاع دسته دسته ميرسيد و تا شب در كار آمدن بود و عربان خوشدل شدند گويي ديروز بليه‌اي نديده بودند و جنگ از قتل حاجبي و آمدن دسته‌هاي قعقاع آغاز شده بود و عجمان از آمدن آنها شكسته خاطر شدند.
باز قعقاع بانگ زد و هماورد خواست، دو تن به مقابله وي آمدند كه يكي پيرزان بود و ديگري بندوان بود، حارث بن ظبيان بن حارث كه از طايفه بني تيم الات بود به قعقاع پيوست قعقاع با پيرزان مقابل شد و ضربتي بزد و سر او را بينداخت ابن طبيبان نيز با بندوان مقابل نشد و ضربتي بزد و سرش را بينداخت سواران مسلمان سوي پارسيان رفتند و قعقاع بانگ ميزد: «اي گروه مسلمانان با شمشير به سراغ آنها رويد كه مردم را با شمشير دور مي‌كنند» عربان همديگر را دل دادند و حمله بردند و تا شبانگاه جنگ كردند و پارسيان آن روز حادثه دلخواهي نداشتند و مسلمانان بسيار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1718
كس از آنها بكشتند.
در اين روز پارسيان بر فيل جنگ نكردند كه روز پيش صندوق پيلان شكسته بود و صبحگاهان به ترميم آن پرداخته بودند و تا روز بعد بر پيلان بالا نرفت.
شعبي گويد: زني از طايفه نخع چهار پسر داشت كه در قادسيه حضور داشتند به پسران خويش گفت: «اسلام آوريد و ديگر نشديد، هجرت كرديد و كار زشتي از شما سر نزد، به ديار دور نرفتيد و به سختي نيفتاديد و اينك مادرتان را كه پيري فرتوت است بياوريد و پيش روي مردم پارسي نهاديد، بخدا شما پسران يك مرديد چنانكه فرزندان يك زنيد، من به پدرتان خيانت نكردم و دايي شما را رسوا نكردم، برويد و در آغاز و ختم جنگ حاضر باشيد» پسران شتابان برفتند و چون از چشم وي دور شدند دست به آسمان برداشت و مي‌گفت: «خدايا پسران مرا حفظ كن» گويد: پسران پيش مادر باز آمدند و نيك جنگيده بودند و هيچ كدامشان زخمدار نشده بود. پس از آن ديدمشان كه دو هزار دو هزار سهم مي‌گرفتند و پيش مادر مي‌آوردند و كنار او مي‌نهادند و مادر بآنها پس ميداد و ميانشان بوضعي شايسته كه مورد رضاي آنها نيز بود تقسيم مي‌كرد.
زياد گويد: در آن روز سه تن از رياحيان بني يربوع با قعقاع همكاري داشتند، و چون يكي از دسته‌هاي ده نفري سپاه نمودار مي‌شد قعقاع تكبير مي‌گفت و مسلمانان تكبير مي‌گفتند قعقاع حمله مي‌برد و مسلمانان نيز حمله مي‌بردند. يربوعيان نعيم بن عمرو بن عتاب و عتاب بن نعيم بن عتبا و عمرو بن شبيب بن ربياع بودند.
در همين روز فرستاده عمر با چهار اسب و چهار شمشير بيامد كه اگر جنگي رخ داده سعد آنرا ميان سخت كوشان سپاه تقسيم كند و او حمال بن مالك و ربيل بن عمرو بن ربيعه، هردوان والبي، و طليحة بن خويلد فقعسي را كه هر سه از بني اسد بودند با عاصم بن عمرو تميمي پيش خواند و شمشيرها را به آنها داد و قعقاع بن عمرو و يربوعيان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1719
را پيش خواند و اسبان را به آنها داد كه سه تن از بين يربوع سه چهارم اسبان و سه تن از بني اسد سه چهارم شمشيرها را گرفتند.
سليم بن عبد الرحمن سعدي به نقل از پدرش گويد: مرحله اول پيكار در همه روزها جنگ و گريز بود. و چون قعقاع بيامد گفت: «اي مردم چنين كنيد كه من مي‌كنم» و بانگ زد و هماورد خواست كه ذو الحاجب به هماوردي آمد و او را بكشت.
آنگاه كسان از هر سو بيامدند و جنگ و ضربت زدن آغاز شد. عموزادگان قعقاع ده تن از پيادگان را سوار شتران جل پوشيده كردند كه برقع بصورت داشت و بوسيله سواران حفاظت ميشد و بگفت تا شتران را چون فيلان ميان دو صف سوي سواران پارسي برانند. به روز اغواث عربان بوسيله شتران چنان كردند كه پارسيان بروز ارماث با فيلان كرده بودند. شتران از چيزي باك نداشت و اسبان را رم ميداد و سواران مسلمان حمله مي‌بردند كسان ديگر نيز از اين كار آنها تقليد كردند و به روز اغواث پارسيان از شتران بيشتر از آن سختي و بليه ديدند كه مسلمانان بروز ارماث از فيلان ديده بودند.
گويد: يكي از تميميان كه محافظ شتر سواران بود و سواد نام داشت طالب شهادت بود و مدتي بجنگيد و كشته نشد و عاقبت وقتي سوي رستم رفت و قصد او داشت در مقابل او كشته شد.
قاسم بن سليم به نقل از پدرش گويد: يكي از مردم پارسي بيامد و بانگ زد و هماورد خواست، علباء بن جحش عجلي به مقابله او رفت و ضربتي بزد و سينه‌اش بدريد، پارسي نيز ضربتي زد و امعاء او را برون ريخت و هر دو بيفتادند. پارسي هماندم بمرد و علباء كه امعاء وي پراكنده بود و توان برخاستن نداشت كوشيد تا آنرا بجاي برد و نتوانست و به يكي از مسلمانان كه بر او مي‌گذشت گفت: «فلاني بيا به من كمك كن» و او امعاء را بجاي خود برد و علبا شكم خود را گرفت و سوي صف پارسيان دويد و سوي مسلمانان ننگريست و سي ذراع برفت و نزديك صف پارسيان از پاي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1720
درآمد.
قاسم به نقل از پدرش گويد: يكي از پارسيان بيامد و هماورد خواست كه اعرف بن اعلام عقيلي به مقابله او رفت و خونش بريخت آنگاه يكي ديگر بمقابله آمد كه او را نيز بكشت، چند سوار پارسي وي را در ميان گرفتند كه به زمين افتاد و سلاحش از دست برفت كه آنرا برگفتند و اعرف خاك به صورت آنها پاشيد تا به صف ياران خود باز گشت.
گويد: در آن روز قعقاع سي بار حمله برد و هر وقت گروهي از كمكيان نمودار ميشدند حمله ميبرد.
زياد گويد: قعقاع به روز اغواث سي كس را در سي حمله بكشت؛ در هر حمله يكي را مي‌كشت كه آخرشان بزرگمهر همداني بود. اعور بن قطيه با شهر براز سيستان مقابل شد و هر يك ديگري را بكشت.
اين مخراق گويد: از صبحگاه تا نيمروز، سواران بجنگيدند و چون روز بگشت دو سپاه حمله بردند و جنگ همگاني تا نيمه شب دوام داشت.
گويد: و چنان بود كه شب ارماث را آرامش نام داده بودند و شب اغواث سواد نام گرفت، نصف اول آن سواد ناميده شد. بروز اغواث مسلمانان پيوسته فيروز بودند و بيش بزرگان پارسي را كشتند سواران قلب پارسيان بحولان آمدند اما پيادگان بجاي بودند اگر حمله سواران نبود رستم دستگير شده بود.
و چون نيمه شب برفت مسلمانان چون شب ارماث آرام گرفتند، از شامگاه تا بهنگام بازگشت، مسلمانان پيوسته به بانگ بلند نام و نسب خويش را مي‌گفتند و چون سعد اين را شنيد بخفت و به يكي از كساني كه پيش وي بودند گفت: «اگر كسان پيوسته نام و نسب خويش گفتند مرا بيدار مكن كه بر دشمن چيره‌اند و اگر خاموش شدند و پارسيان نام و نسب خويش نگفتند مرا بيدار مكن كه با دشمن برابرند اما اگر پارسيان نام و نسب گفتند بيدارم كن كه نشانه خوشي نيست.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1721
گويد: و چون كار جنگ بالا گرفت ابو محجن كه در قصر محبوس و مقيد بود بالا رفت و از سعد بخشش خواست اما سعد با او تندي كرد و پس فرستاد و او پيش سلمي دختر خصفه رفت و گفت: «سلمي! دختر آل خصفه، ميتواني كار نيكي انجام دهي؟» گفت: «چه كاري؟» گفت: «مرا رها كني و اسب بلقا را به من دهي، خدا را متعهدم كه اگر بسلامت ماندم پيش تو باز گردم و پاي در قيد نهم» سلمي گفت: «اين كار از من ساخته نيست» ابو محجن همچنان پاي در قيد برفت و شعري مي‌خواند به اين مضمون:
«اين غم بس كه سواران با نيزه هلاك شوند» «و من اينجا بسته باشم و قيد بر پاي.
«وقتي برخيزم آهن مرا بدارد» «و درها بروي من بسته باشد» «مال بسيار و ياران داشتم» «و مرا رها كردند كه هيچكس را ندارم» «خدا را متعهدم كه اگر مرا رها كنند» «هرگز ره ميخانه نگيرم» سلمي گفت: «استخاره كردم و به تعهد تو رضا ميدهم» و او را بگشود و گفت:
«اسب را به تو نمي‌دهم» و بجاي خود رفت.
ابو محجن اسب را براند و از آن در قصر كه مجاور خندق بود برون برد و بر آن نشست و بتاخت تا نزديك ميمنه رسيد و تكبير گفت. آنگاه به ميسره پارسيان حمله برد و ميان دو صف با نيزه و سلاح خود شيرينكاري ميكرد، بقولي اسب زين داشت و بگفته قاسم لخت بود. آنگاه از پشت صف مسلمانان سوي ميسره تاخت و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1722
تكبير گفت و به ميمنه پارسيان حمله برد. آنگاه از پشت صف مسلمانان سوي قلب رفت و در مقابل مسلمانان جولان داد و بپارسيان حمله برد و ميان دو صف با نيزه و سلاح خويش شيرينكاري ميكرد و دشمن را به سختي مي‌كوفت، كسان در كار وي به شگفت بودند كه او را نمي‌شناختند و هنگام روز وي را نديده بودند».
بعضي‌ها گفتند: «از نخستين رسيدگان ياران هاشم است، يا خود هاشم است.» سعد كه برو در افتاده بود و از بالاي قصر مردم را مينگريست ميگفت:
«بخدا اگر ابو محجن محبوس نبود ميگفتم اين ابو محجن است و اين بلقاست.» بعضي‌ها گفتند: «خضر در جنگها حضور مي‌يابد و پنداريم كه سوار بلقا خضر است.» بعضي ديگر گفتند: «اگر نبود كه فرشتگان جنگ نمي‌كنند ميگفتيم، اين فرشته‌ايست كه بتأييد ما آمده است.» از محجن نامي نبود و بدو توجه نداشتند كه وي را محبوس مي‌پنداشتند.
چون نيمه شب در آمد پارسيان از جنگ كناره گرفتند و مسلمانان بازگشتند، ابو محجن بيامد و از همان در كه رفته بود وارد شد و شب و سلاح خويش و زين اسب را بگذاشت و دو پاي در قيد نهاد و شعري گفت كه مضمون آن چنين بود:
«ثقفيان دانند و اين تفاخر نيست» «كه ما از همه شان شمشير و زره بيشتر داريم» «و وقتي آنها ثبات نخواهند» «بيشتر از همه پايمردي ميكنيم» «من همه جا نماينده آنها هستم» «و اگر ندانند از عريف بپرسيد» «شب قادس مرا نشناختند»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1723
«و جمع برون شدن مرا ندانستند» «اگر محبوسم بدارند اين بليه من است» «و اگر رهايم كنند مرگ را بحريفان بچشانم» سلمي بدو گفت: «اي ابو محجن چرا اين مرد ترا محبوس كرده است؟» گفت: «بخدا حبس من بسبب حرامي نبود كه خورده‌ام يا نوشيده‌ام. در ايام جاهليت ميخواره بوده‌ام و مردي شاعرم كه شعر بر زبانم ميرود و احيانا بلب ميرسد و بد نام ميشوم از اين رو مرا محبوس كرده كه گفته‌ام:
«وقتي بميرم» «مرا پاي تا كي بخاك سپار» «كه پس از مرگ ريشه‌هاي آن» «استخوانهايم را سيراب كند» «در بيابان بخاكم مسپار» «كه بيم دارم پس از مرگ شراب نچشم» «گور مرا از شراب سيراب كن» «كه من پيوسته در بند آنم» و چنان بود كه سلمي شب ارماث و شب آرامش و شب سواد با سعد قهر بود و چون صبح شد پيش وي رفت و آشتي كرد و قصه خويش و ابو محجن را بگفت.
سعد ابو محجن را پيش خواند و آزاد كرد و گفت: «بروكه ترا به سبب سخني كه گويي، تا به عمل نياري، مواخذه نمي‌كنم» گفت: «بخدا هرگز سخن زشت بر زبان نيارم»
 
روز عماس‌
 
ابن مخراق گويد: به روز سوم صبحگاهان مسلمانان و عجمان به جاي خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1724
بودند، عرصه فيما بين به اندازه يك ميل سرخ مي‌نمود، دو هزار كس از مسلمانان كشته و زخمي بود و از عجمان ده هزار كشته و زخمي بود.
سعد گفت: «هر كه خواهد شهيدان را غسل دهد و هر كه خواهد همچنان خون آلود، به خاكشان كند.» مسلمانان كشتگان خويش را بر گرفتند و پشت صف جاي دادند و آنها كه به كار كشتگان مي‌پرداختند بيامدند و آنها را براي خاك كردن بردند و زخميان را به زنان سپردند. حاجب بن زيد عهده دار كار شهيدان بود، زنان و كودكان مدت دو روز، روز اغواث و روز ارماث، بر تپه‌هاي مشرق گور مي‌كندند و دو هزار و پانصد كس از جنگاوران قادسيه را به خاك سپردند.
و چنان بود كه حاجب و كسان شهيدان ما بين قادسيه و عذيب پاي نخلي گذشتند كه در آن روزگار آنجا به جز آن نخلي نبود و چون زخميان را به آنجا مي‌رسانيدند و يكي از ايشان به هوش بود مي‌خواست كه او را زير نخل بدارند تا از سايه آن بياسايد، يكي از زخميان كه بجير نام داشت در سايه نخل شعري بدين مضمون گفت:
«سلامت باش اي نخل كه» «ميان قادس و عذيبي» «و پهلوي تو نخل ديگر نيست» و تني چند از زخميان ديگر اشعاري نزديك به همين مضمون در باره اين تك نخل دشت گفتند.
زياد گويد: همه شب قعقاع ياران خويش را به جايي كه هنگام رسيدن از آنها جدا شده بود مي‌برد و سپس به آنها گفت: «وقتي آفتاب بر آيد صد تن صد تن بياييد كه چون يك گروه از ديد شما برون شد گروه ديگر به دنبال آن بيايد، اگر هاشم رسيد كه چه بهتر و گر نه اميد و همت كسان را افزوده‌ايد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1725
و چنان كردند و كس اين را ندانست.
صبحگاهان مسلمانان به جاي خويش بودند كه كشتگان را فراهم آورده بودند و به حاجب بن زيد سپرده بودند. كشتگان مشركان ميان دو صف بود و به تباهي مي‌رفت كه آنها به كشتگان خود توجه نداشتند و اين از جمله الطاف خدا بود كه مسلمانان را به وسيله‌ء آن تأييد مي‌كرد.
وقتي آفتاب برآمد قعقاع نگران سواران بود كه پديدار شدند و تكبير گفت مسلمانان نيز تكبير گفتند و گفتند: «مدد آمد» عاصم بن عمرو نيز گفته بود كه چنان كنند و از جانب خفان آمدند.
در اين هنگام سواران مسلمان پيش رفتند و گروهها به جنبش آمدند و ضربت زدن آغاز كردند. مدد پيوسته مي‌رسيد و هنوز آخرين ياران قعقاع نيامده بودند كه هاشم در رسيد كه هفتصد كس همراه داشت و چون كار قعقاع را با وي بگفتند كه در آن دو روز چه كرده بود، او نيز ياران خود را هفتاد هفتاد مرتب كرد و چون آخرين ياران قعقاع بيامدند هاشم با هفتاد كس بيامد كه قيس بن هبيره بن عبد يغوث از آن جمله بود. وي از جنگاوران روزهاي پيش نبود، از يمن سوي يرموك رفته بود و همراه هاشم آمده بود.
هاشم پيش رفت و به قلب سپاه مسلمانان پيوست و تكبير گفت مسلمانان نيز تكبير گفتند و صف آراستند.
هاشم گفت: «نخستين مرحله جنگ، جنگ و گريز است و پس از آن تيراندازي است.» اين بگفت و كمان خويش را برگرفت و تيري در دل كمان نهاد و زه را كشيد و اسب وي سربلند كرد كه گوشش بدريد. هاشم بخنديد و گفت: «چه تيراندازي زشتي بود از كسي كه همه مراقب اويند! پنداريد تير من به كجا مي‌رسيد؟» گفتند: «به عتيق مي‌رسيد» هاشم اسب راهي كرد و تير را از كمان برداشت، و باز اسب راهي كرد تا به عتيق
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1726
رسيد، پس از آن اسب راهي كرد و صف دشمن را شكافت و به جاي خويش برگشت، گروههاي وي پيوسته مي‌رسيد.
مشركان شبانه به اصلاح صندوق فيلان پرداخته بودند و صبحگاه صف آراستند. فيلان بيامد و پيادگان همراه آن بود كه تنگها را نبرند، همراه پيادگان سواران بود كه پيادگان را حفظ كنند و چون قصد گروهي داشتند فيل و همراهان آنرا سوي آن گروه مي‌راندند كه اسبانشان را رم دهند، اما كار فيلان چون روز پيش نبود كه فيل وقتي تنها باشد و كسي با آن نباشد ترس انگيزتر است و چون كسان اطراف آن باشند مأنوس‌تر است، جنگ چنين بود تا روز بگشت.
روز عماس از اول تا به آخر سخت بود و عربان و عجمان به يكسان دچار سختي بودند. هر حادثه‌اي كه در ميانه مي‌رفت مردان پياپي بانك ميزدند. تا به يزدگرد مي‌رسيد و از سپاهي كه پيش وي بود، كمك مي‌فرستاد كه نيرو مي‌گرفتند.
به سبب حادثه روز پيش كمكها پيوسته بود و اگر لطف خداي نبود كه آن دو روز به قعقاع چنان الهام كرد و هاشم از راه نرسيده بود مسلمانان به شكست افتاده بودند، شعبي گويد: پس از فتح يرموك و گشودن دمشق هاشم بن عتبه از شام بيامد، قيس بن مكشوح مرادي با هفتصد كس همراه وي بود و سعيد بن غران همداني با هفتاد كس از آنها با شتاب در رسيد.
مجالد گويد: قيس بن ابي حازم با قعقاع جزو مقدمه سپاه هاشم بود.
عصمه وائلي كه در قادسيه حضور داشته بود گويد: هاشم با مردم عراق از شام بيامد، و با گروهي اندك، شتابان پيش افتاد كه ابن مكشوح از آن جمله بود و چون نزديك قادسيه رسيد با سيصد نفر همراه بود. وقتي رسيدند كه عربان آماده جنگ بودند و به صفوف آنها پيوستند.
شعبي گويد: روز سوم روز عماس بود و هيچيك از ايام قادسيه چنان نبود و هر دو طرف يكسان بودند و از تلفات خويش نمي‌ناليدند كه چندانكه كافران از مسلمانان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1727
كشته بودند، مسلمانان نيز از كافران كشته بودند.
اسماعيل بن محمد بن سعد گويد: هاشم بن عتبه به روز عماس به قادسيه رسيد.
وي هميشه بر اسب ماده جنگ مي‌كرد و بر اسب نر جنگ نمي‌كرد و چون در صف بايستاد تيري بينداخت كه به گوش اسب وي خورد و گفت: «چه زشت بود، تصور مي‌كنيد اگر اين تير به گوش اسبم نخورده بود به كجا مي‌رسيد؟» گفتند: به فلان و بهمان جا آنگاه وي از اسب فرود آمد و به دشمن حمله برد و ضربت همي زد تا به جايي رسيد كه گفته بودند.
زياد گويد: وي در ميمنه سپاه بود.
اسماعيل بن محمد گويد: مي‌ديدم كه هاشم بر ميمنه بود و بيشتر كسان به جاي سپر جلهاي اسب داشتند كه شاخ خرما بدان بسته بودند، و آنها كه حفاظي نداشتند، طناب به سرهاي خود پيچيده بودند.
ابو كبران بن حسن بن عقبه گويد: وقتي قيس بن مكشوح با هاشم از شام بيامد به سخن ايستاد و گفت: «اي گروه عربان، خدا يا اسلام بر شما منت نهاد و به وسيله محمد صلي الله عليه و سلم كرامت داد كه به نعمت خداي برادران شديد، و از آن پس كه چون شير به همديگر مي‌پريديد و چون گرگان يك ديگر را مي‌ربوديد، دعوتتان يكيست و كارتان يكيست، خدا را ياري كنيد تا شما را ياري كند. فتح ديار پارسيان را از خدا بخواهيد كه خداي عز و جل شام را براي برادران شما كه در آنجا بودند گشود و قصرهاي سرخ و قلعه‌هاي سرخ را تصرف كردند.» شعبي گويد: عمرو بن معديكرب گفت: «من به اين فيل كه مقابل ماست حمله مي‌برم، بيشتر از مدت كشتن يك شتر مرا رها نكنيد، اگر تأخير كنيد ابو ثور را از دست داده‌ايد كه من براي شما همانند ابو ثورم، اگر به من برسيد مرا بينيد كه شمشير به دست دارم»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1728
آنگاه حمله برد و توقف نكرد تا در صف دشمن فرو رفت و در دل غبار نهان شد.
ياران عمرو گفتند: «منتظر چيستيد، به او نخواهيد رسيد و اگر او را از دست بدهيد چابكسوار مسلمانان از دست رفته است.» اين بگفتند و حمله بردند.
مشركان عمرو را به زمين افكنده بودند و ضربت زده بودند و او شمشير به دست داشت و ضربت مي‌زد، اسب وي از پاي درآمده بود، و چون عربان حمله آوردند دشمن از او كناره گرفت و چون ياران خود را بديد و پارسيان از او كناره گرفتند، پاي اسب يكي از پارسيان را بگرفت، پارسي خواست اسب را براند اما اسب رفتن نتوانست، پارسي متوجه عمرو شد و قصد او كرد و مسلمانان بديدند و به دور وي ريختند و پارسي از اسب به زير آمد و سوي ياران خويش گريخت، عمرو گفت: «لگام اسب را به من دهيد.» و چون لگام را بدو دادند بر نشست.
اسود بن قيس به نقل از كساني كه در قادسيه حضور داشته بودند گويد: به روز عماس يكي از عجمان بيامد و چون ميان دو صف رسيد بغريد و بانگ برآورد و هماورد خواست. يكي از ما شبر نام، پسر علقمه، كه مردي كوتاه قد و كم جثه و بد منظر بود بيامد و گفت: «اي گروه مسلمانان! اين مرد انصاف آورد اما كس جواب وي نداد و كس به هماوردي وي نرفت بخدا اگر تحقيرم نكنيد به هماوردي وي مي‌روم» و چون ديد كه كس مانع وي نيست، شمشير و سپر خويش را بر گرفت و سوي او رفت و چون مرد پارسي او را بديد بغريد و از اسب فرود آمد و او را به زمين زد و بر سينه‌اش نشست كه خونش بريزد. عنان اسب پارسي به كمرش بسته بود و چون شمشير كشيد اسب پس رفت و عنان را بكشيد و پارسي را از روي علقمه بينداخت و علقمه در آن حال كه پارسي به زمين كشيده مي‌شد بر او جست و ياران وي بانگ برداشتند، علقمه گفت: «هر چه مي‌خواهيد بانگ زنيد من از او دست برندارم تا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1729
خونش بريزم و ساز و برگش را بگيرم» و او را بكشت و ساز و برگش بگرفت و پيش سعد آورد كه بدو گفت: «وقتي ظهر شد پيش من آي» هنگام ظهر ساز و برگ پارسي را پيش سعد آورد و او حمد و ثناي خداي بر زبان راند و گفت: «راي من اينست كه ساز و برگ را به او ببخشم كه هر كه در جنگ ساز و برگ دشمن را بگيرد از آن اوست» و علقمه آنرا به دوازده هزار فروخت.
زياد گويد: به روز ارماث وقتي سعد ديد كه فيل گروهها را پراكنده مي‌كند و كار خويش را از سر گرفته، كس پيش ضخم و مسلم و رافع و عشق و ديگر ياران پارسي آنها كه مسلمان شده بودند فرستاد كه بيامدند و از آنها پرسيد: «جاي حساس فيل كجاست؟» گفتند: «خرطوم و چشمها كه وقتي آسيب بيند ديگر كاري از فيل ساخته نيست.» سعد كس پيش قعقاع و عاصم هردوان پسران عمرو فرستاد كه كار فيل سپيد را بسازند كه با فيل مانوس بودند و فيل مقابل آنها بود و كس پيش حمال و ربيل فرستاد كه كار فيل سياه را بسازند كه با فيل سياه مانوس بودند و فيل مقابل آنها بود.
قعقاع و عاصم دو نيزه كوتاه و نرم برگرفتند و با سواران و پيادگان برفتند و گفتند پيل را در ميان گيريد كه آنرا گيج كنيد، خودشان نيز با آنها بودند. حمال و ربيل نيز چنين كردند و چون به نزديك پيلان رسيدند آنرا در ميان گرفتند و هر يك از پيلان به چپ و راست نگريستن گرفت كه مي‌خواست حمله كند. قعقاع و عاصم در آن حال كه فيل به اطراف خويش نگران بود نيزه‌هاي خويش را در چشمان فيل سفيد فرو كردند كه سر خود را پس كشيد و سخت بجنبانيد و فيلبان را بيفكند و خرطوم بياويخت كه قعقاع ضربتي زد و آنرا بيفكند و فيل به پهلو در افتاد و همه فيل سواران را كشتند.
حمال نيز برفت و بربيل گفت: «يكي را انتخاب كن يا خرطوم را بزن و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1730
من به چشمان فيل ضربه مي‌زنم، يا به چشمان ضربه بزن و من خرطوم را مي‌زنم.» ربيل خرطوم را انتخاب كرد. حمال به فيل كه به ديدن كسان اطراف خود مشغول بود حمله برد فيلبان فقط از بريدن تنگ فيل نگران بود و اين دو تن به پيل پرداختند، حمال با نيزه به چشمان آن زد كه به زانو در آمد و باز برخاست و ربيل ضربتي بزد و خرطوم را بيفكند و فيلبان او را بديد و با تبر بيني و پيشانيش را بشكافت.
شعبي گويد: دو تن از مردم بني اسد به نام ربيل و حمال گفتند: «اي گروه مسلمانان، چه مرگي از همه سختتر است.» گفتند: «اينكه به فيل حمله برند» آنها اسبان خويش را بر جهانيدند و چون روي پا بلند شد سوي فيل كه مقابل آنها بود تاختند و يكيشان به چشمان فيل ضربه زد كه از عقب بيفتاد و ديگري خرطوم آنرا بزد، فيلبان با تبرزين ضربتي سخت به صورت وي زد اما حمال و ربيل فيل را از پاي درآوردند.
گويد: قعقاع و برادرش نيز به فيلي كه مقابلشان بود حمله بردند و چشمان آنرا كور كردند و خرطومش را ببريدند كه ميان دو صف مي‌دويد و چون به صف مسلمانان مي‌رسيد با نيزه به آن ميزدند و چون به صف مشركان مي‌رسيدند آنرا پس ميراندند.
و هم شعبي در روايت ديگر گويد: در ميان فيلان دو فيل بود كه فيلان ديگر را تعليم ميداد و به روز قادسيه آن دو را در قلب سپاه پارسيان نهادند و سعد، قعقاع و عاصم تميمي و حمال و ربيل اسدي را سوي آن فرستاد.
دنباله روايت چون روايت اول است جز اينكه گويد و فيلان زنده بود و چون گراز بانگ ميزد. آنگاه فيلي كه كور بود بدويد تا در عتيق افتاد و فيل ديگر به دنبال
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1731
آن رفت و صف عجمان را بشكافت و به دنبال فيل اول از عتيق گذشت. و فيلان با صندوقها كه بر آن بود سوي مداين رفت و همه كسان كه در صندوقها بودند تلف شدند.
زياد گويد: وقتي فيلان برفت و مسلمانان سوي پارسيان راه يافتند و سايه بگشت، مسلمانان حمله بردند و سواران كه آغاز روز جنگيده بودند به حمايت آنها پرداختند و شجاعت نمودند و تا شبانگاه جنگ شمشير روان بود و دو طرف تلفات مساوي داشتند، زيرا وقتي با فيلان چنان كردند شتران زره دار را به گروه كردند كه با فيلان بر آمد و آنرا عقب زد.
زياد گويد: و چون شبانگاه رسيد و هنگام شب نيز جنگ بود، جنگ بسيار سخت شد و دو طرف پايمردي كردند و مساوي در آمدند و از هر دو سو بانگ و غوغا بود و آنرا ليلةالهرير ناميدند كه پس از آن در قادسيه هنگام شب جنگ نبود.
عبد الرحمن بن جيش گويد: در ليلةالهرير سعد، طليحه و عمرو را سوي گداري كه زير اردوگاه بود فرستاد كه مراقب باشند مبادا دشمن از آنجا بيايد و گفت: «اگر دشمن پيش از شما آنجا رسيد مقابل آنها جاي گيريد و اگر ديديد كه از آن خبر دار نشده همانجا بمانيد تا دستور من بيايد.» عمر به سعد دستور داده بود كه سران اهل ارتداد را به صد كس نگمارد و چون عمرو و طليحه به گدار رسيدند و كس را آنجا نديدند طليحه گفت: «خوبست از آب بگذريم و از پشت سر عجمان درآييم» عمرو گفت: «نه، از پايين‌تر عبور مي‌كنيم» طليحه گفت: «آنچه من مي‌گويم براي مردم ما سودمندتر است» عمرو گفت: «مرا به كاري مي‌خواني كه تاب آن ندارم» آنگاه از هم جدا شدند و طليحه از ماوراي عتيق به تنهايي راه اردوگاه گرفت و عمرو با همه كساني كه هردوان همراه برده بودند پايين رفت كه به دشمن تاختند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1732
و عجمان به جنبش آمدند.
سعد كه از اختلاف آنها بيمناك بود قيس بن مكشوح را با هفتاد كس به دنبالشان فرستاد، قيس از جمله آن سران بود كه سالاريشان بر صد كس روا نبود اما سعد بدو گفت: «اگر به آنها رسيدي سالارشان هستي» گويد: قيس سوي آنها رفت و هنگامي به نزد گدار رسيد كه دشمن به عمرو و ياران وي حمله برده بود و آنها را عقب زد و قيس به نزديك عمرو رفت و وي را به ملامت گرفت و سخنان ناروا به هم گفتند و ياران قيس گفت: «وي را بر تو سالاري داده‌اند» عمرو خاموش شد و گفت: «كسي را بر من سالاري مي‌دهند كه در جاهليت به اندازه يك عمر با وي جنگيده‌ام؟» اين بگفت و سوي اردوگاه بازگشت.
طليحه نيز برفت و چون مقابل بند رسيد سه بار تكبير گفت و برفت و پارسيان به طلب وي برآمدند و ندانستند از كدام سو رفته است و او پايين رفت و از كدار گذشت آنگاه سوي اردوگاه بازگشت و پيش سعد آمد و خبر خويش را با وي بگفت و اين كار براي مشركان ناخوشايند بود و مسلمانان خرسند شدند و ندانستند كه چيست؟
قدامه كاهلي گويد: ده برادر از فرزندان كاهل بن اسد بودند كه آنها را بني حرب مي‌گفتند، در ليلةالهرير يكيشان در نبردگاه رجز مي‌خواند و يكي از آن ده برادر عفاق نام داشت و چون ران مرد رجز خوان قطع شد شعري به اين مضمون خواند:
«عفاق صبر كن كه اينان چابكسوارانند «صبر كن و يك پاي از دست رفته ترا نگران نكند» و همان روز از اين ضربت بمرد حميد بن ابي شجار گويد: سعد طليحه را به كاري فرستاد اما او كار را رها كرد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1733
از عتيق گذشت و سوي اردوگاه پارسيان رفت و چون به محل بند رسيد سه بار تكبير گفت و پارسيان بهراسيدند و مسلمانان شگفتي كردند و دست از همديگر بداشتند تا بدانند اين چيست و عجمان كس براي تحقيق فرستادند و مسلمانان در اين باب پرسش كردند و عجمان تعبيه خويش را ديگر كردند و به صورتي در آوردند كه در سه روز پيش نبود. مسلمانان همچنان بر تعبيه خويش بودند و طليحه مي‌گفت: «كاش هميشه يكي براي آشفته كردن پارسيان وجود داشته باشد» آنگاه مسعود بن مالك اسدي و عاصم بن عمرو تميمي و ابن ذي البردين هلالي و ابن ذي السهمين و قيس بن هبيره اسدي و كساني امثال آنها به مقابله پارسيان رفتند و جنگ انداختند و پارسيان فراهم بودند و پرواي آنها نداشتند كه مي‌خواستند حمله آغازند و صفي پيش فرستادند كه دو گوش (؟) داشت و صف ديگر به دنبال آن بود و صف ديگر و صف ديگر تا سيزده صف در قلب و دو پهلو كامل شد. و چون سواران عرب سوي آنها رفتند تيرانداختند و تيراندازيشان پارسيان را از سوار شدن باز نداشت. آنگاه گروههاي پارسيان سوي سواران عرب تاختند.
در آن شب خالد بن يعمر تميمي كشته شد و قعقاع به جايي كه از آنجا تير سوي خالد انداخته بودند حمله برد و جنگي سخت در گرفت و عربان همچنان با پرچمهاي خويش بودند. قعقاع از سعد اجازه نگرفته بود سعد گفت: «خدايا اين خطا را بر او ببخش و و او را ياري كن اگر از من اجازه نخواسته من به او اجازه دادم.» مسلمانان بجز گروهي كه جنگ انداخته بودند و سوي دشمن رفته بودند همچنان به جاي خويش بودند.
سه صف بودند: يك صف پيادگان بودند كه نيزه و شمشير داشتند، يك صف تيراندازان بودند و يك صف سواران بودند كه پيش روي پيادگان جاي داشتند.
پهلوي راست و پهلوي چپ سپاه نيز چنين بود سعد گفت: «كار چنان بود كه قعقاع كرد و چون من سه تكبير گفتم حمله آغاز
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1734
كنيد» كسان آماده شدند كه با گفته وي همداستان بودند و آسياي جنگ بر قعقاع و ياران وي مي‌گشت.
عمرو بن مره گويد: قيس بن هبيره مرادي كه روزهاي پيش در جنگ قادسيه شركت نداشته بود به كساني كه اطراف وي بودند گفت: «دشمن شما سر حمله دارد و راي، راي سالار سپاه است، نبايد سپاهيان حمله برند و پيادگان همراه نباشند كه وقتي حمله برند و دشمن بر اسب پيش آيد و پياده همراه نباشد، راهشان را به بندد و پيش رفتن نتوانند، براي حمله آماده شويد و منتظر تكبير باشيد و يكجا حمله كنيد.» و چنان بود كه تيرهاي عجمان به صف مسلمانان مي‌رسيد.
مستنير بن يزيد گويد: زيد بن كعب نخعي كه پرچم قبيله نخع را به دست داشت گفت: «مسلمانان براي حمله آماده شده‌اند، امشب از ديگران سوي خدا و جهاد سبق گيريد كه هر كه امشب سبق گيرد به اندازه آن ثواب يابد. در كار شهادت با ديگران هم چشمي كنيد و دل به مرگ نهيد كه اگر زندگي را دوست داريد راه زنده ماندن همين است و اگر آخرت خواهيد بدان مي‌رسيد.» اجلح گويد: اشعث بن قيس گفت: «اي گروه عربان! روا نيست كه اين قوم از شما در مقابل مرگ جسورتر باشند و آسانتر از جان گذرند. از همسران و فرزندان بگذريد و از كشته شدن بيم مكنيد كه آرزوي كريمان و سرنوشت شهيدان است» اين بگفت و از اسب پياده شد.
عمرو بن محمد گويد: حنظلة بن ربيع و سران گروههاي ده نفري گفتند: «اي گروه كسان فرود آييد و چنان كنيد كه ما مي‌كنيم و از مرگ بيم مداريد، كه پايمردي بهترين وسيله رهايي از بيم است» گويد: طليحه و غالب و حمال و دليران همه قبايل سخناني از اينگونه گفتند نضر بن سري گويد: ضرار بن خطاب قرشي از اسب فرود آمد و عربان در اثناي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1735
تكبيرهاي سعد و انتظار تكبير ديگر سوي پارسيان پيش رفتند و چون تكبير دوم بگفت عاصم بن عمرو حمله برد و به قعقاع پيوست. قوم نخع نيز حمله بردند و همه كسان نافرماني سعد كردند و جز سران قوم كس در انتظار تكبير سوم نماند و چون تكبير سوم بگفت همگان حمله بردند و به ياران خويش پيوستند و با پارسيان در آميختند و از آن پس كه نماز عشا كرده بودند جنگ شبانه آغاز شد.
ابي طيبه گويد: در ليلةالهرير همه عربان حمله كردند و در انتظار سعد نماندند نخستين كس كه حمله كرد قعقاع بود كه سعد گفت: «خدايا اين را بر او ببخش و ياريش كن «و باقي شب پيوسته مي‌گفت: «اي دريغ تميميان» سپس گفت: «بنظرم كار چنانست كه اين مي‌كند وقتي سه تكبير گفتم حمله بريد.» آنگاه سعد يك تكبير گفت و بني اسديان به حمله كنان پيوستند.
بدو گفتند: «بني اسديان حمله بردند» گفت: «خدايا اين را بر آنها ببخش و ياريشان كن.» و بقيه شب مي‌گفت «اي دريغ از بني اسديان.» آنگاه گفتند: «طايفه نخع حمله بردند» گفت: «خدايا اين را بر آنها ببخش و ياريشان كن.» و بقيه شب مي‌گفت: «اي دريغ از نخع» پس از آن گفتند: «بجيله حمله برد» گفت: «خدايا اين را ببخش اي دريغ از بجيله» پس از آن كنديان حمله بردند».
گفت: «اي دريغ از كنده» آنگاه سران قوم و كساني كه منتظر تكبير مانده بودند حمله كردند و جنگ سخت تا صبحگاهان دوام داشت و اين ليلةالهرير بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1736
انس بن جليس گويد: در ليلةالهرير حضور داشتم و تا صبحگاه صداي برخورد آهن چون چكش آهنگران بود، سخت پايمردي كردند و سعد شبي داشت كه هرگز نداشته بود و عربان و عجمان وضعي ديدند كه هرگز نديده بود، خبر از رستم و سعد بريده بود و سعد به دعا پرداخت و چون صبح شد عربان دست از جنگ بداشتند و از اين بدانست كه برترند و غلبه از آنهاست.
محمد بن اعور گويد: نخستين چيزي كه سعد آن شب شنيد و نشان فتح بود، صداي قعقاع بن عمرو بود كه در نيمه دوم شب به گوش وي رسيد كه رجزي بدين مضمون مي‌خواند:
«ما يك گروه و بيشتر را بكشتيم» «چهار و پنج و يك» «كه برتر از شيران بودند» «و چون بمردند خداي خويش را» «خواندم و سخت بكوشيدم» ابن رفيل گويد: آن شب از اول شب تا صبحگاه جنگيدند، سخن نمي‌كردند بانگ مي‌زدند و اين را ليلةالهرير ناميدند. كه هرير بانگ باشد.
مصعب بن سعد گويد: در آن شب سعد، بجاد را كه نوخاسته بود سوي صف جنگ فرستاد كه فرستاده‌اي نيافت و بدو گفت: «ببين وضع آنها چگونه است؟» و چون بجاد بازگشت بدو گفت: «پسركم چه ديدي؟» گفت: «ديدمشان كه بازي مي‌كردند.» گفت: «يا جدي ميكردند.» عابس بن جعفر به نقل از پدرش گويد: به روز عماس جعفي در ميان گروهي از عجمان بود كه سلاح كامل داشتند، نزديك آنها شدند و با شمشير ضربت زدند و ديدند كه شمشير در آهن كارگر نيست و پس آمدند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1737
حميضه گفت: «چه شد؟» گفتند: «سلاح در آنها كارگر نيست» گفت: «باشيد تا من به شما نشان بدهم، نگاه كنيد.» آنگاه به يكي از پارسيان حمله برد و پشت وي را با نيزه بشكست و به ياران خود نگريست و گفت: «مي‌بينيد كه آنها را مي‌شود كشت» و عربان حمله بردند و آنها را سوي صفشان عقب راندند.
شعبي گويد: بخدا در قادسيه از قبيله كنده بيشتر از هفتصد كس نبود و ترك طبري در مقابل آنها بود.
اشعث گفت: «اي قوم حمله بريد و با هفتصد كس حمله برد و ترك كشته شد.»
 
شب قادسيه‌
 
زياد گويد: شب قادسيه صبحگاه ليلةالهرير بود و از اين روزهاي جنگ آنرا شب قادسيه ناميده‌اند و چنان بود كه كسان خسته بودند و همه شب چشم بر هم ننهاده بودند و قعقاع ميان سپاه به راه افتاد و گفت: «سپاهي كه اكنون جنگ اندازد پس از ساعتي ظفر بيند ساعتي پايمردي كنيد و حمله بريد كه ظفر نتيجه پايمردي است.
پايمردي كنيد و سستي مكنيد» جمعي از سران سپاه بر اشعث گرد آمدند و سوي رستم حمله بردند و صبحدم با گروهي كه پيش روي وي بود در آميختند.
و چون مردم قبايل اين بديدند كساني ميان آنها به سخن ايستادند. قيس بن عبد يغوث و اشعث بن قيس و عمرو بن معديكرب و ابن ذي السهمين خثعمي و ابن ذي البردين هلالي سخن كردند و گفتند: «مبادا اينان در كار خدا از شما كوشاتر باشند و مبادا اينان، يعني پارسيان، از شما به مرگ بي اعتناتر و در جانبازي بي‌باكتر باشند در اين كار سبق گيريد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1738
گروههاي عرب به جمع مقابل خود حمله بردند و با آنها در آميختند. در ميان قوم ربيعه نيز كساني سخن كردند و گفتند: «شما در گذشته، پارسيان را بهتر از همه مي‌شناخته‌ايد و نسبت به آنها جسورتر بوده‌ايد چرا اكنون از آنچه بوده‌ايد جسورتر نباشيد.» هنگام نيمروز نخستين كساني كه عقب نشستند هرمزان و پيرزان بودند كه عقب رفتند و باز موضع گرفتند هنگام نيمروز قلب سپاه پارسيان بشكافت و غبار بر آنها ريخت و بادي سخت وزيدن گرفت و سايبان رستم از تخت وي كنده شد و در عتيق افتاد و اين باد دبور بود و غبار رو به پارسيان داشت. قعقاع و همراهان وي به نزديك تخت رسيدند و تخت را خالي يافتند كه رستم وقتي باد سايبان را كنده بود از آنجا به پناه استراني رفته بود كه آن روز باري آورده بود و همانجا توقف كرده بود بود و در سايه يك استر و بار آن بود.
هلال بن علفه باري را كه رستم زير آن بود بزد و طنابهاي آنرا ببريد و يكي از لنگه‌ها بر رستم افتاد كه هلال او را نمي‌ديد و از حضورش خبر نداشت. مهره‌هاي پشت رستم شكست آنگاه هلال ضربتي بدوزد كه بوي مشك برخاست و رستم سوي عتيق رفت و خود را در آن افكند، هلال به دنبال او جست كه در آب فرو رفته بود و بگرفتش هلال ايستاده بود و پاي او را بگرفت و بيرون كشيد و با شمشير به پيش سر او زد تا جان داد، آنگاه جثه او را بياورد و زير پاي استران افكند و روي تخت رفت و بانگ برداشت كه رستم كشته شد شما را به خداي كعبه سوي من آييد.
كسان به دور وي فراهم آمدند چندانكه تخت معلوم نبود و او را نمي‌ديدند و تكبير گفتند و بانگ برداشتند.
در اين هنگام قلب سپاه مشركان پراكنده شد و هزيمت شدند.
آنگاه جالنوس بر بند بايستاد و ندا داد كه پارسيان عبور كنند و غبار از ميان برخاست. آنها كه به هم بسته بودند شتاب كردند و در عتيق ريختند و مسلمانان با نيزه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1739
آنها را بزدند و كس از ايشان جان به در نبرد و جمله سي هزار كس بودند.
ضرار بن خطاب در فش كابيان را بگرفت كه سي هزار در عوض آن گرفت. قيمت درفش يك هزار هزار و دويست هزار بود. در نبردگاه ده هزار كس از پارسيان كشته شد بجز آنها كه روزهاي پيش كشته شده بودند.
عمرو بن سلمه گويد: به روز قادسيه هلال بن علفه رستم را بكشت.
ابو كعب طائي به نقل از پدرش گويد: پيش از ليلةالهرير و هزار و پانصد كس از مسلمانان كشته شد و در ليلةالهرير و روز قادسيه ششهزار كس از آنها كشته شد كه در خندق رو به روي مشرق به خاكشان كردند.
زياد گويد: وقتي پارسيان از جاي برفتند و ميان قديس و عتيق كس از آنها نماند و ما بين خندق و عتيق از كشته پوشيده بود سعد به زهره فرمان داد كه پارسيان را تعقيب كند و او بانگ زد و پيشتازان را بخواند و قعقاع را گفت دنبال آنها رود كه راه پايين گرفته بودند و شرحبيل را گفت به دنبال آنها رود كه بالا گرفته بودند.
خالد بن عرفطه را گفت كه ساز و برگ كشتگان را برگيرد و شهيدان را به خاك كند.
دو هزار و پانصد تن شهيدان ليلةالهرير و روز قادسيه در اطراف قديس آن سوي عتيق مقابل مشرق مدفون شدند و شهيدان پيش از ليلةالهرير بر مشرق دفن شدند.
آنگاه ساز و برگ و اموال فراهم آمد و چندان بود كه هرگز مانند آن فراهم نيامده بود و پس از آن نيز فراهم نيامد.
سعد هلال را پيش خواند و براي وي دعا كرد و گفت: «رفيقت چه شد؟» گفت: «وي را زير استران افكندم» گفت: «برو او را بيار» هلال برفت و رستم را بياورد سعد گفت: «برهنه‌اش كن و هر چه خواستي به تنش واگذار» هلال ساز و برگ وي را برگرفت و چيزي به تنش نگذاشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1740
و چون قعقاع و شرحبيل بيامدند هر كدام را به سويي كه ديگري رفته بود مأمور كرد قعقاع را، بالا گرفت و شرحبيل راه پايين گرفت و تا خراره قادسيه رفتند.
زهرة بن حويه به تعقيب پارسيان رفت تا به بند رسيد كه آنرا شكسته بودند تا عربان را از تعاقب باز دارند.
زهره گفت: «بكير! پيش برو»، و او اسب خود را هي كرد و چنان بود كه وي بر اسب ماده جنگ مي‌كرد و گفت: «اطلال بپر» و اسب دست و پا فراهم آورد. آنگاه گفت: «بحق سوره بقره بپر» زهره نيز كه بر اسب نر بود اسب خويش را بجهانيد و ديگر سواران نيز اسب بجهانيدند و به آب زدند و سيصد سوار چنين كردند.
زهره به سواران ديگر كه مانده بودند گفت: «سوي پل رويد و بما برسيد.» و برفت. كسان سوي پل رفتند و به دنبال وي آمدند كه به پارسيان رسيد كه جالنوس دنباله آنها را حفاظت مي‌كرد. زهره با وي در آويخت و ضربتي در ميانه رد و بدل شد كه زهره او را بكشت و ساز و برگش را بگرفت. عربان همه كساني را كه از خراره تا سليحين و نجف بودند بكشتند و شبانگاه باز آمدند و شب را در قادسيه به سر كردند.
شقيق گويد: آغاز روز در قادسيه پيروي كرديم وقتي باز آمديم هنگام نماز بود، مؤذن كشته شده بود و مردم در باره اذان گفتن رقابت كردند چندان كه نزديك بود دست به شمشير برند. سعد در ميانه قرعه زد كه به نام يكي افتاد كه اذان گفت.
گويد: و باز چنان شد و آنها كه به تعقيب فراريان بالا و پايين قادسيه رفته بودند بيامدند و وقت نماز بود و چون مؤذن كشته شده بود در كار اذان گفتن رقابت كردند و سعد در ميانشان قرعه زد و بقيه روز و شب را به سر بردند تا زهره باز گشت.
صبحگاهان همه فراهم بودند و در انتظار كس نبودند، سعد خبر فتح را با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1741
شمار مقتولان پارسي و مقتولان مسلمان بنوشت و يكي از معاريف را با سعد بن عميله فزاري سوي عمر فرستاد.
ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: سعد مرا خواست و فرستاد كه كشتگان را ببينم و سران را براي او نام ببرم، بازگشتم و به او خبر دادم. اما رستم را در جاي خود نديده بودم. سعد كس فرستاد و يكي از مردم تيم را كه هلال نام داشت پيش خواند و گفت: «مگر نگفتي كه رستم را كشته‌اي؟» گفت: «چرا» گفت: «پس او را چه كردي؟» گفت: «زير پاي استران افكندم» گفت: «او را چگونه كشتي؟» هلال طرز كشتن رستم را به سعد خبر داد تا آنجا كه گفت: «به پيش سر و بيني او ضربت زدم» گفت، «او را بيار» گويد: «و چون جثه رستم را بياورد ساز و برگ را بدو بخشيد» و چنان بود كه وقتي در آب ميافتاده بود خويشتن را سبك كرده بود و ساز و برگ را به هفتاد هزار فروخت. اگر كلاه رستم را به دست آورده بود قيمت آن يكصد هزار بود.
گويد: تني چند از عباديان پيش سعد آمدند و گفتند: «اي امير پيكر رستم را بر در قصر تو ديديم كه سر ديگري بر آن بود و از ضربت درهم كوفته بود» و سعد بخنديد.
زياد گويد: ديلميان و سران پادگانها كه دعوت مسلمانان را پذيرفته بودند و بي آنكه مسلمان باشند به كمك آنها جنگيده بودند گفتند: «برادران ما كه از آغاز كار به مسلماني گرويدند بهتر و صايب تر از ما بودند بخدا پارسيان پس از رستم توفيق
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1742
نيابند جز آنها كه مسلمان شوند» و مسلمان شدند.
آنگاه كودكان اردو بيامدند و قمقمه چرمين همراه داشتند و به مسلماناني كه رمقي داشتند آب مي‌دادند و مشركاني را كه رمقي داشتند مي‌كشتند و شبانگاه از عذيب سرازير شدند.
گويد: زهره به تعقيب جالنوس رفت و قعقاع و برادرش شرحبيل به تعقيب آنها كه راه بالا يا راه پايين گرفته بودند رفتند و در دهكده‌ها و بيشه‌ها و كنار نهرها آنها را بكشتند و باز گشتند و هنگام نماز ظهر رسيدند و سعد به كسان خوشباش گفت و هر طايفه را ثنا گفت و به نيكي ياد كرد.
سعيد بن مرزبان گويد: زهره برفت و ميان خراره و سليحين به جالنوس رسيد كه يكي از شاهان پارسي بود و طوق و دو دست بند و دو گوشوار داشت و اسبش وامانده بود و خونش بريخت.
گويد: بخدا زهره در آن روز بر اسبي بود كه عنان آن طنابي بافته بود چون افسار و تنگ آن نيز موي بافته بود و ساز و برگ جالنوس را پيش سعد آورد و اسيراني كه به نزد سعد بودند آنرا شناختند و گفتند: «اين ساز و برگ جالنوس است.» سعد گفت: «آيا كسي در كشتن وي با تو كمك كرد؟» گفت: «آري» گفت: «كي؟» گفت: «خدا» و سعد ساز و برگ را بدو داد.
ابراهيم گويد: سعد ساز و برگ را براي زهره زياد دانست و عمر در اين باره باو نوشت كه من گفته‌ام هر كه كسي را بكشد ساز و برگش غنيمت اوست و سعد ساز و برگ را به وي داد كه به هفتاد هزار فروخت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1743
شعبي گويد: زهره به جالنوس رسيد و بدو حمله برد و تير انداخت كه به هدف رسيد و چون رو به رو شدند ضربتي زد و او را از پاي در آورد.
زهره آن روز موهاي بافته داشت. وي در جاهليت اعتباري يافته بود و در اسلام سخت كوشا بود و سابقه نكو داشت در آن وقت جوان بود و آنچه را جالنوس بتن داشت بپوشيد كه هفتاد و چند هزار ميارزيد و چون پيش سعد آمد «ساز و برگ را از او بگرفت و گفت: «چرا منتظر اجازه من نماندي؟» و به عمر نامه نوشت و عمر به سعد نوشت: «با زهره چنين مي‌كني كه چنان شجاعت نمود و هنوز جنگ در پيش داري كه مي‌خواهي شاخش را بشكني و قلبش را تباه كني، ساز و برگ وي را بده و هنگام عطا از كسان ديگر پانصد بيشتر به او بده» عصمه گويد: عمر به سعد نوشت: «من زهره را بهتر از تو مي‌شناسم زهره چيزي از ساز و برگي را كه گرفته نهان نكرده اگر آنكه درباره او سعايت كرد دروغگو باشد خدا وي را با دو طوق در بازوان دچار يكي چون زهره كند. من گفته‌ام هر كه مردي را بكشد، ساز و برگ وي از آن او باشد.» سعد ساز و برگ را به زهره داد كه آنرا به هفتاد هزار بفروخت.
عامر گويد: آنها كه در روز قادسيه سخت كوشيده بودند و از عطاي عادي پانصد بيشتر گرفتند بيست و پنج كس بودند كه زهره و عصمه ضبي و كلج از آن جمله بودند و جنگاوران ايام پيش سه هزار گرفتند كه از اهل قادسيه برتر بودند.
يزيد ضخم گويد: به عمر گفتند: «چه شود اگر اهل قادسيه را نيز چون جنگاوران ايام پيش عطا دهي؟» گفت: «كساني را كه در آن روزها نبوده‌اند به آنها ملحق نمي‌كنم» گويد: و هم درباره اهل قادسيه به عمر گفتند: «چه شود اگر كساني را كه خانه و ديارشان دور بوده بر كساني كه نزديك خانه خويش جنگيده‌اند امتياز دهي؟» گفت: چگونه آنها را به سبب دوري ديارشان بر جماعت نزديك كه به دشمن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1744
پيوسته بودند امتياز دهم؟ آنها را برابر نهادم كه خواستم به نيكي گرايند چرا مهاجران با انصاريان كه نزديك خانه خويش مي‌جنگيدند چنين نكردند؟» سعيد بن مرزبان گويد: وقتي رستم از جاي برفت بر استري نشست و چون هلال به وي نزديك شد تيري بينداخت كه به پايش خورد و ابر را بركاب دوخت كه گفت:
«بپايه» [1] آنگاه هلال به وي نزديك شد و رستم فرود آمد و زير استر رفت و چون هلال بدو دست نيافت ريسمان را بريد كه بار بر او افتاد آنگاه فرود آمد و سرش را در هم كوفت.
شقيق گويد: به روز قادسيه كه يكباره به عجمان حمله برديم خدا هزيمتشان كرد و چنان شد كه من به يكي از چابكسواران پارسي اشاره كردم كه با سلاح كامل سوي من آمد و گردنش بزدم و ساز و برگش را بگرفتم.
سعيد بن مرزبان گويد: در آن روز پارسيان پس از هزيمت چنان شدند كه هزيمت‌شدگان مي‌شده‌اند، كشته شدند و كار بدانجا رسيد كه يكي از مسلمانان يكيشان را پيش مي‌خواند كه مي‌آمد و جلو روي او مي‌ايستاد كه گردنش را ميزد و چنان ميشد كه وي را با سلاح خودش مي‌كشت و چنان مي‌شد كه دو مرد بودند و مي‌گفت يكي رفيقش را بكشد و اين بسيار بود.
يونس بن ابي اسحاق گويد: سلمان بن ربيعه باهلي گروهي از عجمان را ديد كه زير پرچم خويش بودند كه آنرا به زمين كوفته بودند و گفته بودند از اينجا نرويم تا بميريم و حمله برد و همه كساني را كه زير پرچم بودند بكشت و ساز و برگشان را بگرفت.
گويد: سلمان به روز قادسيه يكه سوار مسلمانان بود و از جمله كساني بود كه پس از هزيمت پارسيان بر آنها كه پايمردي مي‌كردند حمله برد. يكي ديگر
______________________________
[1]- در متن كلمه پارسي است و نسخه بدل چنين است: «بيايه»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1745
گويد: پس از آن سعد، قعقاع و شرحبيل را به دنبال فرارياني فرستاد كه راه عبد الرحمن بن ربيعه ذو النور بود كه بر گروهي از پارسيان كه بر ضد مسلمانان فراهم بودند حمله برد و با سواران خويش درهمشان كوفت.
شعبي گويد: سلمان بندهاي كسان را بهتر از آن ميشناخت كه سلاح بندهاي حيوان كشتني را مي‌شناسد. جايي كه اكنون زندان است خانه عبد الرحمن بن ربيعه بود و جايي كه ميان آن و خانه مختار است خانه سلمان بود و اشعث بن قيس محوطه‌اي را كه جلو آن بود و اكنون در خانه مختار افتاد به تيول خواست كه باور دادند و سلمان بدو گفت: «اي اشعث، نسبت به من سخت جسور شده‌اي، بخدا اگر زمين را بگيري ترا به شمشير مي‌زنم، ببين از تو چه ميماند؟» و اشعث از زمين چشم پوشيد و متعرض آن نشد.
طلحه گويد: پس از هزيمت سي و چند گروه پايمردي كردند و تن بمرگ دادند و از فرار شرم داشتند و خدايشان نابود كرد كه سي و چند كس از سران مسلمانان به آنها پرداختند و دنبال فراريان نرفتند. سلمان بن ربيعه به گروهي پرداخت و عبدالرحمن بن ربيعه ذو النور به گروه ديگر پرداخت و كساني از سران مسلمانان به گروههاي ديگر پرداختند.
جنگ اين گروهها به دو صورت بود، بعضي تاب نياوردند و گريزان شدند و بعضي ديگر پايمردي كردند تا كشته شدند.
از جمله سران فراري اين گروهها هرمزان بود كه در مقابل عطار بود و اهو كه در مقابل حنظلة بن ربيع كاتب پيمبر صلي الله عليه و سلم بود و زاد بن بهيش كه در مقابل عاصم بن عمرو بود و قارن كه در مقابل قعقاع بن عمرو بود.
گويد: از جمله كساني كه دل به مرگ داده بودند شهريار پسر كنارا بود كه در مقابل سلمان بود و پسر هربذ كه در مقابل عبد الرحمن بود و فرخان اهوازي كه در مقابل بسر بن ابي رهم جهني بود و خسرو شنوم همداني كه در مقابل ابن هذيل كاهلي بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1746
بالا و زير گرفته بودند و زهرة بن حويه را به تعقيب جالنوس فرستاد.
ابو جعفر طبري گويد: حديث ابن اسحاق چنين است كه گويد: مثني بن حارثه بمرد و سعد بن ابي وقاص سلمي دختر خصفه را كه زن وي بوده بود، به زني گرفت و اين بسال چهاردهم هجرت بود. آن سال عمر بن خطاب سالار حج بود.
گويد: در همين سال ابو عبيدة بن جراح وارد دمشق شد و زمستان را آنجا گذرانيد.
در تابستان هرقل بارو ميان به انطاكيه آمد و از مستعربان از قبيله لخم و جذام و بلقين و بلي و عامله و قبائل قضاعه و غسان، بسيار كس با وي بود و از مردم ارمينيه نيز بسيار كس بود.
هرقل در انطاكيه بماند و صقلار را كه از خواجگان بود بفرستاد با يكصد هزار كس كه دوازده هزار كس از مردم ارمينيه بودند و سالارشان جرجه بود و دوازده هزار كس از مستعربان از غسان و قبايل قضاعه كه سالارشان جبلة بن ايهم غساني بود و بقيه از روميان بودند و صقلار خواجه هرقل سالار همگان بود.
گويد: مسلمانان با بيست و چهار هزار كس كه سالارشان ابو عبيده جراح بود برون شدند و در رجب سال پانزدهم در يرموك تلاقي شد و جنگي سخت شد كه روميان به اردوگاه مسلمانان در آمدند و كساني از زنان قريش به وقت درآمدن روميان به اردوگاه مسلمانان شمشير گرفتند و مردانه جنگيدند كه ام حكيم دختر حارث بن هشام از آن جمله بود.
گويد: و چنان بود كه وقتي مسلمانان به مقابله روميان مي‌رفتند كساني از قبيله لخم و جذام به آنها پيوسته بودند و چون شدت جنگ را بديدند گريزان شدند و به دهكده‌هاي نزديك رفتند و مسلمانان را رها كردند.
عروة بن زبير گويد: يكي از مسلمانان درباره رفتار مردم لخم و جذام شعري گفت بدين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1747
«مردم لخم و جذام در كار گريز بودند» «و ما و روميان در مرج به كشاكش بوديم» «اگر پس از اين بيايند با آنها كاري نداريم» عبد الله بن زبير گويد: به سال يرموك با پدرم بودم و چون مسلمانان آرايش جنگ گرفتند، زبير زره پوشيد و بر اسب نشست و به دو تن از غلامان خويش گفت:
«عبد الله را پيش بار نگهداريد كه نوسال است» گويد: پس از آن برفت و به سپاه پيوست و چون مسلمانان و روميان جنگ انداختند جمعي را ديدم كه بر تپه‌اي ايستاده بودند و جنگ نمي‌كردند. من اسبي را كه زبير پيش بار نهاده بود بگرفتم و بر نشستم و سوي آن جمع رفتم و با آنها ايستادم و با خود گفتم: «ببينم چه مي‌كنند» و ديدم كه ابو سفيان بن حرب با تني چند از پيران قريش از مهاجران فتح مكه ايستاده بودند و جنگ نمي‌كردند و چون مرا ديدند كه نوسال بودم به من توجه نكردند.
گويد: «بخدا چنان بود كه وقتي مسلمانان عقب مي‌رفتند و كار روميان بهتر ميشد مي‌گفتند: «زردها، بيشتر، بيشتر» و چون روميان عقب مي‌رفتند و مسلمانان تفوق مي‌يافتند مي‌گفتند: «اي دريغ از زردها».
و من از گفتار آنها در شگفت بودم و چون خداوند رويمان را هزيمت كرد و زبير باز آمد قصه آن جمع را با وي بگفتم كه خنديد و گفت: «خدايشان بكشد كه از كينه دست بر نمي‌دارند، اگر روميان بر ما غلبه يابند به آنها چه مي‌رسيد؟ ما كه براي آنها از روميان بهتريم» ابن اسحاق گويد: آنگاه خداي تبارك و تعالي نصرت آورد و روميان و سپاهي كه هرقل فراهم آورده بود هزيمت شدند و از سپاه روم از مردم ارمينيه و مستعربان هفتاد هزار كس كشته شد و خدا صقلار و باهان را كه هرقل همراه وي فرستاده بود بكشت.
و چون هرقل ماجرا را بشنيد كس فرستاد كه مردان جنگي و مردم ملطيه را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1748
پيش وي آوردند و بگفت تا شهر را آتش زدند.
گويد: در جنگ يرموك از مسلمانان از طايفه بني اميه، عمرو بن سعيد بن عاص و ابان بن سعيد بن عاص و از بني مخزوم، عبد الله بن سفيان بن عبد الاسد و از بني سهم، سعيد بن حارث بن قيس كشته شدند.
گويد: در آخر سال پانزدهم هجرت، خداوند در عراق رستم را بكشت و سپاهيان يرموك پس از فراغت از جنگ آنجا به كمك سعد در قادسيه پيكار كردند.
و چنان بود كه وقتي زمستان برفت سعد از شراف سوي قادسيه روان شد و رستم خبر يافت و به آهنگ وي برون شد و چون سعد از حركت وي خبردار شد توقف كرد و به عمر نامه نوشت و كمك خواست، عمر مغيرة بن شعبه ثقفي را با چهار صد كس از مدينه سوي وي فرستاد، قيس بن مكشوح مرادي را نيز با هفتصد كس فرستاد و به ابو عبيده نوشت كه هزار كس از مردان خويش را به كمك سعد بن ابي- وقاص سالار عراق فرست و ابو عبيده چنان كرد و عياض بن غنم فهري را سالار آن گروه كرد.
گويد: آن سال كه سال پانزدهم بود، عمر بن خطاب با سالار حج بود و چنان بود كه كسري در قصر بني مقاتل پادگاني داشت كه نعمان بن قبيصه سالارشان بود.
نعمان پسر حيه طايي و پسر عموي قبيصة بن اياس طايي فرمانرواي حيره، در قصر خويش بود و چون از سعد بن ابي وقاص خبر يافت از عبد الله بن سنان اسدي صدا وي درباره وي پرسيد كه گفت: «يكي از مردم قريش است.» نعمان گفت: «بخدا اگر قرشي باشد چيزي نيست بخدا با او جنگ مي‌كنم كه قرشيان بندگان كسي هستند كه غالب شود، بخدا از محافظ حمايت نكنند و به محافظ از ديار خويش بيرون نشوند.» عبد الله بن سنان از اين سخن خشمگين شد و صبر كرد تا وقتي بخفت بر او درآمد و نيزه را به پشتش فرو كرد و او را بكشت آنگاه پيش سعد رفت و مسلمان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1749
شد.
گويد: و چون مغيرة بن شعبه و قيس بن مكشوح با همراهان خويش به سعد بن ابي وقاص پيوستند، سوي رستم روان شد و در قادس كه دهكده‌اي مجاور عذيب بود فرود آمد و مردم، آنجا مقام گرفتند و سعد در قصر عذيب جا گرفت و رستم با سپاه پارسيان در قادسيه فرود آمد. سپاه وي چنان كه در ديوان وي به شمار آمده بجز تبعه و غلامان شصت هزار كس بود. ميان رستم و سپاه مسلمانان عتيق، پل قادسيه، فاصله بود.
و چنان بود كه سعد در منزل خويش بيمار بود و قرحه‌اي سخت داشت و ابو مححن بن حبيب ثقفي در قصر وي محبوس بود كه به سبب شرابخواري او را حبس كرده بود.
و چون رستم بيامد كس فرستاد كه مردي هوشيار را پيش من فرستيد كه با وي سخن كنم كه مغيرة بن شعبه را سوي او فرستادند. مغيره كه موهاي خود را به چهار دشته تابيده بود و پشت سر و بالاي گوش افكنده بود و بردي به تن داشت برفت تا پيش رستم كه آن سوي پل عتيق در سمت عراق جاي داشت و مسلمانان بر سوي ديگر در سمت حجاز ميان قادسيه و عذيب بودند.
رستم با مغيره سخن كرد و گفت: «شما عربان مردمي تيره روز و مستمند بوديد كه به بازرگاني يا مزدوري يا سفر پيش ما مي‌آمديد و از غذاي ما مي‌خورديد و از آبمان مي‌نوشيديد و در سايه‌هاي ما مي‌آرمديد و برفتيد و ياران خويش را خوانديد و آنها را نيز بياورديد، مثال شما چون مردي است كه باغ انگوري داشت و شغالي در آن ديد و با خود گفت يك شغال چيزي نيست اما شغال برفت و شغالان را به باغ خواند و چون فراهم آمدند صاحب باغ بيامد و سوراخي را كه شغالان از آن آمده بودند بگرفت و همه را بكشت.
«مي‌دانيم كه مستمندي شما عربان را به اين كار واداشته، امسال بر گرديد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1750
كه ما را از آباداني ديارمان و مقابله دشمنانمان باز داشته‌ايد و ما شترانتان را گندم و خرما بار مي‌كنيم و جامه به شما مي‌دهيم، از ديار ما برويد كه خدايتان بسلامت دارد.» مغيره گفت: «چنانكه گفتي مستمند بوديم و بدتر از اين بوديم، مرفه‌ترين ما آن كس بود كه پسر عموي خويش را مي‌كشت و مال وي را مي‌گرفت و مي‌خورد، مردار و خون و استخوان مي‌خورديم، چنين بوديم تا خدا پيغمبري ميان ما برانگيخت و كتاب بدو فرستاد كه ما را سوي خدا و دين وي خواند، يكي تصديق او كرد و ديگري تكذيب او كرد و آنكه تصديق كرده بود با آنكه تكذيب كرده بود بجنگيد تا همه از روي يقين يا به ضرورت به دين وي گرويديم كه معلوم شد كه وي صادق است و فرستاده خداست و او به ما فرمان داد كه با مخالفان خود بجنگيم و به ما گفت كه هر كس از ما بر دين وي بميرد به بهشت مي‌رود و هر كه بماند بملك مي‌رسد و بر مخالف خويش غلبه مي‌يابد. ما ترا دعوت مي‌كنيم كه به خدا و پيمبر او ايمان بياري و به دين ما در آيي، اگر چنين كني ديارت از آن تست و كس جز به رضاي تو وارد آن نشود و بايد زكات و خمس بدهي و اگر نپذيري بايد جزيه بدهي و اگر نپذيري با تو مي‌جنگيم تا خدا ميان ما و تو داوري كند.» رستم گفت: «گمان نداشتم در عمر خويش از شما عربان چنين سخناني بشنوم، فردا كارتان را يكسره مي‌كنم و همه‌تان را مي‌كشم.» آنگاه بگفت تا بر عتيق بند زدند و همه شب تا صبحگاه با علف و خاك و ني، بند مي‌زدند و راه آماده شد.
گويد: مسلمانان آرايش جنگ گرفتند، سعد سالاري قوم را به خالد بن عرفطه هم پيمان بني اميه سپرد، ميمنه سپاه را به جرير بن عبد الله بجلي داد و ميسره را به قيس بن مكشوح سپرد. آنگاه رستم حمله آورد و مسلمانان نيز حمله بردند. بيشتر آنها جز جل بارها، سپري نداشتند كه چوب بدان بسته بودند و سپر محافظ خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1751
كرده بودند و غالب سرپوش آنها طناب بارها بود كه هر كس طناب بار خود را به سر مي‌پيچيد تا آنرا محفوظ دارد، پارسيان آهن پوش و قباپوش بودند و جنگي سخت كردند. سعد در قصر بود و جنگ را مي‌نگريست و سلمه دختر خصفه كه از آن پيش زن مثني بن حارثه بوده بود با وي بود و چون سپاهيان به جولان آمدند گفت:
سعد در قصر بود و جنگ را مي‌نگريست و سلمه دختر خصفه كه از آن پيش زن مثني بن حارثه بوده بود با وي بود و چون سپاهيان به جولان آمدند گفت:
«اي دريغ از مثني كه امروز مثني ندارم.» و سعد سيلي بر چهره او زد.
سلمي گفت: «اين كار را از روي غيرت و ترس كردي» و چون ابو محجن كه در قصر عذيب بود حركت و جولان سپاه را بديد، با زبراء كنيز سعد كه به نزد وي محبوس بود گفت: «اي زبراء! مرا رها كن و به قيد سوگند خدا تعهد مي‌كنم كه اگر كشته نشدم بازگردم كه بند آهنين به پاي من نهي.» زبراء وي را رها كرد و بلقا اسب سعد را بدو داد، ابو محجن به دشمن حمله برد سعد از بالاي حصار مي‌نگريست و اسب خويش را مي‌شناخت و نمي‌شناخت.
وقتي جنگ به سر رفت و خدا جمع پارسيان را هزيمت كرد، ابو محجن پيش زبراء بازگشت و پاي خويش را در بند وي كرد و چون سعد از بالاي حصار بيامد اسب خويش را ديد كه عرق كرده بود و بدانست كه سوار آن شده‌اند و از زبراء پرسيد و او قصه ابو محجن را بگفت و سعد آزادش كرد.
محمد بن اسحاق گويد: عمرو بن معديكرب با مسلمانان در قادسيه بود.
اسود نخعي گويد: در قادسيه حضور داشتم و ديدم كه نوجواني از مردم نخع شصت تا هشتاد تن از فرزندان آزادگان را پيش مي‌راند و گفتم: «خداوند فرزندان آزادگان را زبون كرد.» قيس بن ابي حازم بجلي كه در قادسيه با مسلمانان بود گويد: در جنگ قادسيه يكي از ثقفيان با ما بود و از دين بگشت و پيش پارسيان رفت و به آنها گفت كه محل مقاومت عربان جايي است كه بجيله آنجاست.
گويد: ما يك چهارم سپاه بوديم و شانزده فيل سوي ما فرستادند و دو فيل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1752
سوي باقي سپاه فرستادند و خار آهنين زير پاي اسبان ما مي‌ريختند و تير سوي ما مي‌انداختند چندان كه گفتي باران است و اسبان خويش را به هم بسته بودند كه فرار نكند.
گويد: عمرو بن معديكرب به ما مي‌گذشت و مي‌گفت: «اي گروه مهاجران، شيران باشيد كه هر كه نيك بكوشد شير باشد و پارسي چون نيزه خويش را بيندازد بز باشد.» گويد: يكي از چابكسواران پارسي بود كه تيرش خطا نمي‌كرد به عمرو گفتيم: «اي ابو ثور، اين سوار را دفع كن كه تير وي خطا نمي‌كند.» عمرو سوي او رفت و پارسي تيري بزد كه به كمان وي خورد و عمرو حمله برد و با وي درآويخت و خونش بريخت و دو طوق و يك كمر بند طلا و يك قباي ديبا از او بگرفت.
گويد: آنگاه خدا رستم را بكشت و اردوگاه وي را با هر چه در آن بود غنيمت مسلمانان كرد. مسلمانان شش يا هفت هزار كس بودند. آنكه رستم را بكشت هلال ابن علفه تميمي بود كه وي را بديد و سوي او رفت و در آن حال كه به تعقيب رستم بود تيري بينداخت كه به پاي او خورد و پايش را به ركاب زين دوخت و رستم به پارسي مي‌گفت 576) (577 «بپايه» يعني چنين كه آمد يا چنين كه هستي.
آنگاه هلال بن علفه به رستم حمله برد و خونش بريخت و سرش را ببريد و بياويخت و پارسيان عقب نشستند و مسلمانان به تعقيبشان رفتند و از آنها همي كشتند.
و چون پارسيان به خراره رسيدند فرود آمدند و شراب نوشيدند و غذا خوردند، آنگاه برون آمدند و در عجب بودند كه تيرهايشان در عربان كارگر نبود. جالنوس بيامد و كره‌اي برداشتند كه او تيري زد و آنرا سوراخ كرد و در آنجا بودند كه سواران مسلمان در رسيدند و زهرة بن حويه تميمي به جالنوس حمله برد و او را بكشت و پارسيان هزيمت شدند و سوي دير قره و آن سوي دير رفتند و سعد با مسلمانان بيامد و مقابل پارسياني كه آنجا بودند موضع گرفت، در آنجا عياض بن غنم با كمكيان شام
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1753
كه يك هزار بودند در رسيد و سعد از غنايم قادسيه به او و همراهانش سهم داد. سعد از دمل خويش درد مي‌كشيد و جرير بن عبد الله شعري گفت بدين مضمون:
«من جريرم و كنيه ابو عمرو دارم» «سعد در قصر بود كه خدا فيروزي داد» و نيز يكي از مسلمانان شعري به اين مضمون گفت:
«جنگيديم تا خدا فيروزي داد» «و سعد در قادسيه به در قصر پناه برده بود» «از جنگ آمديم و بسيار زنان بيوه شده بودند» «اما در ميان زنان سعد كس بيوه نبود» گويد: و چون اين سخنان به سعد رسيد به نزد كسان آمد و عذر خويش بگفت و دملهايي را كه در ران و كفل خويش داشت به آنها بنمود و مسلمانان وي را معذور داشتند، كه سعد ترسو نبود. سعد به جواب گفته جرير شعري به اين مضمون گفت:
«درباره بجيله آرزوئي ندارم» «جز اينكه به روز شمار پاداش يابند» «كه سوارانشان با سواران رو به رو شدند» «و سواران پيكار كردند» «و فيلان به نبردگاهشان آمدند» «كه گويي به رونق شتران تندرو بود» پس از آن پارسيان از دير قره سوي مداين گريختند و آهنگ نهاوند داشتند طلا و نقره و ديبا و پرند و حرير و سلاح و جامه‌هاي كسري و دختران وي را ببردند و جز اين هر چه بود به جا نهادند و سعد كسان از مسلمانان به تعقيب آنها فرستاد:
خالد بن عرفطه هم پيمان بني اميه را روانه كرد، عياض بن غنم و ياران وي را همراه خالد كرد، هاشم بن عتبة بن ابي وقاص را پيشدار سپاه وي كرد، جرير بن عبد الله بجلي را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1754
به ميمنه گماشت و زهرة بن حويه تميمي را به ميسره گماشت خود سعد به سبب دردي كه داشت بجا ماند و چون درد وي برفت با بقيه مسلمانان به دنبال آن گروه روان شد و در بهر سير نرسيده به دجله به آنها رسيد و چون بر ساحل دجله اردو زدند و بار نهادند به جستجوي گدار بودند اما نيافتند تا كافري از مردم مداين پيش سعد آمد و گفت:
«راهي به شما مي‌نمايم كه پيش از آنكه پارسيان چندان راهي طي كرده باشند به آنها برسيد» و آنها را از گداري نزديك قطربل ببرد. نخستين كس كه به گدار زد هاشم بن عتبه بود كه به پاي رفت و چون عبور كرد سوارانش به دنبال وي رفتند. آنگاه خالد ابن عرفطه با سواران خود عبور كرد پس از آن عياض بن غنم با سواران خود عبور كرد. پس از آن جماعت پياپي بيامدند و به گدار زدند و عبور كردند. گويند: پس از آن كس اين گدار را پيدا نكرد.
آنگاه برفتند تا به سياهچال ساباط رسيدند و بيم كردند كمين دشمن آنجا باشد و به ترديد افتادند و بيمناك شدند و نخستين كس كه با سپاه خويش به آنجا در آمد هاشم بن عتبه بود و چون گذشت شمشير خود را براي مسلمانان تكان داد و بدانستند كه چيزي كه مايه ترس باشد اينجا نيست و خالد بن عرفطه آنها را عبور داد.
آنگاه سعد به مسلمانان پيوست و به جلولا رسيدند كه جماعتي از پارسيان آنجا بودند و جنگ جلولا رخ داد كه خدا پارسيان را هزيمت كرد و مسلمانان بيش از آنچه در قادسيه گرفته بودند، غنيمت به دست آوردند و يكي از دختران كسري و به قولي دختر پسر او بنام منجانه كشته شد و يكي از شاعران مسلمان شعري بدين مضمون گفت:
«چه بسيار كره اسبان نيكوي چاق» «كه بار جوان مسلمان را مي‌برد» «كه در راه رحمان از جهنم رهايي يافته بود» «و اين به روز جلولا بود و روز رستم»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1755
«و روز حمله كوفه» «و روزي كه دين كافران به رو در افتاد.» آنگاه سعد فتحي را كه خداوند نصيب مسلمانان كرده بود به عمر نوشت، و عمر نوشت كه به جاي خود باش و جز اين چيزي مجوييد.
سعد بدو نوشت كه اينك چيزي نزديك به دست آورده‌ايم و زمين جلو روي ما گشاده است.
عمر نوشت: بجاي خود باش و پارسيان را تعقيب مكن و براي مسلمانان خانه هجرت و منزلگاه جهادي درست كن و شط را ميان من و مسلمانان فاصله مكن.
سعد مسلمانان را در انبار فرود آورد كه در آنجا بماندند و به تب مبتلا شدند و به آنها نساخت.
سعد نامه نوشت و ماجرا را به عمر خبر داد.
عمر نوشت: جز آنجا كه شتر و گوسفند را نكو دارد و علفزار باشد عربان را نكو نباشد. در مجاورت شط بياباني پيدا كن و براي مسلمانان منزلي آنجا بجوي.
گويد: سعد روان شد تا به محل كويفه عمر بن سعد رسيد كه پشه و تب داشت و با كسان سازگار نبود. آنگاه سعد حارث بن مسلمه و بقولي عثمان حنيف بني عمري را كه يكي از مردم انصار بود فرستاد كه جايي را كه اكنون كوفه آنجاست بيافت و سعد با مسلمانان آنجا فرود آمدند و محل مسجد كوفه را معين كردند و براي مردم محله‌ها معين شد.
و چنان بود كه عمر بن خطاب آن سال سوي شام آمده بود و در جابيه فرود آمد و ايليا شهر بيت المقدس گشوده شد.
و هم در اين سال ابو عبيدة بن جراح حنظلة بن طفيل سلمي را سوي حمص فرستاد كه خدا شهر را به دست وي بگشود.
سعد بن ابي وقاص شرحبيل بن سمط را كه يكي از مردم كنده بود به فرمانروايي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1756
مداين گماشت.
 
ذكر احوال مردم سواد
 
قبيصة بن جابر گويد: به روز قادسيه وقتي فتح شد يكي از ما شعري گفت و سعد را از اينكه در قصر مانده بود ملامت كرد، شعري وي در دهانها افتاد و به گوش رسيد و گفت: «خدايا اگر دروغگوست يا اين سخن را به ريا و طلب شهرت گفته زبان و دست وي را از من ببر» قبيصه گويد: بخدا گوينده شعر ميان دو صف بود كه به سبب دعاي سعد تيري بيامد و به زبان وي خورد و يك نيمه تن وي بخشكيد و هرگز كلمه‌اي نتوانست گفت تا به خدا پيوست.
عثمان بن رجاي سعد گويد: سعد بن مالك از همه كس جسورتر و دليرتر بود و در قصري نا استوار جا گرفته بود كه ميان دو صف بود و از آنجا سپاهيان را مي‌نگريست.» ام كثير زن همان بن حارث نخعي گويد: ما با شوهران خود در قادسيه بوديم و چون خبر آمد كه جنگ به سر رسيد، لباس به خود پيچيديم و قمقمه‌هاي آب بر- گرفتيم و سوي زخميان رفتيم و هر كه از مسلمانان بود آب به او داديم و از جا برداشتيم و هر كه از مشركان بود خلاصش كرديم. كودكان نيز به دنبال ما آمدند كه اين كار را به دست آنها داديم.
سيف بن عطيه گويد: در جنگ قادسيه هيچيك از قبايل عرب بيشتر از بجيله و نخع زن همراه نداشت. نخعيان هفتصد زن بي‌شوهر داشتند و بجيله هزار زن داشتند و اينان به هزار كس از قبايل عرب شوهر كردند و آنان به هفتصد كس شوهر كردند.
نخعيان و بجيليان را خويشاوند مهاجران مي‌گفتند آنها در كار انتقال بار و اثاث
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1757
بي‌پروا بودند كه خالد زمينه را فراهم كرده بود و مثني پس از خالد و ابي عبيد پس از مثني. و نيز جنگاوران پيش از قادسيه زمينه فراهم آورده بودند و از آن پس سختي بسيار بود.
طلحه گويد: بكير بن عبد الله ليثي و عتبة بن فرقد سهي و سماك بن خرشه انصاري- اين سماك بجز ابو دجانه معروف بود در جنگ قادسيه از زني خواستگاري كردند كه عربان كه زنان خويش را همراه آورده بودند. نخعيان، هفتصد زن بي‌شوهر داشتند و آنها را خويشاوند مهاجران مي‌ناميدند. در اثناي جنگ پيش از فتح و پس از فتح مهاجران آنها را به زني گرفتند و هفتصد كس از مردم قبايل شوهرشان شدند و چون كارها به سر رفت اين سه كس از اين زن خواستگاري كردند، وي اروي دختر عامر هلالي، هلال نخع، بود و خواهرش هنيده زن قعقاع بن عمرو تميمي بود. اروي به خواهر خويش گفت: «با شوهر خويش مشورت كن كه كدام يك را مناسب ما مي‌داند.» و اين پس از جنگ بود كه هنوز در قادسيه بودند. قعقاع گفت آنها را در شعر وصف مي‌كنم و تو براي خواهر خويش نظر بده و شعري بدين مضمون گفت:
«اگر درهم‌ها را مي‌خواهي» «به سماك انصاري يا ابن فرقد» «شوهر كن» «و اگر شجاعت به هنگام جنگ مي‌خواهي» «رو سوي بكير كن» «و همه‌شان در اوج بزرگيند» «نيكو بنگريد كه اين سخن درباره فرد است.» گويد: از عذيب تا عدن ابين و ازابله تا ايله عربان در انتظار جنگ قادسيه بودند و چنان مي‌ديدند كه ثبات و زوال ملك پارسيان وابسته به آنست و در هر كجا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1758
گوش فرا داشته بودند به‌بينند سرانجام آن چه ميشود تا آنجا كه يكي كاري در پيش داشت و مي‌گفت: «صبر كنيم ببينيم كار قادسيه چه مي‌شود؟» و چون جنگ قادسيه رخ داد جنيان برفتند و خبر را با كساني از آدميان بگفتند و خبر به همه جا رسيد.
گويد: شبانگاه زني كه ندانستند كيست بر كوهي در صنعا شعري درباره جنگ قادسيه خواند و جنگاوران را ستود. مردم يمامه نيز شنيدند كه يك رهگذر اشعاري درباره جنگ قادسيه زمزمه مي‌كرد و در همه ديار عرب اشعاري در اين باره به گوش مي‌رسيد.
طلحه گويد: سعد خبر فتح و شمار كشتگان پارسي و مقتولان مسلمان را با ذكر نام معاريف نوشت و همراه سعد بن عميله فزاري براي عمر فرستاد.
اين سخن در روايت ابن رفيل بن ميسور نيز هست، نامه سعد چنين بود:
«اما بعد از پس جنگي دراز و اضطرابي سخت خدا ما را» «بر پارسيان فيروزي داد و روشهايي را كه اسلافشان داشته بودند از آنها» «بگرفت. با جمعي به تلاقي مسلمانان آمده بودند كه كس به شكوه آن» «نديده بود، اما سودشان نداد و خدا شكوه آنها را بگرفت و به مسلمانان» «داد و مسلمانان پارسيان را بر رودها و دل بيشه‌ها و دره‌ها تعقيب كردند. از» «مسلمانان سعد بن عبيد قاري و فلان و فلان، و كساني كه نمي‌دانيم و خدا بهتر» «داند، كشته شدند كه هنگام شب قرآن همي خواندند و سران قوم بودند» «و شيران همانندشان نبود و آنها كه رفته‌اند بر آنها كه مانده‌اند جز به» «شهادت برتري ندارند كه شهادت بر اينان مقرر نشده بود.» مجالد بن سعيد گويد: وقتي عمر از آمدن رستم به قادسيه خبر يافت از صبحدم تا نيمروز از كاروانيان درباره مردم قادسيه خبر مي‌جست آنگاه به خانه خويش مي‌رفت.
گويد: و چون بشارت آور را بديد گفت: «از كجا؟» و او بگفت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1759
عمر گفت: «اي بنده خدا با من سخن كن» گفت: «خدا دشمن را هزيمت كرد» عمر با وي پياده مي‌رفت و خبر مي‌پرسيد و مرد بر شتر خويش مي‌رفت و عمر را نمي‌شناخت تا وقتي به مدينه در آمد و كسان به عمر به عنوان امير مؤمنان سلام مي‌كردند، گفت: «خدايت بيامرزاد چرا به من نگفتي كه امير مؤمناني» عمر مي‌گفت: «برادرم باك نداشته باش.» زياد گويد: مسلمانان در انتظار وصول مژده و فرمان عمر، غنايم خود را وارسي مي‌كردند و به باقيمانده سپاه مي‌رسيدند و كارهاي خود را سان مي‌دادند.
گويد: مردم عراق از جنگاوران پيشين كه در يرموك و دمشق حضور داشته بودند براي كمك سپاه قادسيه پيوسته آمدند و فردا و پس فردا نيز رسيدند. نخستين گروه آنها روز اغواث آمدند و آخرينشان پس فرداي فتح رسيدند … در جمع كمكيان از مردم مراد و همدان و پراكندگان قبايل، كس بود و به عمر نوشتند كه درباره آنها چه بايد كرد؟ و اين نامه دوم پس از فتح بود كه با نذير بن عمرو فرستاده شد.
و چون خبر فتح به عمر رسيد ميان كسان به سخن ايستاد و نامه فتح را خواند و گفت: «علاقه دارم كه احتياج را از ميان ببرم در صورتي كه رفاه همه ميسر باشد.
و گر نه بايد در كار معاش همانند يك ديگر شويم تا هر كس چيزي داشته باشد. دوست دارم آنچه را درباره شما به دل دارم بدانيد و آنرا به عمل خواهيد دانست. بخدا من شاه نيستم كه شما را بنده خويش كنم، بنده خدايم كه امانت را به او سپرده‌اند، اگر آنرا نگيرم و به شما پس دهم و دنباله رو باشم و در خانه‌هاي خويش سير و سيراب باشيد، نيكروز باشم و اگر آنرا عهده كنم و شما را به خانه خويش بكشانم و كناره نگيرم كه معذور باشم و همچنان بمانم، تيره روز شوم كه اندكي خرسند باشم و بسيار مدت غمگين باشم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1760
گويد: همراه انس بن حليس به عمر نوشتند كه گروههايي از مردم سواد دعوي پيمان دارند و چنانكه دانيم هيچكس جز مردم بانقيا و بسما و مردم اليس پايين به پيمان‌هاي پيش از قادسيه وفا نكرده. مردم سواد ادعا دارند كه پارسيان مجبورشان كرده‌اند و فراهمشان آورده‌اند اما مخالفت ما نكرده‌اند و به جنگ نيامده‌اند. سعد بوسيله ابو الهياج اسدي نوشت كه مردم سواد برفته‌اند و آنها كه به پيمان خويش وفا كرده‌اند و بر ضد ما برنخاسته‌اند پيش ما آمده‌اند و ترتيباتي را كه پيش از ما ميان آنها و مسلمانان بوده عمل كرده‌ايم و مي‌گويند كه مردم سواد سوي مداين رفته‌اند تكليف آنها را كه رفته‌اند و آنها كه دعوي دارند به اجبار آمده‌اند و گريخته‌اند و جنگ نكرده‌اند و آنها را كه پيمان نگهداشته‌اند يا تسليم شده‌اند تكليف همه را معين كن كه در سرزميني وسيع افتاده‌ايم و زمين از مردم خالي شده و شمار ما اندك است و آنها كه با ما به صلح آمده‌اند بسيارند و جلب قلوب آنها مايه آبادي زمين و ضعف دشمن است.
عمر ميان كسان به سخن ايستاد و گفت: «هر كه به هوس و گناه كار كند نصيب وي نابود شود و جز خويشتن را زيان نزند و هر كه به طلب پاداشي كه براي اهل طاعت پيش خداوند هست پيرو سنت شود و به شريعت پاي بند باشد و به راه راست رود كارش سامان گيرد و به نصيب خويش دست يابد زيرا خداوند عز و جل گويد:
«وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً» [1] يعني: هر چه كرده‌اند حاضر يابند كه پروردگارت به هيچ كس ستم نمي‌كند.
جنگاوران پيش و پيكارجويان قادسيه به جمع مقابل خود ظفر يافته‌اند و مردم آنجا رفته‌اند، و آنها كه بر پيمان بوده‌اند پيش مسلمانان آمده‌اند، در باره آنها كه ادعا دارند به اجبار به جنگشان آورده‌اند و آنها كه چنين ادعا ندارند و نمانده‌اند و رفته‌اند و آنها كه مانده‌اند و ادعايي نكرده‌اند و نرفته‌اند و آنها كه تسليم شده‌اند چه
______________________________
[1]- سوره 18، آيه 48.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1761
راي داريد؟» قوم همسخن شدند بر اينكه رعايت پيمان آنها كه مانده‌اند و كاري نكرده‌اند، خير افزاي اوست و هر كه دعوي كند و راستگو به شمار آيد چون گروه اول است و اگر دروغگو به شمار آيند پيمانشان لغو شود و صلحشان تجديد شود و آنها كه سوي پارسيان رفته‌اند مخير شوند: اگر خواهند به صلح آيند و در پناه مسلمانان باشند و اگر خواهند همچنان بمانند اما از زمينشان باز مانند و با مسلمانان به جنگ باشند و آنها كه مانده‌اند و تسليم شده‌اند مخير شوند يا جزيه بدهند يا بروند، كشاورز نيز چنين باشد.
عمر جواب نامه انس بن حليس را چنين نوشت:
«اما بعد: خداوند جل و علا در هر چيز در بعضي موارد تساهلي» «آورده بجز در مورد عدالت و تذكار كه درباره تذكار به هيچ حال تساهل» «نيست و جز به بسيار آن رضايت ندهد، در عدالت نيز در باره نزديك و» «دور و در سختي و سستي تساهل نيست كه عدالت اگر چه نرم نمايد براي» «محو ستم و ازاله باطل از ستم قويتر است و اگر سخت نمايد به محو كفر» «رساتر است، هر كس از مردم سواد كه بر پيمان خويش بمانده و بر ضد» «شما كمك نكرده در پناه شماست و بايد جزيه دهد و هر كه دعوي اجبار» «دارد اما همراه پارسيان سوي شما نيامده و جنگ نكرده و بجاي خويش» «مانده تصديقشان نكنيد مگر آنكه بخواهيد و اگر نخواستيد پيمانشان را» «لغو كنيد و آنها را به امانگاهشان برسانيد.» در باره نامه ابو الهياج چنين جواب نوشت:
«اما هر كه بمانده و نرفته و پيمان ندارد، چون اهل پيمان است» «كه با شما مانده و مخالفت نكرده، كشاورزان نيز اگر چنين كرده باشند» «چنينند و همه كساني كه دعوي دارند كه چنين كرده‌اند و سخنشان تصديق»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1762
«شود، ذمي بمانند و اگر تكذيب شوند پيمانشان لغو شود و هر كه با دشمن» «كمك كرده و برفته خدا كار وي را با شما گذاشته اگر خواستيد دعوتشان» «كنيد كه براي شما در زمينشان كار كنند و در پناه شما باشند و جزيه» «دهند و اگر نخواستيد هر چه را از آنها به غنيمت گرفته‌ايد تقسيم كنيد.» وقتي نامه عمر به سعد بن مالك و مسلمانان رسيد به آنها كه رفته بودند و از سواد دور شده بودند پيشنهاد كردند كه باز گردند و ذمي باشند و جزيه دهند و آنها باز آمدند و همانند آنها كه بر پيمان مانده بودند، ذمي شدند ولي خراج آنها سنگين‌تر بود و آنها را كه دعوي اجبار داشتند و گريخته بودند به صف آنها بردند و پيمان دادند و آنها را كه مانده بودند، و نيز كشاورزان را، به صف پيمانداران بردند. اموال خاندان كسري و نيز اموال كساني را كه با پارسيان رفته بودند و به اسلام يا جزيه گردن ننهاده بودند مشمول صلح ندانستند و غنيمت مسلمانان شد و با اموالي كه از پيش مصادره شده بود غنيمت كسان شد و باقي سواد مشمول ذمه بود و خراجي كه كسري از آن مي‌گرفته بود گرفتند. خراج كسري از سر كسان به نسبت اموال و داراييشان بود. از جمله چيزها كه خدا غنيمت مسلمانان كرد اموال خاندان كسري بود و كساني كه با آنها رفته بودند و زن و فرزند و مال كساني كه به كمك آنها جنگيده بودند و اموال آتشكده‌ها و بيشه‌ها و مردابها و گذرها و متعلقات خاندان كسري.
اما تقسيم غنيمتي كه از اموال كسري بود يا كساني كه همراهشان رفته بودند ميسر نشد كه در همه سواد پراكنده بود و كسان معتمد و منتخب، آنرا براي غنيمت گيران اداره مي‌كردند و غنيمت گيران در باره همين قسمت سخن داشتند نه همه سواد و ولايتداران هنگام تنازع كسان در كار تقسيم آن تعلل مي‌كردند از اين رو غافلان در كار اراضي سواد به خطا افتاده‌اند، اگر خردمندان قوم با سبك عقلان كه تقسيم اينگونه غنايم را مي‌خواستند همسخن شده بودند، تقسيم ميشد ولي خردمندان رضا ندادند و متصديان از راي خردمندان تبعيت كردند و گفته سبك عقلان بي اثر ماند، علي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1763
رحمه الله تيز چنين كرد و همه كساني كه به معرض تقاضاي تقسيم آن بودند تابع راي 586) (587 خردمندان بودند و گفتار سبك عقلان را نديده گرفتند و گفتند: «مبادا در ميانه اختلاف افتد.» محمد بن قيس گويد: از عامر شعبي پرسيدم: «وضع سواد چيست؟» گفت: «به جنگ گرفته شد، همه زمينها چنين بود، بجز قلعه‌ها، و مردمش برفتند، آنگاه به صلح و ذمه دعوت شدند كه پذيرفتند و بيامدند و ذمي شدند و جزيه بر آنها مقرر شد و در حمايت مسلمانان قرار گرفتند، و رويه چنين بود، پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم نيز در دومه چنين كرد، و اموال خاندان كسري و كساني كه همراه آنها رفته بودند غنيمت مسلمانان شد.» ماهان گويد: خدا سواد را به جنگ گشود و همه زمينهاي ميان آنجا و نهر بلخ چنين بود، مگر قلعه‌ها، صاحبان زمينها به صلح دعوت شدند و ذمي شدند و زمينها به آنها تعلق گرفت، اما اموال خاندان كسري و كساني كه پيرو آنها شده بودند چنين نبود و غنيمت مسلمانان شد. زمينهاي مفتوح غنيمت نبود تا تقسيم شود، خداي عز و جل فرموده: هر چه غنيمت شما شد، يعني تقسيم كرديد.
حسن بن ابي الحسن گويد: همه سواد به جنگ گرفته شد و كسان را دعوت كردند كه بيايند و ذمي شوند و جزيه بدهند آنها نيز پذيرفتند و به حمايت مسلمانان آمدند.
عمرو بن محمد گويد: به شعبي گفتم: «بعضي‌ها پنداشته‌اند كه مردم سواد بندگانند.» گفت: «پس چرا از بندگان جزيه مي‌گيريد، سواد و همه زمينهايي كه مي‌داني به جنگ گرفته شد مگر قلعه‌اي بر كوهي و امثال آن. آنگاه كسان را به بازگشت خواندند كه بازگشتند و سرانه از آنها پذيرفته شد و ذمي شدند. از گرفته‌ها آنچه غنيمت بحساب آيد تقسيم شود اما آنچه غنيمت به حساب نيايد و پيش از آنكه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1764
تقسيم شود صاحبانش جزيه دادن را بپذيرند به خودشان تعلق دارد، رويه چنين بوده است.» محمد بن سيرين گويد: همه ولايتها به جنگ گرفته شد مگر بعضي قلعه‌ها كه پيش از تسليم پيمان بستند و آنها كه اموالشان به جنگ گرفته شده بود دعوت شدند كه باز آيند و جزيه بدهند و همه مردم سواد و جبل ذمي شدند درباره غنيمتيان چنين عمل مي‌شود، عمرو مسلمانان در كار سرانه و ذمه طبق آخرين عمل پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم عمل كرده‌اند.
و چنان شد كه پيمبر خالد بن وليد را از تبوك به دومة الجندل فرستاد كه آنجا را به جنگ گرفت و پادشاه دومه اكيدر بن عبد الملك را اسير كرد و او را دعوت كرد كه ذمي شود و جزيه بدهد كه ديار وي به جنگ گرفته شده بود و اسير شده بود. با دو پسر عريض نيز چنين كرد كه گرفته شده بودند و گفتند كه سوي وي مي‌آمده‌اند و با آنها قرار جزيه و ذمه نهاد.
كار يحنة بن روبه فرمانرواي ايله نيز چنين بود. رويه معمول چون روايت خاص نيست و هر كه چيزي جز عمل پيشوايان عادل و مسلمان روايت كند دروغ آورده و مخالفت آنها كرده است.
مسلم وابسته حذيفه گويد: مهاجران و انصار از مردم سواد كه اهل كتاب بودند زن گرفتند اگر برده بودند اين را روا نميدانستند و روا نبود كه كنيزان اهل كتاب را به زني بگيرند كه خداي تعالي مي‌گويد:
«وَ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ مِنْكُمْ طَوْلًا أَنْ يَنْكِحَ الْمُحْصَناتِ الْمُؤْمِناتِ فَمِنْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ مِنْ فَتَياتِكُمُ الْمُؤْمِناتِ [1]» يعني: و هر كس از شما كه از جهت مكنت نتواند زنان عفيف مؤمن بنكاح آورد از
______________________________
[1] سوره 4 آيه 24
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1765
آنچه مالك آن شده‌ايد از كنيزان مؤمنتان گيرد.» و نگفته دختران اهل كتاب.
سعيد بن جبير گويد: عمر بن خطاب از آن پس كه حذيفه را فرمانرواي مداين كرد و زنان مسلمانان بسيار شدند به او نوشت: شنيده‌ام زني از مردم مداين را كه اهل كتاب است به زني گرفته‌اي، طلاقش بده.
حذيفه به عمر نوشت: چنين نكنم تا به من بگويي حلال است يا حرام و مقصودت چيست؟
عمر نوشت: حلال است ولي زنان عجم دل انگيزند و اگر به آنها رو كنيد شما را از زنان عرب باز دارند.
حذيفه گفت: «هم اكنون.» و آن زن را طلاق داد.
جابر گويد: با سعد در قادسيه بوديم و زنان كتابي را به زني گرفتيم كه زن مسلمان بقدر كافي نمي‌يافتيم و چون بازگشتيم بعضيها طلاقشان دادند و بعضيها نگهداشتند.
سعيد بن جبير گويد: سواد به جنگ گرفته شد و آنها را دعوت كردند كه باز آيند و جزيه بدهند كه پذيرفتند و ذمي شدند، مگر اموال خاندان كسري و پيروانشان كه غنيمت مسلمانان شد و همين است كه مردم كوفه از آن سخن دادند و مطلب مجهول مانده و پنداشته‌اند كه همه سواد چنين بود اما غالب اهل سواد چنان بودند.
ابراهيم بن يزيد نخعي گويد: سواد به جنگ گرفته شد و دعوت شدند كه پس آيند و هر كه پذيرفت جزيه بر او مقرر شد و ذمي شد و هر كه نپذيرفت مال وي غنيمت شد. خريد و فروش چيزي از اين غنيمت، از زمينهاي سواد، ما بين جبل تا عذيب و نيز زمين جبل روانيست.
شعبي نيز گويد: خريد و فروش چيزي از اين غنيمت ما بين جبل و عذيب روا نيست.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1766
عامر گويد: زبير و خباب و ابن مسعود و ابن ياسر و ابن هبار در زمان عثمان (از زمينهاي سواد) تيول گرفتند، اگر عثمان خطا كرد، آنها كه از وي پذيرفته‌اند خطا كارترند و همينها بودند كه دين خويش را از آنها گرفته‌ايم. عمر نيز به طلحه و جرير بن عبد الله و ربيل بن عمرو تيول داد. دار الفيل را نيز به تيول ابا مفزر داد و به كسان ديگر نيز كه از آنها تعليم گرفته‌ايم تيول داد، تيولها بصورت بخشش از خمس غنيمت بود.
گويد: عمر بوسيله جرير به عثمان بن حنيف نوشت:
«اما بعد به جرير بن عبد الله تيول بده به اندازه قوتش نه كمتر و نه بيشتر.» عثمان بن حنيف به عمر نوشت كه جرير نامه‌اي از تو آورد كه به اندازه قوتش به او تيول داده شود و من نخواستم اين را بكار بندم تا از تو بپرسم.
عمر بدو نوشت: جرير راست مي‌گويد، چنين كن و نكو كردي كه به من مراجعه كردي.
گويد: ابو موسي نيز تيول داد، علي رحمه الله نيز كرد و سيه را به كردوس بن هاني به تيول داد، به سويد بن غفله جعفي نيز تيول داد.
سويد بن غفله گويد: از علي رحمه الله تيول خواستم. گفت: «بنويس اين نامه‌ايست كه علي زمين داد و به ما بين كجا و كجا، و آنچه خدا خواهد، تيول سويد مي‌كند.» ابراهيم بن يزيد گويد: عمر مي‌گفت: «وقتي با قومي پيمان مي‌كنيد خرابي سپاهيان را بعهده مگيريد.» و مسلمانان در نامه صلح كساني كه با آنها پيمان مي‌كردند مي‌نوشتند كه خرابي سپاهيان به عهده ما نيست.
واقدي گويد: جنگ و فتح قادسيه به سال شانزدهم هجرت بود، بعضي مردم كوفه نيز گفته‌اند جنگ قادسيه به سال پانزدهم بود ولي بنظر ما درست اين است كه به سال چهاردهم بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1767
محمد بن اسحاق گويد: به سال پانزدهم بود و روايت وي را از پيش آورده‌ايم.
 
سخن از بنيان بصره‌
 
ابو جعفر گويد: به پندار واقدي به سال چهاردهم عمر بن خطاب رضي الله عنه به مردم مدينه گفت كه ماه رمضان را در مسجدها باشند و به ولايتها نوشت كه مسلمانان چنين كنند.
گويد: به روايت مدايني و در همين سال، يعني سال چهاردهم، عمر بن خطاب عتبة بن غزوان را سوي بصره فرستاد و گفت با همراهان خويش آنجا مقيم شود و ارتباط پارسيان مداين و اطراف را از آنجا ببرد.
به پندار سيف، بصره در ماه ربيع سال شانزدهم بنيان گرفت و از آن پس كه سعد از جلولا و تكريت و حصنين فراغت يافت عتبة بن غزوان از مداين سوي بصره رفت كه سعد به فرمان عمر وي را آنجا فرستاد.
شعبي گويد: مهران به سال چهاردهم در ماه صفر كشته شد و عمر به عتبه يعني ابن غزوان گفت: «خدا عز و جل حيره و اطراف آن را براي برادران شما گشود و يكي از بزرگان آنها كشته شده و بيم دارم كه برادران پارسيشان به كمك آنها آيند مي‌خواهم تو را به سرزمين هند بفرستم كه نگذاري مردم حيره از برادرانشان بر ضد برادران شما كمك گيرند و با آنها بجنگي، شايد خداوند فتحي نصيب شما كند. به بركت خداوند روان شو و تا آنجا كه تواني از خدا بترس و به عدالت حكم كن و به وقت نماز كن و ذكر خدا بسيار گوي.» عتبه با سيصد و چند كس روان شد و جمعي از اعراب و باديه‌نشينان بدو پيوستند و با پانصد كس، كمي بيشتر يا كمتر، به بصره رسيد و در ماه ربيع الأول، يا ربيع الآخر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1768
سال چهاردهم آنجا فرود آمد. در آن هنگام بصره را سرزمين هند مي‌خواندند و سنگهاي سفيد سخت داشت.
عتبه در خريبه فرود آمد. در حدود خريبه و رابوقه و محل بني تميم و ازد بيش از هفت بنا نبود كه: دو تا دو تا در خريبه بود و دو تا در محل ازد بود و دو تا در محل بني تميم بود و يكي در رابوقه بود.
عتبه به عمر نامه نوشت و محل خويش را براي وي وصف كرد. عمر بدو جواب داد كه مردم را به يك جا فراهم كن و پراكنده مكن. عتبه چند ماه آنجا بود كه جنگي نكرد و با كسي روبرو نشد.
خالد بن عمير گويد: عمر بن خطاب عتبة بن غزوان را فرستاد و گفت: «با همراهان خود برو و چون به نهايت سرزمين عرب رسيديد و نزديك ديار عجم شديد آنجا بمانيد.» گويد: عتبه و همراهان برفتند تا بمربد رسيدند و آن دو سنگ را بديدند و گفتند اين بصره نيست و برفتند تا مقابل پل كوچك رسيدند كه در آنجا ني روييده بود و گفتند: «بايد اين جا بمانيد.» و نزديك فرمانرواي فرات فرود آمدند و كسان برفتند و به فرمانرواي فرات گفتند: «اين جا قومي آمده‌اند كه پرچمي دارند و آهنگ تو دارند.» فرمانرواي فرات با چهار هزار چابكسوار بيامد و گفت: «همينها را مي‌خواستم طناب به گردنشان اندازيد و پيش من آريد.» عتبه رجز خواندن آغاز كرد و مي‌گفت: «من همراه پيمبر خدا در جنگها حضور داشته‌ام.» و چون آفتاب فرو شد عتبه گفت: «حمله بريد» و قوم حمله كردند و همه را بكشتند و از آنها جز فرمانرواي فرات كس جان نبرد كه او را اسير گرفتند.
آنگاه عتبة بن غزوان گفت: «منزلگاهي پاكيزه‌تر از اين بجوييد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1769
روزي سخت گرم بود و نسيمي نبود. منبري براي عتبه برآوردند و او به سخن ايستاد و گفت: «دنيا بسر رسيده و از آن چيزي همانند سر ريز طرف بمانده، شما از اينجا به دار القرار ميرويد، با اعمال نيك آنجا رويد، به من گفته‌اند كه اگر از لب جهنم سنگي فرو افكنند هفتاد پاييز همچنان فرو رود و آن را پر مي‌كند، آيا تعجب مي‌كنيد؟
«به من گفته‌اند كه ميان دو لنگه از درهاي بهشت چهل سال راه است و روزي بيايد كه آنجا پر شود، روزي بود كه من هفتمين يار پيمبر صلي الله عليه و سلم بودم و غذايي جز برگ درخت بياباني نداشتيم چندان كه لبهاي ما متورم شد و من بردي برگرفتم و پاره كردم و با سعد تقسيم كرديم. هر يك از اين هفت كس امير يكي از ولايتهاست. پس از ما كسان را تجربه خواهيد كرد.» عمرو گويد: وقتي عتبة بن غزوان مازني، از بني مازن منصور، از مداين سوي دروازه هند رفت، بر ساحل مقابل جزيرة العرب فرود آمد و اندكي آنجا بماند. آنگاه منزل عوض كرد و كسان شكايت همي كردند. عمر بدو فرمان داد كه در سنگستان منزلگاه گيرد، پيش از آن سه جا كه عوض كرده بودند كه جاي گلي را خوش نداشتند، منزلگاه چهارم بصره بود، بصره سرزميني است كه همه سنگ آن گچ است. به آنها دستور داده شد نهري از دجله روان كنند و نهري براي آب خوردن كشيدند. و اسكان مردم بصره در بصره و اسكان مردم كوفه در كوفه كنوني، در يك ماه بود، مردم كوفه پيش از آنكه در آنجا منزلگاه گيرند در مداين بودند تا در كوفه اقامت گرفتند، مردم بصره در ساحل دجله بودند و چند بار جا عوض كردند تا آنجا مقيم شدند. در آغاز يك فرسخ برفتند و نهري كشيدند آنگاه فرسخي برفتند و نهر را كشيدند، پس از آن باز فرسخي برفتند و نهر را كشيدند، پس از آن به سنگستان رسيدند و نهر را كشيدند.
طرح محلات بصره را همانند كوفه ريختند. كار اسكان بصره با ابو الجربا عاصم بن دلف بود كه از مردم بني عيلان تميم بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1770
نصر بن اسحاق سلمي گويد: چنان بود كه قطبة بن قتاده سدوسي به ناحيه خريبه بصره هجوم مي‌برد چنانكه مثني بن حارثه شيباني به ناحيه حيره هجوم مي‌برد، قطبه به عمر نامه نوشت و وضع خويش را خبر داد و گفت كه اگر عده كمي داشته باشد بر عجمان آنجا ظفر مي‌يابد و آنها را از ديارشان بيرون مي‌كند و چنان بود كه پس از جنگ خالد در رود زن عجمان اين ناحيه از قطبه بيمناك بودند.
عمر بدو نوشت: نامه تو به من رسيد كه نوشته بودي بر عجمان مجاور خود هجوم مي‌بري، نكو كرده‌اي و توفيق يابي، به جاي خويش باش و ياران خويش را مراقبت كن تا فرمان من به تو رسيد.
گويد: آنگاه عمر، شريح بن عامر بني سعدي را سوي بصره فرستاد و گفت: «در آنجا عقبدار مسلمانان باش.» و او به سوي بصره آمد و قطبه را آنجا نهاد و سوي اهواز رفت تا به دارس رسيد كه پادگاني از عجمان آنجا بود كه آن را بكشتند، آنگاه عمر عتبة بن غزوان را فرستاد.
عبد الملك بن عمير گويد: وقتي عمر عتبة بن غزوان را سوي بصره مي‌فرستاد بدو گفت: «اي عتبه! ترا به سرزمين هند مي‌گمارم كه يكي از نواحي دشمن است و اميدوارم خدايت كمك كند و بر اطراف آن تسلط يابي، به علاء بن حضرمي نوشته‌ام كه عرفجة بن هرثمه را كه در خدعه و در جنگ دشمن ورزيده است، به كمك تو فرستد، وقتي آمد با او مشورت كن و حرمت كن و كسان را سوي خداي دعوت كن هر كه پذيرفت از او بپذير و هر كه دريغ كرد با ذلت و حقارت جزيه دهد و گر نه بي تأمل شمشير به كار است. در كاري كه به تو سپرده‌اند از خدا بترس، مبادا دلت به تكبر گرايد و يارانت را با تو بد دل كند. تو صحبت پيمبر داشته‌اي و به سبب وي از پس ذلت، عزت يافته‌اي و از پس ضعف نيرو گرفته‌اي و امير صاحب قدرت و شاه مطاع شده‌اي كه مي‌گويي و مي‌شنوند و فرمان مي‌دهي و فرمانت را اطاعت مي‌كنند، چه نعمتي است اگر ترا بالاتر از آنچه هستي نبرد و با زير دستان گردنفراز نكند، از نعمت نيز چون
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1771
گناه بپرهيز كه به نزد من از گناه بيم انگيزتر است، مبادا كه نعمت ترا بكشاند و فريب دهد و خطايي كني كه به سبب آن به جهنم روي كه خدا ترا و مرا از اين خطر مصون دارد، مردم وقتي دنيا به آنها رخ نمود سوي خدا شتافتند كه منظورشان دنيا بود خدا را منظور دار و دنيا را منظور مدار و از سقوط ستمگران بيمناك باشد.» شعبي گويد: عتبة بن غزوان با سيصد كس به بصره رسيد و چون نيزارها را بديد و صداي قورباغه‌ها را بشنيد گفت: «امير مؤمنان به من فرمان داده در اقصاي سرزمين عرب و روستاي نزديك بديار عجمان منزلگاه گيرم كه اين جاست و اطاعت پيشوايمان بر ما واجب است.» و در خريبه فرود آمد.
و چنان بود كه پانصد تن از چابكسواران در ابله بودند و حفاظت آن مي‌كردند كه ابله بندرگاه كشتي‌هايي بود كه از چين و جاهاي ديگر مي‌رسيد. عتبه برفت و نزديك اجانه منزلگاه گرفت و در حدود يك ماه بماند، آنگاه مردم ابله سوي وي آمدند كه به مقابله برخاست و قطبه بن قتاده سدوسي و قسامه بن زهير مازني را با ده سوار معين كرد و گفت پشت سر ما باشيد و فراري را باز پس رانيد و هر كس را از پشت سر آهنگ ما كند برانيد.
وقتي تلاقي شد به اندازه كشتن و تقسيم كردن يك شتر جنگ نكردند كه عربان غلبه يافتند و عجمان به هزيمت رفتند تا وارد شهر شدند و عتبه به اردوگاه خويش بازگشت. و عجمان چند روز در شهر بماندند و خدا ترس در دلهاشان افكند كه برفتند و چيزهاي سبك وزن را ببردند و از فرات گذشتند و شهر را رها كردند و مسلمانان وارد آنجا شدند و مقداري كالا و سلاح و اسير و نقد به دست آوردند و نقد را تقسيم كردند كه به هر يك دو درم رسيد.
عتبه، نافع بن حارث را به ضبط ابله گماشت و خمس را برگرفت و باقي را ميان جنگجويان تقسيم كرد و ما وقع را به وسيله نافع بن حارث براي عمر نوشت.
داود بن ابي هند گويد: مسلمانان در ابله ششصد درم به دست آوردند و هر كس
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1772
دو درم گرفت و عمر براي هر كدام از دو درم گرفتگان فتح ابله، كه سيصد كس بودند، دو هزار درم عطا مقرر كرد.
فتح ابله در رجب يا شعبان همين سال بود.
شعبي گويد: در فتح ابله دويست و هفتاد كس حضور داشتند كه ابو بكره و نافع بن حارث و شبل بن معبد و مغيرة بن شعبه و مجاشع بن مسعود و ابو مريم بلوي و ربيعة ابن كلدة بن ابي الصلت ثقفي و حجاج از آن جمله بودند.
عباية بن عبد عمرو گويد، با عتبه در فتح ابله بودم، نافع بن حارث را با خبر فتح سوي عمر فرستاد، آنگاه مردم دشت ميشان بر ضد ما فراهم شدند، عتبه گفت:
«راي من اينست كه سوي آنها رويم» و برفتيم و با مرزبان دشت ميشان روبرو شديم و با وي جنگ كرديم كه يارانش هزيمت شدند و او را اسير گرفتيم و قبا و كمرش گرفته شد كه عتبه آن را همراه انس بن حجيه يشكري فرستاد.
ابو مليح هذلي گويد: عتبه انس بن حجيه را با كمر بند مرزبان دشت ميشان پيش عمر فرستاد و عمر بدو گفت: «اي مسلمانان چطور بودند.» گفت: «دنيا به آنها رو كرده و از بسياري طلا و نقره در زحمتند» به همين سبب كسان به بصره راغب شدند و رو سوي آن كردند.
علي بن زيد گويد: وقتي عتبه از ابله فراغت يافت مرزبان دشت ميشان كسان را بر ضد وي فراهم آورد و عتبه از ابله سوي وي رفت و او را بكشت، آنگاه مجاشع ابن مسعود را سوي فرات فرستاد كه شهري آنجا بود و عتبه سوي عمر رفت و به مغيرة بن شعبه گفت كه پيشواي نماز باشد تا مجاشع باز آيد و چون بيامد سالار قوم اوست.» گويد: مجاشع بر مردم فرات ظفر يافت و سوي بصره بازگشت. فيلكان يكي از بزرگان ابن قباد جمعي را بر ضد مسلمانان فراهم آورد و مغيرة بن شعبه سوي او رفت و در مرغاب تلاقي شد كه مغيره ظفر يافت و خبر فتح را براي عمر نوشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1773
و چون خبر، رسيد، عمر به عتبه گفت: «كي را بر بصره گماشته‌اي؟» گفت: «مجاشع بن مسعود را» عمر گفت: «چگونه يك مرد باديه‌نشين را سالار مردم شهرنشين مي‌كني؟
مي‌داني چه شده؟» گفت: «نه».
عمر كار مغيره را بدو خبر داد و فرمان داد كه بر سر كار خويش بازگردد. اما عتبه در راه بمرد و عمر، مغيرة بن شعبه را سالار كرد.
قتاده گويد: مردم ميشان بر ضد مسلمانان فراهم آمدند و مغيره سوي آنها رفت و بارهاي سنگين را پشت سر گذاشت و نرسيده به دجله با دشمن روبرو شد. ارده دختر حارث بن كلده گفت: «خوب است به مسلمانان بپيونديم و با آنها باشيم.» آنگاه با سرپوش خود پرچمي بست و زنان سر پوشهاي خويش را پرچمها كردند و به آهنگ مسلمانان برون شدند و وقتي به آنها رسيدند كه با مشركان به جنگ بودند كه چون پرچمها را بديدند پنداشتند كه براي مسلمانان كمك رسيد و عقب نشستند و مسلمانان تعقيبشان كردند و تعدادي از آنها را بكشتند.
حارثة بن مضرب گويد: ابله به جنگ گشوده شد و عتبه ميان مسلمانان ككه، يعني نان سفيد، تقسيم كرد.
طبري گويد: از جمله كساني كه در ميشان اسير شدند يسار بود كه ابو الحسن بصري كنيه يافت و ارطبان جد عبد الله بن عون بن ارطبان.
سلمه گويد: در فتح ابله حضور داشتم و يك ديگ مسين جزو سهم من شد، چون نيك نگريستم طلا بود و هشتاد هزار مثقال طلا در آن بود. در اين باره به عمر نامه نوشتند كه به جواب نوشت: «سلمه به خدا قسم ياد كند كه وقتي ديگ را مي‌گرفته بنظرش مسين بوده. اگر قسم ياد كرد بدو تسليم كنيد و گر نه ميان مسلمانان تقسيم شود.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1774
گويد: پس من قسم ياد كردم و ديگ را به من تسليم كردند و ريشه اموال ما از آنجاست.
عمره دختر قيس گويد: وقتي كسان براي جنگ مردم ابله برون شدند شوهر و پسر من نيز با آنها برفتند و دو درم و پيمانه پيمانه مويز گرفتند.
و چون برفتند و مقابل ابله رسيدند به دشمن گفتند: «ما بطرف شما عبور كنيم؟
يا شما بطرف ما عبور مي‌كنيد؟» گفتند: «شما بطرف ما عبور كنيد.» مسلمانان چوب درختان را بگرفتند و به هم بستند و سوي دشمن عبور كردند، مشركان گفتند: «با اوليشان كاري نداشته باشيد تا آخريشان عبور كند.» و چون به زمين رسيدند تكبيري گفتند. آنگاه تكبير دوم گفتند و مركبهايشان روي پا بلند شد، آنگاه تكبير سوم گفتند و چهار پايان بنا كرد راكب خويش را به زمين افكند و ما سرها را مي‌ديديم كه روي زمين مي‌افتاد اما نمي‌ديديم كه به آن ضربت مي‌زند و خدا فتح نصيب مسلمانان كرد.
مدايني گويد: صفيه دختر حارث بن كلده زن عتبة بن غزوان بود و خواهر وي ارده دختر حارث، زن شبل بن معبد بجلي بود و چون عتبه سالاري بصره يافت خويشاوندان وي ابو بكر و نافع و شبل بن معبد با وي آمدند و زياد نيز با آنها بود و چون ابله را بگشودند كس نبود كه ميان آنها تقسيم كند و زياد قسمتگرشان شد، در اين وقت چهارده ساله بود و گيسوي آويخته داشت و هر روز دو درم به او مي‌دادند.
گويند سالاري عتبه بر بصره به سال پانزدهم و به قولي به سال شانزدهم بود و گفتار اول درست‌تر است. مدت سالاري عتبه بر بصره شش ماه بود پس از آن عمر مغيرة بن شعبه ثقفي را سالار بصره كرد و دو سال در اين كار بود و درباره وي گفتند آنچه گفتند و عمر ابو موسي را سالار بصره كرد، بقولي عمر پس از عتبه ابو موسي و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1775
پس از او مغيره را سالار كرد.
و هم در اين سال، يعني سال چهاردهم، عمر پسر خويش عبيد الله و ياران وي را به سبب شرابي كه نوشيده بودند حد زد و ابو محجن را نيز حد زد.
در اين سال عمر بن خطاب سالار حج بود. بقولي سالار مكه عتاب بن اسيد بود و سالار يمن يعلي بن منيه بود و سالار كوفه سعد بن ابي وقاص بود و سالار شام ابو عبيدة ابن جراح و سالار بحرين عثمان بن ابي العاص و بقولي علاء بن حضرمي بود و سالار عمان حذيفة بن محصن بود.
 
آنگاه سال پانزدهم هجرت در آمد
 
اشاره
ابن جرير گويد: به گفته بعضيها در اين سال سعد بن ابي وقاص كوفه را شهر كرد.
ابن بقيله مسلمانان را به محل كوفه رهنمايي كرد و به سعد گفت: «ترا به سرزميني رهبري كنم كه پشه ندارد و از فلات پايين‌تر است.» و جايي را كه اكنون كوفه است به آنها نشان داد.
 
سخن از جنگ مرج الروم‌
 
در اين سال جنگ مرج الروم رخ داد و ماجرا چنان بود كه ابو عبيده با خالد ابن وليد از دمشق آهنگ حمص كرد و با كساني كه از يرموك به آنها پيوسته بودند برفت و همگي در مقابل ذو الكلاع اردو زدند و خبر به هرقل رسيد و توذراي بطريق را بفرستاد كه در سبزه‌زار (مرج) دمشق در غرب شهر اردو زد و ابو عبيده به مرج الروم و جمع آنجا پرداخت و چنان بود كه زمستان به مسلمانان تاخته بود و بسيار كس زخمي بود و چون ابو عبيده در مرج الروم اردو زد همان روز شنس رومي با سپاهي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1776
همانند سپاه توذرا به كمك وي و حفاظت مردم حمص رسيد و جداگانه اردو زد و چون شب در آمد اردوگاه توذرا كه خالد مقابل آن بود خالي شد، اردوگاه ابو عبيده در مقابل شنس بود. خالد خبر يافت كه توذرا سوي دمشق مي‌رود و راي وي و ابو عبيده چنان شد كه خالد او را تعقيب كند، همان شب خالد با گروهي سوار به دنبال توذرا رفت و چون يزيد بن ابي سفيان از كار خالد خبر يافت به مقابله توذرا شتافت و جنگ درگير شد و وقتي خالد رسيد كه جنگ بود و از پشت سر به روميان حمله برد و از پيش رو و پشت سر كشته همي‌شدند تا همه از پاي در آمدند و معدودي از ايشان جان بدر بردند، و مسلمانان از مركب و لوازم و خانه هر چه مي‌خواستند گرفتند كه يزيد بن ابي سفيان آن را بر ياران خود و ياران خالد تقسيم كرد، آنگاه يزيد سوي دمشق رفت و خالد سوي ابو عبيده بازگشت. خالد كه توذرا را كشته بود شعري بدين مضمون گفت:
«ما توذرا و شوذرا را بكشتيم» «و پيش از او نيز حيدر را بكشتيم» «و اكيدر را» از آن پس كه خالد به تعقيب توذرا رفت ابو عبيده به شنس حمله برد و در مرج الروم جنگ كردند و بسيار كس از روميان كشته شد و ابو عبيده شنس را بكشت و مرج از كشتگان رومي پر شد و زمين از آن بو گرفت و بسيار كس فراري شدند كه جان بدر نبردند و كنانشان تا حمص برفتند.
 
سخن از فتح حمص‌
 
سيف در كتابي كه درباره ابي عثمان دارد گويد: وقتي هرقل از كشتار مردم مرج خبر يافت، امير حمص را فرمان داد كه حركت كند و سوي حمص رود و گفت: تاريخ طبري/ ترجمه ج‌5 1777 سخن از فتح حمص ….. ص : 1776
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1777
«شنيده‌ام كه غذاي عربان گوشت شتر است و نوشيدنيشان شير شتر، اكنون زمستان است، فقط در روزهاي سرد با آنها بجنگيد كه تا تابستان يكي از جماعتي كه بيشتر غذا و نوشيدنيشان چنين است زنده نخواهند ماند.» آنگاه از اردوگاه خويش سوي رها رفت و عامل وي حمص را بگرفت. آنگاه ابو عبيده بيامد و مقابل حمص اردو زد و خالد از پس وي به آهنگ حمص آمد.
و چنان بود كه روميان در روزهاي سرد، صبح و شب به مسلمانان حمله مي‌بردند و مسلمانان از سرماي سخت و روميان از طول محاصره به زحمت بودند، اما مسلمانان پايمردي كردند و همچنان بماندند و خدا تحملشان داد و فيروزي به تاخير افتاد تا زمستان برفت و روميان حصاري بودند به اين اميد كه زمستان مسلمانان را را نابود كند.
ابي الزهراي قشيري گويد: مردم حمص به همديگر مي‌گفتند: «در حصار بمانيد كه اينان پا برهنه‌اند و چون سرما بدانها رسيد با اين خوردني و نوشيدني كه دارند پاهايشان ببرد.» گويد: و چنان بود كه وقتي روميان از جنگ باز مي‌رفتند با وجود خوردني و نوشيدني كه داشتند پاي بعضي‌شان در پاپوشها مي‌افتاد و مسلمانان كه پاپوش سبك داشتند يك انگشتشان آسيب نديده بود.
همينكه زمستان برفت يكي از پيران قوم با ايشان سخن كرد و گفت كه: «با مسلمانان صلح كنيد.» گفتند: «چرا صلح كنيم كه شاه در قدرت و قوت خويش بجاست و ميان ما و مسلمانان حادثه‌اي رخ نداده» و پير آنها را رها كرد.
پس از آن يكي ديگر از آنها سخن كرد و گفت: «زمستان برفت و اميد نماند.
در انتظار چيستيد؟» گفتند: «انتظار مي‌بريم بيماري برسام بيايد كه در زمستان نيست و تابستان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1778
مي‌آيد.» گفت: «اينان مردمي پرتحملند. اگر با آنها پيماني داشته باشيد بهتر از آنست كه شما را بجنگ بگيرند. راي مرا به دلخواه بپذيريد پيش از آنكه به ضرورت تسليم شويد.» گفتند: «پيري خرف است و از جنگ بي‌خبر.» بعضي پيران غسان و بلقين گفته‌اند: «خدا صبوري مسلمانان را در ايام حمص پاداش داد و مردم حمص را دچار زلزله كرد و چنان بود كه مسلمانان به آنها حمله كردند و تكبير گفتند كه روميان در شهر دچار زلزله شدند و ديوارها فرو ريخت و هراسان پيش سران و صاحبنظران خويش رفتند كه از پيش راي به صلح داشته بودند اما آنها پاسخ ندادند و قوم را تحقير كردند. آنگاه مسلمانان تكبير ديگر گفتند و خانه‌هاي بسيار در شهر فرو ريخت و باز قوم هراسان پيش سران و صاحبنظران خويش رفتند و گفتند: «مگر عذاب خدا را نمي‌بينيد.» گفتند: «شما را بايد تقاضاي صلح كنيد.» قوم از بالاي حصار ندا دادند: صلح! صلح! مسلمانان از ماجرا خبر نداشتند و پذيرفتند و بويگ نيمه خانه‌هاشان صلح كردند بشرط آنكه املاك و بناهاي روميان را رها كنند و در آنجا منزل نگيرند و به خودشان واگذارند، بعضي‌شان به ترتيب صلح دمشق صلح كردند كه يك دينار بدهند و غله‌اي از حاصل هر جريب بطور دايم، در گشايش و سختي. بعضي ديگر به اندازه توان صلح كردند كه اگر حاصل بيشتر شد بيشتر دهند و اگر كمتر شد بكاهند.
صلح دمشق و اردن چنين بود كه بعضي تعهد چيزي كرده بودند چه در گشايش باشند و چه در سختي و بعضي به اندازه توان صلح كرده بودند، اداره املاكي را كه شاهان قوم واگذاشته بودند به خود آنها سپردند.
ابو عبيده، سمط بن اسود را با بني معاويه و اشعث بن مئناس را با مردم سكون و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1779
ابن عابس و مقداد را با مردم بلي و بلال و خالد و صباح بن شبير و ذهيل بن عطيه و ذو الشمستان را با سپاه بفرستاد كه در مركز ولايت مقيم شدند و او خود در اردوگاه بماند و خبر فتح را براي عمر نوشت و خمس‌ها را همراه عبد الله بن مسعود فرستاد.
و چون ابن مسعود را فرستاد خبر آمد كه هرقل از آب گذشته و سوي جزيره رفته و در رها مقيم شده كه گاهي نهان مي‌شود و گاهي نمودار. وقتي ابن مسعود پيش عمر رسيد او را پس فرستاد، پس از آن وي را سوي كوفه به نزد سعد فرستاد.
آنگاه به ابو عبيده نوشت در شهر خويش بمان و مردم نيرومند و دلير از عربان شام را بخوان. من نيز ان شاء اللّه از فرستادن كساني كه كمك تو باشند باز نمي‌مانم.
 
سخن از قنسرين‌
 
ابن عثمان گويد: از پس فتح حمص ابو عبيده خالد بن وليد را سوي قنسرين فرستاد و چون به حاضر رسيد، روميان بسالاري ميناس كه پس از هرقل سر روميان و بزرگ ايشان بود سوي او تاختند و در حاضر تلاقي شد و ميناس كشته شد و از همراهان وي چندان كشته شد كه نظير آن ديده نشده بود و روميان به پاي كشته وي جانفشاني كردند و كس از آنها نماند و مردم حاضر نيز كس سوي خالد فرستادند كه عربانند و آنها را به اجبار به جنگ كشانيده‌اند و سر جنگ وي نداشته‌اند و خالد از آنها پذيرفت و آنها را واگذاشت.
و چون عمر از ماجرا خبر يافت گفت: «خالد خودش را سالار كرد خدا ابو بكر را بيامرزد كه مردان را مهتر از من مي‌شناخت.» زيرا وقتي به خلافت رسيده بود خالد و مثني را عزل كرده بود گفت:
«عزلشان به سبب تخلف نبود ولي مردم آنها را بزرگ مي‌شمردند و بيم داشتم به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1780
آنها تكيه كنند.» و چون خالد در قنسرين چنان كرد، نظر عمر درباره او تغيير كرد.
آنگاه خالد برفت تا بدر قنسرين فرود آمد و مردم شهر حصاري شدند، خالد گفت: «اگر در ابر باشيد خدا ما را سوي شما برآرد، يا شما را سوي ما فرود آرد.» گويد: «مردم قنسرين در كار خويش نگريستند و سرگذشت اهل حمص را به ياد آوردند و با خالد به ترتيب صلح حمص صلح كردند اما نپذيرفت مگر آنكه شهر را ويران كند و آن را ويران كرد و چون حمص و قنسرين گشوده شد هرقل واپس رفت.
سبب واپس رفتن وي آن بود كه وقتي خالد ميناس را بكشت و روميان به پاي كشته وي جان باختند و با مردم حاضر پيمان كرد و قنسرين را رها كرد عمرو بن مالك از كوفه از راه قرقيسيا بيامد و وليد بن عقبه از ديار بني تغلب با تغلبيان و عربان جزيره آمد و شهرهاي جزيره را از توجه به هرقل منصرف كردند، مردم جزيره در حران ورقه و نصيبين و امثال آن به روميان نپيوسته بودند كه با كردند ولي وليد را در جزيره بجا گذاشتند كه از پشت سر در امان باشند و خالد و عياض از حدود شام و عمرو عبد الله از حدود جزيره بسرزمين روم، تاختند و بازگشتند، پيش از آن به سرزمين روم نتاخته بودند و اين نخستين تاخت و تازي بود كه بدوران اسلام در خاك روم رخ داد و به سال شانزدهم بود و چون خالد سوي قنسرين آمد و آنجا منزلگاه كرد امارت يافت و چون معزول شد گفت: «عمر مرا به امارت شام گماشت و چون كار شام رونق گرفت معزولم كرد.» ابو جعفر طبري گويد: آنگاه هرقل سوي قسطنطنيه رفت. در وقت رفتن وي و رها كردن ولايت شام خلاف است. ابن اسحاق گويد بسال پانزدهم بود و سيف گويد بسال شانزدهم بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1781
 
سخن از رفتن هرقل سوي قسطنطنيه‌
 
ابو الزهراي قشيري گويد: وقتي هرقل از رها برفت و خواست مردم آنجا را همراه ببرد، گفتند: «اين جا باشيم بهتريم تا همراه تو باشيم.» و از همراهي وي دريغ كردند و از او و از مسلمانان كناره گرفتند و نخستين كس از مسلمانان كه آنجا رسيد زياد بن حنظله بود كه صحابي بود و با عمرو بن مالك در امارت شريك بود و هم پيمان بني عبد قصي بود.
و چنان بود كه پيش از آن هرقل تا شمشاط عقب نرفته بود و چون عربان به رها آمدند آماده باش داد و راه قسطنطنيه گرفت و يكي از روميان كه به دست مسلمانان اسير بود و جسته بود پيش وي آمد كه گفت: «مرا از اين قوم خبر بده».
گفت: «با تو چنان سخن كنم كه گويي آنها را مي‌نگري به روز سوارانند و به شب راهبان، در قلمرو خويش چيزي نگيرند جز به بها و در نيايند جز با سلام و هر كه با آنها بجنگد چندان در مقابل وي بمانند كه از ميانش بردارند.» هرقل گفت: «اگر راست گفته باشي اين جا را كه اكنون زير پاي من است به تصرف خواهند آورد.» عباده گويد: هرقل هر وقت به زيارت بيت المقدس مي‌آمد و سوريه را ترك مي‌كرد سوي روم باز مي‌گشت، مي‌گريست و مي‌گفت: «درود بر تو اي سوريه، درود كسي كه از تو سير نشده و باز خواهد آمد.» و چون مسلمانان سوي حمص آمدند از آب گذشت و رها را منزلگاه كرد و آنجا بود تا مردم كوفه بيامدند و قنسرين سقوط كرد و ميناس كشته شد و هرقل سوي شمشاط واپس رفت و چون از آنجا به آهنگ روم در آمد بر تپه‌اي بالا رفت و سوي سوريه نگريست و گفت: «درود بر تو اي سوريه! درود وداع آخرين كه پس از اين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1782
رومي سوي تو نيايد مگر با ترس، تا وقتي كه مولود شوم تولد يابد و اي كاش تولد نيابد كه كار وي براي روميان شيرين است اما سرانجام تلخ دارد.» عمرو بن ميمون گويد: وقتي هرقل از شمشاط در آمد و وارد روم شد سوي سوريه نگريست و گفت: «پيش از اين درود مسافر بتو مي‌گفتم اما اينك درود بر تو اي سوريه، درود جدايي، كه هرگز رومي سوي تو نيايد جز با ترس، تا مولود شوم تولد يابد و ايكاش تولد نيابد.» اين بگفت و برفت تا به قسطنطنيه رسيد و مردم قلعه‌هاي ميان اسكندريه و طرسوس را با خود ببرد تا مسلمانان ما بين انطاكيه و ديار روم در آبادي عبور نكنند و قلعه‌ها را خالي كرد كه مسلمانان كسي را آنجا نمي‌يافتند و بسا مي‌شد كه روميان نزديك آن كمين داشتند و پس‌ماندگان سپاه را غافلگير مي‌كردند بدين جهت مسلمانان محتاط بودند.
 
سخن از فتح قيساريه و محاصره غزه‌
 
عباده گويد: وقتي ابو عبيده و خالد از فحل سوي حمص رفتند عمرو و شرحبيل به نزد بيسان فرود آمدند و آنجا را تصرف كردند و مردم اردن با آنها به صلح آمدند و سپاه روم در اجنادين و بيسان و غزه فراهم آمد، پراكندگي آنها را به عمر نوشتند و او به يزيد بن ابو سفيان نوشت كه پشت مسلمانان را فرستادگان كسان گرم كند و معاويه را سوي قيساريه فرستاد و به عمرو نوشت كه با ارطبون مقابله كند و به علقمه نوشت كه با رفيقان تلاقي كند.
نامه عمر به معاويه چنين بود:
«اما بعد: من ترا به قيساريه گماشتم، سوي آنجا رو و از خدا بر روميان نصرت بخواه و پيوسته بگوي لا حول و لا قوة الا بالله، الله ربنا و ثقتنا و رجاؤنا، و مولانا، نعم المولي و نعم النصير.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1783
عمرو و علقمه سوي مأموريت خويش رفتند و معاويه با سپاه برفت تا مقابل سپاه قيساريه فرود آمد، كه سالارشان ابني بود و او را هزيمت كرد كه در قيساريه حصاري شد، آنگاه مردم قيساريه هجوم به معاويه را آغاز كردند ولي هر بار هجوم مي‌بردند، هزيمتشان مي‌كرد و سوي قلعه پس مي‌راند.
آنگاه براي آخرين بار حمله آوردند و از قلعه‌هاي خويش برون شدند و سخت بجنگيدند كه در اثناي معركه هشتاد هزار كس از آنها كشته شد و در اثناي هزيمت به صد هزار رسيد. معاويه خبر فتح را همراه دو كس از بني ضبيب بفرستاد، سپس از ضعف آنها بيمناك شد و عبد الله بن علقمه فراسي و زهير بن جلاب خثعمي را را فرستاد و گفت بدنبال آن دو تن بروند و از آنها پيشي گيرند. فرستادگان بعدي برفتند و به آن دو تن رسيدند كه خفته بودند و از آنها گذشتند.
علقمة بن محرز برفت و فيقار را در غزه محاصره كرد و با وي مكاتبه آغاز كرد اما سودمند نيفتاد. آنگاه خود او سوي فيقار رفت به صورتي كه گويي فرستاده علقمه بود فيقار يكي را گفت كه در راه وي بنشيند و چون بيامد خونش بريزد، علقمه اين را حدس زد و گفت: «چند نفر همراه من هستند كه در راي من شريكند بروم آنها را بيارم.» فيقار به آن مرد پيغام داد متعرض علقمه نشود و او از پيش فيقار برون شد و بازنگشت و چنان كرد كه عمرو با ارطبون كرده بود.
فرستاده معاويه خبر را به عمر رسانيد و او شبانه مردم را فراهم آورد و خبر خوش را بگفت و حمد خدا كرد و گفت: «براي فتح قيساريه حمد خدا گوييد.» و چنان بود كه معاويه پيش از فتح و پس از آن اسيران را پيش خود نگاه ميداشت و مي‌گفت: «هر چه ميخائيل با اسيران ما كند، با اسيران رومي چنان كنيم.» و او را از بدرفتاري با اسراي مسلمانان بازداشت، تا قيساريه گشوده شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1784
 
سخن از فتح بيسان و جنگ اجنادين‌
 
و چون علقمه سوي غزه رفت و معاويه سوي قيساريه رفت، عمرو بن عاص به مقابله ارطبون رفت، شرحبيل بن حسنه بر مقدمه وي بود، أبو الأعور را در اردن جانشين خويش كرد و دو پهلوي سپاه را به عبد الله بن عمرو و جنادة بن تميمي مالكي سپرد و برفت تا در مقابل اجنادين فرود آمد. روميان در قلعه‌ها و خندقهاي خويش بودند و سالارشان ارطبون بود كه از همه روميان عميقتر و دليرتر و مدبرتر بود و سپاهي بزرگ در رمله و سپاهي بزرگ در ايليا نهاده بود.
عمرو خبر را براي عمر نوشت و چون نامه به عمر رسيد گفت: «ارطبون عرب را به مقابله ارطبون روم فرستاده‌ايم. بنگريد نتيجه چه مي‌شود.» و چنان بود كه عمر وقتي سالاران شام را فرستاد براي هر يك از سالاران سپاه كمك مي‌فرستاد، و چون نامه عمرو آمد كه سپاه روم پراكنده شده به يزيد بن ابي سفيان نوشت كه معاويه را با سپاهش سوي قيساريه فرستند و به معاويه نوشت كه سالاري جنگ با مردم قيساريه را بدو مي‌دهد كه آنها را از عمرو مشغول دارد.
و چنان بود كه عمرو، علقمة بن حكيم فراسي و مسروق بن فلان عكي را به جنگ مردم ايليا فرستاد بود كه با مردم آنجا مقابله كردند از عمرو مشغولشان داشتند و هم ابو ابو ايوب مالكي را سوي رمله فرستاد كه سالار آن تذارق بود. و چون براي عمرو پيوسته كمك مي‌رسيد محمد بن عمرو را به كمك علقمه و مسروق فرستاد و عمارة بن عمرو بن اميه ضمري را به كمك ابي ايوب فرستاد.
عمرو در مقابل اجنادين بود اما بر ارطبون دست نمي‌يافت و از فرستادگان كاري ساخته نبود و خود او اين كار را به عهده گرفت و به صورت فرستاده پيش وي رفت و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1785
آنچه را مي‌خواست با وي بگفت و سخن وي را بشنيد و قلعه‌هاي وي را بديد و آنچه را مي‌خواست بدانست. ارطبون با خود گفت بخدا اين عمرو است يا كسي است كه عمرو به راي وي كار مي‌كند و براي مسلمانان بليه‌اي بزرگتر از كشتن وي نيست. آنگاه نگهباني را بخواست و قتل عمرو را با وي در ميان نهاد و گفت:
«برو و در فلان جا بمان و چون بر تو گذشت او را بكش.» عمرو اين را حدس زد و گفت: «سخن مرا شنيدي و سخن ترا شنيدم. آنچه گفتي در من اثر كرد و من يكي از ده نفرم كه عمر بن خطاب ما را با اين ولايتدار فرستاده كه با وي همكاري كنيم و ناظر كارهاي وي باشيم، من مي‌روم و آنها را پيش تو مي‌آورم اگر راي آنها نيز در باره گفتار تو همانند راي من باشد، راي مردم سپاه و سالار نيز چنين است و اگر راي آنها چون من نبود آنها را به امانگاهشان باز مي‌فرستي و بر سر كار خويش هستي.» ارطبون گفت: «چنين باشد» و مردي را بخواست و با وي سخن كرد و گفت:
«پيش فلاني رو و او را پيش من آر.» و آن مرد پيش ارطبون باز آمد آنگاه به عمرو گفت: «برو ياران خود را بياور.» عمرو برفت و در نظر گرفت ديگر چنان كاري نكند و رومي بدانست كه فريب خورده و گفت: «اين مرد مرا فريب داد وي از همه مردم مدبرتر است.» و چون اين سخن به عمر رسيد گفت: «عمرو بر او چيره شد. آفرين بر عمرو.» آنگاه عمرو كه از وضع ارطبون آگاه شده بود سوي وي حمله برد و تلاقي شد كه از اين كار چاره نبود، در اجنادين مقابل شدند و جنگي سخت كردند كه چون جنگ يرموك بود و بسيار كس از دو طرف كشته شد و ارطبون و سپاهش هزيمت شدند و او سوي ايليا رفت و عمرو در اجنادين منزل گرفت.
و چون ارطبون به ايليا رسيد مسلمانان راه دادند كه وارد آنجا شد و آنها را سوي اجنادين عقب راند و علقمه و مسروق و محمد بن عمرو و ابو ايوب در اجنادين به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1786
عمرو پيوستند. ارطبون به عمرو نامه نوشت كه تو دوست و همانند مني. تو در قوم خويش چناني كه من در قوم خودم. بخدا پس از اجنادين در فلسطين جايي را نخواهي گشود، بازگرد و مغرور مشو كه تو نيز مانند كساني كه پيش از تو بوده‌اند هزيمت شوي.
عمرو يكي را كه به رومي سخن مي‌كرد پيش خواند و او را سوي ارطبون فرستاد و دستور داد كه به زبان رومي آشنايي نكند. گفت: «سخنان وي را بشنو كه ان شاء الله وقتي بازگشتي به من بگويي» و به ارطبون نوشت كه نامه تو به من رسيد تو در ميان قوم خويش چناني كه من در قوم خودم، اگر چيزي كم و كاست داشتي فضيلت مرا نميشناختي. تو مي‌داني كه من فاتح اين شهرم اما فلان و فلان و فلان، وزيران او را نام برد، بر تو تسلط يافته‌اند، نامه مرا بر آنها بخوان كه در كار ميان من و تو بنگرند.
فرستاده با دستور عمرو برفت و چون پيش ارطبون رسيد نامه را در حضور كسان بدو داد كه آن را دروغ ناميد و آنها بخنديدند و شگفتي كردند و به ارطبون گفتند: «از كجا مي‌داني كه وي فاتح اين شهر نيست.» گفت: «فاتح شهر مردي است كه عمر نام دارد و سه حرف است.» فرستاده پيش عمرو باز گشت و او بدانست كه مقصود عمر است و نامه نوشت و از او كمك خواست.
نوشت: «من در مقابل شهري كه بنام تو ذخيره شده به جنگي سخت دست زده‌ام ببين راي تو چيست؟» و چون نامه عمرو به عمر رسيد بدانست كه وي اين سخن بيهوده نگفته و مردم را خبر كرد و با آنها روان شد تا به جابيه رسيد. عمر چهار بار راه سفر شام گرفته بود. بار اول سوار اسب بود، بار دوم بر شتر بود، سفر سوم بسر نرسيد كه طاعون در كار بود. سفر چهارم بر خري سوار بود و وارد شام شد و كس در آنجا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1787
گماشت و بازگشت.
وقتي مي‌خواست سفر كند به سالاران سپاهها نوشت كه به روز معين با- يكه‌سواران در جابيه پيش وي آيند و كس را به كار خويش گمارند. و آنها چنانكه گفته بود در جابيه بديدار وي آمدند، نخستين كس كه او را بديد يزدي بود پس از آن خالد بو كه سوار اسبان بودند و ديبا و حرير پوشيده بودند، عمر فرود آمد و سنگ بر گرفت و بآنها زد و گفت: «چه زود از راه خويش بگشته‌ايد. شما كه از دا سال پيش سير شده‌ايد مرا با اين لباس استقبالي مي‌كنيد! چه زود از پرخوري خودتان را گم كرده‌ايد. بخدا اگر سالار دويست كس بوديد و چنين رفتار كرده بوديد كسان ديگر را به جاي شما مي‌نهادم.» گفتند: «اي امير مؤمنان، اين قباست كه پوشيده‌ايم و سلاح بتن داريم.» گفت: «در اين صورت بسيار خوب».
آنگاه سوار شد و وارد جابيه شد، عمرو و شرحبيل در اجنادين بودند و از جاي خود تكان نخوردند.
 
سخن از فتح بيت المقدس‌
 
سالم بن عبد الله گويد: وقتي عمر رحمه الله به جابيه آمد يك مرد يهودي به او گفت: «اي امير مومنان سوي ديار خويش باز نگرد تا خدا ايليا را براي تو بگشايد.» در آن اثنا كه عمر در جابيه بود يك دسته سوار را ديد كه مي‌آمدند و همينكه نزديك او رسيدند شمشيرها را از نيام در آوردند.
عمر گفت: «اين گروه امان مي‌خواهند» و چون پيش آمدند معلوم شد از مردم ايليا هستند و با عمر صلح كردند كه جزيه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1788
بدهند و شهر را بر او گشودند. و چون شهر گشوده شد يهودي را پيش خواند كه بدو گفته بودند دانشي به نزد او هست.
گويد: عمر از يهودي درباره دجال پرسيد كه در اين باره بسيار پرس و جو مي‌كرد.
يهودي گفت: «اي امير مومنان درباره او چه مي‌پرسي كه بخدا شما عربان در فاصله ده و چند ذراع از دروازه لد او را مي‌كشيد.» سالم گويد: وقتي عمر وارد شام شد يكي از يهودان دمشق وي را بديد كه گفت:
«سلام بر تو اي فاروق كه فاتح ايليايي، بخدا از اينجا نروي تا خدا ايليا را براي تو بگشايد.» و چنان بود كه مردم ايليا عمرو را به زحمت انداخته بودند و از وي به زحمت بودند و گشودن آن نتوانسته بود، رمله را نيز نگشوده بود.
گويد: در آن اثنا كه عمر در جامه اردو زده بود، كسان دست به سلاح بردند.
عمر گفت: «چه شده؟» گفتند: «مگر سواران و شمشيرها را نمي‌بيني؟» و چون نيك نگريست گروهي سوار ديد كه شمشيرها را تكان مي‌دادند و گفت: «اينان امان مي‌خواهند، بيم مكنيد و امانشان بدهيد.
به آنها امان دادند و معلوم شد مردم ايليا بودند كه مطيع وي شدند و نامه‌اي درباره ايليا و اطراف و رمله و اطراف آن گرفتند و مردم فلسطين دو گروه شدند: گروهي با مردم ايليا بودند و گروه ديگر با مردم رمله بودند كه جمله ده ولايت بود و فلسطين به اندازه همه شام بود و آن يهودي شاهد صلح شد.
آنگاه عمر از يهودي در باره دجال پرسيد.
گفت: «وي از فرزندان بنيامين است، بخدا شما عربان در فاصله ده و چند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1789
زراع از دروازه لد او را مي‌كشيد.» عباده گويد: مردم فلسطين درباره ايليا و رمله صلح كردند و چون عمر به جابيه آمد ارطبون و تذارق سوي مصر رفتند و پس از آن در يكي از جنگهاي تابستاني كشته شدند.
گويد: سبب رفتن عمر به شام آن بود كه ابو عبيده بيت المقدس را محاصره كرده بود و مردم آنجا از او خواستند كه با شرايط شهرهاي شام با آنها صلح كند و پيمان صلح به وسيله عمر بن خطاب بسته شود، ابو عبيده قضيه را براي عمر نوشت كه از مدينه حركت كرد.
عدي بن سهل گويد: وقتي سپاه شام از عمر در باره فلسطين كمك خواست علي را جانشين خود كرد و به كمك آنها برون شد.
علي گفت: «چرا خودت مي‌روي كه سوي دشمني سرسخت مي‌روي.» گفت: «مي‌خواهم با جهاد و دشمن مرگ عباس را پس اندازم كه اگر عباس را از دست بدهيد شر بدور شما جمع شود چنانكه سر طناب جمع مي‌شود.» عباده گويد: عمر در جابيه با مردم ايليات صلح كرد و براي آنها نامه صلح نوشت، بجز مردم ايليا براي هر ولايت نامه‌اي جداگانه نوشت به اين مضمون:
«اين نامه اماني است كه عمر امير مومنان به مردم ايليا مي‌دهد، «خودشان و اموالشان و كليساهايشان و صليبهايشان، سالم بو بيمارشان و ديگر «مردمشان را امان مي‌دهد كه كليساهايشان مسكون نشود و ويران نشود و از «آن نكاهند و حدود آن را كم نكنند، از صليب و اموالشان نيز، و در كار «ديشان مزاحمت نبينند. و كسي‌شان زيان نبيند و كسي از يهوديان در ايليا «با آنها مقيم نشود.
«مردم ايليا بايد جزيه دهند چنانكه مردم شهرها مي‌دهند و بايد «روميان و دزدان را از آنجا بيرون كنند. كساني كه بروند جان و مالشان در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1790
«امان است تا به اما نگاهشان برسند و هر كه بماند در امان است و او نيز بايد «چون مردم ايليا جزيه بدهد و كساني از مردم ايليا كه بخواهند با اموال خود «همراه روميان بروند و كليساها و صليبها را رها كنند جان و كليساها و «صليبهايشان در امان است، تا به امانگاهشان برسند. زمينداراني كه پيش «از كشته شدن فلان در آنجا بوده‌اند، هر كس از آنها كه بخواهد، بماند و «بايد چون مردم ايليا جزيه دهد و هر كه خواهد با روميان برود و هر كه «خواهد سوي زمين خود باز گردد و از آنها چيزي نگيرند تا وقت درو برسد. تا «وقتي كه جزيه مقرر را بدهند پيمان خدا و تعهد پيمبر خدا و تعهد خليفگان «و تعهد مؤمنان، ضامن اين مكتوب است. خالد بن وليد و عمرو بن عاص و «عبد الرحمن بن عوف و معاويه بن ابي سفيان شاهد شدند و به سال پانزدهم «نوشته و آماده شد.
از نامه‌هاي ديگر، نامه لد چنين بود:
بسم الله الرحمن الرحيم. اين امانيست كه بنده خدا عمر، امير مومنان، «به مردم لد مي‌دهد و كساني از مردم فلسطين كه به آنها پيوسته‌اند. امانشان «مي‌دهد بر جانهاشان و اموالشان و كليساهاشان و صليبهاشان، بيمارشان و «سالمشان و ديگر مردمشان كه كليساهايشان مسكون نشود و ويران نشود و «از آن نكاهند و حدود و مردم آن را كم نكنند، و از صليبها و اموالشان نيز، و در «كار دينشان مزاحمت نبيند.
«مردم لد و كساني از مردم فلسطين كه بآنها پيوسته باشند بايد جزيه «بدهند چنانكه مردم ديگر شهرهاي شام مي‌دهند و اگر بروند، ترتيب همان «است … تا آخر نامه.
آنگاه عمر كس سوي آنها فرستاد: فلسطين را ميان دو كس تقسيم كرد، علقمة ابن حكيم را سالار يك نيمه كرد و او را در رمله مقر داد و علقمة بن مجزز را سالار نيمه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1791
ديگر كرد و او را در ايليا مقر داد و هر كدام با سپاهي كه همراه داشتند در قلمرو عمل خويش جاي گرفتند.
سالم گويد: عمر علقمة بن مجزز را به كار ايليا گماشت و علقمة بن حكيم را به كار رمله و سپاه عمرو گماشت و عمرو و شرحبيل را در جابيه به حضور خواند و چون به جابيه رسيدند عمر سوار شده بود، زانوي وي را ببوسيدند و عمر هر يك از آنها را به بر گرفت.
عباده گويد: وقتي عمر نامه امان مردم ايليا را فرستاد و سپاه، آنجا مقيم شد از جابيه آهنگ بيت المقدس كرد و اسب خويش را لنگان ديد و از آن پياده شد، يابويي بياوردند كه بر آن نشست اما عمر را سخت تكان داد كه فرود آمد و با عباي خويش به صورت آن زد و گفت: «خدا زشت كند آنكه اين را به تو آموخت.» آنگاه چند روز اسب خود را استراحت داد و سم آن را علاج كرد و بر آن نشست و برفت تا به بيت- المقدس رسيد.
ابي صفيه يكي از مشايخ بني شيبان گويد: وقتي عمر به شام آمد يابويي براي وي آوردند كه بر نشست و چون براه افتاد او را سخت تكان مي‌داد كه از آن فرود آمد و به صورتش زد و گفت: «خدا به كسي كه اين خود نمايي را به تو آموخت چيزي نياموزد» پيش از آن بر يابويي سوار نشده بود پس از آن نيز سواد نشد.
گويد: ايليا و همه سرزمين آن به دست عمر گشوده بجز جنادين كه به دست گشوده شد.
ابي مريم وابسته سلامه گويد: در ابو حارثه گويد ايليا و سرزمين آن در ربيع الاخر سال شانزدهم به دست عمر گشوده شد.
ابي مريم وابسته سلامه گويد: در فتح ايليا با عمر بودم وي از جابيه به ايليا رفت و وارد مسجد شد. آنگاه سوي محراب داود رفت، ما با وي بوديم، سجده داود را قرائت كرد سجده كرد، ما نيز با وي سجده كرديم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1792
رجاء بن حيوه به نقل از كسي كه حضور داشته گويد: وقتي عمر از جابيه با ايليا آمد و نزديك در مسجد رسيد، گفت «كعب را پيش من آريد.» و چون بدر رسد گفت:
«آماده‌ام، خدايا آماده‌ام. براي هر چه بيشتر دوست داري.» آنگاه سوي محراب داود عليه السلام رفت، و اين هنگام شب بود، آنجا نماز كرد و چيزي نگذشت كه صبح دميد و مؤذن را گفت تا اقامه گويد و بيامد و با كسان نماز كرد و سوره ص را در نماز خواند و ضمن آن سجده كرد، آنگاه برخاست و در ركعت دوم قسمت اول سوره بني- اسرائيل را خواند. پس از آن ركوع كرد و نماز را به سر برد و گفت: «كعب را پيش من آريد.» و چون كعب را بياوردند بدو گفت: «به نظر تو نمازگاه را كجا قرار دهيم؟» گفت: «پاي صخره» گفت: «اي كعب! بخدا، روش يهودي پيش گرفتي، ديدمت كه هر دو پاپوش از پاي درآوردي.» گفت: «مي‌خواستم با پايم زمين را لمس كنم.» گفت: «ديدمت، ما بالاي مسجد را قبله‌گاه مي‌كنيم كه پيمبر خدا صلي الله- عليه و سلم قبله مسجدهاي ما را چنين كرده است. اين سخن را واگذار كه در باره صخره امري نداريم، اما درباره كعبة امر داريم» و بالاي مسجد را قبله‌گاه كرد.
آنگاه از نمازگاه خويش به خاكداني رفت كه روميان به روزگار بني اسرائيل بيت المقدس را زير خاك كرده بودند و چون به باز بدستشان افتاد قسمتي از آن را از خاك برآوردند و قسمتي را همچنان رها كردند، گفت: «اي مردم چنين كنيد كه من مي‌كنم.» اين بگفت و زانو زد و يكي از شكافهاي قباي خود را از خاك پر كرد. در اين وقت از پشت سر تكبير شنيد و چنان بود كه بي‌ترتيبي را خوش نداشت گفت: «اين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1793
چيست؟» گفتند: «كعب تكبير گفت و مردم به تبعيت او تكبير گفتند.» گفت: «او را بياريد.» كعب گفت: «اي امير مومنان، يكي از پيمبران، پانصد سال، پيش كاري را كه امروز كردي پيش بيني كرده است.» گفت: «چطور؟» گفت: «روميان به بني اسرائيل هجوم آوردند و بر آنها غلبه يافتند و بيت المقدس را زير خاك كردند و بار ديگر كه غلبه يافتند، بدان نپرداختند تا وقتي كه پارسيان بر آنها هجوم آوردند و بر بني اسرائيل تسلط يافتند، آنگاه روميان تا بروزگار تو بر آنها غلبه داشتند و خدا پيمبري را سوي اين خاكدان فرستاد كه گفت: «اوري‌شلم بشارت كه فاروق ترا از آنچه در تو هست پاكيزه مي‌كند.» پيمبري نيز به قسطنطنيه فرستاد كه بر تپه آن ايستاد و گفت: «اي قسطنطنيه، مردم تو با خانه من چه كردند، آن را ويران كردند و ترا همانند عرض من شمردند و تاويل آوردند. مقدر كردم كه روزي بدست بني قاذرسباو ودان ويرانت كه كس سويت نيايد و كس در سايه‌است ننشيند و شب نيايد مگر چيزي از آن به جاي نماند.» ربيعه شامي روايتي چون اين دارد با اين اضافه كه فاروق با سپاه مطيع من سويت آيد و انتقام مردمت را از روميان بگيرد. و در باره قسطنطنيه گفت: «ويرانت كنم كه كس سويت نيايد و بر كسي سايه نكني.» انس بن مالك گويد: با عمر در ايليا بودم، يك روز كه آنجا كسان را غذا مي‌داد راهب ايليا بيامد، نمي‌دانست كه شراب حرام است و گفت: «مي‌خواهي نوشيدني‌اي براي تو بياورم كه در كتابهاي ما آمده كه وقتي شراب حرام شود، همچنان حلال است؟» گفت بيارد و پرسيد اين از چيست؟
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1794
گفت: «جوشيده فشرده انگور است كه دو ثلث آن برفته» عمر انگشت در آن فرو برد و گفت: «اينكه روغن ماليدني است. «عين آنرا به قطرات تشبيه كرد و از آن بخورد و به سالاران سپاه شام گفت و بولايات نوشت كه نوشيدني‌اي براي من آورده‌اند كه از فشرده انگور پخته‌اند تا دو ثلث آن برفته و يك ثلث بمانده. شما نيز بپزيد و روزي مسلمانان كنيد.
ابو عثمان گويد: وقتي عمر به جابيه آمد ارطبون به مصر رفت و آنها كه به صلح گردن ننهاده بودند به وي پيوستند و چون با مردم مصر صلح شد و روميان مغلوب شدند به دريا رفت و مدتها ببود و سالار جنگهاي تابستاني روم بود و با سالار جنگ تابستاني مسلمانان تلاقي كرد و با مردي از قبيله قيس به نام ضريس دراويخت و دست او را قطع كرد و قيسي او را بكشت.
 
سخن از تعيين مقرري و ترتيب ديوان‌
 
در اين سال عمر براي مسلمانان مقرري معين كرد و ديوانها ترتيب داد و مقرري را به ترتيب سابقه معين كرد، صفوان بن اميه و حارث بن هشام و سهيل و كساني را كه در فتح مكه مسلمان شده بودند مقرري از مسلمانان پيشين كمتر داد كه از گرفتن آن خود داري كردند و گفتند: «قبول نداريم كه كسي از ما گراميتر باشد.» عمر گفت: «مقرري به ترتيب سابقه در اسلام مي‌دهم، نه اعتبار» گفتند: «چنين باشد.» و گرفتند.
آنگاه حارث و سهيل با كسان خويش سوي شام رفتند و جهاد كردند تا در يكي از حمله‌ها به سرزمين دشمن كشته شدند و به قولي از طاعون عمواس مردند.
و چون عمر خواست ديوان را مرتب كند علي و عبد الرحمن بن عوف گفتند:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1795
«از خويشتن آغاز كن».
گفت: «نه، از عموي پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم آغاز مي‌كنم، آنگاه هر كه باو نزديكتر است.» براي عباس مقرري معين كرد و از او آغاز كرد. آنگاه براي جنگاوران بدر پنجهزار پنجهزار مقرر كرد، براي مسلمانان پس از بدر تا حديبيه چهار هزار چهار هزار مقرر كرد، براي مسلمانان پس از حديبيه تا وقتي كه ابو بكر از مرتدشدگان دست بداشت، سه هزار سه هزار مقرر كرد. آنها كه در فتح مكه حضور داشته بودند يا در ايام ابو بكر جنگيده بودند و جنگاوران پيش از قادسيه همگان سه هزار سه هزار گرفتند. براي جنگاوران قادسيه و جنگاوران شام دو هزار دو هزار مقرر كرد و براي آنها كه سخت كوشيده بودند و هزار و پانصد دو هزار و پانصد مقرر كرد.
بدو گفتند: «چه شود اگر جنگاوران قادسيه را به جنگاوران پيشين ملحق كني.» گفت: «آنها را به مرحله‌اي كه نيافته‌اند ملحق نمي‌كنم.» گفتند: «چرا، آنها را كه ديارشان دور بود با كساني كه ديارشان نزديك بوده و از خانه خود دفاع كرده‌اند برابر گرفته‌اي؟» گفت: «كساني كه ديارشان نزديك بوده حق بيشتر دارند كه در معرض خطر و رحمت دشمن بوده‌اند. چرا مهاجران كه سابقه‌دارانشان را با انصار برابر گرفتيم چنين نگفتند، كه انصار نيز در خانه خود نصرت اسلام كرده‌اند و مهاجران از راه دور سوي آنها آمده‌اند.» براي جنگاوران پس از قادسيه و يرموك هزار، هزار مقرر كرد. براي طبقه دوم پانصد پانصد مقرر كرد و براي طبقه سوم سيصد سيصد مقرر كرد. مقرري همه افراد طبقه را از قوي و ضعيف و عرب و عجم برابر گرفت. طبقه چهارم دويست و پنجاه مقرر كرد و براي طبقه بعدي كه مردم هجر و عباديان بودند دويست مقرر كرد. چهار تن از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1796
غير بدريان يعني حسن و حسين و ابو ذر و سلمان را ببدريان پيوست، مقرري عباس بيست و پنجهزار و بقولي دوازده هزار بود. به زنان پيمبر ده هزار ده هزار مقرري داد مگر آنها كه سابقه بردگي داشتند، زنان پيمبر گفتند: «پيمبر نصيب ما را بيشتر از آنها نمي‌داد، ما را برابر كنيد.» و چنان كرد. قصوري عايشه را دو هزار بيشتر كرد كه پيمبر او را دوست مي‌داشته بود اما نگرفت.
زنان جنگاوران بدر را جزو پانصد پانصدي‌ها آورد. زنان طبقه بعد را تا حديبيه چهار صد چهار صد داد و زنان بعدي‌ها را تا جنگهاي پيش از قادسيه سيصد سيصد داد، زنان جنگاوران قادسيه را دويست دويست داد و پس از آن همه زنهاي ديگر را برابر گرفت. كودكان را يك نواخت صد صد داد آنگاه شصت مستمند را فراهم آورد و نان به آنها خورانيد و مقدار آن را حساب كردند كه دو انبان شد و براي هر يك از آنها و عيالش ماهانه دو انبان مقرر كرد.
عمر پيش از مرگ گفته بود: «مي‌خواهم مقرري را چهار هزار چهار هزار كنم كه مرد يك هزار را به نزد كسان خود نهد، يك هزار را توشه كند، يك هزار را خرج سلاح كند و يك هزار را خرج رفاه كند.» اما پيش از آنكه چنين كند در گذشت.
ابي سلمه گويد: عمر مقرري را براي غنيمت گيران كه خدا غنيمت را به آنها داده بود معين كرد كه سپاه مداين بودند و بعد به كوفه راه يافتند و از مداين به كوفه و بصره و دمشق و حمص و اردن و فلسطين و مصر انتقال يافتند عمر گفت: «غنيمت از مردم اين شهرهاست و هر كه به آنها ملحق شود و كمكشان كند و از آن ديگران نيست، كه به وسيله آنها شهرها و دهكده‌ها مسكون شده و صلح با آنها انجام گرفته و جزيه به آنها پرداخت شده و مرزها به وسيله آنها بسته شده و دشمن به كمك آنها در هم شكسته است.» آنگاه نوشت كه مقرري سال پانزدهم هجرت را يك جا بدهند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1797
يكي گفت: «اي امير مومنان، چه شود اگر براي حادثه محتمل ذخيره‌اي در بيت المالها بجاي گذاري.» گفت: اين سخن را شيطان بدهان تو نهاده، خدا مرا از شر آن مصون دارد كه فتنه آيندگان خواهد شد، براي آنها چيزي را كه خدا و پيمبر وي فرمان داده‌اند ذخيره مي‌كنم، يعني اطاعت خدا و پيمبر را كه بهترين ذخيره ماست و به كمك آن به اينجا رسيده‌ايم كه مي‌بيني. اگر اين مال بهاي دين يكي از شما شود به هلاكت افتيد.» سعيد گويد: وقتي خدا فتح نصيب مسلمانان كرد و رستم كشته شد و خبر فيروزيهاي شام به عمر رسيد مسلمانان را فراهم آورد و گفت: «براي خليفه از اين مال چه مقدار رواست.» گفتند: «براي مصرف خاص او، قوت خودش و قوت عيالش نه كمتر و نه بيشتر و پوشش آنها و پوشش خودش براي زمستان و تابستان و دو مركب براي جهاد و حوايج و سواري راه حج و عمره، و تقسيم برابر آنست كه مردم كوشا را به اندازه كوشش دهد و كارهاي مردم را سامان دهد و به هنگام سختي و بليه امورشان را به عهده گيرد تا بسر رود و از اهل غنيمت آغاز كند.» ابن عمر گويد: وقتي خبر فتح قادسيه و دمشق به عمر رسيد كسان را فراهم آورد و گفت: «من مردي بازرگان بودم كه خدا عيال مرا به سبب بازرگانيم بي‌نياز مي‌داشت، شما مرا به كار خودتان مشغول داشته‌ايد، به نظر شما از اين مال چه مقدار بر من حلال است؟» قوم بسيار سخن كردند و علي خاموش بود.
عمر گفت: «اي علي، تو چه مي‌گويي.» گفت: «چندان كه ترا و عيال ترا به طور معمول كفايت كند، و از اين مال جز آن حق نداري.» قوم گفتند: «سخن، سخن پسر ابو طالب است.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1798
اسلم گويد: يكي پيش عمر ايستاد و گفت: «از اين مال چه مقدار بر تو رواست؟» گفت: «چندانكه براي من و عيالم به اندازه معمول كفايت كند و حله زمستان و حله تابستان و مركبي براي عمر كه حج و عمره كند و مركبي براي حوايج او و جهاد.» سالم بن عبد الله گويد: وقتي عمر به خلافت رسيد همان مقرري را كه براي ابو بكر معين شده بود مي‌گرفت، چنين بود تا سخت محتاج شد و جمعي از مهاجران و از جمله عثمان و علي و طلحه و زبير فراهم آمدند، زبير گفت: «چه شود اگر به عمر بگوييم كه چيزي بر مقرري وي بيفزاييم.» علي گفت: «چه خوش بود اين كار را زودتر كرده بوديم، بياييد برويم.» عثمان گفت: «عمر را مي‌شناسيد، بياييد، نظر وي را از راه ديگر كشف كنيم، پيش حفصه رويم و از او به‌پرسيم و گوييم مكتوم دارد.» آنگاه پيش حفصه رفتند و گفتند از جانب گروه از عمر بپرسد و كسي را نام نبرد، مگر در صورتي كه افزايش را بپذيرد. «اين بگفتند و از پيش وي بيرون آمدند.
حفصه عمر را بديد و با وي سخن كرد كه آثار خشم در چهره‌اش نمودار شد و گفت: «اينان كيانند.» گفت: «تا راي تو را ندانم نخواهم گفت.» گفت: «اگر مي‌دانستم كيانند روسياهشان مي‌كردم تو كه ميان من و آنهايي ترا بخدا بهترين لباسي كه پيمبر در خانه تو داشت چه بود؟» گفت: «دو جامه خط دار كه در حضور واردان و بوقت سخن براي جماعت به تن مي‌كرد.» گفت: «غذايي كه پيش تو مي‌خورد چه بود؟ بگو؟» گفت: «نان ما نان جو بود و وقتي گرم بود ته مانده ظرف روغن را روي آن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1799
مي‌ريختيم كه چرب و نرم مي‌شد و از آن مي‌خورد و آن را خوشمزه مي‌يافت.» گفت: «به نزد تو روي چه فرشي مي‌نشست كه از همه نرمتر بود؟» گفت: «پارچه خشني داشتيم كه در تابستان آن را تا مي‌كرديم و زير خودمان مي‌انداختيم و چون زمستان مي‌شد نصف آن را پهن مي‌كرديم و نصف آن را روي خودمان مي‌كشيديم.» گفت: «اي حفصه، از جانب من به اين كسان بگوي كه پيمبر خدا صلي الله عليه- و سلم تمكن يافت و زوايد را رها كرد و به كفاف قناعت كرد، من نيز تمكن يافته‌ام و زوايد را رها مي‌كنم و به كفاف قناعت مي‌كنم، كه مثال من و دو يارم مانند سه كس است كه راهي را پيمودند اولي برفت و توشه‌اي برگرفت و به منزل رسيد. آنگاه دومي به دنبال وي رفت و راه خود را سپرد و بدو رسيد و سومي از دنبال او برفت، اگر براه آنها رود و به توشه آنها رضايت دهد به آنها ملحق شود و با آنها باشد و اگر براهي ديگر رود بآنها نرسد.» ابن عباس گويد: وقتي قادسيه گشوده شد و مردم سواد صلح كردند و دمشق گشوده شد و مردم دمشق صلح كردند، عمر بكسان گفت: «فراهم آييد و دانسته خويش را درباره غنايمي كه خداوند به جنگاوران قادسيه و جنگاوران شام داد با من بگوييد.» عمر و علي و عثمان همسخن شدند كه از قرآن بگيرند گفتند: «طبق گفته قرآن هر چه خدا از اموال اين دهكده‌ها عايد پيمبر خويش كرده خاص خدا و پيمبر است، (يعني مربوط به خدا و پيمبر است كه خدا فرمان دهد و پيمبر تقسيم كند) و خويشاوندان پيمبر و يتيمان و مسكينان و براهمانده [1] و اين را به آيه دنبال آن توضيح كردند كه گويد: و خاص فقراي مهاجران كه از ديارشان و اموالشان بيرون شده‌اند [2] چهار خمس غنايم را براي مستحقان آن نهادند، خمس از آن طبقه اول و دوم و سوم شد و چهار خمس خاص
______________________________
[1]- سورة الحشر آيه 7
[2]- همان سوره آيه 8
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1800
گيرندگان غنيمت بود و آيه ديگر را شاهد اين معني گرفتند كه گويد هر چه غنيمت گيريد خمس آن از خداست [1] و خمسها را بدين ترتيب تقسيم كردند و عمر و علي بر اين همسخن شدند و مسلمانان بدان عمل كردند.
براي تقسيم از مهاجران آغاز كردند، پس از آن انصار بودند سپس تابعان كه با آنها بوده بودند و كمكشان كرده بودند، آنگاه از حاصل جزيه براي كساني كه صلح كرده بودند يا به صلح دعوت شده بودند، مقرري معين كردند كه به درستي داده مي‌شد، جزيه خمس نداشت و حاصل آن از آن كساني بود كه حمايت ذميان مي‌كردند و عهده دار انجام پيمان بودند و كساني كه اعانت آنها مي‌كردند، مگر كه اينان به دلخواه به كساني كه سهمي نداشتند از مازاد آن بخشش كنند.
طبري گويد: به گفته سيف بن عمرو در اين سال يعني سال پانزدهم، جنگها بود اما به گفته ابن اسحاق اين جنگها به سال شانزدهم بود و روايت وي را در اين باب از پيش آورده‌ايم و نيز گفته واقدي را نقل كرده‌ايم.
اكنون خبر حوادثي را كه در فاصله جنگها بود تا انقضاي سالي كه چنانكه گفتيم درباره حوادث آن اختلاف بود ياد مي‌كنيم.
سعيد گويد: وقتي عمر به سعد فرمان داد كه سوي مداين رود، به او گفت زنان و نانخوران را در عتيق واگذارد و گروهي سپاه نزد آنها بجاي گذارد و سعد چنان كرد. و هم به او گفت كه اين گروه را كه با عيال مسلمانان آنجا مانده‌اند در همه غنيمتها شريك كند.
گويد: سعد از پس فتح، دو ماه در قادسيه بماند و با عمر درباره آنچه بايد كرد نامه نوشت و زهره را سوي زبانه فرستاد. زبانه قسمتي از دشت بود كه در روستا پيش رفته بود و كوفه كنوني آنجاست و حيره سابق آنجا بود. تخير جان آنجا اردو زده بود و چون از آمدن عربان خبر يافت برفت و بجاي نماند و به ياران خود
______________________________
[1]- سورة الانفال آيه 42
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1801
پيوست.
گويد: از جمله سخناني كه كودكان در اردوگاه به بازي مي‌گفتند و زنان وقتي بر ساحل عتيق بودند به آنها ياد مي‌دادند كلماتي بود كه زنان در زرود و ذي قار و آن نواحي به بازي مي‌گفته بودند از آن رو كه در ماه جمادي دستور رسيده بود كه سوي قادسيه حركت كنند و اين از جمله اشعار عاميانه بود كه بر زبانها مي‌رفت زيرا ميان جمادي و رجب حادثه‌اي نبوده بود مي‌گفتند:
«عجب است و بسيار عجب «ميان جمادي و رجب «كار قضاي مقرر است «و آنكه در غبار و همهمه دليران «بهلاكت رسيده «از آن خبر مي‌دهد.»
 
سخن از جنگ برس‌
 
گويد: وقتي سعد از كار قادسيه فراغت يافت چند روز از ماه شوال مانده بود كه زهرة بن حويه را با مقدمه سپاه سوي زبانه فرستاد آنگاه عبد الله بن معتم را به دنبال وي فرستاد، آنگاه شرحبيل بن سمط را به دنبال عبد الله فرستاد، آنگاه هاشم بن عتبه را به دنبال آنها فرستاد. هاشم را به نيابت خود گماشته بود و كار خالد بن عرفطه را به او سپرده بود و خالد را به دنباله روان سپاه گماشت، آنگاه خود از دنبال آنها رفت، همه مسلمانان سوار و سنگين بار بودند كه خداوند همه سلاح و مركب و مال اردوگاه پارسيان را به آنها داده بود.
زهره برفت تا در كوفه جاي گرفت. كوفه به معني ريگزار و دشت سرخگون
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1802
در هم آميخته است، پس از آن عبد الله و شرحبيل آنجا فرود آمدند و زهره راه مداين گرفت و چون به برس رسيد با بصبهري و جمع همراهان وي تلاقي كرد كه به جنگ وي آمدند و هزيمتشان كرد و بصبهري سوي بابل گريخت كه باقيماندگان قادسيه و باقيمانده سران پارسي نخيرجان و مهران رازي و هرمزان و امثالشان آنجا بودند. وقتي بصبهري آنجا رسيد زخمدار بود و از آن زخم جان داد.
ابن رفيل گويد: زهره در جنگ برس زخمي به بصبهري زد كه در رود افتاد و از آن پس كه به بابل رسيد از آن زخم بمرد. و چون بصبهري هزيمت شد بسطام دهقان برس بيامد و با زهره پيمان كرد و براي او پلها بست و خبر فراهم آمدگان بابل را براي وي آورد.
جنگ بابل گويد: و چون بسطام براي زهره خبر آورد كه باقيماندگان قادسيه در بابل فراهم آمده‌اند وي بماند و خبر را براي سعد نوشت و چون سعد بنزد هاشم بن عتبه رسيد كه ياران وي در كوفه جاي گرفته بودند از زهره خبر رسيد كه پارسيان در بابل بدور فيرزان اجتماع كرده‌اند و عبد الله را پيش فرستاد و شرحبيل و هاشم را از دنبال وي روانه كرد. آنگاه با سپاه روان شد و چون به برس رسيد زهره را از پيش فرستاد و عبد الله و شرحبيل و هاشم را از دنبال وي روانه كرد و خود را از دنبالشان حركت كرد و در بابل مقابل فيرزان فرود آمدند كه همراهانش گفته بودند: «پيش از آنكه پراكنده شويم به اتفاق با آنها جنگ مي‌كنيم.» در بابل جنگ انداختند و پارسيان را زودتر از آنكه عبايي در هم پيچيده شود، هزيمت كردند كه هر كدام به راه خود رفتند و هدفي جز جدا شدن نداشتند.
هرمزان سوي اهواز رفت و بر آنجا و مهرگان‌قذق تسلط يافت. فيرزان نيز با وي برفت و چون به نهاوند رسيد گنجهاي خسرو را كه آنجا بود بگرفت و ولايت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1803
را به تصرف آورد. نخيرجان و مهران رازي كه آهنگ دفاع از مداين داشتند. از بهر سير به آن سوي دجله گذشتند و پل را بريدند.
سعد چند روزي در بابل بود و خبر يافت كه نخيرجان، شهريار را كه يكي از دهقانان در بود با جمعي در كوثي نهاده و زهره را از پيش فرستاد آنگاه سپاهها را از دنبال وي روان كرد و زهره برفت و از آن پس كه ميان سورا و دير، فيومان و فرخان را بكشت در كوثي مقابل شهريار فرود آمد.
ابن رفيل گويد: سعد از قادسيه زهره را پيش فرستاد كه جنگهاي مكرر داشت و با هر گروهي تلاقي كرد هزيمتشان كرد و تعقيب كرد و بهر كه رسيدند خونش بريختند و چون زهره را از بابل پيش فرستاد زهره پس از آنكه از صراة عبور كرد بكير بن عبد الله ليثي و كثير بن شهاب سعدي را فرستاد كه به باقيمانده قوم حمله بردند كه فيومان و فرخان يكي ميشاني و ديگري اهوازي، جزو آنها بودند. نزديك سورا بكير، فرخان را كشت و كثير فيومان را كشت، آنگاه زهره روان شد و از سورا گذشت و آنجا فرود آمد و هاشم نيز پيش وي آمد و سعد نيز آنجا رسيد و زهره را پيش فرستاد كه سوي پارسياني رفت كه ما بين دير و كوثي براي مقابله وي فراهم آمده بودند.
گويد: و چنان بود كه نخيرجان و مهران، شهريار، دهقان در را بر سپاهيان خويش گماشته بودند و سوي مداين رفته بودند و شهريار ميان دير وكوثي اقامت گرفته بود و چون در اطراف كوثي ميان سپاه شهريار با مقدمه سپاه عربان تلاقي شد، شهريار پيش آمد و بانگ زد كه يكي از سواران دلير و نيرومند شما بيايد تا به خاكش افكنم.
زهره گفت: «مي‌خواستم به مقابله تو آيم اما اكنون كه سخنت را شنيدم غلامي را سوي تو مي‌فرستم كه اگر بجاي ماني ان شاء الله تو را به گناه طغيان بكشد و اگر فرار كني از غلامي گريخته باشي.» گويد: اما با وي خدعه كرد و ابو نباته نائل بن جعشم اعرجي را كه از دليران
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1804
بني تميم بود سوي او فرستاد؛ هر دو نيزه داشتند و هر دو تنومند بودند اما شهريار چون شتر بود و چون نائل را بديد نيزه بينداخت كه با وي دست و گريبان شود. نائل نيز نيزه خويش را بينداخت كه با وي دست و گريبان شود شمشير كشيدند و جنگ آغازيدند و درهم آويختند و هر دو از مركب بيفتادند و شهريار بر نائل افتاد گويي بنايي بود و باران خويش او را فشرد و خنجر برگرفت و به گشودن دكمه‌هاي زره او پرداخت.
نائل انگشت وي را با دهان بگرفت و استخوان آن را بشكست و او را سست كرد و برجست و به زمينش انداخت و بر سينه‌اش نشست و خنجر برگرفت و زره از شكم وي پس زد و بشكم و پهلوي وي چندان ضربت زد كه جان داد و اسب و دو طوق و سلاح وي را برگرفت.
ياران شهريار هزيمت شدند و بهر سو رفتند، زهره در كوثي بماند تا سعد بيامد و نائل را پيش وي برد كه سعد بدو گفت: «اي نائل بن جعشم برو طوقها و قباي وي را بتن كن و بر اسب وي بنشين.» و اين همه را غنيمت وي كرد.
نائل برفت و جامه شهريار را بتن كرد و با سلاح وي بر مركب او بيامد. سعد گفت: «طوقهاي وي را در آر مگر بوقت جنگ كه آن را برگير.» و او نخستين كس از مسلمانان بود كه در عراق طوق گرفت.
سعيد گويد: سعد چند روز در كوثي ببود و به محلي كه ابراهيم عليه السلام در آنجا نشسته بود رفت و پيش كساني كه مبشران ابراهيم بودند فرود آمد و به خانه‌اي كه ابراهيم در آنجا محبوس شده بود رفت و آنجا را بديد و بر پيمبر خدا و بر ابراهيم و پيمبران خدا عليهم السلام صلوات گفت و آيه و تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ را بخواند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1805
 
سخن از واقعه بهر سير كه به گفته سيف در ذي حجه سال پانزدهم بود
 
ابن رفيل گويد: آنگاه سعد زهره را سوي بهر سير فرستاد، در ساباط، شيرزاد به صلح و تعهد جزيه پيش وي آمد كه او را پيش سعد فرستاد كه با وي بيامد و يدك كشان همراه داشت.
آنگاه هاشم بيامد و سعد از دنبال وي روان شد و چنان بود كه زهره در اطراف سياهچال ساباط بماند تا سعد به او رسيد و اين مقارن بازگشت مقرط بود كه از دليران خسرو بود كه با وي الفت داشت و از همه دليران سياهچال وي را برگزيده بود. سپاه خسرو توران در آنجا بودند و هر روز قسم ياد مي‌كردند كه تا زنده‌ايم ملك پارسيان زوال نيابد.
و چون سعد در رسيد مقرط به مسلمانان حمله برد و هاشم به مقابله وي رفت و خونش بريخت و شمشير وي را متن ناميد. سعد سر هاشم را بوسيد و هاشم پاي سعد را بوسيد، آنگاه سعد هاشم را سوي بهر سير فرستاد كه نزديك سياهچال فرود آمد و اين آيه را خواند كه: «أَ وَ لَمْ تَكُونُوا أَقْسَمْتُمْ مِنْ قَبْلُ ما لَكُمْ مِنْ زَوالٍ» [1] يعني: مگر شما نبوديد كه پيش از اين قسم خورديد كه زوال نداريد.
و چون پاسي از شب گذشت، هاشم روان شد و پيش مسلمانان كه در بهرسير بودند فرود آمد.
و چنان بود كه وقتي سپاهي به بهرسير مي‌رسيد مسلمانان به پا مي‌ايستادند و تكبير مي‌گفتند و چنين بود تا آخرين كساني كه همراه سعد بودند در رسيدند سعد و مسلمانان دو ماه در بهر سير مقيم بودند و ماه سوم از آنجا برفتند.
______________________________
[1]- سوره 14 آيه 46
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1806
در اين سال عمر بن خطاب سالار حج بود، عامل وي بر مكه عتاب بن اسيد بود، عامل طايف يعلي بن منيه بود، عامل يمامه و بحرين عثمان بن ابي العاص بود، عامل عمان حذيفة بن محصن بود، عامل ولايت شام ابو عبيدة بن جراح بود، عامل كوفه و سرزمين آن سعد بن ابي وقاص بود و قضاي آن با ابو فروه بود، عامل بصره و سرزمين آن مغيرة بن شعبه بود.
 
اشاره
 
ابو جعفر گويد: در اين سال مسلمانان وارد شهر بهر سير شدند و مداين را گشودند و يزدگرد پسر شهريار از آنجا گريخت.
 
سخن از بقيه اخبار و رود مسلمانان به شهر بهر سير
 
مهلب گويد: وقتي سعد در بهر سير اقامت گرفت، سپاهيان به هر سو فرستاد كه ما بين فرات كه مردمش پيمان داشتند تا حدود دجله بكسان تاختند و يكصد هزار از كشاورزان را بگرفتند و بداشتند چون شمار كردند به هر يك از مسلمانان يك كشاورز مي‌رسيد، زيرا همه آنها كه در بهر سير منزل گرفته بودند سوار بودند و سعد به دور آنها خندق زد.
شيرزاد دهقان ساباط گفت: «اينان تبعه پارسيانند و به جنگ شما نيامده‌اند، رهاشان كن تا راي شما درباره آنها روشن شود.» سعد نام آنها را بنوشت و همه را به شيرزاد داد كه به آنها گفت: «به دهات خودتان باز گرديد.» سعد به عمر نوشت پس از آنچه ما بين قادسيه و بهر سير رخ داد به بهر سير
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1807
رسيديم و كس به جنگ ما نيامد اما سپاهيان فرستادم و كشاورزان را از دهكده‌ها و پيشه‌ها فراهم آوردم، راي خويش را بگوي.
عمر نوشت: كشاورزاني كه سوي شما آيند اگر مقيم باشند و بر ضد شما كمك نكرده باشند، همين امان آنهاست و هر كه گريختند باشد و او را گرفته باشيد، نگهداريد.
و چون نامه عمر رسيد سعد آنها را آزاد گذاشت.
دهقانان به سعد نامه نوشتند و آنها را دعوت كرد كه باز آيند و اسلام بيارند يا جزيه دهند و ذمي شوند و در پناه باشند و آنها جزيه دادند و در پناه بودند را پذيرفتند و باز آمدند، اما كساني كه از خاندان خسرو بودند يا با آنها رفته بودند باينشمار نيامدند.
در مغرب دجله تا سرزمين عرب همه مردم سواد امان يافتند و از تسلط اسلام خوشدل بودند و خراجگزار شدند.
مسلمانان دو ماه در بهر سير بودند كه با منجنيق شهر را مي‌كوفتند و دبابه‌ها بكار بود و با همه وسايل جنگ مي‌كردند.
مقدام بن شريح حارثي گويد: وقتي مسلمانان به بهرسير آمدند آنجا خندقها و نگهبانان و وسائل جنگ بود و آنها را با منجنيق و عراده بكوفتند، سعد از شيرزاد خواست كه منجنيق بسازد كه بيست منجنيق در مقابل بهرسير نصب كر دو دشمن را بدان مشغول كرد.
ابن رفيل گويد: وقتي سعد در بهر سير فرود آمد عربان در آنجا روان بودند و عجمان قلعه كي بودند، گاه مي‌شد كه عجمان برون مي‌شدند و به جماعت و سلاح جنگ بر بناهاي كنگره‌دار مشرف به دجله قدم مي‌زدند، اما كس به مقابله نمي‌رفت و آخرين بار كه با پياده و تيرانداز در آمدند براي جنگ آماده شدند و پيمان كردند كه پايمردي كنند چون مسلمانان به جنگ آنها رفتند پايمردي نكردند كه دروغ گفته بودند و پشت بكردند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1808
و چنان بود كه زهرة بن حويه زره‌اي پاره داشت، گفتندش بهتر است بگويي اين پاره را بگيرند.
گفت: «براي چه؟» گفتند: «مبادا از آنجا آسيبي به تو رسد.» گفت: «حرمت من پيش خدا بيش از آن است كه تير پارسيان همه سپاه را بگذارد و از اين پاره بيايد و در من جاي گيرد.» وي نخستين كس از مسلمانان بود كه در آن روز تيري بدو رسيد و در او جاي گرفت.
گفتند: «تير را از تن او درآريد.» گفت: «بگذاريد بماند كه تا اين تير در من است جانم با من است، شايد ضربتي به آنها بزنم و كاري بكنم.» اين بگفت و سوي دشمن رفت و با شمشير خود شهر براز را كه از مردم اصطخر بود بزد و بكشت، آنگاه پارسيان وي را در ميان گرفتند كه كشته شد و پارسيان عقب نشستند.
عايشه ام المؤمنين گويد: وقتي خدا عز و جل در قادسيه فيروزي داد و رستم و ياران وي كشته شدند و جمعشان پراكنده شد، مسلمانان به تعقيب آنها تا مداين رفتند و جمع پارسيان پراكنده شد و به كوهستانها گريخت و گروهها و سواران پراكنده شدند اما شاه با جمعي از پارسيان كه به وي وفادار مانده بودند در شهر مقيم بود.
انس بن حليس گويد: هنگامي كه از پس حمله و هزيمت پارسيان بهر سير را محاصره كرده بوديم، فرستاده‌اي پيش ما آمد و گفت: «شاه مي‌گويد مي‌خواهيد صلح كنيد كه اين سوي دجله و كوهستان ما از آن ما باشد و آن سوي دجله تا كوهستان شما، از آن شما باشد؟ هنوز سير نشده‌ايد كه خدا شكمهاتان را سير نكند.» گويد: مردم ابو مفزر، اسود بن قطبه، را پيش انداختند و خدا سخناني بر زبان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1809
او راند كه ندانست چيست و ما نيز ندانستيم. فرستاده بازگشت و ديدم كه پارسيان سوي مداين مي‌دوند، گفتم: «اي ابو مفزر به او چه گفتي؟» گفت: «به خدايي كه محمد را به حق فرستاده ندانستم چه بود، جز اينكه خلسه‌اي داشتم و اميدوارم سخناني بر زبانم رفته باشد كه نكو باشد.» مردم پياپي از او مي‌پرسيدند، تا سخن به سعد رسيد و پيش ما آمد و گفت: «اي ابو مفزر چه گفتي بخدا كه آنها به فرار مي‌روند.» ابو مفزر همان سخناني را كه با ما گفته بود با وي بگفت.
سعد نداي جنگ داد و حمله آورد و منجنيقهاي ما به كار افتاد اما هيچكس از شهر نمودار نشد و كس پيش ما نيامد مگر يكي كه امان مي‌خواست و امانش داديم و گفت: «هيچكس در شهر نمانده چرا نمي‌آييد؟» مردان از ديوارها بالا رفتند و شهر را گشوديم و چيزي در آنجا نبود و كس به جا نمانده بود بجز كساني كه بيرون شهر به اسارت گرفتيم و از آنها و از آن مرد پرسيديم براي چه فرار كرده‌اند؟
گفتند: «شاه كس پيش شما فرستاد و صلح عرضه كرد و شما جواب داديد كه صلحي ميان ما و شما نخواهد بود تا عسل افريدين را با اترج كوثي بخوريم».
و شاه چون اين بشنيد گفت: «وا ويلا! فرشتگان به زبان اينان سخن مي‌كنند و از جانب عربان به ما جواب مي‌دهند، اگر چنين نبود اين چيزي نبود كه از دهان اين مرد در آيد، بس كنيم». آنگاه سوي شهر دورتر رفتند.
سعيد گويد: وقتي سعد و مسلمانان وارد بهر سير شدند، سعد مردم را آنجا منزل داد و سپاه آنجا رفت و مي‌خواست عبور كند معلوم شد پارسيان كشتي‌ها را ميان هورها و تكريت برده‌اند. و چون مسلمانان وارد بهر سير شدند، و اين در دل شب بود، سپيد بر آنها نمودار شد و ضرار بن خطاب گفت: «الله اكبر اين سپيد خسرو است همين است كه خدا و پيمبر او وعده داده‌اند.» و همچنان تكبير گفتند تا صبح شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1810
طلحه گويد: اين حادثه همان شب رخ داد كه وارد بهر سير شدند.
ابو مالك، حبيب بن صهبان، گويد: سوي مداين يعني بهر سير رفتيم كه شهر نزديكتر، بود و پادشاهشان را با يارانش محاصره كرديم تا سگها و گربه‌ها را خوردند.
گويد: وارد شهر نشدند تا وقتي منادي‌اي ندا داد كه بخدا هيچكس آنجا نيست و چون وارد شدند هيچكس آنجا نبود.
 
سخن از مداين دورتر كه جايگاه كسري بود
 
سيف گويد: واقعه مداين دور در صفر سال شانزدهم بود.
گويد: وقتي سعد در بهر سير فرود آمد كه شهر نزديك بود، كشتي مي‌جست كه مردم را سوي شهر دورتر عبور دهد اما بدست نياورد و معلوم داشت كه پارسيان كشتي‌ها را برده‌اند و چند روز از صفر را در بهر سير ماندند و ميخواستند عبور كنند اما سعد بخاطر حفظ مسلمانان مانع اين كار بود تا چند تن از كافران بيامدند و گداري را به او نشان دادند كه مي‌شد از آن گذشت و به دل دره رفت، اما دريغ كرد و مردد ماند و بخلاف انتظار آب بالا آمد.
آنگاه سعد شبانگاه به خواب ديد كه سواران مسلمان به گدار زدند و عبور كردند و معجز آسا از ميان مد برون آمدند و تصميم گرفت براي تحقق رؤياي خويش عبور كند كه آن سال هواي خوب تابستان، پيوسته بود.
پس سعد مردم را فراهم آورد و حمد و ثناي خدا كرد و گفت: «دشمن شما به سبب اين شط از شما مصون مانده و با وجود شط به او دسترس نداريد اما آنها هر وقت بخواهند به شما دسترس مي‌يابند و از كشتي‌هاي خويش به شما تير اندازي مي‌كنند، اكنون پشت سر شما چيزي نيست كه بيم داشته باشيد از آنجا به شما حمله كنند كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1811
جنگاوران خطر آنها را دفع كرده‌اند و گذرگاههايشان را بسته‌اند و چراگاههايشان را ويران كرده‌اند، رأي من اينست كه از آن پيش كه دنيا شما را پاي بند كند آهنگ جهاد دشمن كنيد من قصد دارم از شط بگذرم و سوي دشمن روم.» همگان گفتند: «خدا براي ما و تو خير پيش آرد، چنين كن» آنگاه سعد نداي عبور داد و گفت: «كي پيش مي‌رود تا كناره نهر را حفاظت كند كه وقتي مردم آنجا مي‌رسند پارسيان مانع خروج آنها نشوند؟» عاصم بن عمرو كه مردي دلير بود داوطلب شد و پس از او ششصد كس از مردم دلير داوطلب شدند و سعد عاصم را سالارشان كرد كه با آن جمع برفت و بر ساحل دجله بايستاد و گفت: «كي با من مي‌آيد كه كناره نهر را از دشمن حفظ كنيم و از شما حمايت كنيم تا بگذريد؟» شصت نفر داوطلب شدند كه اصم بني ولاد و شرحبيل و امثالشان از آن جمله بودند كه آنها را دو نيمه كرد و بر اسبان ماده و نر سوار كرد كه شناي اسبان آسانتر باشد آنگاه به دجله زدند و بقيه ششصد نفر بدنبالشان آمدند، از جمله شصت تن، اصم تيم و كلج و ابو مفزر و شرحبيل و حجل عجلي و مالك بن كعب همداني با نوجواني از بني الحارث بن كعب زودتر از همه به راه افتادند.
و چون عجمان آنها را بديدند گروهي را براي مقابله با جمعي كه سعد پيش فرستاده بود آماده كردند و به دجله زدند و شناكنان سوي آنها آمدند و عاصم را ديدند كه جزو پيشتازان به كناره نزديك شده بود.
عاصم گفت: «نيزه‌ها، نيزه‌ها را بلند كنيد و چشمان را بزنيد.» دو گروه تلاقي كردند و ضربت زدن آغاز شد، مسلمانان چشمان را مي‌زدند، پارسيان سوي كناره گريختند و مسلمانان اسب سوي آنها راندند، مردان پارسي تاب جلوگيري نداشتند و مسلمانان در كناره به آنها رسيدند و همه را كشتند و آنها كه جان به در بردند برهنه بودند و سواران به دنبال آنها رفتند تا از كناره دور شدند، آنگاه گروه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1812
ششصد نفري بيدرنگ به پيشروان شصت نفري پيوستند.
و چون سعد عاصم را بر كناره ديد كه آنجا را حفظ مي‌كرد به كسان اجازه داد كه به آب بزنند و گفت: «بگوييد نستعين بالله و نتوكل عليه حسبنا الله و نعم الوكيل- لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.» عمده سپاه از پي هم روان شدند و در آب فرو رفتند، دجله كف آلود بود و سياه، و كسان كه در حال شنا با هم مي‌رفتند و با هم سخن مي‌كردند چنانكه در حال عبور از زمين سخن مي‌كرده بودند، پارسيان را بوضعي نامنتظر غافلگير كردند و به آنها حمله بردند و بي تأمل غالب اموالشان را به تصرف آوردند.
مسلمانان در صف سال شانزدهم وارد شهر شدند و اموال خزاين خسرو را كه باقيمانده سه هزار هزار هزار فراهم آورده شيري و اختلاف وي بود گرفتند.
عبد الله بن ابي طيبه گويد: وقتي سعد بر كنار دجله بود يكي از كافران پيش وي آمد و گفت: «چرا اينجا مانده‌اي اگر سه روز بگذرد يزدگرد هر چه را در مداين هست مي‌برد» و اين سخن وي را ترغيب كرد كه كسان را به عبور خواند.
ابي عثمان نهدي نيز درباره سخن سعد با كسان و دعوتشان به عبور روايتي چنين دارد و در دنبال آن گويد: دجله را پر از اسب و مرد و چهار پا كرديم تا آنجا كه آب از كناره ديده نمي‌شد و اسبانمان كه آب از يال آن مي‌چكيد و شيهه مي‌زد ما را از آب سوي آنها كشيد، پارسيان كه چنين ديدند گريختند و پروايي چيزي نداشتند، برفتيم تا به قصر سپيد رفتيم كه جمعي در آنجا حصاري شده بودند و يكيشان از بالا سخن كرد و ما دعوتشان كرديم و گفتيم: «سه چيز است كه هر يك را مي‌خواهيد انتخاب كنيد.» گفتند «چيست؟» گفتيم: «يكي اسلام كه اگر اسلام بياريد حقوق و تكاليف شما همانند ماست و اگر نمي‌خواهيد جزيه بدهيد و اگر نمي‌خواهيد جنگ مي‌كنيم تا خدا ميان ما و شما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1813
حكم كند» گوينده قوم پاسخ داد به اولي و آخري حاجت نداريم و مياني را مي‌پذيريم.
عطيه روايتي چون اين دارد و گويد: فرستاده سلمان بود.
ابن رفيل گويد: وقتي پارسيان را در آب هزيمت كردند و به كناره راندند و از كناره فراري كردند همه اموالشان را گرفتند مگر آنچه از پيش فرستاده بودند، در خزاين خسرو سه هزار هزار هزار فراهم آمده بود كه يك نيمه آنرا به رستم داده بودند و نيمه ديگر را در خزاين نهاده بودند.
ابو بكر بن حفص بن عمرو گويد: آن روز هنگامي كه هنوز مسلمانان به آب نزده بودند و محافظان براي تصرف كناره مي‌جنگيدند و سعد ايستاده بود و آنها را مي‌نگريست گفت: «بخدا فقط گروه خرساء يعني گروه قعقاع بن عمرو و حمال بن مالك و ربيل بن عمرو مي‌توانست مانند اين جماعت با دشمن بجنگد و كار را يكسره كند.
گروه عاصم گروه اهوال بود و گروه اهوال را كه هنرنماييشان را در آب و بر كناره ديده بود به گروه خرساء همانند مي‌كرد.
گويد: بعد از خرده حادثه‌ها كه به نفع و ضرر آنها رخ داد بانگ برآوردند و برفتند تا به گروه پيشرو پيوستند و چون با همه گروه اهوال بر كناره جاي گرفتند سعد با مردم به آب زد. سلمان فارسي در آب همراه سعد بود و اسبانشان شنا كنان مي‌برد.
سعد مي‌گفت: «حسبنا الله و نعم الوكيل بخدا كه خداوند دوست خويش را ياري مي‌دهد و دين خويش را غالب مي‌كند و دشمن خويش را هزيمت مي‌كند بشرط آنكه در سپاه طغيان با گناهي نباشد كه نيكيها را محو كند».
سلمان بدو گفت: «اسلام نو ظهور است و درياها مطيع آنها شده و چنانكه دشتها مطيع آنها شده بود، بخدايي كه جان سلمان به فرمان اوست از اسلام گروه گروه برون ميشوند چنانكه گروه گروه وارد آن شده‌اند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1814
مسلمانان روي آب را گرفته بودند چنانكه آب در ساحل ديده نمي‌شد و در آب بيشتر از دشت سخن مي‌كردند تا از آب بيرون شدند و چنانكه سلمان گويد چيزي از دست نداده بودند و كسي از آنها غرق نشده بود.
ابو عثمان نهدي گويد: همگي سالم رسيدند فقط يكي از مردم بارق بنام غرقده از پشت اسب سرخ‌موي خويش بيفتاد، گويي اسب را مي‌بينيم كه از يالش آب مي‌چكيد و غريق غوطه مي‌خورد. قعقاع بن عمرو عنان اسب خويش را كشيد و سوي او رفت و دستش بگرفت و او را بكشيد تا عبور كرد.
گويد: مرد بارقي كه مردي دلير بود گفت: «اي قعقاع خواهران از آوردن همانند تو عاجزند» اين سخن از آن رو مي‌گفت كه قعقاع با طايفه بارق خويشاوندي داشت.
سعيد گويد: آن روز در آب از مسلمانان چيزي از دست نرفت بجز كاسه‌اي كه بندش سست بود كه ببريد و آب آنرا ببرد و كسي كه با صاحب كاسه شناور عبور مي‌كرد گفت: «تقدير رسيد و كاسه برفت».
صاحب جام گفت: «من يقين دارم كه خدا از ميان همه مردم اردو كاسه مرا نمي‌برد».
گويد: و چون عبور كردند يكي از آنها كه كناره را حفظ مي‌كردند وقتي با نخستين رسيدگان نمودار شدند پايين رفت و كاسه را كه باد و موج سوي كناره كشيده بود با نيزه خويش بگرفت و سوي اردوگاه آورد و صاحب كاسه آنرا بشناخت و بگرفت و با آنكه همراه وي شنا كرده بود گفت: «مگر بتو نگفتم».
همراه وي يكي از وابستگان قريش بود از طايفه عنز بنام مالك پسر عامر و آنكه در آب افتاد عامر نام داشت پسر مالك.
عمير صائدي گويد: وقتي سعد و كسان به دجله زدند هر كس همراهي داشت سلمان همراه سعد بود و با هم در آب مي‌رفتند. سعد گفت: «اين تقدير خداي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1815
نيرومند داناست» و آب آنها را بالا مي‌برد و هيچ اسبي بجايي قرار نداشت و چون خسته مي‌شد برجستگي اي پيش مي‌آمد كه بر آن آرام مي‌گرفت چنانكه گويي بر زمين بود و در مداين چيزي از اين عجيب‌تر نبود و اين زور آب بود كه آنرا روز جرم‌ها ناميدند.
سعيد گويد: روزي را كه از دجله گذشتند روز جرم‌ها ناميدند و هر كه خسته مي‌شد جرمي پديد مي‌شد كه بر آن آرام ميگرفت.
قيس بن ابي حازم گويد: از دجله بر آب عبور كرديم و همينكه به جاي پر آب رسيديم سوار چنان بود كه آب به تنگ اسب وي نمي‌رسيد.
ابو مالك، حبيب بن صهبان، گويد: وقتي سعد به شهر نزديك، در آمد و پارسيان پل را ببريدند و كشتي‌ها را ببردند مسلمانان گفتند: «چرا به آب نگاه مي‌كنيد يكي به آب زد و همه به آب زدند و كس از آنها غرق نشد و چيزي از دست نرفت، جز آنكه يكي از مسلمانان كاسه‌اي را از دست داد كه بند آن بريده بود و من كاسه را ديدم كه بر آب مي‌رفت» طلحه گويد: محافظان پارس بر ساحل دجله مي‌جنگيدند تا يكي بيامد و گفت:
«براي چه خودتان را به كشتن مي‌دهيد، بخدا هيچكس در مداين نيست.» سعيد گويد: وقتي مشركان ديدند كه مسلمانان آهنگ عبور دارند كس فرستادند كه مانع عبورشان شوند اما مسلمانان حمله آوردند و آنها فراري شدند. پس از فتح بهر سير يزدگرد كسان خويش را به حلوان فرستاده بود آنگاه خود او نيز آهنگ حلوان كرد و به كسان خويش پيوست و مهران رازي و نخيرجان را كه عهده دار خزانه نهروان بود بجاي گذاشت و آنها هر چه گرانبها و سبك بود با زن و فرزند همراه بردند و در خزانه‌ها از جامه و كالا و آبگينه و لوازم و تحفه‌ها و روغنها چندان بجاي نهادند كه كس بهاي آن ندانست و همه گاو و گوسفند و خوردني و نوشيدني را كه براي ايام محاصره فراهم كرده بودند بجا نهادند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1816
گويد: نخستين كساني كه وارد مداين شدند گروه اهوال بودند. پس از آن گروه خرساء وارد شدند و در كوچه‌ها همي رفتند و به كس بر نمي‌خوردند كه كس نبود جز آنها كه در قصر سپيد بودند، آنها را در ميان گرفتند و دعوتشان كردند و پذيرفتند كه جزيه دهند و ذمي شوند، مردم مداين نيز به همين شرط باز آمدند بجز خاندان خسرو و كساني كه با آنها رفته بودند كه مشمول آن نشدند.
گويد: سعد در قصر سپيد منزل گرفت و زهره را با پيشتازان سپاه به دنبال پارسيان سوي نهروان فرستاد. زهره برفت تا به نهروان رسيد، در جهت‌هاي ديگر نيز كسان به دنبال پارسيان فرستاد كه بهمين مسافت رفتند.
ابو مالك، حبيب بن صهبان، گويد: وقتي در جنگ مداين مسلمانان از دجله مي‌گذشتند پارسيان بآنها مي‌نگريستند و مي‌گفتند: «ديوان آمد» [1] و بهمديگر مي‌گفتند:
«بخدا با انسانها جنگ نمي‌كنيد، با جنيان جنگ مي‌كنيد» ابي البختري گويد: پيشتاز مسلمانان سلمان پارسي بود و مسلمانان وي را دعوتگر پارسيان كرده بودند.
گويد: بدو گفته بودند مردم بهر سير را دعوت كند. بر در قصر سپيد نيز گفتند كه آنها را سه بار دعوت كرد و دعوت وي چنان بود كه مي‌گفت: «اصل من از شماست و دلم بحالتان ميسوزد شما را به سه چيز مي‌خوانم كه به صلاح شماست. اينكه مسلمان شويد و برادران ما باشيد و حقوق و تكاليف شما همانند ما باشد و گر نه جزيه دهيد و گر نه با شما منصفانه جنگ مي‌كنيم كه خدا جنايتكاران را دوست ندارد.» گويد: در بهر سير چون روز سوم رسيد و پاسخي نرسيد مسلمانان با آنها بجنگيدند. اما در مداين چون روز سوم رسيد مردم قصر سپيد پذيرفتند و برون آمدند و سعد در قصر سپيد منزل گرفت و ايوان را نمازگاه كرد و تصويرهاي گچي را كه آنجا بود بجاي نهاد.
______________________________
[1]- در متن به پارسي است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1817
سماك هجيمي گويد: به وقت سقوط بهر سير شاه كسان خود را به حلوان فرستاده بود و چون مسلمانان به آب زدند پارسيان بفرار بيرون شدن و سپاهشان بر ساحل، مانع عبور مسلمانان و اسبان آنها شدند و جنگي سخت در ميانه رفت تا يكي ندا داد كه براي چه خودتان را به كشتن مي‌دهيد بخدا هيچكس در مداين نيست و پارسيان گريزان شدند و اسبان از دجله عبور كرد و سعد نيز با بقيه سپاه گذشت.
مهلب گويد: پيشتازان مسلمانان به دنباله‌هاي پارسيان رسيدند و يكي از مسلمانان بنام ثقيف از طايفه بني عدي بن شريف بيكي از پارسيان رسيد كه راهي را گرفته بود تا دنباله ياران خويش را حمايت كند. پارسي اسب خويش را بزد كه به مرد ثقفي حمله كند اما اسب پيش نرفت. آنگاه اسب را بزد كه فرار كند اما اسب فرمان نبرد تا مسلمان بدو رسيد و گردنش را بزد و ساز و برگش را بگرفت.
ابو عمر گويد: آن روز يكي از چابكسواران عجم در مداين در ناحيه جازر بود بدو گفتند: «عربان آمدند و پارسيان گريختند» اما بگفته كسان اعتنا نكرد كه به خويشتن اعتماد داشت و برفت و به خانه مزدوران خود در آمد كه جامه‌هاي خويشتن را جابجا مي‌كردند.
گفت: «چه مي‌كنيد؟» گفتند: «زنبوران ما را برون كرده و بر خانه‌هاي ما چيره شده» چابكسوار پارسي تفك و گل خواست و زنبوران را هدف كرد و به ديوارها كوفت و نابود كرد. آنگاه خبر حمله عربان بدو رسيد كه برخاست و بگفت تا مركب او را زين كنند اما تنگ ببريد و با شتاب آنرا ببست و بر نشست و بيرون شد و جايي توقف كرد و يكي بر او گذشت و ضربتي زد و گفت: «بگيرد كه من ابن مخارقم» و او را بكشت و برفت و بدو توجه نكرد.
سعيد بن مرزبان نيز روايتي چون اين دارد و نام قاتل پارسي را اين مخارق پسر شهاب ياد مي‌كند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1818
ابو عمرو گويد: يكي از مسلمانان يك پارسي را ديد كه گروهي با وي بودند و همديگر را ملامت مي‌كردند و مي‌گفتند: «از چه چيز فرار كرديم؟» يكيشان به ديگري گفت: «گويي بمن ده» و آنرا بينداخت و به نشانه زد و چون اين بديد بازگشت و آنها كه با وي بودند بازگشتند و او پيشاپيش جمع بود و به آن مرد مسلمان رسيد و از فاصله‌اي نزديكتر از آنچه گوي را انداخته بود تيري سوي وي انداخت كه به هدف نرسيد و مرد مسلمان بدو رسيد و كله‌اش را بشكافت و گفت:
«من سنگ شكن زاده‌ام» و ياران پارسي از اطراف وي بگريختند.
گويد: و چون سعد وارد مداين شد و شهر را خالي ديد و به ايوان كسري رسيد و اين آيه را همي خواند:
«كَمْ تَرَكُوا مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ كَرِيمٍ. وَ نَعْمَةٍ كانُوا فِيها فاكِهِينَ. كَذلِكَ وَ أَوْرَثْناها قَوْماً آخَرِينَ» [1] يعني: چه باغها و چشمه‌سارها و كشتزارها و جاهاي خوب و نعمتي كه در آن متنعم بودند واگذاشتند، بدينسان و ما آنرا بگروهي ديگر داديم.
و در آنجا نماز فتح كرد كه به جماعت خوانده نمي‌شود، و هشت ركعت بي‌فاصله كرد و ايوان را نمازگاه كرد، در آنجا تصويرهاي گچي بود از مرد و اسب كه سعد و مسلمانان آنرا ناخوش نداشتند و بجاي گذاشتند.
گويد: روزي كه سعد وارد مداين شد نماز را تمام كرد به سبب آنكه قصد اقامت داشت و نخستين بار كه در عراق نماز جمعه به پا شد در مداين بود، در ماه صفر سال شانزدهم.
______________________________
[1]- سوره 44 آيه‌هاي 24 تا 27
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1819
 
سخن از آنچه از غنايم مدائن فراهم آمد
 
. سعيد گويد: سعد در ايوان كسري مقام گرفت و زهره را فرستاد و گفت تا نهروان برود و از هر سو كسان را به همين مسافت فرستاد كه مشركان را برانند و غنيمت فراهم آرند و پس از سه روز به قصر رفت و عمرو بن عمرو بن مقرن را به ضبط گماشت و گفت آنچه در قصر و ايوان و خانه‌ها هست فراهم آورد و هر چه را تعاقب كنندگان ميآورند شمار كند.
و چنان بود كه مردم مداين هنگام هزيمت دست به غارت برده بودند و به هر سو گريخته بودند، اما از آنچه از اردوگاه مهران در نهروان ربوده بودند حتي يك نخ به در نبردند و ضمن تعاقب هر چه را به دست آنها بود پس گرفتند و هر چه گرفته بودند به ضبط سپردند كه به آنچه فراهم آمده بود ملحق شد نخستين چيزهايي كه فراهم آمد موجودي قصر سپيد و خانه‌هاي خسرو و ديگر خانه‌هاي مداين بود.
حبيب بن صهبان گويد: وارد مداين شديم و به يك قلعه تركي رفتيم كه پر از سبدهايي بود كه مهر سربي داشت و پنداشتيم خوردني است ولي ظرفهاي طلا و نقره بود كه پس از آن ميان كسان تقسيم شد.
گويد: يكي را ديدم كه بهر سو مي‌رفت و مي‌گفت: «كي سفيد مي‌دهد كه زرد بگيرد؟» مقدار زيادي كافور گرفتيم و پنداشتيم نمك است و به خمير زديم و تلخي آن را در نان يافتيم.
رفيل بن ميسور گويد: زهره با پيشتازان به تعاقب تا پل نهروان رفت كه پارسيان آنجا بودند، بر پل ازدحام شد و استري در آب افتاد كه با شتاب بدان پرداختند.
زهره گفت: «قسم مي‌خورم كه اين استر اهميتي دارد كه اينان در اين تنگنا چنين به آن پرداخته‌اند و در مقابل شمشيرها پايمردي مي‌كنند» معلوم شد لوازم كسري از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1820
لباس و جواهر و شمشير و زره جواهرنشان كه در مراسم به تن مي‌كرد درباره آن بوده است.
زهره پياده شد و چون پارسيان را پس زد به ياران خويش گفت كه استر را از آب در آوردند و بار آن را بياوردند كه به ضبط سپردند و نمي‌دانستند چيست.
كلح گويد: من جزو تعاقب كنان بودم و دو استربان را ديدم كه سواران را به تير مي‌زدند و جز دو تير براي آنها نمانده بود. به سوي آنها رفتم كه فراهم آمدند و يكيشان به ديگري گفت: «يا تو تير بزن و من ترا حفاظت مي‌كنم يا من تير مي‌زنم و تو مرا حفاظت كن.» و هر يك ديگري را حفاظت كرد، تا تيرها را بينداختند.
آنگاه من حمله بردم و آنها را بكشتم و دو استر را بياوردم و نمي‌دانستم بار آن چيست تا پيش صاحب ضبط رسيدم كه آنچه را كسان مي‌آوردند و آنچه را در خزينه‌ها و خانه‌ها بود مي‌نوشت. گفت: «صبر كن تا ببينيم چه آورده‌اي و من بارها را فرود آوردم، معلوم شد بار يكي دو جعبه است كه در آن تاج خسرو بود كه قطعه قطعه بود و آنرا بر دو ستون مي‌آويختند و جواهرنشان بود و بار ديگري جامه‌هاي خسرو بود كه به تن مي‌كرده بود، از ديباي زربفت جواهرنشان و جواهرنشان غير ديبا.
مهلب گويد: قعقاع بن عمرو به تعاقب رفت و به يك پارسي برخورد كه حفاظت پارسيان مي‌كرد و بجنگيدند و او را بكشت، همراه مقتول اسبي بود كه دو صندوق بار داشت با دو غلاف كه در يكي پنج شمشير بود و در ديگري شش شمشير بود و در صندوقها چند زره بود از آن جمله زره خسرو و زره سر با پوشش پا و دست، و زره هرقل و زره خاقان و زره داهر و زره بهرام چوبين و زره سياوخش و زره نعمان كه آنچه را از پارسيان نبود در جنگهايي كه با خاقان و هرقل و داهر داشته بودند گرفته بودند.
زره نعمان و بهرام از وقتي گريخته بودند و مخالفت خسرو كرده بودند بجا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1821
مانده بود. در يكي از غلافها شمشير خسرو بود و هرمز و قباد و فيروز و شمشيرهاي ديگر شمشير هرقل و خاقان و داهر و بهرام و سياوخش و نعمان بود كه همه را پيش سعد آورد.
سعد گفت: «يكي از اين شمشيرها را انتخاب كن» و او شمشير هرقل را انتخاب كرد، سعد زره بهرام را نيز به او داد و بقيه را به گروه خرساء بخشيد، اما شمشير خسرو و نعمان را نگهداشت كه پيش عمر فرستند، تا عربان اين را بشنوند كه آن دو كس را مي‌شناخته بودند. دو شمشير را با زيور و تاج و جامه خسرو جزو خمس نگهداشتند و پس از آن پيش عمر فرستادند تا مسلمانان ببينند و عربان بشنوند. به همين منظور بود كه خالد بن سعيد در جنگهاي ارتداد شمشير صمصامه را از عمرو بن معدي كرب گرفت كه عربان اين را مايه ننگ مي‌دانستند.
عصمة بن حارث ضبي گويد: جزو تعاقب كنندگان بودم و به راهي مي‌رفتم الاغباني به راه مي‌رفت كه چون مرا ديد الاغ را براند و به الاغبان ديگر رسيد كه جلوتر از او بود كه از راه به در شدند و الاغها را براندند و به جويي رسيدند كه پل آن شكسته بود و بماندند تا من رسيدم، آنگاه جدا شدند و يكيشان به من تير انداخت كه بدو حمله بردم و خونش بريختم و ديگري بگريخت و من دو الاغ را پيش صاحب ضبط آوردم، دو جعبه بود، در يكي اسبي طلايي بود با زين نقره، كه سينه بند و دم بند و زين، ياقوت زمردنشان بود، لگام اسب نيز چنين بود، با سواري از نقره جواهر نشان. در جعبه ديگر شتري از نقره بود با دم بند و تنگ و افسار، با پوزه بند طلاي ياقوت نشان كه يك مرد از طلاي جواهرنشان بر آن بود و خسرو آنرا برد و ستون حامل تاج مينهاده بود.
ابو عبده عنبري گويد: وقتي مسلمانان در مداين فرود آمدند و غنايم مضبوط فراهم آمد يكي بيامد و جعبه‌اي آورد و به صاحب ضبط داد و او و همراهانش گفتند:
(هرگز چنين چيزي نديده‌ايم، و چيزهايي كه پيش ماست همانند يا نزديك آن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1822
نيست.» آنگاه گفتند: «آيا چيزي از آن برداشته‌اي؟» گفت: «بخدا اگر به رعايت خدا نبود آنرا پيش شما نمي‌آوردم.» و بدانستند كه مردي نيك اعتقاد است و گفتند: «كيستي؟» گفت: «به شما نمي‌گويم كه ستايش من گوييد، به ديگران نيز نمي‌گويم كه تمجيد من كنند، خدا را ستايش مي‌كنم و به ثواب او خشنودم» يكي را فرستادند كه وي را تا پيش يارانش دنبال كرد و معلوم شد كه عامر بن عبد قيس بود.
سعيد گويد: سعد مي‌گفت: «سپاه امين است اگر حرمت جنگاوران بدر نبود مي‌گفتم كه با وجود فضيلت بدريان بعضي از آنها در غنايمي كه گرفتند دست بردند كه در باره اين جماعت ندانستم و نشنيدم» جابر بن عبد الله گويد: به خدايي كه جز او خدايي نيست، كسي از جنگاوران قادسيه را نديدم كه دنيا و آخرت را با هم خواهد، سه نفر را متهم كرديم اما امانت و زهدشان را از خلل به دور ديديم: طليحة بن خويلد بود و عمرو بن معديكرب و قيس بن مكشوح.
قيس عجلي گويد: وقتي شمشير خسرو و كمربند و زيور وي را پيش عمر آوردند گفت: «كساني كه اين را تسليم كرده‌اند مؤتمن بوده‌اند» علي گفت: «تو خويشتن داري، رعيت نيز خويشتن‌دار شده» شعبي نيز گويد: عمر وقتي سلاح خسرو را بديد گفت: «كساني كه اين را تسليم كرده‌اند مؤتمن بوده‌اند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1823
 
سخن از تقسيم غنايم مداين ميان جنگاوران كه بگفته سيف شصت هزار كس بوده‌اند
 
. مهلب گويد: وقتي سعد در مداين فرود آمد و كس به تعقيب عجمان فرستاد، تعاقب كنندگان تا نهروان برفتند و بازگشتند و مشركان سوي حلوان رفتند. سعد غنايم را پس از برداشت خمس ميان كسان تقسيم كرد كه به سوار دوازده هزار رسيد، همه سوار بودن و كسي پياده نبود و اسب يدك در مداين بسيار بود.
شعبي گويد: سعد از خمس غنايم به مردم سخت كوش چيز داد اما افراط نكرد.
و نيز گويد: سعد خانه‌هاي مداين را ميان كسان تقسيم كرد كه در آن سكونت گرفتند، صاحب ضبط عمرو بن عمرو مزني بود و مامور تقسيم سلمان بن ربيعه بود.
فتح مداين در صفر سال شانزدهم بود.
گويد: وقتي سعد وارد مداين شد، نماز را تمام كرد و روزه گرفت و بگفت تا ايوان كسري را نمازگاه ايام عيد كنند و منبري در آن نهاد و آنجا نماز مي‌كرد و تصويرها همچنان بود و نماز جمعه نيز مي‌كرد و چون عيد فطر آمد گفتند: «به صحرا رويد كه سنت در نماز دو عيد چنين بوده است» سعد گفت: «همين جا نماز كنيد» گويد: سعد آنجا نماز كرد و گفت: «بيرون دهكده و داخل آن يكيست» گويد: وقتي سعد در مداين فرود آمد و منزلها را تقسيم كرد، زن و فرزند كسان را بياورد و در خانه‌ها جاي داد كه وسايل داشت و در مداين اقامت داشتند تا از جنگ جلولا و تكريت و موصل فراغت يافتند، آنگاه سوي كوفه رفتند.
سعيد گويد: سعد خمس را فراهم آورد و هر چه را كه مي‌خواست عمر از آن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1824
شگفتي كند از جامه‌ها و زيور و شمشير خسرو و امثال آن، بر آن بيفزود با چيزها كه ديدن آن براي عربان خوشايند بود. از خمس به كسان چيز داد و پس از تقسيم ميان كسان و برداشت خمس، فرش بجا ماند كه تقسيم آن ميسر نبود، به مسلمانان گفت: «موافقيد كه چهار خمس آنرا به دلخواه واگذاريم و آنرا پيش عمر فرستيم كه هر چه خواهد كند كه تقسيم آن ميسر نيست و پيش ما اندك مي‌نمايد و در نظر مردم مدينه جلوه مي‌كند؟» گفتند: «آري، براي خدا چنين كن» سعد فرش را بر اين قرار فرستاد. فرش شصت ذراع در شصت ذراع بود.
يكپارچه، به اندازه يك جريب كه در آن راههاي مصور بود و آب نماها چون نهرها، و لا به لاي آن همانند مرواريد بود و حاشيه‌ها چون كشتزار و سبزه‌زار بهاران بود، از حرير بر پودهاي طلا كه گلهاي طلا و نقره و امثال آن داشت.
وقتي فرش را پيش عمر آوردند، از خمس به كسان چيز داد و گفت: «از خمسها به همه جنگاوراني كه حضور داشته‌اند يا ميان حصول دو خمس كوشا بوده‌اند بايد داد و گمان ندارم از خمس بسيار داده باشند. آنگاه خمس را به مصارف آن تقسيم كرد و گفت: «در باره اين فرش چه راي مي‌دهيد؟» جماعت همسخن شدند و گفتند: «اين را به رأي تو واگذاشته‌اند رأي تو چيست؟» اما علي گفت: «اي امير مؤمنان، كار چنانست كه گفتند، اما تأمل بايد كه اگر اكنون آنرا بپذيري فردا كساني به دستاويز آن به ناحق چيزها بگيرند» عمر گفت: «راست گفتي و اندرز دادي» و آنرا پاره پاره كرد و به كسان داد.
عبد الملك بن عمير گويد: مسلمانان در جنگ مداين بهار كسري را گرفتند كه سنگين بود و نتوانسته بودند ببرند، آنرا براي زمستان كرده بودند كه گل و سبزه نبود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1825
و چون ميخواستند مي‌خواري كنند، بر آن مي‌نشستند كه گويي در باغي بودند، فرشي بود شصت در شصت، زمينه از طلا بود و زينت آن نگين‌ها، و ميوه آن جواهر ابريشم و برگها از ابريشم و آب طلا بود و عرب آنرا قطف مي‌گفتند.
گويد: و چون سعد غنايم را تقسيم كرد فرش بماند كه تقسيم آن ميسر نبود، پس مسلمانان را فراهم آورد و گفت: «خداوند دستهاي شما را پر كرد، تقسيم اين فرش مشكل است و كس تاب خريدن آن ندارد، رأي من اينست كه آنرا به امير مؤمنان واگذاريد كه هر چه خواهد كند» و چنان كردند.
گويد: و چون فرش را در مدينه پيش عمر بردند، خوابي ديد و كسان را فراهم آورد و حمد و ثناي خدا كرد و در باره فرش رأي خواست و قصه آنرا بگفت، بعضي‌ها گفتند آنرا بگيرد، بعضي ديگر به نظر او واگذاشتند، بعضي ديگر راي مشخص نداشتند. علي كه سكوت عمر را ديد برخاست و نزديك او رفت و گفت: «چرا علم خود را جهل مي‌كني و يقين خود را به مقام شك مي‌بري؟ از دنيا جز آن نداري كه عطا كني و از پيش برداري يا بپوشي و پاره كني يا بخوري و ناچيز كني» گفت: «راست گفتي» و فرش را پاره كرد و ميان كسان تقسيم كرد. يك پاره آن به علي رسيد كه به بيست هزار فروخت و از پاره‌هاي ديگر بهتر نبود.
سعيد گويد: آنكه خمس مداين را برد بشير بن خصاصيه بود و آنكه خبر فتح را برد حليس بن فلان اسدي بود، متصدي ضبط عمرو بود و متصدي تقسيم سلمان بود.
گويد: وقتي فرش را تقسيم كردند، كسان در فضيلت جنگاوران قادسيه بسيار سخن كردند. عمر گفت: «اينان اعيان و برجستگان عربند كه دين و بزرگي را با هم دارند، رزم آوران جنگهاي پيشند و جنگاوران قادسيه.» گويد: وقتي زيور و لباس بار ديگر لباسهاي خسرو را- كه لباسهاي متعدد داشت و براي هر مقام لباسي بود- پيش عمر آوردند گفت: «محلم را پيش من آريد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1826
محلم تنومندترين عرب مدينه بود، تاج خسرو را برد و ستون چوبين بر او آويختند و قلاده و لباس زينت را به تن وي كردند و براي تماشاي مردم نشانيدند، عمر در او نگريست و مردم در او نگريستند و از كار و رونق دنيا چيزي شگفت ديدند.
آنگاه محلم لباس ديگر خسرو را پوشيد و باز چنان ديدند تا همه را به نوبت بپوشيد. آنگاه سلاح خسرو را به وي پوشانيد و شمشير وي را بدو آويخت كه وي را تماشا كردند. آنگاه شمشير و سلاح را بر گرفت و گفت: «بخدا كساني كه اين چيزها را تسليم كرده‌اند مردمي امين بوده‌اند» آنگاه عمر شمشير خسرو را به محلم داد و گفت: «هر مسلماني كه فريب دنيا خورد احمق است، مغرور دنيا هر چه بدست آرد كم از اين يا همانند اينست. مسلمان را از چيزي كه خسرو در آن سبق برده و سودش ندهد و زيانش نكند چه فايده؟
خسرو به آنچه داشت از آخرت مشغول ماند و براي شوهر زنش با شوهر دخترش يا زن پسرش اندوخت و براي خويش از پيش نفرستاد، آنچه مرد ار پيش فرستد و زوايد را بمصرف آن رساند به كار او مي‌خورد و گر نه به كار آن سه كس مي‌خورد، چه احمق است كسي كه براي آنها فراهم آرد يا براي دشمني ريشه برانداز.» نافع بن جبير گويد: وقتي خمسها رسيد و عمر سلاح و جامه‌ها و زيور خسرو را با شمشير نعمان بن منذر بديد گفت: «كساني كه اين چيزها را تسليم كرده‌اند مردمي امين بوده‌اند. نسب نعمان را به كي مي‌رسانيديد؟» جبير گفت: «عربان نسب وي را به تيره‌هاي قنص مي‌رسانند و از بني عجم ابن قنص بود» عمر گفت: «شمشير را بردار» و شمشير را به او بخشيد و مردم كه عجم را ندانستند بني لخم گفتند.
گويد: عمر، سعد بن مالك را پيشواي نماز و سالار جنگ قلمرو متصرفيش كرد و خراج آبخوران فرات را به نعمان و سويد پسران عمرو بن مقرن سپرد و خراج
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1827
آبخوران دجله را به نعمان سپرد و اينان پلها زدند. آنگاه كنار رفتند و كار آنها را به حذيفة ابن اسيد و جابر بن عمرو مزني دادند و پس از آن كارشان به حذيفة بن يمان و عثمان بن حنيف داده شد.
طبري گويد: چنانكه در روايت ابن اسحاق و سيف آمده، جنگ جلولا در همين سال، يعني سال شانزدهم رخ داد.
 
سخن از جنگ جلولا
 
قيس بن ابي حازم گويد: وقتي در مداين اقامت گرفتيم و غنايم آنرا تقسيم كرديم و خمسها را پيش عمر فرستاديم و آنجا ببوديم خبر آمد كه مهران در جلولا اردو زده و خندق كنده و مردم موصل در تكريت اردو زده‌اند.
ابو طيبه بجلي روايتي همانند اين دارد با اين اضافه كه گويد: سعد اين خبر را براي عمر نوشت و عمر نوشت كه هاشم بن عتبه را با دوازده هزار كس سوي جلولا فرست و مقدمه سپاه او را به قعقاع بن عمرو ده و ميمنه را به سعر بن مالك سپار و ميسره او را به عمرو بن مالك بن عتبه سپار و عمرو بن جهني را به دنباله وي گمار.
مهلب گويد: و نيز عمر به سعد نوشت كه اگر خدا دو سپاه سپاه مهران و سپاه انطاق را هزيمت كرد، قعقاع را بفرست كه ما بين سواد و جبل در حدود سواد شما موضع گيرد.
گويد: و قصه سپاه جلولا چنان بود كه وقتي عجمان از مداين گريختند و به جلولا رسيدند كه راه مردم آذربيجان و باب و مردم جبال و فارس جدا مي‌شد، يك ديگر را به ملامت گرفتند و گفتند: «اگر متفرق شويد هرگز فراهم نشويد. اينك جايي است كه ما را از همديگر جدا ميكند، بياييد بر ضد عربان همسخن شويم و با آنها بجنگيم اگر ظفر يافتيم مطلوب بدست آمده و اگر كار صورت ديگر گرفت تلاش خويش را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1828
كرده‌ايم و معذور باشيم.» آنگاه خندق زدند و آنجا به دور مهران رازي فراهم شدند.
يزدگرد نيز به حلوان رسيد و آنجا فرود آمد و مردان فرستاد و مال داد و جماعت در پناه خندقشان بماندند كه اطراف آن بجز راهها خارهاي چوبين ريخته بودند.
شعبي گويد: ابو بكر تا وقتي بمرد از مرتدشدگان كمك نمي‌گرفت، عمر از آنها كمك گرفت اما بهيچكس از آنها جز بر ده نفر و كمتر سالاري نمي‌داد و تا وقتي در ميان صحابيان مرد با كفايت بود سالاري جنگها را به آنها ميداد و گر نه به تابعان ميداد و آنها كه در ايام ارتداد قيام كرده بودند اميد سالاري نداشتند و همه سران اهل ارتداد در حاشيه بودند تا اسلام بسط گرفت.
سعد گويد: در صفر سال شانزدهم هاشم بن عتبه با دوازده هزار كس و از جمله سران مهاجر و انصار و بزرگان عرب از مرتدشدگان و مرتدنشدگان، روان شد و چهار روزه از مداين به جلولا رسيد و سپاه پارسيان را محاصره كرد. پارسيان دفع- الوقت مي‌كردند و هر وقت مي‌خواستند بيرون مي‌شدند، مسلمانان در جلولا هشتاد بار بر آنها حمله بردند و پيوسته خدا مسلمانان را ظفر ميداد، مشركان از خارهاي چوبي نتيجه نبردند و خارهاي آهني بكار بردند.
بطان بن بشر گويد: وقتي هاشم در جلولا در مقابل مهران فرود آمد پارسيان را در محوطه خندقشان محاصره كرد و آنها با سرگراني و گردنفرازي بمقابله مسلمانان ميامدند. هاشم با كسان سخن مي‌كرد و مي‌گفت: «اين منزلگاهي است كه از پس آن منزلهاست» سعد پيوسته سوار به كمك او مي‌فرستاد. عاقبت فارسيان آماده جنگ مسلمانان شدند و برون شدند و هاشم با كسان سخن كرد و گفت: «در راه خدا نيك بكوشيد كه پاداش و غنيمت شما را كامل دهد، براي خدا كار كنيد» به هنگام تلاقي، پارسيان سخت بجنگيدند اما خدا بادي به آنها فرستاد كه همه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1829
جا را تاريك كرد و چاره‌اي جز ترك نبردگاه نبود، سواران پارسي در خندق افتادند و بناچار بر كنار خندق گذرگاهها كردند كه اسبان از آن بالا رود و بدينسان حصار خويش را تباه كردند و مسلمانان از ماجرا خبر يافتند و گفتند: «بار ديگر سوي آنها رويم و داخل حصار شويم يا جان بدهيم.» و چون بار ديگر مسلمانان حمله بردند پارسيان بيرون شدند و به دور خندق آنجا كه مسلمانان بودند خارهاي آهنين ريختند تا اسبان سوي آنها نرود و براي عبور جايي واگذاشتند و از آنجا سوي مسلمانان آمدند و سخت بجنگيدند كه هرگز نظير آن رخ نداده بود مگر در ليلةالهرير، اما اين جنگ سريعتر و مجدانه‌تر بود.
و چنان شد كه قعقاع بن عمرو در جهت حمله خويش به مدخل خندق رسيد و آنجا را بگرفت و بگفت تا منادي ندا دهد كه اي گروه مسلمانان اينك سالار شما وارد خندق پارسيان شده و آنجا را گرفته سوي او رويد و پارسياني كه ميان شما و سالارتان هستند مانع دخول خندق نشوند.
قعقاع چنين گفته بود كه مسلمانان را دلگرم كند، آنها نيز حمله بردند و ترديد نداشتند كه هاشم در خندق است و در مقابل حمله آنها مقاومتي نشد تا به در خندق رسيدند كه قعقاع بن عمرو آنجا را گرفته بود و مشركان از راست و چپ از عرصه‌هاي مجاور خندق فراري شدند و دچار بليه‌اي شدند كه براي مسلمانان فراهم كرده بودند و مركبهايشان لنگ شد و پياده گريزان شدند و مسلمانان تعقيبشان كردند و جز معدودي ناچيز از آنها جان به در نبردند، خدا در آن روز يكصد هزار از آنها را بكشت و كشتگان همه عرصه را پوشانيده بود به اين جهت جلولا نام گرفت از بس كشته كه دست را پوشانيده بود كه نمودار جلال جنگ بود.
عبيد الله بن محفز به نقل از پدرش گويد: من جزو نخستين دسته سپاه بودم كه وارد ساباط و سياهچال آن شدند و جزو نخستين دسته سپاه بودم كه از دجله گذشتند و وارد مداين شدند. در آنجا تمثالي به دست من افتاد كه اگر بر مردم بكر بن وائل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1830
تقسيم ميشد همه را به نوا مي‌رسانيد كه جواهر نشان بود و آنرا تسليم كردم. اندكي در مداين مانده بوديم كه خبر آمد كه عجمان در جلولا گروهي بزرگ بر ضد ما فراهم آورده‌اند و زن و فرزند را به جبال فرستاده‌اند و اموال را نگهداشته‌اند.
سعد، عمرو بن مالك را سوي آنها فرستاد، همه سپاه مسلمانان در جنگ جلولا دوازده هزار كس بود، مقدمه دار سپاه قعقاع بن عمرو بود و سران سپاه و يكه سواران آمده بودند، وقتي سپاه به بابل مهرود رسيد دهقان آنجا با عمرو صلح كرد كه يك جريب زمين را با درم فرش كند و چنين كرد و با او صلح كرد و از آنجا برفت تا به جلولا رسيد و ديد كه پارسيان خندق زده‌اند و در محوطه خندق حصاري شده‌اند و اموالشان با آنهاست و پيمان كرده‌اند و به آتش قسم خورده‌اند كه فرار نكنند.
گويد: مسلمانان نزديك آنها فرود آمدند. براي مشركان همه روزه از حلوان كمك مي‌رسيد و شاه همه مردم جبال را كه بكمك وي مي‌آمدند به كمك آنها مي‌فرستاد. مسلمانان از سعد كمك خواستند كه دويست سوار به كمكشان فرستاد، پس از آن دويست سوار ديگر، سپس دويست سوار ديگر.
وقتي پارسيان متوجه شدند كه براي مسلمانان كمك مي‌رسد، جنگ آغاز كردند سالار سواران مسلمان طليحة بن فلان بود، از طايفه بني عبد الدار، سالار سواران عجم خرزاد پسر خرهرمز بود. جنگي سخت شد كه هرگز مسلمانان نظير آن نديده بودند. تيرها را تمام كردند، نيزه‌ها شكسته شد و به شمشيرها و تبرزين‌ها متوسل شدند.
از آغاز روز تا ظهر چنين بود و چون وقت نماز رسيد مردم به اشاره نماز كردند و ميان دو نماز بودند كه گروهي از پارسيان عقب نشستند و گروه ديگر بيامد و جاي آنرا گرفت.
قعقاع بن عمرو رو به كسان كرد و گفت: «آيا از اين بيمناك شديد؟» گفتند: «آري، ما خسته‌ايم و آنها تازه‌نفسند و خسته، در خطر ناتواني است
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1831
مگر آنكه تأخير باشد.» قعقاع گفت: «ما حمله مي‌بريم و با آنها جنگ مي‌كنيم و دست بر نمي‌داريم و باز نمي‌مانيم تا خدا ميان ما حكم كند، به يكباره بر آنها حمله كنيد و با آنها در آميزيد و هيچيك از شما كوتاهي نكند.» اين بگفت و حمله برد كه پارسيان عقب رفتند و تا در خندق توقف نكرد. در اين اثنا شب در آمد و پارسيان راه چپ و راست گرفتند. طليحه و قيس بن مكشوح و عمرو بن معدي كرب و حجر بن عدي همراه كمك آمده بودند، و وقتي رسيدند كه به سبب رسيدن شب دست كشيده بودند، اما منادي قعقاع بن عمرو ندا داد: شما از جنگ دست مي‌كشيد و سالارتان در خندق است. مشركان رو به فرار نهادند و مسلمانان حمله بردند.
گويد: من وارد خندق مي‌شوم و به خيمه‌اي مي‌روم كه لوازم و جامه در آن است و فراشي ير كسي كشيده كه آنرا پس مي‌زنم زني است چون غزال به زيبايي خورشيد كه او را با جامه‌هايش گرفتم و جامه‌ها را تسليم كردم و در باره آن چندان كوشيدم تا از آن من شد و از او فرزند آوردم.
حماد بن فلان بر جمي گويد: آن روز خارجة بن صلت شتري به دست آورد كه از طلا يا نقره مرواريد و ياقوت نشان بود همانند بزغاله و چون به زمين جاي مي‌گرفت مردي از طلاي مرصع بر آن نمودار ميشد و شتر و مرد را بياورد و تسليم كرد.
عقبة بن مكرم گويد: هاشم، قعقاع بن عمرو را به تعقيب فرستاد و او به تعقيب پارسيان تا خانقين رفت. و چون يزدگرد از هزيمت خبر يافت از حلوان سوي جبال رفت و قعقاع به حلوان رفت از آن رو كه عمر به سعد نوشته بود اگر خدا اين دو سپاه يعني سپاه مهران و سپاه انطاق را هزيمت كرد قعقاع را بفرست تا ميان سواد و جبل در حدود سواد شما اقامت گيرد. و قعقاع با سپاهي از پراكندگان قبايل در حلوان اقامت گرفت و تا وقتي كه مسلمانان از مداين سوي كوفه رفتند آنجا بود. و چون
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1832
سعد از مداين به كوفه رفت قعقاع بدو پيوست و قباد را كه از عجمان بود واصل وي از خراسان بود بر مرز گماشت و از غنايم آن به كساني كه حضور داشتند و بعضي كساني كه در مداين بودند چيز داد.
گويد: در اين باب همسخن بودند و چون خبر فتح جلولا و اقامت قعقاع را در حلوان براي عمر نوشتند از او اجازه خواستند كه پارسيان را تعقيب كنند، اما عمر دريغ كرد و گفت: «دلم مي‌خواست ميان سواد و جبل سدي بود كه آنها سوي ما نيايند و ما سوي آنها نرويم. از آن روستاها سواد براي ما بس، سلامت مسلمانان را بر غنايم ترجيح مي‌دهيم.» گويد: وقتي هاشم قعقاع را به تعقيب پارسيان فرستاد در خانقين به مهران رسيد و او را بكشت، به فيروزان نيز رسيد كه از اسب فرود آمد و به تپه‌ها پناه برد و اسب خود را رها كرد.
قعقاع اسيراني گرفت و پيش هاشم فرستاد كه آنرا جزو غنايم تقسيم كردند كه بزني گرفته شدند و براي مسلمانان فرزند آوردند. اين اسيران به جلولا انتساب يافتند، و آنها را اسيران جلولا مي‌گفتند، از جمله مادر شعبي بود كه به يكي از مردم بني عبس رسيده بود و براي او فرزندي آورد و چون مرد عبسي بمرد، به شراحيل رسيد و عامر را آورد كه در بني عبس بزرگ شد.
مهلب گويد: از تقسيم غنايم جلولا به سواران نه هزار نه هزار رسيد و هفت چهارپا. خمسها را هاشم پيش سعد برد.
شعبي گويد: خداوند هر چه را در جلولا در اردوگاه پارسيان بود با ساز و برگشان و همه چهار پايان بجز اندكي غنيمت مسلمانان كرد و از اموال خويش چيزي به در نبردند. تقسيم غنايم بوسيله سلمان بن ربيعه انجام شد كه ضبط و تقسيم به عهده او بود، بهمين جهت عربان او را سلمان خيل مي‌ناميدند بسبب آنكه اسبان را تقسيم مي‌كرد و در تقسيم چيزهاي ديگر كوتاهي مي‌كرد. اسبان اصيل در نظر وي سه گروه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1833
بود. سهم سوار از غنايم جلولا همانند سهم مداين بود.
گويد: آنچه در جلولا تقسيم شد سي هزار هزار بود و خمس، شش هزار هزار بود.
سعيد گويد: سعد از خمس‌هاي جلولا به سخت كوشاني كه حضور داشتند و سخت كوشاني كه در مداين بودند چيز داد و طلا و نقره و آبگينه و جامه‌هاي خمس را با قضاعي بن عمرو دئلي فرستاد و اسيران را با ابو مفرز اسود فرستاد كه ببردند.
محمد بن عمرو گويد: خمسها را با قضاعي و ابو مفرز فرستاد و حساب را با زياد بن ابي سفيان فرستاد و او بود كه براي كسان مي‌نوشت و دفتر مي‌كرد و چون به نزد عمر رسيدند زياد با عمر درباره آنچه آورده بود سخن كرد و وصف آن بگفت.
عمر گفت: «مي‌تواني در ميان كسان به پا خيزي و آنچه با من گفتي بگويي.» گفت: «بخدا روي زمين براي من كسي پر مهابت‌تر از تو نيست، چگونه نتوانم با ديگران سخن كنم» و با كسان درباره چيزها كه گرفته بودند و كارها كه كرده بودند و اينكه اجازه مي‌خواهند در ديار پارسيان پيش روند سخن كرد عمر گفت:
«بخدا اين سخنور تواناست» آنگاه شعري خواند كه مضمون آن چنين بود:
«سپاه ما با اعمال خويش زبان ما را گشودند.» ابو سلمه گويد: وقتي خمسهاي جلولا را پيش عمر آوردند، گفت: «بخدا زير سقفي نماند تا آنرا تقسيم كنم» شبانگاه عبد الرحمن بن عوف و عبد الله بن ارقم، آنرا كه در صحن مسجد بود نگهباني كردند و صبحگاهان عمرو كسان بيامدند، عمر سرپوش را كه سفره‌هاي چرمين بود از روي آن بر كشيد و چون ياقوت و زمرد و جواهر را ديد گريه كرد.
عبد الرحمن گفت: «اي امير مؤمنان! چرا گريه مي‌كني؟ بخدا اين مقام شكر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1834
است.» عمر گفت: «بخدا بر اين نمي‌گريم، اما بخدا اين چيزها را به قومي ندهد مگر آنكه حسودي آرند و دشمني كنند و چون حسودي كنند به جان همديگر افتند.» گويد: عمر در باره خمسهاي قادسيه دچار اشكال شد آنگاه به اين نتيجه رسيد كه همه غنيمت خدا داده يعني خمس را ميان مستحقانش تقسيم كند، خمس جلولا را نيز با اطلاع و مشورت و اجماع مسلمانان، چون خمس قادسيه كرد و به بعضي مردم مدينه از آن چيز داد.
عمرو گويد: سعد مردمي را كه آن سوي مداين بودند فراهم آورد و بگفت تا شمار كنند كه همگي يكصد و سي و چند هزار بودند مسلمانان نيز سي و چند هزار خانوار بودند و چنان ديد كه هر سه تن از آنها به يكي مي‌رسد و در اين باب به عمر نوشت، عمر بدو نوشت كه كشاورزان را به حال خويش گذار مگر آنها كه به جنگ آمده‌اند يا از طرف تو سوي دشمن گريخته‌اند و گيرشان آورده‌اي، با آنها چنان كن كه پيش از اين با كشاورزان كرده‌اي و چون درباره گروهي چيزي نوشتم با امثالشان نيز همان كنيد.
سعد به عمر در باره غير كشاورزان نامه نوشت و جواب آمد كه كار غير كشاورزان تا وقتي غنيمت نشده يعني تقسيم نكرده‌ايد به نظر خودتان است جنگاوراني كه زمين خود را رها كرده و خالي گذاشته‌اند متعلق به شماست، اگر دعوتشان كرديد و جزيه از آنها پذيرفتيد و پيش از تقسيم پسشان آورديد، ذمي بشمار آيند. اگر دعوتشان نكرديد غنيمت است و به غنيمت گيران تعلق دارد.
گويد: جنگاوران جلولا بيشتر از همه زمين به غنيمت بردند كه غنيمت ماوراي نهروان خاص آنها بود و با ديگران در غنايم پيش شريك بودند.
بدينسان كشاورزان را به حال خويش گذاشتند جز آنها كه مصر بودند و نيامدند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1835
بر كشاورزان و همه كساني كه باز آمدند و ذمي شدند خراج نهادند. اموال خاندان خسرو و كساني را كه با آنها رفته بودند مصادره كردند و غنيمت غنيمت گيران شد فروش اراضي ما بين جبل تا جبل عرب را يكسان، يعني غير غنيمت گيران روا ندانستند و مسلمانان آنرا چنانكه بود و گذاشتند و تقسيم نكردند كه تقسيم ميسر نشد بيشه‌ها و مردابها و آتشكده‌ها و راههاي بريد و اموال خسرو و كساني كه با وي رفته بودند و اموال مقتولان و آسياها از آن جمله بود.
بعدها، بعضي مردم تنگدست از ولايتداران تقاضاي تقسيم آنرا داشتند اما عامه جماعت مانع آن بود كه به رأي آنها كار مي‌كردند و تقاضاي كسان را نمي‌پذيرفتند و مي‌گفتند: «اگر اختلاف در ميان نبود، مي‌كرديم.» اگر در اين تقاضا همسخن بودند ميانشان تقسيم شده بود.
ماهان گويد: هيچيك از مردم سواد به پيماني كه ميان آنها و جنگاوران پيش از قادسيه بود باقي نماندند مگر اهل چند دهكده كه به جنگ تصرف شده بود، همگي جز اين چند دهكده پيمان شكستند و چون دعوت شدند و باز آمدند ذمي شدند كه جزيه دهند و در پناه باشند، مگر خاندان خسرو و كساني كه با آنها رفته بودند. زمينهاي ما بين حلوان تا عراق مصادره شده بود و عمر از همه روستا به سواد رضايت داد.
گويد: درباره اراضي مصادره شده به عمر نوشتند كه نوشت اراضي مصادره شده را ميان غنيمت گيران تقسيم كنيد: چهار خمس براي سپاه و يك خمس براي مستحقان خمس، اگر خواهند آنجا اقامت گيرند، به آنها تعلق دارد.
گويد: و چون كار را به رأي غنيمت گيران گذاشت چنان ديدند كه در ديار عجم پراكنده نشوند و آنرا به همان حال نهادند و به كس كه مورد رضايت همگان بود مي‌سپردند و هر سال حاصل آنرا تقسيم مي‌كردند و كار آن به عهده كسي بود كه مورد رضايت همگان بود و جز بر سالاران قوم همسخن نميشدند، در مداين چنين بود، در كوفه نيز وقتي آنجا رفتند چنين بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1836
ابو طيبه گويد: عمر نوشت: «با هم باشيد كه اگر چنين نكنيد با پيشرفت كار دچار مشكل شويد، آنچه را بر عهده داشتم ادا كردم. خدايا ترا به شهادت مي‌گيرم، شاهد من باش.» وليد بن عبد الله بنقل از پدرش گويد: كشاورزان به راهها و پلها و كشت و راهنمايي مي‌پرداختند و به اندازه توانشان جزيه مي‌دادند و دهقانان جزيه مي‌دادند و به كار آبادي مي‌پرداختند و همگي راهنمايي و ضيافت مهاجران مسافر را به عهده داشتند و ضيافت غنيمت گيران بخصوص موروثي بود.
ماهان گويد: فتح جلولا در اوايل ذي قعده سال شانزدهم بود و از قادسيه تا جلولا نه ماه بود.
عمرو گويد: ترتيب صلح عمر با اهل ذمه چنين بود كه اگر به نفع دشمن با مسلمانان خيانت كردند حمايت از آنها برداشته شود و اگر به مسلماني ناسزا گفتند عقوبت بينند و اگر با مسلماني جنگ كردن كشته شوند، حمايت آنها بعهده عمر است و عمر در مقابل پيمانداران براي خرابي سپاه تعهدي ندارد.
ماهان گويد: در جلولا مردم ري از همه پارسيان تيره روزتر بودند كه حفاظت پارسيان را به عهده داشتند مردم ري در جنگ جلولا نابود شدند.
عمرو گويد: وقتي جنگاوران جلولا سوي مداين بازگشتند در تيولهايشان مقام گرفتند و سواد مشمول حمايت بود مگر اموال خاندان خسرو و كساني كه به اصرار با آنها مانده بود.
گويد: وقتي پارسيان گفتار عمر و رأي او را درباره سواد و آن سوي سواد بدانستند گفتند: «ما نيز بدين رضايت داريم، بوميان هيچ محلي رضايت ندارند كه كس روستايشان را بگيرد.» ابراهيم بن يزيد گويد: فروش زمينهاي ما بين حلوان و قادسيه كه مصادره شده روانيست كه از آن غنيمت گيران است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1837
مغيرة بن شبل گويد: جرير از زمين مصادره شده سواد بر كنار فرات خريد و چون پيش عمر رفت بدو خبر داد و اين معامله را رد كرد و نپسنديد و از خريد چيزي كه ميان صاحبانش تقسيم نشده بود نهي كرد.
محمد بن قيس گويد: به شعبي گفتم: «سواد به جنگ گرفته شد؟» گفت: «آري، همه سرزمين، بجز بعضي قلعه‌ها و حصارها كه بعضي به صلح تسليم شد و بعضي به جنگ» گفتم: «آيا مردم سواد پيش از آنكه فرار كنند ذمي بودند؟» گفت: «نه ولي وقتي دعوت شدند و به پرداخت خراج رضايت دادند و از آنها گرفته شد، ذمي شدند.» حبيب بن ابي ثابت گويد: هيچيك از مردم سواد پيماني نداشتند مگر بني صلوبا و مردم حيره و بعض دهكده‌هاي فرات، آنگاه خيانت كردند و پس از خيانت دعوتشان كردند كه ذمي مي‌شوند.
سعيد گويد: عمر رضي الله عنه به سعد نوشت: «اگر خداوند جلولا را براي شما گشود، قعقاع بن عمرو را بدنبال پارسيان روان كن تا در حلوان مقام گيرد و حفاظ مسلمانان باشد كه خدا سواد را برايتان محفوظ دارد. قعقاع بن عمرو با سپاهي از پراكندگان قبايل و عجمان به تعقيب پارسيان تا خانقين رفت و اسير گرفت و از مردمان جنگي هر چه به دست آورد بكشت، مهران كشته شد و فيزران جان برد.
و چون يزدگرد از هزيمت سپاه جلولا و كشته شدن مهران خبر يافت از حلوان به آهنگ وي برون شد و در حلوان سپاهي به سالاري خسرو شنوم بجا نهاد.
گويد: قعقاع پيش رفت تا به قصر شيرين رسيد كه يك فرسخي حلوان بود و خسروشنوم به آهنگ وي برون شد و زينبي، دهقان حلوان را پيش فرستاد كه قعقاع با او تلافي كرد و جنگ انداختند و زينبي كشته شد و عميرة بن طارق و عبد الله دعوي قتل وي كردند و قعقاع ساز و برگ وي را ميان آنها تقسيم كرد و عميره اين را موجب تحقير دانست.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1838
گويد: خسروشنوم فراري شد و مسلمانان بر حلوان تسلط يافتند و قعقاع عجمان را آنجا فرود آورد و قباد را سالارشان كرد، قعقاع رفتگان را دعوت كرد كه بيامدند و تعهد جزيه كردند و او همچنان سالار مرزو و جزيه بود تا وقتي كه سعد از مداين سوي كوفه رفت و قعقاع بدو پيوست و قباد را كه اصل وي از خراسان بود بمرز گماشت.
بگفته سيف فتح تكريت در همين سال يعني سال شانزدهم در ماه جمادي رخ داد.
 
سخن از فتح تكريت‌
 
وليد بن عبد الله گويد: سعد درباره اجتماع مردم موصل بر انطاق و آمدن وي به تكريت و خندق زدن آنجا براي حفظ سرزمين و هم درباره اجتماع سپاه جلولا بدور مهران نامه نوشته بود.
عمر در باب جلولا چنان نوشت كه گفتيم و در باره تكريت و اجتماع اهل موصل به دور انطاق نوشت كه عبد الله بن معتم را سوي انطاق فرست ربعي بن افكل عنزي را بر مقدمه وي گمار و ميمنه را به حارث بن حسان ذهلي سپار و ميسره را به فرات ابن حيان عجلي سپار، دنباله‌دار وي هاني بن قيس باشد و سالار سواران عرفجة بن هرثمه باشد.
گويد: عبد الله بن معتم با پنجهزار كس از مداين روان شد و چهار روزه تا تكريت رفت و در مقابل انطاق فرود آمد كه روميان و طايفه اياد و تغلب و نمر و شهارجه با وي بودند و خندق زده بودند. عبد الله چهل روز آنها را محاصره كرد و بيست و- چهار تلاقي شد شوكت ايشان از مردم جلولا كمتر بود و كارشان زودتر به پايان رسيد.
عبد الله بن معتم كسان بر گماشت كه عربان را دعوت كنند كه وي را بر ضد روميان ياري
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1839
دهند كه چيزي را از او نهان نمي‌داشتند.
گويد: و چون روميان ديدند كه هر وقت تلاقي شود به ضرر آنهاست و در همه حمله‌ها هزيمت مي‌شوند، سران خويش را رها كردند و كالاي خود را به كشتي‌ها بردند و خبر گيران تغلب و اياد و نمر عبد الله بن معتم را خبر كردند و براي عربان صلح خواستند و گفتند كه دعوت وي را مي‌پذيرند، عبد الله كس فرستاد 35) و پيغام داد كه اگر راست مي‌گوييد شهادت دهيد كه خدايي جز خداي يگانه نيست و محمد پيمبر خدا است و به آنچه از پيش خدا آورده اقرار كنيد، آنگاه راي خويش را با ما بگوييد.
خبرگيران برفتند و خبر مسلماني آنها را آوردند، عبد الله آنها را پس فرستاد و گفت: «وقتي تكبير ما را شنيديد بدانيد كه به گذرهاي مجاور خويش حمله برده‌ايم كه از آنجا به قوم درآييم، شما نيز گذرهاي مجاور دجله را بگيريد و تكبير گوييد و هر كه را توانستيد بكشيد.» گويد: فرستادگان برفتند و قرار بر اين نهادند آنگاه عبد الله و مسلمانان از ناحيه خود حمله بردند و گذرها را گرفتند و تكبير گفتند، مردم تغلب و اياد و نمر نيز تكبير گفتند و گذرها را گرفتند و قوم پنداشتند كه مسلمانان از پشت سر آمده‌اند و از طرف دجله حمله آورده‌اند و سوي گذرهايي كه مسلمانان آنجا بودند دويدند و شمشيرها به كار افتاد: شمشيرهاي مسلمانان از پيش روي و شمشيرهاي ربعيان كه همان شب مسلمان شده بودند از پشت سر، و از مردم خندق كس جان به در نبرد مگر مردم تغلب و اياد و نمر كه مسلمان شده بودند.
گويد: و چنان بود كه عمر به سعد دستور داده بود اگر آنها هزيمت شدند عبد الله ابن معتم و ابن افكل عنزي را سوي حصنين فرستد. سعد عبد الله ابن افكل را سوي حصنين فرستاد و راه را بست و گفت: «شتابان برو كه خبر پيش از تو نرسد، تا نيم روز راه سپار و شب در حركت باش.» مردم تغلب و اياد و نمر را نيز همراه وي كرد كه آنها را پيش فرستاد، عتبة بن وعل يكي از بني سعد بن حشم و ذو القرط و ابو وداعة بن ابي كرب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1840
و ابن ذي السنينه قتيل الكلاب و ابن حجير ايادي و بشر بن ابي حوط با هم سالار جمع بودند و پيش از آنكه خبر رسد به حصنين رسيدند و چون نزديك آنجا رسيدند عتبة ابن وعل را پيش فرستادند كه از ظفر و غنيمت و بازگشت سخن آورد. پس از آن ذو القرط رسيد. پس از آن ذو السنينه رسيد پس از آن ابن حجير رسيد پس از آن بشر رسيد و بدرها ايستادند و آنرا گرفتند و تندروان سپاه با ربعي بن افكل در رسيدند و به حصنين تاختند و آنرا بگرفتند و نداي صلح دادند كه هر كه پذيرفت بماند و هر كه نپذيرفت فراري شد. و چون عبد الله بن معتم در رسيد، آنها را كه رفته بودند، باز خواند و صلح آنها را كه مانده بودند معتبر دانست، فراريان باز آمدند و ماندگان خوشدل شدند و همه ذمي شدند و مشمول حمايت شدند.
گويد: در تكريت ضمن تقسيم، به سوار سه هزار درهم دادند و پياده را هزار درهم دادند، خمسها را با فرات بن حيان فرستادند و خبر فتح را با حارث بن حسان فرستادند، امور جنگ موصل با ربعي بن افكل شد و كار خراج با عرفجة بن هرثمه بود.
فتح ماسبذان نيز در همين سال يعني سال شانزدهم بود.
 
سخن از فتح ماسبذان‌
 
سعد گويد: وقتي هاشم بن عتبه از جلولا به مداين بازگشت، سعد خبر يافت كه آذين پسر هرمز جمعي را فراهم آورده و سوي دشت آمده و اين را براي عمر نوشت.
عمر نوشت كه ضرار بن خطاب را با سپاهي سوي آنها فرست، ابن هذيل اسدي را بر مقدمه وي گمار و دو پهلو را به عبد الله بن وهب را اسبي وابسته بجيله و مضارب بن فلان عجلي سپار، ضرار بن خطاب كه از طايفه بني محارب بود با سپاه برفت و ابن هذيل را پيش فرستاد تا به دشت ماسبذان رسيد و در محلي كه آنرا هندف مي‌گفتند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1841
تلاقي شد و جنگ انداختند و مسلمانان به مشركان تاختند و ضرار بن خطاب سلم پسر هرمزان را بگرفت و اسير كرد، سپاهش هزيمت شد و او را پيش آورد و گردنش بزد، آنگاه به تعقيب هزيمت‌شدگان رفت تا به سيروان رسيد، ماسبذان بجنگ گشوده شد و مردمش سوي كوهستان گريختند و آنها را بخواند كه باز آمدند و آنجا بود تا سعد از مداين برفت و كس به طلب او فرستاد كه به كوفه رفت و ابن هذيل را در ماسبذان جانشين خويش كرد و ماسبذان يكي از مرزهاي كوفه بود و هم در اين سال، در ماه رجب جنگ قرقيسا رخ داد.
 
سخن از جنگ قرقيسيا
 
سعيد گويد: وقتي هاشم بن عتبه از جلولا سوي مداين بازگشت جمعي از مردم جزيره فراهم آمده بودند و هرقل را بر ضد اهل حمص كمك دادند و سپاهي سوي مردم هيت فرستادند و سعد اين را براي عمر نوشت عمر بدو نوشت كه عمرو بن مالك بن عتبه را با سپاهي سوي آنها فرست، حارث بن يزيد عامري را بر مقدمه وي گمار و پهلوي وي را به ربعي بن عامر و مالك بن حبيب سپار.
گويد: عمرو بن مالك با سپاهي آهنگ هيت كرد و حارث بن يزيد را پيش فرستاد كه در مقابل جماعت هيت فرود آمد كه خندق زده بودند، و چون عمرو ديد كه قوم در محوطه خندق حصاري شده‌اند، كار را طولاني ديد و خيمه‌ها را چنانكه بود واگذاشت و خالد بن يزيد را به محاصره قوم آنجا نهاد و با يك نيمه سپاه راهي شد كه غافلگير سوي قرقيسيا باز گردد، و آنجا را به جنگ گرفت و مردمش جزيه پذيرفتند.
عمرو به حارث بن يزيد نوشت: اگر پذيرفتند به حال خودشان واگذار كه برون آيند و گر نه در مقابل خندقشان خندقي بزن كه گذرهاي آن مجاور تو باشد تا راي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1842
خويش بگويم و چون قوم پذيرفتند، سپاه پيش عمرو بازگشت و عجمان به مردم ديار خويش پيوستند.
واقدي گويد: در اين سال عمر، ابو محجن ثقفي را سوي باضع تبعيد كرد.
گويد: و هم در اين سال، ابن عمر، صفيه دختر ابي عبيد را به زني گرفت.
گويد: و هم در اين سال در محرم، ماريه كنيز فرزند آورده پيمبر صلي الله عليه و سلم، مادر ابراهيم در گذشت و عمر بر او نماز كرد و در بقيع به خاكش سپرد.
گويد: و هم در اين سال، در ماه ربيع الاول تاريخ نهادند.
ابن مسيب گويد: نخستين كسي كه تاريخ نهاد عمر بود و اين، دو سال و نيم گذشته از خلافت وي بود كه سال شانزدهم هجرت بود و اين كار را به مشورت علي ابن ابي طالب كرد.
گويد: عمر بن خطاب مردم را فراهم آورد و گفت: «تاريخ از چه روز نهيم؟» علي گفت: «از روزي كه پيغمبر خدا صلي الله عليه و سلم هجرت كرد و سرزمين مشركان را ترك كرد» و عمر چنين كرد.
ابن عباس گويد: تاريخ از سالي بود كه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم به مدينه آمد و در آن سال عبد الله بن زبير تولد يافت.
در همين سال عمر بن خطاب سالار حج بود و به گفته واقدي زيد بن ثابت را در مدينه جانشين كرد.
در اين سال عامل عمر بر مكه عتاب بن اسيد بود.
و عامل طايف عثمان بن ابي العاص بود.
و عامل يمن يعلي بن اميه بود.
و عامل يمامه و بحرين علاء بن حضرمي بود.
و عامل عمان حذيفة بن محصن بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1843
و عامل همه شام، ابو عبيدة بن جراح بود.
و عامل كوفه سعد بن ابي وقاص بود.
و عامل قضاي آنجا ابو قره بود.
و عامل بصره و سرزمين آن مغيرة بن شعبه بود.
و عامل جنگ موصل، ربعي بن افكل بود.
و عامل خراج آنجا به قولي عرفجة بن هرثمه بود و بقول ديگر عتبة بن فرقد بر جنگ و خراج هر دو بود و بقولي اين همه بعهده عبد الله بن معتم بود.
و عامل جزيره عياض بن غنم اشعري بود.
 
آنگاه سال هفدهم در آمد
 
اشاره
 
بگفته سيف بن عمرو در اين سال كوفه بنياد شد و سعد با كسان از مداين به آنجا نقل مكان كرد.
 
سخن از نقل مكان مسلمانان از مداين به كوفه و سبب بنياد آن به روايت سيف‌
 
گويد: وقتي جلولا و حلوان فتح شد و قعقاع بن عمرو در حلوان مقام گرفت و فتح تكريت و حصنين رخ داد و عبد الله بن معتم و ابن افكل با همراهان خويش در حصنين جاي گرفتند و فرستادگان خبر آنرا براي عمر آوردند، وقتي عمر آنها را بديد گفت:
«بخدا وضع شما چون وقتي كه آغاز كرده‌ايد نيست. فرستادگان قادسيه و مداين كه آمدند چنان بودند كه در آغاز بوده بودند شما سخت تكيده‌ايد سبب دگرگون شدنتان چيست؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1844
گفتند: «از ناسازگاري آن ديار است» عمر در حوايج آنها نگريست و زود پسشان فرستاد.
گويد: عتبة بن وعل و ذو القرط و ابن ذي السنينه و ابن حجير و بشر، جزو فرستادگان عبدا لله بن معتم بودند و خواستند درباره بني تغلب با عمر پيمان كنند پيمان كنند عمر پيمان چنان كرد كه هر كه از آنها مسلمان شود حقوق و تكاليف مسلمانان دارد و هر كه نشود جزيه دهد كه ضرورت مسلمان شدن براي عربان جزيرة العرب بود.
گفتند: «در اين صورت فرار مي‌كنند و پراكنده مي‌شوند و عجم ميشوند كاري نكوتر بايد كه زكات دهند» گفت: «نه، جز جزيه دادن راهي نيست» گفتند: «جزيه آنها را همانند صدقه مقرر كن كه از حاصل كار خود بدهند» عمر چنان كرد بشرط آنكه مواليد پدران مسلمان را نصراني نكنند.
گفتند: «چنين باشد» اين تغلبيان و آن گروه از مردم اياد و نمر كه مطيع آنها بودند پيش سعد به مداين رفتند و پس از آن با وي در كوفه منزل گرفتند و بعضي‌شان نيز از مسلمان و ذمي مطابق پيماني كه از عمر برايشان گرفته شده بود در ديار خويش بجا ماندند.
شعبي گويد: حذيفه به عمر نوشت كه شكم‌هاي عربان افتاده و بازوهايشان لاغر شده و رنگشان دگرگون شده، در آن هنگام حذيفه همراه سعد بود.
طلحه گويد: عمر به سعد نوشت: «به من خبر بده چرا رنگ و گوشت عربان ديگر شده؟» سعد نوشت: «لاغري عربان و تغيير رنگشان به سبب ناسازگاري مداين و دجله است.» عمر نوشت كه: «بلادي سازگار عربان است كه با شترانشان سازگار باشد، سلمان و حذيفه را به جستجو بفرست كه جايي بجويند دشتي و دريايي كه ميان من
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1845
نه شطي حايل باشد نه پلي».
سلمان و حذيفه كشافان سپاه بودند كه عمر هر يك از كارهاي سپاه را به كسي سپرده بود. سعد آنها را فرستاد، سلمان به آهنگ انبار رفت و از غرب فرات عبور كرد و بجايي را نپسنديد تا به كوفه رسيد، حذيفه نيز از مشرق فرات رفت و جايي را نپسنديد تا بكوفه رسيد كه ريگزاري بود با شنهاي سرخ و آنجا را سهله مي‌گفتند، و هر جا را كه ريگ و شن چنين در هم آميخته باشد كوفه نامند، در آنجا سه دير بود: دير خرقه و دير ام عمرو و دير سلسله و ما بين آن خانه‌هاي نبين بود. محل را پسنديدند و فرود آمدند و نماز كردند و هر كدامشان چنين گفتند: «خدايا پروردگار آسمان و آنچه بر آن سايه كند و زمين و آنچه بر آن هست، و باد و آنچه پراكنده كند، و ستارگان و آنچه فرود آيد، و درياها و آنچه روان كند، و شيطانها و آنچه گمراه كند، و خانه‌هاي نيين و آنچه نهان كند اين كوفه را بر ما مبارك كن و آنجا را منزلگاه قرار ما كن» و خبر را براي سعد نوشتند.
حصين بن عبد الرحمن گويد: «وقتي پارسيان در جنگ جلولا هزيمت شدند، سعد مردم را پس آورد و چون عمار بيامد كسان را سوي مداين برد كه آنرا خوش نداشتند. عمر گفت: «آيا آنجا براي شتر سازگار است؟» گفتند: «نه آنجا پشه دارد» عمر گفت: «جايي كه براي شتر سازگار نباشد براي عربان سازگار نيست.» گويد: آنگاه عمار با مردم برفت و در كوفه فرود آمد.
يسر بن ثور گويد: وقتي در مداين فرود آمديم مسلمانان آنجا را خوش نداشتند كه غبار و مگس آزارشان مي‌كرد، عمر به سعد نوشت: «كساني را بفرستد كه يك منزلگاه دشتي و دريايي بجويند، زيرا بلادي به عربان سازگار است كه براي شتر و بز سازگار باشد.» از كساني كه پيش وي بودند درباره جايي كه اين صفت داشته باشد پرسيد و از سران عرب آنها كه عراق را ديده بودند از زبانه سخن آوردند- محل كوفه را زبانه مي‌گفتند- كه ما بين نهرين تا چشمه بين حدا بود، عربان مي‌گفتند: «دشت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1846
زبان خود را در روستا فرو برده است.» آنچه را كه مجاور فرات بود ملطاط مي‌گفتند (يعني ساحل) و آنچه مجاور گل بود نجاف بود (يعني جاي بلند.) آنگاه عمر به سعد نوشت و درباره آن دستور داد.
سعيد گويد: وقتي سلمان و حذيفه پيش سعد آمدند و درباره كوفه خبر آوردند و نامه عمر درباره آنچه گفته بودند رسيد، سعد به قعقاع بن عمرو نوشت كه قباذ را با عجماني كه پيرو شما شده‌اند و يا همراه وي آمده‌اند در جلولا واگذار، قعقاع چنان كرد و با سپاه خويش پيش سعد آمد.
و هم او به عبد الله بن معتم نوشت كه مسلم بن عبد الله را كه در ايام قادسيه اسير شده با كساني از چابكسواران پارسي كه دعوتتان را پذيرفته‌اند يا همراه شما هستند در موصل واگذار، عبد الله چنان كرد و با سپاه خويش پيش سعد آمد.
آنگاه سعد با كسان از مداين در آمد و در محرم سال هفدهم در كوفه اردو زد. از جنگ مداين تا رفتن به كوفه يك سال و دو ماه بود و از وقت خلافت عمر تا طراحي كوفه سه سال و هشت ماه بود و كوفه به سال چهارم خلافت وي در محرم سال هفدهم مبدأ تاريخ، طراحي شد.
گويد: در محرم اين سال در مداين، پيش از رحيل، مقرري كسان را دادند و در بهرسير در محرم سال شانزدهم دادند. مردم بصره نيز از آن پس كه سه بار منزلگاه عوض كرده بودند، در محرم سال هفدهم در جاي كنوني قرار گرفتند و اين كار در مدت يك ماه انجام گرفت.
واقدي گويد: از قاسم بن معن شنيدم كه مردم در آخر سال هفدهم در كوفه فرود آمدند.
گويد: ابن ابي الرقاد بنقل از پدرش مي‌گفت كه كوفه در آغاز سال هيجدهم منزلگاه شد.
سعيد گويد: عمر به سعد بن مالك و عتبة بن غزوان نوشت كه با كسان در هر بهار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1847
در بهترين سرزمينها بهار كنند و دستور داد كه در بهار هر سال كمكها را بدهند و مقرري را در محرم هر سال دهند و غنيمت را هنگام طلوع شعري بدهند كه غلبه به دست مي‌آيد و كسان پيش از آنكه در كوفه مقر گيرند، دو مقرري گرفتند.
مغرور كه يكي از مردم اسد بود، گويد: وقتي سعد در كوفه اقامت گرفت به عمر نوشت در كوفه‌اي اقامت كرده‌ام كه ميان حيره و فرات است و دشتي و دريايي است و علف خوب ميرويد و در مداين مسلمانان را مخير كردم و هر كه را اقامت آنجا خوشايند بود آنجا به صورت پادگان نهادم و جمعي از پراكندگان قبايل آنجا ماندند كه بيشترشان از بني عبسند.
سعيد گويد: وقتي مردم كوفه در كوفه منزل گرفتند و مردم بصره در جاي خود استقرار يافتند دل گرفتند و آنچه را از دست داده بودند بازيافتند. آنگاه مردم كوفه اجازه خواستند بناهاي نيين بسازند، مردم بصره نيز اجازه خواستند.
عمر گفت: «اردوگاه براي جنگ و هم براي شما مناسبتر است اما نمي‌خواهم بخلاف شما سخن كنم، ني چيست؟» گفتند: «علفي است كه آب خورده مايه گرفته و ني شده.» گفت: «خود دانيد.» و مردم دو شهر بناهاي نيين ساختند.
پس از آن در كوفه و بصره حريق رخ داد، حريق كوفه سخت‌تر بود، و هشتاد سايبان بسوخت و يك ني بجا نماند و اين به ماه شوال بود و مردم پيوسته از آن ياد مي‌كردند.
آنگاه سعد كساني از آنها را سوي عمر فرستاد تا اجازه بخواهند كه با خشت بنيان كنند كه هيچ كاري را بي دستور او نمي‌كردند. و چون خبر حريق و خسارات آنرا گفتند، گفت: «بسازيد اما هيچكس بيش از سه اطاق نسازد و در كار بنيان افراط نكنيد.
از سنت نگرديد تا دولت از شما نگردد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1848
فرستادگان به كوفه بازگشتند و عمر به عتبه و مردم چنان نوشت و دستور داد كه جاهاي مردم كوفه را ابو الهياج بن مالك معين كند و جاهاي مردم بصره را ابو الجربا عاصم بن دلف معين كند.
گويد و عمر به فرستادگان دستور داد و به كسان گفت كه هيچ بنايي را بيش از اندازه بالا نبرند.
گفتند: «اندازه چيست؟» گفت: «چندانكه شما را به اسراف نزديك نكند و از اعتدال بيرون نبرد.» گويد: وقتي همسخن شدند كه كوفه را بنيان كنند سعد، ابو الهياج را پيش خواند و نامه عمر را درباره معابر بد و خبر داد كه گفته بود: معابر بزرگ چهل ذراع و معابر كم كم‌اهميت‌تر سي ذراع و معابر متوسط بيست ذراع و كوچه‌ها هفت ذراع باشد و كمتر از اين نباشد. قطعه‌ها را شصت ذراع گفته بود مگر قطعه‌اي كه از آن بني ضبه بود.
مردم مطلع به مساحي پرداختند و چون چيزي را معلوم مي‌كردند ابو الهياج تقسيم مي‌كرد.
اولين چيزي كه در كوفه خط كشي شد و بنيان گرفت مسجد بود كه آنرا در محل بازار صابون فروشان و خرما فروشان نهادند. تيراندازي نيرومند در ميان آن ايستاد و تيري به طرف راست انداخت و گفت هر كه خواهد آن سوي محل اين تيرها بنا سازد، از روبرو و پشت سر خود نيز تير انداخت و گفت هر كه خواهد آن سوي محل تيرها بناسازد.
مسجد در چهارگوشي بود كه از هر طرف كشيده بودند و در جلو آن رواقي ساخته شد كه مجنبه و موخره‌ها [1] نداشت و چهار گوش براي فراهم آمدن و مردم و جلوگيري از
______________________________
[1] خوب پيداست كه اين دو كلمه عنوان واحد مشخص معماريست كه پهلو و دنباله قسمت مسقف مسجد مي‌ساخته‌اند. با كنجكاوي و مراجعه به منابعي كه بدسترس بود كلمه مناسبي براي ترجمه آن نيافتم و عين دو كلمه را در متن پارسي بجاي نهادم كه ابهام را بغلط گشودن بدتر از نگشودن است. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1849
ازدحام بود. همه مسجدها چنين بود بجز مسجد الحرام كه به پاس حرمت، مسجدها را همانند آن نمي‌كردند. رواق دويست ذراع بود و بر ستونهاي مرمر بنا شده بود كه از آن خسروان بوده بود و زير طاق آن همانند كليساهاي رومي بود. دور صحن خندقي كندند كه كس در داخل آن بنا نسازد.
مجاور مسجد براي سعد خانه‌اي ساختند كه اكنون قصر كوفه است. و راه نقبي بطول دويست ذراع از آنجا به مسجد مي‌رسيد و خزينه‌ها را در آن جاي دادند بنا را روزبه از آجر بناي خسروان در حيره ساخت.
پشت صحن مسجد پنج معبر بزرگ نهادند و طرف قبله چهار معتبر و سمت مشرق سه معبر و در سمت مغرب سه معبر.
قبيله سليم و ثقيف را پشت صحن كنار دو معبر بزرگ جا دادند، همدان كنار معبر ديگر و بجيله كنار معبر ديگر و تيم و تغلب كنار معبر آخرين جا گرفتند.
در جهت قبله صحن، بني اسد نزديك معبر جا گرفت، ميان بني اسد و نخع نيز معبري بود، ميان نخع و كنده نيز معبري بود، ميان كنده و ازد نيز معبري بود. در مشرق صحن انصار و مزينه را بر يك معبر جا دادند و طايفه تميم و محارب را بر يك معبر و اسد و عامر را بر يك معبر. در مغرب صحن بجاله و بجيله را بر يك معبر جا دادند و جديله و گروهي متفرق را بر يك معبر و جهينه و گروهي متفرق را بر يك معبر.
اينان مجاوران صحن بودند و مردم ديگر در ميان آنها و ماوراي آنها بودند.
جاها به ترتيب سهم تقسيم شد. اين معبرهاي بزرگ بود و معبرهاي ديگر مقابل آن ساختند كه به اين معبرها مي‌رسيد و معبرهاي ديگر كه موازي آن بود و وسعت كمتر داشت و محل آن پست‌تر بود.
محله‌ها ما بين معبرها بود. اين معبرها را بيرون صحن پديد آوردند و جنگاوران قادسيه و پيش از قادسيه را به ده گروه در آن جا دادند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1850
براي سپاهيان مرزها و موصل محلي ذخيره كردند كه آنجا بيايند و چون دنبالگان طبقه اول و طبقه دوم بيامدند و بسيار شدند و محله‌ها بر كسان تنگ شد كساني كه دنباله‌هاشان بسيار بود محله خود را رها كردند و نزد آنها رفتند و كساني كه دنباله كمتر داشتند آنها را در محل كساني كه پيش دنبالگان خود رفته بودند، اگر در همسايگيشان بود، جاي مي‌دادند و اگر نه بر خويشتن تنگ مي‌گرفتند كه دنبالگان را منزل دهند.
گويد: صحن در ايام عمر به حال خود بود، قبايل در آن طمع نمي‌كردند و بجز مسجد و قصر در آن نبود، بازارها نيز بنيان و حد مشخص نداشت، عمر گفته بود بازارها نيز همانند مسجدهاست هر كه زودتر به نشيمنگاهي رسد از آن اوست تا به خانه خود رود يا از فروش فراغت يابد.
براي دنبالگان توقفگاهي آماده بود كه هر كه مي‌آمد در آنجا مكان مي‌گرفت تا پيش ابو الهياج روند و در كارشان بنگرد و هر جا مي‌خواستند محلي بر ايشان تعيين كند، توقفگاه اكنون خانه مردم بني بكاست.
گويد: سعد در مساحتي كه براي قصر معين شده بود جايي كه اكنون پهلوي محراب مسجد كوفه است قصري برآورد و بنيان آنرا محكم كرد و خزينه را در آن جا داد و يك طرف آن منزل گرفت و چنان شد كه به خزانه نقب زدند و از مال آن ببردند.
سعد ماجرا را براي عمر نوشت و محل خانه و خزاين را نسبت به صحن كه پشت خانه بود به او خبر داد.
عمر بدو نوشت: «مسجد را جابجا كن كه مجاور خانه باشد و خانه روبروي آن باشد كه شب و روز در مسجد كساني هستند و مال خويش را حفظ مي‌كنند.» سعد مسجد را جابجا كرد و خواست بنيان كند، دهقاني از مردم همدان بنام روز به پسر بزرگمهر گفت: «مسجد را ميسازم قصري نيز ميسازم و مسجد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1851
و قصر را بهم متصل مي‌كنم كه يك بنا باشد.» و قصر كوفه را طراحي كرد و او آنرا به همان مساحت كه اكنون هست و دستكاري نشده از آجرهاي قصري كه خسروان در حيره داشته بودند بساخت و مسجد را در مقابل خزانه‌هاي قصر بساخت كه تا انتهاي قصر كشيده بود. و سمت راست آن سوي قبله بود و از سمت راست خزانه‌ها تا انتهاي ميدان علي بن ابي طالب عليه السلام كشيد كه قبله مسجد به سوي ميدان و سمت راست قصر بود.
بناي قصر بر ستونهاي مرمرين بود كه خسرو در كليساها بكار برده بود استوار شد و مجنبه نداشت. و همچنان ببود تا در ايام معاوية بن ابي سفيان به دست زياد چنانكه اكنون هست بنيان گرفت.
وقتي زياد مي‌خواست مسجد را بنيان كند تني چند از بنايان ايام جاهليت را پيش خواند و محل مسجد و مساحت آنرا با مقدار ارتفاعي كه مي‌خواست براي آنها توضيح داد و گفت: «درباره ارتفاع آن چيزي ميخواهم كه وصف آنرا نيارم گفت.» يكي از بنايان خسرو بوده بود گفت: «اين كار بوسيله ستونهايي ميسر است كه بايد از كوههاي اهواز بيارند و با سرب و ميله‌هاي آهن پر كنند و سي ذراع در آسمان بالا بري، آنگاه سقف بزني و مجنبه‌ها و موخره‌ها بسازي كه محكمتر شود.» زياد گفت: «همين وصف بود كه خاطرم مرا سوي آن مي‌كشيد اما تعبير نمي‌كرد.» سعد در قصر را ببست، بازارها بجاي خود بود و سرو صداي بازاريان مانع از گفتگوي سعد بود، وقتي قصر را بنا كرده بود مردم سخناني به سعد بستند كه نگفته بود. گفتند كه سعد گفته: «اين خرده صداها را خاموش كنيد.» اين سخن به عمر رسيد و شنيد كه قصر را قصر سعد مي‌نامند، محمد بن مسلمه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1852
را بخواست و سوي كوفه فرستاد و گفت: «سوي قصر رو و در آنرا بسوزان و چنانكه رفته‌اي باز گرد.» محمد بن مسلمه برفت تا به كوفه رسيد و مقداري هيزم خريد و به در قصر برد و در را آتش زد، و چون خبر را با سعد بگفتند گفت: «اين شخص را براي اين كار فرستاده‌اند» و فرستاد ببيند كيست. معلوم شد محمد بن مسلمه است و كس فرستاد كه به قصر درآي، اما نيامد، سعد پيش وي رفت و خواست بيايد و فرود آيد اما نپذيرفت.
خواست خرجي به او دهد، نگرفت. و نامه عمر را به سعد داد كه نوشته بود: «شنيده‌ام كه قصري ساخته‌اي و آنرا حصاري كرده‌اي كه آنرا قصر سعد مي‌نامند و ميان خودت و كسان دري نهاده‌اي، اين قصر تو نيست قصر جنون است، در منزلي مجاور خزينه‌ها سكونت گير و آنرا ببند. اما براي قصر دري منه كه مردم را از دخول آن جلو گيري كند و حقشان را كه وقتي از خانه‌ات در آمدي به مجلس تو آيند سلب كني.» سعد قسم ياد كرد كه سخني را كه به او نسبت داده‌اند نگفته است.
محمد بن مسلمه هماندم بازگشت و چون نزديك مدينه رسيد توشه او تمام شد و پوست درخت خورد و چون پيش عمر رسيد ثقل كرده بود و همه خبر خويش را با عمر بگفت.
عمر گفت: «چرا خرجي از سعد نگرفتي؟» گفت: «اگر مي‌خواستي بگيرم نوشته بودي يا اجازه داده بودي.» عمر گفت: «خردمند كامل آنست كه وقتي دستوري از يار خود ندارد دور- انديشانه عمل كند، يا سخن كند و وانماند.» محمد بن مسلمه قسم سعد و گفتار او را با عمر بگفت. عمر گفته سعد را تصديق كرد و گفت: «وي از كسي كه بر ضد وي اين سخن گفته و آنكه به نزد من آورده راستگوتر است.» محمد آزاد شده اسحاق بن طلحه گويد: من در مسجد اعظم از آن پيش كه زياد آنرا بنيان كند مي‌نشستم كه مجنبه و موخره نداشت و از آنجا دير هندو دروازه پل را مي‌ديدم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1853
شعبي گويد: كسي كه در مسجد مي‌نشست از آنجا دروازه پل را مي‌ديد.
ابو كثير گويد: روز به پسر بزرگمهر پسر ساسان اهل همدان بود و بر يكي از مرزهاي روم بود و سلاح بسيار به آنها رسانيد و خسروان بيمش دادند و پيش روميان رفت و ايمن نبود تا وقتي كه سعد بن مالك بيامد و قصر و مسجد را براي وي بساخت آنگاه همراه وي به عمر نامه نوشت و از حال وي خبر داد. روزبه مسلمان شد و عمر براي او مقرري تعيين كرد و عطا داد و او را با مكاريانش پس فرستاد.
گويد: در آن روزگار مكاريان از فرقه عبادي بودند و چون به محلي رسيد كه آنرا قبر عبادي گويند بمرد و گور او را بكندند، آنگاه منتظر ماندند تا يكي بر آنها بگذرد و او را شاهد مرگ وي گيرند، جمعي از بدويان آنجا گذشتند، قبر روزبه را كنار راه كنده بودند و او را به بدويان نشان دادند تا از خون وي بري مانند و آنها را شاهد خويش كردند و بسبب حضور مكاريان گفتند قبر عبادي و بنام قبر عبادي شهره شد.
ابو كثير گويد: بخدا روزبه پدر من بود، گفتند «نميخواهي خبر او را با مردم بگويي؟ گفت: نه» سعيد گويد: بعضي گروههاي دهگانه از گروههاي ديگر بيشتر شد و سعد در باره تنظيم آنها به عمر نامه نوشت و عمر نوشت كه تنظيم كن.
گويد: سعد گروهي از نسب شناسان و صاحبنظران و خردمندان عرب را و از آن جمله سعيد بن نمران و مشعلة بن نعيم را پيش خواند كه گروهها را به ترتيب هفت تنظيم كردند و هفت گروه شدند: كنانه و وابستگانش از حبشيان و ديگر كسان و جديله كه تيره بني عمرو بن قيس عيلان بودن يك گروه شدند. قبيله قضاعه كه تيره غسان بن شام از آنها بود با بجيله و خثعم و كنده و حضر موت و ازد يك گروه شدند. مذحج و حمير و همدان و وابستگانشان يك گروه شدند. تميم و ديگر قوم رباب و هوازن يك گروه شدند. طايفه اسد و غطفان و محارب و نمر و ضبيعه و تغلب يك گروه شدند، اياد و عك و عبد القيس و مردم هجر و عجمان يك گروه شدند. در ايام عمرو عثمان و علي و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1854
بيشتر ايام معاويه چنين بودند تا زياد آنها را چهار گروه كرد.
 
تنظيم كسان به ترتيب نوين‌
 
: و اين گروهها را بر مبناي صد هزار درم تنظيم كردند، هر گروه از جنگاوران قادسيه، چهل و سه مرد و چهل و سه زن و پنجاه نانخور، يكصد هزار درم. هر گروه از جنگاوران پيشين، بيست مردم هر يك سه هزار، و بيست زن و جمعي نانخور صد درمي، يكصد هزار درم. گروه دنبالگان طبقه اول، شصت مرد و شصت زن و چهل نانخور كه مردانشان هزار و پانصدي بودند، يكصد هزار درم و به همين ترتيب.
عقبة بن حارث گويد: يكصد سر دسته مي‌شناختم، مردم بصره نيز به همين ترتيب، مقرري را به سران هفت گروه و پرچمداران مي‌دادند و آنها به سردستگان و نقيبان و امينان مي‌دادند كه در خانه‌ها به صاحبانش برسانند.
 
فتوح مداين پيش از كوفه‌
 
: سعيد گويد: فتوح مداين سواد و حلوان و ماسبذان و قرقيسيا بود. مرزهاي كوفه چهار بود: حلوان كه عامل آن قعقاع بن عمرو بود، ماسبذان كه عامل آن ضرار ابن خطاب قهري بود، قرقيسيا كه عامل آن عمرو بن مالك يا عمرو بن عتبه بود و موصل كه عامل آن عبد الله بن معتم بود، چنين بودند و از آن پس كه سعد به بنيانگزاري كوفه رفت هنوز مسلمانان در مداين مقيم بودند، عاملان مرزها به كوفه پيوستند و جانشيناني معين كردند كه كار مرزها را سامان دهند: جانشين قعقاع بر حلوان، قباد بن عبد الله بود.
جانشين عبد الله بر موصل، مسلم بن عبد الله بود. جانشين ضرار رافع بن عبد الله بود و جانشين عمر عشنق بن عبد الله بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1855
عمر به عاملان مرزها نوشت كه كساني كه از چابكسواران پارسي را كه بكارشان حاجت هست بكمك گيرند و جزيه از آنها بردارند و چنان كردند.
وقتي كوفه طراحي شد و مردم اجازه ساختمان يافتند، مسلمانان درهاي خويش را از مداين به كوفه بردند و بر ساختمانهايي كه كرده بودند نصب كردند و در كوفه منزل گرفتند، مرزهايشان همين بود و از روستا جز اين به دست آنها نبود.
عامر گويد: كوفه و روستاها و مرزهاي آن حلوان و موصل و ماسبذان و قرقيسيا بود.
در روايت موسي بن عيسي همداني هست كه عمر از بلاد ديگر منعشان كرد و اجازه نداد جاي ديگر روند.
سعد گويد: از پس طراحي كوفه سعد بن مالك سه سال و نيم عامل آنجا بود، بجز مدتي كه در مداين بوده بود، وبر كوفه و حلوان و موصول و ماسبذان و قرقيسيا تا حدود بصره عاملان داشت.
گويد: عتبة بن غزوان عامل بصره بود كه درگذشت، سعد همچنان عامل كوفه بود، عمر ابو سبره را به جاي عتبة بن غزوان گماشت، پس از آن ابو سبره را از بصره معزول كرد و مغيره را عامل آنجا كرد، پس از آن مغيره را معزول كرد و ابو موسي اشعري را عامل كوفه كرد.
 
سخن از حمص كه فرمانرواي روم آهنگ مسلمانان آنجا كرد
 
. در اين سال روميان به آهنگ ابو عبيدة بن جراح و مسلمانان مقيم حمص آمدند و سر جنگ آنها داشتند. قصه مسلمانان چنانكه در روايت سعيد آمده چنين است كه گويد: نخستين بار كه عمر اجازه داد سپاهيان مقيم كوفه به جاي ديگر روند، از آنجا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1856
بود كه روميان كه با مردم جزيره نامه‌ها نوشته بودند به آهنگ ابو عبيده و مسلمانان مقيم حمص آمدند، ابو عبيده پادگانهاي خويش را فراهم آورد و در حمص اردو زدند، خالد نيز از قنسرين بيامد و مانند اميران پادگانها به اردوگاه پيوست، ابو عبيده با آنها مشورت كرد كه جنگ اندازد يا حصاري شود تا كمك برسد.
خالد مي‌گفت جنگ كند، ديگران مي‌گفتند حصاري شود و به عمر نامه نويسد، ابو عبيده رأي خالد را نپذيرفت و به راي ديگران كار كرد و به عمر نوشت كه روميان آهنگ او كرده‌اند و سپاهيان شام را از او باز داشته‌اند.
و چنان بود كه عمر در هر شهري از مازاد اموال مسلمانان به اندازه استعداد آنجا اسباني نهاده بود كه اگر حادثه‌اي رخ داد آماده باشد، از جمله چهار هزار اسب در كوفه بود، وقتي خبر روميان به عمر رسيد به سعد بن مالك نوشت: «وقتي نامه من به تو رسيد مردم را همراه قعقاع بن عمرو سوي حمص فرست كه ابو عبيده را در ميان گرفته‌اند و در كار كمك وي بكوش و كسان را ترغيب كن.» و هم عمر به سعد نوشت كه: «سهيل بن عدي را با سپاه سوي جزيره فرست كه تا رقه برود كه مردم جزيره بوده‌اند كه: «روميان را بر ضد مسلمانان مقيم حمص برانگيخته‌اند و مردم قرقيسيا پيشقدم آنها بوده‌اند، عبد الله بن عتبان را سوي نصيبين فرست كه با مردم قرقيسيا همدستي كرده‌اند و از رقعه و نصيبين سوي حران و رها روند، وليد بن عقبه را سوي عربان جزيره يعني قوم ربيعه و تنوخ فرست، عياض را نيز بفرست، اگر جنگي بود عياض بن غنم سالار همگان است.» گويد: عياض از جمله مردم عراق بود كه همراه خالد به كمك سپاه شام رفته بود و هم از جمله عراقياني بود كه از شام به كمك سپاه قادسيه باز آمدند و با ابو عبيده رفت و آمد داشت.
گويد: همان روز كه نامه رسيد قعقاع با چهار هزار كس سوي حمص روان شد، عياض بن غنم نيز با اميران مامور جزيره از ساحل و غير ساحل راه جزيره گرفتند. سهيل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1857
سوي رقه رفت، عمر از مدينه به قصد كمك ابو عبيده برون شد كه آهنگ حمص داشت و تا جابيه رفت.
گويد: وقتي مردم جزيره كه روميان را بر ضد مسلمانان مقيم حمص تحريك كرده بودند و به كمكشان رفته بودند و با آنها بودند از گفته‌هاي مقيم جزيره بدانستند كه سپاهيان از كوفه روان شده‌اند و ندانستند كه آهنگ كوفه دارند يا حمص، به قصد ديار و ياران خويش پراكنده شدند و روميان را رها كردند.
و چون اين گروه پراكنده شدند، ابو عبيده رأي ديگر پيدا كرد بجز راي اول، و درباره برون شدن با خالد مشورت كرد.
خالد گفت كه برون شود و خدا فيروزشان كرد، قعقاع بن عمر با سپاه كوفه به روز سوم پس از جنگ رسيد، عمر نيز به جابيه آمده بود، خبر فتح را و اينكه كمك به روز سوم رسيده بود براي او نوشتند كه درباره آن حكم كند.
گويد: عمر نوشت كه آنها را در غنيمت شريك كنيد، خدا مردم كوفه را پاداش نيك دهد كه به حوزه خويش مي‌رسند و به مردم شهرهاي ديگر نيز كمك مي‌كنند.
رجاء بن حبوه گويد: هرقل از دريا به حمص تاخت، مسلمانان پادگانها داشتند، علقمة بن مجزز و علقمة بن حكيم در رمله و عسقلان و امثال آن بودند، يزيد و شرحبيل نيز چنين كرده بودند، هرقل از مردم جزيره كمك خواست و مردم حمص را برانگيخت كه پاسخ دادند كه ما پيمان كرده‌ايم و بيم داريم كه اگر مخالفت كنيم ياري نبينيم.
وي با جمع بسيار روميان بر ضد ابو عبيده برون شد، ابو عبيده از خالد كمك خواست و او با همه كساني كه داشت بكمك ابو عبيده آمد و يكي را به جاي نگذاشت. پس از او مردم قنسرين كافر شدند و پيرو هرقل شدند، بيشتر كساني كه آنجا بودند تنوخيان شهري بودند و چنان بود كه هر يك از اميران مسلمان ولايت را با سپاهي كه آنجا بودند نگه مي‌داشت.
هرقل به حمص نزديك شد و اردو زد و كسان سوي حمص فرستاد، مسلمانان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1858
همسخن شدند كه خندق بزنند و به عمر نامه نويسند، مگر خالد كه نظر به جنگ داشت.
پس، اطراف حمص خندق زدند و به عمر نوشتند و استغاثه كردند. روميان و كمكهايشان بيامدند و مقابل حمص فرود آمدند و مسلمانان را محاصره كردند، از جزيره سي هزار كس به كمك روميان آمده بود و اين بجز كمك قنسرين بود از تنوخ و غيره.
كار بر مسلمانان سخت شد. نامه هنگامي به عمر رسيد كه آهنگ حج داشت و سوي حج رفت. به سعد نوشت كه ابو عبيده را در ميان گرفته‌اند و حصاري شده مسلمانان را سوي جزيره فرست تا مردم آنجا از كمك روميان اطراف حمص باز- مانند.
گويد: قعقاع به كمك ابو عبيده برون شد و سواران سوي رقه و حران و نصيبين روان شدند كه چون به جزيره رسيدند آن گروه را از مردم جزيره كه با روميان در حمص بودند خبر يافتند و سوي ديار خويش بازگشتند و زودتر از مسلمانان آنجا رسيدند و حصاري شدند كه مسلمانان در مقابل آنها موضع گرفتند.
گويد: وقتي قعقاع به حمص نزديك شد مردم بني تنوخ كس پيش خالد فرستادند و او را مطلع كردند و خبرها را با وي بگفتند.
خالد پيغام داد كه بخدا اگر من فرمانبر ديگري نبودم از كمي و فزوني شما و اينكه بمانيد يا برويد باك نداشتم. اگر راست مي‌گوييد شما نيز چون مردم جزيره برويد.
آنها با ديگر تنوخيان سخن كردند كه پذيرفتند و به خالد پيغام دادند كه رأي رأي تست، اگر خواهي برويم و اگر خواهي سوي ما آيي و روميان را فراري كنيم.
خالد گفت: «بمانيد و وقتي آمديم روميان را فراري كنيد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1859
مسلمانان به ابو عبيده گفتند: «مردم جزيره متفرق شده‌اند و مردم قنسرين پشيمان شده‌اند و با مسلمانان فرار كرده‌اند كه آنها نيز عربانند، ما را سوي دشمن ببر.» و خالد خاموش بود.
ابو عبيده گفت: «خالد! چرا سخن نمي‌كني؟» گفت: «راي مرا دانسته‌اي و سخن مرا گوش نكرده‌اي» گفت: «اكنون سخن كن كه بشنوم و كار بندم» گفت: «مسلمانان را بيرون ببر كه خداي تعالي شمار حريفان را بكاست، آنها به كمك شما جنگ مي‌كنند ولي ما از وقتي به اسلام گرويده‌ايم به كمك ظفر جنگ مي‌كنيم، از كثرت آنها نگران مباش.» علقمة بن نضر گويد: آنگاه ابو عبيده كسان را فراهم آورد و حمد و ثناي خدا كرد و گفت: «اي مردم، اين روزيست كه روزها به دنبال دارد هر كس از شما بماند وضع و مقام وي بي دغدغه شود و هر كه بميرد شهيد باشد، بخداوند گمان نكو داشته باشيد اگر كسي كمتر از شرك گناهي كرده مايه بيزاري وي از مرگ نشود، به پيشگاه خدا توبه بريد و به راه شهادت رويد، شهادت مي‌دهم، و اينك وقت دروغ گفتن نيست، كه از پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم شنيدم كه مي‌گفت: «هر كه بميرد و خدا را بي شريك داند وارد بهشت مي‌شود».
گويد: گويي كسان در بندي بودند كه گشوده شد، ابو عبيده آنها را برون برد.
ميمنه با خالد بود، ميسره با عباس بود، ابو عبيده در قلب بود، معاذ بن جبل به در شهر گماشته بود و سخت بجنگيدند.
در اين حال بودند كه قعقاع شتابان با يكصد كس بيامد، مردم قنسرين روميان را فراري كردند و قلب و ميمنه مسلمانان بر قلب سپاه روميان فراهم آمد كه يكي از دو پهلوي سپاهشان شكسته بود. مدد پياپي رسيد و كس از آن جمله نماند و پهلوي چپ
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1860
تار و مار شد، آخرين كس آنها در مرج الديباج كشته شد كه به آنجا رسيده بودند و سلاح بشكستند و پوشش بيفكندند كه سبكتر شوند كه كشته شدند و غنيمت باختند.
گويد: وقتي مسلمانان ظفر يافتند ابو عبيده فراهمشان آورد و با آنها سخن كرد و گفت: «از دشمن باز نمانيد و به درجات بالا بي رغبت نباشيد كه اگر مي‌دانستم يكي از ما مي‌ماند، آن حديث را نمي‌گفتم.» و چنان شد كه آخرين گروه از سپاه كوفه به روز سوم جنگ پيش ابو عبيده رسيد.
شعبي گويد: ابو عبيده از عمر كمك خواست كه روميان به مقابله وي آمده بودند، عربان نصاري نيز همراهشان بودند و او را محاصره كرده بودند. پس عمر برون شد و به مردم نامه نوشت، چهار هزار كس از آنها روان شدند كه همه بر استر بودند و اسبان را يدك مي‌كشيدند و روز سوم پس از جنگ پيش ابو عبيده رسيدند و درباره آنها به عمر كه به جابيه رسيده بود نامه نوشت. عمر بدو نوشت: «در غنيمت شريكشان كن كه آنها سوي شما آمده بودند كه دشمنتان پراكنده شد.» ماهان گويد: عمر چهار هزار اسب براي حوادث احتمالي داشت و هنگام زمستان آنرا مقابل قصر كوفه و سمت چپ آن نگاه مي‌داشت. بهمين جهت تاكنون آنجا را طويله گويند. هنگام بهار آنرا ما بين فرات و خانه‌هاي كوفه در مجاورت دير عاقول ميبرد و عجمان آنجا را آخر (آخور؟) شاهجان ناميدند، يعني چراگاه اميران.
عهده‌دار اسبان، سلمان بن ربيعه باهلي و تني چند از مردم كوفه بودند كه بدان مي‌رسيدند و هر ساله آنرا مي‌دوانيدند. در بصره نيز همين تعداد اسب بود كه جزء بن معاويه بدان مي‌رسيد. در هر يك از هشت شهر چنين بود كه اگر حادثه‌اي رخ مي‌داد جمعي بر اسبان مي‌نشستند و از پيش مي‌رفتند تا مردم ديگر آماده شوند.
شهر بن مالك گويد: و چون سپاه كوفه از آنجا فراغت يافتند بازگشتند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1861
 
در همين سال جزيره گشوده شد
 
اين مطابق روايت سيف است، اما ابن اسحاق گويد كه به سال نوزدهم هجرت گشوده شد و قصه فتح آن چنان بود كه عمر به سعد بن ابي وقاص نوشت اكنون كه خدا شام و عراق را براي مسلمانان گشود سپاهي سوي جزيره فرست و يكي از سه كس، خالد بن عرفطه يا هاشم بن عتبه يا عياض بن غنم را سالارشان كن.
وقتي نامه عمر به سعد رسيد گفت: «امير مؤمنان عياض بن غنم را از آن رو آخر آورده كه دل با او دارد كه سالارش كنم، او را سالار مي‌كنم.» پس او را فرستاد و سپاهي همراه وي كرد، ابو موسي اشعري را نيز همراه وي فرستاد، با پسرش عمر كه نوسال بود و كاري به عهده نداشت. عثمان بن ابي العاص ثقفي را نيز فرستاد، و اين به سال نوزدهم بود.
گويد: عياض سوي جزيره روان شد و با سپاه خويش مقابل رها اردو زد.
مردم آنجا با وي صلح كردند كه جزيه دهند، حران نيز پس از رها صلح كرد و مردم آن عهده دار جزيه شدند. آنگاه ابو موسي اشعري را سوي نصيبين فرستاد، عمر بن سعد را نيز با گروهي سوي راس العين فرستاد كه عقبدار مسلمانان باشند و خود او با بقيه سپاه سوي دارا رفت و آنجا را گشود.
ابو موسي نيز به سال نوزدهم نصيبين را گشود.
گويد: آنگاه سعد عثمان بن ابي العاص را به غزاي چهارم ارمينيه فرستاد كه جنگي كرد و در اثناي آن صفوان بن معطل سلمي به شهادت رسيد. آنگاه مردم آنجا با عثمان بن ابي العاص صلح كردند كه جزيه بدهند، هر خانه‌اي يك دينار، پس از آن فتح قيساريه فلسطين رخ داد و هرقل فراري شد.
اما روايت سيف چنين است كه گويد: وقتي عياض بن غنم، به دنبال قعقاع روان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1862
شد- و اين به هنگامي بود كه عمر به سعد نوشته بود قعقاع را با چهار هزار كس از سپاه خويش به كمك ابو عبيده فرستد كه در حمص بود و روميان قصد وي كرده بودند- و سالاران ديگر برون شدند و از ساحل و غير ساحل راه جزيره گرفتند. سهيل ابن عدي با سپاه خود از راه ساحل تا رقه رفت، و چنان بود كه مردم جزيره وقتي حركت سپاه كوفه را شنيده بودند سوي ولايت خويش بازآمده بودند. سهيل در مقابل آنها اردو زد و محاصره‌شان كرد تا بصلح آمدند، زيرا با همديگر گفته بودند:
«شما كه ما بين مردم عراق و شاميد از چه با آنها و اينها به جنگ مانده‌ايد؟» آنگاه كس پيش عياض فرستادند كه اردوگاه وي در ناحيه وسطاي جزيره بود و مسلمانان نظر دادند كه تقاضاي صلحشان را بپذير كه بيعت كرد و از آنها پذيرفت.
عدي بن سهيل به فرمان عياض كه سالار جنگ بود پيمان بست و آنچه را كه به جنگ گرفته بودند و مردمش پذيرفتار جزيه شده بودند ذمي به حساب آمدند.
گويد: عبد الله بن عتبان نيز برفت تا به موصل رسيد و از راه بلد سوي نصيبين رفت كه به صلح آمدند كه مانند مردم رقه بيمناك شده بودند و مانند آنها صلح كردند و آنچه از پيش به جنگ گرفته شده بود ذمي به حساب آمد.
گويد: وليد بن عقبه نيز برفت تا به محل بني تغلب و عربان جزيره رسيد كه همگان از مسلمان و كافر همراه وي شدند بجز قوم اياد بن نزار كه كوچ كردند و به سرزمين روم رفتند و وليد ماجرا را براي عمر بن خطاب نوشت و چون مردم رقه و نصيبين به اطاعت آمدند، عياض سهيل و عبد الله را به وي پيوست كه با سپاه سوي حران رفت و تا حران همه جا را گرفت. و چون آنجا رسيد مردم تعهد جزيه كردند كه از آنها پذيرفت و همه كساني را كه پس از مغلوب شدن جزيه پذيرفته بودند ذمي به حساب آورد.
گويد: پس از آن عياض، سهيل و عبد الله را سوي رها فرستاد كه تعهد جزيه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1863
كردند و ديگران نيز همانند آنها ذمي به حساب آمدند. بدينسان جزيره از همه ولايتها آسانتر گشوده شد و اين، براي مردم آنجا و مسلماناني كه آنجا مقيم شدند خفتي بود.
گويد: وقتي عمر به جابيه آمد و سپاه حمص جنگ را به سر برد حبيب بن مسلمه را به كمك عياض فرستاد. چون عمر از جابيه برفت ابو عبيده نامه نوشت و خواست كه عياض بن غنم را به او ملحق كند كه خالد را سوي مدينه برده بود، عمر عياض را پيش وي فرستاد و سهيل بن عدي و عبد الله بن عبد الله را سوي كوفه فرستاد كه روانه مشرق كند حبيب بن مسلمه را نيز عامل عجمان جزيره و جنگ آنجا كرد و وليد بن عقبه را عامل عربان جزيره كرد كه در آنجا به كار خويش پرداختند.
گويد: و چون نامه وليد به عمر رسيد، به شاه روم نوشت: «شنيده‌ام كه يكي از قبايل عرب ديار ما را رها كرده و سوي ديار تو آمده بخدا، آنها را بيرون كن و گر نه همه نصاري را سوي ديار تو مي‌رانيم.» و شاه روم آنها را برون كرد، چهار هزار كس از آنها با ابو عدي بن زياد باز آمدند و باقيمانده در ولايات روم، مجاور شام و جزيره پراكنده شدند و همه اياديان ديار عرب از اين چهار هزار كس آمدند.
گويد: وليد بن عقبه نخواست از مردم بني تغلب بجز اسلام بپذيرد، اما گفتند كساني كه از طرف قوم خويش با سعد و اسلاف وي صلح كرده‌اند، شما دانيد و آنها، اما كساني كه نكرده‌اند بر ضدشان دستاويزي نداري.
وليد درباره آنها به عمر نوشت كه جواب داد: «اين خاص جزيرة العرب است كه در آنجا جز اسلام پذيرفته نشود، بگذارشان، بشرط آنكه مولودي را نصراني نكنند و هر كه خواهد مسلمان شود مانع وي نشوند، بپذير.» وليد نيز پذيرفت كه مولودي را نصراني نكنند و كسي را كه خواهد مسلمان شود منع نكنند. بعضي‌شان پذيرفتند و تسليم شدند، بعضي ديگر گفتند: «جزيه مي‌دهيم.» و با آنها چنان كرد كه با عباديان و تنوخيان كرده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1864
ابو سيف تغلبي گويد: پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم با فرستادگان تغلب پيمان كرده بود كه مولودي را نصراني نكنند و اين شرط بر فرستادگان و فرستندگان مقرر بود و بر غير اينها مقرر نبود. به روزگار عمر مسلمانان تغلب گفتند: «جزيه نخواهيد كه كوچ كنند و بروند، زكاتي را كه از اموالشان مي‌گيريد دو برابر كنيد و آنرا جزيه به حساب آريد كه از گفتگوي جزيه خشمگين مي‌شوند، شرط كنيد كه مسلمان زاده را نصراني نكنند.» گويد: فرستادگان قوم سوي عمر رفتند، وليد نيز سران و دينداران نصاري را فرستاد، عمر به آنها گفت: «جزيه بدهيد» گفتند: «ما را به ديارمان برسان، بخدا اگر جزيه بر ما مقرر كني به ديار روم مي‌رويم، بخدا ما را ميان عربان رسوا مي‌كني.» عمر گفت: «خودتان خودتان را رسوا كرده‌ايد و با آن جماعت از عربان اطراف كه مخالفت كرده‌اند و رسوا شده‌اند همانند شده‌ايد. بخدا بايد حقيرانه جزيه بدهيد. اگر سوي روم گريزان شويد درباره شما نامه نويسم، آنگاه اسيرتان كنم.» گفتند: «چيزي از ما بگير و نام آنرا جزيه مگذار.» گفت: «ما نام آنرا جزيه مي‌گذاريم و شما هر چه مي‌خواهيد بناميد.» علي بن ابي طالب گفت: «اي امير مؤمنان مگر سعد زكات را دو برابر از آنها نگرفته است؟» گفت: «چرا» و سخن علي ع را شنيد و زكات را به جاي جزيه از آنها پذيرفت كه بر اين قرار بازگشتند.
مردم بني تغلب گردنفراز و با مناعت بودند پيوسته با وليد نزاع داشتند و وليد قصد آنها كرد. عمر خبر يافت و بيم كرد كه وليد را به زحمت اندازند و صبرش تمام شود و به آنها بتازد، او را برداشت و فرات بن حيان و هند بن عمرو جملي را به جايش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1865
گماشت.
گويد: وليد برفت و يكصد شتر خويش را به حريث بن نعمان كناني تغلبي سپرد كه پس از رفتن وليد در كار شتران وي خيانت كرد.
گويد: فتح جزيره در ذي‌حجه سال هفدهم بود.
در همين سال، يعني سال هفدهم، عمر به آهنگ شام از مدينه برون شد و به گفته ابن اسحاق و واقدي تا سرغ رفت.
محمد بن اسحاق گويد: عمر به سال هفدهم آهنگ غزاي شام كرد و چون به سرغ رسيد سران سپاه‌ها پيش وي آمدند و گفتند: «ولايت وبايي است.» و او با كسان سوي مدينه بازگشت.
عبد الله بن عباس گويد: عمر به آهنگ غزا برون شد، مهاجران و انصار با وي بودند همه كسان آمده بودند و چون به سرغ رسيد سران سپاه‌ها ابو عبيدة بن جراح و يزيد بن ابي سفيان و شرحبيل بن حسنه پيش وي آمدند و گفتند: «ولايت وبايي است» عمر گفت: «مهاجران نخستين را به نزد من فراهم آر» گويد: و چون فراهمشان آوردم و با آنها مشورت كرد اختلاف كردند: بعضي- شان مي‌گفتند: «بقصد خداي و ثواب او سفر كرده‌اي، روانيست كه به سبب بلايي كه رخ داده از سفر بازماني» بعضي ديگر مي‌گفتند: «بلاست و نابودي كه نبايد سوي آن روي» و چون قوم اختلاف كردند گفت: «برويد». آنگاه گفت: «انصارياني را كه به اين ديار مهاجرت كرده‌اند پيش من فراهم آر» گويد: و چون فراهمشان آوردم با آنها مشورت كرد كه چون مهاجران بودند، گويا سخنان آنها را شنيده بودند و همانند آن سخن آوردند و چون اختلاف كردند گفت: «برويد» آنگاه گفت: «قرشياني را كه پس از فتح مكه مهاجرت كرده‌اند پيش من
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1866
فراهم آر» و چون فراهمشان آوردم با آنها مشورت كرد كه اختلاف نكردند و گفتند: «با كسان برگرد كه بلاست و فنا» گويد: عمر به من گفت: «ابن عباس! ميان مردم بانگ بزن و بگو:
«امير مؤمنان مي‌گويد كه من صبحگاهان سوار مي‌شوم، شما نيز سوار شويد.» گويد: صبحگاهان عمر سوار شد كسان نيز سوار شدند و چون به دور وي فراهم آمدند گفت: «اي مردم، من باز مي‌گردم، شما نيز بازگرديد» ابو عبيدة بن جراح گفت: «از تقدير خدا مي‌گريزيد؟» گفت: «آري، از تقدير خدا سوي تقدير خدا مي‌گريزيم. اگر يكي به دره‌اي رود كه دو كناره دارد يكي سرسبز و ديگري خشك، آنكه بر كناره خشك مي‌چراند به تقدير خدا مي‌چراند و آنكه بر كناره سرسبز مي‌چراند به تقدير خدا مي‌چراند.» آنگاه گفت: «اي ابو عبيده بهتر بود اين سخن را كسي جز تو مي‌گفت» و او را از مردم به كناري كشيد كه با وي سخن كند.
گويد: «در اين هنگام عبد الرحمن بن عوف بيامد كه عقب مانده بود و شبانگاه با كسان حضور نداشته بود و گفت: «چه خبر است؟» و چون قصه را با او بگفتند گفت: «حديثي در اين باره به نزد من هست.» عمر گفت: «تو به نزد ما امين و راست گفتاري، حديث چيست؟» گفت: «شنيدم كه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم مي‌گفت كه وقتي شنيديد در دياري و با هست آنجا نرويد و اگر وبا آمد و آنجا هستيد، به فرار از وبا برون مشويد، يعني تنها به قصد فرار برون مشويد» عمر گفت: «حمد خداي، اي مردم به راه افتيد» و به راه افتاد.
سالم بن عبد الله گويد: عمر به سبب حديث عبد الرحمن بن عوف با كسان بازگشت و چون عمر بازگشت، عمال سپاهها به كار خويش بازگشتند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1867
اما روايت سيف چنين است كه گويد: در شام و مصر و عراق وبا شد و در شام بماند. در محرم و صفر در همه شهرها كسان بمردند و وبا برخاست كه به عمر نوشتند، مگر از شام.
گويد: عمر بيامد و چون نزديك شام رسيد، شنيد كه وبا سخت‌تر شد. تاريخ طبري/ ترجمه ج‌5 1867 در همين سال جزيره گشوده شد ….. ص : 1861
ابيان گفتند: «پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم فرمود كه وقتي به دياري وبا هست آنجا مرويد و چون به دياري وبا آمد و آنجا هستيد از آن بيرون مشويد.» پس عمر بازگشت و چون وبا برفت به او نوشتند و از آنها كه به جا مانده بودند سخن آوردند و او در ماه جمادي الاول سال هفدهم كسان را فراهم آورد و درباره كار ولايات با آنها مشورت كرد و گفت: «در نظر دارم كه در ولايات بگردم و در- كارهاي مسلمانان بنگرم، راي شما چيست؟» گويد: كعب الاحبار كه در ميان جمع بود و در همان سال اسلام آورده بود، گفت: «اي امير مؤمنان مي‌خواهي از كدام ولايت آغاز كني؟» گفت: «از عراق» گفت: «چنين مكن كه شر ده جزء است و خير ده جزء، يك جزء خير در مشرق است و نه جزء در مغرب و يك جزء شر در مغرب است و نه جزء در مشرق، شاخ شيطان آنجاست با هر بيماري سخت» اصبح گويد: علي برخاست و گفت: «اي امير مؤمنان، كوفه هجرت پس از هجرت است و قبه اسلام است، روزي بيايد كه هر مؤمني سوي آن رود يا مشتاق رفتن باشد، بخدا بوسيله مردم آن نصرت رخ دهد چنانكه بوسيله سنگ بر قوم لوط نصرت رخ نمود.» قاسم بن ابي امامه گويد: عثمان گفت: «اي امير مؤمنان مغرب سرزمين شر است، شر را ده قسمت كرده‌اند يك جزء در همه مردم است و بقيه آنجاست.» ابو ماجد گويد عمر گفت: «كوفه نيزه خداست و قبه اسلام و جمجمه عرب كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1868
مرزهاي عرب را نگهدارند و به شهرها كمك فرستند اما مواريث مردم عمواس رو به تباهي دارد، از آنجا آغاز مي‌كنم» ربيع بن نعمان گويد: عمر گفت: «مواريث مردم در شام رو به تباهي دارد، از آنجا آغاز مي‌كنم و مواريث را تقسيم مي‌كنم و آنچه را قصد دارم به انجام مي‌رسانم، آنگاه باز مي‌گردم و در ولايات مي‌روم و فرمان خويش را به آنها ميدهم.» گويد: عمر چهار بار سوي شام رفت، دو بار به سال شانزدهم و دو بار به سال هفدهم، در سفر اول سال هفدهم وارد شام شد.
محمد بن مسلم گويد: پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم گفت: «حفظ را به ده جزء تقسيم كردند كه نه جزء در تركان است و يك جزء در كسان ديگر. جزء تقسيم كرده‌اند نه جزء در فاس‌هاست و يك جز در كسان ديگر بخل را به ده جزء تقسيم كردند نه جزء در سياهان است و يك جزء در كسان ديگر. شرم را به ده جزء تقسيم كردند نه جزء در زنان است و يك جزء در كسان ديگر. حسد را به ده جزء تقسيم كردند نه جزء در عرب است و يك جزء در كسان ديگر. تكبر را به ده جزء تقسيم كردند نه جزء در روميان است و يك جزء در مردم ديگر.»
 
اختلاف درباره طاعون عمواس كه در چه سال بود
 
ابن اسحاق گويد: و چون سال هيجدهم در آمد طاعون عمواس رخ داد كه مردم نابود شدند، ابو عبيدة بن جراح كه سالار مردم بود در گذشت و نيز، معاذ بن جبل و يزيد بن ابي سفيان و حارث بن هشام و سهيل بن عمرو و عتبة بن سهيل و بزرگان مردم.
ابو معشر نيز گويد: طاعون عمواس به سال هيجدهم بود.
طارق بن شهاب بجلي گويد: سوي ابو موسي رفتم كه صحبت كنم، او در خانه خويش به كوفه بود، چون نشستم گفت: «ميتوانيد زودتر برويد كه در اين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1869
خانه يكي به اين بيماري دچار شده، ميتوانيد كه از اين دهكده دوري كنيد و به ولايات ديگر رويد تا اين وبا برود، اكنون به شما مي‌گويم كه كداميك از اقسام پرهيز از وبا مكروه است: اينكه كسي برود و پندارد اگر مانده بود مي‌مرد، يا آنكه مانده و نرفته پندارد كه اگر برون شده بود نمي‌گرفت. اگر مردم مسلمان چنين گمان نكند ميتواند كه برون شود و از وبا دوري كند. به سال طاعون عمواس با ابو عبيدة ابن جراح بودم و چون كار بيماري بالا گرفت و خبر به عمر رسيد به ابو عبيده نامه نوشت كه او را از شام برون برد، نوشته بود: «درود بر تو، اما بعد مرا حاجتي پيش آمده كه مي‌خواهم رو به رو با تو بگويم، دستور مي‌دهم كه وقتي در اين نامه نگريستي آنرا به زمين نگذاري تا سوي من آيي» گويد: ابو عبيده بدانست كه عمر خواسته او را از وبا دور كند و گفت: «خداي امير مؤمنان را ببخشد.» آنگاه به او نوشت كه اي امير مؤمنان، حاجت تو را دانستم، من با سپاه مسلمانانم و خويشتن را از اين جمع بري نمي‌بينم و نمي‌خواهم از آنها دور شوم تا خدا فرمان و قضاي خويش را بر من و آنها روان كند. اي امير مؤمنان مرا از دستور خويش معاف دار و در سپاهم واگذار» گويد: و چون عمر نامه او را بخواند بگريست، كسان گفتند: «اي امير مؤمنان مگر ابو عبيد در گذشته؟» گفت: «نه، اما گويي چنين گفته» آنگاه به ابو عبيده نوشت: «درود بر تو، اما بعد، تو كسان را به سرزميني پست منزل داده‌اي، آنها را به سرزميني بلند و دور ببر» گويد: و چون نامه عمر به ابو عبيده رسيد مرا پيش خواند و گفت: «اي ابو موسي، نامه امير مؤمنان چنين مي‌گويد، برو و براي مردم منزلگاهي بجوي تا آنها را از پي تو بيارم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1870
گويد: و من به منزل خويش آمدم كه سفر آغاز كنم و ديدم كه همسرم مبتلا شده، پيش ابو عبيده بازگشتم و گفتم: «بخدا در خانه من اتفاقي افتاده.» گفت: «شايد همسرت مبتلا شده؟» گفتم: «آري» گويد: بگفت تا شتر وي را بيارند و چون بياوردند و پا در ركاب نهاد طاعون گرفت و گفت: «بخدا مبتلا شدم» آنگاه با كسان تا جابيه رفت و وبا از كسان برداشته شد.
شهر بن حوشب اشعري گويد: وقتي كار بيماري بالا گرفت، ابو عبيده به سخن ايستاد و گفت: «اي مردم، اين بيماري، رحمت پروردگار شماست و خواسته پيمبرتان محمد صلي الله عليه و سلم است و سبب مرگ پارسيايان سلف بوده است. ابو عبيده از خدا مي‌خواهد كه نصيب وي را بدهد» پس از آن طاعون گرفت و بمرد. و معاذ بن جبل جانشين وي شد.
گويد: پس از مرگ وي معاذ به سخن ايستاد و گفت: «اي مردم، اين بيماري رحمت پروردگار شما است و خواسته پيمبرتان است و سبب مرگ پارسيان سلف بوده است. معاذ از خدا مي‌خواهد كه نصيب خاندان وي را بدهد.» پس پسر وي عبد الرحمن طاعون گرفت و بمرد، پس از آن به سخن ايستاد و براي خويش طلب كرد و طاعون به كف دستش افتاد. ديدمش كه بدان مي‌نگريست آنگاه بر پشت دست خويش بوسه مي‌زد و مي‌گفت: «دوست ندارم كه به عوض تو چيزي از اين دنيا داشته باشم» گويد: و چون بمرد عمرو بن عاص جانشين وي شد و به سخن ايستاد و گفت:
«اي مردم، اين بيماري وقتي بيايد چون آتش شعله‌ور شود، از آن به كوهستانها گريزيد» ابو واثله دئلي گفت: «نادرست گفتي، بخدا من صحبت پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم يافتم و تو از اين خرمن بدتري»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1871
گفت: «بخدا جوابت نمي‌دهم، بخدا قسم اينجا نمي‌مانيم آنگاه برون شد و كسان برون شدند و پراكنده شدند و خدا طاعون را از آنها برداشت» گويد: و چون عمر بن خطاب از راي عمرو بن عاص خبر يافت بخدا آنرا ناخوش نداشت.
عبد الله بن زيد جرمي، ابو قلابه، گويد: اين سخن از گفتار ابو عبيده و گفتار معاذ ابن جبل به من رسيد كه اين بيماري رحمت پروردگار شماست و خواسته پيمبرتان است و سبب مرگ پارسايان سلف بوده است و مي‌گفتم چگونه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم اين بيماري را براي امت خويش خواسته تا يكي از مؤمنان گفت كه از پيمبر شنيده بود كه جبرئيل عليه السلام پيش وي آمد و گفت: «فناي امت تو به طعن است يا طاعون؟» و پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم همي گفت: «خدايا فناي طاعون» و من بدانستم كه ابو عبيده و معاذ همين را منظور داشتند.
محمد بن اسحاق گويد: وقتي خبر درگذشت ابو عبيده و يزيد بن ابي سفيان به عمر رسيد معاوية بن ابي سفيان را سالار سپاه و خراج دمشق كرد و شرحبيل بن حسنه را به سپاه و خراج اردن گماشت.
به پندار سيف طاعون عمواس به سال هفدهم بود.
ابو عثمان گويد: اين طاعون، يعني طاعون عمواس، چنان كشنده بود كه كس نظير آن نديده بود و به سبب آن دشمن در مسلمانان طمع آورد و دل مسلمانان بيمناك شد كه بسيار كس بكشت و مدت درازي ببود، چند ماه طول كشيد و مردم از دوام آن شگفتي كردند.
ابو سعيد گويد: در بصره از طاعون، مرگ و مير بسيار شد، يكي از مردم بني- غنم به غلام عجمي خويش گفت كه يگانه فرزند خردسال او را بر خري بنشاند و سوي سفوان برد تا او نيز برسد. غلام آخر شبي برفت و او به دنبال وي روان شد و نزديك
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1872
سفوان رسيد كه نزديك فرزند و غلام خويش بود و غلام شعري به اين مضمون همي‌خواند:
«خدا از خري باز نمي‌ماند.
«و نه از نوسالي گريزان «گاه باشد كه مرگ پيشاپيش رونده باشد» و به ترديد افتاد و چون بآنها رسيد خودشان بودند و به غلام خويش گفت:
«واي بر تو، چه مي‌گفتي؟» غلام گفت: «ندانم» گفت: «بازگرد» اين بگفت و با فرزند خويش بازگشت و بدانست كه آيتي شنيده و بديده است.
گويد: يكي مي‌خواست سوي دياري رود كه آنجا طاعون بود و پس از حركت به ترديد افتاد و غلام عجمي او شعري به اين مضمون خواند:
«اي كه غمگيني، غم مخور «كه اگر تب بر تو مقدر باشد «تب مي‌كني در همين سال، يعني سال هفدهم، عمر براي آخرين بار سوي شام آمد و به گفته سيف ديگر آنجا نرفت.
روايت ابن اسحاق را پيش از اين آورده‌ايم.
 
سخن درباره اين سفر عمر و آنچه در باره مصالح مسلمانان كرد
 
ابو حارثه گويد: عمر روان شد و علي عليه السلام را در مدينه جانشين كرد صحابيان را نيز همراه برد و شتابان برفتند، از راه ايله عبور كرد و چون نزديك آنجا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1873
رسيد از راه بگشت و غلامش به دنبال او بود. آنگاه پياده شد و زهراب كرد آنگاه بيامد و بر شتر غلام خويش نشست كه پوست وارونه‌اي بر آن بود و شتر خود را به غلام داد و چون پيشاهنگان مردم بدو رسيدند گفتند: «امير مؤمنان كجاست؟» گفت: «پيش روي شماست» از اين سخن خويش را مقصود داشت اما آنها پيش رفتند و از او گذشتند و او برفت تا به ايله رسيد و فرود آمد و به پيشوازيان گفتند: «امير مؤمنان وارد ايله شد و آنجا فرود آمد» و آنها پيش وي بازگشتند.
هشام بن عروه بنقل از پدرش گويد: وقتي عمر بن خطاب با مهاجران و انصار سوي ايله آمد و پيراهن كرباسي خود را كه نشيمنگاه آن در طول راه پاره شده بود به اسقف داد و گفت: «اين را بشوي و وصله كن» گويد: اسقف پيراهن را ببرد و وصله زد و يكي ديگر همانند آن بدوخت و پيش عمر آورد كه بدو گفت: «اين چيست؟» اسقف گفت: «اين پيراهن تو است كه شستم و وصله زدم اما اين پوششي است كه از خودم به تو مي‌دهم» گويد: عمر آنرا بديد و دست ماليد آنگاه پيراهن خويش را بپوشيد و پيراهن وي را پس داد و گفت: «اين عرق را بهتر مي‌گيرد» رافع بن عمر گويد: در جابيه شنيدم كه عباس به عمر مي‌گفت: «چهار چيز است كه هر كه بدان كار كند عدالت كرده است: امانت در مال و مساوات در قسمت و وفا به وعده و بركناري از عيب، خود و كسانت را پاكيزه دار» ابو حارثه گويد: عمر مقرريها را تقسيم كرد و قشلاق و ييلاق‌ها را معين كرد و مرزها و پادگانهاي شام را استوار كرد و آنجا بگشت و در هر ولايت اين چيزها را معين كرد، عبد الله بن قيس را بر سواحل ولايتها گماشت، شرحبيل را معزول كرد و معاويه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1874
را به كار گماشت و ابو عبيده را سالاري داد و خالد را زير فرمان او نهاد. شرحبيل بدو گفت: «اي امير مؤمنان، مرا به سبب نارضايي عزل كردي؟» گفت: «نه، تو چنان بودي كه مي‌خواستم، ولي مردي نيرومندتر مي‌خواستم.» گفت: «چنين باشد، اما سبب را با مردم بگوي كه مايه بدنامي من نشود.» گويد: عمر به سخن ايستاد و گفت: «اي گروه مردم بخدا من شرحبيل را بسبب نارضايي عزل نكردم، بلكه مردي نيرومندتر مي‌خواستم» و هم او عمرو بن عبسه را بر انبارها گماشت و همه چيز را معين كرد آنگاه با مردم به وداع ايستاد.
عدي بن سهيل گويد: وقتي عمر از مرزها و كارهاي خويش فراغت يافت مواريث را تقسيم كرد و سهم ورثه را نسبت به يك ديگر معين كرد و به وارثان زنده هر كس داد.
شعبي گويد: حارث بن هشام با هفتاد كس از خاندان خود به شام رفته بود و بيش از چهار كس از آنجا باز نيامد و مهاجر بن خالد بن وليد شعري به اين مضمون گفت:
«هر كه در شام ساكن شود «آنجا آرام گيرد «شام اگر ما را فنا نكند «غمگين شود «بيست سوار از بني ريطه را «نابود كرد «كه سبيلشان چيده نشده بود «از بني اعمامشان نيز
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1875
«بهمين شمار نابود كرد «و اين مايه شگفتي كسان است «مرگشان از طعن و طاعون بود «و اين را تقدير براي ما رقم زده بود.» گويد: عمر در ذي حجه از شام سوي مدينه بازگشت و هنگام رفتن به سخن ايستاد و حمد و ثناي خدا كرد و گفت:
«مرا بر شما ولايت دادند ان شاء الله تعهد خود را درباره امور «شما به سر بردم، إن شاء الله در غنيمت و منازل و مغازي با شما عدالت «كرديم و آنچه را پيش شماست سامان داديم، سپاهيان آماده كرديم، مرزها «را معين كرديم و شما را منزل داديم و چندان كه غنيمت و حاصل جنگهاي «شام اقتضا داشت، شما را مرفه داشتيم، مقرري معين كرديم و عطا و روزي «و كمك داديم، هر كه چيزي داند كه بايد عمل شود و به ما بگويد «ان شاء الله بدان عمل كنيم و لا قوة الا بالله.» آنگاه وقت نماز رسيد، كسان گفتند: «چه شود اگر به بلال گويي اذان گويد.» عمر بدو گفت كه اذان گويد، و هنگام اذان بلال همه كساني كه صحبت پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم داشته بودند بگريستند تا ريششان تر شد و عمر از همه سخت‌تر مي‌گريست، آنها كه صحبت پيمبر نداشته بودند از گريه صحابيان و ياد او صلي الله عليه و سلم گريستند.
ابو حارثه گويد: خالد همچنان عامل قنسرين بود تا به غزايي رفت كه غنيمت بسيار گرفت و سهم خويش را نيز قسمت كرد.
ابي المجالد نيز روايتي چون اين دارد با اين اضافه كه خالد به حمام شد و از پي نوره تن خويش را با جوشانده زعفران آميخته به شراب مالش داد.
عمر بدو نوشت: «شنيده‌ام خويشتن را به شراب مالش داده‌اي، خدا ظاهر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1876
و باطن شراب را حرام كرده چنانكه ظاهر و باطن گناه را حرام كرده مسح شراب را نيز چون نوشيدن آن حرام كرده و بايد شسته شراب را به تن‌هاي خويش نماليد كه نجس است اگر كرده‌ايد ديگر نكنيد.
خالد بدو نوشت ما شراب را كشتيم كه وسيله شست و شو شد و ديگر شراب نبود.
عمر بدو نوشت: «به گمانم خاندان مغيره بليه خشونت دارند، خدا شما را بر اين صفت نميراند». و قضيه به همين جا ختم شد.
در همين سال، يعني سال هفدهم به گفته سيف خالد بن وليد و عياض بن غنم، به سرزمين روميان حمله بردند.
گويد: به سال هفدهم خالد و عياض بن غنم سوي سرزمين روميان رفتند و اموال فراوان گرفتند، آنها از جابيه رفته بودند. وقتي عمر سوي مدينه بازگشت ابو عبيده عامل حمص بود و خالد زير فرمان وي بود و عامل قنسرين بود. عامل دمشق يزيد بن ابي سفيان بود، عامل اردن معاويه بود، عامل فلسطين علقمة بن مجزز بود، عامل انبارها عمرو بن عبسه بود، عامل سواحل عبد الله بن قيس بود و بر هر عملي عاملي گماشته بود و پادگانهاي شام و مصر و عراق بهمان صورت كه به سال هفدهم سامان گرفت تاكنون بجاست و هيچ قومي پادگان ديگري پديد نياورد مگر اينكه كساني كافر شوند كه بر آنها بتازند و پادگاني نهند.
ابو حارثه گويد: وقتي خالد باز آمد و مردم بدانستند در اين جنگ تابستاني غنايم فراوان گرفته كساني از دور و نزديك از او چيز خواستند، اشعث بن قيس از جمله كساني بود كه در قنسرين از خالد چيز خواست كه ده هزار به او جايزه داد.
گويد: و چنان بود كه چيزي از كارها از عمر نهان نمي‌ماند، از عراق به او نوشته بودند كه چه كساني رفته‌اند و از شام نوشته بودند كه چه كساني جايزه گرفته‌اند.
عمر پيك را پيش خواند و همراه وي به ابو عبيده نوشت كه خالد را بدارد و عمامه‌اش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1877
را به گردنش اندازد و كلاهش را بردارد تا معلوم دارد جايزه اشعث را از كجا داده از مال خويش يا از غنايمي كه گرفته است؟ اگر گويد از غنيمت بود به خيانت اقرار كرده و اگر گويد از مال خويش داده اسراف كرده و به هر حال او را معزول كن و عمل وي را ضميمه كار خويش كن.
ابو عبيده به خالد نوشت كه پيش وي آمد آنگاه مردم را فراهم آورد و بر منبر نشست و پيك برخاست و گفت: «اي خالد، آيا از مال خويش ده هزار جايزه داده‌اي يا از غنايم؟» اما خالد جواب نداد تا سخن مكرر كرد و ابو عبيده همچنان خاموش بود و چيزي نمي‌گفت.
آنگاه بلال برخاست و گفت: «امير مؤمنان درباره تو چنين و چنان فرمان داده و كلاه وي را برگرفت و عمامه به گردنش افكند و گفت: «چه مي‌گويي از مال خودت بود يا از غنيمت؟» گفت: «از مال خودم بود.» پس بلال او را رها كرد و كلاهش را بداد و به دست خود عمامه او را بست و گفت: «از واليان خويش اطاعت مي‌كنيم و بزرگان خويش را حرمت و خدمت مي‌كنيم.» گويد: خالد متحير مانده بود و نمي‌دانست معزول است يا نه؟ ابو عبيده نيز به او خبر نداد و چون عمر مدتي انتظار كشيد و خالد نرسيد، حدس زد كه چه شده و به خالد نوشت كه برود.
خالد پيش ابو عبيده آمد و گفت: «خدايت بيامرزاد منظورت از اين كار چه بود كه چيزي را كه دوست داشتم پيش از اين بدانم از من نهان داشتي؟» ابو عبيده گفت: «بخدا نمي‌خواستم ترا نگران كنم، چاره نبود كه مي‌دانستم اين خبر ترا نگران مي‌كند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1878
گويد: خالد به قنسرين بازگشت و با مردم آنجا سخن كرد و وداع گفت و بار ببست و سوي حمص آمد و سخن كرد و وداع گفت. آنگاه آهنگ مدينه كرد و پيش عمر رسيد و از او گله كرد و گفت: «به مسلمانان از تو گله كردم بخدا اي عمر درباره من خوب نكردي.» عمر گفت: «اين ثروت از كجا آمده؟» گفت: «از غنايم و سهم خودم، هر چه بيشتر از شصت هزار باشد مال تو» پس عمر دارايي وي را تقويم كرد و بيست هزار به او رسيد كه به بيت المال داد. آنگاه گفت: «اي خالد بخدا تو پيش من محترمي و به نزد من محبوب، پس از اين درباره چيزي از من گله نخواهي كرد.» عدي بن سهيل گويد: عمر به مردم ولايات نوشت كه خالد را به سبب نارضايي يا خيانت معزول نكردم ولي مردم مفتون وي شده بودند و بيم داشتم كه بدو اقبال كنند و دل در او بندند، خواستم بدانند كه صانع خداست و در معرض فتنه نباشند.
سالم گويد: وقتي خالد پيش عمر آمد، عمر شعري به تمثيل خواند كه مضمون آن چنين بود:
«كاري كردي كه كس مانند تو نكرد.
«اما هر چه مردمان كنند كار خداست.» و از او غرامت گرفت پس از آن عوض داد و اين نامه را درباره او به مردم نوشت كه حال وي معلوم شود و او را مبرا كرد.
به گفته واقدي در همين سال، يعني سال هفدهم، عمر عمره كرد و مسجد الحرام را بساخت و وسعت بيفزود و بيست شب در مكه ببود و خانه كساني را كه نخواستند بفروشند به ويراني داد و بهاي خانه‌ها را در بيت المال نهاد تا گرفتند.
عمره عمر در ماه رجب بود و زيد بن ثابت را در مدينه جانشين كرد.
گويد: در همين سفر عمره، بگفت تا علايم حرم را تجديد كنند و مخرمة بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1879
نوفل و از هر بن عبد عوف و خويطب بن عبد العزي و سعيد بن يربوع را مامور اين كار كرد.
كثير بن عبد الله مزني بنقل از جدش گويد: به سال هفدهم در سفر عمره همراه عمر بوديم، در راه مردم آبها با وي سخن كردند كه ميان مكه و مدينه منزلهايي بسازند كه پيش از آن بنا آنجا نبود. عمر اجازه داد و شرط كرد كه ابن سبيل را در سايه و آب مقدم دارند.
واقدي گويد: در همين سال عمر بن خطاب، ام كلثوم دختر علي بن ابي طالب را كه از فاطمه دختر پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم بود به زني گرفت و در ذي- قعده به خانه خود برد.
گويد: در همين سال به ماه ربيع الاول عمر ولايت بصره را به ابو موسي داد و فرمان داد كه مغيره را پيش وي روانه كند و چنانكه در روايت زهري هست ابو بكره و شبل بن معبد بجلي و نافع بن كلده و زياد بر ضد وي شهادت دادند.
يعقوب بن عقبه گويد: مغيره پيش‌ام جميل رفت و آمد داشت كه زني از بني- هلال بود و شوهري از طايفه ثقيف داشته بود، بنام حجاج بن عبيد، كه مرده بود. مغيره پيش وي مي‌رفت، مردم بصره از اين خبر يافتند و آنرا وحشت آور شمردند. يك روز كه مغيره پيش آن زن رفت مراقبان گماشته بودند و همه كسان كه حاضر بودند برفتند و پرده برداشتند و مغيره را ديدند كه با زن در آميخته بود.
آنگاه ابو بكره پيش عمر رفت كه صداي او را شنيد و پرده‌اي در ميانه حايل بود و گفت: «ابو بكره!» گفت: «بله» گفت: «براي شري آمده‌اي» گفت: «مغيره مرا به راه انداخته است» آنگاه قصه را با وي بگفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1880
گويد: عمر ابو موسي اشعري را بعنوان عامل فرستاد و گفت كه مغيره را پيش وي فرستد. مغيره كنيزي به ابو موسي هديه داد و گفت: «او را براي تو پسنديده‌ام» و ابو موسي مغيره را پيش فرستاد.
مالك بن اوس بن عدنان گويد: در حضور عمر بودم كه مغيره را پيش وي آوردند وي با زني از بني مره زناشويي كرده بود.
گويد: عمر بدو گفت: «تو بي خيالي و پاي بند شهوت.» گويد: شنيدم كه در باره زن پرسش مي‌كرد.
مغيره گفت: «رمطا نام دارد، شوهرش از طايفه ثقيف بوده و خودش از مردم بني هلال است.» ابو جعفر گويد: سبب اختلاف مغيره و ابو بكره كه بر ضد وي شهادت داد مطابق روايت عمرو چنان بود كه مغيره با ابو بكره همچشمي داشت و ابو بكره بهر مناسبت با وي مفاخره مي‌كرد، در بصره همسايه بودند و كوچه‌اي ميانشان فاصله بود و بالا خانه‌هايشان مقابل هم بود و روزنها رو به رو بود.
گويد: و چنان شد كه تني چند در بالاخانه ابو بكره فراهم آمده بودند و سخن مي‌كردند، بادي وزيد و روزنه را بگشود، ابو بكره برخاست كه آنرا ببندد و مغيره را كه باد روزن بالاخانه او را نيز گشوده بود ديد كه ميان دو پاي زني نشسته بود و به حاضران گفت: «برخيزيد و بنگريد.» وقتي برخاستند و نگريستند گفت: «شاهد باشيد.» گفتند: «اين كيست؟» گفت: «ام جميل دختر افقم» گويد: ام جميل از طايفه بني عامر بن صعصعه بود و همدم مغيره بود و پيش اميران و بزرگان مي‌رفت كه به روزگار وي بعضي زنان چنين مي‌كردند.
گفتند: «ما كفلهايي ديديم و ندانيم كه صورت كيست» و چون برخاست
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1881
ترديدشان برفت و چون مغيره براي نماز رفت ابو بكره مانع نماز كردن وي شد و گفت: «پيشواي نماز ما مباش» گويد: قصه را براي عمر نوشتند و نامه‌ها در ميان رفت و عاقبت عمر ابو موسي را پيش خواند و گفت: «اي ابو موسي، ترا عامل مي‌كنم و سوي سرزميني مي‌فرستم كه شيطان در آنجا تخم نهاده و جوجه آورده هر چه را شناختي پابند آن باش و ديگر مكن كه خدا كار ترا ديگر كند.» ابو موسي گفت: «اي امير مؤمنان تني چند از اصحاب پيمبر خداي را از مهاجر و انصار به كمك من فرست كه آنها را در اين امت و اينگونه كارها چون نمك يافته‌ام كه طعام جز بدان سامان نيابد» عمر گفت: «هر كه را خواهي به كمك گير» و او بيست و نه كس را به كمك گرفت كه انس بن مالك و عمران بن حصين و هشام بن عامر از آن جمله بودند.
آنگاه ابو موسي با جماعت برفت تا در مربد بصره فرود آمد و چون مغيره خبر يافت كه ابو موسي در مربد فرود آمده گفت: «بخدا ابو موسي به زيارت يا تجارت نيامده بلكه به سالاري آمده» گويد: در اين سخن بودند كه ابو موسي وارد شد و نامه عمر را به مغيره داد كه مختصرترين نامه‌اي بود كه ميشد نوشت. چهار جمله بود كه عزل كرده بود و عتاب كرده بود و ترغيب و دستور شتاب داده بود و سالار معين كرده بود. نوشته بود.
«اما بعد، خبري وحشت‌زا در باره تو رسيد، ابو موسي را به امارت فرستادم كار خود را به او تحويل كن و بشتاب» به مردم بصره نيز نوشته بود:
«اما بعد، ابو موسي را به امارت شما فرستادم كه حق ضعيف را از قوي بگيرد و همراه شما با دشمن پيكار كند و از دينتان دفاع كند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1882
غنيمت شما را بشمارد و ميانتان تقسيم كند و راههايتان را پاك كند» آنگاه مغيره كنيزي از مواليد طايف به نام عقيله هديه ابو موسي كرد و گفت:
«او را براي تو پسنديده‌ام» كه كنيزي خوبروي بود.
مغيره و ابو بكره و نافع بن كلده و زياد و شبل بن معبد بجلي روان شدند تا پيش عمر رسيدند و آنها را با مغيره فراهم آورد.
مغيره گفت: «از اين بندگان بپرس مرا چگونه ديدند؟ از روبرو يا از پشت سر؟ و زن را چگونه ديدند و چگونه شناختند؟ اگر روبروي من بودند چگونه پرده نداشتم؟ اگر از پشت سر ديدند به چه حق ديدند مرا در خانه‌ام روي زنم روا داشتند؟
بخدا با زنم آميخته بودم كه همانند آن زن بود» عمر از ابو بكره آغاز كرد كه بر ضد مغيره شهادت داد كه وي را ميان دو پاي ام جميل ديده كه چون ميل در سرمه‌دان داخل و خارج مي‌كند.
گفت: «آنها را چگونه ديدي؟» گفت: از پشت سر» گفت: «چگونه سرها را شناختي؟» گفت: «روي پا بل