Skip to main content

بایگانی ماهانه ارگ ایران همراه تعداد نوشته ها

هفت نوشته تازه ارگ ایران

داستان تاریخ طبری جلد پانزدهم

 
توجه
بررسی و نقد و نظر،  انوش راوید درباره تاریخ طبری
فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری
نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری 
 
 

 

بسم الله الرحمن الرحيم‌

 [دنباله حوادث سال دويست پنجاه و شش]

سخن از اينكه چرا مهتدي خلع شد و چگونه درگذشت؟

 

گويند دو روز رفته از رجب اين سال ساكنان كرخ سامرا و دور به جنبش آمدند كه مقرريهاي خويش را مي‌خواستند، مهتدي طبايغو را كه سر آنها بود با عبد الله برادر خويش سويشان فرستاد كه با آنها سخن كردند، اما از آنها نپذيرفتند و گفتند: «مي‌خواهيم با امير مؤمنان روبرو سخن كنيم.» همان شب ابو نصر پسر بغا سوي اردوگاه برادر خويش رفت كه در سن بود، نزديك جانفروش. جمعي از كرخيان و دوريان وارد خانه جوسق شدند، و اين به روز چهارشنبه بود. مهتدي با آنها سخن بسيار كرد و به روز چهارشنبه و پنجشنبه پرداخت را از كسان ببريد. مردم منتظر بودند كه بدانند موسي بن بغا چه مي‌كند. موسي بن بغا در اردوگاه خويش مقرري يك ماهه داده بود و سر آن داشت كه وقتي يارانش مرتب شوند با جانفروش نبرد كند كه اختلاف رخ داد و موسي برفت كه آهنگ راه خراسان داشت.

درباره علت اختلافي كه رخ داد و موسي به سبب آن سوي راه خراسان رفت و علت اينكه مهتدي براي نبرد تركان برون شد اختلاف كرده‌اند: بعضيها گفته‌اند سبب اينكه موسي از مقابله جانفروش كناره كرد و نبرد او را رها كرد و سوي راه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6380

خراسان رفت آن بود كه مهتدي بايكباك را كه با موسي مقابل مساور جانفروش جاي داشت، استمالت كرد و بدو نوشت و دستور داد كه سپاه موسي را به خويش پيوسته كند و سالار آنها باشد و موسي بن بغا و مفلح را بكشد يا آنها را در بند بنزد وي فرستند.

وقتي نامه به بايكباك رسيد آنرا برگرفت و به نزد موسي بن بغا برد و گفت: «از اين خرسند نمي‌شوم زيرا اين تدبير بر ضد همه ماست، وقتي امروز با تو كاري كند، فردا نيز با من همانند آن كند، راي تو چيست؟» گفت: «چنان مي‌بينم كه به سامرا شوي و بدو بگويي كه مطيع اويي و بر ضد موسي و مفلح ياريش مي‌دهي كه از تو اطمينان يابد سپس درباره كشتن وي تدبير مي‌كنيم.» بايكباك برفت و به نزد مهتدي درآمد و كسان وي كه از نزد جانفروش آمده بودند به منزلهاي خويش رفتند، مهتدي بر وي خشم آورد و گفت: «با آنكه دستور داده بودم موسي و مفلح را بكشي، اردوگاه را رها كردي! و در كار آنها نفاق آوردي.» گفت: «اي امير مؤمنان، چگونه به آنها دست مي‌يافتم و كشتنشان ميسرم مي‌شد كه سپاه آنها بزرگتر از من است و از من نيرومندترند، ميان من و مفلح چيزي رفت اما از وي انتقام نگرفتم، بلكه با سپاه و يارانم و كساني كه به اطاعت دربودند آمدم كه ترا بر ضد آنها ياري كنم و كارت را نيرو دهم كه موسي با شماري اندك مانده باشد.» گفت: «سلاح خويش را بنه.» و دستور داد او را به خانه‌اي برند.

گفت: «اي امير مؤمنان، يكي چون من، وقتي از چنين سفري بازآيد چنينش نبايد كرد تا به خانه خويش روم و دستور خويش را با يارانم و كسانم بگويم.» گفت: «براي اين كار راهي نيست كه مي‌بايد با تو گفتگو كنم.» پس سلاح

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6381

او را برگرفتند و چون دير مدت خبر وي از يارانش بازماند احمد بن خاقان حاجب بايكباك ميان آنها سعايت كرد و گفت: «يار خويش را از آن پيش كه حادثه‌اي بر او افتد بجوييد.» كه تركان بجوشيدند و جوسق را در ميان گرفتند.

وقتي مهتدي اين را بديد، با صالح بن علي نواده ابو جعفر منصور كه به نزد وي بود مشورت كرد و گفت: «راي تو چيست؟» گفت: «اي امير مؤمنان، هيچكس از نياكان تو چنين دلير و مقدم نبود كه تويي، ابو مسلم نيز به نزد مردم خراسان معتبرتر از آن بود كه اين ترك به نزد ياران خويش هست، وقتي سر ابو مسلم را به نزد آنها افكندند آرام شدند، در صورتي كه ميان آنها كس بود كه وي را مي‌پرستيد و او را پروردگار خويش مي‌گرفت، اگر چنان كني آرام شوند كه تو از منصور مقدم‌تري و دليرتر.» پس مهتدي، كرخي را كه نامش محمد بود پسر- مباشر وي آهنگري بوده بود كه در كرخ ميخ مي‌ساخته بود و در بغداد جزو خواص مهتدي شده بود و معتمد و ملازم وي شده بود- بگفت تا گردن بايكباك را بزند كه گردنش را بزد. در آن وقت تركان مسلح در جوسق صف كشيده بودند و بايكباك را مي‌خواستند، مهتدي عتاب بن عتاب سردار را بگفت تا سر وي را ميانشان افكند. عتاب سر را بگرفت و به طرف آنها افكند كه عقب رفتند، آنگاه بجوشيدند [1] و يكي از آنها به عتاب هجوم برد و او را بكشت. مهتدي كس به طلب فرغانيان و مغربيان و اوكشيان و اشروسنيان و تركان فرستاد كه با وي بر سر دو درم و سويق بيعت كرده بودند، كه بيامدند و بسيار كس از ميانه كشته شد و مردم درباره آن بسيار سخن كردند، به قولي از تركاني كه نبرد كردند نزديك به چهار هزار كس كشته شد، به قولي دو هزار و به قولي هزار، اين به روز شنبه بود، سيزده روز رفته از رجب همين سال.

پس همه تركان فراهم آمدند و كارشان يكي شد و نزديك ده هزار كس از آنها

______________________________

[1] كلمه متن: جاشوا، كه از جوش پارسي فعل عربي ساخته‌اند. (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6382

بيامدند، طغوتيا، برادر بايكباك نيز بيامد، احمد بن خاقان حاجب بايكباك با نزديك به پانصد كس بيامد، بجز آن گروه از تركان و عجمان كه با طغوتيا آمده بودند.

مهتدي نيز برون شد- صالح بن علي نيز با وي بود- قرآن به گردن داشت و مردم را دعوت مي‌كرد كه خليفه خويش را ياري كنند. وقتي شر بالا گرفت تركاني كه با مهتدي بودند سوي ياران خويش رفتند كه با برادر بايكباك بودند و مهتدي با فرغانيان و مغربيان و گروهي از عامه كه سوي وي شتافته بودند، بماند كه طغوتيا برادر بايكباك چون هيجان زده‌اي انتقامجوي حمله برد و آرايش آنها را در هم ريخت و هزيمتشان كرد و بسيار كس از آنها بكشت كه به فرار روي بگردانيدند.

مهتدي بتاخت و فراري برفت، شمشير برهنه در كف وي بود و بانگ مي‌زد:

«اي گروه مردم خليفه خويش را ياري كنيد.» تا به خانه ابو صالح، عبد الله بن محمد يزدادي، رسيد كه پس از دار بابك بود و احمد بن جميل عامل كمك آنجا بود. وارد خانه شد و سلاح بنهاد و سپيد پوشيد كه از خانه‌اي بالا رود و از ديگري فرود آيد و بگريزد، وي را جستند و نيافتند. احمد بن خاقان با سيصد سرباز بيامد و درباره او پرسش مي‌كرد تا بدانست كه در خانه ابن جميل است. مهتدي شتاب كرد كه بالا رود، تيري سوي وي افكندند و با شمشير دريده شد. آنگاه احمد بن خاقان وي را بر اسبي يا استري نشاند و تيمارگري را پشت وي نشانيد تا وي را به خانه‌اش رسانيد كه به نزد وي درآمدند و به وي مشت مي‌زدند و آب دهن به صورتش مي‌افكندند و درباره بهاي اثاث و خورده چيزها كه فروخته بود از او پرسش مي‌كردند كه به ششصد هزار مقر شد كه كرخي به نزد كسان در بغداد سپرده بود، خسف معلوم الحال را بنزد وي محبوس يافتند. درباره ششصد هزار دينار رقعه‌اي از او گرفتند و او را به يكي دادند كه خايه‌اش را فشرد تا او را كشت.

بعضيها گفته‌اند سبب و آغاز اختلاف آن بود كه ابناي تركان فراهم آمدند و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6383

گفتند: «رضايت نمي‌دهيم كه سالاري بجز امير مؤمنان داشته باشيم.» و به موسي بن- بغا و بايكباك كه مقابل جانفروش بودند نامه نوشتند، موسي با مردان خويش بيامد تا به پلي رسيد در ناحيه وزيريه، به روز جمعه، مهتدي نيز در حير اردو زد و نزديك آنها شد، سپس سوي جوسق رفت، با سلاح. وقتي روز شنبه شد، سيزده روز رفته از رجب، بايكباك به اطاعت آمد و موسي با حدود دو هزار كس به طرف خراسان رفت.

يكي از وابستگان به نزد مهتدي رفت و بدو گفت كه بايكباك با موسي وعده نهاده كه ترا در جوسق بكشد. پس مهتدي بايكباك را بگرفت و بگفت تا سلاح وي را برگيرند و او را بدارند كه به روز شنبه تا به وقت پسين بداشته بود، آنگاه مردم كرخ و مردم دور برون شدند كه او را مي‌خواستند. آنگاه برفتند و صبحگاه يكشنبه بيامدند و هيچكس از آنها سوار يا پياده نبود كه با سلاح نيامده بود. وقتي به جوسق رسيدند مهتدي نماز نيمروز را بكرد و با فرغانيان و مغربيان به مقابله آنها برون شد، تركان از مقابلشان پس رفتند و چون به تعقيب آنها رفتند، كميني از آن تركان درآمد و جمعي انبوه از فرغانيان و مغربيان كشته شد. مهتدي بگريخت و بر در ابو الوزير گذشت، يكي از غلامان وي بانگ مي‌زد كه اي مردم اين خليفه شماست. تركان از پي وي تاختند كه وارد خانه احمد بن جميل شد و از خانه‌اي به سوي خانه ديگر بالا رفت.

تركان همه آن ناحيه را در ميان گرفتند و او را از خانه‌اي از آن غلام عبد الله بن عمر بازيار درآوردند، ضربتي به تهيگاه وي خورده بود. وي را كه پيراهن و شلواري به تن داشت، بر اسبي لاغر ببردند و خانه كرخي و خانه‌هاي بني ثوابه و گروهي از مردم را غارت كردند.

و چون روز دوشنبه شد احمد بن متوكل را كه به نام ابن فتيان شهره بود به خانه يارجوخ بردند. تركان در خيابانها مي‌گشتند و عامه را مي‌ستودند كه متعرضشان نمي‌شدند.

كسان ديگر گفته‌اند: سبب آن بود كه مردم دور سامرا و كرخ به روز دوشنبه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6384

يك روز رفته از رجب اين سال به جنبش آمدند و در كرخ و بالاي آن فراهم آمدند. مهتدي كيغلغ و طبايغو پسر صول ارتكين و عبد الله برادر خويش را فرستاد كه با آنها سخن همي كردند تا آرام شدند و به خانه خلافت بازگشتند.

آنگاه ابو نصر، محمد، پسر بغاي كبير خبر يافت كه مهتدي درباره او و برادرش موسي سخن آورده و به وابستگان گفته كه مالها به نزد آنهاست كه از وي و آنها بر جان خويش بيمناك شد و به شب چهارشنبه سه روز رفته از رجب بگريخت.

مهتدي چهار نامه نوشت كه در آن وي و همراهانش را به جان، امان مي‌داد. دو نامه بدو رسيد به وقتي كه با ابرتكين پسر برنمكاتكين در محمديه بود. دو نامه ديگر همراه فرج صغير بدو رسيد كه از آن اطمينان يافت و بازگشت و با برادرش حبشون و بكالبا وارد خانه خلافت شد كه بداشته شدند، كيغلغ نيز با آنها بداشته شد. ابو نصر را از آنها جدا بداشتند و از او مال خواستند و از نماينده او پانزده هزار دينار گرفتند، به روز سه‌شنبه سه روز رفته از رجب كشته شد و وي را در يكي از چاههاي قنات افكندند، به روز دوشنبه نيمه رجب وي را از چاه درآوردند و به منزلش بردند كه بو گرفته بود. سيصد مثقال مشك و سيصد مثقال كافور براي وي خريدند و بر او ريختند اما بو تمام نشد و حسن بن مأمون بر او نماز كرد.

مهتدي وقتي ابو نصر را بداشت به موسي بن بغا نامه نوشت و دستور داد سپاه را به بايكباك سپارد و با وابستگان خويش به سامرا بيايد به بايكباك نيز نوشت كه سپاه را بگيرد و به كار نبرد جانفروش قيام كند. بايكباك با نامه به نزد موسي رفت كه آنرا بخواند و همسخن شدند كه سوي سامرا بازگردند. اين خبر به مهتدي رسيد و اينكه سر مخالفت وي دارند كه وابستگان را فراهم آورد و به اطاعت ترغيبشان كرد و دستورشان داد كه در خانه خلافت با وي باشند و از اخلال در كار وي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6385

دست بدارند و براي هر يك از تركان و امثالشان، روزانه دو درم معين كرد و براي هر يك از مغربيان يك درم، از دو گروه و يارانشان نزديك پانزده هزار كس در جوسق و قصرهاي ديگر بر او فراهم آمدند كه كاملي نام ترك از آن جمله بود.

از پس بداشته شدن كيغلغ سرپرستي خانه خلافت با مسرور بلخي بود، سردار قوم طبايغو بود، مراقب بداشتگان عبد الله پسر تكين بود.

موسي و مفلح و بايكباك از بداشته شدن ابو نصر و حبشون و ديگر بداشتگان خبر يافتند و احتياط خويش را بداشتند، به روز پنجشنبه ميان آنها و مهتدي فرستادگان و نامه‌ها رفت. عاقبت مهتدي به روز پنجشنبه يازده روز رفته از رجب با جمع خويش برون شد كه انتظار آمدن آن قوم را مي‌برد، اما كسي نيامد. و چون روز جمعه شد، دوازده روز رفته از رجب، اين خبر به صحت پيوست كه موسي با مفلح از راه سامرا به طرف جبل كج شده‌اند. به روز شنبه بايكباك و يارجوخ و اساتكين و علي پسر بارس و سيماي دراز و خطارمش به خانه خلافت رفتند. بايكباك و احمد بن خاقان نايب وي بداشته شدند و بقيه برفتند. ياران بايكباك و ديگر تركان فراهم آمدند و گفتند: «براي چه سردار ما را بداشته‌اند و چرا ابو نصر را كشته‌اند؟» مهتدي به روز شنبه سوي آنها رفت، اما ميانشان پيكاري نبود كه بازگشت و به روز يكشنبه برفت كه بر ضد وي فراهم آمده بودند، او نيز مغربيان و تركان ببروني و فرغانيان را فراهم آورد، مسرور بلخي را بر پهلوي راست نهاد، يار جوخ را بر پهلوي چپ نهاد. مهتدي با اساتكين و طبايغو و ديگر سرداران در قلب بود.

وقتي آفتاب گرم شد، دو قوم به هم نزديك شدند و جنگ آغاز شد. بايكباك را خواستند، مهتدي سر وي را سوي آنها افكند، سر را عتاب بن عتاب از دامن

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6386

قباي خويش درآورد. وقتي آنرا بديدند طغوتيا، برادرش، با جمعي از خواص خويش به جمع مهتدي حمله برد، پهلوي راست و چپ مهتدي بگشتند و با آنها شدند، بقيه از نزد مهتدي هزيمت شدند و جمعي از دو گروه كشته شد.

از حبشون پسر بغا آورده‌اند كه گفته بود هفتصد و هشتاد كس كشته شد. كسان پراكنده شدند و مهتدي وارد خانه خلافت شد، دري را كه از آن وارد شده بود ببست و از در مصاف برون شد و از در معروف به ايتاخ برفت و به بازارچه مسرور رسيد، از آنجا به دربند واثق رفت و به نزد باب العامه رسيد. بانگ مي‌زد: «اي گروه مردم، من امير مؤمنانم، براي دفاع از خليفه خويش نبرد كنيد.» اما عامه اجابت وي نكردند، و او همچنان در خيابان مي‌رفت و بانگ مي‌زد و نديدشان كه به ياري وي آيند، پس به در زندان رفت و هر كه را در آن بود آزاد كرد و پنداشت كه او را ياري مي‌كنند، اما همه فرار كردند و كسي اجابت وي نكرد.

وقتي اجابت وي نكردند، سوي خانه ابو صالح، عبد الله بن محمد يزدادي رفت كه ابن جميل سالار نگهبانان، آنجا منزل داشت كه وارد آنجا شد، آنگاه وي را از سمت ديوان املاك درآوردند و به جوسق بردند و آنجا به نزد احمد بن خاقان بداشتند، خانه احمد بن جميل نيز به غارت رفت.

از جمله كساني كه در نبرد كشته شدند از سرداران مغربي، نصر بن احمد زبيري بود از سرداران شاكري عتاب بن عتاب، كه وقتي سر بايكباك را به نزد آنها برد كشته شد.

چنانكه گفته‌اند: مهتدي در نبردگاه عده بسياري را به دست خويش كشت.

از آن پس كه مهتدي بداشته شد ميان آنها و او گفتگوهاي سخت رفت.

مي‌خواستند به خلع رضايت دهد، اما نپذيرفت و دل به كشته شدن داد.

گويند: وي به دست خويش رقعه‌اي براي موسي بن بغا و بايكباك و جمعي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6387

از سرداران نوشته بود كه با آنها خيانت نكند و به غافلگيري و ناگهاني ايشان را نكشد و چنين قصدي نكند و اگر با آنها يا يكيشان چنين كرد و از آن خبر يافتند از بيعت وي آزاد باشند و كار به دست آنها باشد كه هر كه را خواستند به خلافت بنشانند، و به همين سبب شكستن كار وي را روا داشتند.

و چنان بود كه پس از هزيمت كسان، يارجوخ به خانه خلافت رفت و جمعي از فرزندان متوكل را درآورد و آنها را به خانه خويش برد و با احمد بن متوكل معروف به ابن فتيان، بيعت كردند، به روز سه‌شنبه سيزده روز رفته از رجب، و نام او را المعتمد علي الله كردند.

به روز پنجشنبه، دوازده روز مانده از رجب، محمد بن واثق را شاهد وفات مهتدي، كردند كه وي سالم است و جز آن دو زخم كه به روز يكشنبه در نبرد برداشته كه يكي از تير است و ديگري از شمشير اثر ديگر بر او نيست. جعفر بن عبد الواحد و تني چند از برادران امير مؤمنان بر او نماز كردند و در مقبره منتصر بگور شد.

موسي بن بغا، به همراهي مفلح به سامرا رفت، به روز شنبه ده روز مانده از رجب، و به معتمد سلام گفت كه خلعت پوشيد و سوي منزل خويش رفت و مردم آرام گرفتند.

يكي كه مي‌گفت شاهد كار قوم بوده گويد: وقتي شب دوشنبه شد، يك روز رفته از رجب، مردم كرخ و دور همگي بشوريدند و فراهم آمدند. و چنان بود كه وقتي آنها به جنبش مي‌آمدند مهتدي برادر خويش عبد الله را سوي آنها مي‌فرستاد، در آن روز نيز عبد الله برادر خويش را سوي آنها فرستاد، چنانكه مي‌فرستاده بود كه چون به نزد آنها رسيد ديد كه به آهنگ جوسق روان شده‌اند، با آنها سخن كرد و تعهد كرد كه نيازهاشان را انجام دهد، اما نپذيرفتند و گفتند باز نمي‌گرديم تا به نزد امير مؤمنان شويم و شكوه خويش را با وي بگوييم.

گويد: پس عبد الله از نزد آنها بازگشت. در آن وقت ابو نصر محمد بن بغا، و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6388

حبشون و كيغلغ و مسرور بلخي و جمعي ديگر در خانه خلافت بودند. وقتي عبد الله آنچه را ميان وي و آنها رفته بود با مهتدي بگفت، دستور داد بنزد آنها باز رود و جمعيشان را بيارد و به نزد وي رساند. عبد الله برفت، نزديك جوسق به آنها رسيد و با ايشان سخن كرد كه به جاي خويش بمانند و گروهي از خودشان را همراه وي بفرستند اما نپذيرفتند.

و چون خبر به ابو نصر رسيد، كساني كه با وي در خانه خلافت بودند كه آن گروه مي‌رسند، همگي از مجاورت در نزاله برون شدند و در خانه خلافت بجز مسرور بلخي و الطون نايب كيغلغ و از دبيران، عيسي بن فرخانشاه، كس نماند. وابستگان از مجاورت در قصر احمر درآمدند و خانه را پر كردند كه نزديك چهار هزار كس بودند، به نزد مهتدي رفتند و از وضع خويش با وي شكوه كردند، هدفشان از گفتگو اين بود كه اميرانشان معزول شوند و كارهاشان به برادران امير مؤمنان پيوسته شود و اميران و دبيران وادار شوند كه آنچه را از اموال سلطان به خيانت برده‌اند پس دهند، مي‌گفتند: مقدار آن صد و پنجاه هزار هزار است.

مهتدي وعده‌شان داد كه در كارشان بنگرد و آنچه را خواسته بودند بپذيرد، آن روز را در خانه خلافت ببودند، مهتدي محمد بن مباشر كرخي را فرستاد كه براي آنها سويق خريد. ابو نصر پسر بغا بي درنگ برفت و در حير نزديك محل اسب‌دواني اردو زد و نزديك پانصد كس بدو پيوست كه شبانگاه از وي پراكنده شدند و با كمتر از صد كس بماند و سوي محمديه رفت.

صبحگاه روز چهارشنبه، وابستگان آنچه را در آغاز مي‌خواسته بودند همي خواستند، به آنها گفته شد: «آنچه مي‌خواهيد كاري دشوار است و برون كردن كار از دست اين اميران، براي شما آسان نيست چه رسد به اينكه اموال نيز از آنها مطالبه شود، در كار خويش بنگريد، اگر پنداريد كه بر اين كار ثبات مي‌كنيد تا به انجام رسد امير مؤمنان از شما بپذيرد و اگر صورت ديگر است، امير مؤمنان با شما نظر نكو

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6389

دارد.» اما بر آنچه در آغاز خواسته بودند مصر شدند، گفتندشان كه به صيغه بيعت قسم ياد كنند كه بر اين گفته بمانند و از آن بازنگردند و با هر كه در اين باب با آنها نبرد كند، نبرد كنند و نيكخواه و دوستدار امير مؤمنان باشند. اين را پذيرفتند و از آنها پيمان بيعت گرفته.

شد در آن روز نزديك به هزار كس بيعت كردند. كارها به دست عيسي بن فرخانشاه بود كه مقام وزير داشت. پس از آن از جانب خويش نامه‌اي به ابو نصر نوشتند- عيسي بن- فرخانشاه براي آنها نوشت- كه ضمن آن به رفتن وي از خانه خلافت بدون سبب اعتراض كردند و گفتند كه آهنگ امير مؤمنان كرده بودند كه حاجت خويش را با وي بگويند و چون خانه خلافت را خالي ديدند، در آن بماندند و اگر بازآيد وي را به حال خويش باز مي‌برند و مزاحمش نمي‌شوند.

عيسي بن فرخانشاه نيز از جانب خليفه همانند اين را به ابو نصر نوشت كه ميان پسين و عشا بيامد و وارد خانه خلافت شد، برادرش حبشون و كيغلغ و بكالبا و جمعي ديگر با وي بودند، وابستگان پيش روي آنها برخاستند، همگي با سلاح.

مهتدي بنشست، ابو نصر با همراهان خويش به نزد وي رسيد و سلام گفت و نزديك شد و دست و پا و فرش مهتدي را بوسه زد و پس رفت.

مهتدي وي را مخاطب كرد و گفت: «اي محمد درباره آنچه وابستگان مي‌گويند راي تو چيست؟» گفت: «چه مي‌گويند؟» گفت: «مي‌گويند شما اموال را برده‌ايد؟ و در كارها خودكامگي كرده‌ايد و در چيزي از كار آنها يا چيزي كه موجب صلاحشان باشد نمي‌نگريد.» گفت: «اي امير مؤمنان، مرا با اموال چكار، كه نه دبير ديوان بوده‌ام و نه كاري به دست من بوده است.» گفت: «پس مالها كجاست، مگر بجز پيش تو است و پيش برادرت و دبيرانتان و يارانتان.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6390

پس وابستگان نزديك شدند و عبد الله پسر تكين و جمعي از آنها پيش رفتند و دست ابو نصر را گرفتند و گفتند: «اين دشمن امير مؤمنان با شمشير پيش روي او مي‌ايستد.» و شمشير وي را برگرفتند، غلامي از آن ابو نصر كه حضور داشت به نام ثيتل درآمد و شمشير خويش را كشيد و پيش رفت كه آنها را از ابو نصر بازدارد. پيشرفت وي سوي خليفه بود، عبد الله پسر تكين پيشدستي كرد و با شمشير به سر او زد، و در خانه خلافت كس نماند كه شمشير نكشيد. مهتدي برخاست و وارد اطاقي شد كه نزديك وي بود، محمد بن بغا را گرفتند و به يكي از اطاقهاي خانه بردند. بقيه ياران وي را نيز بداشتند، آن قوم مي‌خواستند غلام را بكشند اما مهتدي بازشان داشت و گفت:

«مرا در اين باره نظري هست.» آنگاه بگفت تا از خزانه پيراهني به او دادند و بگفت تا خون از سر وي بشويند و بداشته شد.

صبحگاه روز چهارشنبه كسان بسيار شده بودند و بيعت گرفته مي‌شد آنگاه به عبد الله بن واثق دستور داد با هزار كس از شاكريان و فرغانيان و ديگران سوي رفيف رود. از جمله سرداران خراسان كه دستور رفتن يافته بودند محمد بن يحيي واثقي بود و عتاب بن عتاب و هارون بن عبد الرحمان بن دينار و احمد بن فريدون و كسان ديگر.

آنگاه عبد الله بن واثق خبر يافت كه اين سرداران مي‌گويند كه رفتنشان سوي آن ناحيه درست نيست و از رفتن خودداري كرد، پس از آن خواستند به موسي و مفلح بنويسند كه بازگردند و سپاه را به سرداراني كه با آن بودند تسليم كنند و اتفاق كردند كه در اين باب به آنها نامه‌اي بنويسند با نامه‌هايي به بعضي از سرداران كه سپاه را از آنها بگيرند و نامه‌هايي به كوچكتران درباره چيزها كه يارانشان در سامرا خواسته بودند و آنچه پذيرفته شده بود.

دستور داد نامه‌هاي سرداران را بنويسند با اين دستور كه بنگرند اگر موسي و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6391

مفلح دستور را انجام ندادند و با غلامان خويش سوي در خلافت روان نشدند و سپاه را به كساني كه فرمان داده شده بود تسليم نكردند آنها را به بند كنند و به در خلافت فرستند.

اين نامه‌ها را با سي كس از آنها فرستادند كه به شب جمعه پنج روز رفته از رجب اين سال از سامرا حركت كردند.

براي كساني كه در خانه خلافت از آنها بيعت گرفته شده بود، هر كدام، روزانه دو درم معين شد و پخش اين ميان آن گروه به دست عبد الله پسر تكين، دايي پسر كنجور، بود.

وقتي خبر به موسي و ياران وي رسيد از كنجور بدگمان شد و از آن پس كه تازيانه‌اش زد بگفت تا او را بدارند. در آن وقت موسي در سن بود. وقتي خبر به بايكباك رسيد كه در حديثه بود، به سن رفت و كنجور را از بداشتنگاه درآورد، سپاه در سن فراهم آمد، فرستادگان به آنها رسيدند و نامه‌ها را رسانيدند و بعضي از آنرا بر مردم اردوگاه خواندند و از آنها بيعت گرفتند كه ياريشان كنند.

پس از آن روان شدند تا به پل رفيف رسيدند، به روز پنجشنبه يازده روز رفته از ماه رجب.

در اين روز مهتدي سوي حير رفت و مردم را سان ديد و اندكي راه پيمود، سپس بازگشت و بگفت تا خيمه‌ها و سراپرده‌ها را ببرند و در حير بپا كنند. صبحگاه روز جمعه از سپاه موسي نزديك به هزار كس بازگشته بود از جمله كوتكين و خشنگ.

آنگاه مهتدي سوي حير رفت، پهلوي راست خويش را به كوتكين سپرد و پهلوي چپ خويش را به خشنگ سپرد و خود او در قلب جا گرفت. آنگاه فرستادگان ميان دو سپاه همي رفت. آنچه موسي مي‌خواست اين بود كه ولايتدار ناحيه‌اي شود و آنجا رود، اما آنچه قوم از موسي مي‌خواستند اين بود كه با

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6392

غلامان خويش بيايد و با آنها گفتگو كند. در آن روز كاري در ميانه صورت نپذيرفت.

وقتي شب شنبه شد هر كه مي‌خواست از نزد موسي بازآيد، بازآمد. موسي و مفلح بازگشتند، با نزديك هزار كس، كه آهنگ راه خراسان داشتند. بايكباك و جمعي از سرداران وي همانشب با عيسي كرخي برفتند و شب را با وي به سر بردند.

صبحگاه روز شنبه بايكباك با همراهان خويش بيامد و وارد خانه خلافت شدند.

شمشير بايكباك و يارجوخ و اساتكين و احمد بن خاقان و خطارمش و ديگران گرفته شد.

همگي به نزد مهتدي رسيدند و سلام گفتند و دستور يافتند كه بروند مگر بايكباك كه مهتدي دستور داد پيش روي وي بايستد، آنگاه به وي پرداخت و گناهان وي را با كارها كه با مسلمانان و اسلام كرده بود برشمرد. پس از آن وابستگان راه وي را گرفتند و او را به يكي از اطاقهاي خانه بردند و در را بر او ببستند و بيشتر از پنج ساعت نگذشت كه كشته شد، به روز شنبه به وقت زوال، و كار استقرار گرفت. نه حركتي بود و نه كسي سخن كرد، مگر تني چند اندك كه به كار بايكباك معترض بودند، اما به تمام غمزده نبودند.

و چون روز يكشنبه شد تركان به همسنگي فرغانيان كه با آنها وارد خانه خلافت مي‌شدند اعتراض آوردند و پنداشتند كه تدبير چنين بوده كه سران آنها را بكشند تا فرغانيان و مغربيان بر آنها تقدم يابند. پس همگي از خانه خلافت برون شدند و خانه به فرغانيان و مغربيان ماند. تركان در ناحيه كرخ بر اين، اعتراض آوردند و خواستن بايكباك را بر آن افزودند از آن رو كه ياران بايكباك با آنها فراهم آمده بودند.

مهتدي گروهي از فرغانيان را به نزد خويش برد و اعتراض تركان را با آنها بگفت و گفت: «اگر مي‌دانيد كه در مقابل آنها مي‌ايستيد امير مؤمنان نزديكي شما را ناخوش ندارد و اگر پنداريد كه در مقابل آنها ناتوانيد از آن پيش كه كار دشوار شود آنها را به انجام دلخواهشان خشنود كنم.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6393

فرغانيان گفتند كه اگر با مغربيان همسخن شوند با آنها مقاومت مي‌كنند و مقهورشان مي‌كنند و بسياري چيزها درباره تقدم مغربيان بر تركان برشمردند و به مهتدي گفتند كه سوي آنها رود. بدين گونه ببود تا نيمروز آنگاه برنشست. بيشتر سواران، فرغاني بودند و بيشتر پيادگان مغربي. سوي آنها روان شد كه ما بين كرخ و قطايع بودند. تركان نزديك ده هزار بودند و اينان شش هزار كس، و از تركان كمتر از هزار كس با آنها بود كه ياران صالح بن وصيف بودند، جمعي نيز با يارجوخ بودند.

وقتي دو گروه تلاقي كردند يارجوخ با تركان همراه خويش كناره گرفت.

ياران صالح بن وصيف نيز هزيمت شدند و سوي خانه‌هاي خويش رفتند. طاشتمر از پشت سكو درآمد كه آنجا كمينشان نهاده بودند. دو قوم تصادم كردند و لختي از روز ميانشان نبرد بود، با شمشير و نيزه و تير. آنگاه هزيمت بر ياران مهتدي افتاد. وي ثبات كرد، آنها را به طرف خويش همي‌خواند و نبرد مي‌كرد تا وقتي كه از بازگشتشان نوميد شد و او نيز هزيمت شد. در اين وقت شمشيري خطدار به دست داشت.

زره به تنش بود، با قبايي كه در اثناي نبرد به تن داشته بود كه حرير سفيد نقشدار بود. پس برفت تا به نزد دار بابك رسيد و مردم را به پيكار قوم ترغيب مي‌كرد. اما كسي پيروي وي نكرد مگر گروهي از عياران. وقتي به در زندان رسيدند در لگام وي آويختند و از او خواستند كه هر كه را در زندان هست آزاد كند. روي از آنها بگردانيد اما وي را رها نكردند تا دستور داد زندانيان را آزاد كنند. عياران از نزد وي برفتند و به در زندان اشغال يافتند و او تنها ماند و برفت تا به محل خانه ابو صالح بن يزداد رسيد كه احمد بن جميل در آن بود، وارد آن خانه شد، درها بسته شد و او جامه و سلاح خويش را برگرفت. ضربت نيزه‌اي بر ران وي بود. پيراهن و شلواري خواست كه احمد بن جميل بدو داد، خون از چهره خويش بشست و آبي بنوشيد و به نماز ايستاد. جمعي از تركان نزديك به سي كس با يارجوخ بيامدند تا به خانه ابو صالح

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6394

رسيدند و در را زدند تا وارد خانه شدند. وقتي آمدن آنها را بدانست شمشير برگرفت و بدويد و از پلگاني كه در خانه بود بالا رفت. وقتي قوم درآمدند روي بام رفته بود، يكيشان خواست براي گرفتن وي بالا رود كه با شمشير او را بزد اما شمشير، به او نخورد. و آن مرد از پله بيفتاد. تير به طرف وي انداختند يكي از تيرها به سينه او خورد و زخمي سبك برداشت و بدانست كه هلاك شدني است كه تسليم شد و فرود آمد و شمشير خويش را بينداخت. او را گرفتند و پيش روي يكيشان بر اسبي نشاندند و از راهي كه آمده بود برفتند تا او را به خانه يارجوخ بردند كه در قطايع بود و جوسق را غارت كردند كه چيزي در آن نماند.

پس از آن احمد بن متوكل را كه به نام ابن فتيان شهره بود و در جوسق بداشته بود درآوردند و به موسي نوشتند و از او خواستند كه به نزد آنها شود. مهتدي به نزد آنها ببود و درباره وي كاري نكردند.

وقتي روز سه‌شنبه شد در قطايع با احمد بن متوكل بيعت كردند و به روز چهارشنبه او را به جوسق بردند و هاشميان و خواص با وي بيعت كردند. در اين روزها خواستند كه مهتدي به خلع شدن رضايت دهد اما نپذيرفت و اجابتشان نكرد و به روز چهارشنبه درگذشت، به روز پنجشنبه وي را به جمع هاشميان و خواص بنمودند و چهره‌اش را نمودار كردند، آنگاه غسلش دادند و جعفر بن عبد الواحد بر او نماز كرد، به روز پنجشنبه دوازده روز مانده از رجب سال دويست و پنجاه و ششم.

موسي بن بغا به روز شنبه ده روز مانده از رجب بيامد و احمد بن متوكل برنشست و به دار العامه رفت، به روز دوشنبه هشت روز مانده از رجب، كه با وي بيعت عام كردند.

از محمد بن عيسي قرشي آورده‌اند كه گفته بود: «وقتي مهتدي به دستشان افتاد نپذيرفت كه خويشتن را خلع كند، انگشتان دو دست و دو پايش را از جاي ببردند تا دستها و پاهايش ورم كرد و كارهاي ديگر با وي كردند تا جان داد.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6395

درباره سبب كشته شدن ابو نصر، محمد بن بغا گفته‌اند كه وي از سامرا برون شد و آهنگ برادر خويش موسي داشت. مهتدي جمعي از مغربيان و فرغانيان را سوي ابو نصر فرستاد كه در رفيف به وي رسيدند و او را بياوردند كه بداشته شد.

و چنان بود كه پيش از مخالفت تركان ابو نصر به سلام گفتن به نزد مهتدي در- آمده بود كه بدو گفت: «اي ابو محمد برادرت موسي با سپاه و غلامان خويش آمده كه صالح بن وصيف را بكشد و برود!» گفت: «اي امير مؤمنان، ترا به پناه خدا مي‌برم، موسي بنده تو است و مطيع تو است و در عين حال در مقابل دشمني سرسخت است.» گفت: «صالح براي ما سودمندتر از او بود و در كار ملك سياست نكوتر داشت، اين علوي به ري بازگشته.» گفت: «اي امير مؤمنان چه چاره داشت وي را هزيمت كرد و يارانش را بكشت و او را به هر سوي فراري كرد و چون بازگشت، او بازآمد و پيوسته كار وي اينست، مگر آنكه بگويي هميشه در ري بباشد.» گفت: «از اين بگذر كه برادر تو كاري نكرد بيشتر از اينكه مالها را بگيرد و براي خويش نگهدارد.» ابو نصر با وي درشتي كرد و گفت: «در اين بنگرند كه از وقتي تو به خلافت رسيده‌اي چه مقدار به او و مردم خاندانش رسيده و پس گيرند، در آنچه به تو و برادرانت رسيده نيز بنگرند و پس گيرند.» پس مهتدي بگفت كه او را گرفتند و تازيانه زدند و بداشتند و خانه وي را با خانه ابن ثوابه غارت كردند، آنگاه خون حسن بن مخلد و ابن ثوابه و سليمان بن- وهب قطان دبير مفلح را روا كرد كه بگريختند و خانه‌هايشان غارت شد. آنگاه مهتدي فرغانيان و اشروسنيان و طبريان و ديلميان و اشتاختيان و باقيمانده تركان كرخ و فرزندان وصيف را بياورد و از آنها بر ضد موسي و مفلح ياري خواست و ميان آنها

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6396

را به هم زد [1] و گفت: «مالها را گرفتند و غنيمت را خاص خويش كردند و من بيم دارم بكشندم، اگر مرا ياري كنيد هر چه را از دست داده‌ايد به شما مي‌دهم و مقرريهايتان را افزون مي‌كنم.» آن گروهها پذيرفتند كه وي را ياري كنند و با موسي مخالفت كنند. در جوسق بماندند و از نو با وي بيعت كردند و بگفت تا براي آنها سويق و شكر خريدند و براي هر كدامشان روزانه دو درم معين كرد و بعضي روزها نان و گوشت به خوردشان دادند.

كار سپاه مهتدي را احمد بن وصيف و عبد الله بن بغا شرابي عهده كردند. بني هاشم به آنها پيوستند. با بني هاشميان برمي‌نشست و در بازارها مي‌گشت و از مردم ياري مي‌خواست و مي‌گفت: «اين بدكارگان خليفگان را مي‌كشند و به وابستگانشان مي‌تازند و درآمد را خاص خويش كرده‌اند، امير مؤمنان را كمك كنيد و او را نصرت دهيد.» صالح بن علي منصوري و ديگر بني هاشميان نيز سخن كردند. پس از آن به بايكباك نوشت و دستور داد كه همه سپاه را به خويشتن پيوسته كند كه سالار همه سپاه است و دستور داد كه موسي و مفلح را بگيرد.

وقتي مهتدي به هلاكت رسيد، ابو نصر بن بغا را مي‌جستند كه پنداشتند زنده است. به جاي وي رهنمون شدند و آنرا بشكافتند و وي را كشته يافتند و به نزد كسانش بردند. پيكر بايكباك را نيز ببردند و به گور كردند.

تركان بر قبر محمد بن بغا هزار شمشير شكستند كه با سرور خويش وقتي بميرد چنين مي‌كنند.

گويند: وقتي مهتدي نپذيرفت كه خلافت را از خويشتن خلع كند يكي را گفتند كه خايه وي را بفشرد تا بمرد.

گويند: وقتي مهتدي به احتضار افتاد شعري خواند به اين مضمون:

______________________________

[1] تعبير متن: ضرب بينهم.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6397

«اگر بتوانم به كار خود مي‌پردازم «اما گوره‌خر را از جستن مانع شده‌اند.» گويند: آن روز كه محمد بن بغا بداشته شد درباره وي كاري نكردند و مالها را از او خواستند كه بيست و چند هزار دينار به آنها داد. پس از آن وي را كشتند. شكمش را دريدند و گلويش را فشردند و در يكي از چاههاي قناتش افكندند و همچنان آنجا ببود، تا وابستگان يك روز از پس دستگير كردن مهتدي برونش آوردند و به گورش كردند.

همه خلافت مهتدي تا وقتي كارش به سررفت يازده ماه و بيست و پنج روز بود و همه عمر وي سي و هشت سال بود.

وي گشاده پيشاني و نيمه طاس و عبوس چهره و سرخموي و بزرگ شكم و چهار شانه و كوتاه قامت بود، با ريشي دراز، زادگاهش قاطول بود.

در اين سال جعلان براي نبرد سالار زنگيان به بصره رفت.

 

سخن از كار جعلان و سالار زنگيان در بصره‌

 

گويند كه وقتي جعلان به بصره رسيد با سپاه خويش از آنجا برفت تا ميان وي و اردوگاه سالار زنگيان يك فرسخ بماند. پس به دور خويش و همراهانش خندق زد و شش ماه در خندق خويش بماند، زينبي و بريه و بني هاشميان و كساني از مردم بصره كه نبرد خبيث را آماده شده بودند به روزي كه جعلان با آنها وعده نهاده بود به مقابله سالار زنگيان رفتند و چون تلاقي شد در ميانشان بجز تيراندازي و سنگ‌اندازي نشد و جعلان براي مقابله وي راهي نيافت كه محل به سبب نخلستانها و بيشه‌زارها براي جولان اسبان تنگ بود و ياران جعلان بيشتر سواران بودند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6398

از محمد بن حسن آورده‌اند كه وقتي بودن جعلان در خندقش به درازا كشيد سالار زنگيان گفت: «راي من اين است كه جمعي از ياران خويش را نهاني بفرستم كه راههاي خندق را بگيرند و بر او شبيخون كنند.» كه چنين كرد و در خندقش بر او شبيخون برد كه جمعي از مردان وي را بكشت و باقيمانده به سختي هراسان شدند.

پس جعلان اردوگاه خويش را واگذاشت و سوي بصره بازگشت.

و چنان بود كه از آن پيش كه خبيث بر جعلان شبيخون كند زينبي، جنگاوران خويش را از بلالي و سعدي فراهم آورده بود و از ناحيه نهر نافذ و ناحيه هزار در [1] سوي آنها رفته بود كه از دو سوي با وي نبرد انداختند. زنگيان به مقابله‌شان آمدند كه ثبات نكردند و زنگيان مغلوبشان كردند و بسيار كس از آنها بكشتند كه به هزيمت بازگشتند. جعلان نيز سوي بصره رفت و آنجا بماند و ناتواني وي بر سلطان عيان شد.

در اين سال جعلان از نبرد خبيث بركنار شد و سعيد حاجب دستور يافت براي نبرد سوي وي رود.

در اين سال سالار زنگيان از شوره‌زاري كه در آنجا منزل داشته بود به سمت غربي نهر معروف به ابو الخصيب رفت.

در اين سال چنانكه گفته‌اند سالار زنگيان بيست و چهار كشتي از كشتيهاي دريا را كه فراهم آمده بود و آهنگ بصره داشت بگرفت كه چون خبر سالار زنگيان و زنگيان همراه وي و راه بريدنشان، به صاحبان كشتي‌ها رسيده بود متفق شده بودند كه كشتيهاي خويش را به هم ببندند تا چون جزيره شود كه اول و آخر آن به هم پيوسته باشد، سپس آنرا در دجله ببرند، خبر كشتيها به سالار زنگيان رسيد و ياران خويش را سوي آن خواند و ترغيبشان كرد و به آنها گفت كه اين غنيمت مهياست.

ابو الحسن گويد: شنيدم كه سالار زنگيان مي‌گفت: «وقتي شنيدم كه كشتيها نزديك من رسيده به نماز برخاستم و دعا و تضرع آغاز كردم، خطابم آمد و گفته شد

______________________________

[1] كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6399

كه فتحي بزرگ در پيش داري و من نگريستم و چيزي نگذشت كه كشتيها نمودار شد، ياران من در زورقها سوي آن رفتند و چيزي نگذشت كه آنرا به تصرف آوردند و جنگاوران كشتيها را بگشتند و هر چه برده در آن بود به اسيري گرفتند.» از كشتيها مالهاي گزاف بي‌شمار به غنيمت گرفتند، كه مقدار آن شناخته نبود كه سه روز آنرا به غارت ياران خويش واگذاشت سپس بگفت تا باقيمانده را براي وي جدا كردند.

پنج روز مانده از رجب همين سال زنگيان وارد ابله شدند و آنجا بسيار كس بكشتند و ابله را بسوختند.

 

سخن از خبر سوخته شدن ابله و اينكه چگونه زنگيان آنجا رسيدند

 

گويند: وقتي جعلان از خندق سالار زنگيان در ساحل عثمان كه در آن مقيم بود دور شد و سوي بصره رفت، سالار زنگيان پيوسته دسته‌ها سوي مردم ابله مي‌فرستاد و از ناحيه ساحل عثمان، با پيادگان و كشتيها كه از ناحيه دجله بنزد وي مي‌رسيد با آنها نبرد مي‌كرد و دسته‌هاي وي سوي ناحيه نهر معقل مي‌تاخت.

از سالار زنگيان آورده‌اند كه گفته بود: «ميان عبادان و ابله دو دل بودم و راغب شدم كه به عبادان روي آورم و براي اين كار مردان روانه كردم. به من گفتند: مردم ابله دشمنان نزديكند كه نبايد از آنها به ديگران مشغول شد. و من سپاهي را كه سوي عبادان روانه كرده بودم به طرف ابله بازگردانيدم.» زنگيان همچنان با مردم ابله به نبرد بودند تا شب چهارشنبه پنج روز مانده از رجب سال دويست و پنجاه و ششم. در اين شب زنگيان از سمت دجله و نهر ابله وارد ابله شدند. ابو الاحوص و پسرش در ابله كشته شدند. آتش در آنجا افتاد كه با چوب ساج ساخته شده بود و بناها به هم پيوسته بود و آتش در آن با سرعت پيش رفت. بادي سخت برخاست و شعله‌هاي حريق را بگسترد تا به ساحل عثمان رسيد

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6400

و بسوخت. در ابله مردم بسيار كشته شدند و بسيار كس غرق شدند. غارتيها را به تصرف آوردند. كالاهاي سوخته بيش از غارت شده بود. در آن شب عبد الله بن حميد طوسي و يكي از پسرانش كه در نهر معقل با نصير معروف به ابي حمزه به كشتي‌اي بودند كشته شدند.

در اين سال مردم عبادان تسليم سالار زنگيان شدند و قلعه خويش را بدو تسليم كردند.

 

سخن از خبر اينكه چرا مردم عبادان تسليم سالار زنگيان شدند؟

 

گويند: سبب آن بود كه وقتي زنگيان ياران خبيث با مردم ابله چنان كردند، دلهاي مردم عبادان سستي گرفت و بر جانها و حرمتهاي خويش بيمناك شدند و تسليم شدند و شهر خويش را به وي تسليم كردند كه ياران وي وارد آن شدند و هر چه برده آنجا بود بگرفتند و هر چه سلاح بود به نزد وي بردند كه ميان ياران خويش پخش كرد.

در اين سال ياران سالار زنگيان وارد اهواز شدند و ابراهيم بن مدبر را اسير گرفتند.

 

سخن از خبر اينكه چرا ياران سالار زنگيان وارد اهواز شدند؟

 

چنان بود كه وقتي ياران خبيث ابله را گرفتند و با مردم آن چنان كردند كه كردند و مردم عبادان تسليم وي شدند كه بردگانشان را بگرفت و به ياران زنگي خويش پيوست و سلاحي را كه از آنجا گرفته شده بود ميان آنها پخش كرد، در اهواز طمع بست و ياران خويش را سوي جبي فرستاد كه مردم آنجا در مقابلشان ثبات نكردند و از آنها بگريختند كه وارد شدند و كشتند و سوختند و غارت كردند و ماوراي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6401

آنرا ويران كردند تا به اهواز رسيدند كه در آن وقت سعيد بن يكسين ولايتدار آنجا بود و كار جنگ با وي بود، با ابراهيم بن مدبر كه كار خراج و املاك با وي بود. آنجا نيز مردم از مقابله زنگيان گريختند و بسيار كس با آنها نبرد نكرد. سعيد بن يكسين با بن سپاهياني كه با وي بودند به يكسو شد و ابراهيم مدبر با غلامان و خادمان خويش ثبات كرد.

عاقبت زنگيان وارد شهر شدند و آنرا به تصرف آوردند و ابراهيم بن محمد را از آن پس كه ضربتي به چهره وي خورد اسير كردند و هر چه مال و اثاث و برده داشت به تصرف گرفتند، و اين به روز دوشنبه بود، دوازده روز رفته از ماه رمضان دويست و پنجاه و ششم.

و چون كار سالار زنگيان از پس رخداد ابله، در اهواز نيز چنان شد مردم بصره به سختي هراسان شدند و بسياري از مردمش برفتند و در شهرهاي مختلف پراكنده شده و عوام آنها شايعه‌گويي بسيار كردند.

در ذي‌حجه همين سال سالار زنگيان براي نبرد شاهين بن بسطام سپاهي فرستاد كه سالار آن يحيي بن محمد بحراني بود. يحيي در نبرد شاهين كاري نساخت و از مقابل وي بازگشت.

در رجب همين سال سعيد بن صالح، معروف به حاجب، از جانب سلطان براي نبرد سالار زنگيان به بصره رفت.

در همين سال ميان ياران موسي بن بغا كه همراه وي به مخالفت محمد بن- واثق سوي جبل رفته بودند و مساور بن عبد الحميد جانفروش نبردي رخ داد، در ناحيه خانقين. مساور با جمعي انبوه بود. موسي و يارانش دويست كس بودند كه مساور را هزيمت كردند و گروهي بسيار از ياران وي را بكشتند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6402

 

خلافت المعتمد علي الله‌

 

در اين سال با احمد بن جعفر، معروف به ابن فتيان بيعت كردند و المعتمد علي- الله ناميده شد، و اين به روز سه‌شنبه بود چهارده روز مانده از رجب.

و هم در اين سال، موسي بن بغا را كه در خانقين بود، از مرگ محمد بن واثق و بيعت محمد خبر دادند كه ده روز مانده از رجب به سامرا رسيد.

دو روز رفته از شعبان، عبد الله بن يحيي خاقاني به وزارت گماشته شد.

در اين سال علي بن زيد طالبي در كوفه قيام كرد كه شاه بن ميكال با سپاهي انبوه به مقابله وي فرستاده شد، علي بن زيد با وي تلاقي كرد و هزيمتش كرد و جمعي بسيار از يارانش را بشكست و شاه جان به سلامت برد.

در اين سال محمد بن واصل تميمي كه از مردم فارس بود با يكي از كردان آنجا به نام احمد پسر ليث، به حارث بن سيما شرابي عامل فارس تاختند و با وي نبرد كردند كه حارث كشته شد و محمد بن واصل بر فارس چيره شد.

در اين سال مفلح براي نبرد مساور جانفروش فرستاده شد و كنجور براي نبرد علي بن زيد طالبي كه به كوفه بود.

و هم در اين سال، در ماه رمضان، سپاه حسن بن زيد طالبي بر ري تسلط يافت.

در اين سال، يازده روز رفته از شوال، موسي بن بغا از سامرا سوي ري رفت و معتمد او را بدرقه كرد.

در اين سال ميان اماجور و يكي از پسران عيسي بن شيخ، به در دمشق، نبردي رخ داد. از يكي كه مي‌گفت بنزد اماجور حضور داشته بود شنيدم كه به روزي كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6403

اين نبرد رخ داد اماجور از شهر دمشق برون شده بود و براي خويش اردوگاهي مي‌جست، پسر عيسي بن شيخ و يكي از سرداران عيسي به نام ابو الصهبا در اردوگاه خويش به نزديك شهر دمشق بودند و چون خبر يافتند كه اماجور بيرون شده و گروهي اندك از يارانش با ويند، در او طمع بستند و با همراهان خويش سوي وي رفتند. اماجور از آمدنشان بي‌خبر بود تا وقتي با او روبرو شدند و نبرد ميان دو گروه درگرفت كه ابو الصهبا كشته شد و جمعي كه با وي و ابن عيسي بود هزيمت شد.

از يكي شنيدم كه مي‌گفت: «ابن عيسي و ابو الصهبا در آن روز با نزديك بيست هزار كس از مردان خويش بودند و اماجور با مقدار دويست تا چهارصد كس.» به روز چهارشنبه سيزده روز رفته از ذي حجه اين سال ابو احمد بن متوكل از مكه سوي سامرا شد.

در همين سال اسماعيل بن عبد الله مروزي، معروف به ابو النصر، و محمد بن- عبيد الله كريزي قاضي و حسين بن خادم، معروف به عرق الموت را با فرمان ولايتداري ارمينيه سوي عيسي بن شيخ فرستادند كه از شام با امان سوي آنجا رود و او از شام سوي ارمينيه رفت.

در اين سال سالار حج محمد بن احمد منصوري بود.

پس از آن سال دويست و پنجاه و هفتم درآمد.

 

سخن از خبر حادثات معتبري كه به سال دويست و پنجاه و هفتم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه يعقوب بن ليث به فارس رفت و معتمد در شعبان همين سال طغتا و اسماعيل بن اسحاق و ابو سعيد انصاري را به نزد وي فرستاد. ابو احمد بن-

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6404

متوكل ولايتداري بلخ و طخارستان و ولايتهاي مجاور آن چون كرمان و سيستان و سند و غيره را براي وي نوشت و سالانه مالي براي وي نهاد كه اين را پذيرفت و برفت.

در ربيع الاخر همين سال فرستاده يعقوب بن ليث بيامد با بت‌هايي كه مي‌گفت آنرا از كابل گرفته است.

دوازده روز رفته از صفر معتمد، ولايتداري كوفه و عاملي راه مكه و حرمين و نيز يمن را به برادر خويش ابو احمد داد، پس از آن هفت روز رفته از رمضان ولايتداري بغداد و سواد و واسط و ولايت دجله و بصره و اهواز و فارس را نيز بدو داد و دستور داد كه عامل بغداد اعمال وي را عهده كند و ولايتداري بصره و ولايت دجله و يمامه و بحرين، به جاي سعيد بن صالح به يارجوخ داده شود كه يارجوخ منصور بن جعفر ديناري را به بصره و ولايت دجله گماشت تا مجاورت اهواز.

در اين سال بغراج دستور يافت كه سعيد حاجب را به رفتن سوي دجله و اقامت مقابل اردوگاه سالار زنگيان ترغيب كند. چنانكه گويند: بغراج چنين كرد و سعيد بن حاجب در رجب همين سال براي كاري كه دستور يافته بود برفت.

 

سخن از هزيمت زنگيان از مقابل سعيد حاجب‌

 

گويند: وقتي سعيد به نهر معقل رسيد، سپاهي از آن سالار زنگيان را آنجا يافت بر كنار نهر معروف به مرغاب، يكي از نهرهايي كه در نهر معقل مي‌ريزد، و با آنها نبرد كرد و هزيمتشان كرد و زنان و اموال غارتي‌اي را كه به دست آنها بود بگرفت.

سعيد در اين نبرد چند زخم برداشت كه از جمله زخمي در دهان وي بود. آنگاه سعيد برفت تا به محل معروف به عسكر ابو جعفر منصور رسيد و شبي آنجا ببود. سپس برفت تا در محلي به نام هطمه از سرزمين فرات فرود آمد و روزي چند آنجا بماند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6405

كه ياران خويش را آرايش مي‌داد و براي مقابله سالار زنگيان آماده مي‌شد. در ايام اقامت آنجا خبر يافت كه سپاهي از آن سالار زنگيان بر كنار فرات است و با جمعي از ياران خويش آهنگ آنها كرد و هزيمتشان كرد. عمران شوهر مادر بزرگ پسر سالار زنگيان كه به نام انكلاي شهره بود در آن ميان بود، اين عمران از بغراج امان خواست و آن جمع پراكنده شد.

محمد بن حسن گويد: مي‌ديدم كه يك زن از ساكنان فرات زنگي‌اي را كه در بيشه‌زارها نهان بود مي‌يافت و او را مي‌گرفت و به اردوگاه سعيد مي‌رسانيد و وي را در قبال آن زن مقاومت نبود.

آنگاه سعيد به آهنگ نبرد خبيث به غرب دجله عبور كرد و چند روز پياپي با وي نبرد كرد، سپس سعيد به اردوگاه خويش در هطمه بازگشت و آنجا بماند و باقي رجب و بيشتر شعبان با وي نبرد داشت.

در اين سال ابراهيم بن محمد مدبري از حبس خبيث رها شد. چنانكه گويند سبب رهايي وي آن بود كه وي در بالا خانه‌اي از منزل يحيي بن محمد بحراني بداشته بود و چون بحراني از حضور وي در آنجا به زحمت بود او را به يكي از اطاقهاي خانه خويش فرود آورد و در آنجا بداشت، دو كس را كه مسكنشان چسبيده به منزلگاه ابراهيم بود بر او گماشته بودند كه به آنها چيز داد و ترغيبشان كرد تا از سمت خويش از زير زمين به محلي كه ابراهيم آنجا بود راهي بكندند و او و يكي از برادرزادگانش به نام ابو غالب و يكي از بني هاشم كه با وي بداشته بود برون شدند.

در اين سال ياران خبيث با سعيد و يارانش نبرد كردند و او را با همراهانش بكشتند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6406

 

سخن از نبرد زنگيان با سعيد حاجب و كشته شدن سعيد و همراهان وي‌

 

گويند: خبيث كس به نزد يحيي بن محمد بحراني فرستاد كه با سپاهي انبوه در نهر معقل اقامت داشت و دستور داد كه هزار كس از ياران خويش را به سالاري سليمان بن جامع و ابو الليث بفرستد و دستورشان داد كه شبانه به آهنگ اردوگاه سعيد بروند تا به وقت طلوع فجر با وي نبرد اندازند.

يحيي چنين كرد، آن دو كس به نزد اردوگاه سعيد رسيدند و او را غافل يافتند و با آنها نبرد كردند و بسيار كس از ايشان بكشتند، در آن روز زنگيان اردوگاه سعيد را بسوختند، سعيد و يارانش به ضعف افتادند و كارشان خلل يافت به سبب شبيخوني كه ديده بودند و نيز به سبب آنكه آذوقه از آنها بازمانده بود كه از مال اهواز بر ايشان حواله شده بود اما منصور بن جعفر خياط كه در آن وقت عامل جنگ اهواز بود و در كار خراج نيز دست داشت در فرستادن آن تأخير كرده بود.

وقتي كار سعيد بن صالح چنان شد دستور يافت به در سلطان باز رود و سپاهي را كه با وي بود و عملي را كه آنجا داشت به منصور بن جعفر تسليم كند از آن رو كه وقتي زنگيان به ياران وي شبيخون زدند و اردوگاهش را سوزانيدند بجاي ماند و جنبشي نداشت تا وقتي كه از عملي كه آنجا داشت فراخوانده شد [1].

در اين سال ميان منصور بن جعفر خياط و سالار زنگيان نبردي بود كه در آن جمعي بسيار از ياران منصور كشته شدند.

______________________________

[1] متن چنين است، چنانكه ديديم كمي پيش سعيد كشته شد، و اينجا هنوز از او مانند زندگان سخن مي‌رود و من به التزام متن، عبارت را چنانكه بود آوردم. (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6407

 

سخن از نبردي كه ميان منصور ابن جعفر و سالار زنگيان بود

 

گويند كه وقتي سعيد حاجب از بصره فراخوانده شد بغراج آنجا بماند و مردمش را حفاظت مي‌كرد، منصور كشتيهايي را كه آذوقه مي‌آورد فراهم مي‌كرد سپس با كشتي شذا آنرا تا بصره همراهي مي‌كرد و آذوقه به نزد زنگيان كمياب شد.

پس از آن منصور ياران خويش را بياراست و شذاهاي يدك‌كش و كشتيهاي ديگر را با كشتي شذائي كه با وي بود فراهم كرد و به آهنگ سالار زنگيان كه در اردوگاه خويش بود برفت، بر قصري كه بر كنار دجله بود بالا رفت و قصر را با اطراف آن بسوخت و از آن سوي وارد اردوگاه خبيث شد اما زنگيان رسيدند و كميني بر او نهادند و بسيار كس از يارانش را بكشتند و باقيمانده به آب پناه بردند و بسيار كس از آنها غرق شد. در آن روز چنانكه گفته‌اند نزديك پانصد سر به اردوگاه يحيي بن محمد- بحراني در نهر معقل رسيد كه بگفت تا همه را آنجا نصب كنند.

در اين سال در محلي از بغداد به نام بركه زلزل يك خفه‌كن را يافتند كه گروهي بسيار از زنان را كشته بود و در خانه‌اي كه در آن سكونت داشته بود به خاك كرده بود، وي را بنزد معتمد بردند، شنيدم بگفت تا دو هزار تازيانه به او زدند و چهارصد چوب ارژن، اما نمرد تا وقتي جلادان خايه‌هايش را با چوب عقابين [1] زدند كه بمرد، سپس او را به بغداد بردند و آنجا بياويختند، پس از آن پيكرش را بسوختند.

در اين سال شاهين بن بسطام كشته شد و ابراهيم بن سيما هزيمت شد.

______________________________

[1] اين كلمه در تاريخ بيهقي نيز هست. در متوني كه بدسترس داشتم چيزي از مشخصات آن نيافتم. از سياق، سخن در اينجا و تاريخ بيهقي پيداست كه دستگاه شكنجه بوده. (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6408

 

سخن از اينكه چرا شاهين بن بسطام كشته شد و ابراهيم بن سيما هزيمت شد؟

 

گويند كه بحراني به خبيث نوشته بود و مشورت داده بود كه سپاهي سوي اهواز فرستد كه آنجا بمانند و در اين كار ترغيبش كرد و اينكه پل اربك را ببرد تا سواران به آن سپاه نرسند. خبيث علي بن ابان را براي بريدن پل روانه كرد. ابراهيم بن سيما كه از فارس بازمي‌گشت به وي برخورد ابراهيم با حارث بن سيما نزديك پل بود در صحراي معروف به «دشت اربك» [1] كه صحرايي است ميان اهواز و پل. وقتي علي بن- ابان به پل رسيد وي خويشتن را با يارانش نهان داشت و چون سواران به صحرا رسيدند از چند سو به طرف وي برون شد و بسيار كس از زنگيان را بكشت و علي هزيمت شد و سواران تا فندم به تعقيب وي رفتند، ضربت نيزه‌اي به كف پايش رسيد كه از رفتن سوي اهواز بازماند و سر خويش گرفت و سوي جبي رفت.

در اين وقت سعيد بن يكسين فراخوانده شد و ابراهيم بن سيما ولايتدار شد. شاهين بدو نامه نوشت و همگي بيامدند. ابراهيم بن سيما از راه فرات به آهنگ زبانه نهر جبي آمد، علي بن ابان در خيزرانيه بود. شاهين بن بسطام نيز از راه نهر موسي بيامد و پنداشت با ابراهيم در محلي كه سوي آن مي‌رفت، به هم مي‌رسند كه براي نبرد علي ابن ابان وعده نهاده بودند، اما شاهين زودتر رسيد. يكي از نهر موسي بنزد علي بن- ابان رفت و رسيدن شاهين را بدو خبر داد. علي سوي او روان شد و به وقت پسين بر كنار نهر معروف به ابو العباس كه ما بين نهر موسي و نهر جبي جاي دارد تلاقي كردند و نبرد ميانشان درگرفت، ياران شاهين ثبات كردند و نبردي سخت كردند، سپس زنگيان آنها را به سختي بكوفتند كه پشت بكردند و فراري شدند. نخستين

______________________________

[1] كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6409

كس كه آن روز كشته شد. شاهين بود و يكي از عموزادگان وي به نام حيان به سبب آنكه وي پيشاپيش قوم بود. از ياران وي نيز بسيار كس كشته شدند. خبرگيري به نزد علي بن ابان شد و ورود ابراهيم بن سيما را بدو خبر داد و اين پس از فراغت وي از كار شاهين بود و او بي درنگ سوي نهر جبي رفت كه ابراهيم بن سيما آنجا اردو زده بود و از كار شاهين بي خبر بود.

علي به وقت نماز عشا آنجا رسيد و با آنها نبردي سخت كرد كه گروهي بسيار كشته شد، كشته شدن شاهين و نبرد با ابراهيم ما بين پسين و نماز عشا بود.

محمد بن حسن گويد: شنيدم كه علي بن ابان از اين رخداد سخن مي‌كرد، مي‌گفت: «در آن روز تب لرزش‌آوري كه بدان مبتلا بودم آمده بود، ياران من از آن پس كه با شاهين چنان كرده بودند از نزد من پراكنده شده بودند و بيشتر از پنجاه كس با من به اردوگاه ابراهيم بن سيما نرسيدند وقتي به اردوگاه رسيدم خويشتن را نزديك آن افكندم و سر و صدا و سخن مردم اردوگاه را مي‌شنيدم، وقتي حركتشان آرام شد برخاستم و درهمشان كوفتم.

وقتي علي بن ابان، شاهين را بكشت و ابراهيم بن سيما را هزيمت كرد، بازگشت كه نامه خبيث بدو رسيد كه براي نبرد با مردم بصره آنجا شود.

 

سخن از اينكه زنگيان چگونه وارد بصره شدند و هنگام ورود آنجا چه كردند؟

 

گويند كه وقتي سعيد بن صالح از بصره برفت، سلطان عمل وي را به منصور ابن جعفر خياط پيوسته كرد. كار منصور و كار ياران خبيث چنان بود كه از پيش ياد كرديم. كار منصور به ضعف افتاده بود و ديگر براي نبرد سوي اردوگاه خبيث

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6410

نرفت و به بدرقه كاروانها [1] بس كرد. مردم بصره گشايش يافتند كه آذوقه به آنها مي‌رسيد كه از نرسيدن آذوقه به زحمت بوده بودند. اين خبر به خبيث رسيد كه مردم بصره گشايش يافته‌اند و اين بر او ناگوار بود، پس علي بن ابان را به ناحيه جبي فرستاد كه در خيزرانيه اردو زد و منصور بن جعفر را از بدرقه كاروانها تا بصره مشغول داشت و وضع مردم بصره از كميابي آذوقه چنان شد كه بوده بود، ياران خبيث صبح و شب، مصرانه با مردم بصره به نبرد بودند.

وقتي شوال اين سال رسيد، خبيث مصمم شد ياران خويش را فراهم آرد و به بصره هجوم برد و در ويران كردن آن بكوشد كه از ضعف مردم آنجا و پراكندگيشان و زحمت محاصره و ويراني دهكده‌هاي اطراف شهر خبر داشت.

و چنان بود كه خبيث در حساب نجوم نگريسته بود و دانسته بود كه به شب سه شنبه چهارده روز رفته از ماه، ماه به خسوف مي‌رود.

از محمد بن حسن آورده‌اند كه مي‌گفته بود: شنيدم كه مي‌گفت: «در كار نفرين مردم بصره بكوشيدم و به تضرع از خدا خواستم كه زودتر ويران شود. مخاطب شدم، به من گفته شد كه بصره چون ناني است كه از اطراف آن مي‌خوري وقتي نيمه نان شكسته شود بصره ويران شود. شكسته شدن نان را تأويل كردم كه خسوف ماه است كه در همان روزها انتظار آن مي‌رفت و پس از آن بصره به ويراني مي‌رفت.» گويد: اين را مي‌گفت و ياران وي بسيار از آن سخن كردند و مكرر شنيدند كه ويراني بصره را به خسوف ماه موكول كرده بود.

گويد: آنگاه محمد بن يزيد دارمي را كه در بحرين يكي از ياران وي بوده بود براي رفتن سوي بدويان خواند و او را روانه كرد كه جمعي انبوه از آنها به نزد وي شدند و در قندل بماندند. خبيث، سليمان بن موسي شعراني را سوي آنها فرستاد و گفتشان كه سوي بصره روند و آنرا تصرف كنند. به سليمان بن موسي دستور داد كه

______________________________

[1] كلمه متن: قيروانات، جمع قيروان، معرب كاروان.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6411

بدويان را براي اين كار تمرين [1] دهد.

وقتي كسوف [2] رخ داد، علي بن ابان را به راه انداخت و گروهي از بدويان را بدو پيوسته كرد و گفت؛ كه از جانب بني سعد سوي بصره رود، به يحيي بن محمد بحراني كه آن وقت مردم بصره را در محاصره داشت گفت كه از سمت نهر عدي آنجا رود و باقيمانده بدويان را بدو پيوسته كرد.

شبل گويد: نخستين كسي كه با مردم بصره نبرد آغاز كرد علي بن ابان بود. در آن وقت بغراج با گروهي از سپاهيان در بصره بود و دو روز با آنها نبرد كرد و مردم بدو متمايل شدند. يحيي با همراهان خويش از مجاورت قصر انس روان شد كه آهنگ پل داشت. علي بن ابان مهلبي به وقت نماز جمعه سيزده روز مانده از شوال وارد شد و روز جمعه و شب شنبه و روز شنبه را به كشتار كردن و آتش‌زدن پرداخت. صبحگاه يكشنبه يحيي سوي بصره روان شد كه بغراج و بريه با جمعي به مقابله وي رفتند و او را پس زدند كه بازگشت و آن روز را بدين گونه ببود. سپس صبحگاه دوشنبه سوي بصريان روان شد و درآمد كه سپاهيان پراكنده شده بودند و بريه گريخته بود و بغراج با همراهان خويش به سويي رفته بود و هيچكس مقابل او نبود كه بازش بدارد.

ابراهيم بن يحيي مهلبي وي را بديد و براي مردم بصره از او امان خواست كه امانشان داد. بانگزن ابراهيم بانگ زد كه هر كه امان مي‌خواهد به خانه ابراهيم حاضر شود، مردم بصره همگي برفتند و جلو خوان‌ها را پر كردند و چون يحيي فراهم آمد نشان را بديد از فرصت بهره گرفت و بگفت تا كوچه‌ها و راهها و دربندها را بگرفتند و با آنها خيانت آورد و به ياران خويش دستور كشتنشان را داد و همه كساني كه آنجا بودند كشته شدند مگر بسيار اندك.

______________________________

[1] كلمه متن.

[2] كذا، از اين قرار فرق ميان خسوف و كسوف كه در كتابهاي لغت و ادب آمده در آن روزگار دست كم براي كساني همانند طبري معتبر نبوده است. (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6412

سپس آن روز يحيي بن محمد برفت و در قصر عيسي بن جعفر در خريبه جاي گرفت.

فضل بن عدي دارمي گويد: وقتي خاين براي نبرد بصره كس فرستاد، در حوزه بصره بودم و در محله بني سعد اقامت داشتم.

گويد: يكي شبانگاه بنزد ما آمد و گفت كه سواراني را ديده كه مي‌گذشته‌اند و آهنگ قصر عيسي داشته‌اند كه در خريبه بود. يارانم به من گفتند: «برون شو و خبر اين سواران را براي ما معلوم كن.» من برفتم، جماعتي از بني تميم و بني اسد را ديدم، از حال [1] سواران پرسيدم. گفتند: «آنها از جمله ياران علويند كه به علي بن ابان پيوسته شده‌اند و علي فرداي آن شب به بصره مي‌رسد و آهنگ ناحيه [2] بني سعد دارد. يحيي بن محمد نيز با جمع خويش آهنگ ناحيه آل مهلب دارد.» به من گفتند: «به ياران خويش از مردم بني سعد بگو اگر مي‌خواهيد حرمتهاتان محفوظ بماند پيش از آنكه سپاه در ميانتان گيرد آنها را برون بريد.» فضل گويد: به نزد ياران خويش برگشتم و خبر بدويان را با آنها بگفتم كه آماده شدند و كس بنزد بريه فرستادند و خبر را با وي بگفتند كه به وقت طلوع فجر با بقيه غلامان و جمعي از سپاهيان به نزد آنها آمد و برفتند تا به خندق معروف به بني حمان رسيدند.

در اين وقت بني تميم و جنگاوران سعدي به نزد آنها رسيدند و چيزي نگذشت كه علي ابن ابان و جمع زنگيان و بدويان نمودار شدند كه بر پشت اسبان بودند. بريه پيش از تلاقي قوم وحشت زده شد و به منزل خويش بازگشت و هزيمت رخ داد و كساني از بني تميم كه فراهم آمده بودند پراكنده شدند. علي بيامد، هيچكس به دفاع برنخاست و او به آهنگ مربد گذشت. بريه كس بنزد بني تميم فرستاد و نداي كمك داد كه جمعي از آنها سوي وي شدند، در مربد مقابل خانه بريه نبرد شد. پس از آن بريه از خانه خويش هزيمت شد و مردم به سبب هزيمت وي پراكنده شدند. زنگيان خانه وي را سوختند و هر چه را كه در آن بود به غارت بردند. كساني كه آنجا بودند كشته مي‌شدند، مردم بصره

______________________________

[1، 2] كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6413

به ضعف افتاده بودند و زنگيان بر آنها نيرو گرفته بودند. تا پايان آن روز نبرد ميانشان پيوسته بود، علي به مسجد جامع درآمد و آنرا سوخت. فتح غلام ابو شيث با جمعي از بصريان بدو رسيد كه علي و يارانش از مقابل آنها عقب رفتند و جمعي از زنگيان كشته شدند. علي بازگشت و در محل معروف به مقبره بني شيبان اردو زد.

مردم قدرتي مي‌جستند كه همراه وي نبرد كنند اما نيافتند. به جستجوي بريه برآمدند، معلوم شد كه گريزان شده بود.

صبحگاه روز شنبه علي بن ابان سوي بصره نشد. صبحگاهان يكشنبه بشد كه كس در مقابل وي نبود و بر بصره ظفر يافت.

محمد بن سمعان گويد: در آن وقت كه زنگيان وارد بصره شدند مقيم آنجا بودم. و چنان بود كه به مجلس ابراهيم بن محمد معروف به بريه حضور مي‌يافتم. به روز جمعه ده روز رفته از شوال سال دويست و پنجاه و هفتم حضور يافتم. وي حضور داشت. شهاب بن علاء عنبري نيز به نزد وي بود. شنيدم كه شهاب با وي مي‌گفت كه خائن، مال به صحرا فرستاده كه مردان بدوي را با آن اجير كند، جمعي انبوه سوار فراهم آورده و مي‌خواهد با آنها و پيادگان خويش وارد بصره شود.

گويد: در آن وقت از سپاه سلطان بجز پنجاه و چند سوار در بصره نبود.

بريه گفت: «بدويان با من بدي نمي‌كنند» كه بريه ميان بدويان مطاع و محبوب بود.

ابن سمعان گويد: وقتي از مجلس بريه برفتم، احمد بن ايوب دبير را ديدم و شنيدم كه به نقل از هارون بن عبد الرحيم شيعي كه آن وقت عامل بريد بصره بود، مي‌گفت كه به نزد وي به صحت پيوسته كه خائن سه روز رفته از شعبان با نه كس نماز جمعه كرده.

گويد: سران مردم بصره و قدرت مقيم آن در غفلت از خبر خائن چنان بودند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6414

كه گفتم.

گويد: محاصره مردم بصره را گزيده بود، و با در آن بسيار شده بود و نبرد ميان دو دسته معروف شهر، بلاليان و سعديان، درگير بود. وقتي روز جمعه شد سيزده روز مانده از شوال اين سال صبحگاهان سواران خائن از سه سوي بصره هجوم آوردند: از ناحيه بني سعد و مربد و خريبه. سپاهي را كه سوي مربد شد علي بن ابان به راه مي‌برد. وي ياران خويش را دو گروه كرده بود، يك گروه را به رفيق، غلام يحيي ابن عبد الرحمان خاقاني، سپرد و دستورشان داد سوي بني سعد شوند و او بخويشتن با گروه ديگر سوي مربد رفت.

سواراني كه از جانب خريبه آمدند سالارشان يحيي بن محمد ازرق بحراني بود كه ياران خويش را در يكسو فراهم آورده بود و در ميان آنها بود. كساني از كم- توانان مردم بصره كه از گرسنگي و محاصره به جان آمده بودند سوي اين گروهها رفتند. سواراني كه با بغراج بودند دو گروه شدند گروهي سوي مربد رفتند و گروهي سوي خريبه رفتند. جمعي از جنگاوران سعدي، فتح غلام ابو شيث و يارانش، با زنگياني كه از سمت بني سعد آمده بودند نبرد كردند. از اندك مردم بصره كه به مقابله گروههاي خبيث برون شده بودند كاري برنيامد و آن قوم با سواران و پيادگان خويش حمله‌ور شدند.

ابن سمعان گويد: آن روز در مسجد جامع بودم ناگهان به يك وقت سه آتش از سه سوي برخاست: زهران و مربد و بني حمان، گفتي آتش افروزان وعده نهاده بودند و اين، بامداد روز جمعه بود. خطر بزرگ شد و مردم بصره به هلاكت يقين كردند. كساني كه در مسجد بودند سوي خانه‌هاي خويش دويدند. من نيز شتابان سوي منزلم رفتم كه در آن وقت در كوچه مربد بود. هزيمت‌شدگان مردم بصره در كوچه به من رسيدند كه سوي مسجد جامع باز مي‌رفتند، قاسم بن جعفر هاشمي دنبالشان بود، بر استري بود و شمشيري آويخته بود، به مردم بانگ مي‌زد: «واي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6415

شما شهرتان را با حرمتهاتان تسليم مي‌كنيد، اينك دشمن شما وارد شهر شد.» اما به او نپرداختند و از او گوش نگرفتند و او برفت و كوچه مربد خالي شد و در آنجا ميان منهزمان و زنگيان فاصله‌اي بود كه ديده در آن مي‌دويد [1].

محمد بن سمعان گويد: وقتي چنين ديدم وارد خانه‌ام شدم و در را بستم و از بالا نگريستم، سواران بدوي را ديدم با پيادگان زنگي كه پيشاپيش آنها يكي بود بر اسبي تيره رنگ و نيزه‌اي به دست كه پارچه زردي بر آن بود، وقتي مرا به شهر خائن بردند درباره آن مرد پرسش كردم، علي بن ابان دعوي كرد كه آن مرد وي بوده و پرچم زرد پرچم اوست.

گويد: قوم وارد شدند و در كوچه مربد از ديد برون شدند و به در عثمان رسيدند. و اين از پس زوال بود، پس از آن بازگشتند. غوغاييان و جاهلان مردم بصره پنداشتند كه آن قوم براي نماز جمعه رفته‌اند و از آن رو بازبگشته‌اند كه ترسيده‌اند جمع سعديان و بلاليان از چهارگوش [2] سوي آنها آيند و بيم كرده‌اند كه آنجا كمين نهاده باشند، بازگشتند و همه كساني نيز كه در ناحيه زهران و بني حصن بودند بازگشتند، از آن پس كه سوختند و غارت كردند و بر شهر چيره شدند و بدانستند كه كسي از آن بازشان نمي‌دارد.

گويد: روز شنبه و يك شنبه غايب بودند. صبحگاهان دوشنبه به بصره آمدند كه كسي را مدافع آن نيافتند، مردم بر در ابراهيم بن يحيي مهلبي فراهم شدند و امان يافتند.

محمد بن سمعان گويد: حسن بن عثمان مهلبي ملقب به مندلقه كه از ياران يحيي ابن محمد بود به من گفت: «آن صبحگاه يحيي به من گفت: سوي مقبره بني يشكر شوم و سينه پوش‌هاي آهنين را كه آنجا بود بيارم، آنجا شدم و بيست و چند سينه‌پوش را بر سر كسان ببردم تا به خانه ابراهيم بن يحيي رسانيدم، مردم گمان داشتند آنرا مهيا

______________________________

[1] تعبير متن: يسافر فيه البصر.

[2] كلمه متن: المربعه.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6416

مي‌كند كه براي‌شان غذا حاضر كنند كه از گرسنگي و سختي محاصره و خستگي سخت در رنج بودند.

گويد: جمع بر در ابراهيم بسيار شدند، جا به جا مي‌شدند و فزوني مي‌گرفتند تا آفتاب بالا آمد.

ابن سمعان گويد: من آن روز از كوچه مربد از منزل خودم به خانه پدر بزرگ مادرم هشام معروف به داف رفتم كه در محله بني تميم بود و اين به سبب آن بود كه ميان مردم شايع شده بود كه بني تميم با خائن به صلح رفته‌اند. در آنجا بودم كه خبرگيران با خبر رخداد مقابل خانه ابراهيم بن يحيي آمدند، گفتند كه يحيي بن محمد بحراني زنگيان را دستور داد كه آن جمع را در ميان گرفتند، آنگاه گفت: «هر كه از خاندان مهلب است به خانه ابراهيم بن يحيي درآيد.» جمعي اندك به درون رفتند و در را پشت سرشان بستند، سپس به زنگيان گفتند: «اينك مردم، آنها را بكشيد و هيچكس از آنها را باقي نگذاريد.» محمد بن عبد الله معروف به ابو الليث اصبهاني برون شد و به زنگيان گفت: «كيلو» و اين علامت دستور كشتن بود كه آنرا مي‌شناختند و شمشير در مردم به كار افتاد.

حسن بن عثمان گويد: من شهادت گفتن و ضجه كردن آنها را كه كشته مي‌شدند مي‌شنيدم. صداي شهادت گفتنشان چندان بالا گرفت كه در طفاوه نيز كه از آن محل بسيار دور بود شنيده شده بود.

گويد: وقتي جمعي كه ياد كرديم كشته شدند زنگيان به كشتن دستگيرشدگان پرداختند. علي بن ابان آن روز وارد شد و مسجد جامع را سوخت و سوي كلاء رفت و از حبل تا پل را بسوخت. آتش به هر چه از انسان و دام و اثاث و كالا مي‌رسيد در آن مي‌گرفت، آنگاه صبح و شب پياپي مي‌آمدند و هر كه را مي‌يافتند به نزد يحيي بن- محمد مي‌كشانيدند كه در آن وقت به سيحان جاي داشت، هر كه مالي داشت به اقرارش مي‌گرفت تا مالش را بگيرد و او را بكشد و هر كه بي‌چيز بود او را مي‌كشت.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6417

از شبل آورده‌اند كه گفته بود: «از آن پس كه آن جمع بر در ابراهيم بن يحيي كشته شدند، يحيي به روز سه‌شنبه صبح زود به بصره شد و ميان مردم نداي امان همي داد تا نمايان شوند. اما كسي نمايان نشد. وقتي خبرها به خبيث رسيد علي بن ابان را از بصره ببرد و يحيي را در آنجا تنها نهاد كه كشتاري كه يحيي كرده بود پسند و دلخواه وي بود و علي بن ابان مهلبي را به قصور منسوب مي‌داشت كه در ناحيه بني سعد از تباهي خود داري كرده بود.» و چنان بود كه علي بن ابان گروهي از بني سعد را به نزد خبيث فرستاده بود كه سوي وي شدند و خيري به نزد وي نيافتند و سوي عبادان رفتند.

يحيي در بصره ببود، خبيث به او نوشت و دستور داد كه چنان وانمايد كه شبل را در بصره جانشين مي‌كند تا مردم آرام گيرند و نهان‌شدگان و آنها كه به مالداري شهره‌اند نمايان شوند و چون نمايان شدند آزارشان كنند كه به دفينه‌ها و مالهاي خويش كه نهان كرده‌اند رهنمون شوند.

يحيي چنين كرد. هر روز جمعي را به نزد وي مي‌بردند، هر كس از آنها به توانگري شناخته بود هر چه را داشت تصفيه مي‌كرد و او را مي‌كشت و هر كه بي‌چيزي وي معلوم بود بيدرنگ كشته مي‌شد، مردم گريزان شدند و خبيث سپاه خويش را از بصره ببرد.

محمد بن حسن گويد: وقتي خاين، بصره را به ويراني داد و از رفتار وحشت‌انگيز ياران خويش در آنجا خبر يافت شنيدمش كه مي‌گفت: «صبحگاه روزي كه يارانم وارد بصره مي‌شدند مردم بصره را نفرين گفتم و در كار دعا سخت بكوشيدم و سجده كردم و در سجده خويش دعا مي‌گفتم، بصره را به من نمودند كه آنرا بديدم و ياران خويش را ديدم كه در آنجا به نبرد بودند. يكي را ميان آسمان و زمين ديدم كه در هوا ايستاده بود به صورت جعفر معلوف كه در ديوان خراج سامرا، گماشته وصول بود.

وي ايستاده بود و دست چپ خويش را پايين آورده بود و دست راست خويش را

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6418

بالا برده بود و مي‌خواست بصره را با مردم آن واژگون كند. پس دانستم كه ويران كردن بصره را فرشتگان عهده كرده‌اند نه ياران من، اگر ياران من اين را عهده كرده بودند بدين مرحله سخت كه از آن نقل مي‌شود نمي‌رسيدند. فرشتگان مرا نصرت مي‌دهند و مرا در نبردم كمك مي‌دهند و هر كس از ياران مرا كه دلشان سستي گرفته ثبات مي‌دهند.» محمد بن حسن گويد: خبيث از آن پس كه بصره را ويران كرد به يحيي بن زيد ابن علي انتساب گرفت و اين از آن رو بود كه جمعي از علويان مقيم بصره به نزد وي شدند كه علي بن احمد بن عيسي و عبد الله بن علي با گروهي از زنان و حرمتهاشان از آن جمله بودند، وقتي به نزد وي رسيدند انتساب به احمد بن عيسي را رها كرد و به يحيي بن زيد انتساب گرفت.

محمد بن حسن گويد: هنگامي كه جمعي از نوفليان به نزد خبيث حضور داشتند قاسم بن حسن نوفلي گفت: «شنيده بوديم كه تو از فرزندان احمد بن عيسي ابن زيدي» و شنيدم كه گفت: «من از فرزندان عيسي نيستم، از فرزندان يحيي بن زيدم.» گويد: اما اين را دروغ مي‌گفت كه درباره يحيي اتفاق هست كه فرزند نداشت بجز دختري كه به وقت شيرخوارگي درگذشت.

در اين سال، سلطان، محمد مولد را براي نبرد با سالار زنگيان به بصره فرستاد و او به روز جمعه يك روز رفته از ذي قعده از سامرا حركت كرد.

 

سخن از اينكه مولد در بصره چه كرد؟

 

گويند كه محمد معروف به مولد، وقتي سوي بصره رفت، در ابله فرود آمد.

بريه نيز برفت و در بصره جاي گرفت و بسيار كس از مردم بصره از فراري‌شدگان بر او

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6419

فراهم آمدند. و چنان بود كه يحيي وقتي از بصره برفت بر كنار نهر معروف به عوني جاي گرفت.

شبل گويد: وقتي محمد مولد بيامد خبيث به يحيي نوشت و دستور داد سوي نهراوا شود و او با سپاه آنجا رفت و ده روز بماند و با مولد نبرد كرد. عاقبت مولد در آنجا آرام گرفت و استقرار يافت و از نبرد سستي آورد. خبيث به يحيي نوشت و دستور داد كه بر او شبيخون برد و همراه ابو الليث اصفهاني براي وي كشتي شذا فرستاد، يحيي بر او شبيخون برد و مولد با ياران خويش بپاخاست و بقيه شب و روز بعد تا پسين با آنها نبرد كرد. آنگاه پشت بكرد و برفت و زنگيان وارد اردوگاه وي شدند و هر چه را در آن بود به غنيمت گرفتند. يحيي خبر آن را به خبيث نوشت كه نوشت دستور داد محمد مولد را دنبال كند كه وي را تا حوانيت دنبال كرد و بازگشت و بر جامده گذشت و مردم آنجا را به نبرد كشيد و هر چه را در دهكده‌ها بود به غارت برد و هر چه توانست خون ريخت، آنگاه در جاله اردو زد و مدتي آنجا ببود، سپس به نهر معقل بازگشت.

در اين سال محمد مولد، سعيد بن احمد باهلي را گرفت. وي و يارانش كه از باهله بودند بر هورها [1] تسلط يافته بودند و راه را ناامن و تباه كرده بودند.

در اين سال محمد بن واصل در فارس با سلطان مخالفت كرد و بر آنجا تسلط يافت.

در اين سال سالار حج فضل بن اسحاق عباسي بود.

در اين سال بسيل معروف به سقلابي بر ضد ميخائيل بن توفيل شاه روم بپاخاست و او را بكشت. ميخائيل بيست و چهار سال به تنهايي بر مملكت فرمانروايي كرده بود.

پس از وي سقلابي، شاه روم شد. وي را كه از خاندان شاهي بود سقلابي گفتند از آن رو كه مادرش سقلابي بود.

______________________________

[1] كلمه متن: البطائح.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6420

آنگاه سال دويست و پنجاه و هشتم درآمد.

 

سخن از خبر حادثات مهمي كه به سال دويست و پنجاه و هشتم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه سعيد بن احمد باهلي را به در سلطان بردند و سلطان بگفت تا او را تازيانه زنند كه چنانكه گفته‌اند هفتصد تازيانه‌اش زدند، در ماه ربيع الاول همين سال، كه بمرد و آويخته شد.

در اين سال قاضي سالار زنگيان را كه از جانب وي در عبادان قضاوت مي‌كرده بود با چهارده كس از زنگيان كه در ناحيه بصره اسير شده بودند به نزد باب العامه سامرا گردن زدند.

در اين سال مفلح در تكريت با بدوياني كه مي‌گفتند مساور جانفروش را كمك داده‌اند نبرد كرد.

در اين سال مسرور بلخي با كردان يعقوبي نبرد كرد و هزيمتشان كرد و كساني از آنها را بكشت.

در اين سال محمد بن واصل به اطاعت سلطان درآمد و خراج و املاك فارس را به محمد بن حسين فياض تسليم كرد.

به روز دوشنبه، ده روز مانده از ربيع الاول معتمد، ابو احمد برادر خويش را ولايتدار ديار مضر و قنسرين و عواصم كرد و به روز پنجشنبه هلال ماه ربيع الاخر بنشست و او را با مفلح خلعت داد كه سوي بصره روان شدند، معتمد با عامه برنشست و ابو احمد را تا بزكوار بدرقه كرد و بازگشت.

در اين سال منصور بن جعفر بن دينار خياط كشته شد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6421

 

سخن از سبب كشته شدن منصور بن- دينار خياط و چگونگي كار وي‌

 

گويند: وقتي ياران خبيث از كار بصره فراغت يافتند، علي بن ابان مهلبي را بگفت تا براي نبرد منصور بن جعفر سوي جبي رود. در آن وقت منصور به اهواز بود كه به مقابله علي برون شد و يك ماه در مقابل وي بماند. منصور سوي اردوگاه علي مي‌رفت كه در خيزرانيه بود، در آن وقت منصور با مرداني اندك بود. خبيث دوازده كشتي پر از دليران ياران خويش به نزد علي بن ابان فرستاد، كار كشتيها را به ابو الليث اصبهاني سپرد و بدو دستور داد كه شنوا و مطيع علي بن ابان باشد.

ابو الليث به نزد علي شد و به مخالفت وي برخاست و با وي خودكامگي كرد. منصور چنانكه مي‌آمده بود، براي نبرد بيامد و چند كشتي با وي بود. ابو الليث بي مشورت علي بن ابان بدو تاخت و منصور به كشتي‌هايي كه با وي بود دست يافت و در آن از سفيدان و زنگيان بسيار كس بكشت. ابو الليث گريخت و به نزد خبيث رفت، علي ابن ابان نيز با همه همراهان خويش برفت و يك ماه ببودند. آنگاه علي با مردان خويش براي نبرد منصور بازگشت.

وقتي علي استقرار يافت، پيشتازاني فرستاد كه از منصور و سپاهيانش براي وي خبر آرند. منصور، عاملي داشت كه مقيم كرنبا بود، علي بن ابان بر آن سردار شبيخون برد و او را بكشت، بيشتر همراهان او را نيز بكشت و هر چه را در اردوگاه وي بود به غنيمت گرفت، اسباني بدست آورد و اردوگاه را بسوخت و همانشب بازگشت تا به دنباله نهر جبي رسيد.

وقتي خبر به منصور رسيد برفت تا به خيزرانيه رسيد. علي با گروه كمي از ياران خويش به مقابله او برون شد و از برآمدن همان روز تا به وقت نيمروز ميانشان پيكار بود. منصور هزيمت شد و يارانش از او پراكنده شدند و از آنها دور افتاد. گروهي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6422

از زنگيان كه وي را تا نهر عمر بن مهران تعقيب كرده بودند به او رسيدند. پيوسته به آنها حمله برد تا نيزه‌هايش بشكست و تيرهايش تمام شد و سلاحي با وي نماند، آنگاه به كنار نهر رفت كه بگذرد و اسبي را كه در زير داشت بانگ زد كه برجست اما پاهايش كوتهي كرد و در آب فرو رفت.

شبل گويد: سبب قصور اسب در عبور دادن منصور از نهر آن بود كه يكي از زنگيان وقتي ديد منصور به طرف نهر مي‌رود و آهنگ عبور دارد با شنا برفت و از او سبقت گرفت و چون اسب برجست، سياه پيش روي آن رفت و عقبش زد كه با هم فرو رفتند، پس از آن منصور سر برون آورد و غلامي از سياهان از سردستگان مصلح به نام ابرون پايين رفت و سرش را بريد و جامه‌اش را برگرفت. از همراهان وي بسيار كس كشته شد، خلف بن جعفر، برادر منصور، نيز با وي كشته شد. پس از آن يارجوخ قلمرو عمل منصور را به اصغجون سپرد.

دوازده روز مانده از جمادي الاول اين سال مفلح كشته شد به تير بي پيكاني كه به روز سه‌شنبه بدو رسيد و به پهلوي پيشانيش خورد. به روز چهارشنبه فرداي آن روز جان داد، پيكرش را به سامرا بردند و آنجا به گور كردند.

 

سخن از سبب كشته شدن مفلح و اينكه چگونه تير به او رسيد؟

 

از پيش گفتيم كه وقتي ابو احمد بن متوكل و برادرش معتمد خبر يافتند كه در بصره و ديگر سرزمينهاي اسلام نزديك آن با مسلمانان چه اعمال فجيعي شده، ابو- احمد براي نبرد لعين از سامرا به بصره رفت. من سپاهي را كه ابو احمد و مفلح با آن مي‌رفتند در بغداد ديدم كه از باب الطاق گذشتند. در آن وقت من آنجا منزل داشتم، شنيدم كه جمعي از پيران بغداد مي‌گفتند: «از خليفگان سپاههاي بسيار ديده‌ايم و مانند اين سپاه نديده‌ايم كه لوازم نكو و سلاح و تجهيزات كامل و شمار و جمع بسيار

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6423

داشته باشد.» از بازاريان بغداد بسيار كس از پي اين سپاه بودند.

از محمد بن حسن آورده‌اند كه يحيي بن محمد بحراني، پيش از آنكه ابو احمد به محل خبيث رسد، مقيم نهر معقل بود و از خبيث اجازه خواست كه سوي نهر عباس شود. اما اين را خوش نداشت و بيم كرد سپاه سلطان به نزد وي رسد و يارانش پراكنده باشند. يحيي اصرار كرد تا او اجازه داد كه برون شد و بيشتر مردم اردوگاه خبيث از پي وي برفتند.

علي بن ابان با جمعي انبوه از زنگيان مقيم جبي بود، بصره غنيمتگاه مردم اردوگاه خبيث بود كه صبح و شب آنجا مي‌رفتند كه هر چه به دست مي‌آرند ببرند.

در آن وقت در اردوگاه كس نبود، به جز اندكي. وي بر اين حال بود تا ابو احمد با سپاهي كه همراه داشت و مفلح در آن بود بيامد، سپاهي انبوه و هول‌انگيز بود كه مانند آن سوي خبيث نيامده بود. وقتي به نهر معقل رسيد همه كساني كه از سپاه خبيث آنجا بودند گريختند و هراسان بدو پيوستند. خبيث از اين به هراس افتاد و دو- سر از طران سپاه خويش را كه آنجا بوده بودند پيش خواند و پرسيد كه چرا محل خويش را رها كرده‌اند؟ آنها آنچه را از بزرگي سپاه و كثرت شمار مردم آن و كمال لوازمشان ديده بودند با وي بگفتند و اينكه با گروه همراه خويش تاب مقابله با آن سپاه نداشته‌اند.

از آنها پرسيد كه آيا دانسته‌اند سردار سپاه كيست؟

گفتند: «كوشيديم كه اين را بدانيم، اما كسي را نيافتيم كه با ما در اين باب راست گويد.» پس خبيث پيشتازان خويش را در زورقها فرستاد كه خبر را بدانند، فرستادگان با خبرهايي درباره بزرگي سپاه و اهميت آن بازگشتند و هيچكدامشان از سردار و سالار آن خبر نيافته بودند و اين، ترس و هراس وي را بيفزود و شتابان كس به نزد علي بن ابان فرستاد و خبر سپاه آمده را با وي بگفت و دستور داد با همراهان خويش سوي وي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6424

شود.

سپاه در رسيد و مقابل وي جا گرفت و چون روز نبرد رسيد كه روز چهارشنبه بود، خبيث برون شد كه پياده در اردوگاه خويش بگردد و وضع كساني را كه از دسته وي با وي بودند و جنگاوراني را كه مقابل وي بودند بنگرد. در آن روز باراني سبك باريده بود، زمين تر بود و قدمها بر آن مي‌لغزيد، لختي از آغاز روز را راه پيمود، آنگاه بازگشت و دوات و كاغذي خواست كه نامه‌اي به نزد علي بن ابان فرستد و از سپاهي كه نزديك او شده بود خبرش دهد و دستور دهد كه هر چه مي‌تواند، مرد بفرستد.

در اين حال بود كه ابو دلف، يكي از سرداران سياهان، بيامد و بدو گفت كه آن قوم بالا آمدند و زنگيان از مقابلشان هزيمت شدند و پيش روي آنها كس نبود كه پسشان زند تا به طناب چهارم رسيدند.

خبيث به او بانگ زد و توبيخش كرد و گفت: «از من دور شو كه در آنچه نقل مي‌كني دروغگويي، كه از كثرت جمع هراسان شده‌اي و دلت از جاي برفته و نمي‌داني چه مي‌گويي.» ابو دلف از نزد خبيث برفت و او به دبير خويش پرداخت. و چنان بود كه به جعفر بن ابراهيم سجّان دستور داده بود كه ميان زنگيان ندا دهد و براي رفتن به محل نبرد به حركتشان آرد.

سجان بيامد و بدو خبر داد كه زنگيان را دعوت كرده و برون شده‌اند و ياران وي به دو زورق دست يافته‌اند. به او دستور داد كه براي به حركت آوردن پيادگان برود كه برفت و اندكي گذشت كه تيري ناشناس به مفلح رسيد كه تيرانداز شناخته نشد و هزيمت رخ داد.

زنگيان بر حريفان خويش نيرو گرفتند و از آنها كسان بكشتند و زنگيان خبيث با سرها به نزد وي آمدند، سرها را به دندانهاي خويش گرفته بودند و پيش روي وي انداختند. در آن روز سرها بسيار بود، چندان كه همه چيز را پر كرد، زنگيان گوشت

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6425

كشتگان را تقسيم كردن گرفتند و آنرا به همديگر هديه مي‌دادند.

اسيري از ابناي فرغانيان را به نزد خبيث بردند كه درباره سر سپاه از او پرسش كرد اسير حضور ابو احمد و مفلح را با وي بگفت كه از ياد ابو احمد هراسان شد. و چنان بود كه وقتي از چيزي هراسان مي‌شد آنرا دروغ مي‌شمرد. گفت: «در اين سپاه بجز مفلح نيست كه من به جز نام وي را نمي‌شنوم و اگر كسي كه اين اسير مي‌گويد با اين سپاه بود نام وي بلند آوازه‌تر بود و مفلح تابع وي و منتسب به همراهي وي بود.» و چنان بود كه مردم اردوگاه خبيث، وقتي ياران ابو احمد به مقابله‌شان آمدند سخت هراسان شدند و از جايگاههاي خويش گريختند و به نهر ابو الخصيب پناه بردند كه آن وقت پلي بر آن نبود. در آن روز بسيار كس از زن و كودك در نهر غرق شد.

از پس نبرد چيزي نگذشت كه علي بن ابان با جمع ياران خويش به نزد خبيث رسيد، وقتي رسيد كه بدو نيازي نداشت، چيزي نگذشت كه مفلح بمرد و ابو احمد سوي ابله عقب نشست كه هزيمتيان پراكنده را فراهم آرد و از نو آماده شود. پس از آن سوي نهر ابو الاسد رفت و آنجا بماند.

محمد بن حسن گويد: خبيث نمي‌دانست كه مفلح چگونه كشته شده. وقتي خبر يافت كه تيري به او رسيده بود و هيچكس دعوي انداختن آنرا نداشت، دعوي كرد كه تيرانداز او بوده است.

گويد: شنيدم كه مي‌گفت: «تيري پيش روي من افتاد، واح خادمم آنرا بياورد و به من داد كه آنرا بينداختم و به مفلح خورد.» محمد گويد: دروغ مي‌گفت كه من در آنجا حضور داشتم، او همچنان بر اسب خويش بود تا وقتي كه خبر رسان با خبر هزيمت به نزد وي آمد و سرها را آوردند و نبرد بپايان رسيد در اين سال، در ولايت دجله و با، ميان مردم افتاد و در مدينة السلام و سامرا و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6426

واسط و جاهاي ديگر مردم بسيار به هلاكت رسيدند.

در اين سال، به ديار روم، خرسخارس با جمعي از يارانش، كشته شدند.

در اين سال يحيي بن محمد بحراني يار سالار زنگيان اسير شد و در همين سال كشته شد.

 

سخن از اسير شدن و كشته شدن يحيي- بحراني سردار زنگيان و چگونگي آن‌

 

از محمد بن سمعان دبير آورده‌اند كه گفته بود: «وقتي يحيي بن محمد به نهر عباس رسيد، بر دهانه نهر سيصد و هفتاد سوار از ياران اصغجون، كه در آن وقت عامل اهواز بود، با وي مقابل شدند. اين سواران در آنجا مقيم بودند، وقتي يحيي آنها را بديد ناچيزشان دانست و كثرت همراهان خويش را چنان ديد كه با بودنشان براي وي جاي ترس نبود و ياران وي بي آنكه براي رفع خطر آن جمع سپري برگيرند با آنها مقابل شدند. ياران اصغجون، تير بسيار به طرف زنگيان انداختند و بسيار كس از آنها را زخمدار كردند.

وقتي يحيي چنين ديد يكصد و بيست سوار را كه همراه داشت به طرف آنها عبور داد و جمعي بسيار از پيادگان را به آنها پيوسته كرد كه ياران اصغجون از مقابلشان پس رفتند، بحراني و همراهانش در نهر عباس پيش رفتند و اين به وقتي بود كه آب كم بود و كشتيهاي كاروانها به گل نشسته بود.

وقتي كشتي‌داران، زنگيان را بديدند از كشتيهاي خويش برفتند و زنگيان آنرا به تصرف آوردند و هر چه را در آن بود به غنيمت گرفتند كه غنيمتهاي معتبر و گرانقدر بود، با آن كشتيها سوي هور معروف به هور صحنا رفتند و راه مرسوم را رها كردند و اين به سبب رقابتي بود كه ميان بحراني و علي بن ابان مهلبي بود. ياران يحيي بدو گفتند از راهي كه به اردوگاه علي مي‌رسد، نرود كه مشورت آنها را گوش گرفت. راهي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6427

را كه به هور مذكور مي‌رسيد معين كردند كه برفت تا در دل هور افتاد و سواراني را كه همراه داشت رها كرد، ابو الليث اصبهاني را همراهشان كرد و دستور داد با آنها سوي اردوگاه سردار زنگيان شود.

و چنان بود كه خبيث كس بنزد بحراني فرستاده بود و از ورود سپاهي كه آمده بود خبرش داده بود و دستور داده بود در راه خويش احتياط كند كه با كسي از آنها روبرو نشود. از اين رو بحراني پيشتازان سوي دجله فرستاد. وقتي پيشتازان برفتند سپاه ابو احمد از ابله سوي نهر ابو الاسد آمده بود. سبب بازگشت سپاه به نهر ابو الاسد آن بود كه رافع بن بسطام و ديگر مجاوران نهر عباس و هور صحناة به ابو احمد نوشتند و خبر بحراني و كثرت جمع وي را بگفتند و اينكه مي‌خواهد از نهر عباس سوي دجله رود و زودتر به نهر ابو الاسد رسد و آنجا اردو زند و آذوقه از ابو احمد بدارد و كس را نگذارد كه به نزد وي رود يا از نزد وي بازگردد.

پيشتازان يحيي با خبر ابو احمد بازآمدند كه كار آن سپاه به نزد وي بزرگ نمود و از آن هراسان شد و از راهي كه آمده بود بازگشت و او و يارانش سخت به محنت افتادند كه از رفت و آمد در آن هور وبا گرفتند و بيماري ميانشان بسيار شد.

و چون نزديك نهر عباس رسيدند، يحيي بن محمد، سليمان بن جامع را بر مقدمه خويش نهاد و او نخستين گروه زنگيان را ببرد كه كشتيهايشان را مي‌كشيدند و مي‌خواستند از نهر عباس برون شوند. سلطان در نهر، كشتيها و زورقها داشت كه دهانه آنرا حفظ مي‌كرد و اصغجون آنرا نهاده بود، گروهي سوار و پياده نيز با كشتيها بود كه ابو الليث و يارانش از آن هراسان شدند و كشتيهاي خويش را رها كردند و خويشتن را به غرب نهر عباس رسانيدند و راه زيدان گرفتند و سوي اردوگاه خبيث روان شدند.

يحيي از وضع آنها غافل بود و چيزي از خبرشان به او نرسيده بود. وي در

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6428

ميان سپاه خويش بر پل قورج عباس ايستاده بود در جايي تنگ كه جريان آب تند بود و ياران زنگي خويش را مي‌ديد كه كشتيهايشان را مي‌كشيدند كه بعضي غرق مي‌شد و بعضي سالم مي‌ماند.

محمد بن سمعان گويد: در آن وقت من با وي بودم و او شگفت‌زده از شدت جريان آب و آن سختي كه ياران وي از كشيدن كشتيها داشتند، رو به من كرد و گفت:

«به نظر تو اگر در اين وضع دشمن به ما حمله كند كار كدام يك از ما بدتر خواهد بود؟» هنوز سخن وي به سر نرفته بود كه طاشتمر ترك با سپاهي كه ابو احمد به هنگام بازگشت از ابله به نهر ابو الاسد سوي آنها فرستاده بود دررسيد و سر و صدا در سپاه وي افتاد.

محمد گويد: به نگريستن برخاستم، علمهاي سرخ را ديدم كه از سمت غرب نهر عباس مي‌آمد كه يحيي آنجا بود. وقتي زنگيان آنرا بديدند جملگي، خويشتن را در آب افكندند و به سمت شرقي عبور كردند و محلي كه يحيي در آن بود خالي ماند و با وي بيشتر از ده و چند كس نماند. در اين وقت يحيي برخاست و سپر و شمشير خويش را برگرفت و بقچه‌اي به كمر بست و با گروهي كه با خويش داشت با قومي كه آمده بودند مقابل شد، ياران طاشتمر آنها را تيرباران كردند كه بيشترشان زخمي شدند، بحراني نيز زخمي شد كه سه تير به بازو و ساق چپ وي رسيد و چون يارانش او را زخمدار ديدند از وي پراكنده شدند و شناخته نشد كه سوي وي آيند، و او بازگشت و وارد يكي از كشتيها شد و با آن به سمت شرقي نهر عبور كرد، و اين به وقت برآمدن روز بود.

يحيي از زخمها كه بدو رسيده بود سنگين شد و چون زنگيان بليه او را بديدند سخت هراسان شدند و دلهايشان به ضعف افتاد كه نبرد را رها كردند و هدفي جز نجات خويش نداشتند.

ياران سلطان، غنائمي را كه در كشتيهاي سمت غربي نهر بود به تصرف آوردند و از

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6429

پس تصرف آن، در يكي از كشتيها نفت اندازان نشانيدند و آنها را به سمت شرق نهر عبور دادند و كشتيهايي را كه آنجا به دست زنگيان بود بسوزانيدند. زنگيان از نزد يحيي برفتند، و از آن پس كه بسيار كس از آنها كشته شده بود و اسير شده بود، باقيمانده روز در حال فرار بودند، و چون شب آمد و تاريكي پرده زد هر كس به راه خويش رفت.

وقتي يحيي پراكندگي ياران خويش را بديد، در زورقي از آن يكي از جنگاوران سفيد نشست و طبيبي را به نام عباد، معروف به ابي خيش به نزد خويش نشانيد، به سبب زخمها كه داشت، و اميد داشت كه سوي اردوگاه خبيث تواند رفت، پس برفت تا نزديك دهانه نهر رسيد. ملاحان زورق، كشتيها و زورقها را كه در نهر بود بديدند و از عبور از مقابل آن هراسان شدند و يقين كردند كه دستگير مي‌شوند، از اين رو به سمت غربي رفتند و او را با همراهش به زمين انداختند، در كشتزاري كه آنجا بود.

يحيي سنگين بود، پياده روان شد تا بيفتاد و آن شب را در جاي خويش بسر كرد، چون صبح شد عباد طبيب كه همراه وي بود برخاست و پياده برفت و نظر مي‌كرد مگر كسي را ببيند، كساني از ياران سلطان را بديد و به آنها اشاره كرد و بودن يحيي را خبر داد و آنها را به نزد وي آورد و او را تسليمشان كرد.

جمعي بر آنند كه گروهي بر يحيي گذشتند و او را بديدند و بدو رهنمون شدند كه گرفته شد. وقتي خبر يحيي به خبيث، سالار زنگيان، رسيد سخت بناليد و غمخواري بسيار براي وي كرد.

يحيي بن محمد ازرق بحراني را به نزد ابو احمد بردند، ابو احمد نيز او را به سامرا نزد معتمد فرستاد، معتمد بگفت تا در حير به نزد محل اسب‌دواني سكويي بسازند كه ساخته شد، سپس او را در مقابل مردم بالا بردند كه او را بديدند. آنگاه تازيانه‌اش زدند.

گويند: يحيي به روز چهارشنبه، نه روز رفته از رجب، بر شتري به سامرا رسيد، فرداي آن روز، كه روز پنجشنبه بود، معتمد برنشست و پيش روي وي دويست تازيانه به

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6430

يحيي زدند، با دسته آن زدند، آنگاه دستها و پاهاي وي را به خلاف يك ديگر بريدند و او را بسوختند.

محمد بن حسن گويد: وقتي يحيي بحراني كشته شد و خبر آن به سالار زنگيان رسيد گفت: «كشته شدن وي بر من سخت بود و از آن به شدت غمين شدم، پس مخاطب شدم، به من گفته شد: كشته شدن وي براي تو بهتر بود كه حريص بود.» آنگاه به جمعي روي كرد كه من نيز جزو آن بودم و گفت: «از حريصي وي آن بود كه غنيمتي به دست آورديم كه دو گردن‌بند در آن بود كه به دست يحيي افتاد، گرانقدرتر را از من نهان داشت و پست‌تر را به من نشان داد و از من خواست كه آنرا بدو ببخشم كه بدو بخشيدم، گردن‌بندي كه نهان داشته بود به من نموده شد، او را پيش خواندم و گفتم: گردن‌بندي را كه نهان داشته‌اي به نزد من آر. و او گردن‌بندي را كه به وي بخشيده بودم بياورد و منكر شد كه جز آن چيزي گرفته باشد. گردن‌بند به من نموده شد و وصف آنرا با وي گفتن گرفتم، كه آنرا مي‌ديدم، حيرت زده شد و برفت و گردن‌بند را بياورد و از من خواست كه آنرا به وي ببخشم كه بدو بخشيدم، و دستور دادم استغفار كند.» محمد بن سمعان گفته بود: يكي از روزها سالار زنگيان به من گفت: «پيمبري را به من عرضه كردند، اما آنرا نپذيرفتم.» گفتم: «براي چه؟» گفت: «براي آنكه زحمتها دارد كه بيم كردم تاب تحمل آنرا نداشته باشم.» در اين سال ابو احمد بن متوكل، از محلي كه در آن بود، از نزديك محل سالار زنگيان، به واسط رفت.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6431

 

سخن از اينكه چرا ابو احمد ابن متوكل به واسط رفت؟

 

گويند: سبب آن بود كه وقتي ابو احمد سوي نهر ابو الاسد شد و آنجا بماند، ميان همراهان وي از سپاهي و غير سپاهي، بيماري بسيار شد و مرگ در آنها افتاد و همچنان آنجا بماند تا آنها كه از مرگ نجات يافته بودند از بيماري بهي يافتند. آنگاه سوي باذ. آورد بازگشت و آنجا اردو زد و بگفت تا لوازم را نو كنند و سپاهيان همراه وي را مقرري دهند و كشتيها و زورقها و گذرها را اصلاح كنند و آنرا از سرداران و غلام وابسته خويش پر كرد و سوي اردوگاه خبيث روان شد. جمعي از سرداران خويش را گفت كه آهنگ جاهايي كنند كه نام برد، چون نهر ابو الخصيب و جاهاي ديگر، گروهي از آنها را نيز بگفت كه با وي باشند و در جايي كه وي هست نبرد كنند، وقتي نبرد رخ داد و دو گروه تلاقي كردند، بيشتر قوم سوي نهر ابو الخصيب رفتند و ابو احمد با گروه كمي از ياران خويش بماند، اما از جاي خويش نرفت مبادا زنگيان در او يا ديگر يارانش كه در شوره‌زار مسكن مقابل زنگيان بودند، طمع آرند.

وقتي زنگيان پراكندگي ياران ابو احمد را بديدند و وضع وي را بدانستند، بر او فزوني گرفتند و جنگ درگرفت كه كشته و زخمي از دو گروه بسيار شد و ياران ابو احمد چند قصر را با منزلهايي از آن زنگيان بسوختند و گروه بسياري از زنان را پس گرفتند. زنگيان همه جماعت خويش را به محلي كه ابو احمد آنجا بود، بردند، پس ابو احمد موفق، بر كشتي نمايان شد و در ميان نبرد افتاد و ياران خويش را ترغيب كرد، تا وقتي كه از جمع زنگيان چندان سوي وي آمدند كه بدانست كه با شمار اندك همراهان وي، مقاومت با آنها ميسر نيست و چنان ديد كه دورانديشي در كناره‌گيري از آنهاست. پس به ياران خويش دستور داد كه به آرامي و آهستگي به

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6432

كشتيهاي خويش بازگشتند. وقتي بيشتر مردم در كشتيهاي خويش جا گرفتند، ابو- احمد نيز به كشتي خويش رفت، اما جمعي از مردم به جاي ماندند كه به بيشه‌زارها و تنگه‌ها پناه بردند و از ياران خويش بريده شدند. كمين‌گرفتگان زنگي به آنها تاختند و پراكنده‌شان كردند و با ايشان به نبرد پرداختند. آنها از خويشتن دفاع كردند و با زنگيان به سختي پيكار كردند و گروهي بسيار از آنها را بكشتند.

عاقبت مرگشان دررسيد كه كشته شدند و صد و ده سر به نزد سالار زنگيان بردند و اين، نخوت وي را بيفزود.

پس از آن ابو احمد با سپاه به باذآورد رفت و بماند و ياران خود را همي آراست كه سوي زنگيان بازگردد.

در يكي از روزهاي طوفاني، آتشي در يك سوي اردوگاه ابو احمد افتاد و اردوگاه بسوخت و ابو احمد به آهنگ واسط حركت كرد و اين در شعبان همين سال بود، و چون به واسط رسيد، بيشتر يارانش كه با وي بودند، پراكنده شدند.

ده روز رفته از رمضان، زلزله‌اي سخت و هول‌انگيز در صيمره رخ داد، فرداي آن روز كه روز يكشنبه بود، زلزله‌اي عظيم‌تر از آنكه روز پيش بوده بود شنيده شد كه بيشتر شهر از آن ويران شد و ديوارها فرو ريخت و چنانكه گفته‌اند از مردم آنجا در حدود بيست هزار كس كشته شد.

در باب العامه سامرا يكي را به نام ابو فقعس كه شهادت بر ضد وي اقامه شد، به ناسزاگويي سلف، هزار تازيانه و بيست تازيانه زدند كه بمرد، و اين به روز پنجشنبه بود هفت روز رفته از ماه رمضان.

به روز جمعه، هشت روز رفته از ماه رمضان، يارجوخ بمرد و ابو عيسي پسر متوكل بر او نماز كرد، جعفر بن معتمد نيز حضور يافت.

در اين سال ميان موسي بن بغا و ياران حسن بن زيد نبردي بود كه موسي، ياران

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6433

حسن را هزيمت كرد.

در اين سال مسرور بلخي از مقابل مساور جانفروش، به سامرا بازگشت و اسيراني از جانفروشان همراه داشت. جعلان را بر اردوگاه خويش كه در حديثه بود جانشين كرده بود.

پس از آن باز مسرور بلخي به ناحيه بوازيج رفت و آنجا با مساور مقابل شد و ميانشان نبردي بود كه مسرور گروهي از ياران وي را اسير كرد، آنگاه چند روز مانده از ذي حجه بازگشت.

در اين سال ميان مردم بغداد بيماري‌اي افتاد كه مردم آنرا قفاع ناميدند.

و هم در اين سال بيشتر حج‌گزاران از بيم تشنگي از قرعاء بازگشتند و آنها كه برفتند به سلامت به مكه رسيدند.

در اين سال سالار حج فضل بن اسحاق بود.

آنگاه سال دويست و پنجاه و نهم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و پنجاه و نهم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه ابو احمد بن متوكل از واسط برفت كه به روز جمعه چهار روز مانده از ماه ربيع الاول به سامرا رسيد و محمد مولد را بر آن ناحيه و بر نبرد خبيث جانشين كرد.

و نيز از آن جمله كشته شدن كنجور بود.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6434

 

سخن از اينكه چرا كنجور كشته شد؟

 

سبب آن بود كه وي ولايتدار كوفه بود و بي اجازه از آنجا به آهنگ سامرا روان شد. دستور بازگشت يافت اما نپذيرفت، چنانكه گفته‌اند مالي به نزد وي فرستاده شد كه مقرري ياران خويش را از آن بدهد، اما به اين قانع نشد و برفت تا به عكبرا رسيد، در ربيع الاول. گروهي از سرداران از سامرا سوي وي روان شدند كه ساتكين و تكين و عبد الرحمان مفلح و موسي پسر اتامش از آن جمله بودند، با كسان ديگر، و او را سر بريدند و سرش را به سامرا بردند، يك روز مانده از ماه ربيع الاول.

چهل و چند هزار دينار از او بدست آمد، بر دبير نصراني وي نيز مالي نهادند. پس از آن به ماه ربيع الاخر آن دبير را به نزد باب العامه هزار تازيانه زدند كه بمرد.

در اين سال شركب شتردار بر مرو و اطراف آن غلبه يافت و آنجا را غارت كرد.

در اين سال يعقوب بن ليث از بلخ برفت و در قهستان بماند و عاملان خويش را بر هرات و پوشنگ و بادغيس گماشت سپس به سيستان بازگشت.

در اين سال عبد الله سگزي از يعقوب بن ليث جدايي گرفت، به مخالفت، و نيشابور را محاصره كرد، محمد بن طاهر رسولان و فقيهان به جانب وي روانه كرد كه ميانشان برفتند و بيامدند. عاقبت او را به دو طبس و قهستان گماشت.

شش روز رفته از رجب همين سال مهلبي و يحيي بن خلف نهر بطي وارد سوق الاهواز شدند و در آنجا مردم بسيار بكشتند، عامل كمك آنجا را نيز كشتند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6435

 

سخن از سبب ورود مهلبي و يحيي بن خلف به سوق الاهواز و چگونگي كشته شدن عامل جنگي كه از جانب سلطان آنجا بود

 

گويند كه كار حريق اردوگاه ابو احمد كه در باذآورد بود، از سردار زنگيان نهان ماند و خبر آنرا ندانست مگر از پس سه روز كه دو كس از مردم عبادان با خبر به نزد وي رفتند و خبر را با وي بگفتند كه به تباهي كردن بازگشت. و چون آذوقه را از او ببريد علي بن ابان مهلبي را روانه كرد و بيشتر سپاه را بدو پيوست، سليمان بن جامع نيز با وي روان شد و سپاهي كه با يحيي بن محمد بحراني بود بدو پيوسته شد.

سليمان بن موسي شعراني نيز روان شد و سواران بدو پيوسته شدند، ديگر كسان با علي ابن ابان مهلبي بودند.

در آن وقت كار اهواز با يكي بود به نام اصغجون كه نيزك و جمعي از سرداران با وي بودند. علي بن ابان با جمع زنگيان سوي آنها روان شد. اصغجون از آمدن علي خبر يافت و با ياران خويش به مقابله وي شتافت، دو سپاه در صحراي معروف به دستماران مقابل شدند، در آن روز نبرد به ضرر اصغجون بود كه نيزك و گروهي بسيار از ياران وي كشته شدند، اصغجون غرق شد، حسن بن هرثمه معروف به شار و حسن بن جعفر معروف به زاوشار نيز آن روز كشته شدند.

حسن بن شار گويد: آن روز با اصغجون به مقابله زنگيان رفتيم، ياران ما ثبات نكردند و هزيمت شدند. نيزك كشته و اصغجون ناپديد شد، وقتي چنين ديدم از اسب دم كوتاهي كه زير پاي من بود پياده شدم و چنان ديدم كه دم اسب يدكي را كه با من بود بگيرم و آنرا در نهر برانم و بر آن نجات يابم، اما غلام در اين كار پيشدستي كرد و نجات يافت و مرا رها كرد. به نزد موسي بن جعفر رفتم كه با وي خلاصي جويم، او بر كشتي‌اي نشست و با آن برفت و به من نپرداخت. زورقي ديدم، سوي آن رفتم و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6436

بر آن نشستم، كسان بر من فزوني گرفتند و مي‌خواستند با من برنشينند، در زورق آويختند تا آنرا غرق كردند و وارونه شد، من بر پشت زورق نشستم و كسان از نزد من برفتند، زنگيان به من رسيدند و به من تيراندازي همي كردند، چندان كه از هلاكت خويش بيمناك شدم و گفتم: «از تيراندازي به من دست بداريد و چيزي نزد من افكنيد كه در آن آويزم و به نزد شما شوم.» نيزه‌اي را به طرف من دراز كردند كه آنرا به دست گرفتم و سوي آنها شدم، حسن بن جعفر را برادرش بر اسبي نشاند و آماده كرد كه ميان وي و سالار سپاه پيام رسان شود، وقتي هزيمت رخ داد به طلب نجات شتابان شد، اما اسبش به سر درآمد و او را گرفتند.

علي بن ابان حكايت نبرد را به خبيث نوشت و سرها و علمهاي بسيار به نزد وي فرستاد، حسن بن شار و حسن بن جعفر و احمد بن روح را نيز فرستاد، خبيث بگفت تا اسيران را به زندان برند. علي بن ابان وارد اهواز شد و آنجا بماند و تباهي كرد تا وقتي كه سلطان موسي بن بغا را براي نبرد خبيث فرستاد.

در اين سال موسي بن بغا براي نبرد خبيث از سامرا حركت كرد و اين سه روز مانده از ذي قعده بود، معتمد وي را تا پشت دو ديوار بدرقه كرد و آنجا به وي خلعت داد.

در اين سال عبد الرحمان بن مفلح از جانب موسي بن بغا براي نبرد سالار زنگيان به اهواز رفت، اسحاق بن كنداج نيز به بصره رفت و ابراهيم بن سيما به باذ- آورد.

 

سخن از كار عبد الرحمان و اسحاق و ابراهيم در اهواز و بصره و باذآورد، با ياران سردار زنگيان بسال دويست و پنجاه و نهم‌

 

گويند: وقتي مفلح به اهواز رسيد ده روز به نزد پل اربك بماند، سپس سوي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6437

مهلبي رفت و با وي نبرد كرد، مهلبي او را هزيمت كرد كه برفت و آماده شد و باز به نبرد وي بازگشت و نبردي سخت كرد و از زنگيان كشتار فراوان كرد و اسير بسيار گرفت، علي بن ابان هزيمت شد و با همراهان زنگي خويش برفت تا به بيان رسيدند، خبيث مي‌خواست آنها را پس فرستد اما بازنگشتند كه ترس در دلهاشان افتاده بود.

وقتي اين را بديد اجازه‌شان داد كه وارد اردوگاه وي شوند كه همگي وارد شدند و در شهر وي بماندند. عبد الرحمان به حصن المهدي رفت كه در آنجا اردو زد، خبيث، علي بن ابان را به مقابله عبد الرحمان فرستاد كه با وي نبرد كرد اما بر او دست نيافت.

پس از آن علي به آهنگ محل معروف به دكر برفت، در آن وقت ابراهيم بن سيما به باذآورد بود و با علي نبرد كرد كه هزيمت شد، بار ديگر نبرد كرد و باز ابراهيم او را هزيمت كرد، كه شبانگاه برفت و بلداني همراه خويش ببرد كه وي را از جنگل‌ها و بيشه‌زارها ببردند تا به نهر يحيي رسيد وقتي خبر وي به عبد الرحمان رسيد؛ طاشتمر را با گروهي از وابستگان سوي او فرستاد كه به علي نرسيد كه محلشان از ني و علف صعب العبور بود، طاشتمر آنجا را آتش زد كه به فرار از آن برون شدند و اسيراني از آنها گرفت.

علي بن ابان برفت تا به نسوخ رسيد و با ياران همراه خويش آنجا بماند. خبر به عبد الرحمان بن مفلح رسيد كه سوي عمود روان شد و به آنجا رسيد و بماند. علي بن- ابان سوي نهر السدره رفت و به خبيث نوشت و از او كمك خواست و خواست كه براي وي كشتي فرستد كه سيزده كشتي براي وي فرستاد كه جمعي انبوه از ياران وي در آن بودند. علي با كشتيها برفت تا به عبد الرحمان رسيد. عبد الرحمان با همراهان خويش به مقابله وي برون شد، اما ميانشان نبردي نشد. دو سپاه آن روز را مقابل هم ببودند و چون شب شد علي بن ابان از ياران خويش جمعي را كه از دليري و ثباتشان اطمينان داشت برگزيد و با آنها برفت، سليمان بن موسي معروف به شعراني نيز با وي بود

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6438

– ديگر سپاهيان خويش را به جا گذاشت كه كار وي نهان ماند- از پشت سر عبد الرحمان برفت و به اردوگاه وي شبيخون زد و به او و يارانش آسيبها رسانيد، عبد الرحمان از او كناره گرفت و چهار كشتي از كشتيهاي خويش را رها كرد كه علي آنرا گرفت و برفت، عبد الرحمان نيز به راه خويش برفت تا به دولاب رسيد و آنجا بماند و كساني از مردان خويش را آماده كرد و طاشتمر را بر آنها گماشت و سوي علي بن ابان فرستاد كه در حدود بيابان آزر بدو رسيدند و با وي نبرد كردند كه از آنجا هزيمت شد و سوي نهر السدره رفت و طاشتمر به عبد الرحمان نوشت كه علي از مقابل وي هزيمت شده، عبد الرحمان با سپاه خويش برفت تا به عمود رسيد و آنجا بماند و ياران وي براي نبرد مهيا شدند، كشتيهاي خويش را آماده كرد و طاشتمر را بر آن گماشت كه سوي دهانه نهر السدره رفت و با علي بن ابان، نبردي بزرگ كرد كه علي هزيمت شد و ده كشتي از وي گرفتند و علي به هزيمت به نزد خبيث بازگشت، عبد الرحمان بي درنگ برفت و در بيان اردو زد و چنان شد كه عبد الرحمان بن مفلح و ابراهيم بن سيما به نوبت سوي اردوگاه خبيث مي‌رفتند و با وي نبرد مي‌كردند و مردم اردوگاه وي را هراسان مي‌كردند.

در آن وقت اسحاق بن كنداج در بصره جاي داشت و آذوقه را از اردوگاه خبيث بريده بود.

و چنان بود كه خبيث هر روز كه از آمدن عبد الرحمان بن مفلح و ابراهيم بن سيما بيم داشت ياران خويش را فراهم مي‌كرد، تا نبرد بسر رود. پس از آن گروهي از آنها را به ناحيه بصره مي‌فرستاد كه با اسحاق بن كنداج نبرد كنند، چند ماه بدين سان ببودند، تا وقتي كه موسي بن بغا از نبرد خبيث بركنار شد و مسرور بلخي را بر آن گماشتند و خبر آن به خبيث رسيد.

در اين سال حسن بن زيد بر قومس غلبه يافت و يارانش وارد آن شدند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6439

در اين سال ميان محمد بن فضل قزويني و وهسودان پسر جستان ديلمي نبردي بود كه محمد بن فضل، وهسودان را هزيمت كرد.

در اين سال موسي بن بغا، صلابي را بر ري گماشت- به هنگامي كه كيغلغ بر تكين تاخت و او را بكشت- كه آنجا رفت.

در اين سال فرمانرواي روم بر سميساط غلبه يافت، سپس مقابل ملطيه فرود آمد و مردم آنجا را محاصره كرد، مردم ملطيه با وي نبرد كردند و هزيمتش كردند و احمد بن محمد قابوس، نصر اقريطشي، بطريق بطريقان، را بكشت.

در اين سال جمعي از زنگيان اسير شده را به سامرا فرستادند كه عامه بر آنها تاختند و بيشترشان را بكشتند و لختشان كردند.

در اين سال يعقوب ليث وارد نيشابور شد.

 

سخن از آنچه يعقوب بن ليث در نيشابور كرد

 

گويند: يعقوب ليث سوي هرات شد، سپس آهنگ نيشابور كرد، وقتي نزديك آن رسيد و خواست وارد شود، محمد بن طاهر كس فرستاد و اجازه خواست كه از وي پيشواز كند، كه اجازه نداد، اما محمد بن طاهر عموها و مردم خاندان خويش را به پيشواز وي فرستاد، آنگاه وارد نيشابور شد، چهار روز رفته از شوال، شبانگاه، و به يك سوي شهر فرود آمد به نام داود آباد. محمد بن طاهر برنشست و نزد وي رفت و در خيمه‌گاه يعقوب به نزد وي وارد شد كه از او پرسش كرد، سپس او را به سبب قصور در كارش ملامت و توبيخ كرد. آنگاه برفت و عزيز بن سري را دستور داد كه كس بر او گمارد، پس از آن محمد بن طاهر را برداشت و عزيز را بر نيشابور گماشت، پس از آن محمد بن طاهر و مردم خاندان وي را بداشت.

وقتي خبر اين رخداد به سلطان رسيد حاتم بن زيرك را سوي يعقوب فرستاد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6440

نامه‌هاي يعقوب ده روز مانده از ذي قعده به سلطان رسيد و چنانكه گويند، جعفر بن معتمد در ايوان جوسق نشست با ابو احمد بن متوكل، سرداران نيز حضور يافتند، به فرستادگان يعقوب اجازه داده شد، فرستادگان يعقوب آنچه را از وضع مردم خراسان بدو رسيده بود ياد كردند و گفتند كه جانفروشان و مخالفان بر خراسان چيره شده‌اند و محمد بن طاهر ضعيف است. گفتند كه مردم خراسان به يعقوب نامه نوشته‌اند و از او خواسته‌اند كه سوي آنها رود و كمكشان كند و او سوي خراسان رفته و چون به ده فرسخي نيشابور رسيده مردم آنجا سوي وي رفته‌اند و شهر را بدو تسليم كرده‌اند كه وارد آن شده.

پس از آن ابو احمد و عبيد الله بن يحيي سخن كردند و گفتند كه امير مؤمنان عمل يعقوب را تأييد نمي‌كند و دستور مي‌دهد كه به كاري كه وي را بر آن گماشته بازگردد، نمي‌بايد بي دستور امير مؤمنان چنين كرده باشد، مي‌بايد بازگردد كه اگر چنين كند از دوستان است وگرنه همانند مخالفان است.

سپس فرستادگان يعقوب را پس فرستادند، به آنها جايزه دادند و به هر كدام خلعتي دادند كه سه جامه بود. سري آورده بودند كه بر نيزه‌اي بود و بر آن رقعه‌اي بود به اين مضمون: «اين سر دشمن خدا عبد الرحمان خارجي است كه از سي سال پيش در هرات دعوي خلافت داشت و يعقوب بن ليث او را كشت.» در اين سال ابراهيم بن محمد عباسي، معروف به بريه، سالار حج شد.

آنگاه سال دويست و شصتم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و شصتم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه يكي از كردان مساور جانفروش، محمد بن هارون معمري را كشت. وي را در زورق بريد سامرا يافت و بكشت و سرش را به نزد مساور برد. مردم ربيعه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6441

در جمادي الاخر به خونخواهي وي برآمدند و مسرور بلخي با جمعي از سرداران براي بستن راه مساور فرستاده شد.

در اين سال سردار زنگيان، علي بن زيد علوي فرمانرواي كوفه را بكشت.

در اين سال يعقوب بن ليث با حسن بن زيد طالبي نبرد كرد و وي را هزيمت كرد و وارد طبرستان شد.

 

سخن از نبرد يعقوب بن ليث با حسن بن- زيد و اينكه چرا سوي طبرستان رفت؟

 

گروهي از مطلعان كار يعقوب به من گفتند كه عبد الله سگزي در سيستان بر سر رياست رقابت داشت و يعقوب او را مغلوب كرد، عبد الله از دست وي جست و به نزد محمد بن طاهر رفت، به نيشابور. وقتي يعقوب به نيشابور رفت عبد الله گريخت و به حسن بن زيد پيوست، يعقوب از آن پس كه كار وي و محمد بن طاهر چنان شد كه از اين پيش گفتيم، به تعقيب وي رفت و در راه خويش به طبرستان از اسفرايين و نواحي آن گذشت. در آنجا يكي بود كه من او را مي‌شناختم، طالب حديث بود و نامش بديل- كشي بود، دينداري مي‌نمود و امر به معروف مي‌كرد و عامه مردم آن ناحيه اجابت وي كرده بودند. وقتي يعقوب آنجا فرود آمد به بديل پيام فرستاد و خبر داد كه در دينداري همانند اوست و با وي است و همچنان با وي ملايمت كرد كه بديل به نزد وي رفت و چون به او دست يافت به بندش كرد و او را با خويشتن به طبرستان برد و چون نزديك ساريه رسيد حسن بن زيد به مقابله وي آمد.

به من گفته‌اند كه يعقوب كس بنزد حسن بن زيد فرستاد و از او خواست كه عبد الله سگزي را به نزد يعقوب فرستد تا از نزد وي برود كه به سبب عبد الله آهنگ طبرستان كرده نه براي نبرد حسن، اما حسن بن زيد از تسليم عبد الله بدو امتناع كرد و يعقوب بدو اعلام نبرد كرد. دو سپاهشان تلاقي كردند و چيزي نگذشت

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6442

كه حسن بن زيد هزيمت شد و سوي شرز و سرزمين ديلم رفت. يعقوب به ساريه درآمد و از آنجا سوي آمل رفت و خراج يك سال را از مردم آنجا گرفت، آنگاه از آمل به طلب حسن بن زيد سوي شرز روان شد تا به يكي از كوهستانهاي طبرستان رسيد و در آنجا دچار باران شد. چنانكه به من گفته‌اند چهل روز پياپي باريد، و يعقوب از جايي كه بود به سختي رهايي يافت. چنانكه به من گفته‌اند بر كوهي رفته بود و چون مي‌خواست فرود آيد، ميسر نبود مگر آنكه كسان، وي را بر دوش بيارند و بيشتر مركوبها كه با وي بود تلف شد، آنگاه آهنگ آن كرد كه به دنبال حسن بن زيد به شرز درآيد.

يكي از مردم آن ناحيه به من گفت كه يعقوب به راهي رسيد كه مي‌خواست از آنجا سوي حسن رود، بر آن ايستاد و ياران خويش را گفت كه توقف كنند، آنگاه پيش روي آنها رفت و راه را مي‌نگريست، سپس سوي ياران خويش بازگشت و دستورشان داد كه بازگردند و گفت: «اگر راهي جز اين سوي وي نباشد، راهي سوي او نيست.» كسي كه اين را به من گفت، مي‌گفت: «زنان مردم آن ناحيه به مردانشان گفتند:

بگذاريدش به اين راه درآيد كه اگر درآمد زحمت او را بس مي‌كنيم، با ما كه او را بگيريم و براي شما اسيرش كنيم.» وقتي يعقوب بازگشت و از حدود طبرستان روان شد، مردان خويش را سان ديد، چنانكه به من گفته‌اند چهل هزار از آنها ناپديد بودند و همينكه از آنجا بازمي‌گشت بيشتر اسب و شتر و بنه وي از دست رفته بود.

گويند: يعقوب به سلطان نامه‌اي نوشت و در آن رفتن خويش را سوي حسن ياد كرد و اينكه از گرگان سوي طميس رفت و آنجا را گشود، سپس سوي ساريه رفت كه حسن بن زيد پلها را ويران كرده بود و «گذرها» را برداشته بود و راهها را كور كرده بود، حسن بن زيد بر در ساريه اردو زده بود و در پناه دره‌هاي بزرگ بود، خرشاد

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6443

پسر جيلاد، فرمانرواي ديلم، با وي همدلي مي‌كرد، پس مقتدرانه بيامد با طبريان و ديلميان و خراسانيان و قميان و جبليان و شاميان و جزيره اياني كه با وي فراهم آمده بودند و من او را هزيمت كردم و گروهي را بكشتم كه در روزگار من همانند آن نبوده و هفتاد كس از طالبيان را اسير كردم و اين به ماه رجب بود، سپس حسن بن زيد سوي شرز رفت، ديلميان نيز با وي بودند.

در اين سال در بيشتر شهرهاي اسلام گراني سخت شد و چنانكه گفته‌اند بيشتر كساني كه به مجاورت در مكه بودند از شدت گراني سوي مدينه رفتند و عاملي كه در مكه بود، يعني بريه، از آنجا برفت. در بغداد نيز قيمت گران شد، شش بار جو به صد و بيست دينار رسيد و گندم به يكصد و پنجاه، و اين، چند ماه دوام يافت.

در اين سال بدويان، منجور ولايتدار حمص را كشتند و بكتمر بر آن گماشته شد.

در اين سال يعقوب بن ليث، هنگام بازگشت از طبرستان به ناحيه ري رفت.

سبب رفتن وي به ري چنانكه به من گفته‌اند آن بود كه وقتي يعقوب، حسن بن زيد را هزيمت كرد عبد الله سگزي سوي صلابي رفت و از يعقوب بدو پناه برد. وقتي يعقوب به ري نزديك شد، به صلابي نوشت و او را مخير كرد كه يا عبد الله سگزي را بدو تسليم كند تا از آنجا برود و از قلمرو وي دور شود يا براي نبرد وي آماده شود.

چنانكه گفته‌اند صلابي تسليم عبد الله را برگزيد و او را به يعقوب تسليم كرد كه يعقوب او را كشت و از قلمرو صلابي برفت.

در اين سال علاء بن احمد ازدي كشته شد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6444

 

سخن از اينكه چرا علاء بن- احمد ازدي كشته شد؟

 

گويند: علاء بن احمد فلج شد و از كار بماند، سلطان به ابو الرديني، عمر بن- علي مري، نوشت و او را ولايتدار آذربيجان كرد كه از آن پيش از آن علاء بوده بود.

ابو الرديني سوي آذربيجان رفت كه آنجا را از علاء بگيرد. علاء در ماه رمضان براي نبرد ابو الرديني برون شد، در قبه‌اي. جمعي از جانفروشان و كسان ديگر با ابو الرديني بودند و علاء كشته شد.

گويند: ابو الرديني گروهي را براي بردن تركه علا فرستاد و از قلعه او چندان چيز بردند كه قيمت آن به دو هزار هزار و هفتصد هزار درم رسيد.

در اين سال روميان لولوه را از مسلمانان گرفتند.

در اين سال، سالار حج ابراهيم بن محمد بود كه به نام بريه شهره بود.

آنگاه سال دويست و شصت و يكم درآمد.

 

سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و شصت و يكم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه حسن بن زيد از سرزمين ديلم به طبرستان بازگشت و شالوس را بسوخت، از آن رو كه با يعقوب همدلي كرده بودند، و املاك آنها را تيول ديلميان كرد.

و نيز از جمله آن بود كه سلطان به عبيد الله بن عبد الله طاهري دستور داد همه حج‌گزاران خراسان و ري و طبرستان و گرگان را كه به بغداد بودند فراهم آرد كه آنها را در صفر همين سال فراهم آورد، سپس مكتوبي بر آنها خوانده شد كه به آنها اعلام مي‌داشت كه سلطان يعقوب بن ليث را بر خراسان نگماشته و دستورشان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6445

مي‌داد از او بيزاري كنند كه به ورود يعقوب به خراسان و اسير گرفتن محمد بن طاهر معترض بود.

در اين سال عبد الله بن واثق در اردوگاه، يعقوب صفار درگذشت.

در اين سال مساور جانفروش، يحيي بن حفص را كه عامل راه خراسان بود، در كرخ جدان بكشت، در ماه جمادي الاخر، سپس مسرور بلخي به طلب وي روان شد، ابو احمد بن متوكل نيز از پي مسرور برفت، اما مساور دور شد و به او نرسيدند.

در جمادي الاول اين سال ابو هاشم، داود بن سليمان جعفري، به هلاكت رسيد.

در اين سال محمد بن واصل در رامهرمز با عبد الرحمان بن مفلح و طاشتمر نبردي داشت كه ابن واصل، طاشتمر را بكشت و ابن مفلح را اسير كرد.

 

سخن از نبرد ابن واصل با طاشتمر و ابن مفلح در رامهرمز و سبب آن‌

 

چنانكه به من گفته‌اند سبب آن بود كه ابن واصل، حارث بن سيما را كه در فارس عامل سلطان بود بكشت و بر آنجا تسلط يافت، پس از آن فارس و اهواز و بصره و بحرين و يمامه، به موسي پيوسته شد، بعلاوه آنچه از عمل مشرق داشته بود.

موسي بن بغا، عبد الرحمان بن مفلح را به اهواز فرستاد و وي را ولايتدار آنجا و فارس كرد، طاشتمر را نيز بدو پيوست. خبر اين كار موسي بن بغا به ابن واصل رسيد و اينكه ابن مفلح سوي فارس روان شده و آهنگ وي دارد. ابن مفلح از آن پيش مقيم اهواز بوده بود، براي نبرد خارجي‌اي كه به ناحيه بصره بود. ابن واصل سوي وي رفت، در رامهرمز تلاقي كردند. ابو داود اوباش به ابن واصل پيوست كه او را بر ضد ابن مفلح كمك دهد. ابن واصل بر ابن مفلح ظفر يافت و او را اسير كرد و طاشتمر را

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6446

بكشت و اردوگاه ابن مفلح را از ميان برداشت و ابن مفلح همچنان در دست وي بود تا او را بكشت.

و چنان بود كه سلطان، اسماعيل بن اسحاق را به نزد ابن واصل فرستاده بود، درباره رها كردن ابن مفلح، اما ابن واصل اين را از او نپذيرفت. و چون ابن واصل از كار ابن مفلح فراغت يافت چنان وانمود كه آهنگ واسط دارد، براي نبرد موسي بن- بغا، و برفت تا به اهواز رسيد كه ابراهيم بن سيما با جمعي بسيار آنجا بود، وقتي موسي ابن بغا ديد كه كار سخت شده و بسيار كسان بر نواحي مشرق تسلط يافته‌اند و وي را تاب آنها نيست خواست كه از ولايتهاي مشرق معاف شود كه از آن معاف شد و اين ولايتها به ابو احمد بن متوكل پيوسته شد و ولايتدار آن شد و موسي بن بغا از واسط به در سلطان رفت. عاملان وي نيز از ولايتهاي مشرق برفتند.

در اين سال ابو الساج بر اهواز و بر نبرد سردار زنگيان گماشته شد. و از آن- پس كه عبد الرحمان بن مفلح سوي فارس رفت، وي به اهواز رفت.

در اين سال ميان عبد الرحمان، داماد ابو الساج، و علي بن ابان مهلبي نبردي بود، در ناحيه دولاب، كه در آن عبد الرحمان كشته شد و ابو الساج به طرف عسكر مكرم عقب نشست و زنگيان وارد اهواز شدند و مردم آنجا را بكشتند و زنان را اسير كردند و خانه‌ها را بسوختند، پس از آن ابو الساج از عاملي اهواز و نبرد زنگيان برداشته شد و ابراهيم بن سيما را بر آن گماشتند و همچنان در اين كار به جا بود تا وقتي كه موسي ابن بغا از كار مشرق برفت و او نيز از اهواز برفت.

در اين سال محمد بن اوس بلخي بر راه خراسان گماشته شد و چون كار مشرق به ابو احمد پيوسته شد، در شعبان همين سال مسرور بلخي را به اهواز و بصره و ولايت دجله و يمامه و بحرين و نبرد سردار زنگيان گماشت.

در اين سال نصر بن احمد ساماني ولايتدار ماوراي نهر بلخ شد، به ماه رمضان، و اين را بدو نوشتند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6447

در شوال همين سال يعقوب بن ليث سوي فارس روان شد، در آن وقت ابن واصل در اهواز بود كه از آنجا به فارس رفت و با يعقوب تلاقي كرد، به ماه ذي قعده، كه يعقوب وي را هزيمت كرد و سپاهش را بشكست و كس به خرمه، قلعه ابن واصل، فرستاد و هر چه را كه در آن بود بگرفت. گويند بهاي آنچه يعقوب از آنجا گرفت به چهل هزار هزار درم رسيد، مرداس دايي ابن واصل را نيز اسير كرد.

در اين سال ياران يعقوب بن ليث با مردم زم و موسي بن مهران كرد نبرد كردند، به سبب آنكه با محمد بن واصل همدلي كرده بودند و آنها را بكشتند و موسي بن- مهران هزيمت شد.

در اين سال، دوازده روز رفته از شوال، معتمد در دار العامه بنشست و پسر خويش جعفر را ولايت عهد داد و نامش را المفوض الي الله كرد و مغرب را بدو سپرد، موسي بن بغا را نيز بدو پيوست و افريقيه و مصر و شام و جزيره و ارمينيه و راه خراسان و مهرگان كدك و حلوان را بدو سپرد، برادر خويش ابو احمد را نيز ولايت- عهد داد از پي جعفر و مشرق را بدو سپرد و مسرور بلخي را بدو پيوست و بغداد و سواد و كوفه و راه مكه را با مدينه و يمن و كسكر و ولايت دجله و اهواز و فارس و اصبهان و قم و كرخ و دينور و ري و زنجان و قزوين و خراسان و طبرستان و گرگان و كرمان و سيستان و سند را بدو سپرد. براي هر يك از آنها دو پرچم بست: سياه و سفيد، و شرط نهاد كه اگر حادثه مرگ بر او رخ نمود و جعفر براي كار خلافت به كمال نرسيده بود، خلافت از آن ابو احمد باشد، سپس از آن جعفر. در اين باب از مردم بيعت گرفتند و نسخه‌هاي مكتوب را پراكنده كردند و يك نسخه همراه حسن بن محمد شواربي فرستادند كه در كعبه بياويزد، جعفر مفوض در شوال، موسي بن بغا را ولايتدار مغرب كرد و فرمان را همراه محمد بن مولد به نزد وي فرستاد.

در اين سال محمد بن زيدويه از يعقوب بن ليث جدا شد و با چند هزار از ياران خويش از اردوگاه وي كناره گرفت و سوي ابو الساج رفت كه او را پذيرفت و با

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6448

ابو الساج در اهواز بماند و از سامرا خلعتي براي او فرستاده شد، آنگاه ابن زيدويه از سلطان خواست كه حسين بن طاهر طاهري را با وي به خراسان بفرستد.

هفت روز رفته از ذي حجه، مسرور بلخي، به مقدمگي ابو احمد از سامرا روان شد. چنانكه گفته‌اند او را با سي و چهار كس از سردارانش خلعت دادند و دو وليعهد از او بدرقه كردند، سپس نه روز مانده از ماه ذي حجه موفق، از دنبال وي از سامرا روان شد.

در اين سال سالار حج فضل بن اسحاق عباسي بود.

در اين سال حسن بن محمد شواربي، از آن پس كه حج كرد، به مكه درگذشت.

پس از آن سال دويست و شصت و دوم درآمد.

 

سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و شصت و دوم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه يعقوب بن ليث به رامهرمز رسيد، به ماه محرم، و سلطان اسماعيل بن اسحاق را با بغراج سوي وي فرستاد و نيز سلطان كسان يعقوب بن ليث را كه بداشته بودند از زندان درآورد، زيرا وقتي كار وي درباره محمد بن طاهر چنان شد كه شد، سلطان غلام وي وصيف را با هر كس از ياران يعقوب كه به نزد وي بود بداشت و از آن پس كه يعقوب به رامهرمز رسيد آزادشان كرد، و اين، پنج روز رفته از ماه ربيع الاول بود.

پس از آن اسماعيل بن اسحاق از نزد يعقوب بيامد و با پيامي از نزد وي به سامرا رسيد، ابو احمد در بغداد بنشست و جمعي از بازرگانان را پيش خواند و به آنها گفت كه امير مؤمنان دستور داده خراسان و طبرستان و گرگان و ري و فارس و نگهباني مدينة السلام به يعقوب بن ليث واگذار شود و اين، با حضور درهم بن نصر، يار

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6449

يعقوب، بود.

و چنان بود كه معتمد، اين درهم را از سامرا به نزد يعقوب فرستاد با جواب آنچه كه يعقوب به وي پيام داده بود و براي خويشتن خواسته بود، عمر بن سيما و محمد بن تركشه را نيز همراه درهم به نزد يعقوب فرستاد.

در ماه ربيع الاول اين سال فرستادگان ابن زيدويه به بغداد رسيدند، با پيامي از نزد وي، و ابو احمد او را خلعت داد.

سپس در همين سال كساني كه سوي يعقوب رفته بودند به نزد سلطان بازگشتند و گفتند كه وي مي‌گويد كه بدانچه براي وي نوشته رضايت نمي‌دهد مگر آنكه به خويشتن به در سلطان شود.

آنگاه يعقوب از عسكر مكرم حركت كرد، ابو الساج سوي وي رفت كه او را پذيرفت و حرمت كرد و چيز داد. وقتي فرستادگان با جواب يعقوب باز آمدند، معتمد به روز شنبه، سه روز رفته از جمادي الاخر در قائم سامرا اردو زد، پسر خويش جعفر را در سامرا جانشين كرد و محمد مولد را بدو پيوست. سپس بروز سه‌شنبه، شش روز رفته از جمادي الاخر از آنجا حركت كرد. روز چهارشنبه، چهارده روز رفته از جمادي الاخر، به بغداد رسيد و از آنجا گذشت و به زعفرانيه رسيد و آنجا فرود آمد.

از زعفرانيه برادر خويش ابو احمد را پيش فرستاد، يعقوب با سپاه خويش از عسكر مكرم برفت تا به يك فرسخي واسط رسيد و آنجا به شكافي رسيد كه مسرور بلخي در دجله پديد آورده بود كه از آنجا نتواند گذشت، آنجا بماند تا شكاف را ببست و شش روز مانده از جمادي الاخر از آنجا گذشت و به ماذبين رسيد.

پس از آن محمد بن كثير از جانب يعقوب به اردوگاه مسرور بلخي رسيد و مقابل وي جاي گرفت. مسرور با سپاه خويش سوي نعمانيه رفت. يعقوب به واسط رسيد و شش روز مانده از جمادي الاخر وارد آن شد.

معتمد به روز شنبه، يك روز مانده از جمادي الاخر، از زعفرانيه حركت كرد

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6450

تا به سيب بني كوما رسيد. در آنجا مسرور بلخي بدو رسيد، مسرور بلخي از سمت غربي دجله سوي وي آمده بود و به سويي كه اردوگاه آنجا بود عبور كرد، معتمد روزي چند در سيب بني كوما بماند تا سپاهيانش به نزد وي فراهم آمدند.

يعقوب از واسط به طرف دير عاقول رفت، سپس از دير عاقول به طرف اردوگاه سلطان رفت. معتمد در سيب بماند- عبد الله بن يحيي نيز به نزد وي بود- و برادر خويش ابو احمد را براي پيكار يعقوب فرستاد. ابو احمد موسي بن بغا را بر پهلوي راست خويش نهاد و مسرور بلخي را بر پهلوي چپ خويش و خود وي با خواص و نخبه مردانش در قلب جا گرفت.

دو سپاه به روز يكشنبه، چند روز رفته از رجب، به محلي به نام اضطربد رسيد، ميان سيب بني كوما و دير عاقول. در آنجا پهلوي چپ يعقوب بر پهلوي راست ابو احمد حمله برد و آنرا هزيمت كرد و گروهي بسيار از آنرا بكشت كه از آن جمله از سردارانشان ابراهيم بن سيماي ترك بود و طباغوي ترك و محمد طغتاي ترك و يكي بنام مبرقع مغربي با ديگر كسان.

پس از آن منهزمان بازگشتند. هنوز باقيمانده سپاه ابو احمد به جاي بود و به يعقوب و ياران وي حمله بردند كه ثبات كردند و نبردي سخت كردند، جمعي از دليران اصحاب يعقوب كشته شدند، از جمله حسن درهمي و محمد بن كثير كه بر مقدمه يعقوب بود و يكي به نام لباده، سه تير به گلو و دو دست يعقوب رسيد. چنانكه گويند، نبرد ميان دو گروه تا آخرين وقت نماز پسين دوام داشت، آنگاه ديراني و محمد بن- اوس به نزد ابو احمد رسيدند و همه كساني كه در اردوگاه ابو احمد بودند فراهم آمدند. و چنان شد كه بسياري از همراهان يعقوب از نبرد همراه وي ناخوشدلي نمودند از آن رو كه ديدند سلطان به خويشتن براي نبرد وي حضور يافته و به يعقوب و كساني كه بر نبرد همراه وي ثبات كرده بودند حمله بردند كه ياران يعقوب هزيمت شدند.

يعقوب با خواص ياران خويش پايمردي كرد تا برفتند و از نبردگاه جدا

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6451

شدند.

گويند كه از اردوگاه وي ده هزار اسب و استر گرفته شد با چندان دينار و درم كه بردن آن آسان نبود با مقداري فراوان كيسه‌هاي مشك. محمد بن طاهر طاهري كه در بند آهنين بود نجات يافت، كسي كه بر او گماشته بود وي را رها كرد، آنگاه محمد بن طاهر احضار شد و مناسب مرتبت خويش خلعت گرفت. مكتوبي بر مردم خوانده شد كه در آن آمده بود: «ملعون برون شده از دين موسوم به يعقوب بن ليث صفار، پيوسته دعوي اطاعت داشت تا وقتي كه حادثات ناباب آورد، چنانكه سوي فرمانرواي خراسان رفت و بر آنجا تسلط يافت و نماز و حادثات آنرا عهده كرد، مكرر به فارس رفت و به مالهاي آنجا دست اندازي كرد، سوي در امير مؤمنان آمد و چنان وانمود كه چيزهايي مي‌خواهد كه امير مؤمنان قسمتي از آن را كه در خور آن نبود از وي پذيرفت كه وي را به صلاح آرد و به نيكي از سر وا كند: خراسان و ري و فارس و قزوين و زنجان و نگهباني مدينة السلام را بدو سپرد و بگفت تا در نامه‌هايش وي را با كنيه ياد كنند و املاك گرانقدر به تيول وي داد، اما اين، طغيان و سركشي وي را بيفزود، به وي دستور بازگشت داد، اما نپذيرفت. وقتي كه ملعون در راه ميان مدينة- السلام و واسط بود امير مؤمنان براي دفع وي روان شد. يعقوب علمهايي را نمايان كرده بود كه بر بعضي از آن صليب بود. امير مؤمنان برادر خويش ابو احمد الموفق- بالله وليعهد مسلمانان را پيش فرستاد، در قلب. ابو عمران، موساي بغا، نيز با وي بود، در پهلوي راست، ابراهيم بن سيما نيز در كنار پهلوي راست بود. ابو هاشم، مسرور بلخي، نيز در پهلوي چپ بود، ديراني نيز در كنار پهلوي ميسره بود. يعقوب و يارانش به كار نبرد شتافتند كه با وي نبرد كرد تا زخمهاي بسيار خورد و ابو عبد الله محمد بن طاهر به سلامت از دست آنها گرفته شد و منهزم و زخمدار و غارت شده برفتند و ملعون آنچه را از آن وي بود، تسليم كرد.

«نوشته شد، مورخ به روز سه‌شنبه يازده روز رفته از رجب.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6452

آنگاه معتمد به اردوگاه خويش بازگشت و ولايتداري فارس را به ابن واصل نوشت كه وي آنجا رفته بود و جمعي را فراهم آورده بود.

آنگاه معتمد به مداين بازگشت. ابو احمد برفت، مسرور و ساتكين و جمعي از سرداران نيز با وي بودند و چيزي از املاك و منزلهاي ابو الساج را بگرفت و آنرا تيول مسرور بلخي كرد.

محمد بن طاهر طاهري به روز دوشنبه چهارده روز مانده از رجب به بغداد رسيد كه به كار بازگشته بود. در رصافه خلعت گرفت و در خانه عبد الله بن طاهر فرود آمد، هيچكس را برنداشت و هيچكس را نگماشت، دستور داده شد پانصد هزار درم به او داده شود.

نبردي كه ميان سلطان و صفار بود به روز عيد شعانين بود.

محمد بن علي بن فيد طايي به ستايش ابو احمد و تذكار قصه صفار شعري گفت به اين مضمون:

«كلاغ كه بانگش خاموش باد، «بانگ برآورد «و از ياد محبوبان «دلم را مشتاق كرد «دوريشان را بانگ زد «و از رفتنشان ديده‌ام اشكبار شد «وليعهد مسلمانان را «نسب‌هاي محترم هست «كه به منصب‌ها آراسته «و مرتبت‌هاي بلند كه كس بدان برسد.

«صفار با گروههاي مرتب آمده بود

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6453

«كه دستخوش حادثه شدند «و قضا هلاك سريع بدو رسانيد، «و چه نيك بود قضاي هلاكت رسان.

«ابليس لعين به كيد خويش، «او را گمراه كرده بود.

«و از وعده دروغ خويش «وي را فريب داده بود.

«و چون هم‌پيمان شدند «پنداشت كه ميان سپاهها و دسته‌هاي سوار، «نيرو و تواني دارد.

«سپاههاي ميمون سوي وي رفت «كه با پرچم ظفر هجوم بردند «با جمع انبوه كه دليرانش «زره‌دار بودند و نيزه‌دار و تيرانداز.

«گروه نخست با پرچم منصور نمودار شد «كه از آن مجمد شمشير بران خداي بود «و موفق بالله ولي عهد مسلمانان «كه از شهاب ثاقب تيزتك‌تر بود.

«گويي در ميان كسان بدر طالع بود «كه بنور خويش ميان ستارگان ميدرخشيد.

«وقتي با شمشير و نيزه مقابل شدند «و جنگاوران ضربت زدن آغاز كردند، «و غبار برخاست و بالاتر از آن

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6454

«ابري درخشان بود كه «باران تيرهاي رسا مي‌ريخت.

«بكمك راي نافذ «گروهها را بشكست «و يار را از يار جدا كرد.

«آفرين بر موفق نكو منظر «كه بهنگام نبرد استوار است و حمله‌بر.

«اي يكه سوار عرب «كه در ميان كسان «براي مقابله با رخدادهاي روزگار حادثه‌زاي «و سپاه غاصب خيانتگر سخت سر «كسي ديگر همانند وي «نامبردار نيست.» در اين سال سردار زنگيان سپاهيان خويش را به ناحيه هور و دشت ميشان فرستاد.

 

سخن از اينكه چرا سالار زنگيان سپاهيان خويش را به هور و دشت ميشان فرستاد؟

 

گويند: سبب آن بود كه وقتي معتمد، موسي بن بغا را از ولايتهاي مشرق و آنچه بدان پيوسته بود، برداشت و آنرا به برادر خويش داد و ابو احمد كار ولايت دجله را به مسرور بلخي داد و يعقوب بن ليث به آهنگ ابو احمد آمد و به واسط رسيد، ولايت دجله بجز مداين و آن سوي مداين از كسان سلطان خالي ماند.

و چنان بود كه مسرور، از آن پيش جعلان ترك را به جاي موسي پسر اتامش به

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6455

باذآورد فرستاده بود. در آن وقت سليمان بن جامع از جانب سالار زنگيان در مقابل موسي پسر اتامش بود و سليمان از آن پيش كه پسر اتامش از باذآورد برود به سپاه وي دست اندازي كرده بود، وقتي پسر اتامش برداشته شد و جعلان به جاي وي گماشته شد، سليمان يكي از بحرانيان را به نام ثعلب پسر حفص به مقابله وي فرستاد كه با وي نبرد كرد و تعدادي سوار و پياده از او گرفت.

سردار زنگيان نيز از جانب خويش يكي از مردم جبي را به نام احمد پسر- مهدي با زورقهايي كه تيراندازان در آن بودند به نهر المرأه فرستاد. مرد جبايي به- دهكده‌هاي اطراف مذار مي‌تاخت و در آنجا تباهي مي‌كرد و به نهر المرأه بازمي‌گشت و آنجا مي‌ماند. اين جبايي به سردار زنگيان نوشت و خبر داد كه هور از مردان سلطان خالي مانده كه مسرور و سپاهيان وي به وقت ورود يعقوب به واسط از آنجا رفته‌اند پس سردار زنگيان به سليمان بن جامع و جمعي از سرداران خويش دستور داد كه سوي حوانيت روند، به يكي از باهليان نيز به نام عمير پسر عمار كه راهها و- گذرگاههاي هور را مي‌شناخت دستور داد كه با جبايي برود تا در حوانيت جاي گيرد.

محمد بن عثمان عباداني گويد: وقتي سالار زنگيان مصمم شد كه سپاهيان به ناحيه هور و دشت ميشان فرستد، به سليمان بن جامع دستور داد در مطوعه اردو زند و سليمان بن موسي بر دهانه نهر موسوم به يهودي اردو زند كه چنان كردند و بماندند تا اجازه وي به نزد آنها آمد كه روان شدند، سليمان بن موسي سوي دهكده معروف به قادسيه رفت و سليمان بن جامع سوي حوانيت رفت، جبايي در زورقها پيش روي سپاه سليمان بن جامع بود. اب ترك با سي كشتي به دجله شد و سرازير شد كه آهنگ اردوگاه سردار زنگيان داشت، به يكي از دهكده‌ها گذشت كه با خبيث به صلح بود كه بدان دست‌اندازي كرد و آتش زد، خبيث به سليمان بن موسي نوشت كه مانع بازگشت وي شود، سليمان راه وي را گرفت، يك ماه بماند كه نبرد مي‌كرد و عاقبت

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6456

رهايي يافت و سوي هور رفت.

جباش خادم گفته بود كه در آن وقت اب ترك به دجله نيامده بود و كسي كه آنجا بود نصير بود كه شهرت ابو حمزه داشت.

گويند كه وقتي سليمان بن جامع به آهنگ حوانيت حركت كرد به محلي رسيد به نام نهر عتيق، جبايي از راه ماديان رفته بود و رميس با وي مقابل شده بود كه جبايي با وي نبرد كرد و هزيمتش كرد و بيست و چهار زورق و سي و چند كشتي از وي بگرفت. رميس بگريخت و به بيشه زارها پناه برد، گروهي از جوخانيان سوي وي رفتند و از آنجا برونش آوردند كه نجات يافت. وقتي سليمان از نهر عتيق درآمد به ياران هزيمت شده رميس برخورد و با آنها مقابله كرد و به نبردشان كشيد و به آنها دستبرد زد، رميس برفت تا به محل معروف به دشت مساور رسيد. جمعي از معاريف و دليران بلاليان با صد و پنجاه زورق به نزد سليمان رسيدند كه از آنها پرسيد پيش روي او چيست؟

بدو گفتند: «ميان تو و واسط هيچكس از ياران و غلامان سلطان نيست.» سليمان از اين فريب خورد و بدان تكيه كرد و برفت تا به محل معروف به جازره رسيد، يكي از بلاليان به نزد وي آمد و گفت: «در واسط كسي نيست كه از آن دفاع كند بجز ابو- معاذ با همان پنج كشتي كه در آن با تو مقابله كرد.» پس سليمان آماده شد و ياران خويش را فراهم آورد و همراه بلالياني كه به امانخواهي بنزد وي آمده بودند به خبيث نامه نوشت و آنها را روانه كرد بجز جمعي اندك كه با ده زورق براي همراهي خويش برگزيد و آن دو كس را نيز كه در- باره واسط بدو چنان خبر داده بودند به نزد خويش نگه داشت. آنگاه به آهنگ نهر- ابان روان شد، ابو معاذ در راه بدو رسيد و ميانشان پيكار شد. بادي سخت وزيد كه كشتي ابو معاذ از جاي برفت و سليمان و يارانش بر او غلبه يافتند و او با شتاب به آنها پشت كرد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6457

آنگاه سليمان برفت تا به نهر ابان رسيد و وارد آن شد و بسوخت و غارت كرد و زنان و كودكان به اسيري گرفت. اين خبر به نمايندگان ابو احمد رسيد كه در املاك وي در نهر سنداد مقيم بودند و با جماعتي به مقابله سليمان رفتند و با وي نبرد كردند كه گروه بسياري از زنگيان را در آن كشتند و سليمان و احمد بن مهدي و همراهانشان هزيمت شدند و سوي اردوگاه خويش رفتند.

محمد بن عثمان گويد: وقتي سليمان بن جامع در حوانيت استقرار يافت و بر- كنار نهر يعقوب بن نصر فرود آمد يكي را فرستاد كه خبر واسط را بداند و اينكه از ياران سلطان كي در آن هست؟ و اين، پس از آن بود كه مسرور بلخي و يارانش به سبب آمدن يعقوب از آنجا رفته بودند. خبرگير به نزد سليمان باز رفت و بدو خبر داد كه يعقوب سوي سلطان رفته است.

و چنان بود كه مسرور پيش از آنكه از واسط سوي سيب رود يكي را به نام وصيف الرحال به مقابله سليمان فرستاده بود با چند كشتي كه سليمان با وي نبرد كرد و او را بكشت و هفت كشتي از وي بگرفت و هر كه را بدست آورد بكشت و كشتگان را در حوانيت افكند تا ياران سلطان را كه بر آنها گذر مي‌كنند بترساند.

وقتي سليمان خبر يافت كه مسرور از واسط برفته عمير بن عمار نايب خويش را با يكي از باهليان به نام احمد پسر شريك پيش خواند و با آنها مشورت كرد كه از محلي كه كشتي و سوار بدان مي‌رسد دور شود و جايي بجويد كه به راهي پيوسته باشد كه هر وقت خواست از آنجا سوي اردوگاه خبيث بگريزد، از آن روان شود.

بدو گفتند كه سوي عقرماور رود و در طهيثا و بيشه‌زارهاي آنجا حصاري شود، اما باهليان خوش نداشتند كه سليمان از ميانشان برود كه دستهايشان به كارهاي وي آلوده بود و از تعقيب ياران سلطان بيم داشتند.

سليمان با ياران خويش از راه نهر برور سوي طهيثا رفت، جبايي را با زورقها سوي نهر عتيق فرستاد و دستور داد با خبر كشتيها و ياران سلطان كه در آن، مي‌رسند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6458

شتابان سوي وي بازگردد، جمعي از سياهان را نيز به جانهاد كه ياران عقب مانده وي را روانه كنند و برفت تا به عقرماور رسيد و در دهكده معروف به نام مروان بر- سمت شرقي نهر طهيثا در جزيره‌اي فرود آمد و سران باهليان و مردم دشت را به نزد خويش فراهم آورد. به خبيث نامه نوشت و آنچه را كرده بود بدو خبر داد، خبيث بدو نامه نوشت و راي وي را تأييد كرد و دستور داد آنچه آذوقه و چهار پا و گوسفند به نزد سليمان هست به نزد وي فرستد.

مسرور سوي اردوگاه نخستين سليمان رفت و آنجا چيزي نيافت. معلوم شد آن قوم پيش از او هر چه را در اردوگاهشان بوده برده‌اند. اب ترك به طلب سليمان سوي هورها سرازير شد كه مي‌پنداشت وي آن ناحيه را رها كرده و سوي شهر خبيث رفته، اما برفت و اثري از سليمان نيافت و بازگشت و چون ديد كه سليمان سپاهي به حوانيت فرستاده تا به عقب‌ماندگان سپاه مسرور تاخت آورند راهي را كه بيم داشت وي را به آنها برساند رها كرد و از راه ديگر برفت تا به مسرور رسيد و بدو خبر داد كه چيزي از سليمان به دست نياورده.

سپاهيان سليمان با آذوقه‌اي كه گرفته بودند به نزد وي رفتند، سليمان به جاي ماند و جبايي را با زورقها فرستاد كه محلهاي خوردني و آذوقه را بشناسد و در كار بردن آن تدبير كند. و چنان شد كه جبايي به هر ناحيه‌اي مي‌رسيد كه آذوقه‌اي آنجا مي‌يافت آن را مي‌سوخت. سليمان اين را نپسنديد و او را منع كرد اما بازنماند. مي‌گفت:

«اين آذوقه كمك دشمن ماست و درست نيست كه چيزي از آنرا به جاي نهيم.» سليمان به خبيث نوشت و از كار جبايي در اين باره شكوه كرد و نامه خبيث به جبايي رسيد كه به وي دستور مي‌داد از سليمان شنوايي و اطاعت كند و فرمانبر دستور وي باشد.

سليمان خبر يافت كه اغرتمش و خشيشا با سواره و پياده و كشتيها و زورقها سوي وي روانند و آهنگ نبرد وي دارند كه سخت هراسان شد و جبايي را فرستاد

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6459

كه خبر آنها را بداند و براي مقابله‌شان آماده شدن گرفت، چيزي نگذشت كه جبايي به هزيمت سوي وي بازگشت و خبر آورد كه آنها به باب طنج رسيده‌اند، به نيم فرسخي جايي كه در آن وقت اردوگاه سليمان بود، بدو دستور داد كه بازگردد و در مقابل آن سپاه ايستادگي كند و آنرا از رسيدن به اردوگاه مشغول دارد تا سليمان بدو رسد. وقتي جبايي را سوي مقصد روان كرد، روي بامي رفت و از آنجا نظر كرد و سپاه را ديد كه پيش مي‌آمد. پس با شتاب فرود آمد و از نهر طهيثا گذشت و پياده برفت، جمعي از سرداران زنگيان و يارانشان نيز از پي وي برفتند تا به باب طنج رسيدند، اغرتمش پشت بكرد و آنها را واگذاشت كه شتابان سوي اردوگاه وي روان شدند.

و چنان بود كه سليمان به جانشيني كه بر سپاه خويش معين كرده بود دستور داده بود كه نگذارد كسي از سياهان به كسي از سپاهيان اغرتمش نمايان شود و هر چه مي‌توانند خويشتن را مخفي كنند و آن قوم را واگذارند كه در نهر پيش روند تا وقتي صداي طبلهاي وي را بشنوند و چون آنرا شنيدند بر ضد آنها برون شوند و آهنگ اغرتمش كنند.

اغرتمش با سپاه خويش بيامد چندان كه ميان وي و آن سپاه نهري فاصله بود كه از طهيثا جدا مي‌شد به نام جاروره بني مروان. جبايي با زورقهاي خويش هزيمت شد و به طهيثا رسيد و زورقهاي خويش را آنجا نهاد و پياده سوي اردوگاه سليمان بازگشت. مردم اردوگاه سليمان از اغرتمش سخت هراسان شدند و به هر سوي پراكنده شدند، گروهي از آنها با سرداري از سياهان به نام ابو الندا بپا- خاستند و به مقابله آنها رفتند و به نبردشان گرفتند. و از ورود به اردوگاه بازشان داشتند. سليمان از پشت سر آن قوم حمله برد، زنگيان طبلهاي خويش را زدند و خويشتن را در آب افكندند كه سوي آنها عبور كنند. ياران اغرتمش هزيمت شدند و سياهاني كه در طهيثا بودند به آنها حمله بردند و تيغ در ايشان نهادند. خشيش بر اسبي ابلق كه زير ران داشت بيامد كه مي‌خواست سوي اردوگاه خويش باز رود، سياهان بطرف وي رفتند و او را از پاي بيفكندند و شمشيرهايشان در او به كار افتاد كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6460

كشته شد و سرش را به نزد سليمان بردند. و چنان بود كه وقتي سوي خشيش رفته بودند به آنها گفته بود: «من خشيشم، مرا نكشيد و پيش يار خويش ببريد.» اما سخن وي را گوش نگرفته بودند.

اغرتمش كه در دنباله ياران خويش بود هزيمت شد و برفت تا خويشتن را به زمين رسانيد و بر اسبي نشست و برفت، زنگيان آنها را دنبال كردند تا به اردوگاهشان رسانيدند و مقصودشان انجام گرفت و چند كشتي را كه با خشيش بوده بود گرفتند.

كساني كه به تعقيب سپاه هزيمتي رفته بودند به كشتي‌هايي كه با اغرتمش بوده بود و مالي در آن بود دست يافتند. وقتي خبر به اغرتمش رسيد به شتاب بازگشت و كشتيها را از آنها پس گرفت.

سليمان كه ربوده‌ها و اسبي چند بدست آورده بود به اردوگاه خويش بازگشت و خبر نبرد و چگونگي آن را به سردار زنگيان نوشت و سر خشيش را با انگشترش براي او فرستاد و كشتيهايي را كه گرفته بود در اردوگاه خويش به- جاي نهاد.

وقتي نامه سليمان و سر خشيش رسيد، خبيث دستور داد كه آنرا در اردوگاه وي بگردانيدند و يك روز بنهادند، سپس آنرا به نزد علي بن ابان فرستاد كه در- آن وقت در نواحي اهواز بود و دستور داد كه سر را آنجا نصب كند.

آنگاه سليمان با جبايي و جمعي از سرداران سياهان هر كدام از سويي به ناحيه حوانيت رفتند و آنجا به ابو تميم برادر ابن ابي عون يار وصيف ترك رسيدند كه سيزده كشتي داشت، با وي نبرد كردند كه كشته شد و غرق شد و يازده كشتي از كشتيهاي او را گرفتند.

اين روايت محمد بن عثمان عباداني است، اما به گفته جباش كشتيهاي ابو- تميم هشت تا بود كه دو كشتي كه عقب مانده بود خلاصي يافت و با سرنشينان خويش برفت. سليمان، سلاح و غارتي گرفت و بيشتر سپاهياني را كه در اين كشتيها بودند نابود

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6461

كرد، سپس به اردوگاه خويش بازگشت و به خبيث نامه نوشت و كشتن ابو تميم را بدو خبر داد و كشتي‌ها را در اردوگاه خويش نگه داشت.

در اين سال ابن زيدويه، طيب را بگرفت و آنجا را غارت كرد.

در اين سال علي بن محمد شواربي به قضاوت گماشته شد.

در اين سال، يك روز مانده به آخر سال، حسين بن طاهر طاهري از بغداد برون شد و سوي جبل شد.

در همين سال صلابي درگذشت و كيغلغ ولايتدار ري شد.

در ربيع الاخر همين سال علي بن يعقوب درگذشت و اسماعيل بن اسحاق به قضاي سمت شرقي بغداد نيز گماشته شد و قضاي هر دو سمت بر او فراهم آمد.

در اين سال محمد بن عتاب كشته شد، وي عامل سيبين شده بود و سوي آن مي‌رفت، كه بدويان او را كشتند.

در نيمه رمضان همين سال موسي بن بغا به انبار رفت كه آهنگ رقه داشت.

در اين سال قطان، يار مفلح، كشته شد، وي عامل خراج موصل بود كه از آنجا بازمي‌گشت و در راه كشته شد.

در همين سال در ماه رمضان كفتمر، علي بن حسين، دبير احمد بن سهل لطفي، عامل راه مكه شد.

در همين سال يك روز پيش از ترويه در مكه ميان حنوط فروشان و قصابان پيكاري رخ داد، چنانكه مردم بيم كردند كار حج تعطيل شود، و هفده كس از آنها كشته شد.

در همين سال يعقوب بن ليث بر فارس غلبه يافت و ابن واصل گريخت.

در اين سال ميان زنگيان و احمد بن ليثويه نبردي بود كه بسيار كس از آنها را بكشت و ابو داود اوباش را كه به زنگيان پيوسته بود اسير كرد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6462

 

سخن از نبرد ميان زنگيان و احمد ابن ليثويه و سبب اسير شدن ابو داود

 

گويند كه مسرور بلخي احمد بن ليثويه را به ناحيه ولايت اهواز فرستاد كه وقتي آنجا شد در شوش جاي گرفت. و چنان بود كه محمد بن عبيد الله هزار مرد كرد كه از جانب صفار ولايتدار اهواز شده بود به سردار زنگيان نوشت و وي را به طمع انداخت كه سوي ليثويه رود. اين معمول شده بود كه محمد از هنگام قيام سردار- زنگيان بدو نامه مي‌نوشت و او را به اين توهم مي‌انداخت كه ولايت اهواز را از جانب وي مي‌دارد و با صفار مدارا مي‌كند تا كار وي در آنجا استقرار گيرد، خبيث اين را پذيرفت بشرط آنكه علي بن ابان عامل آنجا باشد و محمد بن عبيد الله جانشين وي باشد كه محمد بن عبيد الله پذيرفت. علي بن ابان، برادر خويش خليل بن ابان را با جمعي بسيار از سياهان و ديگران روانه كرد كه محمد بن عبيد الله نيز ابو داود اوباش را به كمك آنها فرستاد كه سوي شوش رفتند، اما به آنجا نرسيدند كه ابن ليثويه و ديگر ياران سلطان كه آنجا بودند از آنجا بازشان داشتند. پس بازگشتند، بسيار كس از آنها كشته شده بود و جمعي نيز اسير شده بودند، پس از آن احمد بن ليثويه برفت تا در جندي‌شاپور فرود آمد.

علي بن ابان از اهواز روان شد و از محمد بن عبيد الله بر ضد ابن ليثويه كمك خواست، محمد بن عبيد الله با جمعي از كردان و اوباشان سوي علي رفت و چون به نزديك وي رسيد همگي برفتند و مسرقان را ما بين خويش نهادند كه از دو سوي آن مي‌رفتند. محمد بن عبيد الله يكي از ياران خويش را با سيصد سوار فرستاد كه به علي ابن ابان پيوسته شد پس از آن علي بن ابان و محمد بن عبيد الله برفتند تا به عسكر مكرم رسيدند.

محمد بن عبيد الله به تنهايي به نزد علي بن ابان شد كه ديدار كردند و گفتگو

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6463

كردند، آنگاه محمد به اردوگاه خويش بازگشت و قاسم بن علي را با يكي از سران كرد به نام خادم و پيري از ياران صفار به نام طالقاني سوي علي بن ابان فرستاد كه به نزد علي رفتند و به وي سلام گفتند.

محمد و علي همچنان مؤتلف بودند تا وقتي كه علي به پل فارس رسيد و محمد بن- عبيد الله وارد شوشتر (تستر) شد، احمد بن ليثويه خبر يافت كه علي بن ابان و محمد بن- عبيد الله بر پيكار وي اتفاق كرده‌اند و از جندي‌شاپور برون شد و سوي شوش شد، علي به روز جمعه به پل فارس رسيده بود، محمد بن عبيد الله با وي وعده نهاده بود كه آن روز سخنران سخنراني كند و سردار زنگيان و وي را بر منبر شوشتر دعا گويد.

علي در انتظار اين بماند و بهبود پسر عبد الوهاب را فرستاد كه در مراسم جمعه حضور يابد و براي وي خبر آرد. چون وقت نماز دررسيد، سخنران بپاخاست و دعاي معتمد و صفار و محمد بن عبيد الله گفت. بهبود با اين خبر به نزد علي بازگشت. علي در دم برخاست و برنشست و به ياران خويش دستور داد سوي اهواز روند و آنها را جلوتر از خويش فرستاد، برادرزاده خويش محمد بن صالح را با محمد بن يحيي كرماني كه جانشين و دبير وي بود با آنها همراه كرد و خود او بماند و چون عبور كردند پلي را كه آنجا بود شكست كه سواران وي را تعقيب نكنند.

محمد بن حسن گويد: من از آن گروه از ياران علي بودم كه جلوتر رفتند، سپاهيان در آن شب با شتاب روان شدند و به وقت دميدن سپيده به عسكر مكرم رسيدند كه با خبيث به صلح بود، اما ياران وي خلاف پيمان كردند و به عسكر مكرم تاختند و چيزهايي به غارت گرفتند.

علي بن ابان از دنبال ياران خويش رسيد و از آنچه كرده بودند خبر يافت كه توان تغيير آن نداشت، پس برفت تا به اهواز رسيد. وقتي احمد بن ليثويه از رفتن علي خبر يافت شتابان بازگشت تا به شوشتر رسيد و به محمد بن عبيد الله و ياران وي تاخت. محمد فرار كرد و ابو داود اوباش به دست ابن ليثويه افتاد كه او را به در سلطان،

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6464

معتمد، فرستاد و خود او در شوشتر بماند.

فضل بن عدي دارمي يكي از ياران سردار زنگيان كه به محمد بن ابان، برادر علي بن ابان، پيوسته بود گويد: وقتي احمد بن ليثويه در شوشتر استقرار گرفت، علي بن- ابان با سپاه خويش سوي ري رفت و در دهكده‌اي به نام برنجان فرود آمد و پيشتازان فرستاد كه خبرهاي وي را بيارند كه بازگشتند و بدو خبر دادند كه ابن ليثويه سوي وي روان است و نخستين سواران او به دهكده موسوم به باهليين رسيده‌اند. پس علي بن- ابان سوي وي روان شد، ياران خويش را مژده مي‌داد و وعده ظفر مي‌داد و اين را از خبيث براي آنها نقل مي‌كرد. وقتي به باهليين رسيد، ابن ليثويه با سپاه خويش كه نزديك چهارصد سوار بودند سوي وي رفت، پس از آن سواراني به كمك آنها رسيدند و سپاه ياران سلطان بسيار شد. جمعي از بدويان كه با علي بن ابان بودند از ابن- ليثويه امان خواستند و باقي سواران علي بن ابان هزيمت شدند. بيشتر پيادگان نيز پراكنده شدند و گروهي اندك از آنها ثبات كردند. نبرد ميان دو گروه سخت شد. علي ابن ابان پياده شد و همچنان پياده به خويشتن نبرد كرد، غلامي از يارانش بنام فتح، معروف به غلام ابو الحديد، پيش روي وي بود كه همراه او نبرد كردن گرفت. ابو نصر سلهب و بدر رومي، معروف به شعراني، علي را بديدند و او را شناختند و كسان را از حضورش خبر دادند و او به فرار برفت تا به مسرقان رسيد و خويشتن را در آن افكند. فتح نيز از پي وي رسيد و خويشتن را با وي بيفكند. فتح غرق شد، اما نصر معروف به رومي به علي بن ابان پيوست و او را از آب بيرون كشيد و در زورقي انداخت تيري به علي رسيد كه به ساق وي خورد و شكست خورده بازگشت و از دليران و شجاعان سياهان گروهي بسيار كشته شدند. تاريخ طبري/ ترجمه ج‌15 6464 سخن از نبرد ميان زنگيان و احمد ابن ليثويه و سبب اسير شدن ابو داود ….. ص : 6462

اين سال فضل بن اسحاق سالار حج بود.

آنگاه سال دويست و شصت و سوم درآمد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6465

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و شصت و سوم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه عزيز بن سري، يار يعقوب بن ليث، بر محمد بن واصل ظفر يافت و او را اسير گرفت.

در همين سال در ناحيه انبار ميان موسي دالجويه و بدويان نبردي رخ داد كه وي را هزيمت كردند و بشكستند. ابو احمد پسر خويش احمد را با گروهي از سرداران خويش به تعقيب بدوياني فرستاد كه موسي دالجويه را شكسته بودند.

در همين سال ديراني به ابن اوس تاخت و شبي به وي شبيخون زد و جمع وي را پراكنده كرد و اردوگاهش را غارت كرد. ابن اوس نجات يافت و سوي واسط رفت.

در همين سال يكي از فرغانيان در راه موصل بپاخاست و راه را ببريد كه دستگير شد و كشته شد.

در همين سال يعقوب بن ليث از فارس بيامد و چون به نوبندجان رسيد احمد بن- ليثويه از شوشتر برفت و يعقوب، در همين سال، به اهواز شد. و چنان بود كه ابن ليثويه پيش از رفتن از شوشتر با برادر علي بن ابان نبردي داشته بود كه در اثناي آن به جمعي بسيار از زنگيان وي ظفر يافته بود.

 

سخن از نبرد ميان احمد ابن ليثويه و علي بن ابان‌

 

درباره علي بن ابان آورده‌اند كه وقتي ابن ليثويه او را در نبردي كه در باهليين ميانشان بود هزيمت كرد و در اثناي نبرد به وي آن رسيد كه رسيد و به اهواز رفت، در

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6466

آنجا نماند و سوي اردوگاه يار خويش سردار زنگيان رفت و زخمهايي را كه بدو رسيده بود معالجه كرد تا بهبود يافت. آنگاه سوي اهواز بازگشت و برادر خويش خليل بن ابان را با برادرزاده‌اش محمد بن صالح معروف به ابو سهل با سپاهي انبوه سوي ابن ليثويه فرستاد كه در آن وقت در عسكر مكرم جاي داشت. آنها با همراهان خويش برفتند. ابن ليثويه كه به آهنگ آنها آمده بود در يك فرسخي عسكر مكرم مقابلشان رسيد و ميان دو گروه تلاقي شد. ابن ليثويه كميني نهاده بود كه وقتي جنگ درگرفت ابن ليثويه عقب نشست و زنگيان در او طمع بستند و به تعقيب وي رفتند تا از كمين گذشتند. كمين از پشت سرشان درآمد و هزيمت شدند و پراكنده شدند.

ابن ليثويه به آنها تاخت و مقصود خويش را از آنها برآورد كه شكست خورده برفتند. ابن ليثويه با سرهايي كه به دست آورده بود به شوشتر بازگشت. علي بن ابان انكلويه را به مراقبت احمد بن ليثويه سوي مسرقان فرستاد كه ابن ليثويه سي سوار از دليران اصحاب خويش را سوي وي روانه كرد و چون خليل بن ابان از حركت ياران ابن ليثويه سوي انكلويه خبر يافت با همراهان خويش در كمين آنها نشست، و چون به او رسيدند، سوي آنها رفت كه هيچكس از ايشان نجات نيافت و همگي كشته شدند و سرهاشان را به نزد علي بن ابان بردند كه در اهواز بود كه آنرا به نزد خبيث فرستاد.

در اين وقت صفار به اهواز آمد و ابن ليثويه از آن ناحيه گريخت.

 

سخن از كار صفار در اهواز به سال دويست و شصت و سوم‌

 

گويند كه وقتي يعقوب بن ليث به جندي‌شاپور رسيد، آنجا فرود آمد و هر كه از جانب سلطان در آن ناحيه بود برفت و او از جانب خويش يكي را به نام حصن پسر عنبر به اهواز فرستاد كه چون نزديك آنجا رسيد علي بن ابان يار سالار زنگيان از آنجا برون شد و در نهر السدره فرود آمد. حصن وارد اهواز شد و آنجا بماند، ياران وي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6467

و ياران علي بن ابان به همديگر هجوم مي‌بردند و هر گروه به گروه ديگر آسيب مي‌زد تا وقتي كه علي بن ابان آماده شد و سوي اهواز رفت و با حصن و همراهان وي نبردي سخت داشت كه در آن بسيار كس از ياران يعقوب كشته شدند و اسباني گرفت و غنايم بسيار بدست آورد. حصن و يارانش به عسكر مكرم گريختند. علي در اهواز بماند تا هر چه را در آن بود به غارت داد، سپس از آنجا به نهر السدره رفت و به بهبود نوشت و دستور داد با يكي از ياران صفار كه مقيم دورق بود نبرد كند. بهبود با وي نبرد كرد و مردانش را بكشت و وي را اسير گرفت كه بر او منت نهاد و آزادش كرد.

پس از آن علي انتظار مي‌برد كه يعقوب سوي وي روان شود اما روان نشد و فضل ابن عنبر، برادر حصن، را به كمك وي فرستاد و دستورشان داد كه از پيكار با ياران خبيث خودداري كنند و به اقامت اهواز بس كنند. به علي بن ابان نوشت و از او متاركه خواست و اين كه ياران وي در اهواز بمانند. اما علي اين را نپذيرفت مگر آنكه آذوقه‌اي را كه آنجا بود ببرد.

صفار درباره بردن آن آذوقه چشم پوشي كرد. علي نيز با صفار درباره علوفه‌اي كه در اهواز بود چشم پوشي كرد و ياران علي و صفار از همديگر دست بداشتند.

در اين سال مساور بن عبد الحميد جانفروش درگذشت.

در همين سال عبيد الله بن يحيي خاقاني درگذشت، كه از تصادم با يكي از خادمان خويش به نام رشيق از اسب خويش بيفتاد و از بيني و گوش وي خون روان شد، به روز جمعه ده روز رفته از ذي قعده، و سه ساعت از پس افتادن بمرد. ابو احمد ابن متوكل بر او نماز كرد و همراه جنازه وي گام زده. روز بعد حسن بن مخلد به وزارت گرفته شد. پس از آن موسي بن بغا به سامرا شد، سه روز مانده از ذي قعده، و حسن بن مخلد به بغداد گريخت و به جاي وي سليمان بن وهب به وزارت گرفته شد، شش روز رفته از ذي حجه. پس از آن عبيد الله بن سليمان كه بر دبيران موسي بن بغا گماشته بود، به كار دبيران مفوض و موفق نيز گماشته شد و خانه عبد الله بن يحيي را به كيغلغ

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6468

دادند.

در اين سال برادر شركب، حسين بن طاهر را از نيشابور برون كرد و بر آنجا تسلط يافت و مردم را وادار كرد كه يك سوم مالهاي خويش را بدو دهند. حسين سوي مرو رفت كه برادر خوارزمشاه آنجا بود و بنام محمد بن طاهر دعا مي‌گفت.

در اين سال سقلابيان لؤلؤه را به جبار (روم) تسليم كردند.

در اين سال فضل بن اسحاق سالار حج بود. 532) آنگاه سال دويست و شصت و چهارم درآمد.

 

سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و شصت و چهارم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه يعقوب صفار سپاهي به صيمره فرستاد كه پيش از وي آنجا رفتند و صيغون را بگرفتند و به اسيري سوي صفار بردند كه به نزد وي در- گذشت.

يازده روز رفته از محرم، ابو احمد، كه موسي بن بغا نيز همراه وي بود در قايم اردو زد. معتمد نيز آنها را بدرقه كرد، پس از آن دو روز رفته از صفر از سامرا برفتند و چون به بغداد رسيدند موسي بن بغا آنجا درگذشت كه وي را به سامرا بردند و آنجا به گورش كردند.

در اين سال، به ماه ربيع الاول، قبيحه مادر معتز درگذشت.

در اين سال ابن ديراني به دينور شد كه ابن عياض و دلف بن عبد العزيز بر ضد وي يار شدند و او را منهزم كردند و مالها و املاكش را بگرفتند و او شكست خورده به حلوان بازگشت.

در اين سال روميان عبد الله بن رشيد كاوسي را اسير گرفتند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6469

 

سخن از چگونگي اسير شدن عبد الله ابن رشيد كاوسي بدست روميان‌

 

گويند: چگونگي آن بود كه عبد الله بن رشيد، با چهار هزار كس از مردم مرزهاي شام وارد سرزمين روم شد و سوي حصنين و مسكنين [1] رفت كه مسلمانان غنيمت گرفتند و وي بازگشت و چون از بدندون حركت كرد بطريق سلوكيه و بطريق قذيذيه و بطريق قره و كوكب و خرشنه سوي وي رفتند و آنها را در ميان گرفتند. مسلمانان پياده شدند و اسبان خويش را پي كردند و پيكار كردند تا كشته شدند، بجز پانصد يا ششصد كس كه تازيانه بر تهيگاه اسبان خويش نهادند (زدند) و برفتند. روميان آن جمع را بكشتند. عبد الله بن رشيد نيز از آن پس كه چند ضربت خورد اسير شد كه وي را به لولوه بردند، پس از آن همراه بريد سوي جبار (روم) بردند.

در اين سال محمد مولد بر واسط گماشته شد و سليمان بن جامع كه از جانب سردار زنگيان عامل نواحي مجاور آن بود با محمد پيكار كرد و او را از واسط برون كرد و وارد آن شد.

 

سخن از نبرد سليمان بن جامع عامل سالار زنگيان با محمد بن مولد عامل واسط و چگونگي آن‌

 

گويند: چگونگي آن بود كه وقتي سليمان بن جامع، كه از جانب سالار زنگيان به ناحيه حوانيت و هورها فرستاده شده بود، جعلان ترك عامل سلطان را هزيمت كرد و با اغرتمش نبرد كرد و سپاه وي را بشكست و خشيش را بكشت و آنچه را همراه داشتند غارت كرد، نوشت و اجازه خواست كه سوي وي شود كه ديداري

______________________________

[1] تعبير متن حصنين و المسكنين. اولي تثنيه حصن كه در ياقوت بصورت الحصنان آمده با توضيح اينكه جاي مشخصي است، بنابر اين بايد صورت كلمه حفظ ميشد و مجرور كردن آن درست نمينمايد. مسكنين را كه در متن با الف و لام تعريف آمده در منابعي كه بدست داشتم نيافتم بقرينه پيداست كه آن نيز محل مشخصي بوده است (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6470

تازه كند و كارهاي منزل خويش را سامان دهد.

وقتي اين نامه را فرستاد احمد بن مهدي جبايي بدو گفت به اردوگاه بخاري تازد كه در آن وقت مقيم بردودا بود، كه اين را پذيرفت و سوي بردودا روان شد و به جايي رسيد به نام اكرمهر كه در پنج فرسنگي اردوگاه تكين بود. وقتي بدانجا رسيد جبايي به سليمان گفت: «راي درست اين است كه تو اينجا بماني و من با زورقها بروم و قوم را سوي تو بكشانم و خسته‌شان كنم كه وقتي بيايند وامانده باشند و دلخواه خويش را درباره آنها انجام دهي.» سليمان چنين كرد و سواران و پيادگان خويش را در آنجا كه بود بياراست.

سحرگاهان احمد بن مهدي در زورقها برفت و به اردوگاه تكين رسيد و لختي با وي نبرد كرد. تكين سواران و پيادگان خويش را آماده كرد. جبايي از مقابل وي عقب نشست و غلامي سوي سليمان فرستاد و بدو خبر داد كه ياران تكين با سواران خويش سوي وي مي‌روند. فرستاده، سليمان را ديد كه از دنبال جبايي روان بود. از آن رو كه از وي خبري نرسيده بود و او را به اردوگاهش بازگردانيد، فرستاده‌اي ديگر با خبري همانند خبر اول از جانب جبايي بيامد. وقتي سليمان به اردوگاه خويش بازگشت، ثعلب بن حفص بحراني و يكي از سرداران زنگي را به نام منينا با جمعي از زنگيان فرستاد و در صحرا به جايي كه مجاور پهلوي چپ سپاه تكين بود كمينشان نهاد و دستورشان داد كه وقتي سواران تكين از آنجا گذشتند از پشت سرشان درآيند.

وقتي جبايي بدانست كه سليمان سواران خويش و كار كمين را مرتب كرده صداي خويش را بلند كرد كه ياران تكين بشنوند، به ياران خويش مي‌گفت: «فريبم دادند و به هلاكتم انداختند، بشما گفته بودم وارد اينجا نشويد اما مصر بوديد كه من و خودتان را در اين ورطه بيفكنيد كه گمان ندارم از آن نجات يابيم.» وقتي ياران تكين سخن وي را شنيدند طمع آوردند و در تعقيب وي بكوشيدند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6471

و بانگ مي‌زدند كه بلبل [1] در قفس [2] است.

جبايي آهسته مي‌رفت و آنها به تعقيب وي بودند و تير به طرف او مي‌افكندند، تا از محل كمين گذاشتند و نزديك اردوگاه سليمان رسيدند كه با سواران و ياران خويش پشت ديوارها نهان بود، سليمان هجوم برد و پيش روي سپاه رسيد، كمين نيز از پشت سر سپاه درآمد، جبايي سر زورقهاي خويش را به طرف كساني كه در نهر بودند بر- گردانيد و از هر سوي هزيمت بر آنها افتاد و زنگيان به دنبالشان افتادند كه مي‌كشتند و سلاح و جامه برمي‌گرفتند. چندان كه نزديك سه فرسنگ طي كردند، آنگاه سليمان توقف كرد و به جبايي گفت: «باز مي‌گرديم كه غنيمت گرفتيم و سالم مانديم و سلامت از همه چيز بهتر است.» جبايي گفت: «نه، كه دلهاشان را هراسان كرده‌ايم، و حيله ما درباره آنها مؤثر افتاده. راي درست اين است كه امشب بكوبيمشان شايد آنها را از اردوگاهشان برانيم و جمعشان را پراكنده كنيم.» سليمان از راي جبايي پيروي كرد و سوي اردوگاه تكين شد و به وقت مغرب آنجا رسيد و با وي نبرد انداخت. تكين با همراهان خويش بپاخاست و نبردي سخت كرد كه سليمان و يارانش از مقابل وي عقب نشستند. پس از آن سليمان درنگ كرد و ياران خويش را بياراست، سپس شبل را با گروهي از سواران خويش به صحرا فرستاد و جمعي از پيادگان خويش را نيز با وي همراه كرد، جبايي را نيز دستور داد كه با زورقها در دل نهر برود. خود او نيز با همراهانش از سوار و پياده روان شد و پيشاپيش ياران خويش برفت تا به تكين رسيد. هيچكس در مقابل وي مقاومت نكرد و همگي پراكنده شدند و اردوگاه خويش را رها كردند. سليمان هر چه را آنجا يافت به غنيمت گرفت و اردوگاه را آتش زد و با غنيمتها كه به دست آورده بود سوي اردوگاه خويش رفت.

وقتي آنجا رسيد نامه خبيث را يافت كه رسيده بود و اجازه مي‌داد كه به منزل خويش

______________________________

[1، 2] كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6472

بازگردد كه جبايي را جانشين كرد و علمهايي را كه از اردوگاه تكمين گرفته بود با كشتيهايي كه از ابو تميم و خشيش و تكين گرفته بود همراه برد و برفت تا به اردوگاه خبيث رسيد، و اين در جمادي الاول سال دويست و شصت و چهارم بود.

 

سخن از اينكه چگونه زنگيان توانستند وارد واسط شوند و سخن از حادثات معتبر سال دويست و شصت و چهارم‌

 

گويند كه وقتي سليمان بن جامع از پس نبردي كه زنگيان با تكين داشتند سوي سالار زنگيان روان شد، جبايي، يحيي بن خلف، با سپاهي كه سليمان به جاي نهاده بود در زورقها به طلب آذوقه سوي مازوران رفت. جمعي از سياهان نيز با وي بودند.

ياران جعلان متعرض وي شدند و كشتيهايي را كه با وي بود بگرفتند و هزيمتش كردند كه شكست خورده بازگشت تا به طهيثا رسيد و نامه‌هاي مردم دهكده به او رسيد كه خبر مي‌داد كه منجور وابسته امير مؤمنان و محمد بن علي يشكري وقتي خبر يافته‌اند كه سليمان بن جامع در طهيثا نيست فراهم آمده‌اند و ياران خويش را فراهم كرده‌اند و به آهنگ دهكده آمده‌اند و در آنجا كشته‌اند و سوخته‌اند و كساني از مردم آن كه نجات يافته‌اند از جاي خويش سوي دهكده حجاجيه رفته‌اند و در آن اقامت گرفته‌اند.

جبايي به سليمان نوشت و مضمون نامه‌هاي مردم دهكده را با آنچه از ياران جعلان ديده بود بدو خبر داد.

سالار زنگيان، سليمان را با شتاب به طهيثا فرستاد كه چون آنجا رسيد چنان وانمود كه آهنگ نبرد جعلان دارد و سپاه خويش را بياراست و جبايي را پيش روي خويش در زورقها روانه كرد و سواران و پيادگان همراه وي كرد و دستور داد كه به مجازروان رود و در مقابل اردوگاه جعلان بماند و اسبان را نمايان كند و بچراند چنانكه ياران جعلان آنرا ببينند اما با آنها نبرد نكند، خود وي با همه سپاهش بجز گروهي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6473

اندك كه در اردوگاه به جا نهاده بود برنشست و در هورها برفت تا به دو هور معروف به ربه و عمرقه رسيد. آنگاه سوي محمد بن علي رفت كه در آن وقت در محلي بود به نام تلفخار و چون به نزد وي رسيد با وي نبردي سخت كرد كه در آن بسيار كس بكشت و اسبان بسيار گرفت و غنيمت‌هاي فراوان به تصرف آورد و يكي از برادران محمد بن- علي را بكشت اما محمد بن علي جان بدر برد.

آنگاه سليمان بازگشت و همينكه به صحراي ما بين براق و دهكده رسيد سواراني از بني شيبان بدو رسيدند. و چنان بود كه از جمله كساني كه سليمان در تلفخار به آنها دست يافته بود يكي از سران بني شيبان بود كه او را كشته بود و پسر كوچكي از آن وي را اسير گرفته بود و مادياني را كه زير وي بوده بود گرفته بود و چون خبر آن به قوم وي رسيده بود با چهار صد سوار در اين صحرا سر راه بر سليمان گرفته بودند.

سليمان وقتي سوي محمد بن علي مي‌رفته بود به عمير بن عمار نايب خويش در طف نوشته بود كه پيش وي آمده بود و او را بلد خويش كرده بود كه آن راهها را مي‌شناخت.

وقتي سليمان سواران بني شيبان را بديد همه ياران خويش را پيش فرستاد.

مگر عمير بن عمار كه تنها ماند و بني شيبان بر او دست يافتند و او را بكشتند و سرش را ببردند كه خبر به خبيث رسيد و كشته شدن عمير بر او گران آمد. سليمان آنچه را كه در ديار محمد بن علي گرفته بود، به نزد خبيث فرستاد و اين در آخر رجب همين سال بود.

وقتي شعبان رسيد سليمان با جمعي از ياران خويش بپاخاست و به دهكده حسان رفت كه در آن وقت يكي از سرداران سلطان به نام جيش پسر حمرتكين آنجا بود و با وي نبرد كرد. جيش از وي بگريخت و سليمان به آن دهكده دست يافت و آنرا غارت كرد و بسوخت و اسباني گرفت و سوي اردوگاه خويش بازگشت.

پس از آن سليمان ده روز رفته از شعبان، سوي حوانيت رفت و جبايي را با

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6474

زورقها سوي بر مساور روانه كرد و در آنجا كشتي‌اي يافت كه تعدادي اسب از آن جعلان در آن بود كه مي‌خواسته بود آن را به نهر ابان فرستد كه به شكار سوي آنجا رفته بود. جبايي بدان كشتي‌ها تاخت و كساني را كه در آن بودند بكشت و اسبان را بگرفت كه دوازده اسب بود و سوي طهيثا بازگشت.

پس از آن سليمان سه روز مانده از شعبان، سوي تل رمانا رفت و در آنجا نبرد كرد و مردمش را برون كرد و هر چه در آن بود به تصرف آورد، آنگاه به اردوگاه خويش بازگشت. سپس، ده روز رفته از ماه رمضان، سوي محل معروف به جازره رفت كه در آن وقت اب ترك در آنجا بود و جعلان در مازروان بود.

و چنان بود كه سليمان به خبيث نوشته بود كه كشتي براي وي بفرستد و او همراه يكي از مردم عبادان به نام صقر پسر حسين ده كشتي براي سليمان فرستاده بود. وقتي صقر با كشتي‌ها به نزد سليمان رسيد چنان وانمود كه آهنگ جعلان دارد. وقتي خبر به جعلان رسيد كه سليمان آهنگ وي دارد به مرتب كردن اردوگاه خويش پرداخت و چون سليمان به نزديك محل اب رسيد بدو تاخت و با وي نبرد كرد كه وي را از آمدن خويش غافل يافته بود و دلخواه خويش را نسبت به وي انجام داد و شش كشتي بگرفت.

جباش گويد: هشت كشتي در اردوگاه وي يافت، دو كشتي نيز بر ساحل بود كه آنرا بسوخت و اسب و سلاح و ربوده بسيار گرفت و به اردوگاه خويش باز- گشت.

پس از آن سليمان چنان وانمود كه آهنگ تكين بخاري دارد و با جبايي و جعفر بن احمد، دائي پسر خبيث ملعون، معروف به انكلاي، كشتيهايي آماده كرد و چون كشتي‌ها به اردوگاه جعلان رسيد بدان تاخت و آن را به تصرف آورد. سليمان نيز از جانب خشكي به جعلان تاخت و وي را سوي رصافه هزيمت كرد و كشتيهاي خويش را پس گرفت و بيست و هفت اسب و دو كره اسب و سه استر از آن جعلان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6475

گرفت با بسيار غارتي و سلاح، و به طهيثا بازگشت.

محمد گويد: جباش انكار داشت كه در اينجا از تكين يادي رفته باشد. خبر مرد عباداني را نيز درباره تكين نمي‌دانست و مي‌گفت هدف جز جعلان نبود.

و چنان بود كه خبر سليمان از مردم اردوگاهش نهان مانده بود، چنانكه شايع كردند كه كشته شده، جبايي نيز با وي كشته شده، و سخت هراسان شدند، سپس خبر وي و نبردي كه با جعلان داشته بود آشكار شد كه آرام شدند و بماندند تا سليمان بيامد و آنچه را كرده بود به خبيث نوشت و علمها و سلاحهايي فرستاد.

پس از آن سليمان، در ذي قعده، سوي رصافه رفت و به مطر بن جامع تاخت كه در آن وقت آنجا مقيم بود و غنيمتهاي بسيار بدست آورد و رصافه را بسوخت و آنرا به غارت داد و علمهايي براي خبيث برداشت و پنج روز رفته از ذي حجه سال دويست و شصت و چهارم سوي شهر خبيث سرازير شد كه عيد را آنجا بگذراند و در منزل خويش باشد. در اين وقت مطر بن جامع به دهكده معروف به حجاجيه رفت و بدان تاخت و جمعي از مردم آنجا را اسير كرد. يكي از مردم حجاجيه به نام سعيد عدوي پسر سيد از جانب سليمان، قاضي آنجا بود كه اسير شد و او را با ثعلب بن- حفص و چهار سردار كه با وي بودند به حرجليه بردند كه در دو فرسخ و نيمي طهيثا بود.

جبايي با سوار و پياده براي مقابله مطر رفت و وقتي بدان ناحيه رسيد كه مطر بدانجا دستبرد زده بود. از آنجا بازگشت و خبر را براي سليمان نوشت و سليمان به روز سه شنبه، دو روز مانده از ذي‌حجه اين سال، بازگشت.

پس از آن جعلان فراخوانده شد و احمد بن ليثويه بيامد و در شديديه بماند، سليمان به محلي به نام نهر ابان رفت و يكي از سرداران ابن ليثويه را به نام طرناج آنجا يافت كه با وي نبرد كرد و او را بكشت.

جباش گويد: كسي كه در آن محل كشته شد بينك بود و طرناج در مازروان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6476

كشته شد.

پس از آن سليمان به رصافه رفت كه در آن وقت اردوگاه مطر بن جامع آنجا بود كه با وي نبرد كرد و اردوگاهش را به غارت داد و هفت كشتي از او گرفت و دو كشتي بسوخت و اين به ماه ربيع الاول سال دويست و شصت و چهارم بود.

جباش گويد: اين نبرد در شديديه بود و آنچه در آن روز گرفته شد شش كشتي بود.

پس از آن سليمان با هفت كشتي برفت كه سرداران معتبر و ياران خويش را در آن جاي داده بود. تكين بخاري كه در شديديه با وي نبرد كرد. و چنان بود كه در آن وقت ابن ليثويه به ناحيه كوفه و جنبلا رفته بود. تكين بر سليمان غلبه يافت و كشتيهايي را كه با وي بود با ابزار و سلاح و جنگاوران آن بگرفت. در اين نبرد بيشتر سرداران سليمان كشته شدند. آنگاه ابن ليثويه به شديديه رفت و آن نواحي را مضبوط داشت تا وقتي كه ابو احمد، محمد بن مولد را بر واسط گماشت.

جباش گويد: وقتي ابن ليثويه به شديديه رسيد سليمان سوي وي رفت و دو روز بماند كه با وي نبرد مي‌كرد. به روز سوم سليمان از مقابل وي عقب نشست و ابن ليثويه با كساني كه همراه وي شتافته بودند به تعقيب وي رفت، كه سليمان بازگشت و او را در دهانه بردودا افكند و از آن پس كه نزديك بود غرق شود خلاصي يافت و سليمان هفده اسب از اسبان ابن ليثويه را بگرفت.

محمد گويد: سليمان به خبيث نوشت و از او كمك خواست كه خليل بن ابان را با حدود يك هزار و پانصد سوار سوي وي فرستاد، مذوب نيز با وي بود. وقتي اين كمك به نزد سليمان رسيد، آهنگ نبرد محمد مولد كرد و با وي نبرد كرد كه مولد گريخت و زنگيان وارد واسط شدند و بسيار كس آنجا كشته شد و شهر به غارت رفت و سوخته شد. در آن وقت كنجور بخاري آنجا بود كه آن روز تا به وقت پسين دفاع كرد، آنگاه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6477

كشته شد. در آن روز سالار سواران سليمان بن جامع، خليل بن ابان بود با عبد الله معروف به مذوب. جبايي در زورقها بود و زنگي پسر مهربان، در كشتيها بود. سليمان ابن جامع با سرداران خويش بود كه از سياهان بودند و پيادگانش كه آنها نيز از سياهان بودند. سليمان بن موسي شعراني و دو برادرش با سواران و پيادگان سليمان بودند و همه قوم با هم يك دل بودند.

پس از آن سليمان بن جامع از واسط روان شد و با همه سپاه خويش سوي جنبلا رفت كه تباهي كند و ويراني آرد، ميان وي و خليل بن ابان اختلاف افتاد كه خليل اين را به برادرش علي بن ابان نوشت و از سردار زنگيان خواست كه وي را از بودن با سليمان معاف دارد، خليل اجازه يافت كه با ياران و غلامان علي بن ابان به شهر خبيث بازگردد. اما مذوب با بدويان به نزد سليمان بجاي ماند. سليمان چند روزي در اردوگاه خويش بماند آنگاه سوي نهر امير رفت و آنجا اردو زد و جبايي و مذوب را به جنبلا فرستاد كه نود روز آنجا ماندند و سليمان همچنان در نهر امير اردو زده بود.

جباش گويد: سليمان در شديديه اردو زده بود.

 

سخن از رفتن سليمان بن- وهب از بغداد به سامرا

 

در اين سال سليمان بن وهب از بغداد سوي سامرا رفت، حسن بن وهب نيز با وي بود. احمد بن موفق و مسرور بلخي و بيشتر سرداران از او بدرقه كردند. وقتي به سامرا شد معتمد بر او خشم آورد و وي را بداشت و به بندش كرد و خانه وي را با خانه‌هاي دو پسرش وهب و ابراهيم به غارت داد و سه روز مانده از ذي قعده حسن بن مخلد را به وزارت گرفت.

پس از آن موفق از بغداد روان شد. عبد الله بن سليمان نيز با وي بود، وقتي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6478

ابو احمد به سامرا نزديك شد، معتمد به سمت غربي رفت و آنجا اردو زد. ابو احمد با همراهان خويش در جزيره مؤيد جاي گرفت و فرستادگان ميانشان رفت و آمد داشتند. چند روز رفته از ذي حجه معتمد به كشتي‌اي به دجله رفت، برادرش ابو احمد نيز در زورقي به نزد وي شد. معتمد ابو احمد و مسرور بلخي و كيغلغ و احمد ابن موسي بن بغا را خلعت داد و چون روز سه‌شنبه شد، هشت روز رفته از ذي حجه، كه روز ترويه بود مردم اردوگاه ابو احمد به اردوگاه معتمد رفتند، سليمان بن وهب رها شد و معتمد به جوسق بازگشت، حسن بن مخلد و احمد بن صالح شيرزادي فرار كردند كه درباره گرفتن مالهايشان و مالهاي كسانشان نامه نوشته شد، احمد بن ابي الاصبغ بداشته شد و سرداراني كه مقيم سامرا بودند به تكريت گريختند، ابو موسي پسر متوكل نهان شد، پس از آن عيان شد. آنگاه سرداراني كه به تكريت شده بودند به موصل رفتند و دست به گرفتن خراج زدند.

در اين سال هارون بن محمد هاشمي كوفي سالار حج شد.

آنگاه سال دويست و شصت و پنجم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و شصت و پنجم بود

 

اشاره

 

از جمله نبردي بود كه ميان احمد بن ليثويه و سليمان بن جامع سردار سالار زنگيان رخ داد، در ناحيه جنبلا.

 

سخن از نبردي كه ميان ابن ليثويه و سليمان بن جامع در جنبلا رخ داد و سبب آن‌

 

گويند كه سليمان بن جامع به سالار زنگيان نوشت و وي را از وضع نهر

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6479

موسوم به زهيري خبر داد و از او اجازه خواست كه براي ادامه حفر آن تا سواد كوفه و برار خرج كند، مي‌گفت كه مسافت نزديك است و وقتي نهر تا آنجا ادامه يابد حمل آذوقه‌اي كه در نواحي جنبلا و سواد كوفه هست ميسر مي‌شود. خبيث براي انجام اين كار يكي را فرستاد به نام محمد پسر يزيد بصري، و به سليمان نوشت كه- نيازهاي وي را از بابت مال برآرد و با سپاه خويش به نزديك وي مقيم شود.

پس سليمان با همه سپاه خويش برفت و نزديك به يك ماه در شريطيه اقامت گرفت و فعلگان در نهر نهاد.

در اين اثنا سليمان به مردم خسرو شاپور كه اطراف وي بودند مي‌تاخت.

و چنان بود كه از چين و نواحي مجاور آن آذوقه بدو مي‌رسيد تا وقتي كه ابن ليثويه، عامل ابو احمد بر جنبلا، با وي نبرد كرد و چهارده سردار وي را بكشت …

(محمد بن حسن گويد چهل و هفت سردار بكشت) …

و چندان مردم كه از فزوني به شمار نيايد و اردوگاه او را به غارت داد و كشتيهاي وي را بسوخت، كشتيها در همان نهري بود كه به كشيدن آن مي‌پرداخته بود. پس شكست خورده برفت تا به طهيثا رسيد و آنجا بماند، جبايي از پي اين حادثه رسيد آنگاه برفت و در محل معروف به برتمرتا بماند و سر ملواني را به نام زنگي پسر مهربان بر كشتيها گماشت.

و چنان بود كه سلطان، نصير را فرستاده بود كه شامرج را به بند كند و به در خلافت ببرد و كارهاي وي را عهده كند. نصير از آن پس كه شامرج را دربند مي‌برد در نهر بر تمرتا به زنگي پسر مهربان رسيد و نه كشتي از او گرفت كه زنگي شش كشتي را پس گرفت …

(به گفته محمد بن حسن، جباش انكار داشت كه زنگي پسر مهربان چيزي از كشتيها را پس گرفته باشد و پندارد كه نصير همه كشتيها را ببرد.) … و سوي طهيثا رفت و به سليمان نامه نوشت كه سوي وي رفت. سليمان همچنان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6480

در طهيثا بود تا خبر آمدن موفق بدو رسيد.

در اين سال احمد بن طولون در انطاكيه به سيماي طويل تاخت و وي را در آنجا محاصره كرد، ابن طولون همچنان مقابل انطاكيه بود تا آنجا را بگشود و سيما را بكشت.

در اين سال قاسم بن مماه در اصفهان بر ضد دلف بن عبد العزيز بپاخاست و او را بكشت.

پس از آن جمعي از ياران دلف بر ضد قاسم بپاخاستند و او را بكشتند و احمد ابن عبد العزيز را سر خويش كردند.

در اين سال محمد بن مولد به يعقوب بن ليث پيوست و به نزد وي شد و اين در محرم همين سال بود و سلطان دستور داد تا مالها و املاك وي را بگيرند.

و هم در اين سال بدويان، جعلان، معروف به عيار، را در دمم كشتند. وي به همراهي قافله‌اي مي‌رفته بود كه او را كشتند، و اين در جمادي الاول بود. سلطان جمعي از وابستگان را به تعقيب قاتلان وي فرستاد، اما بدويان گريختند و كساني كه به تعقيب آنها رفته بودند تا عين التمر رسيدند، سپس به بغداد بازگشتند، جمعي از آنها از سرما مرده بودند، زيرا در آن روزها سرما سخت شده بود و چند روزي دوام داشت و در بغداد برف افتاد.

در اين سال ابو احمد بگفت تا سليمان بن وهب و پسر وي را بدارند كه آنها را با تني چند از كسانشان در خانه ابو احمد بداشتند و خانه تني چند از كسان سليمان غارت شد و براي نگهباني خانه سليمان و پسرش عبد الله كسان گماشته شدند، دستور داده شد مالها و املاكشان را با مالها و املاك كسانشان بگيرند، بجز احمد بن سليمان.

آنگاه بر نهصد هزار دينار توافق شد و آنها را به جايي بردند كه هر كه را خوش داشتند به نزدشان توانست رفت.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6481

در اين سال موسي پسر اتامش و اسحاق پسر كنداجيق و ينغجور پسر ارخوز و فضل پسر موسي بن بغا بر در شماسيه اردو زدند. سپس از پل بغداد عبور كردند و سوي سفينتين رفتند. ابو احمد از پي آنها رفت اما بازنگشتند و در صرصر فرود آمدند.

در اين سال ابو احمد، صاعد بن مخلد را دبير خويش كرد و وي را خلعت داد و اين دوازده روز رفته از جمادي الاخر بود. صاعد به صرصر به نزد سرداران رفت، آنگاه ابو احمد پسر خويش احمد را به نزدشان فرستاد كه با آنها گفتگو كرد و با وي بازگشتند و ابو احمد خلعتشان داد.

در اين سال، چنانكه گفته‌اند، پنج كس از بطريقان روم با سي هزار كس از روميان به اذنه آمدند و به مصلي شدند و ارخوز را اسير كردند (وي ولايتدار مرزها بوده بود كه عزل شده بود و آنجا مانده بود كه اسير شد و نزديك چهارصد كس با وي اسير شدند) و يك هزار و چهار صد كس از آنها را كه به مقابله‌شان رفته بودند كشتند و به روز چهارم برفتند، و اين در جمادي الاول همين سال بود.

در رجب همين سال موسي پسر اتامش و اسحاق پسر كنداجيق و ينغجور پسر ارخوز بر كنار نهر ديالي اردو زدند.

در اين سال احمد بن عبد الله خجستاني بر نيشابور غلبه يافت و حسين بن طاهر، عامل محمد بن طاهر، به مرو رفت و آنجا بماند. برادر شركب شتربان، ميانجي حسين و خجستاني، احمد بن عبد الله، بود.

در اين سال طوس ويران شد.

در همين سال اسماعيل بن بلبل به وزارت گرفته شد.

و هم در اين سال يعقوب بن ليث به اهواز درگذشت و برادرش عمرو بن ليث به جايش نشست. عمرو به سلطان نوشت كه شنوا و مطيع است كه در ذي قعده همين سال احمد بن ابي الاصبغ را به نزد وي فرستاد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6482

و هم در اين سال گروهي از بدويان بني اسد، علي بن مسرور بلخي را در راه مكه، از آن پيش كه به مغيثه برسد كشتند. و چنان بود كه ابو احمد، محمد بن- مسرور بلخي را عامل راه مكه كرده بود و او برادر خويش علي بن مسرور را بر آن گماشت.

و هم در اين سال شاه روم عبد الله بن رشيد بن كاوس را كه عامل مرزها بوده بود و اسير شده بود با گروهي از اسيران مسلمان به نزد احمد بن طولون فرستاد با چند قرآن كه هديه وي كرده بود.

در اين سال گروهي از زنگيان در سي زورق به جبل (با تشديد ب) شدند و چهار كشتي را كه در آن آذوقه بود بگرفتند سپس برفتند.

در اين سال عباس بن احمد بن طولون با پيروان خويش به مخالفت پدر خويش احمد به برقه پيوست. چنانكه گويند پدرش احمد وقتي به شام مي‌رفته بود وي را بر كار مصر جانشين كرده بود. وقتي احمد از شام سوي مصر بازمي‌گشت، عباس هر چه مال كه در خزانه مصر بود و هر چه اثاث كه پدرش داشت با چيزهاي ديگر برداشت و به برقه رفت، احمد سپاهي سوي وي فرستاد كه بر او دست يافتند و به نزد پدرش بازش گردانيدند كه او را به نزد خويش بداشت و به سبب كاري كه از پسرش سرزده بود گروهي را كه در آن كار از وي پيروي كرده بودند بكشت.

در همين سال زنگيان وارد نعمانيه شدند و بازار آنجا را با بيشتر- خانه‌هاي مردمش بسوختند و اسير گرفتند و سوي جرجرايا رفتند و مردم سواد به بغداد رفتند.

در اين سال ابو احمد، عمرو بن ليث را بر خراسان و فارس و اصبهان و سيستان و كرمان و سند گماشت و در اين باب شاهدان گرفت و نامه خويش را درباره گماشته شدن عمرو با احمد بن ابي الاصبغ به نزد وي فرستاد و فرمان و پرچم و خلعت را نيز با آن فرستاد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6483

در ذي‌حجه همين سال مسرور بلخي سوي نيل رفت و عبد الله بن ليثويه كه مخالفت سلطان آشكار كرده بود با ياران برادرش از آنجا دور شد و با همراهان خويش به احمدآباد شد. مسرور بلخي به دنبالشان رفت، مي‌خواست با آنها نبرد كند، اما عبد الله بن ليثويه و كساني كه با وي بودند پيشدستي كردند و در مقابل مسرور پياده شدند و شنوايي و اطاعت آوردند. عبد الله بن ليثويه شمشير و كمربند خويش را به گردن آويخته بود و عذر مي‌خواست و قسم ياد مي‌كرد كه وي را به آنچه كرده بود، وادار كرده بودند كه از او پذيرفت و دستور داد كه به او و تني چند از سرداران همراه وي خلعت دادند.

در اين سال تكين بخاري به مقدمه‌گري مسرور بلخي وارد اهواز شد.

 

سخن از كار تكين در اهواز وقتي كه آنجا رفت‌

 

محمد بن حسن گويد: وقتي ابو احمد، مسرور بلخي را بر اهواز گماشت، وي تكين بخاري را بر آنجا گماشت كه سوي اهواز رفت، وقتي آنجا رسيد علي بن- ابان مهلبي كه به اهواز شده بود آهنگ شوشتر كرد و با گروهي بسيار از ياران زنگي خويش و ديگران آنجا را در ميان گرفت و مردم آنجا را هراسان كرد و نزديك بود كه شهر را تسليم كنند. در اين وقت تكين آنجا رسيد و همينكه جامه سفر از خويش بنهاد با علي بن ابان و ياران وي نبرد كرد كه نبرد به ضرر زنگيان بود كه كشته شدند و هزيمت شدند و پراكنده شدند و علي با كساني كه با وي مانده بودند شكست خورده و زبون برفت و اين، نبرد باب كودك [1] نامبردار است.

پس از آن تكين بخاري برفت و در شوشتر جاي گرفت و گروهي بسياري از اوباش و ديگران بدو پيوستند. علي بن ابان با جمعي بسيار از ياران خويش به طرف

______________________________

[1] كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6484

وي رفت و در سمت شرقي مسرقان جاي گرفت و برادر خويش را با جمعي سوار در سمت غربي نهاد، پيادگان زنگي را نيز با وي نهاد. جمعي از سرداران زنگي از جمله انكلويه و حسين معروف به حمامي و گروهي ديگر بيامدند كه دستورشان داد بر پل فارس جاي گيرند.

خبر به تكين رسيد كه علي بن ابان بر ضد وي مهيا مي‌شود، كسي كه اين خبر را براي وي برد غلامي بود به نام وصيف رومي و بدو خبر داد كه آن قوم بر پل اهواز جاي گرفته‌اند و گفت كه به نوشيدن نبيذ سرگرمند و ياران خويش را براي فراهم آوردن آذوقه پراكنده‌اند. تكين با جمعي از ياران خويش شبانه به طرفشان روان شد و با آنها نبرد كرد و از جمله سرداران زنگي، انكلويه و حسين معروف به جمامي و اندرون را با مفرح كه كنيه ابو صالح داشت بكشت. بقيه هزيمت شدند و به خليل بن ابان پيوستند و آنچه را كه بر آنها گذشته بود، با وي بگفتند. تكين بر سمت شرقي مسرقان برفت تا با علي بن ابان و جمع وي مقابل شد كه علي با وي مقاومت نياورد و هزيمت شد. غلامي از آن علي كه از سواران بود به نام جعفرويه اسير شد، علي و خليل با جمع خويش سوي اهواز بازگشتند و تكين به شوشتر بازگشت. علي بن ابان به تكين نوشت و از او خواست كه از كشتن جعفرويه خودداري كند كه او را بداشت، ميان علي و تكين نامه‌ها و ملاطفت‌ها رفت كه خبر آن به مسرور رسيد و آنرا ناخوش داشت، به مسرور خبر رسيد كه اطاعت تكين سستي گرفته و به علي بن ابان گراييده و بدو متمايل شده است.

محمد بن عبد الله مأموني بادغيسي كه از ياران تكين بخاري بوده بود گويد:

وقتي خبر به مسرور رسيد كه تكين با وي نفاق آورده، درنگ كرد تا كار وي را به درستي بدانست. آنگاه به آهنگ ولايت اهواز حركت كرد و از تكين خرسندي مي‌نمود و از كار وي ستايش مي‌كرد، از راه شابرزان رفت، سپس از اهواز برفت تا به شوش رسيد. تكين دانسته بود كه خبر وي به مسرور رسيده و از اين و نيز از جمعي از

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6485

سرداران و همراهان مسرور كه پيروان وي بوده بودند بيمناك بود. ميان مسرور و تكين نامه‌ها رفت، چندان كه تكين اطمينان يافت، مسرور بر كنار رود شوشتر شد و كس به نزد تكين فرستاد كه به سلام گفتن سوي وي عبور كرد. مسرور بگفت تا شمشيرش را گرفتند و كس بر او گماشت. وقتي سپاهيان تكين اين را بديدند، هماندم پراكنده شدند، گروهي از آنها به طرف سالار زنگيان رفتند، خبر به مسرور رسيد و باقيمانده سپاه تكين را امان داد كه بدو پيوستند.

محمد بن عبد الله مأموني گويد: من يكي از آنها بودم كه به اردوگاه مسرور شدند.

مسرور تكين را به ابراهيم بن جعلان سپرد و همچنان به دست وي بداشته بود تا مرگش در رسيد و درگذشت. قسمتي از كار مسرور و تكين كه ياد كرديم به سال شصت و پنجم بود و بعضي ديگر به سال شصت و ششم.

در اين سال هارون بن محمد هاشمي سالار حج بود.

در اين سال ابو المغيرة بن عيسي مخزومي با زنگياني كه همراه وي بود به غلبه وارد مكه شد.

آنگاه سال دويست و شصت و ششم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و شصت و ششم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه عمرو بن ليث، عبيد الله بن عبد الله طاهري را بر نگهباني بغداد و سامرا، نايب خويش كرد، در ماه صفر، و ابو احمد او را خلعت داد. پس از آن عبيد الله بن عبد الله به منزل خويش رفت و خلعت عمرو بن ليث را به تن كرد و عمرو چماق طلا براي وي فرستاد.

در صفر اين سال اساتكين بر ري تسلط يافت و طلمجور را كه عامل آنجا بود

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6486

برون كرد، آنگاه وي و پسرش از كوتكين سوي قزوين رفتند كه ابرون برادر كيغلغ عامل آنجا بود و با وي صلح كردند و وارد قزوين شدند و محمد بن فضل عجلي را گرفتند و مالها و املاك وي را گرفتند و اساتكين او را بكشت. سپس سوي ري بازگشت كه مردم آنجا با وي پيكار كردند كه بر آنها غلبه يافت و به ري در- آمد.

در اين سال يكي از دسته‌هاي روم به تل يسمي آمد كه از ديار ربيعه است و در حدود دويست و پنجاه كس از مسلمانان را بكشت و اسير گرفت. مردم نصيبين و مردم موصل به جنبش آمدند و روميان بازگشتند.

در اين سال، در ماه ربيع الاول، ابو الساج در آن اثنا كه از اردوگاه عمرو بن- ليث به بغداد بازمي‌گشت در جندي‌شاپور درگذشت. پيش از او در محرم همين سال سليمان بن عبد الله طاهري درگذشته بود.

در اين سال عمرو بن ليث، احمد بن عبد العزيز دلفي را به اصفهان گماشت.

و هم در اين سال محمد بن ابو الساج عامل حرمين و راه مكه شد.

و هم در اين سال اغرتمش به آن قسمت از كار اهواز گماشته شد كه با تكين- بخاري بوده بود، و سوي اهواز رفت و در ماه رمضان وارد آن شد.

محمد بن حسن گويد كه مسرور، اغرتمش و اب و مطر بن جامع را براي نبرد علي بن ابان فرستاد كه برفتند تا به شوشتر رسيدند و آنجا بماندند و كساني را كه بداشته تكين بودند درآوردند كه جعفرويه بود با جمعي از ياران سردار زنگيان كه همگي كشته شدند، مطر بن جامع كشتن آنها را عهده كرد. سپس برفتند تا به عسكر مكرم رسيدند، علي بن ابان سوي آنها روان شد و خليل برادر خويش را از پيش فرستاد.

خليل سوي آنها شد و مقابلشان بماند، علي نيز از پي وي رسيد و چون جمع زنگيان بر آنها فزوني گرفت پل را بريدند و به يكسو شدند و شب درآمد. علي ابن ابان با جمع ياران خويش برفت و به اهواز شد، خليل با همراهان خويش در

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6487

مسرقان بماند.

خبر به وي رسيد كه اغرتمش و اب و مطر بن جامع سوي وي آمده‌اند و در سمت شرقي پل اربك فرود آمده‌اند كه به طرف وي عبور كنند. خليل اين را به برادرش علي بن ابان نوشت، علي سوي آنها روان شد تا بر كنار پل به نزدشان رسيد و كس به نزد خليل فرستاد و دستور داد كه به نزد وي شود كه به نزد وي رفت. ياران علي كه در اهواز بودند هراسان شدند و اردوگاه وي را رها كردند، سوي نهر السدره رفتند.

در آنجا ميان علي و سرداران سلطان نبرد شد و آن روز را به نبرد بودند، سپس از هم جدا شدند. علي بن ابان سوي اهواز رفت و كسي را آنجا نيافت و ديد كه ياران وي همگي به نهر السدره پيوسته‌اند و كس سوي آنها فرستاد كه پسشان آرد. اما اين كار ميسر نشد و به دنبال آنها رفت و در نهر السدره بماند. سرداران سلطان بازگشتند تا در عسكر مكرم جاي گرفتند. علي بن ابان براي نبردشان آماده شدن آغاز كرد، كس پيش بهبود پسر عبد الوهاب فرستاد كه با آن گروه از ياران خويش كه با وي بودند به نزد علي شد. اغرتمش و يارانش خبر يافتند كه علي مصمم است سوي آنها رود و سوي وي روان شدند. علي بن ابان برادر خويش را بر مقدمه خويش نهاده بود و بهبود و احمد بن زرنگي را نيز بدو پيوسته بود، دو گروه در دولاب به هم رسيدند. علي به خليل بن- ابان دستور داد كه بهبود را كمين نهد كه بنهاد، خليل برفت تا با قوم مقابل شد و نبرد ميانشان درگرفت كه آغاز آن روز به نفع ياران سلطان بود، آنگاه عقب رفتند و كمين برون شد و زنگيان با آنها درآويختند و هزيمتشان كردند، مطر بن جامع اسير شد، از اسبي كه زير وي بود بيفتاد كه بهبود او را گرفت و به نزد علي برد، سيماي معروف به صغراج و جمعي از سرداران كشته شدند، وقتي بهبود مطر را به نزد علي برد مطر از او خواست كه زنده‌اش بگذارد، اما علي نپذيرفت و گفت: «اگر جعفرويه را زنده داشته بودي ترا زنده مي‌گذاشتم.» و بگفت تا مطر را به وي نزديك كردند و به دست خويش گردنش را بزد. پس از آن علي بن ابان وارد اهواز شد. اغرتمش و اب با كساني

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6488

كه همراه آنها نجات يافته بودند برفتند تا به شوشتر رسيدند، علي بن ابان سرها را به نزد خبيث فرستاد كه بگفت تا آنرا بر ديوار شهر وي نصب كنند.

راوي گويد: و چنان بود كه از آن پس علي بن ابان سوي اغرتمش و ياران وي مي‌رفت و جنگ در ميانشان به سود يا زيان او پيوسته بود. خبيث بيشتر سپاهيان خويش را به نزد علي بن ابان فرستاد كه بر اغرتمش و ياران وي فزوني گرفتند و او دل به صلح داد، علي بن ابان نيز صلح را خوش داشت كه صلح كردند و علي بن ابان تاخت و تاز به اطراف را آغاز كرد. از جمله تاختنهاي وي آن بود كه سوي دهكده معروف به بيرود رفت و بر آن چيره شد و غنايم بسيار از آن بدست آورد و آنچه را در اين مورد كرده بود به خبيث نوشت و غنيمتهايي را كه گرفته بود فرستاد و بجاي ماند.

در اين سال اسحاق پسر كنداجيق از اردوگاه احمد بن موسي بغايي جدا شد از آن رو كه وقتي احمد بن موسي به جزيره رفت موسي پسر اتامش را به ديار ربيعه گماشت و اسحاق اين را نپسنديد، به همين سبب از اردوگاه وي جدايي گرفت و سوي بلد شد و با كردان يعقوبي نبرد كرد و هزيمتشان كرد و مالهايشان را بگرفت و از آن نيرو گرفت آنگاه با ابن مساور جانفروش روبرو شد و او را بكشت.

در شوال همين سال مردم حمص عامل خويش، عيسي كرخي، را بكشتند.

و هم در اين سال لؤلؤ غلام احمد بن طولون، موسي پسر اتامش را اسير كرد، سبب آن بود كه لؤلؤ مقيم رابيه بني تميم بود و موسي پسر اتامش مقيم رأس العين بود، شبي به حال مستي برون شد كه آنها را بكوبد كه بر او كمين كردند و وي را اسير كردند و سوي رقه فرستادند. پس از آن به ماه شوال لؤلؤ با احمد بن موسي و سرداران وي و بدوياني كه همراهشان بودند روبرو شد كه لؤلؤ هزيمت شد و گروهي بسيار از ياران وي كشته شدند، ابن صفوان عقيلي و بدويان به طرف بنه‌هاي اردوگاه احمد ابن موسي بازگشتند كه آنرا به غارت بردند ياران لؤلؤ بر سرشان ريختند و كساني

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6489

از آنها كه خلاصي يافتند به هزيمت تا قرقيسيا رسيدند، سپس به بغداد و سامرا رفتند و در ذي قعده آنجا رسيدند. ابن صفوان نيز به صحرا گريخت.

در شوال همين سال ميان احمد بن عبد العزيز ابو دلفي و بكتمر نبردي بود و احمد ابن عبد العزيز، بكتمر را هزيمت كرد كه به بغداد رفت.

در اين سال خجستاني در گرگان به غافلگيري به حسن بن زيد تاخت كه حسن از او هزيمت شد و به آمل پيوست و خجستاني بر آمل و بعضي نواحي طبرستان تسلط يافت، و اين در جمادي الاخر و رجب همين سال بود.

در همين سال حسن بن محمد عقيقي مردم طبرستان را به بيعت خويش خواند.

سبب آن بود كه حسن بن زيد، وقتي به گرگان مي‌رفته بود وي را در ساريه نايب خويش كرده بود و چون كار خجستاني و حسن به گرگان چنان شد كه شد و حسن از آنجا گريخت، عقيقي در ساريه چنان وانمود كه حسن اسير شده و كساني را كه به نزد وي بودند به بيعت خويش خواند كه گروهي با وي بيعت كردند. پس از آن حسن بن زيد به نزد عقيقي رسيد كه با وي نبرد كرد پس از آن حسن درباره وي حيله كرد تا بر او دست يافت و او را بكشت.

در همين سال خجستاني اموال بازرگانان گرگان را غارت كرد و شهر را- آتش زد.

و هم در اين سال ميان خجستاني و عمرو بن ليث نبردي بود كه خجستاني بر عمرو غلبه يافت و او را هزيمت كرد و وارد نيشابور شد و عامل عمرو را از آنجا برون كرد و جمعي از آنها را كه در آنجا سوي عمرو گرايش داشتند بكشت.

در اين سال در مدينه و اطراف آن ميان جعفريان و علويان فتنه افتاد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6490

 

سخن از چگونگي فتنه‌اي كه در مدينه ميان جعفريان و علويان رخ داد

 

چنانكه گفته‌اند چگونگي آن بود كه در اين سال كار مدينه و وادي القري و اطراف آن با اسحاق بن محمد جعفري بود و او از جانب خويش عاملي بر وادي القري گماشت.

مردم وادي القري به عامل اسحاق تاختند و او را بكشتند، دو برادر اسحاق را نيز- بكشتند، اسحاق سوي وادي القري رفت و آنجا بيمار شد و درگذشت. برادر وي موسي ابن محمد به كار مدينه پرداخت، اما حسن بن موسي بن جعفر بر ضد وي بپاخاست كه وي را به هشتصد دينار راضي كرد. پس از آن ابو القاسم احمد بن محمد، عموزاده حسن بن زيد، فرمانرواي طبرستان، بر ضد موسي بپاخاست و وي را بكشت و بر مدينه تسلط يافت. احمد بن محمد نواده حسن بن زيد به نزد وي رفت و مدينه را به نظام آورد، قيمتها در آنجا گران شده بود و او كس به جار فرستاد و مالهاي بازرگانان را تضمين كرد و خراج را برداشت كه قيمت ارزان شد و مدينه آرام گرفت، پس از آن سلطان، مدينه را به مرد حسني سپرد تا وقتي كه ابو الساج آنجا رسيد.

در اين سال عربان به پوشش كعبه تاختند و آنرا به غارت بردند و قسمتي از آن به نزد سالار زنگيان شد و حج گزاران در اين سال به محنتي سخت افتادند.

در همين سال روميان به ديار بيعه درآمدند و مردم به حركت خوانده شدند كه حركت كردند، به هنگام سرما و وقتي كه مردم را رفتن به سرزمين روم ميسر نبود.

در اين سال سيما، نايب احمد بن طولون بر مرزهاي شام، با سيصد كس از مردم طرطوس غزا كرد، دشمنان در ولايت هرقله به مقابله‌شان آمدند، آنها نزديك چهار هزار كس بودند، و نبردي سخت كردند. مسلمانان از دشمنان بسيار كس بكشتند،

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6491

از مسلمانان نيز گروهي بسيار كشته شد.

در اين سال ميان اسحاق پسر كنداجيق و اسحاق بن ايوب نبردي بود كه در آن، پسر كنداجيق اسحاق بن ايوب را هزيمت كرد و او را به نصيبين راند و هر چه را كه در اردوگاه وي بود بگرفت و گروهي بسيار از يارانش را بكشت، پسر كنداجيق از دنبال اسحاق به نصيبين رفت و وارد آنجا شد، اسحاق از او بگريخت و از عيسي بن شيخ كه درآمد بود و از ابو المغرا پسر موسي بن زراره كه در ارزن بود بر ضد وي كمك خواست كه بر ضد پسر كنداجيق همدست شدند. سلطان براي پسر كنداجيق خلعتها فرستاد با پرچمي به عاملي موصل و ديار ربيعه و ارمينيه، همراه يوسف بن يعقوب كه به او خلعت پوشانيد، مخالفانش كس فرستادند و صلح خواستند كه مالي بدو بدهند- دويست هزار دينار- كه آنها را بر كارهاشان به جاي نهد.

در اين سال محمد بن ابي الساج به مكه رسيد و ابن مخزومي با وي پيكار كرد كه ابن- ابي الساج وي را هزيمت كرد و مالش را به غارت داد و اين به روز ترويه همين سال بود.

در اين سال كيغلغ به جبل رفت و بكتمر به دينور بازگشت.

در اين سال ياران سردار زنگيان به رامهرمز درآمدند.

 

سخن از اينكه چگونه ياران سردار زنگيان وارد رامهرمز شدند؟

 

از پيش ياد كرديم كه محمد بن عبيد الله كرد و علي بن ابان، يار خبيث، وقتي مقابل شدند صلح كردند. گويند كه علي به سبب رخدادها كه در اين سفر بود كينه محمد را به دل گرفته بود و منتظر بود كه بدي به او برساند، محمد بن عبيد الله اين را دانسته بود و مي‌خواست از او نجات يابد، پس به پسر خبيث معروف به انكلاي نامه نوشت و از وي خواست كه از خبيث بخواهد كه ناحيه‌اش را بدو سپارد كه دست علي از او كوتاه شود و براي وي هديه فرستاد و اين، كينه و خشم علي را نسبت به وي بيفزود و به خبيث نوشت و خبر داد و تأييد كرد كه محمد به كار خيانت

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6492

او مصر است و اجازه خواست با محمد نبرد كند و از او بخواهد كه خراج ناحيه خويش را به نزد علي فرستد و اين را دستاويز نبرد وي كند. خبيث در اين باره بدو اجازه داد و علي درباره فرستادن مال به محمد بن عبيد الله نامه نوشت، اما او طفره زد و تعلل كرد. پس علي براي مقابله محمد آماده شد و سوي وي رفت و به رامهرمز تاخت كه در آن وقت محمد بن عبيد الله مقيم آنجا بود، اما محمد مقاومتي نكرد و بگريخت و علي به رامهرمز درآمد و آنرا به غارت داد. محمد بن عبيد الله به دورترين پناهگاه خويش، از قلمرو اربق و بيلم، پيوست و علي با غنيمت بازگشت. اين كار علي، محمد را هراسان كرد و نوشت و تقاضاي سازش كرد، علي اين را به خبيث خبر داد و او نوشت و دستور داد كه اين را بپذيرد و محمد را به فرستادن مال وادار كند. پس محمد بن عبيد الله دويست هزار درم فرستاد كه علي آنرا به نزد خبيث فرستاد و از محمد بن عبيد الله و قلمرو وي دست بداشت.

و هم در اين سال كردان دارياني با زنگيان خبيث نبردي داشتند كه زنگيان هزيمت شدند و شكسته شدند.

 

سخن از اينكه چرا ميان كردان دارياني و زنگيان نبرد شد؟

 

گويند وقتي محمد بن عبيد الله بن آزاد مرد، مالي را كه مبلغ آن را از پيش ياد كرديم فرستاد و علي از وي و قلمرو عمل وي دست بداشت به علي نامه نوشت و از وي بر ضد كرداني كه در محلي به نام داريان بودند كمك خواست كه غنايم آنها از آن علي و ياران وي باشد. علي به خبيث نوشت و اجازه خواست كه در اين باره بپاي- خيزد، كه بدو نوشت: خليل بن ابان و بهبود پسر عبد الوهاب را بفرست و تو بجاي باش و سپاهيان خويش را روانه مكن تا از محمد بن عبيد الله گروگانهايي بگيري كه به دست تو باشند كه به سبب آن از خيانت وي در امان باشي كه وي را خوني كرده‌اي و اطمينان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6493

نيست كه انتقامجويي نكند.

علي دستوري را كه خبيث داده بود به محمد بن عبيد الله نوشت و از او گروگان خواست كه محمد بن عبيد الله قسم ياد كرد و پيمان داد، اما از دادن گروگان طفره رفت.

حرص غنيمتهايي كه محمد بن عبيد الله، علي را به طمع آن افكنده بود، وادارش كرد كه سپاهيان را فرستاد، مردان محمد بن عبيد الله نيز همراهشان بودند، كه برفتند تا به محلي رسيدند كه آهنگ آن داشته بودند، مردم آنجا به مقابله آمدند و نبرد درگرفت، زنگيان در آغاز كار بر كردان غلبه يافتند. پس از آن كردان از جان بكوشيدند و ياران محمد بن عبيد الله از كمك آنها بازماندند كه زنگيان در هم شكسته شدند و مغلوب شدند و به هزيمت رفتند. و چنان بود كه محمد بن عبيد الله قومي را براي مقابله آنها مهيا كرده بود و دستورشان داده بود كه اگر هزيمت شدند متعرضشان شوند كه متعرضشان شدند و به آنها تاختند و ربوده‌هايي از آنها به دست آوردند و گروهيشان را از اسبانشان پياده كردند و آنرا بگرفتند كه زنگيان به بدترين وضعي باز- گشتند.

مهلبي آنچه را كه به ياران وي رسيده بود به خبيث نوشت و خبيث بدو نوشت و سخت ملامتش كرد. مي‌گفت: «از پيش به تو گفته بودم كه به محمد بن عبيد الله اطمينان نكني و گروگانها را ميان او و خويشتن وثيقه كني. اما دستور مرا رها كردي و پيرو هوس خويش شدي، همين بود كه ترا به خطر هلاكت افكند و سپاهت را نيز به خطر هلاكت افكند.» و نيز خبيث به محمد بن عبيد الله نوشت كه تدبير تو بر ضد سپاه علي بن- ابان از من نهان نمانده و كار تو بي عقوبت نمي‌ماند. محمد بن عبيد الله از مضمون نامه خبيث هراسان شد و بدو نوشت و لابه كرد و فروتني كرد و اسباني را كه ياران وي به هنگام تعرض به ياران هزيمت شده علي از آنها گرفته بودند فرستاد و گفت:

«من با همه همراهانم به نزد اين قوم كه به علي و بهبود تاخته بودند رفتم و تهديدشان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6494

كردم و بيمشان دادم تا اين اسبان را از آنها پس گرفتم و فرستادم.» اما خبيث خشم آورد و بدو نوشت و تهديدش كرد كه سپاهي انبوه سوي وي مي‌فرستد، محمد باز نامه نوشت و لابه كرد و زبوني نمود. به بهبود نيز پيام داد و مالي براي وي تعهد كرد و همانند آن را براي محمد بن يحيي كرماني تعهد كرد كه در آن وقت بر علي بن ابان مسلط بود و در او نفوذ داشت. بهبود به نزد علي بن ابان رفت و در كار محمد بن عبيد الله با محمد بن يحيي كرماني همدلي كرد چندان كه راي علي را درباره وي ديگر كردند و خشم و كينه‌اي را كه به خاطر داشت آرام كردند، آنگاه به نزد خبيث رفتند و اين به وقتي بود كه نامه محمد بن عبيد الله بدو رسيده بود و چندان بگفتند كه خبيث چنان وانمود كه گفتارشان را پذيرفته و با محمد بن عبيد الله چنان شده كه دلخواه اوست. اما گفت: «ديگر از او نمي‌پذيرم مگر آنكه بر منبرهاي قلمرو خويش به نام من خطبه كند.» بهبود و كرماني به ترتيبي كه خبيث با آنها بريده بود بازگشتند و آنرا به محمد ابن عبيد الله نوشتند كه او پاسخ داد و آنچه را خبيث خواسته بود پذيرفت اما همچنان از دعاي وي بر منبرها طفره مي‌رفت.

پس از آن علي مدتي ببود، آنگاه براي گشودن متوث آماده شد و سوي آن رفت اما بدان دست نيافت كه استوار بود و بسيار كس از مردم آن به دفاع برخاستند كه نوميد بازگشت و نردبانها و ابزارها آماده كرد كه با آن بر ديوار بالا رود و ياران خويش را فراهم آورد و آماده شد.

و چنان بود كه مسرور بلخي دانسته بود كه علي آهنگ متوث كرده، در آن وقت مسرور مقيم ولايت اهواز بود، وقتي علي دوباره سوي متوث مي‌رفت مسرور به طرف آن روان شد و پيش از غروب آفتاب آنجا رسيد. علي مقابل متوث بود، وقتي ياران وي نخستين سواران مسرور را بديدند به زشتترين وضعي هزيمت شدند و همه ابزارهايي را كه آورده بودند رها كردند و بسيار كس از آنها كشته شد. علي بن-

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6495

ابان گريزان برفت و چيزي نگذشت كه خبرهاي مكرر آمد كه ابو احمد مي‌رسد. علي از پس بازگشت از متوث نبردي نداشت تا وقتي كه ابو احمد، سوق الخميس و طهيثا را بگشود و نامه خبيث بدو رسيد با تأكيد سخت كه هر چه زودتر سوي اردوگاه وي رود كه برفت.

در اين سال هارون بن محمد هاشمي كوفي سالار حج بود.

آنگاه سال دويست و شصت و هفتم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و شصت و هفتم بود

 

اشاره

 

از جمله حادثات سال آن بود كه وقتي احمد بن عبد الله خجستاني، عمرو بن- ليث را هزيمت كرد عمرو بن ليث، محمد بن طاهر طاهري را به مكاتبه با خجستاني و حسين بن طاهر متهم داشت و سلطان، محمد بن طاهر و تني چند از مردم خاندان وي را بداشت و حسين و خجستاني بر منبرهاي خراسان دعاي محمد بن طاهر گفتند.

در اين سال ابو العباس بن موفق بر بيشتر دهكده‌هاي ولايت دجله كه سليمان ابن جامع يار سردار زنگيان بر آن تسلط يافته بود چون عبدسي و امثال آن تسلط يافت.

 

سخن از چگونگي تسلط ابو العباس بر دهكده‌هاي ولايت دجله و كار وي و كار زنگيان در اين ناحيه‌

 

محمد بن حماد گويد كه وقتي زنگيان وارد واسط شدند و در آنجا چنان كردند كه از پيش ياد كرده‌ايم و خبر آن به ابو احمد بن متوكل رسيد پسر خويش ابو العباس را براي رفتن به ناحيه واسط و نبرد زنگيان خواند و ابو العباس براي اين كار شتابان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6496

شد. به هنگام حركت ابو العباس، ابو احمد برنشست و به بستان موسي هادي رفت، به ماه ربيع الاخر سال دويست و شصت و ششم، و ياران ابو العباس را سان ديد و از شمارشان خبر يافت. همه سواران و پيادگان ده هزار كس بودند با بهترين پوشش و نكوترين وضع و كاملترين لوازم، كشتيها و زورقها نيز به همراهشان بود با گذرها [1] براي پيادگان، همه با ساخت كامل.

ابو العباس از بستان هادي به راه افتاد، ابو احمد به بدرقه وي برنشست و برفت تا به فرك رسيد. آنگاه بازگشت و ابو العباس روزي چند در فرك بماند تا- شمار وي كامل شد و يارانش بدو پيوستند، آنگاه سوي مداين رفت و آنجا نيز بماند، سپس به دير عاقول رفت.

محمد بن حماد به نقل از راويان مختلف كه همگي در اين سفر همراه ابو العباس بوده‌اند، گويد: وقتي ابو العباس به دير عاقول فرود آمد از نصير، معروف به ابو حمزه، فرمانده كشتي و زورقها كه وي را بر مقدمه خويش فرستاده بود نامه آمد كه بدو خبر مي‌داد كه سليمان بن جامع با سواران و پيادگان و كشتيها و زورقها آمده و جبايي پيش از او، تا به جزيره بردودا فرود آمده‌اند. سليمان بن موسي شعراني نيز با پيادگان و سواران و زورقها به نهر ابان آمده. پس ابو العباس روان شد تا به جرجرايا رسيد، پس از آن به فم‌الصلح، پس از آن بر اسب نشست و برفت تا به صلح رسيد و پيشتازان فرستاد تا خبرها را بداند.

يكي از آنها بيامد و خبر داد كه قوم و جمع و سپاهشان آمده‌اند كه اولشان در صلح است و آخرشان در بستان موسي بن بغا، پايين واسط. وقتي اين را بدانست از راه معمول بگشت و راه ميانبر گرفت. يارانش پيشروان زنگي را بديدند و از مقابل آنها پس- رفتند چندانكه طمع آوردند و فريب خوردند و در تعقيبشان مصر شدند، مي‌گفتند: «براي پيكار سالاري بجوييد كه سالار شما خويشتن را به شكار مشغول داشته است.» و چون نزديك ابو العباس رسيدند كه در صلح بود با سواران و پيادگاني كه همراه داشت سوي زنگيان

______________________________

[1] كلمه متن: المعابر.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6497

رفت و دستور داد كه به نصير بانگ زدند: «براي چه از اين سگان عقب مانده‌اي؟

سوي آنها بازگرد.» كه نصير سوي آنها بازگشت، ابو العباس بر زورقي نشست، محمد بن شعيب سر ملوان نيز با وي بود، ياران ابو العباس از هر سوي زنگيان را در- ميان گرفتند كه هزيمت شدند و خدا بازوهايشان را از آن ابو العباس و ياران وي كرد كه مي‌كشتند و تعقيبشان مي‌كردند تا به دهكده عبد الله رسيدند كه در شش فرسنگي محل تلاقي بود. پنج كشتي و چند زورق از زنگيان گرفتند، گروهي از آنها امان خواستند، كساني نيز اسير شدند. آنچه از كشتيهاشان به دست آمد غرق شد و اين نخستين فتح ابو العباس بن ابو احمد بود. 557) (558 وقتي نبرد آن روز به سر رسيد سرداران و ياران ابو العباس بدو گفتند: محلي را كه در صلح بدان رسيده بود اردوگاه كند مبادا زنگيان بدو نزديك شوند، اما نپذيرفت جز آنكه سوي واسط رود.

وقتي سليمان بن جامع و همراهان وي هزيمت شدند و خدا چهره‌هاشان را بزد سليمان بن موسي شعراني نيز از نهر ابان هزيمت شد و تا سوق الخميس برفت، سليمان ابن جامع نيز به نهر امير پيوست.

و چنان بود كه وقتي زنگيان با ابو العباس مقابل شده بودند راي زده بودند و گفته بودند اين جواني است تازه كار كه جنگ آزموده و مجرب نيست، راي درست اين است كه در نخستين برخورد همه نيروهاي خويش را بر وي افكنيم و بكوشيم تا وي را از جاي ببريم شايد هراسان شود و موجب آن شود كه از مقابل ما برود، پس چنان كردند و فراهم شدند و بكوشيدند اما خداي نيرو و عقوبت خويش را بر آنها افكند.

فرداي روز نبرد ابو العباس برنشست و برفت تا به بهترين وضعي وارد واسط شد و اين به روز جمعه بود، آنجا ببود تا نماز جمعه را بكرد و جمعي بسيار از او امان خواستند، آنگاه سوي عمر (با ميم ساكن) سرازير شد كه در يك فرسنگي واسط بود و در اينجا سپاه خويش را شمار كرد. گفت: «اردوگاه خويش را پايين

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6498

واسط مي‌نهم كه از سمت بالا از زنگيان در امان باشد.» و چنان بود كه نصير معروف به ابو حمزه و شاه پسر ميكال بدو گفته بودند كه جايگاه خويش را بالاي واسط نهد و او نپذيرفت و به آنها گفت: «جز در عمر جاي نميگيرم، شما نيز در دهانه بردودا جاي گيريد.» ابو العباس از مشورت ياران خويش و گوش گرفتن چيزي از آراي آنها چشم پوشيد، در عمر جاي گرفت و بساختن كشتي پرداخت صبح و شب با قوم نبرد مي‌كرد، خواص و غلامان خويش را در زورقها نهاده بود، در هر زورقي دو كس.

پس از آن سليمان آماده شد و فراهمي گرفت و ياران خويش را گروه گروه كرد و در سه سمت نهاد: يك گروه از نهر ابان آمد و گروهي از تمرتا و گروهي از بردودا. ابو العباس با آنها مقابل شد و چيزي نگذشت كه هزيمت شدند، گروهي از آنها در سوق الخميس به جاي ماندند و گروهي در مازروان، گروهي راه تمرتا گرفتند و گروهي ديگر راه ماديان گرفتند. جمعي از آنها نيز به كمك گروهي شدند كه براه ماديان رفته بودند، ابو العباس از تعاقب آنها بازنگشت تا به نهر بر مساور رسيد. آنگاه بازگشت و به نزد دهكده‌ها و راهها مي‌ماند، بلدها نيز همراه وي بودند، تا به اردوگاه خويش رسيد و آنجا بماند تا خويشتن را آسايش دهد.

پس از آن خبر گيري به نزد ابو العباس آمد و خبر داد كه زنگيان فراهم آمده‌اند و آماده شده‌اند كه اردوگاه وي را بكوبند و سر آن دارند كه از سه سوي به طرف اردوگاه وي آيند و گفته‌اند كه وي نوجواني است ناآزموده كه بخويشتن مغرور است و همسخن شده‌اند كه كمينها نهند و از آن سه سمت كه ياد كرديم سوي وي شوند.

ابو العباس، محتاط شد و براي آمدنشان آماده شد. زنگيان بيامدند، نزديك ده هزار كس را در برتمرتا كمين نهاده بودند، نزديك به همين تعداد نيز در قس‌هثا.

بيست زورق به اردوگاه فرستادند كه مردم اردوگاه از آن فريب خورند و از محلهايي كه كمينهايشان در آن بود بگذرند، اما ابو العباس از تعقيب زنگيان منعشان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6499

كرد و چون بدانستند كه نيرنگشان نگرفت، جبايي و سليمان در كشتيها و زورقها بيامدند.

ابو العباس ياران خويش را نكو آراسته بود، به نصير معروف به ابو حمزه گفت كه در كشتيهاي خويش به مقابله آنها رود. ابو العباس از اسبي كه بر آن نشسته بود پياده شد و يكي از كشتيهاي خويش را كه غزال ناميده بود خواست و سر ملوان خويش محمد بن شعيب را دستور داد كه براي آن كشتي پاروزنان برگزيند. جمعي از ياران و غلامان خويش را نيز برگزيد و نيزه به آنها داد و سوارانشان را بگفت تا همراه وي بر كنار نهر روان شوند و به آنها گفت تا توانيد از رهسپردن نمانيد تا وقتي كه نهرها راهتان را ببرد. بگفت تا بعضي اسباني را كه در بردودا بود عبور دهند.

نبرد ميان دو گروه درگرفت. عرصه نبرد از حد دهكده رمل تا رصافه بود. عاقبت هزيمت بر زنگيان افتاد و ياران ابو العباس چهارده كشتي به تصرف آوردند. سليمان و جبايي از آن پس كه نزديك هلاكت بودند پياده گريختند و اسبانشان با زيور و لوازم گرفته شد، همه سپاهشان برفت و هيچكس از آنها واپس نيامد تا به طهيثا رسيدند و همه لوازم و اثاث را كه همراه داشتند از دست دادند.

ابو العباس بازگشت، در اردوگاه خويش در عمر بماند و بگفت تا كشتيها و زورقهايي را كه از زنگيان گرفته بودند اصلاح كنند و مردان در آن نهند. پس از آن زنگيان بيست روز ببودند و هيچكس از آنها نمودار نمي‌شد. جبايي هر سه روز يكبار با پيشتازان مي‌آمد و بازمي‌گشت. بالاي نهر سنداد چاهها بكند و سيخهاي آهنين در آن نهاد و آنرا با حصيرها بپوشانيد و محل آنرا نهان كرد و همانند راه اسبان كرد كه رهگذران در آن روند. از آن پس به كنار اردوگاه مي‌آمد و متعرض مردم آن مي‌شد و سواران به تعاقب وي برون مي‌شدند. يكي از روزها بيامد كه سواران، وي را تعقيب كردند چنانكه مي‌كرده بودند، اسب يكي از فرغانيان در يكي از چاهها افتاد و ياران ابو العباس از افتادن وي از تدبيري كه جبايي كرده بود خبر يافتند و از آن حذر كردند و از پيمودن آن راه بازماندند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6500

زنگيان هر روز براي نبرد سوي اردوگاه مي‌آمدند و بر اين كار اصرار داشتند، با گروهي بسيار در نهر امير اردو زده بودند و چون اين كار سودشان نداد به اندازه يك ماه از نبرد خودداري كردند. سليمان به سالار زنگيان نوشت و از او خواست كه زورقهايي به كمك وي فرستد كه هر كدام چهل پارو داشته باشد، در مدت بيست روز چهل زورق بدو رسيد كه در هر زورق دو جنگاور بود و ملاحان آن، شمشير و نيزه و سپر داشتند.

جبايي، جايگاه خويش را مقابل اردوگاه ابو العباس كرد و مانند پيش، هر روز براي نبرد مي‌آمدند و چون ياران ابو العباس به مقابله آنها مي‌رفتند فرار مي‌كردند و ثبات نمي‌كردند و در خلال اين احوال پيشتازانشان مي‌آمدند و پلها را مي‌بريدند و اسباني را كه به معرض ديدشان بود با تير مي‌زدند و زورقهاي نوبتي نصير را به آتش مي‌سوختند.

دو ماه بدين سان ببودند، پس از آن ابو العباس چنان ديد كه در دهكده رمل براي آنها كميني نهد و چنان كرد، چند زورق پيشاپيش سپاه سوي آنها فرستاد كه در آن طمع آرند. ابو العباس دستور داد كه زورقي براي وي آماده كنند، زورقي نيز براي زيرك. گروهي از غلامان نخبه خويش را كه به دليري مي‌شناخت در زورقها نشانيد، بدر و مونس را در يك زورق نهاد، رشيق حجاجي را در يك زورق، يمن را در يك زورق، خفيف و يسر را در يك زورق، نذير و وصيف را در يك زورق. پانزده زورق آماده كرد و در هر زورقي دو جنگاور نهاد و آنرا پيش روي سپاه نهاد.

محمد بن شعيب سر ملوان گويد: من از كساني بودم كه آن روز پيش رفتند.

زنگيان تعدادي از زورقها را كه پيش رفته بود بگرفتند اسيراني نيز گرفتند من با شتاب برفتم و با صداي بلند بانگ زدم كه اين قوم زورقهاي ما را گرفتند، ابو العباس صداي مرا شنيد، در آن وقت چاشت مي‌خورد، بپاخاست و به طرف زورقي رفت كه براي او مهيا كرده بودند، از سپاه پيش افتاد و منتظر پيوسته شدن ياران خويش نماند و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6501

كساني از آنها كه سبكرو بودند از پي وي روان شدند.

گويد: به زنگيان رسيديم، وقتي ما را بديدند، خداي ترس در دلهاشان افكند كه خويشتن را در آب افكندند و هزيمت شدند و ما ياران خويش را نجات داديم.

آن روز سي و يك زورق از زورقهاي زنگيان را گرفتيم، جبايي با سه زورق نجات يافت.

گويد: ابو العباس با كماني كه به دست داشت چندان تير انداخت كه انگشتش خونين شد و بازگشت. اگر در تعقيب جبايي كوشيده بوديم گمان دارم بدو مي‌رسيديم اما شدت خستگي ما را از اين كار بازداشت. ابو العباس و بيشتر يارانش به جاهاي خويش در دهانه بردودا بازگشتند، آهنگ تعاقب آنها نكرد. وقتي به اردوگاه خويش بازگشت بگفت تا همراهان وي را طوق و بازوبند دهند و دستور داد زورقهايي را كه از زنگيان گرفته بودند اصلاح كنند. به ابو حمزه دستور داد با كشتيهايي كه همراه داشت در دجله مقابل خسر شاپور جاي گيرد.

گويد: پس از آن ابو العباس چنان ديد كه در مازروان برود تا به دهكده معروف به حجاجيه شود و به نهر امير برسد و از آنجاها با خبر شود و راههايي را كه زورقهاي زنگيان از آن عبور مي‌كند بشناسد، به نصير دستور داد كه با كشتيها و زورقهايي كه همراه داشت پيش از او برفت. نصير براي اين مقصود روان شد، اما راه مازروان را رها كرد و آهنگ ناحيه نهر امير كرد، آنگاه ابو العباس زورقي خواست و بر آن نشست. محمد بن شعيب نيز با وي بود، وارد مازروان شد و پنداشت كه نصير پيش روي اوست و به محمد گفت: «مرا در اين نهر پيش ببر تا خبر نصير را بدانم.» و كشتيها و زورقها را بگفت تا از پشت سر وي بروند.

محمد بن شعيب گويد: برفتيم تا نزديك حجاجيه رسيديم، در راه كشتي‌اي به ما رسيد كه ده كس از زنگيان در آن بودند، شتابان سوي آن شديم، زنگيان خويشتن را در آب افكندند و كشتي به تصرف ما درآمد كه پر از جو بود، در آن يك زنگي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6502

يافتيم كه او را گرفتيم و خبر نصير و كشتيهاي وي را از او پرسيديم. گفت: «كشتي و زورقي وارد اين نهر نشده.» و حيرت ما را بگرفت. زنگياني كه از دست ما جسته بودند برفتند و ياران خويش را از حضور ما خبر دادند، ملاحاني كه با ما بودند به گوسفنداني رسيدند و براي غارت كردن آن برفتند.

محمد بن شعيب گويد: تنها من با ابو العباس ماندم، چيزي نگذشت كه يكي از سرداران زنگي به نام منتاب با گروهي از زنگيان از يك سوي نهر به ما رسيدند، از سوي ديگر نيز ده كس از زنگيان آمدند. وقتي اين را بديديم ابو العباس روان شد، كمان و تيرهايش را همراه داشت، من نيز با نيزه‌اي كه به دست داشتم برفتم، با نيزه از او دفاع مي‌كردم و او تير سوي زنگيان مي‌انداخت. دو زنگي زخمدار شدند اما زنگيان آمدن گرفتند و فزون شدند. زيرك در كشتي به ما رسيد، غلامان نيز با وي بودند. نزديك به دو هزار زنگي از دو سوي مازروان ما را در ميان گرفته بودند، اما خدا كارشان را كفايت كرد و با ذلت و حقارت پسشان راند و ابو العباس به اردوگاه خويش بازگشت. ياران وي گوسفند و گاو و گاوميش بسيار به غنيمت گرفته بودند. ابو العباس بگفت تا سه كس از ملاحاني را كه با وي بوده بودند و او را براي غارت كردن گوسفند رها كرده بودند گردن زدند و آنها را كه به جاي مانده بودند يك ماه مقرري داد و بگفت تا ميان ملاحان ندا دادند كه به وقت پيكار هيچكس از زورقها برون نشود و هر كه چنين كند خونش روا باشد.

گويد: زنگيان همگي به هزيمت برفتند تا به طهيثا پيوستند. ابو العباس در اردوگاه خويش در عمر بماند و مدتي بدين گونه ببود. سليمان بن جامع سپاهيان و ياران خويش را فراهم آورد و در طهيثا حصاري شد، شعراني نيز در سوق الخميس چنان كرد، در صينيه نيز سپاهي انبوه داشتند كه يكي از خودشان به نام نصر سندي سالار آن بود. سپاهيان صينيه هر چه را ويران توانستند كرد، ويران كردند و از غلات هر چه را بردن مي‌توانستند، ببردند و جاهايي را كه در آن مقيم بودند معمور كردند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6503

گويد: ابو العباس گروهي از سرداران خويش از جمله شاه و كمشجور و فضل بن- موسي بغايي و برادرش محمد را بر اسبان به ناحيه صينيه فرستاد. خود ابو العباس نيز با نصير و زيرك در كشتيها و زورقها نشستند و بگفت تا يك دسته اسب را از بر مساور به راه خشكي عبور دادند، سپاهيان برفتند تا به هرث رسيدند. ابو العباس بگفت تا اسبان را به طرف هرث عبور دهند كه عبور دادند و به سمت غربي دجله بردند و بگفت تا آنرا از راه دير العمال ببردند.

وقتي زنگيان سواران را بديدند از آنها سخت هراسان شدند و به آب و كشتيها پناه بردند و چيزي نگذشت كه كشتي و زورقها به آنها رسيد و چون پناهگاهي نيافتند تسليم شدند كه گروهي از آنها كشته شدند و گروهي ديگر اسير شدند و گروهيشان خويشتن را در آب افكندند. ياران ابو العباس كشتيهايشان را گرفتند كه پر از برنج بود و آنرا به تصرف آوردند، زورق سالارشان نصر سندي را نيز گرفتند و باقيمانده هزيمت شدند. گروهي از آنها به طهيثا رفتند و گروهي به سوق الخميس رفتند.

ابو العباس با غنيمت به اردوگاه خويش بازگشت كه صينيه را گشوده بود و زنگيان را از آنجا برون كرده بود.

محمد بن شعيب گويد: در آن اثنا كه در صينيه با زنگيان به نبرد بوديم يك كلنگ در حال پرواز از نزديك ابو العباس گذشت كه تيري به او انداخت كه دريده شد و پيش روي زنگيان افتاد كه آنرا برگرفتند و تير را در آن بديدند و بدانستند كه تير ابو العباس است و اين ترسشان را بيفزود و سبب هزيمتشان شد.

از روايتگري موثق آورده‌اند كه قصه تيري كه ابو العباس به كلنگ انداخت به روزي ديگر بود.

به ابو العباس خبر رسيد كه سپاهي انبوه به سالاري ثابت بن ابو دلف و لؤلؤ، هردوان زنگي، در عبدسي هست، پس ابو العباس به آهنگ نبرد آنها و همراهانشان سوي عبدسي رفت با گروهي سواران نخبه كه از غلامان دلير و ياران شجاع خويش

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6504

برگزيده بود، سحرگاهان به محل اجتماعشان رسيد و نبردي سخت كرد كه در آن بسيار كس از قهرمانان و مردان دليرشان كشته شدند و هزيمت شدند. ابو العباس به سالارشان ثابت بن ابو دلف دست يافت و بر او منت نهاد و زنده‌اش داشت و او را به يكي از سرداران خويش پيوست، تيري به لؤلؤ رسيد كه از آن جان داد. در آن روز گروهي بسيار از زناني كه به دست زنگيان بودند نجات يافتند. ابو العباس بگفت تا آنها را رها كنند و به كسانشان پس دهند و همه چيزهايي را كه زنگيان فراهم آورده بودند بگرفت.

پس از آن ابو العباس به اردوگاه خويش بازگشت و بگفت تا ياران وي خويشتن را آسايش دهند تا با آنها سوي سوق الخميس رود. نصير را پيش خواند و دستور داد ياران خويش را براي رفتن آنجا آرايش دهد.

نصير گفت: «نهر الخميس تنگ است، تو به جاي بمان و اجازه بده من بروم و آنرا ببينم.» اما نخواست نصير را رها كند تا به خويشتن آنجا را ببيند و پيش از آمدن پدرش ابو احمد آنچه را بايسته بود درباره آن بداند كه همانوقت نامه ابو احمد بدو رسيده بود كه آهنگ آمدن دارد.

 

محمد بن شعيب گويد: ابو العباس مصر شد، به من گفت: «ناچار بايد وارد سوق الخميس شوم.» گفتمش: «اگر ناچار چنين خواهي كرد شمار كساني كه در كشتي همراه مي‌بري بسيار نباشد، بيشتر از سيزده غلام نباشد، ده تيرانداز و سه كس نيزه به دست كه با وجود تنگي نهر ازدحام در كشتي را خوش ندارم.» گويد: ابو العباس براي رفتن آماده شد و سوي مقصد روان شد نصير پيشاپيش وي بود تا به دهانه برمساور رسيد. نصير بدو گفت: «مرا پيش فرست.» كه چنان كرد. نصير با پانزده كشتي برفت، سرداري از جمله وابستگان به نام دالجويه از ابو العباس اجازه خواست كه پيشاپيش وي روان شود كه اجازه داد و او روان شد، ابو العباس نيز

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6505

برفت تا به بسامي رسيد، سپس به دهانه براطق و نهر ابرق رسيد و نهري كه به رواطا و عبدسي مي‌رسد- اين سه نهر به سه راه جدا مي‌رسد- نصير راه نهر براطق گرفت، اين نهر به نهر سليمان بن موسي شعراني مي‌رسيد كه در سوق الخميس بود و آنرا منيعه ناميده بود. ابو العباس بر دهانه اين نهر بماند. نصير مدتي غايب بود و خبري از او نرسيد.

در آنجا گروهي انبوه از زنگيان سوي ما آمدند و نگذاشتند وارد نهر شويم و ميان ما و وصول به ديوار حايل شدند- از آنجا كه ما بوديم تا ديوار اطراف شهر شعراني، مقدار دو فرسنگ بود- در آنجا با ما به نبرد ايستادند، آنها بر زمين بودند و ما در كشتيها، نبرد ما و آنها از آغاز روز تا به وقت نيمروز به سختي پيوسته بود.

از نصير خبر نداشتيم، زنگيان به ما بانگ همي زدند: كه نصير را گرفتيم، چه مي‌كنيد؟

هر كجا برويد ما به دنبالتان هستيم.

راوي گويد: وقتي ابو العباس اين سخن را از آنها شنيد غمين شد، محمد بن شعيب از او اجازه خواست، روان شود تا خبر نصير را معلوم دارد كه اجازه داد و او در زورقي با بيست پاروزن برفت تا به ابو حمزه نصر رسيد كه به بندي كه بدكاران زده بودند نزديك شده بود. و آتش در آن زده بود و در شهرشان نيز، و نبردي سخت كرده بود و بر آنها ظفر يافته بود. زنگيان يكي از كشتيهاي ابو حمزه را گرفته بودند و او نبرد كرد تا آنچه را گرفته بودند از آنها پس گرفت.

محمد بن شعيب به نزد ابو العباس بازگشت و مژده سلامت نصير و همراهانش از را بدو رسانيد و خبر وي را بگفت كه از اين، خرسند شد. نصير آن روز گروهي بسيار زنگيان را به اسيري گرفت و بازگشت تا در آنجا كه ابو العباس توقف كرده بود به نزد وي رسيد.

وقتي نصير بازگشت ابو العباس گفت: «از جاي خويش نمي‌روم تا شبانگاه امروز با آنها نبرد كنم.» و چنين كرد، دستور داد تا يكي از كشتيهايي را كه با وي بود به آنها نمودار كنند و باقي را از آنها نهان داشت. زنگيان در كشتي‌اي كه ديدند طمع آوردند و آنرا تعقيب كردند، كساني كه در كشتي بودند آهسته همي رفتند تا زنگيان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6506

بدان رسيدند و در سكان آن آويختند، ملاحان همي رفتند تا به جايي رسيدند كه كشتيهاي نهان شده آنجا بود. ابو العباس بر زورقي نشسته بود و كشتيها را پشت سر خويش نهاده بود. وقتي كشتي‌اي را كه زنگيان در آن آويخته بودند بديد سوي آن رفت و وقتي رسيد كه زنگيان همچنان سكان كشتي را گرفته بودند و آنرا از هر- سوي در ميان گرفته بودند و تير و آجر مي‌انداختند، ابو العباس نمدي [1] به تن داشت كه زير آن زره بود.

محمد گويد: آن روز از نمد ابو العباس بيست و پنج تير درآورديم از لباده‌اي كه به تن من بود چهل تير درآوردم، و از لباده ديگر ملاحان پنج و بيست و سي. خدا ابو العباس را بر شش زورق از زورقهاي زنگيان ظفر داد، كشتي نيز از دستشان نجات يافت و هزيمت شدند. ابو العباس و يارانش به طرف كناره رفتند، جنگاوران با شمشير و سپر سوي زنگيان رفتند كه هزيمت شدند و به چيزي نمي‌پرداختند به سبب ترسي كه در دلهاشان افتاده بود.

گويد: ابو العباس به سلامت و با غنيمت بازگشت و ملاحان را خلعت داد و چيز داد، آنگاه به اردوگاه خويش در عمر بازگشت و آنجا بماند تا موفق بيامد، يازده روز رفته از صفر اين سال، ابو احمد بن متوكل در فرك اردو زد و از مدينة السلام به آهنگ نبرد سالار زنگيان برون شد. چنانكه گفته‌اند سبب آن بود كه خبر يافته بود كه سالار زنگيان به يار خويش علي بن ابان مهلبي نوشته بود و بدو دستور داده بود كه با همه همراهان خويش سوي سليمان بن جامع رود و براي نبرد ابو العباس بن ابو احمد فراهم آيند. ابو احمد چند روزي در فرك بماند تا يارانش و كساني كه مي‌خواست آنها را همراه ببرد بدو پيوستند. پيش از آن زورقها و گذرها و كشتيها مهيا كرده بود.

آنگاه، چنانكه گويند، به روز سه شنبه، دو روز رفته از ربيع الاول، با وابستگان

______________________________

[1] كلمه متن: كيز كه در منابع عربي معني مناسبي براي آن نيافتم و در برهان قاطع بمعني نمد آمده. (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6507

و غلامان و سواران و پيادگان خويش از فرك روان شد و سوي روميه مداين شد، سپس از آنجا برفت تا به سيب رسيد، سپس به دير عاقول، سپس جرجرايا، سپس قني، آنگاه در جبل فرود آمد، سپس در صلح، سپس در يك فرسخي واسط فرود آمد يك روز و شب آنجا بسر برد. پسرش ابو العباس با گروهي سواران نخبه از سرداران و سپاهيان معتبر خويش در آنجا به پيشواز وي آمد، ابو احمد از وضع ياران او پرسيد كه سخت كوشي و نيكخواهيشان را با وي بگفت، ابو احمد بگفت تا وي و آنها را خلعت دهند كه به آنها پوشانيدند. پس ابو العباس به اردوگاه خويش در عمر بازگشت و آن روز را بماند. صبحگاه فردا ابو احمد از راه آب حركت كرد، پسرش ابو العباس با همه سپاهيان خويش با وضع جنگ و به ترتيبي كه با ياران خائن مقابل مي‌شده بودند از او پيشواز كرد و پيشاپيش او همي‌رفت تا به اردوگاه وي در نهر شيرزاد رسيد كه ابو احمد آنجا فرود آمد، سپس به روز پنجشنبه، دو روز مانده از ماه ربيع الاول، حركت كرد و بر كنار نهر سنداد، مقابل دهكده عبد الله فرود آمد، به پسر خويش ابو العباس دستور داد كه در شرق دجله مقابل دهانه بردودا فرود آيد و او را بر مقدمه خويش گماشت، آنگاه مقرري سپاه را بداد. سپس پسر خويش را بگفت تا با لوازم نبرد كه همراه داشت پيشاپيش وي سوي دهانه بر مساور رود. ابو العباس با نخبه سرداران و مردان خويش و از جمله زيرك ترك، سالار مقدمه، و ابو حمزه نصير، سالار كشتيها و زورقها حركت كرد، پس از آن ابو احمد با سواران و پيادگان برگزيده خويش روان شد. بيشتر سپاهيان و بسياري از سواران و پيادگان خويش را در اردوگاه بجا نهاد، پسرش ابو العباس با اسيران و پيادگان خويش و سرهايي از ياران شعراني كه كشته بودشان به پيشواز وي آمد. همانروز پيش از آنكه پدرش ابو احمد بيايد سپاه وي به نزد شعراني رسيده بود و با وي و يارانش نبرد كرده بود و بسيار كس از آنها كشته بود و گروهي اسير گرفته بود، ابو احمد دستور داد گردن اسيران را بزنند كه زدند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6508

ابو احمد بر دهانه برمساور فرود آمد و دو روز آنجا بماند. آنگاه، به روز سه شنبه هشت روز رفته از ماه ربيع الاخر همين سال، با همه سپاه و لوازم جنگ كه همراه داشت به آهنگ شهري كه سالار زنگيان آنرا منيعه ناميده بود و در سوق الخميس بود حركت كرد و بر كشتيها در برمساور برفت- سواران مقابل وي بر سمت شرقي برمساور مي‌رفتند- تا مقابل نهر براطق رسيد كه به شهر شعراني مي‌رسيد.

ابو احمد نبرد با سليمان بن موسي را پيش از نبرد سليمان بن جامع آغاز كرد، از آن رو كه شعراني پشت سر وي بود و بيم كرد اگر از ابن جامع آغاز كند شعراني از پشت سر وي بيايد و او را از پيش رويش مشغول بدارد، به اين سبب آهنگ وي كرد و بگفت تا اسبان را عبور دهند و بر دو سمت نهر براطق نهند. به پسر خويش ابو العباس دستور داد در كشتيها و زورقها برود، ابو احمد نيز با بيشتر سپاهيان در كشتيها به دنبال وي برفت.

وقتي سليمان و همراهان وي از زنگي و غير زنگي كه در مقابله‌هاي پيشين ابو العباس به سستي با وي نبرد كرده بودند ديدند كه سوار و پياده از دو سوي نهر روانند و كشتيها و زورقها در نهر پيش مي‌آيد. هزيمت شدند و پراكنده شدند. ياران ابو العباس بر ديوار رفتند و هر كه را به مقابله‌شان آمد. دستخوش شمشير كردند، زنگيان و پيروانشان پراكنده شدند. ياران ابو العباس وارد شهر شدند و در آنجا مردم بسيار بكشتند و مردم بسيار اسير كردند و هر چه را در شهر بود تصرف كردند. شعراني با كساني كه نجات يافته بودند، گريخت. ياران ابو احمد به تعقيب آنها تا هورها برفتند كه بسيار كس از آنها غرقه شدند و باقيمانده به بيشه زارها گريختند. روز سه شنبه پيش از غروب آفتاب ابو احمد به ياران خويش دستور داد كه سوي اردوگاه خويش بازگردند.

وقتي باز مي‌گشت نزديك پنجهزار زن مسلمان را نجات داده بود بجز زنان رنگي‌اي كه در سواق الخميس بدست آورده بود. ابو احمد بگفت تا همه زنان را فراهم آرند و به واسط ببرند تا به كسانشان تسليم شوند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6509

ابو احمد شب را كنار نهر براطق بسر كرد و روز بعد صبحگاهان سوي شهر رفت و به مردم اجازه داد هر چه را از اثاثيه زنگيان آنجا بود به تصرف آرند و هر چه بود برگيرند. دستور داد ديوار شهر را ويران كنند و خندق آنرا پر كنند و كشتيها را كه آنجا مانده بود بسوزانند. آنگاه به اردوگاه خويش بازگشت. هر چه غله از گندم و جو و برنج، در دهكده‌ها و روستاهايي كه به تصرف شعراني بوده بود بدست وي افتاده بود كه دستور داد آنرا بفروشند و بهاي آنرا بر مقرريهاي وابستگان و غلامان و سپاهيان و مردم اردوگاه وي خرج كنند.

سليمان شعراني و دو برادرش با كساني كه جان برده بودند گريزان شدند.

فرزندان شعراني با هر چه مال داشت از دستش برفت. خود وي به مذار پيوست و خبر خويش را با آنچه به سرش آمده بود و اينكه به مذار پناه برد به خاين نوشت.

محمد بن هشام، ابو واثله كرماني، گويد: وقتي نامه سليمان شعراني درباره نبرد و آنچه بدو رسيده بود و هزيمت شدنش به مذار به خاين رسيد، من به نزد وي بودم و او سخن مي‌كرد، همينكه نامه را گشود و چشمش به موضوع هزيمت افتاد، بند شكمش گشوده شد، آنگاه به حاجت برخاست، آنگاه برگشت. همينكه نشست نامه را گرفت و به خواندن آن پرداخت و چون به جايي رسيد كه وي را برخيزانيده بود باز برخاست و چند بار چنين كرد.

گويد: شك نياوردم كه بليه بزرگ است اما نخواستم از وي بپرسم و چون كار به درازا كشيد، جرئت آوردم و گفتم: «اين نامه سليمان بن موسي نيست؟» گفت: «خبري خرد كننده دارد، كساني كه مقابل وي آمده‌اند با وي نبردي كرده‌اند كه چيزي از وي به جاي نمانده، اين نامه را از مذار نوشته و چيزي جز خويشتن را به سلامت نبرده.» گويد: اين را بزرگ شمردم، خدا مي‌داند چه مسرتي در دلم افتاده بود كه نهان مي‌داشتم و خودداري مي‌كردم و از نزديكي گشايش خوشدل بودم. خاين

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6510

بر بليه رسيده صبوري مي‌كرد و دليري مي‌نمود به سليمان بن جامع نوشت و او را از حادثه‌اي مانند آنچه به شعراني رسيده بود بر حذر داشت و دستور داد كه بيدار كار خويش باشد و ناحيه خويش را محفوظ دارد.

محمد بن حماد گويد: موفق دو روز در اردوگاه خويش در برمساور ماند كه اخبار شعراني و سليمان بن جامع را بداند و از محل وي اطلاع يابد. يكي از كساني كه براي اين كار فرستاده بود و بدو خبر داد كه وي در دهكده حوانيت اردو زده. پس بگفت تا اسبان را به سرزمين كسكر در غرب دجله عبور دادند و سواره روان شد و بگفت تا كشتي شذا و كشتيهاي پياده بر سوي كثيثه روان شد. بيشتر سپاهيان و گروهي بسيار پياده و مركوب را در دهانه برمساور به جاي نهاد و به بغراج دستور داد كه آنجا بماند.

پس ابو احمد به صينيه رسيد و به ابو العباس دستور داد با كشتيها و زورقها شتابان به حوانيت رود كه خبر درست سليمان بن جامع را كه مقيم آنجا بود بداند و اگر غفلتي از او يافت بدو تازد. ابو العباس شبانگاه همانروز سوي حوانيت رفت و سليمان را آنجا نيافت. از جمله سرداران سياهان كه به دليري و نيرو شهره بودند، شبل و ابو الوليد را يافت كه از ياران قديم فاسق بودند كه در آغاز قيامش آنها را پيرو خويش كرده بود. سليمان بن جامع اين دو سردار را در آن محل به جاي نهاده بود تا غلات بسياري را كه آنجا بود حفظ كنند، ابو العباس با آنها نبرد كرد و كشتيها را به محل تنگي در نهر برد و كساني از مردانشان را بكشت و مردم بسياري را با تير زخمي كرد. اينان نخبه و دليران مردان سليمان بن جامع بودند كه بر آنها تكيه داشت، نبرد ميانشان دوام داشت تا شب ميان دو گروه حايل شد.

محمد بن حماد گويد: كار ابو العباس در مورد كلنگي كه محمد بن شعيب درباره روز نبرد صينيه آورده بود در اين روز بود و كلنگ از طرف چپ وي آمده بود.

گويد: آن روز يكي از ابو العباس امان خواست. از محل سليمان بن جامع از

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6511

او پرسش كرد، خبر داد كه وي در طهيثا جاي دارد، در اين وقت ابو العباس با خبر درست درباره محل اقامت سليمان به نزد پدر خويش بازگشت كه سليمان در شهر خويش بود كه آنرا منصوره ناميده بود، در همانجا كه به نام طهيثا شهره بود و همه يارانش آنجا بودند، بجز شبل و ابو الفداء كه در حوانيت بودند بسبب چيزهايي كه دستور داشتند آن را حفظ كنند.

وقتي ابو احمد اين را بدانست دستور داد به طرف بردودا حركت كند كه راه طهيثا از آنجا مي‌گذشت. ابو العباس با كشتي و زورقها پيش رفت و به كساني كه در بر مساور به جايشان نهاده بود دستور داد كه همگي سوي بردودا شوند. ابو احمد فرداي روزي كه به ابو العباس چنان دستور داده بود، سوي بردودا روان شد، دو روز راه پيمود و به روز جمعه دوازده روز مانده از ماه ربيع الاخر سال دويست و شصت و هفتم آنجا رسيد كه بماند و به اصلاح امور سپاه خويش پرداخت و بگفت تا مقرري را بدهند و كشتيهاي پلها را اصلاح كنند كه همراه خويش ببرد. عمله و لوازم بسيار براي بستن نهر و اصلاح راه براي اسبان برداشت و بغراج ترك را در بردودا به جاي نهاد.

و چنان بود كه وقتي مي‌خواست به بردودا بازگردد به غلام خويش جعلان كه با بغراج در اردوگاه مانده بود دستور داده بود كه خيمه‌ها را بكند و آنرا با اسبان و سلاحي كه به نزد وي مانده بود به بردودا ببرد. جعلان اين دستور را به وقت عشاء علني كرد و در اردوگاه ندا داد كه مردم غافل بودند و در دلهاشان افتاد كه اين به سبب هزيمتي است كه رخ داده و سر خويش گرفتند و كسان، بازارها و- كالاهاي خويش را رها كردند به اين گمان كه دشمن نزديك آنها رسيده و هيچكس به كس نپرداخت. آهنگ آن داشتند كه سوي اردوگاه بردودا بازگردند و در تاريكي شب به راه افتادند، آنگاه حقيقت خبر بر آنها عيان شد كه آرام گرفتند و اطمينان يافتند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6512

در صفر اين سال در ناحيه قرماسين ميان ياران كيغلغ ترك و ياران احمد بن- عبد العزيز ابو دلفي نبردي بود كه كيغلغ هزيمتشان كرد و سوي همدان رفت. پس از آن احمد بن عبد العزيز با كساني از ياران خويش كه فراهم آمده بودند در ماه صفر به نزد وي رسيد و با او نبرد كرد كه كيغلغ هزيمت شد و سوي صيمره رفت.

در اين سال، سه روز مانده از ماه ربيع الاخر، ابو احمد و يارانش وارد طهيثا شدند و سليمان بن جامع را از آنجا برون كردند و احمد بن مهدي جبايي در آنجا كشته شد.

 

سخن از چگونگي ورود ابو احمد و ياران وي به طهيثا و كشته شدن جبايي‌

 

محمد بن حماد گويد: وقتي ابو احمد در بردودا به ياران خويش مقرري داد و آنچه را كه از لوازم نبرد با زنگيان اصلاح مي‌خواست كرد، اصلاح كرد، سوي طهيثا روان شد و اين به روز يكشنبه بود، ده روز مانده از ماه ربيع الاخر سال دويست- و شصت و هفتم. ابو احمد همراه سواران خويش بر اسب مي‌رفت، كشتيها نيز با پيادگان و سلاح و لوازم به راه افتاد، گذرها و كشتيها و زورقها نيز به راه افتاد تا به نهر معروف به مهروذ رسيد كه مقابل دهكده جوزيه بود. ابو احمد آنجا فرود آمد و بگفت تا بر نهر مهروذ پل بزنند آن روز و آن شب را ببود و صبحگاهان سواران و بنه‌ها با حضور وي از پل گذشتند. سپس او گذشت و سرداران و كسان را دستور داد سوي طهيثا شوند و آنها تا محلي كه ابو احمد براي توقف خويش پسنديده بود و در دو ميلي شهر سليمان بن جامع بود برفتند. ابو احمد روز دوشنبه و سه‌شنبه هشت روز مانده از ماه ربيع الاخر را در آنجا مقابل ياران خاين بماند. در ايام توقف وي آسمان بارشي نكو كرد و سرما سخت شد كه به باران و سرما از نبرد مشغول ماند و اين روزها و بقيه جمعه را نبرد نكرد. شامگاه روز جمعه ابو احمد با گروهي از

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6513

سرداران و وابستگان خويش برنشست كه محلي را براي جولانگاه اسبان بجويد و به نزديك ديوار سليمان بن جامع رسيد كه جمع بسياري از آنها با وي روبرو شدند و از چند جا كمين‌ها سوي وي برون شد و جنگ درگرفت و سخت شد. جمعي از سواران پياده شدند و دفاع كردند تا از تنگناهايي كه وارد آن شده بودند برون شدند، غلامي به نام وصيف علمدار [1] از جمله غلامان و سرداران ابو احمد با تني چند از سرداران زيرك اسير شدند.

ابو العباس تيري به سوراخ بيني احمد بن مهدي جبايي زد كه به هر جا رسيد دريد و به مغز وي رسيد كه از پا بيفتاد و او را كه در حال مرگ بود به اردوگاه خاين بردند. بليه جبايي بر او سخت گران آمد كه از همه يارانش كارسازتر و به كار اطاعت وي ثابت‌قدم‌تر بود. جبايي روزي چند ببود و معالجه مي‌كرد سپس هلاك شد و خاين بر او سخت بناليد و به نزد وي شد و او را بخويشتن غسل داد و كفن كرد و بر او نماز كرد و بر قبرش بايستاد تا به گور شد، آنگاه به ياران خويش پرداخت و وعظشان گفت و از مرگ جبايي سخن آورد. وفات وي در شبي پر رعد و برق بود. چنانكه آورده‌اند گفت كه پيش از آنكه خبر بدو رسد، وقت قبض روح جبايي بدانسته بود، كه ترنم فرشتگان را شنيده بود كه دعاي وي مي‌گفتند و براي او رحمت مي‌خواستند.

محمد بن حسن گويد: ابو واثله محمد بن هشام به نزد من آمد، وي از جمله حاضران بوده بود و مرا از آنچه شنيده بود به شگفتي برد، محمد بن سمعان نيز به نزد من آمد و چنان گفت كه وي گفته بود.

خاين از گور جبايي شكسته و غمزده برفت.

محمد بن حماد گويد: وقتي ابو احمد از نبردي كه شامگاه جمعه چهار روز- مانده از ماه ربيع الاخر رخ داده بود باز مي‌گشت، خبر به اردوگاه وي رسيده بود، همه سپاهيان بپاخاستند و به وقت بازگشت به پيشواز وي رفتند كه آنها را به اردوگاه

______________________________

[1] كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6514

پس فرستاد، و اين به وقت مغرب بود. وقتي مردم اردوگاه فراهم شدند دستور يافتند كه آن شب را به كشيك باشند و نبرد را آماده باشند.

صبحگاه روز شنبه، سه روز مانده از ماه ربيع الاخر، ابو احمد ياران خويش را بياراست و آنها را دسته‌ها كرد كه سوار و پياده از پي يك ديگر بود و بگفت تا كشتي و زورقها را از نهري كه شهر طهيثا را مي‌شكافت و به نام نهر منذر شهره بود همراه وي ببرند و سوي زنگيان رفت تا به ديوار شهر رسيد و سرداران غلامان خويش را در جاهايي كه بيم مي‌رفت زنگيان از آن به مقابله وي بيرون شوند، جاي داد.

پيادگان با اين پيش روي سواران نهاد و به جاهايي كه بيم مي‌رفت كمين كردگان از آن درآيند كسان گماشت، آنگاه پياده شد و چهار ركعت نماز كرد و به تضرع از خدا عز و جل براي خويشتن و مسلمانان نصرت خواست، آنگاه سلاح خويش را خواست و به تن كرد و پسر خويش ابو العباس را دستور داد كه سوي ديوار رود و غلامان را به نبرد ترغيب كند و او چنان كرد.

و چنان بود كه سليمان بن جامع، مقابل ديوار شهر خويش كه آنرا منصوره ناميده بود، خندقي كرده بود، وقتي غلامان بدان رسيدند از عبور هراسان شدند و از آن بماندند، اما سردارانشان آنها را برانگيختند و با آنها پياده شدند و جسورانه به خندق تاختند و از آن عبور كردند و به زنگيان رسيدند كه از ديوار شهرشان مي‌نگريستند و سلاح در آنها نهادند. گروهي از سواران نيز از خندق گذشتند و چون زنگيان وضع آن قوم را كه به مقابله‌شان آمده بودند و هجومشان را بديدند به هزيمت روي بگردانيدند. ياران ابو احمد دنبالشان كردند و از اطراف شهر وارد آن شدند.

و چنان بود كه زنگيان شهر را با پنج خندق استوار كرده بودند و جلو هر خندق ديواري نهاده بودند كه بنزد آن مقاومت كنند و به هر ديوار و خندقي كه مي‌رسيدند، به مقاومت مي‌ايستادند و ياران ابو احمد از هر جا كه مي‌ايستادند، پسشان مي‌راندند. از پس هزيمت زنگيان كشتي و زورقها از نهري كه شهرشان را مي‌شكافت

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6515

وارد شهر شد و كشتيها و زورقهاي زنگيان را كه آنجا بود و بدان مي‌رسيد غرق مي‌كرد. كساني را كه بر دو سوي نهر بودند دنبال كردند و كشتند و اسير كردند، چندان كه زنگيان از شهر و جاهاي پيوسته به آن برفتند كه نزديك يك فرسنگ بود، و ابو احمد همه را به تصرف آورد. سليمان بن جامع با گروهي از ياران خويش گريخت، كشتار و اسارت بر ياران وي افتاد. ابو احمد نزديك ده هزار از زنان و كودكان مردم واسط و دهكده‌هاي پيوسته به آن و اطراف كوفه را نجات داد و دستور داد محفوظشان دارند و بر آنها خرج كنند، آنها را به واسط بردند و به كسانشان تسليم كردند.

ابو احمد و يارانش هر چه ذخيره و مال و خوردني و چهار پا كه در آن شهر بود و سخت گرانمقدار بود به تصرف آوردند. دستور داد غلات و چيزهاي ديگر را كه گرفته بود بفروشند و به بيت المال وي برند و در كار مقرري وابستگان و سپاهياني كه در اردوگاه وي بودند مصرف كنند كه از آن جمله هر چه را مي‌توانستند برد، ببردند. از زنان و فرزندان سليمان تعدادي اسير گرفته شد. آن روز وصيف علمدار و كساني كه شامگاه جمعه با وي اسير شده بودند نجات يافتند و از زندان درآمدند كه زنگيان فرصت كشتن آنها را نيافته بودند. گروه بسياري از فراريان به- بيشه‌زارهاي اطراف شهر پناه بردند. ابو احمد بگفت تا بر اين نهر منذر نام، پلي زدند و مردم به سمت غرب آن رفتند. ابو احمد هفده روز در طهيثا بماند و دستور داد تا ديوار شهر را ويران كنند و خندقهاي آنرا بركنند، كه چنان كردند. دستور داد كساني را كه به بيشه‌زارها پناه برده بودند تعقيب كنند و براي هر كه يكيشان را بيارد مزدي معين كرد، كسان به طلب آنها شتافتند و چون يكي از آنها را به نزد وي مي‌آورد از او در- مي‌گذشت و خلعتش مي‌داد و وي را به سرداران غلامان خويش مي‌پيوست كه مي‌خواست استمالتشان كند و از اطاعت يارشان منصرفشان كند.

آنگاه ابو احمد، نصير را با كشتي و زورقها به جستجوي سليمان بن جامع فرستاد و كساني از زنگيان و ديگران كه با وي گريخته بودند، و دستور داد در تعقيب

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6516

آنها سخت بكوشد تا از هورها بگذرد و وارد دجله كور شود. دستور داد بندهايي را كه فاسق پديد آورده بود تا كشتي از دجله به نهر ابو الخصيب نرسد و به طرف او نرود باز كند. به زيرك دستور داد در طهيثا بماند تا كساني از مردم آنجا كه فاسق بيرونشان كرده بود، پس آيند. بدو دستور داد زنگياني را كه در بيشه‌زارها بودند دنبال كند تا به آنها دست يابد.

در ماه ربيع الاخر همين سال ام حبيبه دختر رشيد درگذشت.

ابو احمد از آن پس كه هر چه را سامان مي‌خواست داد، سامان داد به اردوگاه بردودا بازگشت. مي‌خواست سوي اهواز رود و كار آنجا را به صلاح آرد كه مهلبي آنجا را آشفته بود و به سپاهياني كه در آنجا بودند تاخته بود و بر بيشتر ولايتهاي آن تسلط يافته بود. و ابو العباس پيش از او بدان سوي رفته بود.

وقتي به بردودا رسيد، روزي چند بماند و دستور داد آنچه را بايسته است آماده كنند كه بر اسب سوي ولايت اهواز رود. كساني را فرستاد كه راهها و منزلگاهها را اصلاح كنند و در آنجا براي سپاهيان همراه وي آذوقه مهيا كنند. پيش از آنكه از واسط حركت كند زيرك كه از طهيثا بازآمده بود به نزد وي رسيد، در مدت بودن وي مردم آن نواحي كه زنگيان در آن بوده بودند، باز آمده بودند و آنها را به حال آرامش به جاي نهاده بود.

ابو احمد به او دستور داد آماده شود و با دليران و برگزيدگان اصحاب خويش در كشتي و زورقها برود تا به دجله كور رسد و با ابو حمزه در كار پاك كردن دجله و تعقيب منهزمان زنگي و نبرد با هر كس از ياران فاسق كه بدو مي‌رسند همدستي كنند تا در نهر ابو الخصيب به شهر وي رسند و اگر فرصت نبردي بود، در شهرش با وي نبرد كنند و عمل خويش را به ابو احمد بنويسند، تا دستور خويش را به پاسخ بگويد و به اقتضاي آن كار كنند. ابو احمد پسر خويش هارون را بر كساني كه در اردوگاه واسط به جايشان نهاده بود، جانشين كرد و مصمم شد كه با مردان و ياران سبك سير خويش

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6517

حركت كند و چنان كرد. به پسر خويش هارون دستور داد، وقتي نامه وي رسيد سپاهيان به جاي مانده را در كشتيها به قرارگاه وي در دجله ببرد.

به روز جمعه، يك روز رفته از جمادي الاخر اين سال، يعني سال دويست و شصت و هفتم، ابو احمد از واسط به آهنگ اهواز و ولايتهاي آن حركت كرد، در بازبين فرود آمد، پس از آن در جوخي، سپس طيب، سپس قرقوب، سپس درستان، سپس بر كنار رود شوش كه بر آن پلي زده بودند، و از آغاز روز تا آخر وقت ظهر آنجا بماند تا همه سپاهيان خويش را عبور داد، سپس برفت تا به شوش رسيد و آنجا فرود آمد.

و چنان بود كه ابو احمد به مسرور كه عامل وي بر اهواز بود دستور داده بود كه به نزد وي آيد و او فرداي روزي كه ابو احمد در شوش فرود آمده بود با سپاهيان و سرداران خويش به نزد وي رسيد كه مسرور و همراهان وي را خلعت داد و سه روز در شوش بماند.

از جمله كساني از ياران فاسق كه در طهيثا اسير شده بودند احمد بن موسي بصري بود، معروف به قلوص، كه از خواص وي و ياران قديم او بوده بود. قلوص، از آن پس كه چند زخم خورده بود و مرگش از آن بود، اسير شده بود. وقتي هلاك شد ابو احمد بگفت تا سرش را ببرند و بر پل واسط نصب كنند. و هم از جمله كساني كه آن روز اسير شده بودند عبد الله بن محمد كرماني بود كه خبيث او را به زور از پدرش گرفته بود و به طهيثا فرستاده بود و بر قضا و نماز آنجا گماشته بود. از جمله سياهان نيز گروهي معتمدان وي كه مردمي دلير و نيرومند و جنگاور بودند اسير شده بودند كه چون خبر اسارتشان بدو رسيد در كار خويش فروماند و نيرنگهايش ياوه شد و از فرط هراس، به مهلبي كه آن وقت با نزديك سي هزار كس و يكي از ياران ديرين وي در اهواز بود نوشت و دستور داد همه آذوقه و اثاث را كه بنزد او هست رها كند و سوي وي رود. نامه وقتي به مهلبي رسيد كه خبر به او رسيده بود كه ابو احمد سوي اهواز و ولايتهاي آن روانست و به همين سبب عقلش پريده [1] بود و هر چه را بنزد وي بود رها كرد و محمد ابن يحيي كرنيائي را بر آن جانشين كرد اما دل كرنيائي از ترس آكنده شد و آنچه را كه

______________________________

[1] تعبير متن: طائر العقل.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6518

بدو سپرده شده بود رها كرد و از پي مهلبي برفت. در آن وقت مقداري بسيار فراوان حبوبات گونه‌گون و خرما و چهار پا در جبي و اهواز و اطراف آن بود كه همه را رها كردند فاسق به بهبود بن عبد الوهاب نيز كه در آن وقت كار فندم و باسيان و نواحي پيوسته بدان از دهكده‌هاي ما بين اهواز و فارس، با وي بود و نوشت كه به نزد وي رود. بهبود نيز هر چه آذوقه و خرما به نزد وي بود و بسيار فراوان بود رها كرد كه ابو احمد همه آنرا به تصرف آورد و اين مايه نيروي وي بر ضد فاسق و ضعف فاسق شد.

وقتي مهلبي از اهواز برون شد ياران وي در دهكده‌هايي كه ما بين اهواز و اردوگاه خبيث بود پراكنده شدند و آنرا به غارت دادند و مردمش را كه با زنگيان به صلح بودند برون كردند. از مردمي كه با مهلبي بودند بسيار كس از سوار و پياده از پيوستن بدو باز ماندند و در نواحي اهواز بماندند و نامه نوشتند و از ابو احمد امان خواستند از آن رو كه خبر يافته بودند كه وي ياران خبيث را كه در طهيثا به دست آورده بود بخشيده بود.

مهلبي و كساني از يارانش كه همراه وي رفته بودند به نهر ابو الخصيب پيوستند.

سبب دستور فاسق به مهلبي و بهبود كه سوي وي روند آن بود كه بيم داشت ابو احمد و يارانش، در آن حال ترس و وحشت كه در آن بودند، سوي وي روند و مهلبي و بهبود و همراهانشان به نزد وي نباشند، اما كار چنان نشد كه او انتظار داشت.

ابو احمد بماند تا آنچه را مهلبي و بهبود به جاي نهاده بودند به تصرف آورد و بندهايي كه خبيث در دجله پديد آورده بود گشوده شد و راهها و گذرگاههاي وي اصلاح شد. آنگاه ابو احمد از شوش سوي جندي‌شاپور رفت و سه روز آنجا بماند و چنان بود كه علوفه در اردوگاه كمياب بود كه كس فرستاد كه بجويند و بيارند، آنگاه از جندي‌شاپور سوي شوشتر رفت و بگفت تا خراج ولايتهاي اهواز را بگيرند و به هر ولايتي سرداري فرستاد كه مالها را زودتر بفرستند. احمد بن ابي الاصبغ را به نزد محمد بن عبيد الله كرد فرستاد- وي بيم مي‌داشته بود، كه پيش از آنكه ابو احمد

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6519

به ولايتهاي اهواز رسد از جانب فاسق كسي به نزد وي آيد- و دستور داد كه او را دلگرم كند و بگويد كه ابو احمد سر آن دارد كه او را ببخشد و از خطايش چشم بپوشد، و دستورش دهد كه در فرستادن مالها شتاب كند و به سوق الاهواز شود. به مسرور بلخي، عامل خويش در اهواز دستور داد كه وابستگان و غلامان و سپاهياني را كه همراه وي بودند احضار كند و از نظر بگذراند و دستور دهد كه مقرريهاشان را بدهند و آنها را براي نبرد خبيث آماده كند، كه احضارشان كرد و آنها را يكايك از نظر گذرانيدند و مقرري دادند.

آنگاه سوي عسكر مكرم رفت و آنجا را منزلگاه كرد، سپس از آنجا برفت و به اهواز رسيد. چنان مي‌پنداشت كه پيش از وي چندان آذوقه به آنجا رسيده كه سپاهيان وي را بس است، اما آن روز، كار آذوقه سخت شد و كسان به سختي آشفته شدند، سه روز بماند و منتظر رسيدن آذوقه بود اما نرسيد و وضع مردم بد شد و اين، موجب پراكندگي جمع مي‌شد.

ابو احمد به جستجو برآمد كه سبب دير رسيدن آذوقه چيست؟ معلوم شد كه سپاهيان يك پل قديم از بناهاي عجم را كه ما بين سوق الاهواز و رامهرمز بوده بود، آنرا پل اربك مي‌گفتند، بريده بودند و بازرگانان و آذوقه‌بران به سبب بريده شدن پل، از پيمودن آن راه خودداري كرده‌اند. ابو احمد برنشست و سوي پل رفت كه در دو فرسنگي سوق الاهواز بود، سياهاني را كه در اردوگاه مانده بودند فراهم آورد و دستورشان داد براي اصلاح پل سنگ بيارند و مالهاي رغبت‌انگيز خرج كرد و از آنجا نرفت تا همانروز پل اصلاح شد و چنان شد كه بوده بود و كسان از آن گذشتند و كاروانها با آذوقه بيامد و مردم اردوگاه، فراواني يافتند و وضعشان نكو شد. و هم ابو احمد دستور داد تا براي پل بستن بر دجيل كشتي فراهم آرند كه از ولايت‌هاي اهواز فراهم شد و بستن پل را آغاز كرد. چند روز در اهواز بماند تا ياران وي كارهاي خويش و ابزارهايي را كه بدان نياز داشتند سامان دادند و وضع اسبانشان نكو شد و سختي‌اي كه به سبب نرسيدن علوفه به اسبان رسيده بود برفت.

در اين وقت نامه‌هاي گروهي كه از مهلبي بازمانده بودند و در سوق الاهواز

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6520

اقامت گرفته بودند رسيد كه از ابو احمد امان خواسته بودند كه امانشان داد، نزديك هزار كس از آنها به نزد وي آمدند كه با آنها نكويي كرد و همه را به سرداران و غلامان خويش پيوست و برايشان مقرري معين كرد. وقتي سپاهيانش بدو رسيدند، بر دجيل پل بست و از پل عبور كرد و بر كناره غربي دجيل در محل معروف به قصر مأمون اردو زد. سه روز آنجا بماند. همان شب در آنجا مردم دستخوش زلزله‌اي هول‌انگيز شدند كه خدا شر آن را بداشت و بليه آنرا ببرد.

و چنان بود كه ابو احمد از آن پيش كه از پل بسته شده بر دجيل عبور كند ابو العباس پسر خويش را به محلي از دجله كور كه قصد داشت آنجا را منزلگاه كند فرستاده بود و آن، محل معروف به نهر مبارك بود، از فرات بصره. به هارون پسر خويش نوشته بود كه او نيز با همه سپاهياني كه با وي مانده بودند سوي نهر مبارك رود كه همه سپاهها آنجا فراهم آيد.

آنگاه ابو احمد از قصر مأمون روان شد و در قورج عباس فرود آمد. در آنجا احمد بن ابي الاصبغ به نزد وي آمد، با چيزهايي كه با محمد بن عبيد الله بر آن صلح كرده بود و هديه‌ها كه محمد به وي پيشكش كرده بود، از اسب و سگ شكاري و ديگر چيزها.

آنگاه از قورج روان شد و در جعفريه فرود آمد. در اين دهكده آب نبود بجز آب چاههايي كه ابو احمد دستور داده بود در اردوگاه وي حفر كنند و سعد سياه وابسته عبيد الله بن محمد را براي اين كار از قورج عباس فرستاده بود كه حفر شده بود. يك روز و يك شب در آن محل بماند. در آنجا مقداري آذوقه فراهم شده بود كه مردم از آن گشايش يافتند و توشه گرفتند. آنگاه سوي محل معروف به بشير روان شد، آنجا بركه‌اي از آب باران يافت و يك روز و شب بماند، آخر شب به آهنگ نهر مبارك روان شد و پس از نماز نيمروز آنجا رسيد كه منزلي دور بود، پسرانش ابو العباس و هارون در راه از او پيشواز كردند و بدو سلام گفتند و با وي برفتند،

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6521

تا به نهر مبارك رسيد و اين به روز شنبه بود، نيمه رجب سال دويست و شصت و- هفتم.

از آن وقت كه ابو احمد از واسط درآمده بود تا به وقتي كه به نهر مبارك رسيد، زيرك و نصير درباره تعقيب زنگيان فراري به طهيثا كه ابو احمد، زيرك را مأمور آن كرده بود كاري كرده بودند.

محمد بن حماد در اين باب گويد: وقتي زيرك و نصير در دجله كور فراهم آمدند، برفتند تا به ابله رسيدند، يكي از ياران خبيث به امانخواهي به نزدشان آمد و گفت كه خبيث تعداد بسياري زورق [1] پر از زنگي فرستاده به سالاري يكي از ياران خويش به نام محمد پسر ابراهيم كه كنيه ابو عيسي داشت. اين محمد بن ابراهيم يكي از مردم بصره بود كه يكي از زنگيان به هنگام ويراني بصره وي را همراه برده بود، نام زنگي يسار بود و سالار نگهبانان فاسق بود. و چنان شد كه محمد براي يسار در مورد كارش دبيري مي‌كرد تا وقتي كه بمرد و كار احمد بن مهدي جبايي به نزد خبيث بالا گرفت و بيشتر كارهاي يسار را بدو سپرد و اين محمد بن ابراهيم را نيز بدو پيوست كه دبير وي بود، تا وقتي كه جبايي بمرد و اين محمد بن ابراهيم در مرتبت وي طمع آورد كه خبيث او را به جاي جبايي نهد. پس دوات و قلم را به يكسو نهاد و ابزار جنگ پوشيد و براي پيكار آماده شد. خبيث او را با اين سپاه فرستاد و گفت در دجله بماند و سپاهياني را كه وارد آن مي‌شوند پس براند كه گاهي در دجله بود و گاهي با جمعي كه همراه وي بود سوي نهر معروف به نهر يزيد مي‌رفت. شبل بن سالم و عمرو معروف به غلام بوذي و دليراني از سياهان و ديگران با وي بودند. يكي كه از آن سپاه به امانخواهي به نزد زيرك و نصير آمد خبر محمد بن ابراهيم را با آنها گفت و معلومشان داشت كه

______________________________

[1] تعبير متن: سميريات و زواريق و صلاغ. سميريه را زورق كوچك معني كرده‌اند.

تفاوت دقيق آن با زورق و صلاغ كه آن هم قسمي زورق است در منابعي كه به دست داشتم به دست نيامد. (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6522

وي آهنگ سپاه نصير دارد- در آن وقت نصير در نهر المراه اردو زده بود- و مي‌خواهند از نهرهايي كه به نهر معقل و شكاف شيرين [1] مي‌رسد رهسپار شوند تا به محل معروف به شرطه رسند كه از پشت سر سپاه درآيند و از دو سوي بر آن تازند.

وقتي اين خبر به نصير رسيد از ابله سوي اردوگاه خويش بازگشت، زيرك نيز آهنگ شكاف شيرين كرد و از انتهاي آن به محل معروف به ميشان رسيد، زيرا چنان پنداشت كه محمد بن ابراهيم و همراهان وي از آن راه سوي سپاه نصير مي‌روند.

و چنان شد كه گمان مي‌برده بود و در راهشان به آنها رسيد و از آن پس كه زنگيان در مقابل وي صبوري كردند و نيك كوشيدند خدايش بر آنها غلبه داد كه هزيمت شدند و سوي نهري رفتند كه در آنجا كمين نهاده بودند كه همان نهر يزيد بود، زيرك را سوي آنها رهنمون شدند كه زورقها و كشتيهاي وي سوي آنها رفت و گروهيشان را بكشت و گروهي را اسير كرد- از جمله كساني كه اسيرشان گرفت محمد بن ابراهيم بود كه كنيه ابو عيسي داشت، با عمرو معروف به غلام بوذي- و هر چه زورق با آنها بود بگرفت كه در حدود سي زورق بود. شبل جزو نجات يافتگان بود كه به اردوگاه خبيث پيوست. زيرك با ظفر از شكاف شيرين برون شد و اسيران و سرهاي كشتگان و زورقهايي را كه گرفته بود با ديگر كشتيها همراه داشت. زيرك از دجله كور سوي واسط رفت و حكايت نبرد و ظفر و فتح خويش را به ابو احمد نوشت. از عواقب كار زيرك آن بود كه همه پيروان فاسق كه در دجله و ولايت آن بودند هراسان شدند و چنانكه گفته‌اند دو هزار كس از آنها از ابو حمزه كه در نهر المراه بودند امان خواستند كه خبرشان را به ابو احمد نوشت و او دستور داد كه آنها را بپذيرند و مشمول امانشان بدارد و مقرري برايشان معين كند و آنها را با ياران خويش بياميزد و در نبرد دشمن به كارشان گيرد.

______________________________

[1] كلمه متن: بثق.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6523

زيرك در واسط ببود تا وقتي كه نامه ابو احمد به پسرش هارون رسيد كه با سپاهي كه با وي به جا مانده بود سوي نهر مبارك رود، و زيرك نيز با هارون برفت.

ابو احمد به نصير نيز كه در نهر المرأه بود نوشت و دستور داد در نهر مبارك به نزد وي رود كه آنجا به نزد وي رسيد.

و چنان بود كه ابو العباس وقتي سوي نهر مبارك مي‌رفته بود با كشتي و زورقها سوي اردوگاه فاسق رفته بود و در شهر وي كه در نهر ابو الخصيب بود بدو تاخته بود و از آغاز روز تا آخر وقت نيمروز ميانشان نبرد شده بود و يكي از سرداران خبيث كه از پيوستگان سليمان بن جامع بود به نام منتاب با جمعي از ياران خويش به امان خواهي به نزد وي آمده بود و اين از جمله چيزها بود كه خبيث و يارانش را شكسته كرد.

ابو العباس با ظفر بازگشت و منتاب را خلعت داد و چيز بخشيد و اسب داد.

وقتي ابو العباس پدر خويش را بديد خبر منتاب را با وي بگفت و گفت كه به امانخواهي به نزد وي آمده بود. ابو احمد بگفت تا منتاب را خلعت دهند و چيز بخشيد با چند اسب. منتاب نخستين كس از سرداران زنگي بود كه امان خواست.

وقتي ابو احمد در نهر مبارك جاي گرفت، و اين به روز شنبه بود نيمه رجب سال دويست و شصت و هفتم، چنانكه در روايت محمد بن حماد آمده نخستين كاري كه درباره خبيث كرد اين بود كه نامه‌اي بدو نوشت كه از خونها كه ريخته و حرمتها كه شكسته و شهرها و ولايتها كه به ويراني داده و ناموس‌ها و مال‌ها كه روا داشته و دعوي رسالت و پيمبري كه به ناحق كرده به سوي خداي تعالي توبه برد و بازگردد. بدو گفت كه راه توبه گشوده است و امان آماده، اگر از كارهايي كه مايه خشم خداست دست بدارد و به جمع مسلمانان درآيد گناهان گذشته وي محو شود و به سبب توبه از دنيا بهره وافر يابد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6524

اين نامه را با پيك خويش به نزد خبيث فرستاد، پيك خواست كه نامه را برسانند اما ياران خبيث از رسانيدن نامه خودداري كردند. پيك نامه را به طرفشان افكند كه بر گرفتند و آنرا بنزد خبيث بردند كه بخواند اما اندرزها كه در آن بود لجاج و تمردش را فزون كرد و به نامه پاسخي نداد و بر غرور خويش بماند. فرستاده بنزد ابو احمد بازگشت و آنچه را كرده بود با وي بگفت و اينكه خبيث از پاسخ نامه دريغ كرده بود.

ابو احمد روز شنبه و يك شنبه و دوشنبه و سه‌شنبه و چهارشنبه به بازديد كشتي و زورقها مشغول بود و سرداران و وابستگان و غلامان خويش را در آن مرتب مي‌كرد و تيراندازان برمي‌گزيد و در كشتي و زورقها مي‌نهاد. وقتي روز پنجشنبه رسيد ابو احمد با ياران خويش سوي شهر خبيث كه آنرا مختاره ناميده بود و در نهر ابو الخصيب بود روان شد.

پسرش ابو العباس نيز با وي بود. وقتي نزديك شهر رسيد و در آن نگريست و ديد كه ديوارها و خندقهاي استوار دارد و راههاي وصول بدان كور شده و منجنيقها و ارابه‌ها و «كمانهاي چند تيري [1]» و ديگر ابزارها بر ديوارهاي آن فراهم آمده، و هيچيك از مخالفان پيشين سلطان چنان وضعي نداشته بودند. كثرت شمار جنگاورانشان و جمعشان را چندان ديد كه كار سخت مي‌نمود. وقتي ياران خبيث ابو احمد را بديدند صدايشان برخاست چندان كه زمين بلرزيد.

در اين وقت ابو احمد به پسر خويش ابو العباس دستور داد كه سوي ديوار شهر پيش رود و كساني را كه بر ديوارها بودند تير باران كند كه چنان كرد و نزديك رفت، چنانكه كشتيهاي خويش را به بندر مجاور قصر خائن چسبانيد. فاسقان به محلي كه كشتيها بدان نزديك شده بود شدند و فراهم آمدند و تيرهاشان و سنگ منجنيقها و ارابه‌ها و فلاخنهايشان پياپي مي‌رسيد، عوامشان با دست خويش سنگ مي‌انداختند چندان كه به هر كجاي كشتي نظر مي‌شد تيري يا سنگي آنجا ديده مي‌شد. ابو العباس

______________________________

[1] تعبير متن: القسي الناوكيه.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6525

ثبات كرد، خائن و ياران وي تلاش و كوشش و صبوريشان را چنان ديدند كه همانند آنرا از هيچيك از كساني كه به پيكارشان آمده بودند نديده بودند.

ابو احمد به ابو العباس و همراهان وي دستور داد كه به جايگاههاي خويش بازگردند و خويشتن را آسايش دهند و زخمهاي خويش را مداوا كنند كه چنان كردند.

در اين وقت دو كس از جنگاوران زورقها از ابو احمد امان خواستند و با زورقهاي خويش و همه لوازم و ملاحان آن به نزد وي آمدند كه دستور داد تا جنگاوران را خلعتهاي ديبا و كمربندهاي مزين دادند و به آنها چيز داد و نيز دستور داد كه ملاحان را خلعتهاي حرير سرخ و جامه‌هاي سپيد دادند كه آنرا سخت نكو يافتند، همگيشان را چيز داد و بگفت تا آنها را نزديك برند، به جايي كه همگنانشان آنها را ببينند و اين،- خشم‌انگيزترين نيرنگي بود كه به فاسق زده بودند. وقتي باقيماندگان ديدند كه يارانشان بخشوده شده‌اند و نكويي ديده‌اند به امان گرفتن رغبت آوردند و در اين كار به همچشمي برخاستند و سوي آن شتابان شدند و در آنچه براي‌شان آماده شده بود رغبت آوردند.

در آن روز تعدادي از زورقداران به نزد ابو احمد شدند كه درباره آنها نيز چنان دستور داد كه درباره يارانشان داده بود و چون خبيث ديد كه زورقداران به امانخواهي گراييده‌اند و آنرا غنيمت يافته‌اند، دستور داد تا كساني از آنها را كه در دجله بودند به نهر ابو الخصيب برند و كساني را بر دهانه آن نهر گماشت كه نگذارندشان برون شوند. و نيز دستور داد كه كشتيهاي وي را نمايان كنند. بهبوذ ابن عبد الوهاب را به مقابله آنها فرستاد. بهبوذ از همه حمايتگران وي به نيروتر بود و شمار و لوازم بيشتر داشت. وي با ياران خويش روان شد و اين به وقت رسيدن و نيرو گرفتن مد بود. در اين هنگام كشتيهاي ابو احمد پراكنده شده بود، ابو حمزه با كشتيهايي كه همراه داشت به مشرق دجله رفته بود و آنجا مانده بود كه مي‌پنداشت

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6526

پيكار بسر رسيده و بدو حاجت نيست.

وقتي بهبوذ با كشتيهايي كه همراه داشت نمايان شد، ابو احمد دستور داد كشتيهاي وي را پيش ببرند و به ابو العباس دستور داد با كشتيهايي كه همراه داشت به بهبوذ هجوم برد، به سرداران و غلامان خويش نيز دستور داد كه همراه وي هجوم برند.

كشتيهاي ابو العباس و زيرك كه سرداران غلامان در آن بودند، و وارد پيكار شدند، دوازده كشتي بود. پيكار درگرفت. ياران فاسق در ابو العباس و همراهان وي طمع آوردند كه كشتيهايشان كم بود، اما چون ثبات كردند زنگيان هزيمت شدند. ابو العباس و ياران وي را به تعقيب بهبوذ فرستادند كه او را به عرصه قصر خبيث راندند، دو ضربت نيزه به او رسيد و چند زخم تير برداشت و بازوهايش از ضربات سنگ سستي گرفت و كاري را كه بعهده وي و ياران او بود رها كرد، در حال مرگ بود كه وي را به نهر ابو الخصيب راندند.

آن روز از همراهان بهبوذ يكي از سرداران توانا و دلير و جنگ آزموده وي به نام عميره كشته شد. ياران ابو العباس به يكي از كشتيهاي بهبوذ دست يافتند و مردم كشتي كشته شدند يا غرق شدند و كشتي گرفته شد. ابو العباس و ياران وي با كشتيهايشان روان شدند كه دستور ابو احمد در اين باب آمده بود كه كشتيها به شرق دجله رود و سپاه بازگردد.

وقتي فاسق سپاه ابو احمد را در كار بازگشت ديد كساني را كه در كشتيهاي وي به نهر ابو الخصيب گريخته بودند دستور داد كه نمايان شوند كه با اين كار هراس ياران وي آرام شود و آنها را بي آنكه هزيمتي كرده باشند، پس ببرد. ابو احمد جمعي از غلامان خويش را بگفت كه كشتيهاي خويش را به طرف آنها برگردانند و به آهنگ آنها بروند كه چون اين را بديدند هزيمت شده و هراسان پشت بكردند. يكي از كشتيهاشان عقب ماند، مردم آن از ابو احمد امان خواستند و پرچم سپيدي را كه همراه داشتند سرازير كردند و با كشتي خويش سوي وي شدند كه امان يافتند و عطيه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6527

و چيز گرفتند و جامه‌شان دادند.

در اين وقت فاسق دستور داد كه زنگيان كشتيهاي خويش را به نهر پس برند و از برون شدن بازدارند و اين در آخر روز بود.

ابو احمد دستور داد تا ياران وي سوي اردوگاهشان در نهر مبارك بازگردند.

در اين روز به هنگام بازگشت ابو احمد مردم بسيار از زنگي و غير زنگي از وي امان خواستند كه آنها را پذيرفت و در كشتيها و زورقها ببردشان و دستور داد كه خلعت و چيز و عطيه‌شان دهند و نامهايشان را جزو پيوستگان ابو العباس بنويسند.

ابو احمد برفت و از پس عشا به اردوگاه خويش رسيد و روز جمعه و شنبه و يكشنبه را آنجا بماند، آنگاه مصمم شد اردوگاه خويش را به جايي برد كه به مقابله خبيث نزديكتر باشد. به روز دوشنبه شش روز مانده از رجب سال دويست و شصت- و هفتم به كشتي برنشست، ابو العباس و سردارانش از وابسته و غلام و از جمله زيرك و نصير با وي بودند. برفت تا در شرق دجله به نهر معروف به نهر جطي رسيد، كه مقابل نهر معروف به يهودي است. آنجا توقف كرد و آنچه را مي‌خواست مقرر كرد.

ابو العباس و زيرك و نصير را آنجا نهاد و سوي اردوگاه خويش بازگشت و بگفت تا ميان كسان ندا دادند كه به محلي كه در نهر جطي برگزيده بود، حركت كنند. از آن پس كه راهها براي عبور اسبان اصلاح بسته شد و بر نهرها پل بسته شد دستور داد كه اسبان را نيز ببرند، صبحگاه روز سه‌شنبه پنج روز مانده از رجب با همه سپاهيان خويش برفت تا بر نهر جطي فرود آمد و تا روز شنبه چهارده روز رفته از شعبان سال دويست و شصت و هفتم آنجا بود. در هيچيك از اين روزها نبردي نكرد، در اين روز، يعني شنبه، با سواران و پيادگان برنشست، همه سواران با وي بودند، سپاهيان پياده و داوطلبان را در كشتيها و زورقها جاي داد، همه با زره و سلاح، و برفت تا به فرات رسيد و مقابل اردوگاه فاسق جاي گرفت. در اين وقت ياران و پيروان ابو احمد نزديك به پنجاه هزار كس بودند، يا اندكي بيشتر. فاسق نزديك سيصد هزار كس داشت كه همه پيكار مي‌كردند يا دفاع

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6528

مي‌كردند، از شمشير زن و نيزه‌دار و تيرانداز يا سنگ انداز با فلاخن يا ارابه يا منجنيق.

از همه ضعيف‌تر، كساني بودند كه به دست خويش سنگ مي‌انداختند و اينان تماشاييان سياهي لشكر افزاي بودند كه به نعره زدن و فرياد زدن دلبستگي داشتند، زنان نيز در اين كار با آنها انباز مي‌شدند.

ابو احمد آن روز مقابل اردوگاه فاسق بماند، تا به وقت نيمروز كه دستور داد بانگ زدند كه امان براي مردم از سياه و سرخ گسترده است مگر خبيث، و بگفت تا امان‌نامه‌ها نوشتند به همان مضمون كه بانگ زده بودند و بر تيرها آويختند و در آن، كسان را وعده نكويي داد و سوي اردوگاه خبيث افكندند كه دلهاي ياران بي‌دين از بيم و هم طمع آن وعده‌ها كه از عفو و احسان خويش داده بود بدو متمايل شد.

در آن روز گروهي بسيار سوي وي آمدند كه كشتي آنها را آورده بود كه عطيه‌شان داد و چيزشان داد، پس از آن سوي اردوگاه خويش در نهر جطي بازگشت.

در اين روز نبردي نبود. دو سردار از وابستگانش يكي بكتمر و ديگري جعفر پسر تغلاعز با جمعي از ياران خويش به نزد وي آمدند كه نيروي همراهان ابو احمد از آمدنشان بيفزود.

پس از آن ابو احمد از نهر جطي حركت كرد و سوي اردوگاهي رفت كه در فرات بصره مقابل اردوگاه فاسق بود و گفته بود آنرا اصلاح كنند و بر نهرهاي آن پل بزنند و نهر را ببرند كه گنجايش كافي داشته باشد. نزول وي در اين اردوگاه به روز يكشنبه بود، نيمه شعبان دويست و شصت و هفتم. در اين اردوگاه بماند و جاي سرداران و سران ياران خويش را در آنجا معين كرد.

نصير را كه در سپاه وي سالار كشتيها و زورقها بود در آغاز اردوگاه نهاد كه آخر آن مقابل نهر معروف به «جوي كور [1]» بود، زيرك ترك مقدمه دار ابو العباس را با يارانش ما بين نهر ابو الخصيب- كه نام نهر تركان دارد- و نهر مغيره

______________________________

[1] كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6529

نهاد. يعلي پسر جهستار حاجب وي با سپاه خويش، مجاور زيرك بود. خيمه‌گاههاي ابو احمد و دو پسرش مقابل محل معروف به دير جابيل بود. راشد وابسته خويش را با وابستگان و غلامان خويش از ترك و خزر و روم و ديلمي و طبري و مغربي و زنگي بر نهر معروف به هطمه نهاد. صاعد بن مخلد وزير خويش را با سپاهش از وابسته و غلام، بالاي سپاه راشد نهاد. مسرور بلخي را با سپاهش بر نهر معروف به سندادان نهاد، فضل و محمد، پسران موسي بن بغا را با سپاهشان بر نهر معروف به هاله نهاد. موسي دالجويه با سپاه و ياران خويش مجاور آنها بود. بغراج ترك را دنباله‌دار خويش كرد و او را بر كنار نهر جطي جاي داد، كه همه در آن جاي گرفتند و مقيم شدند.

ابو احمد وضع خبيث و استواري محل و كثرت جمع وي را چنان ديد كه بدانست كه ناچار مي‌بايد صبوري كند و وي را به محاصره گيرد و يارانش را امان دهد و هر كس از آنها كه باز آمد با وي احسان كند و مصران ضلالت را به سختي گيرد تا پراكنده شوند. نيازمند كشتي بيشتر و وسايل نبرد در آب بود، بگفت تا كسان به خشكي و دريا فرستند تا آذوقه بيارند و به اردوگاه وي بر كنار نهري كه آنرا موفقيه ناميده بود برسانند.

به عاملان خويش در اطراف نوشت كه مالها را به بيت المال وي در موفقيه فرستند.

يكي را به سيراف و جنابا فرستاد براي ساختن كشتيهاي بيشتر كه مي‌بايد آنرا در محلهايي كه راه آذوقه خبيث و پيروان وي را از آنجا مي‌بريد جاي دهد. بگفت تا به عاملان وي در اطراف بنويسند كه هر كس را كه در خور ثبت ديوان است و بدان راغب است بفرستند. يك ماه، يا در حدود يك ماه، در انتظار بماند كه آذوقه پياپي رسيد. بازرگانان اقسام مال التجاره و كالا مهيا كردند و به شهر موفقيه رسانيدند. در آنجا بازارها بپاشد و بازرگانان و آمارگران از هر شهر در آن بسيار شدند، كشتي‌ها از دريا رسيد كه از آن پيش بريده شده بود، از آن رو كه فاسق و يارانش بيشتر از ده سال بود راه آنرا بريده بودند.

ابو احمد مسجد جامع ساخت و مردم را بگفت تا در آن نماز كنند، سكه خانه بپاكرد و در آنجا دينار و درم سكه زد. در شهر ابو احمد همه وسايل رفاه فراهم آمد و همه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6530

لوازم معاش به آنجا برده شد، چندان كه ساكنانش از آنچه كه در شهرهاي بزرگ و كهن يافت مي‌شد چيزي كم نداشتند. مالها فرستاده شد و مقرري به وقت داده شد كه گشايش يافتند و وضعشان نكو شد و همه كس راغب رفتن به شهر موفقيه و اقامت آن بود.

و چنان بود كه خبيث دو روز از آن پس كه ابو احمد به شهر خويش، موفقيه، جا گرفته بود به بهبوذ پسر عبد الوهاب دستور داد كه به وقت غفلت كسان با زورقها عبور كرد و به سمت سپاه ابو حمزه رسيد و بدان تاخت و گروهي از ياران وي را بكشت و گروهي را اسير گرفت و چند كوخ [1] را كه از پيش، جلوتر از آنكه كسان بنايي بسازند، در آنجا بوده بود بسوخت.

در اين هنگام ابو احمد به نصير دستور داد كه ياران وي فراهم باشند و كس را نگذارند كه از اردوگاه دور شود و در اطراف اردوگاه تا آخر ميان روذان و قندل و ابرسان با كشتيها و زورقها كشيك دهند كه پيادگان در آن باشد و هر كس از ياران فاسق را كه آنجا شد بكشند.

از سرداران خبيث، ابراهيم بن جعفر همداني با چهار هزار كس از زنگيان در- ميان روذان بود. محمد بن ابان، معروف به ابو الحسن، برادر علي بن ابان با سه هزار كس در قندل بود و سرداري دور نام با هزار و پانصد كس از زنگيان و جباييان در ابرسان بود.

ابو العباس، از همداني آغاز كرد و بدو تاخت و ميانشان نبردها رفت كه در آن مردم بسيار از ياران همداني كشته شد، گروهي نيز اسير شدند، همداني در زورقي كه براي خويشتن مهيا كرده بود جان برد و به برادر مهلبي پيوست كه كنيه ابو الحسن داشت. ياران ابو العباس هر چه را كه به دست زنگيان بوده بود به تصرف آوردند و به اردوگاه خويش بردند.

و چنان بود كه ابو احمد به پسر خويش ابو العباس، دستور داده بود به هر كس

______________________________

[1] كلمه متن: كوخات، جمع كوخ.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6531

راغب امان باشد، امان دهد و هر كس به نزد وي شود براي وي تعهد احسان كند.

گروهي از زنگيان به امانخواهي بنزد وي شدند كه امانشان داد و آنها را بنزد پدر خويش فرستاد كه دستور داد تا هر كدامشان را به اقتضاي قدرشان خلعت و چيز دهند و در مقابل نهر ابو الخصيب بدارند كه يارانشان آنها را ببينند.

ابو احمد همچنان با خاين به نيرنگ بود، هر كس از زنگيان و غير زنگيان كه سوي وي مي‌شد امانش مي‌داد و ديگران را به محاصره داشت و به تنگنا گرفته بود و آذوقه و لوازم معاش را از آنها بريده بود.

و چنان بود كه آذوقه اهواز و اقسام كالاي بازرگاني كه از آنجا و از ولايتهاي آن مي‌رسيد از نهر معروف به بيان عبور مي‌كرد. يكي از شبها بهبوذ خبر يافت كه كارواني با اقسام كالاي بازرگاني و آذوقه مي‌رسد و با مردمان دلير خويش برفت و در نخلستان كمين كرد و چون كاروان رسيد به وقت غفلت مردم كاروان به آنها تاخت و از ايشان بكشت و اسير گرفت و آنچه را مي‌خواست از اموال آن برگرفت. و چنان بود كه ابو احمد يكي از ياران خويش را با جمعي براي همراهي اين كاروان فرستاده بود، اما اين فرستاده تاب بهبوذ نياورده بود كه همراهان وي بسيار بودند و نيز محل براي سواران تنگ بود و در آنجا كاري از آنها ساخته نبود.

وقتي اين خبر به ابو احمد رسيد، بليه‌اي كه به مال و جان و بازرگاني مردم رسيده بود بر او گران آمد و بگفت تا آنها را عوض دهند و به جاي آنچه از دستشان رفته بود همانند آن داد. بر دهانه بيان و ديگر نهرها كه سواران بر كناره آن نمي‌توانستند رفت كشتيها نهاد، از آنچه مي‌ساخت يا بنزد وي مي‌رسيد. تعداد كافي كشتي به نزد وي رسيد كه مردان در آن نهاد و كار آنرا به پسر خويش ابو العباس سپرد و دستور داد كه به هر كجا كه از آنجا به فاسقان آذوقه مي‌رسد بگمارد. ابو العباس براي اين كار با كشتيها به دهانه دريا رفت و در همه آن راهها سرداران نهاد و كار آنجا را به نهايت استوار كرد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6532

در ماه رمضان اين سال اسحاق بن كنداج را با اسحاق بن ايوب و عيسي بن شيخ و ابو المغرا و حمدان جانفروش و پيوستگان آنها از قبايل ربيعه و تغلب و بكر و يمن نبردي بود كه ابن كنداج سوي نصيبين فراريشان كرد و تا نزديك «آمد» تعقيبشان كرد و اموالشان را تصرف كرد، آنها در آمد فرود آمدند و ميان ابن كنداج و ايشان نبردها بود.

و هم در ماه رمضان اين سال صندل زنگي كشته شد. چنانكه گفته‌اند چگونگي كشته شدن وي آن بود كه ياران خبيث دو روز رفته از ماه رمضان همين سال، يعني سال دويست و- شصت و هفتم، به آهنگ تاختن به اردوگاه نصير و اردوگاه زيرك عبور كردند، مردم از عبورشان خبر يافتند و به مقابله آنها رفتند و نوميد پسشان راندند و به اين صندل دست يافتند.

چنانكه گويند، وي چهره آزاد زنان مسلمان و سرهايشان را مكشوف مي‌داشت و با آنها رفتار كنيزان مي‌كرد و اگر يكي از آنها مقاومت مي‌كرد به چهره وي مي‌زد و او را به يكي از كافران زنگي مي‌داد كه به پايين‌ترين بها بفروشد. وقتي وي را به نزد ابو احمد بردند بگفت تا وي را ببستند و تير به او انداختند. آنگاه دستور داد تا وي را بكشتند.

در ماه رمضان همين سال گروه بسياري از نزد زنگيان از ابو احمد امان خواستند.

 

سبب اينكه گروهي از زنگيان از ابو احمد امان خواستند

 

چنانكه گفته‌اند سبب آن بود كه يكي از نام آوران و سران و دليران ياران خبيث، به نام مهذب، از ابو احمد امان خواست كه وي را بر كشتي به نزد ابو احمد آوردند كه به وقت افطار به نزد وي رسيد و گفت كه به نيكخواهي و امان خواستن آمده و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6533

زنگيان در همان وقت در كار عبور سوي اردوگاه وي هستند، براي شبيخون زدن، و كساني كه فاسق براي اين كار فرستاده دليران و قهرمانان قومند.

ابو احمد بگفت تا كسان بفرستند كه با آنها نبرد كنند و مانع عبورشان شوند و با كشتيها راهشان را ببندند. وقتي زنگيان بدانستند كه عبورشان دانسته شده به هزيمت بازگشتند و امان‌خواهان از زنگي و غير زنگي بسيار شدند و پياپي آمدند، شمار كساني از آنها كه تا آخر ماه رمضان سال دويست و شصت و هفتم به اردوگاه ابو احمد رسيدند از سپيد و سياه به پنجهزار كس رسيد.

در شوال اين سال خبر آمد كه خجستاني به نيشابور در شده و عمرو بن ليث و يارانش هزيمت شده‌اند و خجستاني با مردم آنجا رفتار بد پيش گرفته و خانه‌هاي آل معاذ بن مسلم را ويران كرده و هر كس از آنها را بدست آورده تازيانه زده و املاكشان را گرفته و بر منبرهاي شهرهاي خراسان كه بر آن تسلط يافته، ياد محمد بن طاهر را متروك داشته و دعاي وي گفته‌اند و معتمد، و دعاي ديگران متروك داشته‌اند.

در شوال همين سال ابو العباس با زنگيان نبردي داشت كه در آن، گروهي بسيار از زنگيان كشته شدند.

 

چگونگي نبردي كه ابو العباس در شوال سال دويست و شصت و هفتم با زنگيان داشت‌

 

چنانكه به من گفته‌اند چگونگي آن بود كه فاسق از هر گروه از ياران خويش دليران و نيرومندانشان را برگزيد. به مهلبي دستور داد با آنها عبور كند و به اردوگاه ابو احمد شبيخون برد. مهلبي چنان كرد. شمار كساني كه عبور كردند از زنگي و غير زنگي نزديك پنجهزار كس بود كه بيشترشان زنگي بودند و نزديك دويست سردار همراهشان بود، به طرف شرق دجله عبور كردند و مصمم شدند كه سردارانشان به

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6534

آخر نخلستان مجاور شوره‌زار شوند كه پشت اردوگاه ابو احمد باشند و گروه بسياري از آنها با كشتي و زورقها و گذرها جلو اردوگاه ابو احمد روند و چون نبرد ميانشان درگرفت كساني از سرداران خبيث كه سوي شوره‌زار رفته‌اند در آن حال غفلت كه مردم اردوگاه به نبرد حريفان مقابل خويش اشتغال دارند به آنها تازند.

خبيث پنداشت كه از اين راه به مقصود مي‌رسد. سپاه آن شب در فرات بماند كه صبحگاهان به اردوگاه تازند، غلامي از ملاحان كه با آنها بود از ابو احمد امان خواست و خبرشان را با اتفاقي كه كرده بودند با وي بگفت.

ابو احمد، ابو العباس و سرداران و غلامان را بگفت كه حركت كنند و به محلي روند كه ياران خبيث آنجايند. جمعي از سرداران غلامان خويش را با سواران سوي شوره‌زار پشت نخلستان فرستاد كه نگذارندشان به آنجا برسند. كشتيداران و زورقداران را بگفت تا راه دجله را بستند، پيادگان را بگفت تا از نخلستان سوي آنها روند.

وقتي بد كاران با ترتيبي روبرو شدند كه انتظار آنرا نمي‌بردند، به طلب نجات از همان راهي كه آمده بودند شتابان بازگشتند و راه جويث بارويه را پيش گرفتند. خبر بازگشتشان به موفق رسيد و دستور داد كه ابو احمد و زيرك با كشتي‌ها بروند و زودتر از آنها به آن نهر رسند و مانع عبورشان شوند.

به يكي از غلامان خويش به نام ثابت كه سردار گروهي بسيار از غلامان وي بود دستور داد تا ياران خويش را بر گذرها [1] و زورقها ببرد و به محل دشمنان خدا برسد و هر كجا بودند با آنها نبرد كند. ثابت با ياران خويش در جويث بارويه به زنگيان رسيد و با آنها مقابله كرد و نبردي دراز كرد. زنگيان ثبات كردند و به جمع وي تاختند.

______________________________

[1] كلمه متن: المعابر، جمع معبر. از سياق كلمه پيداست كه چيزي بوده براي عبور دادن كسان از پهناي رود و در واقع پل متحرك بوده است و بوقت ضرورت براي بردن سپاه در طول رود نيز بكار مي‌رفته است. (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6535

ثابت با حدود پانصد كس از ياران خويش بود كه آنها بتمام نرسيده بودند و زنگيان در او طمع بستند. ثابت به جان كوشيد و بر آنها تاخت كه خدا وي را بر آنها تسلط داد كه كشته شدند يا اسير يا غريق يا غوطه‌ور در آبي كه به اندازه توان خويش شنا مي‌كرد و كشتي‌ها و زورقها در دجله و نهر وي را گرفتند، و از آن سپاه بجز اندكيشان خلاصي نيافت.

ابو العباس با ظفر بازگشت، ثابت نيز با وي بود، سرها را در كشتيها آويزان كرده بودند، اسيران را نيز آويخته بودند و بر شهر زنگيان عبورشان دادند كه يارانشان را هراسان كنند. وقتي زنگيان آنها را بديدند به هلاكت خويش يقين كردند، اسيران و سرها را به موفقيه بردند.

ابو احمد خبر يافت كه سالار زنگيان ياران خويش را به خطا انداخته و اين توهم را در آنها نفوذ داده كه سرهاي آويخته، نقشها بوده كه به آنها نموده‌اند تا هراسان شوند و اسيران، امان گرفتگان بوده‌اند. پس موفق به ابو العباس بگفت تا سرها را فراهم كند و مقابل قصر فاسق برد و آنرا با منجنيقي از يك كشتي به اردوگاه وي بيفكند.

ابو العباس چنان كرد و چون سرها در شهرشان افتاد، كسان كشتگان، سرهاي ياران خويش را شناختند و بگريستند و معلومشان شد كه فاجر دروغ گفته و فريبكاري كرده است.

در شوال همين سال ياران ابن ابي الساج با هيصم عجلي نبردي داشتند كه در آن، مقدمه وي را كشتند و بر اردوگاهش غلبه يافتند و آنرا به تصرف آوردند.

در ذي قعده همين سال زيرك با يكي از سپاههاي سالار زنگيان در نهر ابن عمر نبردي داشت كه در آن از زنگيان مردم بسيار بكشت.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6536

 

سخن از چگونگي نبرد زيرك با سپاه سالار زنگيان‌

 

گويند: سالار زنگيان دستور داده بود كشتيهايي بسازند كه براي وي بساختند و آنرا به كشتيهايي كه در نبرد داشت پيوست، آنگاه كشتيهاي خويش را ميان بهبوذ و نصر رومي و احمد بن زنگي سه گروه كرد و غرامت هر كشتي را كه در دست يكيشان تلف شود به عهده وي نهاد. نزديك پنجاه كشتي بود كه تيراندازان و نيزه‌داران در آن نهاد و در اكمال لوازم و سلاحشان بكوشيدند و دستورشان داد در دجله بروند و به سمت شرقي عبور كنند و با ياران موفق نبرد كنند.

در آن وقت شمار كشتيهاي موفق كم بود، از آن رو كه همه كشتيها كه دستور ساختن آنرا داده بود به نزد وي نرسيده بود و آنچه داشت، به دهانه دريا و دهانه نهرهايي كه از آنجا آذوقه به زنگيان مي‌رسيد پراكنده بود. كار ياران فاجر بالا گرفت و كشتيهاي موفق را يكي از پي ديگري مي‌گرفت. نصير معروف به ابو حمزه از نبرد زنگيان و اقدام بر ضدشان، چنانكه از پيش مي‌كرده بود، سر باز زد، از آن رو كه كشتيهاي وي كم بود، با آنكه در آن وقت بيشتر كشتيهاي موفق با نصير بود و كار آن را عهده داشت. مردم اردوگاه موفق از اين، هراسان شدند و بيم داشتند كه زنگيان با كشتيهاي بيشتر كه داشتند به اردوگاه آنها تازند. در اين وقت كشتيهايي كه موفق دستور داده بود در جنابا بسازند به نزد آنها رسيد، به ابو العباس دستور داد با كشتيهاي خويش از آن پيشواز كند و كشتيها را به اردوگاه برساند كه بيم داشت زنگيان در دجله متعرض آن شوند.

كشتيها سالم ماند و آنرا ببرد تا به اردوگاه نصير رسانيد كه زنگيان آنرا بديدند، در آن طمع آوردند. خبيث بگفت تا كشتيهاي وي را ببرند و به ياران خويش دستور داد راه آن كشتيها را ببندند و براي جدا كردن آن بكوشند كه براي اين كار هجوم آوردند. يكي از غلامان ابو العباس كه مردي دلير بود به نام وصيف معروف به حجراي شتاب آورد و با

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6537

كشتيهايي كه همراه داشت به زنگيان هجوم برد كه عقب نشستند و تعقيبشان كرد تا آنها را به نهر ابو الخصيب رسانيد و از ياران خويش جدا افتاد، زنگيان بدو حمله بردند كه به تنگنايي رسيد و پاروهاي يكي از كشتيهاي وي با پاروهاي يكي از كشتيهايشان در هم افتاد و كج شد و از تصادم كناره در هم شكست ديگران به اطراف وي آمدند و از هر سو در ميانش گرفتند زنگيان از ديوار به طرف وي سرازير شدند، وصيف با همراهان خويش با آنها به سختي نبرد كرد تا كشته شدند و زنگيان كشتيهايشان را گرفتند و وارد نهر ابو الخصيب كردند.

ابو العباس كشتيهاي جنابي را با سلاح و مرداني كه در آن بود سالم بياورد، ابو احمد بدو دستور داد كه كار همه كشتيها را عهده كند و همراه آن نبرد كند و آذوقه را از هر سو از زنگيان ببرد، كه چنان كرد. كشتيها را اصلاح كردند و تيراندازان و نيزه- داران برگزيده در آن جا دادند و چون كار همه كشتيها سامان گرفت و آنرا در جاهايي نهادند كه كشتيهاي خبيث بسوي آن مي‌شد و تباهي مي‌كرد و چون به عادتي كه از پيش داشته بود بيامد، ابو العباس با كشتيهاي خويش سوي زنگيان رفت و ديگر كشتي‌داران را بگفت كه با هجوم وي هجوم برند كه چنان كردند كه با زنگيان درآميختند و آنها را با تير و نيزه و سنگ مي‌زدند، خدا چهره‌هاشان را بزد كه به هزيمت پشت بدادند، ابو العباس و يارانش از پي آنها برفتند تا به نهر ابو الخصيبشان راندند، سه كشتي از آنها غرق شد، دو تا از كشتيهايشان را نيز با همه جنگاوران و ملاحانش گرفتند. ابو العباس بگفت تا دستگيرشدگان زنگي را گردن زدند.

وقتي خبيث ديد كه به ياران وي چه رسيد، از برون فرستادن كشتيها از عرصه قصر خويش خودداري كرد و ياران خويش را گفت كه آنرا از كناره دور نكنند، مگر به هنگامي كه دجله از كشتيهاي موفق تهي باشد.

وقتي ابو العباس اين نبرد را با زنگيان بكرد سخت بهراسيدند و سران ياران خبيث امان خواستند كه امان يافتند. از جمله سرانشان كه امان خواستند، چنانكه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6538

گفته‌اند محمد بن حارث عمي بود كه حفاظت اردوگاه منكي و ديوار مجاور اردوگاه موفق با وي بود. وي شبانگاه با گروهي از ياران خويش بدر آمد، موفق وي را بسيار چيز داد و خلعت پوشانيد و چندين اسب داد با يراق و لوازم و مقرري خوب براي او معين كرد.

چنان بود كه محمد بن حارث مي‌خواسته بود زنش را نيز كه يكي از دختر- عموهاي وي بود همراه بيارد اما زن از پيوستن وي وامانده شد. زنگيان او را بگرفتند و به نزد خبيث بردند كه مدتي او را بداشت. سپس بگفت تا وي را درآرند و در بازار درباره وي بانگ زنند كه فروخته شد.

 

از جمله امانخواهان، احمد معروف به بردعي بود كه چنانكه گويند از دليرترين مردان خبيث بود كه با مهلبي بودند و نيز از سرداران زنگي مديد بود و ابن انكلويه و منينه كه همگي را خلعت داد و چيز بسيار داد و اسب داد، و با همه يارانشان كه همراهشان آمده بودند نكويي كرد.

وقتي آذوقه از خبيث ببريد و راهها بر وي و يارانش بسته شد، شبل و ابو الندا را كه از سران سرداران و ياران قديم و معتمد وي بودند و به نيكخواهيشان اعتماد داشت بگفت تا با ده هزار كس از زنگيان و غير زنگيان به آهنگ نهر دير و نهر المرأه و نهر ابو الاسد بروند و از اين نهرها سوي هور شوند و به مسلمانان تاخت برند و هر چه خوردني و آذوقه يافتند بگيرند تا آذوقه و ديگر چيزها كه از مدينة السلام و واسط و اطراف آن به اردوگاه موفق مي‌رسيد بريده شود.

وقتي خبر حركت آنها به موفق رسيد وابسته خويش زيرك، مقدمه دار ابو العباس، را پيش خواند و دستور داد با ياران خويش سوي آنها رود و گروهي از مردان نخبه را بدو پيوسته كرد. زيرك در كشتيها و قايقها شتابان روان شد، پيادگان را در زورقها و كشتيهاي سبك برداشت و برفت تا به نهر دير رسيد و آنجا اثري از زنگيان نيافت. پس به شكاف شيرين رفت، سپس در نهر عدي روان شد تا به نهر ابن-

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6539

عمر رسيد، سپاه زنگيان بدو رسيد با جمعي كه از فزوني آن هراسان شد، اما در كار جهادشان از خدا خير خواست و با روشن‌بينان و ثابت قدمان اصحاب خويش به آنها هجوم برد كه خداي ترس در دلهاشان افكند و پراكنده شدند، كه سلاح در آنها نهاد و بسيار كس از ايشان را بكشت و همان مقدار غرق شدند، جمعي بسيار نيز اسير گرفت.

از كشتيهايشان آنچه گرفتن توانست، بگرفت و آنچه را غرق توانست كرد غرق كرد.

كشتيهايي كه گرفته بود نزديك چهارصد بود و با اسيران و سراني كه همراه داشت به اردوگاه موفق رفت.

در ماه ذي حجه، شش روز مانده از آن ماه، موفق بخويشتن براي نبرد فاسق سوي شهر و سپاه وي رفت.

 

سخن از اينكه چرا موفق سوي شهر فاسق رفت؟

 

چنانكه گفته‌اند سبب آن بود كه وقتي سران ياران فاسق بليه خويش را بديدند كه هر كس از آنها نمايان شود كشته مي‌شود و هر كه در شهر بماند در محاصره سخت است، كسي از آنها نمايان نمي‌شد. و چون بدانستند كه هر كس از آنها با امان برون شود، نيكي بيند و جرمش بخشوده شود، به امان مايل شدند، در هر فرصت از هر سوي مي‌گريختند و به امانخواهي به نزد ابو احمد مي‌شدند. خبيث از اين، سخت هراسان شد و يقين كرد كه هلاك شدني است و به هر طرف كه مي‌دانست راهي براي فرار از اردوگاه وي هست كشيكبانان و محافظان گماشت و دستورشان داد كه آن نواحي را مضبوط دارند. بر دهانه نهرها نيز كسان گماشت كه كشتيها را از برون شدن از آنجا بازدارند و در بستن هر راه و گذر و رخنه بكوشند كه در كار برون شدن از شهر وي طمع نيارند.

جمعي از سرداران فاجر، سالار زنگيان، به موفق پيام دادند و امان خواستند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6540

و اينكه سپاهي براي نبرد خبيث بفرستد كه براي نزد وي شدن راهي بيابند.

موفق به ابو العباس دستور داد كه با جمعي از ياران خويش به محل معروف به نهر غربي رود. در آن وقت علي بن ابان اين نهر را محافظت مي‌كرد. ابو العباس با نخبه ياران خويش با كشتي و زورقها و گذرها به آهنگ نهر غربي روان شد، مهلبي و يارانش براي نبرد وي آماده شدند و نبرد ميان دو گروه درگرفت، ياران ابو العباس برتري يافتند و زنگيان را مغلوب كردند. فاسق، سليمان بن جامع را با جمعي بسيار از زنگيان به كمك مهلبي فرستاد. در آن روز از آغاز روز تا به وقت پسين جنگ پيوسته بود. در آن روز ظفر از آن ابو العباس و ياران وي بود، آن گروه از سرداران خبيث كه امان خواسته بودند به نزد وي شدند كه گروهي بسيار زنگي سوار و غير سوار همراهشان بود.

در اين وقت ابو العباس به ياران خويش دستور داد كه سوي كشتيها بازگردند و بازگشت. در راه بازگشت از شهر خبيث گذر كرد تا به محل معروف به نهر تركان رسيد. ياران وي شمار زنگيان را در آن محل نهر اندك ديدند و در زنگياني كه آنجا بودند طمع بستند و آهنگ آنها كردند. در آن وقت بيشتر يارانشان به نهر موفقيه بازگشته بودند، پس به زمين نزديك شدند و بالا رفتند و در آن راهها بسيار پيش رفتند و گروهي از آنها بالاي ديوار شدند كه گروهي از زنگيان و يارانشان آنجا بودند و هر كه را آنجا بدست آوردند بكشتند. فاسق از حضورشان خبر يافت و زنگيان براي نبردشان فراهم آمدند و به كمك همديگر رسيدند.

وقتي ابو العباس ديد كه خبيثان فراهم آمده‌اند و گرد هم شده‌اند و بسيار كس از آنها به آن محل آمده‌اند و ياران وي در آنجا اندكند، با كساني از ياران خويش كه با وي به كشتي بودند سوي آنها بازگشت و به موفق پيام داد و از وي كمك خواست كه غلامان آماده حركت در كشتي و زورقها به كمك وي رسيدند و بر زنگيان غلبه يافتند و هزيمتشان كردند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6541

و چنان شد كه سليمان بن جامع وقتي غلبه ياران ابو العباس را بر زنگيان ديد، با جمعي بسيار در نهر راه بالا گرفت و به نهر معروف به عبد الله رسيد و پشت سر ياران ابو العباس جا گرفت كه در اثناي نبرد روي به حريفان مقابل خويش داشتند و به طلب هزيمتيان زنگي مي‌رفتند، از پشت سرشان درآمد و طبلهايش به صدا درآمد. ياران ابو العباس پراكنده شدند و هزيمتيان زنگي به طرف آنها بازگشتند و جمعي از غلامان موفق و ديگر سپاهيان وي كشته شدند و چند علم و نيم نيزه به دست زنگيان افتاد. ابو العباس از باقيمانده ياران خويش دفاع كرد كه بيشترشان به سلامت ماندند و با آنها بازگشت.

اين نبرد، زنگيان و يارانشان را به طمع آورد و دلهاشان نيرو گرفت. موفق بر سر آن شد كه با همه سپاه خويش براي نبرد خبيث عبور كند و به ابو العباس و ديگر سرداران و غلامان دستور داد كه براي عبور آماده شوند. دستور داد كشتيها و گذرها را فراهم آرند، و بر آنها پخش كنند. روزي را براي عبور معين كرد كه بادهاي سخت وزيد و مانع اين كار شد كه وزش باد به روزهاي بسيار پيوسته بود.

موفق منتظر ماند تا وزش بادها بسر رفت، آنگاه براي عبور و پيكار فاجر آماده شدن گرفت.

وقتي آنچه مي‌خواست آماده شد به روز چهارشنبه، شش روز مانده از ذي حجه سال دويست و شصت و هفتم، با جمع بسيار و لوازم كامل عبور كرد. دستور داد اسبان بسيار بر كشتيها ببرند. به ابو العباس دستور داد با همه سرداران خويش از سوار و پياده، همراه آن برود و از انتهاي نهر معروف به منكي، از پشت سر فاجران درآيد.

مسرور بلخي وابسته خويش را دستور داد كه سوي نهر غربي رود تا خبيث ناچار شود ياران خويش را پراكنده كند. به نصير، معروف به ابو حمزه، و رشيق، غلام ابو العباس، كه از ياران وي بود و كشتيهاي وي به شمار همانند كشتيهاي نصير بود، دستور داد كه به دهانه نهر ابو الخصيب روند و با كشتيهاي خبيث كه آنجا مي‌رسد نبرد كنند كه وي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6542

كشتيهاي بسيار آماده كرده بود و جنگاوران نخبه در آن نهاده بود.

ابو احمد با همه همراهان خويش به يك سوي شهر خبيث رفت كه آنرا به پسر خويش معروف به انكلاي استوار كرده بود و علي بن ابان و سليمان بن جامع و ابراهيم بن جعفر همداني را به حفاظت آن گماشته بود و منجنيقها و ارابه‌ها و كمانهاي چند تير [1] در آن نهاده بود، تيراندازان در آنجا مهيا كرده بود و بيشتر سپاه خويش را آنجا فراهم آورده بود.

وقتي دو گروه تلاقي كردند، موفق به غلامان تيرانداز و نيزه‌دار و سياه خويش دستور داد به سويي كه جمع فاسقان آنجا بود نزديك شوند. نهر معروف به تركان ميان وي و آنها فاصله بود كه نهري بود پهناور و پر آب، وقتي به آن رسيدند از رفتن بماندند كه بانگشان زدند و به عبور ترغيبشان كردند كه به شنا گذشتند.

فاسقان با منجنيقها و ارابه‌ها و فلاخنها و دستها سنگ به آنها مي‌انداختند و با كمانهاي چند تير و كمانهاي پايي [2] و ديگر افزارهاي پرتاب، تير مي‌انداختند، كه در قبال همه آن صبوري كردند تا از نهر گذشتند و به ديوار رسيدند. از فعلگاني كه براي ويران كردن ديوار آماده كرده بودند كسي به آنها نرسيده بود. غلامان با سلاحهايي كه همراه داشتند تراشيدن ديوار را عهده كردند، خدا اين كار را آسان كرد و آنها راه خويش را به بالاي ديوار گشودند. يكي از نردبانهايي كه آماده كرده بودند رسيد، كه بالاي ديوار رفتند و يكي از علمهاي موفق را آنجا نصب كردند. فاسقان براي دفاع از حصار خويش به سختي نبرد كردند و بسيار كس از دو گروه كشته شد، سپس حصار را تسليم كردند و از آن دور شدند. در اثناي اين نبرد تيري به شكم يكي از غلامان موفق خورد به نام ثابت كه از آن جان داد، وي از سرداران و بزرگان غلامان بود.

______________________________

[1] تعبير متن: القسي الناوكيه. يك جور كمان بوده كه به يك وقت چند تير رها مي‌كرده. (م)

[2] تعبير متن: قسي الرجل.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6543

وقتي ياران موفق بر حصار فاسقان تسلط يافتند منجنيقها و ارابه‌ها و كمانهاي چند تير را كه در آن بود بسوختند و آن ناحيه را رها كردند و واگذاشتند.

و چنان شد كه ابو العباس با ياران خويش، همراه سواران آهنگ نهر معروف به منكي كرد، علي بن ابان مهلبي با ياران خويش روان شد كه راه وي را ببندد و نگذارد به مقصود خويش برسد، وقتي تلاقي كردند ابو العباس غلبه يافت و وي را هزيمت كرد و بسيار كس از يارانش را بكشت و مهلبي به فرار بازگشت. ابو العباس در انتهاي نهر منكي به جايي رسيد كه مي‌خواست از آنجا به شهر فاسق رسد كه پنداشته بود ورود از آنجا آسان است، اما چون وارد خندق شد آنجا را پهناور و صعب العبور ديد و ياران خويش را وادار كرد كه بر اسبان خويش از آن بگذرند. پيادگان نيز به شنا گذشتند و به ديوار رسيدند و رخنه‌هايي در آن پديد آوردند كه ورود از آن ميسرشان شد و درآمدند، پيشروانشان با سليمان بن جامع تلاقي كردند كه وقتي از هزيمت مهلبي خبر يافته بود براي دفاع از آن ناحيه آمده بود، با وي نبرد كردند، ده كس از غلامان موفق كه پيش روي قوم بودند سليمان بن جامع و يارانش را كه جمعي بسيار بودند، پس راندند و چند بار پراكنده‌شان كردند و از ديگر ياران خويش دفاع كردند، تا وقتي كه به جاهاي خويش بازگشتند.

محمد بن حماد گويد: وقتي ياران موفق بر محلي كه فاسق حراست آنرا به پسر خويش و ياران و سرداران نام آور خويش سپرده بود غلبه يافتند و ديواري را كه بدان رسيده بودند چندان كه توانستند تراشيدند، كساني كه براي ويران كردن آماده شده بودند با كلنگها و ابزارهاي خويش به نزد ايشان رسيدند و چند شكاف در ديوار پديد آوردند. موفق براي خندق فاسقان پلي مهيا كرده بود كه بر آن كشيده شود كه كشيده شد و بيشتر كسان عبور كردند. وقتي خبيثان اين را بديدند هراسان شدند و از حصار دوم خويش نيز كه بدان پناه برده بودند گريزان شدند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6544

ياران موفق وارد شهر خاين شدند، فاجر و يارانش به هزيمت پشت بكردند، ياران موفق تعقيبشان مي‌كردند و به هر كس از آنها كه مي‌رسيدند او را مي‌كشتند تا به نهر معروف به ابن سمعان رسيدند، خانه ابن سمعان به دست ياران موفق افتاد كه هر چه را در آن بود بسوختند و خانه را ويران كردند. فاجران بر نهر ابن سمعان دير- باز مقاومت كردند و دفاعي سخت كردند. يكي از غلامان موفق به علي بن ابان مهلبي هجوم برد كه به فرار از وي پشت بكرد، غلام روپوش وي را بگرفت و او روپوش را رها كرد و به غلام واگذاشت و از آن پس كه نزديك هلاكت بود، جان برد. ياران موفق مردانه به زنگيان هجوم بردند و از نهر معروف به ابن سمعان پسشان زدند چندان كه آنها را به كنار ميدان فاسق رسانيدند، و چون خبر يافت كه يارانش هزيمت شده‌اند و ياران موفق از اطراف شهر وي درآمده‌اند، با گروهي از ياران خويش برنشست.

ياران موفق كه فاسق را مي‌شناختند بر كنار ميدان به طرف وي رفتند و بدو هجوم بردند كه ياران و همراهانش پراكنده شدند و او را تنها نهادند. يكي از پيادگان بدو نزديك شد چندان كه با سپر خويش به چهره اسب وي زد و اين به هنگام غروب خورشيد بود. موفق به ياران خويش دستور داد كه سوي كشتيهايشان بازگردند كه به سلامت بازگشتند، تعداد زيادي سر از خبيثان همراه داشتند و از كشتن و زخمدار كردنشان و سوختن منزلها و بازارهاشان آنچه مي‌خواستند كرده بودند.

و چنان بود كه در آغاز روز گروهي از سرداران و سواران فاجر از ابو العباس امان خواسته بودند كه مي‌بايد براي برداشتن آنها در كشتيها، توقف كند. شب تاريك شد و باد سخت شمال وزيدن گرفت، جزر شدت يافت و بيشتر كشتيها به گل نشست.

خبيث پيروان خويش را تحريض كرد و به كمك طلبيد كه جمعي از آنها بيامدند و بر كشتيهاي به جاي مانده هجوم بردند و بدان دست اندازي كردند و كساني از مردم آن را كشتند.

در آن روز بهبوذ در نهر غربي، مقابل مسرور بلخي و ياران وي بود كه به آنها

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6545

تاخت و جمعي از ايشان را بكشت و گروهي اسير گرفت و تعدادي از اسبانشان به دست وي افتاد و اين، خرسندي ياران موفق را كاست.

و چنان بود كه در آن روز خبيث همه كشتيهاي خويش را به دجله فرستاده بود كه در آنجا با رشيق پيكار كنند كه رشيق تعدادي از كشتيهاي وي را بكوفت و غرق كرد و بسوخت و باقيمانده به نهر ابو الخصيب گريختند.

گويند: در آن روز براي فاسق و يارانش رخدادها بود كه به پراكندگي و گريز سوي نهر امير و قندل و ابرسان و عبادان و ديگر دهكده‌ها وادارشان كرد. در آن روز دو برادر سليمان بن موسي شعراني، محمد و عيسي، گريزان شدند و راه باديه گرفتند تا وقتي كه خبر بازگشت ياران موفق به آنها رسيد كه بازگشتند.

جمعي از بدوياني كه در اردوگاه فاسق بودند گريختند و سوي بصره شدند و كس فرستادند و از ابو احمد امان خواستند كه امانشان داد و كشتي فرستاد و آنها را به موفقيه برد و دستور داد كه به آنها خلعت و چيز دهند و برايشان مقرري و جيره معين كنند كه چنين كردند.

از جمله سرداران بزرگ فاجر كه امان خواستند، ريحان بن صالح مغربي بود كه سرور و سردار بود و حاجبي پسر خبيث را به نام انكلاي به عهده داشت. ريحان و نامه نوشت و براي خويش و جمعي از ياران خويش امان خواست كه پذيرفته شد تعداد زيادي كشتي و زورق و گذر همراه زيرك سردار، مقدمه دار ابو العباس، سوي او فرستاده شد كه از نهر معروف به يهودي برفت تا به محل معروف به مطوعه رسيد و ريحان و كساني از ياران وي را كه همراهش آمده بودند، آنجا يافت. و چنان بود كه از پيش وعده نهاده بودند كه زيرك در آنجا به ريحان و همراهان وي برسد، آنها را به خانه موفق برد كه بگفت تا ريحان را خلعتها دهند با چند اسب، همه با يراق، و او را عطيه‌اي كلان داد. يارانش را نيز به ترتيب مقامشان خلعت و جايزه داد و وي را به ابو العباس پيوست. ابو العباس دستور يافت كه ريحان و يارانش را ببرد تا مقابل

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6546

خانه خبيث رسانيد كه آنجا در كشتي توقف كردند و زنگيان بدانستند كه ريحان و ياران وي مشمول امان شده‌اند و احسان ديده‌اند، هماندم جمعي از ياران به جاي مانده ريحان و ديگران امان خواستند و همانند ياران خويش نيكي و احسان ديدند.

امان يافتن ريحان، از پس نبرد روز چهارشنبه بود، به روز يكشنبه يك روز مانده از ذي حجه سال دويست و شصت و هفتم.

در اين سال احمد بن عبد الله خجستاني روان شد و مي‌گفت آهنگ عراق دارد.

وقتي به سمنان رسيد مردم ري از وي حصاري شدند و شهر خويش را استوار كردند.

پس از آن خجستاني به خراسان بازگشت.

در اين سال مردم بسيار از راه مكه بازگشتند و اين از بدأة بود به سبب شدت گرما. جمع بسياري نيز برفتند، از آنها كه برفتند بسيار كس از شدت گرما بمردند، بسياري نيز از تشنگي، و اين همه در بدأة بود.

و هم در اين سال عاملي از آن احمد بن طولون با سواران وي و نيز عاملي از آن عمرو بن ليث با سواران وي در مراسم حج فراهم آمدند و با همديگر درباره اينكه علم خويش را در مسجد ابراهيم خليل الرحمان بر سمت راست منبر بكوبند نزاع كردند.

هر كدام دعوي داشتند كه ولايت از آن يار اوست. شمشيرها كشيده شد و بيشتر مردم از مسجد برون شدند. وابستگان هارون بن محمد كه از زنگيان بودند، يار عمرو بن ليث را كمك كردند و او به جايي كه مي‌خواست ايستاد. هارون كه عامل مكه بود خطبه را كوتاه كرد و مردم به سلامت ماندند. در آن وقت ابو مغيره مخزومي با گروهي اندك به كار حراست بود.

و هم در اين سال طباع از سامرا تبعيد شد.

و هم در اين سال خجستاني براي خويشتن دينار و درم سكه زد، وزن دينار ده دانگ بود و وزن درهم هشت دانگ و نقش آن چنين بود:

«الملك و القدرة لله و الحول و القوة بالله لا اله الا الله، محمد رسول الله» و بر سوي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6547

ديگر آن چنين بود: «المعتمد علي الله باليمن و السعاده.» و بر سوي ديگر: «الوافي احمد بن- عبد الله.» در اين سال هارون بن محمد هاشمي سالار حج بود.

پس از آن سال دويست و شصت و هشتم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و شصت و هشتم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه جعفر بن ابراهيم، معروف به سجان، از ابو احمد موفق امان خواست، به روز سه‌شنبه غره محرم.

گويند: سبب آن، نبردي بود كه ابو احمد در آخر ذي‌حجه سال دويست و- شصت و هفتم داشته بود كه پيش از اين ياد كرديم و متعاقب آن ريحان بن صالح مغربي از اردوگاه فاجر گريخت. خبيث از اين رخداد هراسان شد. زيرا چنانكه گفته‌اند، سجان يكي از معتمدان وي بود. ابو احمد دستور داد وي را خلعت و جايزه و چيز دادند، با چند اسب، و مقرري معين كردند و بايسته‌هاي ضيافت دادند. سجان به ابو العباس پيوسته شد و ابو احمد بدو دستور داد كه سجان را در كشتي مقابل قصر فاسق برد كه فاسق و يارانش او را بديدند. سجان با آنها سخن كرد و به آنها خبر داد كه از خبيث فريب خورده‌اند و گفت كه از دروغگويي و بدكاري وي واقف شده.

در آن روز كه سجان را بردند مردم بسيار از زنگيان از سردار و غير سردار امان خواستند كه نيكي ديدند. كسان پياپي امان مي‌خواستند و از نزد خبيث روان مي‌شدند.

ابو احمد از پس نبردي كه گفتم به يك روز مانده از ذي‌حجه سال دويست و- هفتم بود، تا ماه ربيع الاخر به نبرد خبيث نرفت و ياران خويش را استراحت مي‌داد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6548

در اين سال عمرو بن ليث براي نبرد با محمد بن ليث كه از جانب وي عامل فارس بود به آن ولايت رفت و وي را هزيمت كرد و اردوگاهش را به غارت داد.

محمد بن ليث با تني چند جان برد. عمرو وارد استخر شد و يارانش آنجا را غارت كردند و او كس به طلب محمد بن ليث فرستاد كه وي را بدست آوردند و به اسيري به نزد عمرو بردند، پس از آن عمرو به شيراز رفت و آنجا بماند.

در ماه ربيع الاول، پنج روز رفته از ماه، در بغداد زلزله شد، پس از آن به مدت سه روز باراني سخت باريد و چهار صاعقه در آنجا رخ داد.

در همين سال عباس پسر احمد بن طولون به جنگ پدر خويش رفت. پدرش، احمد، به مقابله وي به اسكندريه شد و بر او ظفر يافت و به مصرش بازگردانيد كه با وي به آنجا بازگشت.

چهارده روز مانده از ربيع الاول اين سال، ابو احمد موفق به طرف شهر فاسق عبور كرد، پيش از آن در اثناي اقامت موفقيه بر فاسق سخت گرفته بود و او را محاصره كرده بود و آذوقه را از وي بازداشته بود كه نيرويش سستي گرفته بود چندان كه بسيار كس از ياران وي از موفق امان خواسته بودند. چنانكه گفته‌اند: وقتي مي‌خواست به طرف فاسق عبور كند به پسر خويش ابو العباس دستور داد سوي آن قسمت از شهر وي رود كه آنجا را به وسيله پسر و ياران و سرداران معتبر خويش حفاظت مي‌كرد. ابو احمد نيز به طرف محلي از ديوار رفت كه ما بين نهر منكي و نهر ابن سمعان بود. به صاعد، وزير خويش دستور داد كه به دهانه نهر معروف به جوي- كور رود. به زيرك نيز دستور داد كه از وي پشتيباني كند. به مسرور بلخي دستور داد كه سوي نهر غربي رود. با هر كدامشان گروهي از فعلگان را همراه كرد كه ديوار مجاور خويش را ويران كنند. به همه آنها دستور داد كه فزون از ويران كردن ديوار كاري نكنند و به شهر خبيث در نشوند. به هر سمت نهر كه سرداران خويش را فرستاده بود كشتيها گماشت كه تيراندازان در آن بودند و دستورشان داد كه با

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6549

تيراندازي از فعلگاني كه ديوار را ويران مي‌كنند و پيادگاني كه به دفاع از آنها مي‌پردازند حمايت كنند. شكافهاي بسيار در ديوار افتاد و ياران ابو احمد از همه آن شكافها به شهر فاجر رسيدند. ياران خبيث به نبرد آنها آمدند، اما ياران ابو احمد هزيمتشان كردند و به تعقيب آنها دور برفتند و در راههاي شهر افتادند و در كوچه‌ها و گذرها پراكنده شدند و از آنجاها كه بار پيش رسيده بودند دورتر رفتند و بسوختند و بكشتند. پس از آن ياران خبيث باز آمدند و به ياران ابو احمد هجوم بردند، كمينهاشان از جاهايي كه خودشان مي‌دانستند و ديگران از آن بي‌خبر بودند برون شدند. كساني از ياران ابو احمد كه به شهر در بودند، حيران شدند، از خويشتن دفاع مي‌كردند و سوي دجله پس مي‌رفتند، تا بيشترشان به دجله رسيدند، كس بود كه وارد كشتي شد و كس بود كه خويشتن را در آب افكند و كشتي‌نشينان وي را گرفتند و كس بود كه كشته شد. ياران خبيث سلاح و ربوده‌هايي بدست آوردند. گروهي از غلامان ابو احمد مقابل خانه ابن سمعان ثبات كردند. راشد و موسي خواهرزاده مفلح با جمعي از سرداران غلامان با آنها بودند، اينان آخرين كساني بودند كه ثبات كردند، زنگيان در ميانشان گرفتند و فزون شدند و ميان آنها و كشتي حايل شدند. آنها نيز از خويش و ياران خويش دفاع كردند تا به كشتي رسيدند و بر آن نشستند. نزديك به سي غلام از ديلميان در مقابل زنگيان و غير زنگيان بماندند و به حمايت و دفاع از كسان پرداختند كه به سلامت برفتند و آن سي ديلمي از آن پس كه با فاجران چنان كردند كه مي‌خواستند، همگي كشته شدند.

آسيب‌هايي كه در اين نبرد به كسان رسيده بود بر آنها سخت گران مي‌نمود.

ابو احمد با ياران خويش به نهر موفقيه بازگشت و دستور داد كه فراهمشان آرند و ملامتشان كرد كه چرا از دستور وي سرپيچي كرده‌اند و در كار تدبير و نظر وي خود- سرانه عمل كرده‌اند و تهديدشان كرد كه اگر بار ديگر با دستور وي مخالفت كنند عقوبت سخت خواهند ديد. آنگاه بگفت تا ياران ناپديد شده وي را شمار كنند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6550

كه شمار كردند و نامهايشان را به نزد وي بردند كه مقرري آنها را بر فرزندان و كسانشان معين كرد كه اين بنزد آنها نكو افتاد و حسن نيتشان را بيفزود كه ديدند وي بازماندگان كساني را كه در اطاعت وي جان داده‌اند رعايت مي‌كند.

در اين سال ابو العباس با قومي از بدويان كه آذوقه به فاسق مي‌رسانيدند نبردي داشت كه آنها را نابود كرد.

 

سخن از نبردي كه ابو العباس با بدويان آذوقه رسان فاسق داشت‌

 

گويند كه وقتي فاسق بصره را ويران كرد، يكي از ياران قديم خويش را به نام احمد پسر موسي، معروف به قلوص، بر آن گماشت كه كار آنجا را به عهده داشت.

بصره براي فاسق مجالي شد كه بدويان و بازرگانان وارد آن مي‌شدند و آذوقه و اقسام كالاي بازرگاني بدانجا مي‌بردند و هر چه بدانجا مي‌رسيد به اردوگاه خبيث حمل مي‌شد، تا وقتي كه ابو احمد طهيثا را گشود و قلوص اسير شد و خبيث، خواهرزاده قلوص را به نام مالك پسر بشران بر بصره و اطراف گماشت. وقتي ابو احمد بر فرات بصره فرود آمد فاجر بيم كرد كه ابو احمد به مالك تاختن كند. در آن وقت مالك در سيحان بر كنار نهر معروف به ابن عتبه بود. پس به مالك نوشت و دستور داد كه اردوگاه خويش را به كنار نهر معروف به ديناري انتقال دهد و جمعي از همراهان خويش را براي شكار ماهي بفرستد و آنرا پياپي به اردوگاه وي بفرستد و نيز جمعي را به طرف راهي كه بدويان از صحرا از آن مي‌گذشتند روانه كند تا آمدن كساني از آنها را كه آذوقه مي‌آوردند بداند و چون گروهي از بدويان بيامدند با ياران خويش برود و آنچه را آورده‌اند به نزد خبيث بفرستد.

مالك، خواهرزاده قلوص، چنان كرد. و دو كس از مردم دهكده بسمي را كه يكيشان ريان و ديگري خليل نام داشت و هردوان مقيم اردوگاه خبيث بوده بودند روانه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6551

كرد. خليل و ريان بكوشيدند و جمعي از مردم طف را فراهم آوردند و به دهكده بسمي رفتند و آنجا مقيم شدند و ماهي هور را در زورقهاي كوچكي كه از نهرهاي تنگ و رخنه‌هاي كم آب كه كشتي و زورقهاي عادي در آن نمي‌رفت، عبور مي‌داد، پياپي به اردوگاه خبيث مي‌فرستادند. بسبب اقامت اين دو كس، در آنجا كه گفتيم ماهي هور پياپي به اردوگاه خبيث مي‌رسيد، آذوقه بدويان نيز با چيزها كه از صحرا مي‌آوردند مي‌رسيد و مردم اردوگاه وي در گشايش بودند، تا وقتي كه يكي از ياران فاجر كه به قلوص پيوسته بود به نام علي پسر عمر، معروف به نقاب، از ابو احمد امان خواست و خبر مالك بن بشران را با وي بگفت كه در نهر ديناري اقامت دارد و به سبب اقامت وي در آنجا ماهي هور و محمولات بدويان به اردوگاه خبيث مي‌رسد.

پس موفق، زيرك وابسته خويش را با كشتي و زورق‌ها به محلي كه خواهرزاده قلوص آنجا بود فرستاد كه با وي و مردم اردوگاهش نبرد كرد و جمعي از آنها را بكشت و جمعي را اسير گرفت، از اين رو مردم آن اردوگاه پراكنده شدند و مالك به فرار بنزد خبيث رفت كه وي را با جمعي به انتهاي نهر معروف به يهودي فرستاد كه آنجا در محلي نزديك به نهر معروف به فياض اردو زد و از مجاورت شوره‌زار فياض، آذوقه به اردوگاه خبيث مي‌رسيد.

خبر مالك و اقامت وي در انتهاي نهر يهودي و اينكه آذوقه از آن سوي، به اردوگاه فاجر مي‌رسد، به ابو احمد رسيد و او به پسر خويش ابو العباس دستور داد كه سوي نهر امير و نهر فياض رود تا واقع خبري را كه بدو رسيده بود معلوم دارد.

سپاه روان شد و به جمعي از بدويان برخورد به سالاري يكي كه از صحرا شتر و گوسفند و خوردني آورده بود. ابو العباس به آنها تاخت و جمعي‌شان را بكشت و بقيه را اسير كرد. از آن قوم بجز سرشان نجات نيافت، وي بر مادياني كه زير ران داشت تاختن كرد و بگريخت. همه شتر و گوسفند و خوردني كه بدويان آورده بودند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6552

گرفته شد. ابو العباس دست يكي از اسيران را بريد و او را رها كرد كه به اردوگاه خبيث رفت و آنچه را بر وي گذشته بود به آنها خبر داد. مالك خواهرزاده قلوص از آنچه ابو العباس با بدويان كرده بود هراسان شد و از ابو احمد امان خواست كه امان يافت و نيكي ديد و خلعت گرفت و به ابو العباس پيوسته شد كه مقرري براي وي معين شد و جيره گرفت.

خبيث يكي از ياران قلوص را به نام احمد پسر جنيد به جاي وي گماشت و دستورش داد كه در محل معروف به دهر شير و انتهاي نهر ابو الخصيب اردو بزند و با ياران خويش ماهي رسيده از هور را همراهي كند و به اردوگاه خبيث برساند.

خبر احمد بن جنيد به ابو احمد رسيد و يكي از سرداران وابستگان را به نام ترمدان با سپاهي فرستاد كه در جزيره معروف به روحيه اردو زد و ماهي هور كه به اردوگاه خبيث مي‌رسيد قطع شد. موفق، شهاب بن علاء و محمد بن حسن، هردوان عنبري، را با گروهي سوار فرستاد كه بدويان را از بردن آذوقه به اردوگاه خبيث بازدارند، دستور داد در بصره براي‌شان بازاري نهند و هر چه خرما كه مي‌خواهند از آنجا ببرند، كه سبب رفتنشان به اردوگاه خبيث همين بود.

شهاب و محمد به انجام دستوري كه يافته بودند برفتند و در محل معروف به قصر عيسي اقامت گرفتند، بدويان آنچه را از صحرا مي‌آوردند به نزد آنها مي‌بردند و از آنها خرما مي‌گرفتند.

پس از آن ابو احمد، ترمدان را از بصره برداشت و يكي از سرداران فرغاني را به نام قيصر پسر ارخوز، اخشاذ فرغانه، به جاي وي فرستاد. نصير معروف به ابو حمزه را نيز با كشتي و زورقها فرستاد و دستور داد در فيض البصره و نهر دبيس بماند و نهر ابله و نهر معقل و نهر غربي را بپيمايد، و او چنان كرد.

محمد بن حماد گويد: وقتي به سبب اقامت نصير و قيصر در بصره آذوقه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6553

از خبيث و ياران وي ببريد و آذوقه هور و دريا بكمك كشتي از آنها بازماند تدبير ديگر كردند و از راه نهر امير سوي قندل رفتند و از نهر مسيحي به راههاي خشكي و دريا رسيدند و آذوقه گيريشان از خشكي و دريا و دريافت ماهي دريا، از اين سمت بود.

خبر به موفق رسيد و به رشيق، غلام ابو العباس، دستور داد كه در جويث بارويه، در سمت شرقي دجله مقابل نهر امير، اردوگاه كند و خندقي استوار بكند. به ابو العباس دستور داد از نخبه ياران خويش پنجهزار كس و سي كشتي به رشيق پيوسته كند. به رشيق دستور داد كشتيها را بر دهانه نهر امير بدارد و براي هر پانزده كشتي نوبتي نهد كه در نهر امير برود تا به گذرگاهي رسد كه زنگيان از آنجا به دبا و قندل و نهر مسيحي مي‌رفتند و آنجا باشد و اگر كسي از خبيثان بر آنها نمايان شد با وي نبرد كنند و چون نوبتشان بسر رفت باز آيند و يارانشان كه بر دهانه نهر مقيم بوده‌اند جايشان را بگيرند. چنين كردند، رشيق در جايي كه دستور يافته بود اردو بزند، اردو زد و راههاي فاجران كه از آنجا به نهر دبا و قندل و مسيحي مي‌رفتند، بريده شده و چون راهي به خشكي و دريا نداشتند به تنگنا افتادند و كار محاصره برايشان سخت شد.

در اين سال برادر شركب، با خجستاني نبرد كرد و مادر او را دستگير كرد.

و هم در اين سال پسر شبث بن حسن بپاخاست و عمر بن سيما ولايتدار حلوان را دستگير كرد.

و هم در اين سال احمد بن ابي الاصبغ از نزد عمرو بن ليث باز آمد. عمرو وي را به نزد احمد بن عبد العزيز دلفي فرستاده بود كه با مالي بيامد و عمرو از آنچه به دست آورده بود سيصد و چند هزار دينار فرستاد با هديه‌اي كه پنجاه من مشك بود و پنجاه من عنبر و دويست من عود و سيصد جامه مزين و غيره، با مقداري و ظروف طلا و نقره و تعدادي اسب و غلام، معادل دويست هزار دينار، كه بهاي آنچه فرستاده بود و هديه كرده بود

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6554

پانصد هزار دينار مي‌شد.

در اين سال كيغلغ، خليل پسر ريمال، ولايتدار حلوان شد و به سبب عمر بن سيما با آنها سختي كرد و به گناه ابن شبث مؤاخذه‌شان كرد كه تعهد كردند ابن- سيما را نجات دهند و كار ابن شبث را سامان دهند.

در همين سال رشيق، غلام ابو العباس بن موفق، به قومي از بني تميم كه زنگيان را در كار ورود بصره و سوختن آن كمك كرده بودند تاخت. چگونگي آن بود كه بدو خبر رسيد كه قومي از اين بدويان از صحرا آذوقه‌اي از خوردني و شتر و گوسفند به شهر خبيث مي‌برند و در انتهاي نهر امير در انتظار كشتيهايي هستند كه از پشت اردوگاه فاجر برسد و آنها را با آنچه همراه دارند ببرد. رشيق با كشتي سوي آنها روان شد و به محل توقفشان رسيد كه نهر معروف به اسحاقي بود و به وقتي كه غافل بودند به آنها تاخت و بيشترشان را بكشت و گروهيشان را اسير گرفت. اينان بازرگانان بودند كه براي حمل آذوقه از اردوگاه خبيث برون شده بودند. رشيق آنچه را همراه داشتند از اقسام آذوقه و گوسفند و شتر و خراني كه آذوقه بر آن بار كرده بودند بگرفت و اسيران را با سرها در كشتيهايي كه همراه داشت به موفقيه برد، موفق بگفت تا سرها را در كشتيها آويزان كردند و اسيران را در آن بياويختند و آنچه را كه رشيق و يارانش بدست آورده بودند بنمود و آنرا در اطراف اردوگاه بگردانيدند. آنگاه بگفت تا سرها و اسيران را بر اردوگاه خبيث عبور دهند تا بدانند كه رشيق آذوقه بياران را نابود كرده و چنان كردند.

از جمله كساني كه رشيق دستگيرشان كرده بود، يكي از بدويان بود كه درباره حمل آذوقه، ما بين سالار زنگيان و بدويان سفر مي‌كرده بود. موفق دستور داد تا دست و پايش را ببريدند و وي را در اردوگاه خبيث انداختند، آنگاه بگفت تا گردن اسيران را بزنند كه زدند و اموالي را كه از آنها به دست ياران رشيق افتاده بود به خودشان بخشيد و بگفت تا رشيق را خلعت و جايزه دهند و او را به اردوگاهش باز گردانيد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6555

شمار كساني كه از رشيق امان مي‌خواستند بسيار شد. ابو احمد بگفت تا هر كس از آنها را كه به نزد رشيق مي‌رفت بدو پيوسته كنند و چندان زياد شدند كه جمعشان از همه اردوگاهها بيشتر شد. آذوقه از خبيث و يارانش از همه سوي ببريد و همه راهها كه داشته بودند بر آنها بسته شد، محاصره زيانشان زد و تنهاشان لاغر شد و چنان شد كه يكي از آنها اسير مي‌شد يا امان مي‌خواست و از او مي‌پرسيدند كه كي نان ديده؟ و از اين شگفتي مي‌كرد و مي‌گفت كه يك سال يا دو سال پيش نان ديده است. وقتي كار ياران خبيث بدين گونه شد موفق چنان ديد كه پياپي بر آنها تاخت برد تا زيان و محنتشان را بيفزايد.

در اين وقت مردم بسيار با امان به نزد ابو احمد آمدند و آنها كه به نزد فاسق ماندند نيازمند بودند كه براي قوت خويش حيله كنند و به طلب قوت در- دهكده‌ها و نهرهايي كه از اردوگاهشان دور بود پراكنده شدند. خبر قضيه به ابو احمد رسيد و بگفت تا جمعي از سرداران و سردستگان غلامان سپاه وي به محلهايي روند كه زنگيان آنجا مي‌روند و استمالتشان كنند و به اطاعتشان بخوانند و هر كس از آنها كه از اطاعت آوردن دريغ كرد، او را بكشند و سرش را بيارند. براي آنها دستمزدي معين كرد كه رغبت آوردند و صبحگاه و شبانگاه به رفت و آمد بودند و روزي نبود كه جمعي از زنگيان را با تعدادي سر يا اسير از آنها نيارند.

محمد بن حماد گويد: وقتي اسيران زنگي به نزد موفق بسيار شدند بگفت تا آنها را از نظر بگذرانند، هر كس از آنها نيرو و تواني داشت و سلاح مي‌توانست برداشت، بر او منت نهاد و با وي نكويي كرد و با غلامان سپاه خويش بياميخت تا نيكي و احساني را كه با آنها مي‌كرد بدانند. هر كس از آنها ضعيف بود و توان جنبش نداشت يا پيري فرتوت بود و توان برداشتن سلاح نداشت، يا زخمي داشت كه دير بازمانده بود دستور داد تا دو جامه بر او بپوشانند و درمي چند بدهند با توشه، و آنها را سوي اردوگاه خبيث برند و آنجا بيفكنند. پيش از آن دستورشان مي‌داد

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6556

كه بنزد هر كس ميروند از نيكو كاري موفق كه آنرا معاينه ديده‌اند، با وي سخن كنند و بگويند كه راي موفق درباره همه زنگياني كه به امان سوي وي روند، يا اسير شوند چنين است. از اين كار به منظور خويش كه استمالت ياران سالار زنگيان بود رسيد، چنانكه به سوي وي و اطاعت و مسالمتش متمايل شدند. موفق و پسرش ابو العباس، صبح و شب به خويشتن و با ياران خويش، به نبرد خبيث و ياران وي بودند كه مي‌كشتند و اسير مي‌گرفتند و زخم مي‌زدند. در يكي از اين نبردها تيري به ابو العباس رسيد كه وي را زخمدار كرد و از آن بهي يافت.

در رجب اين سال بهبوذ يار خبيث كشته شد.

 

سخن از چگونگي كشته شدن بهبوذ يار سالار زنگيان‌

 

گويند كه بهبوذ، پسر عبد الوهاب بيشتر از همه ياران خبيث هجوم مي‌برد و راه مي‌بريد و مال مي‌گرفت و از اين راه مالي گزاف فراهم آورده بود. وي با زورقهاي سبك مكرر برون مي‌شد و نهرهايي را كه به دجله مي‌رسيد طي مي‌كرد و چون به كشتي‌اي از آن ياران موفق مي‌رسيد آنرا مي‌گرفت و به نهري كه از آن آمده بود مي‌برد. اگر كسي به تعقيب وي روان مي‌شد و دور مي‌رفت جمعي از ياران بهبوذ كه براي اين كار مهيا- شان كرده بود بدو هجوم مي‌بردند و راهش را مي‌بريدند و با وي نبرد ميكردند و چون اين كار مكرر شد و كسان از او حذر مي‌كردند، بر كشتي‌اي نشست و آنرا همانند كشتيهاي موفق كرد و همانند علمهاي وي بر آن نهاد و با آن در دجله برفت و چون از مردم اردوگاه غفلتي مي‌يافت به آنها مي‌تاخت و مي‌كشت و اسير مي‌گرفت. از آنجا به نهر ابله و نهر معقل و شكاف شيرين و نهر دير مي‌رفت و راهها را مي‌بريد و به مال و خون رهگذران دست اندازي مي‌كرد. وقتي موفق از اعمال بهبوذ خبر يافت چنان ديد كه همه نهرهايي را كه بستن آن آسان بود ببندد و بر دهانه نهرهاي بزرگ كشتيها نهد كه از تباهكاري بهبوذ و ياران وي در امان ماند و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6557

راههاي مردم امن شود. وقتي اين راهها حراست شد و نهرهايي كه بستن آن ميسر بود بسته شد و ميان بهبوذ و آنچه مي‌كرده بود حايل آمد، در انتظار فرصت بماند كه كشتي‌نشينان گماشته بر دهانه نهر ابله، غفلتي كنند و چون اين فرصت بدست آمد بر كشتيها و زورقهايي همانند كشتيها و زورقهاي ياران موفق كه علمهايي چون علمهايشان بر آن نصب كرده بود و ياران دلير و نيرومند و شجاع خويش در آن نهاده بود از انتهاي نهر- ابو الخصيب عبور كرد و از گذرگاهي كه به نهر يهودي مي‌رسيد گذر كرد و به نهر نافذ رسيد و از آنجا به نهر ابله رفت و به كشتيها و زورقهايي كه براي حفاظت نهر نهاده شده بود رسيد، به وقتي كه مردم آن غافل بودند، و به آنها تاخت و جمعي را بكشت و اسيراني گرفت و شش كشتي بگرفت و از نهر ابله بازگشت.

خبر آنچه بهبوذ كرده بود به موفق رسيد و به ابو العباس دستور داد كه با كشتي از نهر يهودي راه وي را ببندد، اميد داشت كه وي زودتر از بهبوذ به گذرگاه رسد و او را از راهي كه به امانگاهش مي‌رسيد بازدارد. ابو العباس وقتي به محل معروف به مطوعه رسيد كه بهبوذ پيشي گرفته بود و به نهر معروف به سعيدي رسيده بود كه به نهر ابو الخصيب مي‌رسيد. ابو العباس كشتيهاي بهبوذ را بديد و طمع آورد كه بدان برسد، در طلب آن بكوشيد و بدان رسيد كه نبرد درگير شد، ابو العباس گروهي از ياران بهبوذ را بكشت و گروهي را اسير گرفت، جمعي از آنها نيز از وي امان خواستند. جمع بسياري از ياران بهبوذ سوي وي شدند و با وي كمك كردند و از او به سختي دفاع كردند، آب در حال جزر بود و كشتيهاي بهبوذ در جاهايي از نهر و گذرگاه كه آب از آن رفته بود به گل افتاد كه وي و باقيمانده يارانش به زحمت نجات يافتند. تاريخ طبري/ ترجمه ج‌15 6557 سخن از چگونگي كشته شدن بهبوذ يار سالار زنگيان ….. ص : 6556

فق همچنان در كار محاصره خبيث و ياران وي بود و راههايي را كه از آنجا آذوقه به آنها مي‌رسيد مي‌بست. زنگياني كه امان مي‌خواستند فزوني گرفتند و موفق دستور داد كه آنها را خلعت و جايزه دهند و اسبهاي خوب بدهند با زين و لگام و يراق، و مقرري معين كنند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6558

پس از آن خبر به موفق رسيد كه جمعي از ياران خبيث به سبب سختي و تنگدستي به طلب قوت، ماهي و خرما در دهكده‌ها پراكنده شده‌اند و به پسر خويش ابو العباس دستور داد كه با شتاب در كشتي و زورقهاي سبك، سوي آن دهكده‌ها شود و ياران دلير و قهرمانان خويش را همراه ببرد و آن كسان را از بازگشت به شهر سالار زنگيان بازدارد.

ابو العباس براي اين كار برفت، خبيث از روان شدن ابو العباس خبر يافت و به بهبوذ دستور داد با ياران خويش از گذرگاهها و نهرهاي ناشناس برود كه خبر وي نهان ماند تا به قندل و ابرسان و اطراف آن برسد.

بهبوذ براي انجام دستور خبيث برفت، در راه يكي از زورقهاي ابو العباس به وي رسيد كه گروهي از غلامان تيرانداز وي با جمعي از زنگيان در آن بودند.

بهبوذ در زورق طمع آورد و آهنگ آن كرد، زورق‌نشينان با وي نبرد كردند، ضربتي از دست يك غلام سياه از جنگاوران زورق بدو خورد كه در آب افتاد، يارانش شتابان به نزد وي شدند و او را برداشتند و به هزيمت سوي اردوگاه خبيث رفتند، اما بهبوذ را به آنجا نرسانيدند و خدا شر وي را بس كرد.

رخداد مرگ بهبوذ بر فاسق و يارانش سخت گران آمد و بر او به سختي بناليدند. كشتن خبيث از فتوح بزرگ بود، اما هلاكت وي از ابو احمد نهان ماند تا وقتي كه يكي از ملاحان از او امان خواست و خبر را با وي بگفت كه از آن خرسند شد و بگفت تا غلامي را كه وي را كشته بود بياورند كه بياوردند كه بدو جايزه و خلعت داد و طوق بخشيد و مقرري وي را بيفزود و بگفت تا همه كساني را كه در آن زورق بوده بودند جايزه و خلعت و چيز دهند.

در اين سال آغاز ماه رمضان يكشنبه بود. يكشنبه دوم ماه، عيد شعانين بود.

يكشنبه سوم عيد فصح بود و يكشنبه چهارم نوروز بود و يكشنبه پنجم سلخ ماه بود.

در اين سال ابو احمد بر ذوائبي ظفر يافت، وي متمايل سالار زنگيان بود.

در همين سال ميان يدكوتكين، پسر اساتكين، و احمد بن عبد العزيز نبرد شد كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6559

يدكوتكين، احمد را هزيمت كرد و بر قم غلبه يافت.

و هم در اين سال عمرو بن ليث به دستور ابو احمد سرداري را سوي محمد بن- عبيد الله بن مرد كرد فرستاد كه وي را اسير كرد و به نزد عمرو برد.

در ذي قعده همين سال يكي از فرزندان عبد الملك بن صالح هاشمي به نام بكار، در شام، ما بين سلميه و حلب و حمص، قيام كرد و سوي ابو احمد دعوت كرد، ابن عباس كلابي با وي نبرد كرد كه كلابي هزيمت شد، لؤلؤ، يار ابن طولون، سرداري را به نام بودن با سپاهي انبوه به مقابله بكار فرستادن كه بازگشت و چندان كسي با وي نبود.

در اين سال لؤلؤ با ابن طولون مخالفت نمود.

و هم در اين سال سالار زنگيان، پسر شاه زنگيان را بكشت كه شنيده بود كه وي آهنگ پيوستن به ابو احمد دارد.

و هم در اين سال احمد بن عبد الله خجستاني كشته شد، غلامش او را بكشت، در ماه ذي حجه.

و هم در اين سال ياران ابن ابي الساج، محمد بن علي يشكري را در دهكده، در ناحيه واسط، بكشتند و سرش در بغداد نصب شد.

و هم در اين سال محمد بن كمشجور، با علي بن حسين كفتمر نبرد كرد و ابن كمشجور، كفتمر را اسير گرفت سپس آزادش كرد و اين به ماه ذي حجه بود.

و هم در اين سال علوي، معروف به حرون، اسير شد. سبب آن بود كه وي خريطه‌اي را كه خبر مراسم حج را در آن مي‌فرستادند در راه بگرفت و نايب ابن ابي الساج بر راه مكه، كس فرستاد و حرون را بگرفت و او را به نزد موفق فرستاد.

و هم در اين سال ابو المغيره مخزومي سوي مكه شد. عامل مكه هارون بن

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6560

محمد هاشمي بود كه جمعي را در حدود دو هزار كس فراهم آورد و به كمك آنها با مخزومي مقاومت كرد. مخزومي سوي عين مشاش رفت و آنرا كور كرد، آنگاه سوي جده رفت و خوردنيها را غارت كرد و خانه مردم آنجا را بسوخت و نان در مكه دو اوقيه بدر مي‌شد.

در اين سال پسر زن صقلبي، جبار روم، برون شد و مقابل ملطيه اردو زد.

مردم مرعش و حدث با مردم ملطيه كمك كردند كه جبار هزيمت شد و او را تا سريع تعقيب كردند.

در اين سال خلف فرغاني، عامل ابن طولون، از ناحيه مرزهاي شام غزاي تابستاني كرد و ده و چند هزار كس از روميان را بكشت. كسان غنيمت گرفتند و سهم هر كدام چهل دينار شد.

در اين سال هارون بن محمد هاشمي سالار حج شد، ابن ابي الساج عامل حادثات و راهها بود.

پس از آن، سال دويست و شصت و نهم درآمد.

 

سخن از خبر حادثاتي كه به- سال دويست و شصت و نهم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه در ماه محرم، علوي معروف به حرون را به اردوگاه ابو- احمد بردند، بر شتر بود و قباي ديبايي به تن داشت با كلاهي دراز. پس از آن وي را در كشتي‌اي نشاندند و ببردند و در جايي نگهداشتند كه سالار زنگيان او را ببيند و گفتار فرستادگان را بشنود.

در محرم اين سال بدويان، ما بين توز و سميرا، راه يكي از كاروانهاي حج را بريدند و كاروانيان را لخت كردند و نزديك پنجهزار شتر را ببردند، با بارها و مردم بسيار.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6561

در محرم همين سال، در شب چهاردهم، ماه گرفت و همچنان گرفته بود كه نهان شد. به روز جمعه دو روز مانده از محرم نيز به وقت غروب، خورشيد گرفت و همچنان گرفته بود كه نهان شد، گرفتگي آفتاب و ماه در ماه محرم با هم بود.

در صفر همين سال، مردم بغداد بر ضد ابراهيم خليجي بپاخاستند و خانه وي را غارت كردند. سبب آن بود كه غلامي از آن وي زني را به تير زد و بكشت، از سلطان بر ضد وي كمك خواستند، كس پيش خليجي فرستاد كه غلام را ببرد، اما مقاومت كرد و غلامانش مردم را به تير زدند و گروهي را بكشتند و گروهي را زخمدار كردند كه از آن جمله دو كس از ياران سلطان بودند. خليجي بگريخت، غلامانش را گرفتند و خانه‌اش را با اسبانش غارت كردند. پس از آن محمد بن عبد الله طاهري، اسبان خليجي را با هر چه از اموال غارت شده وي كه توانست فراهم آورد و به عبيد الله دستور داد كه آنرا به وي تسليم كند و شاهد گرفت كه اسبان و اموال را به وي پس داده است.

در اين سال ابن ابي الساج پس از بازگشت از مكه به طايف رفت و سپاهي سوي جده فرستاد و دو كشتي از آن مخزومي را كه مال و سلاح در آن بود بگرفتند.

در اين سال رومي پسر خشنك سه كس از سرداران فرغاني را كه يكي را صديق و ديگري را طخشي و سومي را طغان مي‌گفتند بگرفت و به بند كرد، صديق چند زخم خورد و بگريخت.

و هم در اين سال، در ماه ربيع الاول، خلف، يار احمد بن طولون، كه از جانب وي عامل مرزهاي شام بود در آنجا بر يازمان خادم، وابسته فتح بن خاقان، تاخت و او را بداشت. گروهي از مردم مرز بر ضد خلف برخاستند، و يازمان را نجات دادند، خلف گريخت مردم مرز دعاي ابن طولون را متروك داشتند و بر منبرها او را لعن كردند. و چون خبر به ابن طولون رسيد از مصر روان شد تا به دمشق رسيد. آنگاه سوي مرزهاي شام

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6562

رفت و در اذنه فرود آمد، يازمان و مردم طرسوس درهاي شهر را بجز باب الجهاد و باب البحر ببستند و آب را گشودند كه تا نزديك اذنه و اطراف آن رسيد و در طرسوس حصاري شدند. ابن طولون در اذنه بماند، آنگاه بازگشت و سوي انطاكيه رفت، سپس به حمص رفت، پس از آن به دمشق رفت و آنجا بماند.

در همين سال لؤلؤ، غلام ابن طولون، با صاحب خويش مخالفت كرد، به وقت مخالفت، حمص و حلب و قنسرين و ديار مضر به دست وي بود. لؤلؤ سوي بالس رفت و آنجا را غارت كرد و سعيد و برادر وي، دو پسر عباس كلابي، را اسير كرد. پس از آن به ابو احمد نامه نوشت كه بنزد وي شود و از ابن طولون جدايي گيرد و شرطهايي براي خويش نهاد.

ابو احمد آنچه را خواسته بود پذيرفت. در آن وقت لؤلؤ به رقه بود كه از آنجا حركت كرد و جمعي از مردم رافقه و ديگران را ببرد و سوي قرقيسيا شد كه ابن صفوان عقيلي آنجا بود كه با وي نبرد كرد. لؤلؤ، قرقيسيا را بگرفت و آنرا به احمد بن مالك سپرد. اين صفوان گريخت، و لؤلؤ به آهنگ بغداد روان شد.

 

سخن از خبر تير خوردن ابو احمد موفق‌

 

در اين سال ابو احمد موفق تير خورد، تير را يك غلام رومي انداخت به نام قرطاس كه از آن خبيث بود، و اين رخداد از پي آن بود كه ابو احمد وارد شهر خبيث شده بود كه ديوار آنرا ويران كند.

چنانكه گفته‌اند چگونگي قضيه آن بود كه وقتي بهبوذ خبيث هلاك شد، سالار زنگيان در گنجينه‌ها و مالهايي كه بهبوذ فراهم آورده بود طمع بست كه به نزد خبيث به صحت پيوسته بود كه دارايي وي دويست هزار دينار بود، بعلاوه- جواهر و طلا و نقره بسيار، و اين را به هر حيله‌اي مي‌جست و بر آن حريص بود.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6563

دوستان و خويشان و ياران بهبوذ را بداشت و آنها را تازيانه زد، بعضي خانه‌هاي وي را بكاويد و بعضي بناهاي وي را ويران كرد به اين طمع كه در آن دفينه‌اي بيابد، اما چيزي از اين باب نيافت. رفتاري كه به طلب مال با دوستان بهبوذ كرده بود يكي از چيزها بود كه دلهاي ياران وي را تباه كرد و آنها را به دوري از وي و بي‌علاقگي به مصاحبتش واداشت.

موفق بگفت تا ميان ياران بهبوذ نداي امان دهند كه به رغبت سوي وي شتابان شدند و در كار جايزه و خلعت و مستمري به همگنان خويش پيوسته شدند.

و چون به هنگام وزش بادها كه موجها در دجله مي‌جنبيد عبور ابو احمد سوي اردوگاه فاجر بسيار سخت بود، چنان ديد كه در سمت غربي دجله ما بين دير جابيل و نهر مغيره براي خويشتن و ياران خويش جايي بگشايد كه در آنجا اردو زند، از اين رو دستور داد نخلها را ببرند و جاي خندق را مهيا كنند و اردوگاه را به خندقها احاطه كنند و با ديوارها استوار بدارند تا از شبيخون فاجران و غافلگيريشان در- امان باشد، آنگاه سرداران خويش را به نوبت نهاد، هر يك از آنها نوبتي داشت كه صبحگاهان با مردان خويش و عملگان براي سامان دادن كار اردوگاهي كه مي‌بايد آنجا مهيا شود روان مي‌شد.

فاسق در مقابل اين كار، علي بن ابان مهلبي و سليمان بن جامع و ابراهيم بن جعفر- همداني را به نوبت نهاد، هر يك از آنها روزي به نوبت بود، پسر خبيث معروف به انكلاي در روزهاي نوبت سليمان حضور مي‌يافت، گاه مي‌شد كه در روز نوبت ابراهيم نيز حضور مي‌يافت. پس از آن خبيث وي را به جاي ابراهيم بن جعفر نهاد و سليمان بن جامع با وي در نوبتش حضور مي‌يافت. خبيث، سليمان بن موسي شعراني و دو برادرش را نيز به انكلاي پيوست كه با حضور وي حضور مي‌يافتند و با غيبت وي غايب مي‌شدند.

خبيث بدانست كه اگر موفق در كار نبرد مجاور وي شود و راه كساني كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6564

مي‌خواهند بدو پيوسته شوند و سوي او بگريزند نزديك شود، خاصه آنكه نزديكي دو اردوگاه هراس در دل ياران وي مي‌افكند، تدبير وي كاستي مي‌گيرد و همه كارهايش تباه مي‌شود.

پس به ياران خويش دستور داد كه با سرداراني كه به روزها عبور مي‌كنند نبرد كنند و نگذارندشان اردوگاهي را كه قصد انتقال بدان دارند اصلاح كنند. يكي از روزها بادهاي سخت وزيدن گرفت، يكي از سرداران موفق براي كار اردوگاه در سمت غربي بود، فاسق فرصت تنها ماندن آن سردار را غنيمت شمرد- كه وي از ياران خويش بريده بود و به سبب بادهاي سخت عبور وي از دجله ميسر نبود و همه سپاه خويش را سوي سردار مقيم بر سمت غربي فرستاد و با مردان خويش بر او فزوني گرفت. كشتيهايي كه همراه آن سردار بود راهي براي ايستادن آنجا كه مي‌ايستاده بود نمي‌يافت از آن رو كه باد كشتي را به طرف سنگها مي‌برد و كشتي‌نشينان از شكسته شدن آن بيمناك بودند.

زنگيان بر ضد آن سردار و ياران وي نيرو گرفتند و آنها را از جايشان پس- زدند و به گروهي از ايشان دست يافتند كه ثبات كردند و همگي كشته شدند. گروهي به آب پناه بردند و زنگيان تعقيبشان كردند و كساني از آنها را اسير كردند و كساني را كشتند، اما بيشترشان رهايي يافتند و به كشتيهاشان رسيدند و خويشتن را در آن افكندند و سوي نهر موفقيه عبور كردند. مردم از اين فرصت يابي فاسقان بسيار بناليدند و سخت بدان پرداختند.

ابو احمد چنان ديد كه راي وي درباره جا گرفتن در سمت غربي دجله مايه مشقت است و از حيله فاسق و يارانش در امان نيست كه فرصتي بجويد و به اردوگاه شبيخون زند يا به محلي دست يابد كه مقر وي شود كه در آنجا بيشه‌زارها فراوان بود و راهها سخت، و زنگيان در پيمودن جاهاي خطرناك از ياران وي تواناتر بودند و اين كار برايشان آسان‌تر بود.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6565

به اين سبب از راي خويش درباره جا گرفتن به غرب دجله بگشت و ويران كردن ديوار فاسق را هدف كرد، تا از آنجا راه و گذرگاه براي ياران خويش بكشاند، از اين رو بگفت تا ويراني ديوار را از مجاورت نهر معروف به منكي آغاز كنند.

تدبير خبيث در اين باب آن بود كه پسر خويش انكلاي و علي بن ابان و سليمان بن جامع را براي جلوگيري از اين كار فرستاد كه هر يك به روز نوبت خويش بروند و اگر ياران موفق بر آنها فزوني گرفتند همگي براي دفاع از مهاجمان فراهم آيند.

وقتي موفق ديد كه خبيثان براي جلوگيري از ويران كردن ديوار گرد آمده‌اند و با همديگر كمك مي‌كنند مصمم شد اين كار را بخويشتن عهده كند و در آن حضور يابد كه تلاش و كوشش و توجه ياران وي فزون شود، چنين كرد و نبرد پيوسته شد و بر دو گروه سخت شد و از هر دو دسته كشته و زخمي بسيار شد. موفق روزي چند بماند كه صبحگاه و شبانگاه با فاسقان به نبرد بود و روزي نبود كه از پيكار بازمانند.

و چنان بود كه ياران ابو احمد نمي‌توانستند سوي خبيثان روند به سبب دو پل كه بر نهر منكي بود و همينكه پيكار گرم مي‌شد زنگيان از آن مي‌گذشتند و از آنجا به راهي مي‌رسيدند كه آنها را به پشت سر ياران ابو احمد مي‌رسانيد كه به ايشان هجوم مي‌بردند و از انجام مقصودشان كه ويران كردن ديوار بود بازشان مي‌داشتند. موفق چنان ديد كه براي ويران كردن آن دو پل تدبير كند و فاسقان را از راهي كه در گرما- گرم پيكار از آنجا پشت سر يارانش مي‌رسيدند باز دارد. پس به تني چند از سرداران غلامان خويش دستور داد كه اين دو پل را هدف كنند و با زنگيان خدعه كنند و فرصتي بجويند كه آنها از حراست پلها غافل بمانند. دستورشان داد كه تبر و اره و افزارهايي كه براي بريدن پلها بايسته است و كمكشان مي‌كند كه مقصود خويش را با شتاب بسر برند، آماده كنند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6566

غلامان دستوري را كه يافته بودند كار بستند و به وقت نيمروز به نهر منگي شدند. زنگيان به مقابله‌شان آمدند و پيشدستي كردند و شتاب آوردند. از جمله كساني كه با شتاب سوي آنها آمد ابو الندا بود با گروهي از ياران خويش كه بيشتر از پانصد كس بودند. نبرد ميان ياران موفق و زنگيان در گرفت و لختي از روز را نبرد كردند.

پس از آن غلامان ابو احمد بر فاسقان غلبه يافتند و آنها را از پلها پس زدند.

در آن اثنا تيري به سينه ابو الندا خورد كه به قلبش رسيد و او را از پا بينداخت ياران وي از پيكرش دفاع كردند و آن را برداشتند و به هزيمت پشت بكردند.

سرداران غلامان موفق براي بريدن پلها فرصت يافتند كه آنرا ببريدند و به دجله بردند و چوب آنرا به نزد ابو احمد فرستادند و به سلامت بازگشتند و كشته شدن ابو الندا و بريدن پلها را به موفق خبر دادند كه وي و مردم اردوگاه از اين بسيار خرسند شدند و بگفت تا كسي را كه تير به ابو الندا افكنده بود جايزه كلان دهند.

پس از آن ابو احمد به نبرد خبيث و ياران وي مصر شد و از ديوار به مقداري كه به نزد زنگيان در توانند شد ويران كردند و آنها را به نبرد در شهرشان از دفاع ديوار مشغول داشتند كه ويران كردن آن سرعت گرفت و به خانه ابن سمعان و سليمان ابن جامع رسيد و همه اين ناحيه به دست ياران موفق افتاد كه فاسقان نمي‌توانستند آنها را از آنجا برانند يا از وصول بدانجا منعشان كنند. اين دو خانه ويران شد و هر چه در آن بود به غارت رفت.

ياران موفق به بازاري از آن سالار زنگيان رسيدند كه زير سايباني بر كنار دجله نهاده بود و آنرا ميمونه ناميده بود.

موفق زيرك مقدمه‌دار ابو العباس را بگفت كه آهنگ آن بازار كند كه سوي آن رفت و بدان پرداخت كه بازار ويران شد. آنگاه موفق آهنگ خانه‌اي كرد كه سالار

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6567

زنگيان براي جبايي ساخته بود و آنرا ويران كرد و هر چه را در آن بود يا در- خزينه‌هاي فاسق بود كه پيوسته بدان بود به غارت داد. سپس به ياران خويش گفت سوي محلي روند كه خبيث در آنجا بنايي ساخته بود و آنرا مسجد جامع نام كرده بود.

فاسقان سخت از آن دفاع كردند كه خبيث بدين كار ترغيبشان مي‌كرد و به اين توهمشان مي‌انداخت كه حمايت و بزرگداشت مسجد بر ايشان واجب است كه گفتار وي را باور مي‌داشتند و از راي وي تبعيت مي‌كردند.

كار وصول به مسجد بر ياران موفق سخت شد و نبرد بر سر آن محل روزها به- درازا كشيد. در آن وقت نخبه و دليران ياران فاسق و كساني كه سر ثبات داشتند با وي بودند و از سر جان دفاع كردند، چنانكه در آنجا مي‌ايستادند و يكيشان ضربت نيزه مي‌خورد يا تير با ضربت شمشير بدو مي‌رسيد و مي‌افتاد و كسي كه پهلويش بود او را كنار مي‌زد و به جايش مي‌ايستاد مبادا جاي يكي از آنها خالي بماند و در ديگر ياران وي خلل افتد.

وقتي ابو احمد ثبات و دفاع آن گروه را بديد كه روزهاي دراز دفاع مي‌كردند، به ابو العباس دستور داد آهنگ سمتي كند كه بناي مسجد خبيث در آن بود و دليران اصحاب و غلامان خويش را براي اين كار ببرد، فعلگاني را نيز كه براي ويران كردن آماده شده بودند بدو پيوست كه چون به جايي دست مي‌يافتند با شتاب آنرا ويران مي‌كردند. بگفت تا نردبانها بر ديوار نهند كه بنهادند و تيراندازان بالا رفتند و كساني از فاسقان را كه پشت ديوار بودند تير باران كردند و از محل خانه جبايي تا محلي كه ابو العباس بود مردان نهاد. موفق مال و طوق و بازوبند به كساني كه ديوار فاسق و بازارها و خانه‌هاي يارانش را با شتاب ويران مي‌كردند بذل مي‌كرد و كاري كه سخت مي‌نمود از پس نبردي دراز و سخت آسان شد و بنايي كه خبيث آنرا مسجد مي‌ناميده بود ويران شد و به منبر آن رسيدند كه آنرا برداشتند و به نزد موفق بردند كه با آن خوشدل و خرسند سوي موفقيه، شهر خويش، بازگشت.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6568

پس از آن موفق به ويران كردن ديوار پرداخت و آنرا از حد خانه انكلاي تا خانه جبايي ويران كرد. ياران موفق به چند ديوان از ديوانها و چند خزينه از- خزانه‌هاي خبيث رسيدند كه غارت شد و سوخته شد و اين به روزي بود سخت ابري كه كسان را از يك ديگر مستور داشته بود و كس، همراه خويش را به زحمت مي‌ديد.

در آن روز آثار فتح بر موفق نمودار شد. در اين حال بودند كه تيري از تيرهاي فاسقان به موفق رسيد. تير را يك غلام رومي به نام قرطاس كه با خبيث بود انداخته بود كه به سينه وي رسيد. و اين به روز دوشنبه بود، پنج روز رفته از جمادي الاول سال دويست و شصت و نهم.

موفق محنتي را كه از تير بدو رسيده بود مكتوم داشت و به شهر موفقيه بازگشت.

آن شب به معالجه زخم خويش پرداخت و بماند، سپس با دردي كه از آن زخم داشت به نبرد باز رفت كه دلهاي دوستان خويش را نيرو دهد و توهم و سستي بدان راه نيابد و اين حركت كه خويشتن را بدان وادار كرده بود، علت وي را شدت افزود كه سخت شد و كار آن بالا گرفت چندان كه بر او بيمناك شدند و براي علاج آن به مهمترين كارهايي كه در معالجه زخمها مي‌كردند حاجت افتاد. از اين رو اردوگاه و سپاه و رعيت آشفته شد و از نيرو كردن فاسق بر خويشتن بيمناك شدند تا آنجا كه جمعي از مقيمان شهر موفقيه كه دلهاشان هراسان شده بود از آنجا بيرون شدند و سختي علت، در سلطه موفق خلل آورد. كساني از ياران و معتمدانش بدو مشورت دادند كه از اردوگاه خويش به مدينة السلام رود و كسي را به جاي نهد كه نايب وي باشد.

اما اين را نپذيرفت و بيم كرد از رفتن وي پراكندگي كار خبيث فراهمي گيرد و با- سختي علت بجاي ماند و خلل سلطه وي فزوني گرفت. اما خداي منت نهاد و وي را عافيت داد كه بر سرداران و خاصان خويش كه مدتي از آنها به پرده بوده بود نمايان شد كه نيرو گرفتند.

تا شعبان اين سال نقاهت و آسايش موفق دوام داشت و چون بهي يافت و توانست

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6569

براي نبرد فاسق بپاي خيزد، دل به اين كار داد و كار نبرد را از سر گرفت.

وقتي خبر بليه ابو احمد به نزد خبيث به صحت پيوسته بود، ياران خويش را وعده‌ها و آرزوهاي نادرست مي‌داده بود و چون خبر نمودار شدن ابو احمد و بر كشتي نشستنش بدو رسيد، بر منبر خويش قسم ياد مي‌كرد كه اين باطل است و اساس ندارد و كسي را كه در كشتي ديده‌اند تمثالي است كه ساخته‌اند و آنها را به خطا انداخته‌اند.

در همين سال، به روز شنبه نيمه جمادي الاول، معتمد حركت كرد و آهنگ پيوستن به مصر داشت، اما در كحيل بماند و به شكار پرداخت. صاعد بن مخلد از نزد ابو احمد بيامد، سپس در ماه جمادي الاخر با گروهي از سرداران به سامرا رفت. دو سردار از آن احمد بن طولون كه يكي را احمد مي‌گفتند پسر جيغويه و ديگري را محمد پسر عباس كلابي، به رقه رسيدند. وقتي معتمد به قلمرو اسحاق بن كنداج رسيد كه عامل موصل و همه جزيره بود، ابن كنداج به تينك و احمد بن خاقان و خطارمش كه همراه معتمد از سامرا به آهنگ مصر روان شده بودند تاخت و آنها را به بند كرد و اموال و اسبان و بردگانشان را بگرفت. به او نوشته شده بود كه آنها و نيز معتمد را بگيرد، املاك آنها و املاك فارس بن بغا به تيول بن كنداج داده شد.

چگونگي گرفتن كساني كه ياد كردم آن بود كه وقتي معتمد به قلمرو ابن كنداج رسيد، پيش از آن از جانب صاعد درباره گرفتن آنها نامه‌ها به ابن كنداج رسيده بود و او چنان وانمود كه با آنهاست و همانند آنها دل به اطاعت معتمد دارد كه خليفه است و مخالفت وي روا نيست. و چنان بود كه همراهان معتمد وي را از عبور بر ابن كنداج حذر داده بودند كه مبادا بر ضدشان كار كند. اما معتمد چنانكه گفته‌اند مصر شد كه بر ابن كنداج عبور كند و به آنها گفت: «وي وابسته من است و غلام من. سر شكار دارم و در راه، به طرف وي شكار فراوان هست». و چون به قلمرو وي رسيدند ابن كنداج به ديدارشان رفت و با آنها روان شد، تا، چنانكه گفته‌اند، معتمد را از آن پيش كه به قلمرو ابن- طولون برسد، در جايي فرود آرد. صبحگاهان تبعه و غلاماني كه همراه معتمد بودند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6570

و كساني كه از سامرا با وي آمده بودند حركت كردند. ابن كنداج با سرداران كه همراه معتمد بودند خلوت كرد و گفت: «به قلمرو ابن طولون و سرداران وي كه در رقه اقامت دارند نزديك شده‌ايد، وقتي شما به نزد ابن طولون شديد فرمان، فرمان اوست و شما زيردست او مي‌شويد و جزو سپاه وي. آيا بدين رضايت مي‌دهيد در صورتي كه مي‌دانيد او نيز يكي همانند شماست؟» در اين باب ميان وي و آنها گفتگو بود تا روز برآمد و هنوز معتمد حركت نكرده بود كه سرداران در حضور وي به گفتگو بودند و درباره چيزي اتفاق نكرده بودند. ابن كنداج به آنها گفت: «برخيزيد تا در اين باب در محلي ديگر گفتگو كنيم و حرمت مجلس امير مؤمنان را بداريد كه صدا در آن بالا نگيرد.» پس دست آنها را بگرفت و از سرا پرده معتمد به سراپرده خويش برد كه سرا پرده‌اي بجز سرا پرده وي نمانده بود كه از پيش به فراشان و غلامان و اطرافيان خويش گفته بود كه جز با حركت وي حركت نكنند. بيشتر غلامان و ياران ابن كنداج به نزد وي و سرداراني كه با وي بودند درآمدند. قيدها حاضر شد، و غلامان وي به سرداراني كه از سامرا با معتمد آمده بودند هجوم بردند و به بند- شان كردند، و چون بندي شدند و كارشان بسر رفت ابن كنداج به نزد معتمد رفت و او را به ملامت گرفت كه چرا از دار الملك خويش و پدران خويش برون شده و از برادر خويش جدايي گرفته، آنهم به وقتي كه وي با كسي كه مي‌خواهد معتمد و مردم خاندانش را بكشد و ملكش را به زوال دهد در كار نبرد است، آنگاه معتمد را با همراهان وي كه همچنان در بند بودند ببرد تا به سامرا رسانيد.

در اين سال رافع بن هرثمه همه ولايتهاي خراسان را كه خجستاني بر آن تسلط يافته بود عهده كرد. و چنان بود كه رافع بن هرثمه خراج چند ولايت خراسان را از پيش گرفته بود و مردم آنجا را فقير كرده بود و ولايت را به ويراني داده بود.

در اين سال حسينيان و حسنيان را با جعفريان نبردي بود كه هشت كس از

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6571

جعفريان كشته شدند، جعفريان تفوق يافتند و فضل بن عباس عباسي عامل مدينه را نجات دادند.

در جمادي الاخر اين سال، هارون بن موفق، ابن ابي الساج را عامل انبار و راه فرات و رحبه طوق كرد. احمد بن محمد طايي را نيز بر كمكها و خراج كوفه و سواد آن گماشت كمكها را به نام علي بن حسين معروف به كفتمر كرد. احمد بن محمد، در كوفه با هيصم عجلي روبرو شد كه هيصم هزيمت شد و طايي اموال و املاك او را گرفت.

چهار روز رفته از شعبان اين سال اسحاق بن كنداج، معتمد را به سامرا برد كه در قصر مشرف به حير جاي گرفت.

هشت روز رفته از شعبان همين سال ابن كنداج خلعت گرفت. دو شمشير با حمايل نيز بر او آويختند يكي از راست وي و ديگري از چپ وي و صاحب دو شمشير ناميده شد. دو روز پس از آن باز خلعت گرفت: يك قباي ديبا با دو شانه پوش، تاجي بر سرش نهادند و شمشيري بر او آويختند كه همه جواهر نشان بود. هارون بن موفق و صاعد بن مخلد و سرداران، همراه وي به خانه‌اش رفتند و به نزد وي چاشت كردند.

در شعبان همين سال ياران ابو احمد، قصر فاسق را بسوختند و هر چه را كه در آن بود به غارت بردند.

 

سخن از چگونگي سوختن قصر سالار زنگيان و غارت آن‌

 

محمد بن حسن گويد: وقتي زخمي كه به ابو احمد رسيده بود بهي يافت به ترتيبي كه داشته بود و صبحگاه و شبانگاه با فاسق نبرد مي‌كرد بازگشت. و چنان بود كه خبيث بعضي شكافها را كه در ديوار افتاده بود از نو ساخته بود، موفق بگفت تا آنرا ويران كنند و جاهاي پيوسته به آنرا نيز ويران كنند. يكي از روزها در نخستين

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6572

وقت پسين برنشست، در آن روز نبرد در مجاورت نهر منگي پيوسته بود و فاسقان در آن ناحيه فراهم بودند و خويشتن را بدانجا مشغول داشته بودند و پنداشتند فقط در آنجا با آنها نبرد مي‌كنند. موفق كه فعلگان را مهيا كرده بود برفت تا به نهر منگي نزديك شد و با فاسقان نبرد آغاز كرد، همينكه كار نبرد بالا گرفت پاروزنان و سر- ملوانان را بگفت تا شتابان رهسپار شوند تا به نهر جوي كور رسند كه زير نهر ابو- الخصيب از دجله جدا مي‌شد. وقتي به جوي كور رسيد كه از جنگاوران و مردان- خالي بود، نزديك شد و فعلگان را ببرد كه ديوار مجاور آن نهر را ويران كردند.

جنگاوران پيش رفتند و در دل نهر جاي گرفتند و كشتاري بزرگ كردند، به بعضي قصرهاي فاسقان رسيدند و هر چه را در آنجا بود غارت كردند، قصرها را بسوختند و تعدادي زنان را كه در آنجا بودند، نجات دادند، تعدادي اسب از اسبان فاجران را نيز گرفتند و به غرب دجله بردند. موفق به وقت غروب آفتاب با ظفر و سلامت باز- گشت. صبحگاهان به نبرد زنگيان و ويران كردن ديوار رفت و بدين كار پرداخت تا ويراني به خانه انكلاي رسيد كه به خانه خبيث پيوسته بود.

وقتي خبيث براي جلوگيري از ويراني ديوار و منع ياران موفق از ورود به شهر خويش چاره‌اي نيافت در كار خويش فروماند و ندانست براي اين بليه چه تدبير كند، علي بن ابان مهلبي بدو گفت كه آب در شوره‌زاري كه ياران موفق در آن مي‌رفتند روان كند تا از عبور آن وامانند، و نيز در چند جا خندقها بكنند و به سبب آن از ورود به شهر بازشان دارد و اگر خويشتن را به شهر رسانيدند و دچار هزيمتي شدند بازگشتشان به كشتيها آسان نباشد. در چند جاي شهر خويش و در ميداني كه خبيث آنرا راه كرده بود چنين كردند و اين خندقها نزديك به خانه وي رسيد.

موفق از پي آن توفيق كه خدايش در كار ويران كردن ديوار شهر فاسق نصيب كرده بود چنان ديد كه خندقها و نهرها و گودالها را پر كند كه عبور سوار و پياده از آن ميسر شود، بدين كار پرداخت و فاسقان به دفاع پرداختند كه نبرد دوام يافت و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6573

به درازا كشيد و كشته و زخمي از دو گروه، سخت بسيار شد، چندان كه يكي از آن روزها زخميان را در حدود دو هزار شمار كردند به سبب آنكه دو گروه به وقت نبرد نزديك همديگر بودند و خندقها مانع از آن بود كه هر گروهي گروه مقابل خويش را از جاي براند.

وقتي موفق چنين ديد، بر سر آن شد كه از سمت دجله خانه خبيث را آتش بزند و بر آن هجوم برد. مانع اين كار آن بود كه خبيث براي خانه خويش جنگاوران و مدافعان بسيار نهاده بود و همينكه كشتي به قصر وي نزديك مي‌شد، از ديوار آن و از بالاي قصر سنگ و تير مي‌انداختند و فلاخنها و منجنيقها و ارابه‌ها به كار مي‌افتاد و سرب مي‌گداختند و بر آنها مي‌ريختند، از اين رو آتش زدن خانه وي ميسر نبود. موفق بگفت تا براي كشتي سايبانهاي چوبين بسازند و پوست گاوميش بر آن بكشند و پارچه كنفي را به اقسام داروها كه مانع از سوختن آتش مي‌شد اندوده كنند و بر آن بپوشاند. چنين كردند و چند كشتي را با آن بيندودند و غلامان دلير نيزه‌دار و تير- انداز خويش را با گروهي نفت اندازان ماهر در آن جاي دادند و آنها را براي سوختن خانه فاسق، سالار زنگيان، آماده كرد.

به روز جمعه، دوازده روز مانده از شعبان سال دويست و شصت و نهم، محمد- ابن سمعان، دبير خبيث، از موفق امان خواست. چنانكه در روايت محمد بن حسن آمده چگونگي امان خواستن وي آن بود كه محمد به همدمي خبيث دچار بود اما آن را خوش نداشت كه از گمرهي وي خبر داشت.

گويد: من نيز با ابن سمعان همداستان بودم و همگي براي خلاص شدن چاره مي‌جستيم، اما ميسر نبود. وقتي خبيث دستخوش محاصره شد و يارانش پراكنده شدند و كارش سستي گرفت، وي به تدبير نجات پرداخت و مرا از آن مطلع كرد و گفت: «دل بدان داده‌ام كه فرزندي را يا كسي را همراه نبرم و به تنهايي نجات يابم،

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6574

آيا تو نيز چنانكه من قصد كرده‌ام عمل مي‌كني؟» گفتم: «درباره تو راي درست چنان است كه گفتي كه پسري خرد سال بجا مي‌نهي كه خاين را بر او راه نيست كه خشونتي كند يا حادثه‌اي بيارد كه ننگ آن بر تو بماند، اما من زناني با خويش دارم كه ننگ آن بر من مي‌ماند و نمي‌توانم آنها را دستخوش خشونت اين فاجر كنم. از پي منظور خويش برو و آنچه را كه از نيت من در مخالفت و ناخشنودي از همدمي فاجر مي‌داني بگوي. اگر خداي نجات مرا با فرزندم ميسر كرد، به زودي به تو پيوسته مي‌شوم و اگر تقديري بر ما رفت با هم باشيم و صبوري كنيم.

راوي گويد: محمد بن سمعان نماينده خويش را به نام عراقي روانه كرد كه به اردوگاه موفق رفت و اماني را كه مي‌خواست براي وي گرفت و كشتي براي او مهيا كرد. در آن روز كه ياد كرديم كشتي در شوره‌زار به نزديك وي رسيد كه سوي اردوگاه موفق شد.

فرداي روزي كه محمد بن سمعان در آن امان يافت، يعني روز شنبه يازده روز مانده از شعبان سال دويست و شصت و نهم، موفق نبرد خبيث و آهنگ سوختن خانه وي را با نكوترين وضع و كاملترين افزار از سر گرفت، كشتيهاي اندوده به داروها را كه گفتيم و ديگر كشتيها و زورقهاي خويش را همراه داشت كه وابستگان و غلامانش در آن بودند، با گذرهايي كه پيادگان در آن بودند. موفق به پسر خويش ابو العباس دستور داد سوي خانه محمد بن يحيي، معروف به كرنبايي، رود كه مقابل خانه خاين بود در شرق نهر ابو الخصيب كه به نهر و به دجله راه داشت و بگفت كه آنرا و خانه‌هاي سرداران خاين را كه مجاور آن بود بسوزاند و آنها را از كمك و ياري وي باز دارد. كساني را كه در كشتيهاي سايبان دار بودند بگفت تا به آهنگ پنجره‌ها و بناهاي خبيث كه مشرف بر دجله بود بروند كه چنان كردند و كشتيهاي خويش را به ديوار قصر چسبانيدند و با فاجران به سختي نبرد كردند و آتش بر آنها

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6575

باريدند. فاسقان ثبات كردند و نبرد كردند، خدا ياران ابو احمد را بر آنها نصرت داد كه از پنجره‌ها و بناهايي كه مدافع آن بودند كناره گرفتند و غلامان موفق آنرا بسوزانيدند و كساني كه در كشتيها بودند از تيرها و سنگها و سرب آب شده كه خبيثان بر آنها مي‌ريختند و چيزهاي ديگر به سلامت ماندند، به سبب سايبانهايي كه بر كشتي ساخته بود و از همين رو به خانه خبيث دست يافت. آنگاه موفق بگفت تا كساني كه در كشتي بودند بازگردند كه بازگشتند و غلاماني را كه در آن جاي داشتند برون آورد و گروهي ديگر را در آن نهاد و در انتظار آمدن و بالا گرفتن مد ماند. وقتي چنان شد، كشتيهاي سايبان دار سوي قصر خبيث بازگشت و موفق دستور داد اطاقهاي قصر خاين را كه بر دجله مشرف بود بسوزانند كه چنان كردند، آتش در اين اطاقها مشتعل شد و به پرده‌هايي كه خبيث آنرا سايبان خانه خويش كرده بود و پرده‌هايي كه بر درهاي آن بود پيوست كه آتش براي سوختن نيرو گرفت و به خبيث و همراهان وي فرصت نداد كه براي اموال و ذخيره‌ها و اثاث و ديگر چيزها كه در منزل وي بود درنگ كنند، به فرار برون شد و همه را بجاي گذاشت. غلامان موفق با ياران خويش بر قصر خبيث بالا رفتند و از اثاث گرانقدر طلا و نقره و جواهر و زيور و ديگر چيزها هر چه را آتش نابود نكرده بود غارت كردند و گروهي از زناني را كه خبيث برده‌شان كرده بود نجات دادند. غلامان موفق به ديگر- خانه‌هاي خبيث و خانه‌هاي پسرش انكلاي درآمدند و آتش در آن افروختند. مردمان از توفيقي كه خدايشان در آن روز داده بود سخت شادمان شدند. جمعي از آنها در شهر فاسقان و بر در قصر خبيث كه مجاور ميدان بود به نبردشان ايستادند و بسيار كس از آنها را بكشتند و زخمدار كردند و اسير گرفتند. ابو العباس نيز در خانه كرنبايي و اطراف آن از سوختن و غارت و ويراني چنان كرد. در آن روز ابو العباس زنجير آهنين بزرگ و محكمي را كه خبيث به وسيله آن نهر ابو الخصيب را بريده بود كه كشتي در آن نتواند رفت ببريد و به تصرف آورد كه آنرا در يكي از كشتيهاي وي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6576

ببردند.

موفق به وقت نماز مغرب با كسان، با نكوترين ظفر بازگشت. در آن روز بر جان و مال و فرزند فاسق همان رسيد كه مسلمانان از او كشيده بودند، از هراس و فرار و پراكندگي و مصيبت زن و فرزند. اسيراني كه از زنان مسلمان به دست داشت رها شدند، شكم پسرش، انكلاي در آن روز زخمي سخت برداشت كه نزديك بود از آن تلف شود.

فرداي آن روز كه روز يكشنبه بود يازده روز رفته از شعبان همين سال، نصير غرق شد.

 

سخن از چگونگي غرق نصير سردار ابو احمد

 

محمد بن نصير گويد: وقتي فرداي آن روز شد، موفق صبحگاهان به نبرد خبيث رفت و نصير معروف به ابو حمزه را بگفت تا سوي پلي رود كه خبيث از چوب ساج بر نهر ابو الخصيب ساخته بود، بجز دو پل ديگر كه بر آن بوده بود. زيرك را نيز بگفت تا براي نبرد فاجراني كه مجاور خانه جبايي بودند ياران خويش را آنجا برد و نيز جمعي از سرداران خويش را براي نبرد آنها به مجاورت خانه انكلاي فرستد.

نصير شتاب آورد و با شروع مد با تعدادي از كشتيهاي خويش وارد نهر ابو الخصيب شد كه مد آنرا ببرد و به پل چسبانيد. تعدادي از كشتيهاي وابستگان و غلامان موفق كه دستور ورود نداشتند نيز به نهر درآمدند كه مد آنها را ببرد و بنزد كشتيهاي نصير افكند. كشتيها به همديگر پيوست چنانكه سر ملوانان و پاروزنان را تدبير و كاري ميسر نبود. زنگيان اين را بديدند و به نزد كشتيها فراهم آمدند و آنرا از دو سوي نهر ابو الخصيب در ميان گرفتند. پاروزنان با هراس و بيم خويشتن را در آب

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6577

افكندند، زنگيان وارد كشتيها شدند، بعضي جنگاوران را كشتند، بيشترشان غرق شدند. نصير در كشتي‌هاي خويش نبرد كرد تا وقتي كه از اسير شدن بيمناك شد و خويشتن را در آب افكند و غرق شد.

موفق آن روز با فاسقان به نبرد بود و منزلهايشان را غارت مي‌كرد و مي‌سوخت، باقي روز را بر آنها تفوق داشت.

سليمان بن جامع از جمله كساني بود كه آن روز از قصر خاين دفاع مي‌كردند و با ياران خويش ثبات كرد و نبرد ميان ياران موفق و او همچنان پيوسته بود. سليمان به جاي خويش بود و از آن پس نرفته بود تا وقتي كه كميني از غلامان سياه موفق از پشت سر وي نمودار شدند كه هزيمت شد. غلامان به تعقيب وي رفتند و يارانش را مي‌كشتند و از آنها اسير مي‌گرفتند. در اين وقت ساق سليمان زخمدار شد و با دهان بر محلي كه حريق رخ داده بود افتاد و چيزي از پيكر وي به آتش بسوخت.

گروهي از يارانش از وي دفاع كردند و از آن پس كه نزديك بود اسير شود نجات يافت. موفق با ظفر و سلامت بازگشت. فاسقان سستي گرفتند و سخت بيمناك شدند كه نا بساماني كار خويش را مي‌ديدند.

ابو احمد از درد مفاصل بيمار شد و به سبب آن باقيمانده ماه شعبان و ماه رمضان و روزي چند از شوال از نبرد فاسق بازماند. و چون بيماري برفت و بهي يافت دستور داد آنچه را براي مقابله فاسقان بايسته بود مهيا كنند و همه ياران وي براي اين كار آماده شدند.

درگذشت عيسي بن شيخ در اين سال بود.

و هم در اين سال معتمد در دار العامه، ابن طولون را لعن گفت و دستور داد بر منبرها او را لعن گويند. جعفر مفوض به روز جمعه به مسجد جامع رفت و ابن- طولون را لعن گفت و اسحاق بن كنداج را بر اعمال ابن طولون گماشت و از در شماسيه تا افريقيه بدو سپرده شد، نگهباني خاص نيز بدو سپرده شد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6578

در ماه رمضان همين سال احمد بن طولون به مردم شام نوشت و آنها را به ياري خليفه دعوت كرد. پيكي را يافتند كه آهنگ ابن طولون داشت و نامه‌هايي از نايب وي، جواب، همراه داشت كه خبرهايي در آن بود. جواب را گرفتند و بداشتند و مال و برده و اسباني از او گرفتند.

در شوال اين سال ميان ابن ابي الساج و بدويان نبردي بود كه وي را هزيمت كردند، سپس به آنها شبيخون زد و از آنها بكشت و اسير گرفت و سرها را با اسيران به بغداد فرستاد كه در شوال همين سال به آنجا رسيد.

يازده روز مانده از شوال اين سال جعفر مفوض، صاعد بن مخلد را ولايتدار شهر زور و درآباذ و صامغان و حلوان و ماسبذان و مهرگان كدك و توابع فرات كرد و سرداران موسي بن بغا را بدو پيوست، بجز احمد بن موسي و كيغلغ و اسحاق بن كنداجيق و اساتكين. صاعد نيز به روز شنبه، هشت روز مانده از شوال، آنچه را كه مفوض بدو سپرده بود به لؤلؤ سپرد و از جانب خويش فرماني به ابن ابي الساج داد و ولايتهايي را كه به عهده داشت بدو واگذاشت كه وي از پيش از جانب هارون بن موفق عهده- دار انبار و راه فرات و رحبه طوق بن مالك شده بود و در ماه رمضان آنجا رفته بود و چون اين كار به صاعد پيوسته شد وي را بر آنچه به عهده داشته بود باقي نهاد.

در آخر شوال اين سال ابن ابي الساج وارد رحبه طوق بن مالك شد. پيش از ورود مردم رحبه با وي نبرد كردند كه بر آنها غلبه يافت و احمد بن مالك سوي شام گريخت.

پس از آن ابن ابي الساج سوي قرقيسيا رفت و بدان درشد و ابن صفوان عقيلي از آن دوري گرفت.

به روز سه‌شنبه، ده روز رفته از شوال اين سال، ابو احمد با زنگيان در شهر فاسق نبردي داشت كه ثمر بخش بود و به مقصود خويش رسيد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6579

 

سخن از چگونگي نبرد ابو احمد در شهر سالار زنگيان‌

 

محمد بن حسن گويد: خبيث دشمن خداي در آن مدت كه ابو احمد به بيماري خويش مشغول بود پلي را كه كشتيهاي نصير به نزد آن فرو مانده بود نو كرد و بر آن چيزها افزود كه پنداشت آنرا استوار كرده است، مقابل آن دكلهاي [1] ساج نهاد و آنرا به همديگر پيوست و آهن بر آن پوشانيد و مقابل آن با سنگ بندي زد كه محل ورود كشتي را تنگ كند و جريان آب را در نهر ابو الخصيب تند كند كه كسان از ورود بدان هراس كنند.

موفق دو كس از سرداران خويش را با چهار هزار كس از غلامان فرستاد و دستورشان داد سوي نهر ابو الخصيب روند: يكيشان از شرق آن برود و يكي از غرب تا به پلي رسند كه فاسق آنرا اصلاح كرده بود و مقابل آن بند زده بود و با ياران خبيث نبرد كنند و آنها را از پل برانند، نجاران و فعلگان نيز با آنها فرستاد كه پل را با حايلها كه جلو آن نهاده بود ببرند. بگفت تا كشتيها مهيا كنند، پر از ني آلوده به نفت، كه به وقت مد وارد نهر ابو الخصيب شوند و آتش در آن افروزند و پل را بسوزند.

در آن روز موفق با سپاه برنشست و برفت تا به دهانه نهر ابو الخصيب رسيد و بگفت تا جنگاوران را از چند جا، از پايين و بالاي اردوگاه خبيث، بفرستند كه آنها را از همياري براي دفاع از پل مشغول دارند. آن دو سردار با ياران خويش برفتند.

ياران خاين، از زنگي و غير زنگي، به سالاري انكلاي پسرش و علي بن ابان مهلبي و سليمان بن جامع به مقابله آنها شدند. نبرد ميان دو گروه در گرفت و دوام يافت. فاسقان به دفاع از پل به سختي، نبرد كردند كه دانسته بودند كه بريدن آن مايه ضررشان است

______________________________

[1] كلمه متن: ادقال، جمع دقل معرب دكل.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6580

و وصول بدو پل بزرگ ما بعد آن كه خبيث بر نهر ابو الخصيب زده بود آسان ميشود، از اين رو كشته و زخمي ميان دو گروه بسيار شد و نبرد تا به وقت نماز پسين پيوسته بود.

پس از آن غلامان موفق، فاسقان را از پل پس زدند و از آن گذشتند و نجاران و فعلگان، پل را ببريدند و آنرا با حايلها كه گفتيم نهاده بود در هم شكستند. و چنان بود كه فاسق اين پل و حايلها را چنان محكم كرده بود كه بريدن آن به سرعت براي فعلگان و نجاران ميسر نبود. موفق بگفت تا كشتيهايي را كه ني و نفت در آن بود وارد كنند و آتش در آن بزنند و همراه آب بفرستند كه چنين كردند. كشتيها به پل رسيد و آنرا بسوخت و نجاران به بريدن حايلها دست يافتند و آنرا بريدند و ورود نهر براي كشتيها ميسر شد كه وارد شدند و با ورود كشتيها كوشش غلامان نيرو گرفت و ياران فاجر را از جاهايشان عقب راندند و آنها را به پل اول كه از پي آن بود رسانيدند و بسيار كس از فاجران كشته شدند، گروهي از آنها نيز امان خواستند كه موفق بگفت تا هماندم به آنها خلعت دهند و به جايي بدارندشان كه يارانشان آنها را ببينند و به وضعي كه آنها يافته‌اند راغب شوند.

غلامان به پل اول رسيدند و اين پيش از مغرب بود. موفق نخواست كه در تاريكي شب، سپاه در نهر ابو الخصيب پيش رود و فاجران فرصتي بدست آرند، دستور داد كسان بازگردند كه با سلامت به نهر موفقيه بازگشتند. موفق دستور داد كه فتح و ظفري را كه خدا نصيب وي كرده بود به اطراف بنويسند كه بر منبرها خوانده شود و نيز دستور داد كه غلامان نيك كوش وي را به مقدار تلاش و نيكي اطاعتشان پاداش دهند كه كوشش و تلاششان در كار نبرد دشمن فزون شود و چنين كردند.

موفق با گروهي از وابستگان و غلامان خويش در كشتيها و زورقها به دهانه نهر ابو الخصيب رفت. خبيث با دو برج كه از سنگ ساخته بود نهر را تنگ كرده بود

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6581

كه گذرگاه تنگ باشد و جريان تند شود و چون كشتي وارد نهر مي‌شود فرو رود و برون كشيدن آن آسان نباشد. موفق بگفت تا آن دو برج را ويران كنند كه همه آن روز را در آن كار كردند، سپس عملگان [1] بازگشتند و روز بعد براي ويران كردن باقيمانده بيامدند و ديدند كه فاجران همانشب آنچه را ويران شده بود به حال اول برده‌اند.

پس بگفت تا دو ارابه در دو كشتي نهند و در نهر ابو الخصيب جاي دهند و لنگرهاي [2] آنرا بيفكنند تا مستقر شود، جمعي از كشتيبانان را بر آن گماشت و بگفت تا دو برج را ويران كنند. ارابه داران را بگفت تا هر كس از ياران خبيث را كه به شب يا روز براي تجديد بناي برج بيايد با تير بزنند كه فاجران از نزديك شدن به آن محل خود- داري كردند و از آن بازماندند. گماشتگان به برداشتن سنگها پرداختند تا آنچه را مي‌خواستند بسر بردند و راه رفت و آمد كشتي‌ها در نهر وسعت گرفت.

در اين سال فاسق از غرب نهر ابو الخصيب به شرق آن رفت و از هر سوي آذوقه از وي ببريد.

 

سخن از وضع سالار زنگيان و ياران وي و كارشان پس از انتقال به غرب دجله‌

 

گويند: وقتي موفق منزلهاي سالار زنگيان را ويران كرد و بسوخت وي به منزلهايي كه در نهر ابو الخصيب بود پناه برد و در منزلي كه از آن احمد بن موسي، معروف به قلوس، بوده بود جاي گرفت و عيال و فرزندان خويش را در آنجا به دور خويش فراهم آورد و بازارهاي خويش را به بازاري به نام ابو الحسين نزديك محلي كه بدان پناه برده بود انتقال داد در اين وقت كارش سخت، سستي گرفت و زوال كار وي

______________________________

[1] كلمه متن: العمال.

[2] كلمه متن: الاناجر، جمع النجر، معرب لنگر.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6582

بر مردم روشن شد كه از بردن آذوقه سوي وي بترسيدند و همه چيز از وي ببريد، چنانكه به نزد وي يك رطل نان گندم به ده درم شد كه جو خوردند، پس از آن حبوبات خوردند، سپس كارشان به آنجا رسيد كه دنبال كسان مي‌رفتند و چون يكيشان با زني يا كودكي يا مردي تنها مي‌ماند او را مي‌كشت و مي‌خورد. پس از آن چنان شد كه زنگي قوي بر ضعيف مي‌تاخت و چون با وي تنها مي‌ماند او را مي‌كشت و گوشتش را مي‌خورد، پس از آن گوشت فرزندان خويش را مي‌خوردند، پس از آن چنان شدند كه گور مردگان را مي‌شكافتند و كفنهاشان را مي‌فروختند و گوشتشان را مي‌خوردند و خبيث هيچيك از آنها را كه چنين مي‌كردند عقوبت نمي‌كرد مگر به زندان كه چون مدت حبس وي دراز مي‌شد آزادش مي‌كرد گويند كه وقتي خانه فاسق ويران شد و سوخته شد و هر چه در آن بود غارت شد و فراري و غارت شده از غرب نهر ابو الخصيب برفت و در شرق آن جاي گرفت ابو احمد چنان ديد كه سمت شرقي را نيز به ويراني دهد تا در آنجا نيز وضع خبيث چون وضع وي در سمت غربي شود. پس به پسر خويش ابو العباس دستور داد كه با گروهي از ياران خويش، در كشتي، در نهر ابو الخصيب توقف كند و جمعي از ياران و غلامان خويش را برگزيند و در شرق نهر ابو الخصيب به جايي فرستد كه خانه كرنبايي آنجا بود و فعلگان نيز با آنها فرستد كه از خانه‌ها و منزلهاي ياران فاجر هر چه مي‌بينند ويران كنند.

موفق مقابل قصر همداني توقف كرد، همداني كه يكي از سرداران سپاه خبيث و ياران قديم وي بود حفاظت آن محل را به عهده داشت. موفق به گروهي از سرداران و وابستگان خويش دستور داد كه آهنگ خانه همداني كند، فعلگان نيز به همراهشان بودند، آن محل با گروهي بسيار از ياران خبيث از زنگي و غير زنگي استوار شده بود و ارابه‌ها و منجنيقها و كمانهاي چند تيره در آنجا بود. نبرد در گرفت و كشته و زخمي بسيار شد تا وقتي كه ياران موفق، خبيثان را عقب راندند و شمشير در آنها نهادند و از آنها كشتاري بزرگ كردند. ياران ابو العباس نيز با فاسقاني كه بر آنها

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6583

مي‌گذشتند چنان كردند. عاقبت ياران موفق و ياران ابو العباس بهم رسيدند و بر ضد خبيثان هم‌آهنگ شدند و هزيمتشان كردند و به خانه همداني رسيدند كه آنرا استوار كرده بود و ارابه‌ها بر آن نهاده بود و علمهاي سفيد، از علمهاي فاجر كه نام وي بر آن بود در اطراف خانه نهاده بود.

ياران موفق نتوانستند بر ديوار خانه بالا روند كه ديوار بلند بود و استوار، پس نردبانهاي بلند بر آن نهادند اما به نهايت ديوار نرسيد بعضي از غلامان موفق قلابهايي [1] را كه براي چنين محلي آماده كرده بودند و طناب در آن كرده بودند بينداختند و بر علمهاي فاسق محكم كردند و آنرا كشيدند كه علمها از بالاي ديوار بيفتاد و به دست ياران موفق افتاد. مدافعان خانه يقين كردند كه ياران ابو احمد بالاي خانه رفته‌اند كه بترسيدند و هزيمت شدند و خانه و اطراف آنرا تسليم كردند. نفت اندازان بالا- رفتند و منجنيقها و ارابه‌ها را كه بر خانه بود با همه كالا و اثاث همداني كه در آن بود بسوختند و همه خانه‌هاي فاجران را كه اطراف آن بود آتش زدند. در آن روز تعداد بسياري از زنان اسير مسلمان را نجات دادند و موفق بگفت تا آنها را در كشتيها و زورقها و گذرها سوي موفقيه برند و نيك بدارند. در آن روز نبرد از آغاز روز تا پس از نماز پسين پيوسته بود.

در آن روز گروهي از ياران فاسق و جمعي از غلامان خاص وي كه در خانه‌اش عهده‌دار خدمت وي بودند و بر سرش مي‌ايستادند امان خواستند كه موفق امانشان داد و بگفت تا با آنها نيكي كنند و خلعت و جايزه دهند و مقرري براي‌شان تعيين كنند.

موفق بازگشت و بگفت كه علمهاي فاسق را جلو كشتيها وارونه بدارند كه ياران وي آنرا ببينند. گروهي از امان‌خواستگان، موفق را به بازار بزرگي از آن خبيث رهنمون شدند كه پشت خانه همداني بود پيوسته به پل اولي كه بر نهر ابو الخصيب

______________________________

[1] كلمه متن: كلابيب، جمع كلاب، معرب قلاب.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6584

زده بودند، خبيث اين بازار را مباركه ناميده بود. به موفق گفتند كه اگر اين بازار را بسوزاند ديگر بازاري براي زنگيان نمي‌ماند و بازرگانانشان كه قوامشان بديشان است از نزدشان مي‌روند و به سبب آن وحشت زده مي‌شوند و به ناچار امان مي‌خواهند. موفق مصمم شد كه با سپاهيان از سه سوي آهنگ بازار و اطراف آن كند. به ابو العباس دستور داد كه از يك سمت بازار كه مجاور پل اول بود آهنگ آن كند. به راشد وابسته خويش نيز دستور داد كه از سمت مجاور خانه همداني به آهنگ آن برود. چند سردار از سرداران بردگان سياه خويش را بگفت كه از نهر ابو شاكر به آهنگ آن بروند.

هر گروه آنچه را دستور يافته بودند عمل كردند، زنگيان خبر يافتند كه سپاهها سويشان روان شده‌اند و به مقابله آنها بپاخاستند، نبرد بالا گرفت و سخت شد. فاجر ياران خويش را كمك داد. مهلبي و انكلاي و سليمان بن جامع با همه ياران خويش و كمكي كه خبيث فرستاده بود در آن بازار بودند و از آن دفاع مي‌كردند و به سختي نبرد مي‌كردند.

ياران موفق در آغاز ورودشان به آن محل به يك طرف بازار رسيده بودند و آتش در آن زده بودند كه آتش در بيشتر بازار افتاده بود. و چنان شد كه دو گروه به نبرد بودند و آتش آنها را در ميان گرفته بود. سايبانها كه برآورده بودند آتش ميگرفت و بر سر جنگاوران مي‌افتاد و مي‌شد كه بعضيشان را مي‌سوخت. تا به وقت غروب آفتاب و رسيدن شب چنين بودند، سپس از همديگر جدا شدند، موفق و ياران وي به كشتي‌هاي خويش بازگشتند و فاسقان بنزد طغيانگر خويش رفتند. بازار سوخته بود و اهل بازار و بازرگانان اردوگاه خاين، از آنجا رفته بودند. و با بقيه كالا و اموال خويش كه نجات يافته بود بالاي شهر خبيث جاي گرفته بودند. از پيش به آنها گفته شده بود كه بيشتر مال التجاره و كالاي خويش را از اين بازار ببرند مبادا رخدادي همانند آنچه به روز دستيابي موفق به خانه همداني و سوختن اطراف آن بود، براي آنها تكرار شود.

پس از اين نبرد خبيث در سمت شرقي دجله نيز در كار حفر خندقها و كور كردن راهها چنان كرد كه در سمت غربي كرده بود. خندقي پهناور از حد جوي كور تا نهر غربي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6585

بكند. بيشتر توجه وي به استوار كردن ما بين خانه كرنبائي تا نهر جوي كور بود كه بيشتر منزلها و مسكنهاي ياران وي در آنجا بود. از حد جوي كور تا نهر غربي بستانها و جاها بود كه خالي كرده بودند و ديوار و خندق اطراف آن بود و اگر در آنجا نبردي مي‌شد از محل خويش براي دفاع و حفاظت آن مي‌رفتند.

در اين هنگام موفق چنان ديد كه باقيمانده ديوار را تا نهر غربي ويران كند و از پس نبردي دراز و مدتي دير، اين كار را انجام داد. فاسق در جانب شرقي نهر غربي بود با سپاهي مركب از جمع زنگيان و غير زنگيان كه در پناه ديوار بلند و خندقها بودند.

اينان دليران و شجاعان ياران خبيث بودند و از قسمتي از ديوار نهر غربي كه نزديك بود دفاع مي‌كردند و به وقت نبرد از جوي كور و اطراف آن به پشت سر ياران موفق راه مي‌يافتند. موفق بگفت تا آهنگ آن محل كنند و با كساني كه آنجا بودند نبرد كنند و ديوار آنرا ويران كنند و حصاريان آنجا را بيرون كنند. در اين موقع به ابو العباس و تني چند از سرداران غلامان و وابستگان خويش گفت كه براي اين كار آماده شوند كه آنچه را دستور يافته بودند انجام دادند. آنگاه موفق با كساني كه مهيا كرده بود سوي نهر غربي رفت و بگفت تا كشتيها را از حد جوي كور تا محل معروف به دباسين جاي دهند. جنگاوران به دو سوي نهر غربي رفتند و نردبانها بر ديوار نهاده شد، تعدادي ارابه نيز داشتند. نبرد درگرفت و از آغاز روز تا پس از نيمروز پيوسته بود. چند جاي ديوار ويران شد و ارابه‌ها كه بر آن بود سوخته شد، آنگاه دو گروه از هم جدا شدند و هيچيك را بر ديگري تفوق نبود، بجز توفيقي كه ياران موفق داشته بودند و چند جا را ويران كرده بودند و ارابه‌ها را سوخته بودند. دو گروه از زحمت زخمها بليه‌اي بزرگ و دردانگيز داشتند، موفق و همه ياران خويش به موفقيه بازگشت و بگفت تا زخميان را مداوا كنند و هر كس را به اندازه زخمهايي كه خورده بود جايزه داد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6586

از آغاز نبرد با فاسق تا وقتي كه خداي او را بكشت رفتار موفق در همه نبردها كه داشت بدين گونه بود.

پس از اين نبرد، موفق مدتي بماند. سپس چنان ديد كه بدانجاي رود و از همه جاهاي ديگر بدان پردازد كه سخت استوار بود و كساني كه در آن بودند شجاع بودند و ثبات مي‌كردند و آنچه ما بين نهر غربي و جوي كور مي‌خواست كرد از آن پيش كه اينان را از ميان بردارد ميسر نبود، پس آنچه را از ابزار ويران كردن بايسته بود آماده كرد و فعلگان بسيار گرفت و جنگاوران تيرانداز و نيزه دار و سپاهيان شمشير- دار را برگزيد و همانند بار پيشين آهنگ آنجا كرد. پيادگان را به جايي كه مناسب مي‌ديد فرستاد. تعدادي كشتي وارد نهر كرد، نبرد درگرفت و پيوسته شد، فاسقان ثباتي سخت كردند. ياران موفق نيز در مقابلشان ثبات كردند، فاسقان از طغيانگر خويش كمك خواستند كه مهلبي و سليمان بن جامع با سپاه خويش بيامدند كه دلها- يشان نيرو گرفت و به ياران موفق هجوم بردند. سليمان از مجاور جوي كور كميني برون فرستاد كه ياران موفق را پس راندند تا به كشتيهاشان رسانيدند و جمعي از آنها را بكشتند. موفق بازگشت اما به همه آنچه مي‌خواسته بود نرسيده بود. معلوم شد كه مي‌بايد با فاسقان از چند جا نبرد مي‌كرد تا جمعشان پراكنده شود و فشارشان بر كسي كه سوي اين جايگاه دشوار مي‌رفت سبك شود و بدانچه مي‌خواست دست يابد، از آن رو مصمم شد نبردشان را از سر گيرد. به ابو العباس و ديگر سرداران خويش دستور داد مردان دلير خويش را برگزينند و عبور كنند. مسرور وابسته خويش را به نهرمنگي گماشت و دستور داد مردان خويش را به آن محل و كوهها و نخلستانهاي پيوسته بدان برد تا دلهاي فاجران را مشغول دارد و ببينند كه از آن سوي نيز بر ضد- شان تدبيري هست. به ابو العباس دستور داد كه ياران خويش را سوي جوي كور برد و كشتيها را در آن جاها مرتب كند تا به محل دباسين برسد كه پايين نهر غربي بود.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6587

موفق سوي نهر غربي رفت و سرداران و غلامان خويش را بگفت تا با ياران خويش بروند و در قلعه و پناهگاه فاسقان با آنها نبرد كنند و از مقابلشان باز نيايند تا خداي فتحشان نصيب كند، يا اراده وي درباره آنها انجام شود، كساني را نيز براي ويران كردن ديوار گماشت.

فاسقان به عادت خويش شتابان بيامدند كه دو نبرد پيشين كه از آن سخن داشتيم به طمعشان آورده بود. غلامان موفق ثبات كردند و در مقابلشان مردانه بكوشيدند، خداي نصرت خويش را بر آنها نازل فرمود كه فاسقان را از جاهايشان براندند.

ياران موفق نيرو گرفتند و هجومي بردند و آنها را پراكنده كردند كه هزيمت شدند و حصار خويش را رها كردند كه بدست غلامان موفق افتاد و آنرا ويران كردند و منزلهايشان را بسوختند و هر چه را در آن بود غنيمت كردند، هزيمت‌شدگان قوم را تعقيب كردند و از آنها كشتاري بزرگ كردند. از اين قلعه جمعي بسيار از زنان اسير مسلمان را نجات دادند. موفق دستور داد ببرندشان و با آنها نيكي كنند و نيز به ياران خويش دستور داد كه به كشتيهاشان بازگردند كه چنان كردند. آنگاه به اردوگاه خويش در موفقيه بازگشت كه در اين محل به مقصود خويش رسيده بود.

در اين سال موفق وارد شهر فاسق شد و منزلهاي وي را در سمت شرقي نهر- ابو الخصيب بسوخت.

 

سخن از چگونگي ورود موفق به شهر سالار زنگيان‌

 

گويند كه ابو احمد از آن پس كه خانه خبيث را ويران كرد و آهنگ آن كرد كه وارد شهر وي شود به اصلاح راههاي دو سوي نهر ابو الخصيب و قصر فاسق پرداخت كه راه براي رفت و آمد جنگاوران گشاده باشد. دستور داد در قصر خبيث را كه از قلعه اروخ بصره كنده بود بكنند كه بكندند و آنرا به مدينة السلام بردند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6588

پس از آن مصمم شد پل اولي را كه بر نهر ابو الخصيب بود ببرد كه به هنگام نبرد مانع از آن مي‌شد كه گروههاي مختلف از نواحي اردوگاه وي همديگر را كمك كنند. پس بگفت تا كشتي بزرگي آماده كنند پر از ني آغشته به نفت، و در ميان كشتي دكلي دراز نصب كنند كه وقتي كشتي را به پل چسبانيدند نگذارد از آن بگذرد. آنگاه در انتظار غفلت و پراكندگي فاسقان بماند. و چون در آخر روز اين، فرصت را بيافت.

كشتي را پيش فرستاد كه كشتي ديگر آنرا كشيد تا وارد نهر شد و آتش در آن زدند و رها كردند، مد نيرو گرفته بود و كشتي به پل رسيد. زنگيان خبر يافتند و فراهم آمدند و بسيار شدند و بر پل و اطراف آن انبوه شدند و كشتي را با سنگ و آجر زدند و خاك بر آن ريختند و آب پاشيدند، يكيشان در آب رفت و كشتي را سوراخ كرد، اندكي از پل را مشتعل كرده بود كه فاسقان آنرا خاموش كردند و كشتي را غرق كردند و آنرا گرفتند و به تصرف آوردند.

وقتي ابو احمد اين كار زنگيان را بديد، مصمم شد بر سر پل چندان با آنها نبرد كند تا پل را ببرد. براي اين كار دو كس از سرداران غلامان خويش را معين كرد و دستورشان داد با همه ياران خويش با سلاح كامل و زره محكم و لوازم درست عبور كنند و نفت اندازان مهيا كنند. و ابزارهايي كه با آن پل مي‌برند. آنگاه بگفت تا يكي از سرداران از غرب نهر برود و ديگري را از سمت شرقي نهر فرستاد.

موفق با وابستگان و خادمان و غلامان خويش بر كشتيها و زورقها نشست و به آهنگ دهانه نهر ابو الخصيب برفت، و اين به صبحگاه روز شنبه بود، چهارده روز رفته از شوال سال دويست و شصت و نهم.

سرداري كه دستور داشت از غرب نهر ابو الخصيب به نزد پل رود زودتر آنجا رسيد و با كساني از ياران فاسق كه گماشته آن بودند نبرد آغاز كرد كه جمعي از آنها كشته شدند. پل را آتش زد و ني و چيزهاي سوزان كه فراهم آمده بود بر آن افكند.

كساني از ياران خبيث كه آنجا بودند عقب رفتند. پس از آن كساني كه دستور داشتند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6589

از جانب شرقي آهنگ پل كنند در رسيدند و دستوري را كه درباره سوختن پل داشتند به كار بستند.

و چنان بود كه خبيث به پسر خويش انكلاي و سليمان بن جامع دستور داده بود با سپاهيان خويش بمانند و از پل دفاع كنند و مانع بريدن آن شوند كه چنين كردند.

آن دو سردار كه مقابلشان بودند آهنگ ايشان كردند و با آنها نبردي سخت كردند تا هزيمت شدند و سوختن پل ميسر شد كه آنرا بسوختند و از آنجا سوي محوطه‌اي رفتند كه كشتيهاي فاسق و زورقها و همه افزارهاي نبرد وي را در آن مي‌ساختند و همه را بجز اندكي از كشتيها و زورقها كه در نهر بود بسوختند. انكلاي و سليمان بن جامع هزيمت شدند و غلامان موفق در غرب نهر ابو الخصيب به زنداني از آن خبيث رسيدند.

زنگيان لختي از روز را از آن دفاع كردند و گروهي را از آن درآوردند كه عاقبت غلامان موفق بر آن غلبه يافتند و همه مردان و زناني را كه آنجا بودند نجات دادند.

غلامان موفق كه در سمت شرق بودند وقتي آن قسمت از پل را كه عهده كرده بودند بسوختند، به خانه مصلح رسيدند كه از سرداران قديم فاسق بود، وارد خانه وي شدند و آنرا غارت كردند و فرزندان و زنان وي را اسير كردند و در راه خويش هر چه را توانستند بسوختند. ميان پل به جاي مانده بود كه خبيث آنرا محكم ساخته بود.

موفق بگفت تا چند كشتي آنجا ببرند كه ببردند، از جمله كساني كه آنجا رفتند زيرك بود با گروهي از ياران خويش كه به دكل‌ها رسيدند و كساني را كه براي بريدن آن همراه برده بودند با تبرها و اره‌ها سوي پل فرستادند كه آنرا ببريدند سپس آنرا كشيدند و از نهر برون بردند، باقيمانده پل سقوط كرد و كشتيهاي موفق وارد نهر شد. دو- سردار با همه ياران خويش از دو سوي نهر روان شدند و ياران فاسق از دو سوي هزيمت شدند. موفق و همه يارانش سالم بازگشتند و بسياري از اسيران مسلمان نجات يافتند، تعداد زيادي سر از فاسقان به نزد موفق آوردند كه آورندگان را پاداش داد و با آنها نكويي كرد و جايزه‌شان داد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6590

آن روز موفق سه ساعت از روز برآمده از آنجا بازگشت، پيش از بازگشت وي فاسق و همه يارانش از زنگي و غير زنگي به سمت شرقي نهر ابو الخصيب رفتند و غرب آنرا تخليه كردند كه ياران موفق آنرا به تصرف آوردند و همه قصرهاي فاسق و ياران وي را كه مانع از نبرد با فاسقان بود ويران كردند و رخنه‌هاي تنگي را كه بر نهر ابو الخصيب بود گشاده كردند و اين از جمله چيزها بود كه ترس ياران خاين را بيفزود و گروهي بسيار از سرداران و يارانش كه گمان نداشت از وي جدائي گيرند به امانخواهي رغبت آوردند و امان يافتند كه پياپي بيامدند و پذيرفته شدند و نيكي ديدند و در كار مقرري و جايزه و خلعت به همگنان خويش پيوسته شدند.

پس از آن موفق پيوسته كشتي به نهر مي‌فرستاد و با غلامان خويش بر آن مي‌رفت.

دستور داد منزلهاي فاجران را كه بر دو سوي نهر بود و كشتيها را كه در دل آن بود بسوزانند، مي‌خواست ياران وي به رفتن در نهر ورزيده شوند و سپردن آن براي‌شان آسان شود كه مي‌خواست پل دوم را بسوزاند و به نهايت جاهاي فاجران برسد.

در آن اثنا كه موفق به كار نبرد فاسق مي‌پرداخت و به نهر ابو الخصيب مي‌رفت روزي در جايي از نهر توقف كرده بود، و اين به روز جمعه بود، كه يكي از ياران فاسق از او امان خواست و منبري از آن خبيث را كه در سمت غربي بود و دستور داده بود آنرا به نزد وي ببرد به نزد موفق آورد، قاضي خبيث را نيز كه در شهر وي بوده بود به همراه داشت و اين از جمله چيزها بود كه مايه ضعف زنگيان شد.

و چنان بود كه خبيث همه كشتيهاي دريارو و غير دريارو را كه براي وي مانده بود فراهم آورده بود و به نزد پل دوم نهاده بود. و نيز سرداران و ياران و مردان دلير خويش را آنجا فراهم آورده بود. موفق به گروهي از غلامان و مردان دلير خويش دستور داد به پل نزديك شوند و از كشتيهاي دريارو كه در آنجا هست هر چه را كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6591

توانستند بسوزانند و هر چه را توانستند بگيرند. غلامان مامور [1] چنان كردند و اين كار، احتياط فاجر و حفاظت وي را از پل دوم بيفزود و خويشتن را با همه ياران خويش به حفظ و حراست آن ملزم داشت كه مبادا حيله‌اي كنند و سمت غربي نيز از دست وي برود و ياران موفق بدان قدم نهند و اين، مايه ريشه‌كن شدن وي شود.

موفق از پس سوختن پل اول چند روزي بماند و غلامان خويش را گروه از پس گروه به سمت غربي نهر ابو الخصيب عبور مي‌داد كه آنچه را از منزلهاي فاجران به جامانده بود مي‌سوختند و نزديك پل دوم مي‌شدند كه زنگيان بر سر پل با آنها نبرد مي‌كردند كه جمعي از آنها در منزلهاي خويش بر سمت غربي نزديك پل دوم به جاي مانده بودند. غلامان موفق به اين محل مي‌رفتند و راهها و گذرگاههاي اردوگاه فاسق را كه از آنها نهان بود مي‌شناختند. و چون موفق بدانست كه غلامان و ياران وي اين راه را شناخته‌اند و ترتيب عبور از آن را دانسته‌اند، مصمم شد كه براي سوختن پل دوم برود كه سمت غربي اردوگاه خبيث را نيز به تصرف آورد كه ياران وي با زنگيان در يك عرصه باشند و ميانشان جز نهر ابو الخصيب فاصله نباشد.

در اين موقع موفق به ابو العباس دستور داد با ياران و غلامان خويش آهنگ سمت غربي كند، و اين به روز شنبه بود، هشت روز مانده از شوال سال دويست و شصت و نهم. بدو دستور داد كه با ياران خويش به محل ساختماني رود كه فاجر آنرا مسجد جامع نام كرده بود و از خيابان مجاور آن برود- اين خيابان به محلي مي‌رسيد كه خبيث آنرا نمازگاه كرده بود و به روزهاي عيد در آن حضور مي‌يافت- و چون به محل نمازگاه رسيد از آنجا به طرف كوهي كه به نام ابو عمرو برادر مهلبي شهره بود بگردد.

از سرداران و غلامان سوار و پياده خويش نزديك به ده هزار كس را بدو پيوست

______________________________

[1] كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6592

و دستور داد كه زيرك مقدمه دار خويش را با يارانش در صحراي نمازگاه به جاي نهد، كه اگر فاسقان در آنجا كميني دارند از هجوم آن در امان ماند. جمعي از سرداران غلامان را بگفت تا در كوههاي ما بين كوه ابو عمرو و كوه ابو مقاتل زنگي پراكنده شوند و همگي از اين كوهها به محل پل دوم رسند كه در نهر ابو خصيب بود. به جمعي از سرداران پيوسته به ابو العباس گفت كه با ياران خويش ما بين خانه فاسق و خانه پسرش انكلاي جاي گيرند و گذارشان از ساحل نهر ابو الخصيب و نزديك آن باشد كه با نخستين غلاماني كه از كوهها مي‌رسند پيوسته شوند و همگي سوي پل روند. دستورشان داد افزارهاي بايسته را چون كلنگ و تبر و اره با گروهي از نفت اندازان همراه ببرند كه هر چه را كه بريدن آن ميسر بود ببرند و هر چه را سوختن آن ميسر بود بسوزانند. راشد وابسته خويش را نيز بگفت تا از جانب شرقي نهر ابو الخصيب برود، با گروهي همانند آنچه با ابو العباس بود و آهنگ پل كند و با مدافعان آن نبرد كند.

ابو احمد در كشتي وارد نهر ابو الخصيب شد، تعدادي كشتي مهيا كرده بود كه غلامان دلير تيرانداز و نيزه‌دار خويش را كه مي‌پسنديد در آن جاي داده بود، افزارهاي بايسته براي بريدن پل را نيز همراهشان كرده بود و آنها پيش از خودش در نهر ابو الخصيب فرستاد. از هر دو سوي نبرد ميان دو گروه درگرفت و پيكار سخت شد.

در سمت غربي مقابل ابو العباس و ياران وي انكلاي پسر فاسق بود با سپاه خويش و سليمان بن جامع با سپاهش، در سمت شرقي نيز در مقابل راشد و همراهانش فاجر سالار زنگيان بود و مهلبي با بقيه سپاهشان.

در آن روز تا سه ساعت رفته از روز نبرد بود آنگاه فاسقان هزيمت شدند كه سر كس نداشتند و شمشيرها در آنها به كار افتاد و چندان سر از فاسقان بر گرفته شد كه از فزوني به شمار نبود. و چنان بود كه وقتي سري به نزد موفق مي‌آوردند دستور مي‌داد تا آنرا در نهر ابو الخصيب بيندازند كه جنگاوران به سرها مشغول نشوند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6593

و در تعقيب دشمن خويش بكوشند. به سرنشينان كشتي‌اي كه در نهر ابو الخصيب نهاده بود دستور داد به پل نزديك شوند و آنرا بسوزانند و زنگياني را كه از آن دفاع مي‌كنند با تير برانند كه چنين كردند و پل را مشتعل كردند. در اين وقت انكلاي و سليمان، زخمدار و هزيمت شده بيامدند و مي‌خواستند به سمت شرقي نهر ابو الخصيب عبور كنند، اما آتش ميان آنها و پل حايل بود، خويشتن را با عقبدارانشان كه همراهشان بودند در نهر ابو الخصيب افكندند كه گروهي بسيار از آنها غرق شد و انكلاي و سليمان از آن پس كه نزديك هلاكت رسيده بودند نجات يافتند.

 

از دو سوي گروهي بسيار بر پل فراهم آمده بودند كه كشتي‌اي پر از ني مشتعل بر آن افكندند كه به بريده شدن و سوختن پل كمك كرد و بريده شد، سپاه از دو سوي در اطراف شهر خبيث پراكنده شدند و بسياري از خانه‌ها و قصرها و بازارهايشان را بسوختند و از زنان و كودكان اسير چندان نجات دادند كه به شمار نبود. موفق بگفت تا جنگاوران آنها را در كشتيهايشان ببرند و به موفقيه برسانند.

و چنان بود كه وقتي قصر و منزلهاي فاسق سوخته شده بود در خانه احمد بن موسي قلوص و خانه محمد بن ابراهيم جاي گرفته بود و پسر خويش انكلاي را در خانه مالك، خواهرزاده قلوص، جاي داده بود. جمعي از غلامان موفق به آهنگ جاهايي كه خبيث در آنجا مقر داشت برفتند و بدان در شدند و جاهايي از آنرا بسوختند و هر چه را كه از آن فاسق، از حريق اول سالم مانده بود بسوختند.

خبيث گريزان شد.

در آن روز جاي اموال وي معلوم شد. چند زن علوي را كه در محلي نزديك به خانه محل سكونت وي محبوس بودند نجات دادند، موفق بگفت تا آنها را به اردوگاه وي ببرند و با آنها نيكي كرد و چيزشان داد.

جمعي از غلامان موفق و امان يافتگاني كه به ابو العباس پيوسته بودند، سوي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6594

زنداني رفتند كه فاسق در سمت شرقي نهر ابو الخصيب ساخته بود، آنرا بگشودند و جمعي بسيار از سپاهياني را كه با فاسق و ياران وي نبرد مي‌كرده بودند و اسير شده بودند؛ كسان ديگر از آنجا درآوردند، همه را با بندها و غلهاشان به نزد موفق بردند كه بگفت تا آهن از آنها بردارند و سوي موفقيه‌شان ببرند.

در آن روز هر چه كشتي نيروبر و كشتي دريارو و كشتي كوچك و كشتي چراغدار و ديگر اقسام كشتي در نهر ابو الخصيب مانده بود از نهر به دجله بردند و موفق آنرا با همه غارتيها و ربوده‌ها كه آن روز از اردوگاه خبيث بدست آمده بود و بسيار گرانقدر و گزاف بود به ياران و غلامان خويش واگذاشت.

در اين سال معتمد سوي واسط سرازير شد و در ذي قعده آنجا رسيد و به خانه زيرك رفت.

در اين سال انكلاي پسر فاسق از ابو احمد موفق امان خواست و در اين باب فرستاده‌اي به نزد وي روانه كرد و چيزهايي خواست كه موفق هر چه را خواسته بود پذيرفت و فرستاده وي را پس فرستاد، از پي آن پيش آمدها بود كه موفق را از نبرد بازداشت. فاسق پدر انكلاي از كار پسر خويش خبر يافت و چنانكه گويند وي را ملامت كرد چندانكه راي وي را درباره امان‌خواهي بگردانيد كه كوشش براي نبرد ياران موفق و بخويشتن نبرد كردن را از سر گرفت.

در اين سال سليمان موسي شعراني كه يكي از سران اصحاب فاسق بود كس فرستاد كه براي وي از ابو احمد امان بخواهد، اما ابو احمد وي را امان نداد به سبب تباهيها و خونريزيها كه از پيش كرده بود. آنگاه خبر يافت كه گروهي از ياران فاسق از اينكه شعراني را امان نداده به وحشت افتاده‌اند، پس ابو احمد پذيرفت كه وي را امان بدهد تا ديگر ياران فاسق را به صلاح آرد و بگفت تا به محلي كه شعراني وعده نهاده بود كشتي بفرستند كه چنين كردند. شعراني و برادرش و جمعي [1]

______________________________

[1] حراقه.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6595

از سردارانش بيامدند كه آنها را در كشتي بياورد، خبيث به كمك وي انتهاي نهر- ابو الخصيب را حفاظت مي‌كرده بود. ابو العباس، شعراني را به نزد موفق برد كه بر او منت نهاد و به اماني كه به وي داده بود وفا كرد و بگفت تا وي را چيز دهند، ياران وي را نيز چيز دادند، خلعتشان نيز دادند. شعراني چند اسب گرفت با زين و يراق.

و نيز وي و يارانش را جيره‌هاي كريمانه داد و وي و آنها را به ابو العباس پيوست.

سليمان را از جمله ياران ابو العباس كرد و دستور داد وي را در محلي در نهر ابو الخصيب به ياران فاسق بنمايند كه اطمينانشان به امان وي بيشتر شود.

هنوز كشتي از محل خويش از نهر ابو الخصيب دور نشده بود كه گروهي بسيار از سرداران زنگي و غير زنگي امان خواستند كه آنها را بنزد ابو احمد بردند كه چيزشان داد و ايشان را در كار خلعت و جايزه به پيشينانشان پيوست.

وقتي شعراني امان خواست انتهاي اردوگاه خبيث كه به وسيله وي مضبوط مي‌شده بود خلل يافت و كارش سستي گرفت. خبيث كار شعراني را به شبل بن سالم واگذاشت و او را در انتهاي نهر ابو الخصيب جاي داد. هنوز موفق آن روز را كه شعراني را به ياران فاسق نموده بود به شب نرسانيده بود كه فرستاده شبل بن سالم بنزد وي رسيد كه امان مي‌خواست و خواسته بود كه چند كشتي به نزد خانه ابن سمعان بدارند تا شبانگاه با سرداران و مردان همراه خويش به نزد وي آيد. به شبل امان داده شد و فرستاده‌اش پس فرستاده شد و در آنجا كه خواسته بود كشتي متوقف شد كه آخر شب بنزد كشتي رسيد.

عيال و فرزندان و جمعي از سرداران و مردانش نيز با وي بودند. ياران وي سلاح بر- كشيدند، خبر شبل به خبيث رسيده بود و جمعي از زنگيان كه فرستاده بود تا وي را از رسيدن به كشتي بازدارند، بدو رسيدند شبل و يارانش با آنها نبرد كردند و تني چند از آنها را كشتند و سالم به كشتي رسيدند كه آنها را سوي قصر موفق در موفقيه برد و پيش از دميدن صبح آنجا رسانيد. موفق بگفت تا شبل را چيزي سنگين قدر دهند و خلعتهاي بسيار به وي داد و چند اسب بخشيد با زين و لگام. اين شبل از خواص

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6596

خبيث و ياران قديم وي بود كه در كار نصرت وي سخت كوش و مؤثر بوده بود.

ياران شبل را نيز چيز داد و خلعت بخشيد و او و يارانش را مقرري و جيره خوب داد و همگي به يكي از سرداران غلامان موفق پيوسته شدند. شبل و ياران وي را در كشتي فرستاد و به جايي كه خبيث و پيروانش ببينندشان متوقفشان كردند. و اين بر فاسق و دوستانش سخت گران آمد كه رغبت سران خويش را در گرفتن امان مي‌ديدند. نيك خواهي و نيك فهمي شبل چنان بر موفق روشن شد كه وادارش كرد بعضي حيله‌ها را كه با خبيث مي‌كرد به عهده وي نهد. بدو دستور داد با جماعتي از دليران امان يافته زنگي كه دستور داده بود به اين شبل پيوسته شوند، به اردوگاه خبيث شبيخون برد و كار شبيخون را به آنها واگذاشت به سبب آنكه راههاي اردوگاه خبيث را مي‌شناختند. شبل دستوري را كه يافته بود عمل كرد و به محلي رفت كه آنجا را مي‌شناخت و سحرگاهان بدان هجوم برد و جمعي انبوه از زنگيان را با تعدادي از سرداران و دليران زنگي كه از جانب خبيث براي دفاع از خانه ابو عيسي كه در آن وقت خانه وي بود گماشته شده بودند آنجا يافت كه غافل بودند، بر آنها تاخت و از آنها كشتاري بزرگ كرد و جمعي از سرداران زنگي را اسير گرفت و سلاح بسيار از آنها گرفت و با همراهان خويش سالم بازگشت و آنها را به نزد موفق برد كه جايزه نكوشان داد و خلعت بخشيد و بعضي‌شان را بازوبند داد.

وقتي اين نبرد ميان ياران شبل و ياران خاين رخ داد، آنها به سختي هراسان شدند و از خواب بازماندند و هر شب به كشيك بودند و اردوگاه پيوسته به جنبش بود كه به ترس بودند و وحشت در دلهاشان افتاده بود، چندان كه سر و صدا و بانگ كشيكباني آنها در موفقيه شنيده مي‌شد.

پس از آن موفق، شب و روز از دو سوي نهر ابو الخصيب دسته‌ها سوي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6597

خبيث مي‌فرستاد و آنها را با نبرد به محنت مي‌افكند و به شب بيداريشان وا مي‌داشت و از طلب قوت بازشان مي‌داشت. و در اثناي اين نبردها ياران وي راهها مي‌شناختند و ورود به شهر خبيث را تمرين مي‌كردند و در اين باره به كارهايي دست مي‌زدند كه مهابت از انجام آن مانعشان بود تا وقتي كه موفق بدانست كه ياران وي چنان شده‌اند كه مي‌بايسته بود، مصمم شد كه براي نبرد با فاسق در جانب شرقي نهر- ابو الخصيب برود. پس به مجلس عام نشست و بگفت تا سرداران امان يافته و سران سواران و پيادگانشان را از زنگي و سپيد احضار كنند كه آنها را به نزد وي آوردند و چنان ايستادند كه سخن وي را مي‌شنيدند. آنگاه مخاطبشان كرد و ضلالت و جهالت و شكستن حرمتها را كه در آن بوده بودند و معصيتهاي خدا را كه فاسق بدان وادارشان مي‌كرده بود به يادشان آورد و گفت كه به سبب آن خونهايشان بر وي روا بود اما خطا را بخشيد و از لغزش درگذشت و امان داد و با هر كه بدو پناه آورد تفضل كرد و چيز فراوان داد با مقرري خوب و آنها را به دوستان و مطيعان پيوست و اين منت كه بر آنها نهاد حق وي و اطاعتش را بر آنها واجب مي‌كند، و اينكه هيچ كاري كه به اطاعت خداي و رضايت سلطان كنند بهتر از آن نيست كه در نبرد دشمن خداي، خاين و ياران وي بكوشند كه آنها راههاي اردوگاه خبيث و تنگناهاي معابر شهر وي و پناهگاههايي را كه براي فرار آماده كرده بهتر از همه مي‌دانند و در خور آنند كه نيكخواهي كنند و در كار تاختن به خبيث و ورود به قلعه‌هاي وي بكوشند تا خدا ايشان را بر او و يارانش تسلط دهد و اگر چنين كردند احساس مي‌بينند و فزوني مي‌يابند و هر كس از آنها قصور آرد از نظر سلطان بيفتد و منزلتش ناچيز شود و مرتبتش پايين شود.

صداي همگي آنها به دعاي موفق و اقرار به احساس وي برخاست و گفتند كه سر شنوايي و اطاعت دارند و كوشش در كار نبرد با دشمن وي و خونها و جانهاي خويش را در هر كاري كه موجب تقرب وي شود مي‌دهند و اين دعوت وي همتشان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6598

را نيرو داده كه معلوم شده به آنها اطمينان دارد و ايشان را همانند دوستان خويش مي‌داند.

از او خواستند كه ناحيه‌اي را خاص آنها كند كه در آن نبرد كنند تا همت درست و تلاش آنها بر ضد دشمن نمايان شود و اخلاصشان و دوريشان از آن جهالت كه در آن بوده‌اند معلوم شود.

موفق اين را پذيرفت و به آنها گفت كه اطاعت نمودن آنها در او اثر نيك داشته و چون از نزد وي برفتند از سخنان نيك كه به پاسخشان گفته بود و وعده‌هاي خوب كه داده بود خرسند بودند.

در ذي قعده همين سال موفق در سمت شرقي نهر ابو الخصيب به شهر فاسق درآمد و خانه وي را ويران كرد و هر چه را در آن بود غارت كرد.

 

سخن از وارد شدن موفق به شهر سالار زنگيان و ويران كردن خانه وي‌

 

گويند كه وقتي ابو احمد مصمم شد، به فاسق در شهر وي كه به جانب شرقي نهر ابو الخصيب بود هجوم برد. بگفت تا از دجله و هور و اطراف آن كشتيها و گذرها فراهم آرند كه بر آنچه كه در اردوگاه وي بود بيفزايد كه كشتيهاي اردوگاه براي سپاه وي بس نبود، كه سپاه بسيار بود. كساني را كه در كشتيها و زورقها و كشتيهاي اسب بر بودند شمار كردند كه نزديك ده هزار ملوان بودند كه از بيت المال مقرري ماهانه مي‌گرفتند بجز كشتيهاي مردم اردوگاه كه آذوقه بر آن بار- مي‌شد و كسان براي كارهاي خويش در آن مي‌نشستند و بجز زورقها و جريبي‌ها كه هر يك از سرداران و ياران وي داشتند كه ملاح در آن بود. وقتي كشتيها و گذرها كامل شد و از شمار آن رضايت آورد به ابو العباس و سرداران و وابستگان و غلامان خويش دستور داد كه براي مقابله دشمن آماده شوند و لوازم فراهم فراهم كنند.

دستور داد كشتيها و گذرها را براي حمل سوار و پياده پراكنده كنند. به ابو العباس دستور داد كه با سپاه خويش به سمت غربي نهر ابو الخصيب رود. تني چند از

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6599

سرداران و غلامان خويش را با نزديك هشت هزار كس از يارانشان بدو پيوست و دستور داد سوي انتهاي اردوگاه فاسق رود و از خانه شهره به نام مهلبي بگذرد.

خبيث، اين خانه را استوار كرده بود و بسيار كس از ياران خويش را نزديك آن جاي داده بود كه از مؤخره اردوگاه خويش اطمينان داشته باشد و هيچكس آسان به آنجا نتواند رسيد.

ابو احمد به ابو العباس دستور داد كه با ياران خويش به سمت غربي نهر- ابو الخصيب رود و از پشت آن ناحيه درآيد. به راشد وابسته خويش نيز دستور داد كه با گروهي بسيار از سوار و پياده نزديك بيست هزار كس به سمت شرقي نهر- ابو الخصيب رود. گروهيشان را گفت كه به كنار خانه شهره به نام كرنبايي دبير مهلبي روند كه بر شاخه سمت شرقي نهر ابو الخصيب بود. دستورشان داد كه از كناره نهر بروند تا به خانه‌اي برسند كه خبيث در آن منزل گرفته بود و به نام ابو عيسي شهره بود. گروهي از غلامان خويش را گفت كه بر دهانه نهر شهره به نام ابو شاكر روند كه پايين نهر ابو الخصيب بود. گروهي ديگر از آنها را گفت كه با ياران خويش به دهانه نهر شهره به جوي كور روند، به همه آنها دستور داد كه پيادگان را پيش روي سواران نهند و همگيشان سوي خانه خاين روند، اگر خدايشان به خانه و كسان و فرزندان وي كه در آنند ظفر داد كه چه بهتر وگرنه سوي خانه مهلبي روند كه آنجا كساني كه دستور يافته‌اند با ابو العباس عبور كنند به آنها برسند و بر ضد فاسقان يكي شوند.

ابو العباس و راشد و ديگر سرداران وابسته و غلام، آنچه را دستور يافته بودند كار بستند و همگيشان شامگاه روز دوشنبه، هفت روز رفته از ذي قعده سال دويست و شصت و نهم، بپاخاستند و كشتيهاي خويش را براه انداختند. سواران از پي همديگر برفتند، پيادگان نيز روان شدند. كشتيها از هنگام نماز نيمروز دوشنبه تا آخر وقت

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6600

عشاي شب سه‌شنبه در دجله مي‌رفت عاقبت در پايين اردوگاه به محلي رسيدند كه موفق گفته بود آنجا را پاكيزه كنند و علفزارها و بيشه‌زارهاي آن را پاك كنند و جويها و نهرهاي آنرا پر كنند كه مسطح و گشاده شده بود و اطراف آن وسعت گرفته بود و قصري آنجا ساخته بود با ميداني براي از نظر گذرانيدن پيادگان و سواران كه مقابل قصر فاسق بود، كه مي‌خواست با اين كار وعده‌اي را كه خبيث به ياران خويش مي‌داد كه ابو احمد بزودي از آنجا مي‌رود باطل كند و معلوم دو گروه بدارد كه از آنجا نخواهد رفت تا خدا ميان وي و دشمنش داوري كند.

سپاهيان شب سه شنبه را در آنجا مقابل اردوگاه فاسق بسر كردند، همگيشان نزديك پنجاه هزار كس بودند از سوار و پياده با بهترين وضع و كاملترين ترتيب كه تكبير مي‌گفتند و تهليل مي‌گفتند و قرآن مي‌خواندند و نماز مي‌كردند و آتش مي‌افروختند كه عقل خبيث و عقول ياران وي از كثرت جمع و لوازم و شمار خيره شد.

شامگاه روز دوشنبه موفق بر كشتي نشست. در آن وقت يكصد و پنجاه كشتي بود كه آنرا از غلامان و وابستگان دلير تيرانداز و نيزه‌دار خويش پر كرده بود و از اول اردوگاه خاين تا آخر آن مرتب نهاده بود كه از پشت سر وي تكيه‌گاه سپاه باشد، لنگرهاي آنرا نيز چنان انداخته بود كه نزديك كناره باشد. چند كشتي از آن جمله را براي خويش برگزيده بود و خواص سرداران غلامان خويش را در آن نهاده بود كه وقتي وارد نهر ابو الخصيب مي‌شود با وي باشند. ده هزار كس از سواران و پيادگان را برگزيد و دستورشان داد كه همراه وي از دو سوي نهر ابو الخصيب بروند و با توقف وي توقف كنند و به وقت نبرد چنان عمل كنند كه او دستورشان مي‌دهد.

صبحگاه روز سه شنبه موفق براي نبرد فاسق، سالار زنگيان روان شد و هر يك از سران و سرداران وي سوي محلي رفتند كه دستورشان داده بود. سپاه سوي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6601

فاسق و ياران وي روان شد، خبيث با سپاه خويش به مقابله‌شان آمد و نبرد درگرفت و از دو گروه كشته و زخمي بسيار شد. فاسقان از باقيمانده شهر خويش به سختي دفاع كردند و جانفشاني كردند. ياران موفق ثبات كردند و مردانه نبرد كردند و خدايشان ظفر بخشيد. فاسقان هزيمت شدند كه از آنها كشتاري بزرگ كردند و گروهي بسيار از دليران و جنگاورانشان را اسير گرفتند. اسيران را به نزد موفق بردند كه بگفت تا گردنهاشان را در نبردگاه زدند. آنگاه با جمع خويش به آهنگ خانه فاسق برفت و وقتي به آنجا رسيد كه خبيث به خانه پناه برده بود و دليران اصحاب خويش را براي دفاع از آن فراهم آورده بود، اما چون كاري نساختند خانه را تسليم كرد و يارانش از اطراف آن پراكنده شدند. غلامان موفق وارد خانه شدند كه باقيمانده مال و اثاث خبيث كه سالم مانده بود در آن بود كه همه را غارت كردند و حرمتها و فرزندان ذكور و اناث وي را گرفتند كه از زن و كودك بيشتر از يكصد بودند. فاسق نجات يافت و گريزان سوي خانه مهلبي رفت كه به كسي يا مالي نمي‌پرداخت، خانه‌اش را با هر چه كالا و اثاث در آن مانده بود آتش زدند. زنان و فرزندان خبيث را به نزد موفق بردند كه بگفت تا آنها را به موفقيه برند و كس بر آنها گمارند و نيكشان بدارند.

و چنان بود كه گروهي از سرداران ابو العباس از نهر ابو الخصيب عبور كرده بودند و سوي خانه مهلبي رفته بودند كه دستور يافته بودند آنجا روند، و در انتظار نمانده بودند كه يارانشان به آنها پيوسته شوند. وقتي به خانه مهلبي رسيده بودند كه بيشتر زنگيان از پس پراكندگي از خانه خبيث بدانجا پناه برده بودند. ياران ابو العباس به خانه در شدند و سرگرم غارت شدند، حرمت‌ها و فرزندان مسلمانان را كه مهلبي اسير كرده بود مي‌گرفتند و هر كه چيزي بدست مي‌آورد با آن به كشتي خويش در نهر ابو الخصيب باز مي‌گشت.

زنگيان كه متوجه شدند باقيمانده آنها كمند و به غارت سرگرمند از چند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6602

جا كه در آن كمين كرده بودند سوي آنها رفتند و از جاهايشان پسشان راندند كه پراكنده شدند و زنگيان تعقيبشان كردند تا به نهر ابو الخصيب رسيدند و اندك گروهي از سواران و پيادگانشان را كشتند و چيزي از زنان و اثاث را كه گرفته بودند پس گرفتند.

و چنان بود كه گروهي از غلامان و ياران موفق كه به آهنگ خانه خبيث در شرق نهر ابو الخصيب رفته بودند به غارت و بردن غنيمت‌ها به كشتيهاي خويش سرگرم شده بودند. از اين رو زنگيان در آنها طمع بستند و بر سرشان ريختند و پسشان راندند و تا محل بازار گوسفند كه جزو اردوگاه زنگيان بود تعقيبشان كردند. جمعي از سرداران غلامان به ياري ياران و دليران خويش ثبات كردند و زنگيان را پس راندند تا كسان بيامدند و به جاهاي خويش بازگشتند و تا به وقت نماز پسين نبرد ميانشان دوام يافت در آن وقت ابو احمد به غلامان خويش دستور داد كه همگي صادقانه به فاسقان هجوم برند كه چنان كردند و زنگيان هزيمت شدند و شمشير در آنها بكار فتاد تا به خانه خبيث رسيدند.

در اين هنگام موفق چنان ديد كه غلامان و ياران خويش را كه نيك كوشيده بودند پس ببرد و دستور بازگشتشان داد كه آرام و موفق بازگشتند موفق در نهر بماند و با همراهان خويش كه در كشتيها بودند به حفاظتشان پرداخت تا وارد كشتيهاي خويش شدند و اسبان خويش را نيز وارد آن كردند و زنگيان به سبب آسيبي كه در آخر نبرد به آنها رسيده بود از تعقيبشان باز ماندند.

و چنان بود كه در آن روز موفق به ابو العباس گفته بود يكي از سرداران خويش را با پنج كشتي در نهر ابو الخصيب به انتهاي اردوگاه خبيث بفرستد و خرمن‌هاي معتبري را كه آنجا بود و خبيث، ياران زنگي و غير زنگي خويش را از آنجا قوت مي‌داد بسوزاند. ابو العباس چنان كرد و بيشتر خرمن‌ها را بسوزانيد كه سوختن آن از جمله مهمترين چيزها بود كه فاسق و ياران وي را به ضعف انداخت كه براي قوت خويش جز آن تكيه گاهي نداشتند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6603

ابو احمد دستور داد توفيقي را كه در آن روز بر ضد خبيث و يارانش نصيب وي شده بود به آفاق بنويسند كه بر مردمان خوانده شود و چنين كردند.

به روز چهارشنبه، دو روز رفته از ذي حجه، همين سال صاعد بن مخلد دبير ابو احمد از سامرا به اردوگاه وي رسيد، سپاهي انبوه با خويش داشت كه به قولي شمار سواران و پيادگاني كه آمدند نزديك ده هزار بود، موفق بدو دستور داد ياران خويش را استراحت دهد و سلاحشان را نو كند و كارهايشان را سامان دهد و دستورشان دهد كه براي نبرد خبيث آماده شوند.

صاعد روزي چند پس از رسيدن خويش بدانچه دستور يافته بود پرداخت.

در اين كار بود كه نامه لؤلؤ، يار ابن طولون، همراه يكي از سرداران وي رسيد كه از ابو احمد اجازه مي‌خواست بنزد وي آيد كه با وي در نبرد فاسق حضور داشته باشد، ابو احمد اجازه آمدن به وي داد و انتظار رسيدن لؤلؤ نبرد فاسق را كه سر آن داشته بود پس انداخت. لؤلؤ با سپاهي انبوه از فرغانيان و تركان و روميان و بربران و سياهان و ديگران از نخبه ياران ابن طولون مقيم رقه بود. وقتي نامه ابو احمد درباره اجازه رفتن به لؤلؤ رسيد با همه ياران خويش از ديار مضر روان شد تا وارد مدينة- السلام شد و مدتي آنجا بماند. آنگاه سوي ابو احمد روان شد و به روز پنجشنبه، دو روز رفته از محرم سال دويست و هفتادم، در اردوگاه ابو احمد به نزد وي رسيد.

ابو احمد براي وي به مجلس نشست، پسرش ابو العباس و صاعد و سرداران نيز به ترتيب منزلتهاشان، نشسته بودند، لؤلؤ را به وضعي نكو بنزد وي درآوردند. ابو العباس بدو گفت در اردوگاهي كه مقابل نهر ابو الخصيب براي وي آماده شده بود فرود آيد كه با ياران خويش در آنجا فرود آمد. بدو گفت كه صبحگاهان با سرداران و ياران خويش براي سلام گفتن به ابو احمد به خانه وي رود. لؤلؤ صبحگاه روز جمعه سه روز رفته از محرم روان شد. ياران وي كه سياه پوش بودند نيز با وي بودند. بنزد موفق رسيد و وي را سلام گفت كه نزديكش برد و تقرب داد و به او و يارانش وعده

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6604

نيك داد و بگفت تا وي را با يكصد و پنجاه كس از سردارانش خلعت دهند و اسبان بسيار بدو داد با زين و لگامهاي مزين به طلا و نقره، و از اقسام جامه و كيسه‌هاي مال چندان كه يكصد غلام ميبرد، پيش روي او ببردند. بگفت تا به سرداران وي نيز هر كس را به قدر منزلتي كه بنزد او داشت چيز و اسب و جامه دهند. ملكهاي گرانقدر به تيول وي داد و او را با نكوترين وضعي به اردوگاهش مقابل نهر- ابو الخصيب فرستاد و براي وي و يارانش آذوقه و علوفه معين شد. به لؤلؤ گفت فهرستهايي از ياران خويش و مبلغ مقرريشان به ترتيب منزلتشان به او بدهد كه آنرا بداد. دستور داد تا هر كدام را دو برابر آنچه براي وي مقرر بوده بود بدهند و چون فهرستها آماده شد، مقرريها را بداد و آنچه مقرر شده بود پرداخت شد.

آنگاه به لؤلؤ دستور داد براي عبور به غرب دجله و نبرد فاسق و ياران وي آماده شود و لوازم فراهم آرد.

و چنان بود كه وقتي نهر ابو الخصيب از دست فاسق رفته بود و پلهايي كه بر آن بود ويران شده بود، از دو سوي در نهر بندي نهاده بود و ميان بند مدخلي تنگ نهاده بود كه جريان آب در آنجا تند شود كه به هنگام جزر كشتي در آن نتواند رفت و به هنگام مد برون نتواند شد. ابو احمد چنان ديد كه نبرد با فاسق ميسر نخواهد شد مگر اينكه بند را از پيش بردارد و به اين كار پرداخت. اما فاسقان سخت از آن دفاع مي‌كردند و هر روز و شب بر آن مي‌افزودند كه ميان خانه‌هايشان بود. از اين رو مراقبت آن برايشان آسان بود و كار كسي كه مي‌خواست آنرا از ميان بردارد دشوار بود.

ابو احمد چنان ديد كه گروه از پي گروه از ياران لؤلؤ را به نبرد فرستد كه در كار زنگيان ورزيده شوند و راهها و معبرهاي شهرشان را بشناسند. به لؤلؤ دستور داد كه گروهي از ياران خويش را براي نبرد به نزد آن بند بيارد. دستور داد تا فعلگان نيز براي ويران كردن بند بيارد كه چنان كرد. موفق از دليري و اقدام لؤلؤ و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6605

شجاعت ياران وي و صبوريشان بر رنج زخمها و ثبات گروه كمي از ايشان در مقابل جمع بسياري از زنگيان خرسند شد. بگفت تا ياران خويش را ببرد كه در خطر نباشند و محفوظ بمانند، به آنها چيز داد و با آنها نكوئي كرد و به اردوگاهشان بازشان گردانيد.

موفق در كار بند مصر بود و پيوسته همراه ياران لؤلؤ و ديگران با ياران خبيث كه مدافعان بند بودند نبرد مي‌كرد و فعلگان براي ويران كردن آن مي‌كوشيدند، با فاجر و پيروانش از چند سوي نبرد مي‌كرد خانه‌هاشان را مي‌سوخت و جنگاورانشان را مي‌كشت و گروه پس از گروه از سرانشان از وي امان مي‌خواستند.

در ناحيه نهر غربي براي خبيث و ياران وي زمينهايي مانده بود كه در آن مزرعه‌ها و سبزه‌زارها داشتند. بر نهر غربي دو پل بود كه از آن به طرف زمينها عبور مي‌كردند. ابو العباس از اين واقف شد و آهنگ آن ناحيه كرد، در اين باب از موفق اجازه خواست كه به وي اجازه داد و دستور داد از غلامان و ياران خويش مردان دلير را برگزيند. ابو العباس چنان كرد و سوي نهر غربي رفت و زيرك را با گروهي از ياران خويش در غرب نهر كمين نهاد، رشيق غلام خويش را نيز بگفت كه با جمعي از دليران و نخبگان اصحاب خويش سوي نهر عميسيان رود كه به هنگام غفلت از پشت زنگيان درآيد و در آن زمينها به زنگيان تازد. به زيرك دستور داد كه وقتي ديد كه زنگيان از مقابل رشيق هزيمت شدند به مقابله آنها رود.

ابو العباس با چند كشتي كه جنگاوران نخبه در آن نهاده بود در دهانه نهر- غربي بماند، از غلامان سپيد و سياه خويش تعداد كافي همراه داشت. وقتي رشيق در شرق نهر غربي بر فاجران نمودار شد آنها را هراسان كرد كه به آهنگ عبور به غرب نهر برفتند و مي‌خواستند سوي اردوگاه خويش بگريزند. وقتي ابو العباس آنها

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6606

را بديد با كشتي‌ها به نهر درآمد و پيادگان را به دو سوي آن فرستاد كه به زنگيان رسيدند و شمشير در آنها نهادند كه بر نهر و بر دو كناره آن مردم بسيار كشته شد گروهي نيز اسير شدند، جمعي نيز گريختند كه زيرك با ياران خويش به مقابله‌شان رفت و آنها را بكشتند و جز معدودي از ايشان جان نبردند. ياران ابو العباس از آن جمع چندان اسلحه گرفتند كه از بردن آن واماندند و بيشتر آنرا بينداختند. ابو العباس آن دو پل را بريد و بگفت تا حايلها و چوبهاي آنرا به دجله برند و با اسيران و سرها بنزد موفق رفت كه آنها را در اردوگاه بگردانيدند و سودها كه فاسقان از مزارع نهر غربي مي‌بردند از آنها ببريد.

در ذي‌حجه اين سال، يعني سال دويست و شصت و نهم، عيال سالار زنگيان و فرزندان وي را وارد بغداد كردند.

در اين سال صاعد را ذو الوزارتين ناميدند.

در ذي‌حجه اين سال دو سردار ابن طولون و سپاه همراهشان نبردي داشتند، يكيشان محمد نام داشت پسر سراج و ديگري غنوي نام داشت. ابن طولون آنها را فرستاده بود كه به روز چهارشنبه دو روز مانده از ذي قعده به مكه رسيدند با چهار- صد و هفتاد سوار و دو هزار پياده. قصابان و حنوط فروشان را هر كدام دو دينار دادند، سران را هر كدام هفت دادند.

هارون بن محمد كه در آن وقت عامل مكه بود در بستان ابن عامر بود. جعفر پسر باغمردي سه روز رفته از ذي حجه با نزديك دويست سوار به مكه رسيد. هارون به پيشواز وي رفت با صد و بيست سوار و دويست سياه و سي سوار از ياران عمرو بن ليث و دويست پياده از كساني كه از عراق آمده بودند كه جعفر بدانها نيرو گرفت. اين گروه با ياران ابن طولون تلاقي كردند. حج گزاران مردم خراسان نيز جعفر را كمك كردند. نزديك دويست كس از ياران ابن طولون در دل مكه كشته شد، باقيمانده در كوهها گريختند و اسبان و اموالشان به غارت رفت و جعفر از نبرد دست بداشت.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6607

سراپرده غنوي به تصرف جعفر درآمد كه گويند دويست هزار دينار در آن بود.

مصريان و حنوط فروشان و قصابان را امان داد. در مسجد الحرام مكتوبي درباره لعن ابن طولون خوانده شد و مردم بسلامت ماندند و اموال بازرگانان نيز.

در اين سال هارون بن محمد هاشمي سالار حج بود.

اسحاق بن كنداج كه ولايتدار همه مغرب شده بود، در اين سال از سامرا نرفت تا سال سر رسيد.

آنگاه سال دويست و هفتادم درآمد.

 

سخن از حادثات معتبري كه به سال دويست و هفتادم بود

 

اشاره

 

در محرم اين سال ميان ابو احمد و سالار زنگيان نبردي بود كه كار سالار زنگيان را سست كرد.

در صفر اين سال فاجر كشته شد و سليمان بن جامع و ابراهيم بن جعفر همداني اسير شدند و زحمت كسان فاسق از پيش برخاست.

 

سخن از نبردي كه در محرم و صفر سال دويست و هفتادم با سالار زنگيان بود

 

پيش از اين از بندي كه خبيث پديد آورده بود و كار ابو احمد و ياران وي درباره آن سخن آورديم. گويند: ابو احمد پيوسته بنزد آن بند نبرد مي‌كرد تا در مورد آن به مقصود رسيد و ورود كشتي به هنگام جزر و مد، در نهر ابو الخصيب آسان شد. ابو احمد در آنجا كه مقيم بود هر چه مي‌خواست به آساني حاصل بود، نرخها ارزان بود، آذوقه پياپي مي‌رسيد و از ولايات مالها به نزد وي فرستاده مي‌شد.

مردم به نبرد خبيث و ياران وي راغب بودند. از جمله كساني كه به داوطلبي به

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6608

نزد وي آمدند عامل ايذه [1] و اطراف آن بود كه جزو ولايت اهواز بود با جمعي بسيار از سواران و پياده كه به خويشتن همراه ياران خويش نبرد مي‌كرد تا وقتي كه خبيث كشته شد.

پس از وي چنانكه گفته‌اند از مردم بحرين مردم بسيار بيامدند در حدود دو- هزار كس به سرداري يكي از مردم عبد القيس كه ابو احمد براي آنها بنشست و سردار و سران قوم بنزد وي درآمدند و بگفت تا خلعتشان دهند. همه مردان جمع را از نظر گذرانيد و بگفت تا جيره‌شان دهند. پس از آنها، نزديك هزار كس از ولايت فارس آمدند كه سرشان پيري از داوطلبان بود كه ابو سلمه نام داشت.

موفق براي آنها نشست. پيرو و سران يارانش به نزد وي رسيدند كه دستور داد خلعتشان دهند و براي آنها جيره مقرر كرد. پس از آن داوطلبان از ولايتها پياپي آمدند و چون مقصود وي درباره آن بند كه ياد كرديم حاصل شد مصمم شد با خبيث تلاقي كند، دستور داد كشتيها و گذرها را مهيا كنند و افزار نبرد بر آب و بر اسب را مرتب كنند. از سوار و پياده كساني را كه به دليري و سخت‌كوشيشان به هنگام جنگ اعتماد داشت برگزيد، از آن رو كه مواضع نبرد تنگ بود و دشوار، و در آن خندق و نهر بسيار بود.

عده سواراني كه برگزيد نزديك دو هزار سوار بود. از پيادگان نيز پنجاه هزار كس بودند يا بيشتر، بجز داوطلبان و مردم اردوگاه كه عبور كردند اما به ديوان نبودند. در موفقيه جمع بسياري را كه كشتي‌ها گنجايش بردنشان را نداشت بجا نهاد كه بيشترشان از سواران بودند. موفق به ابو العباس دستور داد با ياران و غلامان سواران و پيادگان و كشتي‌ها كه بدو پيوسته بود به جانب شرقي رود مقابل خانه مهلبي، به همان محلي كه به روز سه‌شنبه، ده روز رفته از ذي قعده سال دويست و شصت و نهم رفته بود. به صاعد بن مخلد نيز دستور داد كه از نيزار و نهر ابو شاكر به جانب شرقي رود،

______________________________

[1] كلمه متن: ايذج.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6609

و سرداران وابسته و غلام خويش را از دهانه نهر ابو الخصيب تا نهر غربي جاي داد. راشد و لؤلؤ دو وابسته موفق با جمعي از سوار و پياده، نزديك به بيست هزار، از پي همديگر از حد خانه كرنبايي تا نهر ابو شاكر جاي گرفتند. از نهر ابو شاكر تا نهر معروف به جوي كور، جمعي از سرداران وابسته و غلام بودند از نهر. جوي كور تا نهر غربي نيز همانند آن بود. به شبل دستور داد با ياران خويش و كساني كه بدو پيوسته بودند سوي نهر غربي رود و از آنجا به پشت خانه مهلبي رسد و به هنگام درگيري جنگ از آنجا درآيد. آنگاه به مردم دستور داد كه همگي به طرف فاسق حمله برند و هيچكس از ديگري پيشي نگيرد. نشان حمله علم سياهي بود كه دستور داد بر دهانه نهر ابو الخصيب بر جايي استوار و بلند از خانه كرنبايي نصب كنند و بوقي پر صدا براي آنها بنوازند. عبور موفق به روز دوشنبه بود، سه روز مانده از محرم سال دويست و هفتادم. يكي از آنها كه بر نهر جوي كور بودند پيش از نمودار شدن نشانه هجوم آغاز كرد و نزديك خانه مهلبي رسيد كه زنگيان به مقابله وي و يارانش آمدند و آنها را به مواضعشان پس راندند و جمعي از آنها را كشتند.

مردم ديگر خبر نداشتند كه بر اين كسان كه در كار نبرد شتاب آورده بودند چه رسيده كه جمع، بسيار بود و فاصله گروهها از همديگر دور.

وقتي سرداران و مردانشان به جاهايي كه دستور يافته بودند رفتند و سواران و پيادگان در جاهاي خود قرار گرفتند، موفق دستور داد علم را بجنبانند و در بوق بدمند و بر كشتي وارد نهر شد و مردم گروه از پي گروه هجوم بردند. زنگيان كه فراهم آمده بودند و تازه نفس بودند و به سبب غلبه بر آن گروه شتابجوي جري شده بودند به مقابله آمدند. سپاه با همت درست و بصيرت نافذ با آنها تلاقي كردند و از پس جولانها كه ميان دو گروه بود و بسيار كس از آنها كشته شد از محلشان پسشان راندند. ياران ابو احمد ثبات كردند و خداي ظفر نصيبشان كرد و فاسقان را مغلوبشان كرد كه به هزيمت پشت بدادند و ياران ابو احمد به تعقيبشان رفتند كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6610

همي كشتند و اسير گرفتند. ياران ابو احمد از هر سوي فاجران را در ميان گرفتند. در آن روز خداي چندان كس از آنها بكشت كه به شمار در نيامد، همانند آن نيز، در جوي كور از آنها غرق شد. ياران موفق همه شهر فاسق را به تصرف آوردند و مردان و زنان و كودكان مسلمان را كه در آنجا اسير بودند نجات دادند. همه عيالان علي بن ابان مهلبي و نيز دو برادرش خليل و محمد را با سليمان بن جامع و فرزندانشان به دست آوردند و آنها را به شهر موفقيه بردند. فاسق با ياران خويش به همراه مهلبي و پسرش انكلاي و سليمان بن جامع و تني چند از سرداران زنگي و غير زنگي فراري شدند و سوي محلي رفتند بر كنار نهر سفياني كه فاسق آنرا به فرض سقوط شهر، پناهگاه خويشتن و يارانش مي‌شمرده بود.

وقتي خبيث هزيمت شد، ياران ابو احمد كه ظفر يافته بودند در خانه مهلبي كه در دل نهر ابو الخصيب بود بماندند و به غارت كردن آنچه در خانه بود و سوختن خانه و اطراف آن سرگرم شدند و به طلب غارت پراكنده شدند، باقيمانده اموال خبيث و ياران وي در آن خانه فراهم آمده بود. ابو احمد با كشتي به آهنگ نهر سفياني روان شد، لؤلؤ نيز با ياران سوار و پياده خويش با وي بود و از باقيمانده سپاه جدا شد كه پنداشتند كه بازگشته، آنها نيز با آنچه به تصرف آورده بودند به كشتيهاي خويش بازگشتند. موفق با همراهان خويش به اردوگاه فاسق و ياران وي رسيد كه به حال هزيمت بودند، لؤلؤ و يارانش به تعقيب آنها رفتند تا از نهر سفياني گذشتند، لؤلؤ با اسب خويش وارد نهر شد يارانش نيز از پي وي عبور كردند.

فاسق برفت تا به نهر قريري رسيد، لؤلؤ و يارانش به نيز به او رسيدند و با وي و همراهانش نبرد آغاز كردند و پسشان راندند كه به هزيمت برفتند و ياران لؤلؤ به تعقيبشان بودند تا از نهر قريري گذشتند. لؤلؤ و ياران وي از پي زنگيان عبور كردند و آنها را به طرف نهر مساوان راندند كه از آن گذشتند و آن سوي نهر به كوهي پناه بردند. اين كار را منحصرا لؤلؤ و يارانش بدون سپاه ديگر كرده بودند و آخر

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6611

روز به تعقيب فاسق و پيروانش به جايي رسيدند كه ياد كرديم.

موفق به وي دستور بازگشت داد كه بازگشت و كاري درخور ستايش كرده بود. موفق او را در كشتي همراه خويش ببرد و به خاطر آنچه با فاسقان كرده بود خلعت داد و حرمت كرد و منزلت افزود. موفق در كشتي به نهر ابو الخصيب بازگشت، ياران لؤلؤ نيز همراه وي بودند. وقتي مقابل خانه مهلبي رسيد هيچكس از ياران خويش را آنجا نديد و بدانست كه بازگشته‌اند كه سخت خشمگين شد و به آهنگ قصر خويش روان شد و به لؤلؤ دستور داد با ياران خويش سوي اردوگاه رود، به فيروزي يقين داشت كه نشانه‌هاي آنرا ديده بود، مردمان نيز همگي خوشدل بودند كه خداي فاسق و يارانش را هزيمت كرده بود و از شهرشان بيرون كرده بود و همه مال و ذخيره و سلاحشان به غارت رفته بود و همه اسيراني كه به دستشان بود نجات يافته بودند.

ابو احمد نسبت به ياران خويش خشمگين بود كه با دستور وي مخالفت كرده بودند و در جايي كه متوقف‌شان كرده بود نمانده بودند، پس دستور داد كه سرداران غلام و وابسته وي را فراهم آرند كه به نزد وي فراهم شدند و ابو احمد از كاري كه كرده بودند توبيخشان كرد و به زبوني منسوبشان داشت و با آنها درشت گويي كرد.

اما آنها عذر آوردند كه وي را بازگشته پنداشته بودند و نمي‌دانسته بودند كه سوي فاسق رفته و به اردوگاه وي رسيده كه اگر اين را مي‌دانستند سوي وي شتابان مي‌شدند و از جاي خويش نرفتند تا وقتي كه هم قسم شدند و پيمان كردند كه وقتي سوي خبيث رفتند هيچكس از آنها بازنگردد تا خدايشان ظفر دهد و اگر از اين بازماندند در جاهاي خويش بمانند تا خداي ميان آنها و فاسق داوري كند. از موفق خواستند كه دستور دهد كشتي‌هايي كه به وقت رفتن سوي نبرد بر آن عبور مي‌كنند به موفقيه بازگردانيده شود تا طمع كساني كه مي‌خواهند از نبرد فاسق بازگردند از آن بريده شود. ابو احمد براي آنها كه خطاي خويش را ترك مي‌كردند پاداش خير مسئلت كرد و وعده احسان داد و دستورشان داد

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6612

براي عبور آماده شوند و اندرزهايي را كه شنيده‌اند به ياران خويش بگويند.

پس از آن موفق روز سه‌شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه را براي اصلاح آنچه بايسته بود بماند. و چون اين كار به سر رسيد به معتمدان خويش از خواص و سرداران غلامان و وابستگان خويش دستور داد كه به وقت عبور چگونه بايد عمل كنند. شامگاه روز جمعه به ابو العباس و سرداران غلامان و وابستگان خويش بگفت تا به سوي جاهايي كه معين كرده بود روان شوند. ابو العباس را گفت كه با ياران خويش به محل عسكر ريحان رود كه پايين نهر سفياني بود و جايي كه خبيث (؟) بدان پناه برده بود. بدو گفت با سپاه خويش در نهر مغيره برود تا با آنها به نيمه نهر ابو- الخصيب رسد و سپاه خويش را از آن سوي به عسكر ريحان برساند. يكي از- سرداران غلامان سياه خويش را فرستاد و دستور داد كه سوي نهر امير رود و در نيمه راه آن بماند. ديگر سرداران و غلامان خويش را گفت كه در جانب شرقي دجله مقابل اردوگاه فاسق بمانند و آماده باشند كه صبحگاهان به نبرد وي روند.

شبانگاه جمعه و شب شنبه موفق بر كشتي بر سرداران و مردانشان مي‌گذشت و آنها را در جاهايشان كه در مقابل اردوگاه فاسق نهاده بود جا به جا مي‌كرد كه صبحگاهان به ترتيبي كه معين كرده بود سوي وي هجوم برند.

صبحگاه شنبه، دو روز رفته از صفر سال دويست و هفتادم، موفق بر كشتي سوي نهر ابو الخصيب رفت و آنجا بماند تا مردم عبور كردند و از كشتيهاي خويش برون شدند و سواران و پيادگان در جاي خويش قرار گرفتند آنگاه و دستور داد كه كشتيها و گذرها را به سمت شرقي بازگردانيدند و به مردم دستور داد كه سوي فاسق هجوم برند و خود پيشاپيش آنها برفت تا به جايي رسيد كه گمان داشت فاسقان براي بازداشتن سپاه ثبات مي‌كنند.

و چنان بود كه خاين و يارانش به روز دوشنبه از آن پس كه سپاه از شهرشان بازگشته بود سوي آن رفته بودند و آنجا مانده بودند و اميد داشتند روزهاي دراز

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6613

بگذرد و نبردي رخ ندهد. موفق ديد كه شتابجويان از غلامان و سوار و پياده از قسمت عمده سپاه پيشي گرفته‌اند و با فاسق و ياران وي نبرد آغاز كرده‌اند و آنها را از جاهايشان پس زده‌اند كه هزيمت شده‌اند و پراكنده شده‌اند و هيچكس از آنها به ديگري نمي‌پردازد. سپاه به تعقيب آنها رفت كه به هر كه مي‌رسيدند او را مي‌كشتند يا اسير مي‌گرفتند. فاسق با جمعي از مدافعان خويش از سران و دليران سپاه و از آن جمله مهلبي جدا افتاد. پسرش انكلاي و سليمان بن جامع نيز از او جدا افتادند.

گروه انبوهي از ياران موفق و غلامان سوار و پياده وي آهنگ اين دو گروه كردند.

آن گروه از ياران ابو العباس كه موفق در عسكر ريجان جايشان داده بود با هزيمت‌شدگان اصحاب فاسق مقابل شدند و سلاح در آنها نهادند. سرداري كه در نهر امير جاي گرفته بود در رسيد و راه فاجران را ببست و آنها را به پيكار گرفت، به سليمان ابن جامع رسيد و با وي نبرد كرد و جمعي از مدافعان وي را بكشت و به سليمان دست يافت و او را به اسيري گرفت و به نزد موفق برد كه نه پيماني داشت و نه قرار، مردم از اسارت سليمان خوشدل شدند و تكبير و سر و صدا بسيار شد و به فيروزي يقين كردند كه سليمان از همه ياران فاسق كار آمدتر بود. پس از وي ابراهيم بن جعفر همداني كه يكي از سران سپاه بود اسير شد. نادر سپاه فاسق معروف به حفار نيز كه يكي از ياران قديم فاجر بود، اسير شد. موفق بگفت تا آنها را به بند كنند و در كشتي‌اي از آن ابو العباس جاي دهند كه چنين كردند.

پس از آن زنگياني كه با فاسق جدا مانده بودند به سپاهيان موفق هجومي آوردند كه آنها را از جاي پس زدند كه سستي گرفتند و چون موفق سستي آنها را بديد در تعقيب خبيث بكوشيد و در نهر ابو الخصيب پيش رفت و اين، دلهاي وابستگان و غلامان وي را نيرو داد و با وي در كار تعقيب بكوشيدند. موفق در نهر ابو الخصيب بود كه مژده‌رسان خبر كشته شدن فاجر به نزد وي رسيد.

چيزي نگذشت كه مژده رسان ديگري بيامد كه كفي همراه داشت و مي‌گفت

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6614

كف اوست، يكي از سرداران نيز خبر را به نزد وي تأييد كرد. پس از آن غلامي از ياران لؤلؤ به تاخت بر اسبي بيامد كه سر خبيث را همراه داشت و آنرا نزديك موفق آورد كه آنرا به جمعي از سرداران امان يافته نشان داد كه آنرا بشناختند و موفق به سجده خدا بر زمين افتاد به سبب نعمتي كه بدو داده بود. ابو العباس و سرداران و وابستگان موفق و غلامانش به شكر خداي سجده كردند و خداي را بسيار ستايش كردند و سپاس گفتند. موفق دستور داد سر فاجر را بر نيزه‌اي نهند و مقابل وي نصب كنند كه مردم آنرا بديدند و درستي خبر كشته شدن فاسق را بدانستند و صداهايشان به سپاس خداي بلند شد.

گويند: وقتي ياران موفق خبيث را در ميان گرفتند و از سران اصحابش بجز مهلبي با وي نماند، مهلبي از نزد وي گريزان شد و او را رها كرد و سوي نهر امير رفت و خويشتن را در آن افكند كه نجات يابد. پيش از آن نيز انكلاي پسر خبيث از پدر خويش جدا شده بود و سوي نهر ديناري رفته بود و آنجا مانده بود و به بيشه‌زارها و علفزارها پناه برده بود.

موفق بازگشت، سر خبيث بر نيزه‌اي پيش روي وي در كشتي نصب شده بود و با آن نهر ابو الخصيب را مي‌پيمود.

مردم از دو سوي نهر وي را مي‌نگريستند تا وقتي كه به دجله رسيد و وارد آن شد و دستور داد كشتيهايي را كه در آغاز روز بر آن به جانب شرقي دجله عبور كرده بود پس آرند كه بياوردند كه مردم بر آن عبور كنند. پس از آن موفق روان شد. سر خبيث پيش روي او بر نيزه بود، سليمان بن جامع و همداني نيز در كشتي آويخته بودند وقتي به موفقيه رسيد به ابو العباس دستور داد كه بر كشتي نشيند و سر با سليمان و همداني همچنان بجاي باشند و با آنها به نهر جطي رود كه آغاز اردوگاه موفق بود تا همه مردم اردوگاه آنها را ببينند. ابو العباس چنين كرد، سپس به نزد پدر خويش ابو احمد بازگشت كه بگفت تا سليمان و همداني را بدارند و سر را اصلاح و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6615

پاكيزه كنند.

گويند: زنگياني كه با خبيث اقامت مي‌داشته بودند و همراهي او را برگزيده بودند پياپي آمدند. در آن روز نزديك به هزار كس از آنها آمدند. موفق چنان ديد كه امانشان دهد كه فزوني و شجاعتشان را ديده بود و بيم داشت كساني از آنها بمانند كه مايه زحمت اسلام و مسلمانان شوند. كساني از سرداران و مردان زنگي كه بقيه روز يكشنبه و دوشنبه آمدند نزديك پنجهزار كس بودند. در نبرد، بسيار كس از آنها كشته و غرقه و اسير شده بود كه شمارشان دانسته نيست. نزديك به هزار زنگي از آنها جدا شدند و سوي دشت رفتند و بيشترشان از تشنگي مردند و آنها كه سالم ماندند بدست بدويان افتادند كه آنها را به بردگي گرفتند.

موفق خبر يافت كه مهلبي و انكلاي با پيروان خويش كه سرداران معتبر و بزرگمردان زنگي بودند، به جاي خويش مانده‌اند، غلامان دلير خويش را به طلبشان فرستاد و دستورشان داد كه با آنها سختگيري كنند و چون به يقين بدانستند كه مفري ندارند تسليم شدند و موفق به آنها و همراهانشان دست يافت و هيچكس از آنها نماند.

اينان همانند گروهي بودند كه از پس كشته شدن فاجر با امان به نزد موفق آمده بودند. موفق دستور داد تا مهلبي و انكلاي را به بند كنند و بدارند كه چنين كردند.

يكي از كساني كه به روز شنبه از اردوگاه خبيث گريخته بود و به امانخواهي نيامده بود قرطاس بود همان كس كه تير به موفق انداخته بود. قرطاس به گريز به رامهرمز رسيد و يكي كه وي را در اردوگاه خبيث ديده بود او را بشناخت و عامل شهر را بدو رهنمون شد كه وي را بگرفت و در بند فرستاد ابو العباس از پدر خويش خواست كه كشتن قرطاس را بدو واگذارد كه وي را به ابو العباس داد كه او را بكشت.

در اين سال درمويه زنگي از ابو احمد امان خواست. اين درمويه، چنانكه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6616

گفته‌اند، از دليران و قهرمانان زنگيان بود. فاجر مدتي دراز پيش از آنكه هلاك شود وي را به انتهاي نهر فهرج فرستاده بود كه جزو بصره است و در غرب دجله درمويه در آنجا در محلي سخت و پر نخل و بيشه‌زار پيوسته به هور بماند. وي و همراهانش در آنجا در زورقهاي سبك سير كه براي خويش ساخته بودند راه رهگذران را مي‌بريدند و چون كشتي داران به تعقيبشان مي‌رفتند به نهرهاي تنگ در مي‌شدند و به- بيشه‌زارهاي آن پناه مي‌بردند. و اگر از نهري به سبب تنگي، عبور ممكن نبود از كشتي‌هاي خويش برون مي‌شدند و آنرا بر پشت خويش مي‌بردند و به آن جاهاي دست‌نيافتني پناه مي‌بردند و در اثناي آن بر دهكده‌هاي هور و اطراف آن مي‌تاختند و هر كه را به دست مي‌آوردند مي‌كشتند و غارت مي‌كردند.

درمويه و همراهان وي بدين كارها مشغول بودند تا وقتي كه فاجر كشته شد، آنها در محلي بودند كه وصف آن بگفتم و از آنچه بر يارشان گذشته بود خبر نداشتند.

وقتي خبيث كشته شد و محل وي گشوده شد و مردم ايمن شدند و به طلب كسب و بردن كالاي بازرگاني رفتند و رهگذران از دجله عبور كردن گرفتند، درمويه به آنها تاخت و كشت و غارت كرد و اين، مردم را به وحشت انداخت. جمعي از اشرار و بدكاران به تقليد رفتار درمويه آماده شدند و سر آن داشتند كه سوي وي روند و با وي بمانند و از عمل وي پيروي كنند. موفق مصمم شد سپاهي از غلامان سياه خويش را با كساني چون آنها كه به كار نبرد در بيشه‌زارها و تنگناي نهرها بصيرت داشتند روانه كند. براي اين كار كشتيهاي كوچك و اقسام سلاح مهيا كرد. در اين كار بود كه فرستاده درمويه بيامد كه براي وي و يارانش امان مي‌خواست. موفق چنان ديد كه وي را امان دهد و مايه شر فاجر و ياران وي را كه مردمان بدان مبتلا بوده بودند ببرد.

گويند: سبب امان خواستن درمويه آن بود كه وي به گروهي از مردم تاخت كه از اردوگاه موفق به آهنگ منزلهاي خويش به مدينة السلام مي‌رفتند و چند زن

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6617

همراهشان بود كه آنها را بكشت و غارت كرد و زناني را كه همراه داشتند بگرفت.

وقتي زنان بدست وي افتادند از آنها خبر جست، بدو خبر دادند كه فاسق كشته شده و مهلبي و انكلاي و سليمان بن جامع و ديگر سران اصحاب فاسق و سرداران وي دستگير شده‌اند و بيشترشان به امانخواهي به نزد موفق رفته‌اند كه آنها را پذيرفته و با ايشان نيكي كرده. از اين رو درمويه در كار خويش فروماند و براي خويشتن جز اين مفري نديد كه به امان پناه برد و بخشش جرم [1] خويش را از موفق بخواهد. كس براي اين كار فرستاد كه پذيرفته شد و چون امان بدو رسيد با همه همراهان خويش روان شد تا به اردوگاه موفق رسيد، جمعي نكو و بسيار بودند و چون ديگر ياران خبيث دستخوش محنت و رنج محاصره نشده بودند كه اموال و آذوقه مردم به آنها مي‌رسيد.

گويند: وقتي درمويه امان يافت و او و يارانش نيكي ديدند هر چه را كه از اموال و اثاث مردم بنزد وي و يارانش بود نمايان كرد و همه را آشكارا به صاحبانش پس داد و اين، در كار توبه وي مؤثر افتاد و او و سران اصحابش و سردارانش خلعت گرفتند و چيز گرفتند و موفق آنها را به يكي از سرداران غلامان خويش پيوسته كرد.

موفق دستور داد كه به شهرهاي اسلام بنويسند كه سقوط زنگيان و كشته شدن فاسق را بر مردم بصره و ابله و ولايت دجله و مردم واسط و اطراف آن ندا دهند و به وطنهاي خويش بازگردند. چنين كردند و مردم به انجام آنچه فرمان يافته بودند دستورشان دهند شتابان كه شدند و از همه سوي به شهر موفقيه رفتند. پس از آن موفق در شهر موفقيه بماند كه از اقامت وي ايمني و انس مردم فزوني گيرد. يكي از سرداران وابستگان خويش را كه روش او را مي‌پسنديد و از نيكرفتاري وي خبر داشت به نام عباس پسر تركس بر بصره و ابله و ولايت دجله گماشت و دستورش داد به بصره رود و آنجا

______________________________

[1] كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6618

بماند. قضاي بصره و ابله و ولايت دجله و واسط را به محمد بن حماد داد. پسر خويش ابو العباس را با سر خبيث، سالار زنگيان، به مدينة السلام فرستاد كه مردم آنرا ببينند و خوشدل شوند. ابو العباس با سپاه خويش برفت تا به مدينة السلام رسيد، به روز شنبه دوازده روز مانده از جمادي الاول اين سال، و به وضعي نكو به شهر در شد و دستور داد سر خبيث را بر نيزه‌اي پيشاپيش وي ببرند و مردمان براي آن فراهم آمدند.

قيام سالار زنگيان به روز چهارشنبه بود، چهار روز مانده از ماه رمضان سال دويست و پنجاه و پنجم. به روز شنبه دو روز رفته از صفر سال دويست و هفتادم كشته شد و روزگار وي از هنگامي كه قيام كرد تا روزي كه كشته شد چهارده سال و چهار ماه و شش روز بود. ورود وي به اهواز سيزده روز مانده از رمضان سال دويست و- پنجاه و ششم بود. ورود وي به بصره و كشتن مردم آنجا و سوختن شهر سيزده روز مانده از شوال سال دويست و پنجاه و هفتم بود.

شاعران درباره موفق و مخذول اشعار بسيار گفتند. از جمله اشعاري كه در اين باب گفته شد شعر يحيي بن محمد اسلمي بود به اين مضمون:

«وقتي مژده رسان خبر نبردي را آورد «كه سستي‌اي را كه در كار اسلام بود «نيرو بخشيد «گفتم: خدا آنكه را از همه مردم «براي مردم بهتر است «بهترين پاداش دهد «كه وقتي كسي خداي را ياري نمي‌كرد «تنها كسي بود كه براي «نو كردن ديني كه فرسوده بود

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6619

«و گرفتن انتقامهايي كه «مايه فناي دشمنان بود «بكوشيد «تا آباديهايي كه «از جاي برفته بود و ويران شده بود «و پس آيد «غنيمتي كه از دست رفته بود «كافي شود «و شهرهايي كه بارها به غارت رفته بود «و سوخته بود «و خالي مانده بود «تجديد شود «و دلهاي مؤمنان از نبردي «كه ديدگان گريان ما را روشن كرد «خوش شود «و كتاب خداي در هر انجمن «خوانده شود «و دعوت طالبيان «خوار شود «كه نبرد آزماي از ياران خويش «و از نعيم خويش و از لذت دنيا «چشم پوشيد «و راه غزا گرفت.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6620

كه قصيده‌اي دراز است.

و هم او در اين باب گويد:

«ستارگان دروغگوي بيدين چه شد؟

«كه نه طبيب بود نه حاذق «كه دست سعد سالاري راستگوي «او را به نحوست كشانيد «و در تنگناي خويش از پاي بيفتاد «و به شيران بيشه تسليم شد «و از جام مرگ جرعه‌اي «بد مزه نوشيد.» يحيي بن خالد نيز درباره او چنين گفت:

«اي زاده خليفگان خاندان هاشم «كه مردم را مشمول تفضل مي‌كردند «و دشمن خويش را از حريم مي‌راندند «و به روز نبرد نشاندار بودند.

«شاهي كه دين را از پس كهنگي «تجديد كرد «و اسيران را از بندها رهايي داد.

«تويي كه از صولت زمانه «پناهگاه كساني «و هر صاحب رغبتي «به سؤال سوي وي مي‌شود.

«اي بخشنده آرزوها و عمرها

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6621

«آتش‌هاي نفاق را كه بالا گرفته بود «خاموش كردي.

«اي زاده خليفگان! «كه عزم درست داري «و دامن پاك، «از دين برون‌شدگان را نابود كردي «كه حيرت زده شدند «و زوال خويش را «به يقين بدانستند.

«عزيمت‌هاي رأي دورانديش را «همانند باران بر آنها باريدي «كه دلهايشان را از هول آكنده كرد.

«وقتي پليد ملعون طغيان كرد «با شمشير تيز و نيزه رسا «آهنگ وي كردي «و او را با رگها و مفصلهاي بريده «رها كردي «كه پرندگان در اطراف وي «به رفت و آمد بود «و او به سبب اعمالي كه كرده بود «با زنجيرهاي سنگين سستي زاي «به قعر جهنم و آتش آن سرازير بود.

«دين را با كشتن كسي كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6622

«با آن مكاري مي‌كرد «رونق دادي «و از قاتل كودكان رهانيدي.

«موفق در عراق صولت نمود «و صولت دليران «مردمان مغربها را هراسان كرد.» و هم يحيي بن خالد درباره او گويد:

«اي منزل ويران «كه پيوسته در عرصه تو باران ببارد! «به من جواب گوي:

«بگوي كه همسايگان كجا شدند؟

«مگر دنيا پس آمد؟ و مگر «سفريان بازگشتند؟

«چگونه خانه از پس ويراني «كه نشاني از ساكن آن نمانده «جواب مي‌گويد؟

«اين منزلهاست كه هجرت مردمش «مرا گريانيد «و دنيا بر من تنگ شد «و صبر از من برفت.

«گويي جماعتي بودند، «كه بانگ شوم بر آنها زده شده بود.

«و روزگار از هلاكتشان خبر داده بود،

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6623

«كه تغييرات دهر بر آنها اثر كرد «و بدترين محنتها آنست كه از دهر آيد.

«اما از ميمنت وليعهد «جهان خوش شد و «گياه آن رونق گرفت «و كارها ديگر شد «و فراريان به وطنها بازآمدند «و از ملعون به جايي اثر نماند «و از شمشير وليعهد «دست هدايت درازي گرفت «و روي دين درخشيد «و كفر ريشه‌كن شد، «كه در راه خداي «چنانكه شايسته بود «با كافران پيكار كرد «با خاطري كه سلامت و نصرت آن «دراز باد» كه قصيده‌اي دراز است.

و هم يحيي بن محمد گويد:

«مرا مشغول مدار كه از تو مشغولم.

«كسي را كه گوش استماع ندارد «ملامت مگوي.

«مرا از رحيلم ملامت مگوي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6624

«كه من دلبسته حركت و سفر و رحيلم.

«وقتي شهري بر من تنگ شود «براي چه بايد ماند؟

«همتي كه صاحب آن «بيدار باشد و از لذت خفتن دوري نگيرد «بيدار مباد «و آنكه از بيم آنكه «همسايه‌اش هراسان شود «هراسان نباشد «ايمن مباد.» كه اين نيز قصيده‌اي دراز است.

در ماه ربيع الاول اين سال خبر به مدينة السلام رسيد كه روميان در ناحيه تنگه قلميه، شش ميلي طرسوس، فرود آمده‌اند، نزديك هزار كس، و سالارشان اندرياس بطريق بطريقان است كه چهار بطريق ديگر همراه او است. يا زمان خادم، شبانگاه سوي آنها رفت و شبيخونشان زد، بطريق بطريقان را با بطريق كابادوكيه [1] و بطريق ناطلق را بكشت. بطريق قره كه چند زخم خورده بود فرار كرد، هفت صليب طلا و نقره از آنها گرفتند، صليب اعظم جزو آن بود كه از طلاي مرصع به جواهر بود. پانزده- هزار اسب و استر و همين مقدار زين از آنها گرفته شد، با شمشيرهاي مزين به طلا و نقره و ظروف بسيار و نزديك به ده هزار علم ديبا و ديباي بسيار و جامه‌ها و لحافهاي سمور.

حركت به طرف اندرياس به روز سه شنبه بود، هفت روز رفته از ماه ربيع- الاول كه شبانگاه بدو هجوم بردند و بسيار كس از روميان كشته شد، بعضيها

______________________________

[1] كلمه متن: قباذيق.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6625

پنداشته‌اند هفتاد هزار كس از آنها كشته شد در اين سال هارون بن ابو احمد موفق در مدينة السلام درگذشت، به روز پنجشنبه ده روز رفته از جمادي الاول.

چنانكه گفته‌اند در همين سال، شش روز رفته از شعبان، خبر درگذشت احمد بن طولون به مدينة السلام رسيد. بعضيها گفته‌اند درگذشت وي به روز دوشنبه بود، هيجده روز رفته از ذي قعده اين سال.

در همين سال، يا در ماه رجب يا در ماه شعبان، حسن بن زيد علوي به طبرستان درگذشت.

در نيمه شعبان معتمد به بغداد درشد و با آرايش از شهر برون شد. محمد بن- طاهر با نيم نيزه پيشاپيش وي مي‌رفت، مقابل قطربل فرود آمد، پس از آن به سامرا رفت.

در همين سال، در سلخ رجب، مردم ساتيدما بدست يازمان مبادله شدند.

به روز يكشنبه، هفت روز مانده از شعبان همين سال، ياران ابو العباس بن- موفق در بغداد بر صاعد بن مخلد كه وزير موفق بود بشوريدند و مقرريها را مي‌خواستند.

ياران صاعد به مقابله آنها رفتند كه برانندشان، پيادگان ابو العباس به عرصه پل رفتند و ياران صاعد داخل درهاي بازار يحيي بودند، پيكار كردند، كساني از ميانه كشته شد، جمعي نيز زخمدار شدند، تا شب ميانشان حايل شد. صبحگاهان روز بعد مقرري دادن آغاز شد و سازش كردند.

 

در شوال اين سال ميان اسحاق بن كنداج و ابن دعباش نبردي رفت. ابن دعباش عامل رقه و توابع آن و مرزها و عواصم بود، از جانب ابن طولون. ابن كنداج عامل موصل بود، از جانب سلطان.

در اين سال در سمت غربي بغداد، دريا سريه، نهر عيسي بشكست

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6626

و محل دباغان و ساج فروشان كرخ زير آب رفت. گويند: هفت هزار خانه يا نزديك آنرا در هم كوفت.

در اين سال شاه روم، معروف به پسر سقلابي كشته شد.

در اين سال هارون بن محمد عباسي سالار حج بود.

آنگاه سال دويست و هفتاد و يكم درآمد.

آغاز اين سال روز دوشنبه بيست و نهم حزيران بود و هزار و صد و نودمين سال از روزگار ذو القرنين.

 

سخن از حادثات معتبري كه به سال دويست و هفتاد و يكم بود

 

از جمله آن بود كه در غره صفر خبر آمد كه محمد و علي پسران حسين بن جعفر علوي وارد مدينه شده‌اند و جمعي از مردم آنجا را كشته‌اند و از مردم آن مالي خواسته‌اند و از جمعي از آنها مالي گرفته‌اند و مردم مدينه چهار جمعه در مسجد پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم نماز جمعه و جماعت نكرده‌اند. ابو العباس بن فضل علوي در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«خانه هجرت نكوي مصطفي ويران شد «و ويراني آن مسلمانان را بگريانيد.

«اي ديده بر مقام جبريل و قبر گريه كن «بر منبر مبارك نيز.

«و بر مسجدي كه بر پرهيزگاري «بنيان گرفته بود و از عبادتگران خالي ماند «گريه كن، «و بر طيبه كه خداي آنرا به خاتم پيمبران

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6627

«بركت داده بود.

«خداي كساني را كه آنرا ويران كردند «و از خسران‌زده ملعون اطاعت كردند «زشت بدارد.» در اين سال، كساني از حج گزاران خراسان را كه در بغداد بودند به نزد معتمد بردند و به آنها گفت كه عمرو بن ليث را از آنچه بدو سپرده بود معزول كرده و در حضور آنها وي را لعنت كرد و گفت كه خراسان را به محمد بن طاهر سپرده. و اين، چهار روز مانده از ماه شوال بود. هم او دستور داد كه عمرو بن ليث را بر منبرها لعنت گويند، كه بگفتند.

هشت روز مانده از شعبان اين سال، صاعد بن مخلد از اردوگاه ابو محمد از واسط براي نبرد عمرو بن ليث سوي فارس روان شد.

ده روز رفته از رمضان همين سال، احمد بن محمد طايي عامل مدينه و راه مكه شد.

در اين سال ميان ابو العباس بن موفق و خمارويه پسر احمد بن طولون نبردي رخ داد، در طواحين، كه ابو العباس خمارويه را هزيمت كرد و خمارويه به فرار از وي بر خري نشست و سوي مصر رفت و ياران ابو العباس به غارت پرداختند. ابو العباس در سراپرده خمارويه جاي گرفت و پنداشت كه كسي در مقابل وي نمانده، اما كميني كه خمارويه نهاده بود و سعد چپ دست و جمعي از سرداران و ياران وي جزو آن بودند به مقابله وي درآمد. در آن وقت ياران ابو العباس سلاح نهاده بودند و فرود آمده بودند، كمين خمارويه به آنها هجوم برد كه هزيمت شدند و قوم پراكنده شدند. ابو العباس با گروهي اندك از ياران خويش سوي طرسوس رفت و هر چه سلاح و مركوب و اثاث و مال در دو اردوگاه بود، اردوگاه ابو العباس و اردوگاه خمارويه، از دست برفت و همه به غارت رفت. چنانكه گفته‌اند اين نبرد به روز شانزدهم شوال اين سال

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6628

بود.

در اين سال يوسف بن ابي الساج كه ولايتدار مكه بود بر غلامي از آن طايي كه به عهده داري كار حج گزاران رفته بود تاخت و او را به بند كرد. جمعي از سپاهيان با ابن ابي الساج نبرد كردند، حج گزاران نيز كمكشان كردند تا غلام طايي را نجات دادند و ابن ابي الساج را اسير كردند كه در بند شد و او را به مدينة السلام بردند، نبرد ميانشان بنزد درهاي مسجد الحرام رخ داده بود.

در اين سال مردم، دير عتيق را كه آن سوي نهر عيسي بود ويران كردند و هر چه اثاث در آن بود به غارت بردند و درها و چوبها و ديگر چيزها را بكندند و بعضي ديوارها و طاقها را ويران كردند. حسين بن اسماعيل سالار نگهبانان بغداد از جانب محمد بن طاهر سوي آنها رفت و از ويران كردن باقيمانده دير بازشان داشت. چند روز وي و مردم به طرف دير رفت و آمد داشتند چندان كه نزديك بود ميان ياران سلطان و مردم نبردي رخ دهد. پس از چند روز آنچه مردم ويران كرده بودند ساخته شد. چنانكه گفته‌اند تجديد بناي دير به نيروي عبدون بن مخلد برادر صاعد بن مخلد بود.

در اين سال هارون بن محمد عباسي سالار حج بود.

آنگاه سال دويست و هفتاد و دوم درآمد.

آغاز اين سال جمعه بود، هيجدهم حزيران و سال هزار و صد و نود و ششم ذي- القرنين.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و هفتاد و دوم بود

 

از جمله آن بود كه مردم طرسوس ابو العباس بن موفق را از طرسوس برون كردند، به سبب اختلافي كه ميان وي و يازمان رخ داده بود. ابو العباس در نيمه محرم

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6629

همين سال از آنجا به آهنگ بغداد برون شد.

و هم در اين سال سليمان بن وهب در حبس موفق درگذشت، به روز سه شنبه دوازده روز مانده از صفر.

و هم در اين سال مردم فراهم آمدند و آن قسمت از دير عتيق را كه ساخته شده بود ويران كردند، هشت روز رفته از ماه ربيع الاخر.

و هم در اين سال يك جانفروش در راه خراسان «حكميت خاص خداست» گفت و سوي دهكده شاهي رفت و كشتار كرد و غارت كرد.

در اين سال خبر به مدينة السلام رسيد كه حمدان بن حمدون و هارون جانفروش وارد شهر موصل شده‌اند و جانفروش با كسان در مسجد جامع نماز كرده است.

در اين سال، نه روز رفته از جمادي الاخر، ابو العباس بن موفق به بازگشت از نبردي كه در طواحين با پسر ابن طولون داشته بود به بغداد رسيد.

در اين سال از درون مطبق نقب زدند و ذوايبي علوي را با دو كس كه با وي بودند درآوردند. براي آنها اسباني مهيا شده بود كه هر شب به جاي مي‌داشتند تا برون شوند، و به فرار برنشستند. خبرشان معلوم شد، درهاي شهر ابو جعفر بسته شد و ذوايبي و كساني را كه با وي برون شده بودند گرفتند. محمد بن طاهر برنشست و خبر را به موفق كه در واسط بود نوشت. موفق دستور داد دست ذوايبي و پاي وي را به خلاف يك ديگر ببرند، كه در جايگاه پل، در سمت غربي بريدند و داغ كردند، به روز دوشنبه، سه روز رفته از جمادي الاخر، در آن وقت محمد بن طاهر بر اسب خويش آنجا بود.

و هم در اين سال صاعد بن مخلد از فارس بيامد و به ماه رجب به واسط درآمد.

موفق به همه سرداران خويش دستور داد كه از وي پيشواز كنند. كه پيشواز كردند و براي وي پياده شدند و دستش را ببوسيدند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6630

در اين سال موفق، در واسط، صاعد بن مخلد و كسان وي را بگرفت و خانه‌هايشان- غارت شد، به روز دوشنبه نه روز از رجب. دو پسر صاعد ابو عيسي و ابو صالح را نيز در بغداد گرفتند، برادرش عبدون و كسان وي را نيز در سامرا گرفتند و اين همه به يك روز بود. همانروز كه صاعد را گرفته بودند موفق، اسماعيل بن بلبل را به دبيري گرفت و در كار دبيري، از ديگران، به وي بس كرد.

در اين سال خبر آمد كه در جمادي الاخر در مصر زلزله شده و خانه‌ها و مسجد جامع ويران شده و در يك روز هزار جنازه در آنجا شمار كرده‌اند.

در اين سال نرخ در بغداد گران شد. چنانكه گفته‌اند سبب آن بود كه مردم سامرا نگذاشته بودند كشتيهاي آرد سوي بغداد سرازير شود، طايي ملكداران را از كوفتن و پخش كردن غله مانع شده بود كه مي‌خواست نرخها گران شود. مردم بغداد نيز از بردن روغن و صابون و خرما و چيزهاي ديگر به سامرا جلوگيري كردند و اين به نيمه رمضان بود.

در همين سال مردم از گراني نرخ بناليدند و براي هجوم به طايي آماده شدند، در نيمه شوال از مسجد جامع سوي خانه او روان شدند كه ما بين در بصره و در كوفه بود، از ناحيه كرخ سوي وي رفتند، طايي ياران خويش را روي بامها فرستاد كه مردم را با تير بزدند، مردان خويش را نيز با شمشير و نيزه بر در و در صحن خانه خويش جا داد. كساني از مردم كشته شدند، گروهي از آنها نيز زخمدار شدند و همچنان تا هنگام شب نبرد كردند و چون شب درآمد برفتند و صبحگاه زود باز- آمدند. محمد بن طاهر برنشست و مردم را آرام كرد و از نزد طايي بازشان گردانيد.

در اين سال به روز سه‌شنبه يازده روز مانده از شوال اسماعيل بن بريه هاشمي درگذشت. هشت روز مانده از شوال همين سال نيز عبيد الله بن عبد الله هاشمي درگذشت.

در اين سال زنگيان در واسط جنبشي داشتند و بانگ انكلاي اي منصور

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6631

زدند. و چنان بود كه انكلاي و مهلبي و سليمان بن جامع و شعراني و همداني و كساني ديگر از سرداران زنگي در خانه محمد بن عبد الله بن طاهر در دار البطيخ، در مدينة- السلام به دست غلامي از غلامان موفق به نام فتح سعيدي محبوس بودند. موفق به فتح نوشت كه سر اين شش كس را بفرستد. فتح به نزد آنها رفت و يكي يكي برونشان آورد و يكي از غلامان موفق سرشان را بريد، سر آبريزگاه خانه را برداشت و پيكرهاشان در آن افكنده شد و سر آنرا ببست و سرهاشان را به نزد موفق فرستاد.

در اين سال نامه موفق درباره پيكر اين شش مقتول به محمد بن طاهر رسيد و دستور داد كه آنرا به نزد پل بياويزد كه پيكرها را كه باد كرده بود و بو گرفته بود و قسمتهايي از پوستهايشان تركيده بود از آبريزگاه درآوردند و در محملها ببردند كه هر محملي ما بين دو كس بود، سه پيكر را در سمت شرقي و سه پيكر را در سمت غربي بياويختند، و اين، هفت روز مانده از شوال همين سال بود. محمد بن طاهر به وقت آويخته شدن پيكرها برنشست و آنجا حضور داشت.

در اين سال كار مدينه پيمبر خدا، صلي الله عليه و سلم، سامان گرفت و مردم سوي آن رفتند.

در اين سال يازمان غزاي تابستاني كرد.

در اين سال هارون بن محمد هاشمي سالار حج بود.

آنگاه سال دويست و هفتاد و سوم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و هفتاد و سوم بود

 

در اين سال ميان احمد بن عبد العزيز دلفي و عمرو بن ليث صفار نبردي بود، به روز شانزدهم ماه ربيع اول

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6632

و هم در اين سال ميان اسحاق بن كنداج و محمد بن ابي الساج نبردي بود در رقه، كه اسحاق هزيمت شد، و اين به روز سه‌شنبه بود، نه روز رفته از جمادي- الاول.

و هم در اين سال فرستادگان يازمان از طرسوس بيامدند و گفتند كه سه پسر جبار روم بر او تاخته‌اند و او را كشته‌اند و يكي از خودشان را به پادشاهي برداشته‌اند.

و هم در اين سال ابو احمد، لؤلؤ را كه از نزد ابن طولون با امان بنزد وي آمده بود به بند كرد و مال وي را مصادره كرد، هشت روز مانده از ذي قعده همين سال.

گويند: آنچه از مال وي بگرفت چهار صد هزار دينار بود.

از لؤلؤ آورده‌اند كه گفته بود: «براي خودم بجز كثرت مالم، گناهي نمي‌شناختم كه مرا درخور اين رفتار كرده باشد.» در اين سال، چهارده روز رفته از ذي حجه، ميان محمد بن ابي الساج و اسحاق- ابن كنداج نبردي ديگر بود كه به ضرر ابن كنداج بود.

در اين سال هارون بن محمد عباسي سالار حج بود.

آنگاه سال دويست و هفتاد و چهارم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و هفتاد و چهارم بود

 

از جمله آن بود كه دوازده روز مانده از ماه ربيع الاول ابو احمد براي نبرد عمرو بن ليث به كرمان روان شد.

و هم در اين سال يازمان به غزا رفت و به مسكنين رسيد و اسير و غنيمت گرفت و با مسلمانان به سلامت باز آمد، و اين به ماه رمضان همين سال بود.

و هم در اين سال صديق فرغاني وارد «دور» سامرا شد و به اموال بازرگانان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6633

هجوم برد و ميان مردم تباهي بسيار كرد. اين صديق در آغاز، نگهبان راه بوده بود، آنگاه دزدي شد كه راه مي‌بريد.

در اين سال هارون بن محمد هاشمي سالار حج بود آنگاه سال دويست و هفتاد و پنجم درآمد

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و هفتاد و پنجم بود

 

از جمله آن بود كه، در ماه محرم همين سال، طايي سپاهي به سامرا فرستاد به سبب حادثاتي كه صديق آنجا آورده بود و برادر خويش را كه به نزد طايي اسير بوده بود از زندان آزاد كرده بود، پس از آن طايي سوي سامرا رفت و به صديق پيام فرستاد و وعده داد و آرزومندش كرد و امانش داد. صديق مصمم شد با امان به نزد وي رود، اما يكي از غلامانش، بنام هاشم، كه چنانكه گويند مردي شجاع بود، وي را از اين كار بر حذر داشت، اما از وي نپذيرفت و با ياران خويش وارد سامرا شد و به نزد طايي شد. طايي او را با همراهانش گرفت، دست و پاي صديق و هاشم را با دست و پاي جمعي از ياران وي ببريد و آنها را بداشت و در محملهايي به مدينه السلام برد. دستها و پاهاي بريده‌شان را نمايان كرده بودند كه مردمان آنرا ببينند، سپس آنها را بداشتند.

در اين سال، فارس عبدي راه اوباشي گرفت و در ناحيه سامرا تباهي كرد و سوي كرخ سامرا رفت و خانه‌هاي آل خشنج [1] را غارت كرد، طايي سوي وي رفت و در حديثه بدو رسيد كه نبرد كردند و طايي او را هزيمت كرد و بنه‌هايش را بگرفت. پس از آن طايي سوي دجله شد و در كشتي‌اي نشست كه از دجله عبور كند، ياران عبدي بدو رسيدند و به دنباله كشتي آويختند، طايي خويشتن را در دجله انداخت و به شنا از آن عبور كرد و چون از آن درآمد ريش خويش را در آب بتكانيد و گفت: «عبدي چه گمان دارد

______________________________

[1] در چاپ اروپا بدين صورت آمده اما در چاپ قاهره حسنج است. (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6634

مگر من از ماهي شناگرتر نيستم.» آنگاه طايي در سمت شرقي فرود آمد عبدي نيز در سمت غربي مقابل وي بود.

علي بن محمد درباره بازگشت طايي شعري دارد به اين مضمون:

«طايي بيامد كه هرگز نيايد «همه اعمال زيبا را زشت كرد «گويي از نرمي كلماتش «دختركي است كه به زحمت جويدن مي‌كند.» در همين سال، چهارده روز رفته از رمضان، ابو احمد بگفت تا طايي را به بند- كنند و بدارند كه چنين كردند، و هر چه را از آن وي بود مهر نهادند. وي عامل كوفه و سواد آن و راه خراسان و سامرا و نگهباني بغداد و خراج بادوريا و قطربل و مسكن و چيزي از املاك خاصه بود.

در اين سال ابو احمد پسر خويش ابو العباس را بداشت كه ياران وي آشوب كردند و سلاح برداشتند و غلامانش برنشستند و بغداد از اين آشفته شد. ابو احمد برنشست و برفت تا به در رصافه رسيد و چنانكه گويند به ياران ابو العباس و غلامان وي گفت: «شما را چه مي‌شود مگر پنداريد نسبت به پسرم از من مهربانتريد، وي پسر من است و نياز بود كه وي را به استقامت آرم.» پس كسان برفتند و سلاح بنهادند، و اين به روز سه‌شنبه بود، شش روز رفته از شوال همين سال.

در اين سال هارون بن محمد هاشمي سالار حج بود.

آنگاه سال دويست و هفتاد و ششم درآمد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6635

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و هفتاد و ششم بود

 

از جمله اين بود كه نگهباني مدينة السلام به عمرو بن ليث پيوسته شد و در همين سال بر علمها و نيم نيزه‌ها و سپرها كه در جايگاه پل بود نام وي را نوشتند و اين به ماه محرم بود.

چهارده روز رفته از ربيع الاول اين سال ابو احمد از مدينة السلام سوي جبل رفت. چنانكه گفته‌اند سبب رفتن وي به سوي جبل آن بود كه ماذرائي دبير اذكوتكين بدو خبر داد كه اذكوتكين را مالي گزاف آنجا هست و اگر برود آن مال از آن وي شود كه سوي جبل رفت، اما از مالي كه بدو خبر داده بود چيزي نيافت و چون آنرا نيافت سوي كرخ رفت. سپس سوي اصفهان رفت كه آهنگ احمد بن عبد العزيز دلفي داشت، احمد بن عبد العزيز با سپاه و عيال خويش از شهر دور شد و خانه خويش را با فرش آن رها كرد كه ابو احمد در آن فرود آمد.

از آن پيش كه ابو احمد از سراپرده خويش از در خراسان حركت كند، محمد بن ابي الساج به فرار از ابن طولون به نزد وي آمد، پيش از آن ميان وي و ابن طولون نبردها بوده بود كه عاقبت ابن ابي الساج از مقاومت وي ناتوان مانده بود كه همراهان وي اندك بودند و مرداني كه با ابن طولون بودند بسيار بودند. ابن ابي الساج به ابو احمد رسيد و بدو پيوست كه بدو خلعت داد و وي را با خويش سوي جبل برد.

در اين سال خبر آمد كه بر تپه‌اي بر كنار نهر صله به نام تپه بني شقيق هفت قبر شكافته شده كه در آن هفت پيكر درست بوده با كفنهاي نو كه از مژه‌هاشان بوي مشك برمي‌خاست. يكيشان جواني بود كه موي بلند داشت و پيشاني و دو گوش و دو گونه بيني و دو لب و چانه و پلكهاي دو چشمش سالم بود. بر دو لبش رطوبتي بود گويي آب

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6636

نوشيده بود و چنان بود كه سرمه كشيده بود. در تهيگاه وي اثر ضربتي بود. كفنش را بر او باز نهادند. يكي از ياران ما به من گفت كه موي يكيشان را كشيده بود و ديده بود كه ريشه آن همانند موي زنده محكم بود. گويند: در تپه‌اي كه اين قبرها بود چيزي بود همانند حوضي سنگي به رنگ مس كه بر آن نوشته‌اي بود كه دانسته نشد چيست؟

در اين سال دستور داده شد نيم نيزه‌ها و علم‌ها و سپرهايي را كه در جايگاههاي نگهباني بود و نام عمرو بن ليث بر آن بود بردارند و نام وي را بيفكنند، و اين يازده روز رفته از شوال بود.

در اين سال هارون بن محمد هاشمي كه ولايتدار مكه و مدينه و طايف بود، سالار حج شد.

آنگاه سال دويست و هفتاد و هفتم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و هفتاد و هفتم بود

 

از جمله آن بود كه يازمان در طرسوس، به نام خمارويه پسر احمد بن طولون، دعا گفت. چنانكه گفته‌اند سبب آن بود كه خمارويه سي هزار دينار و پانصد جامه و صد و پنجاه اسب و صد و پنجاه باراني [1] و سلاح براي وي فرستاده بود و چون اين چيزها به يازمان رسيد به نام وي دعا گفت كه پس از آن پنجاه هزار دينار براي او فرستاد.

در اول ماه ربيع الاول ميان وصيف، خادم ابن ابي الساج، و بربران ياران ابي الصقر، شري رخ داد كه نبرد كردند و چهار كس از غلامان خادم و هفت كس از

______________________________

[1] كلمه متن: ممطر. بگفته المعتمد بمعني پوششي كه در باران بتن كنند و بوسيله آن از باران محفوظ مانند. (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6637

بربران كشته شدند. نبرد ميان آنها از در شام بود تا در كوفه. ابو الصقر برنشست و سوي آنها رفت و با ايشان سخن كرد كه پراكنده شدند. آنگاه از پي دو روز شر را از- سر گرفتند كه ابو الصقر برنشست و سوي آنها رفت و آرامشان كرد.

در اين سال يوسف بن يعقوب بر مظالم گماشته شد و دستور داد ندا دهند كه هر- كس مظلمه‌اي به نزد امير الناصر لدين الله يا يكي از كسان دارد حاضر شود. به سالار نگهبانان گفت كه هيچكس از زندانيان را رها نكند مگر كساني كه حكايتشان بر يوسف عرضه شود، و آزاديشان را روا بيند.

در نخستين روز شعبان يكي از سرداران ابن طولون با سپاهي بزرگ از سوارگان و پيادگان به بغداد رسيد.

در اين سال هارون بن محمد هاشمي سالار حج بود.

پس از آن سال دويست و هفتاد و هشتم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و هفتاد و هشتم بود

 

اشاره

 

از جمله نبردي بود كه ميان ياران وصيف خادم و بربران و ياران موسي خواهرزاده مفلح بود، به مدت چهار روز پياپي، آنگاه سازش كردند، از آن پس كه ده و چند كس از ميانه كشته شده بود، و اين در اول محرم بود. پس از آن در سمت شرقي ميان نصريان و ياران يونس نبردي رخ داد كه در اثناي آن يكي كشته شد، سپس جدا شدند.

در اين سال، وصيف، خادم ابن ابي الساج، به فرمان ابو الصقر سوي واسط رفت تا چنانكه گفته‌اند كمك وي باشد به سبب آنكه ابن ابي الصقر وي و يارانش را پرورده بود و جايزه‌هاي بزرگ بدو داده بود و مقرري يارانش را داده بود. ابو الصقر خبر يافته بود كه ابو احمد مي‌رسد و از وي بر خويشتن بيمناك شده بود، از آن رو كه هر-

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6638

چه را در بيت المالهاي ابو احمد بوده بود تلف كرده بود و براي بخششها و جايزه‌ها و خلعت‌ها كه به سرداران مي‌داد چيزي نمانده بود.

و چون مالي كه در بيت المال بوده بود تمام شد از ملكداران خراج سال نيامده را خواست و جمعي از آنها را به اين سبب بداشت. كسي كه از جانب وي به اين كار مي‌پرداخت زغل بود، كه در اين باب با مردم سختي كرد اما پيش از آنكه اين را از آنها بگيرد ابو احمد بيامد و ابو صقر از مطالبه كسان مشغول ماند. حركت وصيف به روز جمعه بود سه روز مانده از محرم.

دوازده روز مانده از محرم اين سال ستاره گيسوداري طلوع كرد، سپس گيسو دنباله شد.

در اين سال ابو احمد از جبل به عراق بازگشت، در اين وقت درد نقرس وي سخت شده بود، چندان كه توان برنشستن نداشت. تختي براي او ساخته بودند كه قبه‌اي بر آن بود كه بر تخت مي‌نشست و خادمي با وي بود كه پاي او را با چيزهاي خنك كننده خنك مي‌كرد و كارش به جايي رسيد كه برف بر آن مي‌نهاد، پس از آن بيماري پايش داء الفيل شد. چهل حمال [1] تخت وي را مي‌بردند، هر بيست نفر به نوبت. گاه مي‌شد كه دردش سخت مي‌شد و دستورشان مي‌داد كه وي را بنهند. گويند روزي به كساني كه او را مي‌بردند گفت: «از بردن من خسته شده‌ايد؟ خوش داشتم چون يكي از شما باشم، بر سر خويش بار ببرم و نان بخورم، اما به سلامت باشم.» و هم او در اين بيماري گفته بود: «دفتر خويش را بر يكصد هزار مقرري بگير مي‌بندم كه ميان آنها بدحالتر از من نيست.» به روز دوشنبه سه روز مانده از محرم، ابو احمد به نهروان رسيد، مردم به پيشواز وي رفتند، بر آب نشست و در نهروان برفت، پس از آن در نهر ديالي، سپس در دجله تا به زعفرانيه رسيد. شب جمعه به فرك شد و به روز جمعه دو روز

______________________________

[1] كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6639

رفته از صفر به خانه خويش درآمد. و چون روز پنجشنبه شد، هشت روز رفته از صفر، درگذشت وي شايع شد. پيش از آن ابو الصقر از خانه وي درآمده بود و دستور داده بود، ابو العباس را نگهدارند و درها را از پي هم بر او بسته بودند.

ابو الصقر، آن روز را در خانه خويش بماند. شايعه درگذشت ابو احمد منتشر شد كه بيخودي او را گرفته بود.

روز جمعه ابو الصقر كس سوي مداين فرستاد كه معتمد و پسرش را از آنجا بياوردند و به خانه وي رسانيدند. ابو الصقر در خانه خويش بماند و به خانه ابو احمد نشد.

وقتي غلامان ابو احمد كه دل با ابو العباس داشتند و سران غلامان ابو العباس كه حضور داشتند، آنچه را بر ابو احمد گذشته بود بديدند، درهاي بسته شده بر ابو العباس را شكستند.

از غلامي كه با ابو العباس در آن جايگاه بوده بود آورده‌اند كه گفته بود:

«وقتي ابو العباس صداي قفلها را شنيد كه شكسته مي‌شد، گفت: اينان آهنگ جان من دارند. شمشيري را كه به نزد وي بود برگرفت و برهنه كرد و آماده بنشست.

شمشير نيز در كنار وي بود. به من گفت: تو برو به خدا تا جان در من هست به من دست نمي‌يابند.» گويد: و چون در گشوده شد، نخستين كسي كه به نزد وي درآمد وصيف موشكير بود كه غلام ابو العباس بود و چون او را بديد شمشير را از دست خويش بينداخت و بدانست كه جز نيكي براي او نمي‌خواهند. وي را ببردند و به نزد پدرش نشانيدند كه در حال بيخودي بود. وقتي ابو احمد چشمان خويش را بگشود او را بديد و نزديكش خواند و تقربش داد.

معتمد همان روز كه كس براي آوردن وي فرستاده بودند به دار السلام رسيد، به روز جمعه هنگام نيمروز پيش از نماز جمعه نه روز رفته از صفر. پسرش جعفر المفوض الي الله وليعهد با عبد العزيز و محمد و اسحاق، پسران ديگرش، با وي بودند، به نزد ابو الصقر فرود آمد. آنگاه خبر به ابو الصقر رسيد كه ابو احمد نمرده،

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6640

اسماعيل بن اسحاق را فرستاد كه خبر را معلوم كند و اين به روز شنبه بود. ابو الصقر سرداران و سپاهيان را فراهم آورد و خانه خويش و اطراف آنرا از مرد و سلاح پر كرد. از خانه خويش تا پل را نيز چنان كرد. دو پل را ببريد. بر سمت شرقي روي پل گروهي بودند كه با ياران ابو الصقر نبرد مي‌كردند. كساني از ميانه كشته شد، كساني نيز زخمي شدند، ابو طلحه برادر شركب با ياران خويش بر در بستان جاي داشت.

اسماعيل بازگشت و به ابو الصقر گفت كه ابو احمد زنده است. نخستين كس از سرداران كه سوي وي رفت، محمد بن ابي الساج بود كه از نهر عيسي عبور كرد، پس از آن مردم رفتن گرفتند، كس بود كه سوي در ابو احمد عبور مي‌كرد، كس نيز بود كه به خانه خويش باز مي‌گشت، كس نيز بود كه از بغداد برون مي‌شد. وقتي ابو الصقر چنين ديد و زنده بودن ابو احمد به نزد وي به صحت پيوست وي و پسرانش سوي خانه ابو احمد رفتند. ابو احمد از آنچه رفته بود با ابو الصقر چيزي نگفت و از او پرسشي نكرد و او در خانه ابو احمد بماند.

وقتي معتمد ديد كه در خانه تنها مانده او و پسرانش و بكتمر پايين رفتند و بر زورقي نشستند. پس از آن كشتي ابو ليلي دلفي به نزدشان رسيد كه آنها را در كشتي خويش برداشت و به خانه خويش برد كه خانه علي بن جهشيار بود بر سر پل. معتمد بدو گفت: «مي‌خواهم به نزد برادر خويش روم.» كه او را با همه همراهانش سوي خانه ابو احمد برد. خانه ابو الصقر و هر چه در آن بود غارت شد چنانكه حرمتهاي وي پا برهنه و بي روپوش برون شدند. خانه محمد بن سليمان دبير وي نيز غارت شد. خانه ابن واثقي نيز غارت شد و سوخته شد. خانه كسان وي نيز غارت شد. در زندان شكسته شد ديوارها سوراخ شد، و هر كه در آن بود برون شد، هر كه در مطبق بود نيز برون شد، دو جايگاه پل غارت شد و هر چه در آنجا بود گرفته شد، خانه‌هايي كه نزديك خانه ابو الصقر بود به غارت رفت. ابو احمد پسر خويش و ابو الصقر را خلعت داد كه همگي برنشستند و همچنانكه خلعت بتن داشتند از بازار سه‌شنبه تا باب الطاق برفتند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6641

ابو الصقر با ابو العباس به خانه وي رفت كه خانه صاعد بود. سپس ابو الصقر از راه آب به خانه خويش رفت كه غارت شده بود. از خانه شاه [1] حصيري براي وي بردند كه بر آن نشست. ابو العباس، بدر غلام خويش را به نگهباني گماشت و محمد بن غانم پسر شاه را بر سمت شرقي و عيسي نوشيري را بر سمت غربي جانشين كرد، و اين چهارده روز رفته از صفر همين سال بود.

در اين سال، به روز چهارشنبه هشت روز مانده از صفر، ابو احمد موفق در گذشت و شب پنجشنبه در رصافه به نزد گور مادر خويش به گور شد. ابو العباس به روز پنجشنبه براي تسليت گويي مردم نشست.

در اين سال سرداران و غلامان با ابو العباس بيعت كردند، به تصدي خلافت از پي مفوض و لقب المعتضد بالله گرفت، به روز پنجشنبه، و سپاهيان را مقرري دادند. به روز جمعه به نام معتمد و از پي او مفوض، سپس به نام ابو العباس معتضد خطبه خواندند و اين هفت روز مانده از صفر بود.

و هم در اين سال به روز دوشنبه، چهار روز مانده از صفر، ابو الصقر و كسان وي را گرفتند و منزلهاشان به غارت رفت. پسران فرات را كه ديوان سواد بدست ايشان بود مي‌جستند كه نهان شدند. به روز سه‌شنبه، سه روز مانده از صفر همين سال، عبيد الله بن سليمان خلعت گرفت و به وزارت گماشته شد.

و هم در اين سال محمد بن ابي الساج كس به واسط فرستاد كه غلام خويش وصيف را به مدينة السلام پس آرد، اما وصيف سوي اهواز رفت و از بازگشت به بغداد دريغ كرد، شهرك طيب را غارت كرد و در شوش تباهي كرد.

و هم در اين سال ابو احمد بن محمد بن فرات دستگير شد كه او را بداشتند و مالهايي از او مطالبه كردند، زغل را نيز با وي دستگير كردند كه بداشته شد و مالي همراه وي بدست آمد.

______________________________

[1] كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6642

در اين سال خبر آمد كه علي بن ليث برادر صفار كشته شده، رافع بن- هرثمه وي را كشته بود كه علي برادر خويش را رها كرده بود و به رافع پيوسته بود.

در همين سال خبر آمد كه آب نيل كم شده و نرخها به نزد مصريان گران شده.

 

سخن از آغاز كار قرمطيان‌

 

در اين سال خبر آمد كه قومي به نام قرمطيان در سواد كوفه به جنبش آمده‌اند، آغاز كارشان از آنجا بوده بود كه يكي از ناحيه خوزستان به سواد كوفه آمده بود و در محلي از سواد به نام نهرين اقامت گرفته بود و زاهدي و بيزاري از تجمل مي‌نمود، برگ خرما مي‌بافت و از كسب خويش نان مي‌خورد و نماز بسيار مي‌كرد. مدتي بر اين ببود و چون كسي به نزد وي مي‌نشست از كار دين با وي سخن مي‌كرد و او را به بي رغبتي دنيا مي‌خواند و مي‌گفت كه نماز مقرر بر مردمان به هر روز و شب پنجاه نماز است و اين، در آن محل كه بود، از وي شيوع يافت. سپس به آنها گفت كه سوي امامي از خاندان پيمبر دعوت مي‌كند. همچنان بر اين حال ببود، كسان با وي مي‌نشستند و از اين باب سخناني با آنها مي‌گفت كه به دلهاشان مي‌نشست. وي در آن دهكده به نزد بقالي مي‌نشست، نزديك بقال نخلستاني بود كه گروهي از بازرگانان آن را خريده بودند. محوطه‌اي نيز داشتند كه هر چه از بار نخلها چيده بود در آنجا فراهم- آوردند. بنزد آن بقال آمدند و از او خواستند كه يكي را براي آنها بجويد كه آنچه را از نخلها چيده بودند، براي‌شان حفاظت كند. بقال آنها را به آن مرد رهنمون شد و گفت: «اگر بپذيرد كه محصول شما را حفاظت كند چنانست كه مي‌خواهيد.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6643

از اين باب با وي سخن كردند كه حفاظت را در مقابل درمهايي معين پذيرفت و چنان شد كه براي آنها حفاظت مي‌كرد و بيشتر روز خويش را نماز مي‌كرد و روزه مي‌داشت و به هنگام افطار يك رطل خرما از بقال مي‌گرفت و بدان روزه مي‌گشود و هسته آنرا فراهم مي‌داشت.

وقتي بازرگانان خرماي خويش را ببردند به نزد بقال شدند و دستمزد اين مزدور خويش را حساب كردند و بدو دادند. مزدور خرمايي را كه از بقال گرفته بود حساب كرد و بهاي هسته‌اي را كه به بقال داده بود از آن كم كرد. بازرگانان آنچه را ميان وي و بقال درباره هسته رفته بود شنيدند و بر او تاختند و او را بزدند و گفتند: «به همين راضي نبودي كه خرماي ما را خوردي هسته آنرا نيز فروختي؟» بقال به آنها گفت: «چنين مكنيد، او به خرماي شما دست نزده.» و حكايت وي را بر آنها فروخواند كه از زدن وي پشيمان شدند و از او خواستند كه بهلشان كند كه بكرد و بدين سبب حرمت وي به نزد مردم دهكده فزوني گرفت كه از زهد وي خبر يافته بودند. آنگاه بيمار شد و مدتي بر كنار راه افتاده بود. در آن دهكده يكي بود كه بر گاوان خويش بار مي‌برد و چشماني داشت، قرمز سخت قرمز، كه مردم دهكده به سبب قرمزي چشمانش او را كرميته مي‌ناميدند كه به نبطي به معني قرمز چشم است. بقال با اين كرميته سخن كرد كه بيمار را به خانه خويش برد و به كسان خويش سفارش كند مراقب وي باشند و از او پرستاري كنند كه بكرد و آن مرد به نزد وي ببود تا بهي يافت، پس از آن نيز به منزل وي مي‌رفت.

آنگاه مردم دهكده را به كار خويش خواند و مذهب خويش را براي آنها توصيف كرد. مردم آن ناحيه از وي پذيرفتند. وقتي كسي به دين وي در مي‌شد يك دينار از او مي‌گرفت و مي‌گفت كه اين را براي امام مي‌گيرد. بدينسان ببود و مردم آن دهكده‌ها را دعوت مي‌كرد كه از وي مي‌پذيرفتند. آنگاه دوازده نقيب

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6644

از آنها گرفت و دستورشان داد كه مردم را به دين خويش دعوت كنند، به آنها گفت:

«شما چون حواريان عيسي بن مريم‌ايد» كشتكاران آن ناحيه به پنجاه نماز مقرر كه گفته بود بر آنها واجب است از كارهاي خويش بازماندند. هيصم در آن ناحيه املاكي داشت و خبر يافت كه كشتكاران وي در كار آباداني كوتهي كرده‌اند. در اين باب پرسش كرد، گفتند كه يكي به نزد آنها آمده و يك مذهب ديني را به آنها وانموده و گفته كه آنچه خدا بر آنها فرض كرده به هر شب و روز پنجاه نماز است و بدان از كارهاي خويش بازمانده‌اند.

هيصم كس به طلب كرميته فرستاد كه او را بنزد وي بردند، از كارش پرسش كرد كه قصه خويش را با هيصم بگفت و او قسم ياد كرد كه وي را خواهد كشت.

پس دستور داد تا وي را در اطاقي بداشتند و در را بر او قفل كردند. هيصم كليد را زير متكاي خويش نهاد و به نوشيدن سرگرم شد. يكي از كنيزاني كه در خانه وي بود حكايت آن مرد را شنيد و بر وي رقت آورد و چون هيصم بخفت كليد را از زير متكاي وي برگرفت و در را بگشود و مرد را برون آورد و در را قفل زد و كليد را به جاي خود نهاد.

صبحگاهان هيصم كليد را خواست و در را گشود و وي را نيافت. اين خبر شايع شد و مردم آن ناحيه بدان مفتون شدند و گفتند: «به آسمان رفت.» پس از آن در جاي ديگر نمودار شد و جمعي از ياران خويش و ديگران را بديد كه از حكايت وي پرسش كردند كه گفت: «هيچكس نمي‌تواند با من بدي كند و قدرت اين كار را ندارد.» كه در چشم آنها بزرگ شد.

پس از آن، مرد بر جان خويش بيمناك شد و سوي ناحيه شام رفت و چيزي از وي دانسته نشد، و به نام مردي كه در منزل وي بوده بود، يعني صاحب گاوان، كرميته ناميده شد، آنگاه سبك شد و گفتند قرمط.

اين حكايت را يكي از ياران ما آورده از كسي كه براي وي نقل كرده بود و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6645

گفته بود كه وي به نزد محمد بن داود بوده بود كه او گروهي از قرمطيان را از حبس خواسته بود و درباره زكرويه از آنها پرسش كرد و اين، از پس آن بود كه زكرويه را كشته بود، و نيز از قرمط و حكايت وي پرسيد و آنها به پيري از جمع خويش اشاره كردند و بدو گفتند: «اين سلف زكرويه است و از همه مردم از حكايت وي مطلعتر است، هر چه مي‌خواهي از او بپرس.» ابن داود از او پرسيد كه اين حكايت را با وي بگفت.

از محمد بن داود آورده‌اند كه گفته بود: «قرمط مردي بود از سواد كوفه كه غله‌هاي سواد را بر گاوان خويش مي‌برد. نام وي حمدان بود و لقب قرمط داشت.» پس از آن كار قرمطيان و مذهبشان آشكار شد و در سواد كوفه فزوني گرفتند.

طايي، احمد بن محمد، از كارشان خبر يافت و بر هر يك از آنها سالانه يك دينار مقرر داشت و از اين راه مالي گزاف مي‌گرفت. پس از آن جمعي از كوفه بيامدند و كار قرمطيان را به سلطان وانمودند كه ديني بجز اسلام آورده‌اند و چنان مي‌بينند كه شمشير بر امت محمد رواست مگر آنكه با آنها بر دينشان بيعت كنند، و طايي كارشان را از سلطان نهان مي‌دارد. اما كسي به آنها توجه نكرد و از آنها گوش نگرفت كه برفتند. يكي از آنها مدتي دراز در مدينة السلام بماند و نامه مي‌داد و ميگفت كه از بيم طائي به شهر خويش باز نمي‌تواند گشت.

از جمله چيزها كه از مذهب اين قرمطيان حكايت كرده‌اند اين بود كه مكتوبي آوردند كه در آن چنين آمده بود:

«به نام خداي رحمان رحيم، فرج بن عثمان كه از دهكده‌اي است به نام نصرانه گويد به دعوتگري سوي مسيح، كه او عيسي است و او كلمه است و او مهدي است و او احمد بن محمد بن حنفيه است و او جبريل است و گويد كه مسيح در پيكر انساني بر او نمودار شد و بدو گفت كه تو دعوتگري و تو حجتي و تو ناقه‌اي و تو دابه‌اي و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6646

تو روح القدسي و تو يحيي بن زكريايي و بدو شناسانيد كه نماز چهار ركعت است، دو ركعت پيش از برآمدن خورشيد و دو ركعت پيش از فرو رفتن آن، و اذان در هر نماز اينست كه گويد: الله اكبر، الله اكبر، الله اكبر، اشهد ان لا اله الا الله، دو بار، اشهد ان آدم رسول الله، اشهد ان يوحنا رسول الله، اشهد ان ابراهيم رسول الله، اشهد ان موسي رسول الله، اشهد ان عيسي رسول الله، اشهد ان محمدا رسول الله و اينكه در هر ركعت استفتاح را كه بر احمد بن محمد بن حنفيه نزول يافته خواند. قبله به طرف بيت المقدس است، حج نيز به بيت المقدس است. روز جمعه روز دوشنبه است كه در آن كار نبايد كرد، سوره اينست: «الحمد لله بكلمته و تعالي- باسمه المتخذة لاوليائه باوليائه. قل ان الاهلة مواقيت للناس ظاهرها ليعلم عدد السنين و الحساب و الشهور و الايام و باطنها اوليائي الذين عرفوا عبادي سبيلي، اتقون يا اولي الالباب و انا الذي لا اسأل عما افعل و انا العليم الحكيم و انا الذي ابلو عبادي و امتحن خلقي فمن صبر علي بلائي و محنتي و اختباري القيته في جنتي و اخلدته في نعمتي و من زال عن امري و كذب رسلي اخلدته مهانا في عذابي و اتممت اجلي و اظهرت امري علي السنة رسلي و انا الذي لم يعل علي جبار الا وضعته و لا عزيز الا اذللته و ليس الذي اصر علي امره و داوم علي جهالته و قالوا لن نبرح عليه عاكفين و به مؤمنين اولئك هم الكافرون.» [1] آنگاه ركوع كند و در ركوع خويش بگويد: «سبحان ربي رب العزة و تعالي عما يصف الظالمون.» اين را دو بار بگويد، و چون سجده كند بگويد: «الله اعلي، الله اعلي، الله اعظم، الله اعظم».

از شرايع وي اين است كه روزه به هر سال دو روز است كه مهرگان است و

______________________________

[1] اين قسمت متن را عينا آوردم تا خواننده سياق آنرا ببيند و با بعضي رسايل و الواح- فرقه‌هاي نو آمده مقايسه كند و شگفتي كند كه گويي اين گروهها همه از يك چشمه آب مي‌گرفته‌اند. (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6647

نوروز، نبيذ حرام است و شراب حلال. در جنابت غسل نيست مگر وضويي همانند وضوي نماز. هر كه با وي نبرد كند، كشتنش واجب است و هر كس از مخالفان كه با وي نبرد نكند، جزيه از او گرفته شود. حيوان نيش دار و حيوان پنجه دار خورده نشود.» رفتن قرمط به سواد كوفه پيش از كشته شدن سالار زنگيان بود، زيرا يكي از ياران ما از سلف زكرويه آورده كه گفته بود: قرمط به من گفت: «سوي سالار زنگيان شدم، بدو رسيدم و بدو گفتم من بر مذهبي هستم و صد هزار شمشير پشت سر من است، با من گفتگو كن، اگر درباره آن مذهب اتفاق كرديم با همه كساني كه با منند سوي تو مي‌آيم و اگر صورت ديگر بود، از نزد تو مي‌روم. گفتمش: به من امان بده. كه بداد.» گويد: تا نيمروز با وي گفتگو كردم و در پايان گفتگوي من با وي معلوم شد كه او سر مخالفت دارد، به نماز برخاست، من روان شدم و از شهر وي برون شدم و به سواد كوفه رفتم.

پنج روز مانده از جمادي الاخر اين سال، احمد عجيفي به شهر طرسوس درآمد و همراه يازمان غزاي تابستاني كرد و تا سلندوه پيش رفت. در اين غزا يازمان درگذشت.

سبب در گذشت وي آن بود كه به وقتي كه مقابل قلعه سلندوه بود پاره‌اي از سنگ منجنيق به دنده‌هاي وي خورد، نزديك فتح قلعه بودند اما سپاه حركت كرد و او به روز بعد در راه درگذشت.

به روز جمعه چهارده روز رفته از رجب، وي را بر دوش مردان به طرسوس بردند و آنجا به گور شد.

در اين سال هارون بن محمد هاشمي سالار حج بود.

آنگاه سال دويست و هفتاد و نهم درآمد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6648

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و هفتاد و نهم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه سلطان فرمان داد كه در مدينة السلام ندا دهند كه نقل گوي و منجم و فال گوي بر راه و در مسجد جامع ننشيند. وراقان را قسم دادند كه كتابهاي كلام و منطق [1] و فلسفه نفروشند.

در اين سال، هشت روز مانده از محرم، جعفر مفوض از ولايت‌عهد خلع شد و هم در آن روز با معتضد بيعت شد كه وي از پي معتمد متصدي خلافت باشد. درباره خلع جعفر و ولايت عهد معتضد نامه‌ها انشاء شد و به شهرها فرستاده شد، به روز جمعه به نام معتضد خطبه خوانده شد به ولايت عهد. از جانب معتضد نامه‌ها به عاملان و ولايتداران نوشته شد كه امير مؤمنان ولايت عهد را به او داده و كار امر و نهي و نصب و عزل را كه با موفق بوده بود به وي سپرده.

در اين سال پنج روز رفته از ماه ربيع الاول جراده، دبير ابو الصقر، گرفته شد.

موفق وي را به نزد رافع بن هرثمه فرستاده بود و چند روز پيش از آنكه گرفته شود به مدينة السلام رسيده بود.

در همين سال، شش روز مانده از جمادي الاول، ابو طلحه، منصور بن مسلم، از شهر زور كه بدو پيوسته شده بود باز آمد كه او را با عقامه دبيرش گرفتند و به زندان كردند و اين چهار روز مانده از جمادي الاول بود.

در اين سال به روز شنبه، نه روز مانده از جمادي الاول، در طرسوس ميان محمد بن موسي و مكنون، غلام راغب وابسته موفق، پيكار شد. چنانكه گفته‌اند سبب آن بود كه طغج پسر جف در حلب راغب را ديده بود و بدو گفته بود كه خمارويه

______________________________

[1] كلمه متن: جدل.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6649

پسر احمد مي‌خواهد او را ببيند و از جانب وي وعده‌هاي خوب به راغب داد. وي از حلب برون شد و با بيست و پنج غلام از آن خويش سوي مصر رفت و خادم خويش مكنون را با سپاهي كه همراه داشت با مال و سلاح خويش به طرسوس فرستاد. طغج به محمد لنگ پسر موسي نوشت كه او راغب را فرستاده و هر چه مال و سلاح و غلام كه همراه وي بود همراه غلامش مكنون است كه سوي طرسوس شده و مي‌بايد هماندم كه وارد مي‌شود او را با هر چه همراه دارد بگيرد.

وقتي مكنون وارد طرسوس شد، لنگ بر او تاخت و او را بگرفت و كس بر مال و سلاح همراه وي گماشت. مردم طرسوس به لنگ تاختند و وي را از مكنون بازداشتند و لنگ را بگرفتند و به دست مكنون بداشتند و بدانستند كه راغب دستخوش حيله شده و به خمارويه پسر احمد نوشتند و كاري را كه لنگ كرده بود بدو خبر دادند و اينكه كس بر او گماشته‌اند و گفتند: «راغب را رها كن كه به نزد ما آيد تا لنگ را رها كنيم.» خمارويه راغب را رها كرد و او را به طرسوس فرستاد. احمد بن طغان را نيز همراه وي فرستاد به ولايتداري مرزها و لنگ را از آنها معزول كرد. وقتي راغب به طرسوس رسيد، محمد لنگ پسر موسي آزاد شد. احمد بن طغان نيز به ولايتداري طرسوس و مرزهاي شام، با راغب وارد آن شهر شد، به روز سه‌شنبه سيزده روز رفته از شعبان.

در اين سال به شب دوشنبه، يازده روز مانده از رجب، معتمد درگذشت و چنان بود كه به روز يكشنبه بر كناره در قصر حسني شراب بسيار نوشيده بود و شام خورد و بسيار خورد و شبانگاه درگذشت.

خلافت وي چنانكه گفته‌اند بيست و سه سال و شش روز بود. تاريخ طبري/ ترجمه ج‌15 6650 خلافت معتضد ….. ص : 6650

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6650

 

خلافت معتضد

 

صبحگاه همان شب با ابو العباس المعتضد بالله بيعت خلافت كردند. وي بدر غلام خويش را بر نگهباني گماشت. عبيد الله بن سليمان را به وزارت گماشت، محمد بن شاه را به كشيكبانان گماشت. حاجب خاصه و عامه، صالح معروف به امين شد و صالح، خفيف سمرقندي را نايب خويش كرد.

دو روز رفته از شعبان همين سال فرستاده عمرو بن ليث صفار با هديه‌ها به نزد معتضد آمد و ولايتداري خراسان را خواست. معتضد، عيسي نوشري را با فرستاده روان كرد با خلعت و پرچمي كه براي عمرو بن ليث بسته بود، به ولايتداري خراسان.

در ماه رمضان همين سال به خراسان رسيدند، عمرو خلعت پوشيد و پرچم به مدت سه روز در صحن خانه وي نصب شد.

در اين سال خبر درگذشت نصر بن احمد رسيد و كاري را كه آن سوي نهر بلخ به عهده وي بود برادرش اسماعيل بن احمد عهده كرد.

در اين سال، به روز دوشنبه سه روز رفته از شوال، حسين بن عبد الله معروف به ابن جصاص از مصر به فرستادگي از خمارويه پسر احمد بن طولون بيامد و هديه‌ها همراه داشت. بيست بار استر طلا و بيست خادم و دو صندوق پارچه نشاندار و بيست مرد بر بيست اسب اصيل با زينهاي مزين به نقره بسيار كه نيم نيزه‌هاي نقره داشتند با قباهاي ديبا و كمرهاي مزين، با هفده اسب با زين و لگام كه از آن جمله پنج تا طلا بود و باقي نقره بود، با سي اسب با جلهاي منقش، و پنج استر با زين و لگام، با يك زرافه. وقتي ابن جصاص به نزد معتضد رسيد بدو و هفت كس از همراهانش خلعت داد.

سفر ابن جصاص درباره همسري دختر خمارويه با علي بن معتضد بود كه معتضد گفت: «خودم او را به همسري مي‌گيرم.» و او را همسر خويش كرد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6651

در اين سال خبر آمد كه احمد بن عيسي قلعه ماردين را از محمد بن اسحاق بن- كنداجي گرفته.

در اين سال ابراهيم بن محمد كه ديوان املاك با وي بود درگذشت و محمد بن- عبد الحميد به جاي وي گماشته شد. درگذشت ابراهيم به روز چهارشنبه بود سه يا چهار روز مانده از شوال.

در اين سال به روز شنبه، هفت روز مانده از شوال، راشد وابسته موفق ولايتدار دينور شد و خلعت گرفت. پس از آن به روز پنجشنبه، ده روز رفته از ذي قعده، سوي كار خويش رفت.

در روز قربان همين سال معتضد برنشست و به نمازگاهي رفت كه نزديك حسني گرفته بود، سرداران و سپاهيان نيز با وي برنشستند. در آنجا با مردم نماز كرد. گويند كه در ركعت اول شش تكبير گفت و در ركعت دوم يك تكبير، آنگاه به منبر رفت اما خطبه وي شنيده نشد. نمازگاه عتيق را تعطيل كرد و ديگر در آن نماز نكرد.

در اين سال به احمد بن عبد العزيز دلفي نوشته شد كه با رافع بن هرثمه پيكار كند. در آن وقت رافع به ري بود، احمد سوي وي رفت، به روز پنجشنبه هفت روز مانده از ذي قعده تلاقي كردند كه رافع بن هرثمه هزيمت شد و از ري درآمد كه ابن- عبد العزيز بدان درآمد.

در اين سال هارون بن محمد هاشمي سالار حج شد و اين آخرين بار بود كه حج مي‌كرد كه شانزده سال از سال شصت و چهارم تا اين سال سالار حج بوده بود.

آنگاه سال دويست و هشتادم درآمد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6652

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و هشتادم بود

 

از جمله آن بود كه معتضد، عبد الله بن مهتدي و محمد بن حسن بن سهل معروف به شيلمه را گرفت. اين شيلمه تا آخرين روزهاي سالار زنگيان با وي بوده بود، سپس به امانخواهي به موفق پيوست كه وي را امان داد.

سبب گرفتنشان اين بود كه يكي از امان يافتگان درباره شيلمه به نزد معتضد سعايت كرد و گفت كه وي براي مردي دعوت مي‌كند كه اسم وي را ندانسته است و گروهي از سپاهيان و غير سپاهيان را تباه كرده است. يك مرد صيدناني را با- برادرزاده‌اش كه از همان شهر بود گرفتند، معتضد او را به اقرار كشيد اما به چيزي اقرار نكرد، درباره مردي كه سوي وي مي‌خواند پرسش كرد، اما به چيزي اقرار نكرد و گفت: «اگر زير قدمهاي من بود، قدم از وي بر نمي‌داشتم. اگر مرا كردناك [1] كني ترا از او خبر نمي‌دهم.» پس معتضد بگفت تا آتشي برافروختند، آنگاه وي را بر چوبي از چوبهاي خيمه بستند و بر آتش بگردانيدند چندان كه پوستش پاره پاره شد. پس از آن گردنش را زدند و به نزد پل پايين بر سمت غربي بياويختند. پسر مهتدي بداشته بود تا برائت وي معلوم شد و آزاد شد. آويختن شيلمه هفت روز رفته از محرم بود.

گويند: معتضد به شيلمه گفت: «شنيده‌ام براي پسر مهتدي دعوت مي‌كني.» گفت: «آنچه درباره من مي‌گويند جز اينست، من دوستدار خاندان پسر

______________________________

[1] كلمه متن: در برهان قاطع چنين آمده: گردناج بر وزن اسفناج: كبابي باشد كه گوشت آنرا در آب جوشانيده باشند و بعد از آن به سيخ كشند و كباب كنند. ظاهرا كلمه متن با تحريف گاف و جيم به كاف همين كلمه گردناج پارسي است. (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6653

ابو طالبم.» و چنان بود كه برادرزاده وي را به اقرار كشيده بود كه اقرار كرده بود، بدو گفت: «برادرزاده‌ات اقرار كرده.» گفت: «اين پسركي است نو سال و اين سخن را از بيم كشته شدن گفته، گفتار وي پذيرفته نيست.» مدتي دراز پس از آن برادرزاده شيلمه و صيدناني را آزاد كردند.

يك روز رفته از صفر، به روز يكشنبه، معتضد از بغداد به آهنگ بني شيبان روان شد و در بستان بشر بن هارون فرود آمد. پس از آن به روز چهارشنبه از آنجا روان شد و صالح امين، حاجب خويش را بر خانه خويش و بر بغداد جانشين كرد. به آهنگ محلي در سرزمين جزيره كه بني شيبان آنجا را پناهگاه خويش مي‌كردند برفت و چون خبر يافتند كه وي آهنگ آنها را دارد اموال و عيالانشان را به خويشتن پيوستند.

پس از آن نامه معتضد رسيد كه شبانگاه از سن سوي بدويان رفته و بدانها تاخته و كشتاري بزرگ كرده، بسيار كس از آنها در زاب كوچك و بزرگ غرق شده‌اند، زنان و فرزندان را گرفته و مردم سپاه از اموالشان چندان گرفته‌اند كه از بردن آن عاجز مانده‌اند. از گوسفندان و شترانشان چندان گرفته شد كه در دست مردم فزوني گرفت، و گوسفند به يك‌درم فروخته شد و شتر به پنج درم. دستور داد زنان و فرزندان را حفاظت كنند تا به بغداد رسند، پس از آن معتضد سوي موصل رفت و از آنجا به بلد رفت، سپس به بغداد بازگشت. بني شيبان به نزد وي آمدند، از او مي‌خواستند كه از آنها درگذرد و گروگانها به او دادند كه چنانكه گفته‌اند پانصد مرد از آنها را بگرفت، وقتي معتضد به آهنگ مدينة السلام بازگشت احمد بن ابي الاصبغ از نزد احمد بن عيسي با مالي كه از اسحاق بن كنداج گرفته بود و هديه و اسبها و استرها به نزد وي رسيد، به روز چهارشنبه هفت روز رفته از ماه ربيع الاول.

در ماه ربيع الاول خبر آمد كه محمد بن ابي الساج از پس محاصره‌اي سخت و پيكاري شديد كه در ميان بوده مراغه را گشوده و عبد الله بن حسين را از آن پس كه وي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6654

و يارانش را امان داده گرفته و او را به بند كرده و بداشته و درباره همه اموالش به اقرارش كشيده، پس از آن وي را كشته است.

در ماه ربيع الاخر خبر درگذشت احمد بن عبد العزيز دلفي رسيد. درگذشت وي در آخر ماه ربيع الاول بوده بود، كه پس از آن سپاهيان مقرريهاي خويش را خواسته بودند و خانه اسماعيل بن محمد منشي [1] را غارت كرده بودند. عمر و بكر پسران عبد العزيز بر سر رياست به نزاع برخاستند، پس از آن عمر كار را عهده كرد اما معتضد درباره ولايتداري او چيزي ننوشت.

در اين سال محمد بن ثور، عمان را گشود و سرهاي جمعي از مردم آنجا را فرستاد.

گويند كه به روز يكشنبه دوازده روز رفته از ماه ربيع الاول اين سال جعفر بن- معتمد درگذشت، اقامتگاه وي در خانه معتضد بود كه برون نمي‌شد و نمايان نمي‌شد و معتضد بارها با وي همدمي كرده بود.

در همين سال معتضد از يورشي كه به بدويان برده بود به بغداد بازگشت.

و هم در اين سال، در جمادي الاخر، خبر آمد كه عمرو بن ليث در جمادي الاول همين سال وارد به نيشابور شده.

در اين سال، يوسف بن ابي الساج سي و دو كس از خوارج را از راه موصل فرستاد كه بيست و پنج كس از آنها را گردن زدند و بياويختند و هفت كس از آنها را در زندان نو بداشتند.

در اين سال، پنج روز رفته از رجب، احمد بن ابا از جانب خمارويه براي غزاي تابستاني وارد طرسوس شد، پس از وي بدر حمامي نيز وارد شد و همگي همراه عجيفي امير طرسوس به غزا رفتند و تا بلقسور رسيدند.

______________________________

[1] كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6655

در اين سال خبر آمد كه اسماعيل بن احمد به غزاي ديار ترك رفته و چنانكه مي‌گفتند شهر پادشاهشان را گشوده و او را با زنش خاتون و نزديك ده هزار كس اسير گرفته و بسيار كس از آنها را كشته و اسبان بسيار به غنيمت گرفته كه شمار آن دانسته نيست و سوار مسلمان به هنگام تقسيم غنيمت هزار درم گرفته است.

دو روز مانده از ماه رمضان اين سال راشد، وابسته موفق، به دينور درگذشت و تابوت وي را به بغداد حمل كردند.

سيزده روز رفته از شوال اين سال مسرور بلخي درگذشت.

چنانكه گفته‌اند در اين سال، به ماه ذي حجه، نامه‌اي از دبيل آمد كه در ماه شوال، دوازده روز رفته از آن ماه، ماه گرفته و در آخر شب روشن شده، اما صبحگاه آن شب دنيا تاريك بوده و تاريكي دوام يافته و به وقت پسين بادي سياه و سخت وزيدن گرفته كه تا يك سوم شب دوام يافته و چون يك سوم شب شده زلزله آمده و صبحگاهان همه شهر ويران بوده و از منزلهاي آن جز اندكي، به مقدار صد خانه، به جا نمانده و تا به وقت نوشتن نامه سي هزار كس را به گور كرده‌اند كه از زير آوار در- آورده‌اند و به گور كرده‌اند و پس از ويراني پنج بار ديگر آنجا زلزله شده.

از يكي از آنها آورده‌اند كه مجموع آنچه از زير آوار درآورده بودند صد و- پنجاه هزار مرده بود.

در اين سال ابو بكر، محمد بن هارون، معروف به ابن ترنجه سالار حج بود.

پس از آن سال دويست و هشتاد و يكم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و هشتاد و يكم بود

 

از جمله آن بود كه ده روز رفته از محرم، ترك بن عباس، عامل سلطان بر ديار

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6656

مضر به مدينة السلام رسيد با چهل و چند كس از ياران ابو الاغر فرمانرواي سميساط كه بر شتران بودند و كلاهها و جبه‌هاي حرير داشتند. آنها را به خانه معتضد برد كه از آنجا به زندان نو فرستاده شدند كه در آنجا بداشته شدند. ترك خلعت گرفت و بازگشت.

در همين سال خبر آمد كه وصيف، خادم ابن ابي الساج، با عمر بن عبد العزيز دلفي نبردي داشته و او را هزيمت كرده، پس از آن وصيف در ماه ربيع الاول همين سال به نزد مولاي خويش محمد بن ابي الساج رفته.

چنانكه گفته‌اند، در اين سال به روز پنجشنبه نيمه جمادي الاخر، طغج پسر جف از جانب خمارويه براي غزاي تابستاني وارد طرسوس شد، پس از آن به غزا رفت و به طرايون رسيد و ملوريه را گشود.

پنج روز مانده از جمادي، احمد بن محمد طايي به كوفه درگذشت و همانجا در محلي به نام مسجد سهله به گور شد.

در همين سال در ري و طبرستان آب كم شد.

دو روز رفته از رجب همين سال، معتضد سوي جبل رفت و آهنگ ناحيه دينور كرد. ابو محمد، علي بن معتضد را بر ري و قزوين و زنجان و ابهر و قم و همدان و دينور گماشت، احمد بن ابي الاصبغ را بر دبيران وي گماشت، مخارج سپاه وي و املاك ري را به حسين بن عمرو نصراني سپرد. عمر بن عبد العزيز دلفي را بر اصبهان و نهاوند و كرج گماشت. به سبب گراني نرخ و كميابي آذوقه براي بازگشت شتاب كرد و به روز چهارشنبه سه روز رفته از ماه رمضان به بغداد رسيد.

در اين سال حسن بن علي كوره، عامل رافع بر ري، با نزديك هزار كس از علي بن- معتضد امان خواست كه وي را به نزد پدر خويش معتضد فرستاد.

در اين سال، در ماه ذي قعده، بدويان به سامرا درآمدند و پسر سيما انف را اسير گرفتند و دست به غارت گشودند. شش روز مانده از ذي قعده معتضد بار دوم به

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6657

موصل رفت كه آهنگ حمدان بن حمدون داشت از آن رو كه بدو خبر رسيده بود كه وي به هارون جانفروش وازقي متمايل شده و سوي وي دعوت مي‌كند. آنگاه نامه معتضد از كرخ جدان به نزد نجاح حرمي آمد درباره نبرد ميان وي و بدويان و كردان كه به روز جمعه سلخ ذي قعده رخ داده بود:

 

«بنام خداي رحمان رحيم، «اين مكتوب به وقت تاريكي شب نوشته شد، شب جمعه، به وقتي كه خدا، و او را ستايش، بر كردان و بدويان نصرت بخشيد و يك دنيا چيز از آنها بدست آوردم با عيالهاشان. چنانيم كه گاو و گوسفند مي‌رانيم، چنانكه به سالي قديم مي‌رانده‌ايم.

هنوز نيزه‌ها و شمشيرها در آنها به كار بود كه شب ميان ما و آنها حايل شد و آتش‌ها بر سر كوهها روشن شد. فردا كار را به نهايت مي‌بريم و سپاه من از پي من به كرخ مي‌آيد، در آويختن من با آنها و كشتنشان در طول پنجاه ميل بود و هيچكس از آنها جان نبرد. خداي را ستايش بسيار كه سپاس خداي بر ما فرض است. خداي را ستايش كه خداي جهانيان است و درود خداي بر پيمبر و خاندان وي با سلام بسيار.» و چنان بود كه وقتي بدويان و كردان از حركت معتضد خبر يافته بودند همقسم شدند كه يك دله پيكار كنند، پس فراهم آمدند و سپاه خويش را به سه دسته بياراستند، پهلوي همديگر، و عيالها و فرزندان خويش را در آخر دسته‌اي نهادند.

معتضد بيامد، سپاه وي سواران نخبه بودند كه با آنها نبرد كرد و از آنها بكشت. بسيار كس از ايشان نيز در زاب غرق شدند. پس از آن معتضد سوي موصل روان شد به آهنگ قلعه ماردين كه به دست حمدان بن حمدون بود، وقتي وي از آمدن معتضد خبر يافت بگريخت و پسر خويش را در قلعه بجاي نهاد. سپاه معتضد مقابل قلعه فرود آمد، كساني كه در آنجا بودند آن روز را با آنها نبرد كردند. روز بعد

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6658

معتضد برنشست و به طرف قلعه بالا رفت تا به در رسيد. سپس ابن حمدان را بانگ زد، كه پاسخ داد: «آماده فرمانم.» گفت: «واي تو در را بگشاي.» كه بگشود. معتضد بر در بنشست و به كساني كه وارد شدند دستور داد آنچه مال و اثاث در قلعه بود بياوردند. سپس دستور داد آنرا ويران كنند كه ويران شد. آنگاه كس از پي حمدان بن حمدون فرستاد كه او را به سختي تعقيب كردند و اموالي از آن وي را كه سپرده شده بود گرفتند. آنگاه معتضد به شهري رفت به نام حسنيه كه مردي به نام شداد با سپاه بسيار در آن بود كه به قولي ده هزار بودند و آن مرد در شهر قلعه‌اي داشت. معتضد بر او غلبه يافت و او را بگرفت و قلعه‌اش را ويران كرد.

در اين سال از راه مكه خبر آمد كه در اثناي رفتن مردم دچار سرماي سخت و باران بسيار شده‌اند، سرمايي كه بيشتر از پانصد كس از آن تلف شده‌اند.

در شوال اين سال مسلمانان به غزاي روميان رفتند و ميانشان دوازده روز نبرد بود كه مسلمانان ظفر يافتند و غنيمت بسيار گرفتند و بازگشتند.

آنگاه سال دويست و هشتاد و دوم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و هشتاد و دوم بود

 

از جمله آن بود كه معتضد در محرم اين سال دستور داد به همه عاملان در ناحيه‌ها و شهرها نامه نويسند كه خراج را از نيروز كه نيروز عجمان است آغاز نكنند و آنرا تا به روز يازدهم حزيران عقب اندازند و اين را نيروز معتضدي ناميدند.

نامه‌ها در اين باب از موصل نوشته شد كه معتضد آنجا بود و نامه وي به يوسف بن يعقوب رسيد كه بدو خبر مي‌داد كه از اين كار رفاه مردم و ملايمت با آنها را منظور داشته و دستور داده بود نامه وي را بر مردم بخواند كه چنان كرد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6659

در اين سال ابن جصاص از مصر، دختر ابو الجيش خمارويه را كه معتضد او را به زني گرفته بود بياورد. يكي از عموهاي دختر نيز با وي بود، به روز يكشنبه دو روز رفته از محرم وارد بغداد شدند و شبانگاه شنبه دختر را وارد حرم كردند و در خانه صاعد بن مخلد جاي دادند. در آن وقت معتضد غايب بود و در موصل بود.

در اين سال مردم از آنچه در نيروز عجم مي‌كرده بودند از پاشيدن آب و افروختن آتش و رسوم ديگر ممنوع شدند.

در اين سال معتضد از موصل به اسحاق بن ايوب و حمدان بن حمدون نوشت كه به نزد وي شوند. اسحاق بن ايوب بدين كار شتابان شد، اما حمدان بن حمدون در- قلعه‌هاي خويش حصاري شد و اموال و حرمت‌هاي خويش را نهان كرد. معتضد، سپاهيان سوي وي فرستاد، به همراهي وصيف موشكير و نصر قشوري و جز آنها، كه در محلي به نام دير الزعفران در سرزمين موصل به حسن بن علي كوره و ياران وي رسيدند كه مقابل قلعه‌اي از آن حمدان مقيم بودند. وقتي حسين نخستين سپاهيان را بديد كه مي‌رسيدند امان خواست كه امان يافت. حسين به نزد معتضد رفت و قلعه را تسليم كرد كه دستور داد آنرا ويران كنند. وصيف موشكير شتابان به جستجوي حمدان برفت، وي به محلي رفته بود معروف به باسورين، ما بين دجله و نهري بزرگ. آب بسيار بود، ياران وصيف سوي وي عبور كردند. وقتي از آمدنشان خبر يافت وي و يارانش بر- نشستند و از خويشتن دفاع كردند تا بيشترشان كشته شدند. حمدان خويشتن را در زورقي افكند كه براي وي در دجله مهيا شده بود، دبير نصراني وي به نام زكريا پسر يحيي نيز با وي بود، مالي نيز همراه خويش برداشت و به سمت غربي دجله رفت كه از سرزمين ديار ربيعه بود. مي‌خواست به بدويان پيوسته شود از آن رو كه ميان وي و كردانش كه در سمت شرقي بودند حايل شده بودند. گروهي اندك از سپاهيان از دنبال حمدان عبور كردند و همچنان از دنبال وي برفتند تا نزديك ديري رسيدند كه آنجا فرود

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6660

آمده بود و چون آنها را بديد از دير برون شد و بگريخت، دبيرش نيز با وي بود كه خويشتن را در زورقي انداختند و مال را در دير بجا نهادند كه به نزد معتضد برده شد. ياران سلطان بر اسب و بر آب از پي حمدان برفتند تا بدو رسيدند، از زورق برون- آمد و از بيراهه سوي ملكي از آن خويش در شرق دجله رفت و بر اسبي از آن نماينده خويش، برنشست و همه شب راه پيمود تا در اردوگاه معتضد به خيمه اسحاق بن- ايوب رسيد و بدو پناهنده شد، اسحاق او را به سراپرده معتضد برد و بگفت تا وي را نگهدارند و سواران به جستجوي كسان وي فرستاد كه دبير وي و گروهي از خويشان و غلامانش را بدست آورد، آنگاه سران كردان و ديگران پياپي به امانخواهي آمدند و اين در آخر محرم همين سال بود.

در ماه ربيع الاول همين سال بكتمر پسر طاشتمر را گرفتند و به بند كردند و بداشتند و مال وي و املاك و خانه‌هايش را گرفتند.

در اين سال، چهار روز رفته از ماه ربيع الاخر، دختر خمارويه پسر احمد را بنزد معتضد بردند. در دو سمت بغداد ندا دادند كه هيچكس روز يكشنبه از دجله عبور نكند.

در كوچه‌هايي را كه مجاور كناره بود ببستند و بر خيابانهايي كه به دجله مي‌رسيد پرده كشيدند. بر دو سوي دجله كساني را گماشتند كه نگذارند كسان از خانه‌هاي خويش بر كناره نمودار شوند. وقتي نماز عشا كرده شد، كشتي از خانه معتضد بيامد، خادماني در آن بودند كه شمع همراه داشتند، مقابل خانه صاعد بايستادند، چهار كشتي آتش- انداز آماده شده بود كه آنرا به نزد خانه صاعد جاي داده بودند. وقتي كشتي بيامد، كشتي‌هاي آتش‌انداز حركت كرد و كشتي پيش روي جماعت روان شد بانو روز دوشنبه را در خانه معتضد بود و روز سه‌شنبه پنج روز رفته از ماه ربيع الاول بر او نمودار شد.

در اين سال معتضد سوي جبل رفت و به كرج رسيد و اموالي از آن ابن- ابي دلف را گرفت و به عمر بن عبد العزيز دلفي نوشت و جواهري را كه به

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6661

نزد وي بود، خواست كه آنرا براي معتضد فرستاد و از مقابل وي دوري گرفت.

در اين سال، پس از رفتن معتضد لؤلؤ، غلام ابن طولون آزاد شد و اسبان و استرهايي به او دادند.

در اين سال يوسف بن ابي الساج را سوي صميره فرستادند كه كمك فتح قلانسي باشد. اما يوسف بن ابي الساج با كساني كه مطيع وي بودند سوي برادر خويش محمد گريخت كه در مراغه بود و در راه خويش به مالي از آن سلطان برخورد و آنرا بگرفت. عبيد الله بن عبد الله طاهري در اين باب شعري گفت به اين مضمون:

«اي امام هدايت! ياران شما، خاندان طاهر، «بي سببي جفا مي‌بينند و روزگار مي‌گذرد.

«آنها صبر را با شكر آميخته‌اند و مانده‌اند.

«اما ديگران عطيه مي‌گيرند و عنايت مي‌بينند «و فرار مي‌كنند.» در اين سال معتضد، عبد الله بن سليمان وزير را به ري فرستاد به نزد ابو احمد پسر خويش.

و هم در اين سال محمد بن زيد علوي از طبرستان سي و دو هزار دينار به نزد محمد بن ورد عطار فرستاد كه ميان كسان وي در بغداد و كوفه و مكه و مدينه پخش كند، درباره وي سعايت كردند كه به خانه بدر احضار شد و در اين باب از او پرسش كردند، گفت كه هر ساله همانند اين مال به نزد وي فرستاده مي‌شود كه آنرا ميان كسان علوي كه دستور مي‌دهد بر آنها بخش كند، بخش مي‌كند. بدر به معتضد خبر داد و بدو گفت كه مرد و مال بدست اوست.، و راي و دستور وي را پرسيد.

از ابو عبد الله حسني آورده‌اند كه معتضد به بدر گفت: «اي بدر مگر خوابي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6662

را كه با تو گفتم به ياد نداري؟» گفت: «نه، اي امير مؤمنان.» گفت: «مگر به ياد نداري كه با تو گفتم كه ناصر مرا پيش خواند و گفت:

ميدانم اين كار به تو مي‌رسد، بنگر با خاندان علي بن ابي طالب چگونه خواهي بود.

آنگاه معتضد گفت: «به خواب ديدم كه گويي از بغداد برون شده‌ام و با سپاه خويش آهنگ ناحيه نهروان دارم و مردم در من نظر مي‌كردند. به يكي گذشتم كه بر تپه‌اي ايستاده بود و نماز مي‌كرد و توجهي به من نداشت، از وي و بي اعتنائيش به سپاه من، با آنكه كسان به سپاه توجه داشتند، شگفتي كردم سوي وي رفتم‌و پيش رويش ايستادم، وقتي نماز خويش را بسر برد به من گفت: «پيش بيا.» پيش رفتم.

گفت: «مرا مي‌شناسي؟» گفتم: «نه.» گفت: «من علي بن ابي طالبم، اين بيل را برگير و به زمين بزن» بيلي پيش روي وي بود. آنرا برگرفتم و چند بار به زمين زدم.

به من گفت: «به مقدار ضربتها كه زدي از فرزندان تو به خلافت مي‌رسند، به آنها سفارش كن درباره فرزندان من نيكي كنند.

بدر گويد: گفتم: «اي امير مؤمنان بياد آوردم.» گفت: «مال را رها كن و آن مرد را آزاد كن و به او دستور بده به يار خويش به طبرستان بنويسد كه آنچه را بنزد وي مي‌فرستد آشكارا بفرستد، محمد بن- ورد نيز آنچه را بخش مي‌كند، آشكارا بخش كند.» و دستور داد كه با محمد در اين كار كمك شود.

يازده روز مانده از ماه شعبان همين سال ابو طلحه منصور بن مسلم، در حبس

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6663

معتضد درگذشت.

و هم در اين سال، هشت روز رفته از رمضان، عبيد الله بن سليمان وزير از ري به بغداد رسيد و معتضد بدو خلعت داد.

هشت روز مانده از رمضان همين سال، ناعم، كنيز ام قاسم دختر محمد بن- عبد الله، براي معتضد پسري آورد كه نام وي را جعفر كرد و نام كنيز را شغب كرد.

و هم در اين سال، دوازده روز مانده از ذي حجه، ابراهيم بن احمد ماذرايي از دمشق از راه دشت سوي بغداد روان شد كه يازده روزه به بغداد رسيد و به معتضد خبر داد كه خمارويه پسر احمد را بر بسترش سر بريده‌اند. يكي از خادمان خاصش او را سر بريده بود.

گويند: كشته شدن خمارويه سه روز رفته از ذي حجه بود. به قولي ابراهيم از دمشق هفت روزه به بغداد رسيد. بيست و چند كس از خادمان خمارويه كه به كشتن وي متهم بودند، كشته شدند.

و چنان بود كه معتضد همراه ابن جصاص هديه‌هايي براي خمارويه فرستاده و نامه‌اي براي وي به ابن جصاص سپرد و او براي كاري كه مامور آن شده بود روان شد، وقتي به سامرا رسيد معتضد از هلاكت خمارويه خبر يافت و بدو نوشت و دستور داد بازگردد كه بازگشت و هفت روز مانده از ذي حجه به بغداد رسيد.

آنگاه سال دويست و هشتاد و سوم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و هشتاد و سوم بود

 

از جمله آن بود كه سيزده روز مانده از محرم همين سال، معتضد به سبب هارون-

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6664

جانفروش به ناحيه موصل رفت و بر او دست يافت. نامه معتضد درباره دست يافتن به وي به روز سه شنبه نه روز رفته از ماه ربيع الاول به بغداد رسيد، چگونگي دست يافتن به هارون آن بود كه حسين بن حمدان را با جمعي از سواران و پيادگان از خاندان خويش و ديگر ياران خويش سوي وي فرستاد. گويند: حسين بن- حمدان به معتضد گفت: «اگر او را بنزد امير مؤمنان آوردم مرا به نزد امير مؤمنان سه حاجت هست.» گفت: «بگوي.» گفت: «نخستين حاجتم اين است كه پدرم آزاد شود و دو حاجت ديگر را از آن پس كه وي را به نزد امير مؤمنان آوردم مي‌خواهم.» معتضد گفت: «برآورده ميشود، برو.» گفت: «به سيصد سوار نياز دارم كه آنها را برگزينم.» معتضد سيصد سوار با وي فرستاد به همراه موشكير.

گفت: «مي‌خواهم كه امير مؤمنان به موشكير دستور دهد كه با آنچه به او دستور مي‌دهم مخالفت نكند.» معتضد در اين باب به موشكير دستور داد، حسين برفت تا به گدار دجله رسيد، به وصيف و همراهان وي گفت بنزد گدار بمانند و بدو گفت: «هارون راه فراري جز اين ندارد، از اينجا دور مشو تا هارون بر تو بگذرد، مانع عبور وي مي‌شوي تا من بيايم يا خبر به تو رسد كه من كشته شده‌ام.» حسين به طلب هارون برفت كه بدو رسيد و با وي نبرد كرد، كساني از دو طرف كشته شدند و هارون جانفروش هزيمت شد. وصيف سه روز به نزد گدار بماند، يارانش بدو گفتند: «ماندن ما در اين محل نامسكون بدرازا كشيد و اين مايه زيان ماست. شايد حسين، جانفروش را بگيرد و فتح از آن او باشد نه ما، درست اينست كه از پي آنها برويم.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6665

وصيف مطيع آنها شد و برفت. هارون جانفروش به هزيمت به محل گدار رسيد و عبور كرد، حسين از پي وي بيامد و وصيف و ياران وي را در جايي كه نهاده بودشان نديد. از هارون نيز خبري نيافت و اثري نديد. از خبر هارون پرسش همي كرد تا از عبور وي خبر يافت. از پي وي عبور كرد و سوي يكي از طوايف عرب رفت و درباره هارون از آنها پرسش كرد كه كار وي را از او نهان داشتند. مي‌خواست بر آنها بتازد و خبرشان داد كه معتضد از پي او مي‌رسد. بدو گفتند كه هارون بر آنها گذشته و بعضي اسبانشان را گرفته و اسبان خويش را كه خسته و وامانده بوده بنزد آنها نهاده، حسين از پي او برفت كه پس از چند روز بدو رسيد. هارون با حدود صد كس بود. وي را قسم داد و تهديد كرد، اما حسين به نبرد هارون مصر بود و با وي نبرد كرد.

گويند: حسين بن حمدان خويشتن را بر هارون افكند و ياران حسين بر او تاختند و او را بگرفتند و بنزد معتضد بردند و به تسليم بي پيمان و قرار. معتضد دستور داد بندهاي حمدان بن حمدون را بگشايند و وي را گشايش دهند و با وي نيكي كنند تا بيايد كه او را آزاد كند و خلعت دهد.

وقتي ابن حمدان، هارون را اسير كرد و به دست معتضد افتاد وي سوي مدينة السلام بازگشت و هشت روز مانده از ماه ربيع الاول آنجا رسيد و بنزد در شماسيه فرود آمد و سپاه را بياراست.

معتضد حسين بن حمدان را خلعت داد و طوق طلا بخشيد و جمعي از سران كسان وي را نيز خلعت داد. فيلي را با پوشش ديبا بياراستند و براي جانفروشي چيزي بر فيل نهادند، همانند تخت روان و وي را در آن نهادند و پيراهن ديبايي بر او پوشانيدند و كلاه ديباي درازي بر سرش نهادند.

ده روز مانده از جمادي الاول اين سال، معتضد دستور داد به همه نواحي بنويسند كه مازاد سهام ميراث را به خويشاوندان دهند و ديوان ميراث را منحل كنند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6666

و عاملان آنرا بر كنار كنند. نامه‌ها در اين باب فرستاده شد و بر منبرها خوانده شد.

در همين سال عمرو بن ليث صفار از نيشابور درآمد و رافع بن هرثمه آنجا رفت و درآمد و به نام محمد بن زيد طالبي و پدرش خطبه خواند و گفت: «خدايا دعوتگر حق را قرين صلاح بدار.» پس از آن ده روز رفته از ربيع الاخر عمرو سوي نيشابور بازگشت و بيرون شهر اردو زد و به دور اردوگاه خويش خندق زد و مردم نيشابور را محاصره كرد.

به روز دوشنبه چهار روز رفته از جمادي الاخر همين سال محمد بن اسحاق- كنداجيقي و خاقان مفلحي و محمد بن كمشجور معروف به بندقه و بدر بن جف، برادر طغج، و ابن حسنج با جمعي از سرداران به امانخواهي به بغداد رسيدند.

گويند: سبب آمدنشان به امانخواهي به نزد معتضد آن بود كه مي‌خواسته بودند جيش بن خمارويه را به غافلگيري بكشند. خبرشان را بدو رسانيدند. وي برنشسته بود و اينان نيز همراه وي بودند و بدانستند كه از كارشان با خبر شده، همانروز برون شدند و راه دشت گرفتند و اموال و كسان خويش را بجاي نهادند. چند روزي سرگردان شدند و گروهي از آنها از تشنگي بمردند. عاقبت دو يا سه منزل بالاي كوفه به راه مكه رسيدند. سلطان، محمد بن سليمان، سالار سپاه را به كوفه فرستاد كه نامهايشان را نوشت و براي آنها در كوفه مقرري معين كرد. وقتي نزديك بغداد رسيدند مقرري و خيمه و خوراكي براي آنها فرستاده شد. روزي كه درآمدند بنزد معتضد رفتند كه خلعتشان داد و هر يك از سردارانشان را اسبي داد با زين و لگام و بقيه را خلعت داد، شمارشان شصت كس بود.

به روز شنبه، چهارده روز مانده از جمادي الاخر، عبيد الله بن سليمان وزير سوي جبل رفت كه در اصبهان با ابن ابي دلف نبرد كند.

و هم در اين سال، چنانكه گفته‌اند، نامه‌اي از طرسوس آمد كه سقلابيان با

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6667

جمعي انبوه به غزاي روميان رفته‌اند و از آنها كشته‌اند و دهكده‌هاي بسيار از آن روميان را ويران كرده‌اند تا به قسطنطنيه رسيده‌اند و روميان را بدانجا رانده‌اند، روميان درهاي شهر خويش را بسته‌اند. آنگاه جبار روم كس پيش شاه سقلابيان فرستاده كه دين ما و شما يكيست براي چه مردمان همديگر را مي‌كشيم؟

شاه سقلابيان پيغام داده كه اين ملك پدران منست و از مقابل تو نمي‌روم مگر آنكه يكي از ما بر ديگري غلبه كند.

و چون شاه روم راهي براي رهايي از فرمانرواي سقلابيان نيافته، مسلماناني را كه بنزد وي بوده‌اند فراهم آورده و سلاحشان داده و از آنها خواسته كه وي را بر ضد سقلابيان ياري دهند كه چنان كرده‌اند و سقلابيان را پس رانده‌اند. و چون شاه روم چنين ديده از مسلمانان بر خويشتن بيمناك شده و كس فرستاده و پسشان برده و سلاح از ايشان گرفته و در شهرها پراكنده‌شان كرده مبادا با وي ناسازگاري كنند.

در نيمه رجب اين سال از مصر خبر آمد كه سپاهيان مغربي و بربر به جيش بن- خمارويه تاخته‌اند و گفته‌اند از امارت تو خشنود نيستيم، از ما كناره كن تا عموي تو را برگماريم. دبير جيش، علي بن احمد ماذرايي، با آنها سخن كرده و خواسته كه آن روز بروند كه برفته‌اند و روز ديگر آمده‌اند، جيش به عموي خويش كه گفته‌اند او را امارت مي‌دهند تاخته و گردن او را با گردن عموي ديگرش زده و سرهايشان را سوي آنها افكنده. سپاهيان به جيش بن خمارويه هجوم برده‌اند و او را كشته‌اند، مادرش را نيز كشته‌اند و خانه‌اش را غارت كرده‌اند، مصر را نيز غارت كرده‌اند و سوخته‌اند و هارون پسر خمارويه را به جاي برادرش نشانيده‌اند.

در رجب اين سال معتضد دستور داد دجيل را حفاري كنند و پيش ببرند و سنگي را كه بر دهانه آن بود و مانع آب مي‌شد از پيش بردارند. چنانكه گويند براي اين كار از ملكداران و تيولداران چهار هزار دينار و اندكي بيش گرفتند و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6668

بر آن خرج كردند. دبير زيرك و يكي از خدمه معتضد اين كار را عهده كردند.

در شعبان اين سال مبادله اسيران ميان مسلمانان و روميان انجام گرفت، به دست احمد بن طغان. گويند نامه‌اي كه در اين باب از طرسوس رسيد چنين بود:

«به نام خداي رحمان رحيم، «خبرت مي‌دهم كه احمد بن طغان ميان مردم ندا داد كه به روز پنجشنبه، چهار روز رفته از شعبان سال دويست و هشتاد و سوم، براي مبادله حاضر باشند. وي پنج روز رفته از شعبان سوي لامس رفت كه اردوگاه مسلمانان است. به مردم دستور داده بود كه در همين روز با وي برون شوند. نماز جمعه را بكرد و از مسجد جامع بر نشست، راغب و وابستگانش با وي بودند. سران شهر و وابستگان و سرداران و داوطلبان با بهترين وضعي همراه وي برون شدند. مردم همچنان تا به روز دوشنبه، هشت روز رفته از شعبان، با وي برون مي‌شدند. مبادله ميان دو گروه به مدت دوازده روز انجام گرفت. جمع مبادله‌شدگان مسلمان از مرد و زن و كودك دو هزار و پانصد و چهار كس بود. فرستاده شاه روم به روز سه‌شنبه، هفت روز مانده از شعبان، مسلمانان را رها كرد. در همين روز يحيي بن عبد الباقي فرستاده مسلمانان براي مبادله، روميان را رها كرد. آنگاه امير با همراهان خويش بازگشت.» چنانكه گفته‌اند احمد بن طغان پس از بازگشت از اين مبادله، در همين ماه به دريا رفت و دميانه را بر كار خويش در طرسوس جانشين كرد، پس از آن يوسف بن- باغمردي را به كار طرسوس فرستاد و خود او سوي آن بازنگشت.

به روز جمعه، ده روز رفته از ماه رمضان اين سال، در مدينة السلام بر منبر مسجد جامع نامه‌اي خوانده شد كه به روز شنبه، سه روز مانده از شعبان، عمر بن عبد العزيز- دلفي به امانخواهي و شنوايي و اطاعت و انقياد امير مؤمنان بنزد بدر و عبيد الله بن- سليمان رفته و به اطاعت گردن نهاد كه با آنها به در امير مؤمنان شود. عبيد الله بن سليمان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6669

سوي عمر رفته و از او پيشواز كرده، وي را به خيمه بدر برده كه از وي و خاندان و يارانش براي امير مؤمنان بيعت گرفته. بدر به عمر و سران خاندانش خلعت داده و سوي خيمه‌اي كه برايشان فراهم شده بود رفته‌اند. پيش از آن بكر بن عبد العزيز به امانخواهي به نزد بدر و عبيد الله بن سليمان رفته بود كه وي را بر عمل برادرش عمر گماشته بودند به شرط آنكه سوي وي رود و با او نبرد كند. وقتي عمر به امانخواهي آمد به بكر گفتند: «برادرت به اطاعت سلطان درآمد، ما ترا از اين رو بر عمل وي گماشتيم كه نافرمان بود، اما اكنون امير مؤمنان مرجع والاي نگريستن در كار شماست به در او رويد.» آنگاه عيسي نوشري كار اصبهان را عهده كرد و چنان وانمود كه از جانب عمر بن- عبد العزيز است. بكر بن عبد العزيز با ياران خويش بگريخت. اين را به معتضد نوشتند كه به بدر نوشت و دستور داد در جاي خويش بماند تا خبر بكر و سرانجام كار وي معلوم شود. بدر بماند و عبيد الله بن سليمان وزير به ري به نزد ابو محمد، علي بن معتضد رفت. بكر بن عبد العزيز دلفي به اهواز پيوست. معتضد وصيف موشكير را به تعقيب وي روان كرد كه به تعقيب وي از بغداد برفت تا به حدود فارس رسيد كه چنانكه گفته‌اند بدانجا پيوسته بود. اما با وي نبرد نكرد و شب را نزديك همديگر بسر كردند.

بكر شبانگاه حركت كرد و وصيف از پي وي نرفت.

بكر به اصفهان رفت و وصيف به بغداد بازگشت. به بدر نوشت و دستور داد كه بكر و عربان وي را تعقيب كند و بدر در اين باب به عيسي نوشري دستور داد.

(49 روز جمعه هفت روز رفته از شوال اين سال، علي بن محمد شواربي درگذشت.

همان روز او را در تابوتي به سامرا بردند. وي مدت شش ماه در شهر ابو جعفر عهده دار قضا بوده بود.

به روز دوشنبه، چهار روز مانده از شوال اين سال، عمر بن عبد العزيز دلفي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6670

كه از اصفهان مي‌آمد وارد بغداد شد. چنانكه گويند معتضد سرداران را بگفت تا از او پيشواز كنند. قاسم بن عبيد الله و سرداران به پيشواز وي رفتند. معتضد براي عمر بنشست، به حضور معتضد رسيد كه بدو خلعت داد و اسبي داد با زين و لگام مزين به طلا.

به دو پسرش نيز با برادرزاده‌اش، احمد بن عبد العزيز و دو كس از سردارانش خلعت داد. وي را در خانه‌اي كه از آن عبيد الله بن عبد الله بوده بود، به نزد پل، فرود آوردند.

خانه را براي وي فرش كرده بودند.

در اين سال در خانه معتضد نامه‌اي كه از عمرو بن ليث صفار آمده بود، بر سرداران خوانده شد كه وي با رافع بن هرثمه نبرد كرده و او را هزيمت كرده و او به فرار برفته و عمر و سر تعقيب وي دارد و نبرد پنج روز مانده از ماه رمضان بوده.

نامه را به روز سه‌شنبه، دوازده روز رفته از ذي قعده، و به روز يكشنبه، سيزده روز مانده از ذي قعده، خواندند. چنانكه گويند خريطه‌اي از عمرو بن ليث به نزد معتضد رسيد به وقتي كه در عرصه اسب‌دواني بود كه از آنجا به دار العامه رفت و نامه عمرو بن- ليث بر سرداران خوانده شد كه خبر مي‌داد كه از پس هزيمت رافع، محمد بن عمرو- بلخي را با يكي ديگر از سرداران خويش به دنبال وي فرستاده، رافع به طوس رفته بود و با وي نبرد كردند كه هزيمت شد و از پي وي برفتند تا به خوارزم پيوست و در آنجا كشته شد. انگشتر رافع را با نامه فرستاده بود و نوشته بود كه درباره سر، پيغامي به فرستاده داده كه به سلطان خبر مي‌دهد.

به روز جمعه، هشت روز مانده از ذي قعده اين سال، نامه‌ها درباره كشته شدن رافع بن هرثمه بر منبرها خوانده شد.

آنگاه سال دويست و هشتاد و چهارم درآمد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6671

 

سخن از حادثات معتبري كه به سال دويست و هشتاد و چهارم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه به روز پنجشنبه، چهار روز رفته از محرم، فرستاده عمرو بن- ليث صفار با سر رافع بن هرثمه به نزد معتضد آمد كه دستور داد آن را تا نيمروز در جايگاه سمت شرقي نصب كنند، آنگاه به سمت غربي برند و تا شب آنجا نصب كنند. سپس به خانه سلطان باز برند. فرستاده را وقتي با سر به نزد معتضد رسيد خلعت دادند.

به روز پنجشنبه، هفت روز رفته از صفر، ميان راغب و دميانه در طرسوس نبردي بود. چنانكه گفته‌اند سبب آن بود كه راغب، وابسته موفق، دعاي خمارويه پسر احمد را ترك كرد و براي بدر وابسته معتضد دعا گفت و ميان وي و احمد بن طغان اختلاف افتاد. وقتي ابن طغان از مبادله اسيران كه به سال دويست و هشتاد و سوم بوده بود بازگشت به دريا نشست و به طرسوس در نيامد و برفت و دميانه را به كار طرسوس گماشت. و چون صفر اين سال درآمد، يوسف بن باغمردي را فرستاد كه بر طرسوس جانشين وي باشد، و چون به طرسوس درآمد و دميانه از او نيرو گرفت عمل راغب را درباره دعاي بدر خوش نداشتند و ميانشان فتنه افتاد كه راغب بر آنها ظفر يافت و دميانه و ابن باغمردي و ابن يتيم را در بند بنزد معتضد فرستاد.

ده روز مانده از صفر، به روز دوشنبه، از همين سال خريطه‌اي از جبل رسيد كه عيسي نوشري با بكر بن عبد العزيز دلفي در حدود اصفهان نبرد كرده و مردان او را كشته و اردوگاهش را به غارت داده و او با گروهي اندك جان برده است.

به روز پنجشنبه، چهارده روز رفته از ماه ربيع الاول همين سال، ابو عمر، يوسف بن يعقوب، خلعت گرفت و به جاي علي بن محمد شواربي به قضاي شهر ابو-

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6672

جعفر منصور و قضاي قطربل و مسكن و بزرگشاپور و رازانين گماشته شد و در همين روز براي اهل دعوي در مسجد جامع بنشست. شهر ابو جعفر از وقتي كه ابن ابي الشوراب درگذشته بود تا وقتي كه ابو عمر به قضا گماشته شد، به مدت پنج ماه و چهار روز، بي قاضي مانده بود.

به روز چهارشنبه، سيزده روز رفته از ربيع الاول همين سال، يك خادم نصراني از آن غالب نصراني، طبيب سلطان، به نام وصيف گرفته شد كه او را به زندان بردند و درباره وي شهادت داده شد كه پيمبر را، صلي الله عليه و سلم، ناسزا گفته كه بداشته شد. سپس فرداي آن روز جمعي از عامه به سبب اين خادم فراهم آمدند و به قاسم ابن عبيد الله بانگ زدند و از او خواستند كه به سبب شهادتي كه بر ضد خادم داده شده بود او را حد بزند. و چون روز يكشنبه شد، سيزده روز مانده از ربيع الاول، مردم باب الطاق تا پل بردان و بازارهاي مجاور آن فراهم آمدند و همديگر را بخواندند و به در سلطان رفتند. ابو الحسين بن وزير آنها را بديد كه بدو بانگ زدند، به آنها خبر داد كه خبر خادم را به معتضد رسانيده كه او را دروغگو خواندند و سخنان ناخوشايند با وي گفتند و به ياران و مردانش تاختند كه از آنها گريزان شدند.

سپس سوي خانه معتضد رفتند. به ثريا، و از در اول و دوم درآمدند، اما مانع ورودشان شدند كه به منع كنندگان تاختند، يكي برون شد و از خبرشان پرسش كرد كه بدو خبر دادند و آن را به معتضد نوشت. جمعي از آنها را به نزد وي بردند كه خبر را از آنها پرسيد و با وي گفتند كه خفيف سمرقندي را همراهشان به نزد يوسف قاضي فرستاد و به خفيف گفت كه به يوسف دستور دهد كه در كار خادم بنگرد و ما حصل اطلاع خويش را درباره وي به معتضد خبر دهد.

خفيف با آنها به نزد يوسف رفت كه وقتي به نزد يوسف درآمدند به سبب ازدحامي كه كردند نزديك بود او را و يوسف را بكشند. يوسف از آنها گريخت و از دري به درون رفت و آن را بر جمع ببست. پس از آن از خادم سخني نرفت و مردم را

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6673

درباره وي اجتماعي نبود.

چنانكه گويند در همين ماه همين سال گروهي از مردم طرسوس به نزد سلطان آمدند و از او خواستند كه ولايتداري بر آنها بگمارد. مي‌گفتند كه شهرشان ولايتدار ندارد.

طرسوس از آن پيش به دست ابن طولون بوده بود كه با آنها بدي كرده بود و عامل وي را از شهر برون رانده بودند كه در اين باب پيامشان داد و وعده نكويي داد، اما نپذيرفتند كه غلامي از آن وي وارد شهرشان شود، گفتند: «هر كه از جانب تو سوي ما آيد با وي نبرد مي‌كنيم.» كه از آنها چشم پوشيد.

چنانكه گويند به روز پنجشنبه، سه روز مانده از ماه ربيع الاول همين سال، در مصر در آسمان، ظلمت و سرخي‌اي نمودار شد چندان كه يكي به چهره ديگري مي‌نگريست و او را سرخ مي‌ديد، ديوارها و ديگر چيزها نيز چنين بود. از پسين تا به هنگام نماز عشا چنين بودند، مردم از خانه‌هاي خويش برون شدند كه خدا را مي‌خواندند و به پيشگاه وي زاري مي‌كردند.

به روز چهارشنبه، سه روز رفته از جمادي الاول، يازده روز رفته از حزيران، در محلات و بازارهاي بغداد ندا داده شد كه شب نيروز آتش نيفروزند و به روز نيروز آب نپاشند. به روز پنجشنبه نيز چنين ندا داده شد. شبانگاه روز جمعه بر سمت شرقي مدينة السلام بر در سعيد بن يكسين، سالار نگهباني، ندا داده شد كه امير مؤمنان مردم را در كار افروختن آتش و پاشيدن آب آزاد نهاده. مردم در اين باب افراط كردند تا آنجا كه، چنانكه گفته‌اند، در جايگاه پل بر متصديان نگهباني آب پاشيدند.

در اين سال مردم هر كس از خادمان سياه را مي‌ديدند به وي بانگ اي عقيق مي‌زدند و بر اين حريص شدند كه خادمان از اين خشمگين مي‌شدند. معتضد شبانگاه جمعه خادم سياهي را با رقعه‌اي به نزد ابن حمدون نديم فرستاد. وقتي خادم در سمت شرقي بسر پل رسيد يكي از مردم بدو بانگ زد: اي عقيق. كه خادم بانگ زننده را ناسزا گفت و او را بگرفت. گروهي از مردم بر ضد خادم فراهم آمدند و او را پس زدند و بزدند و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6674

رقعه‌اي كه با وي بود گم شد كه به نزد سلطان بازگشت و رفتاري را كه با وي كرده بودند بدو خبر داد. معتضد طريف مخلدي خادم را بگفت كه برنشيند و هر كه را به خادمان مي‌پردازد بگيرد و تازيانه بزند.

طريف به روز شنبه، سيزده روز رفته از جمادي الاول، با جمعي از سوار و پياده برنشست و خادمي سياه را پيش روي خود فرستاد و سوي باب الطاق رفت، به سبب دستوري كه داشت كه هر كه را به خادم بانگ اي عقيق ميزند بگيرد. چنانكه گويند در باب الطاق هفت كس را گرفت كه گويند يكيشان پارچه فروش بود. آنها را در جايگاه نگهباني سمت شرقي تازيانه زدند. طريف عبور كرد و سوي كرخ رفت، آنجا نيز چنان كرد و پنج كس را بگرفت و آنها را در جايگاه نگهباني سمت شرقي تازيانه زد، همه را بر شتران نشاندند و بانگ زدند كه اين سزاي كسي است كه به خادمان سلطان پردازد و به آنها بانگ اي عقيق زند. آن روز بداشتندشان و شبانگاه آزادشان كردند.

در اين سال المعتضد بالله مصمم شد. معاوية بن ابي سفيان را بر منبرها لعن گويد و دستور داد نامه‌اي در اين باب انشاء كنند كه بر مردم خوانده شود. عبيد الله بن- سليمان وي را از بر آشفتن عامه بيم داد و اينكه خطر فتنه هست، اما به گفتار وي اعتنا نكرد.

گويند كه معتضد وقتي اين كار را مي‌خواست كرد، نخستين چيزي كه آغاز كرد اين بود كه دستور داد به عامه دستور دهند كه مي‌بايد به كارهاي خويش پردازند و فراهم آمدن و سخن كردن و شهادت دادن به نزد سلطان را رها كنند، مگر از شهادتي كه به نزد آنها هست پرسش شود، و نقل گويان را از نشستن بر راهها منع كنند و در اين باب نسخه‌ها كردند كه در دو سمت مدينة السلام در محلات و بازارها خوانده شد، به روز چهارشنبه شش روز مانده از جمادي الاول اين سال خوانده شد. سپس به روز جمعه، چهار روز مانده از آن ماه، نقل گويان را از نشستن در دو مسجد جامع منع كردند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6675

حلقه‌نشينان فتوي گوي و ديگران را نيز از نشستن در دو مسجد منع كردند.- فروشندگان را نيز از نشستن در جلو خان مسجد منع كردند.

در ماه جمادي الاخر در مسجد جامع ندا دادند كه مردم بر نقل گويي با ديگري فراهم نشوند و نقل گويان و حلقه‌نشينان از نشستن ممنوع شدند.

به روز يازدهم كه روز جمعه بود در دو مسجد جامع بانگ زدند كه كساني كه بر مناظره يا جدلي فراهم آيند حرمت از آنها برداشته شود و هر كه چنين كند خويشتن را مستحق تازيانه كرده است. به كساني كه در دو مسجد جامع آب مي‌دادند گفته شد بر معاويه رحمت نفرستند و از او به نيكي ياد نكنند.

 

سخن از مكتوب معتضد، درباره بني اميه‌

 

مردم گفتند مكتوبي كه معتضد دستور داده درباره لعن معاويه بنويسند پس از نماز جمعه بر منبر خوانده مي‌شود. وقتي مردم نماز جمعه را بكردند به طرف اطاقك رفتند كه خواندن مكتوب را بشنوند اما خوانده نشد.

گويند: معتضد دستور داد مكتوبي را كه مأمون دستور داده بود درباره لعن معاويه بنويسند درآرند كه از ديوان درآوردند و نسخه اين مكتوب را از روي آن گرفتند، به قولي اين مكتوب را براي معتضد انشاء كردند.

«به نام خداي رحمان رحيم، «ستايش خداي والاي بزرگ حليم حكيم عزيز رحيم را كه در وحدانيت يگانه است و قدرتش عيان است و خلقتش به مشيت است و حكمت، كه از مكنون دلها واقف است و چيزي از او نهان نيست و هموزن موري در آسمانهاي برين و زمينهاي زيرين از او مخفي نمي‌ماند، علمش به همه چيز رساست و از شمار همه چيز واقف است و براي هر چيز مدتي نهاده كه داناست و رازدان. سپاس خدايي را كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6676

خلق را براي پرستش خويش پديد آورد و بندگان را براي معرفت خويش خلق كرد و اطاعت مطيع و عصيان عصيانگر در علم سابق و فرمان پيشين وي مقرر بود، و آنچه را بايد كرد و آنچه را نبايد كرد براي‌شان بيان كرد. راههاي نجات را براي آنها مقرر داشت و از طرق هلاكت بر حذرشان داشت. حجت برايشان تمام كرد و جاي عذر نگذاشت. دين پسنديده خويش را براي آنها برگزيد و بدان حرمتشان داد و پيروان آن را دوستان و مطيعان خويش شمرد و منحرفان و مخالفان آن را دشمنان و عصيانگران خويش دانست تا هر كه هلاك مي‌يابد از روي برهان هلاك يابد و هر كه حيات مي‌يابد از روي برهان حيات يابد [1] كه خدا شنوا و داناست.

«سپاس خداي را كه محمد پيمبر خويش را از همه مخلوق خويش برگزيد و او را براي رسالت خويش انتخاب كرد و با هدايت و دين پسنديده به همه بندگان خويش فرستاد و كتاب روشن و روشني بخش را بر او نازل كرد و او را از نصرت و غلبه خبر داد به قدرت و برهان قوي تأييد كرد، هر كه را هدايت يافتني بود به سبب وي هدايت كرد و هر كه وي را اجابت كرد از كوري نجاتش بخشيد و هر كه را پشت كرد به گمراهي برد تا خداي كار وي را غلبه داد و نصرت وي را مهيا كرد و مخالف وي را مقهور كرد و وعده خويش را كه با وي كرده بود محقق كرد و او را ختم فرستادگان خويش كرد و چون قرآن خدا را رسانيد و رسالت خويش را ابلاغ كرد و امت خويش را اندرز گفت، او را كه پسنديده و هدايتگر بود به بهترين جايگاه روندگان و والاترين منزلت پيمبران مرسل و بندگان رستگار خويش برد كه بهتر و كاملتر و برتر و بزرگتر و پاكيزه‌تر و پاكترين درود خداي بر او باد و خاندان پاكيزه وي.

«ستايش خداي را كه امير مؤمنان را با اسلاف هدايت يافته وي وارثان ختم پيمبران و سرور رسولان كرد كه بپادارندگان دينند و باستقامت آرندگان بندگان

______________________________

[1] لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيي مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ. سوره انفال (8) آيه (44).

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6677

مؤمن وي و حافظان ودايع حكمت و ميراثهاي نبوت و خليفگان امت و منصوران به قدرت و مناعت و تأييد و غلبه تا خداي همه دين خويش را غلبه دهد و گرچه مشركان نخواهند. [1]» «امير مؤمنان از وضع گروهي از عامه خبر يافته كه در دين خويش به شبهه افتاده‌اند و اعتقادشان تباهي گرفته و به غلبه هوس در عصبيتي افتاده‌اند كه بي معرفت و تأمل از آن سخن كرده‌اند و بدون برهان و بصيرت از خاندان ضلالت تبعيت كرده‌اند و از سنتهاي متبع به هوسهاي مبتدع رفته‌اند كه خداي عز و جل فرموده: «وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُديً مِنَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ [2].» «يعني: ستمگرتر از آنكه هوس خويش را بدون هدايت خدا پيروي كند كيست كه خدا گروه ستمكاران را هدايت نمي‌كند. از جماعت برون شده‌اند و سوي فتنه شتاب آورده‌اند و تفرقه و اختلاف را برگزيده‌اند و با كسي كه خداي روشني را از او برگرفته و از عصمت خدا بريده و از دين برونش كرده و لعنت وي را واجب كرده، دوستي آورده‌اند و يكي از بني اميه، شجره ملعون، را كه خدايش حقير شمرده و كارش را سست كرده و به زبوني انداخته بزرگ مي‌دارند، و با كسي از خاندان بركت و رحمت كه خدايشان به وسيله وي از هلاكت نجات داده و نعمتشان داده مخالفت آورده‌اند. خداي عز و جل فرموده: «يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ [3].» «يعني: هر كه را خواهد خاص رحمت خود كند و خدا داراي كرمي بزرگ است.

«امير مؤمنان آنچه را شنيده بود سخت بزرگ دانست و چنان ديد كه خود- داري از انكار آن موجب حرج در دين است و تباهي مسلماناني كه خداي

______________________________

[1] لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ. سوره توبه آيه 32.

[2] سوره قصص (28) آيه 50.

[3] سوره آل عمران (3) آيه 22.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6678

كارشان را بدو سپرده و اهمال در تكليف مقرر خداي كه به استقامت آوردن مخالفان است و روشن كردن جاهلان و اقامه حجت بر شلكان و جلو گيري از معاندان.

«اي گروه مردم، امير مؤمنان به شما مي‌گويد كه خدا عز و جل وقتي محمد را با دين خويش برانگيخت و دستورش داد كه كار خويش را آشكار كند از كسان و قوم خويش آغاز كرد و آنها را به پروردگار خويش خواند و بيمشان داد و بشارتشان رسانيد و اندرزشان گفت و ارشادشان كرد. آنها كه اجابت وي كردند و گفتارش را باور داشتند و دستورش را پيروي كردند گروهي اندك بودند از اقوام نزديك وي كه بعضيشان به آنچه از پروردگار خويش آورده بود مؤمن شدند و بعضي ديگر اگر چه پيرو دين وي نشدند ياري او مي‌كردند كه وي را عزيز داشتند و مشفق وي بودند كه در علم خداي گذشته بود كه كساني از آنها نخبه باشند و به مشيت وي خلافت خداي و ميراث پيمبر وي به آنها سپرده شود. به رعايت قرابت پيمبر به ياري وي كوشش كردند و مخالفان وي را دفع مي‌كردند و معاندان وي را سركوب مي‌دادند و از ياران و پشتيبانان وي اطمينان مي‌جستند و از كساني كه به ياري وي مي‌شدند بيعت مي‌گرفتند و اخبار دشمنان را مي‌جستند و در غياب، نيز چون حضور براي وي تدبير مي‌كردند [1] تا مدت به سر رفت و وقت هدايت رسيد كه به دين خدا و اطاعت وي و تصديق پيمبر خدا و ايمان بدو درآمدند با نصرت استوار و هدايت و رغبت نكو كه خدا آنها را اهل بيت رحمت و اهل بيت دين كرد و ناپاكي را از آنها ببرد و پاكيزه-

______________________________

[1] نويسنده مكتوب با اين عبارات اخير، كفر عباس را كه تا جنگ بدر استمرار داشت پرده‌پوشي مي‌كند و نقش اين ربا خوار بزرگ برده طلا را كه در خطبه حجة الوداع نام وي آمده و معلوم مي‌دارد حتي به روزگار اسلام از معاملات ربا كه جنگ با خدا بود دريغ نمي‌داشت، بزرگ مي‌دارد به اين عذر كه وي در ايام اقامت مكه براي پيمبر جاسوسي مي‌كرده است. (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6679

شان كرد كه معدن حكمت و وارثان نبوت و محل خلافت شدند و فضيلتشان را مقرر داشت و بندگان را به اطاعتشان ملزم داشت. بيشتر عشيره پيمبر به معاندت و مخالفت و تكذيب و مقابله وي پرداختند، وي را آزار و تهديد كردند، دشمني كردند، به نبرد وي رفتند، كساني را كه سوي او مي‌خواستند رفت باز مي‌داشتند، پيروان وي را شكنجه مي‌كردند از آن جمله كسي كه در دشمني و مخالفت از همه سختتر بود و در هر نبردي پيشقدم بود و هر پرچمي بر ضد اسلام بالا مي‌رفت از آن وي بود و در همه نبردها از بدر و احد و خندق و فتح (مكه) سالار و سر بود ابو سفيان بن حرب بود و يارانش از بني اميه كه در كتاب خداي لعنت شده‌اند پس از آن نيز در چند محل و مورد بر زبان پيمبر خداي لعنت شده‌اند كه نفاق و كفرشان در علم خداي مقرر شده بود.

ابو سفيان نبرد كرد، مخالفت آورد، دشمني كرد تا وقتي كه شمشير او را مقهور كرد و كار خدا غلبه يافت و آنها خوشدل نبودند، پس به گفتار مسلمان شد، نه به دل، كه در نهان كافر بود و از آن دل نكنده بود، پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم او را بدين گونه مي‌شناخت، مسلمانان نيز، و او را جزو المؤلفة قلوبهم آورد و او را و پسرش را با علم به احوالشان پذيرفت، از جمله لعنتها كه خدايشان، به زبان پيمبر خويش صلي الله عليه و سلم كرد و در كتاب خويش آورد اين بود كه:

«وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزِيدُهُمْ إِلَّا طُغْياناً كَبِيراً [1].» «يعني: … با درخت ملعون كه در قرآن هست (جز براي امتحان مردم) نكرده‌ايم، بيمشان مي‌دهيم اما جز طغيان سخت نمي‌فزايدشان. و هيچكس اختلاف ندارد كه از اين آيه بني اميه را منظور داشت.

«و هم از آن جمله گفتار پيمبر خداست كه وقتي ابو سفيان را ديد كه بر خري مي‌آيد و معاويه خر را مي‌كشد و يزيد پسرش آنرا مي‌راند فرمود: «خداي كشنده و سوار و راننده را لعنت كند.»

______________________________

[1] سوره بني اسرائيل (17) آيه 60.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6680

«و هم از آن جمله روايتي است كه از گفتار ابو سفيان آورده‌اند كه: اي بني عبد- مناف خلاف را چون گوي دست به دست كنيد كه نه بهشتي هست و نه جهنمي. و اين كفر صريح است كه به سبب آن لعنت خداي بدو مي‌رسد چنانكه آن كسان از پسران اسرائيل كه به كفر گراييدند به زبان داود و عيسي پسر مريم لعنت شدند براي آنكه عصيان ورزيدند و تعدي مي‌كردند. [1] و هم از آن جمله اين روايت است كه وقتي كور شده بود بر بلندي احد ايستاد و به كسي كه او را مي‌كشيد گفت اينجا بود كه محمد و ياران وي را پس زديم و نيز آن رويا كه پيمبر صلي الله عليه و سلم ديد كه به سبب آن غمين بود و پس از آن كسي وي را خندان نديد و خدا چنين نازل فرمود:

«وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ [2].» «يعني: و رؤيائي را كه به تو نمودار كرديم جز براي امتحان مردم نكرده‌ايم.

كه گويند وي كساني از بني اميه را ديد كه بر منبر وي مي‌جهند.

«و هم از آن جمله اين بود كه پيمبر خداي صلي الله حكم بن ابي العاص را كه تقليد حركت وي را مي‌كرده بود تبعيد كرد و خداي به دعاي پيمبر نشاني دايم در او به جاي گذاشت كه وقتي پيمبر او را ديد كه لرزش مي‌نمايد بدو گفت: «چنين باش» و همه عمر بر اين حال باقي ماند. بعلاوه آنچه مروان كرد كه نخستين فتنه را كه در اسلام بود پديد آورد كه هر چه خون ناحق در اثناي فتنه يا پس از آن ريخته شد نتيجه كار وي بود.

و نيز آنچه خداي بر پيمبر خويش نازل فرمود در سوره قدر كه:

______________________________

[1] لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلي لِسانِ داوُدَ وَ عِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ. سوره مائده (5) آيه 82.

[2] سوره بني اسرائيل (17) آيه 62.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6681

«لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ [1].» يعني شب قدر از هزار ماه بهتر است كه منظور ملك بني اميه است.

«و هم از آن جمله اين بود كه پيمبر معاويه را خواست كه به دستور وي پيش روي وي چيز نويسد، اما فرمان وي را معطل نهاد و خوردن خويش را بهانه كرد و پيمبر فرمود: «خدا شكمش را سير نكند.» و چنان شد كه هرگز سير نمي‌شد و مي‌گفت: «به خدا به سبب سيري از غذا دست نمي‌كشم بلكه خسته مي‌شوم.» «و هم از آن جمله اينكه پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم فرمود:» «از اين دره يكي از امت من مي‌آيد كه بر غير دين من محشور مي‌شود و معاويه نمايان شد. و هم از آن جمله اينكه پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم فرمود: «وقتي معاويه را بر منبر من ديديد او را بكشيد.» و هم از آن جمله حديث مشهور منتسب به پيمبر است كه فرمود:

«معاويه در تابوتي آتشين است در طبقه پائين‌تر جهنم و بانگ مي‌زند يا حنان يا منان، اكنون كه پيش از اين نافرماني آورده‌ام و از تباهكاران بوده‌ام [2].» «و هم از آن جمله اقدام وي به نبرد با علي بن ابي طالب بوده كه مقام وي در اسلام از همه مسلمانان برتر بود و در مسلماني از همه پيشتر بود و از همه مؤثرتر و بنام‌تر. و با باطل خويش درباره حق وي نزاع مي‌كرد و با ضلالتگران و ياغيان خويش با ياران وي پيكار مي‌كرد و چنان مي‌خواست كرد كه وي و پدرش پيوسته مي‌خواسته بودند كه نور خدا را خاموش كنند و دين وي را انكار كنند و «خدا نمي‌خواهد جز آنكه نور خويش را آشكار كند و گرچه كافران كراهت داشته باشند. [3]» كه با مكاري و سركشي خويش مردم خرف را فريب مي‌داد و اهل جهالت را به خطا

______________________________

[1] سوره قدر (97) آيه 3.

[2] آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ. سوره يونس (10) آيه 91.

[3] وَ يَأْبَي اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ. سوره توبه (9) آيه 32.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6682

مي‌افكند، همان كسان كه پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم از پيش از آنها خبر داده بود و به عمار گفته بود: «گروه سركش ترا مي‌كشند، تو آنها را به بهشت مي‌خواني و آنها تو را به جهنم مي‌خوانند.» از آن رو كه حاضر را برگزيده بود و به آخرت كافر بود و از قيد اسلام به در رفته بود و خون ناحق را روا مي‌داشت چندان كه در فتنه خويش و راه ضلالت خويش گروهي بي شمار از نخبه مسلمانان را كه از دين خداي دفاع مي‌كردند و حق وي را نصرت مي‌دادند و در راه خدا پيكار مي‌كردند و مي‌كوشيدند بكشت تا خداي را عصيان كنند و اطاعت نكنند و احكام وي باطل ماند و بپاي نماند و با دين وي مخالفت كنند و آنرا گردن ننهند كه كلمه ضلالت بالا گيرد و دعوت باطل برتر شود، اما كلمه خدا برتر است و دين وي منصور است و حكم وي متبع و روان است و فرمان وي غالب و حيله مخالف آن مغلوب و در هم كوفته. و گناه اين پيكارها را با پيكارها كه پس از آن بود عهده كرد و آن خونها را با خونها كه پس از آن ريخته شد به گردن گرفت و روشهاي تباهي را پيش آورد كه گناه آن و گناه همه عاملان آن تا به روز رستاخيز بر او بار است، محرمات را بر مرتكبان روا داشت و حقوق را از اهل آن بداشت، فرصت او را مغرور كرد و مهلت او را به گناه كشانيد، اما خداي در كمين وي بود.

«و نيز از چيزها كه موجب لعنت وي شد آن بود كه كساني از اخيار صحابه و تابعان و اهل فضيلت و ديانت را دست بسته كشت. چون عمرو بن حمق و حجر بن عدي با كسان ديگر امثال آنها، تا عزت و ملك و غلبه از آن وي شود اما عزت و ملك و قدرت از آن خداست. خدا عز و جل مي‌فرمايد: «وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِيها وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ لَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظِيماً» [1] يعني: هر كه مؤمني را به عمد بكشد سزاي او جهنم است كه جاودانه در آن باشد و خدا بر او غضب آرد و لعنتش كند و عذابي بزرگ براي او مهيا

______________________________

[1] سوره نساء (4) آيه 93.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6683

دارد.

«از جمله چيزها كه به سبب آن مستحق لعنت خداي و پيمبر وي شد آن بود كه به خداي جرئت آورد و دعوي نسب زياد بن سميه كرد. خداي تعالي مي‌فرمايد: ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ [1]. يعني: پسرخواندگان را به نام پدرانشان بخوانيد كه اين بنزد خدا منصفانه‌تر است.

«پيمبر خداي صلي الله عليه و سلم مي‌فرمايد: هر كه جز پدر خويش را دعوي كند و جز به وابستگان خويش انتساب جويد ملعون است. و هم او گويد: فرزند از آن پسر است و از آن زناكار سنگ. وي آشكارا با حكم خداي عز و جل و سنت پيمبر وي، صلي الله عليه و سلم، مخالفت آورد و فرزند را جز براي بستر نهاد كه زناكاري زناكار را، زيان نزند و با اين انتساب ام حبيبه همسر پيمبر را، صلي الله عليه و سلم، و غير او را به معرض محرمات خداي و محرمات پيمبر وي برد و روهايي را نمايان كرد كه خداي حرام كرده بود و قرابتي را اثبات كرد كه خدا آنرا دور نهاده بود و چيزي را روا داشت كه خدا ممنوع داشته بود و خللي همانند اين در اسلام نيفتاده بود و دين دستخوش تغييري همانند آن نشده بود.

«از جمله آن بود كه دين خدا را بازيچه كرد و بندگان خدا را سوي پسر خويش يزيد متكبر شرابخواره خروسباز يوزباز ميمون باز، خواند و براي وي از اخيار مسلمانان با قهر و سطوت و تهديد و بيم دادن و هراس افكندن بيعت گرفت، در صورتي كه سفاهت وي را مي‌دانست و از خبث وي خبر داشت و مستي و بدكاري و كفر وي را معاينه مي‌ديد. و چون قدرتي كه براي يزيد فراهم آورده بود و به سبب آن عصيان خدا و پيمبر كرده بود بر او راست شد به انتقامجويي مشركان از مسلمانان پرداخت و با اهل حره نبردي كرد كه در اسلام شنيع‌تر و زشت‌تر از آن نبود كه در اثناي آن پارسايان را از پاي درآورد و خشم خويش را فرو نشانيد و پنداشت كه از دوستان خداي انتقام گرفته

______________________________

[1] سوره احزاب (33) آيه 5.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6684

و مقصود خويش را به سبب دشمنان خداي انجام داده و به ابراز كفر و اظهار شرك گفت:

«اي كاش پيران من كه به بدر بوده بودند «ديده بودند كه خزرجيان «از ضربت شمشير مي‌نالند.

«گروه سروران شما را كشتيم «و انحراف بدر را به اصلاح آورديم «كه به اعتدال بازگشت «كه از خرسندي غريو كردند «و گفتند اي يزيد آفرين.

«از خندف نباشم اگر از فرزندان احمد «از كرده‌هاي وي انتقام نگيرم «كه نه خبري آمد و نه وحيي نزول يافت «بلكه هاشميان به ملك دلبسته بودند.» اين برون شدن از دين است و گفتار كسي كه به خداي و دين وي و كتاب وي و پيمبر وي، باز نمي‌گردد و به خدا و آنچه از نزد خدا آمده ايمان ندارد.

بدترين حرمتي كه شكست و بزرگترين خطايي كه كرد آن بود كه خون حسين ابن علي و پسر فاطمه دختر پيمبر خداي را، صلي الله عليه و سلم، ريخت با وجود مقام و منزلتي كه به نزد پيمبر خداي و در دين و فضيلت داشته بود و پيمبر خدا صلي الله عليه و سلم درباره وي و برادرش شهادت داده بود كه سرور جوانان اهل بهشتند و اين را از روي جسارت با خداي و انكار دين و دشمني پيمبر خداي و مخالفت با خاندان وي و سبك گرفتن حرمت وي كرد كه گويي با كشتن حسين و خاندان وي جمعي از كافران

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6685

ترك و ديلم را مي‌كشت و از عذاب و سطوت خداي باك نداشت كه خداي عمر وي را ببريد و اصل و فرعش را از ريشه درآورد و آنچه را به دست داشت از وي گرفت و عذاب و عقوبتي را كه به سبب نافرماني خداي در خور آن بود، برايش مهيا كرد.

«اين همه بود بعلاوه آنچه بني مروان كردند كه كتاب خدا را تغيير دادند و احكام وي را معوق نهادند و مال خدا را خاص خويش كردند و خانه وي را ويران كردند و حرمت آن را روا شمردند و منجنيقها مقابل آن نهادند و آتش به خانه افكندند و از سوختن و ويران كردن آن باز نماندند و از شكستن حرمت آن دريغ نكردند و پناهندگان خانه را كشتند و سركوب كردند و كساني را كه خدا به سبب آن ايمنشان داشته بود بترسانيدند و براندند تا وقتي كه عذاب برايشان مقرر شد و در- خور انتقام خداي شدند و زمين را از جور و تعدي پر كردند و ستم و تجاوزشان بر بندگان خداي عام شد و مشمول غضب شدند و سطوت خداي بر آنها فرود آمد، خداي كسي از خاندان پيمبر و ميراث بران وي را مهيا كرد كه با خلافت وي بندگان را از آنها نجات داد، چنانكه خداوند گذشتگان مؤمن و نياكان مجاهدشان را براي قدماي كافر اينان مهيا كرده بود و بدست آنها، خونهايشان را در حال ارتداد ريخت، چنانكه بدست پدرانشان خونهاي پدران كافر مشرك را ريخته بود و خداي گروه ستمگران را نابود كرد و سپاس خدا را پروردگار جهانيان، و زبونان را نيرو داد و حق را به مستحقانش پس داد چنانكه او جل شأنه فرمود: «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ [1].» يعني: ولي ما مي‌خواستيم بر آن كسان كه در آن سرزمين زبون بشمار رفته بودند منت نهيم و پيشوايانشان كنيم و وارثانشان كنيم.

«اي مردم بدانيد كه خدا عز و جل فرمان داده كه اطاعتش كنند و دستور داده كه

______________________________

[1] سوره قصص (28) آيه 4.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6686

به انجام برند و حكم كرده كه بپذيرند و سنت پيمبر خويش را، صلي الله عليه و سلم فرض فرموده كه پيروي كنند، اما بسياري از ضلالت پيشگان و منحرفان و بگشتگان، اهل جهالت و سفاهت، جبران و راهبان خويش را به جاي خدا پروردگارها گرفته‌اند.

خداي عز و جل فرموده:

«فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ.» [1] يعني: با پيشوايان كفر نبرد كنيد.

«اي گروه مردمان از آنچه مايه خشم خداست بس كنيد و بدانچه مايه رضاي اوست بازگرديد و به چيزي كه خدا برايتان برگزيده رضايت دهيد و بدانچه فرمانتان داده پاي بند باشيد و از آنچه منعتان كرده دوري كنيد و از راه راست و حجت روشن و راههاي عيان و اهل خاندان رحمت كه خداي بدانها هدايتتان فرموده و از جور و تعدي نجاتتان داده و در سايه دولتشان به آرامش و امان و صلاح دين و معاشتان رسانيده، پيروي كنيد و كسي را كه خداي و پيمبر وي لعنتش كرده لعن گوييد و از كسي كه تقرب خداي جز به جدايي وي ميسرتان نيست، دوري كنيد.

«خدايا، ابو سفيان بن حرب و معاويه پسرش و يزيد پسر معاويه و مروان بن حكم و پسرانش را لعنت كن. خدايا پيشوايان كفر و رهبران ضلال و دشمنان دين و مخالفان پيمبر و تغيير دهندگان احكام و تبديل كنندگان كتاب و ريزندگان خون حرام را لعنت كن. خدايا در پيشگاه تو از دوستي دشمنانت و چشم پوشي از عصيانگرانت بيزاري مي‌كنم چنانكه فرموده‌اي:

گروهي كه به خدا و روز جزا ايمان دارند نبيني كه با مخالفان خدا و رسول وي دوستي كنند [2].

«اي مردم، حق را بشناسيد، در راههاي ضلالت بنگريد تا رهگذر آنرا بشناسيد

______________________________

[1] سوره توبه (9) آيه 12

[2] لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ. سوره مجادله (58) آيه 22.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6687

كه اعمال كسان مبين حالشان است و پدرانشان آنها را به ضلال يا به صلاح پيوسته مي‌كنند. در كار خداي از ملامت ملامتگري نهراسيد و فريب فريبكار و مكر مكار و اطاعت كسي كه اطاعتش موجب معصيت پروردگار است شما را منحرف نكند.

«اي مردم، خداي شما را به سبب ما هدايت كرد، ماييم كه فرمان خداي را ميان شما حفاظت مي‌كنيم، ما وارثان پيمبر خداييم كه دين خدا را بپاي مي‌داريم، آنجا كه متوقفتان مي‌كنيم، متوقف شويد و آنچه را فرمانتان مي‌دهيم اجرا كنيد كه تا وقتي از خليفگان خدا و پيشوايان هدايت اطاعت مي‌كنيد در راه ايمان و تقوي مي‌رويد.

امير مؤمنان از خدا براي شما دوري از گناه مي‌طلبد و توفيقتان را مسئلت مي‌كند و از او مي‌خواهد، كه شما را به هدايت و رشاد برد و دين خويش را براي شما محفوظ دارد كه وقتي به پيشگاه وي مي‌رويد قرين طاعت و مستوجب رحمت وي باشيد. در كار شما امير مؤمنان را خداي بس كه بر او تكيه دارد و در امورتان كه آنرا عهده كرده از خداي كمك مي‌جويد كه امير مؤمنان را قدرت و تواني جز به وسيله خدا نيست و درود بر شما باد.

«ابو القاسم عبيد الله بن سليمان نوشت به سال دويست و هشتاد و چهارم.» گويند: عبيد الله بن سليمان، يوسف بن يعقوب قاضي را احضار كرد و دستورش داد براي جلوگيري از تصميم معتضد تدبير كند. يوسف بن يعقوب برفت و با معتضد در اين باب سخن كرد و بدو گفت: «اي امير مؤمنان بيم دارم كه مردم آشفته شوند و به وقت استماع اين مكتوب جنبشي كنند.» گفت: «اگر مردم جنبش كردند يا سخني آوردند شمشير خويش را در آنها مي‌نهم.» گفت: «اي امير مؤمنان با طالبياني كه در هر ناحيه قيام مي‌كنند و بسياري از

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6688

مردم به سبب خويشاوندي پيمبر و مآثرشان بدانها متمايل مي‌شوند چه مي‌كني كه مدحشان در اين مكتوب هست؟.

(يا چيزي نظير اين گفت) و چون مردم اين را بشنوند بيشتر به آنها متمايل شوند و زبان طالبيان از آنچه اكنون هست درازتر شود و حجتشان استوارتر.» معتضد خاموش ماند و پاسخي بدو نداد و پس از آن درباره مكتوب دستوري نداد.

روز جمعه، چهارده روز مانده از رجب اين سال، جعفر بن بغلاغر سوي عمرو بن ليث صفار رفت كه به نيشابور بود و خلعت‌ها و پرچمي به نشان ولايتداري وي بر نيشابور با هديه‌هايي از جانب معتضد همراه داشت.

در اين سال، بكر بن عبد العزيز دلفي به محمد بن زيد علوي پيوست كه به طبرستان بود، بدر و عبيد الله بن سليمان كه انتظار سرانجام كار بكر را داشتند به اصلاح كار جبل بودند.

چنانكه گفته‌اند در اين سال، از قلمرو روم، قره، به دست راغب، وابسته موفق و پسر كلوب، گشوده شد و اين به روز جمعه بود از ماه رجب.

چنانكه گفته‌اند به شب چهارشنبه، دوازده روز رفته از شعبان، يا شب پنجشنبه، يكي انسان نماي كه شمشير بدست داشت در خانه معتضد در ثريا پديدار شد. يكي از خدمه سوي وي رفت كه ببيند كه چيست آن كس خادم را با شمشير بزد كه كمر وي را ببريد و شمشير به تن خادم رسيد، خادم به فرار از نزد وي بازگشت و آن كس وارد كشت بستان شد و در آن نهان شد. باقي شب و روز بعد او را جستند، اما اثري از وي بدست نيامد. معتضد از اين وحشت زده شد و كسان از روي گمان درباره آن بسيار سخن كردند 63) تا آنجا كه گفتند: وي از جيان بوده. سپس آن كس بارها نمودار شد، چندان كه معتضد بر ديوار خانه خويش كسان گماشت و ديوار و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6689

سر آن را استوار كرد و لوله‌هاي سفالين نهاد كه اگر قلاب بر آن انداختند بند نشود و نيز دزدان را از زندان بياوردند و با آنها در اين باب سخن كردند كه آيا كسي از ديوار يا از نقبي وارد خانه تواند شد؟

به روز شنبه، هشت روز مانده از شعبان اين سال، كرامة بن مر از كوفه گروهي را فرستاد كه بندشان نهاده بود و گفت كه آنها از قرمطيانند كه درباره ابو هاشم ابن صدقه دبير اقرار كردند كه با آنها مكاتبه مي‌كرده و يكي از سران ايشانست، كه ابو هاشم را گرفتند و در مطامير به زندان كردند.

به روز شنبه، هفت روز رفته از ماه رمضان اين سال، ديوانگان و منترخوانان را فراهم آوردند و به خانه معتضد بردند كه در ثريا بود، به سبب كسي كه بر او نمودار مي‌شده بود. آنها را وارد خانه كردند، معتضد به بالا خانه‌اي رفت و بر آنها نمودار شد. وقتي آنها را بديد، زن ديوانه‌اي كه با آنها بود غشي شد و آشفته شد و مكشوف شد كه معتضد منزجر شد و از نزد آنها برفت. چنانكه گويند به هر يك از آنها پنج درم داد و بيرونشان كردند.

و چنان بود كه پيش از آنكه بر منترخوانان نمودار شود كس به نزد آنها فرستاده بود كه از آنها درباره كسي كه بر او نمودار مي‌شد پرسش كند كه آيا از وضع وي واقف مي‌توانند شد؟ گروهي از آنها گفته بودند كه بر يكي از ديوانگان منتري مي‌خوانند و چون بيفتاد از جن خبر آن شخص را مي‌پرسند كه چيست؟ و چون زن غشي را بديد، گفت تا آنها را بيرون كنند.

در ذي قعده اين سال از اصبهان خبر آمد كه حارث بن عبد العزيز دلفي معروف به ابو ليلي به شفيع خادم كه بر وي گماشته بود تاخته و او را كشته، و چنان بود كه برادرش عمر بن عبد العزيز دلفي او را گرفته بود و بند نهاده بود و سوي قلعه‌اي از آن ابو دلف فرستاده بود كه به دز بود و آنجا به زندانش كرده بود.

خاندان ابو دلف ݇ر چه مال و اثاث گرانقدر و جواهر داشتند در اين قلعه بود كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6690

شفيع وابسته خاندان به حفاظت آن و حفاظت قلعه گماشته بود، جمعي از غلامان و خاصان عمر نيز با وي بودند. وقتي عمر از سلطان امان خواست و بكر به نافرماني سلطان بگريخت قلعه با هر چه در آن بود در دست شفيع بماند، ابو ليلي درباره آزادي خويش با وي سخن كرد كه نپذيرفت و گفت: «درباره تو و آنچه بدست من است جز به فرمان عمر كار نمي‌كنم.» از كنيزي از آن ابو ليلي آورده‌اند كه گفته بود: «غلامي نوسال با ابو ليلي بود كه خدمت وي مي‌كرد. يكي ديگر نيز بود كه براي نيازمنديهاي وي مي‌رفت و به نزد وي نمي‌خفت، همان غلام نوسال به نزد وي مي‌خفت. ابو ليلي به غلامي كه براي نيازمنديهاي وي برون مي‌شد. گفت: «تدبيري كن كه سوهاني به نزد من آري.» و او چنان كرد و سوهان را جزو غذاي وي ببرد.

و چنان بود كه شفيع خادم هر شب وقتي مي‌خواست بخوابد به اطاقي كه ابو ليلي آنجا بود مي‌رفت و او را مي‌ديد و سپس بدست خويش در را به روي قفل مي‌زد و مي‌خفت، به وقت خواب شمشيري برهنه زير بستر وي بود، ابو ليلي خواسته بود كنيزكي بنزد وي ببرند كه كنيزكي كمسال به نزد وي بردند.

از دلفا كنيزك ابو ليلي آورده‌اند كه گفته بود: «ابو ليلي ميخي را كه در قيد بود سوهان زده بود، چنانكه هر وقت مي‌خواست آن را از پاي خويش برون مي‌كرد.» گويد: يكي از شبها شفيع خادم بنزد ابو ليلي آمد و با وي بنشست.

ابو ليلي از او خواست كه جامي چند با وي بنوشد كه چنان كرد، پس از آن خادم براي كار خويش برفت.

گويد: ابو ليلي مرا گفت كه بستر وي را بيفكندم، جامه‌هايي به جاي انسان بر آن نهاد و لحاف را روي جامه‌ها انداخت. به من دستور داد پايين بستر بنشينم، و گفت: «وقتي شفيع آمد كه مرا بنگرد و در را قفل بزند و درباره من از تو

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6691

پرسيد، بگو او خفته است.» آنگاه ابو ليلي از اطاق برفت و ميان فرش و اثاثي كه روي سكويي مجاور در اطاق بود نهان شد. پس از آن شفيع بيامد و به بستر نگريست و از كنيز پرسش كرد كه بدو گفت: «وي خفته است.» و شفيع در را قفل زد. وقتي خادم و كساني كه با وي در خانه داخل قلعه بودند، بخفتند، ابو ليلي درآمد و شمشير را از زير بستر شفيع برگرفت و بدو هجوم برد و او را بكشت. غلاماني كه به دور شفيع مي‌خفتند هراسان بپاخاستند، ابو ليلي كه همچنان شمشير را به دست داشت از آنها كناره گرفت و به آنها گفت: «من ابو ليليم. اگر يكي از شما به طرف من پيش آيد او را مي‌كشم. شما در امانيد، از اين خانه درآييد تا هر چه مي‌خواهم با شما بگويم.» گويد: پس در قلعه را گشودند و برون شدند. ابو ليلي بيامد و بر در قلعه بنشست. كساني كه در قلعه بودند فراهم آمدند، ابو ليلي با آنها سخن كرد و وعده نيكي داد و قسمشان داد. وقتي صبح شد از قلعه فرود آمد و كس سوي كردان و اهل زم‌ها فرستاد و فراهمشان آورد و به آنها چيز داد و به مخالفت سلطان قيام كرد.

گويند: كشته شدن خادم به دست ابو ليلي شب شنبه بود، دوازده روز مانده از ذي حجه اين سال. به قولي خادم را با كاردي كه غلام به نزد وي برده بود سر- بريد، سپس شمشير را از زير بستر خادم برگرفت و با آن به طرف غلامان رفت.

در اين سال، كه سال دويست و هشتاد و چهارم بود، منجمان به مردم وعده مي‌دادند كه بيشتر اقليمها زير آب مي‌رود و از اقليم بابل جز اندكي سالم نمي‌ماند و اين به سبب كثرت باران و فزوني آبها در نهرها و چشمه‌ها و چاهها خواهد بود، اما مردم به خشكسالي دچار شدند و در آن سال جز اندكي باران نديدند. آب چشمه‌ها و چاهها فرو رفت، چندان كه مردم را به نماز استسقا نياز افتاد و در بغداد

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6692

چند بار به نماز استسقا برون شدند.

چنانكه گويند يك روز مانده از ذي حجه اين سال، ميان عيسي نوشري و ابو ليلي پسر عبد العزيز دلفي نبردي بود در دو فرسخي اصفهان، به روز پنجشنبه، كه چنانكه گويند تيري به گلوي ابو ليلي رسيد و او را بكشت كه از اسب خويش بيفتاد و يارانش هزيمت شدند، سر او را بر گرفتند و به اصفهان بردند.

در اين سال محمد بن عبد الله هاشمي معروف به اترجه سالار حج بود.

آنگاه سال دويست و هشتاد و پنجم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و هشتاد و پنجم بود

 

از جمله آن بود كه صالح بن مدرك طايي با گروهي از مردم طي در اجفر راه حج گزاران را ببريد، به روز چهارشنبه دوازده روز مانده از محرم. حي كبير كه امير كاروان بود با وي نبرد كرد. بدويان به كاروان دست يافتند و هر چه مال و كالاي بازرگاني در آن بود برگرفتند و گروهي از زنان آزاد و مملوك را بگرفتند.

گويند: معادل دو هزار هزار دينار از اموال مردم را گرفتند.

هفت روز مانده از محرم اين سال بر گروهي از حج گزاران خراسان در خانه معتضد مكتوبي خوانده شد به ولايتداري عمرو بن ليث صفار بر ما وراء النهر و عزل اسماعيل بن احمد از آنجا.

پنج روز رفته از صفر همين سال، وصيف كامه با گروهي از سرداران از جبل از جانب بدر وابسته معتضد و عبيد الله بن سليمان وارد بغداد شد كه سر حارث بن- عبد العزيز دلفي معروف به ابو ليلي را همراه داشتند و آن را به خانه معتضد بردند، در ثريا، برادر ابو ليلي از معتضد خواست كه سر را به وي ببخشد كه بدو بخشيد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6693

اجازه خواست كه آن را به خاك كند كه اجازه داد. در همين روز به عمر بن عبد العزيز دلفي و جمعي از سرداراني كه آمده بودند خلعت بخشيد.

چنانكه گفته‌اند در همين سال متصدي بريد از كوفه نوشته بود و مي‌گفت كه به شب يكشنبه ده روز مانده از ماه ربيع الاول در نواحي كوفه بادي زرد برخاست و تا به وقت نماز مغرب ببود، سپس سياه شد و مردم همچنان به پيشگاه خدا به تضرع بودند، پس از آن، آسمان باراني سخت باريد با رعدهاي هول‌انگيز و برقهاي پيوسته، پس از ساعتي در دهكده‌اي به نام احمد آباد و اطراف آن سنگهاي سپيد و سياه فرود آمد با رنگهاي گونه‌گون كه در ميان آن فرورفتگي‌اي بود همانند سنگ صلايه عطاران، يكي از سنگها را فرستاده بود كه به ديوانها بردند و به نزد مردم كه آن را بديدند.

نه روز مانده از ربيع الاول، ابن اخشاد از بغداد به همراهي كساني كه از طرسوس آمده بودند و مي‌خواستند يكي ولايتدارشان شود به اميري آنجا فرستاده شد. و هم در اين روز فاتك، وابسته معتضد، براي نگريستن در كار عاملان موصل و ديار ربيعه و ديار مضر و مرزهاي شام و جزيره و سامان دادن كارهايشان از بغداد برون شد، بعلاوه كار بريد اين نواحي كه به عهده داشت.

چنانكه گويند در همين سال از بصره خبر آمد كه آنجا، پنج روز مانده از ماه ربيع الاول، از پس نماز جمعه بادي زرد برخاسته سپس سبز شده، آنگاه سياه، سپس بارانهاي پياپي باريده كه نظير آنرا نديده بودند، آنگاه تگرگي درشت افتاده كه وزن هر يك، چنانكه گفته شده بود يكصد و پنجاه درم بوده و باد از نهر حسين پنجاه نخل و بيشتر بكنده و از نهر معقل يكصد نخل، بشماره در اين سال خليل بن ريمال به حلوان درگذشت.

پنج روز رفته از جمادي الاخر، خبر به سلطان رسيد كه بكر بن عبد العزيز دلفي به طبرستان درگذشته، از بيماري‌اي كه گرفته بود، و همانجا به گور شده.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6694

چنانكه گويند: هزار دينار به كسي كه اين خبر را آورده بود داده شد.

در همين سال معتضد، كار آذربيجان و ارمينيه را به محمد بن ابي الساج داد، وي بر آن ناحيه تسلط يافته بود. معتضد خلعتها براي او فرستاد با چند مركب.

در همين سال، سه روز رفته از شعبان، خبر آمد كه راغب خادم، وابسته موفق، به غزاي دريا رفته و خدا او را بر كشتي‌هاي بسيار ظفر داده، با همه رومياني كه در آن بوده‌اند، سه هزار رومي را كه در كشتي‌ها بوده‌اند گردن زده و كشتي‌ها را بسوخته و بسياري از دژهاي روميان را گشوده، و همگان بسلامت باز آمده‌اند.

در ذي‌حجه همين سال خبر آمد كه احمد بن عيسي شيخ درگذشته و پسرش محمد بن احمد درآمد و اطراف، بر سبيل غلبه‌جويي، به كار متصرفات بدر پرداخته.

يازده روز مانده از ذي حجه همين سال معتضد از بغداد به آهنگ آمد برون شد پسرش ابو محمد و سرداران و غلامان نيز با وي برون شدند صالح امين حاجب را در بغداد جانشين كرد و رسيدگي به مظالم و كار دو پل و چيزهاي ديگر را بدو سپرد.

در اين سال هارون پسر خمارويه و سرداران مصري كه با وي بودند، وصيف قاطر ميز را به نزد معتضد فرستادند، از او مي‌خواستند كه مصر و شام را كه به تصرف داشتند به خراج مقطوع به آنها واگذار كند و با هارون نيز همانند پدرش رفتار كند. وصيف به بغداد آمد، معتضد او را پس فرستاد، عبد الله بن فتح را نيز همراه وي فرستاد كه پيامهايي را رو به رو با آنها بگويد و شرطهايي بنهد و آخر همين سال براي اين كار برون شدند.

در اين سال، در ماه ذي حجه، پسر اخشاد با مردم طرسوس و ديگران به غزا رفت و تا سلندو رسيد و فتح كرد، بازگشت وي به طرسوس به سال دويست و هشتاد و ششم بود.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6695

در اين سال محمد بن عبد الله هاشمي سالار حج بود.

آنگاه سال دويست و هشتاد و ششم درآمد.

 

سخن از حادثات معتبري كه به سال دويست و هشتاد و ششم بود

 

از جمله آن بود كه محمد بن ابي الساج، پسر خويش ابو المسافر را به بغداد فرستاد به گروگاني تعهدي كه درباره اطاعت و نيكخواهي براي سلطان كرده بود، چنانكه گويند به روز سه‌شنبه، هفت روز رفته از محرم همين سال رسيد. هديه‌هايي از اسب و اثاث و غيره همراه داشت. معتضد در آن وقت در بغداد نبود.

در ماه ربيع الاخر اين سال خبر آمد كه المعتضد بالله به آمد رسيده بود و با سپاه خويش مقابل آن فرود آمده بود. محمد احمد بن شيخ درهاي شهر آمد را بر وي و نيز بر پيروانش كه درآمد بودند بسته بود. معتضد سپاهيان خويش را اطراف آمد پراكنده كرده بود و اين چند روز مانده از ربيع الاول بود، سپس ميان آنها نبردها رفته بود كه معتضد مقابل آنها منجنيقها نهاده بود. مردم آمد نيز بر ديوار خويش منجنيقها نهاده بودند و با آن سنگ سوي همديگر افكنده بودند. به روز شنبه يازده روز مانده از جمادي الاول محمد بن احمد شيخ، كس بنزد معتضد فرستاده بود و براي خويشتن و كسانش و مردم آمد امان خواسته بود كه از او پذيرفته بود و همان روز محمد بن احمد با همراهان خويش از ياران و دوستانش برون شده بود كه بنزد معتضد رسيده بودند كه وي و سران اصحابش را خلعت داده بود سپس سوي سراپرده‌اي رفته بودند كه براي‌شان آماده شده بود و معتضد از اردوگاه خويش به منزلها و خانه‌هاي محمد بن احمد شيخ رفته بود و در اين باب مكتوبي به مدينة السلام نوشته بود به تاريخ روز يكشنبه ده روز مانده از جمادي- الاولي.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6696

مكتوب معتضد درباره فتح آمد پنج روز مانده از جمادي الاول به مدينة- السلام رسيد و بر منبر مسجد جامع خوانده شد.

در همين سال عبد الله بن فتح از مصر به نزد معتضد رسيد كه درآمد مقيم بود، با جواب نامه‌هاي وي كه به هارون پسر خمارويه نوشته بود كه پذيرفته بود كه قنسرين و عواصم را تسليم كند و هر سال چهارصد و پنجاه هزار دينار به بيت- المال بغداد فرستد و خواسته بود كه ولايتداري وي بر مصر و شام تجديد شود و معتضد يكي از خادمان خويش را در اين باب به نزد وي فرستد. معتضد هر چه را خواسته بود پذيرفت و بدر قدامي و عبد الله بن فتح را با فرمان ولايت و خلعت سوي وي فرستاد كه از آمد براي اين منظور به مصر رفتند. عاملان معتضد در جمادي الاول كارهاي قنسرين و عواصم را از ياران هارون تحويل گرفتند. معتضد باقيمانده جمادي- الاول و بيست و سه روز از جمادي الاخر را درآمد بماند، سپس به روز شنبه، هفت روز مانده از جمادي الاخر، از آنجا سوي رقه حركت كرد و پسر خويش علي را با سپاهياني كه براي مضبوط داشتن آن ناحيه و قنسرين و عواصم و ديار ربيعه و ديار مضر بدو پيوسته بود درآمد نهاد. در آن وقت دبير علي بن معتضد، حسين بن عمرو نصراني بود كه نظر در كارهاي اين نواحي و مكاتبه با عاملان آن را به حسين بن عمرو سپرد. معتضد دستور داد ديوار آمد ويران شود كه ويران شد.

در اين سال هديه عمرو بن ليث صفار از نيشابور به بغداد رسيد، مبلغ مالي كه فرستاده بود چهار هزار هزار درم بود با بيست اسب با زينها و لگامهاي مزين نقره كاري، و يكصد و پنجاه اسب با جلهاي منقش با جامه‌ها و بوي خوش و تعدادي باز، و اين به روز پنجشنبه بود هشت روز مانده از جمادي الاخر.

در همين سال يكي از قرمطيان به نام ابو سعيد جنابي در بحرين ظهور كرد و گروهي از بدويان و قرمطيان بر او فراهم آمدند. قيام وي چنانكه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6697

گفته‌اند در آغاز اين سال بود، در جمادي الاخر. يارانش بسيار شدند و كارش نيرو گرفت و مردم دهكده‌هاي اطراف خويش را بكشت. آنگاه به جايي رفت به نام قطيف كه از آنجا تا بصره چند منزل بود و كساني را كه آنجا بودند بكشت و گفت كه آهنگ بصره دارد. احمد بن محمد واثقي كه در آن وقت كمكهاي بصره و ولايت بصره بدو سپرده بود آنچه را از عزم اين قرمطيان بدو رسيده بود به سلطان نوشت كه به او و محمد بن هشام، عهده دار كار زكات و خراج و املاك آنجا، نوشت كه ديواري براي بصره بسازند كه مخارج آن بيست و چهار هزار دينار تخمين شد كه دستور داد خرج كنند و ديوار ساخته شد.

در رجب اين سال گروهي از بدويان بني شيبان سوي انبار شدند و به دهكده‌ها هجوم بردند و به هر كس رسيدند او را كشتند و گوسفندان را براندند. احمد بن- محمد كمشجور كه عهده دار كمكهاي آنجا بود به مقابله آنها رفت اما تابشان نياورد و به سلطان نوشت و كارهايشان را بدو خبر داد كه نفيس مولدي و احمد بن- محمد زرنگي و مظفر بن حاج را با نزديك هزار كس از مدينة السلام به كمك وي فرستاد كه به محل بدويان رفتند و در محلي به نام منقبه از انبار، با آنها نبرد كردند كه بدويان هزيمتشان كردند و يارانشان را كشتند و بيشترشان در فرات غرق شدند و پراكنده شدند.

نامه ابن حاج شش روز مانده از رجب با خبر اين نبرد و اينكه بدويان هزيمتشان كرده‌اند رسيد، بدويان در آن ناحيه بماندند كه در دهكده‌ها تباهي و تاخت و تاز مي‌كردند. خبر آنها به معتضد نوشته شد كه عباس بن عمرو غنوي و خفيف كوتكيني و گروهي از سرداران را از رقه براي نبرد بدويان فرستاد. اين سرداران در آخر شعبان اين سال به هيت رسيدند و خبرشان به بدويان رسيد كه از محل خويش از اطراف انبار حركت كردند و سوي عين التمر رفتند و آنجا فرود آمدند. سرداران وارد انبار شدند و آنجا بماندند. بدويان در عين التمر و اطراف كوفه نيز تباهي كردند چنانكه در اطراف انبار كرده بودند، و اين در باقيمانده شعبان و ماه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6698

رمضان بود.

در اين سال معتضد كس به نزد راغب، وابسته ابو احمد فرستاد كه به طرسوس بود و دستور داد كه در رقه به نزد وي شود. راغب به نزد معتضد شد. وقتي به رقه رسيد، وي را يك روز در اردوگاهش واگذاشت و روز بعد او را بگرفت و بداشت و هر چه را كه همراهش بود بگرفت. خبر حادثه به روز دو- شنبه نه روز رفته از شعبان به مدينة السلام رسيد. پس از چند روز راغب بمرد.

به روز سه شنبه، شش روز مانده از رجب، در طرسوس مكنون، غلام راغب و ياران وي را گرفتند و مال وي را مصادره كردند، پسر اخشاد گرفتن آنها را عهده كرد.

ده روز مانده از رمضان همين سال معتضد، مونس خازن را به مقابله بدويان به اطراف كوفه و عين التمر فرستاد، عباس بن عمرو و خفيف اذكوتكيني و ديگر سرداران را نيز بدو پيوست. مونس با همراهان خويش برفت تا به محل معروف به نينوي رسيد و ديد كه بدويان از محل خويش برفته‌اند و بعضيشان وارد صحراي راه مكه و بعضي ديگر وارد صحراي شام شده‌اند. مونس چند روزي در جاي خويش بماند، سپس به مدينة السلام بازگشت.

در شوال اين سال معتضد و عبيد الله بن سليمان ديوان مشرق را به محمد بن- داود جراح سپردند و احمد بن محمد بن فرات را از آن برداشتند. ديوان مغرب را نيز به علي بن داود جراح سپردند و ابن فرات را از آن برداشتند.

آنگاه سال دويست و هشتاد و هفتم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و هشتاد و هفتم بود

 

اشاره

 

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6699

از جمله آن بود كه معتضد، محمد بن احمد شيخ را با گروهي از كسان وي بگرفت و بندشان نهاد و آنها را در خانه ابن طاهر بداشت، زيرا چنانكه گفته‌اند يكي از خويشاوندان وي به نزد عبيد الله بن سليمان رفته بود و بدو خبر داده بود كه محمد سر آن دارد كه با گروهي از ياران و كسان خويش بگريزد. عبيد الله اين را به معتضد نوشت، معتضد بدو نوشت و دستور داد كه محمد را بگيرد و عبيد الله به روز چهارشنبه، چهار روز رفته از محرم اين سال، چنان كرد.

در همين ماه همين سال نامه ابو الاغر به سلطان رسيد كه قبيله طي فراهم آمده‌اند و انبوه شده‌اند و از بدوياني كه توانسته‌اند كمك گرفته‌اند و راه كاروان حج- گزاران را گرفته‌اند و همينكه كاروان كه ضمن بازگشت از مكه سوي مدينة السلام مي‌رفته ده و چند ميل از معدن گذشته با آنها نبرد كرده‌اند. سواران و پيادگان بدوي به مقابله حج گزاران آمده‌اند كه خيمه‌ها و حرمتها و سران خويش را همراه داشته‌اند، پيادگانشان بيشتر از سه هزار كس بوده است. نبرد در ميانه در گرفته و همه روز پنجشنبه، سه روز مانده از ذي حجه، را به نبرد بوده‌اند. به هنگام شب از همديگر جدا شده‌اند. صبحگاهان جمعه تا به وقت نيمروز نبرد كرده‌اند آنگاه خداوند دوستان خود را نصرت داده و بدويان هزيمت شده‌اند و پس از پراكندگي، ديگر فراهم نيامده‌اند و او با همه حج گزاران به سلامت حركت كرده‌اند و مكتوب خويش را با سعيد ابن اصفر كه يكي از سران بني عمان وي است و دستگيري صالح بن مدرك را عهده كرده بود فرستاده است.

به روز شنبه، سه روز مانده از محرم، ابو الاغر به مدينة السلام رسيد. سر صالح ابن مدرك و سر جحنش و سر غلامي سياه از آن صالح با چهار اسير از عموزادگان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6700

صالح پيشاپيش وي بود، سوي خانه معتضد رفت كه خلعتش داد و طوقي از طلا بدو بخشيد. سرها را سر پل بالا در سمت شرقي نصب كردند و اسيران را به زندان بردند.

در ماه ربيع الاول اين سال، كار قرمطيان در بحرين بالا گرفت كه به اطراف هجر، هجوم بردند و بعضي‌شان به حدود بصره نزديك شدند. احمد بن محمد- واثقي نوشت و كمك خواست كه در آخر اين ماه هشت كشتي سوي وي فرستاده شد كه سيصد كس در آن بود. معتضد بگفت تا سپاهي برگزينند كه به بصره فرستد.

به روز يكشنبه، يازده روز رفته از ماه ربيع الاول بدر وابسته معتضد در خانه وي بنشست و در كارهاي خاص و عام مردم و خراج و املاك و كمكها نظر كرد.

به روز دوشنبه، يازده روز رفته از ماه ربيع الاخر، محمد بن عبد الحميد كاتب، متصدي ديوان زمام مشرق و مغرب، در گذشت. به روز چهارشنبه، سيزده روز رفته از همين ماه جعفر بن محمد حفصي بر اين ديوان گماشته شد و همان روز به ديوان رفت و در آن نشست.

در ماه ربيع الاخر اين سال معتضد، عباس بن عمرو غنوي را بر يمامه و بحرين و نبرد ابو سعيد جنابي و قرمطيان همراه وي گماشت و نزديك دو هزار كس را بدو پيوسته كرد. عباس روزي چند در فرك اردو زد تا يارانش بر او فراهم آمدند. آنگاه سوي بصره رفت و از آنجا سوي بحرين و يمامه حركت كرد.

چنانكه گفته‌اند در همين سال، دشمن به در قلميه طرسوس آمد و ابو ثابت كه پس از درگذشت پسر اخشاد امير طرسوس بود روان شد- وقتي پسر اخشاد به غزا مي‌رفته بود وي را بر طرسوس گماشته بود و چون در اثناي غزا بمرد وي بر اين كار بود- ابو ثابت تا نهر ريحان به جستجوي دشمن برفت. كه اسير شد و مردم همراه وي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6701

تلف شدند. ابن كلوب در تنگه سلامت به غزا بود، وقتي از غزاي خويش باز- آمد، پيران مرز را فراهم آورد كه بر اميري تراضي كنند كه كارهايشان را عهده كند كه بر علي بن اعرابي اتفاق كردند و كار خويش را بدو سپردند. ابن ابي ثابت نخست مخالفت آورده بود، مي‌گفت پدرش او را جانشين كرده و گروهي را براي نبرد مردم شهر فراهم آورد، اما ابن كلوب ميانه را گرفت و ابن ابي ثابت رضايت داد، و اين در آخر ماه ربيع الاخر بود. در آن وقت نغيل در ديار روم به غزا بود و چون به طرسوس بازگشت خبر آمد كه ابو ثابت را با گروهي از مسلمانان از قلعه قونيه به قسطنطنيه برده‌اند.

در ماه ربيع الاخر، اسحاق بن ايوب كه كار كمكهاي ديار ربيعه با وي بود در- گذشت و كارش را عبد الله بن هيثم عهده كرد.

چنانكه گفته‌اند به روز چهارشنبه، پنج روز مانده از جمادي الاول، نامه‌اي به سلطان رسيد كه اسماعيل بن احمد، عمرو صفار را اسير كرده و اردوگاه وي را به غارت داده. خبر عمرو و اسماعيل چنان بود كه عمرو از سلطان خواسته بود كه وي را ولايتدار ما وراء النهر كند كه آن ولايت را بدو داد و به وقتي كه او به نيشابور بود، خلعت‌ها و پرچم سوي او فرستاد به ولايتداري ما وراء النهر. عمرو براي نبرد اسماعيل بن احمد برون شد، اسماعيل بن احمد بدو نوشت كه تو جهاني پهناور به دست داري، تنها ما وراء النهر به دست من است و من در يك مرز هستم. به آنچه در دست تو هست قانع باش و مرا بگذار در اين مرز مقيم باشم. اما عمرو از او نپذيرفت. از نهر بلخ و سختي عبور از آن با وي سخن كردند كه گفت: «اگر خواهم كه با كيسه‌هاي مال بر آن بند زنم و عبور كنم، توانم.» وقتي اسماعيل از بازگشت وي نوميد شد كساني را كه با وي بودند با بوميان و دهقانان فراهم آورد و از نهر به سمت غربي عبور كرد. عمرو برفت و در بلخ فرود آمد، اسماعيل اطراف او را بگرفت كه همانند محصور شد و از آنچه كرده

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6702

بود پشيمان شد و چنانكه گفته‌اند خواستار جدايي شد اما اسماعيل اين را از او نپذيرفت.

چندان نبردي در ميانه نرفته بود كه عمرو هزيمت شد و بگريخت و در راه خويش به بيشه‌زاري رسيد كه گفتند راه نزديكتر است، به همه همراهان خويش گفت: «در راه آشكار برويد.» و با گروهي اندك برفت و وارد بيشه‌زار شد كه اسبش در گل فرو رفت و بيفتاد و تدبيري نتوانست كرد. همراهانش برفتند و بدو- نپرداختند، ياران اسماعيل بيامدند و او را به اسيري گرفتند. چنانكه گويند وقتي معتضد از كار عمرو و اسماعيل خبر يافت اسماعيل را بر آنچه كرده بود ستود و عمرو را نكوهش كرد.

يك روز مانده از جمادي الاول اين سال خبر به سلطان رسيد كه وصيف، خادم ابن ابي الساج، از برذعه گريخته و به مخالفت ابن ابي الساج با ياران خويش به ملطيه رفته. وصيف به معتضد نوشت و خواست كه وي را بر مرزها گمارد.

معتضد به او نوشت و دستور داد به نزد وي شود و رشيق حرمي را سوي وي فرستاد.

هفت روز رفته از رجب سه كس بنزد سلطان رسيدند كه وصيف، خادم ابن ابي الساج، آنها را فرستاده بود و خواسته بود كه وي را بر مرزها گمارد و براي وي خلعت فرستد. گويند: معتضد دستور داد كه فرستادگان را به اقرار آرند كه به چه سبب وصيف از يار خويش ابن ابي الساج جدايي گرفته و آهنگ مرزها كرده؟ كه با تازيانه- زدن به اقرارشان آوردند، گفتند كه جدايي وصيف با توافقي ميان وي و يارش بوده كه وقتي وصيف به جايي رسيد كه اكنون هست يارش نيز بدو ملحق شود و همگي سوي مضر روند و بر آن مسلط شوند، اين در ميان مردم شايع شد و از آن سخن آوردند.

يازده روز رفته از رجب اين سال، حامد بن عباس بر خراج و املاك فارس

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6703

گماشته شد كه به دست عمرو بن ليث صفار بوده بود. نامه‌هاي مربوط به تصدي وي را به برادرش احمد بن عباس دادند. حامد مقيم واسط بود كه ولايتدار آنجا بود و ولايت دجله. به عيسي نوشري كه در اصبهان بود نوشته شد كه سوي فارس شود و كمكهاي آنجا را عهده كند.

 

برون شدن عباس بن عمرو غنوي از بصره‌

 

چنانكه گفته‌اند در اين سال عباس بن عمرو غنوي با سپاهياني كه بدو پيوسته شده بود و داوطلبان بصره كه سوي وي شتافته بودند، سوي ابو سعيد جنابي و قرمطياني كه بنزد وي بودند روان شد. پيشتازان ابو سعيد به آنها رسيدند. عباس عمده سپاه خويش را به جا نهاد و سوي آنها رفت و شبانگاهي با ابو سعيد و همراهان وي مقابل شد كه نبرد آغاز كردند، آنگاه شب ميانشان حايل شد و هر گروه به محل خويش بازگشتند. هنگام شب كساني از بدويان بني ضبه كه همراه عباس بودند و نزديك سيصد كس بودند، سوي بصره بازگشتند. سپس داوطلبان بصره از آنها پيروي كردند.

صبحگاهان قرمطيان سوي عباس شدند و نبردي سخت كردند. پس از آن پهلو- دار چپ عباس كه نجاح، غلام احمد بن عيسي شيخ، بود با گروهي از ياران خويش در حدود يكصد مرد بر پهلوي چپ ابو سعيد حمله برد كه ميان آنها پيش رفتند و نجاح با همه همراهان خويش كشته شد. آنگاه جنابي و يارانش به ياران عباس هجوم بردند كه هزيمت شدند. عباس اسير شد، از ياران وي نيز نزديك به هفتصد كس اسير شدند و جنابي هر چه را كه در اردوگاه عباس بود به تصرف آورد.

فرداي روز نبرد جنابي آن گروه از ياران عباس را كه اسير گرفته بود بياورد و همگي را كشت. سپس بگفت تا هيزم بر آنها افكندند و همه را بسوخت.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6704

چنانكه گفته‌اند اين نبرد در آخر رجب بود و چهار روز رفته از شعبان خبر آن به بغداد رسيد.

چنانكه گفته‌اند در همين سال جنابي سوي هجر شد و به آنجا درآمد و مردمش را امان داد، و اين از پس بازگشت وي از نبرد عباس بود. فراريان ياران عباس بن عمرو بي‌توشه و پوشش به آهنگ بصره مي‌رفتند- جز اندكي از آنها جان نبرده بودند- از بصره گروهي با نزديك چهارصد چهارپا كه خوردني و جامه و آب بر آن بود سوي آنها روان شدند. چنانكه گويند بني اسد سوي آنها رفتند و اين چهارپايان را با بار آن بگرفتند و جمعي از كساني را كه همراه آن بودند و فراريان ياران عباس را بكشتند، و اين به ماه رمضان بود. بصره از اين رخداد سخت آشفته شد و قصد كردند كه از آنجا بروند كه از هجوم قرمطيان بر خويشتن بيمناك بودند اما احمد بن محمد واثقي كه عهده دار كمكهاي بصره بود از اين كار بازشان داشت.

چنانكه گويند هشت روز رفته از رمضان، از ابله خريطه‌اي به سلطان رسيد كه عباس بن عمرو در كشتي‌اي از كشتي‌هاي دريا مي‌رسد كه ابو سعيد جنابي وي و خادمي از آن او را رها كرده است.

يازده روز رفته از رمضان عباس بن عمرو به مدينة السلام رسيد و به خانه معتضد به ثريا رفت. گويند وي چند روز پس از نبرد به نزد جنابي ببود پس از آن وي را پيش خواند و گفت: «مي‌خواهي ترا آزاد كنم؟» گفت: «آري.» گفت: «برو و آنچه را ديدي با آنكه ترا سوي من فرستاد بگوي.» و او را بر مركباني نشاند و كساني از ياران خويش را بدو پيوست و آنچه را از توشه و آب بايسته‌شان بود همراهشان كرد و به مرداني كه همراه عباس فرستاد دستور داد وي را به امانگاهش برسانند. وي را ببردند تا به يكي از سواحل رسيد و به كشتي‌اي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6705

برخورد كه او را برداشت و سوي ابله شد.

معتضد عباس را خلعت داد و سوي منزلش فرستاد. به روز پنجشنبه يازده روز رفته از شوال. معتضد از خيمه‌گاه خويش از در شماسيه به طلب وصيف، خادم ابن ابي الساج روان شد اما اين را نهان داشت و چنان وانمود كه آهنگ ديار مضر دارد.

چنانكه گفته‌اند به روز جمعه يازده روز رفته از همين ماه خبر به سلطان رسيد كه قرمطيان جنبلا كه جزو سواد بود به ولايتدار خويش بدر، غلام طايي، تاخته‌اند و گروهي از مسلمانان، از جمله زنان و كودكان، را كشته‌اند و منزلها را سوخته‌اند.

چهارده روز رفته از ذي قعده، معتضد به طلب وصيف خادم در كليساي سياه فرود آمد و روز دوشنبه و سه‌شنبه و چهارشنبه را آنجا ببود تا مردم بدو پيوستند، مي‌خواست از راه مصيصه حركت كند، خبر گيران به نزد وي آمدند كه خادم آهنگ عين‌زربه دارد. رهنوردان مرز و اهل خبره را احضار كرد و درباره كوتاهترين راه به عين‌زربه از آنها پرسش كرد كه صبحگاه روز پنجشنبه هفده روز رفته از ذي قعده وي را از جيحان عبور دادند، پسر خويش علي را با حسن پسر علي كوره پيش فرستاد، جعفر بن مسعر را نيز از پي وي فرستاد، سپس كمشجور را از پي جعفر فرستاد.

سپس خاقان مفلحي، سپس مونس خادم، سپس مونس خازن را از پي فرستاد. سپس با غلامان اطاقي از پي آنها برفت تا به عين‌زربه رسيد و در آنجا براي وي خيمه زدند، خفيف سمرقندي را با عمده سپاه خويش آنجا نهاد و به آهنگ خادم از پي سرداران برفت.

پس از نماز پسين مژده آمد كه خادم گرفته شد، او را به نزد معتضد آوردند كه وي را به مونس خادم سپرد كه در آن وقت سالار نگهباني اردوگاه بود، دستور داد كه ياران خادم را امان دهند و در اردوگاه ندا دهند كه هر كس در بار وي چيزي از

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6706

غارتي اردوگاه خادم يافت شود و آنرا به صاحبانش پس ندهد حرمت از وي برداشته شود، و مردم به بسياري از آنها چيزهايي را كه از اردوگاهشان به غارت برده بودند پس دادند.

چنانكه گفته‌اند اين نبرد و اسير شدن خادم به روز پنجشنبه بود، سيزده روز مانده از ذي قعده. از روزي كه معتضد از خيمه‌گاه خويش از در شماسيه حركت كرد تا وقتي كه خادم را دستگير كرد، سي و شش روز بود.

چنانكه گويند، وقتي معتضد خادم را بگرفت، به عين‌زربه بازگشت، دو روز آنجا ببود. صبحگاه روز سوم مردم عين‌زربه بنزد وي فراهم آمدند و از او خواستند كه از نزد آنها برود كه آذوقه در شهرشان كمياب بود. به روز سوم حركت كرد و با همه سپاهيان خويش در مصيصه فرود آمد، بجز ابو الاغر، خليفة بن مبارك، كه وي را فرستاده بود كه راه خادم را بگيرد مبادا سوي مرعش و ناحيه ملطيه شود. و چنان بود كه خادم عيال خويش و عيال ياران خويش را به مرعش فرستاده بود. وقتي ياران خادم كه فراري بودند خبر يافتند كه معتضد به آنها امان داده و دستور داده اثاثشان را پس دهند به اردوگاه معتضد پيوستند و به امان وي درآمدند.

چنانكه گويند: ورود معتضد به مصيصه به روز يكشنبه بود، ده روز مانده از ذي قعده كه تا روز يكشنبه بعد در آنجا بماند. به سران طرسوس نوشت كه سوي وي شوند كه سوي وي رفتند، از جمله نغيل كه از سران مرز بود با يكي از پسرانش و يكي به نام ابن مهندس و جمعي ديگر، كه اينان را با كسان ديگر بداشت و بيشتر جمع را رها كرده كساني را كه بداشته بود با خويشتن به بغداد برد، از آنها آزرده بود زيرا چنانكه گويند با وصيف خادم مكاتبه كرده بودند. دستور داد همه كشتيهاي دريارو را كه مسلمانان بر آن غزا مي‌كرده بودند با همه ابزارهاي آن بسوزانند. گويند دميانه غلام يازمان بود كه وي را بدين كار واداشت به سبب كينه‌اي كه با مردم طرسوس داشت.

همه كشتيها سوخته شد. نزديك به پنجاه كشتي كهن در آن ميانه بود كه مالهاي گزاف بر آن خرج شده بود و در آن وقت همانند آن ساخته نمي‌شد كه سوخته شد و اين مايه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6707

زيان مسلمانان شد و بازوهايشان را سست كرد، روميان نيرو گرفتند و از اينكه به دريا بر آنها هجوم برند، ايمن شدند.

معتضد، حسن بن علي كوره را بر مرزهاي شامي گماشت، به خواست مردم مرزها كه بر وي اتفاق كرده بودند. آنگاه از مصيصه حركت كرد و چنانكه گويند در فندق الحسين فرود آمد. سپس اسكندريه، سپس دو روز رفته از ذي حجه به انطاكيه رسيد و آنجا بماند تا قربان كرد. به روز دوم قربان صبحگاهان حركت كرد و در ارتاح فرود آمد، سپس در اثارب، سپس حلب كه در آنجا دو روز بماند.

سپس سوي ناغوره حركت كرد، سپس سوي خساف و صفين، در سمت جزيره كه بيت المال امير مؤمنان علي بن ابي طالب رضي الله عنه در سمت ديگر بوده بود، سپس سوي بالس رفت، سپس دو سر، سپس بطن دامان، سپس رقه كه هشت روز مانده از ذي حجه به آنجا درآمد و تا دو روز مانده از ذي حجه آنجا بماند.

پنج روز مانده از شوال خبر به سلطان رسيد كه محمد بن زيد علوي كشته شده.

 

سخن از چگونگي كشته- شدن محمد بن زيد علوي‌

 

گويند: وقتي محمد بن زيد خبر يافت كه اسماعيل بن احمد، عمرو بن ليث را اسير گرفته با سپاهي انبوه سوي خراسان روان شد كه در آن طمع بسته بود به اين پندار كه قلمرو اسماعيل بن احمد، از آنچه در ايام ولايتداري عمرو بن ليث صفار بر خراسان بوده بود، تجاوز نمي‌كند و كسي او را از خراسان باز نمي‌دارد كه عمرو اسير شده بود و سلطان عاملي آنجا نداشت. وقتي به گرگان رسيد و آنجا مستقر شد اسماعيل بدو نوشت و خواست كه سوي طبرستان باز رود و گرگان را بدو وا- گذارد، اما ابن زيد اين را از او نپذيرفت. چنانكه به من گفته‌اند اسماعيل يكي را

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6708

به نام محمد بن هارون كه در ايام ولايتداري رافع بن هرثمه بر خراسان، نايب وي بوده بود براي نبرد محمد بن زيد در نظر گرفت كه آماده اين كار شد. اسماعيل گروهي بسيار از مردان و سپاهيان خويش را بدو پيوست و او را براي نبرد ابن زيد فرستاد.

محمد بن هارون سوي ابن زيد حركت كرد، به در گرگان تلاقي كردند و نبردي سخت كردند كه سپاه محمد بن هارون هزيمت شد. پس از آن محمد بن هارون بازگشت به وقتي كه صفهاي علوي در هم ريخته بود كه سپاه محمد بن زيد هزيمت شد و به فرار پشت بدادند و چنانكه گفته‌اند بسيار كس از آنها كشته شد. ابن زيد چند ضربت خورد، پسرش زيد اسير شد و محمد بن هارون اردوگاه وي را به تصرف آورد. چند روز پس از اين نبرد محمد بن زيد از ضربتهايي كه بدو رسيده بود در- گذشت و به در گرگان بگور شد. زيد، پسر وي را به نزد اسماعيل بن احمد بردند و محمد بن هارون سوي طبرستان رفت.

به روز شنبه دوازده رفته از ذي قعده بدر، غلام طايي، در نواحي رود ميسان و غيره به غافلگيري بر قرمطيان تاخت و چنانكه گفته‌اند از آنها كشتاري بزرگ كرد، سپس از بيم ويراني سواد از آنها دست بداشت كه كشاورزان و عملگان سواد بودند و به طلب سرانشان برآمد و هر كس از آنها را بدست آورد بكشت. سلطان، بدر را به گروهي از سپاهيان و غلامان خويش نيرو داده بود به سبب حادثه‌اي كه از قرمطيان روي نموده بود.

در اين سال محمد بن عبد الله بن داود سالار حج بود.

آنگاه سال دويست و هشتاد و هشتم درآمد

 

سخن از خبر حادثاتي كه به سال دويست و هشتاد و هشتم بود.

 

چنانكه گفته‌اند از جمله آن بود كه خبر به سلطان رسيد كه در آذربيجان و با

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6709

رخ داده و خلق بسيار از آن مرده‌اند، چندان كه مردم براي مردگان خويش كفن بدست نمي‌آورده‌اند و در عباها و نمدها كفنشان مي‌كرده‌اند، سپس چنان شده بود كه براي به گور كردن مردگان كسي را نمي‌يافته‌اند، مردگان را در راهها مي‌افكنده‌اند و رها مي‌كرده‌اند.

در اين سال، دوازده روز مانده از صفر، ياران طاهر، نواده عمرو بن ليث صفار، به فارس شدند و عاملان سلطان را از آنجا برون راندند.

در اين سال، محمد بن ابي الساج ملقب به افشين در آذربيجان درگذشت، غلامان و گروهي از ياران وي فراهم آمدند و ديوداد، پسر محمد، را امير خويش كردند و يوسف بن ابي الساج به مخالفت از آنها كناره گرفت.

دو روز مانده از ماه ربيع الاخر، نامه متصدي بريد اهواز رسيد كه در آن آمده بود كه ياران طاهر بن محمد صفاري به سنبيل شده‌اند و آهنگ اهواز دارند.

در آغاز جمادي الاول، عبد الله بن فتح كه سوي اسماعيل بن احمد فرستاده شده بود، با اشناس، غلام اسماعيل، عمرو بن ليث را وارد بغداد كردند. به من گفتند كه اسماعيل ابن احمد، عمرو را مخير كرده بود كه به نزد وي اسير بماند يا وي را به در امير مؤمنان فرستد كه فرستادن را برگزيد كه او را فرستاد.

چنانكه گفته‌اند دو روز رفته از جمادي الاول، نامه متصدي بريد اهواز آمد كه مي‌گفت: نامه اسماعيل بن احمد به نزد طاهر بن محمد صفاري رسيده و خبر داده كه سلطان وي را بر سيستان گماشته و دستور داده كه آنجا رود و او سوي طاهر مي‌رود به فارس، كه با وي نبرد كند آنگاه به سيستان مي‌رود. طاهر نيز براي نبرد برون شده، و به عموزاده خويش كه با سپاه خود مقيم ارگان بوده نوشته و دستور داده با همراهان خويش به فارس بنزد وي باز گردد.

در اين سال، نه روز رفته از جمادي الاخر، معتضد، بدر وابسته خويش را

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6710

ولايتدار فارس كرد و دستور داد سوي آن حركت كند، از آن رو كه خبر يافته بود كه طاهر بن محمد صفاري بر فارس تسلط يافته است. وي را خلعت داد و جمعي از سرداران را بدو پيوست. بدر با گروهي انبوه از سپاهيان و غلامان حركت كرد.

ده روز رفته از جمادي الاخر اين سال، عبد الله بن فتح و اشناس، غلام اسماعيل ابن احمد، از جانب معتضد با خلعتها سوي اسماعيل بن احمد بن سامان رفتند با يك شتر و تاج و شمشيري از طلا كه هر دو جواهر نشان بود با هديه‌هاي ديگر و سه هزار هزار درم كه بر يكي از سپاههاي خراسان پخش كند و آنرا براي نبرد ياران طاهر بن محمد كه به سيستان بودند آنجا فرستد. به قولي مالي كه معتضد به نزد اسماعيل فرستاد ده هزار هزار درم بود كه قسمتي از آنرا از بغداد فرستاد و باقيمانده را به عاملان جبل نوشت و دستور يافتند كه آن را به فرستادگان تسليم كنند.

در رجب همين سال، بدر وابسته معتضد به جايي رسيد كه نزديك سرزمين فارس بود و كسان طاهر بن محمد كه در فارس بودند از آنجا برون شدند، ياران بدر وارد فارس شدند و عاملان وي در آنجا خراج گرفتند.

چنانكه گفته‌اند دو روز رفته از ماه رمضان اين سال، نامه عج بن حاج عامل مكه رسيد كه مي‌گفت بني يعفر با يكي كه بر صنعا تسلط يافته بود- گفته بود كه وي علوي بوده- نبرد كرده‌اند و هزيمتش كرده‌اند كه به شهري رفته و آنجا حصاري شده كه سوي وي رفته‌اند و با وي نبرد كرده‌اند و باز هزيمتش كرده‌اند و يكي از پسران وي را اسير گرفته‌اند و خود او با حدود پنجاه كس فرار كرده، بني يعفر وارد صنعا شده‌اند و در آنجا به نام معتضد خطبه خوانده‌اند.

در اين سال يوسف بن ابي الساج كه با گروهي اندك بود با برادرزاده خويش ديو داد كه سپاه پدرش محمد بن ابي الساج با وي بود نبرد كرد كه سپاه ديوداد هزيمت شدند و او با جمعي اندك بماند، يوسف به ديوداد پيشنهاد كرد كه با وي بماند اما نپذيرفت و راه موصل گرفت و به روز پنجشنبه، هفت روز مانده از ماه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6711

رمضان همين سال، به بغداد رسيد، نبرد ميان آنها در ناحيه آذربايجان بوده بود.

در اين سال نزار بن محمد، عامل حسن بن علي كوره، غزاي تابستاني كرد و بسياري قلعه‌هاي رومي را بگشود، يكصد كافر و شصت و چند كافر از بزرگان و شماسان [1] را با صليب‌هاي بسيار و علمهايي از آن روميان وارد طرسوس كرد و همه را به بغداد فرستاد.

دوازده روز رفته از ذي حجه، نامه‌هاي بازرگانان از رقه رسيد كه روميان در كشتيهاي بسيار به ناحيه يكسوم آمده‌اند، بعضيشان نيز از راه زمين آمده‌اند و بيشتر از پانزده هزار كس از مسلمانان را از مرد و زن و كودك رانده‌اند و برده‌اند، بجز آنها گروهي از اهل ذمه را نيز برده‌اند.

در همين سال، ياران ابو سعيد جنابي به بصره نزديك شدند و اهل بصره از آنها سخت هراسان شدند، چندان كه مي‌خواستند از آنجا بگريزند و به جاي ديگر روند، اما ولايتدارشان از اين كار منعشان كرد.

در آخر ذي حجه همين سال، وصيف، خادم ابن ابي الساج، كشته شد كه پيكر وي را ببردند و در سمت شرقي بياويختند، به قولي او درگذشت و كشته نشد و چون درگذشت سرش را بريدند.

در اين سال هارون بن محمد كه كنيه ابو بكر داشت، سالار حج بود.

پس از آن سال دويست و هشتاد و نهم درآمد.

 

سخن از كارهايي كه به سال دويست و هشتاد و نهم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه قرمطيان در سواد كوفه پراكنده شدند كه شبل، غلام احمد ابن محمد طايي، سوي آنها فرستاده شد و به او دستور داده شد كه قرمطيان را

______________________________

[1] بگفته المنجد خادمان كليسا، به رتبه مادون كشيش.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6712

تعقيب كند و به هر كس از آنها دست يافت بگيردشان و به در سلطانشان فرستد. شبل سالاري از آنها را به نام ابن ابي فوارس دستگير كرد و با ديگر قرمطيان فرستاد. هشت روز مانده از محرم، معتضد او را خواست و از وي پرسش كرد سپس دستور داد كه دندانهاي وي را بكندند سپس اعضايش را از جاي ببردند. چنانكه گفته‌اند يكي از دستان وي را به قرقره‌اي آويختند و سنگي به دست ديگر آويختند و از نيمروز تا به وقت مغرب بدين گونه رها كردند. پس از آن دو دست و دو پاي وي را ببريدند و گردنش را زدند و او را بر سمت شرقي بياويختند. از پس چند روز پيكرش را به ياسريه بردند و با قرمطيان ديگر آنجا بياويختند.

دو روز رفته از ماه ربيع الاول، هر كه را كه بر در شماسيه خانه يا دكان داشت از خانه و دكانش برون كردند، به آنها گفتند: «قفس‌هايتان را برگيريد و برويد.» به سبب آنكه معتضد در نظر داشت براي خويش خانه‌اي بنيان كند كه در آن سكونت گيرد. محل ديوار را خط كشيدند قسمتي از آنرا حفاري كردند آنگاه ساختن دكه‌اي را بر كنار دجله آغاز كردند كه معتضد دستور ساختن آنرا داده بود كه جابجا شود و در آن اقامت گيرد تا بناي خانه و قصر بسر رود.

در ربيع الاخر اين سال به شب دوشنبه معتضد درگذشت. صبحگاه آن شب يوسف ابن يعقوب و ابو حازم عبد الحميد بن عبد العزيز، و ابو عمرو محمد بن يوسف، به خانه سلطان احضار شدند. قاسم بن عبيد الله وزير و ابو حازم و ابو عمرو و اهل حرم و خواص در نماز بر او حضور يافتند. وصيت كرده بود كه در خانه محمد بن طاهر به گور شود كه در آنجا گور وي را بكندند و شبانگاه وي را از قصر حسني ببردند و در آنجا به گور كردند.

هفت روز مانده از ماه ربيع الاخر اين سال، كه سال دويست و هشتاد و نهم بود، قاسم بن عبيد الله در خانه سلطان در قصر حسني نشست و مردم را اجازه ورود داد كه مرگ معتضد را بدو تسليت گفتند و درباره تجديد بيعت مكتفي تهنيت گفتند و به دبيران و

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6713

سرداران دستور داد كه از نو با المكتفي بالله بيعت كنند كه پذيرفتند. 88)

 

خلافت المكتفي بالله‌

 

وقتي معتضد درگذشت، قاسم بن عبيد الله نامه‌هايي درباره اين خبر به مكتفي نوشت و در دم بفرستاد. مكتفي مقيم رقه بود، وقتي خبر بدو رسيد به حسين بن عمرو نصراني كه در آن وقت دبير وي بود دستور داد از كساني كه در اردوگاه وي بودند بيعت بگيرد و مقرري آنها را بدهد، حسين چنان كرد. آنگاه از رقه سوي بغداد حركت كرد و كسان به ديار ربيعه و ديار مضر و نواحي مغرب جزيره فرستاد كه آنجا را مضبوط دارند.

به روز سه شنبه، هشت روز رفته از جمادي الاخر، مكتفي به خانه خويش در قصر حسني وارد شد و چون به منزل خويش شد، دستور داد زيرزمينهايي [1] را كه پدرش براي مجرمان ساخته بود ويران كنند.

در همين روز مكتفي، قاسم بن عبيد الله را به زبان خويش كنيه داد و خلعت بدو بخشيد.

در همين روز عمرو بن ليث صفار درگذشت و فرداي آن روز نزديك قصر حسني بگور شد. چنانكه گويند معتضد به هنگام مرگ وقتي از تكلم بازماند با اشاره به صافي حرمي دستور داد عمرو را بكشد، دست به گردن و چشم خويش نهاد كه منظورش كشتن يك چشم بود. اما صافي چنان نكرد كه از حال معتضد و نزديك رسيدن مرگ وي خبر داشت. وقتي مكتفي وارد بغداد شد چنانكه گويند از قاسم بن عبيد الله درباره عمرو پرسيد كه آيا زنده است؟ گفت: «آري.» مكتفي از زنده بودن وي خرسند شد و گفت كه قصد دارد با وي نيكي كند كه عمرو براي مكتفي در ايام اقامت وي به ري هديه

 

______________________________

[1] كلمه متن: مطامير، جمع مطموره.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6714

مي‌فرستاده بود و نيكي بسيار مي‌كرده بود و مي‌خواست وي را پاداش دهد. گويند:

قاسم بن عبيد الله اين را خوش نداشت و نهاني كس فرستاد كه عمرو را بكشت.

در رجب اين سال، چهار روز مانده از آن، خبر آمد كه گروهي از مردم ري با محمد بن هارون كه اسماعيل بن محمد از پس كشتن محمد بن زيد علوي او را عامل طبرستان كرده بود مكاتبه كرده‌اند و محمد بن هارون خلع كرده و سپيد پوشيده و از او خواسته‌اند كه سوي ري شود كه وي را به شهر درآرند، به سبب آنكه اوكرتمش، ترك ولايتدارشان، 88) (89 چنانكه گويند، با آنها رفتار بد داشته بود. محمد بن هارون با اوكرتمش نبرد كرد و او را هزيمت كرد و بكشت و دو پسر وي را نيز بكشت با يكي از سرداران سلطان به نام ابرون كه برادر كيغلغ بود. پس از آن محمد بن هارون وارد ري شد و بر آن تسلط يافت.

در رجب اين سال در بغداد زلزله شد و روزها و شبهاي بسيار زلزله در آن دوام يافت.

كشته شدن بدر غلام معتضد در اين سال بود.

 

سخن از سبب كشته شدن بدر غلام المعتضد بالله‌

 

گويند سبب آن بود كه قاسم بن عبيد الله قصد كرده بود از پس معتضد خلافت را به غير فرزندان معتضد دهد. در اين باب با بدر گفتگو كرد، اما بدر از او نپذيرفت و گفت: «من كسي نيستم كه خلافت را از فرزندان مولايم كه ولي نعمت من است بگردانم.» وقتي قاسم اين را بديد و بدانست كه راهي براي مخالفت بدر نيست كه وي سالار سپاه معتضد بود و بر كار وي تسلط داشت و خدمه و غلامان وي اطاعتش مي‌كردند، كينه بدر را در دل گرفت. وقتي مرگ معتضد رخ داد بدر در فارس بود،

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6715

قاسم براي مكتفي كه در رقه بود پيمان خلافت گرفت و براي وي بيعت گرفت و چون غلامان پدر مكتفي براي وي بيعت خلافت كردند و قاسم از آنها بيعت گرفت آنچه را كرده بود به مكتفي نوشت و او به بغداد آمد. هنوز بدر در فارس بود. وقتي از آنجا بيامد قاسم از بيم جان خويش براي هلاكت بدر بكوشيد مبادا بدر به نزد مكتفي شود و با وي بگويد كه در زندگي معتصم، قاسم قصد داشته بود و مصمم شده بود كه از پس مرگ معتصم خلافت را از فرزندان وي بگرداند. چنانكه گويند مكتفي محمد بن كمشجور و جمعي از سران را با پيامها و نامه‌ها بنزد سرداراني كه با بدر بودند فرستاد و دستورشان داد كه بنزد وي روند و از بدر جدايي گيرند و او را رها كنند.

نامه‌ها نهاني به سرداران رسيد. يانس، خادم موفق، را سوي بدر فرستاد با ده هزار هزار درم كه در كار بيعت مكتفي به ياران خويش دهد. يانس با آن مال روان شد. گويند كه وقتي به اهواز رسيد بدر كس فرستاد و آن مال را از وي بگرفت. يانس به مدينة السلام بازگشت. وقتي نامه‌هاي مكتفي به سرداران پيوسته به بدر، رسيد گروهي از آنها از بدر جدايي گرفتند و از نزد وي سوي مدينة السلام رفتند كه عباس بن عمرو غنوي و خاقان مفلحي و محمد بن اسحاق كنداجي و خفيف اذكوتكيني از آن جمله بودند با كسان ديگر.

وقتي اين سرداران به مدينة السلام شدند به نزد مكتفي رفتند، چنانكه گفته‌اند، سي و چند كس از آنها را خلعت داد و جمعي از سرانشان را جايزه داد، هر كدام يكصد هزار درم. بعضي ديگر را كمتر از اين جايزه داد، بعضي را خلعت داد و جايزه نداد.

بدر در رجب به آهنگ واسط حركت كرد. وقتي خبر آمدن وي سوي واسط به مكتفي رسيد، كس به خانه بدر گماشت، گروهي از غلامان و سرداران وي را گرفتند و از آن جمله نحرير كبير و عريب جبلي و منصور برادر زاده عيسي نوشري را بداشتند.

مكتفي اين سرداران را بنزد خويش درآورد و به آنها گفت: «هيچكس را

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6716

بر شما امارت نمي‌دهم. هر كس از شما نيازي دارد وزير را ببيند. بدو گفته‌ام كه نيازهاي شما را برآرد. دستور داد نام بدر را از سپرها و علمها كه ابو النجم وابسته معتضد گماشته آن بود محو كنند.

بدر نامه‌اي به مكتفي نوشت و آنرا به زيدان سعيدي داد و وي را بر جمازه‌ها فرستاد. و چون نامه به مكتفي رسيد آنرا بگرفت و كس بر ابن زيدان گماشت و حسين ابن علي كوره را با سپاهي به ناحيه واسط فرستاد، به قولي مكتفي او را بر مقدمه خويش فرستاد. پس از آن يك روز مانده از شعبان همين سال به وقت مغرب محمد بن- يوسف را با نامه‌اي سوي بدر فرستاد.

و چنان بود كه وقتي بدر از عمل فارس جدا شده بود مكتفي بدو پيام داده بود و ولايتداري هر يك از نواحي را كه بخواهد، اصبهان يا ري يا جبال، بدو عرضه كرده بود و دستور داده بود با هر يك از پيادگان و سوارگان به هر يك از اين نواحي كه خواهد برود و با آنها به ولايتداري آنجا بماند.

اما بدر اين را نپذيرفت و گفت: «ناچار بايد بدر مولايم شوم.» قاسم بن عبيد الله فرصتي براي سخن درباره وي يافت و به مكتفي گفت: «اي امير مؤمنان بدو گفتيم هر يك از اين نواحي را كه خواهد بدو سپاريم كه آنجا رود، اما اصرار دارد به در تو آيد.» و مكتفي را از غايله وي بيم داد و او را به مقابله و نبرد بدر برانگيخت.

خبر به بدر رسيد كه كس به خانه او گماشته‌اند و غلامان و كسانش را بداشته‌اند و به يقين دانست كه شري هست و كس فرستاد كه به حيله پسرش هلال را خلاص كند و بنزد وي برد.

قاسم بن عبيد الله از اين خبردار شد و دستور داد پسر را حفاظت كنند.

آنگاه ابو حازم، قاضي سمت شرقي را پيش خواند و دستور داد سوي بدر رود و او را ببيند و خوشدلش كند و از جانب امير مؤمنان به جان و مال و فرزند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6717

امانش دهد.

گويند: ابو حازم بدو گفت: «نياز دارم كه اين را از امير مؤمنان بشنوم تا از جانب وي به بدر برسانم.» بدو گفت: «برو تا در اين باب براي تو از امير مؤمنان اجازه بخواهم.» پس از آن ابو عمر، محمد بن يوسف، را پيش خواند و بدو چنان دستور داد كه به ابو حازم دستور داده بود كه بي درنگ دستور وي را پذيرفت.

قاسم بن عبيد الله امان‌نامه‌اي از جانب مكتفي به ابو عمر داد كه آنرا سوي بدر برد. وقتي بدر از واسط روان شد يارانش و بيشتر غلامانش چون عيسي نوشري و داماد وي، يانس مستأمن، و احمد بن سمعان و نحرير صغير از او جدا شدند و به امانخواهي به خيمه‌گاه مكتفي رفتند.

دو روز رفته از ماه رمضان اين سال مكتفي از بغداد به خيمه‌گاه خويش رفت كه بر كنار نهر ديالي بود، همه سپاهش نيز با وي برون شدند. در آنجا اردو زد و به آن گروه كه نامشان را بگفتم با جمعي ديگر از سرداران و سپاهيان خلعت داد. به جمعي از آنها نيز كس گماشت. سپس نه كس از آنها را به بند كرد و دستور داد ايشان را همچنان دربند به زندان تازه ببرند.

چنانكه گفته‌اند، ابو عمر محمد بن يوسف نزديك واسط بدر را بديد و امان‌نامه را بدو داد و آنچه را قاسم بن عبيد الله به وي گفته بود از جانب مكتفي با وي بگفت و در كشتي آتش افكن بدر، با وي روان شد. وي را بر سمت شرقي مي‌برد. غلامان بدر كه با وي مانده بودند با جمعي از سپاهيان و مردم بسيار از كردان و اهل جبل، همراه وي بر كنار دجله مي‌رفتند. ميان بدر و ابو عمر چنان رفت كه بدر به شنوايي و اطاعت وارد بغداد شود. بدر از دجله عبور كرد و به نعمانيه رفت، به غلامان و ياران خويش كه با وي مانده بودند دستور داد كه سلاح فرو- نهند و با كسي نبرد نكنند. به آنها خبر داد كه ابو عمر با امان‌نامه بنزد وي آمده

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6718

است.

در آن اثنا كه روان بود محمد بن اسحاق كنداجي به وي رسيد كه در يك كشتي بود و گروهي از غلامان نيز با وي بودند. محمد به كشتي آتش افكن رفت، بدر خبر از او پرسيد كه وي را خوشدل كرد و سخنان نيكو گفت و در همه حال او را به نام امير مي‌خواندند.

و چنان بود كه قاسم بن عبيد الله محمد را فرستاده بود و بدو گفته بود، وقتي با بدر فراهم آمدي و با وي به يكجا شدي به من خبر بده. پس او كس به نزد قاسم فرستاد و بدو خبر داد. قاسم بن عبيد الله، لؤلؤ، يكي از غلامان سلطان، را پيش خواند و گفت: «ترا براي كاري در نظر گرفته‌ام.» گفت: «شنوايي و اطاعت.» گفت: «برو و بدر را از پسر گنداجيق بگير و سر او را به نزد من آر.» لؤلؤ در كشتي- اي برفت و ما بين سيب بني كوبا و اضطربد به بدر و همراهان وي رسيد و از كشتي خويش به كشتي بدر رفت و بدو گفت: «برخيز.» بدر گفت: «خبر چيست؟» گفت: «نگراني‌اي براي تو نيست.» سپس او را به كشتي خويش نشانيد و ببرد تا به جزيره‌اي رسانيد كه در صافيه بود. وي را به آن جزيره برد و با وي برفت و شمشيري را كه همراه داشت خواست و آن را برهنه كرد. وقتي بدر كشته شدن خويش را به يقين دانست از او خواست فرصتش دهد تا دو ركعت نماز كند.

لؤلؤ مهلتش داد كه دو ركعت نماز بكرد سپس او را پيش آورد و گردنش را بزد و اين به روز جمعه بود پيش از نيمروز، شش روز رفته از ماه رمضان. پس از آن سر وي را برگرفت و به كشتي خويش بازگشت و سوي اردوگاه مكتفي بر كنار نهر ديالي بازگشت، سر بدر را نيز همراه داشت، پيكر وي را به جانهاده بود كه همانجا بماند. پس از آن عيال وي يكي را فرستاد كه پيكرش را نهاني برگرفت كه آنرا در تابوتي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6719

نهاد و پيكر را بنزد خويش نهان داشتند و چون ايام حج رسيد آنرا به مكه بردند و چنانكه گفته‌اند در آنجا به گور كردند كه چنين وصيت كرده بود و پيش از آنكه كشته شود همه مملوكان خويش را آزاد كرده بود.

هفت روز رفته از ماه رمضان اين سال پس از كشته شدن بدر، سلطان املاك و مستغلات و خانه و همه مال وي را تصرف كرد.

خبر كشته شدن بدر هفت روز رفته از ماه رمضان به نزد مكتفي رسيد كه حركت كرد و سوي مدينة السلام بازگشت، سپاهياني كه با وي بودند نيز بازگشتند. سر بدر را سوي وي بردند و پيش از آنكه از محل اردوگاه خويش حركت كند به نزد وي رسيد. دستور داد سر را پاكيزه كردند و در خزانه وي نگاه داشتند.

ابو عمر قاضي به روز دوشنبه گرفته و غمگين به خانه خويش بازگشت، به سبب آنچه در اين باب كرده بود. مردم درباره ابو عمر سخن كردند و گفتند كه سبب كشته شدن بدر او بوده است و درباره او شعرها گفتند كه از جمله شعري است به اين مضمون:

«به قاضي شهر منصور بگوي «به چه سبب برگرفتن سر امير را «روا داشتي؟

«از آن پس كه پيمان و قرار مكتوب بدو دادي «و براي وي قسم‌ها ياد كردي «كه خدا مي‌داند دروغ بود «گفتي كه دستهاي تو دستهاي وي را «رها نميكند تا بوقتي كه صاحب تخت را ببيني «اي كم آزرم، اي دروغگوتر از همه امت، «اي ادا كننده شهادت نادرست!

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6720

«اين كار درخور قاضيان نيست «و امثال آن از مأموران پل نيز «شايسته نيست.

«در آن روز جمعه بهترين ماهها «چه كاري از تو سر زد! «كسي كه او را كشتي «در رمضان از پس سجده جان داد.

«اي پسران يوسف بن يعقوب «مردم بغداد از شما فريب خورده‌اند «خداي جمعتان را پراكنده كند «و در زندگي اين وزير.

«ذلت شما را بمن بنمايد.

«پاسخ داور عادل را «از پي نكير و منكر، آماده كن.

«همه شما فداي ابو حازم شويد «كه در همه كارها با استقامت قرين است.» هفت روز رفته از رمضان، زيدان سعيدي را كه از جانب بدر به پيام رساني به نزد مكتفي مي‌آمده بود با آن نه كس از سرداران بدر كه به بند شده بودند و هفت كس ديگر از ياران بدر كه پس از آنها دستگير شده بودند در كشتي‌اي سر پوشيده بياوردند و همچنان در بند به بصره بردند و در زندان آنجا بداشتند.

گويند لؤلؤ كه كشتن بدر را عهده كرد يكي از غلامان محمد بن هارون بود كه محمد بن زيد را در طبرستان و اكرتمش را در ري كشته بود، وي با گروهي از غلامان محمد بن هارون با امان به نزد سلطان آمده بود.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6721

چنانكه گفته‌اند شب دوشنبه، چهارده روز مانده از ماه رمضان اين سال، عبد الواحد پسر ابو احمد موفق كشته شد. چنانكه گفته‌اند وقتي گرفته شده بود مادرش دايه [1] وي را همراهش به خانه مونس فرستاده بود كه ميان وي و دايه جدايي آوردند كه دو يا سه روز بدين گونه ببود، سپس دايه را به خانه بانويش فرستادند. و چنان بود كه وقتي مادر عبد الواحد از خبر وي پرسش مي‌كرد بدو مي‌گفتند در خانه مكتفي است و به سلامت است كه مادرش به زنده بودن وي اميدوار بود و چون مكتفي درگذشت از وي نوميد شد و ماتم وي را بپاكرد.

 

سخن از بقيه كارهاي مهم سال دويست و هشتاد و نهم‌

 

اشاره

 

از جمله حوادث سال آن بود كه نه روز مانده از شعبان اين سال نامه‌اي از اسماعيل بن احمد فرمانرواي خراسان به سلطان رسيد درباره خبر نبردي كه ميان ياران وي و ابن جستان ديلمي در طبرستان بوده بود و اينكه ياران وي ابن جستان را هزيمت كرده بودند. نامه اسماعيل در اين باب در دو مسجد جامع بغداد خوانده شد.

در اين سال يكي به نام اسحاق فرغاني از ياران بدر، از پس كشته شدن بدر با گروهي از ياران خويش به مخالفت سلطان به ناحيه صحرا پيوست و در آنجا ميان وي و ابو الاغر نبردي بود كه ابو الاغر در آن نبرد هزيمت شد و تعدادي ياران و سرداران وي كشته شدند. آنگاه مونس خازن با گروهي بسيار براي نبرد فرغاني به كوفه روان شدند.

در سلخ ذي قعده، خاقان مفلحي خلعت گرفت و عامل كمكهاي ري شد و پنجهزار مرد بدو پيوسته شد.

در همين سال يكي در شام ظهور كرد كه گروههاي بسيار از بدويان و غير

______________________________

[1] كلمه متن.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6722

بدويان فراهم آورد و با آنها سوي دمشق رفت كه طغج پسر جف از جانب هارون ابن خمارويه آنجا بود، به عاملي كمكها، و اين در آخر همين سال بود. ميان طغج و آن مرد نبردهاي بسيار شد كه چنانكه گفته‌اند مردم بسيار كشته شدند.

 

سخن از خبر مردي كه در شام ظهور كرد و چگونگي ظهور وي در آنجا

 

گويند وقتي كه معتضد پياپي سپاهها سوي قرمطيان سواد كوفه فرستاد و در تعقيب آنها مصر شد و بسيار كس از آنها كشته شد زكرويه پسر مهرويه كه گفتيم دعوتگر قرمط بود چنان ديد كه قرمطيان بنزد مردم سواد مجال دفاع از جان خويش ندارند و كاري از آنها ساخته نيست، از اين رو كوشيد كه بدويان اسد و طي و تميم و ديگر قبايل بدوي را گمراه كند، آنها را به عقيده خويش خواند و گفت: اگر دعوت وي را بپذيرند قرمطياني كه در سواد كوفه‌اند نيز همانند آنها موافق وي هستند اما دعوت وي را نپذيرفتند.

و چنان بود كه گروهي از مردم كلب در دشت سماوه ما بين كوفه و دمشق راه تدمر و غيره را نگهباني مي‌كردند و پيام‌رسانان و كالاي بازرگانان را بر شتران خويش مي‌بردند، زكرويه پسران خويش را سويشان فرستاد كه با آنها بيعت كردند و آميزش كردند. (پسران زكرويه) به علي بن ابي طالب و محمد بن اسماعيل ابن جعفر انتساب گرفتند و گفتند كه از سلطان بيمناكند و به آنها پناه برده‌اند كه آنان را پذيرفتند.

پس از آن پسران زكرويه در آن جمع نفوذ كردند و ايشان را به عقيده قرمطيان خواندند كه هيچكس از آنها يعني كلبيان اين را نپذيرفتند، مگر تيره معروف به بني- عليص بن ضمضم و وابستگانشان كه در آخر سال دويست و هشتاد و نهم در ناحيه سماوه با پسر زكرويه موسوم به يحيي كه كنيه ابو القاسم داشت بيعت كردند و او را شيخ لقب دادند كه وي با آنها حيله كرده بود و خويشتن را چنين خوانده بود و گفته

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6723

بود كه وي ابو عبد الله پسر محمد بن اسماعيل بن جعفر است. به قولي گفته بود كه محمد بن- عبد الله بن يحيي است. به قولي ديگر گفته بود كه محمد بن عبد الله بن محمد بن اسماعيل بن جعفر است. به قولي محمد بن اسماعيل پسري به نام عبد الله نداشته بود. پسر زكرويه به آنها گفته بود كه پدرش به نام ابو محمود دعوتگر وي بوده و محمد بن اسماعيل در سواد و مشرق و مغرب يكصد هزار تبعه دارد و شتري كه بر آن بر مي‌نشيند مأمور است اگر از راه عبور آن پيروي كنند ظفر مي‌يابند. براي آنها كاهني كرد و بازوي ناقص خويش را به آنها نمود و گفت كه اين آيت است. گروهي از بني الاصبغ بدو- گراييدند و با وي صميمي شدند و نام فاطميان گرفتند و پيرو دين وي شدند. سبك ديلمي، وابسته معتضد، در ناحيه رصافه بر سمت غربي فرات كه از ديار مضر است آهنگ آنها كرد كه وي را غافلگير كردند و او را بكشتند و مسجد رصافه را بسوختند و به هر دهكده‌اي گذشتند مردم آنرا بكشتند تا به ولايتهاي شام رسيدند كه به خراج مقطوع به هارون بن خمارويه داده شده بود و هارون كار آنرا به طغج پسر جف سپرده بود. يحيي آنجا بماند و با هر سپاهي از آن طغج كه مقابل شد آنرا هزيمت كرد و عاقبت طغج را در دمشق حصاري كرد. مصريان، بدر كبير غلام ابن طولون را سوي شيخ فرستادند كه با طغج بر نبرد وي همدست شد، يحيي به نزديك دمشق با آنها نبرد كرد كه خدا يحيي پسر زكرويه دشمن خدا را بكشت.

چنانكه گفته‌اند سبب كشته شدن وي آن بود كه يكي از بربران با نيم نيزه ضربتي به او زد و نفت اندازي آتش به وي افكند و او را بسوخت و اين در گرماگرم پيكار بود، آنگاه پيكار بر ضد مصريان شد كه عقب نشستند آنگاه وابستگان بني عليص و ديگر اصبغيان و غير اصبغيان كه با آنها بودند اتفاق كردند كه حسين بن زكرويه برادر شيخ را منصوب دارند و او را منصوب داشتند كه مي‌گفت احمد بن عبد الله نبيره جعفر بن محمد است، وي بيست و چند ساله بود. و چنان بود كه شيخ وابستگان بني- عليص را بر ضد اصيلان آنها برانگيخت كه گروهيشان را بكشتند و زبونشان كردند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6724

آنگاه با حسين پسر زكرويه كه از پس برادر خويش نام احمد گرفته بود و مي‌گفت نواده اسماعيل بن جعفر بن محمد است بيعت كردند و او خالي را كه در چهره داشت بنمود و گفت كه اين آيت اوست. پسر عمويش عيسي پسر مهرويه كه نام عبد الله گرفته بود بنزد وي رفت و گفت او نيز عبد الله بن احمد، نواده جعفر بن محمد، است كه احمد لقب مدثر بدو داد و او را جانشين خويش كرد و گفت مقصود از مدثر كه در سوره قرآن آمده هم اوست. نوجواني از كسان خويش را مطوق لقب داد و كشتن اسيران مسلمان را در عهده او كرد. احمد بر مصريان و بر ولايت حمص و ديگر ولايتهاي شام تسلط يافت كه بر منبرهاي آن به نام امير مؤمنان ناميده شد. همه اين رخدادها به سال دويست و هشتاد و نهم و دويست و نودم بود.

به روز نهم ذي حجه همين سال مردم در دل تابستان در بغداد نماز پسين كردند.

آنگاه به وقت پسين باد شمال وزيد و هوا سرد شد، چندان كه از شدت سرما مردم را به سوخت و گرم شدن از آتش و پوشيدن جامه مغزي‌دار و جبه نياز افتاد و سرما همچنان فزوني گرفت چندان كه آب يخ بست.

در اين سال در ري ميان اسماعيل بن احمد و محمد بن هارون نبردي رخ داد. چنانكه گفته‌اند در آن وقت اين هارون با نزديك هشت هزار كس بود. محمد بن هارون هزيمت شد و پيش روي ….. [1] ياران خويش رفت نزديك هزار كس از يارانش به دنبال وي روان شدند و سوي ديلم رفتند كه به پناهندگي وارد آنجا شد. چنانكه گفته‌اند نزديك هزار كس از هزيمتيان ياران وي به در سلطان رفتند.

چهار روز رفته از جمادي الاخر اين سال، قاسم بن سيما به غزاي تابستاني مرزهاي جزيره گماشته شد و سي و دو هزار دينار بدو داده شد.

در اين سال فضل بن عبد الملك هاشمي سالار حج بود.

______________________________

[1] متن افتاده دارد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6725

آنگاه سال دويست و نودم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و نودم رخ داد

 

از جمله حادثات سال آن بود كه دو روز رفته از محرم همين سال مكتفي يكي را با خلعت و فرمان ولايتداري ري به نزد اسماعيل بن احمد فرستاد و نيز همراه عبد الله ابن فتح هديه‌هايي فرستاد.

چنانكه گفته‌اند پنج روز مانده از محرم اين سال نامه علي بن عيسي از رقه آمد كه مي‌گفت قرمطي پسر زكرويه، معروف به شيخ، با گروهي بسيار به رقه رفته و گروهي از ياران سلطان به سالاري سبك، غلام مكتفي، به مقابله وي رفته‌اند و با وي نبرد كرده‌اند كه سبك كشته شده و ياران سلطان هزيمت شده‌اند.

شش روز رفته از ماه ربيع الاخر خبر آمد كه طغج پسر جف از دمشق، سپاهي به مقابله قرمطي فرستاده به سالاري غلامي از آن خويش به نام بشير كه قرمطي با آنها نبرد كرده و سپاه را هزيمت كرده و بشير را كشته.

سيزده روز مانده از ماه ربيع الاخر ابو العشائر، احمد بن نصر، خلعت گرفت و ولايتدار طرسوس شد، مظفر بن حاج از آنجا معزول شد به سبب شكايتي كه مردم مرزها از او داشتند.

نيمه جمادي الاول اين سال، نامه‌هاي تجار كه تاريخ هفت روز مانده از ربيع الاخر داشت از دمشق به بغداد رسيد كه خبر مي‌دادند كه قرمطي ملقب به شيخ بارها طغج را هزيمت كرده و ياران او را كشته، بجز اندكي، طغج با گروهي اندك بمانده و از برون شدن بازمانده، تنها مردم فراهم مي‌شوند و براي نبرد برون مي‌شوند و نزديك هلاكت رسيده‌اند. در همين روز گروهي از بازرگانان بغداد فراهم شدند و بنزد يوسف بن-

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6726

يعقوب شدند و نامه‌هاي تجار دمشق را بدو دادند كه بخواند و از او خواستند كه بنزد وزير رود و خبر مردم دمشق را با وي بگويد و او وعده داد كه چنين مي‌كند.

هفت روز مانده از جمادي الاخر، ابو حازم و يوسف و پسرش محمد به خانه سلطان احضار شدند، يار طاهر بن محمد صفاري نيز احضار شد و درباره خراج فارس قرار مقطوع داده شد. آنگاه مكتفي درباره ولايتهاي فارس فرمان طاهر را بداد، يارش را خلعت داد و همراه فرمان خلعتهايي براي وي فرستاد.

در جمادي الاول، سردار امان خواسته، موسوم به ابو سعيد خوارزمي، از مدينة السلام گريخت و راه موصل گرفت به عبد الله موسوم به غلام نون كه عهده‌دار كمكهاي تكريت و كارهاي پيوسته بدان تا حدود سامرا و موصل بود نوشته شد كه راه وي را بگيرد و او را بگيرد. گويند عبد الله راه او را گرفت. اما ابو سعيد با وي خدعه كرد كه به نبرد فراهم آمدند و ابو سعيد او را به غافلگيري بكشت. آنگاه ابو سعيد سوي شهر زور رفت و با ابن ابي الربيع كرد فراهم آمد و داماد وي شد و بر نافرماني سلطان اتفاق كردند. پس از آن ابو سعيد كشته شد و كساني كه با وي فراهم آمده بودند پراكنده شدند.

ده روز رفته از جمادي الاخر، ابو العشائر سوي كار خويش به طرسوس رفت.

گروهي از داوطلبان نيز با وي براي غزا بيرون شدند و هديه‌هايي از مكتفي براي شاه روم همراه داشت.

ده روز مانده از جمادي الاخر، بعد از پسين مكتفي به آهنگ سامرا برون شد كه مي‌خواست در آنجا بنا كند و بدان انتقال يابد. به روز پنج شنبه، پنج روز مانده از جمادي- الاخر، به سامرا درآمد. آنگاه به خيمه‌هايي رفت كه براي وي در جوسق زده بودند و قاسم بن عبيد الله كساني را كه به كار بنا مي‌پرداختند پيش خواند كه بنا و مال مورد- نياز آنرا براي مكتفي تخمين زدند و بسيار گفتند. مدت بسر بردن بنايي را كه مي‌خواست

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6727

كرد نيز طولاني كردند.

قاسم بنا كرد وي را از نظري كه در اين باب داشت بگرداند و كار مخارج و مقدار مال را بزرگ وانمايد و او را از تصميمي كه داشت بگردانيد. آنگاه چاشت خواست كه چاشت كرد سپس بخفت، وقتي از خواب برخاست برنشست و به كناره رفت و بر كشتي نشست و به قاسم بن عبيد الله دستور داد كه سوي بغداد روان شود.

بيشتر كسان پيش از آنكه به سامرا برسند از راه بازگشتند. از آن رو كه همراهان مكتفي در اثناي بازگشت به آنها رسيدند.

هفت روز رفته از رجب دو پسر قاسم بن عبيد الله خلعت گرفتند، بزرگترشان بر املاك پسران و حرم و مخارج گماشته شد و كوچكترشان به كار دبيران ابو احمد پسر مكتفي گماشته شد. اين كارها با حسين بن عمرو نصراني بوده بود كه با گماشته شدن آنها معزول شد. و چنان بود كه قاسم بن عبيد الله، حسين بن عمرو را متهم داشته بود كه در- باره وي به نزد مكتفي سعايت كرده است. پس از آن حسين بن عمرو به نزد مكتفي نسبت به قاسم بن عبيد الله دشمني نمود و قاسم همچنان بر ضد وي تدبير مي‌كرد و دل مكتفي را نسبت به وي رنجه‌تر مي‌كرد تا درباره او به مقصودي كه داشت رسيد.

به روز جمعه، چهارده روز مانده از شعبان، درباره كشته شدن يحيي بن- زكرويه، ملقب به شيخ، دو مكتوب در دو مسجد جامع مدينة السلام خوانده شد كه مصريان وي را به در دمشق كشته بودند، و چنان بود كه نبرد ميان وي و مردم و سپاهيان دمشق و كمكهاي مصريشان كه با وي به نبرد بودند پيوسته بود كه از آنها سپاهها شكسته بود و مردم بسيار از ايشان كشته بود. اين يحيي بن زكرويه با بنه خويش بر شتري مي‌نشسته بود و جامه‌هاي فراخ بتن مي‌كرده بود و عمامه بدوي به سر مي‌نهاده بود و روي مي‌پوشيده بود و از وقتي كه قيام كرده بود تا وقتي كه كشته شد بر اسبي ننشسته بود. به ياران خويش دستور داده بود كه با هيچكس نبرد نكنند، اگر چه آنها

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6728

را بكشند تا وقتي كه شتر، خود به خود بپا خيزد. به آنها گفته بود اگر چنين كنيد هزيمت نمي‌شويد.

گويند: وقتي به دست خويش به سويي كه محاربان وي در آنجا بودند اشاره مي‌كرد مردم آن سوي هزيمت مي‌شدند و بدين وسيله بدويان را به گمراهي كشانيد.

وقتي كه يحيي بن زكرويه، ملقب به شيخ، كشته شد بدويان به برادرش حسين بن- زكرويه پيوستند و او برادر خويش، شيخ را در ميان كشتگان جستجو كرد و او را بيافت و به خاكش كرد، آنگاه براي خويش پيمان كرد و نام احمد گرفت، پسر عبد الله با كنيه ابو العباس. پس از آن ياران بدر از كشته شدن شيخ خبر يافتند و او را ميان كشتگان جستجو كردند و نيافتند. حسين بن زكرويه نيز به همان چيزي دعوت مي‌كرد كه برادرش دعوت مي‌كرده بود. بيشتر مردم باديه‌ها و كسان ديگر از وي پذيرفتند و كارش بالا گرفت و نيرو گرفت و سوي دمشق رفت. گويند كه مردم آنجا با وي صلح كردند، بر خراجي كه بدو دادند. سپس از نزد آنها به اطراف حمص رفت و بر آنجا غلبه يافت و بر منبرهاي آنجا به نام وي خطبه خواندند و نام مهدي گرفت. سپس سوي شهر حمص رفت كه مردم آنجا از بيم جان خويش به اطاعت وي آمدند و درهاي شهر را بر وي گشودند كه وارد آن شد. سپس از آنجا به حماة و معرة النعمان و جاهاي ديگر رفت و مردم آنجا را بكشت زنان و كودكان را نيز بكشت. پس از آن سوي بعلبك رفت و بيشتر مردم آنرا بكشت، تا آنجا كه چنانكه گفته‌اند جز اندكي از آنها نماند. سپس سوي سلميه رفت كه مردم آنجا با وي نبرد كردند و او را از ورود باز داشتند كه با آنها صلح كرد و امانشان داد كه در شهر را بر وي گشودند و بدان درآمد. نخست از بني هاشم آغاز كرد كه جمعي از آنها در سلميه بودند و آنها را بكشت. پس از آن به مردم سلميه پرداخت و همگي را بكشت. سپس چهار- پايان را بكشت. سپس كودكان مكتبها را بكشت. پس از آن از سلميه برفت و چنانكه گفته‌اند جنبنده‌اي در آنجا نمانده بود. آنگاه در دهكده‌هاي اطراف

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6729

روان شد كه مي‌كشت و اسير مي‌گرفت و مي‌سوخت و راهها را نا امن مي‌كرد.

از طبيبي كه بر در محول بوده بود به نام ابو الحسين آورده‌اند كه گفته بود از آن پس كه قرمطي خالدار و يارانش را وارد بغداد كردند، زني به نزد من آمد و گفت: «مي‌خواهم چيزي را كه بر شانه من هست معالجه كني؟» گفتم: «چيست؟» گفت: «يك زخم.» گفتم: «من كحالم، اينجا زني هست كه زنان را معالجه مي‌كند و زخمها را معالجه مي‌كند، منتظر آمدن وي بمان.» كه بنشست، او را گرفته و غمين و گريان ديدم از حال وي پرسيدم و گفتم: «سبب زخم تو چيست؟» گفت: «قصه من دراز است.» گفتم: «قصه خويش را براي من بگوي و راست بگوي.» در آن وقت كساني كه بنزد من بودند رفته بودند.

گفت: «مرا پسري بود كه از نزد من رفته بود و غيبت وي به درازا كشيده بود. خواهران وي بنزد من بودند كه به سختي افتادم و نيازمند شدم و بدو مشتاق شدم، وي به ناحيه رقه رفته بود. پس سوي موصل و سوي بلد و سوي رقه رفتم و در همه جا او را مي‌جستم، تا به اردوگاه قرمطي افتادم و مي‌گشتم و او را مي‌جستم.

در اين حال بودم كه او را بديدم و در او آويختم و گفتم: «پسرم.» گفت: «مادرم؟» گفتم: «آري.» گفت: «خواهران من چه شدند؟» گفتم: «خوبند.» و از سختي‌اي كه پس از وي به ما رسيده بود شكوه كردم.

مرا به خانه خويش برد و پيش روي من بنشست و از اخبار ما پرسيدن گرفت كه بدو خبر دادم.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6730

گفت: «از اين درگذر، به من بگوي دين تو چيست؟» گفتم: «پسرم، مگر مرا نمي‌شناسي؟» گفت: «چگونه ترا نشناسم؟» گفتم: «تو كه مرا مي‌شناسي و دين مرا مي‌داني پس چرا از دين من مي‌پرسي؟» گفت: «همه آنچه ما بر آن بوديم باطل است و دين درست آنست كه ما كنون بر آن هستيم.» من اين را بزرگ شمردم و از وي به شگفتي شدم. وقتي مرا چنان ديد برون شد و مرا واگذاشت. آنگاه نان و گوشت و آنچه مرا بايسته بود بنزد من فرستاد و گفت: «آنرا طبخ كن.» اما من آنرا واگذاشتم و دست بدان نزدم. پس از آن بيامد و آنرا طبخ كرد و كار منزل خويش را سامان داد. يكي در را بكوفت كه پسرم بنزد وي رفت، مردي بود كه از او پرسش مي‌كرد و مي‌گفت: «اين زن كه بنزد تو آمده چيزي از سامان دادن كار زنان را مي‌داند؟» از من پرسيد بدو گفتم:

«آري.» گفت: «با من بيا» كه با وي برفتم. مرا به خانه‌اي درآورد، زني را ديدم كه در حال وضع بود. پيش روي او نشستم و با وي سخن كردن آغاز كردم، اما او با من سخن نكرد. مردي كه مرا بنزد وي برده بود. گفت: «ترا با سخن كردن وي چكار؟ كار وي را سامان بده و از سخن كردن وي درگذر.» من ببودم تا پسري آورد و كار وي را سامان دادم و بنا كردم با وي سخن كنم و نرمي كنم. گفتم: «اي كس! با من حشمت ميار كه حق من بر تو مقرر است، خبر خويش و قصه خويش را با من بگوي و اينكه پدر اين كودك كيست؟» گفت: «مرا از پدر وي مي‌پرسي كه از او بخواهي چيزي به تو دهد؟» گفتم: «نه، ولي مي‌خواهم خبر ترا بدانم.»

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6731

گفت: «من زني هاشمي‌ام.» سر خويش را بلند كرد و من او را از همه كس زيباروي‌تر ديدم، گفت: «اين قوم سوي ما آمدند، پدر و مادر و برادران و همه كسانم را سر بريدند. پس از آن سرشان مرا گرفت كه پنج روز بنزد وي ببودم. آنگاه مرا برون آورد و به ياران خويش داد و گفت: «او را پاك كنيد.» خواستند مرا بكشند كه گريان شدم. يكي از سردارانش به نزد وي بود كه گفت: «او را به من ببخش.» گفت: «او را بگير.» و او مرا برگرفت. سه كس از يارانش بنزد وي ايستاده بودند كه شمشيرهاي خويش را كشيدند و گفتند: «او را به تو نمي‌دهيم، او را به ما بده وگرنه او را مي‌كشيم.» خواستند مرا بكشند و سر و صدا كردند، سر قرمطيان آنها را پيش خواند و از خبرشان پرسش كرد كه بدو خبر دادند، گفت: «از هر چهارتان باشد.» پس مرا بگرفتند، من با هر چهارشان هستم، خدا مي‌داند كه اين مولود از كدامشان است.

گويد: پس از آنكه شب شد مردي آمد، زن به من گفت: «او را تهنيت گوي.» و من او را تهنيت گفتم. كه پاره نقره‌اي به من داد، سپس ديگري آمد و باز ديگري كه هر- كدامشان را تهنيت مي‌گفتم و يك پاره نقره به من مي‌داد. وقتي سحر شد گروهي همراه مردي بيامدند كه شمعي پيش روي وي بود و پوشش حرير داشت كه بوي مشك از آن بلند بود، زن به من گفت: «او را تهنيت گوي.» من بپاخاستم و بدو گفتم: «خداي رويت را سفيد كرد، ستايش خداي كه اين پسر را به تو داد» و او را دعا گفتم و او پاره نقره‌اي به من داد كه هزار درم بود. آن مرد باقي شب را در اطاقي بماند، من نيز در اطاقي بماندم، صبحگاه به آن زن گفتم: «اي كس به خدا حق من بر تو واجب شد، خدا را، خدا را، درباره من رعايت كن و مرا نجات بده.» گفت: «از كي نجاتت بدهم؟» پس خبر پسرم را با وي بگفتم و گفتم من به دلبستگي وي آمدم و او به من چنان و چنان گفت و چيزي از او به دست من نيست. دختران خرد دارم كه آنها را در بدترين وضعي بجاي گذاشته‌ام، مرا از اينجا نجات بده كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6732

به دخترانم برسم.» گفت: «از اين مرد كه پس از همه آمد بخواه كه او ترا خلاص مي‌كند.» گويد: آن روز تا شب ببودم، وقتي مي‌رفت پيش روي وي رفتم و دست و پايش را ببوسيدم و گفتم: «سرور من! حق من بر تو واجب شده، با آنچه به من دادي خداي مرا به دست تو توانگر كرد، مرا دختران خرد هست. اگر اجازه‌ام دهي بروم و دخترانم را بنزد تو بيارم كه ترا خدمت كنند و به نزد تو باشند.» گفت: «چنين مي‌كني؟» گفتم: «آري.» پس او گروهي از غلامان خويش را پيش خواند و گفت: «با وي برويد تا وي را به فلان و بهمان جاي برسانيد، آنگاه وي را واگذاريد و بازگرديد.» پس آنها مرا بر اسبي نشاندند و ببردند.

گويد: در آن اثنا كه به راه مي‌رفتيم پسرم به تاخت بيامد، چنانكه آن قوم كه همراه من بودند به من گفتند ده فرسنگ رفته بوديم. پسرم به من رسيد و گفت:

«اي بدكاره گفته‌اي كه مي‌روي و دخترانت را ميآري؟» شمشير خويش را كشيد كه مرا ضربت بزند، آن قوم مانع وي شدند. نوك شمشير به من رسيد و به شانه‌ام خورد. آن قوم شمشيرهاي خويش را كشيدند و قصد وي كردند، وي از من دور شد.

آنها مرا بياوردند تا به جايي رسانيدند كه يارشان گفته بود. آنگاه مرا واگذاشتند و برفتند. من اينجا رسيدم.» گويد: وقتي امير مؤمنان، قرمطي و ياران اسير وي را بياورد، برون شدم كه آنها بنگرم، پسرم را، و همي گشتم تا زخم خويش را معالجه كنم، اين محل را براي من وصف كردند و من اينجا آمدم.» ميانشان ديدم كه بر شتري بود و كلاهي دراز به سر داشت و مي‌گريست. وي جواني نوسال بود. بدو گفتم: «خدايت تخفيف نيارد و نجات ندهد.» طبيب گويد: وقتي آن زن طبيب بيامد با زن بنزد وي رفتم و بدو سفارش

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6733

كردم كه زخمش را علاج كرد و مرهمي بدو داد. پس از رفتنش از زن طبيب درباره وي پرسش كردم. گفت: «دست خويش را بر زخم نهادم و گفتم: دم برار. و چون دم برآورد دم از زخم، از زير دست من برون شد، گمان ندارم از آن بهي يابد.» و چون برفت ديگر به نزد ما بازنگشت.

يازده روز مانده از شوال اين سال، قاسم بن عبيد الله، حسين بن عمرو نصراني را بگرفت و بداشت. قاسم پيوسته درباره وي به نزد مكتفي سعايت مي‌كرد و بد وي مي‌گفت تا دستورش داد كه او را بگيرد. وقتي حسين را گرفتند. دبير وي به نام شيرازي گريخت كه به طلب وي برآمدند و خانه‌هاي همسايگانش را ويران كردند و بانگ زدند كه هر كه او را بيابد فلان و بهمان دارد، اما يافت نشد.

هفت روز مانده از همين ماه حسين بن عمرو را به منزلش فرستادند به شرط آنكه از بغداد برون شود. به روز جمعه‌اي كه پس از آن بود، حسين بن عمرو برون شد و به صورت تبعيد، سوي ناحيه واسط رفت. سه روز مانده از ذي قعده شيرازي دبير وي درگرفتند.

دو روز مانده از رمضان اين سال، مكتفي بگفت تا مقرري سپاهيان را بدهند و براي رفتن به نبرد قرمطي به ناحيه شام آماده شوند و به يكبار صد هزار دينار به سپاهيان پرداخت شد.

سبب آن بود كه مردم مصر به مكتفي نوشته بودند و از آنچه از پسر زكرويه معروف به خالدار [1] تحمل كرده بودند شكايت كردند كه وي شهرها را ويران كرده و مردم كشته، و نيز از آنچه پيش از وي از برادرش تحمل كرده بودند، كه دو برادر مردانشان را كشته‌اند و جز اندكي از آنها نمانده‌اند.

پنج روز رفته از ماه رمضان خيمه‌هاي مكتفي را برون بردند و به در شماسيه بپاكردند، سرداران و غلامان و سپاهيانش نيز با وي بودند. دوازده روز رفته

______________________________

[1] تعبير متن: صاحب الشامه.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6734

از ماه رمضان، سحرگاه، مكتفي از خيمه‌گاه خويش از درشماسيه حركت كرد و راه موصل گرفت.

نيمه ماه رمضان همين سال، ابو الاغر سوي حلب رفت و در دره بطنان نزديك حلب فرود آمد و همه يارانش با وي فرود آمدند. چنانكه گويند گروهي از ياران وي جامه‌هاي خويش را برون كردند و وارد رود شدند كه از آب آن خنك شوند كه روزي سخت گرم بود، در اين حال بودند كه سپاه قرمطي معروف به خالدار بيامد و قرمطي معروف به طوقدار [1] به آنها تاخت و درهمشان كوفت و گروهي بسيار از آنها را بكشت و اردوگاه را غارت كرد. ابو الاغر با گروهي از ياران خويش نجات يافت و وارد حلب شد، نزديك به هزار كس با وي نجات يافتند، وي با ده هزار كس بود از سوار و پياده. و چنان بود كه گروهي از سرداران و مردان فرغاني را كه به در سلطان بودند بدو پيوسته بودند و از آن جمع بجز اندكي خلاصي نيافتند.

پس از آن قرمطي به در حلب رفت، ابو الاغر و كساني از يارانش كه با وي مانده بودند و مردم شهر، با قرمطي نبرد كردند و از پس نبردي كه در ميانه رفت، قرمطيان با مركب و سلاح و مال و اثاثي كه از اردوگاه ابو الاغر گرفته بودند از مقابل آنها برفتند. مكتفي با سپاهياني كه همراه داشت برفت تا به رقه رسيد و آنجا فرود آمد و سپاه از پي سپاه سوي قرمطي فرستاد.

دو روز رفته از شوال، نامه‌اي از قاسم بن عبيد الله به مدينة السلام رسيد كه مي‌گفت:

نامه‌اي از دمشق از بدر حمامي، يار ابن طولون، بدو رسيده كه وي با قرمطي خالدار نبرد كرده و هزيمتش كرده و تيغ در ياران وي نهاده و كساني از آنها كه جان برده‌اند سوي صحرا رفته‌اند و امير مؤمنان حسين بن حمدان و سرداران ديگر را از پي وي فرستاده است.

______________________________

[1] تعبير متن: المطوق.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6735

و نيز در همين ايام، چنانكه گفته‌اند، نامه‌اي از بحرين رسيد از ابن بانوا امير آنجا، كه مي‌گفت: وي به قلعه‌اي از آن قرمطيان هجوم برده و به مردم قلعه دست يافته.

چنانكه گويند، سيزده روز رفته از ذي قعده همين سال، نامه‌اي ديگر از بحرين رسيد، از ابن بانوا، كه مي‌گفت كه با خويشاوند ابو سعيد جنابي كه بنا بوده كه پس از وي كار مطيعانش را عهده كند نبرد كرده و او را هزيمت كرده، اين هزيمت شده مقيم قطيف بوده و پس از هزيمت يارانش او را ميان كشتگان يافته‌اند كه سرش را بريده‌اند.

ابن بانوا وارد قطيف شده و آنجا را گشوده است.

يكي از نامه‌ها كه قرمطي خالدار به يكي از عاملان خويش نوشته بود چنين بود:

«به نام خداي رحمان رحيم، «از بنده خدا احمد بن عبد الله مهدي، المنصور بالله، الناصر لدين الله، القائم بامر الله الحاكم بحكم الله، دعوتگر كتاب خداي، مدافع مردم خداي و برگزيده فرزندان پيمبر خداي، امير مؤمنان و امام مسلمانان و زبون كننده منافقان، خليفه خداي بر جهانيان، درو كننده ظالمان، درهم شكننده متجاوزان، نابود كننده ملحدان، كشنده منحرفان، هلاك كننده تباهكاران، چراغ روشن‌بينان، نور نورجويان، پراكنده كن مخالفان، بپا دارنده سنت مرسلين و فرزند بهترين وصيان، كه درود خدا بر وي و خاندان پاك وي باد با سلام بسيار.

«به جعفر بن حميد كرد «سلام بر تو، من به نزد تو ستايش خدايي مي‌كنم كه جز او خدايي نيست و از وي مسئلت دارم كه بر جد من محمد، پيمبر خداي درود فرستد.

«اما بعد، رخدادها كه به نزد تو بود، و اخبار دشمنان كافر خداي و آنچه در ناحيه تو كرده‌اند و ستم و بيهوده سري و تباهي‌اي كه در آن سرزمين آورده‌اند به ما

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6736

رسيد كه آنرا بزرگ شمرديم و چنان ديديم كه از سپاهيان خويش كساني آنجا فرستيم كه خدا به وسيله آنها از دشمنان ستمگر خويش كه در زمين به فساد مي‌كوشند انتقام بگيرد. عطير، دعوتگر خويش را با گروهي از مؤمنان به شهر حمص فرستاديم و آنها را به سپاهها كمك داديم ما نيز از پي آنها هستيم. به آنها گفته‌ايم كه به ناحيه تو آيند و دشمنان خدا را هر كجا باشند بجويند. اميدواريم كه خدا درباره آنها بهترين ترتيبي را كه درباره امثالشان مرسوم بوده براي ما پيش آرد. بايد دل خويش را و دلهاي دوستان ما را كه بنزد تو هستند محكم بداري و به خدا و نصرت وي كه پيوسته درباره عصيانگران و ملحدان به ما داده، اعتماد داشته باشي و اخبار و- رخدادهاي آن ناحيه را زودتر به نزد ما فرستي و چيزي از كار آنجا را از ما نهان نداري.

ان شاء الله. خدايا تسبيح تو مي‌گوييم. «و درودشان سلام است و ختم دعايشان اين است كه ستايش خاص پروردگار جهانيان است.» [1] و درود خداي بر جد من محمد پيمبر خدا و خاندان وي با سلام بسيار.» نسخه‌اي از مكتوب يكي از عاملان قرمطي به وي:

«به نام خداي رحمان رحيم، «به بنده خدا، احمد امام مهدي، المنصور بالله.

مقدمه نامه همانند نامه‌اي است كه از پيش ياد كرديم تا «فرزند بهترين وصيان كه درود خداي بر وي و خاندان پاك وي باد با سلام بسيار.» پس از آن چنين است:

«از عامر بن عيسي عنقايي «درود بر امير مؤمنان با رحمت و بركات خداي «اما بعد، خدا بقاي امير مؤمنان را دراز بدارد و عزت و تأييد و نصرت و

______________________________

[1] وَ تَحِيَّتُهُمْ فِيها سَلامٌ وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ. سوره يونس (10) آيه 10.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6737

و سلامت و كرامت و نعمت و سعادت وي را مستمر كند و نعمتهاي خويش را بر وي بيشتر كند و احسان و تفضل خويش را بر او بيفزايد.

«نامه سرور من امير مؤمنان كه خدا بقايش را دراز كند به من رسيد كه معلوم مي‌داشت كه يكي از سپاههاي منصور، با يكي از سرداران وي به ناحيه ما روان شده- اند تا با بني الفصيص دشمنان خدا و ابن دحيم خائن نبرد كنند و آنها را هر كجا باشند بجويند و با كسانشان و املاكشان درهم بكوبند، و او كه خدا عزتش را دايم بدارد دستورم داده بود كه به وقت ديدن نامه وي با هر كس از ياران و عشيره‌هايم كه توانم براي مقابله آنها و ياري و پشتيباني سپاه بپاخيزم و با آنها بروم و هر چه مي‌كنند چنان كنم و هر چه دستور مي‌دهند انجام دهم، مضمون نامه را فهم كردم.

«خداي امير مؤمنان را عزيز بدارد. اين نامه وقتي به من رسيد كه سپاهيان منصور رسيده بودند و به سويي از ناحيه ابن دحيم دست اندازي كرده بودند و چون نامه مسرور بن احمد دعوتگر به آنها رسيده بود كه وي را در شهر افاميه ديدار كنند رفته بودند. پس از آن نامه مسرور بن احمد به من رسيد به مضمون نامه‌اي كه مفاد آنرا در آغاز همين مكتوب آوردم و دستورم مي‌داد كه ياران و عشيره‌هاي خودم را كه به دسترس باشند فراهم آرم، و سوي وي روم و از تخلف بر حذرم داشته بود.

رسيدن نامه وي به وقتي بود كه به نزد ما به درستي پيوست كه سبك منحرف از دين، غلام مفلح، با نزديك هزار كس از سوار و پياده به شهر عرقه فرود آمده و نزديك شهر ماست و بر ناحيه ما مشرف است. احمد بن وليد، بنده امير مؤمنان، كه خدا بقاي وي را طولاني بدارد، به نزد همه ياران خويش كس فرستاد من نيز بنزد همه ياران خويش فرستادم و آنها را به نزد خويش فراهم آورديم، آنگاه خبرگيران به ناحيه عرقه فرستاديم كه اخبار اين خائن را بدانيم كه آهنگ كجا دارد تا ما نيز بدان سوي رويم.

اميدواريم خدا به منت و قدرت خويش بر وي ظفر دهد و او را مغلوب كند. اگر اين

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6738

حادثه نبود و اين منحرف از دين به اين ناحيه فرود نيامده بود و بر شهر ما مشرف نبود با جمع يارانم از رفتن به شهر افاميه باز نمي‌ماندم و با سرداراني كه براي نبرد منحرفان آن ناحيه در آنجا مقيمند، همدست مي‌شدم تا خداي كه بهترين داوران است ميان ما داوري كند. به سرور خويش امير مؤمنان كه خدا بقاي وي را دراز بدارد، سبب باز- ماندن خويش را از مسرور بن احمد خبر دادم تا بداند و اگر او، كه خدا عزتش را مداوم بدارد، دستورم دهد كه سوي افاميه روم، رفتنم به راي وي باشد و آنچه را دستورم مي‌دهد به كار بندم، انشاء الله. و خداي نعمت خويش را بر امير مؤمنان كامل كند و عزت و سلامت وي را دايم بدارد و كرامت خويش را بر او خوش كند و او را قرين عفو و عاقبت بدارد سلام بر امير مؤمنان با رحمت و بركات خدا، و ستايش خدا را پروردگار جهانيان و درود خداي بر محمد پيمبر و مردم خاندان وي كه پاكانند و نيكوان.» در اين سال قاسم بن عبيد الله، سپاههايي سوي خالدار فرستاد و محمد بن- سليمان دبير متصدي ديوان سپاه را بر نبرد وي گماشت و همه سرداران را بدو- پيوست و دستورشان داد از وي شنوايي و اطاعت كنند. وي از رقه با سپاهي انبوه روان شد و به سرداراني كه پيش از وي رفته بودند نوشته شد كه شنوا و مطيع وي باشند.

در اين سال دو فرستاده پادشاه روم بيامدند كه يكيشان خادم بود و ديگري سالار. از مكتفي خواسته بود كه اسيران مسلمان كه بدست وي بودند مبادله شوند.

هديه‌هايي نيز از فرمانرواي روم همراه داشتند. تقاضاي آنها پذيرفته شد و خلعت گرفتند.

در اين سال فضل بن عبد الملك سالار حج بود. 108) (109 آنگاه سال دويست و نود و يكم درآمد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6739

 

سخن از امور مهمي كه به سال دويست و نود و يكم بود

 

اشاره

 

از جمله نبردي بود كه ميان ياران سلطان و خالدار رخ داد.

 

سخن از نبردي كه ميان ياران سلطان و خالدار بود

 

ابو جعفر گويد: پيش از اين از حركت مكتفي از مدينة السلام سوي خالدار براي نبرد وي و رفتن به رقه و پراكندن سپاههاي خويش ما بين حلب و حمص و گماشتن محمد بن سليمان دبير بر نبرد خالدار و سپردن كار سپاه و سرداران خويش به وي سخن آورده‌ام.

وقتي اين سال درآمد مكتفي به وزير خويش قاسم بن عبيد الله و سرداران سلطان نوشت و به وي و آنها دستور داد بر ضد خالدار و ياران وي بپاخيزند. پس آنها سوي خالدار روان شدند تا به جايي رسيدند كه چنانكه گفته‌اند ميان آنها و حماة دوازده ميل بود. در آنجا، به روز سه شنبه شش روز رفته از محرم، با ياران قرمطي مقابل شدند.

و چنان بود كه قرمطي ياران خويش را پيش فرستاده بود و خود وي با گروهي از يارانش عقب مانده بود، مالي را كه فراهم آورده بود همراه داشت و سياهي لشكر را پشت سر نهاده بود. پيكار ميان ياران سلطان و ياران قرمطي در- گرفت و سخت شد. ياران قرمطي هزيمت شدند. و بسيار كس از مردانشان كشته شدند و اسير، و باقيمانده در صحراها پراكنده شدند. ياران سلطان شب چهارشنبه، هفت روز رفته از محرم، به تعقيب آنها رفتند. وقتي قرمطي شكست و هزيمت ياران خويش را بديد، چنانكه گويند، مالي به يكي از برادران خويش داد كه كنيه ابو الفضل داشت

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6740

و بدو دستور داد سوي صحراها رود تا وقتي كه وي در محلي ظهور كند و پيش وي آيد. خالدار با پسر عموي خويش به نام مدثر و يار خويش، طوقدار و يك غلام رومي بر نشست و بلدي گرفت و از راه صحرا به آهنگ كوفه روان شد تا به محلي رسيد به نام داليه از توابع راه فرات. 108) (109 توشه و علوفه آنها تمام شد. يكي از همراهان خويش را فرستاد كه آنچه را مورد نيازشان بود بگيرد، وي وارد داليه شد كه بنام داليه ابن طوق شهره بود كه چيزي بخرد. پوشش وي جلب نظر كرد، از كارش پرسيدند كه پاسخ صريحي نداد. خبر وي را به متصدي پادگان آن ناحيه گفتند. وي مردي بود به نام ابو خبزه كه جانشين احمد بن محمد كشمرد عامل امير مؤمنان بر كمكهاي رحبه و راه فرات بود. ابو خبزه با گروهي بر نشست و از آن مرد درباره كارش پرسش كرد كه خبر داد كه خالدار با سه كس پشت تپه‌اي در همان نزديكي است.

ابو خبزه سوي آنها رفت و بگرفتشان و آنها را بنزد يار خويش برد. ابن كشمرد و ابو خبزه آنها را در رقه بنزد مكتفي بردند. سپاهيان از آن پس كه همه ياران قرمطي را كه بدست آوردند بكشتند و اسير كردند و باز آمدند.

محمد بن سليمان، فتح را به وزير چنين نوشت:

«به نام خداي رحمان رحيم، «در نامه‌هاي پيشين خبر قرمطي لعين و يارانش را به وزير، كه خدايش عزيز بدارد، نوشته بودم كه اميدوارم رسيده باشد، انشاء الله. و چون روز شنبه رسيد، شش روز رفته از محرم، در محل معروف به قروانه با همه سپاه ياران سوي محلي رفتم به نام عليانه، آنها را به ترتيب قلب و پهلوي چپ و پهلوي راست و غيره ببرديم. چندان نرفته بودم كه خبر آمد كه قرمطي كافر، نعمان برادرزاده اسماعيل بن نعمان، يكي از دعوتگران خويش را با سه هزار سوار و گروهي پياده فرستاده و او در محلي فرود آمده به نام تمنع كه از آنجا تا حماة دوازده ميل راه است و همه سواران و پيادگاني كه در معرة-

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6741

النعمان و ناحيه فصيصي و ديگر نواحي بوده‌اند بنزد وي فراهم آمده‌اند. اين را از سرداران و همه مردم نهان داشتم و آشكار نكردم. از بلدي كه همراهم بود درباره آن محل پرسش كردم كه ميان ما و آن چه مقدار فاصله است. گفت: «شش ميل است.» و من به خداي عز و جل توكل كردم و بدو گفتم كه سوي آنجا روان شود. وي همه مردم را حركت داد و برفتيم تا به كافران رسيديم، ديدمشان كه به حال آرايش بودند و پيشتازانشان را بديديم. وقتي ما را بديدند سوي ما آمدند. ما نيز سوي آنها رفتيم. آنها به شش دسته شدند و چنانكه يكي از سرانشان كه بدست من افتاد به من خبر داد، مسرور عليصي و ابو الحمل و غلام هارون عليصي و ابو العذاب و رجاء و صافي و ابو يعلي علوي را بر پهلوي چپ خويش نهادند، با هزار و پانصد سوار. كميني مركب از چهار صد سوار پشت پهلوي چپ خويش نهادند در قلب، نيز نعمان عليصي را نهادند با ابو الحطي و حماري و جمعي از دليرانشان با يك هزار و چهارصد سوار و سه هزار پياده. در پهلوي راستشان نيز كليب بود و سديد و ابو الجراح و حميد، همگان عليصي، و حسين بن عليصي و جمعي از امثالشان با يك هزار و چهارصد سوار، دويست سوار نيز كمين نهاده بودند. همچنان سوي ما مي‌آمدند و ما سوي آنها روان بوديم، بي‌آنكه پراكنده شويم و توكل به خدا عز و جل داشتيم.

«من ياران و غلامان و ديگران را ترغيب كرده بودم. وقتي همديگر را بديديم دسته‌اي كه در پهلوي راستشان بود با تازيانه‌ها حمله آوردند و آهنگ حسين بن حمدان كردند كه در پهلوي چپ بود. تاريخ طبري/ ترجمه ج‌15 6741 سخن از نبردي كه ميان ياران سلطان و خالدار بود ….. ص : 6739

حسين، كه خدايش مبارك بدارد و پاداش نيكويش دهد، با ديگر ياران خويش با نيزه‌ها با آنها روبرو شدند و نيزه‌ها را در سينه كافران بشكستند كه از مقابلشان هزيمت شدند. بار ديگر قرمطيان بر آنها هجوم آوردند كه شمشيرها را برگرفتند و چهره‌ها- شان را زدن گرفتند كه از كافران بدكاره در نخستين برخورد ششصد كس از پاي درآمد و از ياران حسين پانصد اسب گرفتند با چهار صد طوق نقره. قرمطيان به هزيمت پشت

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6742

بكردند و حسين به تعقيبشان رفت كه سوي او بازگشتند و پيوسته هجوم مي‌آوردند و در اثناي آن گروه از پي گروه از پاي مي‌افتادند تا خدا عز و جل نابودشان كرد و بجز كمتر از دويست سوار از آنها جان نبردند.

«دسته‌اي كه بر پهلوي چپشان بود به قاسم بن سيما و يمن خادم و همراهانشان و مردم بني شيبان و بني تميم حمله آوردند كه با نيزه‌ها با آنها روبرو شدند و نيزه‌ها را در آنها بشكستند و دست و گريبان شدند و گروهي بسيار از بدكاران كشته شد.

«به وقت حمله قرمطان خليفة بن مبارك به آنها حمله برد با لؤلؤ، كه من او را با سيصد سوار پهلوي خليفه كرده بودم، و همه ياران خليفه. در آن وقت قرمطيان با بني شيبان و بني تميم به نبرد بودند. از كافران كشتاري بزرگ شد و آنها را تعقيب كردند.

بني شيبان از آنها سيصد اسب گرفتند و يكصد طوق. ياران خليفه نيز همانند آن گرفتند.

«نعمان و كساني كه در قلب با وي بودند سوي ما آمدند. من نيز كه ما بين قلب و پهلوي راست بودم با همراهان خويش حمله بردم. خاقان و نصر قشوري و محمد بن- كمشجور و كساني كه با آنها در پهلوي راست بودند نيز حمله بردند با وصيف موشكير.

و محمد بن اسحاق كنداجيقي و دو پسر كيغلغ و مبارك قمي و ربيعة بن محمد و مهاجر بن- طليق و مظفر بن حاج و عبد الله بن حمدان و حي كبير و وصيف بكتمري و بشر بكتمري و محمد بن قراطغان. همه كساني كه به قلب حريف حمله بردند و آنها كه از حمله به مهاجمان حسين بن مهران بازمانده بودند در پهلوي راست بودند كه سواران و پيادگانشان تا مسافت پنج ميل با كافران پيكار مي‌كردند و از آنها مي‌كشتند. وقتي نيم ميل از نبردگاه گذشتيم. بيم كردم كه از جانب كافران بر پيادگان و سياهي لشكر حيله‌اي باشد. پس بماندم تا به من پيوستند كه آنها را فراهم آوردم و مردم را به دور خويش فراهم آوردم. نيم نيزه مبارك، نيم نيزه امير مؤمنان، آنجا بود كه از نخستين مرحله آورده شده بود. مردمان حمله بردند.

عيسي نوشري به ترتيبي كه براي وي معين كرده بودم با سواران و پيادگان خويش سياهي لشگر را از صفهاي عقب مضبوط مي‌داشت و از جاي خويش نرفت تا وقتي-

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6743

كه همه مردم از همه جا به نزد من آمدند. من خيمه خويش را در همانجا كه توقف كرده بودم بپاكردم. همه مردم فرود آمدند. من همچنان متوقف بودم تا وقتي كه نماز مغرب بكردم و مردم در اردوگاه قرار گرفتند و من پيشتازان فرستادم. سپس منزل گرفتم و خداي را بر نصرتي كه نصيب ما كرده بود بسيار ستايش كردم. همه سرداران و غلامان امير مؤمنان با عجمان و ديگر كسان در كار نصرت اين دولت مبارك و نيك خواهي آن بغايت رسيدند كه خداي همگيشان را قرين بركت بدارد.

«وقتي مردم بياسودند من و سرداران همگي برون شديم كه تا صبحگاه برون از اردوگاه بسر برديم، مبادا حيله‌اي رخ دهد. از خداي اكمال نعمت و توفيق شكر مي‌خواهم.

«خداي سرور ما وزير را قرين عزت بدارد، به منت و ياري خداي سوي حماة مي‌روم.

سپس سوي سلميه كه كساني از اين كافران كه با كافر مانده‌اند در سلميه‌اند كه از سه روز پيش آنجا رفته است، مرا نياز هست كه وزير به همه سرداران و ديگر تيره‌هاي عرب از بني شيبان و تغلب و بني تميم نامه نويسد و براي همگي درباره آنچه در اين نبرد بوده پاداش خير مسئلت كند كه هيچكس از آنها از بزرگ و كوچك از غايت كوشش باز نماندند و خداي را ستايش بر آنچه تفضل كرد و از او اكمال نعمت مي‌خواهم.» «وقتي دستور دادم سرها را فراهم آرند سر ابو الحمل و سر ابو العذاب و ابو البغل يافته شد. گفتند: «نعمان نيز كشته شده. دستور دادم كه او را بجويند و سرش را برگيرند و با سرها به حضرت امير مؤمنان حمل كنند. انشاء الله.» به روز دوشنبه چهار روز مانده از محرم خالدار را در منظر عام وارد رقه كردند بر شتري بود، كلاه حريري بسر داشت و جبه ديبا به تن. گليم پوش [1] و طوقدار نيز بر دو شتر پيش روي وي بودند.

______________________________

[1] المدثر.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6744

پس از آن مكتفي سپاههاي خويش را با محمد بن سليمان بجاي نهاد و با خواص و غلامان و خادمان خويش حركت كرد و از رقه به بغداد روان شد، قاسم بن- عبيد الله نيز با وي بود. قرمطي و گليم پوش و طوقدار و جمعي از اسيران نبرد را نيز با خويش ببرد و اين در آغاز صفر همين سال بود. وقتي به بغداد شد چنانكه گفته‌اند مصمم شد قرمطي را آويخته بر دكلي وارد بغداد كند كه دكل بر پشت فيل باشد. پس دستور داد كه طاق درهايي را كه فيل از آن عبور مي‌كرد و كوتاهتر از دكل بود ويران كنند، چون باب اطاق و باب الرصافه و درهاي ديگر.

پس از آن، چنانكه گفته‌اند مكتفي كاري را كه بر آن مصمم شده بود ناپسند يافت و دميانه غلام يازمان كرسي‌اي براي قرمطي ساخت و كرسي‌اي بر پشت فيل نهاد كه ارتفاع آن از پشت فيل، چنانكه گفته‌اند، دو ذرع و نيم بود.

مكتفي صبحگاه دوشنبه، دو روز رفته از ماه ربيع الاول، وارد بغداد شد.

اسيران را پيش روي وي مي‌بردند كه بر شتران بودند و در بند و جبه‌ها و كلاههاي حرير داشتند، طوقدار در ميانشان بود. وي نوسال بود و ريشش بر نيامده بود، يك چوب خراطي شده را همانند لگام در دهان وي نهاده بودند، از آن روز كه وقتي وي را وارد رقه كردند مردمي را كه نفرين او مي‌گفتند دشنام مي‌داد و بر آنها تف مي‌كرد.

با وي چنين كردند تا كسي را دشنام نگويد.

پس از آن مكتفي دستور داد تا در نمازگاه عتيق سمت شرقي سكويي بسازند بيست ذراع در بيست ذراع به ارتفاع ده ذراع و پله‌ها براي آن ساختند كه از آنجا بر سكو بالا روند.

و چنان بود كه مكتفي هنگام بازگشت از رقه سپاههاي خويش را به نزد محمد بن سليمان بجاي نهاده بود. محمد بن سليمان سرداران و قاضيان و نگهبانان قرمطي را كه در آن ناحيه بوده بودند بجست و به بند كرد و با سرداراني كه با وي بجا مانده بودند از راه فرات سوي مدينة السلام روان شد، و شب پنجشنبه دوازده

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6745

روز رفته از ماه ربيع الاول به در انبار رسيد. جمعي از سرداران با وي بودند از جمله خاقان مفلحي و محمد بن اسحاق كنداجيقي و ديگران. سرداراني كه به بغداد بودند دستور يافتند از محمد بن سليمان پيشواز كنند و با وي درآيند.

محمد وارد بغداد شد. هفتاد و چند اسير پيش روي وي بود. و چون به ثريا رسيد خلعت گرفت، يك طوق طلا نيز به وي داده شد با دو بازوبند طلا. همه سرداراني كه با وي آمده بودند خلعت گرفتند، با طوق و بازوبند، و به منزلهاي خويش فرستاده شدند. دستور داده شد كه اسيران را به زندان برند.

درباره خالدار گفته‌اند كه در زندان مكتفي از خواني كه به نزد وي مي‌بردند كاسه‌اي برگرفت و آن را شكست و پاره‌اي از آنرا بر گرفت و يكي از رگهاي خويش را با آن بريد كه خون بسيار از آن برفت، سپس دست خويش را بست. وقتي كسي كه به خدمت وي گماشته بود اين را بدانست از او پرسيد كه چرا چنين كرده؟ گفت:

«خونم فزوني گرفته بود و آنرا برون آوردم.» پس او را واگذاشتند تا بهي يافت و نيرويش باز آمد.

وقتي روز دوشنبه رسيد، هفت روز رفته از ربيع الاول، مكتفي سرداران و غلامان را دستور داد كه بنزد سكويي كه دستور ساخت آن را داده بود حضور يابند كه حضور يافتند، بسيار كس از مردم نيز براي حضور در آنجا برون شدند. احمد بن محمد واثقي نيز كه در آن وقت سالار نگهبانان مدينة السلام بود با محمد بن سليمان، دبير سپاه، به نزد سكو حضور يافتند و بر آن نشستند. اسيراني را كه مكتفي با خويشتن از رقه آورده بود، با قرمطياني كه در زندان بوده بودند و از كوفه فراهم آمده بودند با جمعي از مردم بغداد كه عقيده قرمطيان داشتند و گروهي اوباش غير قرمطي از ولايتهاي ديگر بياوردند كه بر شتران بودند و به نزد سكو حاضرشان كردند و بر شتران نگهداشتند، به هر يك از آنها دو كس را گماشته بودند. گويند جمعشان سيصد و بيست و چند كس بود و به قولي سيصد و شصت كس. حسين بن زكرويه قرمطي معروف

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6746

به خالدار را بياوردند كه بر استري بود در يك كجاوه، پسر عمويش گليم پوش نيز با وي بود، كه پرده بر آنها كشيده بودند. گروهي سوار و پياده نيز همراهشان بود.

آنها را به سكو بالا بردند و بنشانيدند. سي و چهار كس از اسيران را نيز پيش آوردند.

و يكي پس از ديگري دستها و پاهايشان را ببريدند و گردنهاشان را بزدند. چنان بود كه يكي را مي‌گرفتند و به رو مي‌افكندند و دست راست وي را مي‌بريدند و به طرف پايين مي‌آويختند كه مردم آنرا ببينند، سپس پاي چپ وي را مي‌بريدند، سپس دست چپ، سپس پاي راست، و آنچه را بريده بودند به پايين مي‌انداختند، سپس او را مي‌نشانيدند و سرش را مي‌كشيدند و گردنش را مي‌زدند و سرش را و پيكرش را به- پايين مي‌افكندند. گروه اندكي از اين اسيران بودند كه مي‌ناليدند و استغاثه مي‌كردند و قسم ياد مي‌كردند كه از قرمطيان نيستند.

چنانكه گفته‌اند وقتي كشتن اين سي و چهار كس كه از سران و بزرگان اصحاب قرمطي بودند بسر رفت گليم پوش را پيش آوردند و دو دست و دو پاي او را ببريدند و گردنش را بزدند. سپس قرمطي را پيش آوردند و دويست تازيانه به او زدند. سپس دو دست و دو پايش را ببريدند و داغ كردند كه از خويشتن برفت. آنگاه چوبي بر گرفتند و آتش در آن افروختند و در تهيگاهها و شكمش نهادند كه بنا كرد چشم خود را مي‌گشود و مي‌بست، و چون بيم كردند كه بميرد گردنش را زدند و سرش را بر چوبي برآوردند كساني كه بر سكو بودند تكبير گفتند، كسان ديگر نيز تكبير گفتند.

وقتي قرمطي كشته شد سرداران و كساني كه آنجا حاضر شده بودند كه ببينند با وي چه مي‌كنند برفتند. واثقي با گروهي از ياران خويش تا به وقت نماز عشا در آنجا بماند تا گردن باقي اسيراني را كه به نزد سكوها حاضرشان كرده بودند زدند، سپس برفت.

فرداي آن روز سرهاي كشتگان را از نمازگاه به نزد پل بردند. پيكر قرمطي را در سمت پل بالا در بغداد بياويختند. به روز چهارشنبه چاههايي بر كنار سكو كندند

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6747

و پيكر كشتگان را در آن افكندند و پر كردند. چند روز بعد دستور داده شد كه سكو را ويران كنند كه چنان كردند.

«چهارده روز مانده از ماه ربيع الاخر، قاسم بن سيما كه از راه فرات، قلمرو عمل خويش، باز ميگشت به بغداد رسيد، يكي از ياران قرمطي خالدار را كه از مردم بني عليص بود و با امان به نزد وي آمده بود، همراه داشت وي يكي از دعوتگران قرمطي بوده بود و كنيه ابو محمد داشت. سبب امان يافتن وي آن بود كه سلطان بدو پيام داده بود و وعده داده بود كه اگر به امانخواهي بيايد با او نيكي كند، زيرا از سران قرمطي در نواحي شام جز او كسي نمانده بود. وي از وابستگان بني عليص بود كه به وقت نبرد به محلي نامعلوم گريخته بود و خلاصي يافته بود، آنگاه از بيم جان خويش به امان- گرفتن و اطاعت كردن، رغبت آورده بود. وي و همراهانش كه شصت و چند كس بودند به بغداد آمدند كه امان يافتند و با آنها نكويي شد و مالي به آنها داده شد كه نزدشان بردند و قرمطي را با همراهانش با قاسم بن سيما به رحبه مالك بن طوق فرستادند و براي‌شان مقرري معين شد. وقتي قاسم بن سيما با آنها به قلمرو عمل خويش رسيد مدتي با وي ببودند، سپس درباره خيانت با قاسم بن سيما اتفاق كردند و بر ضد وي شدند. قاسم قصد آنها را بدانست و پيشدستي كرد و شمشير در آنها نهاد و نابودشان كرد و گروهي از ايشان را اسير كرد و بقيه بني عليص و وابستگانشان به جاي خويش نشستند و مدتي در سرزمين سماوه و اطراف آن بماندند تا خبيث، زكرويه، به آنها پيام داد و گفت از جمله وحي‌ها كه بدو رسيده اينست كه شيخ و برادرش كشته مي‌شوند و امام وي كه بدو وحي مي‌رسد از پي آنها نمودار مي‌شود و ظفر مي‌يابد.

به روز پنجشنبه، نه روز رفته از جمادي الاول، مكتفي دختر ابو الحسين، قاسم بن- عبيد الله را براي پسر خويش محمد كه كنيه ابو احمد داشت به زني گرفت به صداق يكصد هزار دينار.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6748

چنانكه گويند، در آخر جمادي الاول اين سال، نامه‌اي از ناحيه جبي آمد كه مي‌گفت كه از دره كوه سيل به جبي و اطراف آن آمده و نزديك سي فرسخ زير آب رفته و مردم بسيار غرق شده‌اند، گوسفندان و غلات را آب برده و منزلها و دهكده‌ها ويران شده، يك هزار و دويست كس از غرق‌شدگان را يافته‌اند بجز آنها كه يافت نشده‌اند.

به روز يكشنبه غره رجب، مكتفي، محمد بن سليمان، دبير سپاه، را خلعت داد، با گروهي از سران و سرداران، از جمله محمد بن اسحاق كنداجيقي و خليفة بن مبارك، معروف به ابو الاغر، و دو پسر كيغلغ و بندقه پسر كمشجور و ديگر سرداران، و دستورشان داد كه شنوا و مطيع محمد بن سليمان باشند. آنگاه محمد بن سليمان كه خلعت به تن داشت به خيمه‌گاه خويش به در شماسيه رفت و آنجا اردو زد، جمعي از سرداران نيز كه برون شده بودند با وي اردو زدند. برون شدنشان براي آن بود كه آهنگ دمشق و مصر داشتند تا كارها را از دست هارون پسر خمارويه بگيرند كه ضعف وي و ضعف يارانش بر سلطان آشكار شده بود و مردانش از دست برفته بودند و قرمطي بسياري از آنها را كشته بود.

پس از آن، شش روز رفته از رجب، محمد بن سليمان با مرداني كه بدو پيوسته شده بودند و نزديك ده هزار كس بودند از در شماسيه حركت كرد و دستور يافت كه در رفتن شتاب كند.

سه روز مانده از رجب در دو مسجد جامع مدينة السلام، نامه اسماعيل بن احمد كه از خراسان آمده بود، خوانده شد كه در آن گفته بود كه تركان با سپاهي انبوه و جمعي بسيار آهنگ مسلمانان كرده بودند و در اردوگاهشان هفتصد قبه تركي بود كه خاص سران ترك است و او يكي از سرداران خويش را با سپاهي كه بدو پيوسته بود فرستاد و ميان مردم نداي حركت داد كه مردم بسيار از داوطلبان برون شدند. سردار سپاه با همراهان خويش سوي تركان رفت. مسلمانان وقتي به آنها رسيدند كه غافل

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6749

بودند، صبحگاهان به تركان تاختند كه بسيار كس از آنها كشته شد، باقيمانده هزيمت شدند و اردوگاهشان به غارت رفت و مسلمانان به سلامت و با غنيمت بجاي خويش بازگشتند.

در شعبان اين سال خبر آمد كه فرمانرواي روم يكصد صليب همراه يكصد- هزار مرد به مرزها فرستاده كه جمعي از آنها سوي حدث رفته‌اند و هجوم برده‌اند و هر كس از مسلمانان را كه بدست آورده‌اند اسير كرده‌اند و حريق بپا- كرده‌اند.

در ماه رمضان همين سال، از رحبه نامه‌اي از قاسم بن سيما به سلطان رسيد كه مي‌گفت كه بدويان بني عليص و وابستگانشان كه ياران قرمطي بوده بودند و از وي و سلطان امان گرفته بودند پيمان شكسته‌اند و خيانت آورده‌اند و آهنگ آن داشته‌اند كه به روز فطر هنگام اشتغال مردم به نماز عيد به رحبه هجوم كنند و هر كه را بدست آوردند بكشند و حريق بپاكنند و غارت كنند، من با آنها حيله كردم و يكصد و پنجاه كس از ايشان را كشتم و اسير كردم. بجز آنها كه در فرات غرق شدند. من اسيران را كه گروهي از سران قوم از آن جمله‌اند با سركشتگان همراه مي‌آورم.

چنانكه گفته‌اند، در آخر ماه رمضان اين سال، نامه‌اي از ابي معدان آمد، از رقه، كه خبر مي‌داد كه از طرسوس خبر بنزد وي رسيده كه خدا غلام زرافه را در غزايي كه با روميان در شهر انطاكيه داشته ظفر داده. گفته‌اند كه اين شهر همسنگ قسطنطنيه است و بر ساحل درياست و غلام زرافه آنرا به شمشير و غلبه گشوده و چنانكه گفته‌اند پنج- هزار كس را در آنجا كشته و همانند اين تعداد اسير گرفته و چهار هزار اسير را نجات داده و شصت مركب از روميان گرفته و طلا و نقره و اثاث و پرده‌ها را كه به غنيمت گرفته بر آن بار كرده و سهم هر مردي كه در اين غزا حضور داشته هزار دينار تخمين شده كه مسلمانان از اين خوشدل شده‌اند. من اين نامه را با شتاب مي‌فرستم كه وزير از

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6750

اين خبردار شود، به روز پنجشنبه ده روز رفته از ماه رمضان نوشته شد» در اين سال فضل بن عبد الله عباسي سالار حج بود.

آنگاه سال دويست و نود و دوم درآمد.

 

سخن از حادثات معتبري كه به سال دويست و نود و دوم بود

 

از جمله آن بود كه نزار بن محمد از بصره، يكي را بنزد سلطان فرستاد به بغداد و گفت كه وي مي‌خواسته بر ضد سلطان قيام كند و به واسط شده و نزار كس از پي وي فرستاده كه او را گرفته و به بصره برده. در بصره نيز گروهي را گرفته كه گفته مي‌شد با وي بيعت كرده‌اند و نزار همه را در كشتي‌اي به بغداد فرستاده بود كه در توقفگاه بصريان نگاهشان داشتند و گروهي از سرداران به توقفگاه بصريان رفتند و اين مرد را بياوردند. بر بختي‌اي، پسري خردسال از آن وي پيش رويش بود، بر شتري.

سي كس نيز همراه وي بودند، بر شتران و همگيشان كلاهها و جبه‌هاي حرير داشتند.

بيشترشان استغاثه مي‌كردند و مي‌گريستند و قسم ياد مي‌كردند كه بي‌گناهند و از آنچه به آنها نسبت داده‌اند چيزي نمي‌دانند. آنها را از محل خرما فروشان و در كرخ و خلد عبور دادند تا به خانه مكتفي رسانيدند كه دستور داد آنها را ببرند و در زندان معروف به «نو» بدارندشان.

در محرم اين سال اندرونقس رومي به مرعش و اطراف آن هجوم آورد.

مردم مصيصه و مردم طرسوس براي نبرد برفتند و ابو الرجال بن ابي بكار با گروهي از مسلمانان كشته شدند.

در محرم اين سال، محمد بن سليمان براي جنگ هارون پسر خمارويه به حدود مصر رفت. مكتفي دميانه غلام يا زمان را از بغداد فرستاد و دستورش داد كه به دريا نشيند و به مصر رود و وارد نيل شود و لوازم از سپاهيان مصر ببرد، كه برفت و وارد نيل

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6751

شد تا به پل رسيد و آنجا بماند و آنها را به سختي انداخت. محمد بن سليمان با سپاه از راه خشكي برفت تا نزديك فسطاط شد و به سرداراني كه آنجا بودند نامه نوشت.

نخستين كسي كه سوي وي شد بدر حمامي بود كه سر قوم بود و اين رخداد آنها را شكست. آنگاه سرداران بصري و ديگران پياپي به امانخواهي سوي وي آمدند و چون هارون و ديگر كساني كه با وي بودند اين را بديدند، سوي محمد بن سليمان حركت كردند و چنانكه گويند ميانشان نبردها شد، پس از آن يكي از روزها ميان ياران هارون اختلاف افتاد كه به پيكار برخاستند. هارون برفت تا آرامشان كند. يكي از مغربيان نيزه كوتاهي سوي وي انداخت و او را بكشت. خبر به محمد بن سليمان رسيد كه با همراهان خويش وارد فسطاط شد و خانه‌هاي آل طولون و كسانشان را به تصرف آورد و همگيشان را كه ده و چند كس بودند دستگير كرد و به بندشان كرد و بداشت و اموالشان را مصادره كرد و خبر فتح را نوشت. اين نبرد در صفر همين سال بود به محمد بن سليمان نوشته شد كه همه آل طولون و سرداران وابسته به آنها را بفرستد و هيچكدامشان را نه در مصر، نه در شام بجا نگذارد و همه را به بغداد فرستد و او چنان كرد.

سه روز رفته از ماه ربيع الاول اين سال، ديواري كه بر سر پل اول بود، در سمت شرقي خانه عبيد الله طاهري، بر حسين بن زكرويه قرمطي افتاد كه به نزديك ديوار آويخته بود و او را در هم شكست و پس از آن چيزي از وي يافت نشد.

در ماه رمضان اين سال، خبر به سلطان رسيد كه يكي از سرداران مصري معروف به خليجي به نام ابراهيم، در انتهاي حدود مصر با جمعي از سپاهيان و ديگران كه استمالتشان كرده، از محمد بن سليمان عقب مانده و به مخالفت سلطان سوي مصر رفته و در راه، گروهي دوستداران فتنه با وي شده‌اند و جمعش بسيار شده وقتي به مصر رفته عيسي نوشري كه در آن وقت عامل كمكهاي مصر بوده آهنگ پيكار وي كرده، اما به- سبب فزوني همراهان خليجي تاب وي نياورده و از مقابل وي سوي اسكندريه رفته

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6752

و مصر را خالي كرده كه خليجي وارد آنجا شده.

در همين سال سلطان، فاتك، وابسته معتضد، را براي نبرد خليجي و سامان دادن كار مغرب دعوت كرد، بدر حمامي را نيز بدو پيوست و در كارها مشاور او كرد. جمعي از سرداران را نيز با سپاهي انبوه بدو پيوست.

هفت روز رفته از شوال همين سال، فاتك و بدر حمامي به سبب آنكه براي رفتن سوي مصر دعوت شده بودند خلعت گرفتند و دستور يافتند زودتر روانه شوند. پس از آن فاتك و بدر حمامي دوازده روز رفته از شوال روان شدند.

در نيمه شوال همين سال، رستم پسر بردوا وارد طرسوس شد، به ولايتداري آنجا و مرزهاي شام.

و هم در اين سال ميان مسلمانان و روميان مبادله اسيران بود و نخستين روز آن، شش روز مانده از ذي قعده همين سال بود. چنانكه گفته‌اند، جمله مسلماناني كه مبادله شدند، هزار و نزديك به دويست كس بودند. پس از آن روميان خيانت آوردند و برفتند و مسلمانان با بقيه اسيران رومي كه به دستشان مانده بود بازگشتند. پيمان مبادله و متاركه را ابو العشائر بسته بود با ابن مكرم قاضي. وقتي كار داندرونقس چنان شد و بر مردم مرعش هجوم برد و ابو الرجال و غير او را بكشت، ابو العشائر معزول شد و رستم ولايتدار شد و مبادله بدست وي بود.

متصدي مبادله از جانب روميان يكي بود به نام اسطانه.

در اين سال فضل بن عبد الملك عباسي سالار حج بود.

آنگاه سال دويست و نود و سوم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و نود و سوم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه پنج روز مانده از صفر خبر آمد كه خليجي كه بر مصر مسلط

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6753

شده بود در نزديكي عريش با احمد بن كيغلغ و گروهي از سرداران نبرد كرده و آنها را به زشت‌ترين وضعي هزيمت كرده كه گروهي از سرداران مقيم مدينة السلام- براي رفتن به مقابله وي دعوت شدند، از جمله ابراهيم بن كيغلغ، كه روان شدند.

هفت روز رفته از ربيع الاول اين سال، يكي از سرداران طاهر بن محمد صفاري به نام ابو قابوس كه از سپاه سگزيان جدا شده بود به امانخواهي به بغداد رسيد. سبب آن بود كه طاهر بن محمد چنانكه گويند به سرگرمي و شكار مشغول بود و براي شكار سوي سيستان رفت. ليث بن علي بن ليث به همدستي سبكري وابسته عمرو بن ليث بر كار فارس تسلط يافت كه تدبير امور قلمرو طاهر با وي بود و نام، از آن طاهر بود.

آنگاه ميان آنها و ابو قابوس اختلاف افتاد كه از آنها جدا شد و به در سلطان شد كه سلطان او را پذيرفت و خلعت داد و گروهي از همراهانش را نيز چيز داد و حرمت كرد. طاهر صفاري به سلطان نوشت و خواست كه ابو قابوس را پس فرستد، مي‌گفت كه بعضي ولايتهاي فارس را بدو سپرده و او خراج گرفته و آنرا با خويش ببرده و خواسته بود كه اگر او را پس نمي‌فرستد، آنچه را از مال فارس بوده به پاي وي محسوب دارد. اما سلطان از اين باب چيزي را از طاهر نپذيرفت.

در همين ماه، از همين سال، خبر آمد كه يكي از برادران حسين بن زكرويه معروف به خالدار با گروهي، در داليه از راه فرات بپاخاسته و گروهي از بدويان و دزدان بر او فراهم آمده‌اند كه با آنها از راه خشكي سوي دمشق رفته و در آن ناحيه تباهي كرده و با مردم آنجا نبرد كرده. حسين بن حمدان براي رفتن به مقابله وي دعوت شد كه با گروهي انبوه از سپاهيان روان شد. ابن قرمطي در جمادي الاول همين سال سوي دمشق روان شده بود. پس از آن خبر آمد كه وي سوي طبريه رفته كه وي را بدانجا راه نداده‌اند، با مردم طبريه نبرد كرده و وارد آن شده و مردم آن را از مرد و زن كشته و آنجا را غارت كرده، سپس سوي صحرا رفته.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6754

در ماه ربيع الاخر خبر آمد كه دعوتگري كه در نواحي يمن بوده سوي شهر صنعا شده كه مردم آنجا با وي پيكار كرده‌اند و بر آنها ظفر يافته و مردم آنجا را بكشته كه جز اندكي جان نبرده‌اند، بر ديگر شهرهاي يمن نيز تسلط يافته.

 

دنباله سخن درباره كار برادر ابن زكرويه‌

 

محمد بن داود گويد: زكرويه پسر مهرويه از آن پس كه خالدار پسرش كشته شد يكي را كه كودكان را تعليم مي‌داده بود به دهكده‌اي به نام زابوقه از توابع فلوجه فرستاد، نام وي عبد الله بود، پسر سعيد و كنيه ابو غانم داشت كه نصر نام گرفت تا كار خويش را مكتوم دارد. پس او بر قبايل كلب همي گشت و آنها را به عقيده خويش مي‌خواند، اما هيچكس از آنها اجابت وي نكرد مگر يكي از بني زياد به نام مقدام پسر كيال كه طوايفي از اصبغيان منتسب به فواطم و سفلگاني از عليصيان و اوباشي از ديگر تيره‌هاي كلب را براي وي به گمراهي كشانيد و آهنگ ناحيه شام كرد. در آن وقت عامل سلطان بر دمشق و اردن احمد پسر كيغلغ بود كه به پيكار ابن- خليج- همانكه با محمد بن سليمان مخالفت كرده بود و سوي مصر رفته بود و بر آن تسلط يافته بود- در مصر اقامت داشت. عبد الله بن سعيد اين را غنيمت شمرد و سوي دو شهر بصري و اذرعات رفت كه از ولايت حوران و بثنيه بود و با مردم آنجا نبرد كرد. سپس امانشان داد و چون تسليم شدند جنگاورانشان را بكشت و فرزندانشان را اسير كرد و اموالشان را مصادره كرد، آنگاه به آهنگ دمشق روان شد گروهي از آنها كه براي حفاظت دمشق معين شده بودند و احمد پسر كيغلغ آنها را با صالح بن فضل به جاي نهاده بود، به مقابله وي رفتند كه قرمطيان بر- آنها غلبه يافتند و بسيار كس از آنها بكشتند، سپس با دادن امان فريبشان دادند و صالح را بكشتند و سپاه وي را پراكنده كردند، به شهر دمشق طمع نياوردند كه سوي آنجا رفته بودند و مردمش آنها را از شهر پس رانده بودند. و گروهي از

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6755

سپاهيان دمشق كه مفتون شده بودند بدانها پيوستند، يوسف بن ابراهيم بغا مردي، عامل احمد بن كيغلغ بر اردن، با آنها نبرد كرد كه وي را بشكستند و امانش دادند، سپس با وي خيانت كردند و او را بكشتند و شهر طبريه را غارت كردند و زنان را به اسيري گرفتند و گروهي از مردم آنرا بكشتند. سلطان، حسين بن حمدان را با سرداران معتبر به تعقيب آنها فرستاد كه وارد دمشق شد به وقتي كه دشمنان خدا وارد طبريه شده بودند و چون خبر ابن حمدان به آنها رسيد سوي سماوه رفتند.

حسين به دنبال آنها رفت و در صحراي سماوه تعقيبشان مي‌كرد، آنها از آبي به آبي مي‌رفتند و آنرا كور مي‌كردند تا به دو آب دمعانه و حاله رسيدند و حسين از دنبال كردنشان باز ماند كه آب نداشت. پس سوي رحبه بازگشت.

قرمطيان با نصر كه گمراهشان كرده بود، شبانه سوي دهكده هيت رفتند و صبحگاهان كه مردم آن غافل بودند با طلوع آفتاب بدانجا حمله برد، نه روز مانده از شعبان، كه اطراف هيت را غارت كرد و هر كس از مردم دهكده را بدست آورد بكشت و منزلها را بسوخت و كشتي‌هايي را كه در فرات به دسترس وي بود به غارت داد.

چنانكه گويند از هيت نزديك دويست كس را از مرد و زن و كودك بكشت و هر- چه مال و كالا بدست آورد بگرفت و چنانكه گويند سه هزار مركوب بار كرد كه دست كم نزديك دويست خروار [1] گندم همراه برد و چندان پارچه و عطر و خرده. كالا كه بدان نياز داشت. بقيه روزي را كه وارد هيت شده بود و روز بعد را آنجا ببود و پس از مغرب سوي صحرا رفت، اين همه را از اطراف هيت بدست آورده بود و مردم شهر در داخل ديوار حصاري شده بودند.

محمد بن اسحاق كنداجيقي با جمعي از سرداران با سپاهي انبوه به سبب ابن قرمطي سوي هيت روان شد و چند روز بعد مونس خازن نيز از پي وي رفت.

از محمد بن داود آورده‌اند كه گفته بود: «قرمطيان صبحگاهان به هيت هجوم بردند، به وقتي كه مردم آن غافل بودند، خدا به وسيله ديوارهاي هيت از هجوم

______________________________

[1] كلمه متن: كر، كه آنرا بر ابر پنج بار خر گرفته‌اند كه بتقريب همان خروار مي‌شود (م)

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6756

مصونشان داشت. پس از آن سلطان، محمد بن اسحاق كنداجيقي را با شتاب به مقابله آنها فرستاد، بيش از سه روز آنجا نمانده بودند كه محمد بن اسحاق به آنها نزديك شد و از آنجا به طرف دو آب گريختند. محمد سوي آنها رفت و ديد كه آبهاي ما بين وي و خودشان را كور كرده‌اند. از حضرت، شتران و مشكها و توشه سوي وي فرستاده شد. به حسين بن حمدان نيز نوشته شد كه از جانب رحبه سوي آنها رود تا وي و محمد بن اسحاق بر نبردشان فراهم آيند. وقتي كلبيان بدانستند كه سپاه- نزديكشان رسيده بر ضد دشمن خدا، نصر، همسخن شدند و بر او جستند و او را كشتند.

يكي از آنها كه او را گرگ مي‌گفتند پسر قايم بتنهايي او را كشت و سوي در خلافت رفت كه به آنچه كرده بود تقرب جويد و براي باقيمانده قوم امان بخواهد كه جايزه خوب گرفت و آنچه را كرده بود قدر دانستند و از تعقيب قوم وي دست بداشتند كه چند روزي ببود، سپس بگريخت. پيشتازان محمد بن اسحاق، به سر نصر دست يافتند و آنرا ببريدند و به مدينة السلام بردند. پس از نصر، قرمطيان با همديگر نبرد كردند و ميانشان خونها ريخته شد، مقدام بن كيال با اموالي كه بدست آورده بود سوي ناحيه طي گريخت. گروهي از آنها كه كارهايشان را نمي‌پسنديدند سوي بني اسد رفتند كه در اطراف عين التمر مقيم بودند، مجاور آنها شدند و هيئتي به نزد سلطان فرستادند و از آنچه كرده بودند عذر خواستند و خواستند كه آنها را در مجاورت بني اسد بجاي گذارند كه اين را از آنها پذيرفتند. باقيمانده فاسقان كه به دين قرمطيان دلبستگي داشتند دو آب را به تصرف داشتند. سلطان به حسين بن حمدان نوشت كه باز به آنها پردازد و ريشه‌هايشان را برآرد. زكرويه دعوتگري از آن خويش را كه از كشتكاران مردم سواد بود، به نام قاسم پسر احمد، معروف به ابو محمد از روستاي نهر تلحانا، بنزد آنها فرستاد و گفت كه عمل گرگ پسر قاسم او را از آن جمع نفرت زده كرده و دل وي را از آنها رنجه كرده كه آنها از دين بدر رفته‌اند و گفت كه هنگام غلبه قرمطيان رسيده و در كوفه چهل هزار كس و در سواد كوفه چهار صد هزار كس با وي بيعت كرده‌اند و روز

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6757

وعده آنها همانست كه خداي در كتاب خويش در قصه موسي كليم خويش، صلي الله- عليه و سلم، و فرعون دشمن خويش آورده و گويد: «وعده‌گاه شما روز آرايش است كه نيمروز مردم مجتمع شوند [1].»، زكرويه دستورشان مي‌دهد كه كار خويش را نهان دارند و چنان وانمايند كه سوي شام حركت مي‌كنند اما سوي كوفه روند و صبحگاه روز قربان، روز پنجشنبه، ده روز رفته از ذي حجه سال دويست و نود و سوم، بدان هجوم برند كه كس از كوفه بازشان نمي‌دارد، زكرويه بر آنها ظاهر مي‌شود و وعده خويش را كه فرستادگان وي به آنها ميگفته‌اند محقق مي‌كند.

قاسم بن احمد را نيز همراه خويش ببرند. قرمطيان دستور وي را كار بستند و به در كوفه رسيدند به وقتي كه مردم همراه اسحاق بن عمران عامل سلطان بر كوفه از نمازگاهشان بازگشته بودند. چنانكه گفته‌اند هشتصد سوار، يا در حدود آن، بودند كه سرشان ذبلاني پسر مهرويه بود، از مردم صواره و به قولي از مردم جنبلا. همه سواران زره و جوشن و افزار خوب داشتند، جمعي از پيادگان نيز همراهشان بودند كه بر مركب آمده بودند. به هر كس از مردم كه رسيدند بدو تاختند. جامه‌هاي گروهي را ربودند و نزديك بيست كس را بكشتند. مردم سوي كوفه شتافتند و وارد آن شدند و بانگ «سلاح برگيريد» زدند. اسحاق بن عمران نيز با ياران خويش بپاخاست. نزديك يكصد سوار از قرمطيان از در معروف به در كنده وارد كوفه شده بودند كه مردم و جمعي از ياران سلطان فراهم آمدند و نان را با سنگ بزدند و با آنها نبرد كردند و با پسرها بكوفتندشان و نزديك نيست كس از آنها را بكشتند و از شهر بيرونشان كردند.

اسحاق بن عمران و سپاهياني كه با وي بودند برون شدند و با قرمطيان به نبرد ايستادند. اسحاق به مردم كوفه دستور داد كه شبانگاه به كشيك باشند كه قرمطيان غفلتي نيابند و وارد شهر بشوند. پيكار در ميانشان تا پسينگاه روز قربان پيوسته بود. پس از آن قرمطيان به سوي قادسيه هزيمت شدند. مردم كوفه ديوار و خندق خويش را اصلاح كردند

______________________________

[1] قالَ [:] مَوْعِدُكُمْ يَوْمُ الزِّينَةِ وَ أَنْ يُحْشَرَ النَّاسُ ضُحًي. سوره طه (20) آيه 59.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6758

و با ياران سلطان به شب و روز به كشيك شهر خويش ايستادند. اسحاق بن عمران به سلطان نوشت و كمك خواست كه جمعي از سرداران خويش را براي حركت سوي وي دعوت كرد، از جمله طاهر بن علي و وصيف پسر سوارتكين و فضل بن- موسي بغايي و بشر خادم افشيني و جني صفواني و رايق خرزي و جمعي از غلامان شرابي و ديگران را بدان پيوست. نخستين گروهشان به روز سه‌شنبه نيمه- ذي حجه روان شدند، هيچكس را سالار نكرد و هر كس سالار ياران خويش بود.

قاسم بن سيما و ديگر سران بدويان را دستور داد كه بدويان را از صحراها و ديار ربيعه و راه فرات و دقوقاء و خانيجار و نواحي ديگر فراهم آرند كه به مقابله اين قرمطيان روند، به سبب آنكه ياران سلطان در نواحي مصر و شام پراكنده بودند، پيام‌ها در اين باب سوي آنها رفت كه حضور يافتند آنگاه خبر آمد كه كساني كه به كمك اسحاق بن عمران رفته بودند با مردان خويش سوي زكرويه رفته‌اند و اسحاق بن عمران را با مردان وي در كوفه نهاده‌اند كه آنرا مضبوط دارد و سوي محلي رفته‌اند كه از آنجا تا قادسيه چهار ميل راه است به نام صوار كه در صحرا يكشنبه، ده روز است، در ناحيه عرض. در آنجا زكرويه با آنها مقابل شده و به روز دوشنبه، نه روز مانده از ذي حجه، با وي به نبرد ايستاده‌اند. به قولي نبرد روز يكشنبه، ده روز مانده از ذي حجه، بود.

ياران سلطان بنه داران را يك ميل از خويشتن فاصله دادند و هيچكس از جنگاوران را به نزد آن ننهادند. پيكار در ميانه بالا گرفت كه آغاز روز به ضرر قرمطي و ياران وي بود چندان كه نزديك بود بر آنها ظفر يابند. زكرويه كميني پشت سرشان نهاده بود، وقتي نيمروز شد كمين به طرف بنه‌گاه رفت و به غارت آن پرداخت. ياران سلطان شمشير را پشت سر خويش ديدند و به زشتترين وضعي هزيمت شدند. قرمطي و يارانش شمشير در ياران سلطان نهادند و آنها را چنانكه خواستند كشتند. گروهي از غلامان شرابي از خزر و غيره كه نزديك يكصد غلام بودند ثابت كردند و پيكار كردند و از آن پس كه قرمطيان را سخت آسيب زدند همگي كشته شدند. قرمطيان بنه‌گاه ياران سلطان را تصرف كردند. از ياران سلطان جز كسي كه اسبش خوب بود نجات

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6759

نيافت يا كسي كه زخمدار شده بود و خويشتن را ميان كشتگان افكند و پس از ختم پيكار خويشتن را كشانيد و وارد كوفه شد. در اين بنه‌گاه از چيزها كه سلطان با مردان خويش فرستاده بود سيصد جمازه گرفته شد كه سلاح و افزار بر آن بار بود با پانصد استر.

گويند: تعداد كساني از ياران سلطان كه در اين نبرد كشته شدند بجز غلامان و حمالان و آنها كه در بنه‌گاه بودند يك هزار و پانصد كس بودند.

قرمطي و يارانش از آنچه در اين نبرد گرفتند نيرو گرفتند. قرمطي سوي خرمنهايي رفت كه در مجاور وي بود و از آنجا خوردني و جو بر گرفت و بر استران سلطان بار كرد و به اردوگاه خويش برد. آنگاه از محل نبرد حركت كرد و پنج ميل در ناحيه عرض برفت تا نزديك محلي بنام نهر مثنيه آنرا برو كه بوي كشتگان آزارشان مي‌كرد.

از محمد بن داود آورده‌اند كه بدوياني كه زكرويه به آنها پيام داده بود وقتي به در كوفه رسيدند كه مسلمانان با اسحاق بن عمران از نمازگاه خويش بازگشته بودند كه از دو سوي پراكنده شدند و وارد خانه‌هاي كوفه شدند. براي قاسم بن احمد دعوتگر زكرويه قبه‌اي زده بودند. گفتند: «اين پسر پيمبر خداست.» و بانگ «اي خونيهاي حسين» زدند. مقصودشان حسين بن زكرويه بود كه بر در پل مدينة السلام آويخته شده بود. شعارشان يا احمد بود و يا محمود كه مقصودشان دو پسر مقتول زكرويه بود. علمهاي سفيد نمودند و مي‌خواستند بدين وسيله عوام كوفه را بفريبند اسحاق بن عمران و همراهش به مقابله و پس راندن آنها شتاب كردند و كساني از قرمطيان كه در مقابل وي ثبات آوردند كشته شدند، جمعي از خاندان ابو طالب حضور يافتند و همراه اسحاق بن عمران نبرد كردند. جمعي از مردم نيز حضور يافتند و نبرد كردند كه قرمطيان با زبوني پس رفتند و همانروز به دهكده عشيره رسيدند كه انتهاي بخش سالحين و نهر يوسف است در مجاورت صحرا، و كس به نزد دشمن

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6760

خدا، زكرويه پسر مهرويه، فرستادند كه او را از حفره‌اي در زمين كه ساليان دراز در آن نهان مانده بود، در دهكده دريه، برون آورد. مردم دهكده صور وي را بدست خويش بوي خوش ميزدند، و او را ولي الله مي‌ناميدند، وقتي او را بديدند بر او سجده بردند. جمعي از دعوتگران و خواص وي به نزدش حضور يافتند، به آنها خبر داد كه قاسم بن احمد بيشتر از همه مردم بر آنها منت دارد كه وي از آن پس كه از دين برون رفته بودند آنها را به دين باز پس آورده و اگر دستور وي را كار بندند وعده‌هاشان را محقق مي‌كند و آنها را به آرزوهايشان مي‌رساند، براي آنها رمزها گفت و ضمن آن آيه‌هايي از قرآن آورد كه آنرا از مورد نزول بگردانيد.

همه كساني كه علاقه به كفر در دلشان رسوخ داشت از عرب و وابسته و نبطي و ديگران معترف شدند كه زكرويه سرور و والا و مرجع و پناهگاه آنهاست و از نصرت و وصول به آرزوها يقين پيدا كردند. زكرويه به راهشان انداخت، وي را سرور مي‌ناميدند و به كساني كه در اردوگاه بودند، نمودار نمي‌كردند. كارها به دست قاسم بود كه آنرا به راي خويش انجام مي‌داد. زكرويه با آنها تا آخرين آبخور فرات از ولايت كوفه برفت و به آنها گفت كه همه مردم سواد بنزد وي مي‌آيند. بيست و چند روز آنجا بماند كه فرستادگان ميان سواديان مي‌فرستاد و مي‌خواست كه به وي ملحق شوند، اما از سواديان كسي به آنها نپيوست مگر آنها كه قرين تيره روزي بودند كه نزديك پانصد مرد بودند با زنان و فرزندانشان. سلطان، سپاهيان سوي وي فرستاد، به همه كساني كه براي مضبوط داشتن انبار و هيت فرستاده بود نوشت كه سوي كوفه روند. مبادا قرمطيان مقيم دو آب به آنجا بازگردند. جمعي از سرداران با شتاب سوي كوفه رفتند كه بشر افشيني و جني صفواني و نحرير عمري و رائق، غلام امير مؤمنان، از آن جمله بودند با غلامان ديگر معروف به سرايي. نزديك دهكده صوار با دشمنان خدا نبرد كردند و پيادگانشان را با گروهي از سوارانشان كشتند، قرمطيان خانه‌هاي خويش را به ياران سلطان واگذاشتند كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6761

وارد آن شده و بدان پرداختند. آنگاه قرمطيان سوي آنها بازگشتند و هزيمتشان كردند.

از يكي كه گويند به وقتي كه گروهي از قرمطيان و از جمله خويشاوند زكرويه را وارد مجلس محمد بن داود كرده بودند آنجا بوده آورده‌اند كه اين قرمطي گفته بود: «زكرويه در خانه من نهان بود، در سردابي [1] كه در آهنين داشت. ما تنوري داشتيم كه آنرا جا به جا مي‌كرديم. وقتي كسي به جستجو مي‌آمد تنور را بر سرداب [2] مي‌نهاديم و زني مي‌ايستاد و آتش در آن مي‌افروخت. چهار سال بدين گونه ببود و اين به روزگار معتضد بود.» مي‌گفت: «تا وقتي كه معتضد جزو زندگان است قيام نمي- كنم، پس از آن از منزل من به خانه‌اي رفت كه در آنجا اطاقي پشت در خانه ساخته بودند، وقتي در خانه گشوده مي‌شد روي در اطاق را مي‌گرفت و كسي كه وارد مي‌شد در اطاقي را كه وي در آن بود نمي‌ديد. حال وي بدين گونه بود تا معتضد درگذشت كه در آن وقت دعوتگران فرستاد و براي قيام كوشيد.» وقتي خبر نبردي كه در صوار ميان قرمطي و ياران سلطان رخ داده بود به سلطان و مردم رسيد آنرا بزرگ شمردند. سرداراني كه يادشان كردم براي حركت دعوت شدند و سالاري، از آن محمد بن اسحاق كنداجيقي شد. گروهي از بدويان بني شيبان و نمر، در حدود دو هزار كس، بدو پيوسته شدند و به آنها مقرري داده شد.

دوازده روز مانده از جمادي الاول، گروهي در حدود ده كس از مكه به بغداد رسيدند و به در سلطان شدند و از او خواستند كه سپاهي سوي شهرشان فرستد كه از كسي كه در يمن قيام كرده بود بيمناك بودند و مي‌گفتند نزديك آنها شده است.

به روز جمعه، دوازده روز رفته از رجب، نامه‌اي بر منبر بغداد خوانده شد كه بنزد سلطان رسيده بود كه مردم صنعا و ديگر شهرهاي يمن بر ضد آن خارجي كه بر صنعا تسلط يافته بود فراهم آمده‌اند و با وي نبرد كرده‌اند و هزيمتش كرده‌اند و

______________________________

[1، 2]: كلمه متن

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6762

گروههايش را پراكنده‌اند كه به يكي از نواحي يمن رفته. پس از آن سلطان، سه روز رفته از شوال، مظفر بن حاج را خلعت داد و ولايتدار يمن كرد. ابن حاج، پنج روز رفته از ذي قعده، حركت كرد و سوي كار خويش در يمن رفت و آنجا ببود تا درگذشت.

هفت روز مانده از رجب اين سال، خيمه‌هاي مكتفي را برون بردند و بر در شماسيه بپاكردند كه مي‌خواست سوي شام رود به سبب ابن خليج. اما شش روز مانده از آن ماه از مصر از جانب فاتك خريطه‌اي آمد كه مي‌گفت وي و سرداران سوي خليجي رفته‌اند و پيكارهاي بسيار در ميانشان بوده و در آخرين پيكاري كه ميانشان رخ داده بيشتر ياران وي كشته شده‌اند و بقيه هزيمت شده‌اند كه بر آنها ظفر يافته و اردوگاهشان را به تصرف آورده‌اند، خليجي گريزان شده و وارد فسطاط شده و در آنجا بنزد مردي از اهل شهر نهان شده، دوستان وارد فسطاط شده‌اند و چون آنجا قرار گرفته‌اند به خليجي و ديگر ياران نهان شده وي رهنمون شده كه آنها را گرفته و به نزد خويش بداشته. مكتفي به فاتك نوشت كه خليجي و ديگر كساني را كه با وي دستگير شده‌اند به مدينة السلام فرستد، پس از آن خيمه‌هاي مكتفي را كه به در شماسيه برده بودند پس بردند و كس فرستاد كه خزانه‌هاي وي را پس آرند و آنرا كه از تكريت گذشته بود پس آوردند.

فاتك، خليجي را با جمعي از آنها كه با وي اسير شده بودند از مصر همراه بشر وابسته محمد بن ابي الساج به مدينة السلام فرستاد و چون روز پنجشنبه نيمه ماه رمضان همين سال شد وي را از در شماسيه وارد مدينة السلام كردند. بيست و يك كس را پيش روي وي بر شتران مي‌بردند كه همه كلاهها و جبه‌هاي حرير داشتند كه چنانكه گفته‌اند، دو پسر بينك، و ابن اشكال، كه از اردوگاه عمرو صفار به امانخواهي بنزد سلطان آمده بود، و صندل مزاحمي خادم سياه از آن جمله بودند. وقتي خليجي به نزد مكتفي رسيد و او را نگريست بگفت تا او را در خانه خلافت بدارند و نيز بگفت تا ديگران را در زندان نو بدارند كه آنها را به نزد ابن عمرويه فرستادند كه نگهباني بغداد با وي بود. پس از

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6763

آن مكتفي وزير خويش، عباس بن حسن را به سبب حسن تدبير وي در كار اين فتح خلعت‌ها داد، بشر افشيني را نيز خلعت داد.

پنج روز رفته از شوال، سر قرمطي موسوم به نصر را كه هيت را غارت كرده بود، بر نيزه به بغداد آوردند.

هفت روز رفته از شوال، خبر به مدينة السلام رسيد كه روميان به قورس هجوم آورده‌اند و مردم آنجا با آنها نبرد كرده‌اند كه روميان هزيمتشان كرده‌اند و بيشترشان را كشته‌اند. سران بني تميم را نيز كشته‌اند و وارد شهر شده‌اند و مسجد آنرا سوخته‌اند و باقيمانده مردم قورس را رانده‌اند.

در اين سال فضل بن عبد الله هاشمي سالار حج بود.

پس از آن سال دويست و نود و چهارم درآمد.

 

سخن از حادثات معتبري كه به سال دويست و نود و چهارم بود

 

از جمله آن بود كه ابن كيغلغ به آهنگ غزا وارد طرسوس شد. در آغاز محرم رستم نيز با وي برون شد- و اين غزاي دوم رستم بود- و تا سلندوا برفتند كه خدا فتح نصيبشان كرد و سوي آلس شدند، نزديك پنجهزار كس به دستشان افتاد و از روميان كشتاري بزرگ كردند و به سلامت بازآمدند.

دوازده روز رفته از محرم، خبر به مدينة السلام رسيد كه زكرويه، پسر مهرويه قرمطي، از محل معروف به نهر مثنيه به آهنگ حج گزاران برون شده و به جايي رسيده كه ميان وي و واقصه چهار ميل است.

از محمد بن داود آورده‌اند كه آنها در صحرا از سمت مشرق برفتند تا به نزد آب موسوم به سلمان رسيدند كه ميان آنها و سواد، بياباني فاصله بود. زكرويه كه آهنگ حج گزاران داشت آنجا در انتظار كاروان نخستين بماند. شش يا هفت روز

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6764

مانده از محرم كاروان به واقصه رسيد، مردم منزلگاه بيمشان دادند و خبرشان دادند كه ميان آنها و قرمطيان چهار ميل است كه حركت كردند و نماندند و نجات يافتند.

حسن بن موسي ربعي و سيما ابراهيمي در اين كاروان بودند. وقتي كاروان دور شد قرمطي به واقصه شد و از آنها درباره كاروان پرسش كرد. بدو گفتند كه در واقصه نماند. آنها را متهم داشت كه كاروانيان را از حضور قرمطيان خبردار كرده‌اند و جمعي از علافان آنجا را بكشت و علف را بسوخت. مردم واقصه در قلعه خويش حصاري شدند. قرمطي روزي چند آنجا بماند. سپس از واقصه سوي زباله رفت.

از محمد بن داود آورده‌اند كه گفته بود: سپاهيان به تعقيب زكرويه سوي چشمه‌هاي طف رفتند. سپس از آنجا برفتند كه خبر يافته بودند كه وي در سلمان است.

علان بن كشمرد با گروهي از سواران نخبه سپاه از راه جاده مكه [1] سوي زكرويه رفت تا در سبال فرود آمدند. سپس از آنجا سوي راقصه رفت و از آن پس كه كاروان نخستين گذشته بود آنجا فرود آمد. زكرويه در راه خويش به طايفه‌هايي از بني اسد گذشت و آنها را از خيمه‌هايشان گرفت و با خويش ببرد. وي آهنگ حج گزاران بازگشته از مكه داشت و از جاده، آهنگ آنها كرد.

چهارده روز مانده از محرم اين سال، خبر پرنده [2] از كوفه آمد كه زكرويه به روز يكشنبه، يازده روز رفته از محرم، در راه مكه در عقبه راه كاروان خراسانيان را بسته كه با وي به سختي نبرد كرده‌اند. از آنها پرسيده كه سلطان ميان شما هست؟ گفته‌اند:

«سلطاني در ميان ما نيست و ما حج حج‌گزارانيم.» به آنها گفته: «برويد كه من قصد شما ندارم.» اما چون كاروان روان شده از پي آنها برفته و بر آن تاخته، يارانش نيزه‌ها را

______________________________

[1] كلمه متن: به معني شاهراه بكار رفته و در متن، كلمه «جاده مكه» با اضافه كلمه «طريق» به صورت عنوان خاص درآمده. در مروج الذهب مسعودي نيز كلمه «جاده» به معني شاهراه و راهي خاص آمده. (م)

[2] كلمه متن: خبر الطير، يعني خبري كه بر بال پرنده ميفرستاده‌اند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6765

در شتران فرو مي‌برده‌اند و شكم آن را مي‌دريده‌اند كه فراري مي‌شده. كاروان درهم ريخته‌اند و ياران خبيث بر سر حج گزاران ريخته‌اند و چنانكه مي‌خواسته‌اند آنها را مي‌كشته‌اند، مردان و زنان را كشته و هر كس از زنان را كه خواسته‌اند اسير گرفته‌اند و هر چه را در كاروان بوده به تصرف آورده‌اند.

يكي از كساني كه از اين كاروان گريخته بود به علان بن كشمرد رسيد كه خبر از وي پرسيد و رخداد كاروان خراسانيان را به او گفت و گفت: «ميان تو و آن قوم، جز اندكي نيست، امشب يا فردا كاروان دوم مي‌رسد كه اگر علمي از آن سلطان را ببينند، دلهاشان قوت گيرد، درباره آنها خدا را، خدا را.» علان همان دم بازگشت و به همراهان خويش دستور بازگشت داد و گفت ياران سلطان را به معرض كشته شدن نمي‌برم. پس از آن زكرويه بيامد و كاروان دوم بدو رسيد.

و چنان بود كه سلطان خبر فاسق و رفتار وي را با حج گزاران، همراه گروهي از فرستادگان كه از راه جاده بگشته بودند به سران كاروان دوم و سوم و كساني از سرداران و دبيران كه در آن بودند نوشته بود و دستور داده بود كه از وي حذر كنند و از جاده بگردند و سوي واسط و بصره روند، يا سوي فيد يا مدينه بازگردند، تا سپاهيان به ايشان برسند. اين نامه‌ها بدانها رسيد، اما نشنيدند و نماندند و توقف نكردند.

مردم كاروان روان بودند، مبارك قمي و احمد بن نصر عقيلي و احمد بن علي همداني نيز با كاروان بودند. وقتي به فاجران رسيدند كه از واقصه حركت كرده بودند و آبهاي آن را كور كرده بودند و بركه‌ها و چاهها را با مردار شتر و اسباني كه همراه داشته بودند و شكم آن دريده بود پر كرده بودند. به روز دوشنبه، دوازده روز رفته از محرم، قرمطيان به منزلگاه عقبه رسيدند. مردم كاروان دوم با آنها نبرد كردند، ابو العشائر با ياران خويش پيشاپيش كاروان بود. مبارك قمي با همراهان خويش در دنباله كاروان بود. ميان آنها پيكاري سخت رفت، چندان كه قرمطيان را عقب راندند و نزديك بود

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6766

بر آنها ظفر يابند، اما فاجران از دنباله‌دارانشان غفلتي يافتند و از آن سمت هجوم بردند و نيزه‌هاي خويش را در پهلو و شكم شترانشان نهادند كه شتران درهمشان كوفتند، قرمطيان به كاروانيان دست يافتند و شمشير در ايشان نهادند و همه را بكشتند بجز آنها كه به بردگي گرفتند. پس از آن سواران را تا چند ميلي عقبه فرستادند كه به رستگان از شمشير رسيدند و امانشان دادند كه بازگشتند و فاجران همگيشان را بكشتند و از زنان هر كه را خواستند به اسيري گرفتند و مال و كالا را به تصرف آوردند. مبارك قمي و پسرش كشته شدند. ابو العشائر اسير شد. كشتگان را فراهم آوردند و روي هم نهادند كه چون تپه‌اي بزرگ شد. پس از آن دو دست ابو العشائر و دو پاي وي را ببريدند و گردنش را بزدند. از زنان هر كه را مورد رغبتشان نبود آزاد كردند. گروهي از زخميان كه ميان كشتگان افتاده بودند گريختند و به هنگام شب خويشتن را كشيدند و برفتند. كس بود كه جان داد و كس بود كه نجات يافت و اينان اندك بودند. و چنان بود كه زنان قرمطيان با كودكان خويش ميان كشتگان مي‌گشتند و آب به آنها عرضه مي‌كردند و هر كه با آنها سخن مي‌كرد هلاكش مي‌كردند.

به قولي در كاروان نزديك بيست هزار مرد بود كه همگي كشته شدند، بجز گروهي بسيار اندك كه توان دويدن داشتند و بي‌توشه جان بردند يا زخمدار ميان كشتگان افتادند و بعد گريختند، يا كسي كه او را به بردگي به خدمت خويش گرفتند.

گويند: مال و اثاث گرانقدري كه از اين كاروان گرفتند معادل دو هزار هزار دينار بود.

از يكي از سكه زنان [1] آورده‌اند كه گفته بود: «نامه‌هاي سكه زنان مصري به ما رسيد كه در اين سال توانگر مي‌شويد كه خاندان ابن طولون و سرداران مصري كه سوي مدينة السلام رفته‌اند و كساني كه وضعي همانند آنها داشته‌اند كس فرستاده‌اند كه

______________________________

[1] كلمه متن: ضرابين.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6767

مالشان را از مصر به مدينة السلام حمل كنند. ظروف طلا و نقره و زيور را شمش ريخته‌اند و به مكه برده‌اند كه همراه حج گزاران به مدينة السلام بيارند كه با كاروانهايي كه سوي مدينة السلام روان مي‌شد حمل شد و همه از دست رفت.» گويند: در آن اثنا كه قرمطيان به روز دوشنبه اين كاروان را مي‌كشتند و غارت مي‌كردند، كاروان خراسانيان بيامد كه جمعي از قرمطيان سويشان رفتند و با آنها نبرد كردند و سرانجامشان چون اين كاروان شد.

وقتي زكرويه از كار كاروان دوم حج گزاران فراغت يافت و اموالشان را بگرفت و حرمتهاشان را روا كرد، همان وقت از عقبه حركت كرد. پيش از رفتن بركه‌ها و چاههاي آنجا را از مردارهاي انسان و اسب پر كرد.

خبر بريدن كاروان دوم از كاروانهاي سلطان شامگاه روز جمعه، چهارده روز مانده از محرم، به مدينة السلام رسيد و اين بر همه مردم و بر سلطان گران آمد. عباس بن- حسين وزير، محمد بن داود دبير را كه ديوانهاي خراج و املاك مشرق و ديوان سپاه را به عهده داشت دعوت كرد كه سوي كوفه رود و آنجا بماند كه سپاهها سوي قرمطي فرستد، و او يازده روز مانده از محرم از بغداد برون شد و مالهاي بسيار براي دادن به سپاهيان همراه برد.

پس از آن زكرويه سوي زباله رفت و آنجا فرود آمد و پيشتازان از پيش و پس خويش فرستاد كه بيم داشت ياران سلطان كه مقيم قادسيه بودند بدو برسند. وي در انتظار كاروان سوم بود كه اموال بازرگانان در آن بود، پس از آن سوي ثعلبيه رفت، سپس سوي شقوق و آنجا ما بين شقوق و بطان بر كنار ريگزار در محلي موسوم به طليح در انتظار كاروان بماند كه از جمله سرداران نفيس مولدي در آن بود و صالح سياه كه محمل و خزانه را همراه داشت- و چنان بود كه معتضد جواهري گرانقدر در محمل نهاده بود ابراهيم بن ابي اشعث نيز كه قضاي مكه و مدينه و كار راه مكه و مخارج اصلاحات آن با وي بود، در اين قافله بود با ميمون بن ابراهيم دبير كه كار ديوان زمام خراج

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6768

و املاك با وي بود و احمد بن محمد معروف به ابن هزلج و فرات بن احمد و حسن بن اسماعيل، خويشاوند عباس بن حسن، كه متصدي بريد حرمين بود، و علي بن عباس نهيكي.

وقتي مردم اين كاروان به فيد رسيدند، خبر زكرويه خبيث و ياران وي به آنها رسيد كه روزي چند در فيد بماندند و منتظر بودند از جانب سلطان نيرو گيرند. و چنان بود كه ابن كشمرد با سپاهياني كه سلطان با وي و پيش و پس از وي فرستاده بود از راه سوي قادسيه بازگشته بود.

پس از آن زكرويه سوي فيد رفت كه عامل سلطان به نام حامد پسر فيروز آنجا بود، حامد با حدود يكصد مرد كه با وي در مسجد بودند از مقابل قرمطي به يكي از دو قلعه فيد پناه برد و قلعه ديگر را از مردان پر كرد. زكرويه براي مردم فيد پيام همي- فرستاد و از آنها مي‌خواست كه عامل خويش را با سپاهياني كه آنجا بودند به وي تسليم كنند و اگر چنين كنند امانشان مي‌دهد، اما آنچه را مي‌خواست نپذيرفتند و چون نپذيرفتند با آنها نبرد كرد و به چيزي از آنها دست نيافت.

راوي گويد: وقتي قرمطي ديد كه تاب مردم آنجا را ندارد دور شد و سوي نباج رفت، سپس سوي حفير ابو موسي اشعري.

در آغاز ماه ربيع الاول، مكتفي، وصيف پسر سوارتكين را روانه كرد كه گروهي از سرداران نيز با وي بودند و از قادسيه از راه خفان برفتند. وصيف به روز شنبه، هشت روز مانده از ماه ربيع الاول با قرمطي مقابل شد كه آن روز را پيكار كردند. سپس شب ميانشان حايل شد و شب را با كشيك بسر كردند. پس از آن نبرد با قرمطيان را از سر گرفت كه سپاه سلطان از آنها كشتاري بزرگ كردند و به دشمن خدا زكرويه رسيدند كه يكي از سپاهيان به وقتي كه پشت بكرده بود با شمشير ضربتي بدو زد كه به مغزش رسيد و اسير شد، با جانشينش و جمعي از خواص و خويشاوندانش از جمله پسر و دبيرش و همسرش. سپاه هر چه را در اردوگاه وي بود به تصرف آورد. زكرويه پنج روز بماند سپس بمرد كه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6769

شكمش را شكافتند.

و وي را به همان حال بياوردند، وصيف با اسيران حج گزار كه به دست قرمطي زنده مانده بودند بازگشت.

در همين سال، ابن كيغلغ از طرسوس به غزا رفت و چهار هزار اسير از دشمن گرفت با اسبان و گوسفندان بسيار و مقداري كالا. يكي از بطريقان با امان به نزد وي آمد و اسلام آورد. رفتن وي از طرسوس براي اين غزا در آغاز محرم همين سال بود.

در اين سال اندرونقس بطريق، به سلطان نوشت و امان خواست. وي از جانب فرمانرواي روم به كار نبرد مردم مرزها بود، بدو امان داده شد كه برون شد و نزديك دويست كس از مسلمانان را كه در قلعه وي اسير بوده بودند برون آورد.

و چنان بود كه فرمانرواي روم كس فرستاده بود كه وي را بگيرد و او به مسلماناني كه در قلعه وي بودند سلاح داد و يكي از پسران خويش را با آنها بيرون فرستاد كه شبانگاه بطريقي كه براي گرفتن وي فرستاده شده بود هجوم بردند و مردم بسيار از همراهان وي را بكشتند و آنچه را در اردوگاهشان بود به غنيمت گرفتند.

و چنان بود كه رستم در جمادي الاول، با مردم مرزها به آهنگ اندرونقس برون شده بود كه مي‌خواست او را نجات دهد. رستم از پس آن نبرد به قونيه رسيد. بطريقان خبر يافتند كه مسلمانان سوي آنها روانند و بازگشتند. اندرونقس پسر خويش را به نزد رستم فرستاد. رستم دبير خويش را با جمعي از درياييان [1] فرستاد كه شب را در قلعه بسر بردند و چون صبح شد، اندرونقس و همه كساني از اسيران مسلمان كه با وي بودند و كساني از آنها كه به نزد وي آمده بودند و نصرانياني كه با راي وي همآهنگي داشتند

______________________________

[1] كلمه متن: بحريين.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6770

با مال و اثاث خويش سوي اردوگاه مسلمانان شد. مسلمانان قونيه را ويران كردند، آنگاه با اندرونقس و اسيران مسلمانان و نصرانياني كه با اندرونقس بودند به طرسوس بازگشتند.

در جمادي الاخر اين سال ميان ياران حسين بن حمدان و گروهي از ياران زكرويه، كه از نبرد پيشين گريخته بودند و از راه فرات سوي شام مي‌رفتند، نبردي شد كه جمعي از آنها را بكشت و گروهي از زنان و كودكانشان را اسير گرفت.

در اين سال، فرستادگان شاه روم كه يكيشان دايي پسرش اليون بود و بسيل خادم و جمعي ديگر به درشماسيه رسيدند با نامه‌اي از جانب وي براي مكتفي كه از او مي‌خواست اسيراني را كه از مسلمانان در ديار روم بودند، با رومياني كه در ديار اسلام بودند مبادله كند و مكتفي فرستاده‌اي را به ديار روم روانه كند كه اسيران مسلمان را كه در ديار روم بودند فراهم كند و خود او با شاه روم فراهم آيد كه درباره كار اتفاق كنند و بسيل خادم در طرسوس بماند تا اسيران رومي مرزها بنزد وي فراهم آيند كه آنها را با فرستاده سلطان به محل مبادله برد. چند روز بر در شماسيه ببودند. پس از آن وارد بغدادشان كردند. هديه‌اي از فرمانرواي روم همراه داشتند با ده كس از اسيران مسلمان كه از آنها پذيرفته شد و چيزها كه فرمانرواي روم خواسته بود، نيز پذيرفته شد.

در اين سال، يكي در شام دستگير شد كه مي‌گفت سفياني است، او را با جمعي همراه وي از شام به در سلطان بردند كه گفته شد آشفته سر است.

و هم در اين سال بدويان در راه مكه دو كس را گرفتند كه يكيشان به نام حداد شهره بود و ديگري به نام منتقم. گفته شد كه منتقم برادر زن زكرويه است، آنها را در كوفه به نزار تسليم كردند كه نزار آنها را به نزد سلطان فرستاد. از بدويان نقل مي‌كردند كه اين دو كس به نزد آنها رفته بودند و دعوتشان مي‌كردند كه بر ضد سلطان

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6771

قيام كنند.

در اين سال، حسين بن حمدان از راه شام يكي را به نام كيال با شصت كس از يارانش به نزد سلطان فرستاد. اينان از ياران زكرويه بوده بودند و از او امان خواسته بودند.

در اين سال اندرونقس بطريق، به بغداد رسيد.

در اين سال، ميان حسين بن حمدان و بدويان كلب و نمر و اسد كه در ماه رمضان همين سال بر ضد وي فراهم آمده بودند نبردي بود كه او را هزيمت كردند و تا در حلب رسانيدند:

و هم در اين سال، بدويان طي، وصيف پسر سوارتكين را در فيد محاصره كردند.

وصيف به امارت موسم حج فرستاده شده بود، سه روز در محاصره بود. پس از آن به مقابله بدويان برون شد و با آنها نبرد كرد و كساني از ايشان را بكشت كه بدويان هزيمت شدند و وصيف با حج‌گزاراني كه همراه وي بودند حركت كرد.

در اين سال فضل بن عبد الملك هاشمي سالار حج بود.

آنگاه سال دويست و نود و پنجم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و نود و پنجم بود

 

اشاره

 

از جمله آن بود كه عبد الله بن ابراهيم مسمعي به مخالفت سلطان از شهر اصبهان به يكي از دهكده‌هاي آن رفت كه در چند فرسنگي اصبهان بود و چنانكه گفته‌اند نزديك به ده هزار كس از كردان و ديگران بدو پيوستند. بدر حمامي دستور يافت به مقابله وي رود، جمعي از سرداران و نزديك پنجهزار از سپاهيان بدو پيوسته شدند.

در همين سال حسين بن موسي به غافلگيري به بدويان طي تاخت، كه با وصيف

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6772

پسر سوارتكين نبرد كرده بودند، و چنانكه گفته‌اند هفتاد كس از مردان آنها را بكشت و گروهي از سوارانشان را اسير گرفت.

در اين سال، در ماه صفر، چهارده روز رفته از آن ماه، ابو ابراهيم، ابراهيم بن- احمد، عامل خراسان و ما وراء النهر درگذشت و پسرش احمد بن اسماعيل جانشين پدر شد و كارهاي وي را عهده كرد. گويند كه چهارده روز رفته از ماه ربيع الاخر مكتفي بنشست و به دست خويش پرچمي بست و آنرا به طاهر بن علي سپرد و او را خلعت داد و دستور داد كه پرچم را بنزد احمد بن اسماعيل برد.

در اين سال، منصور بن عبد الله دبير، سوي عبد الله بن ابراهيم مسمعي فرستاده شد و مكتفي بدو نوشت و از عاقبت اختلاف بيمش داد. منصور سوي عبد الله رفت و چون به نزد وي شد با وي گفتگو كرد كه به اطاعت سلطان بازگشت و با گروهي از غلامان خويش حركت كرد- منصور بن عبد الله نيز با وي بود و نايب خويش را در اصبهان بر كار خويش جانشين كرد- تا به در سلطان رسيد كه مكتفي از وي خشنود شد و جايزه‌اش داد و به او و پسرش خلعت داد.

در اين سال حسين بن موسي با يك كرد كه بر نواحي موصل غلبه يافته بود نبرد كرد و بر ياران وي ظفر يافت و اردوگاه و اموال وي را به غارت داد، كرد گريخت و به كوهها پناه برد كه او را نيافتند.

در اين سال مظفر بن حاج، قسمتي از آنچه را كه يكي از خارجيان در يمن بر آن تسلط يافته بود بگشود و يكي از سران خوارج را بنام حكيمي بگرفت.

در اين سال، سيزده روز مانده از ماه رمضان، فرستاده ابو مضر، زيادة الله بن اغلب، وارد بغداد شد، فتح اعجمي نيز با وي بود، هديه‌هايي نيز همراه داشت كه ابن اغلب براي مكتفي فرستاده بود.

در اين سال، در ذي قعده، مبادله اسيران ميان مسلمانان و روميان انجام گرفت، شمار مبادله‌شدگان از مرد و زن سه هزار كس بود.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6773

در ماه ذي قعده، دوازده روز رفته از آن ماه، المكتفي بالله درگذشت. خلافت وي شش سال و شش ماه و نوزده روز بود. روزي كه درگذشت سي و دو ساله بود كه به سال دويست و شصت و چهارم تولد يافته بود. كنيه ابو محمد داشت. مادرش يك كنيز ترك بود به نام جيجك. مكتفي ميانه بالا بود و كمرنگ و نكوموي با موي سر و ريش انبوه.

 

خلافت المقتدر بالله‌

 

پس از آن با جعفر، پسر المعتضد بالله، بيعت كردند. وقتي با جعفر بن معتضد بيعت شد، لقب المقتدر بالله گرفت. در آن وقت سيزده سال و يك ماه و بيست و يك روز داشت. تولد وي به شب جمعه بود، هشت روز مانده از ماه رمضان سال دويست و- هشتاد و دوم. كنيه ابو الفضل داشت. مادرش كنيزي بود به نام شغب.

گويند: به روز بيعت وي پانزده هزار هزار دينار در بيت المال بود. وقتي با مقتدر بيعت شد، مكتفي را غسل دادند و بر او نماز كردند و در جايي از خانه محمد بن- عبد الله طاهري به گور شد.

در اين سال، به روز دوم از ايام اقامت مني، ميان عج بن حاج و سپاهيان نبردي بود كه در آن گروهي كشته و زخمدار شدند. سبب آن بود كه سپاهيان جايزه بيعت- المقتدر را مي‌خواستند، كساني كه در مني بودند به بستان ابن عامر گريختند و سپاهيان در مني خيمه ابو عدنان ربيعة بن محمد را كه يكي از سران كاروانها بود غارت كردند.

كساني كه از مكه باز مي‌گشتند، در اثناي بازگشت در راه از راهزني و تشنگي بنيه‌اي بزرگ ديدند و چنانكه گفته‌اند گروهي از آنها از تشنگي جان دادند. يكي را شنيدم كه مي‌گفت كه شخص در كف خويش زهراب مي‌كرد. سپس آنرا مي‌نوشيد.

در اين سال فضل بن عبد الله هاشمي سالار حج بود.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6774

آنگاه سال دويست و نود و ششم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و نود و ششم بود

 

از جمله آن بود كه جمعي از سرداران و دبيران و قاضيان بر خلع مقتدر اتفاق كردند و درباره كسي كه به جاي وي نشيند گفتگو كردند كه راي آنها بر عبد الله بن- معتز متفق شد و در اين باب با وي گفتگو كردند كه از آنها پذيرفت به شرط آنكه در اين كار خونريزي و پيكار نباشد. بدو گفتند كه كار بي مقاومت بدو تسليم مي‌شود و همه كساني كه پشت سر آنها هستند از سپاهيان و سرداران و دبيران بدو رضايت داده‌اند كه بدين ترتيب با آنها بيعت كرد. سر اين كار محمد بن داود جراح و ابو المثني، احمد بن- يعقوب قاضي بودند. محمد بن داود با گروهي از سرداران توافق كرده بودند كه مقتدر را به غافلگيري بكشند و با عبد الله بن معتز بيعت كنند. راي عباس بن حسن نيز همانند آنها بود. وقتي عباس ديد كه كار وي با وجود مقتدر استوار است راي وي درباره تصميمي كه گرفته بود تغيير يافت. در اين وقت ديگران بر او جستند و او را كشتند.

كسي كه كشتن وي را عهده كرد، بدر عجمي بود با حسين بن حمدان و وصيف پسر سوارتكين و اين به روز شنبه بود، يازده روز مانده از ماه ربيع الاول. فرداي آن روز كه روز يكشنبه بود سرداران و دبيران و قاضيان بغداد مقتدر را خلع كردند و با عبد الله ابن معتز بيعت كردند و او را الراضي بالله لقب دادند، كسي كه از سرداران براي وي بيعت گرفت و قسم دادن و خواندن نامهايشان را عهده كرد، محمد بن سعيد ازرق، دبير سپاه بود.

در اين روز ميان حسين بن حمدان و غلامان خانه خلافت نبردي سخت درگرفت، از صبحگاه تا نيمروز.

و هم در اين روز گروههايي كه محمد بن داود براي بيعت ابن معتز فراهم آورده

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6775

بود از اطراف وي پراكنده شدند، زيرا خادمي كه مونس نام داشت، گروهي از غلامان خانه خلافت را بر كشتيها نشانيد و كشتيها را كه غلامان در آن بودند بر دجله ببرد. وقتي مقابل خانه‌اي رسيدند كه ابن معتز و محمد بن داود در آن بودند به آنها بانگ زدند و تير- بارانشان كردند كه پراكنده شدند و كساني از سپاهيان و سرداران و دبيران كه در خانه بودند گريختند، ابن معتز نيز گريخت. بعضي از آنها كه با ابن معتز بيعت كرده بودند به مقتدر پيوستند و عذر آوردند كه از رفتن بنزد وي بازشان داشته بودند. بعضي ديگر نهان شدند كه آنها را گرفتند و كشتند. مردم، خانه‌هاي ابن داود و عباس بن حسن را غارت كردند و ابن معتز نيز جزو كسان ديگر گرفته شد.

به روز شنبه، چهار روز مانده از ماه ربيع الاول، در بغداد از صبحگاه تا وقت نماز پسين برف افتاد، چندانكه در خانه‌ها و بر بامها نزديك چهار انگشت برف بود. گويند كه هرگز به بغداد مانند اين ديده نشده بود.

به روز دوشنبه، دو روز مانده از ماه ربيع الاول همين سال، محمد بن يوسف- قاضي و محمد بن عمرويه و ابو المثني و ابن جصاص و ازرق، دبير سپاه، را با جمعي ديگر به مونس خازن تسليم كردند كه ابو المثني را در خانه سلطان واگذاشت و ديگران را به خانه خويش برد كه بعضيشان جان خويش را از وي خريدند، بعضيشان را كشت و درباره بعضي ديگر شفاعت شد كه آزاد شدند.

در اين سال، ميان طاهر بن محمد صفاري و سبكري غلام عمرو بن ليث نبردي بود كه سبكري طاهر را اسير كرد و او را با برادرش، يعقوب بن محمد سوي سلطان فرستاد.

در اين سال قاسم بن سيما، با گروهي از سرداران و سپاهيان به تعقيب حسين بن- حمدان فرستاده شد. قاسم براي اين كار برفت تا به قرقيسيا و رحبه و داليه رسيد و به برادر حسين، عبد الله حمدان، نوشت كه برادرش را تعقيب كند كه او و برادرش در محلي به نام اعمي ما بين تكريت و سودقاينه بر سمت غربي دجله تلاقي كردند.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6776

عبد الله هزيمت شد و حسين كس فرستاد و امان خواست كه بدو داده شد.

هفت روز مانده، از جمادي الاخر اين سال، حسين بن حمدان به بغداد رسيد و بنزد باب حرب فرود آمد و فرداي آن روز به در سلطان رفت كه خلعت گرفت و ولايتدار قم و كاشان شد.

شش روز مانده، از جمادي الاخر، ابن دليل نصراني، دبير يوسف بن ابي الساج و فرستاده وي، خلعت گرفت و ابن ابي الساج ولايتدار مراغه و آذربيجان شد، براي وي خلعت فرستاده شد و دستور يافت سوي كار خويش رود.

نيمه شعبان اين سال، مونس خادم خلعت گرفت و دستور يافت براي غزاي تابستاني سوي طرسوس رود كه براي اين كار روان شد و با سپاهي انبوه و جمعي از سرداران و غلامان اطاقي برفت.

در اين سال فضل بن عبد الله هاشمي سالار حج بود.

آنگاه سال دويست و نود و هفتم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و نود و هفتم بود

 

از جمله آن بود كه مونس خادم با سپاهي انبوه از مرز ملطيه به غزاي تابستاني به سرزمين روم رفت، ابو الاغر سلمي نيز با وي بود. مونس بر روميان ظفر يافت و چند كافر را اسير گرفت و شش روز رفته از محرم خبر آن به سلطان رسيد.

در همين سال، ليث بن علي صفاري با سپاهي سوي فارس رفت و بر آن تسلط يافت و سبكري را از آنجا براند. از آن پيش سلطان سبكري را، كه طاهر بن محمد را به اسيري نزد سلطان فرستاده بود، ولايتدار فارس كرده بود. پس مقتدر به مونس خادم دستور داد كه براي نبرد ليث بن علي سوي فارس رود كه در ماه رمضان همين سال سوي آنجا رفت.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6777

و هم در اين سال در ماه شوال مقتدر، قاسم بن سيما را با گروهي انبوه از سپاهيان براي غزاي تابستاني به ديار روم فرستاد.

و هم در اين سال، ميان مونس خادم و ليث بن علي صفاري نبردي بود كه ليث در آن هزيمت شد، سپس اسير شد و گروهي بسيار از يارانش كشته شدند و گروه فراواني از آنها از مونس امان خواستند و ياران سلطان به نوبندجان كه ليث بر آن تسلط يافته بود درآمدند.

در اين سال فضل الله عبد الله هاشمي سالار حج شد.

آنگاه سال دويست و نود و هشتم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و نود و هشتم بود

 

از جمله آن بود كه قاسم بن سيما به غزاي تابستاني به سرزمين روم رفت.

در اين سال مقتدر، وصيف كامه ديلمي را با سپاهي و جمعي از سرداران براي نبرد سبكري، غلام عمرو بن ليث فرستاد.

و هم در اين سال، ميان سبكري و وصيف كامه نبردي بود كه وصيف در آن سبكري را هزيمت كرد و از قلمرو فارس برون راند و جمعي بسيار از ياران وي از وصيف امان خواستند، سالار سپاه وي به نام قتال اسير شد و سبكري با مالها و ذخيره‌اي كه همراه داشت به فرار سوي احمد بن اسماعيل رفت كه احمد بن اسماعيل آنچه را همراه داشت بگرفت و او را دستگير كرد و بداشت.

در همين سال، ميان احمد بن اسماعيل و محمد بن علي بن ليث نبردي بود، در ناحيه بست و رخج، كه در آن احمد بن اسماعيل، ابن ليث را اسير كرد.

در اين سال فضل بن عبد الملك سالار حج شد.

آنگاه سال دويست و نود و نهم درآمد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6778

 

سخن از حادثاتي كه به سال دويست و نود و نهم بود

 

از جمله آن بود كه رستم پسر بردوا كه از جانب بني (بن [1)] نفيس ولايتدار مرزها بود از ناحيه طرسوس به غزاي تابستاني رفت، دميانه نيز با وي بود. قلعه مليح ارمني را به محاصره گرفت، سپس از مقابل آن برفت و حومه ذي الكلاع را بسوخت.

و هم در اين سال، فرستاده احمد بن اسماعيل بيامد با نامه‌اي از وي براي سلطان كه خبر مي‌داد كه سيستان را گشوده و ياران وي وارد آن شده‌اند و كساني از ياران صفار را كه آنجا بوده‌اند برون رانده‌اند و معدل پسر علي بن ليث با همه يارانش كه با وي بوده‌اند به امانخواهي بنزد وي رفته‌اند. در آن وقت معدل مقيم زرنگ بوده و بنزد احمد بن اسماعيل رفته كه مقيم بست و رخج بوده و پسر اسماعيل، او و عيالش و همراهانش را سوي هرات فرستاده. فاصله سيستان تا بست و رخج شصت فرسخ است. خريطه در اين باب به روز دوشنبه ده روز رفته از صفر به سلطان رسيد.

در اين سال عطير، يار زكرويه به امانخواهي به بغداد رسيد. ابو الاغر كه او نيز يكي از سرداران زكرويه بوده بود با وي بود.

در ذي‌حجه اين سال، چهار روز رفته از آن ماه، علي بن محمد بن فرات مورد خشم شد و بداشته شد. به خانه‌هاي وي و خانه‌هاي كسانش كس گماشتند و هر چه از آن وي و از آنها يافت شد گرفته شد. خانه‌هاي وي و خانه‌هاي برادرزادگانش و كسانشان غارت شد و محمد بن عبيد الله خاقاني به وزارت گرفته شد.

در اين سال فضل بن عبد الملك سالار حج شد.

آنگاه سال سيصدم درآمد.

______________________________

[1] در چاپ اروپا و چاپ قاهره «بني نفيس» آمده ولي باحتمال نزديك به يقين، «بني بن نفيس» درست است (م).

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6779

 

سخن از حادثاتي كه به سال سيصدم بود

 

از جمله آن بود كه فرستاده‌اي از عامل برقه به بغداد آمد- برقه از ولايت مصر است، تا چهار فرسخ ماوراي آن، و ما بعد آن از ولايت مغرب است- با خبر يك خارجي كه بر ضد وي قيام كرده بود و اينكه بر اردوگاه وي دست يافته و جمعي از ياران وي را كشته و گوشها و بيني‌هايي از كشتگان همراه داشت كه به نخ‌ها بود با صد علم از علمهاي خارجي.

در همين سال در بغداد امراض و آفات ميان مردم بسيار شد. گويند كه در اين سال سگان و گرگان باديه هار شدند و مردم و اسبان و چهار پايان را مي‌جست و چون كسي را مي‌گزيد او را هلاك مي‌كرد.

در اين سال فضل بن عبد الملك هاشمي سالار حج شد.

آنگاه سال سيصد و يكم درآمد.

 

سخن از حادثاتي كه به سال سيصد و يكم بود

 

از جمله آن بود كه مقتدر، محمد بن عبيد الله را از وزارت معزول كرد و او را با دو پسرش عبد الله و عبد الواحد بداشت و علي بن عيسي را وزير خويش كرد.

و هم در اين سال وبا در بغداد شايع شد. در آنجا يك قسم وبا بود كه آنرا حنين نام دادند و يك نوع بود كه آنرا ماسرا نام دادند. حنين بي خطر بود ولي ماسرا طاعوني كشنده بود.

در اين سال مرد شعبده بازي را كه مي‌گفتند حلاج نام دارد و كنيه‌اش ابو محمد است به خانه علي بن عيسي وزير حاضر كردند، يكي از يارانش نيز با وي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6780

بود. از گروهي از مردم شنيدم كه مي‌گفتند وي دعوي ربوبيت مي‌كرده بود. حلاج و يارش را سه روز بياويختند، هر روز تا نيمروز سپس فرودشان مي‌آوردند و به زندانشان مي‌بردند. مدتي دراز بداشته بود و گروهي از جمله نصر قشوري و ديگران مفتون وي شدند چندان كه مردم فغان كردند و عيب گويان وي را نفرين كردند و كارش بالا گرفت كه از زندان برونش آوردند و دو دستش را بريدند با دو پايش، سپس گردنش را زدند. پس از آن وي را به آتش بسوختند.

و هم در اين سال، حسين بن حمدان غزاي تابستاني كرد و نامه‌اي از طرسوس رسيد كه در آن ياد شده بود كه وي قلعه‌هاي بسيار گشوده و خلقي بسيار از روميان را بكشته.

و هم در اين سال، احمد بن اسماعيل بن احمد فرمانرواي خراسان و ما وراء النهر كشته شد. يكي از غلامان ترك وي كه نزديكترين غلامانش بود، سرش را بريد، با دو غلام ديگر كه در قبه‌اش به نزد وي رفتند، سپس گريختند و يافت نشدند.

و هم در اين سال، ميان نصر بن احمد و عموي پدرش اسحاق بن احمد اختلاف شد. غلامان احمد، پدر نصر، و دبيران و جمعي از سردارانش با مال و مركوب و سلاح با نصر بودند. وي از پس كشته شدن پدر خويش به بخارا رفت. در آن وقت اسحاق ابن احمد در سمرقند بود و بيماري نقرس داشت. نصر مردم سمرقند را دعوت كرد كه با وي بيعت رياست كنند، اما هر كدامشان نامه‌هايي به سلطان فرستادند و كار اسماعيل بن احمد را براي خويشتن مي‌خواستند. اسحاق چنانكه گفته‌اند نامه‌هاي خويش را به نزد عمران مرزباني فرستاد كه به سلطان برساند و او چنان كرد.

نصر بن احمد نامه‌هاي خويش را بنزد حماد بن احمد فرستاد كه به سلطان برساند و او نيز چنان كرد.

در اين سال، چهارده روز مانده از شعبان، نصر بن احمد و ياران وي از مردم بخارا با اسحاق بن احمد، عموي پدرش، و ياران وي از مردم سمرقند نبردي

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6781

داشت كه در آن نصر و يارانش، اسحاق و مردم سمرقند را با ديگر مردم آن نواحي كه بدو پيوسته بودند هزيمت كردند كه از اسحاق پراكنده شدند و گريختند. اين نبرد به در بخارا ميانشان رخ داد.

و هم در اين سال، مردم بخارا از آن پس كه اسحاق بن احمد و يارانش را هزيمت كردند، سوي مردم سمرقند رفتند و نبردي ديگر ميانشان رفت كه در آن نيز مردم بخارا بر مردم سمرقند ظفر يافتند و هزيمتشان كردند و از آنها كشتاري بزرگ كردند و به زور وارد سمرقند شدند و اسحاق بن احمد را اسير گرفتند و كاري را كه بدست وي بود به پسري از آن عمرو بن نصر بن احمد سپردند.

و هم در اين سال، ياران ابن بصري، كه مردم مغرب بودند، وارد برقه شدند و عامل سلطان از آنجا رانده شد.

و هم در اين سال ابو بكر، محمد بن علي ماذرايي بر ولايتهاي مصر و خراج آن گماشته شد.

و هم در اين سال، ابو سعيد جنابي كه در ناحيه بحرين و هجر قيام كرده بود كشته شد. چنانكه گفته‌اند خادمي از آن وي، او را كشت.

و هم در اين سال، امراض و آفات در بغداد شايع شد و مرگ ميان مردم آن افتاد و چنانكه گفتند بيشتر ميان حربيان و مردم بيرون شهر بود.

و هم در اين سال، يكي از سرداران ابن بصري با بربران و مغربيان وارد اسكندريه شد.

و هم در اين سال، نامه تكين عامل سلطان از مصر رسيد كه از او كمك خواسته بود.

در اين سال فضل بن عبد الملك سالار حج بود.

آنگاه سال سيصد و دوم درآمد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6782

 

سخن از حادثاتي كه به سال سيصد و دوم بود

 

از جمله آن بود كه علي بن عيسي وزير … [1] پسر عبد الباقي را با دو هزار- سوار براي غزاي تابستاني فرستاد به كمك بشر، خادم ابن ابي الساج، كه از جانب سلطان ولايتدار طرسوس بود، اما غزاي تابستاني ميسرشان نشد و غزاي زمستاني كردند، در سرماي سخت و برف.

در اين سال حسن بن علي علوي، اطروش، از آن پس كه بر طبرستان تسلط يافت از آمل برون شد و به شالوس رفت و آنجا بماند، صعلوك فرمانرواي ري سپاهي به مقابله وي فرستاد كه سپاه وي در آمل ثباتي نكرد و حسن بن علي به آنجا بازگشت. مردم به عدالت و حسن رفتار و بپاداشتن حق، كسي را همانند اطروش نديدند.

در اين سال، حباسه يار ابن بصري وارد اسكندريه شد و بر آن تسلط يافت.

گويند با دويست كس، از دريا وارد آنجا شد.

و هم در اين سال حباسه، يار ابن بصري، به محلي رسيد در يك منزلي فسطاط مصر به نام سفط. سپس از آنجا دور شد و در جايي ما بين فسطاط و اسكندريه فرود آمد.

در اين سال، مونس براي نبرد حباسه سوي مصر رفت و وي را به مرد و سلاح و مال، نيرو دادند.

و هم در اين سال، هفت روز مانده از جمادي الاول، حسين بن عبد الله معروف به ابن جصاص و دو پسرش را گرفتند و هر چه از آن وي بود مصادره شد، سپس بداشته شد و بند بر او نهادند.

______________________________

[1] متن افتاده دارد.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6783

و هم در اين سال، شش روز مانده از جمادي الاول، در مصر ميان ياران سلطان و حباسه و ياران وي نبرد شد كه جمعي از دو گروه كشته شدند، جمعي نيز زخمي شدند. يك روز پس از آن نبردي ديگر بود همانند اين يكي. سپس در جمادي الاخر همين سال نبرد سوم بود. چهار روز مانده از جمادي الاخر همين سال نامه‌اي رسيد درباره نبردي كه ميانشان رخ داده بود كه در آن، ياران سلطان مغربيان را هزيمت كرده بودند.

در اين سال، نامه‌اي از بشر، عامل سلطان بر طرسوس، به سلطان رسيد كه در آن از غزاي سرزمين روم و قلعه‌ها كه در آنجا گشوده بود و غنيمتها و اسيرها كه گرفته بود ياد كرده بود و اينكه يكصد و پنجاه كس از بطريقان را اسير گرفته بود و مقدار اسيران نزديك دو هزار كس بود.

يازده روز مانده از رجب، از مصر خبر آمد كه ياران سلطان با حباسه و مغربيان تلاقي كرده‌اند و با آنها نبرد كرده‌اند كه مغربيان هزيمت شده‌اند و هفت هزار كس از آنها را كشته‌اند و اسير كرده‌اند و بقيه شكست خورده، گريخته‌اند و نبرد به روز پنجشنبه، سلخ جمادي الاخر بوده است.

و هم در اين سال، حباسه و مغربياني كه همراه وي بودند از اسكندريه برفتند و سوي مغرب بازگشتند. چنانكه گفته‌اند پيش از آن حباسه با عامل سلطان در مصر گفتگو كرده بود كه با امان بنزد وي رود و در اين باب نامه‌ها در ميانه رفته بود. رفتن حباسه چنانكه گفته‌اند به سبب اختلافي بود كه ميان ياران وي در محلي كه از آنجا حركت كرد، رخ داده بود.

در اين سال، يانس خادم در ناحيه وادي الذئاب و نزديك آن به بدويان آنجا تاخت و از آنها كشتاري بزرگ كرد كه گفتند هفت هزار كس از آنها را كشت و خيمه‌هاشان را غارت كرد و در خيمه‌هاشان از اموال و كالاي بازرگانان كه به راهزني گرفته بودند، چندان بدست آوردند كه از بسياري به شمار نبود.

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6784

شش روز رفته از ذي حجه، بدعه كنيز مأمون، درگذشت.

در اين سال فضل بن عبد الملك سالار حج بود.

به روز بيست و دوم ذي حجه همين سال، بدوياني از حاجر در سه فرسخي صحرا به بازگشتگان مكه تاختند و راه آنها را ببريدند و آنچه نقد همراهشان بود بگرفتند و از شترهاشان هر چه خواستند براندند و چنانكه گفته‌اند دويست و هشتاد زن آزاد گرفتند، بجز آنچه از مماليك و كنيزان گرفتند.

به حمد و ياري خداي كتاب بسر رسيد و اين آخر تاريخ ابن جرير طبري است كه خدايش قرين رحمت كناد.

ابو جعفر گويد: در اين كتاب از اول تا آخر به جايي كه در روز حاضر رسيديم، بابها آورديم و آنچه را از اين پس هست اگر خداي اجل را به تأخير اندازد به روايت سماع ياد مي‌كنيم.

*** ده دقيقه به نيمشب، به شب شنبه، شانزدهم اسفند يك هزار و سيصد و پنجاه و- سه، ترجمه متن طبري بسر رسيد، از پس سه سال و نيم تلاش شبانه روز كه بيشتر شبها را تا نيمه شب به كار بودم و از چهار، و گاهي پنج بامداد، تا پيش از نيمروز و پس از نيمروز نيز، تا آنجا كه توان بود. در اين مدت همانند معتكفان، گوشه‌گير بودم و مردم گريز. همه وقتم به ترجمه متن و خواندن اوراق ماشين- شده و اصلاح نمونه‌هاي چاپ بسر مي‌شد و خدا را سپاس از اين توفيق كه داد و از پس ترجمه قرآن عظيم و بهم بستن مايه‌هاي نهج الفصاحه و ترجماني آن كه به حرمت و قدر، تالي كلام خداست، و ديگر متون بنام چون زندگاني محمد (ص) و مروج الذهب و التنبيه و تاريخ عرب و تاريخ سياسي اسلام و متون ديگر، بيشتر از پانزده مجلد كه كمتر از ده هزار صفحه نيست، به توفيق او اين متن گرانسنگ بسيار مفصل را نيز، كه بصف متون تاريخ از جمله كتابهاي مادر است، بر كتابخانه

تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌15، ص: 6785

فارسي كه تا غناي نسبي راهي دراز دارد افزودم. و باز او را سپاس كه زبان گشوده‌ام، از سپاس شايسته او قاصر است.

بايد بگويم كه در اين راه دراز علاقه گرم اولياي بنياد فرهنگ ايران، كه طومار توفيقشان از آنچه هست درازتر باد، و مراقبت بي دريغ و پيوسته همكاران بنياد، كه خدايشان پاداش نيك دهاد، انگيزه شوق و دلگرمي بود و اگر نبود نمي‌شد اطمينان داشت كه اين سير توانكاه خاصه چاپ كتاب كه در مدتي نسبةً كوتاه انجام شد، بي وقفه‌هاي كم و بيش دراز بسر رود و سالهاي ديگر را پر نكند.

اميد هست كه اهل ديار آشنايي حاصل كار را به ديده عنايت بنگرند و كتاب گران مقدار طبري را بي كم و كاست، بجز راويان مكرر و چيزي از اشعار مفصل بيرون از قالب و بافت تاريخ، در جامه پارسي ببينند با حفظ سياق و حالت متن كه به التزام آن، كار خويش را از آنچه بوده دشوارتر كرده‌ام. باز هم خدا را سپاس كه نيكو ياور است و نيكو تكيه‌گاه و جهان پر كهكشان، سايه كمرنگي از ذات والاي اوست.

پايان