Skip to main content

بایگانی ماهانه ارگ ایران همراه تعداد نوشته ها

هفت نوشته تازه ارگ ایران

داستان تاریخ طبری جلد دوم
 
توجه
بررسی و نقد و نظر،  انوش راوید درباره تاریخ طبری
فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری
نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری 
 
 
سخن از پادشاه پارسي بابل پس از منوچهر
اشاره
گفته‌ايم كه صحت تاريخ را از مدت عمر شاهان ايران توان شناخت.
و چون منوچهر شاه پسر منشخور نر پسر منشخور اربغ درگذشت، فراسيات پسر فشنگ پسر رستم پسر ترك بر خنيارث و مملكت پارسيان تسلط يافت و چنانكه گفته‌اند به بابل آمد و بيشتر ايام در بابل و مهرگان‌قذق به سر مي‌برد، و در مملكت پارسيان تباهي بسيار كرد.
گويند: وقتي بر مملكت پارسيان تسلط يافت گفت: «در هلاكت مردم شتاب كنيم.» و ستم وي بسيار شد و آباديهاي خنارث رو به ويراني نهاد و نهرها و كاريزها كور شد و به سال پنجم پادشاهي وي مردم دچار قحط شدند، تا وقتي كه از مملكت پارسيان سوي قلمرو تركان رفت.
در اين سالها آب فرو رفت و درختان مثمر بي بار شد و مردم در بليه بودند، تا «زو» پسر طهماسب ظهور كرد. و نام «زو» به صورت ديگر نيز آمده و بعضي وي را زاب پسر طهماسفان گفته‌اند. بعضي ديگر زاغ گفته‌اند، و بعضي راسب، پسر طهماسب پسر كانجو، پسر زاب، پسر ارفس پسر هرانسف پسر وندنگ پسر ارنگ، پسر بود خوش پسر مسو پسر نوذر پسر منوچهر دانسته‌اند.
مادر زو پسر مادول دختر وامن پسر واذرگا پسر قود پسر سلم پسر افريذون
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 368
بود.
گويند طهماسب در ايام پادشاهي منوچهر هنگامي كه براي جنگ فراسياب در حدود تركان مقيم بود خيانتي كرده بود و شاه بر او خشم آورده بود و آهنگ قتل وي داشت، بزرگان مملكت درباره عفو وي با شاه سخن كردند و دادگري 453) منوچهر چنان بود كه وقتي كسي به گناهي سزاوار كيفر مي‌شد بزرگ و حقير و دور و نزديك را برابر مي‌گرفت، و تقاضاي آنها را نپذيرفت و گفت: «اين مايه سستي دين است ولي اگر اصرار داريد بايد ديگر در مملكت من نماند» و او را از قلمرو خويش براند كه سوي كشور تركان رفت و در قلمرو وامن اقامت گرفت.
و چنان بود كه دختر وامن در قصر به زندان بود زيرا منجمان گفته بودند كه وي پسري بيارد كه وامن را بكشد و طهماسب حيله كرد و دختر را كه از وي بار گرفته بود و آبستن «زو» بود از قصر برون آورد. پس از آن چون مدت كيفر طهماسب به سر رسيد، منوچهر بدو اجازه داد سوي خنارث، مملكت پارسيان، باز گردد و او، مادول دختر وامن را به حيله از كشور تركان به مملكت پارسيان آورد و همينكه مادول به كشور ايرانكرد رسيد زو را بياورد.
گويند: زو، در اثناي پيكارها كه با تركان داشت وامن پدر بزرگ خويش را بكشت و فراسياب را پس از جنگها كه با وي داشت از مملكت پارسيان به ديار تركان راند و تسلط فراسياب بر اقليم بابل و مردم پارسي از هنگام مرگ منوچهر تا وقتي كه بوسيله زو پسر طهماسب به تركستان رانده شد دوازده سال بود.
گويند: زو، د اثناي پيكارها كه با تركان داشت وامن پدر بزرگ خويش را بكشت و فراسياب را پس از جنگها كه با وي داشت از مملكت پارسيان به ديار تركان راند و تسلط فراسياب بر اقليم بابل و مردم پارسي از هنگام مرگ منوچهر تا وقتي كه بوسيله زو پسر طهماسب به تركستان رانده شد دوازده سال بود.
گويند: بيرون راندن فراسياب از مملكت پارسيان به روز ابان در ماه ابان بود و عجم اين روز را عيد گرفتند كه از شر و ستم فراسياب رسته بودند، و آنرا پس از نوروز و مهرگان عيد سوم كردند.
زو، پادشاهي پسنديده راي و رعيت نواز بود و بفرمود تا همه تباهي‌ها را كه فراسياب در كشور خنارث و قلمرو بابل كرده بود به اصلاح آرند و قلعه‌هاي ويران
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 369
را بسازند و نهرها و قناتها را حفر كنند و آبهاي رفته را بر آرند و همه چيزها را از آنچه بوده بود بهتر كرد و هفت سال خراج از مردم برداشت و به روزگار وي مملكت پارسيان آباد شد و آب فراوان بود و مردم در رفاه بودند.
وي در عراق نهري بكند و آنرا زاب نام داد و بگفت تا بر دو سوي آن شهري بسازند و همانست كه آنرا «شهر كهن» گويند، و آنرا ولايتي كرد و «زواجي» ناميد و سه بخش كرد: زاب بالا و زاب ميانه و زاب پايين و بفرمود تا تخم گل و درخت از كوهستان به آنجا آرند و بكارند.
وي نخستين كس بود كه پختني‌هاي گونه‌گون برايش فراهم آوردند و خورشهاي جوراجور داشت و سپاهيان را از غنائم و اموال كه از پيكار تركان به دست آمده بود بهره داد.
وقتي زو، به پادشاهي رسيد و تاج به سر نهاد گفت: «همه ويرانيهاي فراسياب جادوگر را آباد مي‌كنيم.» وي گرشاسب پسر اثرط پسر سهم پسر نريمان پسر طورك پسر شير اسب پسر اروشسب پسر طوج پسر افريدون شاه را در كار شاهي وزير و دستيار داشت و بعضي نسب شناسان پارسي گفته‌اند وي گرشاسب پسر اساس پسر طهموس پسر اشك پسر نرس پسر رحر پسر دورسر و پسر منوچهر شاه بود.
گويند: زو، و گرشاسب در پادشاهي انباز بودند، ولي مشهور چنانست كه شاهي از آن زو، پسر طهماسب بود و گرشاسب وزير و دستيار وي بود.
گرشاسب پيش پارسيان بزرگ بود اما پادشاهي نداشت، دوران پادشاهي او تا وقتي درگذشت، چنانكه گفته‌اند، سه سال بود.
 
پس از او كيقباد به پادشاهي رسيد
 
وي كيقباد پسر زاغ پسر بوحيا پسر مسو، پسر نوذر، پسر منوچهر بود و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 370
فرنك دختر بدسا را كه از سران و بزرگان ترك بود، به زني گرفت و كي افنه و كي كاوس و كي ارش و كيبه ارش و كيفاشين و كيسه را آورد كه پادشاه و پدر پادشاهان بودند.
گويند: كيقباد وقتي به پادشاهي رسيد و تاج به سر نهاد گفت: «ما ديار ترك را ويران كنيم و در اصلاح ديار خويش بكوشيم.» وي مقدار آب جويها و چشمه‌ها را براي آبخور زمين‌ها معين كرد و نام و حدود ولايتها و ناحيه‌ها را معلوم داشت و مردم را به زمينداري ترغيب كرد، و ده يك از حاصل زمين را براي مخارج سپاه بگرفت.
گويند: كيقباد در علاقه به آبادي و حفظ كشور از دشمن و گردن‌فرازي همانند فرعون بود. و نيز گويند كه پادشاهان كياني و اعقابشان از نسل وي بوده‌اند و ميان وي و تركان و اقوام ديگر جنگهاي بسيار بود و ما بين مملكت پارسيان و قلمرو تركان بنزديك رود بلخ اقامت داشت كه تركان را از دست اندازي به قلمرو پارسيان باز دارد و خدا بهتر داند.
 
سخن از كار بني اسرائيل‌
اشاره
 
اينك از بني اسرائيل و سالارشان از پس يوشع بن نون و حادثه‌ها كه به- روزگار زو، و كيقباد ميان آنها رخ داد سخن مي‌كنيم:
مطلعان اخبار گذشتگان و امور اقوام سلف خلاف ندارند كه پس از يوشع سالاري بني اسرائيل با كالب بن يوفنا و پس از وي با حزقيل بن بوذي بود كه او را ابن عجوز مي‌گفتند.
از ابن اسحاق روايت كرده‌اند كه حزقيل بن بوذي را ابن عجوز از آن رو گفتند كه مادرش به دوران پيري و نازايي از خدا فرزند خواست و خدا حزقيل را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 371
به او داد بدين جهت ابن عجوز لقب يافت و اين آيه قرآن در باره قوم وي بود كه خدا عز و جل فرمايد:
«أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ [1] يعني:
مگر آنها را كه از بيم مرگ از ديار خويش برون شدند و هزاران بودند نشنيدي» از وهب بن منبه روايت كرده‌اند كه گروهي از بني اسرائيل به بليه و سختي روزگار دچار شده بودند و از بليه خويش شكايت كردند و گفتند: «كاش مي‌مرديم و راحت مي‌شديم.» و خدا عز و جل به حزقيل وحي كرد كه قوم تو از بليه بناليدند و آرزو كردند كه بميرند و آسوده شوند، با مردن آسوده نخواهند شد مگر پندارند كه من آنها را از پس مرگ زنده نتوانم كرد، اينك به فلان محل برو كه آنجا چهار هزار كس مرده‌اند.
(وهب گويد: همانها بودند كه خداوند آيه الم تر الي الذين خرجوا من ديارهم را در باره آنها نازل فرمود) برو و آنها را ندا كن و چنان بود كه پرندگان و درندگان، استخوان مردگان را پراكنده بود، و حزقيل آنها را ندا داد و گفت: «اي استخوانهاي پوسيده به فرمان خدا عز و جل فراهم شويد.» و استخوانهاي هر كس فراهم آمد. پس از آن ندا داد كه اي استخوانها به فرمان خداي گوشت بپوشيد و استخوانها گوشت پوشيد و پس از گوشت پوست پوشيد و جنبيد و حزقيل بار ديگر ندا داد كه اي جانها به فرمان خداي به جسدهاي خويش باز گرديد و به فرمان خدا همه برخاستند و يكباره اللّه اكبر گفتند.
ابن مسعود گويد: قصه قوم حزقيل چنان بود كه آنها در دهكده داوردان بودند كه پيش از شهر واسط بود و طاعون در آنجا رخ داد و غالب مردم آن بگريختند و در بيرون شهر فرود آمدند و بيشتر باقيماندگان هلاك شدند و بيرون‌شدگان سالم ماندند و تلفاتشان زياد نبود و چون طاعون برفت سالم بازگشتند و آنها كه در دهكده
______________________________
[1] بقره: 242
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 372
مانده بودند گفتند: «اينان از ما دور انديشتر بودند، اگر ما نيز چون آنها بيرون رفته بوديم تلفات نداده بوديم و اگر بار ديگر طاعون بيايد با آنها بيرون شويم.» و بار ديگر طاعون بيامد و آنها فراري شدند و سي و چند هزار كس بودند كه به همان مكان فرود آمدند كه دره‌اي وسيع بود و فرشته‌اي از پايين دره ندا داد و فرشته ديگر از بالاي دره ندا داد كه بميريد. و همگي بمردند و پيكرهاشان بپوسيد و حزقيل پيمبر بر آنها گذر كرد و چون پيكرهاي پوسيده را بديد بايستاد و در كارشان انديشه كرد و وحي آمد كه اي حزقيل مي‌خواهي به تو بنمايانم كه چگونه آنها را زنده مي‌كنم؟
گفت: آري، و از قدرت خداي در هلاكت آنها به شگفت آمده بود.
آنگاه وحي آمد كه ندا بده، و او ندا داد كه اي استخوانها به فرمان خداي فراهم شويد، و استخوانها به سوي همديگر به پرواز آمد و پيكرهاي استخواني شد، سپس خدا وحي كرد كه ندا بده اي استخوانها به فرمان خداي گوشت بپوشيد، و گوشت و خون و جامه‌ها كه به هنگام مرگ داشته بودند، بر آن نمودار شد پس از آن گفته شد ندا بده و او ندا داد: اي پيكرها به فرمان خدا برخيزيد و همه برخاستند.
از مجاهد روايت كرده‌اند كه وقتي مردگان برخاستند گفتند: «سبحانك ربنا و بحمدك لا اله الا انت.» و پيش قوم خويش بازگشتند و آثار مرگ بر چهره آنها نمودار بود و هر جامه كه مي‌پوشيدند چون كفن خاك آلود مي‌شد آنگاه در مدت مقدر بمردند.
سالم نصري گويد: روزي عمر نماز مي‌كرد و دو يهودي پشت سر وي بودند و يكيشان به ديگري گفت: «اين همانست؟» و چون عمر نماز بكرد گفت: «اين سخن كه گفتيد اين همانست چه بود؟» گفتند: «ما در كتاب موسي يافته‌ايم كه كسي بيايد كه وي را نيز معجز حزقيل دهند كه به اذن خدا مردگان زنده كرد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 373
عمر گفت: «ما در كتاب خويش از حزقيل چيزي نمي‌يابيم، و كسي به جز عيسي پسر مريم مرده زنده نكرد.» گفتند: «مگر در كتاب خدا نيابي كه گويد: و پيمبران بودند كه قصه آنها نگفتيم.» عمر گفت: «چرا.» يهودان گفتند: «قصه زنده كردن مردگان چنان بود كه وبايي در بني اسرائيل رخ داد و جمعي از آنها برون شدند و چون يك ميل برفتند خدايشان بميرانيد و ديواري بدور آنها ساختند و چون استخوانهايشان بپوسيد خداوند حزقيل را برانگيخت كه بر آنها بايستاد و سخنها گفت كه خدا فرموده بود و خدا آنها را زنده كرد و آيه أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ درباره آنها نازل شد.» از وهب بن منبه روايت كرده‌اند كه وقتي از پس يوشع بن نون خدا عز و جل كالب بن يوفنا را بميرانيد، حزقيل بن بوذي كه لقب ابن عجوز داشت سالار بني اسرائيل شد و همو بود كه براي قومي كه خدا در كتاب خويش ياد كرده دعا كرد و فرمود: «أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ».
از ابن اسحاق روايت كرده‌اند كه فرار قوم حزقيل از طاعون يا بيماري ديگر بود كه مردم بكشت و آنها از بيم مرگ بگريختند، و هزارها بودند، و به سرزميني فرود آمدند، و خدا فرمان داد كه بميريد، و همگي بمردند. و مردم آنجا بدور آنها ديواري كشيدند تا از درندگان محفوظ مانند، زيرا بسيار بودند و دفنشان ميسر نبود و روزگارها سپري شد و استخوان پوسيده شدند، و حزقيل بن بوذي بر آنها بگذشت و از كارشان شگفتي كرد و بر آنها رحم آورد، و ندا آمد: آيا دوست داري كه خدايشان زنده كند؟ گفت: آري. و وحي آمد كه آنها را ندا كن كه اي استخوانهاي پوسيده هر كدام به صاحب خويش باز گرديد. و حزقيل ندا داد و استخوانها را بديد كه به جهش آمد و فراهم شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 374
آنگاه وحي آمد كه بگو اي گوشت و عصب و پوست، به اذن خدا استخوانها را بپوشيد. گويد: و او نظر كرد و استخوانها عصب گرفت سپس گوشت گرفت و پوست و موي گرفت تا خلقت آن كامل شد اما جان نداشت.» آنگاه دعا كرد تا جان بگيرند و از خود برفت و چون به خود آمد قوم نشسته بودند و سبحان اللّه مي‌گفتند كه خدايشان زنده كرده بود.
و نگفته‌اند كه حزقيل چه مدت در بني اسرائيل ببود. 460) (461 و چون خداوند عز و جل حزقيل را بميرانيد، حادثه‌ها در بني اسرائيل بسيار شد و پيمان خدا را كه در تورات بود ترك كردند و بت‌پرست شدند و خداوند الياس پسر ياسين، پسر فنحاص پسر عيزار، پسر هارون پسر عمرتان را بر آنها مبعوث كرد.
محمد بن اسحاق گويد: وقتي خداوند حزقيل را به جوار خويش برد در بني- اسرائيل حوادث بزرگ رخ داد و پيمان خدا را از ياد ببردند و بت‌پرست شدند و خدا الياس را به پيمبري فرستاد و چنان بود كه پيمبران بني اسرائيل پس از موسي به احياي تورات كه فراموش شده بود مبعوث مي‌شدند و الياس به دوران يكي از پادشاهان بني اسرائيل بود كه احاب نام داشت و نام زنش ازبل بود و پادشاه تصديق الياس كرده بود و الياس كار وي را سامان داده بود و ديگر بني اسرائيل بتي به نام بعل داشتند كه آنرا به جاي خدا مي‌پرستيدند.
گويد: و از بعضي مطلعان شنيده‌ام كه بعل زني بود كه وي را به جاي خدا پرستش مي‌كردند.
و خدا حكايت الياس را با محمد صلي اللّه عليه و سلم چنين گويد:
«وَ إِنَّ إِلْياسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ. إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَ لا تَتَّقُونَ. أَ تَدْعُونَ بَعْلًا وَ تَذَرُونَ أَحْسَنَ الْخالِقِينَ، اللَّهَ رَبَّكُمْ وَ رَبَّ آبائِكُمُ الْأَوَّلِينَ» [1].
______________________________
[1] صافات: 123 تا 126
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 375
يعني: «و الياس از پيغمبران بود، و چون به قوم خود گفت: چرا نمي‌ترسيد؟ آيا بعل را مي‌خوانيد و بهترين آفريدگارتان را مي‌گذاريد، خداي يكتا پروردگار شما و پروردگار پدران قديم شماست».
الياس آنها را به سوي خدا عز و جل دعوت همي كرد و به جز پادشاه كسي دعوت وي نپذيرفت. و در شام پادشاهان بودند و هر كدام بر ناحيه‌اي تسلط داشتند و آن پادشاه كه الياس با وي بود روزي بدو گفت: «بخدا دعوت ترا بيهوده مي‌بينم كه فلان و فلان (و جمعي از پادشاهان بني اسرائيل را كه به جاي خدا بت مي‌پرستيدند بر شمرد) نيز مانند ما مي‌خورند و مي‌نوشند و در نعمتند و شاهي مي‌كنند و رفتارشان كه به پندار تو باطل است در دنيايشان نقصي نياورده و ما بر آنها برتري نداريم.» گويند، و خدا بهتر داند، كه الياس انا لله گفت و موي بر سر و تن او راست شد و سخن شاه را رد كرد و از پيش وي برفت و آن شاه نيز مانند شاهان ديگر به پرستش بتان پرداخت و الياس گفت: «خدايا بني اسرائيل به كفر و بت‌پرستي اصرار دارند، نعمت خويش از آنها بگير.» ابن اسحاق گويد: و خدا بدو وحي كرد كه كار روزي آنها را به دست تو سپرديم كه در اين باب فرمان دهي.
الياس گفت: «خدايا باران از آنها بدار.» و سه سال باران نباريد و حشم و دواب و خزنده و درخت نابود شد و مردم به محنت افتادند. و الياس وقتي آن نفرين كرد از بني اسرائيل نهان شد كه بر جان خويش بيم داشت و هر جا بود روزي او مي‌رسيد، و چون در خانه يا اطاقي بوي نان بود مي‌گفتند: «الياس اينجا آمده.» و به جستجوي او مزاحم اهل خانه مي‌شدند.
و الياس نبي به خانه زني از بني اسرائيل پناه برد كه پسري بيمار داشت به نام اليسع بن اخطوب، و زن او را پناه داد و كار وي را نهان داشت و الياس دعا كرد تا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 376
پسر وي از بيماري شفا يافت و پيرو الياس شد و بدو ايمان آورد و همه جا همراه وي مي‌رفت.
و الياس پير شده بود و اليسع جواني نو سال بود. گويند: خدا به الياس وحي كرد كه باران از بني اسرائيل برگرفتي و به جز آنها بسياري خلق بي‌گناه را از چهار پا و پرنده و خزنده و درخت كه قصد هلاكشان نداشتم به گناه بني اسرائيل تباه كردي الياس گفت: «خدايا بگذار من براي آنها دعا كنم و از بلائي كه بدان دچارند گشايش آرم، شايد باز آيند و از بت‌پرستي چشم بپوشند.» و خدا پذيرفت. و الياس سوي بني اسرائيل رفت و گفت: «شما از محنت به جان آمده‌ايد و حشم و دواب و پرنده و خزنده و درخت به گناه شما نابود شده‌اند و كار شما باطل و فريب است و اگر خواهيد اين را بدانيد و واقف شويد كه خدا بر شما خشمگين است و دعوت من به حق است بتان خويش را كه به پندار شما از خداي يگانه بهتر است بياريد، اگر حاجت شما را بر آورد سخن شما درست باشد و اگر بر نياورد بدانيد كه كار شما باطل است و از آن دست برداريد و من از خدا مي‌خواهم كه بليه از شما بر دارد و در كارتان گشايش آرد.» قوم گفتند: «انصاف چنين است.» و بتان و بدعتان ناپسند خويش را بياوردند و بخواندند كه اجابت نبود و در گشايش كار اثر نداشت و بدانستند كه رفتارشان باطل و ضلالت است و گفتند: «اي الياس ما به هلاكت مي‌رويم، براي ما دعا كن.» و الياس خدا را بخواند كه بليه از آنها بر دارد و باران دهد. و ابري چون سپر از دريا برآمد كه آنرا بديدند و ابرهاي ديگر با آن فراهم شد و بار گرفت و خدا باران داد و زمين زنده شد و بليه برفت.
اما قوم از بت‌پرستي دست بر نداشتند و بدتر از پيش شدند.
و چون الياس كفر آنها را بديد از خدا خواست كه جانش را بگيرد تا از دست
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 377
قوم آسوده شود. و خدا وحي كرد كه فلان روز به فلان شهر رو و هر چه پيش تو آمد بر آن نشين و بيم مدار. و الياس برفت و اليسع نيز با وي بود. و چون به شهر موعود رسيدند اسبي آتشين بيامد و پيش الياس بايستاد كه بر آن جست و برفت و اليسع بانگ زد: الياس، الياس، من چكنم؟ و اين آخرين ارتباطشان بود، و خدا به الياس بال داد و جامه نور پوشاند و لذت خوردن و پوشيدن از او بگرفت و با فرشتگان به پرواز در آمد و انسان- فرشته زميني- آسماني بود.
بگفته وهب بن منبه پس از الياس، اليسع پيغمبر بني اسرائيل شد و چندان كه خدا خواست ببود و درگذشت و حادثه‌ها پديد آمد و گناهان بزرگ شد و صندوق عهد به دست بني اسرائيل بود كه نسلها آنرا از يك ديگر به ارث مي‌بردند و آرامش در آن بود و باقيمانده ميراث آل موسي و آل هرون، و هر وقت با دشمني رو به رو مي‌شدند، صندوق را پيش مي‌بردند و خدا دشمن را هزيمت مي‌فرمود.
و چنانكه از بعضي عالمان بني اسرائيل آورده‌اند آرامش، يك سر گربه مرده بود و چون در صندوق صداي گربه مي‌كرد از فيروزي اطمينان مي‌يافتند و پيروز مي‌شدند.
آنگاه پادشاهي به نام ايلاف داشتند و خدا كوهشان را كه در ايليا بود، مبارك كرده بود و دشمن بدانجا داخل نمي‌شد و در آنجا به چيزي حاجت نداشتند و چنانكه گفته‌اند خاك را بر صخره‌اي فراهم مي‌كردند و دانه در آن مي‌افشاندند و به اندازه قوت سال حاصل بر مي‌داشتند و از يك درخت به اندازه مصرف سال روغن مي‌گرفتند.
و چون بدعتهاشان بزرگ شد و پيمان خدا را رها كردند، دشمني بيامد و به رسم معهود صندوق را پيش بردند و حمله كردند و جنگ انداختند تا صندوق از دستشان برفت و چون خبر به ايلاف رسيد كه صندوق از دست بني اسرائيل برفت، گردنش خم شد و از غم صندوق بمرد و كارشان آشفته شد و اختلاف افتاد و دشمن بر آنها چيره شد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 378
و فرزند و زنشان را بگرفت و با آشفتگي و اختلاف ببودند و گاهي در گمراهي فرو مي‌رفتند كه خدا يكي را بر آنها تسلط مي‌داد تا سرنگونشان كند و گاهي به توبه مي‌گراييدند و خدا شر دشمن را از سرشان بر مي‌داشت تا وقتي كه خداوند طالوت را پادشاهشان كرد و صندوق عهد را به آنها باز گردانيد.
از وفات يوشع بن نون تا استقرار پادشاهي و بازگشت پيغمبري به شموئيل پسر بالي چهار صد و شصت سال بود كه گاهي كار قوم با قاضيان و سالاران بود و زماني با كسان ديگر بود كه بر آنها چيره شده بودند.
نخستين كسي كه بر آنها چيره شد مردي از نسل لوط بود كوشان نام كه خوار و زبونشان كرد. آنگاه برادر كوچك كالب پسر قنس، بني اسرائيل را از دست وي برهانيد و چنانكه گفته‌اند چهل سال سالاري قوم داشت.
آنگاه پادشاهي به نام عجلون بر آنها مسلط شد و سپس مردي از سبط بنيامين به نام اهود شل دست پسر جيرا نجاتشان داد و هشتاد سال سلار قوم بود.
آنگاه پادشاهي از كنعانيان بر آنها تسلط يافت كه يافين نام داشت و بيست سال ببود و پس از آن يك پيغمبر زن به نام دبورا نجاتشان داد و مردي باراق نام مدت چهل سال از طرف وي به تدبير امور بني اسرائيل پرداخت.
آنگاه گروهي از اعقاب لوط كه مقرشان در حدود حجاز بود بر آنها مسلط شدند و هفت سال ببودند. سپس مردي از اعقاب نفثالي پسر يعقوب به نام جدعون بن بواش نجاتشان داد و چهل سال تدبير امور بني اسرائيل با وي بود و از پس جدعون پسرش ابي ملك سه سال سالار قوم بود. پس از ابي ملك تولغ پسر دائي ابي ملك و به قولي پسر عمه وي بيست و سه سال تدبير امور كرد.
و پس از تولغ، مردي از بني اسرائيل به نام يائير بيست و دو سال سالار قوم شد.
آنگاه بني عمون كه گروهي از مردم فلسطين بودند مدت هيجده سال بر آنها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 379
تسلط يافتند.
آنگاه يكي از بني اسرائيل به نام يفتح شش سال سالار قوم شد و پس از او بجشون كه وي نيز از بني اسرائيل بود مدت هفت سال سالاري كرد، پس از او آلون، ده سال، پس از او كيرون كه بعضي‌ها وي را عكرون خوانده‌اند هشت سال تدبير امور كردند.
پس از آن مردم و شاهان فلسطين مدت چهل سال بر آنها مسلط شدند، پس از آن شمشون كه از بني اسرائيل بود، مدت بيست سال سالار قوم شد. و پس از شمشون چنانكه گفته‌اند ده سال بي سالار بودند. پس از آن عالي كاهن به تدبير امور پرداخت و به دوران وي صندوق عهد به دست مردم غزه و عسقلان افتاد.
و چون چهل سال از روزگار عالي كاهن گذشت، خدا عز و جل شموئيل را به پيغمبري بر انگيخت و چنانكه گفته‌اند مدت ده سال تدبير امور با وي شد و چون به سبب عصيان خداي به دست دشمنان خوار و زبون شده بودند، از شموئيل خواستند كه پادشاهي برايشان نصب كند كه با وي در راه خدا پيكار كنند و شموئيل با آنها سخناني گفت كه خداوند در كتاب عزيز خويش آورده است.
 
سخن از شموئيل پسر بالي و طالوت و جالوت‌
 
اشاره
 
خبر شموئيل پسر بالي چنان بود كه چون دوران بليه بني اسرائيل دراز شد كه شاهان بيگانه زبونشان كردند و بر ديارشان تسلط يافتند و مردانشان را بكشتند و فرزندانشان را به اسيري بردند و صندوق عهد را كه آرامش و بقيه ميراث آل موسي و آل هارون در آن بود و به كمك آن بر دشمنان ظفر مي‌يافتند، ببردند، از خداي خواستند پيمبري برانگيزد كه كارشان را سامان دهد.
سدي گويد: بني اسرائيل با عمالقه كه پادشاهشان جالوت بود پيكار كردند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 380
و عمالقه بر بني اسرائيل تسلط يافتند و جزيه بر آنها نهادند و تورات را بگرفتند و بني اسرائيل از خدا خواستند كه پيمبري برانگيزد تا با وي به پيكار روند و چنان بود كه سبط پيمبري نابود شده بود و جز يك زن آبستن نمانده بود كه او را بگرفتند و در خانه‌اي بداشتند مبادا دختري بيارد و با پسري عوض كند از آن رو كه دلبستگي بني اسرائيل را به مولود پسر خويش دانسته بود، و زن از خدا خواست كه پسري به او عطا كند و پسري آورد و نام او را شمعون كرد، يعني: خدا دعاي مرا شنيد. و پسر بزرگ شد و او را در بيت المقدس به فرا گرفتن تورات وا داشت و پيري از علماي قوم سرپرستي او را به عهده گرفت و پسر خويش خواند و چون پسر به بلوغ رسيد و وقت پيمبري او رسيد جبرئيل بيامد و پسر نزديك پير خفته بود كه كس را بروي امين نمي‌دانست و به صداي پير گفت: «اي شموئيل!» و پسر بيمناك برخاست و به پير گفت: «پدر مرا خواندي؟» و پير نخواست بگويد نه، كه پسر بترسد و گفت: «پسرم برو بخواب.» و پسر بخفت و جبرئيل بار ديگر او را بخواند و پسر پيش پير آمد كه مرا خواندي؟
گفت: «برو بخواب، و اگر بار ديگر ترا خواندم جوابم بده.» بار سوم جبرئيل عليه السلام بر او ظاهر شد و گفت: «پيش قوم خويش رو و رسالت خدايت را بگزار كه خدا ترا به پيمبري آنها برانگيخت.» و چون شمعون به سوي قوم رفت، تكذيبش كردند و گفتند: «در كار پيمبري عجله كردي و ترا اعتبار ننهيم، اگر راست مي‌گويي پادشاهي معين كن كه در راه خدا پيكار كند و نشان پيمبري تو باشد» شمعون گفت: «هَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ أَلَّا تُقاتِلُوا قالُوا وَ ما لَنا أَلَّا نُقاتِلَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنا مِنْ دِيارِنا وَ أَبْنائِنا [1]» يعني: تواند بود كه اگر كارزار بر شما مقرر شود، كارزار نكنيد؟ گفتند: ما كه
______________________________
[1] بقره 244
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 381
از ديار و فرزندان خويش دور شده‌ايم چگونه كارزار نمي‌كنيم».
و او خدا را بخواند و عصايي نازل شد كه طول آن به اندازه قامت مردي بود كه مي‌بايد پادشاه قوم شود و به بني اسرائيل گفت: «طول قامت وي همانند اين عصا است.» و كسان را با آن اندازه كردند و هيچكس چنان نبود مگر مرد سقايي كه با خر خود آب مي‌كشيد و خر خود را گم كرده بود و به جستجوي آن بود و چون او را بديدند با عصا اندازه كردند كه همانند آن بود و پيمبرشان گفت: «خدا طالوت را به پادشاهي شما برانگيخت» قوم گفتند: «هرگز چنين دروغ نگفته بودي ما از سبط پادشاهي هستيم و او نيست و مال ندارد كه به سبب مال پيرو او شويم.
پيغمبرشان گفت: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ» [1] يعني: خدا او را از شما برگزيد و وي را به دانش و تن بزرگي داد.
گفتند: «اگر راست مي‌گويي نشانه‌اي بر پادشاهي وي بيار.
گفت: «إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ، فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ بَقِيَّةٌ مِمَّا تَرَكَ آلُ مُوسي وَ آلُ هارُونَ» [2].
يعني: نشان پادشاهي وي اينست كه صندوق (معهود) سوي شما آيد كه آرامشي از پروردگارتان و باقيمانده‌اي از آنچه خاندان موسي و هارون وا گذاشته‌اند در آنست.
و آرامش طشتي از طلا بود كه دل پيمبران را در آن مي‌شستند، و خدا آنرا به موسي داده بود و الواح را در آنجا نهاد و الواح چنانكه شنيده‌ايم از در و ياقوت و زمرد بود و بقيه ميراث، عصاي موسي و خرده‌هاي الواح بود. و صندوق و آنچه در آن بود در خانه طالوت به دست آمد و به پيغمبري شمعون ايمان آوردند و پادشاهي به
______________________________
[1]- بقره 245
[2]- بقره 246
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 382
طالوت دادند.
از ابن عباس روايت كرده‌اند كه فرشتگان صندوق را ميان زمين و آسمان بردند و كسان آنرا ميديدند تا به نزد طالوت نهادند.
از ابن زيد روايت كرده‌اند كه فرشتگان هنگام روز صندوق را بياوردند و پيش قوم نهادند و نا بدلخواه معترف شدند و خشمگين برفتند.
سدي گويد: بني اسرائيل با طالوت برون شدند، و هشتاد هزار كس بودند و جالوت مردي تنومند و دلير بود و پيش سپاه مي‌رفت و يارانش به نزد وي نمي- شدند مگر وقتي كه حريف را هزيمت كرده باشد.
و چون برون شدند طالوت گفت:
«إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ، فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي.» [1] يعني: خدا شما را به جوئي امتحان مي‌كند، هر كه از آن بنوشد از من نيست و هر كه از آن نخورد از من است.
و آن نهر فلسطين بود و از بيم جالوت از آن بنوشيدند و چهار هزار كس از نهر گذشتند و هفتاد و شش هزار كس برگشتند، و هر كه از آن نوشيده بود تشنه بود و هر كه بيش از يك كف ننوشيده بود سيراب بود خدا عز و جل گويد:
«فَلَمَّا جاوَزَهُ هُوَ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ، قالُوا لا طاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ، قالَ الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا اللَّهِ كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ [2]».
يعني: و همينكه او با كساني كه ايمان داشتند از جوي بگذشت، گفتند: امروز ما را طاقت طالوت و سپاهيان وي نيست، آنها كه يقين داشتند به پيشگاه پروردگار خويش مي‌روند گفتند: بسيار شده كه گروهي اندك بخواست خدا بر گروهي بسيار غلبه يافته و خدا پشتيبان صابران است.
______________________________
[1، 2] بقره: 249
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 383
و باز سه هزار و ششصد و هشتاد و چند كس باز گشتند و سيصد و نوزده كس به شمار جنگاوران بدر با وي بماندند.
از وهب بن منبه روايت كرده‌اند كه عيلي مربي شموئيل دو پسر جوان داشت كه در كار قربان بدعت آوردند، رسم بود كه قربان را براي تقسيم به دو قلاب مي‌آويختند و هر چه بر آن ميماند نصيب كاهن بود و دو پسر وي قلابها نهادند. و نيز وقتي زنان در قدس بنماز بودند متعرض آنها مي‌شدند و هنگامي كه شموئيل در خانه كاهن خفته بود صدائي شنيد كه مي‌گفت: «شموئيل!» و او پيش عيلي رفت و گفت: «حاضرم، مرا براي چه خواندي؟» گفت: «نه ترا نخواندم برو بخواب.» و باز صدايي شنيد كه مي‌گفت: «شموئيل!» باز پيش كاهن دويد و گفت: «حاضرم، مرا براي چه خواندي؟» گفت: من نخواندم برو بخواب و اگر چيزي شنيدي همانجا كه هستي بگو:
حاضرم فرمان بده تا عمل كنم.» و شموئيل برفت و بخفت و باز صدائي شنيد كه مي‌گفت: «شموئيل.» گفت: «حاضرم، فرمان بده تا عمل كنم.» صدا گفت: «پيش عيلي برو و بگو علاقه پدري مانع از آن شد كه پسرانت را از بدعت در قدس و قربان من و از عصيان من باز داري و من كاهني را از تو و فرزندانت ميگيرم و ترا با دو پسرت هلاك ميكنم».
و صبحگاهان عيلي بپرسيد و شموئيل حكايت را بگفت و عيلي سخت بيمناك شد و دشمني از اطراف بيامد و كاهن گفت تا دو پسرش مردم را ببرند و با دشمن پيكار كنند آنها نيز پذيرفتند و صندوق عهد را كه عصاي موسي و الواح در آن بود با خويش ببردند كه به كمك آن فيروز شوند، و چون براي پيكار آماده شدند عيلي منتظر خبر بود و مردي بيامد و به او كه بر كرسي نشسته بود خبر داد كه دو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 384
پسرت كشته شدند و جماعت فراري شد.
عيلي گفت: «صندوق چه شد؟» مرد پاسخ داد: «دشمن آنرا ببرد.» گويد: و عيلي آهي كشيد و از كرسي به پشت افتاد و بمرد و آنها كه صندوق را گرفته بودند آنرا به خانه خدايان خويش بردند و زير بت معبود نهادند كه بت روي آن بود و صبحدم بت زير صندوق بود كه باز آنرا روي صندوق نهادند و دو پاي بت را به صندوق ميخ كردند و روز بعد دست و پاي بت قطع شده بود و خود بت زير صندوق افتاده بود و به همديگر گفتند: «مگر ندانيد كه كس با خداي بني اسرائيل بر نيايد آنرا از خانه خدايان خويش بيرون بريد.» آنگاه صندوق را بيرون بردند و در گوشه‌اي از دهكده نهادند و مردم ناحيه‌اي كه صندوق آنجا بود دردي در گردن خويش يافتند و گفتند: «اين چيست؟» و دختري از اسيران بني اسرائيل كه آنجا بود گفت: «مادام كه اين صندوق در دهكده باشد بدي بينيد.» گفتند: «دروغ مي‌گويي.» گفت: «نشان راستي گفتارم اينست كه دو گاو گوساله دار بياريد كه هرگز يوغ بر آن ننهاده باشند و صندوق بر آن نهيد و گوساله‌شان را بداريد و گاوان، صندوق را ببرد و چون از سرزمين شما به سرزمين بني اسرائيل در آيد يوغ را بشكند و به سوي گوسالگان باز گردد.» و چنين كردند و چون گاوان به سرزمين بني اسرائيل حاصل در آن ريخته بودند افتاد و مردم بني اسرائيل سوي آن دويدند و هر كه نزديك آن شد جان بداد مگر دو مرد كه اجازه يافتند صندوق را به خانه مادرشان ببرند كه بيوه بود و صندوق آنجا بود تا طالوت به پادشاهي رسيد.
كار بني اسرائيل با شموئيل سامان يافته بود اما گفتند: «پادشاهي براي ما معين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 385
كن كه در راه خدا پيكار كند.» شموئيل گفت: «خداي پيكار از شما برداشت.» گفتند: «ما از مردم اطراف خويش بيمناكيم و بايد پادشاهي داشته باشيم كه بدو پناه بريم.» و خداوند به شموئيل وحي كرد كه طالوت را به پادشاهي بني اسرائيل معين كن و روغن مقدس به او بمال و چنان شد كه خران پدر طالوت گم شده بود و او را همراه غلامي به جستجوي آن فرستاد و پيش شموئيل آمدند و از خران پرسيدند و شموئيل به طالوت گفت: «خدا ترا پادشاه بني اسرائيل كرد.» طالوت گفت: «مرا؟» شموئيل گفت: «آري.» گفت: «مگر نداني كه سبط من زبونترين اسباط بني اسرائيل است.» گفت: «چرا.» گفت: «نشانه پادشاهي من چيست؟» گفت: «وقتي برگردي پدرت خران خويش را يافته باشد و چون به فلان جا رسي وحي به تو رسد.» آنگاه روغن مقدس بدو ماليد و به بني اسرائيل گفت:
«إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً، قالُوا أَنَّي يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ، قالَ: إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ». [1] يعني: خدا طالوت را به پادشاهي شما نصب كرد. گفتند: از كجا وي را به ما
______________________________
[1]- بقره: 249
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 386
پادشاهي بود، كه ما به شاهي از او سزاوارتريم كه او را گشادكي مال نيست، گفت:
خدا او را از شما برگزيد و وي را به دانش و تن بزرگي افزود.
سدي گويد: وقتي بني اسرائيل با جالوت و سپاهش روبرو شدند گفتند: «خدايا صبري به ما عطا كن.» در آن روز پدر داود با سيزده پسر خود جزو عابران نهر بود، و داود از همه پسران كوچكتر بود و چنان شده بود كه روزي داود پيش پدر آمد و گفت: «با فلاخن خود هر چه را بزنم بيندازم.» پدر گفت: «اي پسر ترا مژده باد كه روزيت را در فلاخن نهاده‌اند.» و بار ديگر پيش پدر آمد و گفت: «به كوهستان رفتم و شيري بديدم و بر آن نشستم و گوشهايش را بگرفتم و مرا نينداخت».
پدر گفت: «پسر! تو را مژده باد كه خدايت اين بركت داده است.» و روز ديگر پيش پدر آمد و گفت: «پدر! ميان كوهها رفتم و تسبيح گفتم و كوهها با من تسبيح كردند.» پدر گفت: «پسر! ترا مژده باد كه خدايت اين بركت داده است.» و داود چوپان بود و پدر او را به فراهم آوردن خوراكي براي خود و برادران وا گذاشته بود و پيمبر بني اسرائيل شاخي بياورد كه روغن در آن بود با زره آهنين و به طالوت داد و گفت: «كسي كه جالوت را ميكشد اين شاخ را بر سر نهد و بجوشد تا روغن از آن بريزد اما بر چهره‌اش روان نشود و بر سر وي چون تاج باشد زره را بپوشد و اندازه وي باشد.» و طالوت بني اسرائيل را بخواست و با شاخ و زره امتحان كرد و هيچكس چنان نبود كه پيمبر گفته بود، و چون كس نماند به پدر داود گفت: «آيا پسري داري كه نيامده باشد؟» گفت: «آري پسرم داود مانده كه براي ما خوراكي بياورد.» و چون داود بيامد در راه از سه سنگ گذشت كه با وي سخن كرد كه اي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 387
داود ما را بگير كه جالوت را با ما بكشي.
گويد: و داود سنگها را بر گرفت و در توبره خويش نهاد.
طالوت گفته بود: هر كه جالوت را بكشد دخترم را به زني به او دهم و فرمان او را در ملك خويش روان كنم. و چون داود بيامد شاخ را بر سر وي نهادند و روغن روان شد و زره را بپوشيد و اندازه وي بود. وي مردي تنومند بود و هر كه زره را پوشيده بود براي وي گشاد بود و چون داود بپوشيد براي وي تنگ مي‌نمود.
آنگاه سوي جالوت رفت و جالوت از همه كسان تنومندتر و دليرتر بود و چون داود را بديد بيم در دل وي راه يافت و گفت: «اي جوان باز گرد كه حيفم آيد ترا بكشم».
داود گفت: «نه، من ترا مي‌كشم.» و سنگها را بر آورد و در فلاخن نهاد و هر سنگي را كه بر آوردي نامي بگفتي كه اين به نام پدرم ابراهيم، و اين ديگر به نام پدرم اسحاق، و اين سومي به نام پدرم اسرائيل، آنگاه فلاخن را بچرخانيد و هر سه سنگ يكي شد و آنرا رها كرد و ميان دو چشم جالوت خورد و سرش را سوراخ كرد و او را بكشت و به هر كس رسيد در سرش فرو شد و او را بكشت تا كس در مقابل آن نماند و شكست در سپاه جالوت افتاد و داود كه جالوت را بكشت دختر طالوت را به زني گرفت و مردم به داود متمايل شدند و او را دوست داشتند، و طالوت از اين ماجرا خشمگين شد و به داود حسد برد و قصد كشتن وي كرد و داود قصد وي را بدانست و مشك شرابي در بستر خود نهاد و طالوت به خوابگاه وي رفت و مشك را به شمشير بزد و بدريد و شراب از آن روان شد و يك قطره شراب به دهان وي افتاد و گفت: «خدا داود را بيامرزاد كه شرابخواره بود.» پس از آن داود به خانه طالوت رفت و او خفته بود و در بالاي سر و پايين پا و راست و چپ وي هر جا دو تير نهاد و برفت و چون طالوت بيدار شد و تيرها را بديد و بشناخت گفت: «خدا داود را بيامرزاد، من به او دست يافتم و بكشتمش اما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 388
او به من دست يافت و از من دست بداشت.» پس از آن روزي طالوت سوار شد و طالوت را بديد كه با كسان مي‌رفت و طالوت بر اسب بود و با خود گفت: «امروز داود را مي‌كشم.» و چنان بود كه وقتي داود بترسيدي كس به او نرسيدي. و طالوت به دنبال وي دويد و داود بترسيد و بدويد و به غاري در آمد و خدا به عنكبوت وحي كرد و بر در آن خانه‌اي تنيد و چون طالوت به غار رسيد و تار عنكبوت را بديد گفت: «اگر به غار در آمده بود خانه عنكبوت را دريده بود.» و از آنجا برگشت.
و دانايان بني اسرائيل، طالوت را در مورد داود ملامت كردند، و هر كه مي‌خواست طالوت را از داود باز دارد او را مي‌كشت و خدا او را به كشتن دانايان قوم بر انگيخت، و در بني اسرائيل دانائي نماند كه او را نكشت تا زني را بياورد كه اسم اعظم مي‌دانست و به جلاد فرمان داد او را بكشد ولي جلاد او را نكشت و گفت:
«شايد به دانايي نياز افتد.» و او را رها كرد.
پس از آن نيت توبه در دل طالوت افتاد و پشيمان شد و بگريست تا مردم بر او رحم آوردند و هر شب سوي گورها مي‌شد و مي‌گريست و بانگ مي‌زد شما را بخدا هر كه داند كه مرا توبه هست بگويد، و چون اين سخن بسيار گفت يكي از ميان گورها ندا داد كه اي طالوت همين بس نبود كه ما را بكشتي و اينك مردگان ما را آزار مي‌دهي! و غم و گريه او فزون شد.
و جلاد بر طالوت رحمت آورد و با وي سخن كرد و گفت: «ترا چه مي‌شود؟
طالوت گفت: آيا در زمين دانايي هست كه با من بگويد آيا مرا توبه هست؟
جلاد گفت: «داني كه مثل تو چون است، چون پادشاهي است كه شبانگاه به دهكده‌اي در آمد و خروس بانگ زد و بانگ آنرا به فال بد گرفت و گفت هر چه خروس در دهكده هست بكشند، و چون خواست بخوابد گفت: وقتي خروس بانگ برداشت ما را بيدار كنيد، تا به راه افتيم. بدو گفتند: مگر خروسي به جا گذاشتي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 389
كه بانگ آن شنيده شود؟ تو نيز دانائي در زمين وانگذاشتي!» و غم و گريه طالوت شدت گرفت، و چون جلاد استواري او را در پشيماني بديد، گفت: «اگر ترا پيش دانايي برم او را خواهي كشت؟» طالوت گفت: «نه» و جلاد از او پيمان گرفت آنگاه گفت كه زن دانا نزد اوست.
و طالوت گفت: «مرا نزد وي ببر كه بپرسم آيا مرا توبه هست؟» و چنان بود كه اسم اعظم را اهل يك خاندان مي‌دانستند و چون مردانشان هلاك مي‌شدند زنان مي‌آموختند.
و جلاد به طالوت گفت: «اگر او ترا ببيند بترسد و از خود بي‌خود شود.» و چون نزديك در رسيدند جلاد طالوت را بگذاشت و پيش زن رفت و گفت: «مگر منت من از همه مردم بر تو سنگين‌تر نيست كه ترا از كشتن رهاندم و پناه دادم؟» زن گفت: «چرا.» گفت: «اكنون حاجتي با تو دارم، اينك طالوت آمده كه از تو بپرسد آيا او را توبه هست؟» و زن از ترس بي‌خود شد و جلاد بدو گفت: «طالوت قصد كشتن تو ندارد و مي‌خواهد بپرسد آيا وي را توبه هست؟» زن گفت: «بخدا ندانم كه وي را توبه هست ولي جاي قبر پيمبري را مي‌دانيد؟» گفت: «بله، قبر يوشع بن نون را مي‌دانم.» و زن با آنها بيامد و دعا كرد و يوشع از قبر در آمد كه خاك از سر او مي‌ريخت و چون آن سه تن را بديد گفت: «شما را چه مي‌شود، مگر رستاخيز شده؟» زن گفت: «نه ولي طالوت از تو مي‌پرسد آيا توبه دارد؟» يوشع گفت: «او را توبه نيست مگر آنكه از پادشاهي دست بدارد و با فرزندان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 390
خود به پيكار رود تا پيش روي وي در راه خدا پيكار كنند و چون آنها كشته شوند وي حمله برد و كشته شود شايد اين توبه وي باشد.» آنگاه بمرد و در قبر بيفتاد.
و طالوت غمين‌تر از آنچه بود بازگشت و بيم داشت كه فرزندانش به دنبال او نروند و چندان بگريست كه مژه‌هايش بريخت و تنش نزار شد و پسرانش كه سيزده تن بودند نزد وي آمدند و حالش پرسيدند و او حكايت خويش را با آنها بگفت كه توبه وي چگونه تواند بود و از آنها خواست كه با وي به پيكار روند و مجهزشان كرد و با وي برون شدند و پيش روي وي حمله بردند تا كشته شدند و پس از آنها طالوت حمله كرد و كشته شد و داود به پادشاهي رسيد و معني گفتار خدا عز و جل كه وي را پادشاهي و حكمت داد همين است كه پيمبري شمعون و پادشاهي طالوت داشت.
و نام طالوت به سرياني شاول بود و وي پسر قيس پسر ابيال پسر ضرار پسر بحرت پسر افيح پسر ايش پسر بنيامين پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم بود.
ابن اسحاق گويد: پيمبري كه از گور برخاست و به طالوت گفت كه توبه وي چگونه باشد، اليسع پسر اخطوب بود.
به پندار اهل تورات مدت پادشاهي طالوت از آغاز تا وقتي كه با فرزندان خود در پيكار كشته شد چهل سال بود.
 
سخن از حكايت داود
 
: و او پسر ايشي پسر عوبد پسر باعز پسر سلمون پسر نحشون پسر عمي نادب پسر رام پسر حضرون پسر فارص پسر يهودا پسر يعقوب، پسر اسحاق پسر ابراهيم عليه السلام بود.
از وهب بن منبه روايت كرده‌اند كه داود كوتاه قد و سرخ‌موي و تنك موي و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 391
نيك سيرت و پاكدل بود.
از ابن زيد درباره آيه: أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ، روايت كرده‌اند كه خدا به پيمبر بني اسرائيل وحي كرد كه از جمله فرزندان فلاني مرديست كه خدا جالوت را به دست وي بكشد و نشان وي اين شاخ است كه بر سر نهد و آب از آن بريزد. و پيمبر پيش وي رفت و گفت خدا عز و جل به من وحي كرده كه جزو فرزندان تو مردي هست كه خدا جالوت را به دست وي بكشد و آن مرد دوازده مرد بياورد مانند تنه‌هاي درخت و يكيشان مهارت بسيار داشت و همه را با شاخ تجربه كرد و اثري نديد و آن تنومند ماهر را باز آورد و تجربه را تكرار كرد و خدا به پيمبر وحي كرد كه ما مردان را به صورت نگيريم بلكه صلاح دلها را مقياس كنيم پيمبر گفت:
«پروردگارا او گويد كه جز اينان فرزندي ندارد».
خدا عز و جل گفت: «سخن راست نگفت.» و پيمبر بدو گفت: «پروردگارم سخن ترا راست نداند و گويد پسري جز اينها داري.» گفت: «اي پيمبر خداي راست گفتي، پسري كوتاه قد دارم كه شرمم آيد كسان او را ببينند و او را در گله نهاده‌ام.» پيمبر گفت: «كجاست؟» گفت: «در فلان دره فلان كوه» و پيمبر برون شده و دره را بديد كه سيل در آن روان بود و حايل استراحتگاه داود شده بود و او گوسفندان را جفت جفت بر دوش از سيل گذر مي‌داد و آب به آنها نمي‌رسيد و چون داود را بديد گفت: «بي گفتگو اين همانست، او به چهار پا رحم آرد و بي شك با كسان رحيم‌تر است.» و شاخ را بر سر وي نهاد و آب بجوشيد.
از وهب بن منبه روايت كرده‌اند كه وقتي بني اسرائيل پادشاهي به طالوت دادند خدا عز و جل به پيمبر بني اسرائيل وحي كرد كه به طالوت بگو به جنگ مردم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 392
مدين رود و همه زندگان آنجا را بكشد كه من او را بر آنها غلبه دهم و طالوت پادشاه سوي مدين شد و هر كه را آنجا بود بكشت به جز پادشاهشان كه اسير شد و مواشي آنها را براند و خدا به شموئيل وحي كرد كه كار طالوت را ببين كه در فرمان من خلل آورد پادشاه مدين را اسير گرفت و مواشي را بياورد به او بگو كه پادشاهي از خاندانش بگيرم و تا به رستاخيز باز نيارم كه من آن كس را گرامي دارم كه مطيع من باشد و هر كه كار مرا خوار دارد وي را خوار كنم.
و شموئيل پيش طالوت رفت و گفت: «چه كردي؟ چرا پادشاه مدين را اسير گرفتي و چرا مواشي را بياوردي؟» گفت: «مواشي را آوردم كه قربان كنم.» شموئيل گفت: «خدا عز و جل پادشاهي از خاندان تو برگرفت و تا به روز رستاخيز باز نيارد.» آنگاه خدا عز و جل به شموئيل وحي كرد كه پيش ايشي برو كه پسرانش را به تو نشان دهد و آنكه را فرمان دهم روغن مقدس بمال كه پادشاه بني اسرائيل شود و شموئيل سوي ايشي شد و گفت: «پسرانت را به من نشان بده.» و ايشي بزرگتر پسر خود را بخواند كه مردي تنومند و نكو بنظر مي‌آمد.
و چون شموئيل او را بديد و شگفتي كرد و گفت: «الحمد للّه، ان اللّه بصير بالعباد.» و خدا بدو وحي كرد كه چشم تو ظاهر مي‌بيند ولي من به مكنون دلها واقفم مطلوب اين نيست.
پيمبر گفت: «مطلوب اين نيست، ديگري را بيار.» و ايشي شش پسر بدو نشان داد كه درباره هر كدام گفت: «مطلوب اين نيست ديگري را بيار.» و عاقبت گفت: «آيا جز اينان پسري داري؟» گفت: «آري پسري سرخ‌روي دارم كه چوپان گوسفندان است».»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 393
پيمبر گفت: «بفرست بيايد.» و چون داود بيامد جواني سرخ‌روي بود و روغن مقدس بدو ماليد و به پدرش گفت: «اين را مكتوم دار كه اگر طالوت خبر شود او را بكشد.» و جالوت با قوم خويش سوي بني اسرائيل آمد و اردو زد و طالوت نيز با بني اسرائيل برفت و اردو زد و آماده پيكار شدند.
آنگاه جالوت كس پيش طالوت فرستاد كه چرا قوم من و قوم تو كشته شوند.
به جنگ من بيا يا هر كه را خواهي به جنگ من فرست. اگر ترا كشتم پادشاهي از آن من باشد و اگر تو مرا كشتي پادشاهي از آن تو باشد.
پس از آن طالوت كس فرستاد كه در اردوي وي بانگ زد كي به جنگ جالوت ميرود؟ و دنباله روايت و حكايت طالوت و جالوت و كشته شدن وي به دست داود و رفتار طالوت با داود چنانست كه گفته‌ايم.
ابو جعفر گويد: از اين روايت معلوم توان داشت كه خداوند عز و جل پيش از آنكه داود جالوت را بكشد و پيش از آنكه طالوت آهنگ كشتن او كند پادشاهي به او داده بود. ولي روايتهاي ديگر چنان بود كه داود پس از كشته شدن طالوت و پسرانش به پادشاهي رسيد.
از وهب بن منبه روايت كرده‌اند كه وقتي داود جالوت را بكشت و سپاه وي هزيمت شد مردم گفتند: داود قاتل جالوت است. و طالوت خلع شد و مردم به داود اقبال كردند و ديگر نامي از طالوت شنيده نشد.
گويد: چون بني اسرائيل بر داود گرد آمدند خداوند زبور را به وي فرستاد و صنعت آهن آموخت و آهن را براي وي نرم كرد و كوهها و پرندگان را بگفت كه وقتي تسبيح كند با وي هماهنگ شوند و چنانكه گفته‌اند خدا عز و جل هيچيك از مخلوق خويش را چنان صوت خوش نداده بود و وقتي زبور مي‌خواند وحش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 394
مجذوب مي‌شد تا آنجا كه گردن آن را مي‌گرفت و همچنان به صوت داود گوش مي‌داد و شيطانها مزمار و بربط و سنج از آهنگ صوت وي ساختند.
داود سخت كوش بود، پيوسته عبادت مي‌كرد و بسيار مي‌گريست. و خداي وصف داود را با پيمبر خويش محمد صلي اللّه عليه و سلم بگفت كه:
«اصْبِرْ عَلي ما يَقُولُونَ وَ اذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَا الْأَيْدِ إِنَّهُ أَوَّابٌ. إِنَّا سَخَّرْنَا الْجِبالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِشْراقِ» [1].
يعني: بر آنچه گويند صبوري كن و بنده ما داود را ياد كن كه وي بازگشت كننده بود ما كوهها را رام وي كرديم كه شبانگاه و هنگام بر آمدن آفتاب تسبيح مي‌كردند.
گويند داود عليه السلام به شب نماز مي‌كرد و نيمه ايام را روزه مي‌داشت و شب و روز چهار هزار كس نگهباني وي مي‌كردند.
گويند: روزي از پروردگار خويش خواست كه به منزلت همانند ابراهيم و اسحاق و يعقوب باشد كه مانند آنها به معرض امتحان در آيد و همه فضيلتهاي آنان را داشته باشد.
از سدي روايت كرده‌اند، داود ايام را به سه قسمت كرده بود: روزي ميان مردم داوري مي‌كرد و روزي براي عبادت خدا به خلوت مي‌نشست و روزي با زنان خويش به سر مي‌برد. و او را نود و نه زن بود و در كتابها فضيلت ابراهيم و اسحاق و يعقوب را مي‌خواند و يكبار گفت: «پروردگارا نياكان من همه نيكي‌ها را برده‌اند، مرا نيز از فضايل آنها عطا كن.» و خدا عز و جل بدو وحي كرد كه نياكان توبه معرض امتحان آمدند و بليه‌ها تحمل كردند كه تو نكرده‌اي. ابراهيم به كشتن فرزند خود مبتلا شد، اسحاق كور شد و يعقوب به غم دوري يوسف دچار شد، ولي توبه اينگونه بليات نيفتاده‌اي.
______________________________
[1]- ص: 17 و 18
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 395
داود گفت: «پروردگارا مرا نيز چون بليات آنها ده و از عطيات آنها بهره‌ور كن.» خدا عز و جل وحي كرد كه به معرض امتحان مي‌روي مراقب باش.
گويد: و روزي چند گذشت و شيطان به صورت كبوتر طلائي بيامد و پيش پاي داود افتاد و او به نماز ايستاده بود و دست برد كه آنرا بگيرد و كبوتر دور شد و داود به دنبال آن رفت و دورتر شد تا به سوراخي افتاد و برفت تا آنرا بگيرد و كبوتر از سوراخ به پرواز آمد و داود بنگريست كجا مي‌رود كه كس به دنبال آن فرستد.
گويد: و زني را ديد كه بر بام خويش شستشو مي‌كرد و بسيار زيبا بود و زن او را بديد و موي بيفشاند و خويشتن را بپوشاند و رفتار وي رغبت و شوق داود را بيفزود و جستجو كرد و گفتند: شوهر وي در فلان اردوگاه است. و كس به فرمانرواي اردو فرستاد كه اهر يارا سوي فلان دشمن فرست و بفرستاد كه پيروز شد و به داود نوشت. باز كس فرستاد كه او را سوي فلان دشمن فرست كه نيرومندتر بود و بفرستاد و باز فيروز شد.
گويد: فرمانده اردوگاه قضيه را به داود نوشت و پاسخ آمد كه او را سوي فلان دشمن فرست و فرستاد و اين بار شوهر زن كشته شد و داود زن را بگرفت و اندك مدتي با وي ببود كه خدا دو فرشته به صورت انسان فرستاد كه خواستند به نزد او شوند و روز عبادت داود بود و نگهبانان مانع شدند و از ديوار به نمازگاه وي در آمدند و داود به نماز بود كه آنها را پيش روي خود نشسته ديد و بترسيد، گفتند: «بيم مدار كه ما دو حريفيم كه يكيمان از ديگري ستم ديده و به حق ميان ما داوري كن.» گفت: «قصه خويش را بگوييد.» يكيشان گفت: «اين برادر من است كه نود و نه گوسفند دارد و من يكي دارم و مي‌خواهد گوسفند مرا بگيرد كه گوسفندان خويش را كامل كند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 396
به ديگري گفت: «تو چه مي‌گويي؟» گفت: «من نود و نه گوسفند دارم و برادرم يكي دارد و مي‌خواهم آنرا از وي بگيرم كه صد گوسفند داشته باشم و او رضايت نميدهد.» داود گفت: «ترا نگذاريم چنين كني.» گفت: «نتواني مرا باز داري.» داود گفت: «اگر بدين كار دست زني به اينجا و اينجايت ميزنيم.» و بيني و پيشاني خويش را نشان داد.
گفت: «اي داود حق اين است كه به اينجا و اينجاي تو بزنند كه نود و نه زن داشتي و اهريا يك زن داشت و پيوسته او را به معرض خطر فرستادي تا كشته شد و زنش را بگرفتي».
و داود نظر كرد و كس را نديد و بدانست كه به معرض امتحان بوده و در بليه افتاده است و به سجده افتاد و زاري كرد و چهل روز سجده كرد و گريست و جز به- ضرورت سر بر نداشت و باز به سجده رفت و گريست كه از اشك وي علف روييد.
پس از چهل روز خدا بدو وحي كرد كه اي داود سر بردار كه ترا بخشيدم.
گفت: «پروردگارا چگونه دانم كه مرا بخشيده‌اي تو داور عادلي و در قضاوت ستم نكني، اهريا به روز رستاخيز پيش عرش تو آيد و سر خويش را به دست راست با چپ گرفته باشد و خون از رگهاي آن بريزد و گويد خدايا از اين بپرس چرا مرا كشت».
گويد: و خداوند وحي كرد كه اگر چنين شود اهريا را پيش خوانم و از او بخواهم كه از تو در گذرد و چون در گذرد وي را بهشت عوض دهم.
داود گفت: «پروردگارا اكنون دانستم كه مرا بخشيده‌اي.» گويد: و تا وقتي بمرد از شرم به آسمان ننگريست.
از عطاي خراساني روايت كرده‌اند كه داود گناه خويش را به كف دست نوشته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 397
بود كه از ياد نبرد و چون آنرا مي‌ديد دستش مي‌لرزيد.
گويند: سبب بليه وي آن بود كه روزي با خويشتن گفت تواند روزي بگذارند و گناهي از او سر نزند و روزي كه آن ماجرا شد روزي بود كه پنداشت بي گناه بسر تواند برد.
ذكر گوينده اين سخن:
از حسن روايت كرده‌اند كه داود ايام را چهار قسمت كرده بود: روزي براي زنان بود، و روزي براي عبادت، و روزي براي داوري بني اسرائيل، و روزي خاص بني اسرائيل بود كه با آنها سخن مي‌كرد و سخنانشان را مي‌شنيد.
يكي از آن روزها كه خاص بني اسرائيل بود از اين باب سخن رفت كه آيا تواند بود كه انسان روزي را بي ارتكاب گناه به سر برد، و داود در دل گذرانيد كه چنين كند و چون روز عبادت وي رسيد در ببست و گفت كس پيش وي نشود و به تورات پرداخت و در آن اثنا كه قرائت قرآن مي‌كرد، كبوتري طلائي كه از همه رنگهاي نكو چيزي داشت پيش روي وي افتاد و برفت تا آنرا بگيرد و كبوتر پرواز كرد ولي چندان دور نرفت كه او را نوميد كند و داود به دنبال كبوتر رفت تا زني را بديد كه شستشو مي‌كرد و از خلقت و زيبايي وي به شگفت آمد. و چون زن، سايه داود را بر زمين بديد، مو بيفشاند و تن بپوشاند، و اين رفتار فريفتگي داود را بيشتر كرد، و شوهر زن را با سپاهي فرستاده بود و بدو نوشت كه به فلان مكان رود و جايي بود كه زنده باز نميتوانست گشت.
گويد: و شوهر زن برفت و كشته شد و داود از او خواستگاري كرد و به زني گرفت.
قتاده گويد: شنيده‌ايم كه آن زن مادر سليمان بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 398
گويد: هنگامي كه داود در محراب بود دو فرشته از ديوار نزد وي آمدند و چنان بود كه متخاصمان از در محراب پيش او مي‌شدند، و همينكه از ديوار بيامدند داود بيمناك شد و گفتند: «لا تَخَفْ، خَصْمانِ بَغي بَعْضُنا عَلي بَعْضٍ فَاحْكُمْ بَيْنَنا بِالْحَقِّ وَ لا تُشْطِطْ وَ اهْدِنا إِلي سَواءِ الصِّراطِ. إِنَّ هذا أَخِي لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً وَ لِيَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ فَقالَ أَكْفِلْنِيها وَ عَزَّنِي فِي الْخِطابِ. قالَ لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤالِ نَعْجَتِكَ إِلي نِعاجِهِ وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ الْخُلَطاءِ لَيَبْغِي بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا- الصَّالِحاتِ وَ قَلِيلٌ ما هُمْ وَ ظَنَّ داوُدُ أَنَّما فَتَنَّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَ خَرَّ راكِعاً وَ أَنابَ [1]» يعني:
بيم مكن، دو صاحب دعواييم كه يكيمان بديگري ستم كرده، ميان ما به حق حكم كن و جور مكن و ما را به ميانه راه رهبري كن. اين برادر من است و نود و نه ميش دارد و من يك ميش دارم، گويد آنرا به من ده و در مكالمه مرا مغلوب كرده است.
گفت: «حقا با خواستن ميش تو كه ضميمه ميشهاي خويش كند، با تو ستم كرده است و بسياري شريكان به همديگر ستم مي‌كنند مگر كساني كه ايمان دارند و كارهاي شايسته كنند و آنها كمند.» و داود بدانست كه امتحانش كرده‌ايم و از پروردگارش آمرزش خواست و به ركوع افتاد و توبه كرد.
از مجاهد روايت كرده‌اند كه وقتي داود مرتكب گناه شد چهل روز خدا را سجده كرد تا آنجا كه از اشك چشم وي چندان سبزه روييد كه سر وي را بپوشانيد، آنگاه بناليد كه پروردگارا پيشاني ورم كرد و چشم بخشكيد و گناه داود همچنانكه بود هست و ندا آمد: آيا گرسنه‌اي كه غذايت دهند يا بيماري كه شفايت دهند، يا مظلومي كه ياريت كنند؟
گويد: و داود از سوز دل بناليد و خداوند عز و جل او را بيامرزيد.
و داود گناه خود را بر كف دست نوشته بود كه آنرا پيوسته مي‌خواند و وقتي ظرف آب مي‌گرفت كه بنوشد قسمتي از آنرا مي‌نوشيد و گناه خود را به ياد مي‌آورد
______________________________
[1]- ص: 24
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 399
و چنان مي‌ناليد كه بيم بود بندهاي وي از هم جدا شود و تا وقتي همه آب را مي‌نوشيد ظرف از اشك وي پر شده بود، گويند اشك داود برابر اشك همه خلايق بود و اشك آدم برابر اشك داود و اشك همه خلايق بود گويد: روز رستاخيز داود بيايد و گناه وي بر كف دستش نوشته باشد گويد:
پروردگارا گناه من! گناه من! مرا پيش ببر. و او را پيش آرند و آرام نگيرد و گويد: پروردگارا مرا وا پس بر. و چون وا پس رود آرام نگيرد.
انس بن مالك گويد: از پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم شنيدم كه فرمود: «وقتي داود پيغمبر به زني نگريست و او را بخواست، گروهي از بني اسرائيل را به پيكاري فرستاد و به فرمانده گروه گفت وقتي دشمن نزديك شد فلاني را پيش روي صندوق بدار. در آن روزگار بني اسرائيل از صندوق فيروزي مي‌جستند و هر كه پيش روي صندوق بود نبايد باز گردد تا كشته شود يا سپاه بشكند و شوهر آن زن كشته شد و دو فرشته بر داود نازل شدند و قصه او را بگفتند و او بدانست و به سجده رفت و چهل شب به سجده بود تا از اشك وي سبزه روييد و زمين پيشاني وي را بخورد و در سجده خويش مي‌گفت: پروردگارا داود گناهي كرده از وسعت مشرق و مغرب بزرگتر، پروردگارا اگر بر ضعف داود رحم نياري و گناهش نبخشي گناه او قصه آيندگان شود. و پس از چهل شب جبرئيل بيامد و گفت: اي داود خداوند عز و جل گناه ترا بخشيد.
«داود گفت: دانم كه خداي تواند گناه مرا ببخشد اما اگر به روز رستاخيز فلاني بيايد و گويد پروردگارا داود خون مرا ريخته. چه شود؟
«جبرئيل گفت: از پروردگار تو نپرسيدم و اگر خواهي بپرسم.
«داود گفت: بپرس.
«گويد: جبرئيل بالا رفت و داود به سجده افتاد و چندان كه خدا خواست در سجده بود. آنگاه جبرئيل بيامد و گفت: اي داود از خدا پرسيدم و گفت به داود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 400
بگو خدا روز رستاخيز شما دو تن را فراهم آرد و گويد: خوني را كه پيش داود داري به من ببخش، گويد: خدايا خون من از آن تست. خدا گويد: بعوض آن در بهشت هر چه خواهي داري.» به پندار اهل كتاب، داود از پس طالوت پادشاهي داشت تا قصه زن او ريا رخ داد و داود به گناه افتاد و به توبه مشغول شد و بني اسرائيل او را خوار داشتند وابشا پسر وي بر ضد پدر برخاست و منافقان بني اسرائيل بر او فراهم شدند و چون خدا عز و جل توبه داود را پذيرفت جمعي از كسان به طرفداري او برخاستند و با پسر خود پيكار كرد تا او را بشكست و يكي از سرداران خويش را به تعاقب او فرستاد و گفت خونش نريزد و اسيرش كند و سردار، او را كه فراري بود دنبال كرد و به درختي پناه برد و موي بلند وي به شاخه‌هاي درخت پيچيد و او را بداشت و سردار به او رسيد و به خلاف فرمان داود خونش بريخت و داود سخت غمين شد و به سردار تعرض كرد.
و هم به روزگار داود طاعوني سخت در بني اسرائيل افتاد و آنها به محل بيت- المقدس رفتند و دعا كردند كه خدا بليه طاعون را ببرد و دعايشان مستجاب شد و آنجا را مسجد كردند و اين به سال يازدهم پادشاهي داود بود و پيش از آنكه بنيان آن به سر رسد داود در گذشت و به سليمان وصيت كرد كه آنرا به سر برد و قاتل برادر را بكشد و چون سليمان پدر را به خاك سپرد فرمان وي را كار بست و سردار را بكشت و بناي مسجد را به پايان برد.
درباره بناي مسجد روايتي از وهب بن منبه هست كه گويد داود خواست شمار مردم بني اسرائيل را بداند و كسان فرستاد و بگفت تا شمار قوم را به وي خبر دهند و خدا با وي عتاب كرد و گفت: «داني كه من با ابراهيم وعده كرده‌ام كه نسل وي را بركت دهم و آنها را چون ستارگان آسمان كنم كه بشمار نيايند و تو خواستي شمار چيزي را بداني كه من گفته‌ام شمار ندارد، پس يكي از سه چيز را اختيار كنيد: يا سه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 401
سال شما را به گرسنگي مبتلا كنم، يا سه ماه دشمن را بر شما مسلط كنم، يا سه روز مرگ بر شما چيره شود.» داود با بني اسرائيل مشورت كرد و گفتند: «بر گرسنگي سه سال صبر نداريم و تسلط سه ماهه دشمن كسي را به جاي نخواهد گذاشت و اگر ناچار باشيم مرگ را برگزينيم كه به دست خداست نه به دست غير.» وهب گويد: و در يك ساعت از روز هزاران كس از بني اسرائيل بمردند كه شمارشان معلوم نيست و چون داود اين بديد كثرت مردگان را تحمل نتوانست كرد و به خدا ناليد و دعا كرد و گفت: «خدايا من خطايي كرده‌ام و غرامت آن بني اسرائيل دهند، من گفتم كه بني اسرائيل را شمار كنند و گناه آن به گردن من است، از بني اسرائيل در گذر.» و خدا دعاي او را مستجاب كرد و مرگ از بني اسرائيل برداشت. و داود فرشتگان را ديد كه شمشيرها در غلاف كردند و بر نردبان طلائي از صخره بر آسمان بالا رفتند و داود گفت: «بايد اينجا مسجدي ساخت.» و خواست بناي مسجد آغاز كند و خدا وحي كرد كه اين خانه‌اي مقدس است و چون دست تو به خون آلوده است، بنيانگزار آن نباشي ولي پسر تو سليمان كه پس از تو پادشاهي بدو دهم و از خونريزي بر كنار دارم اين خانه بسازد. و چون سليمان به پادشاهي رسيد خانه را بساخت و حرمت نهاد.
عمر داود چنانكه در حديث پيمبر صلي اللّه عليه و سلم هست يكصد سال بود، ولي بعضي اهل كتاب گفته‌اند عمر وي هفتاد و هفت سال بود و چهل سال پادشاهي كرد.
 
سخن از سليمان بن داود عليه السلام‌
 
اشاره
 
سليمان پسر داود پس از پدر پادشاه بني اسرائيل شد و خدا جن و آتش و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 402
پرنده و باد را مسخر وي كرد و پيمبري نيز بدو داد. سليمان از خدا خواست ملكي بدو دهد كه پس از وي كس نداشته باشد و خدا دعاي وي را مستجاب كرد و ملكي چنان بدو داد.
از وهب بن منبه روايت كرده‌اند كه وقتي سليمان از خانه به بارگاه مي‌شد پرندگان بالاي سر وي بودند و انس و جن مراقب بودند تا بر تخت نشيند.
گويند: سليمان سفيد پوست و تنومند و نكو منظر و پر موي بود و جامه سفيد مي‌پوشيد. وقتي سليمان به صف مردان در آمد داود در امور خويش با وي مشورت مي‌كرد و حكايت وي و پدرش و داوري درباره گوسفنداني كه در كشت چريده بود چنان بود كه خداي تعالي در كتاب عزيز خويش آورد و فرمود:
«وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ فِي الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ وَ كُنَّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدِينَ، فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ وَ كُلًّا آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً» [1] يعني: و داود و سليمان را (ياد كن) آن دم كه در كار زراعتي كه گوسفندان قوم شبانه در آن چريده بود، داوري مي‌كردند و ما گواه داوري كردنشان بوديم، و حكم حق را به سليمان فهمانديم و هر دو را فرزانگي و دانش داده بوديم.
از ابن مسعود روايت كرده‌اند كه درباره اين آيه گفت: «موستاني بود كه خوشه كرده بود و از چراي گوسفندان تباه شد و داود گفت كه گوسفندان از آن صاحب موستان باشد.» سليمان گفت: «اي پيمبر خدا جز اين بايد.» داود گفت: «چه باشد؟» گفت: «موستان را به صاحب گوسفندان دهي تا به اصلاح آن بپردازد و چنان شود كه بود و گوسفندان را به صاحب موستان دهي كه از آن بهره گيرد و چون موستان
______________________________
[1] انبياء 79، 78
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 403
چنان شود كه بود، آنرا به صاحبش دهي 486) (487 و گوسفندان را نيز به صاحبش دهي.» و معني گفتار خداي كه به سليمان فهمانديم چنين است.» سليمان مردي پيكار جوي بود و پيوسته به پيكار بود و هر كجاي زمين كه پادشاهي بود سوي او مي‌رفت و مغلوبش مي‌كرد.
گويند وقتي به پيكار مي‌خواست رفت مي‌گفت تا چوبي بيارند و خيمه بر آن زنند و همه مردم و چهار پا و ابزار جنگ بر آن بار كنند و باد را مي‌گفت زير چوب رود و آنرا بر دارد و صبحگاه يك ماه راه ببرد و شامگاه يك ماه راه بيارد و خدا عز و جل در اين باب فرمايد: «فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ» [1] يعني: پس باد را رام وي كرديم كه هر جا قصد داشت به فرمان وي به نرمي همي رفت.
و هم او تبارك و تعالي فرمايد: «وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ [2]» يعني: «و باد را براي سليمان رام كرديم كه بامداد رفتنش يك ماه و شبانگاه رفتنش يك ماه راه بود» گويند نزديك دجله خانه‌اي هست كه در آنجا بعضي ياران سليمان از جن يا انس خطي نوشته‌اند بدين مضمون كه ما اينجا آمديم و آنرا نساختيم بلكه ساخته بود، صبحگاه از اصطخر آمديم و نيمروز اينجا بوديم و ان شاء اللّه برويم و شب در شام باشيم.
از محمد بن كعب قرظي روايت كرده‌اند كه اردوگاه سليمان يكصد فرسخ بود بيست و پنج فرسخ انس بود و بيست و پنج فرسخ جن و بيست و پنج فرسخ وحوش و بيست و پنج فرسخ پرندگان و هزار خانه از آبگينه داشت بر چوب كه سيصد زن معقود و هفتصد زن مملوك در آن بود و باد آنرا مي‌برد و هنگامي كه ميان زمين و آسمان مي‌رفت خداوند وحي كرد كه اين را به پادشاهي تو افزودم كه هر يك
______________________________
[1]- ص: 35
[2]- سبا: 12
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 404
از خلايق سخني كند باد براي تو خبر آرد.
از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در مجلس سليمان پسر داود ششصد كرسي بود كه اشراف انس مجاور سليمان مي‌نشستند و اشراف جن پهلويشان جاي مي‌گرفتند آنگاه به پرندگان مي‌گفت تا بر آنها سايه افكنند، آنگاه به باد مي‌گفت تا آنها را بردارد و به يك روز يك ماه راه ببرد.
 
سخن از غزوات سليمان و غزوه‌اي كه در اثناي آن به بلقيس نامه نوشت‌
 
اشاره
 
نام بلقيس چنانكه نسب شناسان گفته‌اند يلمقه دختر اليشرح بود و بعضي گفته‌اند دختر ايلي شرح بود، و به قولي دختر ذي شرح ذي جدن پسر ايلي شرح پسر حارث پسر قيس پسر صيفي، پسر سبا، پسر يشجب پسر يعرب پسر قحطان بود و بي جنگ و پيكار به نزد سليمان رفت.
سبب نامه نوشتن سليمان به بلقيس چنان بود كه روزي در راه هدهد را خواست كه نيازمند آب بود و آب يافتن نتوانست و حاضران گفتند اين كار هدهد داند و هدهد نبود.
گويند: سليمان هدهد را خواست از آن رو كه در نبوت خلل شده بود.
قصه سليمان و بلقيس چنانست كه در روايت ابن عباس آمده كه وقتي سليمان بن داود به سفر بود يا قصد سفر داشت بر تخت مي‌نشست و به راست و چپ وي كرسي مي‌نهادند و به انس اجازه نشستن مي‌داد و پس از انس به جن اجازه مي‌داد تا بنشينند، آنگاه به شيطانها اجازه نشستن مي‌داد، آنگاه به پرندگان مي‌گفت تا بر آنها سايه كنند و به باد مي‌گفت كه آنها را بر دارد و او همچنان بر تخت بود و كسان بر كرسي‌ها بودند و صبحگاه يك ماه را مي‌رفت و شبانگاه يك ماه را بر مي‌گشت و بادي ملايم بود نه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 405
طوفان و نه نسيم و ميانه بود و چنان بود كه سليمان از هر دسته پرندگان يكي را بر- گزيده بود كه سر همه بود و هر وقت مي‌خواست چيزي از پرندگان بپرسد از سر آن ميپرسيد و يك روز كه سليمان در راه بود به بياباني فرود آمد و از عمق آب پرسيد و انسيان گفتند: «ندانيم.» و سليمان خشمگين شد و گفت: «تا ندانم عمق آب چه باشد از اينجا نروم و شيطانها گفتند: «اي پيمبر خدا خشمگين نشو اگر چيزي در اين باب توان دانست هدهد داند.» سليمان گفت: «هدهد را بياريد» و او را نيافتند و سليمان خشمگين شد و گفت:
«ما لِيَ لا أَرَي الْهُدْهُدَ أَمْ كانَ مِنَ الْغائِبِينَ. لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِيداً أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطانٍ مُبِينٍ» [1] يعني: چرا شانه بسر را نمي‌بينم، مگر او غايب است. وي را عذاب مي‌كنم عذابي سخت يا سرش را مي‌برم يا دليل روشن پيش من آورد.
و عقوبت پرندگان چنان بود كه بال آن را مي‌كند و در آفتاب مي‌افكند كه پرواز كردن نمي‌توانست و خزنده مي‌شد يا او را مي‌كشت و اين عقوبت پرنده بود.
گويد: هدهد بر قصر بلقيس گذشت و پشت قصر بستاني ديد و به سبزه مايل شد و آنجا فرود آمد و هدهد بلقيس را در بستان ديد و گفت: «اينجا چه مي‌كني چرا پيش سليمان نيائي؟» هدهد بلقيس گفت: «سليمان كيست؟» هدهد گفت: «خدا پيمبري فرستاده كه سليمان نام دارد و باد و جن و انس و پرنده را مسخر او كرده است.» هدهد بلقيس گفت: «چه مي‌گويي؟» هدهد گفت: «همين است كه مي‌گويم.»
______________________________
[1] نمل 21
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 406
هدهد بلقيس گفت: «اين شگفتي آور است و شگفت‌تر اينكه پادشاه اين قوم زنيست كه همه چيز دارد و تختي بزرگ دارد و به جاي ستايش خدا سجده آفتاب مي‌كند.» گويد: هدهد، سليمان را به ياد آورد و از بستان پرواز كرد و چون به اردو رسيد پرندگان پيش وي آمدند و گفتند: «سليمان ترا تهديد كرد.» و سخنان سليمان را با وي بگفتند.
هدهد گفت: «پيمبر خدا قيدي نكرد؟» گفتند: «چرا گفت مگر آنكه عذري آشكار بيارد.» گويد: و چون هدهد پيش سليمان آمد بدو گفت: «چرا غايب بودي؟» گفت: «أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ يَقِينٍ. إِنِّي وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ لَها عَرْشٌ عَظِيمٌ. وَجَدْتُها وَ قَوْمَها يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ فَهُمْ لا يَهْتَدُونَ. أَلَّا يَسْجُدُوا لِلَّهِ الَّذِي يُخْرِجُ الْخَبْ‌ءَ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ ما تُخْفُونَ وَ ما تُعْلِنُونَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ. قالَ سَنَنْظُرُ أَ صَدَقْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْكاذِبِينَ. اذْهَبْ بِكِتابِي هذا فَأَلْقِهْ إِلَيْهِمْ ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ فَانْظُرْ ما ذا يَرْجِعُونَ» [1] يعني: چيزي ديده‌ام كه نديده‌اي و براي تو از سبا خبر درست آورده‌ام زني ديدم كه سلطنت آنها مي‌كند و همه چيز دارد و او را تختي بزرگ هست. وي را ديدم كه با قومش سواي خدا آفتاب را سجده مي‌كردند و شيطان اعمالشان را بر ايشان آراسته و از راه منحرفشان كرده و هدايت نيافته‌اند. تا خدايي را كه در آسمانها و زمين نهان را آشكار مي‌كند و آنچه را عيان كنند مي‌داند سجده كنند. خداي يكتا كه خدايي جز او نيست و پروردگار عرش بزرگ است. گفت: خواهيم ديد آيا راست مي‌گويي يا از دروغگوياني. اين نامه را ببر و نزد ايشان بيفكن سپس دور
______________________________
[1]- نمل- 22 تا 28
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 407
شو ببين چه مي‌گويند.
و چون هدهد عذر خويش بنمود و حكايت بلقيس و قوم وي را كه از هدهد ديگر شنيده بود بگفت. سليمان گفت: «عذري نكو آوردي خواهيم ديد كه راستگويي يا دروغگويي اين نامه مرا ببر و پيش آنها بينداز.» و هدهد برفت و هنگامي كه بلقيس در قصر خويش بود نامه را بينداخت كه در دامن وي افتاد و بترسيد و نامه را برگرفت و به جامه خويش بپوشانيد و بگفت تا تخت وي را برون آرند و برون شد و بر تخت نشست و به قوم خويش ندا داد و گفت:
«يا أَيُّهَا الْمَلَأُ إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتابٌ كَرِيمٌ. إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ. أَلَّا تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ. قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي أَمْرِي ما كُنْتُ قاطِعَةً أَمْراً حَتَّي تَشْهَدُونِ. قالُوا نَحْنُ أُولُوا قُوَّةٍ وَ أُولُوا بَأْسٍ شَدِيدٍ. وَ الْأَمْرُ إِلَيْكِ فَانْظُرِي ما ذا تَأْمُرِينَ. قالَتْ إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ. وَ إِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ. فَلَمَّا جاءَ سُلَيْمانَ قالَ أَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ فَما آتانِيَ اللَّهُ خَيْرٌ مِمَّا آتاكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ. ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ» [1] يعني: گفت اي بزرگان نامه‌اي گرامي به من افكنده‌اند از جانب سليمان است و به نام خداي رحمان رحيم است كه بر من تفوق مجوييد و مطيعانه پيش من آييد گفت: اي بزرگان مرا در كارم نظر دهيد كه من بي حضور شما فيصل ده كاري نبوده‌ام.
گفتند: ما نيرومنديم و جنگاوراني سخت كوش و كار به اراده تست. ببين فرمان تو چيست؟ گفت: پادشاهان وقتي به دهكده‌اي در آيند تباهش كنند و عزيزانش را ذليل كنند كارشان چنين است. من هديه‌اي سوي آنها مي‌فرستم ببينم فرستادگان چه خبر مي‌آورند و چون نزد سليمان شد گفت مرا به مال مدد مي‌دهيد؟ آنچه خدا به من داده
______________________________
[1]- سوره نمل- 29 تا 37
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 408
بهتر از آنست كه به شما داده است شماييد كه به هديه خويش خوشدل مي‌شويد. نزد ايشان باز گرد. سپاهياني به سوي شما آريم كه تحمل آن نياريد و از آنجا به ذلت بيرونشان مي‌كنيم كه حقير شوند.
گويد: و بلقيس مهره‌اي دست نخورده پيش سليمان فرستاد كه اين را سوراخ كن و سليمان از انسيان پرسيد كه علم آن ندانستند. آنگاه از شيطانها پرسيد گفتند:
«موريانه را بخوان» و چون موريانه بيامد موئي به دهان گرفت و در مهره رفت و پس از لحظه‌اي آنرا سوراخ كرد. و چون فرستادگان بلقيس باز گشتند وي ترسان شد و صبحگاهان به راه افتاد و قومش نيز با وي بودند.
ابن عباس گويد: بلقيس هزار سالار همراه داشت كه هر سالار ده هزار كس داشت و بقولي هر سالار ده هزار هزار كس همراه داشت.
از عبد اللّه بن شداد روايت كرده‌اند كه وقتي بلقيس پيش سليمان رفت سيصد و دوازده سالار همراه داشت و هر سالار ده هزار كس همراه داشت.
از ابن عباس روايت كرده‌اند كه سليمان مردي پر مهابت بود و هرگز سخن آغاز نمي‌كرد تا از او چيزي بپرسند و روزي برون آمد و بر تخت نشست و در آن نزديكي غباري ديد و گفت «اين چه باشد؟» گفتند «اي پيمبر خدا بلقيس آمده است.» سليمان گفت «در اينجا فرود آمده است؟» مجاهد گويد: ابن عباس مكان را براي من وصف كرد كه آنرا مشخص كردم و يك فرسخ ميان كوفه و حيره بود.
گويد: سليمان رو به سپاهيان خويش كرد و گفت: «أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ. قالَ عِفْرِيتٌ مِنَ الْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ وَ إِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ» [1]
______________________________
[1]- نمل 38
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 409
يعني: اي بزرگان كدامتان بيش از آنكه مطيعانه پيش من آيند تخت وي را برايم مي‌آوريد. ديوي از جنيان گفت: از آن پيش كه از مجلس خويش برخيزي تخت را سوي تو مي‌آرم كه بر اين كار توانا و امينم.
سليمان گفت: «كي آنرا زودتر آرد؟» قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ. [1] يعني آنكه دانشي از كتاب (نهان) نزد وي بود گفت من آنرا پيش از آنكه چشم به هم زني پيش تو مي‌آرم.
سليمان بدو نگريست و چون سخنش به سر رسيد سليمان به تخت خويش نظر كرد و تخت بلقيس را بديد كه از زير كرسي وي نمودار شده بود و چون آنرا بديد گفت: «اين از كرم پروردگار من است كه مي‌خواهد مرا امتحان كند كه آيا سپاس وي مي‌گزارم» گويد: و تخت بلقيس را براي وي نهادند و چون بيامد و با سليمان بنشست بدو گفت: «آيا تخت تو چنين است؟» و چون تخت را بديد گفت «گويي همانست».
سپس گفت: «من آنرا در قلعه‌هاي خويش به جا نهادم و سپاهم اطراف آن بودند چگونه به اينجا آورده‌اند؟» آنگاه با سليمان گفت: «مي‌خواهم چيزي از تو بپرسم.» سليمان گفت: «بپرس.» گفت: «چه آبيست كه زلال است و نه از زمين آيد و نه از آسمان؟» گويد: وقتي سليمان چيزي را نمي‌دانست نخست از انسيان مي‌پرسيد اگر نمي‌دانستند از جنيان مي‌پرسيد و اگر نميدانستند از شيطانها مي‌پرسيد.
شيطانها گفتند: «اي پيمبر خدا اين بسيار آسان است بگوي تا اسبان را بدوانند
______________________________
[1]- نمل- 39
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 410
و ظرفي از عرق آن پر كنند.» و سليمان به پاسخ بلقيس گفت: «عرق اسبان» بلقيس گفت «راست گفتي» آنگاه گفت: «پروردگار چه رنگ دارد؟» ابن عباس گويد: سليمان از تخت فرو جست و به سجده رفت. و به گفته حسن از خود برفت و از تخت بيفتاد.
ابن عباس گويد: سليمان برخاست و سپاهيان پراكنده شدند 492) و فرشته خدا بيامد و گفت: «پروردگارت مي‌گويد تو را چه شد؟» سليمان گفت: «سؤالي از من كرد كه تكرار آن نيارم.» فرشته گفت: «پروردگارت ميگويد كه به تخت خويش باز گرد و بنشين و بلقيس را با سپاهيان همراهش بخوان و همه سپاهيان خويش را كه حاضر بوده‌اند بيار و از او و از آنها بپرس كه سؤالش چه بود؟» گويد: سليمان چنان كرد و چون همگان بيامدند وي عليه السلام به بلقيس گفت:
«سؤال تو چه بود؟» بلقيس گفت: «ترا از آب زلالي پرسيدم كه نه از آسمان باشد نه از زمين.» سليمان گفت: «جواب دادم عرق اسبان. ديگر چه پرسيدي؟» بلقيس گفت: «سؤال ديگري نكردم.» سليمان گفت: «پس چرا من از تخت افتادم.» بلقيس گفت: «ندانم چرا.» و از سپاه بلقيس پرسيد و جوابشان همان بود كه وي گفته بود.
و هم از سپاه خويش از انس و جن و پرنده و همه آنها كه حضور داشته بودند پرسيد و همگي گفتند: «اي پيمبر خداي جز آب زلال چيزي از تو نپرسيد» و فرشته خداي به سليمان گفته بود كه خدا ميگويد به جاي خويش باز گرد كه مشكل از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 411
پيش برخاست.
گويد: و سليمان به شيطانها گفت: «قصري بسازيد كه بلقيس در آن پيش من آيد» و شيطانها با همديگر سخن كردند و گفتند: «خدا چيزها را مسخر سليمان پيمبر خويش كرده و بلقيس ملكه سباست و او را به زني گيرد و پسري بيارد و ما هرگز از بردگي آزاد نشويم.» گويد: بلقيس ساقهاي پر موي داشت و سليمان به شيطانها گفت بنايي بسازند كه ساقهاي وي را به‌بيند و آنگاه به زني بگيرد. و قصري از آبگينه سبز بساختند و طبقه‌هاي آبگينه در آن نهادند كه گويي آب بود و در دل طبقه‌ها از همه جور حيوانات دريا از ماهي و ديگر چيزها نهادند و ببستند و به سليمان گفتند: «به قصر در آي.» و براي سليمان در اقصاي قصر كرسي‌اي نهادند و چون در آمد و آنجا را بديد سوي كرسي رفت و بنشست و گفت: «بلقيس را پيش من آريد.» به بلقيس گفتند: «به قصر در آي.» و چون درون شد ماهي و حيوانات را در آب بديد و پنداشت آبگير است و ساقهاي خويش را عريان كرد كه از آب گذر كند و موهايش به ساق پيچيده بود. و چون سليمان او را بديد چشم از او بر گرفت و ندا داد اين بنايي از آبگينه است و بلقيس جامه فرو افكند و گفت: «رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ [1].» يعني: پروردگارا به خويش ستم كرده‌ام اينك چون سليمان مطيع پروردگار جهانيان مي‌شوم.
گويد: سليمان انسيان را خواست و گفت: «اين چه زشت است آنرا با چه توان سترد؟» گفتند: «اي پيمبر خداي با تيغ.» گفت: «تيغ ساق زن را ببرد.» آنگاه جنيان را خواست و از آنها پرسيد
______________________________
[1]- نمل- 44
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 412
گفتند: «ندانيم.» آنگاه شيطانها را خواست و گفت: «اين را با چه توان سترد؟» گفتند: «با تيغ» گفت: «تيغ ساق زن را ببرد.» و جنيان بكوشيدند تا نوره براي او ساختند.
ابن عباس گويد: اين نخستين بار بود كه نوره بكار رفت.
آنگاه سليمان بلقيس را به زني گرفت.
از ابن اسحاق روايت كرده‌اند كه وقتي فرستادگان بلقيس پيش وي باز گشتند و سخنان سليمان را با وي بگفتند گفت: «بخدا دانم كه او پادشاه نباشد و ما را ياراي وي نيست و با وي مقابله نتوان كرد.» و كس پيش سليمان فرستاد كه من با شاهان قوم خويش سوي تو مي‌آيم كه به‌بينم كار تو چيست و ديني كه به آن مي‌خواني چگونه است آنگاه بگفت تا تخت وي را كه از طلا بود و مرصع به ياقوت و زمرد و مرواريد، در خانه‌اي نهادند كه هفت در پياپي داشت و درها را قفل زد و چنان بود كه زنان خدمت وي مي‌كردند و ششصد زن به خدمت داشت و به جانشين خويش گفت: «تخت را حفظ كن كه كس نزد آن نرود و آنرا نبيند تا من بيايم و با دوازده هزار سالار از شاهان يمن به راه افتاد كه هر سالار هزاران كس همراه داشت و سليمان جنيان را فرستاده بود كه هر روز و شب مسير بلقيس را بدو خبر دهند و چون نزديك شد همه جن و انس فرمانبر خويش را فراهم آورد و گفت: «كدامتان پيش از آنكه قوم بلقيس بيايند تخت وي را پيش من توانيد آورد؟» گويد: بلقيس اسلام آورد و اسلام وي نكو شد.
گويند: وقتي بلقيس مسلمان شد و سليمان از كار وي فراغت يافت گفت: «يكي از مردم قومت را انتخاب كن تا تو را به زني او دهم.
گفت: «اي پيمبر خدا كسي چون من كه چنان شاهي و قدرت داشته‌ام زن مردان شود!»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 413
سليمان گفت: «آري. رسم اسلام چنين است و سزاوار نيست چيزي را كه خدا حلال كرده حرام كني.» بلقيس گفت: «اگر ناچار بايد چنين كرد مرا به ذو تبع پادشاه غمدان به زني ده.» و سليمان وي را به ذي بتع داد و سوي يمن پس فرستاد و شوهرش را فرمانرواي يمن كرد و زوبعه امير جنيان يمن را خواست و گفت: «مادام كه ذي بتع ترا براي قوم خويش به كار گيرد براي وي كار كن». و او نيز براي ذي بتع در يمن كارها كرد و او همچنان پادشاه يمن بود و هر چه مي‌خواست مي‌كرد.
و چون سليمان پسر داود صلي اللّه عليه و سلم بمرد و سالي گذشت و جنيان مرگ وي را ندانستند و يكي از آنها بيامد و از تهامه گذشت و وقتي به دل يمن رسيد به بانگ بلند فرياد زد كه اي گروه جن! شاه سليمان بمرد. دست بداريد. و شيطانها به خط مسند بر دو سنگ بزرگ چنين نوشتند: ما سلحين را در هفتاد و هفت پاييز كار دايم بنا كرديم و صرواح و مراح و بينون و هند و هنيد و تلثوم را بساختيم.
و اين نام قلعه‌ها بود كه شيطانها براي ذي بتع ساخته بودند. پس از آن دست بداشتند و برفتند و پادشاهي ذي بتع و بلقيس با پادشاهي سليمان پسر داود به سر رسيد.
 
ذكر پيكار اسكندر با پدر زن خود جراده و حكايت شيطاني كه انگشتر وي را گرفت‌
 
از وهب بن منبه روايت كرده‌اند كه سليمان شنيد كه در يكي از جزاير دريا بنام صيدون پادشاهي بزرگ هست كه كسان سوي او راه ندارند كه جاي وي به دريا بود و خداوند سليمان را قدرتي داده بود كه چيزي به خشكي و دريا تاب مقاومت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 414
وي نداشت كه بر باد سوي آن توانست رفت. و به همين سبب آهنگ آن شهر كرد و باد او را بر آب مي‌برد تا با سپاه خود از جن و انس، آنجا فرود آمد و پادشاه را بكشت و خلق آنجا را اسير گرفت و از جمله اسيران، دختر شاه بود كه زني به زيبائي وي نبود. و او را خاص خويش كرد و به اسلام خواند و او با بي‌ميلي اسلام آورد و سليمان وي را بيشتر از همه زنان خود دوست داشت و دل در او بست. اما با وجود منزلتي كه به نزد سليمان داشت پيوسته غمين و گريان بود و چون سليمان حال وي بديد غمين شد و گفت: «اين غم و گريه دايم از چيست؟» زن گفت: «چون ماجراي پدرم را به ياد آرم غمين شوم.» سليمان گفت: «خدا پادشاهي‌اي بزرگتر از پادشاهي پدر به تو داد و به اسلام هدايت فرمود كه از همه چيز بهتر است.» زن گفت: «چنين است ولي وقتي از او ياد كنم غمم افزون شود اگر گويي كه شيطانها صورت پدرم را در خانه نقش كنند كه صبح و شب آنرا ببينم اميدوارم غم برود و دلم آرام گيرد:» و سليمان به شيطانها گفت تا صورت پدرش را در خانه وي نقش كنند و بكردند و پدر را چنانكه بود بديد ولي جان نداشت و آنرا لباس پوشانيد و چون سليمان از خانه وي برون ميشد با نديمگان خويش به سجده او بود چنانكه در ايام پادشاهي او مي‌كرده بودند و هر شب چنين كرد و سليمان خبر نداشت تا چهل روز گذشت و خبر به آصف بن برخيا رسيد كه دوست سليمان بود و هر وقت ميخواست در غياب يا حضور سليمان به خانه‌هاي وي مي‌شد و پيش سليمان آمد و گفت: «اي پيمبر خدا سن من بسيار شده و استخوانم سستي گرفته و عمرم به سر رسيده و وقت رفتنم شده و دوست دارم پيش از مرگ از پيمبران سلف ياد كنم و ستايش آنها كنم و چيزي از امورشان را كه مردم ندانند بگويم.
سليمان گفت: «چنين كن» و مردم را فراهم آورد و آصف به سخن ايستاد و از انبياي سلف ياد كرد و از فضائل هر يك سخن آورد تا به سليمان رسيد و گفت: «در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 415
جواني بردبار و پارسا و فضيلت پيشه بودي، در جواني كارت استوار بود، در جواني از ناروايي دور بودي.» و سليمان آزرده شد و به خشم آمد و چون به خانه خويش شد آصف را خواست و گفت: «از همه پيمبران سلف سخن كردي و همه را بي دريغ ستايش گفتي و چون به من رسيدي از فضيلت من در جواني گفتي و از دوران سالخوردگي خاموش ماندي، مگر در آخر روزگارم چه كرده‌ام؟» آصف گفت: «از چهل روز پيش غير خدا را در خانه تو پرستش مي‌كنند.» سليمان گفت: «در خانه من؟» گفت: «در خانه تو.» سليمان انا لله گفت و افزود: «دانستم كه چيزي شنيده بودي كه چنان سخن كردي.» آنگاه به خانه رفت و بت را بشكست و زن و نديمگان وي را عقوبت كرد و بگفت تا لباس طهارت بيارند و آن لباسي بود كه دوشيزگان مي‌رشتند و دوشيزگان مي‌بافتند و دوشيزگان مي‌شستند و زني كه خون ديده بود بدان دست نمي‌زد و آنرا بپوشيد و تنها به بيابان رفت و بگفت تا خاكستر بيارند و بر آن نشست و بناليد و پشيماني كرد و به تذلل در خاكستر غلطيد و دعا و استغفار كرد و همي گفت «پروردگارا اين بليه آل داود است كه جز ترا بپرستند» و بدين گونه تا شب بگريست و تضرع كرد آنگاه به خانه خويش باز گشت.
و زني در خانه سليمان بود امينه نام كه وقتي به آبريز مي‌شد يا زني خواست ديد انگشتر بدو مي‌داد تا پاكيزه شود و انگشتر را جز با طهارت به دست نمي‌كرد و پادشاهي وي به انگشتر وابسته بود و آن روز به رسم هميشه انگشتر به او داد و به آبريز رفت و شيطان دريا كه نامش صخر بود به صورت سليمان پيش امينه آمد و انگشتر بگرفت و برفت و بر تخت سليمان نشست و پرنده و جن و انس بر او گرد آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 416
و چون سليمان بيامد و انگشتر را از امينه خواست گفت: «تو كيستي؟» گفت: «من سليمان پسر داودم.» امينه گفت: «دروغ گفتي تو سليمان پسر داود نيستي، سليمان بيامد و انگشتر بگرفت و اينك بر تخت پادشاهي است.» سليمان بدانست كه نتيجه گناهش ظاهر شده و برون شد و بر خانه‌هاي بني اسرائيل مي‌گذشت و مي‌گفت: «من سليمانم» و خاك بر او مي‌ريختند و ناسزا مي‌گفتند كه اين ديوانه را ببينيد كه پندارد سليمان پسر داود است. و چون چنين ديد به دريا رفت و براي مردم دريا ماهي به بازار مي‌برد و هر روز دو ماهي به او مي‌دادند و شب يكي را به بهاي نان مي‌داد و ديگري را بريان مي‌كرد و مي‌خورد و چهل روز بدين گونه گذشت به شمار ايامي كه در خانه وي بت پرستيده بودند.
و آصف و بزرگان بني اسرائيل در آن چهل روز از حكومت دشمن خدا به حيرت بودند و آصف گفت: «اي گروه بني اسرائيل آيا شما نيز چون من اختلاف حكومت پسر داود را ديده‌ايد؟» گفتند: «آري.» گفت: «بگذاريد تا پيش زنان وي روم و بپرسم آيا در امور خاص وي نيز چون حكومت عامه ناس تغييري ديده‌اند.» و برفت و با زنان سليمان گفت: «آيا در رفتار پسر داود تغييري ديده‌ايد؟» گفتند: «بدتر از همه در ايام خون از ما چشم نميپوشد و غسل جنابت نميكند» و آصف انا لله گفت و افزود كه اين بلايي بزرگ است. و سوي بني اسرائيل رفت و گفت: «رفتار وي با خاصه بتراز عامه است.» و چون چهل روز به سر رسيد شيطان از تخت بگريخت و به دريا گذشت و انگشتر در آن افكند و ماهي‌اي آنرا بلعيد و يكي از صيادان، ماهي را بديد و بگرفت و سليمان آن روز براي او كار كرده بود و چون شب آمد و دو ماهي او را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 417
بداد يكي همان ماهي بود كه انگشتر را بلعيده بود و سليمان دو ماهي خود را ببرد و يكي را كه انگشتر در شكم نداشت به بهاي نان داد و ماهي ديگر را بگرفت و شكم بشكافت كه بريان كند و انگشتر را از شكم آن به دست آورد و به دست كرد و سجده خدا كرد و پرنده و جن و انس بر او گرد آمد و مردم بيامدند و بدانست كه بليه وي از ماجراي خانه‌اش بود و از گناه خويش توبه كرد و شيطانها را بگفت تا شيطان دريا را بيارند و آنها بگشتند تا وي را يافتند و بياوردند و سليمان درون سنگي را تهي كرد و شيطان را در آن كرد و آنرا به سنگي ديگر بست و با آهن و سرب محكم كرد و بگفت تا به دريا افكنند.
سدي درباره آيه وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَيْمانَ گويد: پيكري كه بر تخت سليمان افكنده شد شيطان بود كه چهل روز بر تخت وي نشست.
گويد: سليمان را يكصد زن بود كه يكي از آنها جراده نام داشت و از همه زنان محبوبتر بود و بيشتر از همه بدو نزديك بود و چون ناپاك بودي يا به حاجت رفتي انگشتر خويش را در آوردي و به هيچكس جز وي اطمينان نكردي. روزي جراده پيش سليمان آمد و گفت: «برادر من با فلاني اختلافي دارد ميخواهم كه چون پيش تو آيند به سود وي داوري كني.» سليمان گفت: «چنين كنم» اما نكرد و چون به- بليه افتاد انگشتر به جراده داد و آبريزگاه شد و شيطان به صورت وي بيامد و گفت:
«انگشتر را بده» و انگشتر را بدو داد كه برفت و به جاي سليمان نشست پس از آن سليمان بيامد و انگشتر را خواست و جراده گفت: «مگر نگرفتي؟» گفت: «نه» و از جاي خويش سرگردان برون شد.
گويد: شيطان چهل روز ميان مردم داوري كرد و مردم از احكام وي شگفتي كردند و قاريان و علماي بني اسرائيل فراهم آمدند و پيش زنان سليمان رفتند و گفتند: «ما از كار اين به شگفتيم كه اگر سليمان باشد عقلش رفته و احكام او عجيب است.» و زنان بگريستند، پس از آن قاريان و عالمان بيامدند و خيره در او نگريستند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 418
و تورات خواندند. گويد و شيطان از پيش روي آنها به پرواز آمد و به پنجره رسيد و انگشتر با وي بود. آنگاه پرواز كرد تا به دريا رسيد و انگشتر از دست وي به دريا افتاد و يكي از ماهيان دريا آنرا بلعيد.
و سليمان در حال سرگرداني برفت تا به يكي از صيادان دريا رسيد و گرسنه بود و گرسنگي وي سخت شد و از صياد خوردني خواست و گفت: «من سليمانم.» و يكي از صيادان برخاست و او را با عصا بزد و سرش بشكست و او بر ساحل دريا به شستن خون خويش پرداخت و صيادان، همكار خويش را ملامت كردند و گفتند:
«بد كردي كه او را زدي.» گفت: «پندارد كه سليمان است.» گويد: آنگاه دو ماهي بدو دادند و به كنار دريا رفت و شكم آنرا بشكافت و به شستن پرداخت و انگشتر خويش را در شكم ماهي يافت و بگرفت و به دست كرد و خدا شكوه و پادشاهي وي را پس آورد و پرندگان به دور وي بپرواز آمد و صيادان بدانستند كه وي سليمان است و به عذر خواهي از رفتار خويش آمدند و گفت: «نه عذرتان را ميستايم و نه رفتارتان را ملامت مي‌كنم كه آنچه شد شدني بود.» و به پادشاهي بازگشت و بفرستاد تا شيطان را بياوردند و از آن روز باد و شيطانها مسخر وي شدند و از پيش مسخر وي نبودند و خداي عز و جل به حكايت گفتار وي فرمود:
«وَ هَبْ لِي مُلْكاً لا يَنْبَغِي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِي إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ» [1] يعني: و مرا سلطنتي ده كه هيچكس از پس من نداشته باشد كه تو بخشنده‌اي.
گويد: و چون شيطان را بياوردند بگفت تا وي را به صندوقي آهنين كردند و ببستند و قفل زدند و با انگشتر خويش مهر زد و بگفت تا صندوق را به دريا افكنند و همچنان هست تا رستاخيز به پا شود و نام اين شيطان حبقيق بود.
______________________________
[1]- سوره ص، آيه 35
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 419
ابو جعفر گويد: سليمان در پادشاهي خويش كه خدا به او پس داده بود ببود و هر چه مي‌خواست از محرابها و مجسمه‌ها و كاسه‌ها و ديگهاي بزرگ و ديگر چيزها جنيان براي وي مي‌ساختند و از شيطانها هر كه را مي‌خواست عذاب مي‌كرد و هر كه را مايل بود رها مي‌كرد و چون اجل وي در رسيد و خدا اراده فرمود، وي را به- جوار خويش برد.
و قصه مرگ سليمان چنان بود كه در روايت ابن عباس از پيمبر صلي اللّه عليه و سلم آمده كه فرمود: «سليمان پيمبر هر وقت به نماز بود درختي پيش روي خويش مي‌ديد و از آن مي‌پرسيد: نام تو چه باشد؟
«و جواب مي‌شنيد: فلان و بهمان «مي‌گفت: براي چه كاري، براي كاشتن كه بكارندت يا براي دوا كه بنويسندت؟
«يك روز كه دعا مي‌كرد درختي پيش روي خويش ديد و گفت: نام تو چه باشد؟
«گفت: خروب.
«گفت: براي چه باشي؟
«پاسخ داد: براي ويران كردن اين خانه.
«سليمان گفت: خدايا مرگ مرا از جنيان مكتوم دار تا انسيان بدانند كه جنيان غيب ندانند. و از آن درخت عصايي بتراشيد و سالي پس از مرگ بر آن تكيه داشت و جنيان به كار خويش مشغول بودند تا موريانه عصا را بخورد و پيكر سليمان بيفتاد و انسيان بدانستند كه اگر جنيان داناي غيب بودند در عذاب خفت‌انگيز باقي نمي‌ماندند.» از ابن مسعود روايت كرده‌اند كه سليمان پيمبر يك سال و دو سال و يك ماه و دو ماه يا كمتر و بيشتر در بيت المقدس به خلوت مي‌شد و خوردني و نوشيدني با خود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 420
داشت و وقتي كه مرگش نزديك بود به بيت المقدس در آمد و چنان بود كه هر روز درختي در آنجا مي‌روييد و سليمان پيش درخت مي‌شد و مي‌پرسيد: نام تو چيست؟
و درخت پاسخ مي‌داد كه نامم چنين و چنان است و سليمان مي‌پرسيد: براي چه روييده‌اي؟ و درخت پاسخ مي‌داد: براي فلان و فلان روييده‌ام و مي‌گفت تا آنرا بر آرند و اگر براي كشتن روئيده بود بكارند و اگر براي دوا روييده بود براي دوا بكار برند، و درختي بروييد كه خروبه نام داشت و چون پرسيد: براي چه روييده‌اي؟
پاسخ داد: براي خراب كردن اين مسجد و سليمان با خود گفت: خدا اين مسجد را در زندگي من خراب نميكند مرگ من و خراب بيت المقدس از تو است. و آنرا بكند و در باغي كه داشت بكاشت، آنگاه به محراب در آمد و به نماز ايستاد و بر- عصايي تكيه داشت و بمرد و شيطانها ندانستند و همچنان براي او كار مي‌كردند و بيم داشتند كه در آيد و عقوبتشان كند.
گويد و چنان بود كه شيطانها به دور محراب فراهم شدند و محراب از پيش و پس سوراخها داشت و شيطاني كه مي‌خواست ممتاز باشد مي‌گفت اگر از اين سو بروم و از آن سو در آيم چابك باشم و يكي از شيطانها در آمد و بگذشت و اگر شيطاني در محراب سليمان را مي‌ديد آتش مي‌گرفت و آن شيطان بگذشت و صدايي از سليمان نشنيد و بار ديگر رفت و صدايي نشنيد و بار ديگر رفت و در خانه بايستاد و نسوخت و سليمان را ديد كه مرده افتاده بود و برون شد و كسان را خبر داد كه سليمان مرده است و در بگشودند و او را برون آوردند و ديدند كه عصاي او را موريانه خورده بود و ندانستند از كي مرده است و موريانه را بر عصا نهادند كه يك روز و يك شب آنرا بخورد و از روي آن حساب كردند و بدانستند كه از يك سال پيش مرده است و مردم يقين كردند كه جنيان غيب ندانند كه اگر غيب مي‌دانستند پس از مرگ سليمان به كار وي نمي‌پرداختند.
گويد پس از آن شيطانها به موريانه گفتند اگر غذا خوردي بهترين غذا براي تو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 421
آماده مي‌شد و اگر نوشيدني مي‌خواستي بهترين نوشيدني براي تو فراهم مي‌شد ولي براي تو آب و گل آريم. و هر جا باشد آب و گل براي او برند و اين گل كه در داخل چوب مي‌بيند همانست كه شيطانها براي سپاس از موريانه آورده‌اند.
همه عمر سليمان پسر داود پنجاه و چند سال بود و بسال چهارم پادشاهي خود بناي بيت المقدس را آغاز كرد.
ابو جعفر گويد: اكنون از پادشاهي كه پس از كيقباد شاهي اقليم بابل و مشرق داشت سخن مي‌كنيم.
 
از پس كيقباد، كيكاوس بپادشاهي رسيد
 
وي پسر كيسه پسر كيقباد بود.
گويند روزي كه كيكاوس به پادشاهي رسيد گفت: «خدا اين زمين و مخلوق آنرا به ما داد كه در كار اطاعت وي بكوشيم.» وي گروهي از بزرگان اطراف قلمرو خويش را بكشت و كشور و رعيت را از دست اندازي دشمنان اطراف مصون داشت.
اقامت كيكاوس به بلخ بود و پسري آورد كه به جمال و كمال و خلقت نكو به دوران خود همانند نداشت و نام وي را سياوخش كرد و به رستم دلير پسر دستان پسر برامان سپهبد سيستان و توابع سپرد تا به تربيت وي قيام كند. و رستم سياوخش را به سيستان برد و تربيت كرد و همچنان در كنار رستم بود و تا طفل بود پرستار و دايه براي وي فراهم آورد و چون بزرگ شد معلمان براي تعليم وي برگزيد و چون قدرت سواري يافت وي را سواري آموخت تا در فنون آداب كامل شد و در سوار كاري سر شد و مردي كامل بود كه وي را پيش پدر آورد و كيكاوس پسر را امتحان كرد و او را شايسته و ماهر يافت و بسيار خرسند شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 422
چنانكه گويند كيكاوس دختر فراسياب پادشاه تركان را به زني گرفته بود و به قولي زن وي دختر شاه يمن بود و سودابه نام داشت و جادوگر بود و در سياوخش دل بست و او را به خويشتن خواند كه نپذيرفت و قصه او و سياوخش دراز است و سرانجام چنان بود كه سودابه چون امتناع سياوخش را از بدكاري بديد پدر را با وي بد دل كرد و سياوخش از رستم خواست تا از كيكاوس بخواهد كه او را به جنگ فراسياب فرستد كه شاه تركان وقتي دختر به زني كيكاوس داده بود به شرايط خويش عمل نكرده بود و منظور سياوخش اين بود كه از پدر دور شود و از كيد سودابه در امان ماند.
و رستم چنين كرد و از كيكاوس اجازه گرفت و سپاه فراوان همراه سياوخش كرد كه براي جنگ فراسياب سوي ديار تركان رفت و چون بدانجا رسيد ميان وي و فراسياب صلح شد و سياوخش قصه صلح را با پدر نوشت.
اما پدر بدو نامه نوشت و فرمان داد كه اگر فراسياب به شرايط خويش وفا نكند با وي جنگ كند و سياوخش چنان ديد كه پيكار فراسيات از پس صلحي كه در ميان بوده و نقض نشده مايه ننگ و عار است و به فرمان پدر عمل نكرد و بدانست كه اين همه از كيد زن پدر است كه دل در او بسته بود و اقبال نديد و از پدر گريزان شد و نامه به فراسيات نوشت و امان خواست كه سوي او رود و پدر را رها كند و فراسيات پذيرفت و سفيري كه در ميانه بود يكي از بزرگان ترك بود كه فيران پسر ويسغان نام داشت.
و چون سياوخش چنين كرد سپاهي كه همراه داشت وي را رها كرد و پيش كيكاوس رفت و چون سياوخش به نزد فراسيات رسيد وي را گرامي داشت و دختر خويش وسفافريد را به زني وي داد و او مادر كيخسرو نه بود. و فراسيات سياوخش را گرامي داشت و چون ادب و عقل و كمال و دليري وي را بديد بر پادشاهي خويش بيمناك شد و دل با او بد كرد و دو پسر فراسيات و برادرش كيدر پسر فشنكان بد دلي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 423
وي را بيفزودند و كار سياوخش را به تباهي كشانيدند كه بر او حسد مي‌بردند و بر ملك خويش بيمناك بودند و فراسيات اجازه داد او را بكشند. و اين قصه دراز است و او را بكشتند و اعضا ببريدند و زن سياوخش دختر فراسيات آبستن كيخسرونه بود و وسيله برانگيختند كه حمل وي را بيندازند اما نيفتاد.
و چون فيران كه در كار صلح ميان فراسيات و سياوخش كوشيده بود از قتل وي خبر يافت كار فراسيات را نپسنديد و وي را از عاقبت خيانت بيم داد و از خونخواهي كيكاوس و رستم بترسانيد و از فراسيات خواست كه وسفافريد دختر خويش را پيش وي گذاشت تا وقتي بار بنهد مولود را بكشد و فراسيات چنين كرد.
و چون وسفافريد بزاد فيران بر او و مولود رقت آورد و از كشتن او چشم بپوشيد و كار را پوشيده داشت تا مولود بالغ شد و چنانكه گفته‌اند كيكاوس «بي» پسر گودرز را به ديار تركان فرستاد و گفت تا مولود زن سياوخش را بجويد و با مادر پيش وي برد. و «بي» بيامد و مدتها نهاني به جستجوي مولود بود و كس از او نشان نمي‌داد. آنگاه از مولود خبر يافت و تدبير كرد و مادر و فرزند را از ديار تركان پيش كيكاوس برد.
گويند: وقتي كيكاوس از قتل فرزند خبر يافت گروهي از سالاران خويش و از جمله رستم دلير پسر دستان و طوس پسر نوذران را كه شجاع و جنگاور بودند بفرستاد تا از تركان بسيار كس بكشتند و اسير گرفتند و با فراسيات جنگهاي سخت داشتند و رستم، شهر و شهره دو پسر فراسيات را به دست خويش بكشت و طوس نيز كيدر برادر فراسيات را به دست خويش بكشت.
گويند شيطانها مطيع كيكاوس بودند و به پندار مطلعان اخبار سلف، شيطانها به فرمان سليمان پسر داود اطاعت وي مي‌كردند و كيكاوس فرمان داد تا شهري براي وي ساختند و آنرا كيدر و به قولي قيقدور نام كرد و طول شهر چنانكه گفته‌اند هشتصد فرسنگ بود و بگفت تا حصاري از سرب و حصاري از شبه و حصاري از مس و حصاري
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 424
از سفال و حصاري از نقره و حصاري از طلا به دور شهر بر آرند و شيطانها شهر را با همه چهار پا و خزينه و مال و مردم ميان آسمان و زمين مي‌بردند.
چنان بود كه كيكاوس مي‌خورد و مي‌نوشيد اما به آبريزگاه نمي‌رفت.
آنگاه خدا عز و جل كس برانگيخت كه شهر كيكاوس را ويران كند و او به- شيطانهاي خويش فرمان داد تا كسي را كه آهنگ ويران كردن شهر داشت دفع كنند اما نتوانستند و چون كيكاوس ديد كه شيطانها تاب دفاع ندارند سران آنها را بكشت.
كيكاوس پيوسته فيروز بود و با هر يك از پادشاهان در افتاد ظفر يافت و چنين بود تا از شوكت و ملك و توفيق مداوم به انديشه افتاد كه به آسمان بالا رود.
از هشام بن محمد كلبي روايت كرده‌اند كه كيكاوس از خراسان به بابل آمد و گفت بر همه زمين تسلط يافته‌ام و بايد كار آسمان و ستارگان و بالاي آنرا نيز بدانم و خدا نيرويي بدو داد كه با كسان خود در هوا بالا رفت تا به ابرها رسيدند آنگاه خداوند نيرو از آنها بگرفت و بيفتادند و هلاك شدند و او جان به در برد و آن روز به آبريز رفت و پادشاهيش تباهي گرفت و زمين پراكنده شد و شاهان، بسيار شدند كه با آنها به پيكار بود و گاهي فيروز مي‌شد و زماني مغلوب.
گويد: كيكاوس به پيكار ديار يمن رفت و در آن هنگام پادشاه آنجا ذو الاذعار پسر ابرهه ذو المنار پسر رائش بود و چون به يمن رسيد ذو الاذعار به مقابله وي آمد و او فلج بود و پيش از آن براي جنگ برون نمي‌شد و چون كيكاوس با سپاه به سوي بلاد وي آمده بود با گروه حمير و اعقاب قحطان برون شد و بر او ظفر يافت و اسيرش كرد و اردويش را غارت كرد و كيكاوس را در چاهي كرد و طبقي بر آن نهاد.
گويد: مردي به نام رستم كه دليري نيرومند بود با ياران خود از سيستان در آمد و به پندار پارسيان ديار يمن را درنورديد و كبوس را كه همان كيكاوس بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 425
از زندان رهايي داد.
گويد: به پندار اهل يمن وقتي ذو الاذعار از آمدن رستم خبر يافت با سپاه سوي او رفت و هر دو حريف به دور اردوي خويش خندق زدند كه از هلاك سپاهيان نگران بودند و بيم داشتند اگر حمله برند كس نماند و صلح كردند كه كيكاوس را به رستم دهند و جنگ برخيزد.
و رستم كيكاوس را به بابل برد و كيكاوس رستم را از بندگي شاه آزاد كرد و سيستان و زابلستان را تيول او كرد و كلاهي زربفت داد و تاج نهاد و گفت تا بر تختي از نقره نشيند كه پايه‌هاي آن طلا باشد و تا مرگ كيكاوس و مدتها بعد آن ولايت به دست رستم بود.
گويد: پادشاهي كيكاوس يكصد و پنجاه سال بود.
به پندار دانشوران پارسي نخستين كس كه در عزا سياه به تن كرد شادوس پسر كودرز بود كه در ماتم سياوخش سياهپوش شد و اين به هنگامي بود كه خبر قتل سياوخش به كيكاوس رسيد و شادوس سياه پوشيد و پيش شاه رفت و گفت چنين كرده كه روزي تاريك و سياه است.
حسن بن هاني در شعر خويش گفتار ابن كلبي را در باره اسارت كاوس به دست فرمانرواي يمن تأييد كرده آنجا كه گويد: كاووس هفت سال در زنجير ما بود
 
پس از آن كيخسرو پسر سياوخش به شاهي رسيد
 
هنگامي كه «بي» پسر گودرز كيخسرو را از ديار ترك آورد كيكاووس شاهي بدو داد و چون شاه شد و تاج بر سر نهاد براي رعيت خطبه‌اي بليغ خواند و گفت كه انتقام خون پدرش سياوخش را از فراسيات ترك خواهد گرفت. آنگاه به گودرز سپهبد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 426
اصفهان و نواحي خراسان نوشت كه پيش وي آيد و چون بيامد قصد خونخواهي پدر را با وي بگفت و فرمان داد تا سپاه خويش را عرضه كند و سي هزار مرد از آنها برگزيند و به طوس پسر نوذران ملحق كند تا راهي ديار تركان شود. گودرز چنان كرد و نخبه سپاه وي به طوس پيوست و از جمله كسان كه همراه شد بر زافره پسر كيكاووس عموي كيخسرو و «بي» پسر گودرز و بسياري از برادران وي بودند و كيخسرو به طوس گفت آهنگ فراسيات و طرخانهاي وي كند و از آن ناحيه ديار تركان كه برادر وي فروذ پسر سياوخش آنجاست گذر نكند. فروذ از زني به نام برز- آفريد، زاده بود كه سياوخش هنگام رفتن سوي فراسيات در يكي از شهرهاي ترك داشته بود و به وقت آبستني او را ترك كرده بود.
گويند: طوس در كار فرود خطا كرد و چون از شهري كه وي آنجا بود گذشت به سببي ميانشان جنگي رفت كه فرود كشته شد و چون كيخسرو خبر يافت به عموي خويش برزآفره نامه‌اي سخت نوشت و خبر طوس پسر نوذران و جنگ فروذ را بگفت و فرمان داد كه طوس را دربند كند و سوي او فرستد و خود او سپاه را سوي مقصد برد و چون نامه به برزافره رسيد سران سپاه را فراهم آورد و نامه را خواند و گفت كه طوس را به بند كنند و با فرستادگان امين سوي كيخسرو فرستاد و كار سپاه را به دست گرفت و از رود معروف كاسرود گذشت و خبر به افراسياب رسيد و گروهي از برادران و طرخانهاي خويش را به جنگ برزافره فرستاد و در جايي از ديار تركان به نام واش دو سپاه روبرو شد.
فيران پسر ويسغان و برادرانش و طراسف پسر گودرز داماد فراسيات و هماسف پسر فشنگان نيز جزو سپاه بودند و جنگي سخت كردند و برزافره وقتي شدت جنگ و بسياري كشتگان را بديد سستي گرفت و پرچم را بالاي كوه برد و كار برادران گودرز آشفته شد و به يك روز هفتاد كس از آنها كشته شد و از دو گروه بسيار كس هلاك شد و برزافره با همراهان پيش كيخسرو باز گشت و غم و مصيبتشان چندان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 427
بزرگ بود كه آرزوي مرگ داشتند كه ترسشان از سطوت كيخسرو بيشتر بود.
و چون پيش وي رسيدند برزافره را سخت ملامت كرد و گفت: «اين شكست از آن خورديد كه سفارش مرا به كار نبستيد و مخالفت با فرمان شاهان، حاصل بد دارد و پشيماني آرد.» و ماجراي آنها در كيخسرو چنان اثر كرد كه چهره‌اش غمين شد و خور و خواب نداشت.
و چون روزي چند از آمدنشان گذشت كس فرستاد و گودرز را خواست و چون بيامد با او همدردي كرد و گودرز از برزافره شكايت كرد و گفت كه سبب هزيمت او بوده است. كيخسرو گفت: «تو بر پدران ما حق خدمت داري و سپاه و خزينه ما براي خونخواهي در اختيار تو است.» و بفرمود تا آماده پيكار فراسيات و كشتن او و ويران كردن ديار تركان شود.
و چون گودرز سخن كيخسرو شنيد برخاست و دست وي ببوسيد و گفت: «اي پادشاه فيروز! ما رعيت و بندگان توايم و آفت و بليت بر بندگان بهتر كه بر شاهان.
پسران مقتول من فداي تو باشند و ما از فراسيات انتقام مي‌گيريم و از ديار ترك تلافي مي‌كنيم. شاه از آنچه رفت غمين نباشد و از تفريح نماند كه جنگ را زير و رو هست.» و گفت كه فرمان وي را كار مي‌بندد و خرسند از پيش وي برفت.
روز بعد كيخسرو فرمان داد تا سران سپاه و بزرگان مملكت بيايند و چون بيامدند گفت كه سر پيكار تركان دارد و به عاملان خويش در آفاق نوشت كه به وقت مقرر در صحراي شاه اسطون بلخ فراهم آيند.
سران سپاه در آنجا گرد شدند و كيخسرو با سپهبدان و ياران آنها و برزافره و خاندان خويش و گودرز و باقيمانده پسرانش آنجا رفت و چون سپاه كامل شد و مرزبانان فراهم آمدند كيخسرو و سپاه را سان ديد تا مقدار آن بداند و از حال آن واقف شود. آنگاه گودرز پسر كشوادگان و ميلاد پسر گرگين و اغص پسر كنيز سياوخش را كه شوماهان نام داشت خواست و گفت كه قصد دارد از چهار سو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 428
سپاه فرستد تا از دريا و خشكي تركان را در ميان گيرند و سالاري سپاه به گودرز مي‌دهد و بيشتر سپاهيان را همراه وي مي‌كند كه از ناحيه خراسان در آيد و برزافره و «بي» پسر گودرز و بسياري از سپهبدان را بدو پيوست و پرچم بزرگ را كه درفش كابيان نام داشت بدو داد.
گويند: پيش از آن هيچيك از پادشاهان اين درفش را به سرداري نداده بود و در كارهاي بزرگ آنرا با شاهزادگان مي‌فرستادند.
به ميلاد گفت كه از جانب چين در آيد و گروهي از سران را كه با گودرز نبودند بدو پيوست. با اغص نيز گروهي همانند گروه ميلاد همراه كرد و گفت كه از ناحيه خزر در آيد. برادران و بني عمان خويش را نيز با سي هزار سپاهي همراه شومهان كرد و گفت كه از محلي ما بين راه گودرز و ميلاد در آيد.
گويند: كيخسرو شومهان را به جنگ فرستاد از آن رو كه با سياوخش نزديك بود و نذر كرده بود كه به خونخواهي وي برخيزد.
همه اين سران براه خويش رفتند و گودرز از ناحيه خراسان به ديار ترك در آمد و از فيران پسر ويسغان آغاز كرد و جنگي سخت در ميانه رخ داد كه در اثناي آن بيژن پسر بي‌خمان پسر ويسغان در جنگ تن به تن كشته شد و گودرز فيران را بكشت. پس از آن گودرز آهنگ فراسيات كرد و سه سپاه هر يك از جهتي بدو پرداختند و كيخسرو از راه گودرز به دنبال سپاه بيامد و هنگامي به سپاه گودرز رسيد كه بسيار كس از تركان و از جمله فيران سر سپهبدان فراسيات را كه نامزد جانشيني او بود با گروهي از برادران فيران چون خمان و اوستهن و گلباد و سيامك و بهرام و فرشخاد و فرخلاد با پسرش روبن كه مقرب فراسيات بود با جمعي از برادران فراسيات چون زيدراي (يا رتدراي) و اندرمان و اسفخرم‌واخست را كشته بود و بروا پسر فشنگان كشنده سياوخش را باسيري گرفته بود.
گودرز كشتگان و اسيران و غنيمت‌ها را كه گرفته بود از اسب و مال شمار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 429
كرد. سي هزار استر به دست داشت و پانصد و شصت و چند هزار كس كشته بود و اسب و نقره و مال بي شمار بود و به همه سراني كه همراه وي بودند گفت تا اسير و مقتول خويش را پيش پرچم خود نهند كه چون كيخسرو بيايد آنرا ببيند و چون كيخسرو به اردو رسيد مردان صف كشيدند و گودرز و ديگر سپهبدان از او استقبال كردند. و چون وارد اردوگاه شد پرچمها را يكايك بديد و نخستين جثه‌اي كه ديد جثه فيران بود كه به نزديك پرچم گودرز بود و چون در او نگريست بايستاد و گفت:
«اي كوه بلند و قله دست‌نيافتني! مگر نگفتم به اين جنگ نيايي و به جاي فراسيات طرفدار ما باشي مگر جان خويش را به تو بذل نكردم و ملك خويش به تو عرضه نكردم اما خوب انتخاب نكردي. مگر تو راستگو و مدافع برادران و راز دار نبودي. مگر ترا از مكر و بي‌وفايي فراسيات خبر دار نكردم، اما به سخنم گوش ندادي و به غفلت بودي تا شيران جنگاور نزديك تو رسيدند و فراسيات برايت كاري بساخت و از دنيا برفتي و خاندان ويسغان را به فنا دادي. دريغ از عقل و فهم تو. دريغ از وجود و راستگويي تو كه اكنون غم تو مي‌خوريم» كيخسرو همچنان رثاي فيران گفت تا به پرچم «بي» پسر گودرز رسيد و چون بايستاد بروا پسر فشنگان را ديد كه اسير «بي» بود و از كار وي پرسيد گفتند: وي بروا قاتل سياوخش است كه موقع كشتن اعضاي او را بريده است و كيخسرو به او نزديك شد و به شكرانه پروردگار سر خم كرد و گفت: «بروا، سپاس خدا كه به دست من افتادي، تو بودي كه سياوخش را كشتي و اعضاي وي را بريدي. تو بودي كه زينت از وي گرفتي و از ميان تركان به هلاكت وي پرداختي و با كار زشت خود درخت دشمني كاشتي و اين جنگ را پديد آوردي و ميان دو گروه آتش افروختي، تو بودي كه چهره او را دگرگون كردي و قوت از او ببردي. اي ترك چرا از جمال او باك نداشتي و چرا وي را به خاطر نوري كه از چهره‌اش تابان بود وانگذاشتي. شجاعت و قوت تو چه شد. چرا برادر جادوگرت ترا ياري نميكند. من ترا نمي‌كشم كه چرا او را كشته‌اي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 430
بلكه از اين جهت مي‌كشم كه كاري كه نبايد كرد كرده‌اي و قاتل وي را به سبب خيانت و طغيان مي‌كشم.» آنگاه بفرمود تا اعضاي بروا را ببرند پس از آن ويرا بكشند. و «بي» چنين كرد و كيخسرو همچنان از پرچم به پرچم و از اسپهبد به اسپهبد رفت و به نزد هر كدام سخناني از آنگونه مي‌گفت كه ياد كرديم تا به جايگاه خويش رسيد و چون آرام گرفت برزافره عموي خود را خواست و چون بيامد او را به دست راست نشانيد و از اينكه گلباد پسر ويسغان را در جنگ تن به تن كشته بود خرسندي كرد و جايزه نكو داد و فرمانرواي كرمان و مكران و اطراف كرد.
آنگاه گودرز را پيش خواند و چون بيامد گفت: «اي سپهبد دلير اين فيروزي بزرگ از خدا عز و جل بود و از تدبير و قوت ما نبود. تو نيز رعايت حق ما كردي و جان خويش و فرزندانت را در راه ما بذل كردي و اين را بياد خواهيم داشت و اينك مقام بزرگفرمذار را كه وزارت است به تو ارزاني مي‌كنم و اصفهان و گرگان و كوهستان آن را به تو مي‌دهيم. مردم آنجا را نيكو بدار.» گودرز سپاس گفت و خرسند از پيش كيخسرو برفت. آنگاه بفرمود تا اسپهبدان بزرگ كه همراه گودرز بودند و سخت كوشيده بودند و در كشتن طرخانهاي بزرگ و فرزندان فشنگان و ويسغان دست داشتند بيايند چون گرگين پسر ميلادان و بي‌شادوك و لخام و گدمير پسر گودرز و بيژن و برازه پسر بيفغان و فروزه پسر فامدان و زنده پسر شابريغان و بستام پسر كزدهمان و فرته پسر تفارغان. و يكايك پيش وي آمدند كه بعضي را فرمانروايي ولايتهاي بزرگ داد و بعضي را به خدمات شاهانه منصوب كرد.
و چيزي نگذشت كه نامه‌ها از ميلاد و اغص و شومهان با خبر كشتار تركان و شكست سپاههاي فراسيات يكي از پس ديگري بيامد و به انها نوشت كه در پيكار تركان بكوشند و در محلي از ديار تركان كه معين كرده بود بدو ملحق شوند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 431
گويند: وقتي چهار سپاه فراسيات را در ميان گرفتند و كشتار كردند و اسير گرفتند و ويراني كردند و كار بر او تنگ شد و از فرزندان وي جز شيده نماند كه جادوگر بود او را با سپاه و لوازم نبرد سوي كيخسرو فرستاد و چون به نزديك وي رسيد كيخسرو بدانست كه فراسيات وي را براي كيد و مكاري فرستاده است اسپهبدان خويش را فراهم اورد و گفت مراقب كار باشند.
گويند كيخسرو از شيده بيمناك شد و بترسيد و پنداشت كه تاب مقاومت وي ندارد و چهار روز در ميانه جنگ بود و يكي از خاصان كيخسرو به نام گرد پسر گر همان كسان كيخسرو را بياراست و آرايشي نكو بود و كشتار بسيار از دو سوي شد و مردان خنارث به جان كوشيدند و شيده يقين كرد كه ياراي مقاومت ندارد و فراري شد و كيخسرو و ياران به تعاقب وي برخاستند و گرد بدو رسيد و با گرز ضربتي بدو زد كه از پاي درامد كه كيخسرو بر جثه وي بايستاد و آنرا خشن و زشت يافت و لوازم اردوي تركان غنيمت كيخسرو شد.
و فراسيات خبر يافت و با همه طرخانهاي خود بيامد و چون با كيخسرو روبرو شد جنگي سخت در ميانه رفت كه مانند آن ديده نشده بود و مردان خنيارث با مردان ترك در آويختند و كار دراز شد و خون همه جا را گرفت و گودرز و پسرانش و گرگين و گرد و بسطام اسير بسيار گرفتند و فراسيات آنها را بديد كه چون شيران خشمگين از كيخسرو دفاع مي‌كردند و فراري شد و كشتگان را شمار كردند و بيشتر از يكصد هزار بود.
و كيخسرو و يارانش به تعقيب فراسيات بكوشيدند و او پيوسته از ولايتي به ولايتي گريخت تا به آذربيجان رسيد و در بركه‌اي به نام چاه خاسف نهان شد.
سپس او را بگرفتند و چون پيش كيخسرو آوردند وي را در بند آهنين كرد آگاه آنگاه سه روز براي استراحت بماند و پس از آن فراسيات را بخواست و از سبب قتل سياوخش پرسيد كه دستاويزي نداشت و بگفت تا او را بكشتند. و «بي»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 432
پسر گودرز برخاست و وي را سر بريد چنانكه وي سياوخش را سر بريده بود. آنگاه خون وي را پيش كيخسرو آورد كه دست خويش را در آن فرو برد و گفت: «اين به انتقام سياوخش و ستمي كه به او كرديد.» آنگاه با فيروزي و غنيمت و خرسندي از آذربيجان بازگشت.
گويند چند تن از فرزندان كينه جد اعلاي كيخسرو و فرزندانشان در جنگ تركان همراه وي بودند از جمله كي‌ارش پسر كينه شاه خوزستان و نواحي بابل مجاور آن و كي به ارش شاه كرمان و اطراف و كي‌اوجي پسر كيمنوش پسر كيفاشين پسر كيسه شاه فارس و اين كي‌اوجي پدر كي‌لهر است پادشاه بود.
گويند يكي از برادران فراسيات به نام كي‌شراسف از آن بس كه كيخسرو برادر وي را بكشت سوي ديار تركان رفت و بر ملك برادر تسلط يافت و پسري به نام خرزاسف داشت كه پس از پدر شاهي تركان يافت و مردي جبار و طغيانگر بود و همين برادرزاده فراسيات بود كه با منوچهر و گودرز پيكار كرد و گودرز پسر كشوادگان پسر دسحره پسر فرحين پسر حنر پسر رسود پسر اورب پسر داح پسر ريسك پسر ارس پسر وندنگ پسر رعر پسر بودراحا پسر مسواگ پسر نوذر پسر منوچهر بود.
و چون كيخسرو از خونخواهي سياوخش فراغت يافت و در ملك خويش آرام گرفت به كار پادشاهي بي رغبت شد و به زهد پرداخت و به سران خاندان و بزرگان مملكت گفت كه سر كناره‌گيري دارد كه سخت بيمناك شدند و تضرع كردند و خواستند كه همچنان شاهي كند. اما در او اثر نكرد و چون نوميد شدند گفتند اكنون كه اصرار داري يكي را نامزد پادشاهي كن كه او را به شاهي برداريم و لهراسف حاضر بود و كيخسرو با دست بدو اشاره كرد و گفت كه جانشين وي وصي منست و لهراسف جانشيني كيخسرو را پذيرفت و كسان بدو اقبال كردند و كيخسرو نهان شد. بعضي‌ها گفته‌اند گوشه گرفت و كس ندانست كجا مرد و مرگش چسان بود و بعضي‌ها سخن ديگر گفته‌اند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 433
پس از كيخسرو و لهراسف به ترتيبي كه وي گفته بود به پادشاهي رسيد.
فرزندان كيخسرو كاماس و اسپهر و رمي و رمين بودند و مدت پادشاهي وي شصت سال بود.
 
اكنون بحكايت بني اسرائيل از پس سليمان پسر داود عليه السلام باز مي‌گرديم‌
 
اشاره
 
: پس از سليمان پسر داود پسر وي رحبعم پادشاه همه بني اسرائيل شد و مدت پادشاهي وي هفده سال بود. پس از آن ممالك بني اسرائيل پراكنده شد و ابيا پسر رحبعم پادشاهي سبط يهودا و بنيامين داشت و اسباط ديگر يوربعم پسر نابط غلام سليمان را به پادشاهي برداشتند و اين به سبب قرباني بود كه جراده زن سليمان در خانه وي براي بتي كرده بود و خدا گفته بود كه چيزي از پادشاهي فرزندان وي را ببرد و مدت پادشاهي رحبعم چنانكه گفته‌اند سه سال بود.
پس از آن آسا پسر ابيا نيز چون پدر به پادشاهي سبط يهودا و سبط بنيامين رسيد و مدت پادشاهي وي چهل و يك سال بود.
 
سخن از حكايت اسا پسر ابيا و زرج هندي‌
 
از وهب بن منبه روايت كرده‌اند كه يكي از شاهان بني اسرائيل به نام آسا پسر ابيا مردي پارسا بود و پايش لنگ بود و يكي از شاهان هند به نام زرج جباري بدكاره بود و مردم را به پرستش خويش خواند و ابيا بت‌پرست بود و دو بت داشت كه به جاي خدا پرستش مي‌كرد و مردم را به پرستش آن مي‌خواند و مردم بني-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 434
اسرائيل را به گمراهي كشيد و همچنان بت پرستيد تا بمرد.
و پس از وي پسرش اسا به پادشاهي رسيد و منادي فرستاد تا ندا دهد كه كفر و كافر بمرد و ايمان و مؤمن بماند و بت و بت‌پرستي بر افتاد و اطاعت خدا برقرار شد و از اين پس هر كس از بني اسرائيل در ملك و روزگار من بكفر سر بر دارد او را بكشم كه طوفان و غرقه دنيا و فرو رفتن دهكده‌ها و باريدن سنگ و آتش از آسمان به سبب نافرماني خدا و عصيان وي بود از اين رو از معصيت خدا بداريم و در اطاعت وي بكوشيم تا زمين را از لوث گناه پاك كنيم و با مخالفان بجنگيم و از ديار خويش برانيم.
و چون قوم وي اين سخنان بشنيدند بناليدند و نپسنديدند و پيش مادر شاه شدند و از رفتار پسر با خدايان خويش شكوه كردند كه مي‌خواست آنها را از دينشان دور كند و به عبادت پروردگار بكشاند. و مادر شاه تعهد كرد كه با وي سخن كند و او را به پرستش بتان ايام پدر باز برد.
 
و هنگامي كه شاه نشسته بود و اشراف و بزرگان قوم پيش وي بودند مادرش بيامد و شاه به احترام مادر از جاي برخاست و خواست او را به جاي خويش بنشاند ولي مادر نپذيرفت و گفت: «پسر من نيستي اگر خواست مرا نپذيري و هر چه گويم نكني كه اطاعت من مايه رشاد و بهره‌وري است و نافرماني من موجب خسران. پسرم! شنيده‌ام كه كاري بزرگ آغازيده‌اي و گفته‌اي كه قومت از دين بگردند و به خدايان خويش كافر شوند و رسم پدران بگذارند، رسم نو آورده‌اي و بدعت نهاده‌اي و پنداشته‌اي كه شوكت ترا بيفزايد و قدرت ترا استوار كند. پسرم! خطا كرده‌اي و گناه آورده‌اي و مردم را به جنگ خويش كشانيده‌اي و خواسته‌اي آزادگان را بنده خويش كني و ضعيفان را بر ضد خويش نيرو دهي، رأي دانشوران را خوار كرده‌اي و به خلاف نظر خردوران رفته‌اي و تابع رأي سفيهان شده‌اي و اين همه از سبكسري و خردسالي و ناداني كرده‌اي. اگر سخن من نپذيري و حق من نشناسي از نسل پدر نباشي و چون تو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 435
كسي سزاوار شاهي نباشد. پسرم! قوم خويش را به كجا مي‌كشاني؟ شايد كلماتي همانند موسي به تو داده‌اند كه با آن فرعون را غرق كرد و قوم خويش را از ظلمات رهايي داد.
شايد نيرويي چون داود به تو داده‌اند كه شير را بكشت و دهان گرگ بدريد و جالوت جبار را بكشت يا ملك و حكمتي برتر از سليمانت داده‌اند كه سر حكيمان بود و حكمت وي سرمشق اخلاف بود. پسرم اگر نيكي سوي تو آيد من از همه كس بيشتر بهره برم و اگر جز اين شود من از همه سيه روزتر شوم.» و چون شاه اين سخنان بشنيد سخت به خشم آمد و دلتنگ شد و گفت:
«مادر! روا نباشد كه با دوست و دشمن بر يك سفره نشينم و روا نباشد كه جز پروردگار خود را بپرستم. اگر اطاعت من كني هدايت يابي و اگر نكني گمراه شوي.
بايد خدا را بپرستي و منكر همه خدايان جز او شوي و هر كه اين سخن نپذيرد دشمن خدا باشد و من ياري خدا مي‌كنم كه بنده اويم.» مادر شاه گفت: «من از بتان خويش دست ندارم و از دين پدرانم نبرم و رسم خويش به گفتار تو ديگر نكنم و خدايي را كه گويي نپرستم.» شاه گفت: «مادر! اين سخن رابطه مرا با تو بريد.» و بفرمود تا او را بيرون كردند و به غربت انداختند. آنگاه به حاجب و عسس خويش گفت كه اگر در كار خويش اصرار كند او را بكشيد. و چون اسباط اطراف وي اين بشنيدند از مهابتش بلرزيدند و مطيع او شدند و تدبير ديگر ندانستند و گفتند: «كسي كه با مادر خويش چنين كرد اگر مخالفت كنيم و به دين وي نگرويم با ما چه خواهد كرد؟» و حيله‌ها كردند و خدا مكرشان را نابود كرد.
و چون تحمل اين كار نداشتند و از دين خويش نتوانستند بريد همسخن شدند كه از ديار وي بگريزند و در ديار ديگر اقامت گيرند و آهنگ زرج پادشاه هند كردند كه وي را به مخالفت آسا و پيروانش وادارند و چون پيش زرج شدند به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 436
او سجده بردند و او گفت: «شما كيستيد؟» گفتند: «ما بندگان توايم.» گفت: «از كدام بندگان منيد؟» گفتند: «ما از سرزمين توايم، سرزمين شام و به پادشاهي تو همي باليديم و پادشاهي خردسال و سفيه در ميان ما پديد آمد و دين ما را بگردانيد و راي ما را خوار شمرد و پدران ما را كافر دانست و از خشم ما باك نداشت و اينك سوي تو آمده‌ايم كه قصه با تو بگوييم و تو به پادشاهي ما سزاوارتري. ما سران قوم خوديم سرزمين ما مال بسيار دارد و مردم ضعيف و معاش مرفه و آبادي بسيار و گنج‌ها و سي پادشاه. همين مردم بودند كه يوشع بن نون جانشين موسي آنها را به دريا برد. ما و زمينمان از آن توايم. بلاد ما بلاد تست و هيچكس آنجا مخالف تو نيست و بي پيكار به مال و جان تسليم تواند».
زرج گفت: «دعوت شما را نپذيرم و به پيكار قومي كه شايد مطيع‌تر از شما باشند نيايم تا رسولان امين از قوم خويش بفرستم و اگر كار چنان باشد كه گفتيد به سود شما باشد و شما را شاهان آن سرزمين كنم و اگر سخنتان دروغ باشد شما را عقوبتي شايسته دروغگويان كنم.» گفتند: «سخن به انصاف كردي و حكم عادلانه آوردي و بدان رضايت داريم».
زرج بگفت تا آنها را روزي مقرر دهند و از قوم خويش مردم امين برگزيد تا به خبر گيري فرستد و سفارش كرد و تهديد كرد كه اگر دروغ گويند عقوبت شوند و اگر راست گويند نكويي بينند و گفت: «شما را به خاطر امانت و دينداري و نيك- انديشيتان مي‌فرستم تا چيزي از سرزمين مرا ببينيد و احوال آن بجوييد و از دانش مردم و شاه و سپاه و شمارشان و شمار آبها و دره‌ها و راهها و دربندهاي آسان و سخت خبر آريد چنانكه گويي آنجا را عيان ديده باشم و از خزينه چندان ياقوت و مرجان و لباس ببريد كه چون ببينند راغب آن شوند و از شما بخرند.» و آنها را به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 437
خزانه فرستاد تا از آن بر گرفتند و لوازم خشكي و دريا داد و قومي كه سوي وي آمده بودند راهها را وصف كردند و جاها را ياد نمودند و آنها درزي بازرگانان برفتند تا به ساحل دريا فرود آمدند و از آنجا به كشتي نشستند و به ساحل ايليا رسيدند و برفتند تا وارد آن شدند و بار گشودند و كالاي خويش بنمودند و مردم را به خريد دعوت كردند و كس به كالاي آنها اقبال نكرد و تجارتشان رواج نيافت و در مقابل چيز كم چيز بسيار دادند كه در آنجا بمانند و اخبارشان بدانند و در كارشان تحقيق كنند و آنچه را كه شاهشان خواسته بود به دست آرند.
پادشاه آسا مقرر داشته بود كه هر يك از زنان بني اسرائيل كه شوهر نداشته باشد اما در زي زنان شوهر دار در آيد او را بكشند يا از ولايت سوي جزاير دريا برانند زيرا ابليس براي اهل دين كيدي بدتر از زنان ندارد و چنان شد كه زنان بي- شوهر با نقاب و جامه كهنه برون مي‌شدند تا كس آنها را نشناسد و چون امينان شاه هند از كالاي خويش چيزي را كه صد درم قيمت داشت به يك درم مي‌دادند زنان بني اسرائيل شبانگاه و نهاني به خريد آمدند كه اهل دينشان ندانند و كالاي قوم فروخته شد و آنچه مي‌خواستند خريدند و اخبار شهر و قلعه‌ها و شمار آنها را بدانستند و كالاي مرغوب خويش را از در و مرجان و ياقوت براي هديه شاه نگهداشته بودند و از اهل شهر از خبر وي پرسش مي‌كردند كه شاه از آنها چيزي نخريده بود و گفتند: «اگر شاه توانگر است چرا چيزي از ما نخرد كه كالاهاي طرفه داريم و آنچه خواهد و نظير آن در خزانه ندارد به او دهيم و اگر توانگر نيست چرا كالاي ما نبيند كه هر چه خواهد بي بها بدو دهيم.» مردم شهر گفتند كه وي چندان مكنت و خزينه و كالا دارد كه كس نظير آن نداشته و خزينه‌ها كه موسي از مصر آورده و زيورها كه بني اسرائيل از فرعونيان گرفتند و چيزها كه يوشع بن نون جانشين موسي فراهم كرد و چيزها كه سليمان سالار خردمندان و شاهان از مكنت و ظروف بي نظير گرد آورد به نزد اوست.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 438
امينان شاه هند گفتند: «پيكار او چگونه است؟ شوكت وي به چيست و سپاهش چند است و اگر شاهي سوي وي آمد كه ملكش را پاره كند چگونه پيكار كند و شمار سپاهش چند است و چقدر مرد و اسب به عرصه جنگ آرد و آيا مهابت وي از كثرت مكنت و خزينه است كه دارد؟» قوم به پاسخ گفتند: «سپاه پادشاه آسا كم است و نيروي وي اندك‌تر است ولي وي را دوستي هست كه اگر او را بخواند و از او كمك بخواهد كه كوهها را از پيش بردارد تواند برداشت.» امينان گفتند: «دوست پادشاه كيست و شمار سپاهش چيست؟ و جنگاوري وي چگونه است و سپاه و كشتي چند دارد و محل و مقر وي كجاست؟» پاسخ دادند كه مقر وي بالاي آسمانهاست و بر عرش خويش نشسته و سپاهش شمار ندارد كه همه مخلوق بنده اويند. اگر دريا را گويد به خشكي ريزد و اگر رودها را فرمايد فرو رود مقر او را ديدن و شناختن نتوان و او دوست و پشتيبان آسا است.» و امينان همه اخبار آسا را بنوشتند و بعضي از آنها به نزد وي شدند و گفتند:
«اي پادشاه از تحفه‌هاي ديار خويش هديه‌اي داريم كه مي‌خواهيم به تو پيشكش كنيم يا از ما بخري كه به تو دهيم.» شاه گفت: «بياريد ببينم» و چون بياوردند گفت: «آيا اين بماند و صاحبانش بمانند؟» گفتند: «نه فنا شود و صاحبانش فنا شوند».
اسا گفت: «مرا بدان نيازي نباشد، چيزي خواهم كه رونق آن نرود و بماند و صاحبانش بمانند.» امينان از پيش وي برون شدند و هديه آنها را پس داد و از بيت المقدس سوي زرج هندي رفتند و چون پيش وي رسيدند دفتر خبر خويش بگشودند و آنچه از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 439
كار شاه بني اسرائيل دانسته بودند بگفتند و از دوست آسا سخن آوردند.
و چون زرج سخنانشان بشنيد آنها را به عزت خويش و آفتاب و ماه كه معبودشان بود سوگند داد كه از آنچه در ميان بني اسرائيل ديده‌اند چيزي مكتوم ندارند و آنها نيز بگفتند زرج گفت: «چون بني اسرائيل دانسته‌اند كه شما به جاسوسي رفته‌ايد و از كارشان خبر يافته‌ايد از دوست اسا سخن كرده‌اند و دروغ گفته‌اند و خواسته‌اند شما را بترسانند كه دوست اسا بيشتر از من سپاه و ابزار ندارد و قوم وي دليرتر و جسورتر از قوم من نباشند اگر هزار كس به مقابله من آرد من بيشتر آرم.» آنگاه بگفت تا به همه پيروان وي نوشتند تا از هر ولايت سپاه فراهم كنند و از ياجوج و ماجوج و ترك و فارس و اقوام ديگر كه مطيع وي بودند كمك خواست و چنين نوشت:
«از زرج، جبار هند و پادشاه زمينها، به هر كس كه نامه من بدو رسد مرا زميني هست كه حاصل آن رسيده و مي‌خواهم كه عاملان فرستيد تا هر چه درو كنند غنيمت آنها كنم و اين قوم از من دورند و بر قسمتي از سرزمين من چيره شده‌اند و بندگان مرا مقهور كرده‌اند و آنها را به كساني بخشم كه با من بر ضدشان قيام كنند اگر تجهيزات نداريد تجهيزات شما پيش من است كه خزاين من بسته نيست.» و كسان از هر ولايت بر او فراهم آمدند و اسب و سوار و پياده و لوازم آوردند و چون فراهم شدند از خزاين خويش سلاح و تجهيزات داد و بگفت تا شمارشان كنند و يك هزار هزار و يكصد هزار بودند به جز سپاهي كه از بلاد وي آمده بود و بگفت تا يكصد مركب آماده كنند و استر آن را چهار چهار ببستند و بر هر چهار استر تخت و خيمه‌اي تعبيه كردند و در هر خيمه كنيزي بنشاندند و با هر مركب ده خادم و پنج فيل همراه كردند و هر سپاه وي يكصد هزار شد و يكصد كس از سران آنها را خاصه خويش كرد كه با وي سوار شوند و در هر سپاه كسان نهاد و خطبه خواند و به جنگ ترغيب كرد و چون انبوه جماعت را بديد و با آنها برفت شوكت و شكوه وي در دل حاضران بيفزود و بزرگ شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 440
آنگاه زرج گفت: «دوست آسا كجاست؟ آيا تواند كه وي را از من مصون دارد؟ هيچكس بر من چيره شدن نتواند. اگر آسا و دوست وي مرا و سپاهم را بنگرند جرأت پيكارم نكنند زيرا در قبال هر سپاهي او هزار سپاهي دارم. به زودي آسا اسير من شود و قوم وي را به اسيري آرم» و همچنان آسا را تحقير كرد و سخنان ناروا در باره او گفت.
و چون قصه زرج و رفتار وي به آسا رسيد پروردگار خويش را بخواند و گفت:
«خدايا تو كه آسمانها و زمين و مخلوق آنرا به قدرت آفريدي و همه چيز در قبضه تو است، تو كه ملايمت داري و سختي نيز داري از تو خواهم كه به خطاهاي ما ننگري و گناهانمان را كيفر ندهي و رحمت خويش را كه خاص خلايق كرده‌اي شامل ما كني.
ضعف ما و قوت دشمن بنگر، قلب ما و كثرت دشمن ببين، غم و تنگناي ما و شادي و آسايش دشمن ببين و زرج و سپاهش را به قدرتي كه فرعون و سپاهش را غرق كردي و موسي و قومش را نجات دادي به دريا غرق كن از تو خواهم كه ناگهان عذاب خويش را بر زرج و قومش فرود آري.» در جواب به آسا گفته شد كه سخن تو را شنيدم و تضرع تو به من رسيد.
من بر عرش خويش هستم و اگر زرج هندي و قوم وي را غرق كنم بني اسرائيل و ديگران ندانند با آنها چه كرده‌ام ولي درباره زرج و قوم وي قدرت نمايي كنم تا زحمت ايشان ببرم و غنيمتشان نصيب تو كنم و سپاهشان را به دست تو دهم تا دشمنان تو بدانند كه دوست آسا دوست خود را رها نكند و سپاه وي هزيمت نشود و مطيع وي نوميد نگردد من او را مهلت دهم تا از كار خويش فراغت يابد آنگاه وي را به- بندگي سوي تو كشانم و سپاهش بندگان تو و قومت شوند.» و زرج و كسانش بيامدند و بر ساحل ترشيش فرود آمدند و بيك روز جويها را بخشكانيدند و سبزه‌زارها را محو كردند و پرندگان بر آنها فرود آمد و وحش از آنها گريز نتوانست و چون به دو منزلي ايليا رسيدند زرج از آنجا سپاه خود را در ايليا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 441
پراكند و دشت و كوه از آنها پر شد و دل مردم شام از ترسشان آكنده شد و هلاك خويش را معاينه ديدند.
و آسا قصه بشنيد و گروهي از قوم خويش را سوي آنها گسيل داشت و بگفت تا از شمار و كارشان خبر آرند و فرستادگان آسا برفتند و از بالاي تپه‌اي قوم را بديدند و سوي آسا باز گشتند و گفتند: «تا كنون چشم و گوش بني آدم چون آنها و فيلان و اسبان و سوارانشان نديده و نشنيده و باور نداشتيم كه بدين شمار و سلاح مردم تواند بود كه عقل ما از شمارشان ناتوان شده و ياراي جنگشان نداريم و اميدمان ببريد.» و چون مردم شهر اين بشنيدند جامه دريدند و خاك به سر ريختند و در كوچه و بازار ناله سر دادند و از همديگر وداع كردند.
آنگاه پيش شاه رفتند و گفتند ما همگي سوي اين قوم شويم و دست اطاعت دهيم شايد به ما رحم آرند و در ديارمان وا گذارند.
شاه گفت: «خدا نكند كه دست در دست كافران نهيم و خانه و كتاب خدا را به بدكاران واگذاريم.» گفتند: «پس چاره‌اي بساز و از دوست و پروردگارت كه ما را به نصرت وي وعده مي‌دادي و به ايمان وي مي‌خواندي ياري بخواه، اگر اين بليه از ما بر ندارد دست در دست دشمن مي‌نهيم شايد از كشته شدن برهيم.».
آسا گفت: «پروردگار مرا جز به تضرع و خواري نرم نتوان كرد.» گفتند: «سوي وي شو شايد اجابت تو كند و بر ضعف ما رحم آرد كه دوست در اين حال دوست خود را وانگذارد.» آسا به نمازگاه رفت و تاج از سر بنهاد و خرقه پوشيد و بر خاكستر نشست.
آنگاه دست به دعا برداشت و با دلي غمين و تضرع فراوان و اشك روان خدا را بخواند و گفت: «خدايا! پروردگار هفت آسمان و پروردگار عرش عظيم. خداي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 442
ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط، تو كه هر جا كه خواهي از خلق نهان ماني و مقر تو را نتوان دانست و از كنه عظمت تو خبر نتوان يافت. تو آن بيداري كه به خواب نرود و آن تازه‌اي كه به گذشت شب و روز كهنه نشود، خدايا ترا به آن دعا مي‌خوانم كه ابراهيم خليل خواند و آتش بر او خاموش كردي و او را به صف نيكان بردي و دعايي كه موسي كليم تو خواند و بني اسرائيل را از ظلمت رهانيدي و از عبوديت آزاد كردي و از دريا به خشكي رسانيدي و فرعون و كسانش را غرق كردي و به آن تضرع كه بنده تو داود كرد و او را برداشتي و از پس ضعف قوت دادي و بر جالوت جبار فيروز كردي و او را بشكستي و به دعايي كه سليمان كرد و حكمتش دادي و رفعت بخشيدي و پادشاه همه جنبندگان كردي. تو كه مردگان را زنده كني و جهان را فاني كني و تنها و جاويد بماني و فاني نشوي و تازه باشي و كهنگي نگيري، خدايا خواهم كه به من رحم آري و دعايم اجابت كني كه مستمندم و از همه بندگان ضعيفتر و بيچاره‌تر و بليه‌اي بزرگ و مصيبتي سخت پيش آمده كه كس جز تو رفع آن نتواند و ما به جز تو قوت و وسيله نداريم بر ضعف ما چنانكه اراده فرمايي رحم كن كه هر كه را خواهي چنانكه خواهي رحم فرمايي.» عالمان بني اسرائيل نيز از بيرون دعا مي‌كردند و مي‌گفتند: «خدايا بنده خويش را اجابت كن كه به تو پناه آورده و او را به دشمن وا مگذار و بياد آر كه دوستدار تو است و از مادر و همه مخلوق به جز مطيعان تو جدايي گرفته است.» خدا آسا را كه در نمازگاه به سجده بود به خواب برد آنگاه فرستاده خدا بيامد و گفت: «اي آسا دوست دوست خويش را به دشمن نگذارد، خدا عز و جل گويد كه محبت خويش بر تو افكنده‌ام و ياري ترا واجب دانم و دشمن از تو دفع كنم و هر كه به من تكيه كند زبون نشود و هر كه قوت از من دارد سستي نگيرد. تو، به هنگام گشايش مرا خوانده‌اي و به هنگام سختي ترا وانگذارم. تو به هنگام امان مرا خوانده‌اي و به هنگام ترس ترا رها نكنم. خداي توانا گويد قسم مي‌خورم كه اگر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 443
آسمان و زمين و همه مخلوق آن به خلاف تو باشند براي تو چاره‌اي پديد آرم و چيزي از ربانيت خويش بفرستم كه دشمنانم را بكشند. من با توام و دست هيچكس به تو و يارانت نرسد.» و آسا خندان از نمازگاه در آمد و پيام خدا را با آنها بگفت و مؤمنان تصديق وي كردند و منافقان به تكذيب وي پرداختند و با هم گفتند: «آسا لنگ برفت و لنگ بيامد اگر راست مي‌گويد و خدا اجابت او كرده بايد پاي او را درست كرده باشد.
ولي ما را فريب مي‌دهد و به اميد سرگرم مي‌كند تا جنگ شود و نابود شويم.» در آن اثناي كه شاه از كرم خداي سخن مي‌كرد فرستادگان زرج بيامدند و وارد ايليا شدند و نامه‌ها از زرج براي آسا همراه داشتند كه در آن به وي و قومش ناسزا گفته بود و منكر خدا شده بود و نوشته بود: دوست خود را كه مايه گمراهي قومت شده بخوان تا با سپاه خويش به جنگ من آيد و بر من ظاهر شود و دانم كه نه او و نه ديگري تاب من ندارد كه من زرج شاه هنديم.
و چون آسا نامه‌ها را بخواند اشك از ديدگانش روان شد و به نمازگاه در- آمد و نامه‌ها را تو آن بيداري كه به خواب نرود و آن تازه‌اي كه به گذشت شب و روز كهنه نشود، پيشگاه خدا بگشود و گفت: «خدايا هيچ چيز را از ديدار تو خوشتر ندارم اما بيم دارم اين نور كه به روزگار من نموده‌اي خاموشي گيرد. شاهد اين نامه‌ها بوده‌اي و داني كه در آن چيست اگر هدف آن من بودم مهم نبود اما بنده‌ات زرج سر خلاف تو دارد و ناسزا گويد و به ناروا فخر كند و به ناحق سخن آرد و تو شاهد و حاضر بوده‌اي.» خدا به آسا وحي كرد كه كلمات من تغيير نيابد و وعده من خلاف ندارد و فرمانم دگر نشود از نمازگاه برون شو و سپاهت را بگو تا فراهم شوند و با پيروان خويش برويد و بر زميني بلند بايستيد.
آسا برون شد و پيام خدا را با قوم خويش بگفت و دوازده كس از سران بني اسرائيل برون شدند و هر يك تني چند همراه داشتند و چون مي‌رفتند به مردم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 444
گفتند كه به كار دنيا نپردازند و بر تپه كوتاهي در قبال زرج بايستادند و از آنجا او و قومش را بديدند.
و چون زرج آنها را بديد سر تكان داد و تمسخر كرد و گفت: «براي اينها سپاه آوردم و مال خرج كردم!» و كساني را كه وصف آسا و قوم وي گفته بودند بخواست و گفت: «با من دروغ گفتيد كه پنداشتيد شمار اين قوم بسيار است» و بگفت تا آنها را با اميناني كه به خبرگيري فرستاده بود بكشتند.
در اين اثنا آسا تضرع همي كرد و به خدا متوسل بود.
زرج گفت: «ندانم با اين قوم چكنم شمارشان در قبال ما چنان اندكست كه با آنها جنگ نبايد.» و كس پيش آسا فرستاد و پيغام داد كه دوست تو كه ما را به او تهديد كردي و پنداشتي كه شما را از قدرت من مصون مي‌دارد كجاست؟ آيا تسليم من مي‌شويد تا حكم خويش درباره شما روان كنم، يا در انتظار پيكار منيد؟
آسا جواب داد كه اي تيره روز نداني چه گويي مگر خواهي با ضعف خويش بر پروردگارت چيره شوي يا به اندك خويش با بسيار او بر آيي؟ وي از همه چيزها تواناتر و بزرگتر و قاهرتر است و بندگانش زبونتر و ضعيف‌تر از آنند كه او را آشكار ببينند. اينك او با منست و هر كه خدا با وي باشد مغلوب نشود. اي تيره روز هر چه داري بيار تا ببيني چه بر سرت آيد.
و چون قوم زرج صف كشيدند و به جاي خويش رفتند، زرج تيراندازان خويش را بگفت تا تير اندازي كنند و خداي از هر آسمان فرشتگان به ياري و پشتيباني آسا و قوم وي فرستاد و آسا آنها را در جاهايشان توقف داد و چون مشركان تير انداختند ميان خورشيد و زمين حايلي پديد آوردند كه گويي ابري بود و فرشتگان تيرها را از آسا و قومش دور كردند. آنگاه فرشتگان تيرها را سوي قوم زرج انداختند و هر كه تيري انداخته بود تيرش بدو رسيد و همه تيراندازان زرج كشته شدند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 445
در اين اثنا آسا و قومش حمد خدا مي‌گفتند و تسبيح او مي‌كردند و فرشتگان ظاهر مي‌شدند و چون زرج تيره روز آنها را بديد ترس در دلش افتاد و تدبير ندانست و گفت: «آسا كيدي عظيم و جادويي مؤثر دارد. بني اسرائيل نيز چنينند و هيچ دانا با مكرشان بر نيايد كه آنرا از مصر آموخته‌اند و به كمك آن از دريا گذشته‌اند.» آنگاه شاه هندي به قوم خويش ندا داد كه شمشيرها را بكشيد و به يكباره حمله بريد و آنها را در هم بكوبيد و هندوان شمشير كشيدند و به فرشتگان حمله بردند و فرشتگان آنها را بكشتند و جز زرج و زنانش و نزديكانش كس نماند.
و چون زرج اين ماجرا بديد با كسان خود فراري شد و همي گفت: «آسا آشكار بود اما دوست وي نهاني مرا تباه كرد. و او و همراهانش را ديدم كه ايستاده بودند و جنگ نمي‌كردند و جنگ در قوم من افتاده بود.» و چون آسا فرار زرج را بديد گفت: «خدايا زرج فراري شد اما اگر ميان ما و او حايل نشوي بار ديگر قوم خويش را به جنگ ما آرد».
وحي آمد كه هندوان را تو نكشتي بلكه من كشتم. به جاي خود باش كه اگر در ميانه نباشم همه شما را هلاك كنند. زرج در چنگال من است و هيچكس از جانب من ياري او نكند و از چنگ من رهايي نيابد. من اردوهاي او را با همه نقره و كالا و چهار پا به تو بخشيدم. اين پاداش تو است كه به من متوسل شدي و براي كمكي كه به تو دادم مزد نخواهم.
زرج برفت تا به دريا رسيد و خواست از آنجا بگريزد و يكصد هزار كس با او بود و كشتيها آماده كردند و بر آن نشستند و چون به دريا روان شدند خدا از اطراف زمينها و درياها بادها به آن دريا فرستاد و امواج از هر سو درهم افتاد و كشتيها را به هم زد تا بشكست و هر كه با وي بود غرق شد و موج چنان آشفته بود كه مردم شهرهاي اطراف بترسيدند و زمين بلرزيد و آسا كس فرستاد كه خبر بگيرد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 446
و خدا بدو وحي كرد كه تو و قومت و اهل دهكده‌ها فرود آييد و غنيمتي را كه خدايتان داده به قوت بگيريد و شكر آن بگزاريد كه هر كه از اين اردوها چيزي بگيرد بر او حلال باشد.
و قوم آسا فرود آمدند و شكر و تقديس خدا گفتند و مدت سه ماه اردوها را به دهكده‌هاي خويش مي‌بردند و خدا بهتر داند.
پس از آسا يهوشافاظ پسرش به پادشاهي رسيد و بيست و پنج سال پادشاهي كرد و بمرد.
آنگاه عتليا و به قولي غزليا دختر عمرم مادر اخزيا به پادشاهي رسيد و فرزندان ملوك بني اسرائيل را بكشت و جز يواش پسر اخزيا كس نماند كه او نيز نهان مانده بود.
آنگاه يواش و يارانش عتليا را بكشتند و پادشاهي وي هفت سال بود.
پس از او يواش پسر اخزيا به پادشاهي رسيد و عاقبت به دست ياران خويش كشته شد.
پس از آن اموصيا پسر يواش به پادشاهي رسيد و بيست و نه سال پادشاهي كرد و عاقبت به دست ياران خويش كشته شد.
پس از آن عوزيا پسر اموصيا به پادشاهي رسيد. عوزيا را غوزيا نيز گفته‌اند و مدت پادشاهي وي پنجاه و دو سال بود تا بمرد.
پس از آن يوتام پسر عوزيا به پادشاهي رسيد و شش سال پادشاهي كرد تا بمرد.
پس از آن احاز پسر يوتام به پادشاهي رسيد و شانزده سال پادشاهي كرد تا بمرد.
پس از آن حزقيا پسر احاز به پادشاهي رسيد. گويند وي دوست شعيا بود كه از انقضاي عمر او خبر داد و به پيشگاه پروردگار تضرع كرد كه عمرش افزوده شد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 447
مهلت يافت و شعيا به او اعلام كرد. ولي به گفته ابن اسحاق دوست شعيا كه اين حكايت از او بود صديقه نام داشت.
 
سخن از صاحب قصه شعيا و سخاريب‌
 
از ابن اسحاق روايت كرده‌اند كه خداوند عز و جل موسي را از حوادث بني اسرائيل خبر داده بود و فرمود: «وَ قَضَيْنا إِلي بَنِي إِسْرائِيلَ فِي الْكِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَ لَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيراً. فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما بَعَثْنا عَلَيْكُمْ عِباداً لَنا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ فَجاسُوا خِلالَ الدِّيارِ وَ كانَ وَعْداً مَفْعُولًا. ثُمَّ رَدَدْنا لَكُمُ الْكَرَّةَ عَلَيْهِمْ وَ أَمْدَدْناكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ وَ جَعَلْناكُمْ أَكْثَرَ نَفِيراً إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِيَسُوؤُا وُجُوهَكُمْ وَ لِيَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ كَما دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ لِيُتَبِّرُوا ما عَلَوْا تَتْبِيراً عَسي رَبُّكُمْ أَنْ يَرْحَمَكُمْ وَ إِنْ عُدْتُمْ عُدْنا وَ جَعَلْنا جَهَنَّمَ لِلْكافِرِينَ حَصِيراً» [1] يعني: و در آن كتاب به پسران اسرائيل اعلام كرديم كه دو بار در اين سرزمين فساد مي‌كنيد و سركشي مي‌كنيد سركشي بزرگ. و چون موعد نخستين آن بيامد بندگاني داشتيم با صلابت سخت كه بر آنها گماشتيم تا در داخل ديارشان كشتار كردند و اين و عده‌اي انجام شده بود. آنگاه بر ضد آنها دولت به شما داديم و به- مالها و فرزندان مددتان داديم وعده شما را فزونتر كرديم. اگر نيكي كنيد به- خويش نيكي كرده‌ايد و اگر بدي كنيد براي خودتان است و چون موعد ديگر بيامد (آنها را گماشتيم) تا بزرگانتان را حقير كنند و داخل اين مسجد شوند چنانكه بار اول شده بودند و به هر چه تسلط يافتند نابود كنند نابود كردن كامل. ممكن است پروردگارتان رحمتان كند و اگر باز كنيد ما نيز كنيم و جهنم را زندان كافران
______________________________
[1]- بني اسرائيل 4 تا 8
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 448
كرده‌ايم.
بني اسرائيل حادثه‌ها و گناهها داشتند و خدا با آنها مهربان و بخشاينده و نكوكار بود و از جمله ماجراهايشان حكايت صديقه بود كه يكي از پادشاهان بني اسرائيل بود و چنان بود كه چون خدا كسي را پادشاهي بني اسرائيل مي‌داد پيغمبري مي‌فرستاد كه وي را هدايت كند و ميان او و خداي واسطه باشد و در كار قوم با وي سخن كند.
اين پيمبران كتاب منزل نداشتند و مأمور پيروي از تورات و احكام آن بودند و كسان را از معصيت منع مي‌كردند و به اطاعت ترغيب مي‌كردند و چون اين پادشاه بيامد خداوند شعيا پسر امصيا را با وي برانگيخت و اين پيش از بعثت عيسي و زكريا و يحيي بود و شعيا همان بود كه ظهور عيسي و محمد را بشارت داد. و اين پادشاه مدتي شاهي بني اسرائيل و بيت المقدس داشت و چون ايام ملك او به آخر رسيد و حوادث بزرگ رخ داد و شعيا نيز با او بود خداوند عز و جل سنحاريب پادشاه بابل را بر ضد آنها برانگيخت و او ششصد هزار پرچم داشت و بيامد تا در اطراف بيت المقدس فرود آمد و پادشاه بيمار بود و ساق پاي او زخمدار بود و شعياي پيمبر به نزد وي آمد و گفت: «اي پادشاه! سخاريب پادشاه بابل با سپاهش و ششصد هزار پرچم بر تو فرود آمده‌اند و مردم بترسيده‌اند و وحشت كرده‌اند».
و قضيه بر شاه گران بود و گفت: «اي پيمبر خداي آيا درباره اين حادثه وحيي آمده كه خدا با ما و سنحاريب و سپاهش چه خواهد كرد؟» پيمبر بدو گفت: «وحيي كه در اين باب سخن كند به من نيامده است.» در اين اثنا خدا عز و جل به شعياي پيمبر وحي كرد كه پيش شاه بني اسرائيل شو و بگو كه وصيت كند و از خاندان خويش هر كه را خواهد به جانشيني برگزيند و شعياي پيمبر پيش صديقه پادشاه بني اسرائيل آمد و گفت: «پروردگارت به من وحي كرد كه بگويم وصيت كني و از خاندان خويش هر كه را خواهي به جانشيني برگزيني كه خواهي مرد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 449
و چون شعيا اين سخن با صديقه بگفت وي رو به قبله كرد و نماز كرد و تسبيح گفت و دعا كرد و گريست و با گريه و تضرع و اخلاص و توكل و صبر و ظن صادق به خداي، گفت: «اي خدا! اي پروردگار پروردگاران و خداي خدايان! اي قدوس متقدس، اي رحمان، اي رحيم بخشاينده، اي رئوفي كه خور و خواب نداري، عمل و رفتار نكوي مرا با بني اسرائيل به ياد آر كه همه از تو بوده و بهتر از من داني كه نهان و آشكار من از تو است» و خداي رحمان دعاي او را اجابت كرد كه بنده‌اي پارسا بود و به شعيا وحي كرد و فرمان داد به صديقه پادشاه بگويد كه خدا دعايت را اجابت كرد و پذيرفت و رحم آورد كه گريه تو را بديد و مرگت را پانزده سال پس انداخت و ترا از دشمنت سخاريب پادشاه بابل و سپاهش رهايي داد.
و چون شعيا اين سخن با شاه بگفت درد از وي برفت و بدي و غم ببريد و به سجده افتاد و گفت: «اي خداي من و پدرانم! سجده و تسبيح و تكريم و تعظيم تو مي‌كنم تويي كه پادشاهي به هر كه خواهي دهي و از هر كه خواهي گيري. هر كه را خواهي عزت دهي و هر كه را خواهي زبون كني. داناي غيب و آشكاري اول و آخر و ظاهر و باطن تويي كه دعوت من پذيرفتي و به تضرع من رحم آوردي».
و چون شاه سر برداشت خدا به شعيا وحي كرد كه به شاه صديقه بگو به يكي از بندگان خود بگويد تا آب انجير بيارد و بر زخم نهد كه شفا يابد و به شود و شاه چنين كرد و شفا يافت.
و شاه به شعياي پيمبر گفت: «از خدا بخواه به ما بگويد با دشمن ما چه خواهد كرد؟» خدا عز و جل به شعياي پيمبر گفت: «به شاه بگو شر دشمن را از تو بردارم و ترا از آنها رهايي دهم و صبحگاهان همگي به جز سنحاريب و پنج تن از دبيران وي بميرند.» و صبحگاهان بانگزني بر در شهر آمد و بانگ زد اي پادشاه بني اسرائيل خدا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 450
شر دشمن از تو برداشت و سنخاريب و كسانش هلاك شدند.
و چون شاه برون آمد سنخاريب را بجست و ميان مردگان نيافت و كس به جستجوي او فرستاد كه او را با پنج تن از دبيرانش كه يكي‌شان بخت نصر بود در غاري يافتند و زنجير كردند و پيش شاه بني اسرائيل آوردند كه چون آنها را بديد به سجده افتاد و از هنگام طلوع خورشيد تا پسينگاه به سجده بود آنگاه به سنخاريب گفت: «كار پروردگار ما را چگونه مي‌بيني كه ما غافل بوديم و شما را به قدرت خويش بكشت».
سنحاريب گفت: «پيش از آنكه از ديارم در آيم شنيده بودم كه پروردگارتان شما را ياري مي‌كند اما سخن نشنيدم و از سبكسري به تيره روزي افتادم. اگر شنيده بودم و تعقل داشتم به جنگ شما نميآمدم اما تيره روزي بر من و همراهانم چيره شد.» پادشاه بني اسرائيل گفت: «ستايش خداي توانا را كه چنانكه خواست شر شما را برداشت. اينكه تو و همراهانت را باقي گذاشت براي حرمت تو نبود بلكه از آن رو بود كه بدتر از آن بينيد و در دنيا و آخرت تيره روزيتان فزون شود و به قوم خويش خبر دهيد كه خداي ما با شما چه كرد و عبرت خلف شويد. اگر چنين نبود خداي باقيتان نگذاشته بود كه خون تو و همراهانت به نزد خدا از خون بوزينگان ناچيزتر است.» آنگاه شاه بني اسرائيل سالار نگهبانان خويش را بگفت تا به زنجيرشان كرد و هفتاد روز به دور بيت المقدس بگردانيد و هر روز دو نان جوين به هر كدامشان مي‌داد.
سنحاريب به پادشاه بني اسرائيل گفت: «كشته شدن از آنچه با ما مي‌كني بهتر است هر چه را فرمان داري به كار بند.» و شاه آنها را سوي زندان اعدام فرستاد و خدا به شعياي پيمبر وحي كرد كه به شاه بني اسرائيل بگو كه سنحاريب و همراهانش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 451
را رها كند تا قوم خويش را بيم دهند و آنها را حرمت نهد و مركب دهد تا به بلاد خويش رسند.
شعياي پيغمبر اين پيام با شاه بگفت و او چنين كرد و سنحاريب و همراهان برفتند تا به بابل رسيدند و چون به آنجا رسيدند مردم را فراهم آورد و به آنها گفت كه خدا با سپاه وي چه كرد و كاهنان و جادوگران او گفتند: «اي پادشاه بابل ما حكايت پروردگار آنها و پيمبرشان را با آن وحي كه به وي فرستاده بود براي تو گفتيم اما اطاعت ما نكردي و كسي با خداي اين قوم مقاومت نيارد كرد.» كار سنحاريب كه بني اسرائيل را ترسانيد و آنگاه خدا شر وي را برداشت تذكار و عبرت آموز شد. پس از آن سنحاريب هفت سال زنده بود و بمرد.
بعضي اهل كتاب پنداشته‌اند كه اين پادشاه بني اسرائيل كه سنحاريب به سوي او رفت لنگ بود و لنگي وي از عرق النسأ بود و سنحاريب به سبب بيماري و ضعفي كه داشت طمع در ملك وي بست و پيش از سنحاريب يكي از پادشاهان بابل به نام ليفر سوي او رفته بود و بخت نصر پسر عمو و دبير اين شاه بود و خدا بادي فرستاد كه سپاه وي را هلاك كرد و او و دبيرش جان به در بردند. و اين شاه بابلي به دست پسرش كشته شد و بخت نصر از قتل يار خود خشمگين شد و پسر پدر كش را بكشت پس از آن سنحاريب كه در نينوي مقر داشت با شاه آذربيجان سوي شاه بني اسرائيل رفت و شاه آذربيجان سلمان چپ دست بود و سنحاريب و سلمان اختلاف كردند و بجنگيدند تا سپاهشان به نابودي رفت و اموالشان غنيمت بني اسرائيل شد.
بعضي‌ها پنداشته‌اند آنكه به جنگ حزقيايار شعيا رفت، سنحاريب پادشاه مرصل بود و چون با سپاه خويش بيت المقدس را محاصر كرد خدا فرشته‌اي فرستاد و يكصد و هشتاد و پنجهزار كس از سپاه وي را بكشت و مدت پادشاهي اين پادشاه بني اسرائيل بيست و نه سال بود.
پس از آن منشا پسر حزقيا سي و پنج سال پادشاهي كرد.
پس از او آمون پسر منشا دوازده سال پادشاهي كرد تا به دست ياران خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 452
كشته شد.
پس از او يوشيا پسر آمون سي و يك سال پادشاهي كرد تا به دست فرعون بيني بريده و عاجز مصر كشته شد.
پس از او ياهواحاز پادشاه شد و فرعون بيني بريده به جنگ وي آمد و او را بگرفت و سوي مصر برد و يوياقيم پسر ياهواحاز را به جاي پدر پادشاهي داد و خراجي بر او نهاد و يوياقيم خراج را از بني اسرائيل مي‌گرفت و پادشاهي وي دوازده سال بود پس از او يوياحين پسر يوياقيم پادشاه بني اسرائيل شد، و سه ماه پس از آغاز پادشاهي، بخت نصر به جنگ وي آمد و او را بگرفت و به بابل برد و متنيا عموي وي را به جايش نشاند و او را صديقيا ناميد. و صديقيا به خلاف بخت نصر رفت كه به- جنگ وي آمد، و او را بگرفت و بند نهاد و ميل كشيد و فرزندش را پيش رويش سر بريد و شهر و هيكل را به ويراني داد و بني اسرائيل را اسير كرد و با شاه اسير به بابل برد و آنجا ببودند تا كورش پسر جاماسب پسر اسب، به سبب خويشاوندي كه با آنها داشت به بيت المقدس بازشان برد، زيرا مادر كورش جاويل و به قولي حاويل اسرائيلي بود. و همه مدت پادشاهي صديقيا با سه ماه پادشاهي يوياحين ده سال و سه ماه بود.
پس از آن پادشاهي بيت المقدس و شام از اشتاسب پسر لهراسب شد و عامل وي بخت نصر بود.
از محمد بن اسحاق روايت كرده‌اند كه وقتي صديقه پادشاه بني اسرائيل كه حكايت وي را از پيش بگفتيم درگذشت كار بني اسرائيل آشفته شد و به رقابت برخاستند و همديگر را بكشتند و شعياي پيمبر مبعوث بود اما به او اعتنا نكردند و اطاعت نياوردند و چون چنين كردند خدا به شعيا گفت ميان قوم به سخن برخيز تا به زبان تو وحي كنم و چون به پا خاست خدا زبانش را به وحي بگردانيد و وعظشان كرد و تذكار داد و از حوادث بترسانيد و نعمتهاي خدا را برشمرد و گفت كه به-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 453
معرض حوادثند. و چون شعيا سخن به سر برد، بر او تاختند كه بكشندش و از آنها بگريخت و به درختي رسيد كه بشكافت و به درون آن شد و شيطان برسيد و گوشه لباس او را بگرفت و به قوم نشان داد و اره بر درخت نهادند و ببريدند و او را با درخت به دو نيم كردند.
قصه شعيا را و اينكه قوم وي او را بكشتند از محمد بن سهيل بخاري نيز شنيده‌ام.
 
ذكر خبر لهراسب و پسرش بشتاسب و ويراني بيت المقدس به دست بخت نصر
 
پس از كيخسرو لهراسب پسر كيوجي پسر كيمنوش پسر كيفاشين به پادشاهي پارسيان رسيد و كيخسرو او را به پادشاهي برگزيده بود. و چون تاج بر سر نهاد گفت: «ما نيكي را بر ديگر چيزها برتري دهيم.» و بر تختي از طلاي مرصع به اقسام جواهر نشست و فرمان داد تا به سرزمين خراسان بلخ را بنياد كردند و آنرا «حسنا» خواند و ديوانها پديد آورد و شاهي وي نيرو گرفت كه براي خويش سپاه برگزيد و زمين را آباد كرد و خراج گرفت تا مقرري سپاه بدهد و بخت نصر را برگماشت كه بقولي نام وي به فارسي بخترشه بود.
از هشام بن محمد روايت كرده‌اند كه لهراسب شاه برادرزاده كاوس بود و شهر بلخ را بنياد كرد و در ايام وي شوكت ترك بالا گرفت و مقر لهراسب به بلخ بود كه با تركان پيكار داشت، گويد و بخت نصر به روزگار لهراسب بود و سپهبد ناحيه غرب دجله ما بين اهواز تا سرزمين روم بود و برفت تا به دمشق رسيد و مردم آنجا با وي به صلح آمدند و يكي از سرداران خويش را بفرستاد كه سوي بيت المقدس شد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 454
و با پادشاه بني اسرائيل كه از فرزندان داود بود صلح كرد و از او گروگانها گرفت و از آنجا بازگشت و چون به طبريه رسيد مردم بني اسرائيل به پادشاه خويش تاختند و خونش بريختند و گفتند: «به بابليان گروگان دادي و ما را زبون كردي.» و آماده پيكار شدند و سردار بخت نصر ماجرا را بدو نوشت و پاسخ آمد كه گروگانها را گردن بزند و به جاي خود باشد تا وي بيايد و بخت نصر برفت تا به بيت المقدس رسيد و شهر را به زور بگرفت و جنگاوران را بكشت و زن و فرزند باسيري گرفت.
گويند: بخت نصر ارمياي پيمبر را در زندان بني اسرائيل يافت و خدا او را برانگيخته بود كه بني اسرائيل را از ماجراي بخت نصر بيم دهد و اعلام كند كه اگر توبه نكنند و از اعمال خويش دست بر ندارند خدا كسي را بر آنها مسلط مي‌كند كه جنگاوران را بكشد و زن و فرزند به اسيري برد.
بخت نصر به ارميا گفت: «قصه چيست»؟
ارميا گفت كه خدايش برانگيخته تا قوم را از سرنوشتشان خبر كند و او را دروغزن دانسته‌اند و به زندان افكنده‌اند.
بخت نصر گفت: «چه بد مردمي بوده‌اند كه نافرماني فرستاده خدا كرده‌اند.» و آزادش كرد و بنواخت.
و ضعيفان بني اسرائيل كه به جا مانده بودند به دور ارميا فراهم آمد و گفتند: «بد كرديم و ستم آورديم و اكنون از آنچه كرده‌ايم به پيشگاه خدا توبه مي‌بريم از خدا بخواه كه توبه ما را بپذيرد.» و او پروردگار خويش را بخواند و وحي آمد كه چنين نخواهند كرد، اگر راست مي‌گويند با تو در اين شهر بمانند. و ارميا فرمان خداي را به آنها بگفت. گفتند: «چگونه در شهري كه ويران شده و خدا بر مردمش خشم آورده بمانيم.» و نخواستند بمانند و بخت نصر به شاه مصر نوشت كه گروهي از بندگان من به سوي تو گريخته‌اند آنها را نزد من باز فرست و گر نه به جنگ تو آيم و ديار تو را پايمال اسبان كنم. و شاه مصر بدو نوشت كه اينان بندگان تو نيستند بلكه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 455
آزادگانند.
و بخت نصر بدو حمله برد و بكشتش و مردم مصر را اسير گرفت. آنگاه به- سرزمين مغرب رفت و تا اقصاي آنجا رسيد. از آن پس بسياري از مردم فلسطين و اردن را اسير گرفت كه دانيال و پيمبران ديگر از آن جمله بودند.
گويد: در آن روزگار بني اسرائيل پراكنده شدند و بعضي‌شان به سرزمين حجاز در يثرب و وادي القري و ديگر جاها مقر گرفتند.
گويد: آنگاه خدا عز و جل به ارميا وحي كرد كه من بيت المقدس را آباد مي‌كنم آنجا برو و فرود آي. و ارميا برفت و آنجا ويرانه بود و با خود گفت: «سبحان اللّه خدا به من گفته در اين شهر فرود آيم كه اينجا را آباد مي‌كند، كي اينجا آباد تواند شد و چگونه خداوند آنرا از پس مرگ زنده مي‌كند.» آنگاه سر به زمين نهاد و بخفت و خر خود را با سبدي كه خوراكي در آن بود همراه داشت و هفتاد سال در خواب بماند تا بخت نصر و پادشاه بالا دست وي هلاك شدند.
مدت پادشاهي لهراسب يكصد و بيست سال بود و پس از او بشتاسب پسرش به پادشاهي رسيد و خبر يافت كه ديار شام ويران شده و درندگان به سرزمين فلسطين فراوان شده و از انسيان كس آنجا نمانده و ميان اسرائيليان بابل ندا داد كه هر كه مي‌خواهد به شام باز گردد، و يكي از خاندان داود را پادشاه آنها كرد و فرمان داد كه بيت المقدس را آباد كند و مسجد آنرا بسازد و اسرائيليان بار بستند و بيت المقدس را آباد كردند و خدا چشمان ارميا را گشود و شهر را نگريست كه چگونه آباد مي‌شد و بنيان مي‌گرفت و همچنان در خواب بود تا يكصد سال گذشت، آنگاه خدا وي را بر انگيخت و پنداشت بيشتر از ساعتي نخفته و شهر را خراب و بي سكنه ديده بود و چون بدان نگريست گفت: «دانم كه خدا بر همه چيز تواناست.» گويد: بني اسرائيل در بيت المقدس مقيم شدند و كارشان سامان گرفت و بسيار شدند تا به دوران ملوك الطوائف، روميان بر آنها تسلط يافتند و پس از آن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 456
هرگز فراهم نشدند.
هشام گويد: ظهور زرادشت كه مجوسيان وي را پيمبر خويش پندارند، به روزگار بشتاسب بود و به پندار جمعي از علماي اهل كتاب زرادشت از مردم فلسطين بود و خادم يكي از شاگردان ارميا بود و مقرب او بود و با وي خيانت كرد و دروغ گفت كه نفرينش كرد و لك و پيس گرفت و به ديار آذربيجان رفت و دين مجوس را بنياد كرد و از آنجا پيش بشتاسب رفت كه به بلخ مقر داشت و چون پيش وي شد و دين خويش را وانمود بشتاسب دل در آن بست و مردم را به قبول آن وادار كرد و بر سر اين كار از رعيت خود بسيار كس بكشت تا دين زرادشت را پذيرفتند. و مدت پادشاهي بشتاسب يكصد و دوازده سال بود.
ولي ديگر اهل خبر و مطلعان امور سلف گفته‌اند كه كي لهراسب با مردم مملكت خويش روش پسنديده داشت و پادشاهان اطراف ايرانشهر را به شدت سركوب كرد و ياران خويش را تفقد بسيار مي‌كرد. در حفر نهرها و بنياد ساختمان و آبادي شهرها همت بلند داشت و انديشه بسيار، و شاهان روم و مغرب و هند و جاهاي ديگر هر سال باج به او مي‌دادند و در نامه‌ها حرمت وي مي‌داشتند و او را شاه شاهان مي‌خواندند كه از شوكت وي بيمناك بودند.
گويند: بخت نصر از اورشليم گنج و مال فراوان براي وي آورد و چون نيروي وي سستي گرفت پسر خويش بشتاسب را پادشاهي داد و گوشه گرفت و كار ملك بدو سپرد. و مدت پادشاهي لهراسب چنانكه گفته‌اند يكصد و بيست سال بود.
گويند بخت نصر كه به جنگ بني اسرائيل رفت بخترشه نام داشت و مردي از عجم بود و از فرزندان گودرز، و بسيار مدت بزيست و عمرش از سيصد سال بيشتر بود و در خدمت لهراسب شاه پدر بشتاسب بود و لهراسب او را سوي شام و بيت المقدس فرستاد تا يهودان را از آنجا بيرون كند و آنجا رفت و بازگشت و پس از لهراسب در خدمت پسرش بشتاسب بود و پس از او در خدمت بهمن بود و بهمن در شهر بلخ
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 457
مقر داشت و بلخ را حسنا گفتند و همو بخت نصر را بفرمود تا به بيت المقدس رود و يهود را بيرون كند و سبب آن بود كه فرمانرواي بيت المقدس بر فرستادگان بهمن تاخته بود و بعضي از آنها را كشته بود و چون بهمن خبر يافت بخترشه را خواست و وي را شاه بابل كرد و گفت تا آنجا رود و از آنجا به شام و بيت المقدس در آيد و سوي يهودان رود و مردان را بكشد و زن و فرزند به اسيري گيرد. و گفت هر كه را خواهد از اشراف و سران براي همراهي خويش برگزيند و وي از خاندان پادشاهي، داريوش پسر مهري را كه از فرزندان ماذي پسر يافث پسر نوح بود برگزيد و او خواهرزاده بخترشه بود.
و هم كورش كيكوان را برگزيد كه از فرزندان غيلم پسر سام بود و خزانه دار اموال بهمن بود با اخشويرش پسر كورش پسر جاماسب كه لقب عالم داشت با بهرام پسر كورش پسر بشتاسب. و بهمن اين چهار كس را كه از خاندان وي و خاصان او بودند همراه بخترشه كرد و سيصد تن از اساوره را با پنجاه هزار سپاه بدو پيوست و اجازه داد كه هر چه خواهد مقرر كند. و بخترشه با آنها برفت تا به بابل رسيد و يك سال آنجا بماند تا لوازم و ابزار جنگ آماده كند. و گروهي عظيم بر او فراهم آمد و از آن جمله مردي از فرزندان سنحاريب شاه بود كه به جنگ حزقيا پسر احاز پادشاه شام و بيت المقدس و يار شعياي پيمبر رفته بود و نام اين مرد بخت نصر بود و پسر نبوزرادان پسر سنحاريب شاه موصل بود و سنحاريب پسر داريوش بود كه نسب از نمرود پسر كوش پسر حام پسر نوح داشت.
و اين نواده سنحاريب به سبب رفتاري كه حزقيا و اسرائيليان به وقت پيكار سنحاريب با جد وي كرده بودند براي پيكار بني اسرائيل به بخترشه پيوست و او را وسيله انتقام كرد و بخترشه او را با گروهي فراوان از پيش فرستاد و از پي او رفت.
و چون سپاهها به بيت المقدس رسيد بخترشه ظفر يافت كه خدا اراده فرموده بود بني اسرائيل را عقوبت كند و اسير گرفت و خانه را ويران كرد و به بابل باز گشت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 458
و يوياحن پسر يوياقيم پادشاه وقت بني اسرائيل را كه از فرزندان سليمان بود همراه برد و متنيا عم يوحسا را پادشاهي داد او را صدقيا نام كرد.
و چون بخت نصر به بابل رسيد صدقيا بخلاف وي برخاست و بخت نصر بار ديگر به جنگ وي رفت و ظفر يافت و شهر و هيكل را ويران كرد و صدقيا را بند نهاد و ميل كشيد و فرزند وي را سر بريد. سپس او را همراه خويش به بابل برد و بني اسرائيل به بابل ماندند تا وقتي كه دوباره به بيت المقدس بازگشتند.
و غلبه بخت نصر موسوم به بخترشه بر بيت المقدس مطابق اين روايت چهل سال بود. پس از آن فرزند وي اولمردوخ به پا خاست و بيست و سه سال پادشاهي آن ناحيه داشت و چون بمرد پسرش بلتشصر يك سال پادشاهي كرد.
و چون بلتشصر پادشاهي يافت كار وي آشفته شد. بهمن وقتي به مشرق رفت او را معزول كرد و به جاي وي داريوش ماذوي را كه به ماذي پسر يافث پسر نوح انتساب داشت پادشاهي بابل و نواحي مجاور چون شام و جاهاي ديگر داد و او بلتشصر را بكشت و سه سال در بابل و ناحيه شام پادشاهي كرد پس از آن بهمن وي را عزل كرد و كيرش غيلمي را كه از فرزندان غيلم پسر سام پسر نوح بود به جاي وي نصب كرد. و غيلم همان بود كه وقتي جامر با ماذي به مشرق مي‌رفت همراه وي بود و چون پادشاهي بابل به كيرش رسيد به بهمن نوشت كه با بني اسرائيل مدارا كند و اجازه دهد هر جا بخواهند مقر گيرند و به سرزمين خويش باز گردند و هر كه را برگزينند فرمانرواي آنها كند. و اسرائيليان دانيال پيمبر را برگزيدند كه امورشان را به عهده گرفت و كيرش سه سال پادشاهي بابل و اطراف داشت و اين سالها از وقت تسلط بخت نصر تا پايان كار وي و فرزندانش و پادشاهي كيرش غيلمي دوران خرابي بيت المقدس به شمار است و هفتاد سال است كه همه را به بخت نصر منسوب دارند.
پس از آن يكي از خويشان بهمن به نام اخشوارش پسر كيرش پسر جاماسب كه لقب عالم داشت پادشاهي بابل يافت و او يكي از چهار سالار بود كه بخترشه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 459
هنگام رفتن به شام برگزيده بود. و شاهي بابل از آن يافت كه از پيش بخت نصر به وضعي شايسته پيش بهمن بازگشت. و كر اردشير پسر دشكال كه از جانب بهمن فرمانروايي ناحيه سند و هند داشت بخلاف وي برخاسته بود و ششصد هزار كس پيرو او بودند و بهمن امور آن ناحيه را به اخشويرش سپرد و بگفت تا سوي كر اردشير رود و او چنان كرد و با وي بجنگيد و او را با بيشتر يارانش بكشت و بهمن كار وي را بيفزود و چند ولايت بدو داد و او در شوش مقر گرفت و اشراف را فراهم آورد و گوشت به مردم خورانيد و شراب نوشانيد و شاهي بابل با ناحيه هند و حبش و مجاور دريا داشت و به يك روز براي صد و بيست سالار پرچم بست و با هر سالار هزار مرد از دليران سپاه فرستاد كه يكيشان در جنك با صد مرد برابر بود.
مقر اخشويرش به بابل بود ولي در شوش بسيار مي‌ماند و از اسيران بني اسرائيل زني به نام اشتر دختر حاويل را به زني گرفت و اشتر را مردخاي كه پسر عم و برادر شيري وي بود پرورده بود و مادر مردخاي اشتر را شير داده بود و سبب زناشويي اخشويرش با اشتر آن بود كه زن خويش و شتا را كه جميل و زيبا و جليل بود بكشت از آن رو كه شاه گفته بود بي پرده در آيد كه مردم او را به‌بينند و جلالت و جمال وي را بشناسند و او نپذيرفت و شاه او را بكشت و از كشتن وي بسيار بناليد و بدو گفتند زنان دنيا را بنگرد و چنان كرد و اشتر را دوست داشت كه اسرائيلي بود به پندار نصاري اشتر وقتي اخشويرش به بابل رفت اشتر براي وي پسري آورد كه او را كيرش نام كرد.
پادشاهي اخشويرش چهارده سال بود و مردخاي تورات به او آموخته بود و به دين بني اسرائيل در آمده بود و از دانيال پيمبر صلي اللّه عليه و سلم و كساني كه با وي بودند چون حننيا و ميشايل و عزاريا چيز آموخته بود. و از او خواستند اجازه دهد به بيت المقدس روند و نپذيرفت و گفت اگر هزار پيمبر از شما با من باشند تا زنده‌ام يكيشان از من جدا نشود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 460
اخشويرش كار قضا را به دانيال داد و همه كار خويش را بدو سپرد و بگفت تا همه چيزها را كه در خزينه بود و بخت نصر از بيت المقدس گرفته بود در آرد و باز پس برد، و به بنيان بيت المقدس پرداخت كه در ايام كيرش پسر اخشويرش بنيان گرفت و آباد شد.
و مدت پادشاهي كيرش به روزگار بهمن و خماني بيست و دو سال بود و بهمن به سال سيزدهم پادشاهي كيرش بمرد و مرگ كيرش به سال چهارم پادشاهي خماني بود. پس همه پادشاهي كيرش پسر اخشويرش بيست و دو سال بود.
چنين است مطالبي كه اهل سيرت و خبر درباره بخت نصر و كار وي با بني اسرائيل آورده‌اند. ولي مطلعان سلف در اين باب سخنان ديگر گفته‌اند.
از جمله روايت سعيد بن جبير است كه گويد: يكي از مردم بني اسرائيل وقتي قرائت مي‌كرد به اين عبارت رسيد كه بَعَثْنا عَلَيْكُمْ عِباداً لَنا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ [1] يعني: بندگاني داشتيم با صلابت سخت كه بر آنها گماشتيم. و بگريست و ديدگانش پر اشك شد. آنگاه كتاب را ببست و گفت: «اين چيزي است كه خدا از روزگار خواسته.» آنگاه گفت: «پروردگارا اين مرد را كه هلاك بني اسرائيل را به دست او داده‌اي به من بنما.» و مستمندي از اهل بابل را به خواب ديد كه بخت نصر نام داشت و اين اسرائيلي مردي توانگر بود و با مال و غلام آهنگ بابل كرد. گفتند: «كجا خواهي رفت؟» گفت: «سر تجارت دارم.» و در بابل به خانه‌اي فرود آمد و آنجا را به كرايه گرفت و هيچ كس جز او در خانه نبود و مستمندان را مي‌خواند و ملاطفت مي‌كرد و هر كس بيامد او را عطا داد و گفت: «آيا مستمندي جز شما هست؟» گفتند: «آري مستمندي از خاندان فلان هست كه بيمار است و بخت نصر نام دارد.» اسرائيلي و به غلامان خويش گفت سوي او رويم. و چون پيش او رسيد گفت:
______________________________
[1]- نحل 6
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 461
«نام تو چيست؟» گفت: «بخت نصر.» اسرائيلي به غلامان خويش گفت تا وي را بر دارند و پيش خود برد و پرستاري كرد تا شفا يافت و جامه پوشيد و روزي داد. آنگاه اسرائيلي اعلام كرد كه قصد رحيل دارد و بخت نصر بگريست و اسرائيلي گفت «گريه تو از چيست؟» گفت: «از آن مي‌گريم كه با من آن همه نيكي كردي و چيزي ندارم كه ترا عوض دهم».
اسرائيلي گفت «چيز ساده‌اي هست كه اگر به پادشاهي رسيدي از من دريغ نداري.» و بخت نصر به دنبال او مي‌رفت و مي‌گفت «مرا مسخره مي‌كني؟» مانعي نمي‌ديد كه درخواست او را بپذيرد اما اعتقاد داشت كه او را مسخره مي‌كند.
اسرائيلي بگريست و گفت: «مي‌دانم كه چرا از قبول درخواست من سرباز مي‌زني كه خداي عز و جل مي‌خواهد قضاي خويش را به سر برد كه در كتابي ثبت شده و روزگار كار خود را مي‌كند.» و چنان شد كه صيحون پادشاه پارسي بابل گفت: چه مي‌شد اگر طليعه‌اي به شام مي‌فرستاديم.
گفتند: «چه زيان دارد كه بفرستي.» گفت: «چه كسي را در نظر داريد»؟
گفتند: «فلاني.» و صيحون آن مرد را بفرستاد و يكصد هزار سكه به او داد و بخت نصر در مطبخ وي بود و فقط براي خوردن به آنجا مي‌رفت و چون طليعه‌دار به شام رسيد ديد كه آنجا بيش از همه جا اسب و مرد دلير دارد و آشفته خاطر شد و چيزي نپرسيد.
و بخت نصر در مجالس مردم شام همي رفت و مي‌گفت: «چرا شما به جنگ بابل نمي‌رويد اگر برويد خزانه آن آسان به دست شما افتد».
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 462
و بجواب مي‌گفتند: «ما جنگ ندانيم و جنگاور نيستيم» و مجلسي نبود كه نديد.
آنگاه باز گشتند و طليعه‌دار آنچه را ديده بود با شاه گفت و بخت نصر به- سواران شاه مي‌گفت: «اگر شاه مرا بخواهد چيزي ديگر بگويم.» و شاه او را بخواست و او خبر خويش بگفت و بيفزود كه فلاني چون ديد كه آنجا بيش از همه جا اسب و مرد دلير دارد آشفته خاطر شد و چيزي نپرسيد. ولي من در مجالس شام با مردم نشستم و چنين و چنان گفتم و چنان و چنين پاسخ دادند. و طليعه‌دار به بخت نصر گفت: «مرا رسوا كردي يكصد هزار سكه بگير و از اين گفتگو دست بردار.» گفت: «اگر همه خزينه بابل را به من دهي دست بر ندارم.» و روزگار كار خويش بكرد و شاه گفت چه شود اگر سپاهي به شام فرستيم كه اگر فرصتي يافتند ضرب شصتي بنمايند وگرنه باز آيند.
گفتند: «چه زيان دارد»؟
گفت: «با كي نظر داريد؟» گفتند: «فلاني» گفت: «نه. مردي را كه خبر شام با من بگفت مي‌فرستم.» و بخت نصر را بخواست و بفرستاد. و چهار هزار كس از نخبه سواران خويش با وي همراه كرد كه برفتند و در ولايت تاختند و چندان كه خدا خواست اسير گرفتند و ويراني و كشتار كردند. در اين اثنا صيحون در گذشت و گفتند: «مردي را جانشين او كنيد.» گفتند: «تأمل كنيد تا يارانتان از شام باز آيند كه سواران شمايند و شايد راي ديگر زنند.» و تأمل كردند تا بخت نصر با اسير و مال بيامد و همه را ميان مردم پخش كرد و گفتند: «هيچكس براي شاهي از او سزاوارتر نيست.» و كسان ديگر گفته‌اند كه بخت نصر از آن رو به جنگ بني اسرائيل رفت كه يحيي پسر زكريا را كشته بودند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 463
ذكر بعضي گويندگان اين سخن:
از سدي روايت كرده‌اند كه وقتي صيحائين خبر يافت كه پادشاه بني اسرائيل يحيي پسر زكريا عليهما السلام را كشته است بخت نصر را به جنگ بني اسرائيل فرستاد.
از ابن اسحاق نيز روايت كرده‌اند كه خدا عز و جل پس از شعيا مردي از بني اسرائيل را كه ياشيه نام داشت پادشاهي داد و خضر را پيمبر آنها كرد. و بگفته وهب بن منبه نام خضر ارميا پسر خلقيا بود و از سبط هارون بود.
از وهب بن منبه يمني روايت كرده‌اند كه خدا عز و جل وقتي ارميا را به پيمبري بني اسرائيل برانگيخت بدو گفت: «اي ارميا پيش از آنكه ترا بيافرينم برگزيدمت و پيش از آنكه ترا در شكم مادر نقش بندي كنم پاكيزه‌ات كردم و پيش از آنكه بالغ شوي پيغمبرت كردم و پيش از آنكه به كمال رسي امتحانت كردم و براي كاري بزرگ انتخاب كردم.» آنگاه خداوند ارميا را سوي پادشاه بني اسرائيل فرستاد كه او را هدايت كند و از پيش خدا به وي خبر آرد.
گويد: «آنگاه در بني اسرائيل بدعتهاي بزرگ رخ داد و مرتكب گناهها شدند و محارم را حلال شمردند و نعمتهاي خدا را كه از سنحاريب و سپاه وي نجاتشان داده بود از ياد ببردند و خدا عز و جل به ارميا وحي كرد كه به نزد قوم خويش رو و آنچه را به تو مي‌گويم با آنها بگوي و نعمتهاي مرا به يادشان آر و از بدعتهاشان سخن كن.» ارميا گفت: «اگر نيرويم ندهي ضعيفم و اگر هدايتم نكني خطا كنم و اگر ياريم نكني زبون شوم». تاريخ طبري/ ترجمه ج‌2 464 ذكر خبر لهراسب و پسرش بشتاسب و ويراني بيت المقدس به دست بخت نصر ….. ص : 453
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 464
خدا عز و جل گفت: «مگر نداني كه همه كارها به اراده من است و دلها و دستها را به دست دارم و چنانكه خواهم بگردانم. اطاعت من مي‌كني و من خداي بي‌مانندم و آسمانها و زمين و هر چه در آن هست با كلمه من به پا شده است. من با درياها سخن كردم و فهميد و فرمان دادم و عمل كرد و حد آنرا معين كردم و از آن تجاوز نكند و موجهاي چون كوه بيايد و چون به حد مقرر رسيد از بيم فرمان من به ذلت اطاعت اوفتد. من با توام و با وجود من بدي به تو نرسد. من ترا به گروهي بزرگ از مخلوق خويش فرستاده‌ام كه رسالت مرا ابلاغ كني و چون همه كساني كه پيرو تو شوند پاداش بري و از پاداش آنها چيزي كم نشود و اگر قصور كني گناهت همانند آنها باشد كه در گمراهيشان وا گذاشته‌اي و چيزي از گناه آنها كم نشود. سوي قوم خويش شو و بگو خداوند پارسايي پدران شما را به يادتان مي‌آرد و مي‌خواهد شما را به توبه وا دارد و از آنها بپرس كه پدران آنها از اطاعت من چه ديده‌اند و از معصيت من چه كشيده‌اند. آيا كسي پيش از آنها اطاعت من كرده كه از اطاعت من تيره روز شده باشد يا عصيان من كرده كه با عصيان من نيكروز شده باشد؟ چهار پايان كه جاهاي خوب را به ياد آرند سوي آن روند اما اين قوم در مرتع هلاكت به چرا رفته‌اند احبار و راهبانشان بندگان مرا بنده خويش كرده‌اند و به عبادت غير منشان وا داشته‌اند و به خلاف كتاب من در ميانشان داوري مي‌كنند چنانكه كار من فراموششان شده و ياد مرا از خاطر برده‌اند و نسبت به من جسور شده‌اند و اميرانشان و سرانشان كفران نعمت من كرده‌اند و از مكر من ايمن شده‌اند و كتاب مرا به يكسو نهاده‌اند و پيمان مرا فراموش كرده‌اند و بندگان من اطاعتشان كرده‌اند اطاعتي كه در خور كسي جز من نيست و روا نيست كه در كار عصيان من اطاعت ايشان كنند و بدعتهاشان را كه از جسارت و غرور در دين من آورده‌اند و بر رسولان من بسته‌اند پيروي كنند. جلال من والاست و مكانت من بالاست و شأن من بزرگ است و روا نيست كه كسي را در كار عصيان من فرمان برند و بندگان مخلوق مرا به جاي من
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 465
خدا شمارند. قاريان و فقيهانشان در مسجدها عبادت مي‌كنند و به آبادي آن مي‌پردازند اما به دين، دنيا مي‌جويند و فقه نه به خاطر علم مي‌آموزند و علم نه براي عمل فرا مي‌گيرند. فرزندان پيمبران بسيارند اما مقهور و مغرور كه تابع جماعتند و آرزو دارند كه از نصرت و حرمت پدران بهره‌ور شوند و پندارند كه بي راستي و تفكر و عبرت آموزي سزاوار آن توانند بود و به ياد نيارند كه پدرانشان چگونه مرا ياري كرده‌اند و در قبال بدعتگران در كار من كوشيده‌اند و جان و خون بذل كرده‌اند و صبور و راستگو بوده‌اند تا كار من بالا گرفته و دين من نفوذ يافته. من با اين قوم مدارا كرده‌ام شايد باز آيند و عمرشان را دراز كردم شايد بينديشند و از آسمان بارانشان دهم و زمين را برويانم و عافيتشان دهم و بر دشمن فيروزشان كنم ولي پيوسته طغيانشان بيفزايد و از من دورتر شوند. تا كي چنين باشد! مگر مي‌خواهند مرا فريب دهند يا استهزا كنند! به عزتم قسم فتنه‌اي بيارم كه عاقل در آن متحير ماند و حكمت حكيم و رأي مدبر به گمراهي افتد. جباري، سنگدل و سركش و مهيب و بي رحم را بر آنها تسلط دهم با پيرواني چون سياهي شب ديجور و سپاهي چون پاره‌هاي ابر و كشتي‌ها چون موج كه وزش پرچمش چون پرواز بازان باشد و حمله سوارانش چون پرواز عقابان.» آنگاه خدا عز و جل به ارميا وحي كرد كه من مردم بني اسرائيل را به يافث هلاك كنم و يافث مردم بابلند كه از فرزندان يافث پسر نوح عليه السلامند.
چون ارميا وحي خدا بشنيد بناليد و بگريست و جامه بدريد و خاكستر به سر ريخت و گفت: «روزي كه تولد يافتم و روزي كه تورات آموختم ملعون باد. بدترين ايام من روزي بود كه از مادر بزادم. مرا آخر پيمبران كردند كه دچار شر شوم اگر خيري براي م مي‌خواست مرا آخر پيمبران بني اسرائيل نمي‌كرد كه به خاطر من تيره روزي و هلاك به آنها رسد.» چون خدا عز و جل تضرع و زاري و سخن وي را شنيد ندا داد كه اي ارميا وحي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 466
من سخت بود؟
گفت: «آري پروردگارا. پيش از آنكه بني اسرائيل را در وضعي ناخوشايند ببينم مرا هلاك فرماي».
خدا عز و جل فرمود: «بعزت و جلالم قسم بيت المقدس و بني اسرائيل را هلاك نكنم مگر آنكه تو بگويي.» ارميا از گفتار پروردگار خرسند و خوشدل شد و گفت: «قسم به آن كس كه موسي را به حق برانگيخت هرگز به پروردگارم نگويم كه بني اسرائيل را هلاك كند.» آنگاه ارميا پيش پادشاه بني اسرائيل رفت و وحي خدا را با وي بگفت كه خورسند شد.
شاه گفت: «اگر پروردگارمان عذابمان كند به سبب كثرت گناهان ماست و اگر از ما در گذرد از قدرت اوست.» از وحي خدا سه سال گذشت و عصيان و بدكاري بني اسرائيل بيفزود و هلاكشان نزديك شد و وحي كمتر شد كه آخرت را از ياد بردند و وحي خدا از آنها برگرفته شد و به كار دنيا سرگرم شدند و پادشاهشان گفت: «اي بني اسرائيل پيش از آنكه سطوت خداي برسد و قومي سنگدل را سوي شما فرستد از اين رفتار باز آييد كه خدا توبه‌پذير است و به نيكي گشاده دست و با توبه گران مهربان.» اما قوم نخواستند از رفتار خويش دست بدارند و خدا در دل بخت نصر پسر نبوزراذان پسر سنحاريب پسر دارياس پسر نمرود (همان كه با ابراهيم درباره پروردگارش محاجه كرد) پسر فالغ پسر عابر افكند كه سوي بيت المقدس رود و آن كند كه جد وي سنحاريب مي‌خواست كرد و با ششصد هزار پرچم در آمد و آهنگ مردم بيت المقدس داشت.
و چون به راه افتاد به پادشاه بيت المقدس خبر دادند كه بخت نصر با سپاه قصد شما دارد. شاه ارميا را پيش خواند و چون بيامد گفت: «آن وحي كه خدا كرده بود كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 467
مي‌گفته بود مردم بيت المقدس را هلاك نكند چه شد؟» ارميا گفت: «پروردگار من خلاف وعده نكند و من بدو اطمينان دارم.» و چون وقت نزديك شد و هنگام زوال پادشاهي بني اسرائيل رسيد و خدا اراده هلاكشان فرمود فرشته‌اي را فرستاد و گفت: «پيش ارميا برو و از او فتوي بخواه و موضوع استفتا را با وي بگفت.» فرشته به صورت مردي از بني اسرائيل به نزد ارميا آمد كه بدو گفت: «كي هستي؟» گفت: «من يكي از بني اسرائيلم، آمده‌ام درباره خويشاوندانم از تو فتوي بگيرم كه طبق فرمان خداي با آنها نيكي كرده‌ام و حرمت داشته‌ام اما حرمت من دشمني آنها را بيفزود. اي پيمبر خدا در كار آنها فتوي بده.» ارميا گفت: «نكويي كن و با خويشاوندان به فرمان خدا رفتار كن و اميد خير داشته باش».
گويد: فرشته از پيش وي برفت و چند روز بعد به صورت همان مرد بيامد و به نزد او بنشست و ارميا گفت: «كي هستي»؟
گفت: «همان كسم كه به استفتاء در كار خويشاوندانم پيش تو آمدم.» پيمبر خدا با وي گفت: «رفتارشان نكو نشد و با تو بهتر نشدند؟» گفت: «اي پيمبر خداي قسم به آنكه ترا به حق برانگيخته هر نيكي كه كسي با خويشاوندان خود كرده باشد با آنها كرده‌ام و بيشتر».
پيمبر گفت: «پيش كسان خود باز گرد و با آنها نيكي كن و از خدايي كه بندگان پارساي خود را به صلاح آرد بخواه كه ميان شما صلح افكند و به رضاي خويش هم سخن كند و از خشم خويش بر كنار دارد.» فرشته از پيش ارميا برفت و روزي چند گذشت و بخت نصر و سپاهش كه بيشتر از ملخ بودند بيت المقدس را در ميان داشتند و بني اسرائيل سخت بيمناك بودند و شاه بني اسرائيل كه سخت آشفته بود ارميا را خواست و گفت: «اي پيمبر خدا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 468
وعده پروردگارت چه شد؟» ارميا گفت: «من به پروردگارم اطمينان دارم.» هنگامي كه ارميا بر ديوار بيت المقدس نشسته بود و از ياري موعود خداي خوشدل بود فرشته بيامد و پيش او نشست و ارميا گفت: «كي هستي؟» گفت: «من همانم كه دو بار درباره كار كسانم پيش تو آمدم.» پيمبر بدو گفت: «هنوز از رفتار خويش باز نيامده‌اند؟» فرشته گفت: «اي پيمبر خداي بر رفتاري كه تا كنون با من مي‌كردند صبور بودم و مي‌دانستم كه جز خشم من بليه‌اي نخواهند ديد و چون امروز پيش آنها رفتم ديدم به كارهاي خلاف رضاي خدا دست زده‌اند؟» پيمبر گفت: «كارشان چيست؟» گفت: «اي پيمبر خدا كاري بزرگ است كه مايه خشم خداست اگر رفتارشان مانند پيش بود خشمگين نمي‌شدم و صبور بودم و اميد داشتم ولي امروز به خاطر خداي و به خاطر تو خشمگين شدم و آمدم كه ترا خبر دهم. ترا بخدايي كه به حق مبعوثت كرد در حق آنها نفرين كن كه خدا هلاكشان كند.» ارميا گفت: «اي پادشاه آسمانها و زمين اگر بر حق و صوابند نگاهشان دار و اگر عاصي تواند و از كارشان خشنود نيستي هلاكشان كن.» چون كلمه از دهان ارميا در آمد خدا عز و جل صاعقه‌اي از آسمان به بيت المقدس فرستاد كه قربانگاه را بسوخت و هفت در آنرا به زمين فرو برد.
و چون ارميا اين را بديد بناليد و جامه دريد و خاك بر سر كرد و گفت: «اي پادشاه زمين و اي ارحم الراحمين! وعده‌اي كه با من نهادي چه شد؟» ندا آمد كه اي ارميا اين بليه به فتواي تو كه با فرستاده ما گفتي بدانها رسيد.
و ارميا بدانست كه مقصود همان فتوي است كه سه بار داد و آن مرد فرستاده پروردگار بود و از ميان مردم بگريخت و همدم درندگان شد و بخت نصر با سپاه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 469
به بيت المقدس در آمد و در شام تاخت و تاز كرد و از بني اسرائيل چندان بكشت كه نابود شدند و بيت المقدس را ويران كرد و به سپاه خويش گفت كه هر كدام سپر خويش را از خاك پر كنند و در بيت المقدس بريزند و چندان خاك در آن ريختند كه پر شد.
آنگاه به سرزمين بابل باز گشت و اسيران بني اسرائيل را با خود ببرد و بگفت تا همه مردم بيت المقدس را فراهم آرند و همه بزرگ و كوچك به نزد وي فراهم آمدند و يكصد كودك از آن جمله برگزيد و چون خواست غنيمت سپاه را ميانشان تقسيم كند سپاهياني كه با وي بودند گفتند: «اي پادشاه همه غنايم ما از آن تو باشد و اين كودكان را كه از بني اسرائيل برگزيدي ميان ما تقسيم كن.» بخت نصر چنان كرد و به هر كس چهار غلام رسيد و دانيال و حنانيا و عزاريا و ميشائل از آن جمله بودند.
و هفت هزار كس از خاندان داود بود و يازده هزار كس از سبط يوسف و برادرش بنيامين بود و هشت هزار از سبط اشتر پسر يعقوب بود و چهارده هزار از سبط زبالون و نفثالي پسران يعقوب بود و چهار هزار كس از سبط روبيل و لاوي پسران يعقوب بود و چهار هزار از سبط يهودا پسر يعقوب بود.
بخت نصر باقيمانده بني اسرائيل را سه گروه كرد: يك سوم را به شام مقر داد و يك سوم را به اسيري برد و يك سوم را بكشت و ظروف بيت المقدس را با هفتاد هزار كودك به بابل برد و اين حادثه اول بود كه خداوند عز و جل به سبب بدعتها و ستمگريهاي بني اسرائيل به آنها فرستاد.
و چون بخت نصر با سران بني اسرائيل سوي بابل باز گشت ارميا با خر خويش بيامد و ظرفي از فشرده انگور با يك سبد انجير همراه داشت و چون به- ايليا در آمد و ويراني آن بديد شك در دل او افتاد و گفت: «خدا تا كي اين شهر مرده را زنده خواهد كرد؟» و خدا او را با خرش به حال مرگ برد و يكصد سال همچنان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 470
ببود. فشرده انگور و سبد انجير همان جا بود و خدا چشمها را بسته بود كه كس او را نديد آنگاه وي را زنده كرد.
«قالَ كَمْ لَبِثْتَ. قالَ لَبِثْتُ يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ. قالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ فَانْظُرْ إِلي طَعامِكَ وَ شَرابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ وَ انْظُرْ إِلي حِمارِكَ وَ لِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنَّاسِ وَ انْظُرْ إِلَي الْعِظامِ كَيْفَ نُنْشِزُها ثُمَّ نَكْسُوها لَحْماً [1]» يعني: گفت چه مدت بوده‌اي؟ گفت يك روز يا قسمتي از روز بوده‌ام. گفت (نه) بلكه صد سال بوده‌اي. خوردني و نوشيدني خويش بنگر كه دگرگون نشده! و دراز گوش خويش را بنگر! ترا براي مردم عبرتي خواهيم كرد. استخوانها را بنگر كه چگونه بلندشان كنيم سپس آنرا به گوشت بپوشانيم.
و خر خود را كه با وي مرده بود بديد كه عروق و عصب آن به هم پيوست و گوشت آورد و كامل شد و روح در آن روان شد و برخاست و بانگ برداشت و فشرده انگور و انجير را ديد كه به همان حال مانده بود و دگرگون نشده بود. و چون قدرت خدا را بديد گفت: «دانم كه خدا بر همه چيز تواناست».
پس از آن خدا ارميا را زنده نگهداشت و هموست كه در بيابانها و شهرها ديده مي‌شود.
بخت نصر چندان كه خدا خواست پادشاهي كرد آنگاه خوابي ديد و از آنچه مي‌ديد در شگفت بود و چيزي بدان رسيد و آنچه را ديده بود از ياد برد و دانيال و حنانيا و عزاريا و ميشايل را كه از نسل پيمبران بودند بخواند و گفت:
«چيزي به خواب ديدم و حادثه‌اي شد و آنرا كه مايه شگفتي بود از ياد بردم. به من بگوييد چه بود؟» گفتند: «به ما بگو چه بود تا تأويل آن با تو بگوييم.» گفت: «به ياد ندارم و اگر تأويل آنرا نگوييد شانه‌هاي شما را مي‌كنم.»
______________________________
[1]- بقره 259.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 471
آنها از پيش بخت نصر برون شدند و خدا را بخواندند و استغاثه كردند و بناليدند و خواستند كه موضوع خواب را به آنها اعلام كند و خدا چنان كرد و پيش بخت نصر رفتند و گفتند: «مجسمه‌اي در خواب ديدي.» گفت: «راست گفتيد.» گفتند: «پاها و ساقهاي آن از سفال بود و زانو و ران آن از مس بود و شكمش از نقره بود و سينه‌اش از طلا بود و سر و گردنش از آهن بود.» گفت: «راست گفتيد.» گفتند: «در آن اثنا كه مجسمه را نگاه مي‌كردي و از آن در شگفت بودي سنگي از آسمان بيامد و آنرا بكوفت و اين حادثه مجسمه را از ياد تو برد.» گفت: «راست گفتيد، اما تأويل آن چيست؟» گفتند: «تأويل آن چنين است كه تو پادشاهي شاهان را ديده‌اي كه بعضي را پادشاهي كمتر و بعضي را بهتر و بعضي را بيشتر است: مرحله اول پادشاهي سفال است كه از همه سست‌تر و نرم‌تر است. و بالاي آن مس است كه بهتر است و استوارتر و بالاي مس نقره است كه از آن بهتر است. و بالاي نقره طلا است كه از آن بهتر است. پس از آن آهن است كه پادشاهي تو است كه از همه شاهان قوي‌تري و از گذشتگان تواناتر. و صخره‌اي كه ديدي خدا از آسمان فرستاد و مجسمه را بكوفت پيمبري است كه خدا از آسمان برانگيزد و همه اين چيزها را بكوبد و كارها با وي شود.» پس از آن مردم بابل به بخت نصر گفتند: «اين غلامان بني اسرائيل كه خواستيم به ما دهي و دادي از وقتي به خانه ما آمده‌اند، زنانمان از ما بريده‌اند و دلبسته آنها شده‌اند و رو سوي آنها دارند، يا بيرونشان كن يا بكش.» بخت نصر گفت: «كار آنها با شماست، هر كه خواهد غلامان خويش را بكشد.» و چون براي كشتن آوردندشان بناليدند و گفتند: «پروردگارا ما از گناه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 472
ديگران بليه تحمل مي‌كنيم.» و خدا بر آنها شفقت و رحم آورد و وعده داد كه پس از كشته شدن زنده‌شان كند و همگي كشته شدند و به جز آنها كه بخت نصر باقي گذاشت.
دانيال و حنانيا و عزاريا و ميشايل از جمله باقيماندگان بودند.
و چون خدا اراده فرمود بخت نصر را هلاك كند با اسيران بني اسرائيل گفت:
«مي‌دانيد اين خانه كه خراب كردم چه بود و اين مردمي كه بكشتم كيان بودند؟» گفتند: «اين خانه خدا و يكي از مساجد وي بود و اينان از نسل پيمبران بودند و ستم كردند و به تعدي پرداختند و عصيان آوردند و ترا به سبب گناهانشان بر آنها تسلط دادند و پروردگارشان پروردگار آسمانها و زمين و همه مخلوق است و گرامي و مصون و عزيزشان دارد و چون عصيان او كردند به هلاكتشان داد و بيگانه را بر آنها مسلط كرد.» گفت: «به من بگوييد چگونه بر آسمان بالا توان رفت تا بالا روم و هر كه را در آنجا هست بكشم و پادشاهي آنجا بگيرم كه از كار زمين و مردم آن فراغت يافته‌ام.» گفتند: «قدرت اين كار نداري و هيچكس از خلايق قادر به آن نيست.» گفت: «بايد بگوييد وگرنه همه‌تان را ميكشم.» و آنها بگريستند و به درگاه خدا بناليدند و خدا قدرت خويش را برانگيخت تا ضعف و زبوني وي را آشكار كند و آن پشه‌اي بود كه به سوراخ بيني‌اش رفت و وارد مغزش شد و به اصل مخ نيش زدن گرفت و قرار و آرام نداشت تا سر او را در محل مخ بكوبند. و چون مرگش در رسيد به حاجبان خود گفت: «وقتي بمردم سرم را بشكافيد و ببينيد اين كه بود كه مرا كشت؟» و چون بمرد سر او را شكافتند و پشه را ديدند كه به اصل مخ او نيش مي‌زند تا خداوند قدرت و توانايي خويش را به بندگان بنمايد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 473
خدا باقيمانده اسيران بني اسرائيل را رهايي داد و رحمشان كرد و سوي شام و ايليا، مسجد مقدس، باز برد و در آنجا بنا ساختند و بسيار شدند و از آنچه بوده بودند بهتر شدند و پندارند كه خداوند اسيران مقتول را نيز زنده كرد كه به آنها پيوستند.
و خدا بهتر داند.
و چون اسرائيليان به شام در آمدند پيمان خدا را نداشتند كه تورات از دست آنها رفته بود و سوخته و فنا شده بود و عزير كه از اسيران بابل بود و به شام باز گشته بود شب و روز بر تورات مي‌گريست و از مردم بريده بود و در دل دره‌ها و بيابانها تنها مي‌رفت و كارش گريه بود. روزي نشسته بود كه مردي سوي وي آمد و گفت:
«اي عزير گريه‌ات از چيست؟» گفت: «بر كتاب و پيمان خدا مي‌گريم كه ميان ما بود و خطاهاي ما و خشم پروردگارمان چنان شد كه دشمن را بر ما چيره كرد كه مردانمان را كشت و ديارمان را ويران كرد و كتاب خدا را كه ميان ما بود و دنيا و آخرت ما جز به كمك آن سامان نگيرد، بسوزانيد. اگر بر تورات نگريم بر چه چيز بگريم.» آن شخص گفت: «آيا دوست داري كه تورات به تو باز گردد.» گفت: «آيا چنين چيزي شدني است؟» گفت: «آري برگرد و روزه بدار و تطهير كن و جامه پاكيزه كن و فردا همين جا بيا.» عزير باز گشت و روزه گرفت و تطهير كرد و جامه پاكيزه كرد و بوعده‌گاه رفت و آن مرد كه فرشته خدا بود با ظرف آبي پيش وي آمد و آب را بدو نوشانيد كه تورات در سينه وي نمودار شد و سوي بني اسرائيل بازگشت و تورات را با حلال و حرام و سنتها و فريضه‌ها و حدود آن براي بني اسرائيل نوشت كه بيشتر از هر چيز دوست داشتند و كارشان به كمك آن سامان يافت و عزير ميان آنها بود و حق خدا را مي‌گذاشت. آنگاه خدا وي را به جوار خويش برد و بدعتها ميان بني اسرائيل پديد آمد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 474
و گفتند كه عزير پسر خدا بود، و خدا پيمبري فرستاد كه كارشان را به صلاح آرد و تعليم دهد و به عمل تورات وادار كند.
جمعي ديگر از وهب بن منبه درباره بخت نصر و جنگ وي با بني اسرائيل سخنان ديگر آورده‌اند كه از ذكر آن چشم پوشيديم تا كتاب دراز نشود.
 
سخن از جنگ بخت نصر با عرب‌
 
از هشام بن محمد روايت كرده‌اند كه آغاز منزل گرفتن عربان به سرزمين عراق و استقرار در حيره و انبار چنان بود كه خدا عز و جل به برخيا پسر احسا پسر زربابل پسر شلتيل از اعقاب يهودا وحي كرد كه پيش بخت نصر برو و بگو به عربان حمله برد كه خانه‌هاشان كلون و در ندارد و با سپاه به ديار آنها بتازد و مردان بكشد و اموالشان را غارت كند و بگو كه آنها كافر شده‌اند و به جز من خدايان ديگر گرفته‌اند و پيمبران و رسولان مرا تكذيب كرده‌اند.
گويد: برخيا از نجران بيامد تا به بابل به نزد بخت نصر رسيد و نام وي نبوخذ- بود و عربان نام او را عربي كرده بودند. بيامد و فرمان خداي را با وي بگفت و اين به دوران معد بن عدنان بود و بخت نصر به بازرگانان عرب كه در ديار وي بودند تاخت. آنها مال و كالا به بابل مي‌آوردند و حبوبات و خرما و جامه مي‌بردند، و هر كه را به دست آورد فراهم كرد و در نجف قلعه‌اي استوار بساخت و همه را در آنجا نهاد و نگهبان گماشت. آنگاه به مردم ندا داد و براي جنگ آماده شدند و خبر در ميان عربان مجاور پخش شد و بعضي قبايل آنها به صلح آمدند و امان خواستند. بخت نصر در- باره آنها با برخيا مشورت كرد كه گفت: «اينكه پيش از قيام تو از ديار خويش بيرون شده‌اند به معني بازگشت از كارهاي پيشين است از آنها بپذير و نيكوشان بدار.» و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 475
بخت نصر آنها را در سرزمين سواد بر ساحل فرات منزل داد كه در آنجا اردوگاه ساختند و آنرا انبار نام كردند.
گويد: و مردم قلعه را رها كرد اما تا بخت نصر زنده بود در آنجا بماندند و چون بمرد به مردم انبار پيوستند و قلعه كه نام حيره داشت ويران ماند.
ولي يكي ديگر از مطلعان اخبار سلف چنين آورده كه وقتي معد بن عدنان تولد يافت بني اسرائيل به كشتن پيمبران خويش آغاز كردند و آخرين كس كه كشته شد يحيي پسر زكريا بود. مردم رس بر پيمبر خود هجوم بردند و او را بكشتند و مردم حضور به پيمبر خويش حمله بردند و خونش بريختند و چون به كشتن پيمبران جري شدند خداوند اجازه داد نسلي كه به روزگار معد بن عدنان بود فنا شود و بخت نصر را بر ضد بني اسرائيل بر انگيخت و چون وي از خراب كردن مسجد اقصي و شهرها فراغت يافت و بني اسرائيل را در هم كوفت و به سرزمين بابل برد به خواب ديد يا يكي از پيمبران بدو گفت كه به ديار عرب در آيد و انسان و چهار پا زنده نگذارد و همه را در هم بكوبد كه اثر از آنها نماند و بخت نصر ميان ايله و ابله سپاهي فراهم آورد كه وارد سرزمين عرب شدند و هر چه جنبنده بود بكشتند و خداي تعالي به ارميا و يوحنا وحي كرد كه خدا قوم شما را بيم داد و بس نكردند و پس از پادشاهي بندگان شدند و پس از عيش نعيم به گدايي افتادند و مردم عربه را نيز بيم دادم اما لجاجتشان بيفزود و بخت نصر را بر آنها تسلط دادم كه انتقام بگيرم. اينك معد بن عدنان را دريابيد كه محمد صلي الله عليه و سلم از فرزندان اوست كه در آخر الزمان وي را برانگيزم و پيمبري را بدو ختم كنم و معد را به وي عزت دهم.
دو پيمبر برون شدند و زمين براي آنها پيچيده شده و از بخت نصر پيش افتادند و عدنان را بديدند و سوي معد رفتند و وي دوازده ساله بود و برخيا او را بر يراق سوار كرد و پشت سر وي سوار شد و در ساعت به حران رسيدند و زمين براي ارميا پيچيده شد و او نيز به حران رسيد و عدنان و بخت نصر در ذات عرق رو به رو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 476
شدند و بخت نصر عدنان را بشكست و به ديار عرب تاخت و عدنان را تعقيب كرد تا به حضور رسيد و وقتي آنجا رسيد كه بيشتر عربان از اطراف عربه در حضور فراهم آمده بودند و دو گروه خندق زدند و بخت نصر كمين نهاد. گويند اين نخستين كمين بود. آنگاه منادي از دل آسمان ندا داد كه انتقام پيمبران را بگيريد. و از پس و پيش شمشير در آنها نهادند و از گناهان خويش پشيمان شدند و بناليدند و عدنان و بخت نصر از يك ديگر باز ماندند و آنها كه در حضور نبودند و آنها كه پيش از هزيمت جان به در برده بودند دو گروه شدند گروهي به ريسوب شدند كه عك آنجا بود و گروهي ديگر آهنگ و بار كردند.
گويد: و خداي از اين آيات آنها را منظور دارد كه فرمود:
«وَ كَمْ قَصَمْنا مِنْ قَرْيَةٍ كانَتْ ظالِمَةً وَ أَنْشَأْنا بَعْدَها قَوْماً آخَرِينَ. فَلَمَّا أَحَسُّوا بَأْسَنا إِذا هُمْ مِنْها يَرْكُضُونَ. لا تَرْكُضُوا وَ ارْجِعُوا إِلي ما أُتْرِفْتُمْ فِيهِ وَ مَساكِنِكُمْ لَعَلَّكُمْ تُسْئَلُونَ. قالُوا يا وَيْلَنا إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ. فَما زالَتْ تِلْكَ دَعْواهُمْ حَتَّي جَعَلْناهُمْ حَصِيداً خامِدِينَ» [1] يعني: چقدر دهكده‌ها را كه ستمگر بودند در هم شكستيم و از پس آنها گروهي ديگر پديد آورديم. و چون صلابت ما را احساس كردند از آن گريزان شدند نگريزيد، به سوي لذتها و مسكنهاي خويش باز گرديد شايد سراغ شما مي‌گيرند.
گويند اي واي بر ما كه ستمگر بوده‌ايم. ادعايشان پيوسته همين بود تا در و شده و بيجانشان كرديم.
بخت نصر با اسيراني كه از عربه فراهم آورده بود به بابل بازگشت و آنها را در انبار جا داد و آنجا را انبار عرب گفتند و نام انبار يافت. پس از آن نبطيان نيز با آنها بياميختند و چون بخت نصر از عربه باز آمد عدنان بمرد و ديار عرب در ايام زندگاني بخت نصر ويران بماند.
______________________________
[1]- سوره انبياء آيات 11 تا 15.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 477
و چون او بمرد معد پسر عدنان با پيمبران بني اسرائيل صلوات اللّه عليهم به- مكه رفت و آثار آن را به پا داشت و حج كرد و پيمبران نيز با وي حج كردند.
آنگاه معد از مكه به ريسوب رفت و مردم آنجا را فراهم آورد و پرسيد از اعقاب حارث پسر مضاص جرهمي كي به جا مانده است؟ حارث كسي بود كه با دوس عبق پيكار كرده بود و بيشتر مردم جرهم را نابود كرده بود. گفتند: «جرهم پسر جلهمه مانده است» و معد معانه دختر وي را به زني گرفت و نزار پسر معد از او زاد.
 
سخن از پادشاهي بشتاسب و حوادث ايام او
 
مطلعان اخبار سلف از عجم و عرب گفته‌اند كه وقتي بشتاسب پسر كي لهراسب تاج به سر نهاد در آغاز پادشاهي گفت: «ما انديشه و عمل و دانش خويش را صرف وصول به نيكي مي‌كنيم.» گويند: وي شهر فسا را در فارس بنياد كرد و در هند و بلاد ديگر آتشكده‌ها ساخت و هيربدان بر آن گماشت و هفت كس از بزرگان مملكت را مرتبت داد و هر يك از نواحي ملك را به يكي از آنها سپرد.
به سال سي‌ام پادشاهي بشتاسب زرادشت پسر اسفيمان ظهور كرد و دعوي پيمبري داشت و بشتاسب را به دين خويش خواند كه در اول نپذيرفت و سپس به دين وي گرويد و كتاب وي را كه وحي مي‌پنداشت پذيرفت.
كتاب زرادشت بر پوست دوازده هزار گاو حك شده بود و به طلا منقش شده بود و بشتاسب آنرا در استخر در جايي به نام دربيشت نهاد و هيربدان بر آن گماشت و تعليم آنرا به عامه ممنوع داشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 478
بشتاسب در اين روزگار با خرزاسف پسر كي سواسف برادر فراسيات پادشاه ترك به صلح بود و از جمله شرايط صلح اين بود كه بشتاسب بر در خرزاسف اسبي داشته باشد مانند اسبان نوبتي كه بر در پادشاهان نگهدارند و زرادشت بگفت كه با شاه تركان به دشمني برخيزد و او پذيرفت و اسب و نگهبان آنرا بخواست و خرزاسف خبر يافت و خشمگين شد، و او جادوگري بي باك بود، و دل به جنگ بشتاسب نهاد و نامه‌اي سخت بدو نوشت و اعلام كرد كه كاري بزرگ آورده و گفته زردشت را پذيرفته است و بگفت كه زرادشت را سوي او فرستد و قسم خورد كه اگر نكند به جنگ وي آيد و خون وي و خاندانش را بريزد.
و چون فرستاده با نامه پيش بشتاسب آمد وي سران خاندان و بزرگان مملكت خويش را فراهم آورد كه جاماسف عالم و منجم قوم وزرين پسر لهراسب از آن جمله بودند و به پاسخ شاه تركان نامه‌اي سخت نوشت و اعلام جنگ كرد و خبر داد كه اگر خرزاسف از جنگ بماند او نخواهد ماند و بسوي يك ديگر رفتند و هر يك سپاهي بي شمار همراه داشت و زرين برادر بشتاسب و نسطور پسر زرين و اسفنديار و پشوتن پسران بشتاسب و خاندان لهراسب همراه وي بودند. خرزاسف نيز گوهرمز و اندرمان را كه برادران وي بودند با خاندان شاهي و بيدرفش جادوگر همراه داشت. زرين در اين جنگها كشته شد و بشتاسب سخت غمين شد و پسرش اسفنديار جاي او را پر كرد و بيدرفش در جنگ تن به تن كشته شد و شكست در تركان افتاد و بسيار كس از آنها كشته شد و خرزاسف فراري شد و بشتاسب به بلخ بازگشت.
و چون سالي چند از اين جنگها بگذشت مردي به نام قرزم بر ضد اسفنديار فتنه‌گري كرد و دل بشتاسب با وي بد شد و او را پياپي به جنگ فرستاد سپس بگفت تا وي را به بند كردند و به دژي فرستاد كه زندان زنان بود و بشتاسب سوي كرمان و سيستان رفت و از آنجا به كوهستان طمندر رفت كه علم دين آموزد و متنسك شود و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 479
لهراسب پدر بشتاسب كه پيري فرتوت و از كار افتاده بود با خزاين و اموال و زنان شاه و خطوس بانوي حرم در بلخ بماند و جاسوسان به خرزاسف خبر خرزاسف خبر دادند و چون قضيه را بدانست، سپاهي بي شمار فراهم آرد و از ديار خويش سوي بلخ راند و اميد داشت بر ضد بشتاسب و مملكت وي فرصتي به دست آورد و چون به حدود ملك پارسيان رسيد گوهرمز برادر خويش را كه نامزد جانشيني وي بود با جمع فراوان از مردان جنگي پيش فرستاد و بگفت تا با شتاب برود و در دل مملكت مردم بكشد و بر دهكده‌ها و شهرها حمله برد. گوهرمز چنين كرد و خون بسيار بريخت و بي حرمتي فراوان كرد و خرزاسف از دنبال وي برفت و دفترها بسوخت و لهراسف و هيربدان بكشت و آتشكده‌ها ويران كرد و بر اموال و گنجها تسلط يافت و دو دختر بشتاسب را كه يكي خماني و ديگري باذافره نام داشت اسير كرد و پرچم بزرگ را كه درفش كابيان نام داشت بگرفت و به تعاقب بشتاسب پرداخت و بشتاسب از او بگريخت و در ناحيه مجاور فارس در كوهستان طمندر حصاري شد و حوادث سخت بر او رخ داد.
گويند: وقتي كار بر او سخت شد جاماسب را پيش اسفنديار فرستاد كه او را از زندان در آورد و پيش شاه آورد كه او را بنواخت و وعده داد كه تاج بر سر او نهد و چنان كند كه لهراسب با وي كرده بود و كار سپاه و پيكار با خرزاسف را بدو سپرد و چون اسفنديار سخن پدر بشنيد به تعظيم وي خم شد و از پيش او برفت و سپاه راسان ديد و شب را به تعبيه سپاه گذرانيد و صبحگاهان بگفت تا شيپور زدند و سپاه را فراهم آورد و سوي اردوگاه تركان روان شد و چون تركان سپاه وي بديدند به مقابله آمدند و گوهرمز و اندرمان با آنها بودند و جنگ افتاد و اسفنديار نيزه به دست چون برق جهنده يورش آورد و با تركان در آويخت و زخمهاي بسيار زد و چيزي نگذشت كه در سپاه ترك رخنه افتاد و تركان بدانستند كه اسفنديار از زندان در آمده و به هزيمت رفتند و به چيزي نپرداختند و اسفنديار بازگشت و درفش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 480
بزرگ را كه پس گرفته بود افراشته با خويش ببرد و پيش بشتاسب شد كه از ظفر وي خرسند شد و بگفت تا تركان را دنبال كند و سفارش كرد كه اگر به خرزاسف دست يافت او را به انتقام لهراسب بكشد و گوهر مز و اندرمان را به خونخواهي فرزندان وي زنده نگذارد و قلعه‌هاي تركان را ويران كند و شهرها بسوزد و مردمش را به انتقام مردان دين بكشد و اسير بگيرد و از سران و بزرگان هر كه را خواسته بود با وي فرستاد.
گويند: اسفنديار از راهي كه پيش از او كسي نپيموده بود به ديار تركان در آمد و از مراقبت سپاه و كشتن درندگان و تيراندازي به سيمرغ كارها كرد كه پيش از او كس نكرده بود و شهر معتبر تركان را كه دز روئين نام داشت بگرفت و شاه و برادران و سپاهيان وي را بكشت و اموال وي را غارت كرد و زنان وي را به اسيري گرفت و دو خواهر خويش را رها كرد و به پدر فتحنامه نوشت و در اين كار به جز اسفنديار، فشوتن برادر وي و آذرنوش و مهرين پسران ابسه نيز هنر نمايي كردند.
گويند: براي وصول به شهر از رودهاي بزرگ چون كاسروذ و مهرروذ و يك رود بزرگ ديگر گذشتند و اسفنديار به يك شهر ديگر فراسيات كه و هسكنگ نام داشت در آمد و ديار تركان را در هم كوفت و به اقصاي حدود آن و ديار تبت و دربند صول رسيد آنگاه ولايت تركان را پاره پاره كرد و هر ناحيه را به يكي از سران ترك داد و امانشان داد و بر هر يك از آنها خراجي نهاد كه هر سال سوي بشتاسب فرستد و به بلخ باز گشت.
آنگاه بشتاسب كه به كارهاي اسفنديار حسد مي‌برد او را به سيستان به جنگ رستم فرستاد.
از هشام بن محمد كلبي روايت كرده‌اند كه بشتاسب اسفنديار را وليعهد خويش كرد و به پيكار تركان فرستاد كه فيروز شد و پيش پدر بازگشت كه بدو گفت: «اين رستم چيزي از كشور ما را به دست دارد و پندارد كه كابوس وي را از بندگي شاه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 481
آزاد كرده و اطاعت نيارد برو و او را پيش من آر.» و اسفنديار سوي رستم شد و رستم او را بكشت.
مدت پادشاهي بشتاسب يكصد و دوازده سال بود و پس از آن بمرد. بعضي‌ها گفته‌اند كه يكي از بني اسرائيل كه سمي نام داشت به پيمبري سوي بشتاسب مبعوث شده بود و سوي بلخ رفت و به شهر در آمد و با زرادشت پيمبر مجوس و جاماسب دانا پسر فحد بنشست و سمي به عبراني سخن مي‌كرد و زرادشت اين زبان را آموخته بود و گفتار سمي را به فارسي مي‌نوشت و جاماسب ناظر آنها بود و از اين رو وي را جاماسب دانا گفتند.
بعضي عجمان پنداشته‌اند كه جاماسب پسر فحد پسر «هو» پسر حكاو پسر نذكاو پسر فرس پسر رج پسر خوراسرو پسر منوچهر شاه بود. و زرادشت پسر يوسف پسر فردواسف پسر اريحد پسر منجدسف پسر جخشنش پسر فنافيل پسر حدي پسر هردان پسر سفمان پسر ويدس پسر ادرا پسر رج پسر خوراسرو پسر منوچهر بود.
گويند كه بشتاسب و پدرش لهراسب دين صابيان داشتند تا وقتي كه سمي و زرادشت دين خويش را بياوردند و اين به سال سي‌ام پادشاهي بشتاسب بود و نيز گفته‌اند كه پادشاهي بشتاسب يكصد و پنجاه سال بود.
از آن هفت كس كه بشتاسب مرتبت داد يكي بهكانند بود كه در دهستان گرگان مقر داشت و قارن فهلوي كه در ولايت نهاوند مقر داشت و سورين فهلوي كه مقر وي سيستان بود و اسفنديار فهلوي كه مقر وي ري بود. بعضي‌ها گفته‌اند پادشاهي بشتاسب يكصد و بيست سال بود. 566)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 482
 
(566 سخن از شاهان يمن به دوران بشتاسب و بهمن پسر اسفنديار
 
اشاره
 
ابو جعفر گويد: از پيش گفتيم كه بعضي‌ها پنداشته‌اند كابوس به دوران سليمان پسر داود عليهما السلام بود و از شاهان يمن كه به روزگار سليمان بودند و هم از بلقيس دختر ايليشرح سخن آورديم.
از هشام كلبي روايت كرده‌اند كه پس از بلقيس پادشاهي يمن به ياسر پسر عمر و پسر يعفر رسيد كه او را ياسر انعم گفتند و اين نام از آن رو يافت كه به انعام وي پادشاهي قوم نيرو گرفته بود و كارشان سامان يافته بود.
به پندار اهل يمن، ياسر انعم به پيكار سوي مغرب رفت تا به دره‌اي به نام دره شن رسيد كه پيش از او كس آنجا نرسيده بود و چون آنجا رسيد از بسياري شن گذر نيافت و در اثناي اقامت وي شن گشوده شد و يكي از خاندان خويش را كه عمرو نام داشت بگفت تا با كسان خود عبور كردند و برفتند و باز نگشتند و چون چنين ديد گفت تا بتي مسين بساختند و بر سنگي بر كنار دره نصب كردند و به خط مسند بر سينه آن نوشتند كه اين بت از ياسر انعم حميري است.
گويد: پس از وي تبع، تبان اسعد به پادشاهي رسيد و نام وي ابو كرب بود و به روزگار بشتاسب وارد شير بهمن پسر اسفنديار بود و از يمن به راهي كه رائش رفته بود سوي كوهستان طي رفت و از آنجا آهنگ انبار كرد و چون به جاي حيره رسيد و شب بود به حيرت افتاد و بماند و آنجا حيره نام يافت.
پس از آن برفت و گروهي از مردم ازد و لخم و جذام و عامله و قضاعه را به جا گذاشت كه بنا ساختند و بماندند و بعد گروهي از طي و كلب و سكون و بلحارث-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 483
بن كعب و اياد به آنها پيوستند و ابو كرب سوي انبار رفت و از آنجا سوي موصل و آذربيجان رفت و با تركان رو به رو شد و آنها را شكست داد و مردان بكشت و زن و فرزند اسير كرد، آنگاه به يمن بازگشت و روزگاري بزيست و شاهان از او بيمناك بودند و تعظيم وي كردند و هديه فرستادند و فرستاده پادشاه هند با هديه‌ها و تحفه‌ها از حرير و مشك و عود و ديگر كالاي هند پيش وي آمد و ابو كرب چيزها ديد كه نديده بود و گفت: «اين همه از ديار شما آيد؟» فرستاده گفت: «گزندت مباد از ديار ما كمتر آيد و از چين بيشتر آيد.» و وصف ديار چين و وسعت و آباداني و فراواني تحفه‌هاي آن بگفت و او قسم خورد كه به پيكار چين رود و با مردم حمير از راه ساحل تا سرزمين كائك و سيه كلاهان برفت و يكي از ياران خويش را كه نابت نام داشت با سپاه بسيار سوي چين فرستاد كه كشته شد و تبع برفت تا به چين رسيد و مردان بكشت و هر چه را بديد در هم كوفت.
گويد: و به پندار يمنيان رفتن و آمدن و اقامت وي به چين هفت سال بود و دوازده هزار سوار از حمير در تبت به جاي نهاد كه اهل تبت از آنهايند و هم اكنون خويشتن را عرب شمارند و خوي و رنگ عرب دارند.
از موسي بن طلحه روايت كرده‌اند كه تبع با قوم عرب بيامد تا بيرون كوفه كه يكي از منزلهاي راه بود به حيرت افتادند و ضعفاي قوم آنجا بماندند و حيره نام يافت و تبع برفت و وقتي بازگشت بنا ساخته بودند و از همه قبايل عرب از بني لحيان و هذيل و تميم و جعفي و طي و كلب آنجا مقيم بودند.
 
سخن از اردشير بهمن و دختر وي، خماني‌
 
پس از بشتاسب نواده وي اردشير بهمن به پادشاهي رسيد. گويند: وي روزي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 484
كه تاج بر سر نهاد و پادشاه شد گفت: «ما به وفا پابنديم و مديونيم كه با رعيت نيكي كنيم.» و او را اردشير دراز دست گفتند از آن رو كه به همه ممالك مجاور دست انداخت و پادشاه اقليمها شد.
گويند: وي در سواد عراق شهري بنياد كرد و آباد اردشير نام كرد و همان دهكده بهمينياست كه اكنون در زاب بالا هست. در ناحيه دجله نيز شهري بنياد كرد و بهمن اردشير نام كرد كه همان ابله است. و هم او به خونخواهي پدر به سيستان رفت و رستم و پدرش دستان و برادرش ازواره و پسرش فرمرز را بكشت و براي روزي سپاه و خرج هيربدان و آتشكده‌ها و مصارف ديگر مال بسيار گرفت.
اردشير بهمن پدر داراي بزرگ و پدر ساسان بود و آخرين ملوك پارسيان اردشير بابك و فرزندان وي از نسل ساسان بودند.
از هشام كلبي روايت كرده‌اند كه پس از بشتاسب، اردشير بهمن پسر اسفنديار پسر بشتاسب به شاهي رسيد و چنانكه گويند متواضع و پسنديده خوي بود و نامه‌هاي وي به نام اردشير بنده خدا و خادم خدا و مدبر امور شما صدور مي‌يافت. گويند وي با يك هزار هزار سپاه به جنگ روم نزديك رفت.
و ديگران گفته‌اند كه بهمن بمرد و دارا در شكم مادر بود و خماني را به پاس پدرش بهمن پادشاه كردند و شاهان زمين خراجگزار بهمن بودند و به شوكت و تدبير از بزرگترين شاهان پارسيان بود و نامه‌ها و مكتوبها داشت كه از نامه‌ها و پند نامه اردشير برتر بود.
مادر بهمن استوريا بود يا استار و او دختر يائير پسر شمعي پسر قيس پسر منشا پسر طالوت شاه پسر قبس پسر ابل پسر صارور پسر بحرث پسر افيح پسر ايشي پسر بنيامين پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم خليل الرحمان عليه السلام بود و مادر فرزندان بهمن، راحب دختر فنحس از اولاد رحبعم پسر سليمان پسر داود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 485
عليهما السلام بود. و بهمن زر بابل پسر شلتايل و برادر راحب را فرمانروايي بني اسرائيل داد و رياست جالوت را بدو سپرد و سپس به تقاضاي خواهرش او را سوي شام پس آورد.
بهمن دو پسر داشت داراي بزرگ و ساسان و دخترانش فرنگ و بهمن دخت بودند و معني بهمن خوش نيت است و خماني پس از او به پادشاهي رسيد و مدت پادشاهي بهمن هشتاد سال بود.
پس از آن خماني دختر بهمن به پادشاهي رسيد و او را به پاس نيكوييهاي پدر و هم به سبب كمال عقل و جمال و سواركاري و دليري كه داشت به پادشاهي برداشتند و لقب وي شهر آزاد بود.
بعضي اهل خبر گفته‌اند كه پادشاهي خماني از آنجا بود كه وقتي داراي بزرگ را از بهمن بار گرفت از او خواست كه تاج بر شكمش نهد و پادشاهي به دارا دهد و بهمن چنين كرد و تاج به دارا داد كه در شكم خماني بود و ساسان پسر بهمن رفتار شاهانه گرفته بود و به پادشاهي خود يقين داشت و چون كار پدر بديد سوي استخر رفت و گوشه گرفت و از روش پيشين به در رفت و عابد شد و بالاي كوهها رفت و به- عبادت پرداخت و گوسفندي چند داشت كه به كار آن مي‌پرداخت و مردم اين كار را زشت و رسوا دانستند و گفتند: «ساسان چوپان شده» و به همين سبب بود كه او را به- چوپاني منسوب داشتند.
مادر ساسان دختر شالتيال پسر يوحنا پسر اوشيا پسر اقون پسر منشي پسر هازقيا پسر احاز پسر يوثام پسر عوزيا پسر يورام پسر يوشافط پسر ابيا پسر رحبعم پسر سليمان پسر داود عليهما السلام بود.
گويند: وقتي بهمن بمرد، پسرش دارا در شكم خماني بود و پس از چند ماه كه پادشاهي كرد او را بزاد و نخواست اين را علني كند و او را به صندوقي نهاد و گوهري گرانقدر همراه وي كرد و به رود كر استخر و به قولي به رود بلخ افكند. و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 486
تابوت به دست آسياباني از اهل استخر افتاد كه طفل كوچك وي مرده بود و چون دارا را بيافت، او را پيش زن خويش برد و از زيبايي وي و گرانقدري گوهري كه همراه داشت خرسندي كرد و پرستاري او كردند و چون رشد كرد و خماني مقر شد كه بد كرده و پسر را در خطر هلاك انداخته كارش علني شد و چون به كمال رسيد و امتحانش كردند همه صفات شاهزادگان داشت و خماني تاج بدو داد و كار شاهي را به دست گرفت و خماني به فارس رفت و شهر استخر را بنياد كرد و پياپي سپاه به- جنگ روم فرستاد و فيروزي يافت و دشمنان را بشكست و از دست اندازي به مملكت خويش باز داشت، و رعيت در ايام پادشاهي او در رفاه و ارزاني بود.
وقتي خماني سپاه به جنگ روم فرستاد و اسيران بسيار براي وي آوردند بگفت تا بنايان رومي كه در انميان بودند در هر گوشه از حوزه استخر بنايي بلند و شگفت آورد به سبك روم بسازند، يكي از بناها در شهر استخر بود و ديگري در راه دارابگرد در يك فرسخي شهر بود و سومي در چهار فرسخي شهر در راه خراسان بود و خماني در طلب رضاي خدا عز و جل سخت بكوشيد و نصرت و ظفر يافت و خراج از رعيت برداشت و مدت پادشاهي وي سي سال بود.
 
اكنون به قصه بني اسرائيل باز مي‌رويم‌
 
و تاريخ ايامشان را تا به وقت انجام با تاريخ شاهان ايران كه معاصرشان بوده‌اند، ياد مي‌كنيم:
از پيش گفتيم كه چرا گروهي از اسيران بني اسرائيل كه بخت نصر با خود به- بابل برده بود به بيت المقدس باز گشتند و اين به روزگار كيرش، پسر اخشويرش بود كه از جانب بهمن پسر اسفنديار پادشاهي بابل داشت و چهار سال پس از وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 487
نيز از جانب خماني شاه آنجا بود و خماني پس از مرگ كيرش پسر اخشويرش بيست و شش سال پادشاه بود و همه پادشاهي وي سي سال بود و مدت ويراني بيت المقدس از آن وقت كه بخت نصر آنرا ويران كرد تا وقتي آباد شد چنانكه اهل كتب قديم و عالمان اخبار گفته‌اند هفتاد سال بود كه بعضي به روزگار بهمن پسر اسفنديار پسر بشتاسب پسر لهراسب بود و بعضي ديگر به روزگار خماني بود چنانكه در اين كتاب آورديم.
به پندار بعضي‌ها كيرش همان بشتاسب بود و بعضي ديگر منكر اين سخن شده‌اند و گويند كي ارش عموي جد بشتاسب بود، يعني كي ارش برادر كيكاوس پسر كيسه پسر كيقباد بزرگ بود و بشتاسب شاه پسر كي لهراسب پسر كبوجي پسر كيمنوش پسر كيكاوس پسر كيسه پسر كيقباد بزرگ بود.
گويند: كي‌ارش هرگز از جانب كيكاوس و كي‌خسرو پسر سياوخش و از جانب لهراسب پادشاه نبود، بلكه در خوزستان و نواحي مجاور آن از سرزمين بابل فرمانروايي داشت و بسيار بزيست و والا قدر بود.
و چون بيت المقدس را آباد كرد و بني اسرائيل به آنجا بازگشتند عزير نيز با آنها بود و از پيش حكايت او و حكايت بني اسرائيل را آورده‌ام و پيش از آن و بعد از آن پادشاه بني اسرائيل از جانب شاهان ايران معين مي‌شد كه با مردي از پارسيان بود يا يكي از اسرائيليان بود تا وقتي كه ناحيه ايشان به يونانيان و روميان رسيد كه اسكندر وقتي دارا را بكشت بر اين ناحيه تسلط يافت و همه مدت آن چنانكه گفته‌اند هشتاد و هفت سال بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 488
 
اكنون از داراي بزرگ و پسر وي داراي كوچك و كيفيت هلاك وي و خبر ذو القرنين و پادشاهي دارا پسر بهمن پسر اسفنديار پسر بشتاسب كه لقب چهرآزاد داشت، سخن مي‌كنيم‌
 
: گويند وي مقيم بابل بود و بر پادشاهي تسلط داشت و شاهان اطراف خراجگزار وي بودند و در فارس شهر دارا بگرد را بساخت و اسبان پست را مرتب كرد و به دارا پسر خويش سخت دلبسته بود، از همين رو نام خويش بدو داد و وليعهد خويش كرد و وزير دارا كه مردي خردمند بود و رسين نام داشت با نو جواني كه با داراي كوچك بزرگ شده بود و ببري نام داشت دشمني داشت و به نزد شاه فتنه‌گري كرد. و چنانكه گفته‌اند شاه شربتي به ببري داد او را بكشت و دارا كينه رسين و جمعي از سران را كه بر ضد ببري همدستي كرده بودند به دل گرفت و مدت پادشاهي دارا دوازده سال بود.
پس از آن پسر وي دارا پسر دارا پسر بهمن به پادشاهي رسيد و مادر وي ماهياهند دختر هزار مرد پسر بهرادمه بود. و چون تاج به سر نهاد گفت: «هيچكس را به ورطه هلاك نيندازيم و هر كه در آن افتد برونش نياريم.» گويند: وي شهر دارا را به سرزمين جزيره بساخت و برادر ببري را دبيري داد و وزير خويش كرد كه با وي و برادرش انس داشته بود و او شاه را با يارانش بد دل كرد و بعضي از آنها را به كشتن داد و خاص و عام از شاه به وحشت افتادند و بيزاري كردند و او جواني مغرور و سخت سر و كينه‌توز و جبار بود.
از هشام كلبي روايت كرده‌اند كه از پس دارا پسر اردشير، دارا پسر دارا چهارده سال پادشاهي كرد و رفتار وي با رعيت پسنديده نبود و سران آنها را بكشت و اسكندر بر او تاخت كه مردم مملكت از وي به جان آمده بودند و مي‌خواستند از او آسوده شوند و بسياري از سران و بزرگان قوم به اسكندر پيوستند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 489
و اسرار دارا را با وي بگفتند و به سرزمين جزيره با هم رو به رو شدند و يك سال جنگ بود آنگاه فرمان داد تني چند از ياران دارا وي را بكشتند و سرش را پيش اسكندر بردند و فرمان داد تا آنها را بكشتند و گفت: «سزاي كسي كه بر پادشاه خويش جري شود چنين است.» اسكندر، روشنك دختر دارا را بزني گرفت و به هندوستان و نواحي مشرق تاخت، سپس از آنجا بازگشت و آهنگ اسكندريه كرد و به سرزمين سواد بمرد و او را در تابوتي از طلا به اسكندريه بردند.
مدت پادشاهي اسكندر چهارده سال بود و به روزگار وي ملك روم فراهم آمد و پيش از اسكندر پراكنده بود و ملك پارسيان پراكنده شد و پيش از اسكندر فراهم بود.
ديگري گويد: وقتي دارا پسر دارا به پادشاهي رسيد به سرزمين جزيره شهري وسيع بنياد كرد و دار نوا ناميد و همانست كه اكنون دارا نام دارد و شهر را آباد كرد و هر چه بايسته بود در آن فراهم آورد و فيلقوس پدر اسكندر يوناني از مردم مقدونيه يونان بود و شاه آنجا و ولايتهاي ديگر بود و با دارا صلح كرد كه هر ساله خراجي سوي او فرستد و چون فيلقوس بمرد اسكندر پسر وي به شاهي رسيد و خراج پدر را نفرستاد و دارا خشمگين شد و نامه نوشت و وي را توبيخ كرد كه از سر جواني و ناداني خراج مرسوم پدر را نداده است و چوگان و گويي را با پيمانه‌اي كنجد براي او فرستاد و نوشت كه وي كودك است و بايد با گوي و چوگان بازي كند و به پادشاهي نپردازد و اگر چنين نكند و تدبير امور پادشاهي كند كس بفرستد و او را ببرد و شمار سپاهيان وي به اندازه دانه‌هاي كنجدست كه براي او فرستاده است.
و اسكندر به پاسخ نوشت كه نامه وي را فهميد و چوگان و گو را مبارك گرفت كه چوگان كره را بزند و بكشد و زمين را به كره مانند كرد و گفت كه ملك دارا را به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 490
ملك خويش پيوست كند و ولايت او را به حوزه خويش برد و كنجد را نيز همانند چوگان داند كه روغن دارد و از تلخي و تندي به دور است و كيسه‌اي پر از خردل با نامه سوي دارا فرستاد و نوشت كه خردل اندك است ولي تندي و تلخي و قوت بسيار دارد و سپاه وي چنان است.
و چون جواب اسكندر به دارا رسيد سپاه خويش را فراهم آورد و آماده پيكار اسكندر شد. اسكندر نيز آماده شد و سوي قلمرو دارا روان شد و دارا خبر يافت و به سوي اسكندر تاخت و چون رو به رو شدند جنگي سخت در انداختند كه سپاه دارا بشكست و دو تن از نگهبانان دارا كه گويند از مردم همدان بودند دارا را از پشت ضربت زدند و از اسب بينداختند و مقصودشان از اين كار تقرب به اسكندر بود.
اسكندر گفته بود كه دارا را اسير بگيرند و نكشند. و چون از كار دارا خبر يافت سوي وي رفت و به وقت جان دادن او رسيد و از اسب به زير آمد و بالاي سر وي نشست و گفت كه هرگز سر كشتن او نداشته و آنچه رخ داده به خلاف راي وي بوده و گفت: «هر چه خواهي بخواه كه به انجام رسانم.» دارا گفت: «مرا دو حاجت هست، يكي آنكه انتقام مرا از قاتلانم بستاني و ديگر آنكه دخترم روشنك را به زني بگيري.» و اسكندر هر دو را پذيرفت و بگفت تا كشندگان دارا را بياويزند و روشنك را زن خويش كرد و قلمرو دارا را گرفت و پادشاهي وي از آن اسكندر شد.
بعضي مطلعان اخبار سلف گفته‌اند اين اسكندر كه با داراي كوچك پيكار كرد برادر وي بود و داراي بزرگ مادر اسكندر را به زني گرفته بود و او دختر پادشاه روم بود و هلاي نام داشت و او را پيش دارا آوردند و بوي بد داشت و شاه بگفت تا تدبيري كنند. دانايان قوم گفتند وي را با بوته سندر علاج بايد كرد و تن به جوشانده سندر بشست و بسياري از آن بوي بد برفت ولي همه نرفت و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 491
شاه از آن بوي كه مانده بود از او بيزار شد و رها كرد و پيش كسانش فرستاد و زن از شاه بار گرفته بود و پسري آورد و او را به نام درختي كه بوي از وي برده بود و به نام شاه سندروس ناميد و نام اسكندروس از آنجا آمد.
گويد و چون داراي بزرگ بمرد پادشاهي به پسرش داراي كوچك رسيد و شاهان روم هر سال به داراي بزرگ خراج مي‌دادند و چون پدر هلاي پادشاه روم و جد مادري اسكندر بمرد پادشاهي به دخترزاده وي رسيد و داراي كوچك كس فرستاد كه خراجي كه بايد بدهي و اسلاف تو مي‌دادند دير شد، خراج ولايت خويش بفرست وگرنه به جنگ تو آييم. و جواب آمد كه من مرغ را بكشتم و گوشت آن بخوردم و از آن جز پر و پاي نماند اگر خواهي با تو بصلح باشم، و اگر خواهي پيكار كنيم.
و دارا سپاه بياراست و آهنگ پيكار كرد و اسكندر به دو حاجب دارا گفت:
«او را بكشيد به هر چه خواهيد» و حاجبان چيزي خواستند اما از بقاي خويش سخن نياوردند و چون دو سپاه آماده پيكار شد حاجبان دارا وي را در ميدان پيكار ضربت زدند و اسكندر بيامد و او در خون خود خفته بود در لحظات آخر بود و فرود آمد و خاك از چهره او پاك كرد و سرش به دامن گرفت و گفت: «اي شريف شريفان و آزاده آزادگان و شاه شاهان حاجبانت ترا كشتند و من به اين كار راضي نبودم هر چه خواهي بگوي.» دارا وصيت كرد كه دخترش روشنك را به زني بگيرد و آزادگان پارسي را نگهدارد و بيگانه بر آنها نگمارد.
اسكندر گفته او را پذيرفت. و چون قاتلان دارا پيش اسكندر آمدند آنچه را خواسته بودند بداد و گفت: «به شرط شما كار كردم اما بقاي خويش نخواسته بوديد پس شما را بكشم كه قاتل پادشاهان را باقي گذاشتن جز به امان صريح روا نباشد.» و آنها را بكشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 492
بعضي‌ها گفته‌اند كه به روزگار داراي بزرگ، شاه روم به وي خراج مي‌داد و او بمرد و اسكندر شاه روم شد و مردي دورانديش و توانا و با تدبير بود و به جنگ يكي از پادشاهان مغرب رفت و ظفر يافت و خويشتن را قوي ديد و بر داراي كوچك بشوريد و از فرستادن خراج سالانه سر باز زد و دارا خشم آورد و نامه‌هاي سخت نوشت و ميانه تيره شد و سپاه فراهم آوردند و آهنگ يك ديگر كردند و در مرز مقابل شدند و نامه‌ها در ميانه رفت و اسكندر از پيكار دارا بترسيد و وي را به صلح خواند و دارا در كار وي با ياران خويش راي زد و او را به جنگ ترغيب كردند كه دل با وي بد داشتند.
درباره مرز و محل تلاقي دارا و سكندر اختلاف كرده‌اند، بعضي‌ها گفته‌اند مقابله در ناحيه خراسان و مجاور خزر بود كه پيكار سخت كردند و سلاحها به كار افتاد و اسكندر بر اسبي عجيب بود كه بوكفراسب نام داشت.
گويند آن روز يكي از پارسيان حمله برد و صفها بشكافت و اسكندر را به- شمشير ضربتي زد كه جان وي به خطر افتاد و اسكندر از كار وي شگفتي كرد و گفت:
«اين از سواران فارسي است كه از دليريشان سخن بود» و كينه ياران دارا بجنبيد و دو تن از نگهبانان وي كه از مردم همدان بودند با اسكندر نامه نوشتند و فرصتي جستند و به دارا ضربت زدند كه سبب مرگ وي شد و بگريختند.
گويند وقتي بانگ برخاست و خبر به اسكندر رسيد با ياران خود سوار شد و چون پيش دارا رسيد وي جان مي‌داد و با او سخن گفت و سرش را به دامن نهاد و بگريست و گفت: «از اما نگاه خويش آسيب ديد و معتمدانت با تو خيانت كردند و ميان دشمنان تنها ماندي هر چه خواهي از من بخواه كه خويشاوندي را رعايت كنم.» گويد: مقصود وي خويشاوندي ميان سلم و هيرج دو پسر افريذون بود و از حادثه وي سخت بناليد و خدا را سپاس داشت كه دست به خون وي نيالوده بود. و دارا از او خواست كه دخترش روشنك را زن خويش كند و انتقام خون وي را بگيرد و اسكندر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 493
پذيرفت و آن دو كس كه به دارا حمله كرده بودند بيامدند و پاداش خواستند و اسكندر بگفت تا هر دو را گردن بزنند و بياويزند و ندا دهند كه هر كه با شاه خود جري شود و با مردم ولايت خود خيانت كند سزايش چنين باشد.
گويند: اسكندر كتب و علوم و نجوم و حكمت از پارسيان گرفت كه به سرياني و سپس به رومي بر گردانيده شد.
گويند: پسران دارا اشك و ننودا را و اردشير بودند و يك دختر داشت كه روشنك بود و مدت پادشاهي وي چهارده سال بود.
بعضي‌ها گفته‌اند باجي كه پدر اسكندر به شاهان پارسي مي‌داد تخمهاي طلا بود و چون اسكندر به شاهي رسيد دارا كس فرستاد و باج خواست و اسكندر پاسخ داد مرغي را كه تخم طلايي ميكرد كشتم و خوردم، و آماده جنگ شد.
اسكندر پس از دارا پسر دارا به پادشاهي رسيد. از پيش سخن كسي را كه گويد وي برادر دارا و پسر داراي بزرگ بود ياد كردم.
روميان و بسياري از نسب شناسان گويند كه اسكندر پسر فيلقوس بود.
بعضي‌ها گفته‌اند پسر بيلبوس پسر مطريوس و به قولي مصريم پسر هرمس پسر هردس پسر مبطون پسر رومي پسر لمطي پسر يونان پسر يافث پسر ثوبه پسر سرحون پسر روميه پسر مربط پسر نوفيل پسر رومي پسر اصفر پسر يفز پسر عيص پسر اسحاق پسر ابراهيم خليل الرحمان صلي اللّه عليه و سلم بود.
اسكندر پس از مرگ دارا ملك وي را به قلمرو خويش پيوست و پادشاه عراق و روم و مصر و شام شد و سپاه خويش را سان ديد و چنانكه گفته‌اند يك هزار و چهار صد هزار بود كه هشتصد هزار سپاه وي و ششصد هزار سپاه دارا بود.
گويند: وقتي اسكندر به تخت نشست گفت: «خدا ما را عوض دارا كرد، و به خلاف تهديد وي توفيق داد.» وي همه شهرها و دژها و آتشكده‌ها را كه در قلمرو پارسيان بود ويران كرد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 494
و هيربدان را بكشت و كتابهايشان را با ديوانهاي دارا بسوخت و يكي از مردان خويش را به مملكت دارا گماشت و سوي هندوستان رفت و پادشاه آنجا را بكشت و شهر وي را بگشود و از آنجا به چين رفت و چنان كرد كه در هندوستان كرده بود و همه جهان مطيع وي شد و تبت و چين را به قلمرو خويش آورد و با چهار صد مرد به جستجوي چشمه زندگاني جاويد به ظلمات رفت كه مجاور قطب شمال است و خورشيد جنوبي است و هيجده روز در ظلمات راه پيمود و برون آمد و سوي عراق بازگشت و ملوك الطوائف را پادشاهي داد و در اثناي راه در شهر زور بمرد.
به گفته بعضي‌ها هنگام مرگ سي و شش سال داشت و جثه وي را به اسكندريه پيش مادرش بردند.
به پندار فارسيان مدت شاهي اسكندر چهارده سال بود.
و به پندار نصاري مدت پادشاهي وي سيزده سال و چند ماه بود و قتل دارا به- سال سوم پادشاهي وي بود.
گويند: وي بگفت تا شهرها بسازند و سيزده شهر بنياد كرد و همه را اسكندريه نام داد: يكي به اصفهان بود كه جي ناميد و مانند بهشت ساخته بود و سه شهر به- خراسان بود كه هرات و مرو و سمرقند بود و به سرزمين يونان و ديار هيلاقوس نيز شهري براي پارسيان ساخت با شهرهاي ديگر.
و چون اسكندر بمرد پادشاهي را به پسر وي اسكندروس عرضه كردند كه نپذيرفت و عبادت و گوشه گيري را برگزيد و يونانيان چنانكه گويند بطلميوس پسر لوگوس را به شاهي برداشتند و پادشاهي وي هشتاد و هشت سال بود.
به روزگار يونانيان، در زندگي اسكندر و پس از او پيش از آنكه پادشاهي به روميان رسد شاهي از يونانيان بود و بني اسرائيل در بيت المقدس و اطراف آن دين و رياست داشتند نه بر طريق پادشاهي، تا وقتي كه پس از قتل يحيي پسر زكريا عليهما السلام پارسيان و روميان آثارشان را ويران كردند و خودشان را از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 495
از آنجا براندند.
آنگاه از پس بطلميوس پسر لوگوس بطلميوس دينانوس چهل سال پادشاهي شام و مصر و نواحي مغرب داشت.
پس از او بطلميوس اورگاطس بيست و چهار سال پادشاهي داشت.
پس از او بطلميوس فيلافطر يازده سال پادشاهي داشت.
پس از او بطلميوس افيفانس بيست و دو سال پادشاهي داشت.
پس از او بطلميوس اورگاطس بيست و نه سال پادشاهي داشت.
پس از او بطلميوس ساطر هفده سال پادشاهي داشت.
پس از او بطلميوس احسندر يازده سال پادشاهي داشت.
پس از او بطلميوسي كه از پادشاهي گم شد هشت سال پادشاهي داشت.
پس از او بطلميوس دونسيوس شانزده سال پادشاهي داشت.
پس از او بطلميوس قالوبطري هفده سال پادشاهي داشت.
و همه اينان يوناني بودند و همه شاهان يوناني پس از اسكندر بطلميوس لقب مي‌گرفتند چنانكه شاهان پارسي خسرو لقب مي‌گرفتند و يونانيان را مقدوني نيز گفتند.
پس از قالوبطري چنانكه گويند پادشاهي شام از روميان خالص شد و نخستين كس از آنها كه پادشاه شد كايوس يوليوس بود كه پنج سال پادشاهي كرد.
پس از او اگوستوس سي و شش سال پادشاهي شام داشت و به سال چهل و دوم پادشاهي وي عيسي پسر مريم عليه السلام تولد يافت وي سيصد و سه سال پس از قيام اسكندر بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 496
 
سخن از خبر پارسيان پس از مرگ اسكندر كه سياق تاريخ بر پادشاهي آنهاست.
 
مطلعان اخبار سلف درباره كسي كه پس از اسكندر در عراق پادشاهي كرد و در كار ملوك الطوائف كه تا هنگام پادشاهي اردشير بابكان شاهي اقليم بابل داشتند اختلاف كرده‌اند.
هشام كلبي گويد: پس از اسكندر بلاكوس سليكس پادشاه شد و پس از او انتيحس به پادشاهي رسيد. گويد و انتيحس شهر انطاكيه را بنياد كرد و سواد كوفه در تصرف اين پادشاهان بود و در ناحيه جبال و اهواز و فارس رفت و آمد داشتند تا مردي به نام اشك ظهور كرد و او پسر داراي بزرگ بود و تولد و رشد وي به ري بوده بود. و گروهي بسيار فراهم آورد و آهنگ انتيحس كرد و بر سواد تسلط يافت و از موصل تا ري و اصفهان به دست وي افتاد و بسبب نسب و شرف كه داشت و هم به سبب فيروزي وي ديگر ملوك الطوائف به تعظيم او پرداختند و برتري وي بشناختند و در نامه‌ها نام وي را مقدم داشتند و او نيز وقتي نامه مي‌نوشت از نام خويش آغاز مي‌كرد و او را شاه ناميدند و هديه فرستادند ولي عزل و نصب هيچيك از آنها با وي نبود.
گويد: پس از وي گودرز پسر اشكان به پادشاهي رسيد و هم او بود كه بار دوم به- بني اسرائيل حمله برد و به گفته حطلعان، خدا عز و جل وي را به سبب قتل يحيي پسر زكريا بر بني اسرائيل مسلط كرد و بسيار كس بكشت كه هرگز جماعتشان چون پيش نشد و خدا پيمبري از آنها بگرفت و زبونشان كرد. و گويد: روميان به سالاري پادشاه بزرگشان به خونخواهي انتيحس كه اشك پادشاه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 497
بابل او را كشته بود به ديار پارسيان حمله بردند و پادشاه بابل بلاش پدر اردوان بود كه اردشير پسر بابكان وي را بكشت و بلاش به ملوك الطوائف نامه نوشت كه روميان براي حمله به ديارشان فراهم آمده‌اند و جمع سپاهشان چندان است كه وي تاب مقاومت ندارد و اگر جلوگيري آنها نتواند بر شاهان ديگر نيز ظفر يابند و هر يك از ملوك الطوائف چندان كه توانست مرد و سلاح و مال سوي بلاش فرستاد و چهار- صد هزار كس بر او فراهم آمد و فرمانرواي حضر را كه يكي از ملوك الطوائف بود و شاهي وي از مرز سواد تا جزيره بود سالاري داد و او برفت تا با شاه روم رو به رو شد و او را بكشت و اردويش را غارت كرد و همين قضيه روميان را به بنيان قسطنطنيه وادار كرد كه جاي پادشاهي را از روميه به آنجا بردند و بنيان گزار شهر قسطنطين بود و او نخستين پادشاه روم بود كه نصراني شد و هم او بود كه باقيمانده بني اسرائيل را از فلسطين و اردن برون راند كه پنداشته بود عيسي پسر مريم را كشته‌اند و چوبي را كه پنداشتند مسيح را بر آن آويخته‌اند بگرفت و روميان آنرا بزرگ شمردند و به خزاين خويش بردند و تا كنون به نزد آنهاست.
گويد: ملك پارسيان پراكنده بود تا اردشير به پادشاهي رسيد. هشام اين همه را گفته اما مدت پادشاهي قوم را نگفته است.
يكي ديگر از مطلعان اخبار فارسيان گويد پس از مرگ اسكندر ملك دارا به دست كساني به جز شاهان پارسي افتاد ولي همگيشان مطيع شاه ديار جبل بودند و اطاعت وي مي‌كردند
 
و اينان شاهان اشكاني بودند كه اكنون بعنوان ملوك الطوائف خوانده مي‌شوند
 
: گويد: مدت پادشاهي ملوك الطوائف، دويست و شصت و شش سال بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 498
در اين مدت اشك پسر اشكان ده سال پادشاهي كرد.
پس از او شاپور پسر اشكان شصت سال پادشاهي كرد، و به سال چهل و يكم پادشاهي وي، عيسي پسر مريم به سرزمين فلسطين ظهور كرد، و چهل سال پس از عروج عيسي بتوس پسر اسفسيانوس پادشاه روميه به بيت المقدس حمله برد و همه مردان آنجا را بكشت و زن و فرزندشان را اسير كرد و بگفت تا شهر را ويران كردند، چنانكه سنگ روي سنگ نماند.
پس از آن، گودرز پسر اشكانان بزرگ، ده سال پادشاهي كرد.
پس از او بيژن اشكاني بيست و يك سال پادشاهي كرد.
پس از او گودرز اشكاني نوزده سال پادشاهي كرد.
پس از او نرسي اشكاني چهل سال پادشاهي كرد.
پس از او هرمز اشكاني هفده سال پادشاهي كرد.
پس از او اردوان اشكاني دوازده سال پادشاهي كرد.
پس از او خسرو اشكاني چهل سال پادشاهي كرد.
پس از او بلاش اشكاني بيست و چهار سال پادشاهي كرد.
پس از او اردوان كوچك اشكاني سيزده سال پادشاهي كرد.
پس از آن اردشير پسر بابك به پادشاهي رسيد.
بعضي‌ها گفته‌اند كه ملوك الطوائف كه اسكندر مملكت را ميانشان تقسيم كرده بود، پس از او پادشاهي كردند و هر ناحيه پادشاهي داشت به جز سواد كه تا پنجاه و چهار سال پس از مرگ اسكندر به دست روميان بود، و يكي از ملوك الطوائف كه از نسل شاهان بود، پادشاهي جبال و اصفهان داشت، و پس از وي فرزندانش بر سواد تسلط يافتند و پادشاهان آنجا و ماهات و جبال و اصفهان شدند و سالاري ديگر ملوك الطوائف يافتند كه رسم چنين بود كه وي و فرزندانش را تقدم دهند از اين رو در كتب سرگذشت شاهان نام ايشان آمد و به همين بس كردند و نام شاهان ديگر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 499
نيامد.
گويد: عيسي پسر مريم صلي اللّه عليه و سلم پنجاه و يك سال پس از آغاز حكومت ملوك الطوائف در اوري‌شلم بزاد و هم روزگارشان از اسكندر تا قيام اردشير پسر بابك و قتل اردوان و استقرار شاهي وي دويست و شصت و شش سال بود.
گويد: و از جمله شاهاني كه بر جبال فرمانروايي داشتند و پس از آنها فرزندانشان بر سواد چيره شدند اشك پسر حره پسر رسان پسر ارتشاك پسر هرمز پسر ساهم پسر ران پسر اسفنديار پسر بشتاسب بود.
گويد: پارسيان پندارند كه اشك پسر دارا بود.
گويد: بعضيشان گفته‌اند كه اشك پسر اشكان بزرگ بود و وي از فرزندان كيسه پسر كيقباد بود و ده سال پادشاهي كرد.
پس از وي اشك پسر اشك پسر اشكان بيست و يك سال پادشاهي كرد.
پس از او شاپور پسر اشك پسر اشكان سي سال پادشاهي كرد.
پس از او گودرز بزرگ پسر شاپور پسر اشكان ده سال پادشاهي كرد.
پس از او بيژن پسر گودرز بيست و يك سال پادشاهي كرد.
پس از او گودرز كوچك پسر بيژن نه سال پادشاهي كرد.
پس از او نرسه پسر گودرز كوچك چهل سال پادشاهي كرد.
پس از او هرمز پسر بلاش پسر اشكان هفده سال پادشاهي كرد.
پس از او اردوان بزرگ پسر اشكان دوازده سال پادشاهي كرد.
پس از او خسرو پسر اشكان چهل سال پادشاهي كرد.
پس از او به آفريد اشكاني نه سال پادشاهي كرد.
پس از او بلاش اشكاني بيست و چهار سال پادشاهي كرد.
پس از او اردوان كوچك اشكاني به پادشاهي رسيد. وي پسر بلاش پسر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 500
فيروز پسر هرمز پسر بلاشر پسر شاپور پسر اشك پسر اشكان بزرگ بود و جدش كيسه پسر كيقباد بود كه گويند قلمرو وي از همه اشكانيان بيشتر بود و از همه تواناتر و بلند آوازه‌تر شد و بيشتر از همه بر ملوك الطوائف چيره بود.
اردوان ولايت استخر را كه به اصفهان پيوسته بود بگرفت و از آنجا بر گور و ديگر نواحي فارس تسلط يافت و شاهان آنجا اطاعت وي كردند كه مهابت ملوك الطوائف داشت و مدت پادشاهيش سيزده سال بود. و پس از وي پادشاهي اردشير آغاز شد.
بعضي‌ها گفته‌اند پس از اسكندر نود پادشاه در عراق و شام و مصر بر نود قوم پادشاهي داشتند كه همگي پادشاهان مداين را كه اشكانيان بودند، بزرگ مي‌داشتند.
گويد: از اشكانيان افقور شاه پسر بلاش پسر شاپور پسر اشكان پسر اش‌جبار پسر سياوش پسر كيكاوس شاه شصت و دو سال پادشاهي كرد.
پس از او شاپور پسر افقور پنجاه و سه سال پادشاهي كرد و مسيح و يحيي عليهما السلام به روزگار وي بودند.
پس از او گودرز پسر شاپور پسر افقور پنجاه و نه سال پادشاهي كرد، و هم او بود كه به خونخواهي يحيي پسر زكريا به بني اسرائيل حمله برد.
پس از او برادرزاده‌اش ابزان پسر بلاش پسر شاپور چهل و هفت سال پادشاهي كرد.
پس از او گودرز پسر ابزان پسر بلاش سي و يك سال پادشاهي كرد.
پس از او برادرش نرسي پسر ابزان سي و چهار سال پادشاهي كرد.
پس از او هرمزان پسر بلاش چهل و هشت سال پادشاهي كرد.
پس از او فيروزان پسر هرمزان پسر بلاش سي و هفت سال پادشاهي كرد.
پس از او خسرو پسر فيروزان چهل و هفت سال پادشاهي كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 501
پس از او اردوان پسر بلاش پنجاه و پنج سال پادشاهي كرد و او آخرين پادشاه اشكاني بود كه اردشير بابكان او را بكشت.
گويد: مدت پادشاهي اسكندر و پادشاهي ديگر ملوك الطوائف در نواحي مختلف پانصد و بيست و سه سال بود.
 
سخن از حوادثي كه به روزگار ملوك الطوائف بود
 
اشاره
 
: به پندار پارسيان شصت و پنج سال پس از تسلط اسكندر بر سرزمين بابل پنجاه و يك سال پس از آغاز شاهي اشكانيان، مريم دختر عمران عيسي پسر مريم عليه السلام را بزاد، ولي به پندار نصاري تولد عيسي سيصد و سه سال پس از تسلط اسكندر بود و نيز پنداشته‌اند كه تولد يحيي پسر زكريا شش ماه پيش از تولد عيسي عليه السلام بود.
گويند كه مريم سيزده ساله بود كه عيسي را بار گرفت و عيسي تا به هنگام عروج سي و دو سال و چند روز بزيست و مريم شش سال پس از عروج وي زنده بود و عمر وي پنجاه و چند سال بود.
بعضي‌ها پنداشته‌اند كه عيسي سه ساله بود كه بر كنار رود اردن يحيي را بديد و يحيي پيش از عروج عيسي كشته شد، و زكريا پسر برخيا و پدر يحيي با عمران پسر ماثان پدر مريم دو خواهر را به زني داشتند و آنكه زن زكريا شده بود، مادر يحيي بود و آن ديگر كه زن عمران پسر ماثان بود مادر مريم بود، و وقتي عمران پسر ماثان بمرد مادر مريم باردار بود و چون مريم تولد يافت، زكريا از پس مرگ مادر سرپرست وي شد از آن رو كه خاله وي، خواهر مادرش، زن زكريا بود. نام مادر مريم حنه دختر فاقود پسر قبيل بود و نام خواهرش، مادر يحيي، اشباع دختر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 502
فاقود بود. وقتي زكريا سرپرست مريم شد، وي نامزد يوسف پسر يعقوب پسر ماثان پسر اليعازار پسر اليوذ پسر احين پسر صادوق پسر عازور پسر الياقيم پسر ابيوذ پسر زربابل پسر شلتيل پسر يوحنيا پسر يوشيا پسر امون پسر منشا پسر حزقيا پسر احاز پسر يوثام پسر عوزيا پسر يورام پسر يهوشافاط پسر اسا پسر ابيا پسر رحبعم پسر سليمان پسر داود عليهما السلام بود و يوسف پسر عموي مريم بود.
ولي طبق روايت ابن اسحاق نسب مريم چنين بود:
مريم دختر عمران پسر ياشهم پسر امون پسر منشا پسر حزقيا پسر احزيق پسر يوثام پسر عزريا پسر امصيا پسر ياوش پسر احزيهو پسر يارم پسر يهشافاط پسر اسا پسر ابيا پسر رحبعم پسر سليمان.
و يحيي پسر زكريا و پسر خاله عيسي كوچك بود كه پيمبر شد و به شام رفت و كسان را بخواند، آنگاه يحيي و عيسي فراهم آمدند و از آن پس كه يحيي عيسي را تعميد داد از هم جدا شدند.
گويند يحيي عيسي را با دوازده تن از حواريان فرستاد كه كسان را تعليم دهند و از جمله چيزها كه حرام كردند نكاح دختر برادر بود. از ابن عباس نيز روايتي به همين مضمون هست.
و پادشاه بني اسرائيل را برادرزاده‌اي بود كه دل در او بسته بود و مي‌خواست وي را به زني بگيرد و هر روز يك حاجت از او روا مي‌كرد و چون مادر دختر از قضيه خبر يافت بدو گفت: «وقتي پيش شاه شدي و پرسيد چه مي‌خواهي بگو مي‌خواهم كه يحيي پسر زكريا را سر ببري».
و چون دختر برفت شاه پرسيد: «چه مي‌خواهي؟» گفت: «مي‌خواهم كه يحيي پسر زكريا را سر ببري.» شاه گفت: «جز اين چيزي بخواه» دختر گفت: «جز اين چيزي نمي‌خواهم».
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 503
و چون دختر اصرار كرد، شاه يحيي را بخواند و طشتي بخواست و يحيي را سر بريد و قطره‌اي از خون وي را به زمين ريخت و همچنان بجوشيد تا خدا عز و جل بخت نصر را برانگيخت و پير زني از بني اسرائيل پيش وي آمد و خون را بدو بنمود و خدا به دل وي انداخت كه از بني اسرائيل چندان بكشد كه خون آرام شود و هفتاد هزار كس از يك نسل بكشت و خون از جوشيدن باز ماند.
از ابن مسعود و جمعي از ياران پيمبر روايت كرده‌اند كه يكي از بني اسرائيل به خواب ديد كه خرابي بيت المقدس و هلاك بني اسرائيل به دست پسركي يتيم است به نام بخت نصر كه با مادر بيوه خود به بابل مقر دارد و رسم بني اسرائيل چنان بود كه صدقه مي‌دادند و خوابشان راست مي‌شد.
اسرائيلي به جستجو رفت تا به نزد مادر بخت نصر فرود آمد و او به هيزم‌چيني رفته بود و چون بيامد بسته هيزم را كه به سر داشت بيفكند و گوشه خانه نشست و اسرائيلي با وي سخن كرد و سه درم بدو داد و گفت با يك درم گوشت بخر و با درم ديگر نان و به ديگر درم شراب. و بخوردند و بنوشيدند تا روز دوم شد آنگاه به بخت نصر گفت: «مي‌خواهم كه مرا امان نامه‌اي نويسي شايد روزي شاه شوي.» بخت نصر گفت: «مرا مسخره كرده‌اي؟» اسرائيلي گفت: «ترا مسخره نكرده‌ام، چه زيان كه با اين كار با من كرم كني.» مادر بخت‌النصر با او گفت: «ترا چه زيان اگر شاه شدي چيزي از كف نداده‌اي.» و بخت نصر امان‌نامه‌اي براي وي بنوشت و اسرائيلي گفت: «شايد بيايم و كسان اطراف تو باشند و نگذارند پيش تو آيم، نشانه‌اي بگذار كه مرا بدان تواني شناخت.» بخت نصر گفت: «امان نامه خويش را بر نيي بالا ببر كه ترا بشناسم.» و اسرائيلي وي را بپوشانيد و عطا داد.
و چنان بود كه شاه بني اسرائيل يحيي پسر زكريا را گرامي مي‌داشت و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 504
مقرب وي بود و در كارهاي خويش با او مشورت مي‌كرد و كاري را جز به رأي وي به سر نمي‌برد و شاه بر سر آن بود كه دختر زن خويش را به زني بگيرد و از يحيي پرسيد كه وي را از نكاح دختر زن منع كرد و مادر دختر خبر يافت و كينه يحيي را به دل گرفت و وقتي دختر به مجلس شراب شاه مي‌رفت و جامه‌اي نازك و سرخ بدو پوشانيد و خوشبو كرد و زيور آويخت و روي آن پوششي سياه به تن وي كرد و پيش شاه فرستاد و گفت كه شاه را شراب دهد و عشوه كند و اگر او را خواست نگذارد تا هر چه خواهد بدهد و اگر پرسيد چه مي‌خواهد گويد مي‌خواهم كه سر يحيي پسر زكريا را در طشتي بيارند.
و دختر چنان كرد و به شاه شراب داد و عشوه كرد و چون شراب او را بگرفت دختر را خواست و گفت: «نگذارم تا آنچه مي‌خواهم بدهي.» شاه گفت: «چه مي‌خواهي؟» دختر گفت: «مي‌خواهم پيش يحيي پسر زكريا فرستي و سر وي را در اين طشت پيش من آرند.» شاه گفت: «واي بر تو چيز ديگر بخواه.» دختر گفت: «جز اين چيزي نمي‌خواهم.» و چون دختر نپذيرفت، كس فرستاد كه سر يحيي را در طشت بياورد و تا وقتي آنرا پيش شاه نهادند سخني مي‌كرد و مي‌گفت: «به تو حلال نيست.» چون صبح شد خون يحيي جوشش داشت و شاه بگفت تا خاك بر آن ريختند و خون از خاك بر آمد و باز خاك ريختند و خون بر آمد، و همچنان خاك ريختند تا به- بلندي ديوار شهر رسيد و خون از جوشش باز نماند.
و صيحائين خبر يافت و مردم را ندا داد و مي‌خواست سپاهي سوي بني اسرائيل فرستد و مردي را سالاري سپاه دهد و بخت نصر پيش وي آمد و گفت:
«اين مرد را كه فرستاده‌اي سست است، من به شهر در آمده‌ام و سخن مردم آنجا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 505
شنيده‌ام مرا بفرست.» و صيحائين بخت نصر را فرستاد و او برفت تا بدانجا رسيد، و بني اسرائيل در شهرهاي خود حصاري شدند و بخت نصر ياراي آنها نداشت و چون كار ماندن بر او سخت شد و يارانش گرسنه ماندند و خواستند باز گردند پيرزني از بني اسرائيل بيامد و گفت: «سالار سپاه كيست؟» و چون پيرزن را پيش بخت‌نصر آوردند گفت: «شنيده‌ام كه مي‌خواهي پيش از گشودن شهر سپاه خويش را ببري؟» بخت نصر گفت: «آري دراز مانده‌ام و يارانم گرسنه‌اند و بيش از اين تاب ماندن ندارم.» زن گفت: «اگر اين شهر را براي تو بگشايم هر چه خواهم به من مي‌دهي و هر كه را بگويم مي‌كشي و چون بگويم دست بردار دست مي‌داري؟» بخت نصر گفت: «آري» زن گفت: «چون صبح شود سپاه خويش را چهار گروه كن و هر گروه را بر يك گوشه شهر بدار كه دست به آسمان بر دارند و بانگ زنند كه خدايا به حق خون يحيي پسر زكريا ما را فيروزي ده و ديوارها فرو ريزد.» و چنان كردند و شهر فرو ريخت، و از اطراف آن در آمدند.
و زن به بخت نصر گفت: «به انتقام اين خون كشتار كن تا آرام گيرد.» و او را به نزد خون يحيي برد كه بر خاك بسيار بود.
و بخت نصر چندان كس بكشت كه خون آرام گرفت و هفتاد هزار مرد و زن كشته شد.
و چون خون آرام گرفت زن گفت: «دست بدار كه وقتي پيمبري كشته شود خدا عز و جل راضي نشود مگر قاتل وي با همه كساني كه به قتل وي رضا داده‌اند كشته شوند.» و صاحب امان‌نامه بيامد و بخت نصر از او و اهل خانه‌اش دست بداشت و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 506
بيت المقدس را ويران كرد و بگفت تا لاشه در آن افكنند و هر كه لاشه‌يي در آن افكند سرانه اين سال را ندهد. روميان نيز بخت نصر را بر ويراني ياري دادند از آن رو كه بني اسرائيل يحيي پسر زكريا را كشته بودند.
و چون بخت نصر بيت المقدس را ويران كرد، سران و بزرگان بني اسرائيل را با دانيال و عليا و عزريا و ميشائيل كه از نسل پيمبران بودند با رأس الجالوت همراه ببرد و چون به سرزمين بابل رسيد صيحائين مرده بود و به جاي او شاه شد و دانيال و ياران وي را بيشتر از همه گرامي داشت و مجوسان حسد بردند و فتنه‌گري كردند و گفتند دانيال و ياران وي خداي ترا نمي‌پرستند و از ذبيحه تو نمي‌خورند.
و بخت نصر آنها را خواست پرسش كرد كه پاسخ دادند: «ما را خدايي هست كه او را پرستش مي‌كنيم و از ذبيحه شما نمي‌خوريم».
و بخت نصر بگفت تا گودالي بكندند و آنها را كه شش كس بودند با شيري درنده به گودال انداختند كه آنها را بخورد، و با هم گفتند: «برويم و بخوريم و بياشاميم.» و چون باز گشتند ديدند كه آنها نشسته‌اند و شير جلوشان دست به زمين نهاده و هيچيك را زخمي نكرده بود و يكي با آنها بود، و چون همه را بر شمردند هفت كس بودند.
بخت نصر گفت: «اين هفتمي كيست، آنها شش كس بودند، و هفتمي كه يكي از فرشتگان بود نزديك وي آمد و سيلي زد كه جزو وحوش شد و هفت سال چنان بود.» ابو جعفر گويد: اين روايتها كه آورده‌ام و روايتها كه نياورده‌ام و گويد كه چون بني اسرائيل يحيي پسر زكريا را كشتند: بخت نصر به جنگ آنها رفت، به نزد اهل سيرت و خبر و اطلاع از اخبار سلف و به نزد ساير ملل خطاست كه همه اتفاق دارند كه بخت نصر وقتي به جنگ بني اسرائيل رفت كه شعيا پيمبر خويش را به روزگار ارميا پسر خلقيا كشته بودند و از روزگار ارميا و ويراني بيت المقدس تا تولد يحيي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 507
پسر زكريا به گفته يهود و نصاري چهار صد و شصت و يك سال بود و اين در كتابهايشان مشخص است و از هنگام ويراني بيت المقدس تا آباداني آنرا كه به روزگار كيرش پسر اخشويرش سپهبد بابل از جانب اردشير بهمن پسر اسفنديار بود، هفتاد سال شمارند و از آباداني بيت المقدس تا ظهور اسكندر كه مملكت بني اسرائيل را به- مملكت خويش پيوست هشتاد و هشت سال دانند و از پس تسلط اسكندر تا تولد يحيي پسر زكريا را سيصد و سه سال دانند.
مجوسان نيز درباره مدت ويراني بيت المقدس و كار بخت نصر با بني اسرائيل تا تسلط اسكندر بر بيت المقدس و شام و كشته شدن دارا، با نصاري و يهود موافقند و در فاصله پادشاهي اسكندر و مولد يحيي اختلاف دارند و پندارند كه پنجاه و يك سال بوده است و اختلاف ميان مجوس و نصاري درباره فاصله پادشاهي اسكندر تا مولد يحيي و عيسي همانست كه گفتم.
به پندار نصاري يحيي شش ماه پيش از عيسي تولد يافت و قاتل وي يكي از پادشاهان بني اسرائيل موسوم به هيردوس بود به سبب زني هيروذيا نام كه زن برادر فيلقوس برادر شاه بود و شاه عاشق وي شده بود و به فجور رضايت داد و دختري داشت به نام دميي و هيردوس مي‌خواست با هيروذيا زن برادر خويش زنا كند و يحيي او را منع كرد و گفت حلال نيست و هيردوس دلباخته دختر وي بود و روزي دختر كه او را شيفته خويش كرده بود خواهشي كرد و شاه پذيرفت و به يكي از ياران خود گفت فرمان وي را كار بندد و دختر گفت سر يحيي را بيارند و آوردند و چون هيردوس خبر را بدانست حيران شد و سخت بناليد.
گفتار مطلعان اخبار و امور جاهليت را در اين باب از پيش ضمن روايت هشام كلبي آورده‌ام.
گفتار ابن اسحاق در اين باب چنين است كه بني اسرائيل پس از بازگشت از سرزمين بابل بدعتها پديد آوردند و خداوند عز و جل رسولان سوي آنها فرستاد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 508
كه بعضي را تكذيب كردند و بعضي را بكشتند و آخرين پيمبراني كه خدا فرستاد زكريا و يحيي پسر زكريا و عيسي پسر مريم بودند كه همه از خاندان داود عليه السلام بودند و نسب يحيي چنين بود: يحيي پسر زكريا پسر ادي پسر مسلم پسر صدوق پسر نحشيان پسر داود پسر سليمان پسر مسلم پسر صديقه پسر برخيه پسر شفاطيه پسر فاحور پسر شلوم پسر يهفاشاط پسر آسا، پسر ابيا پسر رحبعم پسر سليمان پسر داود.
گويد: و چون خدا عز و جل عيسي عليه السلام را از ميان بني اسرائيل بالا برد و يحيي پسر زكريا صلي الله عليهم و سلم را بكشتند و به قولي زكريا را نيز بكشتند، خداوند يكي از پادشاهان بابل را كه خردوس نام داشت برانگيخت كه با اهل بابل سوي آنها رفت و وارد شام شد و چون بر آنها غلبه يافت با يكي از سالاران سپاه خويش كه نبوزراذان فيلدار نام داشت گفت: «من قسم خورده‌ام كه اگر بر اهل بيت- المقدس غالب شدم چندان از آنها بكشم كه خونشان در اردوگاه من روان شود، مگر آنكه كسي براي كشتن نماند.» و فرمان داد از آنها بكشد تا خونشان روان شود و نبوزراذان وارد بيت المقدس شد و در قربانگاه بايستاد و خوني را ديد كه جوشان بود و گفت: «اي مردم بني اسرائيل قصه اين خون جوشان چيست به من بگوييد و چيزي را مكتوم نداريد.» گفتند: «اين خون قرباني است كه ما كرده‌ايم و خدا نپذيرفته و چنانكه مي‌بيني پيوسته مي‌جوشد و از يكصد سال پيش قربان كرده‌ايم و جز اين يكي همه پذيرفته شده است» گفت: «سخن راست بياوريد.» گفتند: «اگر چون روزگار اول بود پذيرفته مي‌شد ولي پادشاهي و پيمبري از ما برفته از اين رو پذيرفته نشده است.» نبوزراذان در مقابل آن خون هفتصد و هفتاد كس از سران آنها را بكشت و خون آرام نشد و بگفت تا هفتصد تن از جوانان آنها را روي خون سر بريدند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 509
از جوشش نيفتاد و چون اين بديد گفت: «اي بني اسرائيل واي بر شما از آن پيش كه يكتن از شما را زنده نگذارم و همه را بكشم سخن راست گوييد و به فرمان خداي خويش گردن نهيد كه دير روزگاريست در زمين پادشاهي داشته‌ايد و هر چه خواسته‌ايد كرده‌ايد.» و چون اسرائيليان سختي كار و شدت كشتار را بديدند گفتند: «اين خون يكي از پيمبران ماست كه ما را از بسياري چيزها كه مايه خشم خدا بود منع مي‌فرمود و اگر اطاعت وي كرده بوديم هدايت يافته بوديم و ما را از آمدن شما خبر مي‌داد اما تصديق او نكرديم و خونش بريختيم.» نبوزراذان گفت: «نام وي چه بود؟» گفتند: «نامش يحيي پسر زكريا بود.» گفت: «اكنون راست گفتيد و خدايتان انتقام خون وي را از شما مي‌گيرد.» و چون نبوزراذان ديد كه آنها سخن راست آوردند سجده شكر كرد، آنگاه به كسان خود گفت: «درهاي شهر را ببنديد و هر كس از سپاه خردوس را كه اينجا هست بيرون بريد. و با بني اسرائيل بماند و گفت: «اي يحيي پسر زكريا خداي من و خداي تو دانند كه قومت به سبب تو چه كشيده‌اند و چه مقدار كشته داده‌اند، به اذن خدا پيش از آنكه يكي از قوم ترا زنده نگذارم آرام گير.» و به اذن خدا خون يحيي آرام گرفت و نبوزراذان دست از كشتن آنها بداشت و گفت: بخداي بني اسرائيل ايمان دارم و تصديق او مي‌كنم و يقين دارم كه پروردگاري جز او نيست و اگر خدايي جز او بود كارها سامان نداشت، اگر شريك داشت آسمانها و زمين به جاي نمي‌ماند و اگر فرزند داشت سامان نبود و تبارك و تقديس و تسبيح و كبريا و تعظيم، ملك الملوكي را رواست كه هفت آسمان را به علم و حكمت و جبروت و عزت خويش بدارد و زمين را بگسترده و ميخها در آن نهاده كه نلرزد و پروردگار مرا چنين بايد بود و ملكش چنين باشد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 510
و به يكي از پيمبران باقيمانده وحي آمد كه نبوزراذان نو ايماني صادق است.
و نبوزراذان به بني اسرائيل گفت كه دشمن خدا خردوس به من گفته چندان از شما بكشم كه خونتان در اردوگاه روان شود و من نافرماني او نتوانم و بايد چنين كنم.
گفتند: «هر چه را فرمان داري كار بند.» و بگفت تا خندقي بكندند و از چهارپايان خويش از اسب و استر و خر و گاو و گوسفند و شتر بياوردند و سر بريدند تا خون در اردوگاه روان شد و بگفت تا كشتگاني را كه از پيش كشته بودند بر چهار پايان افكندند كه روي آنرا بگرفت و خردوس پنداشت هر چه در خندق هست از مردم بني اسرائيل است و چون خون به اردوگاه وي رسيد كس پيش نبوزراذان فرستاد كه از كشتن آنها دست بدار كه خونشان به نزد من رسيد و از آنچه كرده بودند انتقام گرفتم.
آنگاه خردوس سوي بابل باز گشت و بني اسرائيل هلاك شده بودند يا نزديك هلاك بودند و اين حادثه آخرين بود كه خدا عز و جل به بني اسرائيل نازل فرمود و به پيمبر خويش محمد صلي الله عليه و سلم خبر داد. حادثه اول از بخت- نصر و سپاه وي بود، آنگاه خدا حادثه ديگر بياورد كه از خردوس و سپاه وي بود، و اين بزرگتر بود كه ديارشان ويران شد و مردانشان كشته شدند و زن و فرزندشان اسير شدند و خدا عز و جل فرمايد: «و بهر چه تسلط يافتند نابود كنند، نابود كردن كامل.» اكنون سخن به حكايت عيسي پسر مريم و مادر او باز مي‌بريم:
مريم و يوسف بن يعقوب، پسر عم وي، به خدمت كنيسه بودند و چنانكه گفته‌اند وقتي مريم آب نداشت و يوسف آب نداشت كوزه مي‌گرفتند و به غاري كه آب خوشگوار آنجا بود مي‌رفتند و كوزه خويش را پر آب مي‌كردند و به كنيسه باز مي‌گشتند و آن روز كه جبرئيل مريم را بديد و درازترين و گرمترين روز سال بود مريم آب نداشت و به يوسف گفت: «مي‌آيي براي آب گرفتن برويم؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 511
يوسف گفت «من آنقدر آب دارم كه تا فردا بدان بس كنم.» مريم گفت: «ولي بخدا من آب ندارم.» و كوزه بر گرفت و تنها برفت و به غار در آمد و جبرئيل را آنجا ديد كه خدا عز و جل وي را به صورت مردي در آورده بود كه بدو گفت: «إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيًّا. قالَتْ أَنَّي يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَ لَمْ أَكُ بَغِيًّا. قالَ كَذلِكِ قالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِنَّا وَ كانَ أَمْراً مَقْضِيًّا. [1]» يعني: گفت من فرستاده پروردگار توام كه ترا پسري پاكيزه دهم. گفت كجا مرا پسري باشد كه كسي مرا نديده و زناكار نبوده‌ام. گفت پروردگارت چنين گفته كه اين بر من آسان است تا آنرا آيت كسان و رحمت خويش كنم و كاري انجام شده بود.
و چون چنين گفت تسليم فرمان خداي شد و جبرئيل در گريبان وي دميد و برفت و مريم كوزه خويش را آب كرد.
از وهب بن منبه روايت كرده‌اند كه وقتي خدا عز و جل جبرئيل را سوي مريم فرستاد فرشته به صورت مردي درآمد و مريم گفت: «اگر پرهيزكار باشي از تو به رحمان پناه مي‌برم» و جبرئيل در گريبان پيراهن وي دميد و دم جبرئيل به رحم رسيد و عيسي را بار گرفت.
گويد: خويشاوند مريم يوسف نجار با وي بود و سوي مسجدي كه نزديك كوه صهيون بود مي‌رفتند و اين مسجد از بزرگترين مسجدهاي بني اسرائيل بود و مريم و يوسف به خدمت مسجد در بودند كه خدمت آن فضيلتي بزرگ بود و بدان رغبت داشتند و همه كار آنرا از روشني و رفتن و پاك كردن به عهده داشتند و هيچكس از مردم روزگار كوشاتر و عابدتر از آنها نبود.
و نخستين كس كه بار داري مريم را بدانست يوسف بود كه آنرا بزرگ و زشت شمرد و ندانست چه گويد كه اگر مي‌خواست وي را متهم كند پارسايي او را
______________________________
[1]- مريم 19 تا 21
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 512
به ياد مي‌آورد و اينكه هرگز از او غايب نبوده است و اگر مي‌خواست وي را بي- گناه داند آبستني او را مي‌ديد و چون كار بر او سخت شد با مريم سخن كرد و نخستين سخن وي آن بود كه گفت: «درباره تو چيزي در دل دارم كه دوست داشتم از ياد ببرم ولي نتوانستم. و پندارم كه گفتگو از آن بهتر است.» مريم گفت: «سخن نيكو بگوي.» يوسف گفت: «آيا فرزندي بي مرد آيد؟» مريم گفت: «آري؟» آنگاه مريم گفت: «مگر نداني كه خدا وقتي كشت را بيافريد آنرا بدون بذر آفريد و بذر از كشتي آمد كه خدا آنرا بي بذر رويانده بود. مگر نداني كه خدا درخت را بي باران برويانيد و به قدت خويش وقتي درخت را بيافريد باران را مايه زندگي آن كرد. مگر پنداري كه خدا نميتوانست درخت را بروياند و از آب كمك گرفت و اگر آب نبود قدرت روياندن آن را نداشت.» يوسف گفت: «چنين نمي‌گويم و مي‌دانم كه خدا به قدرت خويش هر چه را خواهد گويد بباش و بباشد.» مريم بدو گفت: «مگر نداني كه خدا عز و جل آدم و همسر او را بي مرد و زن آفريد؟» گفت: «چرا.» و چون مريم اين سخن بگفت اين انديشه به خاطر يوسف راه يافت كه حالت وي از جانب خدا عز و جل است و چون راز پوشي وي را بديد پرسيدن از او نتوانست.
و يوسف خدمت مسجد را به عهده گرفت و همه كارهاي مريم را انجام مي‌داد كه تن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 513
لاغر و رنگ زرد و تيرگي چهره و برجستگي شكم و ضعف و آشفتگي نگاه وي را مي‌ديد و مريم از آن پيش چنين نبود.
و چون وقت وضع مريم رسيد خدا عز و جل بدو وحي كرد كه از سرزمين قوم خويش بيرون شو كه اگر به تو دست يابند عيب گيرند و فرزندت را بكشند و او پيش خواهر خويش رفت كه در آن هنگام يحيي را آبستن بود و چون ديدار كردند و مادر يحيي آبستني وي را بديد به سجده افتاد و به عيسي ايمان آورد.
آنگاه يوسف مريم را بر خر خود نشاند و آهنگ مصر كرد و بر خر به جز جل چيزي نبود و برفتند تا به مرز مصر و انتهاي ديار قوم بني اسرائيل رسيدند و مريم را درد زادن گرفت و به آخور خري در كنار نخلي پناه برد و هنگام زمستان بود و درد زادن سخت شد و به نخل پناه برد و آنرا به بر گرفت و فرشتگان او را در ميان گرفتند و به دور او صف كشيدند و چون بزاد غمگين بود و بدو گفته شد أَلَّا تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا. وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا. فَكُلِي وَ اشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيًّا [1].» يعني: غم مخور كه پروردگارت آقايي پيش تو نهاد. تنه خرما بن را سوي خويش بجنبان كه خرماي تازه پيش تو افكند. بخور و بنوش و دلت بياسايد، اگر از آدميان كسي را ديدي بگو براي خدا روزه‌اي نذر كرده‌ام و امروز با كسي سخن نكنم.
و خرما بر او مي‌افتاد و اين به وقت زمستان بود و بت‌ها كه به جاي خدا پرستيده مي‌شد هر كجا بود وارونه شد و شيطانها بترسيدند و وحشت كردند و سبب آن ندانستند و با شتاب پيش ابليس شدند كه به تقليد عرش خداي كه بر آب بود در لجه- اي سبز جاي داشت و به تقليد پرده‌هاي تور كه پيش روي رحمان آويخته بود پرده
______________________________
[1]- مريم 22 تا 26
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 514
داشت و شش ساعت از روز گذشته بود كه پيش وي رسيدند و چون ابليس گروه آنها را بديد به وحشت افتاد كه از آن پس كه پراكنده شده بودند هر كر فراهمشان نديده بود و آنها را دسته به دسته مي‌ديد و چون حال بپرسيد گفتند: «در زمين حادثه- اي شده كه بتان را وارون كرده. براي هلاك بني آدم چيزي بهتر از آن نبود كه به شكم بتان مي‌شديم و با كسان سخن مي‌كرديم و كارشان را سامان مي‌داديم و پنداشتند بت است كه سخن مي‌كند و از پس اين حادثه بتان در چشم آدميان حقير و زبون شده و بيم هست كه پس از اين هرگز پرستش آن نكنند و بدانكه پيش از آنكه پيش تو شويم همه زمين را بگشتيم و درياها را زير و رو كرديم و چيزي ندانستيم.» ابليس گفت: «اين حادثه‌اي بزرگ است و دانم كه از من نهان داشته‌اند به جاي خود باشيد.» آنگاه به پرواز آمد و سه ساعت بگشت و به محل تولد عيسي عليه السلام گذر كرد و چون فرشتگان را به دور آن ديد بدانست كه حادثه بزرگ آنجاست و خواست از بالا بدانجا فرود آيد اما سرها و بازوهاي فرشتگان تا آسمان بود و راه نبود و خواست از زير زمين به آنجا در شود اما قدمهاي فرشتگان پائين‌تر از آنجا كه ابليس مي‌خواست گذر كند فرو رفته بود، خواست از ميان آنها گذر كند اما او را دور كردند و به ناچار سوي ياران خويش برگشت و گفت: «همه زمين را از مشرق و مغرب و خشكي و دريا و فضاي بالا بگشتم و در اثناي سه ساعت به همه جا رسيدم.» و آنها را از تولد مسيح خبر داد و گفت: «آنرا از من نهان داشته بودند و پيش از او هيچ مولودي در رحم زني جا نگرفت كه ندانستم و زني نزاد مگر حاضر بودم و اميد هست كسان را خيلي بيشتر از آنچه بدو هدايت مي‌شوند به وسيله او به گمراهي بكشانم كه هيچ پيمبري براي من و شما سخت‌تر از او نبوده است.» و همانشب قومي به آهنگ عيسي برون شدند كه ستاره‌اي طلوع كرده بود كه هرگز نديده بودند و از پيش گفته مي‌شد كه طلوع آن ستاره از نشانه‌هاي مولوديست
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 515
كه در كتاب دانيال از او سخن هست، و به طلب او برون شده بودند و طلا و مرو كندر همراه داشتند و به يكي از پادشاهان شام گذشتند كه پرسيد كجا ميرويد، و چون حكايت را با وي بگفتند گفت: «چرا از همه چيزها طلا و مرو كندر براي وي هديه مي‌بريد؟» گفتند: «اين چيزها مثال اوست كه طلا سالار همه كالاهاست و اين پيمبر نيز سالار مردم روزگار خود است و مر زخمها و شكستگي‌ها را به كند، و اين پيمبر نيز هر بيماري را شفا دهد و دود كندر به آسمان رسيد و هيچ دود ديگر نرسد و اين پيمبر را نيز خدا به آسمان بالا برد و به روزگار وي هيچ كس ديگر بالا نرود.» و چون اين سخنان بگفتند شاه انديشه كشتن مولود را در دل گرفت و گفت:
«برويد و چون جاي او را يافتيد به من بگوييد كه من نيز چون شما به كار وي دلبسته‌ام.» آن گروه برفتند و هديه‌هايي را كه همراه داشتند به مريم دادند، و چون خواستند سوي آن پادشاه باز گردند و جاي عيسي را با وي بگويند، فرشته‌اي آنها را بديد و گفت: «سوي وي باز نگرديد و مكان مولود را به او مگوييد كه سر كشتن وي دارد.» و آنها از راه ديگر باز گشتند.
و مريم مولود خويش را بر همان خر نهاد و يوسف نيز با او بود و به سرزمين مصر در آمدند و اين همان فلاتي بود كه خداوند عز و جل فرمود:
«وَ آوَيْناهُما إِلي رَبْوَةٍ ذاتِ قَرارٍ وَ مَعِينٍ [1]» يعني: و بر فلاتي كه جايگاهي با آب جاري داشت جايشان داديم.» و مريم دوازده سال مولود خويش را از مردم نهان داشت و كس را از او خبر نداد و هيچكس را بر او امين ندانست و به وقت درو به خوشه‌چيني مي‌رفت و گهواره به يك شانه داشت و ظرفي كه خوشه در آن بايد ريخت به شانه ديگر، تا وقتي
______________________________
[1]- مؤمنون: 50
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 516
كه عيسي دوازده ساله شد و نخستين آيتي كه مردم از او ديدند چنان بود كه مادرش به خانه دهقاني از مردم مصر مقر داشت كه گنج وي را دزديده بودند و جز مستمندان كس در خانه او مقر نداشت و نمي‌خواست آنها را متهم كند و مريم از بليه دهقان غمين شد و چون عيسي غم مادر را از بليه صاحب خانه بديد گفت: «مادر، دوست داري كه مال او را بيابم؟» مريم گفت: «آري پسرم.» عيسي گفت: «به او بگو مستمندان خانه خويش را پيش من فراهم آرد.» و مريم به دهقان بگفت و او همه مستمندان خانه را پيش عيسي فراهم آورد و چون فراهم شدند، عيسي به سوي دو مرد رفت كه يكي كور بود و ديگري شل بود و شل را به گردن كور سوار كرد و گفت: «او را بردار.» كور گفت: «توان اين كار ندارم» عيسي صلي الله عليه و سلم گفت: «پس چگونه ديشب او را برداشتي!» و چون اين سخن بشنيدند كور را بر انگيختند تا شل را برداشت و چون بايستاد شل به پنجره خزانه رسيد و عيسي گفت: «ديشب نيز به همين صورت براي ربودن مال تو حيله كردند كه كور از نيروي خويش و شل از چشمان خويش كمك گرفت.» و كور و شل گفتند: «راست ميگويد.» و مال دهقان را بدادند كه در خزانه نهاد و گفت: «اي مريم نصف آنرا بگير.» مريم گفت: «من اين كار نخواهم كرد.» دهقان گفت: «به پسرت بده.» مريم گفت: «شأن و حرمت وي بيش از من است.» و دهقان براي پسر خويش عروسي كرد و جشني بپا كرد و همه مردم مصر را فراهم آورد و چون عروسي به سر رسيد جمعي از اهل شام كه دهقان دعوتشان نكرده بود بيامدند تا بر او فرود آمدند و دهقان شراب نداشت و چون عيسي بديد كه خاطر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 517
وي بدين مشغول است به يكي از خانه‌هاي دهقان درآمد كه دو رديف خمره در آن بود و دست به دهان خمره‌ها كشيد كه پر از شراب شد و در اين هنگام دوازده سال داشت.
و چون عيسي چنين كرد مردم از شأن وي و نيرويي كه خدا بدو داده بود حيرت كردند و خدا عز و جل به مريم وحي كرد كه او را به شام ببر و او چنان كرد و همچنان در شام ببود تا عيسي سي ساله شد و وحي بدو آمد و مدت پيمبري او سه سال بود. آنگاه خدا وي را سوي خويش بالا برد.
و چون ابليس عيسي را بديد تاب وي نداشت و به صورت مردي سالخورده و نيك منظر در آمد و دو شيطان ديگر همراه داشت كه به صورت وي در آمده بودند و ميان مردم آمدند.
به پندار وهب بن منبه گاه بود كه يكبار پنجاه هزار بيمار به نزد عيسي فراهم مي‌شد و هر كه مي‌توانست بدو مي‌رسيد و هر كه نتوانست رسيد عيسي صلي الله عليه و سلم سوي او مي‌شد و به دعا علاجش مي‌كرد و ابليس به صورتي كه مردم از نيكي منظرش به شگفت بودند پيش وي آمد و چون او را بديدند به دورش فراهم آمدند و براي آنها از عجايب سخن كرد و از جمله گفت: «كار اين مرد عجيب است كه در گهواره سخن كرد و مرده زنده كرد و از غيب خبر داد و بيمار شفا داد و او خداست.» يكي از دو همراه ابليس گفت: «اي پير! نادرست گفتي و بد گفتي كه روا نباشد خدا بر بندگان نمايان شود و در رحم جاي گيرد و شكم زنان جاي وي نباشد، ولي اين مرد پسر خداست.» آن ديگر گفت: «نادرست گفتيد: هر دو خطا كرديد و ندانستيد، روان نباشد كه خدا فرزند گيرد ولي او نيز خدايي همانند خداست.» و چون ابليس و دو همراه وي سخن خويش بگفتند نهان شدند و ديگر كسي آنها را نديد.
از ابن مسعود و گروهي از ياران پيمبر روايت كرده‌اند كه مريم دچار حيض
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 518
شد و از محراب به يكسو رفت و پس ديوار نهان شد و خدا عز و جل درباره او فرمايد: «إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِها مَكاناً شَرْقِيًّا فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا. قالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا قالَ إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيًّا [1].» يعني: آن دم كه در جايي رو به آفتاب از كسان خود دوري گرفت در مقابل آنها پرده‌اي آويخت و روح خويش را بدو فرستاديم كه انساني به خلقت تمام بر او نمودار شد گفت اگر پرهيزكاري به خداي رحمان از تو پناه مي‌برم. گفت من فرستاده پروردگار توام كه ترا پسري پاكيزه دهم.
آنگاه روپوش وي برگرفت و دو آستين او بگرفت و در گريبان پيراهنش دميد كه از پيش رو باز بود و دم به سينه وي در آمد و بار گرفت و خواهرش زن زكريا شبي به ديدار وي آمد و چون در بگشود، پيش وي نشست و گفت: «اي مريم مي‌داني كه من آبستنم» مريم گفت: «مي‌داني كه من نيز آبستنم؟» زن زكريا گفت: «آنچه در شكم من است به آنچه در شكم تو است سجده مي‌كند.» و معني گفتار خدا عز و جل همين است كه فرمود: «و كلمه خدا را تصديق كرد» و زن زكريا يحيي را بياورد و چون هنگام وضع مريم رسيد به جانب شرقي محراب شد و درد زادن او را سوي نخلي كشانيد و به حال درد مي‌گفت: «اي كاش از اين پيش مرده بودم و فراموش شده بودم» و جبرئيل بدو ندا داد الا تحزني قد جعل ربك تحتك سريا.» يعني: «غم مخور كه پروردگارت آقايي پيش تو نهاد.» و چون عيسي را بزاد شيطان برفت و به بني اسرائيل خبر داد كه مريم بزاييد و شتابان بيامدند و او را بخواندند و پيش قوم آمد و مولود را به بغل داشت و گفتند: «يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا يا أُخْتَ هارُونَ ما كانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَ ما كانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا
______________________________
[1]- مريم: 16 تا 21.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 519
» [1] يعني: اي مريم حقا كه كاري شگفت‌انگيز كرده‌اي. اي خواهر هرون نه پدرت مرد بدي بود و نه مادرت زنا كار بود.
مريم از اعقاب هارون برادر موسي بود و به سبب قرابت او را خواهر هارون خواندند و چون خواستند بيشتر با او سخن كنند به عيسي اشاره كرد كه خشمگين شدند و گفتند: «اينكه ما را تمسخر مي‌كند و گويد با اين كودك سخن كنيم از زنا كردنش بدتر است.» و به مريم گفتند: «كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا» [2] يعني: چگونه با اين كه كودك و در گهواره است سخن كنيم؟
و عيسي سخن كرد و گفت: «إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ.» [3] يعني: من بنده خدايم كه كتابم داده و پيغمبرم كرده و هر كجا باشم فزون- مايه‌ام كرده است.
بني اسرائيل گفتند هيچكس جز زكريا وي را آبستن نكرده كه پيوسته پيش او مي‌رفت و به جستجوي او بر آمدند و زكريا از آنها بگريخت و شيطان به صورت چوپاني بر او نمودار شد و گفت: «اي زكريا هم اكنون به تو مي‌رسند از خدا بخواه تا اين درخت را بشكافد و داخل آن شوي.» او خدا را بخواند و درخت بشكافت و داخل آن شد و گوشه رداي وي بيرون ماند و بني اسرائيل به شيطان گذشتند و گفتند:
«اي چوپان آيا مردي را اينجا نديدي؟» شيطان گفت: «چرا اين درخت را جادو كرد كه بشكافت و وارد آن شد و اين رشته رداي اوست».
و قوم بيامدند و درخت را با اره‌ها ببريدند و زكريا در آن بود. و هيچ يهودي
______________________________
[1]- مريم: 27، 28
[2]- مريم: 29
[3]- مريم: 30
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 520
را نه‌بيني كه اين رشته در رداي او نباشد.
و هنگامي كه عيسي بزاد همه بتها كه به جاي خدا مي‌پرستيدند به رو در افتاد.
از وهب بن منبه روايت كرده‌اند كه وقتي خدا عز و جل به عيسي گفت كه از دنيا برون خواهد شد از مرگ بناليد و بر او سخت بود و حواريان را بخواست و غذايي براي آنها درست كرد و گفت: «امشب پيش من باشيد كه مرا با شما كاري هست.» و چون پيش وي فراهم شدند شامشان داد و به خدمتشان ايستاد و چون از غذا فراغت يافتند دستهايشان را شست و به دست خود پاكيزه‌شان كرد و دستهايشان را به جامه خويش ماليد و اين كار را بزرگ شمردند و نپسنديدند.
عيسي گفت: «هر كه امشب كار مرا انكار كند از من نباشد و من نيز از او نباشم.» و آنها خاموش ماندند.
و چون عيسي از اين كار فراغت يافت گفت: «آنچه امشب كردم و به خدمت شما ايستادم و دستان شما را به دست خويش شستم، سرمشق شما باشد كه من از شما بهترم. با يك ديگر تكبر نكنيد و خدمت همديگر كنيد چنانكه من خدمت شما كردم و كاري كه با شما داشتم و خواستم از شما كمك گيرم اين است كه دعا كنيد و در كار دعا بكوشيد كه خدا مرگ مرا عقب اندازد.» و چون خواستند دعا كنند و در كار دعا بكوشند خوابشان گرفت و دعا نتوانستند كرد و عيسي آنها را بيدار كردن گرفت و گفت: «سبحان اللّه يك شب بر كار من صبر نياريد و با من كمك نكنيد.» گفتند: «بخدا ندانيم چه شد به صحبت بوديم و صحبت دراز شد و امشب تاب صحبت نداريم و چون خواهيم دعا كنيم نتوانيم.» عيسي گفت: «چوپان را ببرند و گوسفندان پراكنده شود.» و سخناني نظير اين گفت و از مرگ خويش خبر داد. آنگاه گفت: «پيش از آنكه خروس سه بار بانگ زند يكي از شما منكر من شود و مرا به اندكي درهم بفروشد و بهاي مرا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 521
بخورد.» و حواريان برون رفتند و پراكنده شدند و يهودان به جستجوي عيسي بودند و شمعون را كه يكي از حواريان بود بگرفتند و گفتند اين از ياران اوست، و او انكار كرد و گفت: «من از ياران عيسي نيستم.» سپس ديگري او را گرفت و همچنان انكار كرد و بانگ خروس شنيد و بگريست، و چون صبح در آمد يكي از حواريان پيش يهودان آمد و گفت: «چه مي‌دهيد كه مسيح را به شما بنمايم؟» و سي درم براي او معين كردند كه بگرفت و يكي را به آنها نمود كه همانند عيسي بود، و او را بگرفتند و بند كردند و به ريسمان بستند و ريسمان را بكشيدند و گفتند: «تو كه مرده زنده كردي و شيطان را براندي و ديوانه را شفا دادي چرا خويشتن را از اين ريسمان رها نكني؟» و آب دهان بر او انداختند و خار بر او افكندند تا پيش داري بردند كه مي‌خواستند وي را بر آن بياويزند و خدا او را به آسمان بالا برد و همانند وي را بياويختند و هفت روز بردار بود و مادر عيسي و زني كه او را علاج كرده بود و از جنون شفا داده بود بيامدند و پيش مصلوب بگريستند و عيسي صلي اللّه عليه و سلم بيامد و گفت: «گريه شما براي چيست؟» و به او گفتند.
گفت: «خدا مرا به آسمان بالا برد و بدي به من نرسيد و همانند مرا گرفتند به حواريان بگوييد كه در فلان جا مرا به‌بينند.» و يازده كس از حواريان، وي را در آنجا بديدند و آن كس كه او را فروخته بود و به يهوديان وا نموده بود نبود و از ياران سراغ او را گرفت كه گفتند: «از كار خويش پشيمان شد و خود را خفه كرد و بكشت.» عيسي گفت: «اگر توبه كرده بود خداوند توبه او را مي‌پذيرفت.» آنگاه از حال جواني يحيي نام كه به دنبال آنها بود پرسش كرد و گفت: «او نيز با شماست او را ببريد كه هر يك از شما به زبان قومي سخن كند و آنها را بيم دهد و دعوت كند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 522
از وهب بن منبه روايت كرده‌اند كه خدا عز و جل مدت سه ساعت عيسي را بي جان كرد آنگاه وي را به آسمان بالا برد.
ولي ابن اسحاق گويد: كه به پندار نصاري خداوند هفت ساعت او را بيجان كرد پس از آن زنده كرد و گفت: «فرود آي و در كوه پيش مريم مجدليه رو كه هيچكس چون او بر تو نگريسته و هيچكس مانند وي غم تو نخورده و او حواريان را فراهم آرد و آنها را در زمين بپراكن تا دعوت خدا كنند كه تو اين كار نكردي.» و خدا او را پيش مريم مجدليه برد و كوه پر نور شد و حواريان به نزد وي آمدند و آنها را بپراكند و گفت آنچه را خدا بدو فرمان داده از جانب وي با مردم بگويند.
آنگاه خدا عز و جل وي را سوي خويش بالا برد و بال داد و جامه نور به تن كرد و لذت خور و نوش از او ببرد و با فرشتگان به پرواز آمد و با آنها به دور عرش است و انسان- فرشته آسماني- زميني است.
و حواريان سوي آنجاها كه گفته بود پراكنده شدند و شبي كه عيسي فرود آمد همان شبي است كه نصاري بخور سوزند. از جمله حواريان و پيرواني كه عيسي فرستاد پطرس حواري بود كه پولس را با وي فرستاد كه از پيروان بود و حواري نبود كه سوي روميه فرستاده شد و اندراييس و متي را به سرزمين آدمخوران فرستاد كه سرزمين سودان بود و توماس را به سرزمين بابل فرستاد و فيلبس را به قيروان و كارتاژ فرستاد كه همان افريقيه باشد و يحنس را به دفسوس فرستاد كه دهكده جوانان اصحاب كهف بود و يعقوب را به اوري‌شلم فرستاد كه همان ايلياي بيت المقدس بود و ابن تلما را به عرابيه فرستاد كه سرزمين حجاز بود و سيمن را به سرزمين بربر فرستاد كه پيش از افريقيه است و يهودا را كه از حواريان نبود سوي اريوبس فرستاد و زكريا يوطا را به جاي يوذس نهاد كه او را فروخته بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 523
از زرقي روايت كرده‌اند كه يكي از زنان ما نذر داشت كه بالاي جماء رود كه كوهي است در عقيق و بيرون مدينه و من با وي برفتم و چون به بالاي كوه شديم گوري بزرگ ديديم كه دو سنگ بزرگ بر آن بود يكي به نزديك سر و ديگري به نزديك پاها و نوشته‌اي به خط مسند بر آن بود كه من ندانستم چيست و دو سنگ را برداشتم و در سرازيري كوه سنگيني كرد و يكي را بينداختم و ديگري را پايين آوردم و به مردم سرياني زبان نشان دادم و گفتم: آيا نوشته آنرا شناسند؟ و نشناختند و به زبور نويسان يمن و كساني كه خط مسند مي‌نوشتند نشان دادم و آنرا نشناختند.
گويد: و چون كسي را نيافتم كه خط را بشناسد سنگ را زير صندوقي انداختم و سالها بماند، آنگاه كساني از ديار پارسيان بيامدند كه به طلب خزران مي‌رفتند و به آنها گفتم: «آيا شما خط داريد؟» گفتند: «آري» سنگ را به آنها نشان دادم كه بخواندند و به خط آنها بود و چنين بود: «اين قبر پيمبر خدا عيسي پسر مريم است» و خطاب به مردم اين ديار بود كه در آن روزگار عيسي ميان آنها مرده بود و بر سر كوه به گورش كرده بودند.
ابن اسحاق گويد: آنگاه به باقيمانده حواريان تاختند و در آفتابشان انداختند و عذابشان دادند و ميان كسان بگردانيدند و شاه روم كه يهودان زير تسلط وي بودند و بت‌پرست بود اين قضيه بشنيد و بدو گفتند: «يكي در ميان اين قوم بني اسرائيل بود كه بر او تاختند و وي را بكشتند و مي‌گفت كه پيمبر خداست و عجايب نموده بود و مرده زنده كرده بود و بيمار شفا داده بود و از گل شكل مرغي ساخته بود و در آن دميده بود كه به اذن خدا مرغي شده بود و از غيب خبر داده بود.» شاه روم گفت: «واي بر شما چرا حكايت وي و آنها را با من نگفته بوديد كه اگر خبر داشتم وي را به دست يهودان رها نمي‌كردم.» آنگاه كس فرستاد و حواريان را از چنگ آنها در آورد و از دين و كار عيسي بپرسيد و خبر وي را با شاه بگفتند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 524
كه پيرو دين آنها شد و سرجس را بجست و بيافت و داري را كه بر آن آويخته شده بود بر گرفت و گرامي داشت و نگهداشت كه به تن وي خورده بود و به- بني اسرائيل تاخت و بسيار كس از آنها بكشت و ريشه نصرانيگري روم از آنجا بود.
بعضي اهل خبر گفته‌اند كه مولود عيسي عليه السلام به سال چهل و دوم پادشاهي اوگوستوس بود و اوگوستوس پس از آن مدتها پادشاهي كرد و همه مدت پادشاهي وي پنجاه و شش سال بود و به قولي چند روز بيشتر بود.
گويد: هنگامي كه يهودان بر ضد مسيح برخاستند رياست بيت المقدس با قيصر بود و پادشاه بيت المقدس از جانب قيصر هيردوس بزرگ بود كه رسولان شاه پارسيان كه سوي مسيح فرستاده بود به خطا پيش وي شدند و گفتند كه شاه پارسيان آنها را فرستاده تا تحفه طلا و مرو كندر را كه همراه دارند به مسيح پيشكش كنند كه طلوع ستاره وي را ديده بودند و از روي نجوم تولد وي را دانسته بود و تحفه‌ها را در بيت لحم فلسطين به مسيح دادند و چون هيردوس خبر آنها را بدانست به- جستجوي مسيح بر آمد كه او را بكشد و خدا به فرشته فرمان داد تا قصد شاه را به- يوسف كه با مريم به كيسه بود بگويد و فرمان داد كه كودك را با مادر وي به- مصر برد.
و چون هيردوس بمرد فرشته به يوسف كه در مصر بود خبر داد كه هيردوس بمرد و اركلاوس پسرش به جايش نشست و آنكه قصد جان كودك داشت برفت و او مسيح را به ناصره فلسطين برد تا سخن شعياي پيغمبر محقق شود كه گفت: «دعوت تو از مصر باشد» و چون اركلاوس بمرد هيردوس كوچك پادشاه شد و همو بود كه همانند مسيح را در ولايت خويش بر صليب كرد و در آن وقت رياست از آن شاهان يوناني و رومي بود و هيردوس و فرزندانش از جانب آنها بودند ولي لقب شاه داشتند و شاهان بزرگ لقب قيصر داشتند. شاه بيت المقدس به وقت صليب كردن مسيح هيردوس كوچك
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 525
بود كه شاهي از جانب طيباريوس پسر اكوستوس داشت اما منصب قضا نداشت و يك مرد رومي بنام فيلاطوس از جانب قيصر منصب قضا داشت و لئونن پسر نهرين رياست جالوت داشت.
گويند كسي كه همانند عيسي بود و به جاي او آويخته شد يك مرد اسرائيلي بود كه ايشوع پسر فنديرا نام داشت.
پادشاهي طيباريوس بيست و سه سال و چند روز بود كه هيجده سال و چند روز تا به وقت عروج مسيح بود و پنج سال پس از آن بود.
 
سخن از پادشاهان رومي به سرزمين شام از عروج مسيح تا به روزگار پيمبر ما
 
ابو جعفر گويد: به پندار نصاري از پس طيباريوس پادشاهي شام از فلسطين و غيره به گايوس پسر طيباريوس رسيد و مدت پادشاهي وي چهار سال بود.
پس از او پسر ديگر طيباريوس به نام كلوديوس چهارده سال پادشاهي كرد.
پس از او نيرون چهارده سال پادشاهي كرد و همو بود كه فطرس و پولس را بكشت و وارونه بياويخت.
پس از او بوطلايوس چهار ماه پادشاهي كرد.
پس از او اسفسيانوس پدر تتوس ده سال پادشاهي كرد و به سال سوم پادشاهي خويش را سال چهلم عروج عيسي عليه السلام تتوس پسر خود را سوي بيت المقدس فرستاد كه آنجا را ويران كرد و به خونخواهي مسيح بسيار كس از بني اسرائيل بكشت.
پس از او تتوس پسر اسفسيانوس دو سال پادشاهي كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 526
پس از او دومطيانوس شانزده سال پادشاهي كرد.
پس از او نارواس شش سال پادشاهي كرد پس از او طرايانوس نوزده سال پادشاهي كرد پس از او هدريانوس بيست و يك سال پادشاهي كرد پس از او تتورس پسر بطياتوس بيست و دو سال پادشاهي كرد پس از او مركوس و پسرانش نوزده سال پادشاهي كردند پس از او كوذوموس سيزده سال پادشاهي كرد پس از او فرطناجوس شش ماه پادشاهي كرد پس از او سبروس چهارده سال پادشاهي كرد پس از او انطنياوس هفت سال پادشاهي كرد پس از او مرقيانوس شش سال پادشاهي كرد پس از او انطينانوس چهار سال پادشاهي كرد پس از او الحسندروس سيزده سال پادشاهي كرد پس از او كسميانوس سه سال پادشاهي كرد پس از او جورديانوس شش سال پادشاهي كرد پس از او فليفوس هفت سال پادشاهي كرد پس از او داقيوس شش سال پادشاهي كرد پس از او گالوس شش سال پادشاهي كرد پس از او والرييانوس و كاليونس پانزده سال پادشاهي كردند.
پس از آنها كلوديوس يك سال پادشاهي كرد.
پس از او كريطاليوس دو ماه پادشاهي كرد پس از او اورليانوس پنج سال پادشاهي كرد پس از او تيقتوس شش ماه پادشاهي كرد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 527
پس از او فولوريوس بيست و پنج روز پادشاهي كرد.
پس از او فرابوس شش سال پادشاهي كرد.
پس از او كوروس و دو پسرش دو سال پادشاهي كردند.
پس از آنها دوقلطيانوس شش سال پادشاهي كرد.
پس از او محسميانوس بيست سال پادشاهي كرد.
پس از او قسطنطينوس سي سال پادشاهي كرد.
پس از او قسطنطين بيست سال پادشاهي كرد.
پس از او اليانوس منافق دو سال پادشاهي كرد.
پس از او يويانوس يك سال پادشاهي كرد.
پس از او والمطيانوس و گرطيانوس ده سال پادشاهي كردند.
پس از آنها خرطانوس و والنطيانوس كوچك يك سال پادشاهي كردند.
پس از آنها تياداسيس بزرگ هفده سال پادشاهي كرد.
پس از او اركاديوس و انوريوس بيست سال پادشاهي كردند.
پس از آنها تياداسيس كوچك و والنطيانوس شانزده سال پادشاهي كردند.
پس از آنها مركيانوس هفت سال پادشاهي كرد.
پس از او اولاون شانزده سال پادشاهي كرد.
پس از او زانون هيجده سال پادشاهي كرد.
پس از او انسطاس بيست و هفت سال پادشاهي كرد.
پس از او اويوسطنيانوس هفت سال پادشاهي كرد.
پس از او اويوسطنيانوس پير بيست سال پادشاهي كرد.
پس از او يوسطنيس دوازده سال پادشاهي كرد.
پس از او طيباريوس شش سال پادشاهي كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 528
پس از او مريقيس و تاداسيس پسرش بيست سال پادشاهي كردند.
پس از آنها فوقا هفت سال و شش ماه پادشاهي كرد و كشته شد.
پس از او هرقل سي سال پادشاهي كرد و همو بود كه پيمبر خدا صلي اللّه عليه و سلم به او نامه نوشت.
طبق گفته اينان از هنگام آبادي بيت المقدس از پس ويراني بخت نصر تا به وقت هجرت هزار و بيست و چند سال بود و از پادشاهي اسكندر تا به وقت هجرت نهصد و بيست و چند سال بود كه از وقت ظهور اسكندر تا تولد عيسي سيصد و سه سال بود و از تولد تا عروج عيسي سي و دو سال بود و از عروج عيسي تا به وقت هجرت پانصد و هشتاد و پنج سال و چند ماه بود.
بعضي اهل خبر گفته‌اند كه قتل يحيي پسر زكريا به دست مردم بني اسرائيل به روزگار اردشير پسر بابك و سال هشتم پادشاهي وي بود و بخت نصر از جانب شاپور شاه پسر اردشير بابك براي پيكار يهوديان سوي شام رفت.
 
سخن از اقامت عربان در حيره و انبار
 
از جمله حوادث ايام ملوك الطوائف اقامت بعضي قبايل عرب در حيره و انبار بود و اين قبايل از روستاهاي عراق آمده بودند.
از هشام بن محمد روايت كرده‌اند كه وقتي بخت نصر بمرد عرباني كه در حيره مقرشان داده بود به مردم انبار پيوستند و حيره بي سكنه ماند و مدتي بدينسان سر كردند و كسي از ديار عرب نيامد و در انبار فقط مردم آن بودند و كساني كه از حيره آمده بودند از قبايل عرب و اعقاب اسماعيل و نسل معد پسر عدنان بودند.
و چون فرزندان معد پسر عدنان و ديگر قبايل عرب كه با آنها بودند بسيار شدند و سرزمين تهامه و نواحي مجاور آنرا پر كردند جنگها ميانشان رخ داد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 529
حادثه‌ها بود و به طلب جاي وسيع و ييلاق سوي ديار يمن و مرتفعات شام برون شدند و بعضي قبايل نيز برفتند تا به ناحيه بحرين فرود آمدند و جماعتي از ازد آنجا مقر داشتند كه به روزگار عمران پسر عمرو آنجا آمده بودند و از باقيمانده بني عامر بودند و عامر ماء السماء لقب داشت و پسر حارثه غطريف پسر ثعلبه پسر امرؤ القيس پسر مازن پسر ازد بود.
و عرباني كه از تهامه آمدند مالك و عمر دو پسر فهم پسر تيم اللّه پسر اسد پسر وبره پسر تغلب پسر حلوان پسر عمران پسر الحاف پسر قضاعه بودند.
و مالك پسر زهير پسر عمر و پسر فهيم پسر تيم اللّه پسر اسد پسر وبره با جمعي از قومشان.
و حيقار پسر حيق پسر عمير پسر قنص پسر معد پسر عدنان با همه بني قنص.
و اين كسان نيز به آنها پيوستند:
غطفان پسر عمرو پسر طمثان پسر عوذ مناة پسر يقدم پسر افصي پسر دعمي پسر اياد پسر فزار پسر معد پسر عدنان.
و زهره پسر حارث پسر شلل پسر زهر پسر اياد.
و صبح پسر صبح پسر حارث پسر دعمي پسر اياد.
و جمعي از قبايل عرب كه در بحرين فراهم آمدند پيمان تنوخ بستند، يعني اقامت، و تعهد كردند كه يار و پشتيبان همديگر باشند و نام تنوخ بر آنها بماند و چنان شد كه گويي قبيله‌اي بودند.
گويد و قبايلي از نمارة بن لخم نيز با آنها مقيم شدند.
و مالك پسر زهير، جذيمة الابرش پسر مالك ازدي را دعوت كرد كه با وي مقيم شود و لميس خواهر خويش و دختر زهير را زن او كرد و جذيمه با گروهي از قوم ازد آنجا مقيم شدند و از قبايل مقيم، مالك و عمرو پسران فهم و ازد هم پيمان شدند و يك سخن بودند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 530
فراهم آمدن اين قبايل در بحرين و هم پيمان شدنشان به دوران ملوك الطوائف بود كه اسكندر پس از كشتن دارا پسر شاه پارسيان پادشاهيشان داده بود و ولايتها را بر آنها تقسيم كرده بود و وقتي اردشير پسر بابك شاه پارسيان بر ملوك الطوائف ظفر يافت و مغلوبشان كرد همه مردم مطيع وي شدند و پادشاهي بر وي استوار شد.
گويد: و ملوك الطوائف از آن رو نام يافتند كه قلمرو هر يكيشان زميني اندك بود، چند قصر و خانه بود و اطراف آن خندقي بود و دشمن نزديك وي بود و مانند وي زميني اندك داشت و يكيشان چون برق به ديگري حمله مي‌برد و باز مي‌گشت و عرباني كه در ناحيه بحرين مقر داشتند دل در روستاي عراق بسته بودند و مي‌خواستند عجمان را از ديار عرب مجاور آن برانند يا با آنها شريك شوند و اختلافات ملوك- الطوائف را فرصتي دانستند و سرانشان همسخن شدند كه سوي عراق روند و جماعتشان با اين كار همداستاني كردند. حيقار بن حيق و قوم وي و جمعي ديگر نخستين گروهي بودند كه بدانجا رسيدند و ارمانيان كه به سرزمين بابل و نواحي مجاور آن تا موصل مقر داشتند با اردوانيان يعني ملوك الطوائف به جنگ بودند و قلمرو ملوك الطوائف دهكده نفر در سواد عراق تا ابله و حدود باديه بود و عربان را به ديار خويش راه ندادند.
گويد: و عاد را ارم گفتند و چون عاد فنا شد ثمود را ارم گفتند، و ارمانيان يعني نبطيان سواد باقيمانده ارم بودند كه دمشق را نيز ارم گفتند.
گويد: و اين قوم كه از بحرين آمده بودند از سواد عراق دوري گرفتند و ميان عربان انبار و عربان حيره پراكنده شدند كه باقيماندگان قنص بن معد از آنها هستند و تيره عمرو بن عدي بن نصر بن ربيعه بن عمرو بن حارث بن مسعود بن مالك بن عمم بن نماره بن لخم به آنها انتساب دارند.
گويد: اين گفته مضر و حمادراويه است كه درست نيست و درباره قنص بن معد چيزي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 531
درستتر از سخن جبير بن مطعم نيست كه گويد نعمان از اعقاب وي بود.
گويد و انبار را از آن رو انبار گفتند كه ذخيره آذوقه در آن بود و كسري روزي كسان خويش را از آنجا مي‌داد.
پس از آن مالك و عمر و پسران فهم بن تيم الله و مالك بن زهير بن فهم بن تيم الله و غطفان بن عمرو بن طمثان و زهر بن حارث و صبح بن صبح و عشاير مقيم با آنها به انبار پيش شاه ارمانيان رفتند و نمارة بن قيس بن نماره با نجده كه قبيله‌اي از عماليق بودند و به كنده و ملكان بن كنده انتساب داشتند با مالك و عمرو پسران فهم با هم پيمانان خويش به نفر پيش شاه اردوانيان رفتند كه آنها را در قلعه‌اي كه بخت نصر براي تجار عرب بنا كرده بود جاي داد و مقيمان نفر و مقيمان انبار همچنان ببودند و از عجمان بر كنار بودند تا تبع اسعد ابو كرب پسر مليكرب با سپاه خويش آنجا رسيد و ضعيفان سپاه را كه ياراي رفتن و بازگشتن نداشتند آنجا گذاشت كه به اين قلعه‌نشينان ملحق شدند و با آنها در آميختند.
كعب بن جعيل تغلبي شعري دارد باين مضمون: تبع در سفري كه با قوم حمير به جنگ مي‌رفت به حيره مردم عدن فرود آمد.
و تبع برفت و بازگشت و آنها را كه مقيم شده بودند به حال خويش باز گذاشت و سوي يمن باز گشت.
و از همه قبايل بني لحيان كه باقيمانده جرهميان بودند از جعفي و طي و كلب و تميم كس ميان آنها بود و باقيماندگان جرهم جز به حيره نباشند.
ابن كلبي گويد: لحيان باقيمانده جرهميانند.
و بسياري از مقيمان انبار و حيره و اطراف حيره به ساحل فرات و مغرب آن تا حدود انبار در سايبانها و خيمه‌ها مقر گرفتند و به خانه‌هاي ساخته در نيامدند و با مردم شهري آميزش نكردند و جماعتشان ميان انبار و حيره پيوسته بود و عربان بيروني نام گرفتند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 532
و نخستين كس از آنها كه در ايام ملوك الطوائف به شاهي رسيد مالك بن فهم بود و مقر وي در حدود انبار بود و چون مالك بمرد برادرش عمرو بن فهم شاه شد و چون عمرو بمرد جذيمة الابرش بن مالك بن فهم بن غانم بن دوس ازدي شاهي يافت.
ابن كلبي گويد دنباله نسب وي چنين بود: دوس بن عدنان بن عبد اللّه بن نصر بن زهران بن كعب بن حارث بن كعب بن عبد اللّه بن مالك بن نصر بن ازد بن غوث بن مالك بن زيد بن كهلان بن سبا.
گويد بقولي جذيمة الابرش از عربان عاربه قديم، از بني و بار بن اميم بن لوذ بن سام بن نوح بود و جذيمه به راي و تدبير و دليري و دور انديشي از همه شاهان عرب سر بود و نخستين كس بود كه شاهي سرزمين عراق داشت و عرب را به خويشتن پيوست و با سپاه به جنگ رفت. وي برص داشت و عربان نخواستند بصراحت از برص وي سخن آرند و او را جذيمه روشن يا جذيمه ابرش گفتند و ابرش يعني دو رنگ.
قلمرو جذيمه ما بين حيره و انبار و بقه و هيت و اطراف آن و عين التمر و حدود دشت تا غمير و قطقطانه و خفيه و مجاور آن بود و خراج به وي مي‌رسيد و كسان به نزد وي مي‌شدند. وي در ناحيه جو و اطراف آن به قوم طسم و جديس حمله برد و به حسان بن تبع اسعد بن ابي كرب بر خورد كه در يمامه به طسم و جديس حمله برده بود و جذيمه با سپاه خود بازگشت و سپاه تبع به دسته‌اي از فرستادگان جذيمه دست يافتند و نابودشان كردند و جذيمه در اين باب شعري سوزناك گفت:
شاعر جاهلي درباره پيكارهاي وي با اقوام كهن و عربان عاربه و غارتها كه كرد گويد:
«جذيمه در يبرين مقر دارد.
«و همه چيزها را كه عاد به روزگار خود داشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 533
«تصرف كرده است.» جذيمه به كاهني و پيشگويي پرداخت و دو بت داشت كه آنرا ضيزنان گفتند و جايي ضيزنان در حيره معروف است و به وسيله آن باران مي‌خواست و بر دشمن ظفر مي‌جست و قوم اياد در عين اباغ بود و اباغ يكي از عماليق بود كه بر اين چشمه مقر داشته بود و جذيمه با اياد به پيكار بود از آن رو كه جواني صاحب جمال از قوم لخم بنام عدي پسر نصر پيش خالگان ايادي خويش بود و با جذيمه از وي سخن كرده بودند و جذيمه به پيكار اياديان رفت.
و اياديان كسان فرستادند كه جذيمه را مست كردند و دو بت را بربودند و ببردند و به جذيمه پيام دادند كه بتانت از تو بيزار بودند و به ما راغب بودند كه پيش ما شدند اگر پيمان كني كه به جنگ ما نيايي بتان را به تو باز دهيم.
جذيمه گفت: «عدي پسر نصر را نيز به من دهيد.» و عدي را با بتان بدو دادند و اياديان را وا گذاشت و عدي را به خويشتن پيوست و شرابدار خويش كرد.
و چنان شد كه رقاش دختر مالك و خواهر جذيمه، عدي را بديد و عاشق او شد و نامه نوشت و گفت: «مرا از شاه خواستگاري كن كه نسب و مقام داري.» عدي پاسخ داد: «جرئت نيارم كه با وي در اين باب سخن آرم و اميد ندارم كه ترا زن من كند.» رقاش گفت: «وقتي به شراب نشست و نديمانش حضور داشتند وي را شراب خالص بده و شراب ديگران را با آب بياميز و چون شراب او را گرفت مرا از او خواستگاري كن كه رد نكند و دريغ نيارد و چون مرا به زني تو داد قوم را شاهد گفتار وي گير.» و جوان لخمي چنان كرد كه رقاش گفته بود و چون شراب جذيمه را گرفت رقاش را از او خواستگاري كرد و جذيمه خواهر را به زني او داد و عدي برفت و همان شب با وي عروسي كرد و صبحگاهان جذيمه او را ديد كه زعفران خوشبوي ماليده بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 534
و سبب ندانست و گفت: «اي عدي اين چيست؟» گفت: «آثار عروسي است.» گفت: «عروسي با كي؟» گفت: «با رقاش.» گفت: «واي بر تو، كي او را زن تو كرد؟» گفت: «شاه او را زن من كرد.» و جذيمه به پيشاني خويش زد و از پشيماني بر زمين غلطيد و عدي بگريخت.
و كس ياد او نكرد و جذيمه كس پيش خواهر فرستاد و شعري به اين مضمون پيام داد:
«به من بگو و دروغ نخواهي گفت.» «آيا با آزاده‌اي زنا كردي يا با مرد دو رگه.» «يا با غلامي كه تو سزاوار غلامي.» «يا با سفله‌اي كه شايسته آني.» رقاش پاسخ داد: «تو مرا زن مردي عرب معروف و والا نژاد كردي و با من مشورت نكردي و من اختيار خويش نداشتم.» و جذيمه از او دست بداشت و عذرش را پذيرفت.
و عدي سوي اياد رفت و با آنها ببود و روزي با تني چند از جوانان به شكار شد و يكيشان تيري بزد كه عدي بيفتاد و بمرد.
و رقاش آبستن بود و پسري بزاد و نام وي را عمرو كرد و بپرورد و چون بزرگ شد او را عطر زد و لباس فاخر پوشيد و بياراست و پيش جذيمه آورد كه چون او را بديد محبتش را به دل گرفت و به فرزندان خويش پيوست و با آنها ببود.
اتفاقا در سالي پر علف كه قارچ فراوان بود شاه برون شد و در باغي براي او فرش گستردند عمرو نيز با كودكان به چيدن قارچ مشغول شد، وقتي كودكان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 535
قارچ خوبي به دست مي‌آوردند ميخوردند و چون عمرو به دست مي‌آورد نگه- مي‌داشت. آنگاه كودكان دوان آمدند و عمرو پيشاپيش آنها بود و شعري مي‌گفت بدين مضمون:
«من اين را چيده‌ام و اختيار آنرا دارم، وقتي چيدم كه هر كه چيزي مي‌چيد به دهان مي‌نهاد.» و جذيمه او را به حضور خواند و جايزه داد.
آنگاه جن عمرو را بربود و جذيمه مدتي به جستجوي او در آفاق بگشت و خبري از او نشنيد و دست از جستجو بداشت، اتفاقا دو مرد يكي بنام مالك و ديگري عقيل كه هر دو پسر فارج بودند به قصد آنكه چيزي به شاه هديه كنند سفر كردند و بر لب آبي فرود آمدند و كنيزي به نام ام عمر همراه داشتند كه ديگري براي آنها بار گذاشت و غذايي آماده كرد و در آن اثنا كه غذا مي‌خوردند مردي خاك آلود ژوليده موي كه ناخنهاي دراز و حالي تباه داشت بيامد و به كناري نشست و دست دراز كرد. كنيز استخوان پاچه‌اي بدو داد كه بخورد و كفافش نداد و باز دست دراز كرد كنيز گفت «اگر استخوان ساق به بنده بدهي استخوان بازو مي‌خواهد.» و اين براي مردم زياده طلب مثال شد، آنگاه به آن دو شخص شراب داد و دهان مشك را بست.
عمرو بن عدي گفت:
«اي ام عمر، جام را به ما ندادي در صورتي كه گردش جام به طرف راست است ولي اي ام عمر، اين يار جام نگرفته بدتر از آن ديگران نيست.» آن دو مرد گفتند: «تو كيستي؟» گفت: «اگر مرا نشناسيد نسبم را مي‌شناسيد، من عمرو بن عدي هستم.» آنها برخاستند و او را ببوسيدند و سرش را بشستند و ناخن بگرفتند و مويش كوتاه كردند و از لباسهاي خوب خودشان بدو پوشانيدند و گفتند: «براي پادشاه گرانقدرتر و مرغوبتر از خواهرزاده او كه خدايش پسر فرستاد هديه‌اي نيست.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 536
آنگاه برفتند تا به در جذيمه رسيدند و او را به وجود عمرو مژده دادند كه بسيار خرسند شد و او را به نزد مادرش فرستاد و به آنها گفت: «شما چه مي‌خواهيد؟» گفتند: «مي‌خواهيم مادام كه تو هستي و ما هستيم نديم تو باشيم.» گفت: «نديمي از شما باشد.» و نديمان معروف جذيمه همانها بودند، و متمم بن نويره يربوعي در رثاي برادر خويش كه به وسيله خالد بن وليد در جنگ بطاح كشته شده بود هم ايشان را منظور دارد كه گويد: «به روزگاران دراز ما چون نديمان جذيمه بوديم تا آنجا كه گفتند از هم جدا نخواهند شد و چون پراكنده شديم گويي من و مالك با آن انس دراز يك شب با هم نبوده‌ايم.» و ابو خراش هذلي گويد:
«مگر نداني كه پيش از ما مالك و عقيل، دوستان جاني جدا شده‌اند.» مادر عمرو بدو پرداخت و خدمه را بفرستاد تا در حمام كار وي را سامان دهد و چون برون شد جامه‌هاي خوب شاهانه بدو پوشانيد و مطابق نذري كه داشت يك طوق طلا به گردن او كرد و گفت به حضور دايي خود رود. چون داييش ريش او را با طوق گردنش بديد گفت: «عمرو از سن طوق گذشته است» عمرو با جذيمه دايي خود ببود و همه كارهاي او را به عهده گرفت.
و پادشاه عرب به سرزمين جزيره و مرتفعات شام، عمرو بن ظرب بن حسان بن اذينة بن سميدع بن هوبر عملقي و به قولي عمليقي بود.
و جذيمه سپاهي از عربان فراهم آورد و سوي او شد و آهنگ پيكار او داشت و عمرو بن ظرب با سپاه خويش از شام بيامد و رو به رو شدند و پيكاري سخت كردند و عمرو بن ظرب كشته شد و سپاهش پراكنده شد و جذيمه با سپاه خود با سلامت و غنيمت بازگشت.
و پس از عمرو دخترش زبا به پادشاهي رسيد و نام وي نائله بود.
و سپاه زبا از باقيمانده عماليق و عربان عاربه و قبايل قضاعه بود و خواهري
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 537
داشت زبيبه نام و بر كناره غربي فرات قصري استوار براي وي بساخت و زمستان را پيش وي به سر مي‌كرد بهار را در بطن النجار مي‌گذرانيد و به تدمر مي‌رفت.
و چون كار زبا استقرار يافت به خونخواهي پدر آهنگ جنگ جذيمة الابرش داشت و خواهر وي زبيبه كه زني هوشيار و صاحب راي بود گفت: «اگر به پيكار جذيمه روي و فيروز شوي انتقام خويش گرفته باشي اما اگر كشته شوي ملكت برود كه جنگ به يك حال نيست و خطاي آن تلافي ناپذير است و توفيق و سختي و حادث نديده‌اي و نداني سرانجام كار چه باشد و بخت از كه برگردد.» زبا گفت: «راي تو صوابست» و نيت بگردانيد و راه مكر و فريب گرفت و به- جذيمه نوشت كه پادشاهي زنان خوش نباشد و كسي را جز تو همشان خويش ندانم، پيش من آي و شاهي خويش با شاهي من فراهم كن و ديار من به ديار خويش ملحق كن و كار مرا با كار خويش عهده كن.» و چون نامه زبا به جذيمه رسيد و فرستادگان وي بيامدند طمع وي بجنبيد و به قبول دعوت وي راغب شد و ياران قديمي و خردمند خويش را فراهم آورد و مشورت كرد و همسخن بودند كه برود و شاهي او را به كف آرد مگر قصير و او قصير بن سعد لخمي بود و پدرش سعد يكي از كنيزكان جذيمه را به زني گرفته بود و قصير را آورده بود. وي كه مردي خردمند و دورانديش بود و به نزد جذيمه مقامي داشت راي موافق نداد و گفت: «راي سست است و خيانت عيان» و اين مثل شد و به جذيمه گفت: «بدو بنويس اگر راست گويد پيش تو آيد وگرنه در دام وي نيفتاده‌اي كه پدر او را كشته‌اي.» ولي جذيمه راي قصير را نپذيرفت و خواهرزاده خويش عمرو بن عدي را بخواست او از او راي خواست و عمرو او را به رفتن ترغيب كرد و گفت: «مردم نماره كه قوم منند به صف زبار رفته‌اند و اگر مي‌توانستند به تو مي‌پيوستند.» و جذيمه راي او را كار بست و خلاف راي قصير كرد و قصير گفت: «راي قصير را اطاعت نكنند»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 538
و اين مثل شد.
و نهشل بن حري بن ضمره بن جابر تميمي در اين باب گويد:
«مولايي كه خلاف من كرد و راي خويش را به كار بست.» «چنانكه در بقه كس اطاعت قصير نكرد.» «و چون سرانجام كار عيان شد.» «آرزو كرد كه اطاعت من كرده بود.» و عربان گفتند «در بقه كار تمام شد» و اين مثل شد.
و جذيمه، عمرو بن عدي را جانشين خود كرد و عمرو بن عبد الحي را سالاري سپاه داد.
آنگاه با سران قوم خويش برفت و از كناره غربي فرات رهسپار شد و چون به فرضه رسيد قصير را پيش خواند و گفت: «راي تو چيست؟» قصير گفت: «در بقه از راي چشم پوشيدي.» و اين مثل شد.
آنگاه فرستادگان زبا با هديه‌ها و تحفه‌ها به استقبال جذيمه آمدند و به قصير گفت:
«چه مي‌بيني؟» قصير گفت: «چيزي اندك در حادثه‌اي بزرگ» و اين مثل شد.» سپس گفت: «سپاه به تو مي‌رسد اگر پيش روي تو شدند اين زن راست مي‌گويد.» و اگر به دو سوي شدند و ترا از پس احاطه كردند سر خيانت دارند و بر عصا نشين كه من بر عصا به دنبال تو ميآيم و عصا اسب جذيمه بود كه مانند نداشت و سپاه بيامد و ميان وي و عصا حايل شد و قصير سوار آن بود و چون جذيمه وي را بديد كه بر عصا مي‌رود گفت: «دور انديشي بر پشت عصا است» و اين مثل شد. و نيز گفت: «هر كه بر عصا باشد گمراه نشود.» و اين نيز مثل شد. و قصير تا غروب آفتاب بر عصا برفت و اسب سقط شد كه راهي دراز رفته بود و برجي آنجا بساختند كه برج
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 539
عصا نام گرفت و عرب گفت: «بهترين چيزي كه عصا آورد» و اين مثل شد.
و جذيمه برفت تا بر زبا در آمد و چون زبا وي را بديد پايين تنه خود را برهنه كرد و موهاي آنرا بافته بود و گفت: «رسم عروس چنين است.» و اين مثل شد.
جذيمه گفت: «كار به نهايت رسيد و زمين بخشكيد و خيانت نمايان شد.» زبا گفت: «اين بسبب كميابي تيغ يا تنگدستي نيست، رسم بعضي‌ها چنين است» و اين مثل شد.
آنگاه گفت: «شنيده‌ام كه خون پادشاهان هاري را علاج كند.» سپس او را بر سفره چرمين نشانيد و بگفت تا طشتي از طلا بياوردند و بنهادند و چندان شراب بدو داد كه مست شد و بگفت تا رگهاي ويرا بزدند و طشت را پيش برد بدو گفته بودند اگر چيزي از خون جذيمه برون طشت بريزد، به خونخواهي او برخيزند. و رسم نبود كه پادشاهان را گردن بزنند جز در پيكار و اين از حرمت پادشاهي بود و چون دستش سست شد بيفتاد و چيزي از خون وي بيرون طشت ريخت.
زبا گفت: «خون شاه را هدر مكنيد.» جذيمه گفت: «به خوني كه صاحبش هدر داده اهميت مدهيد» و اين مثل شد.
و جذيمه بمرد و زبا خون وي را بجوشانيد و به پنبه پيچيد و در جعبه‌اي نهاد.
قصير از آنجا كه عصا سقط شده بود پيش عمرو بن عدي رفت كه در حيره بود و ميان كسان وفاق آورد كه گروهي با عبد الجن جرمي بودند و گروهي با عمرو بن عدي بودند و در ميانه برفت و بيامد تا صلح كردند و عمرو بن عبد الجن مطيع عمرو بن عدي شد و مردم نيز بدو روي آوردند.
آنگاه قصير به عمر بن عدي گفت: «آماده شو و خون داييت را وا مگذار.» عمرو گفت: «با زبا كه چون عقاب از دسترس من به دور است چه توانم كرد؟» و اين مثل شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 540
زبا از كاهنه خويش پرسيده بود كه سرانجام كار و پادشاهي وي چيست؟
و كاهنه گفته بود: «هلاك تو به دست غلامي زبون و غير امين باشد كه عمرو بن عدي نام دارد، به دست وي نميري، به دست خويش بميري، اما به سبب او باشد.» و زبا از عمرو بيمناك شد و از جايي كه بود به قلعه‌اي داخل شهر بود نقبي زد و گفت اگر حادثه‌اي رخ دهد از نقب به قلعه خويش روم و مرد مصوري را كه در ديار وي بهتر از او كس نبود پيش خواند و گفت: «ناشناس پيش عمرو بن عدي رو و با كسان وي بياميز و هنر خويش بنماي و تصوير عمرو را نشسته و ايستاده با لباس عادي و با سلاح آماده كن و پيش من آر.» و مصور برفت تا پيش عمرو رسيد و فرمان زبا را انجام داد و پيش وي باز گشت كه زبا مي‌خواست عمرو بن عدي را به هر حال ببيند بشناسد و از او حذر كند.
گويد: و قصير به عمرو بن عدي گفت: «بيني مرا ببر و پشت مرا زخمدار كن.» عمرو گفت: «چنين نكنم كه سزاوار اين كار نيستي.» قصير گفت: «پس مرا بخودم واگذار و كس ملامت تو نكند.» ابن كلبي گويد: پدر زبا نقب را براي او و خواهرش آماده كرده بود و قلعه داخل شهر از خواهر وي بود.
گويد: و عمرو بدو گفت: «تو بهتر داني» و قصير بيني خود ببريد و پشت خود را زخمدار كرد و عرب گفت: «قصير بيني خويش را براي حقه‌اي بريد.» و اين مثل شد.
و چون قصير بيني خويش ببريد و پشت خويش را زخمدار كرد برون شد گويي فراري بود و چنين وانمود كه عمرو اين كارها را با وي كرده بود و از آن روز كه پنداشته بود قصير در كار زبا دايي وي را فريب داده است و برفت تا پيش زبا رسيد و بدو گفتند: «قصير بر در است.» و او را پيش زبا بردند كه بينيش بريده بود و پشتش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 541
زخمدار بود.
گفت: «اين چيست كه مي‌بينم.» قصير گفت: «عمرو بن عدي پنداشت كه من دايي او را فريب داده‌ام و وي را به آمدن پيش تو ترغيب كرده‌ام و با او خيانت كرده‌ام و با تو همدست بوده‌ام و چنين كرد كه ميبيني. و اينك پيش تو آمده‌ام و دانم كه به نزد هيچكس خوارتر از تو نيستم.» زبا با وي ملاطفت آورد و حرمت كرد و وي را مردي دورانديش و در كار پادشاهان مجرب و دانا يافت.
و چون قصير بدانست كه زبا بدو اعتماد كرده با وي گفت: «مرا در عراق مال بسيار هست و آنجا تحفه و جامه و عطر هست مرا سوي عراق فرست تا مال خويش بيارم و از جامه‌هاي نكو و كالا و بوي خوش آنجا براي تو بيارم كه سود فراوان بري و شاهان را بدان نياز باشد كه تحفه‌اي چون تحفه‌هاي عراق نيست.» و همچنان زبا را ترغيب كرد تا وي را رها كرد و كارواني بدو داد و گفت: «سوي عراق رو و كالايي را كه به تو داده‌ام بفروش و از تحفه‌هاي آنجا از جامه و چيزهاي ديگر براي ما بخر.» قصير با آنچه زبا داده بود سوي عراق شد و ناشناس به حيره آمد و پيش عمرو بن عدي شد و حكايت با او بگفت و افزود: «پارچه و تحفه و كالا به من ده شايد خدا ترا به زبا دسترس دهد و انتقام خويش بگيري و دشمن را بكشي.» عمرو بن عدي آنچه را بايسته بود بدو داد و به اقسام جامه و چيزهاي ديگر مجهز كرد كه همه را پيش زبا برد و بدو بنمود كه شگفتي كرد و خرسند شد و اعتمادش بدو فزوني گرفت و بيشتر از بار اول كالا بدو داد و برفت تا به عراق رسيد و عمرو بن عدي را بديد و از پيش وي چيزها كه پنداشت زبا مي‌پسندد بار كرد و از هيچ كوششي وا نماند و تحفه و كالاهاي خوب هر چه توانست برداشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 542
و بار سوم به عراق آمد و حكايت با عمرو باز گفت و افزود كه ياران و سربازان معتمد خويش را فراهم آر و جوالها آماده كن.
ابن كلبي گويد قصير اول كس بود كه جوال ساخت.
و گفت: «بر هر شتر دو مرد در دو جوال بار كن و گره در جوالها را به درون نه كه چون بشهر زبا در آيند ترا بر در نقب او واگذارم و مردان از جوالها در آيند و بر مردم شهر بانگ زنند و هر كه به چنگشان آيد با او جنگ كنند و اگر زبا به آهنگ نقب آمد او را با شمشير بزني.» و عمر چنان كرد كه قصير گفته بود و مردان را در جوالها بار كرد و شتران را كه مرد و اسلحه بار داشت سوي زبا برد، و چون به نزديك شهر وي رسيدند، قصير جلوتر رفت و مژده داد و خبر داد كه جامه و تحفه بسيار آورده و از او خواست كه بيايد و قطارهاي شتر را با بارهاي آن ببيند.
ابن كلبي گويد: قصير روز كمين مي‌كرد و شب راه مي‌سپرد و او نخستين كس بود كه به روز كمين كرد و به شب راه سپرد.
و چون زبا بيامد، شتران را ديد كه از سنگيني بار گويي پاهاي آن در زمين فرو مي‌شد و به قصير گفت: «چرا شتران كند مي‌رود، مگر سنگ يا آهن بار دارد؟» و شتران وارد شهر شد و چون شتر آخر رسيد دروازه‌بان بي‌حوصله شده بود و سيخي را كه به دست داشت به جوالي فرود كرد كه به كفل مردي كه در آن بود فرو رفت و بادي از او رها شد و دروازه‌بان گفت: «بشتا بسقا.» و اين به زبان نبطي يعني در جوالها شري هست، و اين مثل شد.
و چون شتران به وسط شهر رسيد بخفت و قصير عمرو را به در نقب برد و آنجا را بدو بنمود و مردان از جوالها در آمدند و به مردم شهر بانگ زدند و شمشير در ايشان نهادند و عمرو بن عدي بر در نقب ايستاد و زبا فراري بيامد كه به نقب در آيد و عمرو را ايستاده ديد و از روي صورتي كه مصور وي كرده بود او را بشناخت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 543
و انگشتر خويش را بمكيد كه زهر در آن بود و گفت: «به دست خودم نه به دست عمرو» و اين مثل شد آنگاه عمرو پيش آمد و با شمشير بزد و او را بكشت و از شهر غنيمت گرفت و به عراق بازگشت.
پس از جذيمه، پادشاهي به خواهرزاده‌اش عمرو بن عدي رسيد و او نخستين كس بود كه حيره را مقر شاهان عرب كرد و نخستين كس از شاهان عربي عراق بود كه مردم حيره در كتب خويش از او به بزرگي ياد كردند، و شاهان بني نصر نسب از او دارند.
عمرو بن عدي پادشاهي كرد تا عمرش به يكصد و بيست سال رسيد و در اين روزگار دراز پادشاهي مستقل و مستبد بود، جنگها كرد و غنيمتها گرفت و كسان پيش وي آمدند و با ملوك الطوائف سر و كاري نداشت، آنها نيز كاري با او نداشتند تا اردشير پسر بابك با پارسيان بيامد.
اين سخن درباره جذيمه و خواهرزاده‌اش عمرو بن عدي بگفتيم از آن رو كه پيش از اين درباره شاهان يمن گفته‌ايم كه ملكشان نظام نداشت و هر كه سالاري يافت بر ولايت خويش بود و از آن بيش نبود و اگر كسي از آنها سر برداشت و از محل خويش تجاوز كرد و از ولايت خويش دورتر رفت اگر چه مسافتي دراز پيمود نه از اين رو بود كه او يا پدرانش در آنجا پادشاهي مستقر داشته بودند بلكه چون بعضي رهزنان سرگردان بودند كه به غافلگيري مردم از ناحيه‌اي به ناحيه‌اي هجوم مي‌بردند و چون تعقيب مي‌شدند ثبات نداشتند، كار پادشاهان يمن چنين بود و گاه و بيگاه يكيشان از ولايت خويش برون مي‌شد و غنيمت مي‌گرفت و چون بيم تعاقب مي‌رفت به جاي خويش باز مي‌شد و هيچكس به جز مردم ولايت وي مطعيش نبود و خراج نمي‌داد تا به روزگار عمرو بن عدي خواهر زاده جذيمه كه از او سخن آورديم و او و فرزندانش چنانكه گفتيم در نواحي عراق و صحراي حجاز عرب از جانب شاهان پارسي پادشاهي داشتند و كار عربان قلمرو خويش را سامان مي‌دادند تا پرويز پسر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 544
خسرو، نعمان بن منذر را بكشت و شاهان پارسي پادشاهي آنها را به كسان ديگر دادند و اين سخنان درباره جذيمه و عمرو بن عدي از اين رو گفتيم كه مي‌خواهيم همه تاريخ را بر سياق شاهان پارسي ياد كنيم و بر صحت حكايت‌ها كه درباره آنها آورده‌اند شاهد بياريم. كار خاندان نصر بن ربيعه و ديگر عاملان ملوك پارسي بر مرز عربان صحراي عراق به نزد مردم حيره روشن بود و در كنيسه‌ها و كتابهايشان مشخص بود.
هشام كلبي گويد: من اخبار عرب و انساب آل نصر بن ربيعه و مدت عمر آنها را كه عامل خسروان بودند و تاريخ پادشاهيشان را از ديرهاي حيره در آوردم كه پادشاهي و همه كارشان آنجاست.
ولي ابن اسحاق گويد كه ربيعة بن نصر لخمي خوابي ديد كه پسر از ذكر تسلط حبشه بر يمن، خواب وي را با تعبير شق و سطيح درباره آن بياريم و چون ربيعة بن نصر از سؤال شق و سطيح فراغت يافت اين انديشه در دلش افتاد كه پيشگويي آنها درباره كار حبشه بناچار رخ مي‌دهد و براي فرزندان و خاندان خويش لوازم سفر عراق فراهم آورد و به شاپور پسر خرزاد نامه نوشت كه آنها را در حيره مقر داد.
نعمان بن منذر پادشاه حيره از باقيمانده بني نصر بود. وي نعمان پسر منذر پسر نعمان پسر منذر پسر عمرو پسر عدي پسر ربيعه پسر نصر بود. 628) ابو جعفر گويد: اكنون از كار طسم و جديس سخن مي‌كنيم كه حكايت آنها نيز به روزگار ملوك الطوائف بود.
و فناي جديس به دست حسان پسر تبع بود و سابقا از تبعان حمير كه به روزگار ملوك پارسيان بوده‌اند سخن كرده‌ايم.
از ابن اسحاق و ديگر مطلعان عرب روايت كرده‌اند كه طسم و جديس از ساكنان يمامه بودند كه در آن روزگار از همه جا سر سبزتر و آبادتر و حاصلخيزتر بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 545
و از همه جور ميوه و باغهاي شگفت‌انگيز و قصور بلند داشت و پادشاهي از طسم داشتند كه ستمگر و جبار بود و چيزي مانع هوس او نتوانست شد و نام وي عمليق بود و اين پادشاه مردم جديس را زبون كرده بود و خسارت زده بود و از جمله ستمهاي وي آن بود كه فرمان داده بود هيچ دوشيزه‌اي از مردم جديس را پيش شوهر نبرند مگر او را پيش شاه برند و دوشيزگي او بر دارد.
و يكي از مردم جديس كه اسود بن غفار نام داشت با سران قوم خويش گفت:
«اين ننگ و زبوني را مي‌بينيد كه بر سگ روا نيست اطاعت من كنيد كه مايه عزت روزگاران و رفع مذلت است.» گفتند: «فرمان تو چيست؟» گفت: «من براي شاه و كسان وي از قوم طسم غذايي آماده مي‌كنم و چون بيامدند با شمشير به آنها حمله مي‌بريم و من شاه را مي‌كشم و هر يك از شما يكي از آنها را بكشد.» و جديسيان راي او را پذيرفتند و با وي همسخن شدند، آنگاه اسود غذايي آماده كرد و قوم خويش را بگفت تا شمشيرها را از غلاف در آوردند و در ريگ نهان كردند و به آنها گفت: «وقتي قوم با زيورشان دامن كشان بيامدند شمشير بر گيريد و پيش از آنكه بنشينند به آنها حمله بريد و بزرگان قوم را بكشيد كه وقتي آنها را كشتيد فرو مايگان چيزي نباشند.» و شاه بيامد و كشته شد، سران قوم را نيز بكشتند و به سفلگان هجوم بردند و نابودشان كردند.
و يكي از مردم طسم به نام رياح بن مره بگريخت و به نزد حسان بن تبع رفت و از او كمك خواست و حسان با قوم حمير برون شد و چون به سه منزلي يمامه رسيدند رياح به حسان گفت: «گزندت مباد مرا خواهري هست كه شوهر از جديس دارد و هيچكس در جهان دوربين تر از او نيست و سوار را از سه شب راه به‌بيند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 546
بيم دارم كه قوم را از تو خبردار كند. به هر يك از ياران خود فرمان بده تا درختي از زمين بكند و آنرا جلو خود گيرد و راه رود.» و حسان چنان فرمان داد و بكردند و راه پيمود و يمامه نظر كرد و آنها را بديد و به قوم جديس گفت: «حمير به راه افتاده است.» گفتند: «چه مي‌بيني؟» گفت: «مردي مي‌بينم ميان درختي كه استخوان كتي را گاز مي‌زند يا پاپوشي را مي‌دوزد.» و قوم سخن او را باور نداشتند و كار همچنان بود كه او گفته بود و حسان صبحگاهان بر آنها تاخت و نابودشان كرد و ديارشان را ويران كرد و قصرها و دژهايشان را در هم كوفت. در آن روزگار ناحيه يمامه را جو و دهكده مي‌گفتند.
و يمامه دختر مره را پيش حسان آوردند و بگفت تا چشم وي را در آرند و رگهاي سياه در آن بود. بدو گفت: «اين رگهاي سياه چيست؟» گفت: از سنگ سياهي است كه اثمد نام دارد و از آن سرمه مي‌كشيدم و حسان بگفت تا ناحيه جو را يمامه نام كنند.
و حسان بن تبع كه جديس را نابود كرد ذو معاهر بود و پسر تبع تبان اسعد ابو كرب پسر مليكرب بود و پدر تبع بن حسان بود كه به پندار اهل يمن سوي مكه رفت و كعبه را جامه پوشانيد و دره مطابخ اين نام از آن يافت كه مطبخ‌ها در آن بنا كرد و مردم را غذا داد و اجياد از آن رو اجياد نام گرفت كه اسبان وي آنجا بود و اجياد بمعني اسبان است.
گويند وي به يثرب آمد و به جايي كه هم اكنون منزل شاه نام دارد فرود آمد و بسيار كس از يهودان بكشت از آن رو كه مردم اوس و خزرج از آنها شكايت كرده بودند كه حسن جوار ندارند و هم او پسر خويش حسان را به سوي سند فرستاد و شمر ذو الجناح را به سمرقند فرستاد و بگفت تا براي وصول به چين سبقت جو شوند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 547
و شمر به سمرقند گذشت و آنجا ببود تا شهر را بگشود و مردان بكشت و اسير و غنيمت گرفت و سوي چين رفت و در آنجا به حسان رسيد و بعضي اهل يمن پندارند كه آنها در چين بمردند و بعضي ديگر با مال و غنيمت سوي تبع باز گشتند.
و از جمله حوادث ايام ملوك الطوائف حكايت جواناني بود كه به غار پناه بردند.
 
(5 سخن از اصحاب كهف‌
 
: اصحاب كهف جواناني بودند كه به پروردگارشان ايمان داشتند چنانكه خداي عز و جل وصف ايشان را در قرآن مجيد آورده و به پيمبر خويش محمد صلي اللّه عليه و سلم فرموده: «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً [1].» يعني: مگر پنداشته‌اي از جمله آيه‌هاي ما اهل غار و رقيم شگفت‌انگيز بوده‌اند.
و رقيم مكتوبي بود كه قوم اصحاب كهف در لوحي نوشتند و خبر و حكايت آنها را باز نمودند و بر در غار پناهگاهشان آويختند يا بر كوهي كه سوي آن رفته بودند حك كردند يا بر لوحي نوشتند و در صندوقي نهادند و آنرا پيش جوانان پناهنده غار نهادند.
جوانان غار، چنانكه ابن عباس گفته هفت كس بودند و هشتميشان سگشان بود.
از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت خدا عز و جل فرموده: «و جز اندكي آنها را ندانند» و من از آن اندكم، هفت كس بودند.
______________________________
[1]- كهف: 9
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 548
گويد: نام يكيشان كه غذا مي‌خريد يمنيح بود و خدا عز و جل درباره او فرموده كه وقتي از خواب دراز بيدار شدند گفتند: «فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هذِهِ إِلَي الْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّها أَزْكي طَعاماً فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ [1].» يعني: يكيتان را با اين پولتان به شهر بفرستيد تا بنگرد طعام كدام يكيشان پاكيزه‌تر است و خوردني‌اي از آنجا براي شما بيارد.
ولي در روايت ابن اسحاق هست كه نام وي يمليخا بود.
و هم ابن اسحاق گويد كه شمار جوانان هشت بود و مطابق گفته او سگشان نهمينشان بود و هم او درباره نام جوانان گويد: بزرگترشان كه پادشاه از جانب همه سخن كرد مكسملينا نام داشت و ديگري محسملينا و سومي يمليخا و چهارمي مرطوس و پنجمي كسوطولش و ششمي بيرونس و هفتمي رسمونس و هشتمي بطونس و نهمي قالوس بود و همه جوان بودند.
از مجاهد روايت كرده‌اند كه بعضيشان چندان جوان بودند كه دندانهايشان چون نقره سپيد بود و از جمله رومياني بودند كه پرستش بتان مي‌كردند و خدا به- اسلام هدايتشان فرمود و به قول جمعي از علماي سلف شريعتشان شريعت عيسي عليه السلام بود.
از ابن قيس ملائي روايت كرده‌اند كه اصحاب كهف و رقيم بر دين عيسي بن مريم صلي اللّه عليه و سلم بودند و پيرو اسلام بودند و پادشاهشان كافر بود.
بعضيها پنداشته‌اند كه كار و حكايت آنها و رفتنشان به غار پيش از مسيح عليه السلام بود و مسيح حكايت آنها را با قوم خويش بگفت و خدا عز و جل پس از عروج مسيح در فاصله ميان وي و محمد صلي الله عليه و سلم آنها را از خواب برانگيخت.
ولي علماي اسلام بر آنند كه قصه آنها از پس مسيح بود و هيچيك از مطلعان
______________________________
[1]- كهف: 18
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 549
اخبار مردم سلف خلاف ندارند كه قصه در ايام ملوك الطوائف بود.
و در آن روزگار پادشاهي داشتند كه دقينوس نام داشت و بت‌پرست بود و خبر يافت كه جوانان به خلاف دين ويند و به طلبشان بر آمد كه براي حفظ دين خويش از او بگريختند تا به كوهي رسيدند كه طبق روايت مجاهد نيخلوس نام داشت.
وهب بن منبه درباره سبب ايمان جوانان و مخالفتشان با قوم گويد كه يكي از حواريان عيسي پسر مريم سوي شهر اصحاب كهف رفت و خواست در آيد گفتند:
«بر در شهر بتي هست كه هر كه خواهد در آيد بايد آنرا سجده كند و او به شهر نيامد و نزديك شهر به حمامي در آمد و در آنجا كار مي‌كرد و مزدور صاحب حمام بود و حمام پر بركت شد و روزي او فراخ شد و گروهي از جوانان شهر دلبسته او شدند كه از آسمان و زمين و آخرت به آنها خبر مي‌داد و سرانجام به او ايمان آوردند و تصديقش كردند و مانند وي شدند و حواري با صاحب حمام شرط كرده بود كه شب آزاد باشم و مانع من از نماز خواندن نشوي و چنين بود تا پسر شاه با زني بيامد و او را به حمام در آورد و حواري او را ملامت كرد و گفت: «تو پسر شاهي و با اين زن به حمام در مي‌شوي.» و پسر شاه شرمگين شد و برفت و بار ديگر بيامد و به حمام در آمد و آن زن نيز با وي بود و حواري چنان گفت كه بار اول گفته بود و ناسزا گفت و سخت ملامت كرد، اما پسر شاه اعتنا نكرد تا به حمام شد و زن نيز با وي بشد و هر دو در حمام بمردند و به شاه خبر دادند كه حمامي پسرت را كشت و شاه به طلب حواري بر آمد كه گريخته بود و بدو دست نيافت. و از مصاحبان وي پرسيد و نام جوانان را گفتند كه به طلب ايشان بر آمد و جوانان از شهر برون شدند و به يكي از دوستان بر خوردند كه در مزرعه خويش بود و دين آنها داشت و با او گفتند كه در جستجوي ما هستند و او نيز با آنها برفت و سگش نيز همراه بود و شبانگاه به غار پناه بردند و گفتند شب اينجا ميمانيم و چون صبح شود ببينيد چه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 550
بايد كرد.
و به خواب رفتند و شاه و يارانش به تعاقب آنها برخاستند و آنها را بيافتند كه وارد غار شده بودند و چون يكيشان مي‌خواست به غار در آيد ترسان مي‌شد و هيچكس نتوانست در آيد و يكيشان به شاه گفت: «اگر بر آنها دست يابي مي‌خواهي آنها را بكشي؟» شاه گفت: «آري.» گفت: «در غار را بگير و بگذار از گرسنگي و تشنگي بميرند.» شاه چنين كرد. و از آن پس كه در غار را گرفتند روزگارها گذشت و چنان شد كه چوپاني به نزديك غار در باران گير افتاد و گفت: «چه ميشد اگر در غار را مي‌گشودم و گوسفندان خويش را به درون آن مي‌بردم.» و همچنان بكوشيد تا روزني گشود و به درون رفت و صبحگاه روز بعد خدا خفتگان را جان داد و يكي را با پول فرستادند كه غذايي برايشان بخرد و چون به در شهر رسيد چيزهاي شگفت ديد، و سرانجام پيش مردي رفت و گفت: «اين درهمها را بگير و خوردني به من ده.» مرد گفت: «اين درهمها را از كجا آورده‌اي؟» گفت: «من و يارانم شب برون شديم و شب بخفتيم و صبحگاه مرا فرستاده‌اند.» گفت: «اين درهمها به روزگار فلان شاه بود چگونه به دست تو رسيده.» و او را پيش شاه برد كه مردي پارسا بود و پرسيد: «اين درهمها را از كجا آورده‌اي؟» گفت: «ديروز من و يارانم بيرون شديم و شب درآمد به فلان غار رفتيم آنگاه به من گفتند كه غذايي برايشان بخرم.» شاه گفت: «ياران تو كجا هستند؟» گفت: «در غار.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 551
گويد: و با وي برفتند تا به در غار رسيدند و او گفت: «بگذاريد پيش‌تر از شما به نزد يارانم شوم.» و او را بديدند كه چون نزديك آنها شد به خواب رفت و آنها نيز به خواب شدند و هر كه مي‌خواست وارد غار شود ترسان مي‌شد و نتوانستند نزديك آنها شوند و كليسايي به نزديك آنها ساختند كه در آن نماز مي‌كردند.
از عكرمه روايت كرده‌اند كه اصحاب كهف فرزندان پادشاه روم بودند و خدا اسلام را نصيب آنها كرد و با دين خويش سر خوش بودند و از قوم خود گوشه گرفتند و به غار شدند و خدا به خوابشان برد و روزگاري دراز بماندند تا قومشان هلاك شدند و قومي مسلمان به جاي آنها آمد كه شاهشان مسلمان بود و درباره روح و جسم اختلاف داشتند يكي مي‌گفت: «روح و جسم با هم برانگيخته شود.» ديگري مي‌گفت روح برانگيخته شود و جسم را زمين بخورد و چيزي نماند.» و شاه از اختلافشان ناخشنود بود و خرقه پوشيد و بر خاكستر نشست و خدا عز و جل را بخواند و گفت: «پروردگارا اختلاف اينان را مي‌نگري كسي را برانگيز كه براي آنها بيان كند.» و خدا اصحاب كهف را برانگيخت و يكيشان را فرستادند كه غذايي برايشان بخرد و او به بازار رفت و كسان را نشناخت اما راهها را ميدانست و ايمان را در شهر رايج ديد و نهاني برفت تا پيش مردي رسيد كه خواست از او غذايي بخرد و چون پول را بديد شگفتي كرد و گفت: «پنداشتم بچه شتر است.» جوان گفت: «مگر فلان پادشاه شما نيست؟» گفت: «نه پادشاه ما فلان است؟» و همچنان سخن كردند تا او را به نزد شاه برد كه از او پرسش كرد و جوان حكايت ياران خويش را بگفت و شاه كس فرستاد و مردم را فراهم آورد و گفت: «شما در كار روح و جسم اختلاف كرديد و خدا عز و جل شما را نشاني فرستاد، اينك مردي از قوم فلان.» يعني شاهي كه گذشته بود.
و جوان گفت: «مرا پيش يارانم ببريد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 552
و شاه سوار شد و كسان نيز با وي سوار شدند و چون به در غار رسيدند جوان گفت: «بگذاريد پيش ياران خود شوم.» و چون آنها را بديد خدا او را بخواب برد و آنها را نيز به خواب برد و چون ديري شد و باز نيامد شاه در آمد و مردم در آمدند و پيكرها را بديدند كه جان نداشت و شاه گفت: «اين آيتي است كه خداي سوي شما فرستاده است.» قتاده گويد: ابن عباس با حبيب بن مسلمه به غزا رفته بودند و به غار گذشتند كه در آن استخوان بود و يكي گفت اين استخوان اصحاب كهف است. ابن عباس گفت:
«سيصد سال پيش استخوانشان نابود شد.»
ابو جعفر گويد:
 
و از جمله پيمبران يونس بن متي بود
 
چنانكه گفته‌اند يونس از دهكده‌هاي موصل بود كه آنرا نينوي مي‌گفتند. و قوم وي بت‌پرست بودند و خدا يونس را برانگيخت تا از بت‌پرستي منعشان كند و وادارشان كند تا از كفر توبه كنند و به توحيد گرايند.
و حكايت وي و قومش چنان بود كه خدا عز و جل در كتاب خويش آورده و فرموده: «فَلَوْ لا كانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إِيمانُها إِلَّا قَوْمَ يُونُسَ لَمَّا آمَنُوا كَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ الْخِزْيِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ مَتَّعْناهُمْ إِلي حِينٍ [1].» يعني: هيچ دهكده‌اي نبود كه (پس از عذاب) ايمان بيارد و ايمانش سودش دهد مگر قوم يونس كه ايمان آوردند و در زندگي دنيا عذاب خفت را از آنها برداشتيم و تا مدتي بهره‌ورشان كرديم.
و نيز فرمود: «وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنادي فِي الظُّلُماتِ
______________________________
[1]- يونس: 98
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 553
أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ، فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ [1].» يعني: و ذو النون را ياد كن آن دم كه خشمناك برفت و گمان داشت بر او سخت نخواهيم گرفت. پس، از ظلمات ندا داد كه خدايي جز تو نيست تسبيح تو گويم كه من از ستمگران بوده‌ام، پس اجابتش كرديم و از تنگنا نجاتش داديم و مؤمنان را نيز چنين نجات مي‌دهيم.
علماي سلف امت پيمبر ما محمد صلي الله عليه و سلم درباره خشمگين رفتن يونس كه پنداشته بود با وي سخت نخواهند گرفت و اينكه چه وقت بود اختلاف كرده‌اند بعضي‌ها گفته‌اند قصه پيش از دعوت قوم و ابلاغ رسالت بود زيرا وقتي عذاب خدا به قوم وي نزديك شد فرمان يافت پيش آنها رود و از قوت عذاب خبرشان دهد تا سوي خدا باز آيند و او مهلت خواست و خدا مهلت نداد و از شتاب خدا خشمگين شد.
ذكر گوينده اين سخن:
از شهر بن حوشب روايت كرده‌اند كه جبرئيل عليه السلام پيش يونس آمد و گفت: «سوي مردم نينوي رو و بيمشان ده كه عذاب نزديك است» يونس گفت: «تا چهارپايي بجويم.» جبرئيل گفت: «كار عاجل‌تر از اين است.» يونس گفت: «پاپوشي بجويم.» و جبرئيل گفت: «كار عاجلتر از اين است.» و يونس خشمگين شد و سوي كشتي رفت و بر آن نشست و كشتي بماند و
______________________________
[1] انبياء 87- 78
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 554
پيش و پس نرفت. گويد: و قرعه زدند و به نام او شد و ماهي بيامد و دم تكان مي‌داد و ندا آمد كه اي ماهي ما يونس را روزي تو نكرديم بلكه ترا حرز و نمازگاه وي كرديم.
و ماهي او را ببلعيد و از آنجا ببرد تا از ابله گذشت سپس او را ببرد تا از دجله گذشت و باز او را ببرد تا در نينوي انداخت.
از ابن عباس روايت كرده‌اند كه رسالت يونس پس از آن بود كه ماهي او را بينداخت.
بعضي ديگر گفته‌اند حادثه پس از آن بود كه قوم خويش را دعوت كرد و رسالت خويش بگزاشت ولي نزول عذاب را به وقتي معين وعده داد و چون توبه آوردند و به اطاعت خداي بازگشتند از آنها جدا شد و چون عذاب خدا بيامد و آنها را احاطه كرد و چنانكه خدا عز و جل در تنزيل عزيز آورده عذاب از آنها برداشت و يونس از سلامت قوم و رفع عذابي كه وعده داده بود خبر يافت خشمگين شد و گفت:
«وعده‌اي كه به قوم دادم دروغ شد.» و خشمگين از پروردگار برفت و نخواست سوي قوم باز گردد كه دروغ وي را ديده بودند.
ذكر گوينده اين سخن:
از ابن عباس روايت كرده‌اند كه خداي تبارك و تعالي يونس را به اهل دهكده‌اش برانگيخت و دعوت وي را رد كردند و ايمان نياوردند.
و خدا بدو وحي كرد كه به روز فلان و فلان عذاب فرستم از ميان قوم برون شو و او قضيه را به قوم خويش خبر داد.
گفتند: مراقب او باشيد اگر از ميان شما برون شد عذاب آمدني است.
و چون شبي كه وعده عذاب به صبحگاه آن بود بيامد، قوم از دنبال وي به راه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 555
افتادند و از شهر در آمدند و بر تپه‌اي رفتند و چهارپايان را از فرزند جدا كردند و به پيشگاه خدا تضرع كردند و بخشش طلبيدند و يونس در انتظار خبر دهكده و مردم آنجا بود كه يكي بر او گذر كرد و از او پرسيد: «مردم شهر چه كردند؟» گفت: «وقتي پيمبرشان برفت صدق وعده وي بدانستند و از شهر سوي تپه‌اي رفتند و همه فرزندان را از مادر جدا كردند و تضرع كردند و سوي خدا باز گشتند و توبه آنها پذيرفته شد و عذاب نيامد.» گويد: يونس خشمگين شد و گفت: «بخدا هرگز سوي آنها باز نروم كه دروغگو شده‌ام، من به آنها وعده عذاب دادم و نيامد.» و خشمگين از پروردگار به راه خويش رفت و شيطان وي را بلغزانيد. تاريخ طبري/ ترجمه ج‌2 555 و از جمله پيمبران يونس بن متي بود ….. ص : 552
ربيع روايت كرده‌اند كه به روزگار عمر بن خطاب، يكي كه قرآن را از بر داشت، از قوم يونس سخن آورد كه يونس بيمشان داد و تكذيب وي كردند و به آنها خبر داد كه عذاب به آنها مي‌رسد و از آنها جدا شد و چون قوم اين بديدند و عذاب آنها را احاطه كرد از مساكن خويش برون شدند و به جايي بلند رفتند و تضرع كردند و خدا را از روي اخلاص بخواندند كه عذاب از آنها بر دارد و پيمبرشان را باز آرد و خداي عذاب از آنها برداشت.
تنها قوم يونس بودند كه عذاب آنها را احاطه كرد و سپس برداشته شد، و چون يونس اين بديد با خدا عتاب كرد و خشمگين برفت و پنداشت كه با او سخت نخواهند گرفت و به كشتي نشست و طوفان بدان رسيد و گفتند اين از گناه يكي از كشتي‌نشينان است.
يونس بدانست كه گناهكار اوست و گفت: «اين از گناه من است، مرا به- دريا افكنيد.» اما نپذيرفتند و قرعه كردند و او گنهكار در آمد و گفت: «به شما گفتم كه اين از گناه من است.» و نخواستند او را به دريا افكنند تا بار ديگر قرعه كردند و او گناهكار در آمد و گفت: «به شما گفتم كه اين از گناه من است.» و نخواستند او را به دريا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 556
افكنند تا بار سوم قرعه كردند و او گناهكار در آمد و چون اين بديد خويشتن را به دريا افكند و اين به هنگام شب بود و ماهي او را ببلعيد.
و يونس كه گناه خويش را دانسته بود و در تاريكي ندا داد: خدايي جز تو نيست تسبيح تو گويم كه من از ستمگران بوده‌ام و از پيش عمل نكو داشته بود و خدا درباره وي فرمود:
«فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِيمٌ [1].» يعني: اگر از جمله تسبيح گويان نبود، در شكم نهنگ تا روزي كه مردمان زنده شوند مي‌ماند، پس او را به صحرا افكنديم و بيمار بود.
و چون به ساحل افكنده شد خدا درخت كدوئي بر او برويانيد و چنانكه گفته‌اند درخت كدو بر او شير افشاند تا نيروي وي بازگشت و روزي نزديك درخت رفت و آنرا خشكيده يافت و غمين شد و بگريست و ملامت شنيد و به او گفته شد: «براي درختي غمين شدي و بگريستي و بر يكصد هزار كس يا بيشتر غمين نشدي و خواستي همه را هلاك كني.» آنگاه خدا وي را از گمرهي بر كنار كرد و به صف پارسايان برد و فرمان داد تا سوي قوم خويش رود و بگويد كه خدا توبه آنها را پذيرفت و او سوي قوم روان شد و به چوپاني رسيد و از قوم يونس و حال آنها پرسيد و چوپان گفت: «نيكند و انتظار بازگشت پيمبر خويش دارند.» يونس گفت: «به آنها بگو كه من يونس را ديده‌ام.» گفت: «اين سخن بي شاهد نتوانم گفت.» يونس، بزي از گله او را نشان داد و گفت: «اين شهادت دهد كه يونس را ديده‌اي.»
______________________________
[1] صافات: 141 تا 143
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 557
گفت: «ديگر چه؟» گفت: «اين مكان شهادت دهد كه تو يونس را ديده‌اي.» گفت: «ديگر چه؟» گفت: «و اين درخت شهادت دهد كه تو يونس را ديده‌اي.» چوپان به نزد قوم رفت و گفت كه يونس را ديده و تكذيب او كردند و خواستند آزارش كنند و چوپان گفت: «شتاب مياريد تا صبح در آيد.» و چون صبح در آمد آنها را به مكاني برد كه يونس را آنجا ديده بود و از آن سخن خواست و مكان به قوم خبر داد كه وي يونس را ديده و از بز پرسيد و آن نيز خبر داد كه يونس را ديده و از درخت سخن خواستند و به آنها خبر داد كه يونس را ديده پس از آن يونس پيش قوم آمد و خدا عز و جل در اين باب فرمود:
«وَ أَرْسَلْناهُ إِلي مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلي حِينٍ [1].» يعني: و او را به صد هزار يا بيشتر فرستاديم، پس ايمان آوردند و تا مدتي برخوردارشان كرديم.
از ابن مسعود روايت كرده‌اند و اين روايت در بيت المال گفت كه يونس به- قوم خويش وعده عذاب داد و گفت: «تا سه روز عذاب بيايد» و قوم مادر از فرزند ببريدند و برون شدند و به درگاه خدا بناليدند و استغفار كردند، و يونس در انتظار عذاب بود و چيزي نديد و دروغگو در آمد كه سخنش راست نشده بود و خشمگين برفت و در ظلمات ندا داد، و اين ظلمت شكم ماهي و ظلمت شب و ظلمت دريا بود.
از ابو هريره روايت كرده‌اند كه پيمبر صلي الله عليه و سلم فرمود وقتي خدا خواست يونس را در شكم ماهي به زندان كند به ماهي وحي كرد كه او را بگير اما گوشت وي را مخراش و استخوانش را مشكن. و ماهي يونس را بگرفت و در دريا
______________________________
[1]- يونس 98
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 558
به مكان خويش برد و چون به عمق دريا رفت يونس صدايي شنيد و با خويش گفت:
«اين چيست؟» و خدا به او كه در شكم ماهي بود وحي كرد كه اين تسبيح جنبندگان درياست گويد و او نيز در شكم ماهي تسبيح گفت و چون فرشتگان تسبيح او بشنيدند. گفتند:
«خدايا صدايي ضعيف از زميني غريب مي‌شنويم.» خدا عز و جل فرمود:
«اين بنده من يونس است كه نافرماني من كرده و او را به دريا در شكم ماهي به زندان كرده‌ام.» گفتند: «همان بنده پارساست كه هر شب و روز، كار نيكي از او سوي تو بالا مي‌آمد؟» خدا عز و جل فرمود «آري.» و فرشتگان شفاعت وي كردند و خدا بفرمود تا ماهي او را به ساحل افكند و چنانكه خداي فرمود بيمار بود و بيماري وي آن بود كه ماهي وي را چون طفل نوزاد افكنده بود و گوشت و استخوانش نرم بود.
از ابن عباس روايت كرده‌اند كه ماهي وي را ببرد و به ساحل دريا افكند كه چون طفل نوزاد بود و چيزي از او كم نشده بود. 16) از ابو هريره روايت كرده‌اند كه ماهي يونس را به ساحل افكند و خدا درخت كدويي بر او برويانيد كه هر روز صبح او را شير داد تا قوت گرفت.
 
و از حوادث ايام ملوك الطوائف اين بود كه خداي سه رسول فرستاد
 
و خدا عز و جل در تنزيل از آنها سخن آورد و فرمود:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 559
«وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلًا أَصْحابَ الْقَرْيَةِ إِذْ جاءَهَا الْمُرْسَلُونَ إِذْ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمُ اثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالُوا إِنَّا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ [1].» يعني: براي ايشان مردم آن دهكده را مثل بزن، وقتي فرستادگان سويشان آمدند وقتي دو تن سويشان فرستاديم و تكذيبشان كردند و به سومي نيرويشان داديم و گفتند: ما پيغام آوران شمائيم.
گذشتگان درباره ايشان اختلاف كرده‌اند بعضي‌ها گفته‌اند سه كسي كه خداي در اين آيه يادشان كرده و حكايتشان را آورده پيمبران و رسولاني بودند كه سوي يكي از شاهان روم فرستاده شدند و او انطيخس بود و شهري كه شاه در آن بود و خدا رسولان را بدانجا فرستاد انطاكيه بود.
ذكر گوينده اين سخن از وهب بن منبه يمني و هم از ابن اسحاق روايت كرده‌اند كه مردي در انطاكيه بود كه حبيب نام داشت و حرير مي‌بافت و مردي بيمار بود كه جذام در او افتاده بود و بر يكي از درهاي دور افتاده شهر جا داشت و مؤمني بخشنده بود و چنانكه گفته‌اند شبانگاه حاصل كسب خويش را دو نيمه مي‌كرد يك نيمه را براي روزي عيال خويش مي‌گرفت و نيم ديگر را صدقه مي‌داد و چون دل پاك و فطرت استوار داشت بيماري و ضعف و كار را به چيزي نميشمرد.
و در شهر فرعوني بود به نام انطيخس پسر انطيخس پسر انطيخس كه بت‌پرست بود و مشرك بود و خدا رسولان سه‌گانه را برانگيخت كه صادق و صدوق و شلوم نام داشتند، دو تن از آنها را سوي فرعون و مردم شهر فرستاد كه تكذيبشان كردند و سومي را فرستاد.
______________________________
[1]- يس: 13 و 14
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 560
بعضي ديگر گفته‌اند از حواريان عيسي پسر مريم بودند و رسولان خدا نبودند بلكه رسولان عيسي پسر مريم بودند ولي چون عيسي به فرمان خدا آنها را فرستاده بود رسولان خدا نيز بودند كه فرمود چون دو تن را فرستاديم و تكذيبشان كردند و به سومي تأييدشان كرديم.
ذكر گوينده اين سخن از قتاده روايت كرده‌اند كه عيسي پسر مريم دو تن از حواريان را سوي انطاكيه فرستاد كه از شهرهاي روم بود و آنها را تكذيب كردند و سومي را فرستاد و گفتند ما را سوي شما فرستاده‌اند تا آخر آيه ..
ابن اسحاق گويد: چون رسولان، شاه را دعوت كردند و فرمان خدا را اعلام كردند و رسالت خويش وانمودند و از دين قوم عيب گرفتند قالوا: «إِنَّا تَطَيَّرْنا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَ لَيَمَسَّنَّكُمْ مِنَّا عَذابٌ أَلِيمٌ، قالُوا طائِرُكُمْ مَعَكُمْ أَ إِنْ ذُكِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ [1].» يعني: گفتند ما به شما شكون بد زده‌ايم اگر بس نكنيد سنگسارتان مي‌كنيم و عذابي الم‌انگيز از ما به شما مي‌رسد. گفتند هر جا نامتان به ميان آيد بخت بدتان همراهتان است كه شما گروهي افراطكاريد.
و چون شاه و قوم وي بر كشتن رسولان هم سخن شدند و حبيب كه بر در دور- افتاده شهر بود خبر يافت بيامد و خدا را به يادشان آورد و به پيروي رسولان دعوتشان كرد و گفت: «يا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ. اتَّبِعُوا مَنْ لا يَسْئَلُكُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ [2] يعني: اي قوم پيرو اين رسولان شويد كساني را كه مزدي از شما نمي‌خواهند و خودشان هدايت يافته‌اند پيروي كنيد.
______________________________
[1]- يس 18 و 19
[2]- 20 و 21
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 561
از قتاده روايت كرده‌اند كه چون حبيب به نزد رسولان رسيد گفت: «آيا براي اين كار مزدي مي‌خواهيد؟» گفتند: «نه.» گفت: «اي قوم پيرو رسولان شويد، پيرو كساني شويد كه هدايت يافته‌اند و از شما مزد هدايت نمي‌خواهند.» ابن اسحاق گويد: آنگاه حبيب با بت‌پرستي قوم مخالفت آورد و دين خويش و عبادت پروردگار را عيان كرد و اعلام كرد كه فقط خدا سود و زيان تواند رساند و گفت: «وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ. أَ أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً إِنْ يُرِدْنِ الرَّحْمنُ بِضُرٍّ لا تُغْنِ عَنِّي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً وَ لا يُنْقِذُونِ. إِنِّي إِذاً لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ، إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ [1].» يعني: مرا چه شده كه خدايي را كه ايجادم كرده و به سوي وي باز ميرويد عبادت نكنم، آيا جز او خداياني بگيرم كه اگر خداي رحمان گزندي براي من خواهد شفاعتشان كاري برايم نسازد و خلاصم نكنند، كه در اين صورت من در ضلالتي آشكارم، (اي پيغمبران) من به پروردگارتان ايمان دارم (ايمان آوردن) مرا بشنويد.» يعني به پروردگار شما كه كافر او شده‌اند ايمان دارم و سخن من بشنويد. پس همگي همدل بر او تاختند و او را بكشتند كه زبون و بيمار بود و كسي نبود كه از او دفاع كند.
ابن مسعود گويد: وي را چندان لگدمال كردند كه نايش از دبر در آمد و خداي عز و جل گفت: «ببهشت در آي» و زنده به بهشت در آمد كه آنجا روزي خورد و خدا بيماري و غم و رنج دنيا از وي ببرد و چون به رحمت و بهشت و كرم خدا رسيد گفت:
«يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ بِما غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ [2].»
______________________________
[1]- يس 22 تا 25
[2]- يس 26 و 27
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 562
يعني: اي كاش قوم من بدانند، كه پروردگارم مرا آمرزيده و از نواختگانم كرده است. و خدا به خاطر وي چنان خشم آورد و قوم را عذاب كرد كه چيزي از آنها به جاي نماند. او عز و جل فرمايد: «وَ ما أَنْزَلْنا عَلي قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْدٍ مِنَ السَّماءِ وَ ما كُنَّا مُنْزِلِينَ إِنْ كانَتْ إِلَّا صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ خامِدُونَ [1].
يعني: از پي آن سپاهي از آسمان سوي ايشان نازل نكرديم كه ما (سپاه) نازل كن نبوديم، بجز يك صيحه نبود و آن وقت همگيشان بي‌حركت شدند.
و خدا، شاه و مردم انطاكيه را هلاك كرد و نابود شدند و كس از ايشان نماند.
از ابن عباس روايت كرده‌اند كه رسولي كه قصه او به يس هست حبيب نام داشت و خوره در او افتاده بود.
و هم از ابو مخلد روايت كرده‌اند كه نام وي حبيب پسر مزي بود.
 
و شمشون نيز در ايام ملوك الطوائف بود
 
وي در يكي از شهرهاي روم بود، و خدا وي را هدايت كرده بود،: و قوم وي بت‌پرست بودند. و حكايت وي با قوم چنان بود كه در روايت وهب بن منبه يمني آمده كه شمشون مردي مسلم بود، و مادرش او را نذر كرده بود، و از شهري بود كه مردمش كافر و بت‌پرست بودند و مقر وي در چند ميلي شهر بود، و به تنهايي به- غزاي قوم مي‌رفت و در راه خدا با آنها جهاد مي‌كرد و حوائج خويش بر مي‌گرفت و مي‌كشت و اسير و مال مي‌برد و نيروي بسيار داشت و به آهن و بند بسته نمي‌شد و قوم تاب وي نداشتند و عاقبت گفتند به كمك زنش به او دست توانيم يافت و پيش
______________________________
[1]- يس 28
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 563
زن وي رفتند و مزدي براي او نهادند.
زن گفت: «من او را براي شما مي‌بندم.» و ريسماني محكم بدو دادند و گفتند: «وقتي بخفت دست وي را به گردن ببند تا بياييم و او را بگيريم.» و چون شمشون بخفت زن دست وي را با ريسمان به گردن بست و چون بيدار شد ريسمان را با دست خويش بكشيد كه از گردنش بيفتاد و به زن گفت: «چرا چنين كردي؟» زن گفت: «خواستم قوت تو را بيازمايم كه هرگز چون تو نديده‌ام.» و كس پيش قوم فرستاد و گفت: «وي را با ريسمان بستم اما سودي نداشت.» و غلي آهنين فرستادند و گفتند: «وقتي بخفت غل را به گردن او بنه.» و چون شمشون بخفت زن غل آهنين را به گردن وي نهاد و محكم كرد.
و چون شمشون بيدار شد غل را بكشيد و از دست وي بيفتاد و به زن گفت:
«چرا چنين كردي؟» زن گفت: «خواستم قوت تو را بيابم كه هرگز چون تو در دنيا نديده‌ام، آيا در جهان چيزي نيست كه بر تو چيره شود.» گفت: «فقط يك چيز هست.» گفت: «و آن چيست؟» گفت: «با تو نگويم.» و زن همچنان اصرار كرد. و شمشون كه موي بسيار داشت به وي گفت: «مادرم مرا نذر كرده و چيزي بجز مويم مرا نبندد و بر من چيره نشود.» و چون شمشون بخفت زن دست او را با موي سرش به گردن بست كه بسته ماند و كس پيش قوم فرستاد كه بيامدند و او را بگرفتند و بيني‌اش ببريدند و چشمانش را كور كردند و براي ديدن مردم پيش مناره‌اي بداشتند و مناره‌اي ستوندار بود و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 564
شاه بالاي آن رفته بود كه رفتار قوم را با شمشون ببيند.
و چون اعضاي شمشون را ناقص كردند و او را بپا داشتند، از خدا خواست كه وي را بر آنها تسلط دهد و فرمان يافت كه دو ستون از مناره را كه شاه و همراهان بر آن بودند بگيرد و سوي خود بكشد و ستونها را بكشيد و خداوند چشم او را باز داد و زخم از تن وي ببرد و مناره با شاه و هر كه بر آن بود بيفتاد و همگي هلاك شدند.
 
سخن از حكايت جرجيس‌
 
جرجيس چنانكه گفته‌اند بنده‌اي پارسا بود از مردم فلسطين و باقيمانده حواريان مسيح را ديده بود و تجارتي داشت و با حاصل تجارت خويش به مردم محتاج نبود و مازاد آنرا به مستمندان بذل مي‌كرد و يكبار سوي پادشاه موصل رفت.
ابن اسحاق گويد داذانه به موصل بود و پادشاهي همه شام داشت و جباري گردنكش بود و جز خداي تعالي كس تاب وي نداشت و جرجيس مردي پارسا و مؤمن از مردم فلسطين بود و ايمان خويش نهان داشته بود و از آن جمله مردم پارسا بود كه ايمان خويش نهان مي‌داشتند و باقيمانده حواريان عيسي را ديده بودند و از آنها تعليم گرفته بودند.
و جرجيس مال و تجارت بسيار داشت و صدقه فراوان مي‌داد و گاه مي‌شد كه همه مال خويش را به صدقه مي‌داد و چيزي نمي‌ماند و بينوا مي‌شد، آنگاه مي‌كوشيد و چند برابر مال رفته به دست مي‌آورد، و كار وي با مال چنين بود كه كسب مال براي صدقه مي‌كرد، و گر نه بينوايي را از توانگري دوستتر داشت و از فرمانروايي مشركان آشفته دل بود و بيم داشت وي را به سبب دينش بيازارند يا از دينش بگردانند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 565
و به آهنگ شاه موصل برون شد و مالي همراه برد كه بدون هديه كند تا شاهان ديگر را بر او تسلط ندهد.
وقتي به نزد شاه رسيد وي در انجمن بود و بزرگان و شاهان قومش پيش وي بودند و آتشي افروخته بود و لوازم شكنجه براي مخالفان فراهم بود، و گفته بود تا بت وي را كه افلوق نام داشت بپا دارند و مردم بر آن بگذرند و هر كه بر آن سجده نبرد در آتشش افكنند و شكنجه بيند. و چون جرجيس اين بديد خدا بغض شاه را در دل وي افكند و انديشيد كه با وي جهاد كند، و مالي را كه همراه داشت به مردم بخش كرد و چيزي از آن نماند كه نمي‌خواست به كمك مال جهاد كرده باشد، و دوست داشت اين كار را به جان كرده باشد، و خشمگين پيش شاه آمد و گفت:
«بدان كه تو بنده مملوكي و كاري براي خويشتن يا براي ديگري نتواني و بالاي تو پروردگاري هست كه ترا آفريده و روزي داده و اوست كه ترا بميراند و زنده كند و زيان دهد و سود رساند و تو يكي از مخلوق كر و گنگ او را كه سخن نكند و نبيند و سود و زيان ندارد و در قبال خدا كاري براي تو نتواند با طلا و نقره آراسته- اي كه فتنه مردم كني و به جاي خدا پرستش كرده‌اي و مردم را به عبادت آن وادار كرده‌اي و آنرا پروردگار ناميده‌اي.» و از اينگونه سخنان در تعظيم خداي و بيان حال بت كه در خور پرستش نيست با شاه گفت.
شاه پرسيد كه او كيست و از كجاست؟
جرجيس پاسخ داد كه من بنده خدا و فرزند بنده او و فرزند كنيز اويم و به پيشگاه وي از همه بندگان زبونتر و فقيرترم، از خاكم آفريده‌اند و به خاك باز خواهم رفت.
شاه گفت كه براي چه آمده و خيال او چيست؟
و او شاه را به عبادت خدا عز و جل و ترك بت‌پرستي خواند.
شاه نيز جرجيس را به بت‌پرستي خواند و گفت: «اگر پروردگار تو كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 566
پنداري شاه شاهان است چنان بود كه گويي مي‌بايد اثر وي بر تو ديده شود چنانكه اثر من بر شاهان قوم ديده مي‌شود.
جرجيس به پاسخ وي به تعظيم خدا پرداخت و گفت،: «طرقبلينا را كه بزرگ قوم تست و نعمت از تو يافته با الياس و آن نعمت كه از خدا يافته قياس نتواني كرد، الياس در آغاز انساني بود كه غذا مي‌خواست و به بازار مي‌رفت و از كرم خداي بال در آورد و نور پوشيد و انسان- فرشته آسماني- زميني شد كه با فرشتگان پرواز مي‌كند. و مجليطيس را با آن نعمت كه از تو يافته و بزرگ قوم تو شده با مسيح پسر مريم و نعمتي كه خداي بدو داده چگونه برابر تواني كرد كه او را بر همه جهانيان برتري داد، و او و مادرش را آيت عبرت آموزان كرد.» آنگاه از كار مسيح و آن كرامت كه خدا به وي داده سخن آورد و گفت:
«چگونه مادري را كه خداي براي كلمه خويش برگزيد و درون وي را براي روح خويش پاكيزه كرد و سالار كنيزان خويش كرد، با ازبيل كه از تو نعمت يافته، قياس تواني كرد كه ازبيل از پيروان تو بود و بر دين تو بود و خدا وي را به خود وا گذاشت تا سگان به خانه او هجوم برد و گوشت و خونش بخورد و شغالان و گرگان اعضايش را بدريد.» شاه گفت: «تو از چيزهايي سخن مي‌كنيم كه ما ندانيم، اين دو مرد را كه از آنها سخن آوردي به نزد ما بيار تا ببينيم و از كارشان عبرت گيريم كه چيزي چنين در بشر نباشد.» جرجيس گفت: «انكار تو از آنجاست كه خدا را نشناسي و اين دو مرد را نتواني ديد و پيش تو نيايند مگر به عمل آنها گرايي و منزلت ايشان يابي.» شاه گفت: «اينك دروغگويي تو عيان شد كه چيزها گفتي كه اثبات كردن نتوانستي.» آنگاه شاه جرجيس را مخير كرد كه يا شكنجه شود يا بر افلوق سجده برد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 567
و پاداش بيند.
جرجيس گفت: «اگر اقلون آسمان را بر افراشته (و چيزها از قدرت خداي بر شمرد) سخن صواب آورده‌اي و نيكخواهي كرده‌اي وگرنه نجس و ملعوني و گم باش.» و چون شاه شنيد كه جرجيس ناسزاي او و خدايان او مي‌گويد، از گفتار وي سخت خشمگين شد و بگفت تا داري بياورند و براي شكنجه وي نصب كردند و شانه‌هاي آهنين بر آن نهادند كه پيكر وي را بدريد و گوشت و پوست و عروقش پاره پاره شد و سركه و خردل بر آن ريختند.
و چون ديد كه جرجيس با اين شكنجه نمرد بگفت تا شش ميخ آهنين بياوردند و سرخ كردند كه مانند آتش شد و در سر او فرو بردند كه مخش روان شد.
و چون ديد كه از اين شكنجه نمرد بگفت تا حوضي مسين آوردند و زير آن آتش افروختند تا سرخ شد و بگفت تا جرجيس را در آن نهند و ببندند و همچنان ببود تا خنك شد.
و چون ديد كه از اين شكنجه نمرد وي را پيش خواند و گفت: «مگر از اين شكنجه صدمه نديدي؟» جرجيس گفت: «مگر نگفتم كه ترا خدايي هست كه از تو، به تو نزديكتر است.» شاه گفت: «چرا به من گفتي.» جرجيس گفت: «همو بود كه مرا بر تحمل شكنجه تو صبوري داد كه حجت بر تو تمام كند.» و چون شاه اين سخن بشنيد وحشت كرد و بر پادشاهي و جان خويش بيمناك شد و عزم كرد وي را براي هميشه به زندان كند. كسان شاه گفتند اگر او را در زندان رها كني كه با مردم سخن كند بيم هست كه آنها را بخلاف تو بكشاند بگو در زندان شكنجه‌اش كنند كه از سخن با كسان باز ماند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 568
شاه بگفت تا وي را در زندان به رو در انداختند و چهار ميخ آهنين بر چهار دست و پايش كوفتند كه به هر دست و هر پا ميخي بود، آنگاه بگفت تا ستوني از مرمر بياورند و بر پشت وي نهند. هفت كس ستون را حمل مي‌كردند و نتوانستند، چهارده كس به حمل آن پرداختند و نتوانستند و سرانجام هيجده كس آنرا بياوردند و تمام روز جرجيس ميخكوب و زير ستون بود و چون عرق كرد فرشته‌اي سوي وي آمد (و نخستين بار بود كه از فرشته كمك ديد و وحي سوي وي آمد) و سنگ از او برداشت و ميخها را از دست و پايش در آورد و غذا و آب خورانيد و مژده رساند و دل داد و صبحگاهان وي را از زندان در آورد و گفت پيش دشمن خود رو و چنانكه بايد در راه خدا با وي جهاد كن كه خدا به تو مي‌گويد: «خوشدل و صبور باش كه هفت سال ترا ببلاي اين دشمن دهم كه شكنجه دهد و چهار بار بكشد و ترا جان دهم و چون بار چهارم شود جان ترا بپذيرم و پاداش كامل دهم.» و ناگهان كسان جرجيس را بديدند كه بر سرشان ايستاده و آنها را سوي خدا مي‌خواند.
شاه گفت: «تو جرجيسي؟» گفت: «آري.» پرسيد: «كي ترا از زندان در آورد؟» گفت: «آنكه قدرت وي بالاي قدرت تو است.» و چون شاه اين سخن بشنيد، از خشم لبريز شد و بگفت تا اقسام شكنجه بيارند و چيزي وانگذارند. و چون جرجيس آن همه ابزار شكنجه را كه براي او فراهم كرده بودند بديد، بترسيد و بناليد آنگاه خويشتن را به صداي بلند به ملامت گرفت چنانكه ديگران توانستند شنيد. و چون از ملامت خويش فراغت يافت وي را ميان دو دار كشيدند و شمشيري بر سرش نهادند و فشار دادند تا ميان دو پايش رسيد و دو نيمه شد آنگاه هر نيمه را بگرفتند و پاره پاره كردند. شاه هفت شير درنده داشت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 569
كه در چاهي بود و از وسايل شكنجه بود و پيكر جرجيس را پيش شيران افكندند كه سوي آن شد تا بخورد، اما خداي عز و جل به شيران فرمان داد و سر فرود آورد و به خضوع آمد و بر پنجه ايستاد و از رنج باك نداشت. و جرجيس يك روز مرده بود، و اين نخستين مرگ وي بود. و چون شب در آمد خدا پاره‌هاي تن وي را فراهم آورد و پيكر كامل شد، آنگاه جان وي را باز داد و فرشته‌اي بفرستاد كه وي را از چاه در آورد و غذا و آب خورانيد و مژده رسانيد و دل داد.
و صبحگاهان فرشته ندا داد: «اي جرجيس.» جرجيس گفت: «اينك حاضرم.» فرشته گفت: «بدان كه قدرت خالق آدم از خاك، ترا از قعر چاه در آورد سوي دشمن خويش شو و چنانكه بايد در راه خدا با وي جهاد كن و چون صابران بمير.
و قوم در اطراف بت خويش عيدي داشتند و خوشدل بودند و جرجيس را مرده پنداشتند كه ناگهان جرجيس سر رسيد و چون او را بديدند گفتند: «اين همانند جرجيس است.» و بعضي ديگر گفتند: «گويي خود اوست.» شاه گفت: «جرجيس نهان نماند، خود جرجيس است، آرامش و نترسي او را ببينيد.» جرجيس گفت: «براستي خودم هستم، چه مردم بدي بوديد كه مرا كشتيد و پاره پاره كرديد و خدا كه همه نيكي است و از شما مهربانتر است مرا زنده كرد و جانم را باز داد، سوي اين پروردگار بزرگ آييد كه اين آيتها را به شما نمود.» و چون اين سخنان بگفت، گفتند: «جادوگري است كه دستان و چشمان شما در برابر وي جادو شده.» و همه جادوگران ديار خويش را فراهم آوردند و چون بيامدند شاه به سالارشان گفت: «از جادوهاي بزرگ خويش چيزي به من بنما كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 570
خوشدل شوم.» سالار جادوگران گفت: «بگو گاو نري بيارند.» و چون بياوردند در يك گوش آن دميد كه دو نيمه شد، آنگاه در گوش ديگر دميد كه دو گاو شد، آنگاه بگفت تا بذري بياوردند و بيفشاند و بروييد و برسيد و درو كرد و بكوفت و باد داد و آرد كرد و خمير كرد و نان كرد و بخورد، و اين همه به يك ساعت بود.
شاه بدو گفت: «آيا تواني كه جرجيس را جانوري كني.» سالار جادوگران گفت: «چه جانوري كنم؟» شاه گفت: «سگش كن.» جادوگر گفت: «بگو ظرف آبي بيارند.» و چون آب را بياوردند در آن دميد و گفت بدو بگو كه اين آب را بنوشد.
جرجيس آب را تا به آخر بنوشيد و چون فراغت يافت جادوگر بدو گفت:
«چوني؟» جرجيس گفت: «بسيار نيك، تشنه بودم و خدا لطف كرد و مرا بدين نوشيدني بر ضد شما قوت داد.» و چون جادوگر اين سخن بشنيد گفت: «اي پادشاه، اگر با مردي چون خويشتن روبرو بودم بر او چيره مي‌شدم، اما با جبار آسمان و زمين روبرويي، پادشاهي كه كسي تاب وي نيارد.» و چنان بود كه زني مستمند از جرجيس و عجايب اعمال وي خبر يافت و بيامد و جرجيس در كمال بليه بود و بدو گفت: «اي جرجيس من زني مستمندم و مال و معاشي نداشتم بجز گاوي كه با آن كشت مي‌كردم و بمرد. آمدم كه بر من رحم آري و از خدا بخواهي كه گاو مرا زنده كند.» جرجيس عصايي بدو داد و گفت: «برو و گاو را با اين عصا بزن و بگو به اذن خدا زنده شو.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 571
زن گفت: «اي جرجيس گاو من روزها پيش مرده و درندگانش پراكنده كرده و از جاي من تا نزد تو روزها راه است.» جرجيس گفت: «اگر يك دندان گاو را بيابي و با عصا بزني به اذن خدا از جاي برخيزد.» زن به جاي مردن گاو رفت و يك دندان و موي دم آنرا بيافت و چنانكه جرجيس گفته بود با هم به يكجا نهاد و با عصايي كه بدو داده بود بزد و كلماتي را كه جرجيس باو ياد داده بود بگفت و گاو زنده شد و زن آنرا به كار گرفت و خبر به قوم رسيد.
و چون ساحر آن سخنان با شاه بگفت يكي از بزرگان قوم كه پس از شاه از همه والاتر بود گفت: «اي قوم بشنويد چه مي‌گويم.» گفتند: «بگو.» گفت: «شما اين مرد را جادوگر گرفته‌ايد و پنداشته‌ايد كه دست و چشم شما را جادو كرده و به شما وانمود كرده كه شكنجه‌اش مي‌دهيد اما آزار شما بدو نمي‌رسد و به شما وانموده كه وي را كشته‌ايد اما نمرده، آيا هرگز جادوگري ديده‌ايد كه بتواند مرگ را از خويش براند يا مرده‌اي را زنده كند.!» آنگاه كار جرجيس را درباره گاو بگفت و بر ضد آنها سخن آورد.
گفتند: «از سخن تو چنان مي‌نمايد كه گوش بدو داده‌اي.» گفت: «از وقتي كه اعمال وي را ديده‌ام پيوسته از كار او بشگفتم.» گفتند: «در دل تو اثر كرده.» گفت: «بدو ايمان آورده‌ام و از بتان شما بيزارم.» و شاه و يارانش با خنجرها بدو حمله بردند و زبانش ببريدند و چيزي نگذشت كه بمرد و گفتند طاعون گرفته بود و پيش از آنكه سخن كند در گذشت و چون مردم از مرگ وي خبر يافتند وحشت كردند و كار وي را نهان داشتند و چون
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 572
جرجيس چنين ديد پيش مردم رفت و كار وي را علني كرد و سخنان وي را باز گفت و چهار هزار كس پيرو سخنان او شدند و او خود مرده بود، مي‌گفتند راست گفت و خودش گفت خدايش بيامرزد.
و شاه آنها را بگرفت و به بند كرد و شكنجه‌هاي گونه‌گون داد و بكشت و اعضاء بريد تا همه را نابود كرد و چون از كارشان فراغت يافت روي به جرجيس كرد و گفت: «چرا خداي خويش را نخواني كه ياران تو را زنده كند كه اينان به گفته تو كشته شدند.» جرجيس گفت: «وقتي آنها را به تو واگذاشتند پاداششان دادند.» يكي از بزرگان قوم بنام مجليطيس گفت: «اي جرجيس پنداشته‌اي كه خداي تو مخلوق را آفريده و دوباره آنها را زنده خواهد كرد، من از تو چيزي مي‌خواهم كه اگر خدايت انجام دهد به تو ايمان آرم و تصديقت كنم و زحمت قوم را از تو بر دارم، اينك چنانكه مي‌بيني، چهارده كرسي زير پاي داريم و خواني در ميان داريم كه كاسه‌ها و قابها بر آن هست كه همه را از چوب خشك ساخته‌اند كه از درختان گونه‌گون آمده، از پروردگارت بخواه كه اين ظرفها و كرسي‌ها و اين خوان را به صورتي كه اول آفريد باز برد تا سبز شود و هر يك از چوبها را به رنگ برگ و گل و ميوه بشناسيم.» جرجيس گفت: «كاري خواستي كه براي من و تو گران است اما براي خدا آسان است.» و خداي خويش را بخواند و از جاي برنخاسته بودند كه همه كرسيها و ظرفها سبز شد، چوب نهان شد و پوست آورد و شاخه‌ها نمودار شد و چون اين بديدند مجليطيس را كه آن تقاضا كرده بود بر جرجيس گماشتند و او گفت: «اين جادوگر را چنان شكنجه كنم كه حيله او ناچيز شود». و پيكر گاوي بزرگ و تو خالي از مس بساخت و آن را از نفت و سرب و گوگرد و زرنيخ پر كرد و جرجيس را به درون
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 573
آن جاي داد و زير پيكر آتش كرد تا سرخ شد و هر چه در آن بود ذوب شد و در هم آميخت و جرجيس در آن ميان بمرد و چون جان بداد خدا عز و جل بادي سخت فرستاد كه آسمان را از ابري سياه و ظلماني پر كرد كه رعد و برق و صاعقه پياپي داشت و توفاني فرستاد كه ديارشان را پر از دود و ظلمت كرد كه ما بين آسمان و زمين سياه و ظلماني شد و روزها با حيرت و ظلمت بسر كردند و شب از روز ندانستند.
و خدا عز و جل ميكائيل را فرستاد و پيكري را كه جرجيس در آن بود بر- داشت و چنان بزمين كوفت كه از شدت آن مردم شام به وحشت افتادند و همگي در يك لحظه آن را بشنيدند و از شدت هول بر وي در افتادند و پيكر درهم شكست و جرجيس زنده از آن در آمد و چون بايستاد و با قوم سخن گفت ظلمت برخاست و ما بين آسمان و زمين روشن شد و قوم به خود آمدند و يكي‌شان كه طرقبلينا نام داشت گفت: «اي جرجيس ميدانم كه اين عجايب از عمل تو يا از عمل پروردگار تو است.» اگر عمل پروردگار تو است از او بخواه تا مردگان ما را زنده كند كه در اين قبرها كه مي‌بيني مردگان داريم كه بعضي‌شان را مي‌شناسيم و بعضي از آنها پيش از روزگار ما مرده‌اند، خدايت را بخوان تا زنده‌شان كند و چنان شوند كه بوده‌اند و آنها را كه مي‌شناخته‌ايم به‌بينيم و آنها را كه نمي‌شناسيم قصه خويش با ما بگويند.» جرجيس بدو گفت: «ميداني كه خدا با شما چنين مدارا كند و اين همه عجايب وا نمايد تا حجت خويش كامل كند و مستحق خشم وي شويد.» آنگاه بگفت تا قبرها را بكندند كه استخوان و خاك در آن بود. سپس بدعا پرداخت و هنوز كسان از جاي نرفته بودند كه هفده كس، نه مرد و پنج زن و سه كودك را بديدند و يكيشان پيري فرتوت بود و جرجيس بدو گفت: «اي پير نام تو چيست.» گفت: «نام من يوبيل است.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 574
گفت: «كي مرده‌اي.» گفت: «در فلان و فلان وقت» و بدانستند كه چهار صد سال پيش مرده بود و چون شاه و ياران وي اين بديدند گفتند: «همه اقسام شكنجه به او داده‌ايد مگر گرسنگي و تشنگي.» و اين شكنجه را نيز به او دادند و وي را به خانه پيرزني فرتوت و فقير بردند و پير زن پسري كور و شل داشت و وي را در خانه بداشتند كه غذا و آب از جايي به او نمي‌رسيد.
و چون جرجيس گرسنه شد به پير زن گفت: «غذا و آب پيش تو يافت مي‌شود؟» زن گفت: «نه، به حق كسي كه بدو قسم مي‌خوريد از فلان و فلان وقت خوردني نداشته‌ايم اينك بيرون شوم و چيزي براي تو بجويم.» جرجيس بدو گفت: «خدا را مي‌شناسي؟» «زن گفت: نه.» و جرجيس وي را سوي خدا خواند و زن تصديق او كرد و برفت تا چيزي بجويد و ستوني از چوب خشك در خانه بود كه چوبهاي خانه بر آن تكيه داشت و جرجيس به دعا پرداخت و چيزي نگذشت كه ستون خشك سبز شد و همه بارهاي خوردني بياورد حتي لوبيا و لبا.
ابو جعفر گويد لبا گياهي است كه در شام رويد و دانه آن را بخوردند.
و از ستون شاخي برآمد و بر خانه و اطراف سايه انداخت. جرجيس هر چه خواست به فراواني بخورد و چون زن بيامد و ديد كه پس از رفتن او در خانه‌اش چه رخ داده گفت: «به كسي كه در خانه گرسنگي خوردني به تو داد ايمان دارم، از اين پروردگار بزرگ بخواه كه پسر مرا شفا دهد.» جرجيس گفت: «پسر را نزديك من آر.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 575
و چون پسر را نزديك آورد آب دهان به چشم وي انداخت كه بينا شد و در گوش وي دميد كه شنوا شد.
پير زن گفت: «خدايت رحمت كند زبان و پاي او را نيز بگشاي.» جرجيس گفت: «بگذار بماند كه روزي بزرگ دارد.» و شاه بگردش شهر برون آمده بود و چون درخت را بديد به ياران خويش گفت:
«درختي اين جا مي‌بينم كه نبود.» گفتند: «اين درخت از عمل جادوگري روييده كه مي‌خواستي شكنجه گرسنگي به او دهي و اينك از آن سير بخورده و زن فقير را سير كرده و پسر او را شفا داده است.» شاه بگفت تا خانه را ويران كنند و درخت را ببرند و چون خواستند درخت را ببردند خدا آن را چنان كه بوده بود بخشكانيد و آن را بگذاشتند و بگفت تا جرجيس را برو در افكندند و چهار ميخ بر او كوفتند و چرخي بياوردند و بار سنگين زدند و زير چرخ خنجرها و كاردها نهادند و چهل گاو به چرخ بستند كه به يك حركت آن را بكشيد و جرجيس زير آن سه پاره شد. آنگاه بگفت تا يك پاره را به آتش بسوختند و چون خاكستر شد كسان فرستاد تا خاكستر را به دريا ريختند و از جاي خويش نرفته بودند كه صدايي از آسمان شنيدند كه اي دريا خدايت فرمان مي‌دهد كه هر چه از اين پيكر پاك در تو هست محفوظ داري كه مي‌خواهم آن را چنان كه بود باز پس آرم.
آنگاه خدا بادها را بفرستاد كه خاكستر را از دريا بر آورد و فراهم كرد و چنان شد كه پيش از پراكندن به دريا بوده بود و خاكسترپراكنان از جاي خود نرفته بودند كه خاكستر به جنبش آمد و جرجيس غبار آلود از آن در آمد كه سر خويش را مي‌تكانيد.
خاكسترپراكنان باز گشتند و جرجيس نيز با آنها بازگشت و چون به نزد شاه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 576
رسيدند حكايت صدايي را كه سبب احياي جرجيس شده بود و بادي كه او را فراهم آورده بود با وي بگفتند.
شاه گفت: «اي جرجيس به كاري كه مايه خير من و تو بباشد رضا مي‌دهي؟
اگر مردم نگويند كه تو مرا مغلوب كرده‌اي به تو ايمان مي‌آرم و پيرو تو مي‌شوم.
يكبار به افلون سجده كن يا گوسفندي براي آن قربان كن و من آن كنم كه خرسند شوي.» چون جرجيس اين سخن از وي بشنيد چنين انديشيد كه وقتي شاه او را پيش بت مي‌فرستد آن را نابود كند باين اميد كه چون بت نابود شود و شاه از آن اميد ببرد ايمان بيارد و با شاه خدعه كرد و گفت: «چنين باشد اگر خواهي مرا پيش بت خويش بفرست تا او را سجده كنم يا گوسفندي قربان كنم.» شاه از سخن وي خرسند شد و برخاست و دست و پاي وي ببوسيد و گفت:
«از تو مي‌خواهم كه اين روز را در خانه من بسر بري و اين شب را در خانه من به صبح رساني و بر بستر من بخوابي و استراحت كني و رنج شكنجه از تو برود و مردم حرمت تو را پيش من ببينند.» شاه خانه خويش را براي جرجيس خالي كرد و همه ساكنان آن را برون برد و جرجيس در آن بماند تا شب در رسيد و بپا خاست و نماز كرد و زبور خواند و صوتي خوش داشت. و چون زن شاه صوت وي بشنيد سوي وي شد و ناگهان جرجيس او را ديد كه پشت سرش بود و با وي ميگريست و جرجيس او را به ايمان خواند كه ايمان آورد و بفرمود با ايمان خويش را نهان دارد و چون صبح شد وي را سوي بتخانه بردند كه سجده بتان كند و به پيرزني كه جرجيس در خانه وي زنداني شده بود گفتند: «مي‌داني كه پس از تو جرجيس فريفته شد و به دنيا گراييد و شاه او را به طمع پادشاهي انداخت و وي را به بتخانه خويش روان كرده كه سجده بتان كند.» پير زن با جمع برون شد و پسر خويش را بر دوش داشت و جرجيس را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 577
به ملامت گرفت و مردم از او مشغول بودند.
وقتي جرجيس به بتخانه در آمد و مردم نيز با وي در آمدند پير زن را ديد كه پسر خويش را به دوش داشت و از همه به او نزديك‌تر بود و پسر پير زن را به نام خواند كه زبان گشود و پاسخ وي بداد و از آن پيش هرگز سخن نكرده بود. آنگاه از دوش مادر به زير آمد و بر پاهاي خويش كه سالم شده بود راه رفتن گرفت و پيش از آن هرگز به پاي خويش راه نرفته بود.
و چون پيش روي جرجيس ايستاد بدو گفت: «برو و اين بتان را بنزد من بخوان.» در آن هنگام بتان بر كرسي‌هاي طلا بود و هفتاد و يك بت بود كه قوم، خورشيد و ماه را نيز با نان پرستش مي‌كردند.
پسر گفت: «به بتان چه گويم؟» جرجيس گفت: «به آنان بگو كه جرجيس به حق خالقتان قسمتان مي‌دهد كه پيش وي شويد.» و چون پسر اين سخن با بتان بگفت همگي روان شدند و سوي جرجيس غلتيدند و چون پيش وي رسيدند زمين را بپاي بكوفت و بتان با كرسي‌ها به زمين فرو شد و ابليس از شكم يكي از بتان در آمد و بگريخت كه بيم داشت به زمين فرود شود.
و چون از پيش جرجيس گذشت موي پيشاني وي را بگرفت كه به سر و گردن مطيع شد و جرجيس بدو گفت: «اي جان ناپاك و اي مخلوق ملعون چرا خويشتن را هلاك مي‌كني و مردم را با خويشتن به هلاكت مي‌دهي و نيك مي‌داني كه سرانجام تو و سپاهت جهنم است.» ابليس گفت: «اگر مخيرم كنند كه همه چيزها را كه زير خورشيد هست و ظلمت و شب بر آن در آيد بر گيرم يا يكي از بني آدم را حتي يك لحظه به ضلالت افكنم آن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 578
لحظه ضلالت را اختيار كنم كه لذت من از آن همسنگ لذتهاي همه مخلوق باشد.
اي جرجيس مگر نداني كه خداوند همه فرشتگان را به سجده پدر تو آدم وا داشت و جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و همه فرشتگان مقرب و همه ساكنان سموات سجده او كردند اما من نكردم و گفتم اين مخلوق را سجده نكنم كه من از او بهترم.» و چون شيطان اين سخن بگفت جرجيس او را رها كرد و از آن روز ابليس به شكم بتي نرفته و پس از آن نيز نرود مبادا به زمين فرو شود.
شاه گفت: «اي جرجيس مرا فريب دادي و خدايان مرا هلاك كردي.» جرجيس گفت: «اين كار را از روي قصد كردم تا عبرت گيري و بداني كه اگر بتان چنان كه تو مي‌گويي خدا بود خويش را از من محفوظ توانست داشت. چگونه به خداياني تكيه داري كه خويش را از من كه مخلوقي ضعيفم و وابسته خداي خويشم محفوظ نتوانست داشت.» گويد: و چون جرجيس اين سخنان بگفت زن شاه با قوم سخن كرد و ايمان خويش عيان كرد و از دين آنها جدايي گرفت و اعمال جرجيس را با عبرت‌ها كه آورده بود بر شمرد و گفت: «جز اين چيزي نمانده كه اين مرد دعا كند و زمين شما را فرو برد و همگي هلاك شويد، چنانكه بتان شما هلاك شد. اي قوم از خدا بترسيد و جانهاي خويش را به خطر مدهيد.» شاه بدو گفت: «واي بر تو. اسكندره چه زود اين جادوگر ترا به يك شب گمراه كرد و من هفت سال از او برحمت بودم و با من بر نيامد.» زن گفت: «مگر نبيني كه چسان خدا وي را بر تو ظفر مي‌دهد و در همه جا حجت و فيروزي وي آشكار مي‌شود.» شاه بگفت تا وي را برداري كه جرجيس را آويخته بودند بياويزند و شانه‌هاي آهنين را بر تن او بكار اندازند و چون رنج شكنجه بدو رسيد گفت: «اي جرجيس از خدايت بخواه كه رنج مرا سبك كند كه از شكنجه برنجم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 579
جرجيس گفت: «بالاي سر خويش بنگر.» و چون بنگريست بخنديد.
جرجيس گفت: «خنده تو از چيست؟» گفت: «دو فرشته بالاي سر خويش مي‌بينم كه تاجي از زيور بهشت همراه دارند و منتظر جان منند كه در آيد و او را به اين تاج بيارايند و سوي بهشت برند.» و چون خدا جان وي را بگرفت جرجيس به دعا پرداخت و گفت: «خدايا تو مرا به اين بليه كرامت بخشيدي تا فضيلت شهيدانم دهي. خدايا روزهاي آخر من رسيده كه وعده داده‌اي از بليه دنيا آسوده‌ام كني، خدايا از تو مي‌خواهم كه جان من بگيري و از اينجا نروم تا سطوت و عذاب خويش بر اين قوم گردنكش فرود آري و دل مرا خنك كني و ديده‌ام روشن كني كه بمن ستم كردند و شكنجه‌ام دادند و از تو مي‌خواهم كه پس از من هر دعوتگري ببلا و شكنجه مبتلا شود و مرا ياد كند و ترا بنام من بخواند بليه از او برداري و رحمش آري و اجابت كني و مرا شفيع وي كني.» و چون جرجيس اين دعا بسر برد، خداوند بر آن قوم آتش باريد و چون بسوختند سوي وي حمله بردند و با شمشير بزدند كه از شدت سوزش، خشمگين بودند و چنين شد تا خداي مرگ چهارم را به او عطا كند. و چون شهر با هر چه در آن بود بسوخت و خاكستر شد خدا آن را از روي زمين برداشت و بالا برد و وارونه كرد كه زير و زبر شد و روزگاري دراز چنان بود كه از زير آن دودي عفن برون مي‌شد كه هر كه آن را مي‌بوييد بيمار مي‌شد و بيماري‌هاي گونه‌گون بود و با هم مانند نبود.
و همه كسان كه مؤمن جرجيس شدند و با وي كشته شدند و سي و چهار هزار كس بودند و زن شاه كه خدايش بيامرزاد از آن جمله بود.
 
سخن از ملوك پارسيان‌
 
اشاره
 
اكنون كه حوادث معتبري را كه از دوران ملوك الطوائف تا به روزگار اردشير
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 580
ميان پارسيان و بني اسرائيل و روم و عرب بود ياد كرديم بر سر سخن از ملوك پارسيان و سالهاي پادشاهيشان باز مي‌رويم كه سياق تاريخ را به كمال بريم.
و چون از هنگام پادشاهي اسكندر به سرزمين بابل به قول نصاري و اهل كتب قديم پانصد و بيست و سه سال و به قول مجوس دويست و شصت و شش سال گذشت.
 
اردشير شاه پسر بابك با پارسيان قيام كرد
 
و نسب وي چنين بود: اردشير پسر بابك پسر ملك خير پسر ساسان كوچك پسر بابك پسر ساسان پسر بابك پسر مهومن پسر ساسان پسر بهمن شاه پسر اسفنديار پسر بشتاسب پسر كيوجي پسر كيمنش.
و بقولي اردشير پسر بابك پسر ساسان پسر بابك پسر زرار پسر بهافريد پسر ساسان بزرگ پسر بهمن پسر اسفنديار پسر بشتاسب پسر لهراسب بود.
اردشير مي‌خواست انتقام خون دارا پسر دارا پسر بهمن پسر اسفنديار را بگيرد كه با اسكندر به پيكار بود و حاجبانش او را بكشتند و پادشاهي را به اهلش باز برد و رسم و نياكان سلف خويش را كه پيش از او ملوك الطوائف بوده بودند پس آرد و شاهي از آن يك سالار و يك شاه شود.
گويند كه اردشير در يكي از دهكده‌هاي اصطخر تولد يافت به نام طيروده كه از روستاي خير از ولايت اصطخر بود و جد ساسان مردي دلير و جنگاور بود و دليري و جنگاوري او چنان بود كه يكتنه با هشتاد كس از دليران و پيكارجويان اصطخر بجنگيد و مغلوبشان كرد و زن وي از نژاد گروهي از شاهان فارس بود كه آنها را بازرنگيان مي‌گفتند و نامش را مبهشت بود و جمال و كمال داشت. ساسان سرپرست آتشكده اصطخر بود كه آن را آتشكده آناهيد مي‌گفتند و به شكار و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 581
سوار كاري دلبسته بود و چون رامبهشت بابك را بياورد موي وي بيش از يك وجب دراز بود و چون به كمال رسيد پس از پدر به كار مردم پرداخت و اردشير را بياورد و شاهي اصطخر با يكي از بازرنگيان بود كه به گفته هشام بن محمد جوزهر نام داشت و بگفته ديگري نام وي جزهر بود و خواجه‌اي داشت تيري نام كه او را اركبد دارابگرد كرده بود و چون اردشير هفتساله شد پدر، او را به بيضا به نزد جزهر برد و پيش وي بداشت و از او خواست كه اردشير را به تيري بسپارد كه مربي وي باشد و پس از وي اركبد شود و جز هر پذيرفت و فرماني نوشت و او را سوي تيري فرستاد كه به خوشدلي پذيرفت و پسرخوانده خويش كرد.
و چون تيري بمرد كار به اردشير رسيد و از عهده بر آمد و جمعي از منجمان و پيش گويان از زايچه خوب وي خبر دادند و گفتند كه پادشاه ولايت‌ها مي‌شود و اردشير فروتني ميكرد و پيوسته خبر شايع‌تر مي‌شد و شبي به خواب ديد كه فرشته‌اي بالاي سرش نشسته بود و گفت كه خدا پادشاهي ولايت‌ها بدو خواهد داد و آماده اين كار باشد. و چون بيدار شد خوشدلي كرد و خويشتن را نيرومندتر و دليرتر از پيش يافت و نخستين كار وي اين بود كه سوي چوپانان رفت كه محلي بود در ولايت دارابگرد و شاهي را كه آنجا بود و فاسين نام داشت بكشت.
آنگاه سوي محلي ديگر به نام كونس رفت و شاهي را كه آنجا بود و منوچهر نام داشت بكشت سپس سوي محلي به نام لروير رفت و دارا شاه آنجا را بكشت و بر اين جاها پادشاهاني از جانب خويش گماشت و حكايت و كار خويش را با پدر بنوشت و بدو گفت به جز هر كه در بيضا بود حمله برد. و بابك چنين كرد و جز هر را بكشت و تاج وي بگرفت و به اردوان پهلوي پادشاه جبال و نواحي مجاور نامه نوشت و تضرع كرد و اجازه خواست تاج جز هر را بر سر شاپور پسر خويش نهد و اردوان پاسخي سخت داد و اعلام كرد كه او و اردشير پسرش در كشتن شاهان خطا كرده‌اند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 582
و بابك اعتنا نكرد و شاپور پسر بابك تاج بر سر نهاد و به جاي پدر شاه شد و به اردشير نوشت كه سوي وي آيد.
اما اردشير نپذيرفت و شاپور از رفتار وي به خشم آمد و سپاهي فراهم آورد و سوي وي رفت تا پيكار كند.
چون اردشير خبر وي بشنيد سوي اصطخر شد و در آنجا تعدادي از برادران خويش را بديد كه بعضي‌شان به سال بزرگتر از او بودند و برادران فراهم شدند و تاج و تخت پادشاهي را بياوردند و همه مطيع اردشير شدند كه تاج بر سر نهاد و بر تخت نشست و كار خويش را با قدرت آغاز كرد و كسان را به مرتبت‌ها نهاد و يكي را به نام ابرسام پسر رحفر وزير كرد و اختيار داد و كارها را به دست او سپرد و يكي را به نام فاهر موبدان موبد كرد و خبر يافت كه برادرانش با گروهي از كسانش سر كشتن وي دارند و بسيار كس از آنها بكشت.
پس از آن مردم دارا بگرد بشوريدند و سوي آنجا بازگشت و شهر با بگشود و گروهي از مردم آنجا بكشت.
آنگاه سوي كرمان شد كه پادشاهي به نام بلاش آنجا بود و با او جنگي سخت كرد و اردشير خود بجنگيد و بلاش را بكشت و شهر را به تصرف آورد و پسر خويش را كه او نيز اردشير نام داشت به شاهي آنجا گماشت.
بر كناره درياي فارس شاهي بود به نام ابتنبود كه كسان تعظيم و پرستش او مي‌كردند و اردشير به سوي او رفت و او را بكشت و با شمشير خويش دو نيمه كرد و اطرافيان وي را بكشت و از سردابه‌هاي آنجا گنج‌ها بدست آورد.
آنگاه از اردشير خره به مهرك پادشاه ابرساس و جمعي شاهان امثال وي نوشت كه به اطاعت وي آيند كه نپذيرفتند و سوي آنها شد و مهرك را بكشت آنگاه سوي محل گور شد و به بنياد آن پرداخت و قصر طربال و آتشكده آنجا را بنياد كرد و همچنان ببود تا فرستاده اردوان بيامد و نامه‌اي بياورد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 583
اردشير كسان را فراهم آورد و نامه را بخواند و مضمون آن چنين بود كه اي كرد تربيت شده در خيمه كردان، از حد خود برون رفته‌اي و مرگ خويش را پيش خوانده‌اي. كي بتو اجازه داد كه تاج بر سر نهي و ولايت بگيري و پادشاهان و كسان باطاعت آري؟ كي بتو گفت كه در بيابان شهري بنياد كني- مقصود گور بود- اگر اجازه بنيان شهر بتو دهيم بايد در بياباني بسازي كه ده فرسخ دراز باشد و نام آن را رام اردشير كني. و هم بدو نوشته بود كه شاه اهواز را سوي او فرستاده كه بند نهد و همراه ببرد.
اردشير بپاسخ نوشت تاجي را كه بسر نهادم و ولايت‌ها كه بگشودم خداي به من عطا كرد و كمك كرد تا جباران و شاهان را بكشم. اما شهري كه بايد بسازم و رام اردشير نام كنم اميدوارم كه تو را دستگير كنم و سرت را با گنجينه‌هايت را بآتشكده اردشير خره فرستم.
آنگاه اردشير آهنگ استخر كرد و ابرسام را در اردشير خره نهاد و چيزي نگذشت كه نامه ابرسام رسيد كه شاه اهواز آمده و مغلوب برفته. سپس سوي اصفهان شد و شاذشاپور شاه آنجا را اسير گرفت و بكشت.
آنگاه سوي فارس باز شد و آهنگ پيكار نيروفرشاه اهواز كرد و از رامهرمز سوي ارگان و سار و طاشان شد سپس به سرق رفت و از آنجا با جمعي از ياران خويش بر نشست و بر كنار دجيل فرود آمد و شهر را بگرفت و شهر سوق الاهواز را بنياد كرد و با غنيمت فراوان سوي فارس بازگشت.
و بار ديگر از فارس از راه جره و كازرون عزيمت اهواز كرد و از اهواز سوي ميسان شد و پادشاه آنجا را كه بندو نام داشت بكشت و كرخ نيسان را بنياد كرد.
و باز به فارس برگشت و نامه به اردوان نوشت كه جايي براي پيكار معين كند و اردوان پاسخ داد كه در آخر مهر ماه در صحراي هرمزگان با تو روبرو شوم.
و اردشير پيش از او برفت و در صحرا جا گرفت و خندق زد و چشمه‌اي را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 584
كه آنجا بود به تصرف آورد و اردوان بيامد و قوم براي پيكار صف كشيدند و شاپور پسر اردشير به مقابله اردوان رفت و در ميانه پيكار شد و در بنداز دبير اردوان بدست شاپور كشته شد و اردشير سوي اردوان شد و او را بكشت و بسيار كس از كسان وي كشته شد و باقيمانده گريزان شدند. گويند اردشير پياده شد و سر اردوان را لگدمال كرد و آن روز اردشير را شاهنشاه نام دادند.
آنگاه اردشير از محل خويش سوي همدان رفت و آنجا را بگشود و جبل و آذربايجان و ارمينيه و موصل را نيز به جنگ تصرف كرد. سپس از موصل سوي سورستان رفت كه همان سواد بود و آنرا به تصرف آورد و بر كنار دجله روبروي شهر طيسبون كه در شرق مداين بود در جهت غرب شهري بساخت و آنرا «به اردشير» نام كرد و آنرا ولايتي كرد و بهرسير و رومقان و نهر درقيط و كوثي و نهر جوبر را بدان پيوست و عاملان بر آن گماشت.
آنگاه از سواد سوي اصطخر رفت و از آنجا سوي سيستان و گرگان رفت و از آنجا آهنگ ابر شهر و مرو كرد و از آنجا سوي بلخ و خوارزم رفت كه مجاور خراسان بود و از آنجا سوي مرو بازگشت و جمعي را بكشت و سرشان را به آتشكده آناهيد فرستاد آنگاه از مرو سوي فارس رفت و در شهر گور مقر گرفت و فرستادگان شاه كوشان و شاه طوران و شاه مكران به اطاعت پيش وي آمدند.
آنگاه اردشير از گور سوي بحرين رفت و سنطرق شاه آنجا را محاصره كرد و او به ناچار خويشتن را از حصار شهر بيفكند و ساحل جان بداد. آنگاه سوي مداين رفت و آنجا بماند و تاج به پسر خويش شاپور داد.
گويد به دهكده لار از روستاي كوجران، از روستاهاي ساحل اردشير خره ملكه‌اي بود كه تعظيم و پرستش او مي‌كردند و مال و گنجينه و سپاه فراوان داشت و اردشير شهر وي را محاصره كرد و او را بكشت و مال و گنجينه بسيار به دست آورد.
گويند: اردشير هشت شهر بنيان كرد كه از جمله شهر: رام اردشير و شهر ريو-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 585
اردشير و شهر اردشير خره كه همان گور باشد به فارس بود و هرمز اردشير كه همان سوق الاهواز باشد به اهواز بود و شهر به اردشير در غرب مداين و استاباذ اردشير كه همان كرخ ميسان باشد به سواد بود و فسا اردشير كه همان شهر خط باشد به بحرين بود و بوذاردشير كه همان حزه باشد به موصل بود.
گويند: اردشير هنگام ظهور به ملوك الطوائف نامه‌هاي بليغ نوشت و با آنها سخن كرد و به اطاعت خواند و در اواخر روزگار خويش بجانشين خويش وصيت كرد و همچنان پسنديده روش و پيروز بود و هرگز سپاه وي نشكست و پرچم او وا نماند، ولايتها پديد آورد و شهرها بنيان كرد و مراتب نهاد و آبادي بسيار كرد. و مدت پادشاهي وي از وقتي كه اردوان را بكشت تا وقتي بمرد چهارده سال بود.
و به قولي مدت پادشاهي وي چهارده سال و ده ماه بود.
از هشام كلبي روايت كرده‌اند كه اردشير با سپاه پارسيان به عراق آمد كه پادشاهي آنجا را بگيرد و بابا پادشاه ارمانيان بود و اردوان پادشاه اردوانيان بود.
هشام گويد: ارمانيان نبطيان سواد بودند و اردوانيان نبطيان شام بودند.
گويد: اين دو شاه كه بر سر پادشاهي با همديگر به پيكار بودند بر پيكار اردشير همدل شدند، يك روز اين و يك روز آن پيكار مي‌كرد و روزي كه نوبت بابا بود اردشير پيكار نمي‌كرد و روزي كه نوبت اردوان بود او به پيكار نمي‌آمد و چون اردشير اين بديد با بابا صلح كرد كه از جنگ دست بدارد و او را با اردوان واگذارد و اردشير بابا را با ملكش واگذارد، و اردشير براي جنگ اردوان فراغت بال يافت و چيزي نگذشت كه او را بكشت و بر ملك وي تسلط يافت و بابا نيز مطيع وي شد، و اردشير پادشاهي عراق را به چنگ آورد و شاهان آنجا به اطاعت وي آمدند و همه مخالفان را مقهور كرد و همه را به پيروزي از اراده خويش وا داشت.
و چون اردشير پادشاهي عراق را به چنگ آورد، بسياري از تنوخيان نخواستند در قلمرو وي بمانند و اطاعت وي كنند و آنها كه از قبايل قضاعه بودند و با مالك و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 586
عمرو پسران فهم و مالك بن زهير و ديگران آمده بودند سوي شام رفتند و به قبايل قضاعه كه آنجا بودند ملحق شدند.
و چنان بود كه عرباني كه در قوم خويش حادثه‌اي ميآوردند يا به تنگي معاش دچار مي‌شدند سوي عراق مي‌شدند و به حيره مقر مي‌گرفتند و اينان سه گروه بودند:
گروهي تنوخيان بودند كه در غرب فرات ما بين حيره و انبار در سايبانها و خيمه‌هاي مويين و پشمين جاي مي‌گرفتند، گروه ديگر عباديان بودند كه در حيره ماندند و در آنجا بنا ساختند و گروه سوم اخلاف بودند كه به مردم حيره پيوستند و با آنها اقامت گرفتند و از تنوخيان و عباديان نبودند و مطيع اردشير شدند و حيره و انبار به روزگار بخت نصر بنيان شده بود، اما حيره بي سكنه شد كه پس از مرگ بخت نصر مردمش از آنجا سوي انبار رفتند و انبار پانصد و پنجاه و چند سال آباد بود تا وقتي كه به روزگار عمرو بن عدي حيره آبادي گرفت كه عمرو در آنجا مقر كرده بود و حيره پانصد و سي و چند سال آباد بود تا كوفه بنياد شد و مسلمانان آنجا مقر گرفتند و همه پادشاهي عمرو بن عدي يكصد و هشت سال بود: پنجاه و نه سال به روزگار اردوان و ملوك الطوائف و بيست و سه سال به روزگار ملوك پارسيان، كه چهارده سال و چند ماه در ايام اردشير پسر بابك بود و هشت سال و دو ماه در ايام شاپور پسر اردشير بود. 44)
 
سخن از شاه پارسيان پس از اردشير پسر بابك‌
 
و چون اردشير پسر بابك بمرد، پسرش شاپور به پادشاهي رسيد و چنان بود كه وقتي اردشير پسر بابك پادشاهي يافت از اشكانيان كه ملوك الطوائف از آنها بودند بسيار بكشت و نابودشان كرد، و اين به سبب سوگند ساسان بزرگ پسر اردشير
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 587
پسر بهمن پسر اسفنديار جد اردشير بابك بود كه اگر روزي به پادشاهي رسيد از نسل اشك پسر خره يكي را باقي نگذارد و اين را بر اعقاب خويش نيز مقرر داشت، و وصيت كرد كه اگر به پادشاهي رسيدند يك تن از آنها را باقي نگذارند، و نخستين كس كه از فرزندان وي پادشاهي يافت اردشير بابك بود كه به سبب وصيت جد خويش ساسان همه را از زن و مرد بكشت چنانكه گويند يكي از آنها نماند.
و چنان شد كه اردشير در دار الملك دختري يافت و فريفته جمال وي شد و از نسب وي پرسيد و او دختر شاه مقتول بود اما گفت خادم يكي از زنان شاه بوده و اردشير ازو پرسد كه دوشيزه‌اي يا زن؟
دختر پاسخ داد: «دوشيزه‌ام.» اردشير با وي در آميخت و او را خاص خويش كرد كه از اردشير بار گرفت و چون به سبب بار داري، خويشتن را در امان دانست بدو گفت كه از نسل اشك است و اردشير از او بيزار شد و هر چند پسر سام را بخواست كه پيري فرتوت بود و بدو گفت كه زن مقر شده كه از نسل اشك است و ما بايد به نذر پدرمان ساسان وفا كنيم، اگر چه جاي وي، در دل ما چنانست كه دانسته‌اي او را ببر و بكش.
پير او را براي كشتن برد و زن گفت كه بار دارد و قابلگان بياورد و گفتند كه بار دارد و او را در سردابي نهاد و مردي خويش ببريد و در حقه‌اي نهاد و مهر زد و پيش شاه بازگشت و شاه پرسيد: «چه كردي؟» هر چند پاسخ داد كه او را در شكم زمين جاي دادم، و حقه را به شاه داد و گفت كه به انگشتر خويش مهر بر نهد و به خزينه سپارد.
شاه چنان كرد و زن پيش پير ببود تا بار نهاد و پير نخواست پسر شاه را خود سرانه نام گذارد 44) (45 و نخواست به هنگام كودكي شاه را از او خبردار كند تا به بلوغ رسد و ادب آموزد.
پير به هنگام ولادت زايچه كودك بگرفت و طالع وي بشناخت و بدانست
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 588
كه به شاهي مي‌رسد و نامي عام بر او نهاد كه صفت و نام باشد و چون شاه از فرزند خبر يابد برگزيدن تواند و نامش شاهپور كرد و نخستين كس بود كه اين نام يافت و عرب او را شابور سپاه خواند.
بعضي‌ها گفته‌اند وي را اشه‌پور نام كرد و اشه شاهي بود كه مادر كودك از نسل وي بود.
اردشير روزگاري دراز به سر برد و فرزند نياورد، و روزي پير امين كه كودك به نزد وي بود بر شاه درآمد و وي را غمين يافت و گفت: «غم شاه از چه باشد؟» اردشير گفت: «چگونه غمين نباشم كه به مشرق و مغرب شمشير زده‌ام تا مقصد خويش يافته‌ام و پادشاهي پدرانم بر من راست شده و بي فرزند باشم و بي- دنباله بميرم.» پير گفت: «اي پادشاه خدايت خرسند بدارد و عمر دراز دهد كه ترا پيش من فرزندي نكو و گرانقدر هست، اينك حقه‌اي را كه به تو سپردم و به انگشتر خويش مهر نهادي بخواه تا نشان آن به تو وا نمايم.» اردشير حقه را بخواست و نقش انگشتر خويش بديد و آنرا بگشود و مردانگي پير را در آن ديد با نامه‌اي كه چون دختر اشك را بيازموديم كه از شاه شاهان اردشير باردار بود و ما را به كشتن وي فرمان داده بود و نابود كردن كشت شاه را روا نديديم و دختر اشك را به شكم زمين سپرديم چنانكه شاه فرموده بود و خويشتن را به مقام برائت آورديم تا بد انديشي بد گفتن نيارد و نگهبانان كشت شايسته شديم تا به ساعت فلان از سال فلان به اهل خويش پيوست.
آنگاه اردشير بدو فرمان داد كه پسر را با يكصد و به قولي يك هزار پسر به- قامت و ادب و پوشش وي بيارد و پير چنان كرد و چون اردشير بنگريست از آن ميان پسر خويش را خوش داشت و به دل پذيرفت بي آنكه اشارتي يا سخني رفته باشد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 589
آنگاه بگفت تا همگي به صحن مجاور ايوان روند و چوگانها بگيرند و با گوي بازي كنند و اردشير در ايوان بر تخت بود و گوي به ايوان افتاد و پسران جرئت نكردند به ايوان شوند بجز شاپور كه بشد و اردشير اقدام و جرئت وي را با آن مهر و پذيرفتن دل كه به هنگام نخستين ديدار يافته بود نشانه فرزندي او گرفت.
آنگاه اردشير بدو گفت: «نام تو چيست؟» پسر گفت: «شاه‌پور نام دارم.» و اردشير كلمه شاه‌پور را بر زبان راند.
و چون فرزندي وي را معلوم داشت كار وي را آشكار كرد و تاج بدو داد و جانشين خويش كرد. و چنان شد كه پارسيان از آن پيش كه شاپور پادشاه شود در زندگي پدر، عقل و فضل و دانش و دليري و بلاغت و رأفت و نيكدلي وي را بيازمودند.
وقتي شاپور تاج به سر نهاد بزرگان پيش وي فراهم شدند و براي وي عمر دراز خواستند و از فضايل پدرش بسيار سخن كردند و شاپور بآنها گفت كه به نزد وي چيزي خوشتر از ياد پدر نيست و وعده‌هاي نكو داد.
آنگاه بفرمود تا از مال خزينه‌ها به سران و سپاهيان و حاجتمندان دادند و به- عاملان ولايتها نوشت تا آنها نيز چنين كنند و كرم و احسان وي به نزديك و دور و شريف و حقير و خاص و عام رسيد و معاششان به شد.
آنگاه عاملان برگزيد و بر كار آنها و كار رعيت، نظارت دقيق داشت و روش نيك وي عيان شد و آوازه‌اش بلندي گرفت و از همه شاهان برتر شد.
گويند: شاپور به سال يازدهم پادشاهي خويش سوي نصيبين رفت كه سپاه روم آنجا بود و مدتي شهر را محاصره كرد. آنگاه از سوي خراسان خبرها آمد كه بايد آنجا مي‌شد و آهنگ خراسان كرد و كار آنجا را سامان داد، آنگاه سوي نصيبين بازگشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 590
گويند: حصار شهر فرو ريخت و شكافي پديد آمد كه شاپور از آنجا درآمد و بكشت و اسير گرفت و مال بسيار كه از قيصر آنجا بود به دست آورد.
سپس از نصيبين سوي شام و ديار روم رفت و بسياري از شهرهاي آنجا را بگشود. گويند: از جمله شهرها كه گشود قالوقيه و قذوقيه (كيلكيه و پادوكيه) بود و در انطاكيه الريانوس پادشاه روم را محاصره كرد و به اسيري گرفت و با گروهي بسيار ببرد و به جندي‌شاپور مقر داد.
گويند: وي الريانوس را به ساختن بند شوشتر وا داشت و بگفت تا پهناي آنرا هزار ذراع كند و رومي، بند را به كمك جماعتي كه از روم آورد بساخت و پس از فراغت از بنا آزادي خويش را از شاپور بخواست.
گويند: مال بسيار از او گرفت و بينيش را ببريد و آزادش كرد و به قولي او را بكشت.
در مقابل تكريت، ما بين دجله و فرات شهري به نام حضر بود و يكي از جرمقيان به نام ساطرون آنجا بود و همو بود كه ابو داود ايادي درباره وي گويد:
«مرگ را بينم كه از حضر بر ساطرون، خداوندگار مردم آنجا فرود آمده.» و عرب وي را ضيزن نام دادند.
گويند: ضيزن از مردم با جرمي بود و به گفته هشام كلبي از عرب بود و نسب وي چنين بود: ضيزن پسر معاويه پسر عبيد پسر اجرام پسر عمرو پسر نخع پسر سليح پسر حلوان، پسر عمران، پسر الحاف، پسر قضاعه. و مادر ضيزن از قوم تزيد بن حلوان بود و جيهله نام داشت و ضيزن به نام مادر شهره بود.
به پندار ابن كلبي ضيزن پادشاه سرزمين جزيره بود و از بني عبيد بن اجرام و قبايل قضاعه مردم بي‌شمار با وي بود و پادشاهي وي تا شام گسترده بود.
و چنان شد كه ضيزن به هنگامي كه شاپور پسر اردشير سوي خراسان رفته بود به گوشه‌اي از سواد دست اندازي كرد و چون شاپور بيامد و از ماجرا خبر يافت سوي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 591
وي رفت و بر قلعه وي اردو زد و ضيزن حصاري شد.
به پندار ابن كلبي شاپور چهار سال محاصره وي را ادامه داد و قلعه را ويران نتوانست كرد و به ضيزن دست نيافت، اما چنانكه در شعر اعشي هست محاصره دو سال بود.
و چنان شد كه دختر ضيزن كه نضيره نام داشت، و از زيباترين زنان روزگار خويش بود، آزار زنانه داشت و بيرون شهر فرستاده شد و رسم بود كه زنان را به هنگام آزار برون مي‌كردند. و شاپور چنانكه گفته‌اند سخت نكو روي بود و همديگر را بديدند و عشق در ميانه آمد و دختر به شاپور نوشت: چه پاداشم دهي اگر راهي بنمايم كه حصار شهر را ويران كني و پدرم را بكشي؟
شاپور پاسخ داد: «هر چه خواهي، و ترا بانوي حرم كنم و خاص خويش كنم.» دختر گفت: «كبوتري سبز و طوقدار بگير و پاي آنرا با خون ماهانه دوشيزه‌اي كبود چشم بنويس و رها كن كه بر ديوار شهر نشيند و فرو ريزد.» و اين طلسم شهر بود كه جز با آن ويران نمي‌شد.
شاپور چنان كرد و آماده شد و دختر گفت: «من نگهبانان را شراب مي‌دهم، و چون مست افتادند آنها را بكش و به شهر در آي، و چون حصار فرو ريخت شهر را به جنگ بگشود و ضيزن را بكشت و قبايل قضاعه كه با وي بودند نابود شدند و كسي از آنها نماند كه نام توان برد و بعضي قبايل بني حلوان نيز نابود شدند و نماندند.» شاپور شهر را به ويراني داد و نضيره دختر ضيزن را ببرد و در عين التمر عروس خود كرد.
گويند: نضيره همه شب از خشونت بستر بناليد و بستر وي حرير پر شده از ابريشم بود. و شاپور بنگريست كه بي آرامي وي از چيست و برگ موردي ديد كه به شكم وي چسبيده بود و آنرا خراشيده بود. گويد: و پوست وي چندان نرم بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 592
كه مخش از زير آن نمايان بود، و شاپور بدو گفت: «پدرت ترا از چه غذا داد؟» گفت: «از كره و مغز و شيره نخل نورس و شراب صافي.» شاپور گفت: «با پدرت كه چنين غذايت داد چه كردي كه با من كني؟» و بگفت تا يكي بر اسبي سركش نشست و گيسوان زن را به دم آن بست و اسب را بتاخت و پيكر وي پاره پاره شد.
شاعران در گفته‌هاي خويش از ضيزن بسيار ياد كردند و عدي بن زيد در اشعار خويش وي را منظور دارد كه مضمون آن چنين است:
«و صاحب حضر كه آنرا بنيان كرد» «و دجله و خابور خراجگزار وي بود.» «حضر را از مرمر بساخت و با گچ بياراست» «و پرندگان در اوج آن آشيان گرفت» «حوادث روزگار او را وانگذاشت» «و ملك وي فنا شد و بر در او كس نماند.» گويند: شاپور در ميسان، شاد شاپور را بنيان نهاد كه آنرا به نبطي ديما گويند.
و ظهور ماني، زنديق به روزگار شاپور بود.
گويند: وقتي شاپور به محل جندي‌شاپور رفت كه بنيان نهد پيري بيل نام را آنجا يافت و از او پرسيد: «آيا روا باشد كه اينجا شهري بنيان شود؟» بيل بدو گفت: «اگر در اين سن كه دارم نوشتن توانم آموخت روا باشد كه در اينجا شهري بنيان شود» شاپور گفت: «هر دو كار كه پنداري نشود، بشود» و شهر را رسم كرد و بيل را به آموزگاري سپرد و مقرر كرد كه به يك سال وي را نوشتن و حساب كردن آموزد و معلم با وي بماند و سر و ريش او را بتراشيد كه خاطرش بدان مشغول نباشد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 593
در تعليم وي بكوشيد، و پس از مدتي او را پيش شاپور آورد كه تعليم يافته بود و ماهر بود و شاپور شمار و ثبت مخارج شهر را به وي سپرد و آن ناحيه را ولايت كرد و بها زنديوشاپور ناميد كه معني آن «به از انطاكيه» باشد، و شهر شاپور نيز نام يافت و همانست كه جنديشاپور خوانند و مردم اهواز آنجا را به نام سرپرست بنا، بيل گويند.
و چون مرگ شاپور در رسيد پادشاهي به پسر خويش هرمز داد و پيماني نهاد و بگفت تا بدان كار كند.
در مدت پادشاهي شاپور اختلاف كرده‌اند: بعضي‌ها گفته‌اند سي سال و پانزده روز بود، و بعضي ديگر گفته‌اند مدت پادشاهي وي سي و يك سال و شش ماه و نوزده روز بود
 
و پس از شاپور پسرش هرمز پادشاه شد
 
هرمز را جسور لقب دادند، به تن و خلقت و صورت چون اردشير بود اما به رأي و تدبير چون او نبود و به دليري و جسارت و پايمردي مانند نداشت.
گويند: مادرش از دختران مهرك شاه بود كه اردشير او را در اردشير خره بكشت و منجمان به اردشير گفته بودند كه يكي از نسل وي پادشاه خواهد شد و اردشير باقيماندگان وي را دنبال كرد و همه را بكشت و مادر هرمز از ميانه جست و داراي عقل و جمال و كمال و ثبات بود و سوي باديه رفت و به چوپاني پناه برد. روزي شاپور به آهنگ شكار برون شد و به جستجوي شكار مسافت بسيار برفت و تشنه شد و خيمه‌هايي را كه مادر هرمز آنجا بود بديد و سوي آن شد و چوپانان غايب بودند و آب خواست و آن زمان آب بدو داد و جمالي بي‌مانند و اندامي شگفت‌انگيز و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 594
چهره‌اي زيبا ديد و چيزي نگذشت كه چوپانان بيامدند و شاپور درباره آن زن بپرسيد و يكيشان وي را دختر خويش خواند و شاپور خواست كه او را زن خويش كند و چوپان پذيرفت و شاپور او را به مقر خويش برد و بگفت تا پاكيزه كنند و لباس بپوشانند و بيارايند و خواست با وي در آميزد و چون با وي به خلوت شد و آنچه مرد از زن خواهند از او خواست امتناع كرد و در كشاكش بر هرمز چيره شد و وي را از نيروي خويش به شگفت آورد و چون اين كار دراز شد شاپور حيرت كرد و كنجكاو شد و زن بگفت كه دختر مهرك است و چنان كرد كه از آسيب اردشير در امان ماند و شاپور با او پيمان كرد كه كارش را نهان دارد و با او بياميخت و هرمز را بياورد و كارش همچنان نهان ماند و سالها سپري شد.
و چنان شد كه روزي اردشير بر نشست و سوي خانه شاپور شد كه مي‌خواست چيزي با او بگويد و ناگهاني در آمد و چون آرام گرفت هرمز درآمد و بزرگ شده بود و چوگاني به دست داشت و با آن بازي مي‌كرد و به دنبال گوي بانگ مي‌زد و چون اردشير او را بديد حيرت كرد و نشانه‌هاي او را بديد و كيانيان در خاندان اردشير مشخص بودند كه از خوبي صورت و درشتي اندام و ديگر خصايص تن، نشانه‌ها داشتند. و اردشير او را پيش خواند و از شاپور درباره وي پرسيد و او به رسم اقرار به گناه به رو افتاد و پدر را از حقيقت كار آگاه كرد، و اردشير خرسند شد و بدو گفت: «پيشگويي منجمان درباره نسل مهرك كه يكي از آنها به پادشاهي ميرسد محقق شد كه نظر به هرمز داشته‌اند كه از نسل مهرك بود.» و دلش آرام گرفت و نگراني از خاطر وي برفت.
و چون اردشير درگذشت و پادشاهي به شاپور رسيد هرمز را ولايت خراسان داد و وي را آنجا فرستاد كه در كار خويش استقلال نشان داد و شاهان مجاور را سركوب كرد و سخت جباري كرد.
و فتنه‌گران براي شاپور خبر آوردند و او را به اين توهم انداختند كه اگر هرمز را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 595
بخواند نيايد و سر پادشاهي دارد و اين خبرها به هرمز رسيد.
گويند: وي به خلوت شد و دست خود ببريد و چيزي بر آن افكند كه محفوظ ماند و آنرا در پوششي گرانقدر پيچيد و در حقه‌اي نهاد و سوي شاپور فرستاد و شنيده‌هاي خويش را بدو نوشت و اعلام كرد كه دست خويش را از آن سبب بريد كه تهمت از خود بردارد كه رسم چنان بود كه ناقص پادشاهي نكند و چون نامه و حقه به شاپور رسيد دلش از حسرت پاره شد و غمگيني خويش را به او نوشت و اعلام كرد كه اگر اعضاي تن خود را يكايك ببرد هيچكس را براي شاهي بر او نگزيند و شاهي بدو داد.
گويند: وقتي تاج بر سر نهاد بزرگان بر او در آمدند و براي وي دعا كردند كه پاسخ نكو داد و صدق گفتار وي بدانستند و با آنها سيرت نكو داشت و با رعيت عدالت مي‌كرد و روش نياكان داشت و ولايت رامهرمز را پديد آورد و مدت پادشاهيش يك سال و ده روز بود.
 
پس از هرمز پسرش بهرام بپادشاهي رسيد
 
و او پسر هرمز پسر شاپور پسر اردشير پسر بابك بود.
و چنان بود كه از پس مرگ عمرو بن عدي بن نصر بن ربيعه، عامل شاپور و عامل هرمز و بهرام بر مرز عرب و قبايل ربيعه و مضر و قبايل صحراي عراق و حجاز و جزيره، پسر عمرو بود كه وي را امرؤ القيس بدء مي‌گفتند، و او نخستين پادشاه از آل نصر بن ربيعه و عمال ملوك پارسيان بود كه نصراني شد.
بگفته هشام كلبي امرؤ القيس يكصد و چهارده سال پادشاهي كرد: بيست و سه سال و يك ماه در ايام شاپور پسر اردشير و يك سال و چند روز در ايام هرمز پسر شاپور
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 596
و سه سال و سه ماه و سه روز در ايام بهرام پسر هرمز و هيجده سال در ايام بهرام پسر بهرام.
گويند: بهرام پسر هرمز مردي بردبار بود و مردم از پادشاهي او خوشدل بودند و سيرت نكو داشت و در كار پادشاهي و تدبير امور كسان بر روش پدران بود.
گويند: ماني زنديق بهرام را به دين خويش مي‌خواند و بهرام كار وي را بياموزد و او را دعوتگر شيطان يافت و بگفت تا او را بكشتند و پوست بكندند و از كاه انباشتند و بر يكي از دروازهاي شهر جنديشاپور بياويختند كه دروازه ماني نام گرفت و ياران و پيروان دين او را بكشت و مدت پادشاهي وي سه سال و سه ماه و سه روز بود.
 
پس از بهرام پسرش بهرام به پادشاهي رسيد
 
او بهرام پسر بهرام پسر هرمز پسر شاپور پسر اردشير بود.
گويند: وي در كار پادشاهي بصير بود و چون تاج به سر نهاد، بزرگان قوم چنانكه براي پدرانش دعا كرده بودند براي او دعا كردند و جواب نيكو داد و سيرت نكو داشت و گفت: «اگر روزگار كمك كند سپاس اين بداريم و اگر جز اين باشد به قسمت خشنود باشيم.» درباره مدت پادشاهي وي اختلاف كرده‌اند: بعضي‌ها گفته‌اند مدت پادشاهي وي هيجده سال بود و بعضي آنرا هفده سال گفته‌اند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 597
 
پس از آن بهرام ملقب به شاهنشاه به پادشاهي رسيد
 
و او پسر بهرام پسر بهرام پسر هرمز پسر شاپور پسر اردشير بود. و چون تاج به سر نهاد بزرگان پيش وي فراهم آمدند و براي وي بركت شاهي و عمر دراز خواستند و جواب نكو داد.
وي پيش از آنكه پادشاه شود فرمانرواي سيستان بود و مدت پادشاهيش چهار سال بود.
 
پس از آن نرسي به پادشاهي رسيد
 
او پسر بهرام بود و برادر بهرام سوم بود و چون تاج به سر نهاد سران و بزرگان قوم به نزد وي شدند و دعا گفتند و وعده نكو داد و گفت كه وي را در كارها ياري كنند و با آنها روش نكو داشت، و روزي كه به پادشاهي رسيد گفت:
«از ستايش خداي بر نعمتي كه به ما داده باز نمانيم.» و مدت پادشاهي وي نه سال بود.
 
پس از آن هرمز به پادشاهي رسيد
 
و او پسر نرسي پسر بهرام پسر بهرام پسر هرمز پسر شاپور پسر اردشير بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 598
و مردم از او ترسان بودند كه از رفتار وي خشونت و سختي ديده بودند و اعلام كرد كه بيم كسان از سختي وي در كار فرمانروايي بوده ولي خشونت رفتار خويش را دگر كرده و نرمي و رأفت آورده است. تدبير امور با ملايمت كرد و با رعيت منصف بود و در بهبود مستمندان و آباداني ولايت و عدالت با رعيت بكوشيد.
و چون هرمز بمرد پسر نداشت و اين براي مردم دشوار بود و از كار زنان وي پرسيدند و بدانستند كه يكي از آنها بار دارد.
بعضيها گفته‌اند كه هرمز كودكي را كه در شكم مادر بود پادشاهي داد و شاپور ذو الأكتاف تولد يافت.
مدت پادشاهي هرمز به گفته بعضي شش سال و پنج ماه بود و به گفته بعضي ديگر هفت سال و پنج ماه بود.
توجه
بررسی و نقد و نظر،  انوش راوید درباره تاریخ طبری
فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری
نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری 
 
 
پس از آن شاپور ذو الأكتاف متولد شد
 
او پسر هرمز پسر نرسي پسر بهرام پسر بهرام پسر هرمز پسر شاپور پسر اردشير بود و پادشاهي از وصيت پدر يافت و مردم از تولد وي خوشدل شدند و خبر آنرا در آفاق پراكندند و نامه‌ها نوشتند و پيك به آفاق و اطراف فرستادند و وزيران و دبيران كارهايي را كه در ايام پدر وي داشتند ادامه دادند.
و چنين بود تا خبر فاش شد و ممالك مجاور بدانستند كه پارسيان پادشاه ندارند و كودكي در گهواره دارند كه ندانند سرانجام او چه خواهد شد. و ترك و روم طمع در مملكت ايشان بستند و ديار عربان از همه ممالك ديگر به قلمرو پارسيان نزديكتر بود و از همه اقوام ديگر بيشتر احتياج داشتند كه چيزي از معيشت و ديار آنها بگيرند كه وضع معاششان بدو سخت بود و گروهي بسيار از آنها از ديار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 599
عبد القيس و بحرين و كاظمه از دريا بيامدند و در سواحل اردشير خره و كناره‌هاي فارس فرود آمدند و گوسفند و كشت و مال كسان ببردند و تباهي بسيار كردند و مدتي ببودند و كسي از پارسيان به پيكارشان نيامد كه تاج شاهي به كودكي داده بودند و مهابت وي بدلها نبود تا شاپور بزرگ شد.
گويند: نخستين نشان تدبير و فهم نكوي وي آن بود كه شبي در قصر شاهي طيسبون بود و سحرگاهان از غوغاي كسان از خواب بيدار شد و گفت: «چه خبر است؟» بدو گفتند: «اين ضجه از آيندگان و روندگان است كه بر پل دجله ازدحام كرده‌اند.» بفرمود تا پل ديگر بسازند تا يكي گذرگاه آيندگان باشد و ديگري گذرگاه روندگان باشد و مردم ازدحام نكنند و مردم از هوشياري وي خرسند شدند كه با خردسالي اين را بدانست و فرمان وي را كار بستند.
گويند: از آن پيش كه خورشيد آن روز غروب كند پلي ديگر به نزديك پلي كه بود بساختند و مردم از خطر گذر بر پل آسوده شدند.
و چنان بود كه كودك به يك روز چندان رشد مي‌كرد كه ديگري به مدتي دراز مي‌كرد. و دبيران و وزيران كارها را بر او عرضه مي‌كردند و از جمله چيزها كه بر او عرضه كردند كار سپاهيان مرزها بود كه در مقابل دشمن بودند و خبر آمده بود كه بيشترشان سستي گرفته‌اند و كار را بر شاپور بزرگ وا نمودند. اما او گفت اين را چندان بزرگ نگيريد كه تدبير آن آسان است و بگفت تا به اين سپاهيان بنويسند كه اقامت ايشان در آنجاها كه هستند دراز شده و بسيار مدت از دوستان و ياران خويش دور مانده‌اند، هر كه خواهد پيش كسان خود شود، بشود و اجازه دارد. و هر كه خواهد در جاي خويش بماند اين را به پاي او شناسند و آنها كه رفتن را برگزينند تا به وقت حاجت پيش كسان خويش باشند و از ديار خويش دور نشوند.
و چون وزيران اين سخن بشنيدند آنرا پسنديدند و گفتند: «اگر در تدبير كار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 600
سپاه تجربه دراز داشت اصابت راي و درستي منطق وي از اين بيشتر نبود.» آنگاه فرمانهاي وي پياپي به ولايتها و مرزها رسيد و كار يارانش استواري گرفت و دشمنان زبون شدند تا شانزده ساله شد و استخوانش محكم شد و توانست سلاح بر گيرد و بر اسب نشيند و سران سپاه و ياران خويش را فراهم آورد و ميان آنها به سخن ايستاد و نعمتها را كه خداوند به وسيله پدرانش به او و آنها داده بود ياد كرد و از خلل‌ها كه به روزگار كودكي وي در كارها افتاده بود سخن آورد و گفت كه براي دفاع از حريم ملك آغاز به كار مي‌كند و قصد دارد براي پيكار سوي بعضي دشمنان رود و هزار مرد جنگي با خود مي‌برد.
قوم به پاي خاستند و دعا كردند و سپاس داشتند و از او خواستند كه در مقر خويش بماند و سالاران و سپاهيان را بفرستد تا زحمت رفتن از وي بس كنند اما نپذيرفت. خواستند كه سپاه بيشتر همراه بردارد و نپذيرفت.
آنگاه هزار كس از دليران و نخبگان سپاه برگزيد و بگفت تا به فرمان وي كار كنند و از عرباني كه با آنها روبرو مي‌شوند كسي را باقي نگذارند و به تحصيل غنيمت دل نبندند. و با آنها به راه افتاد و عرباني را كه به قلمرو پارسيان آمده بودند غافلگير كرد و بسيار كس بكشت و اسير فراوان گرفت و باقيمانده فراري شدند.
آنگاه با ياران خويش از دريا گذشت و به خط رسيد و به ديار بحرين تاخت و مردم بكشت و فديه نگرفت و به غنيمت نپرداخت.
سپس برفت تا به هجر رسيد كه جمعي از عربان تميم و بكر بن وائل و عبد القيس آنجا بودند و به كشتار آنها پرداخت و چندان خون بريخت كه چون سيل باران روان شد و فراريان ندانستند كه در غار كوه و جزيره دريا از او در امان نخواهند بود.
آنگاه سوي ديار عبد القيس شد و مردم آنجا را نابود كرد، جز آنها كه بگريختند و به ريگزار پناهنده شدند. و از آنجا سوي يمامه شد و آنجا نيز كشتاري
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 601
سخت كرد و به هر يك از آبهاي عرب گذشت آنرا كور كرد و به هر چاهي گذشت آنرا پر كرد.
آنگاه تا نزديك مدينه رفت و هر كه را از عربان، آنجا يافت بكشت و اسير گرفت پس از آن سوي ديار بكر و تغلب شد كه به سرزمين شام ميان مملكت پارسيان و قلمرو روم بود و هر كس از عربان را بديد بكشت و اسير كرد و آبهايشان را كور كرد.
شاپور، جمعي از بني تغلب را در دارين بحرين كه آنجا را هيج گويند و در خط مقر داد و بني عبد القيس و بعضي قبايل تميم را در هجر نشاند و بني بكر بن وايل را به كرمان برد كه بكرابان نام گرفتند. و بني حنظله را به رميله اهواز برد و بگفت تا به سرزمين سواد شهري بساختند و نام آنرا بزرگ شاپور كرد كه همان انبار باشد و به سرزمين اهواز نيز دو شهر بساخت كه يكي ايرانخره شاپور بود، يعني شاپور و بلاد وي و به سرياني كرخ نام دارد و ديگري شوش بود و اين شهر را در پهلوي دزي كه تابوت دانيال پيمبر در آن بود بنياد كرد.
و هم شاپور به سرزمين روم حمله برد و اسير بسيار گرفت 57) و به شهر ايرانخره- شاپور جا داد و عربان آنرا به تخفيف شوش ناميدند. و بفرمود تا دربار جرمي شهري بساختند و آنرا خني شاپور ناميد و آنرا ولايتي كرد و به سرزمين خراسان نيز شهري بساخت و نشابور ناميد و آنرا ولايتي كرد.
شاپور با قسطنطين شاه روم به صلح شد و همو بود كه قسطنطنيه را بنيان كرد و نخستين كس از شاهان روم بود كه نصراني شد.
و چون مرگ قسطنطين در رسيد ملك را ميان سه پسر خويش تقسيم كرد و چون سه پسرش بمردند روميان يكي از خاندان قسطنطين را به نام لليانوس به شاهي برداشتند وي به دين روم بود كه پيش از نصرانيت بوده بود و پيش از آنكه به شاهي رسد اين را نهان داشته بود و اظهار نصرانيت مي‌كرده بود، و چون به پادشاهي روم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 602
رسيد، دين رومي آشكار كرد و آنرا چنانكه از پيش رواج داشته بود پس آورد و بگفت تا آنرا زنده دارند و كليساها را ويران كنند و اسقفان و احبار نصاري را بكشند.
و هم او سپاهي از روميان و از خزراني كه در مملكت وي بودند و از عربان فراهم آورد تا با شاپور و سپاه پارسيان پيكار كند و عربان فرصت را براي انتقام كشتاري كه شاپور از مردم عرب كرده بود مناسب شمردند و يكصد و هفتاد هزار كس از آنها به سپاه لليانوس پيوستند كه آنها را با يكي از بطريقان خويش به نام يوسانوس بر مقدمه سپاه فرستاد.
لليانوس بيامد تا به ديار پارسيان رسيد كه شاپور از كثرت سپاه روم و عرب و خزر كه همراه داشت خبر يافت و بيمناك شد و خبر گيران فرستاد تا از شمار و حالت پيكارجوييشان خبر آرند و گفتار خبرگيران درباره لليانوس و سپاه وي مختلف شد و شاپور ناشناس با گروهي از معتمدان خويش برفت تا سپاه روميان را بنگرد و چون نزديك اردوگاه يوسانوس طليعه‌دار لليانوس رسيد كساني را از همراهان خويش به اردوگاه فرستاد تا خبر درست بگيرند و براي وي بيارند و روميان از كار آنها خبر يافتند و همه را بگرفتند و پيش يوسانوس بردند و هيچيك از آنها نگفتند كه از رفتن سوي اردوگاه وي چه منظور داشته‌اند، مگر يكيشان كه قضيه را چنان كه بود بگفت و جاي شاپور را بنمود و گفت سپاهي با وي بفرستند تا شاپور را به آنها تسليم كند.
و يوسانوس چون اين سخنان بشنيد يكي از خاصان خويش را پيش شاپور فرستاد و از ماجرا خبردار كرد و وي از آنجا كه بود سوي اردوگاه خويش بازگشت.
عربان كه در سپاه لليانوس بودند از او اجازه خواستند كه با شاپور پيكار كنند و اجازه داد و آنها به شاپور حمله بردند و جمع او را پراكنده كردند و بسيار كس از آنها بكشتند. و شاپور با بقيه سپاه خويش بگريخت و لليانوس شهر طيسبون را كه مقر شاپور بود به تصرف آورد و مال و خزينه وي كه آنجا بود به دست لليانوس افتاد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 603
شاپور به سپاهيان خويش كه در آفاق بودند نامه نوشت و خبر داد كه از لليانوس و عربان همراه وي چه ديده و به سران سپاه فرمان داد كه با سپاهيان خويش بيايند و چيزي نگذشت كه از هر سوي سپاه سوي وي آمد و برفت و با لليانوس پيكار كرد و شهر طيسبون را از او پس گرفت و لليانوس با سپاه خويش به شهر به اردشير و اطراف آن فرود آمد و فرستادگان، ميان وي و شاپور برفت و آمد بود. و يك روز كه لليانوس در جاي خويش نشسته بود تيري ناشناس به قلب وي رسيد و بمرد و سپاهيان وي از حادثه به وحشت افتادند و از پيشروي در ديار پارسيان نوميد شدند و كار به شوري شد كه شاه و سالار نبود و از يوسانوس خواستند كه عهده‌دار شاهي شود و او را به شاهي بردارند و او نپذيرفت و اصرار كردند و يوسانوس گفت كه دين نصراني دارد و شاه كساني كه دين ديگر دارند نمي‌شود و روميان گفتند كه آنها نيز بر دين وي بوده‌اند و از بيم لليانوس آنرا نهان مي‌داشته‌اند و يوسانوس با خواستشان هم آهنگ شد و او را به شاهي برداشتند و نصرانيت آشكار كردند.
و چون شاپور از مرگ لليانوس خبر يافت كس پيش سران سپاه روم فرستاد و گفت خدا شما را مغلوب ما كرد و ما را به شما تسلط داد كه به ما ستم آورده بوديد و به ديار ما تجاوز كرده بوديد و اميد داريم كه اينجا از گرسنگي تلف شويد و ما را به پيكار شما حاجت نيفتد، اگر كسي را به سالاري برداشته‌ايد وي را سوي ما فرستيد.
يوسانوس خواست پيش شاپور شود اما هيچكس از سران سپاه با رأي وي هم آهنگ نبود و او به رأي خويش كار كرد و با هشتاد كس از بزرگان سپاه سوي شاپور آمد و تاج به سر داشت و شاپور از آمدن وي خبر يافت و پيشواز كرد و همديگر را حرمت كردند و شاپور وي را به سپاسداري از كاري كه كرده بود در آغوش كشيد و آن روز با وي غذا خورد و تنعم كرد.
پس از آن شاپور كس پيش سرداران و سران سپاه روم فرستاد و گفت كه اگر جز يوسانوس كسي را به شاهي بردارند در ديار پارسيان هلاك شوند و پادشاهي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 604
يوسانوس آنها را از سطوت وي ميرهاند و از كوشش وي كار يوسانوس قوت گرفت.
آنگاه شاپور گفت كه روميان به ديار ما هجوم آورده‌اند و بسيار كس كشته‌اند و درخت و نخل كه به سرزمين سواد بوده بريده‌اند و آباداني آنجا را به ويراني داده‌اند، بايد بهاي اين ويراني و تباهي را بدهيد و يا به عوض آن نصيبين و ولايت آنرا به تصرف ما دهيد كه اين ولايت از ديار پارسيان بوده و روميان بر آن تسلط يافته‌اند.
يوسانوس و سران سپاه وي با آنچه كه شاپور خواسته بود هم آهنگي كردند و نصيبين را بدو دادند و مردم آنجا خبر يافتند و از تسلط پادشاهي كه دين ديگر داشت بيمناك شدند و سوي شهرهاي مملكت روم كوچك كردند و شاپور خبر يافت و دوازده هزار خاندان از مردم اصطخر و اصبهان و ولايتهاي ديگر را به نصيبين برد و آنجا مقر داد.
يوسانوس با سپاه سوي روم رفت و مدتي آنجا پادشاهي كرد و سپس بمرد.
و شاپور از عربان كشتار بسيار كرد و شانه سران عرب را در آورد به همين سبب وي را ذو الأكتاف نام دادند (كه اكتاف جمع كتف است كه در زبان عرب به معني شانه است.) بعضي اهل خبر گفته‌اند كه شاپور از آن پس كه بسيار كس از عربان بكشت و از حدود قلمرو پارسيان و بحرين و يمامه برونشان راند سوي شام شد و به حدود روم رفت و به ياران خويش گفت سر آن دارد كه به روم در آيد و اسرارشان بجويد و اخبار شهرها و شمار سپاهشان بداند، و به روم در آمد و مدتي آنجا بگشت و خبر يافت كه قيصر وليمه‌اي داده و به همه كسان گفته تا بر سفره وي حاضر شوند و شاپور درزي خواهندگان برفت و در جمع حضور يافت تا قيصر را به‌بيند و وضع سفره او را بداند. و او را بشناختند و بگرفتند و قيصر گفت تا وي را در پوست گاوي كردند، آنگاه با سپاه خويش سوي ديار پارسيان روان شد و شاپور را به همين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 605
حال همراه برد و بسيار كس بكشت و شهرها و دهكده‌ها ويران كرد و نخل و درخت ببريد تا به شهر جنديشاپور رسيد و مردم آنجا حصاري شدند و منجنيقها نصب كرد و قسمتي از شهر را ويران كرد.
شبي نگهبانان رومي شاپور غافل ماندند و جمعي از اسيران اهواز نزديك وي بودند و به آنها گفت تا از مشكهاي روغن زيتون كه آنجا بود بر آن پوست خشكيده بريزند و بريختند و پوست نرم شد و از آن درآمد و برفت تا به دروازه شهر رسيد و نام خويش با نگهبانان بگفت.
و چون به شهر درآمد مردم از حضور وي بسيار خوشدل شدند و بانگ سپاس و تسبيح برداشتند و ياران قيصر از بانگ مردم شهر بيدار شدند. و شاپور مردم شهر را فراهم آورد و آماده كرد و سحرگاه بر روميان تاخت و آنها را بكشت و قيصر را اسير كرد و اموال و زنان وي را به غنيمت گرفت.
آنگاه قيصر را بند آهنين نهاد و براي آباد كردن ويراني‌ها كه آورده بود به كار گرفت و به قولي گفت از سرزمين روم خاك به مداين آرد تا ويرانيهاي آنرا مرمت كند و به جاي نخل و درخت‌ها كه بريده بود زيتون بكارد، آنگاه پاشنه وي را ببريد و بر خر نشاند و سوي روم فرستاد و گفت: «سزاي تجاوز تو چنين است.» پس از آن شاپور مدتي در مملكت خويش بماند و آنگاه به پيكار روم رفت و بسيار كس از مردم آنجا بكشت و اسير فراوان گرفت و در ناحيه شوش شهري بنياد كرد و ايرانشهر شاپور ناميد و اسيران را در آن جا داد. پس از آن به سامان دادن كار عربان پرداخت و بعضي قبايل تغلب و عبد القيس و بكر بن و ايل را در كرمان و توج و اهواز سكونت داد و شهر نيشابور را با شهرهاي ديگر در سند و سيستان بنياد كرد و طبيبي از هند بياورد و در كرخ شوش مقر داد و چون او بمرد مردم شوش و ارث طب وي شدند، به همين سبب اهل آن ناحيه از همه عجمان از رموز طب واقفترند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 606
شاپور اردشير برادر خويش را جانشين كرد و مدت پادشاهي شاپور هفتاد و دو سال بود.
به روزگار شاپور امرؤ القيس بدء عامل وي بر ناحيه مضرور بيعه بمرد و شاپور پسر وي عمرو بن امرؤ القيس را به جاي او گماشت كه باقيمانده ايام شاپور و همه دوران برادرش اردشير پسر هرمز و بعضي ايام شاپور در كار خويش ببود و به گفته ابن كلبي همه دوران عاملي وي و شاهي عربان سي سال بود.
 
پس از شاپور ذو الأكتاف اردشير به شاهي رسيد
 
: و او پسر هرمز پسر نرسي پسر بهرام، پسر بهرام پسر، هرمز پسر شاپور پسر اردشير بابك بود.
و چون تاج به سر نهاد بزرگان قوم را بار داد و چون بيامدند براي او دعاي فيروزي كردند و شاپور برادرش را سپاس داشتند و جواب نكو داد و سپاسداري آنها را از برادر خويش بپسنديد.
و چون پادشاهي وي استقرار گرفت به بزرگان و سران پرداخت و بسيار كس از آنها بكشت.
و از پس چهار سال پادشاهي مردم او را برداشتند.
 
پس از آن شاپور پسر شاپور به پادشاهي رسيد
 
وي پسر شاپور ذو الأكتاف پسر هرمز پسر نرسي بود، و مردم خوشدلي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 607
كردند كه پادشاهي پدر بدو باز گشته بود و آنها را نيكو پذيرفت، و نامه‌ها به عمال خويش نوشت كه با رعيت مدارا كنند و روش نكو گيرند. به وزيران و دبيران و اطرافيان خويش نيز چنين فرمان داد و خطابه‌اي بليغ براي آنها خواند و با رعيت به عدالت و رأفت بود كه دوستي و اطاعتشان را دانسته بود و عموي مخلوعش اردشير اطاعت وي كرد.
و بزرگان و سران خاندانها، طنابهاي خيمه وي را ببريدند و خيمه بر او فرود آمد (و بمرد) و مدت پادشاهيش پنج سال بود.
 
پس از او برادرش بهرام به پادشاهي رسيد
 
او پسر شاپور ذو الأكتاف بود و لقب كرمانشاه داشت. از آن روز كه پدرش شاپور در ايام زندگي خويش ولايت كرمان بدو داده بود، وي به سران سپاه نامه نوشت و به اطاعت ترغيب كرد و به پرهيزكاري و خيرخواهي شاه فرمان داد. در كرمان شهري بنياد كرد. در كار رعيت تدبير نكو و روش پسنديده داشت مدت پادشاهيش يازده سال بود. جمعي از جنگاوران بر وي بشوريدند و يكيشان تيري بينداخت و او را بكشت.
 
پس از او يزدگرد بدكار پادشاه شد
 
وي پسر بهرام ملقب به كرمانشاه، پسر شاپور ذو الأكتاف بود و به گفته بعضي نسب شناسان پارسي يزدگرد بدكار برادر بهرام كرمانشاه بود و پسر وي نبود. هشام
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 608
كلبي از جمله كساني است كه اين سخن گفته‌اند و اين نسب آورده‌اند.
چنانكه گويند يزدگرد مردي خشن و سنگدل بود و عيوب فراوان داشت و بزرگتر عيب وي آن بود كه هوشياري و ادب و اقسام دانش را كه آموخته بود و در آن مهارت يافته بود آنجا كه نبايد به كار مي‌برد و پيوسته به چيزهاي زيان آور متمايل بود و همه بصيرت خويش را به فتنه‌گري و مكاري صرف مي‌كرد و به شر دلبسته بود و فريفته اينگونه رفتار خويش بود و به علم و ادب كسان اعتنا نداشت.
بدتر از همه اينكه خشن و تندخوي بود و خطاي اندك از نظر وي بسيار بزرگ مي‌نمود و لغزش ناچيز به ديده وي عظيم بود.
هيچكس هر چند بنزد يزدگرد مقرب بود جرأت نداشت درباره كسي پيش وي شفاعت كند. به همه بد گمان بود و هيچكس را به چيزي امين نمي‌دانست و هيچكس را به پايمردي پاداش نمي‌داد. اگر فرومايه‌اي را بر مي‌آورد، آنرا نيك مي‌شمرد و اگر كسي براي ديگري سخني با وي مي‌گفت مي‌پرسيد: «براي اين گفتگو چه گرفته‌اي و دستمزد تو چيست؟» و كس به جز فرستادگان ملوك ديگر با وي سخن كردن نيارست و رعيت با توسل به سنتهاي نيك و رسوم معمول سابق از سطوت و آزار وي به سلامت مانده بود و بر ضدش هماهنگي و همدلي مي‌كرد.
رأي وي آن بود كه هر كه خطايي كند وي را چندان عقوبت دهد كه به سيصد سال مانند آن ميسر نشود.
عقوبت وي اندك نبود و چنان سخت بود كه بدتر از آن متصور نبود. اگر خبر مي‌يافت كه يكي از خاصان وي با يكي از همكاران خويش دوستي استوار دارد، وي را از كار بر مي‌داشت.
در آغاز كار نرسي را وزارت داد كه خردمند روزگار بود و در ادب و فضل سرآمد كسان بود و او را مهرنرسي و مهرنرسه مي‌گفتند و هزار بنده لقب دادند و رعيت اميد داشت كه خوي بد خويش واگذارد و نرسي او را به صلاح آرد. و چون
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 609
پادشاهي وي استقرار يافت بزرگان و سران را اهانت بسيار كرد و ضعيفان را بيازرد و خون بسيار ريخت و چنان سختي بود كه رعيت به ياد نداشت.
و چون سران و بزرگان ديدند كه جور وي پيوسته فزونتر مي‌شود فراهم شدند و از ستم وي شكايت به خدا بردند و بناليدند و بگريستند كه زودتر از او رهاييشان دهد.
گويند: وي به گرگان بود و روزي در قصر بود و اسبي لخت كه به كمال و خوبي آن كس نديده بود بيامد و بر در بايستاد و مردم از آن شگفتي كردند كه چنان چيزي نديده بودند و به يزدگرد خبر دادند و بگفت تا اسب را زين نهند و لگام كنند و كس اين كار نيارست و بدو گفتند كه اسب سركش است و او به جايي رفت كه اسب آنجا بود و به دست خويش لگام زد و نمدي بر پشت آن انداخت و زين كرد و تنگ بكشيد و اسب تكان نخورد و چون دم را برداشت كه دنباله زين را جاي دهد اسب پشت بدو كرد و لگدي روي قلب او زد كه در جا بمرد و ديگر كسي اسب را نديد.
گويند اسب شتابان برفت و كس بدان نرسيد و هيچكس سبب ندانست و رعيت رهايي يافتند و گفتند اين از صنع و رأفت خدا بود.
مدت پادشاهي يزدگرد به گفته بعضي بيست و دو سال و پنج ماه و شانزده روز بود و به قولي ديگر يازده سال و پنج ماه و هيجده روز بود.
و چون عمرو بن امرؤ القيس بمرد، به گفته هشام، شاپور عمل وي را به اوس بن قلام داد.
گويد: وي از عماليق بود و از بني عمرو بن عمليق بود و جحجبا بن عتيك بن لخم بر او بشوريد و خونش بريخت و همه مدت فرمانروايي اوس پنج سال بود و مرگش به دوران بهرام پسر شاپور ذو الأكتاف بود.
و پس از وي امرؤ القيس بن عمرو عهده دار عمل وي شد و بيست و پنج سال
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 610
ببود و به روزگار يزدگرد بدكار درگذشت و يزدگرد پسر وي نعمان بن امرؤ- القيس بن عمرو را عاملي داد، و مادر نعمان شقيقه دختر ابي ربيعه بن ذهل بن شيبان بود.
نعمان چابكسوار جنگ حليمه بود و صاحب خورنق بود و خورنق را از آن رو ساخته بود كه يزدگرد بدكار پسر بهرام كرمانشاه پسر شاپور ذو الأكتاف را پسر نمي‌ماند و بگفت تا محلي خوش و پاك و دور از درد و بيماري بجويند و برون حيره را بدو نمودند و بهرام گور پسر خويش را به نعمان داد و بگفت تا خورنق بسازد و بهرام گور را در آن منزل دهد و وي را سوي باديه‌هاي عرب برد.
و آنكه خورنق را بساخت مردي سنمار نام بود و چون از بناي آن فراغت يافت از نيكي و كمال آن شگفتي كردند و گفت: «اگر مي‌دانستم كه مزد مرا مي‌دهيد و رفتاري شايسته با من مي‌كنيد بنايي مي‌ساختم كه با خورشيد بگردد.» نعمان گفت: «مي‌توانستي بهتر از اين بسازي و نساختي؟» آنگاه بگفت تا وي را از فراز خورنق به زير انداختند.
ابو طمحان قيني در اين باب گويد:
«بخدا سوگند و به لات و عزي.» «كه پاداش سنمار به او دادند.» و سليط بن سعد گويد:
«پسران ابو غيلان در قبال پيري» «و نيك رفتاري وي» «پاداش سنمار به او دادند» و يزيد بن اياس نهشلي گويد:
«خداي رفتار بد كار را» «پاداش سنمار دهد و كامل دهد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 611
عبد العزي بن امرؤ القيس كلبي نيز شعري در اين باب دارد. و قصه چنان بود كه وي اسبهايي به حارث بن ماريه غساني هديه كرد و پيش او رفت و اسبان را بپسنديد و فريفته عبد العزي و صحبت وي شد و شاه را پسري بود كه در بني حميم بن عوف از تيره بني عبد ود از قبيله كلب به رضاع بود و ماري او را گزيده بود و شاه پنداشت كه او را كشته‌اند و به عبد العزي گفت: «اين قوم را پيش من آر.» عبد العزي گفت: «اينان مردمي آزاده‌اند و من به نسب و عمل بر آنها برتري ندارم.» حارث گفت: «يا بيارشان و يا چنين و چنان كنم» عبد العزي گفت: «از عطاي تو اميدها داشتم كه عقوبت تو حايل آن شد» و دو پسر خويش شراحيل و عبد الحارث را بخواست و با آنها شعري به قوم خويش نوشت به اين مضمون:
«مرا پاداش سنمار داد» «و خدا او را سزاي بد دهد» «و سمنار را گناهي نبود» «جز آنكه بيست سال بنيان برآورد» «و آجر و ملاط به كار برد» «و چون بنا بالا رفت» «و مانند كوهي سربلند شد» «و سمنار پنداشت كه عطاها دارد» «و دوستي و تقرب يافته است» «گفت: اين ناكس را از بالاي برج بيندازيد» «و حقا اين از همه عجايب عجيبتر بود» «مرا نيز به نزد آل جفنه گناهي نبود»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 612
«و او بر ضد كلب سوگند ياد كرد» «كه با سپاه به ديارشان خواهد تاخت» «گزندت مباد از گفته عجولانه خويش درگذر» «كه پيش روي پسر جفنه» «مردانند كه ستم از قوم بگردانند» هشام گويد: نعمان بارها به پيكار شام رفت و براي مردم آنجا بليه‌هاي فراوان پديد آورد و اسير و غنيمت گرفت و از همه شاهان با دشمن سختگيرتر بود و بيشتر از همه به تعاقب دشمنان مي‌رفت و شاه پارسيان دو گروه همراه وي كرده بود كه يكي را دو سر گفتند و از مردم تنوخ بودند و ديگري را شهبا گفتند كه از مردم فارس بودند و اين دو گروه را دو قبيله نيز گفتند و نعمان به كمك آن به شام و به قبايل عرب كه با وي نزديك نبودند حمله مي‌برد.
گويد: يك روز بهار نعمان به مجلسي نشسته بود و از آنجا نجف را با بستانها و نخل و باغ و نهر در جانب مغرب بديد و فرات را كه در جانب مشرق و در دل نجف بود بديد و فريفته زيبايي و صفاي نهرها شد و به وزير و نديم خويش گفت:
«هرگز چنين منظري ديده‌اي؟» گفت: «اگر پاينده بودي.» گفت: «پاينده چيست؟» پاسخ داد: «آنچه در آخرت به نزد خداست.» گفت: «آنرا به چه توان يافت؟» پاسخ داد: «به ترك دنيا و عبادت خدا و طلب آنچه به نزد وي هست.» همان شب نعمان از پادشاهي دست كشيد و خرقه پوشيد و پنهاني بگريخت و كس ندانست و صبحگاهان مردم بي خبر به در وي آمدند و چون روزهاي ديگر بار نبود. و چون انتظار دراز شد او را بجستند و نيافتند و عدي بن زيد عبادي در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 613
اين باب گويد:
«درباره خداوند خورنق بينديش» «كه روزي بالا نشسته بود» «و هدايت را بصيرتهاست» «و از حال خويش و ملك بسيار» «و درياي نمايان و قصر سدير» «خوشدل بود» «و دلش بلرزيد و گفت:» «زندگاني كه سوي مرگ رود خوش نباشد.» «كه پس از فيروزي و ملك و گروه،» «در گور فرو شوند» «و چون برگهاي خشك باشند» «كه بازيچه صبا و دبور شود» پادشاهي نعمان تا وقتي گوشه گرفت و در جهان بگشت بيست و نه سال بود.
ابن كلبي گويد: پانزده سال در ايام يزدگرد بود، و چهار سال در ايام بهرام گور پسر يزدگرد بود. ولي مطلعان اخبار پارسيان چنان گويند كه ما گفتيم.
 
پس از يزدگرد پسرش بهرام گور پادشاه شد
 
وي پسر يزدگرد خشن، پسر بهرام كرمانشاه، پسر شاپور ذو الأكتاف بود.
گويند: تولد وي به هرمزد روز فروردين ماه، هفت ساعت از روز بر آمده بود و پدرش يزدگرد به هنگام تولد وي منجمان دربار را خواست و بگفت تا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 614
زايچه وي را معين كنند و سرنوشت وي را بگويند.
منجمان درجه خورشيد بگرفتند و طالع نجوم بديدند و به يزدگرد گفتند كه خداي پادشاهي پدر به بهرام دهد و رضاع وي جايي باشد كه پارسيان ساكن نباشند و بهتر آنست كه بيرون ديار خويش تربيت بيند و يزدگرد انديشيد كه رضاع و تربيت وي را به عربان يا روميان يا غير پارسياني كه به دربار وي بودند واگذارد و سرانجام عربان را براي تربيت و پرستاري وي برگزيد و نعمان بن منذر را خواست و او را سرپرست بهرام كرد و گرامي داشت و شاه عرب كرد و دو مرتبه والا به او داد كه يكي را: «رام ابزود يزدجرد» گفتند يعني: خرسندي يزدجرد بيفزود. و ديگري را «مهشت» گفتند يعني: بهترين برگزيده.
و بگفت تا به اندازه منزلت و استحقاق مرتبت وي حله و خلعت دهند. و فرمان داد تا بهرام را به ديار عرب برد.
و منذر او را به محل خويش برد و براي رضاع وي سه زن خوش بنيه و هوشيار و تربيت شده از بزرگزادگان برگزيد كه دو تن از عرب بودند و يكي از عجم بود و بگفت تا جامه و فرش و خوردني و آب و هر چه بايسته بود بدهند. و سه سال او را به نوبت شير دادند و به سال چهارم از شير باز گرفتند.
چون بهرام پنج ساله شد به منذر گفت: «دو ادب آموز دانا و مجرب بيار كه مرا نوشتن و تيراندازي و قانون آموزند.» منذر گفت: «هنوز خردسالي و وقت تعليمت نرسيده، اينك به كار كودكان نورس مشغول باش تا به سني برسي كه تاب ادب آموختن بياري و كس بيارم كه هر چه خواستي به تو آموزد.» بهرام گفت: «من خردسالم اما عقل مجرب دارم و تو سالخورده‌اي اما عقل خرد داري مگر نداني كه هر چه را از پيش بجويند به وقت بيابند و هر چه را به وقت نجويند به وقت نيابند، و هر چه را كه نجويند هرگز نيابند، من شاهزاده‌ام و به اذن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 615
خدا به پادشاهي رسم، و شاهان را بايد كه دانش نكو جويند كه زينت و تكيه گاه پادشاهي باشد و از آن نيرو گيرند و هر چه زودتر ادب آموزاني را كه خواستم پيش من آر.» منذر سخنان بهرام را به دربار شاه خبر داد و جمعي از قانون شناسان پارسي و استادان تيراندازي و چابكسواري و خط و اهل ادب، با چند تن از خرد پيشگان پارس و روم و سخنگويان عرب پيش وي آمدند كه بهرام به صحبت آنها پرداخت و براي هر يك از رشته‌ها وقتي معين كرد كه صاحبان آن پيش وي آيند و وي را از آنچه دانند مستفيد كنند.
بهرام آنچه خواسته بود بياموخت و به اهل خرد و سخن گوش فرا داد و آنچه شنيد به ياد گرفت، و آنچه را آموخته بود به خاطر جا داد، و چون به دوازده سالگي رسيد از معلمان و اهل ادب سر شد و به برتري وي مقر شدند و معلمان خويش را جايزه داد و مرخص كرد و معلمان تير و سواري را بگفت تا پيش وي بمانند تا آنچه بايد از آنها فرا گيرد.
آنگاه بهرام، نعمان بن منذر را بخواست و گفت به عربان خبر دهد تا اسبان اصيل نر و ماده خويش بيارند.
نعمان به عربان خبر داد و چون منذر از رأي بهرام درباره برگزيدن اسب مركوب خويش خبر يافت بدو گفت: «عربان را به دوانيدن اسبانشان وادار مكن بگو اسبان خويش را عرضه كنند و هر كدام را خواهي برگزين و براي خويش نگهدار.» بهرام گفت: «سخن نيك گفتي ولي من كه به شرف و سيادت از همه مردان برترم بايد اسبم نيز از همه اسبان بهتر باشد و خوبي اسب را به تجربه توان دانست، و تجربه‌اي بهتر از دوانيدن اسب نيست.» منذر سخن وي را پذيرفت و نعمان به عربان فرمان داد تا اسبان خويش را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 616
بياوردند و بهرام و منذر براي حضور مسابقه بر نشستند و اسبان از دو فرسنگي دويدن آغاز كرد و اسبي سرخموي پيش از همه بود. سپس ديگر اسبان كم به كم بيامد كه دو اسب از پي بود و سه اسب پراكنده بود و يكي نزديك آخر بود و منذر اسب سرخموي را به بهرام بنمود و گفت: «خدا آنرا بر تو مبارك كند.» بهرام بفرمود تا اسب را بگيرند و به داشتن آن خرسند شد و منذر را سپاس گفت.
و چنان شد كه روزي بهرام بر اسب سرخموي كه منذر بدو داده بود بر نشست و به شكار رفت و شبحي ديد و تير انداخت و آهنگ آن كرد و شيري ديد كه بر خري تاخته بود و پشت آنرا به دهان گرفته بود كه بدرد و بهرام تيري به پشت شير انداخت كه از شكم وي و پشت خر در آمد و به زمين رسيد و يك سوم آن به زمين رفت و اين به حضور كساني از عربان و نگهبانان بهرام و ديگران بود و بهرام بفرمود تا قصه شير و خر را تصوير كنند.
پس از آن بهرام به منذر گفت كه سر ديدار پدر دارد و سوي پدر رفت و يزدگرد بدخوي بود و به فرزند اعتنا نداشت و بهرام را به خادمان سپرد و بهرام به رنج بود و چنان شد كه برادر قيصر به نام ثياذوس با گروهي به تقاضاي صلح به دربار يزدگرد آمد و بهرام از او خواست تا با يزدگرد سخن كند كه اجازه دهد به سوي منذر باز گردد و سوي ديار عرب رفت و به تنعم و خوشي پرداخت.
و چون يزدگرد بمرد بهرام غايب بود و گروهي از بزرگان و سران خاندانها همسخن شدند كه به سبب رفتار بد يزدگرد كسي از خاندان او را به پادشاهي بر ندارند.
گفتند: «يزدگرد پسري جز بهرام ندارد كه پادشاه تواند شد و بهرام هرگز ولايتي يا كاري نداشتند وي را بدان توان آزمود و حال وي را توان شناخت و رسوم عجم نياموخته و روش عربان دارد و خوي وي چون خوي آنهاست كه ميان عربان بزرگ شده است.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 617
و همگان متفق شدند و پادشاهي را از بهرام برگرفتند و به يكي از خاندان اردشير بابك دادند كه خسرو نام داشت.
و خبر مرگ يزدگرد و پادشاهي خسرو به بهرام رسيد و او به صحراي عراق بود و منذر را با نعمان پسر وي و جمعي از بزرگان عرب خواست و گفت: «پدرم با پارسيان، تند خوي و سختگير بود اما گمان ندارم احسان و انعام وي را درباره عربان انكار كنيد» آنگاه خبر مرگ پدر را و اينكه پارسيان از روي مشورت پادشاهي به ديگري داده‌اند با آنها بگفت.
منذر گفت: «بيمناك مباش تا تدبيري بجويم.» آنگاه منذر ده هزار كس از سواران عرب آماده كرد و با پسر خويش سوي طيسبون و به اردشير دو شهر پادشاهي فرستاد و بگفت تا نزديك آنجا اردو زند و پيشتازان سوي دو شهر فرستد و اگر كسي به جنگ وي آمد جنگ كند و به جاهاي مجاور حمله برد و اسير گيرد و وي را از خونريزي منع كرد.
نعمان برفت تا نزديك دو شهر فرود آمد و پيشتازان سوي دو شهر فرستاد و از پيكار پارسيان خودداري كرد.
بزرگان و سران خاندانها كه به دربار بودند «جواني» نامه‌دار يزدگرد را سوي منذر فرستادند و نامه نوشتند و كار نعمان را بدو خبر دادند.
و چون جواني پيش منذر رسيد و او نامه را بخواند بدو گفت: «برو بهرام شاه را ببين.» و كس فرستاد كه او را پيش بهرام برد و چون جواني به نزد بهرام در آمد از جمال و رونق وي حيرت كرد و از سجده كردن غافل ماند و بهرام بدانست كه رفتار وي و غفلت از سجده كردن از روي حيرت بود و با وي سخن كرد و وعده‌هاي نكو داد و او را سوي منذر فرستاد و پيغام داد كه نامه را جواب نويسد.
منذر به جواني گفت: «درباره نامه‌اي كه آورده بودي انديشه كردم و نعمان را بهرام شاه سوي شما فرستاده كه خدا پس از پدر پادشاهي بدو داده و او را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 618
به شما داده.» و چون جواني سخنان منذر بشنيد و مهابت و رونق بهرام را از خاطر گذرانيد و به ياد آورد كه همه كساني كه در كار برگرفتن پادشاهي از بهرام رأي زده بودند دستخوش دشمني بوده‌اند به منذر گفت: «من جواب نيارم داد، ولي اگر خواهي به محله شاهان درآيي و بزرگان و سران خاندانها كه آنجايند پيش تو آيند و مشورت اندازند. با آنها سخنان خوشايند بگو كه هر چه گويي مخالفت تو نكنند.» منذر جواني را پس فرستاد و آماده شد و يك روز پس از رفتن جواني همراه بهرام با سي هزار كس از سواران و دليران عرب سوي دو شهر پادشاهي رفت و چون آنجا رسيد بگفت تا مردم را فراهم آرند و بهرام بر كرسي طلاي مرصع به- جواهر نشست و منذر به جانب راست وي بود و بزرگان پارسي و سران خاندانها سخن كردند و از خشونت يزدگرد پدر بهرام و بدرفتاري وي ياد كردند و گفتند كه از سوء تدبير زمين را ويران كرد و ظلم و كشتار كرد و در قلمرو خويش مردم بكشت و بسياري كارهاي زشت ديگر كرد و گفتند كه پيمان كرده‌اند كه شاهي از نسل يزدگرد بر گيرند و از منذر خواستند كه در كار پادشاهي آنها را به چيزي كه خوش ندارند وادار نكند.
منذر گفتار آنها را به خاطر سپرد و به نعمان گفت: «ترا پاسخ قوم بايد داد كه از من به اين كار شايسته‌تري.» بهرام گفت: «سخنگويان را درباره آنچه به يزدگرد نسبت دادند تكذيب نمي‌كنم كه از آن واقف بوده‌ام و از رفتار وي راضي نبوده‌ام و به طريقت و روش وي نرفته‌ام و پيوسته از خدا خواسته‌ام كه پادشاهي به من دهد تا تباهي‌ها را كه پديد آورده اصلاح كنم و شكافها را بپوشانم، اگر سالي از شاهي من گذشت و به اين كارها كه بر شمردم وفا نكردم، به دلخواه از پادشاهي كناره مي‌كنم و خدا و فرشتگان را با موبدان موبد شاهد اين سخن مي‌گيرم و موبدان موبد ميان من و شما در اين باب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 619
داوري كند، و رضا مي‌دهم كه هر كس تاج و زيور شاهي از ميان دو شير درنده بردارد پادشاهي از او باشد.» و چون قوم گفتار بهرام را با وعده‌ها كه داده بود بشنيدند خرسند شدند و اميدوار شدند و با همديگر گفتند: «سخنان بهرام را رد نتوانيم كرد و اگر مصر باشيم كه پادشاهي از او برگيريم بيم هلاكتمان هست كه از عربان سپاه و كمك بسيار دارد.
وي را بيازماييم كه آنچه گفت از روي اطمينان از قوت و دليري و جرئت خويش گفت. اگر چنان باشد كه گفت پادشاهي به او دهيم و اطاعت وي كنيم و اگر از ضعف و زبوني هلاك شود از هلاكت وي بري باشيم و از شر و غايله وي در امان مانيم.» بر اين سخن اتفاق كردند و پراكنده شدند و بهرام از پس آن سخنان كه گفته بود بيامد و به مجلس روز پيش نشست و مخالفان بيامدند و با آنها گفت: «يا سخنان ديروز مرا پاسخ گوييد و يا خاموش مانيد و اطاعت من كنيد.» قوم گفتند: «ما خسرو را بپادشاهي برگزيده‌ايم و از او جز آنچه بايد نديده‌ايم ولي رضايت مي‌دهيم كه چنانكه گفتي تاج و زيور شاهي را ميان دو شير نهند و تو و خسرو بر سر آن كشاكش كنيد و هر كه تاج از ميان دو شير بردارد پادشاهي بدو دهيم.» بهرام به گفته آنها رضا داد و موبدان موبد كه تاج بر سر شاه مي‌نهاد تاج و زيور شاهي را بياورد و در محلي نهاد و بسطام اسپهبد، دو شير درنده گرسنه بياورد و يكي را به يك سوي محل تاج و ديگري را در سوي ديگر بداشت و بند رها كرد.
آنگاه بهرام به خسرو گفت: «تاج و زيور بر گير.» خسرو گفت: «آغاز كردن و تاج و زيور گرفتن حق تو است كه پادشاهي را به ارث مي‌جويي و من بر آن تسلط يافته‌ام.» بهرام گفتار او را ناخوش نداشت كه از دليري و قوت خويش اطمينان داشت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 620
و گرزي برگرفت و سوي تاج و زيور شد و موبدان موبد گفت: «جانبازي تو در اين كار كه سوي آن مي‌روي به دلخواه تو است و به رأي هيچكس از پارسيان نيست و ما به نزد خدا از اينكه تو خويشتن را تلف مي‌كني بري هستيم.» بهرام گفت: «شما از اين بري هستيد و گناهي بر شما نيست.» آنگاه سوي دو شير شتافت و چون موبدان موبد اصرار وي بديد گفت:
«گناهان خويش را فاش كن و از آن توبه كن، آنگاه اگر رفتني باشي برو.» و بهرام همه گناهان خويش را فاش كرد و سوي دو شير رفت و يكي از شيران سوي وي آمد و چون نزديك شد بهرام برجست و بر پشت شير نشست و دو پهلوي آنرا با زانوان خويش چنان بفشرد كه سستي گرفت و با گرزي كه همراه داشت به سر آن كوفتن آغاز كرد. آنگاه شير ديگر بدو حمله برد كه دو گوش آنرا بگرفت و با هر دو دست بكشيد و سر آنرا به سر شير ديگر كه بر آن نشسته بود كوفت تا مخ شيران فرو ريخت و سر هر دو را با گرزي كه همراه داشت بكوفت تا بكشت و خسرو و ديگر حاضران ناظر كار وي بودند.
آنگاه بهرام تاج و زيور برگرفت و خسرو نخستين كس بود كه بانگ زد و گفت: «خدا بهرام را كه ياران مطيع دارد عمر دهاد و شاهي هفت اقليم زمين نصيب وي كناد.» و همه حاضران بانگ زدند كه مطيع و معترف بهرام شاهيم و به پادشاهي او خوشدليم. و دعاي بسيار گفتند.
روز ديگر بزرگان و سران خاندانها و فرمانروايان ولايات و وزيران منذر را بديدند و از او خواستند كه با بهرام سخن كند كه از بديهايشان در گذرد و ببخشد و چشم بپوشد.
منذر با بهرام سخن كرد و گفت كه هر چه به دل دارد ببخشد، و بهرام پذيرفت و آنها را اميدوار كرد.
بهرام بيست ساله بود كه به پادشاهي رسيد و بگفت تا رعيت آسوده شوند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 621
آرام گيرند و هفت روز پياپي بار داد وعده‌هاي نكو داد و به پرهيزكاري و اطاعت خداي خواند.
و چنان شد كه بهرام پس از پادشاهي سرگرمي و تفريح را از كارهاي ديگر برتر مي‌دانست چندان كه عيبگويي رعيت بر رفتار وي بسيار شد و شاهان اطراف به طمع دست اندازي به قلمرو وي افتادند و نخستين كس كه به انديشه ستيزه‌جويي افتاد خاقان پادشاه ترك بود كه با دويست و پنجاه هزار از تركان به جنگ وي آمد و پارسيان خبر يافتند كه خاقان با سپاهي بزرگ آهنگ بلادشان دارد و بيمناك شدند و گروهي از بزرگان صاحب رأي و نظر پيش بهرام شدند و گفتند: «اي پادشاه، ماجراي اين دشمن مانع تفريح و عيش تو است آماده دشمن باش كه مبادا حادثه‌اي رخ دهد كه دچار بدنامي و ننگ شوي.» بهرام پاسخ داد كه پروردگار ما نيرومند است و ما دوستان اوييم. و به تفريح و لذتجويي و شكار مصرتر شد و سوي آذربيجان رفت كه در آتشكده آنجا عبادت كند و از آنجا سوي ارمينيه رود كه در جنگلهاي آنجا به شكار پردازد و در راه تفريح كند و هفت كس از بزرگان و سران خاندانها را با سيصد تن از ياران دلير خويش همراه برد و تدبير امور پادشاهي را به برادر خود نرسي واگذاشت.
و چون كسان خبر يافتند كه بهرام برفته و امور را به برادر واگذاشته به يقين دانستند كه عمل وي فرار از دشمن و تسليم ملك است و همسخن شدند كه گروهي را سوي خاقان فرستند و خراجگزاري وي شوند كه بيم داشتند اگر اطاعت وي نكنند ديارشان را به غارت دهد و جنگاورانشان را نابود كند.
و خاقان خبر يافت كه قوم اتفاق كرده‌اند كه اطاعت وي كنند و خاطرش از طرف ايشان بياسود و بگفت تا سپاهش تاخت و تاز و ويراني نكنند.
بهرام يكي را فرستاده بود كه خبر خاقان بيارد و خبر گيرد بيامد و قصه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 622
خاقان و قصد وي را بگفت و بهرام با گروه همراهان خود برفت و ناگهان به خاقان تاخت و وي را به دست خويش بكشت و از سپاه وي كشتار بسيار كرد و باقيمانده فراري شدند و بهرام تعاقبشان كرد و بكشت و غنيمت و اسير گرفت و با سپاه خويش سالم و غنيمت گرفته باز آمد.
تاج و سرپوش خاقان به دست بهرام افتاد و بر ولايت او از قلمرو تركان تسلط يافت و مرزباني به عاملي آنجا فرستاد و تختي از نقره بدو داد. كسان از بلاد مجاور قلمرو خاقان كه به دست بهرام افتاده بود به اطاعت و خضوع پيش بهرام آمدند و از او خواستند كه ميان خويش و آنها حدي معين كند كه از آنجا تجاوز نكنند و اوحدي معين كرد و مناري بساخت و اين همان منار بود كه فيروز شاه پسر يزدگرد بگفت تا آنرا در بلاد تركان پيش بردند.
آنگاه بهرام يكي از سرداران خويش را به ما وراء النهر فرستاد و بفرمود تا با آنها پيكار كند و او جنگ انداخت و بسيار كس بكشت، تا به بندگي بهرام و باجگزاري وي گردن نهادند.
آنگاه بهرام سوي آذربايجان شد تا به مقر خويش رود كه در سواد بود و بگفت تا همه ياقوت سرخ و جواهر ديگر را كه بر تاج خاقان بود در آتشكده آذربيجان بياويختند.
آنگاه سوي طيسبون رفت و در خانه شاهي مقر گرفت و به سپاه و عمال خويش نامه نوشت از كشته شدن خاقان و كار سپاه وي خبرشان داد.
پس از آن بهرام برادر خويش نرسي را ولايت خراسان داد و بگفت تا آنها رود و در بلخ مقر گيرد و او را هر چه بايسته بود داد.
بهرام در اواخر روزگار خويش سوي ماه رفت و روزي به آهنگ شكار بر نشست و به گور خري تاخت و در تعاقب آن دور برفت و به چاهي افتاد و غرق شد و مادرش خبر يافت و با مال بسيار برفت و نزديك چاه فرود آمد و بگفت تا آن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 623
مال به كسي دهند كه بهرام را از چاه در آورد و از چاه گل و لجن بسيار برآوردند كه تپه‌هاي بزرگ فراهم شد اما جثه بهرام به دست نيامد.
گويند: وقتي بهرام از پيكار تركان سوي مملكت خويش بازگشت، چند روز پياپي براي اهل مملكت خطابه خواند و آنها را به اطاعت خواند و گفت سر آن دارد كه براي خير و رفاهشان كار كند و اگر از راه راست بگردند بيشتر از پدر با آنها خشونت خواهد كرد، كه پدرش در آغاز كار با ملايمت و انصاف كار مي‌كرد و قدر ندانستند يا قدر نشناسان در ميانه بودند و چنانكه بندگان را اطاعت ملوك بايد، اطاعت نكردند و او نيز به خشونت گراييد و ستم كرد و خون بريخت.
بازگشت بهرام از پيكار تركان از راه آذربايجان بود و همه ياقوت و جواهر تاج خاقان و شمشير گوهر نشان وي را با زيور بسيار به آتشكده شيزداد و خاتون زن خاقان را به خدمت آنجا گماشت و به سپاسداري فيروزي كه به دست آورده بود سه سال خراج از مردم برداشت و مال بسيار به فقيران و مستمندان بخش كرد و بيست هزار هزار درم به خاندانها و مردم والا نژاد داد، و درباره كار خاقان نامه‌ها به آفاق نوشت و گفت كه وقتي از آمدن خاقان خبر يافت به تعظيم و تقديس خدا پرداخت و بر او توكل كرد و با هفت كس از اهل خاندانها و سيصد سوار از نخبه ياران خويش از راه آذربيجان و كوه قبق برفت تا به بيابانها خوارزم درآمد و خدايش فيروزي داد و از برداشتند خراج سخن آورد، نامه وي بلاغت آميز بود.
و چنان بود كه وقتي بهرام به پادشاهي رسيد بگفت باقيمانده خراج را به خراجگزاران ببخشند و بدو خبر دادند كه باقيمانده هفتاد هزار هزار درهم است و بگفت تا نگيرند و يكسوم خراج آن سال را نيز ببخشند.
گويند: وقتي بهرام گور از پيكار خاقان ترك به طيسبون بازگشت برادر خويش نرسي را ولايت خراسان داد و او را به بلخ مقر داد و مهرنرسي پسر برازه را وزارت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 624
داد و به صف خاصان خويش آورد و بزرگفر مدار كرد و بدو گفت كه سوي ديار هند مي‌رود تا اخبار آن بداند و تدبير كند تا چيزي از آن مملكت را به مملكت خويش بپيوندد و چيزي از خراج مردم خويش را سبك كند و وي را آنچه بايسته بود داد و برفت و ناشناس به سرزمين هند درآمد و مدتي ببود و كس از مردم آنجا از كار وي نپرسيد ولي از چابكسواري و دليري وي در جنگ درندگان و جمال و كمال خلقت وي به شگفت بودند و چنين بود تا خبر يافت كه در گوشه‌اي از سرزمين آنها فيلي هست كه راه بسته و بسيار كس بكشته و از يكي خواست كه جاي فيل را به وي بنمايد تا آنرا بكشد و خبر به شاه رسيد او را بخواند و يكي را همراه فرستاد كه خبر وي بيارد و چون بهرام و فرستاده شاه به جنگل مقر فيل رسيدند، فرستاده بالاي دختري شد كه كار بهرام را ببيند و بهرام به جستجوي فيل رفت و بانگ زد و فيل بيامد و كف به دهان آورده بود و صدايي بزرگ و منظري هول‌انگيز داشت و چون نزديك بهرام رسيد تيري به آن زد كه ميان دو چشمش خورد و چنان فرو رفت كه نزديك بود ديده نشود و باز تير انداخت تا نزد فيل رسيد و برجست و خرطوم آن بگرفت و سخت بكشيد و فيل به زانو در آمد و همچنان ضربت به آن زد تا جان بداد و سر فيل را ببريد و به دوش كشيد و برفت تا به راه رسيد و فرستاده شاه وي را مي‌ديد.
و چون فرستاده بازگشت حكايت با شاه بگفت كه از دليري و جرئت وي به شگفت آمده و عطاي بزرگ داد و از كار وي پرسيد و بهرام گفت: «من از بزرگان پارسيانم و شاه پارسيان بر من خشم آورد و از او به پناه تو آمدم.» و اين شاه را دشمني بود كه با وي بر سر شاهي منازعه داشت و با سپاه فراوان سوي وي آمده بود و سخت بيمناك بود كه از قدرت وي خبر داشت، و شاه حريف از او اطاعت و خراجگزاري مي‌خواست و شاه يار بهرام سر پذيرفتن داشت، ولي بهرام وي را منع كرد و گفت كه كار وي را فيصل مي‌دهد. و شاه از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 625
گفته وي آرام گرفت و بهرام مجهز برفت و چون با دشمن رو برو شد به سواران هند گفت:
«پشت سر مرا مراقبت كنيد. آنگاه به دشمن هجوم برد و يكي را ضربت به سر مي‌زد كه تا دهانش مي‌رسيد و ديگري را ضربت به كمر مي‌زد و به دو نيم مي‌كرد، خرطوم فيل را با شمشير قطع مي‌كرد و سوار را از زين فرو مي‌كشيد. هندوان تير اندازي ندانند و بيشترشان پياده‌اند كه چهار پا ندارند و بهرام به هر كه تير مي‌انداخت تير در او فرو مي‌رفت.
و چون چنين ديدند فراري شدند و سر چيزي نداشتند و يار بهرام اردوگاه دشمن را به غنيمت گرفت و خوشدل بازگشت و بهرام به همراه وي بود و به پاداش، دختر خويش را زن او كرد و ديبل و مكران و سرزمين سند را بدو داد و مكتوب نوشت و شاهد گرفت و بگفت تا اين ولايت‌ها را به سرزمين عجم منضم كنند و خراج آن را به بهرام دهند و بهرام خوشدل بازگشت.
پس از آن بهرام، مهرنرسي پسر برازه را با چهل هزار سپاه سوي روم فرستاد و بگفت كه آهنگ سالار قوم كند و درباره باج و ديگر چيزها كه جز كسي مانند مهرنرسي كفايت آن نداشت سخن كند و او با گروه برفت و به قسطنطنيه درآمد و رفتاري چشمگير داشت، و بزرگ روم با وي صلح كرد و همه مقاصد بهرام را به انجام رسانيد و او بازگشت.
بهرام پيوسته مهرنرسي را گرامي داشت و باشد كه اسم وي را كوتاه كنند و نرسي گويند و گاهي نيز مهرنرسه گويند، و او مهرنرسي پسر برازه پسر فرخزاد پسر خورهباذ پسر سيسفاذ پسر سيسنابروه پسر كي‌اشك پسر دارا پسر بهمن پسر اسفنديار پسر بشتاسب بود.
و همه ملوك پارسيان مهرنرسي را عزيز داشتند و اين به سبب حسن رفتار و اصابت رأي و مردمداري وي بود.
مهرنرسي را پسران بود كه نشان پدر داشتند و براي شاهان كارها كردند كه به مرتبت وي نزديك شدند و سه تن از آنها بر جسته بودند يكي زراونداد بود كه مهرنرسي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 626
وي را به آموختن دين و فقه وا داشت و توفيق بزرگ يافت و بهرام گور ويرا هير بدان هيربد كرد كه مقامي همانند موبدان موبد بود و ديگري ما جشنس نام داشت و به روزگار بهرام گور پيوسته ديوان خراج را به دست داشت و عنوان وي «راستراي و شانسلان» بود و نام سومي كارد بود و سالار بزرگ سپاه بود و عنوان اسطران‌سلان داشت و اين مرتبتي بالاي اسپهبذ بود و همانند اركبذ بود.
عنوان مهرنرسي بزرگفرمدار بود يعني وزير وزيران و سر سران.
گويند: مهرنرسي از دهكده ايروان از روستاي دشتبارين از ولايت اردشير خره بود و در آنجا و هم در جره كه از ولايت شاپور بود و به دشتبارين پيوسته بود بناهاي بلند ساخت. از جمله آتشكده‌اي بود كه چنانكه گويند تا كنون بپاست و آتش آن بجاست و آنرا مهر نرسيان گويند.
و هم او به نزديك ايروان چهار دهكده گرفت و در هر كدام آتشكده‌اي بساخت و يكي را خاص خويش كرد و «فرازمرا آورد خدايان» ناميد كه معني آن «سرور من رو به من آر» باشد و ديگري را خاص زراونداد كردي و زراوندادان ناميد و ديگري را به كارد داد كارداران ناميد و ديگر را به ماجشنس‌داد و ماجشنسفان ناميد.
و هم در آن ناحيه سه باغ گرفت و در هر باغ دوازده هزار نخل كشت و در يك باغ دوازده هزار زيتون كشت و در يك باغ دوازده هزار سرو كشت و اين دهكده‌ها و باغها و آتشكده‌ها تا كنون به دست اعقاب اوست و چنانكه گويند به بهترين صورت به جاست.
گويند كه بهرام پس از فراغت از كار خاقان و شاه روم از راه يمن سوي ديار سودان رفت و مردم بسيار بكشت و گروهي اسير گرفت، آنگاه به مملكت خويش باز آمد و كار هلاكت وي چنان بود كه بياوردم.
در مدت پادشاهي بهرام اختلاف كرده‌اند: بعضي گفته‌اند مدت پادشاهي او هيجده سال و ده ماه و بيست روز بود و بعضي ديگر گفته‌اند مدت پادشاهي او بيست
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 627
و سه سال و دو ماه و بيست روز بود.
 
پس از او يزدگرد بپادشاهي رسيد
 
و او پسر بهرام گور بود و چون تاج بر سر نهاد بزرگان و سران قوم، پيش وي شدند و دعا كردند و مباركباد پادشاهي گفتند كه پاسخ نكو داد و از پدر و مناقب وي ياد كرد و از رفتار وي با رعيت سخن آورد كه براي آنها بسيار مي‌نشست و بگفت كه اگر رفتار وي را چون پدر نبينند بايد بدانند كه خلوتهاي وي در صلاح انديشي مملكت و كيد با دشمنان است و اعلام كرد كه مهرنرسي پسر برازه و وزير پدر را وزارت داده و با رعيت روش نكو خواهد داشت و رسوم نيك بنياد خواهد كرد و پيوسته با دشمنان به جنگ و با رعيت و سپاه رؤف بود.
يزدگرد را دو پسر بود: يكي هرمز كه ولايت سيستان داشت و ديگري فيروز نام داشت و هرمز از پس مرگ پدر به پادشاهي رسيد و فيروز از وي بگريخت و به ديار هيطاليان رفت و قصه خويش و برادر را با پادشاه آنجا فرو خواند و گفت كه پادشاهي حق اوست و تقاضا كرد سپاهي بدو دهد كه به كمك آنها با هرمز پيكار كند و پادشاهي پدر بگيرد.
شاه هيطاليان نپذيرفت تا فيروز گفت: «كه هرمز پادشاهي ستمگر است.» و شاه هيطاليان گفت: «خدا ستم را نپسندد و كار ستمگران را به صلاح نيارد، در قلمرو شاه ستمگر انصاف جز با ستم نتوان داشت.» و سپاهي به كمك فيروز فرستاد و فيروز طالقان را به وي داد و با كمك سپاه او با هرمز بجنگيد و وي را بكشت و سپاهش را بپراكند و بر پادشاهي تسلط يافت.
و چنان بود كه روميان خراجي را كه به بهرام مي‌داده بودند به يزدگرد پسر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 628
بهرام ندادند و او مهرنرسي پسر برازه را با گروهي همانند آن گروه كه بهرام فرستاده بود سوي آنها فرستاد و به مقصود رسيد.
مدت پادشاهي يزدگرد به قولي هيجده سال و چهار ماه بود و به قولي ديگر هفت سال بود.
 
آنگاه فيروز به پادشاهي رسيد
 
وي پسر يزدگرد پسر بهرام بود، و پادشاهي وي پس از آن بود كه برادر و سه تن از خاندان خويش را بكشت.
از هشام بن محمد روايت كرده‌اند كه فيروز از خراسان سپاه آماده كرد و از مردم طخارستان و ديار مجاور آن كمك خواست و سوي برادر رفت كه به ري بود و مادرشان يكي بود و دينك نام داشت و در مداين مقر داشت و تدبير امور آن حدود مي‌كرد. فيروز به برادر ظفر يافت و او را به زندان فرستاد و با كسان عدالت كرد و روش نكو داشت و ديندار بود.
به روزگار فيروز هفت سال قحطي شد و تدبير اين كار نكو كرد و هر چه در خزانه بود بخش كرد و خراج نگرفت و مردم را به خوبي راه بدر كه در آن سالها تنها يكي از گرسنگي بمرد.
فيروز سوي قوم هيطاليان رفت كه بر طخارستان تسلط داشتند و در اول پادشاهي خويش تاييد آنها كرده بود به سبب آنكه وي را بر ضد برادر كمك داده بودند.
چنانكه گويند اين قوم روش قوم لوط داشتند و فيروز روان داشت آن ديار را به دست آنها واگذارد و به جنگشان رفت كه او را بكشتند و چهار پسر و چهار برادر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 629
وي نيز در اين جنگ كشته شدند كه همگي عنوان شاهي داشتند و هيطاليان بر همه خراسان تسلط يافتند و يكي از پارسيان به نام سوخره كه اهل شيراز بود سوي آنها رفت.
سوخره در ميان قوم خويش معتبر بود و با پيروان خود به دلخواه و در راه خدا برون شد و با سالار هيطاليان رو به رو شد و وي را از خراسان برون راند و به صلح از يك ديگر جدا شدند بشرط آنكه از اسيران اردوگاه فيروز هر چه به جا مانده بود پس دهند.
مدت پادشاهي فيروز بيست و هفت سال بود.
به جز هشام ديگر اهل خبر گفته‌اند كه فيروز شاهي تند خوي و مكار بود و براي خويشتن و رعيت شوم بود و بيشتر كار و گفتارش مايه خسارت وي و اهل مملكت بود.
گويند در ملك وي هفت سال پياپي قحط شد و جوي و كاريز و چشمه فرو شد و درخت و بيشه بخشكيد و به دشت و كوه، كشت و جنگل تباه شد و پرنده و درنده بمرد و گوسفند و چهار پا گرسنه ماند و بار نتوانست برد و آب دجله كم شد و همه مردم به گرسنگي و محنت و سختي افتادند و به همه رعيت نوشت و اعلام كرد كه خراج و جزيه و نوبتي و بيگاري برداشته شد و اختيار خويش دارند و بفرمود تا براي تحصيل قوت بكوشند و در نامه ديگر نوشت كه هر كه انبار و ذخيره دارد كه خراج و جزيه و نوبتي و بيگاري برداشته شد و اختيار خويش دارند و بفرمود تا براي تحصيل قوت بكوشند و د نامه ديگر نوشت كه هر كه انبار و ذخيره دارد كه قوت مردم تواند شد در آرد و در آن شركت كنند و خاص كس نباشد، و توانگر و بينوا و شريف و حقير همانند باشند، و اعلام كرد كه اگر خبر يافت كه انساني از گرسنگي بمرده مردم آن شهر يا دهكده يا محل مرگ وي را عقوبت سخت خواهد كرد.
و در آن دوران سختي و گرسنگي رعيت را چنان راه برد كه هيچكس از گرسنگي نمرد مگر يكي از روستاي ولايت اردشير خره به نام بديه و بزرگان پارسيان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 630
و مردم اردشيرخره و فيروز اين را حادثه‌اي عظيم شمردند. و او به خداوند بناليد كه رحمت خويش از او و رعيت او دريغ ندارد و باران ببارد و خداي اجابت كرد و ولايت مانند پيش پر آب شد و درختان جان گرفت.
فيروز بگفت تا به ري شهري بسازند و آنرا فيروز نام كرد، و ما بين گرگان و دربند صول نيز شهري بساختند و آنرا روشن فيروز نام كرد و در آذربايجان نيز شهري بساختند و آنرا شهرام فيروز نام كرد و چون قلمرو وي احيا شد و پادشاهي او استوار شد و دشمنان را بكشت و مغلوب كرد، و از بنيان اين سه شهر فراغت يافت با سپاه خويش سوي خراسان رفت و آهنگ جنگ اخشنوار شاه هيطاليان داشت و چون اخشنوار خبر يافت سخت بيمناك شد.
گويند: يكي از ياران اخشنوار جان خويش را در اختيار او نهاد و گفت: «دو دست و دو پاي مرا قطع كن و به راه فيروز بيفكن و با عيال و فرزند من نيكي كن.» مقصود وي از اين كار حيله با فيروز بود و اخشنوار با وي چنان كرد و به راه فيروز افكند و چون فيروز بر او بگذشت سبب ندانست و قصه او پرسيد كه گفت: «اخشنوار اين كار كرد از آن رو كه گفتم تاب فيروز و سپاه پارسيان نداري.» فيروز بر او رأفت كرد و رحمت آورد و بگفت تا وي را همراه بردارند.
و آن مرد به فيروز گفت كه از روي نيكخواهي، او و همراهانش را به راهي كوتاه راهبر مي‌شود كه تا كنون كس از آن راه سوي شاه هيطاليان نرفته باشد. و فيروز فريب خورد و سپاه را از راهي كه وي گفته بود ببرد و بيابان پس از بيابان درنورديد و چون از تشنگي شكايت مي‌كردند مي‌گفت نزديك آيند و انتهاي بيابان نزديك است و چون آنها را به جايي رسانيد كه اطمينان يافت پس رفتن و پيش رفتن نتوانند كار خويش را نمايان كرد و ياران فيروز بدو گفتند: «اي پادشاه ما به تو گفتيم كه از اين مرد حذر بايد كرد و نكردي و اكنون بايد پيش رويم تا به دشمن برخوريم.» و برفتند و بيشترشان از تشنگي جان بدادند و فيروز و آنها كه رهايي يافته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 631
بودند به دشمن رسيدند و چون بر آن حال كه بودند نزديك دشمن شدند اخشنوار را به صلح خواندند به شرط آنكه راهشان را باز گذارد تا به ديار خويش باز گردند و فيروز نيز پيمان كند كه هرگز به آنها حمله نيارد و آهنگ ديارشان نكند و سپاه براي جنگشان نفرستد، و ميان دو مملكت حدي معين كند كه از آن تجاوز نكند.
اخشنوار بدين رضا داد و فيروز مكتوبي نوشت و مهر زد و بر خويشتن شاهد گرفت. و شاه هيطاليان راه او را باز گذاشت كه بازگشت.
و چون به مملكت خويش رسيد حميت و تعصب وي را سوي اخشنوار كشانيد و سوي او حمله برد و به رأي وزيران و خاصان خويش كه پيمان شكني را نمي‌پسنديدند اعتنا نكرد و به رأي خويش كار كرد.
از جمله كساني كه فيروز را منع كرده بودند يكي از خاصان وي بود كه هميشه رأي او را برمي‌گزيد و نامش مزدبوذ بود.
و چون مزدبوذ اصرار وي بديد آنچه را در ميانه رفته بود در نامه‌اي بنوشت و از فيروز خواست تا مهر بر آن نهد. فيروز سوي ديار اخشنوار رفت و اخشنوار ميان خويش و ديار فيروز خندقي بزرگ كنده بود، و چون فيروز به خندق رسيد پلها زد و پرچمها بر آن نصب كرد و آنرا براي بازگشت سپاه خويش نشانه نهاد و سوي هيطاليان رفت.
و چون به اردوگاه آنها رسيد اخشنوار مكتوب وي را به يادش آورد و گفت پيمان نشكند، و فيروز لجاجت كرد و با همديگر سخنان دراز گفتند و پس از آن جنگ افتاد و ياران فيروز به سبب پيماني كه با هيطاليان داشتند سست بودند. و اخشنوار مكتوب فيروز را برون آورد و بر نيزه كرد و گفت: «خدايا اين مكتوب را به كار گير.» و فيروز بشكست و محل پرچمها را از ياد برد و در خندق افتاد و بمرد و اخشنوار بنه فيروز و زنان و اموال و ديوانهاي وي را بگرفت و سپاه پارسيان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 632
شكستي ديد كه هرگز مانند آن نديده بود.
و يكي از مردم ولايت اردشير خره در سيستان بود و علم و دليري و جرئت بسيار داشت و نامش سوخرا بود و گروهي از چابكسواران با وي بودند و چون از كار فيروز خبر يافت شبانگاه بر نشست و پيوسته برفت تا نزديك اخشنوار رسيد و كس فرستاد و اعلام جنگ كرد و او را به نابودي تهديد كرد. و اخشنوار سپاهي بزرگ سوي او فرستاد و چون رو به رو شدند سوخرا سواره سوي ايشان شد و آنها را از خويشتن مطمئن يافت.
گويند: تيري سوي يكي از آنها انداخت كه ميان دو چشم اسبش فرود رفت چنانكه نزديك بود تير در سر اسب ناپديد شود و اسب بيفتاد و سوخرا سوار را زنده واگذاشت و بدو گفت پيش يار خود شود و آنچه را ديده‌اي با وي بگو. و آنها سوي اخشنوار رفتند و اسب را با خويش ببردند و چون نشان تير را بديد حيران شد و كس پيش سوخرا فرستاد كه هر چه خواهي بگوي.
سوخرا پاسخ داد كه مي‌خواهم كه ديوان را به من باز دهي و اسيران را آزاد كني و اخشنوار چنان كرد.
و چون ديوان به دست وي رسيد و اسيران آزاد شدند، فهرست گنجينه‌هايي را كه همراه فيروز بوده بود از ديوان در آورد و به اخشنوار نوشت كه باز نميگردد تا گنجينه‌ها را بگيرد.
و چون اخشنوار معلوم داشت كه به جد سخن مي‌كند جان خويش را بخريد و سوخرا پس از آزادي اسيران و گرفتن ديوان و استرداد اموال و همه گنجينه‌ها كه همراه فيروز بود سوي سرزمين پارسيان بازگشت و چون پيش عجمان رفت وي را بزرگ شمردند و مرتبت او به جايي رسيد كه جز شاه كسي بالاتر از او نبود.
سوخرا پسر ويسابور پسر رهان پسر نرسي پسر ويسابور پسر قارن پسر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 633
كروان پسر اوبيد پسر تيرويه پسر كردنك پسر ناور پسر طوس پسر نودكا پسر منشو پسر نوذر پسر منوچهر بود.
بعضي مطلعان اخبار پارسيان خبر فيروز و خبر اخشنوار را به همين گونه آورده‌اند كه گفتيم ولي افزوده‌اند كه وقتي فيروز به آهنگ اخشنوار برون مي‌شد سوخرا را در شهر طيسبون و شهر بهرسير كه شهر شاهان بود جانشين خويش كرد.
گويد: مرتبت سوخرا: قارون بود و با طيسبون و بهر سير، ولايت سيستان نيز داشت و چنان بود كه بهرام گور ميان سرزمين خراسان و قلمرو تركان مناري ساخته بود كه تركان از آنجا تجاوز نكنند و به خراسان نيايند، و اين بسبب پيماني بود كه ميان دو گروه بود كه به خراسان تجاوز نشود. و فيروز نيز با اخشنوار پيمان كرده بود كه از منار بهرام گور نگذرد و به ديار هيطاليان در نيايد.
و چون فيروز به منار رسيد بگفت تا پنجاه فيل بدان بستند كه با سيصد مرد منار را پيش روي خود مي‌بردند و دنبال آن مي‌رفتند و مي‌خواست بدين گونه به پيماني كه با اخشنوار داشت وفا كرده باشد.
و چون اخشنوار از كار فيروز درباره منار خبر يافت كس سوي او فرستاد و گفت: «جايي كه اسلاف تو بس كرده‌اند، بس كن و به كاري كه دست نزده‌اند دست مزن،.» ولي فيروز به گفته وي اعتنا نكرد و پيكار اخشنوار را در خوشايند پنداشت و او را به پيكار خواند، ولي اخشنوار از پيكار وي دريغ كرد و آنرا ناخوشايند شمرد از آن رو كه بيشتر پيكارهاي تركان خدعه و مكاري بود.
اخشنوار بگفت تا پشت اردوگاه وي خندقي با ده ذراع پهنا و بيست ذراع عمق بكندند و آنرا با چوبهاي سست بپوشانيد و خاك بر چوبها ريخت. آنگاه با سپاه خويش راهي شد و مسافتي برفت.
و چون فيروز خبر يافت كه اخشنوار با سپاه از اردوگاه برفته يقين كرد كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 634
فراري شده‌اند و بگفت تا طبل بزنند و با سپاه خويش به تعاقب اخشنوار و ياران وي برنشست و با شتاب برفتند و گذرگاهشان از روي خندق بود، و چون به آنجا رسيدند به خندق پوشيده قدم نهادند و فيروز و بيشتر سپاه وي در آن ريختند و همگي هلاك شدند.
اخشنوار سوي اردوگاه فيروز بازگشت و هر چه در آن بود به تصرف آورد و موبدان موبد را اسير كرد و فيروز دخت دختر فيروز با زنانش به چنگ وي افتاد و بگفت تا جثه فيروز را با همه كساني كه در خندق افتاده بودند در آوردند و در تابوتها نهادند.
و اخشنوار خواست با فيروز دخت در آميزد و او ابا كرد.
و چون خبر هلاك فيروز به ديار پارسيان رسيد بلرزيدند و وحشت كردند و چون حقيقت خبر به نزد سوخرا معلوم شد آماده شد و با بيشتر سپاهياني كه داشت سوي ديار هيطاليان رفت و چون به گرگان رسيد و اخشنوار از حركت وي به قصد پيكار خبر يافت آماده شد و به پيشواز وي آمد و كس فرستاد و از مقصد وي جويا شد و از نام و مرتبت وي پرسيد.
سوخرا پاسخ داد كه سوخرا نام دارد و مرتبت وي قارن است و آمده تا انتقام فيروز را بگيرد.
اخشنوار كس فرستاد و گفت: «سرانجام تو در راهي كه گام ميزني چون سرانجام فيروز خواهد بود كه در پيكار من از كثرت سپاه جز هلاكت و نابودي نتيجه نبرد.» ولي سوخرا به گفته وي اعتنا نكرد و بگفت تا سپاه وي آماده شدند و سلاح بر گرفتند و سوي اخشنوار حمله برد كه مردي دلير و پدر دل بود و اخشنوار از در صلح در آمد اما سوخرا نپذيرفت مگر همه چيزها را كه از اردوگاه فيروز گرفته بود پس دهد، و اخشنوار همه اموال و گنجينه‌ها و زنان فيروز را با فيروز دخت و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 635
موبدان موبد و همه بزرگان پارسيان كه پيش وي اسير بودند به سوخرا تسليم كرد و او سوي ديار خويش بازگشت.
در مدت پادشاهي فيروز اختلاف كرده‌اند، بعضي‌ها گفته‌اند بيست و شش سال بود و بعضي ديگر گفته‌اند بيست و يك سال بود.
 
سخن از عمال يزدگرد بر عربان و مردم يمن‌
 
از هشام بن محمد روايت كرده‌اند كه فرزندان اشراف حمير به خدمت ملوكشان در بودند و از جمله كسان كه خدمت حسان بن تبع مي‌كرد عمرو بن حجر كندي بود كه به روزگار خويش سالار قوم كنده بود و چون حسان بن تبع سوي جديس مي‌رفت وي را به قسمتي از كارهاي خويش گماشت و چون عمرو بن تبع برادر خويش حسان ابن تبع را بكشت و به جاي او پادشاه شد عمرو بن حجر كندي را كه مردي صاحب رأي و شريف بود به خدمت گرفت و براي آنكه عمرو را حرمت كرده باشد و باقيماندگان برادر را تحقير كرده باشد دختر حسان بن تبع را زن او كرد و حميريان در اين باره سخن كردند و آنرا بليه پنداشتند كه هيچيك از عربان طمع زن گرفتن از اين خاندان نداشت.
دختر حسان بن تبع براي عمرو بن حجر، حارث بن عمرو را آورد، و از پسر عمرو بن تبع، عبد كلال بن مثوب به پادشاهي رسيد، به سبب آنكه فرزندان حسان خردسال بودند مگر تبع بن حسان كه جن زده بود و عبد كلال بن مثوب پادشاهي گرفت تا كسي برون از خاندان شاهي در پادشاهي طمع نيارد و كار ملك را با تجربه و روش نكو پيش برد. و چنانكه گفته‌اند وي پيرو دين نصرانيت قديم بود و مي‌خواست
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 636
قوم وي نيز از اين دين پيروي كنند و كسي كه او را به نصرانيت خوانده بود مردي از طايفه غسان بود كه از شام پيش وي آمده بود و حميريان به مرد غساني تاختند و او را بكشتند و تبع بن حسان از جن‌زدگي شفا يافت و از همه كس به كار نجوم داناتر بود و از همه عالمان زمانه خردمندتر بود و از حوادث سلف و خلف بيشتر سخن مي‌كرد.
و چون تبع بن حسان بن تبع به پادشاهي رسيد قوم حمير و عربان مهابت وي را در دل گرفتند و وي خواهرزاده خويش حارث بن عمرو بن حجر كندي را با سپاهي بزرگ سوي ديار معد و حيره و ديار مجاور آن گسيل داشت و او سوي نعمان بن امرؤ القيس بن شقيقه شد و جنگ انداخت و نعمان و گروهي از خاندان وي را بكشت و ياران او را منهزم كرد و منذر بن نعمان اكبر و مادرش ماء السماء كه زني از قوم نمر بود بگريختند و پادشاهي از خاندان نعمان برفت و حارث بن عمرو شاهي از آنها بگرفت.
ولي هشام گويد كه پس از نعمان پسرش منذر بن نعمان پادشاه شد و مادر وي هند دختر زيد مناة بن زيد الله بن عمرو غساني بود و مدت پادشاهي منذر چهل و چهار سال بود، هشت سال و نه ماه به روزگار بهرام گور پسر يزدگرد و هيجده سال به روزگار يزدگرد پسر بهرام و هفده سال به روزگار فيروز پسر يزدگرد.
و پس از منذر پسر وي اسود بن منذر به پادشاهي رسيد و مادر وي هر دختر نعمان از فرزندان هيجمانه دختر عمرو بن ابي ربيعة بن ذهل بن شيبان بود و همو بود كه بيست سال در اسارت پارسيان بود و مدت پادشاهي اسود بيست سال بود، ده سال به به روزگار فيروز پسر يزدگرد و چهار سال به روزگار بلاش پسر يزدگرد و شش سال به روزگار قباد پسر فيروز.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 637
 
پس از فيروز پسرش بلاش بپادشاهي رسيد
 
وي پسر فيروز پسر يزدگرد پسر بهرام گور بود، و برادرش قباد در كار پادشاهي با وي مخالفت كرد و مغلوب شد و سوي خاقان پادشاه تركان گريخت و از او كمك خواست، و چون بلاش تاج به سر نهاد بزرگان و سران قوم به نزد وي فراهم شدند و تهنيت گفتند و خواستند كه سوخرا را به سبب اعمالي كه كرده بود پاداش دهد و بلاش وي را جزو خاصان خويش كرد و گرامي داشت و عطا داد.
بلاش روشي نكو داشت و به آباداني راغب بود و از حسن تدبير وي يكي آن بود كه اگر مي‌شنيد كه خانه‌اي خراب شده و مردمش كوچك كرده‌اند، صاحب دهكده‌اي را كه خانه در آن بود عقوبت مي‌كرد كه چرا كمكشان نكرده تا ناچار به كوچك كردن نشوند.
وي در سواد، شهري بنيان كرد و آنرا بلاشاواذ ناميد كه همان شهر ساباط نزديك مداين است.
مدت پادشاهي بلاش چهار سال بود.
 
پس از آن قباد بپادشاهي رسيد
 
اشاره
 
وي قباد، پسر فيروز پسر يزدگرد پسر بهرام گور بود و پيش از آنكه پادشاه شود پيش خاقان رفت و بر ضد بادر خويش بلاش كمك خواست و در راه از حدود نيشابور گذشت و تني چند از ياران خويش را كه ناشناس با وي سفر مي‌كردند همراه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 638
داشت كه زر مهر پسر سوخرا از آن جمله بود و شوق آميزش در قباد بجنبيد و شوق خويش را با زرمهر بگفت و خواست تا زني صاحب نسب براي وي بجويد و زرمهر چنان كرد و سوي زن صاحبخانه خويش رفت كه شوهرش يكي از چابكسواران بود و دختري دوشيزه داشت كه بسيار زيبا بود و درباره دختر با وي سخن كرد، و گفت كه وي را پيش قباد فرستد و زن قصه با شوهر بگفت و زرمهر همچنان زن و شوهر را ترغيب كرد تا چنان كردند و دختر پيش قباد شد و نام وي نيوندخت بود و قباد همانشب با وي در آميخت و انوشيروان را بار گرفت و بگفت تا جايزه نيكو بدو دهند و عطاي شايسته داد.
گويند: مادر دختر وضع قباد را از او پرسيد و پاسخ داد كه چيزي نداند جز اينكه تن پوش وي زربفت بود و مادر بدانست كه وي از ابناي ملوك است و خرسند شد.
قباد سوي خاقان رفت و چون به نزد وي رسيد گفت كه با برادر در كار پادشاهي اختلاف كرده و مغلوب شده و به طلب كمك آمده است.
خاقان وعده نيك داد، و قباد چهار سال پيش خاقان ببود و انجام وعده به طفره گذشت.
و چون مدت دراز شد قباد كس پيش زن خاقان فرستاد و خواست كه وي را فرزند خويش شمارد و با شوهر خود سخن كند و انجام وعده را بخواهد، و زن چنان كرد و پيوسته با خاقان سخن داشت تا وي سپاهي همراه قباد بفرستاد و قباد با سپاه بيامد و چون به حدود نيشابور رسيد از مردي كه دختر را پيش وي آورده بود از كار دختر پرسيد و او از مادر دختر پرسيد و خبر آورد كه پسري آورده است.
قباد فرمان داد تا دختر را پيش وي آرند. و او بيامد و انوشيروان را همراه داشت كه به دنبال خويش مي‌كشيد، و چون پيش قباد شد از قصه پسر پرسيد، و گفت كه پسر فرزند اوست، و پسر به صورت و جمال همانند وي بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 639
گويند: همانجا خبر مرگ بلاش به قباد رسيد و پسر را مبارك گرفت و بگفت تا وي و مادرش را بر مركب زنان ملوك همراه ببرند. و چون به مداين رسيد و كار پادشاهي بر او قرار گرفت، سوخرا را از خاصان خويش كرد و كارها را بدو سپرد و سپاس خدمت پسر وي را بداشت. آنگاه سپاهيان به اطراف فرستاد كه دشمنان را سركوب كردند و اسير بسيار گرفتند و ميان اهواز و فارس شهر ارگان را بنيان كرد و هم او شهر حلوان را بساخت و در ولايت اردشير خره به ناحيه كارزين شهري بساخت كه قباد خره نام گرفت و اين بجز شهرها و دهكده‌ها و نهرها و پلها بود كه ساخت و بكند.
و چون بيشتر روزگار قباد سپري شد و تدبير ملك به دست سوخرا بود مردم بدو گرويدند و قباد را سبك گرفتند و قباد تحمل اين نكرد و بدان رضا نداد و به- شاپور رازي كه از خاندان مهران بود و اسپهبد ولايت ري بود نوشت كه با سپاه خويش بيايد و چون بيامد حكايت سوخرا را با وي در ميان نهاد و فرمان خويش درباره او بداد.
و روز ديگر شاپور پيش قباد رفت كه سوخرا به نزد وي نشسته بود، و شاپور سوي قباد رفت از سوخرا گذشت و وي را نديده گرفت. سوخرا نيز به شاپور بي‌اعتنا ماند تا وقتي كه بندي را كه همراه داشت به گردن وي افكند و بكشيد و بيرون برد و به زندان سپرد و گفتند: باد سوخرا كم شد و باد مهران وزيد. و اين مثل شد.
پس از آن قباد بفرمود تا سوخرا را بكشتند.
و چون ده سال از پادشاهي قباد گذشت موبدان موبد و بزرگان قوم همسخن شدند و وي را از پادشاهي برداشتند و به زندان كردند كه پيرو مردي به نام مزدك و ياران وي شده بود كه مي‌گفتند خدا روزيهاي را در زمين نهاد تا بندگان به مساوات تقسيم كنند و مردم در كار آن با يك ديگر ستم كردند و پنداشتند كه از توانگران براي بينوايان مي‌گيرند و از دارا به ندار مي‌دهند و هر كه مال و زن و خواسته بيش از آن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 640
دارد كه بايد بيش از ديگران نسبت به آن حق ندارد.
فرو مايگان اين را پسنديدند و غنيمت شمردند و همدل مزدك و ياران وي شدند و بليه مردم شدند و كارشان قوت گرفت، تا آنجا كه به خانه كسان در مي‌شدند و خايه و زن و مال مي‌گرفتند كه ياراي مقاومت نبود. و قباد را به ترويج اين روش وا داشتند و به خلع تهديد كردند، و چيزي نگذشت كه كس فرزند خويش نشناخت و فرزند، پدر خويش ندانست و هيچكس مالك چيزي نبود، و قباد را به جايي بردند كه كس بدو دسترس نداشت و برادر وي را كه جاماسب نام داشت به جايش نشاندند و به قباد گفتند در ايام گذشته گنه كرده‌اي و پاك نشوي مگر آنكه زنان خويش را همگاني كني و خواستند وي را سر ببرند و قربان آتش كنند.
و چون زرمهر پسر سوخرا چنين ديد با بزرگاني كه همدست وي بودند قيام كرد و از جان گذشت و بسيار كس از مزدكيان بكشت و قباد را به پادشاهي پس آورد و جاماسب را بر كنار كرد، پس از آن مزدكيان قباد را بر ضد زرمهر ترغيب كردند تا وي را بكشت.
و قباد از پادشاهان خوب پارسيان بود تا وقتي مزدك وي را به آن كارها واداشت و ولايت آشفته شد و كار مرزها تباهي گرفت.
بعضي مطلعان اخبار پارسيان گفته‌اند كه بزرگان پارسي قباد را به زندان كردند به سبب آنكه پيرو مزدك شده بود و با دعوت وي همدلي داشت و برادرش جاماسب پسر فيروز را به جاي وي به پادشاهي برداشتند و خواهر قباد به زندان رفت و خواست پيش او شود و زندانيان مانع شد و طمع در او بست و قصد خويش با وي بگفت.
خواهر قباد گفت كه با هوس وي مخالف نيست و اجازه يافت تا به زندان درآيد و روزي پيش قباد ببود و بگفت تا وي را در يكي از فراشها كه در زندان داشت به- پيچند و يكي از غلامان وي كه نيرومند و خود دار بود آنرا بر گرفت تا از زندان در آيد. و چون غلام به زندانيان گذشت پرسيد كه چيست و چيزي نيارست گفت. و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 641
خواهر قباد از دنبال بيامد و گفت كه اين بستر ايام زنانگي اوست و مي‌رود تا پاكيزه شود و باز گردد و زندانيان گفته او را باور كرد، و به فراش دست نزد و بدان نزديك نشد كه از ناپاكي آن بر حذر بود و راه غلام حامل قباد را باز كرد كه وي را ببرد و خواهر به دنبال وي بود.
و قباد بگريخت و به سرزمين هيطاليان رفت كه از شاه آنجا كمك خواهد و سپاه بگيرد و با مخالفان خويش كه وي را از شاهي برداشته بودند بجنگد. و در راه خويش در ابرشهر پيش يكي از بزرگان منزل گرفت كه دختري دوشيزه داشت و در اين سفر بود كه مادر كسري انوشيروان را به زني گرفت و هنگام بازگشت از سفر، انوشيروان و مادر او را همراه داشت و برادر خويش جاماسب را مغلوب كرد و جاماسب شش سال پادشاهي كرده بود.
پس از آن قباد به پيكار روم رفت و يكي از شهرهاي جزيره را كه آمد گويند بگشود و مردم آنجا را اسير گرفت و ما بين فارس و سرزمين اهواز شهري بساخت و رامقباد نام كرد و همانست كه برمقباد گويند و ارگان نيز گويند و ولايتي پديد آورد و روستاها از ولايت سرق و ولايت رامهرمز بدان پيوست.
قباد پادشاهي به فرزند خويش كسري داد و مكتوبي در اين باب نوشت و مهر زد و چون بمرد كسري آنچه را قباد گفته بود كار بست.
مدت پادشاهي قباد با پادشاهي برادرش جاماسب چهل و سه سال بود.
 
سخن از حوادثي كه عربان به روزگار قباد در ملك وي پديد آوردند
 
از هشام بن محمد كلبي روايت كرده‌اند كه وقتي حارث بن عدي كندي با نعمان بن منذر بن امرؤ القيس بن شقيقه رو به رو شد و او را بكشت و منذر بن نعمان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 642
اكبر جان بدر برد و حارث بن عمرو بر ملك نعمان تسلط يافت، قباد پسر فيروز شاه- پارسيان به حارث بن عمرو نوشت كه ميان ما و پادشاهي كه پيش از تو بود پيماني بود و مي‌خواهم كه تو را به‌بينم.
قباد زنديقي نكو كار بود و از خونريزي بيزار بود و با دشمنان مدارا مي‌كرد و به روزگاري وي آشفته گويي بسيار شد و مردم با وي جسور بودند و حارث بن عمرو كندي با گروهي بيامد و بر پل فيوم همديگر را بديدند و قباد بگفت تا يك طبق خرما بياوردند و هسته‌هاي آن را برگرفت و طبق ديگر بياوردند و خرماي با هسته در آن ريخت و پيش روي آنها نهادند و طبقي كه خرماي هسته‌دار داشت نزديك حارث بود و طبق ديگر كه بي هسته بود نزديك قباد بود و حارث خرما خورد و هسته بينداخت و قباد از طبق نزديك خود ميخورد و به حارث گفت: «چرا مانند من نخوردي.» حارث گفت: «هسته خرما را شتران و گوسفندان ما خورد» و ندانست كه قباد وي را استهزاء مي‌كند.
آنگاه توافق كردند كه حارث بن عمرو ياران وي اسبان خويش را به حدود فرات آرند و از آن تجاوز نكنند و چون حارث ضعف قباد را بديد طمع در سواد بست و به اردوگاههاي خويش بگفت تا از فرات بگذرند و در سواد تاخت و تاز كنند.
قباد در مداين بود كه بانگ استمداد آمد و گفت: «اين زير سر پادشاه آنهاست.» و كس پيش حارث بن عمرو فرستاد كه گروهي از دزدان عرب به غارت آمده‌اند و مي‌خواهد او را به‌بيند و حارث بيامد و قباد بدو گفت: «كاري كردي كه هيچكس پيش از تو نكرده بود.» حارث گفت: «من نكردم و خبر نداشتم اينان از دزدان عربند و عربان را جز به مال و سپاه باز نتوانم داشت.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 643
قباد گفت: «چه مي‌خواهي؟» گفت: مي‌خواهم چيزي از سواد تيول من كني كه از آن كمك گيرم.» و قباد بگفت تا زير فرات را كه مجاور عربان بود بدو دهند و آن شش بخش بود و حارث بن عمرو كندي به تبع كه به يمن بود نوشت كه در ملك عجمان طمع بسته‌ام و شش بخش از آن گرفته‌ام سپاه فراهم كن و بيا كه ملكشان بي دفاع است و شاه گوشت نميخورد و خون ريختن روا نميدارد كه روش زنديقان دارد.
تبع سپاه فراهم آورد و بيامد تا در حيره و نزديك فرات منزل گرفت و پشه او را آزار كرد.
و به حارث بن عمرو بگفت تا براي وي نهري تا نجف بكند و حارث بكند كه همان نهر حيره است. و تبع آنجا فرود آمد و شمر ذو الجناح برادرزاده خويش را سوي قباد فرستاد كه با وي جنگ كرد و قباد را منهزم كرد كه سوي ري رفت و آنجا به وي رسيد و خونش بريخت.
تبع، شمر را سوي خراسان روان كرد و پسر خويش حسان را سوي سغد روان كرد و گفت هر كه زودتر به چين رسيد فرمانرواي آن باشد. و هر يك را سپاهي بزرگ بود كه گويند ششصد هزار و چهل هزار بود و برادرزاده خويش يعفر را سوي روم روان كرد و يعفر برفت تا به قسطنطنيه رسيد كه مطيع وي شدند و باج دادند.
آنگاه سوي روميه رفت كه تا قسطنطنيه چهار ماه راه بود و آنجا را محاصره كرد و سپاه وي گرسنه ماند و طاعون در اياشن افتاد و ضعيف شدند و روميان كه از حالشان واقف شدند بر آنها تاختند و همه را بكشتند و هيچكس از آنها جان به در نبرد.
و شمر ذو الجناح تا سمرقند برفت و آنجا را محاصره كرد و كاري نساخت و چون چنين ديد بر نگهبانان شهر گذر كرد و يكي از مردم آنجا را بگرفت و از حال
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 644
شهر و سپاه آن پرسيد كه گفت: «پادشاه شهر احمق است كه كاري جز خوردن و نوشيدن ندارد و دختري دارد كه به كار مردم مي‌رسد.» و شمر به وسيله او هديه‌اي سوي دختر فرستاد و پيغام داد كه از سرزمين عرب به سبب آن آمدم كه آوازه عقل ترا شنيده‌ام و مي‌خواهم زن من شوي تا پسري بيارم كه شاه عرب و عجم شود و من به طلب مال نيامده‌ام كه چهار هزار صندوق طلا و نقره اينجا دارم كه به تو مي‌دهم و به سوي چين مي‌روم اگر اين سرزمين از آن من شد تو زن مني و اگر هلاك شدم اين مال از آن تو خواهد بود.
و چون پيغام بدختر رسيد گفت: «پذيرفتم مال را بفرستد.» شمر چهار هزار صندوق سوي او فرستاد كه در هر صندوق دو مرد بود، و سمرقند را چهار دروازه بود كه بر هر دروازه چهار هزار مرد بود و صداي زنگ را نشانه نهاد و اين را با رسولان خويش كه همراه آنها فرستاده بود بگفت.
و چون به شهر در آمدند زنگ زده شد و برون شدند و دروازه‌ها را بگرفتند و شمر با سپاه به شهر در آمد و مردم بكشت و هر چه در آن بود به تصرف آورد.
آنگاه شمر به آهنگ چين روان شد و با انبوه تركان رو به رو شد و آنها را بشكست و سوي چين رفت و ديد كه حسان بن تبع سه سال پيشتر به آنجا رسيده و چنانكه بعضي‌ها گفته‌اند آنجا ببودند تا بمردند و اقامتشان در چين يازده سال بود.
و آنها كه پنداشته‌اند شمر و حسان بن تبع در چين ببودند تا بمردند گويند كه تبع ميان خويش و آنها منارها نهاد و چون رخدادي بود شبانگاه آتش ميافروختند و به يك شب خبر مي‌رسيد و نشانه فيما بين اين بود كه اگر دو بار آتش از طرف يمن افروخته شد اين هلاكت يعفر است و اگر سه بار افروخته شد هلاكت تبع است و اگر آتش از سوي آنها باشد هلاكت حسان است و اگر دو آتش باشد هلاكت هر دو است و بر اين نشانه بودند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 645
آنگاه دو آتش افروختند و هلاكت يعفر بود پس از آن سه آتش افروختند و هلاكت تبع بود.
ولي گفتار مورد اتفاق چنين است كه شمر و حسان از همان راه كه رفته بودند به اموال و اقسام گوهر و بوي خوش و اسير كه از چين گرفته بودند پيش تبع باز گشتند و به ديار خويش باز رفتند و تبع به مكه رفت و به دره فرود آمد و مطبخها نهاد.
مرگ تبع به ايمن بود و پس از او هيچيك از ملوك يمن از آنجا بيرون نشد و به پيكار بلاد ديگر نرفت و مدت پادشاهي تبع يكصد و يازده سال بود.
گويد و گفته‌اند كه تبع دين يهود گرفت و اين به وسيله اخباري بود كه همراه وي از يثرب سوي مكه رفته بودند و گروهي بسيار بودند.
و نيز گفته‌اند كه دانش كعب الاحبار از باقيمانده ميراث اخبار يثرب بود و كعب الاخبار از قوم حمير بود.
ولي به گفته ابن اسحاق آن كس از تبعان كه سوي مشرق رفت تبع تبان اسعد ابو كرب بن ملكيكرب بن زيد بن عمرو ذي الاذعار، پدر حسان بود.
 
آنگاه انوشيروان بپادشاهي رسيد
 
اشاره
 
وي پسر قباد پسر فيروز پسر يزدگرد پسر بهرام گور بود. و چون به پادشاهي رسيد به چهار فاذوسبان كه هر يك بر يك سوي ديار پارسيان بودند نامه نوشت و نسخه نامه وي به فاذوسبان آذربيجان چنين بود: بنام خداي بخشنده مهربان از پادشاه كسري پسر قباد به سوي واري پسر نخيرجان فاذوسبان آذربيجان و ارمنيه و توابع و دنباوند و طبرستان و توابع، سلام بر شما، آنچه مردم به حق بايد از آن بترسند فقدان كسي است كه از فقدانش زوال نعمت آيد و فتنه زايد و بدي رخ نمايد براي جان و حشم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 646
و مال و عزيز، و به نزد ما وحشتي و فقداني برتر از فقدان شاه شايسته نيست» و چون شاهي كسري استقرار گرفت آيين مرد منافقي از اهل فسا را كه زر داشت پسر خرگان نام داشت از ميان برداشت كه وي بدعتي در دين مجوس آورده بود و مردم پيرو بدعت او شده بودند و مردي از اهل مذريه به نام مزدك پسر بامداد مردم را بدعت وي مي‌خواند و از جمله چيزها كه به مردم مي‌گفت و رواج مي‌داد و بدان ترغيب مي‌كرد مساوات در مال و زن بود، مي‌گفت: «اين كاري است نكو كه خدا خوش دارد و بر آن ثواب نيك ميدهد و اگر اين كارها جزو دين نبود جزو روشهاي پسنديده بود.» و فرومايگان را بر ضد بزرگان تشويق كرد و به نزد وي سفله با شريف درآميخت و راه غضب براي غاصب و راه ستم براي ستمگر باز شد و بد- كاران فرصت اقناع هوس يافتند و به زناني دست يافتند كه هرگز در آنها طمع نمي- توانستند بست و مردم به بليه‌اي عظيم افتادند كه كس نظير آن نشنيده بود و كسري مردم را از پيروي بدعت زرادشت پسر خرگان و مزدك پسر بامداد باز داشت و بدعت آنها را از ميان بر داشت و از آن جماعت كه بر اين روش ثبات ورزيدند و به منع كسري اعتنا نكردند بسيار كس بكشت و مانيان را از ميان برداشت و آيين مجوس را كه هنوز هم پارسيان پيرو آنند استوار كرد.
پيش از پادشاهي كسري اسپهبدي مملكت كه سالاري سپاه بود از آن يكي بود و كسري كار اين منصب را ميان چهار اسپهبد پراكنده كرد كه يكي اسپهبد مشرق بود كه خراسان و توابع بود و اسپهبد مغرب و اسپهبد نيمروز كه ولايت يمن بود و اسپهبد آذربيجان و توابع كه ولايت خور بود كه اين را مايه نظم ملك دانست و سپاهيان را سلاح و مركوب داد و آن ولايتها كه از قلمرو پارسيان بوده بود و از تصرف قباد شاه به سبب‌هاي گونه‌گون به چنگ شاهان ديگر افتاده بود چون سند و بست و رخج و زابلستان و طخارستان و دهستان و كابلستان پس گرفت و از قوم بارز بسيار كس بكشت و باقيمانده را از ديارشان كوچ داد و به ديگر جاهاي مملكت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 647
مقر داد كه مطيع وي شدند و در جنگها از آنها كمك مي‌گرفت و بگفت تا قوم صول را اسير كردند و بياوردند و همه را بكشت و هشتاد كس از دليرانشان را نگهداشت و در بهرام فيروز مسكن داد و در جنگهاي خويش از آنها كمك مي‌گرفت.
قوم ابخز و قوم بنجر و قوم بلنجر و قوم الان همدل شده بودند كه به ديار وي حمله برند و سوي ارمينيه شدند كه مردم آنرا غارت كنند و راهشان باز و آسان بود و كسري كارشان را نديده گرفت و چون در ديار وي پراكنده شد سپاهيان فرستاد تا با آنها بجنگيدند و نابودشان كردند به جز ده هزار كس كه اسير شدند و در آذربيجان و اطراف مسكن گرفتند.
فيروز شاه در ناحيه صول و الان بنايي با سنگ ساخته بود كه ديار خويش را از دستبرد اقوام مذكور مصون دارد. شاه قباد پسر فيروز پس از پدر در آنجا- بناهاي بسيار ساخت و چون كسري به پادشاهي رسيد بگفت تا در ناحيه صول و ناحيه گرگان با سنگ تراشيده شهرها و قلعه‌ها و ديوارها و بناهاي بسيار بساختند تا پناهگاه اهل ولايت باشد و اگر دشمني حمله آورد بدان پناهنده شوند و چنان بود كه سنجبوا خاقان كه از همه تركان قويتر و دليرتر بود و سپاه بيشتر داشت و همو بود كه با وزر شاه هيطاليان پيكار كرد و از بسياري و دليري هيطاليان بيم نكرد و وزر شاهشان را با بيشتر سپاهيانش بكشت و اموال وي را به غنيمت گرفت و ديارشان را جز آنچه كسري گرفته بود به تصرف آورد. و هم او قوم ابخز و بنجر و بلنجر را استمالت كرد كه به اطاعت وي گردن نهادند و گفتند كه ملوك پارسيان به آنها فديه‌اي مي‌داده‌اند تا به ديارشان حمله نبردند و سنجبوا با يكصد و ده هزار سپاهي بيامد و به نزديك ديار صول رسيد و كس پيش كسري فرستاد و تهديد كرد و بلندپروازي كرد و خواست كه كسري مال بدو فرستد و فديه‌اي را كه پيش از پادشاهي كسري به قوم ابخز و بنجر و بلنجر مي‌داده‌اند به آنها دهد و اگر زود نفرستد به ديار او حمله مي‌برد و جنگ مي‌اندازد و كسري به تهديد وي بي‌اعتنا ماند و آنچه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 648
خواسته بود نداد كه دربند صول را محكم كرده بود و راهها و دره‌ها كه سنجبوا خاقان در پيش داشت استوار بود و مرز ارمينيه با پنجهزار سوار و پياده از تطاول دشمن مصون بود.
و چون سنجبوا خاقان بدانست كه كسري مرز صول را استوار كرده نوميد شد و با سپاه خويش بازگشت و آن گروه دشمن كه در مقابل گرگان بود به دژها كه كسري ساخته بود دست اندازي نتوانست و غارت نبرد و چيره نشد.
كسري انوشيروان مدبر و دانا و خردمند و دلير و رؤف و دورانديش و رحيم بود و چون تاج به سر نهاد بزرگان و سران پيش وي شدند و بسيار دعا كردند و چون سخن بسر بردند كسري به سخن ايستاد و نعمتهاي خدا را بر شمرد كه خلق را بيافريده و تدبير امورشان كرده و روزي و معاش مقرر داشته و چيزي نماند كه در گفتار خود نياورد.
آنگاه از بليه مردم و تباهي كارها و محو دين و فساد حال فرزند و معاش سخن آورد و گفت كه نظر دارد كارها را سامان دهد و ريشه تباهي را قطع كند و به معاونت خويش ترغيبشان كرد. تاريخ طبري/ ترجمه ج‌2 648 آنگاه انوشيروان بپادشاهي رسيد ….. ص : 645
گاه بگفت تا سران مزدكيان را گردن زدند و اموالشان را ميان مستمندان تقسيم كردند و بسياري از آنها را كه اموال كسان بگرفته بودند بكشت و اموال را به صاحبانش پس داد و بگفت تا هر مولودي كه در نسب وي اختلاف بود و پدر معلوم نبود به كسي كه منتسب به او بود ملحق شود و چيزي از مال آن مرد بدو دهند و هر زني كه به زور برده‌اند مهر وي را به غرامت گيرند و كسانش را راضي كنند و زن را مخير كنند كه پيش آن مرد بماند يا زن ديگري شود مگر آنكه وي را شوهري باشد كه سوي او باز گردد.
و بگفت تا هر كه به مال ديگري زيان زده يا مظلمه‌اي كرده حق از وي بگيرند و ظالم را به اندازه جرمش عقوبت دهند. و بفرمود تا دختران مردم صاحب نسب را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 649
كه سرپرستشان مرده بود به شوهران شايسته دهند و جهازشان را از بيت المال بداد و جوانانشان را زن از خاندانهاي بزرگ داد و كابين زنان بداد و توانگرشان كرد و بگفت تا ملازم در وي باشند تا در كارها از آنها كمك گيرد. و زنان پدر خويش را مخير كرد كه با زنان وي بمانند و برابر باشند و مقرري مانند امثال خويش گيرند با شوهراني همشأن خود بجويند. و بگفت تا نهرها و كاريزها بكنند و مردم آبادي كوش را پيش- بها دهند و تقويت كنند، و بگفت تا پلهاي خراب دهكده‌هاي ويران را بهتر از آنچه بوده اصلاح كنند. به چابكسواران پرداخت و به تنگدستانشان مركوب و لوازم داد و مقرري تعيين كرد، و آتشكده‌ها را گماشتگان نهاد و راهها را امن كرد و در آن بناها و دژها نهاد، و در برگزيدن حاكمان و عاملان و ولايتداران دقت كرد و برگزيدگان را به بهترين وجهي بنواخت. به سيرت و مكاتيب اردشير پرداخت و از آن سرمشق گرفت.
از آن پس كه سالها پادشاهي كرد و ملك نظام گرفت و ولايت‌ها به اطاعت آمد به سوي انطاكيه رفت كه سران سپاه قيصر آنجا بودند و شهر را بگشود و بگفت تا شهر انطاكيه را به مسافت و تعداد منازل و راهها و هر چه در آن بود به نقشه آرند و پهلوي مداين شهري همانند آن بسازند و شهري را كه نام روميه گرفت به صورت انطاكيه بساختند و مردم انطاكيه را بياورد و در آنجا مقر داد.
و چون از در شهر درون شدند مردم هر خانه به خانه‌اي شدند همانند آنچه در انطاكيه داشته بودند، گويي از آن برون نشده بودند.
آنگاه آهنگ شهر هرقل كرد و آنرا بگشود، سپس اسكندريه و شهرهاي ديگر را بگشود و از آن پس كه قيصر اطاعت آورد و فديه داد گروهي از سپاه خويش را به سرزمين روم نهاد.
و چون از آنجا بازگشت و سوي خزر رفت و انتقام خونها كه از رعيت وي ريخته بودند بگرفت، آنگاه سوي عدن رفت و مجاور سرزمين حبشه جايي از دريا را ميان دو كوه با كشتيهاي بزرگ و سنگ و ستونهاي آهنين و زنجيرها ببست و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 650
بزرگان آن ديار را بكشت و سوي مداين بازگشت و همه ولايت روم كه اين سوي هر قله بود با ارمينيه و همه ولايتهاي حدود عدن تا دريا مطيع وي شده بود.
در اين وقت منذر بن نعمان را شاه عربان كرد و گرامي داشت آنگاه در مداين بماند و به تدبير امور پرداخت.
پس از آن به خونخواهي جد خود فيروز آهنگ هيطاليان كرد. پيش از آن انوشيروان داماد خاقان چين شده بود و پيش از رفتن نامه نوشت و قصد خويش با وي بگفت و بفرمود تا سوي هيطاليان آيد و سوي آنها شد و پادشاهشان را بكشت و خاندان وي را نابود كرد و از بلخ و ماوراي آن بگذشت و سپاه خويش را به فرغانه فرود آورد.
آنگاه از خراسان بازگشت و چون به مداين رسيد گروهي بيامدند و بر ضد حبشه از او كمك خواستند و يكي از سرداران خويش را با سپاهي از مردم ديلم و اطراف بفرستاد كه مسروق حبشي را در يمن بكشتند و آنجا مقيم شدند.
انوشيروان پيوسته مظفر و فيروز بود و همه اقوام مهابت وي را به دل داشتند و فرستادگانشان از ترك و چين و خزر و امثال آن به در وي را حاضر بودند و عالمان را گرامي مي‌داشت.
مدت پادشاهي انوشيروان چهل و هشت سال بود و مولد پيمبر صلي الله عليه و سلم در آخر روزگار وي بود.
هشام گويد مدت پادشاهي انوشيروان چهل و هفت سال بود و عبد الله بن عبد المطلب پدر پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم به سال چهل و دوم پادشاهي وي تولد يافت.
به گفته هشام چون كار انوشيروان نيرو گرفت منذر بن نعمان اكبر را بخواست و حيره و پادشاهي خاندان حارث بن عمرو ملقب به اكل المرار را بدو داد. مادر منذر، ماء السماء از قوم نمر بود و همچنان در پادشاهي حيره ببود تا بمرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 651
گويد: انوشيروان به قوم برجان حمله برد و بازگشت و بند باب و ابواب را بساخت.
هشام گويد: از پس اسود بن منذر برادر وي مندر بن نعمان از جانب ملوك پارسيان شاه عربان شد و هفت سال پادشاهي كرد.
مادر نعمان ام الملك دختر عمرو بن حجر خواهر حارث بن عمرو كندي بود.
پس از ابو يعفر بن علقمة بن مالك بن عدي بن ذميل بن ثور بن اسس بن ربي بن نمارة بن لخم سه سال پادشاه عربان بود.
پس از او منذر بن امرؤ القيس البدء پادشاه شد و لقب ذو القرنين داشت و اين لقب از آن يافت كه دو رشته موي بافته داشت. مادر منذر ماريه ملقب به ماء السماء دختر عوف بن جشم بن هلاك بن ربيعه بن زيد بن مناة بن عامر الضحيان بن سعد بن خزرج بن تيم الله بن نمر بن قاسط بود و مدت پادشاهي وي چهل و نه سال بود.
پس از او پسرش عمرو بن منذر شانزده سال پادشاهي كرد مادر عمرو هند دختر حارث بن عمرو بن حجر آكل المرار بود.
گويد: هشت سال و هشت ماه از پادشاهي عمرو بن هند گذشته بود كه پيغمبر خدا صلي الله عليه و سلم تولد يافت و اين به روزگار انوشيروان و به سال فيل بود كه ابرهه الأشرم ابو يكسوم به خانه خدا هجوم برد.
 
سخن از احوال تبع در ايام قباد و انوشيروان و رفتن سپاه پارسيان به يمن براي پيكار حبشيان‌
 
از محمد بن اسحاق روايت كرده‌اند كه تبع آخرين كه تبان اسعد ابو كرب بود وقتي از مشرق بازگشت راهش از مدينه بود و بار اول كه از آنجا گذر كرد با مردم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 652
آنجا بدي نكرد و پسر خويش را آنجا نهاد كه كشته شد و چون سوي مدينه باز آمد آهنگ ويران كردن شهر و نابود كردن مردم و بريدن نخل داشت و قوم انصار چون اين بشنيدند فراهم آمدند كه وي را نگذارند و سالارشان عمرو بن ظله يكي از بني نجار بود و پس از او عمرو بن مبذول بود و براي پيكار بيرون شدند و چون تبع آنجا فرود آمد يكي از مردم مدينه از بني عدي بن نجار كه احمر نام داشت يكي از مردان تبع را در نخلستان خود ديد كه نخل مي‌بريد و او را با داس زد و بكشت و در چاهي انداخت كه آنرا ذات تومان گفتند و اين ماجرا تبع را كينه‌توزتر كرد و در آن اثنا كه با آنها به جنگ بود انصاريان به روز با وي جنگ مي‌كردند و شب آرام مي‌گرفتند و او از كارشان به حيرت بود و مي‌گفت به خدا اينان مردمي كريمند و دو تن از احبار يهود بني قريظه پيش وي آمدند كه دانشور و پر مايه بودند و شنيده بودند كه آهنگ ويراني مدينه و نابودي مردم آن دارد و گفتند: «اي شاه مكن كه اگر اصرار كني خدا ترا نگذارد و بيم داريم كه به عقوبت آخرت گرفتار آيي.» تبع گفت: «چرا چنين شود؟» گفتند: «پيمبري كه در آخر الزمان از قوم قريش آيد اينجا هجرت كند و خانه و مقر وي باشد.» و چون اين سخنان بشنيد از قصدي كه درباره مدينه داشت بازگشت و از علم آنها خبر يافت و از گفتارشان حيرت كرد و از مدينه برفت و آنها را با خويش سوي يمن برد و پيرو دينشان شد و نام آن دو حبر كعب و اسد بود و از بني قريظه بودند و عمو زاده بودند و عالمترين مردم روزگار خويش بودند.
گويد: تبع و ياران وي بت‌پرست بودند و از راه مكه سوي يمن مي‌رفت و ميان مكه و مدينه تني چند از مردم هذيل پيش وي آمدند و گفتند: «اي شاه مي‌خواهي كه ترا به بيت المال كهن راهبر شويم كه ملك سلف از آن غافل بوده‌اند و در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 653
آنجا مرواريد و زمرد و ياقوت و طلا و نقره هست؟» تبع گفت: «آري» گفتند: «خانه‌اي در مكه هست كه مردم آنجا به عبادت آن قيام مي‌كنند و به نزد آن نماز ميكنند.
هذليان از اين سخنان قصد هلاك وي داشتند كه دانسته بودند كه هر يك از شاهان كه قصد خانه كند و بدان تجاوز كند هلاك مي‌شود.
و چون دل به گفته آنها داد كس پيش دو حبر فرستاد و رأي آنها را بپرسيد و گفتند: «اين قوم قصد هلاك تو و هلاك سپاه تو دارند اگر چنان كني كه گويند، هلاك شوي و هر كه با تو باشد هلاك شود.» گفت: «پس وقتي آنجا رسم چه بايدم كرد؟» گفتند: «وقتي آنجا رسي همان كه مردم آنجا كنند به خانه طواف برو حرمت بدار و سر بتراش و تواضع كن تا از آنجا بروي.» گفت: «چرا شما چنين نكنيد؟» گفتند: «بخدا اين خانه پدر ما ابراهيم است و چنان است كه با تو گفتيم، اما مردم آنجا به سبب بتاني كه در خانه نهاده‌اند و خونها كه به نزد آن ريزند مانع شده‌اند كه مردمي ناپاك و مشركند.» و تبع نيكخواهي آنها و راستي گفتارشان را بدانست و هذليان را بياورد و دست و پايشان ببريد آنگاه برفت تا به مكه رسيد و در خواب به او گفته شد كه خانه را بپوشاند 107) و بپوشانيد و چنانكه گفته‌اند تبع نخستين كس بود كه خانه را بپوشاند و به عاملان خويش كه از جرهميان بودند سفارش كرد و بگفت تا خانه را پاك نگهدارند و خون و مرده و حايض به نزد آن نبردند و در و كليدي براي خانه نهاد آنگاه با سپاه خويش و آن دو خبر به سوي يمن رفت و چون آنجا رسيد قوم خويش را گفت كه پيرو دين او شوند و آنها نپذيرفتند تا از آتشي كه در يمن بود داوري
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 654
خواهند.
از ابراهيم بن محمد بن طلحه روايت كرده‌اند كه چون تبع به يمن نزديك شد كه به آنجا در آيد حميريان مانع او شدند و گفتند: تو كه از دين ما بريده‌اي نبايد به يمن در آيي.» تبع آنها را به دين خويش خواند و گفت: «اين از دين شما بهتر است.» گفتند: «داوري به آتش بريم.» و تبع پذيرفت.
چنانكه يمنيان گويند در يمن آتشي بود كه وقتي اختلافي داشتند ميان آنها داوري مي‌كرد و ظالم را مي‌خورد و به مظلوم زيان نمي‌زد و چون اين سخن با تبع بگفتند گفت: «انصاف داديد.» قوم وي بتهاي خويش را بياوردند و دو حبر بيامدند و كتابهاي خويش را به گردن آويخته بودند و جايي كه آتش از آنجا برون مي‌شد بنشستند و آتش برون شد و چون سوي آنها آمد از آن دور شدند و بيم كردند و مردمي كه آنجا بودند ملامتشان كردند و گفتند: «صبوري كنيد» و آنها صبر كردند تا آتش برسيد و بتان را با مردم حمير كه بت آورده بودند بخورد و دو حبر با كتابها كه به گردن داشتند برون شدند و پيشانيشان عرق كرده بود اما زياني نديده بودند و حميريان به دين تبع آمدند و ريشه يهوديگري در يمن از آنجا بود.
از ابن اسحاق روايت كرده‌اند كه دو حبر و حميرياني كه با آنها برون شده بودند به دنبال آتش رفتند كه آنرا پس برند و گفتند هر كه اين را پس برد حق با او باشد و كساني از حميريان با بتان خويش نزديك شدند كه آتش را پس برند و آتش نزديك شد كه آنها را بخورد و از آن دور شدند و نتوانستند پس بردند و دو حبر نزديك آتش شدند و تورات خواندن آغاز كردند و آتش پس رفت تا آنرا به محلي كه در آمده بود راندند و حميريان پيرو دين آنها شدند و خانه‌اي داشتند به نام رثام كه وقتي مشرك بودند تعظيم آن ميكردند و آن جا قربانگاه داشتند و از آن سخن مي‌شنيدند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 655
و دو حبربه تبع گفتند: «اين شيطان است كه فريبشان مي‌دهد و با عقلشان بازي مي‌كند، ما را به او واگذار، و تبع گفت: «شما دانيد و او» چنانكه مردم بمن گفته‌اند سگي سياه از آنجا برون آوردند و سر بريدند و خانه را ويران كردند و چنانكه شنيده‌ايم باقيمانده آن در يمن هست و آثار خوني كه بر آن مي‌ريخته‌اند بجاست.
تبع در باب اين سفر و قصدي كه درباره مدينه داشت و كاري كه با هذليان كرد و رفتاري كه در مكه نسبت به خانه داشت و آنچه دو حبر درباره پيمبر صلي الله عليه و سلم بدو گفتند قصيده‌اي دارد بدين مضمون:
«چرا خفتن تو چون خفتن بيمار است» «كه بيماري و گويي هرگز نخفته‌اي» «از كينه دو سبط كه در يثرب جاي گرفته‌اند» «كه سزاوار عقوبت روزي سياه باشند» «مرا به مدينه منزلگاهي بود» «كه اقامت آن خوش بود و خفتن آن خوش بود» «و در مرتفعي ميان عقيق و بقيع غرقد جاي داشتم» «وقتي به يثرب فرود آمديم دلهايمان براي كشتار جوش مي‌زد» «و قسم خورده بودم كه اگر به يثرب شدم» «در آنجا نخل و خرما وانگذارم» «ولي حبر دانشوري از قريظه سوي من آمد» «كه سالار يهود بود» «و گفت: از اين دهكده دست بدار» «كه براي پيمبر مكه محفوظ مانده» «وي از قريش باشد و هدايتگر قوم باشد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 656
«و از آنها درگذشتم» «و از بيم عقوبت روزي دراز» «و به اميد عفو خدا به روز رستاخيز و رهايي از جهنم سوزان» «آنها را واگذاشتم» «و از قوم خويش» «مردمي والا نسب و دلير را» «كه فيروزي به دنبالشان بود» «آنجا گذاشتم» «و از اين كار از پروردگار محمد اميد ثواب داشتم» «و خبر نداشتم كه خداي را به دره مكه» «خانه‌اي پاك هست كه آنرا پرستش كنند» «و كساني از هذيل پيش من آمدند» «و گفتند كه به مكه مالخانه‌اي كهن هست» «كه گنجهاي مرواريد و زمرد دارد» «و كاري خواستم كرد كه پروردگارم نگذاشت» «و خداوند از ويراني خانه جلوگيري كرد» «و از اميدها كه داشتم چشم پوشيدم» «و آنها را عبرت بينندگان كردم» «پيش از من ذو القرنين مسلمان بود» «و پادشاهي بود كه ملوك اطاعت وي مي‌كردند» «شاه مشرقها و مغربها بود» «و از حكيم راهبر دانش مي‌جست» «و غروبگاه خورشيد را بديد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 657
«كه در چشمه‌اي فرو مي‌رفت» «و عمه‌ام بلقيس پيش از او بود» «و پادشاهي كرد تا هدهد به نزد وي رفت» از ابن اسحاق روايت كرده‌اند كه انصاريان گويند: تبع با گروه يهوديان كه در مدينه بودند كينه داشت و وقتي به مدينه آمد قصد هلاك آنها داشت و انصاريان مانع شدند تا برفت و به همين سبب در شعر خويش گويد:
«از كينه دو سبط كه در يثرب جاي گرفته‌اند» «كه سزاوار عقوبت روزي سياه باشند» و هم از ابن اسحاق روايت كرده‌اند كه پيش از آن شافع بن كليب صدفي كاهن، پيش تبع آمد و مدتي پيش وي بماند و چون خواست از او جدا شود تبع گفت: «از علم تو چه مانده» شافع گفت: «خبر گويا و علم درست.» گفت: «آيا قومي را پادشاهي اي همانند پادشاهي من باشد؟» شافع گفت: «نه، ولي پادشاه غسان را دنباله‌اي باشد.» گفت: «آيا پادشاهي‌اي بيشتر از آن باشد؟» شافع گفت: «آري.» گفت: «او كيست؟» شافع گفت: «نكوي نكو كار كه وصفش در زبور هست و امتش در كتابها برتري يافته‌اند، و ظلم را به نور بشكافد، احمد پيمبر است، خوشا به امت وي، وقتي بيايد يكي از بني لوي باشد، از تيره قصي.» تبع بفرستاد و زبور را بياوردند، و در آن نگريست و صفت پيمبر صلي الله عليه و سلم را بديد.
گويند: يكي از شاهان لخم ما بين تبعان حمير پادشاهي كرد و نام وي ربيعة بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 658
نصر بود، و پيش از پادشاهي وي تبع اول بود و او زيد بن عمرو ذي الاعار بن ابره ذي المنار بن رائش بن قيس بن صيفي سباي اصغر بن كهف الظلم بن زيد بن سهل بن عمرو بن قيس بن معاويه بن جشم بن وائل بن غوث بن قطن بن عريب بن زهير بن ايمن بن هميسع بن عرنجج حمير بن سباي اكبر بن يعرب بن يشجب بن قحطان بود و نام سبا عبد شمس بود و او را سبا گفتند از آن رو كه نخستين كس از عربان بود كه اسير گرفت و اسير را سبي گويند.
و اين خاندان شاهي حمير بود كه تبعان بودند.
آنگاه از پس تبع او زيد بن عمرو شمر يرعش ابن ياسر ينعم ابن عمرو ذي- الاذعار پسر عم وي بود، و شمر يرعش همانست كه به پيكار چنين رفت و سمرقند را بنيان كرد و حيره را بساخت و هم اوست كه شعري بدين مضمون گفت:
«من شمر ابو كرب يمانيم» «كه اسب از يمن و شام آورده‌ام» «تا سوي بندگاني روم كه» «ماوراي چين در عثم و يام» «تمرد ما كرده بودند» «و در ديار به انصاف فرمانروايي كنيم» «كه هيچكس از آن بيرون نباشد» و اين قصيده‌اي دراز است.
گويد: و پس از شمر يرعش بن ياسر ينعم، تبع اصغر بود و او تبان اسعد ابو- كرب بن ملكيكرب بن زيد ابن تبع اول ابن عمرو ذو الاذعار بود و همو بود كه سوي مدينه شد و دو حبر يهود را همراه خويش به يمن برد و بيت الحرام را آباد كرد و بپوشانيد و آن اشعار بگفت.
و همه اين تبعان پيش از پادشاهي ربيعة بن نصر لخمي بودند و چون ربيعه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 659
بمرد پادشاهي همه يمن به حسان بن تبان اسعد بن ابي كرب بن ملكيكرب بن زيد بن عمرو ذي الاذعار رسيد.
از ابن اسحاق روايت كرده‌اند كه ربيعة بن نصر خوابي ديد كه او را به وحشت انداخت و از مردم مملكت خويش هر چه كاهن و ساحر و پيشگوي و منجم بود بياورد و به آنها گفت: «خوابي ديده‌ام كه از آن به وحشت افتاده‌ام تعبير آن را براي من بگوييد.» گفتند: «خواب خويش را با شما بگويم، به تعبيري كه بگوي تا تعبير آن بگوييم.» گفت: «اگر خواب را با شما بگويم، به تعبير كه گوييد اطمينان نكنم كه هر كه تعبير آن داند خواب را نيز از آن پيش كه بدو بگويم داند.» و چون شاه اين سخن بگفت، يكي از آن گروه كه براي تعبير خواب فراهم آمده بودند گفت: «اگر شاه چنين خواهد به طلب سطيح و شق فرستد كه هيچكس از آنها داناتر نباشد و آنها ترا از آنچه خواهي خبر دهند.» نام سطيح ربيع بن ربيعة بن مسعود بن مازن بن ذئب بن عدي بن مازن بن غسان بود و ويرا ذئبي نيز گفتند كه نسب از ذئب بن عدي داشت و شق پسر صعب بن يشكر بن رهم بن افرك بن نذير بن قيس بن عبقر بن انمار بود. و چون اين سخن با شاه بگفتند به طلب آنها فرستاد و سطيح پيش از شق بيامد و به روزگار آنها كاهني همانندشان نبود. و چون سطيح بيامد او را پيش خواند و گفت: «اي سطيح خوابي ديده‌ام كه از آن به وحشت افتاده‌ام مرا از آن خبر بده كه اگر درست گويي تعبير آنرا نيز درست گويي.» سطيح گفت: «چنين كنم، جمجمه‌اي ديدي كه از تاريكي بر آمد و به سرزمين گرم افتاد و هر كه جمجمه داشت از آن بخورد.» شاه گفت: «اي سطيح راست گفتي از تعبير آن چه داني.» گفت: «قسم به آنچه ميان دو كشت باشد كه حبشيان به سرزمين شما درآيند و از ابين تاجرش را به تصرف آرند.» شاه گفت: «اي سطيح به جان پدرت اين حادثه‌اي خشم‌آورد و رنج‌زاست كي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 660
رخ دهد به روزگار من يا پس از من؟» سطيح گفت: «مدتها پس از تو باشد بيشتر از شصت يا هفتاد سال.» شاه گفت: «آيا پادشاهيشان دوام يابد يا به سر رسد؟» سطيح گفت: «پس از هفتاد و چند سال به سر رسد و همه كشته شوند و فرار كنند.» شاه گفت: «و قتل و هزيمتشان به دست كي باشد؟» سطيح گفت: «به دست ارم ذي يزن باشد كه از عدن سوي آنها آيد و هيچكس از آنها در يمن نگذارد.» شاه گفت: «آيا تسلط وي دوام يابد يا به سر رسد؟» سطيح گفت: «به سر رسد.» شاه گفت: «كي آنرا به سر رساند!» سطيح گفت: «پيمبري پاكيزه كه وحي از بالا بدو رسد.» شاه گفت: «و اين پيمبر كيست؟» سطيح گفت: يكي از فرزندان غالب بن قهر بن مالك بن نضر، كه پادشاهي قوم وي تا آخر روزگار بپايد.» شاه گفت: «اي سطيح مگر روزگار را آخري هست؟» سطيح گفت: «آري روزي كه اولين و آخرين فراهم آيند و نكوكاران نيكروز شوند و بدكاران تيره روز شوند.» شاه گفت: «آنچه گويي درست است؟» سطيح گفت: «آري قسم به شفق و تاريكي و در بزرگ وقتي به هم برآيد كه آنچه گفتم راست است.» و چون سخن به سر رسيد، شق در رسيد و شاه او را پيش خواند و گفت: «اي شق خوابي ديده‌ام كه از آن به وحشت افتاده‌ام، مرا از آن خبر ده كه اگر درست گويي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 661
تعبير آنرا نيز درست گويي» و آنچه را سطيح گفته بود نهان داشت تا ببيند آيا سخنان آنها متفق خواهد بود يا مختلف.
شق گفت: «بله جمجمه‌اي ديدي كه از تاريكي درآمد و ميان باغي و تپه‌اي افتاد و همه جنبندگان از آن بخورد.» و چون شاه ديد كه سخن آنها يكي است گفت: «درست گفتي از تعبير آن چه داني؟» شق گفت: «قسم به انسانهاي ميان دو سنگستان سياه كه سياهان به سرزمين شما درآيند و بر هر كه انگشتان نرم دارد چيره شوند و از ابين تا نجران را به تصرف آرند.» شاه گفت: «اي شق به جان پدرت كه اين حادثه‌اي خشم‌آورد و رنج‌زاست كي رخ دهد به روزگار من يا پس از من؟» شق گفت: «مدتها پس از تو باشد، آنگاه بزرگي والا مقام شما را از آنها برهاند و آنها را به سختي زبون كند.» شاه گفت: «اين بزرگ والا كيست؟» شق گفت: «جواني باشد نه دني و نه دني‌پرور كه از خانه ذي يزن درآيد.» شاه گفت: «آيا پادشاهي وي دوام يابد يا به سر رسد.» شق گفت: «با پيمبري به سر رسد كه ميان صاحبان دين و فضيلت حق و عدالت آرد و پادشاهي قوم وي تا به روز فيصل بپايد» شاه گفت: «روز فيصل چيست.» شق گفت: «روزي كه واليان سزا ببينند و از آسمان نداها آيد كه زندگان و مردگان شنوند و مردمان براي وعده‌گاه فراهم شوند و هر كه پرهيز كار باشد نيكي و كاميابي بيند.» شاه گفت: «آنچه گويي درست است؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 662
شق گفت: «آري به خداي آسمان و زمين و فراز و نشيبي كه ميان آن هست كه آنچه با تو گفتم درست است و دروغ در آن نيست.» و چون شاه از گفتگو با آنها فراغت يافت به خاطرش آمد كه آنچه گفتند از حبشه است و پسران و خاندان خود را با آنچه بايسته بود سوي عراق فرستاد و به يكي از ملوك پارسيان كه شاپور پسر فرخزاد نام داشت درباره آنها نامه نوشت كه آنها را در حيره مقر داد و نعمان بن منذر پادشاه حيره از اعقاب ربيعة بن نصر بود و نسب وي به نزد مردم يمن چنين بود:
نعمان، پسر منذر بن نعمان بن عمرو بن عدي بن ربيعة بن نصر.
و هم از ابن اسحاق روايت كرده‌اند كه وقتي سطيح و شق با ربيعه بن نصر آن سخنان بگفتند و ربيعه فرزندان و خاندان خويش را به عراق فرستاد قضيه در ميان عربان شايع شد و همه بدانستند و چون حبشيان به يمن آمدند و كاري كه از آن سخن رفته بود رخ داد، اعشي بكري كه از بني قيس بود ضمن اشعار خويش به ياد آوري حكايت دو كاهن چنين گفت:
«حقا كه هيچ مژده‌داري چنان نظر نكرد» «كه ذئبي در سخنان مسجع خويش به زبان آورد.» عربان سطيح را ذئبي گفتند از آن رو كه از فرزندان ذئب بن عدي بود.
و چون ربيعة بن نصر بمرد و پادشاهي يمن بحسان بن تبان اسعد ابي كرب بن ملكيكرب بن زيد بن عمرو ذي الاذعار قرار گرفت از جمله چيزها كه كار حبشيان را پيش آورد و پادشاهي از حمير برفت و قدرتشان منقرض شد، و هيچ چيز بي سببي نباشد، اين بود كه حسان بن تبان اسعد بن كرب با مردم يمن روان شد و مي‌خواست به سر- زمين عرب و سرزمين عجم بتازد چنانكه تبعان پيش از او كرده بودند و چون به سرزمين عراق رسيد حميريان و قبايل يمن نخواستند با وي بروند و آهنگ بازگشت به ديار خويش كردند، و با عمرو برادر حسان كه در سپاه وي بودند سخن كردند و گفتند:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 663
«برادرت را بكش و ما به جاي وي ترا پادشاه خويش كنيم كه ما را به ديارمان باز گرداني.» و او سخنشان را بپذيرفت و عمرو و حميريان و قبايل يمن كه همراه بودند به كشتن وي همسخن شدند مگر ذي رعين حميري كه عمرو را منع كرد و گفت: «شما خاندان شاهي مملكت ماييد، برادرت را مكش و كار خاندان خويش را آشفته مكن.» اما وي نپذيرفت و ذو رعين كه از بزرگان بود صفحه‌اي برگرفت و در آن شعري بدين مضمون نوشت:
«كيست كه بيداري را به خواب خريداري كند» «نيكروز آنكه آسوده تواند خفت» «حميريان جنايت كنند» «و خدا عذر ذي رعين را نپذيرد» آنگاه صفحه را مهر زد و پيش عمرو آورد و گفت: «اين مكتوب را پيش خود نگهدار كه مرا حاجتي در آن هست.» و چون حسان خبر يافت كه برادرش عمرو و حميريان و قبايل يمن بر كشتن وي همداستان شده‌اند خطاب به برادر شعري گفت بدين مضمون:
«اي عمرو در مرگ من شتاب مدار.» «كه پادشاهي را بي دسته بندي خواهي گرفت.» و عمرو به كشتن برادر اصرار داشت و او را بكشت و با سپاه وي به يمن بازگشت و يكي از شاعران حميري شعري بدين مضمون گفت:
«خدا را كي به روزگاران سلف» «مقتولي چون حسان ديده است» «قيلان از بيم سپاه، وي را بكشتند»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 664
«و گفتند چه باك» «مرده شما نكو باشد» «و زنده شما سالار ما باشد» «و همه شما سالاران باشيد» و چون عمرو بن تبان اسعد ابي كرب به يمن رسيد خواب از او برفت و به بي‌خوابي دچار شد و چون به محنت افتاد از طبيبان و كاهنان و عارفان علاج خويش مي‌پرسيد و مي‌گفت: «خواب از من برفته و از بي‌خوابي سخت به رنجم.» و يكي از آنها گفت:
«بخدا هر كه چون تو برادر يا خويشاوند را به ستم بكشد خواب از او برود و خدا بي‌خوابي را بر او چيره كند.» و چون اين سخن بشنيد به كشتن همه اشراف حمير و قبايل يمن كه وي را به كشتن برادر خوانده بودند دست يازيد و چون به ذي رعين رسيد و خواست او را بكشد گفت: «مرا زينهاري پيش تو هست.» گفت: «زينهار تو چيست؟» گفت: «مكتوبي را كه به تو سپردم و پيش تو نهادم بيار.» مكتوب را بياورد و مضمون آن را بخواند و ذو رعين گفت: «ترا از كشتن برادر منع كردم و فرمان من نبردي و چون اصرار كردي اين مكتوب پيش تو نهادم كه حجت و عذر من باشد كه بيم داشتم اگر برادر را بكشي همين بليه به تو رسيد كه رسيد و چون آهنگ كشتن آن كساني كني كه كشتن برادر از تو خواسته‌اند اين مكتوب مايه نجات من باشد.» و عمرو بن تبان اسعد او را رها كرد و از همه اشراف حمير او را نكشت كه ديد وي نيكخواهي كرده اما نيكخواهي او را نپذيرفته است.
و عمرو هنگامي كه اشراف حمير و اهل يمن را مي‌كشت شعري بدين مضمون گفت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 665
«ما خواب را به بيداري فروختيم» «وقتي جنايت آوردند بانگ زدند كه باك نيست» «و عذر ذي رعين آشكار شد» «كساني را كه مكاري كردند» «به انتقام ابن رهم بكشتيم» «آنها را به انتقام حسان بن رهم بكشتيم» «كه حسان مقتول شورشيان بود» «بكشتيمشان و كس از آنها باقي نماند.» «و چشمان زنان آزاده كه از غم گريان بود» «از گريستن آرام گرفت» «زناني كه شبانگه آرام‌دلند» «و چون فروغ شعري بر آيد سياه چشمانند» «به هنگام انتساب ما را به وفا شناسند.» «و هر كه جنايت كند از او دوري كنيم» «ما از همه كسان برتريم» «چنانكه طلا از نقره برتر است» «خداوند همه مردم شده‌ايم» «و پس از دو تبع قدرت به دست ما افتاد» «پس از داود پادشاهي از ما شد» «و شاهان مشرق بنده ما شدند» «در ظفار، زبور مجد رقم كرديم» «كه مردم دو شهر بخوانند» «وقتي گوينده گويد كو كو»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 666
«ماييم كه انتقام بگيريم» «دل خويش را از مكاران خنك كنيم.» «كه مكرشان مايه محنت من و مرگ آنها شد.» «اطاعت آنها كردم و رشاد نيافتم.» «گمرهان بودند كه خويش و زيور مرا نابود كردند» گويد: چيزي نگذشت كه عمرو بن تبان اسعد بمرد.
هشام بن كلبي گويد: اين عمرو بن تبع موثبان نام داشت از آن رو كه بر برادر خويش تاخت و او را بكشت و وثبه به معني تاختن است.
ابن اسحاق گويد: كار حمير آشفته شد و پراكنده شدند و يكي از حميريان كه از خاندان شاهي نبود و لخنيعه ينوف دو شناتر نام داشت قيام كرد و پادشاه آنها شد و نيكان قوم را بكشت و خاندانهاي مملكت را بازيچه كرد و يكي از حميريان درباره تباهي كار قوم و تفرقه جمع و فناي نيكان شعري گويد بدين مضمون:
«حمير فرزندان خويش را مي‌كشد» «و بزرگان خويش را دور مي‌كند» «و با دست خويش زبوني پديد مي‌آورد» «دنياي خويش را به سبك عقلي ويران مي‌كند» «و آنچه از دين خويش تباه مي‌كند بيشتر است» «چنين بود كه نسلهاي سلف» «با ظلم و اسراف خويش به بدكاري افتادند» «و خسارت ديدند.» و لخنيعه ينوف دوشتاتر با حميريان چنين مي‌كرد و او مردي بد كاره بود و گويند كه روش قوم لوط داشت و به جز كشتار و ستم، وقتي مي‌شنيد كه يكي از ابناي ملوك به بلوغ رسيده وي را مي‌خواست و در بالا خانه‌اي كه خاص اين كار داشت با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 667
وي مي‌آميخت كه پس از آن به شاهي نتواند رسيد، آنگاه از بالا خانه به نگهبانان و سپاهياني كه آنجا بودند مي‌نگريست و آنها فروتر از وي بودند و مسواكي بر- مي‌گرفت و به دهان مي‌زد تا بدانند كه از كار وي فراغت يافته است. آنگاه وي را را رها مي‌كرد تا بر نگهبانان و بر مردم بگذرد كه او را رسوا كرده بود و آخرين فرزند شاهان، زرعه ذو نواس پسر تبان اسعد ابن كرب بن ملكيكرب بن زيد بن عمر و ذي- الاذعار برادر حسان بود و هنگامي كه حسان كشته شد زرعه كودكي خردسال بود و چون بزرگ شد، جواني زيبا روي شد كه نكو منظر و عاقل بود و لخنيعه ينوف دوشناتر او را خواست تا با وي همان كند كه پيش از او با ابناي ملوك مي‌كرده بود.
و چون فرستاده بيامد و زرعه بدانست كه مقصود چيست كارد كوچكي برگرفت و در پاپوش خود نهاد و با فرستاده برفت و چون در بالاخانه تنها شدند و ينوف در را بست و با وي در آويخت ذو نواس با كارد بر او جست و چندان ضربت زد كه او را بكشت و در روزن بالا خانه نهاد كه از آنجا به نگهبانان و سپاهيان مي‌نگريست و مسواك او را بر گرفت و دردهانش نهاد و پيش مردم رفت كه بدو گفتند: «ذو نواس تر است يا خشك؟» و او گفت «از روزن بپرسيد كه آيا ذو نواس تر است؟» و چون اين بشنيدند برفتند و بنگريستند و سر بريده لخنيعه ينوف دوشناتر را در روزن بديدند و كه ذو نواس نهاده بود و مسواك به دهان داشت و حميريان و نگهبانان به دنبال ذو نواس برفتند تا بدو رسيدند و گفتند: «روا نباشد كه جز تو كسي پادشاه ما شود كه ما را از اين ناپاك آسوده كردي» و او را به پادشاهي برداشتند و آخرين پادشاه حمير بود و دين يهود گرفت و نام وي يوسف شد و حميريان نيز به پيروي او دين يهود گرفتند و مدتي در پادشاهي ببود.
و چنان بود كه گروهي از معتقدان دين عيسي در نجران مقر داشتند كه پيرو انجيل بودند و اهل فضيلت و استقامت بودند و سالارشان در كار دين مردي بود به نام عبد الله بن ثامر و جاي دين به نجران بود كه در آن روزگار خوبترين سرزمين عرب بود و مردم آنجا و ساير عربان بت‌پرست بودند و يكي از پيروان دين عيسي كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 668
فيمون نام داشت ميان آنها ظهور كرد و بدين خويش خواند و پيرو آن شدند.
هشام گويد: و چون زرعه ذو نواس پيرو دين يهود شد نام يوسف گرفت و همو بود كه در نجران گودال بكند و نصاري را بكشت.
از وهب بن منبه يمني روايت كرده‌اند كه رواج دين عيسي در نجران بسبب يكي از پيروان آن بود كه نام فيميون داشت و مردي پارسا و كوشا و زاهد و مستجاب الدعوه بود و در دهكده‌ها همي گشت و چون در دهكده‌اي او را مي‌شناختند سوي دهكده ديگر مي‌رفت كه او را نشناسند و از كسب خويش روزي ميخورد كه بنا بود و كار گل مي‌كرد و يكشنبه را گرامي مي‌داشت و به روز يكشنبه كار نمي‌كرد و سوي بيابان مي‌شد و تا شب نماز مي‌كرد.
فيميون در يكي از دهكده‌هاي شام نهان بود و به كار خويش مشغول بود كه يكي از مردم آنجا به نام صالح او را بشناخت و چنان او را دوست داشت كه هرگز چيزي را مانند وي دوست نداشته بود و هر كجا مي‌رفت به دنبال وي بود و فيميون از او بي خبر بود تا يكبار كه به روز يكشنبه مثل هميشه به صحرا شد و صالح از دنبال او رفت و فيميون ندانست و صالح به جايي نشست كه او را مي‌ديد اما از وي نهان بود و فيميون به نماز ايستاد و در آن اثنا كه نماز مي‌كرد، اژدهايي كه مار هفت سر بود سوي وي آمد و چون فيميون او را بديد نفرين كرد و مار بمرد و صالح كه آنرا ديده بود ندانست چه شد و بر فيميون بيمناك شد و بانگ برآورد كه اي فيميون اژدها آمد و او توجه نكرد و به نماز خويش پرداخت تا فراغت يافت و شب شد و برفت و بدانست كه او را شناخته‌اند و صالح بدانست كه فيميون وي را ديده و با او سخن كرد كه اي فيميون! خدا داند كه هرگز چيزي را مانند تو دوست نداشته‌ام و مي‌خواهم كه مصاحب تو شوم و هر كجا روي با تو باشم.
فيميون گفت: چنانكه خواهي. كار من اينست كه مي‌بيني اگر پنداري كه تاب آن داري بيا.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 669
و صالح ملازم وي شد و نزديك بود مردم ده از حال وي با خبر شوند. و چنان بود كه اگر بيماري به فيميون بر مي‌خورد براي او دعا مي‌كردم و شفا مي‌يافت اما اگر مي‌خواستند او را به نزد بيماري ببرند نمي‌رفت.
و يكي از مردم دهكده را پسري كور بود و جوياي فيميون شد، بدو گفتند:
«فيميون پيش كسي كه جوياي وي شود نميرود، ولي به دستمزد براي كسان بنا مي‌سازد.» و آن مرد پسر را در حجره خويش نهاد و جامه بر او افكند و پيش فيميون رفت و گفت: «اي فيميون خواهم كه در خانه من كار كني» و او برفت تا به حجره مرد در آمد و گفت: «كاري كه در خانه تو انجام بايد داد چيست؟» گفت: «چنان و چنين بايد كرد و «جامه از روي پسر بر كشيد و گفت: «اي فيميون يكي از بندگان خدا چنين است كه مي‌بيني براي او دعا كن.» و چون فيميون پسر را بديد گفت: «خدايا دشمن نعمت تو بر يكي از بندگانت در آمده تا نعمت را تباه كند او را شفا بده و دشمن نعمت را از او باز دار.» پسر برخاست و عافيت يافته بود و فيميون بدانست كه او را شناخته‌اند و از دهكده برون شد و صالح از دنبال وي بود و در آن اثنا كه در شام به راه بودند به درختي بزرگ گذشت و مردي از درخت بانگ زد: «تو فيميون هستي؟» و او گفت: «آري.» بانگ گفت: «پيوسته در انتظار تو بودم كه كي بيايي تا صدايت را شنيدم و بدانستم تويي، مرو تا به كار من پردازي كه هم اكنون خواهم مرد.» گويد: و آن كس بمرد و فيميون بدو پرداخت تا به خاكش سپرد. آنگاه برفت و صالح همراه او بود تا به سرزمين عرب رسيدند و كارواني از عربان بر آنها تاختند و بگرفتند و ببردند و در نجران بفروختند و مردم نجران در آن وقت بر دين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 670
عربان بودند و نخلي دراز را كه آنجا بود پرستش مي‌كردند و هر سال عيدي داشتند و به روز عيد پارچه‌هاي خوب و زيور زنان بر نخل مي‌آويختند و يك روز اطراف آن به سر مي‌كردند و يكي از اشراف آن قوم فيميون را خريد و ديگري صالح را خريد و شبانگاه كه فيميون در خانه آقاي خود به نماز مي‌ايستاد خانه پر نور مي‌شدي و بي- چراغ روشن بود. و آقاي وي اين بديد و حيرت كرد و از دين وي پرسيد و فيميون وي را از دين خويش خبر داد و گفت: «شما بر باطليد و اين نخل سود ندهد و زيان نرساند و اگر خداي خويش را بر ضد آن بخوانم هلاكش كند كه خداي يگانه و بي شريك اوست.» و آقاي او گفت: «چنين كن كه اگر چنين كردي به دين تو در آييم و دين خويش را رها كنيم.» گويد: «و فيميون بپا خاست و وضو گرفت و دو ركعت نماز كرد و خدا را بر ضد نخل بخواند و خداوند بادي بفرستاد كه آنرا از ريشه بكند و بيفكند، و مردم نجران پيرو دين او شدند و آنها را به دين عيسي پسر مريم آورد. آنگاه بدعتها كه در همه جا ميان نصاري بود ميان آنها نيز پديد آمد و رواج نصرانيت در نجران از آنها بود.
حديث وهب بن منبه درباره خبر مردم نجران چنين بود.
از محمد بن كعب قرظي روايت كرده‌اند كه مردم نجران بت‌پرست بودند و در يكي از دهكده‌هاي نزديك نجران ساحري بود كه به نوجوانان نجران سحر مي‌آموخت و چون فيميون آنجا فرود آمد و او را به نامي كه وهب بن منبه گويد نخواندند و گفتند مردي اينجا فرود آمده است آنگاه ميان نجران و دهكده كه ساحر آنجا بود خيمه‌اي بپا كرد و مردم نجران نوجوانان خويش را پيش ساحر مي‌فرستادند كه سحرشان آموزد و ثامر پسر خويش عبد الله را با جوانان اهل نجران مي‌فرستاد و چون بر صاحب خيمه مي‌گذشت از نماز و عبادت وي تعجب مي‌كرد و مي‌نشست و بدو گوش مي‌داد تا مسلمانان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 671
شد و خدا را يكتا شمرد و پرستش او كرد و از اسم اعظم پرسيد كه تعليم مي‌داد اما از او نهان داشت و گفت: «برادرزاده تو تاب آن نداري و من از ضعف تو بيمناكم.» و بدو تعليم نداد.
ثامر پدر عبد الله پنداشت كه پسرش چون ديگر نوجوانان پيش ساحر مي‌رود.
و چون عبد الله بديد كه يار وي از تعليم اسم اعظم دريغ كرد و از ضعف وي بترسيد مقداري تير فراهم آورد و هر نامي كه از خدا مي‌دانست بر تيري نوشت و آتشي بيفروخت و تيرها را يكايك در آتش افكند و چون به اسم اعظم رسيد و تير آنرا بينداخت تير برجست و از آتش برون شد و نسوخت و عبد الله برخاست و آنرا بر گرفت و پيش يار خويش رفت و بدو گفت كه اسم اعظم را كه وي مكتوم داشته بود دانسته است.
و او پرسيد كه چيست؟
عبد الله گفت: «چنان و چنان است.» گفت: «چگونه دانستي؟» و عبد الله كار خويش را با وي بگفت.
و او گفت: «برادر زاده آنرا بياموختي، اما خويشتن دار باش و پندارم كه نباشي.» عبد الله بن ثامر وقتي به نجران مي‌رفت به هر بيماري مي‌رسيد مي‌گفت:
«بنده خدا اگر خدا را يكتا بداني و به دين من در آيي از خدا مي‌خواهم كه ترا از اين بليه كه داري شفا دهد.» بيمار مي‌پذيرفت و خدا را يكتا مي‌شمرد و مسلمان مي‌شد. و عبد الله دعا مي‌كرد و شفا مي‌يافت تا آنجا كه در نجران هر كه بيمار بود پيش وي آمد و پيرو دين او شد و عبد الله دعا كرد و شفا يافت. و خبر به شاه نجران رسيد و او را پيش خواند و گفت: «مردم شهر مرا تباه كردي و به خلاف دين من و دين پدرانم رفتي و من اعضاي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 672
ترا ميبرم.» عبد الله گفت: «قدرت اين كار نداري.» و شاه او را سوي كوه بلند فرستاد كه وي را از قله بينداختند و به زمين رسيد و آسيب نديد و سوي آبها و درياچه‌هاي نجران فرستاد كه هر كه در آن مي‌افتاد هلاك مي‌شد و از آنجا بي آسيب برون آمد و چون شاه مغلوب شد عبد الله بن ثامر بدو گفت: «بخدا مرا نتواني كشت تا خدا را يكتا شماري و به دين من در آيي و اگر چنين كني بر من تسلط يابي و مرا بكشي.» پادشاه خدا را يكتا شمرد و مانند عبد الله بن ثامر شهادت گفت آنگاه با عصايي كه به دست داشت زخمي نه چندان بزرگ به سر وي زد و او را بكشت. و شاه نيز در جاي بمرد و همه مردم نجران به دين عبد الله در آمدند و دين وي دين عيسي پسر مريم و شريعت انجيل بود.
آنگاه بدعتها كه در ديگر مردم نصاري پديد آمد، به آنها نيز رسيد و اصل نصرانيت نجران از آنجا بود.
حديث محمد بن كعب قرظي و بعضي مردم چنين است و خدا بهتر داند.
گويد: و ذو نواس با سپاه خويش كه از حميريان و قبايل يمن بود سوي آنها رفت و فراهمشان آورد و به يهوديگري خواند و مخيرشان كرد كه كشته شوند يا يهودي شوند و كشته شدن را برگزيدند و گودالي بكند و مردم به آتش بسوخت و به شمشير بكشت و اعضاء ببريد تا نزديك به بيست هزار كس از آنها را هلاك كرد و از آن ميانه يكي به نام دوس ذو ثعلبان بر اسب خويش جان به در برد و به ريگزار رفت و به او نرسيدند.
گويد: و از بعضي اهل يمن شنيدم كه آنكه جان در برد يكي از مردم نجران بود كه نامش جبار بن فيض بود، اما گفته درست به نزد من همانست كه وي دوس ذو ثعلبان بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 673
آنگاه ذو نواس با سپاه خويش به صنعاي يمن بازگشت و خداي عز و جل در باره اين حكايت با پيمبر خويش فرمود:
«قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ. النَّارِ ذاتِ الْوَقُودِ. إِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ. وَ هُمْ عَلي ما يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ. وَ ما نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلَّا أَنْ يُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ» [1] يعني: «اهل آتش- هيزمدار هلاك شدند. وقتي كه بر كناره گودال نشسته بودند و ناظر آن شكنجه بودند كه به مؤمنان مي‌كردند و گناهي نداشتند جز اينكه به خداي نيرومند و ستوده ايمان آورده بودند.» از جمله كساني كه ذو نواس بكشت عبد الله بن ثامر رئيس و سالار نصاري بود و به قولي عبد الله بن ثامر پيش از آنكه كشته شود و پادشاهي كه پيش از ذو نواس بوده بود او را بكشت و عبد الله اصل اين دين بود و ذو نواس كساني را كه پيش از او پيرو دين او شدند بكشت.
ولي هشام بن محمد كلبي گويد كه پادشاهي يمن پيوسته بود و كس در آن طمع نيارست تا به روزگار انوشيروان كه حبشيان بر ديارشان تسلط يافتند و سبب آمدن حبشيان چنان بود كه در آن هنگام ذو نواس حميري پادشاه يمن بود و بر دين يهود بود و يك يهودي به نام دوس از مردم نجران پيش وي آمد و گفت كه مردم نجران دو پسر وي را به ستم كشته‌اند و از وي بر ضد آنها كمك خواست. و مردم نجران بر دين نصاري بودند و ذو نواس از دين يهود حمايت كرد و به نجران حمله برد و بسيار كس بكشت و يكي از مردم نجران برون شد و پيش شاه حبشه رفت و قصه با وي بگفت و انجيل را كه قسمتي از آن به آتش سوخته بود بدو بنمود و شاه حبش گفت: «مرا مرد بسيار باشد و كشتي نباشد و به قيصر نويسم تا كشتيها براي من فرستد كه مردان بر آن ببرم.» و به قيصر نامه نوشت و انجيل سوختر سوي وي فرستاد و قيصر كشتيهاي بسيار فرستاد.» ابن اسحاق گويد:
______________________________
[1]- بروج 4 تا 8
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 674
به روزگار عمر بن خطاب يكي از مردم نجران ويرانه‌اي از ويرانه‌هاي نجران را براي كاري بكند و عبد الله بن ثامر را زير خاك بيافت كه نشسته بود و دست به زخم سر خويش داشت و آن را گرفته بود و چون دست وي را پس برد خون روان شد و چون دست وي به آنجا كه بود رها شد خون بايستاد و انگشتري به دست وي بود كه در آن نوشته بود: «ربي الله» و به عمر نامه كرد و قضيه را خبر داد و عمر به پاسخ نوشت كه وي را به حال خويش گذاريد و خاك بر او ريزيد و چنان كردند.
و چون قوم مغلوب شدند دوس ذو ثعلبان برون شد و پيش قيصر فرمانرواي روم شد و بر ضد ذو نواس و سپاهش از او كمك خواست و قصه آنها بگفت.
قيصر گفت: «ديار تو از ما دور است و سپاه آنجا نتوانم فرستاد اما به شاه حبشه كه بر اين دين است و به ديار تو نزديكتر است مي‌نويسم كه ترا ياري كند و از آن ستمگر كه با تو و اهل دين تو چنان كرد انتقام بگيرد» و همراه وي به شاه حبشه نامه نوشت و از حق وي و بليه او و نصاري سخن آورد و گفت تا وي را ياري كند و از ستمگر انتقام بگيرد و چون دوس ذو ثعلبان نامه قيصر را به نزد نجاشي شاه حبشه برد وي هفتاد هزار كس از حبشيان با وي فرستاد و يكي از مردم حبشه را امير آنها كرد كه نامش ارياط بود و بدو گفت وقتي بر آنها تسلط يافتي يك سوم مردانشان را بكش و يك سوم ديارشان را ويران كن و يك سوم زنان و فرزندانشان را اسير كن.
ارياط با سپاه برفت و أبرهة الأشرم در سپاه وي بود و به دريا نشست و دوس ذو ثعلبان را همراه داشت، تا به ساحل يمن رسيدند و ذو نواس از آمدنشان خبر يافت و حميريان و قبايل يمن را كه اطاعت وي مي‌كردند فراهم آورد و آنها كه مختلف و پراكنده بودند فراهم شدند كه روزگاري به سر رفته بود و بليه آمده بود و اما جنگي نشد و اندك برخوردي با ذو نواس بود كه يمنيان گريختند و ارياط با سپاه خويش به يمن درآمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 675
و چون ذو نواس بليه قوم خويش بديد بر اسب خود سوي دريا رفت و آن را بزد و به دريا شد و در آب تنگ برفت تا به جاي گود رسيد و در آن فرو رفت و روزگار وي به سر رسيد.
و ارياط با حبشيان به يمن تاخت و يك سوم مردان بكشت و يك سوم ولايت ويران كرد و يك سوم اسيران را پيش نجاشي فرستاد و آنجا بماند و يمن را به تصرف گرفت و زبون كرد.
از جمله ويرانيها كه ارياط در يمن آورد ويراني قلعه‌هاي سلحين و بينون و غمدان بود كه مانند نداشت و ذو جدن حميري به ياد زبوني يمن و قلعه‌هاي ويران شده آن شعري گويد به اين مضمون:
«آسان گير كه گريه رفته را پس نيارد و از تاسف مردگان، خويشتن را هلاك مكن بينون برفت و اثر از آن نماند و از پس سلحين مردمان خانه‌ها سازند.» اما هشام بن محمد كلبي گويد كه وقتي كشتيهاي قيصر به نزد نجاشي رفت حبشيان را در آن نشاند و به ساحل مندب رفتند و چون ذو نواس خبر يافت به قيلان يمن نوشت و كمك خواست و گفت به جنگ حبشه و دفع آنها از يمن همسخن شوند و پذيرفتند و گفتند كه هر كس از ولايت خويش دفاع كند و چون اين بديد- كليدهاي بسيار بساخت و بر چند شتر بار كرد و برفت تا با گروه حبشيان روبرو شد و گفت:
«اينك كليد گنجينه‌هاي يمن را پيش شما آورده‌ام كه مال و زمين از شما باشد و مرد و زن و فرزند نگهداريد.» و بزرگشان گفت: «اين را به شاه بنويس و او را به نجاشي نوشت.
و او فرمان داد كه بپذيرند و ذو نواس حبشيان را به صنعا در آورد و به بزرگشان گفت: «معتمدان خويش را بفرست تا اين گنجينه‌ها بگيرند.» و ياران وي را براي گرفتن گنجينه‌ها پراكنده كرد و كليدها را به آنها داد و از پيش نامه‌هاي ذو نواس به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 676
هر گوشه رسيده بود كه در ولايت خويش همه گاوان سياه را بكشند و حبشيان را بكشتند كه جز اندكي نماند.
و چون نجاشي از كار ذو نواس خبر يافت هفتاد هزار كس سوي او فرستاد با دو سالار كه يكيشان ابرهة الاشرم بود و چون به صنعا رسيدند و ذو نواس ديد كه تاب ايشان ندارد بر اسب خويش نشست و به دريا زد و در آن فرو شد و روزگار او به سر رفت و ابرهه پادشاه صنعا و ولايات يمن شد و چيزي براي نجاشي نفرستاد 127) و بدو گفتند كه ابرهه از اطاعت تو بدر شده و پندارد كه به خويشتن بي نياز تواند بود.
نجاشي سپاهي سوي ابرهه فرستاد كه سالار آن مردي به نام ارياط بود و چون به يمن رسيد ابرهه بدو پيغام داد كه من و تو از يك دين و دياريم و بايد اهل ديار و دين خود را كه همراه داريم پاس بداريم. اگر خواستي جنگ تن به تن كنيم و هر كه بر حريف خويش چيره شد پادشاهي از او باشد و حبشيان در ميانه كشته نشوند. ارياط بدين رضا داد و ابرهه دل به مكاري داشت و جايي را وعده‌گاه نهادند كه آنجا رو به رو شوند و يكي از غلامان خويش را كه ارنجده نام داشت در گودالي نزديك وعده‌گاه به كمين ارياط نهاد.
و چون رو به رو شدند ارياط پيشدستي كرد و ابرهه را با نيزه كوتاه خود بزد و نيز از سر او بگذشت و نرمي بيني او را بدريد و اشرم از آن نام يافت كه شرم دريدن بين باشد.
و ارنجده از گودال برخاست و ضربتي به ارياط زد كه كارگر شد و او را بكشت و ابرهه به ارنجده گفت: «هر چه خواهي بخواه.» ارنجده گفت: «هيچ زني در يمن پيش شوهر نرود مگر آنكه نخست پيش من آيد.» ابرهه گفت: «چنين باشد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 677
روزگاري بر اين بگذشت و مردم يمن ارنجده را بكشتند و ابرهه گفت: «هنگام آن رسيده كه آزادگان باشيد.» و چون نجاشي از كشته شدن ارياط خبر يافت سوگند خورد به كاري نپردازد تا خون ابرهه را بريزد و خاك وي را لگد كوب كند.
و چون ابرهه از سوگند وي خبردار شد بدو نوشت: «اي پادشاه ارياط بنده تو بود من نيز بنده توام. او آمده بود كه شاه ترا خوار كند و سپاه ترا بكشد. بدو گفتم دست از جنگ من بدارد تا كس سوي تو فرستم و اگر فرمودي از من چشم بپوشد و گر نه هر چه دارم تسليم وي كنم اما به جنگ من اصرار كرد و با او بجنگيدم و چيره شدم. قدرت من از آن تو است. شنيده‌ام قسم خورده‌اي از پاي ننشيني تا خون من بريزي و بخاكم بتازي. اينك ظرفي از خون خويش و كيسه‌اي از خاك اين سرزمين به سوي تو فرستاده‌ام كه به سوگند خويش كار كني. اي پادشاه كرم خويش بر من تمام كن كه من بنده توام و عزت من عزت تو است.» و نجاشي از او خشنود شد و او را در عملش واگذاشت.
ابن اسحاق گويد: ارياط سالها در يمن به كار پادشاهي بود. آنگاه ابرهه حبشي در كار حبشيان يمن با وي به مخالفت برخاست و او جزو سپاه ارياط بود و تفرقه در حبشيان افتاد و هر گروه به يكي از آنها پيوست و آهنگ يك ديگر كردند و چون دو گروه به هم نزديك شدند ابرهه به ارياط پيغام داد: از اينكه حبشيان با هم بياويزند و نابود شوند كاري از پيش نميبري، بيا تا جنگ تن به تن كنيم و هر كه حريف را كشت به سپاه وي دست يابد.
ارياط پاسخ داد كه انصاف دادي، بيا. و ابرهه سوي او رفت. وي مردي كوتاه و چاق و گوشتالود بود و به نصرانيت دلبسته بود. ارياط نيز بيامد كه مردي تنومند و بلند قامت و نيك منظر بود و نيزه كوتاهي به دست داشت. ابرهه كنار تپه‌اي ايستاد كه پشت سر وي مصون باشد و يكي از غلامان وي به نام عتوده بر تپه بود و چون نزديك
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 678
يك ديگر شدند ارياط با نيزه به سر ابرهه زد و پيش سر او را نشانه گرفت و نيزه به پيشاني ابرهه رسيد و ابرو و چشم و بيني و لبش بدريد و از اين رو ابرهه اشرم نام گرفت و عتوده غلام ابرهه از پشت به ارياط حمله برد و او را كشت و سپاه وي به ابرهه پيوست و حبشيان يمن بدور او گرد آمدند.
آنگاه اشرم به عتوده گفت: «هر چه خواهي بخواه. اكنون كه او را كشتي، تنها خونبهاي او را به عهده دارم.» عتوده گفت: «مي‌خواهم كه هيچ عروسي از مردم يمن پيش شوهر نرود مگر آنكه با وي در آميزم».
ابرهه گفت: «چنين باشد.» آنگاه خونبهاي ارياط را بداد.
آنچه ابرهه كرده بود بي‌خبر نجاشي بود و چون خبر يافت سخت خشمگين شد و گفت: «بي‌فرمان من بر اميرم تاخت و او را بكشت.» و سوگند ياد كرد كه به خاك ابرهه پاي نهد و موي پيشاني وي را ببرد. و چون خبر به ابرهه رسيد سر بتراشيد و كيسه‌اي از خاك يمن پر كرد و پيش نجاشي فرستاد و نوشت كه اي پادشاه ارياط بنده تو بود، من نيز بنده توام. درباره كار تو اختلاف كرديم و هر دو مطيع تو بوديم ولي من در كار حبشيان از او تواناتر و مدبرترم و چون از سوگند شاه خبر يافتم سر بتراشيدم و كيسه‌اي از خاك يمن سوي وي فرستادم تا زير پاي نهد و بسوگند خويش كار كرده باشد.
چون نامه به نجاشي رسيد از ابرهه خشنود شد و بدو نوشت كه در كار خويش به سرزمين يمن باش تا فرمان من به تو رسد.
و چون ابرهه ديد كه نجاشي از او خشنود شد و شاهي حبشيان و سرزمين يمن داد كس پيش ابو مرة بن ذي يزن فرستاد و زن وي ريحانه را بگرفت. ابو مره لقب ذو جدن داشت و ريحانه دختر علقمة بن مالك بن زيد بن كهلان بود و معدي كرب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 679
را براي ابو مرده آورده بود و پس از ابو مرده پسري به نام مسروق و دختري به نام بسباسه براي ابرهه آورد.
و ابو مره از ابرهه بگريخت و وي همچنان در يمن ببود و عتوده غلامش تا مدتي با مردم يمن چنان مي‌كرد كه خواسته بود، آنگاه يكي از مردم حمير و به قولي خثعم عتوده را بكشت.
ابرهه مردي عاقل و بزرگ و شريف بود و بدين نصاري پاي بند بود و چون از كشته شدن عتوده خبر يافت گفت: «اي مردم يمن اكنون مردم تيز كوش در شما پيدا شد كه از آنچه مردان را عار بايد داشت، عار دارد. به خدا اگر وقتي گفتم هر چه مي‌خواهد بخواهد مي‌دانستم كه چنان خواهد خواست هرگز نمي‌گفتم. به خدا خونبهاي وي را از شما نگيرند و در كار كشتن وي از من بدي نبينيد.
گويد: و ابرهه قليس را به صنعا بساخت و كليسايي بود كه در آن روزگار در همه زمين مانند نداشت. آنگاه به نجاشي پادشاه حبشه نوشت كه اي پادشاه كليسايي براي تو ساخته‌ام كه پيش از تو مانند آن را براي پادشاهي نساخته‌اند و از پاي ننشينم تا حج گزاران عرب را به سوي آن بگردانم.
و چون عربان از نامه ابرهه به نجاشي سخن آوردند يكي از نسي گران تيره بني فقيم از طايفه بني مالك خشم آورد و سوي قليس شد و در آن كثافت كرد و برون شد و به سرزمين خود پيوست و ابرهه خبر يافت و گفت: «كي اين كار كرد؟» گفتند: «يكي از دلبستگان خانه مكه كه عربان بر آن زيارت مي‌برند اين كار را كرده از آن رو كه شنيده مي‌خواهي حج گزاران عرب را سوي قليس بگرداني و خشمگين شده و آمده و چنين كرده يعني قليس شايسته زيارت نيست».
و ابرهه خشمگين شد و سوگند ياد كرد كه سوي خانه و مكه رود آن را ويران كند.
و تني چند از عربان پيش ابرهه آمده بودند و كرم او ميجستند كه محمد بن-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 680
خزاعي ابن حزابة ذكواني سلمي با تني چند از قوم وي و برادرش قيس بن خزاعي از آن جمله بودند و در آن هنگام كه به در ابرهه بودند عيد او فرا رسيد و از غذاي خويش كه تخم گوسفند بود براي آنها فرستاد.
و چون غذاي ابرهه را براي آنها آوردند گفتند: «به خدا اگر اين را بخوريم تا زنده باشيم عربان عيب ما گويند.» و محمد بن خزاعي برخاست و پيش ابرهه رفت و گفت: «اي پادشاه اين روز عيد ماست كه در آن جز دنده و دست نخوريم.» ابرهه گفت: «آنچه خواهيد براي شما مي‌فرستم. غذاي خويش را از روي احترام براي شما فرستادم كه پيش من منزلتي داريد.» آنگاه ابرهه محمد بن خزاعي را تاج داد و امير قوم مضر كرد و گفت تا ميان مردم بگردد و آنها را به زيارت كليسايي كه بنيان كرده بود دعوت كند و محمد بن- خزاعي برفت تا به سرزمين بني كنانه رسيد و مردم تهامه از كار وي خبر داشتند كه آمدنش براي چيست و يكي از هذيل را كه عروة بن حياض غلاصي نام داشت فرستادند كه تيري بينداخت و او را بكشت و قيس بن خزاعي با محمد بود و چون برادر را كشته ديد بگريخت و پيش ابرهه رفت و كشته شدن برادر را با وي بگفت و خشم و كينه ابرهه بيفزود و سوگند ياد كرد كه به بني كنانه حمله برد و خانه را ويران كند.
هشام بن محمد كلبي گويد: وقتي نجاشي از ابرهه خشنود شد و او را در عملش واگذاشت كليساي صنعا را بساخت و بنايي عجيب بود كه كس مانند آن نديده بود و با طلا و رنگهاي شگفت آورد بر آورد و به قيصر نوشت و خبر داد كه مي‌خواهد در صنعا كليسايي بسازد كه اثر آن پايدار ماند. و در اين كار از او كمك خواست و نجاشي صنعتگر و موزائيك و مرمر براي او فرستاد و چون بنا بسر رفت، به نجاشي نوشت كه مي‌خواهم حج گزاران عرب را سوي آن بگردانم و عربان اين را بشنيدند و سخت بزرگ شمردند و تاب نياوردند و يكي از بني مالك بن كنانه برفت تا به يمن رسيد و به معبد در آمد و در آن كثافت كرد و ابرهه خشمگين شد و دل به غزاي مكه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 681
و ويران كردن خانه نهاد و با حبشيان برون شد و فيل را همراه داشت و ذو نفر حميري با او رو برو شد كه ابرهه با وي بجنگيد و اسيرش كرد و او گفت: «اي پادشاه من بنده توام مرا نگهدار كه زنده نگهداشتنم براي تو از كشتنم بهتر است.» و ابرهه او را زنده نگهداشت پس از آن نفيل بن حبيب خثعمي با وي رو به رو شد كه ابرهه با وي بجنگيد و يارانش را منهزم كرد و خودش را اسير كرد و او نيز خواست كه زنده‌اش نگهدارد و ابرهه چنان كرد و او را به سرزمين عرب بلد خويش كرد.
ابن اسحاق گويد: «وقتي ابرهه آهنگ خانه كرد حبشيان را بفرمود تا آماده شدند و فيل را نيز همراه برد.» گويد: عربان كه شنيدند ابرهه سر ويراني بيت الله الحرام دارد، اين را فاجعه شمردند و پيكار با او را حق خويش و دانستند و مردي به نام ذو نفر كه از بزرگان و شاهان اهل يمن بوده بود قيام كرد و قوم خويش و ديگر عرباني را كه آماده قبول بودند به جنگ ابرهه و دفاع از خانه خدا خواند و با او رو به رو شد و جنگ انداخت كه شكست از ياران ذو نفر بود و چون ابرهه خواست او را بكشد گفت: «اي پادشاه مرا مكش كه شايد همراهيم برايت سودمند باشد.
و ابرهه او را نكشت و در خيمه‌اي بداشت، كه مردي بردبار بود آنگاه به راه خويش برفت و قصد كعبه داشت و چون به سرزمين خثعم رسيد نفيل بن حبيب خثعمي با دو قبيله خثعم، شهران و ناهس، و ديگر قبايل عرب كه پيرو او شده بودند سر راه بگرفت و جنگ انداخت و ابرهه او را بكشت و اسير كرد و مي‌خواست بكشد.
نفيل گفت: «اي پادشاه مرا مكش كه در سرزمين عرب بلد تو مي‌شوم و دو دست به تو مي‌دهم كه قبيله شهران و ناهس مطيع تو باشد.» ابرهه او را ببخشيد و رها كرد و او را به همراه برداشت كه بلد راه باشد و چون به طائف رسيد مسعود بن معتب با تني چند از مردم ثقيف بيامدند و گفتند:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 682
«اي پادشاه ما بندگان مطيع توايم و سر خلاف تو نداريم و خانه ما خانه‌اي نيست كه به طلب آن آمده‌اي. از خانه خويش لات را مقصود داشتند. خانه‌اي كه مي‌جويي در مكه است. مقصودشان كعبه بود. و ما كس ميفرستيم كه بلد تو باشد.» و ابرهه از آنها بگذشت و ابو رغال را با وي فرستادند. ابرهه برون شد و ابو رغال همراه وي بود تا به مغمس رسيد و در آنجا ابو رغال بمرد و عربان به قبر وي سنگ زدند و همان قبر است كه مردمان در مغمس بدان سنگ مي‌زنند.
و چون ابرهه به مغمس فرود آمد يكي از حبشيان را به نام اسود بن مقصود با گروهي بفرستاد كه سوي مكه شد و اموال مكيان را از قريش و ديگران براند و از جمله دويست شتر از عبد المطلب بن هاشم بود كه در آن روزگار بزرگ و سالار قريش بود. قريش و كنانه و هذيل و ديگر مردم حرم خواستند با وي جنگ اندازند و بدانستند كه تاب وي ندارند و چشم پوشيدند.
و ابرهه حناطه حميري را به مكه فرستاد و بدو گفت سالار و بزرگ شهر را بجوي و بدو بگوي كه شاه مي‌گويد: «من سر جنگ شما ندارم، براي ويران كردن خانه آمده‌ام و اگر به دفاع از آن به جنگ نياييد، نياز به خونريزي ندارم.» و اگر سر جنگ من ندارد او را پيش من آر.
و چون حناطه به مكه در شد پرسيد كه سالار و بزرگ مكه كيست؟
بدو گفتند: «عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصي.» و حناطه پيش وي شد و آنچه را ابرهه فرمان داده بود با وي بگفت.
عبد المطلب گفت: «به خدا ما سر جنگ وي نداريم و تاب آن نياريم. اين بيت الله الحرام است و خانه ابراهيم خليل است. اگر خداي از آن دفاع كند، از خانه خويش كرده و اگر خواهد خانه را به ابرهه واگذارد كه ما را نيروي دفاع نيست.» حناطه بدو گفت: «پيش شاه بيا كه گفته ترا پيش وي برم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 683
عبد المطلب با بعضي پسران خويش همراه وي برفت تا به اردوگاه رسيد.
و از دو نفر جويا شد كه دوست وي بود و او را در زندان بيافت و گفت: «در اين بليه كه بر ما فرود آمده كاري تواني ساخت.» ذو نفر گفت: «كسي كه به چنگ شاه اسير باشد و صبح و شب انتظار برد كه او را بكشد چه كاري تواند ساخت، كاري از من ساخته نيست جز آنكه فيلبانان را با من دوستي است و كس پيش او فرستم و سفارش تو كنم و حق تو را بشمارم و از او بخواهم كه از شاه براي تو اجازه خواهد و هر چه خواهي با وي بگويي. و اگر تواند پيش وي براي تو شفاعت نيك كند.» عبد المطلب گفت: «همين مرا بس.» ذو نفر كس پيش انيس فرستاد كه بيامد و بدو گفت: «اينك عبد المطلب سالار قريش و قافله سالار مكيان، كه مردم را به دشت و وحوش را در قله كوهها غذا مي‌دهد و شاه دويست شتر از او گرفته، براي وي از شاه اجازه بخواه و هر چه تواني با او كمك كن.» انيس گفت: «چنين كنم». و با ابرهه سخن كرد و گفت: «اي پادشاه اينك سالار قريش بر در تو اجازه مي‌خواهد. وي كاروانسالار مكه است و مردم را به دشت و وحوش را به قله كوهها خوراكي مي‌دهد او را اجازه بده تا حاجت خويش با تو بگويد و با وي نيكي كن.» گويد: ابرهه اجازه داد و عبد المطلب مردي تنومند و نكو منظر بود و چون ابرهه وي را بديد بزرگ داشت و نخواست وي را پايين بنشاند و خوش نداشت كه حبشيان عبد المطلب را با وي بر تخت شاهي ببينند. به اين سبب از تخت فرود آمد و بر فرش نشست و وي را پهلوي خويش نشانيد آنگاه به ترجمان خويش گفت: «بدو بگوي حاجت تو چيست؟» عبد المطلب گفت: «حاجت من آن است كه شاه دويست شتر مرا كه گرفته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 684
بدهد.» و چون اين سخن با وي بگفت ابرهه با ترجمان گفت: «بدو بگو وقتي ترا ديدم فريفته‌ات شدم ولي چون سخن كردي از تو بيزار شدم. درباره دويست شتر كه از تو گرفته‌ام سخن مي‌كني اما خانه‌اي را كه دين تو و دين پدران تو است و من براي ويران كردنش آمده‌ام رها مي‌كني و درباره آن سخن نميكني.» عبد المطلب بدو گفت: «من خداوند شترانم و خانه را نيز خداوندي هست كه از آن باز دارد.» ابرهه گفت: «مرا از خانه باز نتواند داشت.» عبد المطلب گفت: «تو داني و او، شتران مرا بده.» چنانكه بعضي مطلعان گفته‌اند عبد المطلب با عمرو بن نفاثه بن عدي بن دئل بن بكر بن عبد مناة بن كنانه كه در آن روزگار سالار بني كشنانه بود و با خويلد بن وائله هذلي سالار هذيل پيش ابرهه رفتند و به ابرهه گفتند كه يك سوم اموال تهامه را بگيرد و باز گردد و خانه را ويران نكند و او نپذيرفت و خدا بهتر داند.
ابرهه شتران عبد المطلب را كه گرفته بود پس داد و چون باز گشتند عبد المطلب به نزد قريش باز آمد و قضيه را با آنها بگفت و بفرمود تا از مكه درآيند و به قله كوهها و دره‌ها پناه برند كه از آسيب سپاه ابرهه در امان مانند.
آنگاه عبد المطلب به پا خاست و حلقه در كعبه را بگرفت و كساني از قريش با وي بايستادند و خدا را بخواندند و از او بر ضد ابرهه و سپاه وي كمك خواستند.
عبد المطلب همچنانكه حلقه در كعبه را به دست گرفته بود شعري بدين مضمون خواند:
«پروردگارا جز تو اميدي ندارم.» «پروردگارا، قرق خويش را از آنها مصون دار.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 685
«كه دشمن خانه دشمن تو نيز هست.» «مگذار كه اقامتگاه ترا ويران كنند.» پس از آن عبد المطلب حلقه در كعبه را رها كرد و با قرشيان به قله كوهها رفتند و پناهنده شدند و در انتظار بودند كه ابرهه وقتي به مكه درآيد چه خواهد كرد.
صبحگاهان ابرهه آماده دخول مكه شد و فيل خود را مهيا كرد و سپاه بياراست و نام فيل محمود بود. ابرهه مصمم بود خانه را ويران كند و سوي يمن باز گردد.
و چون فيل را سوي مكه بداشتند نفيل بن حبيب خثعمي بيامد و پهلوي آن ايستاد و گوش فيل را بگرفت و گفت: «محمود بخواب و رشيدانه به آنجا كه آمده‌اي باز گرد كه در شهر محرم خداي هستي». آنگاه گوش فيل را بگذاشت و فيل بخفت و نفيل بن حبيب دوان برفت تا به بالاي كوه رسيد.
و فيل را بزدند كه برخيزد و برنخاست و با تبر زين به سرش زدند مگر برخيزد و برنخاست. با چوب به جاهاي نرم شكم آن فرو كردند و بدريدند مگر برخيزد و برنخاست و آن را سوي يمن بداشتند كه برخاست و دوان برفت و سوي شام بداشتند و چنان كرد و سوي مشرق بداشتند و چنان كرد و سوي مكه بداشتند و بخفت.
و خداوند پرنده‌اي از دريا به حبشيان فرستاد كه چون پرستو بود و با هر پرنده سه سنگ بود يكي در منقار و دو در پاها، همانند نخود و عدس كه به هر كه رسيد هلاك كرد. اما به همه نرسيد و فراري برفتند و راهي را كه آمده بودند مي‌جستند و جوياي نفيل بن حبيب بودند كه راه يمن را به آنها بنمايد و نفيل چون عذاب خدا را كه بر آنها فرود آمده بود بديد شعري بدين مضمون گفت:
«به خدا سوگند كه راه فرار نيست.» «و اشرم مغلوب، غالب نشود.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 686
حبشيان در راه مي‌ريختند و در آبگاهها هلاك مي‌شدند. سنگ به ابرهه رسيده بود. وي را همراه بردند و انگشتانش يكايك افتادن گرفت و چون انگشتي مي‌افتاد مدتي چرك و خون از آن روان بود و چون به صنعا رسيد مانند جوجه مرغ شده بود و چنانكه گويند سينه‌اش شكافت و دلش برون افتاد و بمرد.
گويند: نجاشي ابو صحم ارياط را با چهار هزار كس سوي يمن فرستاد كه بر آن تسلط يافت و شاهان را عطا داد و مستمندان را زبون كرد و يكي از حبشيان به نام ابرهه الاشرم ابو يكسوم قيام كرد و كسان را به اطاعت خويش خواند كه پذيرفتند و ارياط را بكشت و بر يمن تسلط يافت و ديد كه مردم در موسم حج براي رفتن سوي بيت الله الحرام آماده مي‌شوند و گفت: «مردم كجا مي‌روند».
گفتند: «به زيارت خانه خدا مي‌روند كه در مكه است.» گفت: «خانه خدا از چيست؟».
گفتند: «از سنگ».
گفت: «پوشش آن از چيست؟».
گفتند: «از حله‌ها كه از اينجا برند».
گفت: «به مسيح سوگند كه خانه‌اي بهتر از آن براي كسان ميسازم».
و خانه‌اي از مرمر سپيد و سرخ و زرد و سياه بساخت و با طلا و نقره بياراست و گوهر به دور آن نهاد و بر درهاي آن ورق و ميخ و طلا زد و ميان آن جواهر نهاد و ياقوتي سرخ و بزرگ در آن نهاد و پرده بياويخت و عود بسوخت و ديوارها را با مشك بيالود چندان كه سياه شد و گوهرها نهان شد و بگفت تا مردم خانه را زيارت كنند و بسياري از قبايل عرب سالها زيارت كردند و كسان در آنجا به عبادت مقيم شدند و مناسك بگزاشتند.
و چنان بود كه نفيل خثعمي براي خانه قصدي ناخوشايند داشت و يكي از شبها كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 687
كس را بيدار نديد برخاست و كثافت آورد و قبله كليسا را بيالود و مردار فراهم آورد و در آن افكند و ابرهه خبر يافت و سخت خشمگين شد و گفت: «عربان به حمايت خانه خويش اين كار كردند به خدا آن را سنگ به سنگ ويران مي‌كنم.» و به نجاشي نامه نوشت و قصه را خبر داد و از او خواست كه محمود فيل خود را بفرستد و آن فيلي بود كه در همه زمين به تنومندي و بزرگي و قوت آن بود.
نجاشي فيل را بفرستاد و چون فيل برسيد ابرهه با مردم برفت و شاه حمير و نفيل بن حبيب خثعمي نيز با وي بودند و چون نزديك قوم شد بگفت تا ياران وي چهار پايان مردم را غارت كنند و شتران عبد المطلب را بگرفتند و نفيل دوست عبد المطلب بود كه با او در باره شتران خويش سخن كرد و نفيل با ابرهه سخن كرد و گفت: «اي شاه! سالار عرب كه از همه والاتر است و شرف قديم دارد و كسان را بر اسب برد و مال بخشد و پيوسته اطعام كند پيش تو آمده.» نفيل عبد المطلب را پيش ابرهه برد كه بدو گفت: «چه مي‌خواهي؟» عبد المطلب گفت: «مي‌خواهم كه شتران مرا پس دهي.» ابرهه گفت: آنچه درباره تو شنيدم فريب بود، پنداشتم درباره خانه كه مايه شرف شماست با من سخن خواهي كرد.
عبد المطلب گفت: «شتران مرا بده و اين تو و اين خانه كه خانه خدايي هست كه آنرا حفظ ميكند.» ابرهه بگفت تا شتران وي را بدادند و آنرا علامت زد و خاص قربان كرد و در حرم رها كرد تا چيزي از آن را بگيرند و پروردگار حرم به خشم آيد.
آنگاه عبد المطلب به حرا بالا رفت و عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم و مطعم بن عدي و ابو مسعود ثقفي نيز همراه وي بودند و عبد المطلب شعري بدين مضمون خواند:
«خدايا هر كسي بار خويش را حفظ مي‌كند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 688
«تو نيز جاي خويش را حفظ كن.» «كه صليب آنها و نيرويشان بر نيروي تو غالب نشود.» «اگر قبله ما را به آنها واگذاري خود داني.» گويد: پرندگان از دريا بيامد كه همه پرستو بود و با هر پرنده سه سنگ بود دو پاي و يكي در منقار و سنگها را بر آنها بينداخت و به هر كه رسيد وي را در هم شكست يا جاي سنگ قرحه شد، و اين نخستين بار بود كه آبله و درختان تلخ پديد آمد.» سنگها حبشيان را بكشت و خداوند سيلي خروشان بفرستاد كه همه را ببرد و به دريا ريخت.
گويد: ابرهه و باقيمانده قوم بگريختند و اعضاي ابرهه يكايك افتادن گرفت و فيل نجاشي، محمود، بخفت و به حرم در نيامد و آسيب نديد اما فيل ديگر به حرم در آمد و سنگ خورد. گويند سيزده فيل بود.
آنگاه عبد المطلب از حرا فرود آمد و دو تن از حبشيان بيامدند و سر او را بوسيدند و گفتند: «تو بهتر دانستي.» از مغيره بن اخنس روايت كرده‌اند كه اول بار در آن سال حصبه و آبله به سرزمين عرب ديده شد و اول بار بود كه درخت تلخ آنجا ديده شد.
ابن اسحاق گويد: چون ابرهه هلاك شد پسر وي يكسوم بن ابرهه پادشاه حبشيان شد و حمير و قبايل يمن زبون شدند و حبشيان بر آنها چيره شدند و زنانشان را بگرفتند و مردانشان را بكشتند و فرزندانشان را به ترجماني ميان خودشان و عربان وا داشتند.
گويد و چون خدا حبشيان را از مكه بگردانيد و آن عذاب به آنها رسيد عربان به تعظيم قريش پرداختند و گفتند: «اهل خدا بودند كه خدا شر دشمن از آنها برداشت.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 689
گويد: و چون يكسوم پسر ابرهه بمرد پادشاهي حبشيان يمن به برادرش مسروق بن ابرهه رسيد و بليه مردم يمن دراز شد و تسلط حبشيان بر يمن از وقتي ارياط آنجا در آمد تا وقتي پارسيان مسروق را بكشتند و حبشيان را برون راندند هفتاد و دو سال بود كه چهار پادشاه پياپي بودند: ارياط، پس از او ابرهه، پس از آن يكسوم بن ابرهه، پس از آن مسروق بن ابرهه.
آنگاه سيف بن ذي يزن حميري كه كينه ابو مره داشت برون شد و پيش قيصر پادشاه روم رفت و خواست تا حبشيان را برون كند و ولايت بگيرد و پادشاهي يمن را به هر كس از روميان كه خواهد دهد، ولي شاه روم نپذيرفت و سيف بن ذي يزن منظور خويش را پيش او نيافت و به حيره رفت كه نعمان بن منذر از جانب كسري عامل آنجا و قسمتي از سرزمين عراق بود و بليه و ذلت قوم خويش را با وي بگفت.
نعمان بدو گفت: «من هر سال پيش كسري ميروم پيش من باش تا وقت رفتنم در رسد و ترا همراه خويش ببرم.» و او پيش نعمان بماند تا وقتي كه سوي كسري مي‌رفت و با وي برفت.
و چون نعمان پيش كسري رسيد و از كاري خويش فراغت يافت از سيف بن ذي يزن و مقصود وي سخن آورد و خواست كه بدو اجازه دهد و كسري پذيرفت.
و چنان بود كه كسري در ايوان خويش مي‌نشست كه تاج در آن بود، و تاج چون ظرفي بزرگ بود كه ياقوت و زمرد و مروادريد و طلا و نقره در آن به كار رفته بود و با زنجير طلا به طاق آويخته بود كه گردن وي تحمل آن نداشت و تاج به جامه‌ها پوشيده بود و چون كسري به جاي خود مي‌نشست سر را داخل تاج مي‌كرد و چون قرار مي‌گرفت جامه از تاج بر مي‌گرفت و هر كه او را مي‌ديد و از پيش نديده بود از هيبت وي به خاك مي‌افتاد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 690
و چون سيف بن ذي يزن به نزد كسري شد به خاك افتاد و گفت: «اي پادشاه! بيگانه بر ديار ما چيره شده.» كسري گفت: «كدام بيگانه، حبشه يا سند؟» گفت: «حبشه و آماده‌ام كه مرا بر ضد آنها ياري دهي و از ديار من بيرون كني و پادشاهي آنجا از تو باشد.» كسري گفت: «سرزمين تو از سرزمين ما دور است و زمين كم حاصل است كه بز و شتر دارد و ما را بدان نياز نباشد و سپاه پارسيان را به سرزمين عرب كه بدان نياز ندارم درگير نكنم.» آنگاه بفرمود تا ده هزار درم بدو جايزه دهند و جامه نكو پوشانيد و چون سيف بن ذي يزن برون شد درمها را بر كسان مي‌پراكند و زن و كودكان و غلامان و كنيزان مي‌ربودند.
و به كسري گفتند كه اين عرب كه به او عطيه دادي درمهاي خويش بر مردم مي‌پراكند و غلامان و كودكان و كنيزان مي‌ربايند.
كسري گفت: «اين مردي در خور اعتنا است، وي را پيش من آريد.» و چون بيامد بدو گفت: «عطاي شاه را به مردم پراكندي؟» گفت: «مرا به عطيه شاه چه حاجت كه كوههاي سرزمينم طلا و نقره است.» مي‌خواست شاه را بدان راغب كند كه بي‌اعتنايي او را ديده بود، و افزود: «من پيش شاه آمدم كه ستم از من بر گيرد و زبوني از من بردارد.» كسري گفت: «باش تا در كار تو بنگرم.» و سيف بن ذي يزن به نزد كسري ببود.
آنگاه كسري مرزبانان و صاحبنظران را كه در امور خويش با آنها مشورت مي‌كرد فراهم آورد و گفت: «در كار اين مرد چه گوييد؟» يكي از آنها گفت: «اي پادشاه در زندانهاي تو مردانند كه بايد كشته شوند آنها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 691
را با وي بفرست، اگر هلاك شوند همان باشد كه خواسته‌اي و اگر بر ديار وي تسلط يافتند ملكي به ملك خويش افزوده‌اي».
كسري گفت: «راي درست همين است، شمار مردان زنداني را معلوم داريد».
و چون شمار كردند هشتصد مرد زنداني بود.
كسري گفت: «ببينيد بهتر از همه زنداني به نسب و خاندان كيست و او را سالارشان كنيد.» و هرز از همه زندانيان به نسب و خاندان برتر بود و مردي سالخورده بود و او را با سيف فرستاد و سالاري بدو داد و كسان را بر هشت كشتي نشاند و به هر كشتي صد مرد با آنچه به دريا بايسته بود و برفتند و چون به دل دريا شدند دو كشتي با هر كه در آن بود فرو شد و شش كشتي با ششصد مرد به ساحل يمن و سرزمين عدن رسيد كه وهرز و سيف بن ذي يزن از آن جمله بودند.
و چون به سرزمين يمن قرار گرفتند و هرز به سيف گفت: «چه داري؟» سيف گفت: «هر چه خواهي، مرد عربي و اسب عربي و مردان خويش را با مردان تو همراه مي‌كنم تا با هم بميريم يا با هم ظفر يابيم» و هرز گفت: «انصاف دادي و نكو گفتي».
سيف از قوم خويش هر چه توانست فراهم آورد و مسروق بن ابرهه خبر يافت و سپاهيان حبشي خويش را فراهم كرد و سوي آنها روان شد و چون دو سپاه نزديك همديگر شد و كسان رو به روي يك ديگر فرود آمدند، وهرز پسر خويش را كه نوزاد نام داشت با سواري چند بفرستاد و گفت: «با آنها جنگي بكن تا ببينم جنگيدنشان چگونه است.» نوزاد برفت و جنگ انداخت و به جايي افتاد كه برون شدن نتوانست و وي را بكشتند، و اين كينه وهرز را بيفزود و به جنگشان مصرتر شد، و چون سپاه براي جنگ ايستاد و هرز گفت: «شاه آنها را به من بنماييد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 692
گفتند: «آن مرد را كه بر فيل نشسته و تاج به سر دارد و بر پيشاني او ياقوتي سرخ هست مي‌بيني؟» وهرز گفت: «آري.» گفتند: «شاهشان همانست.» گفت: «بگذاريد باشد.» و مدتي بايستادند، آنگاه وهرز گفت: «اكنون بر چه نشسته؟» گفتند: «بر اسب نشسته.» گفت: «بگذاريد باشد.» و مدتي ديگر بايستادند آنگاه وهرز گفت: «اكنون بر چه نشسته؟» گفتند: «بر استر نشسته.» گفت: «بچه خر! زبون شد و ملكش به زبوني افتاد، گوش به من داريد اكنون تيري سوي او رها مي‌كنم، اگر ديديد ياران وي ايستادند و حركت نكردند حركت نكنيد، بدانيد كه تير من به نشانه نرسيد، و اگر ديديد به دور او گرد آمدند تير من بدو رسيده و حمله آغاز كنيد.» آنگاه كمان به زه كرد و چنانكه گفته‌اند از بس سخت بود كس آنرا زه نتوانست كرد و بگفت تا ابروهاي وي را ببستند آنگاه تيري به كمان نهاد و سخت بكشيد و رها كرد كه به ياقوت پيشاني مسروق خورد و در سر وي فرو شد و از پشت سر بدر آمد و از مركب بيفتاد و حبشيان بر او گرد آمدند و پارسيان حمله بردند و هزيمت در حبشيان افتاد و بسيار كس كشته شد و باقيمانده به هر سو گريختند.
و وهرز آهنگ صنعا كرد و چون به در شهر رسيد گفت: «هرگز پرچم من افتاده به درون نشود دروازه را ويران كنيد.» و دروازه صنعا را ويران كردند و با پرچم افراشته در آمد كه پرچم را رو به روي او مي‌بردند.
و چون وهرز بر يمن تسلط يافت و حبشيان را از آنجا برون راند به كسري نوشت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 693
«يمن را به تصرف آوردم و حبشيان را برون كردم.» و مال بسيار فرستاد و كسري بدو نوشت كه سيف بن ذي يزن را پادشاه يمن كند و بر سيف باج و خراجي معين كرد كه هر سال بفرستند و به وهرز نوشت باز گردد و سيف پادشاه يمن شد كه پدرش ذو يزن از پادشاه يمن بوده بود.
حديث ابن اسحاق درباره حميريان و حبشيان و پادشاهان و سپاهي كه كسري سوي يمن فرستاد چنين بود.
هشام بن محمد كلبي درباره شاهي يكسوم و مسروق پسران ابرهه گويد: قصه چنان بود كه ابو مره فياض ذو يزن از اشراف يمن بود و ريحانه دختر ذو جدن زن وي بود و پسري آورد و نام وي را معديكرب كرد. ريحانه زني صاحب جمال بود و ابرهة الاشرم او را از ابو مره بگرفت و زن خويش كرد، و ابو مره از يمن برون شد و پيش يكي از شاهان بني منذر رفت كه گويا عمرو بن هند بود و از او خواست كه نامه‌اي به كسري نويسد و قدر و شرف وي را ياد كند و بگويد كه به چه مقصود سوي او مي‌رود.
عمرو گفت: «شتاب مكن كه من هر سال پيش شاه مي‌روم، و اكنون وقت آن مي‌رسد.» و ابو مره پيش وي بماند و با وي سوي كسري رفت، و عمرو بن هند پيش كسري شد و شرف و حال ذويزين بگفت و براي وي اجازه خواست و ذو يزن درآمد و عمر براي او جا خالي كرد و كسري از رفتار وي قدر و شرف ذو يزن بدانست و او را بنواخت و ملاطفت كرد و گفت: «به چه كار آمده‌اي؟» ذو يزن گفت: «اي پادشاه سياهان بر ديار ما تسلط يافته‌اند و كارهاي زشت كرده‌اند كه به حضور شاه ياد آن نيارم كرد، و شايسته فضل و كرم شاه و بزرگي او در ميان شاهان چنان بود كه بي كمك خواهي ما، ياريمان كند، چه رسد كه اميدوار آمده‌ايم و اميد مي‌داريم كه خدا به كمك شاه دشمن ما را بشكند و بر او فيروزمان كند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 694
و انتقام ما را بگيرد. اگر شاه خواهد انتظار ما را برآرد و اميد ما را محقق كند سپاهي با من فرستد كه دشمن از ديار ما برانند و آنرا به ملك خويش بيفزايد كه سرزمين ما حاصل و بركت بسيار دارد و چون ديگر ولايت شاه از ديار عربان نيست.» كسري گفت: «ميدانم كه ديار تو چنين است، كدام سياهان بر شما تسلط يافته‌اند، حبشه يا سند؟» ذو يزن گفت: «حبشه.» انوشيروان گفت: «ميخواهم كه انتظار ترا برآرم اما راه سپاه تا ديار تو دشوار است و خوش ندارم كه سپاه خويش به خطر افكنم، درباره آنچه خواستي نظر مي‌كنم و خوش آمده‌اي.» آنگاه بگفت تا وي را منزل دهند و حرمت كنند و همچنان پيش كسري ببود تا بمرد.
و چنان بود كه ذو يزن قصيده‌اي به حميري سرود و كسري را ستايش كرد و چون براي وي ترجمه كردند آنرا پسنديد.
گويد: ريحانه دختر ذو جدن براي ابرهة الاشرم پسري آورد كه نام وي را مسروق كرد و معدي كرب پسر ذو يزن بزرگ شد و باور نداشت كه ابرهه پدر او باشد و پيش مادر رفت و پرسيد: «پدر من كيست؟» مادرش گفت: «اشرم.» گفت: «به خدا چنين نيست كه اگر پدر من بود فلاني به من ناسزا نمي‌گفت.» مادر بدو گفت كه ابو مره فياض پدر تو است. و قصه وي را بگفت و سخنان او در جان پسر اثر كرد و مدتي همچنان ببود تا اشرم بمرد و يكسوم پسر وي نيز بمرد، آنگاه پسر ذو يزن سوي پادشاه روم رفت از آن رو كه كسري در ياري پدرش سستي كرده بود ولي به نزد پادشاه روم نيز مقصود خوش را نيافت كه همكيش حبشيان بود و حمايت آنها مي‌كرد و به اين سبب سوي كسري رفت و روزي كه بر نشسته بود در راه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 695
وي ايستاد و بانگ زد: «اي پادشاه مرا ميراثي پيش تو هست.» و چون شاه از سواري باز آمد او را بخواست و گفت: «كيستي و ميراث تو چيست؟» گفت: «من پسر ذو يزن، آن پير يمني‌ام كه وعده كمك به او دادي و به در تو مرد و آن وعده حق من و ميراث منست كه بايد از عهده آن بر آيي.» كسري رقت كرد و بگفت تا مالي بدو دهند. و پسر برون شد و در هم مي‌پراكند و مردم مي‌ربودند و كسري بدو پيغام داد: «اين كار براي چه مي‌كني؟» پسر پاسخ داد: «به طلب مال پيش تو نيامدم، به طلب سپاه آمدم.» كسري پيغام داد: «باش تا در كار تو بنگرم.» پس از آن كسري در كار فرستادن سپاه همراه پسر ذو يزن با وزيران خويش مشورت كرد.
موبدان گفت: «اي پادشاه، اين غلام را حقي هست كه اينجا آمده و پدرش به- در شاه مرده و بدو وعده داده‌اي، در زندانهاي شاه مردان دلير و شجاع هستند كه با وي تواني فرستاد كه اگر ظفر يابند از آن شاه باشد، و اگر هلاك شوند از شرشان آسوده‌اي و مردم مملكت نيز آسوده‌اند و اين از صواب دور نباشد.» كسري گفت: «راي درست همين است.» و بفرمود تا اينگونه مردان را كه به زندان بودند شمار كردند و هشتصد كس بودند كه فرماندهيشان را به يكي از چابكسواران خويش داد كه وهرز نام داشت و كسري ويرا با هزار سوار برابر مي‌گرفت و مجهزشان كرد و بگفت تا آنها را بر هشت كشتي نشاندند كه در هر كشتي صد كس بود و دو كشتي از هشت كشتي فرو رفت و شش كشتي به سلامت ماند كه به ساحل حضرموت فرود آمدند و مسروق با يكصد هزار از حبش و حمير و عربان سوي آنها آمد و بسيار كس به پسر ذو يزن پيوست، و وهرز بر ساحل دريا جاي گرفت و پشت به دريا داد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 696
و چون مسروق كمي آنها را بديد طمع در ايشان بست و كس پيش وهرز فرستاد كه با اين جمع اندك چرا آمدي؟ سپاه من چنانست كه مي‌بيني و خويشتن و يارانت را به خطر افكنده‌اي، اگر خواهي اجازه دهم كه به ديار خويش باز گردي و با تو در نياويزم و هيچكسي از تو و يارانت، از من و يارانم بدي نبيند و اگر خواهي هميندم با تو جنگ اندازم، و اگر خواهي مهلت دهم تا در كار خويش بنگري و با يارانت مشورت كني؟
وهرز كار را بزرگ ديد و بدانست كه سپاهش طاقت دشمن نيارند و به مسروق پيغام داد كه ميان من و خويشتن وقتي معين كن و عهد و پيمان كن كه با همديگر پيكار نكنيم تا مدت به سر رود و در كار خويش بنگريم.
مسروق چنان كرد و هر كدام در اردوگاه خويش بماندند. و چون ده روز از مدت پيمان گذشت پسر وهرز بر اسب خويش نشست و تا نزديك سپاه حبشيان برفت و اسبش او را به اردوگاه انداخت كه خونش بريختند و وهرز ندانسته بود، و چون از كشته شدن پسر خبر يافت كس پيش مسروق فرستاد كه ميان من و شما همان بود كه دانيد پس چرا پسر مرا كشتيد؟
مسروق پاسخ داد كه پسر تو به ما هجوم آورد و به اردوگاه ما در آمد و تني چند از سبك‌خردان ما بر او تاختند و خونش بريختند، و من به كشتن او راضي نبودم.
وهرز به فرستاده گفت: «او پسر من نبود بلكه زنازاده بود، اگر پسر من بود صبر مي‌كرد و خيانت نمي‌كرد تا مدتي كه ميان ما هست بگذرد.» آنگاه بگفت تا جثه پسر را بر زميني نهادند كه آنرا توانست ديد و سوگند ياد كرد كه شراب ننوشد و روغن به سر نمالد تا مدت مقرر ميان او و حبشيان سپري شود و چون يك روز به مدت مانده بود بگفت تا كشتي‌ها را كه با آن آمده بودند به آتش سوختند و بفرمود تا هر جامه كه داشتند بسوزند و جز آنچه به تن دارند چيزي وانگذارند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 697
آنگاه بگفت تا هر چه توشه داشتند بياوردند و به ياران خويش گفت:
«از اين توشه بخوردي.» و بخوردند و چون سير شدند دستور داد تا باقيمانده را به دريا ريختند.
آنگاه به سخن ايستاد و گفت: «كشتي‌ها را سوختم تا بدانيد كه هرگز سوي ديارتان راه نداريد و جامه‌هايتان را سوختم تا اگر فيروزي از حبشيان بود، جامه‌هاي شما از آن آنها شود و توشه شما را به دريا ريختم تا بدانيد كه حتي براي يك روز توشه نداريد اگر مردمي هستيد كه پا به پاي من جنگ كنيد و ثبات ورزيد با من بگوييد و اگر جنگ كردن نخواهيد بر اين شمشير خويش افتم تا از پشتم در آيد كه هرگز خويشتن را تسليم آنها نكنم، به‌بينيد وقتي من كه سالار شمايم با خود چنين كنم كار شما چه خواهد شد.» گفتند: «همراه تو جنگ مي‌كنيم تا همه بميريم يا فيروز شويم.» صبحگاه روزي كه مدت به سر رسيده بود، وهرز ياران خويش را بيار- است و پشت به دريا داد و قوم را به پايمردي ترغيب كرد و گفت: «يكي از دو بهره خواهيد داشت: يا بر دشمن پيروز مي‌شويد، يا نيكنام ميميريد.» و بفرمود تا كمانها را به زه كنند و گفت: «چون فرمان تيراندازي دادم، يكباره با بنجكان «پنجگان؟» تير بيندازيد.» و مردم يمن از آن پيش تير نديده بودند.
و مسروق با گروهي كه دو سوي آنها پيدا نبود بيامد و بر فيل نشسته بود و تاج به سر داشت و بر پيشاني وي ياقوتي سرخ بود و به درشتي تخم مرغ و مانعي در راه فيروزي نمي‌ديد.
و چنان بود كه چشم وهرز خوب نمي‌ديد و گفت: «بزرگشان را به من بنماييد.» گفتند: «همانست كه سوار فيل است.» كمي بعد مسروق فرود آمد و بر اسبي نشست و با وهرز بگفتند كه بر اسب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 698
نشست و او گفت ابروان مرا برداريد كه از بسياري سن ابروانش بر ديدگان افتاده بود و ابروان وي را با سربندي بالا نگهداشتند.
آنگاه تيري بر آورد و به دل كمان نهاد و گفت: «مسروق را نشانه كنيد» و نشانه كردند و كمان را بر نشانه گرفت و فرمان تيراندازي داد و كمان خويش را بكشيد و تير را رها كرد و تير برفت، گفتي بچه آهويي تيزتك بود و به پيشاني مسروق خورد كه از مركب بيفتاد و در آن تيراندازي بسيار كس از سپاه دشمن كشته شد و چون سالار خويش را به خاك افتاده ديدند صفشان بشكست و منهزم شدند و وهرز بگفت تا هماندم جثه پسر را به خاك كنند و جثه مسروق را به جاي آن افكنند و از اردوگاه حبشيان چندان غنيمت گرفت كه به شمار نبود و چابكسواران پارسي از حبشيان و حميريان و عربان پنجاه و شصت اسير مي‌گرفتند و آنها را به صف مي‌بردند و مقاومت نبود.
وهرز گفت: «از حميريان و عربان دست بداريد و به سياهان پردازيد و يكي از آنها را باقي نگذاريد.» يكي از عربان بر شتر خويش بگريخت و يك شب و روز آنرا بدوانيد و در كيسه خود تيري ديد و گفت: «ما در به خطا اين همه راه آمدي؟» و پنداشت كه تير به دنبال او بود.
آنگاه وهرز به صنعا در آمد و برد يار يمن تسلط يافت و عاملان خويش را به ولايات فرستاد. ابو امية بن ابي الصلت ثقفي را درباره پسر ذويزين و كار وي و وهرز و پارسيان شعري هست به اين مضمون:
«بايد كسي چون پسر ذو يزن انتقام بجويد.» «كه سالها در كار دشمنان به دريا سر كرد.» «وقتي زبون شده بودند سوي هرقل رفت و كاري نساخت.» «آنگاه از پس هفت سال سوي كسري رفت.» «و راهي دراز پيمود.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 699
«آنگاه آزاد مردان را بياوريد.» «حقا كه در زمين بسيار دور رفت» «هيچكس براي وي چون كسري شهنشاه شاهان نبود» «يا همانند وهرز كه به روز جنگ تاخت آورد.» «خداي نيك بدارد آن گروه را كه بيامدند» «و در ميان كسان نظيرشان را نخواهي يافت» «كه سالاران و دليران و نكو منظران و مرزبانانند» «شيرانند كه در بيشگان بچه پرورند» «چندان تير اندازند كه گويي ابرهاست» «كه انبوه و شتابان سوي هدف رود» «شيران را سوي سگان سياه فرستادي» «و باقيماندگانشان در زمين پراكنده شدند» «بنوش و تاج بر سر تو خوش باد» «و بالاي قصر غمدان تكيه زن» «كه خانه اقامت تو است» «و مشك بينداي كه دشمن زبون شد» «و در خانه خويش چم و خم داشته باش» «فضائل اينست نه دو كاسه چوبين شير» «كه با آب در آميخته و همانند پيشاب شده باشد.» ابن اسحاق گويد: چون وهرز پيش كسري بازگشت و سيف را پادشاهي يمن داد وي به حبشيان تاخت و كشتن آغاز كرد و شكم زنان مي‌شكافت تا بچگان بكشد و همه را نابود كرد جز اندكي كه آنها را بنده خويش كرد و از آنها دوندگان گرفت كه با نيزه‌هاي كوتاه پيشاپيش وي بدوند و مدتي نه چندان دراز بر اين حال ببود و يك روز
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 700
كه در ميان تيزدوان بود وي را با نيزه‌ها بزدند و بكشتند و يكي از حبشيان با آنها قيام كرد و در يمن كشتار كرد و تباهي آورد و چون خبر به كسري رسيد وهرز را با چهار هزار كس سوي آنها فرستاد و بدو گفت كه هر چه سياه و دو رگه در يمن هست، كوچك يا بزرگ، بكشد و هر كه موي مجعد دارد و نسب به سياهان مي‌برد زنده نماند.
وهرز برفت و به يمن درآمد و چنان كرد كه كسري فرموده بود، و هر چه حبشي آنجا بود بكشت و ماجرا را به كسري نوشت و كسري وي را عامل يمن كرد و آنجا بود و خراج براي كسري مي‌گرفت تا بمرد و پس از وي كسري امارت به مرزبانان پسر وهرز داد و او نيز ببود تا بمرد و پس از وي كسري امارت به بينگان پسر مرزبان پسر وهرز داد و ببود تا بمرد و پس از او كسري امارت به خرخسره پسر بينكان پسر مرزبان پسر وهرز داد و چنان شد كه كسري بر وي خشم آورد و سوگند ياد كرد كه مردم يمن او را بر دوش بيارند و چنان كردند و چون به نزد كسري رسيد يكي از بزرگان پارسي او را بديد و شمشيري را كه از آن پدر كسري بوده بود به كمر وي بست و كسري به سبب شمشير از كشتن وي چشم پوشيد و از كار برداشت و باذن را به يمن فرستاد و عامل آنجا بود تا خدا عز و جل پيمبر خويش محمد صلي الله عليه و سلم را برانگيخت.
گويند: ميان كسري انوشيروان و يخطيانوس شاه روم صلح بود اماميان خالد بن جبله كه يخطيانوس وي را شاهي عربان و شام داده بود، و منذر بن نعمان كه از طايفه لخم بود و كسري پادشاهي ما بين عمان و بحرين و يمامه را با طايف و بقيه حجاز و عربان مقيم آنجا را به وي داده بود اختلاف افتاد و خالد بن جبله به قلمرو منذر حمله برد و از ياران وي بسيار كس بكشت و اموال وي را به غنيمت گرفت و منذر شكايت به كسري برد و خواست با شاه روم نامه نويسد كه انصاف وي از خالد بگيرد و كسري به يخطيانوس نامه نوشت و پيماني را كه در ميانه بود يادآوري كرد و آنچه را از خالد بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 701
جبله عامل شاه روم بر منذر عامل وي گذشته بود خبر داد و خواست تا به خالد فرمان دهد آنچه را از قلمرو منذر به غنيمت برده پس دهد و خون بهاي عربان مقتول را بپردازد و انصاف منذر را از خالد بگيرد و مكتوب وي را سبك نگيرد كه پيمان صلح فيما بين را خواهد شكست، و نامه‌ها درباره انصاف گيري منذر مكرر شد اما يخطيانوس اعتنا نكرد.
و كسري آماده شد و با نود و چند هزار سپاهي به قلمرو يخطيانوس حمله برد و شهردار او رها و منبج و قنسرين و حلب و انطاكيه را كه معتبرترين شهر شام بود و شهر فاميه و حمص و بسياري شهرهاي ديگر مجاور اين شهرها را به زور تصرف كرد و مال ببرد و زن و فرزند اسير كرد و همه مردم انطاكيه را به اسارت گرفت و به سرزمين سواد برد و بگفت تا مجاور شهر طيسبون شهري همانند شهر انطاكيه بساختند، چنانكه از پيش بگفتم، و مردم انطاكيه را در آنجا مقر داد و همانست كه آنرا روميه خوانند و آنرا ولايت كرد و پنج بخش نهاد: بخش نهروان بالا و بخش نهروان ميانه و بخش نهروان پايين و بخش بادرايا و بخش باكسايا، و براي اسيراني كه از انطاكيه به روميه آورده بود روزي معين كرد و يكي از نصاراي اهواز را كه براز نام داشت به كارشان گماشت و بر اهل حرفه شهر رياست داد و اين از روي رأفت با اسيران بود كه به سبب همكيشي با براز انس گيرند.
يخطيانوس ديگر شهرهاي شام و مصر را از كسري بخريد و اموال بسيار به بهاي آن فرستاد و تعهد كرد كه هر سال باجي بفرستد و كسري به ديار روم حمله نبرد.
و كسري در اين باب مكتوبي نوشت و او بزرگان روم مهر زدند و هر سال باج را مي‌فرستادند.
و چنان بود كه پيش از پادشاهي انوشيروان، شاهان پارسي به نسبت آبادي و آبگيري از ولايت يك سوم خراج مي‌گرفتند و از ولايتي يك چهارم و از ولايتي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 702
يك پنجم و از ولايت يك ششم، و باج سرانه مقدار معين بود. و شاه قباد پسر فيروز در اواخر پادشاهي خويش بگفت تا زمين را از دشت و كوه مساحي كنند تا خراج آن معين باشد و مساحي شد ولي قباد از آن پيش كه كار مساحي به سر رسد بمرد.
و چون كسري پسر قباد به پادشاهي رسيد بگفت تا كار را به سر برند و نخل و و زيتون و سرها را شماره كنند.
سپس به دبيران خويش بگفت تا خلاصه آنرا استخراج كردند، آنگاه بار عام دارد و به دبير خراج خويش بفرمود تا آنچه را درباره محصول زمين و شمار نخل و زيتون و سر به دست آمده بود براي آنها بخواند و بخواند.
پس از آن كسري گفت: «مي‌خواهيم كه بر هر جريب نخل و زيتون و بر هر سر خراجي مقرر داريم و بگوييم تا به سه قسمت در سال بگيرند و در خزانه ما مالي فراهم آيد كه اگر در يكي از مرزها يا يكي از ولايات خللي افتاد كه محتاج به مقابله يا فيصل آن شديم مال آماده باشد و حاجت به خراج گرفتن نباشد شما در اين باب چه انديشه داريد؟» هيچكس از حاضران مشورتي نداد و كلمه‌اي نگفت و كسري اين سخن را سه بار گفت و يكي از آن ميان برخاست و گفت: «اي پادشاه كه خدايت عمر دهاد چگونه بر تا كي كه بميرد و كشتي كه بخشكد و نهري كه فرو رود و چشمه يا قناتي كه آب آن ببرد خراج دايم توان نهاد؟» كسري گفت: «اي مرد شوم از چه طبقه مردمي؟» گفت: «از دبيرانم.» كسري گفت: «او را با دواتها بزنيد تا بميرد.» و دبيران بخصوص او را بزدند كه در پيش كسري از راي او بيزاري كرده باشند.
آنگاه كسري تني چند از صاحبنظران نيكخواه را برگزيد و بگفت تا در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 703
مساحت زمين و شمار نخل و زيتون و تعداد سر بنگرند و چندانكه صلاح رعيت و رفاه معاش آنها اقتضا كند خراج مقرر دارند و بدو گزارش كنند و هر يك از آنها رأي خويش را درباره مقدار خراج بگفت و همسخن شدند كه بر قوت انسان و بهائم كه گندم و جو و برنج و تاك و سبزي و نخل و زيتون باشد خراج نهند و از هر جريب تاكستان هشت درم و از هر جريب سبزيكاري هفت درم و از هر چهار نخل پارسي يك درم و از هر شش نخل معمولي يك درم و از هر شش درخت زيتون نيز يك درم بگيريد و بر نخلستانها خراج نهادند نه بر تك نخلها و به جز اين هفت محصول چيزهاي ديگر را نديده گرفتند و مردم در كار معاش نيرو گرفتند.
و بر همه مردم خراج سرانه نهادند بجز اهل خاندانهاي بزرگ و جنگاوران و هيربدان و دبيران و آنها كه به خدمت شاه در بودند و آنرا چند طبقه كردند دوازده درم و هشت درم و شش درم به اندازه توانگري و تنگدستي مرد و بر كمتر از بيست ساله و بيشتر از پنجاه ساله سرانه ننهادند.
و ترتيب خراج را به كسري گزارش دادند كه بپسنديد و بگفت تا اجرا كنند و سالانه سه قسط بگيرند هر قسط به چهار ماه و آنرا براسيار ناميد يعني كاري كه بر آن تراضي كرده‌اند.
عمر بن خطاب وقتي ديار پارسيان را بگشود بر همين ترغيب كار كرد و بگفت تا از اهل ذمه بگيرند ولي بر هر جريب زمين باير نيز، مانند زمين مزروع خراجي نهاد و بر هر جريب كشت گندم يا جو يك پيمانه يا دو پيمانه نهاد و روزي سپاه از آن داد و در عراق درباره خراج زمين و نخل و زيتون و سرانه خلاف ترتيب كسري نكرد و آنچه را كه كسري از لوازم معاش كسان برداشته بود برداشت.
و كسري بفرمود تا از نهاده‌هاي وي نسخه‌ها تهيه كنند و نسخه‌اي را در ديوان نهاد و نسخه‌اي به عمال خراج داد تا از روي آن خراج گيرند و نسخه‌اي به قاضيان ولايتها داد و بفرمود تا نگذارند عمال ولايت بيشتر از آنچه در نسخه ديوان بود از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 704
كسان بگيرند.
و بگفت تا هر كه را كشت و حاصل آفت رسد به اندازه آفت خراج از او بردارند و هر كس از اهل سرانه كه بميرد يا از پنجاه سالگي درگذرد سرانه وي باطل كنند و بدو بنويسند تا عاملان را به مقتضاي آن كار كردن فرمايد و نگذارند تا عاملان از كمتر از بيست سالگان سرانه بگيرند.
و چنان بود كه كسري يكي از دبيران را كه به شرف و مروت و كفايت نامور بود و بابك نام داشت پسر پيروان به ديوان سپاه بر گماشت و او به كسري گفت: «كار من راست نشود جز آنكه مانع از پيش هر كار كه مصلحت ملك باشد برخيزد» و كسري پذيرفت.
آنگاه بابك بگفت تا در جايي كه سپاه را مي‌ديد سكويي بساختند و فرش سوسنگرد گسترد و جاجيم پشمين بر آن كشيد و بالشها براي تكيه وي نهادند آنگاه بر فرش نشست و منادي وي در سپاه ندا داد كه سواران با اسب و سلاح و پيادگان با سلاح بايسته بيايند و سپاه چنانكه فرمان داده بود بيامد اما كسري را در آن ميانه نديد و بگفت تا بروند.
و روز دوم منادي وي همان ندا داد و سپاه بيامد و چون كسري را در ميانه نديد گفت بروند و روز ديگر بيايند و به منادي خويش گفت تا به روز سوم ندا داد هيچكس از سپاه و آنكه تاج و تخت دارد باز نماند كه در اين كار تساهل نيست و كسري خبر يافت و تاج بر نهاد و سلاح جنگاوران برگرفت و با سپاه پيش بابك شد.
و سلاح سواران زره بود و ساق بند و شمشير و نيزه و سپر و گرز و كمربند و تبر زين و جعبه‌اي با دو كمان و سي تير و دو زه پيچيده و آويخته از پشت خود.
و كسري با سلاح تمام پيش بابك شد بجز دو زه آويخته و بابك نام وي را رقم نزد و گفت: «اي پادشاه به جاي داد ايستاده‌اي كه تساهل نباشد، از اقسام سلاح آنچه بايد بيار.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 705
و كسري دو زه را بياورد و بياويخت، و منادي بانگ برداشت و گفت:
«دلير و سالار دليران چهار هزار درم و يك درم» و نام وي را رقم زد و كسري برفت و بابك شاه را از جنگاوراني كه حضوري از همه بيشتر داشتند يك درم بيشتر ميداد.
و چون بابك از مجلس خويش برخاست پيش كسري شد و گفت: «اي پادشاه خشونتي كه امروز با تو كردم از آن رو بود كه كاري كه به من سپرده‌اي انجام شود و آنچه شاه خواهد صورت پذيرد.» كسري گفت: «هر چه براي صلاح رعيت و نظم امور باشد بر ما گران نباشد.» و چنان شد كه كسري با يكي از اهل يمن كه سيفان بن معد يكرب و به قولي سيف بن ذي يزن نام داشت سپاهي سوي يمن فرستاد كه هر چه سياه آنجا بود بكشتند و بر يمن تسلط يافتند.
و چون ديار يمن به اطاعت كسري درآمد يكي از سرداران خويش را با سپاهي فراوان سوي سرنديب هند فرستاد كه سرزمين گوهر بود و با شاه آنجا پيكار كرد و وي را بكشت و آنجا را به تصرف آورد و مال و جواهر بسيار براي كسري بياورد.
و چنان بود كه به ديار پارسيان شغال نبود و به روزگار كسري انوشيروان از ديار ترك به آنجا افتاد و كسري خبر يافت و آشفته شد و موبدان موبد را بخواست و گفت: «شنيده‌ايم كه اين درندگان به ديار ما افتاده و مردم از آن بترسيده‌اند و ترسشان مايه عجب ما شده كه جانوري ناچيز است.» موبد موبدان گفت: «اي پادشاه كه خدايت عمر دهاد از خردمندان شنيده‌ام كه به دياري كه ستم بر داد چيره شود، دشمن به مردم آن هجوم برد و چيزهاي ناخوشايند بر آنها افتد و بيم دارم كه اين درندگان از آن سبب به ديار تو افتاده باشد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 706
در همان اوان به كسري خبر آمد كه گروهي از جوانان ترك به اقصاي ديار او هجوم آورده‌اند و به وزيران و عاملان خويش بفرمود تا در كارهاي خويش از عدل به در نروند و در هيچ مورد به خلاف آن كار نكنند و خداوند به سبب آن داد كه خواست دشمن از ديار وي بگردانيد و به جنگ و تكلف حاجت نيفتاد.
كسري فرزندان ادب آموخته داشت و از پس خويش پادشاهي به هرمز داد كه مادرش دختر خاتون و خاقان بود كه او را معتدل و درست پيمان شناخته بود و اميد داشت ملك نگه دارد و تدبير امور ملك و رعيت تواند كرد.
مولد پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم به روزگار كسري انوشيروان بود به سالي كه ابرهة الاشرم ابو يكسوم با حبشيان سوي مكه آمد و فيل آورد و سر ويران كردن بيت الله الحرام داشت و اين بسال چهل و دوم پادشاهي كسري بود و جنگ جبله كه از حوادث معروف عرب بود در همين سال رخ داد.
 
سخن از تولد رسول خدا صلي الله عليه و سلم‌
 
: مخرمه گويد: «من و پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم هر دو به عام الفيل تولد يافتيم.» عثمان بن عفان از قباث بن اشم پرسيد: «تو بزرگتري يا پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم؟» و او پاسخ داد كه پيمبر خداي از من بزرگتر بود و من از او زودتر تولد يافتم من يك سال پس از تولد وي، فضله فيل را ديدم كه سبز بود و امية بن عبد شمس را ديدم كه پيري فرتوت بود و غلامش او را مي‌كشيد و پسر وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 707
گفت: «اي قباث تو بهتر داني كه چه مي‌گويي.» از هشام بن محمد كلبي روايت كرده‌اند كه عبد الله بن عبد المطلب پدر پيمبر صلي الله عليه و سلم به سال بيست و چهارم پادشاهي كسري انوشيروان تولد يافت و پيمبر خدا صلي الله و سلم به سال چهل و دوم پادشاهي وي تولد يافت.
از ابن عباس نيز روايت كرده‌اند كه پيمبر صلي الله عليه و سلم در عام الفيل تولد يافت.
ابي حويرث گويد شنيدم كه عبد الملك مروان به قباث بن اشم گفت: «اي قباث تو بزرگتري يا پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم؟» قباث گفت: «پيمبر خدا از من بزرگتر بود و من از او سالمندترم، پيمبر صلي الله و سلم به سال فيل تولد يافت و من و مادرم بر فضله فيل ايستاده بوديم كه سبز رنگ بود و من به عقل آمده بودم.» از ابن اسحاق روايت كرده‌اند كه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم در عام الفيل به روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول تولد يافت، و تولد وي در خانه‌اي بود كه به خانه ابن يوسف شهره شد، گويند پيمبر خدا آنرا به عقيل بن ابي طالب بخشيده بود و در تصرف عقيل بود تا بمرد، و پسران وي خانه را به محمد بن يوسف برادر حجاج فروختند و او خانه خويش را كه به نام خانه ابن يوسف شهره شد بساخت و خانه تولدگاه پيمبر را در آن انداخت و خيزران آنرا جدا كرد و مسجدي كرد كه در آن نماز مي‌كردند.
و هم از ابن اسحاق روايت كرده‌اند كه كسان پنداشته‌اند و خدا بهتر داند كه آمنه دختر وهب مادر پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم مي‌گفته بود كه وقتي پيمبر خدا را بار گرفته بود، بدو ندا رسيد: مولود تو سالار اين امت شود و چون به زمين افتاد بگو: «وي را از شر حسودان به خداي يگانه مي‌سپارم.» آنگاه نامش محمد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 708
كن و چون بار گرفت نوري از او درآمد كه در آن قصرهاي بصراي شام را ديد، و چون بار بنهاد كس پيش جد وي عبد المطلب فرستاد كه پسري آورده‌اي بيا و او را ببين، و بيامد و طفل را بديد، و آمنه آنچه را هنگام بارداري ديده بود و ندايي را كه شنيده بود و نامي كه براي كودك تعيين شده بود با وي بگفت.
عثمان بن ابي العاص گويد: «مادرم هنگام بار نهادن آمنه دختر وهب مادر پيمبر خدا حضور داشته بود و مي‌گفت: «خانه همه نور بود و ستارگان چنان نزديك شده بود كه پنداشتم روي من خواهد افتاد.» از ابن اسحاق روايت كرده‌اند كه عبد المطلب مولود را بگرفت و پيش هبل برد كه در دل كعبه بود و آنجا بايستاد و خدا را بخواند و عطاي وي را سپاس گفت آنگاه پيش آمنه برگشت و طفل را به او داد و به جستجوي دايه برآمد و زني از بني سعد بن بكر را كه حليمه دختر ابو ذويب بود بيافت، و ابو ذويب عبد الله بن حارث بن شجنة بن جابر بن رزام بن ناصرة بن قصية بن سعد بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة بن خصفة بن قيس بن عيلان بن مضر بود و نام شوهر حليمه حارث بن عبد العزي بن رفاعة بن ملان بن ناصرة بن قصية بن سعد بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة بن خصفة بن قيس بن عيلان بن مضر بود و نام برادر شيري پيمبر عبد الله بن حارث و نام خواهران شيرينش انيسه دختر حارث بود و جذامه دختر حارث كه به نام «شيما» شهره شد و قومش او را به اين نام شناختند، گويند شيما با مادر در كار پرستاري پيمبر شريك بود.
از بره دختر ابو تجراة روايت كرده‌اند كه نخستين زني كه پيمبر خدا را شير داد ثويبه بود كه از شير پسر خويش بدو داد و نام پسر مسروح بود و اين چند روز پيش از آمدن حليمه بود و پيش از آن نيز ثويبه حمزه بن عبد المطلب را شير داده بود، پس از آن نيز ابو سلمة بن عبد الاسد مخزومي را شير داد.
از عبد الله بن جعفر بن ابي طالب روايت كرده‌اند كه حليمه سعدي دختر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 709
ابو ذويب و مادر رضاعي پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم مي‌گفت كه از ديار خويش در آمده بود و شوهرش نيز همراه وي بود و يك پسر شيري داشت با گروهي از زنان بني سعد بن بكر آمده بودند كه كودكاني براي شير دادن بگيرند و اين به سالي خشك بود كه هيچ چيز نبود.
گويد: خر ماده سپيدي داشتيم و شتري داشتيم كه يك قطره شير نداشت و شبانگاه از گريه كودكم كه گرسنه بود خواب نداشتيم كه پستان من شير نداشت و شتر نيز شير نداشت ولي اميد باران و گشايش داشتيم، و با خر خويش در آمدم كه كاروان نياريست رفت از بس ضعيف و لاغر بود و مايه محنت آنها شده بود و چون به مكه رسيديم در جستجوي كودكان شيرخواره بوديم، پيمبر خدا را به همه زنان عرضه كرده بودند اما كس نگرفته بود كه گفته بودند وي پدر ندارد، و ما از پدر كودكان اميد نكويي داشتيم و مي‌گفتيم مادر و جد او چه كاري خواهند ساخت، بدين جهت او را خويش نداشتيم، و همه زناني كه با من آمده بودند كودكي بگرفتند بجز من و چون خواستيم باز گرديم به شوهرم گفتم: «خوش نباشد كه من با يارانم باز گردم و كودكي نگرفته باشم بخدا مي‌روم و اين يتيم را مي‌گيرم.» شوهرم گفت: «بگير شايد خدا به وسيله او ما را بركت دهد.» گويد: و برفتم و وي را بگرفتم از آن رو كه كودك ديگر نيافته بودم و چون او را بگرفتم و بجاي خويش بازگشتم و او را در بغل گرفتم پستانم پر شير شد كه او بخورد تا سير شد برادرش نيز بخورد تا سير شد و بخفتند و او پيش از آن خواب نداشت و شوهرم شتر را بديد كه شير آورده بود و از آن بدوشيد و بنوشيد و من نيز بنوشيدم و هر دو سير شديم و شبمان خوش شد.
گويد: و صبحگاهان شوهرم به من گفت: «حليمه مي‌داني كه كودك مباركي گرفته‌اي.» گفتم: «اميدوارم چنين باشد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 710
گويد: «برون شديم و بر خر خويش نشستيم و كودك را با خود برداشتيم.
بخدا چنان شد كه كاروان از ما وا ماند و هيچكدام از خران آنها پيش از خر من نبود، چنانكه يارانم مي‌گفتند: «اي دختر ابي ذويب باش تا با هم برويم مگر همين خر نبود كه بر آن آمدي.» و من مي‌گفتم: «بخدا همان است.» و آنها مي‌گفتند: «خوب چيزي شده.» گويد: به ديار بني سعد شديم و زميني از آن خشك‌تر ندانستم اما چون بازگشتيم گوسفندانم كه شبانگاه از چرا مي‌آمد سير و پر شير بود و مي‌دوشيديم و مي‌نوشيديم اما هيچكس شير نمي‌دوشيد و در پستانها يك قطره شير نبود. كسان قوم ما به چوپانان خويش مي‌گفتند گوسفندان را به جايي بريد كه چوپان دختر ابو ذويب مي‌برد، اما گوسفندان آنها گرسنه باز مي‌آمد و يك قطره شير نداشت و گوسفندان من پر شير بود و پيوسته در بركت خداي بوديم تا دو سال برفت و او را از شير بر گرفتم و هيچ كودك ديگر چون او رشد نداشت كه به دو سالگي طفلي درشت اندام بود.
و او را پيش مادرش برديم و خوش داشتيم كه باز هم پيش ما بماند از بس بركت كه از او ديده بوديم و با مادرش سخن كرديم و گفتيم: «چه شود اگر پسرم را پيش من گذاري تا بزرگ شود كه از وباي مكه بر او بيم دارم» و چندان بگفتيم تا وي را با ما فرستاد و چند ماه پس از آنكه بازگشته بوديم يك روز با برادرش پشت خيمه‌ها بود كه برادرش دوان بيامد و به من و پدرش گفت: «دو مرد سفيد پوش آمدند و برادر قرشي مرا بينداختند و شكمش را بشكافتند و بكاويدند.» گويد: من و پدرش بدويديم و او را ديديم كه ايستاده بود و رنگش پريده بود و بدو گفتيم: «پسرم قصه چه بود؟» گفت: «دو مرد سپيد جامه بيامدند و مرا بيفكندند و شكمم را بشكافتند و چيزي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 711
در آن مي‌جستند كه ندانستم چه بود.» گويد: و ما سوي خيمه‌هاي خويش باز رفتيم و پدرش به من گفت: «حليمه بيم دارم پسر مجذوب شده باشد پيش از آنكه بدتر شود وي را به كسانش بده.» گويد: و او را ببرديم كه به مادرش دهيم و او گفت: «تو كه خوش داشتي پيش تو بماند چرا او را بياوردي؟» گفتم: «خدا پسرم را به رشد رسانيد و من كار خويش بكردم و از حوادث بر او بيم داشتم و او را پيش تو آوردم چنانكه خواستي.» گفت: «قصه اين نيست، راست بگو.» گويد: و همچنان اصرار كرد تا قصه را نقل كردم و گفتم: «از شيطان بر او قصه وي بيمناك شدم.» گفت: «بخدا شيطان بدو راه ندارد و پسرم چيزي ميشود، مي‌خواهي كه را با تو بگويم؟» گفتم: «آري بگوي.» گفت: «وقتي او را بار گرفتم نوري از من درآمد كه قصرهاي بصراي شام را براي من نمايان كرد، بخدا حملي سبكتر و آسانتر از او نداشتم، و چون وي را بنهادم دست به زمين نهاد و سر به آسمان برداشت او را پيش من گذار و آسوده خاطر برو.» شداد بن اوس گويد: روزي پيش پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم نشسته بوديم كه پيري فرتوت از بني عامر بيامد كه سالار قوم خويش بود و بر عصا تكيه داشت و پيش پيمبر بايستاد و وي را به جدش منسوب داشت و گفت: «پسر عبد المطلب، شنيده‌ام پنداشته‌اي پيمبر خدايي و ترا با همان دين فرستاده كه ابراهيم و موسي و عيسي و ديگر پيمبران را فرستاده بود، حقا بزرگ سخن آوردي كه پيمبران و خليفگان از دو خاندان بني اسرائيل بودند اما تو از اين قومي كه سنگ و بت مي‌پرستيده‌اند ترا با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 712
پيمبري چكار؟ ولي هر سخني را حقيقتي هست، حقيقت گفتار و آغاز كار خويش با من بگوي.» پيمبر خداي از سؤال وي در عجب شد و گفت: «اي برادر بني عامري اين قصه كه پرسيدي دراز است و نشستن بايد، بيا بنشين.» مرد بنشست و پاها جفت كرد و بخفت چنانكه شتر خسبد.
و پيمبر با وي سخن كرد و گفت: «اي برادر عامري! حقيقت گفتار و آغاز كار من چنانست كه من دعوت پدرم ابراهيمم و بشارت عيسي پسر مريمم و نخستين فرزند مادرم بودم و چون مرا بار گرفت از سنگيني من به ياران خويش شكايت كرد، آنگاه مادرم به خواب ديد كه نوري در شكم دارد و چشم من از پي نور بود و نور پيش ديده من بود تا مشرقها و مغربهاي زمين براي من روشن شد، پس از آن مادرم مرا بنهاد و بزرگ شدم و چون بزرگ شدم بتان قريش را دشمن داشتم و از شعر بيزار بودم و در بني ليث بن بكر شير خوردم و يك روز كه از كسان خويش به سويي بودم و در دل دره‌اي با كودكان همسال سبد بازي مي‌كرديم سه كس بيامدند و يك طشت طلا همراه داشتند كه پر از برف بود و مرا از ميان همراهانم بگرفتند و آنها گريزان برفتند تا به لب دره رسيدند و به آن سه كس گفتند: «از اين پسر چه مي‌خواهيد كه او از ما نيست، پسر سالار قريش است و پدر ندارد و به شيرخواري اينجا افتاده و شما را از كشتن او سود نباشد اگر مي‌خواهيد او را بكشيد يكي از ما را بگيريد و به جاي او بكشيد و اين پسر را بگذاريد كه پدر ندارد و چون كودكان ديدند كه آن كسان جوابشان نمي‌دهند شتابان سوي قبيله رفتند تا خبر دهند و كمك بخواهند.
و يكي از سه كس بيامد و مرا به ملايمت به زمين افكند آنگاه سينه مرا تا نزديك تهيگاه بشكافت و من او را همي ديدم اما دردي نداشتم، آنگاه احشاي شكم مرا برون آورد و با آن برف بشست و پاكيزه كرد و به جا نهاد، پس از آن يكي ديگرشان برخاست و بدو گفت: «پس برو» و او را از من دور كرد و دست به درونم برد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 713
دلم را در آورد و من او را همي نگريستم و دل را بشكافت و خوني سياه از آن بر- آورد و بينداخت و به دست راست خويش پرداخت، گويي چيزي از آن مي‌گرفت و انگشتري از نور به دست وي بود كه بيننده را خيره مي‌كرد و دل مرا با آن مهر زد كه پر از نور شد و روزگاري دراز خنكي مهر را در دل خويش مي‌يافتم، آنگاه سومي به رفيق خويش گفت: «پس برو» و دست خويش را از سينه تا تهيگاه من كشيد و به اذن خداي تعالي شكاف التيام يافت، پس از آن دست مرا بگرفت و به ملايمت به پا داشت و به آن كس كه دل مرا شكافته بود گفت: «او را با ده تن از امتش وزن كن» و وزن كردند و من بيشتر بودم گفت: «او را با صد تن از امتش وزن كن» و وزن كردند و من بيشتر بودم باز گفت: «او را با هزار كس از امتش وزن كن» و وزن كردند و بيشتر بودم گفت: «بس كنيد كه اگر او را با همه امتش وزن كشيد بيشتر باشد.» آنگاه مرا در آغوش گرفتند و سر و پيشانيم ببوسيدند و گفتند: «اي محبوب بيم مدار كه اگر داني چه نيكيها براي تو خواهند، خوشدل شوي.» گويد و در آن حال بوديم كه قوم همگي بيامدند و مادر شيريم پيش قوم بود و بانگ مي‌زد: «پسر ناتوانم.» و آنها مرا بگرفتند و ببوسيدند و گفتند: «چه خوش با تو آن كه تو باشي» آنگاه مادرم گفت: «پسر تنهاي من.» و آنها مرا بگرفتند و سر و پيشانيم ببوسيدند و گفتند: «چه خوش تنها كه تو باشي و تنها نباشي كه خدا و فرشتگان وي و مؤمنان زمين با تواند.» و مادرم بانگ زد: «اي يتيم من از ميان يارانت ترا نا توان ديدند و خواستند بكشند.» و آنها مرا بگرفتند و به سينه چسبانيدند و سر و پيشاني ببوسيدند و گفتند:
«چه خوش يتيم كه تو باشي كه پيش خدا حرمت بزرگ داري، نداني كه چه نيكيها براي تو خواهند.» آنگاه مرا به لب دره آوردند و چون مادر شيريم مرا بديد گفت: «پسرم، ترا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 714
زنده مي‌بينم؟» و بيامد و مرا به بغل گرفت، قسم به خدائي كه جان من به فرمان اوست من در بغل مادرم بودم و دستم به دست يكي از آنها بود و پنداشتم قوم آنها را ديده‌اند اما نديده بودند و يكيشان مي‌گفت: «اين پسر مجذوب شده يا جني شده او را پيش كاهن خويش بريم تا ببيند و علاج كند.
گفتم: «اي فلاني من از آنچه مي‌گويي به دورم عقلم خلل ندارد، دلم عيب ندارد و بيمار نيم.» و پدرم و شوهر دايه‌ام گفت: «مگر نمي‌بيند كه سخن او خردمندانه است اميدوارم كه پسرم آسيب نديده باشد.» و همسخن شدند كه مرا پيش كاهن برند و چون پيش وي شديم و قصه مرا با او بگفتند گفت: «خاموش باشيد تا از پسر بشنويم كه وي كار خويش را نيكتر داند.» و از من بپرسيد و قصه خويش را آغاز تا انجام بگفتم و چون بشنيد برجست و مرا به بر كشيد و بانگ زد: «واي بر قوم عرب، واي بر قوم عرب، اين پسر را بكشيد و مرا نيز با او بكشيد، به لات و عزي سوگند كه اگر او را بگذاريد، دينتان را دگر كند و عقل شما و پدرانتان را ياوه شمارد و با شما اختلاف كند و ديني بيارد كه هرگز مانند آن نشنيده باشيد.» و مادرم بيامد و مرا از بر او بگرفت و گفت: «تو از پسر من خرف‌تر و ديوانه‌تري، اگر مي‌دانستم كه چنين سخن مي‌كني هرگز او را پيش تو نمي‌آوردم كسي بجوي كه ترا بكشد كه ما اين پسر را نخواهيم كشت!» پس از آن مرا پيش كسانم بردند و از آنچه با من كرده بودند بيمناك بودم و نشان شكاف از سينه تا تهيگاه من به جا بود. اي برادر عامري حقيقت گفتار من چنين است.» مرد بني عامري گفت: «به خدايي كه جز او خدايي نيست كار تو بر حق است اينك به پرسشهاي من پاسخ گوي.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 715
و چنان بود كه پيش از آن پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم به پرسنده ميگفت: «هر چه مي‌خواهي بپرس» و به مرد عامري اين سخن را به لهجه بني عامر گفت.
مرد عامري گفت: «اي پسر عبد المطلب به من بگوي دانش من از چه فزون شود؟» پيمبر خدا فرمود: «از آموختن.» مرد عامري گفت: «نشان دانش چيست؟» پيمبر خدا فرمود: «پرسيدن.» مرد عامري گفت: «بدي از چه فزون شود؟» پيمبر فرمود: «از لجاجت.» عامري گفت: «به من بگوي آيا نيكي پس از بدكاري سود دهد؟» پيمبر فرمود «آري، توبه گناه را بشويد و اعمال نيك اعمال بد را محو كند و چون بنده به هنگام گشادگي پروردگار خويش را بخواند به هنگام بيله وي را ياري كند.» عامري گفت: «اي پسر عبد المطلب اين چگونه باشد؟» پيمبر فرمود: «چنين باشد كه خداي عز و جل گويد بعزت و جلالم سوگند كه دو امنيت به بنده خويش ندهم و دو بيم بر او فراهم نكنم، اگر به دنيا از من بترسد روزي كه بندگان خويش را در قلمرو قدس فراهم آرم از من در امان باشد. «و امنيت وي پاينده باشد و آنرا چون امنيت كسان محو نكنم، و اگر به دنيا از من ايمن بماند، روزي كه بندگان خويش را براي موعد معين فراهم آرم از من بيمناك باشد و بيم وي پاينده باشد.» عامري گفت: «اي پسر عبد المطلب، كسان را به چه تواني خواني؟» پيمبر فرمود: «به پرستش خداي يگانه بي انباز خوانم و اينكه چيزي را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 716
همسنگ خدا نداني و لات و عزي را انكار كني و كتابها و رسولان را كه از پيش خدا آمده‌اند بشناسي و پنج نماز چنانكه بايد بگزاري و هر سال يك ماه روزه بداري و زكات مال خويش بدهي كه خدا ترا بدان پاكيزه دارد و مالت را نكو كند و اگر بتواني حج خانه كني و از جنابت غسل كني و به مرگ و حشر پس از مرگ و بهشت و جهنم مؤمن باشي.» عامري گفت: «اي پسر عبد المطلب اگر چنين كنم پاداش چه دارم؟» پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم فرمود: «بهشتهاي جاويد كه جويها در آن روان است و جاودانه در آن باشند و اين پاداش نيكان است.» عامري گفت: «اي پسر عبد المطلب، آيا از دنيا نيز چيزي هست كه آسودگي معاش را دوست دارم؟» پيمبر صلي الله عليه و سلم فرمود: «آري فيروزي و تسلط بر بلاد.» و عامري بپذيرفت و پيرو دين شد.
ابن اسحاق گويد: وقتي عبد الله بن عبد المطلب پدر پيمبر خداي بمرد، مادر پيمبر، آمنه دختر وهب بن عبد مناف بن زهره باردار وي بود.
ولي هشام گويد: پيمبر خداي بيست و هشتماهه بود كه پدرش عبد الله بمرد.
محمد بن عمر واقدي گويد: ياران ما در اين اختلاف ندارند كه عبد الله بن عبد المطلب با كاروان قريش از شام بيامد و به مدينه فرود آمد و بيمار بود و آنجا ببود تا در گذشت و در خانه نابغه در خانه كوچك به خاك رفت و چون به خانه در آيي گور وي به سمت چپ باشد.
از محمد بن عمرو بن حزم انصاري روايت كرده‌اند كه وقتي آمنه مادر پيمبر خداي بمرد وي شش ساله بود. مرگ آمنه در ابواء ميان مكه و مدينه بود، پيمبر را به مدينه برده بود تا خالگان خويش را كه از بني عدي بن نجار بودند ببيند و هنگام بازگشت به مكه درگذشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 717
از عثمان بن صفوان روايت كرده‌اند كه گور آمنه در مكه به شعب ابي ذر است.
از ابن اسحاق روايت كرده‌اند كه وقتي عبد المطلب بمرد پيمبر خداي هشت ساله بود.
بعضي‌ها نيز گفته‌اند كه پيمبر خداي به هنگام مرگ عبد المطلب ده‌ساله بود.
از ابن عباس روايت كرده‌اند كه پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم از پس مرگ عبد المطلب به نزد ابو طالب بود و فرزندان وي قي به چشمان داشتند اما پيمبر پاكيزه و روغن زده بود.
اكنون از خاتمه كار كسري انوشيروان پسر قباد سخن مي‌كنيم:
از هاني مخزومي روايت كرده‌اند، و او يكصد و پنجاه سال زيسته بود، كه به شب تولد پيمبر خدا ايوان كسري بلرزيد و چهارده كنگره آن بيفتاد و آتش پارسيان خاموشي گرفت و هزار سال بود كه خاموشي نديده بود و درياچه ساوه فرو رفت و موبدان به خواب ديد كه شتران درشت اندام كه اسبان تازي را مي‌كشيد از دجله گذشت و در ديار پارسيان پراكنده شد.
صبحگاهان كسري از آنچه ديده بود بيمناك بود و صبوري كرد و دليري نمود. آنگاه چنان ديد كه ماجرا را از وزيران و مرزبانان خويش نهان ندارد و تاج برگرفت و به تخت نشست و آنها را فراهم آورد و چون فراهم آمدند، قصه را به آنها خبر، داد در اين اثنا از خاموشي آتش خبر آمد و غم بر غمش افزود و موبدان گفت: «خدا شاه را نيك بدارد، من نيز شب پيش خوابي ديدم و خواب شتران را با وي بگفت.» كسري گفت: «اي موبدان اين چه باشد؟» كه موبدان را از همه كس به اينگونه چيزها داناتر مي‌دانست.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 718
موبدان گفت: «چيزي از سوي عربان باشد.» و كسري نامه‌اي بدين مضمون نوشت: «از كسري شاه شاهان به نعمان بن منذر، اما بعد مرد دانايي را بفرست كه آنچه مي‌خواهم از او بپرسم.» و نعمان، عبد المسيح بن عمرو بن حيان بن بقليه غساني را بفرستاد و چون پيش كسري آمد بدو گفت: «آنچه را از تو مي‌پرسم پاسخ تواني داد؟» عبد المسيح گفت: «شاه با من بگويد اگر دانم بگويم وگرنه بگويم كي داند.» و كسري آنچه را ديده بود با وي بگفت.
عبد المسيح گفت: «دايي من اين داند كه در مرتفعات شام مقر دارد و نامش سطيح است.» كسري گفت: «پيش او شو و آنچه را با تو گفتم از او بپرس و پاسخ به من آر.» عبد المسيح بر نشست و پيش سطيح رفت كه نزديك مرگ بود و سلام كرد و درود گفت و سطيح جواب نيارست و عبد المسيح شعري خواند كه خلاصه مضمون آن چنين بود:
«داناي بزرگ يمن كر باشد يا شنوا» «اينك پير طايفه سنن پيش تو آمده» «كه فرستاده سالار عجم است» و چون سطيح سخن وي بشنيد سر برداشت و گفت: «عبد المسيح، بر شتري آمدي و سوي سطيح آمدي اما سوي ضريح آمدي، شاه بني ساسان ترا فرستاده، براي لرزش ايوان فرستاده، براي خاموشي نيران فرستاده، براي خواب موبدان فرستاده، شتران تنومند ديده كه اسبان تازي مي‌كشيده و دجله را در نور ديده و به همه ديار وي رسيده، اي عبد المسيح وقتي تلاوت (ت) بسيار شود و صاحب هزاوه (عصا) بيايد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 719
دره سماوه روان شود و درياچه ساوه فرو رود و آتش پارسيان خاموش شود، شام شام سطيح نباشد و از ايشان به شمار كنگره‌ها شاه و ملكه آيد، و هر چه آمدني باشد بيايد.» اين بگفت و در جا بمرد و عبد المسيح به جاي خويش باز آمد و شعري بخواند كه خلاصه مضمون آن چنين بود:
«شتاب كن كه تو مرد والا همت مجربي.» «و از تغيير و تفريق بيم مدار.» «اگر ملك بني ساسان برود.» «روزگار پيوسته دگرگون مي‌شود.» «بسا روزگار كه چنان بودند.» «كه شيران شكار افكن از صولتشان بيمناك بود.» «مهران صاحب قصر و برادرانش،» «و هرمزان و شاپور و شاپور،» «از آنها بودند.» «مردم دوستدار فرازند.» «و هر كه به نشيب افتد حقير و متروك ماند.» «و خير و شر به هم پيوسته است.» «كه دنبال خير شوند و از شر دوري كنند.» و چون عبد المسيح پيش كسري باز رفت و سخنان سطيح را با وي بگفت، كسري گفت: «تا وقتي كه چهارده كس از ما پادشاهي كند بسيار حادثه‌ها رخ داده باشد.» گويد: و به چهار سال ده كس از آنها به پادشاهي رسيد و باقي تا به روزگار عثمان پادشاهي كردند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 720
از هشام بن محمد كلبي روايت كرده‌اند كه وهرز اموال و تحفه‌ها را از يمن سوي كسري فرستاد و چون به ديار تميم رسيد صعصعة بن ناجية بن عقال مجاشعي بني تميم را دعوت كرد كه بر كاروان تازند اما نپذيرفتند، و چون به ديار بني- يربوع رسيد آنها را دعوت كرد و جرئت نياوردند و او گفت: «اي بني يربوع مي‌بينم كه اين كاروان به ديار بكر بن وائل گذر كند و بر آن بتازند و از آن براي جنگ شما كمك گيرند.» و چون بني يربوع اين سخنان بشنيدند كاروان را غارت كردند و يكي از مردم بني سليط كه نطف نام داشت خورجيني به دست آورد كه جواهر در آن بود و اين سخن مثل شد كه گنج نطف بكف آورد. و صعصعه سبدي به دست آورد كه در آن شمش نقره بود و مردم كاروان به يمامه شدند و پيش هوذة بن علي حنفي رفتند كه جامه پوشيد و توشه داد و با آنها برفت تا به نزد كسري شد.
هوذه جمال و فصاحتي داشت و كسري فريفته او شد و رفتار وي را با مردم كاروان به خاطر آورد و رشته مرواريدي بخواست و به سر او بست و قباي ديبا پوشانيد و جامه‌هاي بسيار داد از اين رو وي را هوذه تاجدار گفتند.
كسري بدو گفت: «اينان كه چنان كردند از قوم تواند؟» هوذه گفت: «ني.» گفت: «ميان شما صلح هست؟» پاسخ داد: «ميان ما مرگ هست.» گفت: «به مقصود رسيدي» و در دل گرفت كه سپاه سوي بني تميم فرستد بدو گفتند: «ديارشان بسيار سخت است و همه صحراها و بيابانهاست كه راه آن نتوان يافت و آب از چاههاست و بيم هست كه چاهها را كور كنند و سپاه هلاك شود.» و مصلحت آن ديدند كه به عامل خويش در بحرين نامه نويسد و عامل بحرين آزاد فروز پسر جشنس بود كه عربان او را مكعبر ميناميدند از آن رو كه دست و پا مي‌بريد و سوگند ياد كرده بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 721
كه از بني تميم كسي باقي نگذارد.
كسري به آزاد فروز نامه نوشت و پيك فرستاد و هوذه را بخواست و باز كرم كرد و صله داد و گفت: «با فرستاده من برو و دل من و دل خويش را خنك كن.» هوذه با فرستاده برفتند تا پيش معكبر رسيدند و نزديك وقت خوشه‌چيني بود و بني تميم در آن هنگام براي آذوقه گرفتن و خوشه چيدن به هجر مي‌شدند و منادي مكعبر ندا داد كه هر كس از بني تميم اينجا باشد بيايد كه شاه فرموده توشه و خوراكي به آنها پخش كنند. و همه بيامدند و آنها را به مشقر در آورد، مشقر دژي بود كه در مقابل آن دژي ديگر به نام صفا بود و ميان دو دژ نهري بود كه آنرا محمل مي‌گفتند.
بنيانگزار مشقر بسك پسر ماهيوذان بود كه يكي از چابكسواران كسري بود و وي را براي بنيان دژ فرستاده بود و چون كار آغاز شد بدو گفتند كه عملگان در اينجا نمانند مگر آنكه زناني با آنها باشند اگر چنين كني بنيان تو به سر رسد و بمانند تا از آن فراغت يابند. و او از حدود سواد و اهواز زنان بدكاره به آنجا برد و مشكهاي شراب از سرزمين فارس از راه دريا بياورد، و آن قوم آميزش و توالد كردند و بيشتر مردم هجر از آنها بود و به عربي سخن كردند و نام عبد القيس گرفتند و چون اسلام بيامد با مردم عبد القيس گفتند: «شمار و لوازم و تمكن فراوان ما را مي‌دانيد ما را جزو خويش بشماريد و به ما زن دهيد.» گفتند: «نه به همين حال كه هستيد باشيد كه برادران و بستگان ماييد.» يكي از عبد القيس گفت: «اي گروه عبد القيس فرمان من بريد و آنها را به خويشتن ملحق كنيد كه چنين كساني را از دست نبايد داد.» يكي از قوم عبد القيس گفت: «شرم نداري كه به ما مي‌گويي كساني را كه اصل و نسبشان را مي‌داني به خويش ملحق كنيم.» گفت: «اگر چنين نكنيد عربان ديگر آنها را به خويشتن ملحق مي‌كنند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 722
گفت: «از اين كار غم نخوريم.» و اين قوم ميان عربان پراكنده شدند و گروهي از آنها نيز با عبد القيس بماندند و به آنها انتساب يافتند و عبد القيس انكارشان نكردند.
و چون مكعبر بني تميم را به دژ مشقر درآورد، مردانشان را بكشت و پسران را بگذاشت در آن روز قعنب رياحي كشته شد كه چابكسوار بني يربوع بود و دو تن از مردان قبيله شن كه نيابت ملوك داشتند او را بكشتند و پسران را در كشتي‌ها به ديار پارسيان فرستاد و بسيار كس از آنها را اخته كردند.
هبيرة بن جدير عدوي گويد: از آن پس كه اصطخر گشوده شد تني چند از آنها سوي ما باز آمدند كه يكيشان خياط بود.
در آن روز عبيد بن وهب كه يكي از بني تميم بود به زنجير در هجوم برد و آنرا ببريد و بيرون شد و شعري گفت كه مضمون آن چنين بود:
«هند را به ياد آوردم و هنگام يادآوري او نبود.» «وقتي به ياد آوردم كه ميان من و او ماهها راه بود.» «حجازي والا نسب كه كسان وي،» «بر تپه‌هاي خريف مقر گرفته‌اند» «آيا قوم من خبر يافته‌اند كه من به زور در مشقر» «از شرف خويش حمايت كردم» «و با شمشير ضربتي به مانع در زدم» «كه هر در بسته از آن باز مي‌شد.» هوذه بن علي آن روز درباره يكصد كس از اسيران بني تميم با مكعبر سخن كرد كه به روز عيد فصح نصاري آنها را به وي بخشيد و رها كرد و اعشي را در اين باب شعري هست بدين مضمون:
«مردم تميم را از روز معامله پرس»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 723
«وقتي اسير بودند و همگي زبون بودند،» «در دل مشقر در زمين تاريك» «و از پس سختي به جايي راه نداشتند.» «شاه گفت: يكصد تن از آنها را رها كنم،» «و يكصد تن را از اسارت آزاد كرد،» «و همگي از بند رهايي يافتند» «و به زور فصح آنها را وسيله تقرب كرد.» «و به سبب كار خويش از خداوند اميد داشت» «ولي وقتي سخنگوي آنها سخن كند،» «اين نعمت را به ياد نيارند.» گويد: چون مرگ وهرز در رسيد، و اين در اواخر پادشاهي انوشيروان بود، كمان خويش را با تيري بخواست و گفت: «مرا بنشانيد و او را بنشانيدند» و تيري بينداخت و گفت: «بنگريد هر كجا تير افتاد گور من آنجا كنيد.» و تير پشت دبر افتاد و همان كليساست كه نزديك نعم است و اكنون مقبره وهرز نام دارد.
و چون كسري از مرگ وهرز خبر يافت يكي از چابكسواران خويش را سوي يمن فرستاد كه زين نام داشت. وي جباري افراطگر بود و كسري او را از كار برداشت و مروزان را به جايش گماشت و در يمن ببود و فرزند آورد و فرزند وي بزرگ شد. آنگاه كسري انوشيروان در گذشت و مدت پادشاهي وي چهل و هشت سال بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 724
 
پس از آن هرمز پسر كسري به پادشاهي رسيد
 
مادر هرمز دختر خاقان بزرگ بود.
از هشام بن محمد كلبي روايت كرده‌اند كه هرمز پسر كسري از ادب بهره بسيار داشت و مي‌خواست با ضعيفان و مستمندان نيكي كند و به مؤونه بر اشراف نهد كه دشمن او شدند، و او نيز دشمن اشراف مملكت بود و مستمندان او را دعا كردند و سپاس پدرش گفتند و وعده‌هاي نيك به آنها داد. پيوسته مي‌كوشيد تا با رعيت عدالت كند و با بزرگان سختي كند به سبب آن تطاول كه با مستمندان مي‌كردند. عدالت وي تا به آنجا رسيد كه به ييلاق سوي ماه مي‌رفت و بگفت تا در سپاه ندا دهند كه از كشتزارها دوري كنيد، به دهقانان خسارت نزنيد و اسبان خويش را از تباه كردن كشت بداريد.
و كس به مراقبت گماشت تا هر كه از فرمان وي تجاوز كند عقوبت شود و خسرو پسر وي در سپاه بود و يكي از اسبان وي در كشتزاري بر كنار راه چريد و آنرا تباه كرد و اسب را بگرفتند و پيش آن كس بردند كه هرمز به كار عقوبت تباهكاران بر گماشته بود و او نتوانست فرمان هرمز را درباره خسرو با همراهان وي به كار بندد و قصه اسب و تباهكاري آنرا با هرمز بگفت و او فرمان داد تا دو گوش اسب را ببرند و دم آنرا بكنند و از خسرو غرامت گيرند، و چون آن كس از پيش هرمز درآمد كه فرمان وي را درباره خسرو به كار بندد، خسرو گروهي از بزرگان را فرستاد تا از او بخواهند كه از اين كار چشم بپوشد و او نپذيرفت. از او خواستند كه در آنجا فرمان هرمز تأخير كند تا با او سخن كنند. و او چنان كرد و كسان پيش هرمز شدند و گفتند: «اسبي كه در كشتزار تباهي كرده چموش بوده و لخت بوده كه به كشتزار شده و هماندم آنرا گرفته‌اند.» و از هرمز خواستند كه از گوش و دم بريدن اسب چشم بپوشند كه اين براي خسرو فال خوش نباشد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 725
هرمز سخن آنها را نپذيرفت و بگفت تا اسب را گوش ببرند و دم بكنند و از خسرو نيز مانند ديگر كسان غرامت گيرند.
و هم او روزي در آغاز رسيدن انگور بر نشست و آهنگ بيرون مداين كرد و راه وي از بستانها و تاكستانها بود. يكي از چابكسواران شاه كه با وي برنشسته بود در تاكستاني نظر كرد و غوره بديد و چند خوشه از آن برگرفت و به غلام خويش داد و گفت: «به خانه ببر و با گوشت بپز و آبگوشتي بساز كه در اين اوان سودمند افتد.» و نگهبانان تاكستان بيامد و او را بگرفت و بانگ برداشت و مرد از بيم عقوبت هرمز كمربند طلا نشان خويش را به عوض غوره‌اي كه از تاكستان گرفته بود بدو داد و خويشتن را بخريد و از نگهبان منت برد كه كمربند بگرفت و او را رها كرد.
گويند: هرمز پيوسته فيروز بود و هر چه مي‌خواست بدان دست مي‌يافت، مردي خردمند و مكار و بد نيت بود و از خالگان ترك خويش خوي گرفته بود و بزرگان را خفيف داشت و از دانشوران و بزرگان و خاندانها سيزده هزار كس و ششصد كس بكشت و پيوسته در انديشه همدلي با سفلگان و صلاح كار ايشان بود و بسيار كس از بزرگان را به زندان كرد و از كار بينداخت و تنزل مرتبت داد و سپاه را سامان داد و چابكسواران را بر كنار كرد. و بسيار كس از اطرافيان را دل با وي بد شد كه خدا مي‌خواست كارشان دگر شود و ملكشان برود و هر چيزي را سببي بايد و چنان شد كه هيربدان بر ضد نصاري مقالتي بدو فرستادند و زير آن نوشت: «چنانكه تخت ما به دو پايه پيشين قوام نگيرد و دو پايه پسين نيز بايد، پادشاهي ما نيز با تباه كردن نصاري و پيروان دينهاي ديگر كه به ديار ما جاي دارند استوار نشود از ستم با نصاري دست بداريد و به كارهاي نيك پردازيد تا نصاري و اهل دينهاي ديگر ببينند و شما را سپاس كنند و به دينتان راغب شوند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 726
از هشام بن محمد كلبي روايت كرده‌اند كه تركان بر ضد هرمز برخاستند و به قولي ديگر شا به پادشاه بزرگ تركان به سال يازدهم پادشاهي وي با سيصد هزار سپاه تا بادغيس و هرات پيش آمد و شاه روم با هشتصد هزار سپاه از مرزها درآمد و آهنگ او داشت و شاه خزر با سپاهي بزرگ به باب و ابواب رسيد و تباهي كرد و ويراني آورد و دو تن از عربان بنام عباس احول و عمرو بن ازرق با جمعي انبوه از مردم عرب بر ساحل فرات فرود آمدند و بر مردم سواد حمله بردند و دشمنان هرمز جري شدند و به قلمرو وي هجوم آوردند و تاخت و تازشان چنان شد كه ديار پارسيان را غربالي پر سوراخ ناميدند و گفتند دشمنان ديار پارسيان را چنان در بر گرفته‌اند كه زه دو سوي كمان را ببر گيرد و شا به شاه تركان كس پيش هرمز و بزرگان پارسي فرستاد و آمدن خويش را با شاه خبر داد و گفت: «پلها را مرمت كنيد تا سوي ديار شما گذر كنم و بر هر نهر و رود كه در راه من به ديار روم باشد و پل بر آن نباشد، پل بزنيد كه خواهم از ديار شما سوي ديار روم شوم.» و هرمز سخت بيمناك شد و به مشورت پرداخت و همگان گفتند كه بايد آهنگ شاه تركان كند و او، بهرام جشنس را كه از مردم ري بود و به نام چوبين شهره بود با دوازده هزار مرد كه بهرام از سالخوردگان نه جوانان برگزيد سوي تركان فرستاد.
گويند: در آن هنگام همه ديوانيان را كه به دسترس داشت بر شمرد كه هفتاد هزار كس بودند و بهرام با سپاه شتابان برفت تا از هرات و بادغيس گذشت و شابه ندانست تا نزديك وي اردو زد و نامه‌ها و جنگها در ميان رفت و بهرام تيري بينداخت و شابه را بكشت.
گويند: در ملك عجم سه تير نامي بود يكي تير ارششياطير ميان منوچهر و فراسياب بود و ديگري تير سوخرا بر ضد تركان بود و ديگري همين تير بهرام بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 727
و چون شابه كشته شد بهرام اردوي وي را غارت كرد و در جاي او مقر گرفت و بر موذه پسر شابه كه همانند پدر بود بيامد و با بهرام بجنگيد و هزيمت يافت و در قلعه‌اي حصاري شد و بهرام همچنان بكوشيد تا تسليم شد و او را اسير كرد و پيش هرمز فرستاد و از قلعه وي گنجهاي فراوان به غنيمت گرفت.
گويند: از غنائم جنگ از مال و جواهر و آبگينه و سلاح و كالاي ديگر دويست و پنجاه هزار بار شتر براي هرمز فرستاد و هرمز بهرام را از آن همه غنيمت سپاس گفت و بهرام از سطوت هرمز نگران شد و سپاه وي نيز نگران بودند و هرمز را از پادشاهي برداشتند و آهنگ مداين كردند و از كار وي خشمگين بودند و مي‌گفتند:
«پسرش پرويز براي پادشاهي بهتر از اوست.» و حاضران در هرمز نيز به كمك آنها برخاستند و پرويز از بيم پدر فراري شد و به آذربيجان رفت و تني چند از مرزبانان و اسپهبدان بر او فراهم شدند و با وي بيعت كردند، و بزرگان و سران قوم در مداين قيام كردند، بندي و بسطام خالگان پرويز نيز در آن ميان بودند و هرمز را از پادشاهي برداشتند و ميل به چشمانش كشيدند و رها كردند از آن رو كه كشتن وي را خوش نداشتند.
و چون پرويز خبر يافت با ياران خويش از آذربيجان شتابان به دار الملك آمد و زودتر از بهرام آنجا رسيد و پادشاهي را قبضه كرد و با بهرام در افتاد و بر ساحل رود نهروان با او رو به رو شد و در ميانه گفتگوها رفت و پرويز به بهرام گفت كه او را امان نمي‌دهد و مرتبت فزون مي‌كند و ولايت او را بيشتر مي‌كند.
اما بهرام نپذيرفت و جنگها در ميانه رفت و پرويز به ناچار از پس جنگها و شبيخونها كه با همديگر داشتند فراري شد و به كمك خواهي سوي پادشاه روم رفت.
گويند: جمعي از دليران همراه بهرام بودند و از جمله سه تن از سران ترك بودند كه در چابكسواري و دليري كس همانندشان نبود. و روز پس از شبيخون
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 728
پرويز مردم را به پيكار بهرام خواند و سستي كردند و دليران ترك آهنگ پرويز كردند و پرويز سوي آنها رفت و هر سه تن را يكي پس از ديگري به دست خويش بكشت و از نبردگاه برفت و چون سستي و ضعف ياران خويش بديد آهنگ طيسبون كرد و پيش پدر رفت و كار ياران خويش را با وي بگفت و رأي خواست كه گفت: «به سوي موربق پادشاه روم شود و از او كمك بخواهد ..» و پرويز زن و فرزند را به جايي برد كه از دست اندازي بهرام در امان باشند و با گروهي اندك برفت كه بندي و بسطام و كردي برادر بهرام چوبين نيز در آن ميان بودند و چون به انطاكيه رسيد به موريق نامه نوشت و شاه روم وي را پذيرفت و دختر خويش مريم را كه بسيار عزيز بود زن او كرد.
همه مدت پادشاهي هرمز پسر كسري به قولي يازده سال و نه ماه و ده روز بود اما بگفته هشام بن محمد كلبي مدت پادشاهي وي دوازده سال بود.
 
پس از آن خسرو پرويز پسر هرمز به پادشاهي رسيد
 
اشاره
 
وي از همه ملوك پارسيان به دليري و تدبير و دور انديشي سر بود، و چنانكه گويند هيچ پادشاهي به قدرت و فيروزي و فراهم آوردن مال و گنج و ياري بخت چون او نبود به همين جهت او را پرويز گفتند كه به معني فيروز است.
گويند: بهرام چوبين حيله كرد و هرمز پنداشت پرويز سر آن دارد كه به جاي او شاه شود و پرويز از بيم پدر نهاني سوي آذربيجان رفت و كار خويش عيان كرد و جمعي از سپهبدان و ديگر كسان بر وي فراهم آمدند و بيعت كردند كه ياري او كنند ولي او كاري نكرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 729
گويند: وقتي اذين جشنس كه براي جنگ بهرام چوبين رفته بود كشته شد سپاهش پراكنده شدند و سوي مداين باز آمدند و بهرام چوبين به دنبالشان بود و كار هرمز آشفته شد، دختر آذين جشنس كه با پرويز دوستي داشت بدو نوشت كه كار هرمز به سبب حادثه اذين جشنس سستي گرفته و بزرگان قوم به خلع وي همداستان شده‌اند و اگر چوبين زودتر از او به مداين رسد بر آنجا تسلط مي‌يابد.
و چون نامه به پرويز رسيد هر چه توانست از مردم ارمينيه و آذربيجان فراهم آورد و سوي مداين رفت و سران و بزرگان از آمدنش خرسند شدند و به دورش فراهم آمدند و تاج شاهي به سر نهاد و به تخت نشست و گفت: «روش ما نكو كاري و خيرخواهي است، جد ما كسري پسر قباد به جاي پدر شما بود و پدر ما هرمز براي شما داوري عدالت پيشه بود، شما نيز راه اطاعت پيش گيريد.» و روز سوم پيش پدر شد و در مقابل او به خاك افتاد و گفت: «اي پادشاه خدايت عمر دهاد، تو داني كه من از آنچه منافقان با تو گفتند بري بودم و نهان شدم و به آذربيجان رفتم از آن رو كه بيم داشتم مرا بكشي.» هرمز گفتار او را تصديق كرد و گفت: «اي پسر مرا دو حاجت هست يكي آنكه انتقام مرا از آنها كه خلعم كردند و ميل كشيدند بگيري و به آنها رحم نكني، ديگر آنكه هر روز سه كس را مونس من كني كه راي صايب داشته باشند و اجازه دهي پيش من آيند.» پرويز فروتني كرد و گفت: «اي پادشاه خدايت عمر دهاد بهرام بي دين بر در است با شجاعت و نيرو و ما نميتوانيم به آنها كه با تو چنان كردند دست دراز كنيم، اگر خدايم بر منافق فيروز كند جانشين توام و در اختيار تو هستم.» و بهرام خبر يافت كه خسرو آمد و مردم او را به پادشاهي برداشتند و با سپاه خويش با شتاب آهنگ مداين كرد و پرويز ديد گران بر او گماشت و چون نزديك رسيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 730
پرويز صلاح در ملايمت ديد و سلاح پوشيد و بندي و بسطام و تني چند از بزرگان معتمد خويش را بگفت تا زينت كنند و سلاح بپوشند و با يك هزار سپاهي آهنگ بهرام كرد و مردم براي او دعا مي‌كردند و بندي و بسطام و ديگر سران به دور وي بودند و برفت تا به ساحل رود نهروان رسيد.
و چون بهرام از آمدن وي خبر يافت بر اسبي ابلق نشست كه دلبسته آن بود و سر برهنه بيامد و ايزد جشنس با وي بود با سه تن از خويشاوندان پادشاه ترك كه پيش بهرام تعهد كرده بودند پرويز را به اسارت پيش وي آرند و بهرام براي اين كار مال بسيار به آنها داده بود.
و چون بهرام زينت و تاج خسرو را بديد كه درفش كابيان، پرچم بزرگ پارسيان، بر سرش افراشته بود و بندي و بسطام و ديگر بزرگان با وي بودند و سلاح نكو و اسبان خوب داشتند غمين شد و با همراهان خويش گفت: «ما در فلان را مي‌بينيد كه گوشت و پيه آورده و از نوجواني بگشته و مجرب شده و ريش درآورده و جوان كامل شده و تن و توش پيدا كرده» در آن اثنا كه بهرام اين سخنان مي‌گفت و بر ساحل رود نهروان ايستاده بود خسرو با يكي از همراهان خويش گفت: «كداميك از اينان بهرام است.» و برادر بهرام كه كردي نام داشت و همچنان مطيع پرويز مانده بود گفت:
«خدايت عمر دهاد سوار اسب ابلق بهرام است.» و خسرو سخن آغاز كرد و گفت: «بهرام! تو ستون مملكت و تكيه‌گاه رعيت مايي و در كار ما نيك كوشيده‌اي و ممتحن بوده‌اي و بر سر آنيم كه به روزي ميمون اسپهبدي همه ديار پارسيان را به تو دهيم.» بهرام كه به خسرو نزديكتر شده بود گفت: «اما من بر سر آنم كه به روزي مناسب ترا بياويزم.» خسرو سخت غمين شد اما اثر آن بر چهره‌اش نمودار نشد و سخن در ميانه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 731
دراز شد و بهرام به پرويز گفت: «اي روسپي‌زاده كه در چادر كردان بزرگ شده‌اي!» و سخناني از اينگونه به زبان آورد و آنچه را پرويز گفته بود نپذيرفت و از ايرش جد بهرام سخن رفت و پرويز بدو گفت كه ايرش جد وي از منوچهر اطاعت مي‌كرده بود و با نهايت دل آزردگي از هم جدا شدند.
بهرام را خواهري بود كرديه نام كه زني كامل و شايسته بود و او را به زني گرفته بود و كرديه بهرام را از بد زباني كه با شاه كرده بود سرزنش كرد و از او خواست كه به اطاعت شاه در آيد.
اما بهرام نپذيرفت و ميان وي و خسرو شبيخوني بود و روز پس از شبيخون خسرو به نبردگاه آمد و چون آن سه ترك دلير وي را بديدند قصد او كردند و پرويز هر سه را به دست خويش بكشت و مردم را به پيكار ترغيب كرد و سستي آنها را بديد و مصمم شد كه به طلب كمك پيش يكي از شاهان شود و پيش پدر رفت و با وي مشورت كرد و او گفت كه سوي شاه روم شود و زنان خويش را به جاي امني نهاد و با گروهي اندك كه بندي و بسطام و كردي برادر بهرام در آن ميانه بودند براه افتاد.
و چون از مداين برون شد قوم بيم كردند كه بهرام هرمز را به پادشاهي باز برد و از جانب وي به شاه روم نامه نويسد كه آنها را پس بفرستد و نابود شوند و اين قضيه را با پرويز بگفتند و اجازه خواستند كه هرمز را تلف كنند و او جواب نداد، و بندي و بسطام و بعضي يارانشان سوي هرمز بازگشتند و او را خفه كردند و سوي خسرو بازگشتند و گفتند به طالع ميمون حركت كن و با شتاب برفتند تا به فرات رسيدند و از آن گذشتند و راه صحرا گرفتند و مردي به نام خرشيدان بلد راهشان بود و به ديري رسيدند و آنجا فرود آمدند و سپاه بهرام به سالاري مردي به نام بهرام پسر سياوش در رسيد. و چون خبر يافتند، بندي پرويز را از خواب بيدار كرد و گفت: «براي جان خويش تدبيري كن كه دشمن بر در است» و خسرو گفت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 732
«تدبير ندانم» بندي گفت كه جان خويش را براي نجات وي بذل مي‌كند و بگفت تا لباس خويش به وي دهد و با همراهان از دير برون شود، و چنان كردند و پيش از آنكه دشمن برسد در كوه نهان شدند. و چون بهرام پسر سياوش بيامد، بندي كه پوشش پرويز داشت از بالاي دير نمايان شد و او را به اين پندار انداخت كه پرويز است و از او خواست تا فردا مهلت دهد تا به صلح تسليم وي شود و بهرام دست از او بداشت، پس از آن حيله وي بدانست و او را سوي چوبين برد كه او را به نزد بهرام پسر سياوش به زندان كرد.
گويند: بهرام چوبين به دار الملك مدائن درآمد و به تخت نشست و بزرگان و سران بر او فراهم شدند و سخن كرد و ناسزاي پرويز گفت و مذمت او كرد و ميان او و سران قوم مناظره‌ها رفت كه هيچكس دل با او نداشت ولي بهرام به تخت شاهي نشست و تاج به سر نهاد و مردم از بيم اطاعت وي كردند.
گويند: بهرام پسر سياوش با بندي همدل شد كه چوبين را بكشد و چوبين خبر يافت و بهرام را بكشت و بندي بگريخت و به آذربيجان رفت.
پرويز برفت تا به انطاكيه رسيد و از آنجا به موريق پادشاه روم نامه نوشت و جمعي از همراهان خويش را سوي او فرستاد و كمك خواست و موريق پذيرفت و دختر خويش مريم را زن او كرد و پيش او فرستاد و ثيادوس برادر خويش را با شصت هزار سپاه روانه كرد با مردي سرجس نام كه تدبير امور سپاه كند و مردي ديگر كه نيروي وي برابر هزار مرد بود و شرط نهاد كه پرويز باجي را كه پدرانش از شاهان روم مي‌گرفته بودند نخواهد.
و چون سپاه به نزد پرويز رسيد خوشدل شد و پنج روز آسوده باش داد آنگاه سياه راسان ديد و سالاران معين كرد و تيادوس و سرجس و دليري كه برابر هزار مرد بود با سپاه بودند و با سپاه برفت تا به آذربيجان رسيد و به صحراي دنق فرود آمد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 733
بندويه و يكي از اسبهبدان ولايت به نام موسيل با چهل هزار مرد جنگي پيش وي آمدند و مردم از فارس و اصفهان و خراسان سوي پرويز آمدن گرفتند.
و بهرام خبر يافت كه پرويز به صحراي دنق فرود آمده و از مداين سوي او شد و جنگي سخت در ميانه رفت و دلير رومي در جنگ كشته شد.
گويند كه پرويز بيرون سپاه با چهارده كس كه كردي برادر بهرام و بندي و بسطام و شاپور انديان و ابادر و فرخزاد و فرخ هرمز از آن جمله بودند، با بهرام جنگي سخت كرد و جنگ تن به تن شد.
بگفته گبران پرويز به تنگنايي رفت و بهرام به دنبال او شد و چون پنداشت كه بدو دست يافته، چيزي كه كس نداند چه بود وي را از فراز كوه برد.
گويند: كه پرويز بيرون سپاه با چهارده كس كه كردي برادر بهرام و بندي و بسطام و شاپور انديان و ابادر و فرخزاد و فرخ هرمز از آن جمله بودند، با بهرام جنگي سخت كرد و جنگ تن به تن شد.
بگفته گبران پرويز به تنگنايي رفت و بهرام به دنبال او شد و چون پنداشت كه بدو دست يافته، چيزي كه كس ندارد چه بود و وي را فراز كوه برد.
گويند: منجمان گفته بودند كه پرويز چهل و هشت سال پادشاهي خواهد كرد و پرويز با بهرام جنگ تن به تن كرد و نيزه وي را از كفش بربود و به سرش زد تا بشكست و بهرام آشفته شد و بترسيد و بدانست كه با پرويز بر نيايد و سوي خراسان شد آنگاه سوي تركان رفت و پرويز بيست هزار هزار درم ميان سپاه پخش كرد و آنها را سوي موريق فرستاد و به مداين باز رفت.
گويند: پرويز فرماني براي نصاري نوشت و اجازه داد كليساها بنياد كنند و به جز گبران هر كه خواهد به دين آنها درآيد.
و سبب آن بود كه انوشيروان با قيصر پيمان كرده بود كه باجي را كه از او مي‌گيرد براي پارسياني كه در قلمرو روم مقر دارند خرج كند و آتشكده‌ها آنجا بسازد و قيصر نيز چنين شرطي براي نصرانيان ديار پارس نهاده بود.
بهرام در ميان تركان ميزيست و به نزد شاه محترم بود و پرويز در كار وي حيله كرد و مردي به نام هرمز را با گوهري گرانقدر و چيزهاي ديگر سوي تركان فرستاد كه وسيله برانگيخت و گوهر را با ديگر تحفه‌ها به خاتون زن شاه داد و او كس فرستاد و بهرام را بكشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 734
گويند: خاقان از مرگ بهرام غمين شد و كس پيش كرديه خواهر و زن وي فرستاد و غم خويش را از حادثه بهرام بگفت و از او خواست كه زن نطر برادر خاقان شود و خاتون را به سبب توطئه قتل بهرام طلاق داد و گويند: كرديه پاسخ نرم داد و نطر را باز گردانيد و همه سپاهيان را كه همراه برادر وي بودند از ديار تركان برون آورد و به حدود ديار پارسيان رسانيد، و نطر ترك با دوازده هزار سپاه به تعقيب او برخاست و كرديه نطر را به دست خويش بكشت و به راه ادامه داد و به كردي برادر خود نامه نوشت كه از پرويز براي وي امان گرفت و چون به نزد پرويز رسيد او را به زني گرفت و بدو خوشدل شد و از آن ملامت كه بهرام را كرده بود سپاس داشت.
پرويز با نيكي‌ها و الطاف موريق به پادشاهي رسيد و از آن پس كه خسرو چهارده سال پادشاهي كرد روميان موريق را خلع كردند و بكشتند و باقيماندگان وي را نابود كردند.
و چون خسرو خبر يافت كه روميان پيمان موريق را نگه نداشته‌اند و او را كشته‌اند سخت خشم آورد و پسر موريق را كه سوي وي آمده بود پناه داد و به- پادشاهي روم باز گردانيد و سه تن از سرداران خويش را با سپاه فراوان همراه وي فرستاد.
يكي از سرداران رميوزان نام داشت و او را سوي ديار شام فرستاد كه آنجا را به تصرف آورد و به سرزمين فلسطين رسيد و به شهر بيت المقدس درآمد، و اسقف آنجا را با كشيشان و نصرانيان ديگر بگرفت تا چوب صليب را به دست آرد و چنان بود كه آنرا به صندوق طلا نهاده بودند و در بستاني به خاك كرده بودند و روي آن سبزي كاشته بودند و رميوزان اصرار ورزيد تا جاي آنرا بنمودند كه با دست خويش بكند و صليب را سوي خسرو فرستاد و اين به سال بيست و چهارم پادشاهي وي بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 735
سردار ديگر شاهين نام داشت و فاذوسبان مغرب بود و برفت و مصر و اسكندريه و ديار نوبه را بگرفت و كليدهاي شهر اسكندريه را به نزد خسرو فرستاد و اين به- سال بيست و هشتم پادشاهي وي بود.
سردار سوم فرهان نام داشت و مرتبه شهربراز داشت و آهنگ قسطنطنيه كرد و بر ساحل خليج فرود آمد و خيمه زد و خسرو بفرمود تا به خونخواهي موريق ديار روم را ويران كند. كس از روميان به اطاعت پسر موريق در نيامد، اما قوفا پادشاه خويش را بكشتند كه بدكاره بود و خدانشناس و بي تدبير، و مردي به نام هرقل را به پادشاهي برداشتند.
و چون هرقل ديد كه از سپاه پارسيان به ديار روم آن همه ويراني و كشتار و اسارت و غارت و بي‌حرمتي افتاد به خدا بناليد و خواست تا وي و مردمش را از سپاه پارسيان رها كند و به خواب ديد كه مردي تنومند با پوشش نكو به نزديك وي به جايي بلند بود و يكي به نزد آنها آمد و آن مرد را از جاي بينداخت. و به هرقل گفت: «او را به دست تو دادم.» اما چون بيدار شد اين خواب را با كس نگفت و بار ديگر به خواب ديد كه همان مرد به جايي بلند نشسته بود و مردي ديگر بيامد كه زنجيري دراز به دست داشت و آنرا به گردن مرد نشسته انداخت و به دست وي سپرد و گفت: «اينك خسرو را به تو دادم بدو حمله بر كه ظفر از تو باشد و بر او دست يابي و به آرزوي خويش برسي.» و چون اينگونه خواب مكرر شد آنرا با بزرگان روم و صاحبان راي در ميان نهاد و گفتند كه بر خسرو ظفر مي‌يابد و بايد بدو حمله برد.
هرقل براي جنگ آماده شد و پسر خويش را به شهر قسطنطنيه جانشين كرد و از راهي كه شهربراز در آن نبود سوي ارمينيه رفت و از پس يك سال در نصيبين فرود آمد و هنگامي كه هرقل به نصيبين رسيد شاهين فاذوسبان مغرب به در خسرو بود كه شاه با وي بد دل شده بود و از آن مرز برداشته بود و شهربراز در جاي خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 736
اردو زده بود كه خسرو گفته بود آنجا بماند.
و چون خسرو از سقوط نصيبين خبر يافت يكي از سرداران خويش را به نام راهزار با دوازده هزار مرد جنگي به مقابله هرقل فرستاد و بفرمود تا در نينوي كه از ولايت موصل و بر كنار دجله بود بماند و نگذارد روميان از دجله بگذارند.
در آن هنگام كه خسرو از كار هرقل خبر يافت در قصر پادشاهي بود و راهزار فرمان وي را كار بست و همانجا كه گفته بود اردو زد و هرقل از جاي ديگر از دجله گذشت و به نزديك سپاهيان پارسي رسيد و راهزار جاسوسان فرستاد و خبر آوردند كه وي هفتاد هزار سپاه دارد و راهزار بدانست كه او و سپاهي كه همراه دارد تاب مقابله با هفتاد هزار سپاه ندارند و مكرر به خسرو نوشت كه هرقل با سپاهي آمده كه وي و سپاهش تاب آن ندارند كه جمع بسيارند و سلاح خوب دارند، و خسرو پيوسته پاسخ مي‌داد كه اگر تاب مقابله روميان ندارند مي‌توانند كه از آنها بكشند و در كار اطاعت وي جانبازي كنند.
و چون پاسخهاي خسرو به نامه‌هاي راهزار به اين مضمون مكرر شد سپاه بياراست و با روميان جنگ انداخت كه او را با ششهزار كس بكشتند و باقيمانده هزيمت شدند و چون خسرو از كشته شدن راهزار و فيروزي هرقل خبر يافت بلرزيد و از قصر پادشاهي به مداين رفت و حصاري شد كه تاب جنگ هرقل نداشت و هرقل بيامد تا نزديك مداين رسيد و خسرو براي جنگ وي آماده شد اما هرقل به سرزمين روم بازگشت.
پس از آن خسرو به سرداران سپاه هزيمت شده نوشت كه سرداران و سپاهياني را كه در جنگ سستي كرده‌اند و به جاي خويش نمانده‌اند بدو وا نمايند تا چندان كه بايد عقوبتشان فرمايد و با اين نامه آنها را به مخالفت خويش برانگيخت كه براي نجات خويش تدبير كنند.
و هم به شهربراز نوشت كه سوي وي آيد و در اين كار شتاب كند و كار روميان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 737
را با وي بگفت.
گويند: گفتار خدا عز و جل درباره كار پرويز پادشاه پارسيان و شاه روم بود كه فرمود:
«الم، غُلِبَتِ الرُّومُ فِي أَدْنَي الْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ. فِي بِضْعِ سِنِينَ، لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ وَ يَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ. بِنَصْرِ اللَّهِ يَنْصُرُ مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ. وَعْدَ اللَّهِ لا يُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ» [1] يعني: روميان در نزديك اين سرزمين مغلوب گشتند و هم آنها از پس مغلوب شدنشان به زودي در طي چند سال غالب مي‌شوند جلوتر و بعدتر نيز همه كارها به اراده خداست، و آن روز مؤمنان از ياري خدا شادمان شوند كه هر كه را خواهد ياري كند و همو نيرومند و رحيم است، وعده خداست و خدا از وعده خويش تخلف نكند ولي بيشتر مردم نمي‌دانند.
ذكر گوينده اين سخن:
از عكرمه روايت كرده‌اند كه روميان و پارسيان به سرزمين نزديك پيكار كردند و سرزمين نزديك اذرعات بود كه در آنجا رو به رو شدند و روميان منهزم شدند و اين خبر به پيغمبر صلي الله عليه و سلم و ياران وي رسيد كه به مكه بودند و حادثه براي آنها سخت بود كه غلبه گبران امي را بر روميان اهل كتاب خوش نداشتند، و كافران مكه خوشدل شدند و ياران پيغمبر را شماتت كردند و گفتند: «شما اهل كتابيد و نصاري نيز اهل كتابند و ما اميانيم و برادران پارسي ما را بر برادران كتابي شما ظفر يافتند شما نيز اگر با ما پيكار كنيد بر شما ظفر مي‌يابيم.» و آيات الم غلبت الروم تا هم غافلون نزول يافت و ابو بكر صديق سوي كفار شد و گفت: «از غلبه برادرانتان بر
______________________________
[1] سوره روم: 1 تا 6
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 738
برادران ما خوشدلي مكنيد بخدا سوگند كه روميان بر پارسيان غلبه خواهند يافت و اين گفت پيمبر ماست.» ابي بن خلف جمحي برخاست و گفت: «اي ابو فضيل دروغ گفتي.» ابو بكر گفت: «اي دشمن خدا تو دروغگوتري.» ابي گفت: «با تو به مدت سه سال به ده شتر شرط مي‌كنم اگر روميان بر پارسيان ظفر يافتند من باخته‌ام و اگر ظفر از پارسيان بود تو باخته‌اي.» پس از آن ابو بكر پيش پيمبر خدا شد و قضيه را بگفت.
پيمبر گفت: «من نه چنين گفتم، چند سال از سه تا نه باشد، شرط را بيشتر كن و مدت را بيفزاي.» ابو بكر برفت و ابي را بديد كه بدو گفت: «مگر پشيمان شدي؟» ابو بكر گفت: «نه، شرط را بيشتر كنيم و مدت را بيفزاييم شرط صد شتر باشد و مدت نه سال.» ابي گفت: «چنين باشد.» از عكرمه روايت كرده‌اند كه به ديار پارسيان زني بود كه جز شاهان دلير نمي‌آورد و خسرو او را بخواست و گفت: «مي‌خواهم كه سپاهي سوي روم فرستم و يكي از پسران تو را سالار آن كنم راي تو چيست و سالاري، كدامين را دهم؟» گويد و آن زن كه از روباه مكارتر بود و از شاهين محتاطتر بود گفت:
«فرخان از تير نافذتر و شهربراز از خاره بردبارتر است، هر كدام را خواهي سالار كن.» خسرو گفت: «بردبار را سالار مي‌كنم.» و سالاري سپاه به شهربراز داد و وي با سپاه پارسيان سوي روميان شد و بر آنها ظفر يافت و مردم بكشت و شهرها ويران كرد و درختان زيتون ببريد.
راوي گويد: اين حديث با عطاي خراساني بگفتم و او گفت: «مگر ديار شام
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 739
را نديده‌اي؟» گفتم: «نه.» گفت: «اگر آنجا روي شهرهاي ويران شده و درختان زيتون قطع شده را مي‌بيني.» گويد: «پس از آن سوي شام شدم و آنجا را او گفته بود بديدم.» از يحيي بن يعمر روايت كرده‌اند كه قيصر مردي را به نام قطمه با سپاهي از روميان فرستاد و خسرو نيز شهربراز را روانه كرد و در اذرعات و بصري رو به رو شدند كه به سرزمين نزديك شام است و پارسيان و روميان پيكار كردند و پارسيان ظفر يافتند و كافران قريش خوشدل شدند و مسلمانان غمين شدند و خداوند الم غلبت الروم را نازل فرمود.
آنگاه حديثي چون حديث عكرمه آورده و افزوده كه شهربراز همچنان تاخت و تاز كرد و شهرهاي روميان را به ويراني داد تا به خليج رسيد، پس از آن خسرو بمرد و روميان خبر يافتند و شهربراز و يارانش منهزم شدند و روميان بر آنها ظفر يافتند و به تعقيب و كشتارشان پرداختند.
گويد: و در حديث عكرمه هست كه چون پارسيان بر روميان ظفر يافتند فرخان به شراب نشست و به ياران خويش گفت: «به خواب ديدم كه بر تخت خسرو نشسته‌ام.» و خبر به كسري رسيد و به شهربراز نوشت كه وقتي اين نامه به تو رسد سر فرخان را براي من بفرست.
و شهربراز به پاسخ نوشت كه اي پادشاه همانند فرخان كس نيابي كه صولت و بانگ وي در دشمن اثر بسيار دارد و چنين نبايد كرد.
خسرو نوشت كه در مردان پارسي مانند وي بسيار است و زودتر سر او را بفرست.
و باز شهربراز نامه نوشت و عذر انگيخت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 740
و خسرو خشمگين شد و پاسخ نداد و پيكي سوي پارسيان فرستاد كه من شهربراز را از سالاري برداشتم و سالاري به فرخان دادم، آنگاه نامه كوچكي به پيك داد و گفت: «چون فرخان به شاهي رسيد و برادرش مطيع او شد اين نامه به او ده.» و چون پيك نامه به شهربراز داد و بخواند گفت: «اطاعت مي‌كنم.» و از تخت فرو شد و فرخان بر نشست و پيك نامه بدو داد و فرخان گفت: «شهربراز را بياريد.» و چون شهربراز را پيش بداشت كه گردنش بزند گفت: «شتاب مكن تا وصيت بنويسم».
و فرخان پذيرفت.
و شهربراز از محفظه اوراق بخواست و سه نامه بدو نشان داد و گفت: «اين همه درباره تو به خسرو نوشتم و تو بيك نامه مي‌خواهي مرا بكشي.» و فرخان پادشاهي به برادر داد و شهربراز به شاه روم نامه نوشت كه مرا كاري هست كه با پيك نتوان گفت و به نامه نتوان نوشت به ديدار من آي و بيش از پنجاه رومي همراه ميار كه من نيز با پنجاه پارسي بيايم.
و قيصر با پانصد رومي بيامد و پيشاپيش خويش ديدوران به راه فرستاد كه بيم حيله داشت و ديد وران خبر آوردند كه به جز پنجاه مرد با وي نبود.
پس از آن براي آنها فرش گستردند و در خيمه ديبا ديدار كردند و با هر يكيشان كاردي بود و ترجماني بخواستند و شهربراز گفت: «من و برادرم به تدبير و دليري شهرهاي ترا به ويراني داديم و خسرو بر ما حسد آورد و خواست تا برادر بكشم و من نپذيرفتم و از برادرم خواست كه مرا بكشد و هردوان او را از پادشاهي برداشته‌ايم و همراه تو با وي پيكار مي‌كنيم.» قيصر گفت كار صواب همين است.
آنگاه يكيشان به ديگري گفت: «راز ميان دو كس باشد و چون از دو كس بگذرد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 741
فاش شود، و در آن ديگري گفت: «چنين است.» و ترجمان را با كارد بكشتند و خدا خسرو را هلاك كرد و به روز حديبيه خبر به پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم رسيد و خوشدل شد.
 
سخن از حوادثي كه هنگام زوال ملك پارسيان به اراده خداي رخ داد و عربان بر آن چيره شدند كه خدايشان به سبب پيمبر، نبوت و خلافت به پادشاهي و قدرت داده بود
 
از وهب بن منبه روايت كرده‌اند كه خسرو بر دجله بندي بساخت و چندان مال بر آن خرج كرد كه كس اندازه آن ندانست و ايوان وي بنايي بود كه كس مانند آن نديده بود، و هنگامي كه بار مي‌داد تاج خويش را مي‌آويخت و در ايوان مي‌نشست سيصد و شصت دانا از كاهن و جادوگر و منجم به نزد وي بود.
گويد: از آن جمله يكي از عربان بود سايب نام كه مانند عربان پيشگويي مي‌كرد و كمتر به خطا مي‌رفت و باذان وي را از يمن فرستاده بود، و وقتي خسرو دل به چيزي مشغول داشت كاهنان و جادوگران و منجمان را فراهم مي‌آورد كه در اين كار بنگريد كه چيست؟» و چون خداي عز و جل پيمبر خويش صلي الله عليه و سلم را برانگيخت صبحگاهان ايوان كسري از ميان شكافته بود بي آنكه سنگيني‌اي بر آن افتاده باشد و بند دجله فرو ريخته بود و چون چنين بديد غمين شد و گفت طاق شاهي من بي- سنگيني از ميان بشكافت و بند دجله كور فرو رفت، و شاه بشكست [1] آنگاه كاهنان و ساحران و منجمان خويش را بخواست و سائب نيز در ميانه بود و به آنها گفت: «طاق شاهي من بي سنگيني‌اي بشكافت و بند دجله كور فرو رفت، و شاه بشكست، در اين كار بنگريد كه چيست؟»
______________________________
[1] اين جمله در متن به فارسي آمده
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 742
آن گروه برون شدند و در كار وي بنگريستند، اطراف آسمان گرفته بود و زمين تاريك مي‌نمود و در علم خويش فرو مانده بودند و جادوي جادوگر و كاهني كاهن و نجوم منجم به كار نبود.
سايب شب تاريك را بر تپه‌اي به سر كرد و بديد كه از سوي حجاز برقي جست و اوج گرفت تا به مشرق رسيد و صبحگاهان به زير پاي خويش نگريست و باغي سبز ديد و با خود گفت: اگر آنچه مي‌بينم راست باشد از حجاز پادشاهي در آيد كه به مشرق رسيد و زمين از او سر سبز شود.
و چون كاهنان و منجمان فراهم شدند و قصه بگفتند و سايب نيز آنچه ديده بود بگفت، با هم گفتند: «به خدا علم شما از كار نيفتاده مگر به سبب چيزي كه از آسمان است و آن پيمبري است كه مبعوث شده يا مبعوث شود، و اين پادشاهي بگيرد و بشكند و اگر خبر زوال پادشاهي خسرو را با وي بگوييد شما را بكشد، پس سخني بياريد كه با وي بگوييم و بليه را تا مدتي پس اندازيم.» آنگاه پيش كسري شدند و گفتند: «اين كار را بديديم و بدانستيم كه منجمان تو كه طاق پادشاهي را بر حساب آنها بنا كرده‌اي و بند دجله كور را ساخته‌اي بناي حساب به طالع منحوس داشته‌اند و چون شب و روز بگشته طالع منحوس به جاي خويش آمده و چيزي كه بر آن بنيان شده و به ويراني گراييده اينك ما حساب ديگر كنيم كه بنيان بر آن نهي و از ويراني بر كنار ماند.» آنگاه حسابي براي او بكردند و گفتند: «بناي خويش بر آن بنيان كن» و هشت ماه در ساختن بند دجله كار كرد و در اين كار چندان مال خرج كرد كه كس اندازه آن ندانست و چون به سر رفت گفت: «بر ديوار بند نشينم؟» گفتند: «آري.» و بفرمود تا فرش و بساط بگسترانند و گل بيفشانند، و مرزبانان را بگفت تا فراهم آيند و بازيگران بيامدند و برون شد و بر بند نشست و در آن حال بود كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 743
دجله بنا را از زير وي ببرد و دم مرگ بود كه او را بر آوردند و چون بر آمد كاهنان و ساحران و منجمان را فراهم آورد و نزديك يكصد تن از آنها را بكشت و گفت: «شما را چاق كردم و از همه مردم تقرب دادم و مقرري دادم كه مرا بازيچه كنيد».
گفتند: «اي پادشاه ما نيز خطا كرديم، چنانكه سلفان ما خطا كرده بودند، اينك حساب ديگر كنيم كه بناي خويش به طالع سعد بنيان كني.» گفت: «آنچه گوييد بعمل آريد.» گفتند: «چنين كنيم.» گفت: «حساب كنيد.» و كاهنان و منجمان و جادوگران حساب كردند و گفتند: «بنا كن.» و هشت ماه ديگر كار كرد و چندان مال خرج كرد كه كس ندانست.
وقتي گفتند كار بنا را بسر برديم. گفت: «در آيم و بر آن نشينم؟» گفتند: «آري.» اما از نشستن بر بند بيم داشت و بر اسبي نشست كه از روي آن بگذرد و به هنگام گذر، دجله او را با بند ببرد. و دم مرگ بود كه او را بگرفتند. و آن گروه را بخواند و گفت: «بخدا اگر راست نگوييد كه اين دروغ كه با من مي‌گوييد چيست همتان را بكشم و كت‌ها را برون آرم و زير پاي فيل افكنم.» گفتند: «اي پادشاه با تو دروغ نگويم، وقتي بند دجله بشكست و طاق ايوان بي سنگيني‌اي بشكافت فرمان دادي به دانش خويش بنگريم كه سبب چيست و بديديم كه زمين تاريك بود و اطراف آسمان گرفته بود و دانش ما از كار ماند بود و جادوي جادوگر و كاهني كاهن و نجوم منجم راست نيامد و بدانستيم كه كار از آسمان است و پيمبري مبعوث شده يا مبعوث شود، بدين جهت ميان ما و دانشمان حايل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 744
آورده‌اند و بيم داشتيم اگر ترا از زوال پادشاهي خبر دهيم ما را بكشي و از مرگ بيزار بوديم چنانكه همه كسان بيزار باشند و چنانكه ديدي بهانه‌اي براي مهلت جستيم.» خسرو گفت: «چرا به من نگفتيد كه در كار خويش تدبيري كنم.» گفتند: «ترس تو مانع ما بود.» و خسرو آنها را رها كرد و از ساختن بند چشم پوشيد.
از حسن بصري روايت كرده‌اند كه ياران پيمبر از او پرسيدند: «اي پيمبر خدا حجت خداي بر خسرو درباره تو چيست؟» پيمبر فرمود: «خداوند فرشته‌اي بدو فرستاد كه دست از ديوار خانه وي برون كرد و نور از آن ميدرخشيد و چون اين بديد بترسيد و فرشته گفت: اي خسرو بيم مدار كه خدا پيمبري فرستاده و كتابي به او نازل كرده پيرو او شو تا در دنيا و آخرت ايمن باشي.» خسرو گفت: «تا ببينم» از عبدالرحمن بن عوف روايت كرده‌اند كه خداوند عز و جل فرشته‌اي سوي كسري فرستاد و او در خانه ايوان بود كه هيچكس بدان در نمي‌شد و ناگهان او را ديد كه بر سرش ايستاده بود و عصايي به دست داشت و اين به هنگام روز بود، در ساعت خواب نيمروز.
فرشته گفت: «اي خسرو ايمان بيار وگرنه اين عصا را بشكنم.» و خسرو گفت: «بهل بهل» و فرشته‌اي پيش وي برفت و خسرو نگهبانان و حاجيان خويش را بخواست و به آنها تعرض كرد و گفت: «كي اين مرد را به نزد من راه داد.» گفتند: «هيچكس به نزد تو نيامد و ما كس نديديم.» و چون سال ديگر بيامد در همان ساعت فرشته به نزد وي آمد و همان سخن گفت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 745
كه سال پيش گفته بود كه ايمان بيار وگرنه اين عصا را بشكنم» خسرو گفت: «بهل بهل، بهل.» سه بار گفت و فرشته برفت آنگاه خسرو حاجيان و نگهبانان خويش را بخواست و به آنها تعرض كرد و چنان گفت كه بار اول گفته بود.
آنها گفتند: «ما كس نديديم كه به تو درآيد.» به سال سوم فرشته در همان ساعت بيامد و همان سخنان گفت كه مسلمان شو وگرنه اين عصا را بشكنم.
خسرو گفت: «بهل بهل.» گويد: فرشته عصا را بشكست و برون شد و اين زوال پادشاهي وي بود و قيام پسرش و پارسيان كه او را بكشتند.
از ابو سلمة بن عبدالرحمن روايت كرده‌اند كه فرشته به نزد خسرو شد و دو- ظرف به دست داشت و گفت: «مسلمان شو، و او نپذيرفت» و دو ظرف را بشكست و برون شد و هلاكت وي رخ داد.
از عبد الرحمن بن ابي بكره روايت كرده‌اند كه خسرو شبانگاه در ايوان مداين خفته بود و چابكسواران قصر را در ميان گرفته بودند و مردي بيامد كه عصايي به دست داشت و بالاي سر خسرو ايستاد و گفت: «اي خسرو پسر هرمز من فرستاده خدايم كه مسلمان شوي.» و اين سخن را سه بار گفت و كسري به پشت افتاده بود و او را ميديد و پاسخ نمي‌داد آنگاه برفت.
گويد: خسرو سالار نگهبانان خويش را پيش خواند و گفت: «تو اين مرد را پيش من راه دادي؟» سالار نگهبانان پاسخ داد: «من راه ندادم و از طرف ما كس در نيامد.» گويد: و چون سال ديگر شد خسرو از حادثه آن شب بيمناك بود و كس پيش سالار نگهبانان فرستاد كه قيصر مرا در ميان گير و كس به نزد من نشود و سالار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 746
نگهبانان چنان كرد و چون آن ساعت در آمد همان مرد بالاي سر خسرو ايستاده بود و عصايي به دست داشت و مي‌گفت: «اي خسرو پسر هرمز من فرستاده خدايم كه مسلمان شوي مسلمان شو كه براي تو بهتر است.» و خسرو در او نگريست و پاسخ نداد و او برفت.
گويد: و خسرو سالار نگهبانان را پيش خواند و گفت: «مگر ترا فرمان ندادم كه كس به نزد من نشود؟» سالار نگهبانان گفت: «اي پادشاه بخدا از طرف ما كسي به نزد تو در نيامد، بنگر از كجا آمده؟» گويد: و چون سال ديگر درآمد كس پيش نگهبانان و سالارشان فرستاد كه امشب مرا در ميان گيريد و هيچ من يا مرد در نيايد.
و چنان كردند و چون آن ساعت بيامد آن مرد بر خسرو ايستاده بود و مي‌گفت: «اي خسرو پسر هرمز من فرستاده خدايم كه مسلمان شوي، مسلمان شو كه براي تو بهتر است.» اين را سه بار گفت و خسرو بدو نگريست و پاسخ نداد.
سپس آن مرد گفت: «اي خسرو سخن مرا نپذيرفتي بخدا سوگند كه ترا بشكند چنانكه من اين عصا را بشكنم.» آنگاه عصا را بشكست و برون شد. و خسرو نگهبانان را پيش خواند و گفت: «مگر فرمان نداده بودم كه امشب از زن و مرد كس پيش من نشود؟» نگهبانان گفتند: «از جانب ما كس به نزد تو نشد.» گويد: طولي نكشيد كه پسرش بر او تاخت و او را بكشت.
از حوادث روزگار خسرو حكايت قوم ربيعه بود و سپاهي كه براي جنگ آنها فرستاد و در ذي قار رو به رو شدند.
گويند: چون پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم خبر يافت كه قوم ربيعه سپاه خسرو را بشكسته‌اند گفت: «اين نخستين انتقام است كه عرب از عجم گرفت و به سبب من
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 747
فيروزي يافتند.» و در مقابله دو گروه جنگ قراقر بود، و جنگ انحناي ذو قار بود، و جنگ انحناي قراقر بود و جنگ حبابات بود، و جنگ ذو العجرم بود و جنگ غدوان بود، و جنگ بطحاي ذو قار بود كه همه در اطراف دشت ذو قار بود.
از ابو عبيده معمر بن مثني روايت كرده‌اند كه سبب جنگ ذو قار آن بود كه نعمان بن منذر لخمي عدي بن زيد عبادي را بكشت و عدي از ترجمانان خسرو پرويز پسر هرمز بود.
درباره سبب اين حادثه از هشام بن محمد كلبي روايت كنند كه زيد بن حماد بن زيد بن ايوب بن محروف بن عامر بن عصيه بن امرؤ القيس بن زيد مناة بن تميم سه پسر آورد: عدي شاعر كه نكو منظر و شاعر و سخنور بود و كتب عربان و پارسيان خوانده بود، و عمار و عمرو.
سه برادر يك برادر مادري داشتند كه عدي پسر حنظله بود و از طايفه طي بود. و عمار به نزد خسرو بود. و يكي از سه برادر خواستار هلاك عدي بن زيد بود و ديگري پابند دين نصاري بود و هر سه با خسروان بودند و نان و حكومت از آنها داشتند و تيول مي‌گرفتند.
و چون منذر به پادشاهي رسيد، پسر خويش نعمان را به عدي سپرد و آنها بودند كه به رضاع وي پرداختند و قوم بني مرينا تربيت او كردند، بني مرينا به حيره مقر داشتند و نسب به لخم مي‌بردند و بزرگان بودند و منذر بن منذر بجز نعمان ده پسر داشت و همه پسران وي را روشنان گفتند از آن رو كه نكو منظر بودند و اعشي شعري بدين مضمون دارد:
«پسران منذر كه روشنانند.» «صبحگاهان با شمشير در حيره روند» و نعمان سرخ و پيس و كوتاه قد بود و مادرش سلمي دختر وائل بن عطية ريخته‌گر از اهل فدك بود، و مادرش زن حارث بن حصن بن ضمضم بن عدي بن جناب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 748
كلبي بود و قابوس بن منذر اكبر عموي نعمان، عدي بن زيد و برادران وي را به نزد خسرو پسر هرمرد فرستاده بود كه جزو دبيران وي بودند و براي او ترجماني مي‌كردند.
و چون منذر بن منذر بمرد كار فرزندان خويش را به اياس بن قبيصه طائي سپرده بود و ماهي چند به اين كار پرداخت، و خسرو مردي مي‌جست كه او را پادشاه عربان كند و عدي بن زيد را بخواست و گفت: «از بني منذر كي به جا مانده و آيا چيزي از آنها انتظار توان داشت؟» عدي گفت: «از اين خاندان فرزندان منذر بن منذر به جا مانده‌اند كه مردانند.» خسرو گفت: «كس پيش آنها مي‌فرستم.» و نامه نوشت كه بيامدند و آنها را پيش عدي بن زيد فرود آورد و چنان بود كه عدي برادران نعمان را گراميتر مي‌داشت و چنان وا مي‌نمود كه اميدي از او ندارد و در خلوت با يكايك آنها مي‌گفت: «اگر شاه از شما پرسيد كه كار عربان را سامان توانيد داد گوييد: توانيم داد. مگر نعمان كه با او گفت: «اگر شاه درباره برادرانت از تو پرسيد بگو اگر به كار آنها درمانم به كار ديگران درمانده تو باشم.» درمانده‌تر باشم.» و يكي از بني مرينا بود كه عدي نام داشت و پسر اوس بن مرينا بود و مردي شاعر و سر سخت بود و به اسود بن منذر مي‌گفت: «مي‌داني كه به تو اميدوارم و مي‌خواهم كه به خلاف عدي بن زيد روي كه او خير خواه تو نيست.» اما اسود به گفته او اعتنا نكرد.
و چون خسرو به عدي گفت تا پسران منذر را به نزد وي آرد، آنها را يكي يكي به نزد وي برد كه با آنها سخن كرد و مردان ديد كه مانندشان كمتر ديده بود، و چون پرسيد آيا كار ناحيه خويش را سامان توانيد داد؟
گفتند: توانيم داد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 749
مگر نعمان كه وقتي به نزد خسرو شد مردي حقير ديد و بدو گفت: «آيا كار عربان را سامان تواني داد؟» نعمان پاسخ داد: «توانم داد.» خسرو گفت: «با برادران خويش چه مي‌كني؟» نعمان گفت: «اگر به كار آنها درمانم بكار ديگران درمانده‌تر باشم.» و خسرو پادشاهي به او داد و جامه پوشانيد و تاجي داد كه شصت هزار درم بها داشت و به مرواريد و طلا آراسته بود.
و چون نعمان از پيش خسرو بيامد و پادشاه شده بود عدي بن اوس مرينا به اسود گفت: «به ياد داشته باش كه به خلاف راي درست رفتي.» پس از آن عدي بن زيد در كليسايي غذايي بساخت و كس پيش ابن مرينا فرستاد كه با هر كه خواهي پيش من آي كه مرا با تو حاجتي هست. و ابن مرينا با جمعي بيامد و در كليسا بخوردند و بنوشيدند و عدي با عدي بن مرينا گفت: «اي عدي تو شايسته آني كه حق را بشناسي و كس را به سبب آن ملامت نكني. دانم كه دوست داشتي رفيق تو اسود بن منذر به شاهي رسد نه رفيق من نعمان، ولي مرا به كاري كه مانند آن خواستي كرد ملامت مكن و به سبب كاري كه اگر توانستي همان مي‌كردي كينه مرا به دل مگير، خواهم كه با من انصاف كني كه بيش از آن نكردم كه مي‌خواستي كرد.» آنگاه عدي بن زيد براي بيعت برخاست و سوگند ياد كرد كه هرگز ناسزاي او نگويد و حادثه براي وي نخواهد و نيكي از او دريغ ندارد.
و چون عدي بن زيد فراغت يافت عدي بن مرينا برخاست و مانند او سوگند ياد كرد كه تا زنده باشد ناسزاي او نگويد و حادثه براي او نخواهد.
و نعمان برفت و به حيره مقر گرفت و عدي بن مرينا براي عدي بن زيد شعري خواند بدين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 750
«به عدي از جانب عدي بگوييد» «كه اگر نيرويت سستي گرفت ناله مكن» «پيكر ما بدون ضرورت فرسوده شد» «اگر فيروز شوي فيروزيت مهم نيست» «و اگر خسته شوي كس را ملامت مكن» «وقتي حاصل كار خويش به‌بيني» «به سختي پشيمان شوي.» و هم عدي بن مرينا به اسود گفت: «اگر به مقصود نرسيدي انتقام خويش را از اين معدي كه با تو چنان كرد بگير. به تو گفته بودم كه از مكر معديان غافل نتوان بود و به تو گفتم كه فرمان وي نبري، اما به خلاف گفته من كار كردي، اسود گفت: «اكنون چه خواهي كرد؟» عدي بن مرينا گفت: «خواهم كه هر چه از مال و زمين خويش به دست آري نزد من فرستي.» اسود چنين كرد. و ابن مرينا را مال و زمين بسيار بود و هر روز هديه‌اي از او به در نعمان مي‌رسيد و پيش نعمان عزيز شد و كار ملك بي مشورت وي به سر نمي‌برد و هر وقت از عدي بن زيد پيش وي ياد مي‌كرد ثناي وي مي‌گفت و فضائلش بر مي‌شمرد و مي‌گفت: «معدي بي مكر و خدعه نيست.» و چون اطرافيان نعمان منزلت ابن مرينا را به نزد وي بديدند ملازم وي شدند و پيروي او كردند و اين مرينا به ياران معتمد خويش مي‌گفت: «وقتي من به حضور شاه از عدي بن زيد به نيكي ياد كنم گوييد: چنين باشد كه گويي اما كس از او در امان نباشد مي‌گويد كه شاه، يعني نعمان، عامل اوست و اين پادشاهي او به نعمان داد.» و چندان گفتند كه نعمان كينه او را به دل گرفت.
پس از آن نامه‌اي از زبان عدي بن زيد به يكي از ياران وي نوشتند و كس
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 751
فرستادند تا نامه را از راه بگرفتند و پيش نعمان بردند كه بخواند و سخت به خشم آمد و كس پيش عدي فرستاد كه ترا به خدا پيش من آي كه سخت به ديدار تو مشتاقم، و او به در خسرو بود و اجازه خواست و خسرو اجازه داد و چون پيش نعمان رسيد بي درنگ او را به زندان افكند و هيچكس پيش او نيارست رفت و عدي در زندان شعر مي‌گفت و نخستين شعري كه در زندان گفت به اين مضمون بود:
«كاش از شاه خبر داشتم» «و خبر را به دنبال پرسش توان يافت.» و اشعار بسيار گفت. و چون شعري مي‌گفت و نعمان مي‌شنيد از زنداني كردن وي پشيمان مي‌شد و كس مي‌فرستاد و وعده مي‌داد، اما بيم داشت كه اگر او را رها كند حادثه انگيزد.
و عدي شعري گفت بدين مضمون:
«بيدار شدم و ابري بديدم كه برقها داشت» «كه از سر كوه بالاتر مي‌رفت.» و هم او گفت: «شبي دراز و تاريك دارم» تا آخر و نيز گفت: «شبها و روزها به دراز كشيد» تا آخر و چون از تضرع در ماند اشعاري گفت و به نعمان فرستاد و از مرگ ياد كرد و پادشاهان سلف را به ياد وي آورد، كه چنين آغاز مي‌شد:
«آيا وداع صبحگاهان باشد يا شبانگاه» كه قصيده‌اي دراز بود.
گويد: و نعمان به آهنگ بحرين برون شد و يكي از غسانيان بيامد و از حيره هر چه خواست برگرفت و او را غارتگر حيره گفتند. و كاسه معروف پسر نعمان را بسوخت. و عدي شعري گفت به اين مضمون:
«آتشي برخاست كه دو سوي حيره را بسوخت» «و تو به گردش و سفر سرگرم بودي.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 752
و چون روزگار زندان عدي به درازا كشيد به برادر خويش كه به نزد كسري بود شعري نوشت بدين مضمون:
«به او كه از من دور افتاده بگوييد:» «كه برادرت و پاره دلت كه فريفته او بودي» «به نزد شاهي به حق يا ستم، در بند آهنين است» «اگر به سرزمين خويش به نزد ما بيايي» «خوابي كني كه رؤيا در آن نباشد» و چون برادر عدي نامه وي را بخواند پيش خسرو شد و با او سخن كرد و او نامه نوشت و پيك فرستاد و نايب نعمان بدر شاه بدو نوشت كه نامه سوي تو نوشتند و دشمنان عدي از بني بقيله غسان پيش نعمان آمدند و گفتند: «هم اكنون او را بكش و او نپذيرفت.» و فرستاده شاه بيامد و برادر عدي بدو رشوه داده بود و گفته بود كه نخست پيش عدي شود و ببيند او چه مي‌گويد. فرستاده به زندان پيش عدي شد و گفت:
«براي رهايي تو آمده‌ام، تو چه گويي؟» عدي گفت: «من آن گويم كه تو خواهي» و وعده خوب داد و گفت: «از پيش من مرو و نامه به من ده تا نزد وي فرستم كه بخدا اگر از پيش من بروي مرا ميكشد.» فرستاده گفت: «بايد نامه را پيش شاه ببرم و به او دهم.» و خبر چين نعمان برفت و بدو گفت كه فرستاده خسرو به نزد عدي شد و او را خواهد برد و اگر چنين كند هيچكس از ما، تو و ديگران را باقي نگذارد.
و نعمان دشمنان عدي را بفرستاد تا او را خفه كردند و به گور كردند و فرستاده با نامه به نزد نعمان شد و او گفت: «چنين كنم و منت برم» و چهار هزار مثقال با كنيزي براي وي فرستاد و گفت: «چون صبح شود به زندان شو و او را برون آر.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 753
و چون صبح شد فرستاده بر نشست و به زندان شد و نگهبانان گفتند: «عدي روزها پيش بمرد و ما از بيم شاه جرئت نداشتيم با وي بگوييم كه مرگ عدي را خوش نداشت.» فرستاده پيش نعمان بازگشت و گفت: «وقتي پيش او رفتم زنده بود.» نعمان بدو گفت: شاه ترا پيش من فرستاد و تو زودتر از آنكه نزد من آيي پيش عدي رفتي! دروغ آوردي، رشوه مي‌خواهي به راه خيانت ميروي، و او را بترسانيد آنگاه جايزه بيشتر داد و حرمت كرد و تعهد گرفت كه به كسري بگويد عدي پيش از آمدن وي مرده بود.
فرستاده پيش خسرو بازگشت و نعمان از مرگ عدي پشيمان شد و دشمنان عدي بر نعمان جسور شدند كه از آنها سخت بيمناك شد، و يكي از روزها كه نعمان به شكار رفته بود زيد پسر عدي را بديد كه همانند پدر بود و گفت:
«تو كيستي؟» زيد گفت: «من زيد بن عدي بن زيدم.» و نعمان با وي سخن كرد و پسري ديد با طبع ظريف و از ديدن وي خوشدل شد و مقرب خويش كرد و عطا داد و از آنچه بر پدر وي رفته بود عذر خواست و لوازم سفر داد و به خسرو نوشت كه عدي به نيكخواهي و خرد پادشاه بود و بدو آن رسيد كه كس را از آن چاره نباشد و روزگارش به سر رسيد و روزيش ببريد و هيچكس چون من از مرگ وي غم نخورد و چنان باشد كه چون يكي از دست شاه برود خدا يكي ديگر به جاي وي آرد كه خدا شاهي و شان وي را بزرگ مي‌دارد. اينك پسر عدي بالغ شده و كم از او نيست و من او را سوي شاه فرستادم كه اگر خواهد او را به جاي پدر گمارد.
و چون پسر پيش خسرو شد وي را به جاي پدر نشاند و عموي وي را به كار ديگر گماشت و كارنامه‌ها كه به سرزمين عرب و به سوي نعمان مي‌رفت با وي شد و هر سال
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 754
دو كره اسب سرخ‌موي از جانب عرب مقرري داشت با قارچ تازه و خشك و پنير و چرم و ديگر كالاي عرب و اين كار عدي بود كه به زيد رسيد.
و چون زيد به نزد خسرو اين مرتبه يافت درباره نعمان از او پرسيد كه ثناي او گفت و سالها به جاي پدر كار كرد و خسرو فريفته او شد چنانكه گاه و بيگاه به نزد وي مي‌شد.
و چنان بود كه ملوك پارسيان را وصفي از زنان بود كه نوشته بود و به نزد ايشان بود و آن وصف را به ولايتها مي‌فرستادند ولي از ديار عرب چيزي نمي‌جستند و نمي‌خواستند.
و خسرو به طلب زنان برآمد و زيد وصف مذكور را بنوشت و پيش وي شد و درباره كار خويش سخن كرد،، آنگاه گفت ديدم كه شاه درباره زناني كه بايد بجويند نامه فرستاد و وصف را بخواندم و از كار خاندان منذر خبر دادم و دانم كه پيش بنده تو نعمان از دختران وي و عمانش و كسانش بيشتر از بيست زن بر اين صفت هست.
خسرو گفت: «درباره آنها نامه نويس.» زيد گفت: «اي پادشاه بدترين خوي عرب و نعمان آنست كه خويشتن را از عجم برتر شمارند و من خوش ندارم كه دختران را نهان كند و اگر به خويشتن روم فرصت اين كار نيايد. مرا بفرست و يكي از نگهبانان خويش را كه عربي داند همراه من كن.» و خسرو چابك مردي همراه وي كرد و زيد با وي حرمت و ملاطفت مي‌كرد تا به حيره رسيدند و پيش نعمان شدند و به تعظيم وي پرداخت و گفت: «شاه را براي كسان و فرزندان خود زنان بايد و ترا حرمت كرده كه كس سوي تو فرستاده.» نعمان گفت: «زنان چگونه بايد باشند؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 755
زيد گفت: وصف آنها چنين است كه با خويش آورده‌ايم و وصف از آنجا بود كه منذر اكبر در جنگ حارث اكبر پسر ابو شمر غساني كنيزي با سيري گرفته بود و هديه انوشيروان كرد و در وصف وي چنين نوشت: «راست خلقت، پاكيزه رنگ، سپيد گردن و بناگوش، سپيد روي، درشت ابروي، درشت چشم، سياه چشم، زيبا چشم، سرخگونه، باريك بيني، و كشيده ابرو، سپيدي و سياهي ديده مشخص، كشيده چهره، نكو قد،، سياه گيسو، بزرگ سر، افتاده گوشوار، گشاده سينه، نارپستان، درشت بازو با ساق نكو و دست ظريف و انگشتان باريك، خوش شكم، ميانه باريك، گردن باريك، درشت كفل، پيچيده روان، گرد زانو، سطبر ساق، مچ پر، ظريف پاي، نرم رفتار، نازپرور، ظريف پاشنه، فرمانبردار، نيكو نسبت، سختي نديده، با آرزم، موقر، نيك سيرت، دل بسته به نسب پدر نه خاندان، و به خاندان نه قبيله، ادب آموخته، با راي مردم والا و رفتار مردم محتاج كار آزموده، كوتاه زبان، نرم صدا كه زينت خانه باشد و مايه رنج دشمن اگر او را بخواهي بخواهد و اگر نخواهي بس كند، باريك بين و شرمگين و لرزان لب و پذيرشكر.» و كسري اين وصف را بپسنديد و بگفت تا آنرا به ديوان نويسند و از شاهي به شاهي مي‌رسيد تا به خسرو پسر هرمز رسيد و زيد اين وصف را براي نعمان بخواند و بر او سخت آمد و به زيد گفت و فرستاده مي‌شنيد كه مگر در زيبا رويان سواد و ديارش حاجت خويش نمي‌يابيد؟ و به جاي زيبا روي كلمه عين به كار برد كه استعاره از زيبا روي باشد.
فرستاده از زيد پرسيد: «عين چيست؟» زيد گفت: «به معني گاو است.» و به نعمان گفت: «خسرو از اين طلب حرمت تو خواست و اگر مي‌دانست كه ترا سخت آيد نمي‌نوشت.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 756
نعمان دو روز آنها را نگهداشت سپس به خسرو نوشت كه آنكه شاه مي‌خواهد به نزد من نيست و به زيد گفت: «به نزد شاه عذر شايسته بگوي.» و چون به نزد خسرو بازگشتند زيد به فرستاده گفت: «آنچه شنيدي با شاه بگوي كه من جز سخن تو نگويم و به خلاف تو نروم.» و چون پيش خسرو شدند زيد گفت:
«اينك نامه وي، و نامه را بخواند.» خسرو گفت: «پس آنچه به من گفتي چه بود؟» زيد گفت: «گفته بودم كه زن به ديگران ندهند، و اين از تيره روزي آنها است كه گرسنگي و برهنگي را بر سيري و پوشيدگي برگزيده‌اند و باد سموم را از خوشيهاي ديار تو و بهتر دانند و آنرا زندان شمارند. از اين فرستاده كه با من بود بپرس كه چه گفت كه من شاه را گرامي‌تر از آن مي‌دانم كه گفته او را به زبان آرم» خسرو از فرستاده پرسيد: «چه گفت؟» فرستاده گفت كه نعمان: «مگر گاوان سواد او را بس نيست كه به طلب زنان ما بر آمده است؟» و خسرو به سختي خشمگين شد و اين سخن در دل وي كارگر افتاد ولي گفت:
«بسيار بنده كه بدتر از اين گويد و آنگاه توبه كند» و اين سخن شايع شد و به نعمان رسيد، و خسرو ماهها چيزي نگفت و نعمان انتظار مي‌برد تا نامه خسرو بدو رسيد كه بيا كه شاه را به تو نياز است.
و چون نامه به نعمان رسيد سلاح خويش برگرفت و آنچه توانست برداشت و به كوهستان طي رفت از آن رو كه فرعه دختر سعد بن حارثة بن لام زن وي بود و پسر و دختري براي او آورده بود و نيز زينب دختر اوس بن حارثه زن وي بود از اين رو سوي قبيله طي رفت كه او را مقر دهند و حمايت كنند، اما نپذيرفتند و گفتند: «اگر خويشاوند نبودي با تو پيكار مي‌كرديم چه لازم كه خسرو را دشمن خويش كنيم.» و هيچكس نعمان را نپذيرفت بجز بني رواحة بن سعد كه گفتند: «اگر خواهي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 757
همراه تو ميجنگيم.» كه در كار مروان قرظ منتي از او به گردن داشتند.
ولي نعمان گفت: «نمي‌خواهم شما را فنا كنم كه تاب خسرو نداريد.» و نهاني به دشت ذو قار پيش قبيله بني شيبان رفت و هاني بن مسعود بن عامر بن عمرو بن ابي ربيعة بن ذهل بن شيبان را بديد كه سالاري والا قدر بود و سالار ربيعه، قيس بن مسعود بن قيس بن خالد بن ذي الجدين بود و كسري ابله را به تيول بدو داده بود و بدين سبب نخواست خانواده خويش را بدو سپارد و بدانست كه هاني كسان ويرا از آنچه خويشتن را محفوظ مي‌دارد حفظ خواهد كرد.
پس از آن نعمان سوي خسرو رفت و زيد بن عدي را بر پل ساباط ديد كه بدو گفت: «نعمانك خودت را نجات بده».
نعمان گفت: «اين كار تو كردي، بخدا اگر جستم با تو همان كنم كه با پدرت كردم.» زيد گفت: «نعمانك! برو چنان اخيه‌اي براي تو بسته‌ام كه اسب چموش بريدن آن نتواند.» و چون خسرو خبر يافت كه نعمان بر در است، بفرستاد كه او را به بند كردند و به زندان خانقين فرستاد و به زندان بود تا طاعون بيامد و در آنجا بمرد و مردم پنداشتند كه مرگ وي به ساباط بود و اين پندار از شعر اعشي آمده كه گويد:
«خداوند خورنق، در ساباط از مرگ مصون نماند.» ولي مرگ وي در خانقين رخ داد و اين كمي پيش از اسلام بود و چيزي نگذشت كه خداوند عز و جل پيمبر خويش صلي الله عليه و سلم را بر انگيخت و جنگ ذو قار به سبب نعمان رخ داد.
از ابو عبيده معمر بن مثني روايت كرده‌اند كه وقتي نعمان عدي را بكشت برادر عدي و پسرش به در خسرو بودند و نامه اعتذار نعمان را كه به خسرو نوشته بود تحريف كردند كه خسرو به خشم آمد و بگفت تا وي را بكشتند و چون نعمان از خسرو بيمناك شد مال و سلاح خويش را با چيزهاي ديگر به هاني بن مسعود بن عامر بن خصيب بن عمرو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 758
المزدلف بن ابي ربيعة بن ذهل بن شيبان بن ثعلبه سپرد، از آن رو كه نعمان دو دختر بدو داده بود.
و بعضيها گفته‌اند اين كار با هاني بن مسعود نبود بلكه هاني بن قبيصة بن هاني بن مسعود بود و اين به نزد من معتبر است.
و چون خسرو نعمان را بكشت اياس بن قبيصه طايي را عامل حيره و همه ولايتها كرد كه به دست نعمان بود.
ابو عبيده گويد: وقتي خسرو از بهرام گريخته بود بر اياس بن قبيصه طايي گذشت و اياس اسب و شتري بدو پيشكش كرد و خسرو سپاس او گفت، و چنان شد كه خسرو به اياس نوشت كه تركه نعمان كجاست و او پاسخ داد كه تركه را به طايفه بكر بن وائل سپرده بود.
و خسرو به اياس فرمان داد كه تركه نعمان را بگيرد و پيش وي فرستد.
اياس كس پيش هاني فرستاد كه زره‌هايي را كه نعمان به تو سپرد پيش من فرست آنكه كمتر كند گويد چهار صد زره بود و آنكه بيشتر كند گويد هشتصد زره بود.
و هاني نخواست چيزي را كه در حمايت خويش گرفته بود بدهد.
گويد: و چون هاني ابا كرد خسرو خشمگين شد و گفت كه طايفه بكر بن وائل را نابود خواهد كرد و هنگامي كه اين سخن مي‌گفت نعمان بن زرعه تغلبي آنجا بود و نابودي بكر بن وائل را خوش داشت و به خسرو گفت: «اي سر شاهان خواهي كه گويم بكر بن وائل را چگونه غافلگير توان كرد؟» خسرو گفت: «آري.» نعمان گفت: «مهلتشان بايد داد تا گرما شود و به هنگام گرما بر آبگاه خويش ريزند كه آنرا ذو قار گويند چنانكه پروانه به آتش ريزد و آنها را چنانكه خواهي بگير و من كارشان را فيصله مي‌دهم.» گويد: سخن نعمان را كه گفته بود بر آبگاه خويش ريزند چنانكه پروانه بر آتش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 759
ريزد براي خسرو ترجمه كردند و صبر كرد تا گرما شد و مردم بكر بن وائل بيامدند و در انحناي ذو قار فرود آمدند و كسري نعمان بن زرعه را سوي آنها فرستاد كه يكي از سه چيز را برگزينيد: يا تسليم شاه شويد كه هر چه خواهد كند يا از اين ديار برويد يا براي جنگ آماده باشيد.
و قوم به مشورت نشستند و حنظلة بن ثعلبة بن سيار عجلي را سالار خويش كردند كه وي را مبارك مي‌دانستند.
حنظله گفت: «جز جنگ نبايد كه اگر تسليم شويد شما را بكشند و زن و فرزند به اسيري برند و اگر برويد از تشنگي هلاك شويد و بني تميم سر راه بگيرند و نابودتان كنند، پس جنگ شاه را آماده باشيد.» و شاه كس پيش اياس فرستاد و پيش هامرز تستري كه سالار نگهبانان وي در قطقطانه بود و پيش جلابزين كه سالار نگهبانان به بارق بود و به قيس بن مسعود بن قيس بن خالد بن ذو الجدين كه عامل وي بر دشت سفوان بود نوشت كه همه پيش اياس رويد و چون فراهم شديد سالاري با اياس باشد.
و پارسيان با سپاه و فيل بيامدند و سالاري با چابكسواران بود و پيمبر خداي مبعوث شده بود و كار پارسيان سستي گرفته بود و پيمبر درباره حادثه فرمود: «اينك عرب از عجم انتقام گرفت» و آن روز به يادگار ماند كه روز پيكار بود.
و چون سپاه پارسيان نزديك شد قيس بن مسعود شبانگاه پيش هاني رفت و گفت: «اسلحه نعمان را به قوم خويش ده كه نيرو گيرند، اگر هلاك شدند اسلحه نيز از دست رفته باشد و اگر ظفر يابند به تو پس دهند.» و او چنان كرد و زره و سلاح را به مردان دلير قوم داد و چون سپاه پارسي به بكر بن وائل نزديك شد هاني گفت: «اي گروه بكريان شما تاب سپاه خسرو و عربان همراهشان را نداريد، سوي بيابان شويد.» و مردم شتابان برفتند و حنظلة بن ثعلبة بن سيار بر آشفت و گفت: «مي‌خواهي ما را نجات دهي اما به هلاك مي‌دهي». و مردم را پس آورد و بند هودج‌ها را ببريد كه اگر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 760
مردم بكر آهنگ فرار كنند زنان خويش را همراه بردن نتوانند و او را «بند بر» گفتند.
حنظله به دشت ذو قار خيمه‌اي بپا كرد و قسم خورد كه تا خيمه نگريزد او نگريزد. و كساني از قوم برفتند و بيشتر باز آمدند، و براي يك نيمه ماه آب گرفتند و عجمان بيامدند و در انحناي دشت جنگ انداختند و عجمان از تشنگي بناليدند و بگريختند و براي محاصره بكريان نماندند و سوي جبابات رفتند و بكريان و عجليان پيشروان بگو، دنبالشان كردند و مردم عجل پيش رفتند و سخت بكوشيدند و سپاه عجم با آنها در آويخت و كسان گفتند: قوم عجل هلاك شد. و بكريان هجوم بردند و عجليان را ديدند كه پايمردانه به پيكار بودند و يكي از زنانشان شعري بدين مضمون مي‌خواند:
«اگر ظفر يابيد به چيز خوب ما برسيد» «اي عجليان جانم به فدايتان بكوشيد» و هم او به ترغيب كسان شعري مي‌خواند به اين مضمون:
«اگر فيروز شويد شما را به بر گيريم» «و فرش ديبا گستريم» «و اگر بگريزيد دور شويم» «دوري بي اشتياق.» و يك روز در جبابات بجنگيدند و عجمان تشنه بودند و سوي سيلگاه ذو قار شدند و قوم اياد كه با اياس بن قبيصه همدست بودند، نهاني كس پيش بكريان فرستادند كه كداميك را بيشتر خواهيد: اينكه شبانگاه برويم، يا بمانيم و وقتي عجمان با شما روبرو شدند فرار كنيم.
اياديان گفتند: «بمانيد و چون بيامدند فرار كنيد و فراريشان كنيد.» و صبحگاهان بكريان حمله بردند و زنان ايستاده بودند و مردان را به جنگ ترغيب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 761
مي‌كردند. و يزيد بن حمار سكوني كه هم پيمان بني شيبان بود گفت: «اي گروه بني شيبان فرمان من بريد و مرا كمين آنها كنيد.» و چنان كردند، و يزيد بن حمار اسير گروه شد و در محلي از دشت ذو قار كه هم اكنون «جب» نام دارد كمين كردند و دليري نمودند.
بر ميمنه اياس بن قبيصه هامرز بود و بر ميسره وي جلا بزين بود.
و بر ميمنه هاني بن قبيصه سالار بكر يزيد بن مسهر شيباني بود و بر ميسره وي حنظلة بن ثعلبة بن سيار عجلي بود و كسان به سخن كردن و رجز گفتن پرداختند و حنظلة بن ثعلبه شعري خواند كه خلاصه مضمون آن چنين بود:
«همگنانتان بيامدند و ببايد كوشيد» «چرا نكوشيم كه مردي دليرم» «و تير در كمان همانند بازوي مرد باشد» «يا سختتر» «خبرهاي قوم نشان مي‌دهد» «كه از مردن گريز نيست» «بني شيبان ضربت بزنيد و پايمردي كنيد» و هم حنظله شعري بدين مضمون خواند:
«اي قوم با پيكار خوش كنيد» «كه بهترين روز اسب سواري همين است» و يزيد بن مكسر بن حنظلة بن سيار شعري خواند كه مضمون آن چنين بود:
«هر كس از شما بگريزد» «از حريم و همسايه و يار خويش گريخته باشد» «من پسر آنم كه به فطرت خود كار مي‌كرد» «و همگان به روش كهن مي‌روند»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 762
«چه دور كه باشند و چه خالص و اصيل» فراس گويد: در آن هنگام حنظله را از پي هاني به سالاري قوم معين كردند و او سوي ماريه دختر خويش رفت كه مادر ده پسر بود كه يكي از آنها جابر بن ابجر بود و بند هودج وي را ببريد كه به زمين افتاد و بند هودج زنان را ببريد كه به زمين افتادند و دختر قرين شيباني شعري به اين مضمون خواند:
«اي بني شيبان صف به صف پيش رويد» «اگر ظفر يابيد به چيز خوب ما دست يابيد» و هفتصد تن از نبي شيبان آستين قباهاي خويش را از بازو ببريدند كه شمشير آسانتر توانند زد و جنگ آغازيدند.
گويد و هامرز ندا داد «مرد مرد» [1] و برد بن حارثه يشكري پرسيد: «چه مي‌گويد؟» گفتند: «هماورد مي‌طلبد» گفت: «انصاف كرد» و سوي هامرز رفت و او را بكشت.
و سويد بن ابي كاهل شعري گفت بدين مضمون:
«و بريد از ما بود كه با گروه شما در افتاد» «مرزبان و چابكسواران را نزديك نكنيد.» و حنظلة بن ثعلبه ندا داد، اي قوم نه ايستيد كه تيرها بر شما ريزد و ميسره بكر كه حنظله سالار آن بود به ميمنه سپاه اياس حمله برد، سالار ميمنه اياس، هامرز بود كه برد او را كشته بود و ميمنه بكر به سالاري يزيد بن مسهر به ميسره سپاه اياس كه سالار آن جلا- بزين بود حمله برد و كمين جاب ذو قار كه سالار آن يزيد بن حمار بود از پس سپاه درآمد و به قلب حمله برد كه اياس بن قبيصه آنجا بود و اياديان چنانكه وعده داده بودند راه فرار گرفتند و پارسيان فراري شدند.
______________________________
[1]- در متن اين دو كلمه به پارسي آمده.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 763
سليط گويد: اسيران ما كه آن روز در سپاه پارسيان بودند گفتند وقتي دو گروه روبرو شد و بكر راه فرار گرفت. گفتيم قصد آب دارند و چون سيلابگاه را طي كردند و به سوي ديگر رسيدند و از آبگاه گذشتند، گفتيم اين فرار است. و اين در گرماي نيمروز بود و روزي بسيار گرم بود و گروه بني عجل بيامدند و گوئي دسته ني بودند و يكي پس و پيش نبود و با قوم بياميختند و همديگر را تشجيع كردند و حمله بردند و ريسمانها بينداختند كه به جا افتاد و دستها بكشيدند و پس آمدند و پارسيان راميان مسيل ذو قار بكشتند تا به راحضه رسيدند.
فراس گويد: شنيدم كه به دنبال پارسيان بودند و به غنيمت و چيزي ننگريستند تا در ادم به نزديك ذو قار همديگر را بديدند از بني عجل سي سوار بود از ديگر تيره‌هاي بني بكر شصت سوار بود و حنظلة بن ثعلبه، جلابزين را بكشت و شاعران عرب درباره جنگ ذو قار اشعار بسيار گفتند.
 
سخن از عاملاني كه پس از عمرو بن هند از جانب ملوك پارسيان بر مرز عرب بودند
 
پيش از اين پادشاهان آل نصر بن ربيعه را كه تا به هنگام مرگ عمرو بن هند از جانب ملوك پارسيان بر مرز عرب بودند ياد كرديم و مدت حكومت هر يكيشان را بگفتيم و اكنون نام شاهان اين خاندان را تا به هنگام شاهي نعمان بن منذر بگوييم:
پس از عمرو بن هند برادرش قابوسر بن منذر به شاهي رسيد و مادر قابوس هند دختر حارث بن عمرو بود و چهار سال پادشاهي كرد كه هشت ماه به دوران انوشيروان بود و سه سال و چهار ماه به دوران هرمز پسر انوشيروان بود.
پس از قابوس بن منذر، سهرب به پادشاهي رسيد. تاريخ طبري/ ترجمه ج‌2 763 سخن از عاملاني كه پس از عمرو بن هند از جانب ملوك پارسيان بر مرز عرب بودند ….. ص : 763
از او منذر ابو النعمان بن منذر چهار سال پادشاهي كرد.
پس از او نعمان منذر ابو قابوس بيست و دو سال پادشاهي كرد: هفت سال و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 764
هشت ماه به روزگار هرمز پسر انوشيروان و چهارده سال و چهار ماه به روزگار خسرو پرويز.
پس از او به روزگار خسرو پرويز، اياس بن قبيصه طايي با شركت نخير جان نه سال پادشاهي كرد.
به گفته ابن هشام يك سال و هشتماه از پادشاهي او گذشته بود كه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم مبعوث شد.
پس از آن آزادبه پسر بامان پسر مهربنداد همداني هفت سال حكومت كرد چهارده سال و هشت ماه به روزگار خسرو پسر هرمز و هشت ماه به روزگار شيرويه پسر خسرو و يك سال و هفت ماه به روزگار اردشير پسر شيرويه و يك ماه به روزگار پوراندخت دختر خسرو.
پس از آن منذر بن نعمان بن منذر كه عربان او را غرور ناميده‌اند هشت ماه پادشاهي كرد تا وقتي كه خالد بن وليد بيامد و در جنگ جواثا در بحرين كشته شد. 213) وي آخرين پادشاه از خاندان ربيعه بود و با انقراض پادشاهي پارسيان شاهي آنها نيز به سر رسيد.
به گفته هشام همه شاهان حيره از آل نصر و عباديان و پارسيان بيست كس بودند، و مدت پادشاهيشان پانصد و بيست و دو سال و هشت ماه بود.
اكنون از مروزان كه از جانب هرمز و پسرش شاهي يمن داشت و كسي كه پس از او به پادشاهي يمن رسيد سخن مي‌كنيم:
از هشام بن محمد كلبي روايت كرده‌اند كه هرمز پسر خسرو، زين را از يمن برداشت و مروزان را به جاي وي گماشت كه آنجا بود تا فرزند آورد، و فرزند وي بزرگ شد، پس از آن مردم يكي از كوهستانهاي يمن كه آنرا مصانع گفتند، مخالفت وي كردند و خراج ندادند و مصانع كوهي دراز و بلند بود و به نزديك آن كوهي ديگر بود كه ميان دو كوه فاصله اندك بود و اما رسيدن به آنجا ميسر نبود مگر از يك راه كه يك
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 765
مرد تنها از آن دفاع توانست كرد.
و چون مروزان ديد كه به آنجا راه نيست بر كوه مجاور شد كه رو به روي دژ آنها بود و تنگترين جاي دره را بديد كه فضاي باز بود و جايي مناسبتر از آنجا براي گشودن دژ نبود و به ياران خود گفت دو صف به بندند و يكباره بانگ زنند و او اسب خود را برد و با شتاب بدوانيد و بر جهانيد و از تنگه بگذشت و بالاي در رسيد و چون حميريان كار وي را بديدند گفتند: «اين شيطان است.» و مروزان به آنها تعرض كرد و به پارسي سخن كرد و بگفت تا بازوهاي همديگر را ببندند و از دژ فرودشان آورد و گروهي از آنها را بكشت و بعضي را اسير گرفت و قضيه را با خسرو پسر هرمز بنوشت از كار وي شگفتي كرد و بدو نوشت: هر كه را خواهي جانشين خويش كن و سوي من آي.
گويد: مروزان را دو پسر بود يكي به زبان عربي دلبسته بود و راوي شعر بود و خرخسره نام داشت و ديگر چابكسواري بود كه به فارسي سخن مي‌كرد و روش دهقانان داشت و مروزان، خرخسره را بر يمن گماشت كه او را از همه فرزندان بيشتر دوست داشت و به راه افتاد و در يكي از ديار عرب بمرد و وي را به صندوقي نهادند و ببردند تا پيش خسرو رسيدند و بگفت تا صندوق را در خزانه نهادند و بر آن نوشتند: فلان كه چنين و چنان كرد در اين صندوق خفته است. و قصه تنگناي كوه را نوشتند.
پس از آن خسرو از عرب‌مآبي خرخسره خبر يافت كه شعر روايت مي‌كرد و روش عربان گرفته بود و او را برداشت و باذان را به جاي وي بر گماشت و او آخر كس از واليان عجم بود كه سوي يمن رفت.
و خسرو از بسياري مال و اقسام جواهر و كالا و اسب كه فراهم داشت و ولايتهاي دشمن كه گشوده بود و آن توفيق كه در كارها داشت گردنفرازي كرد و بغرور افتاد و حريص شد، در اموال مردم به ديده حسد نگريست و وصول خراج را به يكي از مردم دهكده خندق از ولايت بهر سير سپرد كه وي را فرخزاد پسر سمي گفتند كه مردم را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 766
شكنجه داد و ستم كرد و اموال كسان را به نا حق گرفت كه كارشان به تباهي افتاد و معاششان خلل يافت و خسرو و پادشاهي وي را دشمن داشتند.
و هم از هشام بن محمد روايت كرده‌اند كه خسرو پرويز چندان مال فراهم آورد كه هيچيك از شاهان نداشته بود و سپاه وي تا قسطنطنيه و افريقيه رسيد وي زمستان به مداين بود و تابستان را ما بين مداين و همدان به سر مي‌كرد.
گويند: وي را دوازده هزار زن و كنيز بود و هزار فيل يكي كم و پنجاه هزار مركوب داشت از اسب و يابو و استر، و به جواهر و ظروف و چيزهاي ديگر بسيار دل بسته بود.
ديگري گويد كه در مقر وي سه هزار زن بود كه با آنها ميخفت و براي خدمت و نغمه‌گري و كارهاي ديگر هزارها كنيز داشت و سه هزار مرد به خدمت وي در بود و هشت هزار و پانصد اسب براي سواري داشت و هفتصد و شصت فيل و دوازده هزار استر بنه او را مي‌برد.
و بفرمود تا آتشكده‌ها بسازند و دوازده هزار هيربند به خدمت آن گماشت و به سال هيجدهم پادشاهي بگفت تا حاصل خراج و ديگر منابع مال را شمار كند و بدو گزارش دادند كه در آن سال از خراج و ديگر منابع مال چهارصد هزار هزار و بيست هزار هزار مثقال نقره به دست آمده كه هموزن ششصد هزار هزار درم باشد و آنرا به خزانه شهر طيسبون سپرد كه آنرا بنيان نهاده و بهار حود خسرو نام كرده بود. و جز اين از سكه فيروز پسر يزدگرد و قباد پسر فيروز دوازده هزار كيسه داشت كه در هر كيسه چهار هزار مثقال نقره بود كه مجموع آن چهل و هشت هزار مثقال مي‌شد كه هموزن شصت و هشت هزار هزار و پانصد هزار و چهارصد و بيست درم و يك نصف و يك سوم هشتم درم بود. و جواهر و جامه و كالاهاي ديگر چندان داشت كه كسي جز خدا شمار آن ندانست.
و چنان بود كه خسرو مردم را خوار شمرد و چيزهايي را سبك گرفت كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 767
پادشاه عاقل دورانديش نگيرد و گردنفرازي و جسارت وي به خدا عز و جل تا آنجا رسيد كه زادان فروخ سالار نگهبانان در خويش را بگفت تا همه بنديان و زندانيان را بكشد و چون شمار كردند سي و ششهزار كس بودند، و زادان فروخ از كشتن آنها دريغ كرد و بهانه‌ها آورد تا فرمان خسرو را به كار نبندد.
خسرو به سببي چند دشمني مردم مملكت را برانگيخت: يكي آنكه تحقيرشان مي‌كرد و بزرگان را زبون مي‌شمرد. ديگر آنكه فرخان‌زاد پسر سمي را بر آنها مسلط كرده بود. سوم آنكه فرمان داده بود همه زندانيان را بكشند، چهارم آنكه مصمم بود همه فراريان را كه از مقابله هرقل و روميان بازگشته بودند بكشد.
و چنان شد كه گروهي از بزرگان سوي بابل شدند كه شيرويه پسر خسرو پرويز و برادران وي آنجا بودند و خسرو ادب آموزان گماشته بود كه ادبشان آموزند و چابكسواران گماشته بود كه نگذارند از آنجا بيرون شوند و شيرويه را بياوردند كه شبانگاه به شهر بردسير درآمد و همه زندانيان را رها كرد و همه فراريان جنگ كه خسرو قصد كشتن آنها را داشت بدو پيوستند و بانگ برداشتند: قباد شاهنشاه صبحگاهان به ميدان خسرو شدند و نگهبانان قصر فراري شدند و خسرو فراري و ترسان به باغ هندوان شد كه نزديك قصر بود و به ماه آذر او را بگرفتند و در پايتخت به زندان كردند و شيرويه به پايتخت درآمد و بزرگان بر او فراهم شدند و پادشاهي بدو دادند و شيرويه كس پيش پدر فرستاد و او را از آنچه كرده بود ملامت كرد.
از هشام بن محمد كلبي روايت كرده‌اند كه خسرو پرويز هيجده پسر داشت كه شهريار بزرگتر از همه بود و او پسرخوانده شيرين بود و منجمان به خسرو گفته بودند كه يكي از پسران تو پسري بيارد كه ويراني ايوان و انقراض پادشاهي به دست وي باشد و نشان وي آنست كه نقصي در پيكر دارد به اين سبب پسران خويش را از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 768
زنان باز داشته بود و مدتي گذشت كه به زني دسترس نداشتند و شهريار شكايت پيش شيرين برد و به پيغام از شور و رغبت خويش سخن كرد و از او خواست كه زني به- نزد وي آورد وگرنه خويشتن را خواهد كشت.
شيرين پاسخ داد كه زني پيش تو نتوانم فرستاد مگر آنكه در خور اعتنا نباشد و دست زدن تو به او خوش آيند نباشد.
شهريار گفت: «هر چه باشد اگر زن باشد باك نيست.» و شيرين حجامتگر خويش را نزد وي فرستاد، گويند وي دختر يكي از اشراف بود و شيرين در موردي بدو خشم آورده بود و به صف حجامتگران برده بود. و چون دختر پيش شهريار رفت با وي در آميخت و يزدگرد را بار گرفت و شيرين بگفت تا او را در گوشه‌اي بداشتند تا بار نهاد و كار مولود را تا پنج سال نهان داشت، و چون خسرو به هنگام پيري با كودكان مهربان شده بود، شيرين بدو گفت: «اي شاه مي‌خواهي كه فرزند يكي از پسران خويش را با آن ناخوشايندي كه دارد ببيني؟» خسرو گفت: «باك نباشد».
شيرين بگفت تا يزدگرد را خوشبو كردند و بياراستند و پيش خسرو برد و گفت: «اين يزدگرد پسر شهريار است.» و خسرو او را پيش خواند و ببوسيد و مهرباني كرد و دل در او بست و شبانگاه او را پيش خود نگه مي‌داشت. يك روز كه يزدگرد پيش خسرو بازي مي‌كرد گفته منجمان را به ياد آورد و او را بخواند و برهنه كرد و بگفت تا برود و بيايد و عيب را در تهيگاه وي بديد و سخت خشم آورد و او را برگرفت و كه بر زمين بزند و شيرين دامن وي را بگرفت و سوگند داد كه يزدگرد را نكشند و گفت: «اگر چيزي درباره اين ملك مقدر باشد جلوگيري از آن نتوان كرد.» خسرو گفت: «اين همان شوم است كه به من گفته‌اند ببر كه نه‌بينمش.» و بگفت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 769
تا او را به سيستان بردند.
بعضيها گفته‌اند يزدگرد به هنگام شيرخوارگي در سواد بود و در دهكده‌اي به نام خمانيه بود.
و چنان شد كه پارسيان بر ضد خسرو قيام كردند و او را بكشتند و شيرويه با آنها كمك كرد.
مدت پادشاهي وي سي و هشت سال بود و به سال سي و دوم پادشاهي وي پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم از مكه به مدينه هجرت فرمود.
 
پس از او شيرويه به پادشاهي رسيد
 
و نام وي قباد بود، پسر پرويز، پسر كسري انوشيروان.
گويند: وقتي شيرويه به پادشاهي رسيد و پدر را به زندان كرد بزرگان پارسي پيش وي شدند و گفتند: «ما را دو شاه نبايد يا كسري را بكش و ما بندگان فرمانبر تو باشيم و يا ترا برداريم و مانند پيش از او فرمان بريم.» و اين سخن در شيرويه اثر كرد و بگفت تا خسرو را از پايتخت ببرند و در خانه مردي به نام مارسفند جاي دهند و او را بر تابوتي نشاندند و سر و صورت بپوشانيدند و سوي آن خانه بردند و گروهي از سپاه با وي بود و در راه بر كفشگري گذشتند كه بر دكان كنار راه نشسته بود و چون سواران را بديد كه مردي روي بسته همراه دارند بدانست كه روي بسته خسرو است و قالبي سوي او انداخت و يكي از آن كسان كه همراه خسرو بود شمشير كشيد و گردن كفشگر را بزد و به ياران خويش پيوست.
و چون خسرو در خانه مارسفند جاي گرفت شيرويه همه بزرگان و سران خاندانها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 770
را كه بر در بودند فراهم آورد و گفت: «بر سر آنيم كه كس پيش پادشاه پدر خويش فرستيم و سوء تدبير وي را بگوييم.» آنگاه مردي را بخواست كه اسفاذجشنس نام داشت و از مردم اردشير خره بود و سالار گروهي از سپاهيان بود و به تدبير امور ملك مي‌پرداخت و گفت: «پيش پادشاه پدر ما شود و با وي بگوي كه نه ما و نه هيچكس از رعيت ما سبب اين بليه كه بدان دچار شدي نبوده‌ايم، اين قضاي خدا بود كه به كيفر اعمال بد به تو رسيد كه پدر خويش هرمز را بكشتي و پادشاهي از او بگرفتي و ميل كشيدي و درباره وي خطاهاي بزرگ كردي، و با ما فرزندان بد كردي كه نگذاشتي با نيكان بنشينيم و هر چه مايه خوشدلي ما توانست بود منع كردي و بسيار كسان را به روزگاران دراز به زندانها بداشتي كه از نداري و تنگدستي و دوري از ديار و زن و فرزند تيره روز شدند و زنان بسيار خاص خويش كردي و با آنها دوستي و مهرباني نكردي و آنها را از كسان ديگر كه فرزند و نسل از آنها توانستند داشت بداشتي و به نارضايي و ناخوشي چون زندانيان نگهداشتي، و در كار گرفتن خراج با همه رعيت بد كردي و با خشونت و سنگدلي حرمت كسان ببردي و آن مال كه به ستم از مردم بستدي براي خويش فراهم آوردي و مردم را به تباهي كشاندي و به بليه و خسارت افكندي، و در مرز روم و ديگر مرزها، سپاهيان فراوان بداشتي و آنها را از خانه و خانواده دور نگه داشتي و با موريق شاه روم خيانت كردي و پاس نعمت وي نداشت كه ترا پنا داد و در كارت بكوشيد و شر دشمن از تو بگردانيد و دختر خويش را كه از همه دخترانش عزيزتر بود به تو داد، اما حق وي نشناختي و چون صليب را كه از تو خواست و ترا و مردم بلادت را بدان نياز نبود باز پس ندادي، اگر در اين كار حجتي دارد كه با ما و رعيت بگويي بگوي و اگر حجت نداري توبه كن و از خداي بخشش بخواه تا فرمان خويش را درباره تو بگوييم.» اسفاذجشنس پيغام شيرويه را به خاطر سپرد و سوي خسرو شد تا پيغام بگزارد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 771
و چون به آنجا رسيد كه خسرو را به زندان كرده بودند، جيلنوس سالار سپاهيان موكل او را بديد كه نشسته بود و لختي سخن كردند.
آنگاه اسفاذجشنس از او اجازه خواست كه پيش خسرو شود و پيغام شيرويه را بگزارد.
جيلنوس بيامد و پرده از مقابل خسرو برگرفت و به نزد وي رفت و گفت:
«خدايت عمر دهاد، اسفاذجشنس بر در است و مي‌گويد كه شيرويه شاه وي را با پيامي پيش تو فرستاده و اجازه مي‌خواهد، راي تو چيست؟» خسرو بخنديد و به مزاح گفت: «اي اسفاذان جيلنوس گفته تو چون گفته خردمندان نيست كه اگر پيامي كه گويي از شيرويه شاه است با شاهي وي ما را اجازه نيست، و اگر ما را اجازه و حاجب هست پس شيرويه شاه نيست و اين به مثل چنانست كه گفته‌اند: خدا خواهد و شود و شاه فرمان دهد و نفاذ يابد، به اسفاذجشنس اجازه بده پيام خويش بگزارد.» و چون جيلنوس اين گفتار بشنيد از پيش خسرو برون شد و دست اسفاذجشنس را بگرفت و گفت: «برخيز و به نزد خسرو در آي.» و اسفاذجشنس برخاست وي يكي از خادمان را كه همراه داشت بخواست و روپوش خويش را به او سپرد و دستمال سفيد پاكيزه‌اي از آستين درآورد و به چهره خويش ماليد و به نزد خسرو درآمد و چون او را بديد به خاك افتاد و سجده برد و خسرو بدو گفت: «برخيز.» و او برخاست و دست بر سينه بايستاد.
و خسرو بر سه رو كش ديباي خسرواني زربفت نشسته بود كه بر فرش ابريشم كشيده بود و بر سه بالش زربفت تكيه داده بود و يك گلابي زرد و كاملا گرد به دست داشت و چون اسفاذجشنس را بديد چهار زانو نشست و گلابي را بر بالش نهاد كه از روي آن بگشت كه سخت گرد بود و بالش سخت نرم و از روكش‌ها به فرش افتاد و از فرش بگشت و بر زمين افتاد و به خاك آلود و اسفاذجشنس آنرا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 772
برگرفت و به آستين خويش پاك كرد كه پيش خسرو نهد و او اشاره كرد كه گلابي را دور كند و گفت: «به يكسو بنه» و اسفاذجشنس آنرا به كنار فرش بر زمين نهاد و به جاي خويش رفت و دست بر سينه بايستاد.
خسرو لختي بينديشيد و آنگاه به تمثيل كار سخن آورد كه وقتي رو به ادبار دارد به تدبير، مقبل نشود و چون رو به اقبال دارد به تدبير، مدبر نشود و اين به روزگار روان باشد و چنين گفت: «كشتن و افتادن و خاك آلود شدن اين گلابي كه به نزد ما بود از پيام تو و آنچه مي‌كنيد و سرانجام كار خبر مي‌دهد. گلابي كه نشان خير است از بالا به زير افتاد و بر فرش ما نماند و به زمين افتاد و دور شد و به خاك بيالود و اين از روي فال دليل است كه شوكت شاهان به دست عوام افتاد و پادشاهي از ما برفت و به دست اخلاف ما نيز نماند و به كسي رسد كه از مردم مملكت نباشد، اينك از پيامي كه داري سخن آر.» اسفاذجشنس پيام شيرويه را بگفت و كلمه‌اي وانگذاشت و نسق آنرا ديگر نكرد.
خسرو گفت به پاسخ اين پيام به شيرويه كوتاه زندگاني بگوي كه هيچ خردمند نبايد گناه كوچك ديگري را پيش از تحقيق و يقين بگويد و بپراكند، چه رسد به- اين گناهان بزرگ كه گفته‌اي و پراكنده‌اي و به ما منسوب داشته‌اي، و آن كه گنهكاري را توبيخ كند و ملامت گويد بايد خويشتن را از گناه و بدي بر كنار داشته باشد، اي كوتاه زندگاني بري از دانش! اگر ما چنان بوديم كه گفته‌اي روا نبود كه تو بگويي و ملامت كني، اگر عيوب خويش نداني و از گناهان ما سخن مي‌كنيم به عيوب خويش پرداز و عيبگويي ما كوتاه كن كه گفتار ناروا ترا به ناداني و سستي راي شهره كند. اگر اين كوشش كه مي‌كني تا گناهاني به ما بار كني كه موجب كشتن شود به حق است و ترا بر اين كار حجتي هست، بدان كه همه داوران همكيش تو خلف مرد كشتني
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 773
را از پدر دور شمارند و از آميزش و مجالست نيكان در كارهاي خود بر كنار دارند چه رسد به اينكه به شاهي رسد.
اما خدا را سپاس كه ما خويشتن را به صلاح آورده‌ايم و كار ما با خدا و مردم هم‌كيشان و با تو و همه پسرانمان چنان بوده كه قصوري نكرده‌ايم و كس را بر ما حجت و ملامت نباشد.
گرچه اين حجت كه آوردم و اين دليل كه گفتم بي نقص است، باز هم از گناهاني كه بر من ياد كرده‌اي به شرح سخن آرم تا جهالت و بي‌خردي و كار بد خويش بداني: آنچه درباره پدر ما هرمز گفته‌اي پاسخ ما چنين است كه بدكاران و فتنه گران هرمز را بر ضد ما برانگيختند تا ما را متهم داشت و كينه ما را به دل گرفت و چون بد دلي وي با خويش بدانستيم از او بيمناك شديم و از در او دوري گزيديم و سوي آذربيجان شديم و تطاول وي بالا گرفت و كار ملك آشفته شد، و چون از كار وي خبر يافتيم از آذربيجان به در او شديم و بهرام منافق كه از اطاعت به در رفته بود با سپاه فراوان از عاصيان در خور كشتن، به ما هجوم آورد و ما را به ترك مملكت وادار كرد كه به ديار روم شديم و با سپاه و لوازم از آنجا بيامديم و با وي پيكار كرديم كه بگريخت و كار هلاك وي را به ديار تركان همگان دانند. و چون ملك آرام شد و كار پادشاهي ما استوار شد و به ياري خدا بليات و آفات از رعيت برداشتيم با خود گفتيم بهترين ديباچه و مملكت داري آن باشد كه انتقام پدر بگيريم و خون او بخواهيم و همه كسان را كه در كشتن وي انباز بوده‌اند بكشتيم و چون اين كار به سر برديم و مقصود حاصل كرديم به تدبير امور ديگر پردازيم، از اين رو همه كساني را كه در خون وي انباز بودند و در كشتن وي كوشيده بودند بكشتيم.
اما كار پسران ما چنين بود كه همه پسران ما جز آنكه خدا خواسته بود تن سالم داشتند ولي نگهبانان بر شما گماشتيم تا نگذارند از حد خويش تجاوز كنيد كه بيم داشتيم رعيت را به بليه و خسارت افكنيد، اما در كارخانه و مركوب و همه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 774
حوائج شما چندان مال خرج كرديم كه داني.
و حكايت تو چنان بود كه منجمان از زايچه‌ات حكم كرده بودند كه بر ضد ما برخيزي اما نگفتيم ترا بكشند بلكه حكايت زايچه ترا مهر زديم و به شيرين همسر خويش سپرديم و به اين قضيه اعتماد داشتيم. فرميشا پادشاه هند نيز به سال سي و ششم پادشاهي ما نامه نوشته بود با فرستادگان و از كارهاي مختلف سخن كرده بود و ما و شما فرزندانمان را هديه‌ها داده بود و به هر يك نامه جدا فرستاده بود و هديه تو يك فيل بود و يك شمشير و يك باز سپيد و ديباچه‌اي زربفت و زير نامه تو به هندي نوشته بود مضمون آن را نهان دار.
و بفرموديم تا هديه و نامه همه را بدهند و نامه ترا به سبب آن زير نوشت نگهداشتيم و يك دبير هندي بياورديم و بگفتيم تا مهر از نامه بر گرفت و بخواند كه چنين بود: «خوشدل باش و آسوده خاطر كه به ماه آذر و روز ديباذر به سال سي و هشتم پادشاهي خسرو تاجدار شوي و پادشاهي او بگيري.» و يقين كرديم كه اين پادشاهي گرفتن مايه هلاك ما باشد، اما چيزي از روزي و كمك و عطاي تو نكاستيم و به كشتنت فرمان نداديم و نامه فرميشا را به انگشتر خويش مهر زديم و به شيرين همسر خود سپرديم و او هم اكنون زنده است با عقل و پيكر درست و اگر خواهي قضيه زايچه خويش و نامه فرميشا را از او بگيري و بخواني و پشيماني بري و اسف خوري.
درباره زندانيان جواب ما چنين است كه شاهان گذشته از روزگار كيومرث تا پادشاهي بشتاسب تدبير پادشاهي به عدالت مي‌كردند و از روزگار بشتاسب تا به دوران ما تدبير امور با معدلت و پرهيزكاري بود، اگر خرد و دانش و ادب نداري، از رجال دين كه ستونهاي اين آيين‌اند از حال آنكه نافرماني و خلاف شاهان كند و پيمان ايشان بشكند و مستوجب كشتن شود بپرس تا بگويند كه چنين كسان در خور رحم و بخشش نباشند، ولي ما به زندانهاي خويش جز آنها را كه به داوري درست
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 775
سزاوار كشتن و ميل كشيدن و دست و پا و اعضا بريدن بودند، زنداني نفرموديم و بسيار ميشد كه موكلان زندان و ديگر وزيران ما مي‌گفتند كه مردم كشتني را زودتر بايد كشت مبادا حيله آرند و قصد كشتن شاه كنند و ما كه به حفظ نفوس دلبسته بوديم و از خونريزي بيزار بوديم و شتاب نداشتيم، كارشان را به خدا مي‌گذاشتيم و در زندانشان مي‌داشتيم و در كار عقوبتشان همين بس مي‌كرديم كه از خوردن گوشت و نوشيدن شراب و بوييدن گل بازشان داريم و از سنت سلف در مورد منع زندانيان از لذتجويي و تنعم تجاوز نكرديم و خوردني و آشاميدني و ديگر چيزها كه بايسته بود به اندازه مناسب داديم و نگفتيم كه آنها را از زنانشان بدارند و از تولد منع كنند.
شنيده‌ام كه مي‌خواهي اين منافقان تبهكار كشتني را از زندان در آري و زندانها را ويران كني اگر چنين كني گناه خدا و بد خويش كرده‌اي و در دين خلل آورده‌اي و خلاف سنتها و دستورها رفته‌اي كه مردم كشتني را در خور رحم و بخشش نداند.
و بدان كه دشمنان ملوك هرگز دوستدار ملوك نباشند، و عاصيان شاهان فرمانبردار ايشان نشوند كه خردمندان گفته‌اند: عقوبت مجرمان را مؤخر مداريد كه زيان عدالت باشد و خسارت ملك، اگر از رها كردن اين تبهكاران منافق نافرمان كشتني خوشدل شوي، در تدبير امور ملك عواقب آن ببيني و اهل دين را خسارت زني و بليه رساني.
اينكه گفتي مال و كالا و جامه به ستم و خشونت از مملكت خويش اندوختيم نه از ديار دشمن به قهر و غلبه و پيكار، پاسخ ما چنين است كه بهترين پاسخ سخني كه از سر ناداني گفته آيد پاسخ نگفتن است ولي خاموش نمانيم كه پاسخ ندادن به همانند پذيرفتن است، ما در آنچه كرده‌ايم حجت قوي داريم و عدر ما واضح است و پاسخ ما چنين است:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 776
بدان اي نادان كه ملك پادشاهان پس از خداي به مال و سپاه استوار ماند خاصه پادشاهي ديار پارسيان كه دشمنان از هر سوي آنرا در ميان گرفته‌اند، و براي بلعيدن آنچه شاه به دست دارد آماده‌اند و دفع و رد دشمن جز با سپاه فراوان و سلاح و لوازم بسيار ميسر نباشد و سپاه فراوان و لوازم بسيار جز به مال فراوان فراهم نشود و مال فراوان جز به كوشش و تلاش در كار گرفتن خراج به دست نيايد و فراهم كردن مال را ما بدعت نكرديم و در اين كار پيرو نياكان و گذشتگان خويش بوديم كه آنها نيز چون ما به فراهم كردن و اندوختن مال پرداختند تا در كار تقويت سپاه از آن كمك گيرند، و بهرام منافق با گروهي آدمكشان همانند خويش كه در خوش كشتن بودند بر آن مال و جواهر كه در خزاين ما بود هجوم بردند و هر چه بود بپراكندند و ببردند و در بيت المال ما جز آن سلاحها كه قدرت بردن و تيز كردنش نداشتند به جا نماند و چون پادشاهي خويش باز گرفتيم و كارمان استواري گرفت و رعيت به اطاعت آمد بليات از آنها برداشتيم و اسپهبدان به اطراف بلاد فرستاديم و فاذوسبانان بر همه جا گماشتيم و مرزها را به مرزبانان و عاملان دلير و كاربر سپرديم و آنان را به سپاه فراوان نيرو داديم كه ملوك و دشمنان مخالف ما را از ميان برداشتند و از سال سيزدهم پادشاهي ما چندان از دشمنان بكشتند و اسير گرفتند كه در حريم ديار خويش جز با ترس و بيم يا امان ما سر نتوانستند برداشت چه رسد به آنكه به ديار ما حمله برند يا كاري ناخوشايند ما كنند و هم در اين سالها از غنائم ديار دشمن از طلا و نقره و اقسام جواهر و مس و پرند و حرير و استبرق و ديبا و اسب و اسلحه و اسير چندان به خزاين ما رسيد كه بسياري آنرا همگان دانند، و چون به سال سيزدهم پادشاهيمان بفرموديم تا نقشهاي تازه آماده كنند و با آن نقره سكه زنند در گنجينه‌هاي ما چنانكه شمارگران گفتند به جز آنچه براي روزي سپاه به يك سو نهادن فرموده بوديم دويست هزار كيسه نقره بود كه صد هزار هزار مثقال بود و چون بديديم كه مرزها استوار شده و دشمن را از ولايت و از رعيت رانده‌ايم و دهانها را كه براي بلع
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 777
اموالشان باز بود بسته‌ايم و امنيتشان داده‌ايم و چهار ناحيه مملكت را آرام كرده‌ايم و مردم از بليه و غارت دشمن آسوده‌اند بفرموديم تا باقيمانده خراج سالها را بگيرند و آن طلا و نقره و جواهر و مس كه از خزاين ما به غارت رفته پس آرند و همه را به جاي خويش نهند چنانكه در آخر سال سي‌ام پادشاهيمان بگفتيم تا نقشهاي تازه مهيا كنند و نقره سكه زنند و در خزاين ما جز آنچه براي روزي سپاه جدا كرده بوديم و آنچه از پيش به شمار آمده بود چهار صد هزار كيسه نقره بود كه هزار هزار مثقال و ششصد هزار مثقال بود و اين همه بجز آن بود كه به كرم خداي از اموال شاهان روم به دست ما افتاده بود، در كشتيها كه باد آورده بود و آنرا غنيمت بادها نام داديم و از سال سي‌ام پادشاهيمان تا به سال سي و هشتمين كه همين سال باشد اموال ما فراوانتر و آبادي ولايت و امنيت رعيت و صناعت و استحكام مرزها پيوسته بيشتر مي‌شد.
شنيده‌ام كه از روي نامردي سر آن داري كه به خواست اشرار ياغي كشتني، اين همه مال را بپراكني و نابود كني و ما به تو مي‌گوييم كه اين گنج و مال با خطر جانها و تلاش و كوشش سخت فراهم آمده تا دشمنان اطراف مملكت را به كمك آن دفع كنيم كه دور كردن دشمنان به روزگاران، پس از ياري خدا به مال و سپاه بيشتر تواند بود و سپاه جز به مال نيرو نگيرد و مال اگر بسيار و فراوان نباشد ثمر نكند. پس اين اموال را پراكنده مكن و دست جسارت بدان مگشاي كه تكيه‌گاه پادشاهي و مايه قوت و سبب دفع دشمن است.
پس از آن اسفاذجشنس سوي شيرويه رفت و سخنان خسرو را با وي بگفت و چيزي از آن كم نكرد، و بزرگان پارسي باز آمدند و به شيرويه گفتند كه ما را دو شاه نبايد يا بگوي خسرو را بكشند تا بندگان و فرمانبران تو باشيم و يا تو را خلع كنيم و فرمانبردار خسرو شويم.
و اين سخن در شيرويه اثر كرد و بگفت تا خسرو را بكشند و كساني كه خسرو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 778
آزارشان كرده بود نامزد كشتن وي شدند و هر كس پيش خسرو مي‌شد از او ناسزا مي‌شنيد و هيچكس او را نتوانست كشت. تا جواني به نام مهر هرمز پسر مردانشاه براي كشتن وي بيامد.
و چنان بود كه مردانشاه فاذوسبان خسرو بر ولايت نيمروز بود و مطيع و نيكخواه وي بود و خسرو دو سال پيش از خلع شدن سرانجام كار خويش را از منجمان پرسيد و بدو گفتند كه مرگ وي از جانب نيمروز باشد و به مردانشاه بد گمان شد و از او بترسيد كه مردي بزرگ بود و در آن ناحيه كس چون او قوت و قدرت نداشت و به وي نامه نوشت كه بيايد و چون بيامد بهانه مي‌جست تا او را بكشد اما نيافت و شرمش آمد كه اطاعت و نيكخواهي و خدمتگري وي را دانسته بود و بر سر آن شد كه او را نگهدارد و بگويد تا دست راست وي را ببرند و در عوض، مال فراوان بدو بذل كند و بهانه جست و دست راست وي را ببريد.
و چنان بود كه قطع دست و پا و سر در ميدان شاهي بود و خسرو آن روز كه فرمان داده بود دست مردانشاه را ببرند كس فرستاد تا بدان او چه مي‌گويد و نظارگان چگونه سخن مي‌كنند. و چون دست راست مردانشاه را ببريدند آنرا به- دست چپ گرفتند و ببوسيد و به كنار خويش گرفت و اشك‌ريزان و نالان همي گفت: «دريغا بخشنده‌ام، دريغا تير افكنم، دريغا خطا نويسم، دريغا ضربت زنم، دريغا بازي كنم، دريغا عزيزم.» و چون فرستاده باز آمد و آنچه ديده بود و شنيده بود با خسرو بگفت رقت آورد و پشيمان شد و يكي از بزرگان را به نزد وي فرستاد و ابراز پشيماني كرد و پيغام داد كه هر چه بخواهد و ميسر باشد مي‌پذيرد و بدو مي‌دهد.
و مردانشاه به جواب خسرو را دعا كرد و گفت: «اي پادشاه كرم ترا نيك مي‌شناسم و سپاسگزارم و به يقين مي‌دانم كه اين كار كه نابه دلخواه با من كردي حكم قضا بود اكنون از تو چيزي مي‌خواهم قسم ياد كن كه دريغ نكني و سوگند ترا يكي از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 779
مردم متنسك با من بگويد تا آنچه مي‌خواهم بگويم.
فرستاده خسرو برفت و اين پيام با وي بگفت و او قسمهاي سخت خورد كه هر چه مردانشاه بخواهد و مايه وهن شاهي نباشد بپذيرد و اين پيام را سالار زمزمه- گران براي وي برد.
و مردانشاه خواست كه خسرو فرمان دهد تا گردنش را بزنند تا ننگ دست بريدگي بر وي نماند. و خسرو نا به دلخواه بگفت تا گردنش را بزدند كه نخواست قسم بشكند.
و چون مهر هرمز پسر مردانشاه به نزد خسرو شد از نام وي و نام پدر و مرتبت وي پرسيد و او به پاسخ گفت كه مهر هرمز پسر مردانشاه فاذوسبان نيمروز است.
خسرو گفت: «تو پسر مردي شريف و كارآمدي و ما فرمانبرداري و نيك- خواهي و كارآمدي وي را پاداش شايسته نداديم بيا و آنچه را گفته‌اند كار بند.» مهر هرمز با تبر زين چند ضربت به گردن وي زد كه كارگر نبود.
خسرو جستجو كرد و حرزي در بازوي خويش يافت كه هر كه مي‌آويخت شمشير بر او كارگر نبود، و حرز را از بازو بگشود و مهر هرمز ضربتي بدو زد كه هلاك شد.
و چون خبر به شيرويه رسيد گريبان دريد و بگريست و بگفت تا پيكر وي را براي دفن كردن ببرند و بزرگان و عامه كسان به تشييع آن قيام كردند و بفرمود تا قاتل خسرو را بكشند.
مدت پادشاهي خسرو سي و هشت سال بود و به ماه آذر روز ماه كشته شد.
و شيرويه هفده برادر خويش را كه ادب آموخته و دلير و جوانمرد بودند بكشت و اين كار را به مشورت فيروز وزير خود و ترغيب شمطا پسر مرزين عامل خراج كرد و به بيماريها دچار شد و از دنيا خوشي نديد و مرگ وي در قصر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 780
شاهي بود.
شيرويه براي خاندان ساسان شوم بود و چون برادران را بكشت خواهرانش توران و آزرميدخت به نزد وي شدند و درشتي كردند و گفتند كه حرص پادشاهي بي سرانجام ترا به كشتن پدر و همه برادرانت كشانيد و گناه بزرگ كردي.
و چون اين سخنان بشنيد سخت بگريست و تاج از سر بيفكند و باقي عمر در غم و رنج به سر برد.
گويند: شيرويه به هر كس از خاندان خويش را كه به دست آورد بكشت و به روزگار وي طاعون آمد و پارسيان بجز اندكي هلاك شدند.
مدت پادشاهي شيرويه هشت ماه بود.
 
پس از آن اردشير به پادشاهي رسيد
 
وي پسر شيرويه پسر پرويز پسر هرمز پسر انوشيروان بود و طفلي خردسال بود و به قولي هفت ساله بود كه بزرگان پارسي او را به شاهي برداشتند از آن روز كه از خاندان شاهي مردي نمانده بود و مردي به نام مهاذر جشنس كه مرتب خوانسالاري داشت سرپرست وي شد و تدبير امور ملك چنان خوب كرد كه خردسالي اردشير نمايان نبود و شهربراز با سپاهي كه خسرو بدو پيوسته بود و آنها را نيكروزان ناميده بود به مرز روم بود و خسرو و شيرويه در مهمات امور پيوسته با وي مشورت مي‌كردند و چون بزرگان پارسي در كار پادشاهي اردشير با وي مشورت نكردند بهانه به دست آورد و عتاب‌جويي كرد و سر به طغيان برداشت و دست به خونريزي زد و طمع پادشاهي كرد و مي‌خواست از مقام بندگي به اوج پادشاهي رسد و اردشير را تحقير كرد كه خردسال بود و از حد خويش برون شد و مي‌خواست كسان را به مشورت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 781
در كار پادشاهي بخواند و با سپاه خويش بيامد.
و مهاذر جشنس حصار و درهاي شهر طيسبون را استوار كرد و باقيماندگان خاندان شاهي را با زنانشان و همه مال و مركوب كه در خزانه اردشير بود به شهر طيسبون برد و شهربراز با ششهزار كس از سپاه پارسيان كه به مرز روم بودند بيامد و كنار طيسبون اردو زد و شهر را محاصره كرد و جنگ انداخت و منجنيقها نصب كرد و كاري نساخت. و چون شهر را نتوانست گشود از راه حيله درآمد و نيو خسروا سالار نگهبانان اردشير و نامدار جشنس پسر آذرجشنس اسپهبد نيمروز را بفريفت تا در شهر را بر او بگشودند و درآمد و گروهي از سران را بگرفت و بكشت و اموالشان ببرد و زنانشان را رسوا كرد و بگفت تا اردشير پسر شيرويه را بكشتند. و اين به سال دوم پادشاهي وي به ماه بهمن به شب روزابان بود و در ايوان خسرو شاه قباد.
مدت پادشاهي اردشير پسر شيرويه يك سال و شش ماه بود.
 
(231 پس از آن شهربراز به پادشاهي رسيد
 
نام وي فرخان ماه اسفندار بود و از خاندان شاهي نبود و خويشتن را شاه خواند و چون به تخت شاهي نشست شكمش بگشود و چنان سخت بود كه به آبريزگاه نتوانست شدن و طشتي بخواست و پيش روي تخت نهاد و در آن براز كرد.
يكي از مردم اصطخر به نام فسفروخ پسر ماخرشيذان و دو برادر وي از قتل اردشير و دست اندازي شهربراز به پادشاهي به خشم آمدند و اين كار را نپسنديد و سوگند خوردند و پيمان كردند كه او را بكشند و هر سه تن از نگهبانان شاه بودند و رسم چنان بود كه به وقت بر نشستن شاه نگهبانان به صف شوند با زره و خود و سپر و شمشير و نيزه به دست، و چون شاه مقابل آنها رسيد سپر به قرپوس زين گزارند و سر بر آن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 782
نهند همانند سجود. و شهربراز چند روز پس از شاهي بر نشست و فسفروخ و برادرانش نزديك هم بودند و چون شهر براز از مقابل فسفروخ رسيد ضربتي بزد و برادرانش نيز بزدند و اين به اسفندارمذ ماه و روز ديبيدين بود و شهربراز هلاك شد و از اسب بيفتاد و ريسماني به پاي او بستند و به هر سو كشيدند. يكي از بزرگان قوم به نام زاذان فروخ پسر شهرداران و مردي به نام ماهياي كه ادب آموز چابكسواران بود و بسياري از بزرگان و سران خاندانها در كشتن وي همدست بودند هم در كار كشتن قاتلان شيرويه پسر اردشير دستياري كردند و تني چند از بزرگان را نيز كشتند و پوران دختر خسرو را به پادشاهي برداشتند.
همه پادشاهي شهربراز چهل روز بود.
 
پس از آن پوران به پادشاهي رسيد
 
وي دختر خسرو پرويز پسر هرمز پسر كسري انوشيروان بود.
گويند: روزي كه به پادشاهي رسيد گفت: «نيت خير دارم و به عدالت فرمان مي‌دهم.» و مقام شهربراز را به فسفروخ داد و وزارت بدو سپرد و با رعيت روش نكو داشت و عدالت كرد و بگفت تا سكه نو زنند و پلها را آباد كنند و باقيمانده خراج را بخشيد و نامه‌ها نوشت و نيكخواهي خويش را با عامه ناس در ميان نهاد و از حال كشتگان خاندان خود سخن آورد و گفت اميد دارد خداوند به روزگار وي چندان رفاه بيارد و كارها چنان استوار باشد تا بدانند كه كشورگيري و لشكر كشي و پيروزمندي و فتنه نشاني به صولت و شجاعت و تدبير مردان نيست بلكه اين همه از خداي است و بفرمود تا اطاعت آرند و نيكخواهي كنند.
پوران چوب صليب را به شاه روم داد و آنرا همراه جاثليقي به نام ايشوعهب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 783
پس فرستاد. مدت پادشاهي وي يك سال و چهار ماه بود.
 
پس از آن چشنسده به پادشاهي رسيد
 
وي از پسر عمان دور پرويز بود و مدت پادشاهيش كمتر از يك ماه بود.
 
پس از آن آزرميدخت پادشاه شد
 
وي دختر خسرو پرويز پسر هرمز پسر كسري انوشيروان بود.
گويند وي از زيباترين زنان پارسي بود و چون به پادشاهي رسيد گفت: روش ما همانست كه خسرو پدر نيرومند ما داشت و هر كه به خلاف ما رود خونش بريزيم.
گويند: در آن هنگام بزرگان پارسيان فرخ هرمز اسپهبد خراسان بود و كس فرستاد و خواست كه آزرميدخت زن وي شود و او پيغام داد كه روا نباشد ملكه زن كسي شود و مي‌دانم كه اين كار براي انجام حاجت و رغبت خويش خواسته‌اي فلان شب پيش من آي.
فرخ هرمز چنان كرد و به شب موعود بر نشست و به نزد وي شد و آزرميدخت به سالار نگهبانان خويش گفته بود كه به شب ديدار وي را بكشد و سالار نگهبانان فرمان ملكه را كار بست و او را بكشت و بگفت تا پاي وي را بكشند و در ميدان پايتخت افكنند و صبحگاهان فرخ هرمز را كشته ديدند و ملكه بفرمود تا پيكر او را نهان كنند و بدانستند كه خطايي بزرگ كرده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 784
و رستم پسر فرخ هرمز همان كه به روزگار بعد يزدگرد او را به جنگ عربان فرستاد به خراسان جانشين پدر بود و چون از كشتن وي خبر يافت با سپاهي بزرگ به مداين آمد و چشمان آزرميدخت را ميل كشيد و او را بكشت و به قولي او را زهر داد. مدت پادشاهي آزرميدخت شش ماه بود.
پس از آن بزرگان قوم خسرو پسر مهر جشنس را كه از اعقاب اردشير بود و به اهواز مقر داشت بياوردند و به شاهي برداشتند كه تاج نهاد و به تخت نشست و چند روز بعد كشته شد.
و به قولي پس از آزرميدخت خرزادخسرو به پادشاهي رسيد. وي از فرزندان پرويز بود و او را در دژ سنكان به نزديك نصيبين يافته بودند و چون به مداين آمد روزي چند ببود آنگاه از اطاعت وي برفتند و به خلاف او برخاستند.
و آنها كه گفته‌اند پس از آزرميدخت خسرو پسر مهر جشنس به پادشاهي رسيد گويند پس از قتل وي بزرگان پارسي به جستجوي كسي از خاندان شاهي بودند كه او را به پادشاهي بردارند يا كسي كه از راه زنان نسب به اين خاندان برد و يكي را كه به ميسان مقيم بود و فيروز نام داشت پسر مهران جشنس و او را جشنسده نيز گفتند بياوردند و به دلخواه به پادشاهي برداشتند.
مادر فيروز صهبار بخت دختر يزداندار پسر كسري انوشيروان بود، وي سري بزرگ داشت و چون تاج نهاد گفت: «اين تاج چه تنگ است» و بزرگان اين سخن را به فال بد گرفتند و پس از چند روز او را بكشتند و به قولي هماندم كه اين سخن گفت كشته شد.
به گفته اينان از پس قتل فيروز، يكي از بزرگان پارسي به نام زاذي بيامد و فرخزاد خسروا پسر خسرو را، به طيسفون آورد، زاذي به ناحيه مغرب به نزديك نصيبين در محلي به نام دژ سنگ به كار اسيران مي‌رسيد و هنگامي كه شيرويه برادران خويش را مي‌كشت فرخزاد خسروا بدو پناه برده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 785
فرخزاد مدتي كوتاه پادشاهي كرد. آنگاه كسان به خلاف او برخاستند و از فرمان بدر رفتند و به قولي او را بكشتند.
مدت پادشاهي وي شش ماه بود.
بعضيها گفته‌اند كه اصطخر يزدگرد پسر شهريار خسرو را كه هنگام برادر كشي شيرويه بدانجا پناه برده بود بيافتند و چون خبردار شدند كه مردم مداين به خلاف فرخزاد خسروا رفته‌اند، يزدگرد را به آتشكده اردشير بردند و تاج نهادند و به پادشاهي برداشتند و او نوجوان بود. آنگاه وي را به مداين آوردند و فرخزاد خسروا را از آن پس كه يك سال پادشاهي كرده بود به حيله كشتند و كار پادشاهي بر يزدگرد راست آمد ولي پادشاهي وي به قياس پدرانش خوابي و خيالي بود و تدبير ملك با بزرگان پارسي بود كه يزدگرد نوجوان بود و هوشيارتر و داناتر از همه وزيران وي زاذي بود.
و كار مملكت پارسيان سستي گرفت و دشمنان از هر طرف سر برداشتند و دست اندازي كردند و ويراني آوردند و از پس دو سال از پادشاهي يزدگرد و به قولي از پس چهار سال، عربان به قلمرو وي هجوم آوردند و مدت زندگاني او تا وقتي كشته شد بيست و هشت سال بود و ان شاء الله باقيمانده اخبار يزدگرد و فرزندان وي را ضمن سخن از فتوح مسلمانان بگوييم.
به گفته يهودان از هبوط آدم به زمين تا به وقت هجرت پيمبر صلي الله عليه و سلم چهار هزار سال و ششصد سال و چهل و دو سال و چند ماه بود و به پندار آنها اين به تورات هست.
به گفته نصاري اين مدت پنج هزار سال و نهصد سال و نود و دو سال و چند ماه بود و پندارند كه در تورات يوناني چنين آمده است.
ولي به گفته مجوسان پارسي اين مدت چهار هزار سال و صد سال و هشتاد و دو سال و ده ماه و نوزده روز بود و مدت پس از هجرت را تا به وقت كشته شدن يزدگرد كه سي سال و دو ماه و پانزده روز بود بر آن افزوده‌اند و اين حساب و آغاز تاريخ از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 786
روزگار كيومرث است و كيومرث را آدم ابو البشر دانند كه همه آدميان نسب از او دارند چنانكه در اين كتاب آورده‌ام.
از پيش گفته‌ام كه بعضي از مطلعان. اسلام در اين باب چه گفته‌اند و اكنون گفتار بعضي ديگر را ياد مي‌كنيم كه گويند از آدم تا نوح ده قرن بود و قرن يكصد سال است و از نوح تا ابراهيم ده قرن بود و قرن يكصد سال است و از ابراهيم تا موسي پسر عمران ده قرن بود و قرن يكصد سال است.
ذكر گوينده اين سخن از ابن عباس روايت كرده‌اند كه از آدم تا نوح ده قرن بود و همگان بر شريعت حق بودند.
و هم از عمرو بن واقد اسلمي روايت كرده‌اند كه از آدم تا نوح ده قرن بود و قرن يكصد سال است و از نوح تا ابراهيم ده قرن بود و قرن يكصد سال است و از ابراهيم تا موسي پسر عمران ده قرن بود و قرن يكصد سال است.
از سلمان نيز روايت كرده‌اند كه از محمد تا عيسي عليهما السلام ششصد سال بود.
از عوف روايت كرده‌اند كه از موسي تا عيسي ششصد سال بود.
از ابن عباس روايت كرده‌اند كه از موسي تا عيسي پسر مريم يك هزار سال و هفتصد سال بود و ميان آنها فترت پيمبران بود و يك هزار پيمبر از بني اسرائيل مبعوث شد بجز پيمبراني كه به اقوام ديگر فرستاده شد. و از ميلاد عيسي تا پيمبر ما پانصد سال و شصت و نه سال بود كه در آغاز آن سه پيمبر مبعوث شد كه خداوند فرمايد: «اذ ارسلنا اليهم اثنين فكذبوهما فعززنا بثالث [1] يعني وقتي دو تن سويشان
______________________________
[1]- يس: 14
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 787
فرستاديم و تكذيبشان كردند و به سومي نيرويشان داديم».
و آنكه به تأييد دو تن آمد شمعون بود و وي از حواريان بود و فترت پيمبران كه خدا هيچ پيمبر نفرستاد چهار صد سال و سي و چهار سال بود و هنگامي كه عيسي عروج كرد سي و دو ساله بود و مدت پيمبري وي سي ماه بود و خدا پيكر او را بالا برد و هم اكنون زنده است.
از وهب روايت كرده‌اند كه از عمر دنيا پنجهزار سال و ششصد سال رفته است.
عبد الله بن بسر گويد پيمبر صلي الله عليه و سلم به من گفت به يك قرن خواهي رسيد و او يكصد سال بزيست.
اين روايتهائي است كه از دانشوران اسلام آورده‌اند و در اين مورد اختلاف بسيار هست. واقدي از گروهي از اهل حديث روايت كرده كه همه عمر دنيا تا ميلاد پيمبر ما چهار هزار سال و ششصد سال بود ولي از هشام بن محمد كلبي روايت كرده‌اند كه عمر جهان تا ميلاد پيمبر خداي پنجهزار سال و پانصد سال بود و از وهب بن منبه روايت كرده‌اند كه همه عمر جهان ششهزار سال است و تا به روزگار پيمبر پنجهزار سال و ششصد سال بود. وفات وهب بن منبه به سال صد و چهاردهم از هجرت بود و باقيمانده عمر جهان به گفته وي در اين وقت كه ما در آنيم دويست سال و پانزده سال است و اين گفتار وهب با روايتي كه از ابن عباس آورده‌اند مطابقت دارد.
بعضي‌ها گفته‌اند از وقت هبوط آدم تا مبعث پيمبر ما ششهزار سال و يكصد و سيزده سال بود كه از هبوط آدم تا طوفان دو هزار سال و دويست سال و شصت و پنج سال بود و از طوفان تا تولد ابراهيم خليل الرحمان هزار سال و شصت و نه سال بود و از تولد ابراهيم تا وقتي موسي بني اسرائيل را از مصر برون برد پانصد سال و شصت و پنج سال بود و از وقت خروج بني اسرائيل تا بناي بيت المقدس كه به سال
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌2، ص: 788
چهارم پادشاهي سليمان پسر داود بود ششصد سال و سي و شش سال بود. از بناي بيت المقدس تا پادشاهي اسكندر هفتصد سال و هفده سال بود و از پادشاهي اسكندر تا تولد عيسي پسر مريم سيصد سال و شصت و نه سال بود و از تولد عيسي تا مبعث محمد صلي الله عليه و سلم پانصد سال و يازده سال بود و از مبعث تا هجرت وي از مكه به مدينه سيزده سال بود.
بعضي‌ها از ابن عباس روايت كرده‌اند كه از آدم تا نوح هزار سال و دويست سال بود و از نوح تا ابراهيم هزار سال و صد سال و چهل و سه سال بود از ابراهيم تا موسي پانصد سال و هفتاد و پنج سال بود و از موسي تا داود يكصد سال و هفتاد و نه سال بود و از داود تا عيسي هزار سال و پنجاه و سه سال بود و از عيسي تا محمد ششصد سال بود.
و از بعضي اهل كتاب روايت كرده‌اند كه از آدم تا طوفان هزار سال و دويست سال و پنجاه و شش سال بود و از طوفان تا وفات ابراهيم هزار سال و بيست سال بود و از وفات ابراهيم تا وقتي بني اسرائيل به مصر در آمدند هفتاد و پنج سال بود و از ورود بني اسرائيل به مصر تا خروج موسي از آنجا چهار صد سال و سي سال بود و از خروج موسي تا بناي بيت المقدس پانصد سال و پنجاه سال بود و از بناي بيت المقدس تا پادشاهي بخت النصر و ويراني بيت المقدس چهار صد سال و چهل و شش سال بود و از پادشاهي بخت النصر تا پادشاهي اسكندر چهار صد سال و شصت و سه سال بود و از پادشاهي اسكندر تا به سال دويست و ششم هجرت، هزار سال و دويست و چهل و پنج سال بود.
توجه
بررسی و نقد و نظر،  انوش راوید درباره تاریخ طبری
فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری
نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری