Skip to main content

بایگانی ماهانه ارگ ایران همراه تعداد نوشته ها

هفت نوشته تازه ارگ ایران

داستان تاریخ طبری جلد پنجم

 داستان تاریخ طبری جلد پنجم

توجه
بررسی و نقد و نظر،  انوش راوید درباره تاریخ طبری
فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری
نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری 
 
 
آنگاه سال بيست و دوم در آمد
 
اشاره
. ابو جعفر گويد: در اين سال چنانكه در روايت ابو معشر هست آذربيجان گشوده شد.
گويد: فتح آذربيجان به سال بيست و دوم بود و سالار آن مغيرة بن شعبه بود.
واقدي نيز چنين گفته، ولي سيف بن عمر گويد كه فتح آذربيجان به سال هيجدهم هجرت، پس از فتح همدان و ري و گرگان بود. و پس از آنكه سپهبد طبرستان با مسلمان صلح كرد. گويد همه اينها به سال هيجدهم بود.
گويد: قصه فتح همدان به روايت سعيد چنان بود كه وقتي نعمان به سبب اجتماع عجمان در نهاوند، سوي ماه‌ها فرستاده شد و مردم كوفه را سوي او فرستادند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1971
كه با حذيفه پيش وي روان شدند، وقتي مردم كوفه از حلوان حركت كردند و به ماه رسيدند در مرغزار به قلعه‌اي هجوم بردند كه پادگاني آنجا بود و آنها را فرود آوردند، و اين آغاز فتح بود. گروهي را به جاي پادگان قلعه نهادند كه آنجا را نگه دارند و اردوگاه آنها را بنام مرغزار (مرج) مرج القلعه، نام نهادند آنگاه از مرج القلعه سوي نهاوند رفتند و به قلعه‌اي رسيدند كه جماعتي آنجا بودند و نسير بن ثور را با مردم بني عجل و بني حنيفه آنجا نهادند كه به وي انتساب گرفت بسير پس از فتح نهاوند قلعه را گشود و مردم بني عجل و بني حنيفه كه با وي آنجا مانده بودند در جنگ نهاوند حضور نيافتند چون غنيمت نهاوند و قلعه‌ها را فراهم آوردند همه در آن شريك بودند.
از آن رو كه هر گروهي گروه ديگر را نيرو داده بود، همه جاهايي را كه ميان مرج القلعه و نهاوند بود و از آنجا گذشته بودند يا در آنجا مقر گرفته بودند 146) به صفت آن ناميدند.
در يكي از تپه‌هاي ماه، سواران ازدحام كرده بودند و آنجا را ثنية الركاب (تپه سواران) ناميدند. تپه ديگر بود كه راه آن به دور سنگي مي‌پيچد و آنرا ملويه (پيچيده) ناميدند و نامهاي قديم آن فراموش شد و بوصف ناميده شد.
به كوه بلندي گذشتند كه برتر از كوههاي مجاور بود و يكي آنها گفت: «گويي اين دندان سميره است.» سميره يك زن مهاجر بود از تيره بني معاوية بن ضب كه دنداني بلندتر از ديگر دندانهاي خود داشت و كوه، سن (دندان) سميره نام گرفت.
گويد: و چنان بود كه حذيفة، نعيم بن مقرن و قعقاع بن عمرو را به تعقيب فراريان نهاوند فرستاد كه تا همدان رفتند و خسرو شنوم با آنها صلح كرد كه از آنجا باز آمدند آنگاه كافر شد. و چون دستور نعيم جزو دستورها از پيش عمر آمد، با حذيفه وداع گفت، حذيفه نيز با وي وداع گفت، نعيم آهنگ همدان داشت و حذيفه سوي كوفه باز مي‌گشت و عمر بن بلال بن حارث را در ماه‌ها جانشين خويش كرده بود.
نامه عمر به نعيم بن مقرن چنين بود كه سوي همدان رو و سويد بن مقرن را با مقدمه خويش بفرست. ربعي بن عامر و مهلهل بن زيد، آن طايي و اين تيمي بر دو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1972
پهلوي سپاه تو باشند.
نعيم با آرايش برفت و نزديك تپه عسل منزل گرفت. تپه به سبب عسلي كه در آنجا گرفته بودند، تپه عسل نام گرفته بود، و اين بوقتي بود كه فراريان را تعقيب مي‌كردند، و فيرزان به تپه رسيد كه از چهار پايان حامل عسل و چيزهاي ديگر پوشيده بود و مانع حركت فيرزان شد و او به كوه زد و اسب خود را رها كرد كه دستگير شد و كشته شد.
وقتي نعيم و همراهان در كنكور منزلگاه كردند، دزدي چهارپايي از آن مسلمانان را برد و آنجا را قصر اللصوص (دزدان) ناميدند. آنگاه نعيم از تپه روان شد و مقابل همدان فرود آمد.
مردم همدان حصاري شده بودند، نعيم آنجا را محاصره كرد و ما بين همدان و جرميذان را بگرفت و مسلمانان بر همه ولايت همدان تسلط يافتند. و چون مردم شهر اين بديدند صلح خواستند بشرط آنكه با كساني كه به صلح آمده بودند يكسان باشند. نعيم چنان كرد و پذيرفت كه جزيه بدهند و ذمي شوند.
تني چند از مردم كوفه، عصمة بن عبد الله ضبي و مهلهل بن زيد طايي و سماك بن عبيد عبسي و سماك بن مخرمه اسدي و سماك بن خرشه انصاري، را به دستبي گماشت و اينان نخستين كساني بودند كه بر پادگانهاي دستبي گماشته شدند و با ديلمان جنگ كردند.
اما به گفته واقدي فتح همدان و ري به سال بيست و سوم بود گويد: به قولي فاتح ري قرظة بن كعب انصاري بود.
گويد: ربيعه بن عثمان به من گفت كه فتح همدان در جمادي الاول شش ماه پس از كشته شدند عمر بن خطاب بود و سالار آن مغيرة بن شعبه بود.
گويد: به قولي فتح ري دو سال پيش از درگذشت عمر بود، و بقولي وقتي عمر كشته شد سپاه وي مقابل ري بود.
سيف گويد: در آن اثنا كه نعيم با دوازده هزار سپاه در شهر همدان بود و به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1973
سامان آن پرداخته بود، ديلمان و مردم ري و آذربيجان با همديگر نامه نوشتند و موتا با ديلمان حركت كرد و در واج رود فرود آمد و زينيي، ابو الفرخان، با مردم بيامد و بدو پيوست و اسفنديار برادر رستم با مردم آذربيجان بيامد و بدو پيوست، سران پادگانهاي دستبي حصاري شدند و خبر را براي نعيم فرستادند كه يزيد بن قيس را جانشين خود كرد و با سپاه سوي آن گروهها روان شد و در واج روذ مقابل آنها فرود آمد. در آنجا جنگي سخت كردند كه به عظمت همانند نهاوند بود و كم از آن نبود، و از پارسيان چندان كشته شد كه بشمار نبود و جنگشان از جنگ‌هاي بزرگ كمتر نبود.
و چنان بود كه اجتماع گروهها را براي عمر نوشته بودند كه بيمناك شد و نگران سرنوشت جنگ شد و پيوسته در انتظار خبر مسلمانان بود كه ناگهان پيك با بشارت آمد كه عمر گفت: بشيري؟
گفت: «نه، عروه» و چون بار ديگر پرسيد «بشير؟» بدانست و گفت: «بشيرم» عمر گفت: «فرستاده نعيم؟» گفت: «فرستاده نعيم» گفت: «خبر چيست؟» گفت: بشارت فتح و ظفر و خبر را با وي بگفت.
عمر ستايش خدا كرد و بگفت تا نامه را براي مردم بخواندند كه خدا را ستايش كردند.
پس از آن سماك بن مخرمه و سماك بن عبيد و سماك بن خرشه با فرستادگان مردم كوفه با خمسها پيش عمر آمدند و از نسبشان پرسيد كه هر سه سماك نسب خويش بگفتند.
عمر گفت: «خدايتان مبارك بدارد. خدايا اسلام را بوسيله آنها رفعت بده و آنها را به اسلام تأييد كن»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1974
گويد: دستبي از همدان بود و پادگانهاي آن با همدان بود تا فرستاده جواب عمر بن خطاب را براي نعيم بن مقرن آورد كه چنين بود: «اما بعد، يكي را در همدان جانشين خويش كن و سماك بن خرشه را به كمك بكير بن عبد الله فرست و خودت حركت كن و با وي برو و با جمعشان تلاقي كن و آنجا بمان كه از همه ولايتها معتبر تر است و براي منظور تو مناسبتر.» پس نعيم، يزيد بن قيس همداني را در همدان نهاد و از واج روذ با سپاه آهنگ ري كرد.
گويد: سماك بن مخرمه بنيانگزار مسجد سماك بود، نعيم مكتوب صلح همدان را تجديد كرد و يزيد بن قيس همداني را آنجا نهاد و با سپاه برفت تا به ري رسيد و نخستين كس از عربان بود كه سوي ديلمان رفت.
 
فتح ري‌
 
گويد: نعيم با سپاه از واج روذ حركت كرد و از آنجا تا دستبي قلمرو وي بود و آهنگ ري كرد كه در آنجا بر ضد وي فراهم شده بودند. آنگاه زينبي، ابو الفرخان، برون شد و در محلي بنام قها با وي ديدار كرد كه به صلح بود و مخالف شاه ري بود، ضرب شصت مسلمانان را ديده بود و به سياوخش و خاندان وي حسد مي‌ورزيد، پس با نعيم بيامد. در اين هنگام پادشاه ري سياوخش، پسر مهران، پسر بهرام چوبين بود كه از مردم دنباوند و طبرستان و قومس و گرگان كمك خواست و گفت: «دانسته‌ايد كه اينان به ري آمده‌اند و وقت جنبيدن است.» پس به كمك وي فراهم آمدند و سياوخش سوي نعيم رفت و در دامن كوه ري مجاور شهر تلاقي شد و جنگ انداختند.
گويد: زينبي به نعيم گفته بود جمع اينان بسيار است و سپاه تو كم، گروهي سوار با من بفرست كه از راهي كه ندانند وارد شهر شوم و تو سوي آنها هجوم ببر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1975
و چون آن گروه بر ضد حريفان برون شوند تاب مقاومت تو نيارند.
نعيم شبانگاه يك دسته سوار با وي فرستاد كه سالارشان منذر بن عمرو برادر برادرزاده وي بود، زينبي آنها را از راهي كه دشمنان متوجه نبودند وارد شهر كرد و نعيم شبانگاه به آنها تاخت و از شهر غافلشان كرد و بجنگيدند و پايمردي كردند تا وقتي كه از پشت سر صداي تكبير شنيدند و هزيمت شدند و چندان از آنها كشته شد كه كشتگان را با ني شمار كردند (اندازه گرفتند؟) و غنيمتي كه خدا در ري نصيب مسلمانان كرد همانند غنايم مداين بود.
زينبي از طرف مردم ري با نعيم صلح كرد، نعيم او را مرزبان ري كرد و اعتبار ري به خاندان بزرگ زينبي انتقال يافت كه شهرام و فرخان از آن جمله بودند، هنوز چنين است و خاندان بهرام سقوط كرد. نعيم شهر آنها را كه عنوان «كهن داشت»، يعني شهر ري را ويران كرد و به زينبي دستور داد كه شهر نوين ري را بنيان كرد.
نعيم فتحي را كه خدا نصيب وي كرده بوده بود همراه مضارب عجلي براي عمر نوشت و خمسها را با عتيبة بن نهاس و ابي مفزر و جمعي از سران مردم كوفه فرستاد و چون ري را گشوده بود سماك بن خرشه انصاري را به كمك بكير بن عبد الله فرستاد و سماك به كمك بكير آهنگ آذربيجان كرد.
نعيم مكتوبي براي مردم ري نوشت كه چنين بود:
«بنام خداي رحمان رحيم «اين مكتوبي است كه نعيم بن مقرن به زينبي پسر قوله مي‌دهد.
«مردم ري را با همه كسان ديگر كه با آنها باشند امان مي‌دهد بشرط جزيه، «بقدر توان، كه هر بالغي هر سال بدهد، و آنكه نيكخواهي كنند و راهنمايي و «خيانت نكنند و با دشمن تماس نگيرند، و نيز مسلمانان را يك روز و شب مهماني «كنند و حرمت مسلمانان بدارند و هر كه مسلماني را دشنام گويد يا تحير كند «عقوبت شود و هر كه مسلماني را بزند كشته شود و هر كه خلل آرد و بتمامي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1976
«تسليمش نكنند، جمع را ديگر كرده است.
«نوشته شد و شهادت داده شد.» مصمغان كس فرستاد و صلح خواست كه چيزي فديه دهد بي آنكه ياري و حفاظ بخواهد، نعيم پذيرفت و مكتوبي ميان خود و او نوشت بي قيد ياري و معاونت بر ضد كسي، و اين براي آنها برقرار بود:
«بنام خداي رحمان رحيم «اين مكتوب نعيم بن مقرن است براي مردانشاه مصمغان دنباوند «و مردم دنباوند و خوار و لارز و شرز: تو و هر كه در بازماندن همانند تو «باشد در امانيد، كه مردم سرزمين خود را باز داري و هر ساله دويست «هزار درم، از وزن هفت، بدهي و از عامل مرز مصون ماني. مادام كه «چنين باشي كس بر تو هجوم نيارد و بي اجازه به تو وارد نشود مگر آنكه «دگرگوني آري و هر كه دگرگوني آرد پيمان ندارد و هر كه از تسليم وي «ابا كند، نيز.
«نوشت و شاهد شد.» گويد: و چون نعيم فتح ري را همراه مضارب عجلي نوشت و خمسها را فرستاد عمر بدو نوشت كه سويد بن مقرن را سوي قومس فرست و سماك بن مخرمه را بر مقدمه سپاه وي گمارد و دو پهلوي سپاه را به عتيبة بن نهاس و هند بن عمرو جملي سپار.
پس سويد بن مقرن با آرايش از ري آهنگ قومس كرد و كس با وي مقاومت نكرد و قومس را به صلح گرفت و آنجا اردو زد و چون از نهر آنها كه ملاذ نام داشت بنوشيدند بيماري ميانشان شيوع يافت سويد به آنها گفت: «آبتان را تغيير دهيد تا مانند مردم اينجا شويد.» چنان كردند و آب خوش بود.
كساني از پارسيان كه به طبرستان پناه برده بودند يا راه بيابانها گرفته بودند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1977
به نعيم نامه نوشتند كه آنها را به صلح و جزيه خواند و برايشان چنين نوشت:
«بنام خداي رحمان رحيم «اين اماني است كه سويد بن مقرن به مردم قومس و اطراف آن «ميدهد، براي جانهاشان و دينهاشان و مالهاشان بشرط آنكه جزيه دهند، از «هر بالغي بقدر توانش، و نيكخواهي كنند و خيانت نيارند و راهنمائي «كنند و هر مسلماني كه بر آنها وارد شود يك روز و شب غذاي وي را «بعهده دارند از خوراك متوسطشان. اگر دگرگوني آوردند يا حرمت پيمان «خويش را نداشتند ذمه از ايشان بري است.
«نوشت و شاهد شد.»
 
فتح گرگان‌
 
گويد: آنگاه سويد بن مقرن در بسطان اردو زد و به پادشاه گرگان رزبان صول نامه نوشت، پس از آن آهنگ وي كرد، زربان صول به او نامه نوشت و خواهان صلح شد كه جزيه دهد و جنگ گرگان را عهده كند و اگر مغلوب شد كمكش كنند كه پذيرفته شد و رزبان صول پيش از آنكه سويد وارد گرگان شود به پيشواز وي آمد كه با رزبان وارد شهر شد و آنجا اردو زد تا خراج را براي وي وصول كردند و مرزها را به او گفتند كه همه جا را با تركان دهستان استوار كرد و از كساني كه براي حفاظت آنجا اقامت گرفته بودند، جزيه نگرفت و از ديگر مردم آنجا جزيه گرفت و ميان خود و آنها مكتوبي نوشت به اين مضمون:
«بنام خداوند رحمان رحيم «اين مكتوب سويد بن مقرن است براي رزبان صول پسر رزبان «و مردم دهستان و ديگر مردم گرگان. شما در پناهيد، حفاظت بعهده ماست «و جزيه بعهده شماست: هر ساله به اندازه توانتان، از هر كه بالغ است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1978
«هر كس از شما را كه به كمك گيريم جزيه‌اش از آن اوست، جانها و مالها و «دينها و ترتيبات دينشان ايمن است و مادام كه جزيه دهند و به رهمانده را «رهنمايي كنند و نيكخواهي كنند و مسلمانان را مهمان كنند و تماس با دشمن و «خيانت از آنها سر نزند، چيزي از اين تغيير نيابد. هر كه بماند حقوق وي مانند «آنهاست و هر كه برود در امانست تا به امانگاه خود برسد، هر كه «مسلماني را دشنام گويد عقوبت بيند و هر كه او را بزند خونش حلال «است.
«سواد بن قطبه و هند بن عمرو و سماك بن مخرمه و عتيبة بن نهاس «شاهدند و به سال هيجدهم نوشته شد.» اما بگفته مدائني گرگان در ايام عثمان به سال سي‌ام فتح شد.
 
فتح طبرستان‌
 
گويد: اسپهبذ در باره صلح به سويد نامه نوشت كه به صلح باشند و براي او قراري نهد كه سخن از ياري و كمك بر ضد هيچ كس نباشد، سويد اين را پذيرفت و براي آنها چنين مقرر كرد و براي وي مكتوبي نوشت به اين مضمون:
«بنام خداوند رحمان رحيم «اين مكتوب سويد بن مقرن است براي فرخان، اسپهبد خراسان «بر طبرستان و كوهستان گيلان و مردم دشمن.
«تو، به امان خدا عز و جل، ايمني كه دزدان و مردم اطراف سرزمين «خويش را باز داري و ياغي ما را پناه ندهي و از عامل مرز خويش مصون ماني «با پرداخت پانصد هزار درم از نوع درمهاي سر زمينت. و چون چنين كني «هيچيك از ما حق ندارد به تو هجوم آرد و بي اجازه‌ات بر تو درآيد. راه «ما بطرف شما، با اجازه، ايمن باشد و راه شما نيز. فراري ما را پناه ندهيد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1979
«با دشمن ما تماس نگيريد و خيانت نكنيد، اگر كرديد ميان ما و شما پيمان «نيست.
سواد بن قطبه تميمي و هند بن عمرو مرادي و سماك بن مخرمه اسدي و سماك بن عبيد اسدي و عتيبة بن نهاس بكري شاهد شدند، به سال هيجدهم نوشته شد.
 
فتح آذربيجان‌
 
گويد: و چون نعيم بار دوم همدان را گشود و از واج‌رود سوي ري رفت، عمر بدو نوشت كه سماك بن خرشه انصاري را به كمك بكير بن عبد الله به آذربيجان فرستد و او اين كار را عقب انداخت تا ري گشوده شد آنگاه وي را از ري روانه كرد و سماك به قصد بكير راه آذربيجان گرفت.
چنان بود كه سماك بن خرشه و عتبه بن فرقد از مالداران عرب بودند و با توانگري به كوفه آمده بودند.
وقتي بكير را روانه كردند برفت تا مقابل جرميذان رسيد و اسفندياذ پسر فرخزاد كه از واج‌روذ هزيمت شده بود با وي تلاقي كرد، و اين نخستين جنگي بود كه در آذربيجان كرد. و چون بجنگيدند خدا سپاه اسفندياذ را هزيمت كرد و بكير او را به اسيري گرفت. اسفندياذ گفت: «صلح را بيشتر دوست داري يا جنگ؟» بكير گفت: «صلح» گفت: «پس مرا به نزد خويش نگهدار كه مردم آذربيجان اگر من از طرف آنها صلح نكنم يا نيايم به جاي نمانند و سوي كوهستانهاي اطراف روند، چون كوهستان قبج و كوهستان روم، و هر كه حصاري باشد مدتها در حصار بماند» پس بكير اسفندياذ را پيش خود نگهداشت و او بماند و همچنان اسير بود و ولايت تسليم شد بجز قلعه‌ها كه بود.
در اين اثنا سماك بن خرشه به كمك رسيد- اسفندياذ همچنان در اسارت بود- سماك
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1980
همه ناحيه مجاور خود را گشوده بود، عتبة بن فرقد نيز ناحيه مجاور خود را گشوده بود.
وقتي سماك پيش بكير رسيد به مزاح با وي گفت: «با تو و عتبه دو توانگر چه كنم؟ اگر به دلخواه خود عمل كنم، پيش مي‌روم و شما را به جاي مي‌گذارم اگر خواهي پيش من بمان و اگر خواهي پيش عتبه برو كه اجازه مي‌دهم زيرا هر دوتان را رها مي‌كنم و به ناحيه‌اي مي‌روم كه از اينجا سخت‌تر باشد.» پس از آن از عمر خواست كه از كار معاف شود، عمر نامه نوشت و اجازه داد كه بطرف باب پيش رود و بر كار خويش جانشين نهد. و او عتبه را بر ناحيه مفتوح خويش گمار و پيش رفت. اسفندياذ را به عتبه داد كه او را به خويش پيوست و سماك بن خرشه را- ابو دجانه نيست- به ناحيه مفتوح بكير گماشت و عمر همه آذربيجان را به عتبة بن فرقد داد.
گويد: و چنان بود كه بهرام پسر فرخزاد راه عتبه بن فرقد را گرفت و با سپاه خويش براي تعرض وي بماند تا عتبه بيامد و بجنگيدند و عتبه او را هزيمت كرد و بهرام فراري شد.
و چون خبر هزيمت بهرام و مهربه به اسفندياذ رسيد كه به نزد بكير اسير بود گفت: «اكنون صلح مي‌شود و جنگ خاموش شد» و با بكير صلح كرد و همه پذيرفتند و آذربايجان آرام شد و بكير و عتبه اين را براي عمر نوشتند و خمس غنايم را فرستادند و فرستادگان روانه كردند.
بكير ناحيه خود را زودتر از عتبه گشوده بود و از آن پس كه عتبه بهرام را هزيمت كرد و صلح شد، عتبه ميان خويش و مردم آذربيجان مكتوبي نوشت كه عمل بكير نيز به عمل وي پيوسته بود.
«بنام خداي رحمان رحيم «اين اما نيست كه عتبة بن فرقد عامل عمر بن خطاب، امير مؤمنان «به مردم آذربيجان مي‌دهد، از دشت و كوه و اطراف و دره‌ها و اهل دينها، كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1981
«جانها و مالها و دينها و ترتيبات دين همگيشان در امان است، بشرط آنكه «جزيه بدهند بقدر توانشان. بر كودك و زن بيماري كه چيزي از دنيا به كف «ندارد، و عابد خلوت‌نشين كه چيزي از دنيا به كف ندارد، جزيه «نيست. امان براي خودشان است و هر كه با آنها مقيم باشد. و بايد «مسلمان سپاهي مسلمانان را يك روز و شب مهمان كنند و راهنمايي «كنند. هر كس از آنها كه به سالي سپاهي شود جزيه آن سال از او «برخيزد و هر كه نباشد مانند ماندگان باشد و هر كه برود در امان باشد تا «به پناه خود برسد «جندب نوشت «بكير بن عبد الله ليثي و سماك بن خرشه انصاري شاهد شدند.
«به سال هيجدهم نوشته شد.
گويد: در اين سال عتيبه، حلوايي را كه هديه عمر كرده بود پيش وي برد. و چنان بود كه عمر مقرر كرده بود عاملان وي هر ساله موسم حج پيش وي روند كه بدينسان آنها را از ستم باز مي‌داشت و بر كنار مي‌داشت.
 
بگفته سيف فتح باب در اين سال بود
 
گويد: بگفته راويان عمر ابو موسي را به بصره پس برد و سراقة بن عمرو را كه ذو النور لقب داشت سوي باب پس فرستاد. عبد الرحمن بن ربيعه را كه او نيز ذو النون لقب داشت بر مقدمه وي گماشت و حذيفة بن اسيد غفاري را بر يكي از پهلوها گماشت و بكير بن عبد الله ليثي را كه پيش از رسيدن سراقة بن عمرو مقابل باب بود براي پهلوي ديگر معين كرد و به او نوشت كه به سراقه ملحق شود. كار تقسيم را به سلمان بن ربيعه سپرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1982
پس سراقه، عبد الرحمن بن ربيعه را پيش فرستاد و از پي او روان شد، تا وقتي از آذربيجان برون شد و راه باب گرفت نزديكيهاي آن به بكير رسيد و او را به پهلوي سپاه گماشت و با آرايش وارد ديار باب شد.
عمر حبيب بن مسلمه را نيز به كمك او فرستاد، وي را از جزيره روانه كرد و زياد بن حنظله را به جاي وي سوي جزيره فرستاد.
و چون عبد الرحمن بن ربيعه در ديار باب به نزديك شاه رسيد (در آن هنگام شاه آنجا شهر براز بود كه از مردم فارس بود و بر آن مرز بود و اصل وي از خاندان شهر براز شاه بود كه بني اسرائيل را تباه كرد و شام را از آنها خالي كرد) شهر براز نامه نوشت و امان خواست كه پيش عبد الرحمن آيد و او امان داد كه بيامد و گفت: «من در مقابل دشمني سخت كوشم و اقوام مختلف كه به حرمت و اعتبار انتساب ندارند.
شايسته نيست كه مرد صاحب اعتبار و خرد به امثال اينان كمك كند و بر ضد صاحبان اعتبار و ريشه، از آنها كمك بگيرد كه مردم صاحب اعتبار هر كجا باشد خويشاوند صاحب اعتبار است.
«من با مردم قبج و ارمن نسبتي ندارم، شما بر ديار من و قوم من تسلط يافته‌ايد، من اكنون از شما هستم، دست من با دست شماست و دل من سوي شماست، خدا ما و شما را مبارك بدارد، جزيه ما از شماست و ظفر با شماست كه هر چه خواهيد كنيد، ما را به جزيه زبون مكنيد كه در مقابل دشمن ضعيف شويم.» عبد الرحمن گفت: «بالاتر از من مردي هست كه نزديك تو رسيده سوي او برو» و او را عبور داد كهسوي سراقه رفت و با وي چنان گفت.
سراقه گفت: «اين را درباره كساني كه همراه تو باشند مادام كه چنين باشند مي‌پذيرم، هر كه بماند و جنگ نكند بناچار بايد جزيه دهد.» شهر براز پذيرفت و اين درباره مشركاني كه با دشمن جنگ مي‌كردند رسم شد و آنها كه جزيه نمي‌توانستند داد ميبايد به جنگ روند تا جزيه آن سال از آنها برداشته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1983
شود.
سراقه اين را براي عمر بن خطاب نوشت كه اجازه داد و نيكو شمرد. از همه نقاط آن عرصه كوهستاني محل مسكوني نيست كه ارمني در آن نباشد مگر از فار كه در اطراف آن سكونت دارند. جنگ و هجوم، مردم مقيم را نابود كرد و آنها كه اهل كوهستان بودند سوي كوهها رفتند و از سكونت زمين خود باز ماندند و در آنجا جز سپاهيان و كساني كه كمك آنها بودند يا آذوقه مي‌آوردند كس مقيم نبود.
از سراقة بن عمرو مكتوبي گرفتند به اين مضمون:
«بنام خداي رحمان رحيم «اين امانيست كه سراقة بن عمرو، عامل امير مؤمنان، عمر بن خطاب «به شهر براز و ساكنان ارمينيه و ارمنيان ميدهد، جانها و مالها و دينشان را «امان ميدهد كه زيان نبينند و پراكنده شان نكنند. مردم ارمينيه و ابواب، «از مقيم و كوچ و هر كه اطرافشان باشد و بآنها پيوندد، ميبايد وقتي هجومي «رخ دهد راهي شوند و دستور ولايت دار را، هجوم باشد يا نباشد، اجرا كنند «هر كه اين را بپذيرد جزيه از او برداشته شود مگر آنها كه سپاهي شده‌اند «كه سپاهي شدن بجاي جزيه آنهاست و هر كه مورد حاجت نباشد و بماند «مانند ديگر مردم آذربيجان عهده‌دار جزيه است اگر سپاهي شوند راهنمايي «و ميهماني يك روز كامل، از آنها برداشته شود و اگر ترك كردند بايد «بدهند.
«عبد الرحمن بن ربيعه و سلمان بن ربيعه و بكير بن عبد الله شاهد «شدند.
«مرضي بن مقرن نوشت و شاهد شد» پس از آن سراقه، بكير بن عبد الله و حبيب بن مسلمه و حذيفة بن اسيد و سلمان بن ربيعه را به مردم كوهستانهاي اطراف ارمينيه فرستاد: بكير را به موقان فرستاد، حبيب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1984
را به تفليس فرستاد و حذيفة بن اسيد را سوي كوه‌نشينان الان فرستاد، و سلمان بن ربيعه را به سمت ديگر فرستاد.
سراقه خبر فتح و فرستادن اين كسان را براي عمر بن خطاب نوشت. عمر پنداشت كه اين كار به آن صورت سرانجام ندارد كه كساني را بي لوازم فرستاده بود. كه آنجا مرزي بزرگ بود و سپاهي بزرگ آنجا بود و پارسيان منتظر بودند كه آنها چه مي‌كنند و آنگاه جنگ را رها كنند يا آغاز كنند و چون اطمينان يافتند و عدالت اسلام را خوش ديدند سراقه بمرد و عبد الرحمن بن ربيعه را جانشين كرد.
سراني كه سراقه فرستاده بود برفتند و هيچكس جايي را كه سوي آن رفته بود نگشود مگر بكير كه مردم موقان را بشكست كه به جزيه گردن نهادند و براي آنها مكتوبي نوشت:
«بنام خداي رحمان رحيم «اين امانيست كه بكير بن عبد الله به مردم موقان كوهستان قبج «مي‌دهد كه مالها و جانها و دينشان و رسومشان ايمن است در مقابل جزيه «از هر بالغ يك دينار، يا بهاي آن، و نيك خواهي و رهنمايي هر مسلمان و «مهماني يك روز و شب. مادام كه چنين كنند و نيكخواه باشند در امانند و «و اين بعهده ماست و ياري از خدا مي‌جوييم، و اگر نكردند و خللي از «آنها عيان شد امان ندارند، مگر آنكه همه خلل اندازان را تسليم كنند و «وگرنه آنها نيز همدستي كرده‌اند.
«شماخ بن ضرار و رساس بن جنادب و حملة بن جويه شاهد شدند به «سال بيست و يكم نوشته شد.
گويد: وقتي خبر مرگ سراقه و جانشيني عبد الرحمن بن ربيعه به عمر رسيد عبد الرحمن را بر مرز باب واگذاشت و دستور داد كه به غزاي تركان رود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1985
عبد الرحمن با سپاه روان شد و از باب گذشت. شهر براز بدو گفت: «مي‌خواهي چه كني؟» گفت: «آهنگ قوم بلنجر دارم.» گفت: «ما باين راضي‌ايم كه اين سوي باب ما را آسوده گذاردند.» عبد الرحمن گفت: «ولي ما به اين راضي نيستيم و مي‌خواهيم در ديارشان به آنها حمله كنيم، بخدا كساني همراه ما هستند كه اگر اميرمان اجازه پيش رفتن دهد با آنها به قوم ردم مي‌رسم» گفت: «آنها كيانند؟» گفت: «اقوامي هستند كه صحبت پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم داشته‌اند و به اين دين گرويده‌اند. جماعتي كه در جاهليت حيا و بزرگواري داشته‌اند و حيا و بزرگواريشان بيفزوده و اين پيوسته در آنها هست و پيوسته ظفر با آنهاست تا كساني كه بر آنها چيره مي‌شوند تغييرشان دهند و به سبب كساني كه تغييرشان ميدهند از حال خويش بگردند» پس عبد الرحمن در ايام عمر با قوم بلنجر غزايي داشت كه زني بيوه نشد و كودكي يتيم نشد و سپاه وي به غزاي بيضا تا دويست فرسنگي بلنجر رفت، بار- ديگر به غزا رفت و سالم ماند و در ايام عثمان نيز غزاها داشت.
عبد الرحمن در ايام خلافت عثمان كشته شد و اين به هنگامي بود كه مردم كوفه بر ضد عثمان برخاسته بودند كه چرا بعضي مرتدشدگان را بكار گماشته بود مگر اصلاح شوند اما نشده بودن دنيا طلبان بر مردم كوفه تسلط يافته بودند. و اين تباهشان را بيفزود و بر عثمان سخت گرفتند و او به تمثيل شعري مي‌خواند كه مضمون آن چنين بود:
«من و عمرو، همانند كسي بوديم.
«كه سگش را چاق كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1986
«و نيش و ناخن سگ وي را زخمي كرد» سلمان بن ربيعه گويد: وقتي عبد الرحمن بن ربيعه سوي تركان رفت خدا نگذاشت تركان بر ضد او برخيزند و گفتند: «اين مرد كه چنين جرئت آورده فرشتگان را به همراه دارد.» و حصاري شدند و فراري شدند و عبد الرحمن با غنيمت و ظفر باز آمد و اين در ايام خلافت عمر بود.
گويد: عبد الرحمن در ايام عثمان نيز با تركان غزاها داشت و ظفر با او بود تا وقتي كه مردم كوفه ديگر شدند كه چرا عثمان كسي را كه چرا مرتد شده بود بكار گماشته بود و عبد الرحمن بار ديگر به غزاي تركان رفت كه تركان همديگر را بملامت گرفتند و يكيشان بديگري گفت: «اينان مرگ ندارند» گفت: «بيازماييد» چنان كردند و در بيشه‌ها كمين كردند و يكي از آنها به غافلگيري تيري به يكي از مسلمانان زد و او را بكشت و ياران وي گريختند و تركان بر ضد عبد الرحمن برخاستند و جنگي سخت كردند و منادي از دل فضا ندا داد: «خاندان عبد الرحمن صبوري كنيد كه وعده‌گاه شما بهشت است.» پس عبد الرحمن بجنگيد تا كشته شد و مسلمانان عقب رفتند آنگاه سلمان بن ربيعه پرچم را بگرفت و بجنگيد و منادي از دل فضا ندا داد: «خاندان سلمان بن ربيعه صبوري كنيد» سلمان گفت: «مگر ترس از ما مي‌بيني»، آنگاه با مردم روان شد.
سلمان و ابو هريره دوسي سوي گيلان رفتند و از آنجا به گرگان رسيدند و پس از اين حادثه تركان جرات گرفتند و اين مانع از آن نبود. كه پيكر عبد الرحمن را نگهدارند كه تاكنون بوسيله آن طلب باران مي‌كنند.
مطر بن ثلج تميمي گويد: «در باب، پيش عبد الرحمن بن ربيعه رفتم كه شهر براز پيش وي بود، مردي پريده رنگ پيش عبد الرحمن آمد و پهلوي شهر براز نشست (مطر قبايي از برد يمني داشت كه زمينه آن سرخ بود و حاشيه سياه يا حاشيه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1987
سرخ بود و زمينه سياه) و سخن كردند شهر براز گفت: «اي امير، ميداني اين مرد از كجا آمده، سالها پيش اين مرد را سوي سد فرستاده‌ايم كه ببيند وضع آن چيست و نزديك آن كيست؟ و مالي فراوان توشه راه او كردم و به شاه مجاور نامه نوشتم و هديه فرستادم و از او خواستم كه به شاه مجاور خود نامه نويسد و براي هر يك از شاهان ما بين او و سد هديه‌اي همراه وي كردم و به هر شاه هديه داد تا به شاهي رسيد كه سد به سرزمين اوست و براي وي به عامل آن ولايت نامه نوشت كه پيش وي رفت و عامل شاه باز يار خود را با وي فرستاد كه عقاب خويش را همراه داشت و حريري بدو داد و بازيار از او تشكر كرد و چون نزد سد رسيدند دو كوه بود كه سدي ما بين آن بسته بودند كه برابر دو كوه بود و بالاتر رفته بود. پيش سد خندقي بود سياهتر از شب از بس كه عميق بود.
گويد: و من در آن نگريستم و دقت كردم و آمدم كه برگردم، بازيار به من گفت:
«صبر كن تا پاداش ترا بدهم، هر پادشاهي كه پس از پادشاهي بيايد بمنظور تقرب خدا بهترين چيزي را كه دارد در اين دره مي‌افكند.» آنگاه پاره گوشتي را كه همراه داشت ببريد و در گودال افكند و عقاب سوي آن جست. گفت: «اگر پيش از آنكه به ته رسد آنرا بگيرد كه هيچ و اگر بدان نرسد تا به ته برسد چيزي به دست آيد.» پس عقاب پيش ما آمد كه گوشت در پنجه‌هاي آن بود و ياقوتي بر آن بود كه آنرا به من داد، اينك آن ياقوت است و آنرا به شهر براز داد كه سرخ بود. عبد الرحمن آنرا بگرفت و در آن نگريست و به شهر براز پس داد. آنگاه شهر براز گفت: «اين، از اين ولايت، يعني باب، بهتر است. بخدا كه خصال شما را بيشتر از خاندان خسرو دوست دارم، اگر زير تسلط آنها بودم و خبر اين ياقوت به آنها مي‌رسيد از من مي‌گرفتند، بخدا مادام كه درست پيماني كنيد و شاه بزرگتان درست پيماني كند هيچ چيز تاب شما نيارد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1988
آنگاه عبد الرحمن رو به فرستاده كرد و گفت: «وضع اين حفره چگونه است و مانند چيست؟» گفت: «همانند جامه‌ايست كه به تن اين مرد است.» گويد: پس او در جامه من نظر كرد مطر بن ثلج به عبد الرحمن بن ربيعه گفت: «بخدا اين مرد سخن راست آورد كه دقت كرده و ديده است» گفت: «آري صفت آهن و روي را آورده كه خداوند گويد:
«آتُونِي زُبَرَ الْحَدِيدِ حَتَّي إِذا ساوي بَيْنَ الصَّدَفَيْنِ قالَ انْفُخُوا حَتَّي إِذا جَعَلَهُ ناراً، قالَ آتُونِي أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطْراً [1]» يعني: قطعات آهني به من آريد، تا چون ميان دو ديواره پر شد، گفت بدهيد، تا آنرا بگداخت، گفت به من آريد تا روي گداخته بر آن بريزم» عبد الرحمان به شهر براز گفت: «بهاي هديه تو چند است؟» گفت: «در اين ولايت يكصد هزار و در ولايتهاي دور سه هزار هزار» به پندار واقدي در اين سال معاويه به غزاي تابستاني رفت و با ده هزار كس از مسلمانان وارد ديار روميان شد.
بعضي‌ها گفته‌اند وفات خالد بن وليد در اين سال بود.
و هم در اين سال يزيد بن معاويه و عبد الملك بن مروان تولد يافتند.
در اين سال عمر بن خطاب سالار حج بود، عامل وي بر مكه عتاب بن اسيد بود، عامل يمن يعلي بن اميه بود و بر ديگر شهرهاي مسلمانان عاملان وي همانها بودند كه در سال قبل بوده بودند و از پيش يادشان كرده‌ايم.
در اين سال عمر در تقسيم مناطق مفتوح ميان مردم كوفه و بصره تغيير آورد.
______________________________
[1] كهف (18) آيه 95
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1989
 
سخن از خبر تغيير
 
سعيد گويد: در ايام خلافت عمر، عمار ياسر يك سال و قسمتي از سال ديگر عامل كوفه بود، عمرو بن سراقه كه در آن وقت عامل بصره بود به عمر بن خطاب نوشت كه مردم بصره بسيارند و خراج دريافتي كمشان است و از او خواست كه يكي از دو ماه يا ما سبذان را به آنها بدهد. و چون مردم كوفه از اين خبر يافتند به عمار گفتند:
«از طرف ما به عمر بنويس كه رامهرمز و ايذه، خاص ما بوده و آنها كمكي در مورد آن نكرده‌اند و هر دو را گشوده بوديم كه به ما پيوستند.» عمار گفت: «مرا با كار آنجا چه كار؟» عطارد به او گفت: «اي بنده گوش بريده، پس كي بايد با كساني كه غنيمت ما را ادعا مي‌كنند معارضه كند؟» گفت: «به گوش من كه آنرا بهتر از ديگري دوست دارم ناسزا گفتي.» و در اين باب چيزي ننوشت و او را دشمن داشتند. وقتي مردم كوفه در كار خصومت با مردم بصره بر سر اين دو ولايت اصرار كردند كساني به نفع ابو موسي شهادت دادند كه وي مردم رامهرمز و ايذه را پناه داده بود. و مردم كوفه و نعمان وقتي كس پيش آنها فرستادند كه امان يافته بودند و عمر به شهادت شاهدان، دو ولايت را به مردم بصره داد.
گويد: مردم بصره به چند دهكده اصفهان كه نزديك جي بود و ابو موسي در وقتي كه بدستور عمر با مردم بصره به كمك عبد الله بن عبد الله بن عتبان رفته بود آنجا را گشوده بود دعوي آوردند.
مردم كوفه گفتند: «شما به كمك ما آمده بوديد ما ولايت را گشوده بوديم و شما را در غنيمت شركت داديم، اما ذمه ذمه ماست»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1990
عمر گفت: «راست مي‌گويند» آنگاه بصريان جنگاور قادسيه و پيش از قادسيه سخن ديگر آوردند و گفتند سهم ما را از سواد و اطراف كه در فتح آن شركت داشته‌ايم بدهند.
عمر گفت: «آيا به ماه رضايت ميدهيد؟» و هم او به مردم كوفه گفت: «رضايت ميدهيد كه يكي از دو ماه را به آنها بدهيم؟» گفتند: «هر چه صلاح ميداني عمل كن» عمر ماه دينار و مهرگانقدق را به سواد بصره افزود و اين متعلق به بصريان جنگاور پيش از قادسيه و قادسيه بود.
و چنين بود تا به روزگار معاوية بن ابي سفيان كه شيعيان علي را از عراق به قنسرين برد. پيش از او قنسرين يكي از روستاهاي حمص بود و معاويه آنرا ولايتي كرد و مهاجران كوفه و بصره را آنجا مقر داد و از فتوحات عراق، آذربايجان و موصل و باب را براي آنها گرفت و به جاهاي ديگر پيوست.
سپاهيان مقيم جزيره و موصل از جاهاي ديگر بودند و هر كس از مردم كوفه و بصره كه آنجا را ترك كرده بود به جزيره و موصل رفته بود. باب و آذربيجان و جزيره و موصل از فتوح مردم كوفه بود و به كساني كه در ايام علي به شام رفته بودند واگذار شد.
در ايام معاويه مردم ارمينيه كافر شدند و او سالاري باب را به حبيب بن مسلمه داد، حبيب آن وقت در جرزان بود و با مردم تفليس و كوهستان مكاتبه كرد. آنگاه به جنگشان رفت تا به اطاعت آمدند و از حبيب پيمان گرفتند. و او پس از مكاتبه‌ها كه بود در ميانه مكتوبي نوشت به اين مضمون:
«بنام خداي رحمان رحيم:
«از حبيب بن مسلمه به مردم تفليس جرزان، سرزمين هرمزان،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1991
«شما بصلحيد و من ستايش خدايي مي‌كنم كه خدايي جز او نيست فرستاده «شما، تفلي پيش ما آمد و پيام آورد و كاري را كه براي آن فرستاده شده «بود، به سر برد، تفلي از طرف شما گفت كه به پندار شما ما امتي نبوده‌ايم، «چنين بود تا خدا عز و جل ما را بوسيله محمد صلي الله عليه و سلم هدايت «كرد، و از پس كمي و زبوني و جاهليت به اسلام عزت بخشيد. تفلي گفت «كه شما مي‌خواهيد صلح كنيد من نيز با مؤمناني كه با منند صلح را ناخوش «نمي‌دارم.
«عبد الرحمن بن جزء سلمي را سوي شما فرستادم كه از همه ما «عالمتر است و اهل معرفت خداست و اهل قرآن، و نامه امان شما را با وي «فرستادم، اگر رضايت داشتيد، به شما دهد و اگر ناخوش داشتيد اعلام «جنگ منصفانه كند كه خدا خيانتكاران را دوست ندارد.
** «بنام خداي رحمان رحيم «اين مكتوب حبيب بن مسلمه است براي اهل تفليس جرزان، «سرزمين هرمز كه جانها و مالها و ديرها و كليساها و نمازهاي شما ايمن «است، در مقابل تسليم به حقارت جزيه، از هر جانداري ديناري تمام، و «اينكه نيكخواه باشيد و ما را بر ضد دشمن خودتان و ما ياري دهيد و عابران «را يك شب با غذاي حلال اهل كتاب و نوشيدني حلالتان مهمان كنيد و «راهبري كنيد به ترتيبي كه مايه زيان هيچكدامتان نشود.
«اگر اسلام آورديد و نماز كرديد و زكات داديد، برادران «ديني و وابستگان ماييد و اگر از خدا و رسولانش و كتابهايش و حزبش «بگرديد با شما منصفانه اعلام جنگ مي‌كنم كه خدا خيانتكاران را دوست «ندارد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1992
«عبد الرحمن بن خالد و حجاج و عياض شاهد شدند. رباح نوشت «و خدا و فرشتگان وي را با كساني كه ايمان آورده‌اند شاهد گرفت و شهادت «خدا بس.» در اين سال عمر بن خطاب عمار را از كوفه معزول كرد و بقولي ابو موسي را عامل آنجا كرد. گفتار واقدي را در اين باره از پيش ياد كرده‌ام.
 
سخن از عزل عمار
 
از پيش چيزي از موجب عزل وي را ياد كردم و اكنون بقيه آنرا بيارم.
سيف گويد: مردم كوفه، عطارد و كسان ديگر، در باره عمار به عمر نامه نوشتند كه وي امير نيست و لياقت اين كار ندارد و مردم كوفه بخلاف او برخاستند. پس عمر به عمار نوشت كه بيا و او با جمعي از مردم كوفه روان شد و كساني را همراه برد كه موافق خويش مي‌دانست، اما در مخالفت وي سخت‌تر از آنها بودند كه نيامده بودند و او بناليد. بدو گفتند:
«اي ابو اليقظان، ناليدن از چيست؟» گفت: «بخدا امارت را نمي‌پسندم و گرفتار آن شده‌ام.» سعد بن مسعود ثقفي عموي مختار و جرير بن عبد الله همراه عمار بودند كه در باره او سعايت كردند و چيزهايي به عمر گفتند كه خوشايند او نبود و عمار را معزول كرد و ديگر عامل نكرد.
ابي الطفيل گويد: به عمار گفتند: «از معزولي غمين شدي؟» گفت: «بخدا وقتي عامل شدم خرسند نشدم، اما وقتي معزول شدم غمين شدم.» شعبي گويد: عمر به مردم كوفه گفت: «كدام يك از دو منزلگاه را بهتر ميدانيد؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1993
مقصود كوفه و مداين بود.
گفت: «از شما مي‌پرسم اما برتري يكي را بر ديگري از چهره‌هاي شما مي‌خوانم» جرير گفت: «اين منزلگاه نزديك از همه جاي سواد به دشت نزديكتر است و منزل ديگر پر از بيماري و سختي و مگس شط است.» عمار گفت: «دروغ مي‌گويي» عمر بدو گفت: «تو از او دروغگوتري.» آنگاه گفت: «از اميرتان عمار چه مي‌دانيد؟» جرير گفت: «بخدا كفايت و لياقت ندارد و سياست نمي‌داند.» سعد بن مسعود گفت: «بخدا نميداند او را به كجا گماشته‌اي.» عمر گفت: «اي عمار ترا به كجا گماشته‌ام؟» گفت: «به حيره و سرزمين آن» گفت: «شنيده‌ايم كه بازرگانان به حيره رفت و آمد دارند» آنگاه گفت: «ديگر كجا؟» گفت: «بر بابل و سرزمين آن» گفت: «ياد آنرا در قرآن شنيده‌اي؟» آنگاه گفت: «ديگر كجا؟» گفت: «بر مداين و اطراف آن.» گفت: «بر مداين كسري» گفت: «آري» گفت: «ديگر كجا؟» گفت: «بر مهرگان‌قذق و سرزمين آن» گفتند: «به تو گفتيم كه نميداند او را به كجا فرستاده‌اي»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1994
پس عمر وي را از كوفه عزل كرد سپس او را پيش خواند و گفت: «آيا وقتي ترا عزل كردم غمين شدي؟» گفت: «بخدا وقتي مرا فرستادي خرسند نشدم، اما وقتي عزلم كردي غمين شدم.» گفت: «مي‌دانستم عاملي كار تو نيست اما به اين آيه عمل كردم كه گويد:
وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ» [1] يعني: مي‌خواستيم بر آن كسان كه در آن سرزمين زبون بشمار رفته بودن دمنت نهيم و وارثانشان كنيم.
خليد بن ذفره نمري به نقل از پدرش روايتي چنين دارد با اين اضافه كه گويد:
عمر بدو گفت: «اي عمار از وقتي كه آمده‌اي در باره شناسايي كساني كه با آنها سرو كار داري به خود مي‌بالي؟ بخدا رفتارت ترا به بليه‌اي سخت مي‌كشاند. بخدا اگر عمرت دراز شود مست مي‌شوي و چون مست شدي به زحمت افتي از خدا مرگ بخواه» آنگاه رو به مردم كوفه كرد و گفت: «اي مردم كوفه كي را مي‌خواهيد؟» گفتند: «ابو موسي را» پس ابو موسي را از پس عمار سالار كوفه كرد كه يك سال آنجا بود و غلامش علف مي‌فروخت. وليد بن عبد شمس شنيده بود كه مي‌گفت: «بخدا صحبت هر قومي داشتم آنها را مرجح داشتم، بخدا از آن روي شاهدان بصره را تكذيب نكردم كه صحبت مردم بصره داشته بودم، اگر صحبت شما نيز داشته باشم با شما نكويي كنم.» وليد گفت: «زمينهاي ما را تو از ميان بردي و نبايد عامل ما باشي» آنگاه با تني چند حركت كرد كه به نزد عمر رفتند و گفتند: «ما ابو موسي را
______________________________
[1] سوره قصص (28) آيه 4
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1995
نمي‌خواهيم» گفت: «چرا» گفت: «غلامي دارد كه با مردم ما داد و ستد مي‌كند» پس عمر او را عزل كرد و به بصره گماشت و عمرو بن سراقه را به جزيره گماشت.
عمر به كساني از مردم كوفه كه براي عزل ابو موسي پيش وي آمده بودند گفت:
«آيا نيرومند سختگير مي‌خواهيد يا ضعيف مؤمن؟» و چون جواب قانع كننده ندادند از آنها دور شد و يك طرف مسجد خلوت كرد و بخفت.
آنگاه مغيرة بن شعبه بيامد و مراقب بود تا بيدار شد و بدو گفت: «اي امير مؤمنان حادثه‌اي بوده كه چنين كرده‌اي. آيا حادثه بدي بوده؟» گفت: «چه حادثه‌اي بدتر از اينكه صد هزار نفر از سالاري رضايت ندارند و سالاري از آنها رضايت ندارد» و در اين باب بسيار سخن كرد كلمه صد هزار را از آن رو گفت كه وقتي كوفه را طراحي مي‌كردند براي سكونت يكصد هزار جنگاور كرده بودند.
آنگاه ياران عمر بيامدند و گفتند: «اي امير مؤمنان گرفتاري تو چيست؟» گفت: «گرفتاري، مردم كوفه‌اند كه به زحمتم انداخته‌اند» آنگاه مشورتي را كه با آنها كرده بود تكرار كرد مغيره پاسخ داد: «ضعيف مسلمان، ضعف وي به ضرر تو و مسلمانان باشد و فضيلتش مربوط به خودش باشد، اما نيرومند سختگير، نيروي وي به نفع تو و مسلمانان باشد و سختگيريش به ضرر و نفع خودش باشد» و عمر او را به كوفه گماشت.
سعيد بن عمرو گويد: عمر پيش از آنكه مغيره را عامل كوفه كند گفت: «در باره
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1996
گماشتن مردي ضعيف و مسلمان، يا مردي نيرومند و سختگير چه مي‌گوييد؟» مغيره گفت: «مسلمان ضعيف اسلامش مربوط به خود اوست و ضعف وي به ضرر تو است، اما نيرومند سختگير، سختگيريش مربوط به خود اوست و نيرويش به نفع مسلمانان است» عمر گفت: «اي مغيره ترا مي‌فرستم» مغيره عامل كوفه بود تا عمر درگذشت و اين مدت دو سال و كمي بيشتر بود.
وقتي مغيره براي رفتن كوفه با عمر وداع مي‌كرد، بدو گفت: «اي مغيره، بايد نيكان از تو در امان باشند و بد كاران بيمناك» عمر مي‌خواست سعد را به عمل مغيره گمارد اما پيش از آنكه او را بفرستد كشته شد و سفارش او را كرد.
روش عمر چنان بود كه عاملان خويش را وادار مي‌كرد در مراسم حج حضور يابند كه از رعيت دور مانند و مردم شاكي فرصتي داشته باشند كه شكايتهاي خويش را به او برسانند.
در اين سال بگفته بعضي‌ها احنف بن قيس به غزاي خراسان رفت و با يزدگرد جنگ كرد، اما مطابق روايت سيف رفتن احنف به خراسان به سال هيجدهم هجرت بود.
 
سخن از رفتن يزدگرد به خراسان و سبب آن‌
 
سيرت نويسان در اين باب خلاف كرده‌اند كه چگونه بود. روايت سيف چنين است كه وقتي مردم جلولا شكست خوردند يزدگرد پسر شهريار پسر خسرو كه در آن وقت پادشاه پارسيان بود به آهنگ ري حركت كرد. تخت رواني براي وي بر پشت شتر بسته بودند كه در اثناي راه در آن مي‌خفت و با جماعت نمي‌خفت. در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1997
راه به گداري رسيدند و او در تخت روان خفته بود. بيدارش كردند كه بداند و اگر هنگام گذاشتن شتر از گدار، بيدار شد بيمناك نشود.
اما به آنها پرخاش كرد و گفت: «بد كرديد، بخدا اگر گذاشته بوديد مدت بقاي اين قوم را دانسته بودم، خواب ديدم كه من و محمد به نزد خداوند سخن مي‌كرديم و خدا به او گفت: آنها را يكصد سال پادشاهي مي‌دهم» گفت: «بيفزاي» گفت: «يكصد و ده سال.» گفت: «بيفزاي» گفت: «يكصد و بيست سال.» گفت: «بيفزاي» گفت: «هر چه خواهي» در همين وقت شما مرا بيدار كرديد، اگر گذاشته بوديد دانسته بودم كه مدت بقاي اين قوم چيست» گويد: و چون به ري رسيد كه ابان جاذويه سالار آنجا بود به يزدگرد تاخت و او را بگرفت.» يزدگرد گفت: «ابان جادويه! با من خيانت مي‌كني؟» گفت: «نه ولي تو شاهي خويش را رها كرده‌اي كه به دست ديگري افتاد مي‌خواهم در باره آنچه مرا هست و مقاصد ديگر مكتوبها بنويسم» آنگاه انگشتر يزدگرد را بگرفت و چرمها بياورد و در باره هر چه مي‌خواست رقعه‌ها نوشت و طومارها رقم زد و انگشتر را پس داد.
بعدها كه سعد آد هر چه را كه در مكتوب بود بدو داد.
وقتي ابان جاذويه با يزدگرد چنان كرد، يزدگرد از ري سوي اصفهان رفت كه او را خوش نداشت و از ابان‌جاذويه فرار كرد كه از وي ايمن نبود. آنگاه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1998
آهنگ كرمان كرد و چون آنجا رسيد آتش با وي بود و مي‌خواست آنرا در كرمان نهد، پس از آن آهنگ خراسان كرد و به مرو رسيد و آنجا فرود آمد. آتش را همراه برده بود كه در دو فرسخي مرو خانه‌اي براي آن ساخت و بستاني گرفت و بنايي بر آورد و در دو فرسخي مرو ببود و بر جان خويش ايمن شد و بيم نداشت كه او را بگيرند.
گويد: آنگاه از مرو با ديگر عجماني كه در نواحي نامفتوح مسلمانان بودند نامه نوشت كه مطيع وي شدند و مردم فارس و هرمزان را برانگيخت كه پيمان شكستند و مردم كوهستان و فيرزان را برانگيخت كه پيمان شكستند و اين سبب شد كه عمر به مسلمانان اجازه پيشروي داد و مردم بصره و كوفه روان شدند و خونها ريختند.
احنف سوي خراسان رفت و مهرگان‌قذق را بگرفت. آنگاه سوي اصفهان رفت كه مردم كوفه‌جي را در محاصره داشتند، آنگاه از راه دو طبس وارد خراسان شد و هرات را به جنگ گشود و صحار بن فلان عبدي را آنجا گماشت. آنگاه سوي مرو شاهجان رفت و مرف بن عبد الله شخير را سوي نيشابور فرستاد كه آنجا جنگ شد و نيز حارث بن حسان را سوي سرخس فرستاد.
گويد: و چون احنف نزديك مرو شاهجان رسيد يزدگرد آهنگ مروروذ كرد و آنجا فرود آمد و احنف در مرو شاهجان مقر گرفت.
آنگاه يزدگرد از مرو روذ به خاقان نامه نوشت و كمك خواست و نيز به شاه سغد نامه نوشت و كمك خواست و فرستادگان وي سوي خاقان و شاه سغد رفتند، به شاه چنين نيز نامه نوشت و ياري خواست.
آنگاه كمك مردم كوفه با چهار سالار باحنف رسيد: علقمة بن نضر نضري و ربعي بن عامر تميمي و عبد الله بن عقيل ثقفي و ابن ام غزال همداني. وقتي كمك رسيد احنف از مرو شاهجان به آهنگ مرو روذ برون شد و حارثة بن نعمان باهلي را آنجا نهاد.
مردم كوفه سوي بلخ رفتند و احنف از پي آنها روان شد، در بلخ ميان مردم كوفه و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1999
يزدگرد تلاقي شد و خدا يزدگرد را هزيمت كرد كه با پارسيان سوي نهر رفت و از آنجا گذشت.
وقتي احنف به مردم كوفه رسيد كه خدا ظفرشان داده بود؛ بنا بر اين بلخ جزو فتوح مردم كوفه بود. آنگاه كساني از مردم خراسان كه به جا مانده بودند يا حصاري شده بودند از نيشابور تا طخارستان كه جزو مملكت كسري بود پياپي بصلح آمدند.
احنف به مرو روذ بازگشت و آنجا فرود آمد و ربعي بن عامر را كه مادرش از اشراف عرب بود در طخارستان نهاد.
احنف خبر فتح خراسان را براي عمر نوشت كه گفت: «چه خوش بود اگر ميان ما و آنها دريايي از آتش بود» علي به پا خاست و گفت: «چرا اي امير مؤمنان؟» گفت: «براي آنكه مردمش سه بار از آنجا پراكنده شوند و بار سوم در هم كوفته شوند و خوشتر دارم كه اين بر مردم آنجا رخ دهد نه بر مسلمانان.» علي بن ابي طالب گويد: وقتي خبر فتح خراسان به عمر رسيد گفت: «خوش داشتم كه ميان ما و آنها دريائي از آتش بود» گفتم: «چرا از فتح آنها آزرده‌اي كه اينك وقت خرسندي است؟» گفت: «آري اما» و دنباله روايت پيش را بگفت.
يكي از مردم بكر بن وائل كه وازع نام داشت گويد: وقتي عمر از تسلط احنف بر مرو شاهجان و مروروذ و بلخ خبر يافت گفت: «بله او احنف است و سرور مردم مشرق است و نام او را به خطا احنف كرده‌اند (اين سخن از آن رومي گفت كه احنف بمعني نرمخو است) عمر به احنف نوشت: «از نهر عبور مكن و به اين سوي آن بس كن، ميدانيد چه چيز سبب تسلط شما بر خراسان شد؟ از آن مگرديد تا ظفرتان دوام يابد مبادا از نهر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2000
بگذريد كه پراكنده خواهيد شد» گويد: وقتي فرستادگان يزدگرد پيش خاقان و غوزك رسيدند وسيله كمك فراهم نشد تا فراري از نهر گذشت و سوي آنها رفت و آماده شدند و خاقان به او كمك كرد كه شاهان كمك شاهان را تكليف خويش ميدانند. خاقان با سپاه تركان روان شد و مردم فرغانه و سغد را بسيج كرد و همراه آنها بيامد. يزدگرد نيز حركت كرد و آهنگ بازگشت خراسان داشت و بطرف بلخ عبور كرد و خاقان نيز با وي عبور كرد. مردم كوفه سوي مروروذ پيش احنف رفتند و مشركان از بلخ روان شدند و در مروروذ مقابل احنف موضع گرفتند.
وقتي احنف خبر يافت كه خاقان و مردم سغد به قصد جنگ وي از شهر بلخ عبور كرده‌اند شبانه در اردوي خويش به راه افتاد مگر خبري بشنود كه از آن فايده گيرد، به دو مرد گذشت كه علوفه‌اي را پاك مي‌كردند و كاه و جو را از هم جدا مي‌كردند و يكيشان به ديگري مي‌گفت: «اگر امير، ما را پاي اين كوه برد كه نهر ميان ما و دشمن همانند خندق باشد و كوه پشت سرمان باشد و كس نتواند از پشت سر به ما حمله آرد و از يك سمت جنگ كنيم اميدوارم كه خدا ظفرمان دهد» احنف بازگشت و اين رأي را پسنديده بود. شبي تاريك بود و چون صبح شد كسان را فراهم آورد و گفت: «شما اندكيد و دشمنتان بسيار است بيم مكنيد چه بسا گروه اندك كه به اذن خدا به گروه بسيار چيره شده كه خدا يار صبوران است، از اين مكان حركت كنيد و به اين كوه تكيه كنيد و آنرا پشت سر نهيد و نهر را ميان خودتان و دشمن فاصله كنيد و از يك سمت با آنها بجنگيد،» چنين كردند و لوازم آماده كردند. احنف دوازده هزار كس از مردم بصره همراه داشت، با همين تعداد از مردم كوفه.
آنگاه مشركان و همراهانشان بيامدند و مقابل مسلمانان اردو زدند و مدتها صبحگاه و پسينگاه حمله مي‌كردند و شبانگاه مي‌رفتند. احنف به صدد بر آمد مكان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2001
آنها را بشناسد و از آن پس كه شناخت شبي بجاي طلايه‌دار سپاه خوبش تا نزديك اردوگاه خاقان برفت و آنجا بماند و چون صبح شد سواري از تركان با طوق خويش بيامد و طبل زد آنگاه در جايي كه بايد ايستاد و احنف بدو حمله كرد و ضربتي در ميانه رد و بدل شد و احنف ضربتي زد و او را بكشت.
آنگاه احنف بجاي ترك بايستاد و طوق او را بگرفت، پس از آن يكي ديگر از تركان بيامد و چنان كرد كه ترك اولي كرده بود و نزديك احنف بايستاد كه بدو حمله برد و ضربتي در ميانه رد و بدل شد و احنف ضربتي زد و او را بكشت.
آنگاه احنف به جاي ترك دوم ايستاد و طوق او را بگرفت. پس از آن ترك سوم بيامد و مانند دو ترك ديگر رفتار كرد و دورتر از جاي ترك دوم ايستاد و احنف بدو حمله برد و ضربتي در ميانه رد و بدل شد و احنف ضربي زد و او را بكشت.
آنگاه احنف سوي اردوگاه خويش برگشت و كس خبردار نشد و احنف براي جنگ آماده شد.
رسم تركان چنان بود كه حمله نمي‌كردند تا سه تن از سواران ترك مانند اين سه تن به نبردگاه آيند و طبل بزنند، پس از آنكه سومي مي‌آمد حمله مي‌بردند.
در آن شب نيز تركان پس از آمدن سوار سوم حمله آوردند و سواران مقتول خويش را بديدند و خاقان فال بد زد و گفت: «اينجا دير بمانديم و اين كسان در جايي كشته شده‌اند كه در آنجا كس كشته نشده، ما را در جنگ اين قوم نيكي نباشد، بايد رفت.» و كسان بازگشت آغاز كردند. وقتي روز بر آمد مسلمانان اردوگاه تركان را خالي ديدند و خبر آمد كه خاقان سوي بلخ رفته است.
و چنان بود كه يزدگرد پسر شهريار پسر خسرو، خاقان را در مروروذ رها كرد و سوي مرو شاهجان رفت و حارثة بن نعمان با همراهان خويش حصاري شد و يزدگرد آنها را محاصره كرد و گنجينه‌هاي خويش را از جايي كه بود درآورد. در اين هنگام خاقان در بلخ بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2002
مسلمانان به احنف گفتند: «راي تو در باره تعقيب تركان چيست؟» گفت: «بجاي خويش بمانيد و با آنها كار نداشته باشيد» وقتي يزدگرد آنچه را در مرو نهان بود فراهم آورد شتابان شد و مي‌خواست آنرا كه قسمت مهمي از گنجينه‌هاي پارسيان بود از مرو ببرد، و قصد داشت به خاقان ملحق شود.
پارسيان بدو گفتند: «چه خواهي كرد؟» گفت: «مي‌خواهم به خاقان ملحق شوم و با وي باشم تا به چين روم» گفتند: «آرام باش كه اين براي ما زشت است كه به مملكت قومي ديگر روي و سرزمين و قوم خويش را واگذاري، ما را سوي عربان بر كه با آنها صلح كنيم كه مردمي درست پيمان و ديندارند و بر مملكت ما تسلط دارند، دشمني كه در مملكتمان بر ما تسلط دارد بهتر از دشمني است كه در مملكت خويش بر ما تسلط يابد كه دين ندارد و از درست پيماني او خبر نداريم.» اما يزدگرد نپذيرفت و آنها نيز از او نپذيرفتند و گفتند: «گنجينه‌ها را بگذار كه سوي ديار خويش بريم تا كساني كه بر آن تسلط دارند از ديار ما سوي ديار بيگانه نبرند.» اما يزدگرد نپذيرفت.
گفتند: «نمي‌گذاريم ببري» آنگاه از او كناره گرفتند و او را با اطرافيانش واگذاشتند، و با هم بجنگيدند كه يزدگرد مغلوب شد و گنجينه‌ها را گرفتند و به تصرف آوردند و شاه را رها كردند و خبر را براي احنف نوشتند كه مسلمانان و مشركان در مرو متعرض وي شدند، و با وي بجنگيدند و به دنباله فراريان رسيدند و بارهاي شاه را بگرفتند و او به طلب نجات برفت و از نهر عبور كرد و آهنگ فرغانه و ديار تركان كرد، و همچنان در همه ايام عمر آنجا بود و با پارسيان، يا بعضي‌شان، نامه‌ها در ميانه مي‌رفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2003
به روزگار عثمان مردم خراسان كافر شدند و پارسيان پيش احنف آمدند و با وي صلح كردند و پيمان بستند و گنجينه‌ها و اموال مذكور را بدو دادند و به سوي ديار و اموال خويش باز رفتند، بهتر از آنچه در ايام خسروان بوده بودند، كه گويي در قلمرو شاهي آنها بودند، با اين تفاوت كه مسلمانان درست پيمان‌تر بودند و عادلتر و اين موجب خرسندي آنها بود.
در جنگهاي خراسان سوار همانند سوار قادسيه سهم گرفت.
به روزگار عثمان كه مردم خراسان شوريدند، يزدگرد به مرو آمد و چون ميان وي و يارانش با مردم خراسان اختلاف افتاد به آسيابي پناه برد و هنگامي كه در گوشه آسيا چيزي مي‌خورد به او حمله بردند و خونش ريختند و پيكرش را در نهر انداختند.
وقتي يزدگرد در آسياي مرو كشته شد كه آنجا نهان شده بود و آهنگ كرمان داشت مسلمانان و مشركان دارايي او را به غنيمت گرفتند و چون احنف خبر يافت، بي تاخير با مسلمانان و مشركان پارسي به قصد مقابله خاقان و تعاقب اطرافيان و كسان يزدگرد، راه بلخ گرفت كه خاقان با تركان به بلخ بود و چون از حادثه يزدگرد خبر يافت و بدانست كه مسلمانان و احنف از مروروذ آهنگ او كرده‌اند بلخ را رها كرد و از نهر گذشت.
احنف تا بلخ برفت و مردم كوفه در چهار ولايت آن مقر گرفتند، پس از آن احنف به مروروذ بازگشت و آنجا مقر گرفت و خبر ظفر بر خاقان و يزدگرد را براي عمر نوشت و خمسها را براي وي فرستاد و فرستادگان روانه كرد.
گويد: و چون خاقان از نهر گذشت اطرافيان خسرو كه به بلخ آمده بودند همراه وي روان شدند و به فرستاده‌اي كه يزدگرد سوي شاه چنين روانه كرده بود و با وي هديه فرستاده بود برخوردند كه پاسخ شاه چين را به نامه يزدگرد همراه داشت و از او پرسيدند چه خبر بود؟
گفت: «وقتي نامه و هديه‌ها را پيش وي بردم اين چيزها را كه مي‌بينيد به ما عوض
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2004
داد.» هديه شاه چين را به آنها نشان داد و گفت: «اين نامه را به جواب يزدگرد نوشت و به من گفت: «ميدانم كه بايد شاهان، شاهان را بر ضد غالبان ياري دهند. وصف اين قوم را كه شما را از ديارتان بيرون كرده‌اند بگوي كه شنيدم از كمي آنها و بسياري خودتان سخن كردي، غلبه امثال اين گروه كم بر شما كه گفتي بسيار بوده‌ايد به سبب صفات خوب آنها و صفات بد شماست.» گفتم: «هر چه خواهي بپرس؟» گفت: «آيا درست پيمانند؟» گفت: «آري» گفت: «پيش از آنكه جنگ آغاز كنيد با شما چه مي‌گويند؟» گفتم: «ما را به يكي از سه چيز مي‌خوانند: يا دينشان كه اگر پذيرفتيم ما را همانند خودشان مي‌دانند يا جزيه و حفاظت، يا جنگ» گفت: «اطاعت آنها از اميرانشان چگونه است؟» گفتم: «از همه كسان نسبت به سالار خود مطيع‌ترند.» گفت: «چه چيزها را حلال مي‌دانند و چه چيزها را حرام» به او گفتم.
گفت: «آيا چيزي را كه بر آنها حلال شده حرام مي‌كنند يا چيزي را كه بر آنها حرام شده حلال مي‌كنند؟» گفتم: «نه» گفت: «اين قوم تباه نمي‌شوند تا حلالشان را حرام كنند و حرامشان را حلال كنند.» آنگاه گفت: «لباسشان چگونه است؟» به او گفتم.
از مركوبشان پرسيد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2005
گفتم: «اسبشان عربي است» و وصف آن بگفتم.
گفت: «چه نيكو قلعه‌ايست.» آنگاه و وصف شتر را كه با بار ميخوابد و مي‌چرد با وي بگفتم.
گفت: «اين صفت چهارپايان گردن دراز است» آنگاه به يزدگرد نوشت: «اگر سپاهي سوي تو نمي‌فرستم كه آغاز آن به مرو و آخرش به چين باشد، به سبب آن نيست كه از تكليف خويش غافلم ولي اين قوم كه فرستاده تو وصفشان را با من بگفت، مادام كه چنين باشند، اگر آهنگ كوه كنند آنرا از پيش بردارند و اگر فراهم باشند مرا نيز از جاي ببرند، با آنها صلح كن و خشنود باش كه با هم به يك ديار باشيد و مادام كه ترا تحريك نكنند تحريكشان مكن.» و چنان بود كه وقتي يزدگرد و خاندان خسرو به فرغانه اقامت داشتند از خاقان پيمان داشتند.
وقتي پيك فتح و حاملان خبر و غنايم كه از سوي احنف رفته بودند پيش عمر رسيدند، مردم را فراهم آورد و با آنها سخن كرد و بگفت تا نامه فتح را براي آنها بخوانند، ضمن سخنان خود گفت:
«خداي تبارك و تعالي به پيمبر خويش صلي الله عليه و سلم كه او را «با هدايت فرستاد گفت و وعده داد كه پيروي آن پاداش زود و دور دارد كه «نيكي دنياست و آخرت و فرمود: هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدي وَ دِينِ «الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ» [1] «يعني: اوست كه پيغمبر خويش را با هدايت و دين حق «فرستاده تا وي را بر همه دين‌ها غالب كند و گر چه مشركان كراهت «داشته باشند.
______________________________
[1] سوره توبه آيه 28
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2006
«حمد خداي كه وعده خويش را به سر برد و سپاه خويش را ياري «كرد، بدانيد كه خدا شاهي گبران را محو كرد و جمعشان را پراكند و از «ديارشان حتي يك وجب به تصرف ندارند كه مايه زيان مسلماني شود.
«بدانيد كه خدا سرزمين و ولايت و اموال و فرزندان آنها را به شما داد كه «بنگرد چگونه رفتار مي‌كنيد، از ديارشان دور رفته‌اند و كوفه و بصره از «پادگانهايشان چندان فاصله دارد كه سابقا شما با آن فاصله داشته‌ايد، «خدا وعده خويش را به سر مي‌برد و آخر كار را نيز همانند آغاز مي‌كند، «در كار خدا آماده باشيد تا به پيمان خويش وفا كند و وعده خويش را «انجام دهد، تبديل نياريد و تغيير مكنيد تا خدا كسان ديگر را به جاي شما «نيارد كه بيم دارم اگر خطري به اين امت رسد از جانب شما باشد.» ابو جعفر گويد: پس از آن مردم نزديك و دور خراسان در ايام عثمان بن عفان و دو سال پس از امارت وي، ديگر شدند. بقيه خبر پيمان شكني آنها را با تفصيل كشته شدن يزدگرد در جاي خود بياريم ان شاء الله.
در اين سال عمر بن خطاب سالار حج بود.
عاملان ولايات همانها بودند كه به سال بيست و يكم بوده، بودند بجز كوفه و بصره كه عامل كوفه و عهده‌دار جنگ، مغيرة بن شعبه بود و عامل بصره ابو موسي اشعري.
 
[دنباله سال چهاردهم]
 
اشاره
عمرو گويد: مردم سواد به يزدگرد پسر شهريار بناليدند و كس پيش او فرستادند كه عربان در قادسيه فرود آمده‌اند و پيداست كه سر جنگ دارند و از هنگامي كه به قادسيه آمده‌اند هر چه را ميان آنها و فرات بوده ويران كرده‌اند و جز در قلعه‌ها مردم نمانده و چهار پا و آذوقه كه در قلعه‌ها جا نگرفته از دست برفته و چيزي نمانده كه ما را نيز از قلعه‌ها فرود آرند، اگر كمك به ما نرسد به ناچار تسليم آنها مي‌شويم.
شاهاني كه در طف، املاك داشتند نيز به يزدگرد چنين نوشتند و مردم را تأييد كردند و شاه را برانگيختند كه رستم را بفرستد، و چون به اين كار مصمم شد كس فرستاد و رستم را پيش خواند و چون بيامد بدو گفت: «مي‌خواهم ترا سوي سواد فرستم، براي هر كاري آمادگي در خور آن بايد. اكنون تو مرد پارسياني و مي‌بيني كه اين بليه كه به آنها رخ نموده از آغاز شاهي خاندان اردشير همانند نداشته» رستم چنان وانمود كه راي شاه را پذيرفته و ثناي او گفت، شاه گفت:
«مي‌خواهم نظر ترا بدانم و از انديشه‌ات آگاه شوم، عربان را و رفتارشان را از هنگامي كه در قادسيه فرود آمده‌اند براي من وصف كن و بگوي كه عجمان از آنها چه مي‌كشند.» رستم گفت: «عربان چون گرگانند كه از غفلت چوپان فرصتي يافته‌اند و به تباهي پرداخته‌اند»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1672
شاه گفت: «چنين نيست. من از تو پرسيدم تا وصف آنها را آشكار بگويي و ترا نيرودهم كه به ترتيب آن كار كني اما صواب نگفتي. اينك سخن من بشنو كه مثال عربان و فارسيان چونان عقابي است كه بر كوهي فرود آمده كه پرندگان، شبانگاه آنجا رود، در دامن كوه در آشيانه‌هاي خود آرام گيرد و چون صبح شود عقاب را در كمين خويش بيند و اگر پرنده‌اي جدا افتد عقابش بربايد و چون پرندگان چنين بيند از بيم مقاومت نيارد و هر پرنده‌اي كه جدا ماند بچنگ عقاب افتد اگر پرندگان يكجا هجوم آرد عقاب را براند و چنان شود كه همه نجات يابد جز يكي اما اگر پراكنده شود هر گروه كه به مقاومت آيد نابود شود. مثال عربان و عجمان چنين است، به اين ترتيب كار كن» رستم گفت: «اي پادشاه! مرا بگذار كه عربان تا وقتي مرا به مقابله آنها وانداري پيوسته از عجمان بيمناك باشند، شايد سياست اين باشد كه مرا نگهداري و خدا كار را كفايت كند و خدعه و تدبير جنگ بكار برده باشيم كه تدبير و خدعه در جنگ از پيروزي مختصر سودمندتر است» اما شاه نپذيرفت و گفت: «ديگر چه؟» رستم گفت: «در جنگ تأمل از شتاب بهتر است و اينك تأمل بايد كه جنگ سپاهي از پس سپاهي ديگر از هزيمت يكجا درستتر مي‌نمايد و براي دشمن سختتر است.» اما شاه اصرار كرد و نپذيرفت، رستم برون شد و در ساباط اردو زد و پيوسته كسان به نزد شاه مي‌فرستاد مگر وي را از اين كار معاف دارد و ديگري را بفرستد.
در اين اثنا كسان به دور رستم فراهم مي‌شدند و خبرگيران از جانب حيره و بني صلوبا براي سعد خبر آوردند و او قضيه را براي عمر نوشت.
چون استغاثه مردم سواد بوسيله آزاد مرد پسر آزاد به نزد يزدگرد مكرر شد به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1673
هيجان آمده و مصمم شد كه رستم را به جنگ وادارد و از تدبير چشم پوشيد كه مردي كوته‌بين و لجوج بود و به رستم تأكيد كرد و او همان سخنان را تكرار كرد و گفت:
«اي پادشاه! خلاف تدبير، مرا ناچار مي‌كند از حد خود برتر روم و مسئوليت از خويش بردارم. اگر چاره داشتم اين سخنان را نمي‌گفتم، ترا به خدا قسم ميدهم كه به خاطر خودت و كسانت و پادشاهيت بگذاري من در اردوگاهم بمانم و جالنوس را بفرستم، اگر ظفر بود چه بهتر و گر نه من آماده‌ام و ديگري را مي‌فرستم تا وقتي كه چاره نماند و مفر نباشد به مقابله آنها رويم كه خسته و ضعيفشان كرده‌ايم و ما تازه‌نفسيم.» اما يزدگرد نپذيرفت و او را به رفتن وادار كرد.
ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: وقتي رستم در ساباط فرود آمد و لوازم جنگ فراهم آورد، جالنوس را با چهل هزار كس پيش فرستاد و گفت: «حمله‌اي ببر اما درگير مشو تا فرمان دهم» هرمزان را به پهلوي راست سپاه وي گماشت و مهران پسر بهرام رازي را به پهلوي چپ گماشت و پيرزان دنباله‌دار سپاه شد.
رستم براي تشجيع سپاه گفت: «اگر خدا ما را بر اين قوم ظفر داد راه به ديار آنها مي‌بريم و در آنجا جنگ مي‌كنيم تا به صلح آيند و به وضعي كه داشته‌اند رضايت دهند.» و چون فرستادگان سعد پيش شاه شدند و باز گشتند، رستم خوابي ناخوشايند ديد و احساس خطر كرد، از حركت و مقابله عربان باك داشت و به ترديد افتاد و آشفته شد و از شاه خواست كه جالينوس برود و او بماند تا ببيند چه مي‌كنند، گفت: «ظفر جالنوس چون ظفر منست اگر چه نام من پيش آنها معتبرتر است، اگر ظفر يافت همانست كه مي‌خواهيم، و اگر نه كس ديگر فرستم و اين قوم را تا وقتي معين نگهداريم كه اميدوارم تا وقتي كه من شكست نخورده باشم پارسيان از كوشش نمانند و همچنان در دل عربان مهابت داشته باشم. تا وقتي من به جنگ آنها نرفته‌ام
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1674
جرئت حمله نيارند، اگر شخصا به جنگ روم يكباره جري شوند و پارسيان كاملا بشكنند.» آنگاه رستم مقدمه سپاه را كه چهل هزار كس بود بفرستاد و خود با شصت هزار كس حركت كرد، دنباله سپاه بيست هزار كس بود.
عمرو گويد: رستم با يكصد و بيست هزار كس حركت كرد كه همه متبوع بودند و با تبعه بيشتر از دويست هزار كس بودند، از مداين با شصت هزار كس درآمده بود كه همه متبوع بودند.» عايشه گويد: رستم با شصت هزار كس كه همه متبوع بودند به سعد كه در قادسيه اردو زده بود حمله برد.
عمرو گويد: وقتي شاه رستم را به حركت وادار كرد، وي به برادرش و سران پارسي چنين نوشت: از رستم به بندوان مرزبان در، و تير پارسيان كه با هر حادثه مقابله مي‌كرد و خدا هر سپاه بزرگي را به دست وي مي‌شكست و هر قلعه استواري را مي‌گشود و به كساني همانند وي، قلعه‌هاي خويش را استوار كنيد و آماده شويد و لوازم فراهم آريد كه زود باشد كه عربان به ديار شما آيند و مزاحم سرزمين و كسانتان شوند. رأي من اين بود كه آنها را نگهداريم و تعلل كنيم تا طالع سعدشان به نحوست گرايد، اما شاه نپذيرفت.
صلت بن بهرام گويد: وقتي يزدگرد فرمان داد كه رستم از ساباط حركت كند وي نامه‌اي همانند نامه پيش به برادر خويش نوشت و چنين افزود كه ماهي آب را گل آلود كرده و شتر مرغان نكو شده و گل رونق گرفته و ميزان باعتدال آمده و بهرام برفته و چنان دانم كه اين قوم بر ما چيره شوند و بر ملك مجاور ما تسلط يابند.
سختترين چيزي كه ديدم اين بود كه شاه گفت: «يا تو سوي آنها مي‌روي يا من خودم مي‌روم.» من سوي آنها روانم.
ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: كسي كه يزدگرد را به فرستادن رستم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1675
واداشت غلام جاپان منجم كسري بود، وي از مردم فرات بادقلي بود، يزدگرد كس به طلب او فرستاد و گفت كه در باره رفتن رستم و جنگ عربان چه نظر داري؟
و او از راست گفتن بيم كرد و سخن به دروغ گفت.
و چنان بود كه رستم نيز دانشي مانند دانش وي داشت و به سبب دانش خويش، رفتن را خوش نداشت اما شاه به رفتن وي مصر بود كه غلام جاپان فريبش داد. شاه بدو گفت: «مي‌خواهم كه مرا در باره اين راي كه دارم خبر دهي كه از گفته تو اطمينان يابم.» غلام به زرناي هندي گفت: «وي را خبر ده.» گفت: «از من بپرس» و چون بپرسيد گفت: «اي پادشاه مرغي بيايد و بر ايوان تو افتد و چيزي كه به دهان وي باشد اينجا افتد» و دايره‌اي بكشيد. غلام گفت: «راست ميگويد، مرغ كلاغ باشد و در دهان وي درهمي باشد.» وقتي جاپان خبر يافت كه شاه او را خواسته پيش وي آمد و شاه در باره سخن غلام از او پرسيد كه محاسبه كرد و گفت: «راست گفت اما خطا كرد كه مرغ، كلاغ زنگي است و درهمي به دهان دارد كه اينجا مي‌افتد.» زربابه دروغ گفت كه درهم مي‌جهد و اينجا ميافتد و دايره ديگر كشيد. از جاي برنخاسته بودند كه يك كلاغ زنگي بر كنگره‌ها نشست و درهمي از او در خط اول افتاد و برجست و در خط ديگر جاي گرفت و هندي به جاپان كه او را تخطئه كرده بود سخن به تعرض گفت. آنگاه گاوي آبستن بياوردند. هندي گفت: «گوساله آن سياه رنگ است و سپيد پيشاني.» جاپان گفت: «دروغ مي‌گويي سياه است و دم آن سپيد است.» گاو را بكشتند و گوساله را در آوردند كه دم آن ميان پيشاني بود.
جاپان گفت: «خطاي زرنا از اينجا بود.» و شاه را دل دادند كه رستم را روان كند و او چنان كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1676
جاپان به جشنسماه نوشت كه كار پارسيان به زوال افتاد و دشمنان بر آنها چيره شوند، ملك گبران برفت و ملك عربان پاگرفت و دينشان تسلط يابد. با آنها پيمان كن و فريب اوضاع را مخور، شتاب كن! شتاب كن! پيش از آنكه به دست آنها افتي.
و چون نامه به جشنسماه رسيد سوي عربان روان شد و پيش معني رفت كه با سپاه خود در عتيق بود كه وي را پيش سعد فرستاد و از او براي خودش و خاندانش و پيروانش پيمان گرفت و خبر گير آنها شد و پالوده به معني پيشكش كرد و معني از زن خود پرسيد اين چيست؟
گفت: «بگمانم زن بيچاره‌اش مي‌خواسته كاچي بپزد و نتوانسته.» معني گفت: «بيچاره.» عمرو گويد: «وقتي رستم از ساباط حركت كرد جاپان بر پل او را بديد و گله كرد و گفت: مگر با رأي من هماهنگ نيستي؟» رستم گفت: «عنان كار به دست ديگري است و من به ناچار اطاعت مي‌كنم» رستم جالنوس را پيش فرستاد كه تا حيره رفت و در نجف خيمه زد. رستم نيز برفت تا در كوثي فرود آمد و به جالنوس و آزاد مرد نوشت كه يكي از عربان را از سپاه سعد براي من بگيريد، آنها برفتند و يكي را بگرفتند و پيش رستم فرستادند كه در كوثي بود و از او خبر پرسيد سپس او را بكشت.
ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: وقتي رستم حركت كرد و فرمان داد كه جالنوس سوي حبره پيش رود بدو گفت يكي از عربان را براي او بگيرد و او به همراه آزاد مرد با يكصد كس تا قادسيه برفتند و نزديك پل قادسيه به مردي رسيدند و او را بربودند و عربان به حركت آمدند اما به آنها نرسيدند، فقط كساني از عقب‌ماندگانشان به دست مسلمانان افتادند و چون به نجف رسيدند مرد بربوده را پيش رستم فرستادند كه در كوثي بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1677
رستم بدو گفت: «براي چه آمده‌ايد و چه مي‌خواهيد؟» گفت: «به جستجوي موعود خدا آمده‌ايم» گفت: «موعود خدا چيست؟» گفت: «اگر از مسلمان شدن دريغ كنيد، زمين و فرزندان و جانهاي شما» رستم گفت: «و اگر پيش از اين كشته شويد؟» گفت: «وعده خدا چنين است كه هر كس از ما پيش از اين كشته شود او را به بهشت در آورد و آنچه را با تو گفتيم به باقيماندگان ما دهد و ما به اين يقين داريم.» رستم گفت: «پس ما را به دست شما داده‌اند؟» گفت: «اي رستم! واي بر تو اعمالتان شما را بدست ما داده و خدا به سبب آن تسليمتان كرده، از آنچه اطراف خود مي‌بيني فريب مخور كه تو با انسانها طرف نيستي بلكه با قضا و قدر پنجه افكنده‌اي» رستم خشمگين شد و بگفت تا گردن او را بزدند.
آنگاه رستم به آهنگ برس از كوثي در آمد و ياران وي اموال كسان را به زور گرفتند و با زنان در آميختند و ميخوارگي كردند و بوميان فرياد پيش رستم آوردند و از رفتاري كه با اموال و فرزندانشان مي‌شد شكايت كردند، رستم در ميان جمع به سخن ايستاد و گفت: «اي گروه پارسيان! بخدا آن مرد عرب راست مي‌گفت. بخدا اعمال ما سبب زبوني ما شده، بخدا رفتار عربان كه با ما و مردم در حال جنگند از رفتار شما بهتر است، خدا به سبب رفتار نكو و عدالت و پيمانداري و نيكي، شما را بر دشمنان فيروز مي‌كرد و بر بلاد تسلط مي‌داد اكنون كه از آن رفتار بگشته‌ايد و اين كارها را پيش گرفته‌ايد، خدا كار شما را دگر مي‌كند و بيم هست كه قدرت خويش را از شما بگيرد.» آنگاه رستم كسان بفرستاد كه تني چند از آنها را كه مايه شكايت مردم شده بودند بياوردند و گردنشان را بزد. پس از آن بر نشست و نداي رحيل داد و برون شد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1678
و نزديك دير الاعور فرود آمد و از آنجا سوي ملطاط رفت و روبروي نجف بر كناره فرات و نزديك خورنق تا غريين اردو زد و مردم حيره را خواست و تهديدشان كرد و مي‌خواست خونشان بريزد.
ابن بقيله بدو گفت: «دو بليه را بر ما بار مكن كه ياري ما نتواني و ملامتمان كني كه چرا به حفظ خويشتن پرداخته‌ايم» و او خاموش ماند.
مقدام حارثي گويد: رستم مردم حيره را پيش خواند، خيمه‌گاه او بر كنار دير بود، به آنها گفت: «اي دشمنان خدا! خوشدل شده‌ايد كه عربان به ديار ما آمده‌اند و خبر گير آنها شده‌ايد و با مال خويش قوتشان داده‌ايد.» كسان، ابن بقيله را پيش انداختند و گفتند: «تو با او سخن كن» ابن بقيله پيش رفت و گفت: «اينكه گفتي از آمدن عربان خوشدل شده‌ايم، چه كرده‌اند كه خوشدل باشيم، به پندار آنها ما بندگانشان هستيم، بر دين ما نيستند و ما را جهنمي مي‌شمارند. اينكه گفتي خبر گيران آنها بوده‌ايم آنها را چه حاجت كه ما خبرگيرشان باشيم، ياران تو از مقابل آنها گريخته و دهكده‌ها را خالي كرده‌اند و هر كجا به چپ و راست خواهند روند و كس مانعشان نيست. اينكه گفتي با مال خويش قوتشان داده‌ايم با مالمان جانهايمان را از آنها محفوظ داشته‌ايم كه شما از ما دفاع نكرديد و بيم داشتيم كه اسيرمان كنند و جنگ اندازند و جنگاورانمان را بكشند. كساني از شما كه با آنها مقابل شدند مقاومت نيارستند و ما از آنها زبونتريم، بجان خودم كه شما را بيشتر از آنها دوست داريم و رفتارتان را بهتر مي‌پسنديم، ما را در مقابل عربان حفظ كنيد تا يار شما باشيم كه ما چون بوميان سواد، بندگان غالبيم.» رستم گفت «اين مرد سخن راست آورد.» ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: رستم در دير به خواب ديد كه فرشته‌اي به اردوي پارسيان آمد و همه سلاحها را مهر زد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1679
نضر گويد: «وقتي رستم اطمينان يافت جالنوس را از نجف روان كرد و او با پيشاهنگان سپاه برفت و ما بين نجف و سليحين اردو زد آنگاه رستم حركت كرد و در نجف فرود آمد، از آن وقت كه رستم از مداين در آمد و در ساباط اردو زد تا وقتي كه از آنجا در آمد و با سعد مقابل شد چهار ماه بود كه پيش نمي‌رفت و جنگ نمي‌كرد به اين اميد كه عربان از ماندن خسته شوند و بروند كه جنگ با آنها را خوش نداشت و بيم داشت بدو نيز آن رسد كه به پيشينيان وي رسيده بود. همچنان تعلل مي‌كرد اما شاه وي را به شتاب و حركت و پيش روي واداشت تا دل به جنگ داد.
و چون رستم در نجف فرود آمد، خوابش تجديد شد و همان فرشته را به خواب ديد كه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم و عمر با وي بودند و فرشته سلاح پارسيان را بگرفت و مهر زد و به پيمبر خدا داد و او نيز همه را به عمر داد. صبحگاهان رستم سخت غمگين بود و چون رفيل اين را بديد به اسلام راغب شد و همين قضيه سبب مسلماني وي شد.
و چون عمر بدانست كه پارسيان تن به جنگ نمي‌دهند به سعد و مسلمانان دستور داد كه به حدود سرزمين آنها فرود آيند و همچنان بمانند و مزاحم آنها باشند.
عربان در قادسيه فرود آمدند و مصمم بودند صبوري كنند و بجاي بمانند كه خدا مي‌خواست نور خويش را كامل كند، بماندند و اطمينان يافتند و در سواد به غارت پرداختند و اطراف خويش را به ويراني دادند و به تصرف آوردند و براي اقامت طولاني آماده شدند، مصمم بودند بدين حال بمانند تا خداي فيروزشان كند و عمر در اينگونه كارها تأييدشان مي‌كرد.
و چون شاه و رستم اين بديدند و حال عربان را بدانستند و از كارشان خبر يافتند بدانستند كه اين قوم دست برداشتني نيستند و شاه بدانست كه اگر ساكت بماند او را نخواهند گذاشت و لازم ديد كه رستم را بفرستد و رستم چنان ديد كه ميان عتيق و نجف
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1680
فرود آيد و ضمن زد و خورد وقت بدست آورد كه به نظر وي اين كار مناسبتر بود تا به گذشت زمان به مقصود برسند و اقبالشان بيدار شود.
طلحه گويد: دسته‌هاي عربان بهر سو روان بود، رستم در نجف بود و جالنوس ما بين نجف و سليحين بود و ذو الحاجب ما بين رستم و جالنوس مقر داشت، هرمزان و مهران بر دو پهلوي سپاه وي بودند و پيرزان دنباله‌دار بود، زاد بن بهيش حاكم فرات سريا، سالار پيادگان بود و كناري سالار تك سواران بود. سپاه يكصد و ده هزار بود، شصت هزار متبوع با خدمه و از شصت هزار ده هزار كس متبوع شريف بودند. كسانرا به زنجير بسته بودند و با هم بودند كه آسياي جنگ بر آنها بگردد.
موسي بن ظريف گويد: كسان به سعد گفتند: «در اينجا به تنگناييم پيش بروم،» اما سعد آنها را كه اين سخن گفته بودند توبيخ كرد و گفت: «وقتي راي از شما نخواسته‌اند تكلف نكنيد كه ما به راي صاحبان رأي پيش مي‌رويم و مادام كه با شما سخن نداريم خاموش بمانيد» آنگاه سعد طليحه و عمرو را بي‌سپاه بعنوان پيشتاز فرستاد و سواد و حميضه هر يك با صد كس روان شدند و در نهرين تاخت و تاز كردند. سعد گفته بود چندان پيش نروند، رستم خبر يافت و گروهي را سوي آنها فرستاد و سعد خبر يافت كه سواران وي دور رفته‌اند و عاصم بن عمرو و جابر اسدي را پيش خواند و آنها را به دنبال سواد و حميضه فرستاد كه از همان راه رفتند. به عاصم گفت: «اگر جنگ پيش آيد تو سالار جمعي.» عاصم ما بين نهرين و اصطيميا به آنها رسيد كه سواران پارسي اطرافشان را گرفته بودند و مي‌خواستند غنايم را بگيرند. سواد به حميضه گفت: «يكي را برگزين: يا با آنها مقابله كن و من غنيمت را مي‌برم يا من مقابله مي‌كنم و تو غنيمت را ببر.» حميضه گفت: «آنها را از من بدار و من غنيمت را مي‌برم» سواد به مقابله دشمنان پرداخت و حميضه به راه افتاد، عاصم بن عمرو به او
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1681
برخورد و حميضه پنداشت كه گروهي ديگر از عجمانند و راه كج كرد، اما چون آشنايي دادند عاصم راه سواد گرفت و غنيمت را براند كه مردم پارسي قسمتي از آنرا گرفته بودند. و چون عجمان عاصم را بديدند گريزان شدند و سواد آنچه را گرفته بودند پس گرفت و با پيروزي و غنيمت و سلامت پيش سعد بازگشتند.
طليحه و عمرو كه رفته بودند، طليحه مأمور اردوي رستم بود و عمرو مأمور اردوي جالنوس بود، طليحه تنها رفت و عمرو با جمعي همراه بود.
آنگاه سعد قيس بن هبيره را به دنبال آنها فرستاد و گفت: «اگر جنگي رخ داد تو سالار جمعي، كه مي‌خواست طليحه را به سبب نافرماني‌اي كه كرده بود خوار كند ولي عمرو اطاعت كرده بود.
قيس برفت تا به عمرو رسيد و سراغ طليحه را گرفت كه گفت: «من از او خبر ندارم.» و چون از طرف جوف به نجف رسيدند قيس بدو گفت: «چه خواهي كرد؟» عمرو گفت: «مي‌خواهم به كنار اردوي آنها دست اندازي كنم» گفت: «با همين عده؟» گفت: «آري» قيس گفت: «بخدا نمي‌گذارم، ميخواهي مسلمانان را به كاري واداري كه تاب آن ندارند؟» گفت: «اين به تو مربوط نيست» گفت: «مرا سالار تو كرده‌اند، اگر هم سالار نبودم ترا از اين كار باز مي‌داشتم.» آنگاه اسود بن يزيد و تني چند شهادت دادند كه سعد قيس را بر عمرو و طليحه سالاري داده است.
عمرو گفت: «بخدا اي قيس! روزگاري كه تو سالار من باشي بد روزگاري است،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1682
اگر از دين شما به دين سابق خويش بگردم و در راه آن بجنگم تا جان بدهم بهتر از آنست كه بار ديگر تو سالار من باشي» و نيز گفت: «اگر يار تو كه ترا فرستاده بار ديگر چنين كند از او جدا مي‌شوم» قيس گفت: «از اين بار كه گذشت خود داني» عمرو گفتار او را رد كرد، و هر دو با خبر و تعدادي كافر و اسب، پيش سعد باز گشتند و هر كدام از ديگري شكايت كردند، قيس از نافرماني عمرو شكايت كرد و عمرو از خشونت قيس شكايت كرد.
سعد گفت: «اي عمرو خبر و سلامت به نزد من بهتر از آنست كه صد نفر در جنگ هزار كس كشته شود، چگونه ميخواستي به جنگ پارسيان روي و با صد كس با آنها تلاقي كني؟ پنداشتم كه در كار جنگ مجربتر از ايني كه مي‌بينم.» گفت: «كار چنانست كه گفتي.» طليحه برفت تا شبي مهتابي وارد اردوگاه پارسيان شد و نظر كرد و طنابهاي خيمه مردي را ببريد و اسب او را براند و برفت تا بر اردوي ذو الحاجب گذشت و باز خيمه ديگري را ببريد، و اسب او را بگشود. پس از آن به اردوگاه جالنوس رفت و خيمه ديگري را ببريد و اسب او را بگشود و برفت تا به خراره رسيد و آن مرد كه در نجف بود و آنكه در اردوي ذو الحاجب بود برون آمدند، آنكه در اردوي ذو الحاجب بود وي را تعقيب كرد و جالنوسي زودتر بر او رسيد پس از آن حاجبي رسيد، پس از آن نجفي رسيد كه دو تن اولي را كشت و آخري را اسير كرد و پيش سعد آورد و قضيه را با وي بگفت، پارسي مسلمان شد و سعد او را مسلم نام كرد و ملازم طليحه شد و در همه جنگها با وي بود.
ابن عثمان نهدي گويد: وقتي عمر، سعد را سوي ديار پارسيان مي‌فرستاد بدو گفته بود بر هر يك از آبگاهها به مردي نيرومند و شجاع برخورد او را همراه ببرد و اگر نرفت برگزيند تا عمر به او فرمان دهد. سعد با دوازده هزار كس به قادسيه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1683
رسيد كه جنگاوران ايام پيش بودند و نيز مردم باديه كه دعوت مسلمانان را پذيرفته بودند و به كمكشان آمده بودند و بعضيشان پيش از جنگ مسلمان شدند و بعضي ديگر پس از جنگ مسلمان شدند و در غنيمت شريك بودند و مانند جنگاوران قادسيه دو هزار دو هزار سهم گرفتند.
گويد: مسلمانان سراغ نيرومندترين قبايل را گرفتند و تميميان را به خويش پيوستند، چون رستم نزديك شد و در نجف فرود آمد، سعد پيشتازان فرستاد و گفت يكي را بگيرند و بيارند تا در باره مردم پارسي از او چيز بپرسد.
پيشتازان روان شدند و پس از اختلافي كه بود كسان همسخن شدند كه پيشتاز از يك تا ده كس باشد، اما تساهل كردند و سعد طليحه را با پانزده كس فرستاد و عمرو ابن معديكرب را با پنج كس فرستاد و اين به صبحگاهي بود كه رستم جالنوس و ذو الحاجب را فرستاده بود و نمي‌دانستند كه آنها از نجف حركت كرده‌اند و يك فرسخ و كمي بيشتر نرفته بودند كه به اردوگاه و چهار پايان آنها برخوردند كه دشت طفوف را پر كرده بود.
بعضي شان گفتند: «پيش سالار خويش باز رويد و خبر را بگوييد، كه او وقتي شما را فرستاد پنداشت كه پارسيان در نجف مقر دارند» بعضي ديگر گفتند: «باز گرديد كه دشمن از وجود شما خبر دار نشود» عمرو به ياران خويش گفت: «راست گفتيد» طليحه به ياران خود گفت: «ناروا گفتند، شما را فرستاده‌اند كه از قوم خبر گيريد.» گفتند: «مي‌خواهي چه كني؟» گفت: «مي‌خواهم به اردوگاه قوم درآيم يا جان بدهم» گفتند: «تو دل با خيانت داري و از پس آنكه عكاشة بن محصن را كشتي رستگار نخواهي شد ما را باز گردان»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1684
اما عمرو از بازگشتن دريغ كرد.
و چون سعد از حركت آنها خبر يافت قيس بن هبيره اسدي را با صد كس فرستاد كه اگر به آن جمع برخورد سالار آنها نيز باشد. قيس هنگامي كه جماعت راهي شده بودند به آنها رسيد. و چون عمرو او را بديد گفت: «شجاعت نمايي كنيد و چنان وانمودند كه قصد تاخت و تاز دارند» كه به آنها اعتراض كرد. طليحه از آنها جدا شده بود و قيس اين گروه را پس آورد كه پيش سعد آمدند و نزديكي پارسيان را با وي بگفتند.
طليحه برفت و از آبهاي طفوف گذشت و وارد اردوگاه رستم شد و شب را در آنجا به جستجو پرداخت، و چون شب به سر رفت برون شد و بر كنار اردوگاه بهترين چيزي را كه ديده بود در نظر گفت، اسبي بود كه در اسبان قوم مانند آن نبود و خيمه‌اي سپيد كه همانند آن نديده بود.
شمشير كشيد و عنان اسب را ببريد و آنرا به عنان اسب خود پيوست و اسب خويش را براند و با شتاب برفت، مردم و صاحب اسب خبر شدند و بانگ برداشتند و بر هر چه دست يافتند سوار شدند و بعضي شان از فرط شتاب مركوب بي زين داشتند و به تعقيب وي آمدند.
صبحگاهان سواري از سپاه پارسيان بدو رسيد و چون نزديك شد و نيزه خويش را حاضر كرده بود كه ضربت زند، طليحه اسب خود را برگردانيد و پارسي روي از او بگردانيد، طليحه حمله برد و پشت وي را با نيزه در هم شكست.
آنگاه يكي ديگر آمد كه با وي نيز چنان كرد. آنگاه ديگري آمد و هلاكت دو يار خويش را كه هر دو عموزاده وي بودند بديد. و چون به طليحه رسيد و نيزه را آماده كرد طليحه اسب خويش را سوي او بگردانيد و فارسي پشت كرد و طليحه حمله برد و گفت كه تن به اسارت دهد، پارسي كه ديد كشته مي‌شود به اسارت تن داد.
طليحه گفت كه پيش روي او بدود، و او چنان كرد. پارسيان در رسيدند و دو سوار را كشته ديدند و سومي را اسير، طليحه نزديك اردوگاهشان بود اما بدو حمله
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1685
نبردند و باز گشتند. طليحه بيامد تا به اردوگاه رسيد كه به حال آماده باش بود و كسان را خبر كرد كه او را به نزد سعد عبور دادند و چون پيش او رسيد گفت: «واي بر تو چه خبر؟» گفت: «ديشب وارد اردوگاهشان شدم و بگشتم و بهترينشان را گرفتم نمي‌دانم كار صواب كرده‌ام يا خطا، اينك حاضر است از او بپرس.» و ترجمان ميان سعد و پارسي جاي گرفت.
پارسي گفت: «اگر راست بگويم مرا به جان امان مي‌دهي؟» گفت: «آري بنزد ما راستي در كار جنگ از دروغ بهتر است» گفت: «از اين پيش كه در باره كسان خودم چيزي بگويم در باره اين يارتان سخن مي‌كنم كه من از نوسالي تا به اين سن كه مي‌بيني جنگها ديده‌ام و جنگها كرده‌ام و از دليران چيزها شنيده‌ام و ديده‌ام، اما نشنيده‌ام و نديده‌ام كه يكي دو اردوگاه را كه دليران جرات نزديكي آن نيارند طي كند و به اردوگاهي رسد كه هفتاد هزار كس در آن باشد كه يكيشان پنج و ده كس و كمتر را به خدمت دارد و به اين بس نكند كه چنانكه رفته در آيد و مال يكه سوار سپاه را ببرد و طنابهاي خيمه او را ببرد و او خبر شود و ما خبر شويم و تعقيبش كنيم و اولي كه يكه سوار قوم است و برابر هزار سوار، به او برسد و كشته شود و دومي كه همانند اوست برسد و كشته شود و من برسم و در قوم من كس همانند من نباشد و از مرگ دو مقتول به هيجان باشم كه عموزادگان من بوده‌اند و مرگ را ببينم و تن به اسارت دهم.» آنگاه از مردم پارسي خبر داد كه سپاه يكصد و بيست هزار است و تبعه و خدمه همانند آنست، پس از آن اسلام آورد و سعد نام او را مسلم كرد و به طليحه پيوست و گفت: «بخدا تا چنين به وفا و راستي و صلاح و اعانت مستمند دلبسته‌ايد، شكست نمي‌خوريد، مرا به مصاحبت پارسيان چه حاجت.» و در آن جنگ از مردم سخت كوش بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1686
موسي بن طريف گويد: سعد به قيس بن هبيره اسدي گفت: «اي خردمند! برو و به هيچ كار ديگر مپرداز تا از اين قوم براي من خبر بياري» عمرو بن معديكرب و طليحه را نيز بفرستاد. قيس برفت تا مقابل پل رسيد و چندان راهي نرفته بود كه گروه بزرگي از پارسيان را آن سوي پل ديد كه از اردوگاه مي‌آمدند، رستم از نجف حركت كرده بود و ذو الحاجب در محل او جاي گرفته بود و جالوس كه قصد طيزناباد داشت آنجا فرود آمده بود و اين گروه را پيش فرستاده بود.
گويد: سبب آنكه سعد، عمرو و طليحه را با قيس فرستاد سخني بود كه از عمرو بدو رسيده بود و سخني كه سابقا به قيس بن هبيره گفته بود. به آنها گفت:
«اي مسلمانان، با دشمن خود بجنگيد، جنگ انداز و ساعتي به آنها در آويز» و چنان شد كه قيس به آنها حمله برد كه هزيمت شدند و دوازده كس از آنها بكشت و سه اسير گرفت با مقداري غنيمت كه آنرا پيش سعد آوردند و خبر را با او بگفتند.
سعد گفت: «إن شاء الله اين خبر خوش است و همينكه با جمع و نيروي عمده آنها مقابل شويد حوادثي نظير اين رخ مي‌دهد» آنگاه عمرو و طليحه را پيش خواند و گفت: «قيس را چگونه ديديد» طليحه گفت: «از ما دليرتر بود» عمرو گفت: «امير، مردان را نيكتر از ما مي‌شناسد.» سعد گفت: «خدا ما را به اسلام زنده كرد و دلهايي را كه مرده بود بدان زندگي بخشيد و دلهايي را كه زنده بود بدان بميرانيد، مبادا كار جاهليت را بر اسلام گزينيد كه دلهايتان بميرد و شما زنده باشيد. به اطاعت گراييد و حق كسان را بشناسيد كه هيچكس با اقوامي كه خدا به اسلام عزتشان داده همانند نيست» سعيد بن مرزبان گويد: يك روز پس از آنكه رستم در سليحين فرود آمد جالنوس و ذو الحاجب را روان كرد. جالنوس حركت كرد و نرسيده به پل مقابل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1687
زهره جاي گرفت و به جاي طليعه‌دار فرود آمد و ذو الحاجب در طيزناباد جا گرفت و رستم در خراره كه ذو الحاجب مقر داشته بود جا گرفت، پس از آن ذو الحاجب پيش آمد و چون به عتيق رسيد راه چپ گرفت و چون مقابل قديس رسيد خندق زد و جالينوس نيز پيش وي آمد.
گويد: زهرة بن حويه طليعه‌دار سپاه سعد بود، دو پهلوي سپاه به عبد الله بن معتم و شرحبيل بن سمط كندي سپرده بود، سالار تك سواران عاصم بن عمرو بود، سالار تيراندازان فلان بود، سالار پيادگان فلان بود، سالار پيشتازان سواد بن مالك بود.
طليعه‌دار سپاه رستم جالنوس بود و دو پهلوي ان به هرم. ان و مهران سپرده بود، يكه سواران سپاه به ذو الحاجب سپرده بود، پيرزان سالار پيشتازان بود و زاد بن مهيش سالار پيادگان بود. و چون رستم به عتيق رسيد در مقابل اردوگاه سعد فرود آمده و مردم را فرود آورد و پيوسته مي‌آمدند و آنها را فرود مي‌آورد، از بس بسيار بودند همه جا را گرفتند، شب را آنجا به سر بردند و مسلمانان از آنها دست بداشته بودند.
گويد و چون شب را در كنار عتيق به زور آوردند منجم رستم خوابي را كه ديده بود براي او نقل كرد: «دلوي در آسمان ديدم، دلوي بود كه آب آن خالي شده بود، و ماهي‌اي ديدم، ماهي‌اي كه در آبي تنگ لرزان بود و شتر مرغام را ديدم و گل كه مي‌شكفت.» رستم گفت: «واي بر تو اين را با كسي گفته‌اي؟» گفت: «نه» گفت: «پس آنرا مكتوم‌دار» شعبي گويد: رستم منجم بود و از آنچه به خواب مي‌ديد و رخ مي‌داد گريه مي‌كرد و چون بيرون كوفه رسيد به خواب ديد كه عمر به اردوگاه پارسيان در آمد، فرشته‌اي با وي همراه بود كه سلاحها را مهر زد و دسته كرد و به عمر داد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1688
قيس بن ابي حازم كه در قادسيه حضور داشته بود گويد: رستم هيجده فيل داشت و جالنوس پانزده فيل داشت.
شعبي گويد: به روز قادسيه سي فيل همراه رستم بود.
سعيد بن مرزبان گويد: در قادسيه سي و سه فيل همراه رستم بود و از آن جمله فيل سپيد شاپور و فيل دست آموز رستم بود كه از همه بزرگتر و كهنسال‌تر بود.
ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: سي و سه فيل همراه رستم بود كه هيجده فيل در قلب سپاه بود و پانزده فيل در دو پهلو بود.
زياد گويد: صبحگاه آن شب كه رستم در عتيق به سر برد با سواران خود برنشست و مسلمانان را بديد، آنگاه سوي پل رفت و جمعشان را تخمين زد و آن سوي پل روبروي آنها بايستاد و كس فرستاد و پيغام داد كه يكي را پيش ما فرستيد كه با وي سخن كنيم و با ما سخن كند، و برفت.
زهره پيغام را براي سعد فرستاد و او مغيرة بن شعبه را پيش زهره فرستاد كه او را پيش جالنوس فرستاد و جالنوس او را پيش رستم فرستاد.
ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: وقتي رستم بر كنار عتيق فرود آمد و شب را آنجا گذرانيد صبحگاهان به كنجكاوي و تخمين پرداخت و در امتداد عتيق بطرف خفان تا انتهاي اردوگاه مسلمانان رفت آنگاه راه بالا گرفت تا به پل رسيد و قوم را نگريست و به جايي رسيد كه بر آنها مشرف بود و چون بر پل بايستاد كس پيش زهره فرستاد كه بيامد و مقابل وي جاي گرفت. رستم مي‌خواست صلح كند و چيزي بدهد كه باز گردند از جمله چنين مي‌گفت: «شما همسايگان ماييد، يك دسته از شما در قلمرو ما بودند كه رعايتشان مي‌كرديم و از آزار بر كنار مي‌داشتيم، همه جور كمك مي‌كرديم و در جمع باديه‌نشينان حفاظتشان مي‌كرديم، در مراتع ما به چرا مي‌آمدند و از ديار خودمان آذوقه به آنها مي‌داديم، در قلمرو خودمان از تجارت بازشان نمي‌داشتيم و كار معاش آنها مرتب بود.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1689
بدين سان به صلح اشاره مي‌كرد و از رفتار پارسيان سخن داشت كه صلح مي‌خواست اما صريح نمي‌گفت.
زهره بدو گفت: «راست مي‌گويي چنين بود كه گفتي، اما كار ما چون آنها نيست و مقصود ما چون مقصود آنها نيست، ما به طلب دنيا سوي شما نيامده‌ايم، هدف و مقصد ما آخرت است. ما چنان بوديم كه گفتي و هر كس از ما پيش شما مي‌آمد زير منت شما بود و چيزهايي را كه در تصرف شما بود بلابه مي‌خواست.
پس از آن خداي تبارك و تعالي پيمبري سوي ما فرستاد كه ما را به پروردگار خويش خواند و دعوت او را اجابت كرديم، خداي به پيمبر خويش گفت: «من اين گروه را بر كساني كه به دين من نگراييده‌اند تسلط ميدهم و بوسيله اينان از آنها انتقام مي‌گيرم و مادام كه به دين من معترف باشند غلبه با آنهاست كه دين من حق است و هر كه از آن بگردد زبون شود و هر كه بدان چنگ زند عزت يابد.» رستم گفت: «دين شما چيست؟» زهره گفت: «ستون آنكه جز بدان پاي نگيرد اينست كه شهادت دهند كه خدايي جز خداي يگانه نيست و محمد فرستاده خداست و به آنچه از پيش خدا آورده مقر باشند.» گفت: «چه نيكوست و ديگر چيست؟» گفت: «اينكه بندگان را از عبادت بندگان به عبادت خداي تعالي برند» گفت: «نيكوست، ديگر چه؟» گفت: «اينكه مردمان، فرزندان آدمند و حوا، برادرانند و از يك پدر و مادر» گفت: «چه نيكوست» آنگاه رستم گفت: «اگر بدين كار رضايت دهم و من و قومم دين شما را بپذيريم چه خواهيد كرد آيا باز مي‌گرديد؟» گفت: «بله بخدا و هرگز به ديار شما نزديك نمي‌شويم مگر براي تجارت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1690
يا حاجت.» گفت: «بخدا راست گفتي اما پارسيان از هنگام شاهي اردشير نگذاشته‌اند كسي از مردم زبون از كار خود برون شود و مي‌گفته‌اند كه اگر از كار خويش برون شوند از حد خويش تجاوز كنند و با اشراف خويش دشمني كنند.» زهره گفت: «ما از همه مردم براي مردم بهتريم و نمي‌توانيم چنان باشيم كه شما مي‌گوييد، در باره مردم زبون، فرمان خدا را اطاعت مي‌كنيم و هر كه در باره ما نافرماني خدا كند زيانمان نزند.» گويد: رستم برفت و مردمان پارسي را پيش خواند و با آنها سخن كرد كه نپذيرفتند و گردنفرازي كردند.
رستم گفت: «خدايشان دور كند و در هم شكند و آنكه را ترسانتر و نالان‌تر است زبون كند» گويد: و چون رستم برفت من پيش زهره شدم، مسلماني من از آنجا بود و همراه وي بودم و چون جنگاوران قادسيه سهم گرفتم.» زياد نيز روايتي چون اين دارد و گويد: سعد، مغيرة بن شعبه و بسرة بن ابي رهم و عرفجة بن هرثمه و حذيفة بن محصن و ربعي بن عامر و فرقة بن زاهر تيمي وائلي و مذعور بن عدي عجلي و مضارب بن يزيد عجلي را با معد بن مره عجلي كه از زيركان عرب بود، پيش خواند و گفت: «من شما را پيش اين قوم خواهم فرستاد راي شما چيست؟» گفتند: «همگي پيرو فرمان توايم و بدان بس مي‌كنيم و اگر كاري پيش آيد كه در باره آن نظر نداده باشي در آن بنگريم و بطوريكه براي مردم، شايسته‌تر و سودمندتر باشد با پارسيان سخن كنيم» سعد گفت: «كار دور انديشان چنين باشد برويد و همگي آماده شويد.» ربعي بن عامر گفت: «عجمان نظرها و رسمها دارند، اگر همگي پيش آنها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1691
رويم پندارند كه سخت اهميتشان داده‌ايم بيش از يكي نفرست» همه در اين باب موافق او بودند، گفت: «مرا بفرستيد» و سعد او را روانه كرد.
ربعي روان شد كه در اردوگاه رستم پيش وي رود و آنها كه بر پل بودند او را بداشتند و كس پيش رستم فرستادند و آمدن او را خبر دادند. رستم با بزرگان پارسي مشورت كرد و گفت: «راي شما چيست؟ آيا تفاخر كنيم يا بي‌اعتنايي كنيم؟» همگان موافق بي اعتنايي بودند آنگاه اسباب زينت بياوردند و فرشها و ديباها بگستردند و چيزي كم نبود. براي رستم تخت طلا نهادند و آنرا بياراستند و فرشها و مخده‌هاي زربفت نهادند.
ربعي بيامد كه بر اسب كم جثه خود سوار بود و شمشيري بران و صيقلي داشت كه نيام آن پاره جامه‌اي كهنه بود، نيزه وي شكستگي داشت سپري از پوست گاو داشت كه روي آن چرمي سرخ بود همانند نان. كمان و تير خود را نيز همراه داشت و چون به نزديك شاه رسيد و جايي كه فرش بود، گفتند فرود آي و او اسب را روي فرش راند آنگاه فرود آمد و آنرا به دو مخده بست كه مخده‌ها را دريد و ريسمان را از آن گذرانيد كه نتوانستند او را باز دارند و بي‌اعتنايي كردند، وي نيز قصد آنها را بدانست و خواست آشفته شان كند، زره‌اي به تن داشت كه گويي موي بافته بود. قباي وي جل شترش بود كه پاره كرده بود و به تن كرده بود و كمر آنرا با پوست درختي بسته بود.
سر خود را به سر بند بسته بود كه از همه عربان پر موي‌تر بود، سربند وي طناب شترش بود. سرش چهار رشته مي‌داشت كه ايستاده بود و گويي شاخ گوزن بود.
بدو گفتند: «سلاح بگذار» گفت: «من به فرمان شما نيامده‌ام كه سلاح بگذارم، شما مرا خوانده‌ايد، اگر نخواهيد چنانكه مي‌خواهم پيش شما بيايم باز مي‌گردم» به رستم خبر دادند، گفت: «بگذاريد بيايد، مگر يكي بيشتر است» ربعي برفت و بر نيزه خويش تكيه داده بود كه پيكاني بر سر آن بود، قدمها را كوتاه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1692
برمي‌داشت و ديباها و فرشها را سوراخ مي‌كرد و ديبا و فرشي نماند كه تباه نكرد و پاره نشد و چون نزديك رستم رسيد، نگهبانان در او آويختند كه بر زمين نشست و نيزه را در فرش فرو كرد.
گفتند: «چرا چنين كردي؟» گفت: «ما دوست نداريم بر تجمل شما بنشينيم» رستم با وي سخن كرد و گفت: «چرا آمده‌ايد؟» گفت: «خدا ما را برانگيخته و خدا ما را آورده تا هر كه را خواهد از پرستش بندگان به پرستش او ببريم و از مضيقه دنيا به وسعت آن بريم و از ستم دينها به عدل اسلام برسانيم، ما را با دين خويش سوي خلق فرستاده تا آنها را به دين خداي بخوانيم، هر كه از ما بپذيرد از او بپذيريم و از او بازگرديم و او را با سرزمينش واگذاريم كه عهده‌دار آن باشد و هر كه انكار ورزد پيوسته با وي پيكار كنيم تا به وعده خدا برسيم.» گفت: «وعده خدا چيست؟» گفت: «بهشت براي كسي كه در جنگ منكران كشته شود و فيروزي براي هر كه بماند.» رستم گفت: «سخن شما را شنيدم، مي‌توانيد اين كار را پس اندازيد تا در آن بنگريم و شما نيز بنگريد.» گفت: «آري، چه مدت مي‌خواهيد؟ يك روز يا دو روز؟» گفت: «نه، مدتي كه با صاحبنظران و سران قوم خويش نامه نويسيم.» كه مي‌خواست او را جلب و دفع كند.
گفت: «پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم مقرر داشته و پيشوايان عمل كرده‌اند كه گوش به دشمنان فراندهيم و هنگام تلاقي بيش از سه روز مهلتشان ندهيم، ما سه روز صبر مي‌كنيم در كار خويش و قومت بنگر و در اين مدت يكي از سه چيز را برگزين:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1693
اسلام را برگزين و ما ترا و زمينت را وامي‌گذاريم، يا جزيه بده كه مي‌پذيريم و از تو مي‌گذريم، اگر از ياري ما بي‌نيازي مي‌رويم و اگر به ياري ما حاجت داري از تو دفاع مي‌كنيم و گر نه به روز چهارم، جنگ است و تا روز چهارم، جنگ آغاز نمي‌كنيم، مگر تو آغاز كني. من اين را از طرف يارانم و همه سپاهيان تعهد مي‌كنم» گفت: «مگر سالار قومي؟» گفت: «نه، ولي مسلمانان نسبت به هم چون يك پيكرند و پايين‌ترشان از جانب بالاترشان تعهد مي‌كند.» آنگاه رستم با سران پارسي خلوت كرد و گفت: «رأي شما چيست آيا سخني واضحتر و قوي‌تر از سخن اين مرد شنيده‌ايد؟» گفتند: «خدا نكند به چيزي از اين مايل شوي و دين خويش را به سبب اين سگ واگذاري، مگر لباس او را نديدي؟» گفت: «واي بر شما، لباس را نبينيد، رأي و سخن و رفتار را ببينيد، عربان به لباس و خوراك اعتنا ندارند و شرف را حفظ مي‌كنند، لباسشان مانند شما نيست و نظرشان در باره لباس همانند شما نيست.» پارسيان سوي ربعي رفتند و سلاح او را دست مي‌زدند و او را تحقير مي‌كردند.
ربعي گفت: «مي‌خواهيد مرا ببينيد كه خودم را به شما بنمايم؟» و شمشير خويش را از پارچه در آورد كه گويي شعله آتش بود.
پارسيان گفتند: «شمشير را در غلاف كن» و او بكرد، آنگاه سپري بينداختند و سپر چرمي او را بينداختند كه سپر آنها دريد و سپر وي سالم ماند.
آنگاه ربعي گفت: «اي پارسيان، شما غذا و لباس و پوشيدني را بزرگ مي‌داريد و ما آنرا حقير مي‌شماريم» سپس بازگشت تا در مدت معين در كار خويش بنگرند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1694
روز ديگر پارسيان پيغام دادند كه اين مرد را پيش ما فرست، اما سعد حذيفة بن محصن را سوي آنها فرستاد كه با سر و لباسي همانند ربعي بيامد و چون نزديك فرش رسيد گفتند: «فرودآي» گفت: «اين در صورتي بود كه من به حاجت خويش پيش شما آمده باشم به شاهتان بگوييد آيا به سبب حاجت او آمده‌ام يا حاجت خودم، اگر گويد، به سبب حاجت خودم آمده‌ام دروغ مي‌گويد و باز مي‌گردم و با شما كاري ندارم، اگر گويد به سبب حاجت اوست پيش شما همانجور كه دلم مي‌خواهد رفتار مي‌كنم» رستم گفت: «بگذاريد بيايد» حذيفه تا نزديك وي رفت، رستم بر تخت بود و بدو گفت: «فرود آي» حذيفه گفت: «فرود نيايم» و چون از فرود آمدن دريغ كرد رستم گفت: «چرا تو آمدي و رفيق ديروزي ما نيامد؟» گفت: «اميرمان دوست دارد كه در سختي و سستي ميان ما عدالت كند اينك نوبت من است» گفت: «براي چه آمده‌ايد؟» گفت: «خداي عز و جل با دين خويش بر ما منت نهاد و آيات خويش را به ما نمود تا او را شناختيم كه از پيش منكر او بوديم، آنگاه به ما فرمان داد كه مردم را به يكي از سه چيز بخوانيم و هر يك را پذيرفتند بپذيريم يكي اسلام كه اگر بپذيريد از ديار شما برويم، يا جزيه كه اگر بدهيد، اگر حاجت داشته باشيد از شما دفاع مي‌كنيم و يا جنگ» رستم گفت: «و يا صلح تا مدتي» گفت: «آري، سه روز از امشب» و چون رستم جز اين چيزي پيش او نيافت وي را پس فرستاد و به ياران خود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1695
گفت واي بر شما مگر آنچه را من مي‌بينم نمي‌بينيد، اولي ديروز آمد و بر زمين ما چيره شد و آنچه را بزرگ مي‌شماريم تحقير كرد و اسب خويش را بر زيور ما بداشت و بدان بست و با فال نيك و عقل كامل خويش زمين ما را با آنچه در آن هست ببرد و امروز اين يكي آمد و پيش ما ايستاد و به فال نيك بر زمين ما به جاي ما ايستاد.» و چندان بگفت تا پارسيان را خشمگين كرد و آنها نيز وي را خشمگين كردند.
چون روز ديگر شد رستم پيغام داد يكي را پيش ما فرستيد و مغيرة بن شعبه را سوي پارسيان فرستادند.
ابو عثمان نهدي گويد: وقتي مغيره از پل گذشت و پيش پارسيان رسيد او را بداشتند و از رستم براي عبور وي اجازه خواستند و چيزي از سر و لباس خويش را تغيير ندادند كه بيشتر بي‌اعتنايي كرده باشند. وقتي مغيره بيامد پارسيان در لباس معمولي خود بودند، تاجها و لباسهاي زربفت داشتند، به اندازه يك تير رس فرش گسترده بود كه مي‌بايد از آن گذشت تا به رستم رسيد.
مغيره چهار رشته موي بافته داشت و برفت و با رستم بر تخت و مخده او نشست، پارسيان بر او جستند و بكشيدند و از تخت به زير آوردند و بكوفتند.
مغيره گفت: «از خردمندي شما سخنها شنيده بودم، اما كسي را از شما سفيه‌تر نمي‌بينم، ما مردم عرب همه برابريم و كسي از ما ديگري را به بندگي نمي‌گيرد مگر آنكه اسير جنگ باشد، پنداشتم كه شما نيز با قوم خويش برابريد چنانكه ما عربان برابريم، بهتر بود به من مي‌گفتيد كه بعضي‌تان خداي بعضي ديگريد و كار من به نظر شما نارواست تا نكنم، من خود نيامدم، مرا دعوت كرديد، اكنون بدانستم كه كارتان رو به زوال است و رو به مغلوب شدن داريد كه پادشاهي با اين روش و چنين عقلها نمي‌ماند» زبونان قوم گفتند: «بخدا مرد عرب راست گفت» اما دهقانان گفتند: «بخدا سخني گفت كه بندگان ما پيوسته بدان متمايل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1696
خواهند بود، خدا پيشينيان ما را بكشد چه احمق بودند كه قوم عرب را دست كم مي‌گرفتند» رستم با مغيره شوخي كرد تا اثر رفتار پارسيان را ببرد، گفت: «اي مرد عرب گاه باشد كه اطرافيان كاري كنند كه شاه موافق آن نباشد اما چشم پوشد از بيم آنكه وقتي بايد كاري كرد نكنند، كار چنانست كه خواهي و ما بر سر وفا و قبول حقيم، اين دوكها چيست كه داري؟» مغيره گفت: «شعله را چه زيان اگر دراز نباشد» آنگاه تيري بينداخت.
رستم گفت: «چرا شمشيرت كهنه است؟» گفت: «پوشش آن كهنه است اما ضربت آن تيز است» اين بگفت و شمشير خويش را بدو داد.
پس از آن رستم گفت: «تو سخن مي‌كني يا من سخن كنم؟» مغيره گفت: «تو كس پيش ما فرستادي پس تو سخن كن» ترجمان ميان رستم و مغيره بايستاد، رستم سخن كرد و از ستايش قوم خويش سخن آورد و كارشان را معتبر و مستمر شمرد و گفت: «ما همچنان بر بلاد تسلط داريم و بر دشمنان غالبيم و اشراف امتهاييم و هيچكس از پادشاهان عزت و شرف و قدرت ما ندارد، بر كسان فيروزي داريم و كسان بر ما فيروزي ندارند، مگر يك روز يا دو روز يا يك ماه و دو ماه و اين به سبب گناهان است و چون خدا انتقام خويش بگرفت عزت ما را پس آورد و براي دشمنان خويش روزگاري فراهم آريم كه بدتر از آن نديده باشند. 522) (523 بنظر ما از همه مردم قومي حقيرتر از شما نبوده كه مردمي فقيريد با معاش بد كه شما را چيزي ندانيم و به حساب نياريم. چنان بود كه وقتي سرزمين شما قحطي مي‌شد و بي‌آذوقه مي‌مانديد از حدود سرزمين ما كمك مي‌خواستيد و ما مي‌گفتيم كه چيزي از خرما و جو به شما بدهند و پستان مي‌فرستاديم، دانم كه آمدن شما به سبب فقر و بي‌چيزي است، فرمان مي‌دهم كه سالار شما را جامه‌اي دهند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1697
و استري با هزار درم و نيز فرمان ميدهم كه به هر يك از شما يكبار خرما و دو جامه دهند كه از سرزمين ما برويد كه نمي‌خواهم شما را بكشم يا اسير كنم» آنگاه مغيرة بن شعبه سخن كرد و حمد و ثناي خدا عز و جل به زبان آورد و گفت:
«خدا خالق همه چيز است و روزي رسان همه چيز هر كه كاري مي‌كند خدا صانع وي و كار اوست، اما آنچه در باره خودت و مردم ديارت گفتي كه بر دشمنان مسلط بوده‌ايد و بر بلاد غلبه داشته‌ايد و در جهان مقتدر بوده‌ايد، ما اين را دانسته‌ايم و منكر آن نيستيم كه خدا چنين كرده و اين را به شما داده كه قدرت از خداست و از شما نيست. اينكه از فقر و تنگدستي و اختلاف دلهاي ما گفتي اين را دانسته‌ايم و انكار نداريم كه خدا اين بليه به ما داد و ما را بدان دچار كرد، دنيا به نوبت است و مبتلايان سختي پيوسته در انتظار گشايشند تا بدان برسند و اهل رفاه رو به سختي مي‌روند تا بدان دچار شوند. اگر در باره نعمتها كه خدا به شما داده شكر گزار بوده‌ايد شكرتان بقدر نعمت نبوده و قصور در كار شكر مايه تغيير حال شما شده و اگر ما به بليه كفر مبتلا بوده‌ايم حادثه بزرگي رخ داده كه رحمت خدا بوده و مايه رفاه ما شده، اكنون كار بجز آنست كه پنداشته‌ايد و ما را بدان شناخته‌ايد كه خداي تبارك و تعالي پيمبري ميان ما برانگيخته.» آنگاه سخنان فرستاده اولي را ياد كرد تا آنجا كه گفت: «اگر حاجت داري كه از تو دفاع كنيم، بنده ما باش كه جزيه دهي و تبعه باشي و اگر نپذيري شمشير در ميان است.» رستم بغريد و سخت خشمگين شد و به خورشيد سوگند ياد كرد كه صبح فردا بر نيايد مگر آنكه همه‌تان را كشته باشم.» مغيره برفت، رستم بار ديگر با پارسيان خلوت كرد و گفت: «اينان را با شما تفاوت بسيار است و پس از اين ديگر سخن نيست، دو تن اولي آمدند و شما را تحقير كردند و به زحمت انداختند 523) آنگاه اين يكي آمد و اختلاف در ميان نبود و يك روش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1698
داشتند و يك كار كردند، بخدا اينان راستگو باشند يا دروغگو، مردانند. بخدا اگر تدبير و رازداري آنها چنين باشد كه همه با هم متفق باشند هيچكس چون آنها به مقصود نخواهد رسيد و اگر راست مي‌گويند مقاومت با آنها ميسر نيست» اما پارسيان لج كردند و جرئت نمودند.
رستم گفت: «مي‌دانم كه گفتار مرا باور داشته‌ايد اما تظاهر مي‌كنيد.» لجاجتشان بيفزود.
ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: آنگاه رستم مردي را همراه مغيره فرستاد و گفت: «وقتي از پل گذشت و به نزديك ياران خود رسيد بانگ بزن كه شاه منجم است و درباره تو محاسبه كرده و در كارت نظر كرده و گفته كه فردا يك چشم تو كور مي‌شود.» مغيره گفت: «بشارت خير و پاداش دادي، اگر نمي‌خواستم از اين پس با كساني همانند شما پيكار كنم آرزو مي‌كردم آن يكي نيز كور شود.» فرستاده ديد كه عربان از گفتار مغيره مي‌خندند و از بصيرت وي شگفتي مي‌كنند و بازگشت و قضيه را با شاه گفت.
رستم گفت: «اي مردم پارسي مرا اطاعت كنيد، مي‌بينم كه خدا بليه‌اي داده كه به دفع آن قادر نيستيد» و چنان بود كه سواران عرب و پارسي بر پل تلاقي مي‌كردند و جاي ديگر تلاقي نبود و هميشه پارسيان با مسلمانان تصادم آغاز مي‌كردند. مسلمانان مدت سه روز دست بداشته بودند و وقتي تصادم از طرف پارسيان آغاز مي‌شد مقابله مي‌كردند و آنها را دفع مي‌كردند.
نافع بن ابي عمرو گويد: ترجمان رستم از مردم حيره بود و عبود نام داشت.
سعيد بن مرزبان گويد: رستم مغيره را پيش خواند كه بيامد و بر تخت وي نشست، رستم ترجمان خويش را كه عربي از مردم حيره بود و عبود نام داشت پيش خواند و مغيره بدو گفت: «اي عبود تو مردي عربي وقتي من سخن كردم، سخنان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1699
مرا به او بگو چنانكه سخنان وي را با من مي‌گويي» رستم نيز با وي چنين گفت.
آنگاه مغيره سخنان خويش بگفت و او را به سه چيز دعوت كرد كه اسلام بياريد و تكاليف شما همانند ما است و تفاوتي در ميان نخواهد بود يا جزيه بدهيد و حقير باشيد.» گفت: «حقير بودند چيست؟» گفت: «اينكه يكي‌تان به نزد يكي از ما بايستد و سپاس او گويد كه جزيه‌اش را بپذيرد، تا آخر گفتگو، سپس گفت كه مسلماني شما را از جزيه و جنگ بيشتر دوست داريم.» شقيق گويد: بالغ شده بودم و در قادسيه حضور داشتم، سعد با دوازده هزار كس به قادسيه آمد كه جنگاوران ايام پيش جزو آنها بودند، پيشتازان سپاه رستم بيامدند پس از آن با شصت هزار كس بيامد و چون نزديك اردوي عربان رسيد گفت:
«اي گروه عربان يكي را پيش ما فرستيد كه با ما سخن كند و با وي سخن كنيم.» مغيرة بن شعبه را با چند نفر ديگر سوي او فرستادند كه چون پيش رستم رسيدند مغيره بر تخت نشست و برادر رستم بغريد.
مغيره گفت: «غرش مكن كه اين شرف مرا نيفزود و از برادر تو نكاست» آنگاه رستم گفت: «اي مغيره، شما مردمي تيره روز بوديد …» تا آنجا كه گفت:
«اگر كاري جز اين داريد بما بگوييد» گويد: آنگاه رستم تيري از تيردان مغير بگرفت و گفت: «تصور نكنيد كه اين دوكها كاري براي شما تواند ساخت» مغيره به جواب او پرداخت و از پيمبر صلي الله عليه و سلم سخن آورد و گفت:
«از جمله چيزها كه خدا عز و جل بوسيله وي روزي ما كرد دانه‌ايست كه در سرزمين شما مي‌رويد كه چون آنرا به نانخوران خويش خورانيديم گفتند از اين صبر نتوانيم كرد و آمده‌ايم كه آن دانه را به آنها بخورانيم يا جان بدهيم.» رستم گفت: «در اين صورت جان مي‌دهيد و كشته مي‌شويد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1700
مغيره گفت: «هر كس از ما كشته شود به بهشت مي‌رود و هر كس از شما را بكشيم به جهنم ميرود و هر كس از ما بماند بر هر كس از شما بماند ظفر مي‌يابد، ما ترا ميان سه چيز مخير مي‌كنيم» تا آخر سخن.
رستم گفت: «ميان ما و شما صلح نيست» زياد گويد: سعد بقيه مردم صاحب راي را يكجا پيش پارسيان فرستاد و آن سه تن را نگهداشت، جمع برفتند تا پيش رستم رسيدند كه او را بيشتر تقبيح كنند و بدو گفتند: «امير ما به تو مي‌گويد كه همزيستي مايه بقاي فرمانروايان است. ترا به چيزي مي‌خوانم كه براي تو و ما بهتر است و سلامت تو در آنست كه دعوت خدا را بپذيري و ما سوي سرزمين خويش رويم و تو به سرزمين خودت بازگردي و با همديگر دوست باشيم، خانه شما از شما باشد و كارتان به دست خودتان باشد و هر چه از سرزمينهاي ديگر به دست آورديد از آن شما باشد نه ما، و اگر كسي قصد شما كرد يا بر شما چيره شد ما ياران شما باشيم. اي رستم، از خدا بترس مبادا هلاك قوم تو به دست تو باشد، ميان تو و بهره‌وري از اسلام حايلي نيست جز اينكه بدان گرايي و شيطان را از خويش براني» رستم گفت: «با چند تن از شما سخن كرده‌ام، اگر آنها سخن مرا فهميده بودند اميد داشتم كه شما نيز بفهميد، امثال از سخنان مفصل، روشنتر است. اكنون مثل شما را مي‌گويم: به ياد آريد كه مردمي فقير و نابسامان بوديد، نه نيروي دفاع داشتيد و نه كس با شما انصاف مي‌كرد، ما حق همسايگي بداشتيم و از كمك شما دريغ نداشتيم، پيوسته به سرزمين ما ميريختيد كه آذوقه مي‌داديم و پس مي‌فرستاديم. به مزدوري و بازرگاني پيش ما مي‌آمديد و با شما نيكي مي‌كرديم و چون غذاي ما را بخورديد و نوشيدني ما را بنوشيديد و در سايه ديار ما بيارميديد وصف آن با قوم خويش گفتيد و دعوتشان كرديد و با آنها آمديد. مثال شما و ما چون مرديست كه تاكستاني داشت و شغالي در آن ديد و گفت از يك شغال چه زيان، اما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1701
شغال برفت و شغالان را سوي تاكستان خواند و چون فراهم آمدند صاحب تاكستان سوراخي را كه از آنجا بدرون مي‌شدند بست و آنها را كشت. مي‌دانم كه حرص و طمع و نداري شما را به اين كار واداشته، امسال بازگرديد و بقدر حاجت آذوقه بگيريد و هر وقت حاجت داشتيد باز بياييد كه من نمي‌خواهم شما را بكشم» ابن قعقاع ضبي به نقل از يكي از مردم بني يربوع كه در قادسيه حضور داشته گويد: رستم گفت: «بسياري از شما آنچه خواستند از زمين ما ربودند اما سر انجام كشته شدند يا گريختند. كسي كه اين روش را درباره شما مقرر داشته بهتر و نيرومندتر از شماست، شما ديده‌ايد كه هر وقت چيزي ربوده‌اند بعضي‌شان كشته شده‌اند و بعضي جان برده‌اند و و آنچه را ربوده‌اند از دست داده‌اند. مثل شما در اين رفتار كه مي‌كنيد چون موشاني است كه بظرفي رسيده‌اند كه دانه در آنست و ظرف سوراخ است موش اولي وارد شده و آنجا مانده و ديگران از آن دانه برده‌اند و باز گشته‌اند و باو گويند كه باز گردد و او دريغ كند. آنگاه موش ظرف بكمال چاقي رسيده و خواسته پيش كسان خود رود و حالت نكوي خود را به آنها بنماياند اما سوراخ تنگ بوده و برون شدن نتوانسته و آشفتگي خويش را با ياران بگفته و راه خروج جسته اما گفته‌اند كه برون شدن نتواني تا چنان شوي كه پيش از ورود بوده‌اي، و او از خوردن بمانده و گرسنگي كشيده و با ترس سر كرده تا چنان شده كه پيش از ورود به ظرف بوده آنگاه صاحب ظرف بيامده و او را بكشته، پس شما برويد و چنين مشويد» ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: رستم به جمع فرستادگان گفت: «خدا مخلوقي حريص‌تر و زيان انگيزتر از مگس نيافريد، شما اي عربان هلاكت را مي‌بينيد و طمع شما را سوي آن مي‌كشاند. اينك مثل شما را مي‌گويم: مگس چون عسل بيند به پرواز آيد و گويد كي مرا به عسل ميرساند و دو درم بگيرد و آنگاه داخل عسل شود و هر كه خواهد او را دور كند فرمان نبرد و چون افتاد و غرق شد گويد كي مرا برون مي‌كشد و چهار درم بگيرد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1702
گويد: و نيز رستم گفت: «مثال شما چون شغالي است كه لاغر و ناتوان بود و او سوراخي به تاكستان درآمد و در آنجا هر چه مي‌خواست مي‌خورد و خداوند تاكستان او را بديد و رحمت آورد و چون دير در تاكستان بماند و چاق شد و حالش نكو شد و لاغريش برفت طغيان آورد و در تاكستان شلوغ كرد كه بيشتر از آنچه مي‌خورد تباه مي‌كرد و كار بر خداوند تاك سخت شد و گفت بر اين كار صبر نتوانم كرد و چوبي برگرفت و از كسان خود كمك خواست كه به تعقيب شغال آمدند و از آنها در تاكستان گريخت و چون ديد از تعاقب او دست بر نمي‌دارند برفت تا از سوراخي كه در آمده بود به در رود اما گير افتاد كه به وقت لاغري از سوراخ آمده بود اما به وقت چاقي تنگ بود، در اين حال بود كه خداوند تاك بيامد و چندان او را بزد كه جان داد. شما نيز وقتي آمديد كه لاغر بوديد و اكنون چاق شده‌ايد ببينيد چگونه برون مي‌شويد؟» و نيز گفت: «مردي سبدي نهاد و غذاي خويش را در آن جا داد، موشان بيامد و سبد را سوراخ كرد و وارد آن شد و خواست سوراخ را ببندد اما گفتند چنين مكن پهلوي آن نقبي بزن و ني مجوفي در آن نه كه چون موشان بيامد از ني در آيد و از آن برون شود و چون موشي نمودار شود آنرا بكشيد. من راه را بسته‌ام مبادا وارد ني شويد كه هر كه از آن در آيد كشته شود. شما كه نه عده داريد نه لوازم چرا آمده‌ايد؟» زياد گويد: آنگاه قوم سخن آوردند و گفتند آنچه از بد حالي و آشفتگي ما در گذشته گفتي به كنه آن نرسيدي كه هر كه از ما ميمرد به جهنم مي‌رفت و هر كه ميماند در سختي بود، هنگامي كه بر اين حال بوديم خدا عز و جل پيمبري را از ما بسوي انس و جن برانگيخت كه رحمتي بود و هر كه را مي‌خواست مشمول رحمت خويش كند بوسيله او مي‌كرد و نقمتي بود كه بوسيله او از هر كه منكر كرامت او بود انتقام مي‌گرفت، قبايل را يكايك دعوت كرد و قوم وي بيشتر از همه با وي سخني كردند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1703
منكر دعوت وي شدند و براي كشتن او كوشيدند و دين او را رد كردند. قبايل ديگر نيز چون آنها بودند، همه ما بر اين قصه همسخن شديم و بر ضد وي بوديم، او تنها بود و جز خداي تعالي كس با وي نبود كه او را بر ما فيروزي داد و بعضي از ما به دلخواه و بعضي ديگر نا به دلخواه به دين وي در آمديم و همگي حقانيت و راستي را بشناختيم كه نشانه‌هاي معجز سوي ما آورده بود. از جمله چيزها كه از پيش پروردگار ما آورده بود پيكار با اقوام نزديك بود كه اين كار را ميان خودمان انجام داديم از آن رو كه دانستيم كه آنچه به ما گفته و وعده داده مسلم است و خلاف ندارد و چنان شد كه عربان بر اين كار همسخن شدند در صورتي كه اختلاف ايشان چنان بود كه مخلوق به ايجاد الفت ميانشان قادر نبود. ما به فرمان پروردگارمان سوي شما آمده‌ايم كه در راه وي پيكار كنيم و فرمان او را به كار بنديم و وعده او را محقق كنيم و شما را به اسلام و به حكم خدا بخوانيم كه اگر پذيرفتيد شما را مي‌گذاريم و باز مي‌گرديم و كتاب خدا را ميانتان وامي‌گذاريم و اگر نپذيريد بر ما واجب است كه با شما پيكار كنيم مگر آنكه جزيه دهيد كه اگر ندهيد، خداوند سرزمين و فرزندان و اموال شما را به ما دهد. پس نصيحت ما را بپذيريد كه بخدا اسلام آوردن شما براي ما از غنيمتان خوشتر است و اگر چنين نشود پيكار با شما از صلحتان خوشتر است. اما آنچه درباره فرسودگي و كمي ما گفتي ابزار كار ما اطاعت است و جنگ ما فيروزي ما است. اما آن مثلها كه براي ما زديد، براي مردان و كارهاي بزرگ و معتبر مثل مضحك زديد، ولي ما مثل شما را مي‌گوييم كه مثل شما چون مرديست كه زميني را كشته و درخت و دانه نخبه نشانده و جويها سوي آن روان كرده و به قصرها آراسته و كشاورزان در آن جا نشانده كه در قصورش سكونت كنند و باغهاي آنرا مراقبت كنند اما كشاورزان در قصرها چنان رفتار كنند كه نبايد و در باغهاي ان را مراقبت كنند اما كشاورزان در قصرها چنان رفتار كنند كه نبايد و در باغها همانند آن كنند و مدتي دراز مهلتشان دهد و چون به دل شرم نيارند ملامتشان كند و مكابره كنند آنگاه كسان ديگر را بخواند و آنها را بيرون كند كه اگر بروند مردم آنها را بربايند اگر بمانند زير
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1704
دست آنها شوند كه مملوك باشند نه مالك و پيوسته به زحمت اندر باشند. بخدا اگر آنچه به تو مي‌گوييم حق نبود و جز كار دنيا نبود از اين معيشت مرفه شما كه چشيده‌ايم و اين تجمل كه ديده‌ايم صبر نيارستيم و شما را مي‌كوفتيم تا آنرا به چنگ آريم.» رستم گفت: «شما به طرف ما عبور مي‌كنيد يا ما بطرف شما عبور كنيم» گفتند: «شما بطرف ما عبور كنيد» شبانگاه فرستادگان از پيش رستم برون شدند و سعد به كسان پيام داد كه به جاي خويش باشند و كس پيش پارسيان فرستاد كه ميتوانيد عبور كنيد. خواستند از پل بگذرند اما سعد پيغام داد كه اين كار نشدني است، چيزي را كه از شما گرفته‌ايم به شما پس نمي‌دهيم، معبري جز پلها بجوييد و آنها تا صبحگاه با وسايل خويش بر عتيق بند ميزدند.
 
جنگ ارماث‌
 
حكم گويد: وقتي رستم خواست عبور كند بگفت تا در مقابل قديس بر عتيق بند زنند. در آن هنگام قديس پايين‌تر از آنجا بود كه اكنون هست و نزديك عين الشمس بود شبانگاه تا صبح بر عتيق با خاك و ني و پالانها بند مي‌زدند و راهي بوجود آوردند كه تا وقتي كه روز ديگر بر آمد كامل شد.
زياد گويد: رستم آن شب به خواب ديد كه فرشته‌اي از آسمان فرود آمد و كمانهاي پارسيان را بگرفت و پر زد و آنرا به آسمان برد، افسرده و غمگين بيدار شد و خواص خويش را پيش خواند و خواب را براي آنها نقل كرد و گفت: «خدا به ما اندرز مي‌دهد اگر پارسيان بگذارند اندرز گيرم. مگر نمي‌بينيد كه فيروزي را از ما گرفته‌اند و باد موافق دشمن ماست و ما در كار و سخن با آنها بر آمدن نتوانيم كه غلبه مقدر مي‌جويند؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1705
آنگاه پارسيان با بارهاي خويش عبور كردند و بر كنار عتيق فرود آمدند.
اعمش گويد: به روز بند، رستم دو زره پوشيد و زره بسر كرد و سلاح بر- گرفت و بگفت تا اسب وي را زين كنند و بيارند و برجست و بر اسب نشست بي‌آنكه دست به اسب بزند يا پاي در ركاب كند آنگاه گفت: «فردا درهمشان مي‌كوبيم» يكي گفت: «اگر خدا بخواهد» رستم گفت: «و اگر هم نخواهد» زياد گويد: رستم گفت: «وقتي شير بمرد شغال بانگ برآورد.» به مرگ خسرو اشاره مي‌كرد آنگاه به ياران خويش گفت: «بيم دارم كه اين سال سال ميمونها باشد.» و چون پارسيان عبور كردند وصف آراستند رستم بر تخت نشست و بر او سايبان زدند قلب سپاه را با هيجده فيل بياراست كه صندوقها و مردان بر آن بود. بر دو پهلو نيز هفت و هشت فيل نهاد كه صندوقها و مردان بر آن بود. جالنوس ميان او و پهلوي راست سپاه جاي گرفت و پل ميان سپاه مسلمانان و مشركان بود.
و چنان بود كه وقتي يزدگرد رستم را فرستاد مردي را بر در ايوان نهاد و گفت آنجا بماند و خبر بدهد و ديگري را گفت كه از خانه خبر بشنود و ديگري از بيرون خانه بشنود و بدينسان هر جا براي گفتن مردي گماشت.
و چون رستم فرود آمد آنكه در ساباط بود گفت: «فرود آمد» و ديگري آنرا تكرار كرد تا آنكه بر در ايوان بود و ميان هر دو مرحله براي هر گفتني يكي را نهاد.
هر وقت رستم فرود مي‌آمد يا حركت مي‌كرد يا كاري رخ ميداد، او مي‌گفت و آنكه پس از وي بود تكرار مي‌كرد تا آنكه بر در ايوان بود تكرار كند.
بدينسان ميان عتيق و مداين مرداني مرتب كرد و از بريد چشم پوشيد كه رسم اين بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1706
آنگاه مسلمانان صف آراستند و زهره و عاصم ما بين عبد الله و شرحبيل جاي گرفتند، طليعه‌دار را به تعقيب فراريان گماشت و كسان را در قلب و دو پهلو در هم آميخت و منادي وي ندا داد كه حسد روانيست مگر در كار جهاد در راه خدا. اي مردم در كار جهاد حسودي كنيد و غيرت بريد.
و چنان بود كه سعد آن روز قدرت سواري و نشستن نداشت چند دمل چركي داشت كه بر رو افتاده بود و متكايي زير سينه داشت و از قصر مراقب كسان بود و رقعه‌ها به مضمون امر و نهي خويش پيش خالد بن عرفطه مي‌افكند كه پايين‌تر از او جاي داشت صف بر كنار قصر بود و خالد در باره چيزهايي كه سعد نمي‌ديد همانند جانشين وي بود.
ابن نمران گويد: «وقتي رستم عبور كرد جاي زهره و جالنوس تغيير كرد سعد زهره را بجاي ابن السمط گماشت و رستم جالنوس را به جاي هرمزان نهاد، سعد عرق النسا داشت با چند دمل و برو افتاده بود و خالد بن عرفطه را جانشين خويش كرد اما كسان فرمان او را نبردند سعد گفت: «مرا ببريد كه مردم را توانم ديد» او را بالا بردند و همچنانكه افتاده بود مردم را ميديد كه صف، پهلوي ديوار قديس بود و به خالد فرمان ميداد و خالد به مردم فرمان ميداد.
از جمله آنها كه بر خالد شوريده بودند كساني از سران قوم بودند كه سعد به آنها ناسزا گفت و افزود: «بخدا اگر دشمن اينجا نبود شما را مايه عبرت ديگران مي‌كردم.» و آنها را بداشت و در قصر به بند كرد ابو محجن ثقفي از آن جمله بود.
جرير گفت: «من با پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم بيعت كرده‌ام كه از كسي كه خدا كار را به دست او ميدهد اطاعت كنم اگر چه يك بنده‌ء حبشي باشد.» سعد گفت: «بخدا هر كه از اين پس كاري كند كه مسلمانان از مقابله دشمن باز مانند و محبوس شوند با او رفتاري كنم كه آيندگان از آن تقليد كنند» زياد گويد: آن روز سعد پس از آنكه معترضان خالد بن عرفطه را در هم شكست
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1707
براي كساني كه نزديك وي بودند سخن كرد و اين به روز دوشنبه محرم سال چهاردهم بود نخست حمد خداي گفت و ثناي او كرد و گفت: «خدا حق است و در ملك خويش شريك ندارد و گفتار او بي تخلف است، خدا جل ثنائه گويد:
«وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ [1]» يعني: از پي آن كتاب در زبور نوشتيم كه زمين را بندگان شايسته من بميراث ميبرند.
«اين ميراث شماست و وعده پروردگار شماست كه آنرا از سه سال پيش به شما روا كرده و تاكنون از آن مي‌خوريد و مي‌گيريد و مردمش را مي‌كشيد و از آنها باج مي‌گيريد و اسيرشان مي‌كنيد و اين به سبب كار جنگاوران شماست. اينكه اين جمع پارسيان سوي شما آمده و شما سران و بزرگان عربيد و نخبگان هر قبيله و نيروي آنها كه به جا مانده‌اند اگر به دنيا بي رغبت باشيد و به آخرت علاقمند باشيد خدا دنيا و آخرت را به شما مي‌دهد و اين كسي را به اجل نزديك نخواهد كرد و اگر فرو مانيد و سستي كنيد و ضعف نشان دهيد، نيرويتان برود و آخرتتان تباه شود.» عاصم بن عمر در ميان تك سواران سخن كرد و گفت: «اين دياريست كه خدا مردم آنرا به شما حلال كرده و سه سال است كه شما از آنها بهره‌ها مي‌گيريد كه آنها از شما نمي‌گيرند و شما برتريد و خدا با شماست اگر پايمردي كنيد و چنانكه بايد ضربت بزنيد اموال و زنان و فرزندان و ديارشان از آن شماست و اگر سستي كنيد و فرومانيد، و خدا شما را از اين بليه نگهدارد، اين قوم يكي از شما را باقي نگذارند كه بيم دارند مايه هلاكت آنها شويد. خدا را، خدا را، جنگهاي پيشين را با آن نعمتها كه خدا به شما داد به ياد آوريد مگر نمي‌بينيد كه سرزمين شما بيابان و لم يزرع است، نه جنگل هست و نه كوه كه بدان پناه توان برد، آخرت را هدف خود كنيد.»
______________________________
[1]- انبياء 105
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1708
سعد به گروههاي سپاه نوشت كه من خالد بن عرفطه را جانشين خويش كردم و مانع من از اينكه به جاي وي باشم دردي است كه مرا مي‌گيرد و دملهايي كه دارم و برو افتاده‌ام اما پيش شمايم، از خالد اطاعت كنيد كه آنچه مي‌گويد از زبان من است و به رأي من كار مي‌كند. اين نوشته را براي كسان خواندند و نيكي افزود و به رأي وي تسليم شدند و پذيرفتند و به اطاعت آمدند و همگان كار سعد را پذيرفتند و بدانچه كرده بود رضايت دادند.
مسعود گويد: «سالار هر گروه با ياران خويش سخن كرد و كس فرستاد و همديگر را به اطاعت و ثبات ترغيب كردند و هر يك از سران با ياران خويش كه در جنگهاي ديگر با وي همدلي داشته بودند فراهم آمدند. منادي سعد نداي نماز ظهر داد. و رستم ندا داد كه پادشهان مرندر [1]، عمر جگر مرا خورد خدا جگرش را بسوزد كه به عربان چيز ياد داد.
ابن رفيل گويد: وقتي رستم در نجف فرود آمد خبر گيري به اردوگاه مسلمانان فرستاد كه مانند يكي از عربان با آنها پيوست و ديد كه موقع هر نماز مسواك مي‌كنند و نماز مي‌كنند و به جاهاي خويش مي‌روند و بازگشت و خبر و رفتار آنها را با رستم بگفت كه از او پرسيد: «خوراكشان چيست؟» گفت: «شبي در ميان آنها بودم و نديدم كسي چيزي بخورد چوبهائي دارند كه هنگام شب و بوقت خفتن آنرا مي‌مكند» گويد: و چون رستم ميان قلعه و عتيق فرود آمد وقتي بود كه مؤذن سعد نداي نماز داده بود و ديد كه عربان به حركت آمدند و در ميان پارسيان ندا داد كه سوار شوند. بدو گفتند: «سواري براي چيست؟» گفت «مگر نمي‌بينيد كه در ميان دشمن ندا دادند و براي مقابله شما به حركت آمدند؟» خبرگير او گفت: «حركت آنها براي نماز است»
______________________________
[1]- در متن بپارسي است
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1709
رستم گفت: «صبحگاه صدايي آمد، اين عمر بود كه باسكان سخن مي‌كرد و تعليم عقل مي‌داد.» و چون عبور كردند و مقابل هم شدند و مؤذن سعد نداي نماز داد رستم گفت:
«عمر جگرم را خورد» زياد گويد: سعد كساني را كه به اصابت راي شهره بودند و آنها را كه به دليري معروف بودند و ديگر صاحبان فضايل را ميان سپاه فرستاد. از جمله صاحبان راي كه سوي رستم نيز رفته بودند مغيره بود و حذيفه و عاصم و يارانشان و از دليران، طليحه بود و قيس اسدي و غالب و عمرو بن معديكرب و امثالشان و از شاعران شماخ بود و حطيئه و اوس بن مغراء و عبدة بن طبيب و از ديگر گروهها كساني امثال آنها. پيش از آنكه آنها را بفرستد گفت: «برويد و با مردم در باره آنچه به هنگام پيكار شايسته شما و سزاوار آنهاست سخن كنيد كه شما در ميان عربان مقامي داريد و شاعران و سخنوران و صاحبان راي و شجاعت و سران قوميد، ميان مردم رويد و تذكارشان دهيد و به جنگ ترغيب كنيد» آن گروه برفتند، قيس بن هبيره اسدي گفت: «اي مردم بر اين هدايت كه خدا به شما داده و آنچه پيش آورده حمد او گوييد تا فزونتان دهد. نعمتهاي خدا را بياد آريد و به عطاياي وي اميدوار باشيد كه بهشت يا غنيمت را در پيش داريد. پشت سر شما كه اين قصر را در پيش داريد جز بيابان و زمين لم‌يزرع و سنگستان سخت و صحراهاي صعب العبور نيست» غالب گفت: «اي مردم! خدا را بر آنچه داده حمد گوييد و بخواهيد تا فزونتان دهد و بخوانيد تا اجابت كند.
«اي گروه معديان شما را چه باك كه اكنون در قلعه‌هاي خويش هستيد يعني اسب، و كسي را كه نافرماني شما نمي‌كند همراه داريد، يعني شمشير، سخنان مردم را بياد آريد كه فردا سخن از شما آغاز كنند و سپس از ديگران سخن آرند»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1710
ابن هذيل اسدي گفت: «اي گروه معديان شمشيرها را حصار خويش كنيد و در مقابل پارسيان چون شيران بيشه باشيد و چون پيران خشمگين رفتار كنيد، گرد و غبار را پناهگاه كنيد و بخدا تكيه كنيد و چشمها را ببنديد وقتي شمشيرها كه كار بفرمان مي‌كند كند شد سنگ سوي پارسيان افكنيد كه كاري از آن ساخته است كه از آهن ساخته نيست» بسر بن ابي رهم جهني گفت: «حمد گوييد و گفته خود را به عمل تاييد كنيد كه خدا را به سبب آنكه هدايتتان كرده حمد گفته‌ايد و يگانه دانسته‌ايد كه خدايي جز او نيست و تكبير او گفته‌ايد و به پيمبرش و فرستادگانش ايمان آورده‌ايد. جز بر مسلماني نميريد و دنيا را سبك گيريد كه هر كه به دنيا بي‌اعتنايي كند بدو رو مي‌كند. به دنيا متمايل نباشيد كه از شما بگريزد، خدا را ياري كنيد تا شما را ياري كند.» عاصم بن عمرو گفت: «اي گروه عربان شما سران عربيد كه با سران عجم مقابل شده‌ايد، شما بهشت مي‌خواهيد و آنها دنيا مي‌خواهند مبادا كه آنها به دنياي خويش دلبسته‌تر از شما به آخرت باشند. امروز كاري نكنيد كه فردا مايه ننگ عربان باشد.» ربيع بن بلاد سعدي گفت: «براي دين و دنيا پيكار كنيد و سوي مغفرت پروردگارتان بشتابيد و بهشتي كه به پهناي آسمانها و زمين است و براي پرهيز كاران آماده كرده‌اند اگر شيطان كار را بر شما سخت وانمود به ياد آريد كه مادام كه اهل خبر باشند خبر به شما در موسمها گويند» ربعي بن عامر گفت: «خدا شما را به اسلام هدايت كرد و در سايه آن فراهم آورد و فزوني بخشيد. صبوري مايه آسايش است. به صبر خو كنيد و از اضطراب دوري كنيد» هر كدام سخناني از اينگونه گفتند و مردم عهد و پيمان كردند و با هيجان براي آنچه بايد، آماده شدند. پارسيان نيز ميان خودشان چنين كردند و پيمان كردند و به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1711
همديگر دل دادند و به زنجيرها بسته شدند، به هم بستگان سي هزار كس بودند.
شعبي گويد: پارسيان يكصد و بيست هزار كس بودند و سي فيل داشتند كه با هر فيل چهار هزار كس بود.
مسعود بن خراش گويد: صف مشركان بر كنار عتيق بود و صف مسلمانان كنار ديوار قديس بود و خندق را پشت سر داشتند، مسلمانان و مشركان ميان خندق و عتيق بودند و سي‌هزار بسته به زنجير داشتند و سي فيل جنگي و يك فيل كه شاهان بر آن مي‌نشستند و جنگ نميكرد. سعد بگفت تا سوره جهاد را براي مردم بخوانند كه آنرا تعليم مي‌گرفته بودند.
زياد گويد: سعد گفت: «به جاي خويش باشيد و به كاري دست مزنيد تا نماز ظهر بجاي آريد و چون نماز ظهر بكرديد من تكبير مي‌گويم شما نيز تكبير گوييد، بدانيد كه تكبير را پيش از شما به كسي عطا نكرده‌اند و به شما عطا كرده‌اند كه مايه قوت شما باشد. و چون تكبير دوم را شنيديد تكبير گوييد و سوارانتان مردم را به حمله تشويق كنند و چون تكبير چهارم بگفتم همگي حمله كنيد و با دشمن در آويزيد و بگوييد لا حول و لا قوة الا بالله» ابو اسحاق گويد: به روز قادسيه به كسان پيغام داد كه وقتي تكبير را شنيديد بند پاپوشهاي خود را محكم كنيد و چون تكبير دوم بگفتم آماده شويد و چون تكبير سوم بگفتم دندانها را به هم فشاريد و حمله كنيد.» زياد گويد: وقتي سعد نماز ظهر بكرد به جواني كه عمر همراه وي كرده بود و از جمله قاريان بود بگفت تا سوره جهاد را بخواند كه همه مسلمانان آنرا تعليم مي‌گرفته بودند و او سوره جهاد را بر گروهي كه نزديك وي بود بخواند كه در همه گروهها خوانده شد و دلها به وجد آمد و چشمها روشن شد و كسان از قرائت آن اطمينان يافتند.
گويد: وقتي قاريان فراغت يافتند سعد تكبير گفت و آنها كه مجاور وي بودند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1712
تكبير گفتند و كسان پياپي تكبير گفتند و به جنبش آمدند. آنگاه تكبير ديگر بگفت و مردم آماده شدند آنگاه تكبير سوم بگفت و دليران قوم حمله بردند و جنگ آغاز كردند و دليران فارس پيش آمدند و ضربت زدن آغاز كردند.
غالب بن عبد الله اسدي در حالي كه رجز مي‌خواند به نبردگاه آمد و هرمز به مقابله وي آمد. هرمز از شاهان در بود و تاج داشت. غالب او را اسير كرد و پيش سعد آورد كه بداشتند و غالب به نبردگاه رفت. عاصم بن عمرو نيز رجزخوانان به نبردگاه آمد و يكي از پارسيان را دنبال كرد كه بگريخت و به تعقيب وي رفت و چون به صف دشمن رسيد سواري را ديد كه استري همراه داشت و آنرا رها كرد و به ياران خود پناه برد كه به حمايت او آمدند و عاصم استر را با بار براند و چون به صف مسلمانان رسيد معلوم شد وي نانواي شاه بود و بار خاصه شاه، نان خوب و بسته عسل بود كه آنرا پيش سعد آورد و به جاي خويش بازگشت و چون سعد آنرا بديد گفت: «پيش هماوردان عاصم بريد و بگوييد كه امير اين را به شما بخشيده بخوريد.
گويد: در آن هنگام كه كسان در انتظار تكبر چهارم بودند قيس بن حديم سالار پيادگان بني نهد سخن كرد و گفت: «اي مردم بني نهد حمله كنيد كه شما را نهد گفته‌اند كه حمله كنيد (كه نهد بمعني حمله است) خالد بن عرفطه به او پيغام داد كه اگر بس نكني ديگري را به كار تو مي‌گمارم و او بس كرد.
و چون سواران در هم آويختند يكي از پارسيان بيامد و بانگ ميزد: مرد، مرد! عمرو بن معديكرب به مقابله وي رفت و با او در آويخت و به زمينش كوفت و سرش را ببريد، آنگاه رو به كسان كرد و گفت: «پارسي وقتي كمان خود را از دست بدهد، بز است.» پس از آن گروههاي پارسي و عرب فراهم آمدند قيس بن ابي حازم گويد:
عمرو بن معديكرب بر ما گذشت و كسان را به جنگ ترغيب مي‌كرد و مي‌گفت: «مرد عجم وقتي نيزه كوتاه خود را بيندازد بز است» در اين اثنا كه ما را ترغيب مي‌كرد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1713
يكي از عجمان به مقابله وي آمد و ميان دو صف بايستاد و تير انداخت، كمان خود را به شانه آويخته بود و تير او خطا نكرد. عمرو بن معديكرب بدو حمله برد و در او آويخت و كمربندش را بگرفت و بلند كرد و پيش اسب خود نهاد و بياورد و چون نزديك ما رسيد گردنش را بشكست آنگاه شمشير خويش را بر حلق وي نهاد و سرش را ببريد و گفت: «چنين كنيد» گفتم: «اي ابو ثور، كي مي‌تواند مثل تو عمل كند.» به روايت ديگر عمرو دو طوق و كمربند و قبادي ديباي او را بگرفت.
و نيز قيس بن ابي حازم گويد: عجمان سيزده فيل به ناحيه‌اي فرستادند كه طايفه بجيله آنجا بودند.
اسماعيل بن ابي خالد گويد: جنگ قادسيه در محرم سال چهاردهم هجرت بود و در اول ماه بود و چنان بود كه يكي از عربان سوي پارسيان رفته بود و بدو گفتند:
«جايي را به ما نشان بده» و او طايفه بجيله را نشان داد كه شانزده فيل سوي آنها فرستادند.
زياد گويد: وقتي پس از نخستين درگيريها گروهها فراهم آمدند فيلداران به آنها حمله بردند و ميان گروهها تفرقه انداختند و اسبان بترسيد و نزديك بود مردم بجيله نابود شوند كه اسبان آنها و همه همراهانشان فرار كرده بود و تنها پيادگان به جاي مانده بودند. سعد به مردم اسد پيغام داد كه از مردم بجيله و همراهانشان دفاع كنند و طلحة بن خويلد و حمال بن مالك و غالب بن عبد الله و زبيل بن عمر و با گروههاي خود به مقابله فيلان آمدند و فيل سواران فيلها را پس بردند كه بر هر فيل بيست سوار بود.
موسي بن طريف گويد: وقتي سعد از قوم بني اسد كمك خواست، طليحه با آنها سخن كرد و گفت: «عشيره را دريابيد كه وقتي كسي را نام مي‌برند كه مورد اعتماد باشد، اگر سعد ميدانست كه كسي بهتر از شما مي‌تواند اين گروه را نجات دهد از آنها كمك مي‌خواست، حمله آغاز كنيد و چون شيران جسور به پارسيان بتازيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1714
كه شما را اسد ناميده‌اند كه كار شيران كنيد، حمله كنيد و پس نرويد پيش رويد و رو نگردانيد. آفرين بر ربيعه چه هنرها خواهند نمود و بكجا رو خواهند كرد! مگر كس به جاي آنها تواند رسيد. جاهاي خود را رها كنيد خدايتان كمك كند به نام خداي به پارسيان حمله بريد.» مغرور بن سويد و شفيق گويند: «بني اسديان حمله آغاز كردند و پيوسته ضربت زدند تا فيل را از مردم بجيله بداشتيم كه پس رفت و طليحه با يكي از بزرگان پارسي رو به رو شد و با وي بجنگيد و امانش نداد و خونش بريخت.» زياد گويد: اشعث بن قيس سخن كرد و گفت: «اي گروه كنده آفرين بر بني اسد كه چه هنرنمايي‌ها مي‌كنند و چه شتابان پيش مي‌روند! هر جمعي به كمك مجاوران خود شتافتند و شما انتظار داريد كه كسي بار جنگ از شما بردارد! حقا كه همانند قوم خويش، عربان نيستيد، آنها كشته ميشوند و پيكار مي‌كنند و شما بي‌حركت بر اسبان منتظر نشسته‌ايد.» گويد: ده كس از ايشان سوي او دويدند و گفتند: «ما از همه مردم جنگ آورتريم، چگونه مي‌گويي كه قوم خويش عربان را ياري نكرده‌ايم و همانند آنها نبوده‌ايم اينك ما با توايم.» آنگاه اشعث حمله برد و آنها نيز حمله بردند و پارسيان مقابل خويش را عقب راندند.
و چون پارسيان عقب‌نشيني فيل را در مقابل گروه بني اسد بديدند آنها را تيرباران كردند و به سالاري ذو الحاجب و جالنوس حمله به مسلمانان آغاز كردند. اما مسلمانان در انتظار تكبير چهارم سعد بودند و عمده نيروي پارسيان بهمراه فيل بر ضد بني اسد به كار افتاد. وقتي سعد تكبير چهارم بگفت و مسلمانان حمله آغاز كردند آسياي جنگ بر بني اسد مي‌گشت و فيلان در ميمنه و ميسره به اسبان حمله برد و آنرا عقب راند، سواران از پيادگان مي‌خواستند كه پيلان را برانند و سعد كس پيش عاصم بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1715
عمرو فرستاد و پيغام داد كه اي گروه بني تميم، شما كه شتر دار و اسبدار بوده‌ايد چاره اين فيلان را نمي‌توانيد كرد؟
گفتند: «چرا، بخدا» عاصم گروهي از تيراندازان قوم خويش را با جمعي مردم مجرب بخواند و گفت: «اي گروه تيراندازان! فيل سواران را با تير بزنيد. و شما اي مردم مجرب، فيلان را پس برانيد و تنگ آنرا ببريد.» و به تشجيع آنها برخاست آسياي جنگ بر بني اسد مي‌گشت و ميمنه و ميسره به جولان آمده بود. ياران عاصم سوي فيلان رفتند و دم فيل و دنباله صندوقها را گرفتند و تنگ فيلان را ببريدند كه نعره آن برخاست و فيلي نماند كه نعره برنياورد و فيل سواران كشته شدند و دو سپاه روبرو شد و فشار از طايفه اسد برخاست و پارسيان را از خويش عقب راندند و جنگ كردند تا آفتاب فرو رفت و جنگ تا پاسي از شب. دوام داشت. آنگاه دو سپاه باز گشتند.
در آن شب پانصد كس از اسديان كشته شد كه محور جنگ بودند و عاصم پيشتاز و دلير قوم بود. اين روز اول جنگ قادسيه بود كه آنرا جنگ ارماث گفتند.
قاسم بنقل از يكي از مردم بني كنانه گويد: به روز ارماث پهلوهاي سپاه پارسيان بر ضد بني اسد به جولان آمد و در آن شب پانصد كس از آنها كشته شد.
 
(542 جنگ اغواث‌
 
طلحه گويد پيش از آن سعد، سلمي دختر خصفه زن مثني بن حارثه را در شراف به زني گرفته بود و او را به قادسيه آورده بود و چون در جنگ ارماث عربان بجولان آمدند سعد تاب نشستن نداشت مگر يك لحظه و روي شكم افتاده بود و چون سلمي حمله پارسيان را بديد گفت: «دريغ از مثني كه اكنون سپاه، مثني ندارد.» و اين سخن را هنگامي گفت كه سعد از رفتار ياران و هم از حال خويش سخت دلتنگ بود و سيلي به صورت زن زد و گفت: «مثني، كجا چنين گروهي داشت كه آسياي جنگ
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1716
بر آن ميگردد» مقصودش بني اسد و عاصم و گروه وي بود.
سلمي گفت: «غيرت ميبري و ترس داري؟» گفت: «بخدا اگر تو مرا معذور نداري هيچكس مرا معذور نخواهد داشت وقتي تو كه حال مرا مي‌بيني چنين مي‌گويي مردم حق دارند كه مرا معذور ندارند.» كسان اين سخن را بخاطر گرفتند و چون عربان فيروز شدند شاعران سخن وي را تكرار كردند كه نه ترسو بودند و نه در خور ملامت.
گويد: صبحگاه روز بعد عربان آرايش جنگ گرفتند و سعد كساني را بر گماشته بود كه شهيدان را سوي عذيب برند و زخميان را جابه‌جا كند، زخميان را به زنان سپردند كه به آنها پردازند تا خدا عز و جل درباره آنها فرمان كند و شهيدان را در وادي ميان عذيب و عين شمس به خاك كردند، عربان براي آغاز جنگ در انتظار بردن كشتگان و زخميان بودند و چون همه را بر شتران نهادند كه راه عذيب گرفت، طليعه سپاه از جانب شام نمودار شد.
و چنان بود كه فتح دمشق يك ماه پيش از قادسيه رخ نموده بود و چون نامه عمر به ابو عبيده رسيد كه سپاهيان عراق را كه ياران خالد بود سوي عراق فرستد و از خالد نام نبرده بود ابو عبيده خالد را نگه داشت و سپاه را فرستاد كه ششهزار كس بودند، پنجهزار كس از ربيعه و مضر و هفت هزار كس از مردم يمن و حجاز و سالاري قوم را به هاشم بن عتبة بن ابي وقاص داد مقدمه داروي قعقاع بن عمرو بود كه با شتاب از پيش مي‌رفت.
يكي از دو پهلوي سپاه را به قيس بن هبيرة بن عبد يغوث مرادي سپرده بود و پهلوي ديگر را به هزهاز بن عمرو عجلي داده بود، دنباله را به انس بن عباس داده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1717
قعقاع بن شتاب راه سپرد و صبحگاه روز اغواث به قادسيه رسيد. به ياران خويش گفته بود كه دسته‌هاي ده نفري شوند، جمعشان هزار بود و چون يك دسته ده نفري از ديد چشم برون مي‌شد دسته ديگر روان مي‌شد.
قعقاع با يارانش كه ده نفر بودند در رسيد و به كسان سلام كرد و رسيدن سپاه را مژده داد و گفت: «اي مردم با قومي سوي شما آمده‌ام كه اگر اينجا بودند و شما كشته مي‌شديد، از اين توفيق بر شما حسد مي‌بردند و علاقه داشتند به بجاي شما باشند، شما نيز چنان كنيد كه من مي‌كنم.» آنگاه پيش رفت و بانگ برداشت و هماورد خواست و عربان سخن ابو بكر را درباره او به زبان آوردند كه گفته بود: «سپاهي كه چون اويي در ميان داشته باشد شكست نمي‌خورد» و از حضور او آرام خاطر يافتند.
ذو الحاجب به هماوردي قعقاع آمد كه از او پرسيد: «كيستي؟» گفت: «من بهمن جاذويه هستم» قعقاع بانگ برآورد كه اي انتقام ابي عبيد و سليط و كشتگان جنگ جسر! و با هم بجنگيدند و قعقاع او را بكشت.
سپاه قعقاع دسته دسته ميرسيد و تا شب در كار آمدن بود و عربان خوشدل شدند گويي ديروز بليه‌اي نديده بودند و جنگ از قتل حاجبي و آمدن دسته‌هاي قعقاع آغاز شده بود و عجمان از آمدن آنها شكسته خاطر شدند.
باز قعقاع بانگ زد و هماورد خواست، دو تن به مقابله وي آمدند كه يكي پيرزان بود و ديگري بندوان بود، حارث بن ظبيان بن حارث كه از طايفه بني تيم الات بود به قعقاع پيوست قعقاع با پيرزان مقابل شد و ضربتي بزد و سر او را بينداخت ابن طبيبان نيز با بندوان مقابل نشد و ضربتي بزد و سرش را بينداخت سواران مسلمان سوي پارسيان رفتند و قعقاع بانگ ميزد: «اي گروه مسلمانان با شمشير به سراغ آنها رويد كه مردم را با شمشير دور مي‌كنند» عربان همديگر را دل دادند و حمله بردند و تا شبانگاه جنگ كردند و پارسيان آن روز حادثه دلخواهي نداشتند و مسلمانان بسيار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1718
كس از آنها بكشتند.
در اين روز پارسيان بر فيل جنگ نكردند كه روز پيش صندوق پيلان شكسته بود و صبحگاهان به ترميم آن پرداخته بودند و تا روز بعد بر پيلان بالا نرفت.
شعبي گويد: زني از طايفه نخع چهار پسر داشت كه در قادسيه حضور داشتند به پسران خويش گفت: «اسلام آوريد و ديگر نشديد، هجرت كرديد و كار زشتي از شما سر نزد، به ديار دور نرفتيد و به سختي نيفتاديد و اينك مادرتان را كه پيري فرتوت است بياوريد و پيش روي مردم پارسي نهاديد، بخدا شما پسران يك مرديد چنانكه فرزندان يك زنيد، من به پدرتان خيانت نكردم و دايي شما را رسوا نكردم، برويد و در آغاز و ختم جنگ حاضر باشيد» پسران شتابان برفتند و چون از چشم وي دور شدند دست به آسمان برداشت و مي‌گفت: «خدايا پسران مرا حفظ كن» گويد: پسران پيش مادر باز آمدند و نيك جنگيده بودند و هيچ كدامشان زخمدار نشده بود. پس از آن ديدمشان كه دو هزار دو هزار سهم مي‌گرفتند و پيش مادر مي‌آوردند و كنار او مي‌نهادند و مادر بآنها پس ميداد و ميانشان بوضعي شايسته كه مورد رضاي آنها نيز بود تقسيم مي‌كرد.
زياد گويد: در آن روز سه تن از رياحيان بني يربوع با قعقاع همكاري داشتند، و چون يكي از دسته‌هاي ده نفري سپاه نمودار مي‌شد قعقاع تكبير مي‌گفت و مسلمانان تكبير مي‌گفتند قعقاع حمله مي‌برد و مسلمانان نيز حمله مي‌بردند. يربوعيان نعيم بن عمرو بن عتاب و عتاب بن نعيم بن عتبا و عمرو بن شبيب بن ربياع بودند.
در همين روز فرستاده عمر با چهار اسب و چهار شمشير بيامد كه اگر جنگي رخ داده سعد آنرا ميان سخت كوشان سپاه تقسيم كند و او حمال بن مالك و ربيل بن عمرو بن ربيعه، هردوان والبي، و طليحة بن خويلد فقعسي را كه هر سه از بني اسد بودند با عاصم بن عمرو تميمي پيش خواند و شمشيرها را به آنها داد و قعقاع بن عمرو و يربوعيان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1719
را پيش خواند و اسبان را به آنها داد كه سه تن از بين يربوع سه چهارم اسبان و سه تن از بني اسد سه چهارم شمشيرها را گرفتند.
سليم بن عبد الرحمن سعدي به نقل از پدرش گويد: مرحله اول پيكار در همه روزها جنگ و گريز بود. و چون قعقاع بيامد گفت: «اي مردم چنين كنيد كه من مي‌كنم» و بانگ زد و هماورد خواست كه ذو الحاجب به هماوردي آمد و او را بكشت.
آنگاه كسان از هر سو بيامدند و جنگ و ضربت زدن آغاز شد. عموزادگان قعقاع ده تن از پيادگان را سوار شتران جل پوشيده كردند كه برقع بصورت داشت و بوسيله سواران حفاظت ميشد و بگفت تا شتران را چون فيلان ميان دو صف سوي سواران پارسي برانند. به روز اغواث عربان بوسيله شتران چنان كردند كه پارسيان بروز ارماث با فيلان كرده بودند. شتران از چيزي باك نداشت و اسبان را رم ميداد و سواران مسلمان حمله مي‌بردند كسان ديگر نيز از اين كار آنها تقليد كردند و به روز اغواث پارسيان از شتران بيشتر از آن سختي و بليه ديدند كه مسلمانان بروز ارماث از فيلان ديده بودند.
گويد: يكي از تميميان كه محافظ شتر سواران بود و سواد نام داشت طالب شهادت بود و مدتي بجنگيد و كشته نشد و عاقبت وقتي سوي رستم رفت و قصد او داشت در مقابل او كشته شد.
قاسم بن سليم به نقل از پدرش گويد: يكي از مردم پارسي بيامد و بانگ زد و هماورد خواست، علباء بن جحش عجلي به مقابله او رفت و ضربتي بزد و سينه‌اش بدريد، پارسي نيز ضربتي زد و امعاء او را برون ريخت و هر دو بيفتادند. پارسي هماندم بمرد و علباء كه امعاء وي پراكنده بود و توان برخاستن نداشت كوشيد تا آنرا بجاي برد و نتوانست و به يكي از مسلمانان كه بر او مي‌گذشت گفت: «فلاني بيا به من كمك كن» و او امعاء را بجاي خود برد و علبا شكم خود را گرفت و سوي صف پارسيان دويد و سوي مسلمانان ننگريست و سي ذراع برفت و نزديك صف پارسيان از پاي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1720
درآمد.
قاسم به نقل از پدرش گويد: يكي از پارسيان بيامد و هماورد خواست كه اعرف بن اعلام عقيلي به مقابله او رفت و خونش بريخت آنگاه يكي ديگر بمقابله آمد كه او را نيز بكشت، چند سوار پارسي وي را در ميان گرفتند كه به زمين افتاد و سلاحش از دست برفت كه آنرا برگفتند و اعرف خاك به صورت آنها پاشيد تا به صف ياران خود باز گشت.
گويد: در آن روز قعقاع سي بار حمله برد و هر وقت گروهي از كمكيان نمودار ميشدند حمله ميبرد.
زياد گويد: قعقاع به روز اغواث سي كس را در سي حمله بكشت؛ در هر حمله يكي را مي‌كشت كه آخرشان بزرگمهر همداني بود. اعور بن قطيه با شهر براز سيستان مقابل شد و هر يك ديگري را بكشت.
اين مخراق گويد: از صبحگاه تا نيمروز، سواران بجنگيدند و چون روز بگشت دو سپاه حمله بردند و جنگ همگاني تا نيمه شب دوام داشت.
گويد: و چنان بود كه شب ارماث را آرامش نام داده بودند و شب اغواث سواد نام گرفت، نصف اول آن سواد ناميده شد. بروز اغواث مسلمانان پيوسته فيروز بودند و بيش بزرگان پارسي را كشتند سواران قلب پارسيان بحولان آمدند اما پيادگان بجاي بودند اگر حمله سواران نبود رستم دستگير شده بود.
و چون نيمه شب برفت مسلمانان چون شب ارماث آرام گرفتند، از شامگاه تا بهنگام بازگشت، مسلمانان پيوسته به بانگ بلند نام و نسب خويش را مي‌گفتند و چون سعد اين را شنيد بخفت و به يكي از كساني كه پيش وي بودند گفت: «اگر كسان پيوسته نام و نسب خويش گفتند مرا بيدار مكن كه بر دشمن چيره‌اند و اگر خاموش شدند و پارسيان نام و نسب خويش نگفتند مرا بيدار مكن كه با دشمن برابرند اما اگر پارسيان نام و نسب گفتند بيدارم كن كه نشانه خوشي نيست.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1721
گويد: و چون كار جنگ بالا گرفت ابو محجن كه در قصر محبوس و مقيد بود بالا رفت و از سعد بخشش خواست اما سعد با او تندي كرد و پس فرستاد و او پيش سلمي دختر خصفه رفت و گفت: «سلمي! دختر آل خصفه، ميتواني كار نيكي انجام دهي؟» گفت: «چه كاري؟» گفت: «مرا رها كني و اسب بلقا را به من دهي، خدا را متعهدم كه اگر بسلامت ماندم پيش تو باز گردم و پاي در قيد نهم» سلمي گفت: «اين كار از من ساخته نيست» ابو محجن همچنان پاي در قيد برفت و شعري مي‌خواند به اين مضمون:
«اين غم بس كه سواران با نيزه هلاك شوند» «و من اينجا بسته باشم و قيد بر پاي.
«وقتي برخيزم آهن مرا بدارد» «و درها بروي من بسته باشد» «مال بسيار و ياران داشتم» «و مرا رها كردند كه هيچكس را ندارم» «خدا را متعهدم كه اگر مرا رها كنند» «هرگز ره ميخانه نگيرم» سلمي گفت: «استخاره كردم و به تعهد تو رضا ميدهم» و او را بگشود و گفت:
«اسب را به تو نمي‌دهم» و بجاي خود رفت.
ابو محجن اسب را براند و از آن در قصر كه مجاور خندق بود برون برد و بر آن نشست و بتاخت تا نزديك ميمنه رسيد و تكبير گفت. آنگاه به ميسره پارسيان حمله برد و ميان دو صف با نيزه و سلاح خود شيرينكاري ميكرد، بقولي اسب زين داشت و بگفته قاسم لخت بود. آنگاه از پشت صف مسلمانان سوي ميسره تاخت و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1722
تكبير گفت و به ميمنه پارسيان حمله برد. آنگاه از پشت صف مسلمانان سوي قلب رفت و در مقابل مسلمانان جولان داد و بپارسيان حمله برد و ميان دو صف با نيزه و سلاح خويش شيرينكاري ميكرد و دشمن را به سختي مي‌كوفت، كسان در كار وي به شگفت بودند كه او را نمي‌شناختند و هنگام روز وي را نديده بودند».
بعضي‌ها گفتند: «از نخستين رسيدگان ياران هاشم است، يا خود هاشم است.» سعد كه برو در افتاده بود و از بالاي قصر مردم را مينگريست ميگفت:
«بخدا اگر ابو محجن محبوس نبود ميگفتم اين ابو محجن است و اين بلقاست.» بعضي‌ها گفتند: «خضر در جنگها حضور مي‌يابد و پنداريم كه سوار بلقا خضر است.» بعضي ديگر گفتند: «اگر نبود كه فرشتگان جنگ نمي‌كنند ميگفتيم، اين فرشته‌ايست كه بتأييد ما آمده است.» از محجن نامي نبود و بدو توجه نداشتند كه وي را محبوس مي‌پنداشتند.
چون نيمه شب در آمد پارسيان از جنگ كناره گرفتند و مسلمانان بازگشتند، ابو محجن بيامد و از همان در كه رفته بود وارد شد و شب و سلاح خويش و زين اسب را بگذاشت و دو پاي در قيد نهاد و شعري گفت كه مضمون آن چنين بود:
«ثقفيان دانند و اين تفاخر نيست» «كه ما از همه شان شمشير و زره بيشتر داريم» «و وقتي آنها ثبات نخواهند» «بيشتر از همه پايمردي ميكنيم» «من همه جا نماينده آنها هستم» «و اگر ندانند از عريف بپرسيد» «شب قادس مرا نشناختند»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1723
«و جمع برون شدن مرا ندانستند» «اگر محبوسم بدارند اين بليه من است» «و اگر رهايم كنند مرگ را بحريفان بچشانم» سلمي بدو گفت: «اي ابو محجن چرا اين مرد ترا محبوس كرده است؟» گفت: «بخدا حبس من بسبب حرامي نبود كه خورده‌ام يا نوشيده‌ام. در ايام جاهليت ميخواره بوده‌ام و مردي شاعرم كه شعر بر زبانم ميرود و احيانا بلب ميرسد و بد نام ميشوم از اين رو مرا محبوس كرده كه گفته‌ام:
«وقتي بميرم» «مرا پاي تا كي بخاك سپار» «كه پس از مرگ ريشه‌هاي آن» «استخوانهايم را سيراب كند» «در بيابان بخاكم مسپار» «كه بيم دارم پس از مرگ شراب نچشم» «گور مرا از شراب سيراب كن» «كه من پيوسته در بند آنم» و چنان بود كه سلمي شب ارماث و شب آرامش و شب سواد با سعد قهر بود و چون صبح شد پيش وي رفت و آشتي كرد و قصه خويش و ابو محجن را بگفت.
سعد ابو محجن را پيش خواند و آزاد كرد و گفت: «بروكه ترا به سبب سخني كه گويي، تا به عمل نياري، مواخذه نمي‌كنم» گفت: «بخدا هرگز سخن زشت بر زبان نيارم»
 
روز عماس‌
 
ابن مخراق گويد: به روز سوم صبحگاهان مسلمانان و عجمان به جاي خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1724
بودند، عرصه فيما بين به اندازه يك ميل سرخ مي‌نمود، دو هزار كس از مسلمانان كشته و زخمي بود و از عجمان ده هزار كشته و زخمي بود.
سعد گفت: «هر كه خواهد شهيدان را غسل دهد و هر كه خواهد همچنان خون آلود، به خاكشان كند.» مسلمانان كشتگان خويش را بر گرفتند و پشت صف جاي دادند و آنها كه به كار كشتگان مي‌پرداختند بيامدند و آنها را براي خاك كردن بردند و زخميان را به زنان سپردند. حاجب بن زيد عهده دار كار شهيدان بود، زنان و كودكان مدت دو روز، روز اغواث و روز ارماث، بر تپه‌هاي مشرق گور مي‌كندند و دو هزار و پانصد كس از جنگاوران قادسيه را به خاك سپردند.
و چنان بود كه حاجب و كسان شهيدان ما بين قادسيه و عذيب پاي نخلي گذشتند كه در آن روزگار آنجا به جز آن نخلي نبود و چون زخميان را به آنجا مي‌رسانيدند و يكي از ايشان به هوش بود مي‌خواست كه او را زير نخل بدارند تا از سايه آن بياسايد، يكي از زخميان كه بجير نام داشت در سايه نخل شعري بدين مضمون گفت:
«سلامت باش اي نخل كه» «ميان قادس و عذيبي» «و پهلوي تو نخل ديگر نيست» و تني چند از زخميان ديگر اشعاري نزديك به همين مضمون در باره اين تك نخل دشت گفتند.
زياد گويد: همه شب قعقاع ياران خويش را به جايي كه هنگام رسيدن از آنها جدا شده بود مي‌برد و سپس به آنها گفت: «وقتي آفتاب بر آيد صد تن صد تن بياييد كه چون يك گروه از ديد شما برون شد گروه ديگر به دنبال آن بيايد، اگر هاشم رسيد كه چه بهتر و گر نه اميد و همت كسان را افزوده‌ايد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1725
و چنان كردند و كس اين را ندانست.
صبحگاهان مسلمانان به جاي خويش بودند كه كشتگان را فراهم آورده بودند و به حاجب بن زيد سپرده بودند. كشتگان مشركان ميان دو صف بود و به تباهي مي‌رفت كه آنها به كشتگان خود توجه نداشتند و اين از جمله الطاف خدا بود كه مسلمانان را به وسيله‌ء آن تأييد مي‌كرد.
وقتي آفتاب برآمد قعقاع نگران سواران بود كه پديدار شدند و تكبير گفت مسلمانان نيز تكبير گفتند و گفتند: «مدد آمد» عاصم بن عمرو نيز گفته بود كه چنان كنند و از جانب خفان آمدند.
در اين هنگام سواران مسلمان پيش رفتند و گروهها به جنبش آمدند و ضربت زدن آغاز كردند. مدد پيوسته مي‌رسيد و هنوز آخرين ياران قعقاع نيامده بودند كه هاشم در رسيد كه هفتصد كس همراه داشت و چون كار قعقاع را با وي بگفتند كه در آن دو روز چه كرده بود، او نيز ياران خود را هفتاد هفتاد مرتب كرد و چون آخرين ياران قعقاع بيامدند هاشم با هفتاد كس بيامد كه قيس بن هبيره بن عبد يغوث از آن جمله بود. وي از جنگاوران روزهاي پيش نبود، از يمن سوي يرموك رفته بود و همراه هاشم آمده بود.
هاشم پيش رفت و به قلب سپاه مسلمانان پيوست و تكبير گفت مسلمانان نيز تكبير گفتند و صف آراستند.
هاشم گفت: «نخستين مرحله جنگ، جنگ و گريز است و پس از آن تيراندازي است.» اين بگفت و كمان خويش را برگرفت و تيري در دل كمان نهاد و زه را كشيد و اسب وي سربلند كرد كه گوشش بدريد. هاشم بخنديد و گفت: «چه تيراندازي زشتي بود از كسي كه همه مراقب اويند! پنداريد تير من به كجا مي‌رسيد؟» گفتند: «به عتيق مي‌رسيد» هاشم اسب راهي كرد و تير را از كمان برداشت، و باز اسب راهي كرد تا به عتيق
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1726
رسيد، پس از آن اسب راهي كرد و صف دشمن را شكافت و به جاي خويش برگشت، گروههاي وي پيوسته مي‌رسيد.
مشركان شبانه به اصلاح صندوق فيلان پرداخته بودند و صبحگاه صف آراستند. فيلان بيامد و پيادگان همراه آن بود كه تنگها را نبرند، همراه پيادگان سواران بود كه پيادگان را حفظ كنند و چون قصد گروهي داشتند فيل و همراهان آنرا سوي آن گروه مي‌راندند كه اسبانشان را رم دهند، اما كار فيلان چون روز پيش نبود كه فيل وقتي تنها باشد و كسي با آن نباشد ترس انگيزتر است و چون كسان اطراف آن باشند مأنوس‌تر است، جنگ چنين بود تا روز بگشت.
روز عماس از اول تا به آخر سخت بود و عربان و عجمان به يكسان دچار سختي بودند. هر حادثه‌اي كه در ميانه مي‌رفت مردان پياپي بانك ميزدند. تا به يزدگرد مي‌رسيد و از سپاهي كه پيش وي بود، كمك مي‌فرستاد كه نيرو مي‌گرفتند.
به سبب حادثه روز پيش كمكها پيوسته بود و اگر لطف خداي نبود كه آن دو روز به قعقاع چنان الهام كرد و هاشم از راه نرسيده بود مسلمانان به شكست افتاده بودند، شعبي گويد: پس از فتح يرموك و گشودن دمشق هاشم بن عتبه از شام بيامد، قيس بن مكشوح مرادي با هفتصد كس همراه وي بود و سعيد بن غران همداني با هفتاد كس از آنها با شتاب در رسيد.
مجالد گويد: قيس بن ابي حازم با قعقاع جزو مقدمه سپاه هاشم بود.
عصمه وائلي كه در قادسيه حضور داشته بود گويد: هاشم با مردم عراق از شام بيامد، و با گروهي اندك، شتابان پيش افتاد كه ابن مكشوح از آن جمله بود و چون نزديك قادسيه رسيد با سيصد نفر همراه بود. وقتي رسيدند كه عربان آماده جنگ بودند و به صفوف آنها پيوستند.
شعبي گويد: روز سوم روز عماس بود و هيچيك از ايام قادسيه چنان نبود و هر دو طرف يكسان بودند و از تلفات خويش نمي‌ناليدند كه چندانكه كافران از مسلمانان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1727
كشته بودند، مسلمانان نيز از كافران كشته بودند.
اسماعيل بن محمد بن سعد گويد: هاشم بن عتبه به روز عماس به قادسيه رسيد.
وي هميشه بر اسب ماده جنگ مي‌كرد و بر اسب نر جنگ نمي‌كرد و چون در صف بايستاد تيري بينداخت كه به گوش اسب وي خورد و گفت: «چه زشت بود، تصور مي‌كنيد اگر اين تير به گوش اسبم نخورده بود به كجا مي‌رسيد؟» گفتند: به فلان و بهمان جا آنگاه وي از اسب فرود آمد و به دشمن حمله برد و ضربت همي زد تا به جايي رسيد كه گفته بودند.
زياد گويد: وي در ميمنه سپاه بود.
اسماعيل بن محمد گويد: مي‌ديدم كه هاشم بر ميمنه بود و بيشتر كسان به جاي سپر جلهاي اسب داشتند كه شاخ خرما بدان بسته بودند، و آنها كه حفاظي نداشتند، طناب به سرهاي خود پيچيده بودند.
ابو كبران بن حسن بن عقبه گويد: وقتي قيس بن مكشوح با هاشم از شام بيامد به سخن ايستاد و گفت: «اي گروه عربان، خدا يا اسلام بر شما منت نهاد و به وسيله محمد صلي الله عليه و سلم كرامت داد كه به نعمت خداي برادران شديد، و از آن پس كه چون شير به همديگر مي‌پريديد و چون گرگان يك ديگر را مي‌ربوديد، دعوتتان يكيست و كارتان يكيست، خدا را ياري كنيد تا شما را ياري كند. فتح ديار پارسيان را از خدا بخواهيد كه خداي عز و جل شام را براي برادران شما كه در آنجا بودند گشود و قصرهاي سرخ و قلعه‌هاي سرخ را تصرف كردند.» شعبي گويد: عمرو بن معديكرب گفت: «من به اين فيل كه مقابل ماست حمله مي‌برم، بيشتر از مدت كشتن يك شتر مرا رها نكنيد، اگر تأخير كنيد ابو ثور را از دست داده‌ايد كه من براي شما همانند ابو ثورم، اگر به من برسيد مرا بينيد كه شمشير به دست دارم»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1728
آنگاه حمله برد و توقف نكرد تا در صف دشمن فرو رفت و در دل غبار نهان شد.
ياران عمرو گفتند: «منتظر چيستيد، به او نخواهيد رسيد و اگر او را از دست بدهيد چابكسوار مسلمانان از دست رفته است.» اين بگفتند و حمله بردند.
مشركان عمرو را به زمين افكنده بودند و ضربت زده بودند و او شمشير به دست داشت و ضربت مي‌زد، اسب وي از پاي درآمده بود، و چون عربان حمله آوردند دشمن از او كناره گرفت و چون ياران خود را بديد و پارسيان از او كناره گرفتند، پاي اسب يكي از پارسيان را بگرفت، پارسي خواست اسب را براند اما اسب رفتن نتوانست، پارسي متوجه عمرو شد و قصد او كرد و مسلمانان بديدند و به دور وي ريختند و پارسي از اسب به زير آمد و سوي ياران خويش گريخت، عمرو گفت: «لگام اسب را به من دهيد.» و چون لگام را بدو دادند بر نشست.
اسود بن قيس به نقل از كساني كه در قادسيه حضور داشته بودند گويد: به روز عماس يكي از عجمان بيامد و چون ميان دو صف رسيد بغريد و بانگ برآورد و هماورد خواست. يكي از ما شبر نام، پسر علقمه، كه مردي كوتاه قد و كم جثه و بد منظر بود بيامد و گفت: «اي گروه مسلمانان! اين مرد انصاف آورد اما كس جواب وي نداد و كس به هماوردي وي نرفت بخدا اگر تحقيرم نكنيد به هماوردي وي مي‌روم» و چون ديد كه كس مانع وي نيست، شمشير و سپر خويش را بر گرفت و سوي او رفت و چون مرد پارسي او را بديد بغريد و از اسب فرود آمد و او را به زمين زد و بر سينه‌اش نشست كه خونش بريزد. عنان اسب پارسي به كمرش بسته بود و چون شمشير كشيد اسب پس رفت و عنان را بكشيد و پارسي را از روي علقمه بينداخت و علقمه در آن حال كه پارسي به زمين كشيده مي‌شد بر او جست و ياران وي بانگ برداشتند، علقمه گفت: «هر چه مي‌خواهيد بانگ زنيد من از او دست برندارم تا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1729
خونش بريزم و ساز و برگش را بگيرم» و او را بكشت و ساز و برگش بگرفت و پيش سعد آورد كه بدو گفت: «وقتي ظهر شد پيش من آي» هنگام ظهر ساز و برگ پارسي را پيش سعد آورد و او حمد و ثناي خداي بر زبان راند و گفت: «راي من اينست كه ساز و برگ را به او ببخشم كه هر كه در جنگ ساز و برگ دشمن را بگيرد از آن اوست» و علقمه آنرا به دوازده هزار فروخت.
زياد گويد: به روز ارماث وقتي سعد ديد كه فيل گروهها را پراكنده مي‌كند و كار خويش را از سر گرفته، كس پيش ضخم و مسلم و رافع و عشق و ديگر ياران پارسي آنها كه مسلمان شده بودند فرستاد كه بيامدند و از آنها پرسيد: «جاي حساس فيل كجاست؟» گفتند: «خرطوم و چشمها كه وقتي آسيب بيند ديگر كاري از فيل ساخته نيست.» سعد كس پيش قعقاع و عاصم هردوان پسران عمرو فرستاد كه كار فيل سپيد را بسازند كه با فيل مانوس بودند و فيل مقابل آنها بود و كس پيش حمال و ربيل فرستاد كه كار فيل سياه را بسازند كه با فيل سياه مانوس بودند و فيل مقابل آنها بود.
قعقاع و عاصم دو نيزه كوتاه و نرم برگرفتند و با سواران و پيادگان برفتند و گفتند پيل را در ميان گيريد كه آنرا گيج كنيد، خودشان نيز با آنها بودند. حمال و ربيل نيز چنين كردند و چون به نزديك پيلان رسيدند آنرا در ميان گرفتند و هر يك از پيلان به چپ و راست نگريستن گرفت كه مي‌خواست حمله كند. قعقاع و عاصم در آن حال كه فيل به اطراف خويش نگران بود نيزه‌هاي خويش را در چشمان فيل سفيد فرو كردند كه سر خود را پس كشيد و سخت بجنبانيد و فيلبان را بيفكند و خرطوم بياويخت كه قعقاع ضربتي زد و آنرا بيفكند و فيل به پهلو در افتاد و همه فيل سواران را كشتند.
حمال نيز برفت و بربيل گفت: «يكي را انتخاب كن يا خرطوم را بزن و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1730
من به چشمان فيل ضربه مي‌زنم، يا به چشمان ضربه بزن و من خرطوم را مي‌زنم.» ربيل خرطوم را انتخاب كرد. حمال به فيل كه به ديدن كسان اطراف خود مشغول بود حمله برد فيلبان فقط از بريدن تنگ فيل نگران بود و اين دو تن به پيل پرداختند، حمال با نيزه به چشمان آن زد كه به زانو در آمد و باز برخاست و ربيل ضربتي بزد و خرطوم را بيفكند و فيلبان او را بديد و با تبر بيني و پيشانيش را بشكافت.
شعبي گويد: دو تن از مردم بني اسد به نام ربيل و حمال گفتند: «اي گروه مسلمانان، چه مرگي از همه سختتر است.» گفتند: «اينكه به فيل حمله برند» آنها اسبان خويش را بر جهانيدند و چون روي پا بلند شد سوي فيل كه مقابل آنها بود تاختند و يكيشان به چشمان فيل ضربه زد كه از عقب بيفتاد و ديگري خرطوم آنرا بزد، فيلبان با تبرزين ضربتي سخت به صورت وي زد اما حمال و ربيل فيل را از پاي درآوردند.
گويد: قعقاع و برادرش نيز به فيلي كه مقابلشان بود حمله بردند و چشمان آنرا كور كردند و خرطومش را ببريدند كه ميان دو صف مي‌دويد و چون به صف مسلمانان مي‌رسيد با نيزه به آن ميزدند و چون به صف مشركان مي‌رسيدند آنرا پس ميراندند.
و هم شعبي در روايت ديگر گويد: در ميان فيلان دو فيل بود كه فيلان ديگر را تعليم ميداد و به روز قادسيه آن دو را در قلب سپاه پارسيان نهادند و سعد، قعقاع و عاصم تميمي و حمال و ربيل اسدي را سوي آن فرستاد.
دنباله روايت چون روايت اول است جز اينكه گويد و فيلان زنده بود و چون گراز بانگ ميزد. آنگاه فيلي كه كور بود بدويد تا در عتيق افتاد و فيل ديگر به دنبال
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1731
آن رفت و صف عجمان را بشكافت و به دنبال فيل اول از عتيق گذشت. و فيلان با صندوقها كه بر آن بود سوي مداين رفت و همه كسان كه در صندوقها بودند تلف شدند.
زياد گويد: وقتي فيلان برفت و مسلمانان سوي پارسيان راه يافتند و سايه بگشت، مسلمانان حمله بردند و سواران كه آغاز روز جنگيده بودند به حمايت آنها پرداختند و شجاعت نمودند و تا شبانگاه جنگ شمشير روان بود و دو طرف تلفات مساوي داشتند، زيرا وقتي با فيلان چنان كردند شتران زره دار را به گروه كردند كه با فيلان بر آمد و آنرا عقب زد.
زياد گويد: و چون شبانگاه رسيد و هنگام شب نيز جنگ بود، جنگ بسيار سخت شد و دو طرف پايمردي كردند و مساوي در آمدند و از هر دو سو بانگ و غوغا بود و آنرا ليلةالهرير ناميدند كه پس از آن در قادسيه هنگام شب جنگ نبود.
عبد الرحمن بن جيش گويد: در ليلةالهرير سعد، طليحه و عمرو را سوي گداري كه زير اردوگاه بود فرستاد كه مراقب باشند مبادا دشمن از آنجا بيايد و گفت: «اگر دشمن پيش از شما آنجا رسيد مقابل آنها جاي گيريد و اگر ديديد كه از آن خبر دار نشده همانجا بمانيد تا دستور من بيايد.» عمر به سعد دستور داده بود كه سران اهل ارتداد را به صد كس نگمارد و چون عمرو و طليحه به گدار رسيدند و كس را آنجا نديدند طليحه گفت: «خوبست از آب بگذريم و از پشت سر عجمان درآييم» عمرو گفت: «نه، از پايين‌تر عبور مي‌كنيم» طليحه گفت: «آنچه من مي‌گويم براي مردم ما سودمندتر است» عمرو گفت: «مرا به كاري مي‌خواني كه تاب آن ندارم» آنگاه از هم جدا شدند و طليحه از ماوراي عتيق به تنهايي راه اردوگاه گرفت و عمرو با همه كساني كه هردوان همراه برده بودند پايين رفت كه به دشمن تاختند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1732
و عجمان به جنبش آمدند.
سعد كه از اختلاف آنها بيمناك بود قيس بن مكشوح را با هفتاد كس به دنبالشان فرستاد، قيس از جمله آن سران بود كه سالاريشان بر صد كس روا نبود اما سعد بدو گفت: «اگر به آنها رسيدي سالارشان هستي» گويد: قيس سوي آنها رفت و هنگامي به نزد گدار رسيد كه دشمن به عمرو و ياران وي حمله برده بود و آنها را عقب زد و قيس به نزديك عمرو رفت و وي را به ملامت گرفت و سخنان ناروا به هم گفتند و ياران قيس گفت: «وي را بر تو سالاري داده‌اند» عمرو خاموش شد و گفت: «كسي را بر من سالاري مي‌دهند كه در جاهليت به اندازه يك عمر با وي جنگيده‌ام؟» اين بگفت و سوي اردوگاه بازگشت.
طليحه نيز برفت و چون مقابل بند رسيد سه بار تكبير گفت و برفت و پارسيان به طلب وي برآمدند و ندانستند از كدام سو رفته است و او پايين رفت و از كدار گذشت آنگاه سوي اردوگاه بازگشت و پيش سعد آمد و خبر خويش را با وي بگفت و اين كار براي مشركان ناخوشايند بود و مسلمانان خرسند شدند و ندانستند كه چيست؟
قدامه كاهلي گويد: ده برادر از فرزندان كاهل بن اسد بودند كه آنها را بني حرب مي‌گفتند، در ليلةالهرير يكيشان در نبردگاه رجز مي‌خواند و يكي از آن ده برادر عفاق نام داشت و چون ران مرد رجز خوان قطع شد شعري به اين مضمون خواند:
«عفاق صبر كن كه اينان چابكسوارانند «صبر كن و يك پاي از دست رفته ترا نگران نكند» و همان روز از اين ضربت بمرد حميد بن ابي شجار گويد: سعد طليحه را به كاري فرستاد اما او كار را رها كرد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1733
از عتيق گذشت و سوي اردوگاه پارسيان رفت و چون به محل بند رسيد سه بار تكبير گفت و پارسيان بهراسيدند و مسلمانان شگفتي كردند و دست از همديگر بداشتند تا بدانند اين چيست و عجمان كس براي تحقيق فرستادند و مسلمانان در اين باب پرسش كردند و عجمان تعبيه خويش را ديگر كردند و به صورتي در آوردند كه در سه روز پيش نبود. مسلمانان همچنان بر تعبيه خويش بودند و طليحه مي‌گفت: «كاش هميشه يكي براي آشفته كردن پارسيان وجود داشته باشد» آنگاه مسعود بن مالك اسدي و عاصم بن عمرو تميمي و ابن ذي البردين هلالي و ابن ذي السهمين و قيس بن هبيره اسدي و كساني امثال آنها به مقابله پارسيان رفتند و جنگ انداختند و پارسيان فراهم بودند و پرواي آنها نداشتند كه مي‌خواستند حمله آغازند و صفي پيش فرستادند كه دو گوش (؟) داشت و صف ديگر به دنبال آن بود و صف ديگر و صف ديگر تا سيزده صف در قلب و دو پهلو كامل شد. و چون سواران عرب سوي آنها رفتند تيرانداختند و تيراندازيشان پارسيان را از سوار شدن باز نداشت. آنگاه گروههاي پارسيان سوي سواران عرب تاختند.
در آن شب خالد بن يعمر تميمي كشته شد و قعقاع به جايي كه از آنجا تير سوي خالد انداخته بودند حمله برد و جنگي سخت در گرفت و عربان همچنان با پرچمهاي خويش بودند. قعقاع از سعد اجازه نگرفته بود سعد گفت: «خدايا اين خطا را بر او ببخش و و او را ياري كن اگر از من اجازه نخواسته من به او اجازه دادم.» مسلمانان بجز گروهي كه جنگ انداخته بودند و سوي دشمن رفته بودند همچنان به جاي خويش بودند.
سه صف بودند: يك صف پيادگان بودند كه نيزه و شمشير داشتند، يك صف تيراندازان بودند و يك صف سواران بودند كه پيش روي پيادگان جاي داشتند.
پهلوي راست و پهلوي چپ سپاه نيز چنين بود سعد گفت: «كار چنان بود كه قعقاع كرد و چون من سه تكبير گفتم حمله آغاز
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1734
كنيد» كسان آماده شدند كه با گفته وي همداستان بودند و آسياي جنگ بر قعقاع و ياران وي مي‌گشت.
عمرو بن مره گويد: قيس بن هبيره مرادي كه روزهاي پيش در جنگ قادسيه شركت نداشته بود به كساني كه اطراف وي بودند گفت: «دشمن شما سر حمله دارد و راي، راي سالار سپاه است، نبايد سپاهيان حمله برند و پيادگان همراه نباشند كه وقتي حمله برند و دشمن بر اسب پيش آيد و پياده همراه نباشد، راهشان را به بندد و پيش رفتن نتوانند، براي حمله آماده شويد و منتظر تكبير باشيد و يكجا حمله كنيد.» و چنان بود كه تيرهاي عجمان به صف مسلمانان مي‌رسيد.
مستنير بن يزيد گويد: زيد بن كعب نخعي كه پرچم قبيله نخع را به دست داشت گفت: «مسلمانان براي حمله آماده شده‌اند، امشب از ديگران سوي خدا و جهاد سبق گيريد كه هر كه امشب سبق گيرد به اندازه آن ثواب يابد. در كار شهادت با ديگران هم چشمي كنيد و دل به مرگ نهيد كه اگر زندگي را دوست داريد راه زنده ماندن همين است و اگر آخرت خواهيد بدان مي‌رسيد.» اجلح گويد: اشعث بن قيس گفت: «اي گروه عربان! روا نيست كه اين قوم از شما در مقابل مرگ جسورتر باشند و آسانتر از جان گذرند. از همسران و فرزندان بگذريد و از كشته شدن بيم مكنيد كه آرزوي كريمان و سرنوشت شهيدان است» اين بگفت و از اسب پياده شد.
عمرو بن محمد گويد: حنظلة بن ربيع و سران گروههاي ده نفري گفتند: «اي گروه كسان فرود آييد و چنان كنيد كه ما مي‌كنيم و از مرگ بيم مداريد، كه پايمردي بهترين وسيله رهايي از بيم است» گويد: طليحه و غالب و حمال و دليران همه قبايل سخناني از اينگونه گفتند نضر بن سري گويد: ضرار بن خطاب قرشي از اسب فرود آمد و عربان در اثناي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1735
تكبيرهاي سعد و انتظار تكبير ديگر سوي پارسيان پيش رفتند و چون تكبير دوم بگفت عاصم بن عمرو حمله برد و به قعقاع پيوست. قوم نخع نيز حمله بردند و همه كسان نافرماني سعد كردند و جز سران قوم كس در انتظار تكبير سوم نماند و چون تكبير سوم بگفت همگان حمله بردند و به ياران خويش پيوستند و با پارسيان در آميختند و از آن پس كه نماز عشا كرده بودند جنگ شبانه آغاز شد.
ابي طيبه گويد: در ليلةالهرير همه عربان حمله كردند و در انتظار سعد نماندند نخستين كس كه حمله كرد قعقاع بود كه سعد گفت: «خدايا اين را بر او ببخش و ياريش كن «و باقي شب پيوسته مي‌گفت: «اي دريغ تميميان» سپس گفت: «بنظرم كار چنانست كه اين مي‌كند وقتي سه تكبير گفتم حمله بريد.» آنگاه سعد يك تكبير گفت و بني اسديان به حمله كنان پيوستند.
بدو گفتند: «بني اسديان حمله بردند» گفت: «خدايا اين را بر آنها ببخش و ياريشان كن.» و بقيه شب مي‌گفت «اي دريغ از بني اسديان.» آنگاه گفتند: «طايفه نخع حمله بردند» گفت: «خدايا اين را بر آنها ببخش و ياريشان كن.» و بقيه شب مي‌گفت: «اي دريغ از نخع» پس از آن گفتند: «بجيله حمله برد» گفت: «خدايا اين را ببخش اي دريغ از بجيله» پس از آن كنديان حمله بردند».
گفت: «اي دريغ از كنده» آنگاه سران قوم و كساني كه منتظر تكبير مانده بودند حمله كردند و جنگ سخت تا صبحگاهان دوام داشت و اين ليلةالهرير بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1736
انس بن جليس گويد: در ليلةالهرير حضور داشتم و تا صبحگاه صداي برخورد آهن چون چكش آهنگران بود، سخت پايمردي كردند و سعد شبي داشت كه هرگز نداشته بود و عربان و عجمان وضعي ديدند كه هرگز نديده بود، خبر از رستم و سعد بريده بود و سعد به دعا پرداخت و چون صبح شد عربان دست از جنگ بداشتند و از اين بدانست كه برترند و غلبه از آنهاست.
محمد بن اعور گويد: نخستين چيزي كه سعد آن شب شنيد و نشان فتح بود، صداي قعقاع بن عمرو بود كه در نيمه دوم شب به گوش وي رسيد كه رجزي بدين مضمون مي‌خواند:
«ما يك گروه و بيشتر را بكشتيم» «چهار و پنج و يك» «كه برتر از شيران بودند» «و چون بمردند خداي خويش را» «خواندم و سخت بكوشيدم» ابن رفيل گويد: آن شب از اول شب تا صبحگاه جنگيدند، سخن نمي‌كردند بانگ مي‌زدند و اين را ليلةالهرير ناميدند. كه هرير بانگ باشد.
مصعب بن سعد گويد: در آن شب سعد، بجاد را كه نوخاسته بود سوي صف جنگ فرستاد كه فرستاده‌اي نيافت و بدو گفت: «ببين وضع آنها چگونه است؟» و چون بجاد بازگشت بدو گفت: «پسركم چه ديدي؟» گفت: «ديدمشان كه بازي مي‌كردند.» گفت: «يا جدي ميكردند.» عابس بن جعفر به نقل از پدرش گويد: به روز عماس جعفي در ميان گروهي از عجمان بود كه سلاح كامل داشتند، نزديك آنها شدند و با شمشير ضربت زدند و ديدند كه شمشير در آهن كارگر نيست و پس آمدند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1737
حميضه گفت: «چه شد؟» گفتند: «سلاح در آنها كارگر نيست» گفت: «باشيد تا من به شما نشان بدهم، نگاه كنيد.» آنگاه به يكي از پارسيان حمله برد و پشت وي را با نيزه بشكست و به ياران خود نگريست و گفت: «مي‌بينيد كه آنها را مي‌شود كشت» و عربان حمله بردند و آنها را سوي صفشان عقب راندند.
شعبي گويد: بخدا در قادسيه از قبيله كنده بيشتر از هفتصد كس نبود و ترك طبري در مقابل آنها بود.
اشعث گفت: «اي قوم حمله بريد و با هفتصد كس حمله برد و ترك كشته شد.»
 
شب قادسيه‌
 
زياد گويد: شب قادسيه صبحگاه ليلةالهرير بود و از اين روزهاي جنگ آنرا شب قادسيه ناميده‌اند و چنان بود كه كسان خسته بودند و همه شب چشم بر هم ننهاده بودند و قعقاع ميان سپاه به راه افتاد و گفت: «سپاهي كه اكنون جنگ اندازد پس از ساعتي ظفر بيند ساعتي پايمردي كنيد و حمله بريد كه ظفر نتيجه پايمردي است.
پايمردي كنيد و سستي مكنيد» جمعي از سران سپاه بر اشعث گرد آمدند و سوي رستم حمله بردند و صبحدم با گروهي كه پيش روي وي بود در آميختند.
و چون مردم قبايل اين بديدند كساني ميان آنها به سخن ايستادند. قيس بن عبد يغوث و اشعث بن قيس و عمرو بن معديكرب و ابن ذي السهمين خثعمي و ابن ذي البردين هلالي سخن كردند و گفتند: «مبادا اينان در كار خدا از شما كوشاتر باشند و مبادا اينان، يعني پارسيان، از شما به مرگ بي اعتناتر و در جانبازي بي‌باكتر باشند در اين كار سبق گيريد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1738
گروههاي عرب به جمع مقابل خود حمله بردند و با آنها در آميختند. در ميان قوم ربيعه نيز كساني سخن كردند و گفتند: «شما در گذشته، پارسيان را بهتر از همه مي‌شناخته‌ايد و نسبت به آنها جسورتر بوده‌ايد چرا اكنون از آنچه بوده‌ايد جسورتر نباشيد.» هنگام نيمروز نخستين كساني كه عقب نشستند هرمزان و پيرزان بودند كه عقب رفتند و باز موضع گرفتند هنگام نيمروز قلب سپاه پارسيان بشكافت و غبار بر آنها ريخت و بادي سخت وزيدن گرفت و سايبان رستم از تخت وي كنده شد و در عتيق افتاد و اين باد دبور بود و غبار رو به پارسيان داشت. قعقاع و همراهان وي به نزديك تخت رسيدند و تخت را خالي يافتند كه رستم وقتي باد سايبان را كنده بود از آنجا به پناه استراني رفته بود كه آن روز باري آورده بود و همانجا توقف كرده بود بود و در سايه يك استر و بار آن بود.
هلال بن علفه باري را كه رستم زير آن بود بزد و طنابهاي آنرا ببريد و يكي از لنگه‌ها بر رستم افتاد كه هلال او را نمي‌ديد و از حضورش خبر نداشت. مهره‌هاي پشت رستم شكست آنگاه هلال ضربتي بدوزد كه بوي مشك برخاست و رستم سوي عتيق رفت و خود را در آن افكند، هلال به دنبال او جست كه در آب فرو رفته بود و بگرفتش هلال ايستاده بود و پاي او را بگرفت و بيرون كشيد و با شمشير به پيش سر او زد تا جان داد، آنگاه جثه او را بياورد و زير پاي استران افكند و روي تخت رفت و بانگ برداشت كه رستم كشته شد شما را به خداي كعبه سوي من آييد.
كسان به دور وي فراهم آمدند چندانكه تخت معلوم نبود و او را نمي‌ديدند و تكبير گفتند و بانگ برداشتند.
در اين هنگام قلب سپاه مشركان پراكنده شد و هزيمت شدند.
آنگاه جالنوس بر بند بايستاد و ندا داد كه پارسيان عبور كنند و غبار از ميان برخاست. آنها كه به هم بسته بودند شتاب كردند و در عتيق ريختند و مسلمانان با نيزه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1739
آنها را بزدند و كس از ايشان جان به در نبرد و جمله سي هزار كس بودند.
ضرار بن خطاب در فش كابيان را بگرفت كه سي هزار در عوض آن گرفت. قيمت درفش يك هزار هزار و دويست هزار بود. در نبردگاه ده هزار كس از پارسيان كشته شد بجز آنها كه روزهاي پيش كشته شده بودند.
عمرو بن سلمه گويد: به روز قادسيه هلال بن علفه رستم را بكشت.
ابو كعب طائي به نقل از پدرش گويد: پيش از ليلةالهرير و هزار و پانصد كس از مسلمانان كشته شد و در ليلةالهرير و روز قادسيه ششهزار كس از آنها كشته شد كه در خندق رو به روي مشرق به خاكشان كردند.
زياد گويد: وقتي پارسيان از جاي برفتند و ميان قديس و عتيق كس از آنها نماند و ما بين خندق و عتيق از كشته پوشيده بود سعد به زهره فرمان داد كه پارسيان را تعقيب كند و او بانگ زد و پيشتازان را بخواند و قعقاع را گفت دنبال آنها رود كه راه پايين گرفته بودند و شرحبيل را گفت به دنبال آنها رود كه بالا گرفته بودند.
خالد بن عرفطه را گفت كه ساز و برگ كشتگان را برگيرد و شهيدان را به خاك كند.
دو هزار و پانصد تن شهيدان ليلةالهرير و روز قادسيه در اطراف قديس آن سوي عتيق مقابل مشرق مدفون شدند و شهيدان پيش از ليلةالهرير بر مشرق دفن شدند.
آنگاه ساز و برگ و اموال فراهم آمد و چندان بود كه هرگز مانند آن فراهم نيامده بود و پس از آن نيز فراهم نيامد.
سعد هلال را پيش خواند و براي وي دعا كرد و گفت: «رفيقت چه شد؟» گفت: «وي را زير استران افكندم» گفت: «برو او را بيار» هلال برفت و رستم را بياورد سعد گفت: «برهنه‌اش كن و هر چه خواستي به تنش واگذار» هلال ساز و برگ وي را برگرفت و چيزي به تنش نگذاشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1740
و چون قعقاع و شرحبيل بيامدند هر كدام را به سويي كه ديگري رفته بود مأمور كرد قعقاع را، بالا گرفت و شرحبيل راه پايين گرفت و تا خراره قادسيه رفتند.
زهرة بن حويه به تعقيب پارسيان رفت تا به بند رسيد كه آنرا شكسته بودند تا عربان را از تعاقب باز دارند.
زهره گفت: «بكير! پيش برو»، و او اسب خود را هي كرد و چنان بود كه وي بر اسب ماده جنگ مي‌كرد و گفت: «اطلال بپر» و اسب دست و پا فراهم آورد. آنگاه گفت: «بحق سوره بقره بپر» زهره نيز كه بر اسب نر بود اسب خويش را بجهانيد و ديگر سواران نيز اسب بجهانيدند و به آب زدند و سيصد سوار چنين كردند.
زهره به سواران ديگر كه مانده بودند گفت: «سوي پل رويد و بما برسيد.» و برفت. كسان سوي پل رفتند و به دنبال وي آمدند كه به پارسيان رسيد كه جالنوس دنباله آنها را حفاظت مي‌كرد. زهره با وي در آويخت و ضربتي در ميانه رد و بدل شد كه زهره او را بكشت و ساز و برگش را بگرفت. عربان همه كساني را كه از خراره تا سليحين و نجف بودند بكشتند و شبانگاه باز آمدند و شب را در قادسيه به سر كردند.
شقيق گويد: آغاز روز در قادسيه پيروي كرديم وقتي باز آمديم هنگام نماز بود، مؤذن كشته شده بود و مردم در باره اذان گفتن رقابت كردند چندان كه نزديك بود دست به شمشير برند. سعد در ميانه قرعه زد كه به نام يكي افتاد كه اذان گفت.
گويد: و باز چنان شد و آنها كه به تعقيب فراريان بالا و پايين قادسيه رفته بودند بيامدند و وقت نماز بود و چون مؤذن كشته شده بود در كار اذان گفتن رقابت كردند و سعد در ميانشان قرعه زد و بقيه روز و شب را به سر بردند تا زهره باز گشت.
صبحگاهان همه فراهم بودند و در انتظار كس نبودند، سعد خبر فتح را با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1741
شمار مقتولان پارسي و مقتولان مسلمان بنوشت و يكي از معاريف را با سعد بن عميله فزاري سوي عمر فرستاد.
ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: سعد مرا خواست و فرستاد كه كشتگان را ببينم و سران را براي او نام ببرم، بازگشتم و به او خبر دادم. اما رستم را در جاي خود نديده بودم. سعد كس فرستاد و يكي از مردم تيم را كه هلال نام داشت پيش خواند و گفت: «مگر نگفتي كه رستم را كشته‌اي؟» گفت: «چرا» گفت: «پس او را چه كردي؟» گفت: «زير پاي استران افكندم» گفت: «او را چگونه كشتي؟» هلال طرز كشتن رستم را به سعد خبر داد تا آنجا كه گفت: «به پيش سر و بيني او ضربت زدم» گفت، «او را بيار» گويد: «و چون جثه رستم را بياورد ساز و برگ را بدو بخشيد» و چنان بود كه وقتي در آب ميافتاده بود خويشتن را سبك كرده بود و ساز و برگ را به هفتاد هزار فروخت. اگر كلاه رستم را به دست آورده بود قيمت آن يكصد هزار بود.
گويد: تني چند از عباديان پيش سعد آمدند و گفتند: «اي امير پيكر رستم را بر در قصر تو ديديم كه سر ديگري بر آن بود و از ضربت درهم كوفته بود» و سعد بخنديد.
زياد گويد: ديلميان و سران پادگانها كه دعوت مسلمانان را پذيرفته بودند و بي آنكه مسلمان باشند به كمك آنها جنگيده بودند گفتند: «برادران ما كه از آغاز كار به مسلماني گرويدند بهتر و صايب تر از ما بودند بخدا پارسيان پس از رستم توفيق
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1742
نيابند جز آنها كه مسلمان شوند» و مسلمان شدند.
آنگاه كودكان اردو بيامدند و قمقمه چرمين همراه داشتند و به مسلماناني كه رمقي داشتند آب مي‌دادند و مشركاني را كه رمقي داشتند مي‌كشتند و شبانگاه از عذيب سرازير شدند.
گويد: زهره به تعقيب جالنوس رفت و قعقاع و برادرش شرحبيل به تعقيب آنها كه راه بالا يا راه پايين گرفته بودند رفتند و در دهكده‌ها و بيشه‌ها و كنار نهرها آنها را بكشتند و باز گشتند و هنگام نماز ظهر رسيدند و سعد به كسان خوشباش گفت و هر طايفه را ثنا گفت و به نيكي ياد كرد.
سعيد بن مرزبان گويد: زهره برفت و ميان خراره و سليحين به جالنوس رسيد كه يكي از شاهان پارسي بود و طوق و دو دست بند و دو گوشوار داشت و اسبش وامانده بود و خونش بريخت.
گويد: بخدا زهره در آن روز بر اسبي بود كه عنان آن طنابي بافته بود چون افسار و تنگ آن نيز موي بافته بود و ساز و برگ جالنوس را پيش سعد آورد و اسيراني كه به نزد سعد بودند آنرا شناختند و گفتند: «اين ساز و برگ جالنوس است.» سعد گفت: «آيا كسي در كشتن وي با تو كمك كرد؟» گفت: «آري» گفت: «كي؟» گفت: «خدا» و سعد ساز و برگ را بدو داد.
ابراهيم گويد: سعد ساز و برگ را براي زهره زياد دانست و عمر در اين باره باو نوشت كه من گفته‌ام هر كه كسي را بكشد ساز و برگش غنيمت اوست و سعد ساز و برگ را به وي داد كه به هفتاد هزار فروخت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1743
شعبي گويد: زهره به جالنوس رسيد و بدو حمله برد و تير انداخت كه به هدف رسيد و چون رو به رو شدند ضربتي زد و او را از پاي در آورد.
زهره آن روز موهاي بافته داشت. وي در جاهليت اعتباري يافته بود و در اسلام سخت كوشا بود و سابقه نكو داشت در آن وقت جوان بود و آنچه را جالنوس بتن داشت بپوشيد كه هفتاد و چند هزار ميارزيد و چون پيش سعد آمد «ساز و برگ را از او بگرفت و گفت: «چرا منتظر اجازه من نماندي؟» و به عمر نامه نوشت و عمر به سعد نوشت: «با زهره چنين مي‌كني كه چنان شجاعت نمود و هنوز جنگ در پيش داري كه مي‌خواهي شاخش را بشكني و قلبش را تباه كني، ساز و برگ وي را بده و هنگام عطا از كسان ديگر پانصد بيشتر به او بده» عصمه گويد: عمر به سعد نوشت: «من زهره را بهتر از تو مي‌شناسم زهره چيزي از ساز و برگي را كه گرفته نهان نكرده اگر آنكه درباره او سعايت كرد دروغگو باشد خدا وي را با دو طوق در بازوان دچار يكي چون زهره كند. من گفته‌ام هر كه مردي را بكشد، ساز و برگ وي از آن او باشد.» سعد ساز و برگ را به زهره داد كه آنرا به هفتاد هزار بفروخت.
عامر گويد: آنها كه در روز قادسيه سخت كوشيده بودند و از عطاي عادي پانصد بيشتر گرفتند بيست و پنج كس بودند كه زهره و عصمه ضبي و كلج از آن جمله بودند و جنگاوران ايام پيش سه هزار گرفتند كه از اهل قادسيه برتر بودند.
يزيد ضخم گويد: به عمر گفتند: «چه شود اگر اهل قادسيه را نيز چون جنگاوران ايام پيش عطا دهي؟» گفت: «كساني را كه در آن روزها نبوده‌اند به آنها ملحق نمي‌كنم» گويد: و هم درباره اهل قادسيه به عمر گفتند: «چه شود اگر كساني را كه خانه و ديارشان دور بوده بر كساني كه نزديك خانه خويش جنگيده‌اند امتياز دهي؟» گفت: چگونه آنها را به سبب دوري ديارشان بر جماعت نزديك كه به دشمن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1744
پيوسته بودند امتياز دهم؟ آنها را برابر نهادم كه خواستم به نيكي گرايند چرا مهاجران با انصاريان كه نزديك خانه خويش مي‌جنگيدند چنين نكردند؟» سعيد بن مرزبان گويد: وقتي رستم از جاي برفت بر استري نشست و چون هلال به وي نزديك شد تيري بينداخت كه به پايش خورد و ابر را بركاب دوخت كه گفت:
«بپايه» [1] آنگاه هلال به وي نزديك شد و رستم فرود آمد و زير استر رفت و چون هلال بدو دست نيافت ريسمان را بريد كه بار بر او افتاد آنگاه فرود آمد و سرش را در هم كوفت.
شقيق گويد: به روز قادسيه كه يكباره به عجمان حمله برديم خدا هزيمتشان كرد و چنان شد كه من به يكي از چابكسواران پارسي اشاره كردم كه با سلاح كامل سوي من آمد و گردنش بزدم و ساز و برگش را بگرفتم.
سعيد بن مرزبان گويد: در آن روز پارسيان پس از هزيمت چنان شدند كه هزيمت‌شدگان مي‌شده‌اند، كشته شدند و كار بدانجا رسيد كه يكي از مسلمانان يكيشان را پيش مي‌خواند كه مي‌آمد و جلو روي او مي‌ايستاد كه گردنش را ميزد و چنان ميشد كه وي را با سلاح خودش مي‌كشت و چنان مي‌شد كه دو مرد بودند و مي‌گفت يكي رفيقش را بكشد و اين بسيار بود.
يونس بن ابي اسحاق گويد: سلمان بن ربيعه باهلي گروهي از عجمان را ديد كه زير پرچم خويش بودند كه آنرا به زمين كوفته بودند و گفته بودند از اينجا نرويم تا بميريم و حمله برد و همه كساني را كه زير پرچم بودند بكشت و ساز و برگشان را بگرفت.
گويد: سلمان به روز قادسيه يكه سوار مسلمانان بود و از جمله كساني بود كه پس از هزيمت پارسيان بر آنها كه پايمردي مي‌كردند حمله برد. يكي ديگر
______________________________
[1]- در متن كلمه پارسي است و نسخه بدل چنين است: «بيايه»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1745
گويد: پس از آن سعد، قعقاع و شرحبيل را به دنبال فرارياني فرستاد كه راه عبد الرحمن بن ربيعه ذو النور بود كه بر گروهي از پارسيان كه بر ضد مسلمانان فراهم بودند حمله برد و با سواران خويش درهمشان كوفت.
شعبي گويد: سلمان بندهاي كسان را بهتر از آن ميشناخت كه سلاح بندهاي حيوان كشتني را مي‌شناسد. جايي كه اكنون زندان است خانه عبد الرحمن بن ربيعه بود و جايي كه ميان آن و خانه مختار است خانه سلمان بود و اشعث بن قيس محوطه‌اي را كه جلو آن بود و اكنون در خانه مختار افتاد به تيول خواست كه باور دادند و سلمان بدو گفت: «اي اشعث، نسبت به من سخت جسور شده‌اي، بخدا اگر زمين را بگيري ترا به شمشير مي‌زنم، ببين از تو چه ميماند؟» و اشعث از زمين چشم پوشيد و متعرض آن نشد.
طلحه گويد: پس از هزيمت سي و چند گروه پايمردي كردند و تن بمرگ دادند و از فرار شرم داشتند و خدايشان نابود كرد كه سي و چند كس از سران مسلمانان به آنها پرداختند و دنبال فراريان نرفتند. سلمان بن ربيعه به گروهي پرداخت و عبدالرحمن بن ربيعه ذو النور به گروه ديگر پرداخت و كساني از سران مسلمانان به گروههاي ديگر پرداختند.
جنگ اين گروهها به دو صورت بود، بعضي تاب نياوردند و گريزان شدند و بعضي ديگر پايمردي كردند تا كشته شدند.
از جمله سران فراري اين گروهها هرمزان بود كه در مقابل عطار بود و اهو كه در مقابل حنظلة بن ربيع كاتب پيمبر صلي الله عليه و سلم بود و زاد بن بهيش كه در مقابل عاصم بن عمرو بود و قارن كه در مقابل قعقاع بن عمرو بود.
گويد: از جمله كساني كه دل به مرگ داده بودند شهريار پسر كنارا بود كه در مقابل سلمان بود و پسر هربذ كه در مقابل عبد الرحمن بود و فرخان اهوازي كه در مقابل بسر بن ابي رهم جهني بود و خسرو شنوم همداني كه در مقابل ابن هذيل كاهلي بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1746
بالا و زير گرفته بودند و زهرة بن حويه را به تعقيب جالنوس فرستاد.
ابو جعفر طبري گويد: حديث ابن اسحاق چنين است كه گويد: مثني بن حارثه بمرد و سعد بن ابي وقاص سلمي دختر خصفه را كه زن وي بوده بود، به زني گرفت و اين بسال چهاردهم هجرت بود. آن سال عمر بن خطاب سالار حج بود.
گويد: در همين سال ابو عبيدة بن جراح وارد دمشق شد و زمستان را آنجا گذرانيد.
در تابستان هرقل بارو ميان به انطاكيه آمد و از مستعربان از قبيله لخم و جذام و بلقين و بلي و عامله و قبائل قضاعه و غسان، بسيار كس با وي بود و از مردم ارمينيه نيز بسيار كس بود.
هرقل در انطاكيه بماند و صقلار را كه از خواجگان بود بفرستاد با يكصد هزار كس كه دوازده هزار كس از مردم ارمينيه بودند و سالارشان جرجه بود و دوازده هزار كس از مستعربان از غسان و قبايل قضاعه كه سالارشان جبلة بن ايهم غساني بود و بقيه از روميان بودند و صقلار خواجه هرقل سالار همگان بود.
گويد: مسلمانان با بيست و چهار هزار كس كه سالارشان ابو عبيده جراح بود برون شدند و در رجب سال پانزدهم در يرموك تلاقي شد و جنگي سخت شد كه روميان به اردوگاه مسلمانان در آمدند و كساني از زنان قريش به وقت درآمدن روميان به اردوگاه مسلمانان شمشير گرفتند و مردانه جنگيدند كه ام حكيم دختر حارث بن هشام از آن جمله بود.
گويد: و چنان بود كه وقتي مسلمانان به مقابله روميان مي‌رفتند كساني از قبيله لخم و جذام به آنها پيوسته بودند و چون شدت جنگ را بديدند گريزان شدند و به دهكده‌هاي نزديك رفتند و مسلمانان را رها كردند.
عروة بن زبير گويد: يكي از مسلمانان درباره رفتار مردم لخم و جذام شعري گفت بدين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1747
«مردم لخم و جذام در كار گريز بودند» «و ما و روميان در مرج به كشاكش بوديم» «اگر پس از اين بيايند با آنها كاري نداريم» عبد الله بن زبير گويد: به سال يرموك با پدرم بودم و چون مسلمانان آرايش جنگ گرفتند، زبير زره پوشيد و بر اسب نشست و به دو تن از غلامان خويش گفت:
«عبد الله را پيش بار نگهداريد كه نوسال است» گويد: پس از آن برفت و به سپاه پيوست و چون مسلمانان و روميان جنگ انداختند جمعي را ديدم كه بر تپه‌اي ايستاده بودند و جنگ نمي‌كردند. من اسبي را كه زبير پيش بار نهاده بود بگرفتم و بر نشستم و سوي آن جمع رفتم و با آنها ايستادم و با خود گفتم: «ببينم چه مي‌كنند» و ديدم كه ابو سفيان بن حرب با تني چند از پيران قريش از مهاجران فتح مكه ايستاده بودند و جنگ نمي‌كردند و چون مرا ديدند كه نوسال بودم به من توجه نكردند.
گويد: «بخدا چنان بود كه وقتي مسلمانان عقب مي‌رفتند و كار روميان بهتر ميشد مي‌گفتند: «زردها، بيشتر، بيشتر» و چون روميان عقب مي‌رفتند و مسلمانان تفوق مي‌يافتند مي‌گفتند: «اي دريغ از زردها».
و من از گفتار آنها در شگفت بودم و چون خداوند رويمان را هزيمت كرد و زبير باز آمد قصه آن جمع را با وي بگفتم كه خنديد و گفت: «خدايشان بكشد كه از كينه دست بر نمي‌دارند، اگر روميان بر ما غلبه يابند به آنها چه مي‌رسيد؟ ما كه براي آنها از روميان بهتريم» ابن اسحاق گويد: آنگاه خداي تبارك و تعالي نصرت آورد و روميان و سپاهي كه هرقل فراهم آورده بود هزيمت شدند و از سپاه روم از مردم ارمينيه و مستعربان هفتاد هزار كس كشته شد و خدا صقلار و باهان را كه هرقل همراه وي فرستاده بود بكشت.
و چون هرقل ماجرا را بشنيد كس فرستاد كه مردان جنگي و مردم ملطيه را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1748
پيش وي آوردند و بگفت تا شهر را آتش زدند.
گويد: در جنگ يرموك از مسلمانان از طايفه بني اميه، عمرو بن سعيد بن عاص و ابان بن سعيد بن عاص و از بني مخزوم، عبد الله بن سفيان بن عبد الاسد و از بني سهم، سعيد بن حارث بن قيس كشته شدند.
گويد: در آخر سال پانزدهم هجرت، خداوند در عراق رستم را بكشت و سپاهيان يرموك پس از فراغت از جنگ آنجا به كمك سعد در قادسيه پيكار كردند.
و چنان بود كه وقتي زمستان برفت سعد از شراف سوي قادسيه روان شد و رستم خبر يافت و به آهنگ وي برون شد و چون سعد از حركت وي خبردار شد توقف كرد و به عمر نامه نوشت و كمك خواست، عمر مغيرة بن شعبه ثقفي را با چهار صد كس از مدينه سوي وي فرستاد، قيس بن مكشوح مرادي را نيز با هفتصد كس فرستاد و به ابو عبيده نوشت كه هزار كس از مردان خويش را به كمك سعد بن ابي- وقاص سالار عراق فرست و ابو عبيده چنان كرد و عياض بن غنم فهري را سالار آن گروه كرد.
گويد: آن سال كه سال پانزدهم بود، عمر بن خطاب با سالار حج بود و چنان بود كه كسري در قصر بني مقاتل پادگاني داشت كه نعمان بن قبيصه سالارشان بود.
نعمان پسر حيه طايي و پسر عموي قبيصة بن اياس طايي فرمانرواي حيره، در قصر خويش بود و چون از سعد بن ابي وقاص خبر يافت از عبد الله بن سنان اسدي صدا وي درباره وي پرسيد كه گفت: «يكي از مردم قريش است.» نعمان گفت: «بخدا اگر قرشي باشد چيزي نيست بخدا با او جنگ مي‌كنم كه قرشيان بندگان كسي هستند كه غالب شود، بخدا از محافظ حمايت نكنند و به محافظ از ديار خويش بيرون نشوند.» عبد الله بن سنان از اين سخن خشمگين شد و صبر كرد تا وقتي بخفت بر او درآمد و نيزه را به پشتش فرو كرد و او را بكشت آنگاه پيش سعد رفت و مسلمان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1749
شد.
گويد: و چون مغيرة بن شعبه و قيس بن مكشوح با همراهان خويش به سعد بن ابي وقاص پيوستند، سوي رستم روان شد و در قادس كه دهكده‌اي مجاور عذيب بود فرود آمد و مردم، آنجا مقام گرفتند و سعد در قصر عذيب جا گرفت و رستم با سپاه پارسيان در قادسيه فرود آمد. سپاه وي چنان كه در ديوان وي به شمار آمده بجز تبعه و غلامان شصت هزار كس بود. ميان رستم و سپاه مسلمانان عتيق، پل قادسيه، فاصله بود.
و چنان بود كه سعد در منزل خويش بيمار بود و قرحه‌اي سخت داشت و ابو مححن بن حبيب ثقفي در قصر وي محبوس بود كه به سبب شرابخواري او را حبس كرده بود.
و چون رستم بيامد كس فرستاد كه مردي هوشيار را پيش من فرستيد كه با وي سخن كنم كه مغيرة بن شعبه را سوي او فرستادند. مغيره كه موهاي خود را به چهار دشته تابيده بود و پشت سر و بالاي گوش افكنده بود و بردي به تن داشت برفت تا پيش رستم كه آن سوي پل عتيق در سمت عراق جاي داشت و مسلمانان بر سوي ديگر در سمت حجاز ميان قادسيه و عذيب بودند.
رستم با مغيره سخن كرد و گفت: «شما عربان مردمي تيره روز و مستمند بوديد كه به بازرگاني يا مزدوري يا سفر پيش ما مي‌آمديد و از غذاي ما مي‌خورديد و از آبمان مي‌نوشيديد و در سايه‌هاي ما مي‌آرمديد و برفتيد و ياران خويش را خوانديد و آنها را نيز بياورديد، مثال شما چون مردي است كه باغ انگوري داشت و شغالي در آن ديد و با خود گفت يك شغال چيزي نيست اما شغال برفت و شغالان را به باغ خواند و چون فراهم آمدند صاحب باغ بيامد و سوراخي را كه شغالان از آن آمده بودند بگرفت و همه را بكشت.
«مي‌دانيم كه مستمندي شما عربان را به اين كار واداشته، امسال بر گرديد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1750
كه ما را از آباداني ديارمان و مقابله دشمنانمان باز داشته‌ايد و ما شترانتان را گندم و خرما بار مي‌كنيم و جامه به شما مي‌دهيم، از ديار ما برويد كه خدايتان بسلامت دارد.» مغيره گفت: «چنانكه گفتي مستمند بوديم و بدتر از اين بوديم، مرفه‌ترين ما آن كس بود كه پسر عموي خويش را مي‌كشت و مال وي را مي‌گرفت و مي‌خورد، مردار و خون و استخوان مي‌خورديم، چنين بوديم تا خدا پيغمبري ميان ما برانگيخت و كتاب بدو فرستاد كه ما را سوي خدا و دين وي خواند، يكي تصديق او كرد و ديگري تكذيب او كرد و آنكه تصديق كرده بود با آنكه تكذيب كرده بود بجنگيد تا همه از روي يقين يا به ضرورت به دين وي گرويديم كه معلوم شد كه وي صادق است و فرستاده خداست و او به ما فرمان داد كه با مخالفان خود بجنگيم و به ما گفت كه هر كس از ما بر دين وي بميرد به بهشت مي‌رود و هر كه بماند بملك مي‌رسد و بر مخالف خويش غلبه مي‌يابد. ما ترا دعوت مي‌كنيم كه به خدا و پيمبر او ايمان بياري و به دين ما در آيي، اگر چنين كني ديارت از آن تست و كس جز به رضاي تو وارد آن نشود و بايد زكات و خمس بدهي و اگر نپذيري بايد جزيه بدهي و اگر نپذيري با تو مي‌جنگيم تا خدا ميان ما و تو داوري كند.» رستم گفت: «گمان نداشتم در عمر خويش از شما عربان چنين سخناني بشنوم، فردا كارتان را يكسره مي‌كنم و همه‌تان را مي‌كشم.» آنگاه بگفت تا بر عتيق بند زدند و همه شب تا صبحگاه با علف و خاك و ني، بند مي‌زدند و راه آماده شد.
گويد: مسلمانان آرايش جنگ گرفتند، سعد سالاري قوم را به خالد بن عرفطه هم پيمان بني اميه سپرد، ميمنه سپاه را به جرير بن عبد الله بجلي داد و ميسره را به قيس بن مكشوح سپرد. آنگاه رستم حمله آورد و مسلمانان نيز حمله بردند. بيشتر آنها جز جل بارها، سپري نداشتند كه چوب بدان بسته بودند و سپر محافظ خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1751
كرده بودند و غالب سرپوش آنها طناب بارها بود كه هر كس طناب بار خود را به سر مي‌پيچيد تا آنرا محفوظ دارد، پارسيان آهن پوش و قباپوش بودند و جنگي سخت كردند. سعد در قصر بود و جنگ را مي‌نگريست و سلمه دختر خصفه كه از آن پيش زن مثني بن حارثه بوده بود با وي بود و چون سپاهيان به جولان آمدند گفت:
سعد در قصر بود و جنگ را مي‌نگريست و سلمه دختر خصفه كه از آن پيش زن مثني بن حارثه بوده بود با وي بود و چون سپاهيان به جولان آمدند گفت:
«اي دريغ از مثني كه امروز مثني ندارم.» و سعد سيلي بر چهره او زد.
سلمي گفت: «اين كار را از روي غيرت و ترس كردي» و چون ابو محجن كه در قصر عذيب بود حركت و جولان سپاه را بديد، با زبراء كنيز سعد كه به نزد وي محبوس بود گفت: «اي زبراء! مرا رها كن و به قيد سوگند خدا تعهد مي‌كنم كه اگر كشته نشدم بازگردم كه بند آهنين به پاي من نهي.» زبراء وي را رها كرد و بلقا اسب سعد را بدو داد، ابو محجن به دشمن حمله برد سعد از بالاي حصار مي‌نگريست و اسب خويش را مي‌شناخت و نمي‌شناخت.
وقتي جنگ به سر رفت و خدا جمع پارسيان را هزيمت كرد، ابو محجن پيش زبراء بازگشت و پاي خويش را در بند وي كرد و چون سعد از بالاي حصار بيامد اسب خويش را ديد كه عرق كرده بود و بدانست كه سوار آن شده‌اند و از زبراء پرسيد و او قصه ابو محجن را بگفت و سعد آزادش كرد.
محمد بن اسحاق گويد: عمرو بن معديكرب با مسلمانان در قادسيه بود.
اسود نخعي گويد: در قادسيه حضور داشتم و ديدم كه نوجواني از مردم نخع شصت تا هشتاد تن از فرزندان آزادگان را پيش مي‌راند و گفتم: «خداوند فرزندان آزادگان را زبون كرد.» قيس بن ابي حازم بجلي كه در قادسيه با مسلمانان بود گويد: در جنگ قادسيه يكي از ثقفيان با ما بود و از دين بگشت و پيش پارسيان رفت و به آنها گفت كه محل مقاومت عربان جايي است كه بجيله آنجاست.
گويد: ما يك چهارم سپاه بوديم و شانزده فيل سوي ما فرستادند و دو فيل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1752
سوي باقي سپاه فرستادند و خار آهنين زير پاي اسبان ما مي‌ريختند و تير سوي ما مي‌انداختند چندان كه گفتي باران است و اسبان خويش را به هم بسته بودند كه فرار نكند.
گويد: عمرو بن معديكرب به ما مي‌گذشت و مي‌گفت: «اي گروه مهاجران، شيران باشيد كه هر كه نيك بكوشد شير باشد و پارسي چون نيزه خويش را بيندازد بز باشد.» گويد: يكي از چابكسواران پارسي بود كه تيرش خطا نمي‌كرد به عمرو گفتيم: «اي ابو ثور، اين سوار را دفع كن كه تير وي خطا نمي‌كند.» عمرو سوي او رفت و پارسي تيري بزد كه به كمان وي خورد و عمرو حمله برد و با وي درآويخت و خونش بريخت و دو طوق و يك كمر بند طلا و يك قباي ديبا از او بگرفت.
گويد: آنگاه خدا رستم را بكشت و اردوگاه وي را با هر چه در آن بود غنيمت مسلمانان كرد. مسلمانان شش يا هفت هزار كس بودند. آنكه رستم را بكشت هلال ابن علفه تميمي بود كه وي را بديد و سوي او رفت و در آن حال كه به تعقيب رستم بود تيري بينداخت كه به پاي او خورد و پايش را به ركاب زين دوخت و رستم به پارسي مي‌گفت 576) (577 «بپايه» يعني چنين كه آمد يا چنين كه هستي.
آنگاه هلال بن علفه به رستم حمله برد و خونش بريخت و سرش را ببريد و بياويخت و پارسيان عقب نشستند و مسلمانان به تعقيبشان رفتند و از آنها همي كشتند.
و چون پارسيان به خراره رسيدند فرود آمدند و شراب نوشيدند و غذا خوردند، آنگاه برون آمدند و در عجب بودند كه تيرهايشان در عربان كارگر نبود. جالنوس بيامد و كره‌اي برداشتند كه او تيري زد و آنرا سوراخ كرد و در آنجا بودند كه سواران مسلمان در رسيدند و زهرة بن حويه تميمي به جالنوس حمله برد و او را بكشت و پارسيان هزيمت شدند و سوي دير قره و آن سوي دير رفتند و سعد با مسلمانان بيامد و مقابل پارسياني كه آنجا بودند موضع گرفت، در آنجا عياض بن غنم با كمكيان شام
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1753
كه يك هزار بودند در رسيد و سعد از غنايم قادسيه به او و همراهانش سهم داد. سعد از دمل خويش درد مي‌كشيد و جرير بن عبد الله شعري گفت بدين مضمون:
«من جريرم و كنيه ابو عمرو دارم» «سعد در قصر بود كه خدا فيروزي داد» و نيز يكي از مسلمانان شعري به اين مضمون گفت:
«جنگيديم تا خدا فيروزي داد» «و سعد در قادسيه به در قصر پناه برده بود» «از جنگ آمديم و بسيار زنان بيوه شده بودند» «اما در ميان زنان سعد كس بيوه نبود» گويد: و چون اين سخنان به سعد رسيد به نزد كسان آمد و عذر خويش بگفت و دملهايي را كه در ران و كفل خويش داشت به آنها بنمود و مسلمانان وي را معذور داشتند، كه سعد ترسو نبود. سعد به جواب گفته جرير شعري به اين مضمون گفت:
«درباره بجيله آرزوئي ندارم» «جز اينكه به روز شمار پاداش يابند» «كه سوارانشان با سواران رو به رو شدند» «و سواران پيكار كردند» «و فيلان به نبردگاهشان آمدند» «كه گويي به رونق شتران تندرو بود» پس از آن پارسيان از دير قره سوي مداين گريختند و آهنگ نهاوند داشتند طلا و نقره و ديبا و پرند و حرير و سلاح و جامه‌هاي كسري و دختران وي را ببردند و جز اين هر چه بود به جا نهادند و سعد كسان از مسلمانان به تعقيب آنها فرستاد:
خالد بن عرفطه هم پيمان بني اميه را روانه كرد، عياض بن غنم و ياران وي را همراه خالد كرد، هاشم بن عتبة بن ابي وقاص را پيشدار سپاه وي كرد، جرير بن عبد الله بجلي را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1754
به ميمنه گماشت و زهرة بن حويه تميمي را به ميسره گماشت خود سعد به سبب دردي كه داشت بجا ماند و چون درد وي برفت با بقيه مسلمانان به دنبال آن گروه روان شد و در بهر سير نرسيده به دجله به آنها رسيد و چون بر ساحل دجله اردو زدند و بار نهادند به جستجوي گدار بودند اما نيافتند تا كافري از مردم مداين پيش سعد آمد و گفت:
«راهي به شما مي‌نمايم كه پيش از آنكه پارسيان چندان راهي طي كرده باشند به آنها برسيد» و آنها را از گداري نزديك قطربل ببرد. نخستين كس كه به گدار زد هاشم بن عتبه بود كه به پاي رفت و چون عبور كرد سوارانش به دنبال وي رفتند. آنگاه خالد ابن عرفطه با سواران خود عبور كرد پس از آن عياض بن غنم با سواران خود عبور كرد. پس از آن جماعت پياپي بيامدند و به گدار زدند و عبور كردند. گويند: پس از آن كس اين گدار را پيدا نكرد.
آنگاه برفتند تا به سياهچال ساباط رسيدند و بيم كردند كمين دشمن آنجا باشد و به ترديد افتادند و بيمناك شدند و نخستين كس كه با سپاه خويش به آنجا در آمد هاشم بن عتبه بود و چون گذشت شمشير خود را براي مسلمانان تكان داد و بدانستند كه چيزي كه مايه ترس باشد اينجا نيست و خالد بن عرفطه آنها را عبور داد.
آنگاه سعد به مسلمانان پيوست و به جلولا رسيدند كه جماعتي از پارسيان آنجا بودند و جنگ جلولا رخ داد كه خدا پارسيان را هزيمت كرد و مسلمانان بيش از آنچه در قادسيه گرفته بودند، غنيمت به دست آوردند و يكي از دختران كسري و به قولي دختر پسر او بنام منجانه كشته شد و يكي از شاعران مسلمان شعري بدين مضمون گفت:
«چه بسيار كره اسبان نيكوي چاق» «كه بار جوان مسلمان را مي‌برد» «كه در راه رحمان از جهنم رهايي يافته بود» «و اين به روز جلولا بود و روز رستم»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1755
«و روز حمله كوفه» «و روزي كه دين كافران به رو در افتاد.» آنگاه سعد فتحي را كه خداوند نصيب مسلمانان كرده بود به عمر نوشت، و عمر نوشت كه به جاي خود باش و جز اين چيزي مجوييد.
سعد بدو نوشت كه اينك چيزي نزديك به دست آورده‌ايم و زمين جلو روي ما گشاده است.
عمر نوشت: بجاي خود باش و پارسيان را تعقيب مكن و براي مسلمانان خانه هجرت و منزلگاه جهادي درست كن و شط را ميان من و مسلمانان فاصله مكن.
سعد مسلمانان را در انبار فرود آورد كه در آنجا بماندند و به تب مبتلا شدند و به آنها نساخت.
سعد نامه نوشت و ماجرا را به عمر خبر داد.
عمر نوشت: جز آنجا كه شتر و گوسفند را نكو دارد و علفزار باشد عربان را نكو نباشد. در مجاورت شط بياباني پيدا كن و براي مسلمانان منزلي آنجا بجوي.
گويد: سعد روان شد تا به محل كويفه عمر بن سعد رسيد كه پشه و تب داشت و با كسان سازگار نبود. آنگاه سعد حارث بن مسلمه و بقولي عثمان حنيف بني عمري را كه يكي از مردم انصار بود فرستاد كه جايي را كه اكنون كوفه آنجاست بيافت و سعد با مسلمانان آنجا فرود آمدند و محل مسجد كوفه را معين كردند و براي مردم محله‌ها معين شد.
و چنان بود كه عمر بن خطاب آن سال سوي شام آمده بود و در جابيه فرود آمد و ايليا شهر بيت المقدس گشوده شد.
و هم در اين سال ابو عبيدة بن جراح حنظلة بن طفيل سلمي را سوي حمص فرستاد كه خدا شهر را به دست وي بگشود.
سعد بن ابي وقاص شرحبيل بن سمط را كه يكي از مردم كنده بود به فرمانروايي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1756
مداين گماشت.
 
ذكر احوال مردم سواد
 
قبيصة بن جابر گويد: به روز قادسيه وقتي فتح شد يكي از ما شعري گفت و سعد را از اينكه در قصر مانده بود ملامت كرد، شعري وي در دهانها افتاد و به گوش رسيد و گفت: «خدايا اگر دروغگوست يا اين سخن را به ريا و طلب شهرت گفته زبان و دست وي را از من ببر» قبيصه گويد: بخدا گوينده شعر ميان دو صف بود كه به سبب دعاي سعد تيري بيامد و به زبان وي خورد و يك نيمه تن وي بخشكيد و هرگز كلمه‌اي نتوانست گفت تا به خدا پيوست.
عثمان بن رجاي سعد گويد: سعد بن مالك از همه كس جسورتر و دليرتر بود و در قصري نا استوار جا گرفته بود كه ميان دو صف بود و از آنجا سپاهيان را مي‌نگريست.» ام كثير زن همان بن حارث نخعي گويد: ما با شوهران خود در قادسيه بوديم و چون خبر آمد كه جنگ به سر رسيد، لباس به خود پيچيديم و قمقمه‌هاي آب بر- گرفتيم و سوي زخميان رفتيم و هر كه از مسلمانان بود آب به او داديم و از جا برداشتيم و هر كه از مشركان بود خلاصش كرديم. كودكان نيز به دنبال ما آمدند كه اين كار را به دست آنها داديم.
سيف بن عطيه گويد: در جنگ قادسيه هيچيك از قبايل عرب بيشتر از بجيله و نخع زن همراه نداشت. نخعيان هفتصد زن بي‌شوهر داشتند و بجيله هزار زن داشتند و اينان به هزار كس از قبايل عرب شوهر كردند و آنان به هفتصد كس شوهر كردند.
نخعيان و بجيليان را خويشاوند مهاجران مي‌گفتند آنها در كار انتقال بار و اثاث
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1757
بي‌پروا بودند كه خالد زمينه را فراهم كرده بود و مثني پس از خالد و ابي عبيد پس از مثني. و نيز جنگاوران پيش از قادسيه زمينه فراهم آورده بودند و از آن پس سختي بسيار بود.
طلحه گويد: بكير بن عبد الله ليثي و عتبة بن فرقد سهي و سماك بن خرشه انصاري- اين سماك بجز ابو دجانه معروف بود در جنگ قادسيه از زني خواستگاري كردند كه عربان كه زنان خويش را همراه آورده بودند. نخعيان، هفتصد زن بي‌شوهر داشتند و آنها را خويشاوند مهاجران مي‌ناميدند. در اثناي جنگ پيش از فتح و پس از فتح مهاجران آنها را به زني گرفتند و هفتصد كس از مردم قبايل شوهرشان شدند و چون كارها به سر رفت اين سه كس از اين زن خواستگاري كردند، وي اروي دختر عامر هلالي، هلال نخع، بود و خواهرش هنيده زن قعقاع بن عمرو تميمي بود. اروي به خواهر خويش گفت: «با شوهر خويش مشورت كن كه كدام يك را مناسب ما مي‌داند.» و اين پس از جنگ بود كه هنوز در قادسيه بودند. قعقاع گفت آنها را در شعر وصف مي‌كنم و تو براي خواهر خويش نظر بده و شعري بدين مضمون گفت:
«اگر درهم‌ها را مي‌خواهي» «به سماك انصاري يا ابن فرقد» «شوهر كن» «و اگر شجاعت به هنگام جنگ مي‌خواهي» «رو سوي بكير كن» «و همه‌شان در اوج بزرگيند» «نيكو بنگريد كه اين سخن درباره فرد است.» گويد: از عذيب تا عدن ابين و ازابله تا ايله عربان در انتظار جنگ قادسيه بودند و چنان مي‌ديدند كه ثبات و زوال ملك پارسيان وابسته به آنست و در هر كجا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1758
گوش فرا داشته بودند به‌بينند سرانجام آن چه ميشود تا آنجا كه يكي كاري در پيش داشت و مي‌گفت: «صبر كنيم ببينيم كار قادسيه چه مي‌شود؟» و چون جنگ قادسيه رخ داد جنيان برفتند و خبر را با كساني از آدميان بگفتند و خبر به همه جا رسيد.
گويد: شبانگاه زني كه ندانستند كيست بر كوهي در صنعا شعري درباره جنگ قادسيه خواند و جنگاوران را ستود. مردم يمامه نيز شنيدند كه يك رهگذر اشعاري درباره جنگ قادسيه زمزمه مي‌كرد و در همه ديار عرب اشعاري در اين باره به گوش مي‌رسيد.
طلحه گويد: سعد خبر فتح و شمار كشتگان پارسي و مقتولان مسلمان را با ذكر نام معاريف نوشت و همراه سعد بن عميله فزاري براي عمر فرستاد.
اين سخن در روايت ابن رفيل بن ميسور نيز هست، نامه سعد چنين بود:
«اما بعد از پس جنگي دراز و اضطرابي سخت خدا ما را» «بر پارسيان فيروزي داد و روشهايي را كه اسلافشان داشته بودند از آنها» «بگرفت. با جمعي به تلاقي مسلمانان آمده بودند كه كس به شكوه آن» «نديده بود، اما سودشان نداد و خدا شكوه آنها را بگرفت و به مسلمانان» «داد و مسلمانان پارسيان را بر رودها و دل بيشه‌ها و دره‌ها تعقيب كردند. از» «مسلمانان سعد بن عبيد قاري و فلان و فلان، و كساني كه نمي‌دانيم و خدا بهتر» «داند، كشته شدند كه هنگام شب قرآن همي خواندند و سران قوم بودند» «و شيران همانندشان نبود و آنها كه رفته‌اند بر آنها كه مانده‌اند جز به» «شهادت برتري ندارند كه شهادت بر اينان مقرر نشده بود.» مجالد بن سعيد گويد: وقتي عمر از آمدن رستم به قادسيه خبر يافت از صبحدم تا نيمروز از كاروانيان درباره مردم قادسيه خبر مي‌جست آنگاه به خانه خويش مي‌رفت.
گويد: و چون بشارت آور را بديد گفت: «از كجا؟» و او بگفت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1759
عمر گفت: «اي بنده خدا با من سخن كن» گفت: «خدا دشمن را هزيمت كرد» عمر با وي پياده مي‌رفت و خبر مي‌پرسيد و مرد بر شتر خويش مي‌رفت و عمر را نمي‌شناخت تا وقتي به مدينه در آمد و كسان به عمر به عنوان امير مؤمنان سلام مي‌كردند، گفت: «خدايت بيامرزاد چرا به من نگفتي كه امير مؤمناني» عمر مي‌گفت: «برادرم باك نداشته باش.» زياد گويد: مسلمانان در انتظار وصول مژده و فرمان عمر، غنايم خود را وارسي مي‌كردند و به باقيمانده سپاه مي‌رسيدند و كارهاي خود را سان مي‌دادند.
گويد: مردم عراق از جنگاوران پيشين كه در يرموك و دمشق حضور داشته بودند براي كمك سپاه قادسيه پيوسته آمدند و فردا و پس فردا نيز رسيدند. نخستين گروه آنها روز اغواث آمدند و آخرينشان پس فرداي فتح رسيدند … در جمع كمكيان از مردم مراد و همدان و پراكندگان قبايل، كس بود و به عمر نوشتند كه درباره آنها چه بايد كرد؟ و اين نامه دوم پس از فتح بود كه با نذير بن عمرو فرستاده شد.
و چون خبر فتح به عمر رسيد ميان كسان به سخن ايستاد و نامه فتح را خواند و گفت: «علاقه دارم كه احتياج را از ميان ببرم در صورتي كه رفاه همه ميسر باشد.
و گر نه بايد در كار معاش همانند يك ديگر شويم تا هر كس چيزي داشته باشد. دوست دارم آنچه را درباره شما به دل دارم بدانيد و آنرا به عمل خواهيد دانست. بخدا من شاه نيستم كه شما را بنده خويش كنم، بنده خدايم كه امانت را به او سپرده‌اند، اگر آنرا نگيرم و به شما پس دهم و دنباله رو باشم و در خانه‌هاي خويش سير و سيراب باشيد، نيكروز باشم و اگر آنرا عهده كنم و شما را به خانه خويش بكشانم و كناره نگيرم كه معذور باشم و همچنان بمانم، تيره روز شوم كه اندكي خرسند باشم و بسيار مدت غمگين باشم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1760
گويد: همراه انس بن حليس به عمر نوشتند كه گروههايي از مردم سواد دعوي پيمان دارند و چنانكه دانيم هيچكس جز مردم بانقيا و بسما و مردم اليس پايين به پيمان‌هاي پيش از قادسيه وفا نكرده. مردم سواد ادعا دارند كه پارسيان مجبورشان كرده‌اند و فراهمشان آورده‌اند اما مخالفت ما نكرده‌اند و به جنگ نيامده‌اند. سعد بوسيله ابو الهياج اسدي نوشت كه مردم سواد برفته‌اند و آنها كه به پيمان خويش وفا كرده‌اند و بر ضد ما برنخاسته‌اند پيش ما آمده‌اند و ترتيباتي را كه پيش از ما ميان آنها و مسلمانان بوده عمل كرده‌ايم و مي‌گويند كه مردم سواد سوي مداين رفته‌اند تكليف آنها را كه رفته‌اند و آنها كه دعوي دارند به اجبار آمده‌اند و گريخته‌اند و جنگ نكرده‌اند و آنها را كه پيمان نگهداشته‌اند يا تسليم شده‌اند تكليف همه را معين كن كه در سرزميني وسيع افتاده‌ايم و زمين از مردم خالي شده و شمار ما اندك است و آنها كه با ما به صلح آمده‌اند بسيارند و جلب قلوب آنها مايه آبادي زمين و ضعف دشمن است.
عمر ميان كسان به سخن ايستاد و گفت: «هر كه به هوس و گناه كار كند نصيب وي نابود شود و جز خويشتن را زيان نزند و هر كه به طلب پاداشي كه براي اهل طاعت پيش خداوند هست پيرو سنت شود و به شريعت پاي بند باشد و به راه راست رود كارش سامان گيرد و به نصيب خويش دست يابد زيرا خداوند عز و جل گويد:
«وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً» [1] يعني: هر چه كرده‌اند حاضر يابند كه پروردگارت به هيچ كس ستم نمي‌كند.
جنگاوران پيش و پيكارجويان قادسيه به جمع مقابل خود ظفر يافته‌اند و مردم آنجا رفته‌اند، و آنها كه بر پيمان بوده‌اند پيش مسلمانان آمده‌اند، در باره آنها كه ادعا دارند به اجبار به جنگشان آورده‌اند و آنها كه چنين ادعا ندارند و نمانده‌اند و رفته‌اند و آنها كه مانده‌اند و ادعايي نكرده‌اند و نرفته‌اند و آنها كه تسليم شده‌اند چه
______________________________
[1]- سوره 18، آيه 48.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1761
راي داريد؟» قوم همسخن شدند بر اينكه رعايت پيمان آنها كه مانده‌اند و كاري نكرده‌اند، خير افزاي اوست و هر كه دعوي كند و راستگو به شمار آيد چون گروه اول است و اگر دروغگو به شمار آيند پيمانشان لغو شود و صلحشان تجديد شود و آنها كه سوي پارسيان رفته‌اند مخير شوند: اگر خواهند به صلح آيند و در پناه مسلمانان باشند و اگر خواهند همچنان بمانند اما از زمينشان باز مانند و با مسلمانان به جنگ باشند و آنها كه مانده‌اند و تسليم شده‌اند مخير شوند يا جزيه بدهند يا بروند، كشاورز نيز چنين باشد.
عمر جواب نامه انس بن حليس را چنين نوشت:
«اما بعد: خداوند جل و علا در هر چيز در بعضي موارد تساهلي» «آورده بجز در مورد عدالت و تذكار كه درباره تذكار به هيچ حال تساهل» «نيست و جز به بسيار آن رضايت ندهد، در عدالت نيز در باره نزديك و» «دور و در سختي و سستي تساهل نيست كه عدالت اگر چه نرم نمايد براي» «محو ستم و ازاله باطل از ستم قويتر است و اگر سخت نمايد به محو كفر» «رساتر است، هر كس از مردم سواد كه بر پيمان خويش بمانده و بر ضد» «شما كمك نكرده در پناه شماست و بايد جزيه دهد و هر كه دعوي اجبار» «دارد اما همراه پارسيان سوي شما نيامده و جنگ نكرده و بجاي خويش» «مانده تصديقشان نكنيد مگر آنكه بخواهيد و اگر نخواستيد پيمانشان را» «لغو كنيد و آنها را به امانگاهشان برسانيد.» در باره نامه ابو الهياج چنين جواب نوشت:
«اما هر كه بمانده و نرفته و پيمان ندارد، چون اهل پيمان است» «كه با شما مانده و مخالفت نكرده، كشاورزان نيز اگر چنين كرده باشند» «چنينند و همه كساني كه دعوي دارند كه چنين كرده‌اند و سخنشان تصديق»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1762
«شود، ذمي بمانند و اگر تكذيب شوند پيمانشان لغو شود و هر كه با دشمن» «كمك كرده و برفته خدا كار وي را با شما گذاشته اگر خواستيد دعوتشان» «كنيد كه براي شما در زمينشان كار كنند و در پناه شما باشند و جزيه» «دهند و اگر نخواستيد هر چه را از آنها به غنيمت گرفته‌ايد تقسيم كنيد.» وقتي نامه عمر به سعد بن مالك و مسلمانان رسيد به آنها كه رفته بودند و از سواد دور شده بودند پيشنهاد كردند كه باز گردند و ذمي باشند و جزيه دهند و آنها باز آمدند و همانند آنها كه بر پيمان مانده بودند، ذمي شدند ولي خراج آنها سنگين‌تر بود و آنها را كه دعوي اجبار داشتند و گريخته بودند به صف آنها بردند و پيمان دادند و آنها را كه مانده بودند، و نيز كشاورزان را، به صف پيمانداران بردند. اموال خاندان كسري و نيز اموال كساني را كه با پارسيان رفته بودند و به اسلام يا جزيه گردن ننهاده بودند مشمول صلح ندانستند و غنيمت مسلمانان شد و با اموالي كه از پيش مصادره شده بود غنيمت كسان شد و باقي سواد مشمول ذمه بود و خراجي كه كسري از آن مي‌گرفته بود گرفتند. خراج كسري از سر كسان به نسبت اموال و داراييشان بود. از جمله چيزها كه خدا غنيمت مسلمانان كرد اموال خاندان كسري بود و كساني كه با آنها رفته بودند و زن و فرزند و مال كساني كه به كمك آنها جنگيده بودند و اموال آتشكده‌ها و بيشه‌ها و مردابها و گذرها و متعلقات خاندان كسري.
اما تقسيم غنيمتي كه از اموال كسري بود يا كساني كه همراهشان رفته بودند ميسر نشد كه در همه سواد پراكنده بود و كسان معتمد و منتخب، آنرا براي غنيمت گيران اداره مي‌كردند و غنيمت گيران در باره همين قسمت سخن داشتند نه همه سواد و ولايتداران هنگام تنازع كسان در كار تقسيم آن تعلل مي‌كردند از اين رو غافلان در كار اراضي سواد به خطا افتاده‌اند، اگر خردمندان قوم با سبك عقلان كه تقسيم اينگونه غنايم را مي‌خواستند همسخن شده بودند، تقسيم ميشد ولي خردمندان رضا ندادند و متصديان از راي خردمندان تبعيت كردند و گفته سبك عقلان بي اثر ماند، علي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1763
رحمه الله تيز چنين كرد و همه كساني كه به معرض تقاضاي تقسيم آن بودند تابع راي 586) (587 خردمندان بودند و گفتار سبك عقلان را نديده گرفتند و گفتند: «مبادا در ميانه اختلاف افتد.» محمد بن قيس گويد: از عامر شعبي پرسيدم: «وضع سواد چيست؟» گفت: «به جنگ گرفته شد، همه زمينها چنين بود، بجز قلعه‌ها، و مردمش برفتند، آنگاه به صلح و ذمه دعوت شدند كه پذيرفتند و بيامدند و ذمي شدند و جزيه بر آنها مقرر شد و در حمايت مسلمانان قرار گرفتند، و رويه چنين بود، پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم نيز در دومه چنين كرد، و اموال خاندان كسري و كساني كه همراه آنها رفته بودند غنيمت مسلمانان شد.» ماهان گويد: خدا سواد را به جنگ گشود و همه زمينهاي ميان آنجا و نهر بلخ چنين بود، مگر قلعه‌ها، صاحبان زمينها به صلح دعوت شدند و ذمي شدند و زمينها به آنها تعلق گرفت، اما اموال خاندان كسري و كساني كه پيرو آنها شده بودند چنين نبود و غنيمت مسلمانان شد. زمينهاي مفتوح غنيمت نبود تا تقسيم شود، خداي عز و جل فرموده: هر چه غنيمت شما شد، يعني تقسيم كرديد.
حسن بن ابي الحسن گويد: همه سواد به جنگ گرفته شد و كسان را دعوت كردند كه بيايند و ذمي شوند و جزيه بدهند آنها نيز پذيرفتند و به حمايت مسلمانان آمدند.
عمرو بن محمد گويد: به شعبي گفتم: «بعضي‌ها پنداشته‌اند كه مردم سواد بندگانند.» گفت: «پس چرا از بندگان جزيه مي‌گيريد، سواد و همه زمينهايي كه مي‌داني به جنگ گرفته شد مگر قلعه‌اي بر كوهي و امثال آن. آنگاه كسان را به بازگشت خواندند كه بازگشتند و سرانه از آنها پذيرفته شد و ذمي شدند. از گرفته‌ها آنچه غنيمت بحساب آيد تقسيم شود اما آنچه غنيمت به حساب نيايد و پيش از آنكه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1764
تقسيم شود صاحبانش جزيه دادن را بپذيرند به خودشان تعلق دارد، رويه چنين بوده است.» محمد بن سيرين گويد: همه ولايتها به جنگ گرفته شد مگر بعضي قلعه‌ها كه پيش از تسليم پيمان بستند و آنها كه اموالشان به جنگ گرفته شده بود دعوت شدند كه باز آيند و جزيه بدهند و همه مردم سواد و جبل ذمي شدند درباره غنيمتيان چنين عمل مي‌شود، عمرو مسلمانان در كار سرانه و ذمه طبق آخرين عمل پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم عمل كرده‌اند.
و چنان شد كه پيمبر خالد بن وليد را از تبوك به دومة الجندل فرستاد كه آنجا را به جنگ گرفت و پادشاه دومه اكيدر بن عبد الملك را اسير كرد و او را دعوت كرد كه ذمي شود و جزيه بدهد كه ديار وي به جنگ گرفته شده بود و اسير شده بود. با دو پسر عريض نيز چنين كرد كه گرفته شده بودند و گفتند كه سوي وي مي‌آمده‌اند و با آنها قرار جزيه و ذمه نهاد.
كار يحنة بن روبه فرمانرواي ايله نيز چنين بود. رويه معمول چون روايت خاص نيست و هر كه چيزي جز عمل پيشوايان عادل و مسلمان روايت كند دروغ آورده و مخالفت آنها كرده است.
مسلم وابسته حذيفه گويد: مهاجران و انصار از مردم سواد كه اهل كتاب بودند زن گرفتند اگر برده بودند اين را روا نميدانستند و روا نبود كه كنيزان اهل كتاب را به زني بگيرند كه خداي تعالي مي‌گويد:
«وَ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ مِنْكُمْ طَوْلًا أَنْ يَنْكِحَ الْمُحْصَناتِ الْمُؤْمِناتِ فَمِنْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ مِنْ فَتَياتِكُمُ الْمُؤْمِناتِ [1]» يعني: و هر كس از شما كه از جهت مكنت نتواند زنان عفيف مؤمن بنكاح آورد از
______________________________
[1] سوره 4 آيه 24
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1765
آنچه مالك آن شده‌ايد از كنيزان مؤمنتان گيرد.» و نگفته دختران اهل كتاب.
سعيد بن جبير گويد: عمر بن خطاب از آن پس كه حذيفه را فرمانرواي مداين كرد و زنان مسلمانان بسيار شدند به او نوشت: شنيده‌ام زني از مردم مداين را كه اهل كتاب است به زني گرفته‌اي، طلاقش بده.
حذيفه به عمر نوشت: چنين نكنم تا به من بگويي حلال است يا حرام و مقصودت چيست؟
عمر نوشت: حلال است ولي زنان عجم دل انگيزند و اگر به آنها رو كنيد شما را از زنان عرب باز دارند.
حذيفه گفت: «هم اكنون.» و آن زن را طلاق داد.
جابر گويد: با سعد در قادسيه بوديم و زنان كتابي را به زني گرفتيم كه زن مسلمان بقدر كافي نمي‌يافتيم و چون بازگشتيم بعضيها طلاقشان دادند و بعضيها نگهداشتند.
سعيد بن جبير گويد: سواد به جنگ گرفته شد و آنها را دعوت كردند كه باز آيند و جزيه بدهند كه پذيرفتند و ذمي شدند، مگر اموال خاندان كسري و پيروانشان كه غنيمت مسلمانان شد و همين است كه مردم كوفه از آن سخن دادند و مطلب مجهول مانده و پنداشته‌اند كه همه سواد چنين بود اما غالب اهل سواد چنان بودند.
ابراهيم بن يزيد نخعي گويد: سواد به جنگ گرفته شد و دعوت شدند كه پس آيند و هر كه پذيرفت جزيه بر او مقرر شد و ذمي شد و هر كه نپذيرفت مال وي غنيمت شد. خريد و فروش چيزي از اين غنيمت، از زمينهاي سواد، ما بين جبل تا عذيب و نيز زمين جبل روانيست.
شعبي نيز گويد: خريد و فروش چيزي از اين غنيمت ما بين جبل و عذيب روا نيست.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1766
عامر گويد: زبير و خباب و ابن مسعود و ابن ياسر و ابن هبار در زمان عثمان (از زمينهاي سواد) تيول گرفتند، اگر عثمان خطا كرد، آنها كه از وي پذيرفته‌اند خطا كارترند و همينها بودند كه دين خويش را از آنها گرفته‌ايم. عمر نيز به طلحه و جرير بن عبد الله و ربيل بن عمرو تيول داد. دار الفيل را نيز به تيول ابا مفزر داد و به كسان ديگر نيز كه از آنها تعليم گرفته‌ايم تيول داد، تيولها بصورت بخشش از خمس غنيمت بود.
گويد: عمر بوسيله جرير به عثمان بن حنيف نوشت:
«اما بعد به جرير بن عبد الله تيول بده به اندازه قوتش نه كمتر و نه بيشتر.» عثمان بن حنيف به عمر نوشت كه جرير نامه‌اي از تو آورد كه به اندازه قوتش به او تيول داده شود و من نخواستم اين را بكار بندم تا از تو بپرسم.
عمر بدو نوشت: جرير راست مي‌گويد، چنين كن و نكو كردي كه به من مراجعه كردي.
گويد: ابو موسي نيز تيول داد، علي رحمه الله نيز كرد و سيه را به كردوس بن هاني به تيول داد، به سويد بن غفله جعفي نيز تيول داد.
سويد بن غفله گويد: از علي رحمه الله تيول خواستم. گفت: «بنويس اين نامه‌ايست كه علي زمين داد و به ما بين كجا و كجا، و آنچه خدا خواهد، تيول سويد مي‌كند.» ابراهيم بن يزيد گويد: عمر مي‌گفت: «وقتي با قومي پيمان مي‌كنيد خرابي سپاهيان را بعهده مگيريد.» و مسلمانان در نامه صلح كساني كه با آنها پيمان مي‌كردند مي‌نوشتند كه خرابي سپاهيان به عهده ما نيست.
واقدي گويد: جنگ و فتح قادسيه به سال شانزدهم هجرت بود، بعضي مردم كوفه نيز گفته‌اند جنگ قادسيه به سال پانزدهم بود ولي بنظر ما درست اين است كه به سال چهاردهم بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1767
محمد بن اسحاق گويد: به سال پانزدهم بود و روايت وي را از پيش آورده‌ايم.
 
سخن از بنيان بصره‌
 
ابو جعفر گويد: به پندار واقدي به سال چهاردهم عمر بن خطاب رضي الله عنه به مردم مدينه گفت كه ماه رمضان را در مسجدها باشند و به ولايتها نوشت كه مسلمانان چنين كنند.
گويد: به روايت مدايني و در همين سال، يعني سال چهاردهم، عمر بن خطاب عتبة بن غزوان را سوي بصره فرستاد و گفت با همراهان خويش آنجا مقيم شود و ارتباط پارسيان مداين و اطراف را از آنجا ببرد.
به پندار سيف، بصره در ماه ربيع سال شانزدهم بنيان گرفت و از آن پس كه سعد از جلولا و تكريت و حصنين فراغت يافت عتبة بن غزوان از مداين سوي بصره رفت كه سعد به فرمان عمر وي را آنجا فرستاد.
شعبي گويد: مهران به سال چهاردهم در ماه صفر كشته شد و عمر به عتبه يعني ابن غزوان گفت: «خدا عز و جل حيره و اطراف آن را براي برادران شما گشود و يكي از بزرگان آنها كشته شده و بيم دارم كه برادران پارسيشان به كمك آنها آيند مي‌خواهم تو را به سرزمين هند بفرستم كه نگذاري مردم حيره از برادرانشان بر ضد برادران شما كمك گيرند و با آنها بجنگي، شايد خداوند فتحي نصيب شما كند. به بركت خداوند روان شو و تا آنجا كه تواني از خدا بترس و به عدالت حكم كن و به وقت نماز كن و ذكر خدا بسيار گوي.» عتبه با سيصد و چند كس روان شد و جمعي از اعراب و باديه‌نشينان بدو پيوستند و با پانصد كس، كمي بيشتر يا كمتر، به بصره رسيد و در ماه ربيع الأول، يا ربيع الآخر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1768
سال چهاردهم آنجا فرود آمد. در آن هنگام بصره را سرزمين هند مي‌خواندند و سنگهاي سفيد سخت داشت.
عتبه در خريبه فرود آمد. در حدود خريبه و رابوقه و محل بني تميم و ازد بيش از هفت بنا نبود كه: دو تا دو تا در خريبه بود و دو تا در محل ازد بود و دو تا در محل بني تميم بود و يكي در رابوقه بود.
عتبه به عمر نامه نوشت و محل خويش را براي وي وصف كرد. عمر بدو جواب داد كه مردم را به يك جا فراهم كن و پراكنده مكن. عتبه چند ماه آنجا بود كه جنگي نكرد و با كسي روبرو نشد.
خالد بن عمير گويد: عمر بن خطاب عتبة بن غزوان را فرستاد و گفت: «با همراهان خود برو و چون به نهايت سرزمين عرب رسيديد و نزديك ديار عجم شديد آنجا بمانيد.» گويد: عتبه و همراهان برفتند تا بمربد رسيدند و آن دو سنگ را بديدند و گفتند اين بصره نيست و برفتند تا مقابل پل كوچك رسيدند كه در آنجا ني روييده بود و گفتند: «بايد اين جا بمانيد.» و نزديك فرمانرواي فرات فرود آمدند و كسان برفتند و به فرمانرواي فرات گفتند: «اين جا قومي آمده‌اند كه پرچمي دارند و آهنگ تو دارند.» فرمانرواي فرات با چهار هزار چابكسوار بيامد و گفت: «همينها را مي‌خواستم طناب به گردنشان اندازيد و پيش من آريد.» عتبه رجز خواندن آغاز كرد و مي‌گفت: «من همراه پيمبر خدا در جنگها حضور داشته‌ام.» و چون آفتاب فرو شد عتبه گفت: «حمله بريد» و قوم حمله كردند و همه را بكشتند و از آنها جز فرمانرواي فرات كس جان نبرد كه او را اسير گرفتند.
آنگاه عتبة بن غزوان گفت: «منزلگاهي پاكيزه‌تر از اين بجوييد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1769
روزي سخت گرم بود و نسيمي نبود. منبري براي عتبه برآوردند و او به سخن ايستاد و گفت: «دنيا بسر رسيده و از آن چيزي همانند سر ريز طرف بمانده، شما از اينجا به دار القرار ميرويد، با اعمال نيك آنجا رويد، به من گفته‌اند كه اگر از لب جهنم سنگي فرو افكنند هفتاد پاييز همچنان فرو رود و آن را پر مي‌كند، آيا تعجب مي‌كنيد؟
«به من گفته‌اند كه ميان دو لنگه از درهاي بهشت چهل سال راه است و روزي بيايد كه آنجا پر شود، روزي بود كه من هفتمين يار پيمبر صلي الله عليه و سلم بودم و غذايي جز برگ درخت بياباني نداشتيم چندان كه لبهاي ما متورم شد و من بردي برگرفتم و پاره كردم و با سعد تقسيم كرديم. هر يك از اين هفت كس امير يكي از ولايتهاست. پس از ما كسان را تجربه خواهيد كرد.» عمرو گويد: وقتي عتبة بن غزوان مازني، از بني مازن منصور، از مداين سوي دروازه هند رفت، بر ساحل مقابل جزيرة العرب فرود آمد و اندكي آنجا بماند. آنگاه منزل عوض كرد و كسان شكايت همي كردند. عمر بدو فرمان داد كه در سنگستان منزلگاه گيرد، پيش از آن سه جا كه عوض كرده بودند كه جاي گلي را خوش نداشتند، منزلگاه چهارم بصره بود، بصره سرزميني است كه همه سنگ آن گچ است. به آنها دستور داده شد نهري از دجله روان كنند و نهري براي آب خوردن كشيدند. و اسكان مردم بصره در بصره و اسكان مردم كوفه در كوفه كنوني، در يك ماه بود، مردم كوفه پيش از آنكه در آنجا منزلگاه گيرند در مداين بودند تا در كوفه اقامت گرفتند، مردم بصره در ساحل دجله بودند و چند بار جا عوض كردند تا آنجا مقيم شدند. در آغاز يك فرسخ برفتند و نهري كشيدند آنگاه فرسخي برفتند و نهر را كشيدند، پس از آن باز فرسخي برفتند و نهر را كشيدند، پس از آن به سنگستان رسيدند و نهر را كشيدند.
طرح محلات بصره را همانند كوفه ريختند. كار اسكان بصره با ابو الجربا عاصم بن دلف بود كه از مردم بني عيلان تميم بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1770
نصر بن اسحاق سلمي گويد: چنان بود كه قطبة بن قتاده سدوسي به ناحيه خريبه بصره هجوم مي‌برد چنانكه مثني بن حارثه شيباني به ناحيه حيره هجوم مي‌برد، قطبه به عمر نامه نوشت و وضع خويش را خبر داد و گفت كه اگر عده كمي داشته باشد بر عجمان آنجا ظفر مي‌يابد و آنها را از ديارشان بيرون مي‌كند و چنان بود كه پس از جنگ خالد در رود زن عجمان اين ناحيه از قطبه بيمناك بودند.
عمر بدو نوشت: نامه تو به من رسيد كه نوشته بودي بر عجمان مجاور خود هجوم مي‌بري، نكو كرده‌اي و توفيق يابي، به جاي خويش باش و ياران خويش را مراقبت كن تا فرمان من به تو رسيد.
گويد: آنگاه عمر، شريح بن عامر بني سعدي را سوي بصره فرستاد و گفت: «در آنجا عقبدار مسلمانان باش.» و او به سوي بصره آمد و قطبه را آنجا نهاد و سوي اهواز رفت تا به دارس رسيد كه پادگاني از عجمان آنجا بود كه آن را بكشتند، آنگاه عمر عتبة بن غزوان را فرستاد.
عبد الملك بن عمير گويد: وقتي عمر عتبة بن غزوان را سوي بصره مي‌فرستاد بدو گفت: «اي عتبه! ترا به سرزمين هند مي‌گمارم كه يكي از نواحي دشمن است و اميدوارم خدايت كمك كند و بر اطراف آن تسلط يابي، به علاء بن حضرمي نوشته‌ام كه عرفجة بن هرثمه را كه در خدعه و در جنگ دشمن ورزيده است، به كمك تو فرستد، وقتي آمد با او مشورت كن و حرمت كن و كسان را سوي خداي دعوت كن هر كه پذيرفت از او بپذير و هر كه دريغ كرد با ذلت و حقارت جزيه دهد و گر نه بي تأمل شمشير به كار است. در كاري كه به تو سپرده‌اند از خدا بترس، مبادا دلت به تكبر گرايد و يارانت را با تو بد دل كند. تو صحبت پيمبر داشته‌اي و به سبب وي از پس ذلت، عزت يافته‌اي و از پس ضعف نيرو گرفته‌اي و امير صاحب قدرت و شاه مطاع شده‌اي كه مي‌گويي و مي‌شنوند و فرمان مي‌دهي و فرمانت را اطاعت مي‌كنند، چه نعمتي است اگر ترا بالاتر از آنچه هستي نبرد و با زير دستان گردنفراز نكند، از نعمت نيز چون
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1771
گناه بپرهيز كه به نزد من از گناه بيم انگيزتر است، مبادا كه نعمت ترا بكشاند و فريب دهد و خطايي كني كه به سبب آن به جهنم روي كه خدا ترا و مرا از اين خطر مصون دارد، مردم وقتي دنيا به آنها رخ نمود سوي خدا شتافتند كه منظورشان دنيا بود خدا را منظور دار و دنيا را منظور مدار و از سقوط ستمگران بيمناك باشد.» شعبي گويد: عتبة بن غزوان با سيصد كس به بصره رسيد و چون نيزارها را بديد و صداي قورباغه‌ها را بشنيد گفت: «امير مؤمنان به من فرمان داده در اقصاي سرزمين عرب و روستاي نزديك بديار عجمان منزلگاه گيرم كه اين جاست و اطاعت پيشوايمان بر ما واجب است.» و در خريبه فرود آمد.
و چنان بود كه پانصد تن از چابكسواران در ابله بودند و حفاظت آن مي‌كردند كه ابله بندرگاه كشتي‌هايي بود كه از چين و جاهاي ديگر مي‌رسيد. عتبه برفت و نزديك اجانه منزلگاه گرفت و در حدود يك ماه بماند، آنگاه مردم ابله سوي وي آمدند كه به مقابله برخاست و قطبه بن قتاده سدوسي و قسامه بن زهير مازني را با ده سوار معين كرد و گفت پشت سر ما باشيد و فراري را باز پس رانيد و هر كس را از پشت سر آهنگ ما كند برانيد.
وقتي تلاقي شد به اندازه كشتن و تقسيم كردن يك شتر جنگ نكردند كه عربان غلبه يافتند و عجمان به هزيمت رفتند تا وارد شهر شدند و عتبه به اردوگاه خويش بازگشت. و عجمان چند روز در شهر بماندند و خدا ترس در دلهاشان افكند كه برفتند و چيزهاي سبك وزن را ببردند و از فرات گذشتند و شهر را رها كردند و مسلمانان وارد آنجا شدند و مقداري كالا و سلاح و اسير و نقد به دست آوردند و نقد را تقسيم كردند كه به هر يك دو درم رسيد.
عتبه، نافع بن حارث را به ضبط ابله گماشت و خمس را برگرفت و باقي را ميان جنگجويان تقسيم كرد و ما وقع را به وسيله نافع بن حارث براي عمر نوشت.
داود بن ابي هند گويد: مسلمانان در ابله ششصد درم به دست آوردند و هر كس
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1772
دو درم گرفت و عمر براي هر كدام از دو درم گرفتگان فتح ابله، كه سيصد كس بودند، دو هزار درم عطا مقرر كرد.
فتح ابله در رجب يا شعبان همين سال بود.
شعبي گويد: در فتح ابله دويست و هفتاد كس حضور داشتند كه ابو بكره و نافع بن حارث و شبل بن معبد و مغيرة بن شعبه و مجاشع بن مسعود و ابو مريم بلوي و ربيعة ابن كلدة بن ابي الصلت ثقفي و حجاج از آن جمله بودند.
عباية بن عبد عمرو گويد، با عتبه در فتح ابله بودم، نافع بن حارث را با خبر فتح سوي عمر فرستاد، آنگاه مردم دشت ميشان بر ضد ما فراهم شدند، عتبه گفت:
«راي من اينست كه سوي آنها رويم» و برفتيم و با مرزبان دشت ميشان روبرو شديم و با وي جنگ كرديم كه يارانش هزيمت شدند و او را اسير گرفتيم و قبا و كمرش گرفته شد كه عتبه آن را همراه انس بن حجيه يشكري فرستاد.
ابو مليح هذلي گويد: عتبه انس بن حجيه را با كمر بند مرزبان دشت ميشان پيش عمر فرستاد و عمر بدو گفت: «اي مسلمانان چطور بودند.» گفت: «دنيا به آنها رو كرده و از بسياري طلا و نقره در زحمتند» به همين سبب كسان به بصره راغب شدند و رو سوي آن كردند.
علي بن زيد گويد: وقتي عتبه از ابله فراغت يافت مرزبان دشت ميشان كسان را بر ضد وي فراهم آورد و عتبه از ابله سوي وي رفت و او را بكشت، آنگاه مجاشع ابن مسعود را سوي فرات فرستاد كه شهري آنجا بود و عتبه سوي عمر رفت و به مغيرة بن شعبه گفت كه پيشواي نماز باشد تا مجاشع باز آيد و چون بيامد سالار قوم اوست.» گويد: مجاشع بر مردم فرات ظفر يافت و سوي بصره بازگشت. فيلكان يكي از بزرگان ابن قباد جمعي را بر ضد مسلمانان فراهم آورد و مغيرة بن شعبه سوي او رفت و در مرغاب تلاقي شد كه مغيره ظفر يافت و خبر فتح را براي عمر نوشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1773
و چون خبر، رسيد، عمر به عتبه گفت: «كي را بر بصره گماشته‌اي؟» گفت: «مجاشع بن مسعود را» عمر گفت: «چگونه يك مرد باديه‌نشين را سالار مردم شهرنشين مي‌كني؟
مي‌داني چه شده؟» گفت: «نه».
عمر كار مغيره را بدو خبر داد و فرمان داد كه بر سر كار خويش بازگردد. اما عتبه در راه بمرد و عمر، مغيرة بن شعبه را سالار كرد.
قتاده گويد: مردم ميشان بر ضد مسلمانان فراهم آمدند و مغيره سوي آنها رفت و بارهاي سنگين را پشت سر گذاشت و نرسيده به دجله با دشمن روبرو شد. ارده دختر حارث بن كلده گفت: «خوب است به مسلمانان بپيونديم و با آنها باشيم.» آنگاه با سرپوش خود پرچمي بست و زنان سر پوشهاي خويش را پرچمها كردند و به آهنگ مسلمانان برون شدند و وقتي به آنها رسيدند كه با مشركان به جنگ بودند كه چون پرچمها را بديدند پنداشتند كه براي مسلمانان كمك رسيد و عقب نشستند و مسلمانان تعقيبشان كردند و تعدادي از آنها را بكشتند.
حارثة بن مضرب گويد: ابله به جنگ گشوده شد و عتبه ميان مسلمانان ككه، يعني نان سفيد، تقسيم كرد.
طبري گويد: از جمله كساني كه در ميشان اسير شدند يسار بود كه ابو الحسن بصري كنيه يافت و ارطبان جد عبد الله بن عون بن ارطبان.
سلمه گويد: در فتح ابله حضور داشتم و يك ديگ مسين جزو سهم من شد، چون نيك نگريستم طلا بود و هشتاد هزار مثقال طلا در آن بود. در اين باره به عمر نامه نوشتند كه به جواب نوشت: «سلمه به خدا قسم ياد كند كه وقتي ديگ را مي‌گرفته بنظرش مسين بوده. اگر قسم ياد كرد بدو تسليم كنيد و گر نه ميان مسلمانان تقسيم شود.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1774
گويد: پس من قسم ياد كردم و ديگ را به من تسليم كردند و ريشه اموال ما از آنجاست.
عمره دختر قيس گويد: وقتي كسان براي جنگ مردم ابله برون شدند شوهر و پسر من نيز با آنها برفتند و دو درم و پيمانه پيمانه مويز گرفتند.
و چون برفتند و مقابل ابله رسيدند به دشمن گفتند: «ما بطرف شما عبور كنيم؟
يا شما بطرف ما عبور مي‌كنيد؟» گفتند: «شما بطرف ما عبور كنيد.» مسلمانان چوب درختان را بگرفتند و به هم بستند و سوي دشمن عبور كردند، مشركان گفتند: «با اوليشان كاري نداشته باشيد تا آخريشان عبور كند.» و چون به زمين رسيدند تكبيري گفتند. آنگاه تكبير دوم گفتند و مركبهايشان روي پا بلند شد، آنگاه تكبير سوم گفتند و چهار پايان بنا كرد راكب خويش را به زمين افكند و ما سرها را مي‌ديديم كه روي زمين مي‌افتاد اما نمي‌ديديم كه به آن ضربت مي‌زند و خدا فتح نصيب مسلمانان كرد.
مدايني گويد: صفيه دختر حارث بن كلده زن عتبة بن غزوان بود و خواهر وي ارده دختر حارث، زن شبل بن معبد بجلي بود و چون عتبه سالاري بصره يافت خويشاوندان وي ابو بكر و نافع و شبل بن معبد با وي آمدند و زياد نيز با آنها بود و چون ابله را بگشودند كس نبود كه ميان آنها تقسيم كند و زياد قسمتگرشان شد، در اين وقت چهارده ساله بود و گيسوي آويخته داشت و هر روز دو درم به او مي‌دادند.
گويند سالاري عتبه بر بصره به سال پانزدهم و به قولي به سال شانزدهم بود و گفتار اول درست‌تر است. مدت سالاري عتبه بر بصره شش ماه بود پس از آن عمر مغيرة بن شعبه ثقفي را سالار بصره كرد و دو سال در اين كار بود و درباره وي گفتند آنچه گفتند و عمر ابو موسي را سالار بصره كرد، بقولي عمر پس از عتبه ابو موسي و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1775
پس از او مغيره را سالار كرد.
و هم در اين سال، يعني سال چهاردهم، عمر پسر خويش عبيد الله و ياران وي را به سبب شرابي كه نوشيده بودند حد زد و ابو محجن را نيز حد زد.
در اين سال عمر بن خطاب سالار حج بود. بقولي سالار مكه عتاب بن اسيد بود و سالار يمن يعلي بن منيه بود و سالار كوفه سعد بن ابي وقاص بود و سالار شام ابو عبيدة ابن جراح و سالار بحرين عثمان بن ابي العاص و بقولي علاء بن حضرمي بود و سالار عمان حذيفة بن محصن بود.
 
آنگاه سال پانزدهم هجرت در آمد
 
اشاره
ابن جرير گويد: به گفته بعضيها در اين سال سعد بن ابي وقاص كوفه را شهر كرد.
ابن بقيله مسلمانان را به محل كوفه رهنمايي كرد و به سعد گفت: «ترا به سرزميني رهبري كنم كه پشه ندارد و از فلات پايين‌تر است.» و جايي را كه اكنون كوفه است به آنها نشان داد.
 
سخن از جنگ مرج الروم‌
 
در اين سال جنگ مرج الروم رخ داد و ماجرا چنان بود كه ابو عبيده با خالد ابن وليد از دمشق آهنگ حمص كرد و با كساني كه از يرموك به آنها پيوسته بودند برفت و همگي در مقابل ذو الكلاع اردو زدند و خبر به هرقل رسيد و توذراي بطريق را بفرستاد كه در سبزه‌زار (مرج) دمشق در غرب شهر اردو زد و ابو عبيده به مرج الروم و جمع آنجا پرداخت و چنان بود كه زمستان به مسلمانان تاخته بود و بسيار كس زخمي بود و چون ابو عبيده در مرج الروم اردو زد همان روز شنس رومي با سپاهي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1776
همانند سپاه توذرا به كمك وي و حفاظت مردم حمص رسيد و جداگانه اردو زد و چون شب در آمد اردوگاه توذرا كه خالد مقابل آن بود خالي شد، اردوگاه ابو عبيده در مقابل شنس بود. خالد خبر يافت كه توذرا سوي دمشق مي‌رود و راي وي و ابو عبيده چنان شد كه خالد او را تعقيب كند، همان شب خالد با گروهي سوار به دنبال توذرا رفت و چون يزيد بن ابي سفيان از كار خالد خبر يافت به مقابله توذرا شتافت و جنگ درگير شد و وقتي خالد رسيد كه جنگ بود و از پشت سر به روميان حمله برد و از پيش رو و پشت سر كشته همي‌شدند تا همه از پاي در آمدند و معدودي از ايشان جان بدر بردند، و مسلمانان از مركب و لوازم و خانه هر چه مي‌خواستند گرفتند كه يزيد بن ابي سفيان آن را بر ياران خود و ياران خالد تقسيم كرد، آنگاه يزيد سوي دمشق رفت و خالد سوي ابو عبيده بازگشت. خالد كه توذرا را كشته بود شعري بدين مضمون گفت:
«ما توذرا و شوذرا را بكشتيم» «و پيش از او نيز حيدر را بكشتيم» «و اكيدر را» از آن پس كه خالد به تعقيب توذرا رفت ابو عبيده به شنس حمله برد و در مرج الروم جنگ كردند و بسيار كس از روميان كشته شد و ابو عبيده شنس را بكشت و مرج از كشتگان رومي پر شد و زمين از آن بو گرفت و بسيار كس فراري شدند كه جان بدر نبردند و كنانشان تا حمص برفتند.
 
سخن از فتح حمص‌
 
سيف در كتابي كه درباره ابي عثمان دارد گويد: وقتي هرقل از كشتار مردم مرج خبر يافت، امير حمص را فرمان داد كه حركت كند و سوي حمص رود و گفت: تاريخ طبري/ ترجمه ج‌5 1777 سخن از فتح حمص ….. ص : 1776
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1777
«شنيده‌ام كه غذاي عربان گوشت شتر است و نوشيدنيشان شير شتر، اكنون زمستان است، فقط در روزهاي سرد با آنها بجنگيد كه تا تابستان يكي از جماعتي كه بيشتر غذا و نوشيدنيشان چنين است زنده نخواهند ماند.» آنگاه از اردوگاه خويش سوي رها رفت و عامل وي حمص را بگرفت. آنگاه ابو عبيده بيامد و مقابل حمص اردو زد و خالد از پس وي به آهنگ حمص آمد.
و چنان بود كه روميان در روزهاي سرد، صبح و شب به مسلمانان حمله مي‌بردند و مسلمانان از سرماي سخت و روميان از طول محاصره به زحمت بودند، اما مسلمانان پايمردي كردند و همچنان بماندند و خدا تحملشان داد و فيروزي به تاخير افتاد تا زمستان برفت و روميان حصاري بودند به اين اميد كه زمستان مسلمانان را را نابود كند.
ابي الزهراي قشيري گويد: مردم حمص به همديگر مي‌گفتند: «در حصار بمانيد كه اينان پا برهنه‌اند و چون سرما بدانها رسيد با اين خوردني و نوشيدني كه دارند پاهايشان ببرد.» گويد: و چنان بود كه وقتي روميان از جنگ باز مي‌رفتند با وجود خوردني و نوشيدني كه داشتند پاي بعضي‌شان در پاپوشها مي‌افتاد و مسلمانان كه پاپوش سبك داشتند يك انگشتشان آسيب نديده بود.
همينكه زمستان برفت يكي از پيران قوم با ايشان سخن كرد و گفت كه: «با مسلمانان صلح كنيد.» گفتند: «چرا صلح كنيم كه شاه در قدرت و قوت خويش بجاست و ميان ما و مسلمانان حادثه‌اي رخ نداده» و پير آنها را رها كرد.
پس از آن يكي ديگر از آنها سخن كرد و گفت: «زمستان برفت و اميد نماند.
در انتظار چيستيد؟» گفتند: «انتظار مي‌بريم بيماري برسام بيايد كه در زمستان نيست و تابستان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1778
مي‌آيد.» گفت: «اينان مردمي پرتحملند. اگر با آنها پيماني داشته باشيد بهتر از آنست كه شما را بجنگ بگيرند. راي مرا به دلخواه بپذيريد پيش از آنكه به ضرورت تسليم شويد.» گفتند: «پيري خرف است و از جنگ بي‌خبر.» بعضي پيران غسان و بلقين گفته‌اند: «خدا صبوري مسلمانان را در ايام حمص پاداش داد و مردم حمص را دچار زلزله كرد و چنان بود كه مسلمانان به آنها حمله كردند و تكبير گفتند كه روميان در شهر دچار زلزله شدند و ديوارها فرو ريخت و هراسان پيش سران و صاحبنظران خويش رفتند كه از پيش راي به صلح داشته بودند اما آنها پاسخ ندادند و قوم را تحقير كردند. آنگاه مسلمانان تكبير ديگر گفتند و خانه‌هاي بسيار در شهر فرو ريخت و باز قوم هراسان پيش سران و صاحبنظران خويش رفتند و گفتند: «مگر عذاب خدا را نمي‌بينيد.» گفتند: «شما را بايد تقاضاي صلح كنيد.» قوم از بالاي حصار ندا دادند: صلح! صلح! مسلمانان از ماجرا خبر نداشتند و پذيرفتند و بويگ نيمه خانه‌هاشان صلح كردند بشرط آنكه املاك و بناهاي روميان را رها كنند و در آنجا منزل نگيرند و به خودشان واگذارند، بعضي‌شان به ترتيب صلح دمشق صلح كردند كه يك دينار بدهند و غله‌اي از حاصل هر جريب بطور دايم، در گشايش و سختي. بعضي ديگر به اندازه توان صلح كردند كه اگر حاصل بيشتر شد بيشتر دهند و اگر كمتر شد بكاهند.
صلح دمشق و اردن چنين بود كه بعضي تعهد چيزي كرده بودند چه در گشايش باشند و چه در سختي و بعضي به اندازه توان صلح كرده بودند، اداره املاكي را كه شاهان قوم واگذاشته بودند به خود آنها سپردند.
ابو عبيده، سمط بن اسود را با بني معاويه و اشعث بن مئناس را با مردم سكون و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1779
ابن عابس و مقداد را با مردم بلي و بلال و خالد و صباح بن شبير و ذهيل بن عطيه و ذو الشمستان را با سپاه بفرستاد كه در مركز ولايت مقيم شدند و او خود در اردوگاه بماند و خبر فتح را براي عمر نوشت و خمس‌ها را همراه عبد الله بن مسعود فرستاد.
و چون ابن مسعود را فرستاد خبر آمد كه هرقل از آب گذشته و سوي جزيره رفته و در رها مقيم شده كه گاهي نهان مي‌شود و گاهي نمودار. وقتي ابن مسعود پيش عمر رسيد او را پس فرستاد، پس از آن وي را سوي كوفه به نزد سعد فرستاد.
آنگاه به ابو عبيده نوشت در شهر خويش بمان و مردم نيرومند و دلير از عربان شام را بخوان. من نيز ان شاء اللّه از فرستادن كساني كه كمك تو باشند باز نمي‌مانم.
 
سخن از قنسرين‌
 
ابن عثمان گويد: از پس فتح حمص ابو عبيده خالد بن وليد را سوي قنسرين فرستاد و چون به حاضر رسيد، روميان بسالاري ميناس كه پس از هرقل سر روميان و بزرگ ايشان بود سوي او تاختند و در حاضر تلاقي شد و ميناس كشته شد و از همراهان وي چندان كشته شد كه نظير آن ديده نشده بود و روميان به پاي كشته وي جانفشاني كردند و كس از آنها نماند و مردم حاضر نيز كس سوي خالد فرستادند كه عربانند و آنها را به اجبار به جنگ كشانيده‌اند و سر جنگ وي نداشته‌اند و خالد از آنها پذيرفت و آنها را واگذاشت.
و چون عمر از ماجرا خبر يافت گفت: «خالد خودش را سالار كرد خدا ابو بكر را بيامرزد كه مردان را مهتر از من مي‌شناخت.» زيرا وقتي به خلافت رسيده بود خالد و مثني را عزل كرده بود گفت:
«عزلشان به سبب تخلف نبود ولي مردم آنها را بزرگ مي‌شمردند و بيم داشتم به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1780
آنها تكيه كنند.» و چون خالد در قنسرين چنان كرد، نظر عمر درباره او تغيير كرد.
آنگاه خالد برفت تا بدر قنسرين فرود آمد و مردم شهر حصاري شدند، خالد گفت: «اگر در ابر باشيد خدا ما را سوي شما برآرد، يا شما را سوي ما فرود آرد.» گويد: «مردم قنسرين در كار خويش نگريستند و سرگذشت اهل حمص را به ياد آوردند و با خالد به ترتيب صلح حمص صلح كردند اما نپذيرفت مگر آنكه شهر را ويران كند و آن را ويران كرد و چون حمص و قنسرين گشوده شد هرقل واپس رفت.
سبب واپس رفتن وي آن بود كه وقتي خالد ميناس را بكشت و روميان به پاي كشته وي جان باختند و با مردم حاضر پيمان كرد و قنسرين را رها كرد عمرو بن مالك از كوفه از راه قرقيسيا بيامد و وليد بن عقبه از ديار بني تغلب با تغلبيان و عربان جزيره آمد و شهرهاي جزيره را از توجه به هرقل منصرف كردند، مردم جزيره در حران ورقه و نصيبين و امثال آن به روميان نپيوسته بودند كه با كردند ولي وليد را در جزيره بجا گذاشتند كه از پشت سر در امان باشند و خالد و عياض از حدود شام و عمرو عبد الله از حدود جزيره بسرزمين روم، تاختند و بازگشتند، پيش از آن به سرزمين روم نتاخته بودند و اين نخستين تاخت و تازي بود كه بدوران اسلام در خاك روم رخ داد و به سال شانزدهم بود و چون خالد سوي قنسرين آمد و آنجا منزلگاه كرد امارت يافت و چون معزول شد گفت: «عمر مرا به امارت شام گماشت و چون كار شام رونق گرفت معزولم كرد.» ابو جعفر طبري گويد: آنگاه هرقل سوي قسطنطنيه رفت. در وقت رفتن وي و رها كردن ولايت شام خلاف است. ابن اسحاق گويد بسال پانزدهم بود و سيف گويد بسال شانزدهم بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1781
 
سخن از رفتن هرقل سوي قسطنطنيه‌
 
ابو الزهراي قشيري گويد: وقتي هرقل از رها برفت و خواست مردم آنجا را همراه ببرد، گفتند: «اين جا باشيم بهتريم تا همراه تو باشيم.» و از همراهي وي دريغ كردند و از او و از مسلمانان كناره گرفتند و نخستين كس از مسلمانان كه آنجا رسيد زياد بن حنظله بود كه صحابي بود و با عمرو بن مالك در امارت شريك بود و هم پيمان بني عبد قصي بود.
و چنان بود كه پيش از آن هرقل تا شمشاط عقب نرفته بود و چون عربان به رها آمدند آماده باش داد و راه قسطنطنيه گرفت و يكي از روميان كه به دست مسلمانان اسير بود و جسته بود پيش وي آمد كه گفت: «مرا از اين قوم خبر بده».
گفت: «با تو چنان سخن كنم كه گويي آنها را مي‌نگري به روز سوارانند و به شب راهبان، در قلمرو خويش چيزي نگيرند جز به بها و در نيايند جز با سلام و هر كه با آنها بجنگد چندان در مقابل وي بمانند كه از ميانش بردارند.» هرقل گفت: «اگر راست گفته باشي اين جا را كه اكنون زير پاي من است به تصرف خواهند آورد.» عباده گويد: هرقل هر وقت به زيارت بيت المقدس مي‌آمد و سوريه را ترك مي‌كرد سوي روم باز مي‌گشت، مي‌گريست و مي‌گفت: «درود بر تو اي سوريه، درود كسي كه از تو سير نشده و باز خواهد آمد.» و چون مسلمانان سوي حمص آمدند از آب گذشت و رها را منزلگاه كرد و آنجا بود تا مردم كوفه بيامدند و قنسرين سقوط كرد و ميناس كشته شد و هرقل سوي شمشاط واپس رفت و چون از آنجا به آهنگ روم در آمد بر تپه‌اي بالا رفت و سوي سوريه نگريست و گفت: «درود بر تو اي سوريه! درود وداع آخرين كه پس از اين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1782
رومي سوي تو نيايد مگر با ترس، تا وقتي كه مولود شوم تولد يابد و اي كاش تولد نيابد كه كار وي براي روميان شيرين است اما سرانجام تلخ دارد.» عمرو بن ميمون گويد: وقتي هرقل از شمشاط در آمد و وارد روم شد سوي سوريه نگريست و گفت: «پيش از اين درود مسافر بتو مي‌گفتم اما اينك درود بر تو اي سوريه، درود جدايي، كه هرگز رومي سوي تو نيايد جز با ترس، تا مولود شوم تولد يابد و ايكاش تولد نيابد.» اين بگفت و برفت تا به قسطنطنيه رسيد و مردم قلعه‌هاي ميان اسكندريه و طرسوس را با خود ببرد تا مسلمانان ما بين انطاكيه و ديار روم در آبادي عبور نكنند و قلعه‌ها را خالي كرد كه مسلمانان كسي را آنجا نمي‌يافتند و بسا مي‌شد كه روميان نزديك آن كمين داشتند و پس‌ماندگان سپاه را غافلگير مي‌كردند بدين جهت مسلمانان محتاط بودند.
 
سخن از فتح قيساريه و محاصره غزه‌
 
عباده گويد: وقتي ابو عبيده و خالد از فحل سوي حمص رفتند عمرو و شرحبيل به نزد بيسان فرود آمدند و آنجا را تصرف كردند و مردم اردن با آنها به صلح آمدند و سپاه روم در اجنادين و بيسان و غزه فراهم آمد، پراكندگي آنها را به عمر نوشتند و او به يزيد بن ابو سفيان نوشت كه پشت مسلمانان را فرستادگان كسان گرم كند و معاويه را سوي قيساريه فرستاد و به عمرو نوشت كه با ارطبون مقابله كند و به علقمه نوشت كه با رفيقان تلاقي كند.
نامه عمر به معاويه چنين بود:
«اما بعد: من ترا به قيساريه گماشتم، سوي آنجا رو و از خدا بر روميان نصرت بخواه و پيوسته بگوي لا حول و لا قوة الا بالله، الله ربنا و ثقتنا و رجاؤنا، و مولانا، نعم المولي و نعم النصير.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1783
عمرو و علقمه سوي مأموريت خويش رفتند و معاويه با سپاه برفت تا مقابل سپاه قيساريه فرود آمد، كه سالارشان ابني بود و او را هزيمت كرد كه در قيساريه حصاري شد، آنگاه مردم قيساريه هجوم به معاويه را آغاز كردند ولي هر بار هجوم مي‌بردند، هزيمتشان مي‌كرد و سوي قلعه پس مي‌راند.
آنگاه براي آخرين بار حمله آوردند و از قلعه‌هاي خويش برون شدند و سخت بجنگيدند كه در اثناي معركه هشتاد هزار كس از آنها كشته شد و در اثناي هزيمت به صد هزار رسيد. معاويه خبر فتح را همراه دو كس از بني ضبيب بفرستاد، سپس از ضعف آنها بيمناك شد و عبد الله بن علقمه فراسي و زهير بن جلاب خثعمي را را فرستاد و گفت بدنبال آن دو تن بروند و از آنها پيشي گيرند. فرستادگان بعدي برفتند و به آن دو تن رسيدند كه خفته بودند و از آنها گذشتند.
علقمة بن محرز برفت و فيقار را در غزه محاصره كرد و با وي مكاتبه آغاز كرد اما سودمند نيفتاد. آنگاه خود او سوي فيقار رفت به صورتي كه گويي فرستاده علقمه بود فيقار يكي را گفت كه در راه وي بنشيند و چون بيامد خونش بريزد، علقمه اين را حدس زد و گفت: «چند نفر همراه من هستند كه در راي من شريكند بروم آنها را بيارم.» فيقار به آن مرد پيغام داد متعرض علقمه نشود و او از پيش فيقار برون شد و بازنگشت و چنان كرد كه عمرو با ارطبون كرده بود.
فرستاده معاويه خبر را به عمر رسانيد و او شبانه مردم را فراهم آورد و خبر خوش را بگفت و حمد خدا كرد و گفت: «براي فتح قيساريه حمد خدا گوييد.» و چنان بود كه معاويه پيش از فتح و پس از آن اسيران را پيش خود نگاه ميداشت و مي‌گفت: «هر چه ميخائيل با اسيران ما كند، با اسيران رومي چنان كنيم.» و او را از بدرفتاري با اسراي مسلمانان بازداشت، تا قيساريه گشوده شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1784
 
سخن از فتح بيسان و جنگ اجنادين‌
 
و چون علقمه سوي غزه رفت و معاويه سوي قيساريه رفت، عمرو بن عاص به مقابله ارطبون رفت، شرحبيل بن حسنه بر مقدمه وي بود، أبو الأعور را در اردن جانشين خويش كرد و دو پهلوي سپاه را به عبد الله بن عمرو و جنادة بن تميمي مالكي سپرد و برفت تا در مقابل اجنادين فرود آمد. روميان در قلعه‌ها و خندقهاي خويش بودند و سالارشان ارطبون بود كه از همه روميان عميقتر و دليرتر و مدبرتر بود و سپاهي بزرگ در رمله و سپاهي بزرگ در ايليا نهاده بود.
عمرو خبر را براي عمر نوشت و چون نامه به عمر رسيد گفت: «ارطبون عرب را به مقابله ارطبون روم فرستاده‌ايم. بنگريد نتيجه چه مي‌شود.» و چنان بود كه عمر وقتي سالاران شام را فرستاد براي هر يك از سالاران سپاه كمك مي‌فرستاد، و چون نامه عمرو آمد كه سپاه روم پراكنده شده به يزيد بن ابي سفيان نوشت كه معاويه را با سپاهش سوي قيساريه فرستند و به معاويه نوشت كه سالاري جنگ با مردم قيساريه را بدو مي‌دهد كه آنها را از عمرو مشغول دارد.
و چنان بود كه عمرو، علقمة بن حكيم فراسي و مسروق بن فلان عكي را به جنگ مردم ايليا فرستاد بود كه با مردم آنجا مقابله كردند از عمرو مشغولشان داشتند و هم ابو ابو ايوب مالكي را سوي رمله فرستاد كه سالار آن تذارق بود. و چون براي عمرو پيوسته كمك مي‌رسيد محمد بن عمرو را به كمك علقمه و مسروق فرستاد و عمارة بن عمرو بن اميه ضمري را به كمك ابي ايوب فرستاد.
عمرو در مقابل اجنادين بود اما بر ارطبون دست نمي‌يافت و از فرستادگان كاري ساخته نبود و خود او اين كار را به عهده گرفت و به صورت فرستاده پيش وي رفت و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1785
آنچه را مي‌خواست با وي بگفت و سخن وي را بشنيد و قلعه‌هاي وي را بديد و آنچه را مي‌خواست بدانست. ارطبون با خود گفت بخدا اين عمرو است يا كسي است كه عمرو به راي وي كار مي‌كند و براي مسلمانان بليه‌اي بزرگتر از كشتن وي نيست. آنگاه نگهباني را بخواست و قتل عمرو را با وي در ميان نهاد و گفت:
«برو و در فلان جا بمان و چون بر تو گذشت او را بكش.» عمرو اين را حدس زد و گفت: «سخن مرا شنيدي و سخن ترا شنيدم. آنچه گفتي در من اثر كرد و من يكي از ده نفرم كه عمر بن خطاب ما را با اين ولايتدار فرستاده كه با وي همكاري كنيم و ناظر كارهاي وي باشيم، من مي‌روم و آنها را پيش تو مي‌آورم اگر راي آنها نيز در باره گفتار تو همانند راي من باشد، راي مردم سپاه و سالار نيز چنين است و اگر راي آنها چون من نبود آنها را به امانگاهشان باز مي‌فرستي و بر سر كار خويش هستي.» ارطبون گفت: «چنين باشد» و مردي را بخواست و با وي سخن كرد و گفت:
«پيش فلاني رو و او را پيش من آر.» و آن مرد پيش ارطبون باز آمد آنگاه به عمرو گفت: «برو ياران خود را بياور.» عمرو برفت و در نظر گرفت ديگر چنان كاري نكند و رومي بدانست كه فريب خورده و گفت: «اين مرد مرا فريب داد وي از همه مردم مدبرتر است.» و چون اين سخن به عمر رسيد گفت: «عمرو بر او چيره شد. آفرين بر عمرو.» آنگاه عمرو كه از وضع ارطبون آگاه شده بود سوي وي حمله برد و تلاقي شد كه از اين كار چاره نبود، در اجنادين مقابل شدند و جنگي سخت كردند كه چون جنگ يرموك بود و بسيار كس از دو طرف كشته شد و ارطبون و سپاهش هزيمت شدند و او سوي ايليا رفت و عمرو در اجنادين منزل گرفت.
و چون ارطبون به ايليا رسيد مسلمانان راه دادند كه وارد آنجا شد و آنها را سوي اجنادين عقب راند و علقمه و مسروق و محمد بن عمرو و ابو ايوب در اجنادين به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1786
عمرو پيوستند. ارطبون به عمرو نامه نوشت كه تو دوست و همانند مني. تو در قوم خويش چناني كه من در قوم خودم. بخدا پس از اجنادين در فلسطين جايي را نخواهي گشود، بازگرد و مغرور مشو كه تو نيز مانند كساني كه پيش از تو بوده‌اند هزيمت شوي.
عمرو يكي را كه به رومي سخن مي‌كرد پيش خواند و او را سوي ارطبون فرستاد و دستور داد كه به زبان رومي آشنايي نكند. گفت: «سخنان وي را بشنو كه ان شاء الله وقتي بازگشتي به من بگويي» و به ارطبون نوشت كه نامه تو به من رسيد تو در ميان قوم خويش چناني كه من در قوم خودم، اگر چيزي كم و كاست داشتي فضيلت مرا نميشناختي. تو مي‌داني كه من فاتح اين شهرم اما فلان و فلان و فلان، وزيران او را نام برد، بر تو تسلط يافته‌اند، نامه مرا بر آنها بخوان كه در كار ميان من و تو بنگرند.
فرستاده با دستور عمرو برفت و چون پيش ارطبون رسيد نامه را در حضور كسان بدو داد كه آن را دروغ ناميد و آنها بخنديدند و شگفتي كردند و به ارطبون گفتند: «از كجا مي‌داني كه وي فاتح اين شهر نيست.» گفت: «فاتح شهر مردي است كه عمر نام دارد و سه حرف است.» فرستاده پيش عمرو باز گشت و او بدانست كه مقصود عمر است و نامه نوشت و از او كمك خواست.
نوشت: «من در مقابل شهري كه بنام تو ذخيره شده به جنگي سخت دست زده‌ام ببين راي تو چيست؟» و چون نامه عمرو به عمر رسيد بدانست كه وي اين سخن بيهوده نگفته و مردم را خبر كرد و با آنها روان شد تا به جابيه رسيد. عمر چهار بار راه سفر شام گرفته بود. بار اول سوار اسب بود، بار دوم بر شتر بود، سفر سوم بسر نرسيد كه طاعون در كار بود. سفر چهارم بر خري سوار بود و وارد شام شد و كس در آنجا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1787
گماشت و بازگشت.
وقتي مي‌خواست سفر كند به سالاران سپاهها نوشت كه به روز معين با- يكه‌سواران در جابيه پيش وي آيند و كس را به كار خويش گمارند. و آنها چنانكه گفته بود در جابيه بديدار وي آمدند، نخستين كس كه او را بديد يزدي بود پس از آن خالد بو كه سوار اسبان بودند و ديبا و حرير پوشيده بودند، عمر فرود آمد و سنگ بر گرفت و بآنها زد و گفت: «چه زود از راه خويش بگشته‌ايد. شما كه از دا سال پيش سير شده‌ايد مرا با اين لباس استقبالي مي‌كنيد! چه زود از پرخوري خودتان را گم كرده‌ايد. بخدا اگر سالار دويست كس بوديد و چنين رفتار كرده بوديد كسان ديگر را به جاي شما مي‌نهادم.» گفتند: «اي امير مؤمنان، اين قباست كه پوشيده‌ايم و سلاح بتن داريم.» گفت: «در اين صورت بسيار خوب».
آنگاه سوار شد و وارد جابيه شد، عمرو و شرحبيل در اجنادين بودند و از جاي خود تكان نخوردند.
 
سخن از فتح بيت المقدس‌
 
سالم بن عبد الله گويد: وقتي عمر رحمه الله به جابيه آمد يك مرد يهودي به او گفت: «اي امير مومنان سوي ديار خويش باز نگرد تا خدا ايليا را براي تو بگشايد.» در آن اثنا كه عمر در جابيه بود يك دسته سوار را ديد كه مي‌آمدند و همينكه نزديك او رسيدند شمشيرها را از نيام در آوردند.
عمر گفت: «اين گروه امان مي‌خواهند» و چون پيش آمدند معلوم شد از مردم ايليا هستند و با عمر صلح كردند كه جزيه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1788
بدهند و شهر را بر او گشودند. و چون شهر گشوده شد يهودي را پيش خواند كه بدو گفته بودند دانشي به نزد او هست.
گويد: عمر از يهودي درباره دجال پرسيد كه در اين باره بسيار پرس و جو مي‌كرد.
يهودي گفت: «اي امير مومنان درباره او چه مي‌پرسي كه بخدا شما عربان در فاصله ده و چند ذراع از دروازه لد او را مي‌كشيد.» سالم گويد: وقتي عمر وارد شام شد يكي از يهودان دمشق وي را بديد كه گفت:
«سلام بر تو اي فاروق كه فاتح ايليايي، بخدا از اينجا نروي تا خدا ايليا را براي تو بگشايد.» و چنان بود كه مردم ايليا عمرو را به زحمت انداخته بودند و از وي به زحمت بودند و گشودن آن نتوانسته بود، رمله را نيز نگشوده بود.
گويد: در آن اثنا كه عمر در جامه اردو زده بود، كسان دست به سلاح بردند.
عمر گفت: «چه شده؟» گفتند: «مگر سواران و شمشيرها را نمي‌بيني؟» و چون نيك نگريست گروهي سوار ديد كه شمشيرها را تكان مي‌دادند و گفت: «اينان امان مي‌خواهند، بيم مكنيد و امانشان بدهيد.
به آنها امان دادند و معلوم شد مردم ايليا بودند كه مطيع وي شدند و نامه‌اي درباره ايليا و اطراف و رمله و اطراف آن گرفتند و مردم فلسطين دو گروه شدند: گروهي با مردم ايليا بودند و گروه ديگر با مردم رمله بودند كه جمله ده ولايت بود و فلسطين به اندازه همه شام بود و آن يهودي شاهد صلح شد.
آنگاه عمر از يهودي در باره دجال پرسيد.
گفت: «وي از فرزندان بنيامين است، بخدا شما عربان در فاصله ده و چند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1789
زراع از دروازه لد او را مي‌كشيد.» عباده گويد: مردم فلسطين درباره ايليا و رمله صلح كردند و چون عمر به جابيه آمد ارطبون و تذارق سوي مصر رفتند و پس از آن در يكي از جنگهاي تابستاني كشته شدند.
گويد: سبب رفتن عمر به شام آن بود كه ابو عبيده بيت المقدس را محاصره كرده بود و مردم آنجا از او خواستند كه با شرايط شهرهاي شام با آنها صلح كند و پيمان صلح به وسيله عمر بن خطاب بسته شود، ابو عبيده قضيه را براي عمر نوشت كه از مدينه حركت كرد.
عدي بن سهل گويد: وقتي سپاه شام از عمر در باره فلسطين كمك خواست علي را جانشين خود كرد و به كمك آنها برون شد.
علي گفت: «چرا خودت مي‌روي كه سوي دشمني سرسخت مي‌روي.» گفت: «مي‌خواهم با جهاد و دشمن مرگ عباس را پس اندازم كه اگر عباس را از دست بدهيد شر بدور شما جمع شود چنانكه سر طناب جمع مي‌شود.» عباده گويد: عمر در جابيه با مردم ايليات صلح كرد و براي آنها نامه صلح نوشت، بجز مردم ايليا براي هر ولايت نامه‌اي جداگانه نوشت به اين مضمون:
«اين نامه اماني است كه عمر امير مومنان به مردم ايليا مي‌دهد، «خودشان و اموالشان و كليساهايشان و صليبهايشان، سالم بو بيمارشان و ديگر «مردمشان را امان مي‌دهد كه كليساهايشان مسكون نشود و ويران نشود و از «آن نكاهند و حدود آن را كم نكنند، از صليب و اموالشان نيز، و در كار «ديشان مزاحمت نبينند. و كسي‌شان زيان نبيند و كسي از يهوديان در ايليا «با آنها مقيم نشود.
«مردم ايليا بايد جزيه دهند چنانكه مردم شهرها مي‌دهند و بايد «روميان و دزدان را از آنجا بيرون كنند. كساني كه بروند جان و مالشان در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1790
«امان است تا به اما نگاهشان برسند و هر كه بماند در امان است و او نيز بايد «چون مردم ايليا جزيه بدهد و كساني از مردم ايليا كه بخواهند با اموال خود «همراه روميان بروند و كليساها و صليبها را رها كنند جان و كليساها و «صليبهايشان در امان است، تا به امانگاهشان برسند. زمينداراني كه پيش «از كشته شدن فلان در آنجا بوده‌اند، هر كس از آنها كه بخواهد، بماند و «بايد چون مردم ايليا جزيه دهد و هر كه خواهد با روميان برود و هر كه «خواهد سوي زمين خود باز گردد و از آنها چيزي نگيرند تا وقت درو برسد. تا «وقتي كه جزيه مقرر را بدهند پيمان خدا و تعهد پيمبر خدا و تعهد خليفگان «و تعهد مؤمنان، ضامن اين مكتوب است. خالد بن وليد و عمرو بن عاص و «عبد الرحمن بن عوف و معاويه بن ابي سفيان شاهد شدند و به سال پانزدهم «نوشته و آماده شد.
از نامه‌هاي ديگر، نامه لد چنين بود:
بسم الله الرحمن الرحيم. اين امانيست كه بنده خدا عمر، امير مومنان، «به مردم لد مي‌دهد و كساني از مردم فلسطين كه به آنها پيوسته‌اند. امانشان «مي‌دهد بر جانهاشان و اموالشان و كليساهاشان و صليبهاشان، بيمارشان و «سالمشان و ديگر مردمشان كه كليساهايشان مسكون نشود و ويران نشود و «از آن نكاهند و حدود و مردم آن را كم نكنند، و از صليبها و اموالشان نيز، و در «كار دينشان مزاحمت نبيند.
«مردم لد و كساني از مردم فلسطين كه بآنها پيوسته باشند بايد جزيه «بدهند چنانكه مردم ديگر شهرهاي شام مي‌دهند و اگر بروند، ترتيب همان «است … تا آخر نامه.
آنگاه عمر كس سوي آنها فرستاد: فلسطين را ميان دو كس تقسيم كرد، علقمة ابن حكيم را سالار يك نيمه كرد و او را در رمله مقر داد و علقمة بن مجزز را سالار نيمه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1791
ديگر كرد و او را در ايليا مقر داد و هر كدام با سپاهي كه همراه داشتند در قلمرو عمل خويش جاي گرفتند.
سالم گويد: عمر علقمة بن مجزز را به كار ايليا گماشت و علقمة بن حكيم را به كار رمله و سپاه عمرو گماشت و عمرو و شرحبيل را در جابيه به حضور خواند و چون به جابيه رسيدند عمر سوار شده بود، زانوي وي را ببوسيدند و عمر هر يك از آنها را به بر گرفت.
عباده گويد: وقتي عمر نامه امان مردم ايليا را فرستاد و سپاه، آنجا مقيم شد از جابيه آهنگ بيت المقدس كرد و اسب خويش را لنگان ديد و از آن پياده شد، يابويي بياوردند كه بر آن نشست اما عمر را سخت تكان داد كه فرود آمد و با عباي خويش به صورت آن زد و گفت: «خدا زشت كند آنكه اين را به تو آموخت.» آنگاه چند روز اسب خود را استراحت داد و سم آن را علاج كرد و بر آن نشست و برفت تا به بيت- المقدس رسيد.
ابي صفيه يكي از مشايخ بني شيبان گويد: وقتي عمر به شام آمد يابويي براي وي آوردند كه بر نشست و چون براه افتاد او را سخت تكان مي‌داد كه از آن فرود آمد و به صورتش زد و گفت: «خدا به كسي كه اين خود نمايي را به تو آموخت چيزي نياموزد» پيش از آن بر يابويي سوار نشده بود پس از آن نيز سواد نشد.
گويد: ايليا و همه سرزمين آن به دست عمر گشوده بجز جنادين كه به دست گشوده شد.
ابي مريم وابسته سلامه گويد: در ابو حارثه گويد ايليا و سرزمين آن در ربيع الاخر سال شانزدهم به دست عمر گشوده شد.
ابي مريم وابسته سلامه گويد: در فتح ايليا با عمر بودم وي از جابيه به ايليا رفت و وارد مسجد شد. آنگاه سوي محراب داود رفت، ما با وي بوديم، سجده داود را قرائت كرد سجده كرد، ما نيز با وي سجده كرديم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1792
رجاء بن حيوه به نقل از كسي كه حضور داشته گويد: وقتي عمر از جابيه با ايليا آمد و نزديك در مسجد رسيد، گفت «كعب را پيش من آريد.» و چون بدر رسد گفت:
«آماده‌ام، خدايا آماده‌ام. براي هر چه بيشتر دوست داري.» آنگاه سوي محراب داود عليه السلام رفت، و اين هنگام شب بود، آنجا نماز كرد و چيزي نگذشت كه صبح دميد و مؤذن را گفت تا اقامه گويد و بيامد و با كسان نماز كرد و سوره ص را در نماز خواند و ضمن آن سجده كرد، آنگاه برخاست و در ركعت دوم قسمت اول سوره بني- اسرائيل را خواند. پس از آن ركوع كرد و نماز را به سر برد و گفت: «كعب را پيش من آريد.» و چون كعب را بياوردند بدو گفت: «به نظر تو نمازگاه را كجا قرار دهيم؟» گفت: «پاي صخره» گفت: «اي كعب! بخدا، روش يهودي پيش گرفتي، ديدمت كه هر دو پاپوش از پاي درآوردي.» گفت: «مي‌خواستم با پايم زمين را لمس كنم.» گفت: «ديدمت، ما بالاي مسجد را قبله‌گاه مي‌كنيم كه پيمبر خدا صلي الله- عليه و سلم قبله مسجدهاي ما را چنين كرده است. اين سخن را واگذار كه در باره صخره امري نداريم، اما درباره كعبة امر داريم» و بالاي مسجد را قبله‌گاه كرد.
آنگاه از نمازگاه خويش به خاكداني رفت كه روميان به روزگار بني اسرائيل بيت المقدس را زير خاك كرده بودند و چون به باز بدستشان افتاد قسمتي از آن را از خاك برآوردند و قسمتي را همچنان رها كردند، گفت: «اي مردم چنين كنيد كه من مي‌كنم.» اين بگفت و زانو زد و يكي از شكافهاي قباي خود را از خاك پر كرد. در اين وقت از پشت سر تكبير شنيد و چنان بود كه بي‌ترتيبي را خوش نداشت گفت: «اين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1793
چيست؟» گفتند: «كعب تكبير گفت و مردم به تبعيت او تكبير گفتند.» گفت: «او را بياريد.» كعب گفت: «اي امير مومنان، يكي از پيمبران، پانصد سال، پيش كاري را كه امروز كردي پيش بيني كرده است.» گفت: «چطور؟» گفت: «روميان به بني اسرائيل هجوم آوردند و بر آنها غلبه يافتند و بيت المقدس را زير خاك كردند و بار ديگر كه غلبه يافتند، بدان نپرداختند تا وقتي كه پارسيان بر آنها هجوم آوردند و بر بني اسرائيل تسلط يافتند، آنگاه روميان تا بروزگار تو بر آنها غلبه داشتند و خدا پيمبري را سوي اين خاكدان فرستاد كه گفت: «اوري‌شلم بشارت كه فاروق ترا از آنچه در تو هست پاكيزه مي‌كند.» پيمبري نيز به قسطنطنيه فرستاد كه بر تپه آن ايستاد و گفت: «اي قسطنطنيه، مردم تو با خانه من چه كردند، آن را ويران كردند و ترا همانند عرض من شمردند و تاويل آوردند. مقدر كردم كه روزي بدست بني قاذرسباو ودان ويرانت كه كس سويت نيايد و كس در سايه‌است ننشيند و شب نيايد مگر چيزي از آن به جاي نماند.» ربيعه شامي روايتي چون اين دارد با اين اضافه كه فاروق با سپاه مطيع من سويت آيد و انتقام مردمت را از روميان بگيرد. و در باره قسطنطنيه گفت: «ويرانت كنم كه كس سويت نيايد و بر كسي سايه نكني.» انس بن مالك گويد: با عمر در ايليا بودم، يك روز كه آنجا كسان را غذا مي‌داد راهب ايليا بيامد، نمي‌دانست كه شراب حرام است و گفت: «مي‌خواهي نوشيدني‌اي براي تو بياورم كه در كتابهاي ما آمده كه وقتي شراب حرام شود، همچنان حلال است؟» گفت بيارد و پرسيد اين از چيست؟
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1794
گفت: «جوشيده فشرده انگور است كه دو ثلث آن برفته» عمر انگشت در آن فرو برد و گفت: «اينكه روغن ماليدني است. «عين آنرا به قطرات تشبيه كرد و از آن بخورد و به سالاران سپاه شام گفت و بولايات نوشت كه نوشيدني‌اي براي من آورده‌اند كه از فشرده انگور پخته‌اند تا دو ثلث آن برفته و يك ثلث بمانده. شما نيز بپزيد و روزي مسلمانان كنيد.
ابو عثمان گويد: وقتي عمر به جابيه آمد ارطبون به مصر رفت و آنها كه به صلح گردن ننهاده بودند به وي پيوستند و چون با مردم مصر صلح شد و روميان مغلوب شدند به دريا رفت و مدتها ببود و سالار جنگهاي تابستاني روم بود و با سالار جنگ تابستاني مسلمانان تلاقي كرد و با مردي از قبيله قيس به نام ضريس دراويخت و دست او را قطع كرد و قيسي او را بكشت.
 
سخن از تعيين مقرري و ترتيب ديوان‌
 
در اين سال عمر براي مسلمانان مقرري معين كرد و ديوانها ترتيب داد و مقرري را به ترتيب سابقه معين كرد، صفوان بن اميه و حارث بن هشام و سهيل و كساني را كه در فتح مكه مسلمان شده بودند مقرري از مسلمانان پيشين كمتر داد كه از گرفتن آن خود داري كردند و گفتند: «قبول نداريم كه كسي از ما گراميتر باشد.» عمر گفت: «مقرري به ترتيب سابقه در اسلام مي‌دهم، نه اعتبار» گفتند: «چنين باشد.» و گرفتند.
آنگاه حارث و سهيل با كسان خويش سوي شام رفتند و جهاد كردند تا در يكي از حمله‌ها به سرزمين دشمن كشته شدند و به قولي از طاعون عمواس مردند.
و چون عمر خواست ديوان را مرتب كند علي و عبد الرحمن بن عوف گفتند:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1795
«از خويشتن آغاز كن».
گفت: «نه، از عموي پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم آغاز مي‌كنم، آنگاه هر كه باو نزديكتر است.» براي عباس مقرري معين كرد و از او آغاز كرد. آنگاه براي جنگاوران بدر پنجهزار پنجهزار مقرر كرد، براي مسلمانان پس از بدر تا حديبيه چهار هزار چهار هزار مقرر كرد، براي مسلمانان پس از حديبيه تا وقتي كه ابو بكر از مرتدشدگان دست بداشت، سه هزار سه هزار مقرر كرد. آنها كه در فتح مكه حضور داشته بودند يا در ايام ابو بكر جنگيده بودند و جنگاوران پيش از قادسيه همگان سه هزار سه هزار گرفتند. براي جنگاوران قادسيه و جنگاوران شام دو هزار دو هزار مقرر كرد و براي آنها كه سخت كوشيده بودند و هزار و پانصد دو هزار و پانصد مقرر كرد.
بدو گفتند: «چه شود اگر جنگاوران قادسيه را به جنگاوران پيشين ملحق كني.» گفت: «آنها را به مرحله‌اي كه نيافته‌اند ملحق نمي‌كنم.» گفتند: «چرا، آنها را كه ديارشان دور بود با كساني كه ديارشان نزديك بوده و از خانه خود دفاع كرده‌اند برابر گرفته‌اي؟» گفت: «كساني كه ديارشان نزديك بوده حق بيشتر دارند كه در معرض خطر و رحمت دشمن بوده‌اند. چرا مهاجران كه سابقه‌دارانشان را با انصار برابر گرفتيم چنين نگفتند، كه انصار نيز در خانه خود نصرت اسلام كرده‌اند و مهاجران از راه دور سوي آنها آمده‌اند.» براي جنگاوران پس از قادسيه و يرموك هزار، هزار مقرر كرد. براي طبقه دوم پانصد پانصد مقرر كرد و براي طبقه سوم سيصد سيصد مقرر كرد. مقرري همه افراد طبقه را از قوي و ضعيف و عرب و عجم برابر گرفت. طبقه چهارم دويست و پنجاه مقرر كرد و براي طبقه بعدي كه مردم هجر و عباديان بودند دويست مقرر كرد. چهار تن از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1796
غير بدريان يعني حسن و حسين و ابو ذر و سلمان را ببدريان پيوست، مقرري عباس بيست و پنجهزار و بقولي دوازده هزار بود. به زنان پيمبر ده هزار ده هزار مقرري داد مگر آنها كه سابقه بردگي داشتند، زنان پيمبر گفتند: «پيمبر نصيب ما را بيشتر از آنها نمي‌داد، ما را برابر كنيد.» و چنان كرد. قصوري عايشه را دو هزار بيشتر كرد كه پيمبر او را دوست مي‌داشته بود اما نگرفت.
زنان جنگاوران بدر را جزو پانصد پانصدي‌ها آورد. زنان طبقه بعد را تا حديبيه چهار صد چهار صد داد و زنان بعدي‌ها را تا جنگهاي پيش از قادسيه سيصد سيصد داد، زنان جنگاوران قادسيه را دويست دويست داد و پس از آن همه زنهاي ديگر را برابر گرفت. كودكان را يك نواخت صد صد داد آنگاه شصت مستمند را فراهم آورد و نان به آنها خورانيد و مقدار آن را حساب كردند كه دو انبان شد و براي هر يك از آنها و عيالش ماهانه دو انبان مقرر كرد.
عمر پيش از مرگ گفته بود: «مي‌خواهم مقرري را چهار هزار چهار هزار كنم كه مرد يك هزار را به نزد كسان خود نهد، يك هزار را توشه كند، يك هزار را خرج سلاح كند و يك هزار را خرج رفاه كند.» اما پيش از آنكه چنين كند در گذشت.
ابي سلمه گويد: عمر مقرري را براي غنيمت گيران كه خدا غنيمت را به آنها داده بود معين كرد كه سپاه مداين بودند و بعد به كوفه راه يافتند و از مداين به كوفه و بصره و دمشق و حمص و اردن و فلسطين و مصر انتقال يافتند عمر گفت: «غنيمت از مردم اين شهرهاست و هر كه به آنها ملحق شود و كمكشان كند و از آن ديگران نيست، كه به وسيله آنها شهرها و دهكده‌ها مسكون شده و صلح با آنها انجام گرفته و جزيه به آنها پرداخت شده و مرزها به وسيله آنها بسته شده و دشمن به كمك آنها در هم شكسته است.» آنگاه نوشت كه مقرري سال پانزدهم هجرت را يك جا بدهند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1797
يكي گفت: «اي امير مومنان، چه شود اگر براي حادثه محتمل ذخيره‌اي در بيت المالها بجاي گذاري.» گفت: اين سخن را شيطان بدهان تو نهاده، خدا مرا از شر آن مصون دارد كه فتنه آيندگان خواهد شد، براي آنها چيزي را كه خدا و پيمبر وي فرمان داده‌اند ذخيره مي‌كنم، يعني اطاعت خدا و پيمبر را كه بهترين ذخيره ماست و به كمك آن به اينجا رسيده‌ايم كه مي‌بيني. اگر اين مال بهاي دين يكي از شما شود به هلاكت افتيد.» سعيد گويد: وقتي خدا فتح نصيب مسلمانان كرد و رستم كشته شد و خبر فيروزيهاي شام به عمر رسيد مسلمانان را فراهم آورد و گفت: «براي خليفه از اين مال چه مقدار رواست.» گفتند: «براي مصرف خاص او، قوت خودش و قوت عيالش نه كمتر و نه بيشتر و پوشش آنها و پوشش خودش براي زمستان و تابستان و دو مركب براي جهاد و حوايج و سواري راه حج و عمره، و تقسيم برابر آنست كه مردم كوشا را به اندازه كوشش دهد و كارهاي مردم را سامان دهد و به هنگام سختي و بليه امورشان را به عهده گيرد تا بسر رود و از اهل غنيمت آغاز كند.» ابن عمر گويد: وقتي خبر فتح قادسيه و دمشق به عمر رسيد كسان را فراهم آورد و گفت: «من مردي بازرگان بودم كه خدا عيال مرا به سبب بازرگانيم بي‌نياز مي‌داشت، شما مرا به كار خودتان مشغول داشته‌ايد، به نظر شما از اين مال چه مقدار بر من حلال است؟» قوم بسيار سخن كردند و علي خاموش بود.
عمر گفت: «اي علي، تو چه مي‌گويي.» گفت: «چندان كه ترا و عيال ترا به طور معمول كفايت كند، و از اين مال جز آن حق نداري.» قوم گفتند: «سخن، سخن پسر ابو طالب است.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1798
اسلم گويد: يكي پيش عمر ايستاد و گفت: «از اين مال چه مقدار بر تو رواست؟» گفت: «چندانكه براي من و عيالم به اندازه معمول كفايت كند و حله زمستان و حله تابستان و مركبي براي عمر كه حج و عمره كند و مركبي براي حوايج او و جهاد.» سالم بن عبد الله گويد: وقتي عمر به خلافت رسيد همان مقرري را كه براي ابو بكر معين شده بود مي‌گرفت، چنين بود تا سخت محتاج شد و جمعي از مهاجران و از جمله عثمان و علي و طلحه و زبير فراهم آمدند، زبير گفت: «چه شود اگر به عمر بگوييم كه چيزي بر مقرري وي بيفزاييم.» علي گفت: «چه خوش بود اين كار را زودتر كرده بوديم، بياييد برويم.» عثمان گفت: «عمر را مي‌شناسيد، بياييد، نظر وي را از راه ديگر كشف كنيم، پيش حفصه رويم و از او به‌پرسيم و گوييم مكتوم دارد.» آنگاه پيش حفصه رفتند و گفتند از جانب گروه از عمر بپرسد و كسي را نام نبرد، مگر در صورتي كه افزايش را بپذيرد. «اين بگفتند و از پيش وي بيرون آمدند.
حفصه عمر را بديد و با وي سخن كرد كه آثار خشم در چهره‌اش نمودار شد و گفت: «اينان كيانند.» گفت: «تا راي تو را ندانم نخواهم گفت.» گفت: «اگر مي‌دانستم كيانند روسياهشان مي‌كردم تو كه ميان من و آنهايي ترا بخدا بهترين لباسي كه پيمبر در خانه تو داشت چه بود؟» گفت: «دو جامه خط دار كه در حضور واردان و بوقت سخن براي جماعت به تن مي‌كرد.» گفت: «غذايي كه پيش تو مي‌خورد چه بود؟ بگو؟» گفت: «نان ما نان جو بود و وقتي گرم بود ته مانده ظرف روغن را روي آن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1799
مي‌ريختيم كه چرب و نرم مي‌شد و از آن مي‌خورد و آن را خوشمزه مي‌يافت.» گفت: «به نزد تو روي چه فرشي مي‌نشست كه از همه نرمتر بود؟» گفت: «پارچه خشني داشتيم كه در تابستان آن را تا مي‌كرديم و زير خودمان مي‌انداختيم و چون زمستان مي‌شد نصف آن را پهن مي‌كرديم و نصف آن را روي خودمان مي‌كشيديم.» گفت: «اي حفصه، از جانب من به اين كسان بگوي كه پيمبر خدا صلي الله عليه- و سلم تمكن يافت و زوايد را رها كرد و به كفاف قناعت كرد، من نيز تمكن يافته‌ام و زوايد را رها مي‌كنم و به كفاف قناعت مي‌كنم، كه مثال من و دو يارم مانند سه كس است كه راهي را پيمودند اولي برفت و توشه‌اي برگرفت و به منزل رسيد. آنگاه دومي به دنبال وي رفت و راه خود را سپرد و بدو رسيد و سومي از دنبال او برفت، اگر براه آنها رود و به توشه آنها رضايت دهد به آنها ملحق شود و با آنها باشد و اگر براهي ديگر رود بآنها نرسد.» ابن عباس گويد: وقتي قادسيه گشوده شد و مردم سواد صلح كردند و دمشق گشوده شد و مردم دمشق صلح كردند، عمر بكسان گفت: «فراهم آييد و دانسته خويش را درباره غنايمي كه خداوند به جنگاوران قادسيه و جنگاوران شام داد با من بگوييد.» عمر و علي و عثمان همسخن شدند كه از قرآن بگيرند گفتند: «طبق گفته قرآن هر چه خدا از اموال اين دهكده‌ها عايد پيمبر خويش كرده خاص خدا و پيمبر است، (يعني مربوط به خدا و پيمبر است كه خدا فرمان دهد و پيمبر تقسيم كند) و خويشاوندان پيمبر و يتيمان و مسكينان و براهمانده [1] و اين را به آيه دنبال آن توضيح كردند كه گويد: و خاص فقراي مهاجران كه از ديارشان و اموالشان بيرون شده‌اند [2] چهار خمس غنايم را براي مستحقان آن نهادند، خمس از آن طبقه اول و دوم و سوم شد و چهار خمس خاص
______________________________
[1]- سورة الحشر آيه 7
[2]- همان سوره آيه 8
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1800
گيرندگان غنيمت بود و آيه ديگر را شاهد اين معني گرفتند كه گويد هر چه غنيمت گيريد خمس آن از خداست [1] و خمسها را بدين ترتيب تقسيم كردند و عمر و علي بر اين همسخن شدند و مسلمانان بدان عمل كردند.
براي تقسيم از مهاجران آغاز كردند، پس از آن انصار بودند سپس تابعان كه با آنها بوده بودند و كمكشان كرده بودند، آنگاه از حاصل جزيه براي كساني كه صلح كرده بودند يا به صلح دعوت شده بودند، مقرري معين كردند كه به درستي داده مي‌شد، جزيه خمس نداشت و حاصل آن از آن كساني بود كه حمايت ذميان مي‌كردند و عهده دار انجام پيمان بودند و كساني كه اعانت آنها مي‌كردند، مگر كه اينان به دلخواه به كساني كه سهمي نداشتند از مازاد آن بخشش كنند.
طبري گويد: به گفته سيف بن عمرو در اين سال يعني سال پانزدهم، جنگها بود اما به گفته ابن اسحاق اين جنگها به سال شانزدهم بود و روايت وي را در اين باب از پيش آورده‌ايم و نيز گفته واقدي را نقل كرده‌ايم.
اكنون خبر حوادثي را كه در فاصله جنگها بود تا انقضاي سالي كه چنانكه گفتيم درباره حوادث آن اختلاف بود ياد مي‌كنيم.
سعيد گويد: وقتي عمر به سعد فرمان داد كه سوي مداين رود، به او گفت زنان و نانخوران را در عتيق واگذارد و گروهي سپاه نزد آنها بجاي گذارد و سعد چنان كرد. و هم به او گفت كه اين گروه را كه با عيال مسلمانان آنجا مانده‌اند در همه غنيمتها شريك كند.
گويد: سعد از پس فتح، دو ماه در قادسيه بماند و با عمر درباره آنچه بايد كرد نامه نوشت و زهره را سوي زبانه فرستاد. زبانه قسمتي از دشت بود كه در روستا پيش رفته بود و كوفه كنوني آنجاست و حيره سابق آنجا بود. تخير جان آنجا اردو زده بود و چون از آمدن عربان خبر يافت برفت و بجاي نماند و به ياران خود
______________________________
[1]- سورة الانفال آيه 42
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1801
پيوست.
گويد: از جمله سخناني كه كودكان در اردوگاه به بازي مي‌گفتند و زنان وقتي بر ساحل عتيق بودند به آنها ياد مي‌دادند كلماتي بود كه زنان در زرود و ذي قار و آن نواحي به بازي مي‌گفته بودند از آن رو كه در ماه جمادي دستور رسيده بود كه سوي قادسيه حركت كنند و اين از جمله اشعار عاميانه بود كه بر زبانها مي‌رفت زيرا ميان جمادي و رجب حادثه‌اي نبوده بود مي‌گفتند:
«عجب است و بسيار عجب «ميان جمادي و رجب «كار قضاي مقرر است «و آنكه در غبار و همهمه دليران «بهلاكت رسيده «از آن خبر مي‌دهد.»
 
سخن از جنگ برس‌
 
گويد: وقتي سعد از كار قادسيه فراغت يافت چند روز از ماه شوال مانده بود كه زهرة بن حويه را با مقدمه سپاه سوي زبانه فرستاد آنگاه عبد الله بن معتم را به دنبال وي فرستاد، آنگاه شرحبيل بن سمط را به دنبال عبد الله فرستاد، آنگاه هاشم بن عتبه را به دنبال آنها فرستاد. هاشم را به نيابت خود گماشته بود و كار خالد بن عرفطه را به او سپرده بود و خالد را به دنباله روان سپاه گماشت، آنگاه خود از دنبال آنها رفت، همه مسلمانان سوار و سنگين بار بودند كه خداوند همه سلاح و مركب و مال اردوگاه پارسيان را به آنها داده بود.
زهره برفت تا در كوفه جاي گرفت. كوفه به معني ريگزار و دشت سرخگون
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1802
در هم آميخته است، پس از آن عبد الله و شرحبيل آنجا فرود آمدند و زهره راه مداين گرفت و چون به برس رسيد با بصبهري و جمع همراهان وي تلاقي كرد كه به جنگ وي آمدند و هزيمتشان كرد و بصبهري سوي بابل گريخت كه باقيماندگان قادسيه و باقيمانده سران پارسي نخيرجان و مهران رازي و هرمزان و امثالشان آنجا بودند. وقتي بصبهري آنجا رسيد زخمدار بود و از آن زخم جان داد.
ابن رفيل گويد: زهره در جنگ برس زخمي به بصبهري زد كه در رود افتاد و از آن پس كه به بابل رسيد از آن زخم بمرد. و چون بصبهري هزيمت شد بسطام دهقان برس بيامد و با زهره پيمان كرد و براي او پلها بست و خبر فراهم آمدگان بابل را براي وي آورد.
جنگ بابل گويد: و چون بسطام براي زهره خبر آورد كه باقيماندگان قادسيه در بابل فراهم آمده‌اند وي بماند و خبر را براي سعد نوشت و چون سعد بنزد هاشم بن عتبه رسيد كه ياران وي در كوفه جاي گرفته بودند از زهره خبر رسيد كه پارسيان در بابل بدور فيرزان اجتماع كرده‌اند و عبد الله را پيش فرستاد و شرحبيل و هاشم را از دنبال وي روانه كرد. آنگاه با سپاه روان شد و چون به برس رسيد زهره را از پيش فرستاد و عبد الله و شرحبيل و هاشم را از دنبال وي روانه كرد و خود را از دنبالشان حركت كرد و در بابل مقابل فيرزان فرود آمدند كه همراهانش گفته بودند: «پيش از آنكه پراكنده شويم به اتفاق با آنها جنگ مي‌كنيم.» در بابل جنگ انداختند و پارسيان را زودتر از آنكه عبايي در هم پيچيده شود، هزيمت كردند كه هر كدام به راه خود رفتند و هدفي جز جدا شدن نداشتند.
هرمزان سوي اهواز رفت و بر آنجا و مهرگان‌قذق تسلط يافت. فيرزان نيز با وي برفت و چون به نهاوند رسيد گنجهاي خسرو را كه آنجا بود بگرفت و ولايت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1803
را به تصرف آورد. نخيرجان و مهران رازي كه آهنگ دفاع از مداين داشتند. از بهر سير به آن سوي دجله گذشتند و پل را بريدند.
سعد چند روزي در بابل بود و خبر يافت كه نخيرجان، شهريار را كه يكي از دهقانان در بود با جمعي در كوثي نهاده و زهره را از پيش فرستاد آنگاه سپاهها را از دنبال وي روان كرد و زهره برفت و از آن پس كه ميان سورا و دير، فيومان و فرخان را بكشت در كوثي مقابل شهريار فرود آمد.
ابن رفيل گويد: سعد از قادسيه زهره را پيش فرستاد كه جنگهاي مكرر داشت و با هر گروهي تلاقي كرد هزيمتشان كرد و تعقيب كرد و بهر كه رسيدند خونش بريختند و چون زهره را از بابل پيش فرستاد زهره پس از آنكه از صراة عبور كرد بكير بن عبد الله ليثي و كثير بن شهاب سعدي را فرستاد كه به باقيمانده قوم حمله بردند كه فيومان و فرخان يكي ميشاني و ديگري اهوازي، جزو آنها بودند. نزديك سورا بكير، فرخان را كشت و كثير فيومان را كشت، آنگاه زهره روان شد و از سورا گذشت و آنجا فرود آمد و هاشم نيز پيش وي آمد و سعد نيز آنجا رسيد و زهره را پيش فرستاد كه سوي پارسياني رفت كه ما بين دير و كوثي براي مقابله وي فراهم آمده بودند.
گويد: و چنان بود كه نخيرجان و مهران، شهريار، دهقان در را بر سپاهيان خويش گماشته بودند و سوي مداين رفته بودند و شهريار ميان دير وكوثي اقامت گرفته بود و چون در اطراف كوثي ميان سپاه شهريار با مقدمه سپاه عربان تلاقي شد، شهريار پيش آمد و بانگ زد كه يكي از سواران دلير و نيرومند شما بيايد تا به خاكش افكنم.
زهره گفت: «مي‌خواستم به مقابله تو آيم اما اكنون كه سخنت را شنيدم غلامي را سوي تو مي‌فرستم كه اگر بجاي ماني ان شاء الله تو را به گناه طغيان بكشد و اگر فرار كني از غلامي گريخته باشي.» گويد: اما با وي خدعه كرد و ابو نباته نائل بن جعشم اعرجي را كه از دليران
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1804
بني تميم بود سوي او فرستاد؛ هر دو نيزه داشتند و هر دو تنومند بودند اما شهريار چون شتر بود و چون نائل را بديد نيزه بينداخت كه با وي دست و گريبان شود. نائل نيز نيزه خويش را بينداخت كه با وي دست و گريبان شود شمشير كشيدند و جنگ آغازيدند و درهم آويختند و هر دو از مركب بيفتادند و شهريار بر نائل افتاد گويي بنايي بود و باران خويش او را فشرد و خنجر برگرفت و به گشودن دكمه‌هاي زره او پرداخت.
نائل انگشت وي را با دهان بگرفت و استخوان آن را بشكست و او را سست كرد و برجست و به زمينش انداخت و بر سينه‌اش نشست و خنجر برگرفت و زره از شكم وي پس زد و بشكم و پهلوي وي چندان ضربت زد كه جان داد و اسب و دو طوق و سلاح وي را برگرفت.
ياران شهريار هزيمت شدند و بهر سو رفتند، زهره در كوثي بماند تا سعد بيامد و نائل را پيش وي برد كه سعد بدو گفت: «اي نائل بن جعشم برو طوقها و قباي وي را بتن كن و بر اسب وي بنشين.» و اين همه را غنيمت وي كرد.
نائل برفت و جامه شهريار را بتن كرد و با سلاح وي بر مركب او بيامد. سعد گفت: «طوقهاي وي را در آر مگر بوقت جنگ كه آن را برگير.» و او نخستين كس از مسلمانان بود كه در عراق طوق گرفت.
سعيد گويد: سعد چند روز در كوثي ببود و به محلي كه ابراهيم عليه السلام در آنجا نشسته بود رفت و پيش كساني كه مبشران ابراهيم بودند فرود آمد و به خانه‌اي كه ابراهيم در آنجا محبوس شده بود رفت و آنجا را بديد و بر پيمبر خدا و بر ابراهيم و پيمبران خدا عليهم السلام صلوات گفت و آيه و تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ را بخواند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1805
 
سخن از واقعه بهر سير كه به گفته سيف در ذي حجه سال پانزدهم بود
 
ابن رفيل گويد: آنگاه سعد زهره را سوي بهر سير فرستاد، در ساباط، شيرزاد به صلح و تعهد جزيه پيش وي آمد كه او را پيش سعد فرستاد كه با وي بيامد و يدك كشان همراه داشت.
آنگاه هاشم بيامد و سعد از دنبال وي روان شد و چنان بود كه زهره در اطراف سياهچال ساباط بماند تا سعد به او رسيد و اين مقارن بازگشت مقرط بود كه از دليران خسرو بود كه با وي الفت داشت و از همه دليران سياهچال وي را برگزيده بود. سپاه خسرو توران در آنجا بودند و هر روز قسم ياد مي‌كردند كه تا زنده‌ايم ملك پارسيان زوال نيابد.
و چون سعد در رسيد مقرط به مسلمانان حمله برد و هاشم به مقابله وي رفت و خونش بريخت و شمشير وي را متن ناميد. سعد سر هاشم را بوسيد و هاشم پاي سعد را بوسيد، آنگاه سعد هاشم را سوي بهر سير فرستاد كه نزديك سياهچال فرود آمد و اين آيه را خواند كه: «أَ وَ لَمْ تَكُونُوا أَقْسَمْتُمْ مِنْ قَبْلُ ما لَكُمْ مِنْ زَوالٍ» [1] يعني: مگر شما نبوديد كه پيش از اين قسم خورديد كه زوال نداريد.
و چون پاسي از شب گذشت، هاشم روان شد و پيش مسلمانان كه در بهرسير بودند فرود آمد.
و چنان بود كه وقتي سپاهي به بهرسير مي‌رسيد مسلمانان به پا مي‌ايستادند و تكبير مي‌گفتند و چنين بود تا آخرين كساني كه همراه سعد بودند در رسيدند سعد و مسلمانان دو ماه در بهر سير مقيم بودند و ماه سوم از آنجا برفتند.
______________________________
[1]- سوره 14 آيه 46
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1806
در اين سال عمر بن خطاب سالار حج بود، عامل وي بر مكه عتاب بن اسيد بود، عامل طايف يعلي بن منيه بود، عامل يمامه و بحرين عثمان بن ابي العاص بود، عامل عمان حذيفة بن محصن بود، عامل ولايت شام ابو عبيدة بن جراح بود، عامل كوفه و سرزمين آن سعد بن ابي وقاص بود و قضاي آن با ابو فروه بود، عامل بصره و سرزمين آن مغيرة بن شعبه بود.
 
اشاره
 
ابو جعفر گويد: در اين سال مسلمانان وارد شهر بهر سير شدند و مداين را گشودند و يزدگرد پسر شهريار از آنجا گريخت.
 
سخن از بقيه اخبار و رود مسلمانان به شهر بهر سير
 
مهلب گويد: وقتي سعد در بهر سير اقامت گرفت، سپاهيان به هر سو فرستاد كه ما بين فرات كه مردمش پيمان داشتند تا حدود دجله بكسان تاختند و يكصد هزار از كشاورزان را بگرفتند و بداشتند چون شمار كردند به هر يك از مسلمانان يك كشاورز مي‌رسيد، زيرا همه آنها كه در بهر سير منزل گرفته بودند سوار بودند و سعد به دور آنها خندق زد.
شيرزاد دهقان ساباط گفت: «اينان تبعه پارسيانند و به جنگ شما نيامده‌اند، رهاشان كن تا راي شما درباره آنها روشن شود.» سعد نام آنها را بنوشت و همه را به شيرزاد داد كه به آنها گفت: «به دهات خودتان باز گرديد.» سعد به عمر نوشت پس از آنچه ما بين قادسيه و بهر سير رخ داد به بهر سير
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1807
رسيديم و كس به جنگ ما نيامد اما سپاهيان فرستادم و كشاورزان را از دهكده‌ها و پيشه‌ها فراهم آوردم، راي خويش را بگوي.
عمر نوشت: كشاورزاني كه سوي شما آيند اگر مقيم باشند و بر ضد شما كمك نكرده باشند، همين امان آنهاست و هر كه گريختند باشد و او را گرفته باشيد، نگهداريد.
و چون نامه عمر رسيد سعد آنها را آزاد گذاشت.
دهقانان به سعد نامه نوشتند و آنها را دعوت كرد كه باز آيند و اسلام بيارند يا جزيه دهند و ذمي شوند و در پناه باشند و آنها جزيه دادند و در پناه بودند را پذيرفتند و باز آمدند، اما كساني كه از خاندان خسرو بودند يا با آنها رفته بودند باينشمار نيامدند.
در مغرب دجله تا سرزمين عرب همه مردم سواد امان يافتند و از تسلط اسلام خوشدل بودند و خراجگزار شدند.
مسلمانان دو ماه در بهر سير بودند كه با منجنيق شهر را مي‌كوفتند و دبابه‌ها بكار بود و با همه وسايل جنگ مي‌كردند.
مقدام بن شريح حارثي گويد: وقتي مسلمانان به بهرسير آمدند آنجا خندقها و نگهبانان و وسائل جنگ بود و آنها را با منجنيق و عراده بكوفتند، سعد از شيرزاد خواست كه منجنيق بسازد كه بيست منجنيق در مقابل بهرسير نصب كر دو دشمن را بدان مشغول كرد.
ابن رفيل گويد: وقتي سعد در بهر سير فرود آمد عربان در آنجا روان بودند و عجمان قلعه كي بودند، گاه مي‌شد كه عجمان برون مي‌شدند و به جماعت و سلاح جنگ بر بناهاي كنگره‌دار مشرف به دجله قدم مي‌زدند، اما كس به مقابله نمي‌رفت و آخرين بار كه با پياده و تيرانداز در آمدند براي جنگ آماده شدند و پيمان كردند كه پايمردي كنند چون مسلمانان به جنگ آنها رفتند پايمردي نكردند كه دروغ گفته بودند و پشت بكردند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1808
و چنان بود كه زهرة بن حويه زره‌اي پاره داشت، گفتندش بهتر است بگويي اين پاره را بگيرند.
گفت: «براي چه؟» گفتند: «مبادا از آنجا آسيبي به تو رسد.» گفت: «حرمت من پيش خدا بيش از آن است كه تير پارسيان همه سپاه را بگذارد و از اين پاره بيايد و در من جاي گيرد.» وي نخستين كس از مسلمانان بود كه در آن روز تيري بدو رسيد و در او جاي گرفت.
گفتند: «تير را از تن او درآريد.» گفت: «بگذاريد بماند كه تا اين تير در من است جانم با من است، شايد ضربتي به آنها بزنم و كاري بكنم.» اين بگفت و سوي دشمن رفت و با شمشير خود شهر براز را كه از مردم اصطخر بود بزد و بكشت، آنگاه پارسيان وي را در ميان گرفتند كه كشته شد و پارسيان عقب نشستند.
عايشه ام المؤمنين گويد: وقتي خدا عز و جل در قادسيه فيروزي داد و رستم و ياران وي كشته شدند و جمعشان پراكنده شد، مسلمانان به تعقيب آنها تا مداين رفتند و جمع پارسيان پراكنده شد و به كوهستانها گريخت و گروهها و سواران پراكنده شدند اما شاه با جمعي از پارسيان كه به وي وفادار مانده بودند در شهر مقيم بود.
انس بن حليس گويد: هنگامي كه از پس حمله و هزيمت پارسيان بهر سير را محاصره كرده بوديم، فرستاده‌اي پيش ما آمد و گفت: «شاه مي‌گويد مي‌خواهيد صلح كنيد كه اين سوي دجله و كوهستان ما از آن ما باشد و آن سوي دجله تا كوهستان شما، از آن شما باشد؟ هنوز سير نشده‌ايد كه خدا شكمهاتان را سير نكند.» گويد: مردم ابو مفزر، اسود بن قطبه، را پيش انداختند و خدا سخناني بر زبان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1809
او راند كه ندانست چيست و ما نيز ندانستيم. فرستاده بازگشت و ديدم كه پارسيان سوي مداين مي‌دوند، گفتم: «اي ابو مفزر به او چه گفتي؟» گفت: «به خدايي كه محمد را به حق فرستاده ندانستم چه بود، جز اينكه خلسه‌اي داشتم و اميدوارم سخناني بر زبانم رفته باشد كه نكو باشد.» مردم پياپي از او مي‌پرسيدند، تا سخن به سعد رسيد و پيش ما آمد و گفت: «اي ابو مفزر چه گفتي بخدا كه آنها به فرار مي‌روند.» ابو مفزر همان سخناني را كه با ما گفته بود با وي بگفت.
سعد نداي جنگ داد و حمله آورد و منجنيقهاي ما به كار افتاد اما هيچكس از شهر نمودار نشد و كس پيش ما نيامد مگر يكي كه امان مي‌خواست و امانش داديم و گفت: «هيچكس در شهر نمانده چرا نمي‌آييد؟» مردان از ديوارها بالا رفتند و شهر را گشوديم و چيزي در آنجا نبود و كس به جا نمانده بود بجز كساني كه بيرون شهر به اسارت گرفتيم و از آنها و از آن مرد پرسيديم براي چه فرار كرده‌اند؟
گفتند: «شاه كس پيش شما فرستاد و صلح عرضه كرد و شما جواب داديد كه صلحي ميان ما و شما نخواهد بود تا عسل افريدين را با اترج كوثي بخوريم».
و شاه چون اين بشنيد گفت: «وا ويلا! فرشتگان به زبان اينان سخن مي‌كنند و از جانب عربان به ما جواب مي‌دهند، اگر چنين نبود اين چيزي نبود كه از دهان اين مرد در آيد، بس كنيم». آنگاه سوي شهر دورتر رفتند.
سعيد گويد: وقتي سعد و مسلمانان وارد بهر سير شدند، سعد مردم را آنجا منزل داد و سپاه آنجا رفت و مي‌خواست عبور كند معلوم شد پارسيان كشتي‌ها را ميان هورها و تكريت برده‌اند. و چون مسلمانان وارد بهر سير شدند، و اين در دل شب بود، سپيد بر آنها نمودار شد و ضرار بن خطاب گفت: «الله اكبر اين سپيد خسرو است همين است كه خدا و پيمبر او وعده داده‌اند.» و همچنان تكبير گفتند تا صبح شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1810
طلحه گويد: اين حادثه همان شب رخ داد كه وارد بهر سير شدند.
ابو مالك، حبيب بن صهبان، گويد: سوي مداين يعني بهر سير رفتيم كه شهر نزديكتر، بود و پادشاهشان را با يارانش محاصره كرديم تا سگها و گربه‌ها را خوردند.
گويد: وارد شهر نشدند تا وقتي منادي‌اي ندا داد كه بخدا هيچكس آنجا نيست و چون وارد شدند هيچكس آنجا نبود.
 
سخن از مداين دورتر كه جايگاه كسري بود
 
سيف گويد: واقعه مداين دور در صفر سال شانزدهم بود.
گويد: وقتي سعد در بهر سير فرود آمد كه شهر نزديك بود، كشتي مي‌جست كه مردم را سوي شهر دورتر عبور دهد اما بدست نياورد و معلوم داشت كه پارسيان كشتي‌ها را برده‌اند و چند روز از صفر را در بهر سير ماندند و ميخواستند عبور كنند اما سعد بخاطر حفظ مسلمانان مانع اين كار بود تا چند تن از كافران بيامدند و گداري را به او نشان دادند كه مي‌شد از آن گذشت و به دل دره رفت، اما دريغ كرد و مردد ماند و بخلاف انتظار آب بالا آمد.
آنگاه سعد شبانگاه به خواب ديد كه سواران مسلمان به گدار زدند و عبور كردند و معجز آسا از ميان مد برون آمدند و تصميم گرفت براي تحقق رؤياي خويش عبور كند كه آن سال هواي خوب تابستان، پيوسته بود.
پس سعد مردم را فراهم آورد و حمد و ثناي خدا كرد و گفت: «دشمن شما به سبب اين شط از شما مصون مانده و با وجود شط به او دسترس نداريد اما آنها هر وقت بخواهند به شما دسترس مي‌يابند و از كشتي‌هاي خويش به شما تير اندازي مي‌كنند، اكنون پشت سر شما چيزي نيست كه بيم داشته باشيد از آنجا به شما حمله كنند كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1811
جنگاوران خطر آنها را دفع كرده‌اند و گذرگاههايشان را بسته‌اند و چراگاههايشان را ويران كرده‌اند، رأي من اينست كه از آن پيش كه دنيا شما را پاي بند كند آهنگ جهاد دشمن كنيد من قصد دارم از شط بگذرم و سوي دشمن روم.» همگان گفتند: «خدا براي ما و تو خير پيش آرد، چنين كن» آنگاه سعد نداي عبور داد و گفت: «كي پيش مي‌رود تا كناره نهر را حفاظت كند كه وقتي مردم آنجا مي‌رسند پارسيان مانع خروج آنها نشوند؟» عاصم بن عمرو كه مردي دلير بود داوطلب شد و پس از او ششصد كس از مردم دلير داوطلب شدند و سعد عاصم را سالارشان كرد كه با آن جمع برفت و بر ساحل دجله بايستاد و گفت: «كي با من مي‌آيد كه كناره نهر را از دشمن حفظ كنيم و از شما حمايت كنيم تا بگذريد؟» شصت نفر داوطلب شدند كه اصم بني ولاد و شرحبيل و امثالشان از آن جمله بودند كه آنها را دو نيمه كرد و بر اسبان ماده و نر سوار كرد كه شناي اسبان آسانتر باشد آنگاه به دجله زدند و بقيه ششصد نفر بدنبالشان آمدند، از جمله شصت تن، اصم تيم و كلج و ابو مفزر و شرحبيل و حجل عجلي و مالك بن كعب همداني با نوجواني از بني الحارث بن كعب زودتر از همه به راه افتادند.
و چون عجمان آنها را بديدند گروهي را براي مقابله با جمعي كه سعد پيش فرستاده بود آماده كردند و به دجله زدند و شناكنان سوي آنها آمدند و عاصم را ديدند كه جزو پيشتازان به كناره نزديك شده بود.
عاصم گفت: «نيزه‌ها، نيزه‌ها را بلند كنيد و چشمان را بزنيد.» دو گروه تلاقي كردند و ضربت زدن آغاز شد، مسلمانان چشمان را مي‌زدند، پارسيان سوي كناره گريختند و مسلمانان اسب سوي آنها راندند، مردان پارسي تاب جلوگيري نداشتند و مسلمانان در كناره به آنها رسيدند و همه را كشتند و آنها كه جان به در بردند برهنه بودند و سواران به دنبال آنها رفتند تا از كناره دور شدند، آنگاه گروه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1812
ششصد نفري بيدرنگ به پيشروان شصت نفري پيوستند.
و چون سعد عاصم را بر كناره ديد كه آنجا را حفظ مي‌كرد به كسان اجازه داد كه به آب بزنند و گفت: «بگوييد نستعين بالله و نتوكل عليه حسبنا الله و نعم الوكيل- لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.» عمده سپاه از پي هم روان شدند و در آب فرو رفتند، دجله كف آلود بود و سياه، و كسان كه در حال شنا با هم مي‌رفتند و با هم سخن مي‌كردند چنانكه در حال عبور از زمين سخن مي‌كرده بودند، پارسيان را بوضعي نامنتظر غافلگير كردند و به آنها حمله بردند و بي تأمل غالب اموالشان را به تصرف آوردند.
مسلمانان در صف سال شانزدهم وارد شهر شدند و اموال خزاين خسرو را كه باقيمانده سه هزار هزار هزار فراهم آورده شيري و اختلاف وي بود گرفتند.
عبد الله بن ابي طيبه گويد: وقتي سعد بر كنار دجله بود يكي از كافران پيش وي آمد و گفت: «چرا اينجا مانده‌اي اگر سه روز بگذرد يزدگرد هر چه را در مداين هست مي‌برد» و اين سخن وي را ترغيب كرد كه كسان را به عبور خواند.
ابي عثمان نهدي نيز درباره سخن سعد با كسان و دعوتشان به عبور روايتي چنين دارد و در دنبال آن گويد: دجله را پر از اسب و مرد و چهار پا كرديم تا آنجا كه آب از كناره ديده نمي‌شد و اسبانمان كه آب از يال آن مي‌چكيد و شيهه مي‌زد ما را از آب سوي آنها كشيد، پارسيان كه چنين ديدند گريختند و پروايي چيزي نداشتند، برفتيم تا به قصر سپيد رفتيم كه جمعي در آنجا حصاري شده بودند و يكيشان از بالا سخن كرد و ما دعوتشان كرديم و گفتيم: «سه چيز است كه هر يك را مي‌خواهيد انتخاب كنيد.» گفتند «چيست؟» گفتيم: «يكي اسلام كه اگر اسلام بياريد حقوق و تكاليف شما همانند ماست و اگر نمي‌خواهيد جزيه بدهيد و اگر نمي‌خواهيد جنگ مي‌كنيم تا خدا ميان ما و شما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1813
حكم كند» گوينده قوم پاسخ داد به اولي و آخري حاجت نداريم و مياني را مي‌پذيريم.
عطيه روايتي چون اين دارد و گويد: فرستاده سلمان بود.
ابن رفيل گويد: وقتي پارسيان را در آب هزيمت كردند و به كناره راندند و از كناره فراري كردند همه اموالشان را گرفتند مگر آنچه از پيش فرستاده بودند، در خزاين خسرو سه هزار هزار هزار فراهم آمده بود كه يك نيمه آنرا به رستم داده بودند و نيمه ديگر را در خزاين نهاده بودند.
ابو بكر بن حفص بن عمرو گويد: آن روز هنگامي كه هنوز مسلمانان به آب نزده بودند و محافظان براي تصرف كناره مي‌جنگيدند و سعد ايستاده بود و آنها را مي‌نگريست گفت: «بخدا فقط گروه خرساء يعني گروه قعقاع بن عمرو و حمال بن مالك و ربيل بن عمرو مي‌توانست مانند اين جماعت با دشمن بجنگد و كار را يكسره كند.
گروه عاصم گروه اهوال بود و گروه اهوال را كه هنرنماييشان را در آب و بر كناره ديده بود به گروه خرساء همانند مي‌كرد.
گويد: بعد از خرده حادثه‌ها كه به نفع و ضرر آنها رخ داد بانگ برآوردند و برفتند تا به گروه پيشرو پيوستند و چون با همه گروه اهوال بر كناره جاي گرفتند سعد با مردم به آب زد. سلمان فارسي در آب همراه سعد بود و اسبانشان شنا كنان مي‌برد.
سعد مي‌گفت: «حسبنا الله و نعم الوكيل بخدا كه خداوند دوست خويش را ياري مي‌دهد و دين خويش را غالب مي‌كند و دشمن خويش را هزيمت مي‌كند بشرط آنكه در سپاه طغيان با گناهي نباشد كه نيكيها را محو كند».
سلمان بدو گفت: «اسلام نو ظهور است و درياها مطيع آنها شده و چنانكه دشتها مطيع آنها شده بود، بخدايي كه جان سلمان به فرمان اوست از اسلام گروه گروه برون ميشوند چنانكه گروه گروه وارد آن شده‌اند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1814
مسلمانان روي آب را گرفته بودند چنانكه آب در ساحل ديده نمي‌شد و در آب بيشتر از دشت سخن مي‌كردند تا از آب بيرون شدند و چنانكه سلمان گويد چيزي از دست نداده بودند و كسي از آنها غرق نشده بود.
ابو عثمان نهدي گويد: همگي سالم رسيدند فقط يكي از مردم بارق بنام غرقده از پشت اسب سرخ‌موي خويش بيفتاد، گويي اسب را مي‌بينيم كه از يالش آب مي‌چكيد و غريق غوطه مي‌خورد. قعقاع بن عمرو عنان اسب خويش را كشيد و سوي او رفت و دستش بگرفت و او را بكشيد تا عبور كرد.
گويد: مرد بارقي كه مردي دلير بود گفت: «اي قعقاع خواهران از آوردن همانند تو عاجزند» اين سخن از آن رو مي‌گفت كه قعقاع با طايفه بارق خويشاوندي داشت.
سعيد گويد: آن روز در آب از مسلمانان چيزي از دست نرفت بجز كاسه‌اي كه بندش سست بود كه ببريد و آب آنرا ببرد و كسي كه با صاحب كاسه شناور عبور مي‌كرد گفت: «تقدير رسيد و كاسه برفت».
صاحب جام گفت: «من يقين دارم كه خدا از ميان همه مردم اردو كاسه مرا نمي‌برد».
گويد: و چون عبور كردند يكي از آنها كه كناره را حفظ مي‌كردند وقتي با نخستين رسيدگان نمودار شدند پايين رفت و كاسه را كه باد و موج سوي كناره كشيده بود با نيزه خويش بگرفت و سوي اردوگاه آورد و صاحب كاسه آنرا بشناخت و بگرفت و با آنكه همراه وي شنا كرده بود گفت: «مگر بتو نگفتم».
همراه وي يكي از وابستگان قريش بود از طايفه عنز بنام مالك پسر عامر و آنكه در آب افتاد عامر نام داشت پسر مالك.
عمير صائدي گويد: وقتي سعد و كسان به دجله زدند هر كس همراهي داشت سلمان همراه سعد بود و با هم در آب مي‌رفتند. سعد گفت: «اين تقدير خداي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1815
نيرومند داناست» و آب آنها را بالا مي‌برد و هيچ اسبي بجايي قرار نداشت و چون خسته مي‌شد برجستگي اي پيش مي‌آمد كه بر آن آرام مي‌گرفت چنانكه گويي بر زمين بود و در مداين چيزي از اين عجيب‌تر نبود و اين زور آب بود كه آنرا روز جرم‌ها ناميدند.
سعيد گويد: روزي را كه از دجله گذشتند روز جرم‌ها ناميدند و هر كه خسته مي‌شد جرمي پديد مي‌شد كه بر آن آرام ميگرفت.
قيس بن ابي حازم گويد: از دجله بر آب عبور كرديم و همينكه به جاي پر آب رسيديم سوار چنان بود كه آب به تنگ اسب وي نمي‌رسيد.
ابو مالك، حبيب بن صهبان، گويد: وقتي سعد به شهر نزديك، در آمد و پارسيان پل را ببريدند و كشتي‌ها را ببردند مسلمانان گفتند: «چرا به آب نگاه مي‌كنيد يكي به آب زد و همه به آب زدند و كس از آنها غرق نشد و چيزي از دست نرفت، جز آنكه يكي از مسلمانان كاسه‌اي را از دست داد كه بند آن بريده بود و من كاسه را ديدم كه بر آب مي‌رفت» طلحه گويد: محافظان پارس بر ساحل دجله مي‌جنگيدند تا يكي بيامد و گفت:
«براي چه خودتان را به كشتن مي‌دهيد، بخدا هيچكس در مداين نيست.» سعيد گويد: وقتي مشركان ديدند كه مسلمانان آهنگ عبور دارند كس فرستادند كه مانع عبورشان شوند اما مسلمانان حمله آوردند و آنها فراري شدند. پس از فتح بهر سير يزدگرد كسان خويش را به حلوان فرستاده بود آنگاه خود او نيز آهنگ حلوان كرد و به كسان خويش پيوست و مهران رازي و نخيرجان را كه عهده دار خزانه نهروان بود بجاي گذاشت و آنها هر چه گرانبها و سبك بود با زن و فرزند همراه بردند و در خزانه‌ها از جامه و كالا و آبگينه و لوازم و تحفه‌ها و روغنها چندان بجاي نهادند كه كس بهاي آن ندانست و همه گاو و گوسفند و خوردني و نوشيدني را كه براي ايام محاصره فراهم كرده بودند بجا نهادند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1816
گويد: نخستين كساني كه وارد مداين شدند گروه اهوال بودند. پس از آن گروه خرساء وارد شدند و در كوچه‌ها همي رفتند و به كس بر نمي‌خوردند كه كس نبود جز آنها كه در قصر سپيد بودند، آنها را در ميان گرفتند و دعوتشان كردند و پذيرفتند كه جزيه دهند و ذمي شوند، مردم مداين نيز به همين شرط باز آمدند بجز خاندان خسرو و كساني كه با آنها رفته بودند كه مشمول آن نشدند.
گويد: سعد در قصر سپيد منزل گرفت و زهره را با پيشتازان سپاه به دنبال پارسيان سوي نهروان فرستاد. زهره برفت تا به نهروان رسيد، در جهت‌هاي ديگر نيز كسان به دنبال پارسيان فرستاد كه بهمين مسافت رفتند.
ابو مالك، حبيب بن صهبان، گويد: وقتي در جنگ مداين مسلمانان از دجله مي‌گذشتند پارسيان بآنها مي‌نگريستند و مي‌گفتند: «ديوان آمد» [1] و بهمديگر مي‌گفتند:
«بخدا با انسانها جنگ نمي‌كنيد، با جنيان جنگ مي‌كنيد» ابي البختري گويد: پيشتاز مسلمانان سلمان پارسي بود و مسلمانان وي را دعوتگر پارسيان كرده بودند.
گويد: بدو گفته بودند مردم بهر سير را دعوت كند. بر در قصر سپيد نيز گفتند كه آنها را سه بار دعوت كرد و دعوت وي چنان بود كه مي‌گفت: «اصل من از شماست و دلم بحالتان ميسوزد شما را به سه چيز مي‌خوانم كه به صلاح شماست. اينكه مسلمان شويد و برادران ما باشيد و حقوق و تكاليف شما همانند ما باشد و گر نه جزيه دهيد و گر نه با شما منصفانه جنگ مي‌كنيم كه خدا جنايتكاران را دوست ندارد.» گويد: در بهر سير چون روز سوم رسيد و پاسخي نرسيد مسلمانان با آنها بجنگيدند. اما در مداين چون روز سوم رسيد مردم قصر سپيد پذيرفتند و برون آمدند و سعد در قصر سپيد منزل گرفت و ايوان را نمازگاه كرد و تصويرهاي گچي را كه آنجا بود بجاي نهاد.
______________________________
[1]- در متن به پارسي است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1817
سماك هجيمي گويد: به وقت سقوط بهر سير شاه كسان خود را به حلوان فرستاده بود و چون مسلمانان به آب زدند پارسيان بفرار بيرون شدن و سپاهشان بر ساحل، مانع عبور مسلمانان و اسبان آنها شدند و جنگي سخت در ميانه رفت تا يكي ندا داد كه براي چه خودتان را به كشتن مي‌دهيد بخدا هيچكس در مداين نيست و پارسيان گريزان شدند و اسبان از دجله عبور كرد و سعد نيز با بقيه سپاه گذشت.
مهلب گويد: پيشتازان مسلمانان به دنباله‌هاي پارسيان رسيدند و يكي از مسلمانان بنام ثقيف از طايفه بني عدي بن شريف بيكي از پارسيان رسيد كه راهي را گرفته بود تا دنباله ياران خويش را حمايت كند. پارسي اسب خويش را بزد كه به مرد ثقفي حمله كند اما اسب پيش نرفت. آنگاه اسب را بزد كه فرار كند اما اسب فرمان نبرد تا مسلمان بدو رسيد و گردنش را بزد و ساز و برگش را بگرفت.
ابو عمر گويد: آن روز يكي از چابكسواران عجم در مداين در ناحيه جازر بود بدو گفتند: «عربان آمدند و پارسيان گريختند» اما بگفته كسان اعتنا نكرد كه به خويشتن اعتماد داشت و برفت و به خانه مزدوران خود در آمد كه جامه‌هاي خويشتن را جابجا مي‌كردند.
گفت: «چه مي‌كنيد؟» گفتند: «زنبوران ما را برون كرده و بر خانه‌هاي ما چيره شده» چابكسوار پارسي تفك و گل خواست و زنبوران را هدف كرد و به ديوارها كوفت و نابود كرد. آنگاه خبر حمله عربان بدو رسيد كه برخاست و بگفت تا مركب او را زين كنند اما تنگ ببريد و با شتاب آنرا ببست و بر نشست و بيرون شد و جايي توقف كرد و يكي بر او گذشت و ضربتي زد و گفت: «بگيرد كه من ابن مخارقم» و او را بكشت و برفت و بدو توجه نكرد.
سعيد بن مرزبان نيز روايتي چون اين دارد و نام قاتل پارسي را اين مخارق پسر شهاب ياد مي‌كند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1818
ابو عمرو گويد: يكي از مسلمانان يك پارسي را ديد كه گروهي با وي بودند و همديگر را ملامت مي‌كردند و مي‌گفتند: «از چه چيز فرار كرديم؟» يكيشان به ديگري گفت: «گويي بمن ده» و آنرا بينداخت و به نشانه زد و چون اين بديد بازگشت و آنها كه با وي بودند بازگشتند و او پيشاپيش جمع بود و به آن مرد مسلمان رسيد و از فاصله‌اي نزديكتر از آنچه گوي را انداخته بود تيري سوي وي انداخت كه به هدف نرسيد و مرد مسلمان بدو رسيد و كله‌اش را بشكافت و گفت:
«من سنگ شكن زاده‌ام» و ياران پارسي از اطراف وي بگريختند.
گويد: و چون سعد وارد مداين شد و شهر را خالي ديد و به ايوان كسري رسيد و اين آيه را همي خواند:
«كَمْ تَرَكُوا مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ كَرِيمٍ. وَ نَعْمَةٍ كانُوا فِيها فاكِهِينَ. كَذلِكَ وَ أَوْرَثْناها قَوْماً آخَرِينَ» [1] يعني: چه باغها و چشمه‌سارها و كشتزارها و جاهاي خوب و نعمتي كه در آن متنعم بودند واگذاشتند، بدينسان و ما آنرا بگروهي ديگر داديم.
و در آنجا نماز فتح كرد كه به جماعت خوانده نمي‌شود، و هشت ركعت بي‌فاصله كرد و ايوان را نمازگاه كرد، در آنجا تصويرهاي گچي بود از مرد و اسب كه سعد و مسلمانان آنرا ناخوش نداشتند و بجاي گذاشتند.
گويد: روزي كه سعد وارد مداين شد نماز را تمام كرد به سبب آنكه قصد اقامت داشت و نخستين بار كه در عراق نماز جمعه به پا شد در مداين بود، در ماه صفر سال شانزدهم.
______________________________
[1]- سوره 44 آيه‌هاي 24 تا 27
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1819
 
سخن از آنچه از غنايم مدائن فراهم آمد
 
. سعيد گويد: سعد در ايوان كسري مقام گرفت و زهره را فرستاد و گفت تا نهروان برود و از هر سو كسان را به همين مسافت فرستاد كه مشركان را برانند و غنيمت فراهم آرند و پس از سه روز به قصر رفت و عمرو بن عمرو بن مقرن را به ضبط گماشت و گفت آنچه در قصر و ايوان و خانه‌ها هست فراهم آورد و هر چه را تعاقب كنندگان ميآورند شمار كند.
و چنان بود كه مردم مداين هنگام هزيمت دست به غارت برده بودند و به هر سو گريخته بودند، اما از آنچه از اردوگاه مهران در نهروان ربوده بودند حتي يك نخ به در نبردند و ضمن تعاقب هر چه را به دست آنها بود پس گرفتند و هر چه گرفته بودند به ضبط سپردند كه به آنچه فراهم آمده بود ملحق شد نخستين چيزهايي كه فراهم آمد موجودي قصر سپيد و خانه‌هاي خسرو و ديگر خانه‌هاي مداين بود.
حبيب بن صهبان گويد: وارد مداين شديم و به يك قلعه تركي رفتيم كه پر از سبدهايي بود كه مهر سربي داشت و پنداشتيم خوردني است ولي ظرفهاي طلا و نقره بود كه پس از آن ميان كسان تقسيم شد.
گويد: يكي را ديدم كه بهر سو مي‌رفت و مي‌گفت: «كي سفيد مي‌دهد كه زرد بگيرد؟» مقدار زيادي كافور گرفتيم و پنداشتيم نمك است و به خمير زديم و تلخي آن را در نان يافتيم.
رفيل بن ميسور گويد: زهره با پيشتازان به تعاقب تا پل نهروان رفت كه پارسيان آنجا بودند، بر پل ازدحام شد و استري در آب افتاد كه با شتاب بدان پرداختند.
زهره گفت: «قسم مي‌خورم كه اين استر اهميتي دارد كه اينان در اين تنگنا چنين به آن پرداخته‌اند و در مقابل شمشيرها پايمردي مي‌كنند» معلوم شد لوازم كسري از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1820
لباس و جواهر و شمشير و زره جواهرنشان كه در مراسم به تن مي‌كرد درباره آن بوده است.
زهره پياده شد و چون پارسيان را پس زد به ياران خويش گفت كه استر را از آب در آوردند و بار آن را بياوردند كه به ضبط سپردند و نمي‌دانستند چيست.
كلح گويد: من جزو تعاقب كنان بودم و دو استربان را ديدم كه سواران را به تير مي‌زدند و جز دو تير براي آنها نمانده بود. به سوي آنها رفتم كه فراهم آمدند و يكيشان به ديگري گفت: «يا تو تير بزن و من ترا حفاظت مي‌كنم يا من تير مي‌زنم و تو مرا حفاظت كن.» و هر يك ديگري را حفاظت كرد، تا تيرها را بينداختند.
آنگاه من حمله بردم و آنها را بكشتم و دو استر را بياوردم و نمي‌دانستم بار آن چيست تا پيش صاحب ضبط رسيدم كه آنچه را كسان مي‌آوردند و آنچه را در خزينه‌ها و خانه‌ها بود مي‌نوشت. گفت: «صبر كن تا ببينيم چه آورده‌اي و من بارها را فرود آوردم، معلوم شد بار يكي دو جعبه است كه در آن تاج خسرو بود كه قطعه قطعه بود و آنرا بر دو ستون مي‌آويختند و جواهرنشان بود و بار ديگري جامه‌هاي خسرو بود كه به تن مي‌كرده بود، از ديباي زربفت جواهرنشان و جواهرنشان غير ديبا.
مهلب گويد: قعقاع بن عمرو به تعاقب رفت و به يك پارسي برخورد كه حفاظت پارسيان مي‌كرد و بجنگيدند و او را بكشت، همراه مقتول اسبي بود كه دو صندوق بار داشت با دو غلاف كه در يكي پنج شمشير بود و در ديگري شش شمشير بود و در صندوقها چند زره بود از آن جمله زره خسرو و زره سر با پوشش پا و دست، و زره هرقل و زره خاقان و زره داهر و زره بهرام چوبين و زره سياوخش و زره نعمان كه آنچه را از پارسيان نبود در جنگهايي كه با خاقان و هرقل و داهر داشته بودند گرفته بودند.
زره نعمان و بهرام از وقتي گريخته بودند و مخالفت خسرو كرده بودند بجا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1821
مانده بود. در يكي از غلافها شمشير خسرو بود و هرمز و قباد و فيروز و شمشيرهاي ديگر شمشير هرقل و خاقان و داهر و بهرام و سياوخش و نعمان بود كه همه را پيش سعد آورد.
سعد گفت: «يكي از اين شمشيرها را انتخاب كن» و او شمشير هرقل را انتخاب كرد، سعد زره بهرام را نيز به او داد و بقيه را به گروه خرساء بخشيد، اما شمشير خسرو و نعمان را نگهداشت كه پيش عمر فرستند، تا عربان اين را بشنوند كه آن دو كس را مي‌شناخته بودند. دو شمشير را با زيور و تاج و جامه خسرو جزو خمس نگهداشتند و پس از آن پيش عمر فرستادند تا مسلمانان ببينند و عربان بشنوند. به همين منظور بود كه خالد بن سعيد در جنگهاي ارتداد شمشير صمصامه را از عمرو بن معدي كرب گرفت كه عربان اين را مايه ننگ مي‌دانستند.
عصمة بن حارث ضبي گويد: جزو تعاقب كنندگان بودم و به راهي مي‌رفتم الاغباني به راه مي‌رفت كه چون مرا ديد الاغ را براند و به الاغبان ديگر رسيد كه جلوتر از او بود كه از راه به در شدند و الاغها را براندند و به جويي رسيدند كه پل آن شكسته بود و بماندند تا من رسيدم، آنگاه جدا شدند و يكيشان به من تير انداخت كه بدو حمله بردم و خونش بريختم و ديگري بگريخت و من دو الاغ را پيش صاحب ضبط آوردم، دو جعبه بود، در يكي اسبي طلايي بود با زين نقره، كه سينه بند و دم بند و زين، ياقوت زمردنشان بود، لگام اسب نيز چنين بود، با سواري از نقره جواهر نشان. در جعبه ديگر شتري از نقره بود با دم بند و تنگ و افسار، با پوزه بند طلاي ياقوت نشان كه يك مرد از طلاي جواهرنشان بر آن بود و خسرو آنرا برد و ستون حامل تاج مينهاده بود.
ابو عبده عنبري گويد: وقتي مسلمانان در مداين فرود آمدند و غنايم مضبوط فراهم آمد يكي بيامد و جعبه‌اي آورد و به صاحب ضبط داد و او و همراهانش گفتند:
(هرگز چنين چيزي نديده‌ايم، و چيزهايي كه پيش ماست همانند يا نزديك آن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1822
نيست.» آنگاه گفتند: «آيا چيزي از آن برداشته‌اي؟» گفت: «بخدا اگر به رعايت خدا نبود آنرا پيش شما نمي‌آوردم.» و بدانستند كه مردي نيك اعتقاد است و گفتند: «كيستي؟» گفت: «به شما نمي‌گويم كه ستايش من گوييد، به ديگران نيز نمي‌گويم كه تمجيد من كنند، خدا را ستايش مي‌كنم و به ثواب او خشنودم» يكي را فرستادند كه وي را تا پيش يارانش دنبال كرد و معلوم شد كه عامر بن عبد قيس بود.
سعيد گويد: سعد مي‌گفت: «سپاه امين است اگر حرمت جنگاوران بدر نبود مي‌گفتم كه با وجود فضيلت بدريان بعضي از آنها در غنايمي كه گرفتند دست بردند كه در باره اين جماعت ندانستم و نشنيدم» جابر بن عبد الله گويد: به خدايي كه جز او خدايي نيست، كسي از جنگاوران قادسيه را نديدم كه دنيا و آخرت را با هم خواهد، سه نفر را متهم كرديم اما امانت و زهدشان را از خلل به دور ديديم: طليحة بن خويلد بود و عمرو بن معديكرب و قيس بن مكشوح.
قيس عجلي گويد: وقتي شمشير خسرو و كمربند و زيور وي را پيش عمر آوردند گفت: «كساني كه اين را تسليم كرده‌اند مؤتمن بوده‌اند» علي گفت: «تو خويشتن داري، رعيت نيز خويشتن‌دار شده» شعبي نيز گويد: عمر وقتي سلاح خسرو را بديد گفت: «كساني كه اين را تسليم كرده‌اند مؤتمن بوده‌اند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1823
 
سخن از تقسيم غنايم مداين ميان جنگاوران كه بگفته سيف شصت هزار كس بوده‌اند
 
. مهلب گويد: وقتي سعد در مداين فرود آمد و كس به تعقيب عجمان فرستاد، تعاقب كنندگان تا نهروان برفتند و بازگشتند و مشركان سوي حلوان رفتند. سعد غنايم را پس از برداشت خمس ميان كسان تقسيم كرد كه به سوار دوازده هزار رسيد، همه سوار بودن و كسي پياده نبود و اسب يدك در مداين بسيار بود.
شعبي گويد: سعد از خمس غنايم به مردم سخت كوش چيز داد اما افراط نكرد.
و نيز گويد: سعد خانه‌هاي مداين را ميان كسان تقسيم كرد كه در آن سكونت گرفتند، صاحب ضبط عمرو بن عمرو مزني بود و مامور تقسيم سلمان بن ربيعه بود.
فتح مداين در صفر سال شانزدهم بود.
گويد: وقتي سعد وارد مداين شد، نماز را تمام كرد و روزه گرفت و بگفت تا ايوان كسري را نمازگاه ايام عيد كنند و منبري در آن نهاد و آنجا نماز مي‌كرد و تصويرها همچنان بود و نماز جمعه نيز مي‌كرد و چون عيد فطر آمد گفتند: «به صحرا رويد كه سنت در نماز دو عيد چنين بوده است» سعد گفت: «همين جا نماز كنيد» گويد: سعد آنجا نماز كرد و گفت: «بيرون دهكده و داخل آن يكيست» گويد: وقتي سعد در مداين فرود آمد و منزلها را تقسيم كرد، زن و فرزند كسان را بياورد و در خانه‌ها جاي داد كه وسايل داشت و در مداين اقامت داشتند تا از جنگ جلولا و تكريت و موصل فراغت يافتند، آنگاه سوي كوفه رفتند.
سعيد گويد: سعد خمس را فراهم آورد و هر چه را كه مي‌خواست عمر از آن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1824
شگفتي كند از جامه‌ها و زيور و شمشير خسرو و امثال آن، بر آن بيفزود با چيزها كه ديدن آن براي عربان خوشايند بود. از خمس به كسان چيز داد و پس از تقسيم ميان كسان و برداشت خمس، فرش بجا ماند كه تقسيم آن ميسر نبود، به مسلمانان گفت: «موافقيد كه چهار خمس آنرا به دلخواه واگذاريم و آنرا پيش عمر فرستيم كه هر چه خواهد كند كه تقسيم آن ميسر نيست و پيش ما اندك مي‌نمايد و در نظر مردم مدينه جلوه مي‌كند؟» گفتند: «آري، براي خدا چنين كن» سعد فرش را بر اين قرار فرستاد. فرش شصت ذراع در شصت ذراع بود.
يكپارچه، به اندازه يك جريب كه در آن راههاي مصور بود و آب نماها چون نهرها، و لا به لاي آن همانند مرواريد بود و حاشيه‌ها چون كشتزار و سبزه‌زار بهاران بود، از حرير بر پودهاي طلا كه گلهاي طلا و نقره و امثال آن داشت.
وقتي فرش را پيش عمر آوردند، از خمس به كسان چيز داد و گفت: «از خمسها به همه جنگاوراني كه حضور داشته‌اند يا ميان حصول دو خمس كوشا بوده‌اند بايد داد و گمان ندارم از خمس بسيار داده باشند. آنگاه خمس را به مصارف آن تقسيم كرد و گفت: «در باره اين فرش چه راي مي‌دهيد؟» جماعت همسخن شدند و گفتند: «اين را به رأي تو واگذاشته‌اند رأي تو چيست؟» اما علي گفت: «اي امير مؤمنان، كار چنانست كه گفتند، اما تأمل بايد كه اگر اكنون آنرا بپذيري فردا كساني به دستاويز آن به ناحق چيزها بگيرند» عمر گفت: «راست گفتي و اندرز دادي» و آنرا پاره پاره كرد و به كسان داد.
عبد الملك بن عمير گويد: مسلمانان در جنگ مداين بهار كسري را گرفتند كه سنگين بود و نتوانسته بودند ببرند، آنرا براي زمستان كرده بودند كه گل و سبزه نبود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1825
و چون ميخواستند مي‌خواري كنند، بر آن مي‌نشستند كه گويي در باغي بودند، فرشي بود شصت در شصت، زمينه از طلا بود و زينت آن نگين‌ها، و ميوه آن جواهر ابريشم و برگها از ابريشم و آب طلا بود و عرب آنرا قطف مي‌گفتند.
گويد: و چون سعد غنايم را تقسيم كرد فرش بماند كه تقسيم آن ميسر نبود، پس مسلمانان را فراهم آورد و گفت: «خداوند دستهاي شما را پر كرد، تقسيم اين فرش مشكل است و كس تاب خريدن آن ندارد، رأي من اينست كه آنرا به امير مؤمنان واگذاريد كه هر چه خواهد كند» و چنان كردند.
گويد: و چون فرش را در مدينه پيش عمر بردند، خوابي ديد و كسان را فراهم آورد و حمد و ثناي خدا كرد و در باره فرش رأي خواست و قصه آنرا بگفت، بعضي‌ها گفتند آنرا بگيرد، بعضي ديگر به نظر او واگذاشتند، بعضي ديگر راي مشخص نداشتند. علي كه سكوت عمر را ديد برخاست و نزديك او رفت و گفت: «چرا علم خود را جهل مي‌كني و يقين خود را به مقام شك مي‌بري؟ از دنيا جز آن نداري كه عطا كني و از پيش برداري يا بپوشي و پاره كني يا بخوري و ناچيز كني» گفت: «راست گفتي» و فرش را پاره كرد و ميان كسان تقسيم كرد. يك پاره آن به علي رسيد كه به بيست هزار فروخت و از پاره‌هاي ديگر بهتر نبود.
سعيد گويد: آنكه خمس مداين را برد بشير بن خصاصيه بود و آنكه خبر فتح را برد حليس بن فلان اسدي بود، متصدي ضبط عمرو بود و متصدي تقسيم سلمان بود.
گويد: وقتي فرش را تقسيم كردند، كسان در فضيلت جنگاوران قادسيه بسيار سخن كردند. عمر گفت: «اينان اعيان و برجستگان عربند كه دين و بزرگي را با هم دارند، رزم آوران جنگهاي پيشند و جنگاوران قادسيه.» گويد: وقتي زيور و لباس بار ديگر لباسهاي خسرو را- كه لباسهاي متعدد داشت و براي هر مقام لباسي بود- پيش عمر آوردند گفت: «محلم را پيش من آريد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1826
محلم تنومندترين عرب مدينه بود، تاج خسرو را برد و ستون چوبين بر او آويختند و قلاده و لباس زينت را به تن وي كردند و براي تماشاي مردم نشانيدند، عمر در او نگريست و مردم در او نگريستند و از كار و رونق دنيا چيزي شگفت ديدند.
آنگاه محلم لباس ديگر خسرو را پوشيد و باز چنان ديدند تا همه را به نوبت بپوشيد. آنگاه سلاح خسرو را به وي پوشانيد و شمشير وي را بدو آويخت كه وي را تماشا كردند. آنگاه شمشير و سلاح را بر گرفت و گفت: «بخدا كساني كه اين چيزها را تسليم كرده‌اند مردمي امين بوده‌اند» آنگاه عمر شمشير خسرو را به محلم داد و گفت: «هر مسلماني كه فريب دنيا خورد احمق است، مغرور دنيا هر چه بدست آرد كم از اين يا همانند اينست. مسلمان را از چيزي كه خسرو در آن سبق برده و سودش ندهد و زيانش نكند چه فايده؟
خسرو به آنچه داشت از آخرت مشغول ماند و براي شوهر زنش با شوهر دخترش يا زن پسرش اندوخت و براي خويش از پيش نفرستاد، آنچه مرد ار پيش فرستد و زوايد را بمصرف آن رساند به كار او مي‌خورد و گر نه به كار آن سه كس مي‌خورد، چه احمق است كسي كه براي آنها فراهم آرد يا براي دشمني ريشه برانداز.» نافع بن جبير گويد: وقتي خمسها رسيد و عمر سلاح و جامه‌ها و زيور خسرو را با شمشير نعمان بن منذر بديد گفت: «كساني كه اين چيزها را تسليم كرده‌اند مردمي امين بوده‌اند. نسب نعمان را به كي مي‌رسانيديد؟» جبير گفت: «عربان نسب وي را به تيره‌هاي قنص مي‌رسانند و از بني عجم ابن قنص بود» عمر گفت: «شمشير را بردار» و شمشير را به او بخشيد و مردم كه عجم را ندانستند بني لخم گفتند.
گويد: عمر، سعد بن مالك را پيشواي نماز و سالار جنگ قلمرو متصرفيش كرد و خراج آبخوران فرات را به نعمان و سويد پسران عمرو بن مقرن سپرد و خراج
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1827
آبخوران دجله را به نعمان سپرد و اينان پلها زدند. آنگاه كنار رفتند و كار آنها را به حذيفة ابن اسيد و جابر بن عمرو مزني دادند و پس از آن كارشان به حذيفة بن يمان و عثمان بن حنيف داده شد.
طبري گويد: چنانكه در روايت ابن اسحاق و سيف آمده، جنگ جلولا در همين سال، يعني سال شانزدهم رخ داد.
 
سخن از جنگ جلولا
 
قيس بن ابي حازم گويد: وقتي در مداين اقامت گرفتيم و غنايم آنرا تقسيم كرديم و خمسها را پيش عمر فرستاديم و آنجا ببوديم خبر آمد كه مهران در جلولا اردو زده و خندق كنده و مردم موصل در تكريت اردو زده‌اند.
ابو طيبه بجلي روايتي همانند اين دارد با اين اضافه كه گويد: سعد اين خبر را براي عمر نوشت و عمر نوشت كه هاشم بن عتبه را با دوازده هزار كس سوي جلولا فرست و مقدمه سپاه او را به قعقاع بن عمرو ده و ميمنه را به سعر بن مالك سپار و ميسره او را به عمرو بن مالك بن عتبه سپار و عمرو بن جهني را به دنباله وي گمار.
مهلب گويد: و نيز عمر به سعد نوشت كه اگر خدا دو سپاه سپاه مهران و سپاه انطاق را هزيمت كرد، قعقاع را بفرست كه ما بين سواد و جبل در حدود سواد شما موضع گيرد.
گويد: و قصه سپاه جلولا چنان بود كه وقتي عجمان از مداين گريختند و به جلولا رسيدند كه راه مردم آذربيجان و باب و مردم جبال و فارس جدا مي‌شد، يك ديگر را به ملامت گرفتند و گفتند: «اگر متفرق شويد هرگز فراهم نشويد. اينك جايي است كه ما را از همديگر جدا ميكند، بياييد بر ضد عربان همسخن شويم و با آنها بجنگيم اگر ظفر يافتيم مطلوب بدست آمده و اگر كار صورت ديگر گرفت تلاش خويش را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1828
كرده‌ايم و معذور باشيم.» آنگاه خندق زدند و آنجا به دور مهران رازي فراهم شدند.
يزدگرد نيز به حلوان رسيد و آنجا فرود آمد و مردان فرستاد و مال داد و جماعت در پناه خندقشان بماندند كه اطراف آن بجز راهها خارهاي چوبين ريخته بودند.
شعبي گويد: ابو بكر تا وقتي بمرد از مرتدشدگان كمك نمي‌گرفت، عمر از آنها كمك گرفت اما بهيچكس از آنها جز بر ده نفر و كمتر سالاري نمي‌داد و تا وقتي در ميان صحابيان مرد با كفايت بود سالاري جنگها را به آنها ميداد و گر نه به تابعان ميداد و آنها كه در ايام ارتداد قيام كرده بودند اميد سالاري نداشتند و همه سران اهل ارتداد در حاشيه بودند تا اسلام بسط گرفت.
سعد گويد: در صفر سال شانزدهم هاشم بن عتبه با دوازده هزار كس و از جمله سران مهاجر و انصار و بزرگان عرب از مرتدشدگان و مرتدنشدگان، روان شد و چهار روزه از مداين به جلولا رسيد و سپاه پارسيان را محاصره كرد. پارسيان دفع- الوقت مي‌كردند و هر وقت مي‌خواستند بيرون مي‌شدند، مسلمانان در جلولا هشتاد بار بر آنها حمله بردند و پيوسته خدا مسلمانان را ظفر ميداد، مشركان از خارهاي چوبي نتيجه نبردند و خارهاي آهني بكار بردند.
بطان بن بشر گويد: وقتي هاشم در جلولا در مقابل مهران فرود آمد پارسيان را در محوطه خندقشان محاصره كرد و آنها با سرگراني و گردنفرازي بمقابله مسلمانان ميامدند. هاشم با كسان سخن مي‌كرد و مي‌گفت: «اين منزلگاهي است كه از پس آن منزلهاست» سعد پيوسته سوار به كمك او مي‌فرستاد. عاقبت فارسيان آماده جنگ مسلمانان شدند و برون شدند و هاشم با كسان سخن كرد و گفت: «در راه خدا نيك بكوشيد كه پاداش و غنيمت شما را كامل دهد، براي خدا كار كنيد» به هنگام تلاقي، پارسيان سخت بجنگيدند اما خدا بادي به آنها فرستاد كه همه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1829
جا را تاريك كرد و چاره‌اي جز ترك نبردگاه نبود، سواران پارسي در خندق افتادند و بناچار بر كنار خندق گذرگاهها كردند كه اسبان از آن بالا رود و بدينسان حصار خويش را تباه كردند و مسلمانان از ماجرا خبر يافتند و گفتند: «بار ديگر سوي آنها رويم و داخل حصار شويم يا جان بدهيم.» و چون بار ديگر مسلمانان حمله بردند پارسيان بيرون شدند و به دور خندق آنجا كه مسلمانان بودند خارهاي آهنين ريختند تا اسبان سوي آنها نرود و براي عبور جايي واگذاشتند و از آنجا سوي مسلمانان آمدند و سخت بجنگيدند كه هرگز نظير آن رخ نداده بود مگر در ليلةالهرير، اما اين جنگ سريعتر و مجدانه‌تر بود.
و چنان شد كه قعقاع بن عمرو در جهت حمله خويش به مدخل خندق رسيد و آنجا را بگرفت و بگفت تا منادي ندا دهد كه اي گروه مسلمانان اينك سالار شما وارد خندق پارسيان شده و آنجا را گرفته سوي او رويد و پارسياني كه ميان شما و سالارتان هستند مانع دخول خندق نشوند.
قعقاع چنين گفته بود كه مسلمانان را دلگرم كند، آنها نيز حمله بردند و ترديد نداشتند كه هاشم در خندق است و در مقابل حمله آنها مقاومتي نشد تا به در خندق رسيدند كه قعقاع بن عمرو آنجا را گرفته بود و مشركان از راست و چپ از عرصه‌هاي مجاور خندق فراري شدند و دچار بليه‌اي شدند كه براي مسلمانان فراهم كرده بودند و مركبهايشان لنگ شد و پياده گريزان شدند و مسلمانان تعقيبشان كردند و جز معدودي ناچيز از آنها جان به در نبردند، خدا در آن روز يكصد هزار از آنها را بكشت و كشتگان همه عرصه را پوشانيده بود به اين جهت جلولا نام گرفت از بس كشته كه دست را پوشانيده بود كه نمودار جلال جنگ بود.
عبيد الله بن محفز به نقل از پدرش گويد: من جزو نخستين دسته سپاه بودم كه وارد ساباط و سياهچال آن شدند و جزو نخستين دسته سپاه بودم كه از دجله گذشتند و وارد مداين شدند. در آنجا تمثالي به دست من افتاد كه اگر بر مردم بكر بن وائل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1830
تقسيم ميشد همه را به نوا مي‌رسانيد كه جواهر نشان بود و آنرا تسليم كردم. اندكي در مداين مانده بوديم كه خبر آمد كه عجمان در جلولا گروهي بزرگ بر ضد ما فراهم آورده‌اند و زن و فرزند را به جبال فرستاده‌اند و اموال را نگهداشته‌اند.
سعد، عمرو بن مالك را سوي آنها فرستاد، همه سپاه مسلمانان در جنگ جلولا دوازده هزار كس بود، مقدمه دار سپاه قعقاع بن عمرو بود و سران سپاه و يكه سواران آمده بودند، وقتي سپاه به بابل مهرود رسيد دهقان آنجا با عمرو صلح كرد كه يك جريب زمين را با درم فرش كند و چنين كرد و با او صلح كرد و از آنجا برفت تا به جلولا رسيد و ديد كه پارسيان خندق زده‌اند و در محوطه خندق حصاري شده‌اند و اموالشان با آنهاست و پيمان كرده‌اند و به آتش قسم خورده‌اند كه فرار نكنند.
گويد: مسلمانان نزديك آنها فرود آمدند. براي مشركان همه روزه از حلوان كمك مي‌رسيد و شاه همه مردم جبال را كه بكمك وي مي‌آمدند به كمك آنها مي‌فرستاد. مسلمانان از سعد كمك خواستند كه دويست سوار به كمكشان فرستاد، پس از آن دويست سوار ديگر، سپس دويست سوار ديگر.
وقتي پارسيان متوجه شدند كه براي مسلمانان كمك مي‌رسد، جنگ آغاز كردند سالار سواران مسلمان طليحة بن فلان بود، از طايفه بني عبد الدار، سالار سواران عجم خرزاد پسر خرهرمز بود. جنگي سخت شد كه هرگز مسلمانان نظير آن نديده بودند. تيرها را تمام كردند، نيزه‌ها شكسته شد و به شمشيرها و تبرزين‌ها متوسل شدند.
از آغاز روز تا ظهر چنين بود و چون وقت نماز رسيد مردم به اشاره نماز كردند و ميان دو نماز بودند كه گروهي از پارسيان عقب نشستند و گروه ديگر بيامد و جاي آنرا گرفت.
قعقاع بن عمرو رو به كسان كرد و گفت: «آيا از اين بيمناك شديد؟» گفتند: «آري، ما خسته‌ايم و آنها تازه‌نفسند و خسته، در خطر ناتواني است
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1831
مگر آنكه تأخير باشد.» قعقاع گفت: «ما حمله مي‌بريم و با آنها جنگ مي‌كنيم و دست بر نمي‌داريم و باز نمي‌مانيم تا خدا ميان ما حكم كند، به يكباره بر آنها حمله كنيد و با آنها در آميزيد و هيچيك از شما كوتاهي نكند.» اين بگفت و حمله برد كه پارسيان عقب رفتند و تا در خندق توقف نكرد. در اين اثنا شب در آمد و پارسيان راه چپ و راست گرفتند. طليحه و قيس بن مكشوح و عمرو بن معدي كرب و حجر بن عدي همراه كمك آمده بودند، و وقتي رسيدند كه به سبب رسيدن شب دست كشيده بودند، اما منادي قعقاع بن عمرو ندا داد: شما از جنگ دست مي‌كشيد و سالارتان در خندق است. مشركان رو به فرار نهادند و مسلمانان حمله بردند.
گويد: من وارد خندق مي‌شوم و به خيمه‌اي مي‌روم كه لوازم و جامه در آن است و فراشي ير كسي كشيده كه آنرا پس مي‌زنم زني است چون غزال به زيبايي خورشيد كه او را با جامه‌هايش گرفتم و جامه‌ها را تسليم كردم و در باره آن چندان كوشيدم تا از آن من شد و از او فرزند آوردم.
حماد بن فلان بر جمي گويد: آن روز خارجة بن صلت شتري به دست آورد كه از طلا يا نقره مرواريد و ياقوت نشان بود همانند بزغاله و چون به زمين جاي مي‌گرفت مردي از طلاي مرصع بر آن نمودار ميشد و شتر و مرد را بياورد و تسليم كرد.
عقبة بن مكرم گويد: هاشم، قعقاع بن عمرو را به تعقيب فرستاد و او به تعقيب پارسيان تا خانقين رفت. و چون يزدگرد از هزيمت خبر يافت از حلوان سوي جبال رفت و قعقاع به حلوان رفت از آن رو كه عمر به سعد نوشته بود اگر خدا اين دو سپاه يعني سپاه مهران و سپاه انطاق را هزيمت كرد قعقاع را بفرست تا ميان سواد و جبل در حدود سواد شما اقامت گيرد. و قعقاع با سپاهي از پراكندگان قبايل در حلوان اقامت گرفت و تا وقتي كه مسلمانان از مداين سوي كوفه رفتند آنجا بود. و چون
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1832
سعد از مداين به كوفه رفت قعقاع بدو پيوست و قباد را كه از عجمان بود واصل وي از خراسان بود بر مرز گماشت و از غنايم آن به كساني كه حضور داشتند و بعضي كساني كه در مداين بودند چيز داد.
گويد: در اين باب همسخن بودند و چون خبر فتح جلولا و اقامت قعقاع را در حلوان براي عمر نوشتند از او اجازه خواستند كه پارسيان را تعقيب كنند، اما عمر دريغ كرد و گفت: «دلم مي‌خواست ميان سواد و جبل سدي بود كه آنها سوي ما نيايند و ما سوي آنها نرويم. از آن روستاها سواد براي ما بس، سلامت مسلمانان را بر غنايم ترجيح مي‌دهيم.» گويد: وقتي هاشم قعقاع را به تعقيب پارسيان فرستاد در خانقين به مهران رسيد و او را بكشت، به فيروزان نيز رسيد كه از اسب فرود آمد و به تپه‌ها پناه برد و اسب خود را رها كرد.
قعقاع اسيراني گرفت و پيش هاشم فرستاد كه آنرا جزو غنايم تقسيم كردند كه بزني گرفته شدند و براي مسلمانان فرزند آوردند. اين اسيران به جلولا انتساب يافتند، و آنها را اسيران جلولا مي‌گفتند، از جمله مادر شعبي بود كه به يكي از مردم بني عبس رسيده بود و براي او فرزندي آورد و چون مرد عبسي بمرد، به شراحيل رسيد و عامر را آورد كه در بني عبس بزرگ شد.
مهلب گويد: از تقسيم غنايم جلولا به سواران نه هزار نه هزار رسيد و هفت چهارپا. خمسها را هاشم پيش سعد برد.
شعبي گويد: خداوند هر چه را در جلولا در اردوگاه پارسيان بود با ساز و برگشان و همه چهار پايان بجز اندكي غنيمت مسلمانان كرد و از اموال خويش چيزي به در نبردند. تقسيم غنايم بوسيله سلمان بن ربيعه انجام شد كه ضبط و تقسيم به عهده او بود، بهمين جهت عربان او را سلمان خيل مي‌ناميدند بسبب آنكه اسبان را تقسيم مي‌كرد و در تقسيم چيزهاي ديگر كوتاهي مي‌كرد. اسبان اصيل در نظر وي سه گروه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1833
بود. سهم سوار از غنايم جلولا همانند سهم مداين بود.
گويد: آنچه در جلولا تقسيم شد سي هزار هزار بود و خمس، شش هزار هزار بود.
سعيد گويد: سعد از خمس‌هاي جلولا به سخت كوشاني كه حضور داشتند و سخت كوشاني كه در مداين بودند چيز داد و طلا و نقره و آبگينه و جامه‌هاي خمس را با قضاعي بن عمرو دئلي فرستاد و اسيران را با ابو مفرز اسود فرستاد كه ببردند.
محمد بن عمرو گويد: خمسها را با قضاعي و ابو مفرز فرستاد و حساب را با زياد بن ابي سفيان فرستاد و او بود كه براي كسان مي‌نوشت و دفتر مي‌كرد و چون به نزد عمر رسيدند زياد با عمر درباره آنچه آورده بود سخن كرد و وصف آن بگفت.
عمر گفت: «مي‌تواني در ميان كسان به پا خيزي و آنچه با من گفتي بگويي.» گفت: «بخدا روي زمين براي من كسي پر مهابت‌تر از تو نيست، چگونه نتوانم با ديگران سخن كنم» و با كسان درباره چيزها كه گرفته بودند و كارها كه كرده بودند و اينكه اجازه مي‌خواهند در ديار پارسيان پيش روند سخن كرد عمر گفت:
«بخدا اين سخنور تواناست» آنگاه شعري خواند كه مضمون آن چنين بود:
«سپاه ما با اعمال خويش زبان ما را گشودند.» ابو سلمه گويد: وقتي خمسهاي جلولا را پيش عمر آوردند، گفت: «بخدا زير سقفي نماند تا آنرا تقسيم كنم» شبانگاه عبد الرحمن بن عوف و عبد الله بن ارقم، آنرا كه در صحن مسجد بود نگهباني كردند و صبحگاهان عمرو كسان بيامدند، عمر سرپوش را كه سفره‌هاي چرمين بود از روي آن بر كشيد و چون ياقوت و زمرد و جواهر را ديد گريه كرد.
عبد الرحمن گفت: «اي امير مؤمنان! چرا گريه مي‌كني؟ بخدا اين مقام شكر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1834
است.» عمر گفت: «بخدا بر اين نمي‌گريم، اما بخدا اين چيزها را به قومي ندهد مگر آنكه حسودي آرند و دشمني كنند و چون حسودي كنند به جان همديگر افتند.» گويد: عمر در باره خمسهاي قادسيه دچار اشكال شد آنگاه به اين نتيجه رسيد كه همه غنيمت خدا داده يعني خمس را ميان مستحقانش تقسيم كند، خمس جلولا را نيز با اطلاع و مشورت و اجماع مسلمانان، چون خمس قادسيه كرد و به بعضي مردم مدينه از آن چيز داد.
عمرو گويد: سعد مردمي را كه آن سوي مداين بودند فراهم آورد و بگفت تا شمار كنند كه همگي يكصد و سي و چند هزار بودند مسلمانان نيز سي و چند هزار خانوار بودند و چنان ديد كه هر سه تن از آنها به يكي مي‌رسد و در اين باب به عمر نوشت، عمر بدو نوشت كه كشاورزان را به حال خويش گذار مگر آنها كه به جنگ آمده‌اند يا از طرف تو سوي دشمن گريخته‌اند و گيرشان آورده‌اي، با آنها چنان كن كه پيش از اين با كشاورزان كرده‌اي و چون درباره گروهي چيزي نوشتم با امثالشان نيز همان كنيد.
سعد به عمر در باره غير كشاورزان نامه نوشت و جواب آمد كه كار غير كشاورزان تا وقتي غنيمت نشده يعني تقسيم نكرده‌ايد به نظر خودتان است جنگاوراني كه زمين خود را رها كرده و خالي گذاشته‌اند متعلق به شماست، اگر دعوتشان كرديد و جزيه از آنها پذيرفتيد و پيش از تقسيم پسشان آورديد، ذمي بشمار آيند. اگر دعوتشان نكرديد غنيمت است و به غنيمت گيران تعلق دارد.
گويد: جنگاوران جلولا بيشتر از همه زمين به غنيمت بردند كه غنيمت ماوراي نهروان خاص آنها بود و با ديگران در غنايم پيش شريك بودند.
بدينسان كشاورزان را به حال خويش گذاشتند جز آنها كه مصر بودند و نيامدند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1835
بر كشاورزان و همه كساني كه باز آمدند و ذمي شدند خراج نهادند. اموال خاندان خسرو و كساني را كه با آنها رفته بودند مصادره كردند و غنيمت غنيمت گيران شد فروش اراضي ما بين جبل تا جبل عرب را يكسان، يعني غير غنيمت گيران روا ندانستند و مسلمانان آنرا چنانكه بود و گذاشتند و تقسيم نكردند كه تقسيم ميسر نشد بيشه‌ها و مردابها و آتشكده‌ها و راههاي بريد و اموال خسرو و كساني كه با وي رفته بودند و اموال مقتولان و آسياها از آن جمله بود.
بعدها، بعضي مردم تنگدست از ولايتداران تقاضاي تقسيم آنرا داشتند اما عامه جماعت مانع آن بود كه به رأي آنها كار مي‌كردند و تقاضاي كسان را نمي‌پذيرفتند و مي‌گفتند: «اگر اختلاف در ميان نبود، مي‌كرديم.» اگر در اين تقاضا همسخن بودند ميانشان تقسيم شده بود.
ماهان گويد: هيچيك از مردم سواد به پيماني كه ميان آنها و جنگاوران پيش از قادسيه بود باقي نماندند مگر اهل چند دهكده كه به جنگ تصرف شده بود، همگي جز اين چند دهكده پيمان شكستند و چون دعوت شدند و باز آمدند ذمي شدند كه جزيه دهند و در پناه باشند، مگر خاندان خسرو و كساني كه با آنها رفته بودند. زمينهاي ما بين حلوان تا عراق مصادره شده بود و عمر از همه روستا به سواد رضايت داد.
گويد: درباره اراضي مصادره شده به عمر نوشتند كه نوشت اراضي مصادره شده را ميان غنيمت گيران تقسيم كنيد: چهار خمس براي سپاه و يك خمس براي مستحقان خمس، اگر خواهند آنجا اقامت گيرند، به آنها تعلق دارد.
گويد: و چون كار را به رأي غنيمت گيران گذاشت چنان ديدند كه در ديار عجم پراكنده نشوند و آنرا به همان حال نهادند و به كس كه مورد رضايت همگان بود مي‌سپردند و هر سال حاصل آنرا تقسيم مي‌كردند و كار آن به عهده كسي بود كه مورد رضايت همگان بود و جز بر سالاران قوم همسخن نميشدند، در مداين چنين بود، در كوفه نيز وقتي آنجا رفتند چنين بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1836
ابو طيبه گويد: عمر نوشت: «با هم باشيد كه اگر چنين نكنيد با پيشرفت كار دچار مشكل شويد، آنچه را بر عهده داشتم ادا كردم. خدايا ترا به شهادت مي‌گيرم، شاهد من باش.» وليد بن عبد الله بنقل از پدرش گويد: كشاورزان به راهها و پلها و كشت و راهنمايي مي‌پرداختند و به اندازه توانشان جزيه مي‌دادند و دهقانان جزيه مي‌دادند و به كار آبادي مي‌پرداختند و همگي راهنمايي و ضيافت مهاجران مسافر را به عهده داشتند و ضيافت غنيمت گيران بخصوص موروثي بود.
ماهان گويد: فتح جلولا در اوايل ذي قعده سال شانزدهم بود و از قادسيه تا جلولا نه ماه بود.
عمرو گويد: ترتيب صلح عمر با اهل ذمه چنين بود كه اگر به نفع دشمن با مسلمانان خيانت كردند حمايت از آنها برداشته شود و اگر به مسلماني ناسزا گفتند عقوبت بينند و اگر با مسلماني جنگ كردن كشته شوند، حمايت آنها بعهده عمر است و عمر در مقابل پيمانداران براي خرابي سپاه تعهدي ندارد.
ماهان گويد: در جلولا مردم ري از همه پارسيان تيره روزتر بودند كه حفاظت پارسيان را به عهده داشتند مردم ري در جنگ جلولا نابود شدند.
عمرو گويد: وقتي جنگاوران جلولا سوي مداين بازگشتند در تيولهايشان مقام گرفتند و سواد مشمول حمايت بود مگر اموال خاندان خسرو و كساني كه به اصرار با آنها مانده بود.
گويد: وقتي پارسيان گفتار عمر و رأي او را درباره سواد و آن سوي سواد بدانستند گفتند: «ما نيز بدين رضايت داريم، بوميان هيچ محلي رضايت ندارند كه كس روستايشان را بگيرد.» ابراهيم بن يزيد گويد: فروش زمينهاي ما بين حلوان و قادسيه كه مصادره شده روانيست كه از آن غنيمت گيران است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1837
مغيرة بن شبل گويد: جرير از زمين مصادره شده سواد بر كنار فرات خريد و چون پيش عمر رفت بدو خبر داد و اين معامله را رد كرد و نپسنديد و از خريد چيزي كه ميان صاحبانش تقسيم نشده بود نهي كرد.
محمد بن قيس گويد: به شعبي گفتم: «سواد به جنگ گرفته شد؟» گفت: «آري، همه سرزمين، بجز بعضي قلعه‌ها و حصارها كه بعضي به صلح تسليم شد و بعضي به جنگ» گفتم: «آيا مردم سواد پيش از آنكه فرار كنند ذمي بودند؟» گفت: «نه ولي وقتي دعوت شدند و به پرداخت خراج رضايت دادند و از آنها گرفته شد، ذمي شدند.» حبيب بن ابي ثابت گويد: هيچيك از مردم سواد پيماني نداشتند مگر بني صلوبا و مردم حيره و بعض دهكده‌هاي فرات، آنگاه خيانت كردند و پس از خيانت دعوتشان كردند كه ذمي مي‌شوند.
سعيد گويد: عمر رضي الله عنه به سعد نوشت: «اگر خداوند جلولا را براي شما گشود، قعقاع بن عمرو را بدنبال پارسيان روان كن تا در حلوان مقام گيرد و حفاظ مسلمانان باشد كه خدا سواد را برايتان محفوظ دارد. قعقاع بن عمرو با سپاهي از پراكندگان قبايل و عجمان به تعقيب پارسيان تا خانقين رفت و اسير گرفت و از مردمان جنگي هر چه به دست آورد بكشت، مهران كشته شد و فيزران جان برد.
و چون يزدگرد از هزيمت سپاه جلولا و كشته شدن مهران خبر يافت از حلوان به آهنگ وي برون شد و در حلوان سپاهي به سالاري خسرو شنوم بجا نهاد.
گويد: قعقاع پيش رفت تا به قصر شيرين رسيد كه يك فرسخي حلوان بود و خسروشنوم به آهنگ وي برون شد و زينبي، دهقان حلوان را پيش فرستاد كه قعقاع با او تلافي كرد و جنگ انداختند و زينبي كشته شد و عميرة بن طارق و عبد الله دعوي قتل وي كردند و قعقاع ساز و برگ وي را ميان آنها تقسيم كرد و عميره اين را موجب تحقير دانست.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1838
گويد: خسروشنوم فراري شد و مسلمانان بر حلوان تسلط يافتند و قعقاع عجمان را آنجا فرود آورد و قباد را سالارشان كرد، قعقاع رفتگان را دعوت كرد كه بيامدند و تعهد جزيه كردند و او همچنان سالار مرزو و جزيه بود تا وقتي كه سعد از مداين سوي كوفه رفت و قعقاع بدو پيوست و قباد را كه اصل وي از خراسان بود بمرز گماشت.
بگفته سيف فتح تكريت در همين سال يعني سال شانزدهم در ماه جمادي رخ داد.
 
سخن از فتح تكريت‌
 
وليد بن عبد الله گويد: سعد درباره اجتماع مردم موصل بر انطاق و آمدن وي به تكريت و خندق زدن آنجا براي حفظ سرزمين و هم درباره اجتماع سپاه جلولا بدور مهران نامه نوشته بود.
عمر در باب جلولا چنان نوشت كه گفتيم و در باره تكريت و اجتماع اهل موصل به دور انطاق نوشت كه عبد الله بن معتم را سوي انطاق فرست ربعي بن افكل عنزي را بر مقدمه وي گمار و ميمنه را به حارث بن حسان ذهلي سپار و ميسره را به فرات ابن حيان عجلي سپار، دنباله‌دار وي هاني بن قيس باشد و سالار سواران عرفجة بن هرثمه باشد.
گويد: عبد الله بن معتم با پنجهزار كس از مداين روان شد و چهار روزه تا تكريت رفت و در مقابل انطاق فرود آمد كه روميان و طايفه اياد و تغلب و نمر و شهارجه با وي بودند و خندق زده بودند. عبد الله چهل روز آنها را محاصره كرد و بيست و- چهار تلاقي شد شوكت ايشان از مردم جلولا كمتر بود و كارشان زودتر به پايان رسيد.
عبد الله بن معتم كسان بر گماشت كه عربان را دعوت كنند كه وي را بر ضد روميان ياري
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1839
دهند كه چيزي را از او نهان نمي‌داشتند.
گويد: و چون روميان ديدند كه هر وقت تلاقي شود به ضرر آنهاست و در همه حمله‌ها هزيمت مي‌شوند، سران خويش را رها كردند و كالاي خود را به كشتي‌ها بردند و خبر گيران تغلب و اياد و نمر عبد الله بن معتم را خبر كردند و براي عربان صلح خواستند و گفتند كه دعوت وي را مي‌پذيرند، عبد الله كس فرستاد 35) و پيغام داد كه اگر راست مي‌گوييد شهادت دهيد كه خدايي جز خداي يگانه نيست و محمد پيمبر خدا است و به آنچه از پيش خدا آورده اقرار كنيد، آنگاه راي خويش را با ما بگوييد.
خبرگيران برفتند و خبر مسلماني آنها را آوردند، عبد الله آنها را پس فرستاد و گفت: «وقتي تكبير ما را شنيديد بدانيد كه به گذرهاي مجاور خويش حمله برده‌ايم كه از آنجا به قوم درآييم، شما نيز گذرهاي مجاور دجله را بگيريد و تكبير گوييد و هر كه را توانستيد بكشيد.» گويد: فرستادگان برفتند و قرار بر اين نهادند آنگاه عبد الله و مسلمانان از ناحيه خود حمله بردند و گذرها را گرفتند و تكبير گفتند، مردم تغلب و اياد و نمر نيز تكبير گفتند و گذرها را گرفتند و قوم پنداشتند كه مسلمانان از پشت سر آمده‌اند و از طرف دجله حمله آورده‌اند و سوي گذرهايي كه مسلمانان آنجا بودند دويدند و شمشيرها به كار افتاد: شمشيرهاي مسلمانان از پيش روي و شمشيرهاي ربعيان كه همان شب مسلمان شده بودند از پشت سر، و از مردم خندق كس جان به در نبرد مگر مردم تغلب و اياد و نمر كه مسلمان شده بودند.
گويد: و چنان بود كه عمر به سعد دستور داده بود اگر آنها هزيمت شدند عبد الله ابن معتم و ابن افكل عنزي را سوي حصنين فرستد. سعد عبد الله ابن افكل را سوي حصنين فرستاد و راه را بست و گفت: «شتابان برو كه خبر پيش از تو نرسد، تا نيم روز راه سپار و شب در حركت باش.» مردم تغلب و اياد و نمر را نيز همراه وي كرد كه آنها را پيش فرستاد، عتبة بن وعل يكي از بني سعد بن حشم و ذو القرط و ابو وداعة بن ابي كرب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1840
و ابن ذي السنينه قتيل الكلاب و ابن حجير ايادي و بشر بن ابي حوط با هم سالار جمع بودند و پيش از آنكه خبر رسد به حصنين رسيدند و چون نزديك آنجا رسيدند عتبة ابن وعل را پيش فرستادند كه از ظفر و غنيمت و بازگشت سخن آورد. پس از آن ذو القرط رسيد. پس از آن ذو السنينه رسيد پس از آن ابن حجير رسيد پس از آن بشر رسيد و بدرها ايستادند و آنرا گرفتند و تندروان سپاه با ربعي بن افكل در رسيدند و به حصنين تاختند و آنرا بگرفتند و نداي صلح دادند كه هر كه پذيرفت بماند و هر كه نپذيرفت فراري شد. و چون عبد الله بن معتم در رسيد، آنها را كه رفته بودند، باز خواند و صلح آنها را كه مانده بودند معتبر دانست، فراريان باز آمدند و ماندگان خوشدل شدند و همه ذمي شدند و مشمول حمايت شدند.
گويد: در تكريت ضمن تقسيم، به سوار سه هزار درهم دادند و پياده را هزار درهم دادند، خمسها را با فرات بن حيان فرستادند و خبر فتح را با حارث بن حسان فرستادند، امور جنگ موصل با ربعي بن افكل شد و كار خراج با عرفجة بن هرثمه بود.
فتح ماسبذان نيز در همين سال يعني سال شانزدهم بود.
 
سخن از فتح ماسبذان‌
 
سعد گويد: وقتي هاشم بن عتبه از جلولا به مداين بازگشت، سعد خبر يافت كه آذين پسر هرمز جمعي را فراهم آورده و سوي دشت آمده و اين را براي عمر نوشت.
عمر نوشت كه ضرار بن خطاب را با سپاهي سوي آنها فرست، ابن هذيل اسدي را بر مقدمه وي گمار و دو پهلو را به عبد الله بن وهب را اسبي وابسته بجيله و مضارب بن فلان عجلي سپار، ضرار بن خطاب كه از طايفه بني محارب بود با سپاه برفت و ابن هذيل را پيش فرستاد تا به دشت ماسبذان رسيد و در محلي كه آنرا هندف مي‌گفتند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1841
تلاقي شد و جنگ انداختند و مسلمانان به مشركان تاختند و ضرار بن خطاب سلم پسر هرمزان را بگرفت و اسير كرد، سپاهش هزيمت شد و او را پيش آورد و گردنش بزد، آنگاه به تعقيب هزيمت‌شدگان رفت تا به سيروان رسيد، ماسبذان بجنگ گشوده شد و مردمش سوي كوهستان گريختند و آنها را بخواند كه باز آمدند و آنجا بود تا سعد از مداين برفت و كس به طلب او فرستاد كه به كوفه رفت و ابن هذيل را در ماسبذان جانشين خويش كرد و ماسبذان يكي از مرزهاي كوفه بود و هم در اين سال، در ماه رجب جنگ قرقيسا رخ داد.
 
سخن از جنگ قرقيسيا
 
سعيد گويد: وقتي هاشم بن عتبه از جلولا سوي مداين بازگشت جمعي از مردم جزيره فراهم آمده بودند و هرقل را بر ضد اهل حمص كمك دادند و سپاهي سوي مردم هيت فرستادند و سعد اين را براي عمر نوشت عمر بدو نوشت كه عمرو بن مالك بن عتبه را با سپاهي سوي آنها فرست، حارث بن يزيد عامري را بر مقدمه وي گمار و پهلوي وي را به ربعي بن عامر و مالك بن حبيب سپار.
گويد: عمرو بن مالك با سپاهي آهنگ هيت كرد و حارث بن يزيد را پيش فرستاد كه در مقابل جماعت هيت فرود آمد كه خندق زده بودند، و چون عمرو ديد كه قوم در محوطه خندق حصاري شده‌اند، كار را طولاني ديد و خيمه‌ها را چنانكه بود واگذاشت و خالد بن يزيد را به محاصره قوم آنجا نهاد و با يك نيمه سپاه راهي شد كه غافلگير سوي قرقيسيا باز گردد، و آنجا را به جنگ گرفت و مردمش جزيه پذيرفتند.
عمرو به حارث بن يزيد نوشت: اگر پذيرفتند به حال خودشان واگذار كه برون آيند و گر نه در مقابل خندقشان خندقي بزن كه گذرهاي آن مجاور تو باشد تا راي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1842
خويش بگويم و چون قوم پذيرفتند، سپاه پيش عمرو بازگشت و عجمان به مردم ديار خويش پيوستند.
واقدي گويد: در اين سال عمر، ابو محجن ثقفي را سوي باضع تبعيد كرد.
گويد: و هم در اين سال، ابن عمر، صفيه دختر ابي عبيد را به زني گرفت.
گويد: و هم در اين سال در محرم، ماريه كنيز فرزند آورده پيمبر صلي الله عليه و سلم، مادر ابراهيم در گذشت و عمر بر او نماز كرد و در بقيع به خاكش سپرد.
گويد: و هم در اين سال، در ماه ربيع الاول تاريخ نهادند.
ابن مسيب گويد: نخستين كسي كه تاريخ نهاد عمر بود و اين، دو سال و نيم گذشته از خلافت وي بود كه سال شانزدهم هجرت بود و اين كار را به مشورت علي ابن ابي طالب كرد.
گويد: عمر بن خطاب مردم را فراهم آورد و گفت: «تاريخ از چه روز نهيم؟» علي گفت: «از روزي كه پيغمبر خدا صلي الله عليه و سلم هجرت كرد و سرزمين مشركان را ترك كرد» و عمر چنين كرد.
ابن عباس گويد: تاريخ از سالي بود كه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم به مدينه آمد و در آن سال عبد الله بن زبير تولد يافت.
در همين سال عمر بن خطاب سالار حج بود و به گفته واقدي زيد بن ثابت را در مدينه جانشين كرد.
در اين سال عامل عمر بر مكه عتاب بن اسيد بود.
و عامل طايف عثمان بن ابي العاص بود.
و عامل يمن يعلي بن اميه بود.
و عامل يمامه و بحرين علاء بن حضرمي بود.
و عامل عمان حذيفة بن محصن بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1843
و عامل همه شام، ابو عبيدة بن جراح بود.
و عامل كوفه سعد بن ابي وقاص بود.
و عامل قضاي آنجا ابو قره بود.
و عامل بصره و سرزمين آن مغيرة بن شعبه بود.
و عامل جنگ موصل، ربعي بن افكل بود.
و عامل خراج آنجا به قولي عرفجة بن هرثمه بود و بقول ديگر عتبة بن فرقد بر جنگ و خراج هر دو بود و بقولي اين همه بعهده عبد الله بن معتم بود.
و عامل جزيره عياض بن غنم اشعري بود.
 
آنگاه سال هفدهم در آمد
 
اشاره
 
بگفته سيف بن عمرو در اين سال كوفه بنياد شد و سعد با كسان از مداين به آنجا نقل مكان كرد.
 
سخن از نقل مكان مسلمانان از مداين به كوفه و سبب بنياد آن به روايت سيف‌
 
گويد: وقتي جلولا و حلوان فتح شد و قعقاع بن عمرو در حلوان مقام گرفت و فتح تكريت و حصنين رخ داد و عبد الله بن معتم و ابن افكل با همراهان خويش در حصنين جاي گرفتند و فرستادگان خبر آنرا براي عمر آوردند، وقتي عمر آنها را بديد گفت:
«بخدا وضع شما چون وقتي كه آغاز كرده‌ايد نيست. فرستادگان قادسيه و مداين كه آمدند چنان بودند كه در آغاز بوده بودند شما سخت تكيده‌ايد سبب دگرگون شدنتان چيست؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1844
گفتند: «از ناسازگاري آن ديار است» عمر در حوايج آنها نگريست و زود پسشان فرستاد.
گويد: عتبة بن وعل و ذو القرط و ابن ذي السنينه و ابن حجير و بشر، جزو فرستادگان عبدا لله بن معتم بودند و خواستند درباره بني تغلب با عمر پيمان كنند پيمان كنند عمر پيمان چنان كرد كه هر كه از آنها مسلمان شود حقوق و تكاليف مسلمانان دارد و هر كه نشود جزيه دهد كه ضرورت مسلمان شدن براي عربان جزيرة العرب بود.
گفتند: «در اين صورت فرار مي‌كنند و پراكنده مي‌شوند و عجم ميشوند كاري نكوتر بايد كه زكات دهند» گفت: «نه، جز جزيه دادن راهي نيست» گفتند: «جزيه آنها را همانند صدقه مقرر كن كه از حاصل كار خود بدهند» عمر چنان كرد بشرط آنكه مواليد پدران مسلمان را نصراني نكنند.
گفتند: «چنين باشد» اين تغلبيان و آن گروه از مردم اياد و نمر كه مطيع آنها بودند پيش سعد به مداين رفتند و پس از آن با وي در كوفه منزل گرفتند و بعضي‌شان نيز از مسلمان و ذمي مطابق پيماني كه از عمر برايشان گرفته شده بود در ديار خويش بجا ماندند.
شعبي گويد: حذيفه به عمر نوشت كه شكم‌هاي عربان افتاده و بازوهايشان لاغر شده و رنگشان دگرگون شده، در آن هنگام حذيفه همراه سعد بود.
طلحه گويد: عمر به سعد نوشت: «به من خبر بده چرا رنگ و گوشت عربان ديگر شده؟» سعد نوشت: «لاغري عربان و تغيير رنگشان به سبب ناسازگاري مداين و دجله است.» عمر نوشت كه: «بلادي سازگار عربان است كه با شترانشان سازگار باشد، سلمان و حذيفه را به جستجو بفرست كه جايي بجويند دشتي و دريايي كه ميان من
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1845
نه شطي حايل باشد نه پلي».
سلمان و حذيفه كشافان سپاه بودند كه عمر هر يك از كارهاي سپاه را به كسي سپرده بود. سعد آنها را فرستاد، سلمان به آهنگ انبار رفت و از غرب فرات عبور كرد و بجايي را نپسنديد تا به كوفه رسيد، حذيفه نيز از مشرق فرات رفت و جايي را نپسنديد تا بكوفه رسيد كه ريگزاري بود با شنهاي سرخ و آنجا را سهله مي‌گفتند، و هر جا را كه ريگ و شن چنين در هم آميخته باشد كوفه نامند، در آنجا سه دير بود: دير خرقه و دير ام عمرو و دير سلسله و ما بين آن خانه‌هاي نبين بود. محل را پسنديدند و فرود آمدند و نماز كردند و هر كدامشان چنين گفتند: «خدايا پروردگار آسمان و آنچه بر آن سايه كند و زمين و آنچه بر آن هست، و باد و آنچه پراكنده كند، و ستارگان و آنچه فرود آيد، و درياها و آنچه روان كند، و شيطانها و آنچه گمراه كند، و خانه‌هاي نيين و آنچه نهان كند اين كوفه را بر ما مبارك كن و آنجا را منزلگاه قرار ما كن» و خبر را براي سعد نوشتند.
حصين بن عبد الرحمن گويد: «وقتي پارسيان در جنگ جلولا هزيمت شدند، سعد مردم را پس آورد و چون عمار بيامد كسان را سوي مداين برد كه آنرا خوش نداشتند. عمر گفت: «آيا آنجا براي شتر سازگار است؟» گفتند: «نه آنجا پشه دارد» عمر گفت: «جايي كه براي شتر سازگار نباشد براي عربان سازگار نيست.» گويد: آنگاه عمار با مردم برفت و در كوفه فرود آمد.
يسر بن ثور گويد: وقتي در مداين فرود آمديم مسلمانان آنجا را خوش نداشتند كه غبار و مگس آزارشان مي‌كرد، عمر به سعد نوشت: «كساني را بفرستد كه يك منزلگاه دشتي و دريايي بجويند، زيرا بلادي به عربان سازگار است كه براي شتر و بز سازگار باشد.» از كساني كه پيش وي بودند درباره جايي كه اين صفت داشته باشد پرسيد و از سران عرب آنها كه عراق را ديده بودند از زبانه سخن آوردند- محل كوفه را زبانه مي‌گفتند- كه ما بين نهرين تا چشمه بين حدا بود، عربان مي‌گفتند: «دشت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1846
زبان خود را در روستا فرو برده است.» آنچه را كه مجاور فرات بود ملطاط مي‌گفتند (يعني ساحل) و آنچه مجاور گل بود نجاف بود (يعني جاي بلند.) آنگاه عمر به سعد نوشت و درباره آن دستور داد.
سعيد گويد: وقتي سلمان و حذيفه پيش سعد آمدند و درباره كوفه خبر آوردند و نامه عمر درباره آنچه گفته بودند رسيد، سعد به قعقاع بن عمرو نوشت كه قباذ را با عجماني كه پيرو شما شده‌اند و يا همراه وي آمده‌اند در جلولا واگذار، قعقاع چنان كرد و با سپاه خويش پيش سعد آمد.
و هم او به عبد الله بن معتم نوشت كه مسلم بن عبد الله را كه در ايام قادسيه اسير شده با كساني از چابكسواران پارسي كه دعوتتان را پذيرفته‌اند يا همراه شما هستند در موصل واگذار، عبد الله چنان كرد و با سپاه خويش پيش سعد آمد.
آنگاه سعد با كسان از مداين در آمد و در محرم سال هفدهم در كوفه اردو زد. از جنگ مداين تا رفتن به كوفه يك سال و دو ماه بود و از وقت خلافت عمر تا طراحي كوفه سه سال و هشت ماه بود و كوفه به سال چهارم خلافت وي در محرم سال هفدهم مبدأ تاريخ، طراحي شد.
گويد: در محرم اين سال در مداين، پيش از رحيل، مقرري كسان را دادند و در بهرسير در محرم سال شانزدهم دادند. مردم بصره نيز از آن پس كه سه بار منزلگاه عوض كرده بودند، در محرم سال هفدهم در جاي كنوني قرار گرفتند و اين كار در مدت يك ماه انجام گرفت.
واقدي گويد: از قاسم بن معن شنيدم كه مردم در آخر سال هفدهم در كوفه فرود آمدند.
گويد: ابن ابي الرقاد بنقل از پدرش مي‌گفت كه كوفه در آغاز سال هيجدهم منزلگاه شد.
سعيد گويد: عمر به سعد بن مالك و عتبة بن غزوان نوشت كه با كسان در هر بهار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1847
در بهترين سرزمينها بهار كنند و دستور داد كه در بهار هر سال كمكها را بدهند و مقرري را در محرم هر سال دهند و غنيمت را هنگام طلوع شعري بدهند كه غلبه به دست مي‌آيد و كسان پيش از آنكه در كوفه مقر گيرند، دو مقرري گرفتند.
مغرور كه يكي از مردم اسد بود، گويد: وقتي سعد در كوفه اقامت گرفت به عمر نوشت در كوفه‌اي اقامت كرده‌ام كه ميان حيره و فرات است و دشتي و دريايي است و علف خوب ميرويد و در مداين مسلمانان را مخير كردم و هر كه را اقامت آنجا خوشايند بود آنجا به صورت پادگان نهادم و جمعي از پراكندگان قبايل آنجا ماندند كه بيشترشان از بني عبسند.
سعيد گويد: وقتي مردم كوفه در كوفه منزل گرفتند و مردم بصره در جاي خود استقرار يافتند دل گرفتند و آنچه را از دست داده بودند بازيافتند. آنگاه مردم كوفه اجازه خواستند بناهاي نيين بسازند، مردم بصره نيز اجازه خواستند.
عمر گفت: «اردوگاه براي جنگ و هم براي شما مناسبتر است اما نمي‌خواهم بخلاف شما سخن كنم، ني چيست؟» گفتند: «علفي است كه آب خورده مايه گرفته و ني شده.» گفت: «خود دانيد.» و مردم دو شهر بناهاي نيين ساختند.
پس از آن در كوفه و بصره حريق رخ داد، حريق كوفه سخت‌تر بود، و هشتاد سايبان بسوخت و يك ني بجا نماند و اين به ماه شوال بود و مردم پيوسته از آن ياد مي‌كردند.
آنگاه سعد كساني از آنها را سوي عمر فرستاد تا اجازه بخواهند كه با خشت بنيان كنند كه هيچ كاري را بي دستور او نمي‌كردند. و چون خبر حريق و خسارات آنرا گفتند، گفت: «بسازيد اما هيچكس بيش از سه اطاق نسازد و در كار بنيان افراط نكنيد.
از سنت نگرديد تا دولت از شما نگردد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1848
فرستادگان به كوفه بازگشتند و عمر به عتبه و مردم چنان نوشت و دستور داد كه جاهاي مردم كوفه را ابو الهياج بن مالك معين كند و جاهاي مردم بصره را ابو الجربا عاصم بن دلف معين كند.
گويد و عمر به فرستادگان دستور داد و به كسان گفت كه هيچ بنايي را بيش از اندازه بالا نبرند.
گفتند: «اندازه چيست؟» گفت: «چندانكه شما را به اسراف نزديك نكند و از اعتدال بيرون نبرد.» گويد: وقتي همسخن شدند كه كوفه را بنيان كنند سعد، ابو الهياج را پيش خواند و نامه عمر را درباره معابر بد و خبر داد كه گفته بود: معابر بزرگ چهل ذراع و معابر كم كم‌اهميت‌تر سي ذراع و معابر متوسط بيست ذراع و كوچه‌ها هفت ذراع باشد و كمتر از اين نباشد. قطعه‌ها را شصت ذراع گفته بود مگر قطعه‌اي كه از آن بني ضبه بود.
مردم مطلع به مساحي پرداختند و چون چيزي را معلوم مي‌كردند ابو الهياج تقسيم مي‌كرد.
اولين چيزي كه در كوفه خط كشي شد و بنيان گرفت مسجد بود كه آنرا در محل بازار صابون فروشان و خرما فروشان نهادند. تيراندازي نيرومند در ميان آن ايستاد و تيري به طرف راست انداخت و گفت هر كه خواهد آن سوي محل اين تيرها بنا سازد، از روبرو و پشت سر خود نيز تير انداخت و گفت هر كه خواهد آن سوي محل تيرها بناسازد.
مسجد در چهارگوشي بود كه از هر طرف كشيده بودند و در جلو آن رواقي ساخته شد كه مجنبه و موخره‌ها [1] نداشت و چهار گوش براي فراهم آمدن و مردم و جلوگيري از
______________________________
[1] خوب پيداست كه اين دو كلمه عنوان واحد مشخص معماريست كه پهلو و دنباله قسمت مسقف مسجد مي‌ساخته‌اند. با كنجكاوي و مراجعه به منابعي كه بدسترس بود كلمه مناسبي براي ترجمه آن نيافتم و عين دو كلمه را در متن پارسي بجاي نهادم كه ابهام را بغلط گشودن بدتر از نگشودن است. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1849
ازدحام بود. همه مسجدها چنين بود بجز مسجد الحرام كه به پاس حرمت، مسجدها را همانند آن نمي‌كردند. رواق دويست ذراع بود و بر ستونهاي مرمر بنا شده بود كه از آن خسروان بوده بود و زير طاق آن همانند كليساهاي رومي بود. دور صحن خندقي كندند كه كس در داخل آن بنا نسازد.
مجاور مسجد براي سعد خانه‌اي ساختند كه اكنون قصر كوفه است. و راه نقبي بطول دويست ذراع از آنجا به مسجد مي‌رسيد و خزينه‌ها را در آن جاي دادند بنا را روزبه از آجر بناي خسروان در حيره ساخت.
پشت صحن مسجد پنج معبر بزرگ نهادند و طرف قبله چهار معتبر و سمت مشرق سه معبر و در سمت مغرب سه معبر.
قبيله سليم و ثقيف را پشت صحن كنار دو معبر بزرگ جا دادند، همدان كنار معبر ديگر و بجيله كنار معبر ديگر و تيم و تغلب كنار معبر آخرين جا گرفتند.
در جهت قبله صحن، بني اسد نزديك معبر جا گرفت، ميان بني اسد و نخع نيز معبري بود، ميان نخع و كنده نيز معبري بود، ميان كنده و ازد نيز معبري بود. در مشرق صحن انصار و مزينه را بر يك معبر جا دادند و طايفه تميم و محارب را بر يك معبر و اسد و عامر را بر يك معبر. در مغرب صحن بجاله و بجيله را بر يك معبر جا دادند و جديله و گروهي متفرق را بر يك معبر و جهينه و گروهي متفرق را بر يك معبر.
اينان مجاوران صحن بودند و مردم ديگر در ميان آنها و ماوراي آنها بودند.
جاها به ترتيب سهم تقسيم شد. اين معبرهاي بزرگ بود و معبرهاي ديگر مقابل آن ساختند كه به اين معبرها مي‌رسيد و معبرهاي ديگر كه موازي آن بود و وسعت كمتر داشت و محل آن پست‌تر بود.
محله‌ها ما بين معبرها بود. اين معبرها را بيرون صحن پديد آوردند و جنگاوران قادسيه و پيش از قادسيه را به ده گروه در آن جا دادند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1850
براي سپاهيان مرزها و موصل محلي ذخيره كردند كه آنجا بيايند و چون دنبالگان طبقه اول و طبقه دوم بيامدند و بسيار شدند و محله‌ها بر كسان تنگ شد كساني كه دنباله‌هاشان بسيار بود محله خود را رها كردند و نزد آنها رفتند و كساني كه دنباله كمتر داشتند آنها را در محل كساني كه پيش دنبالگان خود رفته بودند، اگر در همسايگيشان بود، جاي مي‌دادند و اگر نه بر خويشتن تنگ مي‌گرفتند كه دنبالگان را منزل دهند.
گويد: صحن در ايام عمر به حال خود بود، قبايل در آن طمع نمي‌كردند و بجز مسجد و قصر در آن نبود، بازارها نيز بنيان و حد مشخص نداشت، عمر گفته بود بازارها نيز همانند مسجدهاست هر كه زودتر به نشيمنگاهي رسد از آن اوست تا به خانه خود رود يا از فروش فراغت يابد.
براي دنبالگان توقفگاهي آماده بود كه هر كه مي‌آمد در آنجا مكان مي‌گرفت تا پيش ابو الهياج روند و در كارشان بنگرد و هر جا مي‌خواستند محلي بر ايشان تعيين كند، توقفگاه اكنون خانه مردم بني بكاست.
گويد: سعد در مساحتي كه براي قصر معين شده بود جايي كه اكنون پهلوي محراب مسجد كوفه است قصري برآورد و بنيان آنرا محكم كرد و خزينه را در آن جا داد و يك طرف آن منزل گرفت و چنان شد كه به خزانه نقب زدند و از مال آن ببردند.
سعد ماجرا را براي عمر نوشت و محل خانه و خزاين را نسبت به صحن كه پشت خانه بود به او خبر داد.
عمر بدو نوشت: «مسجد را جابجا كن كه مجاور خانه باشد و خانه روبروي آن باشد كه شب و روز در مسجد كساني هستند و مال خويش را حفظ مي‌كنند.» سعد مسجد را جابجا كرد و خواست بنيان كند، دهقاني از مردم همدان بنام روز به پسر بزرگمهر گفت: «مسجد را ميسازم قصري نيز ميسازم و مسجد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1851
و قصر را بهم متصل مي‌كنم كه يك بنا باشد.» و قصر كوفه را طراحي كرد و او آنرا به همان مساحت كه اكنون هست و دستكاري نشده از آجرهاي قصري كه خسروان در حيره داشته بودند بساخت و مسجد را در مقابل خزانه‌هاي قصر بساخت كه تا انتهاي قصر كشيده بود. و سمت راست آن سوي قبله بود و از سمت راست خزانه‌ها تا انتهاي ميدان علي بن ابي طالب عليه السلام كشيد كه قبله مسجد به سوي ميدان و سمت راست قصر بود.
بناي قصر بر ستونهاي مرمرين بود كه خسرو در كليساها بكار برده بود استوار شد و مجنبه نداشت. و همچنان ببود تا در ايام معاوية بن ابي سفيان به دست زياد چنانكه اكنون هست بنيان گرفت.
وقتي زياد مي‌خواست مسجد را بنيان كند تني چند از بنايان ايام جاهليت را پيش خواند و محل مسجد و مساحت آنرا با مقدار ارتفاعي كه مي‌خواست براي آنها توضيح داد و گفت: «درباره ارتفاع آن چيزي ميخواهم كه وصف آنرا نيارم گفت.» يكي از بنايان خسرو بوده بود گفت: «اين كار بوسيله ستونهايي ميسر است كه بايد از كوههاي اهواز بيارند و با سرب و ميله‌هاي آهن پر كنند و سي ذراع در آسمان بالا بري، آنگاه سقف بزني و مجنبه‌ها و موخره‌ها بسازي كه محكمتر شود.» زياد گفت: «همين وصف بود كه خاطرم مرا سوي آن مي‌كشيد اما تعبير نمي‌كرد.» سعد در قصر را ببست، بازارها بجاي خود بود و سرو صداي بازاريان مانع از گفتگوي سعد بود، وقتي قصر را بنا كرده بود مردم سخناني به سعد بستند كه نگفته بود. گفتند كه سعد گفته: «اين خرده صداها را خاموش كنيد.» اين سخن به عمر رسيد و شنيد كه قصر را قصر سعد مي‌نامند، محمد بن مسلمه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1852
را بخواست و سوي كوفه فرستاد و گفت: «سوي قصر رو و در آنرا بسوزان و چنانكه رفته‌اي باز گرد.» محمد بن مسلمه برفت تا به كوفه رسيد و مقداري هيزم خريد و به در قصر برد و در را آتش زد، و چون خبر را با سعد بگفتند گفت: «اين شخص را براي اين كار فرستاده‌اند» و فرستاد ببيند كيست. معلوم شد محمد بن مسلمه است و كس فرستاد كه به قصر درآي، اما نيامد، سعد پيش وي رفت و خواست بيايد و فرود آيد اما نپذيرفت.
خواست خرجي به او دهد، نگرفت. و نامه عمر را به سعد داد كه نوشته بود: «شنيده‌ام كه قصري ساخته‌اي و آنرا حصاري كرده‌اي كه آنرا قصر سعد مي‌نامند و ميان خودت و كسان دري نهاده‌اي، اين قصر تو نيست قصر جنون است، در منزلي مجاور خزينه‌ها سكونت گير و آنرا ببند. اما براي قصر دري منه كه مردم را از دخول آن جلو گيري كند و حقشان را كه وقتي از خانه‌ات در آمدي به مجلس تو آيند سلب كني.» سعد قسم ياد كرد كه سخني را كه به او نسبت داده‌اند نگفته است.
محمد بن مسلمه هماندم بازگشت و چون نزديك مدينه رسيد توشه او تمام شد و پوست درخت خورد و چون پيش عمر رسيد ثقل كرده بود و همه خبر خويش را با عمر بگفت.
عمر گفت: «چرا خرجي از سعد نگرفتي؟» گفت: «اگر مي‌خواستي بگيرم نوشته بودي يا اجازه داده بودي.» عمر گفت: «خردمند كامل آنست كه وقتي دستوري از يار خود ندارد دور- انديشانه عمل كند، يا سخن كند و وانماند.» محمد بن مسلمه قسم سعد و گفتار او را با عمر بگفت. عمر گفته سعد را تصديق كرد و گفت: «وي از كسي كه بر ضد وي اين سخن گفته و آنكه به نزد من آورده راستگوتر است.» محمد آزاد شده اسحاق بن طلحه گويد: من در مسجد اعظم از آن پيش كه زياد آنرا بنيان كند مي‌نشستم كه مجنبه و موخره نداشت و از آنجا دير هندو دروازه پل را مي‌ديدم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1853
شعبي گويد: كسي كه در مسجد مي‌نشست از آنجا دروازه پل را مي‌ديد.
ابو كثير گويد: روز به پسر بزرگمهر پسر ساسان اهل همدان بود و بر يكي از مرزهاي روم بود و سلاح بسيار به آنها رسانيد و خسروان بيمش دادند و پيش روميان رفت و ايمن نبود تا وقتي كه سعد بن مالك بيامد و قصر و مسجد را براي وي بساخت آنگاه همراه وي به عمر نامه نوشت و از حال وي خبر داد. روزبه مسلمان شد و عمر براي او مقرري تعيين كرد و عطا داد و او را با مكاريانش پس فرستاد.
گويد: در آن روزگار مكاريان از فرقه عبادي بودند و چون به محلي رسيد كه آنرا قبر عبادي گويند بمرد و گور او را بكندند، آنگاه منتظر ماندند تا يكي بر آنها بگذرد و او را شاهد مرگ وي گيرند، جمعي از بدويان آنجا گذشتند، قبر روزبه را كنار راه كنده بودند و او را به بدويان نشان دادند تا از خون وي بري مانند و آنها را شاهد خويش كردند و بسبب حضور مكاريان گفتند قبر عبادي و بنام قبر عبادي شهره شد.
ابو كثير گويد: بخدا روزبه پدر من بود، گفتند «نميخواهي خبر او را با مردم بگويي؟ گفت: نه» سعيد گويد: بعضي گروههاي دهگانه از گروههاي ديگر بيشتر شد و سعد در باره تنظيم آنها به عمر نامه نوشت و عمر نوشت كه تنظيم كن.
گويد: سعد گروهي از نسب شناسان و صاحبنظران و خردمندان عرب را و از آن جمله سعيد بن نمران و مشعلة بن نعيم را پيش خواند كه گروهها را به ترتيب هفت تنظيم كردند و هفت گروه شدند: كنانه و وابستگانش از حبشيان و ديگر كسان و جديله كه تيره بني عمرو بن قيس عيلان بودن يك گروه شدند. قبيله قضاعه كه تيره غسان بن شام از آنها بود با بجيله و خثعم و كنده و حضر موت و ازد يك گروه شدند. مذحج و حمير و همدان و وابستگانشان يك گروه شدند. تميم و ديگر قوم رباب و هوازن يك گروه شدند. طايفه اسد و غطفان و محارب و نمر و ضبيعه و تغلب يك گروه شدند، اياد و عك و عبد القيس و مردم هجر و عجمان يك گروه شدند. در ايام عمرو عثمان و علي و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1854
بيشتر ايام معاويه چنين بودند تا زياد آنها را چهار گروه كرد.
 
تنظيم كسان به ترتيب نوين‌
 
: و اين گروهها را بر مبناي صد هزار درم تنظيم كردند، هر گروه از جنگاوران قادسيه، چهل و سه مرد و چهل و سه زن و پنجاه نانخور، يكصد هزار درم. هر گروه از جنگاوران پيشين، بيست مردم هر يك سه هزار، و بيست زن و جمعي نانخور صد درمي، يكصد هزار درم. گروه دنبالگان طبقه اول، شصت مرد و شصت زن و چهل نانخور كه مردانشان هزار و پانصدي بودند، يكصد هزار درم و به همين ترتيب.
عقبة بن حارث گويد: يكصد سر دسته مي‌شناختم، مردم بصره نيز به همين ترتيب، مقرري را به سران هفت گروه و پرچمداران مي‌دادند و آنها به سردستگان و نقيبان و امينان مي‌دادند كه در خانه‌ها به صاحبانش برسانند.
 
فتوح مداين پيش از كوفه‌
 
: سعيد گويد: فتوح مداين سواد و حلوان و ماسبذان و قرقيسيا بود. مرزهاي كوفه چهار بود: حلوان كه عامل آن قعقاع بن عمرو بود، ماسبذان كه عامل آن ضرار ابن خطاب قهري بود، قرقيسيا كه عامل آن عمرو بن مالك يا عمرو بن عتبه بود و موصل كه عامل آن عبد الله بن معتم بود، چنين بودند و از آن پس كه سعد به بنيانگزاري كوفه رفت هنوز مسلمانان در مداين مقيم بودند، عاملان مرزها به كوفه پيوستند و جانشيناني معين كردند كه كار مرزها را سامان دهند: جانشين قعقاع بر حلوان، قباد بن عبد الله بود.
جانشين عبد الله بر موصل، مسلم بن عبد الله بود. جانشين ضرار رافع بن عبد الله بود و جانشين عمر عشنق بن عبد الله بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1855
عمر به عاملان مرزها نوشت كه كساني كه از چابكسواران پارسي را كه بكارشان حاجت هست بكمك گيرند و جزيه از آنها بردارند و چنان كردند.
وقتي كوفه طراحي شد و مردم اجازه ساختمان يافتند، مسلمانان درهاي خويش را از مداين به كوفه بردند و بر ساختمانهايي كه كرده بودند نصب كردند و در كوفه منزل گرفتند، مرزهايشان همين بود و از روستا جز اين به دست آنها نبود.
عامر گويد: كوفه و روستاها و مرزهاي آن حلوان و موصل و ماسبذان و قرقيسيا بود.
در روايت موسي بن عيسي همداني هست كه عمر از بلاد ديگر منعشان كرد و اجازه نداد جاي ديگر روند.
سعد گويد: از پس طراحي كوفه سعد بن مالك سه سال و نيم عامل آنجا بود، بجز مدتي كه در مداين بوده بود، وبر كوفه و حلوان و موصول و ماسبذان و قرقيسيا تا حدود بصره عاملان داشت.
گويد: عتبة بن غزوان عامل بصره بود كه درگذشت، سعد همچنان عامل كوفه بود، عمر ابو سبره را به جاي عتبة بن غزوان گماشت، پس از آن ابو سبره را از بصره معزول كرد و مغيره را عامل آنجا كرد، پس از آن مغيره را معزول كرد و ابو موسي اشعري را عامل كوفه كرد.
 
سخن از حمص كه فرمانرواي روم آهنگ مسلمانان آنجا كرد
 
. در اين سال روميان به آهنگ ابو عبيدة بن جراح و مسلمانان مقيم حمص آمدند و سر جنگ آنها داشتند. قصه مسلمانان چنانكه در روايت سعيد آمده چنين است كه گويد: نخستين بار كه عمر اجازه داد سپاهيان مقيم كوفه به جاي ديگر روند، از آنجا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1856
بود كه روميان كه با مردم جزيره نامه‌ها نوشته بودند به آهنگ ابو عبيده و مسلمانان مقيم حمص آمدند، ابو عبيده پادگانهاي خويش را فراهم آورد و در حمص اردو زدند، خالد نيز از قنسرين بيامد و مانند اميران پادگانها به اردوگاه پيوست، ابو عبيده با آنها مشورت كرد كه جنگ اندازد يا حصاري شود تا كمك برسد.
خالد مي‌گفت جنگ كند، ديگران مي‌گفتند حصاري شود و به عمر نامه نويسد، ابو عبيده رأي خالد را نپذيرفت و به راي ديگران كار كرد و به عمر نوشت كه روميان آهنگ او كرده‌اند و سپاهيان شام را از او باز داشته‌اند.
و چنان بود كه عمر در هر شهري از مازاد اموال مسلمانان به اندازه استعداد آنجا اسباني نهاده بود كه اگر حادثه‌اي رخ داد آماده باشد، از جمله چهار هزار اسب در كوفه بود، وقتي خبر روميان به عمر رسيد به سعد بن مالك نوشت: «وقتي نامه من به تو رسيد مردم را همراه قعقاع بن عمرو سوي حمص فرست كه ابو عبيده را در ميان گرفته‌اند و در كار كمك وي بكوش و كسان را ترغيب كن.» و هم عمر به سعد نوشت كه: «سهيل بن عدي را با سپاه سوي جزيره فرست كه تا رقه برود كه مردم جزيره بوده‌اند كه: «روميان را بر ضد مسلمانان مقيم حمص برانگيخته‌اند و مردم قرقيسيا پيشقدم آنها بوده‌اند، عبد الله بن عتبان را سوي نصيبين فرست كه با مردم قرقيسيا همدستي كرده‌اند و از رقعه و نصيبين سوي حران و رها روند، وليد بن عقبه را سوي عربان جزيره يعني قوم ربيعه و تنوخ فرست، عياض را نيز بفرست، اگر جنگي بود عياض بن غنم سالار همگان است.» گويد: عياض از جمله مردم عراق بود كه همراه خالد به كمك سپاه شام رفته بود و هم از جمله عراقياني بود كه از شام به كمك سپاه قادسيه باز آمدند و با ابو عبيده رفت و آمد داشت.
گويد: همان روز كه نامه رسيد قعقاع با چهار هزار كس سوي حمص روان شد، عياض بن غنم نيز با اميران مامور جزيره از ساحل و غير ساحل راه جزيره گرفتند. سهيل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1857
سوي رقه رفت، عمر از مدينه به قصد كمك ابو عبيده برون شد كه آهنگ حمص داشت و تا جابيه رفت.
گويد: وقتي مردم جزيره كه روميان را بر ضد مسلمانان مقيم حمص تحريك كرده بودند و به كمكشان رفته بودند و با آنها بودند از گفته‌هاي مقيم جزيره بدانستند كه سپاهيان از كوفه روان شده‌اند و ندانستند كه آهنگ كوفه دارند يا حمص، به قصد ديار و ياران خويش پراكنده شدند و روميان را رها كردند.
و چون اين گروه پراكنده شدند، ابو عبيده رأي ديگر پيدا كرد بجز راي اول، و درباره برون شدن با خالد مشورت كرد.
خالد گفت كه برون شود و خدا فيروزشان كرد، قعقاع بن عمر با سپاه كوفه به روز سوم پس از جنگ رسيد، عمر نيز به جابيه آمده بود، خبر فتح را و اينكه كمك به روز سوم رسيده بود براي او نوشتند كه درباره آن حكم كند.
گويد: عمر نوشت كه آنها را در غنيمت شريك كنيد، خدا مردم كوفه را پاداش نيك دهد كه به حوزه خويش مي‌رسند و به مردم شهرهاي ديگر نيز كمك مي‌كنند.
رجاء بن حبوه گويد: هرقل از دريا به حمص تاخت، مسلمانان پادگانها داشتند، علقمة بن مجزز و علقمة بن حكيم در رمله و عسقلان و امثال آن بودند، يزيد و شرحبيل نيز چنين كرده بودند، هرقل از مردم جزيره كمك خواست و مردم حمص را برانگيخت كه پاسخ دادند كه ما پيمان كرده‌ايم و بيم داريم كه اگر مخالفت كنيم ياري نبينيم.
وي با جمع بسيار روميان بر ضد ابو عبيده برون شد، ابو عبيده از خالد كمك خواست و او با همه كساني كه داشت بكمك ابو عبيده آمد و يكي را به جاي نگذاشت. پس از او مردم قنسرين كافر شدند و پيرو هرقل شدند، بيشتر كساني كه آنجا بودند تنوخيان شهري بودند و چنان بود كه هر يك از اميران مسلمان ولايت را با سپاهي كه آنجا بودند نگه مي‌داشت.
هرقل به حمص نزديك شد و اردو زد و كسان سوي حمص فرستاد، مسلمانان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1858
همسخن شدند كه خندق بزنند و به عمر نامه نويسند، مگر خالد كه نظر به جنگ داشت.
پس، اطراف حمص خندق زدند و به عمر نوشتند و استغاثه كردند. روميان و كمكهايشان بيامدند و مقابل حمص فرود آمدند و مسلمانان را محاصره كردند، از جزيره سي هزار كس به كمك روميان آمده بود و اين بجز كمك قنسرين بود از تنوخ و غيره.
كار بر مسلمانان سخت شد. نامه هنگامي به عمر رسيد كه آهنگ حج داشت و سوي حج رفت. به سعد نوشت كه ابو عبيده را در ميان گرفته‌اند و حصاري شده مسلمانان را سوي جزيره فرست تا مردم آنجا از كمك روميان اطراف حمص باز- مانند.
گويد: قعقاع به كمك ابو عبيده برون شد و سواران سوي رقه و حران و نصيبين روان شدند كه چون به جزيره رسيدند آن گروه را از مردم جزيره كه با روميان در حمص بودند خبر يافتند و سوي ديار خويش بازگشتند و زودتر از مسلمانان آنجا رسيدند و حصاري شدند كه مسلمانان در مقابل آنها موضع گرفتند.
گويد: وقتي قعقاع به حمص نزديك شد مردم بني تنوخ كس پيش خالد فرستادند و او را مطلع كردند و خبرها را با وي بگفتند.
خالد پيغام داد كه بخدا اگر من فرمانبر ديگري نبودم از كمي و فزوني شما و اينكه بمانيد يا برويد باك نداشتم. اگر راست مي‌گوييد شما نيز چون مردم جزيره برويد.
آنها با ديگر تنوخيان سخن كردند كه پذيرفتند و به خالد پيغام دادند كه رأي رأي تست، اگر خواهي برويم و اگر خواهي سوي ما آيي و روميان را فراري كنيم.
خالد گفت: «بمانيد و وقتي آمديم روميان را فراري كنيد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1859
مسلمانان به ابو عبيده گفتند: «مردم جزيره متفرق شده‌اند و مردم قنسرين پشيمان شده‌اند و با مسلمانان فرار كرده‌اند كه آنها نيز عربانند، ما را سوي دشمن ببر.» و خالد خاموش بود.
ابو عبيده گفت: «خالد! چرا سخن نمي‌كني؟» گفت: «راي مرا دانسته‌اي و سخن مرا گوش نكرده‌اي» گفت: «اكنون سخن كن كه بشنوم و كار بندم» گفت: «مسلمانان را بيرون ببر كه خداي تعالي شمار حريفان را بكاست، آنها به كمك شما جنگ مي‌كنند ولي ما از وقتي به اسلام گرويده‌ايم به كمك ظفر جنگ مي‌كنيم، از كثرت آنها نگران مباش.» علقمة بن نضر گويد: آنگاه ابو عبيده كسان را فراهم آورد و حمد و ثناي خدا كرد و گفت: «اي مردم، اين روزيست كه روزها به دنبال دارد هر كس از شما بماند وضع و مقام وي بي دغدغه شود و هر كه بميرد شهيد باشد، بخداوند گمان نكو داشته باشيد اگر كسي كمتر از شرك گناهي كرده مايه بيزاري وي از مرگ نشود، به پيشگاه خدا توبه بريد و به راه شهادت رويد، شهادت مي‌دهم، و اينك وقت دروغ گفتن نيست، كه از پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم شنيدم كه مي‌گفت: «هر كه بميرد و خدا را بي شريك داند وارد بهشت مي‌شود».
گويد: گويي كسان در بندي بودند كه گشوده شد، ابو عبيده آنها را برون برد.
ميمنه با خالد بود، ميسره با عباس بود، ابو عبيده در قلب بود، معاذ بن جبل به در شهر گماشته بود و سخت بجنگيدند.
در اين حال بودند كه قعقاع شتابان با يكصد كس بيامد، مردم قنسرين روميان را فراري كردند و قلب و ميمنه مسلمانان بر قلب سپاه روميان فراهم آمد كه يكي از دو پهلوي سپاهشان شكسته بود. مدد پياپي رسيد و كس از آن جمله نماند و پهلوي چپ
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1860
تار و مار شد، آخرين كس آنها در مرج الديباج كشته شد كه به آنجا رسيده بودند و سلاح بشكستند و پوشش بيفكندند كه سبكتر شوند كه كشته شدند و غنيمت باختند.
گويد: وقتي مسلمانان ظفر يافتند ابو عبيده فراهمشان آورد و با آنها سخن كرد و گفت: «از دشمن باز نمانيد و به درجات بالا بي رغبت نباشيد كه اگر مي‌دانستم يكي از ما مي‌ماند، آن حديث را نمي‌گفتم.» و چنان شد كه آخرين گروه از سپاه كوفه به روز سوم جنگ پيش ابو عبيده رسيد.
شعبي گويد: ابو عبيده از عمر كمك خواست كه روميان به مقابله وي آمده بودند، عربان نصاري نيز همراهشان بودند و او را محاصره كرده بودند. پس عمر برون شد و به مردم نامه نوشت، چهار هزار كس از آنها روان شدند كه همه بر استر بودند و اسبان را يدك مي‌كشيدند و روز سوم پس از جنگ پيش ابو عبيده رسيدند و درباره آنها به عمر كه به جابيه رسيده بود نامه نوشت. عمر بدو نوشت: «در غنيمت شريكشان كن كه آنها سوي شما آمده بودند كه دشمنتان پراكنده شد.» ماهان گويد: عمر چهار هزار اسب براي حوادث احتمالي داشت و هنگام زمستان آنرا مقابل قصر كوفه و سمت چپ آن نگاه مي‌داشت. بهمين جهت تاكنون آنجا را طويله گويند. هنگام بهار آنرا ما بين فرات و خانه‌هاي كوفه در مجاورت دير عاقول ميبرد و عجمان آنجا را آخر (آخور؟) شاهجان ناميدند، يعني چراگاه اميران.
عهده‌دار اسبان، سلمان بن ربيعه باهلي و تني چند از مردم كوفه بودند كه بدان مي‌رسيدند و هر ساله آنرا مي‌دوانيدند. در بصره نيز همين تعداد اسب بود كه جزء بن معاويه بدان مي‌رسيد. در هر يك از هشت شهر چنين بود كه اگر حادثه‌اي رخ مي‌داد جمعي بر اسبان مي‌نشستند و از پيش مي‌رفتند تا مردم ديگر آماده شوند.
شهر بن مالك گويد: و چون سپاه كوفه از آنجا فراغت يافتند بازگشتند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1861
 
در همين سال جزيره گشوده شد
 
اين مطابق روايت سيف است، اما ابن اسحاق گويد كه به سال نوزدهم هجرت گشوده شد و قصه فتح آن چنان بود كه عمر به سعد بن ابي وقاص نوشت اكنون كه خدا شام و عراق را براي مسلمانان گشود سپاهي سوي جزيره فرست و يكي از سه كس، خالد بن عرفطه يا هاشم بن عتبه يا عياض بن غنم را سالارشان كن.
وقتي نامه عمر به سعد رسيد گفت: «امير مؤمنان عياض بن غنم را از آن رو آخر آورده كه دل با او دارد كه سالارش كنم، او را سالار مي‌كنم.» پس او را فرستاد و سپاهي همراه وي كرد، ابو موسي اشعري را نيز همراه وي فرستاد، با پسرش عمر كه نوسال بود و كاري به عهده نداشت. عثمان بن ابي العاص ثقفي را نيز فرستاد، و اين به سال نوزدهم بود.
گويد: عياض سوي جزيره روان شد و با سپاه خويش مقابل رها اردو زد.
مردم آنجا با وي صلح كردند كه جزيه دهند، حران نيز پس از رها صلح كرد و مردم آن عهده دار جزيه شدند. آنگاه ابو موسي اشعري را سوي نصيبين فرستاد، عمر بن سعد را نيز با گروهي سوي راس العين فرستاد كه عقبدار مسلمانان باشند و خود او با بقيه سپاه سوي دارا رفت و آنجا را گشود.
ابو موسي نيز به سال نوزدهم نصيبين را گشود.
گويد: آنگاه سعد عثمان بن ابي العاص را به غزاي چهارم ارمينيه فرستاد كه جنگي كرد و در اثناي آن صفوان بن معطل سلمي به شهادت رسيد. آنگاه مردم آنجا با عثمان بن ابي العاص صلح كردند كه جزيه بدهند، هر خانه‌اي يك دينار، پس از آن فتح قيساريه فلسطين رخ داد و هرقل فراري شد.
اما روايت سيف چنين است كه گويد: وقتي عياض بن غنم، به دنبال قعقاع روان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1862
شد- و اين به هنگامي بود كه عمر به سعد نوشته بود قعقاع را با چهار هزار كس از سپاه خويش به كمك ابو عبيده فرستد كه در حمص بود و روميان قصد وي كرده بودند- و سالاران ديگر برون شدند و از ساحل و غير ساحل راه جزيره گرفتند. سهيل ابن عدي با سپاه خود از راه ساحل تا رقه رفت، و چنان بود كه مردم جزيره وقتي حركت سپاه كوفه را شنيده بودند سوي ولايت خويش بازآمده بودند. سهيل در مقابل آنها اردو زد و محاصره‌شان كرد تا بصلح آمدند، زيرا با همديگر گفته بودند:
«شما كه ما بين مردم عراق و شاميد از چه با آنها و اينها به جنگ مانده‌ايد؟» آنگاه كس پيش عياض فرستادند كه اردوگاه وي در ناحيه وسطاي جزيره بود و مسلمانان نظر دادند كه تقاضاي صلحشان را بپذير كه بيعت كرد و از آنها پذيرفت.
عدي بن سهيل به فرمان عياض كه سالار جنگ بود پيمان بست و آنچه را كه به جنگ گرفته بودند و مردمش پذيرفتار جزيه شده بودند ذمي به حساب آمدند.
گويد: عبد الله بن عتبان نيز برفت تا به موصل رسيد و از راه بلد سوي نصيبين رفت كه به صلح آمدند كه مانند مردم رقه بيمناك شده بودند و مانند آنها صلح كردند و آنچه از پيش به جنگ گرفته شده بود ذمي به حساب آمد.
گويد: وليد بن عقبه نيز برفت تا به محل بني تغلب و عربان جزيره رسيد كه همگان از مسلمان و كافر همراه وي شدند بجز قوم اياد بن نزار كه كوچ كردند و به سرزمين روم رفتند و وليد ماجرا را براي عمر بن خطاب نوشت و چون مردم رقه و نصيبين به اطاعت آمدند، عياض سهيل و عبد الله را به وي پيوست كه با سپاه سوي حران رفت و تا حران همه جا را گرفت. و چون آنجا رسيد مردم تعهد جزيه كردند كه از آنها پذيرفت و همه كساني را كه پس از مغلوب شدن جزيه پذيرفته بودند ذمي به حساب آورد.
گويد: پس از آن عياض، سهيل و عبد الله را سوي رها فرستاد كه تعهد جزيه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1863
كردند و ديگران نيز همانند آنها ذمي به حساب آمدند. بدينسان جزيره از همه ولايتها آسانتر گشوده شد و اين، براي مردم آنجا و مسلماناني كه آنجا مقيم شدند خفتي بود.
گويد: وقتي عمر به جابيه آمد و سپاه حمص جنگ را به سر برد حبيب بن مسلمه را به كمك عياض فرستاد. چون عمر از جابيه برفت ابو عبيده نامه نوشت و خواست كه عياض بن غنم را به او ملحق كند كه خالد را سوي مدينه برده بود، عمر عياض را پيش وي فرستاد و سهيل بن عدي و عبد الله بن عبد الله را سوي كوفه فرستاد كه روانه مشرق كند حبيب بن مسلمه را نيز عامل عجمان جزيره و جنگ آنجا كرد و وليد بن عقبه را عامل عربان جزيره كرد كه در آنجا به كار خويش پرداختند.
گويد: و چون نامه وليد به عمر رسيد، به شاه روم نوشت: «شنيده‌ام كه يكي از قبايل عرب ديار ما را رها كرده و سوي ديار تو آمده بخدا، آنها را بيرون كن و گر نه همه نصاري را سوي ديار تو مي‌رانيم.» و شاه روم آنها را برون كرد، چهار هزار كس از آنها با ابو عدي بن زياد باز آمدند و باقيمانده در ولايات روم، مجاور شام و جزيره پراكنده شدند و همه اياديان ديار عرب از اين چهار هزار كس آمدند.
گويد: وليد بن عقبه نخواست از مردم بني تغلب بجز اسلام بپذيرد، اما گفتند كساني كه از طرف قوم خويش با سعد و اسلاف وي صلح كرده‌اند، شما دانيد و آنها، اما كساني كه نكرده‌اند بر ضدشان دستاويزي نداري.
وليد درباره آنها به عمر نوشت كه جواب داد: «اين خاص جزيرة العرب است كه در آنجا جز اسلام پذيرفته نشود، بگذارشان، بشرط آنكه مولودي را نصراني نكنند و هر كه خواهد مسلمان شود مانع وي نشوند، بپذير.» وليد نيز پذيرفت كه مولودي را نصراني نكنند و كسي را كه خواهد مسلمان شود منع نكنند. بعضي‌شان پذيرفتند و تسليم شدند، بعضي ديگر گفتند: «جزيه مي‌دهيم.» و با آنها چنان كرد كه با عباديان و تنوخيان كرده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1864
ابو سيف تغلبي گويد: پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم با فرستادگان تغلب پيمان كرده بود كه مولودي را نصراني نكنند و اين شرط بر فرستادگان و فرستندگان مقرر بود و بر غير اينها مقرر نبود. به روزگار عمر مسلمانان تغلب گفتند: «جزيه نخواهيد كه كوچ كنند و بروند، زكاتي را كه از اموالشان مي‌گيريد دو برابر كنيد و آنرا جزيه به حساب آريد كه از گفتگوي جزيه خشمگين مي‌شوند، شرط كنيد كه مسلمان زاده را نصراني نكنند.» گويد: فرستادگان قوم سوي عمر رفتند، وليد نيز سران و دينداران نصاري را فرستاد، عمر به آنها گفت: «جزيه بدهيد» گفتند: «ما را به ديارمان برسان، بخدا اگر جزيه بر ما مقرر كني به ديار روم مي‌رويم، بخدا ما را ميان عربان رسوا مي‌كني.» عمر گفت: «خودتان خودتان را رسوا كرده‌ايد و با آن جماعت از عربان اطراف كه مخالفت كرده‌اند و رسوا شده‌اند همانند شده‌ايد. بخدا بايد حقيرانه جزيه بدهيد. اگر سوي روم گريزان شويد درباره شما نامه نويسم، آنگاه اسيرتان كنم.» گفتند: «چيزي از ما بگير و نام آنرا جزيه مگذار.» گفت: «ما نام آنرا جزيه مي‌گذاريم و شما هر چه مي‌خواهيد بناميد.» علي بن ابي طالب گفت: «اي امير مؤمنان مگر سعد زكات را دو برابر از آنها نگرفته است؟» گفت: «چرا» و سخن علي ع را شنيد و زكات را به جاي جزيه از آنها پذيرفت كه بر اين قرار بازگشتند.
مردم بني تغلب گردنفراز و با مناعت بودند پيوسته با وليد نزاع داشتند و وليد قصد آنها كرد. عمر خبر يافت و بيم كرد كه وليد را به زحمت اندازند و صبرش تمام شود و به آنها بتازد، او را برداشت و فرات بن حيان و هند بن عمرو جملي را به جايش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1865
گماشت.
گويد: وليد برفت و يكصد شتر خويش را به حريث بن نعمان كناني تغلبي سپرد كه پس از رفتن وليد در كار شتران وي خيانت كرد.
گويد: فتح جزيره در ذي‌حجه سال هفدهم بود.
در همين سال، يعني سال هفدهم، عمر به آهنگ شام از مدينه برون شد و به گفته ابن اسحاق و واقدي تا سرغ رفت.
محمد بن اسحاق گويد: عمر به سال هفدهم آهنگ غزاي شام كرد و چون به سرغ رسيد سران سپاه‌ها پيش وي آمدند و گفتند: «ولايت وبايي است.» و او با كسان سوي مدينه بازگشت.
عبد الله بن عباس گويد: عمر به آهنگ غزا برون شد، مهاجران و انصار با وي بودند همه كسان آمده بودند و چون به سرغ رسيد سران سپاه‌ها ابو عبيدة بن جراح و يزيد بن ابي سفيان و شرحبيل بن حسنه پيش وي آمدند و گفتند: «ولايت وبايي است» عمر گفت: «مهاجران نخستين را به نزد من فراهم آر» گويد: و چون فراهمشان آوردم و با آنها مشورت كرد اختلاف كردند: بعضي- شان مي‌گفتند: «بقصد خداي و ثواب او سفر كرده‌اي، روانيست كه به سبب بلايي كه رخ داده از سفر بازماني» بعضي ديگر مي‌گفتند: «بلاست و نابودي كه نبايد سوي آن روي» و چون قوم اختلاف كردند گفت: «برويد». آنگاه گفت: «انصارياني را كه به اين ديار مهاجرت كرده‌اند پيش من فراهم آر» گويد: و چون فراهمشان آوردم با آنها مشورت كرد كه چون مهاجران بودند، گويا سخنان آنها را شنيده بودند و همانند آن سخن آوردند و چون اختلاف كردند گفت: «برويد» آنگاه گفت: «قرشياني را كه پس از فتح مكه مهاجرت كرده‌اند پيش من
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1866
فراهم آر» و چون فراهمشان آوردم با آنها مشورت كرد كه اختلاف نكردند و گفتند: «با كسان برگرد كه بلاست و فنا» گويد: عمر به من گفت: «ابن عباس! ميان مردم بانگ بزن و بگو:
«امير مؤمنان مي‌گويد كه من صبحگاهان سوار مي‌شوم، شما نيز سوار شويد.» گويد: صبحگاهان عمر سوار شد كسان نيز سوار شدند و چون به دور وي فراهم آمدند گفت: «اي مردم، من باز مي‌گردم، شما نيز بازگرديد» ابو عبيدة بن جراح گفت: «از تقدير خدا مي‌گريزيد؟» گفت: «آري، از تقدير خدا سوي تقدير خدا مي‌گريزيم. اگر يكي به دره‌اي رود كه دو كناره دارد يكي سرسبز و ديگري خشك، آنكه بر كناره خشك مي‌چراند به تقدير خدا مي‌چراند و آنكه بر كناره سرسبز مي‌چراند به تقدير خدا مي‌چراند.» آنگاه گفت: «اي ابو عبيده بهتر بود اين سخن را كسي جز تو مي‌گفت» و او را از مردم به كناري كشيد كه با وي سخن كند.
گويد: «در اين هنگام عبد الرحمن بن عوف بيامد كه عقب مانده بود و شبانگاه با كسان حضور نداشته بود و گفت: «چه خبر است؟» و چون قصه را با او بگفتند گفت: «حديثي در اين باره به نزد من هست.» عمر گفت: «تو به نزد ما امين و راست گفتاري، حديث چيست؟» گفت: «شنيدم كه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم مي‌گفت كه وقتي شنيديد در دياري و با هست آنجا نرويد و اگر وبا آمد و آنجا هستيد، به فرار از وبا برون مشويد، يعني تنها به قصد فرار برون مشويد» عمر گفت: «حمد خداي، اي مردم به راه افتيد» و به راه افتاد.
سالم بن عبد الله گويد: عمر به سبب حديث عبد الرحمن بن عوف با كسان بازگشت و چون عمر بازگشت، عمال سپاهها به كار خويش بازگشتند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1867
اما روايت سيف چنين است كه گويد: در شام و مصر و عراق وبا شد و در شام بماند. در محرم و صفر در همه شهرها كسان بمردند و وبا برخاست كه به عمر نوشتند، مگر از شام.
گويد: عمر بيامد و چون نزديك شام رسيد، شنيد كه وبا سخت‌تر شد. تاريخ طبري/ ترجمه ج‌5 1867 در همين سال جزيره گشوده شد ….. ص : 1861
ابيان گفتند: «پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم فرمود كه وقتي به دياري وبا هست آنجا مرويد و چون به دياري وبا آمد و آنجا هستيد از آن بيرون مشويد.» پس عمر بازگشت و چون وبا برفت به او نوشتند و از آنها كه به جا مانده بودند سخن آوردند و او در ماه جمادي الاول سال هفدهم كسان را فراهم آورد و درباره كار ولايات با آنها مشورت كرد و گفت: «در نظر دارم كه در ولايات بگردم و در- كارهاي مسلمانان بنگرم، راي شما چيست؟» گويد: كعب الاحبار كه در ميان جمع بود و در همان سال اسلام آورده بود، گفت: «اي امير مؤمنان مي‌خواهي از كدام ولايت آغاز كني؟» گفت: «از عراق» گفت: «چنين مكن كه شر ده جزء است و خير ده جزء، يك جزء خير در مشرق است و نه جزء در مغرب و يك جزء شر در مغرب است و نه جزء در مشرق، شاخ شيطان آنجاست با هر بيماري سخت» اصبح گويد: علي برخاست و گفت: «اي امير مؤمنان، كوفه هجرت پس از هجرت است و قبه اسلام است، روزي بيايد كه هر مؤمني سوي آن رود يا مشتاق رفتن باشد، بخدا بوسيله مردم آن نصرت رخ دهد چنانكه بوسيله سنگ بر قوم لوط نصرت رخ نمود.» قاسم بن ابي امامه گويد: عثمان گفت: «اي امير مؤمنان مغرب سرزمين شر است، شر را ده قسمت كرده‌اند يك جزء در همه مردم است و بقيه آنجاست.» ابو ماجد گويد عمر گفت: «كوفه نيزه خداست و قبه اسلام و جمجمه عرب كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1868
مرزهاي عرب را نگهدارند و به شهرها كمك فرستند اما مواريث مردم عمواس رو به تباهي دارد، از آنجا آغاز مي‌كنم» ربيع بن نعمان گويد: عمر گفت: «مواريث مردم در شام رو به تباهي دارد، از آنجا آغاز مي‌كنم و مواريث را تقسيم مي‌كنم و آنچه را قصد دارم به انجام مي‌رسانم، آنگاه باز مي‌گردم و در ولايات مي‌روم و فرمان خويش را به آنها ميدهم.» گويد: عمر چهار بار سوي شام رفت، دو بار به سال شانزدهم و دو بار به سال هفدهم، در سفر اول سال هفدهم وارد شام شد.
محمد بن مسلم گويد: پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم گفت: «حفظ را به ده جزء تقسيم كردند كه نه جزء در تركان است و يك جزء در كسان ديگر. جزء تقسيم كرده‌اند نه جزء در فاس‌هاست و يك جز در كسان ديگر بخل را به ده جزء تقسيم كردند نه جزء در سياهان است و يك جزء در كسان ديگر. شرم را به ده جزء تقسيم كردند نه جزء در زنان است و يك جزء در كسان ديگر. حسد را به ده جزء تقسيم كردند نه جزء در عرب است و يك جزء در كسان ديگر. تكبر را به ده جزء تقسيم كردند نه جزء در روميان است و يك جزء در مردم ديگر.»
 
اختلاف درباره طاعون عمواس كه در چه سال بود
 
ابن اسحاق گويد: و چون سال هيجدهم در آمد طاعون عمواس رخ داد كه مردم نابود شدند، ابو عبيدة بن جراح كه سالار مردم بود در گذشت و نيز، معاذ بن جبل و يزيد بن ابي سفيان و حارث بن هشام و سهيل بن عمرو و عتبة بن سهيل و بزرگان مردم.
ابو معشر نيز گويد: طاعون عمواس به سال هيجدهم بود.
طارق بن شهاب بجلي گويد: سوي ابو موسي رفتم كه صحبت كنم، او در خانه خويش به كوفه بود، چون نشستم گفت: «ميتوانيد زودتر برويد كه در اين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1869
خانه يكي به اين بيماري دچار شده، ميتوانيد كه از اين دهكده دوري كنيد و به ولايات ديگر رويد تا اين وبا برود، اكنون به شما مي‌گويم كه كداميك از اقسام پرهيز از وبا مكروه است: اينكه كسي برود و پندارد اگر مانده بود مي‌مرد، يا آنكه مانده و نرفته پندارد كه اگر برون شده بود نمي‌گرفت. اگر مردم مسلمان چنين گمان نكند ميتواند كه برون شود و از وبا دوري كند. به سال طاعون عمواس با ابو عبيدة ابن جراح بودم و چون كار بيماري بالا گرفت و خبر به عمر رسيد به ابو عبيده نامه نوشت كه او را از شام برون برد، نوشته بود: «درود بر تو، اما بعد مرا حاجتي پيش آمده كه مي‌خواهم رو به رو با تو بگويم، دستور مي‌دهم كه وقتي در اين نامه نگريستي آنرا به زمين نگذاري تا سوي من آيي» گويد: ابو عبيده بدانست كه عمر خواسته او را از وبا دور كند و گفت: «خداي امير مؤمنان را ببخشد.» آنگاه به او نوشت كه اي امير مؤمنان، حاجت تو را دانستم، من با سپاه مسلمانانم و خويشتن را از اين جمع بري نمي‌بينم و نمي‌خواهم از آنها دور شوم تا خدا فرمان و قضاي خويش را بر من و آنها روان كند. اي امير مؤمنان مرا از دستور خويش معاف دار و در سپاهم واگذار» گويد: و چون عمر نامه او را بخواند بگريست، كسان گفتند: «اي امير مؤمنان مگر ابو عبيد در گذشته؟» گفت: «نه، اما گويي چنين گفته» آنگاه به ابو عبيده نوشت: «درود بر تو، اما بعد، تو كسان را به سرزميني پست منزل داده‌اي، آنها را به سرزميني بلند و دور ببر» گويد: و چون نامه عمر به ابو عبيده رسيد مرا پيش خواند و گفت: «اي ابو موسي، نامه امير مؤمنان چنين مي‌گويد، برو و براي مردم منزلگاهي بجوي تا آنها را از پي تو بيارم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1870
گويد: و من به منزل خويش آمدم كه سفر آغاز كنم و ديدم كه همسرم مبتلا شده، پيش ابو عبيده بازگشتم و گفتم: «بخدا در خانه من اتفاقي افتاده.» گفت: «شايد همسرت مبتلا شده؟» گفتم: «آري» گويد: بگفت تا شتر وي را بيارند و چون بياوردند و پا در ركاب نهاد طاعون گرفت و گفت: «بخدا مبتلا شدم» آنگاه با كسان تا جابيه رفت و وبا از كسان برداشته شد.
شهر بن حوشب اشعري گويد: وقتي كار بيماري بالا گرفت، ابو عبيده به سخن ايستاد و گفت: «اي مردم، اين بيماري، رحمت پروردگار شماست و خواسته پيمبرتان محمد صلي الله عليه و سلم است و سبب مرگ پارسيايان سلف بوده است. ابو عبيده از خدا مي‌خواهد كه نصيب وي را بدهد» پس از آن طاعون گرفت و بمرد. و معاذ بن جبل جانشين وي شد.
گويد: پس از مرگ وي معاذ به سخن ايستاد و گفت: «اي مردم، اين بيماري رحمت پروردگار شما است و خواسته پيمبرتان است و سبب مرگ پارسيان سلف بوده است. معاذ از خدا مي‌خواهد كه نصيب خاندان وي را بدهد.» پس پسر وي عبد الرحمن طاعون گرفت و بمرد، پس از آن به سخن ايستاد و براي خويش طلب كرد و طاعون به كف دستش افتاد. ديدمش كه بدان مي‌نگريست آنگاه بر پشت دست خويش بوسه مي‌زد و مي‌گفت: «دوست ندارم كه به عوض تو چيزي از اين دنيا داشته باشم» گويد: و چون بمرد عمرو بن عاص جانشين وي شد و به سخن ايستاد و گفت:
«اي مردم، اين بيماري وقتي بيايد چون آتش شعله‌ور شود، از آن به كوهستانها گريزيد» ابو واثله دئلي گفت: «نادرست گفتي، بخدا من صحبت پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم يافتم و تو از اين خرمن بدتري»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1871
گفت: «بخدا جوابت نمي‌دهم، بخدا قسم اينجا نمي‌مانيم آنگاه برون شد و كسان برون شدند و پراكنده شدند و خدا طاعون را از آنها برداشت» گويد: و چون عمر بن خطاب از راي عمرو بن عاص خبر يافت بخدا آنرا ناخوش نداشت.
عبد الله بن زيد جرمي، ابو قلابه، گويد: اين سخن از گفتار ابو عبيده و گفتار معاذ ابن جبل به من رسيد كه اين بيماري رحمت پروردگار شماست و خواسته پيمبرتان است و سبب مرگ پارسايان سلف بوده است و مي‌گفتم چگونه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم اين بيماري را براي امت خويش خواسته تا يكي از مؤمنان گفت كه از پيمبر شنيده بود كه جبرئيل عليه السلام پيش وي آمد و گفت: «فناي امت تو به طعن است يا طاعون؟» و پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم همي گفت: «خدايا فناي طاعون» و من بدانستم كه ابو عبيده و معاذ همين را منظور داشتند.
محمد بن اسحاق گويد: وقتي خبر درگذشت ابو عبيده و يزيد بن ابي سفيان به عمر رسيد معاوية بن ابي سفيان را سالار سپاه و خراج دمشق كرد و شرحبيل بن حسنه را به سپاه و خراج اردن گماشت.
به پندار سيف طاعون عمواس به سال هفدهم بود.
ابو عثمان گويد: اين طاعون، يعني طاعون عمواس، چنان كشنده بود كه كس نظير آن نديده بود و به سبب آن دشمن در مسلمانان طمع آورد و دل مسلمانان بيمناك شد كه بسيار كس بكشت و مدت درازي ببود، چند ماه طول كشيد و مردم از دوام آن شگفتي كردند.
ابو سعيد گويد: در بصره از طاعون، مرگ و مير بسيار شد، يكي از مردم بني- غنم به غلام عجمي خويش گفت كه يگانه فرزند خردسال او را بر خري بنشاند و سوي سفوان برد تا او نيز برسد. غلام آخر شبي برفت و او به دنبال وي روان شد و نزديك
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1872
سفوان رسيد كه نزديك فرزند و غلام خويش بود و غلام شعري به اين مضمون همي‌خواند:
«خدا از خري باز نمي‌ماند.
«و نه از نوسالي گريزان «گاه باشد كه مرگ پيشاپيش رونده باشد» و به ترديد افتاد و چون بآنها رسيد خودشان بودند و به غلام خويش گفت:
«واي بر تو، چه مي‌گفتي؟» غلام گفت: «ندانم» گفت: «بازگرد» اين بگفت و با فرزند خويش بازگشت و بدانست كه آيتي شنيده و بديده است.
گويد: يكي مي‌خواست سوي دياري رود كه آنجا طاعون بود و پس از حركت به ترديد افتاد و غلام عجمي او شعري به اين مضمون خواند:
«اي كه غمگيني، غم مخور «كه اگر تب بر تو مقدر باشد «تب مي‌كني در همين سال، يعني سال هفدهم، عمر براي آخرين بار سوي شام آمد و به گفته سيف ديگر آنجا نرفت.
روايت ابن اسحاق را پيش از اين آورده‌ايم.
 
سخن درباره اين سفر عمر و آنچه در باره مصالح مسلمانان كرد
 
ابو حارثه گويد: عمر روان شد و علي عليه السلام را در مدينه جانشين كرد صحابيان را نيز همراه برد و شتابان برفتند، از راه ايله عبور كرد و چون نزديك آنجا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1873
رسيد از راه بگشت و غلامش به دنبال او بود. آنگاه پياده شد و زهراب كرد آنگاه بيامد و بر شتر غلام خويش نشست كه پوست وارونه‌اي بر آن بود و شتر خود را به غلام داد و چون پيشاهنگان مردم بدو رسيدند گفتند: «امير مؤمنان كجاست؟» گفت: «پيش روي شماست» از اين سخن خويش را مقصود داشت اما آنها پيش رفتند و از او گذشتند و او برفت تا به ايله رسيد و فرود آمد و به پيشوازيان گفتند: «امير مؤمنان وارد ايله شد و آنجا فرود آمد» و آنها پيش وي بازگشتند.
هشام بن عروه بنقل از پدرش گويد: وقتي عمر بن خطاب با مهاجران و انصار سوي ايله آمد و پيراهن كرباسي خود را كه نشيمنگاه آن در طول راه پاره شده بود به اسقف داد و گفت: «اين را بشوي و وصله كن» گويد: اسقف پيراهن را ببرد و وصله زد و يكي ديگر همانند آن بدوخت و پيش عمر آورد كه بدو گفت: «اين چيست؟» اسقف گفت: «اين پيراهن تو است كه شستم و وصله زدم اما اين پوششي است كه از خودم به تو مي‌دهم» گويد: عمر آنرا بديد و دست ماليد آنگاه پيراهن خويش را بپوشيد و پيراهن وي را پس داد و گفت: «اين عرق را بهتر مي‌گيرد» رافع بن عمر گويد: در جابيه شنيدم كه عباس به عمر مي‌گفت: «چهار چيز است كه هر كه بدان كار كند عدالت كرده است: امانت در مال و مساوات در قسمت و وفا به وعده و بركناري از عيب، خود و كسانت را پاكيزه دار» ابو حارثه گويد: عمر مقرريها را تقسيم كرد و قشلاق و ييلاق‌ها را معين كرد و مرزها و پادگانهاي شام را استوار كرد و آنجا بگشت و در هر ولايت اين چيزها را معين كرد، عبد الله بن قيس را بر سواحل ولايتها گماشت، شرحبيل را معزول كرد و معاويه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1874
را به كار گماشت و ابو عبيده را سالاري داد و خالد را زير فرمان او نهاد. شرحبيل بدو گفت: «اي امير مؤمنان، مرا به سبب نارضايي عزل كردي؟» گفت: «نه، تو چنان بودي كه مي‌خواستم، ولي مردي نيرومندتر مي‌خواستم.» گفت: «چنين باشد، اما سبب را با مردم بگوي كه مايه بدنامي من نشود.» گويد: عمر به سخن ايستاد و گفت: «اي گروه مردم بخدا من شرحبيل را بسبب نارضايي عزل نكردم، بلكه مردي نيرومندتر مي‌خواستم» و هم او عمرو بن عبسه را بر انبارها گماشت و همه چيز را معين كرد آنگاه با مردم به وداع ايستاد.
عدي بن سهيل گويد: وقتي عمر از مرزها و كارهاي خويش فراغت يافت مواريث را تقسيم كرد و سهم ورثه را نسبت به يك ديگر معين كرد و به وارثان زنده هر كس داد.
شعبي گويد: حارث بن هشام با هفتاد كس از خاندان خود به شام رفته بود و بيش از چهار كس از آنجا باز نيامد و مهاجر بن خالد بن وليد شعري به اين مضمون گفت:
«هر كه در شام ساكن شود «آنجا آرام گيرد «شام اگر ما را فنا نكند «غمگين شود «بيست سوار از بني ريطه را «نابود كرد «كه سبيلشان چيده نشده بود «از بني اعمامشان نيز
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1875
«بهمين شمار نابود كرد «و اين مايه شگفتي كسان است «مرگشان از طعن و طاعون بود «و اين را تقدير براي ما رقم زده بود.» گويد: عمر در ذي حجه از شام سوي مدينه بازگشت و هنگام رفتن به سخن ايستاد و حمد و ثناي خدا كرد و گفت:
«مرا بر شما ولايت دادند ان شاء الله تعهد خود را درباره امور «شما به سر بردم، إن شاء الله در غنيمت و منازل و مغازي با شما عدالت «كرديم و آنچه را پيش شماست سامان داديم، سپاهيان آماده كرديم، مرزها «را معين كرديم و شما را منزل داديم و چندان كه غنيمت و حاصل جنگهاي «شام اقتضا داشت، شما را مرفه داشتيم، مقرري معين كرديم و عطا و روزي «و كمك داديم، هر كه چيزي داند كه بايد عمل شود و به ما بگويد «ان شاء الله بدان عمل كنيم و لا قوة الا بالله.» آنگاه وقت نماز رسيد، كسان گفتند: «چه شود اگر به بلال گويي اذان گويد.» عمر بدو گفت كه اذان گويد، و هنگام اذان بلال همه كساني كه صحبت پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم داشته بودند بگريستند تا ريششان تر شد و عمر از همه سخت‌تر مي‌گريست، آنها كه صحبت پيمبر نداشته بودند از گريه صحابيان و ياد او صلي الله عليه و سلم گريستند.
ابو حارثه گويد: خالد همچنان عامل قنسرين بود تا به غزايي رفت كه غنيمت بسيار گرفت و سهم خويش را نيز قسمت كرد.
ابي المجالد نيز روايتي چون اين دارد با اين اضافه كه خالد به حمام شد و از پي نوره تن خويش را با جوشانده زعفران آميخته به شراب مالش داد.
عمر بدو نوشت: «شنيده‌ام خويشتن را به شراب مالش داده‌اي، خدا ظاهر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1876
و باطن شراب را حرام كرده چنانكه ظاهر و باطن گناه را حرام كرده مسح شراب را نيز چون نوشيدن آن حرام كرده و بايد شسته شراب را به تن‌هاي خويش نماليد كه نجس است اگر كرده‌ايد ديگر نكنيد.
خالد بدو نوشت ما شراب را كشتيم كه وسيله شست و شو شد و ديگر شراب نبود.
عمر بدو نوشت: «به گمانم خاندان مغيره بليه خشونت دارند، خدا شما را بر اين صفت نميراند». و قضيه به همين جا ختم شد.
در همين سال، يعني سال هفدهم به گفته سيف خالد بن وليد و عياض بن غنم، به سرزمين روميان حمله بردند.
گويد: به سال هفدهم خالد و عياض بن غنم سوي سرزمين روميان رفتند و اموال فراوان گرفتند، آنها از جابيه رفته بودند. وقتي عمر سوي مدينه بازگشت ابو عبيده عامل حمص بود و خالد زير فرمان وي بود و عامل قنسرين بود. عامل دمشق يزيد بن ابي سفيان بود، عامل اردن معاويه بود، عامل فلسطين علقمة بن مجزز بود، عامل انبارها عمرو بن عبسه بود، عامل سواحل عبد الله بن قيس بود و بر هر عملي عاملي گماشته بود و پادگانهاي شام و مصر و عراق بهمان صورت كه به سال هفدهم سامان گرفت تاكنون بجاست و هيچ قومي پادگان ديگري پديد نياورد مگر اينكه كساني كافر شوند كه بر آنها بتازند و پادگاني نهند.
ابو حارثه گويد: وقتي خالد باز آمد و مردم بدانستند در اين جنگ تابستاني غنايم فراوان گرفته كساني از دور و نزديك از او چيز خواستند، اشعث بن قيس از جمله كساني بود كه در قنسرين از خالد چيز خواست كه ده هزار به او جايزه داد.
گويد: و چنان بود كه چيزي از كارها از عمر نهان نمي‌ماند، از عراق به او نوشته بودند كه چه كساني رفته‌اند و از شام نوشته بودند كه چه كساني جايزه گرفته‌اند.
عمر پيك را پيش خواند و همراه وي به ابو عبيده نوشت كه خالد را بدارد و عمامه‌اش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1877
را به گردنش اندازد و كلاهش را بردارد تا معلوم دارد جايزه اشعث را از كجا داده از مال خويش يا از غنايمي كه گرفته است؟ اگر گويد از غنيمت بود به خيانت اقرار كرده و اگر گويد از مال خويش داده اسراف كرده و به هر حال او را معزول كن و عمل وي را ضميمه كار خويش كن.
ابو عبيده به خالد نوشت كه پيش وي آمد آنگاه مردم را فراهم آورد و بر منبر نشست و پيك برخاست و گفت: «اي خالد، آيا از مال خويش ده هزار جايزه داده‌اي يا از غنايم؟» اما خالد جواب نداد تا سخن مكرر كرد و ابو عبيده همچنان خاموش بود و چيزي نمي‌گفت.
آنگاه بلال برخاست و گفت: «امير مؤمنان درباره تو چنين و چنان فرمان داده و كلاه وي را برگرفت و عمامه به گردنش افكند و گفت: «چه مي‌گويي از مال خودت بود يا از غنيمت؟» گفت: «از مال خودم بود.» پس بلال او را رها كرد و كلاهش را بداد و به دست خود عمامه او را بست و گفت: «از واليان خويش اطاعت مي‌كنيم و بزرگان خويش را حرمت و خدمت مي‌كنيم.» گويد: خالد متحير مانده بود و نمي‌دانست معزول است يا نه؟ ابو عبيده نيز به او خبر نداد و چون عمر مدتي انتظار كشيد و خالد نرسيد، حدس زد كه چه شده و به خالد نوشت كه برود.
خالد پيش ابو عبيده آمد و گفت: «خدايت بيامرزاد منظورت از اين كار چه بود كه چيزي را كه دوست داشتم پيش از اين بدانم از من نهان داشتي؟» ابو عبيده گفت: «بخدا نمي‌خواستم ترا نگران كنم، چاره نبود كه مي‌دانستم اين خبر ترا نگران مي‌كند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1878
گويد: خالد به قنسرين بازگشت و با مردم آنجا سخن كرد و وداع گفت و بار ببست و سوي حمص آمد و سخن كرد و وداع گفت. آنگاه آهنگ مدينه كرد و پيش عمر رسيد و از او گله كرد و گفت: «به مسلمانان از تو گله كردم بخدا اي عمر درباره من خوب نكردي.» عمر گفت: «اين ثروت از كجا آمده؟» گفت: «از غنايم و سهم خودم، هر چه بيشتر از شصت هزار باشد مال تو» پس عمر دارايي وي را تقويم كرد و بيست هزار به او رسيد كه به بيت المال داد. آنگاه گفت: «اي خالد بخدا تو پيش من محترمي و به نزد من محبوب، پس از اين درباره چيزي از من گله نخواهي كرد.» عدي بن سهيل گويد: عمر به مردم ولايات نوشت كه خالد را به سبب نارضايي يا خيانت معزول نكردم ولي مردم مفتون وي شده بودند و بيم داشتم كه بدو اقبال كنند و دل در او بندند، خواستم بدانند كه صانع خداست و در معرض فتنه نباشند.
سالم گويد: وقتي خالد پيش عمر آمد، عمر شعري به تمثيل خواند كه مضمون آن چنين بود:
«كاري كردي كه كس مانند تو نكرد.
«اما هر چه مردمان كنند كار خداست.» و از او غرامت گرفت پس از آن عوض داد و اين نامه را درباره او به مردم نوشت كه حال وي معلوم شود و او را مبرا كرد.
به گفته واقدي در همين سال، يعني سال هفدهم، عمر عمره كرد و مسجد الحرام را بساخت و وسعت بيفزود و بيست شب در مكه ببود و خانه كساني را كه نخواستند بفروشند به ويراني داد و بهاي خانه‌ها را در بيت المال نهاد تا گرفتند.
عمره عمر در ماه رجب بود و زيد بن ثابت را در مدينه جانشين كرد.
گويد: در همين سفر عمره، بگفت تا علايم حرم را تجديد كنند و مخرمة بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1879
نوفل و از هر بن عبد عوف و خويطب بن عبد العزي و سعيد بن يربوع را مامور اين كار كرد.
كثير بن عبد الله مزني بنقل از جدش گويد: به سال هفدهم در سفر عمره همراه عمر بوديم، در راه مردم آبها با وي سخن كردند كه ميان مكه و مدينه منزلهايي بسازند كه پيش از آن بنا آنجا نبود. عمر اجازه داد و شرط كرد كه ابن سبيل را در سايه و آب مقدم دارند.
واقدي گويد: در همين سال عمر بن خطاب، ام كلثوم دختر علي بن ابي طالب را كه از فاطمه دختر پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم بود به زني گرفت و در ذي- قعده به خانه خود برد.
گويد: در همين سال به ماه ربيع الاول عمر ولايت بصره را به ابو موسي داد و فرمان داد كه مغيره را پيش وي روانه كند و چنانكه در روايت زهري هست ابو بكره و شبل بن معبد بجلي و نافع بن كلده و زياد بر ضد وي شهادت دادند.
يعقوب بن عقبه گويد: مغيره پيش‌ام جميل رفت و آمد داشت كه زني از بني- هلال بود و شوهري از طايفه ثقيف داشته بود، بنام حجاج بن عبيد، كه مرده بود. مغيره پيش وي مي‌رفت، مردم بصره از اين خبر يافتند و آنرا وحشت آور شمردند. يك روز كه مغيره پيش آن زن رفت مراقبان گماشته بودند و همه كسان كه حاضر بودند برفتند و پرده برداشتند و مغيره را ديدند كه با زن در آميخته بود.
آنگاه ابو بكره پيش عمر رفت كه صداي او را شنيد و پرده‌اي در ميانه حايل بود و گفت: «ابو بكره!» گفت: «بله» گفت: «براي شري آمده‌اي» گفت: «مغيره مرا به راه انداخته است» آنگاه قصه را با وي بگفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1880
گويد: عمر ابو موسي اشعري را بعنوان عامل فرستاد و گفت كه مغيره را پيش وي فرستد. مغيره كنيزي به ابو موسي هديه داد و گفت: «او را براي تو پسنديده‌ام» و ابو موسي مغيره را پيش فرستاد.
مالك بن اوس بن عدنان گويد: در حضور عمر بودم كه مغيره را پيش وي آوردند وي با زني از بني مره زناشويي كرده بود.
گويد: عمر بدو گفت: «تو بي خيالي و پاي بند شهوت.» گويد: شنيدم كه در باره زن پرسش مي‌كرد.
مغيره گفت: «رمطا نام دارد، شوهرش از طايفه ثقيف بوده و خودش از مردم بني هلال است.» ابو جعفر گويد: سبب اختلاف مغيره و ابو بكره كه بر ضد وي شهادت داد مطابق روايت عمرو چنان بود كه مغيره با ابو بكره همچشمي داشت و ابو بكره بهر مناسبت با وي مفاخره مي‌كرد، در بصره همسايه بودند و كوچه‌اي ميانشان فاصله بود و بالا خانه‌هايشان مقابل هم بود و روزنها رو به رو بود.
گويد: و چنان شد كه تني چند در بالاخانه ابو بكره فراهم آمده بودند و سخن مي‌كردند، بادي وزيد و روزنه را بگشود، ابو بكره برخاست كه آنرا ببندد و مغيره را كه باد روزن بالاخانه او را نيز گشوده بود ديد كه ميان دو پاي زني نشسته بود و به حاضران گفت: «برخيزيد و بنگريد.» وقتي برخاستند و نگريستند گفت: «شاهد باشيد.» گفتند: «اين كيست؟» گفت: «ام جميل دختر افقم» گويد: ام جميل از طايفه بني عامر بن صعصعه بود و همدم مغيره بود و پيش اميران و بزرگان مي‌رفت كه به روزگار وي بعضي زنان چنين مي‌كردند.
گفتند: «ما كفلهايي ديديم و ندانيم كه صورت كيست» و چون برخاست
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1881
ترديدشان برفت و چون مغيره براي نماز رفت ابو بكره مانع نماز كردن وي شد و گفت: «پيشواي نماز ما مباش» گويد: قصه را براي عمر نوشتند و نامه‌ها در ميان رفت و عاقبت عمر ابو موسي را پيش خواند و گفت: «اي ابو موسي، ترا عامل مي‌كنم و سوي سرزميني مي‌فرستم كه شيطان در آنجا تخم نهاده و جوجه آورده هر چه را شناختي پابند آن باش و ديگر مكن كه خدا كار ترا ديگر كند.» ابو موسي گفت: «اي امير مؤمنان تني چند از اصحاب پيمبر خداي را از مهاجر و انصار به كمك من فرست كه آنها را در اين امت و اينگونه كارها چون نمك يافته‌ام كه طعام جز بدان سامان نيابد» عمر گفت: «هر كه را خواهي به كمك گير» و او بيست و نه كس را به كمك گرفت كه انس بن مالك و عمران بن حصين و هشام بن عامر از آن جمله بودند.
آنگاه ابو موسي با جماعت برفت تا در مربد بصره فرود آمد و چون مغيره خبر يافت كه ابو موسي در مربد فرود آمده گفت: «بخدا ابو موسي به زيارت يا تجارت نيامده بلكه به سالاري آمده» گويد: در اين سخن بودند كه ابو موسي وارد شد و نامه عمر را به مغيره داد كه مختصرترين نامه‌اي بود كه ميشد نوشت. چهار جمله بود كه عزل كرده بود و عتاب كرده بود و ترغيب و دستور شتاب داده بود و سالار معين كرده بود. نوشته بود.
«اما بعد، خبري وحشت‌زا در باره تو رسيد، ابو موسي را به امارت فرستادم كار خود را به او تحويل كن و بشتاب» به مردم بصره نيز نوشته بود:
«اما بعد، ابو موسي را به امارت شما فرستادم كه حق ضعيف را از قوي بگيرد و همراه شما با دشمن پيكار كند و از دينتان دفاع كند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1882
غنيمت شما را بشمارد و ميانتان تقسيم كند و راههايتان را پاك كند» آنگاه مغيره كنيزي از مواليد طايف به نام عقيله هديه ابو موسي كرد و گفت:
«او را براي تو پسنديده‌ام» كه كنيزي خوبروي بود.
مغيره و ابو بكره و نافع بن كلده و زياد و شبل بن معبد بجلي روان شدند تا پيش عمر رسيدند و آنها را با مغيره فراهم آورد.
مغيره گفت: «از اين بندگان بپرس مرا چگونه ديدند؟ از روبرو يا از پشت سر؟ و زن را چگونه ديدند و چگونه شناختند؟ اگر روبروي من بودند چگونه پرده نداشتم؟ اگر از پشت سر ديدند به چه حق ديدند مرا در خانه‌ام روي زنم روا داشتند؟
بخدا با زنم آميخته بودم كه همانند آن زن بود» عمر از ابو بكره آغاز كرد كه بر ضد مغيره شهادت داد كه وي را ميان دو پاي ام جميل ديده كه چون ميل در سرمه‌دان داخل و خارج مي‌كند.
گفت: «آنها را چگونه ديدي؟» گفت: از پشت سر» گفت: «چگونه سرها را شناختي؟» گفت: «روي پا بلند شدم» آنگاه شبل بن معبد را پيش خواند و همانگونه شهادت داد.
پرسيد: «از پشت سر ديديشان يا از پيش روي؟» گفت: «از پيش روي.» نافع نيز همانند ابو بكره شهادت داد. اما زياد مانند آنها شهادت نداد گفت:
«او را ديدم كه ميان دو پاي زني نشسته بود، دو پاي حنازده ديدم كه مي‌لرزيد با دو كفل لخت، و صداي نفس زدن سخت شنيدم.» گفت: «آيا چون ميل در سرمه‌دان ديدي؟» گفت: «نه»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1883
گفت: «آيا زن را مي‌شناسي؟» گفت: «نه، ولي شباهت او را ميدانم.» گفت: «به يك سو شو.» آنگاه بگفت تا آن سه تن را حد زدند و اين آيه را بخواند كه:
«فَإِذْ لَمْ يَأْتُوا بِالشُّهَداءِ فَأُولئِكَ عِنْدَ اللَّهِ هُمُ الْكاذِبُونَ» [1] يعني: اگر گواهان نيارند آنها خودشان نزد خدا دروغگويانند.
مغيره گفت: «دل مرا از اين بندگان خنك كن» عمر گفت: «خاموش باش كه خدا صدايت را خفه كند، بخدا اگر شهادت كامل شده بود ترا با سنگهاي خودت سنگسار مي‌كردم»
 
به قولي در همين سال، يعني سال هفدهم، سوق الاهواز و مناذر و نهر تيري فتح شد
 
و به قولي ديگر اين به سال شانزدهم هجرت بود.
 
سخن از ماجراي اين فتوح و اينكه به دست كي بود؟
 
عمرو گويد: هرمزان يكي از خاندانهاي هفتگانه پارسي بود و قوم وي مهرگان‌قذق بود و ولايت اهواز، و اين خاندانها بجز ديگر مردم پارسي بود و چون به روز قادسيه هزيمت شد سوي قوم خويش رفت و شاه آنها شد و به كمك آنها با هر كه مي‌خواست پيكار كرد.
گويد: و چنان بود كه هرمزان از مناذر و نهر تيري از دو سوي مردم بر ميشان و دشت ميشان حمله مي‌برد. پس عتبة بن غزوان از سعد كمك خواست و سعد نعيم بن مقرن و نعيم بن مسعود را به كمك وي فرستاد و گفت از بالاي ميشان و دشت ميشان در آيند كه ميان آنها و نهر تيري حايل شوند.
______________________________
[1] سوره نور (24) آيه، 12
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1884
عتبة بن غزوان نيز سلمي بن قيس و حرملة بن مريطه را كه مهاجران نخستين بودند و با پيمبر هجرت كرده بودند و از مردم بني عدوية بني حنظله بودند بفرستاد كه به حدود سرزمين ميشان و دشت ميشان ميان آنها و مناذر موضع گرفتند و بني العم را دعوت كردند و غالب وائلي و كليب بن وائل كليبي بي خبر نعيم و نعيم پيش سلمي و حرمله آمدند و گفتند: «شما از عشيره‌ايد و ترك شما نمي‌توان كرد.» وقتي فلان و فلان روز شود سوي هرمزان حمله بريد كه يكي از ما به مناذر مي‌تازد و ديگري به نهر تيري مي‌تازد و جنگاوران را مي‌كشيم، آنگاه رو سوي شما داريم كه انشاء الله در مقابل هرمزان مانعي نيست.
آنگاه برفتند خودشان پذيرفته بودند و قومشان بني العم بن مالك نيز پذيرفتند.
و قصه عمي، كه مرة بن مالك بن حنظله بود چنان بود كه گروههايي از مردم معد پيش وي و عصية بن امرؤ القيس مقام گرفتند و او را بغفلت و كوري (عمي) كشانيدند كه فيروزي پارسيان را بر اردوان نديد و او را اعم گفتند و اعقاب وي بني العم عنوان گرفتند.
گويد: و چون وقت موعود سلمي و حرمله و غالب و كليب رسيد در آن هنگام هرمزان ما بين دلث و نهر تيري بود و سلمي بن قيس سالار جنگاوران بصره بود و نعيم ابن مقرن سالار جنگاوران كوفه بود و جنگ انداختند. در اثناي جنگ از طرف غالب و كليب مدد رسيد و هرمزان خبر يافت كه مناذر و نهر تيري را گرفتند و خدا نيروي او و سپاهش را بشكست و هزيمتشان كرد كه مسلمانان بسيار كس از آنها كشتند و غنيمت بسيار گرفتند و تا ساحل دجيل تعقيبشان كردند و هر چه را پيش از آن بود بتصرف آوردند و در مقابل سوق الاهواز اردو زدند.
هرمزان از پل سوق الاهواز گذشت و آنجا مقر گرفت كه دجيل ميان هرمزان و سلمي و حرمله و نعيم نعيم و غالب و كليب فاصله بود.
يكي از مردم عبد القيس بنام صحار گويد: كيسه‌هاي خرما پيش هرم بن حيان بردم كه ما بين دلوث و دجيل بود كه به خرما رغبت داشت و بيشتر توشه او خرما بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1885
و از آن شكيب نداشت و چون توشه وي تمام ميشد هنگام حركت، براي توشه گيري او كيسه‌ها پر مي‌كردند كه بر مي‌گرفت و در دشت و كوه هر كجا بود مي‌خورد و مي‌خورانيد.
عمرو گويد: وقتي اين جمع به مقابله هرمزان رفتند و در اهواز و مقابل او اردو زدند طاقت مقابله نداشت و صلح خواست كه به عتبه نوشتند و رأي خواستند، هرمزان نيز به او نامه نوشت. عتبه درباره همه اهواز و مهرگان‌قذق صلح را پذيرفت بجز نهر تيري و مناذر و آن قسمت از سوق الاهواز كه بر آن تسلط يافته بود كه گفت:
«آنچه را به دست آورده‌ايم به آنها پس نبايد داد» آنگاه سلمي بن قيس را بر پادگان مناذر گماشت و كار آنجا با غالب بود.
حرمله را نيز بر پادگان نهر تيري گماشت و كار آن با كليب بود و اين هر دو از پادگانهاي بصره بود. طوايف بني العم كوچ كردند و در بصره اقامت گرفتند و پيوسته چنين بودند.
گويد: عتبه ما وقع را به عمر نوشت و گروهي را فرستاد كه سلمي از آن جمله بود و به او گفت كه يكي را بر عمل خويش گمارد. حرمله نيز بود كه هر دو از صحابه بودند با غالب و كليب. فرستادگان بصره نيز آمده بودند عمر گفت: «حاجات خويش را بگوييد» همگي گفتند: «درباره عامه هر چه خواهي كن، ما درباره خويش سخن داريم» و همه طلب براي خويش كردند مگر احنف بن قيس كه گفت: «اي امير مؤمنان، تو چناني كه گفتند، باشد كه چيزي از مصالح عامه بر تو نهان ماند كه بايد با تو بگوييم كه والي چيزهاي نديده را به ديده اهل خبر مي‌بيند و به گوش آنها مي‌شنود. ما پيوسته از جايي به جايي شديم تا به دشت باز آمديم. برادران ما مردم كوفه به جايي فرود آمده‌اند كه از چشمه‌هاي خوشگوار و باغستانهاي خرم، چون تخم چشم شتر تيره است، ثمر مي‌گيرند و كم نمي‌شود، اما ما مردم بصره در شوره‌زاري سست
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1886
و پر غبار و كم آب فرود آمده‌ايم كه يك سو به صحرا دارد و يك سو به درياي شور كه به آنجا چندان مي‌رسد كه از ناي شتر مرغ بگذارد، منزلگاه ما پر است و عرصه تنگ، شمارمان بسيار است و اشرافمان اندك، مردم ما بسيار است و در هم ما بزرگ و كشتزار كوچك، خداي وسعت آورده و سرزمين ما را گسترده، تو نيز اي امير مؤمنان ما را گشادگي ده و عرصه‌اي بيفزاي كه در آن باشيم و با آن زندگي كنيم.» عمر در منزلگاههاي ايشان كه پيش از توقف در حجر آنجا بوده بودند نگريست و همه را به آنها بخشيد و به تيول داد و اين همه از اموال خاندان خسرو بود. بدينسان ما بين دجله و حجر غنيمت شد و آنرا تقسيم كردند و ديگر اموال خاندان خسرو به سرزمين بصره مانند اراضي كوفه بود كه هر كه را مي‌خواستند آنجا جاي مي‌دادند و ميان خويش تقسيم مي‌كردند اما خاص كسي نمي‌شد و خمس آن را به خليفه مي‌دادند.
بدينسان اراضي بصره دو نيمه بود يك نيمه تقسيم شده بود و نيمه ديگر از آن سپاه و جماعت بود، دو هزاري‌ها كه در جنگ قادسيه حضور داشته بودند و با عتبه به بصره آمده بودند پنج هزار بودند اما در كوفه سي هزار بودند و عمر به تعداد لازم از سخت كوشان سپاه بصره را به دو هزاري‌ها پيوست كه با مقيمان كوفه برابر شدند و همه حاضران جنگ اهواز بآنها پيوستند.
آنگاه گفت: «اين جوان سرور مردم بصره است» و در باره وي به عتبه نوشت كه گوش بدو دارد و از رأي وي بهره گيرد. سلمي و حرمله و غالب و كليب را به مناذر و نهر تيري فرستاد كه براي حارثه احتمالي آماده باشند و خراج آنجا را بگيرند.
عمرو گويد: در آن اثنا كه مردم بصره و ذميانشان بدين گونه بودند، ميان هرمزان و غالب و كليب در حدود اراضي اختلاف و دعوي افتاد، سلمي و حرمله آنجا رفتند كه در كارشان بنگرند و غالب و كليب را محق يافتند و هرمزان را بي‌حق دانستند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1887
وي را از آنها بداشتند. پس هرمزان كافر شد و قلمرو خود را به روي مسلمانان بست و از كردان كمك خواست و سپاهش فزوني گرفت.
سلمي و حرمله و غالب و كليب طغيان و ستم و كفر هرمزان را براي عتبة بن غزوان نوشتند كه او نيز براي عمر نوشت.
عمر جواب نوشت و فرمان خويش بگفت و حرقوص بن زهير سعدي را كه صحبت پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم يافته بود به كمك آنها فرستاد و سالاري جنگ را با مناطقي كه زير تسلط آرد بدو داد.
پس هرمزان با سپاه بيامد، سلمي و حرمله و غالب و كليب نيز برفتند تا به پل سوق الاهواز رسيدند و كس پيش هرمزان فرستادند و پيغام دادند كه يا شما به طرف ما عبور كنيد يا ما به طرف شما عبور مي‌كنيم.
گفت: «شما به طرف ما عبور كنيد.» آنگاه مسلمانان از روي پل گذشتند و روي آن قسمت از پل كه بطرف سوق- الاهواز بود جنگيدند تا هرمزان هزيمت شد و آهنگ رامهرمز كرد و در دهكده شعر پل اربك را بگرفت و به رامهرمز رسيد.
حرقوص سوق الاهواز را بگرفت و آنجا بماند و در جبل منزل گرفت و ديار سوق الاهواز تا شوشتر بر او راست شد و جزيه مقرر كرد و خبر فتح را با خمسها براي عمر فرستاد و گروهي را با آن همراه كرد و عمر حمد خداي گفت و براي وي ثبات و فزوني خواست.
به گفته و روايت سيف در همين سال، يعني سال هفدهم، شوشتر گشوده شد و به گفته كسان ديگر فتح آن به سال هفدهم بود و به قولي به سال نوزدهم بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1888
 
سخن از فتح شوشتر
 
عمرو گويد: وقتي هرمزان در جنگ سوق الاهواز هزيمت شد و حرقوص بن زهير سوق الاهواز را بگرفت آنجا بماند و به فرمان عمر جزء بن معاويه را به تعقيب وي سوي شرق فرستاد. عمر دستور داده بود كه اگر خدا فيروزيشان داد جزء را به تعقيب هرمزان فرستد و مقصد وي سرق باشد.
جزء به دنبال هرمزان برون شد كه به فرار، آهنگ رامهرمز داشت و پيوسته از آنها بكشت تا به دهكده شغر رسيد كه هرمزان زودتر آنجا رسيده بود، و جزء سوي دورق رفت كه از دهكده شغر بود و مدافع نداشت.
دورق شهر سرق بود و آنجا مردمي بودند كه تاب حفظ شهر نداشتند و آنرا آسان بگرفت و ماوقع را براي عمرو نيز براي عتبه نوشت و گفت كه فراريان را به جزيه دادن و ذمي شدن دعوت كرده است كه پذيرفته‌اند.
پس عمر به جزء بن معاويه و حرقوص بن زهير نوشت كه آنچه را گرفته‌اند نگهدارند و همانجا باشند تا دستور وي برسد. به عتبه نيز چنين نوشت و چنان كردند.
آنگاه جزء در كار عمران قلمرو خويش از عمر اجازه خواست كه اجازه داد و جويها بكند و زمينهاي موات را آباد كرد.
گويد: وقتي هرمزان به رامهرمز فرود آمد و اهواز را از دست بداد كه مسلمانان آنجا بودند و آنچه را به تصرف داشته بود گرفته بودند صلح خواست و به حرقوص و جزء در اين باب نامه نوشت. حرقوص در اين باره به عمر نوشت و عمر به او و عتبه نوشت و دستور داد كه درباره آنچه گشوده‌اند يعني رامهرمز و شوشتر و شوش و جندي‌شاپور و بنيان و مهرگان‌قذق با وي صلح كنند. هرمزان پذيرفت، از آن پس اميران اهواز بر قلمرو خويش بودند و هرمزان بر صلح خويش بود، به سوي آنها مي‌آمد و در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1889
حمايت آنها بود، و اگر از جانب كردان فارسي به او حمله مي‌شد كمكش مي‌كردند و به دفاع از او بر مي‌خواستند.
آنگاه عمر به عتبه نوشت كه ده تن از شايستگان سپاه بصره را سوي من فرست و او ده كس را فرستاد كه احنف از آن جمله بود و چون به نزد عمر رسيد بدو گفت: «ترا راستگو مي‌دانم و مرد مي‌شناسم به من بگو آيا ذميان به سبب ستم مي‌روند يا به سبب ديگر؟» گفت: «به سبب ديگر است و مردم چنانند كه مي‌خواهي.» گفت: «نيك است، به منزلگاههاي خود رويد» فرستادگان به منزلگاه خويش رفتند و عمر در جامه‌هايشان نگريست و جامه‌اي ديد كه گوشه آن از زنبيل در آمده بود و آنرا ببوييد و گفت: «اين جامه از كيست؟» احنف گفت: «از من است» گفت: «به چند گرفته‌اي؟» احنف بهايي اندك گفت كه هشت يك يا چيزي همانند آن بود و از بهايي كه خريده بود كاست كه آنرا به دوازده خريده بود.
عمر گفت: «چرا به كمتر از اين سر نكردي و تفاوت آنرا به مسلماني ندادي؟
صرفه‌جويي كنيد و تفاوت آنرا به جايي كه بايد صرف كنيد كه جان و مالتان بياسايد اسراف مكنيد كه جان و مالتان زيان كند، اگر مرد بخويشتن پردازد و براي خويش از پيش فرستد براي وي بماند.» آنگاه عمر به عتبه نوشت كه مردم را از ظلم بدار، بترسيد و بپرهيزيد از اينكه به سبب خيانت يا تعدي، اقبالتان به زوال افتد. هر چه به دست آورده‌ايد به كمك خدا بوده و پيماني كه با شما كرده است در باره پيمان خويش به شما دستور داده به پيمان خدا وفا كنيد و به كار وي قيام كنيد تا يار و مدد كار شما باشد.
گويد: عمر خبر يافت كه حرقوص در جبل الاهواز منزل گرفته و كسان سوي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1890
او مي‌روند و جبل سخت است و براي كسي كه آنجا مي‌شود مايه مشقت است، بدو نوشت: «شنيده‌ام به منزلي سخت جا گرفته‌اي كه با مشقت آنجا مي‌رسند، براي مسلمان و ذمي سهولت بيار و مشقت ميار، مراقب كار خويش باش كه از آخرت بهره بري و دنياي تو صافي شود، سستي مكن و عجول مباش كه دنيايت تيره شود و آخرتت تباه.» و چنان بود كه حرقوص در جنگ صفين حروري شد و با جمع حروريان در جنگ نهروان بود.
در همين سال، يعني سال هفدهم، به گفته و روايت سيف مسلمانان از جانب بحرين به سرزمين پارس حمله بردند.
گويد: مسلمانان در بصره و سرزمين آن ببودند، سرزمين بصره روستاهاي آن بود، در اهواز قسمتي را كه به جنگ به دست آورده بودند به تصرف داشتند و آنچه به صلح تسليم شده بود به چنگ مردم آن بود كه خراج مي‌دادند و كس به آنها نمي- تاخت و در ذمه و حفاظ مسلمانان بودند، طرف صلح هرمزان بود، عمر به مردم بصره گفته بود: «سواد و اهواز شما را بس. چه خوش بود اگر ميان ما و فارس كوهي از آتش بود كه به ما نرسند و ما نيز به آنها نرسيم.» و هم او به مردم كوفه گفته بود: «چه خوش بود اگر ميان آنها و جبل كوهي از آتش بود كه از آنجا به ما نرسند و ما به آنها نرسيم.» گويد: و چنان بود كه علاء بن حضرمي در ايام ابو بكر عامل بحرين بود عمر او را عزل كرد و قدامة بن مظعون را به جايش گماشت. پس از آن قدامه را عزل كرد و علا را پس آورد، كه علا به سبب شكافي كه قضا در ميانه آورده بود، با سعد رقابت داشت و در ايام ارتداد شهرت علا از سعد پيشي گرفت.
و چون سعد در قادسيه ظفر يافت و خسروان را از ديارشان بيرون راند و ناحيه مجاور سواد را به تصرف آورد، كارش بالا گرفت كه توفيق وي از علا بزرگتر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1891
بود.
علا مي‌خواست در ديار عجمان كاري كند و اميد داشت اقبالش كه پستي گرفته بود بلندي گيرد.
گويد: علا دقت نكرد و فضيلت طاعت را بر نافرماني چنانكه بايد ندانست، ابو بكر او را عامل خويش كرده بود و اجازه داده بود با مرتدان پيكار كند، عمر نيز او را عامل كرده بود اما از دريا منع كرد و او اطاعت از نافرماني ندانست و نتايج آنرا به نظر نگرفت و مردم بحرين را دعوت كرد كه سوي فارس روند و آسان پذيرفتند و آنها را سپاهها كرد، يكي به سالاري جارود بن معلي و ديگري به سالاري سوار بن همام و يكي ديگر به سالاري خليد بن منذر بن ساوي كه سالار جمع نيز بود و بي اجازه عمر آنها را از راه دريا سوي فارس برد.
گويد و چنان بود كه عمر به هيچكس اجازه نمي‌داد به قصد غزا به دريا برنشيند و خوش نداشت كه سپاه وي به خطر افتد و در اين كار پيرو رفتار پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم و رفتار ابو بكر بود كه پيمبر خدا و ابو بكر غزاي دريا نكردند.
گويد: سپاههاي علا از بحرين به فارس رفت و در استخر با فارسيان رو به رو شد كه سالارشان هربذ بود و به دو روي فراهم آمده بودند و ميان مسلمانان و كشتي‌هايشان- حايل شدند.
خليد در ميان جمع به سخن ايستاد و گفت: «اما بعد، وقتي خدا كاري را بخواهد تقدير بر آن روان شود تا انجام گيرد، اين قوم، با كار خويش شما را به جنگ خواندند، شما نيز براي جنگ آنها آمده‌ايد، كشتي‌ها و اين سرزمين از آن كسي است كه غلبه يابد. از صبر و نماز كمك گيريد كه جز براي اهل خشوع سخت مي‌نمايد.» قوم رأي وي را پذيرفتند و نماز ظهر بكردند آنگاه حمله بردند و در ناحيه‌اي طاوس نام جنگي سخت كردند، سوار بن همام رجز مي‌خواند و از قوم خويش ياد مي‌كرد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1892
و مي‌جنگيد تا كشته شد.
عبد الله بن سوار و منذر بن جارود نيز جنگ كردند تا جان دادند، خليد نيز رجز مي‌خواند و مي‌گفت:
«اي قوم تميم همگي فرود آييد.
«كه نزديك است سپاه عمر از جاي برود.
«همتان مي‌دانيد كه من چه مي‌گويم «فرود آييد.» قوم فرود آمدند و سخت بجنگيدند و از مردم فارس چندان كشته شد كه پيش از آن مانند نداشته بود.
آنگاه برفتند و آهنگ بصره داشتند، اما كشتي‌هايشان غرق شده بود و بازگشت از راه دريا ميسر نبود، معلوم شد كه شهرك راه مسلمانان را بسته است آنجا كه بودند اردو زدند و در آن سخت تا به دفاع پرداختند.
وقتي عمر از كار علاء خبر يافت كه سپاه به دريا فرستاده حادثه را چنانكه رخ داد پيش بيني كرد و سخت خشمگين شد و نامه نوشت و او را عزل كرد و تهديد كرد و دستوري داد كه براي وي از همه سخت‌تر و ناخوشايندتر بود، يعني سعد را سالار وي كرد و نوشت: «با همه كساني كه پيش تواند به سعد بن ابي وقاص ملحق شو» پس علا با همه كسان خود سوي سعد روان شد.
عمر به عتبة بن غزوان نوشت كه علاء بن حضرمي سپاهي از مسلمانان را فرستاد و به چنگ مردم فارس داد و نافرماني من كرد. پندارم كه از اين كار خدا را منظور نداشت بيم دارم كه ظفر نيابند و مغلوب شوند و به سختي افتند، كسان سوي آنها فرست و پيش از آنكه نابود شوند به خويش ملحقشان كن.
عتبه مردم را پيش خواند و مضمون نامه عمر را به آنها خبر داد. عاصم بن عمرو، و عرفجة بن هرثمه و حذيفة بن محصن و مجزاة بن ثور و نهار بن حارث و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1893
ترجمان بن فلان و حصين بن ابي الحر و احنف بن قيس و سعد بن ابي العرجاء و عبد الرحمن بن سهل و صعصعة بن معاويه داوطلب شدند و با دوازده هزار كس بر استران روان شدند و اسبان را يدك مي‌كشيدند. سالار قوم سبرة بن ابور هم بود كه از طايفه بني مالك بن حسل بود.
پادگانها در اهواز به جاي خويش بود و حفاظت برقرار بود كه از مهاجم و مردم محل دفاع مي‌كردند.
ابو سبره با سپاه برفت و راه ساحل گرفت. هيچكس به او برنخورد و متعرض او نشد تا همانجايي كه پس از جنگ طاوس، راه مسلمانان را بسته بودند با خليد تلاقي كرد. كار جنگ با مسلمانان را مردم استخر به عهده داشتند با اندكي از مردم ديگر.
هنگامي كه راهها را بر مسلمانان بسته بودند و به سختي انداخته بودند از مردم فارس كمك خواسته بودند و از هر سمت و ولايت كسان آمده بودند پس از جنگ طاوس با ابو سبره تلاقي كردند كه به كمك مسلمانان آمده بود براي مشركان نيز كمك آمده بود. سالار مشركان شهرك بود. جنگ شد و خدا مسلمانان را ظفر داد و مشركان را بشكست و مسلمانان هر چه خواستند از آنها كشتند.
در اين جنگ بود كه نوخاستگان بصره كه از همه نوخاستگان ولايات بهتر بودند اعتبار يافتند و از كوفيان سبق گرفتند، آنگاه با غنايم بازگشتند؛ كه عتبه دستور داده بود و نوشته بود عجله كنيد و در راه توقف نكنيد، و در بصره به او پيوستند.
مردم بصره به منزلهاي خويش رفتند، و آن گروه از مردم هجر كه نجات يافته بودند در قبايل خويش پراكنده شدند و آن گروه از مردم عبد القيس كه نجات يافته بودند به محل سوق البحرين رفتند.
وقتي عتبه اهواز را به تصرف آورد و فارس آرام شد، از عمر اجازه حج خواست كه اجازه داد و چون حج را به سر برد، خواست كه وي را از كار معاف
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1894
دارد اما عمر نپذيرفت و تأكيد كرد كه به كار خويش باز گردد. و او خدا را بخواند و بازگشت و به دره نخله بمرد و آنجا به خاك رفت.
عمر خبر يافت و به ديدار قبر وي از آنجا گذشت و گفت: «اگر اجل معلوم نبود و مكتوب به قلم، رفته نبود مي‌گفتم من ترا كشتم». آنگاه ثناي وي گفت.
گويد: براي عتبه جزو مهاجران جايي در كوفه معين نشد و فرزندان وي خانه خويش را از فاخته دختر غزوان به ارث بردند كه زن عثمان بن عفان بود. خباب وابسته وي نيز روش او گرفت و جايي براي او معين نشد.
مرگ عتبه سه سال و نيم پس از آن بود كه در مداين از سعد جدا شده بود.
ابو سبرة بن ابي رهم جانشين عتبه شد و با عاملان وي به جاي خويش ماندند و پادگانهاي او در نهر تيري و مناذر و سوق الاهواز و سرق بود هرمزان در رامهرمز بود كه بر سر آن صلح شده بود. بر سر شوش و بنيان و جنديشاپور و مهرگان‌قذق نيز صلح شده بود، سپاهي كه علا از راه دريا به فارس فرستاده بود نجات يافته بود و به بصره آمده بود و آنها را به انتساب جنگ، اهل طاوس مي‌گفتند.
عمر بقيه آن سال، ابو سبره را در بصره نگهداشت و به سال دوم مرگ عتبه، مغيرة بن شعبه را عامل بصره كرد كه بقيه آن سال و سال بعد عامل بصره بود و كس مزاحم وي نشد و آسوده بود و جز آنچه ميان وي و ابو بكره رخ داد حادثه‌اي نبود.
پس از آن عمر ابو موسي را عامل بصره كرد. سپس وي را به كوفه فرستاد و عمر بن سراقه را عامل بصره كرد، پس از آن عمر بن سراقه را از بصره به كوفه فرستاد و ابو موسي را از كوفه به بصره برد كه بار ديگر عامل آنجا شد.
به روايت سيف فتح رامهرمز و شوش و شوشتر در همين سال
، يعني سال هفدهم، بود. هرمزان نيز در همين سال اسير شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1895
 
سخن از خبر فتح اين ولايتها به روايت سيف‌
 
گويد: يزدگرد از غم آنچه از دستشان رفته بود مردم فارس را تحريك مي‌كرد.
گويد: يزدگرد آن وقت به مرو بود به مردم فارس نامه نوشت، كينه‌ها را به يادشان آورد و ملامتشان كرد كه اي مردم فارس! عربان، سواد و قلمرو مجاور و اهواز را از شما گرفتند، به اين نيز بس نكردند بلكه به ديار شما و درون خانه شما در آمدند.
مردم فارس بجنبيدند و با مردم اهواز نامه‌ها در ميانه رفت و پيمان كردند و اطمينان دادند كه همديگر را ياري كنند.
گويد: حرقوص بن زهير خبر يافت، جزء و سلمي و حرمله بوسيله غالب و كليب خبر يافتند و سلمي و حرمله به عمر و مسلمانان بصره نوشتند، نامه سلمي و حرمله زودتر رسيد. عمر به سعد نوشت كه سپاهي فراوان با نعمان بن مقرن سوي اهواز فرست و شتاب كن. سويد بن مقرن و عبد الله بن ذو السهمين و جرير بن عبد الله حميري و جرير بن عبد الله بجلي را نيز بفرست كه در مقابل هرمزان جاي گيرند و كار وي را معلوم كنند.
و هم عمر به ابو موسي نوشت كه سپاهي فراوان سوي اهواز فرست و سهل ابن عدي را سالارشان كن. براء بن مالك و عاصم بن عمرو و مجزاة بن ثور و كعب بن سور و عرفجة بن هرثمه و حذيفة بن محصن و عبد الرحمن بن سهل و حصين بن معقد را نيز با وي بفرست و سالار همه سپاه كوفه و بصره ابو سبرة بن رهم باشد و هر كه سوي وي رود كمك وي باشد.
گويد: پس نعمان بن مقرن با مردم كوفه روان شد و از دل سواد برفت تا در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1896
مقابل ميشان از دجله عبور كرد و از راه دشت سوي اهواز راند جماعت بر استر بودند و اسبان را يدك مي‌كشيدند، به نهر تيري رسيد و از آن گذشت و از مناذر و سوق الاهواز نيز گذشت و حرقوص و سلمي و حرمله را به جاي گذاشت، آنگاه سوي هرمزان گرفت.
گويد: در آن وقت هرمزان به رامهرمز بود و چون از حركت نعمان خبر يافت پيشدستي كرد و اميد داشت كه وي را در هم بكشند، هرمزان به اميد ياري مردم فارس بود كه سوي وي روان شده بودند و نخستين كمك آنها به شوشتر رسيده بود.
نعمان و هرمزان در اربك تلاقي كردند و جنگي سخت كردند. آنگاه خدا عز و جل هرمزان را هزيمت كرد كه رامهرمز را رها كرد و سوي شوشتر رفت نعمان نيز از اربك سوي رامهرمز رفت آنگاه سوي ايذه رفت و تيرويه با وي درباره ايذه صلح كرد كه نعمان پذيرفت و وي را گذاشت و سوي رامهرمز بازگشت و آنجا مقر گرفت.
گويد: وقتي عمر به سعد و ابو موسي و سهيل نامه نوشت و نعمان و سهل روان شدند، نعمان با سپاه كوفه از سهل و سپاه بصره پيشي گرفت و هرمزان را در هم كوفت.
آنگاه سهل با سپاه بصره بيامدند و در سوق الاهواز منزل گرفتند و آهنگ رامهرمز داشتند.
در سوق الاهواز بود كه خبر جنگ رسيد و بدانستند كه هرمزان به شوشتر پيوسته و از سوق الاهواز آهنگ شوشتر كردند و راه آنجا گرفتند نعمان نيز از رامهرمز آهنگ شوشتر كرد و سلمي و حرمله و حرقوص و جزء نيز حركت كردند و همگي در مقابل شوشتر فرود آمدند.
نعمان سالار اهل كوفه بود و مردم بصره چند سالار با هم داشتند هرمزان و سپاه وي، مردم فارس و جبال و اهواز، در خندقها بودند.
مسلمانان ماجرا را به عمر نوشتند و ابو سبره از او كمك خواست كه ابو موسي را به كمك فرستاد و او بيامد، سالار سپاه كوفه نعمان بود و سالار سپاه بصره ابو موسي بود و ابو سبره سالار هر دو گروه بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1897
چند ماه هرمزان و سپاه وي را محاصره كردند و بسيار كس بكشتند براء بن مالك از آغاز محاصره تا هنگامي كه خداوند مسلمانان را ظفر داد يكصد هماورد را بكشت، بجز كساني كه در موارد ديگر كشته بود، مجزأة بن ثور نيز به همين تعداد كشته بود، كعب بن سور نيز به همين تعداد كشته بود، ابو تمتمه نيز به همين تعداد كشته بود. چند تن ديگر از بصريان نيز چنين بودند با چند تن از كوفيان كه حبيب بن قره و ربعي بن عامر و عامر بن عبد الاسود از آن جمله بودند و از سران قوم كسان بودند كه بيشتر كشته بودند.
در جنگ شوشتر، مشركان از حصار خويش هشتاد بار حمله كردند كه گاهي به ضررشان بود و گاهي به سودشان بود. در حمله آخرين كار جنگ بالا گرفت و مسلمانان به براء گفتند: «خدا را سوگند بده كه آنها را از مقابل ما هزيمت كند» براء گفت: «خدايا هزيمتشان كن و مرا به شهادت رسان» گويد: مسلمانان دشمن را هزيمت كردند و سوي خندقها راندند آنگاه به خندقها تاختند و سوي شهر راندند و دشمن را آنجا محاصره كردند.
در اين اثنا كه شهر بر دشمن تنگ شده بود و جنگ طولاني شده بود يكي پيش نعمان آمد و از او امان خواست بشرط آنكه راهي نشان دهد كه از آنجا وارد شهر شوند. در ناحيه ابو موسي نيز تيري انداخته شد با نوشته‌اي كه من به شما اعتماد مي‌كنم و از شما ايمنم و امان مي‌خواهم بشرط اينكه راهي نشان دهم كه از آنجا به در آييد و گشودن شهر از آنجا باشد.
گويد: تيري انداختند و وي را امان دادند و او تيري ديگر انداخت و گفت:
«از جائي كه آب بيرون مي‌شود حمله كنيد كه شهر را خواهيد گشود.» ابو موسي كسان را بر انگيخت و سوي آنجا خواند كه عامر بن عبد قيس و كعب بن سور و مجزأة بن ثور و حسكة بن حبطي و بسيار كس ديگر داوطلب شدند و شبانه به آن مكان رفتند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1898
گويد: چنان بود كه وقتي آن مرد بيامد نعمان نيز ياران خويش را دعوت كرد و سويد بن مثعبه و ورقاء بن حارث و بشر بن ربيعه خثعمي و نافع بن زيد حميري و عبد الله بن بشر هلالي داوطلب شدند و با بسيار كس برفتند و در محل برون شدند آب با مردم بصره برخورد كردند. سويد و عبد الله بن بشر داخل شدند و بصريان و كوفيان به دنبالشان رفتند. و چون در شهر فراهم آمدند تكبير گفتند، مسلمانان نيز كه از بيرون آماده بودند تكبير گفتند و درها گشوده شد و در شهر جنگ انداختند و همه جنگاوران را از پاي درآوردند، هرمزان سوي قلعه روان شد و كساني كه از راه آب به درون رفته بودند دور او را گرفتند و چون او را بديدند و سوي وي رفتند، گفت: «هر چه مي‌خواهيد بكنيد، 85) (86 مي‌بينيد كه من و شما در اين تنگناييم، يكصد تير در جعبه دارم و بخدا تا يك تير داشته باشيم بمن دست نمي‌يابيد و تير من خطا نمي‌كند، شما را چه سود كه يكصد كس از شما را بكشم و زخمي كنم، آنگاه مرا اسير كنيد؟» گفتند: «چه مي‌خواهي؟» گفت: «مي‌خواهم دست در دست شما نهم كه حكم با عمر باشد و هر چه خواست درباره من كند» گفتند: «چنين باشد» پس هرمزان كمان بينداخت و تسليم شد كه او را به بند كردند آنگاه مسلمانان غنايمي را كه خدا عز و جل نصيبشان كرده بود تقسيم كردند. سهم سوار سه هزار شد و سهم پياده يك هزار.
گويد: ابو سبره صاحب تير را بخواند و او با مردي كه شخصا آمده بود بيامدند و گفتند: «امان ما و آنها كه با ما بوده‌اند، به دست كيست؟» گفتند: «كي با شما بوده است؟» گفتند: «آنها كه به هنگام ورود شما در خانه خويش را بسته‌اند» و مسلمانان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1899
امان را در باره آنها اجرا كردند.
گويد: آن شب بسيار كس از مسلمانان كشته شد و مجزاة بن ثور و براء بن مالك از جمله كساني بودند كه هرمزان شخصا آنها را كشته بود.
گويد: ابو سبره به تعقيب فراريان شوشتر كه آهنگ شوش كرده بودند برون شد و نعمان و ابو موسي را نيز همراه برد، هرمزان نيز همراهشان بود، وقتي به شوش رسيدند آنجا را محاصره كردند و قضيه را براي عمر نوشتند.
عمر به عمرو بن سراقه نوشت كه سوي مدينه رود، و به ابو موسي نيز نامه نوشت و او را به بصره گماشت و اين نوبت سوم بود كه او را به بصره مي‌گماشت، عمرو را نيز دو بار به بصره گماشته بود، به زر بن عبد الله فقيمي نوشت كه سوي جنديشاپور حركت كند و او برفت تا مقابل آنجا فرود آمد، ابو موسي كه تا بازگشت جواب عمر آنجا مانده بود سوي بصره رفت.
گويد: عمر اسود بن ربيعه را كه لقب مقترب داشت و از مردم بني ربيعة بن مالك بود سالار سپاه بصره كرد. اسود و زر صحبت پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم يافته بودند و از مهاجران بودند. اسود به پيمبر گفته بود: «آمدم كه با صحبت تو بخدا عز و جل تقرب جويم» و پيمبر خدا وي را مقترب ناميد.
زيد نيز، پيش پيمبر خدا آمده بود و گفته بود: «دنباله من نابود شده و برادر بسيار داريم، براي ما دعا كن.» پيمبر گفت: «خدايا، زيد را دنباله كافي بده» و بسيار شدند.
گويد: ابو سبره گروهي را پيش عمر فرستاد كه انس بن مالك و احنف بن قيس از آن جمله بودند، هرمزان را نيز با آنها بفرستاد كه با ابو موسي سوي بصره رفتند و از آنجا به آهنگ مدينه روان شدند و چون به آنجا رسيدند هرمزان را با سر و لباسي كه ميداشته بود، آماده كردند و لباس ديباي زربفت او را به تنش كردند و تاجي را كه آذين خوانده مي‌شد و ياقوت نشان بود به سرش نهادند، زيور وي نيز آويخته شد كه عمر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1900
و مسلمانان سر و لباس او را ببينند آنگاه او را ميان مردم بردند كه آهنگ منزل عمر داشتند و او را نيافتند. و چون بپرسيدند گفته شد كه براي گروهي كه از كوفه آمده‌اند در مسجد نشسته و به طلب وي سوي مسجد رفتند و او را نديدند و چون از مسجد در آمدند به نوسالاني از مردم مدينه گذشتند كه بازي ميكردند و گفتند: «چرا به جستجوي عمر سرگردانيد؟ او در سمت راست مسجد خفته و كلاه خود را زير سر نهاده است.» گويد: و چنان بود كه عمر براي فرستادگان مردم كوفه نشسته بود و كلاه به سر داشته بود، و چون از گفتگو با آنها فراغت يافت و از پيش وي برفتند و تنها ماند كلاه از سر برداشت و زير سر نهاد و بخفت.
پس جماعت برفتند، تماشاييان نيز همراهشان بودند و چون عمر را بديدند نزديك وي بنشستند در مسجد، خواب و بيداري جز عمر نبود كه تازيانه به دست وي آويخته بود.
هرمزان گفت: «پس عمر كو؟» گفتند: «اينست» فرستادگان به مردم اشاره مي‌كردند كه خاموش مانيد.
هرمزان به فرستادگان گوش داد و گفت: «نگهبانان و حاجبان وي كجايند؟» گفتند: «نگهبان و حاجب و دبير و ديوان ندارد» گفت: «پس بايد پيمبر باشد.» گفتند: «كار پيمبران مي‌كند» كسان بسيار سخن كردند، عمر از همهمه بيدار شد و بنشست آنگاه در هرمزان نگريست و گفت: «هرمزان؟» گفتند: «آري» عمر در او نگريست و سر لباسش را بديد و گفت: «از جهنم به خدا پناه مي‌برم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1901
و از خدا كمك مي‌خواهم»، سپس گفت: «ستايش خدايي را كه به سبب اسلام اين و امثال او را زبون كرد، اي گروه مسلمانان به اين دين چنگ زنيد و از هدايت پيمبرتان ارشاد بگيريد، دنيا شما را به تكبر نكشاند كه فريبنده است» فرستادگان گفتند: «اين پادشاه اهواز است، با وي سخن كن» عمر گفت: «سخن نكنم، تا چيزي از زيور بر وي نماند» هرمزان هر چه به تن داشت بيفكند جز آنچه وي را مستور مي‌داشت و جامه‌اي خشن به تن وي كردند، آنگاه عمر گفت: «هي هرمزان! و بال خيانت و عاقبت كار خدا را چگونه ديدي؟» گفت: «اي عمر، ما و شما گرفتار جاهليت بوديم، خدا ما و شما را به خودمان واگذاشته بود و چون نه با ما بود و نه با شما به شما غالب بوديم و چون خدا با شما شد بر ما غالب شديد» عمر گفت: «در جاهليت از اين جهت بر ما غالب شديد كه فراهم بوديد و ما پراكنده بوديم» آنگاه گفت: «عذر تو چيست و به چه دليل پياپي پيمان شكستي؟» گفت: «بيم دارم از آن پيش كه با تو بگويم مرا بكشي» گفت: «از اين بيم مدار» آنگاه هرمزان آب خواست، در كاسه‌اي بد نما آب آوردند و گفت: «اگر از تشنگي بميرم نمي‌توانم در چنين كاسه‌اي آب بنوشم» پس در كاسه‌اي كه مورد رضايت او بود آب بياوردند كه بگرفت و دستش همي لرزيد و گفت: «بيم دارم پيش از آنكه بنوشم كشته شوم» عمر گفت: «تا آب را ننوشي كاري با تو ندارم» آنگاه هرمزان آب را بريخت.
عمر گفت: «باز آب بياريد و تشنگي و كشته شدن را با هم بر او نپسنديد» گفت: «حاجت به آب ندارم مي‌خواستم به وسيله آن امان بگيرم»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1902
عمر گفت: «ترا مي‌كشم» گفت: «به من امان داده‌اي» عمر گفت: «دروغ ميگويي» انس گفت: «اي امير مؤمنان، راست مي‌گويد امانش دادي» عمر گفت: «انس، واي بر تو! من به قاتل مجزاة و براء امان ميدهم؟ بخدا، يا دليلي بيار يا ترا عقوبت مي‌كنم» گفت: «بدو گفتي تا وقتي به من نگويي با تو كاري ندارم، و نيز گفتي تا آب را ننوشي با تو كاري ندارم» اطرافيان عمر نيز چنين گفتند.
عمر رو به هرمزان كرد و گفت: «فريبم دادي، بخدا جز از مسلمان فريب نمي‌خوردم» پس هرمزان اسلام آورد و عمر دو هزار مقرري او كرد و در مدينه منزل داد.
ابن عيسي گويد: روزي كه هرمزان آمد، تا وقتي كه مترجم آمد مغيرة بن شعبه ترجمان بود كه چيزي از پارسي مي‌فهميد. عمر به مغيره گفت: «بگو از كدام سرزميني؟» مغيره گفت: «از كدام ارضيه» هرمزان گفت: «مهرگاني» آنگاه عمر گفت: «از دليل خويش سخن كن» گفت: «چون زنده سخن كنم يا چون مرده» گفت: «چون زنده» گفت: «مرا امان داده‌اي.» عمر گفت: «مرا فريب دادي و حكم آنكه در جنگ فريب خورده باشد معين است بخدا امانت ندهم تا مسلمان شوي»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1903
گويد: هرمزان به يقين دانست كه اگر مسلمان نشود كشته مي‌شود و مسلمان شد. عمر دو هزار مقرري او كرد و در مدينه منزل داد.
گويد: عمر به مغيره گفت: «پارسي نمي‌داني، هر كس از شما پارسي بداند گيج شود و چون گيج شود لاغر شود كه پارسي عربان را بشكند.» آنگاه زيد بيامد و با وي سخن كرد و گفتار او را به عمر خبر داد و گفتار عمر را به هرمزان خبر داد.
حسن گويد: «عمر به فرستادگان گفت شايد مسلمانان ذميان را آزار مي‌كنند و كاري مي‌كنند كه به سبب آن پيمان مي‌شكنند» گفتند: «بجز وفا و نيكرفتاري چيزي ندانيم.» گفت: «پس چرا چنين است». اما در گفتار هيچكدامشان چيزي نيافت كه قانع شود و بصيرت يابد بجز احنف كه گفت: «اي امير مؤمنان به تو مي‌گويم، ما را از پيشروي در ديار آنها منع كرده‌اي و فرمان داده‌اي به آنچه در دست داريم بس كنيم.
پادشاه پارسيان زنده است و ميان آنهاست و مادام كه شاهشان در ميانشان هست با ما معارضه مي‌كنند هرگز دو پادشاه فراهم نيايند كه با هم سازگار باشند تا يكي ديگري را بيرون كند چنان ديده‌ام كه آنچه پياپي از آنها گرفته‌ايم به سبب جنبشها بوده كه داشته‌اند و اين شاهشان است كه تحريكشان مي‌كند و چنين خواهند كرد تا اجازه دهي در ديار آنها پيش رويم و وي را از قلمرو پارسيان برانيم و از كشورش بيرون كنيم و از قدرت امتش جدا كنيم كه اميد پارسيان ببرد و آرام گيرند» عمر گفت: «بخدا سخن راست آوردي و كار را چنانكه بايد بشكافتي» آنگاه در حوايج آنها نگريست و پسشان فرستاد.
گويد: نامه پيش عمر آمد كه مردم نهاوند فراهم آمده‌اند و مردم مهرگان‌قذق و مردم ولايت اهواز با نظر و رأي هرمزان همداستان شده‌اند به همين سبب عمر به مسلمانان اجازه پيش رفتن داد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1904
 
سخن از فتح شوش‌
 
اهل سيرت در كار شوش اختلاف كرده‌اند، مدائني چنانچه در روايت ابو زيد آمده گويد: وقتي فراريان جلولا پيش يزدگرد رسيدند كه به حلوان بود خاصان خويش و مؤبدان را پيش خواند و گفت: «اين قوم با هر جمعي تلاقي كنند شكسته مي‌شود رأي شما چيست؟» موبد گفت: «راي ما اينست كه بروي و در استخر مقام گيري كه خانه مملكت است و خزاين خويش را آنجا بياري و سپاهها روانه كني» يزدگرد راي او را پذيرفت و سوي اصفهان رفت و سپاه را پيش خواند و او را با سيصد كس روان كرد كه هفتاد كس از بزرگان قوم بودند و فرمان داد كه از هر شهري كه مي‌گذرد هر كه را خواهد برگزيند.
گويد: سياه برفت و يزدگرد از پس او روان شد تا در استخر فرود آمد. شوش در محاصره ابو موسي بود. پس يزدگرد سپاه را سوي شوش فرستاد و هرمزان را سوي شوشتر فرستاد. سياه در كلبانيه فرود آمد مردم شوش از كار جلولا خبر يافتند و بدانستند كه يزدگرد به فرار سوي استخر آمده و از ابو موسي اشعري صلح خواستند كه با آنها صلح كرد و سوي رامهرمز رفت، سياه در كلبانيه بود و كار مسلمانان در ديده وي بزرگ شده بود و همچنان مقيم بود تا ابو موسي سوي شوشتر رفت و سياه تغيير مكان داد و ما بين رامهرمز و شوشتر اقامت گرفت تا عمار بن ياسر بيامد و سياه سراني را كه با وي از اصفهان آمده بودند پيش خواند و گفت: «دانسته‌ايد كه ما مي‌گفتيم اين جماعت تنگدست و تيره روز بر اين مملكت تسلط مي‌يابند و چهارپايانشان در ايوانهاي استخر و قصرهاي شاهان پشگل مي‌كند و اسبان خويش را به درختان آن مي‌بندند، اينك چنانكه مي‌بينيد تسلط يافته‌اند و به هر سپاهي بر مي‌خوردند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1905
شكسته مي‌شود و به هر قلعه‌اي مي‌رسند مي‌گشايند، در كار خويش بنگريد» گفتند: «رأي ما رأي تست» گفت: «هر يك از شما با خاصان و كسان خود كنار آييد، راي من اينست كه به دين آنها درآييم.» آنگاه شيرويه را با ده كس از چابكسواران پيش ابو موسي فرستاد كه با شروط معين به اسلام در آيند.
گويد: شيرويه پيش ابو موسي رفت و گفت: «ما به دين شما متمايل شده‌ايم و مسلمان مي‌شويم بشرط آنكه همراه شما با عجمان جنگ كنيم و با عربان جنگ نكنيم، اگر با كسي از عربان جنگ كرديم ما را از آن بداريد، هر كجا خواهيم منزل كنيم و با هر گروه از شما كه خواهيم بباشيم، ما را بهترين مقرري دهيد و سالاري كه بالا دست‌تر است در اين باره با ما پيمان كند.» ابو موسي گفت: «چنين نشود، بلكه حقوق و تكاليف شما همانند ما باشد» گفتند: «رضا ندهيم» ابو موسي به عمر بن خطاب نوشت و او به ابو موسي نوشت كه با آنچه خواسته‌اند موافقت كن و ابو موسي براي آنها پيمان نوشت كه مسلمان شدند و با وي در محاصره شوشتر حضور داشتند اما ابو موسي از آنها تلاش و جانفشاني نديد و به سياه گفت: «اي كور، تو و يارانت چنان نيستيد كه ما ديده بوديم» گفت: «ما در اين كار همانند شما نيستم. بصيرت ما چون بصيرت شما نيست و پيش شما حرمها نداريم كه از آنان دفاع كنيم، ما را به مقرري بگيران بهتر نپيوسته‌ايد، ما سلاح و مركب داريم و شما بي سلاحيد» ابو موسي در اين باره به عمر نوشت، عمر نوشت: «آنها را به اندازه كوششي كه مي‌كنند مقرري بهتر بده، بيشتر چيزي كه يك عرب گرفته است.» ابو موسي براي يكصد كس از آنها دو هزار، دو هزار مقرري معين كرد و شش كس را مقرري
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1906
دو هزار و پانصد داد كه سياه بود و خسرو كه مقلاص لقب داشت و شهريار و شهرويه و شيرويه و افروذين.
شاعر در اين باره چنين گويد:
«وقتي فاروق تلاش آنها را بديد «و در كاري كه مي‌كرد بصيرت داشت «براي آنها دو هزار مقرر كرد «و سيصد كس مانند عك و حمير مقرري گرفتند.
گويد: و چنان شد كه در فارس قلعه‌اي را محاصره كردند سياه آخر شبي در لباس عجمان برفت و خويشتن را كنار قلعه افكند و لباس خود را خون آلود كرد صبحگاهان مردم قلعه مردي را افتاده ديدند در لباس خودي و پنداشتند يكي از خودشان است كه زخمي شده و در قلعه بگشودند كه او را به درون برند و او برجست و با آنها بجنگيد تا در قلعه را رها كردند و گريزان شدند و او به تنهايي قلعه را بگشود كه مسلمانان در آمدند.
جمعي برآنند كه سياه اين كار را در شوشتر كرد.
گويد: قلعه‌اي را محاصره كرده بودند، خسرو سوي قلعه رفت و يكي از آنها از بالاي قلعه نمودار شد و با وي سخن مي‌كرد و خسرو تيري بزد و او را كشت.
اما سيف در روايتي كه از ابن عثمان آورده گويد: وقتي ابو سبره با سپاه مقابل شوش فرود آمد و مسلمانان آنجا را در ميان گرفتند سالار مردم شوش شهريار برادر هرمزان بود، بارها با آنها بجنگيدند و هر بار مردم شوش به مسلمانان دست اندازي مي‌كردند. روزي راهبان و كشيشان از بالاي قلعه نمودار شدند و گفتند: «اي گروه عربان چنانكه عالمان و متقدمان ما گفته‌اند شوش را به جز دجال كسي نخواهد گشود، يا جمعي كه دجال ميانشان باشد، اگر دجال با شما باشد شهر را خواهيد گشود و اگر با شما نباشد براي محاصره ما نمانيد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1907
آنگاه خبر آمد كه ابو موسي عامل بصره شد و متقرب به جاي ابو موسي سالار سپاهيان بصره شد كه در شوش بودند؛ عجمان در نهاوند فراهم آمده بودند، نعمان به سالاري سپاهيان كوفه و كمك ابو سبره شوش را در محاصره داشت، زر مردم نهاوند را محاصره كرده بود.
مقرر شد كه مردم كوفه با حذيفه سوي نهاوند روند. نعمان نيز براي حركت سوي نهاوند آماده مي‌شد آنگاه بينديشيد و پيش از رفتن به شوش حمله برد، باز هم راهبان و كشيشان بيامدند و از بالاي حصار با مسلمانان سخن كردند و گفتند: «اي گروه عربان اينجا نمانيد كه اين شهر را بجز دجال كس نخواهد گشود يا قومي كه دجال با آنها باشد» و به مسلمانان بانگ زدند و آنها را خشمگين كردند.
گويد: صاف بن سيد با نعمان بود و جزو سواران وي بود. مسلمانان همگي سوي آنها رفتند و گفتند: «پيش از آنكه از هم جدا شويم با آنها جنگ مي‌كنيم.» كه هنوز ابو موسي حركت نكرده بود.
صاف خشمگين به در شوش آمد و آنرا با پاي خويش بزد و گفت: «بضار باز شو» و زنجيرها ببريد و كلونها بشكست و درها بگشود كه مسلمانان در آمدند و مشركان تسليم شدند و بانگ صلح! صلح! زدند و دست بداشتند. مسلمانان از آن پس كه به جنگ وارد شهر شده بودند پذيرفتند اما آنچه را پيش از صلح گرفته بودند تقسيم كردند، آنگاه جدا شدند و نعمان با مردم كوفه از اهواز روان شد و در ماه فرود آمد و ابو سبره، متقرب را فرستاد كه با زر در مقابل جندي‌شاپور فرود آمد. نعمان در ماه بماند تا مردم كوفه باز آمدند و آنها را به نهاوند برد و چون فتح رخ داد صاف به مدينه باز آمد و همانجا ببود و هم زر به مدينه بمرد.
عطيه به نقل از كسي كه در فتح شوش حضور داشته بود گويد: به ابي سبره گفتند: «اين پيكر دانيال پيمبر است كه در اين شهر است» ابو سبره گفت: «ما را با آن چكار؟» و پيكر را در دست آنها واگذاشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1908
عطيه گويد: دانيال از پس بخت نصر در سواحل ايران بود و چون مرگش در رسيد و از مردم اطراف خويش كس را بر اسلام نديد كتاب خدا را از منكران و ناباوران دريغ داشت و آنرا به خداي خويش سپرد و به پسر خود گفت: «سوي ساحل دريا شو و اين كتاب را در آن انداز» گويد: «كتاب را بگرفت و حيفش آمد و بمقدار رفت و بازگشت، غايب ماند و گفت: «انداختم» گفت: «وقتي فرو رفت دريا چه شد؟» گفت: «چيزي نديدم» دانيال به خشم آمد و گفت: «بخدا آنچه را گفته‌ام انجام نداده‌اي» پسر از پيش وي برفت و همانند بار اول عمل كرد و باز آمد و گفت: «انداختم» گفت: «وقتي كتاب فرو رفت دريا را چگونه ديدي؟» گفت: «موج زد و متلاطم شد» دانيال سخت‌تر از بار پيش خشم آورد و گفت: «بخدا هنوز آنچه را گفته‌ام انجام نداده‌اي» آنگاه به پسر تاكيد كرد كه بار سوم كتاب را به دريا افكند.
پسر به ساحل دريا رفت و كتاب را به دريا افكند كه دريا بشكافت و زمين نمايان شد و بشكافت و نوري بر آمد و كتاب در نور فرو رفت، آنگاه زمين بسته شد و آب به هم رسيد.
و چون بار سوم پسر پيش دانيال آمد از او پرسيد و خبر را با وي بگفت كه گفت: «اكنون سخن راست آوردي» دانيال در شوش بمرد و مردم به بركت پيكر او باران مي‌خواستند چون مسلمانان شوش را بگشودند پيكر را پيش آنها آوردند اما به دست مردم باقي نهادند و چون ابو سبره از آنجا سوي جنديشاپور رفت، ابو موسي در شوش اقامت گرفت و درباره
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1909
پيكر به عمر نوشت. عمر نوشت و دستور داد كه آنرا خاك كند. پس مسلمانان پيكر را كفن كردند و به خاك كردند.
ابو موسي به عمر نوشت انگشتري با پيكر بود كه پيش ماست.
عمر نوشت كه آنرا انگشتر خويش كن. بر نگين انگشتر نقش مردي بود ميان دو شير.
در همين سال، يعني سال هفدهم، مسلمانان با مردم جنديشاپور صلح كردند.
 
سخن از كار مسلمانان و جنديشاپور
 
مهلب گويد: وقتي ابو سبره از كار شوش فراغت يافت با سپاه خويش برفت و مقابل جنديشاپور موضع گرفت كه زر بن عبد الله آنجا را محاصره كرده بود، و آنجا ببودند و صبح و پسين جنگ بود و همچنان مقيم بودند تا از سمت سپاه مسلمانان امان نامه به شهر افتاد.
از فتح جنديشاپور تا فتح نهاوند دو ماه فاصله بود. ناگهان مسلمانان ديدند كه درهاي شهر گشوده شد و كسان بيرون آمدند و بازارها گشوده شد و مردم به جنبش آمدند و كس فرستادند كه چه شده؟
گفتند: «شما امان نامه سوي ما افكنديد ما نيز پذيرفتيم و جزيه ميدهيم كه از ما حفاظت كنيد» گفتند: «ما نكرده‌ايم» گفتند: «دروغ نمي‌گوييم» مسلمانان از همديگر پرسش كردند معلوم شد بنده‌اي بنام مكنف كه اصل وي از جنديشاپور بود امان نامه را نوشته بود.
گفتند: «او بنده است»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1910
مردم شهر گفتند: «ما آزاد و بنده نمي‌شناسيم، امان نامه‌اي آمده كه مطابق آن كار مي‌كنيم و آنرا پذيرفته‌ايم و تخلف نكرده‌ايم اگر شما مي‌خواهيد نامردي كنيد.» مسلمانان دست از آنها بداشتند و قضيه را براي عمر نوشتند كه به آنها نوشت:
«خدا درست پيماني را بزرگ دانسته. درست پيمان نخواهيد بود تا به هنگام شك نيز درست پيماني كنيد. امان‌نامه را اجرا كنيد و درست پيماني كنيد» مسلمانان از آنجا برفتند و به پيمان عمل كردند.
عمرو گويد: عمر به سال هفدهم اجازه داد كه در ديار فارس پيش روند. در اين باب مطابق رأي احنف بن قيس كار كرد و برتري و راست گفتاري او را بشناخت و سالاران و سپاهها را فرستاد. براي مردم بصره سالاران معين كرد و براي مردم كوفه سالاران معين كرد و فرمان خويش را با آنها و اينها بگفت و به سال هيجدهم روان شدند. به ابو موسي گفت از بصره برود و جايي كه حوزه حفاظ بصره به سر مي‌رسد بماند تا با او بگويد چه بايد كرد.
پرچمهاي سالاران را با سهيل بن عدي وابسته بني عبد الاشهل فرستاد، سهيل پرچمها را بياورد، پرچم خراسان را به احنف بن قيس داد، پرچم اردشير خره و شاپور را به مجاشع بن مسعود سلمي داد، پرچم استخر را به عثمان بن ابي العاص ثقفي داد، پرچم فسا و دارابگرد را به ساريه بن زنيم كناني داد، پرچم كرمان همراه سهيل بن عدي بود، پرچم سيستان را به عاصم بن عمرو داد، وي از صحابه بود. پرچم مكران را به حكم بن عمير تغلبي داد. همگان به سال هفدهم بيرون شدند و اردو زدند كه سوي اين ولايات روند اما حركتشان انجام نگرفت تا سال هيجدهم در آمد.
 
عمر از مردم كوفه براي اين سالاران كمك فرستاد: عبد الله بن عتبان را به كمك سهيل بن عدي فرستاد، علقمة بن نضر و عبد الله بن ابي عقيل و ربعي بن عامر و ابي ام- غزال را به كمك احنف فرستاد، عبد الله بن عمير اشجعي را به كمك عاصم بن عمرو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1911
فرستاد و شهاب بن مخارق مازني را به كمك حكم بن عمرو فرستاد.
بعضي‌ها گفته‌اند كه فتح شوش و رامهرمز و فرستادن هرمزان از شوشتر به سوي عمر به سال بيستم بود.
در اين سال، يعني سال هفدهم، عمر بن خطاب سالار حج بود، عامل وي در مكه عتاب بن اسيد بود، عامل يمن يعلي بن اميه بود، عامل يمامه و بحرين عثمان بن ابي العاص بود، عامل عمان حذيفة بن محصن بود، نام عاملان شام را از پيش گفته‌ام.
عامل كوفه و سرزمين آن ابو موسي اشعري بود. سابقا گفتم كه چه وقت معزول شد و چه وقت به امارت آنجا باز گشت. چنانكه گفته‌اند قضاي بصره با ابو مريم حنفي بود.
نام عامل جزيره و موصل را از پيش گفته‌ام.
آنگاه سال هيجدهم در آمد.
 
سخن از حوادث سال هيجدهم‌
 
ابو جعفر گويد: در اين سال، يعني سال هيجدهم: مجاعه و خشكسالي و قحطي سخت رخ داد و آنرا سال رمادت گفتند، يعني هلاكت.
محمد بن اسحاق گويد: سال هيجدهم سال رمادت يعني هلاكت بود و سال طاعون عمواس كه مردم نابود شد.
ابو معشر گويد: رمادت به سال هيجدهم بود.
گويد: طاعون عمواس نيز در همين سال بود.
ابو حارثه گويد: ابو عبيده به عمر نوشت كه تني چند از مسلمانان شراب خورده‌اند كه ضرار و ابو جندل از آن جمله‌اند، از آنها پرسيديم كه تأويل كردند.
گفتند: «ما را مخير كرده‌اند و ما يكي را برگزيديم كه خدا فرمود: آيا بس مي‌كنيد؟
و بر ما مقرر نكرد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1912
عمر بدو نوشت اين به نزد ما و آنها مسلم است كه آيا بس مي‌كنيد يعني بس كنيد. آنگاه كسان را فراهم آورد و همسخن بودند كه بايد به سبب شرابخوري هشتاد تازيانه به آنها بزنند و فاسق به قلم روند و هر كه تأويل كند با وي چنين كنند و اگر اصرار ورزد كشته شود.
پس عمر به ابو عبيده نوشت كه آنها را پيش خوان، اگر پندارند كه شراب حلال است خونشان بريز و اگر گويند كه حرام است هشتاد تازيانه بزن.
ابو عبيده در جمع كسان از آنها پرسيد كه گفتند حرام است و هشتاد تازيانه به آنها زد و شراب‌خوردگان از پس خوردن حد از اصرار خويش پشيماني كردند.
آنگاه ابو عبيده گفت: «اي مردم شام براي شما حادثه‌اي رخ مي‌دهد.» و سال هلاكت رخ نمود.
نافع گويد: وقتي نامه ابو عبيده در باره ضرار و ابو جندل پيش عمر آمد به- ابو عبيده نوشت و دستور داد كه آنها را در جمع كسان بياورد و بپرسد كه آيا شراب حرام است يا حلال؟ اگر گفتند حرام است هشتاد تازيانه به آنها بزن و بگو توبه كنند و اگر گفتند حلال است گردنشان را بزن.
گويد: ابو عبيده آنها را بياورد و بپرسيد كه گفتند حرام است و حد زد كه شرمنده شدند و خانه‌نشين شدند و ابو جندل مخبط شد.
پس ابو عبيده به عمر نوشت كه ابو جندل مخبط شده مگر خداي به دست تو براي وي گشايشي بيارد، به او بنويس و تذكارش بده پس عمر به ابو جندل نوشت و تذكار داد چنين نوشت:
«از عمر به ابو جندل «خدا اين گناه را نمي‌بخشد كه براي او شريك بيارند و جز اين «هر چه را بخواهد مي‌آمرزد، توبه كن و سر خويش را بلند كن و بيرون بيا و نوميد مباش كه خدا عز و جل گويد:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1913
«يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ» [1] يعني: اي بندگان من كه درباره خويش زياده‌روي كرده‌اند، از رحمت خدا نوميد مشويد كه خدا گناهانرا يكسره مي‌آمرزد كه او آمرزگار و رحيم است» و چون ابو عبيده نامه عمر را براي وي خواند رهايي يافت و خبط از وي برفت، براي ديگران نيز چنين نوشت كه بيرون آمدند. عمر به مردم نوشت: «به خويشتن پردازيد و هر كه مستحق تغيير باشد تغييرش دهيد اما كسي را تحقير نكنيد كه بلا ميان شما رواج گيرد.» عطا نيز روايتي چون اين دارد اما نگفته كه عمر به كسان نوشت كه آنها را تحقير نكنند.
گويد: آنها گفتند كه روميان به جنبش آمده‌اند بگذاريد ما به غزاي آنها رويم اگر خدا شهادت مقرر كرده بود كه خوب و گر نه چنان كن كه عمر خواسته است.
گويد: ضرار بن ازور با گروهي شهيد شد و ديگران بماندند و حد خوردند.
ابو زهرا قشيري در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«مگر نداني كه روزگار جوان را به خطا افكند.
«و توان ندارد كه حوادث را بگرداند.
«برادرانم بمردند و صبوري كردم و زاري نكردم.
«اما يك روز از باده صبوري نتوانم.
«اما امير مؤمنان آنرا به نابودي محكوم كرد «و دوستدارانش به دور چرخشتها گريانند.
كريب گويد: در ايام خلافت عمر در مدينه و اطراف خشكسالي شد و همينكه باد
______________________________
[1] سوره زمر (39) آيه 53
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1914
مي‌وزيد، خاكي چون خاكستر مي‌پراكند و آن سال را سال رماده (خاكستر ريزي) ناميدند و عمر قسم خورد كه تا باران نبارد لب به روغن و گوشت و شير نزند.
و چنين بود تا باران باريد و يك پوستچه روغن و يك مشك شير به بازار آمد و غلام عمر آنرا به چهل خريد و پيش وي آمد و گفت: «اي امير مؤمنان! بخدا قسم ترا به سر برد و پاداش بزرگ داد يك مشك شير و يك پوستچه روغن به بازار آمد و من آنرا به چهل خريدم.» عمر گفت: «گران خريده‌اي آنرا صدقه كن كه خوش ندارم مسرفانه چيزي بخورم.» عمر گفته بود: «چگونه بكار رعيت توانم پرداخت اگر سختي‌اي كه به آنها مي‌رسد به من نرسد.» عبد الرحمن بن كعب گويد: در آخر سال هفدهم و آغاز سال هيجدهم بود كه رماده يعني گرسنگي بود و مردم مدينه و اطراف دچار آن شدند و نابودشان كرد تا آنجا كه حيوان وحشي به انسان پناهنده مي‌شد و چنان شد كه يكي بزي مي‌كشت و از آن متنفر ميشد از بس كه زشت و لاغر بود.
گويد: مردم چنين بودند و مردم ولايات از عمر بازمانده بودند تا بلال بن حارث مزني بيامد و اجازه خواست و گفت: «پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم مرا به نزد تو فرستاده، پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم به تو مي‌گويد: ترا هوشيار مي‌دانستم، اما چنين بي‌حركت مانده‌اي، ترا چه مي‌شود؟» عمر گفت: «كي اين را ديدي؟» گفت: «شب پيش» پس عمر برون شد و نداي نماز جماعت داد و با مردم دو ركعت نماز بكرد.
آنگاه به پا خاست و گفت: «اي مردم، آيا كاري جز اين هست كه بايد كرد و نكرده‌ام؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1915
گفتند: «بخدا، نه» گفت: «بلال بن حارث مزني چنين و چنان مي‌گويد» گفتند: «بلال راست مي‌گويد از خدا و مسلمانان كمك بخواه» پس عمر كسان فرستاد و از مسلمانان كمك خواست كه از اين كار بازمانده بود و گفت: «اللّه اكبر، بلا به نهايت رسيد و از ميان برخاست، وقتي قومي اجازه طلب يافتند بلا از ايشان برداشته شود» به سالاران ولايات نوشت كه مردم مدينه و اطراف را دريابيد كه به نهايت سختي افتاده‌اند و مردم را به طلب باران بيرون برد، خود او نيز با عباس پياده برفت. خطبه‌اي خواند و مختصر كرد آنگاه نماز كرد و زانو زد گفت:
«خدايا ترا مي‌پرستيم و از تو كمك مي‌جوييم. خدايا ما را ببخش و بر ما رحمت آر و از ما خشنود شو» آنگاه بازگشت، هنوز به منزل نرسيده بودند كه بركه‌ها پر شد.
عاصم بن عمر بن خطاب گويد: «در زمان عمر سالي قحط شد و چهار پايان لاغر شد و اهل خانه‌اي از باديه‌نشينان مزينه به يار خويش گفتند: به سختي افتاده‌ايم بزي براي ما بكش» گفت: «بز چيزي ندارد» و همچنان اصرار كردند تا بزي براي آنها كشت و پوست كند كه جز استخوان سرخ چيزي نبود و بانگ برآورد: «اي دريغ از محمد!» گويد: و به خواب ديد كه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم بيامد و گفت: «بشارت كه قحطي برفت، پيش عمر برو و از من به او درود گوي و بگوي ترا درست پيمان و محكم كار مي‌دانستم، اي عمر دقت! دقت! مرد مزني بيامد تا به در عمر رسيد و به غلام وي گفت: «براي فرستاده پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم اجازه بخواه» گويد: غلام پيش عمر رفت و بدو خبر داد كه عمر بيمناك شد و گفت: «نشان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1916
جنون در او نديدي؟» گفت: «نه» گفت، «او را بيار» و چون بيامد ما وقع را براي وي گفت.
پس عمر برون شد و به مردم ندا داد و به منبر رفت و گفت، «شما را بخدايي كه به اسلام هدايتتان كرده، آيا چيزي ناخوشايند از من ديده‌ايد؟» گفتند. «نه، براي چه؟» پس عمر خبر را براي آنها بگفت كه دريافتند و او در نيافته بود گفتند: «چنان مي‌گويد كه در طلب باران كوتاهي كرده‌اي ما را به طلب باران ببر.» آنگاه عمر مردم را خبر كرد و به پا خاست و سخن كرد و مختصر كرد آنگاه دو- ركعت نماز كرد و مختصر كرد، سپس گفت: «خدايا ياران ما در كارمان درمانده‌اند و توان و نيرويمان از كار مانده و در كار خويش درمانده‌ايم كه بي كمك تو قدرت و تواني نيست ما را سيراب كن و بندگان و بلاد را از خشكسالي برهان» عبد الرحمن بن غنم گويد: «عمر به سالاران ولايات نوشت و براي مردم مدينه و اطراف از آنها كمك خواست، نخستين كسي كه پيش وي رسيد ابو عبيدة بن جراح بود كه چهار هزار بار خوراكي همراه داشت كه تقسيم آنرا ميان مردم اطراف مدينه به عهده خود او گذاشت و چون به سر برد و پيش عمر آمد گفت كه چهار هزار درم به او بدهند» ابو عبيده گفت: «اي امير مؤمنان بدان حاجت ندارم كه خدا و ثواب او را منظور داشته‌ام، آنرا با دنيا مياميز» گفت: «بگير كه چون طلب نكرده‌اي باكي نيست» اما ابو عبيده ابا كرد.
گفت: «بگير كه من براي پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم كاري همانند اين انجام
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1917
دادم و با من چنان گفت كه من با تو گفتم و من به او همان گفتم كه تو با من گفتي، اما به من داد.» پس ابو عبيده پذيرفت و سوي كار خويش بازگشت.
پس از آن كسان پياپي آمدند و مردم حجاز بي‌نياز شدند و باران نيز باريد.
گويد: نامه عمرو بن عاص در جواب نامه استمداد عمر آمد كه هنگام مبعث پيمبر صلي الله عليه و سلم به درياي شام جايي را كنده بودند كه به درياي عرب مي‌ريخت و روميان و قبطيان آنرا ببستند اگر خواهي كه بهاي خوراكي در مدينه بابهاي مصر همانند باشد نهري براي آن بكنم و پلها بزنم.
عمر نوشت: چنين كن و شتاب كن.
مردم مصر به عمرو گفتند: «خراج تو آسان مي‌رسد و اميرت راضي است اگر اين كار انجام شود خراج مصر بكاهد.» عمرو مطلب را براي عمر نوشت و ياد كرد كه اين كار مايه نقصان خراج و ويراني مصر است. عمر نوشت: «در اين باب عمل كن و شتاب كن، خدا مصر را براي عمران و رفاه مدينه ويران كند.» و عمرو به انجام آن پرداخت كه در قلزم بود و قيمتهاي مدينه چون قيمتهاي مصر شد، و اين، در مصر نيز جز فراواني نياورد.
مردم مدينه از پس سال رماده نظير آن نديدند تا وقتي كه عثمان كشته شد و دريا به روي آنها بسته شد و زبون شدند و به كمبودي افتادند و بيمناك شدند.
ابو جعفر گويد: به گفته واقدي رقه و رها و حران در همين سال به دست عياض ابن غنم گشوده شد و هم در اين سال عين الورده به دست عمير بن سعد گشوده شد. گفته مخالف وي را پيش از اين ياد كرده‌ايم. و هم به گفته واقدي عمر در ماه ذي الحجه اين سال مقام ابراهيم را به محلي آورد كه اكنون هست كه پيش از آن به كعبه پيوسته بود. گويد: در طاعون عمواس بيست و پنجهزار كس جان دادند.
ابو جعفر گويد: بعضيها گفته‌اند كه عمر در اين سال شريح بن حارث كندي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1918
را به كار قضا گماشت. عاملان ولايات همانها بودند كه در سال هفدهم بوده بودند.
آنگاه سال نوزدهم درآمد.
 
سخن از حوادثي كه به سال نوزدهم رخ داد
 
ابو جعفر گويد: به گفته ابو معشر فتح جلولا به سال نوزدهم به دست سعد انجام شد. واقدي نيز چنين گفته است.
به گفته ابن اسحاق فتح جزيره و رها و حران و راس العين و نصيبين به سال نوزدهم بود.
ابو جعفر گويد: گفتار مخالفان آنها را از پيش گفته‌ايم.
ابو معشر گويد: فتح قيساريه در همين سال، يعني به سال نوزدهم، بود و نيز فتح مصر.
خبر فتح قيساريه از اين پيش گذشت، خبر فتح مصر نيز كه به قولي به سال بيستم بود با گفته مخالف آن از اين پس بيايد.
ابو جعفر گويد: به گفته واقدي در همين سال، يعني سال نوزدهم، از حره ليلي آتش برخاست و عمر خواست با كسان سوي آن رود، پس از آن گفت صدقه دهند و خاموش شد.
و هم به گفته واقدي مداين و جلولا در اين سال گشوده شد و گفته مخالف او را از پيش آورده‌ايم.
در اين سال عمر بن خطاب سالار حج بود و عاملان و قاضيان همانها بودند كه در سال هيجدهم بوده بودند.
 
آنگاه سال بيستم در آمد.
 
اشاره
 
104)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1919
(104
 
سخن از جنگها كه در اين سال بود و كارهاي ديگر
 
ابو جعفر گويد: به گفته ابن اسحاق، مصر به سال بيستم گشوده شد ابو معشر نيز گويد كه مصر به سال بيستم گشوده شد و سالار آن عمرو بن عاص بود.
به گفته ابو معشر اسكندريه به سال بيست و پنجم گشوده شد. اما به گفته واقدي فتح مصر و اسكندريه به سال بيستم بود.
به پندار سيف مصر و اسكندريه به سال شانزدهم گشوده شد.
 
سخن از فتح مصر و فتح اسكندريه‌
 
ابو جعفر گويد: اختلاف سرگذشت نويسان را در باره سال فتح مصر و اسكندريه ياد كرديم. اينك حكايت فتح آنرا بگوييم و اينكه به دست كي بود:
ابن اسحاق گويد: وقتي عمر از شام فراغت يافت به عمرو بن عاص نوشت كه با سپاه خويش سوي مصر رود و او برفت و به سال بيستم باب اليون را گشود.
ابو جعفر گويد: در باب فتح اسكندريه خلاف هست، بعضي‌ها گفته‌اند به سال بيست و پنجم و سال دوم خلافت عثمان گشوده شد و عامل آن عمرو بن عاص بود.
يكي از مردم مصر بنام قاسم بن قرمان به نقل از زياد بن جزء زبيدي كه هنگام فتح مصر و اسكندريه جزو سپاه عمرو بن عاص بوده گويد: اسكندريه را در ايام خلافت عمر بن خطاب به سال بيست و يكم يا بيست و دوم گشوديم.
گويد: و چون باب اليون را گشوديم از دهات روستايي كه ما بين آنجا و اسكندريه بود يكايك گذشتيم تا به بلهيب رسيديم كه از دهكده‌هاي روستا بود و آنرا دهكده رنس نيز مي‌گفتند و اسيران ما به مدينه و مكه و يمن رسيده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1920
گويد: و چون به بلهيب رسيديم فرمانرواي اسكندريه كس پيش عمرو بن عاص فرستاد كه من به كساني كه بنظرم از شما گروه عربان منفورتر بودند، يعني پارسيان و روميان، جزيه مي‌دادم اگر بخواهي به تو جزيه ميدهم به شرط آنكه هر چه اسير از سرزمين من گرفته‌ايد پس دهيد.
گويد: عمرو بن عاص به او پيغام داد كه پشت سر من اميري هست كه نمي‌توانم بي نظر او كاري را به سر برم، اگر خواهي دست از تو ميدارم و دست از من بدار تا آنچه را به من پيشنهاد كرده‌اي براي او بنويسم، اگر پذيرفت، من نيز مي‌پذيرم و اگر دستوري جز اين داد به كار مي‌بندم.
گويد: و او گفت: «چنين باشد» آنگاه عمرو بن عاص به عمر بن خطاب نوشت.
گويد: و چنان بود كه نامه‌اي را كه مي‌نوشتند از ما نهان نمي‌داشتند، عمرو ضمن نامه پيشنهاد فرمانرواي اسكندريه را ياد كرد. هنوز باقيمانده اسيران آنها به دست ما بود. در بلهيب توقف كرديم و منتظر نامه عمر مانديم تا بيامده و عمرو آنرا بر ما فروخواند و چنين بود.
«… اما بعد، نامه تو رسيد كه نوشته بودي فرمانرواي اسكندريه «پيشنهاد كرده كه جزيه دهد، بشرط آنكه اسيران سرزمين وي را پس بدهي.
«بجان خودم جزيه‌اي كه پيوسته به ما و مسلمانان پس از ما رسد به نزد من «خوشتر از غنيمتي است كه تقسيم شود و گويي نبود. به فرمانرواي اسكندريه «پيشنهاد كن به تو جزيه دهد به اين شرط كه اسيران آنها را كه به دست «شماست ميان اسلام و دين قومشان مخير كنيد: هر كه اسلام اختيار كرد «جزو مسلمانان است و وظايف و تكاليف وي همانند آنهاست و هر كه دين «قوم خويش اختيار كرد مانند ديگر همكيشان خود جزيه دهد. اسيراني كه به «سرزمين عرب پراكنده‌اند و به مدينه و مكه و يمن رسيده‌اند، پس دادنشان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1921
«ميسر نيست، و نمي‌خواهيم با وي درباره چيزي كه انجام نمي‌دهيم صلح «كنيم.» عمرو كس فرستاد و مضمون نامه امير مؤمنان را به فرمانرواي اسكندريه خبر داد او گفت: «چنين باشد» گويد: ما اسيراني را كه به دست داشتيم فراهم آورديم، نصرانيان نيز فراهم آمدند. يكي را از آنها كه به دست ما بودند مياورديم و او را ميان اسلام و نصرانيت مخير مي‌كرديم، اگر اسلام اختيار مي‌كرد، تكبيري مي‌گفتيم كه از تكبيرمان به هنگام فتح دهكده رساتر بود. آنگاه وي را به خودمان مي‌پيوستيم. و اگر نصرانيت اختيار مي‌كرد، نصاري مي‌غريدند و او را به طرف خودشان مي‌بردند و بر او جزيه مي‌بستيم و از اين كار سخت غمين مي‌شديم، چنانكه گويي يكي از ما بوده كه به سوي آنها رفته است.
گويد: ترتيب چنين بود، تا از كار آنها فراغت يافتيم، و از جمله كساني كه پيش آورديم ابو مريم عبد الله بن عبد الرحمن بود.
قاسم بن قزمان گويد: او را ديدم كه سر دسته (عريف) بني زبيد بود.
زياد گويد: اسلام و نصرانيت بدو عرضه كرديم، پدر و مادر و برادرانش جزو نصاري بودند، اسلام اختيار كرد و وي را بطرف خودمان آورديم و پدر و مادر و برادرانش برجستند و او را از دست ما مي‌كشيدند چندانكه جامه‌هاي وي را به تنش دريدند و اكنون چنانكه مي‌بيني سردسته ماست.
گويد: پس از آن اسكندريه گشوده شد و وارد آن شديم و اين زباله‌دان كه اكنون هست، بر كنار اسكندريه بود و اطراف آن سنگ بود چنانكه هست و كم و بيش نشده، هر كه پندارد كه بر اسكندريه و دهكده‌هاي اطراف آن جزيه نبود و مردم آن پيمان نداشتند بخدا دروغ مي‌گويد.
قاسم بن قزمان گويد: اين حديث از آنجا به ميان آمد كه شاهان بني اميه به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1922
سالاران مصر مي‌نوشتند كه مصر به جنگ گشوده شد و آنها بندگان ما هستند، كه هر چه خواهيم درباره آنها اراده كنيم و هر چه خواهيم كنيم.
ابو جعفر گويد: در روايت سيف هست كه از آن پس كه عمر با مردم ايليا صلح كرد و چند روز آنجا اقامت گرفت عمرو بن عاص را سوي مصر فرستاد كه اگر خدا فتحي نصيب كرد سالار آنجا باشد، 106) آنگاه زبير بن عوام را از پي فرستاد كه كمك وي باشد. ابو عبيده را نيز سوي رماده فرستاد و گفت اگر خدا فتحي نصيب كرد به كار خويش باز گردد.
عبده گويد: وقتي عمر سوي مدينه بازگشت، عمرو بن عاص سوي مصر رفت و به باب اليون رسيد، زبير نيز از پي او رفت و آنجا فراهم آمدند كه ابو مريم جاثليق مصر با اسقف و مردم مصمم، به مقابله آمدند. مقوقس آنها را براي حفظ ديار خويش فرستاده بود و چون عمرو آنجا فرود آمد با وي بجنگيدند.
عمرو كس فرستاد كه شتاب مياريد تا حجت بر شما تمام كنيم، آنگاه در كار خويش بنگريد و آنها ياران خويش را بداشتند. سپس عمرو كس فرستاد كه من ميان دو سپاه مي‌آيم، ابو مريم و ابو مريام به سوي من آيند.
آنها پذيرفتند و به همديگر اعتماد كردند، عمرو به آنها گفت: «شما دو راهب اين دياريد، بشنويد كه خدا عز و جل محمد صلي الله عليه و سلم را به حق برانگيخت و او را به حق مأمور كرد، محمد صلي الله عليه و سلم، ما را به حق فرمان داد و آنچه را فرمان داشت به سر برد، آنگاه برفت كه درود و رحمت خدا بر او باد، و آنچه را به عهده داشت انجام داده بود و ما را به راه روشن نهاده بود. از جمله چيزها كه به ما دستور داد اين بود كه حجت به كسان تمام كنيم. پس ما شما را به اسلام مي‌خوانيم هر كه بپذيرد همانند ماست و هر كه نپذيرد جزيه بر او عرضه كنيم و حفاظت او را به عهده گيريم، پيمبر ما گفته كه ما ديار شما را فتح مي‌كنيم و به سبب خويشاوندي كه در ميانه هست، سفارش شما را به ما كرده و به همين سبب اگر بپذيريد تعهد ما نسبت به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1923
شما مضاعف است. از جمله دستورها كه امير ما داده اينست كه با قبطيان نيكي كنيد كه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم در باره قبطيان سفارش نيك به ما كرده كه نسبت به آنها خويشاوندي داريم و تعهد حفاظ» گفتند: «اين قرابتي است دور كه جز پيمبران رعايت آن نكنند، زني نامدار و والا مقام بود كه دختر شاه ما بود و از مردم منف بود و شاهي از خاندان آنها بود، مردم عين شمس بر آنها غلبه يافتند و خونشان بريختند و ملكشان بگرفتند و به غربت افتادند و او به دست ابراهيم عليه السلام افتاد، آفرين بر او باد، ما را امان بده تا پيش تو بازآييم» عمرو گفت: «كسي همانند من فريب نمي‌خورد، سه روز مهلت مي‌دهيم كه بنگريد و با قوم خويش سخن كنيد، سپس با شما جنگ مي‌كنم» گفتن: «مدت را بيفزاي» و عمرو روزي بيفزود.
باز گفتند: «مدت را بيفزاي» و عمرو يك روز ديگر بيفزود.
پس سوي مقوقس رفتند كه مي‌خواست بپذيرد اما ارطبون نگذاشت جواب موافق دهد و گفت كه جنگ بايد كرد.
دو راهب به مردم مصر گفتند: «ما مي‌كوشيم كه از شما دفاع كنيم و سوي آنها باز نمي‌گرديم. چهار روز مانده كه در اثناي آن حادثه‌اي نخواهد بود و اميدواريم در امان باشيد.» ناگهان عمرو و زبير در معرض شبيخون فرقب قرار گرفتند. اما عمرو آماده بود و با وي رو به رو شدند كه با همراهان خويش كشته شد و ساير كسان را بگرفتند. عمرو و زبير آهنگ عين شمس كردند كه جمع قبطيان آنجا بود. عمرو ابرهة الصباح را سوي فرما فرستاد كه آنجا فرود آمد و نيز عوف بن مالك را سوي اسكندريه فرستاد و هر يك از آنها به مردم شهري كه مقابل آن بودند گفتند اگر برون آييد در امان خواهيد بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1924
گفتند: «چنين باشد» اما در انتظار مردم عين شمس بودند و مسلمانان كساني را كه ما بين دو شهر بودند به اسيري گرفتند.
عوف بن مالك گفت: «اي مردم اسكندريه شهر شما چه زيباست» گفتند: «اسكندر گفت: شهري بسازم كه محتاج خدا باشد و از خلق بي‌نياز و رونق آن بماند.» ابرهه به مردم فرما گفت: «اي مردم فرما شهر شما چه كهنه است» گفتند: «فرما گفت: شهري بسازم كه از خدا بي نياز باشد و به مردم محتاج و رونق آن برفت، اسكندر و فرما دو برادر بودند.» ابو جعفر گويد: بگفته ابن كلبي دو برادر بودند و اسكندريه: و فرما به آنها انتساب يافت، هر روز در فرما چيزي ويران مي‌شود و منظره آن كهنه شده اما رونق اسكندريه بجا مانده است.
ابو عثمان گويد: وقتي عمر در عين شمس با جماعت مقابل شد، پادشاهي ميان مردم قبط و نوبه مشترك بود و زبير همراه عمرو بود، مردم مصر به شاهشان گفتند: «با قومي كه كسري و قيصر را بشكستند و بر ديارشان تسلط يافتند چه خواهي كرد؟ با اين جماعت صلح كن و پيماني ببند و با آنها مقابله كن و ما را مقابل آنها مبر.» و اين به روز چهارم بود اما شاه نپذيرفت.
آنگاه حمله آغاز شد و جنگ در گرفت، زبير به بالاي حصار رفت و چون او را بديدند در را به روي عمرو بگشودند و به صلح پيش وي آمدند كه پذيرفت و زبير به جنگ وارد شهر شد و همراه آنها از در پيش عمرو آمد و از آن پس كه در خطر هلاك بودند پيمان كردند و آنچه به جنگ گرفته شده بود مشمول صلح شد و ذمي شدند.
پيمان صلح چنين بود:
«بنام خداي رحمان رحيم «اين اماننامه‌ايست كه عمرو بن عاص به مردم مصر مي‌دهد كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1925
«جان‌ها و دين و اموالشان و كليساهايشان و صليبهايشان و دشت و درياشان «در امان است كه در چيزي از آن دخالت نشود و كاهش نگيرد و نوبيان با «آنها ساكن نشوند.
«مردم مصر وقتي بر اين صلح همسخن شوند و افزايش نهرشان «به پنجاه هزار رسد بايد جزيه بدهند. خطاهاي دزدانشان را به عهده دارند.
«اگر كساني نپذيرند به اندازه آنها جزيه برداشته شود و نسبت به آنها كه «نپذيرفته‌اند تعهدي نداريم، اگر نهر به سر رسد و از آن مقدار كمتر شود «باندازه آن برداشته شود. هر كس از روميان و نوبيان به اين صلح درآيد «حقوق و تكاليف وي همانند آنها باشد و هر كه نپذيرد و خواهد برود، در «امان است تا به امانگاه خويش رسد يا از قلمرو تسلط ما برون شود.
«آنچه بايدشان داد سه قسمت شود و هر بار يك سوم دادني را بدهند.» «پيمان و ذمه خدا و ذمه پيمبر و ذمه خليفه و ذمه مؤمنان ضامن اين «مكتوب است. نوبياني كه بپذيرند بايد فلان و فلان مقدار سر كمك بدهند، «و فلان و فلان مقدار اسب و از غزا مصون مانند و از تجارت صادر و «وارد منع نشوند.» زبير و عبد الله و محمد شاهد مكتوب شدند. وردان نوشت و شاهد شد.
همه مردم مصر به صلح درآمدند و آن را پذيرفتند و سپاهها فرا خوانده شد شدند و عمرو فسطاط را بنيان كرد و مسلمانان در آن مقر گرفتند.
آنگاه ابو مريم و ابو مريام بيامدند و درباره كساني كه پس از جنگ اسير شده بودند با عمرو سخن كردند.
عمرو گفت: «مگر عهد و پيماني دارند؟ مگر با شما به صلح نيامديم و همانروز به ما تاختيد؟» اين بگفت و آنها را براند كه برفتند و مي‌گفتند: «تا وقتي كه ما باز آييم هر چه بگيريد تعهد حفاظ آن كرده‌ايد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1926
عمرو گفت: «شما به ما حمله مي‌كنيد و ما تعهد حفاظ آنها را داريم؟» گفتند: «آري» اما عمرو آن اسيران را بر مردم تقسيم كرد كه پخش كردند و در ديار عرب پراكنده شد.
آنگاه مژده بر با خمسها پيش عمر رسيد و فرستادگان بيامدند، عمر از آنها پرسش همي كرد كه به او خبر مي‌دادند تا به گفتگوي جاثليق و يار وي رسيدند.
عمر گفت: «بنظر من آنها درست مي‌گويند و شما تجاهل مي‌كنيد و درست نمي‌گوييد. هر كه با شما جنگيده امانش ندهيد ما هر كه نجنگيده و چيزي از آنها و مردم دهكده‌ها گرفته‌ايد در آن پنج روز مشمول امان بوده تا به سر رسد.» آنگاه كس در آفاق فرستاد تا اسيراني را كه در آن پنج روز از مردم نجنگيده گرفته بودند پس آورد، بجز آنها كه بعد از آن به جنگ آمده بودند، و همه را پس داد، مگر آنها كه از گروه اخير بودند.
قبطيان به در عمرو بودند و عمرو خبر يافت كه گفته بودند: «چه ژنده پوشند اين عربان؟ و چه خويشتن را خوار مي‌دارند! چگونه كساني همانند ما تسليم آنها شده‌اند؟» عمرو بيم كرد كه اين پندار مايه تحريك آنها شود و بگفت تا شترها كشتند و با آب و نمك پختند و سران سپاهها را بگفت تا حاضر شوند و ياران خويش را خبر كنند، و بنشست و به مردم مصر اجازه داد و گوشت و آبگوشت آوردند و بر مسلمانان بگردانيدند كه عرب وار بخوردند و بربودند و سركشيدند. همه عبا داشتند و سلاح نبود.
مردم مصر برفتند و طمع و جرئتشان افزوده بود. آنگاه عمر به سران سپاهها پيغام داد كه روز بعد با ياران خويش بيايند و بگفت تا با لباس و پاپوش مردم مصر بيايند و ياران خويش را نيز بدين كار وادار كنند و چنان كردند. به مردم مصر نيز
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1927
اجازه حضور داد و وضعي ديدند جز آنچه روز پيش ديده بودند. كارسازان اقسام غذاهاي مصر بياوردند كه عربان مانند مردم مصر غذا خوردند و رفتار آنها داشتند. مصريان پراكنده شدند و بدگمان بودند و مي‌گفتند با ما حيله كردند.
آنگاه عمرو به سران سپاهها پيغام داد كه فردا براي سان سلاح برداريد و روز بعد براي سان بيامد و به مصريان اجازه حضور داد و سپاه را به آنها عرضه كرد آنگاه گفت: «دانستم كه وقتي صرفه‌جويي عربان و نامهيايي آنها را ديديد خودتان را چيزي به حساب آورديد و بيم كردم به هلاكت افتيد، خواستم وضع آنها را به شما بنمايم، كه در سرزمين خويش چگونه‌اند. آنگاه وضع ايشان را در سرزمين شما بنمايم، آنگاه وضع ايشان را در جنگ بنمايم كه معاش آنها چنين است اما بر شما ظفر يافته‌اند. و پيش از آنكه غذاي روز دوم را از ديار شما به دست آرند بر آنجا دست يافته‌اند. خواستم بدانيد اينان كه روز سوم ديديد معاش روز دوم را رها نكنند و به معاش روز اول باز نگردند.
مصريان پراكنده شدند و مي‌گفتند: «عربان مردم خويش را سوي شما فرستاده‌اند.» و چون عمر از اين قضيه خبر يافت به نزديكان خود گفت: «جنگ وي نرم است و سطوت و شدتي چون جنگهاي ديگر ندارد، عمرو مردي مدبر است.» و سالاري مصر را بدو داد كه در آنجا مقر گرفت.
عمرو بن شعيب گويد: وقتي ميان عمرو و مقوقس در عين شمس تلاقي شد و دو سپاه بجنگيدند مسلمانان دو را دور جولان مي‌دادند و عمرو ملامتشان كرد. يكي از مردم يمن گفت: «ما را كه از سنگ و آهنگ نيافريده‌اند» عمرو گفت: «خاموش باش كه تو يك سگي» آن مرد گفت: «تو نيز سالار سگاني.» گويد: و چون اين كار ادامه داشت عمرو بانگ زد كه ياران پيمبر خدا صلي-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1928
الله عليه و سلم كجايند؟ و كساني از اصحاب پيمبر خدا كه حضور داشتند بيامدند.
عمرو گفت: «پيش رويد كه خدا مسلمانان را به سبب شما ظفر مي‌دهد.» و آنها كه ابو برده و ابو برزه جزوشان بودند پيش رفتند و مردم به دنبال آنها به دشمن حمله بردند و ظفري نمايان يافتند و در ماه ربيع الاول سال شانزدهم، مصر گشوده شد و ملك اسلام در آنجا پاي گرفت و بر امتها و ملوك چيره ميشد. در اين وقت مردم مصر به دور اجل بودند و مردم مكران بدور رابيل و داهر بودند و مردم سيستان به دور شاه و كسان وي بودند و مردم خراسان و باب و اقوام ديگر به دور خاقان بودند و عمر آنها را از اهل اسلام بداشت و اگر رهاشان كرده بود چه كارها كه نمي‌كردند.
ابن لهيعه گويد: وقتي مسلمانان مصر را گشودند به غزاي نوبه مصر رفتند و با زخمها باز آمدند و چشمها از دست داده بودند كه تيراندازان ماهر آنجا بود و آنها را تيراندازان چشم مي‌ناميدند و چون عبد الله بن سعد بن ابي سرح والي مصر شد كه عثمان ابن عفان او را ولايت داده بود با نوبيان صلح كرد كه هر سال گروهي از مردم خويش را به مسلمانان هديه كنند و مسلمانان نيز هر ساله مقداري معين آذوقه و جامه و امثال آن به نوبيان هديه كنند.
گويد: عثمان بن عفان و خليفگان و اميران پس از وي اين را اجرا كردند و عمر بن عبد العزيز نيز به رعايت مصالح مسلمانان آنرا تاييد كرد.
سيف گويد: به ماه ذي قعده سال شانزدهم عمر بر سواحل مصر پادگانها نهاد و سبب آن بود كه هرقل از راه دريا به غزاي مصر و شام آمد و شخصا به مردم حمص تاخت. در اين وقت سه سال و شش ماه از خلافت عمر گذشته بود.
ابو جعفر گويد: در اين سال بيستم، ابو بحريه كندي، عبد الله بن- قيس، به غزاي سرزمين روم رفت و چنانكه گويند نخستين كس بود كه وارد آن سرزمين شد و به قولي نخستين كس از مسلمانان كه وارد سرزمين روم شد ميسرة بن مسروق عبسي بود كه با سلامت و غنيمت باز آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1929
گويد: به گفته واقدي در اين سال قدامة بن مظعون از بحرين معزول شد و به سبب شرابخواري حد خورد. و هم در اين سال عمر ابو هريره را عامل بحرين و يمامه كرد.
گويد: و هم در اين سال عمر فاطمه دختر وليد را كه مادر عبد الرحمن بن- حارث بود به زني گرفت.
و هم در اين سال بلال بن رباح رضي الله عنه در گذشت و در قبرستان دمشق به خاك رفت.
و هم در اين سال عمر، سعد را از كوفه معزول كرد كه مردم كوفه از او شكايت داشتند و مي‌گفتند: «نماز نيكو نمي‌كند.» و هم در اين سال عمر خيبر را ميان مسلمانان تقسيم كرد و يهودان را از آنجا برون كرد و ابو حبيبه را به فدك فرستاد كه نصف محصول و نصف زمين [1] را براي آنها مقرر كرد و سوي وادي القري رفت و آنجا را تقسيم كرد.
و هم در اين سال، يعني سال بيستم، به گفته واقدي عمر ديوانها را پديد آورد.
ابو جعفر گويد: «گفتار مخالف وي را آورده‌ايم.» و هم در اين سال عمر علقمة بن مجزز مدلجي را از دريا سوي حبشه فرستاد و سبب آن بود كه حبشيان به يكي از حدود اسلام دست انداخته بودند و آسيب زده بودند، آنگاه عمر ملتزم شد كه هرگز كسي را به دريا نفرستد.
اما به گفته ابو معشر غزاي سياهان به دريا به سال سي و يكم بود.
واقدي گويد: در اين سال، در ماه شعبان، اسيد بن حضير درگذشت و هم در اين سال زينب دختر جحش درگذشت.
در اين سال عمر سالار حج بود و عاملان وي بر ولايات همان عاملان سال
______________________________
[1] در متن خالي است
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1930
پيش بودند، بجز آنها كه گفتيم معزولشان كرد و كس ديگر بجايشان نهاد و نيز قاضيان وي همان كسان سال پيش بودند.
 
آنگاه سال بيست و يكم درآمد
 
سخن از جنگ مسلمانان و پارسيان در نهاوند
 
: آغاز كار چنان بود كه ابن اسحاق گويد: قصه نهاوند چنان بود كه نعمان بن مقرن عامل كسكر به عمر نوشت و خبر داد كه سعد بن ابي وقاص مرا به گرفتن خراج گماشته اما جهاد را دوست دارم و بدان راغبم.
عمر به سعد نوشت كه نعمان به من نوشته كه او را به گرفتن خراج گماشته‌اي و اين را خوش ندارد و به جهاد رغبت دارد او را به مهمترين جبهه خويش فرست.
گويد: و چنان بود كه عجمان در نهاوند فراهم آمده بودند و سالارشان ذو الحاجب بود كه يكي از عجمان بود. آنگاه عمر به نعمان بن مقرن چنين نوشت:
«به نام خداي رحمان رحيم:
«از بنده خدا، عمر، امير مؤمنان «به نعمان بن مقرن «درود بر تو، و من ستايش خدايي مي‌كنم كه خدايي جز او نيست.
«اما بعد: خبر يافتم كه جمعي بسيار از عجمان در شهر نهاوند،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1931
«بر ضد شما فراهم آمده‌اند. وقتي اين نامه من به تو رسيد به فرمان خدا و «به كمك خدا و به ياري خدا با مسلماناني كه پيش تواند سوي آنها برو و «آنها را به جاي سخت مبر كه آزار بينند و از حقشان باز مدار كه كافر شوند، «آنها را به بيشه و باتلاق مبر كه يك مرد مسلمان به نزد من از صد هزار «دينار عزيزتر است.» گويد: نعمان روان شد و سران اصحاب پيمبر و از جمله حذيفة بن يمان و عبد الله بن عمر بن خطاب و جرير بن عبد الله بجلي و مغيرة بن شعبه و عمرو بن معديكرب زبيدي و طليحة بن خويلد اسدي و قيس بن مكشوح مرادي با وي بودند. و چون با سپاه خويش به نهاوند رسيد، خارهاي آهن در راه وي ريختند و او خبر گيران فرستاد كه برفتند و از خارهاي آهني خبر نداشتند. يكيشان اسب خويش را كه خاري در دست آن فرو رفته بود براند كه نرفت و فرود آمد و دست اسب را بديد كه خاري در سم آن بود و آنرا بياورد و خبر را با نعمان بگفت. نعمان به كسان گفت: «راي شما چيست؟» گفتند: «از اين منزل به جاي ديگر رو كه پندارند از آنها مي‌گريزي و به تعقيب تو، در آيند.» نعمان از منزلگاه خويش در آمد و عجمان خارها را برفتند و به تعقيب وي رفتند و نعمان سوي آنها باز آمد و اردو زد. آنگاه گروههاي سپاه خويش را بياراست و با مردم سخن كرد و گفت: «اگر من كشته شوم سالار شما حذيفة بن يمان است و اگر او كشته شد سالارتان جرير بن عبد الله است و اگر جرير بن عبد الله كشته شد سالارتان قيس بن مكشوح است.» مغيرة بن شعبه دل آزرده بود كه جانشيني به او نداده بود و پيش وي آمد و گفت: «چه خواهي كرد؟» گفت: «وقتي نماز ظهر بكردم جنگ آغاز مي‌كنم زيرا پيمبر خدا را ديدم كه اين كار را دوست داشت.» مغيره گفت: «اگر به جاي تو بودم جنگ را صبحدم آغاز مي‌كردم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1932
نعمان گفت: «شايد جنگ را صبحدم آغاز مي‌كردي و خدا روي ترا سياه نمي‌كرد». اين سخن از آن رو گفت كه آن روز جمعه بود.
آنگاه نعمان گفت: «ان شاء الله نماز مي‌كنم و پس از نماز به مقابله دشمن مي‌رويم.» و چون دو سپاه صف بستند نعمان به كسان گفت: «من سه بار تكبير مي‌گويم:
وقتي تكبير اول بگفتم هر كسي بند پاپوش خود ببندد و خويشتن را مرتب كند و چون تكبير دوم بگفتم، جامه خويش محكم كند و براي حمله آماده شود و چون تكبير سوم بگفتم به آنها حمله كنيد كه من حمله كرده‌ام.» عجمان بيامدند كه همديگر را به زنجيرها بسته بودند تا فرار نكنند و مسلمانان به آنها حمله بردند و جنگ آغاز كردند، تيري به نعمان رسيد و كشته شد و برادرش سويد بن مقرن او را در جامه‌اش پيچيد و تا وقتي كه خدا مسلمانان را ظفر داد قتل وي را نهان داشت. پرچم را به حذيفة بن يمان داد و خدا ذو الحاجب را بكشت و نهاوند گشوده شد. و از آن پس ديگر عجمان را تجمعي نبود.
ابو جعفر گويد: شنيدم كه عمر بن خطاب سائب بن اقرع وابسته ثقيف را كه مردي دبير و حسابدار بود بفرستاد و گفت: «به اين سپاه ملحق شو و آنجا باش و اگر خداوند مسلمانان را ظفر داد غنيمتشان را تقسيم كن و خمس خدا و خمس پيمبر را بگير و اگر سپاه بشكست به صحرا بزن كه دل زمين از روي آن بهتر است.» سائب گويد: وقتي خدا عز و جل نهاوند را بر مسلمانان گشود غنايم بسيار گرفتند و هنگامي كه من به كار تقسيم سرگرم بودم كافري از مردم آنجا بيامد و گفت:
«مرا به جان و كسان و خاندانم امان مي‌دهي تا گنجهاي نخيرجان را كه گنجهاي خاندان كسري است به تو نشان دهم كه از آن تو و يارت شود و كس در آن شريك تو نباشد.» گفتم: «آري» گفت: «پس يكي را با من بفرست، تا گنجها را به او نشان دهم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1933
گويد: يكي را با وي فرستادم كه دو جعبه بزرگ بياورد كه همه مرواريد و زمرد و ياقوت بود. و چون از تقسيم بر كسان فراغت يافتم آنرا با خويش برداشتم و پيش عمر بن خطاب رفتم كه گفت: «سائب چه خبر داري؟» گفتم: «اي امير مؤمنان، خبر نيك، خداوند فتحي بزرگ نصيب تو كرد و نعمان بن مقرن رحمه الله درگذشت.» عمر گفت: «انا الله و انا اليه راجعون.» آنگاه بگريست و زار زد كه لرزش شانه‌هاي او را ديدم.
و چون رفتار او را بديدم گفتم: «بخدا اي امير مؤمنان پس از او كسي كه سر شناس باشد كشته نشد.» گفت: «اينان مسلمانان ناتوان بوده‌اند، ولي آنكه عزت شهادتشان داد خودشان را و نسبهاشان را مي‌شناسد، از شناسايي عمر، پسر مادر عمر، چه نتيجه مي‌برند.» آنگاه برخاست كه برود گفتم: «مالي گرانقدر پيش من هست كه همراه آورده‌ام» آنگاه خبر دو جعبه را با وي گفتم.
گفت: «دو جعبه را به بيت المال بسپار تا درباره آن بنگريم و خودت پيش سپاهت باز گرد.» گويد: جعبه‌ها را به بيت المال سپردم و شتابان سوي كوفه رفتم.
گويد: عمر صبحگاه آن شب كه من حركت كرده بودم يكي را از پي من فرستاده بود و وقتي به من رسيد كه وارد كوفه شدم و شترم را خوابانيدم و او شترش را پشت شتر من خوابانيد و گفت: «پيش امير مؤمنان برو كه مرا از پي تو فرستاد و اينجا به تو رسيدم.» گفتم: «واي تو، قضيه چيست و مرا براي چه مي‌خواهد؟» گفت: «بخدا نمي‌دانم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1934
گويد: «با او شدم و برفتم تا پيش عمر رسيدم و چون مرا ديد گفت: «از دست پسر مادر سائب چه مي‌كشم؟ پسر مادر سائب با من چه مي‌كند؟» گفتم: «اي امير مؤمنان قضيه چيست؟» گفت: «واي تو، آن شب كه رفتي، وقتي خوابيدم فرشتگان پروردگار بيامدند و مرا سوي آن دو جعبه كشانيدند كه آتش از آن بر ميخاست، بي پدر هر دو را بگير و ببر و بفروش و جزو مقرري و روزي مسلمانان منظور دار.» گويد: دو جعبه را ببردم و در مسجد كوفه نهادم، بازرگانان بيامدند و عمرو بن حريث مخزومي آنرا به دو هزار هزار از من خريد و به سرزمين عجمان برد و به چهار هزار هزار بفروخت و هنوز مالدارترين مردم كوفه است.
زياد بن جبير گويد: پدرم مي‌گفت: «عمر بن خطاب وقتي به هرمزان امان داد به او گفت: «مرا پندي گوي.» هرمزان گفت: «قلمرو پارسيان سري دارد و دو بال» گفتم: «سر كجاست؟» گفت: «در نهاوند است كه بندار آنجاست و چابكسواران كسري و مردم اصفهان با ويند.» عمر گفت: «دو بال كجاست؟» گويد: هرمزان جايي را گفت كه من از ياد برده‌ام، آنگاه گفت: «دو بال را قطع كن تا سر از كار بيفتد.» گفت: «اي دشمن خدا دروغ گفتي، بلكه سر را قطع مي‌كنم و چون خدا آنرا قطع كرد، دو بال به كار نخواهد بود.» گويد: عمر مي‌خواست شخصا سوي نهاوند رود.
اما گفتند: «اي امير مؤمنان! ترا بخدا شخصا سر كجاست؟» گفت: «سوي سپاه عجمان مرو كه اگر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1935
كشته شوي كار مسلمانان آشفته شود، سپاه بفرست.» پس عمر مردم مدينه را فرستاد كه مهاجران و انصار نيز جزو آنها بودند و عبد الله بن عمر نيز بود و به ابو موسي اشعري نوشت كه با مردم بصره حركت كن و به حذيفة بن يمان نوشت كه با اهل كوفه حركت كن تا در نهاوند فراهم آييد و نوشت كه وقتي به هم رسيديد سالارتان نعمان بن مقرن مزني است.
گويد: و چون در نهاوند فراهم آمدند بندار كافري را فرستاد كه يكي را پيش ما فرستيد كه با وي سخن كنيم و مغيرة بن شعبه را فرستادند.
گويد: گويي او را مي‌بينم كه مويي دراز داشت و يك چشم بود، او را سوي بندار فرستادند و چون بيامد از او پرسش كرديم.
گفت: «او را ديدم كه با ياران خويش مشورت كرده بود كه به چه صورت اين عرب بپذيريم با همه شكوه و رونق شاهي، يا به سادگي تا به آنچه داديم بي‌رغبت شود؟» گفته بودند: «با بهترين شكوه و وسايل.» گويد: آماده شده بودند و چون پيش آنها رسيديم برق سر نيزه‌ها و نيزه‌ها چشم را خيره مي‌كرد. عجمان چون شيطانها اطراف بندار بودند كه بر تخت طلا نشسته بود و تاج به سر داشت.
گويد: و همچنان مي‌رفتيم و پسم راندند و من سر و صدا كردم و گفتم: «با فرستادگان چنين نمي‌كنند.» گفتند: «تو سگي بيش نيستي.» گفتم: «خدا نكند، من در ميان قوم خودم از اين در ميان شما معتبرترم.» پس مرا سخت بماليدند و گفتند «بنشين» و مرا بنشانيدند.
گويد: گفتار بندار را براي مغيره، ترجمه كردند كه مي‌گفت: «عربان از همه مردم از بركات بدورترند و بيشتر از همه گرسنه مي‌مانند و از همه كس تيره‌روزترند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1936
و كثيف‌تر و ديارشان از همه دورتر است. اگر پرهيز از نجاست جثه‌هاتان نبود به اين چابكسواران اطراف خودم مي‌گفتم شما را با تير بدوزند كه شما كثافتيد، اگر برويد كارتان نداريم و اگر مصر باشيد قتلگاهتان را به شما نشان ميدهيم.» مغيره گويد: پس من حمد خدا كردم و ثناي او عز و جل بر زبان راندم و گفتم:
«بخدا از صفات و حالات ما چيزي به خطا نگفتي كه ديارمان از همه دورتر است و از همه مردم گرسنه‌تر و تيره روزتر بوديم و از همه كسان از نيكي دورتر تا خدا عز و جل پيمبر خويش صلي الله عليه و سلم را به ما فرستاد كه وعده ظفر دنيا و بهشت آخرت داد. بخدا از وقتي پيمبر خدا سوي ما آمده از پروردگارمان بجز فتح و ظفر نديده‌ايم، تا پيش شما آمده‌ايم، بخدا هرگز به سوي آن تيره روزي باز نمي‌رويم تا آنچه را به دست شماست بگيريم يا به سرزمين شما كشته شويم.» گفت: «بخدا اين يك چشم آنچه را در دل داشت صريح با شما گفت.» گويد: پس برخاستم و تا آنجا كه مي‌توانستم كافر را ترسانيده بودم.
گويد: آنگاه كافر كس پيش ما فرستاد كه يا سوي ما به نهاوند آييد و يا ما سوي شما آييم.
نعمان گفت: «بياييد.» ابي مي‌گفت: «بخدا روزي چون آن روز نديده بودم، پارسيان كه مي‌آمدند گفتي كوههاي آهن بودند، قول و قرار كرده بودند كه از مقابل عربان نگريزند، به يك ديگر بسته شده بودند و هر هفت كس به يك بند بودند و خارهاي آهن پشت سر خويش افكنده بودند و مي‌گفتند: «هر كس از ما بگريزد خار آهن لنگش كند.» گويد و چون مغيره كثرت آنها را بديد گفت: «مانند امروز ناكامي‌اي نديده‌ام كه دشمنان را مي‌گذاريد آماده شوند و با شتاب به آنها نمي‌تازيد. بخدا اگر كار به دست من بود شتاب مي‌كردم.» نعمان بن مقرن كه مردي نرمخوي بود گفت: «خدا كند در اينگونه جاها حضور
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1937
يابي و از رفتار خويش غمين و بدنام نشوي، مانع من از شروع جنگ رفتاري است كه از پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم ديده‌ام كه پيمبر خدا وقتي به غزا مي‌رفت اول روز جنگ آغاز نمي‌كرد، شتاب نمي‌كرد تا وقت نماز بيايد و باد بوزد و جنگ خوش شود، مانع من اينست.» آنگاه گفت: «خدايا از تو مي‌خواهم كه امروز چشم مرا به فتحي كه مايه عزت اسلام باشد روشن كني و كافران را ذليل كني، آنگاه مرا به شهادت رساني و سوي خويش بري، خدايتان بيامرزاد آمين گوييد.» گويد: ما آمين گفتيم و بگريستيم.
آنگاه نعمان گفت: «وقتي من پرچم خويش را مي‌جنبانم شما سلاح آماده كنيد، بار ديگر مي‌جنبانم و براي جنگ دشمن آماده شويد و چون بار سوم بجنبانيدم هر گروهي به بركت خدا به دشمنان مقابل خويش هجوم برد.» گويد: خارهاي آهنين آورده بودند.
گويد: نعمان درنگ كرد تا وقت نماز شد و باد وزيدن گرفت و او تكبير گفت و ما نيز تكبير گفتيم. آنگاه گفت: «اميدوارم خدا دعاي مرا اجابت كند و فتح نصيب من كند» سپس پرچم را به جنبش آورد كه براي جنگ آماده شديم، بار ديگر به جنبش آورد كه رو به روي دشمن رفتيم و با رسوم را بعد به جنبش آورد.
گويد: نعمان تكبير گفت و مسلمانان تكبير بر زبان راندن و گفتند فتحي مي‌خواهيم كه خدا بوسيله آن اسلام و مسلمانان را نيرو دهد.
آنگاه نعمان گفت: «اگر من كشته شدم حذيفة بن يمان سالار سپاه است و اگر او كشته شد فلانيست و اگر فلاني كشته شد فلاني است» تا شش كس را بر شمرد كه آخرشان مغيره بود. آنگاه پرچم را براي بار سوم به جنبش آور و هر كسي به دشمن مقابل خويش حمله برد.
گويد: در آن روز هيچ مسلماني نبود كه سر بازگشت داشته باشد مگر جان دهد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1938
يا ظفر يابد. يكباره حمله كرديم و پارسيان كه ثبات ما را بديدند و بدانستند كه از عرصه به در نمي‌رويم، هزيمت شدند. يكيشان كه مي‌افتاد هفت كس روي هم ميافتادند كه در بند بودند و همگي كشته مي‌شدند، خارهاي آهنين كه پشت سر خويش ريخته بودند لنگشان مي‌كرد.» نعمان رضي الله عنه گفت: «پرچم را پيش مي‌برديم و پارسيان را مي‌كشتيم و منهزم مي‌كرديم و چون نعمان ديد كه خدا دعاي وي را اجابت كرد و فتح را معاينه ديد، تيري به تهيگاه وي خورد و از پاي درآمد.
گويد: آنگاه معقل برادر وي بيامد و جامه‌اي بر او افكند و پرچم را بگرفت و جنگ آغاز كرد و گفت: «بياييد آنها را بكشيم و هزيمت كنيم» و چون مردم فراهم آمدند گفتند: «سالار ما كو؟» معقل گفت: «اينك سالار شما كه خدا چشم وي را به فتح روشن كرد و كار وي را با شهادت به سر برد.» گويد: وقتي كسان با حذيفه بيعت كردند، عمر در مدينه براي وي ظفر مي‌خواست و مانند زن آبستن ميناليد و خدا را مي‌خواند.
گويد: آنگاه خبر فتح را بوسيله يكي از مسلمانان براي عمر نوشتند كه چون پيش وي رسيد گفت: «اي امير مؤمنان، بشارت! فتحي رخ داد كه خدا بوسيله آن اسلام و مسلمانان را عزت داد و كفر و كافران را ذليل كرد.» گويد: عمر حمد خدا عز و جل كرد، آنگاه گفت: «نعمان ترا فرستاد؟» گفت: «اي امير مؤمنان، درباره نعمان صبوري كن.» گويد: عمر بگريست و انا لله خواند، آنگاه گفت: «واي بر تو، و ديگر كي؟» گفت: «فلان و فلان» و بسيار كس را بر شمرد. آنگاه گفت: «و كسان ديگر، اي امير مؤمنان كه نميشناسيشان».
عمر در حالي كه مي‌گريست گفت: «آنها را چه زيان كه عمر نشناسدشان، خدا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1939
مي‌شناسدشان.» اما به روايت سيف كه از سعيد آورده سبب جنگ نهاوند آن بود كه وقتي مردم بصره هرمزان را بشكستند و مردم فارس را از محو سپاه علا مانع شدند و به فارس تاختند، فارسيان با شاه خويش كه آن وقت به مرو بود نامه نوشتند و تحريكش كردند و شاه با مردم جبال ما بين باب و سند و خراسان و حلوان نامه نوشت كه بجنبيدند و به همديگر نامه نوشتند و سوي يك ديگر رفتند و همسخن شدند كه به نهاوند بيايند و آنجا كارهاي خويش را استوار كنند. و چون گروههاي اول به نهاوند رسيد، سعد بوسيله قباد عامل حلوان خبر يافت و براي عمر نوشت.
در اين اثنا كه پارسيان نامه به همديگر نوشتند و در نهاوند اجتماع كردند، كساني كه به مخالفت سعد برخاستند و بر ضد او تحريك كردند و وضعي كه براي مسلمانان پيش آمده بود از اين كار بازشان نداشت.
از جمله كساني كه به پا خاست كه جراح بن سنان اسدي بود با چند تن ديگر كه عمر به آنها گفت: «دليل بدخواهي شما اينكه وقتي به اين كار دست زده‌ايد كه دشمن بر ضد شما آماده شده است. بخدا اين وضع مانع از آن نيست كه در كار شما بنگرم و گر چه دشمنان به نزد شما فرود آيند.» آنگاه عمر محمد بن مسلمه را بفرستاد. در اين هنگام مسلمانان براي مقابله عجمان آماده مي‌شدند و عجمان فراهم بودند.
در ايام عمر كار محمد بن مسلمه اين بود كه درباره كساني كه از آنها شكايت مي‌شد تحقيق كند. وي پيش سعد رفت تا وي را بر مردم كوفه بگرداند، و اين به هنگامي بود كه مقرر شده بود سپاه از ولايات سوي نهاوند روان شود. پس محمد ابن مسلمه سعد را به مسجدهاي كوفه مي‌برد. پرسش درباره وي نهاني نبود كه در آن روزگار نهاني پرسش نمي‌كردند. در هر مسجد از كسان درباره سعد مي‌پرسيد كه مي‌گفتند: «جز نيكي از او نمي‌دانيم و به جاي او ديگري را نمي‌خواهيم، درباره او
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1940
ناروا نمي‌گوييم و بر ضد او كمك نمي‌كنيم.» مگر همدستان جراح بن سنان و ياران وي كه خاموش بودند، بد نمي‌گفتند كه نميشد گفت اما ستايش نيز نمي‌كردند.
و چون به نزد مردم بني عبس رسيدند محمد گفت: «هر كه حقي مي‌داند بخدا قسمش ميدهم كه بگويد.» اسامة بن قتاده گفت: «خدا را، اكنون كه ما را قسم دادي، او تقسيم به مساوات نمي‌كند و با رعيت عدالت نمي‌كند.» سعد گفت: «خدايا اگر اين سخن را به دروغ و ريا مي‌گويد ديده‌اش را كور كن و عيالش را بيفزاي و او را به فتنه‌هاي گمراهي آور دچار كن.» پس از آن چشم اسامه نابينا شد و ده دختر دور او را گرفت و چنان بود كه خبر يكي از اين زنان را مي‌شنيد و پيش وي ميشد و او را مي‌جست و چون مي‌يافت مي‌گفت: «اين نفرين سعد، مرد مبارك است.» آنگاه سعد در باره كسان ديگر نفرين كرد و گفت: «خدايا اگر به ناحق و به دروغ آمده‌اند در بلاي سختشان انداز» و آنها به بلاي سخت افتادند: جراح آن روز كه به حسن بن علي تاخت كه او را به غافلگيري بكشد، به ضرب شمشيرها پاره پاره شد، قبيصه به ضربات سنگ درهم شكست و اربد با كارد و نوك نيام شمشيرها كشته شد.
سعد گفت: «من نخستين كسم كه در راه اسلام خون مشركان ريختم. پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم پدر و مادر بفداي من كرد و پيش از من بفداي هيچكس نكرده بود. پنجمين كس بودم كه اسلام آوردم و بني اسد پندارند كه نماز كردن نمي‌دانم‌و شكار سرگرمم مي‌كند» آنگاه محمد، سعد و آن كسان را سوي عمر برد و چون پيش وي رسيد خبرها را بگفت، عمر گفت: «اي سعد، واي تو! چگونه نماز مي‌كني؟» گفت: «دو ركعت اول را طولاني مي‌كنم و ركعتهاي آخر را مختصر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1941
مي‌كنم.» گفت: «از تو چنين شايسته است.» آنگاه عمر گفت: «اگر احتياط نبود كار اينان روشن بود.» پس از آن گفت: «اي سعد جانشين تو در كوفه كيست؟» گفت: «عبد الله بن عبد الله بن عتبان» عمر عبد الله را به جاي گذاشت و عامل كوفه كرد. پس، قضيه نهاوند و آغاز مشورت درباره آن و سپاه فرستادنها در ايام سعد بود اما جنگ در ايام عبد الله رخ داد.
گويد: كار پارسيان چنان بود كه از نامه يزدگرد شاه به حركت آمدند و راه نهاوند گرفتند و مردمان ما بين خراسان تا حلوان و مردم ما بين باب تا حلوان و مردم ما بين سيستان تا حلوان راهي نهاوند شد: از پارسيان و فهلوجان جبال، از ما بين باب تا حلوان سي هزار جنگاور فراهم آمد و از ما بين خراسان تا حلوان شصت هزار كس و از ما بين سيستان تا حلوان شصت هزار كس كه همگي سوي فيرزان رفتند و به دو روي فراهم آمدند.
ابي طعمه ثقفي كه حاضر حوادث بوده گويد: پارسيان گفتند: «محمد كه دين براي عربان آورد قصد ما نكرد، از پس محمد ابو بكر شاهشان شد و قصد ديار پارسيان نكرد مگر غارتي كه معمول آنها بوده آنهم در سواد و مجاور ديارشان. پس از آن عمر شاه شد و ملك وي گسترده و پهناور شد تا به شما رسيد و سواد و اهواز را از شما گرفت و زير فرمان آورد و به اين بس نكرد و به دل خانه پارسيان و مملكت تاخت، اگر شما سوي او نرويد او سوي شما آيد كه خانه مملكت را به ويراني داد و به شهر پادشاهيتان تاخت و دست برندارد مگر سپاهيان وي را از ديارتان بيرون كنيد و اين دو شهر را بگيريد و او را در ديار و قرارگاهش مشغول كنيد.» قرار و پيمان نهادند و ميان خودشان در اين باب مكتوب نوشتند و بر آن همدل شدند.
و چون سعد خبر يافت عبد الله بن عتبان را جانشين خويش كرد و سوي عمر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1942
رفت و خبر را كه براي او نوشته بود رو به رو با وي در ميان نهاد و گفت: «مردم كوفه اجازه پيشروي مي‌خواهند كه در شدت عمل بر پارسيان پيشدستي كنند.» گويد: و چنان بود كه عمر آنها را از پيشروي در ديار جبل منع كرده بود.
عبد الله و ديگران نيز به او نوشتند كه يكصد و پنجاه هزار مرد جنگي از پارسيان فراهم آمده‌اند و اگر پيش از آنكه ما شدت عمل آغاز كنيم سوي ما آيند جرات و نيرويشان فزوني گيرد و اگر پيشدستي كنيم به سود ماست.» گويد: فرستاده‌اي كه اين نامه را برد قريب بن ظفر عبدي بود و سعد از پي وي براي مشورت عمر راهي شد.
گويد: وقتي فرستاده با نامه و خبر پيش عمر رسيد از او پرسيد: «نامت چيست؟» گفت: «قريب.» گفت: «پسركي؟» گفت: «پسر ظفر» عمر اين را به فال نيك گرفت و گفت: «ان شاء الله ظفري نزديك (قريب) است. و بي كمك خدا نيرويي نيست.» آنگاه نداي نماز جماعت دادند كه مردم فراهم آمدند و سعد بيامد و عمر از نام سعد فال نيك زد و بر منبر به سخن ايستاد و خبر را با مسلمانان بگفت و با آنها مشورت كرد و گفت: «اين روز، روزها به دنبال دارد. من قصد كاري كرده‌ام، به شما مي‌گويم بشنويد و راي خويش بگوييد، مختصر كنيد و مجادله مكنيد كه ناكام شويد و نيرويتان برود، بسيار مگوييد و طولاني مكنيد كه كارها درهم شود و راي پيچيده شود، آيا صواب است كه من با كساني كه پيش منند و آنچه فراهم توانم كرد بروم و در منزلگاهي ميان اين دو شهر فرودآيم و آنها را براي حركت دعوت كنم و ذخيره قوم باشم تا خدا ظفرشان دهد و آنچه را خواهد مقرر كند. اگر خدا ظفرشان داد آنها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1943
را سوي ديار پارسيان برانم كه بر سر ملكشان جنگ آغاز كنند؟» عثمان بن عفان و طلحة بن عبيد الله و زبير بن عوام و عبدالرحمن بن عوف و چند تن ديگر از مردان صاحب راي و اصحاب پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم برخاستند و سخن كردند و گفتند: «اين صواب نيست، بايد راي و اثر تو از قوم غايب نماند، اينك سران و سواران و بزرگان عرب كه جماعت‌هاي پارسيان را پراكنده‌اند و شاهانشان را كشته‌اند و با آنها جنگهاي بزرگتر از اين داشته‌اند آنجا هستند.
اجازه خواسته‌اند و استغاثه نكرده‌اند اجازه بده و كسان بفرست و درباره آنها دعا كن.» گويد: كسي كه از راي عمر خرده مي‌گرفت عباس رضي الله عنه بود.
ابو طعمه گويد: آنگاه علي بن ابي طالب عليه السلام برخاست و گفت: «اي امير مؤمنان، جماعت راي صواب آوردند و مكتوبي را كه به تو رسيده فهميدند، ظفر و شكست اين كار به بيشي و كمي نيست، اين دين خداست كه عيان كرده و سپاه اوست كه بوسيله فرشتگان قوتشان داده و تأييد كرده تا بدينجا رسيده. خداوند به ما وعده داده و وعده خويش را وفا مي‌كند و سپاه خويش را ياري مي‌كند، وضع تو نسبت به مسلمانان چون رشته مهره هاست كه آنرا فراهم دارد و نگه دارد و اگر پاره شود مهره‌ها پراكنده شود و برود و هرگز به تمامي فراهم نيايد. اكنون عربان اگر چه كمند اما بوسيله اسلام بسيارند و نيرومند. بمان و به مردم كوفه كه بزرگان و سران عربند و از جمع بيشتر و تواناتر و كوشاتر از اينان باك نداشته‌اند، بنويس كه دو سوم آنها سوي پارسيان روند و يك سوم بمانند و به مردم بصره بنويس كه جمعي از سپاه آنجا را به كمك مردم كوفه فرستند» گويد: عمر از حسن راي آنها خرسند شد و گفتارشان را پسنديد آنگاه سعد برخاست و گفت: «اي امير مؤمنان نگران مباش كه آنها براي عقوبت فراهم آمده‌اند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1944
ابو بكر هذلي گويد: وقتي عمر خبر را با جماعت بگفت و با آنها مشورت كرد گفت: «سخن مختصر كنيد و دراز مكنيد كه كارها درهم شود بدانيد كه اين روز، روزها به دنبال دارد، سخن كنيد» پس طلحة بن عبيد الله كه از سخنوران اصحاب پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم بود برخاست و كلمه شهادت بر زبان راند. آنگاه گفت: «اما بعد اي امير مؤمنان، از كارها خرد اندوخته‌اي و گزش بليات را چشيده‌اي و از تجربه‌ها نكته‌ها آموخته‌اي، تو خود داني، تو و رأي تو كه در كار تو وانمانيم و سستي نكنيم، كار ما به تو سپرده است، فرمان كن تا اطاعت كنيم، بخوان تا اجابت كنيم، برادرمان تا برنشينيم، بفرستمان تا برويم، بكشانمان تا كشيده شويم كه عهده‌دار اين كار تويي. محنت كشيده‌اي، تجربه ديده‌اي و كارها را آزموده‌اي و قضاي خدا براي تو جز نيكي به بار نياورده» و چون طلحه بنشست باز عمر گفت: «اين روز، روزها به دنبال دارد» سخن كنيد.
عثمان بن عفان برخاست و شهادت بر زبان راند و گفت: «اي امير مؤمنان راي من اينست كه به مردم شام بنويسي كه از شام روان شوند و به مردم يمن بنويسي كه از يمن روان شوند، آنگاه تو با مردم مدينه و مكه سوي دو شهر كوفه و بصره روي و جمع مسلمانان را با جمع مشركان تلاقي دهي كه وقتي با كساني كه با تواند و پيش تواند بروي، شمار دشمن كه بسيار مي‌نمايد در خاطرت كاستي گيرد، نيرومندتر باشي و با شمار بيشتر. اي امير مؤمنان! بدون عربان تو چه خواهي بود و از نيروي دنيا چه داري و به كدام حرز پناه مي‌بري؟ اين روز، روزها به دنبال دارد، با رأي خويش و ياران خويش در آنجا حاضر شو و غايب مباش.» آنگاه عثمان بنشست و عمر بازگفت: «اين روز، روزها به دنبال دارد سخن كنيد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1945
علي بن ابي طالب برخاست و گفت: «اما بعد، اي امير مؤمنان! اگر مردم شام را از شام ببري روميان سوي زن و فرزندشان بتازند و اگر مردم يمن را از يمن ببري حبشيان سوي زن و فرزندشان تازند، تو اگر از اين سرزمين بروي همه اطراف آن آشفته شود تا آنجا كه پشت سرت به سبب زنان و نانخوران از آنچه در پيش روي داري مهمتر شود، اين كسان را در شهرهايشان به جاي گذار و به مردم بصره بنويس كه سه گروه شوند: يك گروه پيش زن و فرزند بمانند و گروهي با ذميان بمانند كه نقض پيمان نكنند و گروهي ديگر به كمك برادران خويش سوي كوفه روند، اگر عجمان فردا ترا ببينند گويند اين امير عرب است و ريشه عرب، و سخت‌تر و مصرانه‌تر حمله كنند. آنچه از حركت پارسيان گفتي خدا حركتشان را از تو ناخوشتر دارد و قدرت وي به تغيير چيزي كه ناخوش دارد بيشتر است. درباره شما پارسيان گفتي، ما در گذشته به پشتيباني شمار جنگ نمي‌كرديم، بلكه به پشتيباني ظفر جنگ مي‌كرديم.» عمر گفت: «آري، بخدا اگر از اين ديار بروم اطراف اين سرزمين آشفته شود و اگر عجمان مرا ببينند از نبردگاه نروند و كساني كه كمكشان نكرده‌اند به كمك آيند و گويند: اين ريشه عرب است اگر آنرا قطع كرديد، ريشه عربان را قطع كرده‌ايد، مردي را به من بنماييد كه فردا اين مرز را بدو سپارم.» گفتند: «راي تو بهتر است و تواناييت تو بيشتر.» گفت: «يكي را به من بنماييد كه عراقي باشد» گفتند: «اي امير مؤمنان! تو مردم عراق و سپاه خويش را بهتر مي‌شناسي كه پيش تو آمده‌اند و آنها را ديده‌اي و با ايشان سخن كرده‌اي» گفت: «بخدا كارشان را به كسي مي‌سپارم كه فردا وقتي با نيزه‌ها روبرو شود سوي آن شتابد» گفتند: «اي امير مؤمنان اين كيست؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1946
گفت: «نعمان بن مقرن مزني» گفتند: «كار كار اوست» در آن هنگام نعمان به بصره بود و تني چند از سران اهل كوفه پيش وي بودند كه عمر به هنگام پيمان شكني هرمزان آنها را به كمك نعمان فرستاده بود كه رامهرمز و ايذه را گشودند و در كار فتح شوشتر و جندي‌شاپور و شوش كمك كردند.
پس عمر همراه زر بن كليب و مقترب، اسود بن ربيعه، خبر را براي نعمان نوشت كه سالاري جنگ با پارسيان را به تو دادم از آنجا كه هستي سوي ماه رو كه به مردم كوفه نوشته‌ام آنجا پيش تو آيند و همينكه سپاه فراهم آمد سوي فيرزان و كساني از عجمان و ديگران كه به دور او فراهم شده‌اند حركت كن، از خداي ظفر بخواهيد و لا حول و لا قوة الا بالله بسيار گوييد.
ابو وائل درباره اينكه عمر نعمان را سوي نهاوند فرستاد، روايتي ديگر دارد.
گويد: نعمان بن مقرن عامل كسكر به عمر نوشت: «مثال من و كسكر همانند مردي است جوان كه پهلوي وي روسپي‌اي هست كه براي او رنگ مي‌مالد و عطر مي‌زند، ترا بخدا مرا از كسكر بردار و سوي يكي از سپاههاي مسلمانان فرست» گويد: عمر به او نوشت: «به نهاوند برو كه سالار مردم آنجايي» گويد: و چون تلاقي شد نخستين كسي كه كشته شد نعمان بود و برادرش سويد بن مقرن پرچم را بگرفت و خداي عز و جل مسلمانان را ظفر داد و پارسيان از آن پس تجمعي نداشتند و مردم هر شهر در ديار خودشان با دشمن مي‌جنگيدند.
سيف گويد: عمر همراه ربعي بن عامر به عبد الله بن عبد الله نامه نوشت كه از مردم كوفه چندين و چندان سوي نعمان فرست كه من بدو نوشته‌ام از اهواز سوي ماه آيد آنجا پيش وي روند كه با آنها به نهاوند رود. سالار جماعت حذيفة بن يمان است تا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1947
پيش نعمان بن مقرن رسند. به نعمان نوشته‌ام كه اگر حادثه‌اي براي تو رخ داد سالار سپاه حذيفة بن يمان باشد و اگر براي حذيفه حادثه‌اي رخ داد نعيم بن مقرن سالار سپاه باشد.
آنگاه عمر قريب بن ظفر را پس فرستاد و سائب بن اقرع را به عنوان امين همراه وي كرد و گفت: «اگر خدا ظفرتان داد غنيمتي را كه خداوند نصيب آنها كرده ميانشان تقسيم كن، با من خدعه مكن و گزارش ناحق مده، اگر قوم شكست خوردند مرا نبيني و ترا نبينم» پس آنها با نامه عمر كه دستور شتاب بود به كوفه رسيدند دنبالگان زودتر از همه روان شدند كه مي‌خواستند در كار دين بكوشند و نصيبي ببرند. حذيفة بن يمان با كسان روان شد، نعيم نيز همراه وي بود. در طرز به نعمان رسيدند و سپاهي به سالاري نسير در مرج القلعه نهادند.
گويد: عمر به سلمي بن قيس و حرملة بن مربطه و زر بن كليب و مقترب، اسود بن ربيعه، و سران پارسي نژاد كه ما بين فارس و اهواز بودند نوشت كه مردم فارس را از برادران خويش مشغول داريد و بدين وسيله قوم و سرزمين خويش را محفوظ داريد و در حدود ما بين فارس و اهواز بمانيد تا فرمان من بيايد.
گويد: آنگاه عمر مجاشع بن مسعود سلمي را به اهواز فرستاد و گفت از آنجا سوي ماه رو و چون به غضي شجر رسيد نعمان دستور داد كه همانجا بماند و سلمي و حرمله و زر و مقترب نيز بيامدند و در حدود اصفهان و فارس ببودند و كمك فارس را از مردم نهاوند ببريدند.
گويد: و چون مردم كوفه از طرز پيش نعمان رسيدند نامه عمر همراه قريب بدو رسيد كه نوشته بود: «كساني با تواند كه در ايام جاهليت سران و بزرگان عرب بوده‌اند، از آنها ياري بجوي كه به كار جنگ معرفت دارند در كارها دخالتشان بده و از راي آنها مايه بگير، از طليحه و عمرو چيز بپرس اما كاري بآنها مسپار.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1948
گويد: نعمان طليحه و عمرو را از طرف فرستاد كه براي وي خبر آرند و دستور داد كه چندان دور نروند.
پس طليحة بن خويلد و عمرو بن ابي سلمي عنزي و عمرو بن معدي كرب زبيدي روان شدند و چون روزي تا شب راه رفتند عمرو بن ابي سلمي باز آمد، گفتند: «چرا باز آمدي؟» گفت: در سرزمين عجم بودم، سرزميني ناشناس خود را كشت و آشنايي زميني را طي كرد طليحه و عمرو برفتند و چون شب سپري شد عمرو باز آمد.
گفتند: «چرا باز آمدي؟» گفت: «يك روز و شب راه سپرديم و چيزي نديديم، بيم كردم راه ما را ببندند.» كسان گفتند: «دومي نيز باز گشت.» اما طليحه برفت و بانها اعتنا نكرد و تا نهاوند پيش رفت- از نهاوند تا طرز بيست و چند فرسخ است- و آنچه بايد از پارسيان بدانست و از خبرها اطلاع يافت.
آنگاه باز آمد تا به جمع رسيد و مردم تكبير گفتند.
گفت: «چه خبر است؟» گفتند كه از سرنوشت وي بيمناك بوده‌اند.
گفت: «بخدا اگر ديني جز عرب بودند نبود من در انبوه عجمان از عربان دور نميشدم.
آنگاه پيش نعمان رفت و خبرها را براي وي نقل كرد و گفت: «ميان وي و نهاوند چيزي ناخوشايند نيست و هيچكس نيست.» در اين وقت نعمان بانگ حركت داد و بگفت تا آرايش گيرند و به مجاشع ابن مسعود پيغام داد كه مردم را حركت دهد.
آنگاه نعمان با آرايش جنگي برفت، نعيم بن مقرن بر مقدمه وي بود و دو پهلوي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1949
سپاه به حذيفة بن يمان و سويد بن مقرن سپرده بود. سالار تكروان قعقاع بن عمرو بود، دنباله دار سپاه مجاشع بود. كمكهاي مدينه كه مغيره و عبد الله جزو آنها بودند نيز بيامد و به اسپيذهان رسيد. پارسيان آن سوي واي خرد بودند و آرايش جنگي داشتند، سالارشان فيرزان بود و دو پهلوي وي به زردق و بهمين جاذويه سپرده بود كه او را به جاي ذو الحاجب گماشته بودند. همه مردم مرزها و مرزداران و بزرگان پارسي كه از قادسيه و جنگهاي پيش غايب مانده بودند و كمتر از حاضران آن جنگها نبودند آمده بودند. سالار سواران انوشق بود. و چون نعمان آنها را بديد تكبير گفت و كسان با وي تكبير گفتند و عجمان بيمناك شدند. آنگاه نعمان كه ايستاده بود بگفت تا بارها را فرود آرند و خيمه‌ها را بپا كنند.
خيمه‌ها به پا شد و نعمان همچنان ايستاده بود. پس بزرگان اهل كوفه بيامدند و خيمه‌اي براي او بپا كردند و از همگنان خويش پيشي گرفتند. اينان چهارده كس بودند كه حذيفة بن يمان و عقبة بن عمرو و مغيرة بن شعبه و بشير بن خصاصيه و حنظلة كاتب بن ربيع و ابن هوبر و ربعي بن عامر و عامر بن مطر و جرير بن عبد الله حميري و اقرع بن عبد الله حميري و جرين بن عبد الله بجلي و اشعث بن قيس كندي و سعيد بن قيس همداني و وايل بن حجر از آن جمله بودند و در عراق هيچكس چون اينان خيمه به پا نمي‌كرد.
پس از آنكه بارها فرود آمد نعمان جنگ آغاز كرد و روز چهار شنبه و پنجشنبه بجنگيدند و تنور جنگ در ميانه گرم بود و اين به سال هفتم خلافت عمرو به سال نوزدهم بود.
روز جمعه پارسيان به خندقهاي خود پناه بردند و مسلمانان آنها را محاصره كردند و چندانكه خدا خواست بماندند و كار به دلخواه عجمان بود كه هر وقت مي‌خواستند به جنگ مي‌آمدند.
پس كار بر مسلمانان سخت شد و بيم گرديد كه كار به درازا كشد. يكي از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1950
جمعه‌ها مسلمانان صاحب راي فراهم آمدند و سخن كردند و گفتند: «كار به دلخواه آنهاست» و پيش نعمان رفتند و قضيه را با وي بگفتند، او نيز در كار تامل كرد و همسخن شدند آنگاه نعمان گفت: «بمانيد و از اينجا نرويد» آنگاه كس به طلب دليران قوم و كساني كه در كار جنگ صاحب راي بودند فرستاد كه بيامدند و نعمان با آنها سخن كرد و گفت: «مي‌بينيد كه مشركان به حصار خندقها و شهرها پناه برده‌اند و هر وقت بخواهند بيرون مي‌شوند و مسلمانان نمي‌توانند آنها را برانگيزند و به جنگ بكشانند مگر آنكه خودشان بخواهند. مي‌بينيد كه مسلمانان از اين وضع كه كار برون آمدن به دلخواه دشمن است به زحمت افتاده‌اند چگونه مي‌توانيم آنها را تحريك كنيم و به جنگ بكشانيم كه تعلل ميكنند» 130) عمرو بن ثبي كه از همه كسان سالخورده‌تر بود سخن كرد و چنان بود كه به ترتيب سن سخن مي‌كردند، گفت: «حصاري شدن براي آنها سختتر است بگذارشان و سختي مكن، بگذار تعلل كنند، هر كس از آنها سوي تو آمد با وي جنگ كن.» اما همگان راي وي را رد كردند و گفتند: «ما يقين داريم كه پروردگارمان وعده‌اي را كه با ما دارد انجام ميدهد» عمرو بن معديكرب سخن كرد و گفت: «حمله كن و گروه بيشتر فرست و بيم مدار.» اما همگان راي وي را رد كردند و گفتند: «ما را با ديوارها به جنگ مياندازي كه ديوارها بر ضد ماست و يار آنهاست.» طليحه سخن كرد و گفت: «گفتند و صواب نگفتند، راي من اينست كه سپاهي بفرستي كه اطرافشان را بگيرند آنگاه تيراندازي كنند و جنگ آغازند و تحريكشان كنند و چون تحريك شدند و با جمع ما درآميختند و خواستند برون شوند سوي ما باز گردند و آنها را به دنبال خودشان بكشانند كه ما در اين مدت كه با آنها جنگ
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1951
مي‌كرده‌ايم آنها را به دنبال خودمان نكشانيده‌ايم و چون چنين كنيم و رفتار ما را ببينند اميدوار شوند كه هزيمت شده‌ايم و در اين ترديد نكنند و برون شوند و جنگ اندازند و ما نيز جنگ اندازيم تا خدا چنانكه خواهد ميان ما و آنها حكم كند.» نعمان به قعقاع بن عمر كه سالاريكه سواران بود دستور داد كه چنين كرد و جنگ آغازيد و عجمان دريغ كردند، اما به جنگشان كشانيد و چون برون شدند عقب نشست و باز عقب نشست و باز عقب نشست، عجمان، فرصت را غنيمت دانستند و چنان كردند كه طلحه پنداشته بود. گفتند: «همانست كه مي‌خواستيم» و بيرون شدند و كس جز نگهبانان درها نماند و به دنبال مسلمانان بودند تا قعقاع به اردوگاه رسيد و پارسيان از حصار خويش دور افتادند.
نعمان بن مقرن و مسلمانان همچنان در آرايش جنگ بودند و اين به يك روز جمعه و اول روز بود. نعمان دستور خويش را به كسان داده بود و گفته بود كه به جاي خويش بمانند و جنگ نكنند تا اجازه دهد.
چنان كردند و در پناه شترها از تيرهايشان در امان ماندند و مشركان پيش آمدند و همچنان تيراندازي مي‌كردند چندانكه بسيار كس زخمدار شد و مسلمانان به همديگر شكوه كردند و به نعمان گفتند: «مگر حال ما را نمي‌بيني، مگر نمي‌بيني كه مردم چه مي‌كشند، در انتظار چيستي كسان را اجازه بده با آنها جنگ كنند» نعمان گفت: «آهسته آهسته» چند بار با وي اين سخنان گفتند و همان جواب داد كه آهسته آهسته.
مغيره گفت: «اگر اين كار به دست من بود ميدانستم چه كنم» گفت: «آهسته، تو هم به امارت مي‌رسي، از پيش نيز امارت داشته‌اي كه خوب عمل كرده‌اي كه خدا نه ما و نه ترا زبون نكند، ما از تامل همان اميد داريم كه تو از عجله داري»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1952
نعمان براي جنگ در انتظار وقتي بود كه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم خوش داشت در آن با دشمن تلاقي كند و اين به وقت زوال و گشتن سايه و وزش باد بود. و چون وقت زوال نزديك شد نعمان بجنبيد و بر استري كم جثه بر نشست كه نزديك زمين بود و ميان كسان بگشت و در مقابل هر يك از پرچمها مي‌ايستاد و حمد و ثناي خدا مي‌كرد و مي‌گفت: «شما مي‌دانيد كه خدا به اين دين نيرويتان داد و وعده غلبه داد مرحله اول وعده او نمايان شده و دنباله و ختم آن بجا مانده، خدا به وعده خود وفا مي‌كند و دنباله را از پي مرحله اول مي‌آورد. به ياد آريد وقتي كه زبون بوديد و به اين دين گرويديد و نيرو گرفتيد، اكنون به حق، بندگان و دوستان خداييد. شما از برادران خويش در كوفه جدا شده‌ايد و مي‌دانيد كه ظفر و عزت شما با هزيمت و ذلت شما در آنها چه اثر دارد. دشمنان خويش را كه با آنها رو به رو هستيد مي‌بينيد و مي‌دانيد كه آنها چه چيزها را به خطر انداخته‌اند و شما چه چيزها را به خطر انداخته‌ايد، آنها مقداري اثاث به خطر افكنده‌اند، با قلمرو سواد اما شما دين و بقاي خويش را به خطر افكنده‌ايد، پس خطر شما و خطر آنها همانند نيست، مبادا كه آنها بر دنياي خويش از شما بر دينتان دلبسته‌تر باشند پرهيز كار بنده‌ايست كه با خدا راست باشد و دل به تلاش دهد و نيك بكوشد كه شما ميان دو نيكي هستيد و يكي از دو نيكي را انتظار مي‌بريد: يا شهادت و زندگي و روزي در كنف خداي، يا فتح نزديك و ظفر آسان.
هر كس به دشمن مقابل خويش پردازد و او را به برادر خويش وانگذارد كه مقابل وي و مقابل خودش بر او فراهم آيند كه مايه بدنامي است، سگ از صاحب خود دفاع مي‌كند، هر يك از شما عهده‌دار مقابل خويش است. وقتي فرمان خويش را بگفتم آماده شويد كه من سه تكبير مي‌گويم: وقتي تكبير اول را بگفتم هر كه آماده نشده آماده شود، و چون تكبير دوم را بگفتم سلاح خويش استوار كند و براي حمله آماده شود، و چون تكبير سوم را بگفتم ان شاء الله من حمله مي‌كنم شما نيز همگي حمله كنيد. خدايا دين خويش را عزت بخش و بندگان خويش را ياري كن و چنان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1953
كن كه امروز نعمان در راه عزت دين تو و ياري بندگانت نخستين شهيد باشد.» و چون نعمان از گفتگو با سپاهيان فراغت يافت به جاي خود باز آمد و تكبير اول و دوم و سوم بگفت و كسان گوش مي‌دادند و مطيع بودند و آماده حمله بودند و همديگر را از مقابل نيزه‌ها به كنار مي‌زدند.
آنگاه نعمان حمله برد و كسان حمله بردند. پرچم نعمان چون عقاب سوي پارسيان مي‌رفت، نعمان به قبا و كلاه سفيد مشخص بود. دو گروه با شمشيرها چنان سخت جنگيدند كه كس جنگي از آن سخت‌تر نشنيده بود و از هنگام زوال تا شبانگاه چندان از پارسيان بكشتند كه عرصه نبرد پر خون شد و مرد و چهار پا بر آن مي‌لغزيد و كساني از سواران مسلمان از لغزيدن در خون آسيب ديدند.
اسب نعمان در خون لغزيد و او را بينداخت و نعمان به هنگام لغزيدن اسب آسيب ديد و جان داد و نعيم بن مقرن پرچم را از آن پيش كه بيفتد بگرفت و جامه‌اي روي نعمان كشيد و پرچم را پيش حذيفة برد و بدو داد.
پرچم با حذيفة بود و او نعيم بن مقرن را بجاي خود نهاد و به جايي كه نعمان افتاده بود رفت و پرچم را برافراشت. مغيره گفت: «مرگ سالارتان را نهان داريد كه مردم سست نشوند تا ببينيم خدا درباره ما و آنها چه مي‌كند.» گويد: جنگ دوام داشت تا شب در آمد و مشركان هزيمت شدند و برفتند.
مسلمانان مصرانه تعقيبشان كردند و آنها كه مقصد خويش را گم كرده بودند سوي دره‌اي گريختند كه نزديك آن در اسبيذهان اقامت داشته بودند و در آن ريختند و هر كه در آن ميافتاد مي‌گفت: «وايه خرد» و به همين سبب تاكنون آنجا را وايه خرد مي‌نامند.
يكصد هزار كس يا بيشتر از آنها از سقوط به دره كشته شد بجز آنها كه در نبردگاه به قتل رسيدند و معادل آن بودند و جز معدودي جان نبردند.
گويد: فيرزان از ميان كشتگان نبردگاه جان برد و با معدود فراريان سوي همدان گريخت: نعيم بن مقرن به دنبال او رفت و قعقاع را از پيش فرستاد و به تپه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1954
همدان رسيده بود كه او را بگرفت. تپه پر از استر و خر بود كه عسل بارداشت و چهار پايان مانع فرار وي شد كه اجل رسيده بود. قعقاع از پس مقاومت او را بر تپه بكشت و مسلمانان گفتند: «خدا سپاهياني از عسل دارد». و عسلها را با ديگر بارها كه همراه آن بود به راه انداختند و به اردوگاه بردند از اين رو تپه، تپه عسل نام گرفت.
گويد: فيرزان وقتي قعقاع به او رسيد پياده شد و به كوه زد اما راه نبود و قعقاع از دنبال وي رفت تا بگرفتش.
فراريان تا شهر همدان برفتند و سواران از دنبالشان بودند و چون وارد همدان شدند مسلمانان آنجا فرود آمدند و اطراف شهر را به تصرف آوردند و چون خسرو شنوم چنين ديد از آنها امان خواست و قبول كرد كه همدان و دستبي را تسليم كند بشرط آنكه خونريزي نشود، مسلمانان پذيرفتند و آنها را امان دادند، مردم نيز ايمن شدند و هر كه گريخته بود باز آمد.
از آن پس كه مشركان در جنگ نهاوند هزيمت شدند، مسلمانان وارد شهر نهاوند شدند و هر چه را در شهر و اطراف بود تصرف كردند و ساز و برگ و اثاث را پيش سائب بن افرع كه عهده‌دار ضبط بود فراهم آوردند.
در اين اثنا كه در اردوگاه بودند و انتظار مي‌بردند از برادران مسلمانشان كه سوي همدان رفته بودند خبر برسد هربذ متولي آتشكده بيامد و امان خواست.
او را پيش حذيفه بردند و گفت: «مرا امان مي‌دهي كه آنچه را مي‌دانم با تو بگويم؟» گفت: «آري» گفت: «نخيرجان ذخيره‌اي را كه از آن خسرو بوده پيش من نهاده و من آنرا پيش تو ميآرم بشرط آنكه مرا و هر كه را خواهم امان دهي» حذيفه پذيرفت و او ذخيره خسرو را كه جواهرات بود و براي حوادث روزگار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1955
مهيا كرده بود بياورد كه در آن نگريستند و مسلمانان همسخن شدند كه آنرا پيش عمر فرستند و آنرا براي اين كار نهادند و نگهداشتند تا فراغت يافتند و آنرا با خمسها كه مي‌بايد فرستاد، فرستادند.
گويد: حذيفة بن يمان غنايم كسان را ميانشان تقسيم كرد، سهم سوار از جنگ نهاوند ششهزار شد و سهم پياده دو هزار. حذيفه از خمسها به هر كس از مردم سخت كوش جنگ نهاوند كه خواست چيز داد و بقيه خمسها را پيش سائب بن افرع فرستاد و سائب خمسها را بگرفت و با ذخيره خسرو پيش عمر برد. حذيفه از آن پس كه نامه فتح نهاوند را فرستاد در انتظار حوادث و فرمان عمر در نهاوند بماند.
فرستاده وي كه نامه فتح را برد طريف بن سهم از طايفه بني ربيعة بن مالك بود.
گويد: وقتي مردم ماهان خبر يافتند كه همدان گرفته شد و نعيم بن مقرن و قعقاع ابن عمرو آنجا فرود آمدند، به پيروي از خسرو شنوم كس پيش حذيفه فرستادند كه منظورشان را پذيرفت و همگان دل به قبول دادند و مي‌خواستند پيش حذيفه روند اما دينار فريبشان داد. وي كوچكتر از شاهان ديگر بود، شاه بود اما شاهان ديگر برتر از او بودند و برتر از همه قارن بود، دينار گفت: «با شكوه و زيور پيش آنها نرويد، خودتان را ندار وانماييد.» آنها چنان كردند و دينار با ديبا و زيور پيش مسلمانان رفت و شروط آنها را پذيرفت و هر چه مي‌خواستند برايشان برد كه با وي درباره مردم يكي از دو ماه پيمان كردند و ديگران بدو پيوستند و تبعه او شدند، بهمين سبب ماه دينار نام گرفت و حذيفه آنرا گرفته بود.
گويد: و چنان بود كه نعمان با بهزادان پيماني همانند اين كرده بود و ماه ديگر به او انتساب يافت و هم او نسير بن ثور را به قلعه‌اي گماشت كه جمعي از پارسيان به آنجا پناهنده شده بودند كه با آنها پيكار كرد و قلعه را بگشود و بدو منسوب شد.
حذيفه به آنها كه در مرج القلعه مانده بودند و آنها كه در غضي شجر اقامت داشته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1956
بودند و همه مردم پادگانها از غنايم نهاوند همانند حاضران نبرد، سهم داد كه آنها عقبدار مسلمانان بودند كه از سوي به آنها حمله نشود.
گويد: و آن شب كه تلاقي دو گروه مي‌شده بود عمر از اضطراب بي‌خواب شد و پيوسته برون مي‌شد و خبر مي‌جست. يكي از مسلمانان براي كاري شبانه از خانه در آمد و سواري به او برخورد كه سوي مدينه مي‌رفت و اين به شب سوم جنگ نهاوند بود. بدو گفت: «اي بنده خدا از كجا مي‌آيي؟» گفت: «از نهاوند» گفت: «چه خبر؟» گفت: «خبر خوش، خدا نعمان را ظفر داد و خود او شهيد شد و مسلمانان غنيمت نهاوند را تقسيم كردند كه به سوار شش هزار رسيد.» سوار راه سپرد تا به مدينه رسيد. و آن مرد نيز برفت و شب بخفت و صبحگاهان سخن سوار را با كسان بگفت و خبر شايع شد و به عمر رسيد كه همچنان مضطرب بود و كس فرستاد و از او پرسيد كه قضيه را با وي بگفت.
عمر گفت: «او راست گفت و تو راست مي‌گويي. اين عثيم، پيك جنيان بود كه پيك انسيان را ديد.» پس از آن طريف با خبر فتح آمد و عمر گفت: «چه خبر؟» گفت: «خبري بيشتر از فتح ندارم، وقتي آمدم مسلمانان به تعقيب فراريان بودند و همه آماده بودند» و جز آنچه مايه خوشدلي او بود نگفت. آنگاه عمر برفت و يارانش نيز با وي برفتند و به جستجوي خبر بود كه سواري نمودار شد.
عمر گفت: «بگوييد كيست؟» عثمان بن عفان گفت: «سائب است» همه گفتند: «سائب است» و چون نزديك او شد گفت: «چه خبر داري؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1957
گفت: «بشارت و ظفر» گفت: «نعمان چه مي‌كرد» گفت: «اسبش در خون دشمن بلغزيد و بيفتاد و شهيد شد» عمر بازگشت و سائب همراه او مي‌رفت. عمر از شمار كشتگان مسلمان پرسيد كه شمار كمي گفت و افزود كه نخستين كسي كه در روز فتح الفتوح شهيد شد نعمان بود (و چنان بود كه مردم كوفه و مسلمانان فتح نهاوند را چنين نام داده بودند) گويد: وقتي عمر وارد مسجد شد بارها را افرود آوردند و در مسجد نهادند و به تني چند از ياران خود و از جمله عبد الرحمن بن عوف و عبد الله بن ارقم گفت در مسجد بخوابند و خود به خانه رفت. سائب بن اقرع آن دو جعبه را به دنبال وي برد و خبر آنرا با خبر مسلمانان با وي بگفت.
عمر گفت: «اي پسر مليكه، بخدا نفهميده‌اند و تو هم نفهميده‌اي. زود! زود! از همان راه كه آمده‌اي برگرد تا پيش حذيفه برسي و آنرا بر كساني كه خدا غنيمتشان كرده تقسيم كنيد.» پس سائب بازگشت و برفت تا در ماه پيش حذيفه رسيد كه آنرا تقويم كرد و بفروخت و چهار هزار هزار بدست آورد.
قيس اسدي گويد: هنگام اقامت نهاوند يكي بنام جعفر بن راشد به طليحه گفت: «ناك شده‌ايم، از عجايب تو چيزي مانده كه ما را سودمند افتد؟» گفت: «باشيد تا بنگرم» و عبايي برگرفت و مدتي نه چندان زياد به سر افكند آنگاه گفت: «بيان، بيان، گوسفندان دهقان، اندر بستان در محل ارونان» گويد: به آن بستان رفتند و گوسفندان چاق را يافتند.
عروة بن وليد به نقل از كساني از قوم خويش گويد: در آن اثنا كه مردم نهاوند را محاصره كرده بوديم يك روز سوي ما آمدند و جنگ انداختند و طولي نكشيد كه خدا هزيمتشان كرد و سماك بن عبيد عبسي يكي از آنها را دنبال كرد كه هشت اسب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1958
سوار همراه وي بودند، آنها را به جنگ طلبيد و هر كه بيامد كشته شد تا همه را بكشت.
آنگاه به كسي كه جماعت همراه وي بودند حمله برد و اسيرش كرد و سلاح وي را بگرفت و مردي عبد نام را پيش خواند و اسير را به او سپرد.
آن شخص گفت: «مرا پيش سالارتان ببريد كه با وي درباره اين سرزمين صلح كنم و جزيه بدهم تو نيز كه مرا اسير كرده‌اي هر چه مي‌خواهي بخواه كه بر من منت نهاده‌اي و مرا نكشته‌اي من اكنون بنده توام اگر مرا پيش شاه بري و ميان من و او سازش آوري سپاسگزار تو باشم و برادر من باشي» پس او را رها كرد و امان داد و گفت: «تو كيستي؟» گفت: «من دينارم» وي از خاندان قارن بود.
پس او را پيش حذيفه آورد و دينار از دليري سماك و از كساني كه كشته بود و نظري كه خود او با مسلمانان داشت با وي سخن كرد و حذيفه با او صلح كرد كه خراج بدهد و ولايت ماه بدو انتساب يافت و پيوسته با سماك دوستي داشت و براي او هديه مي‌آورد و هر وقت با عامل كوفه كار داشت آنجا مي‌آمد.
گويد: دينار در ايام امارت معاويه به كوفه آمد و با مردم به سخن ايستاد و گفت:
«اي گروه مردم كوفه! شما اول بار كه بر ما گذشتيد مردمي نيك بوديد و به روزگار عمرو عثمان چنين بوديد، آنگاه دگر شديد و چهار خصلت در شما رواج يافت: بخل و گيجي و نامردي و كم حوصلگي، هيچيك از اين خصلتها در شما نبود و چون دقت كردم از مادران شما آمده و بدانستم كه بليه از كجاست: گيجي از نبطيان است و بخل از پارسيان، نامردي از خراسان است و كم حوصلگي از اهواز» شعبي گويد: وقتي اسيران نهاوند را به مدينه آوردند ابو لؤلؤه، فيروز، غلام مغيرة بن شعبه، هر كس از آنها را كوچك يا بزرگ ميديد دست به سرش مي‌كشيد و مي‌گريست و مي‌گفت: «عمر جگرم را خورد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1959
فيروز، نهاوندي بوده بود، به روزگار پارسيان روميان اسيرش كرده بودند پس از آن مسلمانان اسيرش كردند و به محل اسارت خويش انتساب يافت.
و هم شعبي گويد: از آن جمله كه به دره ريختند هشتاد هزار كس كشته شد در نبردگاه نيز سي هزار كس كه به هم بسته بودند كشته شدند بجز آنها كه ضمن تعاقب كشته شدند.
شهر نهاوند در آغاز سال نوزدهم به سال هفتم خلافت عمر گشوده شد كه سال هيجدهم به سر رسيده بود. تاريخ طبري/ ترجمه ج‌5 1959 سخن از جنگ مسلمانان و پارسيان در نهاوند ….. ص : 1930
حه گويد: در مكتوب نعمان و حذيفه براي مردم ماه‌ها چنين آمده بود:
«بنام خداي رحمان رحيم «اين مكتوبي است كه نعمان بن مقرن به مردم ماه بهزادان ميدهد «جانها و مالها و زمينهايشان را امان ميدهد كه كس دينشان را تغيير ندهد و «از انجام ترتيبات دينشان منعشان نكند، مادام كه هر سال به عامل خويش «جزيه دهند: از هر بالغ بابت جان و مالش باندازه توانش، و مادام كه به «رهمانده را رهنمايي كنند و راهها را اصلاح كنند و هر كس از سپاه «مسلمانان را كه به آنها گذر كند مهمان كنند كه يك روز و شب پيش آنها «بماند، و پيمان نگهدارند و نيكخواه باشند. اگر خيانت كردند و دگرگوني «آوردند ذمه ما از آنها بري باشد:
«عبد الله بن ذي السهمين «و قعقاع بن عمرو «و جرير بن عبد الله شاهد شدند «در محرم سال نوزدهم نوشته شد** بنام خداي رحمان رحيم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1960
«اين مكتوبي است كه حذيفة بن يمان به مردم ماه دينار مي‌دهد «جانها و مالها و زمينهايشان را امان مي‌دهد كه كس دينشان را تغيير ندهد و «از انجام ترتيبات دينشان منعشان نكند، مادام كه هر سال به عامل مسلمان «خويش جزيه دهند: از هر بالغ بابت مال و جانش باندازه توانش، و مادام «كه به رهمانده را رهنمايي كنند، و راهها را اصلاح كنند و هر كس از سپاه «مسلمانان را كه به آنها گذر كند مهمان كنند كه يك روز و شب پيش آنها «بماند، و مادام كه نيكخواهي كنند. اگر خيانت كردند و دگرگوني آوردند «ذمه ما از آنها بري باشد.
«قعقاع بن عمرو «و نعيم بن مقرن «و سويد بن مقرن شاهد شدند «و در محرم نوشته شد.» گويد: عمر دنبالگاني را كه در نهاوند حضور داشتند و سخت كوشيده بودند به دو هزاري‌ها پيوست و آنها را به رديف جنگاوران قادسيه برد.
در همين سال عمر به سپاههاي عراق دستور داد كه سپاههاي پارسي را هر كجا باشند تعقيب كنند و به سپاهيان مسلمان كه در بصره و اطراف بودند دستور داد كه سوي سرزمين فارس و كرمان و اصفهان روان شوند و بعضي از آنها كه در كوفه و توابع آن بودند سوي اصفهان و آذربايجان و ري روند.
بعضي‌ها گفته‌اند كه عمر اين كار را به سال هيجدهم كرد و اين سخن سيف بن عمر است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1961
توجه
بررسی و نقد و نظر،  انوش راوید درباره تاریخ طبری
فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری
نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری 
 
 
سخن از حوادث سال بيست و يكم و كار دو سپاه كه عمر چنان دستورشان داد
 
اشاره
سعيد گويد: وقتي عمر ديد كه يزدگرد هر سال جنگي بر ضد او به راه مي‌اندازد و به او گفتند كه پيوسته چنين خواهد بود تا وي از مملكتش بيرون شود، به كسان اجازه داد كه در سرزمين عجم پيش روند تا قلمرو خسرو را از يزدگرد بگيرند و پس از جنگ نهاوند از مردم كوفه و بصره سالاران روان كرد.
و چنان بود كه ميان عاملي سعد و عاملي عمار بن ياسر، دو امير بودند، يكي عبد الله بن عبد الله بن عتبان بود كه جنگ نهاوند به روزگاري بود و ديگري زياد بن حنظله وابسته بني عبد بن قصي كه به روزگار وي فرمان پيشروي داده شد. وقتي عبد الله ابن عبد الله معزول شد او را بجاي ديگر فرستادند و زياد به جايش نشست. وي از مهاجران بود و اندكي بماند و اصرار كرد كه از كار معاف شود و معاف شد و عمار بن ياسر از پس وي عامل شد.
عمر، عبد الله بن عبد الله را به كمك مردم بصره فرستاد و ابو موسي را به كمك مردم كوفه فرستاد و عمرو بن سراقه را بجاي او گماشت. در ايام زياد بن حنظله از طرف عمر پرچمها براي چند نفر از كوفيان فرستاده شد. يك پرچم به نعيم بن مقرن داد و چون مردم همدان پس از صلح كافر شده بودند دستور داد سوي آنها حركت كند و گفت: «اگر خدا آنجا را به دست تو گشود در همين سمت به آن سوي همدان يا خراسان برو. براي عتبة بن فرقد و بكير بن عبد الله نيز دو پرچم بست و سوي آذربيجان فرستاد، ولايت را ميان آنها تقسيم كرد: به يكيشان گفت از حلوان به ناحيه راست رود، و ديگري را گفت كه از موصل به ناحيه چپ رود، كه آن يكي سمت راست يار خود را پيش گرفت و آن ديگري سمت چپ يار خود را گرفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1962
براي عبد الله بن عبد الله نيز پرچمي فرستاد و دستور داد سوي اصفهان رود.
وي مردي شجاع و دلير بود از صحابه معتبر و سران انصار، و وابسته بني حبلي تيره‌اي از بني اسد بود. ابو موسي را نيز از بصره به كمك وي فرستاد و عمر بن سراقه را عامل بصره كرد.
قصه عبد الله بن عبد الله چنان بود كه وقتي خبر فتح نهاوند به عمر رسيد در نظر گرفت كه اجازه پيشروي دهد و به عبد الله نوشت از كوفه حركت كن و به مداين برو و كسان را به حركت دعوت كن و كسي را انتخاب مكن و نتيجه را براي من بنويس.
عمر قصد داشت او را سوي اصفهان فرستد و از جمله كساني كه سوي وي فرستاد عبد الله بن ورقا رياحي بود و عبد الله بن حارث بن ورقا اسدي، كساني كه ندانسته‌اند پنداشته‌اند كه يكيشان عبد الله بن بديل بن ورقا خزاعي بود كه از ورقا سخن آمده و پنداشته‌اند كه وي را به جدش انتساب داده‌اند. اما عبد الله بن بديل بن ورقا وقتي در صفين كشته شد بيست و چهار سال داشت و در ايام عمر كودك بود.
و چون عمر از حركت عبد الله خبر يافت زياد بن حنظله را فرستاد و چون از حركت سپاهيان و پيشرفت آنها خبر يافت عمار را عامل كوفه كرد و اين آيه از گفتار خدا عز و جل را فرو خواند:
«وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ» [1] يعني: مي‌خواستيم بر آن كسان كه در آن سرزمين زبون به شمار رفته بودند منت نهيم و پيشوايانشان كنيم و وارثانشان كنيم.
و چنان بود كه در اثناي عمارت سعد از آن پس كه سلمان و عبد الرحمن پسران ربيعه از قضاي كوفه معاف شدند، زياد به قضاي آنجا اشتغال يافت تا عبد الله
______________________________
[1] سوره قصص (28) آيه 4
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1963
ابن مسعود از حمص بيايد.
نعمان و سويد پسران مقرن عاملان آبخور فرات و دجله بودند و خواستند از اين كار معاف شوند، گفتند: «ما را از كاري كه براي ما چون روسپي رنگ مي‌زند و آرايش مي‌گيرد معاف كن» عمر معافشان كرد و حذيفة بن اسيد غفاري و جابر بن عمرو مزني را بجاي آنها گماشت. آنها نيز خواستند معاف شوند كه معافشان كرد و حذيفة ابن يمان و عثمان بن حنيف را بجايشان گماشت. حذيفه عامل آبخور دجله و آن سوي دجله بود و عثمان عامل آبخور فرات در هر دو سواد بود.
عمر به مردم كوفه نوشت كه من عمار بن ياسر را به امارت سوي شما فرستادم و عبد الله بن مسعود را معلم و وزير كردم و حذيفة بن يمان را عامل آبخور دجله و آن سوي دجله كردم و عثمان بن حنيف را به فرات و آبخور آن گماشتم.
 
سخن از خبر اصفهان‌
 
اشاره
 
گويد: وقتي عمار با عنوان امير به كوفه رسيد و نامه عمر به عبد الله رسيد كه سوي اصفهان حركت كن و زياد عامل كوفه باشد و عبد الله بن ورقا رياحي مقدمه دار تو باشد و عبد الله بن ورقا اسدي و عصمة بن عبد الله پهلوداران سپاه باشند، عبد الله با كسان برفت تا پيش حذيفه رسيد و حذيفه به كار خويش بازگشت و عبد الله با همراهان خود و كساني از سپاه نعمان كه بدو پيوسته بودند از نهاوند به مقابله سپاهي كه از مردم اصفهان فراهم آمده بود حركت كرد، سالار مردم اصفهان استندار بود و مقدمه‌دار- وي شهربراز جاذويه بود كه پيري فرتوت بود و سپاه بسيار داشت.
جمع مسلمانان با مقدمه مشركان در يكي از روستاهاي اصفهان تلاقي كرد و جنگي سخت در ميانه رفت، شهر براز پير هماورد خواست و عبد الله بن ورقا به هماوردي او رفت و خونش بريخت و مردم اصفهان هزيمت شدند و مسلمانان آن روستا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1964
را روستاي پير ناميدند و تاكنون همين نام دارد.
آنگاه عبد الله بن عبد الله، جانشين او را به هماوردي خواند و استندار صلح خواست و با آنها صلح كرد و اين نخستين روستاي اصفهان بود كه گرفته شد.
پس از آن عبد الله از روستاي پير، آهنگ جي كرد. در آن وقت شاه اصفهان فادوسفان بود. عبد الله در جي فرود آمد و پس از چندان برخورد كه خدا مي‌خواست به جنگ وي آمدند و چون تلاقي شد فادوسفان به عبد الله گفت: «ياران مرا مكش، من نيز ياران ترا نمي‌كشم، هماورد من شو اگر ترا كشتم يارانت باز گردند و اگر مرا كشتي ياران من با تو صلح كنند اگر چه يك تير به آنها نرسيده باشد.» گويد: عبد الله به هماوردي او رفت و گفت: «تو به من حمله مي‌كني يا من به تو حمله كنم» گفت: «من به تو حمله مي‌كنم» پس عبد الله رو به روي وي بايستاد و فادوسفان حمله برد و ضربتي بزد كه به قرپوس زين وي رسيد و آنرا بدريد و بند زين را ببريد كه زين و نمد زين از جاي برفت و عبد الله كه بر اسب بود بيفتاد اما به زمين نخورد و بر اسب عربان نشست حريف گفت: «آماده.» باش اما فادوسفان كنار رفت و گفت: «جنگ با تو را خوش ندارم كه ترا مردي كامل مي‌بينم، با تو سوي اردوگاهت ميآيم و صلح مي‌كنم و شهر را تسليم مي‌كنم بشرط آنكه هر كه بخواهد بماند و جزيه دهد و مال خويش را داشته باشد و كساني كه زمينشان را به جنگ گرفته‌ايد مانند آنها باشند و باز گردند و هر كه نخواهد چون ما به صلح باشد هر جا كه خواهد برود و زمين وي از آن شما باشد.» عبد الله گفت: «چنين باشد.» آنگاه ابو موسي اشعري از ناحيه اهواز پيش عبد الله آمد كه با فادوسفان صلح كرده بود و پارسيان از جي در آمدند و ذمي شدند مگر كس از مردم اصفهان كه خلاف قوم خويش كردند و فراهم آمدند و با كسان خود سوي كرمان رفتند كه جماعتي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1965
آنجا فراهم آمده بود.
پس عبد الله با ابو موسي وارد جي شد كه قصبه ولايت اصفهان بود و خبر را براي عمر نوشت و آنها كه مانده بودند خوشدل بودند و آنها كه رفتند پشيمان شدند. آنگاه نامه عمر بنزد عبد الله آمد كه حركت كن و پيش سهيل بن عدي رو كه با وي براي جنگ مردم كرمان فراهم آييد و كساني را براي نگهداري جي واگذار و سائب ابن افرع را در اصفهان جانشين خويش كن.
اسيد بن متشمس برادر زاده احنف گويد: با ابو موسي در فتح اصفهان بودم و او بعنوان كمك آمده بود.
«سعيد گويد: نامه صلح اصفهان چنين نوشته شد:
«بنام خداي رحمان رحيم.
«اين مكتوب عبد الله است براي فادوسفان و مردم اصفهان و «اطراف، كه شما مادام كه جزيه دهيد در امانيد. جزيه مقرر به اندازه توان «شماست كه از هر كه بالغ باشد به عامل ولايت دهيد و مسلمان را راهنمايي «كنيد و راه وي را اصلاح كنيد و يك روز و يك شب مهمانش كنيد و تا يك «منزلي حمل كنيد و بر هيچ مسلماني تسلط مجوييد. نيكخواهي مسلمانان «و اداي تعهد به گردن شماست، مادام كه چنين كنيد در امانيد و اگر چيزي «را ديگر كرديد يا كسي از شما ديگر كرد و تسليمش نكرديد امان نداريد.
«هر كه به مسلماني ناسزا گويد عقوبت شود و اگر او را بزند خونش بريزيم» «عبد الله بن قيس نوشت و شاهد شد «با عبد الله بن ورقا «و عصمة بن عبد الله و چون نامه عمر به عبد الله رسيد كه فرمان داده بود در كرمان به سهيل بن عدي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1966
ملحق شود، با تعدادي سوار برفت و سائب را جانشين خويش كرد و پيش از آنكه سهيل به كرمان رسيد بدو پيوست.
از معقل بن يسار روايت كرده‌اند كه سالار سپاه مسلمانان در جنگ اصفهان نعمان ابن مقرن بود.
 
سخن از اين روايت‌
 
گويد: عمر بن خطاب با هرمزان مشورت كرد و گفت: «راي تو چيست؟ از فارس آغاز كنم يا آذربيجان يا اصفهان؟» هرمزان گفت: «فارس و آذربيجان دو بال است و اصفهان سر، اگر يكي از دو بال را قطع كني بال ديگر بجاي باشد اما اگر سر را قطع كني هر دو بال بيفتد، پس از سر آغاز كن» عمر به مسجد رفت، نعمان بن مقرن نماز مي‌كرد، عمر پهلوي او نشست تا نماز خويش را بسر برد و گفت: «مي‌خواهم ترا عامل كنم» گفت: «خراجگير نه، بلكه عامل جنگ» عمر گفت: «عامل جنگ مي‌شوي» و او را به اصفهان فرستاد و به مردم كوفه نوشت كه كمكش كنند. نعمان به اصفهان رفت، رود ميان وي و مردم اصفهان بود و مغيرة بن شعبه را سوي آنها فرستاد كه برفت، به شاهشان كه ذو الحاجب نام داشت گفتند: «فرستاده عرب بر در است.» و او با ياران خويش مشورت كرد و گفت: «راي شما چيست او را با شكوه شاهي بپذيرم؟» گفتند: «آري» پس او بر تخت نشست و تاج به سر نهاد و شاهزادگان با گوشوار و طوق طلا و جامه‌هاي ديبا بدو صف نشستند. آنگاه به مغيره اجازه داد كه نيزه و سپر همراه داشت و با نيزه به فرشها مي‌زد كه فال بد زنند. دو تن بازوي او را گرفته بودند و جلو شاه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1967
ايستاد كه با او سخن كرد و گفت: «شما گروه عربان دچار گرسنگي سخت شده‌ايد كه برون آمده‌ايد اگر خواهيد به شما آذوقه دهيم و سوي ديارتان بازگرديد» مغيره سخن كرد و حمد خدا گفت و ثناي وي به زبان آورد، آنگاه گفت: «ما گروه عرب لاش و مردار مي‌خورديم، مردم به ما مي‌تاختند و ما به آنها نميتاختيم، آنگاه خدا عز و جل پيمبري از ما برانگيخت كه نسبش از همه معتبرتر بود و به گفتار از همه راستگوتر» سپس از پيمبر صلي الله عليه و سلم چنانكه بايد سخن آورد و گفت: «وي چيزها بما وعده داد كه آنرا چنان يافتيم كه گفته بود. به ما وعده داد كه بر شما غالب مي‌شويم و بر مردم اينجا تسلط مي‌يابيم، من شما را در لباس و وضعي مي‌بينم كه آنها كه پشت سر منند نميروند تا آنرا بگيرند» مغيره گويد: با خودم گفتم خوبست دست و پايم را جمع كنم و يكباره بر جهم و با كافر بر تخت بنشينم شايد فال بد زند.
گويد: لحظه فرصتي يافتم و بر جستم و با وي بر تخت بودم.
راوي گويد: او را بگرفتند و بكوفتند و لگد مال كردند.
مغيره گويد: گفتم: «با فرستادگان چنين ميكنيد؟ ما با فرستادگان شما چنين نمي‌كنيم» شاه گفت: «اگر خواهيد به طرف ما عبور كنيد و اگر خواهيد ما بطرف شما عبور كنيم» گفتيم: «ما بطرف شما عبور مي‌كنيم.» گويد: بطرف آنها عبور كرديم، هر ده كس يا پنج كس يا سه كس را به زنجيري بسته بودند. مقابل آنها صف بستيم و به ما تيراندازي كردند و آسيب زدند.» مغيره به نعمان گفت: «خدايت بيامرزد مردم آسيب مي‌بينند حمله آغاز كن.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1968
نعمان گفت: «ترا فضيلتهاست، من در جنگهاي پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم بوده‌ام، و چون اول روز جنگ آغاز نمي‌كرد آنرا عقب مي‌انداخت تا خورشيد بگردد و باد بوزد و ظفر نازل شود» گويد: پس از آن نعمان گفت: «من پرچم خويش را سه بار به جنبش مي‌آورم، در جنبش اول هر كس حاجت بگزارد و وضو كند، در جنبش دوم هر كس سلاح و پاپوش خويش ببيند و آنرا مرتب كند، با جنبش سوم حمله بريد و كس به كس نپردازد و اگر نعمان كشته شد كس به او نپردازد كه من خداي عز و جل را مي‌خوانم و شما را سوگند مي‌دهم كه همگي آمين گوييد خدايا امروز نعمان را شهادت عطا كن و مسلمانان را ظفر بخش و فتح نصيب كن» آنگاه پرچم خويش را بار اول به جنبش آورد، آنگاه بار دوم به جنبش آورد، آنگاه بار سوم به جنبش آورد و زره بيفكند و حمله برد و نخستين كس بود كه از پاي درآمد.
معقل گويد: سوي وي رفتم اما سوگندش را به ياد آوردم و نشاني بر او نهادم و برفتم و چنان بود كه وقتي كسي را ميكشتيم يارانش از ما منصرف ميشدند.
ذو الحاجب از استر بيفتاد و شكمش پاره شد و خدا آنها را هزيمت كرد. آنگاه سوي نعمان رفتم. با قمقمه آبي كه همراه داشتم خاك از چهره او بشستم گفت: «كيستي؟» گفتم: «معقل بن يسار» گفت: «مردم چه كردند؟» گفتم: «خدا فيروزشان كرد.» گفت: «حمد خداي. اين را براي عمر بنويسيد» و جان داد.
گويد: آنگاه مردم پيش اشعث بن قيس فراهم آمدند، ابن عمر و ابن زبير و عمرو بن معدي كرب و حذيفه از آن جمله بودند و كس پيش كنيز فرزند آورده او فرستادند و گفتند: «آيا چيزي به تو سپرده؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1969
گفت: «اينجا جعبه‌اي هست كه در آن مكتوبي هست» و چون مكتوب را بگرفتند نوشته بود: «كه اگر نعمان كشته شد فلان و اگر فلان كشته شد فلان»
واقدي گويد: در اين سال، يعني سال بيست و يكم، خالد بن وليد در حمص بمرد و عمر بن خطاب را وصي خويش كرد.
گويد: و هم در اين سال عبد الله و عبد الرحمن پسران عمرو و ابو سروعه آهنگ غزا كردند و سوي مصر رفتند و آنجا عبد الرحمن و ابو سروعه شراب خوردن و كارشان چنان شد كه شد.
گويد: در همين سال عمر بن خطاب عمار بن ياسر را عامل كوفه كرد و ابن مسعود را به بيت المال آنجا گماشت و عثمان بن حنيف را به كار مساحت اراضي گماشت. پس از آن مردم كوفه از عمار شكايت آوردند و عمار از عمر بن خطاب خواست كه از كار معاف شود.
عمر جبير بن مطعم را كه بي‌كار يافت عامل كوفه كرد و گفت: «اين را به كس مگوي» مغيرة بن شعبه خبردار شد كه عمر با جبير بن مطعم به خلوت بوده و پيش زن خود رفت و گفت: «پيش زن جبير بن مطعم رو و غذاي سفر به او عرضه كن» گويد: زن برفت و چنان كرد و او ندانستگي كرد. آنگاه گفت «آري، بيار» و چون مغيره يقين كرد پيش عمر رفت و گفت: «خدا عاملي را كه گماشتي بر تو مبارك كند» عمر گفت: «كي را عامل كرده‌ام» مغيره گفت كه جبير بن مطعم را عامل كرده است.
عمر گفت: «نمي‌دانم چه كنم!» و مغيرة بن شعبه را عامل كوفه كرد و همچنان بر سر اين كار بود تا عمر درگذشت.
گويد: هم در اين سال عمرو بن عاص، عقبة بن نافع فهري را فرستاد كه زويله
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 1970
را به صلح گشود و ما بين برقه و زويله به صلح تسليم مسلمانان شد.
ابن اسحاق گويد: به سال بيست و يكم معاوية بن ابي سفيان و عمير بن سعد انصاري در شام به غزاي دمشق و بثنيه و حوران و حمص و قنسرين و جزيره رفتند.
معاويه بن ابي سفيان عامل بلقا و اردن و فلسطين و سواحل و انطاكيه و معره مصرين و كيلكيه بود. در همين اثنا ابو هاشم بن عتبة بن ربيعة در باره كيلكيه و انطاكيه و معره مصرين صلح كرد.
گويند: ولادت حسن بصري و عامر شعبي در اين سال بود.
واقدي گويد: در اين سال عمر بن خطاب سالار حج بود و زيد بن ثابت را در مدينه جانشين كرد. عاملان مكه و طايف و يمن و يمامه و بحرين و شام و مصر و بصره همانها بودند كه در سال بيستم بوده بودند. عامل كوفه عمار بن ياسر بود و كار جنگ به او سپرده بود. بيت المال با عبد الله بن مسعود بود خراج با عثمان بن حنيف بود، و چنانكه گفته‌اند كار قضا با شريح بود.
 
اشاره
 
ابو جعفر گويد: بگفته ابن اسحاق جنگ نهاوند در اين سال بود.
ابو معشر و واقدي نيز چنين گفته‌اند، اما به گفته سيف بن عمرو جنگ نهاوند به سال هيجدهم هجرت و سال ششم خلافت عمر بود.
 
آنگاه سال بيست و سوم در آمد
 
اشاره
 
به گفته ابو معشر، فتح استخر در اين سال بود. در روايت اسحاق بن عيسي هست كه ابو معشر گويد: نخستين فتح استخر و همدان به سال بيست و سوم بود، واقدي نيز چنين گفته اما سيف گويد كه فتح استخر پس از فتح آخر توج بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2007
 
سخن از فتح توج‌
 
عمرو گويد: كساني كه از بصره سوي فارس فرستاده شدند اميران فارس شدند، سارية بن زنيم و ديگر كسان كه مأمور ماوراي فارس بودند نيز همراه آنها روان شدند.
گويد: مردم فارس در توج فراهم بودند. اما عربان بجمع يا جماعت آنها مقابل نشدند و هر يك از اميران آهنگ ولايت ديگر كرد و سوي ولايتي رفت كه مأمور آن بود.
و چون مردم فارس خبر يافتند كه مسلمانان پراكنده شده‌اند سوي ولايتهاي خويش پراكنده شدند تا از آنجا دفاع كنند و سبب هزيمت و پراكندگي كارهايشان و تفرقه جمعشان همين بود. مشركان اين را به فال بد گرفتند، گويا سرنوشت خويش را مي‌ديدند. از جمله مجاشع بن مسعود با مسلمانان همراه خويش به آهنگ شاپور وارد شير خره رفتند و در توج با مردم فارس تلاقي كردند و چندانكه خدا خواست بجنگيدند، آنگاه خدا عز و جل مردم توج را از مقابل مسلمانان هزيمت كرد و مسلمانان را بر آنها تسلط داد كه هر چه خواستند از آنها كشتند و هر چه را در اردوگاهشان بود غنيمتشان كرد كه به تصرف آوردند، و اين جنگ دوم توج بود كه پس از آن سربلند نكرد. نخستين فتح توج در ايام طاوس بود كه در آنجا جنگ شد و در اثناي آن سپاه علا از نابودي خلاصي يافت، نتيجه جنگ اول و آخر يك جور بود.
وقتي توج گشوده شد مردم آنجا را دعوت كردند كه جزيه دهنده و ذمي شوند كه بيامدند و پذيرفتند. مجاشع غنايم را خمس كرد و پيش عمر فرستاد و جمعي را روانه كرد.
و چنان بود كه بشارت بران و فرستادگان جايزه مي‌گرفتند و حوايجشان انجام
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2008
ميشد و اين رسم از پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم مانده بود.
عاصم بن كليب به نقل از پدرش گويد: با مجاشع بن مسعود به غزاي توج رفتيم و مردم آنجا را محاصره كرديم و چندان كه خدا خواست با آنها بجنگيديم. وقتي آنجا را بگشوديم و غنيمت بسيار به چنگ آورديم و بسيار مردم بكشتيم پيراهن من دريده بود، سوزن و نخي برگرفتم و داشتم پيراهنم را مي‌دوختم كه پيراهني به تن يكي از كشتگان ديدم و آنرا درآوردم و لب آب بردم و آنرا ميان دو سنگ چندان بكوفتم كه آلودگي از آن برفت و آنرا به تن كردم و چون اثاث را فراهم آوردند مجاشع به سخن ايستاد و حمد خدا گفت و ثناي او كرد و گفت: «اي مردم! خيانت مياريد كه هر كه خيانت آرد روز قيامت با خيانت خود بيايد، پس بدهيد اگر چه يك سوزن است» و چون اين را بشنيدم پيراهن را در آوردم و ميان خمسها افكندم.
 
فتح استخر
 
گويد: عثمان بن ابي العاص آهنگ استخر كرد و چندانكه خدا خواست بكشتند و چندانكه خواستند غنيمت گرفتند و كسان به غزا رفتند. پس از آن عثمان مردم را به جزيه دادن و ذمي شدن خواند و كس فرستادند و او نيز كس فرستاد و هربذ و همه فراريان يا گوشه گرفتگان پذيرفتند و تعهد جزيه كردند.
وقتي جمع، هزيمت شدند عثمان همه چيزهايي را كه خدا غنيمت مسلمانان كرده بود بگرفت و خمس كرد و خمس را پيش عمر فرستاد و چهار خمس غنايم را ميان كسان تقسيم كرد و سپاه از اموال غنيمت دست بداشتند و حفظ امانت كردند و دنيا را حقير گرفتند. عثمان جماعت را فراهم آورد و به سخن ايستاد و گفت: «اين دين مادام كه مردمش خيانت نكنند پيوسته رو به اقبال دارد و مردم آن از چيزهاي ناخوشايند بر كنار مانند و چون خيانت آوردند ناخوشايند بينند و آنگاه بسيار به قدر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2009
اندك اين روزگار كار نباشد.» حسن گويد: به روز جنگ استخر عثمان بن ابي العاص گفت: «خدا وقتي براي قومي نكويي خواهد خود دارشان كند و امانتشان را بيفزايد كه حفاظت امانت كنند.
نخستين چيزي كه از دينتان برود امانت است و چون آنرا از دست داديد هر روز چيزي را از دست مي‌دهيد.» در اواخر امارت عمرو آغاز امارت عثمان شهرك به مخالفت برخاست و مردم فارس را تحريك كرد و به پيمان شكني خواند و بار ديگر عثمان بن ابي العاص با سپاه سوي او فرستاده شد و سپاهي به كمك او فرستاده شد كه عبيد الله بن معمر و شيل بن معبد بجلي سالارشان بودند و با فارسيان تلاقي شد.
شهرك دهكده‌اي داشت بنام شهرك كه تا نبردگاه سه فرسخ فاصله داشت و فاصله نبردگاه تا مقر وي دوازده فرسخ بود، در نبردگاه به پسر خود گفت: «چاشت كجا خواهد بود، اينجا يا در شهرك؟» گفت: «پدر جان، اگر ما را رها كنند چاشت نه اينجا خواهد بود نه شهرك، بلكه جز در منزل نخواهد بود، اما بخدا اينان ما را رها نمي‌كنند» هنوز اين سخن به سر نبرده بودند كه مسلمانان جنگ انداختند و جنگي سخت كردند كه در اثناي آن شهرك و پسرش كشته شدند و خدا عز و جل از پارسيان كشتاري بزرگ كرد، آنكه شهرك را بكشت حكم بن عاص بن دهمان برادر عثمان بود.
اما به گفته ابو معشر جنگ اول فارس و جنگ آخر استخر به سال بيست و هشتم بود.
گويد: جنگ آخر فارس و گور به سال بيست و نهم بود اين سخن ابي معشر در حديث اسحاق بن عيسي آمده است.
عبد الله بن سليمان گويد: عثمان بن ابي العاص را سوي بحرين فرستاده بودند و برادر خويش حكم بن ابي العاص را با دو هزار كس سوي توج فرستاد، و چنان بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2010
كه خسرو از مداين گريخته بود و به گور فارس پيوسته بود.
حكم بن ابي العاص گويد: شهرك آهنگ من كرد.
عبيد گويد: كسري او را فرستاده بود.
حكم گويد: با سپاه سوي من آمد. از گردنه‌اي فرود آمدند و همه آهن پوش بودند، بيم كردم ديدگان كسان خيره شود و يكي را گفتم ميان مردم ندا دهد كه هر كه عمامه دارد آنرا به چشمان خويش بپيچد و هر كه عمامه ندارد چشم فرو بندد، و نيز ندا دادم كه از چهار پايان فرود آيند.
گويد: و چون شهرك اين بديد او نيز فرود آمد. آنگاه ندا دادم سوار شويد، در مقابل آنها صف بستيم، آنها نيز سوار شدند. جارود بن عبدي را به ميمنه گماشتم ابو صفره يعني پدر مهلب را به ميسره گماشتم، دشمنان به مسلمانان حمله آوردند اما هزيمت شدند چنانكه صدايي از آنها به گوش نمي‌رسيد.
جارود گفت: «اي امير! سپاه برفت» گفتم: «خواهي ديد» گويد: چيزي نگذشت كه سپاه پارسيان باز آمد اما سواران نبودند، مسلمانان در تعقيب آنها بودند كه مي‌كشتندشان و سرها مقابل من مي‌پراكند. يكي از شاهان فارس بنام مكعبر كه از خسرو بريده بود و به من پيوسته بود آنجا بود، سري بزرگ را پيش من آوردند، مكعبر گفت: «اين اژدهاگ يعني شهرك است» آنگاه پارسيان در شهر شاپور محاصره شدند و حكم با آنها صلح كرد. شاه آنجا اذربيان بود كه حكم از اذربيان براي جنگ مردم استخر كمك گرفت آنگاه عمر بمرد و عثمان عبيد الله بن معمر را بجاي حكم فرستاد.
آنگاه عبيد الله خبر يافت كه اذربيان سر خيانت دارد و بدو گفت: «مي‌خواهم كه براي ياران من غذايي بسازي و گاوي بكشي و استخوانهاي آنرا در سيني مقابل من نهي كه ليسيدن استخوان را دوست دارم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2011
اذربيان چنان كرد و عبيد الله استخواني را كه جز به تبر نميشد شكست بگرفت و با دست بشكست و مغز آن را بيرون آورد كه مردي بسيار نيرومند بود. شاه برخاست و پاي او را بگرفت و گفت: «به تو پناهنده‌ام» و عبيد الله با وي پيمان كرد.
و چنان شد كه سنگي از منجنيق به عبيد الله خورد و به ياران خويش وصيت كرد و گفت: «ان شاء الله اين شهر را خواهيد گشود به خونخواهي من ساعتي از مردم آنجا بكشيد.» و چنان كردند و بسياري از مردم شهر را بكشتند.
گويد: و چنان بود كه وقتي حكم بن ابي العاص شهرك را هزيمت كرده بود عثمان بن ابي العاص بدو پيوست و به عمر نوشت كه ميان من و كوفه شكافي هست كه بيم دارم دشمن از آنجا درآيد. عامل كوفه نيز نوشته بود كه ميان من و فلانجا شكافي هست. دو نامه با هم به عمر رسيد و ابو موسي را با هفتصد كس فرستاد و در بصره جاي داد.
 
سخن از فتح فسا و دارابگرد
 
عمرو گويد: سارية بن زنيم آهنگ فسا و دارابگرد كرد و چون به اردوگاه دشمن رسيد آنجا فرود آمد و چندانكه خدا خواست آنها را محاصره كرد، آنگاه دشمنان فراهم آمدند و كردان فارس با آنها فراهم شدند و كار مسلمانان سخت شد كه گروهي عظيم بر ضد آنها فراهم آمده بودند. عمر در آن شب بخواب ديد كه مسلمانان و دشمنان در وقتي از روز، به نبرد بودند، روز بعد نداي نماز جماعت داد و چون وقتي كه نبرد آنرا ديده بود در رسيد برون شد. به خواب ديده بود كه مسلمانان در صحرايي بودند كه اگر آنجا مي‌ماندند محاصره مي‌شدند و اگر به كوهي كه پشت سرشان بود پناه مي‌بردند حمله از يكسو بود. پس به سخن ايستاد و گفت: «اي مردم من اين دو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2012
گروه را به خواب ديدم» و وضع آنها را بگفت.
آنگاه گفت: «ساريه بطرف كوه! بطرف كوه!» آنگاه رو به مردم كرد و گفت:
«خدا را سپاهها هست، شايد يكيشان به آنها برساند» و چون آن وقت و آن روز فرا رسيد ساريه و مسلمانان همسخن شدند كه به كوه تكيه كنند و چنين كردند و از يك سمت با دشمنان جنگيدند كه خدا هزيمتشان كرد و اين را براي عمر نوشتند و خبر دادند كه شهر را گرفته‌اند و مردم آنجا را دعوت كرده‌اند و آنجا مقر داده‌اند.
يكي از مردم بني مازن گويد: عمر، سارية بن زنيم دئلي را سوي فسا و دارابگرد فرستاد كه آنجا را محاصره كرد، آنگاه پارسيان همديگر را بخواندند و به صحرا زدند و انبوه شدند و از هر سو آهنگ او كردند. عمر به روز جمعه در اثناي خطبه گفت: «اي سارية بن زنيم بطرف كوه! بطرف كوه!» و چون آن روز در رسيد پهلوي مسلمانان كوهي بود كه اگر به آن پناه مي‌بردند دشمن تنها از يك سو، سوي آنها توانست آمد، به كوه پناه بردند و جنگ كردند و دشمنان را هزيمت كردند ساريه غنيمتها را گرفت كه از جمله يك جعبه جواهر بود كه گفت مسلمانان آنرا به عمر ببخشند كه بخشيدند و آنرا با خبر فتح همراه يكي براي عمر فرستاد.
گويد: و چنان بود كه پيكها و فرستادگان جايزه مي‌گرفتند و حوايجشان انجام مي‌شد، ساريه به پيك گفت: «بحساب جايزه‌ات خرجي راه را با چيزي كه پيش كسان خود نهي به قرض گير» پس آن مرد به بصره آمد و چنان كرد و برفت تا پيش عمر رسيد وقتي بود كه به كسان غذا مي‌داد و عصايي را كه شتر خويش را مي‌راند همراه داشت.
پس آهنگ وي كرد و مقابلش ايستاد. عمر گفت: «بنشين» و او بنشست و چون غذا خورد عمر برفت و او نيز برخاست و به دنبال وي رفت.
عمر پنداشت مرديست كه گرسنه مانده و چون به در خانه خويش رسيد گفت:
«در آي» و به نانوا گفت طبق نان را به مطبخ مسلمانان ببرد. و چون در خانه نشست
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2013
غذاي وي را آوردند كه نان بود و روغن زيتون و نمك درشت و چون پيش نهادند به زن خود گفت: «مگر نمي‌آيي غذا بخوري؟» گفت: «گويا مردي آنجاست» عمر گفت: «آري» گفت: «اگر مي‌خواستي پيش مردان نمايان شوم جامه‌اي جز اين برايم مي‌خريدي.» عمر گفت: «خوشدل نيستي كه بگويند ام كلثوم دختر علي و زن عمر؟» گفت: «اين به چه كار من مي‌خورد؟» آنگاه به مرد گفت: «بيا بخور، اگر خوشدل بود غذا بهتر از اين بود كه مي‌بيني.» و بخوردند و چون به سر بردند گفت: «اي امير مؤمنان، فرستاده سارية بن زنيم هستم.» گفت: «خوش آمدي» آنگاه فرستاده را چندان نزديك كرد كه رانش به ران وي خورد و از كار مسلمانان پرسيد، سپس از كار سارية بن زنيم پرسيد و او قصه جعبه را بگفت كه عمر در آن نگريست و بانگ زد: «خوش نيامدي تا پيش سپاه باز گردي و اين را ميان آنها تقسيم كني» اين بگفت و او را براند.
گفت: «اي امير مؤمنان! شترم را خسته كرده‌ام و به حساب جايزه‌ام قرض گرفته‌ام، چيزي به من بده كه توشه راه كنم» و اصرار كرد تا شترش را با يكي از شتران زكات عوض كرد و شتر وي را بگرفت و جزو شتران زكات كرد.
آنگاه فرستاده، غضب ديده و محروم، بازگشت تا به بصره رسيد و فرمان عمر را به كار بست.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2014
در مدينه، مردم در باره ساريه و فتح از او پرسيده بودند كه آيا به روز جنگ چيزي شنيديد؟
گفت: «آري شنيديم كه اي ساريه بطرف كوه! نزديك هلاكت بوديم، سوي كوه پناه برديم و خدا ما را ظفر داد.»
 
سخن از فتح كرمان‌
 
عمرو گويد: سهيل بن عدي آهنگ كرمان كرد و عبد الله بن عبد الله بن عتبان بدو پيوست. مقدمه سهيل بن عدي به نسير بن عمرو عجلي سپرده بود. مردم كرمان بر ضد سهيل فراهم آمدند و از «قفس» كمك خواستند و بر كناره ولايتشان جنگ انداختند كه خدا آنها را پراكنده كرد و مسلمانان راهشان را ببستند و نسير، مرزبان كرمان را بكشت و سهيل از راهي كه اكنون راه دهكده‌هاست و عبد الله بن عبد الله از راه بيابان شير، وارد جيرفت شدند و هر چه خواستند شتر و گوسفند گرفتند و شتر و گوسفند را قيمت كردند و قيمت آنرا به حساب آوردند كه شتران بختي از عربي درشت‌تر بود و نخواستند بيشتر قيمت نهند، به عمر نوشتند كه نوشت شتر عربي بحساب گوشت قيمت مي‌شود اين نيز مثل آن است اگر بختي بيشتر بود بيشتر قيمت نهند.
حنبل بن ابي جريده كه قاضي قهستان بوده بود، بنقل از مرزبان قهستان گويد:
فتح كرمان در ايام خلافت عمر به دست عبد الله بن بديل بن ورقا خزاعي انجام گرفت.
پس از آن عبد الله از كرمان سوي دو طبس رفت. آنگاه سوي عمر رفت و گفت: «اي امير مؤمنان، من دو طبس را فتح كرده‌ام آنرا تيول من كن.» عمر قصد اين كار داشت اما به او گفتند كه دو روستاي بزرگ است و به تيول او بداد كه دو مرز خراسان بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2015
 
سخن از فتح سيستان‌
 
گويد: عاصم بن عمرو آهنگ سيستان كرد و عبد الله بن عمر بدو پيوست، مردم سيستان پيش آمدند و ميان مسلمانان و مردم سيستان در ناحيه مجاور مرز آن ولايت تلاقي شد كه هزيمتشان كردند و از پي آنها رفتند تا در زرنك محاصره‌شان كردند و در سرزمين سيستان چندان كه خواستند پيش رفتند آنگاه مردم سيستان در باره زرنك و ديگر اراضي متصرفي عربان خواستار صلح شدند و صلح شد.
در پيمان صلح شرط شده بود كه دشتهاي سيستان قرق است وقتي مسلمانان برون مي‌شدند مراقبت مي‌كردند كه چيزي از آنجا نگيرند كه خلاف پيمان كرده باشند.
مردم سيستان خراجگزار شدند و سپاه آنجا مقرري مي‌گرفت.
سيستان بزرگتر از خراسان بود و مرزهاي آن بيشتر بود كه با قندهار و ترك و اقوام بسيار جنگ داشتند، و ناحيه ما بين سند تا نهر بلخ مقابل آن بود و پيوسته از خراسان بزرگتر بود و مرز آن سختتر بود و مردم آن بيشتر.
به روزگار معاويه شاه از برادر خويش گريخت- نام برادر شاه رتبيل بود- و به يكي از شهرهاي آنجا رفت كه اصل نام داشت و مردم وي مطيع سلم بن زياد شدند كه در آن وقت عامل سيستان بود و او خرسند شد و با آنها پيمان كرد و در آن ولايت مقرشان داد و خبر را براي معاويه نوشت كه پنداشت فتحي كرده است.
معاويه گفت: «برادرزاده‌ام از چيزي خرسند است كه مرا غمين مي‌كند و ميبايد او نيز غمگين باشد.» گفتند: «اي امير مؤمنان براي چه؟» گفت: «براي آنكه راه زرنك به امل سخت و تنگناست و اينان مردمي خشن و خيانتگرند و به زودي كار آشفته مي‌شود. سبكترين كاري كه از آنها سر زند اينست كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2016
به همه ولايت امل چيره شوند» كار بر پيمان ابن زياد قرار گرفت تا در ايام معاويه كه فتنه شد و شاه كافر شد و بر امل تسلط يافت و رتبيل از شاه بيمناك شد و به جايي كه اكنون هست پناه برد، بدين بس نكرد و چون مردم از او به كارهاي ديگر پرداختند، در زرنك طمع بست و به جنگ آمد و مردم آنجا را محاصره كرد تا از بصره كمك آمد و رتبيل و همراهان وي به عنف در آن ولايت كه تا هنگام مرگ معاويه مطيع بود اقامت گرفتند كه تاكنون از آنها گرفته نشده است.
 
فتح مكران‌
 
گويد: حكم بن عمرو تغلبي آهنگ مكران كرد و شهاب بن مخارق بن شهاب بدو پيوست. سهيل بن عدي و عبد الله بن عبد الله بن عتبان نيز به كمك وي رفتند و نزديك شهر رسيدند كه مردم مكران آنجا رفته بودند و اردو زده بودند، وقتي مسلمانان آنجا رسيدند شاهشان راسل، شاه ديار سند، بيامد و به آنها پيوست در چند منزلي نهر كه پيش گروههاي مردم مكران آنجا رسيده بودند و انتظار گروههاي ديگر را مي‌بردند تلاقي شد خدا راسل را هزيمت كرد و اردوگاه وي بتصرف مسلمانان در آمد و در نبردگاه كشتار بسيار كردند، چند روز در تعاقب آنها بودند و كس مي‌كشتند تا به نهر رسيدند، و در مكران اقامت گرفتند.
حكم خبر، فتح را براي عمر نوشت و با خمسها همراه صحار عبدي فرستاد و در باره فيلان دستور خواست و چون صحار خبر و غنايم را پيش عمر برد، از او در باره مكران پرسيد و چنان بود كه هر كه پيش وي مي‌رفت در باره ناحيه‌اي كه از آنجا آمده بود پرسش مي‌كرد.
گفت: «اي امير مؤمنان سرزميني است كه دشت آن جبل است و آب آن وشل (اندك) و ميوه آن دقل (خرماي بد) است و دشمن آنجا بطل (دلير) است، خيرش قليل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2017
است و شرش طويل و بسيار، آنجا قليل است و قليل در خطر تباهي، و ماوراي آن از اين هم بدتر است.» عمر گفت: «سجع گويي يا خبر گزار؟» گفت: «خبرگزارم» گفت: «بخدا مادام كه اطاعت من كنند سپاه من غزاي آنجا نكند» آنگاه به حكم بن عمرو و سهيل نوشت كه هيچكس از سپاه از شما از مكران نگذرد به اين سوي نهر بس كنيد. بگفت تا فيلان را در سرزمين اسلام بفروشد و بهاي آنرا ميان غنيمت گيران تقسيم كند.
 
سخن از بيروذ اهواز
 
گويد: وقتي سپاهها سوي ولايات روان شد گروهي بسيار از كردان و ديگران در بيروذ فراهم آمدند. وقتي سپاهها سوي ولايات مي‌رفت عمر به ابو موسي دستور داده بود برود و مراقب قلمرو بصره باشد كه كس از پشت سر به مسلمانان حمله نبرد كه بيم بود بعضي سپاهيان در زد و خوردي درگير شوند يا گروهي از آنها دور افتند يا بجاي مانند، اجتماع بيروذ همان بود كه عمر از آن بيم داشته بود و ابو موسي سست جنبيده بود تا فراهم آمده بودند. آنگاه در ماه رمضان حركت كرد تا با جمعي كه آنجا فراهم آمده بود مقابله كند و ما بين نهر تيري و مناذر مقابله شد. دليران مردم فارس و كردان آنجا آمده بودند كه با مسلمانان كيدي كنند، يا فرصتي بجويند و ترديد نداشتند كه كاري خواهند ساخت.
مهاجر بن زياد كه حنوط زده بود و براي جانبازي آماده بود به ابو موسي گفت:
«روزه داران را قسم بده كه باز گردند و افطار كنند.» برادر وي از جمله كساني بود كه به تبعيت از قسم باز گشتند، مقصود مهاجر آن بود كه برادرش را دور كند كه مانع
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2018
از جانبازي او نشود آنگاه پيش رفت و جنگ كرد تا كشته شد و خدا مشركان را سست كرد كه اندك و زبون، حصاري شدند.
وقتي ربيع برادر مهاجر بيامد، بملامت خويش گفت: «هان اي دنيادار» و بر مرگ برادر سخت بناليد و ابو موسي كه از شدت غم وي بر مرگ برادر غمين شده بود او را با سپاهي بر حصاريان گماشت و حركت كرد و سوي اصفهان رفت و در آنجا به سپاه مردم كوفه بر خورد كه جي را در محاصره داشتند و پس از ظفر، سپاه راه بصره گرفت.
در نهر تيري نيز خدا ربيع را بر بيروذيان ظفر داده بود و بسيار اسير گرفته بودند ابو موسي تني چند از آنها را كه فديه خوب داشتند بر گزيد كه فديه براي مسلمانان از فروش اسيران سودمندتر بود. آنگاه كسان را با خمسها روانه كرد. يكي از مردم عنزه از ابو موسي خواست كه همراه فرستادگان برود اما او نپذيرفت. مرد عنزي برفت و بداو گفت، عمر ابو موسي را خواست و آنها را رو به رو كرد، سخن ابو موسي پذيرفتني بود مگر در كار خادمش كه به او اعتراض كرد و به كارش باز- گردانيد، آن يكي را دروغزن شمرد و گفت كه ديگر چنين نكند.
عمرو گويد: وقتي سپاهها به ولايتها رسيدند و ربيع بيروذيان را هزيمت كرده بود و اسير و اموال فراهم آورده بود، ابو موسي از اصفهان باز گشت و شصت نوسال را كه فرزند دهقانان بودند برگزيد و جدا كرد و خبر فتح را براي عمر فرستاد و فرستادگان روانه كرد، يكي از مردم عنزه آمد و گفت: «مرا نيز با فرستادگان بنويس.» ابو موسي گفت: «كساني را نوشته‌ايم كه از تو شايسته‌ترند» و او خشمگين و كله خورده برفت.
ابو موسي به عمر نوشت كه يكي از مردم عنزه بنام ضبة بن محصن چنين شد و قصه او را نوشت و چون نامه و فرستادگان و خبر فتح پيش عمر رسيد، مرد عنزي پيش عمر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2019
آمد و سلام گفت.
عمر گفت: «كيستي؟» عنزي نام خويش بگفت.
عمر گفت: «خوش نيامدي و ناسزاوار آمدي» گفت: «خوش آمد از خداست و سزاواري، بي سزاواري» سه بار مرد عنزي پيش عمر آمد كه بدو چنين مي‌گفت و او چنان جواب ميداد.
و چون روز چهارم پيش عمر آمد بدو گفت: «بر اميرت چه اعتراض داري؟» گفت: «شصت پسر از فرزندان دهقانان را براي خويش برگزيده و كنيزي دارد بنام عقيله كه چاشت يك سيني مي‌خورد و شام يك سيني مي‌خورد و هيچكس از ما توان اين كار ندارد، دو جريب زمين دارد و دو آبكش، كار بصره را به زياد بن ابي سفيان سپرده- و چنان بود كه كارهاي بصره با زياد بود- و يك هزار به حطيئه بخشيده است» عمر همه گفته‌هاي او را نوشت و پيش ابو موسي فرستاد و چون بيامد چند روز او را نپذيرفت، آنگاه او را پيش خواند و ضبة بن محصن را نيز پيش خواند و مكتوب را بدو داد و گفت: «آنچه را نوشته‌ام بخوان.» و او شصت پسر را كه براي خودش گرفته بود خواند.
ابو موسي گفت: «آنها را به من نمودند كه فديه خوب داشتند، به فديه دادمشان و فديه را گرفتم و ميان مسلمانان تقسيم كردم.» ضبه گفت: «بخدا دروغ نمي‌گويد، من نيز دروغ نگفتم.» آنگاه گفت: «دو جريب زمين دارد» ابو موسي گفت: «يك جريب از آن كسان من است كه قوتشان را از آنجا ميدهم و يك جريب ديگر از آن مسلمانان است و به تصرف آنهاست و روزي از آنجا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2020
مي‌گيرند» ضبه گفت: «بخدا دروغ نمي‌گويد، من نيز دروغ نگفتم» و چون از عقيله سخن آورد ابو موسي خاموش ماند و عذري نگفت.
عمر بدانست كه ضبه با وي راست گفته.
آنگاه گفت: «كار بصره به دست زياد است و آنجا را نمي‌شناسد» ابو موسي گفت: «وي را معتبر و صاحب راي يافتم و كار خويش را بدو سپردم.» آنگاه گفت: «و يك هزار به حطيئه بخشيده است» ابو موسي گفت: «دهان او را به مالم بستم كه ناسزا نگويد» گفت: «به هر حال اين كار را كرده‌اي» عمر ابو موسي را پس فرستاد و گفت: «وقتي آنجا رسيدي زياد و عقيله را پيش من فرست.» ابو موسي چنان كرد و عقيله پيش از زياد رسيد. زياد نيز بيامد و بر در ايستاد، وقتي عمر برون شد بر در ايستاده بود و جامه‌اي از كتان سپيد به تن داشت.
گفت: «اين جامه چيست؟» زياد: پاسخ داد.
گفت: «بهاي آن چند است؟» زياد بهايي ناچيز گفت و راست گفت.
گفت: «مقرري تو چند است؟» گفت: «دو هزار» گفت: «نخستين مقرري را كه گرفتي چه كردي؟» گفت: «مادرم را خريدم و آزاد كردم و با مقرري دوم، عبيد پسر زنم را خريدم و آزاد كردم»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2021
عمر گفت: «خوب كردي» آنگاه در باره واجبات و سنتها و قرآن پرسش كرد و وي را فقيه يافت و پس فرستاد و به سران بصره دستور داد از راي وي كمك گيرند و عقيله را در مدينه نگهداشت.
عمر گفت: «بدانيد كه ضبه عنزي از كار حقي كه ابو موسي كرده بود خشم آورد و به نارضايي از او جدا شد كه چرا چيزي از امور دنيا از دست وي رفته است بر ضد وي راست گفت و دروغ، كه دروغش راستش را تباه كرد. از دروغ بپرهيزيد كه دروغ به جهنم مي‌كشاند.» چنان بود كه حطيئه در غزاي بيروذ به ابو موسي برخورده بود و به او جايزه داده بود. ابو موسي محاصره و غزاي بيروذيان را آغاز كرده و سستشان كرده بود، سپس از آنجا رفت و ربيع را به آنها گماشت و پس از فتح مسلمانان به آنجا بازگشت و كار تقسيم را به عهده گرفت اسيد بن متشمس برادرزاده احنف بن قيس گويد: با ابو موسي در جنگ اصفهان شاهد فتح دهكده‌ها بودم كه بدست عبد الله بن ورقا رياحي و عبد الله بن ورقا اسدي انجام گرفت. پس از آن ابو موسي به كوفه فرستاده شد و عمرو بن سراقه مخزومي بدري عامل بصره شد، پس از آن ابو موسي را به بصره پس بردند.
وقتي عمر در گذشت ابو موسي در بصره بود و عهده‌دار عطاياي آنجا بود كه كارهاي بصره ميان اشخاص متفرق بود و يكجا نبودگاه ميشد عمر كس پيش او مي‌فرستاد كه بعض سپاهها را كمك دهد و كمكي سپاهها مي‌شد.
 
سخن از كار سلمة بن قيس اشجعي و كردان‌
 
سلمان بن بريده گويد: چنان بود كه وقتي سپاه از مؤمنان پيش امير مؤمنان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2022
فراهم مي‌شد يكي از اهل حديث و فقه را سالارشان مي‌كرد، گروهي پيش وي فراهم آمده بود و سلمة بن قيس اشجعي را بر آنها گماشت و گفت: «به نام خداي حركت كن و در راه خداي با منكران خداي جنگ كنيد و چون با دشمنان مشرك خويش رو به رو شديد آنها را به سه چيز بخوانيد، به اسلامشان بخوانيد اگر اسلام آوردند و خواستند در جاي خويش بمانند، مي‌بايد از اموال خويش زكات دهند، از غنيمت مسلمانان سهم ندارند و اگر بخواهند با شما بيايند در حقوق و تكاليف همانند شمايند، اگر اسلام نياوردند بگوييد جزيه دهند، اگر جزيه را پذيرفتند با دشمنان آنها جنگ كنيد و آنها را با خراجشان واگذاريد و بيش از توانشان بر آنها تحميل نكنيد اگر جزيه نپذيرفتند با آنها جنگ كنيد كه خدا بر آنها نصرتتان مي‌دهد، اگر در قلعه‌اي حصاري شدند و خواستند به حكم خدا و حكم پيمبر وي تسليم شوند، تسليم به حكم خدا را نپذيريد كه شما نمي‌دانيد حكم خدا و پيمبر وي در باره آنها چيست؟ اگر خواستند به ذمه خدا و ذمه پيمبر خدا تسليم شوند ذمه خدا و ذمه پيمبر او را به آنها ندهيد و ذمه خود را عرضه كنيد، اگر با شما جنگيدند نامردي نكنيد و خيانت نكنيد و اعضاي كشتگان را نبريد و مولود مكشيد.» سلمه گويد: برفتيم تا با دشمنان مشرك خويش برخورديم و آنها را به چيزهايي كه امير مؤمنان دستور داده بود دعوت كرديم، از مسلمان شدن ابا كردند، آنها را به خراج دادن خوانديم كه از پذيرفتن آن نيز ابا كردند، با آنها بجنگيديم و خدا ما را بر آنها ظفر داد، جنگاوران را بكشتيم و زن و فرزند اسير كرديم و اثاث را فراهم آورديم.
راوي گويد: سلمة بن قيس زيوري ديد و گفت: «اين كاري براي شما نسازد رضايت دهيد كه آنرا پيش امير مؤمنان فرستيم كه او پيكها و هزينه‌ها دارد» گفتند: «بله رضايت مي‌دهيم» گويد: زيور را در جعبه‌اي نهاد و يكي از قوم خويش را فرستاد و بدو گفت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2023
«با اين برنشين و چون به بصره رسيدي به حساب جايزه امير مؤمنان دو بار بردار بخر و براي خودت و غلامت توشه بار كن و سوي امير مؤمنان حركت كن» فرستاده گويد: چنان كردم و پيش امير مؤمنان رسيدم كه مردم را غذا مي‌داد و همانند چوپان بر عصاي خويش تكيه داده بود و بر كاسه‌ها مي‌گذشت و مي‌گفت:
«يرفا! براي اينها گوشت بيار، براي اينها نان بيار، براي اينها آبگوشت بيار.» گويد: و چون پيش وي رفتم گفت: «بنشين» با جمع كسان نشستم، غذايي ساده بود و غذايي كه همراه داشتم بهتر از آن بود. چون مردم از غذا فراغت يافتند گفت: «يرفا! كاسه‌ها را جمع كن.» آنگاه برفت، من نيز از دنبال وي برفتم كه به خانه‌اي در آمد و وارد اطاقي شد من نيز اجازه خواستم و سلام گفتم. به من اجازه داد كه وارد شدم. بر پلاسي نشسته بود و بر دو متكاي چرمين پر از برگ خرما تكيه داده بود، يكي را سوي من افكند كه بر آن نشستم.
حياط مرتفع بود و اطاقي بود كه پرده داشت. عمر گفت: «ام كلثوم! غذاي ما را بيار.» نانكي با زيتون آوردند كه مقداري نمك نكوبيده كنار آن بود.
عمر گفت: «ام كلثوم، نمي‌آيي با ما از اين غذا بخوري؟» گفت: «گويي مردي پيش تو هست؟» گفت: «آري و گويي از مردم اين ديار نيست» گويد: در اين وقت دانستم كه مرا نشناخته است.
زن گفت: «اگر مي‌خواستي پيش مردان آيم از آن جامه‌ها به من مي‌پوشانيدي كه ابن جعفر به زن خود مي‌پوشاند» گفت: «اينت بس نيست كه گويند ام كلثوم دختر علي بن ابي طالب و زن امير مؤمنان عمر» آنگاه به من گفت: «بخور، اگر خوشدل بود غذايي بهتر از اين به تو مي‌خورانيد»
 
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2024
گويد: اندكي بخوردم، غذايي كه با خود داشتم بهتر از آن بود، عمر نيز بخورد. هيچكس را نديده بودم كه بهتر از او غذا بخورد كه دست و دهان خويش را به غذا نميآلود» آنگاه گفت: «نوشيدني بياريد» قدحي از آب آميخته به آرد جو آوردند.
گفت: «به اين مرد بده» گويد: اندكي بنوشيدم، سويقي كه همراه خود داشتم بهتر از آن بود. عمر نيز بگرفت و بنوشيد تا قدح به پيشاني او خورد و گفت: «حمد خداي كه غذايمان داد و سيرمان كرد و نوشيدني داد و سيرابمان كرد» گفتم: «امير مؤمنان بخورد و سير شد و بنوشيد و سيراب شد. اينك اي امير مؤمنان وقت حاجت من است» گفت: «حاجت تو چيست؟» گفتم: «من فرستاده سلمة بن قيسم» گفت: «مرحبا به سلمة بن قيس و فرستاده وي، از مهاجران بگوي كه چگونه‌اند؟» گفتم: «اي امير مؤمنان، چنانند كه مي‌خواهي، سالمند و بر دشمنان فيروزمند» گفت: «قيمتهاشان چگونه است؟» گفتم: «بسيار ارزان» گفت: «گوشت چطور است كه درخت عرب است و عربان جز با درخت خويش نيكو نباشند» گفتم: «قيمت گاو فلان است و قيمت بز فلان است. اي امير مؤمنان ما برفتيم و با دشمنان مشرك خويش تلاقي كرديم و آنها را چنانكه فرمان داده بودي به اسلام خوانديم كه نپذيرفتند، به خراج خوانديم كه نپذيرفتند با آنها جنگيديم و خدايمان ظفر داد كه جنگاوران را بكشتيم و زن و فرزند به اسيري گرفتيم و اثاث را فراهم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2025
آورديم، سلمه در ميان اثاث زيوري ديد و به كسان گفت: «اين كاري براي شما نخواهد ساخت، رضايت مي‌دهيد كه آنرا پيش امير مؤمنان فرستم؟» گفتند: «آري» آنگاه جعبه را در آوردم و چون آن نگينهاي سرخ و زرد و سبز را بديد برجست و دست به تهيگاه نهاد و گفت: «خدا شكم عمر را سير نكند» گويد: زنان پنداشتند كه مي‌خواهم عمر را بكشم و سوي پرده دويدند. عمر گفت: «آنچه را آورده‌اي بردار، يرفاء! گردنش را بكوب» گويد: من جعبه را مرتب مي‌كردم و او گردنم را مي‌كوفت، گفتم: «اي امير مؤمنان، مركبم از رفتار مانده مركبي به من ده.» گفت: «يرفا! دو شتر از زكات باو ده، وقتي كسي را ديدي كه بيشتر از تو بدان حاجت دارد شتران را بدو ده» گفتم: «اي امير مؤمنان چنين مي‌كنم» گفت: «بخدا اگر مسلمانان از آن پيش كه اين ميانشان تقسيم شود به قشلاق روند با تو و رفيقت كاري كنم كه مثل شود» گويد: «برفتم تا پيش سلمه رسيدم و گفتم: «چه نامبارك بود كاري كه به من گفتي! پيش از آنكه بليه من و تو مثل شود اين را ميان كسان تقسيم كن.» پس سلمه همه را ميان مسلمانان تقسيم كرد، نگين بود كه به پنج درم و شش درم فروخته مي‌شد و بيش از بيست هزار مي‌ارزيد.
ابو جعفر گويد: در اين سال عمر همسران پيمبر صلي الله عليه و سلم را به حج برد و اين آخرين بار بود كه با مردم حج كرد. اين حديث را از واقدي آورده‌اند.
در همين سال عمر در گذشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2026
 
سخن از كشته شدن عمر
 
مسور بن مخرمه كه مادرش عاتكه دختر عوف بود گويد: روزي عمر بن خطاب به گردش بازار رفت و ابو لؤلؤه غلام مغيرة بن شعبه وي را بديد.
ابو لؤلؤه كه نصراني بود، به عمر گفت: «اي امير مؤمنان در كار مغيرة بن شعبه با من نيكي كن كه خراجي سنگين بر عهده دارم» عمر گفت: «خراج تو چند است؟» گفت: «هر روز دو درم» گفت: «صناعت تو چيست؟» گفت: «نجارم و نقاش و آهنگر» گفت: «بنظر من با اين همه كار كه مي‌كني خراج تو سنگين نيست» آنگاه عمر گفت: «شنيدم گفته‌اي اگر بخواهم آسيابي بسازم كه به كمك باد كار كند» گفت: «اگر سالم ماندم آسيايي برايت بسازم كه مردم مشرق و مغرب از آن سخن كنند» آنگاه ابو لؤلؤه برفت و عمر گفت: «اين غلام هم اكنون مرا تهديد كرد» گويد: آنگاه عمر سوي منزل خويش رفت و روز بعد كعب الاحبار پيش وي آمد و گفت: «اي امير مؤمنان! وصيت كن كه سه روز ديگر خواهي مرد» گفت: «از كجا ميداني؟» گفت: «اين را در كتاب خدا عز و جل، تورات، مي‌يابم» گفت: «عمر بن خطاب را در تورات مي‌يابي؟» گفت: «بخدا نه، اما وصف و مشخصات ترا مي‌يابم و اينكه مدت تو به سر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2027
رسيده است» گويد: عمر درد و رنجي احساس نمي‌كرد و چون روز بعد شد، كعب بيامد و گفت: «اي امير مؤمنان يك روز برفت و دو روز ديگر مانده است» پس فردا باز پيش عمر آمد و گفت: «دو روز گذشته و يك روز و شب مانده كه تا صبح زنده خواهي بود» گويد: چون صبح شد عمر براي نماز برون شد و چنان بود كه كساني را به صفها مي‌گماشت و چون صفها مرتب مي‌شد مي‌آمد و تكبير مي‌گفت.
گويد: ابو لؤلؤه جزو مردم در آمد، خنجري به دست داشت كه دو سر داشت و دستگيره آن در ميانه بود، شش ضربت به عمر زد كه يكي زير تهيگاه وي بود و همان بود كه او را كشت، كليب بن ابي بكير ليثي نيز كه پشت سر عمر بود كشته شد. و چون عمر سوزش اسلحه را احساس كرد از پاي در آمد و گفت: «عبد الرحمن بن عوف ميان مردم هست؟» گفتند: «آري اي امير مؤمنان اينك اوست» گفت: «پيش بيا و با مردم نماز كن» گويد: عبد الرحمن بن عوف با مردم نماز كرد، عمر همچنان افتاده بود، آنگاه وي را برداشتند و به خانه‌اش بردند. عبد الرحمن بن عوف را خواست و گفت:
«مي‌خواهم به تو وصيت كنم» گفت: «اي امير مؤمنان بله، اگر به من بگويي از تو مي‌پذيرم» گفت: «مقصودت چيست؟» گفت: «مي‌خواهي مرا معين كني؟» گفت: «بخدا نه» گفت: «بخدا هرگز در آن دخالت نمي‌كنم» گفت: «خاموش بمان تا به كساني كه پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2028
در گذشت و از آنها راضي بود، سخن كنم. علي و عثمان و زبير و سعد را به نزد من بخوان.» آنگاه گفت: «سه روز در انتظار برادرتان طلحه بمانيد و اگر نيامد كارتان را به سر بريد، اي علي! ترا به خدا قسم ميدهم، اگر عهده‌دار امور مردم شدي بني هاشم را به گردن مردم سوار مكن. اي عثمان! ترا بخدا سوگند مي‌دهم اگر عهده‌دار امور مردم شدي پسران ابي معيط را به گردن مردم سوار مكن. اي سعد! ترا بخدا قسم ميدهم اگر عهده‌دار امور مردم شدي خويشاوندان خود را به گردن مردم سوار مكن» برخيزيد و مشورت كنيد آنگاه كار خويش را به سر بريد، صهيب با مردم نماز كند.» آنگاه ابو طلحه انصاري را پيش خواند و گفت: «بر درشان بايست و نگذار كسي پيش آنها رود» آنگاه گفت: «خليفه پس از خويشتن را در باره انصار كه به خانه و ايمان پيوسته‌اند سفارش مي‌كنم كه با نيكانشان نيكي كند و از بدانشان درگذرد، خليفه پس از خويش را در باره بدويان سفارش مي‌كنم كه مايه اسلامند، زكات ايشان را بگيرد و به فقيران دهد. خليفه پس از خويش را در باره ذميان پيمبر خدا سفارش مي‌كنم كه به پيمان آنها وفا كند، خدا يا ابلاغ كردم؟ راه خليفه بعدي را هموار كردم» سپس گفت: «اي عبد الله! برو ببين قاتل كيست؟» گفت: «اي امير مؤمنان ابو لؤلؤ غلام مغيرة بن شعبه ترا كشته است» گفت: «حمد خدا را كه مرگ مرا به دست كسي قرار نداد كه يكبار براي خدا سجده كرده باشد. اي عبد الله بن عمر! پيش عايشه رو و از او بخواه اجازه دهد كه مرا پهلوي پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم و ابو بكر به خاك كنند. اي عبد الله بن عمر! اگر قوم اختلاف كردند با اكثريت باش، اگر سه و سه شدند با دسته‌اي باش كه عبد الرحمن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2029
در آن است. اي عبد الله! مردم را بيار.» گويد: مهاجران و انصار پيش وي مي‌آمدند و به او سلام مي‌گفتند.
عمر مي‌گفت: «آيا اين با رضاي شما بود؟» مي‌گفتند: «خدا نكند» گويد: كعب نيز با مردم بيامد و چون عمر بدو نگريست شعري بدين مضمون بر زبان راند:
«كعب سه روز معين كرد كه من بشمارم «ترديد نيست كه سخن همانست كه كعب گفت «مرا از مرگ باك نيست كه خواهم مرد «مرا از گناه باكست كه از پس گناه آيد» گويد: گفتند: «اي امير مؤمنان چه شود اگر طبيب بخواهي.» طبيبي از مردم بني الحارث را پيش خواندند كه نبيذي به او خورانيد و نبيذ برون آمد كه رنگ نامشخص داشت.
طبيب گفت: «شير به او بنوشانيد» گويد: «شير سفيد برون آمد، به او گفتند: «اي امير مؤمنان وصيت كن» گفت: «كرده‌ام» گويد: عمر شب چهار شنبه سه روز مانده از ذي حجه سال بيست و سوم درگذشت.
گويد: صبحگاه چهار شنبه او را ببردند و در خانه عايشه پهلوي پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم و ابو بكر به خاك كردند.
گويد: صهيب بيامد و بر او نماز كرد، پيش از آن دو تن از اصحاب پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم، علي و عثمان، پيش آمده بودند كه يكي از طرف سر وي آمد و ديگري از طرف پاي وي آمد، عبد الرحمن گفت: «لا اله الله چقدر به پيشوايي، حريصيد! امير مؤمنان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2030
گفته كه صهيب پيشواي نماز است.
پس صهيب بيامد و بر او نماز كرد گويد: و آن پنج كس وارد قبر وي شدند.
ابو جعفر گويد: به قولي در گذشت عمر در غره محرم سال بيست و چهارم بود.
ابو بكر بن اسماعيل گويد: عمر به روز چهار شنبه چهار روز مانده از ذي‌حجه سال بيست و سوم ضربت خورد و روز يكشنبه صبحگاه اول محرم سال بيست و چهارم به خاك رفت و خلافت وي ده سال و پنج ماه و بيست و يك روز بود كه از هنگام در گذشت ابو بكر گذشته بود.
هنگام در گذشت وي بيست و دو سال و نه ماه و سيزده روز از هجرت گذشته بود. روز دوشنبه سه روز رفته از محرم با عثمان بيعت كردند.
راوي گويد: اين را براي عثمان اخنسي نقل كردم و گفت: «خطا كرده‌اي، عمر چهار روز مانده از ذي حجه در گذشت و يك روز از ذي حجه مانده بود كه با عثمان بيعت كردند و خلافت وي از محرم سال بيست و چهارم آغاز شد.» ابو معشر گويد: عمر روز چهار شنبه چهار روز مانده از ذي حجه سال بيست و سوم كشته شد. مدت خلافت وي ده سال و شش ماه و چهار روز بود، پس از آن با عثمان بيعت كردند.
ابو جعفر گويد: به گفته مدايني عمر روز چهار شنبه هفت روز مانده از ذي حجه و به گفته ديگر شش روز مانده از ذي حجه ضربت خورد.
خليد بن ذفره گويد: عثمان سه روز رفته از محرم سال بيست و چهارم به خلافت رسيد و بيامد و با مردم نماز عصر كرد و مقرري افزود و فرستادگان روانه كرد و اين رسم شد.
شعبي گويد: سه روز از محرم گذشته بود كه اهل شوري در باره عثمان متفق
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2031
شدند. وقت پسين رسيده بود و مؤذن صهيب اذان گفته بود و مردم ميان اذان و اقامه فراهم آمده بودند كه عثمان بيامد و با مردم نماز كرد و يكصد به مقرري افزود و كسان به ولايات فرستاد و نخستين كس بود كه چنين كرد.
هشام بن محمد گويد: عمر سه روز مانده از ذي حجه سال بيست و سوم درگذشت و خلافت وي ده سال و شش ماه و چهار روز بود.
 
سخن از نسب عمر
 
به گفته محمد بن اسحاق و هشام بن محمد و علي بن محمد نسب عمر چنين بود:
عمر بن خطاب بن نفيل بن عبد العزي ابن رياح بن عبد الله بن قرط بن رزاح بن عبدي بن كعب ابن لوي. كنيه وي ابو حفص بود. مادرش حنتمه دختر هاشم بن مغيرة بن عبد الله بن عمر بن مخزوم بود.
ابو جعفر گويد: او را فاروق مي‌گفتند، ميان گذشتگان اختلاف است كه اين نام را كي به او داد. بعضي گفته‌اند كه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم او را به اين نام ناميد.
ابو عمر و ذكوان گويد: به عايشه گفتم: «كي عمر را فاروق ناميد؟» گفت: «پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم» بعضي‌ها گفته‌اند نخستين كساني كه عمر را به اين نام ناميدند اهل كتاب بودند، ابن شهاب گويد: شنيده‌ايم كه اهل كتاب نخستين كساني بودند كه عمر را فاروق گفتند، مسلمانان اين را از گفتار آنها نقل مي‌كردند و نشنيده‌ايم كه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم چنين چيزي گفته باشد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2032
 
سخن از وصف عمر
 
زر بن حبيش گويد: عمر روز عيدي بيرون آمده بود، يا در تشييع زينب بود، ديدمش كه تيره رنگ و بلند قامت و طاس و چپدست بود كه با دست راست نيز كار مي‌كرد، وقتي راه مي‌رفت گويي سوار بود.
روايت ديگر از زر هست كه گويد: عمر را به روز عيد ديدم كه پياده و پا برهنه مي‌رفت، چپدست بود كه بار است نيز كار مي‌كرد، يك برد قطري پوشيده بود، از همه كسان بلندتر بود گويي بر مركبي بود و به كسان مي‌گفت: «اي مردم! مهاجرت كنيد و مهاجر نما مباشيد» عبد الله بن عامر بن ربيعه گويد: عمر را ديدم كه مردي سپيد روشن بود آميخته به سرخي، دراز قد و طاس.
قاسم بن محمد گويد: شنيدم كه ابن عمر به وصف عمر مي‌گفت: «مردي سپيد رنگ بود آميخته به سرخي، دراز قد، سپيد موي و طاس.» خالد بن ابي بكر گويد: عمر ريش خود را زرد مي‌كرد و سر خود را حنا مي‌بست.
 
سخن از مولد و مقدار عمر عمر
 
اسامة بن زيد بن اسلم به نقل از جدش گويد: شنيدم كه عمر بن خطاب مي‌گفت:
«چهار سال پيش از آخرين فجار بزرگ تولد يافته‌ام.» ابو جعفر گويد: گذشتگان در باره سن عمر اختلاف كرده‌اند بعضي‌ها گفته‌اند وقتي كشته شد پنجاه و پنج سال داشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2033
ابن عمر گويد: عمر بن خطاب پنجاه و پنج ساله بود كه كشته شد.
ابن شهاب نيز گويد: عمر در پنجاه و پنج سالگي كشته شد.
بعضي ديگر گفته‌اند كه وقتي در گذشت پنجاه و سه سال و چند ماه داشت و اين را از هشام بن محمد بن كلبي آورده‌اند.
بعضي ديگر گفته‌اند وقتي در گذشت شصت و سه ساله بود و اين را از عامر روايت كرده‌اند.
بعضي ديگر گفته‌اند كه شصت و يك ساله بود كه در گذشت و اين را از قتاده روايت كرده‌اند.
بعضي ديگر گفته‌اند شصت ساله بود كه درگذشت و اين، را از زيد بن اسلم روايت كرده‌اند. محمد بن عمر گويد: به نزد ما اين از گفتارهاي ديگر معتبرتر است.
از مدايني نيز روايت كرده‌اند كه وقتي عمر درگذشت پنجاه و هفت سال داشت.
 
سخن از نام فرزندان و زنان عمر
 
هشام بن محمد گويد: عمر در جاهليت زينب دختر مظعون را به زني گرفت كه عبد الله و عبد الرحمن اكبر و حفصه را از او آورد.
علي بن محمد گويد: در جاهليت مليكه دختر جرول خزاعي را نيز به زني گرفت كه عبد الله بن عمر را از او آورد و هنگام صلح از او جدا شد، و از پس عمر ابو الجهم بن حذيفه وي را به زني گرفت.
محمد بن عمر گويد: ما در زيد اصغر و عبيد الله، كه در جنگ صفين با معاويه بود و كشته شد، ام كلثوم دختر جرول بن مالك بود و اسلام ميان وي و عمر جدايي آورد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2034
علي بن محمد گويد: قريبه دختر ابو اميه مخزومي را نيز در جاهليت به زني گرفته بود كه هنگام صلح از او نيز جدا شد، پس از آن عبد الرحمن بن ابو بكر صديق او را به زني گرفت.
گويند: ام حكيم دختر حارث بن هشام مخزومي را در اسلام به زني گرفت كه فاطمه را از او آورد سپس طلاقش داد.
مدايني گويد: بقولي او را طلاق نداد.
و نيز جميله خواهر عاصم بن ثابت انصاري را در اسلام به زني گرفت كه عاصم را از او آورد، سپس طلاقش داد.
و نيز ام كلثوم دختر علي بن ابي طالب را كه مادرش فاطمه دختر پيمبر خدا بود به زني گرفت و چنانكه گفته‌اند چهل هزار مهر او كرد و زيد و رقيه از او آورد.
و نيز نهيه را كه زني از مردم يمن بود به زني گرفت و عبد الرحمن را از او آورد.
مدايني گويد: نهيه عبد الرحمان اصغر را براي عمر آورد كه به قولي كنيز بود. بگفته واقدي نيز وي كنيز بود و عبد الرحمن اوسط را براي عمر آورد، مادر عبد الرحمن اصغر نيز كنيز بود.
فكيهه نيز زن عمر بود كه كنيز بود و زينب را از او آورد كه به گفته واقدي كوچكترين فرزندان عمر بود.
عاتكه دختر زيد بن عمر و بن نفيل را نيز به زني گرفت كه پيش از آن زن عبد الله بن ابو بكر بوده بود و چون عمر درگذشت زبير بن عوام او را به زني گرفت.
مدايني گويد: ام كلثوم دختر ابو بكر را نيز به زني خواست كه صغير بود و در باره وي كس پيش عايشه فرستاد كه با ام كلثوم گفت: «كار به اختيار تو است» گفت: «مرا با او كاري نيست»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2035
گفت: «امير مؤمنان را نمي‌خواهي؟» گفت: «نه، معاشش ساده است و با زنان سختگير است» عايشه كس از پي عمرو بن عاص فرستاد و قصه را با وي بگفت.
گفت: «درست مي‌كنم.» آنگاه پيش عمر رفت و گفت: «اي امير مؤمنان خبري شنيده‌ام كه خدا نكند» عمر گفت: «چيست؟» گفت: «ام كلثوم دختر ابو بكر را به زني خواسته‌اي؟» گفت: «بله، مرا براي او نمي‌پسندي يا او را براي من نمي‌پسندي؟» گفت: «هيچكدام ولي او نو سال است و در سايه امير مؤمنان با ملايمت و مدارا بزرگ شده و تو تندخويي و ما از تو مي‌ترسيم و نمي‌توانيم هيچيك از خويهاي ترا بگردانيم، وقتي او با تو در باره چيزي مخالفت كند با وي سختي كني و با فرزند ابو بكر رفتاري كني كه حق تو نيست» گفت: «عايشه چه مي‌شود كه با او سخن كرده‌ام» گفت: «عايشه با من، و بهتر از او به تو نشان مي‌دهم: ام كلثوم دختر علي بن ابي طالب كه بوسيله او با پيمبر خدا خويشاوند شوي» مدايني گويد: ام امان دختر عتبة بن ربيعه را نيز به زني خواست كه او را نپسنديد و گفت: «درش را مي‌بندد، خيرش به كس نمي‌رسد و عبوس مي‌آيد و عبوس مي‌رود»
 
سخن از وقت اسلام آوردن عمر
 
ابو جعفر گويد: گفته‌اند كه وي پس از چهل و پنج مرد و بيست و يك زن اسلام
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2036
آورد.
محمد بن عبد الله گويد: با پدرم از عمر سخن مي‌كردم و گفت: «عبد الله بن ثعلبه به من گفت كه عمر از پس چهل و پنج مرد و بيست و يك زن اسلام آورد»
 
سخن از بعضي روشهاي عمر
 
حصين بن مزني گويد: عمر مي‌گفت: «مثال عرب، چون شتر سركش است كه به دنبال كشنده خويش رود، كشنده بنگرد كه آن را كجا مي‌كشد. بخداي كعبه سوگند كه من آنها را به راه مي‌برم» حسن گويد: عمر مي‌گفت: «وقتي در مقامي باشم كه من از آن در كشاكش باشم و مردم بزحمت، بخدا آنرا مقام نبايد گفت تا سرمشق كسان باشم.» ابو يزيد مديني به نقل از يكي از وابستگان عثمان گويد: به رديف عثمان سوار بودم، روزي سخت گرم و پر سموم بود، عثماني سوي طويله زكات رفت، يكي را ديدم كه تنبان و جبه‌اي به تن داشت و سر خود را پيچيده بود و شتران را مي‌زد و به طويله شتران زكات مي‌راند.
عثمان گفت: «پنداري اين كيست؟» و چون نزديك شديم ديديم كه عمر بن خطاب است، عثمان گفت: «بخدا نيرومند و امين همين است.» ابو بكر عبسي گويد: «با عمر بن خطاب و علي بن ابي طالب به قرق زكات رفتيم» گويد: عثمان در سايه نشست و نوشتن آغاز كرد علي بر سرش ايستاده بود و گفته عمر را به وي املا مي‌كرد، عمر در آفتاب ايستاده بود، روزي سخت گرم بود، عمر دو برد سياه به تن داشت كه يكي را پايين‌تر از كمر پيچيده بود و يكي ديگر را به سر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2037
پيچيده بود، شتران زكات را مي‌شمرد و رنگها و دندانهاي آنرا مي‌نوشت علي با عثمان سخن كرد و شنيدم كه مي‌گفت: «دختر شعيب در كتاب خدا وصف آورده گويد:
اي پدر او را اجير كن كه نيرومند است و امين» آنگاه علي به دست خود سوي عمر اشاره كرد و گفت: «نيرومند امين اين است» حسن گويد: عمر مي‌گفت: «ان شاء الله اگر زنده باشم يك سال ميان رعيت سفر مي‌كنم، ميدانم كه مردم را حاجتهاست كه به من نمي‌رسد: عاملان به من خبر نمي‌دهند، خودشان نيز به من دسترس ندارند، سوي شام مي‌روم و دو ماه آنجا مي‌مانم، آنگاه سوي جزيره مي‌روم و دو ماه آنجا مي‌مانم، آنگاه سوي مصر مي‌روم و دو ماه آنجا ميمانم، آنگاه سوي بحرين مي‌روم و دو ماه و آنجا مي‌مانم، آنگاه سوي كوفه مي‌روم و دو ماه آنجا مي‌مانم، آنگاه سوي بصره مي‌روم و دو ماه آنجا مي‌مانم بخدا اين سال خوشي خواهد بود» كعب الاحبار گويد: پيش مردي بنام مالك كه همسايه عمر بود منزل كردم و گفتم: «چگونه مي‌توان پيش امير مؤمنان رفت؟» گفت: «در و پرده ندارد. نماز مي‌كند و مي‌نشيند و هر كه بخواهد با او سخن مي‌كند» اسلم گويد: عمر مرا با يك دسته از شتران زكات سوي قرق فرستاد، لوازم خويش را بر يكي از شتران نهادم و چون خواستم ببرم گفت: «شتران را سان بده» و چنان كردم لوازم مرا بر يكي از شتران زيبا ديد و گفت: «بي مادر! شتري را گرفته‌اي كه يك خانواده مسلمان را توانگر مي‌كند چرا يك شتر نو سال شاشو نگرفتي يا يك شتر كم شير» ابي الدهقانه گويد: به عمر بن خطاب گفتند: «اينجا مردي از اهل انبار هست كه در كار ديوان بصيرت دارد چه شود اگر او را به دبيري گيري» عمر گفت: «در اين صورت محرمي از غير مؤمنان گرفته‌ام»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2038
عبد الرحمن بن زيد به نقل از جدش گويد: عمر بن خطاب با مردم سخن كرد و گفت: «قسم بخدايي كه محمد را به حق فرستاد اگر شتري در ناحيه شط فرات به ناحق تباه شود بيم دارم كه خداوند در باره آن از خاندان خطاب پرسش كند.» ابو زيد گويد: از خاندان خطاب، خودش را منظور داشت نه كس ديگر را.
ابو عمران جوني گويد: عمر به ابو موسي نوشت كه: «هميشه مردم را سراني هست كه حوايج آنها را عرضه مي‌دارند، سران مردم را كه پيش تو هستند گرامي بدار، براي مسلمان ضعيف همينقدر عدالت بس كه در كار داوري و تقسيم با وي انصاف كنند.» شعبي گويد: يك عرب بدوي پيش عمر آمد و گفت: «شتر من دمل دارد و زخمي است، مركوبي به من ده.» عمر گفت: «شترت نه دمل دارد، نه زخم.» گويد: بدوي برفت و شعري به اين مضمون مي‌خواند:
«ابو حفص عمر بخدا سوگند خورد «كه شترم نه دمل دارد، نه زخم «خدايا اگر خطا كرده او را ببخش» عمر گفت: خدايا مرا ببخش و بدوي را پيش خواند و مركوب داد.
محمد گويد: شنيدم يكي كه با عمر خويشاوند بود از او چيزي خواست. عمر به او تعرض كرد و بيرونش كرد.
گويد: در باره او با عمر سخن كردند و گفتند: «اي امير مؤمنان! فلاني از تو چيز خواست و تعرض كردي و بيرونش كردي» گفت: «از مال خدا مي‌خواست، اگر چون شاهي خيانتكار به پيشگاه خدا روم معذور نباشم، چرا از مال خودم نخواست» گويد: آنگاه ده هزار براي او فرستاد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2039
و چنان بود كه وقتي عمر عاملي مي‌فرستاد چنانكه در روايت طارق بن شهاب آمده مي‌گفت: «بخدا اينان را نمي‌فرستم كه مال مردم را بگيرند يا آنها را بزنند.
هر كه اميرش با وي ستم كند جز من اميري ندارد» معدان بن ابي طلحه گويد: عمر بن خطاب، به روز جمعه با مردم سخن كرد و گفت: «خدايا ترا بر اميران ولايات شاهد مي‌گيرم كه آنها را فرستادم تا دين و سنت پيمبر را به كسان تعليم دهند و غنيمتشان را ميانشان تقسيم كنند و عدالت كنند و اگر به مشكلي برخوردند به من خبر دهند» ابو حصين گويد: عمر وقتي كساني را به عاملي مي‌فرستاد با آنها برون مي‌شد بدرقه مي‌كرد و مي‌گفت: «شما را بر تن امت محمد صلي الله عليه و سلم نگماشته‌ام، شما را گماشته‌ام كه با آنها نماز كنيد ميانشان به حق قضاوت كنيد، شما را به تن آنها تسلط نداده‌ام، عربان را تازيانه مزنيد كه ذليل شوند و دور از وطن بسيار نگه نداريد كه به فتنه افتند، از آنها غافل نمايند كه محرومشان كنيد. قرآن را خالص بداريد و از محمد صلي الله عليه و سلم روايت نكنيد، من نيز چون شما عمل مي‌كنم» گويد: وقتي از يكي از عمال او شكايت مي‌كردند عامل را با كسي كه شكايت كرده بود رو به رو مي‌كرد اگر چيز موجب مؤاخذه‌اي مسلم ميشد از او مؤاخذه مي‌كرد.
ابو فراس گويد: عمر بن خطاب سخن كرد و گفت: «اي مردم، بخدا من عاملان را سوي شما نمي‌فرستم كه شما را بزنند يا اموالتان را بگيرند بلكه ميفرستمشان كه شما را دين و سنت آموزند و هر كه با وي جز اين كنند پيش من آرد، بخدايي كه جان عمر را به فرمان دارد از او قصاص مي‌گيرم» در اين وقت عمرو بن عاص برجست و گفت: «اي امير مؤمنان اگر يكي از امراي مسلمانان كه بر رعيت گماشته شده يكي از رعيت خويش را تاديب كند قصاصش مي‌كني؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2040
گفت: «آري بخدايي كه جان عمر را به فرمان دارد از او قصاص مي‌گيرم چگونه قصاص نگيرم كه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم را ديدم كه از خويشتن قصاص مي‌گرفت، مسلمانان را مزنيد كه ذليل شوند و دور از وطن بسيار نگهداريد كه به فتنه افتند از حقوقشان بازشان مداريد كه كافر شوند و در باتلاقها مقرشان ندهيد كه تباه شوند.» و چنان بود كه عمر شخصاً عسسي مي‌كرد و بر منازل مسلمانان مي‌گذشت و از وضع ايشان خبر مي‌گرفت.
بكر بن عبد الله مزني گويد: عمر بن خطاب به در عبد الرحمن بن عوف آمد و در را بزد، زني بيامد و در را بگشود و گفت: «وارد نشو تا من بروم و به جاي خودم بنشينم» عمر وارد نشد تا او بنشست و گفت: «درآي» پس عمر وارد شد و گفت: «چيزي هست؟» زن غذايي براي وي آورد كه بخورد، عبد الرحمن به نماز بود و عمر بدو گفت: «اي مرد مختصر كن» در اين وقت عبد الرحمن سلام نماز بگفت و رو به عمر كرد و گفت: «اي امير مؤمنان! در اين وقت به چه كار آمده‌اي؟» گفت: «گروهي بر كنار بازار فرود آمده‌اند و از دزدان مدينه بر انها بيمناكم بيا برويم از آنها نگهباني كنيم» گويد: برفتند و در بازار بر يك بلندي نشستند و گفتگو همي كردند در آن حال چراغي بديدند، عمر گفت: «مگر نگفته بودم كه پس از خواب چراغ روشن نباشد؟» پس از آن برفتند و جمعي را ديدند كه به شراب نشسته بودند، عمر گفت:
«برويم كه شناختمش.» گويد: صبحگاهان كس پيش او فرستاد و گفت: «فلاني! دوش تو و يارانت به شراب نشسته بوديد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2041
گفت: «اي امير مؤمنان! از كجا دانسته‌اي؟» گفت: «خودم ديدم» گفت: «مگر خدا ترا از تجسس منع نكرده؟» گويد: «و عمر از او در گذشت.» بكر بن عبد الله مزني گويد: عمر از روشن نگهداشتن چراغ منع كرده بود به سبب آنكه موش فتيله را مي‌كشيد و به سقف خانه مي‌افكند و آتش مي‌گرفت كه در آن روزگار سقف خانه از شاخه خرما بود.
زيد بن اسلم به نقل از پدرش گويد: با عمر بن خطاب سوي حره واقم رفتم، چون به ضرار رسيديم آتشي افروخته ديديم» عمر گفت: «اسلم! كاروانيست كه در شب و سرما مانده به طرف آنها رويم» گويد: «دوان برفتيم و چون نزديك آنها رسيديم زني بود با فرزندان خويش و ديگي بر آتش بود و كودكان مي‌ناليدند» عمر گفت: «سلام بر شما اي صاحبان نور» و نخواست بگويد اي صاحبان آتش! زن گفت: «سلام بر تو نيز باد» عمر گفت: «پيش بيايم؟» گفت: «به نيكي پيش آي يا بگذر» عمر نزديك شد و گفت: «قصه شما چيست؟» گفت: «در شب و سرما مانده‌ايم» گفت: «چرا اين كودكان مينالند؟» گفت: «از گرسنگي» عمر گفت: «در اين ديگ چيست؟» گفت: «آبي است كه كودكان را به بهانه آن ساكت كنم تا به خواب روند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2042
خدا ميان ما و عمر حكم كند» گفت: «خدايت بيامرزد، عمر از حال شما چه خبر دارد؟» زن گفت: «عهده دار امور ماست و از ما غافل است!» عمر رو به من كرد و گفت: «برويم» گويد: دوان بيامديم تا به دار الدقيق رسيديم، لنگه‌اي را با يك پاره پيه برون آورد و گفت: «بر دوش من نه» گفتم: «من آنرا به دوش مي‌كشم» گفت: «آنرا بر دوش من نه» و اين را دو بار يا سه بار گفت كه هر بار مي‌گفتم:
«من آنرا به دوش مي‌برم» عاقبت به من گفت: «بي مادر! به روز قيامت تو گناه مرا به دوش مي‌كشي؟» من لنگه را بر دوش وي نهادم كه به راه افتاد، من نيز با وي براه افتادم و دوان برفتيم تا پيش زن رسيديم و لنگه را پيش وي افكند و مقداري آرد در آورد و گفت:
«تو بريز و من بهم مي‌زنم»، آنگاه بنا كرد زير ديگ بدمد، ريشي بزرگ داشت و دود را از لابلاي ريش او مي‌ديدم. دميد تا ديگ پخته شد و زن آنرا به زمين نهاد عمر گفت: «چيزي بيار» و زن سيني‌اي بياورد و ديگ را در آن ريخت.
عمر گفت: «به آنها بخوران، من پهن مي‌كنم.» گويد: چنين كرد تا سير شدند و باقي را پيش زن نهاد و برخاست، من نيز برخاستم.
زن مي‌گفت: «خدايت پاداش خير دهاد، تو به خلافت از امير مؤمنان شايسته‌تري» عمر مي‌گفت: «سخن نيك بگو اگر پيش امير مؤمنان روي انشاء الله مرا آنجا خواهي يافت.» آنگاه از زن كناره گرفت، سپس نزديك رفت و چون حيوان درنده كمين كرد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2043
به او گفتم: «اين كار تو نيست» اما جواب نمي‌داد تا وقتي كه كودكان به بازي و خنده پرداختند پس از آن بخفتند و آرام شدند.
آنگاه عمر برخاست و حمد خدا مي‌كرد و گفت: «اسلم! از گرسنگي بي‌خواب شده بودند و ميگريستند نخواستم بروم تا آنها را آسوده ببينم» و چنان بود كه وقتي عمر مي‌خواست به اقتضاي صلاح مسلمانان به چيزي فرمانشان دهد يا از چيزي منعشان كند از كسان خويش آغاز مي‌كرد و اندرز مي‌داد، تهديد مي‌كرد كه خلاف فرمان وي نكنند.
سالم گويد: وقتي عمر به منبر مي‌شد و مردم را از چيزي منع مي‌كرد كسان خويش را فراهم مي‌كرد و مي‌گفت: «مردم را از فلان و فلان چيز منع كرده‌ام، مردم به شما چنان مي‌نگرند كه پرنده به گوشت نظر دارد. بخدا هر كس از شما مرتكب آن شود عقوبتش او را دو برابر مي‌كنم» ابو جعفر گويد: عمر در باره اهل شبهه سختگير بود و در مورد حق سخت مصر بود تا بگيرد. در باره تكليف خود ملايم بود تا انجام دهد و نسبت به ضعيفان رؤف و نازك دل بود.
زيد بن اسلم گويد: تني چند از مسلمانان با عبد الرحمن بن عوف سخن كردند و گفتند: «با عمر بن خطاب سخن كن ما از او ميترسيم تا آنجا كه، بخدا، نمي‌توانيم چشم باو بدوزيم» گويد: عبد الرحمن بن عوف اين را با عمر بگفت.
عمر گفت: «واقعا چنين گفتند، چندان با آنها ملايمت كرده‌ام كه به سبب آن از خدا بيمناكم، بخدا ترس من از آنها بيش از ترسي است كه از من دارند» عاصم گويد: عمر يكي را عامل مصر كرد، يك روز كه بر يكي از راههاي مدينه مي‌گذشت شنيد كه يكي مي‌گفت: «خدا را اي عمر، كسي را عامل كرده‌اي كه خيانت مي‌كند، مي‌گويي به من مربوط نيست و عامل تو چنين مي‌كند»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2044
گويد: عمر عامل را خواست و چون بيامد عصا و جبه و گوسفنداني به او داد و گفت: «اين گوسفندان را بچران كه پدرت گوسفندچران بوده است» گويد: نام وي عياض بن غنم بود. بعد او را بخواست و سخني بر زبان راند و گفت: «اگر بازت برم» آنگاه وي را به عملش باز برد و گفت: «بايد تعهد كني كه جامه نازك نپوشي و بر اسب تركي ننشيني» ابن خزيمة بن ثابت انصاري گويد: چنان بود كه وقتي عمر يكي را عامل مي‌كرد دستوري براي او مي‌نوشت و جمعي از مهاجران و انصار را شاهد آن مي‌كرد و شرط مي‌كرد كه بر اسب تريكي ننشيند و غذاي خوب نخورد و جامة نازك نپوشد و در به روي محتاجان نبندد» عمران گويد: وقتي عمر محتاج مي‌شد پيش مأمور بيت المال مي‌رفت و از او قرض مي‌گرفت، بسا مي‌شد كه عمر تنگدست بود و مأمور بيت المال مي‌آمد و مطالبه مي‌كرد و از پي او مي‌رفت و عمر براي رهايي از او حيله مي‌كرد و وقتي مقرريش مي‌رسيد دين خود را مي‌پرداخت» ابو براء بن معرور گويد: روزي عمر برون شد و به منبر رفت و چنان بود كه بيماري‌اي داشت، گفته بودند عسل بخورد و ظرف عسلي در بيت المال بود، گفت:
«اگر اجازه دهيد آنرا برمي‌دارم و گر نه بر من حرام است.»
 
نام امير مؤمنان براي عمر
 
ابو جعفر گويد: نخستين كسي كه امير مؤمنان نام گرفت عمر بن خطاب بود، سپس اين رسم شد و خليفگان تاكنون اين نام را به كار مي‌برند.
ام عمر و كوفي دختر حسان به نقل از پدرش گويد: وقتي عمر به خلافت رسيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2045
گفتند: «اي خليفه پيمبر خدا» عمر گفت: «وقتي خليفه ديگر بيايد اين كار دراز شود كه گوينده‌اي خليفه خليفه خليفه پيمبر خداي، شما مؤمنانيد و من امير شمايم» پس او را امير مؤمنان نام كردند.
احمد بن عبد الصمد گويد: از ام عمرو پرسيدم كه چند سال داري؟
گفت: «يكصد و سي و سه سال» جابر گويد: يكي به عمر بن خطاب گفت: «اي خليفه خدا» گفت: «خدا خلافت تو كند.» گفت: «خدا مرا فداي تو كند» گفت: «در اين صورت خدايت زبون ميكند»
 
تاريخ نهادن عمر
 
ابو جعفر گويد: عمر نخستين كس بود كه تاريخ نهاد و تاريخ نوشت و اين، چنانكه در روايت محمد بن عمر آمده به سال شانزدهم هجرت و ماه ربيع الاول بود از پيش سبب نوشتن تاريخ را كه چگونه بود ياد كرده‌ايم.
عمر نخستين كس بود كه نامه‌ها را تاريخ نهاد و با گل مهر زد و نخستين كس بود كه بيت المال داشت و نخستين كس بود كه به شب كار عسس كرد و نخستين كس بود كه به سبب هجا عقوبت كرد و نخستين كس بود كه فروش كنيزان فرزند آورده را منع كرد و نخستين كس بود كه در نماز ميت چهار تكبير مقرر داشت كه پيش از آن چهار و پنج و شش تكبير مي‌گفتند و نخستين كس بود كه كسان را تازيانه زد و هم او نخستين كس بود كه در ماه رمضان نماز شب را به جماعت كرد و به ولايات نوشت و دستور داد كه چنين كنند و اين چنانكه در روايت محمد بن عمر آمده بسال چهاردهم بود،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2046
دو قاري براي مردم نهاد يك قاري كه با مردان نماز كند و قاري ديگر كه با زنان نماز كند.
 
عمر تازيانه به دست گرفت و ديوان ترتيب داد
 
وي نخستين كس بود كه تازيانه به دست گرفت و كسان را با آن بزد و نخستين كس بود كه ديوان ترتيب داد و كسان را به تربيت قبايل نوشت و مقرري معين كرد.
جبير بن حويرث گويد: عمر بن خطاب با مسلمانان در كار ترتيب ديوانها مشورت كرد، علي بن ابي طالب گفت: «هر سال اموالي را كه پيش تو فراهم مي‌شود تقسيم كن و چيزي از آن نگه مدار» عثمان بن عفان گفت: «مال بسيار هست و به همه مردم مي‌رسد، اگر شمار نشوند كه گرفته از نگرفته معلوم باشد بيم دارم كه كار آشفته شود» وليد بن هشام بن مغيره گفت: «اي امير مؤمنان به شام رفته‌ام و شاهان آنجا را ديده‌ام كه ديواني ترتيب داده‌اند و سپاهي منظم كرده‌اند تو نيز ديواني ترتيب ده و سپاهي منظم كن» عمر به گفته او كار كرد، عقيل بن ابي طالب و مخرمة بن نوفل و جبير بن معطم را كه از نسب شناسان قريش بودند خواست و گفت: «كسان را به ترتيب مقامشان بنويسيد.» آنها نيز نوشتند و از بني هاشم آغاز كردند، ابو بكر و قوم وي را پيش از بني هاشم آوردند و عمر و قوم وي را به سبب خلافت از دنبال آن نوشتند.
و چون عمر در آن نگريست گفت: «خوش داشتم چنين باشد، اما نخست خويشان پيمبر را به ترتيب قرابتشان بنويسيد و عمر را به جايي نهيد كه خدا نهاده
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2047
است.» اسامة بن زيد بن اسلم به نقل از جدش گويد: عمر بن خطاب را ديدم كه وقتي كتاب را بر او عرضه كردند، بني تيم به دنبال بني هاشم بودند و بني عدي به دنبال بني تيم بودند و شنيدم كه مي‌گفت: «عمر را به جاي خودش باز بريد و از خويشاوندان پيمبر به ترتيب قرابت آغاز كنيد.» گويد: بني عدي پيش عمر آمدند و گفتند: «تو خليفه پيمبر خدايي» گفت: «يا خليفه ابو بكرم كه ابو بكر خليفه پيمبر خدا بود.» گفتند: «چنين باشد. چه شود اگر خودت را به جايي كه اين قوم نهاده‌اند بنهي.» گفت: «به، به، بني عدي! مي‌خواهيد بار خويش را بر دوش من نهيد و- كارهاي نيك من به سبب شما تباه شود! نه بخدا، صبر كنيد تا دعوتتان كنند و گر چه دفتر را بر شما ببندند، و گر چه شما را در آخر كسان نويسند. مرا دو يار بوده كه به راهي رفته‌اند اگر مخالفت آنها كنم خلافكار باشم بخدا بركت دنيا و اميد ثواب آخرت را بر اعمال خويش به سبب محمد صلي الله عليه و سلم داريم كه مايه شرف ماست و قوم وي اشرف عربانند و هر كه به او نزديكتر شريفتر. عربان شرف از پيمبر خدا يافته‌اند، شايد نسب بعضي‌شان از پس پدرهاي فراوان با وي تلاقي كند، نسب ما با پدرهاي كم با وي تلاقي مي‌كند، آنگاه تا آدم به هم پيوسته‌ايم معذلك بخدا اگر به روز قيامت عجمان با اعمال بيايند و ما بدون اعمال بياييم آنها از ما به محمد نزديكترند. هيچكس به خويشاوندي ننگرد و براي ثواب خدا عمل كند كه هر كه از عمل باز ماند نسبش كاري نسازد.» حزام بن هشام كعبي به نقل از پدرش گويد: عمر بن خطاب را ديدم كه ديوان خزاعه را مي‌برد و در قديد فرود مي‌آمد. مردم خزاعه در قديد پيش وي مي‌شدند و هيچ زني، دوشيزه يا بيوه، غايب نمي‌ماند، مقرريشان را به دستشان ميداد، آنگاه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2048
مي‌رفت و در عسفان فرود مي‌آمد و چنان مي‌كرد. چنين بود تا در گذشت.
سايب بن يزيد گويد: شنيدم كه عمر بن خطاب مي‌گفت: «بخدايي كه جز او خدايي نيست- اين را سه بار گفت- هر كه هست در اين مال حقي دارد بدهند يا ندهند، هيچكس بيش از ديگري حق ندارد مگر بنده مملوك. من نيز مانند يكي از آنها هستم اما هر كدام را مرتبه‌اي هست بر مبناي كتاب خدا، و نصيبها كه از پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم داشته‌ايم و كوششي كه مرد، در اسلام كرده و حاجتي كه مرد دارد، بخدا اگر بمانم، سهم چوپان كوهستان صنعا از اين مال همانجا كه هست بدو رسد.» اسماعيل بن محمد گويد: اين سخنان را براي پدرم ياد كردم و او حديث را شناخت.
سايب بن يزيد گويد: به نزد عمر بن خطاب اسباني ديدم كه بر كفل آن داغ زده بود و در راه خدا بداشته بودند.
در روايت سلمان هست كه عمر بدو گفت: «من پادشاهم يا خليفه‌ام؟» سلمان گفت: «اگر يك درم يا كمتر يا بيشتر از خراج سرزمين مسلمانان را به ناحق خرج كني پادشاهي و خليفه نيستي.» ابو هريره گويد: خدا ابن حنتمه را بيامرزاد. در سال رمادت ديدمش كه دو جوال بر پشت مي‌برد و يك ظرف روغن به دست داشت و با اسلم دست به دست مي‌كردند و چون مرا ديد گفت: «ابو هريره از كجا مي‌آيي؟» گفتم: «از همين نزديكي» من نيز كمك او شدم و بار را ببرديم تا به صرار رسيديم، كه جمعي نزديك به بيست خانواده از طايفه محارب آنجا بود.
عمر گفت: «چرا آمده‌ايد؟» گفتند: «از نداري.» پوست مردار را كه كباب كرده بودند و مي‌خوردند و استخوانهاي نرم شده را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2049
كه مي‌بلعيدند به ما نشان دادند، عمر را ديدم كه رداي خويش را بيفكند و جامه به خويش پيچيد و پيوسته براي آنها طبخ كرد تا سير شدند آنگاه اسلم را سوي مدينه فرستاد تا چند شتر بياورد و آنها را بر نشاند و به صحرا برد و آنجا مقر داد و جامه پوشانيد و پيوسته پيش آنها و ديگران مي‌رفت تا خدا بليه را برداشت.
هشام بن خالد گويد: از عمر بن خطاب شنيدم كه مي‌گفت: «آرد نريزيد تا آب گرم شود آنگاه كم كم بريزيد و بهم بزنيد كه نان بيشتر ميدهد و گوله نمي‌شود.» راشد بن سعد گويد: مالي پيش عمر بن خطاب آوردند كه آنرا ميان مردم تقسيم كردن گرفت و كسان بر وي ازدحام كردند، سعد بن ابي وقاص بيامد و مردم را پس زد تا به عمر رسيد، عمر او را با تازيانه بزد و گفت: «آمدي و از سلطه خدا در زمين بيم نكردي خواستم به تو بفهمانم كه سلطه خدا در زمين از تو بيم ندارد.» شفا دختر عبد الله گويد: جواناني را ديدم كه آرام ميرفتند و آهسته سخن مي‌كردند.
 
گفتم: «اين چيست؟» گفتند: «اينان زاهدانند.» گفتم: «بخدا عمر بلند سخن مي‌كرد و شتابان مي‌رفت و كسان را به سختي مي‌زد اما بخدا زاهد واقعي او بود.» عبد الله بن عامر گويد: عمر يكي را در كار برداشتن چيزي كمك كرد كه گفت:
«اي امير مؤمنان فرزندانت برايت سودمند باشند» گفت: «نه، خدا مرا از آنها بي نياز كند» عمر بن مجاشع گويد: عمر بن خطاب مي‌گفت: «قدرت عمل آنست كه عمل امروز را به فردا نگذاري و امانت آنست كه نهان و آشكار يكي باشد. از خدا عز و جل بترسيد كه تقوي سبب احتياط است و هر كه از خدا بترسد در كار وي محتاط شود.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2050
موسي بن عقبه گويد: جمعي پيش عمر آمدند و گفتند: «نانخور زياد است و زندگي سخت، مقرري ما را بيفزاي» گفت: «خودتان كرده‌ايد، زنان مكرر برده‌ايد و از مال خدا عز و جل خدمه گرفته‌ايد. بخدا دلم مي‌خواست من و شما در دو كشتي بوديم به دل دريا كه ما را به شرق و غرب مي‌برد. آنگاه مردم مي‌توانستند يكي از خودشان را به خلافت بردارند كه اگر عدالت مي‌كرد پيرو او ميشدند و اگر ستم مي‌كرد او را مي‌كشتند» طلحه گفت: «بهتر بود مي‌گفتي اگر به خطا رفت عزلش مي‌كردند» گفت: «نه كشتن بيشتر مايه ترس بعدي مي‌شود، از جوان و بزرگزاده قريش بترسيد كه تا راضي نباشد آرام نگيرد و بهنگام خشم خنده كند و به بالا و زير دست اندازي كند.» زيد بن اسلم گويد: عمر مي‌گفت: «ما كسي را كه قرض مي‌داد بخيل مي‌دانستيم كار به همياري بود.» ابن عباس گويد: عمر به بعضي قرشيان گفت: «شنيده‌ام مجلسها داريد و چون دو كس با هم نشينند گفته شود از ياران فلانند يا از هم‌نشينان فلانند، تا آنجا كه مجالس، خاص شده است، بخدا اين براي دينتان زيان دارد، براي اعتبارتان زيان دارد، براي مناسباتتان زيان دارد، گويي مي‌بينم كسي كه پس از شما آيد گويد: اين راي فلاني است كه اسلام را قسمتها كردند. مجلسهاتان را با هم كنيد و با هم بنشينيد كه الفتتان بيشتر شود و كسان بهتر از شما حساب برند.» آنگاه گفت: «خدايا آنها از من خسته شده‌اند، من نيز از آنها خسته شده‌ام از خودم سير شده‌ام آنها نيز از من سير شده‌اند. نمي‌دانم حادثه براي كداممان خواهد بود، ميدانم كه دسته‌اي دارند، پس مرا سوي خويش ببر» ابراهيم بن محمد به نقل از پدرش گويد: عبد الله بن ابي ربيعه اسباني در مدينه نگه داشت و عمر بن خطاب او را منع كرد، با وي سخن كردند كه به عبد الله اجازه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2051
دهد، گفت: «اجازه نمي‌دهم مگر علف اسبان را از بيرون مدينه بيارد.» و او چند اسب بست و علف آن را از زميني كه در يمن داشت مي‌آوردند.
مجالد گويد: جماعتي با عمر بن خطاب از مردي سخن آوردند و گفتند: «اي امير مؤمنان بزرگواريست كه چيزي از شر نمي‌داند.» گفت: «در اين صورت آسانتر دچار شر مي‌شود.»
 
نقل بعضي سخنان عمر
 
عروة بن زبير گويد: عمر سخن كرد و حمد و ثناي خدا كرد، چنانكه بايد و خدا عز و جل و روز جزا را بياد كسان آورد سپس گفت: «اي مردم مرا بكار شما گماشتند اگر اميد نداشتم كه بهتر و نيرومندتر از شما باشم و به حل مهمات امور تواناتر، اين كار را عهده نمي‌كردم. همين كار عمر را بس كه پيوسته انديشه حساب دارم كه حقوقتان را چگونه بگيرم و بكي بدهم و با شما چگونه رفتار كنم. باري از خدا مي‌خواهم كه اگر خدا عز و جل به مرحمت و كمك و تأييد خويش عمر را در نيابد تكيه به نيرو و تدبير خويش نتواند كرد.» بار ديگر سخن كرد و گفت:
«خدا عز و جل كار شما را به من سپرده و مي‌دانم چه چيز برايتان سودمندتر است و از خدا مي‌خواهم كه مرا به انجام آن كمك كند و در اين مورد نيز چون موارد ديگر مراقب من باشد، و در كار تقسيم ميان شما عدالتي را كه فرمان داده به من الهام كند كه من مردي مسلمانم و بنده‌اي ضعيف، مگر خدا عز و جل كمك كند. انشاء الله اين خلافت شما كه به عهده گرفته‌ام خوي مرا دگر نكند، كه بزرگي خاص خدا عز و جل است و چيزي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2052
از آن به بندگان تعلق ندارد. كسي نگويد كه عمر از وقتي بخلافت رسيده ديگر شده. خويشتن را نيك مي‌شناسم و كار خويش را براي شما روشن مي‌كنم:
هر كه را حاجتي باشد يا ستمي ديده باشد، يا چيزي از رفتار ما را نپسندد، بمن بگويد كه من يكي از شما هستم.» «آشكار و نهان در كار محرمات و عرض‌ها از خدا بترسيد، بحق پابند باشيد و بهمديگر تعدي مكنيد كه قضاوت پيش من افتد كه من با هيچ كس تساهل نمي‌كنم. صلاح شما را دوست دارم و خوش ندارم كه ملامتتان كنم. غالب شما در دياري اقامت داريد كه نه كشت هست نه شيرده، مگر آنچه خدا سوي آن آرد، خدا عز و جل كرم بسيار بشما وعده داد و من مسئول امانت و وضع موجودم. ان شاء الله از آنچه در دسترس من هست مراقبت مي‌كنم و بكس وا نمي‌گذارم و آنچه را دور از من است جز بوسيله امينان و نيكخواهان عامه مراقبت نتوانم، و ان شاء الله امانت خويش را جز بآنها نمي‌سپارم.» بار ديگر سخن كرد و پس از حمد و ثناي خدا و صلوات پيغمبر گفت:
«اي مردم بعضي طمعها فقر است و بعضي نوميديها توانگريست.
شما چيزها فراهم مي‌كنيد كه نمي‌خوريد و چيزها آرزو داريد كه به آن نمي‌رسيد. در خانه برويد تا مدت معين بروزگار پيغمبر خدا صلي الله عليه و سلم، با وحي سر و كار داشتند، هر كه چيزي را نهان مي‌داشت وي را بنهان مي‌گرفتند و هر كه چيزي را عيان مي‌كرد، او را به عيان مي‌گرفتند، اخلاق نيك خويش را بما بنماييد كه نهان‌ها را خدا بهتر داند، هر كه چيزي بما نمايد و پندارد كه نهان وي نيك است، تصديق او بكنيم و هر كه ظاهري نكو نمايد، گمان نيك بدو بريم. بدانيد كه بعضي بخل‌ها شعبه‌اي از نفاق است. براي خويشتن نكو انفاق كنيد و هر كه از بخل جان خويش مصون ماند جزو رستگاران است. اي مردم! مقام خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2053
را پاكيزه داريد و امور خويش را سامان دهيد و از پروردگار خويش بترسيد. جامه قباطي بزنان خويش مپوشيد كه اگر جواني نكند وصف او چنين كنند. اي مردم! خوش دارم كه بي سود و زيان سر بسر جان برم.
اميدوارم اگر كم يا بيش ميان شما باشم بحق عمل كنم، ان شاء الله، و هر مسلماني اگر چه در خانه خود باشد حقي كه از مال خدا دارد باو رسد و براي گرفتن آن تلاش نكند و رنج نبرد. اموالي را كه روزيتان كرده سامان دهيد. اندك با مدارا بهتر از بسيار با خشونت. قتل يك جور مرگ است كه به نيك و بد مي‌رسد. شهيد آن كس است كه جان در راه خدا دهد، اگر كسي از شما شتر خواهد، شتر بلند تنومند گيرد و با عصاي خويش آنرا تربيت كند و اگر سر سخت بود بفروشد.» بار ديگر سخن كرد و گفت:
«خدا را در اين بركت آخرت و دنيا كه بي خواست و تقاضا بشما داد، شكر مقرر است و حجت تمام. خدا شما را كه چيزي نبوديد براي خويش و عبادت خويش آفريد، مي‌توانست شما را ناچيزترين مخلوق خويش كند، شما را مخلوق معتبر خويش كرد و مطيع چيزي جز خويش نكرد و هر چه را در آسمانها و زمين هست مسخر شما كرد و نعمتهاي عيان و نهان خويش را بشما داد و بدشت و دريا برنشاند و از بركات روزي داد مگر سپاسگزاري كنيد، بشما گوش و چشم داد، بعضي نعمتهاي خدا عام بني آدم است و بعضي را خاص اهل دين شما كرد. اما همه نعمتهاي عام و خاص را در دوران و زمان و طبقه شما نهاده و هر يك از اين نعمتها را كه خاص يكي كرده اگر ميان كسان تقسيم كند از شكر آن در مانند و حقگزاري آن نتوانند مگر بياري خدا و ايمان بخدا و پيمبر وي.
«اين زمين را بشما سپرده‌اند كه بر مردمش تسلط يافته‌ايد خدا دينتان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2054
را ظفر داد و بيرون دين شما جز دو امت مخالفت نمانده كه يكي بخدمت اسلام و مسلمانان در است و كار شما مي‌كند كه لوازم معاش و حاصل رنج و عرق جبينشان را مي‌گيرند: زحمت آنها مي‌برند و منفعت شما مي‌بريد. و امت ديگر شب و روز منتظر حوادث خدا و سطوت اوست و خدا دلهايشان را از ترس آكنده است پناهگاهي ندارند كه آنجا روند و مقري ندارند كه در آن محفوظ مانند، سپاههاي خدا عز و جل به آنها تاخته و به عرصه آنها فرود آمده با معاش مرفه و مال فراوان و فرستادگان پياپي و حفاظت مرزها، باذن خداي و عافيت جليل عام كه اين امت از آغاز اسلام بهتر از آن نبوده، و حمد خداي، با فتوح بزرگ در هر ديار، و با اين همه نعمت كه شمار آن نتوان كرد و مقدار آن نتوان دانست و اداي حق آن نتوان كرد. شكر شاكران و ذكر ذاكران و كوشش كوشندگان بجايي نرسد مگر بياري و مرحمت و لطف خداي. از خدايي كه جز او خدايي نيست و ما را باين امتحان آورده مي‌خواهيم كه عمل بطاعت و شتاب در كار رضايت خويش را نصيب ما كند.
بندگان خدا، امتحان خدا را بياد آريد و در مجلسهاتان تنها و دو بدو از خدا بخواهيد كه نعمت خويش را بر شما تمام كند كه خدا بموسي فرمود: قوم خويش را از تاريكيها بروشني بر و ايام خدا را بيادشان آر.
و هم او به محمد صلي الله عليه و سلم فرمود: بياد آريد كه در اين سرزمين اندك و زبون بوديد.
«اگر آن وقت كه زبون بوديد و از بركات دنيا محروم بوديد، براه حق مي‌رفتيد و بدان خوشدل بوديد و معرفت خدا و دين خدا داشتيد و بسبب آن اميد خير پس از مرگ داشتيد، باز چيزي بود، اما چنان بوديد كه معاشتان از همه كسان سختتر بود و جهلتان بخدا از همه راسختر بود. اگر اين دين كه خدايتان نصيب كرد براي دنيايتان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2055
جز اين فايده نداشت كه مايه اطمينان آخرت است كه همه آنجا مي‌روند و همچنان در تنگي معاش بوديد، حق بود كه بدان سخت دلبسته باشيد و آن- را بر دينهاي ديگر غلبه دهيد، چه رسد به اينكه بركت دنيا و حرمت آخرت را براي شما هر كدامتان با هم بخواهد فراهم آورده است. پس مي‌بايد دلهايتان را بداريد، جز آنجا كه حق خدا را شناخته باشيد و بدان عمل كنيد و جان خويش را بطاعت وي واداريد و در عين مسرت از نعمت، بر آن بيمناك باشيد كه مبادا از دست برود و انتقال و تحويل يابد كه هيچ چيز چون كفران، سبب زوال نعمت نشود، شكر، مايه ايمني از تغيير است و موجب نمو نعمت و سبب زيادت. به خاطر خدا امر و نهي شما بر من واجب است.
 
سخن از رثاها كه در باره عمر گفتند
 
هشام بن عروه گويد: زني بر عمر مي‌گريست و مي‌گفت: «چه غمي در مصيبت عمر دارم غمي كه پخش شد و همه انسانها را گرفت.» مغيرة بن شعبه گويد: وقتي عمر بمرد دختر ابي حنتمه بر او بگريست و گفت: «دريغ از عمر كه محنتها را ببرد و كارها را سامان داد فتنه‌ها را محو كرد و سنتها را زنده كرد، پاكدامن برفت و بر كنار از عيب.» و هم مغيرة بن شعبه گويد: وقتي عمر را به گور كردند پيش علي رفتم، مي‌خواستم چيزي در باره عمر از او بشنوم، بيرون آمد و از سر و ريشش آب مي‌چكيد كه غسل مي‌كرده بود، جامه‌اي به تن داشت و ترديد نداشت كه خلافت بدو مي‌رسد گفت:
«خدا پسر خطاب را بيامرزاد، دختر ابي حنتمه راست گفت كه از خير خلافت بهره برد و از شر آن خلاص شد، بخدا او نگفت به زبانش نهاده بودند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2056
سعيد بن مسيب گويد: عمر به حج رفت و چون به ضجنان رسيد گفت: «خدايي جز خداي بزرگ والا نيست كه هر كه را هر چه خواهد دهد. من شتران خطاب را در اين دره ميچرانيدم، جبه‌اي پشمين داشتم، خطاب تند خو بود و وقتي كار مي‌كردم خسته‌ام مي‌كرد و اگر كوتاهي مي‌كردم كتكم مي‌زد. اكنون چنان شده‌ام كه ميان من و خدا كس نيست.» 220) وليد مكي گويد: «روزي عمر نشسته بود، مردي لنگ نمودار شد كه شتر لنگي را مي‌كشيد و چون پيش عمر رسيد شعري بخواند و عمر گفت لا حول و لا قوة الا بالله، مرد از لنگي شتر شكايت كرد، عمر شتر را بگرفت و او را بر شتر سرخي نشاند و توشه داد كه برفت.» پس از آن عمر سوي حج رفت و در اثناي راه سواري بدو رسيد و شعري بدين مضمون خواند:
«هيچكس چون تو اي پسر خطاب ما را راه نبرد.
«و از پس پيمبر صاحب كتاب هيچكس «چون تو، اي پسر خطاب «با نزديك و دور نكويي نكرد. تاريخ طبري/ ترجمه ج‌5 2056 سخن از رثاها كه در باره عمر گفتند ….. ص : 2055
عمر او را تازيانه زد و گفت: «پس ابو بكر چه شد؟» عبد الملك بن نوفل گويد: عمر عتبة بن ابي سفيان را عامل كنانه كرد، و چون پيش عمر باز گشت مالي آورد كه بدو گفت: «اي عتبه اين چيست؟» گفت: «مالي همراه خويش بردم و با آن تجارت كردم.» گفت: «چطور در اين سفر مال همراه خود بردي؟» و آن را به بيت المال داد.
و چون عثمان به خلافت رسيد به ابو سفيان گفت: «اگر آنچه را عمر از عتبه گرفته بخواهي به تو پس مي‌دهم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2057
ابو سفيان گفت: «اگر با رفيق سلف خود مخالفت كني راي مردم در باره تو بد شود، خلاف سلف خود مكن كه خلف تو خلاف تو كند.» 220) (221 زيد بن اسلم به نقل از پدرش گويد: هند دختر عتبه پيش عمر بن خطاب رفت و چهار هزار از بيت المال قرض خواست كه با آن تجارت كند و ضامن آن باشد. عمر بداد. هند سوي ديار كلب رفت و به خريد و فروش پرداخت. آنگاه خبر يافت كه ابو سفيان و عمرو بن ابي سفيان پيش معاويه رفته‌اند و از ديار كلب سوي او رفت. و چنان بود كه ابو سفيان او را طلاق داده بود.
معاويه بدو گفت: «مادر! براي چه آمده‌اي؟» گفت: «آمدم ترا ببينم، پسرم! عمر را مي‌شناسي كه براي خدا كار مي‌كند، پدرت سوي تو آمد، بيم كردم چيز بسيار به او دهي كه شايسته آنست اما مردم ندانند از كجا به او داده‌اي و ترا ملامت كنند و عمر نيز ملامتت كند و هرگز اين را نبخشد.» پس معاويه يكصد دينار پيش پدر و برادر فرستاد و جامه داد و مركب داد و عمر اين را بسيار شمرد. ابو سفيان گفت: «اين را بسيار مگير كه هند از كار اين بخشش و مشورت بر كنار نبوده» و چون همگي باز گشتند ابو سفيان به هند گفت: سود كردي؟» گفت: «خدا بهتر داند كالايي به مدينه مي‌برم.» و چون به مدينه رسيد و بفروخت از زيان شكايت كرد.
عمر بدو گفت: «اگر مال من بود به تو مي‌بخشيدم اما مال مسلمانان است.
اين مشورتي است كه ابو سفيان از آن بر كنار نبوده» و كس فرستاد و او را بداشت تا مال را بداد.
عمر به ابو سفيان گفت: «معاويه چقدر به تو داد؟» گفت: «يكصد دينار.» احنف گويد: «وقتي عمر براي كسان مقرري تعيين مي‌كرد عبد الله بن عمير
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2058
كه پدرش در جنگ كشته شده بود پيش وي آمد و گفت: «اي امير مؤمنان براي من مقرري معين كن.» اما عمر بدو اعتنا نكرد، عبد الله دست به او زد، عمر گفت: «فهميدم» آنگاه رو به وي كرد و گفت: «كيستي؟» گفت: «عبد الله بن عمير» عمر گفت: «يرفا! ششصد تا و يك حله به او بده» يرفا پانصد به او داد كه نپذيرفت و گفت: «امير مؤمنان گفت ششصد به من بدهي آنگاه پيش عمر رفت و به او خبر داد.» عمر گفت: «ششصد با يك حله به او بده» و يرفا بداد.
آنگاه عبد الله حله‌اي را كه عمر به او داده بود به تن كرد و پوشش خويش را بينداخت.
عمر گفت: «پسركم! لباست را بردار كه براي كارت باشد و اين يكي براي زينت» ابن عباس گويد: در يكي از سفرهاي عمر همراه وي بودم، شبي كه راه مي‌پيموديم- پيموديم به او نزديك شدم و ديدم كه تازيانه را به جلو خود زد و شعري به اين مضمون خواند:
«بخدا دروغ مي‌گوييد كه محمد كشته شود «و ما به دفاع از او ضربت نزنيم و جنگ نكنيم.
«وي را تسليم نخواهيم كرد تا در اطراف. و «از پاي درآييم «و از فرزندان و زنان خويش غافل مانيم آنگاه استغفر الله گفت و باز شعري به اين مضمون خواند:
«هيچ شتري بر جهاز خود كسي را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2059
«نكوتر و درست پيمان‌تر از محمد «بر نداشته است.» آنگاه بار ديگر گفت: «استغفر الله اي ابن عباس! چرا علي همراه ما نيامد؟» «گفتم: «نمي‌دانم.» گفت: «اي ابن عباس! پدر تو عموي پيمبر بود و تو پسر عم پيمبري چه چيز قومتان را از شما باز داشت؟» گفتم: «نميدانم» گفت: «ولي من مي‌دانم، خلافت شما را خوش نداشتند.» گفتم: «چرا؟» گفت: «خدايا ببخش، خوش نداشتند كه پيمبري و خلافت را با هم داشته باشيد و بدان بباليد. شايد بگوييد ابو بكر آنرا به ناروا گرفت. بخدا نه، ابو بكر مآل‌انديش بود اگر آنرا به شما داده بود با وجود خويشاونديتان سودتان نمي‌داد، قصيده شاعر شاعران زهير را براي من بخوان كه مطلع آن چنين است:
«اذا ابتدرت قيس بن عيلان غاية من المجد من يسبق اليها يسود و من قصيده را همي خواندم تا صبح دميد.» آنگاه گفت سوره واقعه را بخوان و من واقعه را خواندم. پس از آن فرود آمد و نماز كرد و سوره واقعه را در نماز خواند.
و هم ابن عباس گويد: عمر بن خطاب و بعضي ياران وي از شعر سخن داشتند.
يكيشان گفت: «فلاني شاعرتر است.» ديگري گفت: «فلاني شاعرتر است.» گويد: در اين اثنا من رسيدم. عمر گفت: «كسي آمد كه اين را از همه كس بهتر مي‌داند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2060
آنگاه به من گفت: «اي ابن عباس شاعر شاعران كيست؟» گفتم: «زهير بن سلمي.» گفت: «از شعر او چيزي بيار كه دليل اين سخن گيريم.» گفتم: «در مدح قومي از بني عبد الله بن غطفان چنين گويد:
«اگر قومي به سبب كرم «و نياكان و بزرگواريشان «بر فراز خورشيد مي‌نشستند «اينان نشسته بودند «قومي كه پدرشان سنان است «و پاكيزه‌اند و مواليدشان پاكيزه است «به وقت آرامش انسند «و چون بجنبند جن باشند «و چون فراهم آيند بخشندگان و دليران باشند «از بس نعمت كه دارند محسود كسانند «خدا سبب حسد را از ايشان نگيرد.» عمر گفت: «نكو گفته و گمان ندارم هيچكس چون اين طايفه بني هاشم شايسته اين سخنان باشد بسبب فضيلت پيمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم و قرابتي كه با وي دارند» گفتم: «اي امير مؤمنان باز داشت؟» گفتم: «اگر ندانم امير مؤمنان بگويد تا بدانم.» عمر گفت: «خوش نداشتند كه نبوت و خلافت در شما فراهم آيد و بر قوم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2061
خويش بباليد، قريش براي خويش برگزيد و به جا كرد و موفق بود.» گفتم: «اي امير مؤمنان اگر اجازه سخن دهي و خشم از من بداري سخن كنم.» گفت: «اي ابن عباس! بگوي.» گفتم: «اي امير مؤمنان اينكه گفتي قريش براي خويش برگزيد و بجا كرد و موفق بود اگر قريش از همانجا كه خداي عز و جل براي او برگزيده براي خويش برگزيده بود بجا كرده بود و اعتراض و حسد نبود. اما اينكه گفتي خوش نداشتند كه ما نبوت و خلافت را با هم داشته باشيم خدا عز و جل در وصف قومي گويد: آنچه را كه خدا نازل كرده بود خوش نداشتند و خدا اعمالشان را محو كرد.» عمر گفت: «بي‌خيال، بخدا اي ابن عباس! چيزها از تو شنيده بودم كه نمي‌خواستم بپذيرم مبادا مقامت به نزد من كاهش گيرد.» گفتم: «اي امير مؤمنان چه بوده؟ كه اگر حق باشد روا نباشد مقام مرا به نزد تو كاهش دهد و اگر باطل باشد، باطل را از خاطر خويش برانم.» عمر گفت: «شنيده‌ام مي‌گويي خلافت را به ستم و حسد از ما بگردانيدند.» گفتم: «اي امير مؤمنان اينكه گفتي به ستم، براي نادان و خردور معلوم شده و اينكه گفتي به حسد، ابليس نيز به آدم حسد برد و ما فرزندان محسود اوييم.» عمر گفت: «بي‌خيال! بخدا اي بني هاشم دلهايتان به حسدي خو گرفته كه نرود و كينه‌اي كه زوال نگيرد.» گفتم: «اي امير مؤمنان! آرام باش و دلهاي كساني را كه خدا ناپاكي از آنها ببرده و به كمال پاكيشان رسانيده به حسد و كينه موصوف مدار كه دل پيمبر خدا- صلي الله عليه و سلم از دلهاي بني هاشم بود.» عمر گفت: «اي ابن عباس! از من دور شو.» گفتم: «چنين مي‌كنم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2062
و چون خواستم بر خيزم از من شرم كرد و گفت: «اي ابن عباس! بجاي خويش باش، بخدا كه حق ترا رعايت مي‌كنم و به دلخوشي تو علاقه دارم.» گفتم: «اي امير مؤمنان مرا بر تو و همه مسلمانان حقي هست كه هر كه رعايت آن كند صواب كرده و هر كه رعايت نكند خطا كرده.» گويد: آنگاه عمر برخاست و برفت.
اياس بن سلمه به نقل از پدرش گويد: عمر بن خطاب به بازار گذشت، تازيانه را همراه داشت و ضربه ملايمي به من زد كه به كنار لباسم خورد و گفت: «از راه كنار برو.» گويد: سال بعد مرا ديد و گفت: «سلمه! قصد حج داري؟» گفتم: «آري.» پس دست مرا بگرفت و به خانه خويش برد و ششصد درم به من داد و گفت:
«اين را خرجي حج كن و بدان كه اين به عوض ضربه ملايمي است كه به تو زدم.» گفتم: «اي امير مؤمنان! من آنرا فراموش كرده بودم.» گفت: «ولي من فراموش نكرده بودم.» سلمة بن كهيل گويد: عمر بن خطاب مي‌گفت: «اي گروه رعيت! ما را بر شما حقي هست كه در غياب من نيكخواهي كنيد و بر نيكي كمك كنيد، هيچ تحملي به نزد خدا خوشتر و سودمندتر از تحمل و ملايمت پيشوا نيست. اي گروه رعيت! لجاجي به نزد خدا منفورتر و بدخيم‌تر از لجاج و اصرار پيشوا نيست. اي گروه رعيت! هر كه زير دستان خود را به سلامت دارد خدا سلامت را از بالا سوي وي آرد.» عمران بن سواده گويد: با عمر نماز صبح كردم، سوره سبحان را و سوره‌اي با آن خواند، آنگاه برفت و من با او برفتم» گفت: «حاجتي داري؟» گفتم: «حاجتي دارم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2063
گفت: «دنبال من بيا.» گويد: «از دنبال وي برفتم، چون وارد خانه شد اجازه ورود به من داد، ديدمش بر تختي نشسته بود كه روي آن چيزي نبود.» گفتم: «پندي دارم.» گفت: «مرحبا به پندگوي صبحگاه و شبانگاه.» گفتم: «امت تو چهار چيز را بر تو عيب مي‌گيرند.» گويد: سر تازيانه را به چانه نهاد و ته آنرا به ران خويش تكيه داد و گفت:
«بگوي.» گفتم: مي‌گويند: «عمره را در ماههاي حج حرام كرده‌اي اما پيمبر خدا صلي- الله عليه و سلم و ابو بكر چنين نكرده‌اند و حلال است.» گفت: «حلال است اما اگر در ماههاي حج عمره كنند آنرا بجاي حج بس پندارند و سالشان از دست برود و حجشان ناقص ماند كه نوري از نور خداست.
درست گفتي.» گفتم: «مي‌گويند: متعه زنان را حرام كرده‌اي در صورتي كه خدا روا داشته كه با دادن يك مشت درم تمتع گيريم و پس از سه روز جدا شويم.» گفت: «پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم آنرا به هنگام ضرورت حلال كرد آنگاه مردم به گشايش رسيدند، خبر ندارم كه كسي از مسلمانان بدان عمل كرده باشد و بدان باز گشته باشد. اكنون هر كه خواهد بدادن يك مشت درم زني به نكاح گيرد و از پس سه روز به طلاق جدا شود، درست گفتي.» گفتم: «و كنيز را اگر فرزند آرد، بي آنكه صاحبش آزادش كند، آزاد دانسته‌اي.» گفت: «حرمتي را به حرمتي پيوستم و جز نيكي نمي‌خواستم، از خدا آمرزش مي‌خواهم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2064
گفتم: «از خشونت تو با رعيت و رفتار تندت شكايت دارند.» گويد: تازيانه را برگرفت و دست بدان كشيد و تا به آخر برد، آنگاه گفت:
«من با محمد بر يك شتر رفتم، در غزاي قرقرة الكدر با او صلي الله عليه و سلم بر يك شتر بودم، بخدا مي‌چرانم و سير مي‌كنم، آب مي‌دهم و سيراب مي‌كنم، با احمق خشونت مي‌كنم، مزاحم را توبيخ مي‌كنم، از حرمت خويش دفاع مي‌كنم، لجوج را مي‌كشانم، رباينده را دنبال مي‌كنم، توبيخ بسيار مي‌كنم و كتك كمتر مي‌زنم، عصا بالا مي‌برم اما با دست پس مي‌زنم، اگر چنين نبود معذور نبودم.» گويد: اين سخن به معاويه رسيد و گفت: «رعيت خويش را خوب مي‌شناخت.» محمد گويد: شنيدم كه عثمان گفته بود: «عمر به منظور رضاي خدا كسان و خويشان خود را محروم مي‌داشت و من بمنظور رضاي خدا به كسان و خويشان خود چيز مي‌دهم مانند عمر سه كس پيدا نميشود.» ابي سليمان گويد: به مدينه رفتم و وارد يكي از خانه‌ها شدم. عمر بن خطاب را ديدم كه روپوشي قطران آلود داشت و شتران زكات را قطران مي‌ماليد.» ابو وايل گويد: عمر مي‌گفت: «اگر آنچه را اكنون مي‌دانم از پيش دانسته بودم مازاد اموال توانگران را مي‌گرفتم و بر مهاجران فقير تقسيم مي‌كردم.» اسود بن يزيد گويد: وقتي فرستادگان پيش عمر مي‌آمدند در باره اميرشان مي‌پرسيد و نكوئي او مي‌گفتند.
مي‌گفت: «به عيادت بيمار مي‌رود؟» مي‌گفتند: «آري.» مي‌گفت: «رفتار وي با ضعيف چگونه است. آيا بر در معطل نمي‌ماند؟» اگر در باره يكي از اين خصايل، جواب منفي بود او را عزل مي‌كرد.
عمرو گويد: عمر بن خطاب مي‌گفت: «چهار چيز هست كه از امور اسلام است
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2065
من آنرا از ميان نمي‌برم و ترك نمي‌كنم: توانايي در فراهم آوردن مال خداي و چون فراهم آورديم بجايي نهيم كه خدا فرمان داده و ما خاندان عمر بجا مانيم و به دست ما و به نزد ما چيزي از آن نباشد.
و مهاجران كه زير سايه شمشيرها به سر مي‌برند دير نمانند و بسيار مقيم نباشند و از غنيمت خدا به آنها و نان‌خورانشان به وفور داده شود و من مراقب نانخورانشان باشم تا باز آيند.
و انصار كه خدا عز و جل را از مال خويش سهم دادند و با عامه ناس جنگيدند از نيكوكارشان بپذيرند و از بدكارشان در گذرند و در كار خلافت با آنها مشورت شود.
و بدويان كه ريشه عرب و مايه اسلامند، زكاتشان به حق گرفته شود و دينار و درهم گرفته شود و همه را به فقيران و مستمندانشان باز دهند.
عبد الله بن عمر گويد: عمر مي‌گفت: «مي‌دانم كه كسان هيچكس را با اين دو مرد برابر نمي‌كنند كه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم ميان آنها و جبرئيل راز گويي مي‌كرد و از او مي‌گرفت و به آنها القا مي‌كرد.»
 
قصه شوري‌
 
عمرو بن ميمون اودي گويد: وقتي عمر ضربت خورد به او گفتند: «اي امير مؤمنان چه شود كه جانشيني تعيين كني؟» گفت: «كي را جانشين كنم! اگر ابو عبيدة بن جراح زنده بود او را جانشين مي‌كردم و اگر پروردگارم مي‌پرسيد مي‌گفتم: شنيدم كه پيمبرت مي‌گفت كه وي امين امت است، اگر سالم وابسته ابو حذيفه زنده بود او را جانشين مي‌كردم و اگر پروردگارم مي‌پرسيد مي‌گفتم: شنيدم كه پيمبرت مي‌گفت كه سالم خدا را بسيار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2066
دوست دارد.» يكي به او گفت: «يكي را به تو نشان مي‌دهم: عبد الله بن عمر.» گفت: «خدايت بكشد كه از اين گفته خدا را منظور نداشتي، واي بر تو! چگونه كسي را جانشين كنم كه از طلاق دادن زنش درمانده است. ما را به كار شما دلبستگي نيست. دل بسته آن نبودم كه براي يكي از خاندان خويش بخواهم. اگر خير بود از آن برگرفتيم و اگر شر بود از جمع ما براي عمر بس است كه همين بس. از خاندان عمر يكي را به حساب كشند و از كار امت محمد پرسند. من كه خويشتن را به زحمت انداختم و كسان خويش را محروم داشتم، اگر سر به سر نجات يابم كه نه وبال باشد نه پاداش، نيكروز خواهم بود. اينك مي‌نگرم: اگر جانشين معين كنم آنكه بهتر از من بود جانشين تعيين كرد و اگر نكنم آنكه بهتر از من بود نكرد و خدا دين خويش را بي سامان نخواهد گذاشت.» آنگاه برفتند و باز آمدند و گفتند: «اي امير مؤمنان چه شود كه وصيت كني؟» گفت: «پس از آن سخنان كه با شما گفتم مصمم شدم كه بنگرم و كارتان را به مردي سپارم كه بهتر از همه، شما را به راه حق مي‌برد- و به علي اشاره كرد- آنگاه بي‌خود شدم و مردي را ديدم كه به باغي در آمد كه درختان آنرا غرس كرده بود و بنا كرد هر چه تازه و رسيده بود بچيند و بر دارد و زير خويش نهد و دانستم كه خدا فرمان خويش را اجرا مي‌كند و عمر را مي‌برد، نمي‌خواهم در زندگي و مرگ مسئول اين كار باشم؛ اينك شما و اين چند تن كه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم گفت كه اهل بهشتند سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل از آن جمله است اما وي را وارد نمي‌كنم، بلكه اين شش تن: علي و عثمان، پسران عبد مناف، و عبد الرحمن و سعد، خالگان پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم، و زبير بن عوام، حواري پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم، و پسر عمه او طلحة الخير بن عبيد الله يكي را از ميان خودشان انتخاب كنند و چون يكي را به خلافت برداشتند از او پشتيباني كنيد و كمك كنيد و اگر يكي از شما را امين كرد امانت وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2067
را ادا كند.
آنگاه برون آمدند، عباس به علي گفت: «با آنها مرو.» گفت: «مخالفت را خوش ندارم.» گفت: «در اين صورت بد مي‌بيني.» صبحگاهان عمر، علي و عثمان و سعد و عبد الرحمن بن عوف و زبير بن عوام را پيش خواند و گفت: «نگريستم و چنان ديدم كه شما سران و سالاران قوميد و اين كار جز در ميان شما نخواهد بود، كه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم وقتي در گذشت از شما راضي بود، اگر به استقامت گراييد از مردم بر شما بيم ندارم اما بيم دارم اختلاف كنيد و مردم اختلاف كنند، با اجازه عايشه به اطاق او رويد و مشورت كنيد و يكي از خودتان را انتخاب كنيد.» آنگاه گفت: به «اطاق عايشه مرويد همين نزديكي باشيد.» و سر خود را بگذاشت كه خون از او روان شده بود.
آنها برفتند و آهسته گويي كردند، آنگاه صداهايشان بلند شد.
عبد الله بن عمر گفت: «سبحان الله هنوز امير مؤمنان نمرده» عمر بشنيد و متوجه شد و گفت: «بس كنيد» وقتي من مردم سه روز به مشورت سر كنيد، در اين اثنا صهيب با مردم نماز كند بايد پيش از آنكه روز چهارم بيايد اميري از خودتان معين كرده باشيد؛ عبد الله بن عمر به مشورت حضور داشته باشد ولي حقي به خلافت ندارد، طلحه در اين كار شريك شما است، اگر در اثناي سه روز آمد در مشورت حضور يابد اگر سه روز گذشت و نيامد كار خويش را به سر بريد. كار طلحه چه ميشود؟
سعد بن ابن ابي وقاص گفت: «كار طلحه با ما، ان شاء الله مخالفت نميكند.» عمر گفت: «اميدوارم ان شاء الله مخالفت نكند چنان پندارم كه يكي از اين دو مرد، علي و عثمان، به خلافت مي‌رسد: اگر عثمان خليفه شود مردي سست راي است و اگر علي خليفه شود مردي شوخ طبع است و مي‌تواند به راه حقشان ببرد، اگر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2068
سعد را خليفه كنيد شايسته آنست و گر نه خليفه از او كمك گيرد كه من او را به سبب خيانت يا ضعف معزول نكردم. عبد الرحمن بن عوف صاحب حد براست و كاردان و كار ساز و محافظي از جانب خداي دارد، سخنش بشنويد.» آنگاه به ابو طلحه انصاري گفت: «اي ابو طلحه! خدا عز و جل از دير باز اسلام را به شما نيرو داده است، پنجاه كس از انصار را برگزين و اين جمع را وادار كن كه يكي را از خودشان انتخاب كنند.» به مقداد بن اسود گفت: «وقتي مرا در گور نهاديد اين جمع را در اطاقي نگهدار تا يكي را از خودشان انتخاب كنند.» به صهيب گفت: «سه روز با مردم نماز كن و علي و عثمان و زبير و سعد و عبد الرحمن بن عوف و طلحه را اگر آمد به يكجا در آر. عبد الله بن عمر را نيز حاضر كن اما حقي به خلافت ندارد، بر سر آنها بايست، اگر پنج كس همسخن شدند و يكي نپذيرفت سرش را بكوب يا گردنش را به شمشير بزن. اگر چهار كس همسخن شدند و به يكي رضايت دادند و دو كس نپذيرفتند، گردنشان را بزن، اگر سه كس به يكي از خودشان رضايت دادند و سه كس ديگر بيكي از خودشان رضايت دادند عبد الله بن عمر را حكم كنيد و به هر گروه راي داد يكي از خودشان را انتخاب كنند. اگر به حكم عبد الله بن عمر رضايت ندادند با جمعي باشيد كه عبد الرحمن بن عوف جزو آنهاست و باقي را اگر از راي جمع بگشتند بكشيد.» آنگاه بيرون شدند، علي با جمعي از بني هاشم كه با وي بودند گفت: «اگر قومتان، اين ترتيب را بكار بندند هرگز به خلافت نرسيد» عباس بيامد به او گفت: «از ما بگشت.» عباس گفت: «از كجا دانستي؟» گفت: «عثمان را قرين مي‌كرد و گفت: با اكثريت باشيد اگر دو كس به يكي رضايت دادند و دو كس به يكي رضايت دادند با كسي باشيد كه عبد الرحمن بن عوف
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2069
با آنهاست. سعد با پسر عمه خود عبد الرحمان مخالفت نمي‌كند، عبد الرحمن داماد خاندان عثمان است و اختلاف نمي‌كند، عبد الرحمن خلافت به عثمان مي‌دهد. اگر دو تن ديگر با من باشند سودم ندهند در صورتي كه به يكي از آنها بيشتر اميد ندارم.» عباس گفت: «در هر مورد با تو چيزي گفتم، عاقبت با خبر ناخوشايند پيش من آمدي. هنگام وفات پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم گفتم: از او بپرس خلافت با كيست و نكردي. پس از وفات پيمبر گفتم: در اين كار شتاب كن و نكردي. وقتي عمر تو را جزو شوري نام برد گفتم: جزو آنها نشو و نشنيدي، يك چيز از من بشنو جمع هر چه با تو بگويند بگو نه، مگر آنكه ترا خليفه كنند. از اين گروه بترس كه پيوسته ما را از خلافت دور مي‌كنند تا ديگري براي خلافت ما قيام كند و با شري به دست افتد كه خير در آن بي‌اثر باشد.» علي گفت: «اگر عثمان بماند آنچه را كرده به يادش مي‌آرم و اگر بميرد خلافت را دست به دست برند و اگر چنين كنند مرا چنان بينند كه خوشايندشان نباشد.» آنگاه شعري به تمثيل اين سخن خواند و به يكسو نگريست و ابو طلحه را ديد و حضور او را خوش نداشت. ابو طلحه گفت: «اي ابو الحسن! نگران مباش» وقتي عمر در گذشت و جنازه او را بياوردند علي و عثمان گفتگو انداختند كه كدامشان بر او نماز كنند، عبد الرحمن بن عوف گفت: «هر دوتان خواهان امارتيد، اما در اين كار حقي نداريد، اين كار صهيب است كه عمر او را جانشين كرد كه سه روز پيشواي نماز باشد تا اين كسان در باره پيشوايي همسخن شوند.» و صهيب بر عمر نماز كرد.
وقتي عمر را به گور كردند مقداد اهل شوري را در خانه مسور بن مخرمه و به قولي در بيت المال و بقولي در اطاق عايشه و به اجازه او فراهم آورد كه پنج كس بودند، ابن عمر نيز با آنها بود. طلحه غايب بود. ابو طلحه را گفتند كه كس را پيش آنها نگذارد. عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه بيامدند و بر در نشستند كه سعد سنگ
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2070
بآنها پرانيد تا برخاستند و گفت: «مي‌خواهيد بگوييد حضور داشتيم و جزو اهل شوري بوديم.» آنگاه جمع در كار خلافت همچشمي كردند و سخن بسيار در ميان رفت.
ابو طلحه گفت: «من از اينكه خلافت را رد كنيد بيشتر بيم داشتم تا اينكه در باره آن همچشمي كنيد. بخدايي كه عمر را ببرد بر سه روزي كه معين شده نخواهم افزود پس از آن در خانه‌ام مي‌نشينم ببينم چه مي‌كنيد.» عبد الرحمن گفت: «كدامتان از خلافت كنار مي‌زند و عهده دار اين كار مي‌شود كه به افضل جماعت دهد؟» هيچكس پاسخ نداد.
گفت: «من از آن كنار مي‌زنم.» عثمان گفت: «من زودتر از همه رضايت مي‌دهم كه شنيدم پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم مي‌گفت: «در زمين امين است و در آسمان امين.» جمع گفتند: «ما نيز رضايت مي‌دهيم.» علي خاموش بود.
عبد الرحمن گفت: «اي ابو الحسن چه مي‌گويي؟» گفت: «تعهد كن كه حق را مرجح شماري و تابع هوس نشوي و خويشاوند را مرجح نداري و از خير خواهي امت باز نماني.» عبد الرحمن گفت: «تعهد كنيد كه بر ضد كسي كه تبديل و تغيير آرد با من باشيد و به هر كه انتخاب كردم رضايت دهيد بشرط تعهد در پيشگاه خدا كه خويشاوند را به سبب خويشاوندي مرجح ندارم و از خير خواهي مسلمانان باز نمانم»، از آنها پيمان گرفت و پيمان داد.
آنگاه به علي گفت: «تو مي‌گويي به سبب خويشاوندي پيمبر و سابقه و خدمت مؤثر در كار دين بيش از همه حاضران شايستگي خلافت دارم» و بيجا نيست، اما اگر كار از تو بگردد و به تو نرسد كدام يك از اين جمع را براي اين كار شايسته‌تر مي‌داني؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2071
گفت: «عثمان» آنگاه با عثمان خلوت كرد و گفت: «تو مي‌گويي: پيري از بني عبد منافم و داماد پيغمبر خدا و عموزاده وي كه سابقه و حرمت دارم- و بيجا نيست- و نبايد اين كار از من بگردد. ولي اگر به تو ندهند كداميك از اين جمع را شايسته‌تر ميداني؟» گفت: «علي» آنگاه عبد الرحمان با زبير خلوت كرد و نظير سخناني كه با علي و عثمان گفته بود با وي بگفت و او گفت: «عثمان» آنگاه با سعد خلوت كرد و با او سخن كرد و او گفت: «عثمان» آنگاه علي پيش سعد آمد و گفت: «ترا بحق خويشاوندي اين پسرم با پيمبر خدا و بحق خويشاوندي عمويم حمزه با خودت كه با عبد الرحمن بر ضد من به نفع عثمان همدست نشوي كه كاري كه از من ساخته است از عثمان ساخته نيست» عبد الرحمن شبها بگشت و ياران پيمبر خدا و سران سپاهها را كه سوي مدينه آمده بودند با اشراف قوم بديد و با آنها مشورت كرد و با هر كه خلوت كرد عثمان را نام برد. شبي كه صبحگاه آن مدت به سر مي‌رسيد از آن پس كه بيشتر شب را به تلاش بود بخانه مسور بن مخرمه آمد و او را بيدار كرد و گفت: «تو در خوابي و من همه شب چشم به هم نزده‌ام، برو زبير و سعد را بخوان». چون بخواندشان در انتهاي مسجد در صفه‌اي كه مجاور خانه مروان بود از زبير آغاز كرد و گفت: «اين كار را با دو پسر عبد مناف واگذار» گفت: «نصيب من از آن علي است» آنگاه به سعد گفت: «من و تو خويشاوندي نزديك داريم نصيب خود را به من واگذار تا انتخاب كنم» گفت: «اگر خودت را انتخاب مي‌كني بله ولي اگر عثمان را انتخاب خواهي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2072
كرد من علي را بيشتر مي‌پسندم اي مرد با خويشتن بيعت كن و ما را آسوده كن و سرفرازمان كن» گفت: «اي ابو اسحاق من خودم را از خلافت كنار زده‌ام كه انتخاب كنم و اگر چنين نكرده بودم و اختيار با من بود خلافت را نمي‌خواستم كه آنرا بخواب چون باغي سبز پر علف ديده‌ام كه نري بيامد كه نري معتبرتر از آن نديده بودم و بگذشت گويي ببري بود و به آنچه در باغ بود ننگريست و از باغ برفت و منحرف نشد از آن پس شتري از دنبال وي بيامد و از پي وي برفت تا از باغ برون شد. آنگاه نري پر رونق بيامد كه مهار خود را مي‌كشيد و به راست و چپ مينگريست و براه آن دو تن پيشين مي‌رفت و از باغ برون شد آنگاه شتر چهارم در آمد و در باغ چريد. نه بخدا من چهارمي نمي‌شوم از پس ابو بكر و عمر كس بجاي آنها نيايد كه مردم از او راضي شوند.» سعد گفت: «بيم دارم ضعف بر تو چيره شده باشد كار خويش را به سر بر، كه دستور عمر را دانسته‌اي» آنگاه زبير و سعد برفتند، مسور بن مخرمه علي را بخواند و عبد الرحمن مدتي دراز با وي آهسته گويي كرد، علي ترديد نداشت كه خلافت از اوست، آنگاه برخاست و مسور را براي آوردن عثمان فرستاد و با وي آهسته گويي كرد تا اذان صبح آن دو را از هم جدا كرد.
عمرو بن ميمون گويد: عبد الله بن عمر به من گفت: «اي عمرو! هر كه بگويد از سخناني كه عبد الرحمن بن عوف با علي و عثمان گفت خبر دارد ندانسته گفته است.» گويد: قضاي پروردگار بر عثمان قرار گرفت و چون نماز صبح بكردند گروه را فراهم آورد و كس فرستاد و مهاجراني را كه در مدينه بودند با اهل سابقه و حرمت از انصار و سران سپاه بياورد كه فراهم آمدند و مسجد از مردم پر شد. آنگاه عبد الرحمن گفت: «اي مردم كسان مي‌خواهند كه مردم ولايات سوي ولايات خويش روند و دانسته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2073
باشند كه اميرشان كيست» سعيد بن زيد گفت: «ما ترا شايسته اين كار مي‌دانيم» گفت: «ديگري را بگوييد» عمار گفت: «اگر مي‌خواهي مسلمانان اختلاف نكنند با علي بيعت كن» مقداد بن اسود گفت: «عمار راست مي‌گويد، اگر با علي بيعت كني گوييم شنيديم و اطاعت آورديم» ابن ابي سرح گفت: «اگر مي‌خواهي قريش اختلاف نكنند با عثمان بيعت كن» عبد الله بن ابي ربيعه گفت: «راست مي‌گويد اگر با عثمان بيعت كني گوييم شنيديم و اطاعت آورديم» عمار به ابن ابي سرح دشنام داد و گفت: «از كي نصيحتگر مسلمانان شده‌اي؟» آنگاه بني هاشم و بني اميه سخن كردند.
 
عمار گفت: «اي مردم! خدا عز و جل ما را به پيمبر خويش حرمت داد و به دين خويش عزت بخشيد چرا اين كار را از خاندان پيمبرتان بيرون مي‌بريد؟» يكي از بني مخزوم گفت: «اي پسر سميه از حد خودت تجاوز مي‌كني ترا چه كار به اينكه قريش براي خود امير معين مي‌كند» سعد بن ابي وقاص گفت: «اي عبد الرحمن پيش از آنكه مردم به فتنه افتند كار را يكسره كن» عبد الرحمن گفت: «نظر كرده‌ام و مشورت كرده‌ام، اي گروه! بدگمان مباشيد».
آنگاه علي را خواست و گفت: «با خدا عهد و پيمان مي‌كني كه به كتاب خدا و سنت رسول و سيرت دو خليفه پس از وي عمل كني؟» گفت: «اميدوارم چنين كنم و به اندازه علم و توان خويش عمل كنم» آنگاه عثمان را خواست و با او نيز چنان گفت كه با علي گفته بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2074
گفت: «آري» و عبد الرحمن با وي بيعت كرد.
علي گفت: «براي مدتي دراز باو واگذاشتي. اين نخستين روزي نيست كه بر ضد ما همدستي كرده‌ايد، صبري نكو بايد و از خدا بر آنچه مي‌گوييد كمك بايد خواست، بخدا عثمان را خليفه كردي كه خلافت را به تو پس دهد بخدا كه خدا هر روز به كاري ديگر است» عبد الرحمن گفت: «اي علي! بد گمان مباش من نظر كرده‌ام و با كسان مشورت كرده‌ام كسي را با عثمان برابر نمي‌گيرند» علي برفت و مي‌گفت: «اين نامه به سر خواهد رسيد» مقداد گفت «اي عبد الرحمان بخدا كار را از كساني كه به حق حكم مي‌كنند و به حق عدالت مي‌كنند باز گرفتي» گفت: «اي مقداد بخدا براي مسلمانان سخت كوشيدم.» مقداد گفت: «اگر از اين كار خدا را منظور داشته‌اي خدا ترا پاداش نيكو كاران دهد» آنگاه مقداد گفت: «بخدا هرگز حوادثي مانند آنچه از پس پيمبر بر اين خاندان رخ داد نديده‌ام، از قريش در عجبم، مردي را واگذاشتند كه نگفته پيداست هيچكس عالمتر و عادلتر از او نيست. بخدا اگر بر ضد آن ياراني مييافتم …» عبد الرحمن گفت: «اي مقداد از خدا بترس كه بيم دارم به فتنه افتي» يكي به مقداد گفت: «خدايت بيامرزد اهل اين خاندان كيانند؟ و اين مرد كيست؟» گفت: «اهل خاندان بني عبد المطلبند و مرد علي بن ابي طالب است.» علي گفت: «مردم به قريش مي‌نگرند و قريش بهمديگر مي‌نگرد و ميگويند اگر بني هاشم بر شما خلافت يابند هرگز از ميانشان بيرون شود و اگر در كسان ديگر از قريش باشد آنرا ميان خودتان دست به دست مي‌بريد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2075
همان روز كه با عثمان بيعت كرده بودند طلحه بيامد به او گفتند: «با عثمان بيعت كرده‌اند.» گفت: «همه قريش به آن رضايت دارند؟» گفتند: «آري» طلحه پيش عثمان رفت، عثمان گفت: «هنوز اختيار كار خويش را داري، اگر نپذيري خلافت را نمي‌پذيرم» گفت: «واقعاً نمي‌پذيري؟» گفت: «آري» گفت: «همه مردم با تو بيعت كرده‌اند؟» گفت: «آري» گفت: «من نيز رضايت مي‌دهم و از چيزي كه بر آن اتفاق كرده‌اند منحرف نمي‌شوم» و با او بيعت كرد.
مغيرة بن شعبه به عبد الرحمن گفت «اي ابا محمد خوب كردي كه با عثمان بيعت كردي» و هم او به عثمان گفت: «اگر عبد الرحمان با ديگري بيعت كرده بود ما رضايت نمي‌داديم» عبد الرحمان گفت: «اي يك چشمي! دروغ مي‌گويي اگر با ديگري بيعت كرده بودم با وي بيعت مي‌كردي و همين سخن مي‌گفتي» فرزدق شعري به اين مضمون گويد:
«صهيب سه روز نماز كرد «آنگاه به عثمان واگذاشت «كه پادشاهي بي كم و كاست بود «خلافتي بود كه ابو بكر به رفيق خود داده بود «دوستاني بودند كه رهبري مي‌شدند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2076
«و يا مأمور بودند» مسور بن مخرمه مي‌گفت: «هيچكس را نديدم كه بر كار قوم خويش بيشتر از عبد الرحمن بن عوف تسلط يافته باشد.» ابو جعفر گويد: دنباله روايت مسور بن مخرمه كه مادرش عاتكه دختر عوف بود و آغاز آنرا ضمن خبر كشته شدن عمر آورديم، چنين است كه گويد: پنج نفر يعني اهل شوري وارد قبر عمر شدند، آنگاه برون آمدند و آهنگ خانه‌هاي خويش داشتند اما عبد الرحمن بانگ زد: «كجا مي‌رويد، بياييد» آنها به دنبال وي رفتند تا وارد خانه فاطمه دختر قيس فهري شد كه خواهر ضحاك بن قيس قهري بود.
بعضي مطلعان گفته‌اند زن ضحاك بن قيس بود و زني صاحب رأي بود.
گويد: عبد الرحمن سخن آغاز كرد و گفت: «اي كسان مرا رأيي «هست و شما را نظري هست بشنويد و بدانيد، پاسخ دهيد و بفهميد، شما «پيشوايانيد كه از شما هدايت جويند و عالمانيد كه سوي شما آيند، وقت را «به اختلاف پراكنده مكنيد و شمشيرها را از دشمنان در نيام مداريد كه «خونخواهي به آن ناقص شود و كارتان تباهي گيرد هر مدتي را مكتوبي «هست و هر خانه را پيشوايي هست كه به فرمان وي قيام كنند و به نهي وي باز «مانند، كارتان را به يكيتان واگذاريد كه آرام رويد و به مقصد برسيد. اگر فتنه «كور و ضلالت حيرت‌انگيز نبود كه مردم هر چه خواهند گويند و زير نفوذ «بليه باشند قصد شما از معرفتتان پيش نمي‌افتاد و اعمالتان از قصدتان پيشي «نمي‌گرفت، از اندرز هوس و زيان تفرقه بپرهيزيد كه حيله در سخن از «شمشير بهتر زخم مي‌زند. كارتان را به گشاده دست امين سپاريد. كه مورد «رضا باشد، و همه‌تان مورد رضاييد، يكي كه نخبه باشد و همه‌تان نخبه‌ايد، «اطاعت مفسد اندرز گوي مكنيد و به خلاف رهبر فيروزمند مرويد اين سخن «به شما مي‌گويم و براي خودم و شما از خدا آمرزش مي‌خواهم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2077
آنگاه عثمان سخن كرد و گفت: «حمد خدايي را كه محمد را» «به نبوت گرفت و به پيمبري فرستاد و وعده خويش را با وي راست كرد» «و او را بر پيشوايان نزديك و دور ظفر داد، صلي الله عليه و سلم، خدا ما را» «پيرو او كند و به كار وي هدايت كند كه نور ماست و به هنگام تفرقه هوسها» «و مجادله دشمنان به كار وي استوار مي‌مانيم.
«خداي ما را به فضل خويش پيشوايان كرد و به سبب اطاعت وي «اميران شديم كه كارمان از خودمان برون نشود و بيگانه بر ما در نيايد مگر آنكه حق را سبك شمارد و از اعتدال بگردد كه سزاوار است اي ابن عوف «كه از آن چشم پوشند و شايسته است كه چنين شود، اگر با كار تو مخالفت كردند و دعوت ترا رها كردند من نخستين اجابتگر و دعوتگر توام و عهده- دارد گفته خويشم و از خدا براي خود و شما آمرزش مي‌خواهم.
پس از او زبير بن عوام سخن كرد و گفت: «به هنگام تفرقه هوسها «و گشتن گردنها دعوتگر خدا ناشناخته نماند و اجابتگر او زبون نشود، هر كه «از گفته تو قصور كند گمراه باشد و هر كه دعوت ترا رها كند تيره روز باشد.
«اگر حدود مفروض خدا و فرائض محدود خدا نبود كه بر اهل آن مقرر است «و بجاست و محو شدني نيست، مرگ از امارت نجات بود و فرار از «ولايت مصونيت بود ولي بنزد خدا مكلفيم كه دعوت را اجابت كنيم «و سنت را عيان كنيم تا به گمراهي نميريم و به كوري جاهليت دچار نشويم.
«من دعوت ترا اجابت مي‌كنم و در باره آنچه گفتي يار توام، قوت و «توانايي به ياري خداست و براي خودم و شما از خدا آمرزش «مي‌خواهم.» آنگاه سعد وقاص سخن كرد و گفت: «حمد خدايي را كه در «آغاز بود و در انجام خواهد بود، حمد او مي‌كنم كه از ضلالت نجاتم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2078
«داد و از گمراهي بصيرت بخشيد. هر كه نجات يافت، رستگاري از هدايت «خدا يافت و هر كه پاكيزه شد به رحمت وي توفيق يافت. به بركت محمد بن- «عبد الله راهها روشني گرفت و گذرها استقامت يافت و حق‌ها عيان شد و «باطل‌ها بمرد، اي كسان! از گفتار ناحق و آرزوي مردم مغرور بپرهيزيد كه «قومي پيش از شما آنچه را شما گرفته‌ايد گرفته بودند و به آنچه رسيده‌ايد «رسيده بودند و آرزوها همه را ببرد و خدا دشمنشان شد و لعنت بزرگ «كرد. خدا عز و جل فرمايد:
«لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلي لِسانِ داوُدَ وَ عِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ «ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ. كانُوا لا يَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ ما كانُوا «يَفْعَلُونَ.» [1] «يعني: آن كسان از پسران اسرائيل كه به كفر گراييدند به زبان داود و «عيسي پسر مريم لعنت شدند براي آنكه عصيان ورزيدند و تعدي مي‌كردند و از «كار زشتي كه مي‌كردند دست بر نمي‌داشتند و چه بد بود اعمالي كه مي‌كردند.
«براي طلحة بن عبيد الله نيز آنچه را در باره خويش گفتم مي‌پذيرم «و ضامن آنم و به قولي كه از جانب وي داده‌ام پاي بند.
«اي ابن عوف كار به دست تو باشد كه به جان بكوشي و خير خواهي «كني و خدا ضامن است كه راه اعتدال بنمايد و باز گشت به اوست. براي «خودم و شما از خدا آمرزش مي‌خواهم و از مخالفت شما به خدا پناه مي‌برم.
آنگاه علي بن ابي طالب رضي الله عنه سخن كرد و گفت:
«حمد خدايي را كه محمد را از ميان ما نبوت داد و سوي ما به «پيمبري فرستاد كه ما خاندان نبوتيم و معدن حكمت و امان مردم زمين و «مايه نجات طالبان. ما را حقي هست كه اگر بدهند بگيريم و اگر ندهند
______________________________
[1] سوره مائده (5) آيه 82
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2079
«بر پشت شتران نشينيم. و گر چه راه دراز باشد.
«اگر پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم دستوري به ما داده بود دستور «وي را اجرا مي‌كرديم و اگر سخني به ما گفته بود بر سر آن مجادله «مي‌كرديم تا جان بدهيم، هيچكس به دعوت حق و رعايت خويشاوند از «من سبق نبرده است و قوت و تواني جز به ياري خدا نيست.
«سخن مرا بشنويد و گفته مرا فراگيريد، شايد از پس اين انجمن «ببينيد كه در باره اين كار شمشيرها از نيام كشيده مي‌شود و پيمان‌ها شكسته «مي‌شود تا جماعت شويد و بعضيتان پيشوايان اهل ضلالت و طرفدار اهل «جهالت شويد» آنگاه عبد الرحمن گفت: «كدامتان به رضايت از اين كار كنار مي‌زند و آنرا به ديگري وا مي‌گذارد» گويد: هيچكس چيزي نگفت و او گفت: «من خودم و پسر عمويم را از آن كنار مي‌زنم» پس جمع، كار را به عهده او گذاشتند، به نزد منبر قسمشان داد و قسم خوردند كه با هر كه بيعت كند، بيعت كنند و گر چه با يك دست خود با دست ديگر بيعت كند.
عبد الرحمن سه روز در خانه خود بماند كه نزديك مسجد بود و اكنون آنرا عرصه قضا نام داده‌اند و به همين سبب عرصه قضا نام يافت. در اين اثنا صهيب با مردم نماز مي‌كرد گويد: «عبد الرحمن كس به طلب علي فرستاد و به او گفت: «اگر با تو بيعت نكنم به كي نظر مي‌دهي؟» گفت: «عثمان» آنگاه كس به طلب عثمان فرستاد و با وي گفت: «اگر با تو بيعت نكنم به كسي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2080
نظر مي‌دهي؟» گفت: «علي» به آنها گفت: «برويد» آنگاه زبير را خواست و گفت: «اگر با تو بيعت نكنم به كي نظر مي‌دهي؟» گفت: «عثمان» آنگاه سعد را خواست و گفت: «به كي نظر مي‌دهي؟ من و تو خلافت را نمي‌خواهيم، به كي نظر مي‌دهي؟» گفت: «عثمان» و چون شب سوم شد گفت: «اي مسور!» گفتم: «حاضرم» گفت: «تو خفته‌اي! بخدا سه شب است چشمم به هم نرسيده، برو علي و عثمان را بخوان» گويد: گفتم: «دايي جان از كدامشان آغاز كنم؟» گفت: «از هر كدام كه بخواهي» گويد: پيش علي رفتم كه دلم با او بود و گفتم: «پيش دايي من بيا» گفت: «ترا سراغ كس ديگر نيز فرستاده است؟» گفتم: «آري» گفت: «كي؟» گفتم: «عثمان» گفت: «بتو گفت از كداممان آغاز كني؟» گفتم: «از او پرسيدم گفت: از هر كدام كه خواهي» گويد: علي همراه من بيامد تا نزديك نشيمنگاهها رسيديم كه بر آنجا نشست و من پيش عثمان رفتم و او را ديدم كه نماز مي‌كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2081
گفتم: «پيش دايي من بيا» گفت: «ترا سراغ كس ديگر نيز فرستاد؟» گفتم: «آري» گفت: «كي؟» گفتم: «علي» گفت: «بتو گفت از كداممان آغاز كني؟» گفتم: «از او پرسيديم گفت: «از هر كدام كه خواهي، و اينك علي بر نشيمنگاهها است.» عثمان با من بيامد، همگي پيش داييم رفتيم كه رو به قبله ايستاده بود و به نماز بود و چون ما را بديد نماز را به سر برد آنگاه رو به علي و عثمان كرد و گفت: «در باره شما و ديگران پرسش كرده‌ام، مردم كسي را با شما برابر نمي‌كنند، اي علي آيا بر كتاب خدا و سنت پيمبر و عمل ابي بكر و عمر با من بيعت مي‌كني؟» گفت: «خدايا نه، ولي به اندازه كوشش و توانم» آنگاه رو به عثمان كرد و گفت: «آيا بر كتاب خدا و سنت پيمبر و عمل ابو بكر و عمر با من بيعت مي‌كني؟» گفت: «خدايا آري» عبد الرحمن با دست بدو شانه او زد آنگاه گفت: «چنانكه خواهيد» پس برفتيم و وارد مسجد شديم و بانگزن، بانگ نماز جماعت داد عثمان گويد: من از شرم عقب كشيدم كه ديدم به علي توجه داشت و در انتهاي مسجد بودم.
گويد: عبد الرحمن بن عوف عمامه‌اي را كه پيمبر به سر او بسته بود به سر داشت و شمشير آويخته بود و برفت و بر منبر جاي گرفت و مدتي دراز بايستاد، آنگاه دعايي خواند كه مردم نشنيدند، سپس سخن كرد و گفت: «اي مردم من از شما نهان و آشكار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2082
پرسش كردم و ديدم هيچكس را با يكي از اين دو مرد برابر نمي‌كنيد: يا علي، يا عثمان، اي علي پيش من آي» گويد: علي برخاست و كنار منبر بايستاد و عبد الرحمان دست او را گرفت و گفت: «آيا بر كتاب خدا و سنت رسول و عمل ابو بكر و عمر با من بيعت مي‌كني؟» گفت: «خدايا نه، ولي به اندازه كوشش و توانم» گويد: دست علي را رها كرد و گفت: «اي عثمان پيش من آي» و دست او را بگرفت كه در جاي علي ايستاده بود و گفت: «آيا بر كتاب خدا و سنت پيمبر و عمل ابو بكر و عمر با من بيعت مي‌كني؟» گفت: «خدايا آري» گويد: عبد الرحمن همچنان كه دست در دست عثمان داشت سر به طاق مسجد برداشت و گفت: «خدايا بشنو و شاهد باش، من آنچه را كه از اين كار به گردن داشتم به گردن عثمان نهادم» گويد: «مردم ازدحام كردند و با عثمان بيعت كردند چندان كه او را در كنار منبر در ميان گرفته بودند.
آنگاه عبد الرحمن بر منبر به جاي پيمبر صلي الله عليه و سلم نشست و عثمان را بر پله دوم نشانيد و مردم همچنان با وي بيعت مي‌كردند.
گويد: علي پس آمد و عبد الرحمن اين آيه را خواند:
«فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلي نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفي بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً» [1] يعني: هر كه نقض بيعت كند بضرر خويش مي‌كند و هر كس به پيماني كه با خدا بسته وفا كند پاداشي بزرگ به او خواهد داد.
علي باز گشت و مردم را مي‌شكافت تا بيعت كرد و مي‌گفت: «خدعه و چه
______________________________
[1] سوره فتح (48) آيه 10
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2083
خدعه‌اي» عبد العزيز گويد: سبب اينكه علي مي‌گفت خدعه چنان بود كه عمرو بن عاص در شبهاي شوري علي را ديد و گفت: «عبد الرحمن مردي مجتهد است و اگر نظر قاطع اعلام كني به تو بي رغبت شود، از كوشش و توان سخن كن كه به تو مايل شود.» گويد: آنگاه عثمان را بديد و گفت: «عبد الرحمن مردي مجتهد است، بخدا جز با نظر قاطع با تو بيعت نكند» و او چنان كرد بهمين جهت علي گفت:
«خدعه» گويد آنگاه عثمان را به خانه فاطمه دختر قيس برد و بنشست و مردم نيز با وي بودند. مغيرة بن شعبه به سخن ايستاد و گفت: «اي ابو محمد حمد خداي كه ترا توفيق داد كه جز عثمان كسي سزاوار خلافت نبود.» علي نيز آنجا نشسته بود.
عبد الرحمن گفت: «اي پسر دباغ! ترا با اين كارها چه كار بخدا با هر كه بيعت كرده بودم همين سخن را در باره او مي‌گفتي» گويد: آنگاه عثمان در كنار مسجد نشست و عبيد الله بن عمر را خواست، وي در خانه سعد بن ابي وقاص محبوس بود و همو بود كه پس از اينكه عبيد الله جفينه و هرمزان و دختر ابو لؤلؤه را كشته بود شمشير را از دست او گرفت. عبيد الله مي‌گفته بود: «بخدا كساني از آنها را كه در خون پدرم شركت داشته‌اند مي‌كشم.» و با اين سخن به مهاجران و انصار اشاره داشت، سعد سوي او رفت و شمشير را از دستش بگرفت و موهايش را بكشيد تا به زمينش افكند و در خانه خويش محبوس داشت تا وقتي كه عثمان او را برون آورد.
عثمان به جمعي از مهاجران و انصار گفت: «در باره اينكه در اسلام حادثه آورده چه راي داريد؟» علي گفت: «راي من اينست كه او را بكشي»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2084
يكي از «مهاجران گفت: «ديروز عمر كشته شده و امروز پسرش را بكشند؟» عمرو بن عاص گفت: «اي امير مؤمنان خدايت از اين معاف داشت كه حادثه به وقت خلافت تو رخ داده باشد، اين حادثه وقتي بود كه كاري به دست تو نبود.» عثمان گفت: «من ولي آنها هستم، ديه مقرر داشتم و آنرا از مال خودم ميدهم.» گويد: زياد بن لبيد بياضي كه يكي از انصار بود وقتي عبيد الله بن عمر را ميديد شعري بدين مضمون مي‌خواند:
«اي عبيد الله! «ابن اروي [1] پناهگاه و مفر تو نيست «بخدا خوني به ناحق ريخته‌اي «و كشتن هرمزان نيز اهميتي داشت «بدون جهت بود فقط يكي سخني گفت.
«آيا هرمزان را در كار عمر متهم مي‌كنيد؟
«و سبك عقلي گفت: «آري متهم مي‌كنم» گويد: عبيد الله بن عمر از زياد بن لبيد بياضي و شعر وي شكايت پيش عثمان برد كه او را از اين كار منع كرد و زياد شعري در باره عثمان گفت بدين مضمون:
«اي ابو عمرو ترديد مكن كه «عبيد الله در قيد قتل هرمزان است «و تو گناه او را به ناحق بخشيده‌اي «كه گناه وي محقق است» و عثمان زياد بن لبيد را خواست و منع كرد و نفي بلد كرد سعيد بن مسيب گويد: صبحگاه همان روز كه عمر ضربت خورد عبد الرحمن-
______________________________
[1] ابن اروي اشاره به عثمان است كه نام مادر وي اروي بود دختر كرير.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2085
بن ابي بكر گفت: «ديشب بر ابو لؤلؤه گذشتم كه جفينه و هرمزان با وي بودند و چون غافلگيرشان كردم آشفته شدند و خنجري از آنها بيفتاد كه در سر داشت و دستگيره آن در ميانه بود بنگريد عمر با چه كشته شده.» ابو لؤلؤه چند كس از مسجديان را نيز ضربت زده بود و چون از عمر جدا شد يكي از مردم بني تميم به تعقيب وي رفت و او را بگرفت و بكشت و چون باز آمد خنجري را كه عبد الرحمن بن ابي بكر وصف كرده بود بياورد، عبيد الله بن عمر اين را بشنيد و صبر كرد تا عمر در گذشت آنگاه شمشير برگرفت و به نزد هرمزان رفت و او را بكشت كه چون شمشير در او فرو شد گفت لا اله الا الله آنگاه سوي جفينه رفت كه نصراني‌اي بود از مردم حيره و پدر شيري سعد بن مالك بود و وي را به سبب صلحي كه ميان وي و نصاري بود به مدينه آورده بود كه كسان را نوشتن آموزد و چون شمشير به او زد صليبي به پيشاني خود كشيد، خبر به صهيب رسيد و عمرو بن عاص را پيش وي فرستاد كه با وي به گفتگو پرداخت و مي‌گفت پدر و مادرم فدايت شمشير را بده تا شمشير را بدو داد آنگاه سعد با وي در آويخت و موهايش را بگرفت و او را پيش صهيب آوردند.
آنگاه سال بيست و چهارم در آمد
 
عاملان عمر بر ولايات‌
 
در آن سال كه عمر كشته شد، يعني سال بيست و سوم عامل عمر بر مكه نافع بن عبد الحارث خزاعي بود. عامل طايف سفيان بن عبد الله ثقفي بود. عامل صنعايعلي- بن منيه، هم پيمان بني نوفل بن عبد مناف بود. عامل جند عبد الله بن ابي ربيعه بود. عامل كوفه مغيرة بن شعبه بود. عامل بصره ابو موسي اشعري بود. عامل حمص عمير بن سعد بود. عامل دمشق معاوية بن ابي سفيان بود. عامل بحرين و اطراف عثمان بن ابي العاص ثقفي بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2086
در اين سال يعني سال بيست و سوم، به گفته واقدي، قتادة بن نعمان ظفري در گذشت و عمر بن خطاب بر او نماز كرد.
و هم در اين سال معاويه غزاي تابستان كرد و تا عموريه رفت. از اصحاب پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم عبادة بن صامت و ابو ايوب، خالد بن زيد، و ابو ذر و شداد بن اوس با وي بودند.
و هم در اين سال معاويه عسقلان را به صلح گشود.
گويند: در آن سال كه عمر بن خطاب در گذشت قضاي كوفه با شريح بود و قضاي بصره با كعب بن سور بود ولي چنانكه در روايت مصعب بن عبد الله از ابن شهاب زهري آمده ابو بكر و عمر قاضي نداشتند.
 
(سخن از حوادث مهم سال بيست و چهارم‌
 
اشاره
 
در اين سال با عثمان بن عفان به خلافت بيعت كردند. در وقت بيعت اختلاف است. بعضي‌ها چنانكه در روايت يعقوب بن زيد هست گويند: بيعت عثمان به روز دو شنبه يك روز مانده از ذي حجه سال بيست و سوم بود و محرم سال بيست و چهارم با خلافت وي آغاز شد.
بعضي ديگر چنانكه در روايت ابو معشر هست گفته‌اند بيعت عثمان در عام الرعاف يعني سال بيست و چهارم بود. و اين سال را عام الرعاف گفتند به سبب آنكه در اثناي آن خونريزي از بيني كسان بسيار بود و رعاف خونريزي از بيني است.
بعضي ديگر چنانكه در روايت مجالد و ديگران هست گويند: سه روز از محرم سال بيست و چهارم گذشته بود كه عثمان بخلافت رسيد و برون شد و نماز عصر را با كسان كرد و مقرري‌ها را افزود و فرستادگان روانه كرد و اين رسم شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2087
شعبي گويد: اهل شوري روز سوم محرم در باره عثمان هم سخن شدند، هنگام عصر بود و مؤذن صهيب اذان گفته بود و كسان فراهم آمده بودند، ميان اذان و اقامه عثمان بيامد و با مردم نماز كرد و يكصد بر مقرري كسان افزود و مردم ولايات را روانه كرد و نخستين كس بود كه چنين كرد.
بعضي ديگر چنانكه در روايت واقدي از ابن مليكه آمده گويند بيعت عثمان دهم محرم، سه روز پس از قتل عمر، انجام گرفت.
 
خطبه عثمان و كشته شدن هرمزان بدست عبيد الله بن عمر
 
بدر بن عثمان به نقل از عمويش گويد: وقتي اهل شوري با عثمان بيعت كردند از همه‌شان افسرده‌تر بود پس بيامد و بر منبر پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم نشست و حمد خدا گفت و ثناي او را كرد آنگاه گفت:
«شما در خانه‌اي گذرانيد و در باقيمانده عمرها، از آن پيش كه «مدتهايتان فرا رسد هر چه توانيد نيكي كنيد كه صبحگاهان يا شبانگاهان «مرگ در ميرسد. بدانيد كه طمع دنيا غرور است، زندگي دنيا مغرورتان «نكند، از گذشتگان عبرت گيريد و دستخوش غفلت مشويد كه خدا از شما «غافل نمي‌ماند. فرزندان و برادران دنيا كه بدان پرداختند و آبادي كردند «و مدتهاي دراز از آن بهره گرفتند كجا شدند؟ مگر دنيا آنها را نينداخت؟
«دنيا را همانجا بيندازيد كه خدا انداخته و به طلب آخرت باشيد كه خدا «در باره آن و چيزي كه نكوتر است مثلي زده و او عز و جل فرمايد: «وَ اضْرِبْ «لَهُمْ مَثَلَ الْحَياةِ الدُّنْيا كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ «هَشِيماً تَذْرُوهُ الرِّياحُ وَ كانَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ مُقْتَدِراً. الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2088
«الْحَياةِ الدُّنْيا، وَ الْباقِياتُ الصَّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً وَ خَيْرٌ أَمَلًا» [1] «يعني: براي آنها زندگي اين دنيا را مثل بزن، چون آبيست كه «از آسمان نازل كرده‌ايم و بوسيله آن گياهان زمين پيوسته شود آنگاه خشك «گردد و بادها آنرا پراكنده كند و خدا به همه چيز تواناست. مال و فرزندان «زيور زندگي اين دنياست و كارهاي شايسته ماندني نزد پروردگارت به پاداش بهتر و اميد آن بيشتر است» آنگاه مردم بيامدند و با او بيعت كردند.
ابو منصور گويد: شنيدم كه قماذبان در باره كشته شدن پدرش مي‌گفت: «عجمان مدينه با همديگر انس داشتند، فيروز بر پدرم گذشت و خنجري همراه داشت كه دو سر داشت و پدرم آنرا به دست گرفت و گفت: در اين ديار با اين چه مي‌كني؟» گفت: «كسان را ميرانم» و يكي اين را بديد و چون عمر ضربت خورد گفت: «اين را به دست هرمزان ديدم كه بدست فيروز داد» و عبيد الله بيامد و او را بكشت و چون عثمان به خلافت رسيد مرا خواست و عبيد الله را به دست من داد و گفت: «پسركم، اين قاتل پدر تو است و اختيار وي بدست تو است، برو او را بكش» گويد: و من او را ببردم جمعي انبوه به دنبال من آمدند و در باره او تقاضا داشتند.
گفتم: «كشتن او با من است» گفتند: «بله و به عبيد الله ناسزا گفتند.» گفتم: «مي‌خواهيد از او حمايت كنيد؟» گفتند: «نه.» و به او ناسزا گفتند.
من او را بخاطر خدا و آنها رها كردم، مرا از زمين برداشتند و بخدا روي
______________________________
[1] كهف 18 آيه 43 و 44
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2089
سر و دست مردم بخانه رسيدم.
 
ولايتداري سعد بن ابي وقاص بر كوفه‌
 
در اين سال عثمان مغيرة بن شعبه را از كوفه معزول كرد و چنانكه در روايت شعبي هست سعد بن ابي وقاص را بر آنجا گماشت.
گويد: عمر گفت: «به خليفه بعدي سفارش مي‌كنم كه سعد بن ابي وقاص را به كار گيرد كه من او را به سبب كار بدي معزول نكردم و بيم دارم از اين جهت به زحمت افتد» نخستين عاملي كه عثمان معين كرد سعد بن ابي وقاص بود كه او را به كوفه فرستاد و مغيرة بن شعبه را معزول كرد. در آن وقت مغيره در مدينه بود سعد يك سال و قسمتي از سال ديگر عامل آنجا بود اما ابو موسي را سالها باقي گذاشت.
زيد بن اسلم به نقل از پدرش گويد: عمر سفارش كرده بود كه عاملان وي را يك سال بجا گذارند و چون عثمان بخلافت رسيد مغيره بن شعبه را يك سال در كوفه باقي گذاشت سپس او را عزل كرد و وليد بن عقبه را عامل آنجا كرد.
اگر اين روايت درست باشد سعد بن ابي وقاص به سال بيست و پنجم از طرف عثمان عامل كوفه شده است.
 
نامه‌هاي عثمان به عمال و واليان و عامه مردم‌
 
طلحه گويد: وقتي عثمان به خلافت رسيد عبد الله بن عامر را به كابل فرستاد كه جزو سيستان بود و او به كابل رسيد و آنجا را تصرف كرد، قلمرو سيستان از خراسان بيشتر بود و چون معاويه بمرد مردم كابل طغيان كردند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2090
گويد: نخستين نامه‌اي كه عثمان براي عاملان خود نوشت چنين بود:
«اما بعد، خدا به پيشوايان گفته حمايتگران باشند نه خراجگير، «پيشروان اين امت حمايتگر بوده‌اند نه خراجگير. چيزي نمانده كه «پيشوايان شما خراجگير شوند و حمايتگر نباشند. اگر چنين شود شرم و «امانت و وفا نماند. بدانيد كه عادلانه‌ترين رفتار اينست كه در كار مسلمانان «و حقوق و تكاليف آنها بنگريد: آنچه را حق دارند بدهيد و آنچه را مكلفند «بگيريد. پس از آن به اهل ذمه پردازيد و حقشان را بدهيد و تعهدشان را «بگيريد. آنگاه بكمك درست پيماني بر دشمناني كه با آنها سرو كار داريد «ظفر جوييد» گويند نخستين نامه‌اي كه براي سران سپاههاي مقيم مرزها فرستاد چنين بود:
«اما بعد، شما محافظان و مدافعان مسلمانانيد و عمر براي شما «چيزهايي مقرر داشت كه ما از آن بي‌خبر نبوديم و با اطلاع ما بود. نشنوم «كه كسي از شما دگرگوني آورد كه خدا كارتان را ديگر كند و كسان ديگر را «بجاي شما آرد، بنگريد چگونه‌ايد كه من در آنچه خدايم بنظر و تامل «در باره آن مكلف كرده نظر مي‌كنم» گويد: نخستين نامه‌اي كه به عاملان خراج نوشت چنين بود:
«اما بعد خدا مخلوق را به حق آفريد و جز حق نمي‌پذيرد.
«بخاطر خداي حق را بگيريد و حق را بدهيد، امانت كنيد، امانت كنيد! «بدان پردازيد و نخستين كس مباشيد كه امانت را ز ميان مي‌برد كه بجز «عمل خودتان شريك اختلافتان نيز باشيد. درست پيمان باشيد! درست «پيمان باشيد! با يتيم و پيماندار ستم مكنيد كه خدا دشمن كساني است كه با «آنها ستم كنند.» گويد: و نامه او براي عامه چنين بود:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2091
«اما بعد: شما به سبب اطاعت و دنباله روي باينجا رسيده‌ايد «دنيا شما را از كارتان منحرف نكند كه كار اين امت از آن پس كه سه چيز «ميان شما فراهم آيد به بدعتگذاري مي‌كشد: كامل شدن نعمت و دستيابي «فرزندان شما به اسيران و قرآن خواندن بدويان و عجمان كه پيمبر خدا- «صلي الله عليه و سلم فرمود: كفر در ندانيست و چون كاري را نداند تكلف «كنند و بدعت آرند» شعبي گويد: نخستين خليفه‌اي كه يكصد بر مقرري كسان افزود عثمان بود كه محول شد. و چنان بود كه عمر براي مواليد مقرري گيران در ماه رمضان روزي يك درم مقرر كرده بود، بدو گفتند: «چه شود اگر غذايي بسازي و بر آن فراهمشان كني» گفت: «بايد مردم در خانه‌هايشان سير شوند.» گويد عثمان ترتيب عمر را باقي گذاشت و بر آن افزود و براي عبادتگري كه در مسجد مي‌ماند و ابن سبيل و مستمندان، غذاي ماه رمضان را ترتيب داد.
در همين سال، يعني سال بيست و چهارم، بگفته ابو محنف وليد بن عقبه به غزاي آذربايجان و ارمينيه رفت كه مردم آنجا چيزي را كه در ايام عمر با مسلمانان بر آن صلح كرده بودند، نداده بودند، اما در روايت ديگران اين به سال بيست و ششم بود.
 
سخن از غزاي آذربايجان و كار مسلمانان در اثناي آن‌
 
فروه بن لقيط ازدي غامدي گويد: غزاهاي اهل كوفه در ري و آذربايجان بود و در اين دو مرز ده هزار جنگاور از مردم كوفه بود: ششهزار در آذربايجان و چهار هزار در ري. در آن وقت در كوفه چهل هزار جنگاور بود و هر سال ده هزارشان به غزاي اين دو مرز مي‌رفتند و هر چهار سال يكبار نوبت غزا به يكي مي‌رسيد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2092
وليد بن عقبه در ايام خلافت عثمان كه امارت كوفه داشت بغزاي آذربايجان و ارمينيه رفت، سلمان بن ربيعه باهلي را خواست و بعنوان مقدمه‌دار خويش فرستاد.
پس از آن وليد با جمع كسان برفت، مي‌خواست در سرزمين ارمينيه پيش روي كند، برفت تا به آذربيجان رسيد و عبد الله بن شبيل بن عوف احمسي را با چهار هزار كس فرستاد كه به مردم موقان و ببر و طيلسان هجوم برد و به اموالشان دست يافت و غنيمت گرفت و قوم از او بگريختند و اسيران كمي از آنها به دست آورد و پيش وليد بن عقبه بازگشت.
پس از آن وليد بر هشتصد هزار درم با مردم آذربيجان صلح كرد. به سال بيست و دوم، يك سال پس از جنگ نهاوند، به همين ترتيب با حذيفة بن يمان صلح كرده بودند، اما هنگام در گذشت عمر نداده بودند. و چون عثمان به خلافت رسيد و وليد بن عقبه را به كوفه گماشت وي برفت و با سپاه بر آنجا تاخت كه چون چنين ديدند اطاعت آوردند و از او خواستند كه مطابق همان صلح با آنها رفتار كند وليد چنان كرد و مال را از آنها بگرفت و كسان فرستاد كه در اطراف آنجا بر اعداي مسلمانان هجوم برند.
و چون عبد الله بن شبيل احمسي از هجوم خويش با سلامت و غنيمت باز آمد به سال بيست و چهارم وليد، سلمان بن ربيعه باهلي را با دوازده هزار كس سوي ارمينيه فرستاد كه در آن سرزمين روان شد و كشتار كرد و غنيمت گرفت و با دست پر پيش وليد باز رفت و او نيز كه ظفر يافته بود و به مقصود رسيده بود بازگشت.
 
تجمع روميان بر ضد مسلمانان و استمداد مسلمانان از مردم كوفه‌
 
در اين سال، به گفته ابو محنف، روميان بجنبيدند و سپاههاي مسلمانان كه در شام بودند از عثمان كمك خواستند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2093
گويد: وقتي وليد در غزاي سال بيست و چهارم به مقصود رسيد و وارد موصل شد و در مدينه منزل گرفت نامه عثمان بدو رسيد كه:
«اما بعد، معاوية بن ابي سفيان به من نوشته كه روميان گروههاي «بزرگي بر ضد مسلمانان فراهم كرده‌اند، چون اين نامه من به تو رسد از «همانجا كه فرستاده من پيش تو آمده يكي را كه از دليري و توانايي و «شجاعت و اسلام وي رضايت داري با هشت هزار يا نه هزار يا ده هزار «كس سوي آنها فرست. و السلام» وليد بن كسان به پا خاست و حمد خدا گفت و ثناي او كرد و سپس گفت:
«اما بعد، اي مردم! خدا در اين طرف با مسلمانان امتحاني نكو «داشت و شهرهاشان را كه كافر شده بود پس آورد و شهرهايي را كه فتح «نشده بود گشود و مسلمانان را با سلامت و غنيمت و ثواب باز آورد و حمد «خداي پروردگار جهانيان، امير مؤمنان بمن دستور داده كه ده هزار تا «هشت هزار كس از شما را روانه كنم كه برادرانتان مردم شام را كمك «كنيد كه روميان بر ضد آنها تاخته‌اند. در اين كار پاداش بزرگ است و «فضيلت عيان، خدايتان بيامرزد همراه سلمان بن ربيعه باهلي روانه شويد» گويد: مردم روان شدند و سه روز نگذشته بود كه هشت هزار كس از مردم كوفه راهي شده بودند و برفتند تا با مردم شام وارد سرزمين روم شدند. سالار سپاه شامي حبيب بن مسلمه فهري بود و سالار مردم كوفه سلمان بن ربيعه بود، در سرزمين روم تاخت و تاز كردند و هر چه خواستند اسير گرفتند و غنيمت بسيار بدست آوردند و قلعه‌هاي بسيار گشودند.
به گفته واقدي آن كس كه سلمان بن ربيعه را به كمك حبيب بن مسلمه فرستاد سعيد بن عاص بود و قصه چنان بود كه عثمان به معاويه نوشته بود كه حبيب بن مسلمه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2094
را با سپاه شام به غزاي ارمينيه فرستد معاويه او را بدان سوي فرستاد. حبيب خبر يافت كه موريان رومي با هشتاد هزار رومي و ترك آهنگ او دارد و اين را به معاويه نوشت معاويه نيز براي عثمان نوشت. عثمان به سعيد بن عاص نوشت و دستور داد كه براي حبيب بن مسلمه كمك فرستد كه سلمان بن ربيعه را با شش هزار كس به كمك او فرستاد.
گويد: حبيب مردي مدبر بود و مصمم شد بر موريان شبيخون زند و زنش ام عبد الله كلبي دختر يزيد اين سخن را از او شنيد و گفت: «وعده‌گاه تو كجاست؟» گفت: «سرا پرده موريان يا بهشت؟» آنگاه شبيخون زد و هر كه را در راه وي بود بكشت و به سراپرده رسيد و ديد كه زنش پيش از او رسيده است و نخستين زن عرب بود كه براي وي سراپرده زدند.» و چون حبيب درگذشت ضحاك بن قيس فهري ام عبد الله را به زني گرفت كه فرزندان ضحاك از او بود.
در باره كسي كه در اين سال سالار حج بود اختلاف كرده‌اند، بعضي‌ها گفته‌اند در اين سال عبد الرحمن بن عوف به فرمان عثمان سالار حج شد.
ابو معشر و واقدي و ديگران گفته‌اند كه در اين سال سالار حج خود عثمان بود.
اختلاف در باره فتحها را كه بعضي‌ها گفته‌اند در ايام عمر بود و بعضي ديگر آنرا در خلافت عثمان دانسته‌اند از پيش در همين كتاب آورده‌ام و سخنان مختلف را در- باره وقت هر فتح ياد كرده‌ام.
آنگاه سال بيست و پنجم در آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2095
 
سخن از حوادث مهمي كه در سال بيست و پنجم بود
 
ابو معشر، چنانكه در حديث اسحاق بن عيسي هست، گويد: حادثه اسكندريه بسال بيست و پنجم بود.
واقدي گويد: در اين سال اسكندريه پيمان شكست و عمرو بن عاص به غزاي آنجا رفت و مردم بكشت كه خبر آنرا با گفته مخالفان ابو معشر و واقدي در باره وقت حادثه از پيش آورده‌ام.
بگفته واقدي در همين سال عبد الله بن ابي سرح سپاه سوي مغرب فرستاد.
گويد: عمرو بن عاص پيش از آن گروهي را سوي مغرب فرستاده بود كه غنيمتهايي گرفته بودند و عبد الله نامه نوشت و براي غزاي افريقيه اجازه خواست كه اجازه داد.
گويد: در اين سال عثمان سالار حج بود و بر مدينه جانشين گماشت.
گويد: در همين سال قلعه‌ها گشوده شد و سالار قوم معاوية بن ابي سفيان بود.
گويد: در همين سال يزيد بن معاويه تولد يافت.
گويد و در همين سال نخستين فتح شاپور رخ داد.
آنگاه سال بيست و ششم در آمد.
 
سخن از حوادث مهم سال بيست و ششم‌
 
اشاره
 
به گفته ابو معشر و واقدي فتح شاپور در اين سال بود، گفته مخالفان اين سخن را از پيش آورده‌ايم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2096
واقدي گويد: در همين سال عثمان دستور داد علايم حرم را تجديد كنند.
گويد: در همين سال عثمان مسجد الحرام را بيفزود و توسعه داد و از بعضي‌ها خريد بعضي ديگر نفروختند و عثمان خانه‌هايشان را ويران كرد و بهاي آنرا در بيت- المال نهاد كه بر عثمان بانگ زدند و بگفت تا محبوسشان كنند و گفت: «ميدانيد چرا بر من جرئت آورده‌ايد؟ بردباري من سبب جرئت شما شده، عمر با شما چنين كرد و بر او بانگ نزديد.» پس از آن عبد الله بن خالد بن اسيد در باره آنها با عثمان سخن كرد كه از حبس در آمدند.
بگفته واقدي در همين سال عثمان سعد را از كوفه معزول كرد و وليد بن عقبه را عامل كوفه كرد. اما به گفته سيف عزل سعد از كوفه و گماشتن وليد به سال بيست و پنجم بود كه به پندار وي هنگام درگذشت عمر مغيرة بن شعبه را از كوفه برداشت و سعد را عامل آنجا كرد كه يك سال و چند ماه عامل آنجا بود.
 
سخن از اينكه چرا عثمان سعد را از كوفه برداشت و وليد را بر آنجا گماشت‌
 
شعبي گويد: نخستين فسادي كه ميان مردم كوفه رخ داد- كوفه نخستين شهري بود كه به دوران اسلام شيطان ميان مردم آنجا فساد افكند- اين بود كه سعد بن ابي- وقاص مالي از بيت المال از عبد الله بن مسعود قرض خواست كه او بداد و چون مطالبه كرد پرداخت ميسر نبود، گفتگو ميانشان بالا گرفت: و عبد الله از كساني كمك خواست كه مال را بگيرد 251) و سعد از كساني كمك خواست كه مهلت بگيرد و تفرقه افتاد و همديگر را به ملامت گرفتند. گروهي سعد را ملامت مي‌كردند و گروهي عبد الله را ملامت مي‌كردند.
قيس بن ابي حازم گويد: پيش سعد نشسته بودم، هاشم بن عتبه برادرزاده‌اش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2097
نيز با وي بود. ابن مسعود پيش سعد آمد و گفت: «مالي را كه پيش تو است بده» سعد گفت: «بد مي‌بيني، مگر تو پسر مسعود نيستي كه بنده قوم هذيل بود؟» گفت: «چرا، من پسر مسعودم، تو هم پسر حمينه‌اي» هاشم گفت: «بله و هر دوتان يار رسول خدا بوده‌ايد كه به شما نظر مي‌كرده است.» سعد چوبي را كه به دست داشت بينداخت- وي مردي تند خوي بود- و دست برداشت و گفت: «خدايا پروردگار آسمانها و زمين …» عبد الله گفت: «واي بر تو سخن نيك بگو و لعنت مگوي» در اين وقت سعد گفت: «بخدا اگر ترس خدا نبود نفريني به تو مي‌كردم كه خطا نكند.» پس عبد الله با شتاب برفت تا بيرون شد.
عبد الله بن عكي گويد: وقتي ميان ابن مسعود و سعد در باره قرضي كه عبد الله به سعد داده بود گفتگو افتاد كه اداي آن براي سعد ميسر نبود. عثمان بر آنها خشم آورد و كوفه را از سعد بگرفت بر عبد الله نيز خشم آورد اما او را بجا گذاشت وليد را عامل كوفه كرد، وي كه از جانب عمر عامل مردم ربيعه و جزيره شده بود به كوفه آمد و خانه‌اش در نداشت تا از كوفه برفت.
طلحه گويد: وقتي عثمان از ماجرايي كه ميان عبد الله و سعد رخ داده بود خبر يافت بر آنها خشم آورد و قصد هر دو كرد. آنگاه از اين قصد صرف نظر كرد، سعد را عزل كرد و آنچه را بر عهده داشت بگرفت و عبد الله را نگهداشت و پيغام بوي فرستاد بجاي سعد وليد بن عقبه را كه عمر بن خطاب عامل عربان جزيره كرده بود به كوفه گماشت. وليد به سال دوم خلافت عثمان به كوفه آمد. سعد يك سال و قسمتي از سال ديگر عاملي كوفه داشته بود. وقتي وليد به كوفه آمد پيش كسان محبوب بود و با مردم مدارا مي‌كرد، پنج سال آنجا ببود و بر خانه وي در نبود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2098
 
سخن از حوادث مهم سال بيست و هفتم‌
 
اشاره
 
از جمله حوادث اين سال فتح افريقيه بدست عبد الله بن سعد بن ابي سرح بود.
اين را از ابو معشر آورده‌اند، واقدي نيز چنين گفته است.
 
سخن از فتح افريقيه و ولايتداري عبد الله بن سعد بن ابي سرح بر مصر و عزل عمرو بن عاص‌
 
طلحه گويد: وقتي عمر در گذشت، عمرو بن عاص عامل مصر بود و خارجة بن فلان عهده‌دار قضاي آنجا بود. عثمان تا دو سال از خلافت خويش آنها را نگهداشت، آنگاه عمرو را عزل كرد و عبد الله بن سعد بن ابي سرح را عامل كرد.
ابو عثمان گويد: وقتي عثمان به خلافت رسيد، عمرو بن عاص را در عمل مصر نگهداشت كه او هيچكس را بي‌شكايت و استعفا بر نمي‌داشت. عبد الله بن سعد جزو سپاه مصر بود، عثمان وي را سالار سپاه آنجا كرد و كسان به ياري وي فرستاد و روانه افريقيه كرد، عبد الله بن نافع بن عبد القيس و عبد الله بن نافع بن حصين را نيز همراه عبد الله بن سعد كرد و به وي گفت: «اگر خدا عز و جل افريقيه را براي تو گشود يك پنجم از خمس غنايمي كه خدا نصيب مسلمانان مي‌كند به تو بخشوده است. دو عبد الله را سالار كرد و كسان به ياريشان فرستاد و روانه اندلس كرد و به آنها و عبد الله بن سعد دستور داد بر ضد اجل فراهم آيند. پس از آن عبد الله در عمل خويش بماند و آنها سوي عمل خويش روند.
آنها برفتند و مصر را سپردند و چون در سرزمين افريقيه پيش رفتند به اجل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2099
رسيدند كه قبايل با وي بودند و جنگ انداختند و اجل كشته شد. عبد الله بن سعد بن ابي سرح او را كشت و افريفيه را از دشت و كوه بگشود و مردم آنجا همگي اسلام آوردند و اطاعتشان نكو بود. عبد الله غنايمي را كه خدا نصيب كرده بود بر سپاه تقسيم كرد و يك پنجم خمس را بگرفت و چهارم پنجم آنرا همراه ابن وثيمه نصري پيش عثمان فرستاد و در محل قيروان خيمه‌گاهي بپا كرد و گروهي را سوي عثمان فرستاد كه همانها در باره آنچه عبد الله گرفته بود به او شكايت كردند.
عثمان گفت: «من به وي بخشيده‌ام و بايد چنين كند كه چنين دستور داده بودم، اكنون به اختيار شماست اگر رضا مي‌دهيد چنين باشد و اگر راضي نيستيد پس داده شود» گفتند: «راضي نيستيم» عثمان به عبد الله نوشت كه آنرا پس دهد و از آنها استمالت كند.
گفتند: «او را معزول كن كه نمي‌خواهيم پس از اين ماجرا سالار ما باشد» عثمان به عبد الله نوشت: «يكي را كه مورد رضايت تو و رضايت آنها باشد بجاي خويش بر افريقيه گمار و يك پنجمي را كه در راه خدا به تو بخشيده بودم تقسيم كن كه به اين بخشش راضي نيستند» عبد الله كه افريقيه را فتح كرده بود و اجل را كشته بود و چنان كرد و سوي مصر باز گشت.
گويد: مردم افريقيه تا به روزگار هشام بن عبد الملك پيوسته مطيع و گوش به فرمان بودند و در آرامش و اطاعت به سر مي‌بردند تا مردم عراق به آنجا راه يافتند و چون دعوتگران عراق به آنجا راه يافتند و تحريكشان كردند از اطاعت بگشتند و تفرقه در ميانشان افتاد كه تاكنون چنين است.
سبب تفرقه چنان بود كه آنها به دعوتگران مخالف مي‌گفتند: «ما به سبب رفتار عاملان با پيشوايان مخالفت نمي‌كنيم و اين خطا را بر آنها بار نمي‌كنيم»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2100
گفتند: «اينان به دستور آنها كار مي‌كنند» گفتند: «اين را نمي‌پذيريم تا خودمان معلوم كنيم.» آنگاه ميسره يا چند كس روان شدند و پيش هشام آمدند و اجازه خواستند و راه نيافتند. پيش قايم مقام رفتند و گفتند: «به امير مؤمنان بگو كه سالارمان ما را با سپاه خويش به غزا مي‌برد و چون غنيمت گيرد به آنها دهد و به ما ندهد و گويد: آنها محق‌ترند» و ما گوييم: «جهادمان به خلوص نزديكتر است كه چيزي از او نمي‌گيريم اگر حق ماست حلالشان باد و اگر حق ما نيست نمي‌خواهيم» و نيز گفتند: «وقتي شهري را محاصره مي‌كنيم گويد: پيش افتيد و سپاه خود را عقب سر آرد» و ما گوييم: «پيش رويد كه ثواب جهاد را بيفزايد و كساني چون شما بار برادران خويش را تحمل كنند.» و خويشتن را حفاظ آنها كنيم و بار جنگ را ببريم.
«و نيز آنها در گوسفندان ما افتند و شكم بدرند كه بره در آرند و براي امير مؤمنان پوست سفيد جويند و هزار گوسفند براي يك پوست بكشند و گوييم: «اين بخاطر امير مؤمنان آسان باشد» و تحمل كنيم و مانع آنها نشويم، بليه ديگر آنكه دختران زيباي ما را ميگيرند، گفته‌ايم: «اين نه در كتاب خدا هست و نه در سنت، و ما مسلمانيم» مي‌خواهيم بدانيم، اين با نظر امير مؤمنان است يا نه؟
گفت: «چنين كنم» و چون دير بماندند و خرجيهايشان تمام شد نامهاي خويش را در رقعه‌ها بنوشتند و به وزيران دادند و گفتند: «اين نامها و نسبهاي ما است، اگر امير مؤمنان از شما جوياي ما شد، به او خبر دهيد» آنگاه آهنگ افريقيه كردند و بر ضد عامل هشام برخاستند و او را بكشتند و بر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2101
افريقيه تسلط يافتند، هشام خبر يافت و جوياي آن چند كس شد كه نامهايشان را باو دادند و همانها بودند كه خبر آمده بود كه چنان كرده بودند.
طلحه گويد: عثمان، عبد الله بن نافع بن حصين و عبد الله بن نافع بن عبد القيس را بلا فاصله از افريقيه سوي اندلس فرستاد كه از راه دريا به آنجا رسيدند، عثمان به كساني كه سوي اندلس رفته بودند نوشت: «اما بعد، قسطنطنيه از طرف اندلس گشوده خواهد شد شما اگر اندلس را گشوديد در پاداش فاتحان قسطنطنيه شريك خواهيد بود و السلام» كعب الاخبار نيز گفت: «قومي از دريا سوي اندلس روند و آنجا را بگشايند و روز رستاخيز نورشان مشخص باشد» گويد: مسلمانان برفتند و بربران نيز همراه بودند و از جانب دشت و دريا بدانجا حمله بردند و خدا آنجا را و فرنگان را براي مسلمانان گشود و ناحيه‌اي همانند افريقيه را بقلمرو مسلمانان افزودند. وقتي عثمان عبد الله بن سعد بن ابي سرح را معزول كرد عمل وي را به عبد الله بن نافع بن عبد القيس داد كه آنجا بود و عبد الله بن سعد به مصر باز گشت و كار اندلس همانند كار افريقيه بود تا به روزگار هشام كه زمين بربران را گرفت اما مردم اندلس مانند سابق ببودند.
واقدي بنقل از كريب گويد: وقتي عثمان بن عمرو بن عاص را از مصر برداشت وي بسختي خشمگين شد و كينه عثمان را به دل گرفت عثمان عبد الله بن سعد بن ابي سرح را روانه كرد و گفت سوي افريقيه رود، و كسان را به رفتن افريقيه خواند و ده هزار كس از قريش و انصار و مهاجران آهنگ آنجا كردند.
واقدي به نقل از ابن كعب گويد: وقتي عثمان عبد الله بن سعد را سوي افريقيه فرستاد، جرجير، بطريق افريقيه در باره آنجا به دو هزار هزار دينار و پانصد هزار دينار و بيست هزار دينار با آنها صلح كرد.
پس از آن پادشاه روم كس فرستاد و دستور داد كه سيصد وزنه طلا از آنها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2102
بگيرد چنانكه عبد الله بن سعد گرفته بود و او سران افريقيه را فراهم آورد و گفت:
«شاه به من دستور داده كه سيصد وزنه طلا از شما بگيرم، چنانكه عبد الله بن سعد گرفته است» گفتند: «چيزي نداريم كه بدهيم آنچه داشتيم به فديه جانهاي خويش داده‌ايم، شاه سرور ماست هر چه را كه هر ساله از ما مي‌گرفته بگيرد» فرستاده كه حبين ديد بگفت تا بزندانشان كردند و آنها كس پيش ياران خويش فرستادند كه بيامدند و زندان را بشكستند و بيرون آمدند.
عبد الله بن سعد با مردم افريقيه بر سيصد وزنه طلا صلح كرد كه عثمان آنرا به خاندان حكم داد.
گويد: گفتم: «يا خاندان مروان» گفت: «نمي‌دانم» يزيد بن ابي حبيب گويد: عثمان عمرو بن عاص را از خراج مصر برداشت و عبد الله بن سعد را بر خراج گماشت و با هم اختلاف كردند عبد الله بن سعد به عثمان نوشت كه عمر خراج را كاسته و عمرو نوشت كه عبد الله كار جنگ را آشفته است.
پس عثمان به عمرو نوشت كه بيا و عبد الله بن سعد را بر خراج گماشت عمرو خشمگين بيامد و به حضور عثمان رسيد يك جبه يماني پوشيده بود كه پر از پنبه بود.
عثمان بدو گفت: «داخل جبه‌ات چيست؟» گفت: «عمرو است» گفت: «ميدانم داخل آن عمرو است از اين نپرسيدم، پرسيدم آيا پنبه است يا چيز ديگر؟» واقدي گويد: عبد الله بن سعد مالي را كه از مصر فراهم آورده بود پيش عثمان فرستاد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2103
عثمان گفت: «اي عمرو، از پس تو شيرده، شير بيشتر مي‌دهد» گفت: «بچه آن هلاك شده است.» در اين سال عثمان بن عفان سالار حج بود.
واقدي گويد: در اين سال فتح دوم استخر به دست عثمان بن ابي العاص انجام گرفت.
گويد: در همين سال معاويه به غزاي قنسرين رفت.
آنگاه سال بيست و هشتم در آمد.
 
سخن از حوادث مهم سال بيست و هشتم‌
 
اشاره
 
بگفته واقدي در اين سال قبرس به دست معاويه گشوده شد كه به دستور عثمان به غزاي آنجا رفت. اما ابو معشر گويد كه فتح قبرس به سال سي و سوم بود. اين را اسحاق بن عيسي از او روايت كرده است.
بعضي‌ها گفته‌اند فتح قبرس به سال بيست و هفتم بود و چنانكه گويند جمعي از اصحاب رسول از جمله ابو ذر و عبادة بن صامت همراه زن خود ام حرام و مقداد و ابو درداء و شداد بن اوس در غزاي آن حاضر بودند.
 
سخن از غزاي قبرس بوسيله معاويه‌
 
خالد گويد: معاويه به روزگار عمر بن خطاب اصرار داشت كه به غزاي دريا رود، از نزديكي روميان به حمص سخن داشت مي‌گفت: «در يكي از دهكده‌هاي حمص عوعو سگان و بانگ مرغان آنها شنيده مي‌شود» نزديك بود عمر به اين كار متمايل شود و به عمرو بن عاص نوشت كه دريا و دريا پيما را براي من وصف كن كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2104
دلم بدان مي‌گرايد» گويد: سبب آن بود كه معاويه از فوايد غزاي دريا براي مسلمانان و ضرر آن براي مشركان به او خبر داده بود.
عمرو بجواب نوشت: مخلوقي بزرگ ديده‌ام كه مخلوقي كوچك بر آن نشيند كه اگر بماند دلها را پاره كند و اگر برود عقلها را خيره كند، يقين در آن كاهش گيرد و شك فزوني پذيرد. كسان در آن چون كرمي باشند بر چوبي كه اگر كج شود فرو رود و اگر سالم ماند دور رود.
و چون عمر اين را بخواند به معاويه نوشت كه نه، بخدايي كه محمد را به حق فرستاده هرگز مسلماني را به كشتي ننشانم.
جنادة بن ابي اميه ازدي گويد: معاويه در باره غزاي دريا به عمر نوشت و او را به اين كار ترغيب كرد و گفت: «اي امير مؤمنان! در شام دهكده‌اي هست كه مردم آن عوعو سگان روميان و بانگ خروسشان را مي‌شنوند كه آنها مقابل يكي از سواحل حمصند» عمر به گفته او اطمينان نكرد و به عمرو نوشت كه دريا را براي من وصف كن و خبر آن را براي من بنويس.
گويد: «عمرو براي او نوشت كه اي امير مؤمنان مخلوقي بزرگ ديده‌ام كه مخلوقي كوچك بر آن نشيند كه جز آسمان و آب نيست و آنها چون كرمي باشند بر چوبي كه اگر كج شود فرو رود و اگر سالم بماند دور رود.
ابو المجالد گويد: عمر به معاويه نوشت: «شنيده‌ايم كه درياي شام بر قسمت بسيار درازي از زمين مشرف است و هر روز و شب از خدا اجازه مي‌خواهد كه بر زمين ريزد و آنرا غرقه كند، من چگونه سپاه را بر اين كافر سخت سر نشانم. بخدا يك مسلمان را بيشتر از آنچه در روم هست دوست دارم، هرگز در اين باب با من سخن مكن، از پيش با تو گفته‌ام و ميداني كه با علا چه كردم در صورتي كه از پيش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2105
چيزي به او نگفته بودم گويد: شاه روم از غزا دست بداشت و به عمر نامه نوشت و تقرب كرد و از او در باره كلمه‌اي كه همه دانش را فراهم دارد پرسش كرد. عمر بدو نوشت كه آنچه براي خود مي‌خواهي براي مردم بخواه و آنچه به خود روا نداري به آنها روا مدار كه همه حكمت براي تو فراهم آيد. از كار مجاورانت پند بياموز، كه همه معرفت براي تو فراهم آيد.
پس از آن شام روم بدو نامه نوشت و طرفي فرستاد كه اين را از همه چيز پر كن.
عمر آنرا از آب پر كرد و نوشت كه اين همه چيز دنياست.
شاه روم بدو نوشت كه فاصله حق و باطل چيست؟
عمر بدو نوشت كه چهار انگشت است. حق آنست كه معاينه مي‌بيني و باطل بيشتر چيزهاست كه شنيده مي‌شود و معاينه ديده نشده.
شاه روم بدو نوشت: «فاصله آسمان و زمين چيست؟» عمر بدو نوشت: «پانصد سال راه براي رهرو، اگر راه كشيده‌اي بود.» گويد: ام كلثوم دختر علي بن ابي طالب هديه‌اي از بوي خوش و ظرف و لوازم زنانه براي ملكه روم فرستاد و آنرا به پيك داد كه بدو رسانيد و آنرا، بگرفت.
آنگاه زن هرقل زنان اطراف خويش را فراهم آورد و گفت: «اين هديه زن شاه عرب و دختر پيمبرشان است» و نامه نوشت و عوض داد و هديه فرستاد، از جمله هدايا يك گردن بند فاخر بود.
و چون پيك گردن بند را پيش عمر آورد بگفت تا آنرا نگهدارد و نداي نماز جماعت داد، كسان فراهم آمدند، با آنها نماز كرد و گفت: «هر يك از كارهاي من كه بي مشورت انجام شود نيك نباشد. در باره هديه‌اي كه ام كلثوم براي زن شاه روم فرستاده و زن شاه روم براي او هديه فرستاده چه مي‌گوييد؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2106
جمعي گفتند: «هديه از آن اوست بعوض چيزي كه داده زن شاه در ذمه نيست كه مال او را بگيري و زير فرمان تو نيست كه از تو بترسد» كسان ديگر گفتند: «ما جامه هديه ميداديم كه عوض بگيريم و براي فروختن مي‌فرستاديم كه بهاي آنرا بگيريم» عمر گفت: «ولي پيك، پيك مسلمانان است و پست، پست آنهاست و اعتبار ام كلثوم پيش زن شاه روم بسبب مسلمانان است» آنگاه بگفت تا گردن بند را به بيت المال دادند و بقدر مخارج ام كلثوم بوي داد.
خالد بن معدان گويد: نخستين كسي كه غزاي دريا كرد معاوية بن ابي سفيان بود به روزگار عثمان بن عفان، و چنان بود كه از عمر اجازه اين كار خواسته بود كه اجازه نداده بود و چون عثمان بخلافت رسيد معاويه اصرار كرد تا عثمان به اين كار مصمم شد و گفت كسان را انتخاب مكن و بهترينشان را مگزين، هر كه به دلخواه طالب عزا شود او را بردار و كمك كن.
معاويه چنان كرد، عبد الله بن قيس حارثي هم پيمان بني فزاره را به كار درب گماشت و او به دريا پنجاه غزاي تابستاني و زمستاني داشت كه كس در اثناي آن غرق نشد و دچار طوفان نشد. وي از خدا مي‌خواست كه سپاهش را به سلامت دارد و كسي از آنها تلف نشود. چنين بود تا وقتي كه خدا مي‌خواست او را تلف كند با يك زورق پيشتاز برفت و به بندرگاه سرزمين روم رسيد كه گدايي چند در آنجا معونت مي‌جستند و بآنها صدقه داد.
يكي از زنان گدا به دهكده خويش باز گشت و به مردان گفت: «مي‌خواهيد عبد الله بن قيس را بگيريد؟» گفتند: «كجاست؟» گفت: «در بندر.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2107
گفتند: «آهاي دشمن خدا، عبد الله بن قيس را از كجا مي‌شناسي؟» زن آنها را ملامت كرد و گفت: «شما زبونتر از آنيد كه عبد الله بن قيس از كسي مخفي شود.» پس مردان به عبد الله تاختند و بر او هجوم بردند و با وي جنگيدند و او نيز بجنگيد و به تنهايي كشته شد. ملاح جان به در برد و پيش ياران خود باز گشت كه سوي بندر آمدند جانشين عبد الله، سفيان بن عوف ازدي بود كه به جنگ روميان پرداخت و به تنگ آمد و بنا كرد به ياران خود ناسزا گويد كنيز عبد الله گفت: «اي دريغ از عبد الله كه به هنگام جنگ چنين نمي‌گفت.» سفيان گفت: «چه مي‌گفت؟» گفت: «مي‌گفت: سختيهاست آنگاه مي‌رود» سفيان آنچه را مي‌گفت رها كرد و اين سخن را به زبان مي‌آورد كه سختيهاست آنگاه مي‌رود.
در اين جنگ گروهي از مسلمانان كشته شدند و اين پايان كار عبد الله بن قيس حارثي بود.
بعدها به آن زن گفتند: «عبد الله را از چه شناختي؟» گفت: «از صدقه دادنش كه چون شاهان گشاده دست بود و مانند بازرگانان نبود» ابو عثمان گويد: به آن زن كه روميان را بر ضد عبد الله برانگيخته بود گفتند: «چگونه او را شناختي؟» گفت: «همانند بازرگانان بود اما چون از او چيز خواستم همانند شاه گشاده دست بود و بدانستم كه او عبد الله بن قيس است» عثمان به معاويه و عاملان ديگر چنين نوشت:
«اما بعد، به همان حال باشيد كه از عمر جدا شده‌ايد و دگرگوني
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2108
«مياريد و هر چه براي شما مشكل بود پيش ما بياريد كه امت را بر آن «همسخن كنيم و بنزد شما باز فرستيم. مبادا دگرگوني آريد كه من از شما «جز آنچه عمر مي‌پذيرفت نخواهم پذيرفت» و چنان بود كه ما بين صلح عمر و خلافت عثمان ناحيه‌اي پيمان مي‌شكست و كس مي‌فرستاد و خدا آنجا را به دست وي مي‌گشود و بپاي وي حساب مي‌شد اما فتوح از آن كسي بود كه نخستين بار گشوده بود.
ابو جعفر گويد: وقتي معاويه قبرس را گشود با مردم آنجا صلح كرد و چنانكه در روايت ليث بن سعد از پيران ساحل دمشق آمده صلح قبرس بر اساس خراج هفت هزار دينار بود كه سالانه به مسلمانان بدهند، مانند آن نيز به روميان مي‌دادند و مسلمانان تعهد كردند كه مانع دادن آن نشوند بشرط آنكه مسلمانان با آنها جنگ نكنند و با كساني كه از جاي ديگر به آنها حمله مي‌كنند مقابله نكنند و روميان قبرس حركت دشمنان رومي را به مسلمانان خبر دهند و پيشوايي كه مسلمانان براي آنها معين مي‌كنند از خودشان باشد.
واقدي گويد: معاويه به سال بيست و هشتم به غزاي قبرس رفت مردم مصر نيز به سالاري عبد الله بن سعد بن ابي سرح به غزاي آنجا رفتند و چون به معاويه رسيدند او سالار قوم بود.
جبير بن نفير گويد: وقتي از قبرسيان اسير گرفتيم ابودرداء را ديدم كه ميگريست، گفتم: «چرا هنگامي كه خدا اسلام و مسلمانان را عزت داده و كفر و كافران را زبون كرده گريه مي‌كني؟» گويد: با دست به شانه من زد و گفت: «مادرت عزادارت شود، مخلوق اگر فرمان خدا را رها كند به نزد خدا ناچيز شود، وقتي امتي غلبه يابد و بر مردم مسلط شود و شاهي از آن او باشد و فرمان خدا را رها كند و چنين شود كه مي‌بيني خدا اسير گرفتن را بر آنها چيره كند و چون اسير گرفتن بر قومي چيره شد خدا را با آنها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2109
كاري نيست» واقدي از حديث ابو سعيد گويد: معاويه در ايام خلافت عثمان با مردم قبرس صلح كرد، او نخستين كس بود كه به غزاي روم رفت و در پيماني كه ميان وي و آنها بود مقرر بود كه از دشمنان رومي جز با اجازه ما زن نگيرند.
گويد: در همين سال حبيب بن مسلمه به غزاي سوريه رفت كه از سرزمين روم بود.
و هم در اين سال عثمان نائله دختر قرافصه را به زني گرفت. وي نصراني بود و پيش از آنكه به خانه عثمان رود مسلمان شد.
گويد: در همين سال عثمان خانه خويش را در اقصاي مدينه بنيان نهاد و به سر برد.
گويد: در اين سال نخستين فتح فارس و دومين فتح استخر رخ داد و سالار غزا هشام بود گويد: در اين سال عثمان سالار حج بود.
آنگاه سال بيست و نهم در آمد.
 
سخن از حوادث مهم سال بيست و نهم‌
 
اشاره
 
در اين سال عثمان ابو موسي اشعري را كه شش سال عامل بصره بوده بود عزل كرد و عبد الله بن عامر بن كريز را كه جواني بيست و پنج ساله بود بر بصره گماشت كه آنجا رفت.
بقولي ابو موسي سه سال در بصره عامل عثمان بوده بود.
عوف اعرابي گويد: غيلان بن خرشه ضبي پيش عثمان بن عفان آمد و گفت:
مگر صغيري نداريد كه او را جوان وانماييد و عامل بصره كنيد؟ تا كي اين پير، يعني
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2110
ابو موسي، عامل بصره باشد؟» گويد: پس عثمان ابو موسي را از آنجا برداشت و عبد الله بن عامر بن كريز را كه پدر بزرگش عبد شمس بود به بصره گماشت. مادر عبد الله دجاجه دختر اسماء سلمي بود و پسر خاله عثمان بن عفان بود.
مسلمه گويد: وقتي عبد الله بن عامر به بصره آمد بيست و پنج سال داشت و اين بسال بيست و نهم بود.
 
سخن از اينكه چرا عثمان ابو موسي را از بصره برداشت‌
 
طلحه گويد وقتي عثمان بخلافت رسيد ابو موسي را سه سال در بصره نگهداشت و به سال چهارم او را معزول كرد. سالاري خراسان را به عمير بن عثمان بن سعد داد، سالاري سيستان با عبد الله بن عمير ليثي شد كه از قوم ثعلبه بود كه در آنجا تا كابل پيش رفت، عمير نيز در خراسان تا فرغانه پيش رفت و هيچ ولايتي تا آنجا نماند كه به صلح نيامد. عبيد الله بن معمر تيمي را به مكران فرستاد كه تا نهر پيش رفت. عبد الرحمن بن غبيس را به كرمان فرستاد و كسان ديگر را به فارس و اهواز فرستاد و اطراف بصره را به حصين بن ابي الحر داد، آنگاه عبد الله بن عمير را عزل كرد و عبد الله بن عامر را به جايش نهاد و يك سال ببود آنگاه وي را عزل كرد و عاصم بن عمرو را به جايش نهاد. آنگاه عبد الرحمن بن غبيس و عدي بن سهيل بن عمرو را باز پس برد. به سال سوم مردم ايذه و كردان كافر شدند و ابو موسي ميان مردم ندا داد و تحريك كرد و دعوتشان كرد كه راهي شوند و از فضيلت جهاد پيادگان سخن آورد تا آنجا كه كساني بار بر چهار پايان نهادند و همسخن شدند كه پياده راهي شوند. بعضي ديگر گفتند: «بخدا با شتاب كاري نمي‌كنيم تا ببينيم رفتار او چگونه است اگر كردارش با گفتارش همانند بود چنان كنيم كه اين ياران ما كرده‌اند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2111
و چون روز حركت ابو موسي در رسيد و بارهاي خويش را از مصر بر چهل استر برون آورد عنان او را گرفتند و گفتند: «ما را بر اين مركوبان اضافي بنشان و به كار پياده روي كه ما را ترغيب مي‌كردي علاقه نشان بده.» آنگاه قانعشان كرد كه مركبش را رها كردند و ابو موسي برفت آنها نيز پيش عثمان رفتند و بر كناري او را خواستند و گفتند: «نمي‌خواهيم همه چيزهايي را كه مي‌دانيم بگوييم او را با ديگري عوض كن.» گفت: «كي را مي‌خواهيد؟» غيلان بن خرشه گفت: «هر كه باشد از اين بنده كه زمين ما را بخورد و كار جاهليت را ميان ما تجديد كرد بهتر است كه از اين اشعري كه حكومت اشعريان را معتبر مي‌دارد و حكومت بصره را حقير مي‌داند جدا شويم اگر صغيري را امير ما كني بهتر است يا بزرگتري را سالار كني بهتر است و ما بين كوچك و بزرگ هر كه باشد بهتر است.» پس عثمان عبد الله بن عامر را بخواند و عامل بصره كرد و عبيد الله بن معمر را سوي فارس فرستاد و عمل او را به عمير بن عثمان بن سعد داد. به سال چهارم امين بن احمر يشكري را عامل خراسان كرد و هم به سال چهارم عمران بن فصيل برجمي را عامل سيستان كرد. عاصم بن عمر عامل كردمان بود كه آنجا درگذشت، فارس بشوريد و بر ضد عبيد الله بن عمرو قيام كرد و مردم در استخر بر ضد او فراهم شدند و عبد الله كشته شد و سپاه او هزيمت شد و خبر به عبد الله بن عامر رسيد كه مردم بصره را به حركت دعوت كرد و مردم با وي روان شدند، مقدمه وي با عثمان بن ابي العاص بود.
در استخر با آن جمع تلاقي شد و بسيار كس از آنها بكشت كه هنوز از آن به ذلت درند و خبر را براي عثمان نوشت و او نوشت كه هرم بن حسام يشكري و هرم بن حيان عبدي را كه از عبد القيس بود و خريت بن راشد را كه از بني سامه (ناجيه؟) بود و منجاب بن راشد و ترجمان هجيمي را بر ولايتهاي فارس امارت دهد. خراسان را نيز به شش نفر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2112
داد: احنف امير دو مرو شد، حبيب بن قره يربوعي امير بلخ شد كه از فتوح اهل كوفه بود، خالد بن عبد الله بن زهير امير هرات شد، امين بن احمر يشكري امير طوس شد، قيس بن هبيره سلمي امير نيشابور شد، وي نخستين كس بود كه با عبد الله بن خازم كه پسر عموي وي بود روان شد، عثمان پيش از مرگ همه خراسان را به قيس داد و بوقت مرگ عثمان وي امير خراسان بود، امين بن احمر را نيز امير سيستان كرد، پس از آن عبد الرحمن بن سمره را كه از خاندان حبيب بن عبد شمس بود بآنجا گماشت كه بهنگام درگذشت عثمان امير سيستان بود.
و هم به وقت درگذشت عثمان، عمران امير كرمان بود و عمير بن عثمان سعد امير فارس بود و ابن كندير قشيري امير مكران بود.
علي بن مجاهد به نقل از مشايخ خويش گويد: غيلان بن خرشه به عثمان بن عفان گفت: «آيا حقيري از خودتان نداريد كه او را برداريد يا فقيري كه او را به سامان رسانيد؟ اي گروه قريش تا كي اين پير اشعري اين ولايت را بخورد؟» و پير متنبه شد و بصره را به عبد الله بن عامر داد.
ابو بكر هذلي گويد: عثمان، ابن عامر را عامل بصره كرد و حسن گفت:
«ابو موسي مي‌گويد: جواني سوي شما مي‌آيد كه ظريف است و مدبر كه مادر- بزرگها و عمه‌هايش معتبرند و هر دو ولايت را به او خواهند داد» گويد: ابن عامر بيامد و ولايت ابو موسي و ولايت عثمان بن ابي العاص ثقفي را باو دادند. عثمان بن ابي العاص از جمله كساني بود كه از عمان و بحرين گذشته بودند.
طلحه گويد: در ايام خلافت عثمان، قيس بن هبيره عبد الله بن خازم را پيش عبد الله بن عامر فرستاد. عبد الله بن خازم پيش عبد الله بن عام حرمتي داشت و بدو گفت: «فرماني براي من بنويس كه اگر قيس بن هبيره از آنجا رفت من عامل باشم» و عبد الله بن عامر چنان كرد.
عبد الله بن خازم سوي خراسان باز گشت و چون عثمان كشته شد و مردم خبر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2113
يافتند و دشمن بشوريد قيس گفت: «اي عبد الله راي تو چيست؟» گفت: «راي من اينست كه مرا جانشين خويش كني و از رفتن نماني و كارها را نيك بنگري.» قيس چنان كرد و عبد الله بن خازم را جانشين خويش كرد عبد الله فرمان جانشيني خويش را بنمود و در خراسان ببود تا علي رضي الله عنه بخلافت رسيد.
مادر عبد الله از طايفه بني عجل بود قيس گفت: «من از عبد الله بيشتر حق داشتم كه پسر يك زن عجلي باشم.» و از كاري كه عبد الله كرده بود خشمگين بود.
در همين سال به گفته واقدي و ابو معشر، ابن عامر فارس را بگشود گفته سيف را در اين باب از پيش ياد كرده‌ايم.
در همين سال، يعني سال بيست و نهم، عثمان در مسجد پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم بيفزود و آنرا توسعه داد و در ماه ربيع كار ساختمان را آغاز كرد. گچ از دره نخل مي‌آوردند. مسجد را با سنگ منقش ساخت و ستونهاي آنرا از سنگهايي كرد كه سرب در آن جا داده بودند و طاق آن از چوب ساج بود. طول مسجد را يكصد و شصت ذراع كرد و عرض آن را يكصد و پنجاه ذراع كرد چنانكه در ايام عمر بوده بود و براي آن شش در نهاد.
در اين سال عثمان سالار حج شد و در مني سرا پرده زد و نخستين سراپرده كه در مني بپا شد براي عثمان بود و در مني و عرفه نماز را تمام كرد.
ابن عباس گويد: نخستين بار كه كسان در باره عثمان آشكارا سخن كردند اين بود كه در ايام خلافت خود در مني با كسان دو ركعت نماز مي‌كرد و چون سال ششم شد نماز را تمام كرد و بسيار كس از ياران پيمبر صلي الله عليه و سلم اين را بر او عيب گرفتند و كساني كه مي‌خواستند از او خرده گيري كنند در اين باب سخن كردند تا آنجا كه علي نيز چون كسان ديگر پيش وي آمد و گفت: «بخدا حادثه‌اي رخ نداده و سابقه‌اي نبوده و داني كه پيمبر تو صلي الله عليه و سلم نماز را دو ركعت مي‌كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2114
پس از آن ابو بكر و پس از آن عمر و تو نيز در سالهاي اول خلافت» و چون ندانست چه پاسخ دهد گفت: «راي من چنين است» عمرو بن ابي سفيان ثقفي گويد: عثمان در مني با مردم نماز را چهار ركعت كرد يكي پيش عبد الرحمن بن عوف رفت و گفت: «مي‌بيني كه برادرت نماز را چهار ركعت كرد؟» پس عبد الرحمن با ياران خود نماز كرد و نماز را دو ركعت كرد. آنگاه پيش عثمان رفت و گفت: «مگر در اينجا با پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم نماز را دو ركعت نكردي؟» گفت: «چرا» گفت: «مگر با ابو بكر دو ركعت نكردي؟» گفت: «چرا» گفت: «مگر با عمر دو ركعت نكردي؟» گفت: «چرا» گفت: «مگر در سالهاي اول خلافت دو ركعت نمي‌كردي؟» گفت: «چرا» گفت: «اي ابو محمد سخن مرا بشنو، شنيدم كه سال پيش بعض مردم يمن كه به حج آمده بودند و بعض مردم بيسر و پا گفته‌اند كه نماز مقيم دو ركعت است. اينك پيشواي شما دو ركعت مي‌كند. من در مكه خانواده دارم و چنين ديدم كه چهار ركعت نماز كنم كه از خطاي مردم بيمناك بودم و ديگر آنكه در اينجا زن گرفته‌ام و در طايف ملكي دارم و باشد كه از پس حج آنجا روم و چندي بمانم.» عبد الرحمن بن عوف گفت: «هيچيك از اينها ترا معذور نمي‌دارد. اينكه گفتي در اينجا خانواده داري زن تو در مدينه مقيم است و هر وقت بخواهي او را ميآوري و هر وقت بخواهي مي‌بري و سكناي او تابع سكناي تو است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2115
«اما اينكه گفتي در طايف ملكي دارم، ميان تو و طايف سه منزل راه است و تو از اهل طائف نيستي.
«اما اينكه گفتي كساني از حج گزاران يمن و ديگران باز گردند و گويند اينك پيشواي شما عثمان كه مقيم است دو ركعت نماز مي‌كند، پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم كه بدو وحي مي‌رسيد هنگامي كه اسلام در مردم قوت نداشت چنين كرد پس از آن ابو بكر چنين كرد. آنگاه اسلام قوت گرفت و عمر تا وقتي بمرد با كسان دو ركعت نماز كرد» گفت: «راي من چنين است» گويد: آنگاه عبد الرحمن بن عوف برون شد و ابن مسعود را بديد كه گفت:
«اي ابو محمد خبر ديگري هست؟» گفت: «نه» گفت: «پس من چه مي‌كنم؟» گفت: «مطابق آنچه مي‌داني عمل كن» گفت: «اختلاف مايه شر است بمن خبر رسيد كه او چهار ركعت نماز كرده و من نيز با يارانم چهار ركعت نماز كردم» عبد الرحمن بن عوف گفت: «من نيز شنيدم كه او چهار ركعت نماز كرده و با يارانم دو ركعت نماز كردم اما اكنون شايد چنان باشد كه تو مي‌گويي، يعني مانند وي چهار ركعت نماز كنيم.» آنگاه سال سي‌ام در آمد
 
سخن از حوادث مهم سال سي‌ام‌
 
اشاره
 
بگفته ابو معشر و واقدي و علي بن محمد مدايني از جمله حوادث اين سال
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2116
غزاي طبرستان بود بوسيله سعيد بن عاص. ولي به گفته سيف بن عمرو اسپهبد طبرستان با سويد بن مقرن صلح كرد كه به غزاي آنجا نرود و مالي بدو داد و خبر آنرا از پيش ضمن خلافت عمر آورده‌ام.
اما به گفته مدايني هيچكس به غزاي طبرستان نرفت تا عثمان بخلافت رسيد و به سال سي‌ام سعيد بن عاص به غزاي آنجا رفت.
 
سخن از غزاي طبرستان بوسيله سعيد بن عاص‌
 
حنش بن مالك گويد: سعيد بن عاص به سال سي‌ام از كوفه به منظور غزا آهنگ خراسان كرد حذيفة بن يمان و كساني از ياران پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم با وي بودند. حسن و حسين و عبد الله بن عباس و عبد الله بن عمرو عمرو بن عاص و عبد الله بن زبير نيز با وي بودند. عبد الله بن عامر نيز به آهنگ خراسان از بصره در آمد و از سعيد پيشي گرفت و در ابر شهر منزل كرد.
خبر منزل كردن وي در ابر شهر به سعيد رسيد و او نيز در قومس منزل كرد كه بصلح بود و حذيفه از پس نهاوند با مردم آنجا صلح كرده بود. سپس از آنجا به گرگان رفت كه بر دويست هزار با وي صلح كردند. آنگاه به طميسه رفت كه شهري بود بر ساحل دريا و بتمام جزو طبرستان بود و مجاور گرگان بود و مردم آنجا با وي به جنگ آمدند و چنان شد كه نماز خوف كرد و به حذيفه گفت: «پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم چگونه نماز خوف كرد؟» حذيفه به او خبر داد و سعيد در حالي كه جماعت به حال جنگ بود آنجا نماز خوف كرد.
در آن روز سعيد با شمشير به شانه يكي از مشركان زد كه از زير مرفقش در آمد و دشمن را محاصره كرد كه امان خواستند و امانشان داد كه يكيشان را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2117
نكشد و چون قلعه را گشودند همگي را بكشت بجز يكي، و هر چه را در قلعه بود بگرفت.
يكي از مردم بني نهد جعبه‌اي به دست آورد كه قفلي بر آن بود و پنداشت جواهر در آن است. سعيد خبر يافت و كس پيش مرد نهدي فرستاد كه جعبه را بياورد.
قفل را شكستند و جعبه‌اي در آن يافتند، آنرا گشودند كهنه سياه خط داري در آن بود و چون آنرا گشودند كهنه سرخي در آن بود. آنرا نيز گشودند كهنه زردي بود كه دو ابزار تناسلي مردانه در آن بود كه سياه شده بود با چند گل، شاعري در هجو بني نهد شعري گفت به اين مضمون:
«مردم معتبر اسيران به غنيمت گرفتند «و بني نهد دو … در جعبه‌اي به دست آوردند «كه سياه بود با گل بسيار «كه آنرا غنيمت پنداشتند و چه خطايي بود.
سعيد بن عاص ناميه را نيز فتح كرد كه شهر نبود بلكه صحراها بود.
حنش بن مالك تغلبي گويد: سعيد به سال سي‌ام آهنگ غزا كرد و سوي گرگان و طبرستان رفت. عبد الله بن عباس و عبد الله بن عمرو بن زبير و عبد الله بن عمرو بن عاص با وي بودند كافري كه خدمت آنها مي‌كرده بود به من گفت: «سفره را پيش آنها مي‌بردم و چون مي‌خوردند به من دستور ميدادند كه آنرا ميتكاندم و ميآويختم و چون شب مي‌شد باقيمانده را به من مي‌دادند.» گويد: محمد بن حكم بن ابي عقيل ثقفي جد يوسف بن عمرو كه همراه سعيد بن عاص بود كشته شد و يوسف به قحدم گفت: «قحدم! ميداني محمد بن حكم كجا درگذشت» گفت: «آري با سعيد بن عاص در طبرستان به شهادت رسيد» گفت: «نه، همراه سعيد بود و آنجا درگذشت. آنگاه سعيد به كوفه باز آمد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2118
كعب بن جعيل در مدح وي گفت:
«نيكو جواني بود كه گيلان در مقابل وي جولان داد «وقتي كه از دستي و ابهر سرازير شدند «بدان اي سعيد خير كه مركوب من «وقتي سرازير شد بيم داشتم دست و پايش ببرد «گويي تو به روز دره، شيري نهان بودي «كه از شيران كنام جدا شده و به صحرا زده بود «جمعي را راه مي‌بردي كه كس پيش از تو راه نبرده بود «كه هشتاد هزار زره‌دار و بي زره بودند» كليب بن خلف گويد: «سعيد بن عاص با مردم گرگان صلح كرد. آنگاه مقاومت كردند و كافر شدند و از پس سعيد كس سوي گرگان نرفت كه راه را بسته بودند و هر كه از حدود قومس به راه خراسان مي‌رفت از مردم گرگان در بيم و هراس بود و راه خراسان از فارس به كرمان بود و نخستين كسي كه راه را بطرف قومس گردانيد قتيبة بن مسلم بود و اين وقتي بود كه عامل خراسان شد.
ادريس بن حنظله عمي گويد: سعيد بن عاص با مردم گرگان صلح كرد و چنان بود كه گاهي يكصد هزار وصول مي‌كردند و مي‌گفتند صلح ما بر همين است و گاهي دويست هزار وصول مي‌كردند و گاهي سيصد هزار و گاهي اين را مي‌دادند و گاهي نمي‌دادند. پس از آن مقاومت كردند و كافر شدند و خراج ندادند تا يزيد بن مهلب سوي آنها آمد و چون بيامد كس با وي مقابله نكرد و چون باصول صلح كرد و درياچه و دهستان را بگشود با مردم گرگان نيز بر اساس صلح سعيد بن عاص صلح كرد.
بگفته سيف بن عمر در همين سال، يعني سال سي‌ام، عثمان، وليد بن عقبه را از كوفه معزول كرد و سعيد بن عاص را بر آنجا گماشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2119
 
سخن از اينكه چرا عثمان وليد را از كوفه برداشت و سعيد را بر آنجا گماشت‌
 
طلحه گويد: وقتي عثمان از آنچه ميان عبد الله و سعد گذشته بود خبر يافت بر هر دو خشم آورد و قصد آنها كرد. آنگاه از آن صرف نظر كرد. سعد را معزول كرد و آنچه را دادني بود بگرفت و عبد الله را به جا گذاشت و به او دستور داد وليد بن عقبه را بجاي سعد گذاشت. وليد كه از طرف عمر عامل عربان جزيره بوده بود بسال دوم خلافت عثمان سوي كوفه آمد. سعد يك سال و قسمتي از سال ديگر عامل كوفه بود.
وقتي وليد آمد محبوب كسان بود و با مردم مدارا مي‌كرد، شش سال آنجا بود و بر خانه وي در نبود.
آنگاه تني چند از جوانان كوفه به خانه ابن حيسمان خزاعي نقب زدند و بر سرش ريختند و او به مقابله آمد و با شمشير سوي آنها شد و چون كثرتشان را بديد بانگ زد كه بدو گفتند: «خاموش باش كه فقط يك ضربت است و ترا از بيم اين شب آسوده مي‌كنيم» ابو شريح خزاعي كه از بالا ناظر ماجرا بود بر آنها بانگ زد اما ابن حيسمان را ضربت زدند و بكشتند و مردم آنها را احاطه كردند و بگرفتندشان كه زهير بن جندب ازدي بود و مورع بن ابي مورع اسدي و شبيل بن ابي ازدي و كسان ديگر، ابو شريح و پسرش شهادت دادند كه بر ابن حيسمان در آمده بودند و بعضي‌شان بعضي ديگر را منع مي‌كردند و بعضيشان او را بكشتند و در باره آنها به عثمان نوشت، عثمان نوشت كه آنها را بكشند و بر در قصر در ميدان كشته شدند. عمرو بن عاصم تميمي در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«اي مردم ماجراجو «در حكومت عثمان بن عفان با همسايگان خود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2120
«رفتار ناروا ميكنيد.
«پسر عفان كه او را آزموده‌ايد «دزدان را بحكم فرقان حكيم سركوب مي‌كند «پيوسته به كتاب عمل مي‌كند.
«و بر گردن و پنجه آنها تسلط دارد ابو سعيد گويد: ابو شريح خزاعي از اصحاب پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم بوده بود و از مدينه به كوفه رفت كه نزديك جنگ باشد. شبي كه بر بام بود همسايه وي استغاثه كرد، از بالا نگريست و جمعي از جوانان كوفه را ديد كه شبانه به همسايه او تاخته بودند و مي‌گفتند: «فرياد مكن يك ضربت است و آسوده‌ات مي‌كنيم» و او را كشتند. پس او سوي عثمان رفت و به مدينه باز گشت و كسان خود را نيز برد.
و به سبب اين حادثه كه سخن در باره آن بسيار شد ترتيب قسم‌خوري (قسامه) مقرر شد و در باره قتل، گفتار ولي مقتول معتبر بشمار آمد. كه كسان را از كشتن بدارد.
در آن هنگام عامه كسان بدين رضايت داشتند.
نافع بن جبير گويد: عثمان گفت: «قسم‌خوري بعهده مدعي عليه و اولياي اوست كه اگر شاهد نبود پنجاه كس از آنها قسم خورند و اگر شمارشان كم بود يا يكيشان قسم نخورد قسمشان رد شود و مدعيان، قسم‌خوري كنند و اگر پنجاه كس از آنها قسم خورد محق باشند.» عبد الله گويد: از جمله چيزها كه عثمان در كوفه پديد آورد اين بود كه شنيد وقتي حاملان آذوقه مي‌آمدند منادي ابو سمال اسدي و كساني از مردم كوفه بانگ مي‌زد كه هر كس از بني كلب يا بني فلان اينجا باشد و قوم وي را منزل نباشد پيش ابو فلان منزل گيرد. و عثمان محل خانه عقيل و خانه ابن هبار را خانه مهماني كرد.
منزل عبد الله بن مسعود در محله هذيل در محل رمادت بود كه آنجا را رها كرد و خانه خويش را خانه مهماني كرد و اگر اطراف مسجد براي مهمانان جا نبود در محله
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2121
هذيل در خانه او منزل مي‌گرفتند.
مغيرة بن مقسم بنقل از بعضي مطلعان كوفه كه آنها را ديده بود گويد: منادي ابو سمال در بازار و در كنار سه بانگ مي‌زد كه هر كه از بني فلان و بني فلان اينجا باشد، يعني آنها كه در كوفه محله نداشتند، پيش ابو سمال منزل گيرد و عثمان براي مهمانان منزلها معين كرد.
طلحه گويد: عمر بن خطاب وليد بن عقبه را عامل عربان جزيره كرده بود. وي در ميان قوم بني تغلب مقيم شد و چنان بود كه ابو زبيد در جاهليت و اسلام با بني تغلب بود تا مسلمان شد، مردم بني تغلب كه خالگان وي بودن در باره قرض كه بدو داشتند با وي ستم كردند، وليد حق وي را بگرفت كه سپاس او داشت و به مصاحبت وي پرداخت و در مدينه پيش وي مي‌آمد. وقتي وليد عامل كوفه شد به درود تعظيم وي آمد چنانكه در جزيره و مدينه مي‌آمده بود و در خانه مهمانان منزل گرفت و آخرين بار بود كه ابو زبيد پيش وليد مي‌آمد و چيز مي‌گرفت و باز مي‌گشت. از آن پيش نصراني بود و وليد چندان اصرار كرد كه مسلمان شد و اين در اواخر امارت وليد بر كوفه بود و اسلامش نكو شد و چون مسلمان شده بود وليد او را به خانه برد كه عرب خوي و شاعر بود. يكي پيش ابو زينب و ابو مورع و جندب آمد كه از وقتي وليد فرزندانشان را كشته بود از او كينه داشتند و خبر گيران بر او مي‌گماشتند و به آنها گفت: «خبر داريد كه وليد با ابو زبيد شراب مي‌نوشد» و آنها بجوشيدند و ابو زينب و ابو مورع و جندب به كساني از سران كوفه گفتند: «اين امير شماست كه ابو زبيد همنشين اوست و اكنون به شراب نشسته‌اند.» آنها با هم بيامدند، وليد در ميدان با عمارة بن عقبه منزل داشت و منزل او در نداشت، از مسجد بدانجا ريختند كه راهش از مسجد بود و ناگهان بر وليد در آمدند وليد چيزي را كنار زد و زير تخت جا داد. يكي از آنها بي اجازه او دست بر و آنرا بيرون آورد: طبقي بود كه دانه‌هاي انگور بر آن بود و وليد از شرم آنرا بكنار زده
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2122
بود تا نبينند كه بر طبق وي جز دانه‌هاي انگور نيست.
آنگاه كسان برخاستند و ميان مردم رفتند و همديگر را بسلامت گرفتند و مردم شنيدند و به آنها ناسزا گفتند و لعنت كردند.
كساني مي‌گفتند كه خدا از اين عمل خشم آورده و كساني مي‌گفتند بخلاف قرآن به كنجكاوي پرداخته‌اند. وليد اين را از عثمان مكتوم داشت و نخواست كه در ميانه فسادي شود و خاموش ماند و تحمل كرد.
فيض بن محمد گويد: شعبي را ديدم كه پيش محمد بن عمرو بن وليد، يعني ابن عقبه، كه او نايب محمد بن عبد الملك بود نشسته بود، محمد از غزاي مسلمه سخن كرد شعبي گفت: «اگر غزاي و امارت وليد را ديده بوديد! كه به غزا مي‌رفت و تا كجا و كجا مي‌رسيد و وا نمي‌ماند و يكي خلاف او نمي‌كرد تا وقتي كه از عمل خود معزول شد در آن وقت عامل باب عبد الرحمن بن ربيعه باهلي بود و از جمله چيزها كه عثمان بن عفان بدست وي بر مردم افزود، اين بود كه از مازاد اموال ماهانه سه درم به هر يك از مملوكان كوفه مي‌داد بي آنكه از مقرري صاحبانشان بكاهد.» عمرو بن عبد الله گويد: جندب و كساني با وي پيش ابن مسعود آمدند و گفتند: «وليد به شراب مي‌نشيند.» اين را شايع كرده بودند و در دهانها افتاده بود. ابن مسعود گفت: «هر كه چيزي را از ما نهان دارد به جستجوي عيب وي نباشيم و پرده‌اش را ندريم» وليد كس به طلب ابن مسعود فرستاد كه بيامد و در اين باب با وي عتاب كرد و گفت: «آيا رواست كه كسي همانند تو با جمعي كينه جو چنان جواب دهد كه تو در باره من داده‌اي، من چه چيز را نهان داشته‌ام؟ اين را در باره كسي مي‌گويند كه نسبت به وي بد گمان باشند» آنگاه سخنان درشت به هم گفتند و خشمگين از يك ديگر جدا شدند و بيشتر از اين چيزي ميانشان نگذشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2123
طلحه گويد: جادوگري را پيش وليد آوردند، ابن مسعود را پيش خواند و در باره حد جادوگر پرسيد.
ابن مسعود گفت. «از كجا مي‌داني كه جادوگر است؟» گفت: «اينان، يعني كساني كه او را آورده بودند، چنين مي‌گويند.» به آنها گفت: «از كجا مي‌دانيد كه اين، جادوگر است؟» گفتند: «خودش مي‌گويد.» به او گفت: «تو جادوگري؟» گفت: «آري» اين بگفت و سوي خري رفت و از طرف دم سوار آن شد و چنين وا نمود كه از دهان و مخرج خر برون مي‌شود.
ابن مسعود گفت: «او را بكش» وليد برفت، در مسجد بانگ زدند كه مردي پيش وليد جادوگري مي‌كند، كسان بيامدند، جندب نيز بيامدند و اين را غنيمت شمرد، مي‌گفت: «كجاست؟ كجاست كه ببينمش» و او را بكشت آنگاه عبد الله و وليد همسخن شدند كه او را حبس كنند، به عثمان نوشتند، جوابشان داد كه او را بخدا قسم دهيد كه از راي شما در باره جادوگر خبر نداشته و در گفته خود كه پنداشته حد معوق مانده راستگوست و تنبيهش كنيد و رهايش كنيد و به مردم دستور داد كه به گمان عمل نكنيد و بي نظر حكومت اجراي حد نكنيد كه ما خطا كار را قصاص مي‌كنيم و اگر درست عمل كرده باشد تنبيه مي‌كنيم.
وليد در باره جندب چنان كرد و رهايش كرد كه اجراي حد كرده بود. ياران جندب به سبب او خشمگين شدند و سوي مدينه رفتند. ابو خشه غفاري و جثامة بن صعب بن جثامه از آن جمله بودند، جندب نيز همراهشان بود، و بر كناري وليد را از عثمان خواستند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2124
عثمان گفت: «به گمان عمل ميكنيد و در كار اسلام خطا مي‌كنيد و بي‌اجازه برون مي‌شويد، برويد» و آنها را پس فرستاد.
و چون جماعت به كوفه رسيدند هر كه كينه‌اي بدل داشت پيش آنها آمد و يك دل و همسخن شدند، آنگاه وليد را غافلگير كردند كه دربان نداشت و ابو زينب اسدي و ابو مورع اسدي بر او در آمدند و انگشترش را برون آوردند و پيش عثمان رفتند و بر ضد وليد شهادت دادند و چند تن از ياران آنها كه معروفيت داشتند همراهشان بودند.
عثمان كس به طلب وليد فرستاد و چون بيامد كار او را به سعيد بن عاص سپرد وليد گفت: «ترا بخدا، اي امير مؤمنان! اينان دو دشمن كينه‌توزند» عثمان گفت: «اين ترا زيان نمي‌زند كه ما مطابق آنچه خبر يافته‌ايم عمل كنيم، هر كه ستم ديد انتقام وي با خداست و هر كه ستم كرد سزاي او با خداست.» عبد الرحمان بن حبيش گويد، كساني از مردم كوفه فراهم آمده بودند و براي عزل وليد كار مي‌كردند. ابو زينب بن عوف و ابو مورع بن فيلان اسدي براي شهادت بر ضد وي داوطلب شدند و همدم وي شدند و مراقب او بودند. يك روز با وي در خانه بودند، وليد را در اندرون دو زن بود كه ميان آنها و جمع پرده‌اي بود، يكيشان دختر ذو الخمار بود و ديگري دختر ابو عقيل. وقتي وليد بخفت و جمع پراكنده شدند ابو زينب و ابو مورع بماندند و يكيشان انگشتر او را برگرفت و سپس برون رفتند.
وقتي وليد بيدار شد زنانش بالاي سرش بودند، انگشتر خود را نديد و از آنها سراغ انگشتر را گرفت كه از آن خبر نداشتند.
گفت: «كداميك از جمع ديرتر رفت؟» گفتند: «دو مرد كه نمي‌شناسيمشان و تازگيها همدم تو شده‌اند.» گفت: «سر و وضعشان؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2125
گفتند: «يكيشان جامه‌اي سياه و چهار خانه به تن داشت و ديگري پوشش خز داشت و خز پوش از آن يكي دورتر بود.» گفت: «بلند قد؟» گفتند: «آري و سياه پوش به تو نزديكتر بود» گفت: «كوتاه قد؟» گفتند: «آري و دست او را بر دست تو ديديم» گفت: «اين ابو زينب است و ديگري ابو مورع است، كاري زير سر دارند، كاش مي‌دانستم مقصودشان چيست.» پس به طلبشان بر آمد اما به آنها دست نيافت كه راهي مدينه شده بودند و پيش عثمان رفتند و كساني كه عثمان را مي‌شناختند و سبب عزل وليد از عملهاي ديگر شده بودند نيز با آنها بودند و با عثمان سخن كردند.
گفت: «كي شهادت مي‌دهد؟» گفتند: «ابو زينب و ابو مورع» و آن دو تن بيمناك شدند.
عثمان گفت: «چه ديديد؟» گفتند: «از حاشيه‌نشينان وي بوديم، پيش وي رفتيم و ديديم كه شراب قي مي‌كرد.» گفت: «كسي شراب قي مي‌كند كه شراب نوشيده باشد» آنگاه كس به طلب وليد فرستاد و چون پيش وي آمد و آن دو را بديد قسم خورد و خبر آنها را با عثمان بگفت.
عثمان گفت: «ما حد را اجرا كنيم و شاهد دروغگو به جهنم مي‌رود، برادر! تحمل كن.» آنگاه به سعيد بن عاص بگفت تا او را تازيانه زد و به همين سبب تاكنون ميان فرزندانشان دشمني است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2126
وقتي دستور داده شد وليد را حد بزنند جامه خزي به تن داشت كه علي بن ابي- طالب عليه السلام آنرا از تن وي به در آورد.
ابو عبيده ايادي گويد: ابو زينب و ابو مورع به خانه وليد رفته بودند. وي دو زن در خانه داشت دختر ذو الخمار و دختر ابو عقيل و خودش بخواب بود.
يكي از آن دو زن گفته بود: «يكي از واردان روي وليد خم شد و انگشتر او را برگرفت».
وقتي وليد بيدار شد سراغ انگشتر را از آنها گرفت.
گفتند: «ما نگرفتيم.» گفت: «كي پس از همه جمع به جا ماند؟» گفتند: «دو مرد، يكي كوتاه قد كه جامه‌اي سياه چهار خانه داشت و يكي دراز قد كه جامه خز داشت. سياه پوش را ديديم كه روي تو خم شد.» گفت: «اين ابو زينب است.» پس به طلب آنها برون شد و معلوم شد عمل آنها با نظر يارانشان بوده اما وليد ندانست مقصودشان چيست.
آن دو پيش عثمان رفتند و در مقابل كسان خبر را با عثمان بگفتند و او كس به طلب وليد فرستاد و چون بيامد دو تن آنجا بودند.
عثمان آنها را پيش خواند و گفت: «به چه چيز شهادت مي‌دهيد؟ شهادت مي‌دهيد كه شراب خوردن او را ديده‌ايد؟» گفتند: «نه» و بيمناك شدند.
گفت: «پس چي؟» گفتند: «به ريش او دست زديم كه شراب قي مي‌كرد.» عثمان به سعيد بن عاص دستور داد كه او را تازيانه زد و ميان كسانشان دشمني افتاد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2127
يزيد فعقسي گويد: مردم در باره وليد دو گروه بودند: عامه با وي بودند و خاصه بر ضد وي بودند اما خاموش بودند و از پس صفين كه معاويه به خلافت رسيد سخن آغازيدند و مي‌گفتند: «عثمان بناحق عيب گرفت.» علي عليه السلام گفت: «شما كه عيب عثمان مي‌گوييد همانند آن كسيد كه خويشتن را ضربت مي‌زند كه همراهش را بكشد. عثمان در باره كسي كه وي را بگفته خودش زده و از عملش برداشته چه گناه دارد؟ و در باره كاري كه به دستور ما كرده چه گناه دارد؟» نافع بن جبير گويد: عثمان مي‌گفت: «وقتي كسي حد خورد سپس توبه وي عيان شد شهادتش پذيرفته است.» ابو كبران به نقل از كنيزي كه داشته بود و ثناي او مي‌گفت گويد: «وليد براي مردم نكويي آورد: به كنيزان بچه دار و غلامان سهم ميداد، آزادگان و بندگان غم او خوردند و كنيزان بچه دار كه لباس عزا داشتند شعري ميخواندند، بمضمون:
«واي كه وليد معزول شد «و سعيد آمد كه گرسنگي مي‌دهد «پيمانه را كم مي‌كند و نمي‌افزايد.
«و كنيزان و بندگان گرسنه مانده‌اند طليحه گويد: سعيد بن عاص به سال هفتم خلافت عثمان به كوفه آمد. وي پسر عاص بن اميه بود و كس و كار بسيار داشت و چون خدا شام را بگشود با معاويه بود.
وي يتيم بود و در پناه عثمان بزرگ شده بود. عمر ضمن جستجوها كه از كار كسان داشت از قريش سخن كرد و سراغ او را گرفت.
گفتند: «اي امير مؤمنان وي به دمشق است و كسي كه او را ديده گويد در راه مردن بود.» عمر كس پيش معاويه فرستاد كه سعيد بن عاص را پيش من فرست. معاويه او
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2128
را كه بيمار مردني بود فرستاد و چون به مدينه رسيد بهتر شد.
عمر بدو گفت: «برادر زاده! سخت كوشي و پارسايي ترا شنيده‌ام، بيشتر كن كه خدايت خير بيشتر دهد» آنگاه گفت: «زن داري؟» گفت: «نه» گفت: «اي ابو عمرو چه مانعي داشت كه اين جوان را زن بدهي؟» گفت: «خواستم بدهم نپذيرفت» روزي عمر به صحرا مي‌رفت و لب آبي رسيد و چهار زن آنجا بديد كه براي وي به پا ايستادند.» گفت: «كيستيد و كارتان چيست؟» گفتند: «دختران سفيان بن عويفيم.» مادرشان نيز با آنها بود كه گفت: «مردان ما نابود شدند و چون مردان نابود شوند زنان عاطل مانند، آنها را به مردم همشأنشان بده.» عمر يكي از آنها را به زني سعيد بن عاص داد و ديگري را به عبد الرحمن بن عوف داد و سومي را به وليد بن عقبه داد.
دختران مسعود بن نعيم نهشلي نيز پيش عمر آمدند و گفتند: «مردان ما نابود شده‌اند و كودكان مانده‌اند، ما را به مردان همشأنمان ده» عمر يكي از آنها را به زني سعيد بن عاص داد و يكي را به جبير بن مطعم داد، سعيد در آن گروه و اين گروه شركت داشت.
عموهاي سعيد در كار اسلام كوشيده بودند و با پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم سابقه و رفتار نكو داشته بودند. هنوز عمر زنده بود كه سعيد به صف مردان معتبر در آمد و در خلافت عثمان به امارت كوفه رفت. اشتر و ابو خشه غفاري و جندب بن عبد الله و ابو مصعب بن جثامه از مكه تا مدينه همراه وي شدند اينان كساني بودند كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2129
به عيبگويي وليد آمده بودند و با سعيد باز گشتند.
سعيد بن عاص در كوفه به منبر رفت و حمد خدا كرد و ثناي او بر زبان آورد و گفت:
«بخدا مرا سوي شما فرستادند و خوش نداشتم اما چاره نيافتم «كه دستور دادند امارت كنم، بدانيد كه چشم و بيني فتنه نمودار شده، «بخدا چنان بصورت فتنه بزنم كه نابودش كنم يا مرا خسته كند، اكنون «بيناي كار خويشتنم» آنگاه فرود آمد و از وضع اهل كوفه پرسش كرد و به ترتيب كار آنها پرداخت و آنچه را دانسته بود براي عثمان نوشت كه كار مردم كوفه آشفته و مردم معتبر و خاندانها و اهل سابقه زبون شده‌اند و دنباله روان و بدويان نو آمده، بر ولايت تسلط يافته‌اند و هيچكس از مردم معتبر و سخت كوش ساكن آنجا مورد نظر نيست.
عثمان بدو نوشت:
«اما بعد، اهل سابقه و تقدم را كه خدا آن ولايت را بدستشان «گشوده حرمت بدار و كساني كه به سبب آنها در آنجا ساكن شده‌اند «تابعشان باشند مگر آنكه از حق بازمانده باشند و قيام به حق را رها كرده «باشند و دنباله روان به حق قيام كرده باشند، منزلت هر كس را «محفوظ بدار و حق همه را بده كه با معرفت كسان عدالت مي‌توان «كرد» پس سعيد سران مردم را از جنگاوران قادسيه و ايام پيشين پيش خواند و گفت: «شما سران كساني هستيد كه از پس شمايند و سر از پيكر خبر مي‌دهد حاجت محتاجان و محنت صاحبان محنت را به من بگوييد.» و تا آنجا كه ميشد از تبعه و دنباله روان به آنها پيوست و قاريان و محترمان را خاص صحبت خويش كرد.
گويي كوفه خشكزاري بود كه آتش در آن افتاده باشد: و اين گروهها به هم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2130
پيوستند و بدگويي و شايعه‌پراكني رواج گرفت. سعد ما وقع را براي عثمان نوشت و منادي عثمان نداي نماز جماعت داد، كسان فراهم آمدند و آنچه را سعيد نوشته بود و جوابي را كه براي او نوشته بود با آنچه بدگويان و شايعه‌سازان كرده بودند با آنها بگفت.
گفتند: «نكو كرده‌اي فرصتشان مده و مگذار در آنچه حقشان نيست طمع آرند كه وقتي كساني كه شايستگي ندارند در كارها دخالت كنند حوصله نيارند و تباهي كنند.» عثمان گفت: «اي مردم مدينه، آماده باشيد و با هم باشيد كه فتنه سوي شما راه يافته و فرود آمده» آنگاه فرود آمد و به خانه خويش رفت و به تمثيل خويش و كساني كه مخالفت آغاز كرده بودند شعري بدين مضمون خواند:
«پسران عبيد، گفتار شما و شعر شاعر «پيش همگنان شما آمد «وقتي اين سخن به شما رسيد آماده شويد «كه نيزه، مرد بي زره را نيك شناسد.» عروه گويد: عثمان بيشتر از همه كسان يك بيتي و دو بيتي و سه بيتي تا پنج بيتي به خاطر داشت.
سعيد بن عبد الله جمحي گويد: شنيدم كه عبيد الله بن عمر به پدرم مي‌گفت كه عثمان مردم مدينه را فراهم آورد و گفت: «اي مردم مدينه كسان در فتنه فرو مي‌روند، بخدا آنچه داريد خاص شما نخواهد شد تا اگر بخواهيد آنرا بيارم. مي‌خواهيد كه همه كساني كه با مردم عراق حاضر فتوح بوده‌اند با اموال خود بيايند و در ديار خويش مقر گيرند؟» كسان برخاستند و گفتند: «اي امير مؤمنان، زمينهايي را كه خدا غنيمت ما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2131
كرده چگونه برايمان جا به جا مي‌كني» گفت: «آنرا به هر كه بخواهد در مقابل اموالي كه در حجاز دارد مي‌فروشيم.» جماعت خرسند شدند كه خدا مشكلي را چنان گشوده بود كه به خاطرشان نميرسيده بود و چون پراكنده شدند مشكل آسان مي‌نمود. طلحة بن عبيد الله همه سهام خبير را فراهم داشت بعلاوه چيزهاي ديگر كه داشت و در مقابل املاك خيبر، سهم آن گروه از مردم مدينه را كه در جنگ قادسيه و مداين حضور داشته بودند اما در عراق نمانده بودند و در مدينه اقامت داشتند سهم اين گروه را كه در نشاستج داشتند از عثمان خريد، و هم او در مقابل چاه اريس چيزي را كه عثمان در عراق داشت از او خريد.
مروان حكم در مقابل ملكي كه عثمان باو بخشيده بود نهر مروان را از او خريد كه در آن وقت بيشه زار بود. كساني از قبايل مقيم عراق كه در مدينه و مكه و طائف و يمن و حضرموت بودند در مقابل املاكي كه در جزيرة العرب داشتند از او چيزها خريدند، از جمله اشعث در مقابل ملكي كه در حضرموت داشت زمينهاي او را كه در طيزناباد بود خريد.
عثمان در اين باب به مردم ولايات نامه نوشت و مقدار جريبهاي غنيمت را خبر داد. غنيمتي كه مردم ولايات داشتند زمينهاي شاهان بود چون كسري و قيصر و مردم ديارشان كه به دنبال آنها رفته بودند و زمينهاي خود را رها كرده بودند. چيز معين به دست آنها رسيد و به تعداد آن گروه از مردم مدينه كه حاضر جنگها بوده بودند و به اندازه سهمشان، گرفت و به آنها داد كه آنرا در مقابل اموالي كه در حجاز و مكه و يمن و حضرموت بود و نزديك آنها بود فروختند كه بتصرف مردم مدينه كه در آن جنگها حضور داشته بودند در آمد.
طلحه نيز روايتي چون اين دارد با اين اضافه كه گويد: اين گونه املاك را مرداني از همه قبايل كه در عراق چيزي داشتند و مي‌خواستند با چيزي نزديك خود مبادله كنند خريدند و به تراضي آنها و كسان و اقرار به حقوق انجام شد. اما آنها كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2132
سابقه و تقدم نداشتند در انجمنها و رياست و نصيب به پايه اهل سابقه و تقدم نمي‌رسيدند و اين امتياز را عيب مي‌گرفتند و آنرا ستم مي‌پنداشتند اما اين را نهان مي‌داشتند و از اظهار آن باك داشتند كه حجتي نداشتند و كسان بر ضد آنها بودند و هر وقت يكي نو رسيده يا بدوي يا آزاد شده به آنها مي‌پيوست سخنشان را خوش مي‌داشت و اين گروه در كار افزون شدند بودند و كسان ديگر در كار كاستن بودند تا شر غلبه يافت.
طلحه گويد: حذيفه از غزاي ري به كمك عبد الرحمن بن ربيعه بغزاي باب فرستاده شد و سعيد بن عاص نيز با وي روان شد و همراه وي به آذربيجان رسيد، رسم بود كه جماعتي را ذخيره مي‌نهادند، و آنجا ببود تا حذيفه باز آمد و با هم باز گشتند.
در همين سال يعني سال سي‌ام انگشتر محمد صلي الله عليه و سلم از دست عثمان در چاه اريس افتاد كه در دو ميلي مدينه بود و چاهي كم آب بود و تا كنون به قعر آن نرسيده‌اند.
 
سخن از افتادن انگشتر از دست عثمان در چاه اريس‌
 
ابن عباس گويد: پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم مي‌خواست به عجمان نامه‌ها نويسد و آنها را سوي خدا عز و جل دعوت كند. يكي گفت: «اي پيمبر خدا آنها نامه‌اي را كه مهر نداشته باشد نمي‌پذيرند» پيمبر خدا بفرمود تا انگشتري از آهن براي او بسازند و در انگشت خود كرد، جبرئيل بيامد و گفت: «آنرا از انگشت خود بينداز» و پيمبر آنرا بينداخت و بفرمود تا انگشتري ديگر براي او بسازند و انگشتري از مس براي وي ساختند كه آنرا در انگشت خود كرد.
جبرئيل عليه السلام بدو گفت: «اين را از انگشت خود بينداز» پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم آنرا از انگشت خود بينداخت و بفرمود تا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2133
انگشتري از نقره براي وي بسازند كه بساختند و آنرا به انگشت خود كرد و جبرئيل آنرا تغيير نداد. دستور داده بود كه محمد رسول الله را بر آن نقش كنند و با آن مهر ميزد و به هر كس از عجمان كه مي‌خواست نامه مي‌فرستاد. نقش انگشتر سه سطر بود.
آنگاه پيمبر نامه‌اي به خسرو پسر هرمز نوشت و آنرا با عمر بن خطاب بفرستاد، عمر نامه را پيش خسرو برد كه براي او خواندند و بدان اعتنا نكرد.
عمر گفت: «اي پيمبر خدا، خدا مرا به فدايت كند، تو بر تختي نشسته‌اي كه زينت آن برگ خرماست اما خسرو پسر هرمز بر تخت طلا نشسته كه بر آن ديبا كشيده‌اند.» پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم گفت: «خشنود نيستي كه دنيا از آن آنها باشد و آخرت از آن ما؟» گفت: «خدايم بفدايت كند خشنودم» گويد: و نامه‌اي ديگر با دحية بن حليفه كلبي براي هرقل پادشاه روم فرستاد و او را به اسلام خواند كه خواند و نگهداشت و به نزد خود نهاد.
انگشتر در انگشت پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم بود و با آن مهر ميزد تا خداي عز و جل او را بگرفت و ابو بكر به خلافت رسيد و با آن مهر ميزد تا خدا عز و جل او را بگرفت. پس از او عمر بن خطاب بخلافت رسيد و با ان مهر مي‌زيد تا خدا وي را عثمان بن عفان بخلافت رسيد و شش سال با آن مهر ميزد. چاهي در مدينه براي شرب مسلمانان كنده بود و هنگامي كه بر سر چاه نشسته بود و با انگشتر بازي مي‌كرد و به دور انگشت خود ميگردانيد از انگشت وي درآمد و در چاه افتاد كه به جستجوي آن پرداختند و همه آب چاه را كشيدند و بدان دست نيافتند عثمان مالي گزاف براي كسي كه انگشتر را بيارد قرار داد و سخت غمين شد و چون از يافتن انگشتر نوميد شد انگشتر ديگري همانند آن براي او ساختند و نقش محمد رسول الله بر آن زدند كه تا به وقت مرگ آنرا در انگشت داشت و چون كشته شد انگشتر از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2134
دست وي برفت و ندانستند كي آنرا گرفت.
 
اخبار ابو ذر رحمه الله‌
 
در اين سال يعني سال سي‌ام حكايت ابو ذر و معاويه رخ داد و معاويه او را از شام به مدينه فرستاد. در باره فرستادن وي از شام به مدينه بسياري چيزها گفته‌اند كه ياد كردن اكثر آنرا خوش ندارم. آنها كه معاويه را در اين كار معذور داشته‌اند قصه‌اي در اين باب گفته‌اند كه در روايت يزيد فقعسي هست. گويد:
«وقتي ابن سودا به شام آمد ابو ذر را بديد و گفت: «اي ابو ذر! از معاويه در عجب نيستي كه مي‌گويد: اين مال، مال خداست، بدانيد كه همه چيز از آن خداست گويي مي‌خواهد آنرا جدا از مسلمانان داشته باشد و نام مسلمانان را از ميان ببرد» ابو ذر پيش معاويه رفت و گفت: «چرا مال مسلمانان را مال خدا مي‌نامي؟» گفت: «اي ابو ذر مگر ما بندگان خدا نيستيم؟ مال، مال اوست و مخلوق، مخلوق اوست» گفت: «بگو كه مال مال خداست» گفت: «نمي‌گويم از خدا نيست اما مي‌گويم مال مسلمانان است» گويد: ابن سودا پيش ابو درداء رفت كه بدو گفت: «تو كيستي؟ بخدا پندارم كه يهودي هستي» پس از آن پيش عبادة بن صامت رفت كه در او آويخت و پيش معاويه برد و گفت: «بخدا اينست كه ابو ذر را پيش تو فرستاد.» گويد: ابو ذر در شام ببود و مي‌گفت: «اي گروه توانگران! به مستمندان كمك كنيد. كساني را كه طلا و نقره گنج مي‌كنند و آنرا در راه خدا خرج نمي‌كنند داغزن‌هاي آتشين وعده داده‌اند كه مهره‌ها و پهلوها و پشتشان را با آن داغ مي‌كنند»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2135
و چندان گفت كه مستمندان در كمك توانگران طمع بستند و اين كار را بر آنها لازم دانستند و چنان شد كه توانگران از رفتار كسان شكايت آوردند.
پس معاويه به عثمان نوشت كه ابو ذر مرا به زحمت انداخته و كار وي چنين و چنان است.
عثمان بدو نوشت: «فتنه بيني و چشمان خود را نمايان كرد و چيزي نمانده كه بر جهد، دمل نارس را مفشار، ابو ذر را سوي من فرست و بلدي همراه او كن و توشه بده و با وي مدارا كن و هر چه تواني مردم را باز دار كه هر چه باز داري داشته‌اي» معاويه ابو ذر را با بلدي روانه كرد و چون به مدينه رسيد و انجمنها را در پاي سلع بديد گفت: «مردم مدينه بشارت به هجوم دراز و جنگ فراموش نشدني!» آنگاه پيش عثمان رفت و گفت: «اي ابو ذر چرا مردم شام از زبان تو شكايت دارند؟» ابو ذر گفت: «شايسته نيست كه بگويند مال خدا و شايسته نيست كه توانگران مال اندوزند» گفت: «اي ابو ذر، من بايد تكليف خودم را انجام دهم و آنچه را بعهده رعيت است بگيرم و به زاهدي مجبورشان نكنم و به كوشش و اعتدال دعوتشان كنم» گفت: «به من اجازه بده بروم كه مدينه جاي ماندن من نيست» گفت: «آيا به جايي بدتر از آن مي‌روي؟» گفت: «پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم به من دستور داده كه وقتي ساختمان به سلع رسيد از مدينه بروم» گفت: «دستوري را كه داده به كار بند» گويد: ابو ذر برفت و در ربذه مقر گرفت و مسجدي بنيان نهاد. عثمان يك دسته شتر به او داد و دو غلام بخشيد و به او پيغام داد كه گاهي به مدينه بيا كه بدوي نشوي، و او
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2136
چنان ميكرد.
ابن عباس گويد: ابو ذر از بيم بدوي شدن گاهي از ربذه به مدينه مي‌آمد اما تنهايي و خلوت را دوست داشت، يك روز پيش عثمان آمد كعب الاحبار نيز پيش وي بود، ابو ذر گفت: «به اين راضي مشويد كه اذيت از مردم بداريد، بايد نيكي كنيد آنكه زكات ميدهد نبايد به آن بس كند بلكه بايد به همسايگان و برادران نيكي كند و خويشاوندان را از ياد نبرد» كعب گفت: «هر كه واجب را ادا كرد تكليف خود را انجام داده است» ابو ذر عصاي خود را بلند كرد و او را بزد و سرش را بشكست.
عثمان گفت ببخشد و او بخشيد و به ابو ذر گفت: «اي ابو ذر از خدا بترس و دست و زبان خود را نگهدار» ابو ذر به او گفته بود: «اي پسر زن يهودي ترا بكار اينجا چكار؟ يا گوش بمن دار، يا بتو حالي مي‌كنم» محمد بن سيرين گويد: وقتي ابو ذر ديد عثمان به او نمي‌پردازد باختيار سوي ربذه رفت، معاويه پس از او خانواده‌اش را هم بيرون كرد كه وقتي پيش او رفتند كيسه‌اي همراه داشتند كه بدست يك مرد سنگيني مي‌كرد. معاويه گفت: «ببينيد اينكه كسان را به زهد دنيا مي‌خواند چه دارد؟» زن ابو ذر گفت: «بخدا در كيسه دينار و درهم نيست، سكه مسين است وقتي مقرري او مي‌رسيد براي حوايج ما سكه مسين مي‌خريد.» گويد: وقتي ابو ذر در ربذه منزل گرفته بود نماز بپا شد، پيشواي نماز مردي بود كه عامل زكات بود و به ابو ذر گفت: «پيشنمازي كن» ابو ذر گفت: «نه تو پيشنمازي كن كه پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم به من فرموده بشنو و اطاعت كن اگر چه بالا سر تو يك غلام بيني بريده باشد، تو غلامي اما بيني بريده نيستي» وي از غلامان زكات بود و سياه بود و مجاشع نام داشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2137
جابر گويد: عثمان براي ابو ذر روزي يك استخوان معين كرده بود براي رافع بن خديج نيز يكي، آنها بسبب چيزي كه شنيده بودند و براي آنها توضيح نشده بود از مدينه برون شدند و كس مانعشان نشد.
سلمة بن نباته گويد: به آهنگ عمره برون شديم، وقتي به ربذه رسيديم به طلب ابو ذر سوي منزلش رفتيم و او را نيافتيم، گفتند: «بطرف آب رفته.» گويد: از آنجا كناره گرفتيم و نزديك منزل او فرود آمديم كمي بعد بر ما گذشت استخوان شتري همراه داشت كه غلامي آنرا برداشته بود، بما سلام كرد و برفت تا به منزل خود رسيد، چيزي نگذشت كه بيامد و با ما بنشست و گفت: «پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم به من فرموده بشنو و اطاعت كن اگر چه بالا سر تو يك حبشي بيني بريده باشد. بر سر اين آب فرود آمدم كه غلاماني از مال خدا آنجا هستند و سرشان يك حبشي است كه بيني بريده نيست و چنين كردم.» آنگاه ثناي حبشي كرد و گفت: روزانه يك شتر دارند من نيز از آن يك استخوان دارم كه من و نانخورم، مي‌خوريم.» گفتم: «مال چه داري؟» گفت: «يك گله گوسفند و يك دسته شتر كه يكي بغلامم سپرده است و ديگر به كنيزم غلامم آخر سال آزاد مي‌شود.» گفتم: «ياران و كه پيش ما هستند بيشتر از اين مال دارند» گفت: «هر حقي كه آنها از مال خدا دارند من نيز دارم.» كسان ديگر در اين باره چيزهاي فراوان و مطالب زشت آورده‌اند كه ياد كردن آنرا خوش ندارم.
بگفته بعضي‌ها در همين سال يزدگرد پسر شهريار از فارس سوي خراسان گريخت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2138
 
سخن از گريختن يزدگرد
 
داود گويد: ابن عامره به بصره آمد آنگاه سوي فارس رفت و آنجا را گشود. به سال سي‌ام يزدگرد از گور كه همان اردشير خره بود گريخت و ابن عامر مجاشع بن مسعود سلمي را بدنبال او فرستاد كه تا كرمان تعقيبش كرد. مجاشع با سپاه در سيرجان فرود آمد و يزدگرد سوي خراسان گريخت.
گويد: بگفته مردم عبد القيس، ابن عامر، هرم بن حيان عبدي را به تعقيب يزدگرد فرستاد، بگفته مردم بكر بن وائل، ابن حسان يشكري را فرستاد اما بنزد ما مجاشع درست‌تر است.
فضل كرماني به نقل از پدرش گويد: مجاشع به تعقيب يزدگرد و از سيرجان برون شد و چون در بيمند به قصر رسيد همانجا كه آنرا قصر مجاشع گويند، دچار برف و طوفان شدند، برف افتاد و سرما سخت شد، برف باندازه يك نيزه بود سپاه تلف شد و مجاشع سالم ماند با يك مردم ديگر كه زن جواني همراه داشت كه شكم شتر خود را بشكافت و زن را در آن جاي داد و بگريخت و چون روز بعد بيامد او را زنده يافت و همراه ببرد و آن قصر را قصر مجاشع نام دادند از آن رو كه سپاه وي آنجا تلف شد. قصر در شش يا هفت فرسنگي سيرجان است.
ابو المقدام به نقل از مشايخ خويش گويد: مجاشع با فرستادگان بصره از شوشتر در آمد كه احنف نيز از آن جمله بود و در يك صبحگاه كه بر صفراء كره غراء كره غبرا سوار بود پنجاه هزار گرفت عمر وقتي سهمي از اموال عاملان خود را مي‌گرفت اسب را از او گرفت.
راوي گويد: به نصر بن اسحاق گفتم كه ابو المقدام حديثي چنين مي‌گفت، گفت:
«راست گفته من اين را از چند نفر از مردم قبيله و ديگران نيز شنيده‌ام اسب وي صفراء كره غراء
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2139
كره غبرا بود مجاشع بسر ثعلبة بن عائذ بن وهب بن ربيعة بن يربوع بن سمال بن عوف بن امرء و القيس بن بهثة بن سليم بود و كنيه ابو سليمان داشت.
گويد: در همين سال عثمان بانگ سوم را افزود كه در اقصاي مدينه بر- مي‌داشتند و در مني نماز را چهار ركعت كرد.
در اين سال عثمان سالار حج بود.
آنگاه سال سي و يكم در آمد.
 
سخن از حوادث مهم سال سي و يكم‌
 
اشاره
 
به گفته واقدي از جمله حوادث اين سال غزايي بود كه مسلمانان با روميان داشتند و آنرا غزوه دكلها نام داده‌اند. ولي به گفته ابو معشر غزاي دكلها به سال سي و چهارم بود. گويد: به سال سي و يكم غزاي سياهان به دريا بود و حوادث خسرو رخ داد. اما به گفته واقدي غزوه دكلها و سياهان هر دو به سال سي و يكم بود.
 
سخن از خبر اين دو غزا
 
اشاره
 
عاصم بن عمير بن قتاده گويد مردم: شام به سالاري معاوية بن ابي سفيان برون شدند كه همه شام بر معاويه فراهم آمده بود.
 
سخن از فراهم آمدن شام بر معاويه‌
 
ابو حارثه گويد: وقتي مرگ ابو عبيده در رسيد عياض بن غنم را به كار خويش گماشت كه خال و پسر عموي وي بود. عياض در جزيره عامل بود، عمر بن خطاب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2140
او را عزل كرد در شام به ابو عبيده پيوست كه با او بود.
عياض مردي بخشنده بود، به بخشندگي مشهور. به چيزي دلبستگي نداشت و از هيچكس چيزي را دريغ نمي‌كرد.
در اين باره با عمر سخن كردند و گفتند: «خالد را عزل كردي و بخشش را بر او عيب گرفتي، عياض بخشنده‌ترين مردم عرب است و چيزي را كه از او بخواهند دريغ ندارد» عمر گفت: «بايد عياض مال خود را تمام كند تا به مال ما برسد بعلاوه من كاري را كه ابو عبيده به سر برده تغيير نمي‌دهم.» و چنان شد كه عياض بن غنم از پس ابو عبيده درگذشت و عمر سعيد بن حذيم جمحي را به كار وي گماشت. پس از آن سعيد درگذشت و عمر عمير بن سعد انصاري را بجايش گماشت.
وقتي عمر بمرد معاويه عامل دمشق و اردن بود و عمير بن سعد عامل حمص و قنسرين بود. قنسرين را معاوية بن ابي سفيان بخاطر كساني كه از دو عراق بدو پيوسته بودند، ولايتي جدا كرده بود.» وقتي يزيد بن ابي سفيان بمرد عمر معاويه را به جاي او گماشت و خبر مرگ او را به ابو سفيان داد كه گفت: «اي امير مؤمنان كار او را به كي دادي؟» گفت: «به معاويه» گفت: «از خويشاوندان رعايت بيني» بدين سان اردن و دمشق با معاويه شد.
وقتي عمر درگذشت معاويه عامل دمشق و اردن بود، عمير بن سعد عامل حمص و قنسرين بود، علقمة بن محرز عامل فلسطين بود و عمرو بن عاص عامل مصر بود.
سالم گويد: نخستين عاملي كه عثمان بن عفان گماشت سعد بن ابي وقاص بود و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2141
اين كار را به سبب سفارش عمر كرد. پس از آن عمير بن سعد طاعون گرفت و از بيماري ضعيف شد و از عثمان خواست كه از كار معاف شود و اجازه خواست پيش كسان خود برگردد، عثمان اجازه داد و حمص و قنسرين را به معاويه داد.
خالد بن معدان گويد: وقتي عثمان به خلافت رسيد عاملان عمر را در شام نگهداشت و چون عبد الرحمن بن علقمه كناني كه عامل فلسطين بود در گذشت عمل او را به معاويه داد. عمير بن سعد نيز در خلافت عثمان بيمار شد و بيماري او به دراز كشيد و از عثمان خواست كه از كار معاف شود و اجازه بازگشت خواست. عثمان اجازه داد و عمل او را به معاويه داد.
بدين سان به سال دوم خلافت عثمان، معاويه عامل همه شام شد.
عمرو بن عاص نيز در ايام عمر عامل همه مصر بود و عثمان در آغاز خلافت خويش او را نگهداشت.
اكنون به حديث واقدي در باره خبر دو غزايي كه از آن سخن آوردم باز مي‌گرديم.
گويد: مردم شام به سالاري معاويه برون شدند، سالار سپاه دريا عبد الله بن سعد بن ابي سرح بود.
گويد: در اين سال قسطنطين پسر هرقل برون شد، مسلمانان در افريقيه از آنها آسيب ديده بودند و روميان با جمعي كه از آغاز اسلام نظير آنرا فراهم نياورده بودند برون شدند. پانصد كشتي داشتند كه با عبد الله بن سعد روبرو شدند و همديگر را امان دادند تا كشتي‌هاي مسلمانان و كشتي‌هاي اهل شرك به هم رسيد و دكلهاي آن به هم پيوست.
مالك بن اوس بن حدثان گويد: با سپاه دريا بودم به دريا تلاقي شد و كشتي‌ها ديديم كه هرگز نظير آنرا نديده بوديم، باد بر ضد ما بود، ساعتي لنگر انداختيم، آنها نيز نزديك ما لنگر انداختند تا باد آرام شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2142
گويد: «به آنها گفتيم: در ميانه امان باشد» گفتند: «چنين باشد.» گفتم: «اگر خواستيد به ساحل رويم تا آنكه بيشتر شتاب دارد نابود شود» آنها به يك صدا بخروشيدند و گفتند: «آب» به آنها نزديك شديم و كشتي‌ها را به هم بستيم تا آنجا كه ما و دشمن روي كشتي‌هاي خودمان و كشتي‌هاي آنها به همديگر ضربت مي‌زديم، جنگي سخت كرديم، مردان روي كشتي‌ها در هم ريختند و با شمشير و خنجر به جان هم افتادند چندان كه خونها با موجها به ساحل رسيد و موج، جثه مردان را روي هم انباشت.
زيد بن اسلم به نقل از پدرش از كسي كه در آن روز حاضر بوده گويد: ساحل را ديدم كه باد، موج را به آنجا مي‌كوفت و جثه مردان چون تپه‌اي بزرگ بر آن بود و آب رنگ خون گرفته بود. در آن روز از مسلمانان بسيار كس كشته شد و از كافران چندان كشته شد كه شمار نداشت و چنان پايمردي كردند كه در هيچ جنگ ديگر نكرده بودند. آنگاه خدا مسلمانان را ظفر داد و قسطنطين هزيمت شد و هزيمت وي از كثرت كشتگان و زخميان بود. خود او نيز زخمهايي برداشت كه تا مدتها زخمدار بود.
جنش بن عبد الله صنعاني گويد: نخستين بار كه از محمد بن حذيفه سخن رفت وقتي بود كه مردم به دريا مي‌نشستند و اين بسال سي و يكم بود كه چون عبد الله بن سعد بن ابي سرح با مردم نماز عصر بكرد محمد بن ابي حذيفه تكبير گفت و صداي خويش را بلند كرد تا امام نماز عبد الله بن سعد فراغت يافت و چون روي برگردانيد پرسيد:
«اين چه بود؟» گفتند: «اين محمد بن حذيفه بود كه تكبير مي‌گفت» عبد الله بن سعد او را پيش خواند و گفت: «اين بدعت چيست؟» گفت: «اين بدعت نيست. تكبير گفتن عيب نيست.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2143
گفت: «ديگر مكن» گويد: محمد بن ابي حذيفه خاموش ماند و چون عبد الله بن سعد نماز مغرب مي‌كرد محمد بن ابي حذيفه تكبيري بلندتر از اولي بگفت و عبد الله كس به طلب او فرستاد و گفت: «تو پسر احمقي هستي. بخدا اگر ميدانستم امير مؤمنان چه مي‌خواهد گوشمالت مي‌دادم» محمد بن ابي حذيفه گفت: «بخدا قدرت اين كار نداري و اگر بخواهي نمي‌تواني كرد.» گفت: «اگر بس كني براي تو بهتر است. بخدا با ما بر نخواهي نشست» گفت: «من با مسلمانان بر مي‌نشينم» گفت: «هر جا مي‌خواهي برنشين.» گويد: «او تنها در يك كشتي نشست كه جز قبطيان كس با وي نبود و چون به نبردگاه رسيدند با جمع روميان تلاقي كردند كه پانصد يا ششصد كشتي داشتند، قسطنطين پسر هرقل نيز در آن ميان بود. عبد الله بن سعد از كسان راي خواست كه گفتند: «امشب بنگريم» روميان همه شب ناقوس مي‌زدند و مسلمانان نماز مي‌كردند و خدا را مي‌خواندند و چون صبح شد قسطنطين آهنگ جنگ داشت. كشتي‌ها را به هم نزديك كردند و آنرا به همديگر بستند و عبد الله بن سعد بر كنار كشتي‌ها صف بست و گفت كسان قرائت قرآن كنند و دستور پايمردي داد.
آنگاه روميان به كشتي‌هاي مسلمانان جستند و به صفهايشان تاختند و آنرا بشكستند و بدون صف جنگ مي‌كردند.
گويد: جنگي سخت كردند آنگاه خدا عز و جل مسلمانان را ظفر داد كه بسيار كس از آنها بكشتند و از روميان جز اندكي جان به در نبردند. پس از هزيمت روميان عبد الله روزي چند در نبردگاه بماند آنگاه باز گشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2144
محمد بن ابي حذيفه بنا كرده بود به كسان مي‌گفت: «بخدا جهاد واقعي را پشت سر نهاده‌ايم» به او مي‌گفتند: «كدام جهاد؟» مي‌گفت: «عثمان بن عفان چنين و چنان كرد و فلان و بهمان كرد.» چندان كه مردم را به تباهي كشانيد و وقتي به ديار خود رسيدند محمد تباهشان كرده بود و سخناني گفتند كه از پيش نمي‌گفته بودند.
زهري گويد: سالي كه عبد الله بن سعد به جنگ رفت، محمد بن ابي حذيفه و محمد ابن ابي بكر نيز برفتند و عيب عثمان گفتند و از تغييراتي كه آورده بودند و كارهايي كه بخلاف ابو بكر كرده بود سخن آوردند و گفتند كه خون عثمان حلال است. مي‌گفتند:
«عبد الله بن سعد بن ابي سرح مردي را كه پيمبر خدا خون وي را هدر كرده بود و قرآن به كفر وي نازل شده بود عامل كرده است. پيمبر خدا كساني رانده بود كه او پس آورد، ياران پيمبر را كنار گذاشت و سعيد بن عاص و عبد الله بن عامر را عامل كرد» اين سخنان به عبد الله بن سعد رسيد و گفت: «با ما برننشينيد» و آنها در كشتي‌اي بر نشستند كه كس از مسلمانان در آن نبود و با دشمن تلاقي كردند و سست‌تر از همه مسلمانان مي‌جنگيدند و چون در اين باب با آنها سخن كردند گفتند: «چگونه همراه كسي جنگ كنيم كه سزاوار حكومت نيست. عبد الله بن سعد بن ابي سرح عامل عثمان است و عثمان چنان و چنين كرده است.» و مردم اين غزا را تباه كردند كه به سختي عيب عثمان مي‌گفتند.
گويد: عبد الله بن سعد كس به طلب آنها فرستاد و بشدت منعشان كرد و گفت:
«به خدا اگر مي‌دانستم امير مؤمنان چه مي‌خواهد عقوبتتان مي‌كردم و محبوستان مي‌كردم» واقدي گويد: در اين سال ابو سفيان بن حرب در سن هشتاد و هشت سالگي درگذشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2145
بگفته واقدي در همين سال يعني سال سي و يكم ارمينيه به دست حبيب بن مسلمه قهري گشوده شد.
در همين سال يزدگرد پادشاه پارسيان كشته شد.
 
سخن از سبب قتل يزدگرد
 
در باره سبب قتل وي و اينكه چگونه بود اختلاف كرده‌اند. ابن اسحاق گويد:
يزدگرد با گروهي اندك از كرمان به مرو گريخت و از مرزبان آنجا مالي خواست كه ندادند و بر جان خود بيمناك شدند و كس پيش تركان فرستادند و بر ضد وي كمك خواستند كه بيامدند و شبانگاه بر او تاختند و كسانش را بكشتند و يزدگرد بگريخت و بر كنار شط مرغاب به خانه مردي رسيد كه سنگ آسيا دندانه مي‌كرد و شبانگاه به آنجا پناه برد كه چون بخفت او را بكشت.
هذلي گويد: يزدگرد فراري از كرمان به مرو رسيد و از مرزبان و مردم آنجا مالي خواست كه ندادند و از او بيمناك شدند و شبانگاه بر او تاختند. از تركان بر ضد او كمك نخواسته بودند، يارانش را بكشتند و يزدگرد پياده فرار كرد، كمربند و شمشير و تاج خود را همراه داشت و بر لب شط مرغاب به خانه دندانه‌گري رفت و چون غافل شد دندانه‌گر او را بكشت و اثاثش را برگرفت و پيكرش را در مرغاب افكند.
گويد: صبحگاهان مردم مرو بدنبال رد او بيامدند و نزديك خانه دندانه‌گر رد را گم كردند و او را بگرفتند و مقر شد كه شاه را كشته و اثاث او را آورد. پس دندانه‌گر و كسان او را بكشتند و اثاث او و اثاث يزدگرد را برگرفتند و پيكر شاه را از مرغاب درآوردند و در تابوت چوبين نهادند.
گويد: بگفته بعضي‌ها وي را به استخر بردند و در آغاز سال سي و يكم آنجا به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2146
گور كردند و مرو، خدا دشمن نام گرفت.
گويد: و چنان بود كه يزدگرد در مرو با زني در آميخته بود كه براي وي پسري آورد كه يك طرف تنه‌اش ناقص بود و اين پس از كشته شدن يزدگرد بود و او را مخدج نام دادند كه بمعني ناقص پهلوست و در خراسان فرزنداني آورد. وقتي قتيبه سغد يا جاي ديگر را گشود دو دختر بدست آورد كه بدو گفتند از فرزندان مخدجند و آنها يا يكيشان را پيش حجاج بن يوسف فرستاد كه او را پيش وليد فرستاد و براي وليد، يزيد بن وليد را آورد كه ناقص بود.
خرداذبه رازي گويد: يزدگرد بخراسان آمد، خرزاد مهر برادر رستم با وي بود و به ماهويه مرزبان مرو گفت: «شاه را به تو مي‌سپارم». آنگاه سوي عراق رفت.
يزدگرد در مرو بماند و خواست ماهويه را عزل كند و او به تركان نامه نوشت و فرار يزدگرد و آمدن وي را خبر داد و با آنها پيمان كرد كه بر ضد وي همدستي كنند و راهشان را باز گذاشت.
گويد: تركان سوي مرو آمدند و يزدگرد با ياران خويش به مقابله آنها رفت و جنگ كرد، ماهويه و چابكسواران مرو نيز با وي بودند. يزدگرد بسيار كس از تركان بكشت، ماهويه بيم كرد كه تركان هزيمت شوند و با چابكسواران مرو به آنها پيوست كه سپاه يزدگرد هزيمت شد و كشتارشان كردند هنگام شب اسب يزدگرد را پي كردند و پياده فرار كرد و بر لب شط مرغاب به خانه‌اي رسيد كه آسيايي در آن بود و دو شب در آنجا بماند. ماهويه در جستجوي وي بود اما به او دست نيافت.
گويد صبحگاه روز دوم صاحب آسيا به خانه خويش آمد و چون وضع يزدگرد را بديد گفت: «تو كيستي انساني يا جن؟» گفت: «انسانم، خوردني داري؟» گفت: «آري» و براي او خوردني آورد.
آنگاه يزدگرد گفت: «من زمزمه‌گوم، چيزي بيار كه با آن زمزمه كنم»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2147
آسيابان پيش يكي از چابكسواران رفت و از او چيزي براي، زمزمه خواست.
گفت: «مي‌خواهي چه كني؟» گفت: «مردي پيش منست كه هرگز مانند وي نديده‌ام و اين را از من خواسته است.» چابكسوار او را پيش ماهويه برد كه گفت: «اين يزدگرد است برويد سرش را براي من بياريد» موبد بدو گفت: «حق اين كار نداري، دانسته‌اي كه دين و شاهي به هم پيوسته است و يكي پي ديگري راست نيايد. اگر چنين كني حرمت بي بدل را شكسته‌اي» كسان سخن كردند و اين كار را فجيع شمردند. ماهويه به آنها ناسزا گفت و به چابكسواران گفت: «هر كه چيزي گفت خونش بريزند.» و گروهي را فرستاد كه با آسيابان برفتند و دستور داد كه يزدگرد را بكشند كه برفتند و چون او را بديدند كشتن وي را خوش نداشتند و از آن سرباز زدند و به آسيابان گفتند: «برو او را بكش.» آسيابان پيش يزدگرد رفت كه به خواب بود، سنگي همراه داشت كه سر يزدگرد را با آن بكوفت آنگاه سر را ببريد و به فرستادگان ماهويه داد و پيكرش را در مرغاب افكند، پس از آن جمعي از اهل مرو بيامدند و آسيابان را كشتند و آسياي او را ويران كردند و اسقف مرو بيامد و پيكر يزدگرد را از مرغاب در آورد و در تابوتي نهاد و به استخر برد و به گور كرد.
هشام بن محمد گويد: پس از جنگ نهاوند كه آخرين جنگ پارسيان بود يزد- گرد گريخت و به سرزمين اصفهان افتاد، آنجا مردي بود مطيار نام كه از دهقانان اصفهان بود و وقتي عجمان از جنگ عربان وامانده بودند داوطلب جنگ شد و عجمان را بخويشتن خواند و گفت: «اگر كار شما را به دست گيرم و شما را به جنگ عربان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2148
برم چه خواهم داشت؟» گفتند: «به برتري تو مقر شويم.» پس آنها را ببرد و اندك آسيبي به عربان رسانيد كه به سبب آن پيش عجمان اعتبار يافت و به مقام والا رسيد.
و چون يزدگرد وضع اصفهان را بديد و آنجا فرود آمد يك روز مطيار به ديدار وي رفت، دربان يزدگرد او را نگهداشت و گفت: «باش تا براي تو از او اجازه بگيرم.» مطيار از سر مناعت و حميت به دربان تاخت و بيني او را بشكست كه چرا نگاهش داشته بود.
دربان، خونين پيش يزدگرد رفت و چون او را بديد حادثه را سخت بزرگ گرفت و در دم بر نشست و از اصفهان راهي شد، به او گفتند: «به اقصاي مملكت خويش رود و آنجا بباشد كه عربان تا مدتي به گرفتاريهاي خويش به او نخواهند پرداخت.» يزدگرد برفت و رو سوي ري داشت و چون به آنجا رسيد فرمانرواي طبرستان بيامد و ديار خويش را بر او عرضه كرد و از محفوظ بودن آن سخن آورد و به يزدگرد گفت: «اگر اينك دعوت مرا نپذيري و بعد پيش من آيي ترا نمي‌پذيرم و پناه نمي‌دهم.» اما يزدگرد نپذيرفت و براي او فرمان اسپهبدي نوشت كه از آن پيش درجه‌اي پايين‌تر داشته بود.
بعضي‌ها گفته‌اند كه يزدگرد همانوقت به سيستان رفت و از آنجا با هزار كس از چابكسواران به مرو رفت.
بعضي‌ها گفته‌اند يزدگرد به فارس افتاد و چهار سال آنجا ببود آنگاه به سرزمين كرمان رفت و دو سال يا سه سال آنجا ببود و دهقان كرمان تقاضا كرد كه پيش وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2149
اقامت گيرد و يزدگرد نكرد و از دهقان خواست كه گروگاني به او دهد، دهقان كرمان گروكان نداد و پاي او را گرفت و كشيد و از ديار خويش برون كرد از آنجا سوي سيستان رفت و در حدود پنج سال آنجا ببود. آنگاه مصمم شد كه به خراسان رود و در آنجا جمع فراهم كند و به مقابله كساني رود كه بر مملكت او غلبه يافته بودند.
گويد: پس يزدگرد با كسان خود سوي مرو رفت، از اولاد دهقانان گروگانها همراه داشت و از سران قوم فرخزاد با وي بود. چون به مرو رسيد از پادشاهان بر ضد عربان كمك خواست و نامه نوشت: به فرمانرواي چين و شاه فرغانه و شاه كابل و شاه خزر نوشت.
در آن وقت دهقان مرو ماهويه پسر مافنا پسر فيد و پدر براز بود. ماهويه پسر خويش براز را به شهر مرو گماشته بود و كار مرو با او بود. يزدگرد مي‌خواست وارد شهر شود و آنجا را ببيند و كهندژ را بنگرد.
ماهويه به پسر خويش گفته بود كه اگر يزدگرد خواست به شهر در آيد در بر او نگشايد و از حيله و خيانت يزدگرد بيمش داده بود.
روزي كه يزدگرد مي‌خواست وارد شهر شود بر نشست و به دور شهر بگشت و چون به يكي از درها رسيد و خواست در آيد پدر براز به او بانگ زد كه باز كن اما در همانحال كمربند خويش را محكم مي‌كرد و اشاره مي‌كرد كه باز نكند.
يكي از ياران يزدگرد اين را دريافت و به او گفت و اجازه خواست گردن ماهويه را بزند، گفت: «اگر چنين كني كارها بر تو راست شود» اما يزدگرد نپذيرفت.
بعضي‌ها گفته‌اند كه يزدگرد فرخزاد را به مرو گماشت و به براز گفت كهندژ و شهر را به تصرف وي دهد اما مردم شهر دريغ كردند از آن رو كه ماهويه پدر براز به آنها چنين دستور داده بود و گفته بود: «اين براي شما شاه نيست كه فراري و زخمدار پيش شما آمده و مرو چون ديگر ولايات تاب بليات ندارد. وقتي فردا سوي شما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2150
آمدم در را باز نكنيد» و چون بيامد چنان كردند و فرخزاد باز گشت و پيش يزدگرد به خاك افتاد و گفت: «مرو در بسته و اينك عربان از پي مي‌رسند.» گفت: «چه بايد كرد؟» گفت: «بايد به ديار تركان رويم و آنجا بمانيم تا كار عربان معلوم شود كه آنها شهري را نگشوده وانمي‌گذارند» يزدگرد گفت: «چنين نمي‌كنم و باز مي‌گردم» و فرخزاد عصيان كرد و رأي او را نپذيرفت.
آنگاه يزدگرد سوي براز دهقان مرو رفت و مصمم شد دهقاني را از او بگيرد و به سنگان برادرزاده‌اش دهد. اين خبر به ماهويه پدر براز رسيد و براي هلاك يزدگرد كار كرد و به نيزك طرخان نامه نوشت و خبر داد كه يزدگرد به فرار پيش وي آمده و او را دعوت كرد كه بيايد تا با همدستي يك ديگر يزدگرد را بگيرند و بند كنند، و يا بكشند يا بر سر وي با عربان صلح كنند. قرار كرد كه اگر يزدگرد را از سر او وا كرد هر روزه هزار درم بدهد و از او خواست كه از روي حيله به يزدگرد نامه نويسد و سپاهيانش را از او دور كند و جمعي از سپاهيان و ياران وي را جلب كند كه يزدگرد ضعيف شود و شوكت وي بشكند.
گفت كه در نامه خويش به او بنويس كه قصد داري با وي بر ضد دشمنان عرب همدلي و ياري كني تا آنها را براند و از او بخواه كه عنواني از عنوانهاي صاحبمنصبان را براي تو در نامه بنويسد و به طلا مهر زند و به او خبر بده كه پيش وي نخواهي آمد تا فرخزاد را از خويش دور كند.
نيزك اين مطالب را براي يزدگرد نوشت و چون نامه به وي رسيد بزرگان مرو را پيش خواند و با آنها مشورت كرد.
سنگان گفت: «راي من اينست كه بهيچ سبب سپاه و فرخزاد را از خود دور
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2151
نكني» اما پدر براز گفت: «راي من اينست كه نيزك را الفت دهي و خواست او را بپذيري» يزدگرد راي او را پذيرفت و سپاه را از خويش جدا كرد و بفرخزاد دستور داد سوي بيشه‌زارهاي سرخس رود.
فرخزاد بانگ زد و گريبان دريد و گرزي را كه پيش رو داشت برداشت و مي‌خواست پدر براز را بزند، گفت: «اي شاه كشان، دو شاه را كشتيد و دانم كه اين را هم مي‌كشيد.» فرخزاد نرفت تا يزدگرد به خط خود نامه‌اي براي او نوشت كه اين مكتوبي است براي فرخزاد: تو يزدگرد و كس و فرزند و اطرافيان وي را با هر چه همراه داشت به ماهويه دهقان مرو سپردي و من اين را شهادت مي‌دهم.
آنگاه نيزك به محلي ميان دو مرو آمد كه حلسدان نام داشت و چون يزدگرد مصمم شد برود و او را ببيند پدر براز بدو گفت با سلاح به ديدار وي نرود كه مشكوك شود و بگريزد بلكه با ساز و وسايل سرگرمي سوي او رود. يزدگرد با كساني كه ماهويه گفته بود و نام برده بود روان شد و پدر براز به جاي ماند. نيزك ياران خود را به دسته‌ها مرتب كرد و چون نزديك همديگر شدند پياده به پيشواز يزدگرد رفت. يزدگرد بر اسبي بود و بگفت تا نيزك بر يكي از اسبهاي يدك وي بر نشيند و او بر نشست و چون به ميان اردوگاه رسيدند توقف كردند و چنانكه گويند نيزك بدو گفت: «يكي از دخترانت را به زني به من ده كه نيكخواه تو باشم و همراه با تو با دشمنت بجنگم» يزدگرد گفت: «اي سگ! با من جسارت مي‌كني؟» نيزك او را با شمشير بزد و يزدگرد بانگ برآورد كه نامرد خيانت آورد. و اسب بدوانيد كه بگريزد، ياران نيزك شمشير در ياران او نهادند و بسيار كس بكشتند.
يزدگرد فراري تا جايي از سرزمين مرو برفت و از اسب فرود آمد و به خانه آسياباني
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2152
رفت و سه روز در آنجا ببود.
آسيابان بدو گفت: «اي تيره روز بيرون بيا و چيزي بخور كه سه روز است گرسنه مانده‌اي» گفت: «بي زمزمه چيزي نشايدم خورد» و چنان بود كه يكي از زمزمه‌گران مرو گندمي آورده بود كه آرد كند، آسيابان بدو گفت: بنزد وي زمزمه كند تا چيزي بخورد و چنان كرد و چون برفت شنيد كه پدر براز از يزدگرد سخن داشت و از وضع وي پرسيد و چون وصف يزدگرد را بگفتند به آنها گفت كه وي را در خانه آسياباني ديده كه مرديست پيچيده موي با دو دسته موي به دو طرف سر با دندانهاي مرتب با گوشوار و بازوبند.
پس ماهويه يكي از چابكسواران را بفرستاد و دستور داد كه اگر به يزدگرد دست يافت وي را با زهي خفه كند و در رود مرو بيفكند.
فرستادگان آسيابان را بديدند و او را بزدند تا يزدگرد را نشان بدهد اما نشان نداد و گفت نميداند از كدام سو رفته است. و چون خواستند از پيش او بروند يكيشان گفت كه بوي مشك مي‌يابم و گوشه جامه‌اي از ديبا در آب ديد و آن را كشيد و ديد كه يزدگرد است كه از او خواست نكشدش و نشانش ندهد و انگشتر و بازوبند و كمر خود را به او مي‌دهد.
آن مرد گفت: «چهار درم به من بده تا ترا رها كنم.» يزدگرد گفت: «واي تو! انگشتر من از آن تو باشد كه قيمت آن به حساب نمي‌آيد.» اما آن مرد نپذيرفت.
يزدگرد گفت: «به من مي‌گفتند كه روزي به چهار درم محتاج خواهم شد و چون گربه چيز خواهم خورد. اينك معاينه ديدم و دانستم كه حق بود.» آنگاه يكي از دو گوشوار خويش را در آورد و به پاداش راز داري به آسيابان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2153
داد و نزديك وي شد گويي چيزي با او مي‌گفت و محل خويش را با او بگفت و آن مرد ياران خويش را خبر كرد كه بيامدند و يزدگرد از آنها خواست كه نكشندش و گفت: «واي شما! در كتابهايمان ديده‌ايم كه هر كه جرئت قتل پادشاهان كند خدايش در اين دنيا دچار حريق كند بعلاوه عذابي كه سوي آن مي‌رود. مرا نكشيد و پيش دهقان ببريد يا پيش عربانم فرستيد كه از شاهاني همانند من شرم مي‌كنند.» آنها زيورش را بگرفتند و وي را در جوالي كردند و مهر زدند آنگاه با زهي خفه‌اش كردند و در رود مرو انداختند كه آب او را ببرد تا به دهانه زريق رسيد و به چوبي بند شد، پس از آن اسقف مرو بيامد و آنرا برداشت و در پارچه‌اي مشك آلود پيچيد و در تابوتي نهاد و سوي پاي بابان پايين برد كه زير دست ماحان بود و در جايي نهاد كه نشيمنگاه اسقف بود و خاك بر آن ريخت.
پدر براز سراغ گوشواره مفقود را گرفت و يا بنده يزدگرد را دستگير كرد و چندان بزد كه جان داد و آنچه را به دست آمده بود پيش خليفه وقت فرستاد و خليفه غرامت گوشواره مفقود را از دهقان گرفت.
كسان ديگر گفته‌اند: يزدگرد پيش از آنكه عربان آنجا رسند برفت و راه دو طبس و قهستان گرفت و با قريب چهار هزار كس به نزديك مرو رسيد كه از مردم خراسان جمعي فراهم آرد و به عربان تازد و با آنها بجنگد. دو سردار بودند كه در مرو مخالف هم بودند و همچشمي مي‌كردند يكيشان براز نام داشت و ديگري سنگان.
هر دو به اطاعت يزدگرد آمدند و او در مرو مقيم شد و براز را خاصه خود كرد و سنگان حسد آورد. براز براي سنگان بليه مي‌خواست و دل يزدگرد را با او بد مي‌كرد و از او سعايت مي‌كرد چندانكه مصمم شد او را بكشد و عزم خويش را با يكي از زنانش كه همدست براز بود در ميان نهاد و او زني را سوي براز فرستاد و بدو خبر داد كه يزدگرد آهنگ قتل سنگان دارد. قصد يزدگرد فاش شد و سنگان خبر يافت و احتياط خود را بداشت و جمعي همانند ياران براز و سپاهي كه همراه يزدگرد بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2154
فراهم آورد و سوي قصر اقامتگاه يزدگرد رفت. اين خبر به براز رسيد و از مقابله سنگان احتراز كرد كه جمع او بسيار بود. يزدگرد نيز از جمع سنگان بيمناك شد و ناشناس از قصر برون شد و پياده سر خويش گرفت كه جان بدر برد و نزديك دو فرسخ برفت تا به آسيابي رسيد و به خانه آسيا (؟) در آمد و خسته و وامانده آنجا بنشست و صاحب آسيا كه وضع و مو و زيور والاي او را بديد فرشي بگسترد كه بنشست و غذايي بياورد كه بخورد و يك روز و شب آنجا ببود. صاحب آسيا از او خواست كه چيزي بدو دهد كه كمربند جواهر نشان خود را بدو بخشيد اما آسيابان از پذيرفتن آن دريغ كرد و گفت: «بجاي اين كمربند چهار درم مرا بس است كه با آن غذا خورم و بنوشم.» يزدگرد گفت نقره همراه ندارد، صاحب آسيا چرب‌زباني كرد تا بخفت و تبري بر گرفت و كله‌اش را بكوفت و او را بكشت و سرش را ببريد و جامه و كمربندش را بگرفت و جثه‌اش را در رودي انداخت كه آسيا از آب آن مي‌گشت، شكم او را بدريد و چند شاخه از درختان اطراف رود را در آن فرود كرد تا پيكر همانجا كه در آب انداخته بود بماند و پايين‌تر نرود كه شناخته شود و به طلب قاتل وي و ساز و برگش برآيند و خود او فرار كرد.
خبر قتل يزدگرد به يكي از مردم اهواز رسيد كه مطران مرو بود و ايليا نام داشت و او نصاراي اطراف خود را فراهم آورد و گفت: «شاه پارسيان كشته شده، او پسر شهريار پسر خسرو بود، شهريار پسر شيرين ديندار بود كه حقشناس او بوده‌ايد و نيكوكاريهاي گونه‌گون وي را با همكيشانش ديده‌ايد. اين شاه به نصرانيت حق دارد بعلاوه نصاري در ايام شاهي جدش خسرو حرمت يافتند، از جمله اسلافش شاهان نكو كار بودند تا آنجا كه بعضي‌شان براي نصاري كليساها ساختند و كار دينشان را به كمال بردند، جاي آن دارد كه براي قتل اين شاه به سبب بزرگواري او و باندازه نيكي‌هايي كه اسلافش و مادر بزرگش شيرين بانصاري كرده‌اند غمگين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2155
باشيم. راي من اين است كه مقبره‌اي براي او بسازم و جثه او را با احترام بيارم و به قبر سپارم.» نصاري گفتند: «اي مطران! كار ما تابع كار تو است و همگي موافق راي توايم.» آنگاه مطران بگفت تا در مرو، در دل بستان مطرانها، مقبره‌اي بساختند و با جمع نصاري مرو برفت و پيكر يزدگرد را از رود در آورد و كفن كرد و در تابوت نهاد، همراهان وي تابوت را به دوش برداشتند و سوي مقبره‌اي كه براي او ساخته بودند بردند و به خاك كردند و در آن را بپوشانيدند.
مدت پادشاهي يزدگرد بيست سال بود از آن جمله چهار سال آسوده بود و شانزده سال از جنگ عربان و مقابله آنان به زحمت بود. وي آخرين پادشاه از خاندان اردشير پسر بابك بود و پس از آن ملك بر عربان استوار شد در همين سال يعني سال سي و يكم عبد الله بن عامر سوي خراسان رفت و ابر شهر و طوس و ابيورد و نسا را بگشود و تا سرخس پيش رفت و در آنجا با مردم مرو صلح كرد.
 
سخن از فتوح ابن عامر
 
گويند كه وقتي ابن عامر فارس را بگشود اوس بن حبيب تميمي بنزد وي به سخن ايستاد و گفت: «خداوند امير را به صلاح دارد، زمين مقابل تو است و از آن جز اندكي گشوده نشده پيش برو كه خداوند يار تو است.» گفت: «به ما فرمان داده‌اند كه پيش برويم و نخواست چنان وانمايد كه راي او را پذيرفته است.
سكن بن قتاده عريني گويد: ابن عامر فارس را گشود و سوي بصره باز رفت و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2156
شريك بن اعور حارثي را بر استخر گماشت، شريك مسجد استخر را بنيان كرد.
آنگاه يكي از بني تميم كه بگفته ما احنف بود و بقولي اوس بن جابر جشمي تميمي بود پيش وي رفت و گفت: «دشمن از تو گريزان است و بيمناك و ولايت فراخ، پيش برو كه خدا يار تو است و دين خويش را نيرو مي‌دهد.» پس ابن عامر لوازم آماده كرد و بگفت تا مردم لوازم حركت آماده كنند و زياد را بر بصره گماشت و سوي كرمان رفت و از آنجا سوي خراسان رفت و بقولي راه اصفهان گرفت و از آنجا سوي خراسان رفت.
مفضل كرماني بنقل از پدرش گويد: پيران كرمان مي‌گفتند كه ابن عامر در سيرجان اردو زد آنگاه سوي خراسان رفت و مجاشع بن مسعود سلمي را عامل كرمان كرد. ابن عامر راه بيابان را برگرفت كه هشتاد فرسخ بود آنگاه سوي دو طبس رفت و آهنگ ابر شهر داشت كه شهر نيشابور بود. مقدمه وي با احنف بن قيس بود. از راه قهستان سوي ابر شهر رفت هيطاليان كه مردم هرات بودند به مقابله وي آمدند كه احنف با آنها جنگ كرد و هزيمتشان كرد، آنگاه ابن عامر به نيشابور آمد.
شعبي گويد: ابن عامر راه بيابان خبيص گرفت و از خواست و به قولي از يزد و سپس از قهستان گذشت و احنف را پيش فرستاد، هيطاليان به مقابله وي آمدند كه با آنها جنگيد و هزيمتشان كرد آنگاه سوي ابر شهر رفت و آنجا فرود آمد.
گويد: و چنان بود كه سعيد بن عاص با سپاه كوفه به گرگان آمده بود و آهنگ خراسان داشت و چون شنيد كه ابن عامر در ابر شهر فرود آمده سوي كوفه باز گشت.
علي بن مجاهد گويد: ابن عامر بر ابر شهر فرود آمد و نيم آنرا به جنگ گرفت، نيم ديگر بدست كناري بود با يك نيم نسا و طوس، ابن عامر نتوانست سوي مرو گذر كند و با كناري صلح كرد كه پسر خود ابو صلت بن كناري و پسر برادرش سليم را به گروكان داد. آنگاه عبد الله بن خازم را سوي هرات فرستاد و حاتم بن نعمان را روانه مرو كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2157
ابن عامر دو پسر كناري را گرفت و به نعمان بن افقم نصري سپرد كه آزادشان كرد.
ادريس بن حنظله عمي گويد: ابن عامر، شهر ابر شهر را بجنگ گشود و در اطراف آن طوس و بيورد و نسا و حمران را نيز گشود و اين همه به سال سي و يكم بود.
موسي بن عبد الله بن خازم گويد: پدرم با مردم سرخس صلح كرد عبد الله بن عامر وي را از ابر شهر سوي آنها فرستاده بود. ابن عامر با مردم ابر شهر نيز صلح كرد و دو دختر از خاندان خسرو به او دادند: بابونج و طهميج يا طمهيج كه آنها را با خود ببرد و امين بن احمد يشكري را بفرستاد كه در اطراف ابر شهر طوس و بيورد و نسا و حمران را بگشود و تا سرخس پيش رفت.
ابن سيرين گويد: ابن عامر عبد الله بن خازم را سوي سرخس فرستاد كه آنجا را بگشود. ابن عامر دو دختر از خاندان خسرو بدست آورد و يكي را به نوشكان داد و بابونج بمرد.
ابو الذيال، زهير بن هنيد عدوي، به نقل از پيراني از مردم خراسان گويد: ابن- عامر اسود بن كلثوم عدوي را به بيهق فرستاد كه جزو ابر شهر بود و با ابر شهر شانزده فرسخ فاصله داشت كه آنجا را گشود اما اسود بن كلثوم كشته شد.
گويد: اسود مردي ديندار بود و از ياران عامر بن عبد الله عنبري بود و عامر از آن پس كه از بصره برونش كرده بودند مي‌گفته بود: «از ترك عراق تأسفي ندارم جز آرامش نيمروز و گلبانگ مؤذنان و ياراني همانند اسود بن كلثوم.» زهير بن هنيد به نقل از يكي از عموهاي خود گويد: ابن عامر بر نيشابور تسلط يافت و سوي سرخس رفت، مردم مرو كس فرستادند و صلح خواستند، ابن عامر حاتم بن نعمان باهلي را سوي آنها فرستاد كه با ابراز مرزبان مرو برد و هزار هزار و دويست هزار صلح كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2158
مصعب بن حيان به نقل از برادرش مقاتل بن حيان گويد: ابن عامر با مردم مرو بر شش هزار هزار و دويست هزار صلح كرد.
در اين سال عثمان سالار حج بود. 303) آنگاه سال سي و دوم در آمد.
 
سخن از حوادث مهم سال سي و دوم‌
 
اشاره
 
از جمله حوادث اين سال غزاي معاويه در تنگه قسطنطنيه بود كه همسر خويش عاتكه دختر قرطة بن عبد عمرو و بقولي فاخته را همراه داشت، اين را از حديث ابو معشر و گفته واقدي آورده‌اند.
بگفته سيف در همين سال سعيد بن عاص سلمان بن ربيعه را بر مرز بلنجر گماشت و سپاه شام را به سالاري حبيب بن مسلمه فهري به كمك سپاهي كه با حذيفه آنجا مقيم بودند فرستاد. در آنجا ميان سلمان و حبيب اختلاف افتاد و مردم شام و مردم كوفه نزاع كردند.
 
سخن از واقعه بلنجر
 
طلحه گويد: عثمان به سعيد نوشت كه سليمان را بغزاي باب فرست و به عبد الرحمن بن ربيعه كه در مقابل باب بود نوشت كه بسياري از مسلمانان از پرخوري كم توان شده‌اند كوتاه بيا و مسلمانان را به خطر مينداز كه بيم دارم به بليه افتند. اما اين، عبد الرحمان را از مقصود باز نداشت و از بلنجر چشم نمي‌پوشيد. به سال نهم خلافت عثمان بغزا رفت و چون به بلنجر رسيد حصاري شدند و منجنيقها و عراده‌ها بر قلعه نصب كردند. هر كه به آنجا نزديك مي‌شد زخمدارش مي‌كردند يا مي‌كشتند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2159
مسلمانان را به ستوه آوردند. معضد در همان روزها كشته شد. پس از آن تركان روزي را وعده كردند و مردم بلنجر برون شدند و تركان نيز به آنها پيوستند و جنگ انداختند، عبد الرحمن بن ربيعه كه او را ذو النور مي‌گفتند كشته شد و مسلمانان هزيمت شدند و پراكنده شدند: هر كه سوي سلمان بن ربيعه رفت حمايت ديد تا از باب برون شد و هر كه راه خزر گرفت از گيلان و گرگان سر در آورد كه سلمان و ابو هريره از آن جمله بودند.
تركان پيكر عبد الرحمن را نگهداشتند و تاكنون بوسيله آن طلب باران مي‌كنند و نصرت مي‌جويند.
شعبي گويد: بخدا سلمان بن ربيعه گذرگاهها را بهتر از آن مي‌شناخت كه سلاخ بندهاي شتر را مي‌شناسد.
غصن بن قاسم بنقل از يكي از مردم بني كنانه گويد: وقتي غزا بر ضد خزران مكرر شد شكايت آغاز كردند و يك ديگر را سرزنش كردند و گفتند: «ما قومي بوديم كه هيچكس همسنگ ما نبود تا اين قوم كم بيامدند و ما تاب آنها نيارستيم.» يكيشان به ديگري گفت: «اينان مرگ ندارند، اگر مرگ داشتند به ديار ما نمي‌تاختند» چنان بودكه در غزاهاي آن ناحيه كس كشته نشده بود مگر در آخرين غزاي عبد الرحمن، پس با هم گفتند: «چرا تجربه نمي‌كنيد» پس در بيشه‌ها كمين كردند و رهگذران سپاه بر كمين‌ها گذشتند كه تير سوي آنها انداختند و كشتندشان.
آنگاه با سران خود وعده نهادند و همديگر را به جنگ عربان دعوت كردند و روزي را وعده كردند و جنگ انداختند كه عبد الرحمن كشته شد و مسلمانان را به به ستوه آوردند كه دو گروه شدند: گروهي رو سوي باب كردند و سليمان حمايتشان كرد تا از آنجا بيرونشان برد و گروهي راه خزر گرفتند و به گيلان و گرگان رسيدند كه سلمان فارسي و ابو هريره از آن جمله بودند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2160
قيس بن يزيد بنقل از پدرش گويد: يزيد بن معاويه نخعي و علقمه بن قيس و معضد شيباني و ابو مفزر تميمي در خيمه‌اي بودند و عمرو بن عتبه و خالد بن ربيعه و خلخال بن ذري و قرثع در خيمه‌اي بودند و در اردوي بلنجر مجاور هم بودند قرثع مي‌گفت: «چه خوش است جلوه خون بر جامه‌ها» عمرو بن عتبه به قباي سپيد خويش مي‌گفت: «چه خوش است سرخي خون بر سپيدي تو» اهل كوفه در خلافت عثمان سالها به غزاي بلنجر بودند اما زني از آنها بيوه نشد و كودكي يتيم نشد تا به سال نهم. در آن سال دو روز پيش از مهاجمه، يزيد بن معاويه بخواب ديد كه غزالي را به خيمه او آوردند كه غزالي نكوتر از آن نديده بود و در ملحفه او پيچيده شد، آنگاه قبري را به او نمودند كه چهار كس بر آن بودند و قبري نكوتر و مرتب‌تر از آن نديده بود و او را در آن دفن كردند. تاريخ طبري/ ترجمه ج‌5 2160 سخن از واقعه بلنجر ….. ص : 2158
تي مسلمانان به تركان تاختند سنگي بريزيد افتاد و سرش له شد و گويي جامه او را به خون زينت كرده بودند و خون آلود نبود و غزالي كه به خواب ديده بود همين بود كه خون بر قباي وي نكو بود.
يك روز پيش از مهاجمه كه باز مسلمانان به تركان تاختند معضد به علقمه گفت: «برد خويش را به من عاريه بده كه سرم را با آن ببندم» و چنان كرد و بطرف برجي كه يزيد از آن سنگ خورده بود رفت و تير انداخت و يكي از آنها را بكشت و سنگي از عراده‌اي بر او انداختند و سرش درهم كوفته شد و يارانش او را بكشيدند و پهلوي يزيد به خاك كردند.
عمرو بن عتبه نيز زخمدار شد و قباي خويش را چنان ديد كه ميخواست و كشته شد.
و چون روز مهاجمه رسيد قرثع چندان بجنگيد كه با سر نيزه‌ها سوراخ سوراخ شد و چنان شد كه گويي قباي وي پارچه‌اي بود با زمينه سپيد و زينت سرخ و مردم در كار پايمردي بودند تا او كشته شد و هزيمت مسلمانان با قتل وي آغاز شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2161
داود بن يزيد گويد: يزيد بن معاويه نخعي رضي الله عنه و عمرو بن عتبه و معضد در جنگ بلنجر كشته شدند. معضد برد علقمه را به سر بست و پاره‌اي از سنگ منجنيق به او خورد و سرش را بشكست اما آنرا به چيزي نگرفت و دست بر آن نهاد و بمرد.
علقمه خون برد را بشست اما خون نرفت، با آن به نماز جمعه مي‌آمد و مي‌گفت:
بدان علاقه دارم از اين رو كه خون معضد بر آنست» يزيد نيز چيزي بر او افتاد و از پاي در آمد و چنان بود كه قبري كنده بودند و آماده كرده بودند و يزيد بدان نگريست و گفت: «چه نيكوست.» و بخواب ديد كه غزالي كه نكوتر از آن غزالي نديده بود سوي قبر آمد و در آن دفن شد و او همان غزال بود.
يزيد نخعي مردي ملايم و ديداري بود رحمة الله عليه و چون خبر مرگ وي به عثمان رسيد گفت: «انا لله و انا اليه راجعون مردم كوفه كاستي گرفتند خدايا آنها را بيامرز و مقبلشان كن.» طلحه گويد: سعيد سلمان بن ربيعه را بر اين مرز گماشت و سالاري سپاه كوفه را در غزاي آن جا به حذيفة بن يمان داد. پيش از آن عبد الرحمن بن ربيعه بر اين مرز بوده بود.
عثمان به سال دهم مردم شام را به سالاري حبيب بن مسلمه قرشي به كمك آنها فرستاد، سلمان باو تحكم كرد و حبيب تسليم شد تا آنجا كه مردم شام گفتند: «مي‌خواستيم سلمان را بزنيم» و كسان گفتند: «بخدا در اين صورت حبيب را ميزديم و محبوس مي‌داشتيم و اگر مقاومت مي‌كرديد بسيار كس از ما و شما كشته ميشد.» اوس بن مغرا در اين باره شعري گفت به اين مضمون:
«اگر سلمان را بزنيد حبيب شما را ميزنيم «و اگر سوي پسر عفان رويد ما نيز مي‌رويم «اگر انصاف كنيد مرز مرز امير ماست «و اين امير ماست كه با گروهها پيش ميرود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2162
«و در آن شبها كه بهر مردي تير مي‌انداختيم «و شكست ميداديم محافظان آن بوده‌ايم» گويد: حبيب مي‌خواست با عامل باب تحكم كند كه سالار سپاهي بود كه از كوفه آمده بود و چون حذيفه اين را دريافت در خورد كرد و آنها نيز در خورد كردند.
حذيفة بن يمان در آن ناحيه سه غزا كرد كه مقارن غزاي سوم، عثمان كشته شد و چون خبر قتل عثمان بآنها رسيد گفت: «خدايا قاتلان عثمان و غازيان عثمان و بدخواهان عثمان را لعنت كن. خدايا ما با وي عتاب مي‌كرديم و او با ما عتاب مي‌كرد تا آنجا كه هر كه اطراف او بود با ما عتاب ميكرد و ما با او عتاب مي‌كرديم و اين را دستاويز فتنه كردند. خدايا آنها را نميران مگر بشمشير.» در اين سال عبد الرحمن بن عوف رضي الله عنه در گذشت، واقدي اين را از حديث عبد الله بن جعفر آورده و گويد كه بهنگام وفات هفتاد و پنج سال داشت.
گويد: و هم در اين سال عباس بن عبد المطلب در گذشت. در آن هنگام هشتاد و هشت سال داشت. وي سه سال از پيمبر خداي مسن‌تر بود.
گويد: و هم در اين سال عبد الله بن زيد بن عبد ربه رحمه الله درگذشت، وي همان بود كه اذان را بخواب ديده بود.
گويد: و هم در اين سال عبد الله بن مسعود به مدينه درگذشت و در بقيع به خاك رفت رحمه الله. بقولي عمار بر او نماز كرد و بقولي ديگر عثمان بر او نماز كرد.
گويد و هم در اين سال ابو طلحه در گذشت رحمه الله.
بگفته سيف وفات ابو ذر در اين سال بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2163
 
سخن از خبر وفات ابو ذر
 
عطية بن يزيد فقعسي گويد: وقتي مرگ ابو ذر در رسيد، و اين به ماه ذي حجه سال هشتم خلافت عثمان بود، و به حال احتضار افتاد به دختر خود گفت: «دختركم، از بالا بنگر ببين كسي را مي‌بيني؟» گفت: «نه» گفت: «پس هنوز اجل من نرسيده.» آنگاه دستور داد كه بزي بكشت و بپخت. سپس گفت: «وقتي آنها كه دفن من مي‌كنند پيش تو آمدند به آنها بگو ابو ذر قسمتان ميدهد كه سوار نشويد تا آنكه غذا بخوريد. و چون ديگر او پخته شد گفت: «بنگر ببين كسي را مي‌بيني؟» گفت: «آري اينك كارواني مي‌آيد» گفت: «مرا رو به كعبه كن» و دختر چنان كرد آنگاه گفت: «بنام خدا و به كمك خدا و بر دين پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم» پس از آن دختر برفت و بآنها رسيد و گفت: «خدايتان بيامرزد، پيش ابو ذر آييد.» گفتند: «كجاست؟» دختر به سوي وي اشاره كرد و گفت: «مرده است بخاكش كنيد» گفتند: «بله، بچشم، خدا ما را بدين، مكرم داشته است» در اين هنگام كارواني از اهل كوفه در رسيد كه عبد الله بن مسعود نيز در آن ميان بود و بطرف ابو ذر گشتند. ابن مسعود مي‌گريست و ميگفت: «پيمبر خدا صلي الله- عليه و سلم راستگو بود كه تنها مي‌ميرد و تنها محشور مي‌شود»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2164
آنگاه وي را غسل دادند و كفن كردند و بر او نماز كردند و به خاكش سپردند و چون خواستند حركت كنند دختر گفت: «ابو ذر دوردتان مي‌گويد و قسمتان ميدهد كه سوار نشويد تا غذا بخوريد» چنان كردن سپس آنها را ببردند تا به مكه رسيدند و خبر مرگ ابو ذر را به عثمان دادند كه دختر وي را به خاندان خود پيوست و گفت:
«خدا ابو ذر را رحمت كند و باديه‌نشيني رافع بن خديج را ببخشد.» خلخال بن ذري گويد: به سال سي و يكم با ابن مسعود برون شديم، چهارده سوار بوديم، چون به ربذه رسيديم زني سوي ما آمد و گفت: «پيش ابو ذر آييد» اما مقصود او را ندانستيم و نفهميديم و گفتيم: «ابو ذر در كجاست؟» زن به خيمه‌اي اشاره كرد گفتم: «چرا اينجا؟» گفت: «بسبب چيزي كه در مدينه شنيده بود از آنجا دوري گرفت» ابن مسعود گفت: «بدوي شدنش براي چه بود؟» گفت: «امير مؤمنان نيز اين را خوش نداشت ولي او مي‌گفت: آنجا جاي هلاكت است، آنجا مدينه است» گويد: ابن مسعود سوي او گشت و ميگريست، پس او را غسل داديم و كفن كرديم و خيمه او را ديديم كه به مشك آغشته بود. به زن گفتيم: «اين چيست؟» گفت: «مشكي بود و چون مرگش در رسيد گفت كساني بر مرده حاضر مي‌شوند كه بوي را درك مي‌كنند اما چيزي نمي‌خورند اين مشك را با آب بياميز و به خيمه بپاش و آنها را به بوي خوش پذيرايي كن و اين گوشت را بپز كه قومي پارسا بنزد من حضور مي‌يابند و عهده‌دار دفنم مي‌شوند، آنها را مهمان كن» گويد: و چون وي را دفن كرديم زن ما را بغذا خواند و خورديم و خواستيم او را ببريم ابن مسعود گفت: «امير مؤمنان نزديك است، از او اجازه بگيريم» پس سوي مكه رفتيم و خبر را با عثمان بگفتيم كه گفت: «خدا ابو ذر را رحمت كند و سكونت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2165
ربذه را به او ببخشد» و چون حركت كرد و از مكه برون شد راه ربذه گرفت و خانواده ابو ذر را به خانواده خود پيوست و سوي مدينه رفت و ما سوي عراق رفتيم. جمع ما اينان بودند: ابن مسعود، ابو مفزر تميمي، بكر بن عبد الله تميمي، اسود بن يزيد نخعي، علقمة ابن قيس نخعي، خلخال بن ذري ضبي، و حارث بن سويد تميمي، عمرو بن عتبة بن فرقد سلمي، ابن ربيعه سلمي، ابو رافع مزني، سويد بن مثعه تميمي، زياد بن معاويه نخعي برادر قرثع ضبي و برادر معضد شيباني.
بسال سي و دوم ابن عامر مرو روذ و طالقان و فارياب و گورگان و طخارستان را گشود.
 
سخن از خبر اين فتوح‌
 
ابن سيرين گويد: ابن عامر احنف بن قيس را سوي مرو روذ فرستاد كه مردم آنجا را محاصره كرد، آنها برون شدند و جنگ انداختند و مسلمانان هزيمتشان كردند و سوي قلعه پس راندند كه در بالاي قلعه گفتند: «اي گروه. عربان! شما به نزد ما چنان نبوديد كه اكنون مي‌بينيم اگر ميدانستيم كه شما چنينيد كه مي‌بينيم ما و شما وضعي ديگر داشتيم، امروز را به ما مهلت دهيد كه در كار خويش بنگريم و به اردوگاه پيشين باز رويد.» احنف باز گشت و صبحگاهان سوي آنها حمله برد، آنها نيز براي جنگ وي آماده شده بودند و يكي از عجمان در آمد كه نامه‌اي از شهر با وي بود گفت: «من فرستاده‌ام، امانم دهيد» امانش دادند و معلوم شد فرستاده مرزبان مرو است و برادر- زاده و ترجمان اوست. نامه مرزبان به احنف بود كه نامه را بخواند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2166
گويد: نامه چنين بود:
«به سالار سپاه. ما حمد خدائي مي‌كنيم كه نوبت‌ها به دست «اوست هر ملكي را كه خواهد ديگر كند و هر كه را خواهد از پي زبوني «بر دارد و هر كه را خواهد از پس والايي فرو نهد مسلماني جد من و «بزرگواري و حرمتي كه از يار شما ديده بود مرا به صلح و مسالمت شما «و واميدارد، خوش آمديد و خوشدل باشيد، من شما را به صلح دعوت «مي‌كنم كه ميان ما صلح باشد و شصت هزار درم خراج بشما دهم و تيولهايي «كه خسرو شاه شاهان بوقت كشتن ماري كه مردم مي‌خورد و راه زمينها و «دهكده‌ها را بريده بود بحد پدرم داده بود با مردان آن بدست من واگذاريد «و از هيچكس از خاندان من خراج نگيريد و مرزباني از خاندانم بديگران «انتقال نيابد. اگر اين را براي من مقرر كني سوي تو آيم اينك «برادرزاده‌ام ماهك را سوي تو فرستادم كه بر آنچه خواسته‌ام از تو قول «و قرار گيرد.» گويد: احنف بدو نوشت:
«بنام خداي رحمان رحيم:
«از صخر بن قيس سالار سپاه به باذان مرزبان مرو روذ و «چابكسواران و عجماني كه با ويند. درود بر آنكه پيروي هدايت كند و «و ايمان آرد و پرهيزكار باشد. اما بعد برادرزاده‌ات ماهك پيش من آمد و «به نيكخواهي تو كوشيد و پيام ترا آورد و من آن را با مسلماناني كه با منند «در ميان نهادم و من و آنها در باره آن هم سخنيم و آنچه را خواسته‌اي «مي‌پذيريم. پيشنهاد كرده بودي كه بابت مزدوران و كشاورزان و زمينهاي «خود شصت هزار درم به من و امير مسلمانان كه پس از من آيد بدهي بجز «زمينهايي كه خسرو ستمگر خويش، بسبب كشتن ماري كه در زمين تباهي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2167
«كرده بود و راهها را بريده بود تيول جد پدر تو كرده است، زمين از آن «خداست و از آن پيمبر او كه بهر كس از بندگان خويش كه خواهد دهد، «بشرط آنكه مسلمانان را ياري دهي و اگر خواستند همراه چابكسواراني كه «پيش تواند با دشمنشان جنگ كني مسلمانان نيز ترا بر ضد كساني كه بجنگ «همكيشان مجاور تو آيند كمك كنند و بر اين، مكتوبي از من بتو داده شود «كه پس از من حجت تو باشد و بر تو و هيچكس از خاندانت و «خويشاوندانت خراج نباشد. اگر مسلمان شدي و پيرو پيمبر شدي پيش «مسلمانان مقرري و حرمت و روزي داراي و برادرشان مي‌شوي. ذمه «من و ذمه پدرم و ذمه مسلمانان و ذمه پدرانشان در گرو اين است.» «جزء بن معاوية (يا معاوية بن جزء) سعدي و حمزه بن هرماس و حميد بن خيار، «هر دوان مازني، و عياض بن ورقا اسدي شاهد اين نامه شدند و كيسان وابسته «بني ثعلبه نوشت بروز يكشنبه ماه حرام خداي و سالار سپاه احنف بن قيس «مهر زد و نقش مهر احنف نعبد الله است.
مصعب بن حيان بنقل از برادرش مقاتل بن حيان گويد: ابن عامر با مردم مرو صلح كرد و احنف را با چهار هزار كس سوي طخارستان فرستاد كه برفت تا در مرو روذ به محل قصر احنف رسيد و مردم طخارستان و مردم گوزگان و طالقان و فارياب بر ضد او فراهم آمدند و سه گروه بودند: سي هزار.
خبر آنها و فراهم آمد نشان باحنف رسيد و با كسان مشورت كرد كه اختلاف كردند يكي مي‌گفت: «سوي مرو باز رويم.» يكي مي‌گفت: «سوي ابر شهر باز رويم» يكي مي‌گفت: «بمانيم و كمك بخواهيم.» يكي مي‌گفت: «مقابله كنيم و جنگ كنيم.» گويد: شبانگاه احنف برون شد و در اردوگاه مي‌رفت و گفتگوي مردم ميشنيد تا بر مردم خيمه‌اي گذشت كه يكي زير ديك آتش مي‌كرد يا خمير مي‌كرد و گفتگو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2168
داشتند. يكيشان گفت: «راي درست اينست كه صبحگاهان امير حركت كند و هر كجا شد با قوم تلاقي كند كه بيشتر بيمناك شوند و جنگ كند.» آنكه بديگ يا خمير مشغول بود گفت: «اگر چنين كند خطا كرده و شما نيز بخطا مي‌رويد، مي‌گوييد با جمع دشمن در صحرا و در ديارشان روبرو شود و با تعداد كم با جمع بسيار مقابله كند كه بيك يورش ما را بشكنند. راي درست اينست كه ميان مرغاب و كوه فرود آيد و مرغاب را براست خود و كوه را بچپ خود شد و از دشمن اگر چه بسيار باشند، بيشتر از تعداد يارانش با وي روبرو نشود.» گويد: احنف بازگشت و گفته او را پسنديده بود.
گويد: پس اردو زد و بماند و مردم مرو كس فرستادند كه بكمك وي جنگ كنند.
گفت: «من خوش ندارم كه از مشركان كمك گيرم بر قراري كه داريم و در ميانه نهاده‌ايم بمانيد: اگر ظفر يابيم ما برقرار خويش هستيم و اگر بر ما ظفر يافتند و بجنگ شما آمدند از خودتان دفاع كنيد.» گويد: هنگام نماز عصر مشركان هجوم آوردند و مسلمانان مقابله كردند و جنگيدند تا شب در آمد، احنف شعر ابن جوبه اعرجي را به تمثيل مي‌خواند بدين مضمون:
«آنكه نبايد از مرگ هراس كند «جوان دليريست كه دنباله ندارد.» أبو الأشهب سعدي بنقل از پدرش گويد: شبانگاهان ميان احنف و جمع مسلمانان با مردم مرو روذ و طالقان و فارياب و گوزگان تلاقي شد و با آنها جنگ كرد تا بيشتر شب برفت آنگاه خدا هزيمتشان كرد و مسلمانان از آنها بكشتند تا به رسكن رسيدند كه دوازده فرسنگي قصر احنف بود و چنان بود كه مرزبان مرو- روذ چيزي را كه بر آن صلح كرده بودند بار نكرده بود تا ببيند سرانجام كارشان چه مي‌شود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2169
گويد و چون احنف ظفر يافت دو كس را سوي مرزبان فرستاد و به آنها دستور داد با وي سخن نكنند تا وصول كنند و آنها چنان كردند و مرزبان بدانست كه ظفر يافته‌اند كه چنين مي‌كنند و آنچه را بعهده داشت بار كرد.
مفضل ضبي به نقل از پدرش گويد: اقرع بن حابس سوي گوزگان رفت كه احنف او را با يك دسته سوار سوي باقيمانده گروههايي فرستاد كه هزيمتشان كرده بود. اقرع با آنها بجنگيد و مسلمانان يورش بردند و تني چند از زبده سوارانشان كشته شد آنگاه خدا مسلمانان را بر آنها ظفر داد كه هزيمتشان كردند و كشتار كردند.
كثير بهشلي در اين باره شعري گفت به اين مضمون:
«آب ابرها قتلگاه جوانان را «كه در گوزگان بود سيراب كرد «نزديك دو قصر روستاي حوط «كه دو اقرع آنجاشان كشانيده بودند» كه قصيده‌اي دراز است.
در همين سال ميان احنف و مردم بلخ صلح شد.
 
سخن از خبر صلح بلخ‌
 
اياس بن مهلب گويد: احنف از مرو روذ سوي بلخ رفت و آنجا را محاصره كرد و مردم بلخ با وي بر چهار صد هزار صلح كردند كه بدان رضايت داد و پسر عموي خود اسيد بن متشمس را آنجا گماشت تا چيزي را كه بر سر آن صلح كرده بودند بگيرد و خود سوي خوارزم رفت و ببود تا زمستان بر او تاخت و بياران خويش گفت: «راي شما چيست؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2170
حصين گفت:
«عمر بن معديكرب بتو گفته» گفت: «چه گفته؟» گفت: «گفته» وقتي كاري را نتواني كرد آن را بگذار.» «و سوي كاري رو كه تواني كرد.» (و اين شعري معروف است و چون مثال روان. م) گويد: احنف دستور رحيل داد و سوي بلخ باز گشت، عموزاده او چيزي را كه بر سر آن صلح كرده بودند گرفته بود، هنگامي كه وصول مي‌كرد مهرگان رسيده بود و هديه‌هايي از ظروف طلا و نقره و دينار و درهم و جامه براي وي آوردند.
عموزاده احنف گفت: «اين جزو چيزيست كه بر سر آن با شما صلح كرده‌ايم؟» گفتند: «اين چيزيست كه در اين روز به حاكم خود مي‌دهيم كه او را بر سر رأفت آريم.» گفت: «اين چه روزيست؟» گفتند: «مهرگان» گفت: «نمي‌دانم اين چيست، اما خوش ندارم آنرا رد كنم شايد جزو حق من است، آنرا مي‌گيرم و جدا نگه مي‌دارم تا ببينم.» پس آن را بگرفت و چون احنف بيامد بدو خبر داد، احنف از مردم در باره آن پرسش كرد كه همان گفتند كه با عموزاده وي گفته بودند.
گفت: «آنرا پيش امير مي‌برم» پس، آن را پيش ابن عامر برد و قصه را با وي بگفت.
ابن عامر گفت: «اي ابو بحر! آنرا برگير كه از آن تست.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2171
گفت: «مرا بدان حاجت نيست.» گفت: «اي مسمار بردار.» حسن گويد: «قرشي آنرا برداشت» و از آن او شد.
محمد مري به نقل از پيران بني مرده گويد: احنف، بشر بن متشمس را بر بلخ گماشت.
صدقه بن حميد به نقل از پدرش گويد: وقتي ابن عامر با مردم مرو صلح كرد و احنف با مردم بلخ صلح كرد، خليد بن عبد الله حنفي را سوي هرات و باد غيس فرستاد كه آن را بگشود، پس از آن كافر شدند و به قارن پيوستند.
داود گويد: وقتي احنف پيش ابن عامر باز گشت مردم به ابن عامر گفتند:
«هيچ كس چندان فتح كه تو كرده‌اي نكرده كه فارس و كرمان و سيستان و همه خراسان را گشوده‌اي.» گفت: «بايد به سپاسداري خدا از اينجا محرم شوم و آهنگ عمره كنم.» و از نيشابور احرام عمره بست و چون پيش عثمان رسيد وي را بر احرام بستن از خراسان ملامت كرد و گفت: «بهتر بود اين كار را از همانجا كه مردم احرام مي‌بندند كرده بودي.» سكن بن قتاده عريني گويد: ابن عامر، قيس بن هيثم را در خراسان جانشين خويش كرد و بسال سي و دوم از آنجا در آمد.
گويد: پس قارون گروهي بسيار از ناحيه دو طبس و مردم بادغيس و هرات و قهستان فراهم آورد و با چهل هزار كس بيامد. قيس به عبد الله بن خازم گفت: «راي تو چيست؟» گفت: «راي من اينست كه ولايت را رها كني كه من امير آنم و دستور ابن- عامر پيش من است كه اگر در خراسان جنگي بود من امير آن باشم» و نامه‌اي را كه ساخته بود در آورد و قيس نخواست با او در افتد، ولايت را با او گذاشت و پيش ابن عامر آمد كه او را ملامت كرد و گفت: «ولايت را در حال جنگ رها كردي و آمدي؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2172
گفت: «دستوري از تو پيش من آورد.» مادر ابن عامر گفت: «گفته بودم كه آنها را در يك ولايت مگذار كه بر وي بشورد.» گويد: ابن خازم با چهار هزار كس سوي قارن رفت و بمردم گفت كه چربي همراه برداشتند و چون نزديك اردوي قارن رسيد به مردم گفت هر كدامتان كهنه‌اي از پنبه يا پشم هر چه همراه داريد به سر نيزه خود كنيد و چربي، روغن يا روغن زيتون يا پيه به آن بماليد. آنگاه برفت و شبانگاه ششصد كس را بعنوان مقدمه سپاه پيش فرستاد و خود از دنبال برفت و كسان را گفت تا آتش به نيزه‌ها زدند و هر يك از آتش ديگري گرفتند.
گويد: وقتي مقدمه سپاه وي را باردوگاه قارن رسيد و با نگهبانان اردو در افتادند و مردم دهشت زده كه خود را از شبيخون در امان پنداشته بودند در هم افتادند، ابن خازم نزديك شد و شعله‌ها را از چپ و راست نمودار شد كه پيش مي‌آمد و پس مي‌رفت و بالا و زير مي‌شد و كس را نمي‌ديدند و به هول افتادند و مقدمه ابن خازم با آنها بجنگ بودند. آنگاه ابن خازم با مسلمانان در رسيد و قارن كشته شد و دشمن هزيمت شد كه تعقيبشان كردند و چنانكه مي‌خواستند كشتار كردند و اسير بسيار گرفتند.
بگفته يكي از پيران بني تميم مادر صلت بن حريث از اسيران سپاه قارن بود و نيز مادر زياد بن ربيع و مادر ابو عبد الله عون بن عون فقيه، از آنها بودند.
مسلمه گويد: ابن خازم اردوگاه قارن را با هر چه در آن بود بگرفت و خبر فتح را براي ابن عامر نوشت كه خشنود شد و او را بر خراسان نگهداشت و آنجا ببود تا جنگ جمل بسر رفت و به بصره آمد و در جنگ ابن حضرمي حضور داشت و در خانه سنبيل با وي بود.
سليمان بن كثير خزاعي گويد: قارن گروهي فراوان بر ضد مسلمانان فراهم آورد كه مسلمانان در كار آنها نگران شدند، قيس بن هيشم به عبد الله بن خازم گفت: «رأي من
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌5، ص: 2173
اينست كه در مقابل انبوهي كه سوي ما آمده‌اند تاب نداري، پيش ابن عامر رو و كثرت سپاهي را كه بر ضد ما فراهم كرده‌اند با وي بگوي. ما در اين قلعه‌ها مي‌مانيم و وقت مي‌گذرانيم تا بيايي و كمك شما برسد.» گويد: پس قيس بن هيثم روان شد و چون دور رفت، ابن خازم دستوري نشان داد و گفت: «ابن عامر مرا بر خراسان گماشته». و سوي قارن رفت و بر او ظفر يافت و خبر فتح را براي ابن عامر نوشت و ابن عامر او را در خراسان نگهداشت و مردم بصره پيوسته با آن كسان از مردم خراسان كه صلح نكرده بودند، غزا مي‌كردند و چون باز مي‌گشتند چهار هزار كس عقبدار بجا مي‌نهادند و چنين بودند تا فتنه رخ داد.
 
تاریخ طبری 21
سخن از سبب رفتن مصعب سوي مختار و حكايت كشته شدن وي‌
 
حبيب بن بديل گويد: وقتي شبث به نزد مصعب رسيد بر استري بود كه دم آنرا بريده بود و قسمتي از گوش آنرا نيز بريده بود. قباي خويش را نيز دريده بود و بانگ مي‌زد: «آي كمك، آي كمك» گويد: پيش مصعب رفتند و بدو گفتند: «بر در يكي هست كه بانگ مي‌زند:
______________________________
[1] قصص، آيه: 5
[2] قصص، آيه: 6
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3395
آي كمك آي كمك. و قبايش دريده و چنين و چنان است» مصعب گفت: «بله، اين شبث بن ربعي است كسي جز او چنين نمي‌كند، بياريدش» گويد: پس شبث را پيش وي بردند، بزرگان مردم كوفه نيز بيامدند و به نزد مصعب وارد شدند و بدو گفتند كه بر مخالفت مختار اتفاق كرده‌اند و از بليه خويش و اينكه غلامان و آزادشدگانشان بر آنها تاخته بودند سخن آوردند و شكايت بدو بردند و ياري خواستند كه با آنها به مقابله مختار رود.
گويد: محمد بن اشعث بن قيس نيز پيش آنها آمد، وي در جنگ كوفه حضور نداشته بود كه در قصر خويش نزديك قادسيه در طيزناباد مقر داشته بود و چون از هزيمت كسان خبر يافت براي حركت آماده شد. در اين اثنا مختار درباره او پرسيد كه جايش را خبر دادند و عبد الله بن قراد خثعمي را با يكصد كس سوي او فرستاد كه چون روان شدند و او خبر يافت كه نزديك وي رسيده‌اند از راه صحرا سوي مصعب روان شد و بدو پيوست و چون به نزد مصعب رسيد وي را به حركت ترغيب كرد. مصعب او را به سبب اعتبارش تقرب داد و حرمت كرد.
گويد: مختار كس سوي خانه محمد بن اشعث فرستاد و آنرا ويران كرد.
يوسف بن يزيد گويد: مصعب وقتي مي‌خواست سوي كوفه رود، كه كسان بسيار با وي سخن كرده بودند، به محمد بن اشعث گفت: «حركت نمي‌كنم تا مهلب ابن ابي صفره سوي من آيد» گويد: «آنگاه مصعب به مهلب كه عامل وي بر فارس بود نوشت پيش ما بيا كه در كار ما حاضر باشي كه مي‌خواهيم سوي كوفه رويم» اما مهلب و يارانش نيامدند و كار خراج را دستاويز كرد كه آمدن را خوش نداشت.
گويد: مصعب به محمد بن اشعث در اثناي يكي از ترغيبها كه از او مي‌كرد گفت كه پيش مهلب رود و او را بياورد و بدو گفت تا مهلب نيايد حركت نخواهد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3396
كرد. پس محمد بن اشعث با نامه مصعب پيش مهلب رفت و چون نامه را بخواند بدو گفت: «اي ابو محمد كسي همانند تو پيك مي‌شود! مگر مصعب پيكي جز تو نيافت.» محمد گفت: «به خدا من پيك كسي نيستم، اما غلامان و آزادشدگان ما بر زنان و فرزندان و حرم ما تسلط يافته‌اند.» گويد: پس مهلب حركت كرد با گروههاي انبوه و اموال بسيار، به ترتيبي كه هيچكس از مردم بصره چنان نبودند.
گويد: وقتي مهلب به بصره رسيد، به در مصعب رفت كه پيش وي در آيد كه به كسان اجازه ورود داده بود اما حاجب مانع او شد كه مهلب را نمي‌شناخت.
مهلب دست در آورد و بيني او را بشكست كه پيش مصعب رفت و خون از بيني‌اش روان بود كه بدو گفت: «چه شده؟» گفت: «يكي كه نمي‌شناسمش مرا زد.» گويد: در اين وقت مهلب در آمد و حاجب گفت: «همين است» مصعب بدو گفت: «به جاي خودت برو» آنگاه مصعب كسان را گفت كه به نزد پل بزرگ اردو بزنند. عبد الرحمن بن مخنف را خواست و بدو گفت: «سوي كوفه رو و همه كساني را كه مي‌تواني سوي من آر و آنها را نهاني به بيعت من دعوت كن.» گويد: ياران مختار از او بازماندند و از اطراف وي برفتند و در خانه‌هاي خويش نشسته بودند و رخ نمي‌نمودند.
گويد: مصعب برون شد، عباد بن حصين حبطي را كه از مردم بني تميم بود با مقدمه خويش فرستاد. عمر بن عبيد الله را بر پهلوي راست سپاه خويش گماشت، مهلب بن ابي صفره را بر پهلوي چپ گماشت. مالك بن مسمع را بر مردم بكر بن وائل گماشت كه در يكي از پنج ناحيه بصره جاي داشتند، مالك بن منذر را بر مردم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3397
عبد القيس گماشت كه از ناحيه ديگر بصره بودند احنف بن قيس را بر مردم تميم گماشت كه از ناحيه ديگر بودند، زياد بن عمرو ازدي را بر ازديان گماشت كه از ناحيه ديگر بودند، قيس بن هيثم را نيز بر مردم بيرون شهر گماشت.
گويد: مختار خبر يافت و ميان ياران خويش به پا خاست و حمد خدا گفت و ثناي او كرد و گفت: «اي مردم كوفه، اي اهل دين و ياران حق و پشتيبانان ضعيف و شيعيان پيمبر و آل پيمبر، فراريان شما كه با شما ستم كرده بودند پيش فاسقان همانند خويش رفته‌اند و آنها را بر ضد شما به گمراهي كشيده‌اند تا حق محو شود و باطل جان گيرد و دوستان خدا كشته شوند. به خدا اگر شما هلاك شويد پرستش خداي با دروغ بستن به خداي و لعن خاندان پيمبر وي در آميزد، با احمر بن شميط حركت كنيد كه اگر با آنها مقابله كنيد ان شاء الله همانند مردم عاد و ارم نابودشان مي‌كنيد.» گويد: احمر بن شميط بيرون شد و در حمام اعين اردو زد. مختار نيز سران چهار ناحيه شهر را كه با ابن اشتر بوده بودند خواست و همراه ابن شميط فرستاد چنانكه با ابن اشتر مي‌فرستاده بود، كه چون ديده بودند ابن اشتر در كار مختار سستي مي‌كند از او جدا شده بودند و كناره گرفته بودند كه مختار آنها را با ابن شميط فرستاد و سپاهي انبوه همراه وي كرد.
گويد: ابن شميط برون شد و ابن كامل شاكري را بر مقدمه سپاه خويش گماشت. آنگاه برفت تا به مذار رسيد، مصعب نيز بيامد و نزديك وي اردو زد آنگاه هر كدامشان سپاه خويش را بياراستند و پس از آن به مقابله همديگر رفتند.
گويد: ابن شميط، عبد الله بن كامل شاكري را بر پهلوي راست سپاه خويش نهاد، عبد الله بن وهب جشمي را بر پهلوي چپ گماشت. رزين عبد سلولي سالار سواران شد و كثير بن اسماعيل كندي كه در جنگ خازر همراه ابراهيم بن اشتر بوده بود سالار پيادگان. كيسان، ابو عمره، را كه وابسته عرينه بود سالار آزادشدگان كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3398
گويد: عبد الله بن وهب بن انس جشمي كه پهلودار چپ ابن شميط بود پيش وي آمد و گفت: «آزادشدگان و غلامان به هنگام نبرد سستي مي‌كنند بسيار كس از آنها بر اسبان سوارند و تو پياده‌اي به آنها دستور بده مانند تو پياده شوند و از تو تبعيت كنند كه بيم دارم اگر لختي بجنگند و به معرض ضربات نيزه و شمشير باشند بر- اسبان خويش بگريزند و ترا واگذارند، اگر پياده‌شان كني به ناچار ثبات ورزند.» اين سخن را از روي دغلي با آزادشدگان و غلامان مي‌گفت به سبب رفتاري كه در كوفه از آنها ديده بودند و مي‌خواست اگر جنگ به ضررشان بود غلامان و آزادشدگان پياده باشند و هيچكس از آنها جان به در نبرد، اما ابن شميط بد گمان نشد و پنداشت كه قصد نيكخواهي دارد كه آنها ثبات ورزند و بجنگند. پس گفت: «اي گروه آزادشدگان با من پياده شويد و بجنگيد» گويد: آنها پياده شدند و پيش روي او و پرچمش جاي گرفتند.
گويد: «مصعب بن زبير بيامد، عباد بن حصين را سالار سواران كرده بود، عباد بيامد تا نزديك ابن شميط و ياران وي رسيد و گفت: «ما شما را به كتاب خدا و سنت پيمبرش و بيعت امير مؤمنان عبد الله بن زبير دعوت مي‌كنيم.» گويد: آنها نيز گفتند: «ما شما را به كتاب خدا و سنت پيمبرش و بيعت امير مختار دعوت مي‌كنيم و اينكه كار خلافت را در خاندان پيمبر به شوري واگذاريم كه هر كه پندارد كه كسي حق دارد بر آنها خلافت كند ما از او بيزاريم و با وي نبرد مي‌كنيم.» گويد: عباد پيش مصعب بازگشت و بدو خبر داد.
مصعب گفت: «به آنها حمله كن» عباد بازگشت و به ابن شميط و ياران وي حمله برد و هيچكس از آنها از جاي نرفت، آنگاه به جاي خويش باز رفت. پس از آن مهلب بيامد و جاي وي را گرفت آنگاه مهلب به ابن كامل و يارانش حمله برد. ياران ابن كامل نيز
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3399
حمله بردند و دو گروه در هم افتادند. ابن كامل پياده شد پس از آن مهلب برفت و به جاي خود ايستاد و لختي ببودند. آنگاه مهلب به ياران خويش گفت: «يك حمله دليرانه كنيد كه اين قوم با حمله‌اي كه آوردند در شما طمع بسته‌اند.» پس حمله‌اي سخت آغاز كردند كه قوم پشت بكردند اما ابن كامل با كساني از مردم همدان ثبات ورزيد. مهلب شعارهايشان را مي‌شنيد كه: من جوان شاكريم، من جوان شباميم، من جوان ثوريم، و طولي نكشيد كه هزيمت شدند. عمر بن عبيد الله بن معمر به عبد الله بن انس حمله برد و مدتي جنگ كرد آنگاه برفت پس از آن جماعت به يك جا به ابن شميط حمله بردند كه نبرد كرد تا كشته شد. ياران وي ميان خويش بانگ مي‌زدند: «اي مردم بجيله و خثعم، ثبات، ثبات.» اما مهلب به آنها بانگ زد: «فرار كنيد كه فرار مايه نجات شماست. چرا خودتان را با اين دو برده به كشتن مي‌دهيد، خدا كوششتان را به گمراهي برد.» گويد: آنگاه مهلب به ياران خويش نگريست و گفت: «امروز كشتار بسيار از قوم من بود» آنگاه سواران به پيادگان ابن شميط تاختند كه از هم جدا شدند و هزيمت شدند و راه صحرا گرفتند.
گويد: مصعب، عباد بن حصين را با سواران فرستاد و گفت: «هر كه را به اسيري گرفتي گردنش را بزن» محمد بن اشعث را با گروهي انبوه از سواران كوفه كه مختار برونشان كرده بود فرستاد و گفت: «اينك خونيهاي شما» و اينان نسبت به هزيمتيان سخت‌تر از مردم بصره بودند كه هر يك از آنها را مي‌گرفتند مي‌كشتند و اسيري نمي‌گرفتند كه او را ببخشند.
گويد: از اين سپاه جز گروهي از سواران نجات نيافتند، پيادگان همگي بجز اندكي نابود شدند.
معاوية بن قره مزني گويد: به يكي از آنها رسيدم و سر نيزه را در چشمش فرو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3400
بردم و نيزه را در چشمش تكان مي‌دادم.» راوي گويد: بدو گفتم: «چنين كردي؟» گفت: «آري به نزد ما خون آنها از خون تركان و ديلمان حلالتر بود.» گويد: معاوية بن قره قاضي مردم بصره بود.
اعشي درباره اين نبرد شعري دارد به اين مضمون:
«آيا شنيده‌اي كه مردم بجيله «در مذار چه كشيدند؟
«همه روز معرض ضربات شمشير و نيزه بودند «گويي ابري بر آنها صاعقه باريد «و در آنجا همگي به هلاكت افتادند «اگر از كوفه گذر كردي «به ياران مختار بگوي «كه ناچيز شدند «از كشتگانشان و فراريانشان كه «در صحراها كشته مي‌شدند «دلم خنك شد «هلاكت قومم مرا خوشحال نكرد «اگر چه به اختيار رفته بودند «ولي از آن زبوني و ننگ «كه به ابو اسحاق رسيد «خرسند شدم.» گويد: مصعب بيامد تا از مقابل واسط نيزار گذشت، آن وقت هنوز واسط بنيان نگرفته بود، آنگاه راه كسكر گرفت و پيادگان را با بارهايشان و ضعيفان قوم به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3401
كشتي‌ها نشانيد كه از رودي به نام رود خرشاذ برفتند و از آن رود به رود ديگر رفتند به نام قوسان و از اين رود آنها را به فرات رسانيد فضيل بن خديج كندي گويد: مردم بصره بيرون مي‌آمدند و كشتي‌هاي خويش را مي‌كشيدند و مي‌گفتند:
«مصعب كشيدن طناب كشتي را «و كشيدن كشتي‌هاي بزرگ طنابدار را «عادت ما كرده است.» گويد: وقتي عجماني كه با مختار بودند از سرنوشت برادرانشان كه همراه ابن شميط رفته بودند خبر يافتند به فارسي گفتند: «اين بار دروغ گفت» [1] عبد الرحمن بن ابي عمير ثقفي گويد: به خدا به نزد مختار نشسته بودم كه خبر هزيمت قوم آمد.
گويد: روي به من كرد و گفت: «به خدا از غلامان كشتاري كرده‌اند كه هرگز كسي مانند آن نشنيده» آنگاه گفت: «ابن شميط و ابن كامل و فلان و فلان كشته شده‌اند» و كساني از مردان عرب را نام برد كه در جنگ كشته شده بودند و يكي‌شان در جنگ از يك گروه بيشتر بود.
گويد: گفتم: «به خدا اين مصيبت است.» گفت: «از مرگ چاره نيست، و من هيچ مرگي را همانند مرگ ابن شميط دوست ندارم، چه خوش است مردانه كشته شدن.» گويد: دانستم كه اين مرد به خاطر گرفته كه اگر به مقصود نرسيد چندان نبرد كند تا جان بدهد.
گويد: و چون مختار خبر يافت كه از راه آب و خشكي سوي وي مي‌آيند برفت تا با كسان خود در سليحين فرود آيد كه محل تلاقي رودها، رود حيره و رود سليحين و رود قادسيه و رود برسف، بود و فرات را به طرف رودها بست كه همه آب
______________________________
[1] عين جمله در متن بفارسي آمده
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3402
آن در رودها افتاد و كشتي‌هاي مردم بصره در گل ماند و چون اين را بديدند از كشتي‌ها برون شدند و به راه افتادند، سوارانشان نيز به تاخت بيامدند تا نزديك بند رسيدند و آنرا شكستند و راه كوفه گرفتند.
گويد: و چون مختار اين را بديد سوي آنها آمد و در حرورا فرود آمد و ميان آنها و كوفه حايل شد، قصر خويش را با مسجد استوار كرده بود و لوازم حصار آنجا برده بود.
گويد: پس مصعب سوي وي آمد كه در حرورا بود و عبد الله بن شداد را بر- كوفه جانشين خويش كرده بود، مختار به مقابله مصعب رفت. سليم بن يزيد كندي را بر پهلوي راست خويش نهاده بود، سعيد بن منقذ ثوري را بر پهلوي چپ نهاده بود، عبد الله بن قراد خثعمي آن روز سالار نگهبانان وي بود، عمرو بن عبد الله نهدي را بر سواران گماشته بود و مالك بن عمرو نهدي را بر پيادگان گماشته بود.
گويد: مصعب نيز مهلب بن ابي صفره را بر پهلوي راست خويش نهاده بود.
عمير بن عبيد الله تيمي را بر پهلوي چپ نهاده بود، عباد بن حبطي سالار سواران بود، مقاتل بن مسمع بكري سالار پيادگان بود، خود مصعب پياده شده بود و راه مي‌رفت و كماني به دوش آويخته بود.
گويد: مصعب، محمد بن اشعث را سالار مردم كوفه كرد. محمد بيامد و در جانب مغرب و طرف راست، ما بين مصعب و مختار، جاي گرفت.
گويد: و چون مختار اين را بديد براي مقابله با مردم هر يك از پنج ناحيه بصره، يكي از ياران خويش را روانه كرد. سعيد بن منقذ پهلودار چپ را سوي بكر بن وائل فرستاد كه سالارشان مالك بن مسمع بكري بود، عبد الرحمن بن شريح شبامي را كه عهده‌دار بيت المال وي بود سوي عبد القيس فرستاد كه سالارشان مالك ابن منذر بود. عبد الله بن جعده قرشي مخزومي را سوي مردم بيرون شهر فرستاد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3403
كه سالارشان قيس بن سهم سهمي بود. مسافر بن سعيد ناعطي را سوي مردم ازد فرستاد كه سالارشان زياد بن عمرو عتكي بود. سليم بن يزيد كندي پهلودار راست خويش را سوي بني تميم فرستاد كه سالارشان احنف بن قيس بود. سايب بن مالك اشعري را نيز سوي محمد بن اشعث فرستاد و خود با بقيه يارانش بماند.
گويد: پس دو قوم پيش رفتند و به همديگر نزديك شدند. سعيد بن منقذ و عبد الرحمن بن شريح به مردم بكر بن وائل و عبد القيس كه در پهلوي چپ بودند و سالارشان عمرو بن عبيد الله تيمي بود حمله بردند و مردم ربيعه با آنها نبردي سخت كردند و مقاومت آوردند. سعيد بن منقذ و عبد الرحمن بن شريح نيز از مقابل آنها، پس نرفتند وقتي يكيشان حمله مي‌برد و باز مي‌آمد ديگري حمله مي‌برد و بسا مي‌شد كه با هم حمله مي‌بردند.
گويد: مصعب كس پيش مهلب فرستاد كه براي حمله به گروه مقابل خويش در انتظار چيستي؟ با ياران خويش حمله كن.
مهلب گفت: «به خدا تا فرصت به دست نيارم از ترس مردم كوفه مردم ازد و تميم را به كشتن نمي‌دهم.» گويد: مختار كس پيش عبد الله بن جعده فرستاد كه به گروه مقابل خويش حمله كن و او به مردم بيرون شهر حمله برد و پسشان راند تا پيش مصعب رسيدند، مصعب زانو زد كه اهل فرار نبود و تيرهاي خويش را بينداخت، كسان به نزد وي پياده شدند و لختي نبرد كردند آنگاه دو گروه از هم جدا شدند.
گويد: مصعب كس پيش مهلب فرستاد كه بر دو گروه از پنج گروه بصره بود همه تازه نفس با جمع انبوه و سواران بسيار، و گفت: «بي‌پدر براي حمله بردن بر اين قوم در انتظار چيستي؟» گويد: مهلب باز مدتي نه چندان دراز صبر كرد، آنگاه به ياران خويش گفت: «از آغاز روز كسان نبرد كردند و شما ايستاده بوديد، آنها نبردي نيكو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3404
كرده‌اند و اينك نوبت شماست حمله بريد و از خدا كمك جوييد و پايمردي كنيد.» گويد: كساني كه با وي بودند حمله‌اي سخت بردند و ياران مختار را به سختي در هم شكستند و آنها را عقب راندند. عبد الله بن عمرو نهدي كه از اهل صفين بود گفت: «خدايا من بر همانم كه در شب پنجشنبه صفين بودم خدايا از كار اينان يعني يارانش كه هزيمت شده بودند بيزارم و از اين كسان نيز يعني ياران مصعب بيزارم» آنگاه با شمشير خويش نبرد كرد تا كشته شد.
گويد: اسب مالك بن عمرو نهدي، ابو نمران، را كه سالار پيادگان بود پيش وي بردند كه بر نشست. ياران مختار به شدت در هم شكسته شدند، گفتي بيشه‌اي بودند كه حريق در آن افتاده بود. مالك وقتي بر نشست گفت: «از بر نشستن چه سود، به خدا اگر اينجا كشته شوم بهتر از آن است كه در خانه‌ام بكشندم، اهل نصرت كجايند، اهل ثبات كجايند؟» گويد: در حدود پنجاه كس سوي وي آمدند كه بر ياران محمد بن اشعث حمله برد و اين به هنگام شب بود. محمد بن اشعث با بيشتر يارانش در سمت وي كشته شدند، بعضي‌ها گفته‌اند او محمد بن اشعث را كشته بود، ابو نمران را نيز پهلوي وي كشته يافتند، مردم كنده پندارند كه عبد الملك بن اشاءة كندي او را كشت كه وقتي مختار با ياران خويش بر كشته محمد بن اشعث گذشت گفت: «اي گروه ياران، بر روبهان حيله‌گر حمله بريد» و چون حمله بردند ابو نمران كشته شد. مردم خثعم پنداشته‌اند كه عبد الله بن قراد او را كشته بود.
ابو مخنف گويد: از عوف بن عمرو جشمي شنيدم كه يكي از غلامان آنها وي را كشته بود. بدين سان چهار كس دعوي كشتن وي را داشتند و پنداشتند كه هر كدام به تنهايي او را كشته‌اند.
گويد: ياران سعيد بن منقذ هزيمت شدند و او با گروهي از قوم خويش، در حدود هفتاد كس، نبرد كردند تا كشته شدند. سليم بن يزيد كندي نيز
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3405
با نود كس از قوم خويش و از ديگران نبرد كرد و ضربت زد تا كشته شد.
گويد: مختار بر دهانه كوچه شبث به نبرد پرداخت، آنجا پياده شده بود و قصد رفتن نداشت همه شب نبرد كرد تا قوم از اطراف وي برفتند. در آن شب كساني از ياران وي و اهل ثبات كشته شدند، كه عاصم بن عبد الله ازدي و عياش بن خازم همداني ثوري و احمر بن هديج همداني فايشي از آن جمله بودند.
ابو الزبير گويد: همدانيان آن شب بانگ مي‌زدند كه اي گروه همدان با شمشير بزنيدشان و با آنها مردانه بجنگيد.
گويد: وقتي كسان از اطراف مختار پراكنده شدند يارانش گفتند: «اي امير، كسان برفتند تو نيز به جاي خويش در قصر باز گرد.» مختار گفت: «به خدا وقتي آمدم قصد بازگشت به قصر نداشتم، اكنون كه كسان رفته‌اند به نام خداي سوار شويم» گويد: آنگاه بيامد و وارد قصر شد.
(103 حصيرة بن عبد الله گويد: افراطيان شيعه به نزد هند دختر متكلفه ناعطي فراهم مي‌شدند و در خانه او و نيز در خانه ليلي دختر قمامه مزني سخن مي‌كردند.
گويد: برادر ليلي رفاعه پسر قمامه از شيعيان علي بود، اما معتدل بود و خواهرش او را دوست نداشت.
گويد: و چنان شد كه ابو عبد الله جدلي و يزيد بن شراحيل خبر اين دو زن و افراطي بودنشان را با خبر ابي الاحراس مرادي و بطين ليثي و ابي الحارث كندي به محمد بن حنفيه رسانيده بودند.
يحيي بن ابي عيسي گويد: ابن حنفيه همراه يزيد بن شراحيل به شيعيان كوفه نامه نوشت و آنها را از اين گروه بيم داد، چنين نوشت:
«از محمد بن علي به شيعيان ما كه در كوفه هستند: اما بعد، به «انجمنها و مسجدها رويد و عيان و نهان ياد خدا كنيد و از غير مؤمنان همراز
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3406
«مگيريد [1]. چنان كه محافظت جان خويش مي‌كنيد در كار دين خويش «نيز از دروغگويان بپرهيزيد. نماز و روزه و دعا بسيار كنيد كه هيچيك از «مخلوق ضرر و نفع نتواند رسانيد مگر آنچه خدا بخواهد. هر كسي در «گرو اعمال خويش است [2] و هيچ گنهكاري بار گناه ديگري را نمي‌برد [3] و «خدا عمل هر كسي را سزا مي‌دهد، [4] عمل نيك كنيد و براي خويش نيكي «از پيش فرستيد و از غافلان مباشيد و سلام بر شما باد.» حصيرة بن عبد الله گويد: وقتي كسان سوي حرورا مي‌رفتند عبد الله بن نوف از خانه هند دختر متكلفه در آمد و مي‌گفت: «روز چهار شنبه آسمان بلندي گرفت و قضا نازل شد كه دشمنان هزيمت شوند، پس به نام خدا سوي حرورا حركت كنيد.» گويد: خود او نيز حركت كرد و چون دو گروه براي نبرد مقابل شدند ضربتي به صورت وي خورد و كسان هزيمت شدند، عبد الله بن شريك نهدي كه گفتار وي را شنيده بود او را بديد و گفت: «اي ابن نوف مگر نگفته بودي كه ما آنها را هزيمت مي‌كنيم؟» گفت: «مگر در كتاب خدا نخوانده‌اي كه خدا هر چه را خواهد محو مي‌كند و ثبت مي‌كند و مايه همه كتابها نزد خداست» [5] گويد: صبحگاهان مصعب با كساني از مردم بصره كه همراه وي بودند و كساني از مردم كوفه كه پيش وي رفته بودند بيامد و راه شوره‌زار گرفت و بر مهلب
______________________________
[1] لا تَتَّخِذُوا بِطانَةً مِنْ دُونِكُمْ. آل عمران آيه 115
[2] كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ. المدثر آيه 48
[3] وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري. الانعام آيه 164
[4] هُوَ قائِمٌ عَلي كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ، الرعد آيه 33
[5] يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ الرعد آيه 39
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3407
گذشت كه بدو گفت: «چه فتحي بود، چه شيرين بود اگر محمد بن اشعث كشته نشده بود.» مصعب گفت: «راست گفتي، خدا محمد را رحمت كناد» گويد: اندكي برفت آنگاه گفت: «اي مهلب!» گفت: «اي امير، حاضر فرمانم» گفت: «مي‌داني كه عبيد الله بن علي بن ابي طالب كشته شده» مهلب گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» مصعب گفت: «وي از كساني بود كه مي‌خواست اين فتح را ببيند، حق وي به وضعي كه اكنون داريم كمتر از ما نبود، مي‌داني كي او را كشت؟» مهلب گفت: «نه» گفت: «قاتل وي كسي بود كه پنداشت شيعه پدر اوست با وجود آنكه مي‌شناختندش خونش را ريختند» گويد: آنگاه برفت تا در شوره‌زار فرود آمد و آب و آذوقه را از آنها بريد، محمد بن اشعث را نيز سوي بازار فرستاد، عبد الرحمن بن مخنف را نيز سوي ميدان سبيع فرستاد.
گويد: مصعب به عبد الرحمن بن مخنف گفته بود: «درباره كاري كه به تو سپرده بودم چه كردي؟» گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد مردم دو دسته بودند، آنها كه دل با تو داشتند سوي تو آمدند و آنها كه با مختار هم عقيده بودند او را رها نمي‌كردند و كس را بر او مرجح نمي‌داشتند، من نيز از خانه‌ام برون نشدم تا بيامدي» مصعب گفت: «راست گفتي» گويد: عباد بن حصين را سوي ميدان كنده فرستاد.
گويد: همه اين فرستادگان آب و آذوقه را از مختار و يارانش كه در قصر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3408
مختار بودند ببريدند.
گويد: مصعب، زحر بن قيس را نيز سوي ميدان مراد فرستاد عبيد الله بن حر را نيز سوي ميدان صايديين فرستاد.
فضيل بن خديج گويد: عبيد الله بن حر را ديدم كه سواران مختار را در ميدان صائديين دنبال مي‌كرد و با آنها به نبرد بود، گاه مي‌شد كه سواران آنها سواران وي را مي‌راندند و او از پي سواران خويش بود و از آنها حفاظت مي‌كرد تا به خانه عكرمه مي‌رسيد، آنگاه با سواران خويش باز مي‌گشت و آنها را به طرف ميدان صايديين مي‌راند. مكرر ديدم كه سواران عبيد الله يك يا دو سقا را گرفته بودند و مي‌زدند كه براي آنها آب مي‌برده بودند و آنها كه سخت به زحمت بودند در مقابل هر مشك يك دينار يا دو دينار مي‌پرداخته بودند.
گويد: و چنان بود كه گاهي مختار و يارانش برون مي‌شدند و نبردي ناچيز مي‌كردند كه صدمه چنداني به حريف نمي‌زد. وقتي سپاهيان وي برون مي‌شدند از بالاي خانه‌ها سنگ به آنها مي‌زدند و آب كثيف رويشان مي‌ريختند، مردم بر آنها جرئت آورده بودند، لوازم معيشتشان از طرف زنانشان مي‌رسيد. زن از خانه‌اش برون مي‌شد و خوردني و تحفه و آب همراه داشت كه روي آن را پوشانيده بود و چنان مي‌نمود كه مي‌خواهد براي نماز به مسجد اعظم رود يا سوي كسان خود مي‌رود كه خويشاوندي را ببيند و چون نزديك قصر مي‌رسيد در را مي‌گشودند و خوردني يا تحفه و آب را به شوهر يا خويشاوند خود مي‌داد.
گويد: مصعب و يارانش از اين، خبر يافتند و مهلب بدو گفت جاهاي مراقبت معين كند و كسان و فرزندانشان را نگذارد كه سوي آنها روند و بگذاردشان تا در حصار بميرند.
گويد: و چنان بود كه وقتي سخت تشنه مي‌شدند از آب چاه مي‌نوشيدند.
مختار بگفت تا عسل در چاه ريختند كه طعم آن تغيير يابد و از آن بنوشند و بيشترشان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3409
از آب چاه سيراب مي‌شدند.
گويد: آنگاه مصعب ياران خويش را گفت تا به قصر نزديك شدند عباد بن حصين جعطي بيامد و به نزديك مسجد جهينه جاي گرفت و گاه مي‌شد تا به نزديك مسجد بني مخزوم پيش مي‌رفت و ياران وي به كساني از ياران مختار كه از بالاي قصر نمودار مي‌شدند تير مي‌انداختند و هر زني را نزديك قصر مي‌ديد مي‌گفت:
«كيستي؟ از كجا آمده‌اي و كجا مي‌روي؟» گويد: به يك روز سه زن از شباميان و شاكر گرفتند كه سوي شوهران خود مي‌رفتند كه در قصر بودند و خوردني همراه داشتند، مصعب آنها را پس فرستاد و متعرضشان نشد، آنگاه زحر بن قيس را فرستاد كه در محل حدادان كه چهار پا كرايه مي‌دادند جاي گرفت، عبيد الله بن حر را نيز فرستاد كه به نزد خانه بلال توقف كرد، محمد بن عبد الرحمن را نيز فرستاد كه به نزد خانه پدرش توقف كرد، حوشب بن يزيد را نيز فرستاد كه به نزد كوچه بصريين، بر دهانه كوچه بني حذيمه توقف كرد.
مهلب بيامد و راه سپرد تا در چهار سوي [1] خنيس جاي گرفت. عبد الرحمن بن مخنف از طرف دار السقايه بيامد، كساني از جوانان كوفه و بصره كه نامجرب بودند و بي‌خبر از كار جنگ، سوي بازار آمدند كه سالاري نداشتند و بانگ مي‌زدند: «پسر دومه، پسر دومه» مختار از بالاي قصر نمودار شد و گفت: «به خدا اگر يكي از بزرگان مكه و طايف بود، انتساب به دومه را بر من عيب نمي‌گرفت» گويد: و چون پراكندگي و وضع و بي‌نظميشان را بديد در آنها طمع بست و به گروهي از ياران خويش گفت: «با من بياييد» در حدود دويست كس با وي برون شدند كه به آنها حمله برد و نزديك به يكصد كس را زخمي كرد و هزيمتشان كرد كه از دنبال همديگر برفتند و سمت خانه فرات بن حيان عجلي گرفتند.
گويد: آنگاه يكي از بني ضبه، از اهل بصره، به نام يحيي پسر ضمضم كه از
______________________________
[1] در متن، چهار سوج
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3410
بس درازقد بود هنگام سواري پاهايش به زمين مي‌كشيد و مايه وحشت كسان بود به ياران مختار حمله برد و به هر كه رو مي‌كرد مقاومت نمي‌يارست، مختار او را بديد و بدو حمله برد و ضربتي بزد كه پيشانيش و بالاي سرش را ببرد و بيجان بيفتاد.
گويد: آنگاه اين اميران و سران از هر سو بيامدند و ياران مختار كه تاب مقاومت آنها نداشتند وارد قصر شدند و در آنجا ببودند و كار محاصره سخت شد، مختار به آنها گفت: «واي شما از محصور ماندن ضعفتان فزون مي‌شود، برويم و نبرد كنيم تا اگر كشته شديم محترمانه كشته شده باشيم. به خدا نوميد نيستم كه اگر صميمانه بكوشيد، خدايتان نصرت دهد» گويد: اما سستي آوردند و عاجز ماندند.
گويد: مختار به آنها گفت: «اما به خدا من دست در دست آنها نمي‌نهم و به حكمشان تسليم نمي‌شوم» و چون عبد الله بن جعده ديد كه مختار چه مقصود دارد با ريسماني از قصر پايين رفت و به كساني از ياران خويش پيوست و به نزد آنها نهان شد.
گويد مختار وقتي سستي و نوميدي ياران خويش را بديد آهنگ برون‌شدن كرد و كس پيش زن خويش ام ثابت دختر سمره فزاري فرستاد كه بوي خوش بسيار براي او فرستاد، پس غسل كرد و حنوط ماليد و بوي خوش را به سر و ريش خود زد و با نوزده كس برون شد. سايب بن مالك اشعري كه هر وقت مختار به مداين مي‌رفت در كوفه جانشين وي مي‌شد از آن جمله بود، زن سايب عمره دختر ابو موسي اشعري بود و پسري براي وي آورده بود كه نام وي را محمد كرده بود و با پدرش در قصر بود و چون سايب كشته شد و همه كساني را كه در قصر بودند گرفتند، چون كودك بود رهايش كردند.
 
گويد: چون مختار از قصر برون شد به سايب گفت: «راي تو چيست؟» گفت: «راي از آن تو است چه راي داري؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3411
گفت: «راي من يا رأي خدا؟» گفت: «راي خدا» گفت: «اي احمق، واي تو، من يكي از عربانم، ديدم ابن زبير به حجاز تاخت و ديدم كه نجده به يمامه تاخت و مروان به شام، من نيز كمتر از ديگر مردان عرب نبودم و اين ولايت را گرفتم و مانند يكي از آنها بودم جز اينكه به طلب انتقام خاندان پيمبر بودم كه عربان از آن غافل مانده بودند و كساني را كه در خون آنها دستي داشته بودند كشتم و تا امروز در اين كار سخت كوشيدم، اگر همتت نيست براي حفظ اعتبار خويش نبرد كن.» سايب گفت: «انا لله و انا اليه راجعون من چه كاره بوده‌ام كه براي حفظ اعتبار خويش بكوشم» گويد: با نوزده كس برون شد و گفت: «مرا امان مي‌دهيد كه پيش شما بيايم؟» گفتند: «نه، بايد به حكم ما تسليم شوي» گفت: «هرگز حكم شما را درباره خودم نمي‌پذيرم» و با شمشير خويش ضربت زد تا كشته شد.
گويد: وقتي يارانش نپذيرفتند كه با وي برون شوند به آنها گفت: «وقتي من برون شدم و كشته شدم ضعف و زبوني شما بيشتر مي‌شود و اگر به حكم آنها تسليم شويد دشمنانتان كه خونهاشان را ريخته‌ايد به شما مي‌تازند و هر كدامشان درباره يكي از شما گويد: اين خوني من است، بعضي‌تان را بكشند و بعضي ديگرتان كشته شدن آنها را ببينند و گوييد كه اي كاش اطاعت مختار كرده بوديم و به راي او عمل كرده بوديم اما اگر با من برون شويد اگر ظفر نيابيد محترمانه جان مي‌دهيد و اگر كسي از شما فرار كند و پيش عشيره‌اش رود و عشيره‌اش از او حمايت كنند. شما فردا در همين وقت زبونترين مردم روي زمين خواهيد بود.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3412
گويد: «و چنان شد كه او گفته بود» گويد: كسان پنداشته‌اند كه آن روز نزديك محل روغنكشان زيانين كشته شد، دو تن از مردم بني حنيفه، دو برادر يكي به نام طرفه و ديگري به نام طريفه پسران عبد الله ابن دجاجه او را كشتند.
گويد: روز پس از كشته شدن مختار، بجير بن عبد الله مسلي گفت: «اي قوم، ديروز يارتان رأيي درست با شما گفت كه اي كاش اطاعتش كرده بوديد اگر به حكم اين قوم تسليم شويد مانند گوسفندان سرتان را مي‌برند با شمشيرهايتان برون شويد و نبرد كنيد تا محترمانه بميريد»، اما اطاعت او نكردند و گفتند: «كسي كه بيشتر از تو اطاعت او مي‌كرديم و اندرز او را مي‌پذيرفتيم به ما چنين دستور داد و اطاعت او نكرديم پنداري اطاعت تو مي‌كنيم؟» گويد: پس قوم تسليم شدند و به حكم دشمن گردن نهادند. مصعب، عباد بن حصين حبطي را سوي آنها فرستاد كه بازوهايشان را مي‌بست و بيرونشان مي‌آورد، عبد الله بن شداد جشمي به عباد بن حصين وصيت كرد، عبد الله بن قراد به جستجوي عصا يا آهن ناچيزي بود كه با آن نبرد كند اما نيافت كه وقتي پيش او رفتند و شمشيرش را گرفتند و بازوانش را بستند پشيمان شده بود.
گويد: عبد الرحمن بن محمد بن اشعث بر او گذشت و گفت: «اين را بياريد به من بدهيد تا گردنش را بزنم» گفت: «بر دين جد تو باشم كه ايمان آورد و كافر شد اگر دروغ بگويم، پدرت را با شمشير زدم تا جان داد.» گويد: پس عبد الرحمن پياده شد و گفت: «او را نزديك من آريد» و چون نزديك بردند خونش را بريخت و عباد خشمگين شد و گفت: «او را كشتي، اما دستور كشتنش را نداشتي» گويد: و نيز عبد الرحمن به عبد الله بن شداد جشمي گذشت كه مردي والا قدر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3413
بود و به عباد گفت بداردش تا درباره وي با امير سخن كند. پس به نزد مصعب رفت و گفت: «مي‌خواهم عبد الله بن شداد را به من دهي كه او را بكشم كه خوني من است» مصعب دستور داد عبد الله را به او بدهند و چون بيامد او را گرفت و گردنش را بزد.
عباد مي‌گفته بود: «به خدا اگر مي‌دانستم كه مي‌خواهي او را بكشي وي را به ديگري داده بودم كه بكشدش، پنداشته بودم با امير درباره او سخن مي‌كني و آزادش مي‌كني» گويد: پسر عبد الله بن شداد را آوردند كه نامش شداد بود و مردي بالغ بود و نوره مي‌كشيده بود، گفت: «ببينيد بالغ شده؟» گفتند: «نه، پسر است» و آزادش كردند.
گويد: اسود بن سعيد از مصعب خواسته بود كه امان بر برادر خويش عرضه كند و اگر برون آمد او را به اسود واگذارد. پس به نزد برادر خويش رفت و امان بر او عرضه كرد اما نپذيرفت و برون نيامد و گفت: «با يارانم بميرم بهتر از آنكه با شما زندگي كنم» نام وي قيس بود و او را بياوردند و با ديگر كسان كشته شد.
گويد: بجير بن عبد الله مسلي، و به قولي يكي از آزادشدگان، وقتي پيش مصعبش آوردند و بسيار كس از آنها همراه وي بودند به مصعب گفت: «حمد خداي كه ما را به اسيري دچار كرد و ترا به معرض بخشيدن ما آورد. دو مقام است كه يكي مايه رضاي خداست و يكي مايه خشم وي: هر كه ببخشد خدايش ببخشد و عزتش را بيفزايد و هر كه عقوبت كند از قصاص در امان نماند. اي پسر زبير، ما اهل قبله شماييم و بر ملت شما، نه تركيم و نه ديلم، اگر برادران همشهريمان با من مخالفت كرده‌اند يا ما به صواب بوده‌ايم و آنها خطا كرده‌اند و يا ما به خطا بوده‌ايم و آنها به صواب رفته‌اند، پس نبرد كرديم چنانكه مردم شام با همديگر نبرد كردند كه اختلاف كردند و به نبرد پرداختند سپس به اتفاق پيوستند. مردم بصره نيز با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3414
همديگر نبرد كردند كه اختلاف كردند و نبرد كردند، سپس صلح كردند و به اتفاق پيوستند، شما كه تسلط يافته‌ايد تساهل كنيد شما كه قدرت يافته‌ايد عفو كنيد.» گويد: اين سخن و امثال آنرا چندان بگفت تا كسان رقت آوردند و مصعب نيز رقت كرد و خواست آنها را رها كند اما عبد الرحمن بن محمد بن اشعث به پا- خاست و گفت: «رهاشان مي‌كني! اي پسر زبير! يا ما را نگهدار يا آنها را.» محمد بن عبد الرحمن همداني برجست و گفت: «پدر من با پانصد كس از مردم همدان و بزرگان عشيره كشته شده‌اند و تو اينان را كه خونهاي ما در شكمهاشان موج مي‌زند رها مي‌كني! يا ما را نگهدار يا آنها را.» و هر قوم و خانداني كه يكي از آنها كشته شده بود برجستند و سخناني از اينگونه گفتند و چون مصعب بن زبير اين را بديد دستور كشتنشان را داد و آنها به يكجا بانگ زدند: «اي پسر زبير ما را مكش، فردا ما را پيشروان سپاه خود كن و سوي شام فرست. به خدا فردا كه تو و يارانت با دشمن مقابل شويد به ما احتياج داريد اگر كشته شويم آنها را ضعيف كرده باشيم و اگر ظفر يابيم، از آن تو و يارانت خواهد بود» گويد: اما مصعب از آنها نپذيرفت و پيرو رضاي عموم شد، پس بجير مسلي بدو گفت: «تقاضاي من از تو اين است كه با ابن گروه كشته نشوم كه به آنها گفتم با شمشيرهايشان بيرون شوند و نبرد كنند تا محترمانه بميرند، اما اطاعت من نكردند» پس او را پيش بردند و خونش بريختند.
ابو روق گويد: مسافر بن سعيد به مصعب گفت: «اي پسر زبير، وقتي به پيشگاه خدا روي به او چه خواهي گفت كه جماعتي از مسلمانان را كه حكم ترا درباره خونهاي خويش پذيرفته‌اند دست بسته كشته‌اي، در صورتي كه حكم حق درباره خونهايشان اين بود كه مسلمان را جز به قصاص مسلمان نكشند. اگر ما كساني از شما را كشته‌ايم به شمار كساني كه از شما كشته‌ايم بكشيد و باقيمانده را رها كنيد. اكنون ميان ما بسيار كسان هستند كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3415
حتي يك روز در جنگهاي ما و شما حاضر نبوده‌اند، در جبال و سواد بوده‌اند، خراج مي‌گرفته‌اند و راهها را امن مي‌داشته‌اند» گويد: اما سخنش را نشنيد و او گفت: «خدا لعنت كند قومي را كه گفتمشان شبانه سوي كشيكبانان يكي از اين كوچه‌ها روند و آنها را برانيم و پيش عشاير خويش رويم، اما اطاعت من نكردند و وادارم كردند كه به خفت و پستي و زبوني تن دهم و خواستند همانند غلامان جان بدهند، از تو مي‌خواهم كه خون مرا با خون آنها نياميزي.» گويد: پس او را به يكسو بردند و خونش بريختند.
گويد: آنگاه مصعب بگفت تا دست مختار را از مچ بريدند و با ميخ آهنين به كنار مسجد كوفتند و همچنان بود تا وقتي كه حجاج بن يوسف بيامد و آنرا بديد و گفت: «اين چيست؟» گفتند: «دست مختار است» و بگفت تا آنرا بكندند.
گويد: آنگاه مصعب عمال خويش را سوي جبال و سواد فرستاد.
گويد: پس از آن مصعب به ابن اشتر نامه نوشت و او را به اطاعت خويش خواند و گفت: «اگر دعوت مرا بپذيري و به اطاعت من آيي مادام كه خاندان زبير قدرت داشته باشد شام و سالاري سپاهها و هر چه از سرزمين مغرب كه به تصرف آري از آن تو باشد.» عبد الملك بن مروان نيز از شام بدو نامه نوشت و وي را به اطاعت خويش خواند و گفت كه اگر دعوت مرا پذيرفتي و به اطاعت من آمدي عراق از آن تست.
گويد: ابراهيم ياران خويش را خواست و گفت: «راي شما چيست؟» بعضي از آنها گفتند: «مطيع عبد الملك شو»، بعضي ديگر گفتند: «مطيع ابن زبير شو.» گويد: ابن اشتر گفت: «اگر عبيد الله بن زياد و سران مردم شام را نكشته بودم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3416
پيرو عبد الملك توانستم شد، بعلاوه خوش ندارم مردم شهر ديگري را بر مردم شهر خودم يا عشيره ديگري را بر عشيره خودم مرجح دارم.» و به مصعب نامه نوشت و مصعب بدو نوشت كه بيا و او به اطاعت پيش مصعب رفت.» ابو جناب كلبي گويد: نامه مصعب كه به ابن اشتر رسيد چنين بود:
«اما بعد، خدا مختار دروغ پيشه و پيروان او را كه دين كفر داشتند «و به جادوگري گراييده بودند كشت. ما ترا به كتاب خدا و سنت پيمبر وي «و بيعت امير مؤمنان مي‌خوانيم اگر اين را مي‌پذيري پيش من آي كه تا «وقتي من زنده باشم و قدرت خاندان زبير به جا باشد به پيمان مؤكد «به قسم و مؤكدترين پيمان و قراري كه خدا از پيمبران خويش گرفته، «سرزمين جزيره و همه سرزمين مغرب از آن تست و السلام.» گويد: عبد الملك بن مروان نيز به او چنين نوشته بود:
«اما بعد، خاندان زبير بر پيشوايان هدايت تاخته‌اند و با اهل «خلافت به نزاع پرداخته‌اند و در حرم الحاد آورده‌اند خدايشان رها مي‌كند «و حادثه بد برايشان مي‌آورد. من ترا به خدا و سنت پيمبر وي دعوت «مي‌كنم، اگر قبول كردي و پذيرفتي، مادام كه هستي و هستم حكومت «عراق از آن تست، پيمان مؤكد به قسم خداي به گردن من است كه بدين «وفا كنم.» گويد: پس ابراهيم ياران خويش را خواست و نامه را به آنها داد كه بخواندند و از آنها مشورت خواست، يكي مي‌گفت: «عبد الملك» و ديگري مي‌گفت: «ابن زبير.» ابراهيم به آنها گفت: راي من نيز موافق پيروي مردم شام است اما چگونه اين كار توانم كرد كه از همه قبايل مقيم شام يكي را كشته‌ام. بعلاوه عشيره خودم و مردم شهرم را رها نمي‌كنم» و سوي مصعب رفت.
گويد: و چون مصعب از آمدن وي خبر يافت مهلب را سوي كارش فرستاد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3417
و همان سال بود كه مهلب در قلمرو فرات جاي گرفت.
ابو علقمه خثعمي گويد: مصعب ام ثابت دختر سمرة بن جندب زن مختار و عميره دختر نعمان بن بشير انصاري را كه او نيز زن مختار بود پيش خواند و به آنها گفت: «درباره مختار چه مي‌گوييد؟» ام ثابت گفت: «درباره او چه مي‌توانيم گفت؟ همان مي‌گوييم كه شما درباره او مي‌گوييد» بدو گفتند: «برو.» اما عمره گفت: «خدايش رحمت كند كه بنده‌اي از بندگان صالح خداي بود» و مصعب او را به زندان كرد و درباره او به عبد الله بن زبير نوشت كه پندارد مختار پيمبر بوده است گويد: «عبد الله بن زبير بدو نوشت: او را برون آر و خونش بريز» گويد: پس عمره را شبانگاه ما بين كوفه و حيره بردند و مطر سه ضربت شمشير بدو زد، مطر وابسته خاندان قفل از بني تيم الله بود و جزو نگهبانان بود، ام عمره گفت: «اي پدرم، اي خاندانم، اي عشيره‌ام» گويد، يكي از انصار، ابان بن نعمان بن بشير، بانگ او را بشنيد و بيامد و به مطر سيلي زد و گفت: «اي زنازاده نفس او را قطع كردي، خدا دست راستت را قطع كند» گويد: مطر او را رها نكرد و پيش مصعب برد و گفت: «مادرم مسلمان بوده» و دعوي كرد كه مردم بني قفل شهادت مي‌دهند اما كسي براي وي شهادت نداد. مصعب گفت: جوان را رها كنيد كه حادثه‌اي وحشت آور ديده است.» عمر بن ابي ربيعه قرسني درباره عمره دختر نعمان بن بشير كه به وسيله مصعب كشته شد شعري دارد به اين مضمون:
«به نزد من از همه عجايب عجيب‌تر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3418
«كشتن زن زيباي آزاده است «بدين گونه كشته شد و گناهي نداشت «و خداي داند كه چه نيكو كشته‌اي بود «كشته شدن و پيكار كردن بر ما مقرر است «و كار زنان، دامن كشان رفتن است.» محمد بن يوسف گويد: مصعب، عبد الله بن عمر را بديد و بدو سلام گفت.
ابن عمر بدو گفت: «يك صبحگاه هفت هزار كس از اهل قبله را كشتي هر چه مي‌خواهي زنده بمان» مصعب بدو گفت: «آنها كافران و جادوگران بودند.» ابن عمر گفت: «به خدا اگر به شمار آنها گوسفندان موروثي پدرت را كشته بودي افراط كاري بود.» سويد بن غفله گويد: «بيرون نجف راه مي‌رفتم كه يكي به من رسيد و دست به پشت من زد، بدو نگريستم گفت: «درباره پير چه مي‌گويي؟» گفتم: «كدام پير؟» گفت: «علي بن ابي طالب» گفتم: «ترا شاهد مي‌گيرم كه او را به گوش و چشم و دل و زبان دوست دارم.» گفت: «من نيز تو را شاهد مي‌گيرم كه او را به گوش و چشم و دل و زبان دشمن دارم» گويد: برفتيم تا وارد كوفه شديم و از هم جدا شديم.
گويد: سالها گذشت. (يا گفت: «زماني گذشت») گويد: در مسجد اعظم بودم كه مردي عمامه‌دار وارد شد و در چهره كسان مي‌نگريست و همچنان مي‌نگريست و گويي ريشهايي احمقتر از ريش همدانيان نديد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3419
كه با آنها نشست. من نيز جاي خودم را تغيير دادم و با آنها نشستم.
بدو گفتند: «از كجا آمده‌اي؟» گفت: «از پيش خاندان پيمبر شما» گفتند: «براي ما چه آورده‌اي؟» گفت: «اينجا محل اين گفتگو نيست» و براي فردا وعده‌گاهي نهاد.
گويد: فردا بيامد و من نيز بيامدم و او نامه‌اي را كه همراه داشت بياورد كه زير آن يك مهر سربي بود و آنرا به پسري داد و گفت: «پسر، اين را بخوان» كه خود وي بي‌سواد بود و نوشتن نمي‌دانست. پسر چنين خواند:
«بنام خداي رحمان رحيم.
«اين نامه‌اي است براي مختار بن ابي عبيد كه وصي آل محمد براي «وي نوشته، اما بعد، چنين و چنان» گويد: قوم از گريه بيتاب شدند، و او گفت: «پسر نامه را نگهدار تا قوم آرام شوند.» گويد: من گفتم: «اي مردم همدان، خدا را شاهد مي‌گيرم كه اين شخص بيرون نجف به من رسيد.» و قصه وي را با آنها بگفتم.
گفتند: «هميشه مي‌خواهي كسان را از خاندان محمد بداري و نعثل، نابود كننده قرآن‌ها، را رونق دهي؟» گويد: گفتم: اي مردم همدان، آنچه را از علي بن ابي طالب شنيده‌ام و در خاطرم مانده به شما مي‌گويم، شنيدم كه مي‌گفت: «عثمان را نابود كننده قرآنها مگوييد كه به خدا نابود كردن آن به نظر ما بود اگر كار به عهده من نيز بود، مانند وي عمل مي‌كردم» گفتند: «ترا به خدا اين را از علي شنيده‌اي؟» گفتم: «به خدا خودم از او شنيدم»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3420
گويد: پس از دور او پراكنده شدند. در اين موقع به غلامان توجه كرد و از آنها كمك خواست و كرد آنچه كرد.
ابو جعفر گويد: واقدي قسمتي از آنچه را كه درباره مختار آورده‌ايم ياد كرده اما به خلاف كساني رفته كه حديث از آنها گفته‌ايم. به پندار وي وقتي مصعب ابن زبير به بصره آمد مختار با ابن زبير مخالفت آغاز كرد و چون مصعب سوي وي رفت احمر بن شميط بجلي را به مقابله او فرستاد و گفت در مذار با وي جنگ كند و گفت: «فتح در مذار است» گويد: مختار اين سخن از آن رو مي‌گفت كه گفته بودند يكي از مردم ثقيف در مذار فتحي بزرگ مي‌كند و پنداشته بود كه آن كس خود او است، اما آن كس حجاج ابن يوسف بود كه در نبرد عبد الرحمن بن اشعث فتح كرد.
گويد: مصعب به مقدمه‌دار خويش عباد حبطي دستور داد سوي جمع مختار رود، عبيد الله بن علي بن ابي طالب نيز با وي بود. مصعب در محل نهر بصريان بر كنار فرات جاي گرفت و نهري حفر كرد كه به همين سبب نهر بصريان نام گرفت.
گويد: مختار با بيست هزار كس برون شد و در مقابل آنها فرود آمد.
مصعب و يارانش پيش آمدند و هنگام شب با آرايش جنگي بدو رسيدند. مختار شبانگاه كس پيش ياران خود فرستاد و گفت: «هيچكس از شما جاي خويش را رها نكند تا بشنود كه يكي بانگ مي‌زند: اي محمد! و چون اين را شنيد حمله آغاز كنيد.» گويد: يكي از ياران مختار گفت: «به خدا اين، به خدا دروغ مي‌بندد» و با كسان خود سوي مصعب رفت. مختار صبر كرد تا مهتاب بر آمد و يكي را گفت كه بانگ بزند: «اي محمد»، آنگاه به مصعب و ياران وي حمله بردند و هزيمتشان كردند و او را به اردوگاهش راندند و همچنان با آنها نبرد كردند تا صبح شد.
صبحگاهان كس با مختار نبود كه همه ياران وي با ياران مصعب در آميخته بودند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3421
و مختار فراري برفت و وارد قصر كوفه شد.
صبحگاهان وقتي ياران مختار بيامدند دمي توقف كردند و او را نديدند گفتند: «كشته شده» و هر كدامشان تاب فرار داشتند فراري شدند و در خانه‌هاي كوفه نهان شدند. هشت هزار كس از آنها نيز سوي قصر رفتند كه كس را نيافته بودند كه همراه آنها نبرد كند، مختار را در قصر يافتند و به نزد وي رفتند.
گويد: در آن شب ياران مختار از ياران مصعب بسيار كس كشته بودند كه محمد بن اشعث از آن جمله بود.
گويد: صبحگاهان مصعب بيامد و قصر را در ميان گرفت، چهار ماه بماند و مختار را در محاصره داشت كه هر روز مختار برون مي‌شد و در بازار كوفه از يك سمت با آنها نبرد مي‌كرد و بر او تسلط نمي‌يافتند، عاقبت مختار كشته شد و چون او كشته شد آنها كه در قصر بودند كس فرستادند و امان خواستند، اما مصعب نپذيرفت تا به حكم وي تسليم شدند، هفتصد كس يا در اين حدود، از عربان را بكشت و بقيه از عجمان بودند.
گويد: وقتي آنها برون شدند مصعب مي‌خواست عجمان را بكشد و عربان را واگذارد، اما همراهان وي گفتند: «اين چه ديني است كه تو مي‌خواهي عجمان را بكشي و عربان را واگذاري در صورتي كه دينشان يكي است، چگونه اميد ظفر داري؟» گويد: پس همه را پيش آورد و گردنهاشان را بزد.
 
ابو جعفر گويد: در روايت علي بن محمد چنين آمده كه وقتي مختار كشته شد مصعب در باره محصوراني كه به حكم وي تسليم شده بودند با ياران خويش مشورت كرد، عبد الرحمن بن محمد بن اشعث و محمد بن عبد الرحمن و كساني همانند آنها كه مختار كسي از آنها را كشته بود گفتند: «آنها را بكش.» ضبيان بناليدند و گفتند: «خون منذر بن حسان چه مي‌شود؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3422
عبيد الله بن حر گفت: «اي امير، هر كه را به دست داري به عشيره‌اش بده و به وسيله آنها بر عشايرشان منت بنه، اگر آنها از ما كشته‌اند ما نيز از آنها كشته‌ايم و در مرزهايمان به آنها حاجت داريم. غلامان ما را نيز كه به دست داري به صاحبانشان بده تا به كارهايشان باز برند كه آنها از آن يتيمان و بيوه زنان و ضعيفان مايند، اما اين آزادشدگان را بكش كه كفرشان نمايان شده و تكبرشان بالا گرفته و ناسپاس شده‌اند.» گويد: مصعب بخنديد و به احنف گفت: «اي ابو بحر راي تو چيست؟» گفت: «زياد مرا مي‌خواست اما اطاعت او نكردم» و اين سخن را به تعريض آن جمع مي‌گفت.
گويد: آنگاه مصعب بگفت تا همه آن جمع را كه ششهزار كس بودند بكشتند.
گويد: عقبه اسدي در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«با وجود پيمان مؤكد «شش هزار كس را دست بسته كشتيد «تعهد حبطي را پلي كرديد «كه براي عابران آماده بود «آن صبحگاه كه آنها را خواندند و فريبشان دادند «نخستين خاينان نبودند «گفته بودمشان اما اطاعتم نكردند «كه در كوچه‌ها با شمشير كشيده نبرد كنند.» چنانكه گفته‌اند، مختار وقتي كشته شد شصت و سه ساله بود و اين چهارده روز مانده از رمضان سال شصت و هفتم بود.
گويد: وقتي مصعب از كار مختار و ياران وي فراغت يافت و ابراهيم بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3423
اشتر پيش وي رفت مهلب بن ابي صفره را به موصل و جزيره و آذربيجان و ارمينيه فرستاد و خود در كوفه اقامت گرفت.
در همين سال عبد الله بن زبير، برادر خويش مصعب را از بصره برداشت و حمزة بن عبد الله پسر خويش را آنجا فرستاد.
در سبب برداشتن مصعب از بصره اختلاف كرده‌اند كه چگونه بود. بعضي‌ها سبب را چنان گفته‌اند كه در روايت علي بن محمد آمده كه گويد: مصعب در بصره ببود تا از آنجا به مقابله مختار رفت و عبيد الله بن عبيد الله بن معمر را در بصره جانشين خويش كرد. وقتي مختار را كشت پيش عبد الله بن زبير رفت كه او را معزول كرد و پيش خود بداشت و عذر معزولي وي را چنين گفت كه به خدا مي‌دانم كه تو شايسته‌تر و لايقتر از حمزه‌اي اما رأي من درباره وي چون رأي عثمان درباره عبد الله ابن عامر است كه ابو موسي را برداشت و او را ولايتدار كرد.
علي بن محمد گويد: حمزه به ولايتداري بصره آمد، گشاده دست و بخشنده بود و سفيه، گاهي چنان مي‌بخشيد كه چيزي به جا نمي‌نهاد و گاهي چنان ممسك مي‌شد كه از چيزهاي حقير چشم نمي‌پوشيد، در بصره ضعف و كم خردي نمود، گويند روزي بر نشسته بود و سوي مرداب بصره رفته بود و چون آنرا بديد گفت: «اگر با اين بركه مدارا كنند براي تابستان آنها كافي است». يكبار ديگر سواره سوي مرداب رفت كه آب آن پايين رفته بود و گفت: «يكبار ديگر اين را ديدم و گفتم كه براي آنها كافي نيست.» احنف گفت: «اين آبي است كه بالا مي‌آيد و بعد پايين مي‌رود.» يكبار به اهواز رفته بود و چون كوه آنجا را بديد گفت: «اين قعيقعان است» كه نام جايي است در مكه و كوه را قعيقعان ناميدند.
و هم او كس پيش مردانشاه فرستاد كه خراج را زودتر بفرستد و چون تأخير كرد با شمشير سوي او رفت و بزد و خونش را بريخت و احنف گفت: «شمشير امير
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3424
خيلي تيز است» علي بن محمد گويد: «وقتي حمزه در بصره سفاهت كرد و رفتار ناباب از او سر زد و مي‌خواست عبد العزيز بن بشر را بزند، احنف قضيه را به ابن زبير نوشت و از او خواست كه مصعب را پس فرستد.» گويد: حمزه بود كه عبد الله بن عمير ليثي را براي نبرد خوارج نجديه به بحرين فرستاد.
علي بن محمد گويد: وقتي ابن زبير حمزه را از بصره برداشت مقدار فراواني از مال بصره را همراه مي‌برد اما مالك بن مسمع متعرض او شد و گفت:
«نمي‌گذارم مقرريهاي ما را ببري» اما عبيد الله بن عبيد متعهد مقرريها شد و مالك دست بداشت، حمزه مال را همراه برد و از پدر خويش جدايي گرفت و سوي مدينه رفت و مال را به كساني سپرد كه آنرا ندادند مگر يك يهودي كه چيزي به او سپرده بود و پس داد و ابن زبير از كار وي خبر يافت و گفت: «خدايش لعنت كند مي‌خواستم به وجود وي به بني مروان ببالم، اما لياقت نداشت.» اما ابي مخنف درباره مصعب كه عبد الله بن زبير او را از بصره برداشت و دوباره به آنجا فرستاد حكايتي ديگر آورده و روايتي كه از او آورده‌اند از حديث ابو المخارق راسبي نيز آمده كه گويد: وقتي مصعب بر كوفه تسلط يافت يك سال آنجا ببود و از بصره معزول بود كه عبد الله او را عزل كرده بود و پسر خويش حمزه را آنجا فرستاده بود.
بدينسان يك سال گذشت، آنگاه مصعب به مكه پيش برادر خويش رفت كه او را دوباره به بصره فرستاد.
گويند: وقتي مصعب از كار مختار فراغت يافت سوي بصره رفت و حارث ابن عبد الله را به كوفه گماشت.
اما محمد بن عمر گويد: وقتي مصعب مختار را كشت ملك بصره و كوفه از-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3425
آن وي شد.
در اين سال عبد الله بن زبير سالار حج شد، عامل وي بر كوفه مصعب بن زبير بود. اختلاف سيرت نويسان را درباره عامل بصره ياد كرده‌ام، قضاي كوفه با عبد الله بن عتبة بن مسعود بود، قضاي بصره با هشام بن هبيره بود، شام به دست عبد الملك بن مروان بود، عامل خراسان عبد الله بن خازم سلمي بود.
آنگاه سال شصت و هشتم در آمد.
 
سخن از حوادث مهم سال شصت و هشتم‌
 
اشاره
 
از جمله حوادث سال اين بود كه عبد الله بن زبير، برادر خويش مصعب را دوباره به امارت عراق فرستاد كه سبب آنرا ياد كرديم و چون او را دوباره امارت داد، مصعب، حارث بن ابي ربيعه را امير كوفه كرد، زيرا وقتي دوباره به عراق بازگشت در بصره اقامت گرفت.
در اين سال خوارج ازارقه از فارس به عراق آمدند و نزديك كوفه رسيدند و وارد مداين شدند.
 
سخن از كار ازارقه و بازگشت آنها به عراق‌
 
ابو المخارق راسبي گويد: مصعب، عمر بن عبيد الله بن معمر را به امارت فارس فرستاد. و چنان بود كه ازارقه از آن پس كه مهلب در اهواز كشتارشان كرده بود سوي فارس و كرمان و اطراف اصفهان رفته بودند و چون مهلب از عراق برفت و راهي موصل و اطراف آن شد كه عامل آنجا شده بود و عمر بن عبيد الله عامل فارس شد، ازارقه با زبير بن ماحوز به طرف عمر بن عبيد الله سرازير شدند كه در شاپور با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3426
آنها تلاقي كرد و جنگي سخت كرد و بر آنها ظفري نمايان يافت، ولي از دو طرف كشته بسيار نبود، خوارج برفتند و كس متعرضشان نشد و نبردگاه را ترك كردند.
ابو مخنف به نقل از يكي از پيران قوم مقيم بصره گويد: شنيدم كه نامه عمر- ابن عبيد الله را مي‌خواندند:
«به نام خداي رحمان رحيم «اما بعد، به امير كه خدايش قرين صلاح بدارد، خبر مي‌دهم كه «با ازارقه بيدين تابع هوس و از هدايت خدا به دور، تلاقي كردم و همراه «مسلمانان لختي از روز با آنها نبردي سخت كردم آنگاه خدا روها و «پشتهاشان را بزد و شانه‌هاشان را به دسترس ما نهاد و جمعي از آنها كه «نوميد و خسران زده بودند، و همگيشان خسران زده‌اند، كشته شدند. اين «نامه را وقتي به امير مي‌نويسم كه بر پشت اسبم به تعاقب قوم مي‌روم و «اميدوارم خدا نابودشان كند ان شاء الله و السلام» گويد: آنگاه عمر بن عبيد الله آنها را تعقيب كرد كه شتابان سوي استخر رفتند و عمر سوي آنها رفت و بر پل طمستان تلاقي شد كه با آنها نبردي سخت كرد و پسرش كشته شد. پس از آن به ازارقه ظفر يافت اما پل طمستان را بريدند و سوي اصفهان و كرمان رفتند و آنجا ببودند و تجديد قوا كردند و نيرو گرفتند و آماده شدند و فزوني گرفتند. آنگاه سوي فارس آمدند كه عمر بن عبيد الله آنجا بود، و سرزمين وي را از محلي كه او نبود طي كردند: راه شاپور گرفتند و از ارگان بيرون رفتند. و چون عمر بن عبيد الله ديد كه خوارج سرزمين وي را طي كرده رو سوي بصره دارند بيم كرد كه مصعب بن زبير اين را از وي تحمل نكند و با شتاب از دنبالشان برفت تا به ارگان رسيد و اين به وقتي بود كه از آنجا برون شده بودند و رو سوي اهواز داشتند.
گويد: مصعب از آمدن خوارج خبر يافت و برون شد و به نزد پل بزرگ اردو زد و گفت: «به خدا نمي‌دانم از اينكه عمر بن عبيد الله را در فارس نهاده‌ام و سپاهي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3427
با وي نهاده‌ام كه هر ماهه روزيهايشان را مي‌دهم و هر سال مقرريشان مي‌دهم و سالانه معادل مقرريهايشان كمكشان مي‌دهم، چه فايده مي‌برم، كه خوارج سرزمين او را طي مي‌كنند و سوي من مي‌آيند، در صورتي كه دستاويز وي را بريده‌ام و مردان به كمك او فرستاده‌ام و نيرويشان داده‌ام، به خدا اگر با آنها نبرد كرده بود آنگاه فراري شده بود عذر وي به نزد من موجه‌تر بود. اگر چه عذر فراري پذيرفته نيست و عملش محترمانه نيست.» گويد: خوارج كه سالارشان زبير بن ماحوز بود بيامدند و در اهواز مقر گرفتند و خبرگيرانشان خبر آوردند كه عمر بن عبيد الله از پي مي‌رسد و مصعب بن زبير به آهنگ آنها از بصره برون شده، پس زبير به پا خاست و حمد خدا گفت و ثناي او كرد و گفت: «اما بعد، بي‌تدبيري و سرگرداني است كه ميان اين دو نيرو بمانيد، سوي دشمن رويم و با آنها از يك سمت مقابله كنيم» گويد: پس حركت كرد و با جمع، از سرزمين جوخي گذشت و راه نهروانات گرفت و از ساحل دجله عبور كرد تا به مداين رسيد كه كردم بن نجبه فزاري عامل آنجا بود، به مردم مداين حمله بردند و اطفال و زنان و مردان را مي‌كشتند و شكمشان را مي‌دريدند، كردم فراري شد آنگاه سوي ساباط رفتند و تيغ در مردم نهادند، كنيز فرزند دار ربيعة بن ناجد را كشتند، بنانه دختر ابي يزيد ازدي را كه قاري قرآن بود و زني سخت زيبا بود كشتند. وقتي وي را با شمشيرها احاطه كرده بودند گفت: «واي شما! شنيده‌ايد كه مردان زنان را كشته باشند، واي شما كسي را مي‌كشيد كه دست به طرف شما نمي‌گشايد و براي خويشتن كاري نمي‌تواند كرد، كسي را مي‌كشيد كه قرين زيور است و در نبرد ناپيدا» گويد: يكيشان گفت: «بكشيدش» اما يكي از آنها گفت: «بهتر است او را واگذاريد» يكيشان گفت: «اي دشمن خدا فريفته جمالش شده‌اي و كافر شده‌اي و به فتنه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3428
افتاده‌اي» پس آن شخص برفت و آنها را واگذاشت و گمان داريم كه از آنها جدا شد.
پس خوارج به آن زن حمله بردند و خونش را بريختند.
گويد: ريطه دختر يزيد گفت: «سبحان الله، پنداريد خدا از آنچه مي‌كنيد راضي است كه زنان و كودكان را كه نسبت به شما خطايي نكرده‌اند مي‌كشيد؟» اين بگفت و برفت، اما بدو حمله بردند. رواع دختر اياس بن شريح همداني كه دختر برادر مادريش بود پيش رويش بود و چون بدو حمله بردند و با شمشير به سرش زدند، نوك شمشير به سر رواع رسيد و هر دو به زمين افتادند.
گويد: اياس بن شريح مدتي با آنها نبرد كرد آنگاه از پاي در آمد و ميان كشتگان افتاد كه از او چشم پوشيدند كه پنداشتند وي را كشته‌اند. يكي از مردان آنها نيز از مردم بكر بن وائل به نام رزين بن متوكل از پاي در آمد و چون خوارج برفتند به جز بنانه دختر ابي يزيد و كنيز فرزند دار ربيعة بن ناجد كس از آنها كشته نشده بود، ديگران به پا خاستند و همديگر را آب دادند و زخمهاي خويش را بستند و چهار- پاياني به كرايه گرفتند و سوي كوفه رفتند.
ابو مخنف گويد: رواع دختر اياس به من گفت: «ترسوترين كس كه ديده‌ام يكي بود كه با ما بود و دختر خود را همراه داشت و چون دور ما را گرفتند دختر خويش را پيش ما انداخت و فراري شد، و محترمترين كسي كه ديده‌ام يكي بود كه با ما بود كه نه ما او را مي‌شناختيم و نه او ما را مي‌شناخت، وقتي دور ما را گرفتند از ما دفاع كرد تا ميان ما بيفتاد، وي رزين متوكل بكري بود كه پس از آن به ديدار ما مي‌آمد و با ما دوستي داشت تا در ايام امارت حجاج هلاك شد. ورثه وي بدويان بودند از بندگان صالح خداي بود.» ابو مخنف گويد: مصعب بن زبير، ابو بكر بن مخنف را بر استان [1] عامل گماشته
______________________________
[1] كلمه متن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3429
بود، وقتي حارث بن ابي ربيعه بيامد او را بر كنار كرد. پس از آن بسال ديگر او را بر عملش گماشت، و چون خوارج به مداين آمدند جمعي از خودشان را سوي وي فرستادند كه صالح بن مخراق از آن جمله بود كه در كرخ با وي مقابل شد و لختي نبرد كردند آنگاه پياده شدند، ابو بكر پياده شد خوارج نيز پياده شدند، ابو بكر و يسار غلام وي عبد الرحمن بن ابي جعال و يكي از قوم وي كشته شدند و ديگر يارانش هزيمت شدند.
فضيل بن خديج گويد: مردم كوفه پيش حارث بن ابي ربيعه رفتند و بانگ زدند و گفتند: «برون شو كه اينك دشمن ما نزديك رسيده كه كس را باقي نمي‌گذارد،» پس او بيرون شد و سخت بي رغبت بود تا در نخيله فرود آمد و روزي چند آنجا ببود. ابراهيم بن اشتر به نزد وي به سخن ايستاد و حمد خدا گفت و ثناي او كرد و سپس گفت: «اما بعد، دشمني سوي ما آمده كه كس را وانمي‌گذارد مرد و زن و كودك را مي‌كشد و راه را نا امن مي‌كند و ولايت را به ويراني مي‌دهد، ما را سوي آنها ببر، دستور حركت بده» گويد: پس حارث حركت كرد و در دير عبدالرحمن فرود آمد و آنجا بماند تا شبث بن ربعي پيش وي رفت و سخناني از آن باب گفت كه ابن اشتر گفته بود و حارث حركت كرد اما كوشا نبود و چون مردم، كندي وي را بديدند شعري مي‌خواندند به اين مضمون:
«قباع ما را عجيب به راه مي‌برد «يك روز مي‌رود و يك ماه مي‌ماند.» گويد: پس او را از آنجا حركت دادند و به هر منزلي كه مي‌رسيد مردم را نگه مي‌داشت تا به نزد او فغان كنند و دور سراپرده‌اش بانگ بر آرند. ده و چند روز طول كشيد تا به صراة رسيد و اين به وقتي بود كه پيشروان دشمن و نخستين سوارانشان آنجا رسيده بودند و چون خبرگيرانشان گفتند كه جمعي از اهل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3430
شهر سوي آنها آمده‌اند پل را بريدند و مردم شعري مي‌خواندند به اين مضمون:
«قباع آهسته مي‌رود «از دبيري تا دها پنج روزه مي‌رود.» يونس بن ابي اسحاق به نقل از پدرش گويد: يكي از مردم سبيع كه آشفته خيال بود در دهكده‌اي به نام جوير به نزديك آبشار اقامت داشت و نامش سماك بود، وقتي خوارج به دهكده وي آمدند و او را بگرفتند، دخترش را نيز بگرفتند، دختر را پيش آوردند و بكشتند.
به گفته ابو ربيع سلولي نام دختر ام يزيد بود و به خوارج مي‌گفت: «اي مسلمانان پدر من بيمار است نكشيدش، من نيز دختري هستم كه به خدا هرگز كار زشت نكرده‌ام و همسايه‌اي را نيازرده‌ام و به خانه كسي ننگريسته‌ام» گويد: پس او را پيش آوردند كه بكشند و بنا كرد بانگ مي‌زد كه گناهم چيست؟ آنگاه از پا در آمد كه بي‌خود شده بود يا مرده بود و او را با شمشيرهاي خويش پاره پاره كردند.
ابو الربيع سلولي گويد: اين حديث را دايه نصراني او براي من گفت كه از مردم خورنق بود و وقتي كشته مي‌شده بود با او بوده بود.
يونس بن ابي اسحاق به نقل از پدرش گويد: ازارقه، سماك بن يزيد را همراه آوردند و تا نزديك صراة رسيدند.
گويد: و چون نزديك اردوگاه ما رسيد و جمع كسان و انبوهي‌شان را بديد بنا كرد به ما بانگ مي‌زد و صداي خويش را بلند كرده بود كه به طرف اينان بياييد كه اندكند و خبيث. در اين وقت گردن او را زدند و پيكرش را بياويختند و ما به او مي‌نگريستيم.
گويد: و چون شب شد من و يكي از مردان قوم به آن سوي رفتيم و او را آورديم و به خاك كرديم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3431
ابو مخنف به نقل از پدرش گويد: ابراهيم بن اشتر به حارث بن ابي ربيعه گفت: «كسان را با من بفرست تا به طرف اين سگان روم و هميندم سرهايشان را پيش تو آرم» گويد: شبث بن ربعي و اسماء بن خارجه و يزيد بن حارث و محمد بن حارث و محمد بن عمير گفتند: «خدا امير را قرين صلاح بدارد، بگذار بروند و با آنها جنگ آغاز مكن.» گويد: گويي به ابراهيم بن اشتر حسد مي‌بردند.
ابو زهير عبسي گويد: وقتي ازارقه به پل صراة رسيدند و جمع مردم شهر را كه به مقابله آنها آمده بودند بديدند، پل را بريدند و حارث اين را غنيمت شمرد و همانجا بماند.
گويد: آنگاه وي براي مردم بنشست و حمد خداي و ثناي او كرد سپس گفت:
«اما بعد، آغاز قتال تيراندازي است، سپس بلند كردن نيزه‌ها، آنگاه ضربت زدن و آخر همه شمشير كشيدن است» گويد: يكي برخاست و گفت: «امير كه خدايش قرين صلاح بدارد و صف را نيكو كرد ولي چه وقت اين كار را توانيم كرد كه اين شط ميان ما و دشمن حايل است، بگو اين پل را تجديد كنند چنانكه بود، سپس ما را به طرف آنها ببر كه خدا آنچه را مي‌خواهي درباره آنها به تو خواهد نمود.» گويد: حارث بگفت تا پل را تجديد كردند و كسان را به طرف خوارج برد كه فرار كردند و به طرف مداين رفتند. مسلمانان نيز برفتند تا به مداين رسيدند، گروهي از سواران آنها بيامدند و به نزد پل با سواران مسلمانان اندكي زد و خورد كردند، سپس از مداين برفتند و حارث بن ابي ربيعه، عبد الرحمن بن مخنف را با شش هزار كس فرستاد كه آنها را از سرزمين بصره برون كند و چون وارد سرزمين بصره شدند رهاشان كند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3432
گويد: عبد الرحمن آنها را تعقيب كرد و چون از سرزمين كوفه برون شدند و به طرف اصبهان رفتند بازگشت و با آنها نبرد نكرد، اصلا ميان وي و آنها نبردي رخ نداده بود.
گويد: خوارج برفتند تا نزديك عتاب بن ورقاء فرود آمدند كه در جي بود، و وي را محاصره كردند، عتاب به مقابله آنها برون شد و جنگ كرد اما تاب آنها نياورد و خوارج به ياران او حمله بردند كه سوي شهر باز رفتند. اصفهان در آن وقت تيول اسماعيل بن طلحة بن مصعب بود كه عتاب را آنجا فرستاده بود.
گويد: عتاب با خوارج مقاومت كرد و هر چند روز يكبار برون مي‌شد و بر در شهر با آنها نبرد مي‌كرد، از بالاي حصار نيز تير و سنگ به طرف آنها مي‌انداختند.
گويد: يكي از مردم حضرموت به نام ابو هريره پسر شريح همراه عتاب بود و با وي برون مي‌شد، مردي شجاع بود و به خوارج حمله مي‌برد و شعري مي‌خواند به اين مضمون:
«اي سگان جهنم «حمله ابو هريره بانگزن را «چگونه مي‌بينيد؟
«كه شب و روز به شما بانگ مي‌زند «اي ابن ماحوز واي شرارت پيشگان «نبرد جي را چگونه مي‌بينيد؟» گويد: و چون اين كار مكرر شد يكي از خوارج كه گويند عبيدة بن هلال بود، در كمين وي بود. روزي ابو هريره برون شد و چنان كرد كه مي‌كرده بود و چنان گفت كه مي‌گفته بود. عبيدة بن هلال بدو حمله برد و با شمشير ضربتي به گردن او زد، يارانش به عبيده حمله بردند و او را ببردند و مداوا كردند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3433
گويد: پس از آن ازارقه به قوم بانگ مي‌زدند كه اي دشمنان خدا، ابو هريره بانگ زن چه شد؟ و آنها بانگ مي‌زدند كه اي دشمنان خدا چيزيش نيست. پس از آن ابو هريره بهي يافت و باز به نبرد خوارج برون شد كه بدو مي‌گفتند: «اي دشمن خدا اميد داشتيم كه ترا پيش مادرت فرستاده باشيم» ابو هريره گفت: «اي فاسقان، چرا از مادرم سخن مي‌كنيد.» خوارج مي‌گفتند: «در مورد مادرش خشم مي‌آورد، به زودي پيش او مي‌رود» گويد: ياران ابو هريره بدو گفتند: «واي تو، مقصودشان جهنم است» و چون متوجه شد گفت: «اي دشمنان خدا چه ناسپاسيد كه از مادرتان بيزاري مي‌كنيد، اين مادر شماست كه سوي آن مي‌رويد» گويد: خوارج محاصره را چند ماه ادامه دادند كه چهار پايان محصوران تلف شد و آذوقه‌شان تمام شد و به سختي افتادند، پس عتاب بن ورقاء آنها را پيش خواند و حمد خدا گفت و ثناي او كرد، سپس گفت: «اما بعد، اي مردم چنانكه مي‌بينيد به سختي افتاده‌ايد، به خدا همين مانده كه يكيتان بر بستر خويش بميرد و برادرش بيايد و اگر بتواند او را به گور كند و باشد كه از اين كار بماند و او نيز بميرد و كس نباشد كه او را به گور كند يا بر او نماز كند، از خدا بترسيد. شما اندك نيستيد كه نيرويتان در مقابل دشمن سبك باشد. يكه سواران شهر با شمايند و شما صلحاي قوم خويشيد، تا حيات و نيرو داريد از آن پيش كه كسي از شما از فرط واماندگي، سوي دشمن خويش نتواند رفت و كسي از شما در مقابل زني كه سوي وي آيد و از سر جان بجنگد و صبوري كند و ثبات ورزد دفاع نتواند كرد به خدا اميدوارم اگر مردانه بجنگيد خدا بر آنها ظفرتان دهد و غلبه يابيد.» گويد: كسان از هر سو به وي بانگ زدند كه درست گفتي و صواب آوردي ما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3434
را سوي آنها ببر. پس عتاب، شبانه مردم را فراهم آورد و شام فراوان بر ايشان مهيا كرد كه به نزد وي شام خوردند و صبحگاهان به ترتيب پرچمهايشان بيرونشان برد و به اردوي خوارج تاخت كه انتظار نداشتند در اردوگاهشان به آنها حمله شود، بر كنار اردوگاه به آنها حمله بردند و خوارج قسمتي از اردوگاه را رها كردند، مهاجمان به زبير بن ماحوز رسيدند كه با گروهي از ياران خويش پياده شد و جنگ كرد تا كشته شد و ازارقه به طرف قطري رفتند و با وي بيعت كردند.
گويد: عتاب به شهر خويش بازگشت كه از اردوگاهشان هر چه خواسته بود گرفته بود، قطري از دنبال وي بيامد، گويي مي‌خواست با او نبرد كند اما در اردوگاه زبير بن ماحوز بماند. به گفته خوارج يكي از خبر گيران قطري بيامد و گفت: «شنيدم عتاب مي‌گفت: اگر اين قوم بر اشتران نشينند و اسبان را يدك كنند امروز به سرزميني فرود آيند و فردا به سرزمين ديگر، نابود نخواهند شد.» گويد: و چون قطري اين بشنيد برون شد و برفت و مردم شهر را واگذاشت.
ابو زهير عبسي كه با آنها بوده گويد: روز بعد پياده با شمشيرهاي كشيده به مقابله قطري رفتيم، اما به خدا حركت كردند و ديگر آنها را نديديم.
گويد: آنگاه قطري به يكي از نواحي كرمان رفت و آنجا بماند تا گروههاي بسيار بر او فراهم شد و سرزمين را بخورد و مال گرفت و قوي شد، آنگاه بيامد و از سرزمين اصبهان عبور كرد و از دره ناشط سوي ايذه رفت و به سرزمين اهواز اقامت گرفت.
گويد: حارث بن ربيعه، عامل مصعب بن زبير در بصره، به وي نوشت و خبر داد كه خوارج سوي اهواز سرازير شده‌اند و جز مهلب كسي مرد ميدانشان نيست.
مصعب كس پيش مهلب فرستاد كه عامل موصل و جزيره بود و دستور داد كه آماده نبرد خوارج شود و سوي آنها حركت كند و ابراهيم بن اشتر را به عمل وي گماشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3435
گويد: مهلب به بصره آمد و كسان برگزيد و با كساني كه مي‌خواست سوي خوارج رفت، آنها نيز بيامدند و در سولاق تلاقي شد و هشت ماه آنجا نبرد كردند نبردي كه كسان به سختي آن نديده بودند و هيچيك از دو گروه نمي‌توانستند چنان ضربتي به گروه ديگر بزنند كه از نبرد باز ماند.
ابو جعفر گويد: در اين سال در شام قحطي سخت رخ داد كه از شدت قحط امكان غزا نيافتند.
در همين سال عبد الملك بن مروان در بطنان حبيب، از سرزمين قنسرين، اردو زد و باران باريد و گل بسيار شد و آنجا را بطنان گل نام دادند. عبد الملك زمستان را آنجا به سر برد سپس به دمشق بازگشت.
در همين سال عبيد الله بن حر كشته شد.
 
سخن از خبر كشته شدن عبيد الله بن حر و سبب آن‌
 
علي بن مجاهد گويد: عبيد الله بن حر مردي بود به پارسايي و فضيلت و نماز و كوشش از اخيار قوم خويش، و چون عثمان كشته شد و آن حادثه‌ها ميان علي و معاويه رخ داد گفت: «خدا مي‌داند كه من عثمان را دوست دارم و پس از مرگ نيز او را ياري مي‌كنم»، اين بگفت و سوي شام رفت و با معاويه بود، مالك بن مسمع نيز پيش معاويه رفت كه او نيز مسلك عثماني داشت.
گويد: عبيد الله به نزد معاويه ببود و با وي در صفين حضور داشت و همچنان با وي بود تا علي عليه السلام كشته شد، و چون علي كشته شد به كوفه آمد و پيش ياران خويش رفت كه در فتنه سبك رفته بودند، و گفت: «اي كسان، كناره‌گيري، كسي را سود نمي‌دهد ما به شام بوديم و كار معاويه چنان و چنان بود» گويد: قوم بدو گفتند: «كار علي نيز چنان و چنان بود»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3436
عبيد الله گفت: «اي قوم، اگر فرصت به دست آمد دستاويز بگذاريد و اختيار- دار كار خويش شويد» گفتند: «باز همديگر را مي‌بينيم» و همديگر را مي‌ديدند و از اين گونه سخنان داشتند گويد: و چون معاويه بمرد و از فتنه ابن زبير آن حادثه‌ها زاد گفت: «قرشيان انصاف نمي‌كنند، ابناي آزادگان كجايند؟» گويد: مطرودان هر قبيله (خليع) سوي وي آمدند و هفتصد سوار بر او فراهم شد و گفتند: «دستور خويش را بگوي» گويد: و چون عبيد الله بن زياد بگريخت و يزيد بن معاويه بمرد، عبيد الله بن حر به جوانان خويش گفت: «اينك كه وضع روشن شده، اگر خواهيد كاري كنيم» پس از آن سوي مداين رفت و اموالي را كه از جبال براي حكومت مي‌آوردند مي‌گرفت و مقرري خويش را با مقرري يارانش از آن بر مي‌داشت. پس از آن به ياران خويش گفت: «در كوفه شريكاني داريد كه حقي در اين مال دارند اما مقرري سال آينده را پيشكي برداريد» آنگاه براي صاحب مال در مقابل آنچه گرفته بود مفاضا (برائت) نوشت و به همين ترتيب در ولايات مي‌گشت.
راوي گويد: گفتم: «آيا اموال مردم و بازرگانان را نيز مي‌گرفت؟» گفت: «ابو الاشرس را نشناخته‌اي. به خدا در همه جهان عربي نبود كه در مقابل آزاد زني غيورتر از او باشد و از زشتي و شراب به دورتر، اما شعرش او را به نزد مردم سبك كرد كه شاعري ماهر بود.» گويد: و چنين بود تا مختار غلبه يافت و از اعمال عبيد الله در سواد خبر يافت و بگفت تا زن وي ام سلمه حنفي را بداشتند و گفت: «به خدا او را مي‌كشم يا يارانش را مي‌كشم» گويد: و چون خبر به عبيد الله بن حر رسيد با جوانان خويش بيامد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3437
شبانگاه وارد كوفه شد و در زندان را شكست و زن خويش را با هر زن و مرد ديگر كه به زندان بود برون آورد. مختار كساني فرستاد كه با وي نبرد كنند كه با آنها نبرد كرد تا از شهر برون شد.
گويد: پس از آن عبيد الله، مزاحم عاملان و ياران مختار مي‌شد همدانيان به همدلي مختار خانه او را بسوختند و ملكش را در جبه و بداة غارت كردند و چون از قضيه خبر يافت سوي ماه رفت كه ملك عبد الرحمن بن سعيد آنجا بود و آنرا غارت كرد و همه املاك همدانيان را كه آنجا بود غارت كرد سپس سوي سواد بازگشت و هر كجا مالي از همدانيان به دست آورد بگرفت.
گويد: عبيد الله به مداين مي‌رفت و بر عاملان جوخي مي‌گذشت و اموالي را كه نزد آنها بود مي‌گرفت، آنگاه به طرف جبل مي‌رفت و چنين بود تا مختار كشته شد.
و چون مختار كشته شد در ولايتداري دوم مصعب مردم به او گفتند: «ابن حر با با ابن زياد و مختار مخالفت كرد و بيم داريم به سواد تازد چنانكه از پيش مي‌كرده» و مصعب او را به زندان كرد.
گويد: عبيد الله با گروهي از مردم مذحج سخن كرد كه درباره وي پيش مصعب روند و كس پيش سران قوم فرستاد و گفت: «پيش مصعب رويد و درباره من با وي سخن كنيد كه مرا بي‌گناه به زندان كرده كه جمعي دروغگو بد من گفته‌اند و او را از كارهايي كه من هرگز نخواهم كرد بيم داده‌اند.» گويد: و نيز كس پيش جوانان مذحج فرستاد و گفت: «سلاح برداريد و آماده جنگ باشيد كه من كساني را پيش مصعب فرستاده‌ام كه درباره من با وي سخن كنند، بر در بايستيد و اگر قوم بيرون آمدند و مصعب وساطت آنها را پذيرفته متعرض كسي مشويد، بايد سلاحتان زير لباس نهان باشد» گويد: جمعي از مردم مذحج آمدند و به نزد مصعب وارد شدند و با وي سخن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3438
كردند كه وساطت آنها را پذيرفت و عبيد الله را رها كرد.
گويد: ابن حر، به ياران خويش گفته بود اگر كسان بيرون آمدند و مصعب وساطت آنها را نپذيرفته بود، به زندان بتازيد كه من از درون با شما كمك مي‌كنم و چون ابن حر، برون شد گفت: «سلاح آشكار كنيد» كه سلاحهاي خويش را بنمودند و با آنها برفت و كسي متعرض او نشد و سوي منزل خويش رفت.
گويد: مصعب از آزاد كردن وي پشيمان شد و ابن حر، مخالفت آشكار كرد.
كسان به تهنيت پيش وي رفتند و به آنها مي‌گفت: «اين كار جز با كساني همانند خليفگان گذشته شما به صلاح نيايد، اما همانند آنها كسي را ميان خودمان نمي‌يابيم كه زمام كار را به دست وي دهيم و نيكخواه وي باشيم و اگر چنين باشد كه هر كه توانا شود چپاول كند، چرا بيعت آنها را به گردن گيريم. نه در نبرد از ما دليرترند و نه از ما توانگرتر. پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم به ما گفته كه اطاعت مخلوق بر معصيت خالق روا نيست و ما پس از چهار خليفه سلف، پيشواي صالح و وزير خدا ترس نيافته‌ايم همگي عصيانگرند و خلافكار، نيرومند دنيا و ضعيف آخرت. پس به چه حق حرمت ما را كه جنگاوران نخيله و قادسيه و جلولا و نهاوند بوده‌ايم و گلوها و پيشانيهايمان را مقابل نيزه‌ها و شمشيرها برده‌ايم و مي‌شكنند و حق و فضيلت ما را نمي‌شناسند، از حريم خويش دفاع كنيد كه هر چه پيش آيد، برتري از شماست، من اينك دشمني نموده‌ام و خلاف آشكار كرده‌ام و نيرويي جز به تأييد خدا نيست.» گويد: آنگاه به جنگ آنها پرداخت و تاخت و تاز كرد، مصعب، سيف بن هاني مرادي را پيش وي فرستاد كه بدو گفت: «مصعب خراج بادوريا را به تو مي‌دهد كه بيعت كني و به اطاعت وي در آيي.» گفت: «مگر خراج بادوريا و غير بادوريا از آن من نيست؟ من چيزي نمي‌پذيرم و از آنها ايمن نيستم ولي اي جوان (آن وقت سيف جوان بود) تو را نوجوان و عاقل مي‌بينم، مي‌خواهي تابع من شوي و ترا مالدار كنم؟» اما سيف
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3439
نپذيرفت.
گويد: پس از آن مصعب ابرد بن قره رياحي را با گروهي سوي ابن حر فرستاد و با وي نبرد كرد اما ابن حر او را هزيمت كرد و ضربتي به صورتش زد.
گويد: پس از آن مصعب حريث بن زيد- يا يزيد- را سوي او فرستاد كه عبيد الله با وي هماوردي كرد و او را بكشت.
گويد: پس از آن مصعب، حجاج بن حارثه خثعمي و مسلم بن عمرو را سوي ابن حر فرستاد كه به نزديك رود صرصر با وي تلاقي كردند، ابن حر با آنها نبرد كرد و هزيمتشان كرد.
گويد: پس از آن مصعب جمعي را پيش وي فرستاد كه دعوتش كنند كه امانش دهد و مال دهد و او را به هر ولايتي كه مي‌خواهد بگمارد، اما نپذيرفت و سوي نرسي رفت كه دهقان آنجا طيزجشنس با مال فلوجه گريزان شد. ابن حر، به تعقيب وي رفت تا دهقان به عين التمر رسيد كه بسطام بن مصقلة بن هبيره شيباني عامل آنجا بود و دهقان به آنها پناه برد كه به مقابله ابن حر، آمدند و با وي نبرد كردند سواران بسطام يكصد و پنجاه كس بودند.
گويد: ابن حر، يونس بن هاعان همداني را كه از مردم خيوان بود به هماوردي طلبيد و او گفت: «بدترين روزگار، آخر آنست، گمان نداشتم چندان بمانم كه كسي مرا به هماوردي بخواند» پس به هماوردي وي آمد. ابن حر ضربتي بدو زد كه زخمي شد، پس از آن دست و گريبان شدند و هر دو از اسب بيفتادند. ابن حر عمامه يونس را بر گرفت و بازوهاي وي را ببست آنگاه سوار شد گويد: حجاج بن حارثه خثعمي پيش آمد و به عبيد الله بن حر حمله برد كه او را نيز اسير كرد.
گويد: بسطام بن مصقله با مجشر هماوردي كرد و چندان ضربت به هم زدند كه از يك ديگر بيزار شدند، عاقبت بسطام بر او تفوق يافت، و چون ابن حر اين را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3440
بديد به بسطام حمله برد و بسطام به گردن وي آويخت كه هر دو به زمين افتادند و ابن حر بر سينه بسطام افتاد و او را اسير گرفت.
گويد: آن روز ابن حر اسير بسيار گرفت، يكي مي‌گفت: «من فلان روز با تو بودم.» ديگري مي‌گفت: «به نزد شما منزل گرفته بودم» و هر كدامشان سخني مي‌گفت كه پنداشت سود مي‌داشت و ابن حر آزادش مي‌كرد.
گويد: ابن حر، پيش از نبرد چند سوار از ياران خويش را به جستجوي دهقان فرستاد كه او را يافتند و مال را بگرفتند.
گويد: پس از آن عبيد الله بن حر سوي تكريت رفت، عامل مهلب از تكريت گريخت و عبيد الله آنجا بماند و به گرفتن خراج پرداخت. مصعب، ابرد بن قره رياحي و جون بن كعب همداني را با يك هزار كس سوي وي فرستاد، مهلب نيز يزيد بن معقل را با پانصد كس به كمك آنها فرستاد يكي از مردم جعفي به عبيد الله گفت:
«جمع بسيار سوي تو مي‌آيد با آنها نبرد مكن و او شعري گفت به اين مضمون:
«قومم مرا از كشتن بيم مي‌دهند «اما چون وقت مقرر بيايد «من خواهم مرد «شايد نيزه توانگرمان كند «كه محترم زندگي كنيم «يا حمله بريم و كشته شويم.» پس مجشر را خواست و پرچم خويش را به او داد و دلهم مرادي را با وي پيش فرستاد كه سيصد كس همراه داشت و دو روز با آنها نبرد كرد كه جرير بن كريب زخمدار شد و عمرو بن جندب ازدي با بسيار كس از سوارانش كشته شدند و هنگام شب دو گروه از هم جدا شدند.
گويد: آنگاه عبيد الله از تكريت درآمد و به ياران خويش گفت: «شما را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3441
پيش عبد الملك بن مروان مي‌برم، آماده شويد» سپس گفت: «بيم دارم بميرم و مصعب و ياران وي را نترسانيده باشم. سوي كوفه باز مي‌رويم» گويد: آنگاه سوي كسكر رفت و عامل آنجا را برون كرد و بيت المال آنجا را بگرفت. آنگاه سوي كوفه رفت و در لحام جرير فرود آمد. مصعب عمر بن عبيد الله را فرستاد كه با وي نبرد كرد؛ و سوي دير اعور رفت. مصعب، حجار بن ابجر را به مقابله او فرستاد كه حجار هزيمت شد و مصعب به او ناسزا گفت و پس فرستاد و جون ابن كعب همداني و عمر بن عبيد الله را نيز همراه وي كرد كه همگي با ابن حر نبرد كردند و بسيار كس از ياران وي زخمدار شدند و اسبانشان سقط شد. مجشر نيز كه پرچم ابن حر، با وي بود زخمي شد و پرچم را به احمر طيئ داد، عاقبت حجار بن ابجر هزيمت شد آنگاه پس آمد و نبردي سخت كردند تا شب درآمد.
گويد: پس از آن ابن حر از كوفه برفت مصعب به يزيد بن حارث بن رويم شيباني كه در مداين بود نوشت و دستور داد با ابن حر نبرد كند و او پسر خويش حوشب را فرستاد كه در باجسري تلاقي شد و عبيد الله وي را هزيمت كرد و از آنها كسان كشت. آنگاه ابن حر برفت كه وارد مداين شود كه حصاري شدند و او برفت و يزيد، جون بن كعب همداني و بشر بن عبد الله اسدي را به مقابله وي فرستاد، جون به حولايا جاي گرفت و بشر را سوي تا مرا فرستاد كه با ابن حر تلاقي كرد و ابن حر او را بكشت و يارانش را هزيمت كرد، آنگاه در حولايا با جون بن كعب تلاقي كرد و عبد الرحمن بن عبد الله سوي وي آمد كه ابن حر بدو حمله برد و با نيزه بزد و خونش بريخت و يارانش هزيمت شدند كه به تعقيبشان رفت. پس از آن بشر بن عبد الرحمن عجلي سوي وي آمد كه در سورا تلاقي شد و نبردي سخت كردند و بشر از وي جدا شد و سوي عمل خويش رفت و گفت: «ابن حر را هزيمت كردم.» گويد: و چون مصعب اين را بشنيد گفت: «اين از جمله كساني است كه دوست دارند به سبب كارهايي كه نكرده‌اند ستايششان كنند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3442
گويد: و عبيد الله بن حر در سواد بماند كه تاخت و تاز مي‌كرد و خراج مي‌گرفت.
گويد: پس از آن چنانكه گفته‌اند: عبيد الله بن حر به عبد الملك بن مروان پيوست و چون پيش وي رسيد او را با ده كس سوي كوفه فرستاد و گفت حركت كند تا سپاه از پي برسد. پس ابن حر با آن كسان روان شد و چون به انبار رسيد كس سوي كوفه فرستاد كه ياران وي را از آمدنش خبردار كند و بگويد پيش وي آيند.
گويد: قيسيان از اين خبر يافتند و پيش حارث بن عبد الله رفتند كه عامل ابن زبير بر كوفه بود و از او خواستند كه سپاهي با آنها بفرستد كه چنان كرد و چون با عبيد الله بن حر تلاقي كردند لختي با آنها بجنگيد آنگاه اسبش غرق شد و به گداري زد. يكي از نبطيان بر او جست و دو پايش را بگرفت و ديگران وي را با پاروها مي‌زدند و بانگ مي‌زدند كه اين فراري امير مؤمنان است. نبطي و ابن حر در هم آويختند و غرق شدند پس از آن ابن حر را از آب در آوردند و سرش را بريدند و سوي كوفه فرستادند و پس از آن به بصره بردند.
ابو جعفر گويد: درباره كشته شدن ابن حر قول ديگري هست، گويند: سبب كشته شدن وي آن بود كه در كوفه پيش مصعب مي‌آمد و مي‌ديد كه مردم بصره را بر او مقدم مي‌دارد و شعري براي عبد الله بن زبير نوشت كه ضمن آن از مصعب گله مي‌كرد و تهديد مي‌كرد كه سوي عبد الملك بن مروان مي‌رود (137 و هم او در مقام گله از مصعب اشعار ديگر گفته بود، و نيز قصيده‌اي در هجاي مردم قيس عيلان گفته بود كه ضمن آن چنين آمده بود:
«مگر مردم قيس عيلان را نديدي «كه روبنده بر ريشهاي خود زده بودند «و تيرهاي خود را «در مقابل دوكها فروخته بودند.» و زفر بن حارث به مصعب نوشت: «زحمت جنگ ابن زرقا و عبد الملك
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3443
مروان را از تو برداشتم، اينك ابن حر قيس را هجا مي‌گويد.» گويد: پس از آن چنان شد كه تني چند از بني سليم ابن حر را گرفتند و اسير كردند و او گفت كه من در قصيده خويش درباره قيس عيلان چنين گفته‌ام:
«مگر مردم قيس عيلان را نديدي «كه با نيزه و تير بسوي ما آمدند.» و يكي از آنها به نام عياش او را بكشت.
ابو جعفر گويد: در اين سال چهار پرچم به عرفات آمد.
ابو عون گويد: به سال شصت و هشتم در عرفات چهار پرچم بود ابن حنفيه با يارانش يك پرچم داشت. ابن زبير يك پرچم داشت و جايي ايستاده بود كه اكنون جاي مقدم است. آنگاه ابن حنفيه با يارانش برفتند و پهلوي ابن زبير ايستادند، نجده حروري پشت سر آنها بود و پرچم بني اميه طرف چپشان بود.
گويد: نخستين پرچمي كه برفت پرچم ابن حنفيه بود، آنگاه نجده از پي آن رفت پس از آن پرچم بني اميه، پس از پرچم ابن زبير و كسان از پي آن برفتند.
نافع گويد: ابن عمر آن شب با ابن زبير آمده بود و چون رفتن وي تأخير شد و ابن حنفيه و نجده و بني اميه رفته بودند، ابن عمر گفت: «ابن زبير منتظر كار جاهليت است» و برفت و ابن زبير از دنبال وي برفت.
محمد بن جبير به نقل از پدرش گويد: از فتنه بيمناك بودم، پيش همه آنها رفتم، پيش ابن حنفيه رفتم كه در شعب بود گفتم: «اي ابو القاسم از خداي بترس كه ما در مشعر حراميم و شهر حرام، و كساني كه سوي كعبه آمده‌اند واردان خدايند حجشان را تباه مكن» گفت: «به خدا چنين قصدي ندارم و كسي را از خانه باز نمي‌دارم هيچكس از زايران از جانب من آسيب نخواهد ديد، فقط در قبال ابن زبير و تقاضايي كه از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3444
من دارد از خودم دفاع مي‌كنم، خلافت را نمي‌خواهم مگر آنكه درباره آن، دو كس، با من مخالفت نكنند، پيش ابن زبير برو و با او سخن كن، پيش نجده برو» گويد: «پيش ابن زبير رفتم و سخناني مانند آنچه با ابن حنفيه گفته بودم با وي گفتم» گفت: «من كسي هستم كه مردم بر من فراهم آمده‌اند و با من بيعت كرده‌اند و اينان مخالفانند» گفتم: «خير ترا در اين مي‌بينم كه دست بداري» گفت: «چنين مي‌كنم» گويد: آنگاه پيش نجده حروري رفتم كه با ياران خويش بود، عكرمه وابسته ابن عباس نيز به نزد وي بود كه بدو گفتم: «از يار خويش براي من اجازه بخواه» گويد: پس او به درون رفت، طولي نكشيد كه به من اجازه داد كه پيش وي رفتم و حرمت كردم و نظير سخناني را كه با آن دو كس گفته بودم با وي نيز بگفتم.» گفت: «من با هيچكس نبرد آغاز نمي‌كنم ولي هر كه نبرد آغاز كند با وي نبرد مي‌كنم» گفتم: «چنين ديدم كه آن دو كس سر نبرد تو ندارند.» گويد: آنگاه پيش پيروان بني اميه رفتم و نظير سخناني را كه با اين كسان گفته بودم با آنها نيز بگفتم.
گفتند: «ما بر آنيم كه با هيچكس نبرد آغاز نكنيم مگر با ما به نبرد آيد.» گويد: جزو اين پرچمها، قومي آرام‌تر و مسالمت‌جوي‌تر از ابن حنفيه نديدم.
ابو جعفر گويد: در اين سال عامل ابن زبير بر بصره و كوفه برادرش مصعب بود، قضاي بصره با هشام بن هبيره بود، قضاي كوفه با عبد الله بن عتبة بن مسعود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3445
بود، عامل خراسان عبد الله بن خازم سلمي بود، شام به دست عبد الملك بن مروان بود.
 
آنگاه سال شصت و نهم درآمد
 
در اين سال چنانكه واقدي گويد: عبد الملك بن مروان سوي عين ورده رفت و عمرو بن سعيد بن عاص را در دمشق نايب خويش كرد كه در آنجا حصاري شد و عبد الملك خبر يافت و سوي دمشق بازگشت و او را محاصره كرد.
گويد: به قولي عمرو بن سعيد با وي برون شد و چون به بطنان حبيب رسيد سوي دمشق بازگشت و آنجا حصاري شد. عبد الملك نيز سوي دمشق بازگشت.
اما عوانة بن حكم گويد: كه وقتي عبد الملك بن مروان از بطنان حبيب به دمشق بازگشت چندان كه خدا خواست آنجا ببود آنگاه حركت كرد و آهنگ قرميسا داشت كه زفر بن حارث كلابي آنجا بود، عمرو بن سعيد نيز با وي بود و چون به بطنان حبيب رسيد عمرو بن سعيد خطر كرد و شبانه با حميد بن حريث و زهير بن ابرد، هردوان كلبي، بازگشت و سوي دمشق رفت كه عبد الرحمن بن ام حكم ثقفي به نيابت عبد الملك آنجا بود كه چون از بازگشت عمرو بن سعيد خبر يافت فراري شد و عمل خود را ترك كرد. عمرو وارد دمشق شد و بر آنجا و خزاين آن تسلط يافت.
ديگري گويد: اين حادثه به سال هفتادم بود.
گويد: عبد الملك از دمشق سوي عراق مي‌رفت و آهنگ مصعب بن زبير داشت، عمرو بن سعيد بن عاص بدو گفت: «تو سوي عراق مي‌روي پدرت به من وعده كرد كه از پس وي خلافت از آن من باشد و به همين قرار به همدستي وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3446
كوشيدم، تلاشي كه با وي كردم از تو نهان نيست پس خلافت را از پس خويشتن به من ده» گويد: اما عبد الملك پاسخي بدو نداد و عمرو از او جدا شد و سوي دمشق رفت، عبد الملك نيز از پي او بازگشت و به دمشق رسيد.
عوانه گويد: وقتي عمرو بر دمشق تسلط يافت، از پي عبد الرحمن بن ام حكم بر آمد اما به او دست نيافت و بگفت تا خانه وي را ويران كنند آنگاه مردم فراهم آمدند و او به منبر رفت و حمد خداي گفت و ثناي او كرد سپس گفت: «اي مردم هيچكس از مردم قريش پيش از من بر اين منبر نايستاده جز آنكه پنداشته كه بهشتي دارد و جهنمي كه هر كه از او اطاعت كند به بهشتش مي‌برد و هر كه عصيان او كند به جهنمش مي‌برد اما من به شما مي‌گويم كه بهشت و جهنم به دست خداست و چيزي از كار آن با من نيست، اما شما بر من حق برابري و مقرري داريد» آنگاه پايين آمد.
گويد: صبحگاهان عبد الملك عمرو بن سعيد را نديد و چون پرسش كرد خبر وي را بگفتند. عبد الملك سوي دمشق بازگشت و ديد كه عمرو آنجا را به تصرف آورده و چند روز با وي نبرد كرد.
گويد: و چنان بود كه وقتي عمرو بن سعيد، حميد بن حريث كلبي را با سواران مي‌فرستاد، عبد الملك، سفيان بن ابرد كلبي را مي‌فرستاد و چون عمرو بن سعيد، زهير ابن ابرد كلبي را مي‌فرستاد عبد الملك، حسان بن مالك كلبي را به مقابله او مي‌فرستاد.
عوانه گويد: روزي دو سپاه مقابل هم بودند، يكي از مردم كلب به نام رجا پسر سراج با عمرو بن سعيد بود، رجا به عبد الرحمن بن سليم كه با عبد الملك بود گفت: «اي عبد الرحمن پسر سليم به هماوردي بيا» عبد الرحمن گفت: «انصاف داد» و به هماوردي وي رفت، به همديگر ضربت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3447
زدند، ركاب عبد الرحمن ببريد و ابن سراج از دست وي نجات يافت و عبد الرحمن گفت: «به خدا اگر ركابم نبريده بود كاههاي شكمت را بيرون مي‌ريختم.» گويد: عمرو و عبد الملك صلح نمي‌كردند و چون نبردشان طول كشيد زنان و كودكان كلب بيامدند و گريستند و به سفيان بن ابرد و حسان بن مالك گفتند: چرا خودتان را در راه قدرت قرشيان به كشتن مي‌دهيد و هر كدامشان قسم ياد كردند كه باز نگردد تا حريف وي باز گردد و چون همسخن شدند كه باز گردند نظر كردند و معلوم داشتند كه سفيان از ابن حريث كهنسالتر است و از ابن حريث خواستند كه بازگشت.
گويد: پس از آن عبد الملك و عمرو صلح كردند و مكتوبي در ميانه نوشتند و عبد الملك عمرو را امان داد و اين به شامگاه پنجشنبه بود.
عوانه گويد: عمرو بن سعيد كماني سياه به دوش آويخته بود و با سواران برون شد و بيامد تا طنابهاي خيمه‌گاه عبد الملك زير پاي اسب وي افتاد و خيمه‌گاه فرو ريخت، عمرو پياده شد و بنشست. عبد الملك خشمگين بود به عمرو گفت: «اي ابو اميه با اين كمان آويختن همانند مردم قيس شده‌اي» گفت: «نه ولي همانند كسي شده‌ام كه از آنها بهتر بود، همانند عاص بن اميه.» آنگاه خشمگين برخاست و با سواران برفت و وارد دمشق شد عبد الملك نيز به روز پنجشنبه وارد دمشق شد و كس پيش عمرو فرستاد كه مقرريهاي كسان را بده عمرو پيغام داد: «اينجا شهر تو نيست، از اينجا برو.» و چون روز دوشنبه شد چهار روز پس از ورود عبد الملك به دمشق كس پيش عمرو فرستاد كه پيش من آي. عمرو پيش زن كلبي خويش بود.
گويد: و چنان بود كه عبد الملك كريب بن ابرهة الصباح حميري را پيش خوانده بود و درباره عمرو بن سعيد با وي مشورت كرده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3448
كريب بدو گفته بود: «مردم حمير در اين كار هلاك شدند، اين را شايسته تو نمي‌دانم، به من ربطي ندارد» گويد: وقتي فرستاده عبد الملك پيش عمرو آمد كه او را بخواند عبد الله بن يزيد بن معاويه پيش عمرو بود، عبد الله به عمرو گفت: «اي ابو اميه به خدا ترا از گوش و چشم خودم بيشتر دوست دارم، مي‌بينم كه اين مرد كس فرستاده كه پيش او بروي، رأي من اينست كه چنين نكني» عمرو گفت: «چرا؟» گفت: «تبيع پسر زن كعب الاحبار گفته كه بزرگي از بزرگان اولاد اسماعيل باز مي‌گردد و درهاي دمشق را مي‌بندد، سپس از آنجا برون مي‌شود و چيزي نمي‌گذرد كه كشته مي‌شود.» عمرو گفت: «به خدا اگر خفته باشم بيم ندارم كه ابن زرقا بيدارم كند. وي جرأت اين كار ندارد، اما ديشب عثمان بن عفان به خواب من آمد و پيراهن خويش را به تن من كرد» گويد: عبد الله بن يزيد، شوهر ام موسي دختر عمرو بن سعيد بود.
گويد: عمرو به فرستاده گفت: «سلامش برسان و بگو شبانگاه پيش تو مي‌آيم ان شاء الله.» و چون شب شد عمرو زره محكمي ما بين يك قباي قهستاني و پيراهن قهستاني به تن كرد و شمشير خويش را بياويخت. زن كلبي عمرو پيش وي بود و حميد بن حريث كلبي نيز بود، وقتي برخاست كه برود روي فرش لغزيد. حميد بدو گفت: «به خدا اگر حرف مرا مي‌شنوي پيش او نرو.» زنش نيز همين سخن را با وي گفت. اما به گفته آنها اعتنا نكرد و با يكصد كس از غلامان خويش برفت.
گويد: عبد الملك كس پيش پسران مروان فرستاده بود كه به نزد وي فراهم آمده بودند و چون خبر يافت كه عمرو بر در است بگفت تا همراهان وي را نگهدارند و بدو اجازه داد كه بيامد و به نزد هر در ياران وي را نگه مي‌داشتند. عاقبت عمرو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3449
به صحن خانه رسيد كه جز يك غلام بچه با وي نبود و چون سوي عبد الملك نگريست پسران مروان را به دور او ديد حسان بن مالك كلبي و قبيصة بن ذويب خزاعي نيز بودند و چون جمع آنها را بديد احساس خطر كرد و به غلام بچه خويش نگريست و گفت: «واي تو! پيش يحيي بن سعيد برو و بگو پيش من آيد»، اما غلام بچه كه گفته او را نفهميده بود گفت: «آماده فرمانم» سعيد بدو گفت: «از پيش من دور شو و به جهنم رو» گويد: عبد الملك به حسان و قبيصه گفت: «اگر مي‌خواهيد برخيزيد و با عمرو در صحن خانه ملاقات كنيد و به‌بينيد كدامتان درازتريد.» اين سخن را به شوخي به آنها گفت تا عمرو بن سعيد را مطمئن كند.
حسان گفت: «اي امير مؤمنان، قبيصه از من درازتر است كه منصب دارد.» قبيصه عهده‌دار ديوان خاتم بود.
گويد: بار ديگر عمرو به غلام بچه خويش نگريست و گفت: «پيش يحيي برو و بگو پيش من آيد» غلام بچه گفت: «آماده فرمانم» اما نفهميد كه چه گفت.
عمرو گفت: «از پيش من دور شو» گويد: و چون حسان و قبيصه بيرون شدند، عبد الملك بگفت تا درها را ببستند.
وقتي عمرو وارد شد به او خوش آمد گفت و گفت «اي ابو اميه خدايت قرين رحمت بدارد نزديكتر بيا» و او را با خويشتن بر تخت نشانيد و با وي بسيار سخن كرد. آنگاه گفت: «اي غلام شمشير او را بگير» عمرو گفت: «اي امير مؤمنان انا لله …» عبد الملك گفت: «انتظار داري با من بنشيني و شمشير خويش را آويخته باشي؟» گويد: پس شمشير او را بگرفت. آنگاه چندان كه خدا خواست سخن كردند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3450
پس از آن عبد الملك بدو گفت: «اي ابو اميه» گفت: «اي امير مؤمنان آماده فرمانم» گفت: «وقتي مرا خلع كردي قسم ياد كردم كه هر وقت چشمم به تو افتاد و بر تو تسلط داشتم در بند آهنينت كنم» پسران مروان گفتند: «اي امير مؤمنان. سپس او را رها مي‌كني؟» گفت: «سپس او را رها مي‌كنم، با ابو اميه چه مي‌توانم كرد؟» پسران مروان گفتند: «قسم امير مؤمنان را اجرا كن» عمرو گفت: «اي امير مؤمنان خدا قسمت را اجرا كند» گويد: پس عبد الملك بندي آهنين از زير تشك خويش در آورد و سوي وي افكند و گفت: «اي غلام بيا و او را به بند كن» غلام بيامد و عمرو را در بند كرد.
عمرو گفت: «اي امير مؤمنان ترا به خدا مرا با بند ميان مردم مبر» عبد الملك گفت: «اي ابو اميه هنگام مرگ نيز مكاري مي‌كني؟ خدا نكند كه ترا با بند آهنين ميان مردم بريم، بند را آسان از تو بر نمي‌داريم.» گويد: آنگاه وي را به سختي كشيد كه دهانش به تخت خورد و دندان جلوش شكست.
عمرو گفت: «اي امير مؤمنان ترا به خدا، شكستن يك استخوان من وادارت نكند كه به كاري بزرگتر از اين دست بزني» عبد الملك گفت: «به خدا اگر مي‌دانستم كه اگر زنده‌ات بگذارم زنده‌ام مي‌گذاري و كار قريش به سامان مي‌آيد رهايت مي‌كردم، اما هرگز دو كس همانند ما در شهري فراهم نيامده‌اند مگر اينكه يكي ديگري را بيرون كرده است.» گويد: و چون عمرو ديد كه دندان جلوش شكسته و منظور عبد الملك را بدانست گفت: «اي پسر زن كبود چشم ناجوانمردي مي‌كني؟» گويند: «وقتي عبد الملك عمرو را كشيد و دندان جلوش بيفتاد عمرو به آن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3451
دست مي‌ماليد، عبد الملك بدو گفت: «مي‌بينم كه دندان خود را چنان عزيز داشته‌اي كه پس از آن هرگز خاطرت از من خشنود نمي‌شود.» و بگفت تا گردن او را زدند.
اما روايت عوانه چنين است كه گويد: مؤذن اذان عصر گفت و عبد الملك برون شد تا با مردم نماز كند و به عبد العزيز بن مروان گفت كه او را بكشد. عبد العزيز با شمشير سوي وي رفت.
عمرو گفت: «ترا به خدا و حق خويشاوندي، كشتن مرا عهده مكن بگذار كسي عهده كند كه چون تو خويشاوند نزديك نباشد.» گويد: عبد العزيز شمشير را بيفكند و بنشست. عبد الملك نماز را كوتاه كرد و بيامد و درها بسته شد، مردم ديده بودند كه وقتي عبد الملك بيرون آمده بود عمرو با وي نبود و اين را به يحيي بن سعيد گفته بودند كه بيامد و بر در عبد الملك ايستاد، هزار كس از غلامان عمرو با وي بودند با بسيار كس ديگر از ياران وي.
گويد: همراهان يحيي فرياد مي‌زدند: «اي ابو اميه صدايت را به گوش ما برسان.» حميد بن حريث و زهير بن ابرد نيز با يحيي آمده بودند. در كوچك را شكستند و كسان را با شمشير بزدند، يكي از غلامان عمرو بن سعيد به نام مصقله ضربتي به سر وليد بن عبد الملك زد و ابراهيم بن عربي صاحب ديوان او را به بيت القراطيس برد.
گويد: وقتي عبد الملك نماز كرد و بيامد عمرو را زنده ديد و به عبد العزيز گفت: «چرا نكشتيش؟» گفت: «مرا به خدا و حق خويشاوندي قسم داد.» عبد الملك گفت: «خدا مادرت را زبون كند كه به پاشنه‌هايش مي‌شاشيد تو هم مانند او شده‌اي.» مادر عبد الملك عايشه دختر معاوية بن مغيرة بن ابي العاص بود و مادر عبد العزيز ليلي بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3452
گويد: پس از آن عبد الملك گفت: «غلام! نيزه كوتاه را بيار»، و چون نيزه كوتاه را بياورد، آنرا تكان داد و به عمرو زد اما كاري نساخت تا دست به بازوي عمرو زد و متوجه زره شد و بخنديد و گفت: «اي ابو اميه زره هم داري؟ غلام! صمصامه را بيار.» گويد: غلام شمشير را (كه صمصامه نام داشت) بياورد و بگفت تا عمرو را به زمين انداختند و بر سينه‌اش نشست و سرش را بريد و شعري به اين مضمون مي‌خواند:
«اي عمرو، اگر از ناسزا و عيبگويي من باز نماني «چنانت بزنم كه مرغ جانت گويد آبم دهيد» آنگاه عبد الملك به لرزه‌اي سخت دچار شد و پنداشته‌اند كه شخص، وقتي خويشاوندي را بكشد چنين مي‌شود. او را از سينه عمرو برداشتند و بر تخت نهادند كه گفت: «هرگز كسي را چون اين نديدم كه يك دنيادار او را كشت نه يك طالب آخرت» گويد: يحيي بن سعيد و همراهانش به خانه بر سر پسران مروان ريختند و آنها و غلامانشان را زخمي كردند، آنها نيز به نبرد با يحيي و يارانش پرداختند.
آنگاه عبد الرحمن بن ام حكم ثقفي بيامد كه سر را به او دادند كه ميان مردم انداخت.
عبد العزيز بن مروان برفت و كيسه‌هاي مال بياورد و ميان مردم مي‌انداخت و چون كسان مالها را نگريستند و سر را بديدند مالها را ربودند و پراكنده شدند.
گويند: وقتي عبد الملك به نماز مي‌رفت به ابو زعزعه غلام خويش گفت كه عمرو را بكشد كه وي را بكشت و سرش را ميان مردم و يارانش افكند.
عوانه گويد: شنيدم عبد الملك بگفت تا مالهايي را كه ميان مردم افكنده بودند پس گرفتند و همه به بيت المال بازگشت.
گويد: آن روز سنگي بر سر يحيي زده بودند. عبد الملك بگفت تا تخت وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3453
را به 145) (146 مسجد بردند و برون شد و بر آن نشست و چون وليد را در ميانه نديد گفت: «واي شما، وليد كجاست، به حرمت پدرشان سوگند كه اگر او را كشته باشند انتقامشان را گرفته‌اند.» ابراهيم بن عربي كناني بيامد و گفت: «اينك وليد به نزد من است زخمي خورده و چيزيش نيست.» گويد: يحيي بن سعيد را پيش عبد الملك آوردند و بگفت تا او را بكشند اما عبد العزيز به پا خاست و گفت: «اي امير مؤمنان خدا مرا به قربانت كند. مي‌خواهي به يك روز فرزندان اميه را بكشي؟» پس عبد الملك بگفت تا يحيي را به زندان كردند.
آنگاه عنبسة بن سعيد را بياوردند كه گفت: «او را بكشيد.» و باز عبد العزيز به پا خاست و گفت: «اي امير مؤمنان از هلاك كردن و ريشه كن كردن فرزندان اميه چشم بپوش» و عبد الملك بگفت تا عنبسه را نيز به زندان كنند.
پس از آن عامر بن اسود كلبي را بياوردند كه عبد الملك با چوب خيزراني كه همراه داشت به سر او زد و گفت: «همراه عمرو با من جنگ مي‌كني و با او بر ضد من قيام مي‌كني!» گفت: «بله، براي آنكه عمرو حرمتم كرد و تو اهانتم كردي، تقربم داد و تو دورم كردي، با من نيكي كرد و تو بدي كردي و با وي بودم و بر ضد تو» عبد الملك بگفت تا وي را بكشند و عبد العزيز به پا خاست و گفت: «اي امير مؤمنان، ترا به خدا دايي مرا مكش» و عبد الملك عامر را به او بخشيد، آنگاه بگفت تا پسران سعيد را به زندان كردند.
گويد: يحيي بن سعيد يك ماه يا بيشتر در زندان ببود، پس از آن عبد الملك به منبر رفت و حمد خدا گفت و ثناي او كرد و از كسان درباره كشتن وي نظر خواست يكي از سخنوران قوم به پا خاست و گفت: «اي امير مؤمنان مگر مار به جز مار مي‌زايد؟
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3454
به خدا رأي ما اينست كه او را بكشي كه منافق است و دشمن» پس از آن عبد الله بن مسعده فزاري برخاست و گفت: «اي امير مؤمنان يحيي پسر عموي تو است و خويشاوندي وي چنان است كه دانسته‌اي. آنها چنان كرده‌اند كه كرده‌اند تو نيز با آنها چنان كرده‌اي كه كرده‌اي، از آنها ايمن نيستي، اما كشتن آنها را نيز روا نمي‌دانم آنها را پيش دشمن خويش فرست اگر كشته شدند به دست ديگري از زحمتشان رهايي يافته‌اي و اگر سالم ماندند و باز آمدند در كار ايشان انديشه مي‌كني.» گويد: عبد الملك راي وي را كار بست و خاندان سعيد را برون كرد و سوي مصعب بن زبير فرستاد كه چون پيش وي رسيدند و يحيي به نزد او وارد شد، ابن زبير بدو گفت: «جان بردي و دم كنده شد.» گفت: «به خدا دم چنانست كه بود» گويد: «پس از آن عبد الملك كس به نزد زن كلبي عمرو بن سعيد فرستاد كه مكتوب صلحي را كه براي عمرو نوشته بودم براي من بفرست» زن عمرو به فرستاده گفت: «برو به او بگو مكتوب صلح را در كفنهاي او پيچيدم تا به كمك آن به نزد پروردگار خويش با تو محاجه كند.» گويد: و چنان بود كه نسب عمرو بن سعيد و عبد الملك بن اميه به هم مي‌رسيد، مادر عمرو ام البنين دختر حكم بن ابي العاص عمه عبد الملك بود.
عوانه گويد: ميان عبد الملك و عمرو از روزگار ديرين كينه بوده بود، دو پسر سعيد از ام البنين بودند و عبد الملك و معاويه دو پسر مروان بودند و به روزگار جواني پيش مادر مروان بن حكم مي‌رفته بودند كه از قبيله كنانه بود و پيش وي به صحبت مي‌نشستند. يك غلام سياه نيز همراه عبد الملك و معاويه مي‌رفت، وقتي آنجا مي‌رفتند مادر مروان غذايي برايشان آماده مي‌كرد و مي‌آورد و بشقابي پيش هر كدامشان مي‌نهاد و پيوسته معاوية بن مروان و محمد بن سعيد و نيز عبد الملك و عمرو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3455
سعيد را بر ضد همديگر تحريك مي‌كرد كه به جان هم مي‌افتادند و گاهي از هم قهر مي‌شدند كه با هم سخن نمي‌كردند و مادر مروان مي‌گفت: «اگر اين دو تا عقل ندارند آن دو تا دارند.» و هر وقت پيش وي مي‌رفتند رفتارش همين بود تا كينه در دلهاشان ريشه كرد.
گويند: وقتي يحيي بن سعيد وارد مسجد شد و در اطاقك را شكست و با فرزندان مروان بجنگيد، عبد الله بن يزيد قسري همراه وي بود و چون عمرو كشته شد و سرش را ميان مردم آوردند، عبد الله و برادرش خالد بر نشستند و به عراق رفتند و با فرزندان سعيد كه به نزد مصعب بودند بماندند، تا وقتي كه جماعت درباره مروان اتفاق كردند.
گويد: و چنان بود كه چشم عبد الله بن يزيد در جنگ مرج شكافته بود كه وي با ابن زبير بود و بر ضد بني اميه نبرد مي‌كرده بود پس از سال جماعت به نزد عبد الملك رفت كه گفت: «شما خاندان يزيد چگونه‌ايد؟» عبد الله گفت: «محروم، محروم» عبد الملك گفت: «اين به سبب اعمالي است كه از پيش كرده‌ايد و خدا ستمگر بندگان نيست» [1] عوانه گويد: از پس سال جماعت، چهار پسر عمرو بن سعيد، اميه و سعيد و اسماعيل و محمد، پيش عبد الملك رفتند و چون آنها را بديد گفت: «شما خاندان، پيوسته براي خودتان نسبت به قومتان فضيلتي قايليد كه خداي به شما نداده، آنچه ميان من و پدر شما بود تازه نبود بلكه از قديم بود و در ايام جاهليت در دل اسلاف شما بر ضد اسلاف ما بود.» گويد: امية بن عمرو كه از همه بزرگتر بود فروماند و سخن نيارست گفت.
سعيد بن عمرو كه ميانسال جمع بود و از همه هوشيارتر و خردمندتر بود به پا خاست
______________________________
[1] ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَ أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ. آل عمران آيه 182
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3456
و گفت: «اي امير مؤمنان چيزي كه در جاهليت بوده گناه ما نيست كه خداوند اسلام را آورد و آنرا از ميان ببرد و وعده بهشت داد و بيم جهنم، اما آنچه ميان تو و عمرو بوده عمرو عموزاده‌ات بوده و تو بهتر مي‌داني كه چه كرده‌اي، عمرو به خدا پيوسته و حسابگري خدا بس است، قسم بدينم اگر ما را به آنچه ميان تو و او بوده مؤاخذه كني شكم زمين براي ما از پشت آن بهتر است» گويد: عبد الملك بر آنها سخت رقت آورد و گفت: «پدرتان مرا مخير كرد كه يا مرا بكشد يا من او را بكشم و من كشتن او را بر كشته شدن خودم مرجح داشتم اما شما مورد علاقه منيد و خويشاوندي و حقتان را رعايت مي‌كنم» و جايزه نكو داد و رعايت كرد و تقرب داد.
گويند: روزي خالد بن يزيد بن معاويه به عبد الملك گفت: «شگفتا از تو و عمرو بن سعيد كه چگونه غافلگيرش كردي و خونش را بريختي.» عبد الملك شعري خواند به اين مضمون:
«وي را تقرب دادم تا خاطرش آرام شود «و به تدبير بر او دست يابم «از سر خشم و حفاظت دينم «كه طريقت بدكار همانند نكو كار نيست.» عوانه گويد: يكي سعيد بن عمرو را در مكه ديد و بدو گفت: «قسم به خداي اين بنا، در اين قوم كسي همانند پدر تو نبود، اما با قوم درباره آنچه به دستشان بود نزاع كرد و به هلاكت افتاد» واقدي مي‌گفته بود، حادثه محاصره ميان عبد الملك بن مروان و عمرو بن سعيد به سال شصت و نهم بود، كه عمرو بن سعيد در دمشق حصاري شد و عبد الملك از بطنان حبيب بازگشت و وي را محاصره كرد اما كشتن وي به سال هفتادم بود.
در اين سال يكي از خوارج در مني به نزد خيف حكميت خاص خدا است
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3457
گفت و به نزديك جمره كشته شد.
سعيد بن دينار گويد: او را به نزديك جمره ديدم كه شمشير از نيام در آورده بود، جماعتي بودند كه خدا دستشان را بداشته بود او در ميانه پيش دويد و حكميت خاص خداست گفت و مردم بر او تاختند و خونش بريختند.
در اين سال عبد الله بن زبير سالار حج بود. عامل وي برد و شهر كوفه و بصره برادرش مصعب بود. قضاي كوفه با شريح بود. قضاي بصره با هشام بن هبيره بود، عامل خراسان عبد الله بن خازم بود.
 
آنگاه سال هفتادم در آمد
 
در اين سال روميان به جنبش آمدند و بر ضد مسلمانان شام سپاه فراهم آوردند و عبد الملك با شاه روم صلح كرد كه هر جمعه يك هزار دينار به او بدهد كه از او بر- مسلمانان بيمناك بود.
در همين سال چنانكه محمد بن عمر گويد مصعب بن زبير به مكه آمد و مال بسيار همراه آورد و ميان قوم خويش و ديگران تقسيم كرد، چهار پا و مركب و بار فراوان آورده بود. براي عبد الله بن صفوان و جبير بن شيبه و عبد الله بن مطيع مال بسيار فرستاد و قربان بسيار كشت.
در اين سال عبد الله بن زبير سالار حج بود.
عاملان وي بر ولايات در اين سال همان عاملاني بودند كه در سال پيش عهده- دار كمكها و قضا بوده بودند.
پس از آن سال هفتاد و يكم در آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3458
 
سخن از حوادث سال هفتاد و يكم‌
 
از جمله حوادث سال اين بود كه عبد الملك بن مروان براي جنگ با مصعب ابن زبير سوي عراق رفت.
چنانكه گفته‌اند عبد الملك پيوسته آهنگ مصعب مي‌كرد و تا بطنان حبيب مي‌رسيد و مصعب سوي باجميرا مي‌رفت آنگاه زمستان هجوم مي‌آورد و هر كدامشان به جاي خويش باز مي‌رفتند و دوباره باز مي‌آمدند.
علي بن محمد گويد: عبد الملك از شام بيامد كه آهنگ مصعب داشت و اين پيش از سال هفتاد و يكم و به سال هفتادم بود، خالد بن عبد الله نيز با وي بود كه به عبد الملك گفت: «اگر مرا سوي بصره فرستي و سپاهي از دنبال من روانه كني اميدوارم كه بر بصره غلبه يابم.» گويد: پس عبد الملك او را فرستاد كه با غلامان و خاصان خويش نهاني برفت تا پيش عمرو بن اصمع باهلي رسيد.
مسلمة بن محارب گويد: عمرو بن اصمع، خالد را پناهي كرد و كس پيش عباد بن حصين فرستاد كه سالار نگهبانان ابن معمر بود و چنان بود كه وقتي مصعب از بصره مي‌رفت عبيد الله بن معمر را نايب خويش مي‌كرد، عمرو بن اصمع اميد داشت كه عباد بن حصين با وي بيعت كند. به او پيغام داد كه من خالد را پناهي كرده‌ام خواستم اين را بداني و پشتيبان من باشي.
گويد: فرستاده عمرو بن اصمع وقتي پيش عباد رسيد كه از اسب خويش فرود مي‌آمد و به فرستاده گفت بدو بگو: «نه، به خدا نمد از اسب خويش بر نمي‌گيرم تا با سپاه سوي تو آيم» گويد: عمرو به خالد گفت: «فريبت نمي‌دهم، اينك عباد، همين دم سوي ما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3459
مي‌آيد و به خدا كه من تاب محافظت ترا ندارم پيش مالك بن مسمع برو.» ابو الحسن گويد: به قولي خالد پيش علي بن اصمع فرود آمد و عباد خبر يافت و كس پيش او فرستاد كه من سوي تو مي‌آيم.
عوانه گويد: خالد از پيش ابن اصمع در آمد، يك پيراهن قهستاني نازك به تن داشت، رانهايش نمايان بود و پاهايش از ركاب برون بود. به تاخت رفت تا به نزد مالك رسيد و گفت: «به ناچار پيش تو آمدم مرا پناهي كن» گفت: «خوب،» و با پسر خويش برون شد و كس پيش طايفه بكر بن وائل و ازد فرستاد و نخستين پرچمي كه سوي وي آمد پرچم بني يشكر بود، عباد نيز با سواران بيامد كه مقابل هم ايستادند اما نبردي در ميانه نبود.
گويد: روز بعد سوي جفره [1] نافع بن حارث رفتند كه بعدها به خالد انتساب يافت، كساني از مردم بني تميم همراه خالد آمده بودند كه صعصعة بن معاويه و عبد العزيز بن بشر و مرة بن محكان از آن جمله بودند. ياران خالد به انتساب جفره، جفري بودند، ياران ابن معمر زبيري بودند، عبد الله بن ابي بكره و حمران و مغيرة ابن مهلب از جمله جفريان بودند قيس بن هيثم سلمي از زبيريان بود. وي كساني را به مزدوري مي‌گرفت كه همراه وي نبرد كنند يكي از مزدوران مزد خواست گفت: «فردا مي‌دهم و غطفان بن انيف از مردم بني كعب شعري به اين مضمون گفت:
«اي زنگوله‌ها، چه بد داوري مي‌كني «نقد، به قرض باشد اما نيزه زدن هم‌اكنون «و تو بر در نشسته‌اي چاق و ممسك» گويد: خطاب زنگوله‌ها از آن بود كه قيس چند زنگوله به گردن اسب خويش مي‌آويخته بود.
گويد: عمرو بن وبره قحيفي سالار حنظله بود و غلاماني داشت كه براي
______________________________
[1] زمين يا چاه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3460
هر كدام سي مي‌گرفت و ده به آنها مي‌داد و شعري به اين مضمون درباره او گفتند:
«اي پسر وبره چه بد داوري مي‌كني «سي مي‌دهندت و ده مي‌دهي» گويد: مصعب، زحر بن قيس جعفي را با هزار كس به كمك ابن معمر فرستاد.
عبد الملك نيز عبيد الله بن زياد بن ظبيان را به كمك خالد فرستاد اما خالد نخواست وارد بصره شود و مطر بن توأم را فرستاد كه بازگشت و بدو خبر داد كه كسان پراكنده شده‌اند و او سوي عبد الملك بازگشت.
سكن بن قتاده گويد: بيست و چهار روز نبرد كردند، چشم مالك آسيب ديد و از جنگ خسته شد، فرستادگان و از جمله يوسف بن عبد الله رفت و آمد كردند و صلح شد كه خالد را روانه كند و خود او در امان باشد. پس او خالد را از قلمرو بصره برون فرستاد و چون بيم داشت مصعب امان عبيد الله را تأييد نكند سوي ثأج رفت.
مسلمه گويد: وقتي عبد الملك سوي دمشق بازگشت، همه توجه مصعب به بصره منحصر ماند، اميد داشت خالد را بگيرد، اما معلوم شد كه برفته. ابن معمر كسان را امان داده بود كه بيشترشان مانده بودند و بعضي‌شان از بيم مصعب رفته بودند. مصعب بر ابن معمر خشم آورد و قسم ياد كرد كه كار به او ندهد و كس پيش جفريان فرستاد و ناسزا گفت و ملامتشان كرد.
مدايني و ديگر راويان بصري گويند: مصعب كس فرستاد كه جفريان را پيش وي آوردند. روي به عبد الله بن ابي بكره كرد و گفت: «اي پسر مسروح، تو پسر سگي هستي كه سگان با وي در مي‌آميختند و سرخ و سياه و زرد آورد، از هر سگي همانند آن، پدرت غلامي بود كه از حصار طايف به نزد پيمبر آمد آنگاه شاهد آورديد كه ابو سفيان با مادرتان زنا كرده، به خدا اگر بماندم شما را به نسبتان باز مي‌برم» گويد: آنگاه حمران را پيش خواند و گفت: «اي پسر زن يهودي! تو يك كافر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3461
نبطي بودي كه در عين التمر به اسيري گرفته شدي» گويد: به حكم بن منذر بن جارود نيز گفت: «اي خبيث، مي‌داني تو كيستي و جارود كي بود؟ جارود يك كافر پارسي بود در جزيره ابن كاوان. به ساحل دريا رفت و به عبد القيس انتساب گرفت. به خدا طايفه‌اي را نمي‌شناسم كه بيشتر از آنها زشتي داشته باشد. پس از آن خواهرش را به مكعبر فارسي داد و هرگز اعتباري مهمتر از آن نيافته بود. اي پسر قباد، اينان پسران خواهر وي هستند.
آنگاه عبد الله بن فضاله زهراني را پيش وي آوردند كه بدو گفت: «مگر از مردم هجر، از سماهيج، نيستي؟ به خدا ترا به نسبت باز مي‌برم» آنگاه علي بن اصمع را پيش وي آوردند و گفت: «يكبار بنده بني تميم و يكبار منسوب باهله؟» آنگاه عبد العزيز بن بشر را پيش وي آوردند كه گفت: «اي پسر مشتور مگر عمويت به روزگار عمر يك بز ندزديد كه دستور داد ببرند و دستش را ببرند، به خدا آن كه خواهرت را به زني گرفت به زحمت افتاد.» خواهرش زن مقاتل بن مسمع بود.
آنگاه ابي حاضر اسدي را پيش وي آوردند كه گفت: «اي پسر زن استخري، ترا با مردم معتبر چه كار! تو از اهل قطري پيوسته به بني اسد، كه از آنها نه خويشاوند داري نه منسوب.» آنگاه زياد بن عمرو را پيش وي آوردند و گفت: «اي پسر كرماني، تو كافري از اهل كرمان بودي، سوي فارس آمدي و ملاح شدي ترا با نبرد چه كار! كه در كار كشيدن طناب كشتي ماهرتري.» آنگاه عبد الله بن عثمان بن ابي العاص را پيش وي آوردند كه بدو گفت: «بر ضد من دسته بندي مي‌كني؟ تو كه كافري از مردم هجر بودي و پدرت به طايف پيوست كه مردمش هر كه را سوي آنها آمد به خويشتن پيوسته مي‌كنند تا نيرومند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3462
شوند به خدا ترا به اصلت باز مي‌گردانم» آنگاه شيخ بن نعمان را پيش وي آوردند كه گفت: «اي خبيث‌زاده تو كافري از مردم زندورد بودي، مادرت فرار كرد، پدرت كشته شد و خواهرش زن يكي از مردم بني يشكر شد و دو پسر آورد و ترا به نسب آنها پيوست.» گويد: آنگاه به هر كدام يكصد زد و سرها و ريشهايشان را تراشيد و خانه‌هايشان- را ويران كرد، و سه روز در آفتاب بداشت و وادارشان كرد كه زنانشان را طلاق دهند و فرزندانشان را در سپاهها دير بداشت و آنها را در اطراف بصره بگردانيد و قسمشان داد كه آزادگان را به زني نگيرند.
گويد: مصعب، خداش بن يزيد اسدي را به تعقيب ياران فراري خالد فرستاد، وي مرة بن محكان را يافت و بگرفت كه شعري به اين مضمون گفت:
«اي بني اسد، اگر مرا بكشيد «وقتي آتش جنگ بر افروزد «بايد با تميميان جنگ كنيد «اي بني اسد آيا تساهل داريد «كه اگر من لغزشي كرده‌ام ببخشيد؟» اما خداش او را پيش آورد و خونش بريخت.
گويد: در آن وقت خداش سالار نگهبانان مصعب بود.
گويد: مصعب، سنان بن ذهل يكي از بني عمرو بن مرثد را بگفت تا خانه مالك ابن مسمع را ويران كرد و هر چه را در آن بود مصعب گرفت و از جمله دختري بود كه عمر بن مصعب را براي وي آورد.
گويد: مصعب در بصره ببود تا وقتي كه سوي كوفه رفت و آنجا ببود تا براي نبرد عبد الملك برون شد، عبد الملك به مسكن آمد و به مروانيان عراق نامه نوشت كه همگي دعوت او را پذيرفتند به شرط ولايتداري اصفهان كه عبد الملك آنجا را به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3463
همگيشان داد كه حجار بن ابجر و غضبان بن قبعثري و عتاب بن ورقا، و قطن بن عبد الله حارثي و محمد بن عبد الرحمن بن سعيد و زحر بن قيس و محمد بن عمير از آن جمله بودند.
گويد: مقدمه سپاه عبد الملك با محمد بن مروان بود، پهلوي راست با عبد الله ابن يزيد بن معاويه بود و پهلوي چپ با خالد بن يزيد بود.
گويد: مصعب به مقابله عبد الملك رفت اما مردم كوفه از ياري او دست بداشتند.
عروة بن مغيرة بن شعبه گويد: مصعب برون شد و به راه افتاد بر گردن اسب خويش تكيه داده بود، از چپ و راست مردم را نگريستن گرفت چشمش به من افتاد و گفت: «عروه نزديك من آي» گويد: نزديك وي رفتم گفت: «چه كار خوبي كرد حسين بن علي كه به حكم ابن زياد تسليم نشد و تصميم به جنگ گرفت.» آنگاه شعري خواند به اين مضمون:
«هاشمياني كه در طف خفته‌اند «مقتدايان مردم محترم شده‌اند.» گويد: دانستم كه منظوري جز كشته شدن ندارد.
رجاء بن حبوه گويد: وقتي عبد الملك، عمرو بن سعيد را كشت شمشير به كار انداخت و همه كساني را كه با وي مخالفت كرده بودند از ميان برداشت و وقتي آهنگ مصعب داشت و شام و مردم آنجا براي وي صافي شده بود با مردم سخن كرد و دستور داد براي حركت سوي مصعب آماده شوند اما سران مردم شام با وي مخالفت كردند. مخالفت با منظور وي نبود بلكه مي‌خواستند بماند و سپاه روانه كند كه اگر ظفر يافتند بهتر وگرنه سپاههاي ديگر به كمكشان فرستد كه درباره وضع مردم بيمناك بودند كه مبادا در مقابله مصعب آسيب بيند و پشت سر وي پادشاهي نباشد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3464
گفتند: «اي امير مؤمنان بهتر است به جاي بماني و كساني از خاندان خويش را بر اين سپاهها بگماري و سوي مصعب روانه كني» عبد الملك گفت: «اين كار از يك قرشي ساخته است كه راي درست داشته باشد شايد كسي را كه مي‌فرستم دلير باشد اما راي درست نداشته باشد خويشتن را چنان مي‌بينم كه در تدبير جنگ بصيرم و در كار شمشير، اگر به آن ناچارم كنند، دلير».
مصعب نيز از خاندان شجاعت است، پدرش از همه قرشيان شجاعتر بود. مصعب شجاع است اما از تدبير جنگ بي اطلاع. تواضع را دوست دارد و يارانش با وي مخالفت مي‌كنند، اما ياران من نيكخواهي مي‌كنند.» گويد: پس عبد الملك روان شد تا به مسكن فرود آمد، مصعب نيز سوي باجميرا آمد. عبد الملك به ياران خويش از مردم عراق نامه نوشت ابراهيم بن اشتر نامه عبد الملك را همچنان مهر زده و نخوانده پيش مصعب آورد و بدو داد كه پرسيد:
در آن چيست؟
ابراهيم گفت: «نخوانده‌ام» مصعب نامه را خواند كه عبد الملك ابراهيم را سوي خويش خوانده بود و ولايتداري عراق را از آن وي مي‌كرد.
ابراهيم گفت: «به خدا از هيچكس چون من نوميد نيست، به همه ياران تو نيز نامه‌اي همانند اين نوشته، از من بشنو و گردن آنها را بزن.» گفت: «در اين صورت عشايرشان نيكخواه ما نخواهند بود» گفت: «پس آنها را در بند آهنين كن و به ابيض كسري فرست و آنجا بدار و كسان برگمار كه اگر مغلوب شدي گردنهايشان را بزند و اگر غالب شدي به وسيله آنها بر عشايرشان منت نهي» گفت: «اي ابو نعمان، به اين كار نمي‌توانم پرداخت، خدا ابو بحر را رحمت كند كه مرا از مردم عراق بيم مي‌داد گويي وضع ما را مي‌ديد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3465
عبد القاهر بن سري گويد: مردم عراق مي‌خواستند با مصعب خيانت كنند اما قيس بن هيثم گفت: «واي شما، مردم شام را به نزد خودتان راه مي‌دهيد، به خدا اگر معيشت شما را چشيدند خانه‌هاتان را مصادره مي‌كنند، به خدا سرور مردم شام را بر در خليفه ديدم كه اگر او را به كاري مي‌فرستادم خوشدل مي‌شد. در جنگهاي تابستاني، ما، هر كدام هزار شتر داشتيم اما يكي از سران آنها بر اسب خويش بود و توشه‌اش پشت سرش بود.» گويد: وقتي دو سپاه در دير جاثليق مسكن نزديك هم رسيدند ابراهيم بن اشتر پيش رفت و به محمد بن مروان حمله برد و او را از جايي كه بود عقب راند.
عبد الملك بن مروان عبد الله بن يزيد را فرستاد كه نزد محمد بن مروان رسيد و دو- سپاه مقابل شدند كه مسلم بن عمرو باهلي كشته شد. يحيي بن مبشر يكي از مردم بني ثعلبه نيز كشته شد ابراهيم بن اشتر نيز كشته شد. عتاب بن ورقا كه سالار سواران مصعب بود فراري شد. مصعب به قطن بن عبد الله حارثي، ابو عثمان، گفت: «سواران خويش را پيش ببر.» گفت: «راي من چنين نيست، چرا پيش روم» گفت: «نمي‌خواهم مذحجيان بي‌جهت كشته شوند.» آنگاه به حجار بن ابجر گفت: «پرچم خويش را ببر» گفت: «به طرف اين كثافت؟» گفت: «به خدا چيزي كه به طرف آن عقب مي‌رويد، عفن‌تر و پست‌تر است.» به محمد بن عبد الرحمن نيز چنين گفت كه گفت: «هيچكس ديگر چنين نكرده كه من بكنم» مصعب گفت: «اي ابراهيم! كه اكنون ابراهيم ندارم.» محمد بن سلام گويد: وقتي ابن خازم خبر يافت كه مصعب به مقابله عبد الملك رفته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3466
گفت: «آيا عمر بن عبيد الله با وي هست؟» گفتند: «نه، او را عامل فارس كرده» گفت: «آيا مهلب بن ابي صفره با وي هست؟» گفتند: «نه او را عامل موصل كرده» گفت: «آيا عباد بن حصين با وي هست؟» گفتند: «نه او را در بصره نايب خويش كرده» گفت: «من نيز به خراسانم.» و شعري خواند به اين مضمون:
«اي جعار، مرا بگير و بكش و خوشدل باش «كه گوشت مردي كه ياران وي حضور ندارند «در چنگ تو است.» گويد: «آنگاه مصعب به پسرش عيسي گفت: «پسركم، با همراهانت برنشين و به مكه پيش عمويت برو و بگو كه مردم عراق چه كردند مرا واگذار كه كشته مي‌شوم» پسرش گفت: «به خدا هرگز خبر ترا پيش قرشيان نمي‌برم، اگر خواهي سوي بصره رو كه آنها پيرو جماعتند و از آنجا پيش امير مؤمنان رو» گفت: «به خدا نبايد قرشيان سخن كنند كه من به سبب سستي مردم ربيعه فرار كرده‌ام و وارد حرم شده‌ام. جنگ مي‌كنم، اگر كشته شدم قسم به دينم، نه شمشير مايه ننگ است و نه فرار عادت و خوي من، اگر تو مي‌خواهي برو و نبرد كن.» گويد: پس عيسي بازگشت و نبرد كرد تا كشته شد.
ابي المهاجر گويد: «عبد الملك به وسيله محمد بن مروان برادر خويش به مصعب پيغام داد كه عموزاده‌ات امانت مي‌دهد» اما مصعب جواب داد: «كسي همانند من از چنين جايي نمي‌رود مگر غالب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3467
شود يا مغلوب.» عياش گويد: با عبد الملك بن مروان ايستاده بوديم كه با مصعب نبرد داشت، زياد بن عمرو بدو نزديك شد و گفت: «اي امير مؤمنان! اسماعيل بن طلحه همسايه راستي پيشه من بود و هر وقت مصعب قصد بدي درباره من داشت او را باز مي‌داشت اگر خواهي او را از گناهش امان بده» گفت: «در امان است» گويد: پس زياد كه مردي سخت تنومند بود برفت و ميان دو صف ايستاد و بانگ زد: «أبو البختري اسماعيل بن طلحه كجاست؟» گويد: اسماعيل برون شد و به نزديك وي آمد كه بدو گفت: «سخني با تو دارم» پس او نزديك شد چنانكه گردن اسبانشان به هم رسيد، كسان كمربندهاي مغزي دار مي‌بستند، زياد دست در كمربند اسماعيل زد و او را از زين بكند كه مردي لاغر بود.
أبو البختري گفت: «اي ابو مغيره، اقتضاي وفاداري نسبت به مصعب چنين نيست.» گفت: «اين را خوشتر دارم از آنكه فردا ترا كشته ببينم.» گويد: وقتي مصعب از پذيرفتن امان سرباز زد، محمد بن مروان به عيسي ابن مصعب بانگ زد كه اي برادر زاده! خويشتن را به كشتن مده كه امان داري.
مصعب گفت: «عمويت امانت داده، سوي او رو» گفت: «نبايد زنان قريش بگويند كه ترا به كشته شدن رها كرده‌ام» گفت: «جلو من پيش برو تا ترا پيش خدا ذخيره كنم» گويد: پس عيسي نبرد كرد تا كشته شد.
گويد: مصعب تير خورد و زخمي شد. زايدة بن قدامه او را بديد و بدو حمله برد و با نيزه بزد و گفت: «اي خونيهاي مختار» و او را بيفكند و عبيد الله بن زياد بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3468
ظبيان پياده شد و سرش را جدا كرد و گفت: «وي برادر من نابي بن زياد را كشته بود»، پس سر او را پيش عبد الملك بن مروان آورد كه هزار دينار بدو پاداش داد اما از گرفتن آن دريغ كرد و گفت: «وي را به انگيزه اطاعت تو نكشتم، به واسطه انتقام كشتم، و براي حمل سر، چيزي نمي‌گيرم» پس سر را به نزد عبد الملك واگذاشت انتقامي كه عبيد الله بن زياد مي‌گفت به سبب آن مصعب را كشته از آنجا بود كه مصعب در يكي از ولايتداريهاي خويش مطرف بن سيدان باهلي، از مردم بني جاوه را سالار نگهبانان كرده بود.
ابو الحسن مدايني گويد: مطرف، نابي بن زياد بن ظبيان و يكي از مردم بني نمير را كه راهزني كرده بودند بياورد، نابي را كشت و نميري را تازيانه زد و رها كرد. وقتي مصعب او را از بصره برداشت و بر اهواز گماشت، عبيد الله بن زياد بن ظبيان جمعي را فراهم آورد و به آهنگ وي برون شد. وقتي تلاقي شد مقابل هم ايستادند و نهري در ميانه بود مطرف از نهر عبور كرد و سوي وي آمد و ابن ظبيان شتابان سوي وي رفت و با نيزه بزد و او را كشت.
گويد: مصعب، مكرم بن مطرف را از پي ابن ظبيان فرستاد كه برفت تا به عسكر مكرم رسيد و آنجا به نام وي شهره شد، اما ابن ظبيان را نيافت.
گويد: ابن ظبيان از پس كشته شدن برادرش به عبد الملك پيوسته بود.
علي بن محمد گويد: ابن ظبيان در بصره بر دختر مطرف گذشت، بدو گفتند:
«اين قاتل پدرت است» گفت: «پدرم در راه خدا رفت» و ابن ظبيان شعري گفت بدين مضمون:
«پدرت نه در راه خدا «بلكه در راه درهم‌ها تلف شد.» گويد: وقتي مصعب كشته شد، عبد الملك بن مروان مردم عراق را به بيعت خواند كه با وي بيعت كردند، مصعب بر كنار رودي به نام دجيل به نزديك دير
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3469
جاثليق كشته شده بود. و چون كشته شد عبد الملك بگفت تا او را با پسرش عيسي به خاك سپردند.
عروه گويد: وقتي مصعب كشته شد عبد الملك گفت: «به خاكش سپاريد كه به خدا ميان ما و او حرمت قديم بود ولي پادشاهي نسب نمي‌شناسد.» عبد الله بن شريك عامري گويد: پهلوي مصعب بن زبير ايستاده بودم نامه‌اي از قباي خويش در آوردم و گفتم: «اين نامه عبد الملك است.» گفت: «هر چه مي‌خواهي بكن.» گويد: آنگاه يكي از مردم شام بيامد و وارد اردوگاه وي شد و دختري را بگرفت كه بانگ بر آورد: «واي ذليل شدم»، مصعب بدو نگريست آنگاه روي از او برگردانيد.
گويد: سر مصعب را پيش عبد الملك بردند كه در آن نگريست، و گفت: «كي قريش مانند تو به وجود خواهد آورد» گويد: در مدينه با حبي سخن مي‌كردند گفتند: «مصعب كشته شد.» گفت: «قاتلش تيره روز باد.» گفتند: «عبد الملك بن مروان او را كشت.» گفت: «پدر و مادرم فداي قاتل و مقتول باد» گويد: پس از آن عبد الملك به حج رفت، حبي پيش وي آمد و گفت: «برادرت مصعب را كشتي؟» عبد الملك شعري به اين مضمون خواند:
«هر كه جنگ را بچشد «مزه آنرا تلخ بيند «و او را به سختي اندازد.» ابو جعفر گويد: به قولي واقعه قتل مصعب كه ياد كردم و جنگي كه ميان وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3470
و عبد الملك رخ داد به سال هفتاد و دوم بود و قضيه خالد بن عبد الله كه از جانب عبد الملك سوي بصره رفت به سال هفتاد و يكم بود، و كشته شدن مصعب به ماه جمادي الاخر بود.
به گفته واقدي در اين سال عبد الملك بن مروان وارد كوفه شد و كارهاي عراق و كوفه و بصره را ميان عاملان خويش تقسيم كرد. اما به گفته ابو الحسن اين به سال هفتاد و دوم بود.
علي بن محمد گويد: مصعب به روز سه شنبه سيزده روز گذشته از جمادي الاول يا جمادي الاخر سال هفتاد و دوم كشته شد.
چنانكه گويند وقتي عبد الملك به كوفه آمد در نخيله جا گرفت. آنگاه كسان را به بيعت خواند. مردم قضاعه بيامدند و آنها را اندك ديد. گفت: «اي گروه قضاعه با وجود اندك بودنتان چگونه از مضريان به سلامت مانده‌ايد؟» عبد الله بن يعلي نهدي گفت: «ما از آنها نيرومندتريم و والاتر» گفت: «به كمك كي؟» گفت: «اي امير مؤمنان به كمك كساني از ما كه با تو هستند» پس از آن مذحجيان و همدانيان بيامدند و گفت: «با وجود اينان كسي در كوفه چيزي نخواهد شد» آنگاه طايفه جعفي آمدند و چون عبد الملك آنها را بديد گفت: «اي گروه جعفي برادرزاده‌تان ميان شماست و او را نهان كرده‌ايد؟» گفتند: «آري.» گفت: «او را بياريد» گفتند: «در امان خواهد بود؟» گفت: «شرط هم مي‌نهيد؟» يكي از آنها گفت: «به خدا به سبب غفلت از حق تو نيست كه شرط مي‌نهيم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3471
بلكه چون فرزند كه به پدر مي‌نازد به تو مي‌نازيم.» گفت: «به خدا نيكو قبيله‌اي هستيد كه در جاهليت و اسلام سواران بوده‌ايد، وي در امان است.» پس او را بياوردند، يحيي كنيه ابو ايوب داشت و چون عبد الملك در او نگريست گفت: «اي ابو قبيح، تو مرا خلع كرده‌اي، با چه رويي به پروردگارت مي‌نگري؟» گفت: «با همان رويي كه خلقم كرده است.» يحيي بيعت كرد آنگاه برفت عبد الملك پشت سر وي نگريست و گفت: «چه مردي! چه بچه كنيزي!» معيد بن خالد جدلي گويد: «آنگاه ما مردم عدوان پيش وي رفتيم.» گويد: مردي نكو منظر جلو من بود و من پشت سر او بودم (معبد زشتروي بود) عبد الملك گفت: «كيان؟» دبير گفت: «عدوان» عبد الملك شعري خواند به اين مضمون:
«چگونه مردمند اين قوم عدوان «كه گويي ماران زمين بوده‌اند «به همديگر تعدي كردند «و رعايت يك ديگر نكردند «سروران و كساني كه اداي قرض مي‌كردند «از آنها بوده‌اند» آنگاه رو به مرد نكو منظر كرد و گفت: «باقي را بخوان» گفت: «نمي‌دانم» گويد: و من از پشت سر وي باقي شعر را خواندم به اين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3472
«داوري كه حكم مي‌كند «و حكم خود را نمي‌شكند «از آنهاست «و كسي كه مطابق سنت و رسم «به پايان بردن حج با اوست «از آنهاست» گويد: عبد الملك از من بگشت و روي به مرد نكو منظر كرد و گفت: «كي بوده؟» گفت: «نمي‌دانم» گويد: و من از پشت سر او گفتم: «ذو الاصبع» گويد: پس رو به مرد نكو منظر كرد و گفت: «چرا او را ذو الاصبع گفته‌اند؟» گفت: «نمي‌دانم» من از پشت سر او گفتم: «براي آنكه ماري انگشت او را گزيد و آنرا ببريد.» پس روي به مرد نكو منظر كرد و گفت: «نامش چه بود؟» گفت: «نمي‌دانم» من از پشت سر وي گفتم: «حرثان بن حارث» پس رو به مرد نكو منظر كرد و گفت: «از كدام تيره؟» گفت: «نمي‌دانم» و من از پشت سر او گفتم: «از بني ناج» و عبد الملك شعري خواند به اين مضمون:
«از پس بني ناج و كوشش‌ها كه ميانشان كردي «به دنبال چيزي كه تلف شده چشم مينداز
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3473
«وقتي سخن نيكي گويم كه ميانشان اصلاح آرم «وهيب گويد: به اين ترتيب صلح نمي‌كنم» گويد: آنگاه رو به مرد نكو منظر كرد و گفت: «مقرري تو چند است؟» گفت: «هفتصد.» به من گفت: «تو جزو چندي‌ها هستي؟» گفتم: «جزو سيصدي‌ها.» پس روي به دبيران كرد و گفت: «از مقرري اين چهارصد كم كنيد و بر مقرري اين بيفزاييد» و وقتي كه برگشتم من هفتصدي بودم و او سيصدي.
گويد: آنگاه مردم كنده بيامدند عبد الملك، به عبد الله بن اسحاق بن اشعث نگريست و به برادر خود بشر، سفارش او را كرد و گفت: «وي را جزو ياران خويش كن.» پس از آن داود بن قحذم با دويست كس از بكر بن وائل آمد كه خيمه‌هاي داودي داشتند و به نام داود شهره بود. وي با عبد الملك بر تخت نشست پس از آن عبد الملك برخاست و آنها نيز با وي برخاستند عبد الملك چشم به دنبال آنها دوخت و گفت: «اينان بدكارانند، به خدا اگر يارشان پيش من نيامده بود يكيشان از من اطاعت نمي‌كرد» پس از آن چنانكه گفته‌اند قطن بن عبد الله حارثي را به مدت چهل روز ولايتدار كوفه كرد. سپس او را برداشت و بشر بن مروان را ولايتدار كرد.
گويد: عبد الملك به منبر كوفه رفت و سخن كرد و گفت: «اگر عبد الله بن زبير چنانكه مي‌پندارد، خليفه بود برون مي‌شد و به خويشتن مي‌كوشيد و دم خودش را در حرم محكم نمي‌كرد» پس از آن گفت: «بشر بن مروان را بر شما گماشتم و دستور دادم با مردم مطيع نيكي كند و با مردم عصيانگر سختي كند، شنواي او باشيد و اطاعت كنيد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3474
گويد: آنگاه محمد بن عمير را ولايتدار همدان كرد و يزيد بن رويم را ولايتداري، عاملان فرستاد و به شرطي كه با كسان درباره اصفهان كرده بود وفا نكرد.
«سپس گفت: اين بدكاران را كه مردم شام را به خيانت وا داشتند و مردم عراق را تباه كردند بياريد» گفتند: «سران عشايرشان آنها را پناهي كرده‌اند.» گفت: «مگر كسي بر ضد من پناه تواند داد؟» گويد: و چنان بود كه عبد الله بن يزيد بن اسد به علي بن عبد الله بن عباس پناهنده شده بود، يحيي بن معيوف همداني نيز به او پناهنده شده بود هذيل بن زفر بن حارث و عمرو بن زيد حكمي به خالد بن يزيد بن معاويه پناهنده شده بودند و عبد الملك آنها را امان داد كه نمودار شدند.
ابو جعفر گويد: در اين سال عبد الله بن ابي بكره و عمران بن ابان در بصره بر سر رياست منازعه كردند.
علي بن محمد گويد: وقتي مصعب كشته شد حمران بن ابان و عبد الله بن ابي بكره به پا خاستند و در كار ولايتداري بصره منازعه كردند ابن ابي بكره گفت: «من از تو توانگرترم، در جنگ جفره من خرج ياران خالد را مي‌پرداختم» به حمران گفتند: «تاب ابن ابي بكره را نداري، از عبد الله بن اهتم كمك بخواه كه اگر با تو كمك كند ابن ابي بكره از تو زور نيايد.» حمران چنان كرد و بر بصره تسلط يافت و ابن اهتم سالار نگهبانان بصره شد. حمران به نزد بني اميه منزلتي داشت.
ابو عاصم نبيل گويد: يكي به من گفت: «يك پير بدوي بيامد و حمران را بديد و گفت: «اين كيست؟» گفتند: «حمران.» گفت: «اين را ديدم كه عبايش بگشته بود و مروان و سعيد بن عاص پيشدستي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3475
مي‌كردند كه كدامشان آنرا راست كند.» ابو عاصم گويد: اين را براي يكي از فرزندان عبد الله بن عامر گفتم. گفت:
«پدرم مي‌گفت كه حمران پاي خويش را دراز كرد و معاويه و عبد الله بن عامر پيشدستي مي‌كردند كه كدامشان آنرا بمالد.» در همين سال عبد الملك، خالد بن عبد الله را به ولايتداري بصره فرستاد.
علي بن محمد گويد: حمران اندك مدتي بر بصره ببود، پس از كشته شدن مصعب، ابي بكره برون شد و به كوفه پيش عبد الملك رفت كه عبد الله بن خالد را ولايتدار بصره و توابع آن كرد، خالد عبيد الله بن ابي بكره را به نيابت خود به بصره فرستاد و چون پيش حمران رفت بدو گفت: «آمدي، هرگز نيايي!» و ابن ابو بكره بر- بصره ببود تا خالد بيامد.
به گفته واقدي در اين سال عبد الملك به شام بازگشت.
گويد: در همين سال ابن زبير، جابر بن اسود را از مدينه بكند و طلحة بن عبد الله را عامل آنجا كرد.
گويد: اين آخرين ولايتدار ابن زبير بر مدينه بود تا وقتي كه طارق بن عمرو آزاد شده عثمان به مدينه آمد و طلحه فراري شد و طارق در مدينه ببود تا عبد الملك بدو نامه نوشت.
در اين سال به گفته واقدي عبد الله بن زبير سالار حج بود.
مصعب بن عثمان گويد: «وقتي عبد الله بن زبير از كشته شدن مصعب خبر يافت به سخن ايستاد و گفت:
حمد خدايي را كه خلق و فرمان از اوست، ملك را به هر كه خواهد دهد و از هر كه خواهد ملك را بگيرد، هر كه را خواهد عزت دهد و هر كه را خواهد ذليل كند، خدا كسي را كه بر حق باشد ذليل نكند اگر چه تنها باشد و كسي را كه شيطان و حزب شيطان دوستدار وي باشد عزت ندهد و گرچه همه خلق با وي باشند. بدانيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3476
كه خبري از عراق آمده كه ما را غمين كرده و خرسند. خبر كشته شدن مصعب آمده كه رحمت خداي بر او باد، خرسند شديم از اينكه مي‌دانيم كشته شدن وي شهادت است. غمين شديم از اين رو كه جدايي خويشاوند سوزشي دارد كه خويش به هنگام مصيبت مي‌يابد، آنگاه مردم صاحب راي از پي آن به صبر نيك و تسلي شايسته باز مي‌روند، اگر به مصيبت مصعب دچار شدم، پيش از او به مصيبت زبير دچار شده بودم، از مصيبت عثمان نيز بر كنار نبودم، مصعب بنده‌اي از بندگان خدا بود و ياري از ياران من، بدانيد كه مردم عراق، اهل خيانت و نفاق، او را تسليم كردند و به قيمتي ناچيز فروختند، اگر او كشته شده به خدا ما چون پسران ابي العاص نيستيم كه بر بسترهايمان بميريم، به خدا در جاهليت و اسلام يكي از آنها در نبردي كشته نشده ولي ما يا به نيزه كشته مي‌شويم يا زير سايه شمشيرها جان مي‌دهيم. بدانيد كه دنيا عاريتي از ملك خداي والاست كه قدرتش زوال نيابد و ملكش فنا نگيرد، اگر اقبال كند آنرا چون سبكسر گردنفراز نگيرم و اگر پشت كند چون دلسوخته تو سري خورده بر آن نگريم، اين سخن را مي‌گويم و براي خودم و شما از خدا آمرزش مي‌خواهم.» گويند: وقتي عبد الملك، مصعب را كشت و وارد كوفه شد بگفت تا غذاي بسيار بساختند و به خورنق بردند و اجازه عام داد و كسان وارد شدند و به جاهاي خويش نشستند، عمرو بن حريث مخزومي بيامد، عبد الملك گفت: «پيش من آي و بر تخت من» و او را با خويشتن بنشانيد.
سپس گفت: «تاكنون چه غذايي خورده‌اي كه بيشتر از همه دوست داشته‌اي و رغبت‌انگيزتر بوده؟» گفت: «بزغاله چاقي كه خوب نمك زده باشند و نيك پخته باشند.» گفت: «كاري نساختي. چه خبر داري از بزغاله شيري كه خوب پاك شده باشد و نيك پخته باشند كه پايش را بكشي و دستش از پي آيد كه در مخلوط شير و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3477
روغن پخته باشند.» گويد: آنگاه سفره‌ها را بياوردند و غذا خوردند. عبد الملك بن مروان گفت: «چه خوش بود عيش ما اگر چيزي پاينده بود، ولي ما چنانيم كه شاعر سلف گويد:
«اي اميم، هر تازه‌اي كهنه مي‌شود «و هر كسي روزي مبدل به «گويا» مي‌شود.» گويد: و چون از غذا فراغت يافتند، عبد الملك در قصر مي‌گشت و به عمرو بن حريث مي‌گفت: «اين خانه از آن كيست؟ اين خانه را كي بنيان نهاده؟» و عمرو بدو خبر مي‌داد. عبد الملك بازگفت:
«اي اميم هر تازه‌اي كهنه مي‌شود «و هر كسي روزي مبدل به «گويا» مي‌شود.» آنگاه به محل خويش باز آمد و وا لميد و شعري به اين مضمون خواند:
«آرام عمل كن كه خواهي مرد «اي انسان براي خويشتن بكوش «كه آنچه بوده وقتي برفت گويا نبود «و آنچه وجود دارد «گويا» مي‌شود.» در اين سال به گفته واقدي عبد الملك قيساريه را گشوده آنگاه سال هفتاد و دوم درآمد.
 
سخن از حوادث مهم سال هفتاد و دوم‌
 
اشاره
 
ابو جعفر گويد: از جمله حوادث اين سال قضيه خوارج بود و مهلب بن ابي صفره و عبد العزيز بن عبد الله.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3478
ابو زهير عبسي گويد: از آن پس كه ازارقه و مهلب هشتماه در سولاق به سختي نبرد كردند، خبر آمد كه مصعب بن زبير كشته شد، و اين خبر پيش از آنكه به مهلب و ياران وي رسد به خوارج رسيد، خوارج به آنها بانگ زدند و گفتند: «چرا به ما نمي‌گوييد كه راي شما درباره مصعب چيست؟» گفتند: «پيشواي هدايت است.» گفتند: «و شما در دنيا و آخرت دوستان وي هستيد؟» گفتند: «آري، ما در زندگي و مرگ دوستان وي هستيم.» گفتند: «درباره عبد الملك بن مروان چه مي‌گوييد؟» گفتند: «وي پسر ملعون است و ما از او بيزاريم و به نزد ما خون وي از شما حلالتر است» گفتند: «شما در دنيا و آخرت از او بيزاريد؟» گفتند: «آري، همانطور كه از شما بيزاريم.» گفتند: «شما در زندگي و مرگ دشمنان وي هستيد؟» گفتند: «آري دشمنان اوييم، چنانكه دشمنان شماييم.» گفتند: «پس عبد الملك بن مروان پيشواي شما مصعب را كشت و چنان مي‌بينيم كه فردا عبد الملك را پيشواي خويش خواهيد كرد در صورتي كه اكنون از او بيزاري مي‌كنيد و پدرش را لعنت مي‌كنيد» گفتند: «اي دشمنان خدا دروغ مي‌گوييد.» گويد: و چون فردا شد، كشته شدن مصعب را معلوم داشتند و مهلب با عبد الملك ابن مروان بيعت كرد. آنگاه خوارج پيش آنها آمدند و گفتند: «شما درباره مصعب چه مي‌گوييد؟» گفتند: «اي دشمنان خدا گفتار خويش را درباره وي با شما نمي‌گوييم» كه نمي‌خواستند خويشتن را پيش خوارج تكذيب كرده باشند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3479
اما خوارج گفتند: «ديروز به ما گفتيد كه او در دنيا و آخرت دوست شماست و شما در زندگي و مرگ دوستان اوييد، اينك به ما بگوييد درباره عبد الملك چه مي‌گوييد؟» گفتند: «پيشواي ماست و خليفه ما» و چون بيعت كرده بودند چاره‌اي جز اين سخن نداشتند.
ازارقه گفتند: «اي دشمنان خدا شما ديروز از او در دنيا و آخرت بيزاري مي‌كرديد و مي‌گفتيد كه در زندگي و مرگ دشمنان او هستيد و اكنون پيشوا و خليفه شماست، در صورتي كه پيشوايي را كه دوست وي بوديد كشته است بنابر اين كدام يكيشان بر حقند و كدامشان هدايتگرند و كدامشان ضلالتگرند؟» به آنها گفتند: «دشمنان خدا بدو رضايت داده‌ايم كه كارهاي ما به دست اوست و بدين خشنوديم چنانكه بدان خشنود بوديم» گفتند: «نه، ولي شما برادران شياطينيد و دوست ستمگران و بندگان دنيا» گويد: عبد الملك بن مروان بشر بن مروان را بر كوفه گماشت و خالد بن عبد الله را بر بصره. و چون خالد بيامد مهلب را بر خراج و كمكهاي اهواز به جا گذاشت و عامر بن مسمع را بر شاپور گماشت و مقاتل بن مسمع را بر اردشير خره و مسمع بن مالك بن مسمع را بر فسا و دارابگرد و مغيرة بن مهلب را بر استخر.
گويد: آنگاه كس پيش مقاتل فرستاد و او را بر سپاهي گماشت و به كمك عبد العزيز فرستاد كه از پي ازارقه برخاست كه از جانب كرمان به طرف وي سرازير شدند و به دارابگرد رسيدند، وي نيز آهنگ آنها كرد، قطري صالح بن محراق را با نهصد سوار فرستاد كه بيامد تا مقابل عبد العزيز رسيد كه شبانگاه راه مي‌پيمود كه كسان بي‌آرايش جنگي نباشند، كسان وي هزيمت شدند، مقاتل بن مسمع پياده شد و نبرد كرد تا كشته شد، عبد العزيز بن عبد الله هزيمت شد و زنش دختر منذر بن جارود دستگير شد كه او را به حراج گذاشتند و به يكصد هزار رسيد كه زني زيبا بود يكي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3480
از مردان قوم وي به نام ابو حديد شني كه از خوارج بود غيرت آورد و گفت: «دور شويد، بدينسان مي‌بينم كه اين زن مشرك، شما را مفتون كرده» و گردن او را بزد گويند كه پس از آن سوي بصره رفت و خاندان منذر او را بديدند و گفتند: «به خدا نمي‌دانيم ترا مدح كنيم يا ذم.» مي‌گفته بود: «به خدا اين كار را از روي غيرت و تعصب كردم» گويد: عبد العزيز بيامد تا به رامهرمز رسيد. آمدن وي را به مهلب خبر دادند كه يكي از مشايخ قوم خويش را كه از يكه سواران بود فرستاد و گفت: «پيش وي برو اگر به هزيمت آمده دلش بده و به او بگوي كه كاري نكرده كه ديگران نكرده باشند و نيز به او بگو كه به زودي سپاه بدو مي‌رسد و خدا او را نيرو مي‌دهد و ظفر مي‌يابد.» گويد: پس آن شخص پيش عبد العزيز آمد و ديد كه با حدود سي كس آنجا منزل گرفته و غمين و افسرده است. ازدي بدو سلام گفت و گفت كه فرستاده مهلب است و پيام او را رسانيد و گفت «اگر حاجتي دارد بگويد. آنگاه پيش مهلب بازگشت و خبر را با وي بگفت.» گويد: مهلب به ازدي گفت: «اينك به بصره پيش خالد رو و خبر را با وي بگوي» گفت: «من پيش او روم و بگويم كه برادرش هزيمت شده! به خدا پيش او نمي‌روم» مهلب گفت: «نه به خدا كسي جز تو نبايد برود كه او را ديده‌اي و فرستاده من به نزد وي بوده‌اي.» گفت: «اي مهلب اگر امسال پيش وي روي به تو معلوم خواهد داشت.» و برون شد.
مهلب گفت: «به خدا تو از طرف من احساس ايمني مي‌كني، اگر كسي جز
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3481
من بود و تو را پياده مي‌فرستاد دوان دوان مي‌رفتي» ازدي باز آمد و گفت: «گويي به سبب بردباري خويش بر ما منت مي‌نهي! به خدا ما نيز به تو عوض مي‌دهيم و بيشتر، مگر نمي‌داني كه ما، در مقابل تو خودمان را به خطر كشتن مي‌دهيم و ترا از دشمنت محافظت مي‌كنيم به خدا اگر با كسي بوديم كه با ما خشونت مي‌كرد و ما را پياده به كارهاي خويش مي‌فرستاد آنگاه به نبرد و ياري ما نيازمند مي‌شد، او را ما بين خودمان و دشمن جاي مي‌داديم و سپر محافظ خويش مي‌كرديم» مهلب گفت: «راست گفتي، راست گفتي» گويد: آنگاه يك جوان ازدي را كه با وي بوده بود پيش خواند و سوي خالد فرستاد كه خبر برادرش را با وي بگويد.
گويد: جوان ازدي پيش خالد رسيد كه كسان اطراف وي بودند و جبه‌اي سبز و روپوشي سبز به تن داشت بدو سلام گفت كه جواب داد و گفت: «براي چه آمده‌اي؟» گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد، مهلب مرا فرستاده تا آنچه را معاينه ديده‌ام با تو بگويم» گفت: «چه ديده‌اي؟» گفت: «عبد العزيز را در رامهرمز ديدم كه هزيمت شده بود» گفت: «دروغ گفتي» گفت: «نه به خدا دروغ نگفتم و جز حق به تو نگفتم اگر دروغ گفته بودم گردنم را بزن و اگر راست گفته بودم، خدايت قرين صلاح بدارد، جبه و روپوش خويش را به من بده» گفت: «واي تو آنچه مي‌خواهي آسان است كه در مقابل خطر بزرگ در صورتي كه دروغ گفته باشي به چيزي مختصر در صورتي كه راست گفته باشي رضايت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3482
دادي» گويد: پس او را بداشت و بگفت تا با وي نيكي كنند تا هزيمت قوم را معلوم داشت و به عبد الملك نامه نوشت:
«اما بعد، امير مؤمنان را كه خدايش مكرم بدارد، خبردار مي‌كنم «كه من عبد العزيز را از پي خوارج فرستادم كه در فارس با وي برخورد «كردند و نبردي سخت كردند و عبد العزيز كه مردم از اطراف وي گريخته «بودند، منهزم شده، مقابل بن مسمع كشته شده و فراريان به اهواز آمده‌اند، «خواستم اين را به امير مؤمنان خبر دهم كه راي و دستور وي بيايد و بدان «كار كنم ان شاء الله و سلام بر تو باد با رحمت و بركات خداي» گويد: عبد الملك بدو نوشت:
«اما بعد: فرستاده تو نامه‌اي را كه ضمن آن نوشته بودي كه «برادرت را به نزد خوارج فرستاده‌اي و از هزيمت هزيمتيان و قتل مقتولان «سخن كرده بودي به نزد من آمد، از فرستاده تو درباره محل مهلب «پرسيدم كه گفت: وي عامل تو بر اهواز است، خدا راي ترا زشت بدارد «كه برادرت را كه يك بدوي از مردم مكه است به نبرد خوارج «مي‌فرستي و مهلب را پهلوي خويش به وصول خراج وا مي‌گذاري كه «مردي است نكو راي و نيكو سياست و جنگ آزموده و جنگ ديده، فرزند «جنگ فرزند جنگ‌زادگان، مراقبت كن كه مردم حركت كنند و با آنها «در اهواز و آن سوي اهواز مقابله كن. به بشر پيغام دادم كه سپاهي از مردم «كوفه به كمك تو فرستد، وقتي با دشمن مقابل شدي بي حضور و مشورت «مهلب كاري مكن، ان شاء الله. سلام بر تو باد با رحمت خداي» گويد: براي خالد سخت بود كه عبد الملك كار وي را در مورد فرستادن برادرش و واگذاشتن مهلب نپسنديده بود و به راي وي تنها رضايت نداده بود و گفته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3483
بود با حضور و مشورت مهلب كار كن.
گويد: عبد الملك به بشر بن مروان نوشت:
«اما بعد، به خالد بن عبد الله نوشتم و دستور دادم به مقابله «خوارج رود، پنجهزار كس براي وي بفرست و يكي را كه مورد پسند «تو باشد بر آنها گمار و چون از اين غزا فراغت يافتند آنها را به ري فرست «كه با دشمن نبرد كنند و در پادگانهاي خويش باشند و خراج اراضي «غنيمتي خويش را بگيرند تا وقت بازگردانيدنشان برسد و بازشان گرداني «و كسان ديگر به جايشان فرستي» گويد: بشر، پنجهزار كس از مردم كوفه را معين كرد و عبد الرحمن بن محمد بن اشعث را بر آنها گماشت و گفت: «وقتي اين غزا را به سر بردي سوي ري برو» و فرمان آنجا را براي وي نوشت.
گويد: خالد با مردم بصره برون شد و به اهواز رفت، عبد الرحمن بن محمد نيز با فرستادگان كوفه بيامد و در اهواز به آنها رسيد، ازارقه نيز بيامدند تا نزديك شهر اهواز و اردوگاه قوم رسيدند.
گويد: مهلب به خالد گفت: «اينجا كشتي‌هاي بسيار مي‌بينم آنرا تصرف كن كه خوارج آنرا آتش مي‌زنند» و چيزي نگذشت كه گروهي از سواران خوارج سوي كشتي‌ها رفتند و آنرا آتش زدند.
گويد: خالد بن عبد الله، مهلب را به پهلوي راست سپاه خويش گماشت، داود بن قحذم را كه از مردم بني قيس بن ثعلبه بود به پهلوي چپ گماشت.
گويد: مهلب بر عبد الرحمن بن محمد گذشت كه خندق نزده بود بدو گفت:
«برادر زاده چرا خندق نزده‌اي؟» گفت: «به خدا آنها به نظر من از باد شتر ناچيزترند» گفت: «اي برادر زاده آنها را ناچيز مدان كه درندگان عربند. از اينجا نمي‌روم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3484
تا خندقي به دور خود بزني» و او چنان كرد.
گويد: سخن عبد الرحمن كه گفته بود: «آنها از باد شتر ناچيزترند» به خوارج رسيد و شاعرشان شعري گفت به اين مضمون:
«اي طالب حق دستخوش آرزو مشو «كه تا وصول به آرزو مدتها فاصله است «براي پروردگارت كار كن و ثواب از او بخواه «و بدان كه ترس خداي بهترين كارهاست «با سلاح نشاندار با مخنثان نبرد كن «كه صبحگاهان سوي باد شتر ميروي.» گويد: در حدود بيست روز ببودند آنگاه خالد با سپاه سوي آنها رفت كه از شمار و لوازم آنها بيمناك شدند و عقب‌نشيني آغاز كردند، مردم بر آنها جرئت آوردند و سواران به آنها حمله بردند كه برفتند، گفتي دنباله‌دار سپاه بودند كه پشت كردند از آن رو كه تاب نبرد قوم را در خويش نمي‌ديدند، خالد بن عبد الله، داود بن قحذم را با سپاهي از مردم بصره به تعقيب آنها فرستاد و خود او به بصره بازگشت.
عبد الرحمن بن محمد سوي ري رفت و مهلب در اهواز بماند.
گويد: خالد بن عبد الله به عبد الملك نوشت:
«اما بعد، به امير مؤمنان كه خدايش قرين صلاح بدارد خبر «مي‌دهم كه سوي ازارقه بيدين خارج از خط مسلماني رفتيم، به نزد شهر «اهواز تلاقي كرديم، به همديگر تاختيم و نبردي سخت كرديم كه خدا «نصرت خويش را بر مؤمنان و مسلمانان فرود آورد و چهره دشمنان خويش «را بزد و مسلمانان به تعقيبشان رفتند و از آنها مي‌كشتند كه مقابله و مقاومتي «نبود و خدا هر چه را در اردوگاهشان بود غنيمت مسلمانان كرد، پس از- «آن داود بن قحذم را به دنبالشان فرستادم، خدا نابود و ريشه‌كنشان مي‌كند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3485
«ان شاء الله و سلام بر تو باد» گويد: و چون اين نامه به عبد الملك رسيد به بشر بن مروان نوشت:
«اما بعد، از جانب خويش يكي را كه دلير باشد و جنگ «آزموده بفرست با چهار هزار سوار كه از پي بيدينان سوي فارس روند.» «خالد به من نوشته كه داود بن قحذم را از دنبال آنها فرستاده «به كسي كه مي‌فرستي دستور بده وقتي با داود بن قحذم تلاقي كردند با «وي مخالفت نكند كه اختلاف قوم كمكي است كه بر ضد خويش به دشمن «مي‌كنند و سلام بر تو باد» گويد: بشر بن مروان عتاب بن ورقاء را با چهار هزار سوار از مردم كوفه فرستاد كه برفتند تا به سرزمين فارس با داود بن قحذم تلاقي كردند و از پي قوم رفتند و جستجوي ايشان مي‌كردند تا بيشتر اسبانشان سقط شد و دچار محنت و گرسنگي شدند و بيشتر مردم آن دو سپاه پياده به اهواز بازگشتند.
گويد: عبد الله بن قيس رقيات درباره هزيمت عبد العزيز و فراري شدنش و رها كردن زنش شعري گفت به اين مضمون:
«اي عبد العزيز، سپاه خويش را رسوا كردي «و آنها را از پاي افتاده به راهها رها كردي «كه يا تشنه بودند و جان مي‌دادند «يا پاره پاره ميان كشتگان افتاده بودند «چرا با شهيدان ثبات نياوردي و نبرد نكردي «و شامگاهان سر خويش گرفتي «و سپاه خويش را بي‌سالار رها كردي «همه عمر اين ننگ را با خود داشته باش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3486
«كه زنت را كه به اسيري مي‌بردند «و چشمان را گريان كرد، از ياد برده بودي.» در اين سال ابو فديك خارجي كه از مردم بني قيس بن ثعلبه بود قيام كرد و بر- بحرين تسلط يافت و نجدة بن عامر حنفي را بكشت و دو حادثه بر خالد بن عبد الله فراهم آمد: آمدن قطري خارجي به اهواز و كار ابو فديك.
خالد برادر خويش امية بن عبد الله را با سپاهي فراوان به مقابله ابو فديك فرستاد كه ابو فديك او را هزيمت كرد و كنيزش را بگرفت و از آن خويش كرد، اميه بر اسب خويش بيامد و سه روزه به بصره رسيد و خالد حكايت وي و ازارقه را براي عبد الملك نوشت.
در اين سال عبد الملك، حجاج بن يوسف را براي نبرد با ابن زبير سوي مكه فرستاد. چنانكه گفته‌اند سبب اينكه حجاج را فرستاد، نه ديگري را، اين بود كه وقتي عبد الملك مي‌خواست سوي شام باز رود، حجاج بن يوسف به نزد وي به پا ايستاد و گفت: «اي امير مؤمنان به خواب ديدم كه عبد الله بن زبير را گرفتم و پوست او را بكندم، مرا سوي او فرست و نبرد وي را در عهده من كن» پس عبد الملك او را با سپاهي انبوه از مردم شام فرستاد كه برفت تا به مكه رسيد. عبد الملك مكتوبي براي مكيان نوشت كه اگر به اطاعت وي آيند در امانند.
عباد بن عبد الله بن زبير گويد: وقتي مصعب بن زبير كشته شد عبد الملك بن مروان، حجاج بن يوسف را براي مقابله ابن زبير به مكه فرستاد كه در جمادي سال هفتاد و دوم با دو هزار كس از سپاه شام برون شد، سوي مدينه نرفت، از راه عراق روان شد و در طايف فرود آمد و گروهها به عرفه خارج حرم مي‌فرستاد، ابن زبير نيز گروهي مي‌فرستاد كه آنجا نبرد مي‌كردند و پيوسته سپاه ابن زبير هزيمت مي‌شد و سپاه حجاج با ظفر باز مي‌گشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3487
گويد: پس از آن حجاج به عبد الملك نامه نوشت و اجازه خواست وارد حرم شود و ابن زبير را محاصره كند و به عبد الملك خبر داد كه نيروي ابن زبير كاستي گرفته و بيشتر يارانش پراكنده شده‌اند و خواست كه براي او كمك فرستد.
گويد: نامه عبد الملك پيش حجاج آمد كه به طارق بن عمرو نوشت و دستور داد با سپاه همراه خويش به حجاج ملحق شود و او با پنجهزار كس از ياران خود برفت و به حجاج پيوست.
گويد: ورود حجاج به طايف در ماه شعبان سال هفتاد و دوم بود و چون ماه ذي قعده در آمد حجاج از طايف حركت كرد و در بئر ميمون جاي گرفت و ابن زبير را محاصره كرد.
گويد: در اين سال، حجاج سالار حج شد كه ابن زبير در محاصره بود.
گويد: طارق در اول ذي حجه وارد مكه شد، بر كعبه طواف نبرد و سوي آن نرفت، اما محرم بود، سلاح مي‌پوشيد اما نزديك زنان نمي‌شد و بوي خوش نمي‌زد تا وقتي كه عبد الله بن زبير كشته شد.
گويد: ابن زبير به روز قربان در مكه چند شتر كشت، اما آن سال نه وي و نه يارانش حج نكردند كه از وقوف در عرفه باز ماندند.
بابك گويد: به سال هفتاد و دوم حج كردم، سوي مكه رفتيم و از بالا وارد آن شديم و ياران حجاج و طارق را ديديم كه ما بين حجون تا بئر ميمون بودند، بر خانه و صفا و مروه طواف برديم، آنگاه حجاج با كسان حج كرد ديدمش كه بر ارتفاعات عرفه بر اسبي بود و زره تن و زره سر داشت سپس از آنجا برفت و ديدمش كه راه بئر ميمون گرفت و بر خانه طواف نبرد، يارانش مسلح بودند، خوردني بسيار به نزد آنها ديدم. كاروان از جانب شام مي‌آمد و خوردني مي‌آورد: كيك و سويق و آرد. و ياران حجاج در رفاه بودند، از يكيشان كيكي خريديم به يك‌درم كه تا وقتي به جحفه رسيديم براي ما بس بود در صورتي كه ما سه نفر بوديم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3488
مصعب بن ثابت به نقل از نافع آزاد شده بني اسد كه از مطلعان فتنه ابن زبير بود گويد: ابن زبير شب اول ذي قعده سال هفتاد و دوم محاصره شد.
در اين سال عبد الملك بن مروان به عبد الله بن خازم سلمي نامه نوشت و او را به بيعت خويش دعوت كرد كه خراسان را براي مدت هفت سال بدو دهد.
علي بن محمد گويد: مصعب بن زبير به سال هفتاد و دوم كشته شد عبد الله بن خازم در ابر شهر با بجير بن ورقاي صريمي به جنگ بود. عبد الملك بن مروان همراه سورة بن اشيم نميري به ابن خازم نوشت كه خراسان به مدت هفت سال از آن تو باشد به شرط آنكه با من بيعت كني.
گويد: ابن خازم به سوره گفت: «اگر نبود كه نمي‌خواهم ميان بني سليم و بني عامر اختلاف افتد ترا مي‌كشتم، اين نامه را بخور» گويد: اما روايت ابو بكر بن محمد بن واسع چنين است كه فرمان عبد الله بن خازم را سوادة بن عبيد الله نميري برد، بعضي‌ها نيز گفته‌اند كه عبد الملك سنان بن مكمل غنوي را سوي ابن خازم فرستاد و بدو نوشت كه خراسان طعمه تو باشد و ابن خازم به سنان گفت: «ابو الذبان ترا فرستاده از اين رو كه از طايفه غني هستي و مي‌دانسته كه من كسي را كه از قبيله قيس باشد نمي‌كشم، اما نامه او را بخور.» گويد: عبد الملك به بكير بن وشاح، از مردم بني عوف بن سعد كه به مرو بود و نايب ابن خازم بود نامه نوشت با فرمان خراسان و وعده داد و اميدوار كرد و بكير بن وشاح، عبد الله بن زبير را خلع كرد و براي عبد الملك بن مروان دعوت كرد و مردم مرو دعوت وي را پذيرفتند، ابن خازم خبر يافت و بيم كرد كه ابن بكير با مردم مرو سوي وي آيد و مردم مرو با مردم ابر شهر بر ضد وي فراهم شوند از اين رو بجير را رها كرد و راه مرو گرفت كه مي‌خواست به ترمذ به نزد پسر خويش رود. بجير او را تعقيب كرد و در دهكده‌اي كه آنرا به پارسي شاهميغد مي‌گفتند بدو رسيد كه از آنجا تا مرو هشت فرسخ بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3489
گويد: ابن خازم با بجير نبرد كرد.
يك آزاد شده بني ليث گويد: در خانه‌اي نزديك نبردگاه قوم بودم چون آفتاب بر آمد دو سپاه به جنبش آمدند، به هم خوردن شمشيرها را مي‌شنيدم و چون روز بر آمد صداها خاموش شد به خود گفتم: «اين به سبب بر آمدن روز است» و چون نماز ظهر بكردم، يا پيش از ظهر، برون شدم و يكي از مردم بني تميم به من رسيد كه گفتم:
«چه خبر؟» گفت: «دشمن خدا ابن خازم كشته شد، همين است» و او را ديدم كه بر استري بار شده بود، به ابزارهاي مردانگي وي ريسمان و سنگ بسته بودند و به وسيله آن بر استر نگهش داشته بودند.» گويد: كسي كه او را كشته بود ركيع بن عميره قريعي بود ملقب به ابن دورقيه. بحير بن ورقا و عمار بن عبد العزيز جشمي و وكيع به او پرداخته بودند و با نيزه زده بودند تا از پاي در آمده بود، آنگاه وكيع بر سينه‌اش نشسته بود و او را كشته بود.
گويد: يكي از ولايتداران به وكيع گفت: «ابن خازم را چگونه كشتي؟» گفت: «به بركت نيزه بر او غلبه يافتم و چون از پا بيفتاد بر سينه‌اش نشستم، مي‌خواست برخيزد اما نتوانست و گفت: «اي خونيهاي دويله»- دويله برادر مادري وكيع بود كه پيش از آن در جنگهاي ديگر كشته شده بود.
وكيع گويد: به صورت من تف كرد و گفت: «خدايت لعنت كند قوچ مضر را به عوض برادرت مي‌كشي كه يك بومي بود و به يك مشت هسته- يا گفت خاك- نمي‌ارزيد.» گويد: هيچكس را نديدم كه در اين حال، به هنگام مرگ آب دهانش بيش او باشد.
گويد: ابن هبيره روزي اين حديث را نقل كرد و گفت: «به خدا دليري اين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3490
است» گويد: هماندم كه ابن خازم كشته شد بجير يكي از بني غدانه را سوي عبد الملك بن مروان فرستاد كه كشته شدن ابن خازم را بدو خبر دهد اما سر را نفرستاد.
گويد: بكير بن وشاح با مردم مرو بيامد و وقتي رسيد كه ابن خازم كشته شده بود، خواست سر او را بگيرد اما بجير مانع شد و بكير او را با چماقي بزد و سر را بگرفت و بجير را به بند كرد و بداشت آنگاه بكير سر را سوي عبد الملك فرستاد و بدو نوشت كه او ابن خازم را كشته است و چون سر را پيش عبد الملك بردند غداني فرستاده بجير را پيش خواند و گفت: «اين چيست؟» گفت: «نمي‌دانم اما وقتي از قوم جدا شدم كشته شده بود» در اين سال حجاج بن يوسف سالار حج شد، عامل مدينه طارق آزاد شده عثمان بود، از جانب عبد الملك، عامل كوفه بشر بن مروان بود، قضاي آنجا با عبيد الله بن عبد الله بود. عامل بصره خالد بن عبد الله بود قضاي آنجا با هشام بن هبيره بود. عامل خراسان به گفته بعضي‌ها عبد الله بن خازم سلمي بود و به گفته بعضي ديگر بكير بن وشاح.
آنكه گويد: به سال هفتاد و دوم عبد الله بن خازم عامل خراسان بود گويد: كه عبد الله بن خازم از پس كشته شدن عبد الله بن زبير كشته شد و عبد الملك بن مروان پس از كشته شدن ابن زبير به ابن خازم نامه نوشت و او را به اطاعت خويش دعوت كرد كه خراسان را ده سال به وي دهد و سر ابن زبير را براي وي فرستاد و چون سر عبد الله بن زبير را پيش ابن خازم بردند سوگند ياد كرد كه هرگز از عبد الملك اطاعت نكند و طشتي خواست و سر ابن زبير را غسل داد و حنوط ماليد و كفن كرد و بر او نماز كرد و آنرا به مدينه پيش كسان ابن زبير فرستاد و نامه را به فرستاده خورانيد و گفت: «اگر فرستاده نبودي گردنت را مي‌زدم» بعضي‌ها نيز گفته‌اند كه دو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3491
دست و دو پاي او را بريد و گردنش را بزد.
 
فصلي كه ضمن آن كاتبان را از آغاز اسلام ياد مي‌كنيم‌
 
اشاره
 
در روايت هشام و غير هشام هست كه نخستين كس از عربان كه به عربي نوشت حرب بن امية بن عبد شمس بود و نخستين كسي كه به فارسي نوشت بيوراسب بود كه به روزگار ادريس بود و نخستين كسي كه طبقات كاتبان را مرتب كرد و منزلتشان را معين كرد لهراسب پسر كاوغان پسر كيموس بود.
 
حكايت كنند كه پرويز به دبير خويش گفت: «سخن چهار گونه است: پرسش چيزي، پرسش از چيزي، فرمان چيزي و خبر از چيزي، اين اساس گفتارهاست كه اگر پنجمي براي آن بجويند نيابند و اگر يكي از آن بكاهد كامل نباشد. وقتي چيزي خواستي ملايمت كن، وقتي چيزي پرسيدي توضيح كن، وقتي فرمان دادي قاطع گوي وقتي خبر دادي دقيق گوي» ابو موسي اشعري گويد: نخستين كسي كه اما بعد گفت داود بود، و فصل- الخطاب كه خداي درباره او ياد كرده همين بود.
هيثم بن عدي گويد: نخستين كس كه اما بعد گفت قس بن ساعده ايادي بود.
 
نام دبيران پيمبر صلي الله عليه و سلم‌
 
علي بن ابي طالب عليه السلام و عثمان بن عفان وحي را مي‌نوشتند و اگر حضور نداشتند ابي بن كعب و زيد بن ثابت آنرا مي‌نوشتند. خالد بن سعيد بن عاص و معاوية بن ابي سفيان در حضور وي چيزهاي مورد حاجت را مي‌نوشتند. عبد الله بن ارقم و علاء بن عقبه مطالب مورد نياز ما بين قوم را مي‌نوشتند. گاه مي‌شد كه عبد الله بن ارقم از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3492
جانب پيمبر به شاهان مي‌نوشت.
دبير ابو بكر عثمان بود و نيز زيد بن ثابت و عبد الله بن ارقم و عبد الله بن خلف خزاعي و حنظلة بن ربيع.
دبير عمر بن خطاب زيد بن ثابت بودند عبد الله بن ارقم نيز. عبد الله خزاعي، پدر طلحة الطلحات نيز دبير ديوان بصره بود.
دبير ديوان كوفه ابو جبيره بن ضحاك انصاري بود.
عمر بن خطاب به دبيران و عاملان خويش مي‌گفت: «قدرت عمل اينست كه كار امروز را به فردا ميفكنيد كه اگر چنين كنيد كارها انبوه شود و ندانيد از كدام يك آغاز كنيد و كدام يك را بگيريد.» عمر نخستين كس بود كه در عرب و اسلام ديوانها نهاد.
دبير عثمان، مروان بن حكم بود. عبد الملك دبير ديوان مدينه بود. و ابو جبيره انصاري دبير ديوان كوفه بود. ابو غطفان بن عوف بن سعد، از مردم بني دهمان نيز دبير وي بود، اهيب و عمران كه هردوان غلام وي بودند نيز دبيري مي‌كردند.
سعيد بن نمران همداني دبيري علي مي‌كرد پس از آن از جانب ابن زبير قضاي كوفه يافت. عبد الله بن مسعود نيز دبيري وي مي‌كرد.
گويند: عبد الله بن جبير نيز دبيري وي مي‌كرد.
عبيد الله بن ابي رافع نيز دبيري وي مي‌كرد. درباره نام ابي رافع اختلاف هست: گويند كه نامش ابراهيم بود، به قولي اسلم بود و به قولي سنان و به قولي عبد الرحمن.
دبير نامه‌هاي معاويه، عبيد الله بن اوس غساني بود. دبيري ديوان خراج وي با سر جون بن منصور رومي بود، عبد الرحمن بن دراج غلامش نيز دبيري او مي‌كرد. عبيد الله بن نصر بن حجاج نيز دبير بعضي از ديوانهاي وي بود.
دبير معاويه بن يزيد، ريان بن مسلم بود، دبير ديوان وي سرجون بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3493
گويند: ابو الزعيزعه نيز دبيري او مي‌كرد.
دبير عبد الملك بن مروان قبيصة بن ذويب خزاعي بود كه كنيه ابو اسحاق داشت. دبير ديوان رسايل وي ابو الزعيزعه بود كه غلامش بود.
دبير وليد قعقاع بن خالد (يا خليد) عبسي بود. دبير ديوان خراج وي سليمان بن سعيد خشني بود. دبير ديوان خاتم، غلامش شعيب عماني بود. دبير ديوان رسايل غلامش جناح بود. دبير مستغلات [1] غلامش نضيع بن ذويب بود.
دبير سليمان، سليمان بن نعيم حميري بود.
دبير مسلمه غلامش سميع بود، دبير ديوان رسايل وي ليث بن ابي رقيه غلام ام الحكم دختر ابو سفيان بود. دبير ديوان خراج، سليمان بن سعد خشني بود، دبير ديوان خاتم، نعيم بن سلامه وابسته يمنيان بود كه از مردم فلسطين بود و به قولي ديوان خاتم وي در عهده رجاء بن حبوه بود.
دبير يزيد بن مهلب، مغيرة بن ابي فروه بود. تاريخ طبري/ ترجمه ج‌8 3493 نام دبيران پيمبر صلي الله عليه و سلم ….. ص : 3491
ير عمر بن عبد العزيز، ليث بن ابي فروه غلام ام الحكم دختر ابو سفيان بود و رجاء بن حبوه، اسماعيل بن ابي حكيم، غلام زبير نيز دبيري وي مي‌كرد. دبير ديوان خراج، سليمان بن سعد خشني بود كه صالح بن جبير غساني و به قولي غداني، به جاي او نشست و عدي بن صباح نيز.
هيثم بن عدي گويد: وي از دبيران معتبر عمر بن عبد العزيز بود.
دبير يزيد بن عبد الملك پيش از آنكه خليفه شود مردي بنام يزيد بن عبد الله بود.
پس از آن اسامة بن يزيد سليحي را به دبيري گرفت.
دبير هشام، سعيد بن وليد كلبي بود كه كنيه ابو مجاشع داشت نصر بن سيار ديوان خراج خراسان را عهده داشت.
از جمله دبيران هشام شعيب بن دينار بود كه محل كارش رصافه بود.
______________________________
[1] كلمه متن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3494
دبير وليد بن يزيد، بكير بن شماخ بود. ديوان رسايل در عهده سالم، غلام سعيد ابن عبد الملك بود. از جمله دبيران وي، عبد الله بن ابي عمرو و به قولي عبد الاعلي بن ابي عمرو بود. دبير حضور وي عمرو بن عتبه بود.
دبير يزيد بن وليد عبد الله بن نعيم بود، عمرو بن حارث وابسته بني جمح عهده‌دار ديوان خاتم وي بود. ديوان رسايل را ثابت بن سليمان خشني و به قولي ربيع ابن عرعره خشني در عهده داشت.
عهده‌دار خراج و ديوان خاتم صغير، نضر بن عمرو بود كه از مردم يمن بود.
دبير ابراهيم بن وليد ابن ابي جمعه بود كه عهده‌دار ديوان فلسطين نيز بود.
همه مردم فلسطين با ابراهيم پسر وليد بيعت كردند به جز مردم حمص كه با مروان بن محمد جعدي بيعت كردند.
دبيري مروان با عبد الحميد بن يحيي آزاد شده علاء بن وهب عامري و مصعب ابن ربيع خثعمي و زياد بن ابي الورد بود.
عثمان بن قيس، غلام خالد قسري عهده‌دار ديوان رسايل وي بود.
از جمله دبيران مروان مخلد بن محمد بن حارث بود كه كنيه ابو هاشم داشت و نيز مصعب بن ربيع خثعمي كه كنيه ابو موسي داشت.
عبد الحميد بن يحيي در بلاغت مقامي والا داشت. يكي از اشعار نخبه وي به اين مضمون است:
«آنچه بازآمدني نيست برفت «و آنچه رفتني نيست بيامد «دريغا از اين جانشين كه آمده «و دريغا از آن كه بود و برفت «بر آن مي‌گريم و از اين مي‌گريم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3495
«همانند غمزده‌اي مصيبت ديده «كه از غم عيبي كه برفته مي‌گريد «و از غم عيبي كه آمده مي‌گريد «و از اشك ريختن در خاطر و از ديده «باز نمي‌ماند «ضلالتهاي مستي و جواني برفت «و ناتواني از باطل، تقوي را پس آورد.» دبير ابو العباس، خالد بن برمك بود، ابو العباس دختر خويش ريطه را به خالد بن برمك سپرده بود و زن وي ام خالد دختر يزيد، وي را از شير دختر خالد به نام ام يحيي شير داد. ام سلمه زن ابو العباس نيز ام يحيي دختر خالد را از شير دخترش ريطه شير داد.
ديوان رسائل در عهده صالح بن هيثم غلام ريطه دختر ابو العباس بود.
دبير ابو جعفر منصور، عبد الملك بن حميد، آزاد شده حاتم بن نعمان باهلي بود كه از مردم خراسان بود. هاشم بن سعيد جعفي و عبد الاعلي بن ابي طلحه تميمي دبيري وي را در واسط به عهده داشتند.
گويند كه: سليمان بن مخلد نيز دبيري ابو جعفر مي‌كرد.
از جمله گفته‌ها كه ابو جعفر منصور بدان تمثل مي‌كرد شعري بود به اين مضمون:
«وقتي مدتي دراز نيازي به خاطر باشد «هيچ چيز مانند تصميم قاطع «علاج آن نتواند كرد.» ربيع نيز دبيري وي مي‌كرد، و نيز عمارة بن حمزه كه از مردان معتبر بود.
از جمله گفته‌هاي وي شعري است به اين مضمون:
«از روزگاري كه در آن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3496
«با سلامت قريني شكايت ميار «كه توانگري به سلامت تن است «چنان پندار كه پيشوا شدي «مگر با بيماري از رفاه دنيا «سود تواني برد؟» وي به شعر غلام بني حسحاس تمثل مي‌كرد به اين مضمون:
«زاري مكن كه روزگار به يك حال نماند «و ياران و مؤتلفان را پراكنده كند.» دبير مهدي، ابو عبيد الله بود، ابان بن صدقه ديوان رسايل وي را به عهده داشت. محمد بن حميد كاتب عهده‌دار ديوان سپاه بود. يعقوب بن داود را نيز به وزارت و كار خويش گماشته بود. وي را شعري هست به اين مضمون:
«شگفتا از دگرگوني كارها «كه خواه و ناخواه رخ مي‌دهد «مردان، بازيچه روزگارند «كه حوادث روزگار پيوسته است.» پسر وي، عبد الله بن يعقوب شعري دارد به اين مضمون (وي را دو پسر بود به نام محمد و يعقوب كه هردوان شاعران شيرين سخن بودند) گويد:
«تندخويي و عشق مرا، پيري ببرد «و ديدگانم را اشك‌آلوده كرد «كوشيدم مگر او را از خاطر ببرم «اما ميسر نشد «چيزي را كه روزگار رنگ زده بود «رنگ كردم اما رنگ من دوام نيافت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3497
«كه رنگ روزگار با دوام بود «ياد جواني دراز مدت به خير «كه به سالهاي گذشته از آن جدا شدم «و روزهاي همدمي آن «همانند خوابها بود.» يعقوب بن داود نيز شعري دارد به اين مضمون:
«دنيا را سه طلاقه كن «و همسري جز آن بجوي «كه دنيا همسري است بد «كه هر كه با وي در آميزد «اهميت ندهد» مهدي از پس يعقوب بن داود، فيض بن ابي صالح را به وزارت گرفت. وي مردي بخشنده بود.
دبير هادي، عبيد الله بن زياد بن ابي ليلي بود و نيز محمد بن حميد.
روزي مهدي، ابو عبيد الله را از اشعار عرب پرسيد كه آنرا طبقه بندي كرد و گفت: «خردمندانه‌تر از همه گفتار طرفة بن عبد است كه گويد:
«گور ممسك بخيل را «با گور تباهكار گمشده در ملاهي «همانند مي‌بينم «دو توده خاك مي‌بيني كه بر آن «پاره‌هاي سنگ نهاده‌اند «مي‌بينم كه مرگ كريمان را برمي‌گزيند «و نخبه مال سختگير بدكار را مي‌ربايد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3498
«زندگي را گنجي مي‌بينم كه هر شب «چيزي از آن مي‌كاهد «و هر چه را كه ايام و روزگار بكاهد «عاقبت نابود شود «به دينم قسم كه مرگ كسي را وا نمي‌گذارد «چونان ريسماني است دراز «كه نهايت آن را گرفته‌اند.» و شعر ديگر او به اين مضمون:
«هر كداممان به ديگري توانست پرداخت «اگر چيزي كه از دست رفت باز مي‌گشت «هر چه با چيز ديگري باشد «روزگار كه كارش پراكنده كردنست «آنرا پراكنده مي‌كند» و هم گفتار لبيد كه شعري است بدين مضمون:
«چرا نمي‌پرسيد كه هدف مرد چيست؟
«يا مرگ است كه درآيد، يا ضلالت است و بطالت «بدانيد كه همه چيز جز خدا بيهوده است «و هر نعمتي به ناچار زوال مي‌پذيرد «كسان نمي‌دانند كه تقدير كارشان چيست «هر كه صاحب خرد است به خدا راغب است» و گفتار نابغه جعدي كه شعري است بدين مضمون:
«روزگاري دراز با جواني و جوانان «سرو كار داشته‌ام
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3499
«و حادثه‌ها ديده‌ام كه «پيشانيها را پير مي‌كند «ياران، فقط هم‌نشينانند «و خاندان فقط جاييست كه آنجا روند «مگر نداني كه من به بليه جنگ افتادم «و اكنون، چيزي از آن «نه از آن تست نه از آن من.» و گفتار هدبة بن خشرم كه شعري است به اين مضمون:
«وقتي روزگار خرسندي آرد «چندان خرسند نمي‌شوم «و از حوادث گونه‌گون روزگار «زاري نمي‌كنم «اگر شر مرا رها كند از پي آن نمي‌روم «اما اگر ناچار شوم «از شر روي بر نمي‌گردانم «كسان روزگار را چنان كه بايد نشناخته‌اند «و روزگار از آنچه خوش ندارند چشم نمي‌پوشد «كه روزگار از خاندان، و مال كسان «نصيبي دارد «همانند قصاب كه گوشت را پاره پاره مي‌كند.» و چون گفتار زيادة بن زيد كه شعريست به اين مضمون كه عبد الملك بن مروان پيوسته بدان تمثل مي‌جست گويد:
«از بس جدايي اميه را بياد آورد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3500
«و از بس بسيار ناليدن و گريستن «از گمرهي باز آمد «كسي كه زمانه را تجربه كرده باشد «و از تغييرات آن بيم نكند «خردمند نيست «مگر روزگار و روزها چنانكه مي‌بيني «به جز خسارت و مال و جدايي يار «چيزي هست؟
«هر چه آمد نيست، بدان نزديك مي‌شوي «اما آنچه رفتني است پيوسته دور مي‌شود «آنچه در كار آمدن است، دور نيست «و دلخوشيهاي رفته نزديك نيست» و گفتار ابن مقبل كه شعري است بدين مضمون «وقتي تغيير جواني را بديد زاري كرد «پيري از همه تغييرها زشت‌تر است «مردم به زندگاني راغبند اما «چنان مي‌بينم «كه عمر دراز تباهي عقل مي‌افزايد «اگر به ذخيره نيازمند باشي «ذخيره‌اي نخواهي يافت كه با اعمال نيك همانند باشد» وزارت مهدي با يحيي بن خالد بود.
وزارت رشيد پسر مهدي با جعفر بن يحيي بن خالد بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3501
از جمله سخنان دلنشين جعفر اين است كه گويد. «خط نشان حكمت است كه به وسيله آن تازه‌هاي حكمت را مرتب كنند و پراكنده‌هاي آنرا به نظام آرند.» ثمامه گويد: به جعفر بن يحيي گفتم: «بيان رسا چيست؟» گفت: «اينكه كلمه، معني را برساند و مقصود ترا روشن كند به دور از اشتراك و بي حاجت به تامل و تفكر» اصمعي گويد: يحيي بن خالد را شنيدم كه مي‌گفت: «دنيا دست به دست مي‌رود، مال عاريت است، اسلاف ما سر مشق مايند و ما عبرت آيندگانيم» بقيه دبيران خليفگان بني عباس را هنگام سخن از دولت عباسي ياد مي‌كنيم ان شاء الله تعالي.
آنگاه سال هفتاد و سوم در آمد.
 
سخن از حوادث مهم سال هفتاد و سوم‌
 
اشاره
 
از جمله حوادث اين سال كشته شدن عبد الله بن زبير بود.
 
سخن از كيفيت كشته شدن عبد الله بن زبير
 
عبيد الله بن قبطيه گويد: جنگ ميان ابن زبير و حجاج در دل مكه شش ماه و هفده روز دوام داشت.
نافع آزاد شده بني اسد كه از مطلعان فتنه ابن زبير بود گويد: ابن زبير روز اول ذي قعده سال هفتاد و دوم محاصره شد و حجاج هشت ماه و هفده روز وي را در محاصره داشت.
يوسف بن ماهك گويد: منجنيق را ديدم كه به كار بود و آسمان بغريد و برق
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3502
زد، صداي رعد و برق از صداي سنگها بيشتر شد و آنرا پوشانيد مردم شام از اين متوحش شدند و دست بداشتند، حجاج دامن قباي خويش را بلند كرد و زير كمربند خود محكم كرد و سنگ منجنيق را برداشت و در آن نهاد و گفت: «پرتاب كنيد» و خود وي با آنها در پرتاب سنگ شركت كرد.
گويد: صبحگاهان صاعقه‌ها پياپي آمد و دوازده كس از ياران وي را بكشت و مردم شام شكسته شدند.
حجاج گفت: «اي مردم شام از اين شگفتي نكنيد، من فرزند تهامه‌ام اين صاعقه تهامه است، اينك نزديك فتحيم، خوشدل باشيد كه آنچه به شما مي‌رسد به آن قوم نيز خواهد رسيد.» فردا نيز صاعقه شد و كساني از ياران ابن زبير آسيب ديدند، حجاج گفت:
«مگر نمي‌بينيد كه آنها نيز آسيب مي‌بينند و شما قرين اطاعتيد و آنها به خلاف اطاعت.» گويد: جنگ ميان ابن زبير و حجاج ادامه داشت تا به نزديك كشته شدن وي كه ياران ابن زبير پراكنده شدند و بيشتر مردم مكه پيش حجاج رفتند و امان يافتند.
منذر بن جهم اسدي گويد: زبير را روزي كه كشته مي‌شد ديدم كه يارانش پراكنده شده بودند و همراهانش به وضعي حيرت‌آور او را رها كرده بودند و پيش حجاج مي‌رفتند چنانكه نزديك ده هزار كس پيش وي رفتند.
گويند از جمله كساني كه ابن زبير را رها كردند و پيش حجاج رفتند دو پسرش حمزه و حبيب بودند كه براي خويش امان گرفتند.
پس، ابن زبير پيش مادر خويش اسماء رفت.
مخرمة بن سليمان والبي گويد: وقتي ابن زبير ديد كه كسان او را رها كرده‌اند پيش مادر خويش رفت و گفت: «مادرجان، كسان، حتي دو پسرم و خاندانم، مرا رها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3503
كرده‌اند و اندك كساني با من مانده‌اند كه مدت كمي دفاع و مقاومت توانند كرد، اين قوم آنچه را از دنيا بخواهم به من مي‌دهند، رأي تو چيست؟
گفت: «به خدا، تو بهتر از كار خودت خبر داري، اگر مي‌داني كه بر حقي و سوي حق دعوت مي‌كني در كار حق بكوش كه ياران تو در اين راه كشته شده‌اند و مگذار كه پسر كان بني اميه گردن ترا بازيچه كنند، اگر دنيا مي‌خواسته‌اي بنده بدي هستي كه خويشتن را به هلاكت داده‌اي و يارانت را كه همراه تو كشته شده‌اند به هلاكت كشانيده‌اي. اگر گويي بر حق بودم و چون يارانم سستي كردند ناتوان شدم، اين كار آزادگان و مردم ديندار نيست، مگر در دنيا چه مدت ميماني؟ كشته شدن بهتر است» گويد: ابن زبير نزديك رفت و سر مادر خويش را بوسيد و گفت: «به خدا راي من نيز همين است و تاكنون نيز بدان دعوت مي‌كرده‌ام به دنيا نپرداخته‌ام و زندگي دنيا را دوست نداشته‌ام، از اين رو قيام كرده‌ام كه ديده‌ام محرمات را حلال پنداشته‌اند و به خشم آمده‌ام مي‌خواستم رأي ترا بدانم كه بصيرت مرا افزودي، مادرجان ببين من امروز كشته مي‌شوم، غم بسيار مخور و به فرمان خداي تسليم باش كه پسرت از روي عمد مرتكب منكري نشده و به كار زشت دست‌نيازيده و از حكم خداي منحرف نشده و در كار امان خيانت نياورده و با مسلماني يا هم‌پيماني ستم نكرده، هرگز از ستم عاملانم خبري نيافته‌ام كه بدان رضايت داده باشم، بلكه بدان معترض شده‌ام. هيچ چيز به نزد من از رضاي خدايم برتر نبوده، خدايا اين را به تمجيد خودم نمي‌گويم، تو از كار من واقفتري اين را به تسليت مادرم مي‌گويم كه خاطرش از غم من بياسايد.» مادرش گفت: «از خدا اميد دارم كه اگر پيش از من برفتي چنانكه بايد از تو تسلاي خاطر يابم و اگر پيشتر از تو رفتم خاطرم آرام باشد، برو ببينم سرانجام كارت چه مي‌شود»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3504
گفت: «مادرجان خدايت پاداش خير دهاد، پيش از مرگ و پس از مرگ از دعا درباره من فرو گذار مكن» گفت: «هرگز از دعاي تو وا نمي‌مانم كه هر كه در راه باطل كشته شده باشد تو در راه حق كشته مي‌شوي» آنگاه گفت: «خدايا بر اين شب زنده‌داريهاي طولاني و اين زاري و تشنگي در گرماي مدينه و مكه و نيكيها كه با پدرش و با من كرد رحمت آور، خدايا وي را تسليم فرمان تو مي‌كنم و به قضاي تو رضا مي‌دهم، در مورد عبد الله مرا ثواب شاكران و صابران ده» مصعب بن ثابت گويد: پس از آن بيشتر از ده روز و به قولي پنج روز زنده نبود.
يعقوب بن عبد الله به نقل از عمويش گويد: ابن زبير با زره تن و زره سر پيش مادرش رفت و بايستاد و سلام گفت. آنگاه نزديك شد و دست او را بگرفت و ببوسيد.
اسما گفت: «اين وداع است دور مباش» ابن زبير گفت: «به وداع آمده‌ام كه پندارم اين آخرين روز دنياست كه بر من مي‌گذرد. مادرجان بدان اگر من كشته شدم، گوشتي هستم كه هر چه با من بكنند زيانم نمي‌رساند» اسما گفت: «پسركم راست گفتي، مطابق بصيرت خويش كار كن و تسليم ابن ابي عقيل مشو. پيش بيا تا با تو وداع كنم.» گويد: پس عبد الله به او نزديك شد كه وي را ببوسيد و به بركشيد و چون به زره دست زد گفت: «اين رفتار كسي نيست كه مانند تو به طرف مرگ مي‌رود.» گفت: «اين زره را پوشيده‌ام كه ترا دل بدهم.» گفت: «اين به من دل نمي‌دهد» گويد: پس زره را بيرون آورد، آنگاه آستين‌هاي خود را بالا زد و پايين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3505
پيراهن خود را بالا زد، يك جبه حرير زير پيراهن پوشيده بود كه پايين آنرا زير كمربند جا داد. مادرش مي‌گفت: «لباست را جمع كن» گويد: آنگاه ابن زبير برفت و شعري مي‌خواند به اين مضمون:
«من وقتي كه روز خويش را مي‌شناسم «صبوري مي‌كنم «كه بعضي‌ها روز را مي‌شناسند «اما سپس منكر آن مي‌شوند.» گويد: پيرزن سخن او را شنيد و گفت: «به خدا صبوري مي‌كني ان شاء الله كه پدرت ابو بكر بود و زبير و مادرت صفيه دختر عبد المطلب.» ثور بن يزيد به نقل از پيري از مردم حمص كه در جنگ ابن زبير با مردم شام حضور داشته بود گويد: «روز سه شنبه او را ديدم، ما مردم حمص پانصد، پانصد، ازدري كه خاص ما بود و كسي جز ما از آن وارد نمي‌شد، سوي او مي‌رفتيم و او به تنهايي به دنبال ما مي‌آمد كه از مقابل وي هزيمت شده بوديم هرگز رجز وي را فراموش نمي‌كنم كه مضمون آن چنين بود:
«وقتي روز خود را بشناسم «صبوري مي‌كنم «كه آزاده روزهاي خويش را مي‌شناسد «بعضي‌ها آنرا مي‌شناسند «اما سپس منكر آن مي‌شوند.» و من مي‌گفتم به خدا آزاده و شرافتمند تويي گويد: ديدمش كه در ابطح ايستاده بود و كسي به او نزديك نمي‌شد چندان كه پنداشتم كشته نخواهد شد.
نافع آزاد شده بني اسد گويد: روز سه شنبه درها را ديدم كه از مردم شام
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3506
پر بود. ياران ابن زبير محلهاي كشيك را تسليم كرده بودند و قوم بر آنها فزوني گرفته بودند و بر هر در گروهي از مردم يك شهر را نهاده بودند با يك سالار. دري كه مقابل در كعبه است از آن مردم حمص بود. در بني شيبه از آن مردم دمشق بود، در صفا از آن مردم اردن بود. در بني جمح از آن مردم فلسطين بود. در بني سهم از آن مردم قنسرين بود.
گويد: حجاج و طارق بن عمرو ما بين ناحيه ابطح و مروه بودند. ابن زبير يكبار از اين سوي حمله مي‌برد و بار ديگر از آن سوي، گفتي شيري بود كه در بيشه‌اي بود و كسان به او نزديك نمي‌شدند، به دنبال قوم كه بر در بودند مي‌دويد و بيرونشان مي‌كرد و مي‌گفت:
«وقتي روز خود را بشناسم …» تا آخر آنگاه بانگ مي‌زد: «اي ابو صفوان چه فتحي مي‌شد اگر مرد داشت اگر هماوردم يكي بود از عهده او بر مي‌آمدم.» عبد الله صفوان گفت: «بله به خدا و اگر هزار بود» نافع آزاد شده بني اسد گويد: صبحگاه روز سه شنبه هفدهم جمادي الاول سال هفتاد و سوم حجاج درها را گرفته بود، ابن زبير همه شب نماز مي‌كرده بود، آنگاه به حمايل شمشير خويش تكيه داد و چرتي زد، با سپيده دم بيدار شد و گفت: «اي سعد اذان بگوي» و او به نزد مقام اذان گفت، ابن زبير وضو كرد و دو ركعت صبحگاه را بكرد، آنگاه پيش آمد، مؤذن اقامه نماز گفت و او با ياران خويش نماز كرد و سوره ن و القلم را كلمه به كلمه خواند آنگاه سلام نماز بگفت و به پا خاست و حمد خدا گفت و ثناي او كرد آنگاه گفت: «چهره‌هاي خود را بگشاييد كه بنگرم» كه آنها زره‌هاي سر و عمامه داشتند، پس چهره‌هاي خويش را گشودند، و ابن زبير گفت: «اي خاندان زبير اگر از سر رضا با من همدلي كرده‌ايد ما خانداني از عربان بوده‌ايم كه در راه خدا حادثه ديده‌ايم اما ذلت نديده‌ايم، اما بعد، اي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3507
خاندان زبير، از تصادم شمشيرها بيم مداريد كه من در هر جنگي بوده‌ام زخمدار از ميان كشتگان برخاسته‌ام و علاج زخمها از زخم خوردن رنج آورتر نبوده، شمشيرهاي خود را چنان محافظت كنيد كه چهره خويش را محافظت مي‌كنيد، كس را نديده‌ام كه شمشير خود را شكسته باشد اما جان خويش را محفوظ داشته باشد، كسي كه سلاح خويش را از دست بدهد، همانند زن بي‌دفاع است، از برق شمشيرها چشم بداريد، هر كدامتان به مقابل خويش پردازد. به پرسش از من مشغول مشويد و مگوييد: «عبد الله بن زبير كجاست؟» هر كه از من مي‌پرسد من در گروه نخستينم. و شعري به اين مضمون خواند:
«من كسي نيستم كه زندگي را «به ناسزايي بخرم «يا از بيم مرگ «بر نردباني بالا روم.» آنگاه گفت: «به بركت خداي حمله كنيد، خود او به حريفان حمله برد و آنها را تا حجون عقب راند، آجري به طرف او انداختند كه به صورتش خورد و بلرزيد، صورتش خونين شد و چون گرماي خون را كه بر چهره و ريش وي روان بود احساس كرد شعري خواند به اين مضمون:
«ما از پشت زخم نمي‌خوريم «ولي خون بر قدمهاي ما مي‌ريزد» و بر سر او ريختند.
گويد: يك كنيز ديوانه داشتيم كه بانگ زد: «واي امير مؤمنانم» گويد: وي را ديده بود كه افتاده بود و به كسان نشانش داده بود كه او را كشته بودند. جامه حرير به تن داشت. خبر به حجاج رسيد كه سجده كرد و برفت و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3508
با طارق بن عمرو بر سر وي بايستاد. طارق گفت: «زنان مردتر از اين نزاده‌اند.» حجاج گفت: «مدح كسي مي‌كني كه خلاف اطاعت امير مؤمنان كرد؟» گفت: «آري، و از همين رو معذور خواهيم بود، اگر چنين نبود عذري نداشتيم كه از هفت ماه پيش وي را محاصره كرده‌ايم و نه خندق داشته نه حصار و نه حفاظ، اما هر وقت مقابله كرده‌ايم چندانكه آسيب ديده آسيب رسانيده و بلكه بيشتر.» گويد: سخن آنها به عبد الملك رسيد و گفته طارق را تأييد كرد.
ابو الحسن به نقل از راوي ديگر گويد: «گويي ابن زبير را مي‌بينم كه غلام سياهي را كشت، با شمشير پاشنه او را بريده بود و در اثناي حمله خويش بر او مي‌گذشت و مي‌گفت: «اي پسر حام صبور باش كه عزيزان را در اين گونه جاها صبوري بايد.» عبد الله بن ابي بكر گويد: حجاج سر ابن زبير و عبد الله بن صفوان و عمارة ابن عمرو را به مدينه فرستاد كه آنجا نصب كردند سپس پيش عبد الملك بن مروان بردند.
گويد: پس از آن حجاج وارد مكه شد و همه قرشياني كه آنجا بودند به بيعت عبد الملك بن مروان در آمدند.
ابو جعفر گويد: در اين سال، عبد الملك، طارق، آزاد شده عثمان را ولايتدار مدينه كرد كه پنج ماه ولايتداري كرد به گفته واقدي در اين سال بشر بن مروان بمرد، اما به گفته ديگر وفات وي به سال هفتاد و چهارم بود.
در همين سال، چنانكه گفته‌اند، عبد الملك بن مروان عمر بن عبيد الله بن معمر را براي جنگ با ابو فديك فرستاد و بدو گفت كه از مردم دو شهر هر كه را مي‌خواهد با خود ببرد، وي سوي كوفه آمد و مردم آنجا را راهي كرد كه ده هزار كس با وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3509
حركت كردند. آنگاه به بصره آمد و مردم آنجا را نيز راهي كرد كه ده هزار كس نيز از آنجا با وي حركت كردند كه روزيها و مقرري‌هايشان را بياورد و به آنها داد.
آنگاه با جمع حركت كرد، مردم كوفه را به پهلوي راست نهاد و محمد بن موسي بن طلحه را سالارشان كرد. مردم بصره را نيز بر پهلوي چپ نهاد و برادرزاده خويش عمر بن موسي را سالارشان كرد. سواران خويش را در قلب نهاد، برفتند تا به بحرين رسيدند، عمرو بن عبيد الله ياران خويش را به صف كرد و پيادگان را پيش روي نهاد كه نيزه به دست داشتند و آنرا به زمين زده بودند و خويشتن را به اسبان مستور كرده بودند گويد: ابو فديك و يارانش يكباره هجوم آوردند و پهلوي چپ عمرو بن عبيد الله را عقب زدند كه فراري شدند به جز مغيرة بن مهلب و معن بن مغيره و مجاعة ابن عبد الرحمن و يكه سواران قوم به صف كوفيان پيوستند كه استوار مانده بود، عمرو بن موسي زخمدار شد و با زخمهاي بسيار ميان كشتگان افتاده بود و چون مردم بصره ديدند كه مردم كوفه هزيمت نشده‌اند همديگر را ملامت كردند و بازآمدند و به نبرد پرداختند، اما سالار نداشتند، به عمرو بن موسي گذشتند كه زخمدار بود، او را برداشتند و وارد اردوگاه خوارج شدند كه كاه بسيار آنجا بود و آنرا آتش زدند و باد بر ضد آنها وزيدن گرفت، مردم كوفه و بصره حمله بردند و اردوگاهشان را به غارت دادند و ابو فديك را كشتند و خوارج را محاصره كردند كه به حكم تسليم شدند و چنانكه گفته‌اند عمرو بن عبيد الله در حدود ششهزار كس از آنها را بكشت و هشتصد اسير گرفت. كنيز امية بن عبد الله را كه از ابو فديك آبستن بود بگرفتند و سوي بصره بازگشتند.
در اين سال، عبد الملك، خالد بن عبد الله را از بصره معزول كرد و برادر خويش بشر بن مروان را بر آنجا گماشت كه ولايتداري بصره و كوفه از آن وي شد.
وقتي هر دو ولايت از آن بشر شد سوي بصره آمد و عمرو بن حريث را در كوفه نايب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3510
خويش كرد.
در اين سال محمد بن مروان غزاي تابستاني كرد و روميان را هزيمت كرد.
گويند: جنگ عثمان بن وليد با روميان در ارمينيه نيز در همين سال بود. عثمان با چهار هزار كس بود و روميان شصت هزار كس بودند كه عثمان هزيمتشان كرد و بسيار كس از آنها بكشت.
در اين سال كار حج با حجاج بن يوسف بود كه عامل مكه و يمن و يمامه بود.
عامل كوفه و بصره به گفته واقدي بشر بن مروان بود، به گفته ديگري بشر عامل كوفه بود و عامل بصره خالد بن عبد الله بود. قضاي كوفه با شريح بن حارث بود. قضاي بصره با هشام بن هبيره بود. عامل خراسان بكير بن وشاح بود.
پس از آن سال هفتاد و چهارم در آمد.
 
سخن از حوادث مهم سال هفتاد و چهارم‌
 
اشاره
 
از جمله حوادث سال اين بود كه عبد الملك، طارق بن عمرو را از مدينه برداشت و حجاج بن يوسف را عامل آنجا كرد كه چنانكه گويند به مدينه آمد و يك ماه آنجا ببود سپس به قصد عمره برون شد.
در همين سال چنانكه گويند حجاج بن يوسف بناي كعبه را كه ابن زبير ساخته بود ويران كرد. هنگامي كه ابن زبير خانه را بنا مي‌كرد حجر را در آن انداخت و براي خانه دو در نهاد.
در اين سال، حجاج خانه را به ترتيب اول برد.
آنگاه در ماه صفر به مدينه آمد و سه ماه آنجا بود كه مردم مدينه را تحقير كرد و با آنها سخت گرفت و در محل بني سلمه مسجدي بساخت كه بدو انتساب دارد و با ياران پيمبر صلي الله عليه و سلم رفتاري سبك داشت و مهر به گردنهايشان نهاد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3511
از اسحاق بن يزيد روايت كرده‌اند كه وي انس بن مالك را ديده بود كه مهر به گردن داشت كه حجاج مي‌خواسته بود او را بدين وسيله زبون كند.
ابو عون گويد: حجاج را ديدم كه كس پيش سهل بن سعد فرستاد و او را پيش خواند و گفت: «چرا امير مؤمنان، عثمان را ياري نكردي؟» گفت: «ياري كردم» گفت: «دروغ مي‌گويي» و بگفت تا مهر سربي به گردن وي نهادند.
به گفته واقدي در همين سال، عبد الملك ابو ادريس خولاني را به قضاوت گماشت.
در همين سال به گفته بعضي‌ها بشر بن مروان از كوفه به بصره آمد و ولايتدار آنجا شد.
در همين سال مهلب از جانب عبد الملك عهده‌دار جنگ ازارقه شد.
 
سخن از كار مهلب و كار خوارج‌
 
وقتي بشر به بصره آمد، چنانكه در روايت ابو اسحاق آمده، عبد الملك بدو نوشت:
«اما بعد مهلب را با مردم شهرش سوي ازارقه فرست سران و «يكه سواران و مردم مجرب و معتبر شهر را برگزيند كه آنها را بهتر «مي‌شناسد. كار جنگ را به نظر وي واگذار كه من به تجربه و نيكخواهي «وي درباره مسلمانان اعتماد دارم، از مردم كوفه نيز گروهي انبوه بفرست «و يكي از مردم شناخته و معتبر و والا مقام و سرسخت را كه به دليري و «جنگ آزمودگي شهره باشد، سالارشان كن. مردم دو شهر را سوي «خوارج فرست كه هر كجا رفتند به دنبالشان بروند تا خدا نابودشان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3512
«كند و ريشه آنها را بر آرد و سلام بر تو باد.» بشر، مهلب را پيش خواند و نامه را بدو داد كه بخواند و بدو گفت هر چه را مي‌خواهد برگزيند و او جديع بن سعيد ازدي را كه دايي پسرش يزيد بود بگفت تا به ديوان آيد و كسان را برگزيند، براي بشر ناگوار بود كه امارت مهلب از جانب عبد الملك آمده بود و نمي‌توانست كسي جز او را بفرستد و كينه او را به دل گرفت گفتي خطايي نسبت به بشر كرده بود. آنگاه بشر، عبد الرحمن بن مخنف را پيش خواند و او را به نزد مردم كوفه فرستاد و دستور داد كه سواران و سران مردم دلير و معتبرشان را برگزيند.
عبد الرحمن بن مخنف گويد: بشر بن مروان مرا پيش خواند و گفت: «منزلت و برتري خويش را به نزد من مي‌داني، مي‌خواستم ترا سالار اين سپاه كنم كه لياقت و كفايت و اعتبار و دليري ترا دانسته‌ام، مطابق انتظاري كه از تو دارم عمل كن، اين فلان و فلان را بنگر (ناسزاي مهلب مي‌گفت) و اطاعت وي مكن و رأي وي را مپذير و در كارش كاستي آور و كوتاهي كن» گويد: درباره سپاه و نبرد دشمن و نظر در كار مسلمانان چيزي با من نگفت، مرا بر ضد پسر عمويم تحريك مي‌كرد، گويي بي‌خرد بودم يا كودك خصال و نادان كه از پيري به مقام و وضع من انتظاري كه اين جوان از من داشت نمي‌شد داشت كه سن من از اين مرحله گذشته بود.
گويد: و چون ديد كه من در پاسخ وي رغبتي نشان ندادم گفت: «چه انديشه داري؟» گفتم، «خدايت قرين صلاح بدارد مگر جز اجراي دستور تو درباره آنچه بخواهم يا نخواهم كاري توانم كرد.» گفت: «برو كه توفيق يابي.» گويد: پس با وي وداع گفتم و از پيش او درآمدم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3513
آنگاه مهلب با مردم بصره برون شد و به رامهرمز جاي گرفت و با خوارج مقابل شد و خندق زد، عبد الرحمن بن مخنف با مردم كوفه بيامد. بشر بن جرير سالار گروه شهريان كوفه بود. محمد بن عبد الرحمن سالار مردم تميم و همدان بود.
اسحاق بن محمد بن اشعث سالار كنده و ربيعه بود، زحر بن قيس سالار مذحج و اسد بود.
عبد الرحمن در رامهرمز در يك ميلي يا يك ميل و نيمي مهلب جاي گرفت كه دو اردو همديگر را مي‌ديدند و ده روز نگذشت كه خبر مرگ بشر بن مروان رسيد كه در بصره رخ داده بود و بسيار كس از مردم بصره و كوفه بازگشتند. بشر، خالد ابن عبد الله را جانشين خود كرده بود، جانشين وي در كوفه عمرو بن حريث بود از مردم كوفه زحر بن قيس و اسحاق بن محمد بن اشعث و محمد بن عبد الرحمن بازگشته بودند. عبد الرحمن بن مخنف پسر خويش جعفر را از پي آنها فرستاد كه اسحاق و محمد را پس آورد اما به زحر بن قيس دست نيافت. آن دو را دو روز بداشت آنگاه از آنها تعهد گرفت كه باز نگردند اما يك روز بماندند و بازگشتند و راهي ديگر گرفتند. از پي آنها آمدند اما به ايشان نرسيدند و آنها در اهواز به زحر بن قيس رسيدند و بسيار كس از آنها كه آهنگ بصره داشتند آنجا فراهم آمده بودند.
خالد بن عبد الله خبر يافت و نامه‌اي به مردم نوشت و يكي را فرستاد كه به چهره مردم بزند و آنها را پس برد. نامه وي را غلامش آورد و براي مردم كه به دور وي فراهم آمده بودند خواند كه چنين بود:
«به نام خداي رحمان رحيم «از خالد بن عبد الله به هر كس از مؤمنان و مسلماناني كه اين نامه «من به آنها رسد. سلام بر شما و من حمد خدايي مي‌كنم كه خدايي جز او «نيست. اما بعد، خدا جهاد را بر بندگان خويش مقرر داشته و اطاعت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3514
«زمامداران را واجب كرده و هر كه جهاد كند براي خويشتن مي‌كند و «هر كه جهاد در راه خدا را واگذارد، خدا از او بي‌نياز است و هر كه «نافرماني زمامداران و قائمان به حق كند خدا بر او غضب آرد و در خور «آن شود كه به تن خود عقوبت بيند و خويشتن را به معرض آن آرد «كه مالش مصادره شود و عطايش لغو شود و به جاهاي دور و شهرهاي بد «تبعيد شود.
«اي مسلمانان، بدانيد كه نسبت به كي جرئت آورده‌ايد و نافرماني «چه كسي كرده‌ايد. عبد الملك بن مروان امير مؤمنان است كه سستي ندارد «و با مردم نافرمان تساهل نيارد، تازيانه وي بر ضد عصيانگر و شمشير وي «بر ضد مخالف به كار است، خويشتن را به معرض عقوبت نياريد كه من «از نصيحت گويي شما باز نماندم. بندگان خدا، به جاي خويش و اطاعت «خليفه خويش باز رويد و به عصيان و مخالفت باز مرويد كه بد مي‌بينيد به «خدا قسم ياد مي‌كنم كه از پس اين نامه هر عصيانگري را به دست آرم «خونش را مي‌ريزم، ان شاء الله و سلام بر شما باد با رحمت خداي» و چنان بود كه چون يك سطر يا دو سطر از نامه را مي‌خواند زحر بدو مي‌گفت: «مختصر كن»، غلام خالد بدو گفت: «به خدا سخن كسي را مي‌شنوم كه نمي‌خواهد آنچه را مي‌شنود بفهمد، شهادت مي‌دهم كه به آنچه در اين نامه است اعتنا ندارد.» زحر بدو گفت: «اي برده عجمي آنچه را دستور داري بخوان و پيش كسانت باز گرد كه نمي‌داني ما چه در خاطر داريم.» و چون او خواندن خويش را به سر برد كسان به مضمون نامه وي توجه نكردند و زحر و اسحاق بن محمد و محمد بن عبد الرحمن برفتند تا بيرون كوفه به دهكده‌اي رسيدند كه از آن خاندان اشعث بود و به عمرو بن حريث چنين نوشتند:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3515
«اما بعد، وقتي مردم از وفات امير كه خدايش رحمت كناد خبر «يافتند پراكنده شدند و كس با ما نماند. سوي امير و سوي شهرمان «آمده‌ايم و دوست داريم كه بي‌اجازه و اطلاع امير به كوفه در نياييم.» عمرو بن حريث به آنها نوشت:
«اما بعد، شما جاهاي خويش را رها كرده‌ايد و به نافرماني و «مخالفت آمده‌ايد و پيش ما اجازه و امان نداريد» وقتي اين نامه به آنها رسيد منتظر ماندند تا شب در آمد و به خانه‌هاي خويش رفتند و همچنان ببودند تا حجاج بن يوسف بيامد.
در اين سال عبد الملك، بكير بن وشاح را از خراسان برداشت و امية بن عبد الله بن خالد بن اسيد را ولايتدار آنجا كرد.
سخن از سبب عزل بكير و ولايتداري اميه
به گفته ابو الحسن ولايتداري بكير بن وشاح بر خراسان تا وقتي كه اميه به ولايتداري آنجا آمد دو سال بود كه ابن خازم به سال هفتاد و دوم كشته شد و اميه به سال هفتاد و چهارم آمد.
سبب عزل بكير از خراسان بطوري كه در روايت مفضل آمده چنان بود كه وقتي بحير درباره سر ابن خازم هنگامي كه او را كشته بود چنان كرد كه از پيش ياد كرديم بكير بن وشاح او را بداشت و همچنان به نزد وي محبوس بود، تا عبد الملك امية ابن عبد الله بن خالد را ولايتدار كرد، و چون بكير خبر يافت كس پيش بحير فرستاد با وي صلح كند اما بحير نپذيرفت گفت: «بكير پندارد كه خراسان براي وي متفق مي‌ماند» گويد: فرستادگان ميان آنها رفت و آمد كردند و بحير امتناع داشت. ضرار بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3516
حصين ضبي پيش وي رفت و گفت: «لجوج مباش، پسر عمويت كس مي‌فرستد و از تو عذر مي‌خواهد. در چنگ اويي و شمشير به دست اوست كه اگر بكشدت بزي بسبب آن باد رها نكند، اما نمي‌پذيري، توفيق نداري، صلح را بپذير و برون شو و به كار خويش باش.» گويد: بحير رأي را پذيرفت و با بكير صلح كرد و بكير چهل هزار براي او فرستاد و از بحير تعهد گرفت كه با وي نبرد نكند.
گويد: تميميان خراسان اختلاف كرده بودند، مقاعس و بطون طرفدار وي بودند، مردم خراسان بيم كردند كه باز جنگ شود و ولايت به تباهي رود و دشمن مشترك بر آنها غلبه يابد و عبد الملك بن مروان نامه نوشتند كه سامان خراسان از پس فتنه تنها به وسيله يك قرشي ميسر مي‌شود كه بر او حسد نيارند و بر ضد او متعصب نباشند.
عبد الملك گفت: «خراسان مرز مشرق است و در آنجا آن همه شر بوده اين تميمي آنجاست و مردم به تعصب افتاده‌اند و بيم دارند كه باز چنان شوند كه بوده‌اند و مرز و مردمش از دست برود خواسته‌اند كه كارشان را به يكي از قريش سپارم كه شنوا و مطيع وي باشند» امية بن عبد الله گفت: «اي امير مؤمنان يكي از خودت را آنجا فرست» گفت: «اگر در مقابل ابو فديك پس نيامده بودي آن كس تو بودي» گفت: «اي امير مؤمنان به خدا پس نيامدم مگر وقتي كه جنگاوري نيافتم و كسان مرا رها كردند و چنان ديدم كه پس آمدن سوي گروهي ديگر از آن بهتر كه جمع مسلمانان باقيمانده را به هلاكت دهم مرار بن عبد الرحمن اين را مي‌داند، خالد بن عبد الله نيز خبر عذر مرا كه بدو رسيده براي تو نوشته.» گويد: خالد عذر اميه را براي عبد الملك نوشته بود و خبر داده بود كه كسان او را رها كرده بودند. مرار نيز گفت: «اي امير مؤمنان اميه راست مي‌گويد چندان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3517
ثبات ورزيد كه جنگاوري نماند و كسان از ياري وي باز ماندند.» گويد: پس عبد الملك او را ولايتدار خراسان كرد.
گويد: و چنان بود كه عبد الملك اميه را دوست داشت و او را همانند فرزند خويش مي‌شمرد و كسان گفتند: «هيچكس را نديديم كه چون اميه به سبب هزيمت چنان عوض گيرد كه اميه گرفت از مقابل ابو فديك فرار كرد و ولايتدار خراسان شد.» گويد: در آن وقت بحير در سنج بود و از عبور اميه مي‌پرسيد و چون خبر يافت كه نزديك ابر شهر رسيده به يكي از عجمان اهل مرو به نام رزين يا زرير گفت: «راهي نزديك به من بنماي كه امير را از آن پيش كه بيايد ببينم و چنين و چنانت مي‌دهم با عطاي فراوان»، وي راه را نيك مي‌دانست و او را ببرد و به يك شب از سنج به سرزمين سرخس رفت. آنگاه وي را سوي نيشابور برد و وقتي آنجا رسيد كه اميه به ابرشهر رسيده بود و او را بديد و از خراسان و چيزها كه مايه صلاح مردم آنجا شود و اطاعتشان نكو شود و زحمت ولايتدار سبك شود با وي سخن كرد و مالهايي را كه بكير گرفته بود بدو خبر داد و از خيانت وي بيمش داد.
گويد: آنگاه با اميه برفت تا به مرو رسيد. اميه سروري بزرگوار بود، متعرض بكير و عاملان وي نشد و خواست وي را بر نگهبانان بگمارد اما بكير نپذيرفت كه بحير بن ورقا را گماشت. كساني از قوم بكير او را ملامت كردند و گفتند: «سالاري نگهبانان را نپذيرفتي و بحير را سالاري داد كه مي‌داني ميان تو و او چگونه است.» گفت: «ديروز ولايتدار خراسان بودم و نيم نيزه پيش رويم مي‌بردند، اكنون سالار نگهبانان شوم و نيم نيزه ببرم.» گويد: اميه به بكير گفت: «از كارهاي خراسان هر چه را خواهي انتخاب كن.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3518
گفت: «طخارستان» گفت: «از آن تو باشد.» گويد: بكير آماده شد و مال بسيار خرج كرد اما بحير به اميه گفت: «اگر بكير به طخارستان رود ترا خلع كند» و پيوسته او را بيم داد تا بيمناك شد و گفت پيش او بماند.
در اين سال حجاج بن يوسف سالار حج بود، چنانكه محمد بن عمر گويد حجاج از آن پيش كه به مدينه رود قضاي آنجا را به عبد الله بن قيس بن مخرمه داده بود، مدينه و مكه با حجاج بود، عامل كوفه و بصره بشر بن مروان بود، عامل خراسان امية بن عبد الله بود، قضاي كوفه با شريح بن حارث بود و قضاي بصره با هشام بن هبيره.
گويند: عبد الملك بن مروان در اين سال عمره كرد، اما صحت اين را نمي‌دانيم.
آنگاه سال هفتاد و پنجم در آمد.
 
سخن از حوادث سال هفتاد و پنجم‌
 
از جمله حوادث سال اين بود كه محمد بن مروان به غزاي تابستاني رفت كه روميان از جانب مرعش آمده بودند.
در همين سال عبد الملك يحيي بن حكم بن ابي العاص را ولايتدار مدينه كرد.
در همين سال عبد الملك حجاج بن يوسف را ولايتدار عراق كرد، بدون خراسان و سيستان.
در اين سال حجاج به كوفه آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3519
عبد الله نوه عمار ياسر گويد: وقتي نامه عبد الملك بن مروان درباره ولايتداري عراق به حجاج بن يوسف رسيد و اين از پس مرگ بشر بن مروان بود با دوازده سوار كه بر اسبان اصيل بودند برون شد و هنگام بر آمدن روز وارد كوفه شد.
گويد: بشر، مهلب را به مقابله حروريان فرستاده بود، حجاج از مسجد آغاز كرد و آنجا رفت و بالاي منبر رفت، روي بسته بود و عمامه حرير سرخ داشت. گفت:
«مردم را بياريد» كه پنداشتند وي و يارانش از خوارجند و قصد وي كردند و چون مردم فراهم آمدند چهره بنمود و گفت:
«من روشنگرم و از ارتفاعات مي‌نگرم «و چون عمامه را بردارم مرا خواهيد شناخت «به خدا من شر را به جاي خويش مي‌برم و با معادل آن برابر مي‌كنم و همانند آن مجازات مي‌دهم سرها مي‌بينم كه رسيده و وقت چيدن آن رسيده. گويي مي‌بينم كه خونها ميان عمامه‌ها و ريشها روانست.
«اي مردم عراق، امير مؤمنان عبد الملك تيردانهاي خود را باز كرد و تيرهاي آنرا امتحان كرد و مرا از همه محكمتر و سخت‌تر يافت و سوي شما فرستاد، به خدا دير باز به فتنه افتاده‌ايد و به راه گمراهي رفته‌ايد. به خدا شما را چون چوب پوست مي‌كنم و چون درخت قطع مي‌كنم و چون شتر بيگانه مي‌زنم. به خدا به وعده خويش وفا مي‌كنم و چون مقرر كنم به سامان مي‌برم. از اين دسته بنديها و بگو مگو و چه بود و چه خواهد بود، دست بداريد، به خدا يا به راه حق مستقيم باشيد يا هر كدامتان را به تنش مشغول مي‌دارم. هر كس از همراهان مهلب را پس از سه روز بيابم خونش را بريزم و مالش را به غارت دهم.» آنگاه به خانه رفت و چيزي بيشتر از اين نگفت.
گويد: در آغاز كه خاموشي وي طول كشيد محمد بن عمير ريگ برداشت و مي‌خواست به او بزند گفت: «خدايش بكشد چه بي‌زبان است، و چه زشت به خدا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3520
پندارم كه گفتارش از ديدارش بهتر نيست.» و چون حجاج سخن كرد ريگها از دست وي ريختن گرفت و او بي‌خبر بود. حجاج ضمن خطبه خويش گفت: «روهايتان سياه باد خدا مثلي مي‌زند، دهكده‌اي كه امن و آرام بود و روزيش از هر طرف به فراواني مي‌رسيد، آنگاه منكر نعمتهاي خدا شد و خدا به سزاي اعمالي كه مي‌كردند پرده گرسنگي ترس بر آنها كشيد [1]» شما آنهاييد و امثال آنها، فراهم شويد و به استقامت آييد، به خدا چنان ذليلتان كنم كه به صلاح آييد و چون سنگ بكوبمتان كه به اطاعت آييد، به خدا قسم يا به انصاف آييد و شايعه‌پراكني نكنيد و از چنان بود و چنان بود و فلان به نقل از فلان گفت و پراكنده گويي، چشم بپوشيد يا چنان با شمشير بزنمتان كه زنان بيوه شوند و فرزندان يتيم، باطل را بگذاريد و از چند و چون دست برداريد. از اين دسته بنديها بگذريد، هر كدامتان تنها سوار شود، به خدا اگر به نافرماني خو كنيد خراجي گرفته نشود و كس به جنگ دشمن نرود، اگر به ناخواه به غزايتان نبرند به دلخواه نرويد.
شنيده‌ام مهلب را رها كرده‌ايد و به نافرماني و مخالفت به شهر خويش آمده‌ايد به خدا قسم، پس از سه روز هر كه را به دست آورم گردنش را مي‌زنم» گويد: آنگاه سردستگان را خواست و گفت: «مردم را سوي مهلب فرستيد و رسيد (برائت) بياريد كه رسيده‌اند. شب و روز درهاي پل بسته نشود تا اين مدت بگذرد.» ابو جعفر گويد: و چون روز سوم رسيد از بازار تكبيري شنيد و برون شد و به منبر رفت و گفت: «اي مردم عراق و اهل اختلاف و نفاق و اخلاق بد، تكبيري شنيدم كه از نوع آن تكبيرها نبود كه هنگام ترغيب، خدا را بدان منظور دارند بلكه از
______________________________
[1] وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذاقَهَا اللَّهُ لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِما كانُوا يَصْنَعُونَ، نحل، آية 113
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3521
جمله تكبيرها بود كه بمنظور بيم دادن گفته شود و دانستم كه صدايي است كه طوفان از آن مي‌زايد. اي پسران كنيزان احمق و بندگان عصا و ابناي بيوگان! چرا هر كس از شما به جاي خود ننشيند و خون خويش را محفوظ ندارد و جاي پاي خويش را نبيند! قسم به خداي چندان از شما بكشم كه عقوبت سلف شود و عبرت خلف.» گويد: پس عمير بن ضابي تميمي حنظلي به پا خاست و گفت: «خداي امير را قرين صلاح بدارد، من جزو اين گروهم و پيري فرتوت و بيمارم، اينك پسر من كه از من جوانتر است» گفت: «تو كيستي؟» گفت: «عمير بن ضابي تميمي» گفت: «ديروز سخن ما را شنيدي؟» گفت: «آري» گفت: «مگر تو نبودي كه به غزاي امير مؤمنان عثمان رفتي؟» گفت: «چرا؟» گفت: «چرا اين كار را كردي؟» گفت: «پدرم را به زندان كرده بود كه پيري فرتوت بود» گفت: مگر او نبود كه گفته بود:
«قصد كردم و نكردم، و ايكاش «زنان عثمان را به گريه وي واداشته بودم.» به نظرم كشتن تو به صلاح دو شهر است، اي كشيكبان برخيز و گردنش را بزن.» گويد: يكي برخاست و گردن وي را بزد و مالش را به غارت دادند.
گويند: عنبسة بن سعيد به حجاج گفت: «اين را مي‌شناسي؟» گفت: «نه»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3522
گفت: «اين يكي از قاتلان عثمان است» حجاج گفت: «اي دشمن خدا چرا سوي امير مؤمنان عوض نفرستادي؟» آنگاه بگفت تا گردنش را بزدند. سپس بانگزني را بگفت تا بانگ زد بدانيد كه عمير بن ضابي كه بانگ را شنيده بود از پس سه روز بيامد و بگفتم تا او را بكشتند بدانيد كه هر كس از سپاه مهلب، امشب در شهر به سر برد حرمت خداي از او برداشته شود.
گويد: پس كسان بر پل ازدحام كردند و سر دستگان پيش مهلب رفتند كه به رامهرمز بود و درباره وصول كسان نامه از او گرفتند. مهلب گفت: «اكنون مرد نري به عراق آمده، اكنون با دشمن جنگ مي‌كنيد» راوي گويد: در آن شب چهار هزار كس از مردم مذحج از پل گذشتند و مهلب گفت: «مرد نري به عراق آمده» ابو الحسن گويد: وقتي نامه عبد الملك براي كسان خوانده ميشد خواننده گفت: «اما بعد، سلام بر شما كه من حمد خدا مي‌كنم» حجاج گفت: «نگهدار، اي بندگان عصا! امير مؤمنان به شما سلام مي‌گويد و كسي از شما جواب سلام نمي‌گويد! اين نهيه اين جور ادبتان كرده، به خدا شما را جور ديگر ادب مي‌كنم نامه را از سر آغاز كن» گويد: و چون به گفته وي رسيد كه اما بعد سلام بر شما، هيچكس نماند كه نگفت: سلام بر امير مؤمنان با رحمت و بركات خداي.
عمر بن سعيد گويد: وقتي حجاج به كوفه آمد با كسان سخن كرد و گفت:
«اردوي مهلب را آشفته‌ايد. به روز سوم كسي از سپاه وي اينجا نباشد» و چون روز سوم گذشت يكي پيش وي آمد كه خون آلود بود.
گفت: «كي چنينت كرد؟» گفت: «عمير بن ضابي برجمي كه گفتمش سوي اردوگاه خويش رود اما مرا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3523
زد» و درباره او دروغ گفت.
حجاج كس از پي عمير بن ضابي فرستاد او را بياوردند كه پيري فرتوت بود بدو گفت: «چرا از اردوگاه خويش بازماندي؟» گفت: «من پيري فرتوتم و نيروي تكان خوردن ندارم، پسرم را به عوض خودم فرستاده‌ام كه از من دليرتر است و از من جوانتر، درباره آنچه با تو مي‌گويم پرسش كن، اگر راست گفته‌ام كه خوب وگرنه عقوبتم كن.» گويد: عنبسة بن سعيد گفت: «اين همانست كه به نزد كشته عثمان رفت و به چهره وي سيلي زد و بر او جست و دو دنده‌اش را شكست.» و حجاج بگفت تا گردنش را بزدند.
عمرو بن سعيد گويد: به خدا ميان كوفه و حيره به راه مي‌رفتم كه شنيدم رجز مضري خوانده مي‌شد، سوي آنها رفتم و گفتم: «چه خبر؟» گفتند: «يكي به نزد ما آمده از بدترين طوايف عرب از اين طايفه ثمود، لنگ رفتار، پيچيده پاي، كوچك ديده كه عمير بن ضابي سالار قوم را پيش آورد و گردنش را زد.» گويد: وقتي حجاج عمير بن ضابي را بكشت ابراهيم بن عامر يكي از مردم بني غاضره بني اسد عبد الله بن زبير را در بازار بديد و خبر از او پرسيد ابن زبير شعري خواند به اين مضمون:
«وقتي ابراهيم را ديدم بدو گفتم «چنان مي‌بينم كه كار «پيچيده شده و دشوار «آماده شو و بشتاب و به سپاه ملحق شو «كه جز سپاه از مهلكه مفر نيست «برگزين: يا پيش ابن ضابي، عمير، برو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3524
«و يا پيش مهلب «اين دو كار نابه دلخواه است «كه براي خلاصي از آن بايد «بر اسبي نوسال نشيني «كه چون برف سپيد باشد «و چنان شد كه اگر خراسان پيش روي وي بود «آنرا به جاي بازار مي‌ديد «و يا نزديكتر.» آمدن حجاج به كوفه چنانكه گفته‌اند در ماه رمضان همين سال بود. وي حكم- ابن ايوب ثقفي را به امارت سوي بصره فرستاد و بدو گفت: «با خالد بن عبد الله سختي كند و چون خبر به خالد رسيد پيش از آنكه حكم به بصره آيد از آنجا برون شد و در جلحا فرود آمد مردم بصره از او بدرقه كردند و پيش از آنكه از نمازگاه خود برود يك هزار هزار ميان آنها تقسيم كرد.
در اين سال چنانكه در روايت ابو معشر آمده عبد الملك بن مروان سالار حج بود.
در همين سال يحيي بن حكم پيش عبد الملك بن مروان رفت و ابان بن عثمان را بر كار مدينه جانشين خويش كرد. عبد الملك به يحيي بن حكم گفت بر كار مدينه چنانكه بوده بود، بماند. عامل كوفه و بصره حجاج بود. قضاي كوفه با شريح بود و قضاي بصره با زرارة بن اوفي.
در اين سال حجاج از كوفه به بصره رفت و ابو يعفور، عروة بن مغيرة بن شعبه، را در كوفه جانشين خود كرد كه همچنان ببود تا حجاج از پس حادثه رستقباد. به كوفه باز آمد.
در همين سال در بصره بر حجاج بشوريدند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3525
 
سخن از سبب شوريدن بصريان بر ضد حجاج‌
 
ابو زهير عبسي گويد: حجاج بن يوسف از آن پس كه به كوفه آمد و ابن ضابي را بكشت بي‌فاصله از آنجا برون شد و سوي بصره رفت و آنجا سخناني گفت همانند آنچه با مردم كوفه گفته بود و همان تهديدها را تكرار كرد.
گويد: يكي از بني يشكر را پيش وي آوردند و گفتند: «اين نافرماني كرده است.» مرد يشكري گفت: «من فتق دارم، بشر آنرا ديده و مرا معذور داشته مقرري خويش را نيز به بيت المال پس داده‌ام.» گويد: اما حجاج از او نپذيرفت و وي را بكشت از اين رو مردم بصره متوحش شدند و برون شدند چندان كه بر سر پل رامهرمز در مقابل كسي كه كسان را سان مي‌ديد همديگر را لگدمال كردند و مهلب گفت: «مرد نري سوي مردم آمده.» گويد: حجاج برون شد و به رستقباذ فرود آمد، در اول شعبان سال هفتاد و- پنجم، و آنجا كسان بر ضد حجاج بشوريدند، سالارشان عبد الله بن جارود بود كه عبد الله بن جارود را كشت و هيجده سر فرستاد كه در رامهرمز ميان مردم نصب كردند و پشت مسلمانان نيرو گرفت و خوارج غمين شدند كه اميد داشته بودند ميان مردم تفرقه و اختلاف افتد.
گويد: آنگاه حجاج به بصره بازگشت.
گويد: سبب حادثه عبد الله بن جارود چنان بود كه حجاج وقتي مردم بصره را دعوت كرد كه سوي مهلب روند و روان شوند بيامد و در آخر شعبان به رستقباد.
نزديك دستوي فرود آمد، سران و بزرگان بصره نيز با وي بودند و ميان او و مهلب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3526
هيجده فرسنگ فاصله بود.
گويد: آنجا ميان كسان به سخن ايستاد و گفت: «چيزي كه ابن زبير بر مقرريهاي شما افزوده، افزايش فاسقي منافق است و من آنرا تأييد نمي‌كنم» گويد: عبد الله بن جارود عبدي به پا خاست و گفت: «اين افزايش فاسقي منافق نيست افزايش امير مؤمنان عبد الملك است كه براي ما به جاي نهاده» اما حجاج او را تكذيب كرد و تهديد كرد.
گويد: پس، ابن جارود بر ضد حجاج قيام كرد و سران قوم پيرو او شدند و نبردي سخت كردند كه ابن جارود و گروهي از ياران وي كشته شدند و سر وي را با سيزده كس از يارانش پيش مهلب فرستاد و سوي بصره بازگشت و به مهلب و عبد الرحمن بن مخنف نوشت:
«اما بعد، وقتي اين نامه من به شما رسيد به خوارج حمله كنيد و السلام.» در همين سال مهلب و ابن مخنف، ازارقه را از رامهرمز برون راندند.
 
سخن از برون راندن خوارج و كار آنها در سال هفتاد و پنجم‌
 
ابو زهير عبسي گويد: با وصول نامه حجاج كه به روز دوشنبه ده روز مانده از رمضان سال هفتاد و پنجم بود مهلب و ابن مخنف در رامهرمز به ازارقه حمله بردند و آنها را از رامهرمز برون راندند. نبرد سخت نشد. سوي آنها حمله بردند و پسشان راندند و آن جماعت چنانكه گفتي عقبدار سپاهند برفتند تا به شاپور در ناحيه كازرون فرود آمدند. مهلب و عبد الرحمن نيز برفتند و در اول رمضان مقابل آنها جاي گرفتند.
گويد: مهلب به دور خويش خندق زد، مردم بصره گويند كه مهلب به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3527
عبد الرحمن بن مخنف گفت: «اگر صلاح مي‌داني به دور خويش خندق بزني بزن» اما ياران عبد الرحمن نپذيرفتند و گفتند: «خندق ما شمشيرهايمان است.» گويد: و چنان شد كه شبانگاه خوارج سوي مهلب رفتند كه بدو شبيخون زنند و چون ديدند كه احتياط خويش بداشته سوي عبد الرحمن بن مخنف رفتند و ديدند كه خندق نزده و با وي به نبرد پرداختند كه يارانش از اطراف وي فراري شدند، عبد الرحمن پياده شد و همراه كساني از ياران خويش بجنگيد كه كشته شد و آنها نيز اطراف وي كشته شدند و شاعرشان در اين باره شعري گفت به اين مضمون:
«اين اردوگاه مزين به كشتگان «از آن كيست؟
«كه همه مرده‌اند يا مقتول «مي‌بينيشان كه بادها «ريگها را بر آنها مي‌ريزد «از پس آنكه دامن كشان «مي‌رفته‌اند.» اما مردم كوفه مي‌گويند: نامه حجاج پيش مهلب و عبد الرحمن آمد كه وقتي اين نامه من پيش شما رسيد به خوارج حمله كنيد و آنها به روز چهارشنبه ده روز مانده از رمضان سال هفتاد و پنجم به خوارج حمله بردند و جنگي سخت كردند كه پيش از آن نبردي چنان سخت ميانشان رخ نداده بود و اين از پس نيمروز بود.
خوارج با همه نيروي خويش به مهلب بن ابي صفره پرداختند و او را سوي اردوگاهش پس راندند و او تني چند از صلحاي قوم را پيش عبد الرحمن فرستاد كه بدو گفتند: «مهلب مي‌گويد: دشمن ما يكي است و مي‌بيني كه مسلمانان چه مي‌كشند خدايت رحمت كناد برادران خويش را كمك كن» و عبد الرحمن سوار از پي سوار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3528
و پياده از پي پياده به كمك او فرستادن گرفت و چون پسينگاه شد و خوارج ديدند كه از اردوي عبد الرحمن سواره و پياده مي‌رسد بدانستند كه ياران وي اندك شده‌اند از اين رو پنج يا شش گروه مقابل اردوي مهلب نگهداشتند و با جمع و نيروي خويش سوي عبد الرحمن بن مخنف رفتند و چون عبد الرحمن ديد كه آهنگ وي كرده‌اند پياده شد قاريان نيز با وي پياده شدند. سالار قاريان أبو الأحوص يار عبد الله بن مسعود بود و خزيمة بن نصر پدر نصر عبسي همانكه با زيد بن علي در كوفه كشته شد و همانجا با وي آويخته شد. از خواص قوم عبد الرحمن نيز هفتاد و يك كس با وي پياده شدند خوارج به آنها حمله بردند و عبد الرحمن با آنها نبردي سخت كرد آنگاه كسان از اطراف وي پراكنده شدند و وي با گروهي از مردم صبور كه ثبات ورزيده بودند به جاي ماند. پسرش جعفر بن عبد الرحمن از جمله كساني بود كه پيش مهلب فرستاده بود و كسان را بانگ زد كه همراه وي پيش پدرش روند اما به جز گروهي اندك پيروي وي نكردند و او بيامد و چون نزديك پدرش رسيد خوارج ميان وي و پدرش حايل شدند و او بجنگيد تا از پا بيفتاد.
گويد: عبد الرحمن بن مخنف با همراهان خويش بر تپه‌اي بلند نبرد كرد تا در حدود دو ثلث شب برفت سپس با آن گروه كشته شد.
گويد: صبحگاهان مهلب بيامد و وي را به گور كرد و بر او نماز كرد و كشته شدن وي را براي حجاج نوشت كه حجاج نيز آنرا براي عبد الملك بن مروان نوشت كه در مني مرگ وي را اعلام كرد و مردم كوفه را مذمت كرد.
گويد، حجاج عتاب بن ورقا را به سالاري سپاه عبد الرحمن بن مخنف فرستاد و بدو گفت به هنگام جنگ شنوا و فرمانبردار مهلب باشد و او اين را خوش نداشت اما از اطاعت حجاج چاره نداشت و بر گفته او اعتراض نمي‌توانست كرد.
گويند: عتاب بن ورقا بيامد و در اردوگاه جاي گرفت و با خوارج به نبرد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3529
پرداخت. كار وي با مهلب بود اما كارهاي خويش را انجام مي‌داد و تقريبا درباره چيزي با مهلب مشورت نمي‌كرد و چون مهلب چنين ديد كساني از مردم كوفه و از جمله بسطام بن مصقله را همدل خويش كرد و آنها را به مخالفت عتاب واداشت.
يوسف بن يزيد گويد: عتاب پيش مهلب آمده بود كه از او بخواهد يارانش را مقرري دهد و مهلب او را بر نشيمنگاه خويش نشانيد.
گويد: آنگاه با خشونت و قيافه گرفته از مهلب خواست كه ياران وي را مقرري دهد.
گويد: مهلب بدو گفت: «اي پسر زن بوگندو تو اينجايي!» گويد: بني تميم پندارند كه عتاب بدو پاسخ گفت. اما ديگران پندارند كه عتاب گفت: «به خدا مادرم عم و خال بسيار دارد و دوست دارم كه خدا ميان من و تو جدايي آرد.» گويد: ميانشان سخن رفت تا آنجا كه مهلب مي‌خواست چوب را به طرف وي بلند كند، اما پسرش مغيره برجست و چوب را گرفت و گفت: «خدا امير را قرين صلاح بدارد، پيري از پيران عرب و معتبري از معتبران قوم است، اگر چيزي ناخوشايند از او شنيده‌اي از وي تحمل كن كه شايسته اين كار هست.» گويد: مهلب تحمل كرد، عتاب برخاست و از پيش وي برفت و بسطام بن مصقله پيش روي وي آمد و بدو ناسزا گفت و بد او گفت، و او كه چنين ديد به حجاج نامه نوشت و از مهلب شكايت كرد و بدو گفت كه مهلب بي‌خردان شهر را بر ضد وي برانگيخته و از حجاج خواست كه او را پيش خود برد.
گويد: نامه وقتي رسيد كه حجاج بدو حاجت داشت به سبب حوادثي كه از جانب شبيب بر معتبران كوفه رخ داده بود و كس پيش وي فرستاد كه بيا و كار سپاه را به مهلب واگذار و مهلب حبيب پسر خويش را به سپاه عتاب گماشت.
(215 گويد: چند تن از شاعران قوم درباره عبد الرحمن بن مخنف رثاهاي مفصل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3530
گفتند.
گويد: مهلب در حدود يك سال در شاپور ببود و با خوارج نبرد مي‌كرد.
در همين سال صالح بن مسرح يكي از بني امرؤ القيس كه عقيده خوارج صفريه داشت به جنبش آمد. گويند وي نخستين كس از صفريه بود كه قيام كرد.
 
سخن از جنبش صالح براي قيام و اعمال وي به سال هفتاد و پنجم‌
 
گويند كه صالح بن مسرح يكي از بني امرؤ القيس به سال هفتاد و پنجم حج كرد شبيب بن يزيد و سويد و بطين و امثال آنها با وي بودند در همين سال عبد الملك بن مروان نيز به حج آمده بود، شبيب خواست او را به غافلگيري بكشد اما چيزي از خبر آنها به عبد الملك رسيد و چون از حج بازگشت به حجاج نوشت كه از پي آنها باشد. و چنان بود كه صالح به كوفه مي‌آمد و كم و بيش يك ماه مي‌ماند و ياران خويش را مي‌ديد كه با آنها وعده نهد و چون حجاج از پي وي برآمد ديگر كوفه جاي وي نبود و از آنجا دوري گرفت.
آنگاه سال هفتاد و ششم در آمد.
 
سخن از حوادث سال هفتاد و ششم‌
 
اكنون از قيام صالح بن مسرح و سبب قيام وي سخن مي‌كنيم.
سبب قيام وي چنانكه در روايت قبيصة بن عبد الرحمن خثعمي آمده چنان بود كه صالح بن مسرح تميمي مردي زاهد و فروتن بود، چهره زرد داشت و اهل عبادت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3531
بود. وي به دار او سرزمين موصل بود و ياراني داشت كه قرآن به آنها مي‌آموخت و تعليم فقه مي‌داد و نقل برايشان مي‌گفت.
راوي گويد: قبيصة بن عبد الرحمن كه عقيده خوارج داشت به كسان مي‌گفت كه نقل‌هاي صالح بن مسرح پيش اوست از او خواستند كه كتاب را بفرستد و چنان كرد، نقل وي چنين بود:
«حمد خدايي را كه آسمانها و زمين را آفريد و ظلمات و نور نهاد، آنگاه كساني كه كافر شده‌اند براي پروردگارشان همسنگ مي‌نهند [1].
«خدايا كسي را همسنگ تو نمي‌كنيم و جز به تو رو نمي‌آريم و جز ترا پرستش نمي‌كنيم كه خلقت و فرمان از آن تو است و سود و زيان از جانب تو است و سرانجام به سوي تو است. شهادت مي‌دهيم كه محمد بنده تو است كه وي را برگزيده‌اي و پيمبر تو است كه او را انتخاب كرده‌اي و او را پسنديده‌اي كه رسالتهاي ترا ابلاغ كند و بندگانت را اندرز گويد. و نيز شهادت مي‌دهيم كه وي رسالت خويش را رسانيد و امت را اندرز گفت و به سوي حق دعوت كرد و به كار عدالت قيام كرد و به ياري دين پرداخت و با مشركان نبرد كرد تا خداي او را ببرد صلي الله عليه و سلم.
«شما را به ترس خدا و بي‌علاقگي دنيا و رغبت آخرت و تذكار بسيار مرگ و جدايي از فاسقان و دوستداري مؤمنان سفارش مي‌كنم كه بي‌علاقگي به دنيا بنده را به آنچه به نزد خداست راغب مي‌كند و تن وي را براي اطاعت خدا فراغت مي‌دهد، و تذكار بسيار مرگ بنده را از پروردگار مي‌ترساند چنانكه بدو پناه برد و بدو آرام گيرد، جدايي از فاسقان در خور مؤمنان است كه خداي در كتاب خويش گفته:
«وَ لا تُصَلِّ عَلي أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً وَ لا تَقُمْ عَلي قَبْرِهِ إِنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ
______________________________
[1] الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ ثُمَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ (انعام- آيه 1)
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3532
وَ ماتُوا وَ هُمْ فاسِقُونَ» [1] «يعني: هيچوقت بر قبر يكي از آنها كه مرده نماز مبر و بر قبر وي مايست، آنها خدا و پيمبرش را انكار كردند و در حال عصيان بمردند.
«دوستداري مؤمنان وسيله وصول به كرامت و رحمت و بهشت خداست خدا ما و شما را از جمله راستي پيشگان و صبوران بدارد.
«بدانيد كه از جمله نعمتهاي خدا بر مؤمنان اين بود كه پيمبري از خودشان ميان آنها بر انگيخت كه كتاب و حكمتشان آموخت و صافي و پاكيزه‌شان كرد و در كار دينشان توفيقشان داد كه با مؤمنان رءوف بود و رحيم تا وقتي كه وي را ببرد صلوات الله عليه.
«پس از وي پرهيز كار صديق به رضاي مسلمانان عهده‌دار كار شد و به هدايت وي اقتدا كرد و به سنت وي رفتار كرد تا به خدا پيوست، خدايش رحمت كناد.» «صديق عمر را جانشين كرد و كار رعيت را به او سپرد كه به كتاب خدا عمل كرد و سنت پيمبر خدا را زنده داشت و در كار حق سستي نكرد و در راه خدا از ملامتگر ملامتگري بيم نياورد تا به پروردگار خويش پيوست كه رحمت خدا بر او باد.
«از پس عمر مسلمانان عثمان را زمامدار كردند كه در كار غنيمت تبعيض كرد و حدود را معوق داشت و در كار داوري ستم كرد و مؤمن را زبون داشت و مجرم را عزيز داشت كه مسلمانان سوي وي رفتند و خونش بريختند و خدا و پيمبر و مؤمنان پارسا از او بيزار بودند.
«از پس وي علي بن ابي طالب كار كسان را عهده كرد و چيزي نگذشت كه مردان را در كار خدا حكميت داد و در كار اهل ضلالت شك آورد و تعويق آورد
______________________________
[1] توبه آيه 84
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3533
و سستي كرد و ما از علي و پيروانش بيزاريم.
«خدايتان رحمت كناد براي نبرد با اين دسته‌هاي فراهم شده و پيشوايان ضلالت ستمگر و برون شدن از دار فنا به دار بقا و پيوستن به برادران مؤمن صاحب يقين ما كه دنيا را به آخرت فروختند و اموال خويش را به طلب رضاي خدا در سرانجام خرج كردند، آماده شويد و از كشته شدن در راه خدا بيم مداريد كه كشته شدن از مردن آسانتر است. مرگ به وقت نامنتظر به شما مي‌رسد و شما را از پدرانتان و فرزندانتان و زنانتان و دنيايتان جدا مي‌كند اگر چه اين را به شدت ناخوش داريد و از آن بناليد. پس به دلخواه جانها و مالهاي خويش را به خدا بفروشيد 217) (218 تا به امان وارد بهشت شويد و سياه چشمان را به برگيريد، خدا ما و شما را جزو سپاسگزاران و ذكر گويان بدارد كه از حق هدايت مي‌يابند و مطابق آن سلوك مي‌كنند.» عبد الله بن علقمه گويد: در آن اثنا كه ياران صالح پيش وي رفت و آمد داشتند روزي به آنها گفت: «نمي‌دانم در انتظار چيستيد و تا كي از پاي نشسته‌ايد، اين ستم رواج يافته و اين عدالت از ميان رفته و اين زمامداران، پيوسته با مردم سخت‌تر و گردنفرازتر مي‌شوند و از حق دورتر و با پروردگار جسورتر.
«پس آماده شويد و كس پيش ياران خويش كه در كار انكار باطل و دعوت حق، همدلند بفرستيد، تا پيش شما آيند و همديگر را ببينيم و در آنچه بايدمان كرد بينديشيم كه اگر قيام مي‌كنيم چه وقت قيام كنيم» گويد: پس ياران صالح كسان فرستادند و همديگر را براي اين منظور بديدند و در آن اثنا كه در اين كار بودند محلل بن وائل يشكري با نامه‌اي از شبيب پيش صالح بن مسرح آمد كه چنين بود:
«اما بعد، دانستم كه آهنگ حركت داشته بودي و مرا نيز به اين كار دعوت كرده بودي و من دعوت ترا اجابت كردم اگر اكنون به اين كار مي‌پردازي، پير
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3534
مسلماناني و هيچكس از خودمان را با تو برابر نمي‌گيريم، اما اگر قصد داري آن روز را موخر داري با من بگوي كه اجل صبح و شب مي‌رسد و بيم دارم مرگم بربايد و با ستمگران جهاد نكرده باشم و چه خسارتي است و چه فضيلتي متروك مي‌ماند. خداي ما و ترا از جمله آن كسان كند كه از عمل خويش خدا و رضوان وي و ديدار روي او را منظور دارند و همنشيني صالحان در دار السلام، و سلام بر تو باد.» گويد: و چون محلل بن وائل با اين نامه شبيب پيش صالح آمد، صالح بدو نوشت:
«اما بعد، نامه و خبر تو چندان تاخير شد كه آزرده شدم آنگاه يكي از مسلمانان خبر حركت و آمدن ترا داد، خداي را بر قضاي پروردگار خويش، ستايش مي‌كنم، فرستاده تو با نامه‌ات بيامد، هر چه را در آن بود فهميدم. ما در كار تهيه و آمادگي براي قياميم، فقط انتظار تو مانع قيام من شده. پيش ما بيا و ما را به هر كجا مي‌خواهي ببر كه تو از جمله آن كساني كه از راي وي بي‌نياز نتوان بود و بي حضور وي كارها را به سر نمي‌توان برد و سلام بر تو باد» گويد: و چون نامه وي به شبيب رسيد كس فرستاد و تني چند از ياران خويش و از جمله برادر خويش مصاد بن يزيد و محلل بن وائل يشكر و صقر بن حاتم تيمي شيباني و ابراهيم بن حجر، ابو الصقير، محلمي و فضل بن عامر ذهلي را فراهم آورد، آنگاه برون شد و به دارا پيش صالح بن مسرح رفت و چون او را بديد گفت:
«خدايت رحمت كند قيام كنيم كه پيوسته سنت متروك‌تر مي‌شود و طغيان مجرمان بيشتر.» گويد: صالح كسان پيش ياران خويش فرستاد و براي شب چهارشنبه اول صفر سال هفتاد و ششم با آنها وعده قيام نهاد كه با همديگر فراهم آمدند و تهيه ديدند و آماده شدند كه آن شب قيام كنند و همگي در شب ميعاد به نزد وي فراهم آمدند.
فروة بن لقيط ازدي گويد: به خدا با شبيب در مداين بودم كه از قيام آنها با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3535
ما سخن كرد.
گويد: وقتي آهنگ قيام كرديم شب قيام پيش صالح بن مسرح فراهم آمديم، رأي من به كشتن كسان بود از بس منكر و تعدي و تباهي كه در زمين ديده بودم، پس به پا خاستم و گفتم: «اي امير مؤمنان راي تو درباره رفتار با اين ستمگران چيست؟ آيا پيش از دعوت بكشيمشان يا پيش از نبرد دعوتشان كنيم؟ من پيش از آنكه راي خويش را با من بگويي، راي خويش را با تو مي‌گويم، راي من اينست كه هر كه را عقيده ما ندارد، نزديك باشد يا دور، بكشيم كه ما سوي قومي گمراه و طغيانگر و ستمگر مي‌رويم كه فرمان خدا را رها كرده‌اند و شيطان بر آنها تسلط يافته.» گفت: «نه، دعوتشان مي‌كنيم، قسم بدينم هر كه عقيده تو ندارد دعوتت را نمي‌پذيرد و هر كه ترا محترم ندارد با تو نبرد مي‌كند و دعوت كردنشان براي رفع عذر و اتمام حجت بهتر است» گويد: گفتمش: «درباره كسي كه با ما نبرد كند و بر او ظفر يابيم راي تو چيست؟
درباره خونها و مالهايشان چه مي‌گويي؟» گفت: «اگر بكشيم و غنيمت گيريم از آن ماست و اگر در گذريم و ببخشيم حق ماست و از آن ماست.» گويد: سخن نيك گفت و صواب، رحمت خدا بر او باد و بر ما نيز.
ابو مخنف گويد: صالح بن مسرح شبي كه قيام مي‌كرد به ياران خويش گفت: «بندگان خدا! از خدا بترسيد و در كار جنگ هيچكس از مردم شتاب مكنيد مگر كساني كه آهنگ شما كنند و مقابل شما آيند كه شما از اين رو قيام مي‌كنيد كه به خاطر خداي خشم آورده‌ايد كه محرمات وي شكسته و در زمين عصيان وي كرده‌اند و خون ناروا ريخته‌اند و اموال را به ناحق گرفته‌اند. نبايد كارهايي را بر كساني عيب گيريد و خودتان مرتكب آن شويد كه شما مسئول همه اعمال خويشتنيد. بيشتر شما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3536
پياده‌ايد. اينك اسبان محمد بن مروان در اين روستاست، از آن آغاز كنيد، بدان تازيد و پيادگان خويش را بر نشانيد و به وسيله آن بر دشمنان نيرو گيريد» گويد: پس برفتند و همان شب اسبان را بگرفتند و پيادگان خويش را بر آن نشاندند و پيادگانشان سوارگان شدند، سيزده روز در سرزمين دارا ببودند كه مردم دارا و مردم نصيبين و مردم سنجار از بيم آنها حصاري شدند.
گويد: صالح آن شب كه قيام مي‌كرد با يكصد و بيست و به قولي با يكصد و ده كس قيام كرد.
گويد: محمد بن مروان كه در آن هنگام امير جزيره بود از قيام وي خبر يافت و كارشان را سبك گرفت و عدي بن عدي حارثي را با پانصد كس سوي آنها روانه كرد. عدي بدو گفت: «خدا امير را قرين صلاح بدارد مرا با پانصد كس سوي كسي مي‌فرستي كه از بيست سال پيش سر خوارج بوده و كساني از مردم ربيعه با وي قيام كرده‌اند كه به نزد من شهره‌اند و با ما درگيري داشته‌اند و يكيشان بهتر از يكصد سوار است.» محمد گفت: «پانصد كس ديگر اضافه مي‌كنم سوي آنها حركت كن.» گويد: پس عدي با هزار كس از حران روان شد و اين نخستين سپاه بود كه سوي صالح فرستاده مي‌شد، وقتي عدي روان شد گفتي سوي مرگش مي‌كشند وي مردي زاهدمنش بود، برفت تا به دوغان رسيد و با كسان آنجا فرود آمد و يكي از مردم بني خالد را به نام زياد پسر عبد الله سوي صالح بن مسرح فرستاد كه گفت:
«عدي مرا فرستاده و از تو مي‌خواهد كه از اين ولايت برون شوي و سوي ولايت ديگر روي و با مردم آنجا نبرد كني كه عدي مقابله با ترا خوش ندارد.» صالح گفت: «پيش وي باز گرد و بدو بگو اگر عقيده ما داري، بنماي تا بدانيم و تا شبانگاه از مقابل تو و اين ولايت به ولايت ديگر مي‌رويم و اگر عقيده جباران و پيشوايان بد، داري در كار خويش بينديشيم، اگر خواهيم از تو آغاز كنيم و اگر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3537
خواهيم سوي ديگران رويم» گويد: فرستاده برفت و پيغام را با وي بگفت.
عدي گفت: «بازگرد و بدو بگو به خدا من هم عقيده تو نيستم ولي نبرد با تو و نبرد با غير ترا خوش ندارم با كسي جز من نبرد كن» گويد: صالح به ياران خويش گفت: «برنشينيد» پس بر نشستند و آن مرد را پيش خود بداشت تا حركت كردند آنگاه وي را رها كرد و با ياران خويش برفت تا در بازار دوغان پيش عدي بن عدي رسيد كه به نماز نيمروز ايستاده بود و بي‌خبر بود كه ناگهان سواران نمودار شدند و چون سواران را بديدند همديگر را بانگ زدند.
گويد: صالح، شبيب را با يك دسته سوار به پهلوي راست ياران خود نهاد سويد بن سليم هندي شيباني را با يك دسته سوار در پهلوي راست ياران خود نهاد و خود او با يك دسته سوار در قلب ايستاد و چون به آنها نزديك شد ديدشان كه آرايش ندارند و در هم ريخته‌اند، شبيب را بگفت تا به آنها حمله برد، آنگاه سويد به آنها حمله برد كه هزيمت شدند و نبرد نكردند.
عدي بن عدي در نماز بود كه اسب وي را بياوردند كه بر آن نشست و راه خويش گرفت، صالح بن مسرح بيامد و در اردوگاه وي جاي گرفت و هر چه را كه آنجا بود متصرف شد. فراريان عدي و پيشتازان اصحاب وي برفتند تا پيش محمد ابن مروان رسيدند كه خشمگين شد و خالد بن جزء سلمي را پيش خواند و او را با يك هزار و پانصد كس فرستاد. حارث بن جعونه ربيعي را نيز پيش خواند و با يك هزار و پانصد كس فرستاد. به آنها گفت: «سوي اين خارجيان اندك و خبيث رويد و شتاب كنيد، هر كدامتان زودتر رسيد بر يار خويش سالاري دارد.» گويد: پس آن دو از پيش وي برون شدند و با شتاب برفتند و از صالح بن مسرح مي‌پرسيدند، كه مي‌گفتندشان وي سوي آمد رفته است. و آنها از پي صالح
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3538
برفتند تا پيش وي رسيدند كه به نزد مردم آمد فرود آمده بود. شبانگاه فرود آمدند و خندق زدند. با هم پيش او رسيده بودند و هر كدامشان با ياران خويش جدا بودند، صالح، شبيب را با گروهي از ياران خويش به مقابله حارث بن جعونه عامري فرستاد و خود او سوي خالد بن جزء سلمي رفت.
ابو مخنف به نقل از يكي از حاضران نبرد گويد: حريفان در آغاز پسينگاه پيش ما رسيدند، صالح نماز پسين را با ما بكرد آنگاه ما را براي مقابله آنها بياراست نبردي سخت كرديم كه كسي سختتر از آن نكرده بود و چنان شديم كه به خدا ظفر را مي‌ديديم، يكي از ما به ده كس از آنها حمله مي‌برد و هزيمتشان مي‌كرد، به بيست كس حمله مي‌كرد و چنين مي‌شد، سوارانشان در مقابل سواران ما ثبات نمي‌آوردند و چون دو اميرشان اين را بديدند، پياده شدند و به همه همراهان خويش گفتند كه پياده شوند. در اين وقت كار چنانكه مي‌خواستيم نبود، وقتي به آنها حمله مي‌برديم پيادگانشان با نيزه‌ها جلو ما مي‌آمدند و تيراندازانشان تير به ما مي‌باريدند و در همين اثنا سوارانشان به ما مي‌تاختند، تا شبانگاه با آنها نبرد كرديم كه شب ميان ما و آنها حايل شد، زخم فراوان به ما زده بودند، ما نيز زخم بسيار به آنها زده بوديم در حدود سي كس از ما كشته بودند ما نيز بيشتر از هفتاد كس از آنها كشته بوديم، به خدا وقتي شب رسيد ما از آنها نفرت داشتيم و آنها از ما، مقابلشان ايستاده بوديم اما آنها به طرف ما نمي‌آمدند ما نيز سوي آنها نمي‌رفتيم و چون شب شد آنها به اردوگاهشان باز رفتند ما نيز به اردوگاهمان آمديم و نماز كرديم و بياسوديم و پاره‌هاي نان بخورديم» گويد: آنگاه صالح، شبيب و سران اصحاب خويش را پيش خواند و گفت:
«دوستان من، راي شما چيست؟» شبيب گفت: «راي من اينست كه ما با اين قوم تلاقي كرديم و با آنها نبرد كرديم و به خندق خويش پناه بردند، نبايد مقابل آنها بمانيم»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3539
صالح گفت: «رأي من نيز چنين است» گويد: پس به هنگام شب حركت كردند و برفتند تا سرزمين جزيره را سپردند و وارد سرزمين موصل شدند و در آنجا راه پيمودند تا به دسكره رسيدند و آنجا را نيز طي كردند و چون خبر به حجاج رسيد، حارث بن عميره ذي المشعار همداني را با سه هزار كس از مردم كوفه، يك هزار از جنگاوران قديم و دو هزار از كساني كه حجاج به تازگي حواله كرده بود، سوي آنها فرستاد كه برفت و چون نزديك دسكره رسيد صالح بن مسرح به طرف جلولا و خانقين رفت، حارث بن عميره نيز به دنبال وي رفت تا به دهكده‌اي رسيد به نام مدبج كه از سرزمين موصل بود، ما بين موصل و سرزمين جوخي. در آن وقت صالح با نود كس بود. عميره ياران خويش را بياراست ابو الرواع شاكري را بر پهلوي راست خويش نهاد زبير بن اروح تميمي را بر پهلوي چپ نهاد آنگاه به آنها حمله برد و اين پس از پسينگاه بود، صالح نيز ياران خويش را سه گروه كرده بود: خود وي با يك گروه بود، شبيب با يك گروه بر پهلوي راست بود و سويد بن سليم با يك گروه بر پهلوي چپ بود و هر گروه سي كس بود.
گويد: و چون حارث بن عمير به سختي بر آنها حمله برد، سويد بن سليم عقب رفت اما صالح بن مسرح به جاي ماند و كشته شد، شبيب چندان ضربت زد كه از اسب بيفتاد، در ميان پيادگان افتاده بود كه بدانها حمله برد تا عقب رفتند و بيامد تا به جاي صالح بن مسرح رسيد و او را كشته ديد و بانگ زد كه اي گروه مسلمانان سوي من آييد، كه پيش وي آمدند، به ياران خود گفت: «هر يك از شما پشت خويش را به پشت ديگري دهد و چون دشمن سوي وي آمد با نيزه بدو ضربت زند تا وارد اين قلعه شويم و در كار خويش بينديشيم» گويد: چنين كردند و وارد قلعه شدند كه با شبيب هفتاد كس بودند هنگام شب بود، حارث بن عميره آنها را در ميان گرفت و به ياران خويش گفت: «در را آتش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3540
بزنيد و چون آتش شد آنرا رها كنيد كه از آن خارج نتوانند شد تا صبح سوي آنها آييم.» گويد: بادر چنان كردند آنگاه سوي اردوگاه خويش رفتند، شبيب با گروهي از ياران خويش از بالا بر آنها نمودار شد. يكي از آن قوم گفت: «اي زنازادگان، مگر خدا شما را خوار نكرد؟» گفتند: «اي فاسقان، شما با ما نبرد مي‌كنيد كه با شما نبرد مي‌كنيم زيرا خدا شما را نسبت به حقي كه ما بر آنيم نابينا كرده، اما عذر شما به نزد خدا درباره دروغزدن بر مادران ما چيست؟» خردمندان قوم گفتند: «اين سخن را جوانان بي‌خرد ما گفته‌اند به خدا سخن آنها را نمي‌پسنديم و آنرا روا نمي‌داريم» گويد: آنگاه شبيب به ياران خويش گفت: «اي كسان، در انتظار چيستيد، به خدا اگر اينان صبحگاهان به شما حمله آرند هلاك مي‌شويد» گفتند: «دستور خويش را بگوي» گفت: «شب پرده‌پوش است با من يا هر كس از خودتان كه مي‌خواهيد بيعت كنيد، آنگاه برون شويم و در اردوگاهشان به آنها حمله بريم كه از اين ايمنند و اميدوارم خدا شما را بر آنها ظفر دهد» گويد: آمدند كه برون شوند و در، آتش بود، پس نمدها بياوردند و آنرا به آب تر كردند كه بر آتش افكندند و از آن عبور كردند. حارث بن عميره و اهل اردوي وي غافل بودند و ناگهان شبيب و يارانش در دل اردوگاهشان با شمشيرها به آنها حمله بردند، حارث چندان ضربت زد كه از پا در افتاد و يارانش او را ببردند و هزيمت شدند. اردوگاه را با هر چه در آن بود به آنها واگذاشتند و برفتند تا در مداين جا گرفتند. اين سپاه نخستين سپاهي بود كه شبيب آنرا هزيمت كرد.
گويد: صالح بن مسرح به روز سه شنبه سيزده روز مانده از جمادي الاول اين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3541
سال كشته شد.
در همين سال شبيب وارد كوفه شد و زنش غزاله نيز همراه وي بود.
 
سخن از ورود شبيب به كوفه و كار وي و كار حجاج در آنجا و سبب آنكه شبيب وارد كوفه شد
 
سبب ورود شبيب به كوفه چنانكه در روايت قبيصة بن عبد الرحمن خثعمي آمده چنان بود كه وقتي صالح بن مسرح در مدبج كشته شد و ياران وي با شبيب بيعت كردند به طرف موصل رفت و سلامة بن سياره تيمي شيباني را بديد و دعوتش كرد كه با وي قيام كند كه از پيش وقتي در ديوان و كار غزاها بوده بود او را مي‌شناخته بود.
سلامه شرط كرد كه سي سوار برگزيند و سه شب از نزد وي غايب شود و او پذيرفت.
سلامه سي سوار بر گزيد و با آنها سوي طايفه عنزه رفت، آهنگ آنها كرد تا انتقام خويش را بگيرد كه برادر وي فضاله را كشته بودند.
گويد: قضيه چنان بود كه فضاله پيش از آن با هيجده كس برفته بود و به نزد آبي به نام شجره به سرزمين جال، جاي گرفته بود كه درخت بزرگي آنجا بود و مردم عنزه آنجا بودند. و چون مردم عنزه وي را بديدند به همديگر گفتند: «آنها را مي‌كشيم و پيش امير مي‌بريم و عطيه مي‌گيريم و تقرب مي‌يابيم.» و بر اين كار هم سخن شدند. بني نصر كه داييان فضاله بودند گفتند:
«قسم به حرمت خداي كه در كار كشتن فرزند خويش با شما كمك نمي‌كنيم» اما مردم عنزه به آنها حمله بردند و نبرد كردند و آنها را بكشتند و سرهاشان را پيش عبد الملك ابن مروان آوردند، به همين سبب آنها را در بانقيا جاي داد و مقرري معين كرد كه از پيش مقرري نداشتند، به جز اندكي، و سلامة بن سيار برادر فضاله به تذكار كشته شدن برادر و بازماندن داييانش از ياري او شعري گفت به اين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3542
«پيش از آنكه «نصريان چنان كنند «گمان نداشتم كه داييان مرد «او را به كشته شدن تسليم كنند» گويد: قيام فضاله برادر سلامه پيش از قيام صالح بن مسرح و شبيب بود. و چون سلامه با شبيب بيعت كرد با وي چنان شرط كرد و با سي سوار برفت تا به محل عنزه رسيد و آنها را بنه به بنه مي‌كشت تا به گروهي از آنها رسيد كه خاله‌اش در ميانشان بود و روي فرزند خود افتاده بود كه پسري بالغ بود.
خاله‌اش پستانهاي خويش را برون آورد و گفت: «اي سلامه، ترا به حق خويشاوندي اين، قسم مي‌دهم» گفت: «نه به خدا، من فضاله را از وقتي كه بر كنار درخت جاي گرفت نديده‌ام، از روي او برخيز وگرنه اطرافت را با نيزه به هم وصل مي‌كنم» و زن از روي پسر خويش برخاست كه خون وي را بريخت.
مفضل بن بكير گويد: شبيب با ياران خويش سوي راذان آمد و يكي از طوايف بني تيم بن شيبان چون خبر آمدن او را شنيدند به فرار برون شدند. تني چند از مردم ديگر نيز با آنها بودند و بيامدند تا به نزد دير خرزاد در مجاورت حولايا فرود آمدند. جمعشان نزديك به سه هزار كس بود شبيب با هفتاد كس بود يا اندكي بيشتر، و چون به نزديك آنها فرود آمد از او بترسيدند و حصاري شدند.
گويد: آنگاه شبيب با دوازده سوار سوي مادر خويش رفت كه در دامنه ساتيدما در سايباني از آن بدويان جاي داشت. گفت: «مادرم را بيارم و در اردوگاه خويش جاي دهم و هرگز از من جدا نشود مگر من بميرم يا او بميرد.» گويد: دو تن از مردم بني تيم بن شيبان از بيم جان برون شدند و نزديك دير رسيدند و به جمعي از قوم خويش پيوستند كه در جال، اندكي دورتر از خوارج
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3543
فرود آمده بودند، شبيب پيشاپيش آن گروه دوازده نفري به آهنگ مادر خويش كه در دامنه بود برون شد و به جمعي از بني تيم بن شيبان برخورد كه بي‌خبر از همه جا در اموال خويش مقيم بودند و نمي‌پنداشتند كه شبيب در آنجا كه بودند بر آنها گذر كند يا متوجه آنها شود، شبيب با سواران خويش بر آنها حمله برد و سي مرد پير را را بكشت كه حوثرة بن اسد و بربرة بن عاصم، همان دو كس كه به نزديك دير آمده و به جال پيوسته بودند، از آن جمله بودند.
گويد: شبيب پيش مادر خود رفت و او را از دامنه بياورد.
گويد: يكي از مردم دير، از طايفه بكر بن وايل از بالا بر ياران شبيب نمودار شد و چنان بود كه شبيب برادر خويش مضاد را نايب خويش كرده بود. مرد بكري كه بر ياران وي نمودار شد سلام نام داشت پسر حيان كه گفت: «اي قوم قرآن ميان ما و شماست مگر گفتار خداي تعالي را نشنيده‌ايد كه گويد: وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّي يَسْمَعَ كَلامَ اللَّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ» [1] يعني: اگر يكي از مشركان از تو زينهار خواست وي را زينهار ده، تا گفتار خدا را بشنود آنگاه وي را به امانگاهش برسان.
گفتند: «چرا» گفت: «پس، از ما دست بداريد تا صبح شود، آنگاه امانمان دهيد كه رفتار ناخوشايندي با ما نداشته باشيد و پيش شما آييم و كار خويش را بر ما عرضه كنيد، اگر آنرا پذيرفتيم اموال و خونهاي ما بر شما حرام است و ما برادران شماييم و اگر نپذيرفتيم ما را به امانگاهمان پس بريد آنگاه درباره كار فيما بين ما و خودتان بنگريد.» گفتند: «چنين باشد» گويد: و چون صبح شد، پيش خوارج آمدند، ياران شبيب مقالت خويش را
______________________________
[1] توبه آيه 6
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3544
بر آنها عرضه كردند و عقيده خويش را شرح دادند كه همه را پذيرفتند و با آنها بياميختند و همگي فرود آمدند و به همديگر پيوستند و چون شبيب بيامد به صلح بودند و ياران شبيب خبر خويش را با وي بگفتند كه گفت: «كار صواب كرديد و توفيق يافتيد و نكو كرديد» گويد: آنگاه شبيب حركت كرد و گروهي با وي برفتند و گروهي كه به صلح آمده بودند به جاي ماندند.
گويد: در آن روز ابراهيم بن حجر محلمي، ابو الصقير، كه با بني تيم بن شيبان بود و ميان آنها جاي داشته بود با شبيب حركت كرد، شب به حدود سرزمين موصل و مرزهاي سرزمين جوخي رفت، آنگاه راه آذربيجان گرفت.
گويد: سفيان بن ابي العاليه خثعمي نيز با سپاهي بيامد كه گفته بودندش وارد طبرستان شود. سپس بدو گفتند باز گردد و با نزديك يك هزار كس بازگشت و با فرمانرواي طبرستان صلح كرد.
عبد الله بن علقمه خثعمي گويد: نامه حجاج به نزد وي رسيد كه:
«اما بعد، با همراهان خويش برو و در دسكره جاي گير و آنجا بمان تا سپاه حارث بن عمير همداني، ابن ذي المشعار، به تو رسد وي همان بود كه صالح بن مسرح را كشته بود با سواران ديدگاهها، آنگاه سوي شبيب حركت كن و با وي نبرد كن.» گويد: و چون اين نامه بدو رسيد روان شد تا به دسكره رسيد. در كوفه و بصره به سپاهيان حارث بن عميره بانگ زدند كه هر كس از سپاه حارث بن عميره به دسكره پيش سفيان بن ابي العاليه نرود، حرمت از او برداشته شود.
گويد: كسان برون شدند و سوي وي رفتند، سواران ديدگاهها نيز كه پانصد كس بودند و ابن ابجر تميمي سالارشان بود سوي وي آمدند، به جز پنجاه كس كه به جاي ماندند. و كس پيش سفيان بن ابي العاليه فرستاد كه از اردوگاه مرو تا من پيش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3545
تو آيم، اما سفيان شتاب كرد و به طلب شبيب روان شد و در خانقين در دامنه كوهي بدو رسيد و خازم بن سفيان خثعمي را كه از مردم بني عمرو بن شهران بود بر پهلوي راست خويش نهاد، عدي بن عميره شيباني را بر پهلوي چپ خويش نهاد، شبيب به صحرا مقابل آنها آمد آنگاه راه ديگر گرفت چنانكه گفتي مقابله با عدي را خوش ندارد. و چنان بود كه برادر خويش مصاد را با پنجاه كس در جاي فرو رفته‌اي كمين نهاده بود.
گويد: و چون شبيب را بديدند ياران خويش را فراهم آورد و در دامنه راه مشرق گرفت كه گفتند: «دشمن خدا فراري شد» و از پي وي برفتند.
گويد: اما عدي بن عميره شيباني گفت: «اي مردم با شتاب سوي آنها مرويد تا زمين را بسپريم و در آنجا بگرديم و اگر كميني نهاده باشند از آن بپرهيزيم وگرنه از پي آنها توانيم رفت» گويد: ولي كسان از او نشنيدند و شتابان از دنبال خوارج رفتند و چون شبيب ديد كه از كمين گذشتند به طرف آنها بازگشت و چون كمين كردگان ديدند كه حريف از آنها گذشت سويشان آمدند، پس شبيب از جلو به آنها حمله برد و كمين كردگان از پشت سر به آنها بانگ زدند كه كس با آنها نبرد نكرد و هزيمت رخ داد.
گويد: ابن ابي العاليه يا حدود دويست كس ثبات ورزيد و با خوارج جنگي سخت و نكو كرد، چندان كه پنداشت از شبيب و ياران وي انتقام گرفته.
گويد: سويد بن سليم به ياران خويش گفت: «كسي از شما هست كه ابن ابي العاليه سالار قوم را بشناسد به خدا اگر او را بشناسم براي كشتن وي تلاش مي‌كنم.» شبيب گفت: «من او را بهتر از همه كس مي‌شناسم، صاحب اسب پيشاني سفيد را مي‌بيني كه تيراندازان جلو او هستند، او همانست اگر آهنگ وي داري كمي مهلت بده»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3546
گويد: آنگاه شبيب گفت: «اي قعنب با بيست كس حركت كن و از پشت سر سوي آنها برو» قعنب با بيست كس برفت و از سمت بالاي آنها بيامد و چون ديدند كه از پشت سر آهنگ آنها دارد، پراكنده شدند و عرصه را رها كردند. سويد بن سليم به سفيان بن ابي العاليه حمله برد و با نيزه ضربتي به هم زدند كه از نيزه‌هاشان كاري نساخت، آنگاه با شمشير به هم ضربت زدند، سپس هر كدامشان گردن ديگري را گرفت و به زمين غلطيدند و همچنان با همديگر كشاكش داشتند آنگاه از هم جدا شدند، شبيب به آنها حمله برد كه عقب نشستند. يكي از غلامان سفيان به نام غزوان پيش وي آمد و از استر خويش پياده شد و گفت: «آقاي من سوار شو» و سفيان بر نشست اما ياران شبيب او را در ميان گرفتند كه غزوان به حمايت وي نبرد كرد تا كشته شد. پرچم سفيان نيز همراه غزوان بود.
گويد: پس از آن سفيان بن ابي العاليه برفت تا به بابل مهروذ رسيد و آنجا فرود آمد و به حجاج نوشت:
«اما بعد، امير را كه خدايش قرين صلاح بدارد، خبر مي‌دهم كه اين از دين برون‌شدگان را تعقيب كردم تا در خانقين به آنها رسيدم و با آنها نبرد كردم و خدا چهره‌هاشان را بزد و بر آنها ظفر يافتيم. و هنگامي كه چنين بوديم جمعي از آنها كه نهان بودند به كمكشان آمدند و به كسان حمله بردند و هزيمتشان كردند، من با كساني از مردم ديندار و صبور پياده شدم و با آنها نبرد كردم تا ميان كشتگان افتادم و مرا زخمدار ببردند و به بابل مهروذ رساندند. اينك آنجا هستم. سپاهي كه امير سوي من فرستاده بيامدند مگر سورة بن ابجر كه نيامد و در جنگ نبود و چون به بابل مهرود آمدم بيامد و سخناني مي‌گويد كه نمي‌دانم و عذر نا معقول مي‌گويد و السلام.» گويد: و چون حجاج نامه را بخواند گفت: «كسي كه همانند وي عمل كرده باشد و چنين كوشيده باشد نكو كرده است» سپس بدو نوشت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3547
«اما بعد، نكو كوشيده‌اي و تكليف خويش را به سر برده‌اي، وقتي دردت سبك شد سوي كسان خويش بيا كه پاداش يابي، و السلام» گويد: حجاج به سورة بن ابجر نيز نوشت:
«اما بعد، اي پسر مادر سوره، در خور تو نبود كه جرئت آري و دستور مرا نديده بگيري و از كمك سپاه من بازماني، وقتي اين نامه به تو رسيد يك مرد سخت كوش از همراهان خويش را پيش سپاهي فرست كه در مداين است كه پانصد كس از آنها را برگزيند و با آنها پيش تو آيد و با آنها برو تا با اين از دين بگشتگان مقابل شوي. دور انديشانه عمل كن. با دشمن خدعه كن كه بهترين ترتيب جنگ نيكو خدعه كردن است و السلام» گويد: و چون نامه حجاج پيش سوره آمد عدي بن عميره را سوي مداين فرستاد كه هزار سوار آنجا بود و پانصد كس از آنها را برگزيد آنگاه پيش عبد الله ابن عصيفير رفت كه امير مداين بود، به دوران امارت اول خويش، بدو سلام گفت و عبد الله هزار درم به او داد و اسب داد و جامه پوشانيد. پس از آن عدي از پيش وي در آمد و با ياران خويش حركت كرد و بيامد تا پيش سورة بن ابجر رسيد كه به بابل مهروذ بود و او به طلب شب بيرون شد.
گويد: شبيب در جوخي تاخت و تاز مي‌كرد و سوره از پي وي بود شبيب برفت تا به مداين رسيد. مردم مداين از وي احتراز كردند و حصاري شدند اما- بناهاي قديم مداين سست بود و شبيب وارد شهر شد و اسبان فراوان از آنجا به دست آورد كه به كار سپاه مي‌خورد و هر كه را ديد بكشت اما وارد خانه‌ها نشدند.
گويد: آنگاه پيش وي آمدند و گفتند: «اينك سورة بن ابجر به مقابله تو مي‌آيد» كه با ياران خويش برون شد و برفت تا به نهروان رسيد. آنجا فرود آمدند و وضو كردند و نماز كردند، آنگاه به قتلگاه ياران خويش كه علي بن ابي طالب عليه السلام آنها را كشته بود رفتند و براي ياران خويش آمرزش خواستند و از علي و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3548
يارانش بيزاري كردند و بگريستند. گريستنشان دراز شد. آنگاه پل نهروان را ببريدند و در سمت شرقي آن جاي گرفتند.
گويد: سوره بيامد و در قطراثا جاي گرفت. خبرگيرانش آمدند و خبر دادند كه شبيب به نهروان فرود آمده. پس او سران اصحاب خويش را پيش خواند و گفت: «كمتر شده كه در صحرا با اينان مقابله كنيد يا سوار باشيد و شما را آسيب نزنند و بر شما غلبه نيابند. به من گفته‌اند كه از يكصد بيشتر نيستند، مگر اندكي.
راي من اينست كه شما را نخبه كنم و با سيصد كس از مردم نيرومند و دليرتان حركت كنم و هم اكنون سوي آنها روم كه از شبيخون شما ايمنند، به خدا اميدوارم كه خدا آنها را در قتلگاه يارانشان كه سابقا در نهروان كشته شده‌اند از پاي در آرد.» گفتند: «هر چه مي‌خواهي بكن» گويد: پس او خازم بن قدامه خثعمي را بر سپاه خويش گماشت و از جمله ياران خويش، سيصد كس از مردم نيرومند و چالاك و دلير برگزيد و با آنها سوي نهروان حركت كرد.
شبيب خفته بود اما كشيك بانان نهاده بود و چون ياران سوره نزديك آنها رسيدند اعلام خطر كردند كه بر اسبان خويش نشستند و آرايش گرفتند و چون سوره و ياران وي به آنها رسيدند ديدندشان كه احتياط خويش بداشته‌اند و آماده شده‌اند.
گويد: پس سوره و يارانش به آنها حمله بردند، اما خوارج ثبات ورزيدند و ضربتشان زدند تا سوره و يارانش روي از آنها بگردانيدند. آنگاه شبيب ياران خويش را بانگ زد و به آنها حمله برد كه نبردگاه را رها كردند. خوارج به آنها حمله بردند سوره سوي اردوگاه خويش بازگشت سواران و نيرومندان قوم هزيمت شده بودند آنها را ببرد و راه مداين گرفت و از راهي كه شبيب در آن بود بگشت.
شبيب از پي بود و اميد داشت به او برسد و اردوي او را بگيرد و مردم اردوي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3549
هزيمت شده را آسيب بزند. با شتاب از پي آنها بيامد. سوره و كسان به مداين رسيدند و وارد آنجا شدند. شبيب بيامد تا به خانه‌هاي مداين رسيد، به وقتي كه آنها وارد شهر شده بودند.
گويد: ابن عصيفير و مردم مداين برون شدند و كسان، خوارج را با تير بزدند و از بالاي خانه‌ها سنگ به آنها انداختند.
گويد: شبيب با يارانش از مداين دور شد و از كلواذا گذشت كه تعداد بسياري اسب از آن حجاج آنجا بود كه آنرا بگرفت و برفت. سپس در سرزمين جوخي روان شد آنگاه راه تكريت گرفت.
گويد: در آن اثنا كه سپاه سوره در مداين بود، ميان مردم شايع شد كه اينك شبيب نزديك رسيده و مي‌خواهد همان شب به مردم مداين شبيخون زند و همه سپاه از آنجا حركت كرد و سوي كوفه رفت.
عبد الله بن علقمه خثعمي گويد: به خدا از مداين گريختند و گفتند امشب به ما شبيخون مي‌زنند در صورتي كه شب در تكريت بود.
گويد: وقتي باقيمانده سپاه پيش حجاج رسيد جزل بن سعيد كندي را فرستاد.
فضيل بن خديج كندي گويد: چون باقيمانده سپاه پيش حجاج رسيد گفت:
«خدا سوره را رو سياه كند اردو و سپاه را تباه كرد و به شبيخون زدن خوارج رفت به خدا به زحمتش مي‌اندازم» گويد: پس از آن سوره را به زندان كرد و بعد او را بخشيد.
فضيل بن خديج گويد: حجاج، عثمان بن سعيد را كه ملقب به جزل بود پيش خواند و بدو گفت: «براي حركت سوي اين از دين گشتگان آماده شو و چون با آنها مقابل شدي مانند مردم سبكسر شتاب مكن و مانند مردم سست و ترسو عقب مكش، اي برادر بني عمري در پناه خدا باشي، فهميدي»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3550
گفت: «خدا امير را قرين صلاح بدارد بله فهميدم» بدو گفت: «پس حركت كن و در دير عبد الرحمن اردو بزن تا كسان پيش تو آيند.» گفت: «خدا امير را قرين صلاح بدارد از اين سپاه هزيمت شده كسي را همراه من مفرست كه ترس در دلهاشان جا گرفته و بيم دارم كه هيچكس از آنها براي تو و مسلمانان سودمند نباشند» گفت: «اين در اختيار تو است و چنان دانم كه راي نكو آوردي و درست گفتي» گويد: آنگاه حجاج ديوان داران را پيش خواند و گفت: «سپاه را به مردم حواله كنيد و چهار هزار كس را بيرون بزنيد، از هر ناحيه هزار كس و در اين كار شتاب كنيد» گويد: پس سردستگان فراهم آمدند و ديوان داران نشستند. و سپاه را حواله كردند و چهار هزار كس را بيرون زدند و حجاج بگفت كه سوي اردوگاه روند و چون اردو زدند نداي حركت دادند كه حركت كردند. آنگاه بانگ زن حجاج بانگ زد كه هر كس از اين سپاه را پيدا كنيم كه به جاي مانده باشد حرمت از او برداشته شود.
گويد: جزل بن سعيد روان شد، عياض بن ابي لينه كندي را با مقدمه سپاه از پيش فرستاد آنگاه برفت تا به مداين رسيد و سه روز آنجا ببود. ا بن عصيفير يك اسب و يك يابو و دو استر و دو هزار درم براي او فرستاد و كشتني و علوفه چندان بداد كه براي سه روز كسان تا وقتي كه حركت كردند كافي بود، و هر چه خواستند از كشتني و علف كه ابن عصيفير داده بود بر گرفتند.» گويد: پس از آن جزل بن سعيد با كسان به دنبال شبيب بيرون شد و در سرزمين جوخي به او رسيد. شبيب از وي دوري مي‌گرفت و از روستايي به روستايي و از دهكده‌اي به دهكده‌اي مي‌رفت و به يكجا نمي‌ماند به اين منظور كه جزل ياران خويش را پراكنده كند و با سپاهي اندك و بي آرايش با وي مقابل شود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3551
گويد: اما جزل بي‌آرايش حركت نمي‌كرد و هر جا فرود مي‌آمد به دور خويش خندق مي‌زد. و چون اين كار براي شبيب طولاني شد شبي به ياران خويش گفت كه راهي شدند.
فروة بن لقيط گويد: در دير بيرما بوديم كه شبيب ما را پيش خواند. يكصد و شصت كس بوديم، بر هر چهل تن از ياران خويش يكي را گماشت، خود وي نيز با چهل كس بود. برادرش مصاد را بر چهل كس گماشت، سويد بن سليم را با چهل كس روانه كرد، محلل بن وائل را با چهل كس فرستاد. خبرگيرانش آمده بودند و گفته بودند كه جزل بن يزيد در دير يزدگرد فرود آمده.
گويد: آن وقت بود كه ما را پيش خواند و آرايش داد و بگفت تا بر اسبان خويش توبره زديم و گفت: «آماده شويد و چون اسبان خوراك كرد برنشينيد و هر كدامتان با اميري كه براي وي تعيين كرده‌ايم برويد و چشم به فرمان امير خويش داشته باشيد و از آن پيروي كنيد.» اميران ما را نيز پيش خواند و گفت: «مي‌خواهم امشب به اين اردو شبيخون برم» به برادر خويش مصاد گفت: «برو و سمت بالا گير و از پشت سر از جانب حلوان سوي آنها برو، من نيز از سمت جلو خويش از جانب كوفه مي‌آيم. تو نيز اي سويد از جانب مشرق سوي آنها رو، و تو نيز اي محلل از جانب مغرب سوي آنها رو. هر كدامتان از همان سو رويد كه گفته‌ام و از آنها روي مگردانيد و حمله بريد و باز حمله بريد و بانگشان زنيد تا فرمان من بيايد.» گويد: من جزو آن چهل بودم كه با شبيب بودند، وقتي اسبان ما خوراك كرد و اين در آغاز شب بود كه كسان آرام گرفته بودند، برون شديم و برفتيم تا به دير الخراره رسيديم، معلوم شد قوم آنجا پادگاني نهاده‌اند و سالارشان عياض بن ابي لينه است.
همينكه به آنجا رسيديم مصاد برادر شبيب كه پيش از او رسيده بود. با چهل كس به آنها حمله برد. وي مي‌خواسته بود پيش از شبيب برود و از سمت بالاي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3552
قوم در آيد و از پشت سر به آنها برسد، چنانكه شبيب گفته بود، اما چون اين گروه را بديد با آنها جنگ انداخت كه لختي ثبات ورزيدند و نبرد كردند سپس ما همگي سوي آنها رفتيم و حمله كرديم كه هزيمت شدند و راه بزرگ را پيش گرفتند، ميان آنها و اردوگاهشان كه در دير يزدگرد بود در حدود يك ميل بيشتر نبود.
گويد: شبيب به ما گفت: «اي گروه مسلمانان تعقيبشان كنيد و اگر توانستيد همراه آنها وارد اردوگاهشان شويد» و ما مصرانه به دنبالشان افتاديم و دمي از آنها غافل نبوديم. آنها به حال فرار هدفي جز اردوگاهشان نداشتند و چون به اردوگاه رسيدند يارانشان راهشان ندادند و ما را تير باران كردند.
گويد: و چنان شده بود كه خبر خبرگيراني كه داشته بودند آمدن ما را به آنها خبر داده بودند، جزل به دور خويش خندق زده بود و احتياط كرده بود و پادگاني را كه ما در دير الخراره ديديم نهاده بود، پادگان ديگري نيز در سمت حلوان بر راه نهاده بود و چون ما به پادگان دير الخراره حمله برده بوديم پادگانهاي ديگر باز آمده بودند و فراهم شده بودند اما مردم اردوگاه راهشان نداده بودند و بآنها گفته بودند نبرد كنيد و حريف را با تير از خويش برانيد.
جرير بن حسين كندي گويد: سالار دو پادگان ديگر يكي عاصم بن حجر بود بر پادگان سمت حلوان و واصل بن حارث سكوني بر پادگان ديگر.
و چون پادگانها فراهم آمدند شبيب بر آنها حمله آغاز كرد تا سوي خندقشان راند و مردم اردو، خوارج را تير باران كردند و از خويش براندند، و چون شبيب ديد كه به آنها دسترسي ندارد به ياران خويش گفت: «برويد و آنها را واگذاريد» و از راه به جانب حلوان رفت و چون به نزديك محل قلعه حسين بن زفر فزاري رسيد (قلعه حسين بن زفر بعدها در آن محل به وجود آمد) به ياران خويش گفت: «فرود آييد و اسبان خويش را خوراك دهيد و تيرهايتان را اصلاح كنيد و استراحت كنيد و دو ركعت نماز كنيد، آنگاه سوار شويد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3553
گويد: پس، ياران وي فرود آمدند و چنان كردند، آنگاه شبيب آنها را باز- گردانيد و بار ديگر سوي اردوگاه مردم كوفه رفت به آنها گفت: «به همان ترتيبي كه كه آغاز شب در دير بيرما آرايشتان دادم برويد و اردوگاهشان را چنانكه از پيش دستورتان داده‌ام در ميان گيريد.» گويد: پس با وي برفتيم، مردم اردو پادگانها را پيش خود برده بودند كه از ما ايمني يافته بودند، ناگهان صداي پاي اسبان ما را شنيدند كه نزديك شده بود، پيش از صبحگاه به آنها رسيديم و اردوگاهشان را محاصره كرديم و از هر سو به آنها بانگ زديم، آنها از هر طرف به نبرد ما آمدند و تيراندازي سوي ما آغاز كردند.
گويد: شبيب كس پيش برادر خويش مصاد كه از سمت كوفه با آنها به جنگ بود فرستاد كه سوي ما بيا و راه كوفه را براي حريفان باز كن.
مصاد پيش وي آمد و آن سمت را رها كرد و ما از سه سمت با آنها به جنگ بوديم تا صبح شد و آنها را هزيمت نكرده بوديم كه به راه افتاديم و آنها را واگذاشتيم كه بنا كردند به ما بانگ بزنند كه اي سگان جهنم كجا مي‌رويد؟ اي گروه از دين برون‌شدگان كجا مي‌رويد؟ بمانيد تا سوي شما آييم. و ما در حدود يك و نيم ميل از آنها دور شديم.
آنگاه فرود آمديم و نماز صبح بكرديم، آنگاه راه براز الروز گرفتيم و سوي جرجرايا و نواحي مجاور آن رفتيم و آنها از پي ما آمدند.
ابو مخنف به نقل از آزاد شده‌اي غاضره يا قيصر نام گويد: «من به تجارت همراه سپاهي بودم كه از پي حروريان بودند، سالار ما جزل بن سعيد بود كه از پي آنها مي‌رفت و با آرايش حركت مي‌كرد و هر جا فرود مي‌آمد خندق مي‌زد شبيب او را واگذاشته بود و در سرزمين جوخي و جاهاي ديگر مي‌رفت و خراج را مي‌شكست و چون به نظر حجاج اين كار به درازا كشيد نامه‌اي به جزل نوشت كه براي مردم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3554
خوانده شد:
«اما بعد، من ترا با سواران شهر و سران قوم فرستادم و دستور «دادم اين از دين گشتگان گمراه گمرهي‌آور را تعقيب كني تا با آنها مقابل «شوي و رهاشان نكني تا بكشي و نابودشان كني، اما خفتن در دهكده‌ها و «خيمه زدن در خندقها را از حمله و نبرد خوارج كه با تو گفته بودم «آسانتر يافتي، و السلام» گويد: در قطراثا و دير ابن مريم بوديم كه نامه را براي ما خواندند و اين براي جزل تحمل ناپذير بود و بگفت تا كسان حركت كنند كه مصرانه در تعقيب خوارج روان شدند و ما درباره اميرمان شايعه‌پراكني كرديم و گفتيم معزول خواهد شد.
اسماعيل بن نعيم همداني برسمي گويد: حجاج سعيد بن مجالد را به سالاري اين سپاه فرستاد و گفت: «اگر با از دين گشتگان مقابل شدي به آنها حمله كن و مهلتشان مده و تعلل مكن و جنگ انداز و از خداي كمك بجوي و مانند جزل رفتار مكن. چون شير در تعقيب آنها باش چون گفتار از آنها بگرد.» گويد: جزل نيز در پي شبيب بود تا به نهروان رسيدند و با وي مقابل شدند و او در اردوگاه خويش بماند و به دور خود خندق زد.
سعيد بن مجالد بيامد و وارد اردوگاه مردم كوفه شد، با عنوان سالار، ميان آنها به سخن ايستاد و حمد خداي كرد و ثناي او گفت: آنگاه گفت: «اي مردم كوفه، وا مانديد و سستي كرديد و اميرتان را نسبت به خودتان خشمگين كرديد شما از دو ماه پيش به تعقيب اين بدويان حقير بوده‌ايد كه ولايتتان را به ويراني داده‌اند. در دل اين خندقها مانده‌ايد و برون نمي‌شويد، مگر وقتي كه خبر يابيد كه آنها رفته‌اند و در ولايتي ديگر جز ولايت شما جاي گرفته‌اند، به نام خداي سوي آنها حركت كنيد.» گويد: پس سعيد بن مجالد روان شد و كسان را همراه خويش حركت داد،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3555
سواران اردو را به دور خويش فراهم آورد.
گويد: جزل بدو گفت: «مي‌خواهي چه كني؟» گفت: «مي‌خواهم با اين سواران به مقابله شبيب روم.» جزل بدو گفت: «با همه سپاه از سواره و پياده باش و در صحراي باز با شبيب روبرو شو كه به خداي سوي تو مي‌آيد، ياران خويش را پراكنده مكن كه اين ترتيب براي آنها بدتر است و براي تو بهتر.
سعيد گفت: «تو در صف بايست» جزل گفت: «اي سعيد پسر مجالد، من با اين كار كه مي‌كني موافقت ندارم و از اين كار تو بيزارم، خدا و مسلمانان حاضر بشنوند.» سعيد گفت: «راي من چنين است اگر قرين صواب بود خدايم توفيق داده و اگر ناصواب بود شما از آن بري هستيد» گويد: پس جزل با صف مردم كوفه كه از خندق برونشان آورده بود بماند، عياض بن ابي لينه كندي را بر پهلوي راست آنها نهاده بود و عبد الرحمن بن عوف، ابو حميد رواسبي را، بر پهلوي چپشان گماشته بود، جزل با جماعت بايستاد، سعيد ابن مجالد پيش رفت و روان شد و مردم را نيز با خويش ببرد.
گويد: و چنان بود كه شبيب سوي براز الروز رفته بود و در قطيطيا فرود آمده بود و به دهقان آنجا گفته بود كه براي آنها چيزهاي بايسته بخرد و غذايي فراهم كند و او چنان كرده بود.
شبيب وارد شهر قطيطيا شد و بگفت تا در را ببندند. هنوز غذا را نخورده بود كه سعيد بن مجالد با مردم سپاه در رسيد. دهقان بالاي حصار رفت و سپاهيان را بديد كه در كار آمدن بودند و به حصار نزديك شده بودند و چون فرود آمد رنگش بگشته بود.
شبيب بدو گفت: «چرا مي‌بينمت كه رنگت دگرگون شده؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3556
دهقان گفت: «سپاه از هر طرف، سوي تو آمده» گفت: «چيزي نيست، غذاي ما حاضر است؟» گفت: «آري» گفت: «بيار» گويد: در بسته بود، غذا را بياوردند كه بخورد و وضو كرد و دو ركعت نماز كرد آنگاه استري خواست و بر آن نشست. سپاهيان بر در شهر فراهم آمدند بگفت تا در را گشودند و بر استر خويش برون شد و به آنها حمله برد و گفت: «حكميت خاص حكم حكيم است من ابو مدله‌ام اگر مي‌خواهيد به جاي مانيد» گويد: سعيد كسان و سواران خويش را فراهم مي‌كرد و از پي او مي‌فرستاد و مي‌گفت: «اينان كيانند؟ به مقدار خورندگان يك سرند» و چون شبيب ديد كه آنها از هم جدا شدند و پراكندگي گرفتند، همه سواران خويش را فراهم آورد و گفت به آنها حمله بريد و سالارشان را بنگريد كه به خدا او را مي‌كشم يا او مرا بكشد»، اين بگفت و يكباره بر آنها حمله برد كه هزيمت شدند.
گويد: سعيد بن مجالد به جاي ماند و به ياران خويش بانگ زد كه سوي من آييد، من پسر ذي مرانم. و كلاه خويش را بگرفت و بر قرپوس [1] زين نهاد شبيب بدو حمله برد و با شمشير به سرش زد كه تا مغزش فرو رفت و بيجان بيفتاد سپاه هزيمت شد و بسيار كس از آنها كشته شد تا پيش جزل رسيدند.
گويد: جزل پياده شد و بانگ برآورد كه اي مردم سوي من آييد، عياض بن ابي لينه بانگ زد: «اي مردم اگر سالار نو آمده شما به هلاكت رسيده، سالار ميمون فال مبارك زنده است و نمرده» گويد: جزل نبردي سخت كرد، چندان كه از ميان كشتگانش برداشتند و سوي
______________________________
[1] كلمه متن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3557
مداين بردند كه زخمدار بود. هزيمتيان سپاه به كوفه رفتند. آن روز خالد بن نهيك ذهلي بيشتر از همه كس كوشيده بود، و نيز عياض بن ابي لينه كه از پاي افتاده بود و نجاتش دادند.
اين حديث گروهي از كسان است، اما حديث ديگر چنان است كه نبردشان ما بين دير ابي مريم و براز الروز بود و پس از آن جزل به حجاج نامه نوشت.
گويد: شبيب بيامد و به نزديك كرخ از دجله عبور كرد و كس به بازار بغداد فرستاد و امانشان داد كه روز بازارشان بود و خبر يافته بود كه از او بيمناكند خواست امانشان دهد كه ياران وي مي‌خواستند از بازار، اسب و جامه و چيزهاي بايسته ديگر بخرند.
گويد: آنگاه با ياران خود راه كوفه گرفت و آغاز شب راه پيمود تا به عقر الملك رسيد كه مجاور قصر ابن هبيره است، و روز بعد شتابان برفت و شب را ما بين حمام عمر بن سعد و قبين به سر برد، و چون حجاج از محل وي خبر يافت.
سويد بن عبد الرحمن سعدي را پيش خواند و با دو هزار سوار نخبه روانه كرد و گفت: «سوي شب رو، با وي مقابل شو، پهلوي راست و چپ معين كن، آنگاه با پيادگان با وي مقابله كن، اگر از تو دور شد كارش مدار، و تعقيبش مكن» گويد: سويد بن عبد الرحمن برون شد و در شوره‌زار اردو زد، خبر يافت كه شبيب مي‌رسد و سوي او رفت و چنان بود كه گويا كسان را به طرف مرگ مي‌كشانند.
گويد: حجاج، عثمان بن قطن را نيز بگفت كه با كسان در شوره‌زار اردو زد و بانگ زد هر كس از مردم اين سپاه كه امشب را در كوفه به سر كند و در شوره‌زار پيش عثمان بن قطن نرود، حرمت از او برداشته شود.
گويد: و نيز سويد بن عبد الرحمن را بگفت تا با دو هزار كس همراهان خويش برود تا با شب مقابل شود. وي با ياران خويش عبور كرد و به زراره
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3558
رفت. آنجا آرايششان مي‌داد و ترغيبشان مي‌كرد كه گفتند شبيب رسيد. سويد پياده شد و همه يارانش با وي پياده شدند، پرچم خويش را پيش فرستاد و تا انتهاي زراره رفت كه بدو گفتند شبيب از حضور تو خبر يافت و برفت و گداري يافت و از فرات گذشت و از سمت ديگري جز اينكه در آن جاي داري آهنگ كوفه دارد. سپس به او گفتند: «مگر آنها را نمي‌بيني؟» گويد: سويد به ياران خويش بانگ زد كه در تعقيب خوارج سوار شدند، شبيب به دار الرزق رسيد، و آنجا فرود آمد، بدو گفتند: «مردم كوفه همگي در شوره‌زار اردو زده‌اند» و چون كسان از حضور شبيب خبر يافتند به همديگر بانگ زدند و درهم شدند و مي‌خواستند وارد كوفه شوند كه گفتندشان سويد بن عبد الرحمن از پي دشمن است و بآنها رسيده و همراه سواران با آنها نبرد مي‌كند.
عمر بن بشير گويد: وقتي شبيب به دير فرود آمد بگفت تا گوسفندي را براي وي آماده كنند، دهقان بالا رفت و آنگاه پايين آمد كه رنگش ديگر شده بود، بدو گفت: «چه شده؟» گفت: «به خدا جمعي انبوه سوي تو مي‌آيد.» گفت: «بريان آماده شد؟» گفت: «نه» گفت: «بگذار بپزد» گويد: «پس از آن دهقان بار ديگر بالا رفت و گفت: «به خدا قصر را در ميان گرفته‌اند» گفت: «بريان را بيار» و بي اعتنا به آنها خوردن آغاز كرد و چون فراغت يافت وضو كرد و با ياران خويش نماز نيمروز كرد، آنگاه زره پوشيد و دو شمشير بياويخت و گرزي آهنين بر گرفت. آنگاه گفت: «استري را براي من زين كنيد» گويد: برادرش مصاد گفت: «در چنين روزي استر زين مي‌كني؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3559
گفت: «بله، استر را زين كنيد» پس از آن بر استر نشست و گفت: «اي فلان تو بر پهلوي راست باش و تو اي فلان بر پهلوي چپ باش» به مصاد نيز گفت: «تو بر قلب باش» و دهقان را بگفت تا در را به روي آنها گشود.
گويد: به طرف آنها رفت و «حكميت خاص خدا است» مي‌گفت سعيد و يارانش عقب رفتند چندان كه نزديك به يك ميل فاصله گرفتند.
گويد: سعيد مي‌گفت: «اي مردم همدان، من پسر ذي مرانم سوي من آييد، سوي من آييد،» و گروهي را همراه پسر خود روانه كرد، دريافته بود كه نبرد به ضرر اوست. شبيب به مصاد نگريست و گفت: «خدايم عزادار تو كند اگر پسرش را عزادارش نكنم» گويد: آنگاه وي را با گرز بكوفت كه بي‌جان بيفتاد و يارانش هزيمت شدند و آن روز از آنها بيشتر از يك كس كشته نشد.
گويد: ياران سعيد بن مجالد به فرار برفتند تا پيش جزل رسيدند. جزل بانگشان زد كه اي مردم سوي من آييد، سوي من آييد. عياض بن ابي لينه گفت: «اي مردم، اگر سالار نو آمده شما به هلاكت رسيد اينك امير مبارك فال شماست سوي وي آييد و همراه وي جنگ كنيد»، و كساني سوي وي آمدند و كساني به هزيمت سر خويش گرفتند» گويد: جزل نبردي سخت كرد، چندان كه از پاي بيفتاد و خالد بن نهيك و عياض بن ابي لينه در مقابل وي نبرد كردند تا او را كه به سختي زخمدار بود نجات دادند.
گويد: و كسان به هزيمت بيامدند تا وارد كوفه شدند، جزل را ببردند و وارد مداين كردند و به حجاج بن يوسف نامه نوشت.
ثابت آزاد شده زهير گويد: نامه چنين بود:
«اما بعد، امير را كه خدايش قرين صلاح بدارد خبر مي‌دهم كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3560
«من همراه سپاهي كه مرا با آن به مقابله دشمن فرستاده بود برفتم دستور «و نظر امير را درباره آنها به كار بردم، وقتي فرصت به دست مي‌آوردم «سوي آنها مي‌رفتم و همينكه از خطر بيم مي‌كردم مردم را از آنها «مي‌داشتم و پيوسته چنين بودم، دشمن كوشش بسيار كرد، اما مرا غافلگير «نتوانست كرد، تا سعيد بن مجالد كه رحمت خداي بر او باد پيش من آمد «كه گفتمش تأمل كند و از شتابكاري منعش كردم و گفتمش جز با همه «سپاه با آنها نبرد نكند، اما فرمان من نبرد و با سواران به شتاب سوي «آنها رفت. مردم دو شهر را به شهادت گرفتم كه از كار وي بيزارم و آنچه «را مي‌كند خوش ندارم، اما برفت و كشته شد كه خداي از او درگذرد، «آنگاه مردم سوي من آمدند كه پياده شدم و آنها را سوي خويش خواندم و «پرچم خويش را برايشان برافراشتم و نبرد كردم تا از پاي افتادم و يارانم «مرا از ميان كشتگان برداشتند، وقتي به خود آمدم يك ميل از نبردگاه «فاصله داشتم، اينك در مداينم با زخمي كه شايد كسي به كمتر از آن بميرد «يا از مانند آن شفا يابد، امير كه خدايش قرين صلاح بدارد از نيكخواهي «من درباره خودش و سپاهش و خدعه‌گري با دشمنش و وضعي كه به روز «نبرد داشتم پرسش كند كه معلوم وي خواهد شد كه من اخلاص كرده‌ام «و نيكخواه بوده‌ام و السلام» گويد: حجاج بدو نوشت:
«اما بعد، نامه تو به من رسيد كه آنرا خواندم و همه چيزهايي را «كه در آن ياد كرده بودي فهم كردم و آنچه را درباره خويش گفته بودي «از نيك خواهي امير و تسلط بر مردم شهرت و سختي با دشمن تصديق مي‌كنم «و آنچه را كه در كار سعيد و شتاب وي سوي دشمن گفته بودي فهميدم، «شتاب وي و تأمل ترا پسنديدم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3561
«شتاب وي او را به بهشت كشانيد و تامل تو چنان بود كه وقتي «فرصت به دست آمد آنرا رها نكردي، وقتي فرصت به دست نبود تلاش «نكردن از خردمندي است. صواب كردي و نيك كوشيدي كه پاداش «داري و به نزد من از مردم شنوا و مطيع و نيكخواهي، حيان بن ابجر را «پيش تو فرستادم كه مداوايت كند و زخمت را علاج كند، دو هزار درهم «براي تو فرستادم كه در حاجات خويش و پيش آمدها صرف كني، و السلام» گويد: حيان بن ابجر كناني پيش وي آمد، حيان از مردم بني فراس بود كه به وسيله داغ و چيزهاي ديگر علاج مي‌كردند و به مداواي وي پرداخت. عبد الله بن عصيفير هزار درم براي او فرستاد، به عيادت وي مي‌آمد و با وي ملاطفت مي‌كرد و هديه مي‌داد.
گويد: پس از آن شبيب سوي مداين آمد و بدانست كه با وجود شهر به مردم آنجا دسترس ندارد، پس برفت تا به كرخ رسيد و از دجله عبور كرد و به آنجا رسيد و از كرخ كس پيش مردم بازار بغداد فرستاد كه در بازار خويش بمانيد كه زحمتي نخواهيد ديد و اين به روز بازارشان بود كه شنيده بود از او بيمناكند.
گويد: سويد برفت و خانه‌هاي مزينه و بني سليم را پشت سر خويش و ياران خويش نهاد. شبيب به آنها حمله‌اي بسيار سخت برد و اين به هنگام شب بود، اما كاري از پيش نبرد و از جانب خانه‌هاي كوفه راه حيره گرفت. سويد از دنبال وي برفت و از او جدا نشد تا از خانه‌هاي كوفه گذشت و به جانب حيره رفت. سويد همچنان از پي وي بود تا به حيره رسيد و چون از پل حيره عبور كرد وي را رها كرد و به جاماند تا صبح شد. حجاج بدو پيغام داد كه شبيب را تعقيب كن كه به تعقيب وي رفت. شبيب نيز برفت و در ناحيه سفلاي فرات هر كس از مردم قوم خويش را يافت بدو حمله برد و از راه خشكي از ماوراي خفان به سرزميني به نام غلظه رفت و به كساني از مردم بني ورثه رسيد و به آنها حمله برد كه به زميني سنگلاخ پناه بردند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3562
سنگهايي از نوع سنگ آسيا كه اطرافشان بود به وي پرتاب مي‌كردند و چون سنگها تمام شد بدانها رسيد و سيزده كس از آنها را بكشت كه حنظلة بن مالك و مالك ابن حنظله و حمران بن مالك همگان از بني ورثه از آن جمله بودند.
راوي گويد: اين حديث را عطاء بن عرفجه ورثي براي من گفت.
گويد: شبيب برفت تا بر كنار لصف كه آبي از آن قوم وي بود به طايفه خويش رسيد، فزر بن اسود يكي از مردم بني صلت سر آب بود، وي شبيب را از عقيده‌اش منع مي‌كرده بود و مي‌گفته بود عموزادگان خويش را تباه نكند و شبيب مي‌گفته بود «به خدا اگر هفت اسب داشته باشم به فزر حمله مي‌كنم.» گويد: و چون شبيب با سواران به نزديك آنها رسيد سراغ فزر را گرفت فزر از او گريخت و بر اسبي تيز تك از پشت خيمه‌ها برون شد و به صحرا زد كسان ديگر نيز از او گريختند. شبيب كه مردم صحرا را ترسانيده بود بازگشت و از راه قطقطانه برفت و از قصر مقاتل گذشت و از كناره فرات برفت و از حصاصه و انبار گذشت و برفت تا وارد دقوقا شد، آنگاه به طرف نواحي نزديك آذربيجان رفت.
گويد: حجاج او را رها كرد و سوي بصره رفت و عروة بن مغيرة بن شعبه را در كوفه نايب خويش كرد و ناگهان از جانب ماذرواسب دهقان بابل مهروذ و بزرگ آنجا نامه‌اي به عروه رسيد كه يكي از بازرگانان انبار از مردم ولايت من پيش من آمده و مي‌گويد كه شبيب قصد دارد در آغاز ماه آينده وارد كوفه شود خواستم اين را به تو خبر دهم تا در كار خويش بينديشي، و چيزي نگذشت كه دو تن از خراجگزاران من پيش من آمدند و گفتند كه شبيب در خانيجار فرود آمده.
گويد: عروه نامه ماذر و اسب را بگرفت و بپيچيد و پيش حجاج فرستاد كه در بصره بود و چون حجاج نامه را بخواند با شتاب سوي كوفه آمد، شبيب نيز بيامد تا بر كنار دجله به دهكده‌اي رسيد به نام حربي و از آنجا گذشت و گفت: «نام اين دهكده چيست؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3563
گفتند: «حربي» گفت: «جنگي خواهد بود كه دشمنتان بدان بسوزد و جنگي كه به خانه آنها مي‌بريد هر كه قيافه بين و عيافه بين باشد فال مي‌زند.» آنگاه پرچم خويش را برافراشت و به يارانش گفت: «برويم» و بيامد تا به عقرقوفا فرود آمد.
گويد: سويد بن سليم بدو گفت: «اي امير مؤمنان بهتر بود ما را از اين دهكده كه نامي شوم دارد مي‌بردي» گفت: «من نيز فال زده‌ام به خدا از آن نمي‌روم تا وقتي كه سوي دشمن حركت كنم، ان شاء الله شئامت آن به دشمن شما مي‌رسد كه در آنجا به آنها حمله مي‌كنيد و عقر (هلاكت) از آن دشمن خواهد بود» آنگاه به ياران خويش گفت: «اي كسان حجاج در كوفه نيست ان شاء الله براي رسيدن به كوفه مانعي نيست، برويم» گويد: پس حركت كرد كه زودتر از حجاج به كوفه برسد، عروه به حجاج نوشت كه شبيب با شتاب مي‌آيد و آهنگ كوفه دارد، شتاب كن، شتاب كن. و حجاج منزلها را در مي‌نورديد، هر دو به طرف كوفه مي‌شتافتند. حجاج هنگام نماز نيمروز به كوفه رسيد، شبيب هنگام نماز مغرب در شوره‌زار فرود آمد و نماز مغرب و عشا بكرد.
آنگاه وي و يارانش اندك غذايي بخوردند، سپس بر اسبان خويش نشستند و وارد كوفه شدند. شبيب بيامد تا به بازار رسيد و با شتاب برفت و در قصر را با گرز خويش بزد.
ابو المنذر گويد: ضربتي را كه شبيب به در قصر زد ديدم كه اثر بزرگي به جاي نهاده بود، سپس بيامد و به نزد سكو توقف كرد و شعري خواند.
گويد: آنگاه به مسجد اعظم ريختند كه غالبا بسيار كس آنجا به نماز بودند.
عقيل بن مصعب وادعي و عدي بن عمرو ثقفي و ابو ليث بن ابي سليم، آزاد شده عنبسة
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3564
ابن ابي سفيان را بكشت. ازهر بن عبد الله عامري را نيز كشتند. به خانه حوشب گذشتند كه سالار نگهبانان بود، بر در وي بايستادند و گفتند: «امير، حوشب را مي‌خواهد.» ميمون غلام حوشب يا بوي وي را برون آورد كه بر آن نشيند. گويي از آنها بدگمان شد و بدانستند كه بدگمان شده، مي‌خواست وارد خانه شود گفتند:
«همين جا باش تا يارت درآيد» حوشب گفتگو را شنيد و از قوم بدگمان شد و برون آمد و چون جمع آنها را بديد بدگمانيش بيفزود. مي‌خواست باز گردد كه با شتاب سوي او رفتند اما وارد خانه شد و در را بست كه ميمون غلامش را كشتند و يابويش را بگرفتند و برفتند تا به جحاف بن نبيط شيباني گذشتند كه از طايفه حوشب بود، سويد بدو گفت: «پايين بيا» گفت: «چه كارم داري؟» گفت: «مي‌خواهم قيمت بچه شتري را كه در صحرا از تو خريده بودم بپردازم» جحاف گفت: «اينك وقت پرداخت نيست و جاي اداي قرض نيست امانتداري خويش را به ياد نياوردي مگر هنگام شب تاريك كه بر اسب خويش نشسته‌اي، اي سويد خدا ديني را كه جز به كشتن خويشاوندان و ريختن خون مردم اين امت به صلاح نيايد و گمال نپذيرد رو سياه كند» گويد، آنگاه برفتند تا به مسجد بني ذهل رسيدند و ذهل بن حارث را ديدند، وي در مسجد نماز مي‌كرد و نمازش طولاني مي‌شد، وقتي رسيدند كه سوي منزل خويش مي‌رفت بدو حمله بردند كه خونش بريزند گفت: «خدايا از اينان و ظلمشان و جهالتشان به تو شكايت مي‌برم، خدايا من ضعيفم انتقام مرا از آنها بگير» پس به او ضربت زدند تا خونش را بريختند.
گويد: پس از آن برفتند تا از كوفه برون شدند و سوي مردمه روان شدند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3565
ابو بكر بن عياش گويد: نضر بن قعقاع ذهلي كه مادرش ناجيه دختر هاني بن قبيصه بود بدو رسيد و چون شبيب را بديد وحشت كرد و گفت: «اي امير سلام بر تو با رحمت خداي» سويد ميان سخن وي دويد و گفت: «واي تو بگو اي امير مؤمنان» و او گفت: «اي امير مؤمنان» گويد: عاقبت از كوفه برون شدند و راه مردمه گرفتند، حجاج بگفت تا ندا دادند اي سوار خدا برنشين و خوشدل باش، وي بالاي قصر بود، چراغي آنجا بود كه با يكي از غلامان وي بود، نخستين كسي كه سوي وي آمد عثمان بن قطن بود كه غلامانش و گروهي از كسانش با وي بودند، گفت: «من عثمان بن قطنم، به امير خبر دهيد كه من اينجا هستم، دستور خويش را بگويد» گويد: غلام بدو گفت: «به جاي خود باش تا دستور امير بيايد» گويد: مردم از هر سو بيامدند، عثمان شب را با كساني از مردم كه آنجا فراهم آمدند، به سر برد تا صبح شد، آنگاه حجاج بشر بن غالب اسدي را كه از مردم بني والبه بود با دو هزار كس فرستاد، زايدة بن قدامه ثقفي را نيز با دو هزار كس فرستاد، ابو ضريس وابسته بني تميم را با هزار كس از وابستگان فرستاد، عين صاحب حمام اعين وابسته بشر بن مروان را نيز با هزار كس فرستاد.
گويد و چنان شده بود كه عبد الملك بن مروان محمد بن موسي بن طلحه را به سيستان گماشته بود و فرمان خويش را براي او نوشته بود و به حجاج نوشته بود.
«اما بعد، وقتي محمد بن موسي پيش تو آمد دو هزار كس آماده كن و با وي سوي سيستان فرست و در كار فرستادن وي شتاب كن» به محمد بن موسي نيز گفته بود كه با حجاج مكاتبه [1] كند.
گويد: و چون محمد بن موسي بيامد براي آماده شدن كسان معطل ماند نيكخواهانش گفتند: «اي امير زودتر سوي عمل خويش رو كه نمي‌داني كار حجاج
______________________________
[1] كلمه متن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3566
چگونه خواهد بود و چه نظر خواهد داشت» اما محمد بن موسي همچنان بماند تا حادثه شبيب رخ داد، حجاج به وي گفت: «به مقابله شبيب و اين خارجيان مي‌روي و با آنها نبرد مي‌كني سپس سوي عمل خويش مي‌روي.» گويد: حجاج جزو اين سالاران عبد الاعلي پسر عبد الله بن عامر قرشي و زياد ابن عمرو عتكي را نيز فرستاد.
گويد: وقتي شبيب از كوفه برون شد و سوي مردمه رفت، يكي از مردم حضرموت به نام ناجيه پسر مرثد آنجا بود كه عهده‌دار باج عبور بود، وي به حمام رفت، شبيب وارد حمام شد و او را برون كشيد و گردنش را بزد، آنگاه شبيب به مقابله نضر بن قعقاع رفت، وي با حجاج از بصره در آمده بود و چون حجاج منزلها را با شتاب مي‌سپرد وي را پشت سر نهاد. و چون شبيب او را با يارانش بديد بشناخت و گفت: «اي نضر پسر قعقاع، حكميت خاص خداست» گويد: شبيب مي‌خواست اين سخن را به نضر تلقين كند، اما نضر ندانست و گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» گويد: ياران شبيب گفتند: «اي امير مؤمنان گويي مي‌خواهي گفتار خويش را به او تلقين كني.» و به نضر حمله بردند و او را بكشتند.
گويد: سالاران در ناحيه سفلاي فرات فراهم آمدند اما شبيب سمتي را كه جمع اين فرماندهان آنجا بودند رها كرد و راه قادسيه گرفت. حجاج زحر بن قيس را با سپاهي نخبه، يك هزار و هشتصد سوار، فرستاد و بدو گفت: «شبيب را تعقيب كن و هر جا به او رسيدي با وي نبرد كن، مگر اينكه در كار رفتن باشد كه اگر سوي تو باز نگشت يا فرود نيامد و مقابل تو توقف نكرد وي را رها كن، اما اگر بماند از آنجا دور مشو تا با وي نبرد كني» گويد: زحر برفت تا به سليحين رسيد. شبيب از آمدن وي خبر يافت و سوي وي آمد كه تلاقي كردند، زحر عبد الله بن كنار نهدي را كه مردي دلير بود بر پهلوي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3567
راست خويش نهاد، عدي بن عدي كندي شيباني را بر پهلوي چپ خويش نهاد.
شبيب نيز همه سواران خود را يك گروه كرد و صف را بشكافت و آنرا به هم ريخت و به نزد زحر رسيد و او پياده شد و نبرد كرد تا از پاي در آمد و يارانش هزيمت شدند كه پنداشتند زحر را كشته‌اند، اما به هنگام سحر كه سرما در او اثر كرد برخاست و به راه افتاد و وارد دهكده‌اي شد و باقي شب را آنجا به سر برد كه وي را از آنجا سوي كوفه بردند، ده و چند زخم نيزه و شمشير به سر و صورت داشت، چند روز آنجا ببود. آنگاه پيش حجاج رفت كه بر چهره و روي زخمهاي وي پنبه بود.
حجاج او را با خويشتن بر تخت نشانيد و به كساني كه اطراف وي بودند گفت: «هر كه مي‌خواهد يكي از اهل بهشت را بنگرد كه ميان كسان راه مي‌رود اما شهيد است به اين نگاه كند.» گويد: ياران شبيب كه پنداشتند زحر بن قيس را كشته‌اند، بدو گفتند: «يك سپاهشان را هزيمت كرديم و يكي از اميران بزرگشان را كشتيم، اكنون آسوده خاطر برويم.» شبيب گفت: «كشتن اين مرد و هزيمت كردن اين سپاه، اميران و سپاههايي را كه از پي شما فرستاده‌اند به ترس انداخته بياييد سوي آنها رويم كه به خدا اگر آنها را كشتيم ان شاء الله مانعي در راه وصول به حجاج و گرفتن كوفه نيست.» گفتند: «ما مطيع و تابع راي تو هستيم و در اختيار توايم» گويد: پس آنها را با شتاب ببرد تا به نجران رسيد، نجران كوفه كه در ناحيه عين التمر بود، آنگاه در باره جمع قوم خبر جست گفتند كه در رود بار ناحيه سفلاي فرات در بهفتاد پايين بيست و چهار فرسخي كوفه فراهم آمده‌اند.
گويد: حجاج از حركت شبيب به جانب آنها خبر يافت و عبد الرحمن بن- غرق وابسته ابن عقيل را كه مورد حرمت وي بود روانه كرد و گفت: «پيش اين جماعت، يعني جماعت اميران برو و خبرشان بده كه از دين گشتگان سوي آنها مي‌روند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3568
و بگو اگر به جنگ پرداختند، امير جماعت زايدة بن قدامه است.» گويد: ابن غرق پيش آنها رفت و قضيه را با آنها گفت و بازگشت.
عبد الرحمن بن جندب گويد: وقتي شبيب به نزد ما رسيد هفت امير داشتيم كه زايدة بن قدامه امير جمع بود، هر يك از اميران ياران خويش را جداگانه آرايش داده بودند: زياد بن عمرو عتكي بر پهلوي راست ما بود بشر بن غالب اسدي بر پهلوي چپ ما بود، هر يك از اميران با ياران خويش ايستاده بودند.
شبيب بيامد تا بر تپه‌اي بايستاد و از بالا به مردم نگريست، وي بر اسبي تيره رنگ و پيشاني سپيد بود، آرايش سپاه را بديد، آنگاه سوي ياران خويش بازگشت و با سه گروه سوار بيامد و چون به كسان نزديك شد يك گروه سوار كه سويد بن سليم همراه آن بود برفت و مقابل پهلوي راست ما بايستاد، گروه سواري كه مصاد برادر شبيب با آن بود برفت و مقابل پهلوي چپ ما بايستاد. شبيب با يك گروه سوار بيامد و مقابل قلب بايستاد.
گويد: زايدة بن قدامه روان شد و از پهلوي راست تا پهلوي چپ ميان مردم بگشت و آنها را ترغيب مي‌كرد و مي‌گفت: «اي بندگان خدا شما گروه بيشتريد و پاكانيد و گروه اندك خبيثان مقابل شما آمده‌اند، خدايم به فدايتان كند، در كار دو حمله يا سه حمله به آنها ثابت قدم باشيد آنگاه فيروزي رخ مي‌دهد و حايل و مانعي در مقابل آن نيست. مگر آنها را نمي‌بينيد، به خدا دويست كس نيستند به مقدار خورندگان يك سرند، اينان دزدانند و از دين گشتگان، آمده‌اند خونهاي شما را بريزند و غنيمتتان را بگيرند، نبايد آنها در كار گرفتن غنيمت، از شما در كار محافظت آن نيرومندتر باشند كه آنها اندكند و شما بسيار، آنها از جماعت بريده‌اند و شما به جماعت پيوسته‌ايد، چشمها را فرو نهيد و با نيزه‌ها مقابل آنها رويد و حمله نكنيد تا دستورتان دهم.» آنگاه به جاي خويش باز آمد.
گويد: سويد بن سليم به زياد بن عمرو حمله برد كه صفشان عقب رفت اما زياد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3569
با حدود يك نيمه از ياران خويش ثبات ورزيد. آنگاه سويد اندكي عقب رفت و دو باره حمله برد و لختي با نيزه‌ها بجنگيدند.
فروه بن لقيط گويد: به خدا من آن روز با آنها بودم.
گويد: لختي با نيزه‌ها ضربت زديم كه در مقابل ما ثبات ورزيدند چندان كه پنداشتيم از جاي نخواهند رفت. زياد بن عمرو به سختي نبرد مي‌كرد و بانگ مي‌زد:
«اي سواران من» و با شمشير حمله مي‌برد و سخت مي‌جنگيد. آن روز سويد بن سليم را ديدم كه دليرتر و جنگاورتر مردم عرب بود و كسي مقابل او نمي‌رفت.
گويد: عاقبت اندكي از آنها فاصله گرفتيم و ديديمشان كه به هم مي‌ريختند، ياران شبيب بدو گفتند: «مگر نمي‌بيني كه در هم مي‌ريزند، به آنها حمله كن» گويد: اما شبيب گفت: «بگذاريدشان تا سبك شوند» و اندكي آنها را وا گذاشتند، سپس بار سوم حمله برد كه هزيمت شدند. زياد بن عمرو را ديدم كه با شمشير مي‌زدندش اما هر شمشيري كه به او مي‌خورد وا مي‌خورد و در هم مي‌شكست كه زره داشت. ديدمش كه بيشتر از بيست شمشير به او خورد اما هيچكدام آسيبش نزد، عاقبت هزيمت شد. زخم كوچكي برداشته بود و اين به هنگام شب بود.
گويد: آنگاه به عبد الاعلي پسر عبد الله بن عامر حمله برديم و او را هزيمت كرديم، با ما نبرد چنداني نكرد، لختي بجنگيد و شنيدم كه زخمي شده آنگاه به زياد ابن عمرو پيوست و به فرار برفتند و ما در سمت مغرب پيش محمد بن موسي رسيديم كه با ما سخت بجنگيد و ثبات ورزيد.
 
عبد الرحمن بن جندب و فروة بن لقيط گويند: مصاد برادر شبيب به بشر بن غالب كه بر پهلوي چپ بود حمله برد كه سخت بكوشيد و بزرگي نمود و ثبات ورزيد پياده شد و كساني از مردم صبور در حدود پنجاه كس با وي پياده شدند و با شمشيرهاي خويش ضربت زدند تا همگي كشته شدند. عروة بن ناجذ ازدي با آنها بود و مادرش زراره نيز بود كه در ميان ازديان تولد يافته بود و پسرانش به نام وي شهره
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3570
شده بودند.
و چون بشر را بكشتند و يارانش هزيمت شدند به ابو ضريس وابسته بني تميم كه جانشين بشر بن غالب بود حمله بردند و او را هزيمت كردند كه تا محل اعين رسيد و آنجا به او و اعين حمله بردند و هر دو را هزيمت كردند و تا به نزد زايدة بن قدامه پيش راندند و چون پيش زايده رسيدند وي پياده شد و بانگ زد كه اي مسلمانان، زمين، زمين، سوي من آييد، سوي من آييد، مبادا آنها بر كفرشان از شما بر ايمانتان ثابت‌قدم‌تر باشند.
گويد: زايده همه شب با آنها بجنگيد تا سحر شد آنگاه شبيب با گروهي از ياران خويش بدو حمله برد و او و يارانش را بكشت كه پيكرهاشان به دور وي افتاده بود.
عبد الرحمان بن جندب گويد: آن شب شنيدم كه زايدة بن قدامه بانگ برداشته بود و مي‌گفت: «اي مردم! صبوري كنيد و ثبات ورزيد. شما كه ايمان داريد، اگر خدا را ياري كنيد ياريتان كند و قدمهايتان را ثبات دهد» [1] و همچنان با آنها نبرد كرد و پيش رفت و روي نگردانيد تا كشته شد.
فروة بن لقيط گويد: ابو الصقر شيباني مي‌گفت كه زايدة بن قدامه را او كشته بود اما ديگري نيز به نام فضل پسر عامر با وي در اين باب سخن داشت.
گويد: وقتي شبيب زائدة بن قدامه را بكشت ابو الضريس واعين به قصري بزرگ در آمدند شبيب به ياران خويش گفت: «شمشير از كسان بر داريد و آنها را به بيعت بخوانيد» هنگام سپيده دم بود كه آنها را به بيعت خواندند.
عبد الرحمان بن جندب گويد: من جزو كساني بودم كه پيش وي رفتند و بيعت كردند، توقف كرده بود، بر اسبي بود و سوارانش در اطراف او توقف كرده بود، هر كه مي‌آمد با او بيعت كند شمشيرش را از دوشش بر مي‌داشتند و سلاحش
______________________________
[1] يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ. محمد آيه 7
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3571
را مي‌گرفتند، آنگاه به شبيب نزديك مي‌شد و به عنوان امارت مؤمنان بدو سلام مي‌گفت آنگاه رها مي‌شد.
گويد: چنين بوديم تا وقتي سپيده دميد، محمد بن موسي در اقصاي اردوگاه بود و گروهي از يارانش نيز با وي بودند و چون سپيده دميد اذانگوي خويش را بگفت تا اذان گويد و چون شبيب اذان را شنيد گفت: «اين چيست؟» گفتند: «اين محمد بن موسي بن طلحه است كه از جا نرفته» گفت: «مي‌دانستم كه حمق و گردنفرازي وي به اين كار وادارش مي‌كند، اينان را از ما دور كنيد كه فرود آييم و نماز كنيم» گويد: فرود آمد و اذان گفت، آنگاه پيش ايستاد و با ياران خويش نماز كرد و اين دو آيه را خواند:
«وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ» [1] و «أَ رَأَيْتَ الَّذِي يُكَذِّبُ بِالدِّينِ» [2] يعني: واي بر عيبجوي طعنه زن. مگر آنكه را كه تكذيب روز جزا مي‌كند نديدي؟ پس از آن سلام نماز بگفت، آنگاه سوار شدند و به آنها حمله برد كه گروهي از ياران محمد هزيمت شدند و گروهي ديگر به جاي ماندند.
فروه گويد: هرگز فراموش نمي‌كنم كه وقتي بدو تاختيم با شمشير خويش جنگ مي‌كرد و اين آيات را مي‌خواند:
«الم أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ. وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ [3]» يعني: الف. لام. ميم. مگر اين مردم پنداشته‌اند (به محض) اينكه گويند ايمان داريم رها شوند و امتحان نشوند. كساني را كه پيش از ايشان بودند امتحان كرديم
______________________________
[1] همزه آيه 1
[2] ماعون آيه 1
[3] عنكبوت آيه 1 و 2
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3572
تا خدا كساني را كه راست گفتند معلوم كند و دروغگويان را نيز معلوم كند.
گويد: و همچنان ضربت زد تا كشته شد.
گويد: شنيدم كه يارانم مي‌گفتند شبيب بود كه او را كشته بود. پس از آن ما فرود آمديم و هر چه را كه در اردوگاه بود بگرفتيم و آنها كه با شبيب بيعت كرده بودند فراري شدند و هيچكس از آنها به جاي نماند.
درباره كار محمد بن موسي روايتي جز آنچه آوردم گفته‌اند از جمله اين كه عبد الملك بن مروان محمد بن موسي را ولايت سيستان داده بود و حجاج بدو نوشت:
«تو عامل هر ولايتي كه از آنجا عبور مي‌كني، اينك شبيب در راه تو است» و محمد راه سوي وي بگردانيد. شبيب كس پيش او فرستاد كه فريبت داده‌اند و حجاج ترا سپر بلاي خويش كرده، تو همسايه‌اي و حقي داري به طرف كاري كه دستورت داده‌اند برو و من تعهد مي‌كنم كه آزارت نكنم.
گويد: اما محمد به نبرد وي اصرار داشت. شبيب با وي مقابل شد و باز كس فرستاد اما او به نبرد اصرار داشت و هماورد خواست كه بطين و سپس قعنب آنگاه سويد به هماوردي وي رفتند اما هماوردي جز شبيب نخواست.
به شبيب گفتند: «ترا مي‌خواهد و به ما بي اعتناست» گفت: «چه مي‌انديشيد، اشراف چنينند» گويد: آنگاه شبيب به هماوردي وي آمد، گفت: «ترا به خدا خودت را به كشتن مده كه حق همسايگي داري» گويد: اما محمد به نبرد وي اصرار داشت و شبيب بدو حمله برد و با عصاي آهنيني 247) (248 كه دوازده رطل شامي بود بدو زد و خودش را با سرش در هم شكست كه بيفتاد، آنگاه وي را كفن كرد و به گور كرد و آنچه را از اردوي وي به غنيمت گرفته بودند بخريد و پيش كسانش فرستاد و از ياران خويش عذر خواست و گفت: «وي در كوفه همسايه من بود و حق دارم آنچه را به غنيمت گرفته‌ام به بيدينان هبه كنم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3573
ابو عبيده گويد: محمد بن موسي با عمرو بن عبيد اللَّه در فارس بود و با وي در نبرد ابي فديك حضور داشت و بر پهلوي چپ سپاه وي بود و به دليري و جنگاوري شهره بود. عمرو بن عبيد اللَّه دختر خويش ام عثمان را بدو داد، خواهر وي زن عبد الملك بن مروان بود كه وي را ولايتدار سيستان كرد، از كوفه گذشت كه حجاج آنجا بود به حجاج گفتند: «اگر اين با دليري و خويشاوندي‌اي كه با عبد الملك دارد به سيستان رود و يكي از كساني كه به تعقيب اويي بدو پناه برد او را از تو بدارد.» حجاج گفت: «تدبير چيست؟» گفتند: «پيش او روي و سلام گويي و از دليري و جنگاوري وي سخن آري و گويي كه شبيب در راه اوست و ترا خسته كرده و اميد داري كه خدا ترا به دست محمد از او آسوده كند و شهرت و افتخار آن نصيب وي شود.» گويد: حجاج چنان كرد و محمد بن موسي سوي شبيب رفت كه به نبرد وي آمد. شبيب بدو گفت: «من خدعه حجاج را دانستم كه ترا فريب داد و سپر بلاي خويش كرد. چنين دانم كه ياران وي به هنگام خطر ترا رها كنند كه مانند يارانت از پا در آيي، از من بشنو و دنبال كارت برو كه دريغم آيد كشته شوي» گويد: اما محمد بن موسي نپذيرفت و شبيب با وي هماوردي كرد و خونش بريخت.
عبد الرحمان گويد: ابو برده پسر ابو موسي اشعري از جمله كساني بود كه آن شب با شبيب بيعت كرد و چون بيعت كرد شبيب بدو گفت: «تو ابو برده نيستي؟» گفت: «چرا» شبيب به ياران خويش گفت: «اي دوستان من، پدر اين يكي از حكمان بود.» گفتند: «پس چرا اين را نكشيم؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3574
گفت: «اين به سبب كاري كه پدرش كرده گناهي ندارد» گفتند: «بله» گويد: صبحگاهان شبيب سوي قصري آمد كه ابو ضريس و اعين آنجا بودند كه تير به او انداختند و حصاري شدند، آن روز شبيب آنجا ببود آنگاه برفت.
گويد: ياران شبيب بدو گفتند: «مقابل كوفه كسي نيست كه مانع ما شود» و او نيك نگريست و ياران خويش را ديد كه زخمي شده بودند و به آنها گفت: «بيش از آنچه كرده‌ايد تكليفي نداريد» و آنها را از راه نفر و صراة و بغداد ببرد تا به خانيجار رسيد و آنجا مقيم شد» گويد: وقتي حجاج خبر يافت كه شبيب راه نفر گرفته پنداشت كه آهنگ مداين دارد كه دروازه كوفه بود و هر كه مداين را مي‌گرفت بيشتر سرزمين كوفه به دست وي بود و اين، حجاج را به وحشت انداخت و كس فرستاد و عثمان بن قطن را پيش خواند و سوي مداين فرستاد و منبر و نماز و كمكهاي جوخي و خراج استان [1] را بدو سپرد.
گويد: عثمان با شتاب روان شد و به مداين رفت. حجاج عبيد اللَّه بن ابي عصيفير را از آنجا برداشت، جزل چند ماهي آنجا بود و زخمهاي خويش را مداوا مي‌كرد. ابن ابي عصيفير به عيادت او مي‌رفت و حرمت مي‌كرد.
گويد: و چون عثمان بن قطن به مداين آمد به عيادت جزل نرفت و بدو نپرداخت و لطفي نكرد. جزل گفت: «خدايا بخشش و كرم و بزرگواري ابن ابي عصيفير را بيفزاي و تنگ چشمي و بخل عثمان بن قطن را نيز فزون كن» گويد: آنگاه حجاج، عبد الرحمان بن محمد بن اشعث را پيش خواند و بدو گفت: «كسان را برگزين و به تعقيب اين دشمن برو» بدو گفت: شش هزار كس برگزيند و او سواران و سران قوم را برگزيد و شش هزار كس از قوم خويش، كنده، و از مردم حضرموت بيرون زد. حجاج گفت در كار
______________________________
[1] كلمه متن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3575
اردو زدن شتاب كند و او در دير عبد الرحمان اردو زد، چون حجاج مي‌خواست آنها را روان كند چنين نوشت:
«اما بعد، شما عادت زبونان گرفته‌ايد و به روز نبرد پشت به «دشمن كرده‌ايد و اين رسم كافران است. بارها و بارها از شما در گذشته‌ام «اما به راستي قسم ياد مي‌كنم كه اگر اين كار را تكرار كنيد، چنان «عقوبتتان كنم كه از اين دشمني كه از آن به دل دشتها و دره‌ها مي‌گريزيد «و در فرو رفتگي رودها و پناهگاه كوهها نهان مي‌شويد، سخت‌تر باشد «هر كه به جان خويش علاقه دارد بترسد و مايه زحمت خويش نشود كه «هر كه اخطار كرد عذر از ميانه برداشت، اگر زنده‌اي را بانگ زني «بشنود اما كسي را كه بانگ مي‌زني زنده نيست و سلام بر شما» گويد: پس عبد الرحمان با كسان روان شد و چون به مداين رسيد يك روز و شب آنجا بماند و يارانش بايسته‌هاي خويش را خريدند، آنگاه ميان كسان بانگ حركت زد كه حركت كردند و به راه افتادند.
گويد: عبد الرحمان پيش عثمان بن قطن رفت، پس از آن پيش جزل رفت و از زخمهاي وي پرسيد و لختي از او پرس و جو كرد و با وي سخن كرد.
جزل بدو گفت: «اي عمو زاده تو به مقابله يكه سواران عرب و جنگ- آزمودگان و اسب‌پروردگان مي‌روي، به خدا گويي از دنده‌هاي اسب خلق شده‌اند، سپس بر پشت آن نشسته‌اند، آنها شيران بيشه‌اند. يك سوارشان دليرتر از صد كس است اگر حمله نكني حمله كند، اگر از او دور شوند پيش آيد، من با آنها نبرد كرده‌ام و آنها را آزموده‌ام، وقتي در صحراي باز با آنها روبرو شده‌ام به من آسيب زده‌اند و به من برتري داشته‌اند و چون خندق زده‌ام و در تنگنايي با آنها نبرد كرده‌ام توفيقي داشته‌ام و ظفر يافته‌ام. تا آنجا كه تواني بي آرايش و بيرون خندق با آنها مقابله مكن»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3576
گويد: سپس با جزل وداع كرد كه بدو گفت: «اينك فسيفساء اسب مرا ببر كه اسبي از آن پيشي نمي‌گيرد.» پس عبد الرحمان اسب را گرفت و با كسان سوي شبيب رفت و چون نزديك وي رسيد شبيب راه دقوقا و شهر رور گرفت عبد الرحمان از پي وي برفت و چون به سر حد رسيد بماند و گفت: «او به سرزمين موصل است بايد از ولايت خويش دفاع كنند يا وي را رها كنند» گويد: اما حجاج بن يوسف بدو نوشت:
«اما بعد، شبيب را تعقيب كن و هر كجا رفت به دنبالش برو تا به «او برسي و خونش را بريزي يا از آنجا براني، كه حكومت، حكومت «امير مؤمنان است و سپاه سپاه اوست و السلام» گويد: وقتي عبد الرحمان نامه حجاج را خواند از پي شبيب روان شد شبيب بجا مي‌ماند و چون عبد الرحمان به وي نزديك مي‌شد شبيخون مي‌آورد اما مي‌ديد كه به دور خويش خندق زده و احتياط بداشته و مي‌رفت و او را وا مي‌گذاشت. عبد الرحمان از پي او روان مي‌شد، و چون خبر مي‌يافت كه عبد الرحمان حركت كرده و پيش مي‌رود با سواران رو سوي وي مي‌كرد و چون نزديك مي‌رسيد مي‌ديد سواران و پيادگان را به صف كرده و تيراندازان را پيش انداخته و از غافلگيري و خلل به دور است، پس مي‌رفت و او را وا مي‌گذاشت.
گويد: و چون شبيب ديد كه عبد الرحمان را غافلگير نمي‌كند و به او دست نمي‌يابد، وقتي عبد الرحمان با سپاه نزديك او مي‌رسيد حركت مي‌كرد و ده تا بيست فرسخ مي‌رفت آنگاه در زميني سنگلاخ و باير جاي مي‌گرفت و مي‌ماند تا عبد الرحمان برسد و چون نزديك شبيب مي‌رسيد وي حركت مي‌كرد و ده يا بيست فرسخ مي‌رفت و باز در محلي سنگلاخ و سخت فرود مي‌آمد و مي‌ماند تا عبد الرحمان نزديك شود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3577
عبد الرحمان بن جندب گويد: شبيب اين سپاه را به مشقت انداخت و سختي داد و اسبانشان را فرسوده و بي پا كرد كه محنتهاي گوناگون از او ديدند عبد الرحمان همچنان در تعقيب وي بود تا از خانقين عبور كرد، آنگاه از جلولا گذشت و به تامرا رسيد، سپس برفت تا در يكي از دهكده‌هاي موصل فرود آمد به نام «بت» كه سرحد ولايت بود و ميان آنجا تا سرزمين كوفه رودي به نام «حولايا» فاصله بود.
گويد: عبد الرحمان بيامد و در رود حولايا و راذان بالا به سرزمين جوخي جاي گرفت، در فرو رفتگيهاي رود فرود آمد و آنجا را پسنديد كه همانند خندق و حصار بود.
گويد: شبيب كس پيش عبد الرحمان فرستاد كه اين روزها روزهاي عيد ما و شماست، اگر خواهيد متاركه كنيد تا اين روزها را بگذرانيم.
عبد الرحمان گفت: «بله»، كه چيزي را بيشتر از طفره و متاركه خوش نداشت.
گويد: عثمان بن قطن به حجاج نوشت:
«اما بعد، امير را كه خدايش قرين صلاح بدارد خبر مي‌دهم كه عبد الرحمان همه جوخي را يك خندق كرده و شبيب را رها كرده كه خراج آنجا را بكاهد و مردمش را بخورد و السلام» گويد: حجاج بدو نوشت:
«اما بعد، آنچه را درباره عبد الرحمان ياد كرده بودي فهم كردم «قسم به دينم كه چنان كرده، سوي سپاه رو كه امير آنهايي و شتاب كن «كه با از دين گشتگان مقابل شوي كه خدايت بر آنها ظفر مي‌دهد ان شاء اللَّه «و السلام» گويد: حجاج مطرف بن مغيرة بن شعبه را سوي مداين فرستاد و عثمان حركت كرد و پيش عبد الرحمان و مردم كوفه رفت كه بر رود حولايا نزديك بت اردو زده
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3578
بودند، شب سه شنبه روز ترويه بود، عثمان بر استري بود و مردم را ندا داد كه اي مردم براي مقابله دشمن حركت كنيد.
گويد: مردم به طرف او دويدند و گفتند: «ترا به خدا اينك شب است و كسان آماده جنگ نيستند، امشب را به سر كن، سپس مردم را با آرايش همراه ببر.» اما عثمان مي‌گفت: «بايد با آنها نبرد كنم كه فرصت از آن ما خواهد بود يا از آن آنها» عبد الرحمان بيامد و عنان مركب او را گرفت و قسمش داد كه پياده شود.
عقيل بن شداد سلولي گفت: «نبرد با آنها را كه اكنون آهنگ آن داري فردا مي‌كني، كه فردا براي تو و سپاه بهتر است، اينك وقت با دو غبار است و شب آمده، فرود آي و صبحگاهان ما را سوي آنها ببر» گويد: عثمان فرود آمد و باد بر او وزيد و از غبار به زحمت افتاد، عامل خراج، بوميان را پيش خواند كه سرا پرده‌اي براي وي به پا كردند كه شب را در آن به سر برد.
گويد: صبحگاه روز چهار شنبه مردم بت پيش شبيب رفتند كه در دير آنها جاي گرفته بود و گفتند: «خدايت قرين صلاح بدارد تو بر ضعيفان و سرانه‌پردازان رحم مي‌كني و كساني كه بر آنها تسلط داري با تو سخن مي‌كنند و از گرفتاري‌هاي خود شكايت پيش تو مي‌آرند و در كارشان مي‌نگري و زحمت از آنها باز مي‌داري اما اين قوم جبارانند و سخن نمي‌شنوند و عذر نمي‌پذيرند، به خدا اگر خبردار شوند كه تو در دير ما جاي داري وقتي بروي بي گفتگو ما را مي‌كشند، اگر خواهي بر كنار دهكده جاي گير كه بر ضد ما دستاويز نداشته باشند.» شبيب گفت: «چنين مي‌كنم» آنگاه برون شد و كنار دهكده جاي گرفت.
گويد: عثمان همه شب قوم را ترغيب مي‌كرد و چون صبح بر آمد و اين به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3579
روز چهارشنبه بود، با كسان برون شد، بادي سخت به روي آنها وزيد و غبار برخاست و كسان بانگ بر آوردند كه ترا به خدا در چنين روزي ما را برون مبر كه باد رو به روي ماست و آن روز به جاي ماند.
گويد: شبيب مي‌خواست با آنها نبرد كند و يارانش بيامدند و چون ديد كه آن قوم نيامدند به جاي ماند. و چون شب پنجشنبه در آمد، عثمان برون شد و كسان را به ترتيب چهار ناحيه كوفه آرايش داد و مردم هر ناحيه را به يك طرف اردوگاه جاي داد و به آنها گفت: «با همين آرايش حركت كنيد.» از آنها پرسيد: «بر پهلوي راستتان كي بود؟» گفتند: «خالد بن نهيك بن قيس كندي. بر پهلوي چپ ما نيز عقيل بن شداد سلولي بود» گويد: پس عثمان آنها را خواست و گفت: «به جايي كه بوده‌ايد بايستيد كه من شما را بر پهلوها گماشتم، ثبات ورزيد و پراكنده مشويد، به خدا من از جاي نمي‌روم تا نخل‌هاي راذان از ريشه بر آيد» گفتند: «قسم به خدايي كه جز او خدايي نيست ما نيز فرار نمي‌كنيم تا ظفر يابيم يا كشته شويم» گفت: «خدايتان پاداش نيك دهد» گويد: آنگاه ببود تا با كسان نماز صبح بكرد، آنگاه حركت كرد، مردم تميم و همدان را در سمت رود حولايا نهاد كه پهلوي چپ بود. مردم كنده و ربيعه و مذحج و اسد را بر پهلوي چپ نهاد و خود او پياده شد و با پيادگان به راه افتاد.
گويد: شبيب نيز حركت كرد، آن روز با يكصد و هشتاد و يك كس بود، از رود گذشت و به طرف آنها آمد، وي بر پهلوي راست ياران خويش بود سويد بن سليم را بر پهلوي چپ نهاده بود. مصاد بن يزيد برادر خويش را بر قلب نهاده بود.
آنگاه حمله بردند و از همديگر پيشي مي‌گرفتند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3580
نضر بن صالح گويد: عثمان پيوسته مي‌گفت: «اگر از مردن يا كشته شدن فرار كنيد فرار كردن سودتان ندهد كه در اين صورت جز مدت كمي برخوردار نخواهيد شد.» [1] آنها كه دين خود را محافظت مي‌كنند و از غنيمت خويش دفاع مي‌كنند كجا هستند؟» عقيل بن شداد حبشي سلولي گفت: «شايد من يكي از آنها باشم، آنان در جنگ رودبار كشته شدند.» گويد: آنگاه شبيب به ياران خويش گفت: «من از سمت رودخانه به پهلوي چپ آنها حمله مي‌برم و چون پهلوي چپ را هزيمت كردم، پهلودار چپ من به پهلوي راست آنها حمله برد و قلب دار از جاي نرود تا دستور من بيايد.» آنگاه با پهلوي راست ياران خويش از سمت رودخانه بر پهلوي چپ عثمان بن قطن حمله برد كه هزيمت شدند. عقيل بن شداد پياده شد و بجنگيد تا كشته شد.
در آن روز مالك بن عبد اللَّه همداني مرهبي عموي عباس بن عبد اللَّه كشته شد.
گويد: شبيب وارد اردوگاه قوم شد. سويد بن سليم با پهلوي چپ شبيب بر پهلوي راست عثمان حمله برد و آنرا به هزيمت داد. خالد بن نهيك كندي پهلودار راست پياده شد و نبردي سخت كرد شبيب از پشت سر بدو حمله برد، خالد با مردم كنده و ربيعه بود و پهلوي راست سپاه با وي بود، شبيب از او جدا نشد تا با شمشير بزد و او را بكشت.
گويد: عثمان بن قطن با سر دستگان و بزرگان و سواران قوم كه با وي پياده شده بودند سوي قلب خوارج رفت كه برادر شبيب با شصت پياده آنجا بود و چون نزديك آنها رسيد با بزرگان و مردم صبور قوم حمله برد و چندان ضربت زدند كه آنها را پراكنده كردند، شبيب با سواران از پشت سر به آنها حمله برد و ناگهان نيزه ها
______________________________
[1] لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْفِرارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَ إِذاً لا تُمَتَّعُونَ إِلَّا قَلِيلًا- احزاب آيه 16
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3581
در پشتهايشان به كار افتاد كه آنها را به رو مي‌افكند سويد بن سليم نيز با سواران خويش حمله برد، مصاد و يارانش نيز كه شبيب آنها را پياده كرده بود باز آمدند و لختي بجنگيدند، عثمان بن قطن نبردي نكو كرد، آنگاه خوارج حمله آوردند و آنها را در ميان گرفتند. مصاد برادر شبيب به عثمان حمله برد و با شمشير ضربتي بدو زد كه به دور خويش بگشت و گفت: «فرمان خدا نفاذ يافت.»، آنگاه خوارج او را بكشتند.
گويد: ابرد بن ربيعه كندي نيز آن روز كشته شد، وي بر تپه‌اي بود، سلاح خويش را به طرف غلامش افكند و اسب خويش را بدو داد و بجنگيد تا كشته شد، عبد الرحمان از پاي در آمد، ابن ابي سبره جعفي كه بر استري بود، او را بديد و گفت: «برنشين.» عبد الرحمان گفت: «كي پشت سر مي‌نشيند؟» ا بن ابي سبره گفت: «سبحان اللَّه، تو اميري و جلو مي‌نشيني.» گويد: عبد الرحمان بر نشست و به ا بن ابي سبره گفت: «به مردم بانگ بزن كه سوي دير ابو مريم روند.»، كه او بانگ زد و به راه افتادند.
گويد: واصل بن حارث سكوني اسب عبد الرحمان را كه جزل بدو داده بود بديد كه در اردوگاه مي‌دويد و يكي از ياران شبيب آنرا بگرفت و پنداشت عبد الرحمان هلاك شده و او را در ميان كشتگان مي‌جست اما نيافت و چون پرسش كرد گفتند: «يكي را ديديم كه از مركب خويش پياده شد و او را برداشت، خود او بود، هميندم از اين راه رفت.» گويد: واصل بن حارث بر يابوي خويش به دنبال وي رفت، غلام واصل نيز با وي بود كه بر استري نشسته بود، و چون نزديك آنها رسيدند محمد بن ابي سبره به عبد الرحمان گفت: «به خدا دو سوار به ما رسيدند.» عبد الرحمان گفت: «مگر دو كس بيشترند؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3582
گفت: «نه؟» گفت: «دو كس از دو كس وانماند.» گويد: و همچنان با ا بن ابي سبره سخن مي‌كرد كه گويي به آنها اعتنا نداشت تا آن دو كس رسيدند، ا بن ابي سبره گفت: «خدايت قرين رحمت بدارد، آن دو كس به ما رسيدند.» عبد الرحمان گفت: «پياده شويم.» گويد: پياده شدند و شمشيرها را كشيدند و سوي آنها رفتند، و چون واصل آنها را بديد بشناختشان و گفت: «شما آنجا كه بايد پياده مي‌شديد نشديد اينجا پياده مي‌شويد.»، آنگاه عمامه از چهره پس زد كه او را بشناختند و خوش آمد گفتند.
واصل به ا بن اشعث گفت: «وقتي اسب تو را ديدم كه در اردوگاه مي‌دويد پنداشتم پياده مانده‌اي و يابويم را آوردم كه سوار شوي، پس عبد الرحمان استر ابن ابي سبره را بدو داد و بر يابو نشست و برفت تا به دير اليعار رسيد.
گويد: شبيب به ياران خويش بگفت تا شمشير از كسان بداشتند و آنها را به بيعت خواند و كساني از پيادگان كه به جاي مانده بودند بيامدند و با وي بيعت كردند.
ابو صقر محلمي بدو گفت: «در دل رود هفت كس از كوفيان را كشتم كه آخرين آنها يكي بود كه در جامه‌ام آويخت و بانگ زد و مرا بترسانيد، آنگاه بدو پرداختم و خونش را بريختم.» گويد: از مردم كنده يكصد و بيست كس كشته شده بود و از مردم ديگر يك هزار يا ششصد كس كشته شده بود. آن روز بيشتر سر دستگان كشته شده بودند.
ابو مخنف گويد: قدامة بن حازم خثعمي به من مي‌گفت كه آن روز جمعي از مردم خثعم كشته شده بودند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3583
گويد: عبد الرحمان آن شب را در دير اليعار به سر كرد، دو سوار سوي وي آمدند و بالاي خانه پيش وي رفتند، يكي نيز نزديك آنها ايستاد. يكي از سواران مدتي دراز با عبد الرحمان خلوت كرد و آهسته سخن مي‌كرد، آنگاه وي و يارانش پايين آمدند، مردم مي‌گفتند: «وي شبيب بود كه به وي نامه نوشته بود.» گويد: پس از آن عبد الرحمان در آخر شب حركت كرد و برفت تا به دير ابو مريم رسيد و ديد كه محمد بن عبد الرحمان بن ابي سبره براي سواران توده‌هاي جو و علف روي هم انباشته بود كه گويي قصرها بود و چندان شتر كه خواسته بودند براي آنها كشته بود كه بخوردند و اسبان خويش را علوفه دادند.
گويد: مردم پيش عبد الرحمان فراهم آمدند و گفتند: «اگر شبيب بداند كه اينجا مانده‌اي بيايد و غنيمت او شوي، مردم برفته‌اند و پراكنده شده‌اند و نيكانشان كشته شده‌اند تو نيز سوي كوفه رو.» عبد الرحمان سوي كوفه حركت كرد مردم نيز بازگشتند. عبد الرحمان در كوفه از حجاج نهان بود تا وقتي كه امان گرفت.
در اين سال عبد الملك بن مروان بگفت تا دينار و درهم سكه زدند.
ابي الزياد گويد: عبد الملك در اين سال درهم و دينار سكه زد و نخستين كس بود كه كار سكه زدن را انجام داد.
ابو هلال به نقل از پدرش گويد: مثقال‌هاي جاهليت كه عبد الملك بر اساس آن سكه زد بيست و دو قيراط بود يك حبه كم، و ده دينار، هفت مثقال جاهليت بود.
هلال بن اسامه گويد: از سعيد بن مسيب پرسيدم: بر چه مقدار دينار زكات واجب مي‌شود؟
گفت: «از هر بيست مثقال شامي نيم مثقال.» گفتم: «تفاوت شامي با مصري چيست؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3584
گفت: «شامي همانست كه دينار را بر اساس آن سكه مي‌زدند كه بيست و دو قيراط يك حبه كم بود.» سعيد گويد: آنرا مي‌شناختم، مقداري دينار به دمشق فرستادم كه بر همين اساس سكه زدند.
در همين سال يحيي بن حكم پيش عبد الملك بن مروان رفت و در ماه رجب ابان بن عثمان، ولايتدار مدينه شد.
در همين سال ابان بن نوفل، از مردم بني عامر بن لوي، به كار قضا گماشته شد.
در همين سال مروان بن محمد بن مروان تولد يافت.
در اين سال ابان بن عثمان كه امير مدينه بود سالار حج شد.
در اين سال عامل كوفه و بصره حجاج بن يوسف بود، عامل خراسان امية ا بن عبد اللَّه بن خالد بود، قضاي كوفه با شريح بود و قضاي بصره با زرارة بن اعين.
 
آنگاه سال هفتاد و هفتم در آمد
 
اشاره
 
در اين سال شبيب، عتاب بن ورقا رياحي و زهرة بن حويه را كشت.
 
سخن از سبب كشته شدن عتاب بن ورقا و زهرة بن حويه‌
 
سبب آن، بطوري كه در روايت عبد الرحمان بن جندب و فروة بن لقيط آمده چنان بود كه وقتي شبيب سپاهي را كه حجاج به سالاري عبد الرحمان بن محمد بن اشعث به مقابله وي فرستاده بود، هزيمت كرد، و عثمان بن قطن را بكشت و اين در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3585
تابستان بود و گرماي سخت، گرما بر او و يارانش سخت شد و سوي ولايت بهراذان رفت و سه ماه تابستان را آنجا به سر كرد و بسيار كس از آنها كه دنيا مي‌خواستند سوي وي آمدند و بدو پيوستند، و نيز بسياري از آنها كه حجاج به سبب مال يا مظلمه‌اي در طلبشان بود. از جمله يكي از مردم قبيله بود به نام حر پسر عبد اللَّه بن عوف كه دو تن از دهقانان نهر درقيط با وي بد كرده بودند و سخت گرفته بودند كه بدانها حمله برد و خونشان را بريخت و به شبيب پيوست و در بهراذان با وي بود و در همه جنگهاي وي تا وقتي كه كشته شد حضور داشت.
گويند: وقتي حجاج همه كساني را كه به فرار از تعهدي يا مظلمه‌اي پيش شبيب رفته بودند امان داد و اين از پس جنگ شوره‌زار بود. حر نيز جزو كسان ديگر سوي وي رفت. كسان آن دو دهقان به دادخواهي از او پيش حجاج آمدند، وقتي او را پيش حجاج مي‌آوردند وصيت كرد كه از جان خويش نوميد بود، حجاج بدو گفت: «اي دشمن خداي دو كس از خراجگزاران را كشتي؟» گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد، بدتر از اين نيز بود.» گفت: «چه بود؟» گفت: «برون شدن از اطاعت و بريدن از جماعت، اما تو همه كساني را كه سوي تو آمدند امان دادي و اينك امان نامه تو و مكتوبي كه براي من نوشته‌اي.» حجاج گفت: «نزديك خطر بودي. بله چنين كرده‌ام.» و آزادش كرد.
گويند: وقتي گرما برفت شبيب با حدود هشتصد كس از بهراذان حركت كرد و سوي مداين رفت كه مطرف بن مغيرة بن شعبه عامل آنجا بود و چون به پلهاي حذيفة بن يمان رسيد ماذرواسب بزرگ بابل مهروذ به حجاج نوشت:
«اما بعد، امير را كه خدايش قرين صلاح بدارد خبر مي‌دهم كه شبيب بيامده و به نزد پلهاي حذيفه جاي گرفته و ندانم آهنگ كجا دارد.» گويند: «و چون حجاج نامه وي را بخواند ميان مردم به سخن ايستاد و حمد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3586
خداي گفت و ثناي او كرد و سپس گفت:
«اي مردم به خدا يا براي دفاع از ولايت و غنيمت خويش نبرد كنيد يا به طلب كساني مي‌فرستم كه در سختي و خشم مطيع‌تر و شنواتر از شما باشند و با دشمنان نبرد كنند و غنيمتتان را بخورند.» گويد: كسان از هر سو به پا خاستند و گفتند: «ما با آنها نبرد مي‌كنيم و امير را خشنود مي‌كنيم، امير ما را سوي آنها فرستد كه مايه خرسندي وي خواهيم شد.» گويند: زهرة بن حويه نيز كه پيري فرتوت بود و تاب ايستادن نداشت مگر آنكه دستش را بگيرند به پا خاست و گفت: «خداي امير را قرين صلاح بدارد، تو مردم را پاره پاره سوي آنها مي‌فرستي، يكباره همه مردم را روانه كن و يكي ثابت قدم و دلير و جنگ آزموده را بفرست كه فرار را زشت داند و ثبات را مايه فخر و بزرگي.» حجاج گفت: «تو چناني، حركت كن.» گفت: «خداي امير را قرين صلاح بدارد، براي سالاري كسان يكي بايد كه نيزه و زره بردارد و شمشير بجنباند و بر پشت اسب نشيند و من تاب چيزي از اين كارها را ندارم كه ديده‌ام ضعيف است و فرسوده‌ام، مرا با كسان همراه سالار قوم بفرست كه بر مركب توانم نشست و با امير در اردوگاه باشم و راي خويش را با وي بگويم.» حجاج گفت: «خدايت از جانب اسلام و مسلمانان نخستين، پاداش نيك دهاد و نيز از جانب اسلام به دوران اخير پاداش نيك دهاد كه نيك خواهي كردي و راستي آوردي، من همه مردم را روانه مي‌كنم، اي مردم حركت كنيد.» گويد: پس مردم برفتند و حركت آغاز كردند و نمي‌دانستند سالارشان كيست.
گويند: حجاج به عبد الملك بن مروان نوشت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3587
«اما بعد، امير مؤمنان را كه خدايش گرامي بدارد خبر مي‌دهم كه شبيب نزديك مداين است و آهنگ كوفه دارد، مردم كوفه در جنگهاي بسيار از نبرد وي ناتوان مانده‌اند كه در همه جا اميرانشان را مي‌كشد و سپاههايشان را مي‌شكند، اگر امير مؤمنان صلاح داند كه مردم شام را سوي من فرستد كه با دشمن مردم كوفه نبرد كنند و ولايتشان را بخورند چنين كند و السلام.» گويد: وقتي نامه حجاج پيش عبد الملك رسيد سفيان بن ابرد را با چهار هزار كس سوي وي فرستاد. حبيب بن عبد الرحمان حكمي را نيز كه از مردم مذحج بود با دو هزار كس فرستاد.
گويد: مردم كوفه نيز براي رفتن سوي شبيب آماده مي‌شدند و نمي‌دانستند سالارشان كيست. مي‌گفتند: «فلان يا فلان را مي‌فرستد.» حجاج كس به طلب عتاب بن ورقا فرستاد كه پيش وي آيد. وي همراه مهلب بوده بود و جزو سپاهي كه بشر بن مروان به سالاري عبد الرحمان بن مخنف به مقابله قطري فرستاده بود سالاري سواران كوفه داشته بود.
عبد الرحمان دو ماه بيشتر سالار سپاه نبود كه حجاج به ولايتداري عراق آمد و عبد الرحمان از پس آمدن وي به ماه رجب و شعبان سالار بود و در آخر رمضان قطري او را بكشت و حجاج عتاب بن ورقا را سالار سپاه كوفه كرد كه سالارشان عبد الرحمان كشته شده بود و بدو دستور داد كه مطيع مهلب باشد و اين بر عتاب گران آمده بود و ميان وي و مهلب كدورت افتاده بود و عتاب به حجاج نوشته بود كه وي را از سالاري سپاه معاف دارد و به نزد خويش برد و چون نامه حجاج بدو رسيد كه بيايد، از اين خرسند شد.
گويند: حجاج بزرگان كوفه و از آن جمله زهرة بن حويه سعدي از طايفه بني اعرج و قبيصة بن والق تغلبي را پيش خواند و گفت: «به نظر شما كي را سالار اين سپاه كنم؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3588
گفتند: «اي امير رأي تو برتر است.» گفت: «كس به طلب عتاب بن ورقا فرستاده‌ام كه امشب يا شب بعد پيش شما مي‌رسد و اوست كه با سپاه حركت مي‌كند.» زهرة بن حويه گفت: «خداي امير را قرين صلاح بدارد كه سنگ سنگ شكن مي‌فرستي؛ به خدا پيش تو باز نمي‌گردد مگر آنكه ظفر يابد، يا كشته شود.» قبيصة بن والق گفت: «من راي خويش را مي‌گويم، اگر خطا باشد از پس كوشش در كار نيكخواهي امير مؤمنان و امير و عامه مسلمانان گفته‌ام و اگر درست باشد خدايم توفيق داده است. ما مي‌گوييم و مردم مي‌گويند كه سپاهي از جانب شام سوي تو روان شده، مردم كوفه هزيمت يافته‌اند و فراري شده‌اند و صبوري را سبك گرفته‌اند و ننگ فرار برايشان آسان شده كه گويي دلهايشان با خودشان نيست و با جمعي ديگر است. اگر صلاح مي‌داني به سپاه شام كه به كمك تو مي‌رسد بگويي احتياط خويش بدارند و به هنگام شب در انتظار شبيخون باشند، چنين كن، كه با مردي تندرو و پر حركت و سفري و رهنورد نبرد مي‌كني. مردم كوفه را براي نبرد وي آماده كرده‌اي اما به آنها چنانكه بايد اعتماد نداري. اين قوم كه از شام سوي تو روانه شده‌اند برادران مردم كوفه‌اند. شبيب چنانست كه اينك به يك سرزمين است و ناگهان به سرزميني ديگر است. بيم دارم به آنها تازد و غافلگير شوند، اگر آنها هلاك شوند ما نيز هلاك شويم و عراق به هلاكت افتد.» حجاج گفت: «آفرين راي نكو آوردي و مشورت نيك دادي.» گويند: آنگاه حجاج عبد الرحمان بن غرق وابسته بني عقيل را سوي سپاه روان شده از شام فرستاد كه برفت و وقتي كه در هيت فرود آمده بودند نامه حجاج را به آنها داد كه چنين بود:
«اما بعد، وقتي مقابل هيت رسيديد راه فرات و انبار را رها كنيد و راه عين- التمر گيريد تا به كوفه رسيد ان شاء اللَّه. احتياط خويش بداريد و با شتاب حركت كنيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3589
و السلام.» گويد: قوم شتابان بيامدند، عتاب بن ورقا نيز همان شب كه حجاج گفته بود مي‌رسد، در رسيد و حجاج بگفت كه با كسان حركت كرد و در حمام اعين اردو زد.
گويد: شبيب بيامد تا به كلواذا رسيد و آنجا از دجله عبور كرد و بيامد تا در شهر بردسير پايين جاي گرفت كه پل دجله ميان وي و مطرف بن مغيره فاصله بود.
و چون شبيب به شهر بردسير فرود آمد مطرف پل را بريد و كس پيش شبيب فرستاد كه كساني از سران اصحاب خويش را پيش من فرست كه با آنها قرآن را مطالعه كنم و در موضوع دعوت تو بنگرم.
گويد: شبيب كساني از سران اصحاب خويش و از جمله قعنب و سويد و محلل را سوي مطرف فرستاد و چون خواستند وارد كشتي شوند، شبيب كس فرستاد كه وارد كشتي نشويد تا فرستاده من از پيش مطرف باز گردد و چون فرستاده بيامد شبيب كس پيش مطرف فرستاد كه به شمار ياران من از ياران خويش پيش من فرست كه به نزد من گروگان باشند تا ياران مرا پس بفرستي.
مطرف بفرستاده او گفت: «تو كه مرا بر ياران خويش امين نداني، پس من چگونه ياران خويش را پيش تو فرستم و ترا بر آنها امين بدانم.» گويند: فرستاده پيش شبيب بازگشت و پيام را با وي بگفت. شبيب بدو پيام داد: «مي‌داني كه ما در كار دين خويش خيانت روا نمي‌داريم، اما شما خيانت مي‌كنيد و آنرا روا مي‌داريد.» گويد: پس مطرف، ربيع بن يزيد اسدي و سليمان بن حذيفه مزني و يزيد بن ابي زياد آزاد شده و سالار كشيك بانان خويش را سوي او فرستاد كه چون پيش شبيب رسيدند ياران خويش را روانه كرد كه پيش مطرف رفتند و چهار روز بماندند كه پيغام‌ها در ميانه بود اما بر چيزي اتفاق نكردند و چون شبيب بدانست كه مطرف
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3590
پيرو او نمي‌شود و به وي نمي‌پيوندد براي حركت سوي عتاب بن ورقا و سوي مردم شام آماده شد.
فروة بن لقيط گويد: شبيب سران اصحاب خويش را پيش خواند و گفت: «اين ثقفي از چهار روز پيش، مرا از نظري كه داشتم بداشت، با خويش گفته بودم با گروهي سوار برون شوم و با اين سپاه كه از شام مي‌آيد مقابل شوم به اين اميد كه غافلگيرشان كنم اگر احتياط نيز بداشته بودند مهم نبود كه دور از اين شهر با آنها مقابل مي‌شدم كه نه اميري همانند حجاج داشتند كه بدو تكيه كنند و نه شهري مانند كوفه كه بدان پناه برند، امروز خبرگيرانم آمدند و خبر آوردند كه نخستين گروه آنها وارد عين التمر شده‌اند، اكنون نزديك كوفه‌اند، خبرگيران من از پيش عتاب ابن ورقا نيز آمده‌اند و گفته‌اند كه وي با جمع مردم كوفه در صراة فرود آمده، بنابر- اين فاصله ما با آنها كم است حركت كنيم و به مقابله عتاب بن ورقا رويم.» گويد: مطرف كه مي‌ترسيد خبر وي و اينكه كس پيش شبيب فرستاده به حجاج رسد سوي جبال رفت و مي‌خواست آنجا بماند و بنگرد كار فيما بين شبيب و عتاب چه مي‌شود.
گويد: «شبيب كس پيش مطرف فرستاد كه اينك كه با من بيعت نكردي منصفانه به تو اعلام جنگ مي‌كنم.» گويد: مطرف به ياران خويش گفت: «برويم كه حجاج به ناچار با ما نبرد مي‌كند، پس وقتي با ما نبرد كند كه نيروي بيشتر داشته باشيم.» پس حركت كرد و به مداين رفت.
گويد: شبيب پل را ببست و برادر خويش مصاد را سوي مداين فرستاد. عتاب سوي وي آمد و در بازار حكمه جاي گرفت و چنان بود كه حجاج، جمع اهل كوفه و جنگ‌آورانشان را با جواناني كه آماده حركت شدند، حركت داده بود.
جنگاوران چهل هزار كس بودند، به جز جوانان. در آن هنگام چهل هزار كس از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3591
جنگاوران و ده هزار كس از جوانان در بازار حكمه پيش عتاب رسيدند كه همگي پنجاه هزار كس بودند.
گويد: حجاج همه قرشيان و مردم خاندانهاي عرب را به راه انداخت.
عبد الرحمن بن جندب گويد: وقتي حجاج كسان را با عتاب به مقابله شبيب مي‌فرستاد او را بر منبر ديدم كه مي‌گفت: «اي مردم كوفه همگي با عتاب بن ورقا حركت كنيد. به هيچكس اجازه نمي‌دهم كه بماند مگر كسي كه او را به كارهاي خويش گماشته باشم، بدانيد كه مجاهد صبور حرمت و برتري دارد و وامانده فراري زبوني و خشونت مي‌بيند. قسم به آن كس كه خدايي جز او نيست اگر در اين نبرد نيز مانند نبرد پيش عمل كنيد با شما خشونت كنم و به سختي مالشتان دهم.» گويد: آنگاه فرود آمد و مردم سوي عتاب كه در بازار حكمه بود روان شدند.
فروة بن لقيط گويد: شبيب در مداين ما را سان ديد، هزار كس بوديم، ميان ما به سخن ايستاد، حمد خدا گفت و ثناي او كرد، سپس گفت: «اي گروه مسلمانان چنان بود كه خداي شما را كه يكصد يا دويست يا كمي بيشتر يا كمتر از اين بوديد ظفر مي‌داد اكنون صدها و صدهاييد، بدانيد كه من نماز ظهر مي‌كنم آنگاه با شما حركت مي‌كنم.» گويد: پس شبيب نماز ظهر بكرد، آنگاه ميان مردم بانگ زدند كه اي سپاه خدا برنشين و خوشدل باش. و ياران وي حركت كردند، اما بنا كردند عقب بمانند و تاخير كنند و چون از ساباط گذشت و با وي فرود آمديم، مدتي دراز براي ما نقل گفت و از ايام خدا سخن آورد و گفت كه به دنيا بي‌رغبت باشيم و به آخرت ترغيبمان كرد. پس از آن مؤذن خويش را بگفت تا اذان گفت، آنگاه پيش ايستاد و با ما نماز پسينگاه كرد، آنگاه حركت كرد و ما را به نزديك عتاب بن ورقا و ياران وي برد و چون آنها را بديد فرود آمد و مؤذن خويش را بگفت كه اذان گفت. آنگاه پيش ايستاد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3592
و با ما نماز مغرب كرد. مؤذن وي سلام بن سيار شيباني بود.
گويد: و چنان بود كه خبرگيران عتاب بن ورقا پيش وي رفته بودند و خبر داده بودند كه شبيب سوي وي مي‌رود و او همه كسان را بياورده بود و آرايش داده بود و چنان بود كه در همان روز اول كه آمده بود خندق زده بود و هر روز چنان وا مي‌نمود كه مي‌خواهد به مقابله شبيب سوي مداين رود و چون خبر به شبيب رسيد گفت: «سوي وي روم خوشتر دارم كه او سوي من آيد» و سوي او رفت.
گويد: و چون عتاب مردم را به صف كرد محمد بن عبد الرحمن را بر پهلوي راست خويش نهاد و بدو گفت: «برادرزاده‌ام تو مردي معتبري، صبوري كن و ثبات بيار.» گفت: «به خدا تا يكي با من ثبات كند نبرد مي‌كنم.» گويد: به قبيصة بن والق نيز كه بر يك سوم بني تغلب بود گفت: «پهلوي چپ را عهده كن» قبيصه گفت: «من پيري فرتوتم، همين مرا بس كه زير پرچم خويش به جاي مانم، نيروي ايستادن از من برفته و ايستادن نتوانم مگر آنكه مرا بردارند، ولي اينك عبيد الله بن حليس و نعيم بن عليم، هردوان تغلبي (كه هر كدامشان بر يك سوم تغلبيان بودند) هر كدامشان را مي‌خواهي بگمار كه هر كدام را بگماري دورانديش و مصمم و لايق است.
گويد: پس عتاب، نعيم بن عليم را بر پهلوي چپ خويش گماشت، حنظلة بن حارث يربوعي را كه پسر عموي عتاب بود و پير خاندان بود بر پيادگان گماشت و آنها را سه صف كرد كه يك صف مردان شمشيردار بودند و يك صف نيزه‌داران و صف ديگر تيراندازان.
گويد: آنگاه عتاب ما بين پهلوي راست تا پهلوي چپ برفت و بر مردم هر پرچم مي‌گذشت و به ترس خداي ترغيبشان مي‌كرد و مي‌گفت: «صبوري كنند» و براي آنها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3593
نقل مي‌گفت.
تميم بن حارث ازدي گويد: عتاب پيش ما بايستاد و نقل بسيار گفت كه سه جمله از آن را به ياد دارم گفت: «اي اهل اسلام، نصيب شهيدان از بهشت از همه كسان بيشتر است هيچكس از مخلوق خدا به نزد وي پسنديده‌تر از مردم صبور نيست. مگر نمي‌بينيد كه گويد: صبوري كنيد كه خدا يار صبوري كنان است [1] هر كه خداي عمل او را بپسندد منزلتي بزرگ دارد، خدا هيچكس را از مردم ياغي منفورتر ندارد، مگر نمي‌بينيد كه اين دشمن شما با شمشير به مسلمانان حمله مي‌برد و عقيده دارند كه اين به نزد خدا مايه تقربشان است. آنها بدترين مردم زمينند و سكان اهل جهنم نقل گويان كجايند؟» گويد: اين سخن را گفت اما كسي از ما بدو پاسخ نداد و چون چنين ديد گفت: «كي شعر عنتره را روايت مي‌كند؟» گويد: به خدا هيچكس بدو پاسخ نداد. گفت: «انا لله، گويي مي‌بينمتان كه از اطراف عتاب بن ورقا گريخته‌ايد و او را رها كرده‌ايد كه باد در … نش بوزد.» گويد: آنگاه برفت و در قلب نشست، زهرة بن حويه و عبد الرحمن بن محمد ابن اشعث و ابو بكر بن محمد عدوي نيز با وي نشسته بودند. شبيب پيش آمد، ششصد كس با وي بود، چهارصد كس از او عقب مانده بودند. گفت: «كساني عقب مانده‌اند كه خوش ندارم ميان ما ديده شوند» گويد: شبيب، سويد بن سليم را با دويست كس بر پهلوي چپ نهاد، محلل بن وايل را با دويست كس در قلب نهاد و خود وي با دويست كس به طرف پهلوي راست رفت، ما بين مغرب و عشا بود و مهتاب بر آمده بود، بانگشان زد كه اين پرچمها از آن كيست؟
گفتند: «پرچمهاي ربيعه است.»
______________________________
[1] اصْبِرُوا إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ سوره انفال، آيه 46
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3594
گفت: «پرچمهايي كه مدتها يار حق بوده و مدتها يار باطل بوده و از هر يك نصيبي داشته. به خدا با شما نبرد مي‌كنم و از نبردتان نيكي ذخيره مي‌كنم، شما ربيعه‌ايد و من شبيبم، ابو المدله، حكميت خاص حكيم است اگر مي‌خواهيد ثبات كنيد.» گويد: آنگاه به آنها حمله برد روي بند بود، مقابل خندق، و آنها را پراكنده كرد. پرچمداران قبيصة بن والق و عبيد الله بن حليس و نعيم بن عليم ثبات كردند و كشته شدند و پهلوي چپ به تمامي هزيمت شد و كساني از مردم بني تغلب بانگ بر آوردند كه قبيصة بن والق كشته شد.
شبيب گفت: «اي گروه مسلمانان قبيصة بن والق تغلبي را كشته‌ايد، خداي تعالي گويد: تاريخ طبري/ ترجمه ج‌8 3594 سخن از سبب كشته شدن عتاب بن ورقا و زهرة بن حويه ….. ص : 3584
وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ» [1] يعني: حكايت كسي را كه آيه‌هاي خويش را بدو (تعليم) داديم و از آن به در شد و شيطان به دنبال او افتاد و از گمراهان شد براي آنها بخوان. اين مثل قبيصة بن والق پسر عموي شماست، كه پيش پيغمبر خداي صلي الله عليه و سلم رفت و اسلام آورد، سپس با كافران به جنگ شما آمد آنگاه بر پيكر قبيصه بايستاد. و گفت:
«واي تو اگر بر اسلام نخستين خويش ثبات ورزيده بودي نيكروز بودي.» گويد: پس از آن شبيب از جانب پهلوي چپ بر عتاب بن ورقا حمله برد كه سالار آن محمد بن عبد الرحمن بود كه بر پهلوي راست همراه گروهي از بني تميم و همدان نبرد كرد و نيكو نبرد كردند و همچنان ببودند تا بيامدند و به آنها گفتند عتاب ابن ورقا كشته شد كه پراكنده شدند.
گويد: عتاب بن ورقا در قلب سپاه بر فرشي نشسته بود، زهرة بن حويه نيز با
______________________________
[1] اعراف آيه 174
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3595
وي بود كه شبيب به جانب آنها آمد. عتاب به زهره گفت: «اي زهره پسر حويه اينك روزيست كه شمار بسيار است و لياقت اندك، به جاي اين همه مردم دريغ از پانصد سوار مانند مردان تميم، كسي نيست كه در مقابل دشمن ثبات كند؟ كسي نيست كه به جان ياري كند؟» اما همه از اطراف وي پراكنده شدند و او را واگذاشتند.
زهره گفت: «اي عتاب نكو كردي كه از كسي مانند تو بايسته بود و به خدا اگر تسليم آنها مي‌شدي، بقاي تو اندكي بيشتر نبود، خوشدل باش كه مرا اميد هست كه خدا در آخر عمر شهادت را به ما هديه كرد.» عتاب گفت: «خدايت بهترين پاداشي دهد كه براي نيكي مي‌دهد و ترغيب به ترس خداي.» گويد: و چون شبيب نزديك وي رسيد با گروه اندكي كه همراه وي ثبات كرده بودند به پا خاست، كسان از راست و چپ رفته بودند. عمار بن يزيد كلبي بدو گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد عبد الرحمن بن محمد گريخت و بسيار كس با وي فراري شدند.» گفت: «از اين پيش نيز گريخته بود. اين جوان اهميت نمي‌دهد كه چه مي‌كند.» گويد: آنگاه لختي با آنها بجنگيد و مي‌گفت: «هرگز چنين نبردي نديده بودم، هرگز به چنين نبردي مبتلا نشده بودم كه جنگاور اندك باشد و فراري زياد.» گويد: يكي از مردم بني تغلب از ياران شبيب به نام عامر پسر عمرو او را بديد، عتاب خوني از قوم وي ريخته بود. عامر از جمله سواران بود. پيش شبيب رفت و گفت: «به خدا گمان دارم اين كه سخن مي‌كند عتاب بن ورقا است» آنگاه بدو حمله برد و با نيزه بزد كه بيفتاد. قاتل عتاب او بود.
گويد: سواران، زهرة بن حويه را لگد كردند و او با شمشير خويش كسان را مي‌راند، پيري فرتوت بود و توان برخاستن نداشت، فضل بن عامر شيباني بيامد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3596
او را بكشت. آنگاه شبيب بيامد و او را افتاده ديد و بشناخت و گفت: «كي اين را كشت؟» فضل گفت: «منش كشتم.» شبيب گفت: «اين زهرة بن حويه است. به خدا اگر بر گمراهي كشته شدي بسا روزها كه در جنگهاي مسلمانان نيك كوشيدي و لياقت نمودي، بسا سوار مشرك كه به هزيمت دادي و دسته‌هايشان كه به غزاي آن رفتي و دهكده‌هاي پر جمعيتشان كه گشودي اما در علم خدا چنان بود كه به ياري ستمگران كشته شوي.» فروة بن لقيط گويد: به خدا شبيب را ديدم كه غم زهره مي‌خورد و يكي از جوانان بكر بن وايل گفت: «از آغاز شب امير مؤمنان غم يكي از كافران مي‌خورد.» گفت: «تو گمراهي آنها را بهتر از من نمي‌داني اما من از گذشته كارشان چيزها ميدانم كه تو نمي‌داني و اگر بر آن ثابت مانده بودند برادران ما بودند.» گويد: عمار بن يزيد بن شبيب كلبي در نبرد كشته شد، ابو خيثمة بن عبد الله نيز كشته شد.
گويد: شبيب به اهل اردو و كسان دست يافت و گفت: «شمشير از آنها بداريد» به بيعتشان خواند و هماندم كسان با وي بيعت كردند و همان شب فراري شدند.
گويد: شبيب وقتي با آنها بيعت مي‌كرد مي‌گفت: «تا وقتي كه فرار كنند.» گويد: شبيب هر چه را در اردوگاه بود به تصرف آورد آنگاه كس فرستاد كه برادرش از مداين بيامد و چون به اردوگاه رسيد راه كوفه گرفت. دو روز در اردوگاه خويش در بيت قره بماند آنگاه به طرف مردم كوفه روان شد.
گويد: سفيان بن اسود كلبي و حبيب بن عبد الرحمن حكمي، از مردم مذحج با همراهانشان از مردم شام وارد كوفه شده بودند و حجاج را نيرو داده بودند كه به كمك آنها از مردم كوفه بي‌نياز شد و بر منبر كوفه به سخن ايستاد و حمد خدا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3597
گفت و ثناي او كرد، آنگاه گفت: «اما بعد، اي مردم كوفه، هر كه خواهد به شما نيرو گيرد خدايش نيرو ندهد و هر كه خواهد به وسيله شما ظفر يابد خدا ظفرش ندهد، از پيش ما برويد و با ما به جنگ دشمن نياييد، سوي حيره رويد و با يهودان و نصاري جاي گيريد و همراه ما به نبرد مياييد مگر كسي كه كارگزار ما بوده و كسي كه در جنگ عتاب بن ورقا حاضر نبوده.» فروة بن لقيط گويد: به خدا به تعقيب كسان روان شديم و من به عبد الرحمن ابن محمد و محمد بن عبد الرحمن همداني رسيدم كه پياده مي‌رفتند، گويي سر عبد الرحمن را مي‌بينم كه پر از گل است اما از آنها بگشتم و نخواستم بترسانمشان، اگر حضورشان را به ياران شبيب خبر داده بودم همانجا كشته شده بودند. با خويشتن گفتم: «اگر كساني همانند شما را از قوم خودم به كشتن دهم راي درست ندارم.» گويد: شبيب برفت تا در صراة فرود آمد.
موسي بن سوار گويد: شبيب به آهنگ كوفه حركت كرد و چون به سورا رسيد مردم را بخواند و گفت: «كدامتان سر عامل سورا را براي من مي‌آوريد؟» گويد: بطين و قعنب و سويد و دو كس از ياران وي داوطلب شدند و شتابان برفتند تا به دار الخراج رسيدند، عاملان در كار گرفتن خراج بودند، وارد دار الخراج شدند و با كسان خدعه كردند و گفتند: «پيش امير آييد» گفتند: «كدام امير؟» گفتند: «اميري كه از جانب حجاج به آهنگ اين شبيب فاسق آمده.» گويد: آنكه عامل خراج بود فريب خورد و چون نزديك وي رسيدند شمشير كشيدند و «حكميت خاص خداست» گفتند و گردن وي را بزدند و هر چه مال بود برگرفتند و به شبيب پيوستند.
گويد: وقتي پيش شبيب رسيدند به آنها گفت: «براي ما چه آورده‌ايد؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌8، ص: 3598
گفتند: «سر اين فاسق را آورده‌ايم با هر چه مال به دست آورديم.» مال، در كيسه‌هاي مخصوص بر چهارپايي بار بود. شبيب گفت: «چيزي را آورده‌ايد كه مايه فتنه مسلمانان است. غلام نيم نيزه را بيار.» گويد: با نيم نيزه كيسه‌ها را دريد و بگفت تا چهارپا را براندند. مال از كيسه‌ها بريخت تا به صراة رسيد. شبيب گفت: «اگر چيزي از آن مانده در آب بينداز.» گويد: آنگاه سفيان بن ابرد همراه حجاج به مقابله شبيب آمد، پيش از آنكه با حجاج بيايد، به نزد وي رفته بود و گفته بود: «مرا بفرست تا از آن پيش كه شبيب به نزد تو رسد با وي مقابل شوم» اما حجاج گفته بود: «خوش ندارم از هم جدا شويم تا با جمع شما با شبيب روبرو شوم و كوفه پشت سرمان باشد و قلعه به دستمان.» در اين سال شبيب براي بار دوم وارد كوفه شد.
 
توجه
بررسی و نقد و نظر،  انوش راوید درباره تاریخ طبری
فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری
نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری