Skip to main content

بایگانی ماهانه ارگ ایران همراه تعداد نوشته ها

هفت نوشته تازه ارگ ایران

داستان تاریخ طبری جلد هفتم

 
توجه
بررسی و نقد و نظر،  انوش راوید درباره تاریخ طبری
فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری
نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری 
 
 
 [دنباله سال چهلم]
 
اشاره
 
بسم الله الرحمن الرحيم‌
 
سخن از بيعت حسن بن علي (ع)
 
در همين سال يعني، سال چهلم، با حسن بن علي عليه السلام، بيعت خلافت كردند.
گويند: نخستين كسي كه با او بيعت كرد قيس بن سعد بود كه گفت: «دست بيار تا بر كتاب خدا عز و جل و سنت پيمبر وي و جنگ منحرفان با تو بيعت كنم.» حسن رضي الله عنه بدو گفت: «بر كتاب خدا و سنت پيمبر وي كه همه شرطها در اينست.» و قيس خاموش ماند و با او بيعت كرد. مردم نيز بيعت كردند.
زهري گويد: علي عليه السلام قيس بن سعد را بر مقدمه سپاه عراق كه مي‌بايد سوي آذربايجان و نواحي آن رود گماشته بود و هم بر نگهبانان سپاه كه عربان بوجود آورده بودند و چهل هزار كس بودند كه با علي بيعت مرگ كرده بودند. اما قيس پيوسته از حركت تعلل كرد، تا علي عليه السلام كشته شد و مردم عراق حسن بن علي را به خلافت برداشتند.
حسن جنگ نمي خواست، بلكه مي‌خواست هر چه مي‌تواند از معاويه بگيرد [1] آنگاه به جماعت ملحق شود، حسن دانسته بود كه قيس بن سعد با رأي وي موافق نيست و او را برداشت و عبد الله بن عباس را سالاري داد، و چون عبد الله
______________________________
[1] توضيحات مترجم را در مقدمه كه پس از ختم چاپ كتاب منتشر مي‌شود ببينيد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2714
! ابن عباس مقصود حسن را بدانست به معاويه نامه نوشت و امان خواست و براي خويشتن در باره اموالي كه برداشته بود تعهد خواست و معاويه تعهد كرد.
اسماعيل بن راشد گويد: مردم با حسن بن علي عليه السلام بيعت خلافت كردند، آنگاه با كسان حركت كرد و نزديك مداين جاي گرفت و قيس بن سعد را با دوازده هزار كس از پيش فرستاد، معاويه نيز با سپاه شام بيامد و در مسكن جاي گرفت.
در آن اثنا كه حسن به مداين بود، يكي در ميان اردو ندا داد: «بدانيد كه قيس ابن سعد كشته شد، برويد.» گويد: و كسان رفتن آغاز كردند و سرا پرده حسن را غارت كردند چنانكه در باره فرشي كه زير خود داشت با وي در آويختند. حسن برون شد و وارد مداين شد و در قصر بيضا جا گرفت، عموي مختار بن ابي عبيد به نام سعد پسر مسعود، عامل مداين بود، مختار كه جواني نو سال بود بدو گفت: «مي‌خواهي ثروت و حرمت بيابي؟» گفت: «چگونه؟» گفت: «حسن را به بند كن و با تسليم وي براي خودت از معاويه امان بگير.» سعد بدو گفت: «لعنت خدا بر تو باد، پسر دختر پيمبر خدا را بگيرم و به بند كنم، چه بد مردي هستي.» گويد: و چون حسن پراكندگي كار خويش را بديد، كس پيش معاويه فرستاد و صلح خواست. معاويه نيز عبد الله بن عامر و عبد الرحمان بن سمره را فرستاد كه در مداين پيش حسن آمدند و آنچه مي‌خواست تعهد كردند و با وي صلح كردند كه از بيت المال كوفه پنجهزار هزار بگيرد با چيزهاي ديگر كه شرط كرده بود، آنگاه حسن در ميان مردم عراق به پا خاست و گفت: «اي مردم عراق سه چيز مرا نسبت به شما بي علاقه كرد: اينكه پدرم را كشتيد و به خودم ضربت زديد و اثاثم را غارت كرديد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2715
پس از آن مردم به اطاعت معاويه آمدند، معاويه وارد كوفه شد و كسان با وي بيعت كردند.
عثمان بن عبد الرحمان نيز روايتي چنين دارد با اين افزايش كه گويد: حسن به معاويه در باره صلح نامه نوشت و امان خواست وي به حسين و عبد الله بن جعفر گفت: «به معاويه در باره صلح نامه نوشته‌ام.» حسين گفت: «ترا به خدا قسم مي‌دهم كه قصه معاويه را تأييد نكني و قصه علي را تكذيب نكني ..» حسن بدو گفت: «خاموش باش كه من كار را بهتر از تو مي‌دانم» گويد: و چون نامه حسن بن علي عليه السلام، به معاويه رسيد عبد الله بن عامر و عبد الرحمان بن سمره را فرستاد كه به مداين آمدند و آنچه را حسن مي‌خواست تعهد كردند. حسن به قيس بن سعد كه با دوازده هزار كس بر مقدمه وي بود نوشت و دستور داد كه به اطاعت معاويه در آيد.
گويد: قيس بن سعد ميان كسان به پا خاست و گفت: «اي مردم يكي را انتخاب كنيد، يا به اطاعت پيشواي ضلالت رويد يا بي امام جنگ كنيد.» گفتند: «اطاعت پيشواي ضلالت را انتخاب مي‌كنيم» و با معاويه بيعت كردند، و قيس بن سعد از آنها جدا شد. حسن با معاويه صلح كرده بود كه هر چه را در بيت- المال وي بود بر گيرد و خراج دارابگرد از او باشد، به شرط آنكه در حضور وي ناسزاي علي نگويند. پس، آنچه را در بيت المال كوفه بود كه پنجهزار هزار بود بر گرفت.
در اين سال مغيرة بن شعبه سالار حج بود.
اسماعيل بن راشد گويد: در آن سال كه علي عليه السلام كشته شد، وقتي موسم حج رسيد مغيرة بن شعبه نامه‌اي از جانب معاويه ساخت و به سال چهلم سالاري حج كرد. گويند وي به روز ترويه اقامت عرفه كرد و به روز عرفه قرباني كرد كه بيم داشت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2716
! وضع او معلوم شود. و نيز گويند: مغيره اين كار را از آن جهت كرد كه شنيد عتبة بن ابي سفيان به سالاري حج مي‌رسد. بدين سبب در كار حج شتاب كرد.
در همين سال در ايليا با معاويه بيعت خلافت كردند، اين را از اسماعيل بن راشد آورده‌اند. پيش از آن معاويه در شام عنوان امارت داشت.
سعيد بن عبد العزيز گويد: علي عليه السلام در عراق عنوان امير مؤمنان داشت و معاويه در شام عنوان امير داشت و چون علي عليه السلام كشته شد معاويه را امير مؤمنان ناميدند.
آنگاه سال چهل و يكم در آمد.
 
سخن از حوادث سال چهل و يكم‌
 
اشاره
 
از جمله حوادث سال اين بود كه حسن بن علي كار را به معاويه سپرد و معاويه به كوفه در آمد و مردم كوفه با وي بيعت خلافت كردند.
زهري گويد: مردم عراق با حسن بن علي بيعت خلافت كردند، با آنها شرط مي‌كرد كه با هر كه به صلح باشم به صلحيد و با هر كه جنگ كنم به جنگيد، و مردم از اين شرط در كار خويش شك آوردند و گفتند: «اين يار شما نيست و اين سر جنگ ندارد.» از پس بيعت با حسن عليه السلام چندان مدتي نگذشت كه ضربتي بدو زدند كه وي را عليل كرد و به نفرت وي از مردم عراق بيفزود و از آنها بيمناكتر شد، پس به معاويه نامه نوشت و شرايطي براي او فرستاد و نوشت اگر اينها را تعهد كني من شنوا و مطيع توام و بايد تعهد خويش را انجام دهي.
وقتي نامه حسن به دست معاويه رسيد كه پيش از آن نامه‌اي سپيد براي حسن فرستاده بود كه زير آن مهر زده بود و نوشته بود: «در اين نامه كه زير آن را مهر زده‌ام هر چه مي‌خواهي بنويس كه انجام مي‌شود» و چون اين نامه به دست حسن رسيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2717
! چند برابر چيزهايي كه از معاويه خواسته بود نوشت و نگهداشت. معاويه نيز نامه حسن را كه فرستاده بود و چيزها خواسته بود، نگهداشته بود.
گويد: و چون معاويه و حسن تلاقي كردند، حسن عليه السلام از او خواست تا تعهدي را كه در نامه مهرزده معاويه نوشته بود انجام دهد، اما معاويه نپذيرفت و گفت: «همان چيزها را كه نخستين بار خواسته بودي انجام مي‌دهم كه وقتي نامه‌ات به من رسيد همان را تعهد كردم» حسن عليه السلام گفت: «وقتي نامه تو به من رسيد من در آن نوشتم و تعهد انجام كرده‌اي» در اين باب اختلاف كردند و معاويه هيچيك از تعهدات را براي حسن عليه السلام انجام نداد.
گويد: و چنان بود كه وقتي در كوفه فراهم شدند عمرو بن عاص با معاويه سخن كرد كه به حسن بگويد به پا خيزد و با مردم سخن كند، اما معاويه اين را خوش نداشت و گفت: «از اين كه وي را به سخن وادارم چه منظور داري؟» عمرو بن عاص گفت: «مي‌خواهم سخن نداني او بر كسان عيان شود» و همچنان با معاويه سخن كرد تا پذيرفت. يك روز معاويه برون آمد و با كسان سخن كرد آنگاه بگفت تا يكي بانگ زد و حسن بن علي را بخواند و معاويه گفت: «اي حسن بر خيز و با كسان سخن كن» پس حسن شهادت بگفت و بي تأمل سخن آغاز كرد و گفت:
«اما بعد، اي مردم، خدا به وسيله اول ما شما را هدايت كرد و «به وسيله آخرمان خونهايتان را محفوظ داشت. اين كار مدتي دارد و دنيا «به نوبت است، خداي تعالي به پيمبر خود صلي الله عليه و سلم گفته: چه «مي‌دانم شايد آزمايش شماست و بهره‌وري محدود» و چون اين بگفت، معاويه گفت: «بنشين» و پيوسته از عمرو آزرده بود و مي‌گفت: «اين به صوابديد تو بود» و حسن عليه السلام را سوي مدينه فرستاد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2718
علي بن محمد گويد: «حسن بن علي عليه السلام كوفه را به معاويه تسليم كرد و معاويه پنج روز مانده از ربيع الاول، و به قولي از جمادي الاول، سال چهل و يكم وارد آنجا شد.» در اين سال از آن پس كه قيس بن سعد از بيعت معاويه سر باز زده بود ميان او و معاويه صلح شد.
 
سخن از صلح معاويه و قيس‌
 
زهري گويد: وقتي عبد الله بن عباس بدانست كه حسن مي‌خواهد از معاويه براي خويش امان بگيرد، او نيز به معاويه نوشت و امان خواست به شرط آنكه اموالي را كه گرفته بود نگهدارد، معاويه اين را تعهد كرد و ابن عامر را با سپاهي فراوان سوي او فرستاد كه عبد الله شبانه پيش آنها رفت و آنجا فرود آمد و سپاه خويش را رها كرد كه سالار نداشتند، اما قيس بن سعد جزوشان بود. حسن نيز از معاويه تعهد گرفت و با او بيعت كرد، و نگهبانان سپاه قيس بن سعد را سالار خويش كردند و با وي پيمان كردند كه با معاويه بجنگند تا در باره جان و مال شيعيان علي عليه السلام و اعمالي كه در ايام فتنه كرده‌اند تعهد بگيرند.
معاويه كه از كار عبد الله بن عباس و حسن فراغت يافته بود به تدبير كار كسي پرداخت كه به نظر وي از همه كسان مدبرتر بود و چهل هزار كس با وي بودند.
معاويه با عمرو و مردم شام به نزديك آنها فرود آمد، آنگاه معاويه كس سوي قيس فرستاد و خدا را به ياد وي آورد و گفت: «براي كي مي‌جنگي؟ آن كس كه به اطاعت وي مي‌جنگيدي با من بيعت كرده است.» اما قيس نرمي نكرد تا معاويه طوماري پيش وي فرستاد كه پايين آنرا مهر زده بود و گفت: «هر چه مي‌خواهي در اين طومار بنويس كه انجام مي‌شود.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2719
عمرو به معاويه گفت: «اين را مده و با وي بجنگ.» معاويه گفت: «آرام باش بخدا كه اين جمع را نتوانيم كشت مگر به شمار خودشان از مردم شام بكشند، پس از آن ديگر زندگي خوش نباشد، به خدا هرگز با وي جنگ نمي‌كنم مگر آنكه از جنگ وي چاره نماند.» گويد: وقتي معاويه طومار را براي قيس فرستاد در آن براي خودش و شيعيان علي به سبب خونها كه ريخته بودند و مالها كه گرفته بودند امان خواست اما براي خود مالي نخواست و معاويه آنچه را خواسته بود تعهد كرد و قيس و ياران وي به اطاعت معاويه آمدند.
گويد: و چنان بود كه وقتي فتنه برخاست مدبران قوم پنج كس به شمار بودند كه مي‌گفتند مدبران و باريك‌بينان عربند: معاوية بن ابي سفيان و عمرو ابن عاص و مغيرة بن شعبه و قيس بن سعد و عبد الله بن بديل خزاعي كه از مهاجران بود.
قيس و ابن بديل با علي عليه السلام بودند. مغيرة بن شعبه و عمرو دل با معاويه داشتند اما مغيره كناره گرفته بود و در طايف بود تا وقتي كار بر حكميت قرار گرفت و در اذرح فراهم آمدند.
گويد: صلح ميان حسن عليه السلام و معاويه، در اين سال، در ماه ربيع الاخر رخ داد و معاويه در غره جمادي الاول همين سال وارد كوفه شد به قولي در ماه ربيع الاخر، و اين گفته واقدي است.
در همين سال، حسن و حسين پسران علي عليه السلام، از كوفه به مدينه رفتند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2720
 
سخن از رفتن حسن و حسين به مدينه‌
 
وقتي ميان حسن عليه السلام و معاويه در مسكن صلح شد، چنانكه در روايت عوانه آمده، حسن ميان مردم به سخن ايستاد و گفت:
«اي مردم عراق! سه چيز مرا نسبت به شما بي‌علاقه كرد: اينكه «پدرم را كشتيد و به خودم ضربت زديد و اثاثم را غارت كرديد.» گويد: آنگاه حسن و حسين و عبد الله بن جعفر با حشم و بنه سوي كوفه رفتند و چون حسن آنجا رسيد و زخم وي بهي يافت به مسجد رفت و گفت:
«اي مردم كوفه در مورد همسايگان و مهمانان خودتان و خاندان «پيمبرتان، صلي الله عليه و سلم، كه خدا ناپاكي از آنها ببرده و به كمال «پاكيزگيشان رسانيده از خدا بترسيد.» گويد: مردم گريه سر دادند، آنگاه حسن و ياران وي سوي مدينه روان شدند.
گويد: مردم بصره نگذاشتند حسن خراج دارابگرد را بگيرد و گفتند:
«غنيمت ماست» و چون سوي مدينه روان شد كساني در قادسيه جلو وي آمدند و گفتند:
«اي ذليل كننده عرب» در همين سال خوارج كه در ايام علي عليه السلام گوشه گرفته بودند در شهر زور بر ضد معاويه قيام كردند.
 
سخن از قيام خوارج‌
 
عوانه گويد: پيش از آنكه حسن از كوفه در آيد، معاويه بيامد و در نخيله جا گرفت. پانصد كس از حروريان كه با فروة بن نوفل اشجعي كناره گرفته بودند گفتند:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2721
«اكنون حادثه چنان شد كه شك در آن نيست، سوي به مقابله رويد و جهاد كنيد.» گويد: پس به راه افتادند، سالارشان فروة بن نوفل بود، وقتي وارد كوفه شدند معاويه گروهي از سواران شام را سوي آنها فرستاد كه شاميان را بشكستند. معاويه به مردم كوفه گفت: «به خدا پيش من امان نداريد تا شر خودتان را از پيش برداريد.» گويد: مردم كوفه به مقابله خوارج رفتند و با آنها جنگ انداختند.
خوارج گفتند: «واي شما، از ما چه مي‌خواهيد؟ مگر معاويه دشمن ما و شما نيست؟ بگذاريد تا با او بجنگيم، اگر او را از ميان برداشتيم، دشمن شما را دفع كرده‌ايم و اگر ما را از ميان برداشت، شما از ما آسوده‌ايد» گفتند: «نه به خدا بايد با شما بجنگيم.» گفتند: «خدا برادران ما را كه در نهروان كشته شدند بيامرزاد. اي مردم كوفه، آنها شما را بهتر مي‌شناختند.» مردم اشجع، فروة بن نوفل، يار خويش را كه سرور قوم بود، ببردند و خوارج عبد الله بن ابي الحر را كه يكي از مردم طي بود سالار خويش كردند و بجنگيدند و كشته شدند.
گويد: آنگاه معاويه، عبد الله بن عمرو بن عاص را عامل كوفه كرد، مغيرة بن شعبه بيامد و به معاويه گفت: «عبد الله بن عمرو را عامل كوفه كرده‌اي و عمرو را عامل مصر و چنان شده‌اي كه ميان دو فك شيري» گويد: معاويه عبد الله را از كوفه برداشت و مغيرة بن شعبه را عامل آنجا كرد.
عمرو بن عاص سخن مغيرة را بشنيد و پيش معاويه آمد و گفت: «مغيره را عامل كوفه كرده‌اي؟» گفت: «آري» گفت: «مغيره را بر خراج مي‌گماري كه مال را بربايد و برود و چيزي از او نتواني گرفت. كسي را به خراج گمار كه از تو بترسد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2722
گويد: معاويه مغيره را از خراج برداشت و به كار نماز گماشت.
آنگاه مغيره عمرو را بديد كه بدو گفت: «تو در باره عبد الله آن سخنان را به امير مؤمنان گفتي؟» گفت: «آري» گفت: «اين به آن در» چنانكه شنيده‌ام عبد الله بن عمرو بن عاص به كوفه نرفته بود.
در همين سال حمران بن ابان بر بصره تسلط يافت و معاويه، بسر را سوي او فرستاد و بدو گفت كه پسران زياد را بكشد.
 
سخن از كار بسر بن ابي ارطاة
 
علي بن محمد گويد: وقتي در آغاز سال چهل و يكم حسن بن علي عليه السلام با معاويه صلح كرد حمران بن ابان در بصره بپاخاست و آنجا را بگرفت و بر شهر تسلط يافت، معاويه مي‌خواست يكي از مردم بني قين را سوي بصره بفرستد، اما عبد الله ابن عباس با او سخن كرد و گفت كه چنين نكند و كس ديگري را بفرستد، و او بسر بن ابي ارطاة را فرستاد كه مي‌گفت دستور كشتن پسران زياد را به او داده است.
مسلمة بن محارب گويد: بسر يكي از پسران زياد را بگرفت و به زندان كرد، در آن هنگام زياد در فارس بود كه علي عليه السلام وي را سوي كردان ياغي آنجا فرستاده بود كه بر آنها ظفر يافته بود و در استخر اقامت گرفته بود.
گويد: ابو بكره سوي معاويه حركت كرد كه در كوفه بود و از بسر مهلت خواست كه يك هفته به او مهلت داد كه برود و بيايد. وي هفت روز راه پيمود و دو مركب زير پاي او سقط شد، تا معاويه سخن كرد و نوشت كه از پسران زياد دست بدارد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2723
گويد: يكي از مطلعان ما گويد كه ابو بكره روز هفتم، هنگام طلوع آفتاب بيامد، بسر پسران زياد را آورده بود و منتظر غروب آفتاب بود كه مهلت به سر رود و خونشان را بريزد. مردم فراهم آمده بودند و چشم به راه داشتند و منتظر ابو بكره بودند كه بيامد، بر اسب يا استري بود كه آنرا به سختي مي‌راند و چون بايستاد فرود آمد و جامه خود را تكان داد و تكبير گفت و كسان تكبير گفتند و شتابان بيامد و پيش از آنكه خون پسران زياد ريخته شود بدو رسيد و نامه معاويه را بدو داد كه آزارشان كرد.
علي بن محمد گويد: بسر بر منبر بصره سخن كرد و ناسزاي علي گفت پس از آن گفت: «شما را به خدا هر كه مي‌داند من راست مي‌گويم بگويد و هر كه مي‌داند من دروغ مي‌گويم بگويد.» ابو بكره گفت: «اي خدا، ما ترا دروغگو مي‌دانيم» گويد: بگفت: تا او را خفه كنند، اما ابو لولوه ضبي بر خاست و خودش را روي ابو بكره انداخت و او را محفوظ داشت و پس از آن ابو بكره صد جريب تيول او كرد.
گويد: به ابو بكره گفتند: «منظورت از آن كار چه بود؟» گفت: «ما را به خدا قسم بدهد و عمل نكنيم؟» گويد: بسر شش ماه در بصره ببود، آنگاه برفت نمي‌دانيم كسي را بر نگهباني آنجا گماشت يا نه؟
جارود بن ابي سبره گويد: حسن عليه السلام با معاويه صلح كرد و سوي مدينه رفت. معاويه در رجب سال چهل و يكم بسر بن ابي ارطاة را سوي بصره فرستاد، در آن وقت زياد در فارس حصاري بود. معاويه به زياد نوشت: «مالي از مال خدا پيش تو است و من به خلافت رسيده‌ام، هر چه پيش تو هست بده.» زياد بدو نوشت كه چيزي از آن مال پيش من نمانده، هر چه پيش من بوده به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2724
مصرف رسانيده‌ام و چيزي از آن را پيش كسان براي حوادث احتمالي سپرده‌ام و باقي را به سوي امير مؤمنان رحمة اللَّه عليه فرستاده‌ام.» معاويه بدو نوشت: «پيش من آي تا درباره كار تو و آنچه انجام داده‌اي بنگريم، اگر كار فيما بين به استقامت آمد كه بهتر وگرنه به امانگاه خويش باز مي‌روي.» گويد: اما زياد نيامد و بسر، پسران بزرگ زياد، عبد الرحمان و عبد اللَّه و عباد را بگرفت و به زندان كرد و به زياد نوشت: «پيش امير مؤمنان برو و گر نه پسرانت را مي‌كشم.» زياد بدو نوشت: «جاي خودم را ترك نمي‌كنم تا خدا ميان من و يار تو داوري كند، اگر فرزندان مرا كه به دست داري بكشي، سرانجام سوي خداست، سبحانه، و حساب در انتظار ما و شما خواهد بود و زود باشد كه ستمگران بدانند كه به چه جايگاهي مي‌روند.» گويد: بسر، آهنگ كشتن آنها كرد، ابو بكره پيش وي رفت و گفت: «پسر من و پسران برادرم را كه جوانان بي‌گناهند گرفته‌اي، حسن با معاويه صلح كرده به شرط اينكه ياران علي هر كجا هستند در امان باشند، بر اينان و پدرشان حقي نداري.» گفت: «برادرت اموالي بر عهده دارد كه گرفته و از دادن آن ابا كرده.» گفت: «چيزي بر عهده ندارد، از پسران برادر من دست بدار تا براي آزاديشان نامه‌اي از معاويه بياورم.» گويد: بسر روزي چند مهلت داد و گفت: «اگر نامه معاويه را براي آزاديشان آوردي كه خوب وگرنه مي‌كشمشان و يا زياد سوي امير مؤمنان رود.» گويد: ابو بكره پيش معاويه رفت و درباره زياد با وي سخن كرد، معاويه به بسر نوشت كه دست از آنها بدارد و آزادشان كرد.
بسرة بن عبيد اللَّه گويد: ابو بكره در كوفه پيش معاويه رفت كه بدو گفت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2725
«ابو بكره! به ملاقات آمده‌اي يا حاجتي ترا پيش ما آورده؟» گفت: «دروغ نمي‌گويم به حاجت آمده‌ام.» گفت: «اي ابو بكره منظورت انجام مي‌شود و منت تو مي‌بريم كه شايسته آني، كارت چيست؟» گفت: «اينكه برادرم زياد را امان دهي و به بسر بنويسي كه پسرانش را رها كند و متعرض آنها نشود.» گفت: «درباره پسران زياد آنچه گفتي مي‌نويسم، اما زياد چيزي از مال مسلمانان پيش اوست كه اگر بدهد كاري با او نداريم.» گفت: «اي امير مؤمنان اگر چيزي پيش او باشد ان شاء اللَّه از تو باز نمي‌دارد.» گويد: معاويه به خاطر ابو بكره به بسر نوشت كه متعرض هيچيك از فرزندان زياد نشود، آنگاه به ابو بكره گفت: «سفارشي به ما نمي‌كني؟» گفت: «چرا اي امير مؤمنان سفارش مي‌كنم كه مراقب خويشتن و رعيت خويش باشي و كار نيك كني كه جانشين خدا بر مخلوق شده‌اي، از خدا بترس كه مدتي داري كه از آن نمي‌گذري، از دنبال تو جوينده‌اي با شتاب مي‌آيد و زود باشد كه اجل برسد و جوينده در رسد و پيش كسي روي كه از اعمال تو پرسد و از تو بهتر داند، اما محاسبه و رسيدگي است، پس هيچ چيز را بر رضاي خدا مرجح مدار.» سلمة بن عثمان گويد: بسر به زياد نوشت كه اگر نيايي پسرانت را مي‌آويزم.
زياد بدو نوشت كه اگر چنين كني شايسته اين كاري كه پسر جگرخوار ترا فرستاده است.
پس ابو بكره سوي معاويه رفت و گفت: «اي معاويه مردم براي كشتن كودكان با تو بيعت نكرده‌اند.» گفت: «اي ابو بكره چه شده؟» گفت: «بسر مي‌خواهد فرزندان زياد را بكشد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2726
معاويه به بسر نوشت كه هر كدام از فرزندان زياد را كه گرفته‌اي رها كن. و چنان بود كه معاويه از پس كشته شدن علي به زياد نامه نوشته بود و او را تهديد كرده بود.
شعبي گويد: وقتي علي كشته شد، معاويه به زياد نوشت و تهديدش كرد و زياد به سخن ايستاد و گفت: «عجيب است كه پسر جگرخواره و پناهگاه نفاق و سر- دسته احزاب نامه به من نوشته و تهديدم مي‌كند، در صورتي كه دو پسر عم پيامبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم يعني ابن عباس و حسن بن علي ميان من و او هستند با نود هزار كس كه شمشيرها را به دوش دارند و اگر در خطر افتادم صبر نمي‌كنند كه مرا در معرض ضربات شمشير ببينند.» گويد: زياد همچنان ولايتدار فارس بود تا حسن عليه السلام با معاويه صلح كرد و معاويه به كوفه آمد و زياد در قلعه‌اي كه آنرا قلعه زياد گويند حصاري شد.
در همين سال، معاويه، عبد اللَّه بن عامر را ولايتدار بصره و عامل جنگ سيستان و خراسان كرد.
 
سخن از سبب ولايتداري ابن عامر و بعضي حوادث ايام ولايتداري او
 
علي گويد: معاويه مي‌خواست عتبة بن ابي سفيان را سوي بصره فرستد، اما ابن عامر با وي سخن كرد و گفت: «من آنجا اموال و سپرده‌ها دارم، اگر مرا به بصره نفرستي از ميان مي‌رود.» پس معاويه او را ولايتدار بصره كرد و آخر سال چهل و يكم آنجا رفت، كار خراسان و سيستان نيز با وي بود. مي‌خواست زيد بن جبله را سالار نگهباني خويش كند اما او نپذيرفت و نگهباني را به حبيب بن شهاب شامي و به قولي قيس بن هيثم سلمي سپرد و قضاوت بصره را به عميرة بن يثربي ضبي برادر عمرو بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2727
يثربي ضبي داد.
علي بن محمد گويد: در ايامي كه ابن عامر ولايتدار معاويه بود يزيد بن مالك باهلي ملقب به خطيم اين لقب از آن يافته بود كه از ضربت شمشير خطي بر چهره داشت با سهم بن غالب هجيمي نزديك پل رفتند و عبادة بن قرص ليثي را كه از طايفه بني بجير بود و صحبت پيمبر يافته بود آنجا ديدند كه نماز مي‌كرد كه او را خوش نداشتند و خونش بريختند. پس از آن از ابن عامر امان خواستند كه به آنها امان داد معاويه بدو نوشت اگر اين تعهد را بشكني كس از تو نپرسد، اما همچنان در امان بودند تا ابن عامر معزول شد.
در همين سال علي بن عبد اللَّه بن عباس تولد يافت. به قولي او به سال چهلم پيش از آنكه علي كشته شود تولد يافته بود. اين سخن از واقدي است.
در اين سال، به گفته ابو معشر، عتبة بن ابي سفيان سالار حج بود اما واقدي از ابو معشر روايت كرده كه در اين سال يعني سال چهل و يكم، عنبسة بن ابي سفيان سالار حج بود.
پس از آن سال چهل و دوم در آمد.
 
سخن از حوادث سال چهل و دوم‌
 
اشاره
 
در اين سال مسلمانان به غزاي آلان رفتند، و نيز به غزاي روم، و چنانكه گويند روميان را به سختي هزيمت كردند و جمعي از بطريقان آنها را بكشتند.
گويند: حجاج بن يوسف در همين سال تولد يافت.
در همين سال معاويه مروان بن حكم را ولايتدار مدينه كرد مروان نيز عبد اللَّه ابن حارث را به قضاي مدينه گماشت. و نيز معاويه خالد بن عاص بن هشام را ولايتدار مكه كرد. ولايتدار كوفه از جانب معاويه مغيرة بن شعبه بود. كار قضاي كوفه با شريح
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2728
بود. ولايتدار بصره عبد اللَّه بن عامر بود و قضاي آنجا با عمرو بن يثربي بود. قيس بن هيثم از جانب عبد اللَّه بن عامر ولايتدار خراسان بود.
محمد بن فضل عبسي گويد: وقتي معاويه عبد اللَّه بن عامر را ولايتدار بصره و خراسان كرد عبد اللَّه، قيس بن هيثم را سوي خراسان فرستاد كه دو سال در خراسان ببود.
درباره ولايتداري قيس روايت حمزة بن صالح سلمي نيز هست كه گويد: وقتي كار بر معاويه راست شد قيس بن هيثم را سوي خراسان فرستاد پس از آن خراسان را به ابن عامر داد كه قيس را آنجا باقي گذاشت.
در همين سال خوارجي كه از جنگاوران نهروان به جا مانده بودند و زخميان بهي يافته آن جنگ كه علي بن ابي طالب عليه السلام آنها را بخشيده بود به جنبش آمدند.
 
سخن از اعمال خوارج در سال چهل و دوم‌
 
ابي بن عماره عبسي گويد: حيان بن ظبيان سلمي عقيده خوارج داشت و از جمله كساني بود كه در جنگ نهروان زخمدار شده بود و علي جزو چهارصد زخمي ديگر او را بخشيده بود.
وي ميان كسان و عشيره خود بود و يك ماه يا در حدود يك ماه آنجا بماند آنگاه با تني چند از كساني كه عقيده ري داشتند سوي ري رفتند و همچنان در آنجا بودند تا خبر كشته شدن علي كرم اللَّه وجهه به آنها رسيد.
در اين وقت حيان ياران خويش را كه ده و چند نفر بودند و يكيشان سالم بن ربيعه عبسي بود، پيش خواند كه چون بيامدند حمد خدا گفت و ثناي او كرد، سپس گفت: «برادران مسلمان، خبر يافته‌ام كه برادرتان ابن ملجم مرادي در مقابل در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2729
مسجد جماعت براي كشتن علي بن ابي طالب نشسته و همچنان آنجا بوده و انتظار برون شدن علي را مي‌برده تا براي نماز صبح برون آمده و بدو حمله برده و با شمشير به سرش ضربت زده كه پس از دو روز درگذشته.» سالم بن ربيعه عبسي گفت: «خدا دستي را كه شمشير بر او زد قطع نكند.» آنگاه جمع بر كشته شدن او عليه السلام و رضي عنه حمد خدا گفتن گرفتند كه خدايشان رحمت نكند و از آنها رضا نباشد.
نضر بن صالح گويد: پس از آن در ايام امارت مصعب بن زبير از سالم بن ربيعه درباره اين سخن كه در مورد علي بن ابي طالب عليه السلام گفته بود پرسش كردم كه معترف شد و گفت: «در آن وقت عقيده خوارج داشتم ولي آنرا رها كردم.» گويد: ما نيز پذيرفته بوديم كه عقيده خوارج را رها كرده است.
گويد: وقتي اين قصه را به ياد او مي‌آوردند به خشم مي‌آمد.
گويد: آنگاه حيان بن ظبيان به ياران خويش گفت: «به خدا هيچكس در روزگار نمي‌ماند و روز و شب و سال و ماه مرگ را براي فرزند آدم پيش مي‌آرد و از ياران پارسا جدا مي‌شود و از دنيايي كه فقط مردم عاجز بر آن مي‌گريند، و پيوسته براي دنيا خواهان زيان آميز است جدا مي‌شود. خدايتان رحمت كند ما را سوي شهرمان بريد كه پيش برادرانمان رويم و دعوتشان كنيم كه براي امر به معروف و نهي از منكر و جهاد احزاب به پا خيزند كه ما عذري براي به جا ماندن نداريم، در صورتي كه ولايتداران ما ستمگرند و روش هدايت متروك مانده و خوني‌هاي ما كه برادرانمان را كشته‌اند در امانند. اگر خدا ما را بر آنها ظفر داد دل جماعت مؤمنان خنك مي‌شود و پس از آن به كاري پردازيم كه به هدايت و رضايت و استقامت نزديكتر باشد و اگر كشته شديم، جدا شدن از ستمگران مايه آسايش ماست و به اسلاف خويش اقتدا كرده‌ايم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2730
گفتند: «همگي اين مي‌گوييم كه تو گفتي و رأي ترا مي‌پسنديم: سوي شهر خود رويم كه ما نيز با توايم و به هدايت و كار تو خشنود.» گويد: پس او حركت كرد و خوارج نيز با وي سوي كوفه حركت كردند.
گويد: و چون به كوفه رسيد آنجا ببود تا معاويه بيامد و مغيرة بن شعبه را ولايتدار كوفه كرد و او كه دوستدار سلامت بود با مردم روش نيكو گرفت و با صاحبان عقايد باطل كاري نداشت. پيش وي مي‌آمدند و مي‌گفتند: «فلاني عقيده شيعه دارد، فلاني عقيده خوارج دارد.» مي‌گفت: «قضاي خداست كه پيوسته مختلف باشيد و خدا درباره اختلافات بندگان خويش داوري خواهد كرد.» گويد: بدين سبب مردم از وي در امان بودند و خوارج همديگر را مي‌ديدند و از كشته شدن برادران خويش در نهروان سخن مي‌كردند و مي‌گفتند كه به جاي ماندن مايه خسران است و نقصان و در جهاد دينداري هست و فضيلت و پاداش.
ابن عماره گويد: در ايام مغيره خوارج به سه كس روي كردند كه مستورد بن علقه از آن جمله بود كه با سيصد كس سوي جرجرايا بر ساحل دجله رفت.
محل بن خليفه گويد: در ايام مغيره خوارج به سه كس از خودشان روي كردند: مستورد بن علفه تيمي، از تيم الرباب، حيان بن ظبيان سلمي و معاذ بن جوين ابن حصين طائي سنبسي پسر عموي زيد بن حصين كه در جنگ نهروان در مقابله علي كشته شده بود. معاذ از جمله چهار صد كس از خوارج بودكه زخمي شده بودند و علي آنها را بخشيد.
گويد: «پس خوارج در خانه حيان بن ظبيان سلمي فراهم آمدند و مشورت كردند كه كي را سالار خويش كنند؟» گويد: مستورد به آنها گفت: «اي مسلمانان و مؤمنان كه خدايتان آنچه خوش داريد بدهد و آنچه را خوش نداريد ببرد، هر كه را مي‌خواهيد سالار خويش كنيد، به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2731
خدايي كه به هم خوردن چشمها و خفاياي سينه‌ها را مي‌داند مرا باك نيست كه از جمله شما كي سالار من باشد. ما اعتبار دنيا نمي‌جوييم كه بقا در دنيا ميسر نيست و ما به جز جاويد بودن در خانه جاويد نمي‌خواهيم.» حيان بن ظبيان گفت: «مرا حاجت به سالار شدن نيست و به تو و هر يك از برادرانم رضا مي‌دهم، بنگريد كه از خودتان كه را مي‌خواهيد كه به سالاري برداريد كه من پيش از همه با او بيعت مي‌كنم.» معاذ بن جوين گفت: «اگر شما كه سرور مسلمانانيد و به صلاح و منزلت معتبران قوميد چنين گوييد، پس كي سر مسلمانان شود كه همه كس شايستگي اين كار ندارد؟ مسلمانان در فضيلت برابرند اما بايد كارشان به عهده كسي باشد كه بهتر از همه بصيرت جنگ و علم دين و قدرت سالاري دارد، و شما به حمد خداي، در خور اين كاريد، يكيتان عهده‌دار آن شود.» گفتند: «تو اين كار را عهده كن كه ما به تو رضايت مي‌دهيم كه به حمد خداي، دين و رأي توبه كمال است.» گفت: «سن شما بيشتر ار من است، يكيتان اين كار را عهده كند.» در اين وقت جمعي از خوارج حاضر گفتند: «ما به شما سه كس رضايت داريم هر كدامتان مي‌خواهيد سالار شويد.» اما هر يك از آن سه كس به ديگري مي‌گفت: «تو سالار شو كه به تو رضايت مي‌دهم و من بدان علاقه ندارم.» و چون اين گفتگو در ميانه بسيار شد حيان بن ظبيان به مستورد گفت: «معاذ بن جوين مي‌گويد: من بر شما كه سنتان از من بيشتر است سالاري نمي‌كنيم، من نيز به تو چنين مي‌گويم كه او به من و تو گفت، و بر تو كه سنت از من بيشتر است سالاري نمي‌كنم، دست پيش آر تا با تو بيعت كنم.» پس مستورد دست پيش برد كه حيان با وي بيعت كرد، سپس معاذ بن جوين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2732
با وي بيعت كرد، پس از آن همه قوم با او بيعت كردند، و اين به ماه جمادي الاخر بود.
آنگاه قوم وعده كردند كه لوازم فراهم كنند و آماده شوند و در اول شعبان سال چهل و سوم حركت كنند و در كار آماده شدن بودند.
گويند: در اين سال بسر بن ابي ارطاة عامري سوي مدينه و مكه و يمن رفت و بسيار كس از مسلمانان بكشت. اين گفته واقدي است. گفته مخالف وي را درباره وقت رفتن بسر از پيش آورده‌ام.
واقدي به نقل از عطاء بن ابي مروان گويد: بسر بن ابي اطارة يك ماه در مدينه بماند و به مردم پرداخت و هر كس را كه مي‌گفتند بر ضد عثمان كمك كرده مي‌كشت.
حنظلة بن علي اسلمي گويد: بسر تني چند از بني كعب و نوسالانشان را بر سر چاهشان يافت و همه را در چاه افكند.
در همين سال، چنانكه سليمان بن ابي ارقم گويد: زياد از فارس پيش معاويه آمد و با وي صلح كرد كه مالي براي او بفرستد. سبب آمدن وي از آن پس كه در يكي از قلعه‌هاي فارس حصاري شده بود، چنانكه مسلمة بن محارب گويد، آن بود كه اموال زياد در بصره به دست عبد الرحمان بن ابي بكره بود، معاويه از اين خبر يافت و زياد در مورد چيزهايي كه به دست عبد الرحمان داشت بيمناك شد و بدو نوشت كه در حفظ آن بكوشد معاويه نيز كس پيش مغيرة بن شعبه فرستاد كه در كار اموال زياد بنگرد. مغيره بيامد و عبد الرحمان را بگرفت و بدو گفت: «اگر پدرت با من بد كرده زياد نيكي كرده» آنگاه به معاويه نوشت كه چيزي كه گرفتن آن روا باشد به دست عبد الرحمان نبود، معاويه نوشت: «شكنجه‌اش كن» گويد: يكي از پيران قوم مي‌گفت: «وقتي معاويه به مغيره نوشت كه عبد الرحمان بن ابي بكره را شكنجه كند او را شكنجه كرد كه مي‌خواست عذري داشته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2733
باشد و معاويه از كار وي خبردار شود، از اين رو به عبد الرحمان گفت: آنچه را عمويت گفته محفوظدار و حريري بر چهره وي انداخت و آب بر آن مي‌ريخت كه به صورتش مي‌چسبيد و از خويش مي‌رفت. سه بار چنين كرد، سپس آزادش كرد و به معاويه نوشت: شكنجه‌اش كردم چيزي پيش او نبود. و نيكي زياد را تلافي كرد.» عبد الملك بن عبد اللَّه ثقفي گويد: مغيرة بن شعبه به نزد معاويه رفت و چون معاويه او را بديد شعري به اين مضمون خواند:
«مرد بايد راز خويش را «با برادر نيكخواه بگويد «وقتي راز خويش را فاش مي‌كني «يا به نيكخواه گوي يا اصلا مگوي.» مغيره گفت: «اي امير مؤمنان، اگر راز خويش را به من سپاري به نيكخواهي دلسوز و معتمد سپرده‌اي، راز تو چيست؟» گفت: «زياد را به ياد آوردم كه به سرزمين فارس مانده و آنجا مقاومت مي‌كند و شب خوابم نبرد.» مغيره خواست كار زياد را كوچك وانمايد گفت: «اي امير مؤمنان كار زياد كه آنجاست چه اهميت دارد؟» معاويه گفت: «ناتواني بدترين چاره‌جويي است، مدبر عرب با اموال در يكي از قلعه‌هاي فارس جاي دارد كه تدبير مي‌كند و حيله مي‌سازد، چه اطمينان دارم كه با يكي از اين خاندان بيعت نكند؟ و اگر كرد جنگ بر ضد من آغاز مي‌كند.» مغيره گفت: «اي امير مؤمنان اجازه مي‌دهي كه پيش وي بروم» گفت: «آري برو و با وي نرمي و خوشي كن»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2734
آنگاه مغيره سوي زياد رفت، وقتي زياد از آمدن مغيره خبر يافت گفت:
«براي كار مهمي آمده» و اجازه داد كه به نزد وي در آيد، در جايي كه رو به آفتاب داشت نشسته بود و به مغيره گفت: «خبر خوش آورده باشي.» گفت: «اي ابو مغيره خبر مربوط به تو است. معاويه بيمناك است و مرا سوي تو فرستاده. جز حسن كسي را نمي‌شناخت كه دست به اين كار دراز كند، او نيز با معاويه بيعت كرد پيش از آنكه كار معاويه قوام گيرد و از تو بي‌نياز شود جاي پايي بگير.» زياد گفت: «رأي خويش را بگوي، يكسر سوي هدف شو و شاخ و برگ ميار كه مشورت گوي امانتدار است.» گفت: «رأي صريح، خشن است و كنايه گويي خوش نباشد، ريسمان خويش را به ريسمان او پيوند كن و پيشش برو» گفت: «ببينم تا خدا چه مقدر كند» مسلمة بن محارب گويد: زياد بيشتر از يك سال در قلعه نماند. آنگاه معاويه بدو نوشت: «براي چه خودت را به نابودي مي‌دهي، پيش من آي و به من بگوي اموالي را كه به خراج گرفته‌اي چه كرده‌اي، چه مقدار خرج شده و چه مقدار پيش تو باقي مانده؟ و در امان خواهي بود. اگر خواستي پيش ما بماني بمان و اگر خواستي به اقامتگاه خويش باز روي، باز مي‌روي» گويد: زياد از فارس در آمد مغيرة بن شعبه خبر يافت كه زياد آهنگ آمدن به نزد معاويه دارد و پيش از آمدن زياد سوي معاويه رفت. زياد از استخر راه ارگان گرفت و سوي ولايت بهراذان رفت آنگاه راه حلوان گرفت و به مداين رسيد، عبد الرحمان سوي معاويه رفت و آمدن زياد را بدو خبر داد، پس از آن زياد به شام رسيد. مغيره يك ماه پس از زياد رسيد. معاويه بدو گفت: «اي مغيره! راه زياد يك ماه از راه تو بيشتر است، تو پيش از او در آمده بودي اما او پيش از تو رسيد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2735
گفت: «اي امير مؤمنان، وقتي خردمند با خردمند سخن كند بر او چيره شود.» گفت: «محتاط باش و سر خويش را از من بپوش» گفت: «زياد به اميد فزوني مي‌آمد و من با بيم نقصان مي‌آمدم و رهسپردن ما به اقتضاي آن بود.» گويد: آنگاه معاويه در باره اموال فارس از زياد پرسش كرد كه آنچه را پيش علي رضي اللَّه عنه فرستاده بود بگفت و آنچه را به كار مخارج لازم رسانيده بود معين كرد. معاويه گفته او را در باره آنچه خرج كرده بود و آنچه باقي مانده بود پذيرفت و باقيمانده را بگرفت و گفت: «امين خليفگان ما بوده‌اي» سلمة بن عثمان گويد: معاويه به زياد كه در فارس بود نوشت كه پيش وي آيد، زياد با منجاب بن راشد ضبي و حارثة بن بدر غداني از فارس برون شد. معاويه عبد اللَّه ابن خازم و گروهي را سوي فارس فرستاد و گفت: «شايد در راه زياد را ببيني و او را بگيري.» گويد: ابن خازم سوي فارس رفت، بعضي‌ها گفته‌اند در سوق الاهواز با زياد تلاقي كرد، بعضي‌ها گفته‌اند در ارگان، و عنان زياد را بگرفت و گفت: «فرود آي» اما منجاب بن راشد به او بانگ زد كه اي سياهزاده دور شو و گر نه دستت را به عنان مي‌دوزم.
گويد: به قولي، ابن خازم وقتي به آنها رسيد كه زياد نشسته بود و سخن درشت با وي گفت و منجاب به ابن خازم ناسزا گفت.
زياد گفت: «ابن خازم! چه مي‌خواهي؟» گفت: «مي‌خواهم سوي بصره آيي» گفت: «سوي بصره روانم» و ابن خازم از زياد شرم كرد و باز گشت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2736
گويد: بعضي‌ها نيز گفته‌اند كه زياد در ارگان با ابن خازم تلافي كرد و ميانشان سخن افتاد، زياد به ابن خازم گفت: «معاويه مرا امان داده و اكنون سوي او مي‌روم و اين هم نامه اوست كه به من نوشته» ابن خازم گفت: «اگر سوي او مي‌روي كاري با تو ندارم» آنگاه ابن خازم سوي شاپور رفت و زياد سوي بهراذان رفت. وقتي زياد پيش معاويه رسيد در باره اموال فارس از او پرسيد كه گفت: «اي امير مؤمنان آنرا خرج مقرريها و پرداختهاي و حواله ها كردم و باقي مانده‌اي هست كه آنرا پيش كساني سپرده‌ام.» و مدتي همچنان با وي گفتگو داشت.
گويد: زياد نامه‌هايي به كسان و از جمله شعبة بن قلعم نوشت كه مي‌دانيد كه امانتي پيش شما دارم كتاب خدا عز و جل را به ياد آريد كه گويد: «امانت را به آسمانها و زمين و كوهها عرضه كرديم و انسان امانت‌دار شد» [1] و آنچه را پيش شماست محفوظ داريد و مبلغي را كه به معاويه گفته بود در نامه‌ها نوشت و نامه‌ها را نهاني به فرستاده خويش داد و گفت با كساني كه به معاويه خبر مي‌دهند برخورد كن. فرستاده چنان كرد و قضيه فاش شد كه نامه‌ها را گرفتند و پيش معاويه آوردند.
معاويه به زياد گفت: «اگر با من حيله نكرده‌اي، اين نامه‌ها مورد حاجت من است» و چون نامه‌ها را بخواند با گفته‌هاي زياد موافق بود و گفت: «بيم دارم كه با من حيله كرده باشي. به هر چه مي‌خواهي صلح كن.» و بر مقداري از آنچه گفته بود پيش اوست، صلح كرد كه پيش وي آورد و گفت: «اي امير مؤمنان پيش از ولايتداري مالي داشتم چه خوش بود اگر مالم به جا مانده بود و آنچه از ولايتداري گرفتم رفته بود.» پس از آن زياد از معاويه اجازه خواست كه در كوفه مقر گيرد كه اجازه داد و به سوي كوفه رفت. مغيره او را محترم و مكرم مي‌داشت. معاويه به مغيره نوشت:
______________________________
[1] إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ … وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ. احزاب آيه 82
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2737
«زياد و سليمان بن صرد و حجر بن عدي و شبث بن ربعي و ابن كوا و عمرو بن حمق را به نماز جماعت ببر.» و اينان به نماز مغيره حاضر مي‌شدند.
سليمان بن ارقم گويد: شنيدم كه وقتي زياد به كوفه آمده بود به نماز حاضر شد.
مغيره بدو گفت: «پيش رو و پيشواي نماز شو.» گفت: «در قلمرو تو پيشوايي نماز حق تو است» گويد: يكبار زياد پيش مغيره رفت، ام ايوب دختر عمارة بن عقبة بن ابي معيط پيش وي بود. او را پيش روي زياد نشانيد و گفت: «از ابو المغيره روي مپوش» و چون مغيره بمرد زياد او را به زني گرفت كه جوان بود و چنان بود كه زياد مي‌گفت فيلي را كه به نزد وي بود بدارند تا ام ايوب بر آن بنگرد و آنجا را باب الفيل نام دادند.
در اين سال عنبسه پسر ابو سفيان سالار حج شد. اين را از ابو معشر روايت كرده‌اند.
پس از آن سال چهل و سوم در آمد.
 
سخن از حوادث سال چهل و سوم‌
 
اشاره
 
از جمله غزاي روم به وسيله بسر بن ابي ارطاة بود كه زمستان را نيز آنجا گذرانيد و چنانكه واقدي گويد تا قسطنطنيه رفت. اما گروهي از اهل خبر اين را نپذيرفته‌اند و گفته‌اند كه بسر هرگز زمستان را به سرزمين روم نگذرانيد.
در همين سال عمرو بن عاص، به روز فطر، در مصر بمرد. پيش از آن چهار سال از طرف عمر عامل مصر بوده بود، و چهار سال دو ماه كم از طرف عثمان و دو سال يك ماه كم از طرف معاويه.
در همين سال معاويه، عبد اللَّه بن عمرو بن عاص را بعد از مرگ پدرش، بر مصر گماشت و چنانكه واقدي گويد دو سال ولايتدار آنجا بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2738
و هم در اين سال محمد بن مسلمه در ماه صفر در مدينه بمرد و مروان بن حكم بر او نماز كرد.
و هم در اين سال به گفته هشام بن محمد مستورد بن علفه خارجي كشته شد.
بعضي‌ها گفته‌اند كه كشته شدن وي به سال چهل و دوم بود.
 
سخن از كشته شدن مستورد خارجي‌
 
از پيش گفتيم كه خوارج زخمي شده جنگ نهروان فراهم آمدند و جمعي از آنها سوي ري رفتند و به سه كس و از جمله مستورد بن علفه راغب بودند و با مستورد بيعت كردند و همسخن شدند كه از اول شعبان سال چهل و دوم قيام كنند.
محل بن خليفه گويد: قبيصة بن دمون كه سالار نگهباني مغيره بود پيش وي آمد و گفت كه شمر بن جعونه كلابي پيش من آمد و گفت كه خوارج در خانه حيان بن ظبيان سلمي فراهم آمده‌اند و وعده نهاده‌اند كه در اول ماه شعبان بر ضد تو قيام كنند.
گويد: قبيصه هم پيمان قبيله ثقيف بود و اصلش از حضرموت بود، از طايفه صدف، مغيره بدو گفت: «با نگهبانان برو و خانه حيان بن ظبيان را محاصره كن و او را پيش من آر» كه وي را سالار خوارج مي‌دانستند.
قبيصه با نگهبانان و گروهي فراوان از مردم برفت و ناگهان هنگام نيمروز حيان بن ظبيان آنها را در خانه خويش ديد. معاذ بن جوين و بيست كس از ياران وي در خانه بودند. زن حيان برجست و شمشيرهاي خوارج را برگرفت و زير تشك انداخت و آنها كه سوي شمشيرهاي خويش دويدند آنرا نيافتند و تسليم شدند كه سوي مغيره‌شان بردند كه به آنها گفت: «چرا مي‌خواهيد ميان مسلمانان تفرقه افكنيد؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2739
گفتند: «چنين قصدي نداشته‌ايم» گفت: «چرا، خبر آنرا شنيده بودم و فراهم آمدنتان نيز نشان راستي خبر است.» گفتند: «فراهم آمدنمان در اين خانه از آن رو بود كه حيان بن ظبيان از همه ما قرآن بهتر مي‌خواند و ما پيش او فراهم مي‌شويم و قرآن مي‌خوانيم» گفت: «اينان را به زندان بريد» گويد: آنها در حدود يك سال به زندان بودند و چون يارانشان از دستگيري- شان خبر يافتند احتياط خويش بداشتند. مستورد بن علفه نيز سوي حيره رفت و در خانه‌اي مجاور قصر عدسيان كلب منزل گرفت و كس پيش ياران خويش فرستاد كه به نزد او مي‌رفتند و آماده مي‌شدند و چون رفت و آمد يارانش بسيار شد مستورد به آنها گفت: «از اينجا برويم كه بيم دارم از كارمان خبردار شوند.» در اين سخن بودند و يكيشان با ديگري مي‌گفت: «فلان و فلان جا مي‌رويم» ديگري مي‌گفت «فلان و فلان جا مي‌رويم» كه حجار بن ابجر از خانه‌اي كه با جمعي از كسان خويش در آنجا بود بديدشان. در همان وقت دو سوار بيامدند و وارد خانه شدند. پس از آن دو كس ديگر آمدند و وارد شدند. پس از آن ديگري آمد و وارد شد. پس از آن ديگري آمد و وارد شد و اين مورد توجه او شد كه قيام خوارج نزديك بود.
گويد: حجار به صاحب خانه خويش كه زني بود و كودك خود را شير مي‌داد گفت: «واي تو، اين سواران كه مي‌بينم وارد اين خانه مي‌شوند چه كسانند؟» گفت: «به خدا نمي‌دانم چه كسانند، پيوسته مردان پياده و سوار به اين خانه رفت و آمد دارند و از مدتي پيش آنها را ديده‌ايم اما نمي‌دانيم كيستند.» گويد: پس حجار بر اسب نشست و با غلام خويش برفت و بر در خانه آنها بايستاد كه يكي از خوارج آنجا ايستاده بود و وقتي يكيشان مي‌آمد وارد خانه مي‌شد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2740
و حضور وي را خبر مي‌داد و اجازه مي‌گرفت. وقتي يكي از سرشناسان خوارج مي‌آمد وارد مي‌شد و اجازه نمي‌خواست. وقتي حجار آنجا رسيد آن مرد او را نشناخت و گفت: «خدايت بيامرزاد تو كيستي و چه مي‌خواهي؟» گفت: «مي‌خواهم يارم را ببينم.» گفت: «نام تو چيست؟» گفت: «حجار بن ابجر» گفت: «همين جا باش تا خبرشان كنم و پيش تو آيم» حجار گفت: «برو» گويد: آن مرد وارد شد، حجار نيز از دنبال وي وارد شد و به در صفه بزرگي رسيد كه جمع آنجا بودند و آن مرد وارد شد و گفت: «مردي آمده و اجازه ورود مي‌خواهد كه او را نشناختم و بدو گفتم: كيستي؟ گفت: حجار بن ابجرم» حجار شنيد كه وحشت زده بودند و مي‌گفتند: «حجار بن ابجر! به خدا حجار به سبب كار خيري نيامده» و چون حجار اين سخن بشنيد مي‌خواست برود و به همين مقدار بدگماني به كارشان بس كند، اما دلش راضي نشد برود تا از كارشان خبردار شود و پيش رفت و ميان دو لنگه در صفه ايستاد و گفت: «سلام بر شما باد» و نظر كرد، جمعي بسيار ديد با سلاح و زره.
آنگاه حجار گفت: «خدايا به كار خير فراهمشان كن، خدايتان سلامت بدارد شما كيستيد؟» گويد: علي بن ابي شمر بن حصين، از طايفه تيم الرباب، او را بشناخت. علي از جمله آن هشت كس بود كه از جنگ نهروان گريخته بودند و از يكه سواران و زاهدان و نيكان عرب بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2741
علي گفت: «اي حجار پسر ابجر، اگر به كسب خبر آمده‌اي، خبر يافتي. و اگر به كاري ديگر آمده‌اي در آي و با ما بگوي براي چه آمده‌اي؟» گفت: «حاجت به ورود ندارم و برون شد.» يكي از خوارج به ديگران گفت: «اين مرد را بگيريد و نگهداريد كه كارتان را خبر مي‌دهد.» گويد: جمعي از آنها از پي حجار برون شدند، هنگام غروب بود وقتي به او رسيدند كه بر اسب خويش نشسته بود بدو گفتند: «خبر خويش را با ما بگوي و اينكه براي چه آمده بودي؟» گفت: «براي چيزي كه مايه نگراني شما شود نيامده بودم.» گفتند: «صبر كن تا نزديك تو آييم و با تو سخن كنيم. يا نزديك ما بيا و خبر خويش را بگوي، ما نيز كار خويش را بگوييم و حاجت خويش را ياد كنيم.» گفت: «من به شما نزديك نمي‌شوم و نمي‌خواهم كسي از شما نزديك من آيد.» علي بن ابي شمر بدو گفت: «اطمينان مي‌دهي كه امشب از كار ما خبر ندهي و نيكي كني كه نسبت به تو حق خويشاوندي داريم؟» گفت: «آري، از جانب من، مطمئن باشيد، امشب و همه شبهاي روزگار.» گويد: آنگاه حجار برفت و وارد كوفه شد، كسان خود را نيز برده بود. جمعي ديگر از خوارج گفتند: «اطمينان نداريم كه اين، خبر ما را ندهد، همين دم از اينجا برويم.» گويد: پس نماز مغرب بكردند و به طور پراكنده از حيره در آمدند، مستورد گفت: «به خانه سليم بن محدوج عبدي رويم، از طايفه بني سلمه» و از حيره در آمد و سوي قبيله عبد القيس رفت و به محل طايفه بني سلمه رسيد و كس پيش سليم بن محدوج فرستاد كه خويشاوند وي بود كه بيامد و پنج يا شش كس از ياران او را به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2742
خانه برد، حجار بن ابجر نيز به جاي خويش رفته بود اما جمع انتظار مي‌بردند كه پيش حاكم يا به نزد مردم از آنها ياد كند، اما پيش هيچكس يادي نكرد و چيز ناخوشايندي از ناحيه او نشنيدند.
گويد: در اين وقت مغيرة بن شعبه خبر يافت كه خوارج در همان روزها بر ضد وي قيام مي‌كنند و به نزديكي از خودشان فراهم آمده‌اند. پس ميان كسان به سخن ايستاد و حمد خدا گفت و ثناي او كرد آنگاه گفت:
«اي مردم، مي‌دانيد كه من پيوسته براي شما سلامت مي‌خواهم و اينكه آزارتان نكنم، اما بيم دارم كه اين رفتار، مناسب بي‌خردانتان نباشد، به خلاف خردمندان پرهيزكار. به خدا بيم دارم كه خردمند پرهيزكار به گناه بي‌خرد نادان دچار شود. اي مردم، از آن پيش كه بليه به همگان رسد بي‌خردانتان را بداريد. به من گفته‌اند كه كساني از شما مي‌خواهند در شهر اختلاف و نفاق آرند. به خدا از هر محله از محلات عربان اين شهر در آيند نابودشان مي‌كنم و عبرت آيندگانشان مي‌كنم. هر جماعتي پيش از پشيماني در كار خويش بنگرد كه اين سخنان را براي اتمام حجت مي‌گويم و برداشتن بهانه.» گويد: معقل بن قيس رياحي به پا خاست و گفت: «اي امير، آيا نام كسي از اين جماعت را به تو گفته‌اند؟ اگر گفته‌اند با ما بگوي كيانند، اگر از ما باشند بداريمشان و اگر از غير ما باشند به اهل اطاعت از مردم شهر بگوي تا هر قبيله بي‌خردان خويش را پيش تو آرد.» گفت: «كسي از آنها را نام نبرده‌اند، اما به من گفته‌اند كه جمعي مي‌خواهند در شهر قيام كنند.» معقل گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد، من ميان قوم خودم مي‌روم و بي‌خردان را آرام مي‌دارم و هر يك از سران، قوم خويش را آرام بدارد.» گويد: «مغيرة بن شعبه فرود آمد و كس فرستاد و سران مردم را پيش خواند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2743
به آنها گفت: «كار چنانست كه دانسته‌ايد و سخناني گفتم كه شنيده‌ايد هر يك از سران، قوم خويش را آرام بدارد و گر نه به خدايي كه جز او خدايي نيست رفتاري را كه بدان بي‌تفاوت مانده‌ايد رها مي‌كنم و رفتاري مي‌كنم كه نپسنديد و خوش نداريد.
هيچ كس، جز خويشتن را ملامت نكند كه هر كه اعلام خطر كرد حجت تمام كرد.» گويد: سران، سوي قبايل خويش رفتند و آنها را به خدا و اسلام قسم دادند كه هر كس را پندارند كه مي‌خواهد فتنه به پا كند يا از جماعت جدا شود نشان دهند. صعصعة بن صوحان نيز بيامد و در طايفه عبد القيس اقامت گرفت.
مرة بن نعمان گويد: صعصعة بن صوحان ميان ما به سخن ايستاد. از اقامت تيمي و يارانش در خانه سليم بن محدوج خبر يافته بود ولي با آنكه از آنها جدا بود و عقيده‌شان را منفور مي‌داشت نمي‌خواست در ميان قوم وي دستگير شوند كه آزردگي يكي از خاندانهاي قوم خويش را خوش نداشت. صعصعه سخنان نيك گفت. در آن وقت بزرگان ما بسيار بودند و تعدادمان خوب بود.
گويد: صعصعه از آن پس كه نماز پسين بكرد ميان ما به سخن ايستاد و گفت:
«اي گروه بندگان خدا! خدا، و او را ستايش بسيار، وقتي فضيلت را ميان مسلمانان تقسيم مي‌كرد، نكوترين قسمت را خاص شما كرد. دين خدا را، كه خدا براي خويش و فرشتگان و پيمبران خويش پسنديده بود، پذيرفتيد و بر آن استوار بوديد تا خدا پيمبر خويش صلي اللَّه عليه و سلم را ببرد كه پس از او مردم اختلاف كردند. گروهي استوار ماندند و گروهي بگشتند و گروهي نفاق كردند و گروهي منتظر ماندند. اما به سبب ايمان به خدا و پيمبر وي بر دين خدا بماندند و با از دين گشتگان جنگ كرديد، تا دين پاي گرفت و خدا ستمكاران را هلاك كرد. به همين سبب خدا پيوسته در هر چيز و بر هر حال شما را نيكي افزود تا وقتي كه ميان امت ما اختلاف افتاد گروهي گفتند: طلحه و زبير و عايشه را مي‌خواهيم. گروهي گفتند: اهل مغرب را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2744
مي‌خواهيم، گروهي گفتند: عبد اللَّه بن وهب راسبي ازدي را مي‌خواهيم. اما شما به تأييد و توفيق خداي گفتيد: جز اهل اين خاندان را كه خدا از آغاز به سبب آنها حرمتمان داده نمي‌خواهيم. و پيوسته پيرو حق بوديد و بدان توسل جستيد تا خدا به وسيله شما و كساني كه عقيده و هدايتشان همانند شما بود در جنگ جمل، پيمان شكنان و در جنگ نهروان، بيدينان را هلاك كرد (از اهل شام چيزي نگفت كه در آن وقت حكومت از آنها بود) و هيچ گروهي براي خدا و شما و خاندان پيمبرتان و جمع مسلمانان از اين بيدينان خطاكار دشمنتر نيست كه از امام ما جدايي گرفتند و خونهايمان را حلال شمردند و ما را كافر شمردند، مبادا آنها را در خانه‌هايتان راه دهيد يا كارشان را نهان داريد كه هيچيك از قبايل عرب نبايد با اين بيدينان بيشتر از شما دشمن باشند. به خدا به من گفته‌اند كه بعضي از آنها در گوشه‌اي از اين قبيله‌اند و من از اين جويا مي‌شوم و مي‌پرسم اگر آنچه به من گفته‌اند درست بود با ريختن خونشان به خداي تعالي تقرب مي‌جويم كه خونهاشان حلال است.» آنگاه گفت:
«اي مردم عبد القيس، اين ولايتداران ما، شما و عقايد شما را بهتر از همه مي‌شناسد، دستاويز به آنها مدهيد كه با شتاب به شما و امثال شما تازند.» گويد: آنگاه به كنار آمد و بنشست و همه مردم قوم وي گفتند: «خدا لعنتشان كند. خدا از آنها بيزارمان بدارد، به خدا پناهشان نمي‌دهيم و اگر از جاي آنها خبر يافتيم، ترا خبر مي‌دهيم» به جز سليم بن محدوج كه چيزي نگفت و غمزده و دل آزرده پيش كسان خويش رفت، خوش نداشت آنها را از خانه خود بيرون كند كه مايه ملامت او شود كه ميان آنها خويشاوندي بود و مورد اعتمادشان بود، و نيز بيم داشت كه او را در خانه وي بجويند كه هلاك شوند او نيز به هلاكت رسد.
گويد: سليم به جاي خويش رسيد. ياران مستورد پيش وي رفتند و هيچكس از آنها نبود كه از گفتار مغيرة بن شعبه و گفته سران قوم با مغيره سخن نداشته باشد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2745
و همه مي‌گفتند: «ما را از اينجا ببر كه به خدا بيم داريم كه ما را ميان عشايرمان بگيرند.» مستورد به آنها گفت: «مگر نمي‌دانيد كه سر عبد القيس مانند ديگر سران عشاير كه ميان عشايرشان سخن كرده‌اند با آنها سخن كرده.» گفتند: «چرا به خدا مي‌دانيم» گفت: «اما صاحب خانه من چيزي به من نگفته» گفتند: «به خدا از تو شرم كرده» گويد: پس مستورد سليم را پيش خواند كه بيامد و گفت: «اي ابن محدوج! شنيده‌ام كه سران عشاير ميان عشاير خويش به سخن ايستاده‌اند و درباره من و يارانم سخن آورده‌اند. كسي ميان شما به سخن ايستاده كه چيزي از اين باب بگويد؟» گفت: «آري، صعصعة بن صوحان ميان ما به سخن ايستاد و گفت: هيچكس از آنها را كه در طلبشان هستند پناه ندهيم. و بسيار سخن كردند كه من نخواستم براي شما بگويم مبادا گمان بريد حضور شما براي من ناخوشايند است.» مستورد گفت: «حرمت ما بداشتي و نكو كردي. ان شاء اللَّه از پيش تو مي‌رويم.» سليم گفت: «به خدا اگر ترا در خانه من بجويند، تا من زنده باشم به تو و هيچيك از يارانت دست نمي‌يابند.» گفت: «خدا ترا از اين، محفوظ بدارد» گويد: آنگاه مستورد كس پيش ياران خويش فرستاد و گفت: «از اين قبيله برويم مبادا مسلماني ندانسته به سبب ما به محنت افتد» كسان ديگري نيز چنين رأي داشتند. قلعه‌اي را وعده‌گاه كردند و دسته‌هاي چهار و پنج و ده آنجا رفتند و سيصد كس آنجا فراهم آمدند. آنگاه سوي صراة رفتند و شبي آنجا ببودند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2746
گويد: كساني كه به زندان مغيره بودند خبر يافتند كه مردم شهر مصمم شده‌اند همه خارجياني را كه ميان آنها بودند برون كنند و بگيرند و معاذ بن جوين بن حصين در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«اي جان فروختگان وقت آن رسيده «كه هر كس جان خويش را فروخته روان شود «از روي ندانستگي «در ديار خطاكاران مانده‌ايد «كه هر كدامتان را براي كشتن «شكار كنند.
«بر اين قوم دشمن حمله بريد «كه ماندنتان براي كشته شدن «كاري گمراهانه است «اي قوم سوي هدفي رويد «كه وقتي از آن سخن آريد «نكوتر باشد و عادلانه‌تر «اي كاش ميان شما بودم «بر اسبي نيرومند «با زره نه بي‌سلاح «اي كاش ميان شما بودم «و با دشمنتان نبرد مي‌كردم «كه جام مرگ را زودتر از همه «به من بنوشانند «براي من گران است كه شما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2747
«ترسان باشيد و فراري «و من براي منحرفان «شمشيري برهنه نكرده باشم «و جوانمردي كه وقتي گوييم برفت و پشت كرد «باز آيد «جمعشان را متفرق نكرده باشد «براي من گرانست كه شما «ستم بينيد و كاستي گيريد «و من غمزده اسير و در بند باشم «اگر ميان شما بودم و قصد شما مي‌كردند «ميان دو گروه همانند شيري بودم «چه بسيار جمع‌ها كه پراكنده كردم «و حمله‌ها كه در آن حضور داشتم «و هماوردي كه كشته، به جاي گذاشتم» گويد: مغيرة بن شعبه از كارشان خبر يافت و سران مردم را پيش خواند و گفت: «مرگ و بي‌تدبيري اين تيره روزان را برون كشانيد. به نظر شما كي را سوي آنها فرستم.» گويد: عدي بن حاتم به پا خاست و گفت: «همه ما دشمن آنهاييم و عقيده‌شان را بي‌خردانه مي‌دانيم و مطيع توايم، هر كداممان را بخواهي سوي آنها مي‌رود.» معقل بن قيس برخاست و گفت: «هر يك از بزرگان شهر را كه اطراف خود مي‌بيني، سوي آنها فرستي شنوا و مطيع تو باشد و دشمن آنها و خواهان هلاكشان، خدايت قرين صلاح بدارد، گمان دارم كه هيچيك از مردم را سوي آنها نخواهي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2748
فرستاد كه در دشمنيشان راسختر و سختتر از من باشد مرا سوي آنها فرست كه به اذن خدا شرشان را از پيش بر مي‌دارم.» مغيره گفت: «به نام خداي حركت كن» و سه هزار كس را براي همراهي وي آماده كرد و به قبيصة بن دمون گفت: «شيعيان علي را بجوي و همراه معقل بفرست كه وي از سران اصحاب علي بوده و چون شيعيان سرشناس را بفرستي و با هم فراهم شوند، با همديگر مأنوس باشند و همدلي كنند، كه خون اين بيدينان را حلالتر از همه دانند و از ديگر كسان نسبت به آنها جري‌ترند كه پيش از اين بارها با آنها جنگيده‌اند.» مرة بن منقد بن نعمان گويد: من جزو كساني بودم كه آن روز با معقل راهي شدند.
گويد: صعصعة بن صوحان از پس معقل بن قيس بر خاست و گفت: «اي امير مرا سوي اينان فرست كه به خدا خونشان را حلال مي‌دانم و اين كار را عهده توانم كرد.» گفت: «بنشين كه تو فقط خطابه گويي» گويد: صعصعه از اين برنجيد، مغيره اين سخن از آن رو گفت كه شنيده بود كه صعصعه عيب عثمان بن عفان رضي اللَّه عنه مي‌گويد و از علي بسيار سخن مي‌كند و او را برتري مي‌نهد، و او را خواسته بود و گفته بود: «ديگر نشنوم كه پيش كسي عيب عثمان گفته‌اي، و نشنوم كه آشكارا از فضيلت علي سخن كرده‌اي كه تو از فضيلت علي چيزي نخواهي گفت كه من ندانم، كه اين را بهتر از تو مي‌دانم، ولي اين حكومت تسلط يافته و ما مكلف شده‌ايم كه عيب او را با مردم بگوييم. بسياري از آنچه را مأمور آن شده‌ايم وا مي‌گذاريم و براي حفظ ظاهر همان مقدار كه چاره نيست مي‌گوييم كه اين قوم را از خويشتن دفع كنيم. اگر از فضيلت او خواهي گفت در جمع يارانت بگوي و در خانه‌هايتان، اما اگر آشكارا بگويي و در مسجد، خليفه اين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2749
را تحمل نكند و ما را معذور ندارد.» صعصعه مي‌گفت: «بله چنين مي‌كنم» آنگاه مي‌شنيد كه باز به كاري پرداخته كه ممنوعش كرده بود.
گويد: و چون آن روز برخاست و گفت: «مرا سوي آنها بفرست»، مغيره كه از مخالفت او دل آزرده بود گفت: «بنشين كه تو فقط خطابه گويي» و او را بيازرد كه گفت: «مگر جز خطابه گويي كاري ندانم، بله خطابه‌گويي سرسخت و سرورم، به خدا اگر در جنگ جمل مرا زير پرچم عبد القيس ديده بودي كه نيزه‌ها درهم شده بود و چيزها شكافته مي‌شد و سرها مي‌ريخت مي‌دانستي كه شير سخت سرم.» مغيره گفت: «بس است، به جان خودم زباني فصيح داري» گويد: و چيزي نگذشت كه قبيصة بن دمون سپاه را همراه معقل روان كرد كه سه هزار كس از نخبه و يكه سواران شيعه بودند.
سالم بن ربيعه گويد: پيش مغيره نشسته بودم كه معقل بن قيس پيش وي آمد و سلام گفت و وداع كرد. مغيره بدو گفت: «اي معقل، يكه سواران شهر را همراه تو فرستادم، گفته‌ام كه آنها را با دقت انتخاب كرده‌اند، سوي اين گروه بي‌دين رو كه از جماعت ما بريده‌اند و ما را كافر شمرده‌اند، آنها را دعوت كن كه توبه كنند و سوي جماعت بازآيند، اگر چنين كردند بپذير و دست از آنها بدار و اگر نكردند با آنها جنگ كن و از خدا بر ضدشان كمك بجوي.» معقل بن قيس گفت: «دعوتشان مي‌كنم و حجت تمام مي‌كنم، اما به خدا گمان ندارم بپذيرند، اگر حق را نپذيرند باطل از آنها نمي‌پذيريم خدايت قرين صلاح بدارد خبر يافته‌اي كه جايگاه قوم كجاست؟» گفت: «آري، سماك بن عبيد عبسي (كه از جانب مغيره عامل مداين بود) به من نوشته و خبر داده كه آنها از صراة رفته‌اند و در بهرسير جا گرفته‌اند و خواسته‌اند سوي شهر قديم روند كه خانه‌هاي كسري و سپيد مداين آنجاست اما سماك نگذاشته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2750
عبور كنند و در بهرسير مانده‌اند. سوي آنها رو و در تعقيبشان شتاب كن تا به آنها برسي. نگذار در هيچ كجا بيش از آن مقدار وقتي كه دعوتشان مي‌كني بمانند. اگر نپذيرفتند بر ضدشان قيام كن كه در هر ولايتي دو روز بمانند، همه كساني را كه با آنها آميزش كنند به تباهي مي‌كشانند.» گويد: معقل همانروز حركت كرد و شب را در سورا گذرانيد، مغيره غلام خويش وردان را بگفت كه در مسجد جماعت پيش مردم رفت و گفت: «اي مردم، معقل بن قيس سوي اين بيدينان رفته و شب را در سورا مي‌گذراند و هيچكس از يارانش به جاي نمانده. بدانيد كه امير سوي هر يك از مسلمانان مي‌رود و تأكيد مي‌كند كه شب در كوفه نمانند بدانيد كه هر كس از اين گروه كه روز ديگر در كوفه باشد دچار مشكل مي‌شود.» عبد اللَّه بن عقبه غنوي گويد: من جزو كساني بودم كه با مستورد بن علفه حركت كرده بودند و از همه همراهان وي جوانتر بودم.
گويد: برفتيم تا به بهرسير رسيديم و وارد آنجا شديم. سماك بن عبيد عبسي كه در شهر قديم بود به ما اخطار كرد و چون رفتيم از پل بگذريم و سوي آنها رويم بر پل با ما بجنگيد پس از آن پل را ببريد و در بهرسير بمانديم.
گويد: مستورد بن علفه مرا پيش خواند و گفت: «برادر زاده براي من مي‌نويسي؟» گفتم: «آري» پس پوست و دواتي براي من خواست و گفت: بنويس:
«از بنده خدا مستورد امير مؤمنان به سماك بن عبيد. اما بعد، ما به «قوم خويش به سبب جور در احكام و معوق نهادن حدود و تبعيض در كار «غنيمت اعتراض كرده‌ايم و ترا به كتاب خدا عز و جل و سنت پيمبر صلي اللَّه «عليه و سلم و تأييد خلافت ابو بكر و عمر رضوان اللَّه عليهما و بيزاري از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2751
«عثمان و علي مي‌خوانيم كه در دين بدعت آوردند و حكم قرآن را رها «كردند، اگر بپذيري هدايت يافته‌اي و اگر نپذيري حجت بر تو تمام «كرده‌ايم و اعلام جنگ مي‌كنيم و منصفانه به تو مي‌گوييم، كه خدا «خيانتكاران را دوست ندارد.» گويد: مستورد گفت: «اين نامه را پيش سماك برو به او بده و هر چه را با تو مي‌گويد به خاطر سپار و پيش من آي.» گويد: من جواني نو سال بودم و در كارها تجربه نداشتم و بسياري چيزها را نمي‌دانستم، گفتم: «خدايت قرين صلاح بدارد، اگر بگويي خويشتن را در دجله افكنم نافرماني تو نكنم، اما چه اطمينان هست كه سماك مرا نگيرد و به زندان نكند و من اميد جهاد را از دست بدهم» گويد: مستورد لبخند زد و گفت: «اي برادر زاده تو فرستاده‌اي و فرستاده را به زندان نمي‌كنند، اگر از اين بيم داري، ترا نمي‌فرستم، تو درباره خويشتن نگرانتر از من نيستي.» گويد: پس روان شدم و به طرف آنها عبور كردم و پيش سماك بن عبيد رفتم كه مردم بسيار اطراف وي بود.
گويد: وقتي سوي آنها رفتم، چشم به من دوختند و چون نزديكشان رسيدم نزديك به ده نفر سوي من دويدند و پنداشتم مي‌خواهند مرا بگيرند و كار به نزد آنها چنان نيست كه يار من گفته بود. پس شمشير خود را كشيدم و گفتم: «به خدايي كه جان من به كف اوست به من دست نمي‌يابيد تا در مورد شما به نزد خداي معذور باشم.» گفتند: «اي بنده خدا! كيستي؟» گفتم: «فرستاده امير مؤمنان مستورد بن علفه» گفتند: «پس چرا شمشير كشيدي؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2752
گفتم: «براي اينكه سوي من دويديد و بيم كردم به بندم كنيد و با من نامردي كنيد.» گفتند: «تو در اماني، آمديم كه پهلوي تو بايستيم و دسته شمشيرت را بگيريم و ببينيم براي چه آمده‌اي و چه مي‌خواهي.» گفتم: «مگر امان ندارم تا مرا پيش يارانم برگردانيد؟» گفتند: «چرا؟» گويد: پس شمشيرم را در نيام كردم و برفتم تا بر بالاي سر سماك بن عبيد ايستادم.
ياران وي در من آويخته بودند، يكيشان دسته شمشيرم را گرفته بود، يكيشان بازويم را گرفته بود، نامه يارم را به او دادم و چون آنرا بخواند سر برداشت و گفت: «به نظر من مستورد به سبب گمنامي و ناچيزي شايسته آن نبود كه با شمشير بر ضد مسلمانان قيام كند و به من بگويد كه از علي و عثمان بيزاري كنم و مرا به خلافت خويش بخواند، به خدا پير بدي است.» گويد: آنگاه در من نگريست و گفت: «پسركم! پيش يار خود برو و به او بگو از خداي بترس و از رأي خويش بگرد و به جماعت مسلمانان درآي، اگر خواهي به مغيره بنويسم و براي تو امان بخواهم كه او را صلح دوست و سلامت جوي خواهي يافت.» گويد: و من كه در كار خوارج بصيرت داشتم گفتم: «هرگز! ما از اين كار كه بايد به سبب آن در اين دنيا از شما ترسان باشيم، امان خدا را مي‌خواهم به روز رستاخيز.» گفت: «تيره روز باشي، چگونه به تو رحم كنم؟» آنگاه به ياران خويش گفت: «ولش كنيد» پس از آن به نزد وي قرآن خواندن آغاز كردند و به حال خضوع رفتند و گريه مي‌كردند و با اين كار پنداشتند كه به راه حق مي‌روند در صورتي كه همانند چهار پايان بودند، بلكه گمراهتر. به خدا كسي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2753
را از آنها گمراهتر و شومتر نديده‌ام.» گفتم: «اي فلاني، من نيامده‌ام كه با تو ناسزاگويي كنم يا سخن تو و سخن يارانت را بشنوم، به من بگو آنچه را در اين نامه هست مي‌پذيري يا نمي‌پذيري؟ كه سوي يارم باز گردم.» گويد: پس او در من نگريست و به يارانش گفت: «از كار اين پسر تعجب نمي‌كنيد؟ به خدا من از پدرش كهنسال‌ترم و به من مي‌گويد: آنچه را در اين نامه هست مي‌پذيري؟ پسركم، پيش يارت برو. وقتي سپاه شما را در ميان گرفت و نيزه به طرف سينه‌هاتان بلند شد پشيمان شوي و آرزو كني كه اي كاش در خانه مادرت بودي.» گويد: از پيش او باز گشتم و به طرف يارانم عبور كردم و چون نزديك يارم رسيدم گفت: «چه جواب داد؟» گفتم: «جواب خير نداد. بدو چنان و چنين گفتم و با من چنين گفت.» و قضيه را براي او نقل كردم.
گويد: مستورد اين آيه را بخواند: إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ. خَتَمَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ وَ عَلي سَمْعِهِمْ وَ عَلي أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ» [1] يعني: آنها كه كافرند برايشان يكسان است بيمشان دهي يا بيمشان ندهي ايمان نيارند خدا بر قلوبشان مهر زده و بر گوش و چشمهايشان پرده‌اي هست و عذابي بزرگ دارند.
گويد: دو روز يا سه روز در جاي خويش ببوديم، آنگاه دانستيم كه معقل بن قيس سوي ما حركت كرده است. مستورد ما را فراهم آورد و حمد خدا گفت و ثناي او كرد سپس گفت: «اما بعد، اين احمق، معقل بن قيس را كه از سبائيان دروغزن
______________________________
[1] بقره آيه 6 و 7
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2754
دروغگو است سوي شما روان كرده‌اند كه دشمن خداست و دشمن شما، رأي خويش را با من بگوييد.» يكي از ما گفت: «وقتي قيام كرديم جز خدا و جهاد با دشمنان خدا منظوري نداشتيم كه اكنون سوي ما مي‌آيند از مقابل آنها كجا رويم. مي‌مانيم تا خدا ميان ما و آنها داوري كند كه نيكوترين داوران است.» جمعي ديگر گفتند: «به يكسو مي‌رويم و دور مي‌شويم كسان را دعوت مي‌كنيم و حجت مي‌گوييم» مستورد گفت: «اي گروه مسلمانان، به خدا من به طلب دنيا و شهرت و فخر دنيا و بقا خروج نكرده‌ام، دوست ندارم كه همه دنيا و چند برابر آن چيزها كه بر سر آن رقابت مي‌كنند در مقابل پاپوشم از آن من شود، به جستجوي شهادت، خروج كرده‌ام تا كساني از گمراهان را خوار كنم و خدايم سوي كرامت هدايت كند. در اين كار كه از شما مشورت خواستم نظر كرده‌ام و چنين ديده‌ام كه اينجا نمانم كه به جمع خويش پيش من آيند. رأي من اين است كه حركت كنم و دور روم و چون خبر يابند به طلب ما روان شوند و وامانده و پراكنده شوند كه در آن حال جنگ با آنها مناسبتر است، به نام خدا عز و جل حركت كنيم.» گويد: حركت كرديم و از ساحل دجله برفتيم تا به جرجرايا رسيديم و از دجله گذشتيم و همچنان در سرزمين جوخي برفتيم تا به مذار رسيديم و آنجا بمانديم.
عبد اللَّه بن عامر از محل ما كه در آن بوديم خبر يافت و از كار مغيره بن شعبه پرسيد كه سپاهي كه سوي خوارج فرستاده چه شده و شمار آن چيست؟
گويد: پس شمار سپاه را بدو خبر دادند و گفتند كه مغيره مردي معتبر و سرور را كه همراه علي با خوارج جنگيده بود و از ياران وي بود در نظر گرفت و فرستاد و ياران علي را نيز با وي فرستاد كه با خوارج دشمني دارند.
گفت: «رأي درست آورد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2755
آنگاه ابن عامر كس پيش شريك بن اعور حارثي فرستاد كه پيرو علي عليه السلام بود و گفت: «سوي اين بيدينان حركت كن، سه هزار كس از مردم برگزين و به دنبال آنها برو تا از سرزمين بصره بيرونشان كني يا خونشان بريزي» و در خلوت بدو گفت: «با كساني از مردم بصره سوي اين دشمنان خدا رو كه جنگ آنها را روا مي‌دارند.» شريك بدانست كه شيعيان علي را منظور دارد، اما نمي‌خواهد نام آنها را بيارد.
گويد: پس شريك كسان را برگزيد و بيشتر به سواران ربيعه پرداخت كه عقيده شيعه داشتند. بزرگان قوم دعوت وي را مي‌پذيرفتند و با آنها سوي مستورد بن علفه رفت كه در مذار بود.
عبد اللَّه بن حارث گويد: من جزو كساني بودم كه با معقل بن قيس حركت كرده بودند، با وي برفتم و از وقتي حركت كرديم، دمي از او جدا نشدم، نخستين منزل ما سورا بود.
گويد: يك روز در سورا بمانديم تا همه ياران معقل فراهم آمدند آنگاه با شتاب برفتيم كه نگذاريم دشمن از دسترس ما دور شود. مقدمه‌اي فرستاديم و روان شديم و در كوثي فرود آمديم. يك روز آنجا بمانديم تا عقب‌ماندگان به ما پيوستند.
شبانگاه از كوثي حركت كرديم، پاسي از شب رفته بود. برفتيم تا نزديك مداين رسيديم. كسان سوي ما آمدند و خبر دادند كه آنها حركت كرده‌اند. به خدا اين را خوش نداشتيم و دانستيم كه به زحمت افتاده‌ايم و جستجو به درازا مي‌كشيد.
گويد: معقل بن قيس بيامد تا به در شهر بهرسير فرود آمد. وارد شهر نشد.
سماك بن عبيد پيش وي آمد و سلام گفت و غلامان خويش را بگفت كه براي وي گوسفند و جو و علف بيارند و چندان بياوردند كه براي وي و هم براي سپاه همراه وي بس بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2756
معقل بن قيس از آن پس كه سه روز به مداين مانده بود ياران خويش را فراهم آورد و گفت: «اين بيدينان گمراه برفتند و راه خويش گرفتند كه به شتاب از دنبالشان برويد و فرومانيد و پراكنده شويد و چون به آنها مي‌رسيد خسته و وامانده باشيد، اما هر چه از خستگي و رنج به شما مي‌رسد به آنها نيز مي‌رسد.» گويد: ما را از مداين حركت داد، ابو الرواغ شاكري را با سيصد سوار از پيش فرستاد كه به تعقيب آنها رفت و معقل از دنبال او بود. ابو الرواغ درباره خوارج مي‌پرسيد و راهي را كه تاجر جرايا رفته بودند پيمود، آنگاه راه آنها را دنبال كرد و همچنان برفت تا به مذار رسيد كه آنجا مانده بودند. وقتي به آنها نزديك شد با ياران خويش مشورت كرد كه پيش از رسيدن معقل با آنها تلاقي كند و جنگ اندازد.
بعضي‌ها گفتند: «پيش رويم و با آنها بجنگيم» بعضي ديگر گفتند: «به خدا نبايد در كار جنگشان شتاب كني تا سالارمان بيايد و با همه جمع خويش با آنها تلاقي كنيم.» زيد بن راشد فائشي گويد: آن روز همراه ابو الرواغ بودم به ما گفت كه وقتي معقل بن قيس مرا پيش مي‌فرستاد گفت: «از دنبال آنها بروم و اگر نزديكشان رسيدم در كار جنگشان شتاب نكنم تا به من برسد.» گويد: پس همه يارانش گفتند: «اينك تكليف روشن است. ما را به يك سو بر كه نزديك آنها باشيم تا يارمان بيايد» پس به يك سو رفتيم و اين به هنگام شب بود.
گويد: همه شب را با كشيك سر كرديم تا صبح شد و روز برآمد و آنها سوي ما آمدند. ما نيز سوي آنها رفتيم. شمارشان سيصد كس بود. ما نيز سيصد كس بوديم و چون نزديك ما شدند حمله آوردند كه به خدا يكي از ما در مقابل آنها نماند.
گويد: لختي با هزيمت سر كرديم. آنگاه ابو الرواغ بانگ زد و گفت: «اي سواران نابكار خدا رو سياهتان كند، به پيش، به پيش»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2757
گويد: ابو الرواغ حمله برد، ما نيز حمله برديم و چون نزديك آن قوم رسيديم پيش آمدند كه ما عقب نشستيم. آنها پيش راندند و ما را عقب راندند ما بر اسبان نشاندار اصيل بوديم. هيچكس از ما زخمي نشد، چند زخم مختصر بود، ابو الرواغ به ما گفت: «مادرتان عزادارتان شود بياييد تا نزديك آنها پيش رويم و از آنها دور نشويم تا سالارمان بيايد كه زشت است كه سوي سپاه رويم و از دشمن هزيمت شده باشيم و ثبات نورزيده باشيم تا جنگ سخت شود و كشته بسيار.» گويد: يكي از ما به جواب او گفت: «خدا از حق، شرم ندارد، ما را هزيمت كرده‌اند.» ابو الرواغ گفت: «خدا همانند تو را ميان ما بسيار نكند، تا وقتي نبردگاه را ترك نكرده باشيم هزيمت نشده‌ايم. وقتي سوي آنها رويم و نزديكشان باشيم در وضعي مناسب مي‌مانيم تا سپاه بيايد و از جاي نرفته باشيم. به خدا اگر مي‌گفتند: ابو حمران حمير بن بحتر همداني هزيمت شده اهميت نمي‌دادم اما خواهند گفت كه ابو الرواغ هزيمت شده. نزديكشان توقف كنيد اگر آمدند و تاب جنگشان نياورديد، به يكسو رويد. اگر حمله كردند و جنگ نتوانستيد كرد عقب نشينيد و به گروهي ديگر پناهنده شويد و چون باز رفتند و باز گرديد و نزديكشان بمانيد كه سپاه تا اندك مدتي ديگر مي‌رسد.» گويد: و چنان شد كه وقتي خوارج حمله مي‌بردند عقب مي‌نشستند و يكجا مي‌شدند و وقتي سوي آنها حمله مي‌شد و جمعيتشان پراكنده مي‌شد ابو الرواغ و يارانش بر اسبان خويش به آنها نزديك مي‌شدند.
گويد: وقتي ديدند كه جمع ما از آنها جدا نشد و از بر آمدن روز تا هنگام نماز نيمروز در كار جنگ و گريز بودند و هنگام نماز نيمروز رسيد، مستورد براي نماز فرود آمد و ابو الرواغ و يارانش به قدر يك ميل يا دو ميل از آنها دور شدند و ياران وي فرود آمدند و نماز ظهر بكردند، دو كس را به ديده‌باني گماشتند و به جاي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2758
خويش ببودند تا نماز پسين بكردند.
گويد: آنگاه جواني نامه معقل بن قيس را كه براي ابو الرواغ نوشته بود بياورد، چنان شده بود كه مردم دهكده‌ها و رهگذران بر آنها مي‌گذشتند و مي‌ديدندشان كه جنگ مي‌كنند، و كساني كه در راه معقل مي‌رفتند و به او بر مي‌خوردند و مي‌گفتند كه ياران وي با خوارج تلاقي كرده‌اند.
معقل مي‌گفت: «وضع را چگونه ديديد؟» مي‌گفتند: «ديديم كه حروريان ياران ترا عقب مي‌زدند.» مي‌گفت: «نديديد كه ياران من به آنها پردازند و جنگ اندازند» مي‌گفتند: «چرا به آنها مي‌پرداختند، اما هزيمت مي‌شدند.» مي‌گفت: «اگر ابو الرواغ همانست كه من مي‌شناسم به هزيمت سوي شما نخواهد آمد.» گويد: آنگاه معقل بايستاد و محرز بن شهاب تميمي را پيش خواند و گفت:
«با ضعفاي قوم عقب بمان و آهسته بيا تا به ما برسي» آنگاه نيرومندان را ندا داد كه هر كه توان دارد همراه من بيايد، سوي برادران خويش بشتابيد كه با دشمن مقابل شده‌اند، اميدوارم كه پيش از آنكه به آنها رسيد خدايشان هلاك كرده باشد.» گويد: پس مردان نيرومند و دلير را كه اسبان اصيل داشتند فراهم آورد كه در حدود هفتصد كس شدند و با شتاب روان شد و چون نزديك ابو الرواغ رسيد، ابو الرواغ گفت: اين گرد سپاه است، سوي دشمن رويم كه وقتي سپاه پيش ما مي‌رسد نزديكشان باشيم و نبينند كه از آنها دور شده‌ايم و از حريفان بيم داريم.» گويد: ابو الرواغ پيش رفت تا مقابل مستورد و يارانش ايستاد، معقل نيز با ياران خويش در رسيد و چون نزديك آنها رسيد، آفتاب فرو رفت كه فرود آمد و با ياران خويش نماز كرد. ابو الرواغ نيز فرود آمد و با ياران خويش به يكسو نماز
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2759
كرد. خوارج نيز نماز كردند.
پس از آن معقل بن قيس با ياران خويش بيامد و چون نزديك ابو الرواغ رسيد او را پيش خواند كه بيامد، بدو گفت: «اي ابو الرواغ، خوب كردي، از تو همين انتظار مي‌رفت كه ثبات ورزي و موضع را حفظ كني.» گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد، اينان حمله‌هاي سخت مي‌كنند شخصا پيش روي حمله نرو، بلكه كساني را پيش انداز كه با آنها جنگ كنند و خودت پشت سر كسان باش و محافظشان باش.» گفت: «رأي درست آوردي» گويد: به خدا در اين سخن بودند كه به او و يارانش حمله كردند و چون به وي رسيدند بيشتر يارانش عقب نشستند اما او به جاي ماند و از اسب فرود آمد و بانگ زد: «اي مسلمانان، زمين، زمين» گويد: ابو الرواغ شاكري و جمع بسياري از يكه سواران و محافظان در حدود دويست كس با وي فرود آمدند كه چون مستورد با ياران خويش در رسيد با نيزه‌ها و شمشيرها به مقابله‌شان رفتند. سپاهيان معقل اندكي از او دور بودند، آنگاه مسكين بن عامر بن انيف كه مردي شجاع و دلير بود، بانگ بر آورد كه اي مسلمانان كجا مي‌گريزيد، سالارتان پياده شده، مگر شرم نداريد، فرار مايه زبوني و ننگ و پستي است. آنگاه با شتاب پيش راند، و جمعي بسيار با وي پيش راندند و به خوارج حمله بردند، در حالي كه معقل بن قيس زير پرچم خويش با دليراني كه پيش وي پياده شده بودند با دشمن درگير بود، با آنها درآويختند چنانكه آنها را سوي خانه‌ها راندند.
چيزي نگذشت كه محرز بن شهاب با گروهي كه عقب مانده بودند بيامد، معقل آنها را فرود آورد و سپاه را به صف كرد و پهلوي راست و چپ آراست، ابو الرواغ را بر پهلوي راست نهاد، محرز بن بجير را بر پهلوي چپ نهاد، مسكين بن عامر را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2760
بر سواران گماشت. آنگاه گفت: «محل صفهاي خود را ترك نكنيد تا صبح در آيد و چون صبح شود به دشمن حمله بريم و جنگ كنيم» و كسان در همانجا كه بودند در محل صفها بماندند.
عبد اللَّه بن عقبه غنوي گويد: وقتي معقل بن قيس پيش ما رسيد، مستورد گفت:
«نگذاريد معقل سواره و پياده را بر ضد شما بيارايد، يك حمله جانانه سوي آنها بريد شايد خدا وي را ضمن حمله از پاي درآرد.» گويد: پس حمله‌اي سخت آغاز كرديم كه عقب نشستند و برفتند و فراري شدند.
معقل وقتي پشت كردن ياران را بديد از اسب خويش فرود آمد و پرچم برافراشت، كساني از يارانش نيز با وي فرود آمدند، مدتي دراز بجنگيدند و در مقابل ما ثبات ورزيدند، آنگاه سپاهيان خويش را بر ضد ما خواندند و از هر طرف سوي ما پيش راندند و ما عقب نشستيم چندان كه خانه‌ها را پشت سر نهاديم. مدت درازي جنگيده بوديم و كمي كشته و زخمي داده بوديم.
حصيرة بن عبد اللَّه به نقل از پدرش گويد: آن روز عميرة بن ابي اشاءة ازدي كشته شد، وي از جمله كساني بود كه با معقل بن قيس پياده شده بودند و از سران قوم بود.
گويد: من نيز جزو كساني بودم كه با وي پياده شدم، به خدا هر چه را فراموش كنم عمير را فراموش نمي‌كنم كه رجز مي‌خواند و شمشير مي‌زد. جنگي سخت كرد كه مانند آن نديده بودم و بسيار كس را زخمي كرد و كشته شد. خبر ندارم كه يكي را بيشتر كشته باشد. چنانكه مي‌دانم با وي در آويخت و بر سينه‌اش افتاد و سرش را بريد، هنوز سرش را جدا نكرده بود كه يكي از خوارج بدو حمله برد و با نيزه ضربتي به گلوگاهش زد كه از سينه حريف بغلطيد و بي‌حركت بيفتاد. ما به خوارج حمله برديم و آنها را سوي دهكده عقب رانديم، آنگاه به نبردگاه بازگشتيم من سوي عمير رفتم، اميد داشتم رمقي داشته باشد، اما جان داده بود. من نيز پيش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2761
ياران خود رفتم و با آنها ايستادم.
عبد اللَّه بن عقبه غنوي گويد: آغاز شب مقابل حريفان بوديم كه مردي كه فرستاده بوديم بيامد، يكي از رهگذران به ما خبر داده بود كه سپاهي از جانب بصره سوي ما مي‌آيد اما بدو اعتنا نكرديم. براي يكي از مردم محل دستمزدي تعيين كرديم و گفتيم:
«برو ببين از جانب بصره سپاهي سوي ما مي‌آيد؟» وقتي كه ما مقابل مردم كوفه بوديم آمد و گفت: «بله، شريك بن اعور سوي شما مي‌آيد، گروهي را هنگام نيمروز در يك فرسخي ديدم به نظرم امشب تا صبحگاه پيش شما مي‌رسند.» گويد: سخت فرومانديم، مستورد به ياران خويش گفت: «رأي شما چيست؟» گفتند: «رأي ما همان رأي تست» گفت: «رأي من اينست كه در مقابل همه اين جماعت نمانيم و سوي ناحيه‌اي كه از آن آمده‌ايم بازگرديم كه مردم بصره تا سرزمين كوفه ما را تعقيب نخواهند كرد در اين صورت فقط مردم شهرمان در تعقيب ما خواهند بود.» گفتيم: «چرا چنين بايد كرد؟» گفت: «جنگيدن با مردم يك شهر براي ما آسانتر از جنگيدن با مردم دو شهر است.» گفتند: «ما را هر كجا مي‌خواهي ببر» گفت: «از پشت مركبهاي خويش فرود آييد و لختي بياساييد و جو بدهيد، آنگاه بنگريد چه دستور مي‌دهم.» گويد: از مركبها فرود آمديم.
گويد: آن وقت ميان ما و آنها مدتي راه بود كه از بيم شبيخون از دهكده دور شده بودند.
گويد: و چون مركبان را استراحت داديم و جو داديم، بر آن نشستيم،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2762
مستورد به ما گفت: «وارد دهكده شويد و از پشت آن درآييد و يكي از بوميان را بگيريد كه شما را از پشت دهكده بيرون برد و به راهي برساند كه از آن آمده‌ايم و اينان را بگذاريد به جاي خود باشند كه غالب شب و شايد تا صبحگاه از رفتن شما خبردار نخواهند شد.» گويد: وارد دهكده شديم و يكي از بوميان را گرفتيم او را پيش روي خود نهاديم و گفتيم: «ما را از پشت اين صف ببر تا به راهي برسيم كه از آنجا آمده‌ايم.» و او چنان كرد و ما را ببرد تا به راهي رسانيد كه از آنجا آمده بودم و از آن راه برفتيم تا به جرجرايا رسيديم.
عبد اللَّه بن حارث گويد: من نخستين كسي بودم كه متوجه رفتن آنها شدم.
گويد: به معقل گفتم: «خدايت قرين صلاح بدارد، از مدتي پيش از كار اين دشمن به شك اندرم، آنها مقابل ما بودند و سياهيشان را مي‌ديديم، اما مدتي است كه اين سياهي به چشم نمي‌خورد، بيم دارم از محل خويش رفته باشد كه با قوم ما خدعه‌اي كنند.» گفت: «مي‌ترسي چه خدعه‌اي كنند؟» گفتم: «بيم دارم به كسان شبيخون زنند» گفت: «به خدا من نيز از اين در امان نيستم» گفت: «پس براي اين كار آماده شو.» گفت: «همينجا باش تا بنگرم.» آنگاه گفت: «اي عتاب با هر كس كه مي‌خواهي برو و به اين دهكده نزديك شو ببين كسي از آنها را مي‌بيني، يا صدايي از آنها مي‌شنوي و از مردم دهكده درباره‌شان پرسش كن.» گويد: عتاب با يك پنجم جنگاوران، شتابان برفت و دهكده را نگريست و كس را نديد كه با وي سخن كند. به مردم دهكده بانگ زد كه كساني از آنها بيامدند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2763
درباره خوارج از آنها پرسش كرد.
گفتند: «برون شدند و نمي‌دانيم كجا رفته‌اند» گويد: عتاب پيش معقل آمد و خبر را با وي بگفت.
معقل گفت: «از شبيخون در امان نيستم، مضريان كجايند؟» مضريان آمدند گفت: «اينجا بايستيد.» آنگاه گفت: «مردم ربيعه كجايند؟» گويد: آنگاه مردم ربيعه را به يكسو نهاد و مردم تميم را به يكسو و مردم همدان را به يكسو و بقيه مردم يمن را به يك سوي ديگر نهاد. هر يك از اين چهار گروه از پيش و پشت مقابل گروه ديگر بود، معقل ميان آنها بگشت و به نزد هر يك از چهار گروه بايستاد و گفت: «اي مردم اگر سوي شما آمدند و از گروه ديگر آغاز كردند و با آنها بجنگيديد هرگز از جاي خويش نرويد تا دستور من بيايد و هر يك از شما به سمت خويش پردازد تا صبح در آيد و در كار خويش بنگريم.» گويد: همه شب بحال كشيك بودند و بيم شبيخون داشتند تا صبح شد.
گويد: هنگام صبح پياده شدند و نماز كردند و كسان آمدند و خبر آوردند كه خوارج از راهي كه آمده بودند رفته‌اند.
گويد: آنگاه شريك بن اعور با سپاه بصره بيامد و نزديك معقل بن قيس فرود آمد و او را بديد و لختي سخن كردند. آنگاه معقل به شريك گفت: «من از دنبالشان مي‌روم تا به آنها برسم شايد خدا هلاكشان كند كه بيم دارم اگر در تعاقبشان كوتاهي كنم بسيار شوند.» گويد: شريك برخاست و كساني از سران جمع خويش و از آن جمله خالد ابن معدان طايي و بيهس بن صهيب جرمي را فراهم آورد و به آنها گفت: «اي كسان آيا كار خيري مي‌كنيد، مي‌خواهيد با برادران كوفيتان به تعقيب اين دشمن كه دشمن ما و آنها هر دو است برويم شايد خدا آنها را ريشه كن كند و بازگرديم.» خالد بن معدان و بيهس جرمي گفتند: «نه به خدا، چنين كاري نمي‌كنيم، ما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2764
سوي آنها آمده بوديم كه از سرزمين خودمان بيرونشان كنيم و نگذاريم وارد شوند، اكنون كه خدا گرفتاري آنها را از پيش برداشت سوي شهر خودمان باز مي‌رويم، مردم كوفه مي‌توانند ولايت خويش را از اين سگان محفوظ دارند.» گفت: «واي شما! در اين باب اطاعت من كنيد كه قومي بدسيرتند و شما به وسيله جنگشان به نزد حكومت پاداش و حرمت مي‌يابيد» بيهس جرمي گفت: «به خدا در اين صورت چنانيم كه شاعر بني كنانه گويد:
«چون دايه‌اي كه «فرزندان ديگر را شير دهد «و فرزندان خويش را رها كند «و با اين كار دريدگي‌اي را رفو نكند» مگر نشنيده‌اي كه در كوهستان فارس كردان كافر شده‌اند؟
گفت: «شنيده‌ام» گفت: «به ما مي‌گويي برويم و ولايت كوفه را حفاظت كنيم و با دشمن آنها بجنگيم و ولايت خويش را رها كنيم؟» گفت: «كردان چه اهميت دارند، گروهي از شما آنها را بس است.» گفت: «اين دشمن كه ما را به جنگ آن مي‌خواني، گروهي از مردم كوفه براي جنگ آن بسند، به جان خودم اگر به ياري ما حاجت داشتند ياريشان بر ما فرض بود، اما به ما حاجت ندارند و در ولايت ما خللي هست چون آن خلل كه در ولايت آنها هست. آنها به كار ولايت خويش برسند ما نيز به كار ولايت خويش مي‌رسيم به جان خودم اگر در كار تعقيب خوارج مطيع تو شويم و به تعقيب آنها روي بر امير خويش جرأت آورده‌اي و كاري كرده‌اي كه مي‌بايد رأي وي را درباره آن خواسته باشي و اين را از تو تحمل نكند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2765
گويد: و چون چنين ديد به ياران خويش گفت: «حركت كنيد» كه روان شدند آنگاه شريك بيامد و معقل را بديد كه با هم دوستي داشتند و پيرو عقيده شيعه بودند و با او گفت: «به خدا كوشيدم كه همراهانم پيرويم كنند و با شما سوي دشمنان آيم، اما بر من چيره شدند.» معقل گفت: «خدايت پاداش خير دهد كه نيكو برادري، ما بدين كار حاجت نداريم. به خدا اميدوارم كه اگر يارانم نيك بكوشند هيچكس از آنها جان نبرد كه خبر برد.» عبد اللَّه بن جناده گويد: شريك ابن عور اين حديث را براي ما مي‌گفت و چون به اينجا رسيد كه به خدا اميدوارم اگر يارانم نيك بكوشند هيچكس از آنها جان نبرد كه خبر برد، آنرا خوش نداشتم و رقت آوردم و پنداشتم همانند سخن ستمگر است.
گويد: در صورتي كه به خدا او به نزد ما ستمگر نبود.
عبد اللَّه بن حارث ازدي گويد: وقتي خبر آمد كه مستورد بن علفه و يارانش از راه خويش بازگشته‌اند خرسند شديم و گفتيم از دنبالشان مي‌رويم و در مداين با آنها رو به رو مي‌شويم، اگر نزديك كوفه شده باشند بر ايشان خطرناكتر است.
گويد: معقل بن قيس ابو الرواغ را پيش خواند و بدو گفت: «با ياران خود به تعقيب مستورد برو و او را بدار تا من برسم.» گفت: «جمع مرا بيفزاي كه اگر خواستند پيش از رسيدن تو با من بجنگند نيرومندتر باشم كه ما از آنها به سختي افتاده بوديم.» گويد: پس معقل سيصد كس بر او افزود كه با ششصد كس به تعقيب خوارج رفت خوارج شتابان برفتند تا به جرجرايا رسيدند. ابو الرواغ نيز با شتاب از دنبالشان برفت تا در جرجرايا به آنها رسيد كه فرود آمده بودند. او نيز هنگام بر- آمدن آفتاب به نزد آنها فرود آمد و ناگهان ابو الرواغ را با مقدمه سپاه نزديك خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2766
ديدند و با همديگر گفتند: «جنگ با اينان آسانتر از جنگ كساني است كه از پي آنها مي‌رسند.» گويد: پس به طرف ما آمدند، ده تا بيست كس از سواران خويش را سوي ما مي‌فرستادند ما نيز به تعدادشان مي‌فرستاديم و دو گروه لختي زد و خورد مي‌كردند و با هم بر مي‌آمدند و چون چنين ديدند فراهم آمدند و يكباره به ما حمله آوردند كه حمله‌اي يك دله بود.
گويد: ما را عقب راندند تا عرصه را به آنها واگذاشتيم، آنگاه ابو الرواغ به ما بانگ زد: «اي سواران نابكار! اي بد محافظان! با اين قوم خوب نجنگيديد، سوي من! سوي من!» و در حدود يكصد سوار بدو پيوست و رجزخوانان سوي خوارج پيش رفت و مدتي با آنها بجنگيد. آنگاه ياران وي از هر سو پيش رفتند و آنها را به جاي خودشان باز پس راندند.
گويد: و چون مستورد و ياران وي چنان ديدند بدانستند كه اگر معقل در اين حال برسد بي‌هيچ مانعي همه را خواهد كشت. پس او و يارانش برفتند تا از دجله گذشتند و به سرزمين بهرسير رسيدند.
گويد: ابو الرواغ به دنبال آنها راه مي‌سپرد، معقل به دنبال ابو الرواغ بود و از پس وي از دجله عبور كرد مستورد سوي شهر قديم رفت.
گويد: سماك بن عبيد از آمدن وي خبر يافت و برفت و از دجله سوي شهر قديم عبور كرد، با ياران خود و مردم مداين بر در شهر صف بست و گروهي تيرانداز را بر حصار شهر جا داد. و چون خوارج از قضيه خبردار شدند از رفتن آنجا چشم پوشيدند و سوي ساباط رفتند و آنجا فرود آمدند.
 
گويد: ابو الرواغ در تعقيب خوارج بيامد تا در مداين به سماك بن عبيد رسيد كه مقصد تازه خوارج را با وي بگفت، پس به تعقيب آنها رفت و در ساباط نزديكشان فرود آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2767
عبد اللَّه بن عقبه عنوي گويد: وقتي ابو الرواغ نزديك ما فرود آمد مستورد ياران خويش را پيش خواند و گفت: «اين گروه كه همراه ابو الرواغ نزديك شما فرود آمده‌اند، نخبه ياران معقلند كه همه محافظان و دليران خويش را سوي شما فرستاده، به خدا اگر مي‌دانستم اين ياران خويش را سوي او برم لختي پيش از آنكه اينان به او نزديك شوند به او مي‌رسم، سوي وي مي‌شتافتم، يكي از شما برود و بپرسد كه معقل كجاست و كجا رسيده؟» گويد: من برفتم و چند تن از بوميان را كه از مداين آمده بودند بديدم و گفتم: «از معقل بن قيس چه خبر داريد؟» گفتند: «پيك سماك بن عبد كه فرستاده بود ببيند معقل كجا رسيده و قصد كجا دارد آمده بود و گفت كه در ديلمايا فرود آمده بود» ديلمايا دهكده‌اي از دهات استان [1] بهرسير است بر كنار دجله كه از آن قدامة بن عجلان ازدي بود.
گويد: گفتم: «از اينجا تا آنجا چه مقدار مسافت است؟» گفتند: «سه فرسنگ يا چيزي نزديك آن» گويد: «پيش يارم بازگشتم و خبر را با وي بگفتم» مستورد به ياران خويش گفت: «سوار شويد، كه سوار شدند و با آنها بيامد تا نزديك پل ساباط رسيد كه پل رود شاه بود. مستورد بر كناره سمت كوفه بود و ابو الرواغ و ياران وي بر كناره سمت مداين بودند» گويد: برفتيم تا روي پل ايستاديم.
گويد: مستورد به ما گفت: «گروهي از شما پياده شوند.» گويد: نزديك به پنجاه كس از ما پياده شدند. مستورد گفت: «اين پل را ببريد و ما پايين رفتيم و پل را ببريديم» گويد: وقتي حريفان ما را بديدند كه كنار پل ايستاده‌ايم پنداشتند مي‌خواهيم
______________________________
[1] كلمه متن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2768
به طرف آنها عبور كنيم و صف كشيدند و جمع آراستند و با اين كار از ما كه پل را مي‌بريديم غافل ماندند.
گويد: پس از آن بلدي از مردم ساباط گرفتيم و گفتيم: «پيش روي ما برو تا به ديلمايا برسيم.» گويد: بلد پيش روي ما همي دويد و ما از پي او روان شديم، اسبانمان برق‌آسا مي‌رفت، بعضي تندتر و بعضي كندتر، لختي گذشت و نزديك معقل و ياران وي رسيديم كه بار مي‌كردند، ناگهان ما را بديد، يارانش پراكنده بودند. مقدمه سپاهش پيش او نبود، گروهي از يارانش از پيش رفته بودند، گروهي كه عقب مانده بودند غافلگير شدند و گيج بودند. وقتي معقل ما را بديد پرچم خويش را برافراشت و پياده شد و بانگ زد: «اي بندگان خدا، زمين! زمين!» و در حدود دويست كس با وي پياده شدند.
گويد: ما حمله آغاز كرديم، آنها همچنانكه زانو زده بودند نيزه‌ها را به طرف ما كشيده بودند كه به آنها دست نمي‌يافتيم. مستورد گفت: «اينان را كه پياده شده‌اند رها كنيد و به اسبانشان حمله بريد و ميان آنها با اسبان حايل شويد كه اگر اسبان را گرفتيد اينان در اندك مدتي نابود مي‌شوند.
گويد: به طرف اسبان حمله برديم و ميانشان حايل شديم و عنان اسبان را كه به هم بسته بودند بريديم كه از هر سو روان شد.
گويد: آنگاه به طرف جمع عقب مانده و پيش رفته رفتيم و به آنها حمله برديم و ميانشان جدايي آورديم، آنگاه سوي معقل بن قيس و يارانش رفتيم كه همچنان زانو زده بودند و به آنها حمله برديم كه از جاي نرفتند، بار ديگر حمله برديم كه همچنان ببودند.
مستورد به ما گفت: «يك نيمه شما پياده شويد» يك نيمه ما پياده شدند و نيمه ديگر همچنان بر اسبان بماندند و من جزو سواران بودم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2769
گويد: جمع پيادگان به آنها حمله بردند ما نيز با اسبان هجوم برديم قسم به خدا كه اميد داشتيم و كارشان را تمام كنيم.
گويد: به خدا در آن حال كه مي‌جنگيديم و مي‌ديديم كه در كار غلبه يافتنيم مقدمه ياران ابي الرواغ كه نخبه و يكه سواران سپاه معقل بودند نمودار شد و چون نزديك ما رسيدند به ما حمله آوردند در اين وقت همگي پياده شديم و با آنها جنگيديم تا سالار ما و سالار آنها كشته شد.
گويد: گمان ندارم آن روز كسي جز من از آنها جان به در برده باشد و چنان دانم كه از همه‌شان جوانتر بودم.
عبد الرحمان بن حبيب گويد، عبد اللَّه بن عقبه غنوي اين حديث را دو بار براي من گفت، يكبار در ايام امارت مصعب بن زبير در ياجميرا و يكبار ديگر وقتي كه با عبد الرحمان بن محمد بن اشعث در دير الجماجم بوديم.
گويد: بخدا آن روز در دير الجماجم كشته شد كه روز هزيمت بود. سوي دشمن رفت و با شمشير ضربت مي‌زد و او را نگاه مي‌كردم.
گويد: در دير الجماجم به او گفتم: «اين حديث را در باجميرا كه با مصعب ابن زبير بوديم براي من گفتي اما از تو نپرسيديم چگونه از ميان همه يارانت تو نجات يافتي؟» گفت: «به خدا اينك با تو مي‌گويم، وقتي سالار ما كشته شد ياران وي به جز پنج يا شش كس همگي كشته شدند، و ما بر جمعي از ياران معقل حمله برديم كه در حدود بيست كس بودند و عقب نشستند. پيش اسبي رسيدم كه زين و لگام داشت و ندانستم قصه صاحب آن چه بود، كشته شده بود يا صاحبش پياده شده بود و جنگ مي‌كرد و آنرا رها كرده بود؟» گويد: پيش رفتم و لگام اسب را گرفتم و پا در ركاب كردم و بر آن نشستم.
گويد: ياران معقل به من حمله آوردند و پيش من رسيدند من به پهلوي اسب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2770
زدم كه به خدا بهترين اسب بود، تني چند از آنها با اسب از دنبال من تاختند اما به من نرسيدند. اسب را همچنان تاختم و اين به هنگام شب بود و چون بدانستم كه آنها را پشت سر نهاده‌ام و ايمن شدم، بر آن آهسته و ملايم مي‌رفتم. همچنان مي‌رفتم تا به يكي از بوميان رسيدم و گفتم پيش روي من برو تا مرا به راه بزرگ، راه كوفه، برساني، و او چنان كرد، به خدا چيزي نگذشت كه به كوثي رسيدم. برفتم تا به جايي رسيدم كه رود پهن و فراخ بود و اسب را در رود راندم و از آنجا عبور كردم. آنگاه برفتم تا به دير كعب رسيدم، پياده شدم و اسب خويش را بستم و راحتي دادم، آنگاه چرتي زدم و خيلي زود برخاستم و بر پشت اسب نشستم و لختي از شب برفتم. پس از آن باقي مانده شب شتري گرفتم و نماز صبح را در مزاحميه دو فرسخي قبين بكردم، آنگاه برفتم و هنگام برآمدن روز وارد كوفه شدم. هماندم شريك بن نمله محاربي پيش من آمد كه خبر خويش و خبر يارانش را با وي بگفتم و از او خواستم كه مغيرة بن شعبه را ببيند و براي من از او امان بگيرد.
گفت: «ان شاء اللَّه امان خواهي يافت كه بشارت آورده‌اي. به خدا همه شب در انديشه كار اين قوم بوده‌ام.» گويد: پس شريك محاربي برون شد و با شتاب پيش مغيرة بن شعبه رفت و اجازه ورود يافت و گفت: «بشارتي آورده‌ام و حاجتي دارم حاجتم را برآر تا بشارت را بگويم.» گفت: «حاجتت برآورده شود، بشارت را بگوي» گفتم: «اينكه عبد اللَّه بن عقبه غنوي را كه با اين قوم بوده امان دهي.» گفت: «به خدا دوست داشتم همه آنها را پيش من آورده بودي كه امانشان مي‌دادم.» گفت: «بشارت كه همه آن قوم كشته شدند، يار من با آنها بوده و چنانكه به من گفته جز وي كسي از آنها جان نبرده»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2771
گفت: «معقل بن قيس چه شده؟» گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد وي از كار ياران ما خبر ندارد» گويد: هنوز اين سخن به سر نبرده بود كه ابو الرواغ و مسكين بن عامر با بشارت ظفر آمدند و خبر آوردند كه معقل بن قيس و مستورد بن علفه سوي همديگر رفته بودند، مستورد نيزه به دست داشت و معقل شمشير، رو به رو شدند، مستورد نيزه را در سينه معقل فروبرد چنانكه سر نيزه از پشت وي در آمد، معقل نيز با شمشير به سر او زد چنانكه شمشير در مغز فرو رفت و هر دو بيجان بيفتادند.
حصيرة بن عبد اللَّه به نقل از پدرش گويد: وقتي مستورد بن علفه را كه در ساباط فرود آورده بوديم ديديم كه سوي پل آمد و آنرا بريد پنداشتيم كه مي‌خواهد به طرف ما عبور كند.
گويد: از سياهچال ساباط سوي صحراي ميان مداين و ساباط آمديم و آرايش گرفتيم و آماده شديم، اما مدتي گذشت و نديديمشان كه سوي ما آيند.
گويد: پس ابو الرواغ گفت: «اينان كاري داشته‌اند، كسي هست كه از كار آنها براي ما خبر آرد.» گفتم: «من و وهيب بن ابي اشاءة ازدي مي‌رويم و خبر مي‌گيريم و براي تو مي‌آوريم.» گويد: بر اسبهامان به پل نزديك شديم و ديديم كه آنرا بريده‌اند و پنداشتيم كه آنها پل را از ترس ما بريده‌اند و بازگشتيم و مي‌تاختيم تا پيش يارمان رسيديم و آنچه را ديده بوديم با وي بگفتيم.
گفت: «حدس شما چيست؟» گفتيم: «پل را از ترس ما بريده‌اند كه خدا ترس ما را در دلشان افكنده است.» گفت: «به جان خودم اين قوم به قصد فرار بيرون نشده بودند، بلكه با شما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2772
خدعه كرده‌اند، مي‌شنويد، به خدا آنها گفته‌اند كه معقل نخبه ياران خويش را سوي شما فرستاده اگر توانستيد اين جمع را در جايشان رها كنيد و شتابان سوي معقل و ياران وي رويد كه آنها را غافل و مطمئن خواهيد يافت. پس پل را بريدند كه شما را به كار پل سرگرم كنند و سوي آنها نرويد تا سالارتان را غافلگير كنند. شتاب كنيد، شتاب كنيد.» گويد: در دل ما افتاد كه آنچه گفته بود درست بود. به مردم دهكده بانگ زديم كه شتابان سوي ما آمدند و به آنها گفتم: «زود پل را ببنديد و ترغيبشان كرديم و چيزي نگذشت كه از بستن پل فراغت يافتند كه بر آن عبور كرديم و شتابان به دنبال آنها رفتيم و به چيزي نمي‌پرداختيم از پي آنها بوديم و پيوسته به پرسش بوديم.» مي‌گفتند: «همين جلو شما هستند. رسيديد، نزديك شمايند.» گويد: به خدا همچنان به تعقيبشان بوديم و مي‌خواستيم به ياران معقل برسيم. نخستين كساني كه به ما رسيدند پراكندگان قوم بودند كه فرار مي‌كردند و كس سر كس نداشت. ابو رواغ جلوشان رفت و بانگ زد: «سوي من آييد، سوي من آييد؟» و كسان سوي وي آمدند و به او پناه بردند.
گفت: «واي شما چه خبر است؟» گفتند: «نمي‌دانيم ناگهان خوارج را ديديم كه در اردوگاه ما بودند ما پراكنده بوديم به ما حمله آوردند و ميانمان تفرقه انداختند.» گفت: «امير چه كرد؟» يكي مي‌گفت: «پياده شد و مي‌جنگيد» يكي مي‌گفت: «به نظر من كشته شد» گفت: «اي مردم با من بازگرديد، اگر سالار خويش را زنده يافتيم همراه وي جنگ مي‌كنيم، اگر ديديم كه هلاك شده، با خوارج مي‌جنگيم كه ما يكه سواران
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2773
اين شهريم و براي مقابله اين دشمن انتخاب شده‌ايم نظر حاكم شهر را با خودتان بد نكنيد. از مردم شهر چيزي نمي‌گويم، به خدا اگر به آنها رسيديد و معقل را كشته‌اند نبايد از آنها جدا شويد تا انتقام بگيريد يا جان بدهيد. به بركت خدا حركت كنيد.» گويد: آنها روان شدند، ما نيز روان شديم. ابو الرواغ به هر كس از فراريان مي‌رسيد بانگ مي‌زد و او را باز مي‌گردانيد، به سران اصحاب خويش بانگ زد و گفت: «به صورت اين كسان بزنيد و برشان گردانيد.» گويد: پيش مي‌رفتيم و كسان را باز مي‌گردانيديم تا به اردوگاه رسيديم و پرچم معقل بن قيس را ديديم كه افراشته بود، دويست كس با وي بودند، همه يكه- سواران و سران قوم، همگي پياده بودند و به سختي مي‌جنگيدند، و چون نزديك آنها رسيديم خوارج را ديديم كه نزديك بود بر ياران ما غلبه كنند، ياران ما پايمردي مي‌كردند و با آنها مي‌جنگيدند. و چون ما را بديدند پيش رفتند و به خوارج حمله بردند كه كمي عقب رفتند تا به آنها رسيديم. ابو الرواغ معقل را ديد كه پيش مي‌رفت و ياران خود را ملامت مي‌كرد و ترغيب مي‌كرد. بدو گفت: «تو زنده‌اي، عمو و خالم به فدايت.» گفت: «آري و به خوارج حمله برد.» ابو الرواغ به ياران خويش بانگ زد: «مگر نمي‌بينيد كه سالارتان زنده است، به اين قوم حمله كنيد.» گويد: پس او حمله برد، ما نيز همگي به خوارج حمله برديم.
گويد: سواران آنها را سخت بكوفتيم، معقل و يارانش نيز به آنها حمله بردند. مستورد پياده شد و به ياران خود بانگ زد: «اي گروه جانفروختگان، زمين! زمين! قسم به خدا كه بهشت است، قسم به خدايي كه خدايي جز او نيست از آن كسي است كه با نيت پاك در پيكار و مقابله اين ستمكاران كشته شود.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2774
گويد: همه‌شان پياده شدند، ما نيز همگي پياده شديم و با شمشيرهاي كشيده سوي وي رفتيم و مدتي از روز را به سختي جنگيديم. آنگاه مستورد به معقل بانگ زد كه اي معقل هماورد من شو.
گويد: معقل سوي وي رفت، بدو گفتيم: «ترا به خدا سوي اين سگ كه خدايش از جان نوميد كرده مرو.» گفت: «نه به خدا، هرگز كسي مرا به هماوردي نخوانده كه نپذيرم» و با شمشير سوي وي رفت، آن ديگري با نيزه سوي وي آمد. به او بانگ زديم: «با نيزه‌اي همانند نيزه‌اش با او مقابله كن.» اما نپذيرفت.
گويد: مستورد پيش آمد و ضربتي بزد كه سر نيزه از پشتش در آمد. معقل نيز او را با شمشير بود چنانكه شمشير در مغزش فرو رفت و بي‌جان بيفتاد. معقل نيز كشته شد. هنگامي كه به هماوردي او مي‌رفت به ما گفت: «اگر كشته شدم امير شما عمرو بن محرز سعدي منقري است.» گويد: وقتي معقل هلاك شد، عمرو بن محرز پرچم را بگرفت. عمرو گفت:
«اگر كشته شدم ابو الرواغ را سالار كنيد، اگر ابو الرواغ نيز كشته شد سالارتان مسكين بن عامر است. وي آن وقت جواني نورس بود. آنگاه با پرچم حمله برد و به كسان دستور داد كه حمله برند و چيزي نگذشت كه همه را بكشتند.
از جمله حوادث اين سال آن بود كه عبد اللَّه بن عامر، عبد اللَّه بن خازم بن ظبيان را ولايتدار خراسان كرد و قيس بن هيثم از آنجا بيامد و چنانكه در روايت مقاتل بن حيان آمده سبب آن بود كه قيس بن هيثم خراج را دير فرستاد و ابن عامر مي‌خواست او را معزول كند.
گويد: ابن خازم به ابن عامر گفت: «مرا ولايتدار خراسان كن كه كار آنجا را سامان دهم و قيس را از پيش بردارم.» ابن عامر فرمان نوشت يا مي‌خواست بنويسد. قيس خبر يافت كه ابن عامر از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2775
او آزرده كه حرمت وي نداشته و در پيشكش دادن امساك كرده و ابن خازم را ولايتدار كرده و از ابن خازم بيمناك شد كه وي را به زحمت افكند و به محاسبه كشاند و خراسان را رها كرد كه بيامد و خشم ابن عامر بيفزود و گفت: «مرز را رها كردي!» و او را بزد و به زندان كرد و يكي از بني يشكر را به خراسان فرستاد.
ابو مخنف گويد: وقتي ابن عامر قيس بن هيثم را معزول كرد، اسلم بن زرعه كلابي را فرستاد.
ابو عبد الرحمان ثقفي گويد: ابن عامر در ايام معاويه، قيس بن هيثم را عامل خراسان كرد. ابن خازم بدو گفت: «مردي ناتوان را به خراسان فرستاده‌اي، بيم دارم اگر جنگي رخ دهد مردم را به هزيمت دهد و خراسان تباه شود و داييان تو رسوا شوند.» ابن عامر گفت: «چه بايد كرد؟» گفت: «فرماني براي من بنويس كه اگر او از مقابل دشمن باز آمد، من به جاي او باشم.» گويد: ابن عامر بنوشت. پس از آن چنان شد كه جمعي از طخارستان شوريدند و قيس بن هيثم به مشورت پرداخت. ابن خازم بدو گفت باز گردد تا همه جوانب كار وي فراهم آيد.
قيس حركت كرد و چون يك يا دو منزل از محل خويش دور شد ابن خازم فرمان خويش را در آورد و به كار مردم پرداخت و با دشمن مقابله كرد و هزيمتشان كرد.
گويد: وقتي خبر بدو شهر، و به شام رسيد قيسيان خشم آوردند و گفتند با قيس و ابن عامر خدعه كرد و در اين باب بكوشيدند تا آنجا كه شكايت پيش معاويه بردند. معاويه كس فرستاد و او را پيش خواند كه بيامد و در مورد سخناني كه گفته بودند عذرگويي كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2776
معاويه بدو گفت: «فردا به پا خيز و عذر خويش را با مردم بگوي» گويد: ابن خازم پيش ياران خويش رفت و گفت: «به من گفته‌اند سخن كنم اما من سخندان نيستم، اطراف منبر بنشينيد و چون سخن كردم تصديقم كنيد.» گويد: روز بعد برخاست و حمد خدا گفت و ثناي او كرد. آنگاه گفت: «زحمت سخن كردن را امامي تحمل مي‌كند كه از آن ناچار باشد يا احمقي كه سرش آشفته و باك ندارد كه از آن چه در آيد، من هيچيك از اين دو نيستم، هر كه مرا شناسد داند كه من فرصتها را نيك شناسم و سوي آن جهش كنم، با مهلكه‌ها مقابله كنم، دسته‌ها را راه برم، و تقسيم به عدالت كنم. شما را به خدا هر كه اين را مي‌داند تصديقم كند.» يارانش از اطراف منبر گفتند: «راست گفتي» گفت: «اي امير مؤمنان، تو نيز از جمله كساني كه قسمشان دادم، آنچه را مي‌داني بگوي.» معاويه گفت: «راست گفتي.» يكي از مشايخ بني تميم به نام معمر گويد: قيس بن هيثم از مزاحمت ابن خازم از خراسان بيامد.
گويد: ابن عامر يكصد به او زد و ريشش را بكند و به زندان كرد.
گويد: آنگاه مادرش از ابن عامر خواست كه او را در آورد.
در اين سال چنانكه گفته‌اند: مروان بن حكم سالار حج بود، وي عامل مدينه بود. عامل مكه خالد بن عاص بن هشام بود، عامل كوفه مغيرة بن شعبه بود، قضاي آنجا با شريح بود، عامل بصره و فارس و سيستان و خراسان عبد اللَّه بن عامر بود، قضاي آنجا با عمير بن يثربي بود.
آنگاه سال چهل و چهارم در آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2777
 
سخن از حوادث سال چهل و چهارم‌
 
اشاره
 
از جمله حوادث سال آن بود كه مسلمانان با عبد الرحمان بن وليد به ديار روم رفتند و زمستان را آنجا گذرانيدند، و نيز غزاي بسر بن ابي ارطاة بود به دريا.
در همين سال معاويه عبد اللَّه بن عامر را از بصره معزول كرد.
 
سخن از سبب عزل ابن عامر
 
سبب قضيه اين بود كه ابن عامر مردي نرمخوي و بخشنده بود و از بي‌خردان جلوگيري نمي‌كرد و به همين سبب در ايامي كه عامل معاويه بود بصره به تباهي رفت.
يزيد باهلي گويد: ابن عامر پيش زياد از فساد كسان و ظهور خباثت شكوه كرد.
زياد گفت: «تيغ در آنها نه.» گفت: «خوش ندارم آنها را اصلاح كنم و خويشتن را تباه» ابو الحسن گويد: ابن عامر نرمخوي و آسان‌گير بود و در كار ولايتداري سهل انگار، در حكومت وي عقوبت نبود و دست دزد بريده نمي‌شد. در اين باب با وي سخن كردند، گفت: «مرا با كسان الفت است، چگونه در كسي بنگرم كه دست پدر و برادرش را بريده‌ام؟» مسلمة بن محارب گويد: ابن كوا پيش معاويه رفت. نام ابن كوا عبد اللَّه بن اوفي بود، معاويه از او درباره كسان پرسيد. ابن كوا گفت: «اما مردم بصره بي‌خردان بر آن چيره‌اند و عامل آنجا ناتوان است»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2778
گويد: سخن ابن كوا به ابن عامر رسيد و طفيل بن عوف يشكري را كه ميان وي و ابن كوا دشمني بود عامل خراسان كرد.
ابن كوا گفت: «بچه مرغ مرا كمتر مي‌شناسد. مگر پنداشته كه ولايتداري طفيل بر خراسان مرا آزرده مي‌كند. دلم مي‌خواست همه لشكريان روي زمين با من دشمني داشتند و او عاملشان مي‌كرد. پس از آن معاويه ابن عامر را عزل كرد و حارث ابن عبد اللَّه ازدي را فرستاد.
قحذمي گويد: ابن عامر گفت: «كداميك از مردم با ابن كوا دشمنتر است؟» گفتند: «عبد اللَّه بن ابي شيخ» گويد: ابن عامر او را ولايتدار خراسان كرد و ابن كوا آن سخن بگفت.
ابي عبد الرحمان اصفهاني گويد: ابن عامر كساني را پيش معاويه فرستاد كه با فرستادگان كوفه يكجا پيش او رسيدند، ابن كوا يشكري نيز جزو آنها بود. معاويه درباره عراق و بخصوص مردم بصره از آنها پرسيد.
ابن كوا گفت: «اي امير مؤمنان، مردم بصره را بي‌خردانشان مرعوب كرده‌اند و حاكمشان ناتوان است» و ابن عامر را به ناتواني منسوب داشت و تحقير كرد.
معاويه گفت: «از مردم بصره در حضورشان سخن مي‌كني؟» گويد: و چون فرستادگان سوي بصره باز رفتند اين سخن را با ابن عامر بگفتند كه خشمگين شد و گفت: «كدام يك از مردم عراق در دشمني ابن كوا سر- سخت‌تر است؟» بدو گفتند: «عبد اللَّه بن ابي شيخ يشكري» كه او را ولايتدار خراسان كرد و اين سخن به ابن كوا رسيد و آن سخن بگفت.» علي گويد: وقتي ابن عامر در كار حكومت ناتواني كرد و كار بصره آشفته شد، معاويه بدو نامه نوشت كه پيش وي رود.
ابو الحسن گويد: اين به سال چهل و چهارم بود، و ابن عامر، قيس بن هيثم را در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2779
بصره جانشين كرد و پيش معاويه رفت كه او را به كارش بازگردانيد و چون با وي وداع مي‌كرد، معاويه گفت: «از تو سه چيز مي‌خواهم بگو از آن تست.» گفت: «از آن توست، مرا پسر ام حكيم مي‌گويند.» گفت: «كار حكومت را پس دهي و خشمگين نشوي.» گفت: «چنين كردم.» گفت: «ملك عرفه‌ات را به من ببخشي.» گفت: «بخشيدم.» گفت: «خانه مكه‌ات را به من ببخشي.» گفت: «بخشيدم» گفت: «از خويشاوند رعايت بيني» گويد: آنگاه ابن عامر گفت: «اي امير مؤمنان، من نيز سه چيز از تو مي‌خواهم، بگو از آن تست.» گفت: «از آن تست، مرا پسر هند مي‌گويند.» گفت: «ملك عرفه را به من پس دهي.» گفت: «دادم» گفت: «هيچيك از عاملان مرا به حساب نكشي و در هيچ مورد از من باز- خواست نكني.» گفت: «پذيرفتم» گفت: «و دختر خويش هند را زن من كني» گفت: «كردم.» گويد: به قولي معاويه بدو گفت: «يكي را انتخاب كن يا از تو بازخواست كنم و درباره آنچه به دستت رسيده به حسابت كشم و به كارت بازت گردانم، يا آنچه را گرفته‌اي به تو واگذارم و كناره‌گيري» ابن عامر پذيرفت كه كناره گيرد و معاويه از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2780
او در گذرد.
در اين سال، چنانكه گفته‌اند، معاويه نسب زياد بن سميه را به پدر خويش ابي سفيان پيوست.
عمرو بن شبه گويد: گويند وقتي زياد پيش معاويه آمد، يكي از عبد القيس با وي بود كه به زياد گفت: «ابن عامر منتي بر من دارد، اگر اجازه دهي پيش وي روم.» زياد گفت: «به شرط آنكه آنچه را ميان او و تو مي‌گذرد به من بگويي.» گفت: «خوب» زياد به او اجازه داد كه برفت، ابن عامر بدو گفت: «هي، هي، پسر سميه كارهاي مرا تقبيح مي‌كند و از عاملان من بد مي‌گويد، مي‌خواهم قسم‌خوراني از قريش بيارم كه قسم ياد كنند كه ابو سفيان سميه را نديده بود.» گويد: وقتي آن مرد بازگشت، زياد از او پرسش كرد و نخواست با او بگويد، اما زياد او را رها نكرد تا گفته ابن عامر را با وي بگفت و زياد اين را با معاويه بگفت.
معاويه نيز به حاجب خويش گفت: «وقتي ابن عامر آمد پاي در اول به چهره مركب او بزن.» گويد: حاجب چنان كرد، ابن عامر شكايت پيش يزيد برد كه بدو گفت: «آيا درباره زياد چيزي گفته‌اي؟» گفت: «آري» گويد: «پس يزيد با وي سوار شد و او را به نزد معاويه برد و چون معاويه ابن عامر را بديد برخاست و به درون رفت. يزيد به وي گفت: «بنشين، مگر چقدر مي‌تواند در خانه بنشيند و از مجلس خود بماند؟» گويد: و چون دير بماندند معاويه در آمد چوبي به دست داشت كه به درها مي‌زد و شعري به اين مضمون مي‌خواند:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2781
«ما روشي داريم «شما نيز روشي داريد «و رفيقان اين را دانند» آنگاه بنشست و گفت: «اي ابن عامر، تو درباره زياد بدان گونه سخن كرده‌اي، به خدا عربان دانند كه من در جاهليت از همه‌شان نيرومندتر بودم و اسلام مرا نيرو افزود، من به وسيله زياد فزوني نگرفتم و نيرومند نشدم ولي حقي داشت كه به وي دادم.» ابن عامر گفت: «اي امير مؤمنان، چنان كنم كه زياد خوش دارد.» گفت: «ما نيز چنان كنيم كه تو خوش داري» گويد: «ابن عامر پيش زياد رفت و او را راضي كرد.» ابو اسحاق گويد: وقتي زياد به كوفه آمد، گفت: «درباره كاري آمده‌ام كه به خاطر شما مي‌خواهم.» گفتند: «هر چه مي‌خواهي بگوي.» گفت: «نسب مرا به معاويه پيوند دهيد» گفتند: «شهادت ناحق نمي‌دهيم» گويد: آنگاه زياد سوي بصره رفت و يكي به نفع او شهادت داد.
در اين سال معاويه سالار حج بود.
در همين سال مروان بر محراب اطاقك ساخت. معاويه نيز چنانكه گويند در شام ساخت.
عاملان ولايات در اين سال همان عاملاني بودند كه گفتيم در سال چهل و سوم عاملي داشته بودند.
آنگاه سال چهل و پنجم در آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2782
 
سخن از حوادثي كه در سال چهل و پنجم رخ داد
 
اشاره
 
از جمله حوادث سال اين بود كه معاويه حارث بن عبد اللَّه ازدي را بر بصره گماشت، و اين در آغاز سال بود، حارث چهار ماه در بصره ببود پس از آن معزول شد.
گويد: به قولي وي حارث بن عمرو بن عبد بود و از مردم شام بود معاويه ابن- عامر را عزل كرده بود كه زياد را ولايتدار كند و حارث را چون اسب محلل [1] كرد.
گويد: حارث، عبد اللَّه بن عمرو ثقفي را بر نگهباني خويش گماشت پس از آن معاويه وي را برداشت و زياد را ولايتدار كرد.
 
سخن از ولايتداري زياد بر بصره‌
 
علي گويد: وقتي زياد به كوفه آمد مغيره پنداشت كه به ولايتداري كوفه آمده.
زياد در خانه سليمان بن ربيعه باهلي اقامت گرفت. مغيره وائل بن حجر حضرمي را به نزد او فرستاد و گفت: «مقصود وي را بدان» گويد: وائل پيش او رفت و چيزي از او نتوانست دانست، از پيش وي برون شد و قصد رفتن پيش مغيره داشت. وي فال بين بود و كلاغ سياهي را ديد كه بانگ مي‌زد. پس سوي زياد برگشت و گفت: «اي ابو مغيره اين كلاغ سياه ترا از كوفه سفري مي‌كند.» گويد: آنگاه پيش مغيره رفت. همانروز فرستاده معاويه پيش زياد آمد كه
______________________________
[1] محلل اسب سوم مسابقه است كه نقش عمده‌اي ندارد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2783
سوي بصره حركت كن.
معبد بن خالد جدلي گويد: زياد كه او را پسر ابو سفيان مي‌گفتند، از پيش معاويه سوي ما آمد و در خانه سلمان بن ربيعه باهلي اقامت گرفت و منتظر دستور معاويه ماند.
گويد: مغيرة بن شعبه خبر يافت- وي امير كوفه بود- كه زياد منتظر است دستور امارت وي بر كوفه برسد، پس قطن بن عبد اللَّه حارثي را پيش خواند و گفت:
«كار نيكي تواني كرد؟ به كار كوفه برسي تا من از پيش امير مؤمنان بيايم؟» گفت: «اين كار از من ساخته نيست» گويد: مغيره عيينة بن نحاس عجلي را پيش خواند و همان كار را بر او عرضه كرد كه پذيرفت. آنگاه مغيره سوي معاويه روان شد و چون معاويه اين بشنيد از حيله‌گري وي بيمناك شد و گفت: «اي ابو عبد اللَّه به كارت باز گرد.» اما مغيره نپذيرفت و معاويه بيشتر بد گمان شد و او را به كارش باز گردانيد.
گويد: مغيره شبانگاه بيامد، من بالاي قصر به كشيك بودم وقتي در را بكوفت او را نشناختم و چون بيم كرد كه سنگي بر او اندازم نام خويش را بگفت و من فرود آمدم و خوش آمد گفتم و سلام گفتم.
گويد: به من گفت: «پيش پسر سميه رو و راهش بينداز كه تا صبح آن سوي پل باشد.» گويد: پيش زياد رفتيم و بيرونش كرديم و پيش از صبحگاه آن سوي پلش انداختيم.» هذلي گويد: معاويه، زياد را عامل بصره و خراسان و سيستان كرد پس از آن هند و بحرين و عمان را نيز به او داد. زياد در آخر ماه ربيع الآخر يا اول جمادي- الاول سال چهل و پنجم به بصره آمد كه فسق در آنجا رايج و علني بود.
گويد: سخنراني ناقصي كرد كه ضمن آن حمد خداي نكرد. به قولي حمد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2784
خداي كرد، چنين گفت:
«حمد خداي بر انعام و احسان اوي، مسئلت مزيد نعمت از او «داريم، خدايا چنانكه نعمتها را روزي ما كرده‌اي، شكر نعمتهاي خويش «را نيز به ما الهام كن. اما بعد، جهالت كامل و گمراهي كور و ديباجه «آتش افروز كه شعله آن دوام گيرد، اعماليست كه بي‌خردان شما مي‌كنند و «خردمندانتان تحمل مي‌كنند، كارهاي حيرت‌زايي كه كوچك مرتكب «مي‌شود و بزرگ از آن باك ندارد. گويي آيات خدا را نشنيده‌ايد و كتاب «خدا را نخوانده‌ايد كه به دوران ابدي پايان ناپذير، اهل اطاعت، ثواب «كريم دارند و اهل معصيت، عذاب اليم. مگر چنانيد كه دنيا چشمتان را «بسته و شهوات گوشتان را مسدود كرده و فاني را بر باقي مرجح داشته‌ايد «و نمي‌دانيد كه شما در اسلام حوادث بي‌سابقه آورده‌ايد كه اين روسبي «خانه‌ها و ضعيفان غارت شده را، به شما نه چندان كم، در روز روشن «نديده گرفته‌ايد. مگر كساني نبوده‌اند كه گمراهان را از شروري و غارتگري «دور بدارند، خويشاوندي را پيش انداخته‌ايد و دين را دور افكنده‌ايد.
«عذر نامعقول گوييد و دزد را حمايت كنيد، هر كدامتان از بي‌خرد خويش «دفاع مي‌كنيد، گويي نه بيم عقاب داريد نه اميد معاد. شما خردمندان «نه‌ايد، پيرو بي‌خردان شده‌ايد و آنها دلير از حمايت شما، حرمتهاي اسلام «را شكسته‌اند و پشت سر شما به زباله‌دانهاي گناه ره يافته‌اند كه خوردن و «نوشيدن بر من حرام است تا آن را به ويراني دهم و با زمين يكسان كنم و «بسوزم. چنين مي‌بينم كه اين كار در مرحله آخر به صلاح نيايد جز به «همان وسيله كه در مرحله اول به صلاح آمده بود، يعني نرمش بي‌ضعف و شدت «عمل بي‌جباري و زور. به خدا قسم كه دوست را به جاي دوست مي‌گيرم، «مقيم را به جاي رفته، و حاضر را به جاي غايب و سالم را به جاي بيمار،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2785
«تا يكيتان برادر خويش را ببيند و گويد: سعد! فرار كن كه سعيد هلاك «شد يا به استقامت آييد. دروغ منبر شهره مي‌ماند. اگر دروغي از من «شنيديد نافرماني من بر شما رواست. هر كه شبانگاه به او تازند من «ضامن خسارت اويم. شبروي موقوف كه هر شبروي را پيش من آرند «خونش بريزم. در اين مورد چندان مهلتتان مي‌دهم كه خبر به كوفه رود «و پيش من آيد دعوت جاهليت موقوف كه هر كه چنين كند زبانش را مي‌برم.
«تازه‌ها آورده‌ايد كه نبوده ما نيز براي هر گناهي عقوبتي نهاده‌ايم، هر كه «كساني را غرق كند، غرقش كنم، هر كه بر كساني آتش افروزد او را «بسوزيم، هر كه به خانه‌اي نقب زند به قلبش نقب زنم، هر كه قبري را «بشكافد زنده به گورش كنم، دستها و زبانهاي خويش را از من بداريد «تا دست و آزار خويش را از شما بدارم. هر كس از شما كاري به خلاف «رفتار عامه كند گردنش را مي‌زنم. ميان من و بعضي كسان دشمني‌ها بوده «كه آنرا پشت گوش انداخته‌ام و زير پا افكنده‌ام، هر كس از شما نكوكار «بوده نكويي بيشتر كند و هر كه بدكار بوده از بدي چشم بپوشد. اگر «بدانم كه يكي از دشمني من در تب و تاب است پوششي از او برنگيرم «و پرده‌اي از او بر ندارم تا عمل خويش را بنمايد و چون بنمود مهلتش «ندهم. كارهاي خويش را ديگر كنيد و با خويشتن كمك كنيد. بسا كس كه «از آمدن ما دلگير شده و خرسند خواهد شد و بسا خرسند كه دلگير خواهد «شد.
«اي مردم! ما راهبران شما شده‌ايم و حاميانتان، به قدرتي كه خدايمان «داده راهتان مي‌بريم و به كمك غنيمتي كه خداي به ما سپرده از شما حمايت «مي‌كنيم. ما را بر شما حق شنواييست و اطاعت در مورد چيزهاي كه بخواهيم «و شما را بر ما حق عدالت است مورد چيزهاي كه به عهده داريم،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2786
«بوسيله نيكخواهي سزاوار عدالت و غنيمت ما شويد، بدانيد كه در هر «چه قصور كنم از سه چيز قصور نمي‌كنم: از حاجتمندتان رو نمي‌پوشم «و گرچه هنگام شب آيد. روزي و مقرري را عقب نمي‌اندازم. بجنگ «رفتگان را دير نمي‌دارم. از خدا بخواهيد كه پيشوايانتان را قرين صلاح «بدارد كه راهبران ادبگران شمايند و پناهگاهتان كه سوي آن پناهنده «شويد. و چون به صلاح آييد آنها نيز به صلاح آيند. دشمني آنها را به دل «مگيريد كه خشمتان فزون شود و غمتان دراز شود و حاجتتان بر نيايد و «اگر به نتيجه رسد برايتان مايه شر شود، از خدا مي‌خواهم كه همه را «بر همه كمك كند. وقتي ديديد كاري را درباره شما اجرا مي‌كنم اجراي «آن كنيد و گر چه مايه زبوني شما شود. از ميان شما كشتگان بسيار خواهم «داشت، هر كدامتان بپرهيزد كه مبادا از كشتگان من باشد.» گويد: عبد اللَّه بن اهتم به پا خاست و گفت: «اي امير، شهادت مي‌دهم كه ترا حكمت و گفتار قاطع داده‌اند.» گفت: «دروغ گفتي آن پيمبر خدا داود عليه السلام بود.» احنف گفت: «اي امير گفتي و نكو گفتي، ثنا از پس امتحان است و ستايش از پس بخشش، ما ثنا نگوييم تا امتحان كنيم،» زياد گفت: «سخن راست آوردي» ابو بلال مرداس بن اديه برخاست و آهسته گفت: «خدا جز آن گفته كه تو مي‌گويي، خداي عز و جل گويد: وَ إِبْراهِيمَ الَّذِي وَفَّي، أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي» [1] يعني: و (صحيفه‌هاي) ابراهيم كه وفا كرد (به او) خبر نداده‌اند كه هيچ باربرداري بار گناه ديگري را بر ندارد و انسان جز حاصل كوشش خويش چيزي
______________________________
[1] سوره نجم 53 آيه‌هاي 37 و 38 و 39
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2787
ندارد. و خدا بما وعده‌اي بهتر از وعده نو داده.
زياد گفت: «سوي آنچه تو و يارانت مي‌خواهيد راهي نمي‌يابيم جز آنكه در خون فرو رويم.» شعبي گويد: هرگز نشنيدم كه كسي سخن گويد و نكو گويد جز اينكه مي‌خواستم خاموش شود مبادا به بد افتد، به جز زياد كه هر چه بيشتر مي‌گفت نكوتر مي‌گفت.
مسلمه گويد: زياد، عبد اللَّه بن حصن را بر نگهباني خويش گماشت و مردم را مهلت داد تا خبر به كوفه رسيد و وصول خبر بدو رسيد. نماز عشا را عقب مي‌انداخت تا آخرين نمازگزار باشد، آنگاه نماز مي‌كرد و يكي را مي‌گفت كه سوره بقره و معادل آن را بخواند و آهسته بخواند و چون به سر مي‌برد مهلت مي‌داد چندان كه به نظر وي يكي به خريبه توانست رسيد، آنگاه سالار نگهباني خويش را مي‌گفت برون شود كه مي‌رفت و هر كه را مي‌ديد مي‌كشت.
گويد: شبي يك بدوي را گرفت و پيش زياد آورد كه بدو گفت: «بانگ را شنيدي؟» گفت: «نه به خدا شيردهي آوردم، شب مرا گرفت به ناچار به گوشه‌اي رفتم و ماندم كه صبح شود و از آنچه امير كرده خبر ندارم.» گفت: «به گمانم راست مي‌گويي اما كشتن تو به صلاح اين امت است» و بگفت تا گردنش را بزدند.
گويد: زياد نخستين كسي بود كه كار حكومت را قوام داد و شاهي معاويه را استوار كرد و مردم را به اطاعت واداشت و به عقوبت پرداخت و شمشير كشيد و به پندار مواخذه كرد و به گمان عقوبت داد. در ايام حكومتش مردم از او سخت بيمناك بودند و از همديگر ايمن شدند تا آنجا كه چيزي از مرد يا زني مي‌افتاد و كسي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2788
متعرض آن نمي‌شد تا صاحبش بيايد و آنرا برگيرد. زن شب در خانه مي‌خفت و در نمي‌بست. مردم را چنان راه برد كه كس مانند آن نديده بود، و چنان از او بيم داشتند كه از هيچكس پيش از او نداشته بودند. مقرري خوب داد و مدينة الرزق را بنيان كرد.
گويد: زياد صداي زنگي از خانه عمير شنيد و گفت: «اين چيست؟» گفتند: «نگهبان است» گفت: «از اين كار دست بدارد آنچه من از استخر مي‌گيرم در گرو چيزي است كه از او ببرند» گويد: زياد نگهبانان را چهار هزار كرد و عبد اللَّه بن حصن يكي از بني عبيد بن ثعلبه صاحب گورستان ابن حصن و جعد بن قيس تميمي صاحب طاق الجعد، را به سالاري نگهبانان گماشت كه هر دو به كار نگهبانان مي‌پرداختند. يك روز كه زياد به راه بود و آنها پيش روي وي مي‌رفتند و هر كدام نيزه كوتاهي به دست داشتند جلو روي زياد منازعه كردند. زياد گفت: «اي جعد نيزه را بينداز» و او بينداخت و تا وقتي زياد بمرد ابن حصن سالار نگهبانان بود.
گويد: كار فاسقان را به جعد سپرد كه به جستجوي آنها مي‌پرداخت.
گويد: به زياد گفتند: «راهها ناامن است» گفت: «عجالة به كار شهر مي‌پردازم تا بر آن تسلط يابم و سامان دهم، اگر شهر زير تسلط من نباشد جاي ديگر را زير تسلط نمي‌توان آورد» گويد: «و چون شهر را سامان داد به نواحي ديگر پرداخت و به نظام آورد.
مي‌گفت: اگر از اينجا تا خراسان ريسماني كم شود، مي‌دانم كي گرفته است.» گويد: پانصد كس از مشايخ بصره را جزو ياران خويش نوشت و از سيصد تا پانصد مقرري داد.
حارثة بن بدر غداني در اين باره شعري گفت باين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2789
«كي خبر از من به نزد زياد مي‌برد؟
«كه نيكو امير يست و خليفه را «نيكو برادرست «وقتي كارها پيش تو آيد «پيشواي عدالت و همت و خردي «برادرت، بسر حرب، خليفه خداست «و تو وزير اويي و نيكو وزيري «به دوستداري وي پاداش مي‌دهي «و دوستدار تو به اوج آرزو مي‌رسد «به فرمان خداي مظفري و منصور «و چون رعيت ستم كند، ستم نكني «و از دنيا هر چه بخواهند «بدست تو، به فراواني، روانست «قسمت به مساوات مي‌كني «كه نه توانگر از ستم تو شكايت مي‌كند «نه فقير.
«باران رفاه‌انگيز بودي «و به روزگاري آمدي «كه خبيث بود و بدي فراوان «هوسها كسان را پراكنده بود «و كينه‌هاشان در دلها نهان نبود «شهري و بدوي و مقيم و مسافر «به ترس اندر بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2790
«و چون زياد شمشير خداي «ميان آنها بپاخاست «نور و روشني پاگرفت «توانايي كه غافلگير حوادث نمي‌شود و نمي‌نالد و پير فرتوت نيست [1] علي بن محمد گويد: زياد از تني چند ياران پيمبر صلي اللَّه عليه و سلم كمك گرفت از جمله عمران بن حصين خزاعي كه قضاوت بصره را به او داد و حكم بن عمرو غفاري كه او را ولايتدار خراسان كرد و سمرة بن جندب و انس بن مالك و عبد الرحمان بن سمره. عمران از او خواست كه از قضاوت معافش بدارد كه معافش داشت و عبد اللَّه بن فضاله ليثي و پس از او برادرش عاصم بن فضاله سپس زرارة بن اوفي جرشي را به قضاوت بصره گماشت.
خواهر زرازه زن زياد بود.
گويند: زياد نخستين كسي بود كه كسان را با نيزه كوتاه پيش روي خود روان كرد و با گرز جلوي روي او روان شدند و پانصد كشيك بان مقيم داشت و شيبان سعدي صاحب گورستان شيبان را به سالاري آنها گماشت كه هيچ وقت مسجد را ترك نمي‌كردند.
علي گويد: زياد خراسان را چهار قسمت كرد: امير بن احمر يشكري را عامل مرو كرد.
خليد بن عبد اللَّه حنفي را عامل ابر شهر كرد.
قيس بن هيثم را عامل مروروذ و فارياب و طالقان كرد.
______________________________
[1] شاعر سفله كه هم نفسان وي به روزگاران كمياب نبوده‌اند در محضر زياد آش چربي خورده و شكمي از عزا در آورده و مشتي درم گرفته و زياد روسپي زاده خونخوار را پيشواي هدايت و شمشير خداي عنوان داده كه الشعراء في كل وادي هيمون. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2791
و نافع بن خالد طاحي را عامل هرات و بادغيس و قادس و پوشنگ كرد.
ابن ابي عمر، يكي از پيران ازد گويد: زياد از نافع بن خالد آزرده شد و او را به زندان كرد و يكصد هزار به پاي او نوشت و به قولي هشتصد هزار. سبب آزردگي وي آن بود كه يك ميز پازهر كه پايه‌هاي آن نيز پازهر بود براي نافع آوردند. نافع يك پايه را بر گرفت و پايه طلايي به جاي آن نهاد و ميز را همراه يكي از غلامان خود به نام زيد كه عهده‌دار كارهاي او بود براي زياد فرستاد. زيد از نافع بدگويي كرد و به زياد گفت: «به تو خيانت ورزيد و يكي از پايه‌هاي ميز را برگرفت و به جاي آن پايه طلا نهاد.» گويد: تني چند از سران ازد از جمله سيف بن وهب معولي كه مردي معتبر بود پيش زياد رفتند و وقتي آنجا رسيدند كه زياد مسواك مي‌كرد و چون آنها را بديد.
شعري به تمثيل خواند به اين مضمون:
«جاي اسبان ما را كه به نزديك پيچ بود «بياد آر وقتي كه محتاج ما بودي» گويد: اما ازديان گويند اين شعر را سيف بن وهب به وقت ورود به نزد زياد به تمثيل خواند كه او گفت: «بله.» گويد: روزگاري را بياد زياد مي‌آورد كه صبره وي را پناهي كرده بود. پس، زياد مكتوب را خواست و نوشته آنرا با مسواك پاك كرد و نافع را از زندان در آورد.
مسلمه گويد: زياد، نافع بن خالد طاحي و خليد بن عبد اللَّه حنفي و امير بن احمد يشكري را عزل كرد و حكم بن عمرو را برگماشت كه نسب وي به نعيلة بن مالك مي‌رسيد نعيله برادر غفار بن مليك بود و چون اعقاب وي اندك بودند به تيره غفار پيوستند.
و هم مسلمه گويد: زياد به حاجب خويش گفت: «حكم را به نزد من آر» منظورش حكم بن ابي العاص ثقفي بود.
حاجب برفت و حكم بن عمرو غفاري را بديد و او را پيش زياد برد. وي مردي معتبر بود و صحبت پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم داشته بود، زياد وي را عامل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2792
خراسان كرد آنگاه به وي گفت: «ترا نمي‌خواستم، اما خدا عز و جل ترا مي‌خواست.» ابو عبد الرحمان ثقفي گويد: وقتي زياد ولايتدار عراق شد حكم بن عمرو غفاري را عامل خراسان كرد و كساني را با وي بر ولايات خراسان گماشت كه كار خراج به عهده داشتند و گفت از حكم اطاعت كنند: اسلم بن زرعه بود و خليد بن عبد اللَّه حنفي و نافع بن خالد طاحي و ربيعة بن عسل يربوعي و امير بن احمد يشكري و حاتم بن نعمان باهلي.
گويد: آنگاه حكم درگذشت، وي به غزاي طخارستان رفته بود و غنايم بسيار گرفته بود. حكم انس بن ابي اياس را جانشين خويش كرده بود و به زياد نوشته بود وي را براي خدا و مسلمانان و تو پسنديدم اما زياد گفت: «اي خدا، او را براي دين تو و مسلمانان و خودم نمي‌پسندم.» و خليد بن عبد اللَّه حنفي را ولايتدار خراسان كرد.
گويد: پس از آن ربيع بن زياد حارثي را با پنجاه هزار كس به خراسان فرستاد بيست و پنجهزار كس از بصره و بيست و پنجهزار كس از كوفه كه سالار مردم بصره ربيع بود و سالار مردم كوفه عبد اللَّه بن ابي عقيل بود و سالار همه، ربيع بن زياد بود.
گويند: در اين سال مروان بن حكم سالار حج شد، وي عامل مدينه بود.
ولايتداران و عمال ولايات در اين سال همانها بودند كه از پيش ياد كردم:
مغيرة بن شعبه بر كوفه بود و شريح قضاي آنجا داشت. زياد بر بصره بود و عاملان ديگر همانها بودند كه از پيش گفتم.
در اين سال عبد الرحمان بن خالد بن وليد در زمستان به غزاي سرزمين روم رفت.
آنگاه سال چهل و ششم در آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2793
 
سخن از حوادث سال چهل و ششم‌
 
 
سخن از حوادث سال پنجاهم‌
 
اشاره
 
غزاي بسر بن ابي ارطاة و سفيان بن عوف ازدي به سرزمين روم در اين سال بود.
به قولي غزاي فضالة بن عبيد انصاري به دريا نيز در همين سال بود.
به گفته واقدي و مدايني وفات مغيرة بن شعبه در اين سال بود.
موسي ثقفي گويد: مغيره مردي دراز قد بود و يك چشم، چشمش در يرموك آسيب ديده بود. به ماه شعبان سال پنجاهم درگذشت. در آن وقت هفتاد سال داشت.
اما عوانه چنانكه در روايت هشام بن عبيد هست گويد كه مغيره به سال پنجاه و يكم درگذشت. بعضي‌ها نيز گفته‌اند به سال چهل و نهم هلاك شد.
علي بن محمد گويد: زياد عامل بصره و اطراف بود تا به سال پنجاهم، پس از آن مغيرة بن شعبه كه امير كوفه بود آنجا بمرد و معاويه فرمان كوفه و بصره را براي زياد نوشت و او نخستين كس بود كه كوفه و بصره را با هم داشت.
گويد: زياد، سمرة بن جندب را در كوفه جانشين كرد كه به كوفه آمد و چنان بود كه زياد شش ماه در كوفه و شش ماه در بصره اقامت مي‌گرفت.
مسلمة بن محارب گويد: وقتي مغيره بمرد عراق براي زياد يكجا شد پس به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2799
سوي كوفه آمد و به منبر رفت و حمد خدا گفت و ثناي او كرد آنگاه گفت: «در بصره بودم كه اين كار از آن من شد، خواستم با دو هزار از نگهبانان بصره سوي شما آيم.
آنگاه به ياد آوردم كه شما اهل حقيد و مدتهاي دراز حق شما باطل را كنار زده و با خاندان خويش پيش شما آمدم. حمد خداي كه آنچه را مردم نهاده بودند از من برداشت و آنچه را مهمل گذاشته بودند بوسيله من محفوظ داشت.» گويد: و چون گفتار خويش را به سر برد، همچنانكه بر منبر بود ريگباران شد و آنجا نشست تا دست بداشتند. آنگاه جمعي از خاصان خويش را خواست و بگفت تا درهاي مسجد را گرفتند، سپس گفت: «هر يك از شما پهلويي خود را بگيرد و نگويد كه نمي‌دانم پهلوييم كيست.» آنگاه بگفت تا كرسي‌اي بر در مجلس نهادند و آنها را چهار به چهار پيش خواند كه به خدا قسم ياد كنند كه هيچيك از ما ترا ريگباران نكرده، هر كه قسم ياد كرد آزادش كرد و هر كه ياد نكرد بداشت و جدا كرد تا سي كس شدند و به قولي هشتاد كس بودند و همانجا دستهاشان را بريد.
شعبي گويد، به خدا هرگز دروغ از او نشنيديم، هر خوب يا بدي به ما وعده داد انجام داد.
وهم شعبي گويد: نخستين كسي كه زياد در كوفه كشت، اوفي بن حصن بود كه چيزي درباره او شنيده بود و از پي او بر آمد كه بگريخت. يك بار كه مردم را مي‌ديد، اوفي بر او گذشت گفت: «اين كيست؟» گفتند: «اوفي بن حصن طائي» زياد گفت: «اجل رسيد. بپاي خويش پيش تو آمد.» آنگاه بدو گفت: «درباره عثمان چه نظر داري؟» گفت: «داماد پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم بود كه دو دختر او را داشته بود» گفت: «درباره معاويه چه گويي؟» گفت: «بخشنده است و بردبار»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2800
گفت: «درباره من چه گويي؟» گفت: «شنيدم در بصره گفته‌اي: به خدا سالم را به جاي بيمار و حاضر را به جاي غايب مي‌گيرم.» گفت: «چنين گفته‌ام» گفت: «درست نگفته‌اي» گفت: «آنكه مي‌دمد بدتر از ديگر گروه نيست [1]» و او را بكشت.
گويد: وقتي زياد به كوفه آمد عمارة بن عقبة بن ابي معيط پيش وي آمد و گفت: «شيعيان علي، ابو تراب، به دور عمرو بن حمق فراهم مي‌شوند.» عمرو بن حريث گفت: «چرا چيزي مي‌گويي كه يقين نداري و نمي‌داني سرانجام آن چيست؟» زياد گفت: «هر دو بيجا كرديد، تو كه در اين مورد با من آشكارا سخن گفتي و عمرو كه سخن ترا رد كرد. پيش عمرو بن حمق رويد و گوييد: اين جماعت‌ها چيست كه پيش تو فراهم مي‌شوند، هر كه مي‌خواهد ترا ببيند يا با تو سخن كند در مسجد.» گويد: به قولي آنكه بر ضد عمرو بن حمق سخن كرد و به زياد گفت كه دو شهر را تباه كرده يزيد بن رويم بود.
گويد: عمرو بن حريث گفت: «هرگز بمانند امروز بچيزي كه سودش مي‌دهد روي نياورده بود.» زياد به رويم گفت: «تو جانش را به خطر انداختي، اما عمرو جانش را حفظ كرد به خدا اگر بدانم كه مغز ساقش از دشمني من آكنده است تا بر ضد من قيام نكند كارش ندارم.» گويد: وقتي مردم كوفه زياد را ريگباران كردند، اطاقك ساخت.
______________________________
[1] مثال روان عربي، همسنگ: كهر كم از كبود يا ديگ و ديگچه، فارسي. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2801
گويد: وقتي زياد از بصره به كوفه آمد سمرة بن جندب را ولايتدار كرد.
محمد بن سليم گويد: از انس بن سيرين پرسيدم: «آيا سمره كسي را كشت؟» گفت: «مگر كشتگان سمره را شمار توانند كرد، زياد او را در بصره جانشين كرد و به كوفه آمد و چون بازگشت او هشت هزار كس را كشته بود. بدو گفتند: بيم نداري كه كسي را كشته باشي؟ گفت: اگر دو برابر اين هم كشته بودم بيمي نداشتم يا چيزي نظير اين گفت.» ابو سوار عدوي گويد: سمره در يك صبحگاه هفتاد و چهار كس از قوم مرا كشت كه حافظ قرآن بودند.
عوف گويد: سمره از مدينه مي‌آمد وقتي به خانه‌هاي بني اسد رسيد يكي از كوچه‌اي در آمد و به اوايل سپاه برخورد يكي از آنها بدو حمله برد و نيزه كوتاه را در او جاي داد.
گويد: آنگاه سپاه برفت و سمرة بن جندب پيش او رسيد كه در خون خويش مي‌غلطيد. گفت: «اين چيست؟» گفتند: «اوايل سپاه امير به او آسيب زده» گفت: «وقتي شنيديد كه ما سوار شده‌ايم از نيزه‌هاي ما بپرهيزيد.» سعيد بن زيد گويد: وقتي قريب و زحاف قيام كردند، زياد به كوفه بود و سمره به بصره. شبانگاه بيرون شدند و در محل بني يشكر فرود آمديم كه هفتاد كس بودند و اين به ماه رمضان بود. آنگاه سوي بني ضبيعه رفتند كه هفتاد كس بودند، به يكي از پيران قوم گذشتند كه حكاك نام داشت و چون آنها را بديد گفت: «ابو الشعثا خوش آمدي.» گويد: ابن حصن او را بديد و خونش را بريختند و در مسجدهاي طايفه ازد پراكنده شدند. گروهي از آنها سوي عرصه بني علي رفتند و گروهي ديگر سوي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2802
مسجد معادل رفتند. سيف بن وهب با جمعي از ياران خويش بر ضد آنها برخاست و كساني را كه سوي وي آمده بودند بكشت. گروهي از جوانان بني علي و گروهي از جوانان بني راسب سوي قريب و زحاف رفتند و به آنها تيراندازي كردند. قريب گفت: «آيا عبد اللَّه بن اوس طاحي ميان شما هست؟» كه با وي هماوردي مي‌كرده بود؟
گفتند: «آري» گفت: «پس به هماوردي من آي» گويد: و چنان شد كه عبد اللَّه او را بكشت و سر او را بياورد. زياد كه از كوفه مي‌آمد او را به ملامت گرفت و گفت: «اي مردم طاحيه اگر از اين جمع كساني را نكشته بوديد زندانيتان مي‌كردم.» گويد: قريب از طايفه اياد بود و زخاف از طايفه طي بود، پسر خاله بودند و نخستين كساني بودند كه پس از خوارج نهروان قيام كردند.
سعيد گويد: ابو بلا مي‌گفت: «خدا قريب را تقرب ندهد، به خدا اگر از آسمان بيفتم بهتر از آن مي‌خواهم كه چنان كنم كه او كرده بود» مقصودش قيام بود.
وهب گويد: از پس قريب و زخاف كار حروريان بالا گرفت و سمره آنها را بكشت و به كشتنشان فرمان داد. وقتي زياد به كوفه مي‌رفت سمره جانشين وي بود و بسيار كس از خوارج را بكشت.
ابو عبيده گويد: آن روز زياد بر منبر گفت: «اي مردم بصره به خدا اينان را از ميان برداريد و گر نه از شما آغاز مي‌كنم، به خدا اگر يكيشان جان ببرد، از مقرري سال بگذرم نخواهيد گرفت.» گويد: پس كسان بر ضد آنها برخاستند و همه را بكشتند.
محمد بن عمر گويد: در همين سال معاويه گفته بود كه منبر پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم را به شام برند و چون آن را از جاي تكان دادند خورشيد گرفت چنانكه ستارگان ديده مي‌شد و مردم وحشت زده شدند گفت: «نمي‌خواستم منبر را ببرم،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2803
بلكه بيم داشتم موريانه آنرا خورده باشد.» آنگاه منبر را بپوشانيد.
سعيد بن دينار به نقل از پدرش گويد: معاويه گفت: «نظر من اين است كه منبر پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم در مدينه نماند كه مردم آنجا قاتلان و دشمنان امير مؤمنان عثمان بوده‌اند.» و چون به مدينه آمد عصا را خواست كه به نزد سعد القرظ بود.
گويد: ابو هريره و جابر بن عبد اللَّه پيش معاويه آمدند و گفتند: «اي امير مؤمنان ترا به خدا عز و جل چنين مكن كه اين كار روا نيست، مي‌خواهي منبر رسول خدا را از جايي كه وي نهاده برون بري و عصاي وي را به شام ببري؟ مسجد را ببر.» گويد: معاويه كوتاه آمد و شش پله بر منبر افزود كه اكنون هشت پله دارد. و از كاري كه كرده بود از مردم عذر خواست.
قبيصة بن ذويب گويد: عبد الملك قصد منبر كرده بود بدو گفتم: «ترا به خدا- عز و جل چنين مكن و منبر را از جاي مبر كه امير مؤمنان معاويه آنرا از جا تكان داد و خورشيد گرفت. پيمبر فرمود: هر كه با منبر من بدي كند جايگاهش از آتش پر شود. چرا مي‌خواهي آنرا از مدينه ببري كه در مدينه وسيله فصل اختلافات كسان است؟» گويد: عبد الملك از اين كار كوتاه آمد و ديگر از آن سخن نكرد و چون وليد به خلافت رسيد و به حج آمد، قصد اين كار كرد و گفت: «مرا از اين كار خبر دهيد كه مي‌خواهم به انجام آن پردازم.» گويد: سعيد بن مسيب كس پيش عمر بن عبد العزيز فرستاد و گفت «با يار خويش بگوي از خدا عز و جل بترسد و خويشتن را به معرض خشم خداي نيارد» عمر بن عبد العزيز با وليد سخن كرد كه كوتاه آمد و ديگر از آن سخن نياورد.
گويد: وقتي سليمان بن عبد الملك به حج آمد عمر بن عبد العزيز قصد وليد را با وي بگفت و اين كه سعيد بن مسيب پيش وي آمده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2804
سليمان گفت: «دلم مي‌خواست چنين چيزي درباره امير مؤمنان عبد الملك و درباره وليد گفته نمي‌شد. اين ماجراجويي است، ما را با اين چكار! دنيا را گرفتيم كه به دست ماست. مي‌خواهيم يكي از مآثر اسلام را كه كسان به زيارت آن مي‌آيند پيش خودمان ببريم، اين درست نيست.» در همين سال معاوية بن حديج از مصر معزول شد و مسلمة بن مخلد ولايتدار مصر و افريقيه شد. و چنان بود كه معاوية بن ابي سفيان از آن پيش كه مسلمه را ولايتدار مصر و افريقيه كند عقبه بن نافع فهري را سوي افريقيه فرستاده بود كه آنجا را گشود و قيروان را خط كشي كرد كه در آنجا چنانكه محمد بن عمر گويد باتلاق بود كه از بس درنده و خزندگان ديگر و مار داشت كس آنجا نمي‌رفت. عقبه خدا را بخواند و هر چه آنجا بود گريخت تا آنجا كه درندگان بچه‌هاي خود را مي‌برد.
موسي بن علي به نقل از پدرش گويد: عقبة بن نافع بانگ زد: «ما اينجا منزل مي‌كنيم از اينجا برويد» و خزندگان از سوراخها برون شد و بگريخت.
زيد بن ابي جندب به نقل از يكي از سپاهيان مصر گويد: همراه عقبة بن نافع آمديم و او نخستين كس بود كه قيروان را خط كشي كرد و براي كسان مسكن و خانه معين كرد و مسجد آن را بساخت و با وي ببوديم تا معزول شد. بهترين ولايتدار و بهترين سالار بود.
گويد: پس از آن، در همين سال، يعني سال پنجاهم، معاويه، معاوية بن حديج را از مصر و عقبة بن نافع را از افريقيه برداشت و مسلمة بن مخلد را ولايتدار مصر و مغرب يكجا كرد. وي نخستين كس بود كه همه مغرب و مصر و برقه و افريقيه و طرابلس را با هم داشت.
گويد: مسلمة بن مخلد يكي از وابستگان خود را به نام ابو المهاجر ولايتدار افريقيه كرد و عقبة بن نافع را برداشت و درباره چيزهايي از او مواخذه كرد و همچنان ولايتدار مصر و مغرب بود و ابو المهاجر بر افريقيه بود تا معاوية بن ابي سفيان هلاك
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2805
شد.
در همين سال ابو موسي اشعري درگذشت. به قولي درگذشت ابو موسي به سال پنجاه و دوم بود.
درباره كسي كه در اين سال سالار حج بود اختلاف هست، بعضي‌ها گفته‌اند معاويه سالار حج بود، بعضي ديگر گفته‌اند پسرش يزيد بود.
در اين سال ولايتدار مدينه سعيد بن عاص بود. ولايتدار بصره و كوفه و مشرق و سيستان و فارس و سند و هند، زياد بود.
در اين سال زياد از پي فرزدق برآمد كه بني نهشل و بني فقيم از او شكايت آورده بودند. فرزدق از دست زياد سوي سعيد بن عاص گريخت كه آن وقت ولايتدار مدينه بود و از او پناه خواست كه پناهش كرد.
 
سخن از كار فرزدق‌
 
لبيطه پسر فرزدق به نقل از پدرش گويد: وقتي اشهب بن رفيله و بعيث را هجا گفتم كه رسوا شدند، بني نهشل و بني فقيم شكايت از من، پيش زياد بن ابي سفيان بردند.
بعضي‌ها گفته‌اند يزيد بن مسعود نهشلي نيز شكايت برده بود، اما زياد او را نشناخت تا بدو گفتند: «همان جوان بدوي كه نقره‌هايش غارت شد و جامه‌هاي خويش را فرو ريخت» و زياد او را بشناخت.
فرزدق گويد: پدرم غالب مرا با كاروان خويش و كالايي فرستاده بود كه آنرا بفروشم و براي وي آذوقه بگيرم و براي كسانش جامه‌هايي بخرم. رفتم و كالا را فروختم و قيمت آنرا گرفتم و در جامه خويش ريختم و بدان مشغول بودم.
گويد: در آن اثنا مردي به من رسيد كه گويي شيطاني بود و گفت: «سخت به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2806
حفاظت آن دلبسته‌اي؟» گفتم: «چه مانعي دارد؟» گفت: «به خدا اگر مردي كه مي‌شناسمش به جاي تو بود آنرا نگه نمي‌داشت.» گفتم: «او كيست؟» گفت: «غالب بن صعصعه» گويد: اهل مربد را بانگ دادم و گفتم: «بگيريد» و مال را بر آنها افشاندم.
گويد: يكي از آنها گفت: «پسر غالب عبايت را بينداز و من بينداختم» يكي ديگر گفت: «پيراهنت را بينداز» كه انداختم.
ديگري گفت: «عمامه‌ات را بينداز» كه بينداختم و با يك تنبان بماندم.
ديگري گفت: «تنبانت را بينداز» گفتم: «بيندازم و برهنه راه بيفتم؟ ديوانه نيستم.» گويد: خبر به زياد رسيده بود و چند سوار سوي مربد فرستاده بود كه مرا پيش او ببرند، يكي از بني هجيم بر اسبي بيامد و گفت: «دارند مي‌آيند فرار كن» و مرا پشت سر خود سوار كرد و تاختن كرد تا از ديده‌ها نهان شد، سواران وقتي رسيدند كه من رفته بودم. زياد، دو عموي من، ذهيل و زحاف، پسران صعصعه، را كه در ديوان جزو دو هزاري‌ها بودند و با وي بودند گرفت و به زندان كرد. من كس پيش آنها فرستادم كه اگر مي‌خواهيد بيايم، كس فرستادند كه نزديك ما ميا كه كار زياد معلوم نيست، با ما چه مي‌تواند بكند كه گناهي نكرده‌ايم؟
گويد: دو عمويم چند روزي ببودند آنگاه درباره آنها با زياد سخن كردند و گفتند: «شنوايند و مطيع، يك جوان بدوي كاري كرده، آنها گناهي ندارند». پس آنها را آزاد كرد.
به من گفتند: «به ما بگو: پدرت از آذوقه و جامه چه سفارش داده بود؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2807
به آنها گفتم، همه را خريدند و آنرا بار كردم و پيش پدرم رفتم كه خبر من به او رسيده بود. از من پرسيد چه كردي؟ و قضيه را با وي بگفتم.
گفت: «اين جور كارها را خوب بلدي» و دست به سرم كشيد.
راوي گويد: فرزدق تا آن وقت شعر نمي‌گفت و پس از آن شعر گفتن آغاز كرد قصه وي به خاطر زياد مانده بود.
گويد: پس از آن چنان شد كه احنف بن قيس و جارية بن قدامه از طايفه بني ربيعة بن كعب و جون بن قتاده عبشمي و حتات بن يزيد ابو منازل، يكي از پسران حوي ابن سفيان، پيش معاويه رفتند كه به هر يك از آنها يكصد هزار داد. اما به حتات هفتاد هزار داد. وقتي به راه مي‌رفتند از همديگر بپرسيدند و مقدار جايزه خويش را به حتات بگفتند و معلوم شد كه فقط او هفتاد هزار گرفته است. حتات سوي معاويه بازگشت كه از او پرسيد: «اي ابو منازل، چرا بازگشتي؟» گفت: «مرا ميان بني تميم رسوا كردي، مگر اعتبارم درست نيست؟ مگر سالخورده نيستم؟ مگر قومم از من اطاعت نمي‌كنند؟» گفت: «چرا» گفت: «پس چرا از اين جمع با من خست كردي؟» گفت: «از اين جمع دينشان را خريدم و ترا با دينت و عقيده‌ات درباره عثمان بن عفان واگذاشتم» اين سخن از آن رو مي‌گفت كه حتات از جمله دوستداران عثمان بود.
گفت: «دين مرا نيز بخر» و از جايزه خويش عيب گرفت و معاويه او را به زندان كرد و فرزدق در اين باب شعري دراز گفت و از كار معاويه خرده گرفت و او سي هزار ديگر به كسان حتات داد، و اين، زياد را نسبت به فرزدق خشمگين كرده بود.
گويد: وقتي قوم نهشل و فقيم شكايت او را پيش زياد بردند خشم وي بيفزود و از پي وي برآمد كه فراري شد و پيش عيسي بن خصيله رفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2808
فضل بن موسي بن خصيله گويد: وقتي زياد از پي فرزدق بود شبانگاه پيش عموي من عيسي بن خصيله آمد و گفت: «اي ابو خصيله، از اين مرد مي‌ترسم دوستانم و همه كساني كه از آنها اميد داشتم مرا رها كرده‌اند پيش تو آمده‌ام كه مرا پيش خودت مخفي كني.» گفت: «خوش آمدي» گويد: پس فرزدق سه شب پيش وي بود، پس از آن به وي گفت: «آهنگ آن دارم كه سوي شام روم.» گفت: «هر طور كه خواهي، اگر پيش من بماني خانه خانه تست [1] و اگر خواهي رفت يك شتر رهوار به تو مي‌دهم.» گويد: شب بعد فرزدق بر نشست، عيسي كس با او فرستاد تا از خانه‌ها گذشت.
مقدار سه منزل راه سپرده بود و شعري در اين باب گفت.
گويد: زياد از حركت فرزدق خبر يافت و علي بن زهدم را از پي او فرستاد.
اعين نوه فرزدق گويد: ابن زهدم رد فرزدق را در خانه يك زن نصراني كه وي را دختر مرار مي‌گفتند و از بني قيس بود پيدا كرد كه او را از شكاف خانه خويش فرار داد و به وي دست نيافت.
مسمع بن عبد الملك گويد: فرزدق سوي روحا رفت و ميان مردم بكر بن وايل فرود آمد و ايمن شد و چند قصيده در ستايش آنها گفت.
گويد. و چنان شد كه وقتي زياد در بصره اقامت مي‌گرفت فرزدق به كوفه مي‌رفت و وقتي زياد در كوفه اقامت مي‌گرفت فرزدق به بصره مي‌رفت كه زياد شش ماه در بصره مي‌ماند و شش ماه در كوفه، و چون از كار فرزدق خبر يافت به عبد الرحمان ابن عبيد كه از جانب وي عامل كوفه بود نوشت: «فرزدق نر و حوش است كه به صحراها مي‌چرد و چون كسان نزديك او شوند بترسد و از آنجا به سرزمين ديگر رود، او را
______________________________
[1] به جاي عبارت مثل وار عربي «في الرحب و السعه» يعني با گشادگي و فراخي.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2809
بجوي تا به وي دست يابي.» فرزدق گويد: «به سختي در پي من بودند چنانكه هر كه مرا پناه مي‌داد، از پيش خود بيرون مي‌كرد. يكبار كه عبا به سر پيچيده بودم و به راه مي‌رفتم آنكه مرا مي‌جست بر من گذشت. وقتي شب در آمد پيش يكي از داييهايم رفتم كه از طايفه بني ضبه بود و عروسي داشتند، گرسنه بودم، گفتم پيش آنها روم و غذايي بخورم.
گويد: در آن اثنا كه نشسته بودم ديدم يكي كه اسب خود را مي‌كشيد و نيزه به دست داشت وارد خانه شد، كسان برخاستند و ديوار نيين را برداشتند و من از آنجا برون رفتم، ديوار را بينداختند كه به جاي خود رفت و گفتند: «ما او را نديده‌ايم» لختي جستجو كردند و برفتند. صبحگاهان پيش من آمدند و گفتند: «از مجاورت زياد سوي حجاز رو كه به تو دست نيابد كه اگر ديشب به تو دست يافته بود ما را هلاك كرده بودي.» گويد: پس نهاني دو مركب فراهم كردند و با مقاعس يكي از مردم بني تيم اللَّه كه بلد راه بود و همراه بازرگانان سفر مي‌كرد سخن كردند و با وي سوي بانقيا رفتيم و چون به يكي از سراها كه در آن جا منزل مي‌گرفتند رسيديم در به روي ما نگشودند و بار خويش را به كنار ديوار افكنديم. شبي مهتاب بود، گفتم: «اي مقاعس، اگر صبحگاهان زياد كساني را سوي عتيق فرستد ما را توانند گرفت؟» گفت: «آري، در كمين ما مي‌نشينند.» گويد: هنوز از عتيق نگذشته بودند عتيق خندقي بود كه عجمان زده بودند.
فرزدق گويد: گفتمش: «عرب چه مي‌گويد؟» گفت: «مي‌گويند: يك روز و شب مهلت بده آنگاه فراري را بگير.» حركت كن.
گفتم: «از درندگان مي‌ترسم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2810
گفت: «خطر درندگان از زياد كمتر است» گويد: حركت كرديم، چيزي پشت سرمان بود، يكي دنبال ما بود كه از ما دور نمي‌شد.
گفتم: «اي مقاعس اين شخص را مي‌بيني كه همه چيز را جز او پشت سر مي‌گذاريم و از اول شب بدنبال ماست؟» گفت: «اين درنده است» گويد: گويي اين را فهميد كه بيامد و ميان راه بخفت و چون اين را بديديم، پياده شديم و زانوي شترانمان را ببستيم و من كمان خويش را برگرفتم.
مقاعس گفت: «اي روباه، ميداني از كجا سوي تو گريخته‌ايم؟ از زياد» گويد: درنده دم خويش را تكان داد و گرد آن بما و شترانمان رسيد. گفتم:
«تير بيندازم.» مقاعس گفت: «تحريكش مكن، وقتي صبح شد مي‌رود.» گويد: درنده سر و صدا مي‌كرد و مي‌غريد و مقاعس به آن نهيب مي‌زد تا صبح دميد و چون او را بديد برفت.
فرزدق در اين باب شعري دارد به اين مضمون:
«از بس آنچه در شب رودها ديدم «ديگر خودم را ترسو نمي‌دانم.
«شيري بود كه گويي پاپوش داشت «با پنجه‌هاي درشت و ناخنهاي تيز «وقتي سر و صداي آنرا شنيدم جانم بلرزيد «و گفتم راه فرار كو؟
«بخويشتن دل دادم و گفتم صبوري كن «و در آن تنگنا تنبانم را محكم كردم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2811
«اي درنده تو از زياد كم‌خطرتري «و سوي تو آسان مي‌توان آمد.» شبث بن ربعي رياحي گويد: اين اشعار را براي زياد خواندم كه گويي رقت آورد و گفت: «اگر پيش من آمده بود امانش مي‌دادم و عطايش مي‌دادم.» شعر ترجمه نكرده فرزدق گويد: راه را سپرديم تا به مدينه رسيديم كه سعيد بن عاص بن اميه عامل آنجا بود وي به تشييع جنازه رفته بود. به جستجويش رفتيم، يافتيمش كه نشسته بود و مرده را به گور مي‌كردند. پيش روي او ايستادم و گفتم: «كسي كه خوني نريخته و مالي نربوده به تو پناه مي‌آورد.» گفت: «اگر خوني نريخته‌اي و مالي نربوده‌اي در پناه مني» آنگاه گفت: «كيستي؟» گفتم: «همام پسر غالب بن صعصعه» گويد: و همچنان مدتي در مدينه بودم و مدتي در مكه تا زياد درگذشت.
در همين سال حكم بن عمرو غفاري هنگام بازگشت از غزاي مردم كوهستان اشل به مرو درگذشت.
 
سخن از غزاي حكم بن عمرو در كوهستان اشل و سبب هلاك وي‌
 
عبد الرحمان بن صبيح گويد: با حكم بن عمرو در خراسان بودم، زياد بدو نوشت كه مردم كوهستان اشل سلاح پوستي دارند و ظروف طلايي، پس به غزاي آنها رفت و چون به دل كوهستان رسيد دره‌ها و راهها را بگرفتند و او را در ميان گرفتند و در اين كار درماند و مهلب را به كار جنگ گماشت. مهلب پيوسته تدبير
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2812
مي‌كرد تا يكي از بزرگان قوم را گرفت و بدو گفت: «يكي از دو كار را اختيار كن اين كه خونت را بريزم يا ما را از اين تنگنا برون بري.» گفت: «مقابل يكي از راهها آتش بيفروز و بگو تا بنه را سوي آن ببرند و چون قوم پندارند كه وارد راه شده‌ايد كه عبور كنيد همه به طرف آنجا آيند و راههاي ديگر را خالي گذارند، پس راه ديگر پيش گير كه به تو نمي‌رسند تا برون شوي.» گويد و چنين كرد و نجات يافت و غنايم بسيار همراه آوردند.
حكم بن صبح گويد: زياد نامه‌اي به حكم نوشت و او را تهديد كرد كه اگر زنده ماندم يكي از اعضاي ترا مي‌برم به سبب آنكه وقتي زياد شنيده بود كه غنايم فراوان گرفته بدو نوشته بود كه امير مؤمنان به من نوشته كه طلا و نقره و تحفه‌ها را براي وي برگزينم، دست به چيزي مزن تا اين چيزها را كنار نهي.
حكم بدو نوشت: «اما بعد: نامه تو رسيد كه گفته بودي امير مؤمنان به من نوشته كه طلا و نقره و تحفه‌ها را براي او برگزينم و دست به چيزي مزن. اما كتاب خدا پيش از نامه امير مؤمنان است، به خدا اگر آسمانها و زمين به روي بنده خدا ترس بسته باشد خداي سبحانه و تعالي مفري براي وي پديد آرد.» گويد: آنگاه به مردم گفت: «زودتر غنيمت‌هاي خويش را برگيريد.» خمس را جدا كرد و باقي غنيمتها را ميان آنها تقسيم كرد.
گويد: آنگاه حكم گفت: «خدايا اگر خيري پيش تو دارم جانم را بگير.» و به خراسان به مرو درگذشت.
علي بن محمد گويد: وقتي مرگ حكم در رسيد، به مرو، انس بن ابي اناس را جانشين كرد و اين به سال پنجاهم بود.
آنگاه سال پنجاه و يكم در آمد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2813
 
سخن از حوادث سال پنجاه و يكم‌
 
اشاره
 
از جمله حوادث اين سال غزاي زمستاني فضاله بن عبيد به سرزمين روم بود و غزاي تابستاني بسر بن ابي اطاره و كشته شدن حجر بن عدي و ياران وي.
 
سخن از سبب كشته شدن حجر بن عدي‌
 
اشاره
 
هشام بن محمد گويد: وقتي معاوية بن ابي سفيان در جمادي سال پنجاه و يكم مغيرة بن شعبه را ولايتدار كرد وي را پيش خواند و حمد خدا گفت و ثناي او كرد آنگاه گفت: «مي‌خواستم خيلي چيزها را به تو سفارش كنم اما به اعتماد آنكه مي‌داني رضايت من به چيست و حكومتم چه مي‌خواهد و صلاح رعيتم به چيست از آن چشم مي‌پوشم ولي يك كار را سفارش مي‌كنم از ناسزا گفتن علي و مذمت وي و نيز از رحمت فرستادن بر عثمان و آمرزش خواستن براي او وا نمان، ياران علي را عيب گوي و دور كن و سخنشان مشنو، پيروان عثمان را ستايش گوي و تقرب ده و سخنانشان بشنو.» مغيره گفت: «تجربه آزموده و مرا آزموده‌اند، پيش از تو براي غير تو عمل كرده‌ام و ذم اعمال من نگفته‌اند، تو نيز تجربه مي‌كني و يا مذمتم مي‌كني يا ستايش.» معاويه گفت: «ان شاء اللَّه ستايش خواهيم كرد.» شعبي مي‌گفت: «از پس مغيره ولايتداري چون او نداشتيم. به صف عاملان شايسته دوران پيش از خود بود. هفت سال و چند ماه از جانب معاويه عامل كوفه بود، رفتار نكو داشت، دلبسته آرامش بود اما از مذمت علي و ناسزا گويي وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2814
و عيبگويي قاتلان عثمان و لعنشان و طلب رحمت و استغفار براي عثمان و تمجيد ياران وي چشم نمي‌پوشيد.» و چنان بود كه وقتي حجر بن عدي اين چيزها را مي‌شنيد مي‌گفت: «خدا شما را مذمت و لعنت كند» آنگاه به پا مي‌خواست و مي‌گفت: خداي عز وجل گويد: شما كه ايمان داريد به انصاف رفتار كنيد و براي خدا گواهي دهيد [1].
«شهادت مي‌دهم كه آن كس كه عيب و مذمت وي مي‌گوييد فضيلتش بيشتر است و آنكه مدح و تمجيدش مي‌كنيد در خور مذمت است.» مغيره بدو مي‌گفت: «اي حجر، از اقبال تو است كه ولايتدار تو منم، اي حجر، واي تو! از حكومت بترس، از خشم و سطوت آن حذر كن كه احيانا خشم حكومت بسياري امثال ترا هلاك مي‌كند.» اما از حجر دست مي‌داشت و گذشت مي‌كرد و چنين بود تا يك روز در آخرين دوران امارتش به پا خاست و در باره علي و عثمان همان سخناني كه مي‌گفته بود بگفت كه خدايا بر عثمان بن عفان رحمت كن و از او در گذر و اعمال نيك وي را پاداش ده كه به كتاب تو عمل كرد و از سنت پيمبر تو بيعت كرد و ما را متفق داشت و خونهاي ما را محفوظ داشت و به ستم كشته شد، خدايا ياران و دوستان و دوستداران و خونخواهان وي را رحمت كن. و قاتلان وي را نفرين كرد.
پس حجر بن عدي برخاست و بانگي بر مغيره زد كه هر كه در مسجد و بيرون مسجد بود آن را شنيد و گفت: «از بس پير شده‌اي نمي‌داني درباره كي دروغ مي‌گويي. اي آدم! بگو روزيها و مقرريهاي ما را بدهند كه از ما بداشته‌اي و حق نداشته‌اي و كساني كه پيش از تو بوده‌اند چنين نمي‌كرده‌اند. سخت به مذمت امير مؤمنان و تمجيد مجرمان دل بسته‌اي.» گويد: بيشتر از دو سوم كسان برخاستند و مي‌گفتند: «حجر سخن راست آورد
______________________________
[1] يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلَّهِ سوره نساء آيه 134
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2815
و نيك گفت. بگو روزيها و مقرريهاي ما را بدهند كه از اين سخنان تو سودي نمي‌بريم.» و سخن از اين گونه بسيار كردند.
گويد: مغيره فرود آمد و به درون رفت. قومش اجازه خواستند كه بداد.
بدو گفتند: «چرا مي‌گذاري مرد اين اينگونه سخنان بگويد و چنين با تو جري شود، اين كار تو دو نتيجه دارد نخست آنكه قدرت تو سستي مي‌گيرد و ديگر آنكه اگر معاويه خبردار شود نسبت به تو سخت خشم آورد.» گويد: كسي كه سخت‌تر از همه در كار حجر سخن مي‌كرد و آنرا بزرگ مي‌نمود عبد اللَّه بن ابي عقيل ثقفي بود.
گويد: مغيره به آنها گفت: «او را به كشتن داده‌ام از پس من اميري بيايد كه حجر او را همانند من پندارد و با او نيز چنان كند كه مي‌بينيد با من مي‌كند و در همان وهله اول او را مي‌گيرد و به بدترين وضعي مي‌كشد. مرگ من نزديك است و كارم به سستي افتاده. نمي‌خواهم كشتن نيكان و ريختن خون مردم اين شهر از من آغاز شود كه ديگران به سبب آن نيك روز شوند و من تيره روز، معاويه در دنيا عزت يابد و مغيره به روز رستاخيز به ذلت افتد. از نكو كارشان مي‌پذيرم و از بد كارشان در مي‌گذرم، خردمندشان را ستايش مي‌كنم و بي‌خردشان را اندرز مي‌گويم تا مرگ ميان من و آنها جدايي آرد. وقتي عاملان بعدي را تجربه كردند از من ياد مي‌كنند.» عثمان بن عقبه كندي مي‌گفت: يكي از پيران قوم را شنيدم كه از اين حديث سخن داشت و مي‌گفت: «به خدا آنها را تجربه كرديم و مغيره بيشتر از همه‌شان ستايشگر بي‌گناه بود و بخشنده بدكار و عذرپذير.» عوانه گويد: مغيره به سال چهل و يكم و ماه جمادي ولايتدار كوفه شد و به سال پنجاه و يكم درگذشت و كوفه و بصره يكجا از آن زياد بن ابي سفيان شد كه بيامد و وارد قصر كوفه شد آنگاه به منبر رفت و حمد خدا گفت و ثناي او كرد سپس گفت:
«اما بعد، ما را آزموده‌اند و ما نيز تجربه آموخته‌ايم. راهبري
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2816
«كرده‌ايم و راهبريمان كرده‌اند و چنان ديده‌ايم كه سامان اين كار در آخر «به همانست كه سامان اول آن بوده: اطاعت صميمانه كه در نهان و عيان «همانند باشد و صاحبانش در غياب و حضور يكسان باشند و دلها و زبانهاشان «يكي باشد و چنان يافته‌ايم كه صلاح كار مردم به نرمش است، بي‌سستي «و قدرت نمايي بي‌خشونت. در ميان شما به كاري دست نمي‌زنم كه آنرا به «انجام نبرم. هيچ دروغي كه در حضور خدا و مردم گفته شود زشتتر از «دروغ پيشوا بر منبر نيست.» گويد: آنگاه از عثمان و ياران وي سخن آورد و مدحشان گفت و از قاتلان وي ياد كرد و لعنتشان كرد.
گويد: حجر برخاست و با وي چنان كرد كه با مغيره مي‌كرده بود. تاريخ طبري/ ترجمه ج‌7 2816 سخن از سبب كشته شدن حجر بن عدي ….. ص : 2813
يد: چنان شد كه زياد به بصره بازگشت و عمرو بن حريث را ولايتدار كوفه كرد و خبر يافت كه شيعيان علي به نزد حجر فراهم مي‌شوند و آشكارا از لعن معاويه و بيزاري او سخن دارند و عمرو بن حريث را ريگباران كرده‌اند. پس به سوي كوفه بازگشت و به قصر رفت و درآمد و به منبر رفت قباي سندس و روپوشي از خز سبز به تن داشت و مويش از دو سوي آويخته بود.
حجر در مسجد نشسته بود و يارانش به دورش بيشتر از همه بودند زياد حمد خدا گفت و ثناي او كرد و آنگاه گفت:
«اما بعد، عاقبت سركشي و گمراهي وخيم است، اينان به حال «خود رها شده‌اند و گردن گرفته‌اند، از من ايمن مانده‌اند و بر من جرئت «آورده‌اند به خدا اگر به استقامت نياييد به داروي خودتان علاجتان «مي‌كنم.» و نيز گفت: «ناچيزم اگر عرصه كوفه را از حجر مصون ندارم و او را عبرت آيندگان نكنم، از حجر واي مادرت! كه به خطر افتاده‌اي»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2817
اما محمد بن سيرين درباره پيشامد حجر چنين گويد: يك روز جمعه زياد سخن مي‌كرد و بسيار گفت و نماز عقب افتاد، حجر بن عدي بدو گفت: «نماز» اما زياد همچنان به سخن كردن بود. باز گفت: «نماز» و او به كار سخن كردن بود و چون حجر بيمناك شد كه وقت نماز بگذرد دست به مشتي ريگ برد و براي نماز برخاست، مردم نيز با وي برخاستند و چون زياد چنين ديد فرود آمد و با مردم نماز كرد و چون نماز را به سر برد درباره كار حجر به معاويه نوشت و بد او بسيار گفت.
گويد: معاويه نوشت كه وي را بند آهنين نه و سوي من فرست و چون نامه معاويه بيامد قوم حجر خواستند از او حمايت كنند، اما حجر گفت: «نه، شنواي و اطاعت.» گويد: پس بند آهنين بر او نهادند و پيش معاويه بردند كه چون بر او در آمد گفت: «اي امير مؤمنان درود بر تو باد و رحمت و بركات خدا» معاويه گفت: «به خدا نمي‌بخشمت، ببريد و گردنش را بزنيد.» گويد: حجر را از پيش معاويه بيرون آوردند. به كساني كه كارش را به عهده داشتند گفت: «بگذاريد دو ركعت نماز كنم.» گفتند: «بكن.» گويد: پس دو ركعت نماز كرد، و كوتاه كرد، آنگاه گفت: «اگر جز آنچه منظور دارم گمان نمي‌برديد دوست داشتم كه نمازم از آنچه بود درازتر شود اما اگر در آن نمازها كه از پيش بود چيزي نباشد در اين نيز چيزي نيست. آنگاه به كسان خويش كه آنجا بودند گفت: «بند آهنين را بر مداريد و خونم را مشوييد كه فردا با معاويه در جاده [1] رو به رو مي‌شوم.» گويد: آنگاه وي را پيش آوردند و گردنش را بزدند.
هشام گويد: وقتي از محمد درباره غسل شهيد مي‌پرسيدند حديث حجر را
______________________________
[1] كلمه متن.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2818
براي آنها مي‌گفت.
محمد گويد: عايشه مادر مؤمنان معاويه را بديد …
مخلد گويد: پندارم كه در مكه بود.
گويد: و بدو گفت: «اي معاويه در مورد حجر بردباري تو كجا بود؟» گفت: «اي مادر مؤمنان خردمندي به نزد من نبود.» ابن سيرين گويد: شنيده‌ام كه وقتي مرگ معاويه در رسيده بود با صدايي كه در گلويش پيچيده بود مي‌گفت: «از حجر با تو روزي دراز دارم» حسين بن عبد اللَّه همداني گويد: جزو نگهبانان زياد بودم زياد گفت: «يكي برود و حجر را بخواند.» گويد: سالار نگهبانان شداد بن هيثم هلالي به من گفت: «پيش حجر برو و او را بخوان.» گويد: پيش حجر رفتم و گفتم: «پيش امير بيا» يارانش گفتند: «نمي‌آيد و حرمت نمي‌دارد.» گويد: پيش زياد رفتم و خبر را بگفتم. به سالار نگهبانان دستور داد كساني را با من بفرستد.
گويد: و چند كس را با من فرستاد.
گويد: پيش حجر رفتم و گفتم: «پيش امير بيا» گويد: به ما ناسزا گفتند و دشنام دادند، پيش زياد بازگشتيم و خبر را با وي بگفتيم.
گويد: زياد بزرگان كوفه را پيش خواند و گفت: «اي مردم كوفه به يك دست زخم مي‌زنيد و به يك دست مرهم مي‌نهيد، تن‌هايتان با من است و دلهايتان با حجر، اين خود سر احمق ديوانه. شما با منيد و برادران و فرزندان و عشايرتان با حجر. به خدا اين توطئه و دغلي شماست، به خدا يا بي‌گناهيتان را وانمايد يا كساني را بيارم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2819
كه از انحراف به استقامتتان آرند.» كسان به نزد زياد برجستند و گفتند: «خدا نكند كه در كار اينجا جز اطاعت امير مؤمنان و جلب رضا و اظهار اطاعت تو و مخالفت حجر نظري داشته باشيم، درباره او دستورمان ده» گفت: «هر كدامتان به اين جماعت اطراف حجر پردازد و هر يك از شما برادر و فرزند و خويشاوند و هم قبيله مطيع خويش را بخواند و هر كه را كه توانيد از وي بازداريد.» گويد: چنين كردند و بيشتر كساني را كه با حجر بن عدي بودند از او بداشتند و چون زياد ديد كه بيشتر ياران حجر از او باز مانده‌اند به شداد بن هيثم هلالي، و به قولي هيثم بن شداد، سالار نگهبانان خويش گفت: «پيش حجر برو اگر همراه تو آمد بيارش و گر نه به همراهان خود بگو ستونهاي بازار را بكنند و به آنها حمله برند تا حجر را بيارند و هر كه را مانع شوند بزنند.» گويد: هلالي پيش حجر رفت و گفت: «پيش امر بيا» يا ران حجر گفتند: «نه نمي‌آييم» گويد: هلالي به ياران خويش گفت: «ستونهاي بازار را بكنيد» كه بكندند و بياوردند. عميرة بن يزيد كنيد، ابو العمر طه، به حجر گفت: «جز من كسي پيش تو نيست كه شمشير داشته باشد و اين بس نيست» گفت: «رأي تو چيست؟» گفت: «از اينجا برخيز و پيش كسانت رو كه قومت از تو حمايت كنند.» گويد: زياد كه روي منبر بود برخاست و آنها را مي‌نگريست كه با ستونها پيش آمدند يكي از عجمان، به نام بكر بن عبيد، سر عمرو بن حمق را با ستوني بزد كه از پا بيفتاد و ابو سفيان بن عويمر و عجلان بن ربيعه، هردوان از دي، بيامدند و او را برگرفتند و به خانه يكي از مردم از بردند به نام عبيد اللَّه پسر مالك كه آنجا مخفي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2820
شد و همچنان آنجا نهان بود تا وقتي كه در آمد.
عبد اللَّه بن عوف بن احمر گويد: وقتي از غزوه باجميرا باز مي‌گشتيم كه يك سال پيش از كشته شدن مصعب بن زبير بود يك عجم با من به راه مي‌آمد به خدا از آن روز كه عمرو بن حمق را زده بود نديده بودمش و گمان نداشتم كه اگر ببينمش بشناسم و چون ديدمش پنداشتم خودش است و اين هنگامي بود كه خانه‌هاي كوفه نمايان شده بود خوش نداشتم از او بپرسم: «تويي كه عمرو بن حمق را زدي؟» و با من تند گويي كند. گفتمش: «از روزي كه در مسجد با ستون به سر عمرو بن حمق زدي تا امروز ترا نديده‌ام، اما اكنون وقتي ترا ديدم شناختمت.» گفت: «خدا چشمت را نگيرد. چه چشم خوبي داري، كار شيطان بود، شنيدم مردي پارسا بود، از اين ضربت كه زدم پشيمان شدم و از خدا آمرزش مي‌خواهم گفتمش: «خبر نداري، به خدا از تو جدا نمي‌شوم تا ضربتي همانند آن كه به سر عمرو بن حمق زدي به سرت بزنم و يا من بميرم يا تو بميري» گويد: مرا به خدا قسم داد اما نپذيرفتم و غلامم را كه نامش رشيد بود و از اسيران اصفهان بود خواستم كه نيزه‌اي محكم داشت و آنرا گرفتم كه به مرد عجم حمله كنم. وي از مركب خويش فرود آمد وقتي قدم به زمين نهاد پيش دويدم و كله‌اش را با نيزه كوفتم كه به رو در افتاد و من برفتم و از او جدا شدم پس از آن بهي يافته بود و دو بار او را بديدم كه هر بار او مي‌گفت: «خدا ميان من و تو حكم كند» من نيز مي‌گفتم: «خدا ميان تو و عمرو بن حمق حكم كند.» حسين بن عبد اللَّه همداني گويد: وقتي عمرو ضربت خورد و آن دو كس او را ببردند ياران حجر سوي درهاي كنده رفتند. يكي از مردم جذام كه جزو نگهبانان بود يكي را به نام عبد اللَّه، پسر خليفه طايي، با ستوني بزد كه از پاي در آمد، دست عاند ابن حمله تميمي ضربت خورد و دندانش شكست و ستوني از يكي از نگهبانان بگرفت و با آن بجنگيد و حجر و ياران وي را حمايت كرد تا از مقابل درهاي كنده
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2821
برفتند. استر حجر را آنجا نگه داشته بودند، ابو العمر طه استر را پيش آورد و گفت:
«دشمنت بي‌پدر باد به خدا خودت را به كشتن دادي ما را نيز با خودت به كشتن دادي» حجر پا در ركاب كرد و نتوانست بالا رود، ابو العمر طه او را بر استر نشاند خود او نيز بر اسبش جست، هنوز بر اسب ننشسته بود كه يزيد بن طريف بيامد و با ستون به زانوي ابو العمر طه زد، و او شمشير كشيد و به سر يزيد زد كه به رو در افتاد، يزيد بعدها بهي يافت. اين نخستين ضربت شمشير بود كه در كوفه در اختلاف ميان كسان زده شد.
گويد: حجر و ابو العمر طه برفتند تا به خانه حجر رسيدند و بسيار كس از ياران وي بر او فراهم آمدند. قيس بن قهدان كندي بر خر خويش نشست و بر انجمنهاي كنده مي‌گذشت و شعري به اين مضمون مي‌خواند:
«اي قوم حجر دفاع كنيد و جولان كنيد «و دمي به خاطر برادرتان جنگ كنيد «و كسي از شما از ياري حجر باز نماند «مگر نيزه‌دار و تيرانداز نداريد؟
«و سوار زره‌دار و پياده «و شمشير زني كه از جاي نرود.» اما از مردم كنده چندان كسي پيش حجر نيامد.
گويد: زياد كه همچنان بر منبر بود گفت: «مردم همدان و تميم و هوازن و پسران اعصر و مذحج و غطفان به پاي خيزيد و سوي گورستان كنده شويد و از آنجا سوي حجر رويد و او را پيش من آريد.» آنگاه از بيم آنكه طايفه‌اي از مضر با طايفه‌اي از يمنيان برود و ميانشان اختلاف شود و به سبب حميت فساد رخ دهد. گفت: «مردم تميم و هوازن و فرزندان اعصر و اسد و غطفان بمانند و مردم مذحج و همدان سوي ميدان كنده روند آنگاه سوي حجر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2822
روند و او را پيش من آرند و ديگر مردم يمني سوي ميدان صايديين روند و از آنجا پيش يار خويش روند و او را پيش من آرند.» گويد: پس مردم از دو بجيله و خثعم و انصار و خزاعه و قضاعه روان شدند و به ميدان صايديين رفتند. مردم حضرموت با يمنيان نرفتند به سبب رابطه‌اي كه با قوم كنده داشتند زيرا انتساب مردم حضرموت با قبيله كنده بود و نخواستند به آوردن حجر رفته باشند.
محمد بن مخنف گويد: من با يمنيان در ميدان صايديين بودم كه سران يمني فراهم آمده بودند و در كار حجر مشورت مي‌كردند. عبد الرحمان بن مخنف گفت:
«چيزي به شما مي‌گويم كه اگر پذيرفتيد اميدوارم از ملامت و گناه مصون مانيد. رأي من اين است كه اندكي صبر كنيد كه جوانان شتاب جوي همدان و مذحج اين كار را كه خوش نداريد و نمي‌خواهيد در مورد حجر يا قبيله خويش بد كرده باشيد، از پيش پاي شما برمي‌دارند.» گويد: بر اين كار اتفاق كردند.
گويد: به خدا اندك زماني گذشت و كسان آمدند و گفتند كه مردم مذحج و همدان رفته‌اند و هر كه را در محله بني جبله يافته‌اند دستگير كرده‌اند.
گويد: يمنيان ديگر بر خانه‌هاي كنده مي‌گذشتند و از برائت خويش سخن مي‌كردند و اين خبر به زياد رسيد و از مردم مذحج و همدان ستايش كرد و ديگر يمنيان را مذمت كرد.
گويد: حجر وقتي به خانه خويش رسيد و ديد كه اندك كساني از قومش با وي مانده‌اند و خبر يافت كه مردم مذحج و همدان به ميدان كنده جاي گرفته‌اند و ديگر يمنيان در ميدان صايديين فراهم آمده‌اند به ياران خويش گفت: «برويد كه به خدا با كساني كه بر ضد شما فراهم آمده‌اند تاب مقاومت نداريد و نمي‌خواهم شما را به معرض هلاكت ببرم.» و چون حركت كردند كه بروند، سواران مذحج و همدان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2823
به آنها رسيدند كه عمير بن يزيد و قيس بن يزيد و عبيدة بن عمرو بدي و عبد الرحمان ابن محرز طمحي و قيس بن شمر به طرف آنها رفتند و جنگ انداختند و مدتي به حمايت حجر جنگيدند كه زخمي شدند. قيس بن زيد اسير شد و باقي جمع گريختند.
گويد: حجر به كسان خود گفت: «بي‌پدرها پراكنده شويد و جنگ مكنيد كه من از يكي از كوچه‌ها مي‌روم و از راهي به محله بني حوت مي‌رسم.» گويد: پس حجر برفت تا به خانه يكي از بني حوت رسيد كه سليم نام داشت پسر يزيد وارد خانه شد، قوم از پس وي آمدند تا به آن خانه رسيدند. سليم بن يزيد شمشير خويش را برگرفت و روان شد كه سوي آنها رود، دخترانش بگريستند. حجر بدو گفت: «مي‌خواهي چكني؟» گفت: «به خدا مي‌خواهم به آنها بگويم از تو دست بردارند، اگر نپذيرفتند با اين شمشير چندان كه دسته آن به دستم بماند به دفاع از تو مي‌جنگم» گفت: «روزي و خرج آنها به عهده زنده‌اي است كه نميرد، من هرگز تحمل ننگ نمي‌كنم و تو از خانه من به اسيري نخواهي رفت.» حجر گفت: «در خانه تو ديواري نيست كه از آن بگذرم يا روزني كه از آن برون شوم شايد خدا عز و جل مرا از آنها سلامت دارد تو نيز به سلامت ماني كه قوم اگر مرا پيش تو به دست نيارند زيانت نزنند.» گفت: «چرا اينك روزني است كه ترا به خانه‌هاي بني العنبر و ديگر كسان از مردم طايفه‌ات مي‌رساند.» گويد: حجر برون شد و به مردم بني ذهل رسيد كه بدو گفتند: «هم اكنون جماعت از اينجا گذشتند كه به جستجوي تو بودند.» گفت: «گريز من از آنهاست» گويد: پس برفت و تني چند از جوانان بني ذهل با وي روان شدند و راهيابي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2824
كردند و وي را از كوچه‌ها ببردند تا به محله نخع رسيدند. در اين وقت حجر به آنها گفت: «خدايتان رحمت كند باز گرديد» و آنها بازگشتند.
حجر سوي خانه عبد اللَّه بن حارث برادر اشتر رفت و وارد شد. عبد اللَّه فرش گسترده بود و بساط افكنده بود و با خرسندي و خوشرويي از او پذيرايي مي‌كرد كه يكي آمد و گفت كه نگهبانان در محله نخع ترا مي‌جويند، سبب آن بود كه كنيزي سياه به نام ادما آنها را ديده بود و پرسيده بود: «از پي كيستيد؟» گفته بودند: «حجر را مي‌جوييم.» گفته بود: «آها، وي اينجاست، من در محله نخع ديدمش.» و آنها سوي محله نخع آمده بودند.
پس حجر ناشناس از پيش عبد اللَّه در آمد و عبد اللَّه نيز با وي سوار شد و شبانه به خانه ربيعة بن ناجد ازدي رفتند، در محله ازد، و يك روز و شب آنجا ببود.
گويد: وقتي از به دست آوردن حجر ناتوان ماندند، زياد، محمد بن اشعث را پيش خواند و گفت: «اي ابو ميثا، به خدا، يا حجر را پيش من آر يا همه نخلهاي ترا قطع مي‌كنم و همه خانه‌هايت را ويران مي‌كنم، خودت را نيز سالم نمي‌گذارم و پاره پاره مي‌كنم.» گفت: «مهلتم بده تا او را بجويم.» گفت: «سه روز مهلت مي‌دهم اگر آوردي كه خوب و گر نه خودت را هلاك شده گير.» گويد: محمد را سوي زندان بردند كه رنگش پريده بود و به زحمت قدم برمي‌داشت.
حجر بن يزيد كندي به زياد گفت: «ضامن از او بگير و بگذار برود يارش را بجويد، كه آزاد باشد بهتر مي‌تواند او را به دست آورد تا كه زنداني باشد.» گفت: «ضامنش مي‌شوي؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2825
گفت: «آري» گفت: «به خدا اگر از دست تو برود روزگارت را سياه مي‌كنم، اگر چه اكنون به نزد من محترمي.» گفت: «چنين نخواهد كرد» پس زياد او را آزاد كرد.
گويد: پس از آن حجر بن يزيد درباره قيس بن يزيد كه اسير شده بود با زياد سخن كرد، گفت: «كار قيس سخت نيست، عقيده وي را درباره عثمان مي‌دانيم در جنگ صفين با امير مؤمنان بود و سخت كوش بود.» گويد: آنگاه كس فرستاد كه قيس را آوردند و بدو گفت: «مي‌دانم كه به كمك حجر از اين رو نجنگيدي كه عقيده او داري بلكه به سبب حميت بوده كه به تو بخشيدم به سبب آنكه حسن عقيده و سخت كوشي ترا مي‌دانم ولي رهايت نمي‌كنم تا برادرت عمير را بياري.» گفت: «ان شاء اللَّه او را مي‌آورم.» گفت: «يكي را بيار كه به نزد من ضامن او و تو باشد.» گفت: «اينك حجر بن يزيد كه به نزد تو ضامن او و من ضامن مي‌شود.» حجر بن يزيد گفت: «آري، ضامن او مي‌شوم، به شرط آنكه مال و خونش در امان باشد.» گفت: «چنين باشد.» گويد: پس برفتند و عمير را كه زخمدار بود بياوردند. زياد بگفت تا بند آهنين بر او نهادند. آنگاه كسان او را گرفتند و بالا مي‌بردند و چون به نزديك نافشان مي‌رسيد ول مي‌كردند. اين كار را چند بار كردند.
حجر بن يزيد به پا خاست و گفت: «خدايت قرين صلاح دارد مگر خون و مالش را امان نداده‌اي؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2826
گفت: «چرا خون و مال را امان دادم اما خونش را نمي‌ريزم و مالش را نمي‌گيرم.» گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد وي را تا دم مرگ مي‌برند» اين بگفت و به او نزديك شد و كساني از يمنيان كه آنجا بودند برخاستند و نزديك زياد رفتند و با وي سخن كردند كه گفت: «حمايت او را مي‌كنيد كه وقتي حادثه‌اي آورد، وي را پيش من آريد؟» گفتند: «آري» گفت: «غرامت ضربتي را كه به مسلي زده به عهده مي‌گيريد؟» گفتند: «به عهده مي‌گيريم» پس زياد او را آزاد كرد.
گويد: حجر بن عدي يك روز و يك شب در خانه ربيعة بن ناجد ازدي بود آنگاه غلام خويش را به نام رشيد كه از مردم اصفهان بود پيش محمد ابن اشعث فرستاد كه خبر دارم اين جبار لجوج با تو چه كرده نگران مباش كه من پيش تو مي‌آيم.
چند تن از قوم خويش را فراهم كن و پيش او رو و بخواه كه مرا امان دهد تا مرا پيش معاويه فرستد و او در كار من بنگرد.
گويد: ابن اشعث پيش حجر بن يزيد و جرير بن عبد اللَّه و عبد اللَّه بن حارث برادر اشتر رفت كه پيش زياد رفتند و سخن كردند و از او خواستند كه حجر را امان دهد تا وي را پيش معاويه فرستد كه در كار وي بنگرد.
گويد: زياد چنان كرد و فرستاده حجر را پيش او فرستادند و خبر دادند كه آنچه را مي‌خواستي گرفتيم و گفتند كه بيايد. پس حجر پيش زياد آمد كه بدو گفت: «ابو- عبد اللَّه، بارك اللَّه جنگي در ايام جنگ و جنگي به هنگام صلح؟» عمل نا به هنگام يكي مايه هلاك كسانش مي‌شود [1]
______________________________
[1] ما حصل مثال روان عربي كه در گفتار زياد آمده علي اهلها تجني براقش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2827
گفت: «از اطاعت به در نرفته‌ام و از جماعت جدا شده‌ام. بر بيعت خويش هستم.» گفت: «اي حجر، ابدا، ابدا، به دستي زخم مي‌زني و به دست ديگر مرهم مي‌نهي و مي‌خواهي وقتي خدا ترا به دست ما داد كه همه را ببخشيم، ابدا.» گفت: «مگر امانم نداده‌اي تا پيش معاويه روم و او در كار من بنگرد.» گفت: «چرا، چنين كرده‌ايم، او را به زندان بريد.» گويد: وقتي او را از پيش زياد بردند گفت: «به خدا اگر به خاطر امان نبود زنده از اينجا بيرون نمي‌رفت.» عوانه گويد: زياد گفت: «به خدا سخت علاقه دارم كه شاهرگش بريده شود.» شعبي گويد: وقتي حجر را از پيش زياد مي‌بردند بانگ زد: «خدايا بر بيعت خويش هستم، آن را فسخ نمي‌كنم و نمي‌خواهم آنرا فسخ كنند خدا و مردم مي‌شنوند.» كلاهي دراز به سر داشت و صبحگاهي سرد بود. ده روز به زندان بود و همه كار زياد جستجوي سران اصحاب حجر بود.
گويد: عمرو بن حمق و رفاعة بن شداد برفتند تا به مداين رسيدند و از آنجا به سرزمين موصل رفتند و در كوهي نهان شدند، عامل آن روستا خبر يافت كه دو كس در كوه نهان شده‌اند. وي از مردم همدان بود به نام عبد اللَّه پسر ابي بلتعه و از كار آنها حيرت كرد و با چند سوار سوي كوهستان رفت، مردم محل نيز با وي بودند و چون پيش آنها رسيد هر دو بيامدند، عمرو بن حمق بيمار بود، شكمش آب آورده بود و سر مقاومت نداشت، اما رفاعة بن شداد كه جواني نيرومند بود بر اسب اصيل خويش جست و به حجر گفت: «براي دفاع از تو مي‌جنگم.» گفت: «جنگيدن تو براي من سودي ندارد، اگر مي‌تواني خودت را نجات بده.» پس رفاعه به آنها حمله برد كه راه گشودند كه برون شد و اسبش او را مي‌برد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2828
سواران از پي او روان شدند. وي تير اندازي ماهر بود و هر سواري به او مي‌رسيد تيري مي‌انداخت كه زخمي مي‌شد يا از پاي در مي‌آمد كه از تعقيب او چشم پوشيدند.
عمرو بن حمق را گرفتند و گفتند: «تو كيستي؟» گفت: «كسي كه اگر ولش كنيد براي شما به سلامت نزديكتر است و اگر بكشيدش برايتان زيان دارد.» گويد: باز از او پرسيدند اما از گفتن ابا كرد. ابن ابي بلتعه او را پيش عامل موصل فرستاد كه عبد الرحمان بن عبد اللَّه ثقفي بود و وقتي عمرو بن حمق را بديد او را شناخت و خبر او را براي معاويه نوشت.
معاويه بدو نوشت: «عمرو گفته كه با تيرهايي كه به همراه داشته، نه ضربت به عثمان بن عفان زده ما نمي‌خواهيم به او تعدي كنيم، نه ضربت به او بزن همانقدر كه به عثمان بن عفان زده.» گويد: پس عمرو را بياوردند و نه ضربت زدند كه از ضربت اول يا دوم بمرد.
ابن اسحاق گويد: زياد كسان از پي ياران حجر فرستاد كه فراري شدند و هر كه را توانست گرفت. سالار نگهبانان، شداد بن هيثم را سوي قبيصة بن ضبيعه فرستاد.
قبيصه ميان قوم خويش ندا داد و شمشير برگرفت ربعي بن خراش و كساني از قوم وي بيامدند كه چندان زياد نبودند. مي‌خواست بجنگد. سالار نگهبانان بدو گفت:
«جان و مالت در امان است چرا خودت را به كشتن مي‌دهي؟» يارانش گفتند: «وقتي امان يافته‌اي چرا خودت را و ما را به كشتن مي‌دهي؟» گفت: «به خدا اين بي‌پدر، روسبي زاده است. به خدا اگر به دستش افتادم هرگز نجات نمي‌يابم تا مرا بكشد.» گفتند: «ابدا» پس دست در دست آنها نهاد كه وي را پيش زياد بردند كه گفت: مردم عبس در كار دين با من در افتاده‌ايد به خدا چنان به خود مشغولت كنم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2829
كه از فتنه انگيزي و قيام بر ضد اميران بازماني» گفت: «من به موجب امان پيش تو آمده‌ام» گفت: «به زندانش بريد» گويد: قيس بن عباد شيباني پيش زياد آمد و گفت: «يكي از ما از تيره بني همام به نام صيفي پسر فيسل از سران اصحاب حجر است و در مخالفت تو از همه سخت‌تر است.
زياد كس فرستاد كه او را بياوردند و به او گفت: «اي دشمن خدا درباره ابو تراب چه مي‌گويي؟» گفت: «ابو تراب را نمي‌شناسم» گفت: «خوب مي‌شناسي» گفت: «نمي‌شناسم» گفت: «علي بن ابي طالب را نمي‌شناسي؟» گفت: «چرا» گفت: «همو ابو تراب است» گفت: «نه، او ابو الحسن است و ابو الحسين، عليه السلام» سالار نگهبانان گفت: «امير مي‌گويد او ابو تراب است و تو مي‌گويي نه.» گفت: «اگر امير دروغ بگويد مي‌خواهي دروغ بگويم و مانند وي شهادت ناحق دهم؟» زياد گفت: «با وجود خطايت چنين مي‌گويي! عصا بياريد.» و چون عصا بياوردند گفت: «چه مي‌گويي؟» گفت: «بهترين سخني كه درباره يكي از بندگان مؤمن خدا مي‌گويم» گفت: «با عصا به پشتش بزنيد تا به زمين بچسبد» گويد: «او را بزند تا به زمين افتاد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2830
آنگاه گفت: «دست بداريد، هي، درباره علي چه مي‌گويي؟» گفت: «به خدا، اگر با تيغ‌ها و كاردها پاره پاره‌ام كني جز آنچه شنيدي نخواهم گفت» گفت: «بايد او را لعن كني و گر نه گردنت را مي‌زنم» گفت: «در اين صورت به خدا بايد گردنم را بزني و اگر مصر باشي كه گردنم را بزني به كار خدا راضيم و تو تيره روز مي‌شوي» زياد گفت: «به گردنش بزنيد.» سپس گفت: «بند آهنينش نهيد و به زندانش افكنيد.» گويد: پس از آن كس از پي عبد اللَّه بن خليفه طايي فرستاد كه با حجر همراه بوده بود و جنگي سخت كرده بود. بكير بن حمران احمري را كه دستيار عاملان بود سوي او فرستاد و تني چند از ياران خويش را نيز همراه او كرد كه به طلب وي رفتند و او را در مسجد عدي بن حاتم پيدا كردند و بيرونش كشيدند و چون خواستند او را كه مردي با مناعت بود ببرند مقاومت كرد و با آنها بجنگيد كه زخمدارش كردند و چندان سنگ به او زدند كه از پاي در آمد و ميثاء خواهرش فرياد زد: «اي مردم طي، اين خليفه را كه زبان و نيزه شماست تسليم مي‌كنيد؟» و چون احمري فرياد او را شنيد بيم كرد كه مردم طي بر ضد او فراهم آيند و هلاك شود. پس بگريخت. گروهي از زنان طي بيامدند و اين خليفه را به خانه‌اي بردند. احمري برفت تا پيش زياد رسيد و گفت: «مردم طي بر ضد من فراهم شدند كه تاب آنها نداشتم و پيش تو آمدم.» گويد: زياد كس فرستاد و عدي را كه در مسجد بود بياوردند و او را به زندان كرد و گفت: «اين خليفه را بيار» گفت: «چگونه كسي را بيارم كه او را كشته‌اند؟» گفت: «بيارش تا ببينم كه او را كشته‌اند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2831
اما عدي طفره رفت و گفت: «نمي‌دانم كجاست و چه كرده است.» پس زياد او را در زندان نگهداشت و در شهر از يمنيان و مردم ربيعه و مضر كس نبود كه از كار عدي نياشفت. پيش زياد آمدند و درباره او سخن كردند.
عبد اللَّه بن خليفه را نبردند و مدتي نهان بود، آنگاه كس پيش عدي فرستاد كه اگر خواهي بيايم و دست در دست تو نهم، بيايم.
عدي پيغام داد كه به خدا اگر زير پاي من بودي پاي از تو برنمي‌داشتم آنگاه زياد عدي را خواست و گفت: «ولت مي‌كنم بشرط آنكه تعهد كني عبد اللَّه را از كوفه بيرون كني و سوي دو كوه فرستي.» گفت: «چنين مي‌كنم.» و چون بازگشت كس پيش عبد اللَّه بن خليفه فرستاد كه برو اگر خشمش آرام شد درباره تو با وي سخن مي‌كنم تا ان شاء اللَّه بازگردي و او سوي دو كوفه رفت.
گويد: كريم بن عفيف خثعمي را نيز پيش زياد آوردند كه بدو گفت: «اسم تو چيست؟» گفت: «كريم پسر عفيف» گفت: «واي تو، نام خودت و نام پدرت، بسيار نيكست اما عمل و عقيده‌ات بسيار بد است.» گفت: «به خدا عقيده مرا به تازگي دانسته‌اي.» گويد: زياد كسان از پي ياران حجر فرستاد تا دوازده كس از آنها را در زندان فراهم آورد، آنگاه سران چهار ناحيه را خواست و گفت: «درباره كارهايي كه از حجر ديده‌ايد شهادت دهيد.» گويد: در آن وقت سران چهار ناحيه چنين بودند:
عمرو بن حريث بر ناحيه مردم شهر بود.
خالد بن عرفطه بر ناحيه مردم تميم و همدان بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2832
قيس بن وليد بن عبد شمس بر ناحيه ربيعه و كنده بود.
ابو برده پسر ابو موسي نيز بر مذحج و اسد بود.
گويد: اين چهار كس شهادت دادند كه حجر جماعت‌ها به دور خويش فراهم آورده و آشكارا ناسزاي خليفه گفته و به جنگ امير مؤمنان دعوت كرده و پنداشته خلافت حق خاندان ابو طالب است و در شهر قيام كرده و عامل امير مؤمنان را برون كرده و ابو تراب را بر حق دانسته و بر او رحمت فرستاده و از دشمنان وي و كساني كه با او جنگيده‌اند بيزاري كرده و اين كسان كه با وي به زندان درند، سران ياران اويند و عقيده و كارشان همانند است.
آنگاه زياد بگفت تا حجر و ياران او را ببرند. قيس بن وليد پيش وي آمد و گفت: «شنيده‌ام اگر اينان را ببرند كسان مانع مي‌شوند.» زياد كس به بازار فرستاد و شتران تندرو خريد و محمل‌ها بر آن بست و آغاز روز آنها را در ميدان (رحبه) در محمل‌ها نشانيد و چون شب در آمد گفت: «هر كه مي‌خواهد مانع شود.» اما هيچكس از مردم نجنبيد.
گويد: زياد شهادت شاهدان را بديد و گفت: «اين شهادت را قاطع نمي‌بينم، مي‌خواهم شاهدان بيشتر از چهار كس باشند.» ابي الكنود گويد: نام شاهدان چنين بود:
«به نام خداي رحمان رحيم» «اين شهادتيست كه ابو برده، در پيشگاه خدا، پروردگار جهانيان «مي‌دهد: شهادت مي‌دهد كه حجر بن عدي از اطاعت به در رفته و از «جماعت جدايي گرفته و خليفه را لعن گفته و به جنگ و فتنه خوانده، «جماعت‌ها به نزد خويش فراهم آورده و آنها را به شكستن بيعت و خلع «امير مؤمنان، معاويه، دعوت كرده و آشكارا منكر خدا عز و جل شده» زياد گفت: «اين جور شهادت بدهيد، به خدا مي‌كوشم تا رگ گردن اين احمق
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2833
بي‌شعور قطع شود.» گويد: سران ناحيه‌ها كه چهار كس بودند، مانند ابو برده شهادت دادند، آنگاه زياد كسان را پيش خواند و گفت: «مانند سران چهار ناحيه شهادت دهيد» و نامه را بر آنها فرو خواندند، نخستين كسي كه برخاست عناق بن شرحبيل تيمي بود كه گفت:
«نام م را بنويسيد.» زياد گفت: «از نام قرشيان آغاز كنيد، سپس نام عناق را جزو شاهداني كه به نيكخواهي و استقامت مي‌شناسيم و امير مؤمنان نيز مي‌شناسد بنويسيد.» گويد: پس اسحاق بن طلحة بن عبيد اللَّه و منذر بن زبير و عمارة بن عقبة بن ابي- معيط و عبد الرحمان بن هناد و عمر بن سعد بن ابي قاص و عامر بن مسعود بن امية بن خلف و محرز بن جارية بن ربيعة بن عبد العزي بن عبد شمس و عبيد اللَّه بن مسلم بن شعبه حضرمي و عناق بن شرحبيل و وائل بن حجر حضرمي و كثير بن شهاب بن حصين حارثي و قطب بن عبد اللَّه بن حصين شهادت دادند.
شهادت سري بن وقاص حارثي را نيز نوشتند، اما حضور نداشت. سايب بن اقرع ثقفي و شبيب بن ربعي و عبد اللَّه بن ابي عقيل ثقفي و مصقلة بن هبيره شيباني و قعقاع بن شور ذهلي نيز شهادت داد.
شداد بن منذر ذهلي نيز كه او را ابن بزيعه مي‌گفتند شهادت داد.
زياد گفت: «اين پدر ندارد كه بدو انتساب گيرد، نامش را از شهود بيندازيد.» گفتند: «او برادر حصين است و پسر منذر.» گفت: «پس به پدرش انتسابش دهيد.» گويد: شداد اين را بشنيد و گفت: «واي من از روسپي زاده، مگر مادرش از پدرش شناخته‌تر نيست، به خدا به مادرش سميه انتساب دارد.» گويد: حجار بن ابجر عجلي نيز شهادت داد.
گويد: مردم ربيعه بر كساني از طايفه ربيعه كه شهادت داده بودند خشم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2834
آوردند و گفتند: «چرا بر ضد دوستان و هم پيمانان ما شهادت داديد؟» گفتند: «ما نيز جزو مردميم، بسيار كسان از قوم خودشان نيز شهادت داده‌اند.» گويد: عمرو بن حجاج زبيدي و لبيد بن عطارد و محمد بن عمير بن عطارد و سويد بن عبد الرحمان، هر سه تميمي، و اسماء بن خارجه فزاري نيز شهادت دادند.
اسماء از كار خويش پشيمان بود.
گويد: و نيز شمر بن ذي الجوشن عامري و شداد و مروان پسران هيثم، هر دوان هلالي، و محصن بن ثعلبه كه از پناهندگان قريش بود و هيثم بن اسود نخعي (كه پشيمان شده بود) و عبد الرحمان بن قيس اسدي و حارث و شداد پسران ازمع، هر دوان همداني وادعي، و كريب بن سلمه و عبد الرحمان بن ابي سيره و زحز بن قيس، هر سه جعفي، و قدامة بن عجلان ازدي و عزرة بن عزره احمسي نيز شهادت دادند.
گويد: مختار بن ابو عبيده و عروة بن مغيرة بن شعبه را نيز خواست كه شهادت دهند، اما به حيله از اين كار باز ماندند.
گويد: عمرو بن قيس ذو اللحيه و هاني بن ابي حيه، هردوان وادعي، نيز شهادت دادند كه هفتاد كس شهادت داده بودند، زياد گفته بود: «كساني را كه به حرمت و دينداري شهره نباشند نديده بگيريد.» و كساني را از قلم انداختند تا اين عده به جا مانده. شهادت عبد اللَّه بن حجاج تغلبي را نيز نديده گرفتند.
گويد: شهادت اين شاهدان را در صفحه‌اي نوشتند كه زياد آن را به واثل بن حجر حضرمي و كثير بن شهاب حارثي داد و آنها را همراه زندانيان كرد و گفت آنها را ببرند.
گويد: ضمن شاهدان، شريح قاضي، پسر حارث و شريح بن هاني را نيز نوشته بودند. شريح قاضي مي‌گفت: «درباره حجر از من پرسيد و گفتم كه او روزه‌دار و شب‌زنده‌دار است.» شريح بن هاني حارثي مي‌گفت: «من شهادت نداده‌ام اما شنيدم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2835
شهادت مرا نوشته‌اند كه تكذيب كردم و زياد را ملامت كردم.» گويد: وائل بن حجر و كثير بن شهاب بيامدند و شبانگاه آنها را ببردند، سالار نگهبانان نيز با آنها برفت و تا از كوفه خارجشان كرد، وقتي به ميدان عرزم رسيدند، قبيضة بن ضبيعه عبسي به خانه خويش كه آنجا بود نگاه كرد و دختران خويش را ديد كه بر بام آمده بودند، به وائل و كثير گفت: «اجازه دهيد با كسان خويش وصيت كنم» و چون به آنها نزديك شد مي‌گريستند، لختي خاموش ماند، آنگاه گفت: «خاموش شويد» كه خاموش شدند آنگاه گفت: «از خدا عز و جل بترسيد و صبوري كنيد كه من در اين راه كه مي‌روم يكي از دو نيكي را از پروردگارم اميد مي‌دارم: يا شهادت كه سعادت است و يا بازگشت سوي شما به سلامت، اما آنكه شما را روزي مي‌داد و خرج شما را به عهده داشت خداي تعالي بود كه زنده بي‌مرگ است و اميدوارم شما را بي‌كس نگذارد و حرمت م را پيش شما، محفوظ بدارد.» گويد: آنگاه روان شد و بر قوم خويش گذشت كه براي او دعاي سلامت كردند و گفت: «به نظر من تباهي قومم به اهميت كمتر از اين حال كه من دارم نيست» مي‌گفت: «از اين رو كه مرا ياري نكردند» زيرا اميد داشت كه او را نجات دهند.
عبيد اللَّه بن حر جعفي گويد: من بر در سراي ابن ابي وقاص ايستاده بودم كه حجر و يارانش را عبور دادند گفتم: «ده كس نيست كه با كمكشان آنها را نجات دهم، پنج كس نيست؟» عبيد اللَّه با تأسف مي‌گفت: «هيچكس جواب م را نداد» گويد: پس آنها را ببردند تا به غريين رسيدند، شريح بن هاني به آنها رسيد كه نامه‌اي همراه داشت و به كثير گفت: «اين نامه م را به امير مؤمنان برسان.» گفت: «در نامه چيست؟» گفت: «از من مپرس، حاجت من در آن است»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2836
اما كثير نپذيرفت و گفت: «نمي‌خواهم نامه‌اي پيش امير مؤمنان برم كه نمي‌دانم در آن چيست و شايد با آن موافق نباشد» گويد: نامه را پيش وائل بن حجر برد كه از او پذيرفت.
گويد: پس از آن برفتند تا به مرج عذ را رسيدند كه از آنجا تا دمشق دوازده ميل راه بود.
 
نام كساني كه زياد سوي معاويه فرستاد
 
[1] حجر بن عدي بن جبله و ارقم بن عبد اللَّه هردوان كندي از بني ارقم.
شريك بن شداد حضرمي، صيفي بن فسيل، قبيصة بن ضبيعة بن حرمله عبسي، كريم بن عفيف خثعمي از بني عامر بن شهران از تيره قحافه.
عاصم بن عوف و ورقاء بن سمي هردوان بجلي.
كدام بن حيان و عبد الرحمان بن حسان، هردوان عنزي، از بني هميم.
محرز بن شهاب تميمي از بني منقر.
عبد اللَّه بن حويه سعدي از بني تميم.
اينان را در مرج عذ را بداشتند.
زياد عتبة بن اخنس سعدي هوازني و سعد بن غزان همداني ناعطي را نيز همراه عامر بن اسود عجلي از پي اين گروه فرستاد كه همگي چهارده كس شدند.
آنگاه معاويه كس پيش وائل بن حجر و كثير بن شهاب فرستاد و آنها را پيش خواند و نامه آنها را گشود و بر مردم شام فرو خواند كه چنين بود:
______________________________
[1] مطالعه اين فهرست و نيز فهرست شاهدان و توجه به انساب و قبايل آنها از لحاظ محققان تاريخ صدر اول به خصوص دوران فتنه بزرگ، سخت مهم است كه نقش نسب و دسته بندي قبايل را كه استخوان بندي و مايه تاريخ عرب است در آن معاينه مي‌توان ديد. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2837
«به نام خداي رحمان رحيم «به بنده خدا معاويه، امير مؤمنان، از زياد بن ابي سفيان اما بعد:
«خدا براي امير مؤمنان تجربه‌اي نگو پيش آورد كه بر ضد دشمن وي تدبير «كرد و زحمت ياغيان را از پيش وي برداشت. طغيانگراني از ابو- «ترابيان و سبائيان كه سرشان حجر بن عدي بود با امير مؤمنان مخالفت «كردند و از جماعت مسلمانان ببريدند و بر ضد ما جنگ انداختند، خدا «ما را بر آنها غلبه داد و بر آنها تسلط يافتيم، از نيكان و بزرگان و «سالخوردگان و دينداران شهر خواستم كه اعمال آنها را كه ديده‌اند «شهادت دهند. آنها را پيش امير مؤمنان فرستادم، شهادت پارسايان و نيكان «شهر را نيز زير اين نامه نوشته‌ام.» وقتي نامه و شهادت شاهدان را كه بر ضد آنها بودند بخواند گفت: «درباره اين كسان كه قومشان بر ضدشان چنان شهادت داده‌اند كه شنيديد چه رأي داريد؟» يزيد بن اسد بجلي گفت: «رأي من اينست كه آنها را در دهكده‌هاي شام پراكنده كني كه گردن‌فرازان آنجا كارشان را بسازند.» وائل بن حجر نامه شريح بن هاني را به معاويه داد كه خواند و مضمون آن چنين بود:
«به نام خداي رحمان رحيم «به بنده خدا معاويه امير مؤمنان از شريح بن هاني. اما بعد، شنيده‌ام «كه زياد شهادت م را بر ضد حجر بن عدي براي تو نوشته. شهادت من «درباره حجر اين است كه وي نماز مي‌كند و زكات مي‌دهد و پيوسته «حج و عمره مي‌كند و امر به معروف مي‌كند و نهي از منكر، و خون و مالش «حرام است، اگر خواهي او را بكش و اگر خواهي بنه.» معاويه نامه شريح را براي وائل بن حجر و كثير خواند و گفت: «اين خودش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2838
را از شهادت شما بيرون برده است.» جمع را در مرج عذ را بداشته بودند، معاويه به زياد نوشت:
«آنچه را در كار حجر و يارانش و شهادت كسان بر ضدشان نقل «كرده بودي بدانستم و در اين كار نگريستم. گاهي پندارم كه كشتنشان از «رها كردنشان بهتر است و گاهي پندارم كه بخشيدنشان از كشتنشان بهتر است، «و السلام.» زياد همراه يزيد بن حجية بن ربيعه تميمي براي معاويه نوشت:
«نامه ت را خواندم و رأي ت را درباره حجر و يارانش دانستم و به «حيرتم كه كارشان بر تو روشن نيست. در صورتي كه كساني كه آنها را «بهتر مي‌شناسند بر ضد شان چنان شهادت داده‌اند كه شنيده‌اي. اگر به اين «شهر احتياج داري حجر و يارانش را پيش من بازمگردان» يزيد بن حجيه بيامد تا در عذ را بر آن جمع گذر كرد و گفت: «اي شماها، به خدا برائت شما بعيد مي‌نمايد. نامه‌اي آورده‌ام كه مضمون آن سر بريدن است هر چه مي‌خواهيد و پنداريد برايتان سودمند است بگوييد تا بكنم و بگويم.» حجر گفت: «به معاويه بگو ما بر بيعت خويش هستيم و آن را فسخ نمي‌كنيم و نمي‌خواهيم فسخ كنند. دشمنان ما و مردم مشكوك الحال بر ضدمان شهادت داده‌اند.» يزيد نامه را پيش معاويه برد كه بخواند، گفتار حجر را نيز به او رسانيد.
معاويه گفت: «زياد به نزد ما از حجر راستگوتر است.» عبد الرحمان بن ام حكم ثقفي و به قولي عثمان بن عمير ثقفي گفت: «ببر. ببر.» معاويه بدو گفت: «زحمت چه لازم» مردم شام برون شدند و ندانستند معاويه و عبد الرحمان چه گفتند، پيش نعمان ابن بشير رفتند و سخن ابن ام حكم را با وي بگفتند كه گفت: «كشته شدند.» عامر بن اسود عجلي به عذ را آمد كه آهنگ معاويه داشت تا خبر دو مردي را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2839
كه زياد فرستاده بود با وي بگويد و چون مي‌رفت كه بگذرد حجر بن عدي كه در بند مي‌لنگيد به طرف او رفت و گفت: «اي عامر گوش به من بده. به معاويه بگو كه خونهاي ما بر او حرام است. به او بگو كه به ما امان داده‌اند و با وي به صلحيم، از خدا بترسد و در كار ما بنگرد» و سخناني از اين باب گفت. حجر سخن را مكرر كرد و عاقبت عامر تعرض كرد، گفت: «فهميدم، خيلي حرف مي‌زني» حجر گفت: «حرف بيجايي نزدم، براي چه ملامت مي‌كني، تو عنايت مي‌بيني و عطا مي‌گيري، حجر را پيش مي‌برند و مي‌كشند، گله ندارم كه از سخنم خسته مي‌شوي. به راه خودت برو» گويي عامر شرم كرد و گفت: «به خدا اين جور نيست. مي‌گويم و تلاش خودم را مي‌كنم» گويي مي‌گفته بود كه اين كار را كرده و معاويه نپذيرفته است.
عامر به نزد معاويه رفت و خبر آن دو مرد را با وي بگفت.
گويد: يزيد بن اسد بجلي به پا خاست و گفت: «اي امير مؤمنان دو عموزاده مرا به من ببخش.» و چنان بود كه جرير بن عبد اللَّه درباره آنها نوشته بود كه سعايتگر مشكوك الحالي به نزد زياد درباره دو كس از قوم من كه اهل جماعت و عقيده نكو بوده‌اند سعايت كرده كه آنها را با جمع كوفيان پيش امير مؤمنان فرستاده اما آنها از جمله كساني هستند كه در اسلام حادثه نياورده‌اند، ياغي خليفه نبوده‌اند و بايد كه اين به نزد امير مؤمنان سودمندشان افتد.» وقتي يزيد عفو آنها را خواست معاويه نامه جرير را به ياد آورد و گفت:
«پسر عمويت جرير هم درباره آنها نوشته بود و وصف نيكشان گفته بود جرير در خور آنست كه سخنش را راست شمارند و اندرزش را بپذيرند، تو نيز دو پسر عمويت را از من خواستي، هر دو از آن تو باشند.» وائل بن حجر نيز درباره ارقم تقاضا كرد كه وي را بدو بخشيد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2840
ابو الاعور سلمي درباره عتبة بن اخنس تقاضا كرد كه بدو بخشيد.
حمزة بن مالك همداني درباره سعد بن نمران همداني تقاضا كرد كه بدو بخشيد.
حبيب بن مسلمه درباره ابن جويه تقاضا كرد كه آزادش كرد.
مالك بن هبيره سكوني برخاست و به معاويه گفت: «اي امير مؤمنان عموزاده‌ام حجر را به من واگذار» گفت: «عموزاده تو حجر سر مخالفان است و بيم دارم اگر آزادش كنم شهر را آشفته كند و فردا ناچار شويم تو و يارانت را براي مقابله وي به عراق فرستيم.» گفت: «به خدا اي معاويه با من انصاف نكردي همراه تو با عموزاده‌ات جنگ كردم و روزگاري چون روزگار صفين داشتيم تا كفه‌ات چربيد و كارت بالا گرفت و از حادثات ايمن شدي، آنگاه عموزاده‌ام را از تو خواستم كه خشونت كردي و سخنها آوردي كه براي من بي‌فايده است. و پنداشتي كه از حادثات بيمناكي.» آنگاه برفت و در خانه خويش نشست.
معاويه هدبة بن فياض قضاعي را كه از مردم بني سلامان بن سعد بود با حصين ابن عبد اللَّه كلابي و ابو شريف بدي را فرستاد كه شبانگاه پيش حجر و يارانش رسيدند. خثعمي وقتي يك چشم را بديد كه مي‌آمد گفت: «يك نيمه ما كشته مي‌شود و يك نيمه نجات مي‌يابند.» سعد بن نمران گفت: «خدايا چنان كن كه من از جمله نجات يافتگان باشم و از من راضي باشي.» عبد الرحمان بن حيان عنزي گفت: «خدايا چنان كن كه من از زبوني مخالفان حرمت يابم و از من راضي باشي بارها خويشتن را به معرض كشته شدن بردم اما خدا نخواست.» فرستاده معاويه خبر آورد كه شش كس آزاد شوند و هشت كس كشته شوند.
فرستاده معاويه گفت: «دستور داريم به شما بگوييم از علي بيزاري كنيد و لعن او
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2841
گويد: اگر چنين كرديد آزادتان مي‌كنيم و اگر ابا كرديد شما را مي‌كشيم، امير مؤمنان پندارد كه به سبب شهادتي كه مردم شهرتان بر ضد شما داده‌اند خونهايتان بر او حلال است ولي از اين گذشت مي‌كند، از اين مرد بيزاري كنيد تا ولتان كنيم.» گفتند: «اي خدا، چنين نخواهيم كرد.» پس بگفتند تا گورهايشان كنده شد و كفنهاشان را پيش آوردند و آنها همه شب را با نماز سر كردند و چون صبح شد ياران معاويه گفتند: «اي كسان، ديشب ديديمتان كه نماز طولاني داشتيد و دعاهاي نكو، به ما بگوييد درباره عثمان چه مي‌گوييد؟» گفتند: «او نخستين كسي بود كه حكم ظالمانه كرد و عمل ناحق كرد.» ياران معاويه گفتند: «امير مؤمنان شما را بهتر مي‌شناخت.» آنگاه به آنها نزديك شدند و گفتند: «از اين مرد بيزاري مي‌كنيد؟» گفتند: «نه، بلكه دوستدار اوييم و از كسي كه از او بيزاري كند بيزاري مي‌كنيم.» پس هر كدامشان يكي را گرفتند كه بكشند. قبيصة بن ضبيعه به دست ابو شريف بدي افتاد، قبيصه بدو گفت: «ميان قوم من و قوم تو شر نيست، بگذار ديگري مرا بكشد.» گفت: «خويشاوندت نيكي كند» پس حضرمي او را بگرفت و بكشت و قبيصه را قضاعي كشت.
گويد: آنگاه حجر به آنها گفت: «بگذاريد وضو كنم» بدو گفتند: «وضو كن» و چون وضو كرد گفت: «بگذاريد دو ركعت نماز كنم» گفتند: «بگذاريد نماز كند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2842
پس نماز كرد و روي بگردانيد و گفت: «به خدا هرگز نمازي كوتاه‌تر از اين نكرده بودم، اگر نبود كه مي‌پنداشتيد از مرگ بيم دارم مي‌خواستم نماز را بيشتر كنم.» پس از آن گفت: «خدايا داد ما را از امتمان بگير، اهل كوفه بر ضد ما شهادت داده‌اند، اهل شام ما را مي‌كشند، به خدا اگر ما را اينجا بكشند من نخستين يكه سوار مسلمانانم كه در اين وادي كشته شده و نخستين مرد مسلمانم كه سگان اينجا بر او بانگ زده‌اند.» گويد: آنگاه يك چشم، هدبه بن فياض، با شمشير سوي او رفت كه سراپايش بلرزيد.
گفت: «پنداشتي كه از مرگ نمي‌ترسي، ولت مي‌كنم، از يارت بيزاري كن.» گفت: «چگونه از مرگ نترسم كه قبر كنده مي‌بينم و كفن گسترده و شمشير كشيده، به خدا اگر از مرگ بترسم چيزي نمي‌گويم كه پروردگار را به خشم آرد.» گويد: پس او را بكشت و ديگران را يكي پس از ديگري كشتند تا شش كس شدند.
عبد الرحمان بن حسان عنزي و كريم بن عفيف خثعمي گفتند: «ما را پيش امير مؤمنان ببريد كه ما نيز درباره اين مرد مانند سخنان وي مي‌گوييم.» گويد: كس پيش معاويه فرستادند و گفته آنها را بدو خبر دادند، كس فرستاد كه آنها را پيش من آريد. چون پيش معاويه رسيدند خثعمي گفت: «اي معاويه، خدا را، خدا را كه از اين خانه گذران به خانه آخرت باقي مي‌روي و ت را از كشتن ما مي‌پرسند كه به چه سبب خون ما را ريخته‌اي؟» گفت: «درباره علي چه مي‌گويي؟» گفت: «همان مي‌گويم كه تو مي‌گويي»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2843
گفت: «از دين علي بيزارم» پس خثعمي خاموش ماند و معاويه نخواست چيزي بگويد.
گويد: شمر بن عبد اللَّه از مردم بني قحافه بپاخاست و گفت: «اي امير مؤمنان، پسر عموي م را به من ببخش.» گفت: «از آن تو باشد، اما من او را يك ماه به زندان مي‌كنم» و چنان بود كه هر دو روز يكبار او را پيش مي‌خواند و با وي سخن مي‌كرد و مي‌گفت: «دريغ است كه كسي چون تو ميان مردم عراق باشد.» پس از آن شمر بار ديگر با معاويه سخن كرد كه گفت: «ت را شاهد بخشش عموزاده‌ات مي‌كنم.» پس او را پيش خواند و آزادش كرد به شرط آنكه تا سلطه وي باقيست به كوفه نرود.
گفت: «هر يك از بلاد عرب را كه بيشتر دوست داري انتخاب كن تا ت را آنجا فرستم.» پس او موصل را انتخاب كرد. هميشه مي‌گفت: «اگر معاويه بميرد به شهرم مي‌روم.» اما يك ماه پيش از معاويه درگذشت.
گويد: معاويه پس از خثعمي به عبد الرحمان عنزي روي كرد و گفت: «اي برادر ربيعي درباره علي چه مي‌گويي؟» گفت: «م را بگذار و از من مپرس كه برايت بهتر است.» گفت: «به خدا نمي‌گذارمت تا م را از وي خبر دهي» گفت: «شهادت مي‌دهم كه ذكر خدا بسيار مي‌گفت، كسان را به حق وا- مي‌داشت، عدالت مي‌كرد و با مردم گذشت داشت» گفت: «درباره عثمان چه مي‌گويي؟» گفت: «نخستين كسي بود كه در ستم گشود و درهاي حق را بلرزانيد.» گفت: «خودت را به كشتن دادي»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2844
گفت: «ت را به كشتن دادم. وقتي كه كسي براي حمايت تو نباشد.» گويد: معاويه او را پيش زياد فرستاد و به او نوشت: «اما بعد اين عنزي از همه كساني كه فرستاده بودي بدتر بود، او را عقوبتي كن كه شايسته اوست و به بدترين وضعي بكش» گويد: «و چون او را پيش زياد بردند، زياد او را سوي قس الناطف فرستاد كه آنجا زنده به گورش كردند.
گويد: وقتي عنزي و خثعمي را سوي معاويه مي‌آوردند، عنزي به حجر گفت: «اي حجر، خدايت محفوظ دارد كه نيك مسلماني بودي.» خثعمي گفت: «محفوظ ماني و مفقود نشوي كه امر به معروف مي‌كردي و نهي از منكر.» گويد: پس آنها را ببردند و حجر از پي آنها بگريست و گفت: «مرگ رشته دوستي‌ها را مي‌برد.» گويد: چند روز پس از كشته شدن حجر عتبة بن اخنس و سعد بن نمران را پيش معاويه بردند كه آزادشان كرد.
 
نام كساني از ياران حجر كه كشته شدند
 
حجر بن عدي، شريك بن شداد حضرمي. صيفي بن فيسل شيباني. قبيصة بن ضبيعه عبسي. محرز بن شهاب سعدي منقري. كدام بن حيان عنزي. عبد الرحمان بن حسان عنزي.
عبد الرحمان را پيش زياد فرستاد كه در قس الناطف زنده به گور شد.
پس، هفت نفر بودند كه كشته شدند و كفنشان كردند و بر آنها نماز كردند.
گويند: وقتي حسن بن علي از كشته شدن حجر و يارانش خبر يافت گفت: «بر آنها
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2845
نماز كردند و كفنشان كردند و دفنشان كردند و رو به قبله نهادند؟» گفتند: «آري» گفت: «شما را به پروردگار كعبه به زيارتشان رويد.»
 
نام كساني از ياران حجر كه نجات يافتند
 
كريم بن عفيف خثعمي. عبد اللَّه بن حويه تميمي. عاصم بن عوف و ورقاء بن سمي، هردوان بجلي. ارقم بن عبد اللَّه كندي. عتبة بن اخنس از بني سعد بن بكر. سعد ابن نمران همداني كه هفت كس بودند.
گويد: وقتي معاويه از بخشيدن حجر به مالك بن هبيره سكوني دريغ كرد، در جمع مردم كنده و سكون و بسيار كس از يمنيان كه بر او فراهم آمده بودند گفت:
«به نام خدا معاويه بيشتر از آنچه ما به او احتياج داريم به ما احتياج دارد، ما در ميان قوم وي عوض او را توانيم يافت اما او در ميان مردم، عوض ما را نمي‌تواند يافت.
بياييد سوي اين مرد رويم و او را از دست آنها آزاد كنيم.» پس كسان روان شدند و شك نداشتند كه آنها در عذ را هستند و كشته نشده‌اند.
قاتلان كه از عذ را برون شده بودند به آنها رسيدند و چون مالك را در ميان جمع ديدند بدانستند كه آنها را براي نجات دادن حجر آورده است.
مالك به آنها گفت: «چه خبر داريد» گفتند: «آن گروه توبه كردند و مي‌رويم به معاويه خبر دهيم» پس او سكوت كرد و سوي عذ را رفت و يكي كه از عذ را مي‌آمد به او رسيد و خبر داد كه آن گروه را كشته‌اند.
مالك گفت: «قاتلان را بگيريد» پس، سواران از پي آنها تاختند و قاتلان پيشي گرفتند و پيش معاويه رسيدند و به او
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2846
گفتند كه مالك بن هبيره و همراهانش به چه كار آمده بودند.
معاويه گفت: «آسوده باشيد، هيجاني در خويشتن مي‌بيند كه گويا خاموش شده باشد.» گويد: مالك بازگشت و در خانه خويش بماند و پيش معاويه نيامد. معاويه كس فرستاد اما از آمدن دريغ كرد و چون شب شد يكصد هزار درم براي او فرستاد و پيغام داد كه امير مؤمنان شفاعت ترا درباره عموزاده‌ات نپذيرفت به سبب رأفت بر تو و يارانت كه بيم داشت جنگ ديگري راه بيندازند، اگر حجر بن عدي مانده بود بيم داشتم تو و يارانت ناچار شويد به مقابله وي رويد و مسلمانان به بليه‌اي بزرگتر از كشته شدن حجر دچار شوند.
گويد: مالك مال را پذيرفت و دلش خوش شد و روز بعد با جمع قوم خويش پيش معاويه آمد و از او راضي بود.
عبد الملك بن نوفل گويد: عايشه رضي اللَّه عنه، عبد الرحمان بن حارث را در مورد حجر و يارانش پيش معاويه فرستاد و وقتي رسيد كه آنها را كشته بودند.
عبد الرحمان به معاويه گفت: «چگونه بر دراري ابو سفيان از خاطرت رفته بود؟» معاويه گفت: «كسي همانند تو از بردباران قوم پيش من نبود، ابن سميه به من تحميل كرد و من تحمل كردم.» عبد الملك بن نوفل گويد: عايشه مي‌گفت: «اگر چنان نبود كه از هر چه جلوگيري كرديم به نتيجه‌اي بدتر از آن منجر شد، از كشته شدن حجر نيز جلوگيري كرده بوديم، به خدا چنانكه مي‌دانم مسلماني بود كه به حج مي‌رفت و عمره مي‌كرد.» ابو سعيد مقبري گويد: وقتي معاويه به حج مي‌رفت بر عايشه گذشت و اجازه ورود خواست كه اجازه داد و چون پيش وي بنشست بدو گفت: «معاويه، نترسيدي كسي را مخفي كرده باشم كه ت را بكشد؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2847
گفت: «وارد خانه امن شده‌ام» گفت: «در مورد كشتن حجر و يارانش از خدا نترسيدي؟» گفت: «من نبودم كه آنها را كشتم، كساني آنها را كشتند كه بر ضدشان شهادت دادند.» ابو اسحاق گويد: ديدم كه مردم مي‌گفتند: «نخستين زبوني كه به كوفه رسيد مرگ حسين بن علي و كشته شدن حجر بن عدي و دعوت زياد بود.» ابو مخنف گويد: شنيدم كه معاويه هنگام مرگ گفته بود: «با ابن ادبر روزي دراز دارم» اين را سه بار گفته بود، مقصودش حجر بود.
حسن عليه السلام گفته بود: «معاويه چهار كار كرد كه اگر يكي را بيشتر نكرده بود مايه هلاك وي بود: اين كه بي‌خردان را بر امت مسلط كرد، و خلافت را بي- مشورت كسان كه باقيمانده اصحاب و اهل فضيلت بودند ربود و اينكه پسر شرابخوار خزپوش طنبورزن خويش را خليفه كرد و اينكه زياد را منسوب خويش كرد در صورتي كه پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم گفته بود: فرزند از آن بستر است و از آن زناكار سنگ. و اينكه حجر را كشت، واي او از حجر و ياران حجر» اين را دو بار گفت.
هند دختر زيد بن مخرمه انصاري كه عقيده شيعه داشت در رثاي حجر شعري گفت به اين مضمون:
«اي ماهتاب روشن بالا برو و نيك بنگر «آيا مي‌بيني كه حجر براه مي‌رود؟
«سوي معاويه پسر حرب مي‌رود «تا چنانچه امير خواسته او را بكشد «از پس حجر، جباران به جباري برخاستند «و خورنق و سدير بر آبها خوش شد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2848
«زمين از آنها باير بماند «گويي باران بر آن نباريد «اي حجر! حجر بن عدي، «سلامت و خرسندي در انتظار تو باد «از آنچه عدي را بهلاكت رسانيد «و پيري كه در دمشق مي‌غرد «بر تو بيم دارم «پير دمشقي كشتن نيكان را.
«حق خويش مي‌داند «و همدستي دارد «كه از بدترين مردم است «اي كاش حجر به مرگ عادي مرده بود «و او را همانند شتر نكشته بودند «اگر او به هلاكت رسيد «هر پيشواي قومي، «از دنيا براه هلاكت مي‌رود.» قيس بن عباد كه در كار صيفي بن فسيل سعايت كرده بود همچنان زنده بود تا همراه محمد بن اشعث به جنگ رفت و در همه جنگهاي او شركت داشت، در ايام حجاج، حوشب كه يكي از مردم قبيله قيس بود بدو گفت: «يكي از ماهست كه كارش فتنه انگيزي است و قيام بر ضد حكومت، در عراق فتنه‌اي نبوده كه در آن نبوده، ترابي است و لعنت عثمان مي‌گويد، با ابن اشعث قيام كرده و در همه جنگهاي وي حضور داشته و چون خدا آنها را هلاك كرد آمده و در خانه خويش نشسته» پس حجاج كس فرستاد و او را بياورد و گردنش را بزد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2849
كسان قيس به خاندان حوشب گفتند: «چرا درباره ما سعايت كرديد؟» آنها جواب دادند: «شما نيز درباره به يار ما سعايت كرديد.». اين صفحات ترجمه نشده— در اين سال زياد، ربيع بن زياد حارثي را به امارت خراسان فرستاد و اين از پس مرگ حكم بن عمر و غفاري بود. حكم، انس بن ابي اناس را جانشين كرده بود و همو بود كه بر حكم نماز كرد و او را در خانه خالد بن عبد اللَّه، برادر خليد بن عبد اللَّه حنفي به گور كردند. حكم اين را براي زياد نوشته بود زياد انس را معزول كرد و خليد بن عبد اللَّه حنفي را به جايش گماشت.
علي بن محمد گويد: وقتي زياد انس را برداشت و خليد بن عبد اللَّه حنفي را بجايش گماشت انس شعري گفت به اين مضمون:
«كيست كه پيامي از من، «سوي زياد برد «كه پيك شتابان برد؟
«مرا معزول مي‌كني و ولايت را «طعمه خليد مي‌كني؟
«حقا كه قوم حنيفه «آنچه را مي‌خواست بدست آورد «برويد و در يمامه كشت كنيد «كه اول و آخرتان بردگانند.» خليد يك ماه ولايتدار بود آنگاه زياد وي را برداشت و در اول سال پنجاه و يكم ربيع بن زياد را ولايتدار خراسان كرد و كسان، خاندان خويش را به خراسان بردند و آنجا سكونت گرفتند. پس از آن ربيع را نيز معزول كرد.
عبد الرحمان بن ابان قرشي گويد: ربيع به خراسان آمد و بلخ را به صلح گشود كه از پس صلح احنف درها را بسته بودند، قهستان را نيز به جنگ گشود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2850
جمعي از تركان آنجا بودند كه آنها را بكشت و هزيمتشان كرد از جمله باقيماندگان آنها نيزك طرخان بود كه قتيبة بن مسلم در ايام ولايتداري خويش او را بكشت.
علي گويد: ربيع به غزا رفت و از نهر عبور كرد، غلامش فروخ و كنيزش شريفه با وي بودند، با غنيمت و سلامت باز آمد و فروخ را آزاد كرد، پيش از او حكم ابن عمر و نيز در ايام ولايتداري خويش از نهر گذشته بود اما فتحي نكرده بود.
علي بن محمد گويد: نخستين كس از مسلمانان كه از نهر نوشيد غلام حكم بود كه با سپر خود آب برگرفت و بنوشيد سپس به حكم داد كه بنوشيد و وضو كرد و آن سوي نهر دو ركعت نماز كرد، نخستين كس بود كه چنين كرد، آنگاه بازگشت.
در اين سال يزيد بن معاويه سالار حج بود. اين را از ابو معشر و واقدي آورده‌اند.
در اين سال عامل مدينه سعيد بن عاص بود، عامل كوفه و بصره و همه مشرق، زياد بود، قضاي كوفه با شريح بود و قضاي بصره با عميرة بن يثربي.
 
پس از آن سال پنجاه و دوم در آمد
 
به گفته واقدي در اين سال سفيان بن عوف ازدي به غزاي سرزمين روم رفت و زمستان را آنجا بود و همانجا درگذشت و عبد اللَّه بن مسعده فزاري را جانشين خويش كرد. اما به روايت ديگر آنكه در اين سال با كسان به غزاي زمستان به سرزمين روم رفت بسر بن ابي ارطاة بود كه سفيان بن عوف ازدي را نيز همراه داشت.
در همين سال محمد بن عبد اللَّه ثقفي به غزاي تابستاني روم رفت.
در اين سال به گفته ابو معشر و واقدي سعيد بن عاص سالار حج بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2851
عاملان ولايات در اين سال همانها بودند كه به سال پنجاه و يكم بوده بودند.
پس از آن سال پنجاه و سوم در آمد.
 
سخن از حوادث سال پنجاه و سوم‌
 
اشاره
 
از جمله حوادث اين سال غزاي زمستاني عبد الرحمان بن ام حكم ثقفي بود به سرزمين روم.
در همين سال رودش گشوده شد، جنادة بن ابي اميه ازدي آن را گشود و مسلمانان در آن جاي گرفتند و زراعت كردند و اموال و مواشي داشتند كه در اطراف جزيره مي‌چرانيدند و هنگام شب آن را به قلعه مي‌بردند و نگهباني داشتند كه مراقب دريا بود كه اگر خطري بود خبرشان كند، مراقب روميان بودند كه با آنها سخت در افتاده بودند، به دريا متعرضشان مي‌شدند و كشتي‌هايشان را مي‌زدند. معاويه به آنها روزي و مقرري مي‌داد و دشمن از آنها بيمناك بود و چون معاويه درگذشت يزيد بن معاويه آنها را پس آورد.
مرگ زياد بن سميه در اين سال بود.
فيل غلام زياد گويد: زياد پنج سال ملك عراق داشت و پس از آن به سال پنجاه و سوم بمرد.
علي بن محمد گويد: وقتي زياد به عراق آمد تا سال پنجاه و سوم ببود پس از آن به ماه رمضان در كوفه بمرد. جانشين وي در بصره سمرة بن جندب بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2852
 
سخن از سبب هلاك زياد بن سميه‌
 
كثير بن زياد گويد: زياد به معاويه نوشت: «عراق را به دست چپم سامان داده‌ام و دست راستم خالي است.» گويد: معاويه، عروض، يعني يمامه و اطراف، را بدو داد.
گويد: ابن عمر زياد را نفرين كرد كه طاعون گرفت و بمرد، وقتي خبر به ابن عمر رسيد گفت: «پسر سميه به راه خودت برو كه نه دنيا برايت ماند، نه آخرت داري.» علي بن محمد گويد: زياد به معاويه نوشت عراق را براي تو با دست چپم سامان داده‌ام و دست راستم خالي است كه حجاز را نيز بدو داد و هيثم بن اسود نخعي را فرستاد كه فرمان وي را برد و چون خبر به مردم حجاز رسيد تني چند از آنها پيش عبد اللَّه بن عمر بن خطاب رفتند و اين را با وي بگفتند، گفت: «نفرينش كنيد تا خدا وي را از پيش بردارد.» گويد: پس عبد اللَّه رو به قبله كرد، آنها نيز رو به قبله كردند كه او نفرين كرد و آنها نيز نفرين كردند و طاعون به انگشت زياد زد. كس پيش شريح فرستاد كه قاضي وي بود و گفت: «حادثه‌اي براي من رخ داده كه مي‌داني، گفته‌ام آن را ببرند، رأي تو چيست؟» گفت: «بيم دارم زخم به دستت افتد و رنج به دلت و اجل نزديك باشد و با دست بريده به پيشگاه خدا روي كه از بي‌رغبتي ديدار وي دست خويش را بريده باشي، يا اجل دير افتد و دست خود را بريده باشي و بي‌دست بباشي و مايه ننگ فرزندانت شود.» گويد: پس، اين كار را نكرد. شريح برون آمد، از او پرسش كردند، آنچه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2853
را با زياد گفته بود با آنها بگفت، ملامتش كردند و بدو گفتند: «چرا نگفتي آنرا نبود؟» گفت: «پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم فرمود كه مشورت گوي امانتدار است.» عبد اللَّه گويد: از يكي از روايتگران شنيدم كه زياد شريح را پيش خواند و درباره بريدن دست خويش مشورت كرد كه گفت: «مكن، كه اگر بماني دست بريده باشي و اگر بميري با خويش جنايت كرده باشي.» گفت: «به خدا چطور با طاعون زير يك لحاف بخوابم؟» گويد: مصمم شد دست را ببرد، و چون آتش و داغزن‌ها را ديد، وحشت كرد و از اين كار چشم پوشيد.
ابن ابي زياد گويد: وقتي مرگ زياد در رسيد پسرش بدو گفت: «پدر شصت جامه فراهم آورده‌ام كه كفن تو كنم» گفت: «پسرم، نزديك است كه پدرت پوششي بهتر از اين پوشش داشته باشد يا بي‌پوشش بماند.» گويد: پس بمرد و در ثوبه نزديك كوفه به خاك رفت. آنگاه يزيد به ولايتداري حجاز رفت.
مسكين بن عامر دارمي در مرگ او شعري گفت به اين مضمون:
«وقتي زياد از ما جدا شد «آشكارا ديدم كه فزوني از اسلام برفت» فرزدق به جواب مسكين شعري گفت، وي تا زياده زنده بود هجاي او نگفته بود. مضمون شعر چنين بود:
«اي مسكين! خدا چشمت را بگرياند «كه اشك آن به ضلالت روان شد و فرو ريخت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2854
» بر يكي از خاندان ميسان گريستي «كه در جمع خويش، «كافري بود، همانند كسري و قيصر» جرير بن يزيد گويد: زياد را ديدم كه سرخ گونه بود، چشم راستش انحرافي داشت، با ريش سفيد گرد، پيراهني وصله‌دار به تن داشت. بر استري بود كه لگام داشت، افسار نيز داشت.
در اين سال ربيع بن زياد حارثي كه از جانب زياد عامل خراسان بود درگذشت.
 
سخن از سبب مرگ ربيع بن زياد
 
علي بن محمد گويد: ربيع بن زياد دو سال و چند ماه ولايتدار خراسان بود و در همان سال كه زياد مرد، او نيز درگذشت و پسرش عبد اللَّه را جانشين كرد كه دو ماه ولايتداري كرد آنگاه بمرد.
گويد: وقتي كه فرمان ولايتداري عبد اللَّه را از پيش زياد آوردند او را به گور مي‌كردند.
گويد: عبد اللَّه بن ربيع، خليد بن عبد اللَّه حنفي را جانشين خويش كرد.
محمد بن فضل به نقل از پدرش گويد: شنيدم كه روزي ربيع بن زياد در خراسان از حجر بن عدي سخن آورد و گفت: «پيوسته عربان را دست بسته مي‌كشند. اگر هنگام كشته شدن وي قيام شده بود هيچكس از آنها دست بسته كشته نمي‌شد، اما تسليم شدند و به ذلت افتادند.» گويد، از پس اين سخن يك جمعه ببود، آنگاه به روز جمعه با لباس سپيد بيامد و گفت: «اي مردم، من از زندگي خسته شده‌ام دعايي مي‌كنم، آمين گوييد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2855
آنگاه از پس نماز دست برداشت و گفت: «خدايا اگر مرا خيري پيش تو هست زودتر مرا سوي خويش بر» و كسان آمين گفتند.
گويد: پس برفت و هنوز از ديده‌ها نهان نشده بود كه بيفتاد، او را به خانه‌اش بردند. پسرش عبد اللَّه را جانشين كرد و همان روز بمرد.
گويد: پس از آن پسرش بمرد و خليد را جانشين كرد.
علي بن محمد گويد: وقتي زياد بن سميه بمرد عبد اللَّه بن خالد بن اسيد را در كوفه جانشين كرد و سمرة بن جندب فزاري را نيز در بصره جانشين كرد كه هيجده ماه بر بصره بماند.
جعفر بن سليمان ضبعي گويد: از پس زياد، معاويه سمره را شش ماه بر بصره نگهداشت سپس او را برداشت.
گويد: سمره گفت: «خدا معاويه را لعنت كند، به خدا اگر خدا را چنان اطاعت كرده بودم كه اطاعت معاويه مي‌كردم، هرگز عذابم نمي‌كرد.» مسلم عجلي گويد: به مسجد گذشتم، يكي پيش سمره آمد و زكات مال خويش را بداد، آنگاه به درون رفت و نماز آغاز كرد، يكي بيامد و گردنش را بزد كه سرش در مسجد افتاد و تنش طرف ديگر بود، ابو بكره از آنجا گذشت و گفت: «خدا سبحانه گويد: قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّي وَ ذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّي» [1] يعني: هر كه مصفا شد و نام پروردگار خويش را ياد كرد و نماز كرد رستگار شد.
گويد: اين را بديدم و سمره نمرد تا لغوه گرفت و به بدترين وضعي بمرد.
گويد: حضور داشتم كه مردم بسيار پيش وي آوردند، كساني نيز پيش او بودند، به يكي مي‌گفت: «دين تو چيست؟» مي‌گفت: «شهادت مي‌دهم كه خدايي جز خداي يگانه بي‌شريك نيست و
______________________________
[1] سوره اعلي 87 آيات 14 و 15
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2856
محمد بنده و فرستاده اوست و از حروريان بيزارم» اما او را پيش مي‌بردند و گردنش را مي‌زدند، تا بيست و چند كس كشته شد.
به گفته ابو معشر و واقدي، در اين سال سعيد بن عاص عامل مدينه سالار حج بود.
پس از آن سال پنجاه و چهارم در آمد.
 
سخن از حوادث سال پنجاه و چهارم‌
 
اشاره
 
غزاي زمستاني محمد بن مالك و غزاي تابستاني معن بن يزيد سلمي به سرزمين روم در اين سال بود.
به گفته واقدي در همين سال جنادة بن ابي اميه به دريا نزديك قسطنطنيه جزيره‌اي را گشود كه ارواد نام داشت.
گويد: تبيع پسر زن كعب مي‌گفت: «وقتي اين پله كه مي‌بينيد كنده شود وقت رفتن ماست.» گويد: بادي شديد و زيد و پله را كند و خبر مرگ معاويه آمد با نامه يزيد و دستور بازگشت، پس ما بازگشتيم، پله ويران ماند و روميان آسوده خاطر شدند.
در همين سال معاويه، سعيد بن عاص را از مدينه برداشت و مروان بن حكم را عامل آنجا كرد.
 
سخن از سبب عزل سعيد و گماشتن مروان‌
 
جويرية بن اسما گويد: معاويه، مروان و سعيد بن عاص را بر ضد همديگر تحريك مي‌كرد، به سعيد بن عاص كه عامل مدينه بود نوشت كه خانه مروان را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2857
ويران كن، اما ويران نكرد. بار ديگر نامه نوشت كه ويران كند اما نكرد.
گويد: معاويه او را برداشت و مروان را ولايتدار كرد.
اما به گفته محمد بن عمر، معاويه به سعيد بن عاص نامه نوشت و دستور داد كه همه اموال مروان را بگيرد و خالصه (صافيه) كند. فدك را نيز كه به مروان بخشيده بود پس بگيرد.
گويد: سعيد به معاويه در اين باب نامه نوشت و گفت: «وي خويشاوند نزديك است» معاويه بار ديگر نوشت و دستور داد اموال مروان را خالصه كند.
سعيد هر دو نامه را برگرفت و به كنيزكي سپرد.
گويد: وقتي سعيد از كار مدينه معزول شد معاويه به مروان بن حكم نوشت و دستور داد كه اموال حجاز سعيد بن عاص را بگيرد. نامه را همراه عبد الملك پسر خويش براي سعيد فرستاد و گفت: «اگر چيزي بجز نامه امير مؤمنان بود اعتنا نمي‌كردم.» سعيد دو نامه را كه معاويه درباره اموال مروان به او نوشته بود و دستور گرفتن آنرا داده بود خواست و پيش مروان برد. مروان گفت: «وي بيشتر از آنچه ما مي‌كنيم رعايت ما را مي‌كرده است.» و از گرفتن اموال سعيد خود داري كرد.
آنگاه سعيد به معاويه نوشت:
«عمل امير مؤمنان شگفت آور است كه ما خويشاوندان را با هم «كينه‌توز مي‌كند، امير مؤمنان با آن بردباري و صبوري و گذشت، همان «مي‌كند كه از بيگانگان نيز ناخوشايند است كه ميان ما تفرقه و دشمني «مي‌افكند كه فرزندانمان به ارث برند. به خدا اگر فرزندان يك پدر «نبوديم و رابطه‌اي جز همدلي بر ياري خليفه مظلوم نبود، مي‌بايد اين را «رعايت كنيم، اما خويشاوندي بهتر است.» معاويه بدو نامه نوشت و عذر خواست و گفت كه رفتاري بهتر از اين خواهد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2858
داشت.
اكنون به حديث جويرية بن اسما باز مي‌گرديم.
گويد: وقتي مروان ولايتدار شد معاويه به او نوشت كه: خانه سعيد را ويران كن و او فعله [1] فرستاد و برنشست كه خانه را ويران كند.
سعيد بدو گفت: «اي ابو عبد الملك خانه مرا ويران مي‌كني؟» گفت: «آري، امير مؤمنان به من نوشته، اگر نوشته بود خانه خودم را هم ويران كنم مي‌كردم.» گفت: «اما من اين كار را نمي‌كردم.» گفت: «اگر به تو نوشته بود ويران مي‌كردي» گفت: «هرگز، اي ابو عبد الملك» گويد: آنگاه به غلام خويش گفت: «برو نامه معاويه را پيش من آر.» گويد: پس نامه معاويه را كه درباره ويراني خانه مروان به سعيد بن عاص نوشته بود بياورد.
مروان گفت: «اي ابو عثمان به تو نوشته بود خانه مرا ويران كني اما نكردي و به من نگفتي؟» گفت: «هرگز خانه‌ات را ويران نمي‌كردم و منت بار تو نكردم، معاويه مي‌خواست ما را به جان هم اندازد.» مروان گفت: «پدر و مادرم به فدايت به خدا حرمت و اعتبار تو از همه ما بيشتر است.» گويد: مروان بازگشت و خانه سعيد را ويران نكرد.
ابو محمد بن ذكوان قرشي گويد: سعيد بن عاص پيش معاويه آمد كه بدو گفت:
«اي ابو عثمان، ابو عبد الملك چطور بود؟»
______________________________
[1] كلمه متن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2859
گفت: «ولايت ترا به نظام آورده و فرمان ترا به كار مي‌بندد» گفت: «همانند نانداري است كه پخته‌اند و او مي‌خورد.» گفت: «ابدا، به خدا اي امير مؤمنان با مردمي سر و كار دارد كه تازيانه براي آنها نمي‌توان برداشت و شمشير بر آنها روا نيست همانند تير به هم پيوسته‌اند، تيري به نفع تو است و تيري به ضررت.» گفت: «چه چيز شما را از هم دور كرده است؟» گفت: «از من بر اعتبار خويش بيمناك است، من نيز بر اعتبار خويش از او بيمناكم.» گفت: «رفتار تو با وي چگونه است؟» گفت: «در غياب، او را خرسند مي‌كنم، در حضور نيز او را خرسند مي‌كنم» گفت: «اي ابو عثمان در اين گرفتاريها ما را رها كردي؟» گفت: «بله، اي امير مؤمنان بار گران بردم كه به دور انديشي حاجتم نباشد، نزديك مانده‌ام، اگر دعوتم كنيد مي‌پذيرم، اگر بروي بروم» در اين سال معاويه سمرة بن جندب را از بصره برداشت و عبد اللَّه بن عمرو بن غيلان را بر آنجا گماشت.
علي بن محمد گويد: عبد اللَّه بن عمرو بن غيلان شش ماه ولايتدار بصره بود و عبد اللَّه بن حصين را سالار نگهبانان خويش كرده بود.
در اين سال معاويه، عبيد اللَّه بن زياد را ولايتدار خراسان كرد.
 
سخن از سبب ولايتداري عبيد اللَّه بن زياد بر خراسان‌
 
محمد بن ابان قرشي گويد: وقتي زياد مرد عبيد اللَّه پيش معاويه رفت كه از او پرسيد: «برادرم كي را بر كوفه گماشت؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2860
گفت: «عبد اللَّه بن خالد بن اسيد» گفت: «كي را بر بصره گماشت؟» گفت: «سمرة بن جندب فزاري» معاويه گفت: «اگر پدرت به كارت گرفته بود، به كارت مي‌گرفتم.» عبيد اللَّه بدو گفت: «ترا به خدا كاري كن كه پس از تو كسي به من نگويد:
«اگر پدرت و عمويت ترا ولايتدار كرده بود ولايتدارت مي‌كردم.» گويد: و چنان بود كه وقتي معاويه مي‌خواست يكي از بني حرب را به كار گيرد او را ولايتدار طايف مي‌كرد، اگر كار او را مي‌پسنديد ولايتداري مكه را نيز به او مي‌داد و اگر خوب ولايتداري مي‌كرد و قلمرو خويش را خوب سامان مي‌داد، مدينه را نيز به او مي‌داد.
گويد: و چنان بود كه وقتي كسي را ولايتدار طايف مي‌كرد مي‌گفتند: «وي ابجد (ابي جاد) مي‌خواند» و چون او را ولايتدار مكه نيز مي‌كرد، مي‌گفتند: «قرآن مي‌خواند» و چون ولايتدار مدينه نيز مي‌كرد مي‌گفتند: «مهارت يافت.» گويد: وقتي عبيد اللَّه آن سخن بگفت معاويه او را ولايتدار خراسان كرد و بدو گفت:
«دستوري كه به تو داده‌ام همانست كه به ديگر عاملانم مي‌دهم، اما سفارش خاص خويشاوندي را نيز به تو مي‌كنم كه از خاصان مني، بسيار را به اندك مفروش، مراقب خويشتن باش. از دشمن به همين بس كن كه تكليف خويش را انجام دهد تا به زحمت نيفتي و ما را نيز به زحمت نيندازي. در خويش را به روي كسان بازنگهدار تا تو و آنها همديگر را توانيد شناخت. وقتي به كاري مصمم شدي با مردم بگوي و هيچكس طمع تغيير آن نبرد و تقاضاي تغيير نكند. وقتي با دشمن رو به رو شدي و روي زمين بر تو چيره شدند، نبايد زير زمين را از دست تو بگيرند، وقتي ياران تو حاجت همياري داشتند از همياري آنها دريغ مكن.» ابن اسحاق گويد: وقتي معاويه عبيد اللَّه بن زياد را ولايتدار كرد بدو گفت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2861
«از خدا بترس و چيزي را به ترس خدا مرجح مدار كه ترس خدا پاداش نيك دارد.
آبروي خويش را از آلايش بدار. وقتي پيماني كردي وفا كن، بسيار را به اندك مفروش، هيچ كاري را فاش مكن تا مصمم شوي و چون فاش كردي كسي آنرا تغيير ندهد. وقتي با دشمن مقابل شدي از همه بيشتر بكوش قسمت مطابق كتاب خداي كن. هيچ كس را به چيزي كه حق ندارد اميدوار مكن و هيچ كس را از حقي كه دارد نوميد مكن.» آنگاه با وي وداع گفت.
مسلمه گويد: عبيد اللَّه در آخر سال پنجاه و سوم از شام در آمد در اين وقت بيست و پنج سال داشت، اسلم بن زرعه كلابي را از پيش سوي خراسان فرستاد كه حركت كرد. جعد بن قيس نمري با وي از شام در آمد كه پيش روي او رثاي زياد مي‌خواند و عبيد اللَّه آن روز چندان گريست كه عمامه‌اش بيفتاد.
گويد: عبيد اللَّه به خراسان رسيد، آنگاه از نهر گذشت و سوار شتري سوي كوهستان بخارا رفت. وي نخستين كس بود كه با سپاه از كوهستان بخارا عبور كرده بود، وراميثن را با يك نيمه بيكند گشود و گروه بخاريه را آنجا فراهم كرد.
گويد: عبيد اللَّه در بخارا با تركان تلاقي كرد. قبج خاتون زن شاهشان همراه وي بود، وقتي خدا هزيمتشان كرد فرصت نشد كه هر دو پاپوش خويش را به پا كند، يكي را به پا كرد و ديگري به جا ماند كه به دست مسلمانان افتاد و جوراب را به دويست هزار درم قيمت كردند.
عباد بن حصن گويد: هيچكس را دليرتر از عبيد اللَّه بن زياد نديدم، جمعي از تركان در خراسان به ما حمله بردند، ديدمش كه مي‌جنگيد و به آنها حمله مي‌برد و ضربت مي‌زد و از ديد ما نهان مي‌شد، آنگاه پرچم خويش را بلند مي‌كرد كه خون از آن مي‌چكيد.
مسلمه گويد: بخاريه كه عبيد اللَّه به بصره‌شان آورد، دو هزار كس بودند كه همگي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2862
خوب تيراندازي مي‌كردند.
گويد: حمله تركان كه در ايام زياد در بخارا رخ داد از حمله‌هاي مهم خراسان بود.
هذلي گويد: حمله‌هاي خراسان پنج بود: احنف بن قيس با چهار حمله مقابله كرد: يكي ميان قهستان و ابرشهر بود و سه حمله در مرغاب حمله پنجم حمله قارن بود كه عبد اللَّه بن خازم آنرا درهم شكست.
مسلمه گويد: عبيد اللَّه بن زياد دو سال در خراسان بود.
به گفته واقدي و ابو معشر در اين سال مروان بن حكم سالار حج بود كه عامل مدينه نيز بود. عامل كوفه عبد اللَّه بن خالد و بي‌قولي ضحاك بن قيس بود. عامل بصره بن عبد اللَّه عمرو بن غيلان بود.
آنگاه سال پنجاه و پنجم در آمد.
 
سخن از حوادث سال پنجاه و پنجم‌
 
اشاره
 
به گفته واقدي از جمله حوادث اين سال غزاي زمستاني سفيان بن عوف ازدي بود به سرزمين روم.
بعضي ديگر گفته‌اند: آنكه در اين سال به غزاي زمستاني سرزمين روم رفت عروة بن محرز بود.
بعضي ديگر گفته‌اند: عبد اللَّه بن قيس فزاري به غزاي زمستاني رفت.
بعضي ديگر گفته‌اند مالك بن عبد اللَّه بود.
در همين سال معاويه، عبد اللَّه بن عمرو بن غيلان را از بصره برداشت و عبيد اللَّه ابن زياد را ولايتدار آنجا كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2863
 
سخن از اينكه چرا معاويه عبد اللَّه را از بصره برداشت و عبيد اللَّه را گماشت؟
 
علي بن محمد گويد: عبد اللَّه بن عمرو بن غيلان بر منبر بصره سخن مي‌كرد يكي از مردم بني ضبه ريگ بر او پرانيد.
به گفته ابو الحسن اين كس جبير نام داشت پسر ضحاك و يكي از مردم بني ضرار بود.
گويد: عبد اللَّه گفت دست او را بريدند و شعري به اين مضمون خواند:
«شنوايي و اطاعت و تسليم «براي بني تميم بهتر است و مناسبتر» آنگاه بني ضبه پيش وي آمدند و گفتند: «يار ما با خويشتن بد كرد امير نيز در كار عقوبت وي افراط كرد. بيم داريم خبر وي به امير مؤمنان رسد و از نزد وي دستور عقوبتي خاص يا عام برسد. اگر رأي امير باشد نامه‌اي نويسد كه يكي از ما پيش امير مؤمنان برد و ضمن آن خبر دهد كه دست اين شخص را از روي بدگماني بريده و سبب آن روشن نبوده است» پس عبد اللَّه نامه‌اي به معاويه نوشت و آن را نگهداشتند تا سال نو در رسيد.
به گفته ابو الحسن بيشتر از شش ماه نگه داشتند.
گويد: آنگاه عبد اللَّه سوي معاويه رفت، ضبيان نيز برفتند و گفتند: «اي امير مؤمنان، دست يار ما را به ستم بريده و اينك نامه‌اي كه به تو نوشته.» معاويه نامه را خواند و گفت: «قصاص از عاملان من روا نيست و انجام شدني نيست اگر خواهيد به يار شما غرامت (ديه) دهم.» گفتند: «غرامت بده»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2864
گويد: پس معاويه غرامت وي را از بيت المال بداد و عبد اللَّه را معزول كرد و گفت: «هر كه را مي‌خواهيد ولايتدار شهر شما كنم معين كنيد.» گفتند: «امير مؤمنان براي ما معين كند» گويد: معاويه رأي مردم بصره را درباره ابن عامر مي‌دانست از اين رو گفت:
«ابن عامر را كه اعتبار و عفاف و پاك سيرتي او را دانسته‌ايد مي‌خواهيد؟» گفتند: «امير مؤمنان بهتر داند» معاويه اين سخن را مكرر مي‌كرد تا آنها را بيازمايد، آنگاه گفت: «برادرزاده‌ام عبيد اللَّه بن زياد را ولايتدار شما كردم» علي بن محمد گويد: معاويه به سال پنجاه و پنجم عبد اللَّه بن عمرو را از بصره برداشت و عبيد اللَّه بن زياد را ولايتدار آنجا كرد. عبيد اللَّه نيز اسلم بن زرعه را بر- خراسان گماشت كه غزايي نكرد و جايي را نگشود.
گويد: «عبيد اللَّه عبد اللَّه بن حصن را سالار نگهبانان خويش كرد، قضا را به زرارة بن اوفي داد، سپس او را معزول كرد و قضا را به ابن اذينه عبد ي داد.
در همين سال معاويه، عبد اللَّه بن خالد بن اسيد را از كوفه برداشت و ضحاك ابن قيس فهري را بر آنجا گماشت.
در اين سال مروان بن حكم سالار حج بود، اين را از ابو معشر روايت كرده‌اند.
آنگاه سال پنجاه و ششم در آمد.
 
سخن از حوادث سال پنجاه و ششم‌
 
اشاره
 
در اين سال جنادة بن ابي اميه و به قولي عبد الرحمان بن مسعود به غزاي زمستاني به سرزمين روم رفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2865
گويند: در اين سال يزيد بن شجره رها وي به غزاي دريا رفت و عياض بن حارث به غزاي خشكي.
در اين سال چنانكه در روايت ابي معشر آمده عتبة بن ابي سفيان سالار حج بود.
و هم در اين سال به ماه رجب معاويه عمره كرد.
در همين سال معاويه مردم را دعوت كرد كه با پسرش يزيد به جانشيني وي بيعت كنند و او را وليعهد خويش كرد.
 
سخن از سبب وليعهدي يزيد
 
شعبي گويد: مغيره پيش معاويه آمد و خواست كه او را از كار معاف دارد و از ضعف شكايت كرد. معاويه او را از كار برداشت و مي‌خواست سعيد بن عاص را ولايتدار كند. دبير معاويه از اين خبر يافت و پيش سعيد رفت و به او خبر داد. يكي از مردم كوفه ربيعه، يا ربيع، نام از مردم خزاعه پيش سعيد بود، وي پيش مغيره رفت و گفت: «اي مغيره پندارم امير مؤمنان از تو آزرده است. ابن خنيس دبير ترا پيش سعيد بن عاص ديدم كه بدو خبر داد كه امير مؤمنان او را ولايتدار كوفه مي‌كند.» مغيره گفت: «چرا شعر اعشي را به ياد نداشت كه گويد:
«مگر پروردگارت نبود كه به محنت افتادي «شايد پروردگارت كمك كند» تامل بايد، تا من پيش يزيد روم، آنگاه پيش يزيد رفت و درباره بيعت، با وي سخن كرد كه يزيد اين را با پدر خويش بگفت كه مغيره را سوي كوفه باز فرستاد.
گويد: دبير مغيره، ابن خنيس پيش وي آمد و گفت: «با تو دغلي نكردم و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2866
خيانت نياوردم، ولايتداري ت را نيز ناخوش نداشتم اما سعيد را بر من منتي بود و حق خدمتي، خواستم سپاس او را داشته باشم.» و مغيره از او خشنود شد و به كار دبيري باز برد.
گويد: مغيره در كار بيعت يزيد بكوشيد و در اين باب كس پيش معاويه فرستاد.
مسلمه گويد: وقتي معاويه مي‌خواست براي يزيد بيعت بگيرد به زياد نامه نوشت و از او مشورت خواست، زياد عبيد بن كعب نميري را پيش خواند و گفت:
«هر مشورت خواهي را معتمداني بايد و هر رازي را امانتداري شايد. مردم دو صفت دارند. فاش كردن راز و گفتن اندرز با ناكس. رازدار يكي از دو كس است: يا مرد آخرت كه اميد ثواب دارد يا مرد دنيا كه شرف نفس دارد و عقلي كه حرمت او را حفظ كند. و من اين چيزها را در تو آزموده‌ام و پسنديده‌ام، ت را براي كاري خوانده‌ام كه به نامه نتوان گفت. امير مؤمنان به من نوشته كه عزم دارد براي يزيد بيعت بگيرد و از جنبش مردم بيم دارد و اميد دارد موافقت كنند و از من مشورت خواسته. كار مسلماني و سامان آن سخت مهم است، يزيد لا ابالي است و سهل انگار و دلبسته شكار، امير مؤمنان را ببين و پيغام من برسان و خرده‌كاري‌هاي يزيد را با وي در ميان نه و بگو كه در اين كار تأمل بايد كه منظور بهتر انجام مي‌شود، شتاب مكن كه وصول به هدف با تأخير، بهتر از آنكه با شتاب از دست برود.» عبيد اللَّه گفت: «جز اين مطلب ديگر نيست؟» گفت: «چه مطلبي؟» گفت: «رأي معاويه را به تباهي مبر و پسرش را منفور وي مكن. من يزيد را نهاني مي‌بينم و از جانب تو مي‌گويم كه امير مؤمنان به تو نامه نوشته و درباره بيعت او مشورت خواسته و تو از مخالفت مردم بيم داري به سبب پاره‌اي چيزها كه از او نمي‌پسندند و رأي تو اين است كه اين چيزها را رها كند كه حجت امير مؤمنان با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2867
مردم قوي شود و كار تو آسان شود، بدين سان يزيد را اندرز داده‌اي و امير مؤمنان را خشنود كرده‌اي و از نگراني‌اي كه در مورد كار امت داري بر كنار مانده‌اي.» زياد گفت: «سخن درست گفتي به بركت خداي حركت كن، اگر نتيجه گرفتي سپاس تو داريم و اگر خطايي بود از سردغلي نيست و ان شاء اللَّه از تو دور ماند.» گفت: «ما آنچه دانيم گوييم و قضاي خدا طبق علم او رود.» گويد: عبيد پيش يزيد رفت و با وي گفتگو كرد، زياد نيز به معاويه نامه نوشت و گفت تامل كند و شتاب نيارد. معاويه اين را پذيرفت و يزيد از بسياري كارهاي خود دست برداشت، پس از آن عبيد پيش زياد بازگشت كه تيولي بدو داد.
علي بن محمد گويد: وقتي زياد بمرد معاويه نامه‌اي را خواست و بر مردم فرو خواند كه اگر بميرد يزيد جانشين اوست. يزيد وليعهد شد و از همه مردم براي او بيعت گرفت مگر پنج كس.
ابن عون گويد: «همه مردم با يزيد بن معاويه بيعت كردند، مگر حسين بن علي و عبد اللَّه بن عمر و عبد اللَّه بن زبير و عبد الرحمان بن ابي بكر و عبد اللَّه بن عباس و چون معاويه به مدينه آمد حسين بن علي را خواست و گفت: «برادرزاده‌ام، مردم همه باين كار گردن نهاده‌اند مگر پنج كس از قريش كه تو راهشان مي‌بري، برادرزاده‌ام ت را به مخالفت من چه حاجت؟» گفت: «من راهشان مي‌برم؟» گفت: «بله، تو راهشان مي‌بري» گفت: «آنها را بخواه اگر بيعت كردند من نيز يكي از آنها هستم و گر نه درباره من با شتاب كاري نكرده‌اي» گفت: «آن وقت بيعت مي‌كني؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2868
گفت: «آري» گويد: از او قول خواست كه گفتگويشان را به هيچ كس خبر ندهد.
گويد: نخست طفره رفت و عاقبت قول داد و بيرون رفت.
ابن زبير يكي را در راه وي نشانيده بود كه گفت: «برادرت ابن زبير مي‌گويد چه شد؟» و چندان اصرار كرد كه چيزي از او در آورد.
گويد: معاويه پس از حسين، ابن زبير را خواست و گفت: «همه مردم به اين كار گردن نهاده‌اند مگر پنچ كس از قريش كه تو راهشان مي‌بري. اي برادرزاده تو را به مخالفت چه حاجت؟» گفت: «من راهشان مي‌برم؟» گفت: «بله، تو راهشان مي‌بري» گفت: «آنها را بخواه اگر بيعت كردند من نيز يكي از آنها هستم و گر نه درباره من با شتاب كاري نكرده‌اي» گفت: «آن وقت بيعت مي‌كني؟» گفت: «آري» گويد: خواست از او قول بگيرد كه گفتگويشان را به هيچ كس خبر ندهد.
اما ابن زبير گفت: «اي امير مؤمنان ما در حرم خدا عز و جل هستيم و پيمان با خدا سنگين است» و قول نداد و برون شد.
گويد: پس از آن عبد اللَّه بن عمر را خواست و با وي نرمتر از اين زبير سخن كرد، گفت: «نمي‌خواهم امت محمد را از پس خويش چون گله بي‌چوپان رها كنم، همه مردم به اين كار گردن نهاده‌اند، مگر پنج كس از قريش كه تو راهشان مي‌بري، ت را به مخالفت چه حاجت؟» گفت: «مي‌خواهي كاري كني كه مذموم نباشد و خونها را محفوظ دارد و به وسيله آن منظور تو انجام شود؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2869
گفت: «بله مي‌خواهم» گفت: «به مجلس مي‌نشيني و من مي‌آيم و با تو بيعت مي‌كنم كه از پس تو بر هر چه امت اتفاق كرد من نيز از آن پيروي كنم، به خدا اگر پس از تو امت بر يك بنده حبشي اتفاق كند من نيز او اتفاق امت تبعيت مي‌كنم.» گفت: «بيعت مي‌كني؟» گفت: «آري» گويد: پس بيرون رفت و به خانه خويش در شد و در ببست، كسان سوي وي مي‌آمدند و اجازه مي‌خواستند كه نمي‌داد.
گويد: آنگاه عبد الرحمان بن ابي بكر را خواست و گفت: «اي پسر ابي بكر با كدام دست و كدام پا نافرماني مي‌كني؟» گفت: «اميدوارم خير باشد» گفت: «به خدا آهنگ آن داشتم كه ت را بكشم» گفت: «اگر چنين كرده بودي خدا در دنيا ت را لعنت مي‌كرد و در آخرت به جهنم مي‌برد» گويد: و از ابن عباس يادي نكرد.
در اين سال عامل مدينه مروان بن حكم بود.
عامل كوفه، ضحاك بن قيس بود.
عامل بصره، عبيد اللَّه بن زياد بود.
عامل خراسان سعيد بن عثمان بود.
سبب ولايتداري سعيد بن عثمان بر خراسان چنان بود كه محمد بن حفص گويد:
سعيد بن عثمان از معاويه خواست كه او را بر خراسان گمارد.
گفت: «عبيد اللَّه بن زياد آنجاست» گفت: «پدرم ت را پرورد و برداشت تا به كمك او به جايي رسيدي كه كس بدان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2870
نرسد و طمع نيارد اما سپاس كوشش او نداشتي و پاداش نعمتهاي وي را ندادي و اين را- يعني يزيد را- بر من مقدم داشتي و براي او بيعت گرفتي، به خدا من به شخص و پدر و مادر از او بهترم» معاويه گفت: «كوشش پدرت شايسته پاداش بود و سپاسگزاري من آن بود كه در كار خونخواهي وي چندان كوشيدم كه كارها آشفته شد و خويشتن را در اين كار ملامت نمي‌كنم. اما برتري پدرت بر پدر يزيد به خدا پدرت از من بهتر است و به پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم نزديكتر، اما برتري مادرت انكارپذير نيست كه يك زن قرشي از يك زن كلبي بهتر است به خدا چه خوش است كه عرصه غوطه پر از مرداني همانند تو باشد به ياري يزيد.» يزيد گفت: «اي امير مؤمنان پسر عموي تو است و تو از همه كس شايسته‌تري كه در كار وي بنگري ت را در مورد من ملامت كرد، او را خشنود كن» گويد: پس معاويه او را ولايتدار خراسان كرد، و اسحاق بن طلحه را به خراجگيري آنجا گماشت.
گويد: اسحاق پسر خاله معاويه بود و مادرش ام ابان دختر عتبة بن ربيعه بود و چون به ري رسيد آنجا بمرد و سعيد عهده‌دار خراج و جنگ خراسان شد.
مسلمه گويد: سعيد راهي خراسان شد، اوس بن ثعلبه تيمي، صاحب قصر اوس و طلحة بن عبد اللَّه بن خلف خزاعي و مهلب بن ابي صفره و ربيعة بن عسل از بني عمرو بن يربوع، نيز با وي برفتند.
گويد: گروهي از بدويان بودند كه به دره فلج راه زايران حج را مي‌بريدند، به سعيد گفتند: «اينجا گروهي هستند كه راه حاجيان را مي‌زنند و راه را ناامن مي‌كنند چه شود آنها را با خويش ببري.» گويد: گروهي از بني تميم را همراه برد كه مالك بن ريب مازني از آن جمله بود، با غلاماني كه همراه وي بودند و شاعر درباره آنها رجزي گفته به اين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2871
«خدايت از قصيم نجات دهد «و از ابو حرد به بدكار «و غويث فاتح لنگه‌هاي بار «و مالك و شمشير زهر آگين او» گويد: سعيد بن عثمان به خراسان رسيد و از نهر عبور كرد و به سمرقند رفت كه مردم صغد به مقابله وي آمدند و يك روز تا شب مقابل هم بودند، آنگاه بي‌جنگ بازگشتند و مالك بن ريب در مذمت سعيد شعري گفت به اين مضمون:
«بر در صغد از ترس چنان مي‌لرزيدي «كه بيم داشتم نصراني شوي «عثمان وقتي برفت، تا آنجا كه دانم.
«بجز نسل خويش چيزي نداشت «اما اگر بني حرب نبودند «خونهاي شما هدر شده بود» گويد: روز بعد سعيد به مقابله صغديان رفت و آنها نيز بيامدند كه بجنگيد و هزيمتشان كرد و در شهرشان محاصره‌شان كردند كه به صلح آمدند و پنجاه نوجوان از ابناي بزرگان خويش بدو گروگان دادند كه پيش وي باشند.
گويد: آنگاه از نهر گذشت و در ترمذ اقامت گرفت.
گويد: سعيد به قرار وفا نكرد و جوانان گروگان را با خود به مدينه آورد.
گويد: وقتي سعيد به خراسان آمد، اسلم بن زرعه كلابي از جانب عبيد اللَّه ابن زياد آنجا بود و همچنان آنجا ببود تا عبيد اللَّه بن زياد فرمان دوم او را به ولايتداري خراسان نوشت و چون نامه عبيد اللَّه به اسلم رسيد شبانه پيش سعيد بن عثمان رفت كه كنيز وي پسري بينداخت. سعيد مي‌گفت: «به عوض وي يكي از بني حرب را مي‌كشم» و چون پيش معاويه آمد از اسلم شكايت كرد و قيسيان خشم آوردند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2872
گويد: «همام بن قبيصه نمري پيش معاويه آمد كه چشمانش قرمز شده بود بدو گفت: «اي همام چشمانت قرمز است.» گفت: «در جنگ صفين قرمزتر از اين بود» و معاويه از اين سخن درهم شد و چون سعيد چنين ديد از اسلم چشم پوشيد و اسلم بن زرعه دو سال از جانب عبيد اللَّه ابن زياد ولايتدار خراسان بود.
 
آنگاه سال پنجاه و هفتم در آمد
 
در اين سال عبد اللَّه بن قيس به غزاي زمستاني به سرزمين روم رفت. به گفته واقدي، در همين سال به ماه ذي قعده مروان از مدينه برداشته شد به روايت ديگر در اين سال نيز مروان ولايتدار مدينه بود.
به گفته واقدي وقتي معاويه مروان را از مدينه برداشت، وليد بن عتبة بن ابي سفيان را بر آنجا گماشت. ابو معشر نيز چنين گفته است.
در اين سال عامل كوفه ضحاك بن قيس بود.
عامل بصره عبيد اللَّه بن زياد بود.
و عامل خراسان سعيد بن عثمان بن عفان آنگاه سال پنجاه و هشتم در آمد.
 
سخن از حوادث سال پنجاه و هشتم‌
 
اشاره
 
به گفته ابو معشر در اين سال، به ماه ذي قعده، معاويه، مروان را از مدينه برداشت و وليد بن عتبة بن ابي سفيان را امير آنجا كرد.
در همين سال مالك بن عبد اللَّه خثعمي به غزاي سرزمين روم رفت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2873
در اين سال وليد بن عتبة بن ابي سفيان سالار حج شد. اين را از ابو معشر و واقدي روايت كرده‌اند.
در همين سال معاويه، عبد الرحمان بن عبد اللَّه ثقفي را ولايتدار كوفه كرد و ضحاك بن قيس را معزول كرد. عبد الرحمان پسر ام الحكم خواهر معاويه بود. در ايام وي جمع خارجياني كه مغيرة بن شعبه به زندانشان كرده بود از زندان در آمدند، همانها كه با مستورد بن علفه بيعت كرده بودند و مغيره بر آنها ظفر يافته بود و به زندان بودند و چون مغيره بمرد از زندان در آمدند.
عبد اللَّه بن عقبه غنوي گويد: حيان بن ظبيان سلمي ياران خويش را فراهم آورد آنگاه حمد خدا گفت و ثناي وي كرد و به آنها گفت: «اما بعد، خدا عز و جل جهاد را بر ما مقرر كرده، بعضي از ما تعهد خويش را انجام داده‌اند و بعضي ديگر به جا مانده‌اند، آنها نيكان بوده‌اند كه فيض فضيلت يافته‌اند، هر كس از شما كه خدا و پاداش او را مي‌خواهد به راه ياران و برادران خويش رود تا خدا ثواب دنيا و ثواب آخرتش دهد كه خدا با نيكوكاران است.» معاذ بن جوين طايي گفت: «اي مسلمانان، به خدا اگر مي‌دانستم كه وقتي پيكار ستمگران و انكار ستم را رها كنيم به نزد خدا معذور خواهيم بود ترك پيكار آسانتر و سبكتر از پيكار بود، ولي دانسته‌ايم و يقين داريم كه معذور نخواهيم بود كه خدايمان دل و گوش داده تا منكر ستم شويم و بي‌عدالتي را تغيير دهيم و با ستمگران پيكار كنيم.» آنگاه گفت: «دست بيار تا با تو بيعت كنيم» پس با حيان بيعت كرد و قوم نيز با وي بيعت كردند و دست به دست حيان بن ظبيان زدند و رسم بيعت به جا آوردند، و اين در ايام امارت عبد الرحمان بن عبد اللَّه ثقفي بود. وي پسر ام الحكم بود و سالار نگهبانانش زائدة بن قدامه ثقفي بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2874
گويد: چند روز بعد، قوم در خانه معاذ بن جوين طائي فراهم آمدند، حيان بن ظبيان به آنها گفت: «بندگان خدا! رأي خويش را بگوييد، مي‌گوييد كجا روم؟» معاذ گفت: «رأي من اين است كه ما را سوي حلوان بري كه آنجا فرود آييم كه ولايتي است ميان دشت و كوه و ما بين اين شهر و مرز- مقصودش از مرز، ري بود- و هر كه از مردم اين شهر و مرز و جبال و سواد عقيده ما دارد سوي ما آيد.» حيان بدو گفت: «دشمنت از آن پيش كه مردم بر تو فراهم آيند، پيشدستي مي‌كند، به جان خودم نمي‌گذارندتان تا كسان بر شما فراهم شوند، رأي من اين است كه با شما به يكي از نواحي بيرون كوفه رويم، به شوره‌زار يا زراره يا حيره، آنگاه با آنها بجنگيم تا به پروردگار خويش واصل شويم، به خدا مي‌دانم شما كه كمتر از صد كسيد قدرت آن نداريد كه دشمن خويش را هزيمت كنيد يا سخت آسيب برسانيد، ولي وقتي خدا بداند كه شما خويشتن را در پيكار دشمن او و خودتان به محنت افكنده‌ايد معذور خواهيد بود و از گناه برون شده‌ايد.» ابو سليمان شيباني، عتريس بن عرقوب، گفت: «ولي من با جمع شما همرأي نيستم، در رأي خويش نيك بنگريد. گمان ندارم ندانيد كه من جنگ آشنايم و در كارها مجرب» گفتند: «آري، تو چناني كه گويي، رأي تو چيست؟» گفت: «رأي من اين است كه در اين شهر بر ضد كسان قيام نكنيد، شما اندكي هستيد، در بسيار، به خدا بيش از اين نمي‌كنيد كه خودتان را به دست آنها بدهيد و با كشته شدنتان خوشدلشان كنيد، تدبير چنين نيست، وقتي مي‌خواهيد بر ضد قومتان قيام كنيد در كار دشمن تدبيري كنيد كه مايه زيانشان شود.» گفتند: «پس رأي درست چيست؟» گفت: «به همان ولايت مي‌رويد كه معاذ بن جوين گفت، يعني حلوان يا سوي عين التمر مي‌رويم و آنجا مي‌مانيم، و چون برادرانمان بشنوند از هر طرف سوي ما»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2875
آيند.» حيان بن ظبيان گفت: «به خدا اگر تو و همه يارانت به يكي از اين دو جا رويد هنوز جاي نگرفته‌ايد كه سواران مردم اين شهر به شما مي‌رسند، چرا خودتان را به نابودي مي‌دهيد؟ به خدا شمارتان بسيار نيست كه در اين دنيا بر ستمگران متجاوز ظفر توانيد يافت. به يكي از نواحي همين شهر رويد و با كساني كه خلاف اطاعت خدا كرده‌اند در راه خدا بجنگيد و منتظر نمانيد كه با اين كار سوي بهشت مي‌رويد و خويشتن را از فتنه بيرون مي‌بريد» گفتند: «اگر چاره نباشد مخالفت تو نمي‌كنيم، ما را به هر كجا مي‌خواهي ببر.» گويد: پس حيان بن ظبيان صبر كرد تا آخرين سال ولايتداري پسر ام حكم در رسيد آغاز سال كه نخستين روز ماه ربيع الاخر بود يارانش پيش وي فراهم آمدند و با آنها گفت: «اي قوم، خدا شما را به نيكي و براي نيكي فراهم آورده، به خدايي كه جز او خدايي نيست، از آن وقت كه مسلمان شده‌ام از هيچ چيز دنيا مانند اين قيام بر ضد ستمگران گنهكار خرسند نشده‌ام، به خدا نمي‌خواهم همه دنيا از آن من باشد، اما خدايم ضمن اين قيام از شهادت محروم دارد، رأي من اين است كه برويم و در ناحيه دار جرير جاي گيريم و چون دسته‌ها سوي شما آيند با آنها پيكار كنيد.» عتريس بن عرقوب بكري گفت: «اگر در دل شهر با آنها پيكار كنيم، مردان با ما پيكار مي‌كنند و زنان و كودكان و كنيزان بالا مي‌روند و ما را با سنگ مي‌زنند.» يكي از آنها گفت: «در اين صورت بيرون شهر نزديك پل رويم» گويد: آنجا محل زراره بود كه پس از آن بنيان گرفت مگر چند خانه كه از پيش ساخته شده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2876
معاذ بن جوين طايي گفت: «نه، برويم و در بانقيا جاي گيريم، خيلي زود دشمن سوي شما مي‌آيد، وقتي چنين شد با قوم مقابله مي‌كنيم و خانه‌ها را پشت سر مي‌گذاريم و از يك سمت با آنها مي‌جنگيم» گويد: پس برون شدند، سپاهي به مقابله آنها فرستاده شد كه همگي كشته شدند، پس از آن مردم كوفه عبد الرحمان پسر ام حكم را بيرون كردند.
هشام بن محمد گويد: معاويه پسر ام حكم را به كوفه گماشت كه رفتار بد داشت و بيرونش كردند كه پيش معاويه رفت كه دايي او بود و گفت: «ترا ولايتدار جايي بهتر از آن مي‌كنم، مصر» و او را ولايتدار مصر كرد و آنجا رفت. معاوية بن حديج سكوني خبر يافت و برون شد و در دو منزلي مصر با او رو به رو شد گفت: «پيش داييت برگرد كه ما رفتاري را كه در كوفه با برادران ما داشته‌اي تحمل نمي‌كنيم.» گويد: پس عبد الرحمان پيش معاويه برگشت، معاوية بن حديج نيز پيش وي آمد.
گويد: و چنان بود كه وقتي مي‌آمد راه را براي او زينت مي‌كردند و طاقهاي سبزه مي‌زدند.
گويد: وقتي پيش معاويه در آمدم حكم آنجا بود كه گفت: «اي امير مؤمنان اين كيست؟» گفت: «به، اين معاوية بن حديج است» گفت: «خوش نيامد، آواز دهل شنيدن از دور خوش است» [1] معاوية بن حديج گفت: «اي ام حكم آرام باش كه شوهر كردي و با حرمت نكردي، فرزند آوردي و شايسته نياوردي، مي‌خواستي پسر فاسقت ولايتدار ما شود و با ما همان رفتار كند كه با برادران كوفي ما مي‌كرد، خداش توفيق ندهد، و اگر
______________________________
[1] همسنگ مثل روان عربي كه گويد: و تسمع بالمعيدي خير من ان تراه، يعني قصه معيدي، كوتوله، را شنيدن بهتر كه او را ديدن. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2877
چنين كند چنانش بزنيم كه سر فرود آرد و گرچه اين نشسته را خوش نيايد.» گويد: معاويه بدو نگريست و گفت: «بس كن» در اين سال عبيد اللَّه بن زياد با خوارج سخت گرفت و بسياري از آنها را دست بسته بكشت و گروهي ديگر را در جنگ بكشت، از جمله كساني كه دست بسته كشت عروة بن اديه برادر ابو بلال، مرداس ابن اديه، بود.
 
سخن از اينكه چرا زياد خوارج را كشتار كرد؟
 
عيسي بن عاصم اسدي گويد: ابن زياد براي مسابقه اسب دواني برون شد و چون نشست و منتظر اسبان بود، كسان بر او فراهم آمدند، و عروة بن اديه برادر ابو بلال جزو آنها بود كه رو به ابن زياد كرد و گفت: «پنج چيز بود كه در امتهاي پيش از ما بود و ميان ما نيز پديد آمد. چرا در هر مكاني به بيهوده سري، نشاني بنا مي‌كنيد، و آب‌گيرها مي‌سازيد، مگر جاودانه زنده خواهيد بود؟ و چون سختي كنيد، چون ستمگران سختي مي‌كنيد» [1] و دو چيز ديگر را كه راوي از ياد برده بود.
ابن زياد بدانست كه اگر گروهي از يارانش همراهش نبودند چنين جرأت نمي‌آورد، پس برخاست و برنشست و مسابقه را ترك كرد.
گويد: به عروه گفتند: «چه كردي؟ بدان كه به خدا كه ترا مي‌كشد.» گويد: عروه متواري شد و ابن زياد او را مي‌جست و چون به كوفه آمد او را گرفتند و پيش ابن زياد آوردند و بگفت تا دو دست و دو پايش را بريدند، آنگاه او را خواست و گفت: «چه مي‌بيني؟»
______________________________
[1] أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ. وَ تَتَّخِذُونَ مَصانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ وَ إِذا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبَّارِينَ» (شعراء 26 آيات 128 تا 130
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2878
گفت: «مي‌بينم كه دنياي مرا تباه كردي و آخرت خويش را» گويد: «پس زياد او را بكشت و دخترش را نيز بياورد و بكشت.» گويد: مرداس بن اديه در اهواز قيام كرد، پيش از آن ابن زياد او را به زندان كرده بود.
جلاد بن يزيد باهلي گويد: ابن زياد مرداس بن اديه را به زندان كرده بود و زندانبان كه عبادت و كوشش وي را مي‌ديد شبانگاه به او اجازه مي‌داد كه مي‌رفت و سپيده‌دم باز مي‌گشت و وارد زندان مي‌شد. يكي از دوستان مرداس همدم ابن زياد بود، شبي ابن زياد از خوارج سخن آورد و گفت كه عزم دارد صبحگاهان آنها را بكشد. دوست مرداس به خانه وي رفت و به آنها خبر داد و گفت: «كس به زندان پيش ابو بلال فرستيد و بگوييد وصيت كند كه كشته مي‌شود.» مرداس اين را بشنيد زندانبان نيز خبر يافت و شب بدي گذرانيد از ترس اينكه مرداس خبر را بداند و باز نيايد اما چون وقت بازگشت وي رسيد بيامد.
زندانبان بدو گفت: «خبر داري كه امير چه تصميم دارد؟» گفت: «آري» گفت: «با وجود اين آمدي؟» گفت: «پاداش نيكي تو اين نبود كه به سبب من عقوبت شوي» گويد: صبحگاهان عبيد اللَّه كشتار خوارج را آغاز كرد و مرداس را پيش خواند و چون حضور يافت، زندانبان كه شوهر دايه ابن زياد بود برجست و پاي او را بگرفت و گفت: «اين را به من ببخش» و قصه او را بگفت و ابن زياد مرداس را به او بخشيد و آزادش كرد.
يونس بن عبيد گويد: ابو بلال مرداس كه از بني ربيعه بود، با چهل كس سوي اهواز رفت. ابن زياد سپاهي به مقابله آنها فرستاد، سالارشان ابن حصين تميمي بود كه ياران وي را كشتار كردند و هزيمت شد و يكي از بني تيم اللَّه شعري گفت به اين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2879
مضمون:
«پنداشتيد دو هزار كس شما مؤمن بودند «كه بر رغم شما چهل كس آنها را همي كشتند «دروغ مي‌گوييد، چنان نيست كه پنداشته‌ايد «كه ايمان را خوارج دارند «اين گروه اندك كه ديديد «بر گروه بسيار ظفر مي‌يابند» گويند: در اين سال عميرة بن يثربي قاضي بصره درگذشت و هشام بن هبيره به جاي وي به قضاوت نشست.
در اين سال عامل كوفه عبد الرحمان پسر ام حكم بود.
بعضي‌ها نيز گفته‌اند ضحاك بن قيس فهري بود، عامل بصره عبيد اللَّه بن زياد بود و قضاي كوفه با شريح بود.
به گفته ابو معشر و واقدي در اين سال وليد بن عتبه سالار حج بود.
آنگاه سال پنجاه و نهم در آمد.
 
سخن از حوادث سال پنجاه و نهم‌
 
اشاره
 
غزاي زمستاني عمرو بن مره جهني به سرزمين روم در اين سال بود كه از راه خشكي رفت.
واقدي گويد: در اين سال غزاي دريا نبود. اما به روايت ديگري جنادة بن ابي اميه به غزاي دريا رفت.
در همين سال عبد الرحمان پسر ام حكم از كوفه معزول شد و نعمان بن بشير انصاري عامل آنجا شد. سبب عزل پسر ام حكم را از پيش گفته‌ايم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2880
در همين سال معاويه، عبد الرحمان بن زياد بن سميه را ولايتدار خراسان كرد.
 
سخن از اينكه چرا معاويه، عبد الرحمان را به كار خراسان گماشت؟
 
ابو عمرو گويد: عبد الرحمان بن زياد پيش معاويه آمد و گفت: «اي امير مؤمنان مگر ما حقي نداريم؟» گفت: «چرا» گفت: «مرا به كجا مي‌گماري؟» گفت: «نعمان كه مردي است خردمند و از ياران پيمبر، كوفه را دارد، عبيد اللَّه ابن زياد بصره و خراسان را دارد، عباد بن زياد سيستان را دارد، كاري كه در خور تو باشد نمانده جز اينكه ترا در كار برادرت عبيد اللَّه شريك كنم.» گفت: «شريك كن كه قلمرو او گسترده است و تاب شركت دارد.» گويد: پس معاويه او را ولايتدار خراسان كرد.
ابو حفص ازدي به نقل از عمرو گويد: قيس بن هيثم به خراسان آمد كه عبد الرحمان بن زياد او را فرستاده بود، اسلم بن زرعه را بگرفت و به زندان كرد، پس از آن عبد الرحمان بيامد و از اسلم بن زرعه سيصد هزار درم غرامت گرفت.
مقاتل بن حيان گويد: عبد الرحمان بن زياد سوي خراسان آمد، مردي بخشنده و حريص و ناتوان بود. به هيچ غزايي نرفت. دو سال در خراسان ببود.
عوانه گويد: عبد الرحمان بن زياد از پس كشته شدن حسين بن علي عليه السلام پيش يزيد آمد و قيس بن هيثم را به جانشيني خود در خراسان نهاد.
ابو حفص گويد: يزيد به عبد الرحمان گفت: «از خراسان چه مقدار مال با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2881
خود آورده‌اي؟» گفت: «بيست هزار هزار درم» گفت: «اگر خواهي ترا به حساب كشيم و آنرا از تو بگيريم و سوي كارت باز فرستيم و اگر خواهي گذشت كنيم و معزولت كنيم و پانصد هزار درم به عبد اللَّه بن جعفر دهي.» گفت: «چنانكه گفتي گذشت كن و ديگري را بر خراسان گمار.» آنگاه عبد الرحمان بن زياد هزار هزار درم براي عبد اللَّه بن جعفر فرستاد و گفت: «پانصد هزار از جانب امير مؤمنان است و پانصد هزار از جانب خودم.» در همين سال عبيد اللَّه بن زياد با بزرگان مردم بصره پيش معاويه آمد كه او را از بصره برداشت اما دوباره پس فرستاد و از نو ولايتدار كرد.
 
سخن از عزل و نصب عبيد اللَّه بن زياد
 
علي گويد: عبيد اللَّه بن زياد با مردم عراق پيش معاويه آمد و بدو گفت:
«آمدگان را به ترتيب منزلت و اعتبارشان اجازه بده» گويد: معاويه اجازه داد، احنف پس از همه آمد كه منزلت وي به نزد عبيد اللَّه خوب نبود و چون معاويه او را بديد خوش آمد گفت و او را با خويش بر تخت نشانيد، آنگاه قوم سخن گفتند و از عبيد اللَّه ستايش كردند اما احنف خاموش بود.
معاويه بدو گفت: «اي ابو بجر چرا سخن نمي‌كني؟» گفت: «اگر سخن كنم مخالف قوم باشم» گفت: «برخيزيد كه عبيد اللَّه را از عاملي شما معزول كردم، ولايتداري بجوييد كه بدو رضايت دهيد.» گويد: هر يك از قوم پيش يكي از بني اميه يا يكي از بزرگان شام رفتند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2882
ولايتداري مي‌جستند، اما احنف در منزل خويش نشست و پيش هيچ كس نرفت.
گويد: چند روز گذشت، معاويه آنها را پيش خواند و فراهمشان آورد و چون پيش وي رفتند گفتند: «كي را معين كرديد؟» اما اختلاف كردند و هر گروهي يكي را نام برد و احنف خاموش بود.
گويد: معاويه به احنف گفت: «اي ابو بجر چرا سخن نمي‌كني؟» گفت: «اگر يكي از خاندان خويش را ولايتدار ما خواهي كرد هيچكس را با عبيد اللَّه برابر نمي‌كنيم و اگر ولايتدار از غير آنها معين مي‌كني خودت درباره آن بنگر.» معاويه گفت: «عبيد اللَّه را به بصره باز مي‌گردانم» آنگاه سفارش احنف را به او كرد و عمل عبيد اللَّه را كه از او دوري مي‌كرده بود زشت شمرد.
گويد: وقتي فتنه رخ داد هيچكس به جز احنف با عبيد اللَّه وفادار نماند.
در همين سال قضيه يزيد بن مفرغ حميري و عباد بن زياد رخ داد كه يزيد پسران زياد را هجا كرد.
 
سخن از اينكه چرا مفرغ پسران زياد را هجا گفت؟
 
ابو عبيده معمر بن مثني گويد: يزيد بن ربيعة بن مفرغ حميري با عباد بن زياد در سيستان بود، عباد به جنگ تركان مشغول بود و از او غافل ماند و سپاه در كار علوفه چهار پايان به سختي افتاد ابن مفرغ شعري گفت به اين مضمون:
«اي كاش ريش‌ها علف بود «كه اسبان مسلمانان آن را مي‌خورد» و چنان بود كه عباد بن زياد ريشي انبوه داشت و چون شعر ابن مفرغ را بشنيد، بدو گفتند: «ترا منظور داشته» و عباد از پي او بر آمد كه بگريخت و قصيده‌هاي بسيار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2883
به هجاي او گفت. از جمله شعري به اين مضمون:
«اگر معاويه پسر حرب بميرد «كاسه چوبين تو درهم مي‌شكند «شهادت مي‌دهم كه مادرت «بي نقاب با ابو سفيان نخفت «كه كاري مشكوك بود «و با ترس سخت انجام گرفت» و شعر ديگر كه مضمون آن چنين است:
«به معاويه پسر حرب از جانب مرد يمني بگوي «مگر آزرده مي‌شوي كه گويند پدرت عفيف بود «و خشنود مي‌شوي كه گويند پدرت زناكار بود «شهادت مي‌دهم كه خويشاوندي تو با زياد «چون خويشاوندي فيل با خر ماده است» ابو زيد گويد: وقتي ابن مفرغ هجاي عباد گفت از او جدا شد و سوي بصره آمد. در آن وقت عبيد الله پيش معاويه رفته بود. عباد چيزي از هجاي ابن مفرغ را براي عبيد الله نوشت، وقتي عبيد الله شعر را خواند پيش معاويه رفت و شعر را براي او خواند و اجازه خواست ابن مفرغ را بكشد، اما معاويه اجازه كشتن نداد و گفت: «ادبش كن اما خونش را مريز.» گويد: ابن مفرغ به بصره آمد و از احنف پناه خواست.
احنف گفت: «ما بر ضد پسر سميه پناه نمي‌دهيم. اگر خواهي شاعران بني تميم را از تو بدارم.» گفت: «اين برايم اهميتي ندارد» گويد: آنگاه پيش خالد بن عبد الله رفت كه و عده پناه بدو داد پس از آن پيش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2884
اميه رفت كه وعده داد. پس از آن پيش عمر بن عبيد الله بن معمر رفت كه او نيز وعده داد. آنگاه پيش منذر بن جارود رفت كه پناهش داد و در خانه خويش جاي داد.
گويد: و چنان بود كه بحريه دختر منذر زن عبيد الله بود، وقتي عبيد الله به بصره آمد بدانست كه ابن مفرغ در خانه منذر است. و چون منذر به اسلام گويي عبيد الله رفت و او نگهبانان را به خانه منذر فرستاد كه ابن مفرغ را گرفتند و منذر كه پيش عبيد الله بود ناگهان ديد كه ابن مفرغ را نزديك وي به پا داشته‌اند. پس به پا خاست و به عبيد الله گفت: «اي امير، من او را پناه داده‌ام.» گفت: «اي منذر، تو و پدرت را مدح مي‌گويد و من و پدرم را هجا مي‌گويد و تو پناهش مي‌دهي.» گويد: آنگاه بگفت تا دارويي به ابن مفرغ خورانيدند و بر خري نشاندند كه جلي بر آن بود و او خويشتن را كثيف مي‌كرد و در بازارها مي‌بردندش. يك مرد پارسي او را بديد و گفت: «اين چيست؟» [1] ابن مفرغ اين را فهميد و گفت:
«آبست و نبيذ است «فشرده‌هاي مويز است «سميه رو سپيد است» گويد: پس از آن ابن مفرغ هجاي منذر بن جارود گفت، ضمن شعري به اين مضمون:
«پناهنده قريش نشدم «و از مردم عبد القيس پناه گرفتم
______________________________
[1] مصرع اول و سوم به پارسي است و مصرع دوم چنين است: «عصارات زبيب است» كه كلمات عربي در قالب جمله پارسي است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2885
«پناهم دادند اما پناهشان «طوفاني از باد بي‌صداي عراقيان بود «پناه دهنده من به خواب بود «اما حمايت پناهي را مردي آماده بايد» و هم خطاب به عبيد الله شعري گفت به اين مضمون:
«آنچه با من كردي به آب شسته مي‌شود «اما سخن من بر استخوانهاي پوسيده‌ات استوار مي‌ماند» گويد: پس از آن عبيد الله ابن مفرغ را به سيستان پيش عباد فرستاد و مردم يمني در شام با معاويه درباره او سخن كردند كه كس پيش عباد فرستاد و او را پيش معاويه آوردند و در راه خطاب به اسب خويش شعري به اين مضمون گفت:
«بشتاب كه كس بر تو تسلط ندارد «نجات يافتي و اين كه مي‌بري آزاد است «به جان خودم كه پيشوا و مناسبات استوار مردمان «ترا از ورطه مرگ رهايي داد «كردم وي را سپاس مي‌دارم «و كسي مانند من بايد سپاسدار باشد.» گويد: وقتي ابن مفرغ پيش معاويه رسيد بگريست و گفت: «با من كاري كرده‌اند كه با هيچ مسلماني نكرده‌اند، بي آنكه حادثه‌اي آورده باشم يا گناهي كرده باشم.» معاويه گفت: «مگر تو نبودي كه گفتي: «به معاويه پسر حرب …» گفت: «نه به خدايي كه منت امير مؤمنان را بزرگ كرد من اين را نگفته‌ام.» گفت: «تو نگفتي كه شهادت مي‌دهم كه مادرت … و اشعار بسيار ديگر كه به هجاي ابن زياد گفتي، برو كه گناه ترا بخشيدم، اگر با ما سر و كار داشتي، هيچيك از اينها نبود، برو و هر كجا مي‌خواهي بمان.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2886
گويد: ابن مفرغ به موصل رفت، پس از آن هواي بصره كرد و آنجا رفت و پيش عبيد الله رفت كه امانش داد.
اما روايت ابو عبيده چنين است كه وقتي ابن مفرغ پيش معاويه رفت و بدو گفت: «مگر تو نبودي كه گفتي: «به معاويه پسر حرب .. تا آخر …» ابن مفرغ قسم ياد كرده كه اين اشعار را نگفته‌ام بلكه عبد الرحمان بن حكم برادر مروان گفته و مرا دستاويز هجاي زياد كرده كه زياد از پيش وي را ملامت كرده بود.
گويد: معاويه بر عبد الرحمان بن حكم خشم آورد و مقرري او را نداد كه به زحمت افتاد. درباره وي با معاويه سخن كردند گفت: «از او راضي نشوم تا عبيد الله راضي شود، پس به عراق نزد عبيد الله رفت و شعري خطاب به او گفت به اين مضمون:
«تو كه به خاندان حرب افزوده شده‌اي «به نزد من از دخترم عزيز تري «ترا برادر و عمو و عمو زاده مي‌بينم» «اما ندانم كه مرا چگونه مي‌بيني» عبيد الله گفت: «به خدا ترا شاعري بد مي‌بينم.» و از او راضي شد.
گويد: معاويه به ابن مفرغ گفت: «مگر تو نبودي كه گفتي: شهادت مي‌دهم كه مادرت … تا آخر. ديگر از اين كارها مكن، ترا بخشيدم» و ابن مفرغ سوي موصل رفت و زني گرفت و صبحگاه زفاف به شكار رفت و روغنفروشي يا عطاري را بديد كه بر خر خويش بود و بدو گفت: «از كجا مي‌آيي؟» گفت: «از اهواز» ابن مفرغ گفت: «آب مسرقان در چه حال است؟» گفت: «همانطور كه بود»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2887
گويد: پس از آن بي خبر كسان خود سوي بصره روان شد و پيش ابن زياد رفت كه او را امان داد و پيش وي ماند تا اجازه رفتن كرمان خواست كه ابن زياد اجازه داد و به عامل خويش در كرمان سفارش كرد كه او را محترم دارد. در آن وقت عامل كرمان شريك بن اعور حارثي بود.
به گفته واقدي و ابو معشر در اين سال عثمان بن محمد بن ابي سفيان سالار حج بود. ولايتدار مدينه عتبة بن ابي سفيان بود. از آن كوفه نعمان بن بشير بود. قاضي كوفه شريح بود. ولايتدار بصره عبيد الله بن زياد بود قاضي آنجا هشام بن هبيره بود، ولايتدار خراسان عبد الرحمان بن زياد بود. از آن سيستان عباد بن زياد بود. از آن كرمان شريك ابن اعور بود از جانب ابن زياد.
آنگاه سال شصتم در آمد.
 
سخن از حوادث سال شصتم‌
 
اشاره
 
به گفته واقدي در اين سال مالك بن عبد الله به غزاي سوريه رفت و جنادة بن ابي اميه وارد رودس شد و شهر آن را ويران كرد.
و هم در اين سال معاويه از فرستادگان بصره كه همراه عبيد الله بن زياد پيش وي آمده بودند براي پسرش يزيد بيعت گرفت و همينكه بيمار شد با يزيد درباره آن چند كس كه با وي بيعت نكرده بودند سفارش كرد و سفارش وي چنان بود كه در روايت عبد الملك آمده كه وقتي معاويه را بيماري مرگ در رسيد يزيد پسر خويش را پيش خواند و گفت:
«پسر كم، سفر و رفت و آمد را از پيش تو برداشتم و كارها را هموار كردم و دشمنان را زبون كردم و عربان را به اطاعت تو آوردم و همه را بر تو فراهم كردم و درباره اين كار كه بر تو استوار شده بيمناك نيستم مگر از چهار كس از قريش:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2888
حسين بن علي و عبد الله بن عمر و عبد الله بن زبير و عبد الرحمان بن ابي بكر.
«عبد الله بن عمر مرديست كه عبادت او را از پاي در آورده و اگر كسي جز او نماند با تو بيعت مي‌كند. اما حسين بن علي را مردم عراق رها نمي‌كنند تا به قيام وادارش كنند، اگر بر ضد تو قيام كرد و بر او ظفر يافتي گذشت كن كه خويشاوندي نزديك دارد و حق بزرگ. اما عبد الرحمان بن ابي بكر كسي است كه وقتي ببيند يارانش كاري كرده‌اند او نيز چنان مي‌كند و همه دلبستگي او زنست و سر گرمي، كسي كه چون شير آماده جستن و چون روباه مكاري مي‌كند و اگر فرصت به دست آرد جستن مي‌كند ابن زبير است. اگر چنين كرد و به او دست يافتي پاره پاره‌اش كن.» عوانه گويد: از روايت ديگر شنيده‌ايم كه وقتي مرگ معاويه در رسيد، و اين به سال شصتم بود، يزيد حضور نداشت. ضحاك بن قيس فهري را پيش خواند كه سالار نگهبانان وي بود با مسلم بن عقبه مري و به آنها وصيت كرد و گفت: «وصيت مرا به يزيد برسانيد و گوييد مردم حجاز را بنگر كه ريشه تواند هر كس از آنها كه پيش تو آيد حرمتش بدار و هر كه نيايد رعايتش كن. مردم عراق را بنگر و اگر از تو خواستند كه هر روز عاملشان را معزول كني بكن كه به نظر من معزول كردن يك عامل از آن بهتر كه يكصد هزار شمشير بر ضد تو از نيام در آيد. مردم شام را بنگر كه خاصان و نزديكان تو باشند اگر از دشمن حادثه‌اي افتاد از آنها ياري بجوي و چون دشمن را از پيش برداشتي مردم شام را به ديار خودشان با بر كه اگر در دياري جز ديار خودشان اقامت گيرند خوي‌هاي ديگر گيرند. از قرشيان بيم ندارم مگر از سه كس: حسين ابن علي، و عبد الله بن عمر و عبد الله بن زبير. ابن عمر مرديست كه كار دين وي را از پاي در آورده، حسين بن علي مرديست كم خطر و اميدوارم خدا او را به وسيله كساني كه پدرش را كشتند و برادرش را بي كس گذاشتند از پيش بردارد، نسبت بزرگ دارد و حق بزرگ و قرابت محمد صلي الله عليه و سلم، چنان مي‌بينم كه مردم عراق او را به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2889
قيام وامي‌دارند، اگر به او دست يافتي گذشت كن كه اگر من باشم گذشت مي‌كنم.
ابن زبير مكار است و كينه‌توز اگر سوي تو آمد به او حمله بر مگر آنكه از تو صلح خواهد. هر چه تواني خونهاي قوم خويش را محفوظ دار.» در اين سال معاوية بن ابي سفيان به دمشق بمرد. در وقت وفات وي اختلاف كرده‌اند اما اتفاق هست كه به سال شصتم هجرت بود و ماه رجب واقدي گويد: معاويه در نيمه ماه رجب مرد.
علي بن محمد گويد: روز پنج شنبه هشت روز مانده از ماه رجب بود.
 
سخن از مدت حكومت معاويه‌
 
ابو معشر گويد: با معاويه در اذرح بيعت كردند، حسن بن علي نيز در جمادي الاول سال چهل و يكم با وي بيعت كرد. وي در رجب سال شصتم بمرد، مدت خلافتش نوزده سال و سه ماه بود.
سعيد بن دينار سعدي گويد: معاويه شب پنج شنبه نيمه رجب سال شصتم بمرد و مدت خلافتش نوزده سال و سه ماه و بيست و هفت روز بود.
علي بن محمد گويد: مردم شام به سال سي و هفتم، ماه ذي قعده، به هنگام جدايي حكمان با معاويه بيعت خلافت كردند، پيش از آن با وي بيعت كرده بودند كه انتقام خون عثمان را بگيرد. سپس به سال چهل و يكم پنج روز مانده از ماه ربيع الاول حسن بن علي با وي بيعت كرد و كار را به او سپرد و همه مردم با وي بيعت كردند و اين را سال جماعت گفتند.
مرگ معاويه به سال شصتم، روز پنج شنبه، هشت روز مانده از رجب به دمشق رخ داد و مدت حكومتش نوزده سال و دو ماه و سه روز بود.
هشام بن محمد گويد: در جمادي الاول سال چهل و يكم با معاويه بيعت خلافت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2890
كردند، مدت حكومت وي نوزده سال و سه ماه چند روز كم بود. مرگش اول رجب سال شصتم بود.
در مدت عمر معاويه اختلاف كرده‌اند: بعضي ها گفته‌اند هنگام مرگ هفتاد و پنج ساله بود.
ابن شهاب زهري گويد: وليد مدت عمر خليفگان را از من پرسيد گفتم:
«معاويه به هنگام مرگ هفتاد و پنج سال داشت.» وليد گفت: «به، به، عمر يعني اين» علي بن محمد گويد: وقتي معاويه بمرد هفتاد و سه سال بود و به قولي هشتاد ساله و به قولي هفتاد و هشت ساله بود.
عبد الملك بن عمير گويد: وقتي بيماري معاويه سنگين شد و مردم گفتند مرد- نيست، به كسان خود گفت: «چشمهاي مرا پر از سرمه كنيد و سرم را روغن بزنيد.» گويد: چنين كردند و چهره او را با روغن برق انداختند، آنگاه نشيمنگاهي براي وي آماده كردند، گفت: «مرا تكيه دهيد.» سپس گفت: «به مردم اجازه ورود دهيد كه ايستاده سلام گويند و كس ننشيند.» يكي مي‌آمد و ايستاده سلام مي‌گفت و او را سرمه كشيده و روغن زده مي‌ديد و با خود مي‌گفت: «مردم مي‌گويند در حال مرگ است اما از همه سالمتر است.» و چون از پيش وي برفتند شعري خواند كه مضمون آن چنين است:
«پيش شماتتگران، خويشتن داري مي‌كنم «تا ببينند كه از حوادث دهر از جاي نمي روم «اما وقتي مرگ پنجه‌هاي خويش را فرو كند «معلوم شود كه هيچ آويزه‌اي سودمند نباشد» از سينه‌اش خون دفع مي‌شد و همانروز بمرد.
عبد الملك بن ميناس كلبي گويد: معاويه در مرض مرگ به دو دخترش كه او
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2891
را به پهلو مي‌گردانيدند گفت: «كسي را مي‌گردانيد كه دمي نياسود و پيوسته مال اندوخت، اگر به جهنم نرود.» و شعري به تمثيل خواند به اين مضمون:
«براي شما كوشيدم و رنج بردم «و از سر گرداني و سفر بي نيازتان كردم.» عبد الاعلي بن ميمون گويد: معاويه در مرض مرگ گفت: «پيمبر پيراهني به من داد كه نپوشيدم و يك روز ناخنهاي خويش را گرفت كه خرده‌هاي ناخن او را فراهم آوردم و در ظرفي نهادم، وقتي مردم آن پيراهن را به تن من كنيد و خرده ناخن را بكوبيد و در چشمان و دهانم ريزيد شايد خدا به بركت آن بر من رحمت آرد.» يكي از دخترانش گفت: «اي امير مؤمنان خدا ترا حفظ مي‌كند و او اين شعر را خواند كه:
«وقتي مرگ پنجه‌هاي خود را فرو كند «معلوم شود كه هيچ او بره‌اي سود ندهد.» گويد: آنگاه از خويش برفت و چون به خود آمد با گروهي از كسانش كه حضور داشتند گفت: «از خدا عز و جل بترسيد كه خدا سبحانه هر كه را از او بترسد محفوظ دارد و هر كه از خدا نترسد حافظ ندارد.» آنگاه جان داد.
محمد بن حكم گويد: وقتي معاويه را مرگ در رسيد وصيت كرد كه يك نيمه مال وي را به بيت المال دهند، گويي مي‌خواست باقي را پاكيزه كند از آن رو كه عمر اموال عمال خويش را تقسيم مي‌كرده بود.
علي بن محمد گويد: ضحاك بن قيس فهري بر معاويه نماز كرد كه به وقت مرگ وي يزيد حاضر نبود.
عبد الملك بن نوفل گويد: وقتي معاويه بمرد ضحاك بن قيس بيامد و به منبر رفت، كفنهاي معاويه را به دست داشت، حمد خداي گفت و ثناي وي كرد، آنگاه گفت: «معاويه شاخص عرب بود و نيروي عرب، خدا عز و جل به وسيله وي فتنه را از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2892
ميان برداشت و او را بر بندگان خويش حكومت داد و به وسيله او ولايتها گشود، اما او بمرد و اين كفن‌هاي اوست كه وي را در آن مي‌پيچيم و در قبرش مي‌نهيم، و او را با عملش وا مي‌گذاريم، از آن پس برزخ است تا به روز رستاخيز، هر كه مي‌خواهد حضور يابد هنگام نماز نيمروز بيايد.» گويد: پيك سوي يزيد فرستاد و بيماري معاويه را بدو خبر داد و يزيد شعري گفت به اين مضمون:
«پيك با شتاب نامه‌اي آورد «كه دل از نامه وي به وحشت افتاد «گفتم: واي تو، در نامه شما چيست؟
«گفتند: «خليفه بستريست و بيمار «زمين بلرزيد يا نزديك بود بلرزد «گويي خاك تيره از ستونهاي خويش جدا شده بود «هر كه جانش به شرف پاي بند است «بيم آن هست كه كليدهاي جانش بيفتد «وقتي رسيديم در خانه بسته بود «و دل از ناله رمله ترسان شد و بشكافت» خليد بن عجلان وابسته عباد گويد: وقتي معاويه مرد، يزيد در حوارين بود، بيماري معاويه را به وي نوشته بودند، اما وقتي رسيد به گور شده بود، پاي قبر وي رفت و نماز كرد و دعا كرد، آنگاه به خانه رفت و شعر «پيك با شتاب» را بگفت.
معاويه پسر ابو سفيان بود. نام ابو سفيان صخر بود پسر حرب كه نسبش به قصي بن كلاب مي‌رسيد. مادرش هند دختر عتبة بن ربيعه بود و كنيه‌اش ابو- عبد الرحمان.
از جمله زنان معاويه: ميسون دختر بجدل بود از طايفه كلب (سگ) كه يزيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2893
را از او آورد و دختري به نام «رب المشارق» كه در كودكي بمرد و هشام نام وي را جزو فرزندان معاويه نياورده است.
و هم از جمله زنان وي فاخته دختر قرظة بن عبد عمرو بن نوفل بود كه عبد الرحمان و عبد اللَّه را از او آورد. عبد اللَّه احمق و زبون بود و كنيه ابو الخير داشت.
علي بن محمد گويد: روزي عبد اللَّه بن معاويه به آسياباني گذشت كه استر خويش را به آسيا بسته بود و زنگوله‌هايي به گردن آن آويخته بود بدو گفت: «چرا اين زنگوله‌ها را به گردن استرت آويخته‌اي؟» آسيابان گفت: «آويخته‌ام كه وقتي ايستاد و آسيا از كار افتاد بدانم.» گفت: «اگر بايستد و سر تكان دهد چگونه مي‌فهمي كه آسيا را نمي‌گرداند؟» آسيابان گفت: «خدا امير را قرين صلاح بدارد، عقل استر من مانند عقل امير نيست.» عبد الرحمان در خردسالي بمرد.
و هم از جمله زنان وي نايله دختر عماره بود از طايفه كلب.
علي بن محمد گويد: وقتي معاويه نايله را به زني گرفت به ميسون گفت: «برو و دختر عمويت را ببين.» و چون او را بديد از او پرسيد: «دختر عمويت را چگونه ديدي؟» گفت: «زيباست، اما زير نافش خالي هست، سر شوهرش را در دامنش خواهد گذاشت.» گويد: معاويه نايله را طلاق داد و حبيب بن مسلمه فهري او را به زني گرفت.
پس از او حبيب بن نعمان بن بشر انصاري او را گرفت. كه حبيب كشته شد و سر او را در دامنش نهادند.
از جمله زنان معاويه كتوه دختر قرظه خواهر فاخته بود كه وقتي به غزاي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2894
قبرس رفت همراه وي بود و آنجا بمرد.
 
سخن از بعضي اخبار و روشهاي معاويه‌
 
علي بن محمد گويد: وقتي با معاويه بيعت خلافت كردند قيس بن حمزه همداني را سالار نگهبانان خويش كرد، سپس او را برداشت و زميل بن عمرو عذري و به قولي سكسكي را به جايش نهاد. دبير و پيشكار وي سرجون بن منصور رومي بود. سالار كشيكبانان وي يكي از غلامان بود به نام مختار و به قولي مردي بود به نام مالك كه وابسته قبيله حمير بود.
معاويه نخستين كسي بود كه كشيك‌بان گرفت. سالار حاجبان وي غلامش سعد بود. كار قضا را به فضالة بن عبيد انصاري داده بود، و چون او بمرد ابو ادريس عائذ اللَّه پسر عبد اللَّه خولاني را به قضاوت گماشت.
گويند: ديوان خاتم معاويه به عبد اللَّه بن محصن حميري سپرده بود. وي نخستين كس بود كه ديوان خاتم داشت و سبب آن بود كه معاويه گفته بود يكصد هزار درم براي كمك و اداي قروض به عمرو بن زبير دهند و در اين مورد نامه‌اي به زياد ابن سميه نوشت كه ولايتدار عراق بود، اما عمرو بن زبير نامه را گشود و يكصد هزار را دويست هزار كرد و چون زياد حساب خويش را فرستاد معاويه نپذيرفت و عمرو را به پس دادن آن واداشت و او را به زندان كرد تا برادرش عبد اللَّه بن زبير به جاي وي پس داد. پس معاويه ديوان خاتم و بستن نامه‌ها را پديد آورد كه از آن پيش نامه‌ها بسته نمي‌شد.
سعيد مقبري گويد: عمر گفت: «از خسرو و قيصر و تدبيرشان سخن مي‌كنيد در صورتي كه معاويه را داريد.» فليح گويد: شنيدم كه عمرو بن عاص سوي معاويه آمد، مصريان نيز همراه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2895
وي بودند، عمرو به آنها گفت: «وقتي پيش پسر هند آمديد سلام خلافت به او نگوييد كه شما را در نظر او بزرگ مي‌كند هر چه مي‌توانيد كوچكش كنيد.» گويد: و چون پيش وي مي‌آمدند معاويه به حاجبان خود گفت: «گويي روسپي- زاده كار مرا در نظر قوم كوچك وانموده، بنگريد وقتي فرستادگان آمدند به سخت- ترين وضعي كه مي‌توانيد بيازاريدشان كه هر كس از آنها پيش من مي‌رسد پنداشته باشد كه در خطر تلف شدن است.» گويد: نخستين كسي كه به نزد وي آمد يكي از مردم مصر بود به نام ابن خياط كه هنگام ورود او را آزار داده بودند و گفت: «سلام بر تو اي پيمبر خداي!» گويد: قوم پياپي چنين كردند و چون برون شدند عمرو گفت: «خدايتان لعنت كند، گفتم درود خلافت به او نگوييد شما درود نبوت گفتيد!» گويد: يك روز معاويه عمامه حرقاني خويش را به سر نهاد و سرمه زد و چون چنين مي‌كرد از همه كسان نكو منظرتر بود.
ابو محمد اموي گويد: عمر بن خطاب به شام آمد و معاويه را كه ديد كه با دم و دستگاهي آمد و شبانگاه با دم و دستگاه ديگر آمد. عمر به او گفت: «اي معاويه شب با يك دم و دستگاه مي‌آيي و صبح با دم و دستگاهي ديگر، شنيده‌ام كه صبح در خانه مي‌نشيني و صاحبان حاجت بر درند.» گفت: «اي امير مؤمنان دشمن نزديك ماست و خبر گيران و جاسوسان دارند، خواستم، اي امير مؤمنان، كه عزت اسلام را ببينند.» عمر گفت: «اين حيله مردي خردمند است يا خدعه مردي دانا.» معاويه گفت: «اي امير مؤمنان هر چه مي‌خواهي بگوي تا چنان كنم.» گفت: «واي تو! از هر چه با تو سخن كردم و عيب گرفتم چنان كردي كه نمي‌دانم امر كنم يا نهي» جعفر بن برقان گويد: مغيره به معاويه نوشت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2896
«اما بعد: سن من زياد شده و استخوانم سستي گرفته و قرشيان با من دشمن شده‌اند، اگر مي‌خواهي مرا معزول كني معزول كن.» گويد: معاويه بدو نوشت:
«نامه تو رسيد كه گفته بودي سنت زياد شده، به خدا عمر ترا ديگري به سر نبرده. گفته بودي قريش با تو دشمن شده‌اند، به خدا هر چه نيكي ديده‌اي از آنها ديده‌اي. از من خواسته بودي معزولت كنم كه كردم، اگر راست مي‌گويي منظورت انجام شد اگر خدعه كردي با تو خدعه كردم.» علي بن مجاهد گويد: معاويه گفته بود: «اموي اگر مال خويش را سامان ندهد و برد بار نباشد اموي نيست و هاشمي اگر گشاده دست و بخشنده نباشد هاشمي نيست از هاشمي به فصاحت و سخاوت و شجاعت پيشي نمي‌تواني گرفت.» خالد بن عبيده گويد: روزي معاويه به چاشت نشست. عبيد اللَّه بن ابي بكره نيز بود كه پسرش بشير، و به قولي پسر ديگر، با وي بود كه پرخوري كرد و معاويه او را مي‌نگريست. عبيد اللَّه متوجه شد و خواست به پسر خود اشاره كند اما نشد و سر خود را بلند نكرد تا غذا بسر رفت.
گويد: و چون برون شد پسر خويش را از رفتاري كه كرده بود ملامت كرد، بار ديگر پيش معاويه آمد كه پسرش با وي نبود، معاويه گفت: «پسر شكمباره‌ات چه شد؟» گفت: «بيمار شد» گفت: «مي‌دانستم كه پرخوري بيمارش مي‌كند.» جويرية بن اسماء گويد: ابو موسي پيش معاويه آمد، كلاه دراز سياهي به سر داشت و گفت: «سلام بر تو اي امين خداي» معاويه گفت: «سلام بر تو نيز باد» گويد: و چون ابو موسي برفت معاويه گفت: «پير مرد آمده كه ولايتدارش كنم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2897
اما به خدا ولايتدارش نمي‌كنم.» ابي برده گويد: وقتي معاويه به دمل آورده بود پيش وي رفتم، گفت: «برادر زاده بيا بنگر.» گويد: و چون نگريستم سر زده بود، گفتم: «اي امير مؤمنان نگراني نيست.» آنگاه يزيد بيامد. معاويه بدو گفت: «اگر زمامدار امور مردم شدي با اين نيكي كن كه پدرش دوست من بود- يا چيزي نظير اين گفت- اما من در جنگ چيزها ديده‌ام كه او نديده است.» يزيد بن سويد گويد: معاويه به احنف اجازه ورود داد و پيش از همه به او اجازه مي‌داد، پس از آن محمد بن اشعث آمد و ميان معاويه و احنف نشست. معاويه بدو گفت: «به او زودتر اجازه ندادم كه نزديكتر از او بنشيني، رفتار كسي داري كه خويشتن را خوار مي‌پندارد. ما چنانكه امور شما را به دست داريم اجازه دادن شما را نيز به دست داريم، پس چنان رفتار كنيد كه ما مي‌خواهيم، كه اين برايتان بهتر است.» سحيم بن حفص گويد: ربيعة بن عسل يربوعي پيش معاويه به خواستگاري رفت.» معاويه گفت: «سويقش [1] دهيد» آنگاه معاويه بدو گفت: «اي ربيعه مردم شما چگونه‌اند؟» گفت: «چندان و چندين فرقه‌اند.» گفت: «تو از كدامين فرقه‌اي؟» گفت: «من به كار آنها كار ندارم.» معاويه گفت: «گمان دارم بيشتر از آن مقدار فرقه‌اند كه گفتي.» آنگاه ربيعه گفت: «اي امير مؤمنان دوازده هزار تنه درخت به من كمك كن
______________________________
[1] آب آميخته به آرد. اين سخن را در مقام تحقير مي‌گفتند، تلميح به اينكه گوينده از گرسنگي ياوه مي‌گويد. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2898
كه خانه‌ام را بسازم» معاويه گفت: «خانه‌ات كجاست؟» گفت: «در بصره و از دو فرسخ در دو فرسخ بيشتر است.» معاويه گفت: «خانه‌ات در بصره است يا بصره در خانه‌ات؟» گويد: بعدها يكي از فرزندان وي پيش ابن هبيره رفت و گفت: «خدا امير را قرين صلاح بدارد، من پسر سرور قوم خويشتنم. پدرم پيش معاويه به خواستگاري رفته بود.» ابن هبيره به سلم بن قتيبه گفت: «اين چه مي‌گويد؟» گفت: «اين پسر كسي است كه احمق قوم خويشتن بود.» ابن هبيره گفت: «معاويه به پدرت زن داد؟» گفت: «نه» گفت: «پس پدرت كاري نكرده.» محمد بن ذكوان قرشي گويد: عتبه و عنبسه پسران ابو سفيان مناقشه كردند، مادر عتبه هند بود و مادر عنبسه دختر ابي ازيهر دوسي بود، معاويه با عنبسه خشونت كرد. عنبسه گفت: «اي امير مؤمنان، تو هم؟» گفت: «اي عنبسه، عتبه پسر هند است» عنبسه شعري به اين مضمون خواند:
«قرين نيكي بوديم و ميانمان صلح بود «اما چنان شد كه هند ميانمان جدايي آورد «اگر هند مرا نزاييده است «از زن سپيدرويي آمده‌ام «كه سروران نامي او را پرورش داده‌اند «پدرش در هر زمستان پدر مهمانان است
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2899
«و پناهگاه ضعيفان كه از تلاش باز نمي‌ماند «سيني‌هاي وي پيوسته «براي مردم تهامه و نجد آماده است.» معاويه گفت: «ديگر با تو چنين سخن نمي‌كنم.» حرملة بن عمران گويد: شبي براي معاويه خبر آوردند كه قيصر با سپاه آهنگ وي دارد و ناتل بن قيس جذامي بر فلسطين تسلط يافته و بيت المال آنجا را به تصرف آورده و مصرياني كه به زندان كرده بود، گريخته‌اند و علي بن ابي طالب با جمع آهنگ وي دارد.
گويد: پس معاويه به مؤذن گفت: «هميندم اذان گوي» و اين به هنگام نيمشب بود.
گويد: عمرو بن عاص بيامد و گفت: «چرا كس به طلب من فرستادي؟» گفت: «من كسي را به طلب تو نفرستاده‌ام» گفت: «اين اذان كه مؤذن در اين وقت گفت براي دعوت من بود.» گفت: «از چهار كمان تير سوي من انداخته‌اند» عمرو گفت: «اما آنها كه از زندان تو برون شده‌اند، اگر از زندان تو بيرون شده‌اند در زندان خداي عز و جل‌اند، اينان مردمي از جان گذشته‌اند و دور نمي‌روند.
مقرر دار كه هر كه يكي از آنها يا سرشان را بيارد خونبهاي او را بگيرد كه همه را خواهند آورد. در كار قيصر بنگر و با وي صلح كن و مالي و مقداري حله از حله‌هاي مصر به او بده كه از تو راضي مي‌شود. در كار ناتل بن قيس بنگر كه به جان خودم به سبب دين خشم نياورده و مقصودش همان بود كه به دست آورده به او بنويس و آنچه را گرفته به او ببخش و تهنيت گوي. اگر به او دست يافتي كه بهتر و گر نه تأسف مخور و همه نيروي خويش را صرف كسي كن كه خوني پسر عموي تو است.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2900
گويد: «همه كسان از زندان وي برون شده بودند، به جز ابرهة الصباح» معاويه به ابرهه گفت: «چرا تو نيز با يارانت نرفتي؟» گفت: «دشمني علي با دوستي تو مانع من نشد، اما نتوانستم رفت» گويد: و معاويه آزادش كرد.
عبد اللَّه بن مسعده فزاري گويد: معاويه در يكي از ولايتهاي شام فرود آمد و بر روي بامي بر كنار راه فرشي براي وي گستردند. به من اجازه حضور داد كه با وي نشستم، قطارها و بارها و اسبها از آنجا مي‌گذشت. گفت: «اي ابن مسعده، خدا ابو بكر را رحمت كند، دنيا را نخواست، دنيا نيز او را نخواست. اما عمر- يا گفت ابن حنتمه- دنيا او را خواست اما او دنيا را نخواست. عثمان از دنيا بهره گرفت، دنيا نيز از او بهره گرفت. ولي ما در دنيا غوطه زديم.» گويد: گويي از اين سخن پشيمان شد كه گفت: «به خدا اين ملكي است كه خداوند به ما داده است.» علي بن عبيد اللَّه گويد: عمرو بن عاص به معاويه نوشت و خواست ولايتداري مصر را كه بدو داده بود به پسرش عبد اللَّه نيز دهد.
معاويه گفت: «ابو عبد اللَّه خواستم بنويسد و ياوه گفته، شاهد باشيد كه اگر پس از او ماندم فرمانش را لغو مي‌كنم.» گويد: عمرو بن عاص مي‌گفت: «هر وقت معاويه را مي‌ديدم كه پايي را روي پاي ديگر نهاده و چشم فرو هشته به يكي مي‌گويد: «بگوي» بر او رحمت مي‌آوردم.» علي بن محمد گويد: عمرو بن عاص به معاويه گفت: «اي امير مؤمنان مگر من از همه كسان براي تو نيكخواهتر نيستم؟» گفت: «هر چه داري از آن داري.» جويرية بن اسماء گويد: پسر بن ابي ارطاة به نزد معاويه وهن علي گفت. زيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2901
ابن عمر بن خطاب نشسته بود و با عصا بزد و او را زخمي كرد. معاويه به زيد گفت:
«يكي از پيران قريش را كه سرور مردم شام است زدي!» آنگاه روي به بسر كرد و گفت: «وهن علي مي‌گويي كه پدر بزرگ اوست و پسر فاروق حضور دارد، پنداشتي كه اين را تحمل مي‌كند؟» سپس هر دو را راضي كرد.
گويد: معاويه مي‌گفت: «خودم را بالاتر از آن مي‌دانم كه خطايي بزرگتر از بخشش من باشد، يا بدي اي بيشتر از نيكي من باشد، يا جهالتي بيشتر از بردباري من باشد.» گويد: معاويه مي‌گفت: «زينت مردم شريف عفت است» گويد: همو گفت: «هيچ چيز را بيشتر از چشمه‌اي جوشان بر زمين نرم دوست ندارم.» عمرو بن عاص گفت: «هيچ چيز را بيشتر از اين دوست ندارم كه با يكي از مخدرات عرب شب زفاف داشته باشم.» وردان غلام عمرو بن عاص گفت: «هيچ چيز را همانند كرم كردن با ياران دوست ندارم.» معاويه گفت: «من به اين كار از تو سزاوارترم.» گفت: «چيزي را كه دوست داري عمل كن.» محمد بن ابراهيم به نقل از پدرش گويد: عامل مدينه وقتي مي‌خواست پيكي سوي معاويه فرستد به منادي خويش مي‌گفت ندا دهد كه هر كه حاجتي دارد كه به امير مؤمنان نويسد، بنويسد.
گويد: زر بن حبيش، يا ايمن بن حريم، نامه‌اي خرد نوشت و ميان نامه‌ها افكند كه شعري در آن بود به اين مضمون:
«وقتي كه مردان فرزندها آوردند «و بازوهايشان از پيري لرزيدن گرفت «و بيماريها بر آنها چيره شد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2902
«كشتزارها هستند «كه وقت درو كردنشان نزديك شده» گويد: وقتي نامه‌ها پيش معاويه رسيد و اين نامه را خواند گفت: «از مرگ من خبر مي‌دهند.» گويد: معاويه مي‌گفت: «براي من چيزي لذتبخش‌تر از اين نيست كه خشمي را فرو خورم.» گويد: معاويه به عبد الرحمان بن حكم بن ابي العاص گفت: «برادر زاده، تو شعر مي‌گويي، مبادا تغزل زنان گويي كه زن شريف را بيازاري يا هجا گويي كه محترمي را بيازاري و زبوني را برانگيزي، يا مدح گويي كه طمع مرد وقيح است، از مفاخر قوم خويش سخن آر و مثل گوي كه خويشتن را بيارايي و ديگران را ادب آموزي.» ابو الحسن بن حماد گويد: معاويه ثمارا ديد كه جبه به تن داشت و حقيرش گرفت.
گفت: «اي امير مؤمنان جبه نيست كه با تو سخن مي‌كند، آنكه در جبه است سخن مي‌كند.» سليمان گويد: معاويه گفت: «دو كسند كه اگر بميرند نمرده باشند و يكي هست كه اگر بميرد مرده باشد، من اگر بميرم پسرم به جايم نشيند، سعيد اگر بميرد عمرو به جايش نشيند، اما عبد اللَّه بن عامر اگر بميرد مرده باشد.» گويد: اين سخن به مروان رسيد و گفت: «از عبد الملك پسر من سخن نياورد؟» گفت: «نه» گفت: «دوست ندارم كه به جاي پسرم هر دو پسرشان را داشته باشم.» عبد اللَّه بن صالح گويد: يكي به معاويه گفت: «چه كس را بيشتر از همه دوست
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2903
داري.» گفت: «آنكه از همه مردم‌دارتر باشد.» گويد: معاويه مي‌گفت: «خرد و بردباري بهترين فضيلت مرد است كه وقتي تذكارش دهند به خاطر گيرد، و چون عطايش دهند سپاس دارد و چون مبتلا شود صبوري كند و چون خشم آرد فروخورد و چون بد كند استغفار كند و چون وعده كند وفا كند.» عبد الملك بن عمير گويد: يكي با معاويه درشت گفت و بسيار گفت. گفتند:
«اين را در خورد مي‌كني؟» گفت: «تا وقتي كه مردم ميان ما و شاهيمان حايل نشوند، ميان آنها و زبانهاشان حايل نمي‌شوم.» محمد بن عامر گويد: معاويه عبد اللَّه بن جعفر را ملامت كرد كه دلبسته آواز بود. يك روز پيش معاويه رفت كه بديح نيز همراه وي بود، معاويه پايي را روي پاي ديگر انداخته بود. عبد اللَّه به بديح گفت: «بديح بگوي» گويد: بديح آواز خواند و معاويه پاي خود را تكان داد.» عبد اللَّه گفت: «اي امير مؤمنان چه شد؟» معاويه گفت: «آزاده‌تر بخواه باشد» گويد: عبد اللَّه بن جعفر به نزد معاويه آمد. سايب خاثر وابسته بني ليث را نيز همراه آورده بود كه مردي بدكار بود. معاويه به عبد اللَّه گفت: «حاجات خويش را بگوي.» عبد اللَّه حاجات خويش را بگفت كه يكي هم از سايب بود.
معاويه گفت: «اين كيست؟» عبد اللَّه بگفت.
معاويه گفت: «بيايد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2904
گويد: و چون به در مجلس ايستاد آوازي خواند.
معاويه گفت: «نكو خواندي» و حوايج وي را برآورد.
همام بن منبه گويد: شنيدم ابن عباس مي‌گفت: «هيچكس را چون معاويه شايسته شاهي نديدم كه مردم در او طبعي گشاده مي‌يافتند و چون اين، كوته ببين در خود فرو رفته نبود» مقصودش عبد اللَّه بن زبير بود.
قبيصة بن جابر اسدي مي‌گفت: «از آنها كه مصاحبتشان داشته‌ام با شما سخن مي‌كنم: مصاحبت عمر داشتم و كسي را از او داناتر و انديشمندتر نديدم كه چون اويي آنكه بخواهند عطاي سنگين دهد، سپس مصاحبت معاويه داشتم و هيچكس را نديدم كه چون او نرمخوي باشد و باطن و ظاهر يكي؛ و مغيره چنان بود كه اگر او را به شهري مي‌بردند كه برون شدن از درهاي آن جز به حقه ميسر نبود، بيرون مي‌شد.»
 
خلافت يزيد ابن معاويه‌
 
در اين سال با يزيد بيعت خلافت كردند، به قولي در نيمه رجب و به قول ديگر هشت روز مانده از آن ماه، چنانكه از پيش در مورد مرگ پدرش معاويه آورده‌ايم.
يزيد، عبيد اللَّه بن زياد را بر بصره و نعمان بن بشير را بر كوفه نگهداشت.
ابو مخنف گويد: يزيد در اول رجب سال شصتم زمامدار شد.
حاكم مدينه وليد بن عتبة بن ابي سفيان بود.
حاكم كوفه نعمان بن بشير انصاري بود.
حاكم بصره عبيد اللَّه بن زياد بود.
حاكم مكه عمرو بن سعيد بن عاص بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2905
وقتي يزيد به زمامداري رسيد انديشه‌اي نداشت جز آنكه از آن چند كس كه دعوت معاويه را به بيعت يزيد نپذيرفته بودند بيعت بگيرد و كارشان را به سر برد، پس به وليد نوشت:
«به نام خداي رحمان رحيم «از يزيد امير مؤمنان به وليد بن عتبه. اما بعد، معاويه يكي از «بندگان خدا بود كه او را حرمت داد و خليفه كرد و قدرت و سلطه داد كه به «مدت مقدر زندگي كرد و به وقت مقرر بمرد، خدايش رحمت كند «كه نكو زيست و نيك و پرهيز كار بمرد و السلام.» و نيز در صفحه‌اي كه گويي گوش موشي بود نوشت:
«اما بعد، حسين و عبد اللَّه بن عمر و عبد اللَّه بن زبير را سخت «و بي‌امان به بيعت وادار كن تا بيعت كنند و السلام.» گويد: و چون خبر مرگ معاويه به وليد رسيد وحشت كرد و آنرا سخت مهم شمرد و كس فرستاد و مروان را پيش خواند. و چنان بود كه وقتي وليد به مدينه آمده بود مروان نابدلخواه پيش وي آمد و چون وليد اين بديد در حضور همنشينان خود ناسزاي او گفت و مروان خبر يافت كه پيش وي نيامد و از او جدايي گرفته بود تا خبر مرگ معاويه رسيد، و چون هلاك معاويه و دستوري كه رسيده بود كه آن كسان را به بيعت وادار كند به نظر وليد سخت بزرگ مي‌نمود به مروان روي آورد و او را پيش خواند و چون نامه يزيد را براي وي خواند انا للَّه گفت و رحمت فرستاد. آنگاه وليد درباره قضيه با وي مشورت كرد و گفت: «به نظر تو مي‌بايد چه كنم؟» گفت: «رأي من اين است كه هم اكنون اين كسان را پيش از آنكه از مرگ معاويه خبردار شوند بخواهي و به بيعت و اطاعت بخواني، اگر بيعت كردند بپذيري و دست از آنها بداري و اگر نپذيرفتند پيششان آري و گردنشان بزني كه اگر از مرگ معاويه خبر يابند هر كدامشان در ناحيه‌اي قيام كند و مخالفت و دشمني كند و براي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2906
خويشتن دعوت كند. نمي‌دانم اما ابن عمر را مردي مي‌بينم كه به جنگ علاقه ندارد و زمامداري را در صورتي دوست دارد كه آسان به چنگ وي افتد.» گويد: پس وليد، عبد اللَّه بن عمرو بن عثمان را كه جواني نو سال بود سوي حسين و عبد اللَّه بن زبير فرستاد كه آنها را بخواند. عبد اللَّه آنها را در مسجد يافت كه نشسته بودند و پيش آنها رفت. اين به وقتي بود كه وليد براي كسان نمي‌نشست و كس پيش وي نمي‌رفت. گفت: «امير دعوتتان كرده اجابتش كنيد.» گفتند: «برو، هم اكنون مي‌آييم» آنگاه يكيشان رو به ديگري كرد و عبد اللَّه بن زبير به حسين گفت: «حدس بزن كه در اين وقت كه به مجلس نمي‌نشيند براي چه ما را خواسته است؟» حسين گفت: «به گمانم طغيانگرشان هلاك شده و ما را خواسته تا پيش از آنكه خبر فاش شود، ما را به بيعت وادار كند.» عبد اللَّه بن زبير گفت: «من نيز جز اين گمان ندارم، مي‌خواهي چه كني؟» گفت: «هم اكنون غلامانم را فراهم مي‌كنم و مي‌روم و چون به در رسيدم آنها را مي‌گذارم و پيش وليد مي‌روم.» گفت: «وقتي به درون شدي از او بر تو بيم دارم.» گفت: «وقتي پيش او مي‌روم كه قدرت مقاومت داشته باشم.» گويد: حسين برفت و غلامان و مردم خاندان خويش را فراهم آورد و برفت تا به در وليد رسيد و به ياران خود گفت: «من به درون مي‌روم، اگر شما را خواندم يا شنيديد كه صداي او بلند شد همگي به درون ريزيد و گر نه همينجا باشيد تا پيش شما برگردم.» گويد: آنگاه پيش وليد رفت و سلام امارت گفت، مروان نيز پيش وي نشسته بود.
گويد: حسين چنان كه گويي از مرگ معاويه بويي نبرده، گفت: «پيوستگي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2907
بهتر از جدايي است، خدا ميان شما اصلاح آرد» اما در اين مورد جوابي به او ندادند.
حسين بيامد و بنشست، وليد نامه را به او داد كه بخواند و خبر مرگ معاويه را داد و او را به بيعت خواند.
حسين گفت: «انا لله و انا اليه راجعون، خدا معاويه را رحمت كند و ترا پاداش بزرگ دهد، اينكه گفتي بيعت كنم، كسي همانند من به نهاني بيعت نمي‌كند، گمان ندارم به بيعت نهاني من بس كني و بايد آنرا ميان مردم علني كنيم.» گفت: «آري» گفت: «وقتي ميان مردم آيي و آنها را به بيعت خواني ما را نيز بخوان كه كار يكجا شود.» وليد كه سلامت دوست بود گفت: «به نام خداي برو تا با جمع مردم بيايي.» مروان گفت: «اگر اينك برود و بيعت نكند، هرگز چنين فرصتي به دست نياري تا ميان شما و او كشته بسيار شود. اين مرد را بدار و از پيش تو نرود تا بيعت كند يا گردنش را بزني.» در اين هنگام حسين برخاست و گفت: «اي پسر زن كبود چشم تو مرا مي‌كشي يا او؟ به خدا نادرست گفتي و خطا كردي» گويد: آنگاه حسين برون شد و به ياران خويش گذشت و با آنها به خانه رفت.
مروان به وليد گفت: «فرمان مرا نبردي، به خدا هرگز چنين فرصتي به دست تو نمي‌دهد.» وليد گفت: «اي مروان! ديگري را ملامت كن، كاري را براي من برگزيدي كه مايه تباهي دينم بود، به خدا دوست ندارم همه مال دنيا كه آفتاب بر آن طلوع و غروب مي‌كند از آن من باشد اما حسين را كشته باشم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2908
سبحان اللَّه، حسين را بكشم كه مي‌گويد بيعت نمي‌كنم، كسي كه به سبب خون حسين به حسابش كشند به روز رستاخيز به نزد خدا اعمال نيكش ناچيز باشد.» مروان بدو گفت: «اگر رأي تو چنين است آنچه كردي به جا كردي.» اين را مي‌گفت اما رأي او را نپسنديده بود.
گويد: اما ابن زبير گفت: «هم اكنون مي‌آيم» آنگاه به خانه خود رفت و آنجا بماند، وليد از پي او فرستاد و معلوم شد در جمع ياران خويش در امان است، فرستادگان پياپي فرستاد.
حسين گفته بود دست بدار تا بنگري و بنگريم و بينديشي و بينديشيم.
ابن زبير گفت: «شتاب مكنيد، مهلتم دهيد» اما آن شب با آنها اصرار بسيار كردند. اما سختگيري نسبت به حسين كمتر بود.
وليد غلامان خويش را پيش ابن زبير فرستاد كه ناسزا گفتند و بانگ زدند كه اي پسر زن كاهلي، به خدا يا پيش امير بيا و گر نه ترا مي‌كشد. همه روز و شب نخستين را چنين به سر كرد و مي‌گفت: «هم اكنون مي‌آيم، شتاب مكنيد تا كس پيش امير فرستم كه رأي و دستور او را بداند.» جعفر بن زبير، برادر عبد اللَّه كس پيش وليد فرستاد و گفت: «خدايت رحمت كند از عبد اللَّه دست بدار كه از بسياري فرستادگان او را به وحشت افكنده‌اي ان شاء اللَّه فردا پيش تو مي‌آيد، به فرستادگان خويش بگو از پيش ما بروند.» گويد: وليد كس فرستاد و آنها برفتند. ابن زبير در پناه شب برون شد، همراه برادر خويش جعفر بود كه سومي با آنها نبود و از بيم تعاقب از راه بزرگ دوري گرفت و از راه فرع سوي مكه رفت.
صبحگاهان وليد كس فرستاد، معلوم شد ابن زبير برون شده مروان گفت: «به خدا سوي مكه رفته كسان از پي وي فرست.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2909
گويد: وليد سواري از وابستگان بني اميه را با هشتاد سوار بفرستاد كه به جستجو رفتند اما به او دست نيافتند و باز گشتند و همه روز تا شب به جستجوي عبد اللَّه از كار حسين غافل ماندند. هنگام شب كسان پيش حسين فرستاد كه گفت: «تا صبح صبر كنيد. آنگاه بنگريم و بنگريد.» گويد: آن شب دست از حسين بداشتند و با وي اصرار نكردند. حسين در پناه شب برون شد و اين شب يك شنبه دو روز مانده از رجب سال شصتم بود.
برون شدن ابن زبير يك شب پيش از حسين بود كه شب شنبه رفته بود و راه فرع گرفته بود و در آن اثنا كه با برادر خويش جعفر به راه مي‌رفت جعفر شعر صبرة حنظلي را به تمثل خواند كه مضمون آن چنين است:
«همه فرزندان يك مادر شبي را خواهند ديد «كه از جمعشان جز يكي نمانده باشد» عبد اللَّه گفت: «سبحان اللَّه از آنچه مي‌شنوم چه منظور داري؟» گفت: «به خدا برادر، چيز ناخوشايندي را منظور ندارم» گفت: «به خدا اين بدتر است كه اين سخن بي‌قصد بر زبان تو رفته باشد.» گويد: گويي اين سخن را به فال بد گرفت.
گويد: اما حسين با فرزندان و برادران و برادرزادگان و بيشتر مردم خاندان خود برون شد مگر محمد بن حنفيه كه بدو گفت: «اي برادر به نزد من از همه كس محبوبتري و عزيزتر، هيچكس را اندرز نتوانم گفت كه شايسته‌تر از تو باشد. چندان كه تواني با ياران خويش از يزيد و از شهرها دوري گزين، آنگاه كسان پيش مردم فرست و آنها را سوي خويش بخوان، اگر با تو بيعت كردند حمد خدا گويم و اگر بر كسي ديگر فراهم آمدند خدا به سبب اين دين و عقل ترا نكاهد و جوانمردي و فضيلتت نرود. بيم دارم به يكي از اين شهرها درآيي و پيش جمعي از مردم روي كه ميان خويش اختلاف كنند و گروهي از آنها با تو باشند و گروهي ديگر بر ضد تو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2910
باشند و با هم بجنگند و هدف نخستين نيزه‌ها شوي و خون كسي كه شخص و پدر و مادرش از همه مردم امت بهتر است بيهوده بريزد.» حسين بدو گفت: «برادرم! من مي‌روم.» گفت: «برادرم» سوي مكه رو اگر آنجا ايمن بودي كه چه بهتر و گر نه سوي ريگستانها روي و به قله كوهها پناه بري و از شهري به شهري روي تا ببيني كار مردم چگونه مي‌شود و مصلحت خويش را بشناسي كه رأي صواب و دورانديشي اين است كه از پيش براي كارها آماده باشي اما اگر به هنگام رخدادها بدان پردازي كارها پيچيده شود.» گفت: «اي برادر اندرز گفتي و شفقت آوردي، اميدوارم رأي تو صواب باشد و موافق.» ابو سعد مقبري گويد: حسين را ديدم كه وارد مسجد مدينه شد، مي‌رفت و بر دو كس تكيه داشت يكبار بر اين تكيه مي‌داد و بار ديگر به ديگري و شعر ابن مفرغ را به تمثل مي‌خواند كه مضمون آن چنين است:
«در سپيده دمان شتران «از هجوم من بيمناك نشود «و نامم بلند نباشد «اگر از بيم، به ستم تن دهم «و خطر مرگم از راه ببرند.» گويد: با خودم گفتم: «اين دو شعر را از آن رو به تمثل مي‌خواند كه منظوري دارد» دو روز گذشت كه خبر يافتم سوي مكه رفته است.
گويد: پس از آن وليد، عبد اللَّه بن عمر را پيش خواند و گفت: «چرا بيعت نمي‌كني؟ مي‌خواهي مردم اختلاف كنند و جنگ كنند و نابود شوند و چون به سختي افتادند گويند: سوي عبد اللَّه بن عمر رويد و با او بيعت كنيد كه جز او كسي نمانده.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2911
عبد اللَّه گفت: «نمي‌خواهم جنگ كنند يا اختلاف كنند يا نابود شوند، اما وقتي همه مردم بيعت كردند و جز من كسي نماند بيعت مي‌كنم.» گويد: پس او را رها كردند كه از او بيم نداشتند.
گويد: ابن زبير برفت تا به مكه رسيد كه عمرو بن سعيد حاكم آنجا بود و چون آنجا رسيد گفت: «من پناهنده‌ام» و در نماز جماعت آنها حضور نمي‌يافت و در مراسم حج با آنها شركت نمي‌كرد. با ياران خويش به يكسو مي‌ايستاد و با همانها در مراسم حضور مي‌يافت و با ياران خويش نماز مي‌كرد.
گويد: وقتي حسين سوي مكه رفت اين آيه را مي‌خواند:
«فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ [1]» يعني: «از آن شهر ترسان و نگران برون شد و گفت: «پروردگارا مرا از گروه ستمگران نجات بخش.» و چون وارد مكه شد اين آيه را خواند:
«وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسي رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَواءَ السَّبِيلِ» [2] يعني: «و چون رو سوي مدينه كردن گفت: «شايد پروردگارم مرا به ميانه راه هدايت كند.» در همين سال به ماه رمضان يزيد، وليد بن عتبه را از مدينه برداشت و عمرو بن سعيد اشدق را بر آنجا گماشت و در رمضان همين سال عمرو بن سعيد به مدينه آمد.
به گفته واقدي وقتي خبر مرگ معاويه و بيعت با يزيد به وليد رسيد عبد اللَّه ابن عمر در مدينه نبود و وقتي ابن زبير و حسين را به بيعت يزيد خواند نپذيرفتند و همان شب سوي مكه رفتند و ابن عباس و ابن عمر كه از مكه باز مي‌رفتند آنها را بديدند و گفتند: «چه خبر داريد؟»
______________________________
[1] سوره قصص: 28 آيه 20 تاريخ طبري/ ترجمه ج‌7 2911 خلافت يزيد ابن معاويه ….. ص : 2904
[2] سوره قصص: 28 آيه 21
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2912
گفتند: «مرگ معاويه و بيعت با يزيد.» ابن عمر به آنها گفت: «از خدا بترسيد و جمع مسلمانان را پراكنده مكنيد.» گويد: ابن عمر به مدينه آمد و روزي چند بماند تا خبر بيعت از ولايات بيامد آنگاه پيش وليد بن عتبه رفت و بيعت كرد. ابن عباس نيز بيعت كرد.
در همين سال عمرو بن سعيد، عمرو بن زبير را به جنگ برادرش عبد اللَّه بن زبير فرستاد.
 
سخن از رفتن عمرو بن زبير به جنگ عبد اللَّه بن زبير
 
محمد بن عمر گويد: عمرو بن سعيد بن عاص، اشدق، ملقب در ماه رمضان سال شصتم به مدينه آمد. مردم مدينه پيش وي رفتند و او را مردي گردنفراز و سخنور يافتند.
شيبة بن نصاح گويد: فرستادگان ميان يزيد و عبد اللَّه بن زبير در مورد بيعت رفت و آمد داشتند. يزيد قسم ياد كرده بود كه از او نپذيرد تا وي را در غلي ببرند.
حارث بن خالد مخزومي پيشوايي نماز مي‌كرد ابن زبير مانع وي شد و وقتي چنين كرد يزيد به عمرو بن سعيد نوشت كه سپاهي سوي ابن زبير فرست.
گويد: وقتي عمرو بن سعيد به مدينه آمد عمرو بن زبير را سالار نگهبانان كرد كه مي‌دانست ميان وي و عبد اللَّه بن زبير دشمني هست. عمرو بن زبير تني چند از مردم مدينه را پيش خواند و آنها را به سختي بزد.
شرحبيل بن ابي عون گويد: عمرو بن زبير هر كه را دل با عبد اللَّه بن زبير داشت بزد، از جمله منذر بن زبير و پسرش محمد، و عبد الرحمان بن اسود و عثمان بن عبد اللَّه بن حكيم بن حزام و حبيب بن عبد اللَّه بن زبير و محمد بن عمار بن ياسر كه به آنها از چهل تا پنجاه و شصت زد.
گويد: عبد الرحمان بن عثمان و عبد الرحمان بن عمرو بن سهل و چند كس ديگر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2913
از دست او به مكه گريختند.
عمرو بن سعيد به عمرو بن زبير گفت: «مردي كه او را به مقابله برادرت فرستيم كيست؟» گفت: «هيچكس را نخواهي فرستاد كه در مخالفت وي سخت‌تر از من باشد.» گويد: از مردم مقرري بگير، ده‌ها كس را روانه كرد. از غلامان اهل مدينه بسيار كس روان شدند. انيس بن عمرو اسلمي با هفتصد كس با عمرو بن زبير روان شد كه او را بر مقدمه خويش فرستاد كه در جرف اردو زد.
گويد: مروان بن حكم پيش عمرو بن سعيد آمد و گفت: «كس به جنگ مكه نفرست و از خدا بترس و حرمت خانه را مشكن، عبد اللَّه بن زبير را نديده بگيريد كه كهنسال شده و شصت و چند سال دارد و مردي است سخت سر، به خدا اگر نكشيدش به زودي خواهد مرد.» عمرو بن زبير گفت: «به خدا بر خلاف كساني كه خوش ندارند، با وي جنگ مي‌كنيم و در دل كعبه به او حمله مي‌بريم.» مروان گفت: «به خدا من اين كار را خوش ندارم.» گويد: انيس بن عمرو اسلمي تا ذي طوي برفت. عمرو بن زبير نيز تا ابطح رفت و كس پيش برادر خويش فرستاد كه قسم خليفه را راست كن و غلي از نقره به گردن خود نه كه ديده نشود تا مردم به جان همديگر نيفتند، از خداي بترس كه در شهر حرام به سر مي‌بري.
عبد اللَّه بن زبير جواب داد كه وعده‌گاه در مسجد الحرام.
گويد: آنگاه عبد اللَّه بن زبير، عبد اللَّه بن صفوان جمحي را كه جمعي از مردم مقيم اطراف مكه بدو پيوسته بودند سوي ذي طوي به مقابله انيس بن عمرو فرستاد كه با وي بجنگيدند و انيس به سختي هزيمت شد. ياران عمرو بن زبير نيز پراكنده
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2914
شدند و او به خانه علقمه رفت و عبيدة بن زبير بيامد و او را پناهي كرد. آنگاه سوي عبد اللَّه بن زبير رفت و گفت: «او را پناهي كرده‌ام.» گفت: «بر ضد حقوق مردم پناه مي‌دهي اين روا نيست.» محمد بن عمرو گويد: اين حديث را با محمد بن عبيد بن عمرو بگفتم كه گفت:
«يزيد بن معاويه به عمرو بن سعيد نوشته بود كه عمرو بن زبير را سالار سپاهي كن و سوي عبد اللَّه بن زبير فرست و انيس بن عمرو را نيز با وي بفرست.» گويد: پس عمرو بن زبير برفت تا به خانه خويش نزديك صفا جاگرفت.
انيس بن عمرو نيز در ذي طوي فرود آمد. عمرو بن زبير پيشوايي نماز مي‌كرد. عبد اللَّه ابن زبير نيز پشت سر وي نماز مي‌كرد و چون نماز به سر مي‌رفت دست به دست برادر مي‌داد. كس از قرشيان نمانده بود. كه پيش عمرو بن زبير نرفته بود مگر عبد اللَّه بن صفوان كه به جاي مانده بود عمرو گفت: «چه شده كه عبد اللَّه بن صفوان را نمي‌بينم؟ به خدا اگر به مقابله او روم مي‌بيند كه بني جمح و مردم ديگر كه به او پيوسته‌اند ناچيزند.» گويد: اين سخن به عبد اللَّه بن صفوان رسيد و به هيجان آمد و به عبد اللَّه بن زبير گفت: «ترا چنان مي‌بينم كه گويي مي‌خواهي برادرت را به جاي گذاري.» گفت: «اي ابو صفوان من او را به جاي گذارم؟ به خدا اگر از مورچگان كمك مي‌يافتم بر ضد او عمل مي‌كردم» ابن صفوان گفت: «من كار انيس بن عمرو را عهده مي‌كنم، تو نيز كار برادرت را عهده كن.» عبد اللَّه بن زبير گفت: «چنين باشد» گويد: آنگاه عبد اللَّه بن صفوان به مقابله انيس بن عمرو رفت كه در ذي طوي بود و با جمعي بسيار از مردم مكه و ديگر كمكيان با وي تلاقي كرد كه انيس بن عمرو و همراهانش هزيمت شدند، فراريان را بكشتند و زخمداران را بي‌جان كردند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2915
گويد: مصعب بن عبد الرحمان نيز به مقابله عمرو بن زبير رفت كه يارانش پراكنده شدند و مصعب به عمرو رسيد. عبيدة بن زبير به عمرو گفت: «بيا من ترا پناهي مي‌كنم.» گويد: پس عبيدة بن زبير پيش عبد اللَّه بن زبير رفت و گفت: «من عمر را پناهي كرده‌ام، تو نيز پناه مرا تأييد كن» اما عبد اللَّه نپذيرفت و در مقابل هر كس كه در مدينه زده بود او را بزد و در زندان عارم بداشت.
واقدي گويد: درباره حديث عمرو بن زبير اختلاف كرده‌اند و من همه را نوشتم.
رباح بن مسلم گويد: عمرو بن سعيد را به كار عبد اللَّه بن زبير فرستادند، ابو شريح بدو گفت: «به مكه هجوم مبر كه شنيدم پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم مي‌گفت: فقط لختي از روز خدا اجازه جنگ در مكه داد آنگاه حرمت آن باز آمد.» گويد: اما عمرو نخواست گفته او را گوش گيرد و گفت: «اي پير مرد ما حرمت مكه را بهتر از تو مي‌دانيم.» گويد: آنگاه عمر بن سعيد سپاهي با عمرو بن زبير فرستاد، انيس بن عمرو و زيد غلام محمد بن عبد اللَّه بن مخزومي همراه وي بودند همه جمعشان دو هزار كس بود، مردم مكه با آنها بجنگيدند كه انيس بن عمرو كشته شد با مهاجر وابسته قلمس و بسيار كس ديگر. سپاه عمرو هزيمت شد و عبيدة بن زبير بيامد و به عمرو برادر خويش گفت: «تو در حمايت مني و منت پناهي كرده‌ام.» و او را پيش عبد اللَّه بن زبير برد كه چون او را بديد گفت: «اي نابكار اين خون چيست كه به صورت داري؟» عمرو شعري به اين مضمون خواند:
«ما از پشت زخم نمي‌خوريم «بلكه خون روي قدمهايمان مي‌ريزد»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2916
گويد: پس عبد اللَّه او را به زندان كرد و پناه عبيده را شكست و گفت: «كي به تو گفته بود اين فاسق حرمت شكن را پناهي كني؟» آنگاه به عوض همه كساني كه عمرو زده بودشان قصاص گرفت، مگر منذر و پسرش كه نخواستند قصاصشان گرفته شود.
گويد: و عمرو بن زبير زير تازيانه جان داد.
گويد: زندان را زندان عارم گفتند به سبب غلامي كه زيد عارم نام داشت و زندان از او نام گرفته بود و عبد اللَّه بن زبير برادر خويش عمرو را در آنجا بداشت.
در همين سال مردم كوفه كسان پيش حسين عليه السلام فرستادند كه به مكه بود و او را دعوت كردند كه به كوفه آيد و او پسر عموي خويش مسلم بن عقيل بن ابي طالب رضي اللَّه عنه را سوي آنها فرستاد.
 
سخن از كس فرستادن كوفيان به نزد حسين عليه السلام و قضيه مسلم بن عقيل رضي اللَّه عنه‌
 
عمار دهني گويد: ابو جعفر را گفتم: «حديث كشته شدن حسين را با من بگوي تا چنان بدانم كه گويي آنجا حضور داشته‌ام» گفت: «وقتي معاويه مرد، وليد بن عتبة بن ابي سفيان حاكم مدينه بود و حسين را پيش خواند كه بيعت از او بگيرد، اما حسين گفت: مهلت بده و مدارا كن.» وليد مهلت داد و حسين سوي مكه رفت. مردم كوفه و فرستادگانشان پيش وي آمدند كه ما خويشتن را براي تو نگه داشته‌ايم و با ولايتداران به نماز جمعه حاضر نمي‌شويم، پيش ما آي.
گويد: در اين وقت نعمان بن بشير انصاري حاكم كوفه بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2917
گويد: حسين، مسلم بن عقيل بن ابي طالب، پسر عموي خويش را پيش خواند و گفت: «به كوفه برو و در مورد آنچه به من نوشته‌اند بنگر تا اگر درست بود سوي آنها رويم.» گويد: مسلم روان شد تا به مدينه رسيد و از آنجا دو بلد گرفت كه او را از راه بيابان ببردند و دچار تشنگي شدند و يكي از دو بلد جان داد.
مسلم به حسين نوشت كه او را از اين كار معاف دارد، اما حسين بدو نوشت:
«به طرف كوفه حركت كن» و او برفت تا به كوفه رسيد و پيش يكي از مردم آنجا منزل گرفت كه ابن عوسجه نام داشت.
گويد: وقتي مردم كوفه از آمدن مسلم سخن كردند، پيش وي رفتند و بيعت كردند و دوازده هزار كس از آنها با مسلم بيعت كردند.
گويد: يكي از آنها كه دل با يزيد بن معاويه داشت پيش نعمان بن بشير رفت و گفت: «تو ضعيفي يا ضعيف نما كه ولايت را به تباهي داده‌اي» نعمان گفت: «اين كه ضعيف باشم اما مطيع خدا بهتر از آن است كه در كار معصيت خدا نيرومند باشم، من كسي نيستم كه پرده‌اي را كه خدا پوشانيده بدرم.» گويد: آن كس گفته نعمان را براي يزيد نوشت و او غلام خويش را كه سرجون نام داشت و با او مشورت مي‌كرد پيش خواند و خبر را با وي بگفت.
سرجون گفت: «اگر معاويه زنده بود از او مي‌پذيرفتي؟» گفت: «آري» گفت: «پس از من بپذير كه كس جز عبيد اللَّه بن زياد در خور كوفه نيست، او را ولايتدار كوفه كن» گويد: يزيد نسبت به عبيد اللَّه خشم آورده بود و مي‌خواسته بود او را از بصره بردارد، پس بدو نوشت كه از او راضي شده و كوفه را نيز با بصره به او داده و نوشت كه مسلم بن عقيل را بجويد و اگر به دست آورد خونش بريزد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2918
گويد: عبيد اللَّه با سران مردم بصره بيامد و روي بسته وارد كوفه شد و بر هر جمعي كه مي‌گذشت و سلام مي‌گفت مي‌گفتند: «سلام بر تو، اي پسر دختر پيمبر خداي» كه پنداشتند او حسين بن علي عليه السلام است.
گويد: و چون وارد قصر شد، غلام خويش را پيش خواند و سه هزار به او داد و گفت: «برو و كسي را كه مردم كوفه با وي بيعت مي‌كنند بجوي و بدو بگوي كه يكي از مردم حمصي كه براي اين كار آمده‌اي و اين مال را بدو مي‌دهي كه از آن نيرو گيرد.» گويد: عبيد اللَّه با وي همچنان لطف و مدارا كرد تا وي را به پيري از مردم كوفه راهبري كردند كه عهده دار بيعت بود كه او را بديد و خبر خويش را با وي بگفت.
پير بدو گفت: «از ديدار تو خرسند شدم و آزرده دل، خرسند شدم از اينكه خدايت راهبري كرده، آزرده خاطر شدم از اين كه هنوز كار ما استوار نشده» آنگاه او را پيش مسلم برد كه مال را از او بگرفت و با وي بيعت كرد.
گويد: غلام پيش عبيد اللَّه بازگشت و خبر را با وي بگفت.
گويد: وقتي عبيد اللَّه بن زياد آمد مسلم از خانه‌اي كه بود به خانه هاني بن عروه مرادي رفت.
گويد: مسلم به حسين بن علي عليه السلام نوشت و بدو خبر داد كه دوازده هزار كس از مردم كوفه بيعت كرده‌اند و گفت بيايد.
گويد: عبيد اللَّه بن زياد به سران مردم كوفه گفت: «چرا هاني بن عروه جزو كساني كه پيش من آمده‌اند نيامده است؟» گويد: محمد بن اشعث با كساني از قومش پيش هاني رفتند. وي بر در خانه خويش بود بدو گفتند: «امير از تو سخن كرد و در انتظار تو است پيش وي برو» و چندان بگفتند كه با آنها سوار شد و پيش عبيد اللَّه رفت كه شريح قاضي پيش وي بود و چون هاني را بديد گفت: «اجل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2919
رسيده به پاي خويش آمد.» گويد: و چون هاني به او سلام گفت، گفت: «اي هاني مسلم كجاست؟» گفت: «چه مي‌دانم؟» عبيد اللَّه غلام خويش را كه درهمها را داده بود بگفت تا بيامد و چون هاني او را بديد در خويش فرو ماند و گفت: «خدا امير را قرين صلاح بدارد به خدا او را به منزلم دعوت نكرده بودم، بيامد و خويش را به من تحميل كرد.» گفت: «او را پيش من آر» گفت: «به خدا اگر زير پايم باشد پا از روي او بر نمي‌دارم» گفت: «نزديك منش آريد» و چون هاني را نزديك وي بردند به ابرويش زد و زخمدارش كرد. هاني به طرف شمشير يكي از نگهبانان دويد كه آن را از نيام در آرد، اما از اين كار بازش داشتند. عبيد اللَّه گفت: «خدا خونت را حلال كرد.» آنگاه بگفت تا وي را در گوشه قصر بداشتند.
به روايت ديگر، كسي كه هاني را پيش عبيد اللَّه بن زياد برد، عمرو بن حجاج زبيدي بود.
عيزار بن حريث گويد: عمارة بن عقبة بن ابي معيط در مجلس ابن زياد نشسته بود و سخن كرد و گفت: «امروز خراني را تعقيب كردم و يكي از آنرا پي كردم.» عمرو بن حجاج زبيدي گفت: «خري كه تو پي كني خري است كه مرگش رسيده اما مي‌خواهي بگويم اجل رسيده‌تر از آن كيست؟ مردي كه پدرش را كه كافر بوده پيش پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم آورده‌اند و دستور داده گردنش را بزنند و او گفته: «اي محمد براي فرزندانم كي بماند؟» و پيمبر گفته: «جهنم» آنگاه زبيدي گفت: «تو از آن فرزنداني و تو در جهنمي»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2920
گويد: پس ابن زياد بخنديد.
ابو جعفر گويد: در اين اثنا خبر به قوم مذحج رسيد و ناگهان بر در قصر سر و صدا برخاست كه ابن زياد شنيد و گفت: «اين چيست؟» گفتند: «مردم مذحجند» ابن زياد به شريح گفت: «پيش آنها برو و بگو من او را بداشته‌ام تا از او پرس و جو كنم» و يكي از غلامان خويش را همراه او فرستاد كه ببيند چه مي‌گويد: شريح در راه به هاني بن عروه برخورد كه بدو گفت: «اي شريح، از خدا بترس، او مرا مي‌كشد.» گويد: شريح برفت تا بر در قصر بايستاد و گفت: «چيزيش نيست او را بداشته كه از او پرس و جو كند.» گفتند: «راست مي‌گويي چيزيش نيست» و پراكنده شدند.
گويد: خبر به مسلم رسيد كه ندا داد و شعار گفت و چهار هزار كس از مردم او فراهم شدند. مقدمه را از پيش فرستاد، پهلوي راست و چپ آراست و خود در قلب جاي گرفت و سوي عبيد اللَّه روان شد.
گويد: عبيد اللَّه كس از پي سران كوفه فرستاد و آنها را در قصر به نزد خويش فراهم آورد و چون مسلم به در قصر رسيد سران قوم از بالا نمودار شدند و با عشاير خويش سخن كردند و آنها را بازگردانيدند.
ياران مسلم رفتن گرفتند تا هنگام شب پانصد كس به جاي ماند و چون تاريك شد آنها نيز برفتند. و چون مسلم خويشتن را تنها ديد در كوچه‌ها به راه افتاد تا به دري رسيد و آنجا توقف كرد، زني برون شد كه بدو گفت: «آبم بده» و آن زن آبش داد. آنگاه به درون رفت و چندان كه خدا خواست بماند سپس برون آمد و او را ديد كه بر در است. گفت: «اي بنده خدا اينجا نشستنت مايه بدگماني است برخيز.» گفت: «من مسلم بن عقيل، آيا به نزد تو جاي ماندن هست؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2921
گفت: «آري به درون آي» گويد: پسر آن زن غلام محمد بن اشعث بود و چون از قضيه خبر يافت پيش محمد رفت و بدو خبر داد. محمد نيز پيش عبيد اللَّه رفت و به او خبر داد. عبيد اللَّه، عمرو بن حريث مخزومي را كه سالار نگهبانان وي بود فرستاد، عبد الرحمان بن محمد ابن اشعث نيز با وي برفت.
مسلم بي‌خبر بود تا وقتي كه خانه را محاصره كردند و چون چنين ديد با شمشير برون شد و با آنها بجنگيد. عبد الرحمان او را امان داد كه تسليم شد و او را پيش عبيد اللَّه بن زياد بردند كه بگفت تا او را بالاي قصر بردند و گردنش را بزدند و پيكرش را ميان مردم افكندند. هاني را نيز به بازار بردند و بياويختند و شاعر در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«اگر نمي‌داني مرگ چيست «هاني را در بازار بنگر «و ابن عقيل را .. تا آخر» درباره مسلم بن عقيل و رفتنش به كوفه و كشته شدنش حكايتي كاملتر و مفصل‌تر هست كه از عقبة بن سمعان غلام رباب كلبي دختر امرؤ القيس آورده‌اند. رباب همسر حسين بود و با سكينه دختر حسين مي‌زيست و عقبه غلام پدرش بوده بود.
سكينه در آن وقت صغير بود.
عقبه گويد: برون شديم و راه بزرگ را پيش گرفتيم. كسان خاندان حسين بدو گفتند: «بهتر است اگر از راه بزرگ بگردي كه تعاقب كنندگان به تو نرسند، ابن زبير چنين كرده است.» گفت: «نه، به خدا از اين راه جدا نمي‌شوم تا خدا هر چه خواهد مقدر كند.» گويد: عبد اللَّه بن مطيع به پيشواز ما آمد و به حسين گفت: «فدايت شوم كجا مي‌روي؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2922
گفت: «اكنون سوي مكه مي‌روم پس از آن از خدا خير مي‌جويم.» گفت: «خدا براي تو خير بخواهد و ما را فداي تو كند. اگر به مكه رفتي مبادا به كوفه نزديك شوي كه شهري است شوم كه پدرت آنجا كشته شد و برادرت را بي‌يار گذاشتند و به غافلگيري ضربتي زدند كه نزديك بود وي را تلف كند در حرم بمان كه سرور عربي. به خدا مردم حجاز هيچكس را با تو برابر نمي‌گيرند و مردم از هر طرف سوي تو مي‌آيند. عمو و داييم به فدايت از حرم خدا دور مشو كه اگر تلف شوي ما پس از تو چون غلامان شويم.» گويد: حسين برفت تا به مكه رسيد و مردم آنجا رو سوي وي آوردند و آمد و رفت مي‌كردند. عمره گزاران و مردم ولايات كه آنجا بودند نيز مي‌آمدند. ابن زبير نيز در مكه بود و پيوسته به نزد كعبه بود. بيشتر اوقات روز آنجا به نماز ايستاده بود يا طواف مي‌كرد. وي نيز جزو كسان پيش حسين مي‌آمد. دو روز پياپي مي‌آمد، دو روز يكبار مي‌آمد و پيوسته به او مشورت مي‌داد. ابن زبير، حسين را از همه خلق خدا ناخوش‌تر مي‌داشت كه دانسته بود تا آنجاست مردم مكه هرگز بيعت و تبعيت او نمي‌كنند كه حسين در ديده و دلهايشان از او بزرگتر است و مردم اطاعت او بيشتر مي‌كنند.
گويد: وقتي مردم كوفه از هلاك معاويه خبر يافتند مردم عراق بر ضد يزيد به جنبش آمدند و گفتند: «حسين و ابن زبير مقاومت كرده‌اند و سوي مكه رفته‌اند.» آنگاه مردم كوفه به حسين نامه نوشتند، حاكمشان نعمان بن بشير بود.
محمد بن بشير همداني گويد: شيعيان در خانه سليمان بن صرد فراهم آمدند. از هلاكت معاويه سخن آورديم و به سبب آن حمد خداي گفتيم. سليمان بن صرد به ما گفت: «معاويه هلاك شد و حسين از بيعت اين قوم خودداري كرده و سوي مكه رفته، شما شيعيان اوييد و شيعيان پدرش، اگر مي‌دانيد كه ياري وي مي‌كنيد و با دشمنش پيكار مي‌كنيد به او بنويسيد و اگر بيم سستي و ضعف داريد، اين مرد را فريب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2923
مدهيد كه جانش به خطر افتد.» گفتند: «با دشمنش پيكار مي‌كنيم و خويشتن را براي حفظ وي به كشتن مي‌دهيم.» گفت: «پس به او بنويسيد.» و شيعيان به او نوشتند:
«به نام خداي رحمان رحيم «به حسين بن علي از سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن «شداد و حبيب بن مظاهر و ديگر شيعيان وي، مؤمنان و مسلمانان كوفه.
«درود بر تو باد كه ما حمد خدايي مي‌كنيم كه جز او خدايي نيست.
«اما بعد: حمد خداي كه دشمن جبار سخت سر ترا نابود كرد، دشمني كه «بر اين امت تاخت و خلافت آنرا به ناحق گرفت و غنيمت آن را غصب كرد «و به ناحق بر آن حكومت كرد و نياكانشان را كشت و اشرارشان را به جا «نهاد و مال خدا را دستخوش جباران و توانگران امت كرد. لعنت خدا بر «او باد چنانكه ثمود ملعون شد. اينك ما را امام نيست، بيا شايد خدا به- «وسيله تو ما را بر حق همدل كند. نعمان بن بشير در قصر حكومت است «ما به نماز جمعه او نمي‌رويم و به نماز عيدش حاضر نمي‌شويم و اگر خبر «يابيم كه سوي ما روان شده‌اي بيرونش مي‌كنيم و به شامش مي‌فرستيم، «ان شاء اللَّه و سلام و رحمت خداي بر تو باد.» گويد: نامه را با عبد اللَّه بن سبع همداني و عبد اللَّه بن وال فرستاديم و گفتيم:
«شتاب كنيد.» هر دو كس با شتاب برفتند تا به روز دهم ماه رمضان در مكه پيش حسين رسيدند دو روز بعد باز قيس بن مسهر صيداوي و عبد الرحمان بن عبد اللَّه كدان ارحبي و عمارة بن عبيد سلولي را سوي وي فرستاديم كه در حدود پنجاه و سه نامه همراه داشتند كه هر نامه از يك يا دو يا سه كس بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2924
گويد: دو روز بعد باز هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبد اللَّه حنفي را سوي وي فرستاديم و با آنها چنين نوشتيم:
«به نام خداي رحمان رحيم:
«به حسين بن علي از شيعيان مؤمن و مسلمان وي، اما بعد: زود بيا «كه مردم در انتظار تواند و دل با كسي جز تو ندارند، بشتاب، بشتاب درود «بر تو باد» گويد: شبث بن ربعي و حجار بن ابحر و يزيد بن حارث و يزيد بن رويم و عزرة ابن قيس و عمرو بن حجاج زبيدي و محمد بن عمير تميمي نيز به وي چنين نوشتند:
«اما بعد همه جا سبز شده و ميوه‌ها رسيده و چاه‌ها پر آب شده، «اگر خواهي بيا كه سپاه تو آماده است و سلام بر تو باد.» گويد: همه فرستادگان پيش حسين به هم رسيدند كه نامه‌ها را بخواند و از فرستادگان درباره مردم پرسش كرد آنگاه همراه هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبد اللَّه حنفي كه آخرين فرستادگان بودند چنين نوشت:
«به نام خداي رحمان رحيم «از حسين بن علي به جمع مؤمنان و مسلمانان. اما بعد: هاني و «سعيد با نامه‌هاي شما پيش من آمدند همه آنچه را كه حكايت كرده بوديد «و گفته بوديد دانستم، گفته بيشترتان اين بود كه امام نداريم، بيا، شايد به «سبب تو خدا ما را بر حق و هدايت همدل كند. اينك برادر و پسر عمو و «معتمد و اهل خاندانم را سوي شما فرستادم به او گفتم از حال و كار و رأي «شما به من بنويسد اگر نوشت كه رأي جماعت و اهل فضيلت و خرد «چنانست كه فرستادگانتان به من گفته‌اند و در نامه‌هايتان خوانده‌ام به زودي «پيش شما مي‌آيم ان شاء اللَّه. به جان خودم كه امام جز آن نيست كه به «كتاب عمل كند و انصاف گيرد و مجري حق باشد و خويشتن را خاص خدا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2925
«كند و السلام.» ابو المخارق راسبي گويد: كساني از شيعيان در بصره در خانه زني از عبد القيس به نام ماريه دختر سعد يا منقذ فراهم آمدند و چند روز ببودند ماريه شيعه بود و خانه‌اش محل ديدار شيعيان بود كه در آنجا سخن مي‌كردند. ابن زياد از آمدن حسين خبر يافته بود و به عامل خويش در بصره نوشته بود كه ديدگاه نهد و راه را بگيرد.
گويد: يزيد بن نبيط كه از مردم عبد القيس بود بر آن شد كه سوي حسين رود.
وي ده پسر داشت گفت: «كدامتان با من مي‌آييد؟» دو تن از پسرانش به نام عبد اللَّه و عبيد اللَّه آماده شدند. يزيد در خانه آن زن گفت: «آهنگ رفتن كرده‌ام و مي‌روم» گفتند: «از ياران ابن زياد بر تو بيم داريم» گفت: «وقتي مركب من در دشت به راه افتد هر كه خواهد از پي من برآيد.» گويد: يزيد روان شد و شتابان برفت تا پيش حسين عليه السلام رسيد و در ابطح به محل وي رفت، حسين از آمدن وي خبر يافت و به طلب او برون آمد. آن مرد به محل حسين رفت گفتند: «به طرف منزلگاه تو آمده» و از پي او برفت و چون حسين او را نيافت در محل وي در انتظارش نشست آنگاه مرد بصري بيامد و او را در محل خويش نشسته ديد و گفت: «به كرم و رحمت خدا بايد شادمان بود.» آنگاه سلام گفت و به نزد حسين نشست و منظوري را كه براي آن آمده بود با وي بگفت كه براي او دعاي خير كرد. آنگاه با وي ببود تا حركت كرد. يزيد همراه امام بجنگيد و او و دو پسرش با وي كشته شدند.
گويد: حسين مسلم بن عقيل را خواست و او را همراه قيس بن مسهر صيداوي و عمارة بن عبيده سلولي و عبد الرحمان بن عبد اللَّه ارحبي فرستاد و به او دستور داد كه از خدا ترسان باشد و كار خويش را نهان دارد و دقيق باشد اگر مردم را فراهم و هم پيمان ديد زودتر به او خبر دهد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2926
گويد: مسلم برفت تا به مدينه رسيد و در مسجد پيمبر خدا نماز كرد و با كسان خويش وداع گفت، آنگاه دو بلد از مردم قيس اجير كرد كه با وي روان شدند اما راه را گم كردند و از راه بگشتند و به سختي تشنه ماندند. دو بلد گفتند: «راه اينست تا به آب رسد» و از تشنگي نزديك مرگ بودند.
مسلم بن عقيل از تنگه دره خبيت همراه قيس بن مسهر صيداوي به حسين نوشت:
«اما بعد، از مدينه آمدم و دو بلد همراه داشتم كه از راه بگشتند و «گم شدند و ما به سختي تشنه مانديم و دو بلد از تشنگي بمردند و ما بيامديم «تا به آب رسيديم و با اندك رمقي جان به در برديم. اين آب در محلي «است كه آنرا تنگه دره خبيت گويند. من اين سفر را به فال بد گرفته‌ام، «اگر رأي تو باشد مرا از آن معاف داري و ديگري را بفرستي و السلام.» حسين بدو نوشت:
«اما بعد، بيم آن دارم كه نامه‌اي را كه درباره معافيت از سفر «نوشته بودي از روي ترس نوشته باشي. به راهي كه ترا فرستاده‌ام روان «شو و السلام.» مسلم به كسي كه نامه را خواند گفت: «اين چيزي نيست كه از آن بر جان خويش بترسم.» و همچنان روان شد و به نزديك آبگاهي رسيد كه از آن قبيله طي بود و پيش آنها فرود آمد.
گويد: «وقتي از آنجا حركت كرد مردي را ديد كه به شكار بود، وقتي پيش او رسيد آهويي را بزد و از پاي در آورد. مسلم گفت: «ان شاء اللَّه دشمن ما كشته مي‌شود.» آنگاه بيامد تا وارد كوفه شد و در خانه مختار بن ابي عبيد همانجا كه اكنون خانه مسلم پسر مسيب نام گرفته منزل گرفت. شيعيان رو سوي او كردند و رفت و آمد آغاز شد و چون جمعي از آنها بر او فراهم آمدند نامه حسين را براي آنها خواند كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2927
گريستن آغاز كردند.
گويد: عابس بن ابي شبيب شاكري از جاي برخاست و حمد خداي گفت و ثناي او كرد آنگاه گفت:
«اما بعد من ترا از كار كسان خبر نمي‌دهم و نمي‌دانم در دل چه «دارند و از جانب آنها وعده فريبنده نمي‌دهم، به خدا از چيزي كه درباره «آن تصميم گرفته‌ام سخن مي‌كنم: وقتي دعوت كنيد مي‌پذيرم. همراه شما «با دشمنتان مي‌جنگم و با شمشيرم از شما دفاع مي‌كنم تا به پيشگاه خدا «روم و از اين كار جز ثواب خدا چيزي نمي‌خواهم.» گويد: حبيب بن مظاهر فقعسي به پا خاست و گفت: «خدايت رحمت كند، آنچه را در خاطر داشتي با گفتار مختصر بيان كردي» آنگاه گفت: «به خدايي كه جز او خدايي نيست، من نيز روشي مانند روش اين شخص دارم.» گويد: آنگاه حنفي سخناني همانند اين گفت.
راوي گويد: به محمد بن بشر گفتم: «تو نيز چيزي گفتي؟» گفت: «من مي‌خواستم خداوند يارانم را به وسيله ظفر عزت دهد اما كشته شدن را خوش نداشتم و نمي‌خواستم دروغ بگويم.» گويد: وقتي شيعيان جاي مسلم را بدانستند پيش وي رفت و آمد كردند و نعمان بن بشير از قضيه خبر يافت.
ابي الوداك گويد: نعمان بن بشير برون شد و به منبر رفت و حمد و ثناي خدا گفت و ثناي او كرد آنگاه گفت: «اما بعد، اي بندگان خدا از خدا بترسيد و به سوي فتنه و تفرقه شتابان مباشيد كه سبب هلاك مردان و ريختن خونها و غصب اموال مي‌شود.» گويد: نعمان مردي بردبار و زاهد بود و دوستدار سلامت. آنگاه گفت: «من با كسي كه به جنگم نيايد جنگ نمي‌كنم و به كسي كه به من حمله نيارد حمله نمي‌برم به شما ناسزا نمي‌گويم، تحريكتان نمي‌كنم، به سعايت و گمان و تهمت اعتبار نمي‌نهم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2928
ولي اگر باطنتان را بنماييد و بيعت خويش را بشكنيد و با پيشوايتان مخالفت كنيد به خدايي كه جز او خدايي نيست تا وقتي دسته شمشيرم به كفم باشد با آن به شما ضربت مي‌زنم اگر چه از ميان شما ياوري نداشته باشم. اميدوارم ميان شما كساني كه به حق پاي بندند، از آنها كه باطل به هلاكتشان مي‌كشاند بيشتر باشند.» گويد: عبد اللَّه بن مسلم حضرمي وابسته بني اميه به پا خاست و بدو گفت: «آنچه مي‌بيني جز با شدت عمل سامان نيابد و اين رفتار كه تو با دشمن داري كار ضعيفان است.» نعمان گفت: «اين كه در كار اطاعت خدا از جمله ضعيفان باشم بهتر از آنكه در كار معصيت وي از نيرومندان باشم.» گويد: آنگاه نعمان بن بشير فرود آمد، عبد اللَّه بن مسلم برفت و به يزيد بن معاويه نوشت:
«اما بعد: مسلم بن عقيل به كوفه آمده و شيعيان با وي براي حسين «ابن علي بيعت كرده‌اند، اگر ترا به كوفه نياز است مردي نيرومند را اينجا «فرست كه دستور ترا به كار برد و چنان عمل كند كه تو با دشمن خويش «مي‌كني كه نعمان بن بشير مردي ضعيف است يا ضعيف نمايي مي‌كند.» گويد: عبد اللَّه بن مسلم نخستين كس بود كه به يزيد در اين باب نامه نوشت.
پس از آن عمارة بن عقبه نيز نامه‌اي همانند آن نوشت. سپس عمر بن سعد بن ابي وقاص نيز نامه‌اي همانند آن نوشت.
عوانه گويد: وقتي نامه‌ها كه فاصله آن بيش از دو روز نبود پيش يزيد فراهم شد سرجون غلام معاويه را پيش خواند و گفت: «رأي تو چيست؟ حسين سوي كوفه حركت كرده و مسلم بن عقيل در كوفه براي حسين بيعت مي‌گيرد. شنيده‌ام كه نعمان بن بشير ضعيف است و سخن ناباب مي‌گويد.» آنگاه نامه‌ها را به سرجون داد تا بخواند و گفت: «به نظر تو كي را به كار كوفه گمارم؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2929
گويد: و چنان بود كه يزيد از عبيد اللَّه بن زياد آزرده خاطر بود اما سرجون گفت: «اگر معاويه زنده شود مطابق رأي او كار مي‌كني؟» گفت: «بله» سرجون فرمان عبيد اللَّه را درباره ولايتداري كوفه در آورد و گفت: «رأي معاويه چنين بود و وقتي مي‌مرد دستور اين نامه را داد.» گويد: پس يزيد به رأي وي عمل كرد و دو شهر را براي عبيد اللَّه يكجا كرد و فرمان خويش را درباره كوفه براي وي فرستاد، آنگاه مسلم بن عمرو باهلي را كه به نزد وي بود پيش خواند و فرمان بصره را با وي براي عبيد اللَّه فرستاد و با آن چنين نوشت:
«اما بعد: دوستداران من از مردم كوفه به من نوشته‌اند و خبر «داده‌اند كه ابن عقيل در كوفه جماعت فراهم مي‌كند تا ميان مسلمانان «اختلاف افكند، وقتي اين نامه مرا خواندي حركت كن و پيش مردم كوفه «رو و ابن عقيل را بجوي چنانكه مهره را مي‌جويند تا وي را بيابي و به «بند كني يا بكشي يا تبعيد كني و السلام.» گويد: مسلم بن عمر روان شد تا در بصره پيش عبيد اللَّه بن زياد رسيد. عبيد اللَّه دستور داد لوازم فراهم كنند و آماده شوند كه فردا سوي كوفه حركت كند.
گويد: حسين نيز نامه‌اي براي مردم بصره نوشته بود.
ابو عثمان نهدي گويد: حسين همراه يكي از غلامانشان به نام سليمان نامه‌اي نوشت و نسخه آن را به هر يك از سران پنج ناحيه بصره و بزرگان آنجا فرستاد چون: مالك بن مسمع بكري و احنف بن قيس و منذر بن جارود و مسعود بن عمرو و قيس بن هيثم و عمرو بن عبيد اللَّه بن معمر كه نسخه‌اي از نامه وي به همه سران بصره رسيد به اين مضمون:
«اما بعد، خداي، محمد صلي اللَّه عليه و سلم را از مخلوق خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2930
«برگزيد و به نبوت كرامت داد و او را به پيمبري خويش معين كرد و آنگاه «وي را سوي خويش برد كه اندرز بندگان گفته بود و رسالت خويش را «رسانيده بود. ما خاندان و دوستان و جانشينان و وارثان وي بوديم و از «همه مردم، به جاي وي، در ميان مردم شايسته‌تر، اما قوم ما ديگران را «بر ما مرجح داشتند كه رضايت داديم و تفرقه را خوش نداشتيم و سلامت «را دوست داشتيم در صورتي كه مي‌دانستيم حق ما نسبت به اين كار از «كساني كه عهده‌دار آن شدند و نكو كردند و اصلاح آوردند و رعايت حق «كردند بيشتر بود كه خدايشان رحمت كند و ما و آنها را بيامرزد. اينك «فرستاده خويش را با اين نامه سوي شما روانه كردم و شما را به كتاب «خدا و سنت پيمبر او صلي اللَّه عليه و سلم دعوت مي‌كنم كه سنت را «ميرانيده‌اند و بدعت را احياء كرده‌اند اگر گفتار مرا بشنويد و دستور مرا «اطاعت كنيد شما را به راه رشاد هدايت مي‌كنم. سلام بر شما با رحمت «و بركات خداي» گويد: اما همه سران قوم كه اين نامه را خواندند آنرا مكتوم داشتند بجز منذر بن جارود كه چنانكه مي‌گفت بيمناك شد مبادا دسيسه‌اي از جانب عبيد اللَّه بن زياد باشد و همان شب كه عبيد اللَّه مي‌خواست صبحگاه فرداي آن سوي كوفه رود فرستاده را پيش وي آورد و نامه را بدو داد كه بخواند كه فرستاده را پيش آورد و گردنش را بزد آنگاه به منبر بصره رفت و حمد خدا گفت و ثناي او كرد و گفت: «اما بعد: به خدا مرا از سختي باك نيست و بيدي نيستم كه از باد بلرزم، دشمن را مي‌كوبم و هماورد را نابود مي‌كنم.
«اي مردم بصره! امير مؤمنان مرا ولايتدار كوفه كرده و من فردا صبح آنجا مي‌روم. عثمان بن زياد بن ابي سفيان را بر شما جانشين كرده‌ام از مخالفت و شايعه سازي بپرهيزيد، قسم به آن كس كه خدايي جز او نيست اگر بشنوم كسي سر مخالفت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2931
دارد او را و سردسته‌اش را و دوستش را مي‌كشم، نزديك را به گناه دور مي‌گيرم تا مطيع من شويد و ميان شما مخالف و منازعه‌گر نماند. من پسر زيادم و به او بيشتر از همه همانندم كه شباهت دايي و عمو زاده مرا از او جدا نكرده.» گويد: آنگاه از بصره برون شد و برادرش عثمان بن زياد را جانشين كرد و رو سوي كوفه نهاد. مسلم بن عمرو باهلي و شريك بن اعور حارثي و اطرافيان و خاندان وي همراهش بودند. وقتي وارد كوفه شد عمامه‌اي سياه داشت و صورتش بسته بود.
مردم كه از آمدن حسين خبر يافته بودند و منتظر آمدن وي بودند وقتي عبيد اللَّه آمد پنداشتند حسين است و بر هر دسته از مردم مي‌گذشت به او سلام مي‌گفتند و مي‌گفتند:
«خوش آمدي اي پسر پيمبر خداي و نيكو آمدي» و از اين حسن قبول كسان نسبت به حسين سخت بيازرد.
گويد: وقتي در اين باب بسيار گفتند، مسلم بن عمرو گفت: «عقب برويد، اين امير عبيد اللَّه بن زياد است.» گويد: چنان بود كه هنگام حركت شتابان آمده بود و با وي بيشتر از ده و چند كس نبود، وقتي وارد قصر شد و مردم بدانستند كه او عبيد اللَّه بن زياد است سخت غمين و افسرده شدند. عبيد اللَّه نيز از آنچه از مردم شنيده بود به خشم آمده بود و گفت: «چرا اينان را چنين مي‌بينم؟» ابي وداك گويد: وقتي عبيد اللَّه وارد قصر شد نداري نماز جماعت داد.
گويد: كسان فراهم آمدند، برون آمد و حمد خداي گفت و ثناي او كرد آنگاه گفت: «اما بعد: امير مؤمنان كه خدايش قرين صلاح بدارد مرا به شهر و مرز شما گماشته و دستور داده با ستمديده شما انصاف كنم محرومتان را عطا دهم، با فرمانبر و مطيعتان نيكي كنم و با مشكوك و نافرمانتان سختي كنم. درباره شما از دستور وي تبعيت مي‌كنم و گفته‌اش را اجرا مي‌كنم با نيكوكار و مطيعتان چون پدر مهربانم، اما تازيانه و شمشيرم بر ضد كسي است كه دستورم را بگذارد و با گفته‌ام مخالفت كند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2932
هر كس به حفظ خويش پردازد كه راستگاري نمودار حال است نه گفتار.» گويد: آنگاه فرود آمد و با سردسته‌ها و كسان سخت گرفت و گفت: «بيگانگان و فراريان امير مؤمنان و حروريان و مردم مشكوك خلافجو و منازعه‌گر را كه ميان شما هستند براي من بنويسيد، هر كه بنويسد از مسئوليت بري است و هر كه كسي را ننويسد ضمانت كند كه كسي از دسته او مخالفت ما نكند و هر كه ضمانت نكند از حمايت برون است و مال و خونش بر ما حلال. هر سردسته‌اي كه جزو دسته‌اش يكي از سركشان امير مؤمنان يافت شود كه به ما خبر نداده باشد بر در خانه‌اش آويخته شود و مقرري آن دسته الغا شود و به عمان زاره تبعيد شود.» عيسي بن يزيد كناني گويد: وقتي نامه يزيد به عبيد اللَّه بن زياد رسيد از مردم بصره پانصد كس برگزيد، از جمله عبيد اللَّه بن حارث بن نوفل و شريك بن اعور كه شيعه علي بود. نخستين كس كه با كسان در راه بيفتاد شريك بود كه بي‌خود بيفتاد و كساني نيز با وي افتادند، اميد داشتند عبيد اللَّه به آنها پردازد و حسين زودتر از او به كوفه رسد اما او به افتادگان اعتنا نداشت و برفت تا به قادسيه رسيد و مهران غلام وي بيفتاد كه بدو گفت: «اي مهران در اين وضع اگر خودت را بگيري تا به مصر برسيم، يكصد هزارت مي‌دهم.» گفت: «نه به خدا تاب ندارم.» گويد: پس عبيد اللَّه فرود آمد و چند پارچه نقشدار يمني برگرفت و به سر- پيچيد و بر استر خويش نشست، پس از آن فرود آمد و پياده و تنها به راه افتاد و چون به جاهاي نگهباني مي‌رسيد و در او مي‌نگريستند ترديد نداشتند كه حسين است و بدو مي‌گفتند: «اي پسر پيمبر خدا خوش آمدي» اما او با آنها سخن نمي‌كرد.
گويد: كسان از خانه‌ها و اطاقهايشان سوي وي آمدند و نعمان بن بشير سر و صداي آنها را شنيد و در بر روي خود و كسانش ببست. وقتي عبيد اللَّه به نزد وي رسيد ترديد نداشت كه حسين است. مردمي كه با وي بودند بانگ برداشته بودند، نعمان با او سخن كرد و گفت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2933
«ترا به خدا سوي ديگر رو كه من امانت خويش را به تو تسليم نمي‌كنم و به كشتنت حاجت ندارم» اما عبيد اللَّه با وي سخن نمي‌كرد. آنگاه عبيد اللَّه نزديك شد نعمان از ميان دو بالكن قصر به پايين خم شد و عبيد اللَّه با او سخن كرد و گفت: «در بگشاي كه خدايت گشايش ندهد كه شبت دراز بوده» و يكي از پشت سر او بشنيد و سوي جمع رفت و گفت: «اي قوم قسم به آن كس كه خدايي جز او نيست اين پسر مرجانه است.» گفتند: «واي تو! اين حسين است» گويد: نعمان در گشود و عبيد اللَّه در آمد و در را به روي مردم ببستند كه پراكنده شدند.
صبحگاهان عبيد اللَّه به منبر نشست و گفت: «اي مردم مي‌دانم كه كساني كه دشمن حسين بوده‌اند وقتي پنداشتند حسين است كه وارد شهر شده و بر آن تسلط يافته به دنبال من آمدند و اطاعت نمودند و به خدا هيچيك از شما را نشناختم.» گويد: «آنگاه از منبر فرود آمد و خبر يافت كه مسلم بن عقيل يك شب پيش از او آمده و در كوفه است.» گويد: پس يكي را كه وابسته بني تميم بود خواست و مالي بدو داد و گفت:
«به شيعه‌گري تظاهر كن و اين مال را به آنها بده و پيش هاني و مسلم رو و به نزد هاني جاي گير.» پس آن كس پيش هاني آمد و گفت كه شيعه است و مالي همراه دارد.
گويد: وقتي شريك بن اعور آمد بيمار بود، به هاني گفت: «به مسلم بگو پيش من باشد كه عبيد اللَّه به عيادت من مي‌آيد.» و هم شريك به مسلم گفت: «اگر عبيد اللَّه را به دسترس تو بيارم او را با شمشير مي‌زني؟» گفت: «به خدا آري» «گويد: عبيد اللَّه در خانه هاني به عيادت شريك آمد. شريك به مسلم گفته بود:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2934
«وقتي شنيدي گفتم: «آبم دهيد، بيا و عبيد اللَّه را با شمشير بزن.» گويد: عبيد اللَّه بر بستر شريك نشسته بود و مهران بالاي سرش ايستاده بود.
شريك گفت: «آبم دهيد» و زني با كاسه‌اي بيامد اما مسلم را بديد و بازگشت.
بار ديگر شريك گفت: «آبم دهيد» و بار سوم گفت: «واي شما آب به من دهيد، آبم دهيد و گرچه مايه مرگم شود.» گويد: مهران متوجه شد و به عبيد اللَّه اشاره كرد كه از جا برجست.
شريك گفت: «اي امير مي‌خواهم با تو وصيت كنم.» گفت: «پيش تو باز مي‌گردم.» پس مهران وي را با شتاب ببرد و گفت: «به خدا قصد كشتن ترا داشت.» گفت: «چگونه ممكن است، كه من شريك را حرمت داشتم و در خانه هاني بودم كه پدرم بر او منت داشته» گويد: و چون عبيد اللَّه بازگشت اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث را پيش خواند و گفت: «هاني را پيش من آريد.» گفتند: «تا امان نگيرد نمي‌آيد.» گفت: «امان براي چه مگر كاري كرده، برويد اگر بي‌امان گرفتن نيامد امانش دهيد.» گويد: «آنها پيش هاني رفتند و او را بخواندند» گفت: «اگر مرا به دست آرد مي‌كشدم» اما چندان اصرار كردند تا او را بياوردند. عبيد اللَّه خطبه جمعه مي‌گفت، هاني در مجلس نشست، گيسوان خود را از دو طرف آويخته بود، وقتي عبيد اللَّه نماز بكرد هاني را بخواند كه از دنبال وي برفت و وارد شد و سلام گفت.
عبيد اللَّه گفت: «هاني مگر نمي‌داني كه پدرم به اين شهر آمد و همه شيعيان را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2935
بكشت مگر پدر تو و حجر، كار حجر چنان شد كه دانسته‌اي. پس از آن پيوسته مصاحبت ترا نكو مي‌داشت و به حاكم كوفه نوشت كه نيازي كه پيش تو دارم هاني است؟» گفت: «چرا؟» گفت: «پاداش من اين بود كه يكي را در خانه‌ات نهان كردي كه مرا بكشد؟» گفت: «چنين نكرده‌ام.» گويد: پس آن مرد تميمي را كه به خبر گيري آنها گماشته بود بياورد و چون هاني او را بديد بدانست كه قضيه را به عبيد اللَّه خبر داده و گفت: «اي امير چنان بود كه خبر يافته‌اي، اما حمايت از تو بر نمي‌گيرم، تو و كسانت در امانيد هر كجا مي‌خواهي برو.» گويد: عبيد اللَّه يكه خورد و مهران كه بر سر وي ايستاده بود و عصايي به دست داشت گفت: «چه ذلتي! اين بنده بافنده ترا در قلمروت امان مي‌دهي؟» عبيد اللَّه گفت: «بگيرش» پس مهران عصا را بينداخت و دو گيسوي هاني را بگرفت و صورتش را بالا نگهداشت، عبيد اللَّه عصا را برگرفت و به صورت هاني كوفت، آهن عصا در آمد و به ديوار فرو رفت و چندان به صورت او زد كه بيني و پيشانيش بشكست. مردم سر و صدا را شنيدند و خبر به طايفه مذحج رسيد كه بيامدند و خانه را در ميان گرفتند.
عبيد اللَّه بگفت تا هاني را در اطاقي انداختند. مذحجيان بانگ برداشتند.
عبيد اللَّه به مهران گفت كه شريح را پيش وي آرد كه برفت و بياورد و او را پيش هاني فرستاد، نگهباني را نيز همراه وي كرد هاني گفت: «اي شريح مي‌بيني كه با من چه كرد؟» گفت: «ترا زنده مي‌بينم» گفت: «با اين وضع كه مي‌بيني زنده‌ام؟ به قوم من بگو اگر بروند مرا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2936
مي‌كشد.» گويد: شريح پيش عبيد اللَّه رفت و گفت: «او را زنده ديدم اما زخم بدي ديدم.» گفت: «نمي‌پسندي كه ولايتدار رعيت خود را عقوبت كند؟ پيش اينان برو و خبر را با آنها بگوي.» گويد: پس شريح برون شد و عبيد اللَّه بگفت تا آن مرد نيز با وي برفت.
شريح به مذحجيان گفت: «اين حماقت بد چيست؟ مرد، زنده است و حاكمش ضربتي زده كه خطر جان ندارد، برويد و مايه زحمت خودتان و يارتان نشويد»، پس آنها برفتند.
ابي الوداك گويد: شريك بن اعور پيش هاني بن عروه مرادي منزل گرفت.
شريك شيعه بود و همراه عمار در صفين حضور داشته بود، مسلم بن عقيل از آمدن عبيد اللَّه و سخناني كه گفته بود و سختي‌اي كه با سردسته‌ها و مردم كرده بود، خبر يافت و از خانه مختار كه حضورش در آنجا فاش شده بود برون آمد و سوي خانه هاني رفت و وارد شد و كس پيش هاني فرستاد كه برون آي.
گويد: هاني برون شد و چون او را بديد حضورش را خوش نداشت.
مسلم گفت: «آمده‌ام كه پناهم دهي و مهمانم كني» گفت: «خدايت رحمت كند، تكليف شاق مي‌كني، اگر وارد خانه‌ام نشده بودي و اعتماد نكرده بودي خوش داشتم و از تو مي‌خواستم كه از پيش من بروي اما حرمت تو مانع است و كسي همانند من همانند تويي را از روي ناداني رد نمي‌كند، در آي.» گويد: پس او را به درون برد و پناه داد و شيعيان در خانه هاني پيش وي رفت و آمد داشتند.
گويد: ابن زياد يكي از غلامان خويش را كه معقل نام داشت پيش خواند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2937
گفت: «سه هزار درم بردار و برو و مسلم بن عقيل را بجوي و ياران وي را پيدا كن و اين سه هزار را به آنها بده و بگو براي جنگ دشمنتان از آن كمك گيريد، به آنها بگو كه از آنهايي، و چون اين مال را به آنها دهي از تو اطمينان يابند و به تو اعتماد كنند و چيزي از اخبارشان را از تو مكتوم ندارند، آنگاه شبانگاه و صبحگاه پيش آنها رو» گويد: غلام چنان كرد و بگشت تا پيش مسلم بن عوسجه اسدي رسيد كه در مسجد اعظم نماز مي‌كرد و شنيد كه كسان مي‌گفتند: «اين براي حسين بيعت مي‌گيرد» پس بيامد و بنشست تا مسلم نماز خويش را به سر برد و بدو گفت: «اي بنده خدا من يكي از مردم شامم، وابسته ذو الكلاع، كه خدايم نعمت دوستداري اين خاندان و دوستي دوستان ايشان داده، اينك سه هزار درم آورده‌ام تا يكي از آنها را كه شنيده‌ام به كوفه آمده و براي پسر دختر پيمبر بيعت مي‌گيرد ببينم، در پي ديدار او بودم و كسي را نيافتم كه مرا سوي وي راهبر شود و جاي او را بداند. هم اكنون در مسجد نشسته بودم كه شنيدم تني چند از مسلمانان مي‌گفتند: «اين، كسي است كه اهل اين خاندان را مي‌شناسد، پيش تو آمده‌ام كه اين مال را بگيري و مرا پيش يار خود بري كه با او بيعت كنم، اگر خواهي پيش از ديدارش از من براي او بيعت گيري.» مسلم بن عوسجه گفت: «خدا را حمد كه پيش من آمدي، خرسندم كه به منظور خويش رسيده‌اي و خدا خاندان پيمبر خويش را به وسيله تو ياري مي‌كند، اما دلگيرم كه از آن پيش كه اين كار به كمال رسد مرا شناخته‌اي از بيم و سطوت اين جبار.» آنگاه پيش از آنكه برود از او بيعت گرفت و پيمانهاي سخت گرفت كه نيك خواهي كند و رازدار باشد. او نيز تعهد كرد و مسلم خشنود شد، آنگاه بدو گفت: «چند روزي در خانه‌ام پيش من آي تا از يار تو برايت اجازه بگيرم» گويد: از آن پس معقل با كسان به خانه مسلم مي‌رفت كه براي او اجازه خواست. در اين اثنا هاني بن عروه بيمار شد و عبيد اللَّه بن زياد به عيادت وي آمد.
عمارة بن عبيد سلولي به هاني گفته بود: «تجمع ما و تدبير ما كشتن اين جبار است،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2938
اينك كه خدا او را به دسترس تو آورده خونش بريز.» هاني گفته بود: «نمي‌خواهم در خانه من كشته شود.» گويد: يك هفته بگذشت كه شريك بن اعور بيمار شد، وي به نزد ابن زياد و حاكمان ديگر محترم بود و در كار شيعه‌گري ثابت قدم. عبيد اللَّه كسي پيش او فرستاد كه امشب به نزد تو مي‌آيم.
گويد: شريك به مسلم گفت: «اين بدكار امشب به عيادت من مي‌آيد وقتي نشست بيا و خونش بريز و برو در قصر بنشين كه هيچكس تر از قصر باز نميدارد.
اگر اين روزها از اين بيماري بهي يافتم سوي بصره روم و مشكل آنرا از پيش تو بردارم.» گويد: و چون شب در آمد و عبيد اللَّه به عيادت شريك آمد، مسلم برخاست كه در آيد كه شريك گفته بود وقتي نشست مهلتش مده اما هاني بن عروه برخاست و گفت: «نمي‌خواهم در خانه من كشته شود.» گويي اين كار را زشت مي‌شمرد.
گويد: وقتي عبيد اللَّه بن زياد آمد و بنشست، از بيماري شريك پرسيد و گفت:
«چطوري و كي بيمار شدي؟» و چون پرسشهاي وي دراز شد و شريك ديد مسلم نيامد ترسيد فرصت از دست برود و مي‌گفت: «در انتظار چيستيد كه به سلمي درود نمي‌گوييد! آبم دهيد اگر چه جانم در آيد»، اين را دو بار يا سه بار گفت.
عبيد اللَّه كه متوجه نشده بود گفت: «چه مي‌گويي؟ به نظر شما هذيان مي‌گويد؟» هاني گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد، آري از سحرگاه تاكنون كارش همين است.» آنگاه عبيد اللَّه برخاست و برفت و مسلم بيامد. شريك گفت: «چرا خونش را نريختي؟» گفت: «به دو سبب، يكي اين كه هاني خوش نداشت كه در خانه او كشته شود، ديگر حديثي كه مردم از پيمبر خدا آورده‌اند كه ايمان، غافل كشي را روا نمي‌دارد و مؤمن به غافلگيري نمي‌كشد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2939
هاني گفت: «به خدا اگر او را كشته بودي فاسق بدكاره‌اي را كشته بودي ولي خوش نداشتم در خانه من كشته شود.» گويد: شريك بن اعور سه روز ديگر زنده بود پس از آن بمرد و ابن زياد بيامد و بر او نماز كرد.
گويد: از آن پس كه ابن زياد مسلم و هاني را بكشت بدو گفتند: «سخناني كه شريك هنگام بيماري مي‌گفت، مسلم را ترغيب مي‌كرد و مي‌گفت بيايد و ترا بكشد».
عبيد اللَّه گفت: «به خدا هرگز بر جنازه يكي از مردم عراق نماز نخواهم كرد، به خدا اگر قبر زياد اينجا نبود قبر شريك را مي‌شكافتم.» گويد: معقل غلام ابن زياد كه وي را با مال سوي مسلم بن عقيل و يارانش فرستاده بود چند روزي پيش مسلم بن عوسجه رفت و آمد داشت كه او را پيش مسلم بن عقيل برد، پس از مرگ شريك او را پيش مسلم برد و خبر وي را به تمام بگفت، مسلم از او بيعت گرفت و به ابو تمامه صايدي دستور داد كه مالي را كه آورده بود گرفت كه اموال جمع را و كمكي كه به همديگر مي‌كردند او مي‌گرفت و براي آنها اسلحه مي‌خريد كه در اين كار بصيرت داشت و از يكه سواران عرب و سران شيعه بود.
گويد: آن مرد پيوسته پيش آنها مي‌آمد، نخستين آينده بود و آخرين رونده و اخبار- شان را مي‌شنيد و از اسرارشان آگاه مي‌شد آنگاه مي‌رفت و همه را به گوش ابن زياد مي‌خواند.
گويد: و چنان بود كه هاني پيش ابن زياد رفت و آمد داشت و چون مسلم پيش او منزل گرفت از رفت و آمد باز ماند و بيماري نمود و بيرون نمي‌رفت.
ابن زياد به همنشينان خويش گفت: «چرا هاني را نمي‌بينم؟» گفتند: «بيمار است.» گفت: «اگر دانسته بودم بيمار است عيادتش كرده بودم.» مجالد بن سعيد گويد: عبيد اللَّه، محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه را خواست.
ابو محنف از گفته حسن بن عقبه مرادي آورده كه عمرو بن حجاج زبيدي را نيز همراه آنها كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2940
و هم ابو محنف از گفته ابي الوداك آورده كه روعه خواهر عمرو بن حجاج زن هاني بن عروه بود و مادر يحيي بن هاني بود.
گويد: عبيد اللَّه به آنها گفت: «چرا هاني پيش ما نمي‌آيد؟» گفتند: «خدايت قرين صلاح بدارد نمي‌دانيم، گويي بيمار بود.» گفت: «شنيده‌ام بهي يافته و بر در خانه خود مي‌نشيند ببينيدش و بگوييد تكليفي را كه بر عهده دارد وانگذارد كه خوش ندارم كساني همانند وي از سران عرب به نزد من تباه شوند.» گويد: آن دو كس (يا سه كس) پيش هاني رفتند و شامگاهي او را بديدند كه بر در خانه‌اش نشسته بود. گفتند: «چرا به ديدار امير نمي‌آيي؟» گفت: «بيماري نمي‌گذارد» گفتند: «به او گفته‌اند كه هر شب بر در خانه خويش مي‌نشيني، در انتظار تو است، حاكم انتظار و كناره‌گيري را تحمل نمي‌كند، ترا به خدا با ما برنشين.» گويد: هاني جامه‌هاي خويش را خواست و بپوشيد و استري خواست و بر نشست و چون نزديك قصر رسيد، گويي چيزي از آنچه بود به خاطرش گذشت و به حسان بن اسماء بن خارجه گفت: «برادر زاده به خدا من از اين مرد بيمناكم، رأي تو چيست؟» گفت: «به خدا عمو جان درباره تو از چيزي نگراني ندارم، چرا خويشتن را آشفته مي‌داري؟» گويند: اسماء نمي‌دانسته بود عبيد اللَّه او را براي چه فرستادي اما محمد مي‌دانسته بود.
گويد: جماعت به نزد ابن زياد رفتند، هاني نيز با آنها برفت و چون پديدار شد ابن زياد گفت: «اجل رسيده به پاي خويش آمد.» گويد: در آن وقت عبيد اللَّه با ام نافع دختر عمارة بن عقبه عروسي مي‌كرد.
گويد: و چون هاني به ابن زياد نزديك شد كه شريح قاضي نيز نزد وي نشسته بود بدو نگريست و شعري خواند بدين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2941
«من زندگي او را مي‌خواهم» «اما او آهنگ كشتن من دارد» گويد: و چنان بود كه ابن زياد در آغاز آمدنش هاني را محترم مي‌داشت و ملاطفت مي‌كرد.
هاني گفت: «اي امير مقصود چيست؟» گفت: «پس اي هاني! اين كارها چيست كه در خانه‌هايت بر ضد امير مؤمنان و عامه مسلمانان مي‌كني، مسلم بن عقيل را آورده‌اي و در خانه خويش جا داده‌اي و در خانه‌هاي اطراف خويش سلاح و مرد براي وي فراهم آورده‌اي و پنداري كه اين قضيه از من نهان مي‌ماند.» گفت: «چنين نكرده‌ام و مسلم به نزد من نيست.» گفت: «چرا چنين كرده‌اي.» گفت: «نكرده‌ام.» گفت: «چرا.» گويد: و چون اين سخن مكرر شد و هاني از اصرار و انكار خويش نگشت، ابن زياد، معقل، همان خبرگير را خواست كه بيامد و پيش او بايستاد. به هاني گفت: «اين را مي‌شناسي؟» گفت: «بله» و بدانست كه خبرگير آنها بوده و اخبارشان را براي ابن زياد آورده و لختي در خويش فرو رفت. و آنگاه دل گرفت و گفت: «سخن مرا بشنو و گفتارم را راست شمار به خدا با تو دروغ نمي‌گويم، به خدايي كه خدايي جز او نيست من او را به خانه‌ام دعوت نكردم و از كار او هيچ خبر نداشتم تا وي را بر در خانه‌ام نشسته ديديم و از من خواست كه آنجا منزل گيرد، شرم كردم كه نپذيرمش و حرمت زده شدم و او را به خانه خويش راه دادم و مهمان كردم و پناهش دادم و كار وي چنان بود كه خبر يافته‌اي، اكنون پيمان مؤكد مي‌كنم تا مطمئن شوي كه بدي براي تو نمي‌خواهم اگر خواهي گروگاني به تو دهم كه به دست داشته باشي تا پيش تو باز
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2942
گردم و پيش او روم و بگويم از خانه‌ام به هر كجا مي‌خواهد برود و از حرمت‌زدگي در آيم و از پناهي كردن وي رها شوم.» گفت: «نه به خدا از پيش من نروي تا او را پيش من آري» گفت: «نه به خدا هرگز او را پيش تو نخواهم آورد، مهمانم را پيش تو بيارم كه او را بكشي؟» گفت: «به خدا بايد او را پيش من آري.» گفت: «به خدا او را نخواهم آورد.» گويد: «و چون سخن در ميانه بسيار شد مسلم بن عمرو باهلي- كه در كوفه جز او شامي و بصري نبود- كه سر سختي و لجاجت هاني را در مقابل ابن زياد در مورد تسليم مسلم بديد به پا خاست و گفت: «خدا امير را قرين صلاح بدارد او را به من واگذار تا با او سخن كنم.» آنگاه به هاني گفت: «بيا اينجا با تو سخن كنم.» گويد: هاني برخاست و وي را به گوشه‌اي برد كه خلوت بود، اما نزديك ابن زياد بودند چنانكه مي‌ديدشان و اگر صدا بلند مي‌كردند گفتگويشان را مي‌شنيد و چون آهسته سخن مي‌كردند از او مكتوم مي‌ماند. آنگاه مسلم به هاني گفت: «ترا به خدا خودت را به كشتن مده و قوم و عشيره‌ات را به بليه دچار مكن، به خدا دريغم مي‌آيد كه كشته شوي- هاني مي‌پنداشت كه عشيره او جنبش مي‌كنند- اين مرد عموزاده اين قوم است، او را نمي‌كشند و زيانش نمي‌زنند او را به اين زياد بده كه به سبب آن خواري و كاستي نمي‌گيري، او را به حاكم مي‌دهي.» گفت: «چرا، به خدا سبب اين خوار و رسوا مي‌شوم، مهمانم را تسليم كنم و زنده و سالم باشم و بشنوم و ببينم و بازويم محكم باشد و ياران فراوان داشته باشم. به خدا اگر جز يكي نبودم و ياوري نداشتم او را تسليم نمي‌كردم تا در كار دفاع از او جان بدهم» مسلم او را قسم مي‌داد و هاني مي‌گفت: «نه به خدا هرگز او را تسليم نخواهم كرد.» گويد: ابن زياد اين را بشنيد و گفت: «نزديك منش آريد» و چون او را نزديك
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2943
بردند گفت: «به خدا بايد او را بياري و گر نه گردنت را مي‌زنم.» گفت: «در اين صورت به دور قصرت برق شمشير بسيار خواهد بود.» مي‌پنداشت كه عشيره‌اش از او حمايت مي‌كنند.
گفت: «بدبخت مرا از برق شمشير مي‌ترساني؟» آنگاه گفت: «او را نزديكتر آريد.» و چون نزديكتر آوردند با چوب دستي به صورتش زدن گرفت و چندان به بيني و پيشاني و گونه‌هاي او زد كه بينيش بشكست و خون بر چانه وي روان شد و گوشت دو گونه و پيشانيش بر ريشش ريخت و چوب بشكست.
گويد: هاني دست به طرف شمشير يكي از نگهبانان برد اما نگهبان او را فرو كشيد و مانع شد.
ابن زياد گفت: «حروري شدي، خويشتن را مستوجب عقوبت كردي، كشتنت بر ما حلال شد. بگيريدش و در يكي از اطاقهاي خانه بيندازيد و در بر او ببنديد و مراقب نهيد» و چنين كردند.
گويد: «پس اسماء بن خارجه به پا خاست و گفت: «ما فرستادگان خيانت بوديم، به ما گفتي اين مرد را پيش تو آريم و چون بياورديم و به نزد تو واردش كرديم صورتش را در هم شكستي و خونش را بر ريشش روان كردي و گفتي كه او را خواهي كشت.» عبيد اللَّه بن زياد گفت: «تو هنوز اينجايي» و بگفت تا او را بگرفتند و آزار كردند، آنگاه دست از او بداشتند و به زندانش كردند.
اما محمد بن اشعث گفت: «به هر چه رأي امير باشد به نفع ما باشد با ضررمان خشنوديم كه امير تأديب مي‌كند.» گويد: عمرو بن حجاج خبر يافت كه هاني كشته شد و با مردم مذحج بيامد و قصر را در ميان گرفت و گروهي بسيار با وي بود، آنگاه ندا داد كه من عمرو بن حجاجم و اينان يكه سواران و بزرگان مذحجند. نه از اطاعت به در رفته‌ايم و نه از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2944
جماعت جدايي گرفته‌ايم، خبر يافته‌اند كه يارشان را مي‌كشند و اين را بزرگ گرفته‌اند.» گويد: به عبيد اللَّه گفتند: «اينك قوم مدحج بر درند.» عبيد اللَّه به شريح قاضي گفت: «پيش ياران رو و او را ببين آنگاه برون شو و به آنها بگو كه زنده است و او را نكشته‌اند و تو او را ديده‌اي.» گويد: شريح برفت و هاني را بديد.
عبد الرحمان بن شريح گويد: شنيدم پدرم به اسماعيل بن طلحه مي‌گفت:
«پيش هاني رفتم و چون مرا بديد گفت: اي مسلمانان عشيره من مرده‌اند! دينداران كجا رفته‌اند؟ اهل شهر كجا رفته‌اند؟ نابود شده‌اند و مرا با دشمنشان و پسر دشمنشان وا گذاشته‌اند و خون بر ريشش روان بود. در اين وقت غوغايي از در قصر شنيد، من بيرون شدم او نيز از دنبال من آمد و گفت: اي شريح پندارم اين صداهاي مذحج است و مسلماناني كه ياران منند، اگر ده كس پيش من آينده نجاتم مي‌دهند» شريح گويد: من سوي آنها رفتم حميد بن بكر احمري نيز با من بود زياد او را با من فرستاده بود، جزو نگهباناني بود كه بالاي سر زياد مي‌ايستاد. به خدا اگر او نبود چيزي را كه هاني به من گفته بود با ياران وي گفته بودم، وقتي پيش آنها رسيدم گفتم: «وقتي امير حضور شما و سخنتان را درباره يارتان بدانست مرا گفت:
پيش او روم، برفتم و او را ديدم به من گفت: شما را ببينم و بگويم او زنده است و خبر كشته شدن وي كه به شما رسيده دروغ است.» گويد: عمرو و ياران وي گفتند: «حمد خداي كه كشته نشده» و برفتند.
محمد بن بشير همداني گويد: وقتي ابن زياد هاني را بزد و بداشت، بيم كرد كه مردم بشورند، پس برون شد و به منبر رفت. سران قوم و نگهبانان و يارانش نيز با وي بودند حمد خدا گفت و ثناي او كرد و سپس گفت: «اما بعد، اي مردم به اطاعت خداي و طاعت پيشوايانتان چنگ زنيد، اختلاف مكنيد و پراكنده مشويد كه نابود شويد و به ذلت افتيد و كشته شويد و خشونت بينيد و دچار حرمان شويد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2945
برادرت كسي است كه با تو راست گويد و هر كه اعلام خطر كرد جاي عذر نگذاشت.» گويد: مي‌خواست فرود آيد و هنوز فرود نيامده بود كه تماشاييان از جانب خرما فروشان با شتاب وارد مسجد شدند و مي‌گفتند: «ابن عقيل آمد» عبيد اللَّه با شتاب وارد قصر شد و درها را ببست.
عبد اللَّه بن حازم گويد: به خدا من فرستاده ابن عقيل سوي قصر بودم كه ببينم كار هاني چه شده؟
گويد: وقتي او را زدند و بداشتند، بر اسبم نشستم و ديدم كه تني چند از زنان مراد فراهم آمده بودند و بانگ مي‌زدند: اي بليه، اي مصيبت! پيش ابن عقيل رفتم و خبر را با وي بگفتم، به من گفت كه ياران او را ندا دهم كه خانه‌اي اطراف وي از آنها پر بود. هيجده هزار كس با او بيعت كرده بودند و چهار هزار كس در خانه‌ها بود، به من گفت: «بانگ بزن اي منصور بيا» من بانگ زدم. مردم كوفه نيز بانگ زدند و فراهم آمدند. مسلم، عبيد اللَّه بن عمرو بن عزيز كندي را سالار مردم ناحيه كنده و ربيعه كرد و گفت: «با سواران، پيش از من برو» آنگاه مسلم بن عقيل عوسجه اسدي را سالار مردم مذحج و اسد كرد و گفت: «با پيادگان برو كه سالار آنهايي.» ابن ثمامه صامدي را سالار مردم تميم و همدان كرد عباس بن جعده جدلي را سالار شهريان برد كرد. آنگاه سوي قصر روان شد و چون ابن زياد از آمدن وي خبر يافت به قصر پناه و درها را ببست.
عباس جدلي گويد: وقتي با ابن عقيل بيرون شديم چهار هزار كس بوديم ولي هنوز به قصر نرسيده بوديم كه سيصد كس بوديم.
گويد: مسلم با مردم مراد پيش آمد و قصر را محاصره كرد، آنگاه مردم همديگر را سوي ما خواندند و چيزي نگذشت كه مسجد از كسان پر شد و بازار نيز، و همچنان تا شب مي‌آمدند. كار بر عبيد اللَّه تنگ شد، حفظ در قصر مشكل بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2946
زيرا به جز سي نگهبان و. بيست كس از سران قوم و خاندان و غلامانش با وي نبود.
سران قوم از در مجاور دار الروميين سوي ابن زياد آمدن گرفتند، آنها كه در قصر بودند از بالا جماعت را مي‌نگريستند و بيم داشتند با سنگ بزنندشان و ناسزا گويند و عبيد اللَّه و پدرش را دشنام گويند.
گويد: عبيد اللَّه، كثير بن شهاب حارثي را پيش خواند و دستور داد با پيروان خود از قبيله مذحج برود و در كوفه بگردد و مردم را از ابن عقيل باز دارد و از جنگ بترساند و از عقوبت حكومت بيمناك كند. محمد بن اشعث را نيز گفت كه با پيروان خويش از قبيله كنده و حضرموت برود و براي كساني كه سوي وي آيند پرچم امان برافرازد، به قعقاع بن شور ذهلي و شبث بن ربعي تميمي و حجار بن ابجر عجلي و شمر بن ذي الجوشن عامري نيز چنين دستور داد و ديگر سران قوم را پيش خويش نگهداشت كه از آنها كمك گيرد كه شمار كساني كه با وي بودند اندك بود.
گويد: كثير بن شهاب برون شد كه كسان را از مسلم بن عقيل باز دارد.
ابن جناب كلبي گويد: كثير يكي از مردم كلب را بديد به نام عبد الا علي پسر يزيد كه سلاح پوشيده بود و با تني چند از بني فتيان آهنگ ابن عقيل داشت، پس او را بگرفت و پيش ابن زياد برد كه بدو گفت: «آهنگ تو داشتم» ابن زياد گفت: «با من وعده نهاده بودي» و بگفت تا او را بداشتند.
گويد: محمد بن اشعث نيز برفت و به نزديك خانه‌هاي بني عماره توقف كرد.
عماره بن صلخب ازدي بيامد كه آهنگ ابن عقيل داشت و سلاح پوشيده بود، وي را گرفت و پيش ابن زياد برد كه او را بداشت.
گويد: مسلم بن عقيل از مسجد، عبد الرحمان بن شريح شبامي را به مقابله ابن اشعث فرستاد و چون ابي اشعث كثرت آن جماعت را كه سوي وي آمده بودند بديد كناره گرفتن و عقب نشستن آغاز كرد. قعقاع بن شور ذهلي كس پيش محمد بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2947
اشعث فرستاد كه از جانب عرار بر ابن عقيل حمله برده‌ام، سپس از جاي خويش عقب كشيد و از سمت دار الرومين پيش ابن زياد رفت و چون كثير بن شهاب و محمد و قعقاع و پيروانشان كه همگي نيكخواهان عبيد اللَّه بودند پيش وي فراهم آمدند، كثير بدو گفت: «خدا امير را قرين صلاح بدارد، در قصر گروهي بسيار از سران مردم و نگهبانان و خاندان تو و غلامانت هستند، ما را به مقابله مخالفان ببر.» اما عبيد اللَّه نپذيرفت و پرچمي براي شبث بن ربعي بست و او را بيرون فرستاد.
گويد: مردم با ابن عقيل بودند و تا شبانگاه تكبير مي‌گفتند و بر مي‌جستند و كارشان استوار بود. عبيد اللَّه كس پيش سران فرستاد و فراهمشان آورد و گفت: «از بالا بر مردم نمودار شويد و به مطيعان وعده فزوني و حرمت دهيد و عاصيان را از حرمان و عقوبت بترسانيد و بگوييد كه سپاه از شام به مقابله ايشان حركت كرده است.» عبد اللَّه بن حازم كبيري از بني كبير ازد گويد: سران از بالا بر ما نمودار شدند، كثير بن شهاب پيش از همه آغاز كرد و تا نزديك غروب آفتاب سخن كرد، گفت: «اي مردم پيش كسان خود رويد و به كار شرشتاب مياريد و خويشتن را به خطر كشته شدن ميندازيد، سپاههاي يزيد امير مؤمنان مي‌رسد، امير قرار نهاده كه اگر امشب به جنگ وي مصر بمانيد و شبانگاه نرويد باقيماندگان شما را از عطا محروم دارد و جنگاورانتان را بي‌مقرري در نبردگاههاي شام پراكنده كند، سالم را به جاي بيمار بگيرد و حاضر را به جاي غايب، تا هيچكس از اهل عصيان نماند كه و بال كار خويش را نديده باشد.
ديگر سران نيز سخناني همانند اين گفتند و چون كسان گفتارشان را شنيدند پراكندگي گرفتند و رفتن آغاز كردند.
مجالد بن سعيد گويد: زن بود كه پيش فرزند يا برادر خويش مي‌آمد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2948
مي‌گفت: بيا برويم، آنها كه مي‌مانند بسند. مرد بود كه پيش فرزند يا برادر خويش مي‌آمد و مي‌گفت: «فردا سپاه شام مي‌رسد از جنگ و شر چه مي‌خواهي بيا برويم.» و او را مي‌برد و همچنان پراكنده مي‌شدند و از جاي مي‌رفتند چنانكه هنگام شب سي كس با ابن عقيل در مسجد نبود و چون نماز مغرب بكرد تنها سي كس با وي نماز كردند.
گويد: و چون ديد كه جز آن گروه كسي با وي نمانده برون شد، سوي كوچه‌هاي كنده رفت و چون به كوچه‌ها رسيد ده كس از آنها با وي بود و چون از كوچه در آمد هيچكس با وي نبود و چون نيك نظر كرد كس را نيافت كه راه را به او بنمايد يا سوي منزلش راهبر شود يا اگر دشمني پيش آيد حفاظ وي شود. پس همچنان در كوچه‌هاي كوفه سرگردان مي‌رفت و نمي‌دانست كجا مي‌رود تا به خانه‌هاي بني جبله كنده رسيد و پيش رفت تا به در زني رسيد طوعه نام كه كنيز فرزند دار اشعث- بن قيس بود كه آزادش كرده بود و اسيد حضرمي او را به زني گرفته بود و بلال را براي وي آورده بود. بلال با كسان برون شده بود و مادرش به انتظار وي ايستاده بود.
گويد: ابن عقيل به آن زن سلام گفت كه جواب او را بداد آنگاه بدو گفت:
«اين كنيز خدا آبي به من ده» زن به درون رفت و او را سيراب كرد.
پس ابن عقيل بنشست و زن ظرف را ببرد و باز آمد و گفت: «اي بنده خدا مگر آب نخوردي؟» گفت: «چرا» گفت: «پس سوي كسانت برو.» اما ابن عقيل خاموش ماند.
باز آن زن سخن خويش را تكرار كرد، اما ابن عقيل خاموش ماند و به او
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2949
گفت: «از خدا بترس! سبحان اللَّه اي بنده خدا، سوي كسان خود برو كه خدايت به سلامت دارد. بر در من نشستنت مناسب نيست و آنرا به تو روا نمي‌دارم.» پس ابن عقيل برخاست و گفت: «اي كنيز خدا من در اين شهر منزل و عشيره ندارم. مي‌خواهي كار نيكي انجام دهي براي ثواب، شايد هم بعدها ترا پاداش دهم.» گفت: «اي بنده خدا» چه كاري؟» گفت: «من مسلم بن عقيلم، اين قوم با من دروغ گفتند و فريبم دادند.» گفت: «تو مسلمي؟» گفت: «آري.» گفت: «درآي.» گويد: «پس او را به خانه خويش به اطاقي برد، جز اطاقي كه خودش در آنجا بود و فرشي براي وي بگسترد و گفت شام بخورد كه نخورد.
گويد: خيلي زود پسر آن زن بيامد و ديد كه به آن اطاق رفت و آمد بسيار مي‌كند و گفت: «به خدا از اينكه امشب به اين اطاق بسيار رفت و آمد مي‌كني به شك اندرم كه خبري هست.» گفت: «پسر كم از اين درگذر.» گفت: «به خدا بايد با من بگويي.» گفت: «پسر كم آنچه را با تو مي‌گويم با هيچكس مگوي.» گويد: آنگاه وي را قسم داد و پسر قسم ياد كرد و قصه را با وي بگفت كه بخفت و خاموش ماند.
گويند: وي از اوباش بود، بعضي‌ها گفته‌اند با ياران خويش ميخوراگي مي‌كرد.
گويد: وقتي مدتي گذشت و ابن زياد از جانب ياران ابن عقيل صدايي چنانكه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2950
از پيش مي‌شنيده بود نشنيد به ياران خويش گفت: «از بالا بنگريد كه كسي از آنها را مي‌بينيد؟» و چون نگريستند كسي را نديدند.
ابن زياد گفت: «نيك بنگريد شايد زير سايه‌ها هستند و به كمين شما نشسته‌اند.» همه جاي مسجد را بديدند. شعله‌هاي آتش را با دست پايين مي‌بردند كه بنگرند آيا در سايه‌ها كسي هست. اما گاهي روشن مي‌شد و گاه چنانكه مي‌خواستند نمي‌شد.
آنگاه چراغدانها و طشتكها به ريسمانها آويختند و آتش در آن ريختند و پايين فرستادند تا به زمين رسيد و آنرا در سايه‌هاي دور و نزديك پيش بردند و روايق منبر را نيز روشن كردند و چون چيزي نديدند به ابن زياد خبر دادند كه دري را كه به طرف مسجد بود بگشود و برون شد و به منبر رفت. يارانش نيز با وي برفتند و پيش از نماز عشا به دور او فراهم آمدند. به عمرو بن نافع دستور داد كه بانگ زد: هر يك از نگهبانان و سردستگان و معتمدان يا جنگاوران كه نماز عشا را در مسجد نخواند حرمت از او برداشته شود.
چيزي نگذشت كه مسجد از كسان پر شد آنگاه منادي خويش را گفت كه اقامه نماز گفت. حصين بن تميم گفت: «اگر خواهي با مردم نماز كني يا ديگري با آنها نماز كند و تو بروي و در قصر نماز كني كه بيم دارم يكي از دشمنانت به غافلگيري بكشد.» گفت: «محافظان مرا بگوي به ترتيب معمول پشت سرم بايستند و مراقب آنها باش كه من به درون نخواهم رفت.» گويد: آنگاه با مردم نماز كرد، پس از آن به پا خاست و حمد خدا گفت و ثناي او كرد و گفت: «اما بعد، ابن عقيل كم خرد نادان اين اختلاف و تفرقه را كه ديديد پديد آورد. او را در خانه هر كه بيابيم حرمت خدا از او برداشته شود و هر كه او را بيارد خونبهايش را بگيرد بندگان خدا از خدا بترسيد و ملتزم طاعت و بيعت خويش باشيد و خودتان را به خطر ميفكنيد. اي حصين بن تميم اگر يكي از در بندهاي كوفه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2951
باز شود يا اين مرد برون شود و او را پيش من نياري. مادرت عزادارت شود، ترا به خانه‌هاي مردم كوفه تسلط دارم، مراقبان برد هانه گذرگاهها گمار و صبحگاهان خانه‌ها را بجوي و درون آنرا بكاو تا اين مرد را پيش من آري.» گويد: حصين سالار نگهبانان بود و از مردم بني تميم بود.
گويد: پس ابن زياد فرود آمد و به درون رفت و براي عمرو بن حريث پرچمي بست و او را سالار كسان كرد و چون صبح شد به مجلس خويش نشست و كسان بيامدند محمد بن اشعث نيز بيامد كه بدو گفت: «آفرين بر كسي كه دغلي نمي‌كند و مورد بدگماني نيست.» آنگاه وي را پهلوي خويش نشانيد.
گويد: پسر آن پير زن، بلال بن اسيد، كه مادرش ابن عقيل را پناه داده بود صبحگاهان پيش عبد الرحمان بن محمد بن اشعث رفت و به او خبر داد كه ابن عقيل در خانه مادر اوست.
گويد: عبد الرحمان پيش پدر خويش آمد كه به نزد ابن زياد بود و آهسته با وي سخن كرد.
ابن زياد بدو گفت: «چه مي‌گويد؟» گفت: «مي‌گويد كه ابن عقيل در يكي از خانه‌هاي ماست.» ابن زياد چوب را پهلوي وي نهاد و گفت: «برخيز و هم اكنون او را بيار.» قدامة بن سعيد ثقفي گويد: وقتي ابن اشعث برخاست كه ابن عقيل را بيارد ابن زياد كس پيش عمرو بن حريث فرستاد كه در مسجد بود و نايب وي بود و گفت:
«شصت يا هفتاد كس با ابن اشعث بفرست كه همگي از طايفه قيس باشند.» گويد: نخواست از قوم اشعث بفرستد كه دانسته بود هيچ قومي خوش ندارد كسي همانند ابن عقيل را از ميان آنها بدست آرند.
گويد: پس عمرو بن عبيد اللَّه سلمي را با شصت يا هفتاد كس از قبيله قيس همراه وي فرستاد كه سوي خانه‌اي رفتند كه ابن عقيل آنجا بود كه وقتي صداي سم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2952
اسبان و صوت مردان را شنيد بدانست كه سوي وي آمده‌اند و با شمشير سوي آنها رفت.
مهاجمان به خانه ريختند، مسلم با شمشير حمله برد و ضربت زد تا از خانه بيرونشان كرد، آنگاه باز آمدند و باز حمله برد. ضربتي ميان وي و بكير بن حمران احمري رد و بدل شد. بكير ضربتي به دهان مسلم زد كه لب بالاي وي را قطع كرد و شمشير در لب پايين نشست و دو دندان جلو را شكست. مسلم نيز ضربتي سخت به سر وي زد و ضربتي ديگر زير شانه‌اش زد كه نزديك بود به شكمش فرو رود. و چون چنان ديدند بالاي اطاق رفتند و او را سنگباران كردند. دسته‌هاي ني را آتش مي‌زدند و از بالاي اطاق بر او مي‌افكندند و چون چنين ديد با شمشير كشيده به كوچه آمد و با آنها بجنگيد.
محمد ابن اشعث پيش آمد و گفت: «اي جوان در اماني، خودت را به كشتن مده» اما او به جنگ بود و رجزي به اين مضمون مي‌خواند:
«قسم ياد كرده‌ام كه آزاد كشته شوم «اگر چه مرگ چيزي ناباب باشد «هر كس روزي دچار شر مي‌شود «و گرم تلخ، به خنك مي‌آميزد «پرتو خورشيد را پس آر كه پايدار بماني «بيم دارم دروغم گويند يا فريبم دهند.» محمد ابن اشعث گفت: «به خدا دروغت نمي‌گويند و خدعه نمي‌كنند و فريب نمي‌دهند. اين قوم پسر عموهاي تواند و ترا نمي‌كشند و نمي‌زنند.» مسلم از سنگها زخمي شده بود و تاب جنگ نداشت، نفسش گرفت و پشت به ديوار خانه داد. محمد بن اشعث به وي نزديك شد و گفت: «در اماني.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2953
گفت: «در امانم؟» گفت: «آري» آن جمع نيز گفتند: «در اماني» بجز عمرو بن عبيد اللَّه سلمي كه گفت: «به من مربوط نيست» و به كناري رفت.
ابن عقيل گفت: «اگر امانم نداده بوديد دست در دست شما نمي‌نهادم.» گويد: آنگاه استري آوردند و او را بر آن نشاندند و به دورش فراهم آمدند و شمشيرش را از گردنش برگرفتند. گويي در اين وقت از جان خويش نوميد شد و چشمانش پر از اشك شد و گفت: «اين آغاز خيانت است.» محمد بن اشعث گفت: «اميدوارم خطري نباشد.» گفت: «فقط اميد؟ پس امان شما چه شد، انا للَّه و انا اليه راجعون» و بگريست.
عمرو بن عبيد بدو گفت: «هر كه چيزي چونان جويد كه تو مي‌جستي و بدو آن رسد كه به تو رسيد نبايدش گريست.» گفت: «به خدا براي خودم نمي‌گريم دريغا گوي خويشتن نيستم كه كشته مي‌شوم، اگر چه هرگز در آرزوي هلاك خويش نبوده‌ام، اما براي كسانم مي‌گريم كه سوي من مي‌آيند، براي حسين و خاندان حسين مي‌گريم.» آنگاه روي به محمد بن اشعث كرد و گفت: «اي بنده خدا به خدا مي‌بينم كه قدرت ايمن داشتن من نداري، آيا خبري به نزد تو هست، مي‌تواني از پيش خود يكي را بفرستي كه از زبان من به حسين پيغام برد، مي‌دانم هم امروز با خاندان خويش سوي شما روان شده، يا فردا روان مي‌شود و اين غم و اندوه كه مي‌بيني به سبب آن است. بگويد: وقتي ابن عقيل مرا پيش تو فرستاد به دست قوم اسير بود و مي‌دانست كه به سرف كشته شدن مي‌رود، گفت با خاندان خويش بازگرد، مردم كوفه
______________________________
[] تعبير متن چنين است كه نه شتر نر در اين ميانه دارم نه ماده.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2954
فريبت ندهند كه همان ياران پدرت هستند كه آرزو داشت با مرگ يا كشته شدن از آنها جدا شود. مردم كوفه با تو دروغ گفتند، با من نيز دروغ گفتند و دروغزده را رأي درست نيست.» ابن اشعث گفت: «به خدا چنين مي‌كنم به ابن زياد نيز مي‌گويم كه ترا امان داده‌ام.» جعفر بن حذيفه طايي گويد: (سعيد بن شيبان نيز اين حديث را بشناخت) گويد:
محمد بن اشعث به اياس بن عثل طايي كه مردي شاعر پيشه بود و پيش محمد مي‌آمد گفت: «پيش حسين رو و اين نامه را به او برسان.» در نامه سخناني را كه ابن عقيل بدو گفته بود نوشت و گفت: «اين توشه و اين لوازم و اين هم از آن نانخورانت.» گفت: «پس مركوبم كو كه مركوبم را فرسوده‌ام.» گفت: «اين نيز مركب و جهاز، برنشين.» گويد: اياس برفت و در زباله چهار منزلي كوفه حسين را بديد و خبر را با وي بگفت و نامه را به وي داد.
حسين بدو گفت: «آنچه مقدر است همان مي‌شود كه خويش و تباهي امت را به خدا وامي‌گذاريم.» گويد: و چنان بود كه وقتي مسلم بن عقيل به خانه هاني رفت و هيجده هزار كس با وي بيعت كردند همراه عابس بن ابي شبيب شاكري نامه‌اي به حسين نوشت به اين مضمون:
«اما بعد، پيشتاز با كسان خويش دروغ نمي‌گويد، هيجده هزار «كس از مردم كوفه با من بيعت كرده‌اند، وقتي نامه من به تو رسيد در كار «آمدن شتاب كن كه همه مردم با تواند و به خاندان معاويه عقيده و علاقه «ندارند و السلام.» گويد: محمد بن اشعث، ابن عقيل را به در قصر آورد و اجازه خواست، خبر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2955
ابن عقيل را با ضربتي كه ابن بكير به او زده بود به ابن زياد گفتند، گفت: «دور باد.» محمد بن اشعث از كار خويش و اماني كه به مسلم داده بود با وي سخن كرد.
عبيد اللَّه گفت: «امان دادن به تو چه مربوط به ترا نفرستاده بوديم كه امانش بدهي، ترا فرستاديم كه او را بياري» و ابن اشعث خاموش ماند.
گويد: وقتي ابن عقيل به در قصر رسيد تشنه بود. بر در قصر كساني در انتظار اجازه نشسته بودند كه عمارة بن عقبة بن ابي معيط و عمرو بن حريث و مسلم بن عمرو و كثير بن شهاب از آن جمله بودند.
قدامة بن سعد گويد: وقتي مسلم بن عقيل به در قصر رسيد كوزه آب خنكي آنجا بود و گفت: «از اين آب به من بدهيد.» مسلم بن عمرو گفت: «مي‌بيني خيلي خنك است، به خدا از آن يك قطره نخواهي چشيد تا در آتش جهنم آب جوشان بچشي.» ابن عقيل بدو گفت: «واي تو! كيستي؟» گفت: «من پسر كسي هستم كه وقتي تو منكر حق بودي آنرا شناخته بود و وقتي با پيشوا دغلي مي‌كردي نيكخواه وي بود و وقتي عصيان و مخالفت مي‌كردي او شنو او فرمانبر پيشوا بود، من مسلم بن عمرو باهليم.» ابن عقيل گفت: «مادرت عزادار باد، چه جفاكار و خشن و سنگدلي، تو اي پسر باهله بيشتر از من شايسته جاويد بودن در آتش جهنمي.» گويد: آنگاه مسلم بن عقيل بنشست و به ديوار تكيه داد.
قدامة بن سعد گويد: عمرو بن حريث غلام خويش را فرستاد كه كوزه آبي بياورد و بدو نوشانيد.
سعيد بن مدرك بن عماره گويد: عمارة بن عقبه غلام خويش را كه قيس نام داشت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2956
فرستاد كه كوزه‌اي بياورد كه دستمالي بر آن بود و جامي نيز با آن آورده بود كه آب در آن ريخت و به مسلم داد و همين كه مي‌خواست از آن بنوشد جام پر از خون مي‌شد و چون بار سوم جام را پر كرد و خواست بنوشد دو دندانش در آن افتاد و گفت:
«حمد خداي اگر جزو روزي مقرر من بود از آن نوشيده بودم.» گويد: آنگاه مسلم بن عقيل را پيش ابن زياد بردند كه سلام امارت بدو نگفت.
مرد محافظ گفت: «چرا به امير سلام نمي‌گويي؟» گفت: «اگر آهنگ كشتن من دارد چرا سلامش گويم و اگر آهنگ كشتن من ندارد به جان خودم كه سلام بسيار من به او خواهم گفت.» ابن زياد به او گفت: «به جان خودم كه كشته مي‌شوي.» گفت: «همينطور؟» گفت: «بله» گفت: «پس بگذار با يكي از مردم قومم وصيت كنم.» گويد: آنگاه به همنشينان عبيد اللَّه نگريست كه عمر بن سعد از آن جمله بود.
بدو گفت: «اي عمر ميان من و تو خويشاوندي‌اي هست مرا به تو حاجتي هست و انجام حاجتم بر تو لازم است، اين يك راز است.» گويد: اما عمر نخواست فرصت دهد كه آنرا بگويد.
اما عبيد اللَّه بدو گفت: «از نگريستن در حاجت پسر عمويت دريغ مكن.» گويد: پس عمر برخاست و با مسلم به جايي نشست كه ابن زياد او را مي‌نگريست. مسلم بدو گفت: «مرا در كوفه قرضي هست كه از وقتي آمده‌ام گرفته‌ام، هفتصد درم است از جانب من ادا كن. از ابن زياد بخواه كه جثه مرا به تو ببخشد و آنرا به گور كن. كس پيش حسين فرست و او را بازگردان كه من به او نوشته‌ام و خبر داده‌ام كه مردم با ويند و يقين دارم كه حركت كرده است.» عمر به ابن زياد گفت: «مي‌داني به من چه مي‌گويد؟ چنان و چنين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2957
مي‌گويد.» ابن زياد گفت: «امانتدار خيانت نمي‌كند. اما گاه باشد كه خيانتكار را امانتدار كنند. مال تو از آن تست و از اينكه به دلخواه خويش در آن تصرف كني منعت نمي‌كنم. اما حسين، اگر آهنگ ما نكند، آهنگ او نمي‌كنيم و اگر آهنگ ما كند، او را رها نمي‌كنيم. وساطت ترا درباره جثه او نمي‌پذيريم كه به نظر ما شايسته اين كار نيست كه با ما پيكار كرده و مخالفت كرده و در هلاك ما كوشيده است.» به قولي، گفت: «اما جثه‌اش، وقتي او را كشتيم به ما مربوط نيست كه با آن چه مي‌كنند.» گويد: پس از آن ابن زياد گفت: «هي» اي ابن عقيل! كار مردم فراهم بود و همسخن بودند، آمدي كه پراكنده‌شان كني و اختلاف در ميان آري و آنها را مقابل هم واداري؟» گفت: «ابدا، من نيامدم، مردم شهر مي‌گفتند: پدر تو نيكانشان را كشته و خونهايشان را ريخته و رفتار خسرو و قيصر با آنها پيش گرفته و ما آمديم كه عدالت كنيم و به حكم كتاب دعوت كنيم.» گفت: «اي فاسق ترا با اين، چه كار؟ مگر وقتي تو در مدينه شراب مي‌خوردي عمل ما با مردم چنين نبود؟» گفت: «من شراب مي‌خوردم؟ به خدا، خدا مي‌داند كه تو راستگو، نه اي و اين سخن را ندانسته گفتي و من چنان نيستم كه مي‌گويي. آن كه خون مردم مي‌خورد و انساني را كه كشتنش حرام است مي‌كشد و بي‌قصاص آدم مي‌كشد و خون ناروا مي‌ريزد و از سر خشم و دشمني و سوء ظن آدم مي‌كشد و در آن حال به لهو و لعب اشتغال دارد، گويي اصلا كار ناروايي نكرده چنين كسي بيشتر از من در خور عنوان مي‌خواره است.» ابن زياد گفت: «اي فاسق، جانت آرزوها دارد كه خدا حايل آن شده كه ترا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2958
شايسته آن ندانسته.» گفت: «پس كي شايسته آن است؟» گفت: «امير مؤمنان يزيد.» گفت: «در هر حال حمد خداي مي‌كنم و داوري ميان خودمان و شما را به خدا وامي‌گذاريم.» گفت: «گويي گمان داري كه در خلافت حقي داريد؟» گفت: «گمان نيست، يقين است.» گفت: «خدايم بكشد اگر ترا به وضعي نكشم كه به دوران اسلام هيچكس را چنان نكشته باشند.» گفت: «تو بيش از همه در خور آني كه در اسلام چيزهاي بي‌سابقه پديد آري كه كشتار نامردانه و اعضا بريدن ناروا و رفتار خبيثانه و تسلط رذيلانه كار توست و هيچ كس بيشتر از تو در خور آن نيست.» گويد: ابن سميه به او و حسين و علي و عقيل ناسزا گفتن آغاز كرد اما مسلم چيزي نگفت.
مطلعان پنداشته‌اند كه عبيد اللَّه گفت كه براي وي آب بياورند و آب را در سفالكي آوردند و گفت نخواستيم در ظرف ديگر آبت دهيم كه چون از آن آب نوشي ناپاك شود و سپس ترا بكشيم. به همين سبب در اين سفالك آبت داديم.» آنگاه گفت: «او را بالاي قصر بريد و گردنش را بزنيد و پيكرش را به دنبال سرش بيندازيد.» مسلم گفت: «اي پسر اشعث! به خدا اگر امانم نداده بودي تسليم نمي‌شدم، برخيز و با شمشيرت از من دفاع كن كه حمايت تو را مي‌شكنند.» آنگاه به ابن زياد گفت: «به خدا اگر ميان من و تو خويشاوندي‌اي بود مرا نمي‌كشتي.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2959
ابن زياد گفت: «كسي كه ابن عقيل سر و شانه‌اش را به شمشير زده كجاست؟» گويد: او را بخواندند و ابن زياد گفت: «بالا برو و گردنش را بزن.» گويد: پس مسلم را بالا بردند و او تكبير مي‌گفت و استغفار مي‌كرد و درود فرشتگان و پيمبران خدا مي‌گفت و مي‌گفت: «خدايا ميان ما و قومي كه فريبمان دادند و دروغ گفتند و خوارمان داشتند داوري كن.» گويد: بالاي قصر او را به جايي بردند كه مقابل محل كنوني قصابان است و گردنش را بزدند و پيكرش را از پي سرش پايين افكندند.
ابي جحيفه گويد: بكير بن حمران احمري كه مسلم را كشته بود فرود آمد.
ابن زياد گفت: «كشتيش؟» گفت: «بله.» گفت: «وقتي بالايش مي‌بردي چه مي‌گفت؟» گفت: «تكبير و تسبيح مي‌گفت و استغفار مي‌كرد و چون پيش آوردمش كه خونش بريزم گفت: خدايا ميان ما و قومي كه به ما دروغ گفتند و فريبمان دادند و خوارمان داشتند و بكشتنمان دادند داوري كن.» به او گفتم: «نزديك بيا، حمد خداي را كه قصاص مرا از تو گرفت.» آنگاه ضربتي بدو زدم كه كاري نشد.
گفت: «اي برده! اين خراش كه زدي به عوض خون تو بس نيست؟» ابن زياد گفت: «هنگام مرگ نيز گردنفرازي؟» احمري گفت: «آنگاه ضربت ديگر زدم و كشتمش.» گويد: محمد بن اشعث پيش روي عبيد اللَّه بن زياد برخاست و درباره هاني بن عروه با وي سخن كرد و گفت: «منزلت هاني را در شهر و حرمت خاندان وي را در قبيله مي‌داني، قوم وي دانسته‌اند كه من و يارم او را پيش تو كشانيده‌ايم، ترا به خدا او را به من ببخش كه دشمني قوم او را خوش ندارم كه نيرومندترين مردم شهرند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2960
فزون‌ترين گروه يمني.» گويد: ابن زياد وعده داد كه ببخشد اما وقتي كار مسلم بن عقيل چنان شد، رأي او ديگر شد و از انجام گفته خويش دريغ كرد.
گويد: وقتي مسلم كشته شد درباره هاني بن عروه نيز دستور داد، گفت: «به بازار ببريدش و گردنش را بزنيد.» گويد: هاني را به بازار بردند، جايي كه گوسفند مي‌فروختند، دستهايش بسته بود و مي‌گفت: «واي مذحج! كه مذحج ندارم، واي مذحج! مذحج كجاست؟» و چون ديد، كه كس ياري او نمي‌كند دست خويش را كشيد و از بند در آورد و گفت:
«عصا يا كارد يا سنگ يا استخواني نيست كه يكي با آن از جان خويش دفاع كند.» گويد: به طرف وي جستند و او را محكم بستند، آنگاه گفتند: «گردنت را پيش بيار.» گفت: «چنين بخشنده و سخاوتمند نيستم و شما را بر ضد خودم كمك نمي‌كنم.» گويد: «غلام ترك ابن زياد، به نام رسيد، وي را با شمشير بزد كه شمشير او كاري نساخت.» هاني گفت: «بازگشت سوي خداست، خدايا به سوي رحمت و رضاي تو.» آنگاه غلام ترك ضربت ديگر بزد و او را بكشت.
گويد: عبد الرحمان بن حصين مرادي رشيد را در خازر بديد كه همراه عبيد اللَّه بن زياد بود. كسان گفتند: «اين قاتل هاني است.» ابن حصين گفت: «خدايم بكشد اگر او را نكشم يا در اين كار كشته نشوم.» آنگاه با نيزه، بدو حمله برد و ضربتي زد و او را بكشت.
گويد: وقتي عبيد اللَّه بن زياد، مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كشت، عبد- الاعلي كلبي را كه كثير بن شهاب در محل بني فتيان گرفته بود پيش خواند كه بياوردندش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2961
و بدو گفت: «قصه خويش را با من بگوي.» گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد، بيرون آمده بودم ببينم مردم چه مي‌كنند كه كثير بن شهاب مرا گرفت.» گفت: «قسم ياد مي‌كني كه جز براي آنچه مي‌گويي برون نيامده بودي؟» اما او از قسم ياد كردن دريغ كرد.
عبيد اللَّه گفت او را به ميدان سبيع ببريد و آنجا گردنش را بزنيد.
گويد: عمارة بن صلخب ازدي را كه مي‌خواسته بود به ياري مسلم بن عقيل رود بياوردند كه عبيد اللَّه بدو گفت: «از كدام قبيله‌اي؟» گفت: «از قبيله ازد.» گفت: «او را پيش قومش ببريد.» كه ببردند و ميان قومش گردنش را زدند.
گويد: عبد اللَّه بن زبير اسدي درباره كشته شدن مسلم بن عقيل و هاني بن عروه مرادي شعري دارد به اين مضمون:
«اگر نمي‌داني مرگ چيست «هاني را در بازار بنگر «و نيز ابن عقيل را …
كه شعري مفصل است و به قولي شعر از فرزدق است.
ابو جناب، يحيي بن ابي حيه كلبي گويد: وقتي عبيد اللَّه مسلم و هاني را كشت سر آنها را همراه با هاني بن ابي حيه وادعي و زبير بن اروح تميمي براي يزيد بن معاويه فرستاد و به دبير خويش عمرو بن نافع دستور داد حادثه مسلم و هاني را براي يزيد بنويسد.
گويد: عمرو نامه‌اي دراز نوشت و نخستين كسي بود كه نامه‌هاي دراز مي‌نوشت و چون عبيد اللَّه بن زياد در نامه نظر كرد آن را نپسنديد و گفت: «اين دراز نويسي و تفصيل چيست؟ بنويس اما بعد، حمد خدايي را كه حق امير مؤمنان را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2962
گرفت و زحمت دشمن وي را از پيش برداشت. امير مؤمنان را كه خدايش مكرم بدارد خبر مي‌دهم كه مسلم بن عقيل به خانه هاني بن عروه مرادي پناه برده بود و من خبرگيران بر آنها گماشتم و مردان ميانشان فرستادم و حيله كردم تا آنها را بياوردم و خدا آنها را به دست من داد كه پيش آوردمشان و گردنهاشان را زدم اينك سرهايشان را همراه هاني بن ابي حيه همداني و زبير بن اروح تميمي براي تو فرستادم. اين دو كس شنوا و مطيع و نيكخواهند، امير مؤمنان هر چه مي‌خواهد از آنها بپرسد كه مطيع و راستگو و با فهم و درستكارند. و السلام.» گويد: يزيد براي وي نوشت: «اما بعد چنان بوده‌اي كه مي‌خواسته‌ام، دور- انديشانه عمل كرده‌اي و دليرانه اقدام كرده‌اي. لياقت و كفايت نشان داده‌اي و انتظاري را كه از تو داشتم بر آورده‌اي و رأي مرا درباره خويش تأييد كرده‌اي، دو فرستاده تو را پيش خواندم و از آنها پرسش كردم و محرمانه سخن كردم و رأي و فضلشان را چنان يافتم كه نوشته بودي، با آنها نيكي كن.
«خبر يافته‌ام كه حسين بن علي راه عراق گرفته. ديدگاهها بنه و پادگانها، مراقب مردم مشكوك باش و به صرف تهمت بگير اما كسي را كه با تو نجنگيده مكش و هر چه رخ مي‌دهد براي من بنويس. درود بر تو باد و رحمت خداي.» عون بن ابي جحيفه گويد: قيام مسلم بن عقيل در كوفه به روز سه شنبه هشت روز رفته از ذي حجه سال شصتم بود. و بقولي به روز چهار شنبه هفت روز پس از عرفه و يك روز پس از برون شدن حسين از مكه به آهنگ كوفه بود، به سال شصتم.
گويد: برون شدن حسين از مدينه به آهنگ مكه روز شنبه دو روز مانده از رجب سال شصتم بود. شب جمعه سه روز رفته از شعبان به مكه رسيد و همه شعبان و رمضان و شوال و ذي القعده را در مكه به سر برد. آنگاه هشت روز رفته از ذي حجه به روز سه شنبه، روز ترويه، همان روز كه مسلم بن عقيل قيام كرده بود از مكه برون شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2963
عيسي بن يزيد گويد: مختار بن ابي عبيد و عبد اللَّه بن حارث با مسلم قيام كرده بودند. مختار با پرچم سبز قيام كرده بود و عبد اللَّه با پرچم سرخ، خود او نيز جامه سرخ داشت، مختار پرچم خويش را بر در عمرو بن حريث كوفت و گفت: «آمده‌ام كه عمرو را حفاظت كنم.» گويد: اشعث و قعقاع بن شور و شبث بن ربعي آن شب كه مسلم سوي قصر ابن- زياد آمده بود با وي و يارانش سخت بجنگيدند، شبث مي‌گفت: «صبر كنيد تا شب در آيد و پراكنده شوند.» قعقاع به او گفت: «راه فرار را به مردم بسته‌اي راه بده تا بروند.» گويد: عبيد اللَّه دستور داد، مختار و عبد اللَّه بن حارث را بجويند و براي آوردنشان چيزي معين كرد، كه چون بياوردندشان زنداني شدند.
در همين سال حسين از مكه در آمد و راه كوفه گرفت.
 
سخن از رفتن حسين عليه السلام سوي كوفه و حوادثي كه در اثناي آن بود
 
عمرو بن عبد الرحمان مخزومي گويد: وقتي نامه‌هاي مردم عراق به حسين رسيد و آماده حركت شد در مكه پيش وي رفتم و حمد خداي گفتم و ثناي او كردم و گفتم: «اي پسر عمو! پيش تو آمدم كه چيزي به عنوان اندرز با تو بگويم، اگر مرا نيكخواه مي‌داني بگويم و گر نه از گفتن آنچه مي‌خواهم، چشم بپوشم.» گفت: «بگوي كه به خدا ترا بد عقيده و دلبسته چيز و كار زشت نمي‌پندارم.» گفتم: «شنيده‌ام مي‌خواهي سوي عراق روان شوي، از اين سفر بر تو بيمناكم كه سوي شهري مي‌روي كه عاملان دارد و اميران كه بيت المالها را به كف دارند،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2964
مردم نيز بندگان اين درهم و دينارند [1] و بيم دارم كساني كه وعده ياري به تو داده‌اند و كساني كه ترا از مخالفانت بيشتر دوست دارند، با تو بجنگند.» حسين گفت: «اي پسر عمو، خدايت پاداش نيك دهد. مي‌دانم كه از سر نيكخواهي آمده‌اي و خردمندانه سخن كردي، هر چه پيش آيد، رأي تو را كار بندم يا بگذارم، پيش من پسنديده‌ترين مشاوري و بهترين اندرز گوي.» گويد: از پيش وي برفتم و به نزد حارث بن خالد (او نيز مخزومي) رفتم كه از من پرسيد: «حسين را ديدي؟» گفتم: «آري.» گفت: «با تو چه گفت و با وي چه گفتي؟» گويد: «گفتمش، چنين و چنان گفتم و او به من چنان و چنين گفت.» گفت: «قسم به پروردگار سنگ سپيد كه اندرز گفته‌اي. قسم به پروردگار كعبه كه رأي درست همين است، بپذيرد يا نپذيرد. آنگاه شعري خواند به اين مضمون:
«بسا مشورت جوي كه دغلي بيند.
«و به هلاكت افتد «و اي بسا بدگمان از ناديده «كه اندرز گويي بيابد.» عتبه بن سمعان گويد: وقتي حسين مصمم شد كه سوي كوفه روان شود عبد اللَّه-
______________________________
[1] ابن مخزومي نكته بين در خلال سخن از راز شكست قيام مسلم و توفيق روسپي‌زاده به واسطه، پرده برداشته، در همه صفحات اين حكايت غم‌انگيز كه تا اينجا خوانده‌ايد اين واقع تلخ از پس كلمات و عبارات و حوادث موج مي‌زند و پيداست كه عملا عبيد اللَّه به جاي مقابله با مسلم، نيمه شبان در كوچه‌هاي تاريك كوفه به ساخت و پاخت و خريد كسان اشتغال داشته‌اند. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2965
بن عباس پيش وي آمد و گفت: «اي پسر عمو! مردم شايع كرده‌اند كه تو سوي عراق خواهي رفت، به من بگو چه خواهي كرد؟» گفت: «آهنگ آن دارم كه ان شاء اللَّه تعالي همين دو روزه حركت كنم.» ابن عباس بدو گفت: «خدا ترا از اين سفر محفوظ دارد، خدايت قرين رحمت بدارد. به من بگو آيا سوي قومي مي‌روي كه حاكمشان را كشته‌اند و ولايتشان را به تصرف در آورده‌اند و دشمن خويش را بيرون رانده‌اند، اگر چنين كرده‌اند سوي آنها رو، اما اگر ترا خوانده‌اند و حاكمشان آنجاست و بر قوم مسلط است، و عمال وي خراج ولايت مي‌گيرند ترا به جنگ و زد و خورد دعوت كرده‌اند و بيم دارم فريبت دهند و تكذيب كنند و مخالفت تو كنند و ياريت نكنند و بر ضد تو حركتشان دهند و از همه كس در كار دشمني تو سختتر باشند.» حسين گفت: «از خدا خير مي‌جويم، به‌بينم چه خواهد بود.» گويد: ابن عباس از پيش وي برفت و ابن زبير بيامد و مدتي با وي سخن كرد و گفت: «نمي‌دانم چرا اين قوم را واگذاشته‌ايم و دست از آنها بداشته‌ايم، در صورتي كه ما فرزندان مهاجرانيم و صاحبان خلافت، نه آنها، به من بگو مي‌خواهي چه كني؟» حسين گفت: «به خاطر دارم سوي كوفه روم كه شيعيان آنجا و سران اهل كوفه به من نامه نوشته‌اند و از خدا خير مي‌جويم.» ابن زبير بدو گفت: «اگر كساني همانند شيعيان ترا آنجا داشتم از آن چشم نمي‌پوشيدم.» گويد: آنگاه از بيم آنكه مبادا حسين بدگمان شود گفت: «اگر در حجاز بماني و اينجا به طلب خلافت برخيزي ان شاء اللَّه مخالفت نخواهي ديد.» آنگاه برخاست و از پيش وي برفت، حسين گفت: «اين، هيچ چيز دنيا را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2966
بيشتر از اين دوست ندارد كه از حجاز سوي عراق روم كه مي‌داند با حضور من چيزي از خلافت به او نمي‌رسد و مردم او را با من برابر نمي‌گيرند، دوست دارد از اينجا بروم كه حجاز براي وي خالي بماند.» گويد: و چون شب آمد، يا صبح بعد، عبد اللَّه بن عباس پيش حسين آمد و گفت: «اي پسر عمو! من صبوري مي‌نمايم، اما صبر ندارم، بيم دارم در اين سفر هلاك و نابود شوي. مردم عراق قومي حيله‌گرند، به آنها نزديك مشو. در همين شهر بمان كه سرور مردم حجازي. اگر مردم عراق چنانكه مي‌گويند ترا مي‌خواهند به آنها بنويس كه دشمن خويش را بيرون كنند، آنگاه سوي آنها رو. اگر بجز رفتن نمي‌خواهي سوي يمن رو كه آنجا قلعه‌ها و دره‌ها هست، سرزميني پهناور است و دراز، پدرت آنجا شيعيان دارد، و از كسان بركناري، به مردم نامه مي‌نويسي و دعوتگران مي‌فرستي در اين صورت اميدوارم كه آنچه را مي‌خواهي، بي‌خطر، بيابي.» حسين بدو گفت: «اي پسر عمو! به خدا مي‌دانم كه نصيحت گويي مشفقي ولي من مصمم شده‌ام و آهنگ رفتن دارم.» ابن عباس گفت: «اگر مي‌روي زنان و كودكانت را مبر، به خدا مي‌ترسم چنان كشته شوي كه عثمان كشته شد و زنانش و فرزندانش او را مي‌نگريستند.» گويد: پس از آن ابن عباس گفت: «چشم ابن زبير را روشن مي‌كني كه او را با حجاز وامي‌گذاري و از اينجا مي‌روي، امروز چنانست كه با وجود تو، كس به او نمي‌نگرد، بخدايي كه بجز او خدايي نيست اگر مي‌دانستم اگر موي پيشانيت را بگيرم تا مردم بر من و تو فراهم آيند به رأي من كار مي‌كني، چنين مي‌كردم.» گويد: آنگاه ابن عباس از پيش وي برفت و به عبد اللَّه بن زبير گذشت و گفت:
«اي پسر زبير چشمت روشن شد.» آنگاه شعري بدين مضمون خواند:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2967
«اي پرستو كه در خانه‌اي «خانه خلوت شد «تخم بگذار و چهچه بزن «و هر چه مي‌خواهي تخم بگذار.» سپس گفت: «اينك حسين سوي عراق مي‌رود، حجاز را نگهدار.» عبد اللَّه بن سليم اسدي و مذري ابن مشمعل، هردوان اسدي، گويند: به آهنگ حج از كوفه برفتيم تا به مكه رسيديم، روز ترويه وارد آنجا شديم، حسين و عبد اللَّه بن زبير را ديديم كه هنگام بر آمدن روز ميان حجر و در ميان حجر و در ايستاده بودند.
گويند: نزديك رفتيم و شنيديم كه ابن زبير به حسين مي‌گفت: «اگر مي‌خواهي بماني، بمان و اين كار را عهده كن كه پشتيبان تو مي‌شويم و ياريت مي‌كنيم، نيكخواهي مي‌كنيم و بيعت مي‌كنيم.» حسين گفت: «پدرم به من گفته سالاري آنجا هست كه حرمت كعبه را مي‌شكند، نمي‌خواهم من آن سالار باشم.» ابن زبير بدو گفت: «اگر مي‌خواهي بمان و كار را به من واگذار كه اطاعت بيني و نافرماني نبيني.» گفت: «اين را هم نمي‌خواهم.» گويند: سپس آنها سخن آهسته كردند كه ما نشنيديم و همچنان آهسته گويي مي‌كردند تا وقتي كه دعاي مردم را شنيدند كه هنگام ظهر سوي مني روان بودند.
گويند: حسين بر خانه و ميان صفا و مروه طواف كرد و چيزي از موي خود را بكند و احرام عمره بگذاشت آنگاه سوي كوفه روان شد و ما با كسان سوي مني رفتيم.
ابو سعيد عقيصي به نقل از يكي از ياران خويش گويد: حسين بن علي را ديدم كه در مكه با عبد اللَّه بن زبير ايستاده بود، ابن زبير به او گفت: «اي پسر فاطمه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2968
نزديك بيا» و حسين گوش به او فرا داد كه آهسته با وي سخن كرد.
گويد: آنگاه حسين روي به ما كرد و گفت: «مي‌دانيد ابن زبير چه مي‌گويد؟» گفتيم: «خدا ما را فداي تو كند، نمي‌دانيم.» گفت: «مي‌گويد در اين مسجد بمان تا مردم را بر تو فراهم كنم.» گويد: آنگاه حسين گفت: «بخدا اگر يك وجب بيرون از مسجد كشته شوم، بهتر از آن مي‌خواهم كه يك وجب داخل آن كشته كه شوم. بخدا اگر در سوراخ يكي از خزندگان باشم بيرونم مي‌كشند تا كار خودشان را انجام دهند. به خدا به من تعدي مي‌كنند چنانكه يهودان به روز شنبه تعدي كردند.» عقبه بن سمعان گويد: وقتي حسين از مكه در آمد فرستادگان عمرو بن سعيد- بن عاص به سالاري يحيي بن سعيد راه او را گرفتند و گفتند: «بازگرد، كجا مي‌روي؟» گويد: اما حسين مقاومت كرد و روان شد و دو گروه به دفع همديگر پرداختند و تازيانه‌ها به كار افتاد. حسين و ياران وي به سختي مقاومت كردند پس از آن حسين عليه السلام به راه خويش رفت كه بر او بانگ زدند: «اي حسين، مگر از خدا نمي‌ترسي، از جماعت برون مي‌شوي و ميان اين امت تفرقه مي‌آوري؟» حسين گفتار خدا عز و جل را خواند كه:
«لِي عَمَلِي وَ لَكُمْ عَمَلُكُمْ أَنْتُمْ بَرِيئُونَ مِمَّا أَعْمَلُ وَ أَنَا بَرِي‌ءٌ مِمَّا تَعْمَلُونَ [1]» يعني: عمل من خاص من است، و عمل شما خاص شماست و شما از عملي كه من مي‌كنم بيزاريد و من نيز از اعمالي كه شما مي‌كنيد بيزارم.
گويد: آنگاه حسين برفت تا به تنعيم رسيد و كارواني را آنجا ديد كه از يمن مي‌آيد و بحير بن ريسان حميري كه از جانب يزيد عامل يمن بود براي وي فرستاده بود بار كاروان روناس و حله بود كه پيش يزيد مي‌بردند، حسين كاروان را بگرفت و همراه ببرد، پس از آن به شتربانان گفت: «شما را مجبور نمي‌كنم، هر كه خواهد
______________________________
[1] يونس، (10)، آيه 41
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2969
با ما به عراق آيد كرايه او را مي‌دهيم و مصاحبتش را نكو مي‌داريم و هر كه نخواهد و همينجا از ما جدا شود كرايه او را به مقدار مسافتي كه پيموده مي‌دهيم.
گويد: هر كس از آنها كه از وي جدا مي‌شد حساب كردند و حق او را بدادند و هر كس از آنها كه همراه وي برفت كرايه وي را بداد و جامه پوشانيد.
عبد اللَّه بن سليم و مذري گويند: بيامديم تا به صفاح رسيديم. فرزدق بن غالب شاعر را بديديم كه پيش حسين ايستاد و گفت: «خدايت حاجت تو را بدهد و آرزويت را برآرد.» حسين گفت: «خبر مردمي را كه پشت سر نهادي با ما بگوي.» فرزدق گفت: «از مطلع پرسيدي، دلهاي كسان با تو است و شمشيرهايشان با بني اميه. تقدير از آسمان مي‌رسد و خدا هر چه بخواهد مي‌كند.» حسين گفت: «راست گفتي، كار به دست خداست و خدا هر چه بخواهد مي‌كند و هر روزي پروردگار ما به كاري ديگرست. اگر تقدير به دلخواه ما نازل شود نعمتهاي خدا را سپاس مي‌داريم و براي شكرگزاري كمك از او بايد جست. اگر قضا ميان ما و مقصود حايل شود، كسي كه نيت پاك و انديشه پرهيزكاري دارد اهميت ندهد.» آنگاه حسين مركب خويش را حركت داد و گفت: «سلام بر تو» و از هم جدا شدند.
فرزدق گويد: مادرم را به حج بردم، در ايام حج كه شتر او را مي‌راندم وقتي وارد حرم شدم، و اين به سال شصتم بود، حسين بن علي را ديدم كه از مكه بيرون مي‌شد و شمشيرها و نيزه‌هاي خويش را همراه داشت.
گفتم: «اين قطار از كيست؟» گفتند: «از حسين بن علي.» گويد: پيش او رفتم و گفتم: «اي پسر پيمبر خدا، پدر و مادرم به فدايت. چرا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2970
حج نكرده با شتاب مي‌روي؟» گفت: «اگر شتاب نكنم مي‌گيرندم.» گويد: آنگاه از من پرسيد: «از كجايي؟» گفتم: «مردي از عراقم.» گويد: به خدا بيشتر از اين كنجكاوي نكرد و به همين بس كرد و گفت: «از اخبار مردم پشت سر خود، با من بگوي.» گفتم: «دلها با توست و شمشيرها با بني اميه و تقدير به دست خدا.» گفت: «راست گفتي.» گويد: چيزهايي درباره نذور و مناسك از او پرسيدم كه به من پاسخ داد. اما از بيماري برسام كه در عراق گرفته بود زبانش سنگين بود.
گويد: آنگاه برفتم و داخل حرم سرا پرده‌اي ديدم كه وضعي نكو داشت، سوي آن رفتم معلوم شد از عبد اللَّه بن عمرو بن عاص است از من خبر پرسيد به او گفتم كه حسين بن علي را ديده‌ام.
گفت: «واي تو! چرا با وي نرفتي، به خدا به قدرت مي‌رسد و سلاح در وي و يارانش به كار نمي‌افتد.» گويد: به خدا آهنگ آن كردم كه خودم را به او برسانم كه گفته عبد اللَّه در دلم اثر كرده بود. آنگاه پيمبران و كشته شدنشان را به ياد آوردم و اين انديشه مرا از پيوستن به آنها نگهداشت و از عسفان پيش كسان خويش رفتم.
گويد: به خدا پيش آنها بودم كه كارواني بيامد كه از كوفه آذوقه گرفته بود و چون از آمدن كاروان خبر يافتم به دنبال آن روان شدم و چون به صدارس كاروان رسيدم صبر نداشتم تا به آنها برسم و بانگ زدم: «حسين بن علي چه كرد؟» گويد: «جواب دادند: كشته شد.» گويد: پس برفتم و عبد اللَّه بن عمرو بن عاص را لعنت مي‌كردم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2971
گويد: مردم آن زمان از اين قضيه سخن داشتند و هر روز و شب انتظار آن را داشتند عبد اللَّه بن عمرو مي‌گفت: «پيش از آنكه اين درخت و اين نخل و اين صغير به كمال رسد، اين قضيه ظاهر مي‌شود.» گويد: يك روز به او گفتم: «پس چرا رهط را نمي‌فروشي؟» گفت: «لعنت خدا به فلاني- مقصود معاويه بود- و به تو.» گفتم: «نه، بلكه لعنت خدا بر تو.» گويد: «باز مرا لعن كرد، از اطرافيان وي كسي آنجا نبود كه زحمتي از آنها ببينم.» گويد: از پيش وي آمدم و مرا نشناخت. رهط باغي بود كه عبد اللَّه بن عمرو بطائف داشت و معاويه با عبد اللَّه از معامله آن گفتگو كرده بود كه مالي بسيار بدهد اما وي نخواسته بود به هيچ بها بفروشد.
گويد: «حسين شتابان برفت و به چيزي نپرداخت تا در ذات عرق فرود آمد.» علي بن حسين گويد: وقتي از مكه در آمديم نامه عبد اللَّه بن جعفر همراه دو پسرش عون و محمد رسيد كه به حسين بن علي نوشته بود:
«اما بعد: ترا به خدا، وقتي اين نامه را ديدي بازگرد كه بيم دارم «اين سفر كه در پيش داري مايه هلاك تو شود و نابودي خاندانت. اگر «اكنون هلاك شوي نور زمين خاموش شود كه تو دليل هدايتجوياني و اميد «مؤمنان. در رفتن شتاب مكن كه من از دنبال نامه مي‌رسم. و السلام.» گويد: عبد اللَّه بن جعفر پيش عمرو بن سعيد رفت و با وي سخن كرد و گفت:
«نامه‌اي به حسين بنويس و او را امان بده با وعده نيكي و رعايت. در نامه خويش تعهد كن و از او بخواه كه بازگردد شايد اطمينان يابد و بازآيد.» عمرو بن سعيد گفت: «هر چه مي‌خواهي بنويس و پيش من آر تا مهر بزنم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2972
گويد: عبد اللَّه بن جعفر نامه را نوشت و پيش عمرو بن سعيد برد و بدو گفت:
«مهر بزن و همراه برادرت يحيي بن سعيد بفرست كه كاملا مطمئن شود و بداند كه قضيه جديست.» گويد: عمرو چنان كرد، وي از جانب يزيد بن معاويه عامل مكه بود.
گويد: يحيي و عبد اللَّه بن جعفر بن حسين رسيدند و از آن پس كه يحيي بن عمرو نامه را بدو داد كه خواند بازگشتند، گفتند: «نامه را به او داديم كه خواند و با وي اصرار كرديم و از جمله عذرها كه به ما گفت: اين بود كه خوابي ديده‌ام كه پيمبر نيز در آن بود و دستوري يافته‌ام كه به ضررم باشد يا به سودم انجام مي‌دهم.» بدو گفتند: «اين خواب چه بود؟» گفت: «به هيچ كس نگفته‌ام و به هيچ كس نخواهم گفت تا به پيشگاه پروردگارم روم.» گويد: نامه عمرو بن سعيد به حسين بن علي چنين بود:
«به نام خداي رحمان رحيم.
«از عمرو بن سعيد به حسين بن علي، اما بعد، از خدا مي‌خواهم «كه ترا از آنچه مايه زحمتت مي‌شود منصرف كند و به آنچه مايه توفيقت «مي‌شود هدايت كند، شنيدم جانب عراق روان شده‌اي. خدايت از «مخالفت بدور بدارد كه بيم دارم مايه هلاك شود. عبد اللَّه بن جعفر و يحيي «ابن سعيد را پيش تو فرستادم. با آنها پيش من آي كه به نزد من امان داري «و رعايت و نيكي و ادب مصاحبت. خدا را بر اين شاهد و ضامن و مراقب «مي‌گيرم. درود بر تو باد.» گويد: حسين بدو نوشت:
«اما بعد، هر كه سوي خدا عز و جل دعوت كند و عمل نيك كند و «گويد من از مسلمانانم، خلاف خدا و پيمبر او نكرده. مرا به امان و نيكي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2973
«و رعايت خوانده‌اي. بهترين امان، امان خداست و خدا به روز رستاخيز «كسي را كه در دنيا از او نترسيده باشد امان نمي‌دهد، از خدا مي‌خواهيم «كه در اين دنيا ترسي دهد كه به روز رستاخيز موجب امان وي شود.
«اگر از آن نامه قصد رعايت و نيكي من داشته‌اي خدايت در دنيا و «آخرت پاداش دهد، و السلام.» اكنون به حديث عمار دهني از ابو جعفر بازمي‌گرديم:
گويد: به ابو جعفر گفتم: حكايت كشته شدن حسين را با من بگوي تا چنان شوم كه گويي آنجا حضور داشته‌ام.
گفت: «حسين بن علي به سبب نامه‌اي كه مسلم بن عقيل بدو نوشته بود بيامد و چون بجايي رسيد كه ميان وي و قادسيه سه ميل فاصله بود حر بن يزيد تميمي او را بديد و گفت: «آهنگ كجا داري؟» گفت: «آهنگ اين شهر دارم.» گفت: «بازگرد كه آنجا اميد خير نداري.» گويد: مي‌خواست بازگردد، برادران مسلم بن عقيل كه با وي بودند گفتند:
«به خدا بازنمي‌گرديم تا انتقام خويش را بگيريم يا كشته شويم.» حسين گفت: «پس از شما زندگي خوش نباشد.» گويد: پس برفت تا سواران عبيد اللَّه بدو رسيدند و چون چنين ديد، به طرف كربلا پيچيد و نيزار و بوته زاري را پشت سر نهاد كه در يك سمت بيشتر جنگ نكند، و فرود آمد و خيمه‌هاي خويش را به پا كرد. ياران وي چهل و پنج سوار بودند و يكصد پياده.
گويد: و چنان بود كه عبيد اللَّه بن زياد، عمر بن سعد بن ابي وقاص را ولايتدار ري كرده بود و فرمان وي را داده بود، به وي گفت: «كار اين مرد را عهده كن.» گفت: «مرا معاف دار.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2974
اما از معاف داشتن وي دريغ كرد.
عمر گفت: «امشب مهلتم ده» و او مهلت داد، عمر در كار خويش نگريست و چون صبح شد پيش وي آمد و به آنچه گفته بود رضايت داد.
گويد: پس عمر بن سعد سوي حسين روان شد و چون پيش وي رسيد حسين بدو گفت: «يكي از سه چيز را بپذير: يا مرا بگذاري كه از همانجا كه آمده‌ام بازگردم. يا بگذاري كه پيش يزيد روم، يا بگذاري سوم مرزها روم.» گويد: عمر اين را قبول كرد اما عبيد اللَّه بدو نوشت: «نه، و حرمت نيست، تا دست در دست من نهد.» حسين گفت: «به خدا هرگز چنين نخواهد شد.» گويد: پس با وي بجنگيد و همه ياران حسين كشته شدند كه از آن جمله ده و چند جوان از خاندان وي بودند، تيري به فرزند وي خورد كه در دامنش بود، خون وي را پاك مي‌كرد و مي‌گفت: «خدايا ميان ما و قومي كه دعوتمان كردند كه ياريمان كنند اما مي‌كشندمان داوري كن.» گويد: آنگاه بگفت تا پارچه سياهي بياوردند كه آن را شكافت و به تن كرد و با شمشير برفت و بجنگيد تا كشته شد. صلوات اللَّه عليه.
گويد: يكي از مردم مذحج او را كشت و سرش را بريد و پيش عبيد اللَّه برد و شعري به اين مضمون خواند:
«ركابم را از نقره و طلا سنگين كن «كه شاه پرده‌دار را كشته‌ام «كسي را كشته‌ام كه پدر و مادرش «از همه كسان بهتر بود «و به هنگام انتساب «نسبش از همه والاتر.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2975
عبيد اللَّه او را پيش يزيد بن معاويه فرستاد، سر را نيز همراه داشت، يزيد سر را پيش روي خود نهاد. ابو برزه اسلمي نيز پيش وي بود، بنا كرد با چوب دستي به دهان آن مي‌زد و شعري مي‌خواند به اين مضمون:
«سرهاي مرداني را شكافتند «كه به نزد ما عزيز بودند «اما خودشان ناسپاسترند «و ستمگرتر.» ابو برزه گفت: «چوبت را به يكسو بر، به خدا بارها ديدم كه دهان پيمبر خدا بر دهان وي بود و بوسه مي‌زد.» گويد: عمر بن سعد حرم و خانواده حسين را پيش عبيد اللَّه فرستاد. از خاندان حسين بن علي عليه السلام بجز پسري نمانده بود كه بيمار بود و با زنان بود. عبيد اللَّه گفت او را بكشيد اما زينب خويشتن را بر او افكند و گفت: «به خدا كشته نشود، تا مرا نيز بكشند.» و عبيد اللَّه رقت آورد و رهايش كرد و دست از او بداشت.
گويد: پس عبيد اللَّه لوازم داد و آنها را سوي يزيد فرستاد و چون پيش وي رسيدند همه مردم شام را كه اطرافيان وي بودند فراهم آورد. آنگاه بياوردندشان و شاميان فيروزي او را مباركباد گفتند.
گويد: يكي از آنها كه مردي سرخروي و كبود چشم بود يكي از دخترانشان را ديد و گفت: «اي امير مؤمنان اين را به من ببخش.» زينب گفت: «نه بخدا، نه ترا حرمت است نه او را، چنين نشود مگر از دين خدا برون شود.» گويد: مرد كبود چشم، سخن خود را باز گفت و يزيد بدو گفت: «از اين درگذر.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2976
آنگاه پيش خانواده خويششان برد و لوازم داد و سوي مدينه فرستاد و چون وارد آنجا شدند زني از بني عبد المطلب كه موي خويش را آشفته بود و آستين به سر نهاده بود پيش روي آنها آمد كه مي‌گريست و اشعاري مي‌خواند به اين مضمون:
«چه خواهيد گفت اگر «پيمبر به شما بگويد «شما كه آخرين امتها بوديد «از پس مرگ من «با خاندان و كسانم چه كرديد «كه بعضيشان اسيران شدند «و كشتگان آغشته به خون! «پاداش من اين نبود، «كه اندرزتان داده بودم كه از پس من «با خويشاوندانم بدي نكنيد.» حصين بن عبد الرحمان گويد: شنيدم كه مردم كوفه به حسين بن علي نوشته بودند كه يكصد هزار كس با تواند. حسين مسلم بن عقيل را سوي آنها فرستاد كه به كوفه رفت و در خانه هاني بن عروه منزل گرفت و كسان بر او فراهم شدند و ابن زياد از اين خبر يافت.
راوي بدنبال اين حديث چنين گويد: كه ابن زياد كس پيش هاني فرستاد كه بيامد و بدو گفت: «مگر حرمتت نداشتم؟ مگر اكرامت نكردم؟ مگر چنين نكردم؟» گفت: «چرا.» گفت: «پاداش آن چيست؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2977
گفت: «اينكه از تو حمايت كنم.» گفت: «از من حمايت كني؟» گويد: «پس چوبي را كه پهلوي وي بود برگرفت و او را بزد و بگفت تا بازوهاي وي را ببستند، آنگاه گردنش را بزد، و اين خبر به مسلم بن عقيل رسيد كه قيام كرد و مردم بسيار با وي بود. ابن زياد خبر يافت و بگفت تا در قصر را ببستند و بانگزني را گفت تا بانگ زند كه اي سواران خدا برنشينيد. اما كس جواب او را نداد.
در صورتي كه پنداشته بود همه با وي موافقند.»! هلال بن يساف گويد: آن شب به نزديك مسجد انصار ديدمشان كه وقتي در راه به راست يا چپ مي‌پيچيدند، گروهي از آنها، سي چهل كس، مي‌رفتند.» گويد: در تاريكي شب به بازار رسيد، و وارد مسجد شدند. به ابن زياد گفتند:
«به خدا بسيار كس نمي‌بينيم و صداي بسيار كس نمي‌شنويم.» گويد: ابن زياد دستور داد تا سقف مسجد را بكندند و در تيرهاي آن آتش افروختند و نگاه كردند نزديك پنجاه كس آنجا بود.
گويد: ابن زياد فرود آمد و به منبر رفت و به مردم گفت: «محله به محله جدا شويد» و هر جماعت به طرف سر محله خويش رفتند جمعي به مقابله آنها آمدند و جنگ انداختند. مسلم به سختي زخمدار شد و كساني از ياران وي كشته شدند و هزيمت شدند مسلم برفت و وارد يكي از خانه‌هاي قبيله كنده شد، يكي پيش محمد بن اشعث آمد كه به نزد ابن زياد نشسته بود و با وي آهسته سخن كرد و گفت: «مسلم در خانه فلاني است.» ابن زياد گفت: «با تو چه مي‌گويد؟» گفت: «مي‌گويد، مسلم در خانه فلاني است.» ابن زياد بدو كس گفت: «برويد و او را پيش من آريد.» گويد: آن دو كس برفتند و وارد خانه شدند، مسلم به نزد زني بود كه براي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2978
وي آتش افروخته بود و او خون از خويش مي‌شست بدو گفتند: «بيا، امير ترا مي‌خواهد.» گفت: «براي من قراري نهيد.» گفتند: «اختيار اين كار را نداريم.» گويد: پس با آنها برفت تا پيش ابن زياد رسيد و بگفت تا بازوهاي وي را ببستند. آنگاه بدو گفت: «هي، هي! اي پسر زن ول- در روايت ديگر هست كه گفت:
اي پسر فلان- آمده بودي قدرت مرا بگيري؟» آنگاه بگفت تا گردنش را زدند.
هلال بن يساف گويد: ابن زياد گفته بود از واقصه تا راه شام و تا راه بصره را ببندند و نگذارند كسي بيايد و كسي برود. حسين بيامد و از چيزي خبر نداشت تا بدويان را ديد و از آنها پرسش كرد كه گفتند: «نه، به خدا چيزي نمي‌دانيم جز اينكه نمي‌توانيم داخل يا خارج شويم.» گويد: پس به طرف راه شام روان شد، به طرف يزيد، اما در كربلا سواران به او رسيدند كه فرود آمد و به خدا و اسلام قسمشان داد.» گويد: ابن زياد عمر بن سعد و شمر بن ذي الجوشن و حصين بن نمير را سوي وي فرستاده بود، حسين به خدا و اسلام قسمشان داد كه او را پيش امير مؤمنان ببرند كه دست در دست وي نهد.» گفتند: «نه، بايد تسليم ابن زياد شوي.» گويد: از جمله كساني كه سوي حسين فرستاده بود، حر بن يزيد حنظلي نهشلي بود كه سرگروهي سوار بود و چون سخنان حسين را بشنيد گفت: «چرا گفته اينان را نمي‌پذيريد؟ به خدا اگر ترك و ديلم چنين مي‌خواستند، روا نبود كه نپذيريد،» اما نپذيرفتند مگر آنكه تسليم ابن زياد شود.
گويد: پس حر سر اسب خويش را بگردانيد و سوي حسين و ياران وي رفت كه پنداشتند، آمده با آنها جنگ كند و چون نزديك آنها رسيد، سپر خويش را وارونه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2979
كرد و سلامشان گفت آنگاه به ياران ابن زياد تاخت و با آنها بجنگيد و دو كس از جمعشان بكشت. سپس كشته شد، خدايش رحمت كناد.
گويند: زهير بن قين بجلي كه به حج رفته بود حسين را ديده بود و با وي آمده بود، ابن ابي بحريه مرادي با دو تن ديگر، و عمرو بن حجاج و معن بن سلمي نيز پيش حسين رفتند.
راوي گويد: من اين هر دو را ديدم.
سعد بن عبيد ه گويد: تني چند از پيران كوفه بر تپه ايستاده بودند و مي‌گريستند و مي‌گفتند: «خدايا نصرت خويش را بيار.» گويد: گفتم: «اي دشمنان خدا چرا پايين نمي‌آييد كه او را ياري كنيد؟» گويد: حسين پيش آمد و با كساني كه ابن زياد سوي وي فرستاده بود سخن كرد.
راوي گويد: او را مي‌ديدم كه جبه‌اي از حله‌ها به تن داشت و چون با آنها سخن كرد باز آمد، يكي از بني تميم به نام عمر طهوي تيري سوي وي انداخت و ديدم كه تير ميان دو شانه‌اش به جبه آويخته بود و چون از او نپذيرفتند به طرف صف خويش بازگشت، 393) ديدمشان كه نزديك به يك صد كس بودند، پنج كس از نسب علي بن ابي طالب عليه السلام، شانزده كس از بني هاشم، يكي از بني سليم و يكي از بني كنانه هردوان وابسته بني هاشم، و پسر عمر بن زياد.
سعد بن عبيد ه گويد: با عمر بن سعد آب تني مي‌كرديم كه يكي پيش وي آمد و آهسته سخن كرد و بدو گفت: «ابن زياد جويرية بن بدر تميمي را سوي تو فرستاده و دستور داده اگر با اين قوم جنگ نكني گردنت را بزند.» گويد: پس عمر بن سعد به طرف اسب خود دويد و برنشست. آنگاه سلاح خويش را خواست و به تن كرد و با كسان سوي آنها حمله برد و بجنگيد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2980
گويد: سر حسين را پيش ابن زياد آوردند كه آن را پيش روي خود نهاد و با چوب خود به آن مي‌زد و مي‌گفت: «موي ابو عبد اللَّه فلفل نمكي شده بود.» گويد: زنان و دختران و كسان حسين را آوردند، بهترين كاري كه كرد اين بود كه بگفت تا در جاي خلوتي منزلشان دادند و روزي اي مقرر كرد و خرجي و خانه داد.
گويد: دو پسر از آنها، از آن عبد اللَّه بن جعفر يا ابن ابي جعفر، برفتند و به يكي از مردم طي پناهنده شدند كه گردنهايشان را بزد و سرهاشان را بياورد و پيش ابن زياد نهاد.
گويد: ابن زياد مي‌خواست گردنش را بزند، آنگاه بگفت تا خانه‌اش را ويران كردند.
گويد: يكي از غلامان معاوية بن ابي سفيان به من گفت: «وقتي سر حسين را پيش يزيد آوردند آنرا پيش روي خويش نهاد.» مي‌گفت: «ديدمش كه مي‌گريست و مي‌گفت: اگر ميان او و حسين خويشاوندي بود چنين نمي‌كرد.» گويد: وقتي حسين كشته شد تا دو سه ماه چنان مي‌نمود كه از هنگام طلوع آفتاب تا برآمدن روز ديوارها به خون آلوده بود.
راس الجالوت به نقل از پدرش گويد: هر وقت از كربلا مي‌گذشتم مركبم را مي‌دوانيدم تا از آنجا بروم.
گويد: «گفتمش: «براي چه؟» گفت: «ما پيوسته مي‌گفته بوديم كه فرزند پيمبري در اينجا كشته مي‌شود.» مي‌گفت: بيمناك بودم كه مبادا من باشم و چون حسين كشته شد گفتيم اين بود كه مي‌گفتيم و پس از آن وقتي از آنجا مي‌گذشتم آهسته مي‌رفتم و تاخت نمي‌كردم. 393) (394 جعفر بن سليمان ضبعي گويد: حسين گفت: «به خدا مرا رها نمي‌كنند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2981
تا خونم را بريزند و چون بريختند، خدا كسي را بر آنها تسلط دهد كه ذليلشان كند چندان كه خوارتر از كهنه كنيز باشند.» گويد: پس به عراق آمد و به روز عاشوراي سال شصت و يكم در نينوي كشته شد.
محمد بن عمر گويد: حسين بن علي در صفر سال شصت و يكم كشته شد، در آن وقت پنجاه و پنج ساله بود.
ابو معشر گويد: حسين ده روز رفته از محرم كشته شد.
واقدي گويد: اين درستتر است.
زر بن حبيش گويد: نخستين سري كه به نيزه كردند سر حسين بود. خدا از او خشنود باشد و بر روانش صلوات گويد.
هشام بن وليد گويد: وقتي حسين با كسان خود از مكه در آمد، محمد بن حنفيه به مدينه بود.
گويد: خبر كشته شدن وي را وقتي شنيد كه در طشتي وضو مي‌كرد.
گويد: پس بگريست چندان كه شنيدم كه اشكهاي وي بطشت ميريخت.
يونس بن ابي اسحاق سبيعي گويد: وقتي عبيد اللَّه خبر يافت كه حسين از مكه به كوفه مي‌آيد حصين بن نمير سالار نگهبانان را فرستاد كه در قادسيه جاي گرفت و از قادسيه تا خفان و هم از قادسيه تا قطقطانه و تا لعلع سواران نهاد و مردم گفتند:
«اينك حسين آهنگ عراق دارد.» محمد بن قيس گويد: حسين بيامد و چون به شيب وادي الرمه رسيد، قيس بن مسهر صيداوي را سوي مردم كوفه فرستاد و همراه وي براي آنها چنين نوشت:
«به نام خداي رحمان رحيم «از حسين بن علي به برادران وي از مؤمنان و مسلمانان.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2982
«درود بر شما. و من حمد خدايي مي‌كنم كه خدايي جز او نيست.
«اما بعد: نامه مسلم بن عقيل به من رسيد كه از حسن عقيدت و فراهم آمدن «جمع شما به ياري ما و مطالبه حقمان خبر مي‌داد، از خدا خواستم كه با «ما نيكي كند، و شما را بر اين كار پاداش بزرگ دهد. از مكه به روز «سه شنبه هشت روز رفته از ذي حجه، روز ترويه، سوي شما روان شده‌ام، «وقتي اين فرستاده من پيش شما مي‌رسد كار خويش را فراهم كنيد و «بكوشيد كه من همين روزها پيش شما مي‌رسم. ان شاء اللَّه. سلام بر شما با «رحمت و بركات خداي.» گويد: و چنان بود كه مسلم بن عقيل بيست و هفت روز پيش از آنكه كشته شود به حسين نوشته بود:
«اما بعد پيشتاز به كسان خود دروغ نمي‌گويد، جماعت مردم «كوفه با تواند. وقتي نامه مرا خواندي بيا. درود بر تو باد.» گويد: حسين روان شد. كودكان و زنان را نيز همراه داشت و همچنان بيامد، قيس بن مسهر صيداوي با نامه حسين سوي كوفه آمد تا به قادسيه رسيد، حصين بن نمير او را بگرفت و پيش عبيد اللَّه بن زياد فرستاد، عبيد اللَّه بن زياد گفت: «بالاي قصر برو و دروغگو پسر دروغگو را لعن كن.» گويد: وي بالا رفت و گفت: «اي مردم اينك حسين بن علي بهترين خلق خدا، پسر فاطمه دختر پيمبر خدا، مي‌رسد، و من فرستاده او سوي شمايم. در شب از او جدا شدم، وي را پذيره شويد.» آنگاه عبيد اللَّه و پدرش را لعنت كرد و براي علي ابن ابي طالب آمرزش خواست.
گويد: عبيد اللَّه بن زياد بگفت تا او را از فراز قصر به زير افكنند كه بيفكندند و در هم شكست و بمرد.
گويد: پس از آن حسين سوي كوفه روان بود تا به يكي از آبهاي عرب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2983
رسيد، عبد اللَّه بن مطيع عدوي را ديد كه آنجا فرود آمده بود و چون حسين را بديد پيش وي آمد و گفت: «اي پسر پيمبر خدا، پدر و مادرم به فدايت براي چه آمده‌اي؟» گويد: پس او را ببرد و منزل داد. حسين بدو گفت: «معاويه چنانكه شنيده‌اي مرده و مردم عراق به من نوشته‌اند و مرا سوي خويش خوانده‌اند.» عبد اللَّه بن مطيع گفت: «اي پسر پيمبر خدا ترا به خدا مگذار حرمت اسلام بشكند. ترا به خدا حرمت پيمبر خدا را حفظ كن. ترا به خدا حرمت عرب را حفظ كن. به خدا اگر آنچه را بني اميه به دست دارند مطالبه كني حتما ترا مي‌كشند و اگر ترا بكشند از پس تو هرگز از كسي بيم نكنند، به خدا حرمت اسلام مي‌شكند و حرمت قريش و حرمت عرب نيز. مكن، به كوفه مرو و دچار بني اميه مشو.» گويد: اما حسين برفتن اصرار داشت.
گويد: حسين روان شد تا به نزد آب بالاي زرود رسيد.
سدي به نقل از يكي از مردم بني فزاره گويد: به روزگار حجاج بن يوسف در خانه حارث بن ربيعه بوديم كه در محل خرما فروشان بود و بعد به تيول زهير بن قين يشكري داده شد، مردم شام آنجا نمي‌آمدند و ما در آنجا نهان بوديم.
گويد: به مرد فزاري گفتم از كار خودتان وقتي كه با حسين بن علي آمديد با من سخن كن.
گفت: «با زهير بن قين بجلي بوديم كه از مكه در آمديم و با حسين به يك راه بوديم اما خوش نداشتيم كه با وي به يك منزلگاه باشيم. وقتي حسين روان بود زهير بن قين به جاي مي‌ماند و چون حسين فرود مي‌آمد، زهير پيش مي‌رفت، تا به منزلگاهي رسيديم كه به ناچار مي‌بايد با وي به يكجا باشيم و حسين به سويي فرود آمد، ما نيز به سويي فرود آمديم. نشسته بوديم و از غذايي كه داشتم مي‌خورديم كه فرستاده حسين بيامد و سلام گفت و در آمد و گفت: «اي زهير پسر قين! ابو عبد اللَّه،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2984
حسين بن علي، مرا فرستاده كه پيش وي آيي.» گويد: هر كس هر چه به دست داشت بگذاشت. گويي پرنده بر سرمان نشسته بود. دلهم دختر عمرو، زن زهير بن قين گويد: بدو گفتم: «پسر پيمبر خدا سوي تو مي‌فرستند و نمي‌روي؟ سبحان اللَّه، چه شود اگر بروي و سخن وي را بشنوي و باز- آيي؟» گويد: زهير بن قين برفت و چيزي نگذشت كه خوشدل بيامد و چهره‌اش گشاده بود.
گويد: پس بگفت تا خيمه و بار و اثاث وي را پيش آوردند. و سوي حسين بردند. آنگاه به زنش گفت: «طلاقي هستي، پيش كسانت برو كه نمي‌خواهم به سبب من بدي به تو رسد.» آنگاه به ياران خويش گفت: «هر كس از شما كه مي‌خواهد با من بيايد و گر نه ديدار آخرين است. اينك حديثي براي شما بگويم: به بلنجر حمله برديم، خدا ظفرمان داد و غنيمتها گرفتيم. سلمان باهلي به ما گفت: از فتحي كه خدايتان داد و غنيمتها كه گرفتيد خرسند شديد؟
گفتيم: «آري» گفت: «وقتي جوانان خاندان محمد را دريافتيد از جنگيدن همراه آنها خرسندتر باشيد تا از اين غنيمتها كه گرفته‌ايد اما من شما را به خدا مي‌سپارم.» زهير گفت: «به خدا پس از آن پيوسته پيشاپيش قوم بود تا كشته شد.» عبد اللَّه بن سليم و مذري بن مشعل، هردوان اسدي، گويند: وقتي حج خويش را به سر برديم همه فكرمان اين بود كه در راه به حسين برسيم و ببينيم كار و وضع وي چه مي‌شود.
گويند: بيامديم و شترانمان با شتاب راه پيمود تا در زرود به حسين رسيديم.
وقتي به او نزديك شديم، يكي از مردم كوفه را ديديم كه وقتي متوجه حسين شد راه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2985
كج كرد.
گويد: اما حسين توقف كرد. گويي آهنگ او داشت. سپس، از او گذشت و برفت، سوي وي رفتيم و يكيمان به ديگري گفت: «پيش اين كس رويم و پرسش كنيم اگر از كوفه خبري دارد بدانيم.» پس برفتيم تا به وي رسيديم و گفتيم: «سلام بر تو.» گفت: «بر شما نيز سلام، با رحمت خداي.» گفتيم: «از كدام قبيله‌اي؟» گفت: «اسديم.» گفتيم: «ما نيز اسدي‌ايم، تو كيستي؟» گفت: «بكير بن مثعبه.» گويند: ما نيز نسبت خويش بگفتيم. آنگاه گفتيم: «از كار مردمي كه پشت سر نهاده‌اي با ما خبر گوي.» گفت: «بله، در كوفه بودم كه مسلم بن عقيل و هاني بن عروه كشته شدند.
ديدمشان كه پايشان را گرفته بودند و در بازار مي‌كشيدند.» گويند: برفتيم تا به حسين رسيديم و با وي همراه شديم تا شبانگاه به ثعلبيه رسيديم و چون فرود آمد پيش وي رفتيم و سلامش گفتيم. كه سلام ما را پاسخ گفت.
گفتيم: «خدايت رحمت كناد، خبري داريم اگر مي‌خواهي آشكارا بگوييم و اگر خواهي نهاني.» گويند: «ياران خويش را نگريست و گفت در قبال اينان رازي نيست.» گفتيم: «سواري را كه شب پيش به تو رسيد ديدي؟» گفت: «آري و مي‌خواستم از او پرسش كنم.» گفتيم: «ما از او خبركشي كرديم و زحمت پرسش از او را عهده كرديم. وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2986
يكي از بني اسد بود، از قبيله ما، صاحب رأي درست و راستي و فضيلت و خرد. به ما گفت كه در كوفه بوده كه مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كشته‌اند و ديده كه آنها را در بازار مي‌كشيده‌اند.» گفت: «انا للَّه و انا اليه راجعون» و اين را مكرر همي‌كرد.
گفتيم: «ترا به خدا به خاطر جان و خاندانت از همين جا برگرد، كه در كوفه نه ياور داري نه پيرو، و بيم داريم كه بر ضد تو باشند.» گويند: در اين وقت پسران عقيل بن ابي طالب پيش دويدند.
داود بن علي بن عبد اللَّه بن عباس گويد: پسران عقيل گفتند: «به خدا نمي‌رويم تا انتقاممان را بگيريم، يا همانند برادرمان كشته شويم.» دو راوي اسدي گويند: حسين در آنها نگريست و گفت: «از پس اينان زندگي خوش نباشد.» گويند: دانستيم كه سر رفتن دارد و گفتيم: «خدا براي تو نيكي آرد.» گفت: «خدايتان رحمت كند.» گويند: يكي از يارانش بدو گفت: «تو همانند مسلم بن عقيل نيستي، اگر به كوفه برسي، مردم با شتاب سوي تو آيند.» دو راوي اسدي گويند: حسين منتظر ماند تا وقت سحر رسيد و به جوانان و غلامان خويش گفت: «آب بسيار برداريد.» گويند: آبگيري كردند و آنگاه به راه افتادند و برفتند تا به زباله رسيدند.
بكر بن مصعب مزني گويد: حسين به هر آبگاهي مي‌رسيد مردم آنجا به دنبال وي مي‌آمدند، تا به زباله رسيد و از كشته شدن برادر شيري خود، عبد اللَّه بن بقطر خبر يافت. عبد اللَّه را از راه سوي مسلم بن عقيل فرستاده بود كه هنوز از كشته شدن وي خبر نيافته بود. سواران حصين بن نمير در قادسيه او را گرفتند و پيش عبيد اللَّه ابن زياد فرستادند كه بدو گفت: «بالاي قصر برو و دروغگو پسر دروغگو را لعنت گوي.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2987
آنگاه فرود آي تا در كار تو بنگرم.» گويد: پس او بالا رفت و چون به مردم نمودار شد گفت: «اي مردم! من فرستاده حسين پسر فاطمه دختر پيمبر خدايم كه او را ياري دهيد و بر ضد پسر مرجانه پسر سميه معروفه از او پشتيباني كنيد.» گويد: عبيد اللَّه بگفت تا وي را از بالاي قصر به زير انداختند كه استخوانش در هم شكست. هنوز رمقي داشت، يكي به نام عبد الملك بن عمير لخمي سوي وي آمد و سرش را بريد و چون اين كار را بر او عيب گرفتند گفت: «مي‌خواستم راحتش كنم.» ابو بكر بن عياش به نقل از مطلعي گويد: به خدا عبد الملك بن عمير نبود كه عبد اللَّه را سر بريد يكي بود پيچيده موي دراز قد، همانند عبد الملك بن عمير.
مصعب گويد: حسين به زباله بود كه خبر بدو رسيد و نوشته‌اي برون آورد و بر مردم فروخواند:
«به نام خداي رحمان رحيم.
«اما بعد: خبري فجيع آمده، كشته شدن مسلم بن عقيل و هاني بن «عروه و عبد اللَّه بن بقطر. شيعيانمان ما را بي‌ياور گذشته‌اند. هر كس از «شما مي‌خواهد بازگردد، بازگردد كه حقي بر او نداريم.» گويد: مردم يكباره از وي پراكنده شدند و راه راست و چپ گرفتند و او ماند و يارانش كه از مدينه با وي برون آمده‌اند. اين كار را از آن رو كرد كه گمان داشت بدويان از پي او آمده‌اند به اين پندار كه سوي شهري مي‌رود كه مردمش به اطاعت وي استوارند و نخواست با وي بيايند و ندانند كجا مي‌روند كه مي‌دانست وقتي معلومشان كند جز آنها كه مي‌خواهند جانبازي كنند و با وي بميرند همراهش نمي‌روند.
گويد: به وقت سحر به غلامان خويش گفت كه آب‌گيري كردند آنگاه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2988
برفت تا به دره عقبه رسيد و آنجا فرود آمد.
لوذان، يكي از مردم بني عكرمه، گويد: يكي از عموهايم از حسين پرسيده بود آهنگ كجا دارد؟ كه به او گفته بود، عمويم گفته بود: «ترا به خدا بازگرد، به طرف نيزه‌ها و دم شمشيرها مي‌روي. آنها كه كس سوي تو فرستادند اگر زحمت جنگيدن را عهده كرده بودند و چيزها را مهيا كرده بودند و سوي آنها مي‌رفتي درست بود اما به اين وضع كه مي‌گويي رأي من اينست كه نروي.» گويد: گفته بود: «اي بنده خدا، مي‌دانم كه رأي درست همين است كه تو مي‌گويي ولي بر اراده خداي چيره نمي‌توان شد.» سپس از آنجا حركت كرده بود.
در اين سال يزيد بن معاويه، وليد بن عتبه را از مكه كند، و عمرو بن سعيد بن عاص را ولايتدار آنجا كرد، و اين به ماه رمضان همين سال بود.
عامل يزيد بر مكه و مدينه، از پس عزل وليد بن عتبه، عمرو بن سعيد بود.
عامل كوفه و بصره و ولايات آن عبيد اللَّه بن زياد بود.
قضاي كوفه با شريح بن حارث بود و قضاي بصره با هشام بن هبيره.
آنگاه سال شصت و يكم در آمد.
 
سخن از حوادث سال شصت و يكم‌
سخن از حوادث سال شصت و يكم‌
 
اشاره
 
از جمله كشته شدن حسين بود رضوان اللَّه عليه كه چنانكه در روايت احمد بن ثابت آمده در محرم همين سال، ده روز رفته از ماه، كشته شد. واقدي و هشام كلبي نيز چنين گفته‌اند.
آغاز كار حسين را از حركت به طرف عراق و آنچه به سال شصتم بود از پيش آورده‌ايم و اكنون كار وي را در سال شصت و يكم ياد مي‌كنيم و اينكه كشته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2989
شدنش چگونه بود.
عبد اللَّه بن سليم و مذري بن مشمعل، هردوان اسدي، گويند: حسين عليه السلام بيامد تا در شراف منزل كرد، به وقت سحر غلامان خويش را بگفت تا كاملا آبگيري كنند، سپس از آنجا روان شدند. همه اول روز راه پيمودند تا روز به نيمه رسيد، آنگاه يكي گفت: «اللَّه اكبر.» حسين گفت: «اللَّه اكبر، براي چه تكبير گفتي؟» گفت: «نخلستان ديدم.» دو مرد اسدي گفتند: «هرگز در اين جا حتي يك نخل نديده‌ايم.» حسين به ما گفت: «پس به نظر شما چه ديده؟» گفتيم: «به نظر ما گردن اسبان و سر نيزه‌ها را ديده.» گفت: «به خدا به نظر من نيز همين است.» گويند: آنگاه حسين گفت: «پناهگاهي هست كه سوي آن رويم و پشت سر خويش نهيم و با قوم از يك سمت مقابله كنيم.» گفتيم: «آري، ذوحسم پهلوي تو است از چپ سوي آن مي‌پيچي. اگر زودتر از قوم آنجا برسي چنانست كه مي‌خواهي.» گويند: «پس حسين از طرف چپ راه آنجا گرفت.
گويند: ما نيز با وي پيچيديم و خيلي زود گردن اسبان نمودار شد كه آن را آشكار ديديم و پيچيديم و چون آنها ديدند كه ما از راه بگشتيم، به طرف ما پيچيدند، گويي نيزه‌هاشان شاخ زنبورها بود و پرچمهاشان بال پرندگان.
گويند: سوي ذي حسم شتابان شديم و زودتر از آنها آنجا رسيديم، حسين فرود آمد و بگفت تا خيمه‌هاي او را زدند، آنگاه قوم بيامدند كه يك هزار سوار بودند همراه حر بن يزيد تميمي يربوعي. او و سپاهش در گرماي نيمروز مقابل حسين ايستادند، حر و يارانش عمامه داشتند و شمشير آويخته بودند، حسين به غلامانش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2990
گفت: «آب به اين جماعت دهيد و سيرابشان كنيد اسبان را نيز سيراب كنيد.» غلامان بيامدند و اسبان را سيراب كردند. گروهي از آنان به قوم آب دادند تا سيراب شدند، مي‌آمدند و كاسه‌ها و ظرفهاي سنگي و طشتها را از آب پر مي‌كردند و نزديك اسب مي‌بردند و چون سه يا چهار يا پنج بار مي‌خورد، از پيش آن مي‌بردند و اسب ديگر را آب مي‌دادند، تا همه سپاه را آب دادند.
علي بن طعان محاربي گويد: با حر بن يزيد بودم، با آخرين دسته از ياران وي رسيديم و چون حسين ديد كه من و اسبم تشنه‌ايم گفت: «راويه را بخوابان.» كه راويه به نزد من معني مشك مي‌داد.
آنگاه گفت: «برادرزاده شتر را بخوابان.» گويد: «و من شتر را خوابانيدم.
گفت: «آب بنوش» و من نوشيدن آغاز كردم و چون مي‌نوشيدم آب از مشك بيرون مي‌ريخت.
حسين گفت: «مشك را بپيچ» گويد: و من ندانستم چه كنم.
حسين بيامد و مشك را كج كرد و من آب نوشيدم و اسبم را آب دادم.
گويد: حر بن يزيد از قادسيه سوي حسين آمده بود، كه وقتي عبيد اللَّه بن زياد از آمدن حسين خبر يافت حصين بن نمير تميمي سالار نگهبانان را فرستاد و گفت كه در قادسيه جاي گيرد و همه جا از قطقطانه تا خفان ديده‌بان نهد و حر بن يزيد با اين هزار سوار از قادسيه به مقابله حسين آمده بود.
گويد: حر همچنان در مقابل حسين بود، تا وقت نماز رسيد، نماز ظهر.
حسين، حجاج بن مسروق جعفي را گفت كه اذان بگويد و او بگفت و چون وقت اقامه گفتن رسيد حسين برون آمد، ردايي داشت و عبايي با نعلين. حمد خدا گفت و ثناي او كرد آنگاه گفت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2991
«اي مردم! مرا به پيش خدا عز و جل و شما اين عذر هست كه پيش «شما نيامدم تا نامه‌هاي شما به من رسيد و فرستادگانتان آمدند كه سوي ما «بيا كه امام نداريم، شايد خدا به وسيله تو ما را بر هدايت فراهم آرد. اگر «بر اين قراريد آمده‌ام، اگر عهد و پيماني كنيد كه اطمينان يابم به شهر شما «آيم و اگر نكنيد و آمدن مرا خوش نداريد، از پيش شما باز مي‌گردم و «به همان جا مي‌روم كه از آن سوي شما آمده‌ام.» گويد: اما در مقابل وي خاموش ماندند و مؤذن را گفتند اقامه بگوي و او اقامه نماز بگفت.
گويد: حسين عليه السلام به حر گفت: «مي‌خواهي با ياران خويش نماز كني؟» گفت: «نه، تو نماز مي‌كني و ما نيز به تو اقتدا مي‌كنيم.» گويد: پس حسين پيشواي نماز آنها شد، آنگاه به درون رفت و يارانش به دور وي فراهم آمدند. حر نيز به جاي خويش رفت و وارد خيمه‌اي شد كه برايش زده بودند و جمعي از يارانش بر او فراهم شدند، بقيه يارانش نيز به جاي صفي كه داشته بودند رفتند و از نو صف بستند هر كدامشان عنان مركب خويش را گرفته بود و در سايه آن نشسته بود. وقتي پسينگاه رسيد، حسين گفت: «براي حركت آماده شويد.» پس از آن برون آمد و بانگزن خويش را بگفت تا نداي نماز پسين داد و اقامه گفت. سپس حسين پيش آمد و با قوم نماز كرد، و سلام نماز بگفت آنگاه رو به جماعت كرد و حمد خداي گفت و ثناي او كرد سپس گفت:
«اما بعد: اي مردم! اگر پرهيزكار باشيد و حق را براي صاحب حق «بشناسيد، بيشتر مايه رضاي خداست. ما اهل بيت به كار خلافت شما از «اين مدعيان ناحق كه با شما رفتار ظالمانه دارند، شايسته‌تريم. اگر ما را «خوش نداريد و حق ما را نمي‌شناسيد و رأي شما جز آن است كه در نامه-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2992
«هاتان به من رسيده و فرستادگانتان به نزد من آورده‌اند، از پيش شما باز «مي‌گردم.» حر بن يزيد گفت: «به خدا ما نمي‌دانيم اين نامه‌ها كه مي‌گويي چيست؟» حسين گفت: «اي عقبه پسر سمعان خرجيني را كه نامه‌هاي آنها در آنست بيار.» گويد: عقبه خرجيني پر از نامه بياورد و پيش روي آنها فرو ريخت.
حر گفت: «ما جزو اين گروه كه به تو نامه نوشته‌اند نيستيم. به ما دستور داده‌اند وقتي به تو رسيديم از تو جدا نشويم تا پيش عبيد اللَّه بن زيادت بريم.» حسين گفت: «مرگ از اين كار به من نزديكتر است.» گويد: «آنگاه حسين به ياران خويش گفت: «برخيزيد و سوار شويد.» پس ياران وي سوار شدند و منتظر ماندند تا زنانشان نيز سوار شدند و به ياران خود گفت:
«برويم.» گويد: و چون خواستند بروند، جماعت از رفتنشان مانع شدند.
حسين به حر گفت: «مادرت عزادارت شود چه مي‌خواهي؟» گفت: «به خدا اگر جز تو كسي از عربان اين سخن را به من گفته بود و در اين وضع بود كه تو هستي، از تذكار عزاي داري مادرش هر كه بود دريغ نمي‌كردم. اما به خدا از مادر تو سخن گفتن نيارم مگر به نيكوترين وضعي كه توان گفت:» حسين گفت: «چه مي‌خواهي؟» گفت: «به خدا مي‌خواهم ترا پيش عبيد اللَّه بن زياد ببرم.» حسين گفت: «در اين صورت به خدا با تو نمي‌آيم.» حر گفت: «در اين صورت، به خدا ترا وانمي‌گذارم.» و اين سخن سه بار از دو سوي تكرار شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2993
و چون سخن در ميانه بسيار شد حر گفت: «مرا دستور جنگ با تو نداده‌اند، دستور داده‌اند از تو جدا نشوم، تا به كوفه‌ات برسانم. اگر دريغ داري، راهي بگير كه ترا به كوفه نرساند و سوي مدينه پس نبرد كه ميان من و تو انصاف باشد تا به ابن زياد بنويسم. تو نيز اگر خواهي به يزيد نامه نويسي، بنويس، يا اگر خواهي به ابن زياد بنويس. شايد خدا تا آن وقت كاري پيش آرد كه مرا از ابتلا به كار تو معاف دارد.» آنگاه گفت: «پس، از اين راه برو و از راه عذيب و قادسيه به طرف چپ گراي» كه ميان وي و عذيب هشتاد و سه ميل بود.
گويد: پس حسين با ياران خويش به راه افتادند و حر نيز با وي همراه بود.
عقبة بن ابي العيزار گويد: حسين در بيضه با ياران خويش و ياران حر سخن كرد، نخست حمد خداي گفت و ثناي او كرد، سپس گفت:
«اي مردم! پيمبر خداي صلي اللَّه عليه و سلم فرموده هر كه حاكم «ستمگري را ببيند كه محرمات خدا را حلال شمارد و پيمان خدا را «بشكند و به خلاف سنت پيمبر خدا رود و ميان بندگان خدا با گناه و «تعدي عمل كند و به كردار يا به گفتار عيب او نگويد، بر خدا فرض باشد «كه او را به جايي كه بايد برد. بدانيد كه اينان به اطاعت شيطان در «آمده‌اند و اطاعت رحمان را رها كرده‌اند، تباهي آورده‌اند و حدود را «معوق نهاده‌اند و غنيمت را خاص خويش كرده‌اند، حرام خدا را حلال «دانسته‌اند و حلال خدا را حرام شمرده‌اند و من شايسته‌ترين كسم كه «عيبگويي كنم. نامه‌هاي شما به من رسيد و فرستادگانتان با بيعت شما «پيش من آمدند كه مرا تسليم نمي‌كنيد و از ياريم باز نمي‌مانيد، اگر به بيعت «خويش عمل كنيد رشاد مي‌يابيد. من حسين پسر عليم و پسر فاطمه دختر «پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم كه جانم با جانهاي شماست و كسانم با كسان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2994
«شمايند و مقتداي شمايم. و اگر نكنيد و پيمان خويش بشكنيد و بيعت مرا «از گردن خويش برداريد به جان خودم كه اين از شما تازه نيست، با «پدرم و برادرم و عموزاده‌ام نيز چنين كرده‌ايد. فريب خورده كسي است «كه فريب شما خورد، اقبال خويش را گم كرده‌ايد و نصيب خويش را «به تباهي داده‌ايد. هر كه پيمان شكند به ضرر خويش مي‌شكند، زود «باشد كه خدا از شما بي‌نياز شود. درود بر شما با بركات و رحمت «خداي.» و هم عقبة بن ابي العيزار گويد: حسين عليه السلام در ذي حسم بايستاد و حمد خداي گفت و ثناي او كرد سپس گفت:
«كارها چنان شده كه مي‌بينيد، دنيا تغيير يافته و به زشتي گراييده.
«خير آن برفته و پيوسته بدتر شده و از آن ته ظرفي مانده و معاشي ناچيز.
«چون چراگاه كم مايه. مگر نمي‌بينيد كه به حق عمل نمي‌كنند و از باطل «نمي‌مانند، حقا كه مؤمن بايد به ديدار خداي راغب باشد كه به نظر من «مرگ شهادت است و زندگي با ستمگران مايه رنج.» گويد: زهير بن قين بجلي برخاست و به ياران خويش گفت: «شما سخن مي‌كنيد يا من سخن كنم؟» گفتند: «تو سخن كن.» گويد: پس او حمد خدا گفت و ثناي وي كرد و گفت: «اي پسر پيمبر كه خدايت قرين هدايت بدارد، گفتار ترا شنيديم، به خدا اگر دنيا براي ما باقي بود و در آن جاويد بوديم و ياري و پشتيباني تو موجب جدايي از دنيا بود قيام با ترا بر- اقامت دنيا مرجح مي‌داشتيم.» گويد: حسين براي وي دعا كرد و سخن نيك گفت.
گويد: حر بيامد و با وي همراه شد و مي‌گفت: «اي حسين، ترا به خدا در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2995
انديشه خودت باش. صريح مي‌گويم كه به نظر من اگر جنگ كني حتما كشته مي‌شوي.
اگر با تو بجنگند حتما نابود مي‌شوي.» حسين گفت: «مرا از مرگ مي‌ترساني مگر بيشتر از اين چيزي هست كه مرا بكشيد؟ نمي‌دانم با تو چه بگويم. شعر آن مرد اوسي را كه با پسر عموي خويش گفت، با تو مي‌گويم كه وقتي به ياري پيمبر خدا مي‌رفت به او گفته بود كجا مي‌روي كه كشته مي‌شوي؟ و به پاسخ گفته بود:
«مي‌روم كه مرگ براي مرد «اگر نيت پاك دارد «و مسلمان است و پيكار مي‌كند «و به جان از مردان پارسا پشتيباني مي‌كند «عار نيست» گويد: و چون حر اين سخن بشنيد، از او كناره گرفت، وي با يارانش از يك سو مي‌رفت و حسين از سوي ديگر مي‌رفت، تا به عذيب هجانات رسيدند. و چنان بود كه كره‌هاي دور كه نعمان را در آنجا مي‌چرانيده بودند. ناگهان چهار كس را ديدند كه از كوفه مي‌آمدند، بر مركبهاي خويش بودند و اسبي از آن نافع بن هلال را به نام كامل يدك كرده بودند، بلدشان طرماح بن عدي، بر اسب خويش همراهشان بود و شعري به اين مضمون مي‌خواند:
«اي شتر من «از اينكه مي‌رانمت بيم مكن «و شتاب كن كه پيش از سحرگاه «با بهترين سواران و بهترين مسافران «به مرد والا نسب برسي «بزرگوار آزاده گشاده دل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2996
«كه خدايش براي بهترين كار آنجا آورد، «و خدايش همانند روزگار «باقي بدارد.» گويد: و چون به حسين رسيد اشعار را براي وي بخواندند كه گفت: «به خدا من اميدوارم كه آنچه خدا براي ما خواسته، كشته شويم يا ظفر يابيم، نيك باشد.» گويد: حر بن يزيد بيامد و گفت: «اين كسان كه از مردم كوفه‌اند جزو همراهان تو نبوده‌اند و من آنها را پس مي‌فرستم يا مي‌دارم.» حسين گفت: «از آنها، همانند خويش دفاع مي‌كنم، آنها ياران و پشتيبانان منند. تعهد كرده بودي متعرض من نشوي تا نامه‌اي از ابن زياد سوي تو آيد.» گفت: «بله، اما با تو نيامده بودند.» گفت: «آنها ياران منند و همانند كساني هستند كه همراه من بوده‌اند، اگر به قراري كه ميان من و تو بوده عمل نكني با تو پيكار مي‌كنم.» گويد: حر دست از آنها بداشت.
گويد: آنگاه حسين به آنها گفت: «با من از مردم پشت سرتان خبر گوييد.» مجمع بن عبد اللَّه عايذي كه يكي از آن چهار آمده، بود، گفت: «بزرگان قوم را رشوه‌هاي كلان داده‌اند و جوالهايشان را پر كرده‌اند كه دوستيشان را جلب كنند و به صف خويش برند و بر ضد تو متفقند. مردم ديگر دلهايشان به تو مايل است اما فردا شمشيرهايشان بر ضد تو كشيده مي‌شود.» گفت: «به من بگوييد آيا از پيكي كه سوي شما فرستادم خبر داريد؟» گفتند: «كي بود؟» گفت: «قيس بن مسهر صيداوي.» گفتند: «بله، حصين بن نمير او را گرفت و پيش ابن زياد فرستاد كه بدو دستور داد ترا لعنت كند و پدرت را لعنت كند اما درود تو گفت و درود پدرت گفت و ابن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2997
زياد و پدرش را لعنت كرد و آنها را به ياري تو خواند و از آمدنت خبرشان داد و ابن زياد بگفت تا وي را از بالاي قصر به زير انداختند.» گويد: اشك در چشم حسين آمد و نتوانست نگهدارد. آنگاه گفت: «بعضي از ايشان تعهد خويش را به سر برده (و شهادت يافتند) و بعضي از ايشان منتظرند و به هيچوجه تغييري نيافته‌اند. [1] خدايا بهشت را جايگاه ما و آنها كن و ما و آنها را در قرار رحمت خويش و ذخيره‌هاي خواستني ثوابت، فراهم آر.» جميل بن مزيد گويد: طرماح بن عدي به حسين نزديك شد و گفت: «به خدا مي‌نگرم و كسي را با تو نمي‌بينم، اگر جز همين كسان كه اينك مراقب تواند به جنگت نيايند، بس باشند. اما يك روز پيش از آنكه از كوفه در آيم و سوي تو آيم، بيرون كوفه چندان كس ديدم كه هرگز بيش از آن جماعت به يك جا نديده بودم.
درباره آنها پرسش كردم، گفتند: «فراهم آمده‌اند كه سانشان ببينند و به مقابله حسين روانه شوند. ترا به خدا اگر مي‌تواني يك وجب جلو نروي نرو، اگر مي‌خواهي به شهري فرود آيي كه خدايت در آنجا محفوظ دارد تا كار خويش را ببيني و بنگري چه خواهي كرد برو تا به كوهستان محفوظ ما كه اجا نام دارد برسي كه به خدا در آنجا از شاهان غسان و حمير و نعمان بن منذر و سياه و سرخ محفوظ بوده‌ايم. به خدا هرگز آنجا دشمني به ما در نيامده، من نيز با تو مي‌آيم تا ترا در دهكده فرود آرم، آنگاه كس پيش مروان طي مي‌فرستم كه در اجا و سلمي اقامت دارند، به خدا ده روز نمي‌گذرد كه مردم طي پياده و سوار سوي تو رو كنند، هر چند مدت كه خواهي ميان ما بمان. اگر حادثه‌اي رخ دهد من متعهدم، كه بيست هزار مرد طايي با شمشيرهاي خويش پيش روي تو به پيكار ايستند. به خدا تا يكي از آنها زنده باشد به تو دست نمي‌يابند.» حسين گفت: «خدا تو و قومت را پاداش نيك دهد، ميان ما و اين، سخن رفته
______________________________
[1] فَمِنْهُمْ مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا احزاب 33 آيه 21
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2998
كه با وجود آن رفتن نتوانيم و نمي‌دانيم كار ما و آنها به كجا مي‌انجامد.» طرماح بن عدي گويد: با وي وداع كردم و گفتم: «خدا شر جن و انس را از تو بگرداند، از كوفه براي كسانم آذوقه گرفته‌ام و خرجي آنها پيش من است، مي‌روم و اين را پيششان مي‌نهم، ان شاء اللَّه پيش تو مي‌آيم. وقتي آمدم به خدا از جمله ياران تو خواهم بود.» گفت: «اگر چنين خواهي كرد، بشتاب، خدايت رحمت كناد.» گويد: دانستم كه از كار آن كسان نگران است كه به من مي‌گويد بشتابم.
گويد: و چون پيش كسانم رسيدم و لوازمشان را بدادم و سفارش كردم، كسانم مي‌گفتند: «اين بار رفتاري مي‌كني كه پيش از اين نمي‌كردي.» گويد: مقصود خويش را با آنها بگفتم و از راه بني ثعل روان شدم و چون به عذيب هجانات رسيدم سماعة بن بدر به من رسيد و خبر كشته شدن حسين را گفت كه از آنجا بازگشتم.
گويد: حسين برفت تا به قصر بني مقاتل رسيد و آنجا فرود آمد و ديد كه خيمه‌اي آنجا زده‌اند.
شعبي گويد: حسين بن علي رضي اللَّه عنه گفت: «اين خيمه از كيست؟» گفتند: «از عبيد اللَّه بن حر جعفي.» گفت: «او را پيش من بخوانيد.» و كس به طلب او فرستاد.
گويد: چون فرستاده برفت گفت: «اينك حسين بن علي ترا مي‌خواند.» عبيد اللَّه گفت: «انا للَّه و انا اليه راجعون، به خدا از كوفه در آمدم كه وقتي حسين وارد مي‌شود، آنجا نباشم، به خدا نمي‌خواهم او را ببينم و او مرا ببيند.» گويد: فرستاده بيامد و خبر را با وي بگفت.
گويد: حسين پاپوش خويش برگرفت و به پا كرد و برخاست و بيامد و به نزد عبيد اللَّه وارد شد و سلام گفت و بنشست و او را دعوت كرد كه در كار قيام با وي همراه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 2999
شود. اما ابن حر همان گفته را براي وي تكرار كرد.
حسين گفت: «اگر ياري ما نمي‌كني، از خدا بترس و جزو كساني كه با ما پيكار مي‌كنند مباش، به خدا هر كه بانگ ما را بشنود و ياريمان نكند، به هلاكت افتد.» گفت: «اما اين هرگز نخواهد شد. ان شاء اللَّه.» گويد: «آنگاه حسين عليه السلام از پيش وي برخاست و به محل خويش بازگشت.» عقبة بن سمعان گويد: وقتي آخر شب شد حسين بما گفت: آبگيري كنيم. آنگاه دستور حركت داد و ما به راه افتاديم.
گويد: وقتي از قصر بني مقاتل حركت كرديم و لختي برفتيم، حسين چرتي زد و آنگاه به خود آمد و مي‌گفت: «انا للَّه و انا اليه راجعون و الحمد للَّه رب العالمين» و اين را دو بار يا سه بار گفت.
گويد: پسرش علي بر اسب خويش بيامد و گفت: «انا للَّه و انا اليه راجعون و الحمد للَّه رب العالمين، پدر جان! فدايت شوم، حمد و انا للَّه براي چه مي‌گويي؟» گفت: «پسركم چرتم گرفت و سواري بر اسبي ديدم كه گفت: قوم روانند و مرگها نيز روانست، و بدانستم كه از مرگ ما خبرمان مي‌دهند.» گفت: «پدر جان، خدا بد برايت نياورد، مگر ما بر حق نيستيم؟» گفت: «قسم به مرجع بندگان، چرا.» گفت: «پدر جان! چه اهميت دارد، بر حق جان مي‌دهيم.» گفت: «خداي نكوترين پاداشي كه به خاطر پدري به فرزندي داده ترا دهد.» گويد: و چون صبح در آمد، فرود آمد و نماز صبحگاه بكرد. آنگاه با شتاب برنشست و ياران خود را به جانب چپ برد، مي‌خواست متفرقشان كند، اما حر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3000
مي‌آمد و آنها را باز پس مي‌برد، حسين نيز او را پس مي‌برد و چون آنها را سوي كوفه مي‌كشيد، مقاومت مي‌كردند و راه بالا مي‌گرفتند و همچنان با هم راه پيمودند تا به نينوي رسيدند: جايي كه حسين منزلگاه كرد.
گويد: در اين وقت سواري بر اسبي اصيل پديدار شد كه مسلح بود و كماني بشانه داشت و از كوفه مي‌آمد. همگي بايستادند و منتظر وي بودند و چون به آنها رسيد به حر بن يزيد و يارانش سلام گفت اما به حسين عليه السلام و يارانش سلام نگفت. آنگاه نامه‌اي به حر داد كه از ابن زياد بود و چنين نوشته بود:
«وقتي نامه من به تو رسيد و فرستاده‌ام بيامد، حسين را بدار در زمين باز بي- حصار و آب. به فرستاده‌ام دستور داده‌ام با تو باشد و از تو جدا نشود تا خبر بيارد كه دستور مرا اجرا كرده‌اي. و السلام.» گويد: وقتي حر نامه را بخواند بدانها گفت: «اين نامه امير عبيد اللَّه بن زياد است كه به من دستور مي‌دهد شما را در همانجا كه نامه‌اش به من مي‌رسد بدارم.
اين فرستاده اوست كه گفته از من جدا نشود تا نظر وي اجرا شود.» گويد: ابو الشعثا، يزيد بن زياد مهاجر كندي نهدي، به فرستاده عبيد اللَّه زياد نگريست و رو به او كرد و گفت: «مالك بن نسير بدي هستي؟» گفت: «بله.» گويد: وي نيز يكي از مردم كنده بود.
گويد: يزيد بن زياد بدو گفت: «مادرت عزادارت شود به چه كار آمده‌اي؟» گفت: «به كاري آمده‌ام كه اطاعت پيشوايم كرده‌ام و به بيعتم عمل كرده‌ام.» ابو الشعثاء گفت: «عصيان پروردگار كرده‌اي و اطاعت پيشواي خويش در كار هلاكت خويش، و ننگ و جهنم جسته‌اي كه خدا عز و جل گويد:
وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَي النَّارِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ لا يُنْصَرُونَ [1]
______________________________
[1] سوره 48 آيه 41
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3001
يعني: آنها را پيشوايان كرديم كه به سوي جهنم بخوانند و روز رستاخيز ياري نبينند. پيشواي تو چنين است.
گويد: حر جماعت را وادار كرد در همانجا فرود آيند، بي‌آب و آبادي.
گفتند: «بگذارمان در اين دهكده فرود آييم.» مقصودشان نينوي بود.
گفت: «نه، به خدا قدرت اين كار ندارم، اين مرد را به مراقبت من فرستاده‌اند.» گويد: زهير بن قين گفت: «اي پسر پيمبر خدا! جنگ با اينان، آسانتر از جنگ كساني است كه پس از اين به مقابله با ما مي‌آيند به جان خودم، از پي اينان كه مي‌بيني كساني سوي ما آيند كه تاب مقابله آنها نياريم.» حسين گفت: «من كسي نيستم كه جنگ آغاز كنم.» گفت: «پس سوي اين دهكده رويم و آنجا فرود آييم كه استوار است و بر كنار فرات، اگر نگذارندمان با آنها مي‌جنگيم كه جنگ با آنها آسانتر از جنگ كساني است كه از پي آنها مي‌رسند.» حسين گفت: «اين چه دهكده‌ايست؟» گفت: «عقر.» حسين گفت: «خدايا از عقر [1] به تو پناه مي‌برم.» آنگاه فرود آمد و اين به روز پنجشنبه، دوم محرم سال شصت و يكم بود.
گويد: و چون فردا شد عمر بن سعد بن ابي وقاص با چهار هزار كس از كوفه پيش آنها رسيد.
گويد: سبب آمدن ابن سعد به مقابله حسين چنان بود كه عبيد اللَّه او را سالار چهار هزار كس از مردم كوفه كرده بود كه سوي دستبي فرستد كه ديلمان آنجا رفته بودند و بر ولايت تسلط يافته بودند. ابن زياد فرمان ري را به نام وي نوشته بود و
______________________________
[1] به معني بي‌فرزندي و نازايي و پي كردن چهار پا و تباهي.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3002
دستور رفتن داده بود و او با كسان در حمام اعين اردو زده بود و چون كار حسين چنان شد كه بود رو سوي كوفه كرد ابن زياد، عمر بن سعد را پيش خواند و گفت: «به مقابله حسين رو و چون از كار ميان خودمان و او فراغت يافتيم، سوي عمل خويش مي‌روي.» گويد: عمر بن سعد بدو گفت: «خدايت رحمت كناد اگر خواهي مرا معاف داري، بدار.» عبيد اللَّه گفت: «بله به شرط آنكه فرمان ما را پسمان دهي.» گويد: و چون با وي چنين گفت، عمر بن سعد گفت: «امروز را مهلتم ده تا بينديشم.» گويد: پس برفت و با نيكخواهان خويش مشورت كرد و با هر كه مشورت كرد او را منع كرد.
گويد: حمزه بن مغيرة بن شعبه، خواهر زاده وي بيامد و گفت: «دايي جان ترا به خدا به مقابله حسين مرو كه عصيان خدا كرده‌اي و رعايت خويشاوندي نكرده‌اي به خدا اگر از دنيا و مال خويش بگذري و حكومت همه زمين را داشته باشي و واگذاري، از آن بهتر كه با خون حسين به پيشگاه خدا روي.» گويد: عمر بن سعد بدو گفت: «ان شاء اللَّه نمي‌روم.» عبد اللَّه بن يسار جهني گويد: وقتي به عمر بن سعد دستور داده بودند سوي حسين حركت كند، پيش وي رفتم به من گفت: «امير دستورم داد سوي حسين حركت كنم و اين كار را نپذيرفتم.» گفتم: «خدايت قرين صواب بدارد، خدايت قرين هدايت بدارد، بمان، مرد و مكن.» گويد: از پيش وي برفتيم و يكي بيامد و گفت: «اينك عمر بن سعد كسان را براي حركت سوي حسين مي‌خواند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3003
گويد: پيش وي رفتم و ديدمش كه نشسته بود، چون مرا ديد روي از من بگردانيد و بدانستم كه آهنگ رفتن سوي حسين دارد و از پيش وي در آمدم.
گويد: عمر بن سعد پيش عبيد اللَّه بن زياد رفت و گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد، اين كار را به من داده‌اي و مردم از آن خبر يافته‌اند، اگر رأي تو اين است كه اين كار عمل شود، عمل كن و با اين سپاه، يكي از بزرگان كوفه را كه من در كار جنگ كفايت و لياقت برتر از او نخواهم بود به مقابله حسين فرست.» گويد: كساني را براي عبيد اللَّه نام برد اما او گفت: «نمي‌خواهد بزرگان كوفه را به من بشناساني، درباره كسي كه مي‌خواهم بفرستم از تو نظر نمي‌خواهم، اگر با سپاه ما مي‌روي كه بهتر و گر نه فرمان ما را پس بفرست.» گويد: و چون اصرار وي را بديد گفت: «ميروم.» گويد: پس با چهار هزار كس برفت و فرداي روزي كه حسين در نينوي فرود آمده بود به نزد وي رسيد.
گويد: عمر بن سعد خواست عزره بن قيس احمسي را سوي حسين عليه السلام فرستد به او گفت: «پيش وي برو و بپرس براي چه آمده و چه مي‌خواهد؟» گويد: عزره از جمله كساني بود كه به حسين نامه نوشته بودند و شرم كرد كه پيش وي رود.
گويد: اين كار را به سراني كه به حسين نامه نوشته بودند عرضه كرد، اما همگي دريغ كردند و نپذيرفتند.
گويد: كثير بن عبد اللَّه شعبي كه يكه سواري دلير بود و از هيچ كاري روي گردان نبود پيش وي آمد و گفت: «من پيش وي مي‌روم به خدا اگر بخواهي به غافلگيري مي‌كشمش.» عمر بن سعد گفت: «نمي‌خواهم به غافلگيري كشته شود. پيش وي برو و بپرس براي چه آمده و چه مي‌خواهد؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3004
گويد: كثير بيامد و چون ابو ثمامه صاعدي او را بديد به حسين گفت: «اي ابو عبد اللَّه! خدايت قرين صلاح بدارد شرورترين مردم زمين كه به خونريزي و غافل كشي از همه جسورتر است سوي تو آمده.» گويد: ابو ثمامه نزديك وي رفت و گفت: «شمشير خويش را بگذار.» گفت: «نه، من فرستاده‌ام، اگر گوش مي‌گيريد پيامي را كه به من داده‌اند مي‌رسانم و اگر ابا داريد از پيش شما باز مي‌روم.» گفت: «من دسته شمشيرت را مي‌گيرم آنگاه مقصود خويش را بگوي.» گفت: «به خدا نبايد دست به آن بزني.» گفت: «پيامي را كه آورده‌اي بگوي و من از طرف تو مي‌رسانم. نمي‌گذارم به او نزديك شوي كه تو بدكاره‌اي.» گويد: «پس به هم ناسزا گفتند و كثير پيش عمر بن سعد رفت و قضيه را با وي بگفت.
گويد: پس از آن عمر بن سعد قرة بن قيس حنظلي را پيش خواند و گفت:
«اي قره واي تو! حسين را ببين و از او بپرس براي چه آمده و چه مي‌خواهد؟» گويد: قره سوي حسين روان شد و چون حسين او را بديد كه مي‌آيد گفت:
«اين را مي‌شناسيد؟» حبيب بن مظاهر گفت: «بله، اين يكي از طايفه حنظله است از قبيله تميم، خواهرزاده ماست من او را به حسن عقيدت مي‌شناختم و گمان نداشتم در اينجا حاضر شود.» گويد: قره بيامد و به حسين سلام گفت و پيام عمر بن سعد را بدو رسانيد.
حسين بدو گفت: «مردم شهرتان به من نوشته‌اند كه بيا، اگر مرا نمي‌خواهند بازمي‌گردم.» گويد: پس از آن حبيب بن مظاهر بدو گفت: «اي قره پسر قيس! واي تو،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3005
چرا پيش قوم ستمگر باز مي‌گردي؟ اين مرد را كه خدا بوسيله پدرانش ما و ترا حرمت بخشيده ياري كن.» قره بدو گفت: «با جواب پيام يارم پيش او باز مي‌روم، آنگاه انديشه مي‌كنم.» گويد: پس پيش عمر بن سعد رفت و خبر را با وي بگفت. عمر بن سعد گفت:
«اميدوارم خدا مرا از پيكار وي معاف بدارد.» حسان بن فايد عبسي گويد: شهادت مي‌دهم كه وقتي نامه عمر بن سعد پيش ابن زياد آمد، من نيز پيش وي بودم. نامه چنين بود:
«به نام خداي رحمان رحيم:
«اما بعد، من وقتي نزديك حسين فرود آمدم كسي پيش او فرستادم «و پرسيدم براي چه آمده و چه مي‌خواهد و مي‌جويد؟
«گفت: مردم اين ولايت به من نوشتند و فرستادگانشان پيش من «آمدند و خواستند كه بيايم و آمدم، اگر مرا نمي‌خواهند و رأيي جز آن «دارند كه فرستادگانشان با من گفته‌اند، از پيش آنها باز مي‌روم.» گويد: و چون نامه را براي عبيد اللَّه بن زياد خواندند شعري به اين مضمون خواند:
«اكنون كه پنجه‌هاي ما به او بند شده «اميد رهايي دارد «اما ديگر مفر نيست.» گويد: آنگاه به عمر بن سعد نوشت:
«به نام خداي رحمان رحيم:
«اما بعد، نامه تو به من رسيد، آنچه را نوشته بودي فهميدم به «حسين بگو او و همه يارانش با يزيد بن معاويه بيعت كنند و چون چنين
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3006
«كرد، رأي خويش را بگوييم. و السلام.» گويد: و چون نامه به عمر بن سعد رسيد گفت: «حدس مي‌زدم كه ابن زياد سلامت را نمي‌پذيرد.» حميد بن مسلم ازدي گويد: نامه‌اي از عبيد اللَّه بن زياد پيش عمر بن سعد آمد به اين مضمون:
«اما بعد، ميان حسين و ياران وي و آب حايل شو كه يك قطره «از آن ننوشند همانطور كه با متقي پاكيزه خوي مظلوم، امير مؤمنان، «عثمان بن عفان رفتار كردند.» گويد: عمر بن سعد، عمرو بن حجاج را با پانصد سوار فرستاد كه آبگاه را گرفتند و ميان حسين و ياران وي آب حايل شدند و نگذاشتند يك قطره آب بنوشند و اين سه روز پيش از كشته شدن حسين بود.
گويد: عبيد اللَّه بن ابي حصين ازدي كه نسب از بجيله داشت بانگ زد و گفت: «اي حسين آب را مي‌بيني كه به رنگ آسمان است به خدا يك قطره از آن نمي‌چشي تا از تشنگي بميري.» گويد: حسين گفت: «خدايا او را از تشنگي بكش و هرگز او را نبخش.» حميد بن مسلم گويد: به خدا بعدها هنگامي كه بيمار بود عيادتش كردم به خدايي كه جز او خدايي نيست ديدمش آب مي‌خورد تا شكمش پر مي‌شد و قي مي‌كرد، آنگاه باز آب مي‌خورد تا شكمش پر مي‌شد و قي مي‌كرد، اما سيراب نمي‌شد و چنين بود تا جان داد. گويد: وقتي تشنگي بر حسين و يارانش سخت شد، عباس بن علي بن ابي طالب برادر خويش را پيش خواند و با سي سوار و بيست پياده فرستاد و بيست مشك همراهشان كرد كه شبانگاه برفتند و نزديك آب رسيدند و نافع بن هلال جملي با پرچم پيشاپيش مي‌رفت. عمرو بن حجاج زبيدي گفت: «كيستي بگو براي چه آمده‌اي؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3007
گفت: «آمده‌ايم از اين آب كه ما را از آن بداشته‌اند بنوشيم.» گفت: «بنوش، نوش جانت.» گفت: «نه، تا حسين و اين گروه از يارانش كه مي‌بيني تشنه‌اند يك قطره نخواهم نوشيد.» گويد: پس از آن كسان نمودار شدند. عمرو گفت: «نه، به خدا راهي براي آب دادن اينان نيست ما را اينجا گذاشته‌اند كه آب را از آنها منع كنيم.» گويد: و چون ياران نافع نزديك رسيدند به پيادگان گفت: «مشكها را پر كنيد» پيادگان هجوم بردند و مشكها را پر كردند. عمرو بن حجاج و يارانش پيش دويدند.
عباس بن علي بن ابي طالب و نافع بن هلال به آنها حمله بردند و پسشان زدند كه به جاي خويش بازگشتند، آنگاه گفتند: «برويم.» اما راهشان را گرفتند. عمرو بن حجاج سوي آنها آمد و درگيري اندكي شد، يكي از ياران عمرو بن حجاج، كه از طايفه صداء بود، زخم خورد، نافع بن هلال زخمش زده بود، مي‌پنداشت چيزي نيست اما پس از آن بدتر شد و از همان زخم بمرد.
گويد: ياران حسين با مشكها بيامدند و آب را پيش وي بردند.
هاني بن ثبيت حضرمي كه هنگام كشته شدن حسين حضور داشته بود گويد:
«حسين عليه السلام عمرو بن قرظه انصاري را پيش عمر بن سعد فرستاد كه امشب ميان اردوگاه من و اردوگاه خودت مرا ببين.
گويد: عمر بن سعد با حدود بيست سوار بيامد، حسين نيز با همانند آن بيامد و چون به هم رسيدند حسين به ياران خويش گفت دور شوند. عمر بن سعد نيز با ياران خويش چنين گفت.
گويد: از آنها دور شديم چندان كه صدا و سخنشان را نمي‌شنيديم. سخن كردند و طول دادند تا پاسي از شب برفت. پس از آن هر كدام با يارانشان سوي اردوگاه خويش بازگشتند و كسان درباره آنچه ميانشان رفته بود به پندار سخن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3008
كردند پنداشتند كه حسين به عمر بن سعد گفته بود: «با من پيش يزيد بن معاويه بيا و دو اردو را به جاي مي‌گذاريم.» عمر گفته بود: «در اين صورت خانه‌ام را ويران مي‌كنند.» گفته بود: «من آنرا برايت مي‌سازم.» گفته بود: «املاكم را مي‌گيرند.» گفته بود: «از اموال خودم در حجاز بهتر از آن به تو مي‌دهم.» گويد: و عمر اين را خوش نداشته يود.
گويد: كسان بي‌آنكه چيزي شنيده باشند يا دانسته باشند چنين مي‌گفتند و ميانشان رواج يافته بود.
ابو مخنف گويد: اما آنچه مجالد بن سعيد و صقعب بن زهير و ديگر اهل روايت گفته‌اند و جمع راويان بر آن رفته‌اند اين است كه چنين گفت: «يكي از سه چيز را از من بپذيريد: يا به همانجا كه از آن آمده‌ام بازمي‌گردم، يا دست در دست يزيد ابن معاويه مي‌نهم كه در كار فيما بين، رأي خويش را بگويد يا مرا به هر يك از- مرزهاي مسلمانان كه مي‌خواهيد بفرستيد كه يكي از مردم مرز باشم و حقوق و تكاليفي همانند آنها داشته باشم.» عقبة بن سمعان گويد: همراه حسين بودم با وي از مدينه به مكه رفتم و از مكه به عراق، تا وقتي كشته شد از او جدا نشدم و از سخنان وي با كسان در مدينه و مكه و در راه و در عراق و در اردوگاه تا به روز كشته شدنش يك كلمه نبود كه نشنيده باشم، به خدا آنچه مردم مي‌گويند و پنداشته‌اند نبود و نگفته بود كه دست در دست يزيد بن معاويه نهد يا او را به يكي از مرزهاي مسلمانان فرستند، بلكه گفت: «بگذاريد در زمين فراخ بروم تا ببينم كار كسان به كجا مي‌كشد.» ابو مخنف به نقل از مجالد بن سعيد همداني و صقعب بن زهير كه مكرر، سه يا چهار بار، حسين و عمر بن سعد را ديده بودند گويد: عمر بن سعد به عبيد اللَّه بن زياد نوشت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3009
«اما بعد، خدا آتش را خاموش كرد و اتفاق آورد و كار امت را «به صلاح آورد، اينك حسين به من مي‌گويد به جايي كه از آن آمده باز- «گردد يا او را به هر يك از مرزهاي مسلمانان كه خواهيم فرستيم و يكي از «مسلمانان باشد و در حقوق و تكاليف همانند آنها باشد يا پيش يزيد «امير مؤمنان رود و دست در دست وي نهد كه رأي خويش را در كار «فيما بين بگويد و اين مايه رضاي شماست و صلاح امت.» گويد: و چون عبيد اللَّه نامه را بخواند گفت: «اين نامه مرديست كه اندرزگوي امير خويش است و مشفق قوم خويش، بله مي‌پذيرم.» گويد: شمر بن ذي الجوشن برخاست و گفت: «اكنون كه به سرزمين تو فرود آمده و كنار تست اين را از او مي‌پذيري؟ به خدا اگر از ديار تو برود و دست در دستت ننهاده باشد قوت و عزت از آن وي باشد و ضعف و ناتواني از آن تو. اين را مپذير كه مايه ضعف است. بايد او و يارانش به حكم تو تسليم شوند كه اگر عقوبت مي‌كني اختيار عقوبت با تو باشد و اگر مي‌بخشي به اختيار تو باشد، به خدا شنيده‌ام كه حسين و عمر سعد ميان دو اردوگاه مي‌نشينند و بيشتر شب سخن مي‌كنند.» ابن زياد گفت: «چه خوب گفتي، رأي تو درست است.» حميد بن مسلم گويد: آنگاه عبيد اللَّه بن زياد شمر بن ذي الجوشن را پيش خواند و گفت: «اين نامه را پيش عمر بن سعد ببر كه به حسين و يارانش بگويد به حكم من تسليم شوند، اگر شدند آنها را به مسالمت پيش من بفرستد و اگر نپذيرفتند با آنها بجنگد، اگر جنگيد، شنوا و مطيع او باشد و اگر ابا كرد تو بجنگ كه سالار قومي و گردن او را بزن و سرش را پيش من بفرست.» ابو جناب كلبي گويد: آنگاه عبيد اللَّه بن زياد نامه‌اي به عمر بن سعد نوشت به اين مضمون:
«اما بعد، ترا سوي حسين نفرستاده‌ام كه دست از او بداري يا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3010
«وقت بگذراني يا اميد سلامت و بقا بدو بدهي يا بماني و پيش من از او «وساطت كني، بنگر اگر حسين و يارانش گردن نهادند و تسليم شدند آنها «را به مسالمت سوي من فرست، اگر دريغ كردند به آنها حمله بر و «خونشان بريز و اعضاشان را ببر كه استحقاق اين كار دارند، اگر حسين «كشته شد اسب بر سينه و پشت وي بتاز كه ناسپاس است و مخالف و حق «ناشناس و ستمگر. مقصودم اين نيست كه اين كار از پس مرگ زياني «مي‌زند ولي قولي داده‌ام كه اگر او را كشتم با وي چنين كنم، اگر به «دستور ما عمل كردي پاداش شنو اي مطيع به تو مي‌دهيم و اگر نكردي از «عمل ما و سپاه ما كناره كن و شمر بن ذي الجوشن را با سپاه واگذار كه دستور «خويش را به او داده‌ايم. و السلام.» عبيد اللَّه بن شريك عامري گويد: وقتي شمر بن ذي الجوشن نامه را گرفت او و عبد اللَّه بن ابي محل كه عمه‌اش ام البنين دختر حزام زن علي بن ابي طالب بوده بود و عباس و عبد اللَّه و جعفر و عثمان را او آورده بود بپا خاستند. عبد اللَّه بن ابي محل گفت: «خداي امير را قرين صلاح بدارد، فرزندان خواهر ما همراه حسينند اگر مايلي اماني براي آنها بنويسي، بنويس.» گفت: «بله، به خاطر شما.» و دبير خويش را گفت كه اماني براي آنها نوشت كه عبد اللَّه آن را با غلام خويش به نام كزمان فرستاد و چون پيششان رسيد آنها را بخواند و گفت: «اين امان را دايي شما فرستاده.» جوانان گفتند: «دايي ما را سلام گوي و بگوي ما را به امان شما حاجت نيست امان خدا از امان پسر سميه بهتر است.» گويد: شمر بن ذي الجوشن با نامه عبيد اللَّه بن زياد پيش عمر بن سعد آمد و چون نامه را بدو داد كه بخواند عمر بدو گفت: «چه كردي؟ واي تو. خدا خانه‌ات را نزديك نكند و چيزي را كه به سبب آن پيش من آمده‌اي زشت بدارد. به خدا دانم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3011
كه تو نگذاشتي كه آنچه را به او نوشته بودم بپذيرد و كاري را كه اميد داشتم به صلاح آيد، تباه كردي، به خدا حسين تسليم نمي‌شود كه جاني والامنش ميان دو پهلوي اوست.» شمر بدو گفت: «به من بگو چه خواهي كرد؟ فرمان اميرت را اجرا مي‌كني و دشمن او را مي‌كشي؟ اگر نه، سپاه و اردو را با من گذار.» گفت: «نه. خودم اين كار را عهده مي‌كنم.» گفت: «پس، سالار تو باش.» گويد: شامگاه پنجشنبه نه روز از محرم رفته سوي حسين حمله برد.
گويد: شمر بيامد و نزديك ياران حسين ايستاد و گفت: «پسران خواهر ما بيايند.» گويد: عباس و جعفر و عثمان پسران علي پيش وي آمدند و گفتند: «چكار داري و چه مي‌خواهي؟» گفت: «اي پسران خواهر ما، شما در امانيد.» گويد جوانان بدو گفتند: «خدايت لعنت كند، امانت را نيز لعنت كند. اگر دايي ما بودي در اين حال كه پسر پيمبر خدا امان ندارد به ما امان نمي‌دادي.» گويد: آنگاه عمر بن سعد ندا داد: «اي سپاه خدا برنشين و خوشدل باش.» و با كسان سوار شد و از پس نماز پسينگاه سوي آنها حمله برد. حسين بر در خيمه نشسته بود و به شمشير خويش تكيه داشت و در حال چرت سرش پايين افتاده بود.
زينب خواهرش سر و صدا را شنيد و به برادر خود نزديك شد و گفت: «برادر صداها را كه نزديك مي‌شوند نمي‌شنوي؟» گويد: حسين سر برداشت و گفت: «پيمبر خدا را به خواب ديدم كه به من گفت امشب پيش ما ميايي.» گويد: «خواهر حسين به صورت خويش زد و گفت: «واي من.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3012
گفت: «واي از تو دور، خواهر كم آرام باش، رحمانت رحمت كند.» گويد: عباس بن علي گفت: «برادر! قوم آمدند.» حسين گفت: «عباس برادرم، جانم فدايت، برنشين و پيش آنها برو و بگو:
چكار داريد و مقصودتان چيست؟ و بپرس براي چه آمده‌اند؟» گويد: عباس پيش آنها رفت و با حدود بيست سوار و از جمله زهير بن قين و حبيب بن مظاهر مقابلشان رسيد و گفت: «چه انديشيده‌ايد و چه مي‌خواهيد.» گفتند: «دستور امير آمده كه به شما بگوييم به حكم امير تسليم شويد، يا با شما جنگ مي‌كنيم.» گفت: «شتاب مكنيد تا پيش ابو عبد اللَّه بازگردم و آنچه را گفتيد با وي بگويم.» گويد: توقف كردند و گفتند: «او را ببين و اين را با وي بگوي آنگاه با گفته وي پيش ما بيا.» گويد: عباس بازگشت و بتاخت پيش حسين رفت و خبر را با وي بگويد ياران وي با قوم به سخن ايستادند حبيب بن مظاهر به زهير بن قين گفت: «اگر خواهي با اين قوم سخن كن و اگر خواهي من سخن كنم.» زهير گفت: «تو اين را آغاز كردي، تو با آنها سخن كن.» گويد: حبيب بن مظاهر با آنها گفت: «به خدا قومي كه فردا به پيشگاه خدا روند و فرزند پيمبر او را عليه السلام با كسان و خاندان وي صلي اللَّه عليه و سلم و بندگان سحر خيز و ذكرگوي اين شهر را كشته باشند، به نزد خداي قوم بدي باشند.» عزره بن قيس گفت: «تو هر چه بتواني خودت را پاك مي‌نمايي.» زهير گفت: «اي عزره، خدا او را پاك كرده و هدايت بخشيده. اي عزره از خدا بترس كه من نيكخواه توام، تو را به خدا از جمله كساني مباش كه گمراهان را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3013
براي كشتن نفوس پاك كمك مي‌كنند.» گفت: «اي زهير تو به نزد ما از شيعيان مردم اين خاندان نبودي، بلكه دوستدار عثمان بودي.» گفت: «اينجا بودنم را دليل اين نمي‌گيري كه از آنها هستم، به خدا هرگز به وي نامه‌اي ننوشتم و هرگز كسي را به سوي او نفرستادم و هرگز وعده ياري خويش را به او ندادم ولي راه، من و او را به هم رسانيد و چون او را بديدم پيمبر خدا را با قرابت وي با پيمبر به ياد آوردم و بدانستم كه سوي دشمن خويش و دسته شما روانست و چنين ديدم كه ياريش كنم و جزو دسته او باشم و براي حفظ حق خدا و حق پيمبر كه شما به تباهي داده‌ايد مدافع وي باشم.» گويد: عباس بن علي بتاخت بيامد و به آنها رسيد و گفت: «اي حاضران ابو- عبد اللَّه از شما مي‌خواهد كه امشب برويد تا در اين كار بنگريم كه ميان شما و او در اين باب سخن نرفته بود و چون صبح شود همديگر را ببينيم. ان شاء اللَّه، يا رضايت آورده‌ايم و كاري را كه مي‌خواهيد و تحميل مي‌كنيد انجام مي‌دهيم، و اگر نخواستم آن را رد مي‌كنيم.» گويد: حسين مي‌خواست آن شب آنها را پس برد تا دستور خويش را بگويد و با كسانش وصيت كند. و چون عباس بن علي اين پيام را آورد، عمر بن سعد گفت:
«اي شمر رأي تو چيست؟» گفت: «رأي تو چيست؟ سالار تويي، و رأي تو است.» گفت: «مي‌خواهم نباشم.» گويد: آنگاه رو به كسان كرد و گفت: «چه رأي داريد؟» عمرو بن حجاج زبيدي گفت: «سبحان اللَّه به خدا اگر از ديلمان بودند و اين را از تو مي‌خواستند، مي‌بايد بپذيري.» قيس بن اشعث گفت: «آنچه را خواسته‌اند بپذير. بدينم قسم كه صبحگاه با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3014
تو جنگ مي‌كنند.» گفت: «به خدا اگر مي‌دانستم چنين مي‌كنند، امشب را مهلتشان نمي‌دادم.» گويد: و چنان بود كه وقتي عباس بن علي با پيشنهادي كه عمر بن سعد كرده بود پيش حسين آمد و بدو گفت: «پيش آنها بازگرد و اگر توانستي تا صبحدم عقب بينداز و امشب از ما بازشان دار، شايد امشب براي پروردگارمان نماز كنيم و دعا كنيم و استغفار كنيم. خدا مي‌داند كه من نماز كردن و قرآن خواند و دعاي بسيار و استغفار را دوست مي‌داشته‌ام.» علي بن حسين گويد: فرستاده‌اي از جانب عمر بن سعد پيش ما آمد و جايي ايستاد كه صدا رس بود و گفت: «تا فردا مهلتتان داديم اگر تسليم شديد، شما را پيش اميرمان عبيد اللَّه بن زياد مي‌فرستيم و اگر نپذيرفتيد ول‌كنتان نيستيم.» علي بن حسين گويد: وقتي عمر بن سعد بازگشت، و اين به نزديك شبانگاه بود، حسين ياران خويش را فراهم آورد.
گويد: نزديك او شدم كه بشنوم كه بيمار بودم، شنيدم پدرم با ياران خويش مي‌گفت:
«ستايش خداي تبارك و تعالي مي‌گويم، ستايش نيكو، و او را «بر گشايش و سختي حمد مي‌كنم، خدايا حمد تو مي‌كنم كه ما را به پيمبري «كرامت دادي و قرآن را به ما ياد دادي و به كار دين دانا كردي، گوش و «چشم و دلمان بخشيدي و جزو مشركانمان نكردي. اما بعد، ياراني «شايسته‌تر و بهتر از يارانم نمي‌شناسم و خانداني از خاندان خودم نكوتر «و خويشدوست‌تر.
«خدا همه‌تان را از جانب من پاداش نيك دهد. بدانيد كه مي‌دانم «فردا روزمان با اين دشمنان چه خواهد شد. بدانيد كه من اجازه‌تان مي‌دهم، «با رضايت من همگيتان برويد كه حقي بر شما ندارم، اينك شب به برتان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3015
«گرفته آنرا وسيله رفتن كنيد.» ضحاك بن عبد اللَّه مشرقي همداني گويد: من و مالك بن نضر ارحبي پيش حسين رفتيم و به او سلام گفتيم، آنگاه پيش وي نشستيم سلام ما را جواب گفت و خوش آمد گفت و پرسيد كه براي چه آمده‌ايم؟
گفتيم: «آمده‌ايم به تو سلام گوييم و از خدا براي تو سلامت خواهيم و ديدار تازه كنيم و خبر اين كسان را با تو بگوييم، به تو مي‌گوييم كه به جنگ تو اتفاق دارند كار خويش را بنگر.» گويد: حسين عليه السلام گفت: «خدا مرا بس كه نيكو تكيه‌گاهي است.» گويد: آنگاه حرمت كرديم و سلام گفتيم و براي او دعا كرديم.
گفت: «چرا مرا ياري نمي‌كنيد؟» مالك بن نضر گفت: «قرض دارم و نانخوار دارم.» من نيز گفتم: «قرض دارم و نانخوار دارم اما اگر اجازه دهي كه وقتي ديدم جنگاوري نمانده بروم، چندان كه براي تو سودمند باشد و موجب دفاع از تو شود مي‌جنگم.» گفت: «اجازه داري.» گويد: پس با وي ببودم و چون شب رسيد گفت: «اينك شب شما را به برگرفته آنرا وسيله رفتن كنيد، هر يك از شما دست يكي از خاندان مرا بگيرد و در روستاها و شهرهايتان پراكنده شويد، تا خدا گشايش دهد كه اين قوم مرا مي‌خواهند وقتي به من دست يافتند از تعقيب ديگران غافل مي‌مانند.» گويد: برادرانش و پسرانش و برادرزادگانش و دو پسر عبد اللَّه بن جعفر گفتند:
«چرا چنين كنيم؟ براي آنكه پس از تو بمانيم؟ خدا هرگز چنين روزي را نيارد.» گويد: نخست عباس اين سخن گفت، سپس آنها اين سخن و امثال آن را به زبان آوردند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3016
حسين عليه السلام گفت: «اي پسران عقيل، كشته شدن مسلم شما را بس، برويد كه اجازه‌تان دادم.» گفتند: «مردم چه خواهند گفت؟ مي‌گويند: بزرگ و سرور و فرزندان عمويمان را كه بهترين عموها بود رها كرديم و با آنها يك تير نينداختيم و يك نيزه و يك ضربت شمشير نزديم و ندانستيم چه كردند، نه به خدا نمي‌كنيم، جان و مال و كسانمان را فدايت مي‌كنيم و همراه تو مي‌جنگيم تا شريك سرانجامت شويم خدا زندگي از پس ترا روسياه كند.» ضحاك بن عبد اللَّه مشرقي گويد: پس مسلم بن عوسجه اسدي برخاست و گفت:
«ترا رها كنيم و خدا بداند كه در كار اداي حق تو نكوشيده‌ايم؟ نه به خدا بايد نيزه‌ام را در سينه‌هاشان بشكنم و با شمشيرم چندانكه دسته آن به دستم باشد ضربتشان بزنم، از تو جدا نمي‌شوم، اگر سلاح براي جنگشان نداشته باشم به دفاع از تو چندان سنگشان مي‌زنم كه با تو بميرم.» گويد: سعد بن عبد اللَّه حنفي گفت: «به خدا ترا رها نمي‌كنيم تا خدا بداند كه در وجود تو حرمت غياب پيمبر خدا را بداشته‌ايم، به خدا اگر بدانم كشته مي‌شوم سپس زنده مي‌شوم آنگاه زنده سوخته مي‌شوم و خاكسترم به باد مي‌رود و هفتاد بار چنينم مي‌كنند از تو جدا نشوم تا پيش رويت بميرم. پس چرا چنين نكنم كه يك كشتن است و آنگاه كرامتي كه هرگز پايان نمي‌پذيرد.» گويد: زهير بن قين گفت: «به خدا دوست دارم كشته شوم و زنده شوم و باز- كشته شوم و به همين صورت هزار بار كشته شوم و خدا با كشته شدن من بليه را از جان تو و جان اين جوانان خاندان تو دور كند.» گويد: همه ياران وي سخناني گفتند كه همانند يك ديگر بود و از يك روي، مي‌گفتند: «به خدا از تو جدا نمي‌شويم، جانهاي ما به فدايت با سينه و صورت و دست، ترا حفظ مي‌كنيم و چون كشته شديم تكليف خويش را ادا كرده‌ايم و به سر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3017
برده‌ايم.» علي بن حسين گويد: شبي كه صبحگاه آن پدرم كشته شد نشسته بودم، عمه‌ام زينب پيشم بود و پرستاريم مي‌كرد. پدرم در خيمه خويش از ياران گوشه گرفته بود، حوي، غلام ابو ذر غفاري پيش وي بود كه به شمشير خود پرداخته بود و آنرا درست مي‌كرد. پدرم شعري مي‌خواند به اين مضمون:
«اي روزگار پليد كه دوست بدي «و صبحگاهان و شبانگاهان «ياران و دنياجويان كشته داري «روزگار عوض نمي‌پذيرد «كار به دست خداي جليل است «و هر زنده‌اي به راه مرگ مي‌رود.» گويد: اين را دو سه بار خواند تا فهميدم و مقصود وي را بدانستم و اشكم گرفت، اما اشكم را نگهداشتم و خاموش ماندم و بدانستم كه بلا نازل شده، عمه‌ام نيز آنچه را من شنيده بودم شنيد، زن بود و زنان رقت دارند و استعداد زاري.
خويشتن‌داري نتوانست و برجست و جامه خود را مي‌كشيد و برهنه سر بود، پيش وي رفت و گفت: «اي عزاي من! اي باقيمانده سلف و پناهگاه خلف! كاش آن روز كه فاطمه مادرم يا علي پدرم يا حسن برادرم مرد، زندگيم به سر رسيده بود.» گويد: حسين عليه السلام بدو نگريست و گفت: «خواهركم، شيطان بردباري ترا نبرد.» گفت: «اي ابو عبد اللَّه! پدر و مادرم فدايت، در انتظار كشته شدني؟ جانم فدايت …» و سخن در گلويش ماند.
گويد: چشمانش پر از اشك شد و گفت: «اگر شتر مرغ را بگذارند شب
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3018
مي‌خوابد. [1] گفت: «واي من! ترا به زور مي‌كشانند! اين، قلب مرا بيشتر داغدار مي‌كند و بر جانم سخت‌تر است.» و به چهره خويش زد و گريبان خويش را گرفت و آنرا بدريد و بيهوش به زمين افتاد.
گويد: حسين بدو پرداخت و آب به چهره‌اش ريخت و گفت: «خواهركم! از خدا بترس و از خدا تسلي خواه و بدان كه زمينيان مي‌ميرند و آسمانيان نمي‌مانند، همه چيز تلف شدني است به جز ذات خدايي كه زمين را به قدرت خويش آفريده و خلق را برمي‌انگيزد كه باز مي‌آيند و او خود يكتاست. پدرم بهتر از من بود، مادرم بهتر از من بود، برادرم بهتر از من بود، مقتداي من و آنها و همه مسلمانان پيمبر خدا است.» گويد: با اين سخنان و امثال آن وي را تسلي داد و گفت: «خواهركم! قسمت مي‌دهم و قسم مرا رعايت كن كه بر من گريبان ندري و چهره نخراشي و واي نگويي و مرگ نخواهي.» گويد: آنگاه وي را بياورد و پيش من نشانيد و پيش ياران خويش رفت و گفتشان كه خيمه‌هايشان را نزديك يك ديگر كنند و طنابها را درهم كنند و ما بين خيمه‌ها باشند مگر در سمتي كه دشمن از آنجا مي‌آيد.» ضحاك بن عبد اللَّه مشرقي گويد: آن شب حسين و ياران وي همه شب بيدار بودند، نماز مي‌كردند و آمرزش مي‌خواستند و دعا مي‌كردند و زاري.
گويد: سواران آنها بر ما مي‌گذشتند كه مراقبمان بودند و حسين اين آيه را مي‌خواند:
«وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ، ما كانَ اللَّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلي ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتَّي يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ
______________________________
[1] مثلي همسنگ گفتار سعدي كه بگفت ار بدست منستي قطار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3019
» [1] يعني: كساني كه كافر شده‌اند مپندارند اين مهلت كه به ايشان مي‌دهيم خير آنهاست فقط مهلتشان مي‌دهيم تا گناهشان بيشتر شود و عذابي خفت‌انگيز دارند.
خدا مؤمنان را بر اين حال كه شماييد نمي‌گذارد تا پليد را از پاك جدا كند.
و يكي از سواراني كه مراقب ما بودند اين را بشنيد و بگفت: «قسم به پروردگار كعبه كه ما پاكانيم و از شما جدا شده‌ايم.» گويد: من او را شناختم و به برير بن حصين گفتم: «مي‌داني اين كيست؟» گفت: «نه.» گفتم: «اين ابو حرب عبد اللَّه بن شهر است، مردي بذله‌گوي بود و معتبر و دلير و غافل كش، بارها مي‌شد كه سعيد بن قيس او را به سبب جنايتي محبوس مي‌داشت.» گويد: برير بن حضير بدو گفت: «اي فاسق! خدا ترا جزو پاكان مي‌كند؟» گفت: «تو كيستي؟» گفت: «برير بن حضين.» گفت: «انا للَّه، دريغم آيد اي بريز، به خدا هلاك شدي، به خدا هلاك شدي.» گفت: «اي ابو حرب، مي‌خواهي از گناهان بزرگ خويش به پيشگاه خدا توبه بري كه به خدا ما پاكانيم و شما پليدان.» گفت: «من نيز بدين شهادت مي‌دهم.» گفتمش: «واي تو! چرا دانستنت سودت نمي‌دهد.» گفت: «فدايت شوم، پس كي همنشين يزيد بن عذره عنزي مي‌شود؟» گفت: «اينك يزيد همراه من است.» گفت: «به هر حال خدا رأي ترا زشت بدارد كه بي‌خردي.»
______________________________
[1] سوره آل عمران: آيه 178- 187
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3020
گويد: پس او برفت و آنكه شبانگاه با سواران مراقب ما بود عزرة بن قيس احمسي بود كه سالار سواران بود.
گويد: و چون عمر بن سعد صبحگاه روز شنبه نماز كرد- به قولي روز جمعه بود- و اين به روز عاشورا بود، با كساني كه همراه وي بود بيامد.
گويد: حسين ياران خويش را بياراست و با آنها نماز صبح بكرد، سي و دو سوار با وي بودند و چهل پياده. زهير بن قين را به پهلوي راست ياران خود نهاد و حبيب بن مظاهر را به پهلوي چپ ياران خود نهاد. پرچم خويش را به عباس بن علي برادرش داد. خيمه‌ها را پشت سر نهاد و بگفت تا مقداري هيزم و ني را كه پشت خيمه بود آتش زدند كه بيم داشت دشمن از پشت سر بيايد.
گويد: براي حسين عليه السلام مقداري ني و هيزم به جاي فرو رفته‌اي آورده بودند.
كه پشت سرشان بود و همانندجويي بود و هنگام شب بيشتر حفر كرده بودند كه چون خندقي شده بود. ني و هيزم را در آن ريختند و گفتند: «وقتي صبحگاهان به ما حمله برند آتش در آن زنيم كه از پشت سر به ما حمله نيارند و از يكسو با ما بجنگند.» چنين كردند و برايشان سودمند بود.
عمرو بن حضرمي گويد: وقتي عمر بن سعد با كسان روان شد، سر گروه شهريان كوفه عبد اللَّه بن زهير اسدي بود، سر مذحج و اسديان كوفه عبد الرحمان بن ابي سبره بود، سر ربيعه و كنده قيس بن اشعث بن قيس بود، سر مردم تميم و همدان حر بن يزيد رياحي بود، اينان همه در كشته شدن حسين حضور داشتند بجز حر بن يزيد كه به حسين پيوست و با وي كشته شد.
گويد: عمر پهلوي راست سپاه خود را به عمرو بن حجاج زبيدي داد، پهلوي راست را به شمر بن ذي الجوشن بن شرحبيل داد، سر سواران، عزرة بن قيس احمسي بود، سر پيادگان شبث بن ربعي يربوعي بود، پرچم را به ذويد غلام خويش داده بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3021
غلام عبد الرحمان بن عبد ربه انصاري گويد: با صاحبم بودم. وقتي كسان آماده شدند و سوي حسين رفتند حسين بگفت تا خيمه‌اي به پا كردند و مقداري مسك بياوردند و در كاسه‌اي بزرگ يا سيني‌اي ريختند.
گويد: آنگاه حسين وارد خيمه شد و نوره كشيد.
گويد: صاحب من عبد الرحمان بن عبد ربه و برير بن حضير همداني بر در خيمه شانه‌هايشان به هم مي‌خورد و برخورد داشتند كه كدامشان پس از وي نوره بكشند. برير با عبد الرحمان بذله‌گويي مي‌كرد، عبد الرحمان بدو گفت: «ولمان كن، اينك وقت ياوه‌گويي نيست.» گويد: برير بدو گفت: «به خدا قوم من مي‌دانند كه نه در جواني و نه در سالخوردگي ياوه‌گويي را دوست نداشته‌ام ولي به خدا از آنچه در پيش دارم خوشدلم، به خدا ميان ما و حور عين فاصله نيست جز اينكه اين قوم با شمشيرهاي خويش سوي ما آيند، دوست دارم كه با شمشيرهاي خود بيايند.» گويد: و چون حسين فراغت يافت ما نيز برفتيم و نوره كشيديم. تاريخ طبري/ ترجمه ج‌7 3021 سخن از حوادث سال شصت و يكم ….. ص : 2988
يد: آنگاه حسين بر مركب خويش نشست و قرآني خواست و آنرا پيش روي خويش نهاد.
گويد: ياران وي پيش رويش جنگي سخت كردند و چون ديدم كه آن گروه از پاي در آمدند گريختم و آنها را رها كردم.
ابو خالد كاهلي گويد: وقتي صبح شد حسين دست برداشت و گفت: «خدايا تو در هر بليه اطمينان مني و در هر سختي اميد مني و در هر گرفتاري كه رخ دهد تكيه گاه و ذخيره مني، چه غمها كه موجب اضطراب و بيچارگي و بي‌اعتنايي دوست و شماتت دشمن بود كه به پيشگاه تو آوردم و شكايت آن را به تو كردم كه از همه كسان دل با تو داشتم و آنرا ببردي و برداشتي همه نعمت‌ها از تو است و همه خوبيها از تو است و همه مطلوبها به نزد تو است.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3022
ضحاك مشرقي گويد: وقتي به طرف ما آمدند و آتش را ديدند كه از هيزم و ني شعله‌ور بود، كه آتش افروخته بوديم تا وقتي آمدند از پشت سر به ما حمله نكنند، يكي از آنها كه سلاح تمام داشت بر اسبي به تاخت آمد و با ما سخن نكرد تا بر خيمه‌ها گذشت و جز هيزم مشتعل چيزي نديد و بازگشت و به صداي بلند بانگ زد كه اي حسين در اين دنيا پيش از روز رستاخيز آتش را به شتاب خواستي؟
حسين گفت: «اين كيست؟ گويي شمر بن ذي الجوشن است؟» گفتند: «آري. خدايت قرين صلاح بدارد، خودش است.» گفت: «اي پسر زن بزچران، تو در خور آتشي كه در آن بسوزي.» مسلم بن عوسجه گفت: «اي پسر پيمبر خدا، فدايت شوم تيري به او بيندازم كه در تيررس من است و تيرم خطا نمي‌كند، اين فاسق از جباران بزرگ است.» حسين گفت: «تيرش نزن كه نمي‌خواهم من آغاز كرده باشم.» گويد: حسين اسبي همراه داشت به نام لاحق كه علي بن حسين را بر آن نشانده بود.
گويد: وقتي جماعت نزديك وي رسيدند مركب خويش را خواست و بر- نشست و با صداي بلند كه بيشتر كسان مي‌شنيدند گفت: «اي مردم سخن مرا بشنويد و در كار من شتاب مكنيد تا درباره حقي كه بر شما دارم سخن آرم و بگويم كه به چه سبب سوي شما آمده‌ام، اگر گفتار مرا پذيرفتيد و سخنم را باور كرديد و انصاف داديد نيكروز مي‌شويد كه بر ضد من دستاويزي نداريد و اگر نپذيرفتيد و انصاف نداديد شما و شريكان (عبادت) تان يك دل شويد كه منظورتان از خودتان نهان نباشد و درباره من هر چه خواهيد كنيد و مهلتم ندهيد. [1] ياور من خدايي است كه اين كتاب را نازل كرده و هم او دوستدار شايستگان است.» [2]
______________________________
[1] فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ وَ شُرَكاءَكُمْ ثُمَّ لا يَكُنْ أَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً ثُمَّ اقْضُوا إِلَيَّ وَ لا تُنْظِرُونِ يونس آيه 81.
[2] إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتابَ وَ هُوَ يَتَوَلَّي الصَّالِحِينَ اعراف آيه 195
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3023
گويد: و چون خواهرانش اين سخن را شنيدند بانگ زدند و بگريستند، دخترانش نيز گريستند و صدايشان بلند شد كه عباس برادرش و علي پسرش را فرستاد و گفت: «خاموششان كنيد كه بدينم قسم گريه بسيار خواهند كرد.» گويد: «و چون برفتند كه آنها را خاموش كنند گفت: «ابن عباس بيجا نگفت» گويد: ما بدانستيم كه به وقت شنيدن گريه‌شان اين سخن را از آن رو گفت كه ابن عباس گفته بود آنها را همراه نيارد. و چون خاموش شدند حمد خدا گفت و ثناي او كرد و ياد خدا كرد چنانكه بايد و محمد و فرشتگان و پيمبران را صلوات گفت، چندان گفت كه خدا بهتر داند و به گفتن نيايد.
گويد: به خدا هرگز چه پيش از آن و چه بعد، نشنيدم كه گوينده‌اي بليغ‌تر از او سخن كند.
آنگاه گفت:
«اما بعد، نسب مرا به ياد آريد و بنگريد من كيستم آنگاه به «خويشتن بازرويد و خودتان را ملامت كنيد و بينديشيد كه آيا رواست مرا «بكشيد و حرمتم را بشكنيد؟ مگر من پسر دختر پيمبرتان و پسر وصي وي «و عموزاده‌اش نيستم كه پيش از همه به خدا ايمان آورد و پيمبر را در «مورد چيزي كه از پيش پروردگارش آورده بود تصديق كرد؟ مگر حمزه «سرور شهيدان عموي پدرم نبود؟ مگر جعفر شهيد طيار صاحب دو بال «عموي من نبود؟ مگر سخني را كه ميانتان شهره است نشنيده‌ايد كه پيمبر «خداي صلي اللَّه عليه و سلم به من و برادرم گفت: اين دو سرور جوانان «بهشتي‌اند؟ اگر آنچه را مي‌گويم كه و حق همين است باور مي‌داريد به خدا «از وقتي دانسته‌ام خدا دروغگو را دشمن دارد و دروغساز زيان مي‌بيند، «دروغ نگفته‌ام، و اگر باورم نمي‌داريد هنوز در ميان جماعت كس هست كه اگر «در اين باب از او بپرسيد به شما مي‌گويد. از جابر بن عبد اللَّه انصاري يا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3024
«ابو سعيد خدري يا سهل بن سعد ساعدي يا زيد بن ارقم يا انس بن مالك «بپرسيد تا به شما بگويند كه اين سخن را درباره من و برادرم از پيمبر «خدا صلي اللَّه عليه و سلم شنيده‌اند، آيا اين شما را از ريختن خون من باز «نمي‌دارد؟» شمر ذي الجوشن گفت: «هر كه بفهمد تو چه مي‌گويي خدا را بر يك حرف مي‌پرستد.» حبيب بن مظاهر بدو گفت: «به خدا كه تو خدا را بر هفتاد حرف پرستش مي‌كني، شهادت مي‌دهم كه راست مي‌گويي و نمي‌فهمي چه مي‌گويد كه خدا بر- دلت مهر نهاده.» گويد: آنگاه حسين به آنها گفت:
«اگر در اين سخن ترديد داريد، آيا اندك ترديدي داريد كه من «پسر دختر پيمبرتانم؟ به خدا از مشرق تا مغرب از قوم شما يا قوم ديگر «به جز من پسر دختر پيمبري وجود ندارد، تنها منم كه پسر پيمبر شما «هستم. به من بگوييد آيا به عوض كسي كه كشته‌ام يا مالي كه تلف كرده‌ام «يا قصاص زخمي كه زده‌ام، از پي منيد؟» گويد: اما خاموش ماندند و با وي سخن نكردند.
گويد: آنگاه بانگ زد:
«اي شبث بن ربعي، اي حجار بن ابجر، اي قيس بن اشعث، اي «يزيد بن حارث! مگر به من ننوشتيد كه ميوه‌ها رسيده و باغستانها سرسبز «شده و چاهها پرآب شده و پيش سپاه آماده خويش مي‌آيي، بيا.» گفتند: «ما ننوشتيم.» گفت: «سبحان اللَّه، چرا، به خدا شما نوشتيد.» گويد: آنگاه گفت: «اي مردم! اگر مرا نمي‌خواهيد بگذاريدم از پيش شما به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3025
سرزمين امانگاه خويش روم.» گويد: قيس بن اشعث گفت: «چرا به حكم عموزادگانت تسليم نمي‌شوي؟
به خدا با تو رفتاري ناخوشايند نمي‌كنند و از آنها بدي به تو نمي‌رسد.» حسين بدو گفت: «تو برادر آن برادري، مي‌خواهي بني هاشم بيشتر از خون مسلم بن عقيل را از تو مطالبه كنند؟ نه به خدا مانند ذليلان تسليم نمي‌شوم و مانند بردگان گردن نمي‌نهم. اي بندگان خدا من از اينكه سنگسارم كنيد به پروردگار خويش و پروردگار شما پناه مي‌برم [1]. از شر متكبراني كه به روز حساب ايمان ندارند به پروردگار خودم و پروردگار شما پناه مي‌برم.» [2] گويد: آنگاه مركب خويش را خوابانيد و عقبة بن سمعان را بگفت تا آنرا زانوبند زد و قوم حمله كنان سوي وي آمدند.
كثير بن عبد اللَّه شعبي كه هنگام كشته شدن حسين حضور داشته بود گويد:
وقتي به طرف حسين حمله برديم زهير بن قين بر اسب خويش كه دمي پرموي داشت با سلاح تمام بيامد و گفت: «اي مردم كوفه از عذاب خداي حذر كنيد! اندرز برادر مسلمان بر برادر مسلمان فرض است، ما و شما تا كنون و تا وقتي كه شمشير در ميانه نيامده برادريم و بر يك دين و بر يك جماعت (ملت) و شما سزاوار اندرز ماييد و چون شمشير در ميان آيد همبستگي برود و ما امتي باشيم و شما امت ديگر، خدا ما و شما را به باقيماندگان پيمبر خويش امتحان مي‌كند تا ببيند ما و شما چگونه عمل مي‌كنيم. ما شما را دعوت مي‌كنيم كه آنها را ياري كنيد و از پشتيباني عبيد اللَّه بن زياد طغيانگر بازمانيد كه در ايام سلطه آنها جز بد نخواهيد ديد، چشمانتان را ميل مي‌كشند و دستها و پاهايتان را مي‌برند، اعضايتان را مي‌برند و بر تنه‌هاي خرما بالا مي‌برند و پارسايان و قاريان شما امثال حجر بن عدي و يارانش و هاني بن عروه و نظاير
______________________________
[1] إِنِّي عُذْتُ بِرَبِّي وَ رَبِّكُمْ أَنْ تَرْجُمُونِ، دخان آيه 20
[2] إِنِّي عُذْتُ بِرَبِّي وَ رَبِّكُمْ مِنْ كُلِّ مُتَكَبِّرٍ لا يُؤْمِنُ بِيَوْمِ الْحِسابِ سوره مؤمن آيه 27
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3026
او را مي‌كشند.» گويد: به او ناسزا گفتند، عبيد اللَّه را ثنا و دعا كردند و گفتند: «به خدا نمي‌رويم تا يار تو را با هر كه همراه اوست بكشيم يا او و يارانش را به مسالمت سوي امير عبيد اللَّه فرستيم.» گويد: به آنها گفت: «اي بندگان خدا! فرزندان فاطمه رضوان اللَّه عليها از پسر سميه بيشتر شايسته دوستي و ياريند، اگر ياريشان نمي‌كنيد خدا را به ياد آريد و آنها را مكشيد، اين مرد را با پسر عمويش يزيد بن معاويه واگذاريد كه بدينم قسم يزيد بي كشتن حسين نيز از اطاعت شما خشنود مي‌شود.» گويد: شمر بن ذي الجوشن تيري به او انداخت و گفت: «خاموش باش كه خدا صدايت را خاموش كند كه از پر پرگوييت خسته‌مان كردي.» زهير گفت: «اي پسر كسي كه به پاشنه‌هايش مي‌شاشيد، روي سخنم با تو نيست كه تو حيواني بيش نيستي، به خدا گمان ندارم دو آيه از كتاب خدا را بداني، خبردار از زبوني رستاخيز و عذاب الم‌انگيز.» شمر گفت: «خدا هم اكنون تو و يارت را مي‌كشد.» گفت: «مرا از مرگ مي‌ترساني! به خدا مرگ با وي را از جاويد بودن با شما خوشتر دارم.» گويد: آنگاه رو به مردم كرد و با صداي بلند گفت: «بندگان خدا اين جلف نتراشيده و امثال وي در كار دينتان فريبتان ندهند، به خدا كساني كه خون باقي مانده محمد و خاندان وي را بريزند و ياران و مدافعانشان را بكشند از شفاعت محمد بي- نصيب مي‌مانند.» گويد: يكي به او بانگ زد و گفت: «ابو عبد اللَّه مي‌گويد بيا، بدينم قسم، اگر مؤمن آل فرعون قوم خويش را اندرز گفت و كار دعوت را به كمال برد تو نيز اين قوم را اندرز گفتي و به كمال بردي، اگر اندرز و بلاغ سودمند افتد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3027
عدي بن حرمله گويد: وقتي عمر بن سعد حمله برد، حر بن يزيد بدو گفت:
«خدايت قرين صلاح بدارد با اين مرد جنگ مي‌كني؟» گفت: «به خدا، بله جنگي كه دست كم سرها بريزد و دستها بيفتد.» گفت: «به يكي از سه چيز كه به شما گفت رضايت نمي‌دهيد؟» عمر بن سعد گفت: «به خدا اگر كار با من بود رضايت مي‌دادم اما امير تو اين را نپذيرفت.» گويد: حر بيامد و با كسان بايستاد، يكي از مردم قومش نيز با وي بود به نام قره پسر قيس. حر بدو گفت: «امروز اسبت را آب داده‌اي؟» گفت: «نه.» گفت: «نمي‌خواهي آبش دهي؟» قره گويد: به خدا پنداشتم كه مي‌خواهد دور شود و حاضر جنگ نباشد و نمي‌خواهد به هنگام اين كار او را ببينم و از او خبر دهم، گفتمش: «آبش نداده‌ام و مي‌روم و آبش مي‌دهم.» گويد: از جايي كه وي بود دور شدم.
گويد: به خدا اگر مرا از مقصود خويش آگاه كرده بود با وي پيش حسين رفته بودم.
گويد: بنا كرد، كم‌كم به حسين نزديك شد، يكي از قوم وي به نام مهاجر پسر اوس گفت: «اي پسر يزيد چه مي‌خواهي؟ مي‌خواهي حمله كني؟» گويد: «او خاموش ماند و لرزش سراپايش را گرفت.» مهاجر گفت: «به خدا كار تو شگفتي آور است، هرگز به هنگام جنگ ترا چنين نديده بودم كه اكنون مي‌بينم، گر به من مي‌گفتند: دليرترين مردم كوفه كيست؟ از تو نمي‌گذشتم، اين چيست كه از تو مي‌بينم؟» گفت: «به خدا خودم را ميان بهشت و جهنم مردد مي‌بينم، به خدا اگر پاره
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3028
پاره‌ام كنند و بسوزانند چيزي را بر بهشت نمي‌گزينم.» گويد: آنگاه اسب خويش را بزد و به حسين عليه السلام پيوست و گفت:
«خدايم فدايت كند، من همانم كه ترا از بازگشت بداشتم و همراه تو شدم و در اين مكان فرودت آوردم. به خدايي كه جز او خدايي نيست گمان نداشتم اين قوم آنچه را گفته بودي نپذيرند و كار ما به اينجا بكشد. به خويش مي‌گفتم كه قسمتي از دستور اين قوم را اطاعت مي‌كنم كه نگويند از اطاعتشان برون شده‌ام ولي آنها اين چيزها را كه حسين مي‌گويد مي‌پذيرند، به خدا اگر مي‌دانستم كه نمي‌پذيرند چنان نمي‌كردم، اينك پيش تو آمده‌ام و از آنچه كرده‌ام به پيشگاه پروردگارم توبه مي‌برم، ترا به جان ياري مي‌كنم تا پيش رويت بميرم آيا اين را توبه من مي‌داني؟» گفت: «آري، خدا توبه‌ات را مي‌پذيرد و ترا مي‌بخشد، نام تو چيست؟» گفتم: «من حرم پسر يزيد.» گفت: «تو چنانكه مادرت نامت داد، حري، ان شاء اللَّه در دنيا و آخرت حري، فرود آي.» گفتم: «من به حال سواري از پياده بهترم، بر اسبم مدتي با آنها مي‌جنگم و آخر كارم به فرود آمدن مي‌كشد.» گفت: «خدايت رحمت كناد، هر چه به نظرت مي‌رسد بكن.» گويد: حر پيش روي ياران خويش رفت و گفت: «اي قوم، چرا يكي از اين چيزها را كه حسين به شما عرضه مي‌كند نمي‌پذيريد كه خدايتان از جنگ وي معاف دارد.» گفتند: «اينك امير عمر بن سعد، با وي سخن كن.» گويد: با وي سخناني گفت همانند آنچه از پيش با وي گفته بود و نيز به ياران خويش گفته بود.
عمر گفت: «دلم مي‌خواست اگر راهي مي‌يافتم چنين مي‌كردم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3029
حر گفت: «اي مردم كوفه، مادرتان عزادار شود و بگريد كه او را دعوت كرديد و چون بيامد تسليمش كرديد، مي‌گفتيد خويشتن را براي دفاع از او به كشتن مي‌دهيد.» اما بر او تاخته‌ايد كه خونش بريزيد، خودش را بداشته‌ايد، گلويش را گرفته‌ايد و از همه سو در ميانش گرفته‌ايد و نمي‌گذاريد در ديار وسيع خدا برود تا ايمن شود و خاندانش نيز ايمن شوند، به دست شما چون اسير مانده كه براي خويش نه سودي تواند گرفت و دفع ضرري تواند كرد، وي را با زنانش و كودكان خردسالش و يارانش از آب روان فرات كه يهودي و مجوسي و نصراني مي‌نوشند، و خوكها و سگان روستا در آن مي‌غلطند ممنوع داشته‌ايد كه هم اكنون از تشنگي از پا در آمده‌اند، چه رفتار بدي با باقيماندگان محمد پيش گرفته‌ايد، اگر هم اكنون توبه نياريد و از اين رفتارتان دست برنداريد خدا به روز تشنگي آبتان ندهد.» گويد: پيادگان قوم سوي او حمله بردند و تير انداختند كه برفت تا پيش روي حسين بايستاد.» حميد بن مسلم گويد: عمر بن سعد سوي آنها حمله آورد و بانگ زد: «اي ذويد، پرچم خويش را پيش ببر.» گويد: ذويد پرچم را پيش برد، آنگاه عمر تيري در دل كمان نهاد و بينداخت و گفت: «شاهد باشيد كه من نخستين كسم كه تير انداخت.» ابو جناب كلبي گويد: يكي از ما بود به نام عبد اللَّه پسر عمير از بني عليم كه به كوفه آمده بود و به نزديك چاه جعده در محله همدان خانه‌اي داشت، زن وي نيز كه از تيره نمر بن قاسط بود به نام ام وهب دختر عبد با وي بود. عبد اللَّه جماعت را ديده بود كه در نخيله سان مي‌بينند كه سوي حسين روانه كنند.
گويد: از كارشان پرسيد، گفتند: «آنها را سوي حسين پسر فاطمه دختر پيمبر خدا روانه مي‌كنند.» گفت: «به خدا به پيكار مشركان علاقه داشتم و اميدوارم ثواب پيكار با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3030
اينان كه به جنگ پسر دختر پيمبرشان مي‌روند به نزد خداي بيشتر از ثواب پيكار مشركان باشد.» گويد: به نزد زن خويش رفت و آنچه را شنيده بود با وي بگفت و قصد خويش را با او در ميان نهاد.
زن گفت: «كار صواب مي‌كني، خدا ترا به بهترين راه هدايت برساند، برو، مرا نيز همراه خويش ببر.» گويد: پس شبانه با وي برفت تا به نزد حسين رسيد و با او بماند و چون عمر ابن سعد به نزديك حسين آمد و تير انداخت، كسان نيز تير انداختند، يسار آزاد شده زياد بن ابي سفيان و سالم آزاد شده عبيد اللَّه بن زياد برون آمدند و گفتند: «هماوردي هست كه سوي ما آيد؟» گويد: حبيب بن مظاهر و برير بن حضير از جاي جستند.
حسين بدانها گفت: «بنشينيد، در اين هنگام عبد اللَّه بن عمير كلبي برخاست و گفت: «اي ابو عبد اللَّه! خدايت رحمت آرد اجازه بده من سوي آنها روم.» گويد: حسين مردي ديد تيره رنگ، بلند قامت، ستبر بازو و فراخ پشت و گفت: «پندارمش كه كشنده همگان است، اگر مي‌خواهي برو.» گويد: عبد اللَّه سوي آنها رفت كه گفتندش: «كيستي؟» و چون نسبت خويش بگفت، گفتندش كه ما ترا نمي‌شناسيم، زهير بن قين بيايد يا حبيب بن مظاهر يا برير بن حضير، يسار جلو سالم بود و آماده نبرد.
گويد: مرد كلبي گفت: «اي روسپي زاده! هماوردي يكي را خوش نداري تا يكي ديگر بيايد كه بهتر از تو باشد. آنگاه حمله برد و با شمشير خويش او را بزد چندان كه جان داد، در آن حال كه سرگرم وي بود و با شمشير مي‌زد سالم سوي وي حمله برد و بانگ زد: «برده سوي تو آمد.» اما عبد اللَّه اعتنايي نكرد تا نزديك شد و پيشدستي كرد و ضربتي بزد كه مرد كلبي دست چپ خويش را جلو آن برد و انگشتان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3031
دست چپش بيفتاد، آنگاه مرد كلبي به او پرداخت و چندان ضربتش زد كه جان داد.
مرد كلبي كه هر دو را كشته بود بيامد و رجزي به اين مضمون مي‌خواند:
«اگر نمي‌شناسيدم من فرزند كلبم «و نسب از تيره عليم دارم «مردي زهره دارم و عصب‌دار «و هنگام حادثه سست نيستم «ام وهب! تعهد مي‌كنم كه در ضربت زدن «از آنها پيشدستي كنم «و ضربتم، ضربت جوان مؤمن باشد.» گويد: ام وهب زن وي چماقي برگرفت و سوي شوهر خويش رفت و مي‌گفت:
«پدر و مادرم بفدايت! از پاكان، از باقيماندگان محمد دفاع كن.» گويد: عبد اللَّه سوي وي آمد كه او را پيش زنان ببرد و زن جامه وي را گرفته بود مي‌كشيد و مي‌گفت: «نمي‌گذارمت بايد من هم با تو بميرم.» گويد: حسين آن زن را ندا داد و گفت: «خدا شما خاندان را پاداش نيك دهد، اي زن خدايت رحمت آرد، پيش زنان بازگرد و با آنها بنشين كه بر زنان پيكار نيست.» و ام وهب پيش زنان بازگشت.
گويد: عمرو بن حجاج كه بر پهلوي راست قوم بود به پهلوي راست حمله آورد و چون نزديك حسين رسيد در مقابل وي زانو زدند و نيزه‌ها را به طرف آنها دراز كردند و اسبان در مقابل نيزه‌ها پيشرفت نتوانست و راه بازگشت گرفت كه آنها را تيرباران كردند، چند كس را بكشتند و چند كس ديگر را زخمدار كردند.
ابو جعفر، حسين، گويد: يكي از بني تميم به نام عبد اللَّه پسر حوزه بيامد و رو به روي حسين به ايستاد و گفت: «اي حسين، اي حسين.» گفت: «چه مي‌خواهي؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3032
گفت: «خبردار كه سوي جهنم مي‌روي.» گفت: «هرگز، سوي پروردگار رحيم و توبه‌پذير و درخور اطاعت مي‌روم.» آنگاه گفت: «اين كيست؟» يارانش گفتند: «ابن حوزه.» گفت: «پروردگارا او را به حوزه آتش ببر.» گويد: اسبش او را به طرف جويي برد كه در آن افتاد و پايش در ركاب بماند و سرش به زمين افتاد و اسب روان بود و او را مي‌برد و سرش به سنگها و درختها مي‌خورد تا جان بداد.
به گفته سويد بن حيه اسب عبد اللَّه بن حوزه بيفتاد و پاي چپش در ركاب ماند و پاي راست بيرون ماند و جدا شد و اسب تاخت آورد و سرش را به سنگها و تنه درختها مي‌زد تا جان داد.
مسروق بن وائل حضر مي‌گويد: من جزو نخستين سواراني بودم كه سوي حسين روان شدند، با خودم گفتم: «جزو جلوتريها بروم شايد سر حسين را به دست آرم و به سبب آن به نزد ابن زياد منزلتي بيابم.» گويد: چون پيش حسين رسيديم، يكي از جماعت به نام ابن حوزه پيش رفت و گفت: «حسين ميان شماست؟» گويد: حسين خاموش ماند و ابن حوزه بار دوم اين سخن را گفت، حسين همچنان خاموش ماند و چون بار سوم بگفت، گفت: «به او بگوييد: بله، اين حسين است چه مي‌خواهي؟» گفت: «اي حسين، خبردار كه سوي جهنم مي‌روي.» گفت: «هرگز، سوي پروردگار رحيم و توبه‌پذير و درخور اطاعت مي‌روم.» آنگاه گفت: «تو كيستي؟» گفت: «ابن حوزه.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3033
گويد: پس حسين دو دست برداشت چنانكه سفيدي زير بغل او را از بالاي جامه بديديم، آنگاه گفت: «خدايا او را به حوزه جهنم بر.» گويد: ابن حوزه خشمگين شد و خواست كه اسب سوي وي تازد اما ميان وي و حسين نهري بود.
گويد: پاي وي در ركاب بود و اسب با وي برجست كه از آب بيفتاد.
گويد: پاي و ساق و ران وي جدا شد و نيم ديگرش در ركاب بود.
راوي گويد: مسروق بازگشت و سپاه را پشت سر نهاد.
گويد: از او سبب پرسيدم گفت: «از اين خاندان چيزي ديدم كه هرگز با آنها جنگ نمي‌كنم.» گويد: «آنگاه جنگ درگرفت.» عفيف بن زهير كه هنگام كشته شدن حسين حضور داشته بود گويد: يزيد بن معقل از مردم بني عمير و وابسته بني سليمه عبد القيس بيامد و گفت: «اي برير پسر حضير مي‌بيني كه خدا با تو چه كرد؟» برير گفت: «به خدا با من همه نيكي كرد و با تو بدي كرد.» گفت: «دروغ گفتي، پيش از اين دروغگو نبودي، ياد داري كه در محله بني لوذان همراه تو بودم و مي‌گفتي كه عثمان بن عفان با خويشتن بد كرد و معاويه ابن ابي سفيان گمراه و گمراه كننده است و پيشواي هدايت و حق، علي بن ابي طالب است؟» برير گفت: «شهادت مي‌دهم كه عقيده و گفتار من اينست.» يزيد بن معقل گفت: «من نيز شهادت مي‌دهم كه تو از جمله گمراهاني.» برير بن حضير بدو گفت: «مي‌خواهي با همديگر دعا كنيم و از خدا بخواهيم كه دروغگو را لعنت كند و خطاكار را بكشد، آنگاه بيايم و با تو هماوردي كنم.» گويد: پس بيامدند و دست سوي خدا برداشتند و از او خواستند كه دروغگو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3034
را لعنت كند و آنكه حق دارد خطاكار را بكشد. آنگاه به مقابله همديگر رفتند و هر كدامشان ضربتي به ديگري زد. يزيد بن معقل ضربتي سبك به برير بن حضير زد كه زياني به او نزد، برير بن حضير ضربتي به او زد كه زره سر را شكافت و به مغز رسيد و از پاي در آمد چنانكه گفتي از بلندي افتاده بود.
گويد: شمشير ابن حضير در سر وي به جا مانده بود، گويي مي‌بينمش كه شمشير را تكان مي‌داد و از سر او بيرون مي‌كشيد.
گويد: رضي بن منقذ عبد ي به برير حمله برد و در گردن وي آويخت و مدتي كشاكش كردند، عاقبت برير بر سينه وي نشست و رضي گفت: «اهل جنگ و دفاع كجا شدند؟» گويد: كعب بن جابر بن عمرو ازدي خواست سوي او حمله برد، بدو گفتم:
«اين برير بن حضير قاري است كه در مسجد به ما قرآن مي‌آموخت.» گويد: پس با نيزه حمله برد و آنها در پشت برير جا داد و چون سوزش نيزه را دريافت بر او جست و چهره‌اش را گاز گرفت و يك طرف بيني‌اش را كند. كعب بن جابر ضربت زد تا او را بينداخت و سر نيزه را به پشت او فرو برده بود آنگاه پيش رفت و چندانش با شمشير بزد كه جان داد.
عفيف گويد: گويي مرد عبد ي از پاي در آمده را مي‌بينم كه از جاي برخاست و خاك از قباي خويش مي‌تكانيد و مي‌گفت: «اي برادر ازدي خدمتي به من كردي كه هرگز آنرا فراموش نمي‌كنم.» راوي گويد: «گفتم: اين را ديدي؟» گفت: «آري، چشمم ديد و گوشم شنيد.» گويد: وقتي كعب بن جابر بازگشت زنش با خواهرش نوار دختر جابر بدو.
گفت: «يا دشمنان پسر فاطمه كمك كردي و سرور قاريان را كشتي، كاري فجيع كردي، به خدا هرگز يك كلمه با تو سخن نمي‌كنم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3035
عبد الرحمان بن جندب گويد: در ايام امارت مصعب شنيدم كه كعب بن جابر مي‌گفت: «پروردگارا ما تكليف خويش را انجام داده‌ايم، ما را به صف خيانتكاران مبر.» گويد: پدرم گفت: راست مي‌گويي، تكليف خويش را به سر بردي اما براي خويشتن بد اندوختي.
گفت: «ابدا براي خود بد نيندوختم، نيكي اندوختم.» گويد: عمرو بن قرظه انصاري بيامد و پيش روي حسين بجنگيد و رجز خواند تا كشته شد.
ثابت بن هبيره گويد: وقتي عمرو بن قرظة بن كعب كشته شد، علي برادرش كه همراه عمر بن سعد بود بانگ زد: «اي حسين، اي دروغگو پسر دروغگو، برادرم را گمراه كردي و فريب دادي تا به كشتنش دادي.» حسين گفت: «خدا برادرت را گمراه نكرد بلكه برادرت را هدايت كرد و ترا گمراه كرد.» گفت: «خدايم بكشد اگر ترا نكشم يا پيش روي تو كشته شوم.» گويد: پس سوي حسين حمله برد، نافع بن هلال مرادي راه بر او بگرفت و ضربتي زد كه از پاي در آمد، يارانش او را ببردند و بعدها مداوايش كردند كه بهي يافت.
ابو زهير عبسي گويد: وقتي حر بن يزيد به حسين پيوست يكي از بني تميم به نام يزيد پسر سفيان گفت: «به خدا اگر حر را وقتي كه مي‌رفت ديده بودم با نيزه دنبالش مي‌كردم.» گويد: در آن اثنا كه كسان به جنگ بودند و جولان مي‌دادند و حر به جماعت حمله آورده بود و گوش و ابروي اسبش زخمدار بود و خون از آن روان بود، حصين بن تميم (وي سالار نگهبانان بود و عبيد اللَّه او را به مقابله حسين فرستاده بود كه همراه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3036
عمر بن سعد بود و بجز نگهبانان سالاري سواراني را كه اسبشان نيز زره داشت به او داده بود) به زيد بن سفيان گفت: «اين حر بن يزيد است كه آرزوي هماوردي وي داشتي.» گفت: «خوب» و سوي او رفت و گفت: «اي حر، هماوردي مي‌كني؟» گفت: «بله» و بدو پرداخت.
گويد: از حصين بن تميم شنيدم كه مي‌گفت: «بخدا با حر هماوردي كرد، گويي جانش در كفش بود.» وقتي رو به رو شدند، حر مهلتش نداد و خونش بريخت.» يحيي بن هاني گويد: نافع بن هلال پيكار مي‌كرد و مي‌گفت: «من جمليم، من بر دين عليم.» گويد: مردي به نام مزاحم پسر حريث سوي وي آمد و گفت: «من بر دين عثمانم.» گفت: «بر دين شيطاني.» و بدو حمله برد و خونش بريخت.
گويد: عمرو بن حجاج بانگ برآورد كه اي احمقان مي‌دانيد با كيها جنگ داريد؟ با يكه سواران شهر كه گروهي جانبازند. هيچكس از شما با آنها هماوردي نكند، آنها كمند و چندان دوام نخواهند كرد. به خدا اگر با سنگ بزنيدشان مي‌كشيدشان.
عمر بن سعد گفت: «راست گفتي، رأي درست همين است.» و كس سوي قوم فرستاد و تأكيد كرد كه هيچكس از شما هماورد يكي از آنها نشود.
زبيدي گويد: عمرو بن حجاج را شنيدم كه وقتي نزديك ياران حسين رسيده بود مي‌گفت: «اي مردم كوفه به اطاعت و جماعت خويش پاي بند باشيد و در كشتن كسي كه از دين بگشته و خلاف پيشوا كرده ترديد مياريد.» حسين بدو گفت: «اي عمر و پسر حجاج، كسان را بر ضد من تحريك مي‌كني؟
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3037
ما از دين بگشته‌ايم و شما استوار مانده‌ايد! به خدا اگر جانتان را بگيرند و بر اعمال خويش بميريد خواهيد دانست كه كداميك از ما از دين بگشته و كداممان درخور اين است كه به آتش بسوزد.» گويد: پس از آن عمرو بن حجاج با پهلوي راست عمر بن سعد از جانب فرات سوي حسين حمله آورد و مدتي جنگ كرد و نخستين كس از ياران حسين، مسلم بن عوسجه، از پاي درآمد.
گويد: آنگاه عمرو بن حجاج و يارانش برفتند و غبار برفت و مسلم را ديدند كه به زمين افتاده بود. حسين سوي وي رفت، هنوز رمقي داشت و بدو گفت: «اي مسلم پسر عوسجه پروردگارت رحمتت كند. بعضي از ايشان تعهد خويش را به سر برده و شهادت يافته و بعضي از ايشان منتظرند و به هيچوجه تغييري نيافته‌اند.» [1] حبيب بن مظاهر نيز بدو نزديك شد و گفت: «اي مسلم مرگ تو بر من گران است ترا مژده بهشت.» گويد: مسلم با صداي نارسا بدو گفت: «خدايت مژده خير دهاد.» حبيب بن مظاهر گفت: «اگر نبود كه مي‌دانم كه از پي توام و همين دم به تو مي‌رسم دوست داشتم هر چه را مي‌خواهي به من وصيت كني تا به انجام آن پردازم به سبب آنكه دينداري و خويشاوند.» گفت: «خدايت رحمت كند، وصيت من همين است (و با دست به حسين اشاره كرد) كه پيش روي او بميري.» گفت: «به پروردگار كعبه چنين مي‌كنم.» گويد: چيزي نگذشت كه در دست آنها بمرد و كنيزي كه داشت بانگ زد:
«واي ابن عوسجه‌ام، واي سرورم.» گويد: ياران عمرو بن حجاج همديگر را بانگ زدند كه مسلم بن عوسجه
______________________________
[1] فَمِنْهُمْ مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا، احزاب آيه 22
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3038
اسدي را كشته‌ايم. شبث به كساني از ياران خويش كه اطراف وي بودند گفت:
«مادرانتان عزادارتان شود. كسانتان را به دست خودتان مي‌كشيد و خودتان را به خاطر ديگران ذليل مي‌كنيد، از اينكه كسي چون مسلم بن عوسجه كشته شده خرسندي مي‌كنيد، قسم به آن كس كه به اسلام وي آمده‌ام وي را با مسلمانان در بسيار جاهاي معتبر ديده‌ام، وي را در سلق آذربيجان ديدم كه پيش از آنكه سپاه مسلمانان برسند شش كس از مشركان را بكشت، كسي همانند وي از شما كشته مي‌شود و خرسندي مي‌كنيد!» گويد: مسلم بن عوسجه به دست مسلم بن عبد اللَّه ضبابي و عبد الرحمان بن ابي خشكاره بجلي كشته شده بود.
گويد: شمر بن ذي الجوشن با پهلوي چپ، به پهلوي چپ حمله برد كه در مقابل وي استوار ماندند و او و يارانش را نيزه زدند. به حسين و يارانش از هر سوي حمله شد، كلبي نيز كشته شد. وي از پس دو كس اول، دو كس ديگر را نيز كشته بود، سخت جنگيده بود، هاني بن ثبيت حضرمي و بكير بن حي تميمي بدو حمله بردند و خونش را بريختند و اين كشته دوم از ياران حسين بود.
گويد: ياران حسين سخت بجنگيدند، سوارانشان حمله آغاز كردند. همگي سي و دو سوار بودند و از هر طرف كه به سپاه كوفه حمله مي‌بردند آنرا عقب مي‌زدند.
و چون عزرة بن قيس كه سالار سواران اهل كوفه بود ديد كه سواران وي از هر سوي عقب مي‌روند عبد الرحمان بن حصن را پيش عمر بن سعد فرستاد و گفت:
«مگر نمي‌بيني سواران من در اول روز از اين گروه اندك چه مي‌كشند، پيادگان و تيراندازان را به مقابله آنها فرست.» گويد: عمر به شبث بن ربعي گفت: «به مقابله آنها نمي‌روي؟» شبث گفت: «سبحان اللَّه مي‌خواهي پير مضر و همه مردم شهر را با تيراندازان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3039
بفرستي؟ كسي را جز من نيافتي كه براي اين كار بفرستي؟» گويد: پيوسته مي‌ديدند كه شبث پيكار حسين را خوش ندارد.
گويد: ابو زهير عبسي مي‌گفت: «در ايام امارت مصعب شنيدم كه شبث مي‌گفت: خدا هرگز به مردم اين شهر نيكي نمي‌دهد و به راه رشادشان نمي‌برد.
حيرت نمي‌كنيد كه ما همراه علي بن ابي طالب و پس از او همراه پسرش مدت پنج سال با خاندان ابو سفيان جنگيديم آنگاه سوي پسرش تاختيم كه بهترين مردم روي زمين بود و همراه خاندان معاويه و پسر سميه روسپي با وي جنگيديم، ضلالتي بود و چه ضلالتي.
گويد: عمر بن سعد، حصين بن تميم را پيش خواند و سواراني را كه اسبانشان زره داشت با پانصد تيرانداز با وي فرستاد كه بيامدند و چون نزديك حسين و ياران وي رسيدند تيربارانشان كردند و چيزي نگذشت كه اسبانشان را پي كردند و همگي پياده ماندند.
ايوب بن مشرح خيواني مي‌گفت: «به خدا من اسب حر را كشتم، تيري به شكمش زدم، اسب بلرزيد و به خود پيچيد و بيفتاد، حر از آن پايين جست، گويي شيري بود و شمشير به دست داشت. به خدا هيچكس را نديدم كه بهتر از او ضربت قاطع بزند.» گويد: پيران قبيله بدو گفتند: «تو او را كشتي؟» گفت: «نه به خدا من نكشتمش، ديگري او را كشت، دلم نمي‌خواهد كه او را كشته بودم.» ابو الوداك بدو گفت: «براي چه؟» گفت: «وي چنانكه گويند از پارسايان بود، به خدا اگر اين گناه بوده اينكه با گناه زخم زدن و حضور در نبرد به پيشگاه خدا روم بهتر از اين است كه با گناه كشتن يكي از آنها رفته باشم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3040
ابو الوداك بدو گفت: «چنان مي‌بينم كه با گناه كشتن همگيشان به پيشگاه خدا مي‌روي، وقتي تو به اين تير زده‌اي و اسب آن يكي را از پاي انداخته‌اي و ديگري را به تير زده‌اي، در نبردگاه حضور داشته‌اي، به آنها حمله كرده‌اي، ياران خويش را ترغيب كرده‌اي، دشمن آنها را افزوده‌اي، به تو حمله كرده‌اند و نخواسته‌اي فرار كني يكي ديگر از ياران تو نيز چنين كرده و ديگري و ديگري، چنين بوده، و ياران وي كشته مي‌شده‌اند، همگيتان در خونشان شريكيد.» گفت: «اي ابو الوداك تو ما را از رحمت خداي نوميد مي‌كني اگر به روز رستاخيز كار حساب ما با تو بود خدايت نبخشد اگر ما را ببخشي.» گفت: «همين است كه با تو گفتم.» گويد: تا نيمروز سخت‌ترين جنگي را كه خدا آفريده بود با آنها كردند و چنان بود كه نمي‌توانستند جز از يك سوي به آنها حمله كنند كه خيمه‌ها فراهم بود و راست و چپ به هم پيوسته بود.
گويد: و چون عمر بن سعد چنين ديد كساني را فرستاد كه خيمه‌ها را از پاي در آرند كه آنها را در ميان گيرند. ياران حسين سه و چهار ميان خيمه‌ها مي‌رفتند و به هر كه خيمه را از پاي در مي‌آورد و غارت مي‌كرد حمله مي‌بردند و مي‌كشتند و از نزديك تير مي‌زدند و از پاي مي‌انداختند. در اين وقت عمر بن سعد گفت خيمه‌ها را آتش بزنند و وارد آن شوند و از پاي بيندازند.
گويد: آتش بياوردند و سوزانيدن آغاز كردند.
حسين گفت: «بگذاريد بسوزانند كه چون آتش در آن افتاد نمي‌توانند از آنجا به شما دست يابند.» و چنين شد و نمي‌توانستند جز از يك سوي با آنها جنگ كنند.
گويد: زن آن مرد كلبي برون شد و به طرف شوهر خويش رفت و بر سر وي بنشست و خاك از آن پاك مي‌كرد و مي‌گفت: «بهشت ترا خوش باد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3041
گويد: شمر بن ذي الجوشن، به غلامي رستم نام گفت: «سرش را با چماق بزن.» و رستم سر او را بزد و بشكست و در جا بمرد.
گويد: شمر بن ذي الجوشن حمله برد و نيزه در خيمه حسين فرو برد و بانگ زد: «آتش بياريد تا اين خيمه را بر سر ساكنانش آتش بزنم.» گويد: زنان فرياد زدند و از خيمه برون شدند.
گويد: حسين بدو بانگ زد: «اي پسر ذي الجوشن! تو آتش مي‌خواهي كه خانه مرا بر سر كسانم آتش بزني، خدا ترا به آتش بسوزاند.» حميد بن مسلم گويد: به شمر بن ذي الجوشن گفتم: «سبحان اللَّه اين كار شايسته تو نيست، مي‌خواهي دو چيز را بر خويشتن بار كني، مانند خداي عذاب كني و فرزندان و زنان را بكشي، به خدا همان كشتن مردان، امير ترا خشنود مي‌كند.» گويد: گفت: «تو كيستي؟» گفتم: «به خدا نمي‌گويمت كيستم.» گويد: به خدا بيم داشتم كه اگر بشناسدم به نزد حكومت زيانم زند.
گويد: يكي كه شمر نسبت به وي مطيع‌تر از من بود، يعني شبث بن ربعي، بيامد و گفت: «سخني بدتر از سخن تو نشنيده‌ام و رفتاري زشت‌تر از رفتار تو نديده‌ام، ترساننده زنان شده‌اي؟» گويد: شهادت مي‌دهم كه شرمنده شد و مي‌خواست بازگردد كه زهير بن قين با گروهي از ياران خويش كه ده كس بودند حمله بردند و به شمر و يارانش تاخت و آنها را از خيمه‌ها عقب راند كه از آنجا دور شدند. ابو عزه ضبابي را كه از ياران شمر بود از پاي در آوردند و خونش بريختند.
گويد: جماعت به آنها حمله بردند و برايشان فزوني گرفتند، و پيوسته از ياران حسين كشته مي‌شد و چون يك كس يا دو كس از آنها كشته مي‌شد نمودار بود، اما آن گروه بسيار بودند و هر چه از آنها كشته مي‌شد نمود نمي‌كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3042
گويد: و چون ابو ثمامه عمرو بن عبد اللَّه صايدي اين را بديد به حسين گفت: «اي ابو عبد اللَّه، جانم به فدايت مي‌بينم كه اين گروه به تو نزديك شده‌اند، نه، به خدا كشته نمي‌شوي تا پيش روي تو كشته شوم ان شاء اللَّه، اما دوست دارم وقتي به پيشگاه پروردگار مي‌روم اين نماز را كه وقت آن رسيده كرده باشم.» گويد: حسين سر برداشت و گفت: «نماز را به يادآوري، خدايت جزو نماز كنان و ذكر گويان بدارد، بله، اينك وقت نماز است.» آنگاه گفت: «از آنها بخواه دست از ما بدارند تا نماز كنيم.» حصين بن تميم گفت: «نمازتان قبول نمي‌شود.» حبيب بن مظاهر گفت: «قبول نمي‌شود؟ مي‌گويي نماز از خاندان پيمبر خدا قبول نمي‌شود، اما از تو قبول مي‌شود، اي خر!» گويد: حصين بن تميم حمله آورد و حبيب بن مظاهر به مقابله وي رفت و چهره اسب وي را با شمشير بزد كه روي پا بلند شد و سوار از آن بيفتاد و يارانش او را ببردند و نجات دادند.
گويد: حبيب شعري مي‌خواند به اين مضمون:
«اي كساني كه به نسب و ريشه «از همه مردم بدتريد «قسم ياد مي‌كنم كه اگر به شمار شما بوديم «يا نصف شما بوديم «گروه گروه فراري مي‌شديد.» گويد: و همو آن روز شعري مي‌خواند به اين مضمون:
«من حبيبم و پدرم مظاهر است «يكه سوار عرصه نبرد و جنگ فروزان «شمار شما بيشتر است
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3043
«اما ما وفادارتريم و صبورتر» با حجت برتر و حق آشكارتر «از شما پرهيزكارتريم، با دستاويز قوي‌تر.» وي جنگي سخت كرد، آنگاه يكي از بني تميم بدو حمله برد كه با شمشير به سرش زد و خونش بريخت، نام وي بديل بن صريم بود از بني عقفان، آنگاه يكي ديگر از مردم بني تميم بدو حمله آورد و با نيزه بزد كه بيفتاد، خواست برخيزد، حصين ابن تميم با شمشير بر وي زد كه بيفتاد، مرد تميمي پياده شد و سرش را ببريد.
گويد: حصين بدو گفت: «من در كار كشتن وي همدست تو بودم.» آن ديگري گفت: «به خدا كسي جز من او را نكشت.» حصين گفت: «سر را به من بده كه به گردن اسبم بياويزم كه مردم ببينند و بدانند كه در كشتن وي همدست بوده‌ام، سپس آن را بگير و پيش عبيد اللَّه بن زياد ببر كه مرا به آنچه بابت كشتن وي به تو مي‌دهند حاجت نيست.» گويد: اما مرد تميمي نپذيرفت، ولي قومشان به همين گونه صلحشان دادند كه سر حبيب بن مظاهر را به حصين داد كه آن را به گردن اسب خويش آويخت و در اردوگاه بگردانيد، سپس بدو باز داد و چون به كوفه رسيد آن ديگري سر حبيب را بگرفت و به سينه اسب خويش آويخت و سوي ابن زياد رفت كه در قصر بود.
گويد: قاسم پسر حبيب كه در آن وقت نزديك بلوغ بود وي را بديد و با سوار برفت و از او جدا نشد، وقتي به درون قصر مي‌شد با وي به درون مي‌شد و چون برون مي‌شد با وي برون مي‌شد كه تميمي از او بدگمان شد و گفت: «پسركم، چكار داري كه مرا دنبال مي‌كني؟» گفت: «چيزي نيست.» گفت: «چرا پسركم به من بگو.» گفت: «اين سر كه همراه تو است سر پدر من است آنرا به من مي‌دهي كه به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3044
خاك كنم؟» گفت: «پسركم، امير رضا نمي‌دهد كه آنرا به خاك كنند. من مي‌خواهم امير به سبب كشتن وي مرا پاداش نيك دهد.» پسر بدو گفت: «اما خدايت بر اين كار پاداش بسيار بد مي‌دهد. به خدا او را كه بهتر از تو بود كشته‌اي.» و بگريست.
گويد: پسر بماند و وقتي بالغ شد هدفي جز دنبال كردن قاتل پدر نداشت مگر فرصتي به دست آورد و او را به انتقام پدر بكشد.
گويد: به روزگار مصعب بن زبير كه در باجميرا به جنگ بود، پسر وارد اردوگاه مصعب شد و قاتل پدر را ديد كه در خيمه خويش بود و همچنان به دنبال وي و انتظار فرصت برفت و بيامد و نيمروزي كه به خواب بود بر او در آمد و با شمشير چندانش بزد كه جان داد.
محمد بن قيس گويد: وقتي حبيب بن مظاهر كشته شد حسين در خود شكست و گفت: «خودم را و محافظ يارانم را پيش خدا ذخيره مي‌نهم.» گويد: حر رجز مي‌خواند كه شعري به اين مضمون بود:
«قسم ياد كردم كه كشته نشوم «تا كسان بكشم «و وقتي كشته مي‌شوم «در حال پيشروي باشم «با شمشير ضربت قاطعشان مي‌زنم «نه از آنها باز مي‌مانم و نه عقب مي‌روم.» و هم او رجزي به اين مضمون مي‌خواند:
«به دفاع از بهترين كسي «كه در مني و خيف جاي گرفته
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3045
«آنها را با شمشير مي‌زنم.» گويد: حر و زهير بن قين جنگي سخت كردند و چون يكيشان حمله مي‌برد و فرو مي‌ماند ديگري حمله مي‌برد و او را نجات مي‌داد، مدتي چنين بودند؛ عاقبت پيادگان به حر حمله بردند كه كشته شد.
گويد: ابو ثمامه صايدي پسر عموي خويش را كه دشمن وي بود بكشت.
گويد: پس از آن نماز ظهر كردند، حسين با آنها نماز خوف كرد. بعد از ظهر بجنگيدند و جنگ سخت شد و پيش حسين رسيد. حنفي پيش روي وي آمد و هدف دشمن شد كه از راست و چپ او را به تير مي‌زدند و او همچنان ايستاده بود و چندان تير زدند كه از پاي در آمد.
گويد: زهير بن قين سخت مي‌جنگيد و مي‌گفت:
«من زهيرم پسر قين «كه دشمن را با شمشير از حسين مي‌رانم.» گويد: هم او دست به شانه حسين مي‌زد و مي‌گفت:
«پيش برو كه هدايت يافته‌اي و هدايتگر «امروز با جدت پيمبر ديدار مي‌كني «و با حسن و علي مرتضي «و صاحب دو بال، جوان دلير «و شير خداي شهيد جاويد» گويد: كثير بن عبد اللَّه شعبي و مهاجران اوس بدو حمله بردند و خونش بريختند.
گويد: نافع بن هلال جملي نام خويش را به پيكان تيرهايش نوشته بود و تيرها را كه زهرآگين بود مي‌انداخت و مي‌گفت:
«من جمليم كه پيرو دين عليم»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3046
گويد: دوازده كس از ياران عمر بن سعد را كشت، جز آنها كه زخمدارشان كرد.
گويد: چندان ضربت خورد كه دو بازويش بشكست و اسير شد.
گويد: شمر بن ذي الجوشن او را گرفت و يارانش او را سوي عمر بن سعد كشيدند كه بدو گفت: «واي تو، اي نافع چه چيز وادارت كرد كه با خودت چنين كني؟» گفت: «پروردگارم مي‌داند كه چه مي‌خواستم.» گويد: خون بر ريشش روان بود و مي‌گفت: «به خدا دوازده كس از شما را كشتم بجز آنها كه زخمدارشان كردم و خويشتن را از اين تلاش ملامت نمي‌كنم.
اگر ساق و بازو داشتم اسيرم نمي‌كرديد.» شمر به عمر گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد او را بكش.» گفت: «تو او را آورده‌اي اگر مي‌خواهي خونش بريز.» گويد: «شمر شمشير خويش را كشيد و نافع بدو گفت: «به خدا اگر از مسلمانان بودي چنين بي‌باك نبودي كه با خون ما به پيشگاه خداي روي. حمد خداي كه مرگ ما را به دست بدترين مخلوق نهاد.» گويد: پس شمر او را بكشت.
گويد: پس از آن شمر بيامد و حمله برد و رجزي به اين مضمون مي‌خواند:
«باز كنيد دشمنان، خدا، راه شمر را باز كنيد «كه شمشير مي‌زند و فرار نمي‌كند.» گويد: و چون ياران حسين ديدند كه آنها بسيار شده‌اند و نمي‌توانند از خودشان و از حسين دفاع كنند به هم چشمي برخاستند كه پيش روي او كشته شوند.
عبد اللَّه و عبد الرحمان پسران عزره، هردوان غفاري، بيامدند و گفتند: «اي ابو عبد اللَّه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3047
سلام بر تو باد، دشمن در ميانمان گرفته مي‌خواهيم پيش روي تو كشته شويم، محافظ تو باشيم و از تو دفاع كنيم.» گفت: «خوش آمديد، نزديك شويد.» گويد: «پس به وي نزديك شدند و در نزديكي او مي‌جنگيدند و رجزي بدين مضمون مي‌خواندند:
«بني غفار به حق دانند «و مردم حندف و نيز بني نزار «كه ما با شمشير بران «به گروه بدكاران ضربت مي‌زنيم «اي قوم! با شمشير و نيزه «از ابناي آزادگان دفاع كنيد.» گويد: دو جوان جابري، سيف بن حارث بن سريع و مالك بن عبد بن سريع كه عمو زاده بودند و پسران يك مادر، پيش حسين آمدند و گريه كنان نزديك وي شدند.
حسين به آنها گفت: «برادرزادگان براي چه مي‌گرييد؟ اميدوارم به همين زودي خوشدل شويد.» گفتند: «خدايمان به فدايت كند، به خدا بر خويشتن نمي‌گرييم، بر تو مي‌گرييم كه مي‌بينيم در ميانت گرفته‌اند و توان دفاع از تو نداريم.» گفت: «برادرزادگان، خدايتان در اين غم و پشتيباني كه به جان از من مي‌كنيد بهترين پاداش پرهيزكاران دهد.» گويد: حنظلة بن اسعد شامي بيامد و پيش روي حسين بايستاد و اين آيات را به بانگ بلند خواند:
«يا قَوْمِ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ مِثْلَ يَوْمِ الْأَحْزابِ. مِثْلَ دَأْبِ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3048
وَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ وَ مَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْماً لِلْعِبادِ. وَ يا قَوْمِ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ يَوْمَ التَّنادِ. يَوْمَ تُوَلُّونَ مُدْبِرِينَ ما لَكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عاصِمٍ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ.» [1] يعني: اي قوم من بر شما از روزگاري مانند دسته‌هاي ديگر بيم دارم مانند حال قوم نوح و عاد و ثمود و كساني كه از پي آنها بودند و خدا براي بندگان ستم نمي‌خواهد. اي قوم من بر شما از روز ندا زدن بيم دارم روزي كه بازگشت كنان پستان آرند و در قبال خدا نگهداري نداشته باشد و هر كه را خدا گمراه كند رهبري ندارد.
آنگاه گفت: «اي قوم، حسين را مكشيد كه (خدا) شما را به عذابي هلاك كند و هر كه دروغ سازد نوميد شود [2].
حسين بدو گفت: «اي ابن اسعد خدايت رحمت كند آنها وقتي دعوت حق ترا رد كردند و حمله آوردند كه خون تو و يارانت را بريزند. مستحق عذاب شدند، چه رسد به حال كه ياران پارساي ترا كشته‌اند.» گفت: «راست گفتي به فدايت شوم، تو فقه دين را بهتر از من مي‌داني و شايسته آني، سوي آخرت رويم كه به برادرانمان ملحق شويم.» گفت: «سوي ملك نافرسودني روان شو كه از دنيا و هر چه در آن هست بهتر است.» گفت: «درود بر تو اي ابو عبد اللَّه، خدا ترا با خاندانت صلوات گويد و در بهشت خويش ما را با تو قرين كند.» گفت: «آمين، آمين.» گويد: پس، او پيش رفت و بجنگيد تا كشته شد.
گويد: آنگاه دو جوان جابري پيش آمدند و حسين را مي‌نگريستند و مي‌گفتند:
______________________________
[1] مؤمن- آيات 30 تا 33
[2] فيستحكم بعذاب و خاب من افتري. طه آيه 65
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3049
«اي پسر پيمبر خدا سلام بر تو با رحمت و بركات خداي.» گفت: «بر شما نيز سلام و رحمت خداي.» گويد: هر دو بجنگيدند تا كشته شدند.
گويد: عابس بن ابي شبيب شاكري بيامد، شوذب غلام شاكر نيز با وي بود بدو گفت: «شوذب مي‌خواهي چه كني؟» گفت: «چه مي‌كنم؟ همراه تو براي دفاع از پسر پيمبر خدا مي‌جنگم تا كشته شوم.» گفت: «از تو همين انتظار مي‌رفت، اينك پيش روي ابي عبد اللَّه برو تا ترا به نزد خدا ذخيره نهد چنانكه ديگر ياران خويش را ذخيره نهاد، من نيز ترا ذخيره نهم، به خدا اگر اكنون يكي پيش من بود كه به او از تو نزديكتر بودم، خوش داشتم كه پيش روي من بيايد كه او را ذخيره نهم، اين روزي است كه مي‌بايد به هر وسيله مي‌توانيم پاداش بجوييم كه از اين پس ديگر عملي نخواهد بود بلكه حساب است.» گويد: پس، پيش رفت و به حسين سلام گفت و برفت و بجنگيد تا كشته شد.
گويد: آنگاه عابس بن ابي شبيب گفت: «اي ابو عبد اللَّه به خدا بر پشت زمين از نزديك و دور كسي را عزيزتر و محبوب‌تر از تو ندارم، اگر مي‌توانستم با چيزي عزيزتر از جانم و خونم ظلم و كشته شدن را از تو بردارم برمي‌داشتم، اي ابو عبد اللَّه درود بر تو، شهادت مي‌دهم كه بر هدايت توام و هدايت پدرت.» گويد: آنگاه با شمشير كشيده سوي آنها رفت و زخمي بر پيشاني داشت.
ربيع بن تميم عبدي همداني گويد: وقتي ديدمش كه مي‌آمد شناختمش كه در جنگها ديده بودمش كه از همه دليرتر بود، گفتم: «اي مردم اين شير شيران است، اين پسر ابي شبيب است، هيچكس از شما سوي وي نرود.» گويد: و او ندا مي‌داد كه مگر مردي نيست كه با مردي مقابله كند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3050
گويد: «عمر بن سعد گفت: «سنگبارانش كنيد.» گويد: از هر سو سنگ به طرف وي انداختند، و چون چنين ديد زره و زره سر خويش را بينداخت آنگاه به كسان حمله كرد، به خدا ديدمش كه بيشتر از دويست كس را دنبال مي‌كرد، آنگاه از هر طرف به او تاختند كه كشته شد.
گويد: سر وي را ديدم كه به دست چند كس بود، اين يكي مي‌گفت: «من كشتمش.» و آن يكي مي‌گفت: «من كشتمش.» پيش عمر بن سعد آمدند كه گفت:
«بگو مگو مكنيد اين را يك سر نيزه نكشته.» و بدينسان آنها را از هم جدا كرد.
ضحاك بن عبد اللَّه مشرقي گويد: وقتي ديدم ياران حسين كشته شده‌اند و نوبت وي و خاندانش رسيده و با وي بجز سويد بن عمر و خثعمي و بشير بن عمر و حضرمي نمانده بدو گفتم: «اي پسر پيمبر خداي، مي‌داني قرار ميان من و تو چه بود كه گفتم تا وقتي كه جنگاوري باشد به كمك تو جنگ مي‌كنم و چون جنگاوري نماند اجازه دارم بروم.» و به من گفتي «خوب».
گفت: «راست مي‌گويي، اما چگونه تواني رفت؟ اگر مي‌تواني اجازه داري.» گويد: به طرف اسبم رفتم، چنان شده بود كه وقتي ديدم اسبان ياران ما را از پاي مي‌اندازند آن را بردم و در خيمه يكي از يارانمان ميان خيمه‌ها جاي دادم و بازگشتم و پياده به جنگ پرداختم و پيش روي حسين دو كس را كشتم و دست يكي را قطع كردم و حسين بارها به من گفت: «دستت از كار نيفتد، خدا دستت را نبرد، خدايت از جانب خاندان پيمبر پاداش نيك دهد.» گويد: همينكه اجازه داد اسب را از خيمه در آوردم و بر آن نشستم آنگاه زدمش تا سر سم بلند شد و آن را ميان قوم تاختم كه راه گشودند و پانزده كس از آنها پياده مرا دنبال كردند تا به كنار دهكده‌اي نزديك ساحل فرات رسيديم و چون به من رسيدند سوي آنها تاختم و كثير بن عبد اللَّه شعبي و ايوب بن مشرح حيواني و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3051
قيس بن عبد اللَّه صايدي مرا شناختند و گفتند: «اين ضحاك بن عبد اللَّه مشرقي است، اين پسر عموي ماست شما را به خدا دست از او بداريد.» گويد: سه كس از بني تميم كه با آنها بودند گفتند: «بله، به خدا از برادران و اهل دعوتمان مي‌پذيريم و دست از يارشان مي‌داريم.» و چون تميميان از ياران من تبعيت كردند ديگران نيز دست بداشتند و خدا مرا نجات داد.
فضيل بن خديج كندي گويد: ابو الشعثاي كندي از تيره بني بهدله پيش روي حسين زانو زد و يكصد تير بينداخت كه جز پنج تير به زمين نيفتاد كه تيراندازي چيره‌دست بود و چون تيري مي‌انداخت مي‌گفت: «منم فرزند بهدله يكه سوار عرجله.» گويد: و حسين مي‌گفت: «خدايا تير وي را به هدف برسان و پاداش وي را بهشت كن.» گويد: و چون يكصد تير را بينداخت برخاست و گفت: «جز پنج تير به زمين نيفتاد و معلومم شد كه پنج كس را كشته‌ام.» گويد: وي جزو نخستين كساني بود كه كشته شدند.
گويد: وي آن روز رجزي مي‌خواند به اين مضمون:
«منم يزيد كه پدرم مهاجر بود «دليرتر از شير بيشه «خدايا من ياور حسينم «و از ابن سعد دوري گرفته‌ام.» گويد: يزيد بن المهاجر از جمله كساني بود كه همراه عمر بن سعد به مقابله حسين آمده بودند، و چون شرايط حسين را نپذيرفتند سوي وي رفت و همراه وي جنگيد تا كشته شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3052
گويد: عمرو بن خالد صيداوي و جابر بن حارث سلماني و سعد غلام عمر بن خالد و مجمع بن عبد اللَّه عايذي در آغاز جنگ، جنگ انداختند و با شمشير به جماعت حمله بردند و چون در ميان جماعت افتادند اطرافشان را گرفتند كه از يارانشان جدا افتادند، اما نه چندان دور. پس عباس بن علي حمله برد و آنها را از ميان جماعت در آورد كه زخمدار بيامدند و بار ديگر دشمن به آنها نزديك شد كه با شمشير حمله بردند. در همان آغاز چندان جنگيدند كه به يكجا كشته شدند.
زهير بن عبد الرحمان خثعمي گويد: آخرين كس از ياران حسين كه با وي مانده بود سويد بن عمرو خثعمي بود.
گويد: نخستين كس از فرزندان ابي طالب كه آن روز كشته شد علي اكبر پسر حسين بود كه مادرش ليلي دختر ابو مرة بن عروة ثقفي بود وي حمله آغاز كرد و رجزي به اين مضمون مي‌خواند:
«من عليم، پسر حسين بن علي «به پروردگار كعبه كه ما به پيمبر نزديكتريم «به خدا پسر بي‌پدر درباره ما حكم نكند.» گويد: اين كار را چند بار كرد. مرة بن منقذ عبدي او را بديد و گفت:
«بزرگترين گناهان عرب به گردن من باشد اگر بر من بگذرد و چنين كند، و پدرش را عزادار نكنم.» گويد: بار ديگر علي اكبر بيامد و با شمشير به كسان حمله مي‌برد، مرة بن منقذ راه بر او گرفت و ضربتي به او زد كه بيفتاد و كسان اطرافش را گرفتند و با شمشير پاره پاره‌اي كردند.
حميد بن مسلم ازدي گويد: به گوش خودم شنيدم كه حسين مي‌گفت: «پسركم، خداي قومي را كه ترا كشتند، بكشد، نسبت به خدا و شكستن حرمت پيمبر چه جسور بودند، از پس تو دنياگو مباش.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3053
گويد: گويي مي‌بينم زني شتابان در آمد كه گفتي خورشيد طالع بود و فرياد مي‌زد: «اي برادركم، اي برادرزاده‌ام!» گويد: پرسش كردم گفتند: «اين زينب دختر فاطمه دختر پيمبر خداست.» گويد: پس بيامد و بر پيكر وي افتاد، حسين بيامد و دست او را گرفت و سوي خيمه‌گاه برد، آنگاه حسين به طرف فرزند خويش رفت، غلامانش نيز بيامدند كه گفت: «برادرتان را برداريد.» پس او را از محل كشته شدنش ببردند و رو به روي خيمه‌گاهي نهادند كه مقابل آن جنگ مي‌كردند.
گويد: پس از آن عمرو بن صبيح صدائي تيري سوي عبد اللَّه بن مسلم بن عقيل انداخت و او دست خويش را بر پيشاني برد و برداشتن نتوانست، پس از آن تير ديگري بزد كه قلبش را بشكافت.
گويد: پس از آن از هر سوي آنها را در ميان گرفتند: عبد اللَّه بن قحطبه طايي نيهاني به عون بن عبد اللَّه طالبي حمله برد و او را بكشت. عامر بن نهشل تيمي نيز به محمد بن عبد اللَّه طالبي حمله برد و او را بكشت.
گويد: و نيز عثمان بن خالد بن اسير جهني و بشر بن سوط همداني قابضي به عبد الرحمان بن عقيل بن ابي طالب حمله بردند و او را كشتند. عبد اللَّه بن عزره خثعمي نيز تيري به جعفر بن عقيل بن ابي طالب انداخت و او را بكشت.
حميد بن مسلم گويد: پسري سوي ما آمد كه گويي چهره‌اش پاره ماه بود، شمشيري به دست داشت و پيراهن و تنبان داشت و نعليني به پا كه بند يكي از آن پاره بود. هر چه را فراموش كنم اين را فراموش نمي‌كنم كه بند چپ بود.
گويد: عمر بن سعد بن نفيل ازدي به من گفت: «به خدا به او حمله مي‌برم.» گفتمش: «سبحان اللَّه، از اين كار چه مي‌خواهي؟ كشته شدن همين كسان كه مي‌بيني در ميانشان گرفته‌اند ترا بس.» گفت: «به خدا به او حمله مي‌برم» و حمله برد و پس نيامد تا سر او را با شمشير
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3054
بزد كه پسر به رو در افتاد و گفت: «عمو جانم.» گويد: حسين چون عقاب برجست و همانند شيري خشمگين حمله آورد و عمر را با شمشير بزد كه دست خود را حايل شمشير كرد كه از زير موفق قطع شد و بانگ زد و عقب رفت.
گويد: تني چند از سواران مردم كوفه حمله آوردند كه عمر را از دست حسين رهايي دهند، اسبان رو به عمر آورد و سم‌هاي آن به حركت آمد و اسبان و سواران جولان كردند و او را لگدمال كردند تا جان داد. وقتي غبار برفت حسين را ديدم كه بر سر پسر ايستاده بود و پسر با دو پاي خويش زمين را مي‌خراشيد و حسين مي‌گفت: «ملعون باد قومي كه ترا كشتند! به روز رستاخيز جد تو از جمله دشمنان آنها خواهد بود.» آنگاه گفت: «به خدا براي عمويت گران است كه او را بخواني اما جوابت ندهد يا جوابت دهد اما صدايي سودت ندهد، به خدا دشمنش بسيار است و ياورش اندك.» گويد: آنگاه وي را برداشت، دو پاي پسر را ديدم كه روي زمين مي‌كشيد و حسين سينه به سينه وي نهاده بود.
گويد: با خودم گفتم: «او را چه مي‌كند؟» وي را ببرد و با پسرش علي اكبر و ديگر كشتگان خاندانش كه اطراف وي بودند به يكجا نهاد.
گويد: درباره پسر پرسش كردم، گفتند: «وي قاسم بن حسن بن علي بن ابي طالب بود.» گويد: حسين مدتي دراز از روز ببود و هر كه سوي او مي‌رفت بازمي‌گشت و نمي‌خواست كشتن وي و گناه بزرگ آنرا به گردن گيرد.
گويد: عاقبت يكي از مردم كنده به نام مالك پسر نسير از مردم بني بداء بيامد و با شمشير به سر وي زد كه كلاهي دراز داشت. شمشير، كلاه را بدريد و سر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3055
را زخمدار كرد و كلاه از خون پر شد.
حسين گفت: «به سبب اين نخوري و ننوشي و خدا با ستمگرانت محشور كند.» گويد: آنگاه كلاهي خواست و به سر نهاد و عمامه نهاد، خسته و در خود فرو رفته شده بود.
گويد: مرد كندي بيامد و كلاه دريده را كه از خز بود برگرفت، و بعد وقتي آن را پيش زن خويش ام عبد اللَّه برد كه دختر حر و خواهر حسين بن حر بدي بود مي‌خواست كلاه را از خون بشويد اما زنش گفت: «غارتي پسر دختر پيمبر را به خانه من آورده‌اي آنرا از پيش من ببر.» گويد: ياران مرد ازدي گويند كه وي پيوسته فقير بود و دستخوش شر، تا وقتي كه جان داد.
گويد: و چون حسين بنشست كودك وي را كه پنداشته‌اند عبد اللَّه بن حسين بود آوردند كه در بغل گرفت.
عتبة بن بشير اسدي گويد: ابو جعفر محمد بن علي بن حسين به من گفت: «اي بني اسد، خوني از ما پيش شما هست.» گويد: گفتم: «اي ابو جعفر خدايت رحمت كناد گناه من در اين ميانه چيست؟
چگونه بود؟» گفت: «كودك حسين را پيش وي آوردند كه در بغل گرفت و يكي از شما، اي بني اسد، تيري بزد و گلوي او را دريد، حسين خون او را بگرفت و چون كف وي پر شد آن را به زمين ريخت و گفت: «پروردگارا، اگر فيروزي آسمان را از ما بازگرفته‌اي چنان كن كه به سبب خير باشد و انتقام ما را از اين ستمگران بگير.» گويد: عبد اللَّه بن عقبه غنوي تيري به ابو بكر پسر حسين زد و او را بكشت.
ابن ابي عقب شاعر در اين باب شعري گفته به اين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3056
«قطره‌اي از خون ما به نزد طايفه غني است «در ميان اسد نيز قطره ديگر هست.» گويد: گويند كه عباس به برادران خويش كه از يك مادر بودند، عبد اللَّه و جعفر و عثمان گفت: «اي فرزندان مادرم، پيش رويد تا رثاي شما گويم كه فرزند نداريد.» و پيش رفتند و كشته شدند. هاني بني ثبيت حضرمي به عبد اللَّه بن علي بن ابي- طالب حمله برد و او را بكشت. پس از آن به جعفر بن علي حمله برد و او را نيز بكشت و سر او را بياورد. خولي بن يزيد اصبحي تيري به عثمان بن علي انداخت، پس از آن يكي از بني اياد بن دارم به او حمله برد و خونش بريخت و سر او را بياورد. يكي ديگر از بني اياد بن دارم به محمد بن علي بن ابي طالب حمله برد و او را بكشت و سرش را بياورد.
ابو الهذيل سكوني گويد: به روزگار خالد بن عبد اللَّه، هاني بن ثبيت حضرمي را ديدم كه در انجمن حضرميان نشسته بود، پيري فرتوت بود شنيدمش كه مي‌گفت:
«از جمله كساني بودم كه هنگام كشته شدن حسين حضور داشتند.» مي‌گفت: «به خدا من ايستاده بودم و يكي از ده نفر بودم كه همگي بر اسب بوديم. سواران جولان مي‌دادند و پس مي‌رفتند در اين وقت پسري از خاندان حسين از خيمه‌ها برون شد و چوبي به دست داشت، تنبان و پيراهن داشت وحشت زده بود و از راست و چپ مي‌نگريست، گويي دو مرواريد را بر دو گوش وي مي‌بينم كه وقتي به يكسو مي‌نگريست در حركت بود، ناگهان يكي به تاخت آمد و چون نزديك وي شد از اسب فرود آمد و پسر را بنشانيد و او را با شمشير دريد.
سكوني گويد: قاتل پسر همان هاني بن ثبيت بود كه چون ملامتش كرده بودند از خويشتن به كنايه سخن مي‌كرد.
جابر جعفي گويد: حسين تشنه بود و تشنگي وي سخت شد نزديك آمد كه آب بنوشد، حصين بن تميم تيري سوي وي انداخت كه به دهانش خورد، خون از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3057
دهان خويش مي‌گرفت و به هوا مي‌افكند، آنگاه حمد خدا كرد و ثناي او كرد سپس دو دست خويش را فراهم كرد و گفت: «خدايا شمارشان را كم كن و به پراكندگي جانشان را بگير و يكيشان را در زمين به جاي مگذار.» قاسم بن اصبغ بن نباته به نقل از كسي كه هنگام كشته شدن حسين حضور داشته گويد: وقتي اردوگاه حسين به تصرف دشمن در آمد از روي بند روان شد و آهنگ فرات داشت.
گويد: يكي از بني ابان بن دارم گفت: «واي شما، ميان وي و آب حايل شويد كه شيعيانش بدو نرسند.» گويد: «اسب خويش را برد و كسان از پي او برفتند، تا ميان حسين و فرات حايل شدند، حسين گفت: «خدايا تشنه‌اش بدار.» گويد: مرد اباني تيري بزد و آنرا در چانه حسين جاي داد.
گويد: حسين تير را بيرون كشيد و دو دست خويش را بگشود كه از خون پر شد آنگاه گفت: «خدايا از آنچه با پسر دختر پيمبرت مي‌كنند شكايت به تو مي‌آورم.» گويد: به خدا چيزي نگذشت كه خدا تشنگي را بر آن مرد مسلط كرد و چنان شد كه هرگز سيراب نمي‌شد.
قاسم بن اصبغ گويد: از جمله كساني بودم كه براي تسكين وي مي‌كوشيدم آب را براي وي خنك مي‌كردم و شكر در آن بود، كاسه‌هاي بزرگ پر از شير بود و كوزه‌ها پر آب بود و او مي‌گفت: «واي شما، آبم دهيد كه تشنگيم كشت.» كوزه يا كاسه‌اي را به او مي‌دادند كه براي سيراب كردن اهل خانه بس بود، آب را مي‌نوشيد و چون از دهان خويش برمي‌داشت لحظه‌اي، دراز مي‌كشيد آنگاه مي‌گفت: «واي شما آبم دهيد كه تشنگيم كشت.» گويد: چيزي نگذشت كه شكمش چون شكم شتر بشكافت.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3058
ابو مخنف گويد: آنگاه شمر بن ذي الجوشن با گروهي در حدود ده نفر از پيادگان مردم كوفه سوي منزلگاه حسين رفت كه بنه و عيال وي در آن بود، حسين سوي آنها رفت كه ميان وي و بنه‌اش حايل شدند.
گويد: حسين گفت: «واي شما اگر دين نداريد و از روز معاد نمي‌ترسيد در كار دنيايتان آزادگان و جوانمردان باشيد، بنه و عيال مرا از اوباش و بي‌خردانتان محفوظ داريد.» شمر بن ذي الجوشن گفت: «اي پسر فاطمه اين به عهده تو است.» گويد: شمر با پيادگان كه ابو الجنوب عبد الرحمان و مقثعم بن عمرو بن يزيد هردوان جعفي و صالح بن وهب يزني و سنان بن انس نخعي و خولي بن يزيد اصبحي از آن جمله بودند سوي وي آمد و به ترغيبشان پرداخت به ابو الجنوب گذشت كه سلاح كامل داشت و بدو گفت: «برو به سراغش.» گفت: «چرا خودت نمي‌روي؟» شمر گفت: «با من اين جور حرف مي‌زني؟» او نيز گفت: «تو هم با من اين جور حرف مي‌زني؟» گويد: به همديگر ناسزا گفتند و ابو الجنوب كه مردي دلير بود بدو گفت: «به خدا مي‌خواستم نيزه را در چشم تو فرو كنم.» گويد: پس شمر از پيش وي برفت و گفت: «به خدا اگر بتوانم زيانت بزنم مي‌زنم.» گويد: آنگاه شمر بن ذي الجوشن با پيادگان نزديك حسين آمد و حسين بدانها حمله برد كه عقب نشستند و عاقبت او را در ميان گرفتند پسري از كسان حسين سوي وي مي‌آمد، خواهرش زينب دختر علي او را بگرفت كه نگاهش بدارد حسين نيز گفت: «نگاهش بدار.» اما پسر نپذيرفت و دوان سوي حسين آمد و پهلوي وي بايستاد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3059
گويد: بحر بن كعب از بني تيم اللَّه شمشير بر حسين فرود آورد، پسر گفت: «اي پسر زن خبيث، عموي مرا مي‌كشي؟» بحر او را با شمشير بزد. پسر دست را حايل شمشير كرد كه قطع شد و تنها به پوست بند بود.
گويد: پسر بانگ برآورد: «اي امت من.» حسين او را گرفت و به سينه چسبانيد و گفت: «برادرزاده‌ام بر اين حادثه كه بر تو رخ داد صبوري كن و آنرا ذخيره خير كن كه خدا ترا پيش پدران شايسته‌ات مي‌برد، پيش پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم و علي بن ابي طالب و حمزه و جعفر و حسن بن علي كه خدا همه‌شان را صلوات گويد.» حميد بن مسلم گويد: آن روز شنيدم كه حسين مي‌گفت: «خدايا قطره‌هاي آسمان را از آنها بدار و از بركات زمين محرومشان كن. اگر تا مدتي بهره‌مندشان مي‌كني آنها را به گروهها پراكنده كن كه دسته‌هاي جدا باشند و هرگز ولايتداران از آنها خشنود نباشند كه ما را دعوت كردند تا ياريمان كنند اما به ما تاختند و خونمان را بريختند.» گويد: آنگاه با پيادگان چندان بجنگيد كه عقب رفتند.
گويد: و چون حسين با سه چهار كس بماند جامه زيري خواست كه خوش بافت بود و شفاف، يمني و خوش بافت كه آنرا بدريد و پاره كرد كه از او در نيارند.
يكي از يارانش گفت: «بهتر است جامه زير كوتاهي زير آن بپوشي.» گفت: «اين جامه مذلت است كه پوشيدن آن شايسته من نيست.» گويد: و چون كشته شد، بحر بن كعب بيامد و آنرا در آورد و وي را برهنه واگذاشت.
محمد بن عبد الرحمان گويد: در زمستان دستهاي بحر بن كعب آب مي‌ريخت و در تابستان خشك مي‌شد، گويي چوب بود.
حجاج بن عبد اللَّه بن عمار گويد: عبد اللَّه بن عمار را از اينكه در اثناي كشته شدن حسين حضور داشته بود ملامت كردند كه گفت: «مرا بر بني هاشم منتي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3060
هست.» گفتم: «منت تو بر آنها چيست؟» گفت: «با نيزه به حسين حمله بردم و نزديك او رسيدم به خدا اگر خواسته بودم فرو كرده بودم، اما باز آمدم، نه چندان دور، و با خويش گفتم چرا منش بكشم، ديگري او را مي‌كشد.» گويد: آنگاه پيادگان از راست و چپ به وي حمله بردند و او به راستي‌ها حمله برد تا پراكنده شدند و به چپي‌ها نيز تا پراكنده شدند پوشش خز به تنش بود و عمامه داشت.
گويد: به خدا هرگز شكسته‌اي را نديده بودم كه فرزند و كسان و يارانش كشته شده باشند و چون او محكم دل و آرام خاطر باشد و دلير بر پيشروي. به خدا پيش از او و پس از او كسي را همانندش نديدم وقتي حمله مي‌برد پيادگان از راست و چپ او چون بزغالگان از حمله گرگ، فراري مي‌شدند.
گويد: به خدا در اين حال بود كه زينب دختر فاطمه به طرف وي آمد گويي گوشوارش را مي‌بينم كه ما بين گوشها و شانه‌اش در حركت بود و مي‌گفت: «كاش آسمان به زمين مي‌افتاد!» در اين وقت عمر بن سعد نزديك حسين رسيد.
زينب بدو گفت: «اي عمر پسر سعد، ابو عبد اللَّه را مي‌كشند و تو نگاه مي‌كني!» گويد: گويي اشكهاي عمر را مي‌بينم كه بر دو گونه و ريشش روان بود.
گويد: «و روي از زينب بگردانيد.» حميد بن مسلم گويد: حسين جبه خزي بتن داشت و عمامه به سر، و با وسمه خضاب كرده بود.
گويد: پيش از آنكه كشته شود شنيدمش كه مي‌گفت- در آن حال پياده مي‌جنگيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3061
چون يكه سواري دلير، از تير احتراز مي‌كرد، جاي حمله را مي‌جست، به سواران حمله مي‌برد- مي‌گفت: «براي كشتن من شتاب داريد، به خدا پس از من از بندگان خدا كس را نخواهيد كشت كه خداي از كشتن وي بيش از كشتن من بر شما خشم آرد، به خدا اميدوارم خدا وهن شما را مايه حرمت من كند و به ترتيبي كه ندانيد انتقام مرا از شما بگيرد. به خدا اگر مرا بكشيد خدايتان به جان هم اندازد و خونهايتان را بريزد. و به اين بس نكند و عذاب دردناكتان را دو برابر كند.» گويد: مدتي دراز از روز ببود كه اگر كسان مي‌خواستند بكشندش كشته بودند اما هر كس به ديگري وامي‌گذاشت و هر گروهي مي‌خواست گروه ديگر مرتكب كشتن او شده باشد.
گويد: «آنگاه شمر ميان كسان بانگ زد كه واي شما، منتظر چيستيد، مادرهايتان- عزادارتان شود، بكشيدش.» گويد: پس، از هر سو به او حمله بردند ضربتي به كف دست چپ او زدند، اين ضربت را زرعة بن شريك تميمي زد، ضربتي نيز به شانه‌اش زدند، سپس برفتند و او سنگين شده بود و در كار افتادن بود.
گويد: در اين حال سنان بن انس نخعي حمله برد و نيزه در او فرو برد كه بيفتاد و به خولي بن يزيد اصبحي گفت: «سرش را جدا كن.» مي‌خواست بكند اما ضعف آورد و بلرزيد و سنان بن انس بدو گفت: «خدا بازوهايت را بشكند و دستانت را جدا كند.» پس فرود آمد و سرش را ببريد و جدا كرد و به خولي بن يزيد داد، پيش از آن ضربتهاي شمشير مكرر خورده بود.
جعفر بن محمد گويد: وقتي حسين بن علي عليه السلام كشته شد سي و سه ضربت نيزه و سي و چهار ضربت شمشير بر او بود.
گويد: در آن وقت هر كس به حسين نزديك مي‌شد سنان بن انس بدو حمله مي‌برد كه بيم داشت سر از دست وي برود، تا وقتي كه سر را برگرفت و آنرا به خولي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3062
سپرد.
گويد: هر چه به تن حسين بود در آوردند، جامه زير را بحر بن كعب گرفت.
روپوش را كه خز بود قيس بن اشعث گرفت. نعلين او را يكي از بني اود گرفت اسود نام، شمشيرش را يكي از بني نهشل گرفت كه پس از آن به كسان حبيب بن بديل رسيد.
گويد: كسان به رناس‌ها و حله‌ها و شترها روي آوردند و همه را غارت كردند.
گويد: كسان به زنان حسين و بنه و لوازم وي روي كردند، زن بود كه بر سر جامه تنش با او درگير مي‌شدند و به زور مي‌گرفتند و مي‌بردند.
زهير بن عبد الرحمان خثعمي گويد: سويد بن عمرو بن ابي المطاع از پاي در آمده بود و بي‌توان ميان كشتگان افتاده بود و چون شنيد كه مي‌گفتند: «حسين كشته شد.» جاني گرفت، كاردي داشت، شمشيرش را گرفته بودند، با كارد خويش مدتي با آنها بجنگيد، آنگاه كشته شد. عروة بن بطار تغلبي و زيد بن رفاد تجيبي او را كشتند، وي آخرين كشته بود.
حميد بن مسلم گويد: پيش علي اصغر پسر حسين بن علي رسيديم كه بر بستر افتاده بود و بيمار بود، شمر بن ذي الجوشن و پيادگان همراه او را ديدم كه مي‌گفتند:
«چرا اين را نكشيم؟» گويد: گفتم: «سبحان اللَّه، كودكان را هم مي‌كشيم؟ اين كودك است.» گويد: كارم اين بود و هر كس را مي‌آمد از او كنار مي‌زدم تا عمر بن سعد بيامد و گفت: «كس به خيمه اين زنان نرود و متعرض اين پسر بيمار نشود، هر كه از لوازمشان چيزي گرفته پسشان دهد.» گويد: به خدا كسي چيزي پس نداد.
گويد: علي بن حسين گفت: «پاداش خير يا بي خداي به گفتار تو شري را از من
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3063
دور كرد.» گويد: كسان به سنان بن انس گفتند: «حسين پسر علي و پسر فاطمه دختر پيمبر خدا را كشته‌اي، مهمترين مرد عرب را كشته‌اي كه سوي اينان آمده بود و مي‌خواست از ملكشان بركنارشان كند پيش اميران خويش رو و پاداش خويش را از آنها بخواه كه اگر به عوض كشتن حسين بيت المالهاي خويش را به تو دهند كم است.
گويد: وي بر اسب خويش بيامد كه مردي دلير و شاعر بود و عقلش خللي داشت بيامد و بر در خيمه عمر بن سعد بايستاد و به بانگ بلند شعري خواند به اين مضمون:
«ركابم را از طلا و نقره سنگين كن «كه من شاه پرده‌دار را كشته‌ام «كسي را كشته‌ام كه پدر و مادرش «از همه بهتر است «و چون كسان نسب خويش گويند «نسب وي از همه والاتر است.» عمر بن سعد گفت: «شهادت مي‌دهم كه ديوانه‌اي و هرگز سالم نبوده‌اي. او را پيش من آريد.» و چون بياوردندش با چوب او را بزد و گفت: «اي ديوانه! چرا چنين سخني مي‌كني، به خدا اگر ابن زياد بشنود گردنت را مي‌زند.» گويد: عمر بن سعد، عقبه بن سمعان را گرفت كه غلام رباب، دختر امرؤ القيس كلبي، مادر سكينه دختر حسين، بود. بدو گفت: «كيستي؟» گفت: «بنده‌اي مملوك.» گويد: پس او را رها كرد و هيچكس از آنها جز وي جان به در نبرد مگر مرقع بن ثمامه اسدي كه تيرهايش را ريخته بود و زانو زده بود و مي‌جنگيد، كساني از قومش پيش وي آمدند و گفتند: «امان داري، با ما بيا.» و با آنها برفت و چون
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3064
عمر بن سعد آنها را پيش ابن زياد آورد و خبر وي را بگفت او را به زاره تبعيد كرد.
گويد: آنگاه عمر بن سعد ميان ياران خود ندا داد: «كي داوطلب مي‌شود كه اسب بر حسين بتازد؟» ده كس داوطلب شدند از جمله اسحاق بن حيوة حضرمي- همان كه روپوش حسين را ربود و بعدها پيسي گرفت- و اخنس بن مرثد كه بيامدند و با اسبان خويش حسين را لگد كوب كردند چندان كه پشت و سينه او را در هم شكستند.
گويد: شنيدم كه مدتي پس از آن وقتي اخنس بن مرثد در جنگي ايستاده بود، تيري ناشناس به او خورد كه قلبش بشكافت و جان داد.
گويد: از ياران حسين عليه السلام هفتاد و دو كس كشته شد مردم غاضريه، از قبيله بني اسد، حسين و ياران او را يك روز پس از كشته شدنشان به خاك سپردند.
از ياران عمر بن سعد هشتاد و هشت كس كشته شده بود بجز آنها كه زخمي شده بودند. عمر سعد بر كشتگان نماز كرد و به خاكشان سپرد.
گويد: همينكه حسين كشته شد، همان روز سر او را همراه خولي بن يزيد و حميد بن مسلم ازدي سوي ابن زياد فرستادند، خولي با سر بيامد و آهنگ قصر كرد اما در قصر را بسته يافت و به خانه رفت و سر را زير طشتي نهاد. وي را دو زن بود يكي از بني اسد و ديگري از حضرميان به نام نوار، دختر مالك بن عقرب. آن شب شب زن حضرمي بود.
هشام گويد: پدرم به نقل از نوار دختر مالك مي‌گفت: «خولي سر حسين را آورد و در خانه زير لاوكي نهاد، آنگاه به اطاق آمد و به بستر خويش رفت، گفتمش: «چه خبر؟ چه داري؟» گفت: «بي‌نيازي روزگاران برايت آورده‌ام، اينك سر حسين با تو در خانه است.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3065
گويد: گفتمش: «واي تو، نه به خدا هرگز با تو به يك اطاق نمي‌مانم.» گويد: از بسترم برخاستم و روي خانه رفتم خولي زن اسدي را خواست و پيش برد و من نشسته بودم و نگاه مي‌كردم.
گويد: به خدا نوري را مي‌ديدم كه چون ستون از آسمان به لاوك مي‌تابيد و پرندگاني سپيد ديدم كه در اطراف آن به پرواز بود.
حميد بن مسلم گويد: و چون صبح شد سر را پيش عبيد اللَّه بن زياد برد.
گويد: عمر بن سعد آن روز و فردا را ببود آنگاه حميد بن بكير احمري را بگفت تا ميان مردم نداي رحيل سوي كوفه داد. وي دختران و خواهران حسين را با كودكاني كه همراه داشته بود و علي بن حسين را كه بيمار بود، با خود ببرد.
قرة بن قيس تميمي گويد: زنان را ديدم كه وقتي بر حسين و كسان و فرزند وي گذشتند فغان كردند و به صورتهاي خويش زدند.
گويد: بر اسب از راهشان گذشتم، به خدا هرگز زناني نكو ديدارتر از آنها نديده بودم به خدا از سياه چشمان يبرين نكوتر بودند.
گويد: هر چه را فراموش كنم گفته زينب دختر فاطمه را فراموش نمي‌كنم كه وقتي بر برادر مقتول خويش گذشت مي‌گفت:
«اي محمدم، اي محمدم، فرشتگان آسمان بر تو صلوات گويند، «اين حسين است در دشت افتاده، آغشته به خون اعضاء بريده! «اي محمدم، دخترانت اسيرند، باقيماندگانت كشتگانند كه باد «بر آنها مي‌وزد.» گويد: به خدا همه دشمن و دوست را بگريانيد.
گويد: سرهاي ديگران را نيز بريدند و هفتاد و دو سر همراه شمر بن ذي- الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج و عزرة بن قيس فرستادند كه پيش عبيد اللَّه ابن زياد بردند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3066
حميد بن مسلم گويد: عمر بن سعد مرا پيش خواند و پيش كسان خود فرستاد كه فيروزي و سلامت خويش را مژده دهد.
گويد: برفتم تا پيش كسان وي رسيدم و خبر را با آنها بگفتم پس از آن برفتم و ديدم كه ابن زياد براي كسان نشسته بود، فرستادگان رسيده بودند، آنها را وارد كرد و به مردم نيز اجازه ورود داد كه من نيز با كسان وارد شدم. سر حسين را ديدم كه پيش روي او نهاده بود و مدتي با چوب ميان دندانهاي جلو آن مي‌زد و چون زيد ابن ارقم ديد كه از چوب زدن دست بر نمي‌دارد گفت: «اين چوب را از اين دندانها برادر، قسم به آنكه خدايي جز او نيست دو لب پيمبر خدا را ديدم كه بر اين دو لب بود و آن را مي‌بوسيد.» گويد: آنگاه پير گريستن آغاز كرد.
ابن زياد گفت: «خدا ديدگانت را بگرياند، به خدا اگر نبود كه پيري و خزف شده‌اي و عقلت برفته گردنت را مي‌زدم.» گويد: آنگاه زيد برخاست و برون شد، من نيز برون شدم و شنيدم كه مردم مي‌گفتند: «به خدا زيد بن ارقم سخني گفت كه اگر ابن زياد آن را شنيده بود، وي را مي‌كشت.» گفتم: «چه گفت؟» گفتند: «بر ما گذشت و مي‌گفت: برده‌اي برده‌اي را به شاهي رسانيد و آنها را از آن خويش كرد، اي گروه عربان پس از اين شما بردگانيد. پسر فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را امارت داديد كه نياكانتان را بكشد و بدانتان را برده كند. به ذلت رضايت داديد. ملعون باد آنكه به ذلت رضايت دهد.» گويد: وقتي سر حسين را با كودكان و خواهران و زنان وي پيش عبيد اللَّه بن زياد آوردند، زينب بدترين جامه خويش را به تن كرده بود و ناشناس شده بود كه كنيزانش به دور وي بودند و چون در آمد بنشست.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3067
گويد: عبيد اللَّه بن زياد گفت: «اين زن نشسته كيست؟» اما او سخن نكرد و عبيد اللَّه سخن خويش را سه بار گفت و هر بار زينب خاموش ماند. عاقبت يكي از كنيزانش گفت: «اين زينب دختر فاطمه است.» گويد: عبيد اللَّه بدو گفت: «حمد خدايي را كه رسواتان كرد و به كشتن داد و قصه شما را تكذيب كرد.» زينب گفت: «حمد خداي را كه به خلاف گفته تو ما را به محمد حرمت بخشيد و به كمال پاكي رسانيد، فاسق است كه رسوا مي‌شود و بد كار است كه تكذيبش مي‌كنند.» گفت: «كار خدا را با خاندانت چگونه ديدي؟» گفت: «كشته شدنشان به قلم رفته بود و به آرامگاه خويش رفتند. خدا ترا با آنها فراهم مي‌كند تا در پيشگاه وي حجت گوييد و از او داوري خواهيد.» گويد: ابن زياد خشم آورد و به هيجان آمد.
گويد: عمرو بن حريث بدو گفت: «خدا امير را قرين صلاح بدارد، زن است، مگر مي‌شود زن را به سخني كه مي‌گويد مواخذه كرد؟ زن را به سخن مواخذه نمي‌كنند و به خطا، ملامت نمي‌كنند.» ابن زياد گفت: «خدا دل مرا از سرانجام طغيانگرت و ياغيان سركش خاندانت خنك كرد.» گويد: زينب بگريست و گفت: «قسم بدينم، سالخورده‌ام را كشتي و كسانم را نابود كردي شاخه‌ام را بريدي و ريشه‌ام را برآوردي اگر اين دلت را خنك مي‌كند، خنك دل باش.» عبيد اللَّه گفت: «دليري يعني اين، قسم بدينم پدرت سخندان و دلير بود.» گفت: «زن را با دليري چه كار؟ مرا فراغت دليري نيست اين غم خاطر است كه مي‌گويم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3068
مجالد بن سعيد گويد: وقتي عبيد اللَّه بن زياد در علي بن حسين نگريست نگهباني را گفت: «ببين اين به چيزي كه مردان مي‌رسند، رسيده.» گويد: جامه او را پس زد و گفت: «آري.» گفت: «ببريد و گردنش را بزنيد.» علي بن حسين بدو گفت: «اگر ميان تو و اين زنان قرابتي هست يكي را با آنها بفرست كه محافظشان باشد.» ابن زياد بدو گفت: «خودت.» و او را همراهشان فرستاد.
در روايت ديگر از حميد بن مسلم هست كه گويد: پيش ابن زياد ايستاده بودم كه علي بن حسين را از پيش وي گذرانيدند و بدو گفت: «نامت چيست؟» گفت: «علي بن حسين.» گفت: «مگر خدا علي بن حسين را نكشت.» گويد: و او خاموش ماند.
ابن زياد گفت: «چرا سخن نمي‌كني؟» گفت: «برادري داشتم كه او را نيز علي مي‌گفتند و كسان او را كشتند.» گفت: «خدا او را كشت.» گويد: علي خاموش ماند و ابن زياد بدو گفت: «چرا سخن نمي‌كني؟» گفت: «خدا جان كسان را هنگام مردنشان مي‌گيرد [1]، هيچكس جز به اذن خدا نخواهد مرد.» [2] گفت: «تو از آن جمله‌اي، واي تو، بنگريد آيا بالغ شده؟ به خدا او را مرد مي‌بينم.» گويد: مري بن معاذ احمري او را بديد و گفت: «بله بالغ است.»
______________________________
[1] اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها. زمر، آيه 43
[2] وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ. آل عمران: آيه 145
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3069
گفت: «او را بكش.» علي بن حسين گفت: «پس اين زنان را به كي مي‌سپاري؟» و زينب عمه‌اش در او آويخت و گفت: «اي ابن زياد! از ما دست بدار، مگر از خونهاي ما سير نشده‌اي، مگر كسي از ما به جاي نهاده‌اي؟» گويد: او را به بر گرفت و گفت: «ترا به خدا اگر ايمان داري، اگر او را مي‌كشي مرا نيز با وي بكش.» گويد: علي بانگ زد كه اي ابن زياد اگر ميان تو و اين زنان خويشاونداي هست، يك مرد پرهيزكار را با آنها بفرست كه مسلمان‌وار همراه آنها باشد.
گويد: ابن زياد لختي در او نگريست آنگاه به كسان نگريست و گفت: «شگفتا از خويشاوندي، به خدا مي‌دانم كه خوش دارد اگر يسر را مي‌كشم او را نيز با وي بكشم، پسر را واگذاريد، با زنانت همراه باش.» حميد بن مسلم گويد: وقتي عبيد اللَّه به قصر آمد و كسان به نزد وي رفتند، نداي نماز جماعت داده شد و كسان در مسجد اعظم فراهم شدند ابن زياد به منبر رفت و گفت:
«حمد خدايي را كه حق و اهل حق را غلبه داد و امير مؤمنان يزيد بن معاويه و دسته وي را ياري كرد و دروغگو پسر دروغگو حسين بن علي و شيعه وي را بكشت.» گويد: ابن زياد اين سخن را به سر نبرده بود كه عبد اللَّه بن عفيف ازدي غامدي و البي از جاي جست، وي از شيعيان علي كرم اللَّه وجهه بود، در جنگ جمل همراه علي بود و چشم چپش از دست رفت، در جنگ صفين ضربتي به سرش خورد و چشم ديگرش از دست برفت، پيوسته در مسجد اعظم بود و تا هنگام شب آنجا نماز مي‌كرد و آنگاه مي‌رفت.
گويد: وقتي ابن عفيف گفتار ابن زياد را شنيد گفت: «اي پسر مرجانه، دروغگو پسر دروغگو تويي و پدرت و آنكه ترا ولايتدار كرد و پدرش. اي پسر مرجانه، فرزندان انبيا را مي‌كشيد و سخن صديقان مي‌گوييد؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3070
ابن زياد بانگ زد: «او را پيش من آريد.» گويد: نگهبانان برجستند و او را گرفتند.
گويد: ابن عفيف بانگ زد و گفت: «اي مبرور.» كه شعار ازديان بود.
گويد: عبد الرحمان بن مخنف ازدي نشسته بود، گفت: «واي دشمنت! خودت را به هلاك دادي، قومت را نيز به هلاكت دادي.» گويد: در آن وقت هفتصد جنگاور از ازديان در كوفه بودند.
گويد: پس، گروهي از جوانان ازد برجستند و او را بگرفتند و پيش كسانش بردند، اما عبيد اللَّه كسان فرستاد و او را بياورد و بكشت و بگفت تا در شوره‌زار بياويزند و آنجا آويخته شد.
ابو مخنف گويد: آنگاه عبيد اللَّه بن زياد سر حسين را در كوفه بياويخت و چنان شد كه آنرا در كوفه مي‌گردانيدند. پس از آن زحر بن قيس را پيش خواند و سر حسين را با سرهاي يارانش همراه وي براي يزيد بن معاويه فرستاد. ابو بردة بن عوف و طارق بن ابي ظبيان، هردوان ازدي، نيز همراه زحر بودند كه سرها را در شام پيش يزيد ابن معاويه رسانيدند.
غاز بن ربيعه جرشي حميري گويد: به خدا به دمشق نزد يزيد بن معاويه بودم كه زحر بن قيس بيامد و به نزد يزيد وارد شد يزيد بدو گفت: «واي تو خبر چه بود؟» و تو چه داري؟» گفت: «اي امير مؤمنان مژده ظفر و ياري خداي! حسين بن علي با هيجده كس از خاندان و شصت كس از شيعيانش سوي ما آمد كه به مقابله آنها رفتيم و از آنها خواستيم كه تسليم شوند و به حكم امير عبيد اللَّه بن زياد گردن نهند، يا براي جنگ آماده باشند، جنگ را بر تسليم برگزيدند، با طلوع آفتاب بر آنها تاختيم و از همه سوي در ميانشان گرفتيم و چون شمشيرها بر سرهاي آن قوم به كار افتاد فراري بي‌پناه شدند و از دست ما به تپه‌ها و گودالها مي‌گريختند، چونانكه كبوتران از باز، به خدا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3071
اي امير مؤمنان، از كشتن يك شتر يا خفتن نيمروز بيشتر نشد كه همه را از پاي در آورديم، اينك تنهاشان برهنه و جامه‌هاشان خونين و چهره‌هاشان خاك آلوده است كه خورشيد بر آنها مي‌تابد و باد بر آنها مي‌وزد، زيارتگرشان عقابان است و بازان به سرزمين خشك بيابان.» گويد: چشم يزيد اشك آلود شد و گفت: «از اطاعت شما بي‌كشتن حسين نيز خشنود مي‌شدم، خدا پسر سميه را لعنت كند، به خدا اگر كار وي به دست من بود مي‌بخشيدمش، خدا حسين را رحمت كند.» [1] گويد: و به زحر چيزي نداد.
گويد: آنگاه عبيد اللَّه بگفت تا زنان و كودكان حسين را آماده كنند و بگفت تا طوق آهنين به گردن علي بن حسين نهادند و آنها را همراه محفز بن ثعلبه عايذي و شمر بن ذي الجوشن روانه كرد كه پيش يزيدشان بردند.
گويد: علي بن حسين در راه با هيچيك از آنها يك كلمه سخن نكرد تا رسيدند و چون به در يزيد رسيدند محفز بن ثعلبه بانگ برداشت كه اينك محفز بن ثعلبه فرومايگان بدكار را پيش امير مؤمنان آورده است.
گويد: يزيد پاسخ داد: «مولود مادر محفز بدتر و فرومايه‌تر است.» قاسم بن عبد الرحمان غلام يزيد بن معاويه گويد: وقتي سرها را- سر حسين و سر خاندان و ياران وي را- پيش يزيد نهادند شعري به اين مضمون خواند:
«سرهايي را بشكافتند كه براي ما عزيز بود «و خودشان ناسپاس‌تر بودند و ستمكارتر» و گفت: «به خداي اي حسين اگر كار تو به دست من بود نمي‌كشتمت.» ابو عماره عبسي گويد: يحيي بن حكم برادر مروان بن حكم شعري به اين
______________________________
[1] ظاهرا اين روايت و نظاير آن را دلبستگان حاكم وقت ساخته‌اند مگر چيزي از حرمت رفته را پس آرند. م
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3072
مضمون خواند:
«خويشاوندي مقتول دشت طف «از پسر نابكار سميه نزديكتر بود «نسل سميه به شمار ريگها شد «اما از پسر پيمبر خدا نسلي نماند.» گويد: يزيد به سينه يحيي بن حكم زد و گفت: «خاموش باش.» گويد: و چون يزيد بن معاويه به مجلس نشست، بزرگان مردم شام را پيش خواند و آنها را به دور خويش نشاند، آنگاه علي بن حسين و كودكان و زنان حسين را خواست كه پيش وي آوردند و كسان مي‌گريستند.
گويد: يزيد به علي گفت: «اي علي! به خدا پدرت حق خويشاوندي مرا رعايت نكرد و حق مرا نشناخت و با من بر سر قدرتم به نزاع برخاست و خدا با او چنان كرد كه ديدي.» علي اين آيه را خواند:
«ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها» [1] يعني: هيچ مصيبتي به زمين يا نفوس شما نرسد مگر پيش از آنكه خلقش كنيم در نامه‌اي بوده.» يزيد به پسرش خالد گفت: «جوابش را بگوي.» گويد: اما خالد ندانست چه جواب گويد و يزيد اين آيه را خواند:
«وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ» [2] يعني: هر مصيبتي به شما رسد براي كارهاييست كه دستهايتان كرده و بسياري را نيز ببخشد.
______________________________
[1] حديد: آيه 22
[2] شوري: آيه 29
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3073
آنگاه خاموش ماند.
گويد: پس از آن بگفت تا زنان و كودكان را پيش روي وي نشانيدند و سر و وضعشان را آشفته ديد و گفت: «خدا پسر مرجانه را روسياه كند، اگر ميان وي و شما خويشاوندي يا نزديكي‌اي بود با شما چنين نمي‌كرد و شما را به اين وضع نمي‌فرستاد.» فاطمه دختر علي بن ابي طالب گويد: وقتي ما را پيش روي يزيد رسانيد بر ما رقت آورد و براي ما چيزي دستور داد و مهرباني كرد.
گويد: يكي از مردم شام كه سرخ روي بود، برخاست و گفت: «اي امير مؤمنان، اين را به من بده.» مرا كه دختري پاكيزه روي بودم منظور داشت كه بلرزيدم و بترسيدم و پنداشتم كه اين كار بر آنها رواست و جامه خواهرم زينب را گرفتم.
گويد: خواهرم زينب از من بزرگتر بود و خردمندتر و مي‌دانست كه چنين نخواهد شد. گفت: «دروغ گفتي و دنائت كردي كه اين نه حق تو است و نه حق او.» گويد: يزيد خشمگين شد و گفت: «دروغ گفتي به خدا اين كار حق منست و اگر بخواهم مي‌كنم.» زينب گفت: «هرگز، به خدا، خدا اين حق را به تو نداده و نتواني كرد مگر از ملت ما برون شوي و به ديني جز دين ما بگروي.» گويد: يزيد از خشم به هيجان آمد و گفت: «با من چنين سخن مي‌كني! آنكه از دين برون شد پدرت بود و برادرت.» زينب گفت: «تو و پدرت و جدت به دين خدا و دين پدرم و دين برادرم و جد من هدايت يافتيد.» گفت: «اي دشمن خدا دروغ مي‌گويي.» گفت: «تو امير مقتدري، به ناحق دشنام مي‌گويي و با قدرت خويش زور
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3074
مي‌گويي.» گويد: به خدا گويي شرمگين شد و خاموش شد، پس از آن شامي تكرار كرد و گفت: «اي امير مؤمنان اين دختر را به من بده.» يزيد گفت: «گمشو كه خدا مرگ محتومت دهد.» گويد: آنگاه يزيد گفت: «اي نعمان پسر بشير، لوازم بايسته برايشان آماده كن و يكي از مردم شام را كه امين باشد و پارسا همراهشان كن و با وي سواران و ياران فرست كه آنها را به مدينه برساند.» راوي گويد: آنگاه بگفت تا زنان را در خانه‌اي جداگانه جاي دهند و لوازم همراه كنند، برادرشان علي بن حسين نيز با آنها در همان خانه بود.
حارث بن كعب گويد: پس از آن به خانه يزيد رفتند و از زنان خاندان معاويه كس نماند كه گريه‌كنان و نوحه گويان به پيشوازشان نيامده باشد. سه روز عزاي حسين گرفتند و يزيد به چاشت و شام نمي‌نشست مگر آنكه علي بن حسين را پيش مي‌خواند.
گويد: روزي او را بخواند، عمرو بن حسن بن علي را نيز بخواند كه پسري كم سال بود و به عمرو بن حسن گفت: «با اين جوان جنگ مي‌كني؟» منظورش خالد پسرش بود.
گفت: «اين جور نه، كاردي به من بده، كاردي نيز به او بده تا با وي جنگ كنم.» گويد: يزيد او را به بر گرفت و گفت: «اين روش را از اخزم مي‌شناسم [1] مگر از مار به جز مار مي‌زايد؟» گويد: و چون خواستند حركت كنند يزيد علي بن حسين را خواست و گفت:
«خدا پسر مرجانه را لعنت كند، به خدا اگر كار وي به دست من بود هر چه
______________________________
[1] مثال روان عربي: يعني هر كس خوي پدر مي‌گيرد. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3075
مي‌خواست مي‌پذيرفتم و به هر وسيله مي‌توانستم حتي با تلف شدن يكي از فرزندانم مرگ را از او دور مي‌كردم، ولي خدا چنان مقدر كرده بود كه ديدي، به من نامه بنويس و هر حاجتي داري بگوي.» گويد: آنگاه جامه‌شان پوشانيد و درباره آنها به فرستاده سفارش كرد.
گويد: فرستاده آنها را ببرد و شبانگاه همراه آنها بود كه پيش روي او مي‌رفتند كه دمي از آنها غافل نماند و چون فرود مي‌آمدند از آنها دور مي‌شد و او و يارانش اطرافشان پراكنده مي‌شدند، همانند مراقبان چنانكه اگر يكيشان به وضو يا حاجت مي‌رفت ناراحت نشود.
گويد: بدينسان در راه بر كنار از آنها جاي مي‌گرفت و از حوايجشان مي‌پرسيد و مهرباني مي‌كرد تا وارد مدينه شدند.
به روايت حارث بن كعب، فاطمه دختر علي گويد: به زينب خواهرم گفتم:
«خواهركم! اين مرد شامي در همراهي ما نيكرفتار بود، مي‌خواهي چيزي به او بدهيم؟» گفت: «به خدا چيزي نداريم به او بدهيم مگر زيورهايمان.» راوي گويد: فاطمه گفت: «زيورهايمان را به او مي‌دهيم.» فاطمه گويد: دستبند و ساق بند خويش را برگرفتم، خواهرم نيز دستبند و ساق بند خويش را برگرفت كه پيش وي فرستاديم و عذر خواستيم و گفتيم: «اين پاداش رفتار نكوي تو است كه در همراهي ما داشته‌اي.» گويد: اما او گفت: «اگر آنچه كردم براي دنيا بود، زيورهايتان و كمتر از آن نيز مرا خشنود مي‌كرد ولي به خدا اين كار را جز براي خدا و نزديكي شما با پيمبر خداي نكردم.» اما در روايت ديگر از عوانة بن حكم كلبي چنين آمده كه وقتي حسين كشته شد و بنه و اسيران را در كوفه پيش عبيد اللَّه بن زياد آوردند، در آن اثنا كه اسيران را بداشته بودند، سنگي در زندان افتاد كه نوشته‌اي بدان بسته بود به اين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3076
«پيك در باره شما به فلان روز سوي يزيد بن معاويه روان شد، فلان و فلان روز مي‌رود و فلان و فلان روز باز مي‌آيد، اگر تكبير شنيديد يقين كنيد كه كشتن است و اگر تكبيري نشنيديد امان است ان شاء اللَّه.» گويد: و چون دو روز يا سه روز پيش از آمدن پيك شد، سنگي به زندان افتاد كه نوشته‌اي بدان بسته بود با يك تيغ و نوشته چنين بود: «وصيت كنيد و سفارش بگوييد كه فلان و فلان روز در انتظار پيكند.» گويد: پيك بيامد و تكبير شنيده نشد و نامه آمد كه اسيران را پيش من فرست.» گويد: پس عبيد اللَّه بن زياد محفز بن ثعلبه و شمر بن ذي الجوشن را خواست گفت: «با بنه و كسان سوي امير مؤمنان يزيد بن معاويه رويد.» گويد: روان شدند تا پيش يزيد رسيدند و محفز بن ثعلبه بايستاد و به بانگ بلند گفت: «سر بي‌خردترين و نابكارترين كسان را آورده‌ايم.» يزيد گفت: «مولود مادر محفز نابكارتر است و بي‌خردتر، ناسپاس و ستمگر نيز هست.» گويد: و چون يزيد سر حسين را بديد شعر «سرهايي را شكافتند» را بخواند.
آنگاه گفت: «مي‌دانيد اين حادثه به چه سبب بر او رفت؟ مي‌گفت: پدرم علي بهتر از پدر اوست و مادرم فاطمه بهتر از مادر اوست و جدم پيمبر خدا بهتر از جد اوست و من بهتر از اويم و براي اين كار از او شايسته‌تر. اما اينكه گفت: پدرش از پدر من بهتر است، پدرم با پدرش حجت گويي كرد و مردم دانند كه حكم به سود كدامشان داده شد. اما اينكه گفت مادرم بهتر از مادر اوست بدينم قسم كه فاطمه دختر پيمبر از مادر من بهتر است. اما اينكه گفت: جدش بهتر از جد من است، به نيست كه به خدا و روز جزا ايمان داشته باشد و كسي از ما را برابر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3077
و همانند پيمبر خدا گيرد ولي آنچه ديد به سبب دانش وي بود كه اين آيه را نخوانده بود:
«قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ» [1] يعني: بگو، اي خداي صاحب ملك، ملك به هر كه خواهي مي‌دهي، و ملك از هر كه خواهي مي‌ستاني، هر كه را خواهي عزيز مي‌كني و هر كه را خواهي ذليل مي‌كني، همه خوبيها به دست توست كه تو بر همه چيز توانايي.» گويد: آنگاه زنان حسين را پيش يزيد بردند و زنان خاندان يزيد و دختران و كسان معاويه فغان برآوردند و ولوله كردند و چون به نزد يزيد رسيدند فاطمه دختر حسين كه بزرگتر از سكينه بود گفت: «اي يزيد، دختران پيمبر اسيرانند؟» گويد: يزيد گفت: «برادرزاده‌ام، به خدا به اين راضي نبودم.» فاطمه گفت: «به خدا براي ما يك حلقه نگذاشتند.» يزيد گفت: «برادرزاده‌ام، آنچه به تو مي‌دهم بيشتر از آنست كه از تو گرفته‌اند.» گويد: آنگاه آنها را به خانه يزيد بن معاويه بردند و همه زنان خاندان يزيد پيش آنها آمدند و عزا به پا كردند.
گويد: يزيد كس پيش هر يك از زنان فرستاد كه از تو چه گرفته‌اند و هر يك از آنها هر چه گفت، به هر مقدار بود دو برابر آنرا بداد.
گويد: سكينه مي‌گفت: «هيچ كس را كه منكر خدا باشد از يزيد بن معاويه بهتر نديدم.» گويد: آنگاه اسيران را پيش يزيد آوردند، علي بن حسين نيز با آنها بود.
يزيد گفت: «علي! بگو ببينم.»
______________________________
[1] آل عمران، آيه 25
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3078
علي بن حسين اين آيات را بخواند:
«ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها، إِنَّ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ. لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلي ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ» [1] يعني: هيچ مصيبتي به زمين با نفوس شما نرسد مگر پيش از آنكه خلقش كنيم در نامه‌اي بوده كه اين براي خدا آسان است. تا براي آنچه از دستتان رفته غم مخوريد و از آنچه به دستتان آمده غره مشويد كه خدا خود پسندان فخر فروش را دوست ندارد.» يزيد نيز اين آيه را خواند:
«ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ» [2] يعني: هر مصيبتي به شما رسد براي كارهايي است كه دستهايتان كرده و بسياري را نيز ببخشد.
آنگاه لوازم بداد و مالي داد و او را سوي مدينه فرستاد.
قاسم بن بخيت گويد: وقتي فرستادگان مردم كوفه سر حسين را بياوردند و وارد مسجد دمشق شدند مروان حكم به آنها گفت: «چه كرديد؟» گفتند: «هيجده كس از آنها سوي ما آمدند كه به خدا همه را كشتيم و اينك سرها و اسيران.» و مروان برجست و برفت.
گويد: پس از آن برادر مروان، يحيي بن حكم بيامد و گفت: «چه كرديد؟» و همان سخن را با وي بگفتند.
يحيي گفت: «به روز رستاخيز از محمد دور مانيد، هرگز با شما به كاري
______________________________
[1] حديد: آيات 22 و 23
[2] شوري: آيه 29
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3079
نباشم»، آنگاه برخاست و برفت.
گويد: آنگاه پيش يزيد رفتند و سر را پيش روي او نهادند و همان سخنان را با وي بگفتند.
گويد: هند دختر عبد اللَّه بن عامر بن كريز كه زن يزيد بن معاويه بود سخنان آنها را شنيد و چهره به جامه خويش بپوشانيد و برون شد و گفت: «اي امير مؤمنان سر حسين پسر فاطمه دختر پيمبر خداست؟» گفت: «آري، بر پسر دختر پيمبر و نخبه قريش فغان كن و سياه بپوش كه ابن زياد شتاب كرد و او را بكشت، كه خدايش بكشد.» گويد: آنگاه به كسان اجازه ورود داد كه بيامدند، سر، پيش روي يزيد بود و چوبي به دست داشت كه به دهان وي مي‌زد. آنگاه گفت: «كار اين و ما چنانست كه حصين همام مري گويد:
«سرهائي را شكافتند …
گويد: يكي از ياران پيمبر خدا به نام ابو برزه اسلمي گفت: «چرا با چوبت به دهان حسين مي‌زني، به خدا چوبت به جايي مي‌خورد كه بارها ديده‌ام پيمبر لب بر آن مي‌نهاد. اي يزيد به روز رستاخيز مي‌آيي و شفيع تو ابن زياد است و اين به روز رستاخيز مي‌آيد و شفيعش محمد است صلي اللَّه عليه و سلم.» گويد: آنگاه برخاست و برفت.
عوانة بن حكم گويد: وقتي عبيد اللَّه بن زياد حسين بن علي را كشت و سرش را پيش وي آوردند، عبد الملك بن ابي الحارث سلمي را پيش خواند و گفت: «سوي مدينه حركت كن و پيش عمرو بن سعيد بن عاص برو و مژده بده كه حسين كشته شد.» گويد: «در آن هنگام عمرو بن سعيد بن عاص حاكم مدينه بود.
گويد: عبد الملك مي‌خواست تعلل كند اما عبيد اللَّه او را توبيخ كرد كه وي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3080
دليري سركش بود، بدو گفت: «برو تا به مدينه برسي خبر پيش از تو نرسد.» مقداري دينار به او داد و گفت: «تعلل مكن، اگر شترت از رفتار بماند شتري بخر.» عبد الملك گويد: به مدينه رسيدم يكي از مردم قريش مرا ديد و گفت: «چه خبر؟» گفتم: «خبر را امير داند.» گفت: «انا للَّه و انا اليه راجعون، حسين بن علي كشته شد.» گويد: آنگاه پيش عمرو بن سعيد رفتم و گفت: «چه خبر بود؟» گفتم: «مايه خوشدلي امير، حسين بن علي كشته شد.» گفت: «كشته شدن او را بانگ بزن.» گويد: و من كشته شدن حسين را بانگ زدم، به خدا هرگز فرياد عزايي چون فريادي كه زنان بني هاشم در خانه‌هاشان به عزاي حسين برآوردند نشنيده‌ام.
گويد: عمرو بن سعيد بخنديد و شعري به اين مضمون خواند:
«زنان بني زياد روز پس از جنگ ارنب «فغاني كردند كه همانند فغان زنان ما بود.» (ارنب جنگي بود كه بني زبيد از بني زياد برده بودند و شعر از عمرو بن معدي كرب است.) گويد: آنگاه عمرو بن سعيد گفت: «اين بانگ عزا به عوض بانگ عزاي عثمان بن عفان.» آنگاه به منبر رفت و كشته شدن حسين را به مردم خبر داد.
عبد الرحمان بن عبيد، ابي الكنود، گويد: وقتي عبد اللَّه بن جعفر بن ابي طالب خبر يافت كه دو پسر وي نيز با حسين كشته شده‌اند، يكي از غلامانش پيش وي رفت، در آن وقت كسان به وي تسليت مي‌گفتند.
گويد: چنان دانم كه اين غلام بجز ابو اللسلاس كسي نبود و گفت: «اين را از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3081
حسين داريم و به سبب او به سرمان آمد.» گويد: عبد اللَّه بن جعفر با پاپوش خويش او را بزد و گفت: «اي پسر زن بوگندو، در باره حسين چنين مي‌گويي؟ به خدا اگر آنجا بودم، دلم مي‌خواست از او جدا نشوم، تا با وي كشته شوم. به خدا چيزي كه مرا تسكين مي‌دهد و غمشان را آسان مي‌كند، همين است كه با برادرم و عموزاده‌ام كشته شده‌اند، و ياري او كرده‌اند و با وي ثبات ورزيده‌اند.» گويد: آنگاه روي به حاضران كرد و گفت: «حمد خداي، به خدا كشته شدن حسين براي من گران بود، اگر دستانم او را ياري نكرد دو پسرم ياريش كردند.» گويد: و چون مردم مدينه از كشته شدن حسين خبر يافتند دختر عقيل بن ابي- طالب همراه زنان همدل خويش با سر برهنه بيامد در جامه خويش مي‌پيچيد و شعري مي‌خواند به اين مضمون:
«چه خواهيد گفت؟ اگر پيمبر به شما بگويد:
«شما كه آخر امت‌ها بوديد از پس من «با خاندانم و كسانم چه كرديد؟
«بعضي‌شان اسير شدند و بعضي ديگر در خون غلطيدند.» عوانه گويد: عبيد اللَّه بن زياد از آن پس كه حسين را كشته بود به عمر بن سعد گفت: «اي عمر، نامه‌اي كه براي تو درباره كشتن حسين نوشته بودم كجاست؟» گفت: «دستور ترا به كار بستم و نامه گم شد.» گفت: «بايد آنرا بياري.» گفت: «گم شده.» گفت: «به خدا بايد بياري.» گفت: «به خدا مانده است كه در مدينه به عذرجويي براي پيره زنان قريش خوانده شود. به خدا در باره حسين چندان ترا اندرز دادم كه اگر به پدرم سعد بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3082
ابي وقاص داده بودم حق وي را ادا كرده بودم.» عثمان بن زياد برادر عبيد اللَّه گفته بود: «به خدا راست گفت، دلم مي‌خواست در بيني هر يك از بني زياد تا به روز رستاخيز، حلقه مهاري بود، اما حسين كشته نشده بود.» گويد: به خدا عبيد اللَّه بر اين گفته وي اعتراض نكرد.
عمرو بن عكرمه گويد: صبحگاه روز كشته شدن حسين در مدينه يكي از غلامان ما مي‌گفت: «ديشب شنيدم كه بانگزني بانگ مي‌زد و شعري به اين مضمون مي‌خواند:
«اي كساني كه از روي جهالت حسين را كشتيد «خبردار، از عذاب و عقوبت.
«همه اهل ايمان از پيمبر و فرشته و ديگران «شما را لعنت مي‌كنند.
«به زبان پسر داود و موسي و حامل انجيل «لعنت شده‌ايد.» حيزوم كلبي مي‌گفت: «من نيز اين بانگ را شنيدم.»
 
سخن از نام هاشمياني كه با حسين كشته شدند و شمار كشتگان‌
 
ابو مخنف گويد: وقتي حسين بن علي عليه السلام كشته شد سر كساني را كه از خاندان و ياران و شيعيانش با وي كشته شده بودند پيش عبيد اللَّه بن زياد آوردند.
مردم كنده سيزده سر آوردند و سرشان قيس بن اشعث بود. مردم هوازن بيست سر آوردند و سرشان شمر بن ذي الجوشن بود. مردم تميم هفده سر آوردند. مردم بني اسد، شش سر آوردند مردم مذحج هفت سر آوردند. بقيه سپاه هفت سر آوردند و اين همه هفتاد سر بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3083
گويد: حسين كشته شد كه مادرش فاطمه دختر پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم بود. سنان بن انس نخعي اصبحي او را كشت. و سرش را خولي بن يزيد برد.
عباس بن علي بن ابي طالب نيز كشته شد، مادرش ام البنين دختر حزام بن ربيعه بود. زيد بن رفاد جنبي با حكيم بن طفيل سنبسي او را كشتند.
جعفر بن علي بن ابي طالب نيز كشته شد كه مادر وي نيز ام البنين بود.
عبد اللَّه بن علي بن ابي طالب نيز كشته شد كه مادر وي نيز ام البنين بود، عثمان بن علي ابن ابي طالب نيز كشته شد، مادر وي نيز ام البنين بود، خولي بن يزيد تيري برد و او را كشت.
محمد بن علي بن ابي طالب نيز كشته شد، مادرش كنيز بود و يكي از بني ابان ابن دارم او را كشت.
ابو بكر بن علي بن ابي طالب نيز كشته شد، مادرش ليلي دختر مسعود بن خالد دارمي بود. اما در كشته شدن وي ترديد كرده‌اند.
علي بن حسين بن علي نيز كشته شد. مادرش ليلي دختر ابو مره بن عروة بن مسعود ثقفي بود و مادر بزرگش ميمونه دختر ابو سفيان بن حرب بود. قاتل وي منقذ بن نعمان عبدي بود.
عبد اللَّه بن حسين بن علي نيز كشته شد، مادرش ام رباب دختر امري القيس بن عدي كلبي بود. هاني بن ثبيت حضرمي او را كشت.
علي بن حسين بن علي (ديگر) صغير بود و كشته نشد.
ابو بكر بن حسن بن علي نيز كشته شد. مادرش كنيز بود، عبد اللَّه بن عقبه غنوي او را كشت.
عبد اللَّه بن حسن بن علي نيز كشته شد، مادرش كنيز بود، حرملة بن كاهل تيري برد و او را كشت.
قاسم بن حسن بن علي نيز كشته شد، مادرش كنيز بود، سعد بن عمرو بن نفيل ازدي او را كشت.
عون بن عبد اللَّه بن 468) جعفر نيز كشته شد، مادرش جمانه دختر حبيب بن نجبه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3084
فرازي بود و عبد اللَّه بن قطبه طايي نبهاني او را كشت.
محمد بن عبد اللَّه بن جعفر نيز كشته شد، مادرش خوصا دختر حصفة بن ثقيف بكري بود و عامر بن نهشل تيمي او را كشت.
جعفر بن عقيل نيز كشته شد، مادرش ام البنين دختر شقر بن هضاب بود و بشر بن حوط همداني او را كشت.
عبد الرحمان بن عقيل نيز كشته شد، مادرش كنيز بود عثمان بن خالد جهني او را كشت.
عبد اللَّه بن عقيل بن ابي طالب نيز كشته شد مادرش كنيز بود و عمر بن صبيح صيداوي تيري بزد و او را بكشت.
مسلم بن عقيل نيز در كوفه كشته شد، مادرش كنيز بود.
عبد اللَّه بن مسلم بن عقيل نيز كشته شد، مادرش رقيه دختر علي بن ابي طالب بود و مادر بزرگش كنيز بود. عمرو بن صبيح صدايي و به قول ديگر اسيد بن مالك حضرمي او را كشت.
محمد بن ابي سعيد بن عقيل نيز كشته شد، مادرش كنيز بود. هبط بن ياسر جهني او را كشت.
حسن بن حسن بن علي صغير بود. مادرش خوله دختر مسطور بن زبان فزاري بود.
عمرو بن حسن بن علي نيز صغير بود كه كشته نشد. مادرش كنيز بود.
از جمله غلامان، سليمان غلام حسين كشته شد سليمان بن عوف حضرمي او را كشت.
منجح غلام حسين نيز كشته شد.
عبد اللَّه بن بقطر، همشير حسين نيز كشته شد.
عبد الرحمان بن جندب ازدي گويد: پس از كشته شدن حسين عبيد اللَّه بن زياد بزرگان كوفه را زير نظر گرفت و عبيد اللَّه بن حر را نيافت.
عبيد اللَّه بن حر پس از چند روز پيش وي آمد كه از او پرسيد: «اي ابن حر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3085
كجا بودي؟» گفت: «بيمار بودم.» گفت: «بيمار عقل يا بيمار تن؟» گفت: «عقلم بيمار نبود، تنم را نيز خداوند عافيت بخشيد.» ابن زياد گفت: «دروغ مي‌گويي، با دشمن ما بودي.» گفت: «اگر با دشمن تو بودم مرا ديده بودند كه حضور من نهان نمي‌ماند.» گويد: ابن زياد لحظه‌اي از او غافل ماند و ابن حر برون شد و بر اسب خويش نشست.
ابن زياد گفت: «ابن حر كجاست؟» گفتند: «هم اكنون برون شد.» گفت: «بياريدش.» گويد: نگهبانان بيامدند و بدو گفتند: «پيش امير بيا.»، اما ابن حر اسب خويش را تاخت و گفت: «به او بگوييد كه هرگز به دلخواه پيش او نخواهم آمد.» آنگاه برفت و در خانه احمر بن زياد طايي جاي گرفت و ياران وي در آنجا به دورش فراهم آمدند. پس از آن به كربلا رفت و قتلگاه قوم را بديد و برايشان آمرزش خواست.
آنگاه برفت و در مداين جا گرفت و شعري گفت به اين مضمون:
«امير خيانتكار به من مي‌گويد:
«چرا با شهيد پسر فاطمه جنگ نكردي «دريغا كه ياري وي نكردم …» كه شعري دراز است در همين سال ابو بلال مرداس بن عمرو كشته شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3086
 
سخن از سبب كشته شدن ابو بلال‌
 
ابو جعفر طبري گويد: از پيش در همين كتاب سبب قيام او را گفته‌ام و اينكه عبيد اللَّه بن زياد، اسلم بن زرعه كلابي را با دو هزار كس به مقابله او فرستاد و اسلم و سپاهش از ابو بلال و يارانش هزيمت يافتند.
وقتي مرداس، ابو بلال، اسلم بن زرعه را هزيمت كرد و خبر به عبيد اللَّه بن زياد رسيد، چنانكه در روايت ابو المخارق راسبي آمده، عباد بن اخضر تميمي را با سه هزار كس به مقابله وي فرستاد. عباد به تعقيب ابو بلال رفت تا در توج بدو رسيد و در مقابل آنها صف بست، ابو بلال و يارانش به آنها حمله بردند كه ثبات ورزيدند. و چون جمع ابو بلال چندان نبود به ياران خويش گفت: «هر كس از شما به قصد دنيا آمده برود و هر كه آخرت و ديدار خدا را منظور داشته اينك سوي وي آمده و اين آيه را خواند:
«مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَ مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ» [1] يعني: هر كه كشت آن سراي خواهد، كشت او بيفزاييم و هر كه كشت دنيا خواهد از آتش دهيم و وي را در دنياي ديگر نصيب نيست.
سپس پياده شد و يارانش نيز با وي پياده شدند و هيچيك از آنها از وي جدايي نگرفت و همگي تا آخرين كس كشته شدند.
گويد: پس عباد بن اخضر با سپاهي كه با وي بود به بصره بازگشت، عبيدة ابن هلال نيز با سه كس بيامد كه خود وي چهارميشان بود و مراقب عباد بن اخضر بود. يكبار كه عباد به قصد قصر امارت آمده بود و فرزند خويش را كه پسري
______________________________
[1] شوري آيه 19
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3087
خردسال بود پشت سر سوار كرده بود بدو گفتند: «اي بنده خدا بايست تا از تو فتوي بگيريم.» گويد: عباد توقف كرد، بدو گفتند: «ما چهار برادريم كه برادرمان كشته شده، رأي تو چيست؟» گفت: «از امير كمك بخواهيد.» گفتند: «كمك خواستيم، اما كمكان نداد.» گفت: «بكشيدش كه خدايش بكشد.» گويد: پس بر او جستند و «حكميت خاص خداست» گفتند عباد، پسرش را بينداخت كه خونش بريختند.
در همين سال يزيد بن معاويه سلم بن زياد را ولايتدار سيستان و خراسان كرد.
 
سخن از سبب اينكه يزيد سلم را ولايتدار سيستان و خراسان كرد
 
مسلمة بن محارب بن سلم گويد: سلم پيش يزيد بن معاويه رفت. در اين وقت بيست و چهار ساله بود. يزيد بدو گفت: «اي ابو حرب كار برادرانت عبد الرحمان و عباد را به تو مي‌دهم.» گفت: «هر چه امير مؤمنان خواهد.» گويد: پس او را ولايتدار سيستان و خراسان كرد. سلم، حارث بن معاويه حارثي جد عيسي بن شبيب را به خراسان فرستاد و خود او سوي بصره رفت و لوازم گرفت و سوي خراسان رفت و حارث بن قيس بن هيثم را بگرفت و بدانست و پسرش شبيب را برد و او را با شلوار نگهداشت.
گويد: سلم برادر خويش يزيد بن زياد را سوي سيستان فرستاد. عبيد اللَّه بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3088
زياد به عباد برادرش كه دوستدار وي بود نامه نوشت و ولايتداري سلم را بدو خبر داد. عباد هر چه را در بيت المال بود ميان غلامان خويش تقسيم كرد كه چيزي فزون آمد و بانگزن وي بانگ زد كه هر كه پيش‌پرداخت مي‌خواهد بگيرد و هر كس پيش وي آمد پيش پرداخت گرفت. آنگاه عباد از سيستان در آمد و چون به جيرفت رسيد خبر يافت كه سلم آنجاست، كوهي ميانشان فاصله بود، و از راه بگشت. در آن شب يك هزار غلام عباد برفتند كه دست كم با هر يكيشان ده هزار بود.
گويد: عباد راه فارس گرفت و سپس پيش يزيد آمد كه بدو گفت: «مال كجاست؟» گفت: «من مرزدار بودم و آنچه را به دست آوردم ميان كسان تقسيم كردم.» گويد: وقتي سلم به خراسان مي‌رفت، عمران بن فصيل برجمي و عبد اللَّه بن خازم سلمي و طلحة بن عبد اللَّه جراحي و مهلب بن ابي سفره و حنظلة بن عراده و ابو- حزابه، وليد بن نهيك، و يحيي بن يعمر عدواني و بسيار كس از يكه سواران و بزرگان بصره نيز با وي برفتند.
گويد: سلم نامه يزيد بن معاويه را پيش عبيد اللَّه بن زياد آورد كه دو هزار كس و به قولي ششهزار كس را، برگزيند.
گويد: سلم سران و يكه سواران را برمي‌گزيد، كساني راغب جهاد بودند و از او خواستند كه بيرونشان بزند و نخستين كسي را كه بيرون زد حنظلة بن عراده بود كه عبيد اللَّه بن زياد بدو گفت: «او را براي من بگذار.» سلم گفت: «ميان من و تو آزادش نهيم، اگر ترا خواست از تو باشد و اگر مرا خواست از من باشد.» گويد: «حنظله سلم را برگزيد.» گويد: كسان با سلم سخن مي‌كردند و از او مي‌خواستند كه آنها را جزو همراهان خويش به قلم آرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3089
گويد: و چنان بود كه صلة بن اشيم عدوي به ديوان مي‌آمد و نويسنده بدو مي‌گفت: «اي ابو الصهبا، نامت را بنويسم كه در اين سفر جهاد و غنيمت هست.» صله مي‌گفت: «از خدا استخاره كنم و بنگرم.» و همچنان تعلل مي‌كرد تا كار كسان به سر رفت. زنش معاذه عدوي دختر عبد اللَّه بدو گفت: «چرا خودت را نمي‌نويسي؟» گفت: «تا ببينم.» گويد: آنگاه نماز كرد و از خداي استخاره كرد.
گويد: در خواب ديد كه: يكي پيش وي آمد و گفت: «حركت كن كه سود يابي و رستگاري و توفيق.» گويد: پيش نويسنده رفت و گفت: «مرا ثبت كن.» گفت: «كار را به سر برده‌ايم اما ترا وا نمي‌گذاريم و او را با پسرش ثبت [1] كرد و چون سلم حركت مي‌كرد وي را با يزيد بن زياد روان كرد كه سوي سيستان رفت.» گويد: سلم حركت كرد، ام محمد دختر عبد اللَّه بن عثمان بن ابي العاص ثقفي با وي بود. وي نخستين زن عرب بود كه او را از نهر گذر دادند.
عثمان بن حفص كرماني گويد: عاملان خراسان به غزا مي‌رفتند و چون زمستان مي‌شد از غزاهاي خويش به مروشاهجان بازمي‌گشتند و چون مسلمانان باز مي‌گشتند شاهان خراسان در يكي از شهرهاي خراسان مجاور خوارزم فراهم مي‌شدند و پيمان مي‌كردند كه به جنگ همديگر نروند و كس، كس را به جنگ نكشاند.
گويد: و چنان بود كه مسلمانان از اميران خويش مي‌خواستند كه به غزاي آن شهر روند اما نمي‌پذيرفتند. و چون سلم به خراسان آمد غزا كرد و يكي از غزاها به
______________________________
[1] كلمه متن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3090
زمستان بود.
گويد: مهلب به اصرار از سلم خواست كه وي را سوي آن شهر فرستد كه با شش هزار كس و به قولي چهار هزار كس، روانه‌اش كرد كه آنها را محاصره كرد و گفت به اطاعت وي گردن نهند اما خواستند با آنها صلح كند كه از تنهاي خويش فديه دهند مهلب اين را نپذيرفت و بر بيست و چند هزار هزار با وي صلح كردند.
گويد: در صلحشان بود كه از آنها چيز بگيرد و او سر را به نيم بها و مركب را به نيم بها و كيمخت [1] را به نيم بها مي‌گرفت كه معادل پنجاه هزار هزار از آنها چيز گرفت و به همين سبب مهلت پيش سلم تقرب يافت. سلم از آن ميانه هر چه را خوش ديد انتخاب كرد و همراه مرزبان مرو براي يزيد بن معاويه فرستاد و جمعي را پيش وي روانه كرد.
اسحاق بن ايوب گويد: سلم با زن خويش ام محمد دختر عبد اللَّه به عزاي سمرقند رفت و آنجا پسري آورد كه نامش را صغدي كرد.
حسن بن رشيد گوزگاني به نقل از يكي از مردم خزاعه گويد: با سلم بن زياد به غزاي خوارزم رفتم كه بر مالي فراوان با وي صلح كردند، آنگاه سوي سمرقند عبور كرد كه مردم آنجا با وي صلح كردند اما محمد زن سلم نيز با وي همراه بود كه در اين غزا پسري براي وي آورد.
گويد: ام محمد كس پيش زن فرمانرواي صغد فرستاد و زيوري به عاريت خواست و او تاج خويش را براي ام محمد فرستاد و چون بازگشتند تاج را نيز با خويش آورد.
در همين سال يزيد، عمرو بن سعيد بن عاص را از مدينه برداشت و وليد بن عتبه را بر آنجا گماشت.
ابو معشر گويد: يزيد بن معاويه، عمرو بن سعيد را در هلال ذي حجه برداشت و
______________________________
[1] پوست كفل و ساغري اسب و خر است كه بنوعي خاص دباغت كنند. برهان.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3091
وليد بن عتبه را بر مدينه گماشت. وي را دو بار سالاري حج كرد: به سال شصت و يكم و سال شصت و دوم.
در اين سال عامل يزيد بن معاويه بر بصره و كوفه عبيد اللَّه بن زياد بود.
عامل مدينه در آخر سال وليد بن عتبه بود.
عامل خراسان و سيستان سلم بن زياد بود.
قضاي بصره با هشام بن هبيره بود.
قضاي كوفه با شريح بود.
در همين سال، ابن زبير مخالفت يزيد آشكار كرد و با وي بيعت كردند.
 
سخن از سبب عزل عمرو بن سعيد و ولايتداري وليد بن عتبه‌
 
سبب عزل عمرو بن سعيد و علني شدن دعوت ابن زبير، چنانكه عبد الملك بن نوفل گويد، اين بود كه وقتي حسين عليه السلام كشته شد ابن زبير با مردم مكه سخن كرد و كشته شدن وي را مهم شمرد و عيب مردم كوفه گفت و مردم عراق را ملامت كرد. از پس حمد و ثناي خدا و صلوات محمد گفت: «مردم عراق خيانتگران- بدكاره‌اند، به جز اندكي. و مردم كوفه بدترين مردم عراقند، آنها حسين را دعوت كردند كه ياريش كنند و وي را به خلافت بردارند و چون پيش آنها رفت بر او تاختند و گفتند: يا تسليم شو كه ترا به مسالمت پيش پسر زياد بن سميه فرستيم كه حكم خويش را در باره تو روان كند، يا جنگ را آماده شو.» وي مي‌دانست كه او و يارانش اندكند خدا عز و جل كسي را از غيب مطلع نكرده كه كشته خواهد شد، ولي او مرگ شرافتمندانه را بر زندگي با ذلت برگزيد. خدا حسين را رحمت كند و قاتل حسين را زبون كند. بدينم قسم اين مخالفت و نافرماني حسين عبرتي است كه كس به آنها تكيه نكند، اما آنچه مقرر است مي‌شود و چون خدا كاري را بخواهد جلوگيري
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3092
از آن نتوان كرد. پس از حسين چگونه مي‌توان به اين قوم اطمينان كرد و گفتارشان را راست پنداشت و پيمانشان را پذيرفت! نه، شايسته اين كار نيستند. به خدا حسين كه كشتندش كسي بود كه شب، نماز بسيار مي‌كرد و روز، بسيار روزه مي‌داشت و بيش از اين قوم شايسته ظفر بود كه ديندار بود و فضيلت پيشه. به خدا به جاي قرآن به غنا نمي‌پرداخت و به عوض گريستن از ترس خداي، آواز نمي‌خواند. به جاي روزه‌داري حرام‌خواري نمي‌كرد و به جاي مجلس ذكر خداي به دنبال شكار نمي‌تاخت (اين سخن اشاره به يزيد بود) و به زودي سرگشتگي‌اي خواهند ديد.
گويد: ياران وي بر آشفتند و گفتند: «اي مرد بيعت خويش را آشكار كن كه از پس در گذشت حسين كسي نمانده كه با تو در اين كار منازعه كند.» گويد: و چنان بود كه ابن زبير نهاني با كسان بيعت مي‌كرد و چنين مي‌نمود پناهنده خانه است.
گويد: ابن زبير با آنها گفت: «شتاب مياريد.» در آن هنگام عمرو بن سعيد بن عاص عامل مكه بود و با ابن زبير و ياران وي سخت مي‌گرفت و با وجود سختي مدارا نيز مي‌كرد. و چون يزيد بدانست كه ابن زبير در مكه گروهها فراهم آورده، قسم ياد كرد كه او را به زنجير خواهد كرد.
گويد: يزيد زنجيري از نقره فرستاد، پيك با زنجير بر مروان بن حكم گذشت كه در مدينه بود و خبر زنجير را و اينكه به چه كار آمده با وي بگفت و مروان شعري خواند به اين مضمون:
«نگهدارش كه نيرومند چنين نكند «كه مرد ناتوان از آن سخن كند.» گويد: پيك از پيش مروان به نزد ابن زبير رفت، حضور پيك را پيش مروان و تمثل وي به شعر مذكور به ابن زبير خبر داده بودند كه گفته بود: «نه، به خدا من آن مرد ناتوان نخواهم بود.» و پيك را با ملايمت پس فرستاد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3093
گويد: كار ابن زبير در مكه بالا گرفت و مردم مدينه به وي نامه نوشتند و كسان گفتند: «اكنون كه حسين عليه السلام تلف شده، هيچ كس نيست كه با ابن زبير رقابت كند.» عبد العزيز بن مروان گويد: وقتي يزيد بن معاويه ابن عضاه اشعري و مسعده و يارانشان را به مكه پيش عبد اللَّه بن زبير فرستاد كه وي را با طوق بيارند كه قسم يزيد راست باشد، طوقي از نقره با يك كلاه خز همراه آنها فرستاد. پدرم، من و برادرم را نيز همراه آنها فرستاد و گفت: «وقتي فرستادگان يزيد پيام وي را با وي بگفتند نزديك وي رويد و يكيتان اين شعر را براي وي بخواند:
«نگهدارش كه نيرومند چنين نكند «… تا آخر» گويد: و چون فرستادگان پيام را با وي بگفتند نزديك وي رفتم برادرم به من گفت: «تو بخوان.» و عبد اللَّه بن زبير بشنيد و گفت: «پسران مروان، شنيدم چه گفتيد و مي‌دانيم چه خواهيد گفت، به پدرتان بگوييد: من كسي نيستم كه جز در مقابل حق تسليم شوم.» گويد: نمي‌دانم كار كدامشان شگفت‌آورتر بود.
سعيد بن عمرو بن سعيد گويد: وقتي عمرو بن سعيد ديد كه مردم به ابن زبير متمايل شده‌اند، پنداشت كه كار وي سر مي‌گيرد، عبد اللَّه بن عمرو بن عاص را پيش خواند كه صحابي بود و با پدرش به مصر بوده بود و آنجا كتب دانيال را خوانده بود و قريش او را عالم مي‌دانستند او را پيش خواند و گفت: «مرا از كار اين مرد خبر بده. به نظر تو مقصود وي سر مي‌گيرد؟ و نيز بگو كه سرانجام كار يار من چه خواهد شد؟» عبد اللَّه گفت: «يار تو را از جمله شاهاني مي‌بينم كه كارشان به كمال است و همچنان شاه باشند و بميرند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3094
گويد: پس عمرو بن سعيد در سختگيري با ابن زبير و يارانش بيفزود اما مدارا و ملايمت را نيز از دست نمي‌داد.
گويد: آنگاه وليد بن عقبه و كساني از بني اميه به يزيد بن معاويه گفتند: «اگر عمرو بن سعيد مي‌خواست ابن زبير را مي‌گرفت و پيش تو مي‌فرستاد.» پس يزيد وليد ابن عتبه را به امارت حجاز فرستاد و عمرو بن سعيد را عزل كرد.
عزل عمرو و امارت وليد در همين سال، يعني سال شصت و يكم، بود.
ابو جعفر گويد: روايت محمد بن عمرو چنين است كه يزيد، عمرو بن سعيد بن عاص را در اول ذي حجه سال شصت و يكم برداشت و وليد بن عتبه را گماشت كه سالاري حج سال شصت و يكم با وي بود و ابي ربيعه عامري را به قضا پس آورد.
ابو معشر گويد: به سال شصت و يكم وليد بن عتبه سالار حج بود و سيرت- نويسان در اين باب اختلاف ندارند.
در اين سال ولايتدار كوفه و بصره عبيد اللَّه بن زياد بود. قضاي كوفه با شريح بود و قضاي بصره با هشام بن هبيره بود و ولايتدار خراسان سلم بن زياد بود.
آنگاه سال شصت و دوم در آمد.
 
سخن از حوادث سال شصت و دوم‌
 
اشاره
 
از جمله حوادث سال اين بود كه مردم مدينه پيش يزيد بن معاويه رفتند.
 
سخن از سبب رفتن مردم مدينه پيش يزيد
 
سبب قضيه، چنانكه در روايت عبد اللَّه بن عروه آمده، اين بود كه وقتي يزيد، وليد بن عتبه را به امارت حجاز فرستاد و عمرو بن سعيد را برداشت، و وليد به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3095
مدينه آمد، بسيار كس از غلامان و وابستگان عمرو را بگرفت و بداشت. عمرو در باره آنها با وليد سخن كرد، كه از رها كردنشان دريغ كرد و گفت: «اي عمرو بيتابي مكن.» گويد: برادر عمرو، ابان بن سعيد گفت: «عمرو بيتابي كند؟ به خدا اگر آتشي را بگيرد و شما نيز بگيريد، رها نمي‌كند تا شما رها كنيد.» گويد: آنگاه عمرو برفت و در دو منزلي مدينه جاي گرفت و به غلامان و وابستگان خويش نوشت كه براي هر يك از شما شتري و محفظه باري با لوازم آن مي‌فرستم، شتران را در بازار مي‌خوابانند، وقتي فرستاده من آيد در زندان را بشكنيد آنگاه هر يك از شما بر شتر خويش نشيند و پيش من آييد.» گويد: پس، فرستاده عمرو بيامد و شتران بخريد و لوازم بايسته آماده كرد.
شتران را در بازار خوابانيد و برفت و به آنها خبر داد كه در زندان را شكستند و سوي شتران رفتند و بر نشستند و سوي عمرو بن سعيد رفتند و وقتي به او رسيدند كه پيش يزيد بن معاويه رسيده بود.
گويد: و چون عمرو به نزد يزيد در آمد به او خوش آمد گفت و نزديك خويش نشانيد و وي را ملامت كرد كه چرا در انجام دستورهاي وي در باره ابن زبير كوتاهي كرده و جز آنچه مي‌خواسته به كار نمي‌بسته است؟
عمرو گفت: «اي امير مؤمنان، حاضر چيزها مي‌بيند كه غايب نمي‌بيند بيشتر مردم مكه و مردم مدينه جانب او گرفته بودند و بدو رضايت داده بودند و نهان و آشكار همديگر را دعوت مي‌كردند. مرا نيز سپاهي نبود كه براي مقابله وي از آن نيرو- گيرم، محتاط بود و از من احتراز مي‌كرد، با وي مدارا مي‌كردم و ملايمت تا با وي خدعه كنم و به او دست يابم، معذلك با او سخت مي‌گرفتم و از چيزها باز مي‌داشتم كه اگر بدان دسترس مي‌داشت كمك كارش بود. بر مكه و راهها و دره‌هاي آن كسان گماشته بودم كه نگذارند كسي وارد آن شود تا نام وي و نام پدرش را و اينكه از كدام
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3096
يك از ديار خدا آمده و به چه كار آمده و چه مي‌خواهد براي من بنويسند، كه اگر از ياران ابن زبير بود يا به نظر من آهنگ وي داشت با حقارت پسش مي‌فرستادم و اگر مورد بدگماني نبود راهش مي‌دادم. وليد را فرستاده‌اي، به زودي از عمل و اثر وي خبرها مي‌رسد كه شايد به سبب آن دلبستگي مرا به كارت و نيكخواهي‌ها كه داشته‌ام بداني ان شاء اللَّه. اي امير مؤمنان! خدا براي تو كار سازي كند و دشمنت را درهم بكوبد.» يزيد بدو گفت: «تو از آن كس كه اين چيزها را در باره تو گفت و مرا به ضد تو واداشت راستگوتري كه از جمله معتمدان مني كه به ياريت اميدوارم و ترا براي بستن شكاف و حل مشكل و مقابله با حادثات بزرگ ذخيره دارم.» عمرو گفت: «اي امير مؤمنان! هيچكس به تقويت قدرت تو و تضعيف دشمنت و سختگيري با مخالفانت دلبسته‌تر از من نيست.» گويد: وليد بن عتبه با ابن زبير ببود و پيوسته او را محتاط مي‌ديد و دور از دسترس، و چنان شد كه وقتي حسين كشته شد نجدة بن عامر حنفي در يمامه بشوريد.
ابن زبير نيز بشوريد. و چنان بود كه وليد از عرفات بازمي‌گشت اما ابن زبير با كسان خويش مي‌ماند، نجده نيز با كسان خويش مي‌ماند و هيچكس از آنها به تبعيت ديگري بازنمي‌گشت. نجده، ابن زبير را مي‌ديد و چندان حرمت مي‌كرد كه مردم گمان داشتند با وي بيعت خواهد كرد.
گويد: آنگاه ابن زبير با وليد بن عتبه مكاري كرد و به يزيد بن معاويه نوشت: «مرد ترشخويي را پيش ما فرستاده‌اي كه به كار درست توجه ندارد و به اندرز خردمند دل نمي‌دهد. اگر مردي نرمخوي و ملايم طبع را پيش ما مي‌فرستادي اميد داشتم كارهايي كه به پيچيدگي گراييده آسان شود و آنچه به پراكندگي رفته.
فراهمي گيرد. در اين قضيه بنگر كه صلاح خواص و عوام ما در آن است. ان شاء اللَّه و السلام.» گويد: چنانچه در روايت حميد بن حمزه، يكي از غلامان بني اميه، آمده يزيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3097
كس فرستاد و وليد بن عتبه را معزول كرد و عثمان بن محمد بن ابي سفيان را به جايش فرستاد.
گويد: عثمان جواني مغرور بود و نوكار و نپخته كه از كارها تجربه نداشت و از زمانه درس نگرفته بود و سرد و گرم ايام نچشيده بود و به امور حكومت و عمل خويش توجه نداشت.
گويد: عثمان گروهي از مردم مدينه و از جمله عبد اللَّه بن حنظله غسيل انصاري و عبد اللَّه بن ابي عمرو مخزومي و منذر بن زبير و بسيار كس ديگر از بزرگان شهر را پيش يزيد فرستاد، كه چون آنجا رسيدند حرمت داشت و نكويي كرد و عطيه‌هاي بزرگ داد. آنگاه از پيش وي بازگشتند و همه به مدينه آمدند مگر منذر بن زبير كه به بصره پيش عبيد اللَّه بن زياد رفت. يزيد منذر را يكصد هزار درم عطيه داده بود.
گويد: چون آن گروه به مدينه آمدند ميان خويش سخن كردند و ناسزاي يزيد گفتند و ملامت او كردند و گفتند: «از پيش كسي آمده‌ايم كه دين ندارد. شراب مي‌نوشد و طنبور مي‌زند و كنيزكان پيش وي مي‌نوازند. سگبازي مي‌كند و با فرومايگان و غلامان به صحبت مي‌نشيند. شاهد باشيد كه ما او را خلع كرده‌ايم و كسان پيرو آنها شدند.» عبد الملك بن نوفل گويد: كسان پيش عبد اللَّه بن حنظله غسيل آمدند و با وي بيعت كردند و او را سالار خويش كردند.
محمد بن عبد العزيز گويد: وقتي منذر از پيش يزيد بن معاويه بازگشت به بصره پيش عبيد اللَّه بن زياد رفت كه او را حرمت كرد و ضيافت نكو كرد كه دوست زياد بوده بود. ناگهان نامه‌اي از يزيد بن معاويه بدو رسيد و اين به وقتي بود كه خبر مردم مدينه بدو رسيده بود كه منذر بن زبير را به بند كن و بدار تا دستور من درباره وي بيايد.
گويد: اما عبيد اللَّه بن زياد اين را خوش نداشت كه منذر مهمان وي بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3098
پس او را پيش خواند و از نامه خبر داد و بدو داد كه بخواند و گفت: «تو دوست زياد بوده‌اي و مهمان من شده‌اي، با تو نيكي كرده‌ام و مي‌خواهم آنرا با نيكي ديگر كامل كنم. وقتي كسان پيش من فراهم آمدند برخيز و بگو به من اجازه بده به ولايت خويش روم، و چون گفتم: نه، پيش من بمان كه حرمت و كمك و برتري بيني، بگو: مرا ملكي هست و اشتغالي كه از رفتنم چاره نيست. اجازه‌ام بده. و من اجازه مي‌دهم و پيش كسان خويش برو.» گويد: و چون كسان پيش عبيد اللَّه فراهم آمدند، منذر برخاست و اجازه خواست كه عبيد اللَّه گفت: «نه. پيش من بمان كه حرمت كنم و كمك كنم و برتري دهم.» منذر گفت: «مرا ملكي هست و اشتغالي كه از رفتنم چاره نيست. اجازه‌ام بده.» پس عبيد اللَّه اجازه داد و او سوي حجاز رفت. و چون پيش مردم مدينه رسيد از جمله كساني بود كه بر ضد يزيد ترغيب مي‌كرد و از جمله سخناني كه مي‌گفت اين بود كه به خدا يزيد يكصد هزار درم عطيه به من داد اما اين كار كه در باره من كرد مانع از آن نيست كه خبر وي را با شما بگويم و در باره وي راستي كنم. به خدا او شراب مي‌نوشد و چندان مست مي‌شود كه نماز را وامي‌گذارد.» و عيبها در باره او گفت همانند عيبهايي كه ياران راه گفته بودند و بدتر.
گويد: سعيد بن عمرو در كوفه مي‌گفت كه وقتي يزيد بن معاويه گفتار وي را در باره خويش شنيد گفت: «به خدا برترش داشتم و حرمت كردم و چنان كرد كه ديدي.» و او را به دروغ و ناسپاسي منسوب داشت.
سعيد بن زيد گويد: يزيد، نعمان بن بشير انصاري را فرستاد و گفت: «پيش كسان و قوم خويشتن رو و از كاري كه پيش گرفته‌اند بدارشان كه اگر در اين كار قيام نكنند كسان جرئت مخالفت من نيارند. در مدينه از عشيره من كساني هستند كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3099
دوست ندارم در اين فتنه قيام كنند و به هلاكت رسند.» گويد: نعمان بن بشير پيش قوم خويش رفت و همه مردم را پيش خواند و آنها را به اطاعت و پيوستگي به جماعت دعوت كرد و از فتنه بيم داد و گفت: «شما تاب مردم شام نداريد.» گويد: عبيد اللَّه بن مطيع عدوي بدو گفت: «اي نعمان، چرا جماعت ما را پراكنده مي‌كني و كار ما را كه خدا به صلاح آورده به تباهي مي‌دهي؟» نعمان گفت: «به خدا گويي مي‌بينمت كه وقتي دعوتت سر گرفته سواران با شمشير بر سر و پيشاني كسان مي‌زنند و آسياي مرگ ميان دو گروه مي‌گردد، بر استر خويش گريزان سوي مكه مي‌روي و به پيشاني آن مي‌زني و اين بيچارگان- يعني انصار- را رها كرده‌اي كه در كوچه‌ها و مسجدها و بر در خانه‌هاشان كشته شوند.» گويد: كسان فرمان وي را نبردند و به خدا چنان شد كه گفته بود.» در اين سال وليد بن عتبه سالار حج بود و عاملان عراق و خراسان همانها بودند كه ضمن سال شصت و يكم از آنها نام برديم.
در همين سال چنانكه گفته‌اند محمد بن عبد اللَّه بن عباس تولد يافت.
آنگاه سال شصت و سوم در آمد.
 
سخن از حوادثي كه به سال شصت و سوم بود
 
اشاره
 
از جمله حوادث سال اين بود كه مردم مدينه عثمان بن محمد بن ابي سفيان عامل يزيد بن معاويه را از مدينه برون كردند و خلع يزيد را اعلام كردند و مردم بني اميه را كه در مدينه بودند محاصره كردند.
حبيب بن كره گويد: وقتي مردم مدينه با عبد اللَّه بن حنظله غسيل بر خلع يزيد ابن معاويه بيعت كردند به عثمان بن محمد و مردم بني اميه و وابستگانشان و قرشياني
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3100
كه هم عقيده آنها بودند تاختند كه در حدود يك هزار كس بودند و آنها به جمع برون شدند و به خانه مروان بن حكم رفتند و كسان به محاصره آنها پرداختند، اما كار محاصره چندان سخت نبود.
راوي گويد: بني اميه حبيب بن كره را پيش خواندند كسي كه به طلب وي فرستاده بود مروان بن حكم بود با عمرو بن عثمان بن عفان كه مروان تدبير امور آنها مي‌كرد. عثمان بن محمد عامل مدينه پسري نوسال بود و از تدبير بهره نداشت.
حبيب بن كره گويد: من با مروان بودم، او و جمعي از بني اميه همراه من نامه‌اي براي يزيد فرستادند. عبد الملك بن مروان نامه را بگرفت و با من به ثنية الوداع آمد و آنجا نامه را به من داد گفت: «دوازده روز براي رفتنت معين مي‌كنم و دوازده روز براي بازگشتت، بيست و چهار روز ديگر اينجا بيا و ان شاء اللَّه در همين وقت مرا خواهي ديد كه در انتظار تو نشسته‌ام.» نامه چنين بود: «بنام خداي رحمان رحيم، «اما بعد، ما را در خانه مروان بن حكم محاصره كرده‌اند و آب «از ما بداشته‌اند و ريگمان مي‌زنند، كمك، كمك!» گويد: نامه را برگرفتم و برفتم تا پيش يزيد رسيدم كه بر چهار پايه‌اي نشسته بود و پاي خود را در طشت آبي نهاده بود به سبب دردي كه در پاي داشت و بقولي نقرس داشت. نامه را بخواند، آنگاه به تمثيل شعري خواند به اين مضمون:
«بردباري را كه طبع من بود ديگر كردند «من نيز به جاي نرمش «با قوم خويش، خشونت پيش گرفتم.» سپس گفت: «مگر بني اميه و وابستگانشان در مدينه يك هزار كس نيستند؟» گويد: گفتم: «چرا، به خدا بيشترند.» گفت: «نمي‌توانستند مدتي از روز را بجنگند؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3101
گويد: گفتم: «اي امير مؤمنان، همه مردم بر ضد آنها متفق بودند و تاب مقاومت با جماعت مردم نداشتند.» گويد: پس يزيد كس پيش عمرو بن سعيد فرستاد و نامه را بدو داد كه بخواند و خبر را با وي بگفت و دستور داد كه با كسان سوي آنها روان شود.
عمرو گفت: «ولايت را براي تو نگهداشته بودم و كارها را به سامان داشتم، اما اكنون كه چنين شده خونهاي قريش است كه به زمين ريخته خواهد شد و دوست ندارم كه اين كار را عهده كنم، كسي آنرا عهده كند كه نسبت بآنها از من دورتر باشد.» گويد: پس يزيد مرا با نامه پيش مسلم بن عقبه مري فرستاد كه پيري فرتوت بود و ناتوان و بيمار، نامه را به او دادم كه بخواند و خبر را از من پرسيد كه با وي بگفتم، او نيز همان سخن يزيد را به من گفت كه مگر بني اميه و وابستگانشان و يارانشان در مدينه هزار كس نيستند؟
گفتم: «چرا هستند.» گفت: «نمي‌توانستند لختي از روز را بجنگند؟ اينان درخور ياري شدن نيستند تا خويشتن را در پيكار دشمن و تأييد حكومتشان تلاش كنند.» گويد: آنگاه پيش يزيد آمد و گفت: «اي امير مؤمنان، اينان را ياري مكن كه مردمي زبونند مگر نمي‌توانستند يك روز يا يك نيمه روز يا لختي از روز بجنگند؟
اي امير مؤمنان بگذارشان تا در پيكار دشمنان و تأييد حكومتشان تلاش كنند و معلوم شود كدامشان به اطاعت تو پيكار من كند و بر اين صبوري دارند و كدامشان تسليم مي‌شوند.» گفت: «واي تو از پس آنها زندگي خوش نباشد برو و خبر خويش را با من بگوي و با كسان روان شو» گويد: پس بانگزن وي برون شد و بانگ زد: «سوي حجاز روان شويد كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3102
مقرري خويش را به تمام بگيريد، با يكصد دينار كمك كه در دم به دست كس نهند.» و دوازده هزار كس براي اين كار آماده شدند.
مغيره گويد: يزيد به پسر مرجانه نوشت: «به جنگ ابن زبير برو.» اما وي گفت: «دو كار را براي فاسق نمي‌كنم: كشتن پسر دختر پيمبر و غزاي كعبه.» گويد: مرجانه زني صداقت پيشه بود و وقتي حسين عليه السلام كشته شد به عبيد اللَّه گفت: «واي تو! چه كردي و به چه كاري دست زدي؟» حبيب بن كره گويد: پس بازگشتم كه در آنجا و همان وقت يا كمي بعد به عبد الملك برسم.
گويد: ديدمش كه چهره پوشيده زير درختي نشسته بود و آنچه را ديده بودم با وي بگفتم كه خرسند شد و برفتيم تا به خانه مروان پيش جماعت بني اميه رسيديم و خبري را كه آورده بودم با آنها بگفتم و خداي عز و جل را ستايش كردند.
عبد الملك بن نوفل گويد: حبيب به من گفت كه ده روزه به مقصد رسيده بود.
گويد: از آنجا برون نشدم تا يزيد بن معاويه را ديدم كه براي بازديد سپاه برون شده بود، شمشيري آويخته بود و يك كمان عربي به شانه داشت و شعري مي‌خواند به اين مضمون:
«وقتي شب به سر رفت «و قوم در وادي القري فرود آمدند «ابو بكر را خبر كنيد «كه بيست هزار كس از سالخورده و جوان تواني ديد «كه همگي مستند «يا جمعي بيدارند كه خوابشان برفته «شگفتا از ملحدي كه در كار دين خدعه مي‌كند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3103
«و به دشت باز جايگاه دارد، شگفتا» عبد الملك بن نوفل گويد: اين سپاه به سالاري مسلم بن عقبه از پيش يزيد حركت كرد. يزيد بدو گفت: «اگر حادثه‌اي براي تو رخ داد حصين بن نمير سكوني را بر سپاه جانشين كن.» و هم بدو گفت: «قوم را سه روز دعوت كن، اگر پذيرفتند كه بهتر و گر نه با آنها بجنگ، و چون غلبه يافتي مدينه را سه روز به سپاهيان واگذار و هر مال و برده سلاح و خوردني كه در آن هست از آن سپاه باشد. و چون سه روز به سر رفت از مردم دست بدار. علي بن حسين را ببين و دست از او بدار و با وي نيكي كن و تقرب ده كه در كار آنها دخالت نكرده و نامه او نيز به من رسيده.» گويد: علي از سفارش يزيد بن معاويه با مسلم بن عقبه بي‌خبر بود.
گويد: و چنان بود كه وقتي بني اميه سوي شام رفتند، علي بن حسين بنه مروان ابن حكم و زن وي عايشه دختر عثمان بن عفان را كه مادر ابان بن مروان بود، پناه داده بود.
محمد بن عمر گويد: وقتي مردم مدينه عثمان بن محمد را از مدينه برون كردند مروان بن حكم با عبد اللَّه بن عمر سخن كرد كه كسان خويش را پيش وي مخفي كند اما ابن عمر از اين كار دريغ كرد. مروان با علي بن حسين سخن كرد و گفت: «اي ابو الحسن مرا حق خويشاوندي هست، حرم من با حرم تو باشد.» گفت: «چنين مي‌كنم.» و مروان حرم خويش را پيش علي بن حسين فرستاد كه او حرم خويش را با حرم مروان ببرد و در ينبع جاي داد و مروان سپاسگزار علي بن حسين بود، از روزگار پيش نيز ميانشان دوستي بوده بود.
عبد الملك بن نوفل گويد: مسلم بن عقبه با سپاه روان شد و چون مردم مدينه از روان شدن وي خبر يافتند، به مردم بني اميه كه آنجا بودند تاختند و آنها را در خانه مروان حصاري كردند و گفتند: «دست از شما نمي‌داريم تا فرودتان آريم و گردنتان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3104
را بزنيم تا به قسم خداي پيمان كنيد كه حادثه براي ما نخواهيد و از خلل‌گاه ما خبر ندهيد و دشمن را بر ضد ما كمك نكنيد كه دست از شما بداريم و از اينجا بيرون فرستيم.» گويد: پس بني اميه به قسم خداي پيمان كردند كه حادثه براي شما نخواهيم و از خلل‌گاه شما خبر ندهيم. پس آنها را از مدينه برون كردند و بني اميه با بنه‌هاي خويش برفتند، تا در وادي القري به مسلم بن عقبه رسيدند. عايشه دختر عثمان سوي طايف روان شد و بر علي بن حسين گذشت كه در نزديكي مدينه در ملك خويش بود و گوشه گرفته بود كه نمي‌خواسته بود در كارهاي قوم حضور داشته باشد، و به عايشه گفت: «پسر من عبد اللَّه را با خود به طايف ببر.» و او عبد اللَّه را به طايف برد تا كار مردم مدينه در هم شكست.
گويد: وقتي بني اميه در وادي القري به مسلم بن عقبه رسيدند، وي پيش از همه كس عمرو بن عثمان بن عفان را خواست و گفت: «خبر پشت سر خويش را با من بگوي و رأي خويش را نيز بگوي.» عمرو گفت: «نمي‌توانم به تو خبر دهم كه از ما پيمان گرفته‌اند كه خلل‌گاهي را ننماييم و دشمن را ياري نكنيم.» گويد: مسلم او را سخت ملامت كرد و گفت: «اگر پسر عثمان نبودي گردنت را مي‌زدم، به خدا پس از تو اين را از هيچ قرشي نمي‌پذيرم.» پس عمرو پيش ياران خويش رفت و آنچه را ديده بود با آنها بگفت.
گويد: پس مروان بن حكم به پسرش عبد الملك گفت: «پيش از من به نزد وي رو شايد از من به تو اكتفا كند.» گويد: پس، عبد الملك پيش مسلم رفت كه بدو گفت: «هر چه داري بيار و خبر قوم خويش را با من بگوي با رأي خويش.» گفت: «بله، رأي من اينست كه با همراهان خويش بروي و راه سوي مدينه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3105
بگرداني و چون به نزديكترين محل مدينه رسيديد فرود آيي كه كسان در سايه بياسايند و شيره خرما بخورند، و چون شب شد، همه شب پياپي نگهبانان بر اردوگاه گماري و چون صبح در آمد با كسان نماز كني، آنگاه با سپاه بروي و مدينه را به طرف چپ نهي و مدينه را دور بزني و هنگام طلوع آفتاب از جانب حره و طرف مشرق به آنها رسي و با قوم مقابله كني كه اگر مقابله به وقت طلوع آفتاب باشد، آفتاب بر پشت ياران تو تابد و آزارشان ندهد و بر روي آنها تابد و گرماي آن آزارشان دهد، و مادام كه شما در طرف مشرق باشيد از برق خودها و نيم نيزه‌ها و سرنيزه‌ها و شمشيرها و زره‌ها و بازوبندهايتان چندان زحمت بينند كه شما از سلاح آنها كه به جانب مغرب باشيد نبينند. پس از آن جنگ آغاز كن و از خداي بر ضد آنها كمك بخواه كه خدا ترا ياري مي‌كند كه مخالفت پيشوا كرده‌اند و از جماعت بريده‌اند.» مسلم گفت: «پدرت خوب، چه فرزندي دارد كه خلف نكويي.» آنگاه مروان پيش مسلم رفت كه گفت: «بگوي.» گفت: «مگر عبد الملك پيش تو نيامده؟» گفت: «چرا و چه مرديست عبد الملك، با كمتر كس از قرشيان سخن كرده‌ام كه همانند وي باشد.» مروان بدو گفت: «وقتي عبد الملك را ديده‌اي مرا ديده‌اي.» گفت: «بله.» گويد: آنگاه از جاي خويش حركت كرد و كسان نيز با وي حركت كردند و همانجا كه عبد الملك گفته بود فرود آمد و آنجا چنان كرد كه عبد الملك گفته بود. آنگاه سوي حره رفت و آنجا رسيد و از جانب مشرق به طرف قوم رفت.
گويد: آنگاه مسلم بن عقبه آنها را دعوت كرد و گفت: «اي مردم مدينه! امير مؤمنان يزيد بن معاويه پندارد كه شما ريشه‌ايد و من ريختن خونهايتان را خوش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3106
ندارم، سه روز مهلتتان مي‌دهم، هر كه باز آيد و سوي حق بازگردد از او بپذيريم و از پيش شما بروم و سوي اين ملحد روم كه به مكه است و اگر نپذيريد حجت بر شما تمام كرده‌ايم.» گويد: و اين به ماه ذي‌حجه سال شصت و چهارم بود.
گويد: در مكتوب خويش چنين يافتم، اما اين خطاست كه يزيد به ماه ربيع- الاول سال شصت و چهارم هلاكت يافت و حادثه حره در ذي حجه سال شصت و سوم به روز چهار شنبه دو روز مانده از آن ماه بود.
گويد: و چون سه روز به سر رفت مسلم گفت: «اي مردم مدينه آيا تسليم مي‌شويد يا جنگ مي‌كنيد؟» گفتند: «جنگ مي‌كنيم.» گفت: «چنين مكنيد به اطاعت آييد و ما نيرو و شوكت خويش را بر ضد اين ملحد به كار بريم كه بيدينان و فاسقان از هر سوي بر او فراهم آمده‌اند.» گفتند: «اي دشمنان خداي، به خدا اگر خواهيد سوي آنها رويد رهاتان نمي‌كنيم و با شما مي‌جنگيم، ما شما را نمي‌گذاريم كه سوي خانه حرام خداي رويد و مردمش را بترسانيد و در آنجا الحاد كنيد و حرمت آن را بشكنيد. نه، به خدا چنين نمي‌كنيم.» گويد: و چنان بود كه مردم مدينه در يك سوي شهر خندقي زده بودند و بسيار كس از آنها به سالاري عبد الرحمان بن زهير، عموزاده عبد الرحمن بن عوف زهري، آنجا بودند. عبد اللَّه بن مطيع بر ناحيه ديگر و سوي ديگر بود، معقل بن سنان اشجعي بر ناحيه ديگر بود و سالار جمع عبد اللَّه بن حنظله غسيل انصاري بود كه در ناحيه بزرگتر و پرجمعيت‌تر جاي داشت.
اما به گفته عوانة بن حكم كلبي عبد اللَّه بن مطيع، سالار قرشيان اهل مدينه بود و عبد اللَّه بن حنظله غسيل سالار انصار بود و معقل بن سنان سالار مهاجران.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3107
عبد الملك بن نوفل گويد: مسلم بن عقبه با همه سپاه خود بيامد و از جانب حره پيش آمدن گرفت و خيمه خويش را بر راه كوفه به پا كرد آنگاه سپاه را به جانب ابن غسيل فرستاد. ابن غسيل با مرداني كه با وي بودند به سپاه حمله برد و آنها را عقب راند كه پيش مسلم بن عقبه رسيدند و او با كسان به مقابلشان آمد و بر رويشان بانگ زد كه باز رفتند و جنگي سخت كردند.
گويد: فضل بن عباس مطلبي با حدود بيست سوار پيش عبد اللَّه بن حنظله غسيل آمد و جنگي سخت كرد، آنگاه به عبد اللَّه گفت: «بگو هر چه سوار داري بيايند و با من بايستند و چون حمله كردم حمله كنند، به خدا توقف نمي‌كنم تا به مسلم برسم و يا او را بكشم و يا در مقابل وي كشته شوم.» گويد: عبد اللَّه بن حنظله به عبد اللَّه بن ضحاك اشهلي انصاري گفت: «سواران را بانگ بزن كه با فضل بن عباس بايستند.» گويد: ضحاك سواران را بانگ زد و پيش فضل فراهمشان آورد و چون سواران پيش وي فراهم آمدند بر مردم شام حمله برد كه عقب رفتند و به ياران خويش گفت: «مگر نمي‌بينيد كه حقيرانه عقب رفتند. فدايتان شوم يكبار ديگر حمله كنيد كه به خدا اگر سالارشان را ببينم او را مي‌كشم يا در مقابل او كشته مي‌شوم، از پي لختي صبوري كردن خوشدلي است كه پس از صبوري ظفر است.» گويد: آنگاه حمله برد و آنها كه با وي بودند نيز حمله بردند و سپاهيان شام از مسلم بن عقبه به يكسو شدند كه با پانصد پياده به جا مانده بود كه زانو زده بودند و نيزه‌ها را به طرف حريفان گرفته بودند فضل به طرف پرچم مسلم رفت كه سر پرچمدار را بزند كه زره به سر داشت زره را دريد و سرش را بشكافت كه بيجان بيفتاد. گفت: «بگير كه من پسر عبد المطلبم.» و پنداشت كه مسلم را كشته و گفت: «قسم به پروردگار كعبه طغيانگر قوم را كشتم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3108
اما مسلم گفت: «… نت گودال را به خطا گرفت.» [1] مقتول غلام مسلم بود رومي نام كه مردي دلير بود. آنگاه مسلم پرچم را بگرفت و بانگ زد: «اي مردم شام، اين جور جنگيدن جنگ كساني است كه مي‌خواهند از دينشان دفاع كنند و ظفر پيشوايشان را نيرو دهند؟ خدا جنگيدن امروزتان را روسياه كند كه مايه ملال خاطر و خشم جان من است، به خداي سزاي شماست كه از مقرري محروم مانيد و در مرزهاي دور دير بمانيد. همراه اين پرچم حمله بريد، خدايتان غمين كند اگر نكوشيد.» گويد: پس مسلم با پرچم خويش پيش رفت و پيادگان پيش روي پرچم حمله بردند. فضل بن عباس از پاي در آمد و كشته شد در حالي كه ميان وي و طنابهاي خيمه مسلم بن عقبه بيش از ده ذراع فاصله نبود. زيد بن عبد الرحمان بن عوف نيز با وي كشته شد و نيز ابراهيم بن نعيم عدوي كشته شد با بسيار كس از مردم مدينه.
عوانه گويد: در روايت ديگر شنيده‌ايم كه به روز جنگ مسلم بن عقبه بيمار بود و بگفت تا تخت و چهار پايه‌اي ميان دو صف نهادند، آنگاه گفت: «اي مردم شام.
از اميرتان دفاع كنيد يا برويد.» و شاميان حمله آوردند و سوي هر يك از گروههاي مردم مدينه رفتند هزيمتشان كردند و اندك زد و خوردي مي‌شد و آنها عقب مي‌رفتند.
عاقبت سوي عبد اللَّه بن حنظله رفت و با وي سخت بجنگيد و كساني از مردم چهار ناحيه مدينه كه سر جنگ داشتند بر عبد اللَّه بن حنظله فراهم آمدند و سخت بجنگيدند. فضل بن عباس بن ربيعه مطلبي با جمعي از سران و يكه سواران حمله برد و آهنگ مسلم بن عقبه داشت كه بر تخت خويش بود و بيمار و گفت: «مرا ببريد و در صف جاي دهيد.» و او را كه پيش خيمه‌اش نهاده بودند برداشتند و در صف جاي دادند، فضل بن عباس و يارانش حمله بردند تا به تخت رسيدند فضل سرخ‌گون بود و چون شمشير بالا برد كه خونش بريزد به ياران خويش بانگ زد كه غلام سرخ
______________________________
[1] مثال عاميانه عربي. همسنگ ليك سوراخ دعا گم كرده‌اي.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3109
مرا مي‌كشند اي ابناي آزادگان كجاييد! با نيزه داغونش كنيد، كه بدو تاختند و چندان با نيزه‌ها بزدند كه از پاي در آمد.
ابو مخنف گويد: آنگاه سواران و پيادگان مسلم سوي عبد اللَّه بن حنظله غسيل و پيادگان وي رفتند و نزديك وي رسيدند، مسلم بن عقبه نيز بر اسب خويش نشست كه با مردم شام مي‌رفت و ترغيبشان مي‌كرد و مي‌گفت: «اي مردم شام، شما به حرمت و نسب و شمار و وسعت ولايت از همه عربان بهتر نشديد و خداي غلبه بر دشمن و حرمت پيشوايانتان را خاص شما نكرد، مگر به سبب اطاعت و پايمردي. اين قوم و عربان همانندشان، ديگر شدند و خدا ديگرشان داد. اطاعت را به كمال بريد تا خدايتان ظفر و غلبه كامل دهد.» آنگاه برفت و به جاي خويش رسيد و سواران را بگفت تا سوي ابن غسيل و ياران وي روند و چون سواران به پيادگان حمله مي‌بردند با نيزه‌ها و شمشير پيش روي آنها مي‌دويدند كه پس مي‌رفتند و پراكنده مي‌شدند.
گويد: مسلم بن عقبه بانگ زد: «اي مردم شام خدا پياده جنگيدن را خاص آنها نكرده، اي حصين بن نمير با سپاه خويش پياده شو.» و او با مردم حمص پياده شدند و مسلم سوي آنها رفت و چون ديد كه زير پرچمهايشان سوي ابن غسيل روان شده‌اند با ياران خويش بايستاد و گفت: «اي كسان، دشمن در جنگ روشي گرفت كه مي‌بايد شما مطابق آن جنگ مي‌كرديد، چنين دانم كه چيزي نگذرد كه خدا كار ميان شما و آنها را يكسره كند يا به نفعتان يا به ضررتان! به خدا كه شما اهل نصرتيد و مردم مهاجرتگاه. به خدا گمان ندارم كه پروردگارتان از مردم هيچيك از ولايات مسلمانان بيشتر از آن راضي باشد كه از شما هست و از مردم هيچيك از ولايات مسلمانان بيشتر از اينان كه با شما جنگ مي‌كنند خشمگين باشد. هر يك از شما را مرگي هست كه بدان خواهيد مرد، به خدا مرگي بهتر از مرگ شهادت نيست كه خدا سوي شما رانده، پس آنرا غنيمت شماريد، به خدا چنان نيست كه هر چه را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3110
بخواهيد بيابيد.» گويد: آنگاه با پرچم خويش اندكي به يكسو رفت و توقف كرد، ابن نمير نيز با پرچم خويش نزديك وي آمد. مسلم، عبد اللَّه بن عضاه اشعري را بگفت كه با پانصد تيرانداز برفتند و تا نزديك ابن غسيل و ياران وي رسيدند و تيراندازي آغاز كردند، ابن غسيل گفت: «براي چه هدف آنها مي‌شويد! هر كه مي‌خواهد با شتاب سوي بهشت رود پيش اين پرچم آيد.» و همه طالبان جانبازي سوي او آمدند. كه به آنها گفت: «با پروردگارتان وعده نهيد كه اميدوارم پس از ساعتي خوشدل باشيد.» دو گروه به همديگر تاختند و لختي از روز به سخت‌ترين وضعي كه در آن روزگار ديده شده بود جنگيدند. عبد اللَّه پسران خويش را يكي يكي پيش مي‌فرستاد كه همه پيش روي او كشته شدند، خود او با شمشير ضربت مي‌زد و رجزي به اين مضمون مي‌خواند:
«ملعون باد آنكه تباهي خواهد و طغيان كند «و از حق و آيات هدايت دوري كند «رحمان فقط كسي را لعنت مي‌كند «كه عصيان كند.» و جنگ كرد تا كشته شد. برادر مادريش محمد بن ثابت بن قيس نيز پيش آمد و بجنگيد تا كشته شد. مي‌گفت: «خوش ندارم كه به جاي اين قوم ديلمان مرا مي‌كشتند.» محمد بن عمرو بن حزم انصاري نيز كشته شد، مروان بن حكم بر پيكر او گذشت كه گفتي ستوني از نقره بود و گفت: «خدايت رحمت كناد كه بسا ستونها كه ديدمت كنار آن بسيار نماز مي‌كردي.» عوانه گويد: شنيده‌ايم كه در جنگ حره كه مسلم بن عقبه با ابن غسيل مي‌جنگيد بر چهار پايه‌اي مي‌نشست و كسان او را مي‌بردند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3111
ابو مخنف گويد: آن روز محمد بن سعد بن ابي وقاص به جنگ آمده بود و چون كسان هزيمت شدند به آنها پرداخت و با شمشير خويش مي‌زدشان تا هزيمت بر او چيره شد و با كسان برفت.
گويد: مسلم سه روز مدينه را به سپاه واگذاشت كه كسان مي‌كشتند و اموال مي‌گرفتند و صحابيان كه آنجا بودند به وحشت افتادند. ابو سعيد خدري برفت و وارد غار كوهي شد، يكي از مردم شام او را بديد و بيامد و وارد غار شد.
ابو سعيد خدري گويد: شامي وارد غار شد و شمشير به دست مي‌آمد، من نيز شمشير كشيدم و سوي او رفتم كه بترسانمش شايد برود، اما او مصرانه پيش مي‌آمد و چون مصمم ديدمش، شمشير در نيام كردم و اين آيه را خواندم:
«لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ إِنِّي أَخافُ اللَّهَ- رَبَّ الْعالَمِينَ» [1] يعني: اگر دست خويش به من بگشايي كه مرا بكشي، من دست خويش سوي تو باز نمي‌كنم كه ترا بكشم كه من از خدا پروردگار جهانيان مي‌ترسم.» گفت: «پدرت خوب، تو كيستي؟» گفتم: «ابو سعيد خدري.» گفت: «يار پيمبر خداي؟» گفتم: «آري.» گفت: «خوب و از پيش من برفت.» عوانه گويد: مسلم بن عقبه كسان را دعوت كرد كه در قبا بيعت كنند براي دو تن از قريش، يزيد بن عبد اللَّه بن زمعه و محمد بن ابي الجهم عدوي، و نيز معقل بن سنان اشجعي امان خواسته بود كه يك روز پس از جنگ آنها را بياوردند. مسلم گفت: «بيعت كنيد.»
______________________________
[1] مائده آيه 28
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3112
دو مرد قرشي گفتند: «بر كتاب خدا و سنت پيمبر وي با تو بيعت مي‌كنيم.» گفت: «نه، به خدا هرگز اين را به شما نمي‌بخشم.» و آنها را پيش آورد و گردنشان را بزد.
مروان بدو گفت: «سبحان اللَّه دو مرد قرشي را كشتي كه آمده بودند امان يابند، اما گردنشان را زدي.» گويد: مسلم با چوب به تهيگاه وي زد و گفت: «به خدا اگر تو نيز سخن آنها را مي‌گفتي آسمان را برقي مي‌ديدي.» ابو مخنف گويد: معقل بن سنان اشجعي بيامد و با قوم بنشست و شربتي خواست كه بنوشد.
مسلم بدو گفت: «چه شربتي را بيشتر دوست داري؟» گفت: «شربت عسل.» گفت: «بدهيدش.» گويد: «و بنوشيد تا سيراب شد آنگاه مسلم گفت: «از شربت سير شدي؟» گفت: «آري.» گفت: «پس از آن شربتي جز آب جوشان در آتش جهنم نخواهي نوشيد.» به ياد داري كه گفته بودي: يك ماه راه پيمودم و يك ماه باز مي‌روم و دست خالي ماندم خدايا تغييري بيار.» و يزيد را منظور داشتي؟ آنگاه وي را پيش آورد و گردنش را بزد.
اما عوانة بن حكم گويد: مسلم بن عقبه، عمرو بن محرز اشجعي را فرستاد كه معقل بن سنان را پيش وي آورد و بدو گفت: «ابو محمد! خوش آمدي، مي‌بينم كه تشنه‌اي.» گفت: «آري.» گفت: «عسل را براي وي با برفي كه همراه آورده‌اي مخلوط كنيد.» كه از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3113
پيش با وي دوستي داشته بود.
پس عسل و برف را مخلوط كردند و چون معقل بنوشيد بدو گفت: «خدايت از شربت بهشت بنوشاند.» مسلم گفت: «به خدا پس از اين شربتي نخواهي نوشيد تا از شربت آب جوشان جهنم بنوشي.» گفت: «ترا به حق خويشاوندي قسم مي‌دهم.» مسلم گفت: «تو بودي كه در طبريه شبي كه از پيش يزيد آمده بودي مرا ديدي و گفتي: يك ماه را پيموديم و از پيش يزيد دست خالي بازگشتيم سوي مدينه باز مي‌رويم و اين فاسق را خلع مي‌كنيم و با يكي از ابناي مهاجران بيعت مي‌كنيم.
غطفان و اشجع را با خلع و خلافت چه كار؟ قسم ياد كرده‌ام كه وقتي در جنگي با تو رو به رو شدم كه توانستم گردنت را بزنم بزنم.» آنگاه بگفت تا او را كشتند.
عوانه گويد: يزيد بن وهب بن زمعه را نيز پيش مسلم آوردند كه بدو گفت:
«بيعت كن.» گفت: «با تو بر سنت عمر بيعت مي‌كنم.» گفت: «بكشيدش.» گفت: «بيعت مي‌كنم.» گفت: «نه، به خدا خطايت را نمي‌بخشم.» گويد: مروان به سبب قرابتي كه با يزيد بن وهب داشت با مسلم سخن كرد اما بگفت تا گردن مروان را بكوفتند، آنگاه گفت: «بر اين قرار بيعت كنيد كه شما بندگان يزيد بن معاويه هستيد.» آنگاه بگفت تا وي را بكشتند.
عبد الملك بن نوفل گويد: مروان علي بن حسين را بياورد، كه وقتي بني اميه را بيرون مي‌كردند علي بن حسين بنه مروان و زن وي را حفظ كرده بود و پناه داده بود، آنگاه زن مروان كه دختر عثمان بود سوي طايف رفت و علي پسر خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3114
عبد اللَّه را همراه وي كرد و مروان اين را سپاس مي‌داشت.
گويد: علي بن حسين بيامد كه ميان مروان و عبد الملك راه مي‌رفت و به وسيله آنها به نزد مسلم امان مي‌جست، وقتي پيش آمد به نزد مسلم نيز ما بين آنها نشست.
مروان شربتي خواست كه به وسيله آن از مسلم پناهي بيابد و چون شربت را بياوردند اندكي از آن بنوشيد آنگاه به علي داد و چون به دست وي رسيد مسلم گفت: «از شربت ما منوش.» كه دستش بلرزيد و خويشتن را از او در امان نديد. جام را به دست گرفته بود، نه مي‌نوشيد و نه به جا مي‌نهاد.
مسلم بدو گفت: «آمدي و ميان اينان راه مي‌رفتي كه پيش من امان يابي به خدا اگر اين كار به دست ما بود مي‌كشتمت اما امير مؤمنان سفارش ترا به من كرده و گفته كه به او نامه نوشته‌اي و اين به نزد من ترا سودمند افتاد، اگر مي‌خواهي شربتي را كه به دست داري بنوش و اگر خواهي براي تو شربت ديگر طلبيم.» گفت: «همين را كه به دست دارم مي‌خواهم.» گفت: «بنوش.» گويد: پس علي بن حسين شربت را بنوشيد و مسلم بدو گفت: «نزديك بيا.»، و او را با خويشتن نشانيد.
عوانة بن حكم گويد: وقتي علي بن حسين را پيش مسلم آوردند گفت: «اين كيست؟» گفتند: «اين علي بن حسين است.» گفت: «خوش آمدي و شايسته.» آنگاه وي را با خويشتن بر تخت و بر فرش نشانيد و گفت: «امير مؤمنان سفارش ترا با من كرده بود، اين خبيثان مرا از تو و حرمت كردنت مشغول داشتند»، آنگاه گفت: «شايد كسان تو وحشت كرده‌اند؟» گفت: «آري به خدا.» گويد: «پس به مسلم بگفت تا مركب وي را زين كردند و علي را بر نشاند و بر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3115
مركب خويش پس فرستاد.» عوانه گويد: عمرو بن عثمان جزو آن گروهي از بني اميه نبود كه بيرون رفته بودند، آن روز وي را پيش مسلم بن عقبه آوردند كه گفت: «اي مردم شام، اين را مي‌شناسيد؟» گفتند: «نه.» گفت: «اين، خبيث پسر پاك است، اين عمرو بن عثمان بن عفان امير مؤمنان است، هي عمرو! وقتي مردم مدينه غلبه يابند گويي من يكي از شما هستم و چون مردم شام غلبه يابند گويي من پسر امير مؤمنان عثمان بن عفانم.» گويد: پس بگفت تا ريش وي را بكندند و گفت: «اي مردم شام مادر اين، جعل در دهان خود من نهاد آنگاه مي‌گفت: اي امير مؤمنان شرط مي‌بندم، اگر گفتي در دهان من چيست؟ و چيزي را كه خوش نداشت در دهان داشت و عثمان وي را رها كرد. مادرش از طايفه دوس بود.» ابو جعفر طبري گويد: از محمد بن عمر آورده‌اند كه جنگ حره به روز چهار شنبه دو روز مانده از ذي حجه سال شصت و سوم بود، بعضي ديگر گفته‌اند: «سه روز مانده از آن ماه بود.» در اين سال عبد اللَّه بن زبير سالار حج بود.
ابن عوف گويد: به سال شصت و سوم ابن زبير با مردم حج كرد آن وقت وي را پناهنده مي‌ناميدند و كار را به شوري مي‌دانستند.
گويد: و چون شب هلال محرم رسيد در منزل خويش بوديم كه سعيد غلام مسور بن مخرمه پيش ما آمد و خبر آورد كه مسلم با مردم مدينه چه كشتاري كرد. خبري وحشت آور بود و قوم را ديدم كه خلاف عيان كردند و به كوشش افتادند و آماده مي‌شدند و بدانستند كه سوي آنها نيز خواهد آمد.
درباره جنگ حره جز آنچه آورديم روايت ديگر نيز هست كه جويرية بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3116
اسماء گويد: از پيران اهل مدينه شنيدم كه مي‌گفتند: «وقتي معاويه را مرگ رسيد، يزيد را پيش خواند و گفت: با مردم مدينه جنگي خواهي داشت اگر چنين كردند مسلم بن عقبه را به مقابله آنها فرست زيرا وي كسي است كه نيكخواهيش را دانسته‌ام. و چون معاويه هلاك شد گروهي از مردم مدينه پيش يزيد رفتند، از جمله كساني كه پيش وي رفتند عبد اللَّه بن حنظلة بن ابي عامر بود كه شريف و فضيلت پيشه و سرور و عابد بود و هشت پسرش نيز با وي بودند. يزيد يكصد هزار درم بدو داد و به هر يك از پسرانش نيز ده هزار درم داد بجز جامه‌ها و مركبها كه داد.
گويد: و چون عبد اللَّه بن حنظله به مدينه آمد كسان پيش وي آمدند و گفتند:
«چه خبر بود؟» گفت: «از پيش كسي آمدم كه به خدا اگر جز اين پسرانم را نيابم با وي پيكار مي‌كنم.» گفتند: «شنيده‌ايم كه وي به تو بخشش كرده و عطا داده و حرمت كرده.» گفت: «چنين كرد و من از او پذيرفتم كه از آن نيرو گيرم.» گويد: پس مردم را ترغيب كرد تا با وي بيعت كردند و چون خبر به يزيد رسيد مسلم بن عقبه را سوي آنها فرستاد و چنان بود كه مردم مدينه كس فرستاده بودند و در همه چاههاي ما بين مدينه و شام يك ظرف قطران ريخته بودند و چاه را كور كرده بودند اما خداوند باران فرستاد و شاميان محتاج يك دلو آب نشدند تا به مدينه رسيدند.
گويد: مردم مدينه با گروههاي انبوه و وضعي كه مانند آن ديده نشده بود به مقابله برون شدند و چون مردم شام آنها را بديدند بيمناك شدند و جنگ با آنها را خوش نداشتند. مسلم نيز به سختي بيمار بود. در آن اثنا كه مردم مدينه به جنگ سرگرم بودند، از پشت سر از داخل مدينه صداي تكبير شنيدند، مردم بني حارثه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3117
كه مراقب خندق بودند راه سپاه شام را گشوده بودند. مردم مدينه هزيمت شدند و شمار كساني كه از سقوط در خندق جان دادند بيش از آنها بود كه كشته شدند. شاميان به مدينه در آمدند و مردم مدينه شكست خوردند. عبد اللَّه بن حنظله به يكي از پسران خويش تكيه داده بود و در خواب بود، پسرش بيدارش كرد و چون چشم گشود و وضع مردم مدينه را بديد بزرگترين پسر خويش را سالاري داد و خود پيش رفت تا كشته شد.
مسلم بن عقبه وارد مدينه شد و مردم را دعوت كرد كه بيعت كنند بر اين قرار كه بندگان يزيد بن معاويه‌اند كه هر چه بخواهد درباره خون و مال و كسانشان حكم كند.
آنگاه سال شصت و چهارم در آمد.
 
سخن از حوادث سال شصت و چهارم‌
 
ابو جعفر گويد: از جمله حوادث سال اين بود كه مردم شام براي جنگ با عبد اللَّه بن زبير و پيروان وي كه از بيعت يزيد بن معاويه دريغ كرده بودند سوي مكه رفتند. و چنان بود كه وقتي مسلم بن عقبه از جنگ مردم مدينه فراغت يافت و اموالشان را سه روز پياپي به غارت داد، چنانكه در روايت عبد الملك بن نوفل آمده، با سپاه خويش به آهنگ ابن زبير راه مكه گرفت و روح بن زنباع جذامي را در مدينه جانشين كرد و به گفته واقدي عمرو بن محرز اشجعي را جانشين كرد.
 
سخن از مرگ مسلم بن عقبه و سنگباران كردن و سوختن كعبه‌
 
ابو مخنف گويد: وقتي مسلم بن عقبه به مشلل و به قولي آن سوي مشلل رسيد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3118
مرگش در رسيد، و اين در آخر محرم سال شصت و چهارم بود، پس حصين بن نمير سكوني را پيش خواند و گفت: «اي جل خرزاده! به خدا اگر كار به دست من بود ترا سالار اين سپاه نمي‌كردم، اما امير مؤمنان ترا از پي من سالاري داده و دستور امير مؤمنان انجام شدني است. چهار چيز را از من به خاطر گير: شتابان برو، در پيكار عجله كن، خبر بسيار گير و گفته هيچ قرشي را گوش مگير.» گويد: آنگاه مسلم بمرد و او را در آن سوي مشلل به گور كردند.
عوانه گويد: مسلم بن عقبه به آهنگ ابن زبير روان شد و چون به تپه هرشا رسيد مرگش در رسيد و سران سپاه را پيش خواند و گفت: «امير مؤمنان به من دستور داده كه اگر مرگم فرا رسيد حصين بن نمير سكوني را جانشين خويش كنم. به خدا اگر كار به دست من بود چنين نمي‌كردم ولي نافرماني امير مؤمنان را به هنگام مرگ خوش ندارم.» آنگاه حصين بن نمير را پيش خواند و گفت: «اي جل خر، بنگر و آنچه را با تو مي‌گويم به خاطر سپار: خبر بسيار گير، و سخن هيچ قرشي را گوش مگير، مردم شام را از دشمنان باز مدار و بيشتر از سه روز توقف مكن و با ابن زبير فاسق جنگ انداز.» آنگاه گفت: «خدايا از پس شهادت به اين كه خدايي جز خداي يگانه نيست و محمد بنده و فرستاده خداست كاري نكرده‌ام كه به نظرم از كشتن مردم مدينه خوشتر باشد و در آخرت از آن اميدوارتر باشم.» [1] تاريخ طبري/ ترجمه ج‌7 3118 سخن از مرگ مسلم بن عقبه و سنگباران كردن و سوختن كعبه ….. ص : 3117
______________________________
[1] وا حيرتاه و وا عجباه! يكي به دعوي مسلماني حرم پيمبر را شكسته و مطابق روايات موثق در مسجد پيمبر اسب بسته و حرم پيمبر را به يغماي مطلق بدويان عرب مقيم شام داده كه از غارت و بي‌ناموسي چنان كرده‌اند كه به گفته مورخان مؤخر تا سالها بعد در مدينه كسي دختر به قيد دوشيزگي به شوهر نمي‌داد و به گفته بعضي روايات در پيش قبر پيمبر قرآن زير پاي اسبان انداختند و از قتل عام مدينه باز نماندند و از جمله هفتاد كس از جنگاوران بدر را كشتند و همين غارتگر سفاك، اين عمل زشت و هول‌انگيز را مايه اميد خويش در پيشگاه همان خدايي مي‌داند كه محمد پيمبر اوست!!. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3119
آنگاه به مردم بني مره گفت: «مزرعه‌اي كه در حوران دارم وقف بني مره است و خانه‌اي كه فلاني- كنيز فرزند داروي- نشسته از آن اوست.» پس از آن بمرد.
گويد: و چون بمرد حصين بن نمير با سپاه برفت تا در مكه پيش ابن زبير رسيد كه مردم مكه و حجاز با وي بيعت كرده بودند.
عوانه گويد: مسلم پيش از آنكه وصيت كند گفته بود: «پسرم پندارد كه اين كنيز فرزنددار به من زهر خورانيده اما دروغ مي‌گويد، درديست كه به شكم مردم خاندان ما مي‌رسد.» گويد: همه اهل مدينه پيش ابن زبير آمده بودند، نجدة بن عامر حنفي نيز با جمعي از خوارج پيش وي آمده بود كه از خانه دفاع كنند. ابن زبير به برادر خويش منذر گفت: «براي اين كار و جلوگيري از اين قوم هيچكس جز من و تو شايسته نيست.» گويد: منذر برادر ابن زبير از جمله كساني بود كه در جنگ حره حضور داشته بودند سپس به برادر خود پيوست. عبد اللَّه، وي را با كسان به جنگ مخالفان فرستاد كه لختي به سختي جنگ كرد. آنگاه يكي از مردم شام وي را به هماوردي طلبيد.
گويد: شامي بر استري بود، منذر سوي او رفت و ضربتي در ميانه رد و بدل شد كه هر دو حريف بي‌جان از پاي افتادند. عبد اللَّه بن زبير زانو زد و گفت: «خدايا ريشه اين را نابود كن و استوارش مكن.» و بدين گونه كسي را كه هماورد برادرش شده بود نفرين مي‌كرد.
گويد: آنگاه مردم شام حمله‌اي سخت كردند و ياران ابن زبير هزيمت شدند و استرش بلغزيد و گفت: «تيره روز باشي.» آنگاه فرود آمد و به ياران خويش بانگ زد كه پيش من آييد و مسور بن مخرمه و مصعب بن عبد الرحمان، هردوان زهري، سوي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3120
وي رفتند و جنگ كردند تا كشته شدند. ابن زبير در مقابل حريفان صبوري كرد و تا شب بجنگيد و هنگام شب از مقابل وي برفتند. و اين در محاصره اول بود.
پس از آن باقيمانده محرم و همه ماه صفر با وي جنگ داشتند و چون سه روز از ربيع الاول سال شصت و چهارم گذشت خانه را با منجنيقها زدند و با آتش بسوختند و رجزي به اين مضمون مي‌خواندند:
«منجنيقي چون قوچي كف به لب آورده «كه با آن چوبهاي اين مسجد را مي‌زنيم.» ابن عوانه گويد: عمرو بن حوط سدوسي شعري به اين مضمون مي‌خواند:
«كار ابن فروه را چگونه مي‌بيني «كه ميان صفا و مروه آنها را مي‌زند؟» مقصودش از ام فروه منجنيق بود.
واقدي گويد: وقتي مسلم بن عقبه را در مشلل به گور كردند حصين بن نمير هفت روز مانده از ماه محرم حركت كرد و چهار روز مانده از محرم به مكه رسيد و شصت و چهار روز ابن زبير را محاصره كرد تا در اول ربيع الاخر خبر مرگ يزيد بيامد.
در همين سال كعبه سوخته شد.
 
سخن از سبب سوخته شدن كعبه‌
 
محمد بن عمر گويد: كعبه سه روز رفته از ماه ربيع الاول سال شصت و چهارم بيست و نه روز پيش از آنكه خبر مرگ يزيد برسد بسوخت و خبر مرگ يزيد شب سه شنبه اول ربيع الاخر رسيد.
رياح بن مسلم به نقل از پدرش گويد: اطراف كعبه آتش مي‌افروختند، از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3121
وزش باد شعله‌اي در خانه كعبه افتاد و بسوخت، چوبهاي خانه نيز بسوخت و اين به روز شنبه سه روز رفته از ماه ربيع الاول بود.
عروة بن اذينه گويد: روزي كه كعبه سوخته بود و آتش به آن رسيده بود با مادرم به مكه رفتم كعبه را ديدم كه از حرير برهنه بود و ركن، از سه جا شكافته بود.
گفتم: «كعبه را چه رسيده؟» گويد: يكي از ياران ابن زبير را نشان دادند و گفتند: «به سبب اين، سوخت كه شعله‌اي به سر نيزه خويش گرفته بود و باد وزيد و ما بين ركن يماني و ركن حجر الاسود به پرده‌هاي كعبه افتاد.» در همين سال يزيد بن معاويه هلاك شد. مرگ وي در يكي از دهكده‌هاي حمص بود به نام حوارين از سرزمين شام، چهارده روز رفته از ربيع الاول سال شصت و چهارم كه به گفته بعضي‌ها در آن وقت سي و هشت سال داشت.
از هشام بن وليد مخزومي آورده‌اند كه زهري سن خليفگان را براي وي نوشته بود و از جمله نوشته بود كه وقتي يزيد بن معاويه بمرد سي و نه ساله بود و مدت زمامداري وي به قول بعضي‌ها سه سال و شش ماه بود و به قولي هشتماه.
ابو معشر گويد: يزيد بن معاويه روز سه‌شنبه چهارده روز رفته از ماه ربيع- الاول درگذشت. خلافت وي سه سال و هشتماه، هشت روز كم بود، و معاوية بن يزيد بر او نماز كرد.
اما هشام بن محمد كلبي درباره سن يزيد سخن ديگر آورده گويد: ابو خالد، يزيد بن معاوية بن ابي سفيان، اول ماه رجب سال شصتم به خلافت رسيد و دو سال و هشت ماه زمامداري كرد و چهارده روز رفته از ربيع الاول سال شصت و سوم در سن سي و پنج سالگي درگذشت. مادرش ميسون دختر بجدل بن انيف كلبي بود.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3122
شمار فرزندان يزيد
از جمله فرزندان يزيد، معاويه بود كه كنيه ابو ليلي داشت و همو بود كه شاعر درباره وي گويد:
«فتنه‌اي مي‌بينم كه آغاز شده «و از پس ابو ليلي ملك از آن كسي است «كه غلبه يابد.» و نيز خالد بن يزيد كه كنيه ابو هاشم داشت و مي‌گفتند كه به عمل كيميا دست يافته بود.
و ابو سفيان بن يزيد كه مادرشان ام هاشم دختر ابو هاشم بن عتبة بن ربيعه بود و پس از يزيد، مروان او را به زني گرفت و هم اوست كه شاعر درباره‌اش گويد:
«ام خالد خوش باش «كه بسيار كس براي نشسته‌اي كوشد.» و نيز عبد اللَّه بن يزيد كه گويند به روزگار خويش بهترين تيرانداز عرب بود، مادرش ام كلثوم دختر عبد اللَّه بن عامر بود. لقب اسوار داشت و شاعر درباره او گويد:
«كسان پنداشته‌اند كه وقتي سخن آيد «بهتر از همه قرشيان اسوار باشد.» و نيز عبد اللَّه بن اصفر و عمر و ابو بكر و عقبه و حرب و عبد الرحمان و ربيع و محمد كه از كنيزان مختلف بودند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3123
 
خلافت معاوية ابن يزيد
 
در اين سال در شام با معاوية بن يزيد بيعت خلافت كردند و در حجاز با عبد اللَّه ابن زبير.
وقتي يزيد بن معاويه هلاك شد چنانكه در روايت عوانه آمده حصين بن نمير و مردم شام تا چهل روز بعد در مكه با ابن زبير و يارانش جنگ داشتند و در محاصره‌شان داشتند و با آنها سخت گرفته بودند، پس از آن خبر مرگ يزيد به ابن زبير و ياران وي رسيد و هنوز به حصين بن نمير و يارانش نرسيده بود.
عبد العزيز بن خالد صنعاني گويد: در آن اثنا كه حصين بن نمير با ابن زبير به جنگ بود خبر مرگ يزيد رسيد و ابن زبير به آنها بانگ زد و گفت: «بدانيد كه طغيانگر شما هلاك شده هر كس از شما كه خواهد وارد چيزي شود كه مردم شده‌اند بشود و هر كه نخواهد به شام خويش بازگردد.» گويد: صبحگاهان باز به جنگ وي آمدند و ابن زبير به حصين بن نمير گفت:
«نزديك من آي كه با تو سخن كنم.» پس ابن نمير نزديك وي رفت كه با وي سخن كرد و اسب يكيشان پشكل انداخت و كبوتران حرم بيامد كه از پشكل برگيرد، حصين اسب خويش را از آنها به كنار زد.
ابن زبير گفت: «چه مي‌كني؟» گفت: «بيم دارم اسبم كبوتران حرم را بكشد.» ابن زبير بدو گفت: «از اين باك داري اما مي‌خواهي مسلمانان را بكشي؟» گفت: «نه با تو جنگ نمي‌كنم، به ما اجازه بده بر خانه طواف بريم و از مقابل تو برويم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3124
ابن زبير اجازه طواف داد و آنها برفتند.
اما به گفته عوانة بن حكم وقتي خبر مرگ يزيد بن معاويه به ابن زبير رسيد هنوز مردم شام بي‌خبر بودند و وي را در محاصره داشتند و با وي سخت گرفته بودند. ابن زبير و مردم مكه به شاميان بانگ مي‌زدند كه براي چه مي‌جنگيد كه طغيانگر شما به هلاكت رسيد اما شاميان راست نمي‌گرفتند تا ثابت بن قيس نخعي كه از مردم كوفه بود با سران مردم عراق بيامد و بر حصين بن نمير گذر كرد كه دوست وي بود و ميانشان خويشاوندي بود و او را به نزد معاويه مي‌ديده بود و از فضيلت و اسلام و اعتبارش خبر داشت. پس خبر را از او پرسيد كه هلاك يزيد را به حصين خبر داد.
گويد: پس حصين بن نمير كس پيش عبد اللَّه بن زبير فرستاد و گفت: «امشب وعده ما و تو در ابطح.» و چون رو به رو شدند حصين بدو گفت: «اگر اين مرد مرده باشد تو از همه كسان به اين كار شايسته‌تري، بيا با تو بيعت كنيم. آنگاه با من به شام بيا كه اين سپاه كه با من است سران و يكه سواران مردم شامند و به خدا دو كس با تو مخالفت نكنند. مردم را امان مي‌دهي و اين خونها را كه ميان ما و تو بوده و خونها كه ميان ما و جنگاوران حره بود باطل مي‌كني.» راوي گويد: مانع ابن زبير از اينكه بيعت كند و سوي شام رود بد دلي بود، زيرا در مكه از سپاه مروان محفوظ مانده بود اما به خدا اگر عبد اللَّه با آنها به شام رفته بود دو كس مخالفت وي نمي‌كرد.
گويد: بعضي قرشيان پنداشته‌اند كه عبد اللَّه بن زبير گفت: «من اين خونها را باطل كنم؟ به خدا بس نمي‌دانم كه در مقابل هر كدامشان ده كس را بكشم.»، حصين با وي آهسته سخن مي‌كرد و او بلند سخن مي‌كرد و مي‌گفت: «به خدا نمي‌كنم.» گويد: حصين بن نمير بدو گفت: «هر كه از اين پس ترا مدبر يا خردمند شمارد خدا روسياهش كند. پنداشته بودند كه رأي درست داري! مگر نمي‌بيني كه من با تو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3125
آهسته سخن مي‌كنم و تو با من بلند سخن مي‌كني، من ترا به خلافت مي‌خوانم و تو وعده كشتن و هلاكت به من مي‌دهي.! آنگاه برخاست و برفت و كسان را بانگ زدند و با آنها سوي مدينه روان شد.
ابن زبير از كار خويش پشيمان شد و كس پيش وي فرستاد كه به شام نخواهم آمد كه برون شدن از مكه را خوش ندارم. همينجا با من بيعت كنيد و من امانتان مي‌دهم و با شما عدالت مي‌كنم.
حصين گفت: «اگر خودت نيايي و آنجا بسيار كس از اين خاندان به طلب خلافت برخيزند و مردم اجابتشان كنند، من چه مي‌توانم كرد!» پس با ياران و همراهان خويش سوي مدينه رفت و علي بن حسين بدو برخورد كه علف و جو همراه داشت و بر مركب خويش بود. به حصين سلام گفت، اما متوجه او نشد حصين اسبي اصيل همراه داشت كه جو و علف آن تمام شده بود و شير به آن خورانيده بود و غلام خويش را دشنام مي‌داد و مي‌گفت: «اينجا از كجا علف براي مركب خويش پيدا كنيم.» علي بن حسين بدو گفت: «اينك پيش ما علف هست، مركب خويش را علف بده.» در اين وقت حصين روي به علي كرد و به او بگفت تا علفي را كه همراه داشت به حصين دادند.
گويد: مردم مدينه و حجاز با مردم شام جسور شدند كه به ذلت افتاده بودند هر كس از آنها تنها مي‌ماند لگام اسبش را مي‌گرفتند و پايينش مي‌كشيدند و به همين سبب در اردوگاه خويش فراهم بودند و پراكنده نمي‌شدند. بني اميه به آنها گفته بودند ما را نيز همراه خويش به شام بريد. چنين كردند و سپاه برفت تا به شام رسيد. يزيد بن معاويه وصيت كرده بود كه با پسرش معاويه بيعت كنند، اما او بيش از سه ماه نماند و بمرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3126
عوانه گويد: يزيد بن معاويه پسر خويش معاويه را به خلافت گماشت اما پيش از چهل روز نماند و بمرد.
علي بن محمد گويد: وقتي معاوية بن يزيد به خلافت رسيد و عاملان پدر را فراهم آورد كه در دمشق با وي بيعت كردند پس از چهل روز در همانجا بمرد.
كنيه‌اش ابو عبد الرحمان بود و ابو ليلي، مادرش ام هاشم دختر ابو هاشم بن عتبه اموي بود وقتي بمرد سي سال و هيجده روز داشت.
در همين سال مردم بصره با عبيد اللَّه بن زياد بيعت كردند كه كارشان را عهده كند تا مردم درباره پيشوايي كه مورد قبولشان باشد اتفاق كنند پس از آن عبيد اللَّه كس سوي كوفه فرستاد و دعوتشان كرد كه آنها نيز مانند مردم بصره عمل كنند. اما نپذيرفتند و ولايتدار خويش را ريگباران كردند آنگاه مردم بصره نيز با عبيد اللَّه مخالفت كردند و در بصره فتنه افتاد و عبيد اللَّه بن زياد سوي شام رفت.
 
سخن از كار عبيد اللَّه بن زياد و مردم بصره پس از مرگ يزيد
 
حسن گويد: وقتي يزيد بن معاويه بمرد، ضحاك بن قيس به قيس بن هيثم نوشت: «سلام بر تو، اما بعد يزيد بن معاويه بمرد، شما برادران ماييد، پيش از ما كاري نكنيد تا يكي را براي خويش انتخاب كنيم.» شهرك گويد: وقتي يزيد بن معاويه مرده بود حضور داشتم كه عبيد اللَّه بن زياد به سخن ايستاد. حمد خداي گفت و ثناي او كرد، آنگاه گفت: «اي مردم بصره، نسب مرا بگوييد، به خدا خواهيد ديد كه هجرتگاه پدر و مادرم و ولادتگاه من و خانه‌ام به نزد شماست، وقتي ولايتدار شدم ديوان جنگاوران شما بيشتر از هفتاد- هزار جنگاور بشمار نداشت. اكنون ديوان جنگاوران شما هشتاد هزار است. ديوان عمالتان بيش از نود هزار شمار نداشت اما اكنون يكصد و چهل هزار شمار دارد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3127
هر مشكوك الحالي كه مايه نگراني شما توانست شد اكنون در اين زندان است.
امير مؤمنان يزيد بن معاويه درگذشته و مردم شام اختلاف كرده‌اند. شما اكنون از همه كسان به شمار بيشتريد و عرصه‌تان گشاده‌تر است و به هيچ كستان حاجت نيست و ديارتان از همه وسيعتر است. براي خودتان يكي را انتخاب كنيد كه در كار دين و جماعتتان مورد رضايت باشد. من نخستين كسم كه به هر كه رضايت دهيد، رضايت مي‌دهم و بيعت مي‌كنم. اگر مردم شام بر يكي كه مورد رضاي شما باشد اتفاق كردند شما نيز به جمع مسلمانان ملحق مي‌شويد و اگر منتخب آنها را خوش نداشتيد به حال خويش مي‌مانيد تا رضاي شما حاصل شود كه به هيچكس از مردم ولايات ديگر حاجت نداريد اما كسان از شما بي‌نياز نيستند.» گويد: سخنوران مردم بصره به پا خاستند و گفتند: «اي امير! گفتار ترا شنيديم. به خدا مي‌دانيم كه هيچكس به اين كار تواناتر از تو نيست بيا با تو بيعت كنيم.» گفت: «مرا به اين كار حاجت نيست، يكي را براي خودتان انتخاب كنيد.» اما نپذيرفتند، او نيز نپذيرفت تا اين سخن را سه بار تكرار كردند و چون نپذيرفتند عبيد اللَّه دست پيش برد كه با وي بيعت كردند. پس از بيعت برفتند و مي‌گفتند: «پسر مرجانه مي‌پندارد كه در حال جماعت و پراكندگي مطيع وي خواهيم بود! به خدا خطا مي‌كند.» پس از آن به ضديت با وي برخاستند.
خالد بن سمير گويد: شقيق بن ثور و مالك بن مسمع و حصين بن منذر شبانه پيش عبيد اللَّه بن زياد رفتند كه در دار الاماره بود و اين خبر به يكي از مردم بني سدوس رسيد.
سدوسي گويد: من برفتم و بر در دار الاماره ايستادم، آن دو كس با عبيد اللَّه بودند تا شب گذشت آنگاه بيرون آمدند و استري سنگين بار همراه داشتند.
گويد: پيش حصين رفتم و گفتم: «بگو چيزي از اين مال به من بدهند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3128
گفت: «پيش عموزادگانت برو.» گويد: پيش شقيق رفتم و گفتم: «بگو چيزي از اين مال به من بدهند.» گويد: مال به دست غلام وي به نام ايوب بود و گفت: «ايوب! صد درم به او ده.» گفتم: «به خدا صد درم نمي‌گيرم.» گويد: شقيق لختي خاموش ماند و كمي برفت و من پيش رفتم و گفتم: «بگو از اين مال چيزي به من بدهند.» گفت: «ايوب! دويست درم به او بده.» گفتم: «به خدا دويست درم نمي‌گيرم.» گفت: «سيصد درم بدهند و پس از آن گفت: چهار صد درم بدهند و چون به طفاوه رسيديم گفتم: «بگو از اين مال چيزي به من بدهند.» گفت: «اگر ندهم چه مي‌كني؟» گفتم: «به خدا مي‌روم و وقتي ميان خانه‌هاي قبيله رسيدم انگشتم را در گوشم مي‌كنم و با صداي بلند بانگ مي‌زنم كه اي گروه بني بكر بن وائل! اينك شقيق بن ثور و حصين بن منذر و مالك بن مسمع پيش ابن زياد رفته‌اند و درباره خونهاي شما پيمان كرده‌اند.
گفت: «چه مي‌گويد! خدايش چنين و چنان كند، واي تو! پانصد درم به او بده.» گويد: پانصد درم را گرفتم و پيش مالك رفتم.
راوي گويد: به ياد ندارم كه مالك به او چه داد.
گويد: پس از آن حصين را بديدم و پيش وي رفتم كه گفت: «پسر عمويت چه كرد؟» و من به او خبر دادم و گفتم: «از اين مال به من بده.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3129
گفت: «به خدا ما اين مال را گرفتيم و به مقصد رسانديم و از مردم باك نداريم.» و چيزي به من نداد.
يونس بن حبيب جرمي گويد: وقتي عبيد اللَّه بن زياد حسين بن علي عليه السلام و پسران و پدر وي را بكشت سرهاشان را پيش يزيد بن معاويه فرستاد كه از كشتنشان خرسند شد و منزلت عبيد اللَّه پيش وي نكو شد، اما چندي نگذشت كه از كشتن حسين پشيمان شد و مي‌گفت: «چه مانعي داشت اگر به رعايت پيمبر خدا و حق و خويشاوندي حسين تحمل زحمت كرده بودم و او را به خانه خويش فرود آورده بودم و در مورد آنچه مي‌خواست اختيار به وي داده بودم و گرچه مايه وهن من مي‌شد. خدا پسر مرجانه را لعنت كند كه او را برون آورد و به ناچاري افكند، از او خواسته بود راهش را باز گذارد كه بازگردد اما نكرد، يا دست در دست من نهد يا به يكي از مرزهاي مسلمانان رود تا خداي عز و جل او را ببرد، اما نكرد و نپذيرفت و رد كرد و او را بكشت و با كشتن وي مرا منفور مسلمانان كرد و دشمني مرا در دلهايشان كاشت كه نكوكار و بدكار دشمنم دارند كه كشتن حسين را فجيع دانسته‌اند. مرا با پسر مرجانه چه كار بود كه خدايش لعنت كند.» و بر او خشم آورد.
گويد: عبيد اللَّه بن زياد يكي از غلامان خويش را به نام ايوب پسر حمران به شام فرستاده بود كه خبر يزيد را براي وي بيارد. يك روز عبيد اللَّه سوار شده بود و چون به عرصه قصابان رسيد ايوب پسر حمران بيامد و بدو رسيد و مرگ يزيد بن معاويه را آهسته با وي بگفت. عبيد اللَّه از راه بازگشت و به خانه رفت و عبد اللَّه بن حصن يكي از مردم بني ثعلبه را بگفت تا نداي نماز جماعت داد.
اما عمير بن معن كاتب گويد: كسي كه عبيد اللَّه بن زياد فرستاد غلامش حمران بود. عبيد اللَّه به عيادت عبد اللَّه بن نافع برادر مادري زياد رفته بود و از در كوچك خانه نافع پياده سوي مسجد آمده بود و چون به صحن مسجد رسيد هنگام تاريك شدن شب حمران غلام خويش را ديد حمران در ايام زندگي معاويه پيش عبيد اللَّه سوي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3130
وي بود و نيز پيك وي سوي يزيد بود و چون او را بديد گفت: «چه خبر؟» گفت: «نيكي، نزديك تو شوم؟» گفت: «آري.» حمران نزديك وي شد و خبر مرگ يزيد و اختلاف مردم شام را آهسته با وي بگفت. يزيد روز پنجشنبه نيمه ماه ربيع الاول سال شصت و چهارم مرده بود.
عبيد اللَّه بي‌تأمل بيامد و بانگزني را بگفت كه بانگ نماز جماعت داد و چون مردم فراهم آمدند به منبر رفت و خبر مرگ يزيد را بگفت و از بد او سخن آورد كه يزيد پيش از مرگ قصد وي داشته بود و عبيد اللَّه از او بيم داشته بود.
احنف به عبيد اللَّه گفت: «بيعت يزيد به گردن ما بود و گفته‌اند از كسي كه سخن گونه‌گون گويد چشم بپوش.» و عبيد اللَّه از آن صرف نظر كرد آنگاه عبيد اللَّه از اختلاف مردم شام سخن آورد.
دنباله روايت چون روايت شهرك است تا آنجا كه گويد: به رضايت و مشورت با وي بيعت كردند.
گويد: وقتي از پيش وي برفتند دستهاي خويش را به در و ديوارهاي خانه مي‌ماليدند و مي‌گفتند: «پسر مرجانه پنداشته هنگام اختلاف كار خويش را به او مي‌سپاريم.» گويد: عبيد اللَّه مدت زيادي در امارت نماند و قدرتش سستي گرفت. دستوري كه مي‌داد اجرا نمي‌شد، نظري كه مي‌داد رد مي‌شد، مي‌گفت خطاكار را به زندان كنند اما ميان وي و ياران ابن زياد حايل مي‌شدند.
عبد الرحمان بن حوشب گويد: دنبال جنازه‌اي بودم و چون به بازار شتر رسيد، مردي را ديدم بر اسب سفيد سلاح پوشيده كه پرچمي به دست داشت و مي‌گفت: «اي مردم بياييد تا شما را به چيزي دعوت كنم كه هيچكس سوي آن دعوتتان نكرده، شما را به پناهنده حرم- يعني ابن زبير- دعوت مي‌كنم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3131
گويد: كساني بر او فراهم شدند و دست به دست او مي‌زدند، ما برفتيم و بر جنازه نماز كرديم و چون بازگشتيم كسان بيشتر بر او فراهم شده بودند آنگاه ما بين خانه قيس بن هيثم و خانه حارثيان راهي را كه سوي بني تميم مي‌رفت پيش گرفت و گفت: «هر كه مرا بخواهد من سلمة ام، پسر ذويب.» گويد: هنگام بازگشت عبد الرحمان بن بكر نزديك ميدان به من رسيد كه خبر سلمه را با وي بگفتم. عبد الرحمان پيش عبيد اللَّه رفت و قصه را با وي بگفت، عبيد اللَّه كس به طلب من فرستاده كه پيش وي رفتم و گفت: «اين خبر كه ابو بحر از تو نقل مي‌كند چيست؟» گويد: من قصه را براي وي گفتم تا به آخر رسيدم و بگفت تا هماندم بانگ نماز جماعت دادند. كسان فراهم آمدند و عبيد اللَّه از آغاز كار خويش و آنها سخن كرد و اين كه گفته بودشان يكي را به رضايت معين كنند كه وي نيز همراه آنها با وي بيعت كند و گفت: «جز مرا نپذيرفتيد اما خبر يافته‌ام كه دستهاي خويش را به ديوارها و در خانه ماليده‌ايد و چيزها گفته‌ايد. و چنانست كه من دستور مي‌دهم و اجرا نمي‌شود و نظر مرا رد مي‌كنند و مردم قبايل ميان ياران من و مطلوب حايل مي‌شوند.
اينك سلمة بن ذويب به مخالفت شما دعوت مي‌كند و مي‌خواهد در جماعتتان تفرقه اندازد كه پيشانيهاي همديگر را با شمشير بزنيد.» گويد: احنف بن قيس و همه كسان گفتند: «ما سلمه را پيش تو مي‌آريم.» و پيش سلمه رفتند، اما جمع وي انبوه شده بود و شكاف وسعت گرفته بود و در مقابل آنها مقاومت كرد، آنها نيز كه چنين ديدند از عبيد اللَّه بازماندند و پيش وي نيامدند.
جارود هذلي گويد: عبيد اللَّه ضمن سخنان خويش گفت: «اي مردم بصره! به خدا، ما، خز و يمني و جامه‌هاي نرم چندان پوشيده‌ايم كه بدان خو گرفته‌ايم و پوستمان بدان خو گرفته و چه لازم است كه از پي آن آهن بپوشيم. به خدا اگر فراهم آييد كه دم شتري را بشكنيد، شكستن نتوانيد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3132
جارود گويد: به خدا نخستين تير سبكي كه سوي وي انداختند فرار كرد و پيش مسعود نهان شد و چون مسعود كشته شد سوي شام رفت.
يونس گويد: وقتي عبيد اللَّه پيش از قيام سلمه با كسان سخن كرد در بيت المال وي هشت هزار هزار بود يا كمتر. به گفته علي بن محمد نوزده هزار بود. به مردم گفت: «اين غنيمت شما است مقرريهاي خودتان و روزي فرزندانتان را بگيريد.» و كاتبان را بگفت تا فهرست كسان را به دست آرند و نامها را برون بزنند. كاتبان را به شتاب واداشت و كسان گماشت كه هنگام شب آنها را در ديوان نگهداشتند و شمع افروختند.
گويد: و چون چنان كردند و از وي باز ماندند و مخالفت سلمه رخ داد از اين كار دست بداشت و هنگام فرار آنرا همراه ببرد و تا كنون در خاندان زياد دست به دست مي‌رود و چون عروسي يا عزا گيرند در ميان قرشيان به رونق و خوشپوشي آنها كسي نباشد.
گويد: عبيد اللَّه سران جنگاوران حكومت را پيش خواند و خواست كه همراه وي جنگ كنند، گفتند: «اگر پيشروان ما بگويند، جنگ مي‌كنيم.» برادران عبيد اللَّه بدو گفتند: «به خدا خليفه‌اي نيست كه به خاطر وي جنگ كني و اگر شكست خوردي بدو پناه بري و اگر كمك خواهي كمكت كند. داني كه جنگ زير و رو دارد، چه مي‌دانيم شايد به ضرر تو باشد، ما ميان اين مردم اموالي داريم، اگر ظفر يابند ما را هلاك كنند و اموالمان تباه شود و چيزي از تو به جاي نماند.» گويد: برادرش عبيد اللَّه كه با وي از يك پدر و مادر بود و مادر او نيز مرجانه بود گفت: «به خدا اگر با اين قوم بجنگي روي نوك شمشيرم تكيه مي‌كنم تا از پشتم در آيد.» گويد: و چون عبيد اللَّه چنين ديد حارث بن قيس حارثي را پيش خواند و گفت: «حارث جان، پدرم وصيت كرده كه اگر روزي خواستم فرار كنم شما را بر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3133
گزينم و دلم جز شما را نمي‌خواهد.» حارث گفت: «قوم من چنانكه داني به پدرت خدمت كردند و او را آزمودند، اما پيش وي و پيش تو پاداش نيافتند، اما وقتي ما را برگزيده‌اي ترا رد نمي‌كنيم.
ولي نمي‌دانم چگونه عمل كنم، اگر به روز ترا ببرم، بيم دارم پيش از آنكه به قوم خويش رسم كشته شوي و من نيز كشته شوم، ولي با تو مي‌مانم، وقتي هوا گرگ و ميش شد و رفت و آمد كمتر شد پشت سر من سوار مي‌شوي تا كسي ترا نشناسد، آنگاه ترا از محل خالگان خويش، بني ناجيه، عبور مي‌دهم.» عبيد اللَّه گفت: «رأي تو نيكو است.» گويد: پس بماند تا شبانگاه كه انسان از گرگ باز شناخته نمي‌شد عبيد اللَّه را پشت سر خويش نشاند، همه اموال را منتقل كرده بود و به مقصد رسانيده بود پس او را ببرد و از ميان كسان كه از بيم حروريان به كشيك بودند عبور مي‌داد. عبيد اللَّه مي‌پرسيد كجاييم؟ و به او خبر مي‌داد. وقتي از محل بني سليم مي‌گذشتند عبيد اللَّه گفت: «كجاييم؟» گفت: «در محل بني سليم.» گفت: «ان شاء اللَّه به سلامت مانديم.» و چون به محل بني ناجيه رسيد گفت: «كجاييم؟» گفت: «در محل بني ناجيه.» گفت: «ان شاء اللَّه نجات يافتيم.» مردم بني ناجيه گفتند: «كيستي؟» گفت: «حارث بن قيس.» گفتند: «برادرزاده شماست.» اما يكي از آنها عبيد اللَّه را شناخت و گفت:
«پسر مرجانه.» و تيري بينداخت كه به عمامه او خورد.
گويد: حارث او را ببرد تا به خانه خويش در محل جهاضم برساند اما پيش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3134
مسعود بن عمرو ازدي رفت. وقتي مسعود او را ديد گفت: «اي حارث، از شئامت شب آمدگان به خدا پناه مي‌بردند، از شر چيزي كه پيش ما آورده‌اي به خدا پناه مي‌بريم.» حارث گفت: «جز نيكي نياورده‌ام. مي‌داني كه قوم تو زياد را نجات دادند و با وي درست پيماني كردند و اين براي آنها به نزد عربان مايه حرمت شد كه به آن بر ديگران مي‌بالند. شما با عبيد اللَّه از روي رضايت و مشورت بيعت كرده‌ايد، پيش از اين بيعت ديگري به گردن داشته‌ايد يعني بيعت جماعت.» مسعود گفت: «اي حارث به نظر تو ما بر سر عبيد اللَّه با مردم شهرمان به دشمني برخيزيم در صورتي كه در مورد پدرش چنان به زحمت افتاديم، اما پاداش نديديم و سپاسگزاري نكردند. گمان نداشتم رأي تو چنين باشد.» حارث گفت: «هيچكس با تو در كار رعايت بيعت دشمني نمي‌كند تا او راه به امانگاهش برساني.» ابو جعفر گويد: اما در روايت ابو لبيد جهضمي چنين آمده كه حارث بن قيس گويد: عبيد اللَّه بن زياد از من كمك خواست و گفت: «به خدا مي‌دانم كه قوم تو نظر خوش نداشته‌اند.» گويد: پس باز با وي ملايمت كردم و او را پشت سر خودم بر استرم نشاندم و اين به هنگام شب بود و از محل بني سليم عبور كردم كه گفت: «اينان كيستند؟» گفتم: «بني سليم.» گفت: «ان شاء اللَّه به سلامت مانديم.» گويد: آنگاه از محل بني ناجيه گذشتيم كه نشسته بودند و سلاح همراه داشتند كه در آن وقت كسان در محل خويش كشيك ميدادند. گفتند: «كيست؟» گفتم: «حارث بن قيس.» گفتند: «برو كه هدايت يابي.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3135
گويد: و چون گذشتيم يكي از آنها گفت: «به خدا اين پسر مرجانه است كه پشت سر اوست.» و تيري به او انداخت كه در پيچ عمامه‌اش جا گرفت.
عبيد اللَّه گفت: «اي ابو محمد اينان كيانند؟» گفتم: «اينان همان كسانند كه پنداشتي از قريشند، اينان بني ناجيه‌اند.» گفت: «ان شاء اللَّه نجات يافتيم.» آنگاه گفت: «اي حارث نكويي كردي و رفتار نكو داشتي، آيا كاري را كه با تو بگويم مي‌كني؟ منزلت مسعود بن عمرو را ميان قومش مي‌داني كه معتبر است و سالخورده و قوم اطاعتش مي‌كنند، مرا مي‌بري كه در خانه وي باشم و در ميان ازديان باشم كه اگر چنين نكني ميان تو و قومت اختلاف افتد.» گفتم: «آري.» گويد: پس او را بردم. مسعود چيزي ندانست تا پيش وي رسيديم كه نشسته بود و چوبي بر خشتي افروخته بود و پاپوش خويش را كه يكي از آن را در آورده بود و يكي ديگر به پايش بود دستكاري ميكرد، و چون در چهره‌هاي ما نگريست بشناختمان و گفت: «از آمدگان شوم به خدا پناه مي‌بردند.» گفتمش: «پس از آنكه به خانه‌ات آمده بيرونش مي‌كني؟» گويد: «پس بگفت تا او را به خانه عبد الغافر بن مسعود بردند. در آن وقت زن عبد الغافر، خيره دختر خفاف بن عمرو بود.
راوي گويد: همان شب مسعود برنشست. حارث و جمعي از قوم وي همراهش بودند، بر مجالس ازد گذشتند و گفتند: «ابن زياد كجا است كه سر به نيست شده و بيم داريم كه به وي آلوده شويد.» گويد: شب را با سلاح به سر بردند و مردم ابن زياد را نيافتند و گفتند: «پنداريد كدام سو رفته؟» مي‌گفتند: «در ميان ازديان است.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3136
و پيره زني از بني عقيل گفت: «كجا رفته؟ به خدا در بيشه‌هاي پدرش جاي گرفته است.» گويد: درگذشت يزيد هنگامي رخ داد كه ابن زياد به بصره آمده بود و در بيت المال بصره شانزده هزار هزار بود كه قسمتي از آن را به برادران خويش داد و باقي را همراه برداشت. وي از بخاريه خواسته بود كه همراهش بجنگند و نيز پسران زياد را به اين كار دعوت كرد كه نپذيرفتند.
عبد اللَّه بن جرير مازني گويد: شقيق بن ثور مرا پيش خواند و گفت: «شنيده‌ام كه ابن ابي منجوف و ابن مسمع در تاريكي شب به خانه ابن مسعود مي‌روند كه ابن زياد را پس آرند و اين دو مغرور را به هم پيوسته كنند كه خونهاي شما را بريزند و خويشتن را نيرو دهند. آهنگ آن دارم، كه او را به بند كنم و از پيش خويش برون كنم پيش ابن مسعود برو و از جانب من سلامش گوي و بگو: ابن منجوف و ابن مسمع چنين و چنان مي‌كنند، اين دو كس را از پيش خودت بيرون كن.» گويد: پيش ابن مسعود رفتم، دو پسر زياد به نزد وي بودند. يكي به طرف راست و ديگري به طرف چپش نشسته بود. گفتمش: «ابو قبيس، سلام بر تو.» گفت: «سلام بر تو نيز.» گفتم: «شقيق بن ثور، مرا پيش تو فرستاده، سلامت مي‌گويد و مي‌گويد كه شنيده‌ام …» و همه سخن را بگفتم تا آنجا كه گفته بود: «آنها را بيرون كن.» مسعود گفت: «به خدا اين را گفته‌ام.» گويد: عبيد اللَّه گفت: «ابو ثور! چطور؟» گويد: كنيه او را از ياد برده بود كه كنيه وي ابو الفضل بود.
گويد: برادرش عبد اللَّه گفت: «به خدا ما از پيش شما نمي‌رويم. ما را پناه داده‌ايد و ذمه خويش را گرو ما كرده‌ايد، نمي‌رويم تا ميان شما كشته شويم و تا به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3137
روز رستاخيز اين ننگ بر شما بماند.» ابي لبيد گويد: مردم بصره فراهم آمدند و كار خويش را به نعمان بن صهبان راسبي و يكي از مردم مضر سپردند كه يكي را برگزينند و او را ولايتدار بصره كنند و گفتند: «هر كه را بپسنديد ما نيز مي‌پسنديم.» راوي ديگر گويد: مرد مضري قيس بن هيثم سلمي بود.
ابو لبيد گويد: نظر مضري با بني اميه بود و نظر نعمان با بني هاشم بود. پس نعمان گفت: «هيچكس را براي اين كار شايسته‌تر از فلاني- يكي از بني اميه- نمي‌بينم.» مضري گفت: «رأي تو چنين است؟» گفت: «آري.» گفت: «كاري خويش را به تو سپردم و هر كه را بپسندي مي‌پسندم.» آنگاه پيش مردم رفتند، مضري گفت: «من به رضاي نعمان راضيم، هر كه را نام ببرد من نيز رضايت مي‌دهم.» به نعمان گفتند: «چه مي‌گويي؟» گفت: «كسي را جز عبد اللَّه بن حارث، ملقب به ببه، شايسته نمي‌دانم.» مضري گفت: «با من چنين نگفتي.» گفت: «چرا به جان خودم همين بود.» گويد: پس مردم به عبد اللَّه رضايت دادند و با وي بيعت كردند.
ياران ما گويند: مضريان دل با عباس بن اسود زهري داشتند كه برادرزاده عبد الرحمان بن عوف بود اما يمنيان دل با عبد اللَّه بن حارث داشتند و توافق كردند كه قيس بن هيثم و نعمان بن صهبان راسبي را حكميت دهند كه در كار اين دو كس بنگرند و آن دو توافق كردند كه مضري، هاشمي را ولايتدار كند تا وقتي كه مردم درباره پيشوايي همسخن شوند و شاعر در اين باب گفت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3138
«ما برفتيم و مردم بكر بن وائل «بيضه‌هاي خود را مي‌كشيدند «كه با كي پيمان كنند.» وقتي ببه را امارت بصره دادند هميان بن عدي را بر نگهبانان گماشت.
ابو جعفر گويد: روايت ديگر از ابو سعدان درباره خبر مسعود و عبيد اللَّه بن زياد چنين آمده كه گويد: از مسلمه نوه سليم بن زياد و ديگر كسان از خاندان زياد كه به وقت حادثه بوده‌اند و از غلامانشان شنيدم- و قوم حديث خويش بهتر دانند- كه حارث بن قيس با مسعود سخن نكرد بلكه عبيد اللَّه را امان داد و يكصد هزار برداشت و پيش ام بسطام زن مسعود برد كه دختر عمه‌اش بود. عبيد اللَّه و عبيد اللَّه پسران زياد نيز با وي بودند. پس اجازه خواست و ام بسطام اجازه داد. حارث بدو گفت: «چيزي آورده‌ام كه به وسيله آن پيشواي زنان عرب شوي و اعتبار قوم خويش را به كمال بري و توانگر و مالدار شوي، اين يكصد هزار درم را بگير كه از آن تست و عبيد اللَّه را نگهدار.» گفت: «بيم دارم مسعود به اين رضا ندهد و او را نپذيرد.» حارث گفت: «يكي از جامه‌هاي خويش را به تن وي كن و او را به اطاق خويش ببر و ما را با مسعود واگذار.» گويد: ام بسطام مال را گرفت و چنان كرد و چون مسعود بيامد به او خبر داد كه سرش را بگرفت. عبيد اللَّه و حارث از جايگاه وي پيش مسعود آمدند.
عبيد اللَّه گفت: «دختر عمه‌ات مرا از طرف تو پناه داده اينك جامه تو به تن من است و غذاي تو در شكمم و در خانه تو جاي گرفته‌ام.» حارث نيز در اين باب شهادت داد و نرمي كردند تا مسعود رضايت داد.
ابو عبيده گويد: عبيد اللَّه در حدود پنجاه هزار درم به حارث داد و همچنان در خانه مسعود بود تا وقتي كه مسعود كشته شد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3139
سوار بن عبد اللَّه جرمي گويد: وقتي عبيد اللَّه فرار كرد، مردم بصره بي‌امير ماندند و درباره تعيين امير اختلاف كردند. آنگاه درباره دو كس توافق شد كه آنها يكي را انتخاب كنند و چون درباره وي همدل شدند مردم نيز رضايت دهند. درباره قيس بن هيثم سلمي و نعمان بن سفيان راسبي توافق شد كه يكي را با رضايت همديگر تعيين كنند. از عبد اللَّه بن حارث مطلبي سخن آوردند كه مادرش هند دختر ابو سفيان بن حرب بود و لقب ببه داشت و نيز از عبد اللَّه بن اسود زهري سخن آوردند و چون درباره اين دو كس توافق شد مربد را وعده‌گاه كردند و به مردم وعده دادند كه درباره يكيشان همرأي شوند.
گويد: كسان حاضر شدند، من نيز با آنها بودم، در قسمت بالاي مربد، قيس بن هيثم بيامد، پس از آن نعمان بيامد. قيس و نعمان به هم پرداختند و نعمان به قيس چنان وانمود كه دل با ابن اسود دارد.
آنگاه گفت: «ما نمي‌توانيم دوتايي سخن كنيم.» و از قيس خواست كه سخن گفتن را به وي واگذارد و قيس پذيرفت. نعمان نيز از مردم پيمان گرفت كه هر كه را تعيين مي‌كند بپذيرند.
گويد: آنگاه نعمان پيش عبد اللَّه بن اسود رفت و دستش را بگرفت و با وي شرطها نهاد چندان كه مردم پنداشتند با وي بيعت مي‌كند، آنگاه دست عبد اللَّه بن- حارث را گرفت و با او نيز چنان شرطها نهاد آنگاه حمد خدا گفت و ثناي او كرد و از پيمبر و حق خاندان و خويشاوندان وي سخن آورد. آنگاه گفت: «اي مردم، بر يكي از عموزادگان پيمبرتان كه مادرش هند دختر ابو سفيان است چه اعتراض داريد، اگر كار به دست آنها باشد خواهرزاده شماست.» گويد: آنگاه دست به دست وي داد و گفت: «بدانيد كه او را براي شما تعيين كردم.» مردم بانگ زدند: «رضايت مي‌دهيم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3140
گويد: پس عبد اللَّه بن حارث را به دار الاماره بردند كه در آن مقر گرفت و اين در اول جمادي الاخر سال شصت و چهارم بود. وي هميان بن عدي سدوسي را بر نگهباني خويش گماشت و ميان مردم بانگ زد كه براي بيعت حاضر شوند كه بيامدند و با وي بيعت كردند. فرزدق وقتي با او بيعت كرد، شعري به اين مضمون گفت:
«با كساني بيعت كردم و به پيمانشان وفا كردم «با ببه نيز بيعت كردم بي‌آنكه پشيمان باشم.» عمرو بن عيسي گويد: خانه مالك بن مسمع جحدري در باطنه به نزديك خانه عبد اللَّه اصفهاني در محله بني جحدر به نزد مسجد جامع بود. مالك در مسجد حضور مي‌يافت. يك روز كه آنجا نشسته بود و اين كمي پس از قضيه ببه بود يكي از فرزندان عبد اللَّه بن عامر بن كريز قرشي به حلقه آمد كه آهنگ ببه داشت و نامه‌اي از عبد اللَّه بن خازم آورده بود كه به هرات بود. ميانشان گفتگو شد. قرشي با مالك تندي كرد و يكي از مردم بكر بن وائل، قرشي را سيلي زد و كساني از مضر و ربيعه كه آنجا بودند برآشفتند، بيشتر حاضران حلقه از ربيعه بودند. يكي بانگ زد: «اي آل تميم!» گروهي از مردم ضبه بن اد كه پيش قاضي بودند بانگ را شنيدند و نيزه‌ها و سپرهاي نگهبانان مسجد را گرفتند و به ربيعيان حمله بردند و هزيمتشان كردند.
گويد: خبر به شقيق بن ثور سدوسي رسيد كه در آن وقت سر بكر بن وائل بود و به مسجد آمد و گفت: «هر كس از مضريان را يافتيد بكشيد.» مالك بن مسمع اين را بشنيد و به ميانجيگري و تسكين مردم آمد كه از همديگر دست بداشتند.
گويد: يك ماه يا كمتر گذشت يكي از بني يشكر با يكي از بني ضبه در مسجد نشسته بود از سيلي‌اي كه بكري به قرشي زده بود سخن كردند. يشكري بباليد و گفت: «طوري نشد.» ضبي خشمگين شد و گردن او را بكوفت كساني كه به نماز جمعه آمده بودند بر سرش ريختند پس او را يعني يشكري را بيجان پيش كسانش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3141
بردند. بكريان كه سرشان اشيم بن شقيق بود برآشفتند و گفتند: «برويم.» گفت: «يكي را مي‌فرستيم اگر حق ما را ندادند سوي آنها مي‌رويم.» اما بكريان اين را نپذيرفتند و پيش مالك بن مسمع رفتند كه پيش از آن، جلوتر از اشيم سالار قوم بوده بود. اشيم از وقتي كه پيش يزيد بن معاويه رفته بود سالاري را به دست آورده بود كه يزيد به عبيد اللَّه بن زياد نوشت: «اشيم را به سالاري پس آريد، اما مردم نهازم يعني بني قيس بن ثعلبه و هم پيمانانشان و غيره و نيز شيع- اللات و هم پيمانانشان عجل، مخالفت كردند و اين طوايف در مقابل آل ذهل بن شيبان و هم پيمانانشان يشكر، و نيز ذهل بن ثعلبه و هم پيمانانشان ضبيعة بن ربيعه، چهار قبيله در مقابل چهار قبيله شدند كه در جاهليت نيز بدويان چنين پيماني داشته بودند از جمله قبائل بكرد، حنيفه، در ايام جاهليت به اين پيمان نه پيوسته بود كه آنها مردم آبادي‌نشين بودند و با عجل قبيله برادرشان به اسلام گرويدند كه عنوان لهزمه گرفتند يعني مختلط.
درباره سالاري اشيم به حكم عمران بن عصام عنزي از بني هميم رضايت دادند كه سالاري را به اشيم داد. و چون اين فتنه رخ داد بكريان، مالك بن مسمع را حقير گرفتند. او نيز بكوشيد و جماعت فراهم كرد و آماده شد و از قبيله ازد خواست كه پيماني را كه پيش از آن به سال جماعت بر ضد يزيد داشته بودند تجديد كنند.
گويد: عبيد اللَّه كه در خانه مسعود بود از اختلاف ميان بكر و تميم خبر يافت و به مسعود گفت: «مالك را ببين و پيمان اول را تجديد كن.» مسعود او را بديد اما پذيرفته نشد و تني چند از آنها از اين كار امتناع كردند.
عبيد اللَّه برادرش عبد اللَّه را با مسعود فرستاد و مال بسيار داد و بيشتر از دويست هزار درم در اين كار خرج كرد تا با آنها بيعت كردند. عبيد اللَّه به برادر خويش گفت: «از اين قوم براي يمنيان پيمان بگير.» پس پيمان را تجديد كردند، جز آن دو مكتوب كه به سال جماعت در ميانه نوشته شده بود مكتوبي نوشتند و مكتوبي پيش مسعود ابن عمرو نهادند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3142
ابو عبيده گويد: يكي از پسران مسعود به من گفت كه نخستين نام اين مكتوب صلت به حريث حنفي بود. مكتوبي نيز پيش صلت بن حريث نهادند كه نخستين نام آن رجاء عوذي بود. از پيش نيز ميان آنها پيماني بوده بود.
ابو عبيده گويد: محمد بن حفص و كسان ديگر پنداشته‌اند كه مضريان در بصره از ربيعه بيشتر بودند و جماعت ازد آخرين كساني بودند كه وقتي بصره شهر شد در آنجا اقامت گرفتند. عمر بن خطاب رضي اللَّه عنه گروههايي از مسلمانان مقيم را به بصره آورد، جماعت ازديان در جاي خويش بودند و در آخر خلافت معاويه و آغاز خلافت يزيد بن معاويه به بصره آمدند و چون بيامدند مردم بني تميم به احنف گفتند:
«قبل از آنكه قوم ربيعه پيشدستي كنند به اينان بپرداز.» احنف گفت: «اگر سوي شما آمدند بپذيريدشان و گر نه به طرف آنها نرويد كه اگر برويد تبعه آنها مي‌شويد.» مالك بن مسمع سوي آنها آمد. در آن وقت سر ازديان مسعود بن عمرو بن معني بود. مالك گفت: «پيماني را كه در جاهليت ميان ما و كنده بوده و نيز ميان ما و بني ذهل طي بوده تجديد كنيد.» احنف گفت: «اينك كه پيش آنها رفتيد پيوسته تبعه و دنباله‌رو آنها خواهيد بود.» ابو عبيده گويد: وقتي بكريان دل به ياري مضريان نهادند و پيمان قديم را تجديد كردند و خواستند حركت كنند، ازديان گفتند: «با شما حركت نمي‌كنيم. مگر آنكه سالار جمع از ما باشد.» و مسعود را سالار كردند.
مسلمة بن محارب گويد: مسعود به عبيد اللَّه گفت: «بيا تا ترا به دار الاماره باز- بريم.» عبيد اللَّه گفت: «توان اين كار ندارم، تو برو.» و بگفت تا لوازم و بار بر چهار- پايان بستند و جامه سفر به تن كرد و چهار پايه‌اي بر در خانه مسعود نهادند كه بر آن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3143
نشست. مسعود برفت. عبيد اللَّه تني چند از غلامان خويش را بر اسب همراه مسعود فرستاد و به آنها گفت: «نمي‌دانم چه خواهد شد كه بگويم وقتي چنان شد يكيتان براي من خبر آرد، پس هر بد و نيكي رخ داد يكيتان بيايد و به من بگويد.» پس چنان شد كه مسعود به هر كوچه‌اي مي‌رسيد و از هر قبيله‌اي مي‌گذشت يكي از آن غلامان خبر آنرا مي‌آورد.
گويد: مسعود پيش قوم ربيعه رفت و همگي كوچه مربد را گرفتند. مسعود بيامد و وارد مسجد شد و به منبر رفت. عبد اللَّه بن حارث در دار الاماره بود بدو گفتند:
«مسعود و يمنيان و قوم ربيعه راه افتاده‌اند و شري ميان مردم رخ مي‌دهد، چه شود كه ميانشان اصلاح كني يا با بني تميم به مقابله آنها روي.» گفت: «خدا لعنتشان كند به خدا خودم را در كار اصلاح آنها تباه نمي‌كنم.» و كساني از ياران مسعود شعري خواندن گرفتند به اين مضمون:
«ببه را زن مي‌دهم «دختري را سرا پرده‌اي «كه سر بازيچه را مرتب كند.» اين به گفته قوم ازد و ربيعه است اما مضريان گويند مادر ببه هند دختر ابو سفيان وي را مي‌رقصانيد و اين شعر را مي‌خواند.
گويد: چون كسي مانع منبر رفتن مسعود نشد مالك بن مسمع با يك دسته، از كوچه مربد سوي ميدان رفت، آنگاه به خانه‌هاي بني تميم گذشت تا از جانب ميدان به كوچه بني العدويه در آمد و خانه‌هايشان را به آتش كشيد و به سبب كنيه‌اي كه از كشته شدن مرد يشكري به دست ضبي به دل داشتند و هم به سبب آنكه ابن خازم در هرات متعرض مردم ربيعه شده بود.
گويد: در اين كار بود كه آمدند و گفتند: «مسعود را كشتند.» و نيز گفتند: «بني تميم حركت كرده‌اند.» پس مالك بيامد تا در كوچه مربد به مسجد بني قيس رسيد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3144
خبر كشته شدن مسعود را شنيد و توقف كرد.
مالك بن دينار گويد: من با جواناني بودم كه به تماشا پيش احنف رفته بودند.
پيش وي رفتم. مردم بني تميم آمدند و گفتند: «مسعود وارد دار الاماره شد و تو سرور مايي.» گفت: «سرور شما من نيستم، سرور شما شيطان است.» اسحاق بن سويد عدوي گويد: با تماشاييان به خانه احنف رفتم، پيش احنف آمدند و گفتند: «اي ابو بحر، ربيعه وارد ميدان شدند.» گفت: «شما بيشتر از آنها در دار الاماره حق نداريد.» گويد: سلمه بن ذويب برآشفت و گفت: «اي گروه جوانان سوي من آييد، اين ترسو است و براي شما خيري پيش او نيست.» گويد: گرگان بني تميم تلاش آغاز كردند و پانصد كس از آنها داوطلب شدند كه با ماه افريدون بروند. سلمة بن ذويب به آنها گفت: «آهنگ كجا داريد؟» گفتند: «سوي شما مي‌آمديم.» گفت: «پيش برويد.» ناشب بن حسحاس و حميد بن هلال گويند: به خانه احنف رفتيم كه نزديك مسجد بود و جزو تماشاييان بوديم، زني آتشداني پيش وي آورد و گفت: «ترا با سروري چكار بخور سوز كه تو زني.» احنف گفت: «ته زن بيشتر شايسته آتشدان است.» گويد: آنگاه پيش وي آمدند و گفتند: «خلخالهاي عليه دختر ناجيه رياحي و خواهر مطر را از پايش در آورده‌اند.» بعضي‌ها نام عزه دختر حر رياحي را گفتند، منزل وي در ميدان بني تميم كنار وضوگاه بود و نيز گفتند: «رنگرزي را كه بر راه تو بود كشتند. و نيز مرد از پا افتاده‌اي را كه بر در مسجد بود كشتند.» و نيز گفتند: «مالك بن مسمع از جانب ميدان وارد كوچه بني العدويه شد و چند خانه را بسوخت.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3145
احنف گفت: «بر اين شاهد بياريد كه به كمتر از اين نيز جنگ با آنها روا است.» گويد: پيش وي شهادت دادند.
احنف گفت: «عباد آمد؟» مقصودش عباد بن حصين تميمي بود.
گفتند: «نه.» گويد: آنگاه اندكي صبر كرد و باز گفت: «عباد آمد؟» گفتند: «نه.» گفت: «عبس بن طلق اينجاست؟» گفتند: «آري.» پس، او را بخواند و پارچه‌اي را كه بر خود پيچيده بود برگرفت و زانو زد و آن را به نيزه‌اي بست و بدو داد و گفت: «برو.» گويد: و چون عبس برفت گفت: «خدايا زبونش مكن كه در گذشته زبونش نكرده‌اي.» آنگاه مردم بانگ برآوردند كه زيرا تكان خورد. زيرا كنيز احنف بود و از نام وي احنف را مقصود داشتند.
گويد: چون عبس برفت، عباد با شصت سوار بيامد و پرسيد كه كسان چه كردند؟
گفتند: «برفتند.» گفت: «سرشان كي بود؟» گفتند: «عبس بن طلق صريمي.» گفت: «من زير پرچم عبس بروم!» و با سواران سوي قوم خويش باز- گشت.
ابو ريحانه عريني گويد: روز كشته شدن مسعود زير شكم اسب زرد بن عبد اللَّه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3146
سعدي بودم و دويدم تا به آبگاه قديم رسيديم.
اسحاق بن سويد گويد: وقتي بدهانه كوچه‌ها رسيدند ماه افريدون به پارسي [1] به آنها گفت: «اي گروه جوانان (يا غلامان) چه شده؟» گفتند: «با سر نيزه جلو ما آمدند.» به پارسي به آنها گفت: «با پنجگان بزنيدشان.»، يعني پنج تير با يك تيراندازي سواران چهار صد كس بودند و يكباره دو هزار تير به آنها زدند كه از دهانه كوچه‌ها برفتند و بر در مسجد بايستادند و ماه افريدون گفت: «چه شد؟» گفتند: «سر نيزه‌هاي خويش را به طرف ما گرفته‌اند.» گفت: «باز هم با تير بزنيدشان.» گويد: دو هزار تير به طرف آنها انداختند و از درها بر كنارشان كردند و وارد مسجد شدند. مسعود بر منبر سخن مي‌كرد و كسان را ترغيب مي‌كرد، غطفان بن انيف كه پدر بزرگش در ايام جاهليت از يكه سواران عرب بوده بود جنگ آغاز كرد و به ترغيب قوم خويش پرداخت و گفت: «نگذاريد مسعود بگريزد.» اسحاق بن يزيد گويد: سوي مسعود رفتند كه بر منبر بود و كسان را ترغيب مي‌كرد و او را پايين كشيدند و كشتند. و اين در اول شوال سال شصت و چهارم بود.
همراهان وي چيزي نبودند و هزيمت شدند. اشيم بن شفيق مي‌خواست از در نمازگاه بگريزد و يكي نيزه در او فرو برد كه با آن بگريخت.
ابو الخنساء، كسيب عنبري، گويد: حسن بن ابي الحسن در مجلس خويش در مسجد امير بود و شنيدم كه مي‌گفت: «مسعود از اينجا آمد (و با دست خويش به خانه‌هاي ازد اشاره كرد) ماننده پرنده‌اي كه قباي ديباي زرد داشت با حاشيه سياه، مردم را به سنت مي‌خواند و از فتنه منع مي‌كرد اما جزو سنت اين بود كه دست سوي
______________________________
[1] تعبير متن چنين است كه ماه افريدون به پارسي سخن مي‌كرده اما گفتار او را به عربي آورده است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3147
بالا برداري، مي‌گفتند: قمر، قمر به خدا چيزي نگذشت كه قمرشان قمرچه شد و بيامدند و او را از منبر كه خدا مي‌داند روي آن بود پايين كشيدند و كشتند.» مسلمة بن محارب گويد: پيش عبيد اللَّه رفتند و گفتند: «مسعود روي منبر رفت، مقابل دار الاماره يك تير انداخته نشد.» در اين اثناء كه او آماده مي‌شد كه سوي دار الاماره رود آمدند و گفتند: «مسعود كشته شد.» و او پاي در ركاب كرد و سوي شام رفت و اين به ماه شوال سال شصت و چهارم بود.
رواد كعبي گويد: كساني از مردم مضر سوي مالك بن مسمع رفتند و او را در خانه‌اش محاصره كردند و خانه‌اش را آتش زدند.
گويد: و چون عبيد اللَّه بگريخت از پي او رفتند، ولي تعقيب كنندگان فروماندند و هر چه را از آن وي يافتند غارت كردند.
ابو جعفر، محمد بن جرير، گويد: درباره رفتن عبيد اللَّه به شام روايت ديگر از زبير بن حريث هست كه گويد: مسعود يكصد كس از مردم ازد را به سالاري قره بن عمرو بن قيس همراه ابن زياد فرستاد كه او را به شام رسانيدند.
يساف بن شريح يشكري گويد: ابن زياد از بصره روان شد، سپس گفت: «سواري شتر را خوش ندارم، مرا بر سم‌داري بنشانيد.» گويد: قطيفه‌اي بر خري انداختم كه بر آن نشست و نزديك بود پايش روي زمين بكشد.
يشكري گويد: همچنان كه پيش روي من مي‌رفت خاموش ماند و خاموشيش طول كشيد، با خودم گفتم: اين عبيد اللَّه است كه تا ديروز امير عراق بود اكنون بر- خري نشسته كه اگر از آن بيفتد آزار بيند. آنگاه گفتم: به خدا اگر به خواب باشد خوابش را به هم مي‌زنم. پس به او نزديك شدم و گفتم: «خوابي؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس چرا خاموش مانده‌اي؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3148
گفت: «با خويشتن سخن داشتم.» گفتم: «مي‌خواهي بگويم با خويشتن چه مي‌گفتي؟» گفت: «بگوي كه به خدا هوشياري نكني و صواب نگويي.» گفتمش: «مي‌گفتي: اي كاش حسين را نكشته بودم.» گفت: «ديگر چه گفتم؟» گفتم: «مي‌گفتي: كاش كساني را كه كشتم نكشته بودم.» گفت: «ديگر چه گفتم؟» گفتم: «مي‌گفتي: اي كاش بيضا را بنيان نكرده بودم.» گفت: «ديگر چه گفتم؟» گفتم: «مي‌گفتي: اي كاش دهقانان را به كار نگرفته بودم.» گفت: «ديگر چه گفتم؟» گفتم: «مي‌گفتي: اي كاش، از آنچه بودم بخشنده‌تر بودم.» گفت: «به خدا صواب نگفتي و از خطا خاموش نماندي، اما حسين، وي سوي من آمده بود كه مرا بكشد و كشتن او را بهتر از آن ديدم كه مرا بكشد. اما بيضا را من از عبد اللَّه بن عثمان ثقفي خريدم و يزيد يك هزار هزار فرستاد كه بر آن خرج كردم، اگر ماندم، از آن كسان من است و اگر هلاك شدم از خشونتها كه در آن نكرده‌ام تأسف ندارم. اما به كار گرفتن دهقانان چنان بود كه عبد الرحمان بن ابي بكره و زاذان فروخ به نزد معاويه از من سعايت كرده بودند تا آنجا كه از پوست برنج نيز سخن آورده بودند و خراج عراق را به يكصد هزار هزار رسانيده بودند، معاويه مرا مخير كرد كه تعهد كنم يا معزول شوم. اما معزول شدن را خوش نداشتم. و چنان بود كه وقتي يكي از عربان را به كار مي‌گرفتم و كسري داشت اگر به حسابش مي‌كشيدم يا از سران قومش يا از عشيره‌اش غرامت مي‌گرفتم مايه زيانشان مي‌شدم و اگر او را وامي‌گذاشتم مال خدا را كه مي‌دانستم كجاست واگذاشته بودم. دهقانان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3149
در كار خراجگيري بصيرتر بودند و به امانت نزديكتر، و مطالبه از آنها آسانتر بود.
در عين حال شما را به مراقبت آنها گماشتم كه با كسي ستم نكنيد.
«اما اينكه درباره بخشش گفتي به خدا مالي نداشتم كه به شما ببخشم، اگر مي‌خواستم چيزي از مال شما را مي‌گرفتم و به گروه خاص مي‌دادم كه مي‌گفتند: چه بخشنده است. ولي با همه يكسان بودم و اين براي شما سودمندتر بود.
«اما اينكه گفتي: اي كاش كساني را كه كشته‌ام نكشته بودم، به جز گفتن كلمه اخلاص كاري نكرده‌ام كه به نظرم بيشتر از كشتن خوارج، موجب تقرب خدا باشد.
اينك با تو مي‌گويم كه با خويشتن چه مي‌گفتم، مي‌گفتم: كاش با مردم بصره جنگيده بودم كه به رضايت و بي‌اكراه با من بيعت كرده بودند. به خدا مي‌خواستم اين كار را بكنم، اما پسران زياد پيش من آمدند و گفتند: اگر با آنها بجنگي و بر تو غلبه يابند يكي از ما را زنده نگذارند و اگر رهاشان كني هر يك از ما پيش خالگان و خويشان خود نهان شود. و من بر آنها رقت آوردم و جنگ نكردم.
«و نيز مي‌گفتم: اي كاش زندانيان را برون آورده بودم و گردنشان را زده بودم، اكنون كه اين دو از دست رفته، اي كاش تا وقتي به شام مي‌رسم بر كاري اتفاق نكرده باشند.» بعضي‌ها گفته‌اند: «وقتي به شام رسيد بر كاري اتفاق نكرده بودند و گويي در قبال وي چون كودكان بودند.» بعضي ديگر گفته‌اند: «وقتي به شام رسيد بر كاري اتفاق كرده بودند كه تغيير يافت و مطابق رأي وي كار كردند.» در اين سال مردم كوفه عمرو بن حريث را براندند و از كار خويش بركنار كردند و درباره عامر بن مسعود همسخن شدند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3150
 
سخن از بركناري عمرو بن حريث به وسيله مردم كوفه و گماشتن عامر
 
ابو جعفر گويد: روايت ابن عياش چنين است كه گويد: نخستين كس كه دو شهر كوفه و بصره را با هم داشت زياد بود و پسرش كه سيزده هزار كس از خوارج را كشتند و عبيد اللَّه چهار هزار كس از آنها را به زندان كرد. و چون يزيد به هلاكت رسيد، عبيد اللَّه به سخن ايستاد و گفت: «آن كس كه به فرمانبري وي جنگ مي‌كرديم بمرد، اگر اميرم كنيد خراج شما را بگيرم و با دشمنان نبرد كنم.» و مقاتل بن مسمع و سعيد بن قرجا را كه يكي از مردم بني مازن بود در اين باب به كوفه فرستاد. نايب وي بر كوفه عمرو بن حريث بود. آن دو كس پيام وي را رسانيدند. يزيد بن حارث ابن رويم شيباني به سخن ايستاد و گفت: «حمد خداي كه ما را از پسر سميه آسوده كرد.» گويد: عمرو بگفت تا او را بزدند و سوي زندان بردند. اما مردم بني بكر ميان كسان عمرو و يزيد حايل شدند. يزيد بيمناك پيش كسان خود رفت. محمد بن اشعث كس فرستاد كه بر رأي خويش استوار باش و در اين باب فرستادگان، پياپي آمدند. پس از آن عمرو به منبر رفت كه او را ريگباران كردند و به خانه خويش رفت. آنگاه مردم در مسجد فراهم آمدند و گفتند: «يكي را امير مي‌كنيم تا وقتي كه مردم بر خليفه‌اي اتفاق كنند.» درباره عمرو بن سعد همسخن شدند اما زنان همدان بيامدند كه بر حسين مي‌گريستند و مردانشان با شمشيرهاي آويخته دور منبر را گرفتند.
محمد بن اشعث گفت: «چيزي شد جز آنچه ما مي‌خواستيم.» و چنان بود كه مردم كنده از عمرو بن سعيد پشتيباني مي‌كردند كه خالگان وي بودند. پس درباره عامر بن مسعود هم- سخن شدند و اين را براي ابن زبير نوشتند كه وي را تأييد كرد.
اما روايت عوانة بن حكم چنين است كه گويد: وقتي مردم بصره با عبيد اللَّه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3151
ابن زياد بيعت كردند، عمرو بن مسمع و سعيد بن قرحاي تميمي را از جانب خويش به كوفه فرستاد تا عمل مردم بصره را به آنها خبر دهند و از آنها براي عبيد اللَّه بن زياد بيعت بخواهند تا وقتي كه مردم اتفاق كنند.
گويد: پس عمرو بن حريث مردم را فراهم آورد و حمد خدا گفت و ثناي او كرد آنگاه گفت: «اين دو كس از جانب اميرتان آمده‌اند و شما را به كاري مي‌خوانند كه خدا به وسيله آن شما را متفق مي‌كند و ميانتان صلح ميارد، از آنها بشنويد و بپذيريد كه آنچه آورده‌اند مايه رشاد است.» گويد: آنگاه عمرو بن مسمع برخاست و حمد خدا گفت و ثناي او كرد و از مردم بصره سخن آورد كه بر امارت عبيد اللَّه بن زياد اتفاق كرده‌اند تا وقتي كه مردم در كار خويش بنگرند كه خلافت به كي دهند آنگاه گفت: «ما پيش شما آمده‌ايم كه كار خويش و شما را يكي كنيم و امير ما و شما يكي باشد كه كوفه از بصره است و بصره از كوفه.» آنگاه ابن قرحا به پا خاست و سخناني همانند يار خويش گفت.
گويد: يزيد بن حارث شيباني به پا خاست و پيش از همه كس ريگ به آنها زد. پس از آن مردم نيز ريگشان زدند. آنگاه يزيد گفت: «ما با پسر مرجانه بيعت كنيم؟» و اين عمل حرمت يزيد را در شهر بيفزود و منزلت او را بالا برد.
فرستادگان سوي بصره بازگشتند و خبر را با كسان بگفتند و گفتند: «مردم كوفه خلعش مي‌كنند و شما ولايتدارش مي‌كنيد و با او بيعت مي‌كنيد؟» و مردم بر ضد عبيد اللَّه بشوريدند.
گويد: وقتي مردم با عبيد اللَّه به مخالفت برخاستند به مسعود بن عمرو ازدي پناه برد كه پناهش داد و محافظت كرد و تا نود روز پس از مرگ يزيد پيش وي بود آنگاه سوي شام رفت. ازديان و بكريان كساني از خودشان را فرستادند كه وي را به شام رسانيدند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3152
گويد: هنگامي كه عبيد اللَّه سوي شام مي‌رفت مسعود بن عمرو را بر بصره نايب خويش كرد. مردم بني تميم و قيس گفتند: «ما رضايت نمي‌دهيم و نمي‌پذيريم و هر كه را كه جمع ما بدو رضايت دهند ولايتدار مي‌كنيم.» مسعود گفت: «مرا نايب خويش كرده و هرگز از آن دست برنمي‌دارم.» و با قوم خويش بيامد و وارد قصر شد مردم تميم پيش احنف فراهم شدند و گفتند: «ازديان وارد مسجد شدند.» كه گفت: «وارد مسجد شدند كه چه؟ مسجد از شماست و از آنها، شما نيز وارد مسجد مي‌شويد.» گفتند: «او وارد قصر شده و به منبر رفته.» گويد: و چنان بودند كه وقتي عبيد اللَّه بن زياد سوي شام رفته بود گروهي از خوارج برون شده بودند و بر كنار رود اساوره جاي گرفته بودند. مردم پنداشته‌اند كه احنف كس پيش آنها فرستاد كه اين مرد كه وارد قصر شده دشمن ما و شماست چه مانعي دارد كه از او آغاز كنيد.
گويد: پس جمعي از آنها بيامدند و وارد مسجد شدند، مسعود بن عمرو بر- منبر بود و با هر كه پيش مي‌آمد بيعت مي‌كرد. يكي از مردم فارس به نام مسلم كه به بصره آمده بود و مسلمان شده بود و سپس خارجي شده بود تيري بينداخت كه به قلب وي خورد و او را بكشت و برون رفت مردم در هم افتادند و گفتند: «مسعود بن عمرو كشته شد، خوارج او را كشتند.» پس، ازديان به مقابله خوارج آمدند و از آنها بكشتند و زخمي كردند و از بصره برون راندند و مسعود را به گور كردند.
گويد: آنگاه كسان پيش ازديان آمدند و گفتند: «مگر نمي‌دانيد كه مردم بني تميم پندارند كه مسعود بن عمرو را آنها كشته‌اند.» ازديان كس فرستادند و در اين باره پرسش كردند، معلوم شد كساني از مردم تميم چنين مي‌گويند. پس، ازديان فراهم آمدند و زياد بن عمرو عتكي را سر خويش كردند و سوي بني تميم رفتند. قيسيان نيز با بني تميم بودند. مالك بن مسمع و طايفه بكر بن وائل نيز با ازديان همراه شدند و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3153
رو سوي تميم كردند. مردم بني تميم پيش احنف رفتند و گفتند: «اين قوم آمدند، برون آي.» اما احنف همچنان به جاي بود تا يكي از زنان قوم آتشداني پيش وي آورد و گفت: «اي احنف كنار اين بنشين كه تو زني.» احنف گفت: «آتشدان براي تهت بهتر است.» گويد: از آن پس سخني زشت‌تر از اين از احنف شنيده نشد كه به بردباري شهره بود. آنگاه پرچم خويش را خواست و گفت: «خدايا اين پرچم را ياري كن و زبون مكن. ياري پرچم اين است كه به وسيله آن فيروزي بيابند و كسي بر ضد آن فيروزي نيابد، خدايا خونهاي ما را حفظ كن و ميان ما صلح آر.» آنگاه روان شد. برادرزاده‌اش اياس بن معاويه پيش روي او مي‌رفت. دو قوم رو به رو شدند و سخت بجنگيدند و بسيار كس از دو گروه كشته شد. بني تميميان گفتند: «اي گروه ازديان، خدا را، خدا را درباره خونهاي ما و خونهاي خودتان رعايت كنيد، ميان ما و شما قرآن باشد و هر كس از مسلمانان كه خواهيد، اگر شاهدي داشتيد كه ما يارتان را كشته‌ايم، بهترين مرد ما را بگيريد و به عوض يارتان بكشيد و اگر شاهد نداريد ما به خدا قسم ياد مي‌كنيم كه نكشته‌ايم و دستور نداده‌ايم و قاتل يارتان را نمي‌شناسيم. اگر اين را نمي‌خواهيد يكصد هزار درم به خونبهاي يارتان مي‌دهيم.» گويد: پس توافق كردند و احنف بن قيس با سران مضر پيش عمرو عتكي آمد و گفت: «اي گروه ازديان شما همسايگان ماييد و به هنگام جنگ برادران ماييد، پيش شما آمده‌ايم كه هيجانتان را تسكين دهيم و كينه‌تان را ببريم، اختيار به دست شماست درباره ما و اموالمان هر چه مي‌خواهيد بگوييد كه از دست رفتن چيزي از اموالمان را در راه اصلاح فيما بين اهميت نمي‌دهيم.» گفتند: «براي يار ما ده خونبها مي‌دهيد؟» گفت: «از آن شما باشد.» و صلح كردند. 526
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3154
عبيد اللَّه بن حر در اين باب شعري گفت به اين مضمون:
«پيوسته از ازديان اميد داشتم «تا وقتي كه ديدم در كار خويش فرو ماندند «مسعود كشته شد اما «انتقام او را بگرفتند «و شمشيرهاي ازديان چون داسها شد «خونبهايي كه مايه ذلت ازديان شد «و به سبب آن زندگانشان را «در انجمنها ناسزا گويند «چه سود داشت؟
«مردمي پراكنده‌اند و ريشهاشان «چنان زنگوله‌هاست «كه به گردن روبهان آويخته باشند.» گويد: مردم بصره اتفاق كردند كه اميري تعيين كنند كه پيشواي نماز باشد تا مردم درباره پيشوايي اتفاق كنند، عبد الملك بن عبيد اللَّه بن عامر را به اميري برداشتند كه يك ماه ببود. پس از آن عبد اللَّه بن حارث بن عبد المطلب ملقب به ببه را امير كردند كه دو ماه پيشوايي نماز كرد. آنگاه عمر بن عبيد اللَّه بن معمر از جانب ابن زبير آمد و يك ماه ببود. آنگاه حارث بن عبد اللَّه بن ربيعه مخزومي بيامد و او را بركنار كرد و خود به امارت نشست. لقب حارث قباع بود.
ابو جعفر گويد: درباره عبد الملك بن عبد اللَّه بن عامر و ببه و مسعود كشته شدن او و كار عمر بن عبد اللَّه روايت ديگر هست از عبيد اللَّه دهني كه گويد: وقتي مردم با ببه بيعت كردند، وي هميان بن عدي را سالار نگهبانان خويش كرد. آنگاه يكي از مردم مدينه پيش ببه آمد كه به هميان بن عدي گفت او را به نزديك وي منزل دهد،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3155
هميان مي‌خواست خانه فيل غلام زياد را كه در محله بني سليم بود خالي كند كه وي را آنجا جاي دهد كه فيل گريخته بود و درهاي خانه را بسته بود. بني سليم مانع هميان شدند و با وي به جنگ برخاستند و از عبد الملك بن عبد اللَّه بن عامر كمك خواستند و او بخاريه و غلامان مسلح خويش را فرستاد كه هميان را براندند و از خانه بازداشتند.
صبحگاه روز بعد، عبد الملك به دار الاماره رفت تا ببه را سلام گويد، يكي از بني قيس بن ثعلبه او را بر در بديد و گفت: «تو بودي كه ديروز بر ضد ما كمك دادي!» و دست بالا برد و او را سيلي زد. يكي از بخاريه ضربتي بزد و دست قيسي را بينداخت. به قولي قيس سالم ماند.
ابن عامر خشمگين شد و بازگشت و مضريان به سبب وي خشمگين شدند و فراهم آمدند. مردم بكر بن وائل پيش اشيم بن شقيق بن ثور رفتند و از او كمك خواستند. وي بيامد، مالك بن مسمع نيز همراه وي بود اشيم به منبر رفت و گفت:
«هر كس از مضريان را ديديد جامه‌اش را درآريد.» بني مسمع پنداشته‌اند كه آن روز مالك به ميانجي‌گري آمده بود و سلاح نداشت و مي‌خواست رأي اشيم را بگرداند.
پس از آن بكريان برفتند و از مضريان جدايي گرفتند. ازديان فرصت را مغتنم دانستند و با بكريان پيمان كردند و با مسعود به مسجد جامع آمدند. تميميان، پيش احنف دويدند كه عمامه خويش را به نيزه‌اي بست و به سلمة بن ذويب رياحي داد كه بيامد. سواران نيز پيش روي وي بودند تا وارد مسجد شد. مسعود سخن مي‌كرد، وي را پايين كشيدند و كشتند.
به پندار ازديان، ازارقه وي را كشتند و فتنه رخ داد. عمر بن عبيد اللَّه بن معمر و عبد الرحمان بن حارث در ميان افتادند و ازديان در قبال كشته شدن مسعود به ده خونبها رضايت دادند. عبد اللَّه بن حارث كه مردي ديندار بود در خانه خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3156
نشست و گفت: «من كسي نيستم كه با تباه كردن خودم مردم را اصلاح كنم.» ابو الحسن گويد: مردم بصره به ابن زبير نوشتند و او به انس بن مالك نوشت و گفت پيشواي نماز مردم شود و او چهل روز با مردم نماز كرد.
علي بن محمد گويد: ابن زبير فرمان بصره را براي عمر بن عبيد اللَّه تميمي نوشت و فرستاد و وقتي بدو رسيد كه به آهنگ عمره حركت كرده بود و به عبيد اللَّه پدرش، نوشت كه با مردم نماز كند و او نماز كرد تا عمر بيامد.
محمد بن زبير گويد: مردم بر عبد اللَّه بن حارث هاشمي اتفاق كرده بودند و چهار ماه كارشان را عهده كرد، آنگاه نافع بن ازرق سوي اهواز رفت. كسان به عبد اللَّه گفتند: «مردم، همديگر را مي‌خورند زن را از راه مي‌گيرند و كس نيست مانع شود تا رسوايش كنند.» گفت: «مي‌خواهيد چه كنم؟» گفتند: «شمشير برگيري و به اين كسان حمله بري.» گفت: «من كسي نيستم كه با تباه كردن خودم آنها را اصلاح كنم، اي غلام پاپوش مرا بده.» و پاپوش به پا كرد و پيش كسان خويش رفت و مردم عمر بن عبيد اللَّه تميمي را امير خويش كردند.
صعب بن زيد گويد: در بصره طاعون آمد. عبد اللَّه امير بصره بود، مادرش در طاعون بمرد و كس براي برداشتن آن نيافتند تا چهار كس از بوميان را اجير كردند كه او را پاي گور بردند، آن وقت عبد اللَّه امير بود.
علي بن محمد گويد: ببه به هنگام امارت بصره چهل هزار از بيت المال گرفته بود و پيش يكي سپرده بود و چون عمر بن عبيد اللَّه به امارت آمد عبد اللَّه بن حارث را بگرفت و بداشت و يكي از غلامان وي را درباره اين مال شكنجه داد تا عوض آنرا گرفت.
يزيد بن عبد اللَّه بن شخير گويد: به عبد اللَّه بن حارث گفتم: «در ايامي كه عامل
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3157
ما بودي ديدمت كه از اين مال مي‌گرفتي، اما از خون پرهيز داشتي.» گفت: «مسئوليت مال از مسئوليت خون آسانتر است.» در همين سال مردم كوفه كار خويش را به عامر بن مسعود سپردند.
عوانة بن حكم گويد: وقتي مردم كوفه فرستاده مردم بصره را پس فرستادند، بزرگان كوفه فراهم آمدند و اتفاق كردند كه عامر بن مسعود پيشواي نماز شود تا مردم در كار خويش بينديشند، وي همان گردونك جعل است كه عبد اللَّه بن همام سلولي درباره او گويد:
«دل بيوه زنان را از گرد و نك جعل خنك كن.» از آن رو كه قدي كوتاه داشت.
گويد: وي تا سه ماه پس از هلاكت يزيد بن معاويه ببود، پس از آن عبد اللَّه ابن يزيد انصاري خطمي به پيشوايي نماز آمد و ابراهيم بن محمد بن طلحه به عاملي خراج. مردم كوفه و بصره و عربان حجاز و مردم شام و جزيره بر ابن زبير اتفاق كردند به جز مردم اردن كه به جاي ماندند.
در اين سال در شام با مروان بن حكم بيعت خلافت كردند.
محمد بن عمر گويد: وقتي با عبد اللَّه بن زبير بيعت كردند، عبيدة بن زبير را به مدينه گماشت، عبد الرحمان بن جحدم فهري را به مصر گماشت و بني اميه و مروان حكم را سوي شام فرستاد. در آن وقت عبد الملك بيست و هشت ساله بود. وقتي حصين بن نمير با همراهان خويش به شام آمد به مروان گفت كه ابن زبير را چگونه واگذاشته و خواسته با وي بيعت كند اما نپذيرفته است.
آنگاه به مروان و بني اميه گفت: «شما را در آشفتگي سخت مي‌بينم، پيش از آنكه شام از دستتان برود و فتنه‌اي كور و كر رخ دهد كارتان را سامان دهيد.» گويد: رأي مروان اين بود كه پيش ابن زبير رود و با او بيعت كند، اما عبيد اللَّه زياد بيامد و بني اميه پيش وي فراهم آمدند. عبيد اللَّه شنيده بود كه مروان چه قصد دارد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3158
بدو گفت: «به خدا از آنچه مي‌خواهي كردم شرم دارم، تو كه بزرگ و سرور قريشي مي‌خواهي چنين كني؟» مروان گفت: «هنوز چيزي از دست نرفته.» گويد: پس بني اميه و غلامانشان با وي همدل شدند، مردم يمن نيز با وي فراهم آمدند كه به جانب دمشق حركت كرد و مي‌گفت: «هنوز چيزي از دست نرفته.» و چون با همراهان خويش به دمشق رسيد مردم آنجا با ضحاك بن قيس فهري بيعت كرده بودند كه پيشواي نماز باشد و كارشان را سامان دهد تا كار امت محمد به اتفاق آيد.
عوانه گويد: وقتي يزيد بن معاويه بمرد پس از او معاويه پسرش بود كه شنيدم پس از زمامداري بگفت تا ميان شاميان بانگ نماز جماعت دادند. پس حمد خداي گفت و ثناي او كرد و گفت: «اما بعد، من در كار شما نگريستم و خويشتن را ناتوان ديدم، براي شما كسي چون عمر بن خطاب رضي اللَّه عنه جستم كه ابو بكر بدو پرداخت و نيافتم. براي شما شش تن براي شوري همانند شش كس عمر جستم و نيافتم، شما به كارتان اوليتريد، هر كه را مي‌خواهيد تعيين كنيد.» گويد: آنگاه به خانه خويش رفت و ميان مردم نيامد تا بمرد بعضي كسان گفتند: زهر به او خورانيدند، بعضي ديگر گفتند: ضربتش زدند.
عوانه گويد: آنگاه عبيد اللَّه بن زياد به دمشق آمد كه ضحاك بن قيس فهري امير آنجا بود. زفر بن عبد اللَّه كلابي در قنسرين به پا خاسته بود و براي ابن زبير بيعت مي‌گرفت. نعمان بن بشير انصاري نيز در حمص براي ابن زبير بيعت گرفته بود.
حسان بن مالك كلبي كه در فلسطين عامل معاويه و پس از آن عامل يزيد بوده بود و دل با بني اميه داشت و سرور مردم فلسطين بود روح بن زنباع جذامي را پيش خواند و گفت: «من ترا در فلسطين نايب خويش مي‌كنم و در ميان اين قبيله لخم و جذام مي‌روم تو بي‌كس نيستي و چون چشم آنهايي. به كمك كساني از قومت كه با تو هستند جنگ
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3159
تواني كرد.» گويد: حسان بن مالك سوي اردن رفت و روح بن زنباع را در فلسطين نايب خويش كرد. ناتل بن قيس بر ضد روح بن زنباع بشوريد و او را بيرون كرد و بر- فلسطين تسلط يافت و براي ابن زبير بيعت گرفت.
گويد: و چنان بود كه عبد اللَّه بن زبير به عامل خويش در مدينه نوشته بود كه بني اميه را از مدينه تبعيد كند و همگي با نانخوران و زنانشان سوي شام تبعيد شدند.
بني اميه به دمشق رسيدند. مروان بن حكم نيز جزو آنها بود. بدينسان كسان دو گروه بودند: حسان بن مالك در اردن دل با بني اميه داشت و براي آنها دعوت مي‌كرد، ضحاك بن قيس فهري در دمشق دل با عبد اللَّه بن زبير داشت و براي وي دعوت مي‌كرد.
گويد: حسان بن مالك در اردن به سخن ايستاد و گفت: «اي مردم اردن! درباره ابن زبير و مقتولان حره چه مي‌گوييد؟» گفتند: «مي‌گوييم كه ابن زبير منافق است و مقتولان حره در جهنمند.» گفت: «درباره يزيد بن معاويه و مقتولان خودتان در جنگ چه مي‌گوييد؟» گفتند: «مي‌گوييم كه يزيد بر حق بود و مقتولان ما، در بهشتند.» گفت: «من مي‌گويم: اگر دين يزيد بن معاويه وقتي زنده بود بر حق بود هم اكنون نيز دين وي و يارانش بر حق است و اگر ابن زبير و يارانش آن روز بر باطل بوده‌اند اكنون نيز او و يارانش بر باطلند.» گفتند: «راست گفتي، ما با تو بيعت مي‌كنيم كه با هر كه با تو مخالفت كند و اطاعت ابن زبير كند جنگ كنيم، به شرط آنكه ما را از اين دو پسر بركنار داري- مقصودشان عبد اللَّه و خالد دو پسر يزيد بن معاويه بود- كه نوسالند و ما اين را خوش نداريم و نمي‌خواهيم مردم پيري را بيارند و ما كودكي را ببريم.» گويد: و چنان بود كه ضحاك بن قيس فهري به دمشق دل با ابن زبير داشت و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3160
مانع وي در علني كردن قضيه اين بود كه بني اميه آنجا بودند و نهاني در اين باره كار مي‌كرد. حسان بن مالك از اين خبر يافت و نامه‌اي به ضحاك نوشت و حق بني- اميه را بزرگ شمرد و از اطاعت و جماعت و از كوششهاي بني اميه و نيكي‌ها كه با وي كرده بودند سخن آورد و او را به اطاعت بني اميه خواند. از ابن زبير نيز سخن آورد و از او به بدي ياد كرد و دشنام او گفت كه وي منافق است كه دو خليفه را خلع كرده و بدو گفت كه نامه وي را براي مردم بخواند.
گويد: آنگاه يكي از مردم كلب را به نام ناغضه پيش خواند و همراه وي نامه را براي ضحاك فرستاد و هم او نسخه‌اي از نامه را نوشت و به ناغضه داد و گفت:
«اگر ضحاك نامه مرا براي مردم خواند كه بهتر و گر نه به پا خيز و اين نامه را براي مردم بخوان.» گويد: حسان براي بني اميه نوشت كه هنگام خواندن نامه حضور داشته باشند.
گويد: پس ناغضه نامه را پيش ضحاك آورد و بدو داد و نامه بني اميه را نيز به آنها داد و چون روز جمعه شد و ضحاك به منبر رفت ناغضه به پا خاست و گفت:
«خدا امير را قرين صلاح بدارد نامه حسان را بخواه و براي مردم بخوان.» ضحاك گفت: «بنشين.» و او بنشست.
بار ديگر، ناغضه برخاست و ضحاك گفت: «بنشين.» و او نشست.
پس از آن، بار سوم برخاست كه بدو گفت: «بنشين.» و چون ديد كه نامه را نمي‌خواند، نامه‌اي را كه همراه داشت برون آورد و براي مردم خواند، آنگاه وليد بن عتبة بن ابي سفيان برخاست و حسان را تصديق كرد و تكذيب ابن زبير كرد و ناسزاي او گفت. يزيد بن ابي نمس غساني نيز برخاست و گفتار حسان و نامه او را تصديق كرد و ناسزاي ابن زبير گفت، عمرو بن يزيد حكمي نيز برخاست و ناسزاي حسان و ثناي ابن زبير گفت و مردم به تبعيت آنها آشفته شدند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3161
گويد: آنگاه ضحاك بگفت تا وليد بن عتبه و يزيد بن ابي نمس و سفيان بن ابرد را كه گفته حسان را تصديق كرده بودند و ناسزاي ابن زبير گفته بودند بداشتند، مردم در هم افتادند. مردم كلب به عمرو بن يزيد حكمي تاختند و بزدند و او را به آتش بسوختند و جامه‌اش بدريدند.
گويد: خالد بن يزيد بن معاويه كه پسري بود برخاست و دو پله از منبر بالا رفت، ضحاك همچنان به منبر بود، خالد به اختصار سخناني گفت كه كس مانند آن نشنيده بود و مردم را آرام كرد. آنگاه ضحاك فرود آمد و با مردم نماز جمعه كرد و به خانه رفت. آنگاه مردم كلب بيامدند و سفيان بن ابرد را از زندان برون بردند، مردم غسان نيز بيامدند و يزيد بن ابي نمس را ببردند وليد بن عتبه گفت: «اگر من نيز از طايفه كلب و غسان بودم بيرونم برده بودند.» گويد: پسران يزيد بن معاويه، خالد و عبد اللَّه، با خالگان كلبي خويش بيامدند و او را از زندان برون بردند و مردم شام اين روز را روز جيرون اول نام دادند. مردم دمشق همچنان ببودند. ضحاك به مسجد دمشق رفت و آنجا بنشست، از يزيد بن معاويه سخن آورد و بدو گفت. جواني از مردم كلب برخاست و با عصاي خويش او را بزد، مردمي كه در حلقه‌ها نشسته بودند و شمشير آويخته بودند در مسجد، مقابل هم ايستادند و بجنگيدند، مردم قيس به ابن زبير و ياري ضحاك دعوت مي‌كردند و مردم كلب سوي بني اميه و خالد بن يزيد دعوت مي‌كردند و تعصب يزيد داشتند.
ضحاك به دار الاماره رفت و صبحگاهان براي نماز صبح برون نيامد. سپاهيان بعضي دل با بني اميه داشتند و بعضي دل با ابن زبير داشتند. ضحاك كس پيش بني اميه فرستاده بود كه روز بعد پيش وي رفتند كه از آنها عذر خواست و از منتي كه بر او و وابستگانش داشتند سخن آورد و گفت منظوري ندارد كه براي آنها ناخوشايند باشد. آنگاه گفت: «شما به حسان مي‌نويسيد، ما نيز مي‌نويسيم كه از اردن بيايد و در جابيه منزل گيرد. ما نيز با شما آنجا مي‌رويم و با يكي از شما بيعت مي‌كنيم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3162
گويد: بني اميه از اين خرسند شدند و به حسان نوشتند: ضحاك نيز نوشت، مردم برون شدند، بني اميه نيز برون شدند و پرچمها روان شد كه آهنگ جابيه داشتند.
ثور بن معن سلمي پيش ضحاك آمد و گفت: «ما را به اطاعت ابن زبير خواندي و با تو بر اين كار بيعت كرديم اينك به طرف اين بدوي كلبي مي‌روي كه برادرزاده‌اش خالد بن يزيد را به خلافت برداري؟» ضحاك بدو گفت: «چه بايد كرد؟» گفت: «بايد آنچه را مي‌خواهيم علني كنيم و به اطاعت ابن زبير دعوت كنيم و بر سر آن بجنگيم.» گويد: پس ضحاك با همراهان خويش از راه بگشت و برفت تا در مرج راهط منزل گرفت.
درباره جنگي كه در مرج راهط ميان ضحاك بن قيس و مروان بن حكم رخ داد اختلاف كرده‌اند. محمد بن عمرو واقدي گويد: با مروان بن حكم در محرم سال شصت و پنجم بيعت كردند. وي به شام بود و اميد خلافت نداشت، عبيد اللَّه بن زياد وقتي از عراق پيش وي آمد او را به اين فكر انداخت و گفت: «تو بزرگ و سرور قريشي و ضحاك بن قيس بر تو امارت مي‌كند؟» و اين به وقتي بود كه آن حوادث رخ داده بود و مروان با سپاهي سوي ضحاك رفت، و آنها را بكشت، ضحاك آن وقت در اطاعت ابن زبير بود. در مرج راهط از قيسيان چندان كس كشته شد كه در هيچ جنگي كشته نشده بود.
هشام بن عروه گويد: ضحاك در جنگ مرج راهط كشته شد به سبب اينكه براي عبد اللَّه بن زبير دعوت مي‌كرد. كشته شدن وي را براي عبد اللَّه بن زبير نوشتند كه اطاعت و نيكخواهي ضحاك را بدو گفته بودند.
راويان گفته‌اند كه جنگ مرج راهط ميان ضحاك و مروان به سال شصت و- چهارم رخ داد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3163
موسي بن يعقوب گويد: مردم اردن و ديگران به مروان گفتند: «تو پيري كهنسالي و پسر يزيد نوجوان است، ابن زبير نيز كهنسال است آهن را به آهن مي‌زنند، [1] اين نوجوان را با ابن زبير مقابل مكن، سينه خويش را مقابل سينه او ببر و ما با تو بيعت مي‌كنيم، دست خود را پيش بيار.» مروان دست پيش برد و با وي بيعت كردند، در جابيه، به روز چهار شنبه سه روز رفته از ذي قعده سال شصت و- چهارم.
عامر بن عبد اللَّه گويد: وقتي ضحاك خبر يافت كه كسان با مروان بيعت خلافت كرده‌اند ياران وي نيز براي ابن زبير بيعت كردند، آنگاه به مقابله همديگر رفتند و جنگي سخت كردند و ضحاك و يارانش كشته شدند.
ابن ابي الزناد به نقل از پدرش گويد: وقتي عبد الرحمان بن ضحاك ولايتدار مدينه شد جواني نوسال بود و مي‌گفت: «ضحاك بن قيس، قبيله قيس و ديگران را به بيعت خويش خواند و با آنها بيعت خلافت كرد.» زفر بن عقيل فهري گفت: «اين چيزي بود كه ما مي‌دانستيم، اما فرزندان زبير مي‌گفتند براي عبد اللَّه بن زبير بيعت گرفت و در راه اطاعت وي قيام كرد و كشته شد، به خدا نادرست مي‌گويند و نخستين قدم آن بود كه قرشيان او را به اين كار خواندند اما نپذيرفت و عاقبت نا به دلخواه بدان پيوست.»
 
سخن از جنگ مرج راهط ما بين ضحاك بن قيس و مروان بن حكم و اخبار مهم سال شصت و چهارم‌
 
ابو جعفر گويد: در روايت عوانة بن حكم كلبي هست كه ضحاك بن قيس كه به آهنگ جابيه و ديدار حسان بن مالك برون شده بود با ياران خويش راه كج كرد و
______________________________
[1] مثال روان عربي به جاي همسنگ با سنگ سنگ شكن فارسي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3164
برفت تا به مرج راهط رسيد و بيعت ابن زبير را علني كرد و بني اميه را خلع كرد و بيشتر مردم دمشق از يمنيان و ديگران بر اين قرار با وي بيعت كردند.
گويد: بني اميه و پيروانشان برفتند تا در جابيه پيش حسان رسيدند. حسان چهل روز پيشواي نماز بود و كسان به مشورت بودند ضحاك به نعمان بن بشير كه عامل حمص بود و زفر بن حارث كه عامل قنسرين بود و ناتل بن قيس كه امير فلسطين بود نامه نوشت و از آنها كمك خواست كه همه بر اطاعت ابن زبير بودند.
نعمان، شرحبيل بن ذي الكلاع را به كمك وي فرستاد، زفر نيز مردم قنسرين را به كمك وي فرستاد، ناتل نيز مردم فلسطين را به كمك وي فرستاد و همه سپاهها در مرج راهط به نزد ضحاك فراهم آمدند. كساني كه در جابيه بودند نظرهاي مختلف داشتند. مالك بن هبيره سكوني دل با پسران يزيد بن معاويه داشت و مي‌خواست خلافت از آنها باشد حصين بن نمير سكوني مي‌خواست خلافت از مروان بن حكم باشد. مالك بن هبيره به حصين بن نمير گفت: «بيا با اين جوان كه پدرش ميان ما زاده و خواهرزاده ماست بيعت كنيم كه منزلت ما را به نزد پدرش مي‌داني.» و فردا ما را به گردن عربان سوار خواهد كرد.» مقصودش خالد بن يزيد بود.
حصين گفت: «نه، قسم به خدا نمي‌شود كه عربان پيري بيارند و ما كودكي بياريم.» مالك گفت: «اين سخن را از آن رو مي‌گويي كه سختي نديده‌اي و بزحمت نيفتاده‌اي.» گفتند: «اي ابو سليمان آرام باش.» مالك گفت: «به خدا اگر خلافت به مروان و خاندان مروان دهي تازيانه و بند پاپوشت را و درختي را كه در سايه آن مي‌نشيني به چشم حسد مي‌بينند، مروان پدر عشيره و برادر عشيره و عموي عشيره است، اگر با وي بيعت كنيد بندگان آنها مي‌شويد، با خواهرزاده‌تان خالد بيعت كنيد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3165
حصين گفت: «در خواب چراغداني ديدم كه از آسمان آويخته بود و هر كه خواهان خلافت بود دست سوي آن مي‌برد و نمي‌توانست گرفت اما مروان دست برد و آنرا گرفت به خدا خلافت را به او مي‌دهيم.» مالك بدو گفت: «واي تو، اي حصين، با مروان و خاندان مروان بيعت مي‌كني در صورتي كه مي‌داني كه آنها خانداني از طايفه قيسند.» گويد: وقتي بر بيعت مروان بن حكم همسخن شدند، روح بن زنباع جذامي به پا خاست و حمد خدا گفت و ثناي او كرد، آنگاه گفت: «اي مردم، شما از عبد اللَّه بن عمر بن خطاب و مصاحبتش با پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم و سابقه‌اش در اسلام سخن مي‌كنيد و چنان است كه مي‌گوييد ولي ابن عمر مردي ضعيف است و مرد ضعيف امت محمد را به كار نيايد، آنچه كسان از عبد اللَّه بن زبير مي‌گويند و سوي وي دعوت مي‌كنند به خدا چنان است كه مي‌گويند كه او پسر زبير حواري پيمبر خدا است و پسر اسما، دختر ابي بكر صديق، صاحب دو كمربند. سابقه و فضيلت وي نيز چنان است كه مي‌گويند، اما ابن زبير منافقي است كه دو خليفه، يزيد و پسرش معاويه را خلع كرده و خونها ريخته و ميان مسلمانان اختلاف آورده و منافق، به كار امت محمد صلي اللَّه عليه و سلم نيايد. اما مروان بن حكم به خدا هر جا در اسلام شكافي بوده مروان از جمله پركنندگان شكاف بوده، او بوده كه به روز حادثه خانه به دفاع از امير مؤمنان عثمان بن عفان جنگيده و در جنگ جمل با علي ابن ابي طالب جنگ كرده، رأي ما اين است كه مردم با سالخورده بيعت كنند و خرد- سال را بگذارند تا سالخورده شود.» منظورش از سالخورده مروان بن حكم بود و از خردسال خالد بن يزيد بن معاويه.
گويد: پس كسان اتفاق كردند كه با مروان بن حكم بيعت كنند و پس از وي با خالد بن يزيد و پس از خالد بن يزيد با عمرو بن سعيد بن عاص، به شرط آنكه امارت دمشق با عمرو بن سعيد بن عاص باشد و امارت حمص با خالد بن يزيد بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3166
معاويه.
گويد: پس حسان بن مالك، خالد بن يزيد را پيش خواند و گفت: «پسرك خواهرم، مردم به خاطر خردساليت ترا نپذيرفتند. به خدا من اين كار را جز براي تو و خاندانت نمي‌خواهم و با مروان نيز به خاطر شما بيعت مي‌كنم.» خالد بن يزيد گفت: «در كار ما عاجز ماندي.» گفت: «نه، به خدا عاجز نماندم ولي صلاح ترا چنين ديده‌ام.» گويد: آنگاه حسان مروان را پيش خواند و گفت: «اي مروان به خدا همه مردم به تو رضا نمي‌دهند.» مروان گفت: «به خدا اگر خدا خواهد آنرا به من دهد هيچ كس از مخلوق وي مانع آن نشود و اگر بخواهد مانع آن شود هيچكس از مخلوقش آنرا به من ندهد.» گويد: حسان بدو گفت: «راست گفتي.» آنگاه حسان به روز دوشنبه به منبر رفت و گفت: «اي مردم ان شاء اللَّه به روز پنجشنبه خليفه را تعيين مي‌كنيم.» گويد: و چون روز پنجشنبه در رسيد با مروان بيعت كرد، مردم نيز با وي بيعت كردند و مروان با كسان سوي جابيه رفت و در مرج راهط با مردم اردن از قبيله كلب مقابل ضحاك فرود آمد، قوم سكاسك و سكون و غسان نيز پيش وي آمدند.
حسان بن مالك نيز سوي اردن بازگشت.
گويد: عمرو بن سعيد بن عاص بر پهلوي راست سپاه مروان بود عبيد اللَّه بن زياد بر پهلوي چپ بود. بر پهلوي راست ضحاك، زياد بن عمرو عقيلي بود و بر پهلوي چپ وي مردي بود كه نام وي را از ياد برده‌ام.
گويد: يزيد بن ابي نمس غساني در جابيه حضور نداشت، در دمشق پنهان شده بود و چون مروان در مرج راهط فرود آمد، يزيد بن ابي نمس با مردم دمشق و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3167
غلامان بشوريد و بر شهر تسلط يافت و عامل ضحاك را از آنجا برون كرد و خزينه‌ها و بيت المال را به تصرف آورد و با مروان بيعت كرد و او را به مال و مرد و سلاح كمك داد و اين نخستين فتحي بود كه بني اميه كردند.
گويد: مروان بيست روز با ضحاك بجنگيد. آنگاه سپاه مرج هزيمت شدند و كشته شدند، ضحاك نيز كشته شد، آن روز از بزرگان شام كه با ضحاك بودند، هشتاد كس كشته شدند كه همگي قطيفه مي‌گرفتند، كسي كه قطيفه مي‌گرفت دو هزار مقرري مي‌گرفت. از مردم شام از همه قبايل بسيار كس كشته شد كه هرگز مانند آن كشته نشده بود، از مردم بني عليم كلب نيز يكي به نام مالك بن يزيد همراه ضحاك بود كه كشته شد.
كسي كه به وقت ورود قضاعه به شام، پرچمدار قوم بوده بود نيز آن روز كشته شد، وي جد مدلج بن مقدام جرشي بود، ثور بن معد نيز كه رأي ضحاك را بگردانيده بود كشته شد.
گويد: يكي از مردم كلب سر ضحاك را بياورد و چنانكه گفته‌اند وقتي سر را پيش مروان آوردند آزرده شد و گفت: «اينك كه سنم بسيار شده و استخوانم سستي گرفته و به اندازه تشنه شدن خراز عمرم مانده بايد دسته‌ها را مقابل هم وادارم.» گويد: چنانكه گفته‌اند آن روز مروان بر كشته‌اي گذشت و شعري به اين مضمون خواند:
«بجز مرگ كسان آنها را چه زيان؟
«كه كدام يك از دو امير قريش غالب شود.» يكي از مردم بني عبد ود كه هنگام كشته شدن ضحاك حضور داشته بود گويد يكي از مردم كلب به نام زحنه پسر عبد اللَّه بر ما گذشت كه ضربتش قاطع بود، به هر كس نيزه مي‌زد از پا در مي‌آمد و به هر كس ضربت شمشير مي‌زد كشته مي‌شد، من او را مي‌نگريستم و از كارش و از ترتيبي كه مردان را مي‌كشت در شگفت بودم ناگهان يكي بر او حمله برد و زحنه او را از پاي در آورد و به جا گذاشت، برفتم و مقتول را بديدم، معلوم شد ضحاك بن قيس است، سر او را برگرفتم و پيش مروان بردم گفت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3168
«تو او را كشتي؟» گفتم: «نه، زحنة بن عبد اللَّه كلبي او را كشت.» گويد: مروان راست گويي مرا كه دعوي كشتن او را نكردم پسنديد و بگفت تا چيزي به من دادند و با زحنه نيز نيكي كرد.
حبيب بن كره گويد: به خدا آن روز پرچم مروان با من بود و او نيام شمشيرش را بر پشت من نهاده بود و مي‌گفت: «بي‌پدر، پرچم خود را پيش ببر، اگر اينان تيزي شمشير را بچشند مانند گوسفند از چوپان جدا مي‌شوند.» گويد: مروان شش هزار كس داشت، سالار سوارانش عبيد اللَّه بن زياد بود و سالار پيادگانش مالك بن هبيره.
عبد الملك بن نوفل گويد: چنانكه گفته‌اند در آن روز بشر بن مروان پرچمي همراه داشت و جنگ مي‌كرد و رجز مي‌خواند و هم در آن روز عبد العزيز بن مروان از پاي در آمد.
گويد: آن روز مروان به يكي از مردم محارب گذشت كه با تني چند زير پرچمي بود و به كمك مروان مي‌جنگيد كه بدو گفت: «خدايت رحمت كند، چرا به يارانت نمي‌پيوندي كه گروه ترا اندك مي‌بينم.» گفت: «اي امير مؤمنان، از فرشتگان چند برابر اينان كه مي‌گويي به آنها بپيونديم به كمك ما آمده‌اند.» گويد: مروان از اين خرسند شد و بخنديد و كساني از مردم اطراف خويش را بدو پيوست.
گويد: كسان از مرج به فرار سوي ولايات خويش رفتند. مردم حمص سوي حمص رفتند كه نعمان بن بشير عامل آنجا بود و چون نعمان خبر يافت شبانه فرار كرده، زنش نايله دختر عماره كلبي همراهش بود بنه و فرزندان خود را نيز همراه داشت و همه شب سرگردان بود، صبحگاهان مردم حمص به تعقيب وي برخاستند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3169
كسي كه بدو رسيد يكي از كلاعيان بود بنام عمرو پسر خلي كه او را بكشت و سر نعمان بن بشير را با نائله زنش و فرزندش بياورد و سر را در كنار ام ابان دختر نعمان افكند كه زن حجاج بن يوسف شد اما نايله گفت: «سر را پيش من بيفكنيد كه حق من نسبت بدان بيشتر است.» كه سر را در كنار وي انداختند. سپس آنها را سوي حمص آوردند و كلبيان حمص بيامدند و نايله و فرزند وي را ببردند.
گويد: زفر بن حارث نيز از قنسرين فراري شد و به قرقيسيا رفت كه عامل آنجا عياض جرشي بود و يزيد وي را گماشته بود و نگذاشت زفر وارد قرقيسيا شود اما زفر بدو گفت با قيد طلاق و عتق قسم ياد مي‌كنم كه وقتي داخل حمام قرقيسيا شدم از شهر بروم و چون وارد شهر شد به حمام نرفت و آنجا ماند و عياض را برون كرد و حصاري شد و مردم قيس سوي او رفتند.
گويد: ناتل بن قيس جذامي امير فلسطين نيز فرار كرد و در مكه پيش ابن زبير رفت و همه مردم شام مطيع مروان شدند و با وي پيمان كردند كه عمال خويش را بر آنجا گماشت.
راوي گويد: از آن پس كه كار شام بر مروان فراهم آمد سوي مصر رفت كه عامل آنجا عبد الرحمان بن جحدم قرشي دعوت ابن زبير مي‌كرد. عبد الرحمان با همه كساني كه از بني فهر با وي بودند سوي ابن زبير رفت و پس از وي مروان، عمرو بن سعيد اشدق را فرستاد كه وارد مصر شد و بر منبر آنجا به سخن ايستاد و چون به مردم گفتند كه عمرو وارد مصر شده، بگشتند و به خلافت مروان تن دادند و با وي بيعت كردند. آنگاه مروان سوي دمشق بازگشت و چون نزديك آنجا رسيد خبر يافت كه ابن زبير، برادرش مصعب بن زبير را سوي فلسطين فرستاده و عمرو بن سعيد بن عاص را به مقابله او فرستاد كه پيش از آنكه وارد شام شود با وي رو به رو شد و ياران مصعب را هزيمت كرد. يكي از مردم بني عذره بنام محمد پسر حريث كه دايي پسران اشدق بود همراه وي بود مي‌گفت: «به خدا هيچ كس را در جنگ، پياده يا سوار، همانند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3170
مصعب نديدم در راه ديدمش كه پياده مي‌رفت و ياران خود را مي‌برد و چندان به پاي مي‌رفت كه پاهايش را ديدم كه خون آلود شده بود.» گويد: مروان بازگشت و در دمشق مقر گرفت و عمرو بن سعيد نيز پيش وي باز آمد.
گويد: چنانكه مي‌گويند وقتي عبيد اللَّه بن زياد از عراق سوي شام آمد بني- اميه را در تدمر ديد كه ابن زبير از مدينه و مكه و حجاز تبعيدشان كرده بود و در تدمر جاي گرفته بودند كه ضحاك بن قيس فهري امير شام طرفدار ابن زبير بود. وقتي ابن زياد بيامد مروان مي‌خواست برنشيند و پيش ابن زبير رود و با وي به خلافت بيعت كند و از او براي بني اميه امان گيرد.
گويد: ابن زياد بدو گفت: «ترا به خدا مكن كه اين رأي درست نيست كه تو كه پير قريشي سوي ابو خبيب روي و خلافت او را بپذيري ساكنان تدمر را دعوت كن و با آنها بيعت كن. و با آنها و آن گروه از بني اميه كه با تواند به مقابله ضحاك رو و او را از شام برون كن.» عمرو بن سعيد بن عاص گفت: «به خدا ابن زياد راست مي‌گويد تو سرور قريشي و شاخ بارور، و از همه كسان به خلافت شايسته‌تر، مردم با اين پسر نظر دارند- منظورش خالد بن يزيد بن معاويه بود- مادر او را به زني بگير كه پسر در كنار تو باشد.» گويد: مروان چنين كرد و مادر خالد بن يزيد را به زني گرفت. وي فاخته دختر هاشم بن عتبه بن ربيعه بود. آنگاه بني اميه را فراهم آورد كه با وي به امارت بيعت كردند. تدمريان نيز با وي بيعت كردند.
آنگاه با گروهي انبوه سوي ضحاك بن قيس رفت كه در آن وقت به دمشق بود و چون ضحاك از كار بني اميه و آمدنشان خبر يافت، با كساني از مردم دمشق و ديگران كه پيروي او مي‌كردند از جمله زفر بن حارث برون شد، در مرج راهط تلاقي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3171
كردند و جنگي سخت كردند كه ضحاك بن قيس فهري و بيشتر يارانش كشته شدند و بقيه هزيمت شدند و پراكنده شدند. زفر بن حارث نيز با دو جوان از بني سليم راهي را پيش گرفت. سواران مروان به تعقيبشان آمدند و چون دو جوان سلمي از رسيدن سواران مروان بيمناك شدند به زفر گفتند تو فرار كن كه ما كشته خواهيم شد زفر، آنها را واگذاشت و برفت تا به قرقيسيا رسيد و مردم قيس بر او فراهم شدند و او را سر خويش كردند.– اين دو صفحه اشعار بوده و ترجمه نكرده است.
ابو جعفر گويد: حصين بن نمير با مروان بن حكم بيعت كرد و با مالك بن هبيره كه گفته بود با خالد بن يزيد بن معاويه بيعت كند مخالفت كرد و ملك بر مروان بن حكم استقرار يافت، و چنان بود كه حصين بن نمير با مروان شرط كرده بود كه همه مردم كنده كه در شام بودند در بلقا مقر گيرند و لقمه آنها باشد و مروان بلقا را به او داد.
وقتي كار بني حكم استقرار گرفت، با خالد بن يزيد بن معاويه نيز شرطها كرده بودند. يك روز كه مروان به مجلس خويش بود و مالك بن هبيره نيز پيش وي نشسته بود گفت:
«كساني دعوي شرطها دارند كه عطر آگين سرمه زده يكي از آنهاست. از اين سخن مالك بن هبيره را منظور داشت كه وي مردي بود كه عطر مي‌زد و سرمه مي‌كشيد.
مالك گفت: «اين سخن از آن رو مي‌گويي كه سختي نديده‌اي و بزحمت نيفتاده‌اي.» مروان گفت: «اي ابو سليمان، آرام باش كه با تو شوخي كرديم.» مالك گفت: «چنين باشد.» در اين سال سپاه خراسان از پس مرگ يزيد بن معاويه با سلم بن زياد بيعت كردند كه امورشان را سامان دهد تا وقتي كه مردم بر خليفه‌اي اتفاق كنند.
فتنه عبد اللَّه بن حازم در خراسان در همين سال رخ داد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3172
 
سخن از فتنه عبد اللَّه بن خازم در خراسان‌
 
مسلمة بن محارب گويد: سلم بن زياد از تحفه‌هاي سمرقند و خوارزم كه به دست آورده بود همراه عبد اللَّه بن خازم براي يزيد بن معاويه فرستاد و سلم همچنان ولايتدار خراسان بود تا يزيد بن معاويه بمرد و از پس وي معاويه بن يزيد نيز بمرد و خبر مرگ وي به سلم رسيد و نيز از كشته شدن يزيد بن زياد در سيستان و اسارت ابي عبيدة بن زياد خبر يافت اما خبرها را نهان داشت.
ابن عراده شعري گفت و وي را ملامت كرد و چون شعر ابن عراده رواج يافت سلم مرگ يزيد بن معاويه و معاوية بن يزيد را علني كرد و مردم را دعوت كرد كه به دلخواه بيعت كنند تا وقتي كه كار مردم بر خليفه‌اي قرار گيرد كه با وي بيعت كردند و دو ماه بر اين قرار ببودند آنگاه مخالفت وي كردند.
علي بن محمد گويد: پيري از مردم خراسان مرا گفت: «مردم خراسان هيچ اميري را مانند سلم بن زياد دوست نداشته بودند و در آن سالها كه سلم در خراسان بود بيشتر از بيست هزار مولود را به خاطر دوستي كه با سلم داشتند، سلم نام كردند.» حفص ازدي به نقل از عموي خويش گويد: وقتي مردم خراسان مخالفت آغاز كردند و بيعت سلم را شكستند، سلم از خراسان در آمد و مهلب بن ابي صفره را نايب خويش كرد و چون به سرخس رسيد سليمان بن مرثد يكي از بني قيس بن ثعلبه او را بديد و گفت: «كي را در خراسان نهادي؟» گفت: «مهلب را.» گفت: «از مردم نزار كسي را نيافتي كه يكي از يمنيان را ولايتدار كردي؟» گويد: پس سلم ولايت مروروذ و فارياب و طالقان و گسوزگان را بدو داد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3173
اوس بن ثعلبه صاحب قصر اوس بصره را بر هرات گماشت و برفت و چون به نيشابور رسيد عبد اللَّه بن خازم او را بديد و گفت: «كي را ولايتدار خراسان كردي؟» كه با وي بگفت كه گفت: «در ميان مضر يكي را نيافتي كه خراسان را ميان مردم بكر بن وايل و يمن و عمان تقسيم كردي؟» آنگاه بدو گفت: «فرمان خراسان را به نام من بنويس.» گفت: «مگر من ولايتدار خراسانم.» گفت: «فرماني به نام من بنويس و كارت نباشد.» گويد: پس فرمان خراسان را به نام وي نوشت.
ابن خازم گفت: «اكنون يكصد هزار درم به من كمك كن.» سلم بگفت تا يكصد هزار درم بدو دادند و او سوي مرو رفت.
گويد: مهلب بن ابي صفره خبر يافت و بيامد و يكي از مردم بني جشم را جانشين خويش كرد.
محمد ضبي گويد: وقتي عبد اللَّه بن خازم با فرمان سلم بن زياد سوي مرو رفت جشمي مانع او شد و ميانشان زد و خوردي شد و سنگي به پيشاني جشمي خورد و از هم جدا شدند و جشمي مروروذ را به دست وي رها كرد و ابن خازم وارد مرو روذ شد و دو روز پس از آن جشمي بمرد.
رشيد گوزگاني گويد: وقتي يزيد بن معاويه بمرد و پس از او معاوية بن يزيد نيز بمرد مردم خراسان بر عمال خويش تاختند و آنها را بيرون كردند و هر قومي بر ناحيه‌اي تسلط يافت و فتنه شد و ابن خازم بر خراسان چيره شد و جنگ رخ داد.
ابو جعفر گويد: در روايت ابو نعامه چنين آمده كه عبد اللَّه بن خازم بيامد و بر مرو تسلط يافت. آنگاه سوي سليمان بن مرثد رفت و در مرو روذ با وي مقابل شد و چند روز جنگ كرد و سليمان بن مرثد كشته شد. پس از آن عبد اللَّه بن خازم با
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3174
هفتصد كس سوي عمرو بن مرثد رفت كه به طالقان بود، عمرو از آمدن عبد اللَّه و كشته شدن برادرش سليمان خبر يافت و به مقابله وي رفت و پيش از آنكه كسان ابن خازم به او برسند بر كنار رودي تلاقي كردند. عبد اللَّه به كسان خود گفت: «فرود آييد»، عبد اللَّه بن خازم نيز فرود آمد و سراغ زهير بن ذويب عدوي را گرفت و كه گفتند:
«نيامده.» پس از آن بيامد و چون در رسيد به ابن خازم گفتند: «اينك زهير آمد.» عبد اللَّه بدو گفت: «پيش برو.» گويد: پس تلاقي كردند و مدتي دراز بجنگيدند كه عمرو بن مرثد كشته شد و يارانش هزيمت شدند و در هرات به اوس بن ثعلبه پيوستند و عبد اللَّه بن خازم به مرو بازگشت.
گويد: چنانكه گفته‌اند كسي كه عمرو بن مرثد را كشت زهير بن حيان غنوي بود.
ابو السري خراساني هراتي گويد: عبد اللَّه بن خازم، سليمان و عمرو هردوان مرثدي، پسران مرثد از بني قيس بن ثعلبه را بكشت، آنگاه سوي مرو بازگشت و كساني از مردم بكر بن وائل كه به مرو روذ بودند سوي هرات گريختند و همه بكريان ديگر ولايات خراسان به آنها پيوستند كه جمعي انبوه شدند و سالارشان اوس- ابن ثعلبه بود.
گويد: به اوس گفتند: «با تو بيعت مي‌كنيم كه به مقابله ابن خازم روي و مضريان را از همه خراسان برون كني.» گفت: «اين طغيان است و مردم طغيانگر زبون مي‌شوند. به جاي خويش باشيد اگر ابن خازم شما را واگذاشت و گمان ندارم چنين كند، به همين ناحيه رضايت دهيد و او را به حال خود واگذاريد.» بني صهيب كه وابستگان بني جحدر بودند گفتند: «نه، به خدا هرگز رضايت ندهيم كه ما و مضريان در يك ولايت باشيم كه آنها دو پسر مرثد را كشته‌اند. اگر جنگ
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3175
كردن را مي‌پذيري كه بهتر وگرنه ديگري را سالار خويش كنيم.» گفت: «من يكي از شما هستم، هر چه مي‌خواهيد بكنيد.» گويد: پس با وي بيعت كردند. ابن خازم سوي آنها آمد پسرش موسي را نايب خويش كرد و بيامد تا به دره‌اي ما بين اردوگاه خويش و هرات جاي گرفت.
گويد: بكريان به اوس گفتند: «برون شو، و خندقي مقابل شهر بزن و در آنجا با آنها جنگ كن كه شهر پشت سر ما باشد.» اوس گفت: «در شهر بمانيد و ابن خازم را همانجا كه هست واگذاريد كه اگر دير بماند خسته شود و رضاي شما را حاصل كند و اگر ناچار شديد بجنگيد.» گويد: اما نپذيرفتند و از شهر برون شدند و خندقي مقابل آن زدند و ابن خازم در حدود يك سال با آنها جنگ كرد.
زهير بن هنيد گويد: ابن خازم سوي هرات رفت كه جمعي انبوه از مردم بكر بن وائل آنجا بودند و خندقي زده بودند و پيمان كرده بودند كه اگر بر خراسان تسلط يافتند مضريان را بيرون كنند.
گويد: ابن خازم مقابل آنها فرود آمد، هلال ضبي يكي از مردم بني ذهل بني اوس بدو گفت: «با برادرانت و فرزندان پدرت جنگ مي‌كني! به خدا اگر بر آنها ظفر يافتي زندگي پس از آنها خوش نباشد. در مرو روذ از آنها كشته‌اي، چه شود اگر رضايتشان را حاصل كني و اين كار را به اصلاح بري.» گفت: «اگر همه خراسان را به آنها واگذارم راضي نشوند و اگر توانند كه شما را از دنيا برون كنند دريغ نكنند.» گفت: «نه، به خدا نه من و نه يكي از مردم خندف كه اطاعت من مي‌كنند همراه تو يك تير نمي‌اندازيم تا با آنها اتمام حجت كني.» گفت: «تو فرستاده من پيش آنها باش و رضايتشان را حاصل كن.» گويد: هلال پيش اوس بن ثعلبه رفت و او را به خدا و خويشاوندي قسم داد و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3176
گفت: «ترا به خدا خون نزاريان را مريز و آنها را به جان هم مينداز.» گفت: «بني صهيب را ديده‌اي؟» گفت: «به خدا، نه.» گفت: «آنها را ببين.» گويد: هلال برفت و ارقم بن مطرف حنفي و ضمضم بن يزيد (يا عبد اللَّه بن ضمضم) و عاصم بن صلت، همگان حنفي، را با جماعتي از بكر بن وائل بديد و با آنها سخن كرد و سخناني همانند آنچه با اوس گفته بود با آنها بگفت كه گفتند: «بني صهيب را ديده‌اي؟» گفت: «به خدا كار بني صهيب پيش شما بالا گرفته، نه، آنها را نديده‌ام.» گفتند: «آنها را ببين.» گويد: هلال پيش بني صهيب رفت و با آنها سخن كرد كه گفتند: «اگر فرستاده نبودي ترا مي‌كشتيم.» گفت: «به چيزي رضا نمي‌دهيد؟» گفتند: «يكي از دو چيز، يا شما از خراسان برويد و كس از مضريان نماند يا بمانيد و همه مركب و سلاح و طلا و نقره را به ما واگذاريد.» گفت: «بجز اين سخني نداريد؟» گفتند: «نه.» گفت: «خدا ما را بس كه تكيه‌گاهي نكوست.» گويد: آنگاه هلال پيش ابن خازم بازگشت كه گفت: «چه خبر؟» گفت: «برادرانمان را ديدم كه رعايت خويشاوندي نمي‌كنند.» گفت: «به تو گفته بودم كه از وقتي خداوند پيمبر را از مردم مضر مبعوث كرده مردم ربيعه همچنان نسبت به پروردگار خويش خشمگينند.» ابو جعفر گويد: در روايت مجالد ضبي آمده كه وقتي ابن خازم به هرات بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3177
تركان به قصر اسفاد حمله بردند و مردم آنجا را محاصره كردند. بيشتر كساني كه آنجا بودند از مردم ازد بودند كه هزيمت شدند و كس پيش ازديان اطراف خويش فرستادند و ياري خواستند. تركان آنها را نيز هزيمت كردند. عاقبت كس پيش ابن خازم فرستادند كه زهير بن حيان را با مردم تميم سوي آنها فرستاد و گفت: «به تركان تيراندازي مكن، وقتي ديديشان حمله كنيد.» گويد: زهير روزي سرد به نزد آنها رسيد و چون مقابل شدند به آنها حمله بردند و تركان مقاومت نيارستند و هزيمت شدند. به تعقيب آنها رفتند مقداري از شب سپري شد و در بيابان به قصري رسيدند كه جماعت بماند و زهير با گروهي سوار به دنبال تركان رفت كه راه را مي‌شناخت. نيمه شب بازگشت و از سرما دستش روي نيزه‌اش خشكيده بود. غلام خويش كعب را بخواند كه برفت و او را بياورد و پيه گرم مي‌كرد و روي دست او مي‌نهاد، چربش كردند و آتشي بيفروختند تا نرم شد و گرم شد آنگاه سوي هرات بازگشت.
ابو جعفر گويد: در روايت ابي حماد سلمي هست كه ابن خازم در هرات بيشتر از يك سال بماند و با اوس بن ثعلبه جنگ مي‌كرد. روزي به ياران خويش گفت:
«ماندن ما در مقابل اينان دير بپاييد. بانگشان زنيد و بگوييد:» اي مردم ربيعه در خندق خويش مانده‌ايد مگر از همه خراسان به اين خندق بس كرده‌ايد؟» گويد: از اين سخن خشمگين شدند و همديگر را براي جنگ خواندند.
اوس بن ثعلبه گفت: «در خندق خويش بمانيد و چنانكه تا كنون جنگ مي‌كرده‌ايد با آنها جنگ كنيد و به جمع، مقابل آنها مرويد.» گويد: اما اطاعت وي نكردند و بيرون شدند و دو گروه مقابل شدند، ابن خازم به ياران خويش گفت: «اين را روز سرنوشت شماريد كه ملك از آن كسي است كه غالب شود، اگر من كشته شدم سالارتان شماس بن دثار عطاردي است، اگر او نيز كشته شد سالارتان بكير بن وشاح ثقفي است.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3178
اياس بن زهير بن حيان گويد: روزي كه اوس بن ثعلبه هزيمت شد و ابن خازم بر مردم بكر بن وائل ظفر يافت به وقت تلاقي دو گروه ابن خازم به ياران خويش گفت: «من بر اسب نمي‌مانم، مرا به زين ببنديد و بدانيد كه چندان سلاح به تن دارم كه اگر دو شتر كشته شود من كشته نمي‌شوم، اگر به شما گفتند كشته شده‌ام باور مكنيد.» گويد: پرچم بني عدي به دست پدرم بود و من بر اسبي رام بودم، ابن خازم به ما گفته بود: «وقتي به اسبان رسيديد با نيزه به نوك بيني آن بزنيد كه وقتي نيزه به نوك بيني اسبي فرو كنند، واپس رود يا سوار خود را بيندازد.» گويد: و چون اسب من چكاچاك اسلحه شنيد مرا به دره‌اي برد كه ميان من و حريفان بود و آنجا يكي از بكر بن وائل مقابل من آمد كه با نيزه به نوك بيني اسبش زدم كه وي را بينداخت.
گويد: پدرم با بني عدي حمله برد، بني تميم نيز از هر سو به دنبال وي آمدند و لختي بجنگيدند، مردم بكر بن وائل هزيمت شدند و به خندق خويش رسيدند و راه چپ و راست گرفتند و كساني در خندق افتادند و به وضعي فجيع كشته شدند. اوس ابن ثعلبه كه چند زخم خورده بود فرار كرد. ابن خازم قسم خورد كه تا وقتي آفتاب فرو رود هر اسيري را كه پيش وي آرند خونش بريزد.
آخرين كسي كه پيش وي آوردند يكي از بني ضبيعه بود به نام محميه. به ابن خازم گفتند: «خورشيد فرو رفته.» گفت: «كشتگان را بدو ختم كنيد.» و او را بكشتند.
گويد: پيري از بني سعد بن زيد مرا گفت كه اوس بن ثعلبه كه چند زخم خورده بود به سيستان گريخت و چون آنجا يا نزديك آنجا رسيد بمرد.
مغيره بن حبنا يكي از مردم بني ربيعة بن حنظله درباره كشته شدن ابن مرثد و كار اوس بن ثعلبه شعري دارد به اين مضمون:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3179
«در همه خراسان در اثناي جنگ «مقتول بوديد و محبوس و فراري «و آن روز كه ابن خازم در گودال در ميانتان گرفت، «كه جز خندقها گوري نيافتيد «و روزي كه ابن مرثد را ميان غبار رها كرديد.
«و روزي كه اوس را رها كرديد «كه برفت وارد و نيز.» زهير بن هنيد به نقل از پدر بزرگ مادريش گويد: در آن روز از مردم بكر بن وائل هشت هزار كس كشته شد.
يكي از مردم خراسان به نام تميمي به نقل از يكي از غلامان ابن خازم گويد: ابن خازم در هرات با اوس بن ثعلبه جنگ كرد و ظفر يافت، اوس فرار كرد و ابن خازم بر هرات تسلط يافت و پسر خويش محمد را آنجا گماشت شماس بن دثاي عطاردي را نيز به او پيوست. بكير بن وشاح را بر نگهبانان وي گماشت و به آنها گفت: «وي را بپروريد كه خواهرزاده شما است.» كه مادرش از بني سعد بود و صفيه نام داشت. به محمد نيز گفت: «مخالفت آنها مكن.» آنگاه ابن خازم به مرو بازگشت.
ابو جعفر گويد: در اين سال شيعيان در كوفه به جنبش آمدند و وعده نهادند كه به سال شصت و پنجم براي حركت سوي شام و خونخواهي حسين در نخيله فراهم آيند و در اين باب نامه نوشتند.
 
سخن از آغاز جنبش شيعيان براي خونخواهي حسين‌
 
عبد اللَّه بن عوف ازدي گويد: وقتي حسين بن علي كشته شد و ابن زياد از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3180
اردوگاه خويش در نخيله به كوفه آمد شيعيان همديگر را به ملامت گرفتند و پشيماني كردند و چنان ديدند كه خطايي بزرگ كرده‌اند كه حسين را به ياري خوانده‌اند اما دعوت وي را اجابت نكرده‌اند كه در مجاورت ايشان كشته شده و ياريش نكرده‌اند.
و چنان ديدند كه رسواييشان و گناهي كه در كار قتل حسين داشته‌اند جز به كشتن قاتلان وي يا كشته شدن در اين راه پاك نمي‌شود.
گويد: در كوفه پيش پنج كس از سران شيعه رفتند: سليمان بن صرد خزاعي كه صحبت پيمبر داشته بود، مسيب بن نجبه فزاري كه از ياران علي و نيكانشان بود و عبيد اللَّه بن سعد ازدي و عبد اللَّه بن وال تيمي و رفاعة بن شداد بجلي.
آنگاه اين پنج كس كه از بهترين ياران علي بودند در خانه سليمان بن صرد فراهم آمدند و كساني از نيكان و سران شيعه نيز با آنها بودند.
گويد: و چون در خانه سليمان بن صرد فراهم شدند، مسيب بن نجبه زودتر از همه سخن آغاز كرد، حمد خدا گفت و ثناي او كرد و صلوات پيمبر خدا گفت آنگاه گفت:
«اما بعد، ما به طول عمر مبتلا شده‌ايم و معرض فتنه‌هاي- «گونه‌گون شده‌ايم و از پروردگارمان مي‌خواهيم كه از جمله كسان نباشيم كه «فردا به ما مي‌گويد: «مگر آنقدر عمرتان نداديم كه هر كه پند گرفتني بود «در طي آن پند گيرد و بيم‌رسان نيز بيامدتان.» [1] «امير مؤمنان فرموده: مقدار عمري كه خدا در اثناي آن حجت «بر فرزند آدم تمام مي‌كند شصت سال است. در ميان ما كسي نيست كه به «اين مدت نرسيده باشد، چنان بود كه ما به تمجيد خويشتن و تحسين «ياران خويش علاقه داشتيم، تا خدا نيكان ما را امتحان كرد و ما را در دو
______________________________
[1] أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ ما يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ وَ جاءَكُمُ النَّذِيرُ فاطر آيه 36
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3181
«مورد دروغگو يافت. در مورد پسر دختر پيمبرمان صلي اللَّه عليه و سلم كه «پيش از آن نامه‌هاي وي به ما رسيده بود و فرستادگانش آمده بودند و «اتمام حجت كرده بود و در آغاز و انجام، آشكار و نهان خواستار ياري ما «شده بود اما جانهاي خويش را از او دريغ داشتيم تا در مجاورت ما كشته شد، «نه به دستهاي خويش ياريش كرديم، نه به زبان‌هايمان از او دفاع كرديم، نه «به مالهايمان تأييدش كرديم و نه از عشايرمان براي وي كمك خواستيم، در «پيشگاه پروردگارمان و هنگام ديدار پيمبرمان چه عذر داريم كه فرزند و محبوب «و باقيمانده و نسل وي ميان ما كشته شد. نه به خدا عذري نداريد مگر «آنكه قاتل وي را با كساني كه بر ضد او كمك داده‌اند بكشيد يا در اين راه «كشته شويد شايد پروردگارمان به سبب اين از ما خشنود شود كه من وقتي «به پيشگاه خداي روم از عقوبت وي ايمن نيستم.» آنگاه گفت:
«اي قوم، يكي از خودتان را به سالاري برداريد كه شما را «اميري بايد كه به وي رجوع كنيد و پرچمي كه اطراف آن فراهم آييد، اين «سخن را مي‌گويم و از خدا براي خودم و شما آمرزش مي‌خواهم.» گويد: از پس مسيب، رفاعة بن شداد به سخن پرداخت حمد خدا گفت و ثناي او كرد و بر پيمبر صلوات گفت سپس گفت:
«اما بعد، خدا به گفتار صواب راهبرت شد كه سوي رشاد دعوت «كردي. از حمد و ثناي خدا و صلوات پيمبر آغاز كردي و به پيكار فاسقان «خواندي و توبه از گناه بزرگ. سخنت مسموع است و پذيرفتني و گفتارت «مقبول. يكي از خودتان را به سالاري برداريد كه بدو رجوع كنيد و دور «پرچم وي فراهم آييد، رأي ما نيز همانند رأي تو است، اگر آن يكي تو «باشي مورد رضايت مايي كه نيكخواه مايي و در جمعمان محبوب. اگر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3182
«رأي تو و يارانت موافق باشد اين كار را به پير شيعه و يار پيمبر خدا و «صاحب سابقه و عمل، سليمان بن صرد سپاريم كه دليري و دينداريش «پسنديده است و دور انديشيش مورد اطمينان. اين سخن را مي‌گويم و «براي خودم و شما آمرزش مي‌طلبم.» گويد: آنگاه عبد اللَّه بن وال و عبد اللَّه بن سعد سخن كردند، حمد پروردگار گفتند و ثناي او كردند و سخناني همانند رفاعة بن شداد گفتند، از فضيلت مسيب بن نجبه ياد كردند و از سبق اسلام سليمان بن صرد سخن آوردند و خشنودي خويش را از سالاري وي اعلام كردند.
گويد: مسيب بن نجبه گفت: «درست گفتيد و توفيق يافتيد رأي من نيز همانند رأي شماست. كار خويش را به سليمان بن صرد سپاريد.» ابو محنف گويد: اين حديث را با سليمان بن ابي راشد بگفتم كه گفت: «از حميد ابن مسلم شنيدم كه مي‌گفت: به خدا من آن روز حضور داشتم، روزي كه سليمان بن صرد را سالار كردند، آن روز بيشتر از صد كس از يكه سواران و سران شيعه در خانه وي بوديم.» راوي گويد: پس سليمان بن صرد سخن گفت و محكم گفت و پيوسته در هر جمعه سخنان خود را تكرار كرد كه من آنرا به خاطر سپردم و چنين گفت:
«ثناي خدا مي‌كنم و حمد نعمتها و عطاياي او مي‌گويم و شهادت «مي‌دهم كه خدايي جز خداي يگانه نيست و محمد فرستاده اوست. اما بعد «به خدا بيم دارم كه در اين روزگار كه معاش سخت است و بليه بزرگ «و ستم عام، سرانجام ما شيعيان صاحب فضيلت، نيك نباشد. ما در انتظار «آمدن خاندان پيمبرمان بوديم و به آنها وعده ياري مي‌داديم و به آمدن «ترغيبشان مي‌كرديم و چون بيامدند سستي كرديم و عاجز مانديم و دورويي «كرديم و نظاره كرديم و منتظر مانديم ببينيم چه مي‌شود تا فرزند پيمبرمان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3183
«و باقيمانده و شيره و پاره‌اي از گوشت و خون وي ميان ما و به نزد ما كشته «شد كه كمك مي‌خواست و نبود و انصاف مي‌خواست و نمي‌يافت. فاسقان «وي را هدف تير و آماج نيزه‌ها كردند و كشتند آنگاه بر او تاختند و جامه‌اش «ببردند. به پا خيزيد كه خدايتان خشمگين است. سوي زن و فرزند باز- «مگرديد تا خدا خشنود شود و گمان ندارم خشنود شود تا قاتلان وي را از «بادر آريد يا نابود شويد، از مرگ بيم مداريد كه هر كه از مرگ بيم «كرده به ذلت افتاده ماننده قدماي بني اسرائيل مباشيد كه پيمبرشان به آنها «گفت:
«اي قوم، شما با گوساله‌پرستي به خويش ستم كرديد سوي خالق «خود بازآييد و خودتان را بكشيد كه اين نزد خالقتان براي شما بهتر «است.» [1] «آنها چه كردند؟ زانو زدند و گردن پيش بردند و به قضا رضا دادند «تا وقتي كه بدانستند كه خدا جز به صبوري بر كشته شدن از گناه بزرگ «نجاتشان نمي‌دهد. اگر شما را دعوتي همانند آن قوم كنند چه خواهيد «كرد؟ شمشيرها را تيز كنيد، نيزه‌ها را سر بزنيد و آنچه توانيد نيرو و اسب «فراهم كنيد تا دعوتتان كنند و حركت كنيد.» گويد: پس خالد بن سعد بن نفيل به پا خاست و گفت:
«به خدا اگر مي‌دانستم كه با كشتن خودم از گناه برون مي‌شوم و «پروردگارم از من خشنود مي‌شود خودم را مي‌كشتم اما قومي كه پيش «از ما بوده‌اند به اين كار مأمور شده‌اند و ما از آن ممنوع شده‌ايم خدا و «مسلمانان حاضر را شاهد مي‌گيرم كه هر چه دارم بجز سلاحي كه با آن با
______________________________
[1] إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخاذِكُمُ الْعِجْلَ فَتُوبُوا إِلي بارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ عِنْدَ بارِئِكُمْ بقره: آيه 54
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3184
«دشمنانم جنگ مي‌كنم وقف مسلمانان است كه به وسيله آن در كار جنگ «بر ضد ستمگران نيرو گيرند.» آنگاه ابو المعتمر، حنش بن ربيعه كناني به پا خاست و گفت: «من نيز شما را به همين ترتيب شاهد مي‌گيرم.» سليمان بن صرد گفت: «بس است هر كه چنين قصدي دارد مال خويش را به نزد عبد اللَّه بن وال تيمي بيارد و چون آنچه از اموال خويش كه مي‌خواهيد بدهيد پيش وي فراهم آمد، ياران تنگدست و بي‌چيزتان را با آن كمك دهيم.» حميد بن مسلم ازدي گويد: وقتي خالد بن سعد گفت: «اگر مي‌دانستم با كشتن خودم از گناه بيرون مي‌شوم و پروردگارم از من خشنود مي‌شود خودم را مي‌كشتم.» سليمان بن صرد بدو گفت: «اما قومي كه پيش از ما بوده‌اند به اين كار مأمور شده‌اند و ما از آن ممنوع شده‌ايم.» و او گفت: «اين برادرتان فردا طعمه نخستين سرنيزه مي‌شود.» گويد: و چون مال خويش را وقف مسلمانان كرد بدو گفت: «ترا بشارت به ثوابي كه خداي به بندگان مي‌دهد كه براي خويش از پيش فرستاده‌اند.» حصين بن يزيد گويد: نامه‌اي را كه سليمان بن صرد هنگام سالاري قوم به سعد ابن حذيفة بن يمان نوشته بود به مداين به دست آوردم و خواندم و چون بخواندم مرا شگفتي آورد و آن را به خاطر سپردم و فراموش نكرده‌ام، به او نوشته بود:
«به نام خداي رحمان رحيم.
«از سليمان بن صرد به سعد بن حذيفه و مسلماناني كه پيش اويند، «سلام بر شما، اما بعد، دنيا خانه‌اي است كه نيكيهاي آن برفته و بديهاي «آن بمانده، با خردمندان ناسازگاري مي‌كند و بندگان نيك خداي از آن «آهنگ رحيل كرده‌اند و اندك دنياي فاني را به عوض ثواب بسيار و «باقي خداي فروخته‌اند دوستان خداي، برادران شما، و شيعيان خاندان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3185
«پيمبرتان در كار خويش و اين بليه كه در مورد پسر دختر پيمبرشان رخ «داد انديشه كرده‌اند كه وي را خواندند و اجابت كرد اما دعوت كرد و «اجابت نيافت. خواست برگردد و بداشتندش، امان خواست و ندادند، «كسان را رها كرد اما رهايش نكردند و بر او تاختند و خونش بريختند، «آنگاه جامه‌اش را برگرفتند و برهنه‌اش كردند و به ستم و تعدي و «گردنفرازي با خداي و جهالت، و خدا بيناي اعمال آنهاست و سرانجامشان «به پيشگاه خدا است «زود باشد كساني كه ستم كرده‌اند بدانند كه كجا «بازگشت مي‌كنند.» [1] «و چون برادرانتان بينديشيدند و در عواقب كار تأمل كردند «بدانستند كه خطايي بزرگ كرده‌اند كه از ياري امام پاك و پاكيزه «بازمانده‌اند و او را به دشمن واگذاشته‌اند و كمكش نكرده‌اند، خطايي كه «رهايي و توبه از آن جز با كشتن قاتلان وي يا كشته شدن خودشان و «جانبازيشان ميسر نيست. برادرانتان كوشيده‌اند، شما نيز بكوشيد و آماده «شويد. براي برادرانمان وقتي معين كرده‌ايم كه بيايند و محلي كه ما را «ببينند، وقت اول ماه ربيع الاخر سال شصت و پنجم است و جايي كه ما «را مي‌بينند نخيله. چنان ديديم كه شما را نيز كه پيوسته ياران و برادران «و همدلان ما بوده‌ايد به اين كار كه خدا براي برادرانتان خواسته و چنان «مي‌نمايند كه مي‌خواهند به وسيله آن توبه كنند، دعوت كنيم كه شما «شايسته‌ايد كه فضيلت بجوييد و ثواب بخواهيد و از گناه به پيشگاه «پروردگارتان توبه بريد و گرچه در اين كار قطع گردنها باشد و كشته شدن «اولاد و مصادره اموال و هلاك عشاير. كساني كه در مرج عذرا كشته «شدند- يعني حجر و ياران وي- از اين كه اكنون زنده نيستند، زيان
______________________________
[1] وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ. شعراء، آخرين آيه.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3186
«نكرده‌اند شهيدانند كه پيش پروردگارشان روزي مي‌خورند با صبر و «جانسپاري به پيشگاه خدا رفتند كه ثواب صابران به ايشان داد يارانتان «كه دست بسته كشته شدند و باستم آويخته شدند و اعضايشان بريده شد و «ستم ديدند زيان نديده‌اند كه اكنون زنده نيستند و به گناهان شما مبتلا «نيستند، خدا برايشان انتخاب كرد و به پيشگاه پروردگارشان رفتند و خدا «ان شاء اللَّه پاداششان بداد. خدايتان رحمت كند در سختي و جنگ صبوري «كنيد و هر چه زودتر به پيشگاه خدا توبه بريد كه شما درخور آنيد كه «هر كس از يارانتان به طلب پاداش خداي، بر بليه‌اي صبوري كرده «شما نيز به طلب ثواب به مانند آن صبوري كنيد و هر كه با عملي رضاي «خدا طلبيده و گرچه به كشته شدن، شما نيز به وسيله آن رضاي خدا «طلبيد. پرهيزكاري بهترين توشه اين جهان است و هر چه جز آن است «فنا مي‌شود و نابود كه بايد از آن چشم بپوشيد. طالب خانه عافيت باشيد «و پيكار دشمن خدا و دشمن خودتان و دشمن خاندان پيمبرتان، تا با توبه و «شوق به پيشگاه خدا رويد. خدا ما و شما را زندگي نيكو دهد و ما و شما «را از جهنم برهاند و چنان كند كه مرگتان كشته شدن باشد به دست كساني «كه خدايشان بيشتر از همه مخلوق خويش منفور دارد و بيشتر از همگان «با وي دشمنند كه او هر چه بخواهد تواند و براي دوستان خويش كار- «سازيها كند و سلام بر شما باد.» گويد: ابن صرد اين نامه را نوشت و همراه عبد اللَّه بن مالك طايي براي سعد ابن حذيفه فرستاد. سعد نامه وي را براي شيعيان مداين بخواند، جمعي از مردم كوفه بودند كه مداين را پسنديده بودند و آنجا مقر گرفته بودند و هنگام مقرري و روزي گرفتن به كوفه مي‌آمدند و حق خويش را مي‌گرفتند و به مقر خويش باز- مي‌گشتند، سعد نامه سليمان بن صرد را براي آنها خواند آنگاه حمد خدا گفت و ثناي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3187
او كرد سپس گفت:
«اما بعد، شما هم آهنگ بوديد و قصد ياري حسين و پيكار دشمن «وي داشتيد، و ناگهان از كشته شدن وي خبر يافتيد، خدايتان بر حسن «نيت و قصد ياري وي پاداش نيك مي‌دهد. اينك برادرانتان كس «فرستاده‌اند و از شما ياري مي‌جويند و كمك مي‌خواهند، سوي حق و «سوي كاري كه به سبب آن به نزد خداي بهترين پاداش و نصيب خواهيد «داشت دعوتتان مي‌كنند، رأي شما چيست و چه مي‌گوييد؟» قوم به اتفاق گفتند: اجابتشان مي‌كنيم و همراه آنها پيكار مي‌كنيم و رأي ما در اين باب همانند آنهاست.
آنگاه عبد اللَّه بن حنظل طايي حزمري به پا خاست و حمد خدا گفت و ثناي او كرد سپس گفت: «اما بعد، ما دعوت برادران خويش را مي‌پذيريم و رأي ما نيز چون رأي آنهاست، مرا با سواران سوي آنها فرست.» سعد گفت: «آرام باش و شتاب مكن، براي مقابله دشمن آماده شويد و جنگ را بسازيد آنگاه مي‌رويم و مي‌رويد.» گويد: سعد بن حذيفه همراه عبد اللَّه بن مالك طايي براي سليمان بن صرد نوشت:
«بنام خداي رحمان رحيم «به سليمان بن صرد «از سعد بن حذيفه و مؤمناني كه پيش ويند.
«اما بعد، نامه ترا خوانديم و بدانستيم كه ما را به كاري كه ياران «تو بر آن متفقند دعوت كرده‌اي. حقا كه بخت خويش را يافته‌اي و راه «رشاد گرفته‌اي، ما نيز مي‌كوشيم و آماده مي‌شويم و زين و لگام مي‌زنيم و «انتظار فرمان مي‌بريم و گوش به دعوت داريم و چون بانگ آيد بياييم و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3188
«منحرف نشويم، ان شاء اللَّه، و السلام.» گويد: و چون سليمان بن صرد نامه وي را بخواند، برأي ياران خويش نيز خواند كه از آن خرسند شدند.
گويد: سليمان يك نسخه از نامه‌اي را كه برأي سعد بن حذيفه نوشته بود براي مثني بن مخربه عبدي نوشت و همراه ظبيان بن عماره تميمي سعدي فرستاد مثني بدو نوشت:
«اما بعد، نامه ترا خواندم و به يارانت دادم كه خواندند و رأي «ترا پسنديدند و اجابت كردند و ان شاء اللَّه در موعدي كه نهاده‌اي و در «محلي كه گفته‌اي پيش تو مي‌آييم و سلام بر تو باد.» عبد اللَّه بن سعد بن نفيل گويد: آغاز كارشان از سال شصت و يكم بود، همان سال كه حسين رضي اللَّه عنه كشته شد، پيوسته در كار فراهم آوردن ابزار جنگ و آماده شدن براي پيكار بودند و نهاني شيعيان و ديگران را به خونخواهي حسين «دعوت مي‌كردند و گروه پس از گروه و دسته پس از دسته دعوتشان را مي‌پذيرفتند تا وقت مردن يزيد بن معاويه كه به روز پنج شنبه چهارده روز رفته از ماه ربيع الاول سال شصت و چهارم، رخ داد، در اين كار و بر اين روش بودند.
از كشته شدن حسين تا هلاكت يزيد بن معاويه سه سال و دو ماه و چهار روز بود. وقتي يزيد هلاك شد امير عراق عبيد اللَّه بن زياد بود كه به بصره بود و نايب وي به كوفه عمرو بن حريث مخزومي بود. ياران سليمان از جمله شيعيان پيش وي آمدند و گفتند:
«اين جبار بمرد و اكنون كار به سستي است اگر خواهي به عمرو بن حريث تازيم از قصر برونش كنيم و خونخواهي حسين را اعلام كنيم و قاتلان وي را دنبال كنيم و مردم را به اين خاندان ستمديده حق باخته دعوت كنيم.» گويد: در اين باب سخن بسيار كردند، اما سلمان بن صرد به آنها گفت: «آرام باشيد و شتاب مكنيد، من در آنچه مي‌گوييد نگريسته‌ام و ديده‌ام كه قاتلان حسين بزرگان كوفه‌اند و يكه سواران عرب كه خون حسين را از آنها بايد خواست و چون
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3189
قصد شما را بدانند و آگاه شوند كه آنها را مي‌جوييد به مخالفت شما برخيزند. پيروان خويش را نيز در نظر گرفته‌ام و دانسته‌ام كه اگر قيام كنند انتقام خويش را نتوانند گرفت و دلشان خنك نمي‌شود و دشمن خويش را سركوب نمي‌كنند و طعمه آنها مي‌شوند، به جاي اين كار دعوتگران خويش را در شهر روان كنيد و شيعه و غير شيعه را به اين مقصود دعوت كنيد كه اميدوارم اكنون كه آن جبار به هلاكت رسيده مردم دعوت شما را آسانتر از ايام پيش از هلاكت وي بپذيرند.» گويد: چنين كردند و گروهي از آنها به دعوت پرداختند و كسان را دعوت كردند كه بسيار كس اجابتشان كرد كه شمارشان پس از هلاكت يزيد، چند برابر كساني بود كه پيش از آن اجابتشان كرده بودند.
حصين بن يزيد، به نقل از يكي از مردم مزينه، گويد: «در اين امت هيچكس را در كار سخنوري و وعظ بليغ‌تر از عبيد اللَّه بن عبد اللَّه مري نديدم، وي در ايام سليمان بن صرد از دعوتگران شهر بود و چون گروهي از كسان بر او فراهم مي‌شدند حمد خدا آغاز مي‌كرد و ثناي او مي‌گفت و صلوات پيمبر خداي. آنگاه مي‌گفت: «اما بعد: خدا محمد صلي اللَّه عليه را از مخلوق خويش به نبوت برگزيده و همه فضيلت، خاص او كرد و شما را به پيروي وي عزت بخشيد و به ايمان حرمت داد و خونهايتان را كه مي‌ريخت محفوظ داشت و راههاي ناامنتان را امن كرد بر لب مغاكي از آتش بوديد و شما را از آن برهانيد، بدينسان خدا آيه‌هاي خويش را براي شما بيان مي‌كند شايد هدايت شويد» [1] مگر پروردگارتان را ميان متقدمان و متأخران مخلوقي هست كه حق وي بر اين امت از پيمبر بزرگتر باشد؟ مگر باقيمانده هيچيك از پيمبران و رسولان و ديگران بيشتر از باقيمانده پيمبر بر اين امت حق دارد؟ نه به خدا نبوده و نخواهد
______________________________
[1] وَ كُنْتُمْ عَلي شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ آل عمران، آيه 103
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3190
بود. اي نيك مردان مگر جنايتي را كه نسبت به پسر دختر پيمبرتان مرتكب شدند نديديد و نشنيديد؟ مگر نديديد كه اين قوم حرمت وي را شكستند، بي‌پناه به چنگش آوردند، به خونش آغشتند و در خاكش كشيدند، از پروردگار غافل ماندند و حق قرابت پيمبر را رعايت نكردند، وي را هدف تيرها كردند و طعمه گفتارها به جا نهادند؟ به خدا، چشمي چون او نديده، چه بزرگ مردي بود حسين بن علي كه با وي نامردي كردند، صداقت پيشه بود و صبور و امين و جوانمرد و كاردان، پسر نخستين كسي كه اسلام آورد، دخترزاده پيمبر خداي جهانيان. مدافعانش كم بودند و دشمنان در اطرافش بسيار، دشمنش او را كشت و دوستش از ياريش باز ماند، واي بر قاتل و ننگ بر دوست غافل، خدا براي قاتل وي حجتي ننهاده و دوست غافل وي را معذور نمي‌دارد، مگر صميمانه به پيشگاه خدا توبه برد و با قاتلان بجنگد و با ستمگران مخالفت كند، شايد خداوند توبه را بپذيرد و خطا را ببخشد. ما شما را به كتاب خدا و سنت پيمبر و خونخواهي خاندان وي و جهاد منحرفان و ستمگران دعوت مي‌كنيم، اگر كشته شديم آنچه به نزد خدا هست براي نيكان بهتر است و اگر ظفر يافتيم اين كار را به خاندان پيمبرمان باز مي‌بريم.» گويد: هر روز اين سخنان را براي ما تكرار مي‌كرد چندان كه غالب ما آنرا به خاطر سپرده بوديم.
گويد: هنگام هلاكت يزيد بن معاويه، مردم به عمرو بن حريث تاختند و از قصر بيرونش كردند و بر عامر بن مسعود جمحي اتفاق كردند. شاعر او را گردونه جعل لقب داده بود كه به كوتاهي همانند انگشتي بود، زيد غلامش خزانه دارش بود، عمرو امامت نماز مي‌كرد و براي ابن زبير بيعت گرفته بود. ياران سليمان بن صرد همچنان پيروان خويش و ديگران را دعوت مي‌كردند تا پيروانشان بسيار شد كه از پس هلاكت يزيد بن معاويه كسان آسانتر از ايام پيش به بيعت آنها مي‌آمدند.
گويد: چون شش ماه از هلاكت يزيد گذشت، به روز جمعه نيمه ماه رمضان
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3191
مختار بن ابي عبيده به كوفه آمد.
گويد: عبد اللَّه بن يزيد انصاري خطمي از جانب ابن زبير به امارت كوفه آمد كه عهده‌دار جنگ و مرز بود. ابراهيم بن محمد بن طلحه نيز از جانب ابن زبير با وي آمده بود كه امير خراج كوفه بود، عبد اللَّه بن يزيد به روز جمعه هشت روز مانده از ماه رمضان سال شصت و چهارم به كوفه رسيد.
گويد: مختار هشت روز پيش از عبد اللَّه بن يزيد و ابراهيم بن محمد به كوفه رسيد، وقتي وارد كوفه شد كه سران و اعيان كوفه به دور سليمان بن صرد فراهم آمده بودند و مختار را با وي برابر نمي‌كردند و چون كسان را به خويشتن مي‌خواند و از خونخواهي حسين سخن مي‌كرد، شيعيان بدو مي‌گفتند: «اينك سليمان بن صرد، پير شيعه كه مطيع وي شده‌اند و بر او فراهم آمده‌اند.» اما مختار به شيعيان مي‌گفت: «من از پيش مهدي، محمد بن حنفيه، پسر علي آمده‌ام كه معتمد و امين و برگزيده و وزير اويم.» به خدا چندان به شيعيان پرداخت كه گروهي از آنها بدو متمايل شدند كه حرمتش مي‌كردند و سخنش را مي‌پذيرفتند و منتظر كارش بودند، اما بيشتر شيعيان با سليمان بن صرد بودند و سليمان براي مختار ناراحت كننده‌ترين خلق خداي بود. مختار به ياران خويش مي‌گفت: «مي‌دانيد، اين- يعني سليمان بن صرد- چه مي‌خواهد؟ فقط مي‌خواهد قيام كند و خودش را به كشتن دهد، شما را نيز به كشتن دهد كه از كار جنگ بصيرت و اطلاع ندارد.» گويد: يزيد بن حارث شيباني پيش عبد اللَّه بن يزيد انصاري رفت و گفت:
مردم مي‌گويند كه شيعيان با ابن صرد بر ضد تو قيام مي‌كنند، جمعي از آنها نيز با مختارند كه شمارشان از جمع ديگر كمتر است، چنانكه كسان مي‌گويند مختار نمي‌خواهد قيام كند تا ببيند سر انجام كار سليمان بن صرد چه مي‌شود كه كار وي آماده است و همين روزها قيام مي‌كند، اگر خواهي نگهبانان و جنگاوران و سران قوم را فراهم آري و سوي آنها روي ما نيز با تو بياييم، وقتي به منزل وي تاختي وي را پيش خواني
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3192
اگر آمد او را بس و اگر با تو به جنگ آمد با وي جنگ كني كه كسان فراهم آورده و آرايش گرفته‌اي و او غافل است كه بيم دارم و اگر او آغاز كند و بگذاري تا بر ضد تو قيام كند نيرويش بسيار شود و كار وي بزرگ شود.» عبيد اللَّه بن يزيد گفت: «خدا ميان ما و آنهاست، اگر به جنگ ما آيند با آنها جنگ مي‌كنيم و اگر ما را واگذارند دنبالشان نمي‌كنيم، اين كسان چه مي‌خواهند؟» گفت: «اين كسان مي‌گويند كه سر خونخواهي حسين بن علي دارند.» گفت: «مگر من حسين را كشته‌ام؟ خدا قاتل حسين را لعنت كند.» گويد: سليمان بن صرد و يارانش مي‌خواستند در كوفه قيام كنند، عبد اللَّه بن يزيد بيامد و به منبر رفت و به سخن ايستاد و حمد خداي گفت و ثناي او كرد آنگاه گفت:
«اما بعد، شنيده‌ام كه گروهي از مردم اين شهر مي‌خواهند بر ضد «ما قيام كنند، پرسيدم مقصودشان از اين كار چيست؟ گفتند: به پندار «خويش سر خونخواهي حسين بن علي دارند، خدا اين گروه را رحمت «كند كه جاهايشان را مي‌دانم و به من گفته‌اند بگيرمشان، گفته‌اند پيش از «آنگه آغاز كنند، من آغاز كنم، اما اين را نپذيرفتم و گفتم: اگر به جنگ «من آيند با آنها جنگ مي‌كنم، و اگر مرا واگذارند دنبالشان نمي‌كنم، «براي چه با من بجنگند؟ به خدا من حسين را نكشته‌ام و با وي نجنگيده‌ام «و از كشته شدنش كه رحمت خدا بر او باد، غمين شدم. اين گروه در امانند «بيايند و آشكار شوند و سوي قاتل حسين روند كه سوي آنها روانست و «من بر ضد قاتل حسين، پشتيبان آنها هستم، اينك ابن زياد قاتل حسين و «قاتل نيكان و برجستگان شما سوي شما مي‌آيد، وي را در يك منزلي پل «منبج ديده‌اند، پيكار وي و آماده شدن براي مقابله با او بهتر و عاقلانه‌تر «آز اين است كه به جان هم افتيد و همديگر را بكشيد و خون يك ديگر را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3193
«بريزيد و فردا كه ضعيف شديد اين دشمن به مقابل شما آيد. به خدا اين «آرزوي دشمن شما است، اينك كسي سوي شما مي‌آيد كه او را بيشتر از «همه مخلوق خدا دشمن داريد، كسي كه خودش و پدرش هفت سال «ولايتدار شما بوده‌اند كه پيوسته در كار كشتن اهل عفت و دين بوده‌اند.
«اوست كه از شما كشتار كرده و بليه از او ديده‌ايد و كسي را كه به «خونخواهيش برخاسته‌ايد او كشته، اينك سوي شما مي‌آيد. با همه نيرو «و قدرت برويد و نيروي خويش را بر ضد وي، نه خودتان، به كار اندازيد، «كه من از نيكخواهي شما باز نمانده‌ام، خدا ما را متفق كند و پيشوايانمان «را به صلاح آورد.» گويد: ابراهيم بن محمد بن طلحه گفت: «اي مردم، گفتار اين ضعيف آرامش جوي شما را در كار خشونت و شمشير مغرور نكند، به خدا اگر كسي بر ضد ما قيام كند مي‌كشيمش و اگر يقين كنم كه گروهي مي‌خواهند بر ضد ما قيام كنند، پدر را به جاي فرزند مي‌گيريم و فرزند را به جاي پدر، دوست را به جاي دوست مي‌گيريم و سر دسته را به جاي كسانش، تا تسليم حق شوند و به اطاعت گردن نهند.» گويد: مسيب بن نجبه به طرف او جست و سخنش را بريد و گفت: «اي پسر پيمان شكن، ما را از خشونت و شمشيرت مي‌ترساني، به خدا تو زبونتر از ايني، ملامتت نمي‌كنم كه ما را دشمن داري كه پدر و جدت را كشته‌ايم، به خدا اميدوارم خدايت از ميان مردم اين شهر نبرد، تا ترا سوم جد و پدرت كنند. اما تو اي امير سخن صواب گفتي، به خدا چنين دانم كه كساني كه سر اين كار دارند اندرزت را مي‌شنوند و گفتار ترا مي‌پذيرند.» ابراهيم بن محمد بن طلحه گفت: «بله، به خدا كشته مي‌شود كه سستي كرده و آشكار كرده.» گويد: عبد اللَّه بن وال تيمي به پا خاست و گفت: «اي مردم بني تميمي! دخالت تو
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3194
ميان ما و اميرمان بيجاست، به خدا تو امير ما نيستي و بر ما سلطه‌اي نداري، تو امير سرانه‌اي، برو خراجت را بگير، به خدا اگر تو فساد مي‌كني كار اين امت را كسي جز پدر و جد پيمان شكنت به فساد نكشانيد كه سزاي آنرا ديدند و كارشان به بدي كشيد.» گويد: آنگاه مسيب بن نجبه و عبد اللَّه بن وال روي به عبد اللَّه بن يزيد كردند و گفتند: «اما درباره رأي تو اي امير، به خدا اميدواريم كه به سبب آن همگان ستايشت كنند و هم به نزد كسي كه وي را منظور داشتي و توجه او مي‌جستي، پسنديده به شمار آيي.» گويد: كساني از عملا ابراهيم بن محمد و جمعي از همراهان وي خشمگين شدند و به دفاع از او ناسزا گفتند، مردم نيز به آنها ناسزا گفتند و مجادله كردند. و چون عبد اللَّه بن يزيد گفتارشان را بشنيد فرود آمد و به خانه رفت.
گويد: ابراهيم بن محمد برفت و مي‌گفت: «به خدا عبد اللَّه بن يزيد با مردم كوفه سستي كرد، به خدا اين را براي ابن زبير مي‌نويسم.» گويد: شبث بن ربعي تميمي پيش عبد اللَّه بن يزيد رفت و اين را به وي خبر داد كه با وي و يزيد بن حارث بن رويم برنشست و پيش ابراهيم بن محمد رفت و قسم ياد كرد كه از آن گفتار كه شنيدي، جز سلامت و اصلاح ميان كسان نمي‌خواستم كه يزيد بن حارث با من چنان و چنان گفت و صلاح ديدم با آنها چنان گويم كه شنيدي تا اختلاف در ميان نيايد و الفت از ميان نرود و اين قوم به جان هم نيفتند.» و ابراهيم ابن محمد وي را معذور داشت و سخنش را پذيرفت.
گويد: آنگاه ياران سليمان بن صرد، آشكارا به خريد سلاح پرداختند و آماده مي‌شدند و لوازم و وسايل خويش را آشكار كردند.
در اين سال خوارجي كه به مكه پيش عبد اللَّه بن زبير آمده بودند و همراه وي با حصين بن نمير سكوني جنگيده بودند از وي جدا شدند و سوي بصره رفتند،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3195
آنگاه اختلاف پيدا كردند و دسته‌ها شدند.
 
سخن از سبب جدايي خوارج از ابن زبير و سبب اختلافشان با همديگر
سخن از سبب جدايي خوارج از ابن زبير و سبب اختلافشان با همديگر
 
ابو المخارق راسبي گويد: ابن زياد از پس كشته شدن ابو بلال بسيار كس از خوارج را بكشت. پيش از آن نيز دست از آنها نمي‌داشته بود و زنده‌شان نمي‌گذاشته بود اما پس از كشته شدن ابو بلال به ريشه كن كردن و هلاك كردنشان همت گماشت.
گويد: چون ابن زبير در مكه بشوريده بود و مردم شام سوي او رفته بودند خوارج فراهم آمدند و از آنچه بر آنها گذشته بود سخن آوردند. نافع بن ازرق گفت:
«خدا برايتان كتاب فرستاده و در آن جهاد را بر شما مقرر داشته و از گفتار خويش حجت آورده. اينك ستمگران و متجاوزان، شمشير در شما نهاده‌اند. و يكي در مكه شوريده بياييد سوي كعبه رويم و اين مرد را ببينيم اگر موافق عقيده ما باشد همراه وي با دشمن جهاد كنيم و اگر عقيده ديگر داشته باشد تا آنجا كه توانيم از كعبه دفاع كنيم، آنگاه در كارهاي خويش بنگريم.
گويد: پس برفتند تا پيش عبد اللَّه بن زبير رسيدند كه از آمدنشان خرسند شد و گفت كه با عقيده آنها موافق است و بي‌تأمل و گفتگو رضايتشان را حاصل كرد كه همراه وي بجنگيدند، تا وقتي كه يزيد مرد و سپاه شام از مكه برفت.
آنگاه خوارج همديگر را بديدند و گفتند: «آنچه از پيش كرده‌ايد بي‌انديشه بوده و ناصواب، همراه كسي جنگيده‌ايد كه نمي‌دانيد، شايد موافق عقيده شما نيست همين پيش خود او با شما جنگ مي‌كرد و پدرش بانگ خونخواهي عثمان مي‌زد، پيش وي رويد و درباره عثمان پرسش كنيد اگر از او بيزاري كرد دوست شماست و اگر نكرد دشمن شماست.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3196
گويد: پيش وي رفتند و گفتند: «اي كس، ما همراه تو جنگ كرديم و عقيده ترا نپرسيديم تا بدانيم از مايي يا از دشمنان مايي. به ما بگو درباره عثمان چه مي‌گويي؟» گويد: عبد اللَّه نظر كرد و ديد يارانش در اطرافش اندكند و به آنها گفت: «شما وقتي آمده‌ايد كه من قصد رفتن دارم، شبانگاه بياييد تا آنچه را مي‌خواهيد با شما بگويم.» پس خوارج برفتند و عبد اللَّه كس پيش ياران خويش فرستاد كه همگي سلاح بپوشيد و شبانگاه پيش من آييد، چنان كردند، وقتي خوارج بيامدند ياران ابن زبير با سلاح در دو صف به دورش ايستاده بودند و جمعي بسيار از آنها بر سر وي ايستاده بودند و چماق به دست داشتند. ابن ازرق به ياران خويش گفت: «اين مرد از غائله شما بيم كرده كه قصد مخالفت شما دارد و چنانكه مي‌بينيد بر ضدتان مهيا شده.» گويد: پس ابن ازرق نزديك وي شد و گفت: «اي پسر زبير از خدا بترس و خاين تبعيض‌گر را دشمن بدار و با اولين كسي كه روش ضلالت آورد و بدعتها نهاد و خلاف حكم قرآن عمل كرد دشمني كن كه اگر چنين كني پروردگارت را خشنود مي‌كني و خويشتن را از عذاب دردناك مي‌رهاني و اگر اين كار را نكني از جمله آنهايي كه «از نصيب خويش برخوردار شده‌اند» [1] و «در زندگي دنيا بركات خويش را تمام كرده‌اند» [2] اي عبيده پسر هلال براي اين كس و يارانش عقايد ما را كه مردم را به سوي آن مي‌خوانيم بگوي.» پس عبيدة بن هلال پيش آمد.
ابو قبيصة بن عبد الرحمان قحافي خثعمي گويد: «به خدا من عبيدة بن هلال را ديدم كه پيش آمد و سخن كرد، گوينده‌اي بليغ‌تر و درست‌گفتارتر از او نديده بودم.
وي عقيده خوارج داشت.
گويد: چنان بود كه گفتار بسيار را درباره معني مهم در كلمات اندك جاي مي‌داد.
______________________________
[1] فَاسْتَمْتَعُوا بِخَلاقِهِمْ. توبه: آيه 69
[2] أَذْهَبْتُمْ طَيِّباتِكُمْ فِي حَياتِكُمُ الدُّنْيا. سورة الاحقاف آيه: 20
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3197
گويد: حمد خداي گفت و ثناي او كرد سپس گفت:
«اما بعد، خداوند محمد را برانگيخت كه به عبادت خداي و خلوص دين دعوت كند كه دعوت كرد و مسلمانان اجابتش كردند و ميان ايشان مطابق كتاب خدا و فرمان وي عمل كرد تا خدا وي را ببرد، صلي اللَّه عليه و سلم. آنگاه مردم ابو بكر را خليفه كردند، ابو بكر نيز عمر را خليفه كرد، هر دوشان مطابق كتاب و سنت پيمبر خدا عمل كردند و خدا پروردگار جهانيان را حمد. آنگاه مردم، عثمان بن عفان را خليفه كردند كه قرق‌ها نهاد و خويشاوندان را مزيت داد و جوان را به كار گرفت و تازيانه بلند كرد و به كار برد و قرآن را دريد و مسلمان را تحقير كرد و منكران ستم را بزد و تبعيدي پيمبر خدا را پناه داد و مسلماناني را كه فضيلت تقدم داشتند بزد و تبعيد كرد و محروم داشت آنگاه غنيمتي را كه خدا به مسلمانان داده بود برگرفت و ميان بدكاران قريش و بذله‌گويان عرب تقسيم كرد. پس گروهي از مسلمانان كه خدا پيمان اطاعت از آنها گرفته بودند و در كار خدا از ملامت ملامتگر باك نداشتند سوي وي رفتند و خونش بريختند، ما دوستان آنهاييم و از پسر عفان بيزار، تو اي پسر زبير چه مي‌گويي؟» گويد: ابن زبير گفت: «اما بعد، آنچه را گفتي فهميدم، از پيمبر ياد كردي كه چنان بود كه گفتي، صلي اللَّه عليه و سلم، و بالاتر از آنچه گفتي. آنچه را درباره ابو بكر و عمر گفتي فهميدم موفق بودي و صواب آوردي. و نيز آنچه را درباره عثمان بن عفان كه رحمت خدا بر او باد گفتي فهميدم و هيچكس از خلق خدا را نمي‌شناسم كه به كار عثمان داناتر از من باشد وقتي قوم بر او اعتراض كردند و تغيير رفتار خواستند با وي بودم كه هر چه از قوم خواستند تغيير داد، آنگاه با نامه‌اي پيش وي بازگشتند كه پنداشتند درباره آنها نوشته و دستور كشتنشان را داده، اما عثمان به آنها گفت:
«من آنرا ننوشته‌ام اگر مي‌خواهيد شاهد بياريد و اگر نبود براي شما قسم ياد مي‌كنم.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3198
به خدا شاهد نياوردند و قسم ياد كردن از او نخواستند و بر او تاختند و خونش بريختند.
چيزهايي را كه بر او عيب گرفتي شنيدم كه چنان نبود و شايسته هر گونه نيكي بود و من شما و حاضران را شاهد مي‌كنم كه در دنيا و آخرت دوست پسر عفانم و دوست دوستانش و دشمن دشمنانش، خدا از تو اي دشمن خدا بيزار باشد.» عبيده گفت: «از شما بيزار باشد اي دشمنان خدا.» و قوم پراكنده شدند.
گويد: آنگاه نافع بن ازرق حنظلي و عبد اللَّه بن صفار سعدي صريمي و عبد اللَّه ابن اباض، او نيز صريمي، و حنظلة بن بيهس و عبيد اللَّه و زبير پسران ماحوز از بني سليط سوي بصره رفتند و ابو طالوت زماني و عبد اللَّه بن ثور قيسي، ابو فديك، و عطية بن اسود يشكري سوي يمامه رفتند و با ابو طالوت به يمامه تاختند. پس از آن بر نجدة بن عامر حنفي فراهم آمدند. اما خوارج بصري سوي بصره رفتند و همگي عقيده ابو بلال داشتند.
ابو المثني به نقل از يكي از ياران بصري خويش گويد: خوارج فراهم آمدند و بيشترشان گفتند: «بايد كساني از ما در راه خدا قيام كنند كه از وقت قيام يارانمان فترتي بوده است. علماي ما در اين سرزمين بمانند و چراغهاي كسان باشند و آنها را سوي دين دعوت كنند و صاحبان كوشش و پرهيز قيام كنند و با پروردگار پيوند گيرند و شهيدان باشند زنده و روزي خور به نزد خداي.» گويد: نافع ابن ازرق داوطلب شد و با سيصد كس پيمان كرد و قيام كرد و اين به وقتي بود كه مردم بر عبيد اللَّه بن زياد شوريده بودند و خوارج، در زندانها را شكسته بودند و برون شده بودند. مردم به جنگ ازد و ربيعه با بني تميم و قيس درباره خون مسعود بن عمرو سرگرم بودند خوارج از اشتغال مردم با همديگر فرصت يافته بودند و آمادگي يافته بودند و فراهم آمده بودند و چون نافع بن ازرق قيام كرد پيرو او شدند. مردم بصره بر عبد اللَّه بن حارث توافق كردند كه امامت نماز كند. ابن زياد نيز سوي شام رفت. ازد و بني تميم صلح كردند و مردم به خوارج پرداختند و دنبالشان كردند و بترسانيدند تا باقيمانده‌شان از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3199
بصره برون شدند و به ابن ازرق پيوستند مگر اندكي كه آن وقت با قيام موافق نبودند از جمله عبد اللَّه بن صفار و عبد اللَّه بن اباض و كساني از يارانشان كه عقيده آنها داشتند.
نافع بن ازرق نظر كرد و چنان پنداشت كه دوستي با كساني كه به جاي مانده‌اند روا نيست و به جاماندگان را نجات نيست و به ياران خويش گفت: «خدا شما را به وسيله قيامتان حرمت داد و درباره چيزي كه ديگران كور ماندند بصيرت داد، مگر نمي‌دانيد كه شما به طلب شريعت و فرمان خداي قيام كرده‌ايد و فرمان وي شما را راهبر است و كتاب، شما را پيشواست و از سنت‌ها و اثر آن تبعيت مي‌كنيد؟» گفتند: «چرا.» گفت: «مگر حكم شما درباره دوستتان همانند حكم پيمبر درباره دوستش نيست و حكم شما درباره دشمنتان همانند حكم پيمبر درباره دشمنش نيست؟ اكنون هر كه دشمن شماست دشمن خدا است و دشمن پيمبر. چنانكه هر كه دشمن پيمبر است دشمن خداست و دشمن شماست.» گفتند: «چرا.» گفت: «خداي تعالي چنين فرموده: «بَراءَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَي الَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ.» [1] يعني: بيزاري خداست و پيمبر او از آن كسان از مشركان كه با ايشان پيمان بسته‌ايد.
و هم فرموده: «لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ حَتَّي يُؤْمِنَ» [2] يعني: زنان مشرك را (به زني) مگيريد تا ايمان آرند، كه خدا دوستيشان و اقامت با ايشان و قبول شهادتشان و آموختن علم دين از ايشان و ازدواج با ايشان و
______________________________
[1] توبه آيه 1
[2] بقره: آيه 222
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3200
مواريثشان را حرام كرده، خدا بوسيله دانستن اين چيزها حجت به ما تمام كرده و مي‌بايد كار دين را به كساني كه از پيش آنها آمده‌ايم تعليم دهيم و آنچه را خدا نازل فرموده مكتوم نداريم كه او عز و جل فرموده:
«إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الْهُدي مِنْ بَعْدِ ما بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِي الْكِتابِ، أُولئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ.» [1] يعني: كساني كه حجت‌ها و هدايت ما را كه نازل كرده‌ايم با وجود آنكه در كتاب آسماني براي مردم توضيح داده‌ايم نهان دارند خدا و لعنتگران لعنتشان مي‌كنند.
گويد: پس همه يارانش اين رأي را پذيرفتند و او چنين نوشت:
«از بنده خدا نافع بن ازرق «به عبد اللَّه بن صفار و عبد اللَّه بن اباض و كساني كه با آنهايند «سلام بر بندگان مطيع خدا، و كار چنان و چنان است …
و همان گفته را بر خواند و همان وصف را شرح داد و نامه را براي آنها فرستاد كه چون به دستشان رسيد عبد اللَّه بن صفار آنرا بخواند و بگرفت و پشت سر نهاد و براي كسان نخواند مبادا پراكنده شوند و اختلاف كنند.
عبد اللَّه بن اباض بدو گفت: «پدرت خوب چه خبر يافتي، مگر ياران ما كشته شده‌اند يا كسي‌شان اسير شده؟» ابن صفار نامه را بدو داد كه بخواند و گفت: «خدايش بكشد چه رأيي آورده نافع بن ازرق راست مي‌گويد، اگر اين قوم مشرك بودند رأي وي درست بود و حكمي كه مي‌دهد به حق بود و روش او چون روش پيمبر بود، درباره مشركان.
ولي اين سخن كه مي‌گويد، اين قوم منكر نعمت و احكامند دروغ گفته و دروغ آورده. اينان از شرك به دورند و فقط خونشان بر ما حلال است و اموالشان حرام.
______________________________
[1] بقره: آيه 158
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3201
ابن صفار بدو گفت: «خدا از تو بيزار باشد كه كوتاه آمدي و از ابن ازرق نيز بيزار باشد كه غلو كرد، خدا از هر دوتان بيزار باشد.» ابن اباض گفت: «خدا از تو و از او بيزار باشد.»، آنگاه قوم پراكنده شدند و كار ابن ازرق بالا گرفت و جمع وي فزون شد و سوي بصره آمد و نزديك پل رسيد.
عبد اللَّه بن حارث، مسلم بن عبيس بن كريز را با مردم بصره به مقابله او فرستاد.
ابو جعفر گويد: در نيمه ماه رمضان همين سال مختار بن ابي عبيد ثقفي به كوفه آمد.
 
سخن از سبب آمدن مختار به كوفه‌
 
نضر بن صالح گويد: شيعيان ناسزاي مختار مي‌گفتند و ملامت او مي‌كردند به سبب رفتاري كه با حسن بن علي داشته بود، آن روز كه در سياهچال ساباط زخم خورده و او را به ابيض بردند.
گويد: وقتي ايام حسين رسيد و مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاد وي در خانه مختار فرود آمد. همان كه اكنون خانه سلم بن مسيب است.
مختار بن ابي عبيد نيز با ديگر مردم كوفه با مسلم بيعت كرد و نيكخواهي كرد و مطيعان خويش را سوي او خواند تا وقتي كه مسلم قيام كرد. آن روز مختار در دهكده خويش به نام لقفا در ناحيه خطرنيه بود. هنگام ظهر خبر يافت كه ابن عقيل در كوفه ظهور كرده كه قيام وي در آن هنگام از روي وعده با يارانش نبود، بلكه وقتي بدو گفته بودند هاني بن عروه مرادي را زده‌اند و بداشته‌اند، قيام كرده بود. مختار با غلامان خود بيامد و بعد از مغرب به باب الفيل رسيد. عبيد اللَّه براي عمرو بن حريث پرچمي بسته بود و او را سالار همگان كرده بود و گفته بود در مسجد بنشيند.
و چون مختار بيامد و بر باب الفيل ايستاد هاني ابن ابي حيه وادعي بر او گذشت و گفت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3202
«چرا اينجا ايستاده‌اي، نه با مردمي و نه در خانه خويش.» گفت: «رأي من از بزرگي گناه شما آشفته است.» گفت: «به خدا گمان دارم خودت را به كشتن مي‌دهي.»، آنگاه پيش عمرو بن حريث رفت و سخني را كه با مختار گفته بود با جواب مختار براي او بگفت.
عبد الرحمان بن ابي عمير ثقفي گويد: وقتي هاني بن ابي حيه گفتار مختار را به عمرو بن حريث خبر داد پيش وي نشسته بودم، به من گفت: «پيش عموزاده‌ات برگرد و بگو كه يارش نمي‌داند او كجاست، خودش را به زحمت نيندازد.» گويد: برخاستم بروم، زايدة بن قدامة بن مسعود پيش جست و گفت: «پيش تو مي‌آيد به شرط اينكه در امان باشد.» عمرو بن حريث گفت: «از جانب من در امان است، اگر درباره او چيزي به امير عبيد اللَّه بگويند پيش وي به شهادت مي‌ايستم و شفاعت مي‌كنم.» زايدة بن قدامه بدو گفت: «با اين ترتيب ان شاء اللَّه بجز نيكي نخواهد بود.» عبد الرحمان گويد: برفتم و زايده نيز با من پيش مختار آمد. گفته ابن ابي حيه را با سخن ابن حريث بدو خبر داديم و قسمش داديم كه سبب زحمت خودش نشود.
پس او پيش ابن حريث آمد و سلام گفت و زير پرچم وي نشست تا صبح شد. مردم از كار و رفتار مختار سخن آوردند و عمارة بن عقبة بن ابي معيط پيش عبيد اللَّه رفت و قصه را با وي بگفت و چون روز برآمد در عبيد اللَّه بن زياد را گشودند و به مردم اجازه دادند كه مختار نيز با ديگر كسان به درون رفت. عبيد اللَّه بن زياد او را پيش خواند و بدو گفت: «تو بودي كه با كسان آمده بودي ابن عقيل را ياري كني؟» گفت: «من چنين نكردم، بلكه آمدم و زير پرچم عمرو بن حريث جا گرفتم و شب را تا صبح با وي بودم.» عمرو گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد، راست مي‌گويد.» گويد: عبيد اللَّه بن زياد چوب را بلند كرد و به صورت مختار زد كه به چشمش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3203
خورد و پلكش را وارونه كرد و گفت: «نزديك خطر بودي، به خدا اگر شهادت عمر نبود گردنت را مي‌زدم، به زندانش بريد.» پس او را به زندان بردند و بداشتند و همچنان به زندان بود تا حسين كشته شد.
گويد: پس از آن مختار كس پيش زايدة بن قدامه فرستاد و از او خواست كه در مدينه پيش عبد اللَّه بن عمر رود و از او بخواهد كه به يزيد بن معاويه بنويسد كه به عبيد اللَّه بن زياد بنويسد كه او را آزاد كند.
گويد: زايده برنشست و پيش عبد اللَّه بن عمر رفت و پيغام مختار را بداد. صفيه خواهر مختار كه زن عبد اللَّه بن عمر بود از زنداني بودن برادرش خبر يافت و بگريست و بناليد، و چون عبد اللَّه بن عمر اين را بديد همراه زايده به يزيد بن معاويه نوشت:
«اما بعد، عبيد اللَّه بن زياد مختار را بداشته كه خويشاوند من است و دوست «دارم آزاد شود و كارش سامان گيرد، خدا ما و ترا رحمت كناد اگر خواهي به ابن زياد بنويسي كه رهايش كند، بنويس و سلام بر تو باد.» گويد: زايده بر مركب خويش نامه را به شام پيش يزيد برد كه وقتي آنرا بخواند بخنديد و گفت: «ابو عبد الرحمان شفاعت مي‌كند و شايسته اين كار است.» پس به ابن زياد نوشت:
«اما بعد، وقتي نامه مرا ديدي مختار بن ابي عبيد را رها كن و سلام بر تو باد.» گويد: زايده نامه را بياورد و به ابن زياد داد كه مختار را بخواند و رها كرد و گفت: «سه روز مهلت مي‌دهم، اگر پس از آن ترا در كوفه يافتم جانت در خطر است.» و او به جاي خويش رفت.
ابن زياد گفت: «زايده بر من جرأت آورده كه پيش امير مؤمنان سفر مي‌كند تا
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3204
براي رهايي كسي كه مي‌خواستم دير در زندان بماند نامه بيارد، او را پيش من آريد.» گويد: عمرو بن نافع، ابو عثمان، يكي از دبيران ابن زياد بر زايده گذر كرد كه در جستجوي وي بودند و بدو گفت: «فرار كن و اين خدمت را به ياد داشته باشند.» گويد: زايده برفت و آن روز نهان شد پس از آن با كساني از قوم خويش پيش قعقاع بن شور ذهلي و مسلم بن عمرو باهلي رفت كه از ابن زياد براي وي امان گرفتند.
ابو مخنف گويد: و چون روز سوم شد مختار سوي حجاز رفت.
ابن عرق وابسته ثقيف گويد: از حجاز مي‌آمدم، وقتي به بسيطه رسيدم، آن سوي واقصه، مختار بن ابي عبيد را ديدم كه به آهنگ حجاز برون شده بود و اين به وقتي بود كه ابن زياد او را رها كرده بود و چون بديدمش خوش آمد گفتم و نزديك وي رفتم و چون پلك وي را وارونه ديدم انا للَّه گفتم و پس از همدردي بدو گفتم:
«خدايت بد ندهد چشمت چه شده؟» گفت: «روسپي‌زاده با چوب به چشم من زد و چنين شد كه مي‌بيني.» گفتم: «انگشتانش عاجز شود.» مختار گفت: «خدايم بكشد اگر انگشتان و رگها و اعضايش را قطعه قطعه نكنم.» گويد: از گفتار وي در شگفت شدم و گفتم: «از كجا چنين دانسته‌اي؟» گفت: «همين است كه مي‌گويم به ياد داشته باشد تا درستي آن را ببيني.» گويد: آنگاه درباره عبد اللَّه بن زبير از من پرسيد.
گفتمش: «به خانه پناه برده و مي‌گويد پناهنده پروردگار اين خانه‌ام، مردم مي‌گويند كه محرمانه بيعت مي‌گيرد و چنان پندارم كه اگر نيرو گيرد و مردان كافي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3205
بيابد مخالفت آشكار مي‌كند.» گفت: «بله، در اين ترديد نيست. اكنون مرد عرب اوست اگر به دنبال من آيد و سخن مرا گوش گيرد كار كسان را عهده كنم و اگر نكند من از هيچيك از عربان كمتر نيستم، اي ابن عرق فتنه غريده و رخ نموده گويي رسيده و نيش خود را بند كرده، باشد تا اين را در جايي ببيني و بشنوي كه نمودار شده‌ام و گويند مختار با گروهي از مسلمانان به خونخواهي مظلوم شهيد، مقتول دشت طف، سرور مسلمانان و پسر سرورشان حسين بن علي، برخاسته، قسم به پروردگارت كه به قصاص قتل وي به تعداد كساني كه به عوض خون يحيي بن زكريا كشته شدند، خواهم كشت.» گويد: گفتم: «سبحان اللَّه، اين اعجوبه‌ايست با قصه قديم.» گفت: «همين است كه مي‌گويم، به خاطر داشته باش تا درستي آنرا ببيني.» آنگاه مركب خويش را به حركت آورد و روان شد و من لختي با وي برفتم و براي وي از خدا سلامت و مصاحبت نكو خواستم.
گويد: آنگاه توقف كرد و مرا قسم داد كه بازگردم، دستش را بگرفتم و بدرود كردم و سلام گفتم و بازگشتم و با خويشتن گفتم: «شايد اين سخن كه اين كس، يعني مختار، مي‌گويد و پندارد كه رخ مي‌دهد چيزي است كه با خويشتن گفته؟ به خدا، خدا هيچكس را از غيب خبر نداده، اين چيزي است كه او آرزو مي‌كند و پندارد كه رخ مي‌دهد و دلبسته انديشه خويش است. به خدا اين انديشه آشفته است. به خدا چنان نيست كه هر چه را انسان پندارد كه مي‌شود، بشود.» گويد: به خدا زنده بودم و همه آنچه را گفته بود بديدم.
گويد: به خدا اگر اين دانشي بود كه به او القا شده بود وقوع يافت و اگر نظري بود كه داشت و آرزويي بود كه كرده بود، رخ داد.
ابن عرق گويد: اين حديث را با حجاج بن يوسف بگفتم و خنديد كه به من گفت مختار مي‌گفت:
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3206
«كسي كه دنباله خويش را بكشد «به دجله يا اطراف آن «بانگ واي زند» بدو گفتم: «آيا اين چيزها را مي‌ساخت و به تخمين مي‌گفت يا از علمي بود كه به او داده شده بود؟» گفت: «به خدا آنچه را مي‌پرسي نمي‌دانم ولي چه مردي بود به دينداري و جنگ افروزي و كوفتن دشمنان.» عباس بن سهل بن سعد گويد: مختار به مكه رسيد و پيش ابن زبير آمد من پيش وي نشسته بودم به ابن زبير سلام گفت كه جواب وي را بداد و خوش آمد گفت و جاي گشود، آنگاه گفت: «اي ابو اسحاق از حال مردم كوفه با من سخن كن.» مختار گفت: «آنها به ظاهر دوستان حاكم خويشند و به باطن دشمن اويند.» ابن زبير گفت: «اين صفت بندگان بد است كه چون صاحبان خويش را ببينند خدمت كنند و اطاعت آرند و چون از پيش آنها بروند ناسزا گويند و لعنتشان كنند.» گويد: لختي با ما بنشست آنگاه نزديك ابن زبير رفت. گويي رازگويي مي‌كرد و گفت: «در انتظار چيستي؟ دست بيار تا با تو بيعت كنم، كاري كن كه ما خرسند شويم، حجاز را بگير كه همه مردم حجاز با تواند.» گويد: آنگاه مختار برخاست و برفت و يك سال ديده نشد. يك روز كه پيش ابن زبير نشسته بودم به من گفت: «مختار بن ابي عبيد را كي ديده‌اي؟» گفتم: «از يك سال پيش كه او را پيش تو ديده‌ام ديگر نديدمش.» گفت: «پنداري كجا رفته؟ اگر به مكه بود تا كنون ديده شده بود.» گفتم: «يك يا دو ماه پس از آن كه وي را پيش تو ديدم به مدينه رفتم و چند ماه در مدينه بماندم آنگاه سوي تو آمدم از تني چند از مردم طايف كه به آهنگ عمره
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3207
آمده بودند شنيدم كه مي‌گفتند مختار به طايف پيش آنها رفته و مي‌گفته كه صاحب غضب است و هلاك كننده جباران.
گفت: «خدايش بكشد، دروغگويي كهانت پيشه است اگر خدا جباران را هلاك كند مختار يكي از آنها خواهد بود.» گويد: به خدا هنوز اين گفتگو را به سر نبرده بوديم كه از گوشه مسجد نمودار شد.
ابن زبير گفت: «غايب را ياد كن تا او را ببيني، پنداري كجا مي‌رود؟» گفتم: «به گمانم آهنگ كعبه دارد.» گويد: سوي كعبه رفت و آهنگ حجر كرد، آنگاه هفت بار بر كعبه طواف برد و به نزديك حجر دو ركعت نماز كرد آنگاه بنشست و طولي نكشيد كه كسان از آشنايان وي از مردم طايف و مردم حجاز بر او گذشتند و پيش وي نشستند. ابن زبير در انتظار آمدن وي بود و گفت: «به نظر تو چرا پيش ما نمي‌آيد؟» گفتم: «نمي‌دانم، اكنون براي تو معلوم مي‌دارم.» گفت: «چنان كه خواهي.» و اين را پسنديده بود.
گويد: برخاستم و بر او گذشتم و چنان وانمودم كه مي‌خواستم از مسجد برون شوم، آنگاه به وي نگريستم و سلام گفتم و پيش وي نشستم و دستش را بگرفتم و گفتم: «كجا بودي و پس از من كجا رفتي؟ آيا به طايف بودي؟» گفت: «به طايف و جاهاي ديگر بودم.» و كار خويش را از من پوشيده داشت.
گويد: نزديك وي شدم و آهسته سخن كردم و گفتم: «يكي مانند تو از كاري كه مردم معتبر و خاندانهاي عرب از قريش و انصار و ثقيف بر آن اتفاق كرده‌اند به دور مي‌ماند؟ خاندان و قبيله‌اي نمانده كه سر و سالارشان نيامده باشد و با اين مرد بيعت نكرده باشد، از تو و كار تو شگفت است كه پيش وي نيامده باشي و بيعت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3208
نكرده باشي و نصيبي از اين كار نداشته باشي.» گفت: «مگر نديدي كه سال پيش به نزد وي آمدم و رأي درست را با وي بگفتم، اما كار خويش را از من پوشيده داشت و چون ديدمش كه از من بي‌نيازي كرد خواستم به او بنمايم كه من نيز از او بي‌نيازم، به خدا او بيشتر از آنچه من بدو نياز دارم به من نياز دارد.» گفتم: «آن سخنان كه با وي گفتي در مسجد گفتي، و اين گونه سخن نبايد كرد مگر وقتي كه پرده‌ها افتاده باشد و درها بسته، اگر مي‌خواهي امشب او را ببين من نيز با تو مي‌آيم.» گويد: از پيش وي برخاستم و پيش ابن زبير بازگشتم و گفتار خويش و سخنان مختار را با وي بگفتم كه خرسند شد، وقتي نماز عشا بكرديم، در محل حجر همديگر را بديديم و برفتيم تا به خانه ابن زبير رسيديم و اجازه خواستيم كه اجازه داد. گفتم:
«شما را به خلوت گذارم.» گفتند: «نهان از تو چيزي نداريم.» پس نشستيم و ابن زبير دست مختار را بگرفت و مصافحه كرد و خوش آمد گفت و از حال وي و اهل خانه‌اش پرسيد آنگاه هر دو مدتي نه چندان دراز خاموش ماندند.
سپس مختار سخن كرد و حمد خدا گفت و ثناي او كرد كه من مي‌شنيدم. آنگاه گفت: «نه پرگويي نكوست و نه قصور از حد مورد نياز، من آمده‌ام با تو بيعت كنم به شرط آنكه كارها را بي‌مشورت من به سر نبري و من جزو نخستين كساني باشم كه اجازه ورود مي‌دهي و چون سلطه يافتي مهمترين عملت را به من واگذاري.» ابن زبير گفت: «با تو بر كتاب خدا و سنت پيمبرش صلي اللَّه عليه و سلم، بيعت مي‌كنم.» مختار گفت: «با بدترين غلام من نيز بر كتاب خدا و سنت پيمبرش بيعت مي‌كني. نصيب من از اين كار همانند كسي كه از همه به تو دورتر است نباشد، به
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3209
خدا جز آن شرايط بيعت نمي‌كنم.» عباس بن سهل گويد: در گوش ابن زبير گفتم: «دين وي را بخر تا در اين باره بينديشي.» گويد: ابن زبير بدو گفت: «آنچه را خواستي پذيرفتم.» و دست پيش آورد و با وي بيعت كرد. مختار با وي بود تا محاصره اول كه حصين بن نمير سكوني به مكه آمد. در آن روز جنگ كرد و از همه كست كوشاتر و كارسازتر بود وقتي منذر بن زبير و مسور بن مخرمه و مصعب بن عبد الرحمان بن عوف كشته شدند مختار بانگ بر آورد كه اي مسلمانان، سوي من آييد، سوي من آييد، من پسر ابي عبيد بن مسعودم، من پسر كسي هستم كه حمله مي‌كرد نه فرار، پسر پيشروانم نه عقب روان، اي حافظان حرمت و مدافعان شرف! گويد: آن روز مردم را به غيرت آورد و بكوشيد و جنگي نكو كرد، سپس با ابن زبير در محاصره بماند تا روزي كه خانه سوخته شد كه به روز شنبه سه روز رفته از ماه ربيع الاول سال شصت و چهارم بود.
مختار آن روز با گروهي كه همراه وي بودند در حدود سيصد كس چنان جنگيد كه كس بهتر از آن نجنگيده بود. جنگ مي‌كرد تا خسته مي‌شد آنگاه مي‌نشست و يارانش دور او را مي‌گرفتند و چون مي‌آسود برمي‌خاست و جنگ را از سر مي‌گرفت و به هر گروه از اهل شام رو مي‌كرد چندان ضربت مي‌زد كه هزيمتشان مي‌كرد.
عباس بن سهل گويد: روز سوختن كعبه كار جنگ با عبد اللَّه بن مطيع بود و من و مختار.
گويد: در آن روز ميان ما كسي كوشاتر از مختار نبود.
گويد: يك روز پيش از آنكه مردم شام از مرگ يزيد بن معاويه خبر يافتند جنگي سخت كرد و اين به روز شنبه پانزده روز رفته از ربيع الاخر سال شصت و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3210
چهارم بود، مردم شام اميد داشتند بر ما ظفر يابند و كوچه‌هاي مكه را بسته بودند.
گويد: آن روز ابن زبير برون شد و بسيار كس با او بيعت مرگ كردند.
گويد: من نيز با گروهي بيرون شدم و در يك سو جنگ مي‌كردم مختار با گروهي ديگر، جماعتي اندك از مردم يمامه كه از خوارج بودند و براي دفاع از كعبه جنگ مي‌كردند، سوي ديگر مي‌جنگيد. مختار و گروه وي به يك سو بودند و عبد اللَّه ابن مطيع سوي ديگر بود.
گويد: مردم شام به من حمله بردند و من و يارانم را به يك سو زدند تا با مختار و يارانش به يكجا فراهم شديم. من هر چه مي‌كردم او همانند آن مي‌كرد و هر چه او مي‌كرد من مي‌كوشيدم تا همانند آن كنم، هرگز دليرتر از او كسي را نديدم.
گويد: در آن حال كه به جنگ بوديم جمعي سوار و پياده از سپاه شام به ما حمله آوردند و من و مختار را با حدود هفتاد كس از مردم صبور به طرف يكي از خانه‌هاي مكه راندند. مختار با آنها مي‌جنگيد و مي‌گفت: «مردي به مردي، نجات نيابد كسي كه فرار كند.» گويد: مختار برفت من نيز با وي برفتم، گفت: «يكي از شما به هماوردي يكي آيد.» مردي سوي من آمد و مردي نيز سوي وي آمد. من سوي حريفم رفتم و خونش بريختم مختار نيز سوي حريف رفت و او را بكشت آنگاه به ياران خويش بانگ زديم و به دشمن حمله برديم، به خدا چندان ضربت زديم كه از همه كوچه‌ها بيرونشان كرديم، آنگاه به نزد دو حريف مقتول خويش بازگشتيم.
گويد: مقتول من مردي «سرخگونه پررنگ بود، گويي رومي بود و مقتول مختار مردي سياه پررنگ بود. مختار به من گفت: «مي‌داني، به خدا گمان دارم اين- دو، مقتولان ما بوده‌اند، اگر اين دو، مقتولان ما باشند عشاير ما و آنها كه از ما اميد دارند سرشكسته شوند كه اين دو كس به نزد من با دو سگ برابرند و پس از اين هرگز با كسي هماوردي نمي‌كنم مگر او را بشناسم.» گفتم: «به خدا من نيز به هماوردي كسي كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3211
نشناسمش نمي‌روم.» گويد: مختار با ابن زبير ببود تا يزيد بن معاويه هلاك شد و محاصره به سر رسيد و مردم شام سوي شام باز رفتند و از پس هلاك يزيد مردم كوفه بر عامر بن مسعود توافق كردند كه امامت نماز كند تا مردم بر خليفه‌اي كه مورد رضايتشان باشد توافق كنند. يك ماه نگذشت كه عامر بيعت خويش و بيعت مردم كوفه را به ابن زبير خبر داد. پس از مرگ يزيد مختار پنج ماه و چند روز با ابن زبير ببود.
سعيد بن عاص گويد: به خدا با ابن زبير بودم، عبد اللَّه بن صفوان بن اميه نيز با وي بود و طواف كعبه مي‌كرديم، ابن زبير نگريستن گرفت، مختار را ديده بود و به ابن صفوان گفت: «به خدا از گرگي كه درندگان اطرافش را گرفته باشند محتاطتر است.» گويد: پس ابن زبير برفت و ما نيز با وي برفتيم و چون طواف را به سر برديم و دو ركعت نماز پس از طواف بكرديم مختار به ما پيوست و به ابن صفوان گفت:
«ابن زبير درباره من چه مي‌گفت؟» گويد: ابن صفوان گفته وي را مكتوم داشت و گفت: «جز نيكي نگفت.» گفت: «بله، به پروردگار اين بنا قسم، مي‌دانم چه گفت، به خدا يا از من تبعيت كند يا به آتشش مي‌كشم.» گويد: پس از آن پنج ماه با وي ببود و چون ديد كه او را به كاري نمي‌گيرد، هر كس از كوفه پيش وي مي‌آمد از احوال و وضع مردم، از او مي‌پرسيد.
عطية بن ابي روق همداني گويد: هاني بن ابي حيه وادعي به مكه آمد كه آهنگ عمره رمضان داشت، مختار از حال وي و حال و وضع مردم كوفه پرسيد كه گفت: «بر اطاعت ابن زبيرند اما گروهي از مردم هستند كه جماعت شهر، دل با آنها دارند و اگر يكي را داشتند كه فراهمشان مي‌كرد به كمك آنها تا مدتي ولايت را مي‌خورد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3212
مختار بدو گفت: «من ابو اسحاقم، من كس آنهايم، من آنها را بر حق خالص فراهم مي‌كنم و به كمك آنها كاروان باطل را محو مي‌كنم و سركشان لجوج را مي‌كشم.» هاني بن ابي حيه گفت: «اي پسر ابي عبيد، واي تو! اگر تواني كه در گمراهي پاي منه، بگذار حريفشان ديگري باشد كه عمر فتنه‌گر كوتاهست و عملش از همه كسان بدتر.» مختار گفت: «من به فتنه دعوت نمي‌كنم. به هدايت و جماعت دعوت مي‌كنم.» آنگاه برجست و برفت و بر مركب خويش نشست و سوي كوفه رفت و چون به قرعا رسيد، سلمة بن مرثد همداني را بديد كه از دليران عرب بود و مردي زاهد پيشه بود و چون همديگر را بديدند مصافحه كردند و از يك ديگر پرسش كردند.
مختار خبر حجاز را با وي بگفت. آنگاه به سلمه بن مرثد گفت: «از مردم كوفه با من سخن كن.» گفت: «آنها چون گوسفندانند كه چوپانش گم شده.» مختار بن ابي عبيد گفت: «منم كه رعايت آن دانم و به سرانجامش مي‌برم.» سلمه گفت: «از خداي بترس و بدان كه مرگ و بعثت و حساب داري و پاداش عمل خويش را مي‌بيني، اگر نيك باشد نيك و اگر بد باشد بد.» گويد: آنگاه از هم جدا شدند و مختار برفت تا به رود حيره رسيد، به روز جمعه. پس فرود آمد و در آن غسل كرد و اندك روغني ماليد و لباس به تن كرد و عمامه نهاد و شمشير خويش را بياويخت و بر مركب نشست و بر مسجد سكون و ميدان كنده گذشت و بر هر مجلسي كه مي‌گذشت به مردم آن سلام مي‌كرد و مي‌گفت: «مژده فتح و ظفر، آنچه مي‌خواستيد بيامد.» گويد: برفت تا به مسجد بني ذهل و بني حجر رسيد و كس را آنجا نديد كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3213
مردم به نماز جمعه رفته بودند. پس برفت تا به محله بني بدا گذشت و عبيدة بن عمرو بدي كندي را بديد و بدو سلام كرد و گفت: «مژده فتح و گشايش و ظفر اي ابو- عمر! تو رأي نكو داري كه با وجود آن خدا همه گناه ترا مي‌بخشد و همه خطاي ترا مي‌پوشد.» گويد: «عبيده از جمله دليران و شاعران قوم بود و به دوستي علي رضي اللَّه عنه دلبسته بود و از شراب شكيب نداشت و چون مختار اين سخن با وي بگفت، گفت:
«خدايت مژده خير دهاد، مژده به ما دادي آيا توضيح مي‌كني؟» گفت: «آري، امشب مرا در جايم ببين.» عبيدة بن عمرو گويد: مختار اين سخنان با من بگفت، آنگاه گفت: «مرا در جايم ببين و به اهل اين مسجد بگوي كه خدا از آنها پيمان گرفته كه اطاعت او كنند و منحرفان را بكشند و خونخواه فرزندان انبياء باشند و به نور مبين هدايتشان كند.» گويد: آنگاه روان شد و به من گفت: «راه سوي بني هند كدامست؟» بدو گفتم: «صبر كن تا ترا راهبري كنم.» پس اسب خويش را خواستم كه زين نهادند و برنشستم.
گويد: پس با وي سوي طايفه بني هند رفتم و به من گفت: «مرا سوي خانه اسماعيل بن كثير ببر.» گويد: وي را سوي خانه ابن كثير بردم و او را بيرون آوردم كه تحيت گفت و خوش آمد گفت. مختار با وي مصافحه كرد و مژده داد و گفت: «امشب تو و برادرت و ابو عمرو مرا در جايم ببينيد كه با همه چيزهايي كه خوش داريد آمده‌ام.» گويد: پس برفت و ما نيز با وي برفتيم تا به مسجد جهنيه رسيد آنگاه سوي باب الفيل رفت و مركب خويش را بخوابانيد و وارد مسجد شد، كسان او را بديدند و گفتند: «اين مختار است كه آمده.» گويد: پس مختار پهلوي يكي از ستونهاي مسجد ايستاد و نماز كرد تا وقتي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3214
كه نماز جماعت به پا شد و در آن شركت كرد، آنگاه به طرف ستوني ديگر رفت و همه مدت ما بين نماز جمعه تا عصر نماز كرد و چون نماز عصر را با جماعت بكرد برفت.
عامر شعبي گويد: مختار كه جامه سفر به تن داشت بر حلقه همدان گذشت و گفت: «مژده كه با آنچه شما را خرسند مي‌كند آمده‌ام.» و برفت تا در خانه خويش فرود آمد، همان خانه كه به نام خانه سلم بن مسيب شهره است. شيعيان آنجا رفت و آمد داشتند و آنجا پيش مختار مي‌رفتند.
عبيدة بن عمرو گويد: همان شب چنانكه وعده كرده بوديم پيش مختار رفتيم و چون به نزد وي وارد شديم و نشستيم از كار مردم و حال شيعه از ما پرسيد گفتيم:
«شيعيان بر سليمان بن صرد خزاعي فراهم آمده‌اند و چيزي نخواهد گذشت كه قيام مي‌كند.» گويد: پس او حمد خداي گفت و ثناي او كرد و صلوات پيمبر گفت سپس گفت:
«اما بعد، مهدي پسر وصي، محمد بن علي مرا سوي شما فرستاده «كه امين و وزير و برگزيده و امير اويم و دستور داده كه با بيدينان بجنگم و «به خونخواهي خاندان وي قيام كنم و از ناتوانان دفاع كنم.» فضيل بن خديج گويد: عبيدة بن عمرو و اسماعيل بن كثير مي‌گفتند نخستين مخلوق خدا بودند كه اجابت وي كردند و دست به دست او زدند و بيعت كردند.
گويد: مختار كس پيش شيعيان مي‌فرستاد كه بر سليمان بن صرد فراهم آمده بودند و به آنها مي‌گفت:
«از پيش ولي امر و معدن فضل و وصي و امام مهدي آمده‌ام «با چيزي كه در آن شفا هست و كشف نهان و كشتن دشمنان و اكمال «نعمت، سليمان بن صرد كه خدا ما و او را رحمت كند پيري است خشكيده
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3215
«و فرسوده‌اي پوسيده كه از كارها تجربه ندارد و از جنگ بي‌خبر است، «مي‌خواهد شما را ببرد، خودش را به كشتن دهد و شما را نيز به كشتن «دهد. من مطابق دستوري كه داده‌اند و به ترتيبي كه برايم بيان كرده‌اند «عمل مي‌كنم كه مايه عزت ولي شماست و كشته شدن دشمنان و خنك «شدن دلهايتان، گفتار مرا گوش گيريد و فرمانم را اطاعت كنيد، خوشدل «باشيد و همديگر را مژده دهيد كه من بهترين ضامن همه آروزهاي «شمايم.» گويد: به خدا اين گفتار و امثال آن را چندان گفت كه گروهي از شيعيان را به خود متمايل كرد كه پيش وي رفت و آمد داشتند و بزرگش مي‌شمردند و مراقب كارش بودند اما بيشتر شيعيان و سرانشان با سليمان بن صرد بودند كه پير شيعه بود و كهنسالترشان، و كس را با وي برابر نمي‌كردند، اما مختار گروهي از آنها را كه بسيار نبودند به جانب خويش كشيد و سليمان بن صرد براي مختار ناخوشايندترين خلق خدا بود.
گويد: كار ابن صرد فراهم شده بود و آهنگ قيام داشت، اما مختار نمي‌خواست بجنبد و دست به كاري بزند، مي‌خواست ببيند كار سليمان به كجا مي‌كشد، اميد داشت كه همه شيعيان بر او فراهم آيند و براي وصول به مقصود نيرومندتر شود.
گويد: و چون سليمان بن صرد قيام كرد و سوي جزيره رفت عمر بن سعد بن ابي وقاص و شبث بن ربعي به عبد اللَّه بن يزيد خطمي و ابراهيم بن محمد بن طلحه گفتند: «مختار از سليمان بن صرد تا خطرناكتر است. سليمان رفته كه با دشمنان شما بجنگد و آنها را زبون شما كند و از ديارتان برون شده اما مختار مي‌خواهد در شهرتان بر شما بتازد. سوي او رويد و بند آهنينش نهيد و پيوسته در زندان بداريد تا كار مردم به استقامت آيد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3216
گويد: پس با جماعتي سوي وي رفتند و ناگهان متوجه شد كه وي و خانه‌اش را در ميان گرفته‌اند، او را از خانه برون آوردند و چون جماعتشان را بديد گفت:
«چه خبر است به خدا فتح بزرگي نكرده‌ايد.» گويد: ابراهيم بن محمد بن طلحه به عبد اللَّه بن يزيد گفت: «بازوي او را ببند و پياده به راهش انداز.» عبد اللَّه بن يزيد گفت: «سبحان اللَّه من او را پياده نمي‌برم و پا برهنه نمي‌كنم، با مردي كه آشكارا با ما دشمني و جنگ نكرده و تنها از روي بدگماني او را گرفته‌ايم چنين رفتار نمي‌كنم.» گويد: ابراهيم بن محمد به مختار گفت: «اينجا جاي ماندن تو نيست راه بيفت، اي پسر ابي عبيده، اين خبرها چيست كه از تو به ما مي‌رسد؟» گفت: «هر چه درباره من شنيده‌اي باطل است، پناه بر خدا از خيانتي چون خيانت پدر و جد تو.» فضيل گويد: به خدا او را مي‌ديدم كه برونش آوردند و اين سخن را شنيدم كه به ابراهيم بن محمد گفت اما نمي‌دانم ابراهيم شنيد يا نشنيد و چون اين سخن را گفت خاموش ماند.
گويد: استري تيره رنگ بياوردند كه مختار برنشيند، ابراهيم به عبد اللَّه بن يزيد گفت: «دربندش نمي‌كني؟» گفت: «زندان براي وي بهترين بندهاست.» يحيي بن ابو عيسي گويد: با حميد بن مسلم ازدي به ديدار مختار رفتم و ديدمش كه در بند بود.
گويد: شنيدمش كه گفت: «قسم به پروردگار بحار، و نخلستانها و اشجار، و صحراهاي خشكزار، و فرشتگان نيكوكار، و برگزيدگان اخيار، كه همه مردم ستمكار را با نيزه لرزان و تيغ بران به كمك ياران كه نه بي‌نيزه‌اند و بي‌كاره و نه بي-
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3217
سلاح و بدكاره، مي‌كشم و چون ستون دين را به پا داشتم و شكاف مسلمانان را ببستم و دل مؤمنان را خنك كردم و انتقام پيمبران را گرفتم زوال دنيا را به چيزي نشمرم و از مرگ وقتي بيايد باك ندارم. [1] گويد: هر وقت در زندان پيش وي مي‌رفتم، اين سخن را تكرار مي‌كرد تا وقتي از زندان در آمد.
گويد: از آن پس كه ابن صرد رفته بود مختار براي ياران خويش دليري مي‌نمود.
ابو جعفر گويد: در اين سال ابن زبير خانه را ويران كرد كه ديوارهاي آن از سنگ منجنيقها كه سوي آن انداخته بودند كج شده بود.
عكرمة بن خالد گويد: ابن زبير خانه را ويران كرد و به كف زمين رسانيد آنگاه پايه‌ها را بكند و حجر را جزو خانه كرد، كسان از بيرون پايه‌ها طواف مي‌بردند و به طرف جاي حجر نماز مي‌كردند. حجر الاسود را در پارچه‌اي ابريشمين پيچيد و در صندوقي پيش خود نگهداشت و زيور خانه را با جامه‌ها و بوي خوش كه در آن بود بنزد حاجبان در خزانه خانه نهاد و چون بنا را از نو بساخت آنرا به جاي برد.
عطاء گويد: ابن زبير را ديدم كه همه خانه را ويران كرد و هم كف زمين كرد.
در اين سال عبد اللَّه بن زبير سالار حج بود. عامل وي بر مدينه برادرش عبيدة ابن زبير بود. عامل كوفه عبد اللَّه بن يزيد خطمي بود، قضاي كوفه با سعد بن نمران بود كه شريح از قضا دست بداشته بود و چنانكه از او نقل كرده‌اند گفته بود: «من در فتنه قضاوت نمي‌كنم.» عامل بصره عبد اللَّه بن معمر تيمي بود، قضاي آنجا با هشام بن هبيره
______________________________
[1] اين گفتار كه با زحمت، نموداري از سياق سجع متن را در آن گنجانيده‌ام نشان مي‌دهد كه فرصت طلب ثقيف شصت سال پس از آنكه فرهنگ مسلماني بر دفتر سجع كاهنان خط بطلان كشيد هنوز توفيق و تحميق جماعات را با كلمات مطنطن مي‌خواست. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3218
بود، عامل خراسان عبد اللَّه بن خازم بود.
آنگاه سال شصت و پنجم در آمد.
 
سخن از حوادث مهم سال شصت و پنجم‌
 
اشاره
 
از جمله اين حوادث قضيه توبه‌گران بود كه براي خون خواهي حسين بن علي سوي عبيد اللَّه بن زياد رفتند.
عبد اللَّه بن عوف احمري گويد: وقتي سليمان بن صرد مي‌خواست برود، و اين به سال شصت و پنجم بود، كس به نزد ياران خويش فرستاد كه پيش وي آمدند و چون هلال ماه ربيع الاخر ديده شد با سران ياران خويش روان شد. چنان بود كه آن شب براي رفتن با همه ياران خود در اردوگاه نخيله وعده نهاده بود، پس سليمان بيامد و به اردوگاه خويش رسيد و ميان كسان و سران ياران خويش بگشت و شماره كسان را كافي نديد. پس حكيم بن منقذ كندي را با سواري چند فرستاد وليد بن غضين كناني را نيز با سواري چند فرستاد و گفت: «برويد و وارد كوفه شويد و بانگ بزنيد اي خونيهاي حسين.» و به مسجد اعظم برويد و همين بانگ را بزنيد. پس آنها برفتند و نخستين كساني بودند كه بانگ «اي خونيهاي حسين» زدند.
گويد: حكيم بن منقذ كندي با سواران برفت، وليد بن غضين نيز با سواران برفت تا به طايفه بني كثير گذشتند. يكي از بني كثير به نام عبد اللَّه پسر خازم با زن خويش سهله دختر صبرة بن عمرو بود كه او نيز از بني كثير بود و زني زيبا بود و محبوب وي بود و چون بانگ «اي خونيهاي حسين» شنيد، با آنكه پيش شيعيان نمي‌رفته بود و دعوت آنها را نپذيرفته بود به طرف لباس خويش جست و آنرا بپوشيد و سلاح خويش را خواست و بگفت تا اسبش را زين كنند. زنش گفت: «ويا تو مگر ديوانه شده‌اي؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3219
گفت: «نه به خدا، ولي دعوتگر خدا را شنيدم و اجابت او مي‌كنم به خونخواهي اين مرد مي‌روم تا بميرم يا خدا درباره من هر چه خواهد مقرر كند.» زنش گفت: «پسران خردسال خود را به كي وامي‌گذاري؟» گفت: «به خداي يگانه بي‌شريك، خدايا كس و فرزند خويش را به تو مي‌سپارم، خدايا آنها را حفظ كن.» گويد: پسرش عزره نام داشت و بماند تا بعدها با مصعب بن زبير كشته شد.
گويد: عبد اللَّه برفت تا به بانگزنان پيوست و زنش نشسته بود و بر او مي‌گريست، زنان ديگر بر او فراهم آمدند و عبد اللَّه با قوم برفت.
گويد: آن شب سواران در كوفه بگشتند تا پس از تاريكي شب به مسجد رسيدند كه بسيار كس آنجا به نماز بودند و بانگ «اي خونيهاي حسين» زدند. پدر عزه فائضي نيز با آنها بود. كرب بن نمران در مسجد نماز مي‌كرد و گفت: «اي خونيهاي حسين، جمع قوم كجايند؟» گفتند: «در نخيله.» گويد: پس او سلاح برگرفت و اسب خويش را خواست كه برنشيند دخترش رواغ كه زن ثبيت بن مرثد فايضي بود بيامد و گفت: «پدر جان چرا مي‌بينمت كه شمشير آويخته‌اي و سلاح پوشيده‌اي؟» گفت: «دختركم، پدرت از گناه خويش سوي پروردگارش مي‌گريزد.» دختر فغان و گريه آغاز كرد، خويشان و عموزادگان كرب بيامدند كه با آنها وداع كرد آنگاه برون شد و به قوم پيوست.
گويد: سليمان بن صرد شب را به صبح نبرده بود كه معادل آن گروه كه به هنگام ورود وي در اردوگاه بودند سوي وي آمدند.
گويد: هنگام صبح دفتر خويش را خواست تا شمار كساني را كه با وي بيعت كرده بودند در آن ببيند كه شانزده هزار كس بودند.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3220
گفت: «سبحان اللَّه از شانزده هزار كس بيشتر از چهار هزار كس پيش ما نيامده‌اند.» حميد بن مسلم گويد: به سليمان بن صرد گفتم: «به خدا مختار كسان را از تو باز مي‌دارد.» من جزو سه نفري بودم كه زودتر از همه پيش وي رسيدند، شنيدم كساني از ياران وي مي‌گفتند: «دو هزار كس فراهم آورديم.» گفت: «گيرم آن هم شد، چرا ده هزار كس از ما باز مانده‌اند؟ مگر اينان ايمان ندارند؟ مگر از خدا نمي‌ترسند؟ مگر خدا را و آن پيمان و قرارها كه درباره ياري و جهاد با ما كرده‌اند از ياد برده‌اند؟» گويد: سه روز در نخيله بماند و ياران معتمد خويش را سوي بازماندگان مي‌فرستاد و خدا و تعهدشان را به يادشان مي‌آورد كه در حدود يك هزار كس پيش وي آمدند.
گويد: آنگاه مسيب بن نجبه پيش سليمان بن صرد رفت و گفت: «خدايت رحمت كند آنكه نا به دلخواه آيد سودت ندهد و جز كساني كه به خويشتن آمده‌اند همراه تو جنگ نخواهند كرد. منتظر كس مباش و در كار خويش بكوش.» سليمان گفت: «رأي نكو آورده‌اي.» آنگاه ميان مردم به سخن ايستاد، بر كمان عربي خويش تكيه داده بود و گفت: «اي مردم هر كه به قصد تقرب خداي و ثواب آخرت برون آمده از ماست و ما از اوييم و خدايش در زندگي و مرگ رحمت كند و هر كه دنيا و كشت دنيا مي‌خواهد به خدا ما سوي غنيمتي نمي‌رويم به جز رضاي خدا، پروردگار جهانيان، طلا و نقره و خز و ديبا همراه نداريم. فقط شمشيرهايمان را به دوش داريم و نيزه‌هايمان را به دست، با توشه‌اي به اندازه رسيدن مقابل دشمن.
هر كه قصدي جز اين دارد با ما نيايد.» گويد: صخير بن حذيفه مزني به پا خاست و گفت: «رشاد يافتي و خدا حجت خويش را به تو نمود، قسم به خدايي كه جز او خدايي نيست در مصاحبت كساني كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3221
قصد و نيت دنيا دارند خيري نيست، اي مردم، توبه از گناه و خونخواهي پسر دختر پيمبرمان ما را به قيام واداشته، دينار و درهمي همراه نداريم، به طرف دم شمشيرها مي‌رويم و نوك نيزه‌ها.» و كسان از هر سو بانگ زدند: «ما دنيا نمي‌خواهيم و براي آن نيامده‌ايم.» سدي بن كعب ازدي گويد: پيش ياران عبد اللَّه بن سعد رفتيم كه با وي وداع گوييم.
گويد: او برخاست و ما نيز برخاستيم، پيش سليمان وارد شد كه ما نيز وارد شديم، سليمان مصمم شده بود حركت كند. عبد اللَّه بن سعد بدو گفت كه به طرف عبيد اللَّه بن زياد رود. سليمان و سران اصحابش گفتند: «رأي درست همين است كه عبد اللَّه بن سعد مي‌گويد كه به طرف عبيد اللَّه بن زياد حركت كنيم كه قابل يار ماست و از جانب او مصيبت ديده‌ايم.» عبد اللَّه بن سعد به سليمان كه سران اصحابش به دورش نشسته بودند گفت:
«من چنين رأي دادم اگر درست باشد توفيق خداست و اگر درست نباشد از جانب من است كه از اندرز گفتن شما و خودم، نادرست باشد يا درست، باز نمي‌مانم. ما به خونخواهي حسين بيرون شده‌ايم و قاتلان حسين همگي در كوفه‌اند؛ از آن جمله عمر بن سعد بن ابي وقاص و سران محلات و بزرگان قبايل. چرا از اينجا برويم و قاتلان و خونيها را واگذاريم؟» سليمان بن صرد گفت: «رأي شما چيست؟» گفتند: «رأي درست آورد و آنچه با شما گفت درست است به خدا اگر سوي شام رويم از قاتلان حسين بجز عبيد اللَّه بن زياد را نخواهيم يافت. خونيهاي ما اينجا در شهرند.» سليمان بن صرد گفت: «اما رأي من چنين نيست، آنكه يار شما را كشت و سپاه سوي او فرستاد و گفت به نزد من امان ندارد مگر آنكه تسليم شود و حكم خويش
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3222
را درباره او روان كنم، اين فاسق بن فاسق پسر مرجانه، عبيد اللَّه بن زياد بود، به نام خداي به طرف دشمنتان حركت كنيد. اگر خدايتان بر او ظفر داد اميدواريم كساني كه پس از او هستند نيروي كمتر داشته باشند و اميد هست كه اين كسان از مردم شهرتان كه پشت سر مي‌گذاريد تسليمتان شوند كه بنگريد و هر كه را در خون حسين شركت داشته بكشيد و به زحمت نباشيد و اگر به شهادت رسيديد با منحرفان جنگ كرده‌ايد و آنچه به نزد خدا هست براي نيكان و راست پيشگان بهتر است، [1] به خدا اگر فردا با مردم شهرتان بجنگيد چنان شود كه هر كس كسي را ببيند كه برادر يا پدر يا دوستش يا مردي را كه كشتن او را نمي‌خواسته كشته، از خدا خير خواهيد و حركت كنيد.» و مردم آماده حركت شدند.
گويد: عبد اللَّه بن يزيد و ابراهيم بن محمد از رفتن ابن صرد و يارانش خبر يافتند و در كار خويش نگريستند و چنان ديدند كه بروند و به آنها بگويند كه به جاي نمانيد و همدست ما شويد و اگر جز رفتن نخواستند از آنها بخواهند كه منتظر بمانند تا سپاهي فراهم آرند و با جماعت و قوت به جنگ دشمن روند.
گويد: پس عبد اللَّه بن يزيد و ابراهيم بن محمد، سويد بن عبد الرحمان را پيش سليمان بن صرد فرستادند كه گفت: «عبد اللَّه و ابراهيم مي‌گويند ما مي‌خواهيم براي كاري كه اميد هست خدا براي ما و تو صلاحي در آن نهاده باشد پيش تو آييم.» سليمان گفت: «بگو بيايند.» آنگاه به رفاعة بن شداد بجلي گفت: «برخيز و كسان را بيا راي كه اين دو مرد چنان و چنان پيغام داده‌اند.» آنگاه سران اصحاب خويش را خواست كه اطراف وي بنشستند و چيزي نگذشت كه عبد اللَّه بن يزيد با بزرگان كوفه و نگهبانان و بسياري از جنگاوران بيامد.
ابراهيم بن محمد نيز با جمعي از ياران خويش بيامد. عبد اللَّه بن يزيد به هر مرد
______________________________
[1] وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ لِلْأَبْرارِ. آل عمران آيه: 198
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3223
مشخصي كه معلوم بود در خون حسين شركت داشته گفت: «همراه من ميا.» كه بيم داشت او را ببينند و بر او بتازند. و چنان بود كه عمر بن سعد در اين ايام كه سليمان در نخيله اردو زده بود شب را با عبد اللَّه بن يزيد در قصر امارت به سر مي‌برد مبادا قوم سوي خانه‌اش آيند و خانه را بر سرش ويران كنند و او بي‌خبر باشد و كشته شود.
عبد اللَّه بن يزيد به عمرو بن حريث گفته بود: «اگر من تأخير كردم امامت نماز ظهر را عهده كن.» گويد: و چون عبد اللَّه بن يزيد و ابراهيم بن محمد پيش سليمان بن صرد رسيدند و به نزد وي وارد شدند، عبد اللَّه بن يزيد حمد خدا گفت و ثناي وي كرد آنگاه گفت:
«مسلمان برادر مسلمان است كه با وي خيانت و دغلي نكند شما برادران ما و اهل ولايتمان هستيد كه شما را از مردم هر شهر ديگري كه خدا خلق كرده بيشتر دوست داريم، ما را به مصيبت خودتان دچار مكنيد و در رأي خويش مصر مباشيد و با جدايي از جماعت ما شمارمان را مكاهيد، با ما بمانيد تا آماده شويم و چون دانستيم كه دشمنتان نزديك شهرمان رسيده با همه جمع خويش سويشان رويم و با آنها بجنگيم.» گويد: ابراهيم بن محمد نيز سخناني در همين زمينه گفت. پس، سليمان بن صرد حمد خدا گفت و ثناي او كرد آنگاه گفت: «مي‌دانم كه در كار نيكخواهي خلوص داريد و در مشورت كوشيده‌ايد. ما به خدا تكيه داريم و در راه خداييم. براي كاري برون آمده‌ايم و از خدا مي‌خواهيم كه به راه رشاد و صوابمان برد. ان شاء اللَّه خواهيم رفت.» عبد اللَّه بن يزيد گفت: «بمانيد تا سپاهي انبوه همراه شما كنيم كه با جماعت و قوت با دشمنتان رو به رو شويد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3224
سليمان به آنها گفت: «شما مي‌رويد و ما در كار خويش مي‌انديشيم ان شاء اللَّه نظر ما به شما مي‌رسد.» عون بن ابي جحيفه سوائي گويد: عبد اللَّه بن يزيد و ابراهيم بن محمد به سليمان گفتند با آنها بماند تا با جماعت مردم شام مقابل شوند به شرط آنكه خراج جوخي را خاص وي و يارانش كنند كه از آن ايشان شود.» سليمان گفت: «ما به طلب دنيا قيام نكرده‌ايم.» گويد: چنين گفتند از آن رو كه شنيده بودند عبيد اللَّه بن زياد رو سوي عراق دارد.
گويد: ابراهيم بن محمد و عبد اللَّه بن يزيد سوي كوفه بازگشتند و آن قوم مصمم شدند حركت كنند و به مقابله ابن زياد روند و چون نظر كردند يارانشان از مردم بصره و نيز مردم مداين به وعده‌گاه نيامده بودند و كساني از ياران سليمان بيامدند و ملامت آنها گفتند.
اما سليمان گفت: «ملامت آنها مگوييد كه به نظر من وقتي از كار شما و وقت حركتتان خبر يابند با شتاب بيايند كه پندارم از آن رو به جاي مانده‌اند كه خرجي و لوازم كافي نداشته‌اند و مانده‌اند تا فراهم كنند و لوازم برگيرند كه وقتي به شما مي‌رسند نيرومند باشند، از دنبال شما به شتاب مي‌رسند.» گويد: آنگاه سليمان بن صرد ميان كسان به سخن ايستاد و حمد خدا گفت و ثناي او كرد سپس گفت:
«اي مردم، خدا مي‌داند كه نيت شما چيست و به طلب چه بيرون شده‌ايد.
دنيا را بازرگانهاست و آخرت را بازرگانها. بازرگان آخرت سوي آن مي‌شتابد و در طلب آخرت مي‌كوشد و آن را به چيزي نمي‌فروشد. پيوسته در قيام و قعود است و ركوع و سجود. طلا و نقره و دنيا و لذت نمي‌جويد اما بازرگان دنيا بر آن افتاده در آن مي‌چرد و به جز دنيا چيزي نمي‌خواهد. خدايتان رحمت كند، در اين سفر در
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3225
دل شب نماز بسيار كنيد در هر حال و با هر كار خيري كه در قدرت شماست به خدا جل ذكره تقرب جوييد تا با اين دشمن منحرف ستمگر مقابل شويد و با وي پيكار كنيد كه شما در پيشگاه خدا وسيله‌اي نداريد كه ثواب آن از جهاد و نماز بزرگتر باشد كه جهاد سرگل عمل است. خدا ما و شما را در شمار بندگان صالح جهادگر خويش بدارد كه در سختي‌ها صبور باشيم. امشب از اين منزل حركت مي‌كنيم ان شاء اللَّه.» گويد: پس حركت كردند و حركتشان شامگاه جمعه پنج روز رفته از ماه ربيع الاخر سال شصت و پنجم هجرت بود.
گويد: وقتي سليمان و يارانش از نخيله در آمدند، سليمان، حكيم بن منقذ را خواست كه ميان مردم بانگ زد هيچكس شبانگاه اين سوي دير اعور نماند و مردم شب را در دير اعور به سر بردند. بسيار كس به جاي مانده بود. پس از آن سليمان برفت تا در اقساس مالك بر ساحل فرات منزل كرد در آنجا كسان را سان ديد و هزار كس از آنها را به كنار زد. آنگاه گفت: «خوش ندارم كه به جاي ماندگان با شما بودند اگر با شما آمده بودند جز آشفتگي نمي‌آوردند، خدا عز و جل نخواست بيايند و بازشان داشت و اين فضيلت را خاص شما كرد. پروردگارتان را ستايش كنيد.» آنگاه شبانه از منزلگاه برون شد و صبحگاه به نزد قبر حسين بودند و يك شب و يك روز آنجا بماندند كه صلوات وي مي‌گفتند و براي وي غفران مي‌خواستند.
گويد: وقتي به قبر حسين رسيدند يكباره بانگ برآوردند و بگريستند. و به هيچ روز ديگر بيشتر از آن مردم گريان ديده نشده بود.
عبد الرحمان بن غزيه گويد: وقتي به قبر حسين عليه السلام رسيديم كسان يكباره گريستند و شنيدم كه آرزو مي‌كردند كه با وي كشته شده بودند.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3226
سليمان گفت: «خدايا حسين شهيد پسر شهيد، مهدي پسر مهدي، صديق پسر صديق را قرين رحمت بدار، خدايا ترا شاهد مي‌كنيم كه ما بر دين و راه آنها هستيم و دشمن قاتلانشان و دوست دوستدارانشان.» آنگاه برفت و فرود آمد، يارانش نيز فرود آمدند.
ابو صادق گويد: وقتي سليمان بن صرد و يارانش به قبر حسين رسيدند يكباره بانگ برآوردند كه پروردگارا ما از ياري پسر دختر پيمبرمان بازمانديم گناه گذشته ما را ببخش و توبه ما را بپذير كه تو توبه‌پذير و رحيمي. حسين و ياران شهيد و صديق وي را قرين رحمت بدار پروردگارا ترا شاهد مي‌گيريم كه ما نيز بر همان روشيم كه آنها به سبب آن كشته شدند، اگر گناهمان را نبخشي و بر ما رحمت نياري جزو زيانكاران خواهيم بود.
گويد: يك روز و يك شب آنجا ببودند كه صلوات حسين مي‌گفتند و مي‌گريستند و تضرع مي‌كردند. پيوسته بر حسين و يارانش رحمت مي‌فرستادند تا صبحگاه روز بعد كه نماز صبح را به نزد قبر وي بكردند و اين ماندن به نزد قبر كينه آنها را بيفزود.
گويد: پس از آن برنشستند و سليمان دستور حركت داد. هيچ كس حركت نمي‌كرد تا پيش قبر حسين آيد و بايستد و بر او رحمت فرستد و غفران خواهد.
گويد: به خدا ديدمشان كه بر قبر حسين بيشتر از آن ازدحام كرده بودند كه كسان بر حجر الاسود مي‌كنند.
گويد: سليمان به نزد قبر حسين ايستاده بود و چون جمعي براي وي دعا مي‌كردند مسيب بن نجبه و سليمان بن صرد به آنها مي‌گفتند: «خدايتان رحمت كند.
به برادران خويش ملحق شويد.» و چنين بود تا در حدود سي كس از ياران وي بماندند و سليمان و يارانش قبر را در ميان گرفتند. سليمان گفت: «حمد خدايي را كه اگر خواسته بود ما را نيز حرمت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3227
شهادت با حسين داده بود، خدايا اكنون كه ما را از شهادت با وي محروم داشتي از شهادت پس از او محروم مدار.» عبد اللَّه بن وال گفت: «چنين دانم كه به روز رستاخيز حسين و پدرش و برادرش به نزد خدا از همه امت محمد بهتر است. از بليه اين امت عجب مداريد كه دو تن از آنها را كشتند و نزديك بود آن يكي را نيز بكشتند.» گويد: مسيب بن نجبه گفت: «من از قاتلانشان و هر كه هم عقيده قاتلان باشد بيزارم با آنها دشمني مي‌كنم و مي‌جنگم.» گويد: همه سران نيكو سخن كردند، مثني بن مجزيه يكي از سران و بزرگان قوم بود و از اينكه نشنيدم او نيز مانند ديگران سخن كند آزرده شدم.
گويد: به خدا چيزي نگذشت كه او نيز سخناني گفت كه كمتر از سخن ديگران نبود، گفت: «خدا اين كسان را كه ياد كرديد به سبب انتساب پيمبرشان از ديگر كسان برتري داد، كساني آنها را كشته‌اند كه ما از آنها بيزاريم و با آنها دشمن، از ديار و كس و مال خويش به منظور نابود كردن قاتلانشان جدا شده‌ايم، به خدا اگر جنگ با آنها به غروبگاه خورشيد باشد يا انتهاي زمين سزاوار است بجوييم تا بدان برسيم كه اين غنيمت است و شهادتي كه ثواب بهشت دارد.» گويد: بدو گفتم: «راست گفتي و صواب آوردي و توفيق يافتي.» گويد: آنگاه سليمان بن صرد از محل قبر حسين حركت كرد ما نيز با وي حركت كرديم و راه حصاصه گرفتيم پس از آن از انبار، سپس از صدود، آنگاه از قياره گذشتيم.
حارث بن حصيره گويد: سليمان، كريب بن يزيد حميري را بر مقدمه خويش گماشت.
سري بن كعب گويد: با يكي از مردان طايفه به مشايعت برون شديم و چون به قبر حسين رسيديم و ياران سليمان بن صرد از قبر جدا شدند و به راه افتادند، عبد اللَّه بن
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3228
عوف بن احمر از آنها جلو افتاد، بر اسبي دم كوتاه و تيره رنگ و نكو شكل و پرشور بود و رجزي مي‌خواند به اين مضمون:
«برون شدند و ما را به شتاب مي‌بردند «كه مي‌خواستيم با قاتلان مقابله كنيم «قاتلان ستمگر خيانتگر گمراه.
«از كسان و اموال «و مستورگان سپيد روي و خلوتگاه «چشم پوشيديم «تا خداي نعمت بخش را خشنود كنيم.» محل بن خليفه طائي گويد: عبد اللَّه بن يزيد به سليمان بن صرد نامه نوشت.
راوي گويد: پندارم كه گفت: «نامه را با من فرستاد.» طايي گويد: در قياره بدو رسيدم و او پيش روي ياران خويش رفت و پندارم از آنها جلو افتاد.
گويد: آنگاه بايستاد و به كسان اشاره كرد كه به دو روي ايستادند و نامه را داد كه بخواندند. چنين بود:
به نام خداي رحمان رحيم از عبد اللَّه بن يزيد به سليمان بن صرد و مسلماناني كه با اويند: سلام بر شما باد.
اما بعد، اين نامه من نامه اندرزگوي مشفق است و اي بسا اندرزگوي دغل كه هست، و اي بسا دغل كه اندرز از او خواهند و دوستش شمارند. شنيده‌ام مي‌خواهيد با شمار اندك سوي جمع انبوه رويد. هر كه بخواهد كوهها را از جاي ببرد كلنگ‌هايش كند شود و از كار بماند و عقل و عملش مذموم باشد. اي قوم ما، كاري نكنيد كه دشمنتان به طمع مردم اين ولايت افتند كه شما همه نيكانيد و چون دشمن به شما
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3229
دست يابد بدانند كه شما شناختگان شهر خويشيد و در كساني كه پشت سرتان مانده‌اند طمع آرند. اي قوم ما، اگر آنها بر شما غلبه يابند سنگسارتان كنند يا به ملت خويش برند و هرگز رستگاري نيابيد. اي قوم، اكنون دست ما و دست شما يكي است، دشمن ما و شما نيز يكي است و چون با هم متفق شويم بر دشمنمان غلبه يابيم و اگر اختلاف كنيم نيرويمان در قبال مخالفان سستي گيرد. اي قوم اندرز مرا دغلي مپنداريد و با دستور من مخالفت مكنيد، و وقتي اين نامه را براي شما خواندند بياييد، خدا شما را سوي اطاعت خويش برد و از عصيان خويش بدارد و السلام.» گويد: وقتي نامه را براي ابن صرد و ياران وي بخواندند به كسان گفت: «رأي شما چيست؟ وقتي در شهرمان و ميان كسانمان بوديم اين كار را نپذيرفتيم، اينك كه در آمده‌ايم و دل بر پيكار نهاده‌ايم و به سرزمين دشمن نزديك شده‌ايم رأي درست چنين نيست.» گويد: بانگ زدند كه رأي خويش را با ما بگوي.
گفت: «رأي من اينست كه هيچوقت مانند امروز به يكي از دو نيكوي، شهادت يا ظفر، نزديك نبوده‌ايد. رأي من اينست كه از اين كار به حق، كه خدايتان بر آن فراهم آورده و به سبب آن فضيلت مي‌جوييد باز مگرديد، ما و اينان اختلاف داريم، اينان اگر ظفر يابند ما را دعوت مي‌كنند كه همراه ابن زبير جهاد كنيم و من جهاد همراه ابن زبير را ضلالت مي‌بينم. اگر ما ظفر يافتيم كار را به اهلش مي‌سپاريم و اگر كشته شديم به نيت‌هاي خويش كار كرده‌ايم و از گناهان خويش تايب شده‌ايم، ما را صورتي است و ابن زبير را صورت ديگر، كار ما و آنها چنانست كه شاعر كنانه گويد:
«ترا به صورتي مي‌بينم به جز صورت خودم «پس ملامت كم كن «كه تو ديگر شده‌اي و صورت، ديگر است»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3230
گويد: پس كسان برفتند تا به هيت رسيدند و سليمان نوشت:
«به نام خداي رحمان رحيم به امير عبد اللَّه بن يزيد، از سليمان بن صرد و مؤمناني كه با ويند.
سلام بر تو، اما بعد، نامه ترا خوانديم و نيت ترا بدانستيم كه نيكو ولايتداري و نيكو امير و نيكو برادر و عشيره. به خدا تو چنان كسي كه در غياب از او در امانيم و در كار مشورت از او پند مي‌جوييم و به هر حال خدا را ستايش مي‌گوييم. شنيده‌ايم كه خدا عز و جل در كتاب خويش مي‌گويد:
«إِنَّ اللَّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الْقُرْآنِ وَ مَنْ أَوْفي بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بايَعْتُمْ بِهِ وَ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ.» «التَّائِبُونَ الْعابِدُونَ الْحامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاكِعُونَ السَّاجِدُونَ الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّاهُونَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ الْحافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ» [1] يعني: خدا از مؤمنان جانها و مالهايشان را خريد [در مقابل اين] كه بهشت از آنهاست كه در راه خدا كارزار كنند، بكشند و كشته شوند وعده خداست كه در تورات و انجيل و قرآن به عهده او محقق است و كيست كه به پيمان خويش از خدا وفادارتر باشد، به معامله [پر سود] خويش كه انجام داده‌ايد شادمان باشيد كه اين كاميابي بزرگ است [مؤمنان] همان توبه‌گران عابد ستايشگر روزه‌دار ركوع‌گزار سجده‌گزارند كه به معروف وا دارند و از منكر باز دارند و حافظان حدود خدايند و مؤمنان را نويد بده.» اين قوم به بيعتي كه كرده‌اند خوشدلند و از گناه بزرگشان توبه كرده‌اند و سوي خدا روي آورده‌اند و بر او توكل كرده‌اند و به قضاي خدا رضا داده‌اند. پروردگارا به تو توكل مي‌كنيم و سوي تو بازمي‌گرديم كه سرانجام سوي تو است و سلام بر تو
______________________________
[1] توبه: آيات: 111- 112
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3231
باد.» گويد: و چون نامه بدو رسيد گفت: «اين قوم مرگ مي‌جويند، نخستين خبري كه از آنها به شما رسد كشته شدنشان است، به خدا با حرمت كشته مي‌شوند و بر- مسلماني. قسم به پروردگارشان كه به دست دشمن كشته نمي‌شوند تا نيروي خويش را بنمايند و بسيار كس از ميانه كشته شود.» عبد الرحمان بن غزيه گويد: از هيت سوي قرقيسيا رفتيم و چون نزديك آنجا رسيديم سليمان بن صرد توقف كرد و ما را نيك بياراست و چون از كنار قرقيسيا گذشتيم نزديك آنجا فرود آمديم، زفر بن حارث كلابي از ترس قوم آنجا حصاري شده بود و به مقابله آنها نيامد.
گويد: سليمان، مسيب بن نجبه را فرستاد و گفت: «پيش عموزاده خويش رو و بگوي براي ما بازاري به پا كند كه ما قصد وي نداريم بلكه به مقابله اين منحرفان مي‌رويم.» گويد: مسيب بن نجبه برفت تا به در قرقيسيا رسيد و گفت: «بگشاييد در مقابل كي حصاري شده‌اند؟» گفتند: «تو كيستي؟» گفت: «مسيب بن نجبه.» گويد: پس هذيل بن زفر پيش پدر رفت و گفت: «اينك مردي است با وضع نكو اجازه ورود مي‌خواهد. از او پرسيديم كه كيست؟ گفت: مسيب بن نجبه.» هذيل گويد: من آن وقت كسان را نمي‌شناختم و نمي‌دانستم اين چه جور كسي است.
پدرم گفت: «پسركم، نمي‌داني اين كيست؟ اين يكه سوار همه مضريان حمراء است و اگر از بزرگان قوم ده كس را بشناسند يكي از آن جمله است. مردي است عابد و ديندار، بگو بيايد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3232
گويد: پس من اجازه ورود دادم و پدرم او را پهلوي خويش نشانيد و از او پرسيد و در پرسش تلطف كرد. تاريخ طبري/ ترجمه ج‌7 3232 سخن از حوادث مهم سال شصت و پنجم ….. ص : 3218
يب بن نجبه گفت: «از كي حصاري شده‌اي، به خدا ما قصد شما نداريم و چيزي نمي‌خواهيم جز اينكه ما را بر ضد اين ستمگران منحرف كمك كني، اينك براي ما بازاري به پا كن كه يك روز يا قسمتي از روز اينجا هستيم.» زفر بن حارث گفت: ما، درهاي شهر را از آن بستيم تا بدانيم قصد ما داريد يا قصد ديگران، به خدا اگر با ما حيله نكنند در مقابل كسان زبون نيستيم و نمي‌خواهيم با شما بجنگيم كه پارسايي و رفتار نكو و خوشايند شما را شنيده‌ايم.» گويد: آنگاه پسر خويش را خواست و گفت براي آنها بازاري به پا كند و بگفت تا هزار درم و يك اسب به مسيب دهند.
مسيب گفت: «به مال حاجت ندارم كه براي آن قيام نكرده‌ايم و جوياي آن نيستيم، اسب را مي‌پذيرم شايد اگر اسبم از پا در آيد يا لنگ شود به كارم آيد.» گويد: آنگاه سوي ياران خود رفت و بازاري برايشان بپا كردند كه چيز خريدند.
گويد: از پس بپا كردن بازارها و دادن علوفه و آذوقه بسيار بيست شتر براي مسيب بن نجبه فرستاد، براي سليمان بن صرد نيز مانند آن فرستاد و به زفر پسر خود گفت درباره سران اردو پرسش كند كه عبد اللَّه بن سعد بن نفيل و عبد اللَّه بن وال و رفاعة بن شداد را براي وي نام بردند با سران قبايل. براي سران سه‌گانه هر كدام ده شتر فرستاد و علوفه و آذوقه بسيار. براي اردو شتران بسيار و جو فراوان فرستاد، غلامان زفر گفتند: «از اين شتران هر چه مي‌خواهيد بكشيد و از اين جو هر چه مي‌خواهيد ببريد و از اين آرد هر چه مي‌توانيد توشه برگيريد و آن روز در رفاه بودند كه محتاج خريد چيزي از بازارها نشدند گوشت و آرد و جو كافي داشتند مگر آنكه كسي جامه‌اي يا تازيانه‌اي مي‌خريد.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3233
گويد: روز بعد حركت كردند، زفر پيغام داد كه سوي شما مي‌آيم و بدرقه‌تان مي‌كنم. پس بيامد، قوم با آرايش نيكو روان شدند زفر نيز با آنها روان شد و به سليمان گفت: «پنج امير فرستاده‌اند كه از رقه حركت كرده‌اند: حصين بن نمير سكوني و شرحبيل بن ذي الكلاع و ادهم بن محرز باهلي و ابو مالك بن ادهم و ربيعة ابن مخارق غنوي و جبلة بن عبد اللَّه با آنها هستند و همانند خار و درخت سوي شما آمده‌اند با شمار بسيار و نيروي قوي، به خدا كمتر مرداني ديده‌ام كه به ديدار و لوازم و شايستگي خير بهتر از مردان همراه تو باشند، ولي شنيده‌ام كه جمعي بي‌شمار سوي شما روانند.» ابن صرد گفت: «به خدا تكيه مي‌كنيم و تكيه كنان بايد بر خدا تكيه كنند.» آنگاه زفر گفت: «مي‌خواهيد كاري كنيد كه شايد خدا براي ما و شما در آن خيري نهاده باشد، اگر خواهيد شهر خويش را بر شما بگشاييم كه وارد آن شويد و كارتان يكي شود و دستها يكي شود و اگر خواهيد بر در شهر ما جاي گيريد ما نيز برون شويم و پهلوي شما اردو زنيم و چون اين دشمن بيايد همگي با آنها بجنگيم.» سليمان به زفر گفت: «مردم شهر ما نيز چنين مي‌خواستند كرد و چنين گفتند كه تو مي‌گويي و از پس آنكه حركت كرديم براي ما نوشتند، اما اين را مناسب خويش نديديم و چنين نخواهيم كرد.» زفر گفت: «آنچه را مي‌گويم در نظر بگيريد و بپذيريد و كار بنديد كه من دشمن اين قومم و دوست دارم كه خدا مغلوبشان كند، دوست شمايم و دوست دارم كه خدا شما را قرين سلامت بدارد. اين قوم از رقه حركت كرده‌اند پيش از آنها به عين الورده برسيد و شهر را پشت سر خويش نهيد كه روستا و آب و لوازم و عرصه ما بين شهر ما و شهرتان به دست شما باشد و امنيت خاطر داشته باشيد، به خدا اگر اسبان من نيز چون مردانم بودند، كمكتان مي‌دادم، هم اكنون راه عين الورده را در پيش گيريد كه قوم مانند اردوها حركت مي‌كنند و شما بر اسبانيد. به خدا كمتر گروه اسباني بهتر از اين ديده‌ام، هم اكنون آماده شويد كه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3234
اميدوارم زودتر از آنها برسيد، اگر زودتر از آنها به عين الورده رسيديد در عرصه باز با آنها رو به رو مشويد كه تيراندازي كنيد و ضربت زنيد كه آنها از شما بيشترند و بيم دارم شما را در ميان گيرند، در مقابلشان توقف مكنيد كه تيراندازند و ضربت بزنيد كه به شمار همانند آنها نيستيد و اگر هدف آنها شويد به زودي از پايتان بيندازند. وقتي به آنها رسيديد مقابلشان صف مبنديد كه با شما پياده نمي‌بينيم و همه‌تان سواريد اين قوم را سوارگان و پيادگان با شما مقابل مي‌شوند، سواران پيادگان را حمايت مي‌كنند و پيادگان سواران را حمايت مي‌كنند، شما پياده نداريد كه سوارانتان را حمايت كند. در مقابل آنها دسته‌ها و گروهها شويد و اين گروهها و دسته‌ها را ما بين پهلوي راست و پهلوي چپ آنها پراكنده كنيد و با هر گروه گروه ديگر نهيد كه چون به يكي از دو گروه حمله برند گروه ديگر پياده شود و سوار و پياده را از آن براند و چون گروهي بخواهد، راه بالا گيرد و چون گروهي بخواهد، راه پايين گيرد: اگر شما در يك صف باشيد و پيادگان به شما حمله آرند و به صف پيش روند صف بشكند و هزيمت رخ دهد.» گويد: آنگاه زفر توقف كرد و با آنها وداع گفت و از خدا خواست كه همراهيشان كند و ياريشان كند. كسان ثناي او گفتند و برايش دعا كردند، سليمان بن صرد گفت: «ميزبان خوبي بودي، نيكو جاي دادي و نيكو پذيرايي كردي و در كار مشورت نيكخواهي كردي.» گويد: آنگاه قوم با شتاب برفتند و دو منزل يكي كردند.
گويد: از شهرها گذشتيم.) (تا به ساع رسيديم. آنگاه سليمان بن صرد چنانكه زفر گفته بود گروهها بياراست و برفت تا به عين الورده رسيد و در مغرب آن فرود آمد و از آن قوم زودتر رسيده بود. در آنجا اردو زدند و پنج روز بماندند و حركت نكردند، استراحت كردند و آرام گرفتند و اسبان خويش را استراحت دادند.
عبد اللَّه بن غزيه گويد: مردم شام بيامدند تا به مقدار يك روز و شب راه از
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3235
عين الورده فاصله داشتند.
گويد: سليمان ميان ما ايستاد و حمد خداي گفت، به تفصيل، و ثناي او كرد. آنگاه از آسمان و زمين و كوهها و درياها و آيت‌ها كه در آن هست سخن آورد و عطيه‌ها و نعمتهاي خدا را ياد كرد، از دنيا سخن آورد و آنرا تحقير كرد، از آخرت سخن آورد و بدان ترغيب كرد و از اين باب چندان بگفت كه من شمار نتوانستم كرد و به خاطر نتوانستم سپرد.
سپس گفت: «اما بعد خدا دشمن را كه روزها و شبها سوي او رهسپار بوده‌ايد و از اين كار چنانچه وامي‌نماييد توبه خالصانه و عذرجويي در پيشگاه خدا منظور داريد سوي شما آورده آنها سوي شما آمده‌اند بلكه شما سوي آنها آمده‌ايد در خانه و جايگاهشان. وقتي با آنها مقابل شديد صميمانه بكوشيد و صبوري كنيد كه خدا يار صابران است. هيچكس به آنها پشت نكند «مگر براي جنگ منحرف شود يا سوي گروهي ديگر رود.» [1] فراري را نكشيد و زخمدار را بيجان مكنيد. اسير مسلمان را مكشيد مگر پس از آنكه اسيرش كرده‌ايد با شما بجنگد يا از جمله قتله برادران شما باشد به دشت طف كه رحمت خدا بر آنها باد. روش امير مؤمنان علي بن ابي طالب درباره مسلمانان چنين بود.» آنگاه سليمان گفت: «اگر من كشته شدم سالار كسان مسيب بن نجبه است اگر مسيب كشته شد سالار كسان عبد اللَّه بن وال است. اگر عبد اللَّه بن وال كشته شد سالار كسان رفاعة بن شداد است. خدا رحمت كند كسي را كه به پيمان خدا وفا كند.» گويد: آنگاه مسيب بن نجبه را با چهار صد سوار فرستاد و گفت: «برو تا به نخستين اردويشان برسي و به آنها حمله بر، اگر نتيجه دلخواه بود كه خوب و گر نه با ياران خويش بازگرد، مبادا فرود آيي و يا بگذاري يكي از همراهانت فرود آيد يا پيشروي كند، مگر اينكه از اين كار ناچار باشد.» 596) حميد بن مسلم گويد: من جزو سواران مسيب بن نجبه بودم كه همه باقيمانده
______________________________
[1] إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلي فِئَةٍ … آيه … 16. سوره انفال
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3236
روز و شب را راه پيموديم و سحرگاه فرود آمديم و به اسبان خود تو بره زديم و به اندازه خوراك آن چرتي زديم آنگاه برنشستيم تا صبح بر آمد كه فرود آمديم و نماز كرديم آنگاه مسيب سوار شد ما نيز سوار شديم، ابو الجويريه عبدي را با يكصد سوار از ياران خود و عبد اللَّه بن عوف بن احمر را با يكصد و بيست و حنش بن ابي ربيعه كناني را با همين مقدار فرستاد و خود او با يكصد كس بماند. گفت: «نخستين كسي را كه ديديد پيش من آريد.» نخستين كسي كه ديديم يك بدوي بود كه چند خر را مي‌راند و شعري مي‌خواند به اين مضمون:
«اي مالك سوي يارانم شتاب مكن «روان باش كه در اماني.» گويد: عبد اللَّه بن عوف بن احمر گفت: «اي حميد پسر مسلم به پروردگار كعبه قسم اين بشارت است، آنگاه به بدوي گفت: «از كدام طايفه‌اي؟» گفت: «از بني تغلب.» گفت: «قسم به پروردگار كعبه غلبه مي‌يابيد ان شاء اللَّه.» گويد: مسيب بن نجبه به ما رسيد و آنچه را از بدوي شنيده بوديم با وي بگفتيم و وي را پيش مسيب آورديم كه به ابن عوف گفت: «از سخن تو كه گفتي بشارت، خرسند شدم و نيز از كلمه حميد بن مسلم، اميدوارم بشارتهاي خرسندي آور داشته باشيد. خرسندي اين است كه كارتان پسنديده باشد (حميد) و از دشمن به سلامت باشيد (مسلم) و اين فالي نكو است پيمبر خدا صلي اللَّه عليه و سلم فال زدن را خوش داشت.» آنگاه به بدوي گفت: «ميان ما و نزديكترين دسته اين قوم چه مقدار است؟» گفت: «نزديكترين اردويشان اردوي پسر ذو الكلاع است كه ميان وي و حصين اختلاف بود كه حصين ادعا داشت سالار همه جمع است و پسر ذو الكلاع مي‌گفت: تو كسي نيستي كه بر من سالارت كنند. به عبيد اللَّه نوشته‌اند و در انتظار
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3237
دستور اويند، اينك اردوي پسر ذو الكلاع از شما يك ميل فاصله دارد.» گويد: پس آن مرد را رها كرديم و با شتاب سوي آنها رفتيم به خدا ناگهان نزديكشان رسيديم كه غافل بودند و به يك طرف اردويشان حمله برديم كه چندان نجنگيدند و هزيمت شدند و چند كس از آنها بكشتيم و كساني را زخمدار كرديم كه زخمي بسيار بود و چهار پاياني از آنها بگرفتيم از اردوگاهشان برون شدند و آن را به ما واگذاشتند و آنچه سبك بود از آنجا برگرفتيم.
گويد: آنگاه مسيب بانگ بازگشت داد و گفت: «ظفر يافتيد و غنيمت گرفتيد و به سلامت مانديد، بازگرديد.» و بازگشتيم و پيش سليمان رفتيم.
گويد: عبيد اللَّه بن زياد خبر يافت و حصين بن نمير را با شتاب سوي ما فرستاد كه با دوازده هزار كس فرود آمد و ما به روز چهار شنبه هشت روز مانده از جمادي الاول سوي آنها رفتيم، سليمان، عبد اللَّه بن سعد را بر پهلوي راست خود نهاد و مسيب بن نجبه را بر پهلوي چپ نهاد و خود در قلب بايستاد. حصين بن نمير بيامد كه سپاه خويش را آراسته بود. جبله بن عبد اللَّه را بر پهلوي راست خويش نهاده بود و ربيعة بن مخارق غنوي را بر پهلوي چپ خويش نهاده بود. آنگاه به طرف ما آمدند و چون نزديك رسيدند از ما خواستند كه بر عبد الملك بن مروان اتفاق كنيم و به اطاعت وي درآييم. ما نيز از آنها خواستيم كه عبيد اللَّه بن زياد را به ما بدهند كه او را به عوض يكي از ياران مقتولمان بكشيم و عبد الملك بن مروان را خلع كنند و كساني از خاندان ابن زبير كه در ديار ما بودند بيرون شدند. آنگاه اين كار را به خاندان پيمبرمان كه خدا از جانب آنها نعمت و حرمتمان داده باز بريم. اما قوم نپذيرفتند و ما نيز نپذيرفتيم.
حميد بن مسلم گويد: پس پهلوي راست ما بر پهلوي چپ آنها حمله برد و هزيمتشان كرد و نيز پهلوي چپ ما بر پهلوي راست آنها حمله برد. سليمان نيز با قلب به جمع آنها حمله برد، هزيمتشان كرديم و به اردوگاهشان رسيديم و همچنان ظفر با ما بود تا شب ميان ما و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3238
آنها جدايي آورد، آنگاه بيامديم و آنها را سوي اردوگاهشان رانده بوديم.
گويد: روز بعد پسر ذو الكلاع با هشت هزار كس بيامد كه عبيد اللَّه بن زياد به كمكشان فرستاده بود و پيغام داده بود و ناسزا گفته بود و ملامت وي كرده بود و گفته بود: «مانند غافلان عمل كردي كه اردوگاه و پايگاهت را از دست دادي، سوي حصين بن نمير برو و چون آنجا رسيدي سالار جمع اوست.» گويد: پس بيامد و صبحگاهان سوي ما آمدند و ما سوي آنها رفتيم و همه روز جنگي كرديم كه هرگز پير و جوان مانند آن نديده بود و از جنگ جز براي نماز باز نمانديم و شبانگاه از هم جدا شديم كه به خدا بسيار كس از ما را زخمي كرده بودند ما نيز زخم بسيار به آنها زده بوديم.
گويد: ما سه نقل گوي داشتيم: رفاعة بن شداد بجلي و صحير بن حذيفه و ابو الجويريه عبدي. رفاعه در پهلوي راست نقل مي‌گفت: و كسان را ترغيب مي‌كرد و از آنجا دور نمي‌شد. روز دوم، اول روز ابو الجويريه زخمي شد و پيش بارها بماند.
صحير همه آن شب را ميان ما مي‌گشت و مي‌گفت: «بندگان خدا به كرامت و رضايت خدا خوشدل باشيد، به خدا هر كه از ديدار دوستان و دخول بهشت و راحت از محنت و آزار دنيا جز جدايي از اين نفس بدفرماي فاصله نداشته باشد بايد به جدايي آن گشاده دست باشد و به ديدار خداي خرسند.» گويد: چنين بوديم تا صبح شد و ابن نمير و ادهم بن محرز باهلي با ده هزار كس سوي ما آمدند و روز سوم كه جمعه بود تا نيمروز سخت بجنگيديم. آنگاه شاميان بر ما فزوني گرفتند و از هر سوي به ما تاختند و چون سليمان بن صرد ديد كه ياران وي چه مي‌كشند پياده شد و بانگ زد: «اي بندگان خدا هر كه مي‌خواهد زودتر به پيشگاه خدا رود و از گناه خويش توبه كند و به پيمان خويش وفا كند سوي من آيد. آنگاه نيام شمشير خود را شكست. بسيار كس با او پياده شدند و نيام شمشيرها را شكستند و با سليمان برفتند، اسبانشان به جا ماند و با پيادگان بياميخت پس با قوم
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3239
جنگ انداختند و كسان پياده شدند و با شمشير برهنه كه نيام آنرا شكسته بودند حمله بردند. سواران مدينه نيز به سواران حمله بردند كه از جاي برفتند. همچنان بجنگيدند و از مردم شام بسيار كس بكشتند و زخم زدند و زخمي بسيار شد و چون حصين بن نمير صبوري و دليري قوم را بديد پيادگان را فرستاد كه آنها را با تير بزنند و سواران و پيادگان در ميانشان گرفتند، سليمان بن صرد كشته شد، خدايش رحمت كناد، يزيد بن حصين تيري به او انداخت كه بيفتاد و برجست و باز بيفتاد.
گويد: وقتي سليمان كشته شد مسيب بن نجبه پرچم را گرفت و خطاب به سليمان گفت: «اي برادر، خدايت رحمت كناد كه نيك كوشيدي و تكليف خود را انجام دادي و تكليف ما بماند.» آنگاه پرچم را برگرفت و حمله برد و مدتي بجنگيد و بازگشت. آنگاه باز حمله برد و بجنگيد و بازآمد، مكرر چنين كرد كه حمله مي‌برد و بازمي‌آمد. آنگاه كشته شد خدايش رحمت كناد.
قروة بن لقيط گويد: غلام مسيب بن نجبه را در مداين ديدم كه با شبث بن يزيد خارجي بود و سخن در ميان رفت تا از كسان عين الورده ياد كرديم.» راوي گويد: اين پير از مسيب بن نجبه سخن كرد و گفت: «به خدا هرگز كسي را دليرتر از او و گروهي كه با وي بودند نديده بودم. به روز عين الورده ديدمش كه سخت نبرد مي‌كرد و باور نمي‌كردم كه يكي توان چندان تلاش داشته باشد و مانند وي به دشمن خسارت زند، چندين كس را بكشت و تا وقتي كشته شد رجز مي‌خواند و نبرد مي‌كرد.» عبد اللَّه بن عوف گويد: وقتي مسيب بن نجبه كشته شد عبد اللَّه بن سعد پرچم را گرفت، آنگاه او رحمة اللَّه عليه گفت: دو برادر من بودند «بعضي از ايشان تعهد خويش را به سر برده (و شهادت يافته) و بعضي از ايشان منتظرند و به هيچوجه
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3240
تغييري نيافته‌اند.» [1] آنگاه با ازدياني كه همراه وي بودند پيش رفت و آنها اطراف پرچم وي بودند. به خدا در اين حال بوديم كه سه سوار بيامدند عبد اللَّه بن خضل طائي و كثير بن عمرو مزني و سعر بن ابي سعر حنفي كه با سعد بن حذيفه و يكصد و هفتاد كس از مردم مداين حركت كرده بودند و روز حركت آنها را بر اسبان كوتاه دم لاغر ميان فرستاده بود و گفته بود: «منزلها را با شتاب طي كنيد و به ياران ما برسيد و بشارتشان دهيد كه ما سوي آنها روانيم كه پشتشان محكم شود و خبرشان دهيد كه مردم بصره نيز روان شده‌اند.» و چنان بود كه پنج روز پس از آنكه سعد بن حذيفه از مداين در آمده بود مثني بن مخربه عبدي با سيصد كس از مردم بصره روان شده بود تا به شهر بهرسير رسيده بود. سعد بن حذيفه پيش از آنكه از مداين درآيد از حركت وي خبر يافته بود.
گويد: در ما نگريستند و چون از پا در آمدن ياران خويش و زخمهاي ما را بديدند بگريستند و گفتند: «به اين وضع افتاده‌ايد! انا للَّه و انا اليه راجعون.» گويد: به خدا چيزهاي ناخوشايند ديدند. عبد اللَّه بن نفيل گفت: «براي همين آمده بوديم.» پس از آن نبرد كرديم و مدتي نگذشت كه مزني كشته شد و حنفي نيزه خورد و ميان كشتگان بيفتاد پس از آن برخاست و نجات يافت. طايي نيز نيزه خورد و بيني‌اش بشكست. جنگي سخت كرد و رجز مي‌خواند كه يكه سواري سخندان بود.
گويد: ربيعة بن مخارق حمله‌اي سخت به ما آورد و جنگي سخت كرديم.
آنگاه ميان وي و عبد اللَّه بن سعد ضربتي رد و بدل شد و شمشيرهايشان كاري نساخت و به گردن همديگر آويختند و هر دو به زمين غلطيدند، پس از آن برخاستند و ضربت
______________________________
[1] فَمِنْهُمْ مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا، سوره احزاب، آيه 33
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3241
زدن آغاز كردند، برادرزاده مخارق بن ربيعه به عبد اللَّه بن سعد حمله برد و نيزه به گلوگاه او فرو برد و خونش را بريخت. عبد اللَّه بن عوف بن احمر نيز به ربيعة بن مخارق حمله برد و با نيزه بزد كه از پا بيفتاد اما كشته نشد و برخاست. عبد اللَّه بار ديگر بدو حمله برد و ياران ربيعه با نيزه او را بزدند كه از پا بيفتاد و يارانش او را ببردند.
گويد: خالد بن سعد بن نفيل گفت: «ربيعة بن مخارق قاتل برادرم را به من نشان بدهيد.» و بدو حمله برد و شمشير به سرش حواله داد، حريف به گردنش آويخت كه به زمين غلطيد. ياران ربيعه حمله آوردند ما نيز حمله برديم، آنها بيشتر از ما بودند و يارشان را نجات دادند و يار ما را كشتند و كس پيش پرچم نماند.
گويد: «پس از آنكه يكه سواران ما را بكشتند عبد اللَّه بن وال را ندا داديم اما او در مجاورت ما با گروهي درگير بود. رفاعة بن شداد حمله برد و آنها را عقب نشانيد. آنگاه عبد اللَّه به طرف پرچم آمد كه عبد اللَّه بن خازم كثيري آنرا برگرفته بود و به ابن وال گفت: «پرچم خويش را از من بگير.» گفت: «پرچم را نگهدار، خدايت رحمت كناد كه من نيز حالتي همانند تو دارم.» گفت: «پرچم خويش را از من بگير كه مي‌خواهم نبرد كنم.» گفت: «همين كار كه مي‌كني متضمن جهاد است و پاداش.» گويد: پس بانگ زديم: «اي ابو عزه، خدايت رحمت كند از سالارت اطاعت كن.» گويد: او لحظه‌اي چند پرچم را نگهداشت پس از ابن وال از او بگرفت.
ابو الصلت تيمي به نقل از يكي از پيران طايفه كه آن روز با ابن وال بوده گويد: عبد اللَّه بن وال به ما گفت: «هر كه زندگي‌اي مي‌خواهد كه پس از آن غم نباشد با نبرد اين منحرفان به پروردگار خويش تقرب جويد، خدايتان رحمت كناد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3242
به پيش سوي بهشت.»، و اين به وقت پسين بود. پس به آنها حمله برد ما نيز با وي حمله برديم. به خدا كساني از آنها را بكشتيم و مسافتي دراز عقبشان رانديم. پس از آن از هر سوي به ما تاختند و پسمان زدند تا به جايي رسيديم كه آنجا بوده بوديم كه نمي‌توانستند بجز از يك سوي بدانجا رسند.» گويد: شب هنگام، ادهم بن محرز باهلي جنگ ما را عهده كرد و با سواران و پيادگان خويش به ما حمله آورد و عبد اللَّه بن وال تيمي كشته شد.
فروة بن لقيط گويد: در ايام امارت حجاج بن يوسف از ادهم بن محرز باهلي شنيدم كه با كساني از مردم شام سخن مي‌كرد، مي‌گفت: «به يكي از سالاران عراق حمله بردم كسي بود كه او را عبد اللَّه بن وال مي‌گفتند و اين آيه‌ها را مي‌خواند:
«وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً، بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ. فَرِحِينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ، وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ، أَلَّا- خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ. يَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ، وَ أَنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ- الْمُؤْمِنِينَ.» [1] يعني، كساني را كه در راه خدا كشته شده‌اند مرده مپندار، بل زندگانند و نزد پروردگار خويش روزي مي‌برند. به آنچه خدا از كردم خود به آنها داده خوشدلند و از سرنوشت كساني كه از پي مي‌رسند، و هنوز به ايشان نپيوسته‌اند شادمانند، كه نه بيمي دارند و نه غمگين مي‌شوند. به نعمت و كرم خدا و اينكه خدا پاداش مؤمنان را تباه نمي‌كند، شادمانند.
مي‌گفت: «به چشم ديدم و با خويش گفتم اينان ما را همانند مشركان مي‌دانند و پندارند كه هر كس از آنها را بكشيم شهيد است، پس بدو حمله بردم و به دست چپش ضربت زدم و آنرا قطع كردم و اندكي دور شدم و بدو گفتم: چنان دانم كه دوست داري اينك پيش كسان خويش بودي.»
______________________________
[1] آل عمران: آيات 169 و 170 و 171
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3243
گفت: «خطا مي‌كني، دوست ندارم كه اين دست تو بود، مگر آنكه قطع آن نيز پاداشي همانند دست خودم داشت.» گفتم: «چرا؟» گفت: «براي آنكه خدا گناه آن را بر تو نهد و پاداش مرا بزرگ كند.» مي‌گفت: «به خشم آمدم و سواران و پيادگان خويش را فراهم آوردم و بر او و يارانش حمله برديم، سوي او تاختم و با نيزه بزدم و خونش بريختم كه از پاي در آمد. بعدها گفتند: وي از جمله فقيهان مردم عراق بوده كه روزه و نماز بسيار مي‌كرده‌اند و كسان را فتوي مي‌داده‌اند.» عبد اللَّه بن غزيه گويد: وقتي عبد اللَّه بن وال كشته شد نگريستيم و ديديم كه عبد اللَّه بن خازم پهلوي وي مقتول افتاده بود و ما پنداشته بوديم كه رفاعة بن شداد بجلي است. يكي از مردم بني كنانه به نام وليد پسر غصن رفاعه را گفت: «پرچم خويش را بگير.» گفت: «آنرا نمي‌خواهم.» گفتيم: «انا للَّه، چرا؟» گفت: «بياييد بازگرديم شايد خدا به روزي سختتر بر ضد حريفان فراهممان كند.» گويد: عبد اللَّه بن عوف احمر پيش دويد و گفت: «به خدا نابودمان مي‌كنند، اگر بازگرديم دنبالمان مي‌كنند و يك فرسخ نرفته‌ايم كه همگي نابود مي‌شويم، اگر هم كسي از ما نجات يابد بدويان و مردم دهكده‌ها بگيرندش و او را وسيله تقرب به حريفان كنند و دست بسته كشته شود، ترا به خدا چنين مكن، اينك خورشيد به طرف غروب مي‌رود و اينك شب فرا مي‌رسد بر اسبان خويش با آنها بجنگيم كه اينك در حفاظيم و چون شب تاريك شود آغاز شب بر اسبان خويش نشينيم و
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3244
بتازيم و چنين كنيم تا صبح شود و راه سپريم و فرصت داشته باشيم كه هر كس زخمي خويش را بردارد يا در انتظار يارش بمانده و ده و بيست كس با هم راهي شوند و كسان بدانند رو سوي كجا دارند و از پي همديگر بودند. اگر چنين شود كه تو مي‌گويي، مادري به نزد فرزند توقف نكند و كس راه خويش نداند كه به كجا مي‌رسد و كجا مي‌رود و تا صبح شود همه كشته باشيم يا اسير.» رفاعة بن شداد گفت: «رأي درست آوردي.» آنگاه رو به مرد كناني كرد و گفت: «پرچم را نگه مي‌داري يا از تو بگيرم؟» كناني گفت: «من آنچه تو مي‌خواهي نمي‌خواهم، مي‌خواهم به پيشگاه پروردگار خويش روم و به برادران خويش واصل شوم و از دنيا سوي آخرت روم تو نقره دنيا مي‌خواهي و هوس بقا داري و جدا شدن از دنيا را خوش نداري، به خدا دوست دارم كه به مقصود برسي.» گويد: آنگاه پرچم را بدو داد و برفت تا پيشروي كند، ابن احمر بدو گفت:
«خدايت رحمت كند لختي به نزد ما نبرد كن و خويشتن را به هلاكت مينداز.» و همچنان او را قسم داد تا وي را بداشت.
مردم شام به همديگر بانگ مي‌زدند كه خدا هلاكشان كرد، پيش برويد و پيش از شب كارشان را تمام كنيد. و آنها پيش آمدن آغاز كردند، اما با نيرويي سخت مقابل شدند و با يكه سواران دلير جنگ انداختند كه مرد ضعيف ميانشان نبود وامانده نبودند كه به آنها دست توانند يافت و تا هنگام عشا با آنها به سختي جنگيدند. پيش از شبانگاه كناني كشته شد پسرش محمد كه طفلي خرد سال بود همراهش بود، گفت: «اي مردم شام كسي از مردم كنده ميان شما هست؟» چند كس بيامدند و گفتند: «بله، ما هستيم.» گفت: «اين برادرزاده‌تان را بگيريد و پيش قوم خويش به كوفه فرستيد من عبد اللَّه بن عزيز كنديم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3245
گفتند: «تو عموزاده مائي و امان داري.» گفت: «به خدا به قتلگاه برادرانم كه نور ولايت و ميخهاي زمين بودند و خدا به سبب امثالشان ياد مي‌شد بي‌رغبت نيستم.» گويد: پسر از دنبال پدر گريستن آغاز كرد كه گفت: «پسركم اگر چيزي بر- اطاعت پروردگار مرجح توانست بود، تو بودي.» شاميان قومش وقتي ناله و گريه پسرش را از دنبال وي ديدند قسمش دادند و نسبت به وي و پسرش رقت بسيار وانمودند تا آنجا كه بناليدند و گريستند. آنگاه از جايي كه مردم قومش آمده بودند به يكسو رفت و هنگام شب به صفشان حمله برد و نبرد كرد تا كشته شد.
مسلم بن زحر خولاني گويد: هنگام شب كريب بن زيد حميري سوي آنها رفت پرچم بلقا را به دست داشت، با جمعي بود كه از صد كمتر نبود و اگر بود اندكي بود. از كاري كه رفاعه شبانگاه مي‌خواست كرد سخن كرده بودند. حميري كساني از حمير و همدان را به دور خود فراهم آورد و گفت: «بندگان خدا به پيشگاه پروردگار خويش رويد، به خدا هيچ چيز دنيا جاي رضايت خدا و توبه به پيشگاه او را نمي‌گيرد. شنيده‌ام جمعي از شما مي‌خواهند بازگردند و سوي دنياي خويش روند كه از آنجا برون شده‌اند اگر به دنياي خويش بازگردند به گناهانشان باز مي‌گردند ولي به خدا من پشت به اين دشمن نمي‌كنم تا همانند برادرانم كشته شوم.» گويد: اطرافيانش اجابتش كردند و گفتند: «رأي ما نيز همانند رأي تو است.» وي با پرچم خويش برفت تا نزديك قوم رسيد. پسر ذو الكلاع گفت: «به خدا اين پرچم حميري است يا همداني.» و نزديكشان آمد و بپرسيد كه با وي بگفتند. گفت:
«شما امان داريد.» اما يارشان گفت: «ما در دنيا امان داشته‌ايم، به جستجوي امان آخرت
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3246
آمده‌ايم.» گويد: «و چندان با آن قوم جنگيدند كه كشته شدند.» گويد: صحير بن حذيفه مزني با سي كس از مردم مدينه روان شد و به آنها گفت: «از مرگ در راه خدا بيم مداريد كه به پيشگاه وي مي‌رويد، سوي دنيايي كه از آن به جانب خدا آمده‌ايد باز مگرديد كه براي شما نمي‌ماند، در ثواب خدا كه بدان دل بسته‌ايد بي‌رغبتي مكنيد كه آنچه پيش خداست براي شما نكوتر است.» گويد: آنگاه برفتند و نبرد كردند تا كشته شدند.
گويد: و چون شب شد و مردم شام به اردوگاهشان باز رفتند رفاعه در كار مرداني كه از پاي درآمده بودند و زخمياني كه توان حركت نداشتند نگريست و آنها را به قومشان سپرد. آنگاه با كسان همه شب راه پيمود و صبحگاهان در تنينير بود و از خابور گذشت و معبرها را بريد و از هر معبري مي‌گذشت آنرا مي‌بريد.
گويد: صبحگاهان حصين بن نمير كس فرستاد و معلوم داشت كه جماعت رفته‌اند و كس به دنبالشان نفرستاد و شتابان با كسان برفت. رفاعه، ابو الجويريه عبدي را با هفتاد سوار پشت سر نهاده بود كه پوشش جماعت باشند و چون به كسي رسيدند كه بارش افتاده بود يا كالايي به راه افتاده ديد بردارد و از آن سخن كند اگر كسي به طلب برآمد و جوياي آن شد، كس بفرستد و بدو خبر دهد.
چنين كردند تا از جانب صحرا به قرقيسيا رسيدند، زفر همانند نوبت پيشين براي آنها آذوقه و علوفه فرستاد و نيز طبيبان فرستاد و گفت: «هر مدت كه مي‌خواهيد پيش ما بمانيد كه حرمت و معاونت مي‌بينيد.» سه روز بماندند پس از آن هر كدامشان از آذوقه و علوفه هر چه خواستند توشه گرفتند.
گويد: سعد بن حذيفه بيامد تا به هيت رسيد. بدويان پيش روي وي رفتند و آنچه را بر سر قوم آمده بود با وي بگفتند كه بازگشت و در صندودا به مثني بن مخربه عبدي رسيد و قصه را با وي بگفت، «آنجا بماندند تا خبر آمد كه رفاعه نزديك رسيده
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3247
و چون نزديك دهكده رسيد بيرون رفتند و از او پيشواز كردند، كسان به همديگر سلام گفتند و به نزد يك ديگر گريستند و از مرگ يارانشان به همديگر خبر دادند. يك روز و يك شب آنجا بودند، سپس مردم مداين سوي مداين رفتند و مردم بصره سوي بصره رفتند و مردم كوفه راه كوفه گرفتند و بدانستند كه مختار به زندان است.
عبد الرحمان بن يزيد گويد: ادهم بن محرز باهلي خبر فتح را براي عبد الملك ابن مروان برد.
گويد: پس او به منبر رفت و حمد خدا گفت و ثناي او كرد، سپس گفت: «اما بعد، خداي، از جمله سران عراق سليمان بن صرد، فتنه‌زاي و سر ضلالت، را بكشت بدانيد كه سر مسيب بن نجبه با شمشيرها پاره پاره شد و نيز خدا، از سران آنها دو گمراه گمراه كننده: عبد اللَّه بن سعد ازدي و عبد اللَّه بن وال بكري را بكشت و از پس اينان كسي كه دفاع يا مقاومت كند نماند.
ابو مخنف گويد: مختار در حدود پانزده روز در زندان ببود، آنگاه به ياران خويش گفت: «براي اين مرد به غزا رفته، از ده روز يا كمتر از يك ماه بشماريد آنگاه خبري آيد وحشت‌انگيز، تصادفي هلاكت خيز و ضربتي قاطع و كشتاري جامع و كاري نابودي آور. آنگاه كي مرد آن است؟ من مرد آنم. تكذيب مكنيد من مرد آنم.» ابن بن وليد گويد: وقتي رفاعة بن شداد از عين الورده بازگشت مختار كه در زندان بود بدو نوشت:
«اما بعد: آفرين به گروهي كه وقتي برفتند خدا پاداششان را بزرگ كرد و وقتي بيامدند از بازگشتشان خشنود شد. قسم به پروردگار كعبه هيچكس از شما قدمي برنداشت و كامي نگذاشت مگر ثواب خداي در مقابل آن از ملك دنيا بزرگتر بود. سليمان تكليف خويش را به سر برد و خدايش ببرد و روح وي را با ارواح پيمبران و راستي پيشگان و شهيدان پارسا قرين كرد، وي كسي نبود كه به وسيله
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3248
وي ظفر يابيد، امير فرمان يافته و امانتدار مؤتمن و سالار سپاه و قاتل ستمگران و انتقام گيرنده از دشمنان و قصاص گيرنده از قاتلان منم، آماده باشيد و خوشدل باشيد و بشارت جوييد كه شما را به كتاب خدا و سنت پيمبر وي صلي اللَّه عليه و سلم و خونخواهي اهل بيت و دفاع از ضعيفان و نبرد منحرفان دعوت مي‌كنم و السلام.» ابو زهير عبسي گويد: كسان بدين گونه درباره مختار سخن كردند و عبد اللَّه ابن يزيد و ابراهيم بن محمد خبردار شدند و با كسان سوي مختار رفتند و او را بگرفتند.
حميد بن مسلم گويد: وقتي آماده بازگشتن شديم، عبد اللَّه بن غزيه بر كشتگان بايستاد و گفت: «خدايتان رحمت كند، شما راستي آورديد و صبوري كرديد و ما دروغ آورديم و فرار كرديم.» گويد: وقتي برفتيم و صبح شد عبد اللَّه بن غزيه با حدود بيست كس مي‌خواستند سوي دشمن بازگردند و جانبازي كنند. رفاعة و عبد اللَّه بن عوف و جمعي از كسان بيامدند و گفتند: «شما را به خدا پراكندگي و كاستي ما را بيشتر نكنيد كه تا وقتي مردم صاحب همت همانند شما ميان ما هست با نيكي قرينيم.» و همچنان بگفتند و قسم دادند تا بازشان گردانيدند بجز يكي از مردم مزينه بنام عبيده پسر سفيان كه با مردم بيامد و چون از او غافل شدند برفت تا با شاميان مقابل شد و با شمشير حمله برد و ضربتشان زد تا كشته شد.
حميد بن مسلم ازدي گويد: اين مرد مزني دوست من بود و چون مي‌خواست برود او را به خدا قسم دادم گفت: «در امور دنيا هر چه از من خواسته بودي حق تو بود و مي‌بايد عمل كنم، اما اين كه مي‌خواهي، خدا را از آن منظور دارم.» گويد: پس از من جدا شد و به مقابله قوم رفت و كشته شد.
گويد: به خدا چيزي را از اين خوشتر نداشتم كه يكي را ببينم كه درباره وي با من سخن كند كه وقتي با قوم مقابل شد چه كرد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3249
گويد: عبد الملك بن جزء بن حدرجان ازدي را در مكه بديدم و ميان ما سخن رفت و از آن روز ياد كرديم گفت: «شگفت‌ترين چيزي كه در جنگ عين الورده پس از هلاكت قوم ديدم اين بود كه يكي بيامد و با شمشير خويش به من حمله آورد و ما به مقابله وي شتافتيم.» عبد الملك گويد: به او رسيدم كه به زمين افتاده بود و شعري به اين مضمون مي‌خواند:
«من از خدا سوي خدا مي‌گريزم «خدايا در نهان و آشكار رضوان تو مي‌جويم.» گويد: بدو گفتم: «از كدام قومي؟» گفت: «از فرزندان آدم.» گفتم: «از كدام طايفه؟» گفت: «اي ويران كنندگان خانه حرام خداي، نمي‌خواهم شما را بشناسم و شما مرا بشناسيد.» گويد: سليمان بن عمرو ازدي به روي وي افتاد، وي از نيرومندان قوم بود.
گويد: همديگر را زخمي كردند.
گويد: آنگاه كسان از هر سو بدو حمله بردند و خونش بريختند.
گويد: به خدا هيچكس را نيرومندتر از او نديدم.
حميد بن مسلم گويد: وقتي با من كه دوست داشتم سرانجام وي را بدانم چنين گفت، چشمانم پراشك شد.
عبد الملك گفت: «مگر ميان تو و او خويشاوندي هست؟» گفتم: «نه يكي از مضريان بود كه با منش دوستي و برادري بود.» گفت: «خدا اشكت را روان نكند، چرا بر يك مرد مضري مي‌گريي كه به حال گمراهي كشته شده؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3250
گفتم: «نه به خدا به حال گمراهي كشته نشد، به حال يقين و هدايت پروردگار خويش كشته شد.» گفت: «خدا ترا قرين وي كند.» گفتم: «آمين، خدا ترا نيز قرين حصين بن نمير كند و خدا اشك ترا بر او خشك نكند.» آنگاه برخاستم، او نيز برخاست.
از جمله شعرها كه در اين باب گفته شد گفتار اعشي همدان است كه يكي از مكتومات است كه در آن روزگار مكتوم مي‌داشتند.
شاعر پس از تذكار يار كه به تقريب يك ثلث قصيده است گويد:
«هر چه را فراموش كنم.
«پيوسته نصيب مرد معتبر والا مقام را «به ياد مي‌آورم «كه با پرهيزكاري و صداقت به خدا متوسل شد «و به پيشگاه خداي والا توبه كرد «از دنيا گذشت و گفت: «آنرا رها كردم «و تا زنده‌ام سوي آن باز نمي‌گردم «و با گروه فراوان سوي ابن زياد رفت «با قومي كه اهل تقوي و توبه بودند «برفتند و رأي ابن طلحه را نپذيرفتند «و گفتار امير را نپذيرفتند «در عين الورده با سپاه رو برو شدند «و آنها را با شمشير تيز همي‌كشتند «پس از آن شاميان از هر طرف سوي آنها آمدند
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3251
«با گروهها كه همانند موج دريا بود «و چيزي نگذشت كه بزرگانشان نابود شدند «و از آنها جز دسته‌ها نجات نيافت «مردم صبور از پا در آمدند و چنان شدند «كه باد صبا و اسبان بر آنها مي‌گذرد «اگر كشته شدند كشته شدن، مرگي محترمانه است «و هر كس روزي دستخوش حادثه‌اي مي‌شود» (كه قصيده‌اي دراز است) كشته شدن سليمان بن صرد و توبه‌گراني كه در عين الورده با وي كشته شدند در ماه ربيع الاخر بود.
در همين سال مروان بن حكم به مردم شام دستور داد كه با دو پسرش، عبد الملك و عبد العزيز، به جانشيني وي بيعت كنند و آنها را وليعهدان خويش كرد.
 
سخن از سبب اينكه مروان دو پسر خود را وليعهد كرد
 
عوانه گويد: وقتي عمرو بن سعيد بن عاص، اشدق، مصعب بن زبير را كه برادرش عبد اللَّه بن زبير او را سوي فلسطين فرستاده بود هزيمت كرد، سوي مروان بازگشت در آن هنگام مروان به دمشق بود و بر همه شام و طف تسلط يافته بود و خبر يافت كه عمرو مي‌گويد از پس مروان خلافت از آن من است و ادعا داشت كه مروان بدو وعده داده است، پس مروان حسان بن مالك بن بجدل را پيش خواند و بدو گفت كه مي‌خواهد براي دو پسرش عبد الملك و عبد العزيز به جانشيني خويش بيعت بگيرد و سخن عمرو بن سعيد را كه شنيده بود به وي خبر داد.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3252
گويد: حسان گفت: من زحمت عمرو را از پيش برمي‌دارم و شبانگاه وقتي كسان بر مروان فراهم آمده بودند حسان برخاست و گفت: «شنيده‌ايم كه كساني آروزها دارند برخيزيد و با عبد الملك و عبد العزيز از پس وي بيعت كنيد.» و كسان برخاستند و همگي بيعت كردند.
در همين سال مروان بن حكم در اول ماه رمضان به دمشق درگذشت.
 
سخن از سبب هلاكت مروان‌
 
ابي الحويرث گويد: وقتي معاوية بن يزيد، ابو ليلي، را مرگ در رسيد نخواست كسي را جانشين كند، حسان بن مالك مي‌خواست از پس معاوية بن يزيد خلافت را به برادر وي خالد بن يزيد دهد كه صغير بود. حسان دايي يزيد، پدر خالد، بود پس با مروان بيعت كرد كه مي‌خواست از پس او كار خلافت با خالد بن يزيد شود.
گويد: وقتي حسان با مروان بيعت كرد و مردم شام نيز بيعت كردند كساني به مروان گفتند: «مادر خالد را به زني بگير تا منزلت وي ناچيز شود و به طلب خلافت برنيايد.» مروان نيز مادر خالد را كه دختر ابي هشام بن عتبه بود به زني گرفت. يك روز خالد پيش مروان رفت، جمع بسيار به نزد وي بودند، خالد از ميان دو صف مي‌آمد. مروان گفت: «به خدا تا آنجا كه مي‌دانم اين احمق است، بيا اي پسر زني كه … نش تر است!» تحقيرش مي‌كرد كه او را از چشم مردم شام بيندازد.
گويد: خالد پيش مادر خويش رفت و قصه را با وي بگفت. مادرش گفت:
«نداند كه به من گفته‌اي، خاموش باش من زحمت وي را از تو برمي‌دارم.» گويد: پس از آن مروان پيش وي آمد و پرسيد: «خالد درباره من چيزي با تو نگفت؟»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3253
گفت: «خالد درباره تو چيزي بگويد! حرمت تو به نزد خالد بيشتر از آنست كه درباره‌ات چيزي بگويد.» و مروان اين را باور كرد.
گويد: ام خالد روزي چند صبر كرد و يك روز كه مروان پيش وي خفته بود بالش بر دهانش فشرد چندان كه او را بكشت.
ابو جعفر گويد: به گفته واقدي هلاك مروان در ماه رمضان بود، به دمشق در شصت و سه سالگي.
اما هشام بن كلبي گويد: كه وقتي مروان بمرد شصت و يك ساله بود. به قولي به وقت وفات هفتاد و يك ساله بود. و به قولي هشتاد و يك ساله بود.
كنيه‌اش ابو عبد اللَّه بود، وي پسر حكم بن ابي العاص بن امية بن عبد شمس بود، مادرش آمنه دختر علقمة بن صفوان بن اميه كناني بود.
مروان از آن پس كه با وي بيعت كردند نه ماه ببود و به قولي از پس بيعت خلافت، ده ماه سه روز كم ببود.
مروان پيش از هلاكت خويش دو سپاه فرستاد: يكي سوي مدينه به سالاري حبيش بن دلجه قيني و ديگري سوي عراق به سالاري عبيد اللَّه بن زياد، عبيد اللَّه بن زياد برفت تا در جزيره فرود آمد كه خبر مرگ مروان بدو رسيد و توبه‌گران اهل كوفه به خونخواهي حسين سوي وي آمدند و كارشان چنان شد كه از پيش ياد كرديم. ان شاء اللَّه باقي خبر وي را تا به وقت كشته شدنش ياد خواهيم كرد.
 
در همين سال حبيش بن دلجه كشته شد
 
اما حبيش بن دلجه چنانكه در روايت عوانة بن حكم هست برفت تا به مدينه رسيد كه جابر بن اسود بن عوف برادرزاده عبد الرحمان بن عوف از جانب ابن الزبير عامل آنجا بود. جابر از مقابل حبيش گريخت پس از آن حارث بن ابي ربيعه برادر
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3254
عمر بن ابي ربيعه (غزلسراي معروف و بزرگ عرب) كه از جانب ابن زبير عامل بصره بود، سپاهي از بصره به سالاري حنيف بن سجف تميمي براي جنگ حبيش ابن دلجه فرستاد و چون حبيش از آمدنشان خبر يافت از مدينه به مقابله آنها رفت، عبد اللَّه بن زبير عياش بن سهل بن سعد انصاري را به عاملي مدينه فرستاد و بدو دستور داد كه به دنبال حبيش برود تا به سپاه بصره كه به سالاري حنيف به كمك ابن زبير آمده بودند برخورد كند. عياش با شتاب به جستجوي آنها برفت تا در ربذه به آنها رسيد. ياران ابن دجله بدو گفتند: «بگذارشان و در كار نبردشان شتاب مكن.» اما ابن دلجه گفت: «تا از قند دارشان [1] نخورم پياده نمي‌شوم.» پس تيري ناشناس بيامد و او را بكشت. منذر بن قيس جذامي و ابو عقاب غلام ابو سفيان نيز با وي كشته شدند. در آن روز يوسف بن حكم و حجاج بن يوسف با ابن دلجه بودند و بر يك شتر نجات يافتند. در حدود پانصد كس از آنها به ستون مدينه پناه بردند.
عياش گفت: «به حكم من تسليم شويد.» و چون به حكم وي تسليم شدند گردنشان را بزد. سپاه حبيش نيز به شام برگشت.
علي بن محمد گويد: كسي كه در جنگ ربذه حبيش بن دلجه را بكشت يزيد ابن سياه اسواري بود كه تيري بينداخت و او را بكشت و چون وارد مدينه شدند بر اسبي سپيد بود و لباس سپيد داشت و طولي نكشيد كه لباسش سياه شد از بس كه مردم دست به آن زده بودند و بوي خوش بر آن ريخته بودند.
ابو جعفر گويد: در اين سال طاعوني كه آنرا طاعون نابود كننده (جارف) ناميده‌اند در بصره رخ داد و بسيار كس از مردم بصره از آن تلف شدند.
مصعب بن زيد گويد: وقتي طاعون نابود كننده رخ داد عبيد اللَّه بن عبيد اللَّه بن معمر امير بصره بود، مادرش در طاعون بمرد و كس را نيافتند كه آنرا بردارد و عاقبت چهار بومي را اجير كردند كه جنازه را سوي گرو بردند و عبيد اللَّه آن وقت
______________________________
[1] كلمه متن: مقند، يعني آرد مخلوط بقند. كه از كلمه قند، اسم مفعول عربي ساخته‌اند. م.
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3255
امير بود.
در اين سال كار خوارج در بصره بالا گرفت و نافع بن ازرق در آنجا كشته شد.
 
سخن از خبر كشته شدن نافع بن ازرق خارجي‌
 
محمد بن زبير گويد: عبيد اللَّه بن عبيد اللَّه، برادرش عثمان بن عبيد اللَّه را با سپاهي به مقابله نافع بن ازرق فرستاد كه در دولاب با آنها تلاقي كرد، عثمان كشته شد و سپاهش هزيمت شد.
وهب گويد: مردم بصره سپاهي به سالاري حارثة بن بدر فرستادند و چون با خوارج تلاقي شد به ياران خويش گفت:
«عدا بگيريد و آب بگيريد «و هر كجا مي‌خواهيد برويد» معاويه بن قره گويد: با ابن عبيس برفتيم و با خوارج تلاقي كرديم ابن ازرق و دو يا سه پسر ماحوز كشته شدند. ابن عبيس نيز كشته شد.
ابو جعفر گويد: هشام بن كلبي از روايت ابو المخارق راسبي حكايت ابن ازرق و پسران ماحوز را به صورت ديگر آورده گويد: كار نافع بن ازرق بالا گرفت كه مردم بصره به اختلافي كه به سبب مسعود بن عمرو، ميان از دو ربيعه و تميم افتاده بود سرگرم بودند. جماعت ابن ازرق بسيار شد و سوي بصره آمد تا به نزديك پل رسيد. عبد اللَّه بن حارث، مسلم بن عبيس بن كريز را با مردم بصره به مقابله او فرستاد، مسلم برفت و ابن ازرق را از بصره و سرزمين بصره به يك سوزد تا در سرزمين اهواز به جايي رسيد به نام دولاب. پس مردم براي مقابله همديگر آماده شدند و از دو سو حمله بردند. مسلم بن عبيس، حجاج بن باب حميري را بر پهلوي راست
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3256
خويش نهاد و حارث بن بدر تميمي غداني را بر پهلوي چپ نهاده ابن ازرق نيز عبيده ابن هلال يشكري را بر پهلوي راست خويش نهاد و زبير بن ماحوز تميمي را بر پهلوي چپ نهاد، آنگاه تلاقي شده و ضربت زدن آغاز كردند و نبردي سخت كردند كه هرگز نبردي سخت‌تر از آن ديده نشده بود. مسلم بن عبيس سالار سپاه بصره كشته شد.
نافع بن ازرق سر خوارج نيز كشته شد. مردم بصره حجاج بن باب حميري را سالار خويش كردند و دوباره بيامدند و نبردي سخت كردند كه حجاج بن باب سالار مردم بصره كشته شد. عبد اللَّه بن ماحوز سالار ازارقه نيز كشته شد. پس از آن مردم بصره ربيعه الاجذم تميمي را سالار خويش كردند و باز بيامدند و نبرد كردند تا شب شد و دو گروه از همديگر متنفر شدند كه از جنگ خسته شده بودند و جدا از هم ايستاده بودند تا يك دسته تازه نفس كه در جنگ خسته شده بودند و جدا از هم ايستاده بودند تا يك دسته تازه نفس كه در جنگ حضور نداشته بود به كمك خوارج آمد و از جانب مردم عبد القيس حمله آورد و كسان هزيمت شدند. سالار سپاه بصره ربيعه- الاجذم نبرد كرد تا كشته شد و حارثة بن بدر پرچم مردم بصره را بگرفت و لختي نبرد كرد. كسان رفته بودند و او پشت سرشان با محافظان و مردم صبور نبرد كرد آنگاه با كسان برفت و آنها را به محلي در اهواز فرود آمد.
يكي از شاعران خارجي در اين باب گويد:
«آه جگرم، نه از گرسنگي و تشنگي «آه جگرم از عشق ام حكيم «اگر مرا در جنگ دولاب ديده بود «نيزه زدن مردي را مي‌ديد كه «در جنگ تنگ نظر نبود «آن صبحگاه كه بكر بن وائل در آب فرو رفت «و اسبان را سوي تميم رانديم «نخستين صولت ما از آن عبد القيس بود
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3257
«و پيروان ازد وقتي در آب فرو مي‌رفتند «به ذلت افتاده بودند.» و چون خبر به مردم بصره رسيد به وحشت افتادند. در اين تنگنا ابن زبير، حارث بن عبد اللَّه بن ابي ربيعه را فرستاد كه بيامد و عبد اللَّه بن حارث را معزول كرد، آنگاه خوارج سوي بصره آمدند. در اين وقت مهلب بن ابي صفره بيامد كه فرمان خراسان داشت. احنف به حارث بن ابي ربيعه و همه كسان گفت: «نه، به خدا اين كار جز از مهلب ساخته نيست.» پس بزرگان قوم برفتند و با او سخن كردند كه نبرد خوارج را عهده كند.
مهلب گفت: «اين كار را نمي‌كنم، فرمان امير مؤمنان همراه من است براي خراسان، و فرمان و دستور وي را وانمي‌گذارم.» ابن ابي ربيعه او را پيش خواند و در اين باب سخن گفت كه همان جواب را داد، آنگاه رأي ابن ابي ربيعه و رأي اهل بصره بر اين قرار گرفت كه از زبان ابن زبير چنين نوشتند:
«به نام خداي رحمان رحيم از عبد اللَّه بن زبير به مهلب بن ابي صفره سلام بر تو باد، و من حمد خدايي مي‌كنم كه خدايي جز او نيست.
اما بعد، حارث بن عبد اللَّه به من نوشته كه ازارقه بيدين سپاه مسلمانان را كه به شمار بسيار بوده و بزرگان آن بسيار بوده‌اند شكسته و مي‌گويد كه سوي بصره آمده‌اند. من ترا سوي خراسان فرستادم و فرماني براي خراسان به نام تو نوشتم و چون از كار خوارج سخن آوردند چنان ديدم كه تو نبرد آنها را عهده كني كه اميدوارم بخت تو براي مردم شهرت ميمون و مبارك باشد. پاداش اين بيشتر از رفتن سوي خراسان است. رشيدانه سوي آنها برو و با دشمن خدا و دشمن خودت نبرد كن و از حق خودت و حقوق مردم شهرت دفاع كن كه از قلمرو ما، خراسان و غير
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3258
خراسان، از دست تو نمي‌رود ان شاء اللَّه و سلام بر تو باد با رحمت خداي.» گويد: نامه را به او دادند و چون بخواند گفت: «به خدا نمي‌روم مگر آنچه را بر آن تسلط مي‌يابم از آن من باشد. از بيت المال نيز چيزي دهيد كه همراهان خويش را با آن نيرو دهم و از سواران و سران و بزرگان قوم هر كه را خواهم برگزينم.» گويد: همه مردم بصره گفتند: «چنين باشد.» گفت: «از طرف پنج ناحيه بصره مكتوبي در اين باب براي من بنويسيد همه نوشتند مگر مالك بن مسمع و گروهي از بكر بن وائل كه مهلب اين را در دل گرفت.
احنف و عبيد اللَّه بن زياد بن ظبيان و بزرگان بصره به مهلب گفتند: «وقتي آنچه را خواسته‌اي همه اهل بصره پذيرفته‌اند چه اهميت دارد اگر مالك بن مسمع و پيروان او نپذيرند؟ مگر مالك مي‌تواند با همه مردم مخالفت كند؟ مگر چنين حقي دارد؟ اي مرد شتاب كن و در كار خويش مصمم شو و سوي دشمنت حركت كن.» گويد: مهلب چنين كرد و براي مردم پنج ناحيه سالاران معين كرد: عبيد اللَّه ابن زياد بن ظبيان را سالار بكر بن وائل كرد، حريش بن هلال سعدي را سالار بني تميم كرد. خوارج بيامدند تا به پل كوچك رسيدند سالارشان عبيد اللَّه بن ماحوز بود، مهلت با بزرگان و يكه سواران و سران قوم برفت و آنها را از پل كنار زد و عقب راند و اين نخستين بار بود كه مردم بصره آنها را عقب راندند كه چيزي نمانده بود كه وارد شهر شوند. پس خوارج سوي پل بزرگ عقب نشستند. مهلب سپاه آراست و با سوار و پياده سوي آنها رفت و چون ديدند كه نزديك مي‌شويد يك مرحله ديگر عقب رفتند. مهلب همچنان مرحله به مرحله كنارشان مي‌زد و پسشان مي‌راند تا به يكي از منزلگاههاي اهواز رسيدند به نام سلي و سلبري و آنجا بماندند.
گويد: و چون حارثة بن بدر غداني خبر يافت كه مهلب بن ابي صفره سالاري نبرد ازارقه يافته به كساني كه همراه وي بودند گفت:
«غذا گيريد و آب گيريد
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3259
«و هر كجا مي‌خواهيد برويد «كه مهلب سالار شد» و كساني كه با وي بودند سوي بصره آمدند و حارث بن عبد اللَّه آنها را پيش مهلب فرستاد. و چون مهلب به نزديك خوارج فرود آمد خندقي زد و پادگانها نهاد و خبرگيران فرستاد و كشيكبانها معين كرد و سپاه همچنان به صف بود و كسان با پرچمهاي خويش بودند و به ترتيب نواحي شهر بر گذرگاههاي خندق، مردان گماشته بود كه اگر خوارج مي‌خواستند بر مهلب شبيخون بزنند ترتيبي استوار مي‌ديدند و بازمي‌گشتند و هيچكس با آنها نبرد نكرده بود كه براي آنها سختگيرتر و خشم انگيزتر از مهلب باشد.
عبد اللَّه بن عوف گويد: يكي از خوارج مرا گفت كه خوارج، عبيدة بن هلال و زبير بن ماحوز را شبانگاه با دو گروه بزرگ به اردوگاه مهلب فرستادند. زبير از جانب راست اردوگاه آمد و عبيد از جانب چپ آنگاه تكبير گفتند و به مردم بانگ زدند اما ديدندشان كه آرايش جنگ داشتند و به صف بودند و احتياط بداشته بودند و آماده بودند و آنها را غافلگير نتوانستند كرد و به چيزي دست نيافتند و چون مي‌خواستند بازگردند عبيد اللَّه بن زياد بن ظبيان بانگ زد: «وقتي به ما بانگ زنند بياييم. اي جهنميان فردا صبح زود به جهنم رويد كه جا و منزلگاه شماست.» گفتند: «اي فاسق، جهنم را براي تو و امثال تو ذخيره كرده‌اند جهنم براي كافران فراهم شده و تو از آنهايي.» گفت: «مي‌شنويد، همه غلامان من آزاد باشند اگر شما به بهشت درآييد حتي اگر همه مجوسان ما بين صفوان تا آخرين سنگ سرزمين خراسان كه مادر و دختر و خواهر خويش را به زني مي‌برند وارد بهشت شوند.» عبيده گفت: «اي فاسق خاموش باش كه تو بنده ستمگر لجوجي و همدست شيطان رجيم.»
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3260
كسان به ابن ظبيان گفتند: «خدايت توفيق دهاد كه جواب فاسق را به خودش دادي و راست گفتي.» گويد: و چون صبح شد مهلب سپاه خود را با آرايش و به ترتيب نواحي برون برد. ترتيب ايستادنشان چنين بود: ازد و تميم پهلوي راست سپاه بودند.
بكر بن وائل و عبد القيس پهلوي چپ سپاه بودند مردم بيرون شهر در قلب و ميان سپاه بودند. خوارج، عبيدة بن هلال يشكري را بر پهلوي چپ خويش نهاده بودند لوازمشان از مردم بصره بهتر بود و اسبانشان نيكوتر و سلاحشان بيشتر، به سبب اينكه زمين سپرده بودند و همه جا را لخت كرده بودند و از كرمان تا اهواز را خورده بودند. زره‌هاي سر داشتند كه تا سينه مي‌رسيد. زره‌هايشان بلند بود كه به زمين مي‌رسيد و ساق بندهاي زره‌اي داشتند كه با قلابهاي آهنيني به كمربندها آويخته بودند. و چون دو گروه مقابل شدند نبردي سخت كردند و همه روز دو طرف مقاومت آوردند. عاقبت خوارج به يكبار و به سختي هجوم آوردند كه مردم فراري شدند، چنان كه مادر سر فرزند نداشت و فراريان تا بصره برفتند كه بيم اسارت داشتند.
مهلب با شتاب بيامد و به جايي مرتفع بر كناره راه فراريان رسيد و بانگ زد:
«بندگان خدا، سوي من آييد! سوي من آييد!» كه جمعي از قومش سوي وي آمدند و دسته عمان نيز بيامدند و در حدود سه هزار كس بر او فراهم شدند.
و چون فراهم‌شدگان را بديد از تعدادشان خرسند شد. پس حمد خدا گفت و ثناي او كرد و گفت: «بسا باشد كه خدا جمع بسيار را به خودشان واگذارد كه هزيمت شوند و جمع اندك را بصيرت دهد كه غلبه يابند به جان خودم شما اكنون كم نيستيد و من از تعداد شما خشنودم. شما مردم صبور و يكه سواران شهريد خوش ندارم كه كسي از هزيمت‌شدگان با شما بود كه اگر با شما بودند جز ضعفتان نمي‌افزودند. از هر كدامتان مي‌خواهم كه ده سنگ با خويش بردارد آنگاه سوي اردوگاه خوارج رويم كه اكنون ايمنند و سوارانشان به تعقيب برادران شما رفته‌اند،
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3261
به خدا اميدوارم كه سوارانشان باز نيايند تا شما اردوگاهشان را غارت كنيد و سالارشان را بكشيد.» گويد: چنان كردند و مهلب آنها را پس آورد و ناگهان خوارج ديدند كه مهلب با مسلمانان بركنار اردوگاهشان ضربت زدن آغاز كرده‌اند. پس از آن با عبيد اللَّه ابن ماحوز و ياران او مقابل شدند كه زره و سلاح كامل داشتند و چنان شد كه يكي از ياران مهلب مقابل يكي از آنها مي‌رفت و سنگ به صورت او مي‌زد تا خونين مي‌شد، آنگاه نيزه خويش را در او فرو مي‌برد، پس از آن با شمشير مي‌زد. مدت نبرد چندان نپاييد كه عبيد اللَّه بن ماحوز كشته شد و خدا چهره ياران او را بزد و مهلب اردوگاهشان را با هر چه در آن بود گرفت و بسيار كس از ازارقه بكشت.
آنها كه به تعقيب مردم بصره رفته بودند باز مي‌آمدند. مهلب سواران و پيادگان در راه نهاده بود كه آنها را مي‌ربودند و مي‌كشتند، در حال بازگشت پراكنده و كشته و مغلوب شدند و راه كرمان و اصفهان گرفتند و مهلب در اهواز بماند.
وقتي خوارج مي‌رفتند پنج و شش گروهشان كه هر كدام آتشي جداگانه داشته بودند بر سر يك آتش فراهم مي‌شدند كه پراكنده شده بودند و تعداد، كم بود. چنين بود تا از جانب بحرين كمك برايشان رسيد و سوي كرمان و اصفهان رفتند.
گويد: مهلب همچنان در اهواز ببود تا مصعب بن زبير به بصره آمد و حارث ابن عبد اللَّه را معزول كرد.
گويد: وقتي مهلب بر ازارقه ظفر يافت و چنين نوشت:
به نام خداي رحمان رحيم «به امير، حارث بن عبد اللَّه از مهلب بن ابي صفره سلام بر تو، من حمد خدايي مي‌كنم كه خدايي جز او نيست. اما بعد، حمد خدايي را كه امير مؤمنان را نصرت داد و فاسقان را هزيمت كرد و خشم خويش را
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3262
بر آنها فرود آورد و به انواع گونه‌گون بكشت و به هر جا پراكنده كرد. امير را كه خدايش قرين صلاح بدارد خبر مي‌دهم كه با ازارقه به محلي از سرزمين اهواز تلاقي كرديم كه آنجا را سلي و سلبري گويند. سوي آنها رفتيم و حمله برديم. همه روز نبردي سخت كرديم. آنگاه گروههاي سوار ازارقه با هم شدند و به گروهي از مسلمانان حمله آوردند و هزيمتشان كردند و مسلمانان چنان درهم افتادند كه بيم كردم نهايت كار باشد و چون چنين ديدم بالاي مكاني مرتفع رفتم و عشيره‌ام را بطور خاص و مسلمانان را به طور عام سوي خويش خواندم و كساني از اهل دين و صدق و صبر و وفا كه جان خويش را به طلب رضاي خدا فروخته بودند سوي من آمدند و با آنها به آهنگ اردوگاه خوارج رفتم كه جمع و نيرويشان آنجا بود و اميرشان نيز بود كه مردم معتبر و صاحب همتشان به دور وي حلقه زده بودند، لختي نبرد كرديم و با تير و نيزه زديمشان آنگاه دو گروه دست به شمشير بردند و مدتي از روز نبرد با شمشير بود. آنگاه خدا عز و جل نصرت خويش را بر مؤمنان نازل كرد و چهره‌هاي كافران را بزد.
طغيانگرشان با بسيار كس از محافظان و صاحب همتانشان پيش آمدند كه خدا در معركه آنها را بكشت پس از آن سواران، فراريان را تعقيب كردند و در راه و در گودالها و دهكده‌ها كشته شدند. ستايش خدا، پروردگار جهانيان را و سلام بر تو باد با رحمت خداي.» گويد: و چون اين نامه به نزد حارث بن عبد اللَّه رسيد آنرا براي ابن زبير فرستاد كه در مكه براي مردم خوانده شد و حارث به مهلب نوشت:
«اما بعد، نامه تو كه از نصرت خويش و ظفر مسلمانان سخن كرده بودي به من رسيد، اي برادر ازدي، شرف و عزت دنيا و ثواب و فضيلت آخرت بر تو خوش باد و سلام بر تو باد و رحمت خداي.» گويد: و چون مهلب نامه وي را خواند بخنديد و گفت: «مرا برادر ازدي مي‌نامد گويي مردم مكه بدويانند.» ابو المخارق راسبي گويد: ابو علقمه يحمدي در جنگ سلي و سلبري نبردي
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3263
كرد كه هيچكس نكرده بود. به جوانان ازد و غلامان يحمد بانگ مي‌زد كه كله‌هايتان را مدتي از روز بما عاريه دهيد. جوانان حمله مي‌بردند و نبرد مي‌كردند آنگاه سوي او بازمي‌گشتند و مي‌خنديدند و مي‌گفتند: «اي ابو علقمه ديگها را عاريه مي‌گيرند.» گويد: و چون مهلب ظفر يافت يكصد هزار به او داد كه سخت كوشي وي را ديده بود.
گويند: مردم بصره پيش از مهلب از احنف خواسته بودند كه با ازارقه نبرد كند اما احنف مهلب را نشان داده بود و گفته بود: «وي در كار نبرد آنها از من تواناتر است.» و چون مهلب پذيرفت كه با خوارج نبرد كند با مردم بصره شرط كرد كه بر هر سرزميني تسلط يافت به مدت سه سال از آن وي باشد و سبكروان قوم وي و ديگران كه همراه او باشند، و هر كه به جاي ماند چيزي ندارد. اين را از او پذيرفتند.
و در اين باب مكتوبي نوشتند و كساني را براي خبر دادن آن سوي ابن زبير فرستادند.
ابن زبير اين شرايط را درباره مهلب عمل كرد و روان داشت. وقتي تقاضاي مهلب پذيرفته شد حبيب پسر خويش را با ششصد سوار سوي عمرو القنا فرستاد كه پشت پل كوچك با ششصد سوار اردو زده بود.
مهلب بگفت تا پل كوچك را زدند و حبيب از پل گذشت و به طرف عمرو و يارانش رفت و با آنها نبرد كرد تا از ما بين دو پل بيرونشان راند و هزيمت شدند و آن سوي فرات رفتند. مهلب با سبكروان قوم خويش كه دوازده هزار كس بودند و هفتاد كس از ديگران آماده شد و برفت تا به پل بزرگ رسيد كه عمرو القنا با ششصد كس مقابل آن بود و مغيره پسر خويش را با سوار و پياده فرستاد كه پيادگان با تير هزيمتشان كردند و سواران تعقيبشان كردند. آنگاه مهلب بگفت تا پل را زدند و با ياران خويش عبور كرد، عمرو القنا نيز به ابن ماحوز و يارانش پيوست كه در مفتح بودند و چون در كار وي خبر يافتند برفتند و هشت فرسخ اين سوي اهواز اردو زدند. مهلب بقيه سال را بماند و خراج ولايت دجله را گرفت و ياران خويش را روزي داد. و چون مردم بصره خبر يافتند به كمك وي آمدند و آنها را در ديوان نوشت و مقرري
تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌7، ص: 3264
داد تا سي هزار كس شدند.
ابو جعفر گويد: به گفته اينان جنگي كه سبب هزيمت ازارقه شد و از بصره و اهواز سوي اصفهان و كرمان رفتند به سال شصت و ششم بود.
گويند: وقتي خوارج از اهواز مي‌رفتند سه هزار كس بودند زيرا در جنگي كه ميان آنها و مهلب در سلي و سلبري رخ داد هفت هزار كس از آنها كشته شد.
ابو جعفر گويد: در اين سال مروان بن حكم پيش از آنكه بميرد پسر خويش محمد را سوي جزيره فرستاد و اين پيش از رفتن وي به جانب مصر بود.
در همين سال عبد اللَّه بن زبير، عبد اللَّه بن يزيد را از كوفه عزل كرد و عبد اللَّه ابن مطيع را ولايتدار آنجا كرد. برادر خويش عبيدة بن زبير را نيز از مدينه برداشت و برادرش مصعب را ولايتدار آنجا كرد.
سبب عزل عبيده چنانكه واقدي گويد آن بود كه با مردم سخن كرد و گفت:
«دانسته‌ايد كه به خاطر شتري كه بهاي آن پانصد درم بود چه بر سر يك قوم آمد؟» و او را ارزياب شتر ناميدند. و چون اين خبر به ابن زبير رسيد گفت: «تكلف همين است.» در همين سال عبد اللَّه بن زبير بيت اللَّه الحرام را بساخت و حجر را جزو آن كرد.
زياد بن جيل مي‌گفت: «روزي كه ابن زبير بر مكه تسلط يافت آنجا بود و شنيده بود كه مي‌گفت: «مادرم اسماء دختر ابو بكر به من گفت كه پيمبر خدا به عايشه گفته بود: «اگر نبود كه از ايام كفر قومت چندان نگذشته، كعبه را بر پايه ابراهيم مي‌نهادم و حجر را به كعبه مي‌افزودم.» پس ابن زبير بگفت تا حفاري كردند و سنگها يافتند به اندازه شتر و يكي را تكان دادند كه برقي زد و گفت: «به همين حال بگذاريد.» آنگاه ابن زبير كعبه را بساخت و براي آن دو در نهاد كه از يكي درون شوند و از ديگري برون شوند.
پايان جلد هفتم
توجه
بررسی و نقد و نظر،  انوش راوید درباره تاریخ طبری
فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری
نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری