Skip to main content

بایگانی ماهانه ارگ ایران همراه تعداد نوشته ها

هفت نوشته تازه ارگ ایران

تاریخ حبیب السیر،  جلد دوم برگ دوم

 
   توجه:  مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب بررسی داستان تاریخ حبیب‌السیر فی اخبار افراد بشر.
 
تاریخ حبیب السیر جلد دوم برگ دوم 
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۴۲
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم‌
 
جزو چهارم از مجلد دوم‌
 
اشاره
بعد از تمهید قواعد محامد پادشاهی که آیت (قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ) نشان بقا و ثبات مملکت اوست جل شأنه و عظم سلطانه و عم احسانه و پس از تاکید مبانی تسلیمات دین‌پناهی که کلمه کریمه (إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً) طراز کتابت رایت ظفر آیت او علیه صلوات اللّه و غفرانه نموده میشود که اول کسی که در زمان خلفاء بنی عباس طرح اساس استقلال انداخته نام خلیفه را از خطبه ساقط ساخت ابو الطیب طاهر بن حسین بن مصعب خزاعیست که ذو الیمینین لقب داشت و از طاهریان پنج کس در خراسان لواء عدل و احسان برافراشت قریب پنجاه و چهار سال حکومت خراسان در آن خاندان بود و یکی از شاعران اسامی ایشان را درین دو بیت نظم نمود نظم
در خراسان ز آل مصعب شاه‌طاهر و طلحه بود و عبد اللّه
باز طاهر دگر محمد آن‌کو بیعقوب داد تخت و کلاه
 
گفتار در بیان سلطنت طاهریان در ممالک خراسان‌
 
متصدیان تحقیق اخبار خلف و متکفلان تنسیق آثار سلف صحایف اوراق را باین شرف مشرف ساخته‌اند که چون مأمون بن هرون بعد از قتل امین در خطه بغداد علم تسلط بر افراخت طاهر بن حسین را که فتح دار السلام بسعی او تیسیر پذیرفته بود روزی‌چند منظورنظر عنایت ساخت اما بالاخره نسبت باو بدمزاج گشت و در آن اوقات در روزی که مأمون بشرب خمر اشتغال داشت طاهر بمجلس خلیفه درآمد و حسین شراب‌دار باشارت خلیفه کاسه چند بطاهر داد در ان اثنا سیلاب اشک از چشم مأمون روان شد طاهر گفت یا امیر المؤمنین از شرق تا غرب جهان در حیز تسخیر ملازمان تو قرار گرفته آیا سبب این گریه چیست مأمون سخنی مناسب وقت بر زبان آورد اما گریه چنان بر وی
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۴۳
غلبه کرد که ذو الیمینین را دیگر مجال سؤال نماند بنابرآن خایف و ترسان از سرای خلافت بیرون رفت روز دیگر یکی از مخصوصان حسین را طلبید و مبلغ دویست هزار درم باو داد که نزد حسین برد و او را بر آن دارد که از مأمون سبب گریه را معلوم نماید خادم حسین آن وجه را بنظر حسین رسانید و التماس ذو الیمینین تقریر کرد روز دیگر که مأمون از حسین شراب خواست گفت و اللّه که شراب ندهم تا امیر المؤمنین موجب گریه دیروزی را با من نگوید مأمون گفت ترا با این سؤال چه کار شرابدار اظهار کرد که این گستاخی بواسطه اندوهی است که از گریه خلیفه بر ضمیر من استیلا یافته مأمون بعد از وصیت در کتمان آن امر فرمود که هرگاه چشم من بر طاهر می‌افتد قتل برادرم محمد امین بخاطر میرسد و خود را از گریه نگاه نمیتوانم داشت و حسین کیفیت گفت‌وشنود را بذو الیمینین رسانیده طاهر با احمد بن ابی خالد وزیر که دوستش بود ملاقات نمود و صورت واقعه را با او در میان نهاد و گفت نوعی کن که حکومت خراسان تعلق بمن گیرد تا بآن حدود رفته از اثر غضب و سخط امیر المؤمنین مأمون مانم و وزیر انگشت قبول بر دیده نهاده چون بملازمت خلیفه رسید بعرض رسانید که احوال ممالک خراسان تعلق بویرانی دارد و غسان که والی آن مملکت هست از عهده ضبط و دارائی رعیت و سپاهی بیرون نمی‌تواند آمد مأمون گفت مصلحت چیست و شایسته آن منصب کیست احمد جوابداد که طاهر ذو الیمینین استحقاق آن کار دارد مأمون گفت که از وی ایمن توان بود وزیر گفت هرمخالفت که از طاهر ظاهر گردد من بتدارک آن مهم قیام نمایم آنگاه مأمون تجویز این معنی نمود و احمد بن ابی خالد منشور ایالت خراسانرا بنام طاهر قلمی کرد و ذو الیمینین بآن ولایت شتافته باندک زمانی داعیه استقلال در خاطرش رسوخ یافت کلثوم بن هدم گوید که من در ایام خلافت مأمون صاحب برید خراسان بودم و در جمعه از جمعات طاهر نام خلیفه را از خطبه افکنده بجای آن این دعا خواند که (اللهم اصلح امه محمد بما اصلحت به اولیائک و اکفها شر من بغی علیها و حسد بلم الشعث و حقن الدماء و اصلاح ذات البین) و من صورت حال را بی‌زیاده و نقصان در قلم آورده نوشته را همان لحظه ببغداد فرستادم و روز دیگر قبل از طلوع آفتاب از دار الاماره کس بطلب من آمد شهادت بر زبان راندم و روان شدم چه گمان بردم که طاهر از نامه من وقوف یافته و قصد قتل من نموده چون بدانجا رسیدم طلحه بن طاهر از خانه بیرون آمده گفت واقعه دی‌روز را نوشتی گفتم بلی گفت امروز خبر مرگ پدرم بنویس در حال بموجب فرموده عمل نمودم نقل است که چون خبر اول بمامون رسید احمد بن ابی خالد وزیر را گفت تو بمقتضای تقبلی که کرده بودی بجانب خراسان رفته دفع شر طاهر باید نمود و احمد بکارسازی لشکر مشغول شده ناگاه خبر فوت طاهر نیز رسید و احمد از آن تکلیف رهائی یافت در روضه الصفا مسطور است که چون طاهر نام خلیفه را از خطبه انداخته بمنزل خود مراجعت کرد همان لحظه او را تب گرفته بعد از غروب آفتاب حیاتش بمغرب فنا غروب نمود
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۴۴
مدت حکومتش یکسال و شش ماه بود بنابرین که یک چشم ذو الیمینین از نور بینائی بهره نداشت یکی از شعرا این بیت را بر لوح بیان نگاشت شعر
یا ذو الیمینین و عین واحدهنقصان عین و یمین زایده طلحه بن طاهر در شهور سنه تسع و مأتین بموجب فرمان مأمون در ولایت خراسان بر سریر حکومت نشست و در زمان ایالت او حمزه نامی در سیستان خروج کرده طلحه بدان جانب لشکر کشیده و حمزه را مغلوب گردانیده بخراسان بازگردید و در سنه ثلث عشر و مأتین طلحه وفات یافته پسرش علی قایم‌مقام شد و در نواحی نیشاپور با جمعی از خوارج محاربه نموده شهید گشت عبد اللّه بن طاهر در زمان وفات برادر در حدود دینور اقامت داشت و بعد از استماع آن خبر بموجب اشارت مأمون رایت عزیمت بجانب خراسان برافراشت و چون به نیشابور رسید استیصال طایفه را که بر برادرش خروج کرده بودند پیش‌نهاد همت ساخته باندک زمانی تخم ایشانرا برانداخت در روضه الصفا مسطور است که در وقت توجه عبد اللّه بن طاهر بطرف خراسان قحطی عظیم در آن مملکت واقع بود و پس از وصول او بنواحی نیشابور ابواب رحمت ملک غفور مفتوح شده باران بسیار بارید و بلاء غلاء بخصب و رفاهت مبدل گشته در ایام دولت او خراسان بکمال معموری رسید و عبد اللّه تا زمان خلافت الواثق باللّه در خراسان متصدی امر حکومت بود و در کمال عدالت و رعیت‌پروری و غایت سخاوت و مرحمت گستری با خلایق سلوک نمود و در سنه ثلثین از عالم انتقال فرمود مدت ایالتش هفده سال بود و اوقات حیاتش چهل و هشت سال طاهر بن عبد اللّه بن طاهر بعد از فوت پدر افسر امارت بر سر نهاد و ایام حکومتش تا زمان دولت المستعین باللّه امتداد یافت باجل طبیعی درگذشت محمد بن طاهر بن عبد اللّه چون پدرش وفات یافت بمقتضای حکم المستعین باللّه بجایش نشست و او بفضل و ادب معروف بوده بعیش و عشرت مشعوف و در ایام دولت او یعقوب بن لیث صفار در ولایت سیستان قوی شده لشگر بهرات کشید و عامل محمد را از آنجا بیرون کرد و محمد از فوشنج که دار الملک طاهریان بود به نیشابور گریخت در خلال آن احوال احمد بن فضل با برادران خود و بعضی دیگر از اعیان سیستان از یعقوب بن لیث گریخته التجا بدرگاه محمد بن طاهر بردند و یعقوب ایلچیان جهه طلب ایشان به نیشابور فرستاد و محمد آن جماعت را اجازت نداد و این معنی ضمیمه کدورت یعقوب شده در سنه تسع و خمسین و مأتین روی توجه بجانب نیشابور نهاد و احمد بن فضل این خبر شنوده بدار الاماره رفت تا محمد بن طاهر را از کیفیت حادثه آگاه گرداند حاجب گفت امیر در خوابست او را نمی‌توان دید احمد گفت کسی می‌آید امیر را بیدار کند آنگاه احمد باتفاق برادر خود نزد عبد اللّه سنجری رفته و شرایط مشورت بجای آورده احمد و برادر بصوب ری در حرکت آمدند و عبد اللّه بطبرستان شتافت و چون محمد بن طاهر از خواب غفلت درآمده خبر توجه یعقوب معلوم کرد کس نزد او فرستاد که بی‌حکم و نشان امیر المؤمنین بکجا می‌آئی قاصد محمد
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۴۵
این پیغام بیعقوب رسانیده او شمشیر از زیر مصلا بیرون آورد گفت حکم و نشان من این است و بعد از مراجعت قاصد مردم محمد بن طاهر متفرق گشته از خدمتش فرار نمودند و بروایتی بامان پیش یعقوب رفته با صد و شصت نفر از اقارب و عشایر در سیستان مقید شد و قولی آنکه محمد بعد از استعلاء لواء شوکت یعقوب به بغداد شتافت و تا آخر عمر در آن دیار بفراغ روزگار گذرانیده علی ای التقادیر در سنه مذکوره زمان دولت و اقبال طاهریه بنهایت انجامید و آفتاب استقلال صفاریه از افق ولایات خراسان طالع گردید و الحکم للّه الحمید المجید
 
گفتار در بیان مبادی احوال اولاد لیث صفار و ذکر عروج ایشان بر معارج سلطنت باراده حضرت آفریدگار
 
در هیچ‌یک از کتب متدواله در باب نسب لیث صفار روایتی صحیح بنظر این ذره احقر نرسیده اما نوبتی از شهریار مغفرت انتما ملکشاه یحیی که در زمان دولت سلطان سعید میرزا سلطان حسین سالها والی ولایت سیستان بود استماع افتاده که میگفت نسب من بلیث صفار می‌پیوندد و نسب لیث بانوشیروان عادل ملحق میگردد و حمد اللّه مستوفی در تاریخ گزیده آورده است که لیث درودگر بچه بود که در نفس خود نخوتی مشاهده نموده سر به آنکار فرود نیاورد و با بعضی از دزدان و عیاران متفق گشته آغاز قطع طریق کرد اما در آن امر طریق انصاف مسلوک داشتی و اموال تجار و مسافرانرا بتمام نبردی و در آن اوقات شبی نقبی زده بخزانه درهم بن نصر بن رافع بن لیث بن نصر بن سیار که بتغلب بر ولایت سیستان استیلا یافته بود رفت و زر و جواهر بی‌شمار و اقمشه و امتعه بسیار درهم بسته بوقت بیرون آمدن پایش بر چیزی خورد و لیث آنرا صلب و شفاف یافته گوهری پنداشت و برداشته جهه امتحان زبان بر آن زد آن خود نمک نیشابور بود آنگاه او را غایت حق نمک بر اخذ اموال غالب آمده و آنچه درهم بسته بود گذاشته بمنزل خود شتافت علی الصباح خزانه‌چی متحیر گردید و نزد درهم رفته او را بر صورت واقعه مطلع گردانید درهم فرمود تا در شهر منادی کردند که هرکس که این حرکت کرده است از ملک ایمن است باید که بملازمت شتابد تا باصناف الطاف اختصاص یابد و لیث صفار بدرگاه شهریار رفته درهم از وی سبب نابردن اموال خزانه را سؤال نمود جوابداد که رعایت حق نمک مرا از تصرف در آن جهات مانع آمد و این ملاحظه مستحسن افتاده درهم او را در سلک یساولان خاصه منتظم گردانید و روزبروز در رتبتش می‌افزود تا بمنصب امارت لشکر مشرف گردید و او را سه پسر بود یعقوب عمر و علی و بعد از فوت لیث پسر کلانترش یعقوب قائم‌مقام گشته بالاخره بدرجه سلطنت رسید
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۴۶
اما در روضه الصفا و بعضی دیگر از کتب ارباب اعتماد چنان مسطور است که تمامی اوقات حیات لیث بدرودگری مصروف بود و یعقوب نیز در مبادی ایام جوانی بهمان کار اشتغال داشت و هرچه پیدا می‌کرد بضیافت بعضی از صبیان خرج می‌نمود و چون بسن رشد و تمیز رسید قومی از جوانان جلد غاشیه متابعتش بر دوش گرفتند آنگاه یعقوب آغاز قطع طریق کرده در آن امر شرایط انصاف مرعی میداشت و باندک چیزی از تجار و مسافران قانع میگشت و حال او برین منوال گذران بود تا وقتی که بهمان سبب که حمد اللّه مستوفی بلیث نسبت کرده بخدمت درهم بن نصر پیوست و روزبروز کار یعقوب در ملازمت درهم ترقی می‌نمود تا بمنصب امارت لشکر سرافراز گشت و متجند بدست اخلاص کمر خدمتکاری یعقوب بر میان بسته درهم را در هیچ کار اختیار نماند و روایت کامل التواریخ آنکه در آن اوقات حاکم خراسان حیله برانگیخته درهم را بدست آورد و بجانب بغداد روان کرد و قولی آنکه درهم در اوایل دخل یعقوب در سرانجام امور ملک و مال وفات یافت و باتفاق جمهور مورخان یعقوب در غیبت درهم دم از استقلال زده زمام سلطنت بقبضه اقتدار او درآمد
 
ذکر یعقوب بن لیث‌
 
ارباب اخبار آورده‌اند که یعقوب پادشاهی بود باصابت رای و تدبیر معروف و بکمال سیاست و غایت سخاوت موصوف بمقتضاء رای خود مهمات ملک و مال بفیصل میرسانید و هرگز هیچ آفریده را بر اسرار خود مطلع نمی‌گردانید و چون پای بر مسند سروری نهاد داعیه استقلال پیدا کرده باندک زمانی ولایت سیستان و خراسان و طخارستان و فارس را بحیز تسخیر درآورد و او در ایام اقتدار از سپاه خود هزار سوار برگزیده هریک را چماقی زرین عنایت نمود و بهزار دیگر چماقهای سیمین داد و ایشان آنها را در اعیاد و روزهای طوی بر دوش می‌نهادند و در نظر مردم صورت شوکت و عظمت خود را جلوه میدادند و اکثر اسبان سپاهیان یعقوب ملک او بود و از دیوان خود علیق آنها را تب می‌نمود و مدت سلطنتش یازده سال امتداد یافت و در زمان معتمد خلیفه عزیمت بغداد کرد و در اثناء راه در چهاردهم شوال سنه خمس و ستین و مأتین برنج قولنج گرفتار گشته روی بعالم آخرت آورد
 
گفتار در بیان وقایعی که یعقوب را در اثناء جهانگیری دست داد و ذکر کیفیت وفات او در وقت مخالفت خلیفه بغداد
 
چون یعقوب بعد از غیبت درهم ولایت سیستان را مضبوط گردانید هوس تسخیر دیگر ممالک کرده لشکر بجانب خراسان کشید اما در سال اول چندان کاری از پیش نبرد و در سنه ثلث و خمسین و مأتین باز بدان طرف رفته
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۴۷
هرات و فوشنج را در حیز تسخیر آورد آنگاه از راه بیابان بکرمان شتافته بیک ناگاه داروغه آن مملکت را که نوکر والی شیراز بود بگرفت و از آنجا فی سنه خمس و خمسین و مأتین بفارس رفته حاکم شیراز را نیز اسیر کرد و ده باز سفید و ده باز ابلق و صد من مشک با بعضی از تحف دیگر بنزد معتمد خلیفه فرستاده بصوب سیستان بازگشت و در سنه سبع و خمسین و مأتین بار دیگر بفارس رفته درین نوبت معتمد قاصدی نزد او روان ساخت و پیغام داد که چون ما مملکت فارس را بتو عنایت نکرده‌ایم بچه سبب هرسال بدانجا می آئی و ابواب تعب بر روی متوطنان آن ولایت میگشائی و برادر معتمد موفق منشور ایالت بلخ و طخارستان و سیستانرا بنام یعقوب قلمی کرده ارسال داشت بعد از آن یعقوب مراجعت نموده خطه بلخرا بدست آورد و چنانچه مذکور شد در سنه تسع و خمسین و مأتین مهم محمد بن طاهر را بفیصل رسانید و در سنه ستین و مأتین لشکر بطبرستان کشیده والی آنجا حسن بن زید علوی را منهزم گردانید اما در طبرستان بارندگی و سرمائی مفرط روی نموده قرب چهل هزار کس از لشکریان او تلف شدند بعد از آن معتمد خلیفه جهه تصرف یعقوب در ولایت خراسان از وی رنجیده بحاجیان مملکت پیغام فرستاد که ما من قبل یعقوب ابن لیث را بایالت سیستان سرافراز ساخته بودیم اکنون که علامات عصیان و طغیان بر وجنات احوال او ظاهر گشته حکم میکنیم که بر وی لعنت نمائید و یعقوب بر فرمان معتمد مطلع شده در سنه احدی و ستین و مأتین کرت دیگر بصوب شیراز تاخت و بر ابن واصل که حاکم آن دیار بود غلبه کرد و تمامت مملکت فارس در تحت تصرف او قرار گرفت و موفق برادر معتمد با سپاهی مستعد قاصد محاربه یعقوب گشته در حلوان تلاقی فریقین دست داد و درین کرت انهزام بجانب یعقوب افتاد و بروایتی در آن روز محمد بن طاهر که در اردوی یعقوب مقید بود فرصت یافته روی بدار السلام بغداد نهاد و یعقوب بخوزستان گریخته آنجا لشکری جمع کرد و در سنه خمس و ستین و مأتین باز روی ببغداد آورد معتمد معتمدی برسالت نزد او فرستاد و پیغام داد که در آن نوبت کمال قدرت حضرت عزت و اعجاز حضرت رسالت را مشاهده کردی باید که از مخالفت ما توبه نموده روی بخراسان آوری و بسلطنت آن مملکت قناعت نمائی یعقوب چون این سخن از رسول خلیفه شنود جواب داد که من درودگر بچه‌ام و بقوت دولت زور و بازو کار خود باین درجه رسانیده‌ام و داعیه چنان دارم که تا خلیفه را مقهور نگردانم از پای ننشینم اگر این مطلوب تیسیر پذیرفت فبها والا نان کشگین و حرفه درودگری برقرار است و قاصد معتمد نومید مراجعت نموده در همان ایام یعقوب برنج قولنج گرفتار گشت و هرچند اطبا مبالغه کردند که علاج این مرض منحصر در حقنه است قبول نفرمود و والی طبیعتش دست از تصرف در امور بدن کوتاه ننمود
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۴۸
 
ذکر سلطنت عمرو بن لیث‌
 
بعد از فوت یعقوب برادرش عمرو متکفل امر ایالت گشته ایلچی بدار الخلافه ارسال داشت و اظهار اطاعت و انقیاد نموده از جرأت یعقوب عذر خواست و معتمد معتقد عمرو شده منشور حکومت خراسان و فارس و اصفهان و سیستان را بنام او نوشته روان ساخت و عمرو علم پادشاهی افراخته بقزوین شتافت و از قزوین بری رفته از آنجا جهه مخالفت محمد بن لیث که در فارس نایب او بود بجانب آن ولایت مراجعت نمود و محمد بن لیث را گریزانیده مفتخر و سرافراز بدار الملک او درآمد و در سنه سبع و ستین و ماتین در تمامت مملکت فارس و اصفهان داروغکان نشاند و بطرف سیستان بازگشت و در سنه احدی و سبعین و مأتین بواسطه شکایت اهالی خراسان معتمد رقم عزل بر ناصیه حال عمرو کشید و صاعد بن مخلد را با لشکری بحرب او نامزد گردانید و عمرو باستقبال آن سپاه شتافته بعد از وقوع قتال منهزم بفارس رفت و موفق برادر معتمد جهه استیصال او متوجه شیراز گشت و عمرو از آنجا بکرمان شتافت و از کرمان عنان عزیمت بصوب سیستان تافت و حال آنکه در آن اوان رافع بن هرثمه در خراسان خروج کرده خطبه بنام محمد بن زید العلوی میخواند و میان عمرو و رافع محاربات اتفاق افتاد و در سنه ثمانین و مأتین رافع بدست عمرو گرفتار شد و عمرو او را با اصناف تحف و هدایا نزد معتضد فرستاد و از آن وقت معتضد بعمرو در مقام عنایت آمد و منشور امارت خراسان و ماوراء النهر و فارس و کرمان و سیستان را بنام او نوشته بر قافله حاجیان خراسان امیر خواند و در سنه سبع و ثمانین و مأتین امیر اسماعیل سامانی باشارت معتضد خلیفه یا بنابر اقتضای رای خود بمقاتله و مقابله عمرو اقدام نمود و عمرو بر دست او گرفتار گشت و امیر اسمعیل او را مقید ببغداد ارسال داشته معتضد عمرو را محبوس گردانید و اوقات حیات عمرو در آن حبس بپایان رسید زمان سلطنتش نزدیک به بیست و سه سال امتداد یافت و او یک چشم داشت و بغایت قتال و قهار بود و پیوسته در اموال مقربان خود طمع کرده آن طایفه را مؤاخذه می‌نمود
 
گفتار در بیان گرفتار شدن عمرو بدست امیر اسماعیل سامانی و ذکر کیفیت رحلت او از جهان فانی بعالم جاودانی‌
 
درین باب دو روایت در کتب اصحاب درایت سمت تحریر یافته و پرتو اهتمام فضلاء لازم الاحترام بر تبیین آن تافته اول آنکه چون عمرو بن لیث شنید که از موقف خلافت ایالت ماوراء النهر مفوض برای و رویت او شد محمد بن بشیر را که از جمله معتمدان خاص او بود و بمزید تقرب اختصاص داشت با سپاهی جرار باستخلاص آن دیار نامزد کرد و محمد بن بشیر بجانب بخارا نهضت نمود و امیر اسمعیل سامانی که در آن ولا بر مملکت ماوراء النهر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۴۹
استیلا یافته بود از جیحون گذشت و در برابر محمد بن بشیر صف قتال بیاراست و بعد از کر و فر محمد بن بشیر کشته گشته لشگرش انهزام یافت و عمرو بنفس خود متوجه حرب امیر اسمعیل شده چون ببلخ رسید اسمعیل سامانی باو پیغام داد که مالک الملک علی الاطلاق مملکتی وسیع بتو ارزانی داشته و من باین ولایت قناعت کرده طمع در آن نمیکنم نباید که تو نیز با من مقاومت نمائی و این طرف آب را بمن گذاری عمرو این سخن را بسمع رضا نشنود و از راه پنج آب روان شده اسمعیل نیز در حرکت آمده از جیحون عبور کرده در برابر خراسانیان بنشست و چون عمرو سپاه بسیار همراه داشت و معبرهای آنجا تنک بود نه پیش می‌توانست رفت و نه مراجعت میتوانست کرد مصراع
نی رای سفر کردن و نی روی اقامت
و باندک فرصتی سپاه او آغاز فرار کرده عمرو نیز عنان عزیمت بصوب خراسان انعطاف داد و در اثناء راه اسب او در گل‌زاری افتاده جمعی از سپاه ماوراء النهر بدانجا رسیدند و عمرو را گرفته نزد امیر اسماعیل بردند روایت ثانی آنکه اسماعیل سامانی بنابر مبالغه معتضد خلیفه که کینه عمرو در سینه داشت با ده هزار سوار که رکاب اکثر ایشان چوبین بود بجنگ عمرو لیث از آب آمویه عبور نمود و عمرو با هفتاد هزار سوار و استعداد بسیار در برابر او صف‌آرای گشته چون آواز نفیر و صدای کوس حربی برآمد اسب عمرو آغاز توسنی کرد و او را بی‌اختیار بصف اعدا رسانید و امیر اسماعیل بی‌استعمال سیف و سنان غالب گشته عمرو را بگرفت و در خیمه محبوس گردانید نقل است که در آنروز نظر عمرو بر یکی از شاگردپیشه‌گانش افتاد که براهی میرفت و او را طلبیده از گرسنگی شکایت نمود شاگردپیشه در حال قطعه گوشت بهمرسانیده بنابر فقدان دیک آن را در سطل اسب انداخت و آتش افروخته بطلب حوایج رفت اتفاقا سگی آمده سر در سطل کرد و دهانش از حرارت شور با سوخته بتعجیل سر برآورد و دسته سطل در گردنش افتاده بدوید و عمرو از مشاهده این صورت بدیع بخندید یکی از حارسان بر زبان آورده که چه جای خنده است عمرو جواب داد که امروز بامداد خوانسالار من شکایت میکرد که سیصد شتر و اسب مطبخ را بزحمت میکشند حالا ملاحظه میکنم که سگی آنرا بسهولت میبرد فاعتبروا یا اولی الابصار در تاریخ گزیده مسطور است که چون نسیم فتح و ظفر بر پرچم علم امیر اسمعیل و زید و عمرو لیث محبوس گردید امیر اسمعیل حاجبی جهه استمالت نزد عمرو فرستاد و پیغام داد که انشاء اللّه تعالی تو را پیش خلیفه ارسال خواهم داشت و سعی خواهم نمود که اثر غضب امیر المؤمنین بتو نرسد عمرو جواب داد که هرچند میدانم که مرا از سخط معتضد نجات ممکن نیست اما آنچه غایت مردیست امیر اسماعیل بجای می‌آورد و کاغذی درهم‌پیچیده از بازوی خود گشاده بحاجب گفت که این نسخه گنجهای من و برادر من است بنظر امیر اسماعیل رسان و از زبان من التماس نمای که این اموال را در مصالح لشکر خود صرف کند و چنانچه پیغام آورده دست از خون من نگاهداشته مرا نزد خلیفه فرستد و چون حاجب مفصل کنوز
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۵۰
اولاد لیث صفار را پیش اسماعیل برد و التماس او را عرض کرد امیر اسمعیل بانک بر وی زده گفت بازگرد و این نسخه را باو ده و بگوی که تو و برادرت را گنج از کجا باشد زیرا که شما درودگر بچگانید و دو سه روزی که دولت شما را مساعدت نمود دست بظلم و تعدی برآورده اموال رعایا و عجزه را بغیر حق تصرف کردید و حالا تو میخواهی که آن مظالم را که اندوخته‌ای در گردن من کنی و حال آنکه من همچنان کسی نیستم که بطمع مزخرفات دنیویه مظالم ترا بر گردن گیرم اما آن التماس دیگر مبذولست زیرا که مرا بر تو حق خون نیست که تو را قصاص کنم و چنانچه وعده کرده‌ام نزد خلیفه می‌فرستم حاجب بازگشته و مفصل گنجرا بعمرو بازداده سخنان امیر اسماعیل را بدو رسانید در روضه الصفا مسطور است که چون معتضد خلیفه از گرفتاری عمرو لیث وقوف یافت رسولان پیش امیر اسماعیل سامانی فرستاد و عمرو را طلبیده و اسماعیل او را بجانب بغداد گسیل کرده چون ایلچیان دار الخلافه عمرو را نزدیک بغداد رسانیدند بنابر فرمانی که از معتضد بدیشان رسید او را بر شتری نشاندند و بدار السلام درآوردند و چون چشم معتضد بر عمرو افتاد گفت شکر آن خدای را که ترا بدست من گرفتار ساخت و کفایت شغل تو کرد آنگاه فرمود که بمحبسی بردند و در نهایت کار عمرو میان مورخان اختلاف است عقیده زمره‌ای آنکه معتضد در وقتی که بسکرات موت گرفتار بود سرهنگی فرستاد تا او را بکشت و مذهب فرقه آنکه در وقت مرض معتضد هیچکس یاد عمرو نکرد و او در محبس از گرسنگی بمرد و طایفه‌ای گفته‌اند که معتضد در وقت وفات امیر حرس را بقتل عمرو مأمور گردانیده بود و چون او میدانست که همان لحظه میمیرد دامن عصمت خود را بخون او ملوث نساخت و بعد از آنکه مکتفی بر مسند ایالت نشست بنابر محبتی که با عمرو داشت پرسید که حالش چیست گفتند در قید حیاتست اظهار بشاشت نموده قاسم وزیر دانست که اگر عمرو زنده ماند منظورنظر عنایت خلیفه خواهد گشت و بنابر عداوتی که با وی داشت قاصد قتل او شده معتمدی فرستاد تا کارش را باتمام رسانید و بمکتفی گفت که ما می‌پنداشتیم که عمرو در زمره احیاء است اما حالا چنان ظاهر گشت که مهم او از وهم گذشته و اللّه اعلم بحقایق الامور و هو علیم بذات الصدور
 
ذکر سلطنت طاهر بن عمرو بن لیث صفار و بیان مجملی از اقبال و ادبار بعضی دیگر از آن حکام ذوی الاعتبار
 
چون اکابر و اعیان سیستان از گرفتاری عمرو بن لیث وقوف یافتند طاهر بن محمد بن عمرو را بر سریر پادشاهی نشاندند و او در سنه تسع و ثمانین و مأتین لشکر بفارس کشیده عامل خلیفه را از آن ولایت اخراج نمود و عزم تسخیر اهواز فرمود اما قبل از آنکه بر مملکت تمکن یابد بنابر مکتوبی که از نزد امیر اسماعیل سامانی بوی رسید بسیستان بازگشته بهمان ولایت قانع گردید و بروایت ابن جوزی خلیفه بغداد بنابر التماس اسماعیل
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۵۱
سامانی بعضی از ولایات موروثی طاهر بن محمد را بوی بازگذاشت و در سنه ثلث و تسعین و مأتین سنگری غلام عمرو بن لیث بر طاهر خروج نموده میان ایشان محاربه اتفاق افتاد و سنگری غالب آمده طاهر و برادرش یعقوب را اسیر ساخت و بدار الخلافه فرستاد و بعد از انقضاء ایام حکومت طاهر برادر دیگرش معدل و عم‌زاده‌اش لیث بن علی بن لیث چند روز کر و فری کردند اما هیچکدام بپادشاهی نرسیدند و حکومت ملک نیم‌روز بنواب درگاه سامانیان تعلق گرفت و در سنه ثلث مائه که احمد بن اسماعیل سامانی پادشاه بود عمرو بن یعقوب بن محمد بن عمرو بن لیث صفار باتفاق جمعی از خوارج سیستان خروج نمود و منصور بن اسحق سامانی را که داروغه آن ولایت بود گرفته مقید گردانید و احمد بن اسماعیل حسین بن علی مرورودی را بدفع او نامزد گردانید و حسین بر عمرو بن یعقوب غالب آمد و او با یکی از نوابش که ملقب بابن صفار بود گریخته ببخارا رفت و نوبت دیگر آن مملکت بحوزه دیوان سامانیان درآمد و تا زمان ظهور خلف بن احمد نوکران آن پادشاهان نافذ فرمان در ملک نیمروز رایت حکومت می‌افراختند اما خلف بن احمد بروایت ابن اثیر نبیره دختر عمرو بن لیث بود و مادرش بانو نام داشت و بعضی دیگر از مورخان او را نبیره یعقوب گفته‌اند و بدیع همدانی در قصیده لامیه خود خلف را بهر دو پادشاه یعنی یعقوب و عمرو لیث منسوب کرده و بر تقدیر صدق این اقوال باید که احمد پدر خلف پسر یعقوب بوده باشد و حال آنکه در هیچیک از کتب متداوله بنظر نرسیده که یعقوب پسر احمد نام داشته و جناب فضیلت شعاری مولانا معین الدین محمد اسفراری در تاریخ هرات نسب خلف را برینموجب در قلم آورده که خلف بن احمد بن محمد بن خلف بن ابی جعفر بن لیث بن فرقد بن سلیمان بن ماهان بن کیخسرو بن اردشیر بن قباد بن خسرو پرویز بن هرمز بن انوشیروان العادل و خلف در زمان سلطنت منصور بن نوح سامانی خروج نموده زمام ایالت ولایت نیمروز بقبضه اقتدار درآورد و او حاکمی بود بعدل و انصاف موصوف و بوفور علم و فضل معروف و در باب تربیت علما و فضلا مساعی جمیله مبذول میداشت و اصحاب شعر و انشاء را از مواید انعام و احسان خود محروم نمیگذاشت اما با وجود این صفات پسندیده بعدم رحم و قساوت قلب مشهور بود بمثابه‌ای که دو پسر خود را بدست خود در ایام حکومت قتل نمود و خلف در سنه خمسین و ثلثمائه بحج رفته طاهر بن حسین را در سیستان نایب خویش ساخت و شربت ریاست مزاج طاهر را خوشگوار آمده بعد از مراجعت خلف ببخارا رفته از منصور بن نوح سامانی استمداد فرمود و با لشکری جرار روی بسیستان آورده طاهر بن حسین بقلعه اسفزار گریخت و خلف بسیستان درآمده سپاه ماوراء النهر بمساکن خود بازگشتند و طاهر خبر مراجعت ایشان شنیده علم عزیمت بجانب سیستان برافراخت و خلف بار دیگر ببخارا رفته مدد طلبید و منصور طایفه از جنود بنصرت او مأمور گردانید و خلف مقضی المرام بازگشت و قبل از وصول او بحدود سیستان طاهر درگذشت و پسرش حسین قایم‌مقام شد و حسین از مراجعت خلف
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۵۲
خبر یافته در شهر تحصن نمود و خلف سیستان را محاصره کرده از طرفین جمعی کثیر کشته گشته و عاقبه الامر حسین آثار انکسار بر وجنات روزگار خود مشاهده نموده عرضه داشتی نزد منصور سامانی فرستاد و امان طلبید و نشان منصور در آن باب بخلف رسیده حسین از سیستان بیرون آمد و بصوب بخارا شتافت و خلف در آن ملک متمکن شد و بعد از وقایع مذکوره خلف را با سلاطین سامانی و ملوک دیالمه و غزنویه مخالفات و محادثات دست داد چنانچه در ضمن قضایاء آن پادشاهان نافذ فرمان اشارتی بآن خواهد رفت و خلف در اواخر ایام دولت بدست سلطان محمود غزنوی اسیر شده در قلعه جرجان محبوس گشت و چون مدت چهار سال در آن حصار اوقات گذرانید مکتوباتی که بایلک خان نوشته بود بدست سلطان افتاد خلف را از آن قلعه بقلعه دیگر فرستاد و اوقات حیات خلف در محبس ثانی بپایان رسید و بعد از گرفتاری خلف حکومت سیستان گاهی بگماشتگان درگاه ملوک با استقلال تعلق میداشت و احیانا در آن مملکت یکی از اولاد صفاریه رایت حکومت می‌افراشت و در تاریخ سنه ثمان و عشرین و تسعمائه که این مختصر محرر میگردد حضرت حکومت‌پناهی ملکشاه محمود بن عالیجناب مغفرت انتما ملکشاه یحیی که از ذریت آن خسروان عالیشان است در آن ولایت بایالت اشتغال دارد و نسبت بخدام درگاه عالم‌پناه شاهی شرایط اخلاص و دولتخواهی بجای میآورد و ذکر مجملی از احوال سایر حکام سیستان در ضمن وقایع آینده تحریر خواهد یافت و پرتو اهتمام بر چگونگی زمان حکومت ایشان خواهد تافت انشاء اللّه تعالی و تقدس‌
 
ذکر شمه از احوال مبادی ملوک سامانی تا زمان جلوس ایشان بر مسند جهان‌بانی‌
 
باتفاق مورخان نسب سامان که ملوک سامانیه بوی منسوب‌اند ببهرام چوبین می‌پیوست و پدر سامان بسبب نوایب روزگار و مصایب لیل و نهار چندگاه ساربان یکی از اعیان بود اما سامانرا بنابر علو همت سر بآن کار فرود نیامد و پای در وادی عیاری و قطع طریق نهاده چون اندک شوکتی پیدا کرد شهر شاش را در تحت تصرف آورد و در زمان مأمون خلیفه ولد سامان اسد با چهار پسر بمرو شتافته منظورنظر عنایت گشت و اسد در مرو فوت شده در وقتی که مأمون عزیمت دار السلام بغداد نمود ایالت ممالک خراسان و ماوراء النهر را بغسان بن عباد که عم‌زاده فضل بن سهل ذو الریاستین بود تفویض فرمود و او را گفت که اولاد اسد را بمناصب ارجمند سرافراز سازد غسان برطبق فرمان نوح بن اسد را والی سمرقند گردانید و احمد بن اسد را بامارت فرغانه فرستاد وشاش و اسروشنه را به یحیی بن اسد مسلم داشت و الیاس بن اسد را لباس حکومت هراه پوشانید و بعد از عزل غسان هرکس که حاکم خراسان شد اولاد اسد را از مناصب مذکوره معزول نکرد و در زمان امارت طلحه بن طاهر ذو الیمینین نوح بن اسد بچنگ گرک اجل
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۵۳
گرفتار گشته طلحه زمام سمرقند را در کف کفایت برادرانش یحیی و احمد نهاد و این احمد مردی بود بغایت پرهیزکار و عدالت‌شعار و هفت پسر داشت نصر یعقوب یحیی اسد اسمعیل اسحق حمید و چون احمد بن اسد روزی‌چند در سمرقند بلوازم ایالت پرداخت طریق انزوا اختیار کرده آن شغل را بولد خود نصر بازگذاشت و بعد از خروج یعقوب بن لیث صفار و انقضاء ایام اقبال طاهریه معتمد خلیفه مثال ریاست ولایت ماوراء النهر را بنام نصر بن احمد قلمی کرده ارسال داشت و نصر در سمرقند رحل اقامت انداخته برادر خود اسماعیل را در بخارا حاکم ساخت و در وقتی که اسماعیل بنیابت برادر در بخارا حکومت می‌نمود رافع بن هرثمه در خراسان خروج کرده میان او و اسماعیل بواسطه آمد شد سفرا اساس محبت مؤکد گشت خبیثی بسمع نصر رسانید که موجب دوستی اسماعیل و رافع بن هرثمه آنست که به امداد او ترا از ماوراء النهر اخراج نماید و نصر این سخن را باور کرده جهه محاربه برادر بترتیب اسباب لشکر مشغول گشت و اسماعیل برین معنی اطلاع یافته حمویه نامی را نزد رافع فرستاد و از او استمداد نموده رافع بنفس خود روی بماوراء النهر آورده چون از آب آمویه عبور نمود حمویه اندیشید که هرگاه رافع سمرقند را مستخلص گرداند احتمال قریب دارد که اسماعیل را نیز در بخارا نگذارد لاجرم در خلوتی با رافع گفت ای امیر مصلحت تو در آن است که بیمن اهتمام تو میان برادران طریقه صلح و صفا مرعی باشد چه اگر تو در مقام محاربه ثبات قدم نمائی امکان دارد که ایشان ضمنا باهم اتفاق نموده قصد تو کنند و این سخن مؤثر افتاده رافع ایلچیان پیش نصر و اسماعیل فرستاد او در باب مصالحه آنقدر مبالغه کرد که ایشان در مقام آشتی آمدند آنگاه رافع بخراسان بازگشته حمویه نزد اسماعیل رفت و تدبیری که اندیشیده بود معروض داشت و اسماعیل او را تحسین نموده بمناصب ارجمند سرافراز گردانید و بعد از مراجعت رافع روزی‌چند میان برادران طریق صلح و صفا مسلوک بوده نوبت دیگر بنابر افساد مفسدان غبار نزاع ارتفاع یافت و درین کرت مهم بمحاربه انجامید و اسماعیل غالب گردید و لشکریان بخارا نصر را اسیر کرده پیش او آوردند و اسماعیل از کمال سلامت نفس و غایت حسن خلق در احترام برادر بزرگتر کوشیده او را بر تخت نشاند و دستش را بوسیده آن مقدار تعظیم کرد که نصر گمان برد که اسماعیل با وی تمسخر میکند آنگاه برادر را یراق داده بطرف سمرقند گسیل فرمود و در وقت وداع بوی گفت که من بدستور پیشتر بنیابت تو در بخارا حاکم خواهم بود و در اواخر سنه تسع و سبعین و مأتین نصر وفات یافته سلطنت تمام بلاد ماوراء النهر از روی استقلال تعلق بامیر اسماعیل گرفت و امیر اسماعیل اول ملوک سامانیه است و ملوک سامانیه نه نفر بودند و مدت سلطنت ایشان صد و ده سال و کسری امتداد یافت چنانچه مبین می‌گردد
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۵۴
 
ذکر جهانبانی امیر اسماعیل سامانی‌
 
عارفان فضایل نفسانی و واقفان کمالات انسانی آورده‌اند که امیر اسماعیل سامانی بوفور عدل و احسان و شمول بذل و امتنان به اکثر سلاطین جلیل القدر شرف ترجیح و تفضیل داشت و در ایام سلطنت رایت نصفت و رعیت‌پروری و اعلام سخاوت و مرحمت‌گستری می‌افراشت و در رعایت خواطر دوستان قدیم شرایط اهتمام بتقدیم میرسانید و از ترفیه احوال اصحاب فضل و کمال در هیچ حال از خود بتقصیر راضی نمیگردید و امیر اسماعیل بعد از فوت برادر افسر استقلال بر سر نهاده در سنه ثمانین و مأتین با لشکر ظفراثر متوجه ترکستان گشت و پادشاه ترکانرا با خاتونش اسیر کرده در آن سفر چندان غنیمت بدست بخاریان افتاد که از حد و حساب و شمار درگذشت و در سنه سبع و ثمانین و مأتین چنانچه سبق ذکر یافت مهم عمرو لیث را بفیصل رسانید آنگاه منشور حکومت ولایات ماوراء النهر و خراسان و سیستان و مازندران و ری و اصفهان از دار الخلافه بوی رسید و امیر اسماعیل بعد از اسر عمرو لیث مدت هفت سال دیگر در غایت اقبال بسر برد و در منتصف صفر سنه خمس و تسعین و مأتین روی بعالم عقبی آورد مدت حیاتش شصت سال و وزیرش ابو الفضل البلعمی بود و کلک تقدیر بعد از فوت لقبش را امیر ماضی تحریر نمود
 
گفتار در بیان شمه از حالات امیر اسمعیل و ذکر بعضی از حکایات که مخبر است از وفور عدل آن پادشاه بی‌عدیل‌
 
حضرت مخدوم مغفرت انتما در کتاب افادت انتساب روضه الصفا آن روایت را که سابقا در باب گنج‌نامه عمرو لیث از تاریخ گزیده نقل کرده شد تضعیف نموده‌اند و در وقت اقامت دلیل بر ضعف آن قصه این حکایت را از وصایاء خواجه نظام الملک طوسی رحمه اللّه ثبت فرموده‌اند که چون عمرو بن لیث اسیر پنجه تقدیر شد امیر اسماعیل در تفحص خزاینی که همراه داشت شرایط مبالغه بجای آورد و چون مطلقا ندانست که آن اموال کجاست کس نزد عمرو فرستاده پرسید که خزاین تو چه شد عمرو جوابداد که یکی از خویشان من که سام نام دارد متعهد ضبط خزینه بود می‌تواند که آنرا بهرات برده باشد و امیر اسماعیل متوجه هرات گشته ساکنان آن بلده امان خواستند و امیر اسماعیل ایشانرا امان داده از حال سام و اموال عمرو استفسار نمود هرچند در آن باب اهتمام فرمود خبری نیافت و حال آنکه لشکریان او در کمال عسرت اوقات میگذرانیدند بنابر آن بعضی از مخصوصان معروض داشتند که در هرات و بلوکات بی‌تردد صد هزار نفر اقامت دارند اگر هرکس بیکمثقال یا دو مثقال زر لشکر را مدد کند آنقدر مال حاصل
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۵۵
شود که سپاه از فقر و فاقه نجات یابند امیر اسماعیل گفت که ما لوازم عهد و پیمان در میان آورده این مردم را امان داده‌ایم اکنون بکدام تأویل ازیشان چیزی طمع کنیم و بتعجیل تمام کوچ فرمود که مبادا بوساوس شیاطین جن و انس امری که مستلزم نقض میثاق باشد واقع شود و چون در منزل اول نزول کردند کرت دیگر امرا همان سخن را در میان آوردند امیر اسماعیل فرمود که خدائی که اسب عمرو لیث بتازیانه تقدیر پیش من دوانید قادر است براینکه بی‌شکستن عهد تهیه اسباب سپاه من کند در خلال این احوال کنیزکی از کنیزان خاصه شهریار عدالت‌شعار گردن‌بندی که مرصع بود بقطعهای لعل از گردن بیرون کرده بر موضعی مرتفع نهاد و بمهمی مشغول گشت غلیوازی قطعهای لعل را گوشت‌پارها پنداشته درربود و بعضی از ترکان سوار شده بهر جانب که موش‌گیر در پرواز بود می‌تاختند بحسب اتفاق حمایل از مخلب و چنکال غلیواز جدا شده در چاهی از چاههای کاریز افتاد و جهه بیرون آوردن آن کسی بچاه رفته از آنجا بچاهی دیگر راه بود و صندوقها می‌نمود و آن شخص نزدیک بآن صنادیق شتافته دید که همه مملو از زر و گوهر است آن خود خزانه عمرو لیث بود که سام در آن مکان پنهان ساخته بود بالجمله بواسطه رعایت حسن عهد و پیمان باضعاف مضاعف آنچه از متوطنان هرات بوصول رسیدی بدست لشگریان امیر اسماعیل درآمد بیت
از عهده عهد اگر برون آید مرداز هرچه گمان بری فزون آید مرد نقل است که امیر اسماعیل محمد بن هرون را بنیات خویش در جرجان و طبرستان حاکم گردانید و بعد از چندگاه او را طلبیده محمد اطاعت ننمود بلکه لواء مخالفت مرتفع ساخته روی بری آورد و گماشته مکتفی خلیفه را با برادر و پسرش قتل کرد امیر اسماعیل با سپاهی وافر بصوب ری در حرکت آمده محمد بن هرون بقزوین گریخت و امیر اسماعیل او را تعاقب نموده محمد روی بجانب طبرستان آورد بصحت رسیده که در وقتی که امیر اسماعیل بقزوین درآمد باغات از فواکه و انگور پر بود اما از غایت عدالت او هیچ لشکری دست تصرف بطرف میوه کسی دراز نتوانست کرد و امیر اسماعیل حکومت ری را ببرادرزاده خود ابو صالح منصور بن اسحق داد و او مدت شش سال در آن مملکت باقبال گذرانید و محمد بن زکریا طبیب کتاب منصوری را بنام او تمام کرد و امیر اسماعیل بعد از آنکه از عراق مراجعت نمود و ببخارا رسید لشکر بترکستان کشیده بعضی از آن ولایات را مفتوح گردانید و سالما غانما ببخارا بازگشت در روضه الصفا مسطور است که عدالت امیر اسماعیل آن درجه داشت که نوبتی شنود که سنک ری که زر خراج را بآن وزن میکنند از سنگهای دیگر زیاده است همان لحظه ایلچی بری فرستاد تا سنگهای آن مملکت را مهر کرده ببخارا آورد و چون تفحص نمود و دانست که آن سنک زیاده است اشارت فرمود تا زیادتیرا اسقاط نمودند و سنک معدل را بری ارسال داشت و گفت تا آنچه در سنوات سابقه بواسطه تفاوت سنک از رعایا زیاده بیرون آمده در مال سنوات آینده بریشان حساب نمایند
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۵۶
رحمه اللّه علیه رحمه واسعه وافره
 
ذکر سلطنت ابو نصر احمد بن اسمعیل‌
 
احمد بعد از فوت پدر در بلده بخارا قدم بر مسند پادشاهی نهاد و مکتفی خلیفه جهه او عهد و لوا فرستاده تمامی ممالک اسماعیل را باو داد و خروج عمرو بن یعقوب بن محمد بن عمرو بن لیث در سیستان در ایام دولت احمد بوقوع انجامید و احمد چنانچه سابقا مسطور گشت حسین بن علی مرورودی را بدان جانب ارسال داشت تا خاطر از ممر عمرو فارغ گردانید آنگاه احمد سیمجور دواتی را بایالت آن مملکت نامزد کرد و در شهور سنه احدی و ثلثمائه روی توجه بصید و شکار آورد و در منزلی فرود آمده بعد از رحلت از آنجا فرمود تا آتش در آن مرحله زدند و همان لحظه از جانب جرجان خبر آمد که حسین بن علی الاطروش العلوی بر طبرستان استیلا یافته و صعلوک که در آن دیار نایب احمد بود فرار بر قرار اختیار کرده و احمد بشنودن این خبر برآشفته گفت الهی اگر تقدیر چنانست که آن مملکت از تصرف من بیرون رود مرا مرگ ده آنگاه بازگشته در همان موضع که سوخته بود نزول نمود و عقلا ازین معنی تطیر نموده بحسب اتفاق در همان‌شب احمد کشته گشت مبین این مقال آنکه احمد بن اسمعیل بصحبت ارباب فضل و کمال شعف تمام داشت و اکثر اوقات با آن زمره واجب التبجیل مجالست نموده غلامان را به پیرامن خود نمی‌گذاشت بنابران غلامان از سلطنتش متنفر شده قصد قتل او کردند و هرشب دو شیر بر در بارگاه پادشاه می‌بستند تا هیچکس دلیر بدانجا درنتواند رفت اتفاقا در شب پنج‌شنبه بیست و سیوم جمادی الاخری آن قاعده را مرعی نداشتند و غلامان فرصت یافتند و بخرگاه درآمدند و احمد را شربت فنا چشانیدند و بعد از آن او را امیر شهید خواندند و نعش او را ببخارا برده دفن کردند و مدت دولت امیر شهید شش سال و چهار ماه و چند روز بود و بوزارتش ابو عبد اللّه محمد بن احمد قیام مینمود
 
ذکر امیر سعید ابو الحسن نصر بن احمد بن اسماعیل‌
 
در آن وقت که امیر شهید احمد بن اسمعیل شربت شهادت چشید ولد ارشدش امیر نصر هشت‌ساله بود و شحنه بخارا احمد بن محمد بن لیث او را بر دوش گرفته مردم آن بلده بمبایعتش اقدام نمودند و ساکنان سایر بلاد ماوراء النهر بسلطنت عم پدرش اسحق که حاکم سمرقند بود میل کردند و با یکدیگر گفتند که با وجود اسحق که شیخ سامانیه است پیداست که ازین کودک چه آید اما عنایت الهی شامل حال امیر سعید گشته و سعادت نامتناهی مساعدت کرده مرتبه او از مراتب آباء بزرگوارش درگذشت و دست تقدیر ملک قدیر روزنامه دولت مخالفانش را باندک زمانی درنوشت و او پادشاهی بود بحلم و کرم معروف
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۵۷
و بعدل و سخا موصوف در ایام پادشاهی با وجود عنفوان اوان جوانی و حصول اصناف اسباب کامرانی علم زهد و تقوی برافراشت و در رفاهیت سپاهی و رعیت کوشیده همت عالی‌نهمت بر تعمیر بلاد و امصار مصروف داشت و در اوایل سنه احدی و ثلثین و ثلاث مائه زحمت سل عارض ذات خجسته‌صفات امیر نصر گشت و آن جناب در ایام مرض در دار العباده‌ای که بر در قصر خویش ساخته بود عبادت می‌نمود تا در ماه رجب سنه مذکوره درگذشت مدت عمر عزیزش سی و هشت سال بود و زمان سلطنتش سی سال‌
 
گفتار در بیان بعضی از وقایع که در ایام دولت امیر سعید در اطراف‌واکناف ولایات بوقوع انجامید
 
چون امیر نصر در صغر سن تخت سلطنت را بوجود شریف مشرف ساخت ابو عبد اللّه محمد بن احمد متکفل منصب وزارت گشته کما ینبغی بضبط مهمات ملک و مال پرداخت و بعد از آنکه حاکم سمرقند امیر اسحق سامانی از شهادت امیر احمد و جلوس امیر نصر خبر یافت با سپاه بسیار عنان اقتدار بصوب بلده بخارا تافت و حمویه درصدد مقابله او در آمده دو نوبت بین الجانبین محاربه دست داد و هربار حمویه بظفر و نصرت مخصوص شده در کرت اخیر اسحق در دار السلطنه سمرقند در گوشه‌ای مخفی گشت و حمویه بدان بلده درآمده در جست‌وجوی اسحق شرایط مبالغه بجای آورد و اسحق توهم نموده بپای عجز نزد حمویه رفت و بزبان نیاز امان خواست و حمویه او را بجان امان داده مقید ببخارا فرستاد و امیر نصر اسحق را محبوس ساخته زمان حیاتش در آن محبس بنهایت انجامید در روضه الصفا مسطور است که در آن اوان که حسین بن علی مرو رودی بر عمرو بن یعقوب غالب آمده ولایت سیستان را مستخلص گردانید حسین بن علی طمع میداشت که ایالت آن حدود بوی تفویض یابد و امیر شهید بخلاف تصور او آن منصب را بسیمجور دواتی ارزانی داشت بنابرآن نقد اخلاص حسین بشایبه نفاق مغشوش گشته نزد حاکم نیشاپور منصور بن اسحق سامانی رفت و او را بر مخالفت امیر احمد اغوا کرد و بحسب اتفاق مقارن آن حال احمد شهید شد و منصور اظهار مخالفت فرمود و خطبه بنام خویش خواند و چون این خبر ببخارا رسید امیر سعید حمویه بن علی را بدفع آن فتنه نامزد گردانید و حمویه متوجه نیشابور گشته پیش از وصول او بمقصد منصور وفات یافت و حسین بن علی از نیشابور بهرات شتافت در آن اثناء محمد بن جنید که شحنه بخارا بود از امیر نصر متوهم شده بحسین پیوست و حسین از او استظهار تمام پیدا کرده باز به نیشابور شتافت آنگاه احمد بن سهل که در سلک امراء عظام انتظام داشت و خود را از اولاد یزدجرد بن شهریار می‌پنداشت از بخارا متوجه حرب حسین مرو رودی و محمد بن جنید گشت و هردو را بدست آورده ببخارا فرستاد و امیر نصر حسین را
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۵۸
در بخارا محبوس ساخته محمد بن جنید را بخوارزم ارسال داشت و چون احمد بن سهل این نوع خدمتی بتقدیم رسانید و از آنچه در باب رعایت خود بخزانه خیال گذرانیده بود چیزی بظهور نرسید بمخالفت امیر جرئت کرده عرضه داشتی نزد مقتدر خلیفه فرستاد و التماس حکومت خراسان فرمود و این ملتمس درجه قبول یافته در نیشابور او را شوکت موفور پیدا شد و جرجانرا که در تصرف قراتکین بود در حیز تسخیر آورده عنان عزیمت بصوب مرو انعطاف داد و در گرد آن بلده سوری در کمال رضانت بنا نهاد و امیر حمویه را بامارت خراسان سرافراز ساخته بجنگ احمد بن سهل نامزد فرمود و حمویه با او جنگ کرده غالب آمد و احمد اسیر شد و حمویه او را مقید ببخارا ارسال داشت و احمد در حبس نصر بن احمد وفات یافت و مقارن این احوال لیلی بن نعمان که از امراء والی طبرستان اطروش علوی بود بعد از تسخیر جرجان و دامغان روی توجه بخراسان نهاده میان او و حمویه محاربه عظیم روی نموده نخست لشکر بخارا منهزم گشت و حمویه ثبات قدم نموده بالاخره ظفر یافت و لیلی بن نعمان اگرچه در آنروز از معرکه بیرون رفت اما عاقبت گرفتار گشته بقتل آمد در روضه الصفا مسطور است که حسین بن علی مرورودی بعد از آنکه چندگاه در زندان بخارا محبوس بود بشفاعت یکی از امراء خلاص شده باز ملازم بارگاه امیر نصر گشت و در آن اثنا روزی امیر نصر آب طلبید و رکابدار در کوزه که چندان صفائی نداشت آب آورد حسین بن علی علی بن حمویه را مخاطب ساخته گفت پدرت حاکم نیشابور است و در آن دیار کوزهای خوب میباشد چرا بدرگاه نمی‌فرستد علی بن حمویه جواب داد که تحفه که از خراسان بدانجانب فرستند باید که مثل تو و احمد بن سهل و لیلی بن نعمان باشد از کوزه و امثال آن‌که گوید حسین منفعل گشته از آن اعتراض ناموجه پشیمان شد و در شهور سنه ثلث عشر و ثلثمائه فاتک غلام یوسف بن ابی الساج با مقتدر خلیفه اظهار مخالفت نموده مملکت ری را مسخر کرد و مقتدر بامیر نصر پیغام نمود که ما ری را بتو ارزانی داشتیم باید که بنفس خود متوجه آن طرف شوی و امیر نصر بموجب فرموده بری رفت و فاتک بگوشه‌ای گریخت و امیر سعید بعد از دو ماه که در آن ولایت بسر برد سیمجور دواتی را والی ری ساخته بازگشت و چون ببخارا رسید سیمجور را طلبیده محمد بن علی صعلوک را بجایش فرستاد و صعلوک بحکومت ری مشغول بود تا در سنه عشر و ثلاثمائه پهلو بر بستر ناتوانی نهاد و در اوان بیماری حسن بن قاسم بن حسن داعی و ماکان بن کاکی را از طبرستان طلبداشته حکومت ری را بایشان بازگذاشته خود متوجه خراسان شد و چون بدامغان رسید وفات یافت و بعد از روزی‌چند ازین صورت حسن بن قاسم نیز سفر آخرت پیش گرفته اسفار بن شیرویه بر ری و طبرستان مستولی شد و خطبه بنام امیر نصر خواند و اسفار در آن ولایت آغاز ظلم و تعدی نموده نسبت بمقتدر اظهار مخالفت نمود و امیر سعید این خبر شنیده مکتوبی نصیحت‌آمیز نزد او روان گردانید و اسفار بدان کتابت التفات نکرده بامیر نصر نیز یاغی شد و در شهور سنه سبع عشر و ثلثمائه نصر بن احمد از
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۵۹
بخارا بجانب ری روان گشته چون به نیشابور رسید میان او و اسفار سفراء آمد شد نموده سخن صلح در میان افتاد و امیر نصر خراج بر اسفار مقرر ساخته آن ولایت را بدو مسلم داشت و علم عزیمت بصوب بخارا برافراشت و در ماوراء النهر بدفع فتنه بعضی از برادران و خویشان خود که در غیبت او باشتعال آتش شر و فساد قیام نموده بودند اشتغال فرمود و نایره بیداد را بزلال معدلت تسکین داد چنانچه در تاریخ گزیده مسطور است که در شهور سنه تسع و ثلثین و ثلاث مائه ماکان بن کاکی که از مشاهیر امراء دیالمه بود از حکام آن دیار متوهم گشته با لشکری جرار متوجه خراسان گشت تا آن ولایت را بحیز تسخیر درآورد و نصر بن احمد یکی از سپهسالاران خود را که علی نام داشت بحرب ماکان نامزد کرد و بوقت رخصت او را بسخن نگاهداشته در باب مقابله و مقاتله وصیتها بر زبان میراند و در آن محل کژدمی بدرون پیراهن علی راه یافته او را نیش میزد و او تحمل نموده در برابر نصر بایستاد تا سخن تمام شد آنگاه بیرون شتافت و جامه از تن گشاده حاضران را معلوم گشت که هفده نوبت او را کژدم نیش زده و صورت حال بامیر نصر رسیده او را طلبید و پرسید که چرا در وقتی که احساس کژدم نمودی هیچ ظاهر نکردی علی عرض نمود که اگر در حضور امیر از زخم کژدمی اضطراب نموده سخن پادشاهرا ناتمام بگذارم چگونه باستقبال شمشیر و سنان رفته با اعدا قتال توانم کرد امیر نصر این جواب مستحسن شمرده او را بمزید عنایت و عاطفت سرافراز ساخت نقل است که چون علی بخراسان رسید بر ماکان بن کاکی ظفر یافته او را در معرکه بقتل رسانید و بکاتب خود گفت که حال ماکان را بلفظ اندک و معنی بسیار بحضرت امیر بنویس کاتب در قلم آورد که و اما ماکان صار کاسمه حمد اللّه مستوفی گوید که امیر نصر را در بلده هرات روزی نظر بر جوانی افتاد که گل‌کاری میکرد و آثار اقبال در ناصیه احوال او مشاهده نموده او را پیش خود طلبید و از نام و نسبش پرسید جواب داد که نام من احمد است و نسب من بنسب صفار می‌پیوندد و امیر نصر رقت فرموده آن جوانرا بنوازش بیکران اختصاص داد و یکی از اقربای خود را با او در سلک ازدواج کشیده منشور ایالت سیستان بنامش مسطور گردانید و تا غایت امارت ملک نیمروز در نسل آن جوان است بثبوت پیوسته که امیر نصر شعرا و فضلا را مشمول انعام و احسان بیکران می‌ساخت و با آن زمره عالیشان مصاحبت نموده کما ینبغی بترفیه حال ایشان می‌پرداخت و از جمله اعاظم شعرا رودکی با وی معاصر بود و در مدح آن پادشاه عالیجاه اشعار بلاغت‌شعار نظم میفرمود در بهارستان مذکور است که رودکی از بلاد ماوراء النهر است و نابینا از مادر متولد شده اما حدت طبع و جودت ذهن او بمثابه بود که در هشت سالگی قرآنرا بالتمام حفظ فرمود و آغاز شعر گفتن کرد و بواسطه حسن صوت متوجه مطربی گشته در نواختن عود ماهر شد و امیر نصر بمرتبه‌ای در تربیت او کوشید که ظاهرا بعد ازو هیچ پادشاهی شاعری را بآن درجه رعایت ننموده گویند که رودکی را دویست غلام خدمتکار و چهار صد شتر باربردار بود در ترجمه یمینی مسطور است که
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۶۰
عدد اشعار رودکی بهزار هزار و سیصد و بیست هزار رسید و این قطعه از جمله منظومات اوست که نظم
زمانه پندی آزاده‌وار داد مرازمانه را چو نکو بنگری همه پند است
ز روز نیک کسان گفت غم مخور زنهاربسا کسا که بروز تو آرزومند است در بسیاری از تواریخ مشهور مسطور است که نوبتی امیر نصر از بخارا که دار الملک او بود بمرو رفته مدتی مدید آنجا رحل اقامت انداخت و چون زمان توطن پادشاه در آن دیار امتداد یافت امرا و ارکان دولت که مایل بقصور و بساتین بخارا بودند از رودکی تقبلات نمودند که بیتی چند که موجب تشویق و ترغیب پادشاه شود بجانب بخارا در سلک نظم کشد و در مقامی مناسب بآهنگ عود بدان ابیات ترنم کند تا امیر نصر مایل بدار الملک گردد و رودکی در سحری که پادشاه صبوحی کرده بود این قصیده گفته بر آهنگ عود بخواند که نظم
یاد جوی مولیان آید همی‌بوی یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتیهای اوپای ما را پرنیان آید همی
آب جیحون و شگرفیهای اوخنک ما را تا میان آید همی
ای بخارا شاد باش و دیر زی‌شاه نزدت میهمان آید همی
شاه ماه است و بخارا آسمان‌ماه سوی آسمان آید همی گویند که استماع این اشعار آنمقدار در ضمیر امیر نصر تأثیر نمود که موزه ناکرده سوار شد و یک منزل بطرف بخارا طی مسافت فرمود
 
ذکر نوح بن نصر بن احمد
 
امیر نصر در ایام دولت و اقبال منصب ولایت‌عهد را به پسر بزرگتر خود اسماعیل تفویض نمود اما بحسب تقدیر اسمعیل پیش از پدر بعالم آخرت انتقال فرمود و چون اوقات زندگانی نصر نیز بسر آمد امرا و ارکان دولت پسر دیگرش نوح را که امیر حمید لقب داشت بر مسند ایالت نشاندند و امیر حمید روی بسرانجام مهام ملک و مال آورده ابو الفضل محمد بن احمد الحاکم را وزیر ساخت و آن وزیر بی‌تدبیر باندک چیزی با امراء عظام مناقشه می‌نمود بنابرآن ابو علی بن محمد بن محتاج و بعضی دیگر از اعیان ملک نسبت بامیر نوح در مقام مخالفت آمدند و میان امیر نوح و مخالفان محاربات اتفاق افتاده بالاخره امیر نوح غالب گشت و قرب سیزده سال پادشاهی کرده در ماه ربیع الآخر سنه ثلث و اربعین و ثلاث مائه وفات یافت‌
 
گفتار در بیان بعضی از وقایع که در زمان سلطنت امیر حمید بحیز ظهور رسید
 
در روضه الصفا مسطور است که امیر نوح در اواخر سنه ثلثین و ثلاث مائه استماع نمود که رکن الدوله دیلمی خروج کرده و مملکت ری را در حیز تسخیر آورده بنابرآن ابو علی ابن محمد بن محتاج را با سپاهی بلا انتها بدانجانب فرستاد و در سه فرسخی ری میان
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۶۱
رکن الدوله و ابو علی ملاقات اتفاق افتاد و جمعی از گردان که داخل لشکر خراسان بودند گریخته برکن الدوله پیوستند و ابو علی انهزام یافته تا نیشابور در هیچ مکان قرار نگرفت و در نیشابور وشمگیر بن زیار که پیش ازین بواسطه استیلاء حسن بن فیروزان از آن ولایت رخت بیرون کشیده و بجرجان رفته پناه بدرگاه امیر نوح برده بود باردوی ابو علی رسیده نشانی بدو رسانید مضمون آنکه لشکر بجرجان کشیده حسن بن فیروزان را از آن ولایت بیرون کشد و وشمگیر را بر مسند ایالت بنشاند و ابو علی اطاعت فرمان نموده بصوب جرجان روان شد و میان او و حسن حربی صعب اتفاق افتاد و ابو علی و وشمگیر فیروزی یافتند و حسن بن فیروزان جرجان بازگذاشته وشمگیر بر سریر ایالت نشست و در ماه صفر سنه ثلاث و ثلاثین و ثلاث مائه ابو علی بجانب ولایت نیشابور بازگشت و مقارن آن حال امیر نوح نیز بنیشابور رسیده لشکری عظیم ترتیب داد و در جمادی الاخری سنه مذکور کرت دیگر ابو علی را بجانب ری فرستاد و درین نوبت ابو علی بر رکن الدوله غالب شده آن مملکت را بتحت تصرف درآورد و عمال با عمال جبال روان کرده امیر نوح چند ماه در نیشابور بوده بخلاف متصور ابو علی را از حکومت خراسان معزول ساخت و زمام امارت آن ولایت را در کف ابراهیم بن سیمجور نهاد و باغواء ابو الفضل وزیر معتمدی جهه ضبط اموال بری فرستاد آنگاه عنان مراجعت بجانب بخارا انعطاف داد و چون ابو علی خبر عزل خود را از مملکت خراسان شنید و ضابط اموال ری بخدمتش رسید اظهار مخالفت امیر نوح کرده قاصدی بطلب امیر ابراهیم بن اسماعیل سامانی که در موصل در ملازمت ناصر الدوله بسر میبرد ارسال داشت و ابراهیم با نود سوار متوجه عراق شده در همدان بابو علی ملحق گشت و باتفاق یکدیگر بصوب خراسان توجه نمودند و چون اینخبر بامیر نوح رسید با سپاه ماوراء النهر از آب آمویه عبور کرده بمرو آمد و در آن بلده سران سپاه و مقربان درگاه معروض امیر نوح گردانیدند که بسبب حرکات ناشایسته ابو الفضل ابو علی کمر عصیان بر میان بسته است و وزیر از علوفات ما نیز مبلغی بازگرفته اگر پادشاه او را بما سپارد کوچ میدهیم و الا بملازمت عمش ابراهیم میرویم امیر نوح عاجز گشته در جمادی الاولی سنه خمس و ثلاثین و ثلاث مائه ابو الفضل را بامرا سپرد تا بقتل رسانیدند مقارن آن حال ابراهیم و ابو علی نزدیک بمرو رسیده اکثر سپاه بخارا بقدم بیوفائی از امیر نوح جدا گشته بابراهیم پیوستند و نوح در کشتی نشسته بطرف سمرقند گریخت و ابراهیم و ابو علی خراسانرا مضبوط ساخته ببخارا شتافتند و بعد از روزی چند که در آن بلده اقامت نمودند بواسطه سخن یکی از مفسدان ابو علی نسبت بابراهیم بدگمان شده بترکستان رفت و ابراهیم از تدبیر امور ملک عاجز آمد و نوح متوجه بخارا گشته بین الجانبین صلح اتفاق افتاد بر این جمله که نوح پادشاه باشد و ابراهیم لشکرکش آنگاه هردو امیر بهم پیوسته بموافقت یکدیگر روی بابو علی نهادند و ابو علی بضرب تیغ ایشانرا گریزانید و ببخارا رفت و امیر نوح بار دیگر بدار الملک مراجعت کرده عم خود ابراهیم و طغان حاجب را بقتل رسانید و دو برادر خویش ابو جعفر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۶۲
و محمد را میل کشید و ایالت ولایت خراسانرا بمنصور بن قراتکین مفوض گردانید و در سنه تسع و ثلثین و ثلاثمائه میان امیر نوح و امیر ابو علی رسل و رسایل آمد شد نموده امیر نوح از ابو علی عفو فرمود و ابو علی بخدمت شتافته مقارن آن حال خبر فوت منصور بن قراتکین شیوع یافت و ابو علی بموجب فرمان امیر نوح بخراسان رفته قائم‌مقام شد و در سنه اثنی و اربعین و ثلاث مائه ابو علی باتفاق وشمگیر بن زیار مدافعه رکن الدوله دیلمی را پیش گرفت و رایت عزیمت بصوب ری برافراخت و رکن الدوله در قلعه طبرک تحصن نموده وشمگیر و ابو علی آغاز محاصره نمودند و بعد از امتداد ایام در بندان بسعی عبد الرحمان خازن که در علوم ریاضی مصنفات دارد بین الجانبین صلح واقع شد برین جمله که رکن الدوله هرساله مبلغ دویست هزار دینار بخزانه امیر نوح رساند و ابو علی ترک محاصره داده روی بخراسان نهد و وشمگیر مکتوبی بامیر نوح نوشت مضمون آنکه ابو علی که بدفع رکن الدوله رفته بود قادر بود اما بنابر محبتی که با وی دارد صلح کرد بنابرآن امیر نوح از ابو علی رنجیده باز او را از حکومت خراسان معزول گردانید و ابو سعید نامی را بجایش فرستاد و ابو علی نزد رکن الدوله رفته باصناف الطاف اختصاص یافت و در ماه ربیع الآخر سنه ثلث و اربعین و ثلاثمائه امیر نوح بعالم باقی شتافت‌
 
ذکر ابو الفوارس عبد الملک‌
 
بعد از فوت امیر نوح بکر بن مالک کمر سعی و اهتمام بر میان بست تا امیر عبد الملک بر مسند سلطنت نشست و در اوایل ایام دولت عبد الملک در بلاد خراسان و قهستان وبائی عظیم روی نمود چنانکه اکثر خلایق وفات یافتند و عبد الملک در اوان جهانبانی البتکین را که از مرتبه رقیت بدرجه امارت رسیده بود بحکومت خراسان سرافراز ساخت و الپتکین در آن ولایت باندک زمانی مال و جهات بسیار و توابع و لواحق بیشمار پیدا کرد و در سنه خمسین و ثلاث مائه امیر عبد الملک در حین گوی باختن از اسب افتاده از مرکب حیات پیاده شد مدت سلطنتش هفت سال و کسری بود و او در زمان پادشاهی مؤید میگفتند و بعد از وفات سدید خواندند
 
ذکر ابو صالح منصور
 
اکثر ارباب اخبار منصور را ولد نوح بن نصر شمرده‌اند اما از کلام حمد اللّه مستوفی چنان مستفاد میگردد که امیر منصور پسر عبد الملک بن نوح بود و بر هرتقدیر چون امیر عبد الملک هلک بر ملک اختیار نمود امراء بخارا قاصدی پیش الپتکین که در خراسان مکنت بی‌نهایت پیدا کرده بود فرستادند تا استخراج نمایند که شایسته مسند سلطنت از اولاد سامان کیست الپتکین رسول را گفت که منصور نوجوانست و سزاوار این کار عم اوست و قبل از مراجعت قاصد امرا و ارکان دولت بر سلطنت امیر منصور اتفاق نمودند و چون منصور بر مسند فرمان
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۶۳
فرمائی متمکن گشت الپتکین را ببخارا طلبداشت و الپتکین از وی متوهم شده بقدم اطاعت پیش نیامد بلکه علم طغیان افراشته با سه هزار نفر از غلامان خاصه خویش بصوب غزنین نهضت نمود و آن ولایت را بضرب شمشیر مسخر ساخت و چون خبر خلو عرصه خراسان بسمع امیر منصور رسید ایالت آن مملکت را بابو الحسین محمد بن ابراهیم بن سیمجور ارزانی داشت و دو نوبت لشکر بحرب الپتکین فرستاد و هرکرت نصرت قرین روزگار الپتکین شده لشکر منصور مقهور گشتند و در سنه سته و خمسین و ثلاث مائه والی کرمان ابو علی بن الیاس از ملوک دیالمه گریخته ببخارا رفت و بعرض منصور رسانید که باندک اهتمامی ولایات دیالمه به حوزه دیوان اعلی درمی‌آید و قبل ازین وشمگیر نیز مثل این سخن بمنصور گفته بود بنابرآن امیر منصور نامه نوشت بوشمگیر مضمون آنکه خاطر بر این قرار یافته که لشکری بطرف ری روانه گردانیم باید که شما مستعد و مهیا باشید تا بآن سپاه همراهی نمائید بعد از آن امیر الجیوش خراسان ابو الحسین سیمجور را نامزد ری کرده با او مقرر فرمود که از استصواب وشمگیر تجاوز ننمایند و چون این خبر بسمع رکن الدوله رسید عیال و اطفال را از ری باصفهان فرستاده بپسر خود عضد الدوله بر سبیل علانیه گفت که بصوب خراسان توجه نمای که امیر الجیوش بطرف ری آمده و عرصه آن مملکت خالی مانده عضد الدوله بدانصوب حرکت نموده از حدود خراسان عنان مراجعت منعطف ساخت و از عقب وشمگیر و ابو الحسین سیمجور شتافته تا دامغان در هیچ مکان توقف نکرد و رکن الدوله نیز از ری متوجه خراسان گشت در آن اثنا وشمگیر فوت شد و بواسطه مساعی جمیله ابو الحسین میان امیر منصور و رکن الدوله مصالحه بوقوع انجامید مقرر آنکه رکن الدوله هرسال مبلغ صد و پنجاه هزار دینار بخزانه منصور رساند و جهه تشیید مبانی مصالحه دختر عضد الدوله بحباله نکاح امیر منصور درآمد و در یازدهم رجب سنه خمس و ستین و ثلاث مائه امیر منصور بجوار مغفرت ملک غفور پیوست مدت سلطنتش یازده سال بود و او را در حین حیات امیر مؤید میگفتند و پس از وفات از وی بامیر سدید تعبیر میکردند وزیر امیر سدید ابو علی محمد بن محمد بلعمی بود و تاریخ طبری را او ترجمه نمود
 
ذکر ابو القاسم نوح بن منصور
 
چون طایر روح منصور بن نوح بمرغزار عقبی پرواز کرد باتفاق اعیان بخارا نوح بن منصور روی بضبط حدود آن مملکت آورد منصب وزارت را بابو الحسین عتبی که باصناف فضل و هنر موصوف بود مسلم داشت و در اوایل ایام پادشاهی امیر نوح الپتکین در غزنین وفات یافت و غلامش امیر سبکتکین رایت سلطنت برافراشت و در سنه سته و ستین و ثلاث مائه ملک بیستون که بعد از وفات پدر خود وشمگیر در جرجان بر تخت ایالت نشسته بود فوت شده برادرش قابوس بسرانجام امور مملکت اشتغال نموده و در ایام سلطنت امیر نوح در اطراف ولایات ماوراء النهر و خراسان و سیستان و جرجان فتنها دست داد و ابو الحسین عتبی کشته گشته امیر نوح را با مخالفان چندین کرت محاربه و مقاومات اتفاق افتاد و آخر الامر بیمن شجاعت امیر سبکتکین و پسرش محمود بعضی از رفتن سمت تسکین پذیرفت و در ماه رجب
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۶۴
سنه سبع و ثمانین و ثلاث مائه امیر نوح راه سفر آخرت پیش گرفت لقبش امیر رضی بود و او قرب بیست و دو سال سلطنت نمود
 
گفتار در بیان مجملی از وقایع خراسان و ماوراء النهر در زمان سلطنت نوح بن منصور و ذکر استعلاء لواء دولت امیر سبکتکین در خراسان بسبب مخالفت اولاد سیمجور
 
چون مهم امیر نوح سمت استقامت یافت در اوایل سنه احدی و سبعین و ثلاث مائه ابو الحسین سیمجور را از امارت خراسان معزول کرده آن منصب بحسام الدوله ابو العباس تاش تعلق گرفت و مقرر ساخت که ابو الحسین بسیستان رفته بمحاصره خلف بن احمد قیام نماید زیرا که خلف خلف وعده نموده مال دستوریرا ببخارا نمی‌فرستاد و ابو الحسین حسب الحکم بسیستان شتافته خلف در قلعه درک متحصن گشت و ابو الحسین در گرد قلعه نشسته بمحاصره مشغول شد در خلال این احوال فخر الدوله دیلمی و قابوس بن وشمگیر بواسطه استیلاء مؤید الدوله بر ولایت جرجان از دار الفتح استراباد گریخته در نیشابور بحسام الدوله پیوستند و تاش بنابر فرموده نوح بن منصور بقدر مقدور در اعزاز و احترام آن دو مهمان عزیز کوشیده سپاه خراسان را جمع آورد و باتفاق ایشان بجانب استراباد نهضت کرد و مؤید الدوله در شهر متحصن گشته مدت دو ماه از جانبین باشتعال آتش قتال پرداختند آخر الامر در ماه رمضان سنه مذکوره مؤید الدوله و جرجانیان بهیأت اجتماعی از چهار دیوار شهر بیرون آمده بر سپاه خراسان تاختند و فایق که در سلک عظماء امراء امیر نوح انتظام داشت و از مؤید الدوله مبلغی بر سبیل رشوت گرفته بود پشت بر معرکه کرده تا بخارا عنان بازنکشید و سایر لشکریان نیز متعاقب فایق گریزان گشته حسام الدوله و فخر الدوله و قابوس تا نزدیک غروب در معرکه ایستادند و چون دیدند که کار از دست رفت ایشان نیز فرار بر قرار اختیار کرده بنیشابور شتافتند و خبر این واقعه منکر بامیر نوح رسیده مکتوبات در باب استمالت فخر الدوله و قابوس بنیشابور فرستاد و مقرر فرمود که ابو الحسین عتبی سپاه ماوراء النهر را مجتمع ساخته بنفس نفیس خویش متوجه نیشابور گردد و در تدارک آن خلل شرایط اهتمام بجای آورد و ابو الحسین انگشت قبول بر دیده نهاد و امیر نوح او را خلعت امارت پوشانید و ابو الحسین شعار امارت بمنصب وزارت جمع ساخت بمقتضای کلام صدق انجام (اذا انتهی الامر الی الکمال عاد الی الزوال) آن وزیر بی‌شبه و نظیر هم در آن ایام از دست ساقی اجل جام شهادت درکشید تبیین این مقال آنکه ابو الحسین سیمجور عزل خود را بسبب سعایت ابو الحسین عتبی میدانست و پیوسته در معایب او فصول بفایق می‌نوشت و فایق کینه وزیر در سینه جای داده جمعی از غلامان سدیدی را مواعید دلپذیر نمود تا قتل ابو الحسین را پیش‌نهاد
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۶۵
همت گردانیدند و منتهز فرصت بودند تا در شبی که وزیر از خانه خود متوجه دار الاماره گشت بزخمهای پیاپی آن جهان فضل و کمال را از پای درآوردند و عالمیان را از افاضه عدل و احسان همچنان وزیری که در هیچ مملکت مثل او روشن‌ضمیری نبود محروم کردند و چون این خبر به نیشابور رسید سلک جمعیت فخر الدوله و قابوس که انتظار مقدم شریف جناب اصفی میکشیدند از هم بگسیخت و حسام الدوله بموجب فرمان امیر نوح ببخارا شتافته بعضی از قاتلان ابو الحسین را بدست آورد و مثله کرد و ابو الحسین قرنی را متصدی منصب وزارت گردانید نقل است که چون ابو الحسین سیمجور در ظاهر قلعه درک شنید که حسام الدوله از خراسان ببخارا رفته خفیه بخلف بن احمد پیغام فرستاد که مصلحت آنست که تو ازین حصار بقلعه دیگر انتقال نمائی تا مرا در مراجعت بهانه باشد و خلف از ارک درک بحصار طاق رفته ابو الحسین بدرک درآمد و جزئیاتی که آنجا یافت تصرف نموده بخراسان بازگشت و از آن روز باز قصر اقبال سامانیان اختلال پذیرفته امرا کما ینبغی اطاعت ایشان ننمودند و بیگانگان در قلم روایشان طمع کردند و چون ابو الحسین سیمجور بخلاف حکم امیر نوح در خراسان رحل اقامت انداخته با فایق ابواب مکاتبات مفتوح گردانید و او را بر مخالفت حسام الدوله ترغیب نموده پیش خود طلبید و فایق بوی پیوسته آن دو سردار متفق گشته عمال حسام الدوله را که در خراسان بودند مؤاخذه نمودند و تاش لشکر فراهم آورده از ماوراء النهر متوجه خراسان گشت و از طرفین ایلچیان آغاز آمد شد کرده میان ایشان صلح گونه روی نمود برینجمله که سرداری سپاه و فرمان‌فرمائی نیشابور تاش را باشد و بلخ فایق را و هرات ابو الحسین را در روضه الصفا مسطور است که در وقتی که حسام الدوله از بخارا متوجه خراسان بود ابو الحسین قرنی را از وزارت معاف داشته عبد الرحمان فارسی را که ملازمش بود بجایش نصب نمود و چون تاش از آب آمویه عبور کرد نوح بن منصور رقم عزل بر ناصیه حال فارسی کشید و عبد اللّه عزیز را وزیر گردانید و بنابر آنکه عبد اللّه عزیز با حسام الدوله صفائی نداشت خاطرنشان امیر نوح کرد که مصلحت دولت و استقامت مملکت موقوف برآنست که تاش از حکومت خراسان معزول گشته ابو الحسین سیمجور منصوب شود و نوح برینموجب حکم فرموده ابو الحسین سیمجور متوجه نیشابور شد و تاش در مقام مخالفت آمد و قاصدی نزد فخر الدوله دیلمی که در آن زمان سلطنت عراق تعلق بوی میداشت فرستاد و استمداد نمود و فخر الدوله چهار هزار سوار بدو دفعه ارسال داشته میان ابو الحسین و حسام الدوله دو نوبت محاربت اتفاق افتاد و کرت اول تاش ظفر یافته نوبت ثانی عنایت یزدانی شامل حال ابو الحسین گشت و تاش فرار بر قرار اختیار کرده بجرجان شتافت و فخر الدوله که در آن وقت در جرجان بود بنابر رعایت حقوق تاش نسبت باو لوازم مروت و مراسم انسانیت مرعی داشت و سرای امارت را با تمامی جهات جهانبانی و اسباب کامرانی بوی بازگذاشت و خود بری رفت و از آنجا نیز تحف و تبرکات وافر متعاقب و متواتر نزد حسام الدوله فرستاد و تاش در آن ولایت در پناه دولت فخر الدوله معزز و محترم بسر می‌برد
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۶۶
تا در شهور سنه تسع و سبعین و ثلاث مائه روی بجهان جاودان آورد در کتب معتبره مسطور است که چون ابو الحسین سیمجور متصدی امارت خراسان گشت روزی بخیال تمهید بساط عیش و نشاط با یکی از کنیزکان بباغی رفته آغاز مباشرت نمود و در اثناء آن حالت مرغ روح از آشیانه بدنش رمیده آلت مباشرت از کار افتاد و بمقتضاء فرمان امیر نوح امارت نیشابور بپسرش ابو علی متعلق شده فایق در هرات رایت ایالت برافراشت و میان ابو علی و فایق مخالفت و محاربت اتفاق افتاده ابو علی ظفر یافت و فایق بمرو شتافته لشکری فراهم آورد و بی‌رخصت امیر نوح عنان عزیمت بجانب بخارا تافت و امیر نوح نسبت بفایق بدگمان شده اینانج و بکتوزون را بمدافعه او نامزد فرمود و ایشان با فایق مقاتله نموده ظفر یافتند و فایق ببلخ گریخت متوجه ترمذ گشت و مکتوبات بپادشاه ترکستان بوغرا خان فرستاده او را بر تسخیر ماوراء النهر ترغیب کرد و مقارن آن حال ابو علی در خراسان استقلال تمام یافته روی باشتعال نایره ظلم و بیداد آورده و جمیع اموال آن بلاد را تصرف نموده در وجه علوفه و انعام ملازمان خود مجری داشت و نوح ابن منصور رسولی نزد او فرستاده استدعا فرمود که بعضی از دیار خراسان را بگماشتگان خاصه بازگذارد و ابو علی باین سخن ملتفت نشد بلکه طغیان او سمت ازدیاد پذیرفته رسل و رسایل نزد بوغرا خان ارسال داشت و پیغام داد که اگر خان به جانب ماوراء النهر نهضت فرماید من نیز ازین طرف در حرکت آیم مشروط بآنکه بعد از دفع امیر نوح بماوراء النهر قناعت نموده حکومت خراسان من حیث الاستقلال بمن مفوض گردد و بوغرا خان بقصد تسخیر مملکت سامانیان روان شده امیر نوح اینانج را باستقبال او روان ساخت و اینانج با خان مقاتله کرده اسیر گشت و ازین جهه کار نوح بن منصور باضطراب انجامیده فایقرا از ترمذ طلبید و لشکری بوی داده بحکومت سمرقند روان گردانید و چون فایق بسمرقند رسید و شنید که بوغرا خان در آن حدود نزول فرموده با سپاهی که همراه داشت از شهر بیرون خرامید اما پیش از آنکه باستعمال سیف و سنان بپردازد بی‌جهتی گریخته ببخارا رفت تحیر و اضطراب نوح از پیشتر بیشتر شده در گوشه متواری گشت و فایق به استقبال خان شتافته در سلک مخصوصان انتظام یافت و منشور حکومت بلخ حاصل نموده عنان بدان صوب تافت پس امیر نوح هیأت خود را متغیر گردانیده و از جیحون گذشته بایل شط رفت و بعضی از لشکریان بوی پیوسته فی الجمله جمعیتی دست داد و مقارن آن حال بوغرا خان مریض گشته روی بترکستان نهاد و در اثناء راه سفر آخرت اختیار کرد و نوح بن منصور بعد از استماع اینخبر مبتهج و مسرور عنان بجانب بخارا منعطف گردانیده بار دیگر بدرجه بلند سلطنت رسید و ابو علی سیمجور از مشاهده اینحال در بحر تحیر افتاده غریق طوفان تفکر گشت و داعیه نمود که ایلچیان سخن‌دان ببخارا فرستد و بکشتی عواطف امیر نوح ملتجی شده از تقصیرات خویش مراسم اعتذار بجای آورد که ناگاه فایق منافق از صدمات لشکر امیر نوح گریخته بابو علی پیوست و چندان وسوسه کرد که ابو علی مضمون (سآوی الی جبل یعصمنی من الماء) بخاطر گذرانده نوبت دیگر در مقام عصیان آمد و امیر نوح بعد از تقدیم مشورت ابو نصر فارسی را بغزنین فرستاد و از امیر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۶۷
ناصر الدین سبکتکین مدد طلبید با حسن وجهی ملتمس پادشاهرا قبول فرموده ببخارا شتافت در تعظیم و تکریم امیر نوح بقدر امکان مبالغه نموده امیر نوح نیز دست بانعام و احسان بر گشاد امیر سبکتکین و مخصوصان او را خلع فاخره و تحف وافره داد و امیر سبکتکین متکفل دفع ابو علی و فایق گشته جهه یراق لشکر بجانب غزنین مراجعت نمود و چون این خبر بسمع ابو علی و فایق رسید چاره‌جوی شده ابو جعفر بن ذی القرنین را بعراق روان گردانیدند و از فخر الدوله دیلمی مدد طلبیدند و فخر الدوله سپاهی بخراسان ارسال داشته و ابو علی و فایق بوصول آن استظهار تمام پیدا کرده از هرات بجانب بخارا در حرکت آمدند و مقارن آن حال فی سنه اربع و ثمانین و ثلاث مائه امیر سبکتکین و پسرش محمود با لشکر ظفراثر و دویست زنجیر فیل کوه‌پیکر در بلخ نزول نمود و امیر نوح نیز با سپاه ماوراء النهر از آب گذشته و شار حاکم غرجستان و ابو الحارث فریغونی والی جرجان بدیشان پیوستند و بعد از تقارب فریقین امیر سبکتکین و پسرش محمود با لشکر ظفراثر میمنه و میسره سپاهرا بمردان جلادت انتما مضبوط گردانیدند و امیر سبکتکین بنفس با امیر نوح و محمود در قلب سپاه بایستادند ابو علی نیز مستعد قتال شده فایق را بمیمنه فرستاد و میسره را ببرادر خویش ابو القاسم سیمجور سپرد و چون آن دو گروه کینه‌جوی بهم رسیدند بصرصر حمله نیران ستیز و آویز تیز گردانیدند میمنه و میسره ابو علی بر جوانغار و برانغار امیر نوح تاخته ایشان را منهزم ساختند و نزدیک بود که چشم زخمی رسد در آن اثناء داراء بن قابوس بن وشمگیر از قلب لشکر ابو علی بر امیر نوح حمله کرد و بعد از وصول بمیان صفین سپر بر سر کشیده و بخدمت امیر نوح استسعاد یافته روی بجنگ ابو علی آورد بنابرآن خراسانیان دل‌شکسته گشته فرار بر قرار اختیار نمودند ابو علی و فایق بنیشابور رفته آنجا نیز توقف نتوانستند کرد و عنان بطرف جرجان انعطاف داده در سلک خواص فخر الدوله منتظم شدند و امیر نوح امیر سبکتکین را باصناف الطاف سرافراز ساخته ملقب بناصر الدین گردانید و سرداری سپاه امارت خراسان را بپسرش محمود ارزانی داشته او را سیف الدوله لقب نهاد و خود بجانب بخارا بازگشت و چون امیر ناصر الدین سبکتکین و سیف الدوله محمود روزی‌چند در بلده فاخره هرات آسایش نمودند ناصر الدین بغزنین خرامید و سیف الدوله متوجه نیشابور گردید و در سنه خمس و ثمانین ابو علی و فایق در جرجان لشکر فراوان جمع ساخته مانند بلای ناگهان در ظاهر نیشابور بر سر محمود غزنوی تاختند و او را منهزم گردانیده بار دیگر علم استقلال برافراختند و محمود بپدر پیوسته امیر ناصر الدین سبکتکین سپاهی افزون از مرتبه قیاس و تخمین بیرون فراهم آورد و باز متوجه خراسان گشته ابو علی و فایق او را استقبال نمودند و در نواحی طوس غبار معرکه پیکار بسپهر آبنوس رسیده نسیم نصرت بر پرچم علم ناصر الدین وزیده بسیاری از مخالفان کشته گشته ابو علی و فایق بقلعه کلاه پناه بردند و بعد از روزی‌چند از آنجا بیرون آمده در اطراف صحرا و بیابان سرگردان بودند عاقبت از هم جدا شده فایق بترکستان نزد ایلک خان رفت و ابو علی التجا بمأمون بن محمد فریغونی نموده راه جرجانیه پیش گرفت اما قبل از آنکه
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۶۸
بمأمون پیوندد ابو عبد اللّه خوارزمشاه در هزار اسب او را مقید گردانید و مأمون بجنگ ابو عبد اللّه شتافته و او را اسیر ساخته بقتل رسانید و ابو علی را تعظیم تمام کرده قاصدی نزد امیر نوح فرستاده التماس شفاعت جرایم ابو علی نمود و ملتمس او درجه قبول یافت اما پس از اندک‌زمانی امیر نوح ابو علی را طلب فرمود و ابو علی ببخارا شتافته محبوس گشت و امیر ناصر الدین سبکتکین که در آن زمان در حدود مرو بود از حبس ابو علی خبر یافته ایلچی ببخارا فرستاد و او را طلبداشت و نوح بن منصور ابو علی را بقاصد سبکتکین سپرد و آن کافرنعمت در محبس امیر ناصر الدین فوت شد اما فایق بوسوسه بسیار ایلکخان را بر آن داشت که بجانب ماوراء النهر نهضت فرمود و امیر سبکتکین بموجب التماس امیر نوح متوجه دفع او گشته امیر نوح بنفس خود از بخارا در حرکت نیامد بنابرآن غبار نقار بر حاشیه خاطر ناصر الدین نشسته در جنگ ایلکخان اهمال نمود و مهم بر صلح قرار یافت برینموجب که ایالت سمرقند را بفایق تفویض نمایند و دیگر از جانبین طریق مخالفت نه‌پیمایند و بعد ازین مصالحه امیر نوح بفراغبال روزگار میگذرانید تا در سیزدهم رجب سنه سبع و ثمانین و ثلاثمائه متوجه عالم عقبی گردید از جمله شعرا دقیقی معاصر امیر نوح بود و در مدح او اشعار نظم مینمود در تاریخ گزیده مسطور است که دقیقی از داستان گشتاسپ قریب هزار بیت در سلک نظم کشیده بود و فردوسی آن ابیات را داخل شاهنامه گردانیده و در نکوهش آن گفته که بیت
دهان گر بماند ز خوردی تهی‌از آن به که ناساز خوانی تهی و در بهارستان مذکور است که دو هزار بیت چیزی کم یا بیش از شاهنامه نتیجه طبع دقیقی است و این قطعه از جمله اشعار اوست قطعه
یاری گزیدم از همه مردم پری‌نژادزان شد ز پیش چشم من امروز چون پری
لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت‌هرگز مباد کس که دهد دل بلشکری
 
ذکر ابو الحارث منصور بن نوح بن منصور
 
جمهور اعیان بخارا بعد از وفات نوح بن منصور بر سلطنت منصور بن نوح متفق گشته او را بر تخت سلطنت و جهانبانی نشاندند و امیر منصور مال موفور بر متجنده قسمت کرده منصب سرداری سپاهرا به بکتوزون ارزانی داشت و چون ایلکخان خبر فوت نوح و سلطنت پسرش را شنود بطرف بخارا نهضت نمود و در حدود سمرقند فایق بدو پیوسته و رخصت حاصل نموده پیشتر بجانب بخارا روان شد و منصور بن نوح از شیوع این اخبار هراس بسیار بخود راه داده از آب آمویه بگذشت و فایق بشهر درآمده چنان ظاهر ساخت که من بنابر رعایت حقوق نمک سامانیه بمعاونت امیر منصور آمده‌ام اکابر و مشایخ بخارا درین باب از وی عهدنامه گرفته قاصدان نزد منصور فرستادند و او را طلب داشتند و منصور بدار الملک بازگشته فایق سرانجام جمیع مهام را از پیش خود گرفت و بکتوزون را بحکومت خراسان ارسال داشت در خلال این احوال امیر سبکتکین وفات یافته پسرش محمود
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۶۹
رسولی نزد منصور فرستاده طلب منصب موروث نمود و رسول بی‌نیل مقصود بازگشته محمود نوبت دیگر ابو الحسن حمول را با تحف و تبرکات لا تعد و لا تحصی جهه سرانجام همان مهم نامزد کرد و چون ابو الحسن ببخارا رسید فایق و بعضی دیگر از ارکان دولت او را بمنصب وزارت نوید دادند و ابو الحسن بغرور موفور در آنکار دخل کرده از اداء رسالت یاد نیاورد و محمود از ملاحظه این امور بی‌تحمل گشته لشکر بنیشابور کشید و بکتوزون از آن بلده گریخته چون اینخبر بعرض امیر رسید بعزیمت محاربت سیف الدوله از بخارا بسرخس آمد و سیف الدوله از ملازمت مردم اندیشیده نیشابور را بازگذاشت و علم نهضت بطرف مرغاب برافراشت و مقارن آن حال بکتوزون و فایق از خشونت خلق امیر منصور با یکدیگر حکایت گفته جمعی را در مخالفتش با خود متفق ساختند و بکتوزون در بلده مرو فی اواسط صفر سنه سبع و ثمانین و ثلاثمائه طوئی طرح انداخته منصور را بخانه طلبید و بیک ناگاه آن شاهزاده ساده را گرفته میل کشید مدت سلطنتش یکسال و هفت ماه بود و بروایت صاحب گزیده بوزارتش ابو المظفر بن عیسی قیام می‌نمود
 
ذکر سلطنت عبد الملک بن نوح بن منصور سامانی و بیان انقراض ایام دولت آن طبقه بتقدیر حضرت سبحانی‌
 
چون دیده دولت منصور بمیل بی‌وفائی نابینا شد فایق و بکتوزون برادرش عبد الملک را که در صغر سن بود بپادشاهی برداشتند و محمود غزنوی از شنودن آن حرکت ناشایسته با سپاهی وافر عزم انتقام نمود و فایق و بکتوزون از عزیمت سیف الدوله خبر یافته رسولان چرب‌زبان پیش او فرستادند و اظهار اطاعت و انقیاد نموده از تقصیرات گذشته مراسم اعتذار بتقدیم رسانیدند و بنابر آنکه سیف الدوله غایت خدیعت ایشان را میدانست آن سخنان واهی را بسمع رضا نشنود و در سیر سرعت کرده در حدود مرو نزول فرمود و فایق و بکتوزون مضطر گشته عبد الملک را از شهر بیرون آوردند و در برابر معسکر محمود فرود آمدند اما چون یقین میدانستند که تاب مقاتله سیف الدوله ندارند شفعاء انگیخته بتضرع و نیاز تمام طالب مصالحه شدند و سلطان محمود ملتمس ایشانرا مبذول داشته رایت مراجعت برافراشت و جمعی از سپاه عبد الملک از عقب سیف الدوله درآمده دست بتاراج دراز کردند و اینخبر بسمع محمود رسیده عنان منعطف گردانید و مردمی را که بنابر حرص غالب و طمع کاذب پای جسارت پیش نهاده بودند بقتل رسانید و میمنه و میسره آراسته متوجه خصم گردید و مخالفان نیز بقدم اضطرار با حشری بیشمار مستعد پیکار گشتند و بعد از کشش و کوشش بسیار شئامت کفران نعمت شامل حال فایق و بکتوزون گشته محمود غزنوی ظفر یافت و عبد الملک و فایق بطرف بخارا رفته بکتوزون بنیشابور گریخت و ابو القاسم سیمجور روی بجانب قهستان نهاد و کواکب اقبال سیف الدوله بذروه کمال رسیده بلاد خراسانرا باستقلال متصرف شده و عبد الملک و فایق حدود
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۷۰
ماوراء النهر را مضبوط ساخته نوبت دیگر فی الجمله جمعیتی پیدا کردند و بکتوزون نیز از نیشابور ببخارا رفت در آن اثنا فایق راه سفر آخرت پیش گرفت و ایلکخان از پریشانی و بیسامانی ملک عبد الملک سامانی خبر یافته از کاشغر با لشکری ظفراثر بطرف بخارا در حرکت آمد و بعبد الملک پیغام داد که چون بیگانگان طمع در مملکت ابن سامان نموده‌اند بنابر قرب جوار معاونت تو بر من لازم است لاجرم ببخارا می‌آیم باید که اصلا دغدغه بخاطر راه ندهی که غیر از شفقت و مرحمت از من امری مشاهده نخواهی نمود و بخارائیان این کلمات روی‌اندود را موافق واقع تصور کرده بکتوزون و ینالتکین با جمعی از قواد و امراء باستقبال خان شتافتند و چون ببارگاه پادشاه درآمدند همه ایشان مؤاخذ و مقید گشتند و عبد الملک از استماع این خبر سراسیمه شده در گوشه خزید و ایلک روز سه شنبه دهم ذی القعده سنه تسع و ثمانین و ثلاثمائه بدار الملک آل سامان درآمده جاسوسان برگماشت تا عبد الملک را بدست آوردند و او را بند کرده باوزکند فرستاد و آن شاهزاده در آن ولایت رخت هستی بباد فنا داد و ایلکخان باخذ و قید سایر اولاد سامان فرمان فرمود و برادر عبد الملک ابو ابراهیم اسمعیل بن نوح که به منتصر اشتهار یافته بود چادر کنیزکی بر سر کشید و از محبس گریخته بخانه عجوزه‌ای پنهان شد آنگاه در لباس فیوج بجانب خوارزم رفت و بعضی از امرا و لشکریان بخارا از حال او وقوف یافته بدانجانب شتافتند و منتصر بوجود ایشان مستظهر گشته بر زین ملک‌ستانی نشست و طمع در تسخیر ممالک موروثی بست و چند سال در اطراف دیار ماوراء النهر و خراسان تک‌وپوی می‌نمود و دو سه نوبت با لشکریان ایلکخان و حکام خراسان محاربات فرمود و در آن مقاتلات اکثر اوقات مغلوب گشت و در سنه اربع و تسعین و ثلاثمائه بواسطه دست‌برد خراسانیان بجانب ماوراء النهر روان شده از آب آمویه گذشت و خبر وصول او در آن دیار اشتهار یافته پسر علمدار که سپهسالار سمرقند بود با هزار مرد بخدمتش مبادرت نمود و اعیان سمرقند حقوق نعمت آل سامانرا رعایت کرده سیصد غلام ترک با مالی وافر نزد منتصر فرستادند و حشم غزان بدو پیوستند و ایلکخان از جمعیت سامانیان خبر یافته نوبت دیگر بعزم رزم منتصر پای در رکاب آورد و در ماه شعبان سال مذکور در حدود سمرقند بین الجانبین حرب صعب دست داده هزیمت بطرف ایلکخان افتاد و حشم غزان غنیمت بی‌نهایت گرفتند و روی باوطان خویش نهادند و پس از چندی ایلکخان در دار الملک خود از جدا شدن آن طایفه واقف شده بار دیگر متوجه منتصر گشت و بعد از تقارب فئتین و تساوی صفین ابو الحسن طاق که پنج هزار مرد در ظل رایت او مجتمع بودند با منتصر غدر نموده پیش ایلکخان رفت و منتصر بناچار فرار کرده خان تیغ انتقام از نیام برکشید و بسیاری از اتباع او را بقتل رسانید و منتصر بپل از آب آمویه گذشته در اطراف ممالک خراسان سرگردان گشت و روی بهرطرف که آورد کاری از پیش نتوانست برد آخر الامر در ماه ربیع الاولی سنه خمس و تسعین و ثلاثمائه بطرف بخارا در حرکت آمد و در خیل خانه ابن نهج اعرابی نزول
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۷۱
نموده ماه‌روی نامی که قبل از محمود غزنوی سرور آن طایفه بود از تهییج فتنه اندیشیده اجلاف اعراب را بر قتل آن شاهزاده بی‌سامان تحریض کرد و چون زمانه لباس سوگواری پوشید بعضی از اتباع ابن نهج منتصر را بقتل رسانیدند و اینخبر بعرض سیف الدوله رسیده آن طایفه را بغارتید و ماه‌روی را بتیغ تیز بگذرانید و از این واقعه آتش اقبال آل سامان بالکلیه بآب ادبار منطفی گشت و دست مشیت مالک الملک علی الاطلاق بیکبارگی بساط دولت آن طایفه را درنوشت فسبحان الملک الدایم الذی لا یزول ملکه‌
 
گفتار در بیان مبادی احوال ملوک غزنویه و ذکر رسیدن امیر سبکتکین باصناف سعادات دنیویه‌
 
بعقیده مورخان فضیلت قرین نسب تمامی سلاطین غزنین بامیر ناصر الدین سبکتکین غلام الپتکین میپیوندد و الپتکین در ایام دولت ملوک سامانی از مرتبه رقیت بدرجه امارت ترقی کرده در زمان دولت عبد الملک بن نوح بایالت ولایت خراسان سرافراز گشت و در اوان جهان‌بانی منصور بن عبد الملک بنابر توهمی که از وی داشت خراسان را باز گذاشته علم عزیمت بصوب غزنین برافراشت و بر آن مملکت استیلا یافت و بروایت حمد اللّه مستوفی مدت شانزده سال بدولت و اقبال گذرانید و چون الپتکین از جهان گذران انتقال نمود ولدش ابو اسحق بر مسند ایالت متمکن گردید و سرانجام امور ملک و مال را برأی صوابنمای امیر سبکتکین که بوفور شجاعت و سخاوت از سایر ارکان دولت الپتکین امتیاز داشت مفوض داشت و ایام حیات ابو اسحق پس از اندک‌زمانی بسر آمده در گذشت و اعیان غزنین آثار رشد و نجابت و انوار یمن و سعادت در ناصیه احوال امیر سبکتکین میدیدند و امیر در تمهید بساط عدل و انصاف مبالغه فرموده اساس ظلم و اعتساف را منهدم ساخت امر او لشکریان و اشراف و اعیان را باصناف الطاف و انواع اعطاف بنواخت چند نوبت سپاه بحدود هندوستان برد و از اموال کفار غنایم بسیار بدست آورد و در سنه سبع و ستین و ثلاثمائه او را فتح بست و قصدار دست داد و بعد از آن واقعه بسبب استدعاء امیر نوح سامانی توجه او بجانب خراسان اتفاق افتاد و امیر سبکتکین در شعبان سنه سبع و ثمانین و ثلاث مائه در بلده بلخ از عالم انتقال نمود و پس از فوت وی چهارده کس از اولاد او را صورت جلوس بر مسند سلطنه روی نمود مورخان ابتداء سلطنت غزنویان را از سال فتح بست اعتبار کرده‌اند و زمان اقبال ایشان را صد و هشتاد و هشت سال شمرده‌اند
 
ذکر کیفیت فتح بست و قصدار و بیان وصول آستان اقبال امیر سبکتکین باوج اقتدار
 
در روضه الصفا مرقوم خامه لطایف‌نگار حضرت مخدوم مغفرت دثار گشته که در
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۷۲
اوایل دولت امیر سبکتکین طغان نامی بر حصار بست مستولی شده بود و در آن زمان شخصی موسوم ببای‌توز کمر عداوت طغان بر میان بست و طغیان نموده او را از بست بیرون کرد و طغان التجا بدرگاه امیر سبکتکین آورده استمداد فرمود و مبلغی کلی متقبل گشته عرض نمود که اگر بمعاونت امیر قلعه بست را بار دیگر متصرف گردم غاشیه خدمتکاری و خراج گذاری بر دوش گرفته مدت العمر از جاده اطاعت انحراف ننمایم و امیر سبکتکین ملتمس او را مبذول داشته لشکر ببست کشید و بای‌توز را بضرب تیغ جانسوز و سنان آتش‌افروز منهزم گردانید و طغان بمقر دولت خویش رسیده در باب مواعیدی که بامیر ناصر الدین کرده بود تغافل و تساهل نمود و علامت مکر و خدیعت از حرکات و سکناتش ظاهر گشته روزی در سر سواری امیر سبکتکین بزبان خشونت وجوهی را که تقبل کرده بود از وی طلبید طغان زبان بجوابی ناصواب گردان کرده دست بقبضه شمشیر برد و دست امیر سبکتکین را مجروح گردانید ناصر الدین بهمان دست زخم رسیده تیغ بر طغان زده خواست که بضربت دیگر مهم او را باتمام رساند اما در آن حال ملازمان آن دو سردار درهم آویخته گرد و غبار بسیار ارتفاع یافت و طغان بطرف کرمان گریخته قلعه بست بتحت تصرف امیر سبکتکین قرار گرفت و از جمله فوایدی که از آن دیار شامل روزگار ناصر الدین گشت ابو الفتح بستی است که در انواع فنون خصوصا صنعت انشا و کتابت عدیل و نظیر نداشت و ابو الفتح دبیر بای‌توز بود و بعد از اخراج بای‌توز از بست در گوشه‌ای پنهان شده سبکتکین از حال او خبردار گشت و باحضار آن فاضل بلاغت‌شعار مثال داده قامت قابلیتش را بخلع اصناف الطاف و اعطاف بیاراست و فرمان فرمود که صاحب‌منصب انشا باشد و ابو الفتح چند روزی جهت مصلحت وقت از قبول آن مهم استعفا نموده بالاخره منشی و کاتب امیر سبکتکین شد و تا ابتداء ایام دولت سلطان محمود غزنوی بتکفل آن مهم پرداخته بعد از آن از محمود برنجید و بترکستان گریخت و در آن دیار روزگار حیاتش بنهایت انجامید القصه چون خاطر امیر سبکتکین از جانب بست فراغت یافت عنان عزیمت بطرف قصدار تافت و بیک ناگاه بآن موضع رسیده حاکمش اسیر سرپنجه تقدیر شد و امیر سبکتکین بمقتضاء مکرمت جبلی او را نوازش فرموده بار دیگر والی قصدار ساخت و مقرر کرد که هرسال چه مبلغ از مال آن دیار بخزانه عامره رساند آنگاه عزم غزو کفار هند نموده چند قلعه معتبر از قلاع آن مملکت بحیز تسخیر درآورد و جیپال که بزرک‌ترین حکام هندوستان بود از زوال ممالک موروث اندیشیده با لشکر بسیار روی بدیار اسلام نهاد و امیر ناصر الدین سبکتکین او را استقبال نموده بین الجانبین قتالی در غایت صعوبت اتفاق افتاد و در اثناء اشتعال نایره جدال امیر سبکتکین فرمود که در چشمه که قریب بمعسکر جیپال بود مقداری نجاست اندازند زیرا که خاصیت آب آن چشمه چنان بود که هرگاه که ملوث گردد رعد و برق ظاهر گشته برودتی عظیم بر جوهر هوا استیلا یابد و چون فرمان‌بران امیر ناصر الدین بموجب فرموده عمل نمودند خاصیت آن آب بر وجه اتم بحیز ظهور آمد و هندوان از مقاومت
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۷۳
عاجز گشتند و قاصدان نزد امیر ناصر الدین سبکتکین فرستاده زبان بقبول فدیه و جزیه بگشادند و امیر ناصر الدین بمصالحه راضی گشته پسرش محمود از تقبل این معنی امتناع نمود و چون فرستادن رسل و رسایل تکرار یافت او نیز تن بصلح درداده مقرر شد که جیپال بر سبیل استعجال هزارهزار درم و پنجاه زنجیر فیل برسم فدیه تسلیم نماید و بعد از آن چند شهر و قلعه از ولایات خود بتصرف گماشتگان امیر سبکتکین گذارد و برینجمله مراسم عهد و پیمان در میان آمده جیپال بعد از ارسال وجه مذکور و اقبال چند کس از معارف لشکر خود بنوا نزد سبکتکین فرستاد و سبکتکین نیز جمعی از اعیان آستان اقبال‌آشیان را همراه جیپال کرد تا در ولایتی که داخل سرکار غزنین سازد حکومت نمایند و چون جیپال مراجعت نموده بمیان مملکت خود رسید دفتر عهد و پیمان بر طاق نسیان نهاد و آن جماعت را مقید ساخت و گفت هرگاه سبکتکین طایفه‌ای را که بنوا برده بازفرستد من این مردم را مطلق العنان گردانم و الا فلا و این خبر بسمع امیر ناصر الدین رسیده بار دیگر بدیار هند تاخت و لغان را با چند موضع دیگر مسخر ساخت و جیپال از اطراف بلاد هندوستان لشکر فراوان جمع آورده با قرب صد هزار مرد روی بدیار اسلام نهاد و امیر ناصر الدین او را استقبال نموده بار دیگر بین الجانبین قتالی در کمال شدت دست داد و درین کرت جیپال شکستی فاحش یافته باقصی ولایات خود گریخت و معظم دیار هند در حیز تسخیر سبکتکین قرار گرفت و امیر ناصر الدین بعد از مراجعت از آن سفر بموجب استدعاء امیر ابو القاسم نوح بن منصور سامانی لشکر بخراسان کشید و آن بلاد را نیز مستخلص گردانید و بکام دل اوقات میگذرانید تا در شعبان سنه سبع و ثمانین و ثلاث مائه هادم اللذات دواسپه بر سرش تاخت و امیر سبکتکین پسر خود اسمعیل را که نبیره دختری الپ‌تکین بود ولیعهد کرده عالم آخرت را منزل ساخت وزیر امیر سبکتکین ابو العباس فضل بن احمد الاسفراینی بود و او در ضبط امور مملکت و سرانجام مهام سپاهی ید بیضا می‌نمود
 
ذکر اسماعیل بن ناصر الدین سبکتکین‌
 
چون امیر ناصر الدین سبکتکین رخت سفر آخرت بربست امیر اسماعیل بموجب وصیت در قبه الاسلام بلخ بر تخت نشست در باب جذب خواطر و استمالت ضمایر سعی موفور بتقدیم رسانید و ابواب خزاین امیر سبکتکین را گشاده زر وافر بلشکریان بخشید و این اخبار در ولایت نیشابور بسمع برادر بزرگترش سیف الدوله محمود رسیده مکتوبی پیش امیر اسمعیل فرستاد مضمون آنکه گرامی‌ترین مردم نزد من توئی هرانچه مطلوب تو باشد از ملک و مال دریغ نیست اما وقوف برد قایق امور مملکت و کبر سن و تجارب ایام در ثبات ملک و دوام دولت دخلی تمام دارد اگر ذات تو باین صفات موجود بودی هرآینه متابعت میکردم و آنچه پدر من در غیبت من در شان تو وصیت فرموده سبب بعد مسافت و توهم آفت بوده حالا صلاح در آنست که کما ینبغی تامل نمائی و جهات و متروکات پدر را بمقتضاء شریعت
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۷۴
غرا تقسیم فرمائی و دار الملک غزنین را بمن بازگذاری تا من ولایت بلخ و امارت سپاه خراسان را بتو مسلم دارم امیر اسمعیل بدین سخنان التفات نکرد و سیف الدوله محمود عم خویش بغراجق و نصر بن ناصر الدین سبکتکین را که برادرش بود با خود متفق ساخته از نیشابور علم عزیمت بجانب غزنین برافراخت و امیر اسمعیل نیز از بلخ بدان طریق حرکت کرده چون هردو فریق بیکدیگر نزدیک رسیدند سیف الدوله مساعی جمیله مبذول داشت که اسمعیل از مقام مقاتله تجاوز نماید و ابواب مصالحه بر روی خویش بگشاید اما بجائی نرسید و بعد از اشتعال نایره حرب و استعمال آلات طعن و ضرب امیر اسمعیل انهزام یافته در قلعه غزنین متحصن گشت و سلطان محمود او را بعهد و پیمان پایان آورده مفاتیح خزاین از وی بستد و عمال بر سر اعمال تعیین کرده بجانب بلخ مراجعت نمود نقل است که امیر اسمعیل چون روزی‌چند در مصاحبت برادر بسر برد نوبتی در مجلس انس سلطان محمود تقریبی انگیخته از وی پرسید که اگر ترا طالع مساعدت می‌نمود و من بر دست تو گرفتار میگشتم درباره من چه اندیشه میکردی اسمعیل جواب داد که خاطرم بران قرار یافته بود که اگر بر تو ظفر یابم ترا در یکی از قلاع محبوس گردانم و از اسباب فراغت و رفاهت آنچه مدعا داشته باشی ترتیب نمایم سلطان محمود بعد از اطلاع بر مکنون ضمیر برادر در آن مجلس دم درکشید اما پس از روزی‌چند بهانه پیدا کرده اسمعیل را بوالی جرجان سپرده و گفت تا او را در یکی از قلاع مضبوط سازد و از موجبات فراغ بال و رفاه حال هرچه طلب کند سرانجام نماید و امیر اسمعیل چنانچه اندیشیده بود در آن قلعه مقید شده اوقات حیاتش بپایان رسید
 
ذکر سلطان محمود غزنوی‌
 
حاویان فضایل صوری و معنوی باقلام خجسته ارقام مانوی بر صحایف مؤلفات مثبت گردانیده‌اند که سلطان محمود غزنوی پادشاهی بود باصناف سعادت دنیوی فایز گردیده وصیت عدالت و جهانبانی و آوازه شجاعت و کشورستانی از ایوان کیوان درگذرانیده بمیامن اجتهاد در امر غزا و جهاد اعلام دین اسلام را مرتفع ساخته و بمحاسن اهتمام در استیصال ارباب ضلال بنیان کفر و ظلام را برانداخته بهنگام عبور بر میدان حرب و پهلوانی مانند سیل از فرازونشیب نمی‌اندیشید و در ایام جلوس بر مسند سلطنت و کامرانی چون پرتو آفتاب انوار معدلتش بهمه کس میرسید رای او در لیالی حوادث بسان ستاره راه نمای و تیغ او در مفاصل مخالفت همچون دست قضا گره‌گشای بیت
همش هوش دل بود و هم زور دست‌بدین هردو بر تخت شاید نشست اما پادشاه عالیجاه باوجود این صفات حمیده در جمع اموال بغایت حریص بود و در طریقه ناستوده بخل و امساک مبالغه می‌نمود نظم
نبودش ز فضل سخاوت شرف‌نگه داشتی در بسان صدف
خزاین بسی داشت پر از گهرولی زان نشد مفلسی بهره‌ور و پدر سلطان
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۷۵
محمود امیر ناصر الدین سبکتکین است که شمه‌ای از حال او سابقا مرقوم کلک بیان گشت و مادرش در سلک بنات یکی از اعیان زابلستان انتظام داشت بنابرآن او را زابلی گویند لقبش در اوایل حال بموجب تعیین امیر نوح سامانی سیف الدوله بود و چون بدرجات استقلال صعود نمود القادر باللّه عباسی او را یمین الدوله و امین المله لقب نهاد و در مبادی ایام سلطنت محمود لشکر بسیستان کشید و خلف را گرفته آن ملک را تسخیر فرمود و چندین نوبت در دیار هندوستان بمراسم غزا و جهاد قیام و اقدام نموده بسیاری از ولایت اهل ضلال را مفتوح و مسخر ساخت بلکه تا سومنات بتحت تصرف درآورده بنیاد بتخانهای آن مملکت را برانداخت و در آن اوقات چندگاهی میان سلطان محمود و ایلکخان قاعده موافقت بلکه مصاهرت مرعی بود اما عاقبت مخالفت و منازعت روی نموده بر ایلکخان ظفر یافت و پرتو عدالت و نصفتش بر حدود بلاد ماوراء النهر و ترکستان تافت و همچنین لشکر بخوارزم کشید و بعد از وقوع حرب و رزم آثار عنف و لطفش بساکنان آن مملکت رسید و در اواخر ایام زندگانی بصوب عراق عجم نهضت فرمود و آن بلاد را از تصرف مجد الدوله دیلمی بیرون آورد و بپسر خویش مسعود تفویض نمود و چون از آنجا مقضی المرام بجانب غزنین بازگشت بواسطه عرض مرض سل یا سوء القنیه در سنه احدی و عشرین و اربعمائه درگذشت اوقات حیاتش شصت و سه سال بود و مدت سلطنتش باستقلال سی و یک سال وزارتش در اوایل حال تعلق بوزیر پدرش ابو العباس فضل بن احمد اسفراینی میداشت و چون فضل مؤاخذ و معاقب گشت احمد بن حسن میمندی رایت وزارت برافراشت و یمین الدوله در اواخر ایام زندگانی از احمد رنجیده رقم عزل بر صحیفه حالش کشید و امیر حسنک میکال را منظورنظر اعتبار ساخته وزیر گردانید
 
گفتار در بیان مخالفت خلف بن احمد نسبت بسلطان محمود غزنوی و ذکر کوتاه شدن دست خلف از وصول بمزخرفات دنیوی‌
 
یمین الدوله محمود چون بر سریر خراسان و غزنین صعود نمود حکومت هرات و فوشنجرا بعم خود بغراجق تفویض فرمود و در وقتی که بغراجق در خدمت سلطان بود خلف بن احمد پسر خویش طاهر را بقهستان فرستاد و طاهر بعد از فراغ از ضبط آن ولایت بجانب فوشنج شتافته آن خطه را بتحت تصرف درآورد و اینخبر بسمع بغراجق رسیده و از سلطان محمود رخصت طلبیده بطرف مقر عز خویش حرکت کرد و چون بنواحی فوشنج نزول نمود طاهر از آن بلده بیرون شتافته دلیران هردو لشکر دست بسنان و خنجر بردند نخست شکست بر لشکر طاهر افتاد و بغراجق چند قدح شراب درکشید و بخار پندار بکاخ دماغ راه داد و بی ملاحظه از عقب سیستانیان می‌تاخت و غنیمت گرفته مردمی انداخت در آن اثنا طاهر عطف عنان کرده ببغراجق رسید و بیکضرب شمشیر او را از پشت زین بر روی زمین انداخته و
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۷۶
پیاده شد و سرش از مرکب تن جدا ساخت و بر اسب خویش نشسته روی بقهستان نهاد و یمین الدوله اینخبر شنیده از غم عم بیطاقت گشت و در شهور سنه تسعین و ثلاث مائه بجانب سیستان روان شد و خلف در حصن اصفهید که از سد سکندر محکمتر بود تحصن نموده سلطان محمود او را محاصره فرمود و در مضیق حصار کار خلف باضطرار انجامید و رسایل و شفعا انگیخت و بدست تضرع و نیاز در دامن لطف و مرحمت محمود آویخت و مبلغ صد هزار دینار با تحف و تبرکات بیشمار بنظر سلطان فرستاد و اظهار اطاعت و انقیاد کرده باداء باج و خراج وعده داد بنابراین یمین الدوله از سر جرایم او درگذشت و عنان مراجعت منعطف گردانیده متوجه هند گشت در ترجمه یمینی مسطور است که چون سلطان از سیستان بهندوستان لشکر کشید و مراسم جهاد بتقدیم رسانیده مظفر و منصور بازگردید خلف بن احمد طاهر را که خلف صدقش بود بر سریر پادشاهی نشاند و مفاتیح خزاین باو تسلیم کرده خود در گوشه‌ای نشست و روی بمحراب عبادت آورده از دخل در امور ملک و مال استعفا جست و چون چندگاهی باین حال بگذشت و طاهر در امور حکومت مستقل گشت خلف از کرده پشیمان شده تمارض نمود و طایفه‌ای از خواص در کمینگاه غدر بازداشته طاهر را ببهانه تجدید وصیت طلب فرمود و چون طاهر بسر بالین پدر حاضر شد اهل غدر از کمین بدر آمده دست و گردنش را محکم بسته محبوس گردانیدند و بعد از چند روز او را مرده از محبس بیرون آورده گفتند طاهر از کمال غیرت خود را هلاک ساخت طاهر بن زینب و بعضی دیگر از اعیان امراء سیستان که این حرکت شنیع از خلف مشاهده نمودند خاطر برخلاف او قرار داده عریضه نزد یمین الدوله فرستادند و استدعا نمودند که لواء ظفر انتما بدانصوب توجه نماید و سلطان محمود این ملتمس را بعز اجابت مقرون ساخته در سنه اربع و تسعین و ثلاث مائه بطرف سیستان روان شد و خلف بقلعه طاق که در متانت و حصانت غیرت‌افزای طاق حصار فیروزکار گردون بود تحصن نمود و سلطان ظاهر قلعه را مرکز رایت دولت کرده عساکر گردون تأثیر بیک روز آنمقدار درخت بریدند و در خندق حصار انداختند که با زمین هموار شد و فیول قتیول سلطانی بهدم حصن طاق نطاق بسته خلف در غایت اضطرار امان طلبید و یمین الدوله شمشیر انتقام در نیام کرده خلف از حصار بیرون دوید و خود را در پیش اسب محمود بر زمین افکند و محاسن سفید بر سم اسب مالیده او را بسلطان مخاطب ساخت و یمین الدوله او را این لفظ بغایت خوش آمده خلف را بجان امان داده کلمه سلطان را جزو نام خود گردانید و یمین الدوله خزاین و دفاین خلف را در حیطه ضبط آورده او را بقلعه‌ای از قلاع جوزجان فرستاد و مدت عمر خلف در محبس محمود بر وجهی که سابقا مسطور شد بپایان رسید
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۷۷
 
ذکر موافقت و مخالفت ایلکخان با سلطان محمود و بیان ظفر یافتن یمین الدوله بعنایت ملک معبود
 
در روضه الصفا مسطور است که چون ماوراء النهر در تحت تصرف ایلکخان قرار گرفت و لواء دولت سلطان محمود در مملکت خراسان سمت استعلا پذیرفت ایلکخان فتح‌نامه‌ای بسلطان فرستاده او را تهنیت سلطنت گفت و اظهار محبت و اتحاد نمود و سلطان نیز در برابر حکایات اخلاص‌آمیز پیغام داده مبانی اخلاص و اعتقاد بین الجانبین مؤکد شد آنگاه سلطان محمود ابو الطیب سهل بن سلیمان صعلوک را که یکی از اجله علماء حدیث است با تبرکات هندوستان و تنسوقات خراسان و زابلستان نزد ایلکخان فرستاد و کریمه‌ای از مخدرات شبستان خانی خطبه نمود و ابو الطیب بدیار ترکستان شتافته ایلکخان در تعظیم و تبجیل او شرایط مبالغه بجای آورد و امر مواصلت در اوزکند دست درهم داده ایلکخان دختر خود را بتجمل و حشمت هرچه تمامتر مصحوب ابو الطیب بخدمت سلطان ارسال داشت بناء علی هذا مدتها میان آن دو پادشاه عالیجاه بساط دوستی و یکجهتی ممهد بود و در سنه سته و تسعین و ثلاثمائه یمین الدوله لشکر بدیار هند کشیده بلده بهاتیه و شهر مولتان را مسخر و مفتوح ساخت و در آن سفر ملک ملوک هند جیپال و حاکم مولتان ابو الفتح را گریزانیده بنیاد حیات بسیاری از کافران را برانداخت و در آنوقت که نواحی ملتان مضرب اعلام نصرت‌نشان سلطان بود ایلکخان طریق طغیان مسلوک داشته صاحب جیش خویش سباشی تکین را بحکومت خراسان فرستاد و چغرتکین را بشحنگی بلخ موسوم گردانید و ارسلان جاذب که از قبل یمین الدوله بامارت بلده فاخره هرات سرافراز بود چون از توجه ترکان خبر یافت خراسان را بازگذاشته بغزنین شتافت و جهت ایصال اینخبر مسرعی بجانب مولتان روان ساخت و سلطان هم‌عنان برق و باد بغزنین آمده از آنجا عنان عزیمت بصوب قبه الاسلام بلخ تافت و سباشی‌تکین و چغرتکین مانند پشه ضعیف نهاد از پیش تندباد گریزان گشته جان بتک‌پا بیرون بردند آنگاه ایلکخان از پادشاه ختن قدر خان استمداد کرده والی ختن با پنجاه هزار مرد صف‌شکن بوی پیوست و هردو سردار با سپاهی بی‌شمار روی بحرب یمین الدوله آورده سلطان با لشکر ظفراثر و فیلان کوه‌پیکر چهار فرسخی بلخ را معسکر گردانید و چون ایلکخان و قدر خان از آب آمویه عبور نمودند سلطان پرتو التفات بر تعبیه لشکر انداخته قلب سپاه را ببرادر خود امیر نصر و حاکم جوزجان ابو نصر فریقونی و ابو عبد اللّه طائی سپرد و پانصد زنجیر فیل در پیش ایشان بازداشت و التون تاش حاجب را بمیمنه فرستاد و ضبط میسره را در عهده ارسلان جاذب کرد و ایلکخان نیز بترتیب جیش خویش قیام نموده جای خود را در قلب مقرر گردانید و قدر خان را در میمنه بازداشت و فرمود تا چغرتکین در میسره علم ابهت برافراشت آنگاه مردان هردو لشکر و گردان هردو کشور در میدان تاخته بباد حمله آتش ستیز تیز ساختند
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۷۸
و بآبیاری شمشیر آبدار و سنان شعله کردار خون یکدیگر را با خاک معرکه می‌آمیختند و چون سلطان کمال جلادت اتراک بیباک را مشاهده فرمود روی بدرگاه پادشاه بی‌نیاز آورده بر پشته برآمد و پیشانی خضوع و خشوع بر زمین سوده ظفر و نصرت مسألت نمود و نذور بر خود لازم گردانیده صدقات فرمود و بعد از ظهور اثر اجابت دعا بر فیل خاص سوار گشته بنفس نفیس بر قلب سپاه ایلکخان حمله کرد و فیل علم‌دار خانرا درربوده بهوا انداخت و جمعی دیگر را بزیر دست و پا درآورده هلاک ساخت پس از آن سپاه نصرت نشان بیکبار بر مخالفان تاخته آثار کمال تجلد و تهور ظاهر گردانیدند و لشکر ماوراء النهر فرار بر قرار اختیار کرده ایلکخان و قدر خان بمشقت فراوان جان از آن مهلکه بیرون بردند و از جیحون عبور نمودند و دیگر خیال تسخیر ممالک خراسان بخواطر نگذرانیدند و ایلکخان در سنه ثلث و اربعمائه درگذشت و برادرش طغان خان قایم‌مقام گشت بصحت پیوسته که نصرت یافتن سلطان محمود بر ایلکخان در شهور سنه سبع و تسعین و ثلاث مائه دست داد و هم درین سال سلطان روی توجه بدیار هندوستان نهاد تا نواسه شاهرا که بعد از اسلام مرتد گشته بود و نسبت بیمین الدوله بمقام عصیان آمده گوشمال دهد و بمجرد استماع خبر توجه سلطان نواسه شاه منهزم شده محمود عنان عزیمت بمستقر کرامت منعطف ساخت‌
 
ذکر بعضی از غزوات سلطان محمود در هندوستان و بیان شمه‌ای از وقایع غور و غرجستان‌
 
یمین الدوله و امین المله محمود غزنوی چون روزی‌چند از مشقت سفر براسود جهه تقویت دین نبوی عزم غزو کفار هند نموده بدانجانب نهضت فرمود و پس از آنکه رایات ظفر آیات سایه وصول بر شط ویهند افکند رای بال بن اندپال که به افزونی اموال و انبوهی ابطال رجال از دیگر سلاطین هند ممتاز بود در برابر آمده قتالی شدید بوقوع انجامید و اعلام اسلام ارتفاع یافته الویه کفر و ظلام انحضاض پذیرفت و سلطان بنفس نفیس مشرکان را تکامشی نموده جمعی کثیر بتیغ تیز بگذرانید و بقلعه بهیم بغرا رسیده نواحی آنرا معسکر ظفراثر گردانید و آن قلعه بود بر قله کوهی بنا یافته و اهل هند آنرا مخزن صنم اعظم پنداشته و قرنا بعد قرن ذخایر و خزاین بدانجا نقل کرده آنرا بزر و گوهر پر گردانیده بودند و این معنی را سبب تقرب ببارگاه احدیت تصور نموده و چون محمود آن قلعه را محاصره فرمود رعب و هراس بر ضمایر ساکنان آن حصن آسمان محاس راه یافته فریاد الامان بایوان کیوان رسانیدند و در قلعه گشاده در پیش اسب سلطان بر خاک راه افتادند و یمین الدوله بهمراهی والی جوزجانان بآن حصار درآمده بضبط اموال فرمان داد و از جمله غنایم آنچه بحیطه ضبط درآمد هفتاد هزار درم بود و هفتصد هزار من آلات زرین و سیمین و جواهر و درر و اثواب و اجناس حد و قیاس نداشت و سلطان محمود آن قلعه را
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۷۹
بمعتمدی سپرده رایت مراجعت بصوب غزنین برافراشت و در سنه اربع مائه نوبت دیگر علم ظفرپیکر مرتفع گردانیده ببلاد هند شتافت و بعد از تعذیب کفار و تفریق اشرار عنان بصوب دار الملک غزنین تافت و در همین سال ملک ملوک هند تفرع‌نامه بسلطان فرستاده طالب مصالحه گشت و متقبل شد که پنجاه زنجیر فیل بفیل‌خانه سلطان فرستد و هرسال مبلغی زر بخزانه عامره رساند و بر سبیل مناوبت دو هزار سوار ملازم موکب نصرت‌شعار گرداند و اولاد خود را سوگند دهد که نسبت بذریات سلطانی همین قاعده مرعی دارند و سلطان بدین مصالحه رضا داده تجار آغاز آمدوشد کردند و در سنه احدی و اربعمائه سلطان محمود غزنوی جهه مصالح دنیوی لشکر بغور کشید و حاکم آن دیار محمود بن سوری با دو هزار سوار در برابر آمده اسیر سرپنجه تقدیر گشت و نگین زهرآلوده مکیده از عالم رحلت نمود و آنولایت بتحت تصرف گماشتگان سلطان درآمد در خلال این احوال شاه شار ملک غرجستان نسبت بسلطان اظهار عصیان کرده گرفتار شد تفصیل این مجمل آنکه غرجستانیان در آن زمان حاکم خود را شار می‌گفتند چنانکه هندیان رای میخواندند و در زمان نوح بن منصور سامانی شار غرجستان ابو نصر نامی بود و این ابو نصر از غایت سلامت نفس و میل بمصاحبت علماء زمام امور مملکت را بدست ولد خود محمد داده از آن امر استعفا نمود و چون کوکب اقبال یمین الدوله باوج شرف انتقال کرد یمینی را که مؤلف تاریخ یمینی است نزد شاران فرستاده ایشان را باطاعت و انقیاد خواند شاران اوامر و نواحی سلطان را قبول نموده پسر شار ابو نصر که او را شاه شار می‌گفتند بخدمت سلطان آمد و بخلع فاخره و الطاف وافره نوازش یافته بغرجستان بازگشت و بعد از چندگاه سلطانرا داعیه غزوی بخاطر گذشته باحضار شاه شار مثال داده و او بنابر تخیلات نفسانی و تسویلات شیطانی نشان جناب سلطانیرا امتثال ننمود و از بارگاه یمین الدوله التونتاش حاجب و ارسلان جاذب بدفع او نامزد گشته چون این دو سردار نزدیک بدار الملک شار رسیدند شار ابو نصر پناه بالتون تاش برد و از حرکات ناشایسته پسر ابراء نموده التونتاش او را بهراه فرستاد و شاه شار در حصاری متحصن گشته پس از روزی‌چند بامان بیرون آمد و امراء شاه شار را بصوب غزنین گسیل کردند و چون او بمجلس محمود رسید بتازیانه چند نوازش یافت و در یکی از قلاع محبوس گشت اما نواب دیوان سلطان حسب الحکم اسباب فراغت او را مرتب داشتند بعد از آن یمین الدوله شار ابو نصر را از هراه طلبید و منظورنظر عنایت گردانید و جمع مزارع و املاک شارانرا بزر نقد بخرید و خواجه احمد بن حسن میمندی شار ابو نصر را در ظل حمایت خویش جای داد و او در سنه سته و اربعمائه روی بعالم عقبی نهاد و در سنه خمس و اربعمائه سلطان محمود را کرت دیگر هوس جهاد در خاطر افتاده باقصی ممالک هند توجه فرمود و با یکی از اعاظم ملوک آن دیار محاربه نمود و بسیاری از اهل ضلال بدار البوار فرستاد و خطه ناردین را تسخیر کرد آنگاه روی توجه بصوب غزنین آورد و هم درین سال بنواحی تهانیسر که حاکم آنجا کافری بود
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۸۰
بغایت مشهور و فیلان داشت که آنها را فیلان مسلمانان میخواندند لشکر کشید و بدستور معهود لوازم قتل و غارت بتقدیم رسانیده بازگردید
 
ذکر توجه سلطان محمود بجانب خوارزم و بیان قتل زمره‌ای از مخالفان در میدان رزم‌
 
در اوایل زمان سلطان محمود حکومت ولایت خوارزم متعلق بمأمون نامی بود و چون او از عالم انتقال نمود پسرش ابو علی والی آن خطه گشت و نسبت بیمین الدوله اظهار اخلاص کرده خواهرش را بعقد خویش درآورد و بعد از انقضاء ایام حیات ابو علی برادرش مأمون بن مأمون قایم‌مقام شد و مخلفه برادر را عقد فرمود و بدستور معهود شعار اطاعت سلطان محمود اظهار نمود و در اواخر ایام زندگانی مأمون امین الدوله قاصدی بخوارزم فرستاده مأمون را مأمور گردانید که خطبه بنام او خواند و مأمون درین باب با ارکان دولت مشورت کرده اکثری گفتند که اگر مملکت تو از وصمت مشارکت مصون باشد ما کمر انقیاد بر میان می‌بندیم و اگر تو محکوم دیگری خواهی شد ما عار نوکری ترا بر خود نمی‌پسندیم و ایلچی سلطان این سخنانرا شنیده بازگشت و کیفیت حال معروض گردانید بعد از آن صاحب جیش خوارزم ینالتکین و اعیان امراء مأمون از آن جرأت پشیمان شده از انتقام سلطان خایف و هراسان گشتند و در آن اثنا روزی بدستور معهود بخدمت مأمون رفته ناگاه خبر مرک او شیوع یافت و هیچکس بر حقیقت آن حالت مطلع نشد آنگاه ینالتکین پسر مأمون را بسلطنت برداشته با سایر امراء عاصی عهد و پیمان در میان آورد که اگر سلطان بدانجانب شتابد با یکدیگر متفق بوده حرب نمایند و یمین الدوله چون برین اخبار اطلاع یافت در سنه سبع و اربعمائه بعزم انتقام و رزم بصوب خوارزم شتافت و در حدود آن ولایت آتش محاربت در التهاب آمده بسیاری از خوارزمیان در میدان قتال کشته گشتند و پنج هزار مرد اسیر شدند و بقیه آن مفالیک روی بگریز نهاده و ینالتکین در کشتی نشست تا از جیحون عبور نماید و بواسطه قلت عقل با یکی از معارف سفینه آغاز سفاهت کرده مهم بدانجا انجامید که آن شخص ینالتکین را گرفته مضبوط گردانید و کشتی را بصوب خوارزم رانده آن حرام‌نمک را باردوی سلطان محمود رسانید و سلطان فرمان داد تا در برابر قبر مامون دارها زدند و ینالتکین را با بعضی دیگر از امراء عاصی از آنجا بحلق آویختند و حکومت خوارزم را بالتونتاش حاجب عنایت کرده روی توجه بصوب غزنین آورد
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۸۱
 
گفتار در ذکر غزوات سفر قنوج و فتوح سومنات و بیان درآمدن ولایت عراق بتحت تصرف سلطان حمیده‌صفات‌
 
در شهور سنه تسع و اربعمائه بهنگام بهار و اوان استوار لیل و نهار که سلطان نامیه سپاه سبزه و ریاحین بفضای صحرا و بساتین کشید و از اعتدال هوای اردی بهشتی و تنسیم نسیم فروردین قلاع غنچه سحری مفتوح و مسخر گردید یمین الدوله و امین المله نوبت دیگر عزم غزو هندوستان کرده با سپاه خاصه و بیست هزار نفر مردم مطبوعه که جهه احراز مثوبت جهاد ملازم اردوی عالی شده بودند بجانب قنوج که از آنجا تا غزنین سه ماهه راهست روان گشت و در اثناء راه بقلعه منیع که مسکن پادشاهی ذو شوکت بود رسید چون آن شهریار کثرت انصار ملت سید ابرار را مشاهده کرد از حصار پایان آمده کلمه توحید بر زبان راند و سلطان از آنجا بقلعه که در تصرف کافری کل چند نام بود توجه فرمود و کل چند با اهل اسلام مقاتله نموده کفار مغلوب شدند و کل چند از غایت جهل خنجر کشیده نخست زن خود را بکشت آنگاه سینه خویش بدرید و بدوزخ واصل گردید و از قلم‌رو کل چند صد و هشتاد و پنج زنجیر فیل بدست ملازمان یمین الدوله افتاده سلطان از آنجا بشهری رفت که معبد اهالی دیار هند بود و در آن بلده از غرایب و عجایب آنمقدار مشاهده غزنویان گشت که شرح آن بگفتن و نوشتن تیسیر نپذیرد از آنجمله هزار قصر بود که از سنگان رخام و مرمر ساخته‌وپرداخته بودند و سلطان در صفت آن عمارات باشراف غزنین نوشته بود که اگر کسی خواهد که مثل این مواضع بنا نماید بعد از صرف صد هزار بار هزار دینار در مدت دویست سال بسعی استادان چابک‌دست باتمام نمیرسد دیگر آنکه پنج صنم یافتند از زر سرخ که در چشم خانه هریلک از آن اصنام دو یاقوت تعبیه کرده بودند و هریک از آن یواقیت به پنجاه هزار دینار می‌ارزید و بر صنمی دیگر قطعه یاقوت کبود بود بوزن چهار صد مثقال و عدد اصنام سیمین آن سرزمین از صد بیشتر بود القصه سلطان محمود بعد از ضبط آن غنایم آتش در بتخانها زده بجانب قنوج روان شد و جیپال که حاکم قنوج بود از توجه سلطان خبر یافته بصوب فرار شتافت و در هجدهم شعبان سنه مذکوره یمین الدوله بدان دیار رسید و در کنار آب گنک هفت قلعه خیبرصفت دید اما چون آن قلاع از ارباب جلادت خالی بود در یکروز مسخر گردید و غزنویان در آن حصون و توابع دو هزار بتخانه یافتند و چنان معلوم کردند که عقیده فاسده هندوان بی‌ایمان چنانست که از بناء آن عمارات سیصد چهار صد هزار سال گذشته است و سلطان محمود را در آن یورش بعد از فراغ از مهم قنوج دیگر فتوحات دست داد و بسیاری از عظماء کفار را بضرب شمشیر آبدار بدار البوار فرستاد و آن مقدار برده در اردوی کیهان پوی مجتمع گشت که بهاء نفری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۸۲
از ده درم درنمی‌گذشت و چون سلطان محمود از آن سفر منصور مظفر بدار الملک غزنین رسید مسجد جامع و مدرسه بنا کرد و آن بقاع را باوقاف نقاع معموره گردانید و بعد از این وقایع بچند سال سلطان حمیده خصال قصد فتح سومنات و قتل بت‌پرستان نکوهیده صفات کرده در عاشر شعبان سنه سته عشر و اربعمائه با سی هزار سوار غیر از جماعتی که جهه احراز مثوبه غزا بشوق خود متوجه بودند بطرف مولتان روان شد و در منتصف رمضان بدان بلده رسیده عزیمت نمود که براه بیابان آن مسافت را طی نماید لاجرم لشکریان چند روزه آب و علف بار کردند و سلطان بیست هزار شتر دیگر در زیر آب و آذوقه کشید تا ملازمان موکب اعلا اصلا تضئیق نیابند و چون از آن صحرای خونخوار بگذشتند بر کنار بیابان چند قلعه دیدند مشحون بمردان خنجرگذار و مملو از آلات و ادوات پیکار اما حضرت پروردگار رعبی در دل کفار انداخت تا بی‌استعمال سیف و سنان آن قلاع را تسلیم کردند و سلطان محمود از آن‌جا ببهیسواره روان گشته در اثناء راه بهر شهر که میرسید لوازم قتل و غارت بتقدیم میرسانید تا در ذی قعده سنه مذکوره بسومنات رسید و سومنات باتفاق ارباب تاریخ نام بتی است که هندوان آن را اعظم اصنام اعتقاد داشتند و لیکن از سخن شیخ فرید الدین عطار خلاف این معنی مستفاد میگردد آنجا که می‌فرماید بیت
لشگر محمود اندر سومنات‌یافتند آن بت که نامش بود لات و بنابر قول مورخان سومنات موضعی بود در بتخانه‌ای بر کنار دریا و جهلاء هند هرگاه که خسوف واقع میشد در آن بتخانه مجتمع میگشتند و در آن لیالی زیاده از صد هزار آدمی بدانجا می‌آمدند و از اقصاء ممالک هند نذورات بدان بتخانه می‌آوردند و قریب بدو هزار قریه معموره وقف سدنه آن خانه بود و چندان جواهر نفیسه آنجا موجود بود که عشر آن در خزانه هیچ پادشاهی باستقلال نمیگنجید و دو هزار نفر از براهمه در حوالی آن بتخانه پیوسته بعبادت مشغول بودند و زنجیری از طلا بوزن دویست من که جرسها بر اطراف آن بود از گوشه آن کنیسه آویخته بودند و در اوقات معینه آنرا حرکت میدادند تا از صدای آن براهمه را معلوم شود که وقت عبادت است و سیصد سرتراش و سیصد مغنی و پانصد کنیزک رقاص ملازمت آن بتخانه می‌نمودند و مایحتاج ایشان را سدنه از نذورات و موقوفات مرتب میساختند و نهر گنک جوئی است واقع بر شرقی قنوج و دهلی و زعم هندوان آنکه آب آن جوی از چشمه خلد جریان یافته و آن طایفه اموات خود را سوخته خاکسترشرا در آن آب اندازند و این حرکت را مزید ستایش دانند القصه چون سلطان در ظاهر آن مکان نزول نمود قلعه بزرگ دید بر کنار دریا چنانچه موج آب بخاک‌ریز حصار میرسید و خلایق بسیار بر سر باره آمده در مسلمانان می‌نگریستند و می‌پنداشتند که معبود باطل ایشان آن جماعت را همان‌شب هلاک خواهد ساخت نظم
روز دیگر کین جهان پرغروریافت از سرچشمه خورشید نور
ترک روز آخر ابا زرین سپرهندوی شب را بتیغ افکند سرلشکر جلادت‌آئین غزنین بپای قلعه رفته
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۸۳
بنوک پیکان دیده‌دوز هندوان را از بالای باره آواره ساختند و نردبانها نهاده بر آنجا صعود نمودند و بآواز بلند تکبیر گفتند هندوان بار دیگر آغاز محاربه کردند و آنروز از وقتی که خسرو خاوری بر حصار فیروزه‌فام گردون برآمد تا زمانی که بتان شبستان آسمان بجلوه‌گری درآمدند بین الجانبین حرب قایم بود و چون ظلمت لیل نور باصره را از رؤیت اشباح مانع گشت لشکر اسلام مراجعت نمودند و روز دیگر باز بر سر کار رفته باستعمال آلات پیکار پرداخته هندوان را مغلوب گردانیدند و آن جهلاء فوج‌فوج ببتخانه شتافته و سومنات را در بغل گرفته میگریستند و بیرون آمده جنگ میکردند تا کشته میشدند چنانچه زیاده بر پنجاه هزار مشرک بر گرد آن بتخانه بقتل رسیدند و بقیه السیف در کشتیها نشسته بگریختند و سلطان محمود به بتخانه درآمده منزلی دید بغایت طویل و عریض چنانچه پنجاه و شش ستون وقایه سقف آن کرده بودند و سومنات صنمی بود از سنگ تراشیده طولش مقدار پنج گز سه گز از آن ظاهر و دو گز در زیر زمین مختفی و یمین الدوله بدست خویش آن بترا درهم شکسته فرمود تا قطعه از آن سنگ بار کردند و بغزنین برده در آستانه مسجد جامع افکندند و آنچه از نفس بتخانه سومنات و اصل خزانه سلطان محمود شد زیاده بر بیست هزارهزار دینار بود زیرا که آن بتخانه بجواهر نفیسه ترصیع داشت و سلطان محمود بعد از آن فتح نامدار بجانب قلعه‌ای که حاکم بهیسواره در آنجا تحصن نموده بود شتافته آن قلعه را نیز مسخر گردانید آنگاه حکومت سومنات را بدابشلیم مرتاض داده متوجه غزنین گردید نقل است که سلطان محمود در وقت مراجعت از سومنات با ارکان دولت مشورت کرده گفت جهه ضبط این مملکت کسی که بحکومت مناسبت داشته باشد مقرر می‌باید ساخت ایشان جواب دادند که چون ما را دیگر برین ولایت عبور نخواهد افتاد از مردم همین دیار شخصی را حاکم می‌باید گردانید و سلطان در آن باب با بعضی از اهالی سومنات سخن کرده طایفه از ایشان گفتند که از ملوک این دیار بحسب و نسب هیچکس بدابشلیمیان برابری نمی‌تواند نمود و حالا از آن قوم جوانیست در لباس براهمه بریاضت مشغول اگر سلطان این مملکت را بدو مسلم دارد مناسب است و جمعی این سخن را مستحسن نداشته بر زبان آوردند که دابشلیم مرتاض مردی درشت خویست و بحسب ضرورت ریاضت اختیار کرده اما دابشلیمی که در فلان ولایت حاکم است بغایت خردمند و صحیح العهد است انسب آنکه سلطان او را والی سومنات سازد یمین الدوله فرمود که اگر او بملازمت آمده این التماس میکرد مقبول می‌افتاد اما مملکتی بدین وسعت را شخصی که بالفعل در یکی از ممالک هند پادشاه است و هرگز ما را ملازمت نکرده از مقتضاء رای رزین سلاطین مستبعد است آنگاه دابشلیم مرتاض را طلبیده حکومت سومنات را باو عنایت کرد و دابشلیم خراج قبول نموده بعرض رسانید که فلان دابشلیم نسبت بمن در مقام عداوتست چون از رفتن سلطان آگاه شود بی‌شک لشکر بدینجانب کشد و بنابر آنکه مرا قوت مقاومت نیست مغلوب گردم اگر پادشاه
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۸۴
شر او را از سر من دفع فرماید مهم من استقامت می‌یابد و الا بزودی عرضه هلاک خواهم شد سلطان فرمود که چون ما بنیت جهاد از غزنین بیرون آمده‌ایم مهم او را نیز فیصل دهیم آنگاه لشکر بولایت آن دابشلیم کشیده و او را اسیر کرده بدابشلیم مرتاض سپرد و او معروض داشت که در کیش ما قتل ملوک جایز نیست بلکه دستور چنانست که هرگاه پادشاهی بسر دیگری قدرت یابد در تحت تخت خود خانه تنک و تاریک ساخته و خصم را در آن محبس انداخته سوراخی بازگذارد و هرروز خوانی طعام بدانجا فرستد تا وقتی که زمان حیات یکی از آن دو حاکم غالب یا مغلوب باتمام رسد و چون مرا حالا استطاعت نیست که دشمن خود را بدین طریقه نگاه دارم توقع مینمایم که ملازمان سلطان او بدار الملک غزنین برند و هرگاه مرا مکنتی پیدا شود بازفرستند و یمین الدوله این ملتمس را نیز مبذول داشته رایت مراجعت بجانب غزنین برافراشت و دابشلیم مرتاض در حکومت سومنات استقلال یافته بعد از چند سال رسولان نزد سلطان فرستاد و خصم خود را طلب نمود و سلطان نخست در فرستادن آن جوان متردد گشت و آخر الامر بنابر اغواء بعضی از امراء آن دابشلیم را تسلیم فرستادگان دابشلیم مرتاض نمود و چون ایشان او را بحدود سومنات رسانیدند دابشلیم مرتاض فرمود که زندان معهود را ترتیب کردند و بنابر قاعده که در میان ایشان متعارف بود خود باستقبال آن جوان از شهر بیرون آمد تا طشت و آفتابه خاصه را بر سرش نهاده او را در رکاب خویش بدواند و بآن زندان رساند و در اثناء راه بشکار اشتغال نموده آن مقدار بهر جانب تاخت که حرارت هوا برو استیلا یافت بعد از آن در سایه درختی باستراحت مشغول شده رومالی سرخ بر رو پوشید درین حال بتقدیر ایزد متعال طایری سخت چنگال آن رومال را گوشت خیال کرده از هوا درآمد و چنگ در رومال زده اثر ناخن او بچشم دابشلیم مرتاض رسید بمثابه که کور شد و چون اعیان هندوستان معیوبان را اطاعت نمی‌نمایند شورشی در میان لشکریان افتاد درین اثناء آن دابشلیم دررسید و همه بر سلطنتش اتفاق کرده همان طشت و ابریق را بر سر دابشلیم مرتاض نهادند و او را تا زندان معهود دوانیدند و دابشلیم مرتاض آنچه درباره آن جوان اندیشیده بود خود گرفتار گردید و مضمون کلمه (من حفر بئر الاخیه وقع فیه) بظهور انجامید (تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْ‌ءٍ قَدِیرٌ) بثبوت پیوسته که سلطان محمود در سنه عشرین و اربعمائه خیال فتح عراق عجم کرده علم توجه بدانجانب مرتفع گردانید و چون بحدود مازندران رسید منوچهر بن قابوس بن وشمگیر بخدمت شتافته پیشکشهای مناسب کشید در آن اثناء حاکم عراق مجد الدوله بن فخر الدوله رسولی نزد یمین الدوله فرستاده از امراء خود شکایت نمود و سلطان سپاهی بطرف ری روان کرده مجد الدله بلشکر غزنین پیوست و امیر آن جنود مجد الدوله را گرفته سلطان محمود بنفس نفیس بری رفت و مجد الدوله را بمجلس خود طلبیده پرسید که شاهنامه خوانده و تاریخ
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۸۵
طبری مطالعه نموده جواب داد بلی آنگاه گفت شطرنج باخته گفت آری سلطان گفت در آن کتب هیچ‌جا نوشته‌اند که دو پادشاه در یک ملک سلطنت کرده‌اند و در بساط شطرنج در یک خانه دو شاه مشاهده فرموده‌ای گفت نی سلطان فرمود که پس ترا چه چیز بران داشت که زمام اختیار خود را بکسی دهی که از تو قوت بیشتر دارد آنگاه مجد الدوله را با پسر و نواب مقید بغزنین فرستاد و حکومت آن سرزمین را بولد خود مسعود داده عنان بصوب دار الملک انعطاف داد
 
ذکر شمه‌ای از معارضات مسعود با پدر و بیان انتقال محمود بعالم دیگر
 
مورخان حمیده‌آثار و مؤلفان سعادت شعار آورده‌اند که سلطان محمود ولد کهتر خود محمد را از مسعود دوستر میداشت بنابرآن منصب ولایت‌عهد را باو تفویض نمود و قبل از فتح عراق روزی از مسعود پرسید که بعد از فوت من با برادر خود چگونه معیشت خواهی کرد مسعود جواب داد که آن نوع که تو با برادر خود معاش کردی و قضیه محمود و برادرش اسمعیل سبق ذکر یافت احتیاج بتکرار نیست و غرض از عرض این سخن آنکه محمود چون آن سخن را از مسعود شنود بخاطرش خطور نمود که مسعود را از دار الملک غزنین دور اندازد تا بعد از فوت او بین الاخوین آتش جنگ و شین اشتعال نیابد بنابرآن مرتکب سفر عراق گردید و چون آن ولایت را بحیز تسخیر درآورد بمسعود عنایت کرد و او را گفت که ترا سوگند باید خورد که پس از فوت من متعرض برادر خود محمد نشوی مسعود گفت من وقتی این سوگند خورم که تو از من بیزار شوی محمود فرمود که ای فرزند چرا امثال این سخنان میگوئی مسعود جواب داد که اگر من فرزند تو باشم هرآینه در اموال و خزاین تو مرا حقی باشد محمود گفت که حقوق ترا برادرت بتو میرساند تو قسم یاد کن که با او در مقام مقاتله نیائی و خصومت و لجاج ننمائی مسعود گفت اگر او بیاید و سوگند خورد که متروکات تو و حقوق مرا برحسب شریعت غرا بمن رساند من نیز سوگند خورم که با او مخالفت نکنم اکنون او در غزنین و من در ری این امر چگونه تمشیت پذیرد و مسعود از غایت جبروت و حرص باحراز مزخرفات دنیوی جسارت نموده با پدر مانند این درشتیها کرد و سلطان او را وداع فرموده روی بجانب غزنین آورد و بعد از وصول بمرض سل یا سوء القنیه علی اختلاف القولین گرفتار گشت و پهلو بر بستر ناتوانی نهاده در روز پنج‌شنبه بیست و سیم ربیع الاخری سنه احدی و عشرین و اربعمائه درگذشت جنازه او را در شبی که باران می‌بارید برداشتند و در قصر فیروزه غزنین مدفون گردانیدند
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۸۶
 
گفتار در بیان مجملی از حال جمعی که وزارت سلطان محمود غزنوی نمودند و ذکر زمره‌ای از فضلاء و شعرا که با آن پادشاه مظفرلوا معاصر بودند
 
باتفاق مورخان نخستین کسی که وزارت سلطان محمود بن سبکتکین کرد ابو العباس فضل بن احمد الاسفراینی بود و ابو العباس در اوایل حال بکتابت و نیابت فایق که در سلک امراء سلاطین سامانی انتظام داشت قیام مینمود و چون آفتاب اقبال از فایق بسرحد زوال رسید خود را بملازمت امیر سبکتکین رسانید و بر مسند وزارت نشسته پس از فوت سبکتکین سلطان محمود نیز آن منصب را بوی مسلم داشت و جمال حال ابو العباس اگر چه از حلیه فضل و ادب و تبحر در لغت عرب عاری بود اما در ضبط امور مملکت و سرانجام مهام سپاهی و رعیت ید بیضا می‌نمود و چون مدت دهسال از وزارت ابو العباس درگذشت اختر طالعش از اوج اقبال بحضیض وبال انتقال کرده معزول گشت بعضی از مورخان سبب عزل او را چنین گفته‌اند که سلطان محمود را بغلامان زهره‌جبین میل تمام بود و فضل بن احمد درین معنی بمقتضای کلمه (الناس علی دین ملوکهم) عمل مینمود و فضل در ناحیتی از ولایات ترکستان خبر غلامی پری‌پیکر شنیده یکی از معتمدان را بدان صوب گسیل کرد تا آن غلام را خریده در کسوت عورات بغزنین رسانید و سلطان کیفیت واقعه را از غمازی شنوده کس نزد وزیر فرستاد و غلام ترکستان را طلب نمود و ابو العباس زبان بانکار گشود و یمین الدوله بهانه برانگیخت و ناخبر بخانه وزیر تشریف برد و فضل بلوازم نیاز و نثار پرداخته در آن اثنا آن مشتری سیما بنظر محمود غزنوی درآمد و محمود آغاز عربده کرده باخذ و نهب اموال وزیر فرمان فرمود و مقارن آن حال رایات ظفرمآل بجانب هندوستان در حرکت آمد و بعضی از امراء بدسگال بطمع اخذ مال ابو العباس را آن مقدار شکنجه کردند که بجوار مغفرت ایزد متعال انتقال نمود در جامع التواریخ جلالی مسطور است که ابو العباس اسفراینی پسری داشت حجاج نام که در کسب فضایل نفسانی سرآمد افاضل آن زمان بود و اشعار عربی در غایت بلاغت نظم میفرمود و دختری نیز داشت که در علم حدیث مهارت بی‌نهایت پیدا کرد چنانچه بعضی از محدثان از وی حدیث روایت نموده‌اند و اللّه تعالی اعلم بصحته
احمد بن حسن میمندی بعد از فوت ابو العباس وزیر سلطان محمود غزنوی گشت و احمد برادر رضاعی و هم سبق سلطان بود و پدرش حسن در زمان امیر سبکتکین در قصبه بست بضبط اموال دیوانی قیام مینمود و آنکه بین الناس اشتهار یافته که حسن در سلک وزراء سلطان محمود انتظام داشته عین غلط و محض خطاست و نزد علماء فن تاریخ این خبر بی‌اصل و نامعتبر القصه چون احمد بن حسن بحسن خط و جودت عبادت و کثرت فضیلت اتصاف داشت در اوایل حال صاحب دیوان انشا و رسالت گشت و جذبات التفات سلطان
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۸۷
او را از درجه بدرجه ترقی میداد تا منصب استیفاء ممالک و شغل عرض عساکر ضمیمه مهم مذکوره شد و بعد از چندگاه ضبط اموال بلاد خراسان باشتغال سابقه انضمام یافت و آن جناب کما ینبغی از عهده سرانجام آن مهام بیرون آمد و چون مشرب عذب سلطان بابو العباس اسفراینی سمت تکدر پذیرفت زمام امور وزارت من حیث الاستقلال در کف کفایت آن خواجه ستوده‌خصال قرار گرفت و مدت هیجده سال بتمشیت مهمات ملک و مال پرداخت و بعد از آن جمعی از امراء بزرگ مانند التونتاش حاجب و امیر علی خویشاوند در مجلس سلطانی زبان بغیبت و بهتان آن منبع فضل و احسان گشادند و آن سخنان مؤثر افتاده محمود رقم عزل بر ناصیه احوال احمد کشید و او را بیکی از قلاع بلاد هند فرستاده محبوس گردانید و چون سلطان محمود بجهان جاودان خرامید و پسرش سلطان مسعود بر مسند سلطنت غزنین متمکن گردید احمد بن حسن را از آن قلعه بیرون آورده بار دیگر وزیر ساخت و آن وزیر صایب تدبیر بسرانجام مهام ملک و مال میپرداخت تا در شهور سنه اربع و عشرین و اربعمائه بعالم آخرت شتافت
ابو علی حسن بن محمد بحسنک میکال اشتهار داشت و او از مبادی ایام صبی و اوایل اوقات نشوونما در ملازمت سلطان محمود غزنوی بسر میبرد و بحدت طبع و جودت ذهن و طلاقت گفتار و محاسن کردار موصوف و معروف بود و سلطان محمود بعد از عزل احمد بن حسن او را به منصب وزارت تعیین فرمود و حسن تا آخر اوقات حیات سلطان بدان امر اشتغال داشت و در ایام دخل خود نقش درایت و کفایت بر صفحات روزگار مینگاشت مورخان سخن‌دان از حسنک نکات شیرین روایت کرده‌اند و حکایات رنگین بقلم درآورده از جمله آنکه در روضه الصفا مسطور است که در آن زمان که سلطان محمود در ملازمت امیر سبکتکین متوجه دفع ابو علی سیمجور بود در یکی از منازل شنود که درین نواحی درویشی است بصفت زهد و عبادت موصوف و باظهار کرامات و خوارق عادات معروف و او را زاهد آهوپوش میگویند و چون سلطان نسبت بدرویشان و گوشه‌نشینان ارادت بی‌نهایت داشت میل ملاقات زاهد نمود و با حسنک میکال که منکر آن طایفه بود گفت که هرچند میدانم که ترا بصوفیه و ارباب ریاضت الفتی نیست میخواهم که در زیارت زاهد آهوپوش با من موافقت کنی حسنک انگشت قبول بر دیده نهاده در رکاب سلطان روا نشد و سلطان بنیاز تمام با زاهد ملاقات نموده درویش زبان به بیان سخنان تصوف‌آمیز گشاد و از استماع آن سخنان عقیده سلطان نسبت بزاهد زاید شده گفت از نقد و جنس هرچه مطلوب خدام باشد خازنان تسلیم نمایند زاهد دست در هوا برده مشتی زر مسکوک بر کف سلطان نهاده گفت هرکه از خزانه غیب امثال این نقود تواند گرفت بمال مخلوق چه احتیاج داشته باشد محمود آن معنی را حمل بر کرامات کرده تنگجات را بدست حسنک میکال داد و حسنک در آنها نگریسته دید که همه مسکوک بسکه ابو علی سیمجور است و چون از نزد زاهد بیرون آمدند سلطان حسنک را گفت که امثال این خوارق عادات را انکار نتوان نمود
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۸۸
حسنک جواب داد که بنده منکر کرامات اولیا نیستم اما مناسب نمی‌نماید که شما بحرب کسی روید که در غیب سکه بنام او میزنند و سلطان از حقیقت این سخن پرسیده حسنک تنگجات مذکوره را بوی نمود و سلطان محمود را نظر بر سکه ابو علی افتاده منفعل گشت و مآل حال امیر حسنک در اثناء ذکر سلطان مسعود مذکور خواهد شد لاجرم درین مقام عنان بیان بصوب ذکر شمه از احوال بعضی از فضلاء شعرا که معاصر آن پادشاه سعادت انتما بودند انعطاف یافته سمت تحریر می‌یابد که از جمله اکابر زمان سلطان سلطان محمود یکی یمینی است که تاریخ یمینی در ذکر آثار آل سبکتکین از مؤلفات اوست و آن کتاب را ابو الشرف ناصر بن ظفر بن سعد المنشی الجربادقانی ترجمه نموده و حالا آن ترجمه در میان مردم اشتهار دارد و دیگری از افاضل آن زمان عنصریست و او مقدم شعراء عصر خود بوده و او پیوسته در مدح سلطان محمود قصاید و قطعات نظم مینمود و این قطعه از آن جمله است که قطعه
تو آن شاهی که اندر شرق و در غرب‌جهود و گبر و ترسا و مسلمان
همی‌گویند در تسبیح و تهلیل‌که یا رب عاقبت محمود گردان گویند که عنصری را مثنویات در مدح سلطان محمود بسیار بوده است و از جمله کتبی که بنام سلطان محمود تمام کرده یکی کتاب وامق و عذراست و حالا از آن اثری پیدا نیست و دیگری از شعرا که در سلک مداحان سلطان محمود منتظم بود عسجدی است و عسجدی در اصل از مرو است و در وقت فتح سومنات قصیده در مدح سلطان حمیده‌صفات گفته که مطلعش اینست مطلع
تا شاه خورده بین سفر سومنات کردکردار خویش را علم معجزات کرد و دیگری از شعراء زمان سلطان محمود فرخی است از فواضل انعامات سلطان مال فراوان جمع آورده عزیمت سمرقند نمود و چون نزدیک بدان بلده رسید قطّاع الطریق سر راه بر وی گرفته هرچه داشت غارتیدند و او بسمرقند درآمده خود را بر کسی ظاهر نساخت و بعد از روزی‌چند این قطعه گفته علم مراجعت برافراخت قطعه
همه نعیم سمرقند سربسر دیدم‌نظاره کردم در باغ و راغ و وادی و دشت
چو بود کیسه و جیب من از درم خالی‌دلم ز صحن امل فرش خرمی بنوشت
بسی ز اهل هنر بارها بهرشهری‌شنیده بودم کوثر یکست و جنت هشت
هزار کوثر دیدم هزار جنت بیش‌ولی چه سود چو لب تشنه باز خواهم گشت
چو دیده نعمت بیند بکف درم نبودچو سر بریده بود در میان زرین طشت و از جمله شعراء زمان سلطان محمود دیگری فردوسی بود و هو ابو القاسم حسن بن علی الطوسی حکایت مشهور است و در کتب فضلا مسطور که فردوسی در اوایل حال بدهقنت اشتغال مینمود نوبتی بر وی تعدی رفته بقصد تظلم روی بغزنین که دار الملک سلطان محمود بود آورد و چون بظاهر آن بلده رسید در باغی سه کس دید که با یکدیگر نشسته‌اند و بعشرت مشغولی دارند دانست که از ملازمان آستان سلطان‌اند با خود گفت که پیش ایشان روم و شمه‌ای از مهم خود بگویم شاید فایده بر آن مترتب شود چون بآن منزل که عنصری و عسجدی و فرخی نشسته بودند رسید آن
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۸۹
جماعت از وی متوحش شدند که مجلس ما را منغص خواهد ساخت و باهم گفتند مناسب آنست که چون این شخص بباید گوئیم که ما شاعران سلطانیم و با کسی که شاعر نباشد صحبت نمی‌داریم و سه مصراع بگوئیم که رابع نداشته باشد اگر رابع را بگوید با وی مصاحبت نمائیم و الا فلا و چون فردوسی بمجلس ایشان درآمد آنچه با خود مخمر ساخته بودند باو ظاهر نمودند گفت مصراعهای خود را بخوانید عنصری گفت چون عارض تو ماه نباشد روشن عسجدی گفت مانند رخت گل نبود در گلشن فرخی گفت مژگانت گذر همی‌کند از جوشن و چون فردوسی این مصراع شنید بر بدیهه گفت مانند سنان کیو در جنگ پشن شعرا از وی متعجب شدند و از قصه گیو و پشن استفسار نمودند فردوسی آن حکایت را شرح کرد و بآن ترتیب بمجلس سلطان رسیده منظور عنایت نظر گشت و محمود او را گفت که مجلس ما را فردوس ساختی بدانجهت فردوسی تخلص نمود و بعد از چندگاه بنظم شاهنامه مأمور شده هزار بیت گفت و نزد سلطان محمود برد و سلطان زبان بتحسین او گشاده هزار دینار صله داد و چون فردوسی از نظم فارغ گشت آن کتابرا که شصت هزار بیت است بنظر سلطان رسانید و بدستور اول در برابر هربیتی یکدینار طمع داشت بعضی از حاسدان دون‌همت آغاز خباثت کرده بعرض رسانید که شاعری چه‌قدر آن دارد که باین عطیه فراوان سرافراز گردد و صله او را بر شصت هزار درم قرار دادند و در وقتی که فردوسی از حمام بیرون آمده بود آن دراهم را پیش او آوردند از این معنی بغایت برنجید و بیست هزار درم را بفقاعی داد که جهه او فقاع آورده بود و بیست هزار دیگر را بهمان کسان که حامل زر بودند ارزانی فرمود و قرب چهل بیت در مذمت سلطان گفته در اول یا آخر شاهنامه نوشته از غزنین به طرف طوس گریخت و چون چندگاه برین قضیه بگذشت روزی در شکارگاه احمد بن حسن میمندی تقریبی یافته بیتی چند از شاهنامه بخواند سلطانرا آن ابیات بغایت مستحسن نموده پرسید که این اشعار کیست جواب داد که نتیجه طبع فردوسی است و سلطان از تقصیری که درباره آن شاعر بی نظیر کرده بود پشیمان شده فرمان فرمود تا شصت هزار دینار با خلعتهای خاص بطوس برند و فردوسی را عذرخواهی نمایند در بهارستان مسطور است که چون آن عطیه را از یک دروازه طوس درآوردند از دروازه دیگر تابوت فردوسی را بیرون بردند و از وی وارث یک دختر مانده بود پس فرستادگان سلطان آن مال خطیر را بر وی عرض کردند از غایت علو همت قبول ننمود و گفت مرا آنقدر نعمت هست که تا آخر عمر کفایت باشد احتیاج باین زر ندارم و گماشتگان سلطان از آن وجه رباطی در نواحی طوس تعمیر نمودند افضل الانامی مولانا نور الدین عبد الرحمن جامی در آخر این حکایت نوشته که قطعه
خوش است قدر شناسی که چون خمیده سپهرسهام حادثه را کرد عاقبت قوسی
برفت شوکت محمود و در زمانه نماندجز این فسانه که نشناخت قدر فردوسی وفات فردوسی بقول صاحب گزیده در سنه سته عشر و اربعمائه واقع بود و العلم عند اللّه الودود
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۹۰
 
ذکر سلطنت محمد بن سلطان محمود غزنوی‌
 
چون دست یمین الدوله محمود از تصرف در امور دنیوی کوتاه گشت پسرش محمد بموجب وصیت افسر سلطنت بر سر نهاد و بدستور زمان محمود منصب وزارترا بامیر حسنک میکال داد و سلطان مسعود در همدان از رحلت پدر وقوف یافته بصوب خراسان شتافت و نامه ببرادر نوشت مضمون آنکه من بدان ولایت که پدر بتو عنایت کرد طمع ندارم اما باید که نام من در خطبه مقدم مذکور شود و محمد جوابی درشت گفته بتهیه اسباب قتال اشتغال نمود و هرچند جمعی از دولت‌خواهان سعی کردند که میان برادران صلح بوقوع پیوندد بجائی نرسیده محمد اصلا تنزل نکرد و عم خود یوسف بن سبکتکین را مقدمه سپاه گردانیده روی براه آورد و در غره ماه مبارک رمضان سنه احدی و عشرین و اربعمائه در تکیناباد که بحقیقت نکبت‌آباد بود فرود آمده ماه صیام را در آنمقام بپایان رسانید و در روز عید بیجهتی کلاه از سر پادشاه افتاده مردم این صورترا بفال بد داشتند و در شب سیوم شوال امیر علی خویشاوند و یوسف بن امیر سبکتکین با جمعی اتفاق نموده رایت مخالفت برافراختند و بهواداری مسعود گرد خرگاه محمد را فروگرفته او را از آنجا بیرون آوردند و بقلعه تکیناباد برده محبوس کردند آنگاه ارکان دولت محمودی باستقبال مسعود شتافتند و امیر حسنک در نیشابور بدرگاه مسعود رسیده چون چشم پادشاه بر وی افتاد فرمود تا از حلقش آویختند زیرا که بسمع مسعود رسانیده بودند که حسنک روزی بر سر دیوان سلطان محمد گفته بود که هرگاه مسعود پادشاه شود حسنک را بر دار باید کشید و علی خویشاوند و یوسف بن سبکتکین در بلده هراه بملازمت سلطان مسعود رسیده یوسف محبوس و علی خویشاوند مقتول گردید و مسعود بر جناح استعجال بغزنین رفته محمد را که در قلعه تکیناباد محبوس بود میل کشید و از تاریخ گزیده بخلاف روایتی که مرقوم شد چنان مستفاد میگردد که قبل از آنکه دیده دولت محمد بمیل جفای برادر کور شود چهار سال پادشاهی کرد و در زمان استیلاء مسعود بر مملکت نه سال در حبس اوقات گذرانیده بعد از قتل مسعود یکسال دیگر فرمان‌فرما بود و در سنه اربع و ثلاثین و اربعمائه بحکم مودود بن مسعود کشته گشت‌
 
ذکر سلطان مسعود بن یمین الدوله محمود
 
لقب سلطان مسعود بقول بعضی از مورخان ناصر الدین بود و بزعم حمد اللّه مستوفی نصیر الدوله و او بعد از میل کشیدن برادر در دار الملک غزنین افسر پادشاهی بر سر نهاده منصب وزارت را باحمد بن حسن میمندی داد و بتمهید مبانی عدل و انصاف پرداخته ابواب انعام و احسان بروی روزگار علما و فضلا بازگشاد در ایام دولت مسعود در اطراف ممالک بقاع خیر مانند مساجد و مدارس و خوانق بنا یافت و او هرسال غزو کفار هند را پیش‌نهاد همت بلندنهمت ساخته بدان دیار می‌شتافت بنابرآن سلجوقیان فرصت یافته از آب آمویه
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۹۱
عبور کردند و قوی‌حال شده باندک زمانی خطه خراسانرا در حیز تسخیر آوردند و مسعود در اوقات کامرانی کرت دیگر عزم بلاد هند کرده در وقتی که از آب سند بگذشت بسبب مخالفت نوشتکین و پسر علی خویشاوند و ولد یوسف بن سبکتکین بر دست برادر خود محمد مکحول گرفتار گشت و در قلعه‌گیری محبوس شده در سنه ثلاث و ثلاثین و اربعمائه بقتل رسید مدت سلطنتش نزدیک بدوازده سال کشید
 
گفتار در بیان مجملی از وقایع ایام سلطنت سلطان مسعود و بیان آنکه اسر و قتل او بر چه نهج روی نمود
 
در شهور سنه اثنی و عشرین و اربعمائه که مسعود بن محمود غزنوی بر مسند فرمان فرمائی متمکن گشت ابو سهل حمدومی؟؟؟ را بضبط ولایات عراق نامزد فرمود و منشوری نوشته حکومت اصفهانرا بعلاء الدوله جعفر بن کاکویه تفویض نمود و این علاء الدوله پسر خال مجد الدوله بن فخر الدوله دیلمی بود و بلغت دیلم خال را کاکویه گویند و این کاکویه در بدایت حال بنیابت مسعود در حکومت عراق دخل فرمود و آخر الامر دم از استقلال زد و در سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه التونتاش حاجب بموجب فرموده مسعود بکین علی تکین که بر سمرقند و بخارا استیلا یافته بود از خوارزم عزیمت ماوراء النهر نمود و در حدود بلخ پانزده هزار نفر از لشگر غزنین بوی پیوسته التونتاش از آب آمویه عبور کرد و نخست بجانب بخارا رفته بعد از تسخیر آن بلده روی بسمرقند نهاد و علی تکین بعزم رزم و کین از شهر بیرون آمده موضعی را لشگرگاه ساخت که در یک طرفش روداب بود و درخت بسیار و بر دیگر جانبش کوهی در رفعت مانند سپهر دوار و چون التونتاش بدانجا رسید آتش پرخاش اشتعال یافته در اثناء گیرودار جمعی از مردم علی تکین از منزلی که در کمین نشسته بودند بیرون آمدند و بر سپاه خوارزم تاخته زخمی گران بر دست التونتاش زدند و آن پهلوان کیفیت حال را نهان داشته آنمقدار تجلد نمود که بسیاری از لشگریان علی تکین کشته گشته بقیه السیف را بجنگل گریزانید و چون شب شد التونتاش امرا و سرداران سپاه را طلبید و زخم خود را ظاهر گردانید و گفت نجات من از این جراحت ممکن نیست اکنون شما چاره کار خود کنید و آنجماعت همانشب قاصدی نزد علی تکین فرستاده مصالحه نمودند و بجانب خراسان بازگشته روز دیگر التونتاش وفات یافت و پسرش هارون قایم مقام شد و در سنه اربع و عشرین و اربعمائه خواجه حمیده‌صفات احمد بن حسن میمندی بعالم آخرت انتقال نمود و مسعود ابو نصر احمد بن محمد بن عبد الصمد را که صاحب دیوان هارون بن التونتاش بود از خوارزم طلبیده امر وزارت را باو تفویض فرمود و احمد بن محمد تا آخر ایام حیات مسعود بلوازم آن منصب اشتغال داشت و در خلال این احوال سلجوقیان از جیحون گذشته در نواحی؟؟؟ و ابیورد منزل گزیدند و پس از انقضاء اندک زمانی قوت یافته آغاز مخالفت مسعود کردند و در سنه ست و عشرین و اربعمائه سلطان
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۹۲
مسعود لشکر بطرف جرجان و طبرستان کشید و بدانجهت عمال او که در عراق بر سر اعمال بودند مستظهر گشته ابو سهل حمدوی که حاکم ری بود سپاهی فرستاد تا اهالی قم و ساوه را که پای در میدان عصیان نهاده بودند باطاعت و فرمان‌برداری درآوردند و سلطان مسعود از جرجان بغزنین مراجعت نموده عزیمت دیار هند فرمود بعضی از امرا و ارکان دولت عرضه داشتند که مناسب آنست که نخست بخراسان رفته دفع سلجوقیان کنیم مسعود این سخن را بسمع رضا نشنود و بجانب هندوستان شتافته در مدت غیبت او سلجوقیان مکنت تمام پیدا کرده و علاء الدوله بن کاکویه نیز یاغی شده ابو سهل حمدوییرا از ری بیرون تاخت و مسعود در سنه ثمان و عشرین و اربعمائه از آن سفر بازآمده چون از استیلاء اعدا وقوف یافت از یورش هندوستان پشیمان شد و بعد از تهیه اسباب قتال ببلخ رفته مردم آنجائی عرضه داشتند که بورتکین در غیبت رایت ظفرقرین چندین کرت از آب گذشته است و دست بقتل و غارت دراز کرده مسعود گفت در این زمستان دفع او کنیم و در اوایل فصل بهار باستیصال سلجوقیان پردازیم امرا و نواب در فغان آمده گفتند مدت دو سالست که سلجوقیان از ولایت خراسان مال میستانند و مردم دل بر حکومت ایشان نهاده‌اند اول بدفع آنجماعت باید پرداخت آنگاه سرانجام مهام دیگر را پیش‌نهاد همت ساخت و یکی از شعراء در آن ولا این قطعه در سلک نظم کشیده و بعرض سلطان مسعود رسانید قطعه
مخالفان تو موران بدند و مار شدندبرآر از سر موران مار گشته دمار
مده زمان‌شان زین پیش و روزگار مبرکه اژدها شود ار روزگار یابد مار و چون کوکب طالع مسعود بحدود نحوس رسیده بود بدان سخنان التفات ننمود و از آب گذشته متوجه جانب بورتکین شد و در آن زمستان در ماوراء النهر برف و باران فراوان باریده مشقت بی‌پایان شامل حال غزنویان گشت و در خلال آن احوال داود سلجوقی بخیال جدال از سرخس بصوب بلخ توجه نمود لاجرم مسعود طبل مراجعت کوفته بورتکین از عقب سپاه غزنین درآمد و اسبان و شتران خاصه مسعود را بغارت برده بی‌ناموسی تمام بغزنویان رسید و مسعود بعد از وصول بدار الملک خود بتدارک اختلال احوال ابطال رجال پرداخته متوجه سلجوقیان گردید و چند نوبت بین الجانبین محاربت دست داد و بالاخره مسعود منهزم بغزنین رفت و در آن سرزمین بعضی از امرا و ارکان دولت را ببهانه آنکه در جنگ سستی کرده‌اند بقتل رسانیده پسر خویش مودود را با فوجی از لشکر ببلخ فرستاد و خود با محمد مکحول و اولاد او احمد و عبد الرحمن و عبد الرحیم بطرف هندوستان در حرکت آمد بخیال آنکه زمستان آنجا بسر برد و در بهار متوجه دفع سلجوقیان گردد و چون مسعود از آب سند عبور نمود و هنوز احمال و اثقال او در این طرف رود بود نوشتکین باتفاق جمعی از غلامان خاصه خزانه را غارت کرده محمد مکحول را بپادشاهی برداشتند و بر روایت حمد اللّه مستوفی او را بر فیلی نشانده گرد معسکر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۹۳
برآورده‌اند «1» و مسعود بعد از استماع این خبر گریخته پناه برباطی برد و جمعی از عاصیان او را گرفته بنظر محمد آوردند و محمد برادر را با متعلقان در قلعه‌گیری بازداشته امر سلطنت را به پسر خود احمد گذاشت آنگاه احمد که دماغش مخبط بود بیرخصت پدر در مصاحبت ولد یوسف بن سبکتکین و پسر علی خویشاوند بقلعه رفته در سنه ثلث و ثلثین و اربعمائه آن پادشاه افاضل‌پناه را بقتل رسانید و از جمله فضلاء شیخ ابو ریحان محمد بن احمد خوارزمی منجم که کتاب التفهیم فی التنجیم و قانون مسعودی از جمله مولفات اوست و قاضی ابو محمد ناصحی مصنف کتاب مسعودی در فقه مذهب امام ابو حنیفه رحمه اللّه با سلطان مسعود معاصر بودند و بنام او آن کتب را تألیف نمودند
 
ذکر سلطنت شهاب الدوله مودود بن مسعود بن سلطان محمود
 
تاریخ حبیب السیر ج‌2 393 ذکر سلطنت شهاب الدوله مودود بن مسعود بن سلطان محمود ….. ص : ۳۹۳
ن مودود که در قبه الاسلام بلخ بود خبر قتل مسعود شنود با جنود ظفرورود متوجه دار الملک غزنین گشت و محمد نیز از حدود سند بنواحی آن ولایت شتافته میان عم و برادرزاده نایره قتال اشتعال یافت و نسیم نصرت بر پرچم علم مودود وزیده محمد با اولاد و پسر علی خویشاوند و نوشتکین بلخی که سرمایه فتنه و فساد بود در پنجه تقدیر اسیر گردید و تمامی ایشان بقتل رسیدند مگر عبد الرحیم بن محمد سبب نجاتش آنکه در آن زمان که مسعود محبوس بود روزی عبد الرحیم با برادر خود عبد الرحمن نزد مسعود رفت و عبد الرحمن بدست بی‌ادبی کلاه از سر مسعود برگرفت و عبد الرحیم آنرا از دست برادر ستانده بر سر عم نهاد و عبد الرحمن را سرزنش کرده زبان بدشنامش بگشاد القصه چون مودود از قاتلان پدر انتقام کشید در آنموضع که او را صورت نصرت روی نموده بود قریه و رباطی ساخته آنرا موسوم بفتح‌آباد گردانید و بغزنین شتافته بساط عدل و داد مبسوط ساخت و در ممالک غزنین و قندهار و بعضی از بلاد هند رایت ایالت برافراخت اما در ایام دولت محمود ممالک خراسان همچنان در تصرف سلجوقیان بود و او را پیکر ظفر بر آن طایفه روی ننمود و مودود چون هفت سال پادشاهی کرد در عشرین رجب سنه احدی و اربعین و اربعمائه روی بعالم عقبی آورد وزارتش در اوایل تعلق بوزیر پدرش احمد بن محمد بن عبد الصمد میداشت و در اواخر عبد الرزاق بن احمد میمندی علم وزارت برافراشت
______________________________
(۱) واضح باد که از تاریخ مرات مستفاد میگردد که مسعود در هندوستان فی سنه احدی و ثلثین و اربع مائه بدست احمد بن محمد مکحول کشته گردید و در تاریخ دیگر بنظر درآمده که مسعود فی سنه اثنی و ثلثین و اربعمائه بقتل رسید و العلم عند اللّه الحمید المجید حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۹۴
 
گفتار در بیان مخالفت محدود با مودود و ذکر مجملی از وقایع که در آن ایام روی نمود
 
روات اخبار آورده‌اند که سلطان مسعود در اواخر ایام دولت پسر خود مجدود را بفتح بعضی از بلاد سند مامور گردانیده بود و او ملتان و چند شهر دیگر را بحیز تسخیر درآورده لشکری قوی داشت و چون مسعود بقتل رسید و مجدود از آن واقعه آگاه گردید داعیه استقلال کرده بخار پندار بکاخ دماغش تصاعد نمود و مودود آنخبر شنوده لشکری جهت اطفاء آتش فتنه مجدود نامزد فرمود و مجدود نیز با سپاهی نامحدود از موضع خود در حرکت آمده قریب بعید بلاهور رسید و در آن منزل بمراسم عید اضحی قیام نموده صباح سیم عید مقربان درگاه او را در خرگاه مرده یافته و حقیقت آن حال بوضوح نه پیوست و بعد ازین واقعه از بلاد هند آن‌قدر که بمسعود متعلق بود بحوزه دیوان مودود درآمد و ملوک ماوراء النهر نیز نسبت باو اظهار انقیاد کردند اما سلجوقیان بدستور معهود دم از خلاف و عناد میزدند و در سنه خمس و ثلثین و اربعمائه مودود سپاه رزم‌خواه با حاجب خویش بجانب خراسان فرستاد و از طرف سلجوقیان سلطان الپ‌ارسلان در برابر آمده غزنویانرا منهزم گردانید و هم در این سال فوجی از تراکمه سلجوقی تاخت بنواحی گرمسیر آوردند و مودود لشکری بدفع ایشان نامزد کرده بین الجانبین حربی صعب روی نمود و غزنویان ظفر یافته بسیاری از سلجوقیان اسیر و دستگیر گشتند و در همین سال بعضی از حکام حدود هندوستان با پنج هزار سوار پیاده بلاهور آمده آن بلده را محاصره نمودند و مسلمانان که در آن شهر بودند قاصدی نزد مودود فرستاده استمداد فرمودند لاجرم مودود لشکری بدانجانب گسیل کرد اما قبل از وصول آن سپاه بلاهور اختلاف در میان کفار پیدا شده بعزم دیار خود روی نهادند و مردم لاهور ایشانرا تعاقب نموده هندوان پناه بکوهی رفیع وسیع بردند و سپاه لاهور آن جبل را احاطه کرده بعد از اظهار آثار تجلد و اقتدار هندوان امان طلبیدند و لاهوریان ایشانرا ایمن کردند بدان شرط که هرقلعه که در بلاد هند در تصرف ایشان باشد بمسلمانان باز گذارند و بواسطه وقوع این فتح مبین سایر حکام بلاد هند مجددا نسبت بمودود در مقام فرمان برداری آمدند نقلست که چون مدت دو سال از سلطنت مودود درگذشت ابو نصر احمد بن محمد الوزیر بنابر قصد بعضی از ارکان دولت مؤاخذ و مقید گشت و در محبس شربتی مسموم خورده فوت شد آنگاه طاهر مستوفی «1» بر مسند امارت نشسته بسبب ضعف رای
______________________________
(۱) در تاریخ فرشته بنظر رسیده که خواجه طاهر وزیر فی سنه سته و ثلاثین و اربعمائه وفات یافت و پس از فوت وی خواجه ابو الفتح عبد الرزاق بمنصب وزارت رسید حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۹۵
و سوء تدبیر بعد از دو ماه از آن مهم استعفا نمود و عبد الرزاق بن احمد میمندی از غایت دولتمندی بتعهد آن منصب سرافراز شد و تا آخر ایام مودود بدان امر اشتغال داشت و در اواسط رجب سنه احدی و اربعین و اربع مائه مودود با جنود نامعدود بعزم رزم سلجوقیان از غزنین بیرون آمده در منزل اول برنج قولنج گرفتار گشت و عبد الرزاق بن احمد را با لشکر بیکران بصوب سیستان که در تصرف سلجوقیان بود فرستاده بغزنین مراجعت نمود و هم در آن ایام از عالم رحلت فرمود
 
ذکر سلطنت مسعود بن مودود و علی بن مسعود و عبد الرشید و بیان آنچه از طغرل کافرنعمت نسبت بغزنویان بوقوع انجامید
 
چون مودود رخت سفر آخرت بربست پسرش مسعود بموجب وصیت پدر بر تخت سلطنت نشست اما چون او در صغر سن بود از عهده امر پادشاهی بیرون نتوانست آمد و ارکان دولت بعد از انقضاء یک ماه مسعود را خلع نموده بر حکومت عمش علی بن مسعود بن محمود اتفاق کردند و او را بهاء الدوله لقب نهادند و مدت فرمان‌فرمائی علی قرب دو سال امتداد یافته بعد از آن بواسطه خروج عبد الرشید از غزنین فرار نمود و این عبد الرشید بروایت روضه الصفا پسر مسعود بن سلطان محمود بود و بقول صاحب گزیده ولد سلطان محمود بن سبکتکین و ابو منصور کنیت داشت او را بحسب لقب مجد الدوله میگفتند و عبد الرشید بفرمان مودود در قلعه که در میان بست و غزنین است محبوس بود و عبد الرزاق وزیر بعد از استماع خبر فوت مودود عزیمت سیستان نمود چون بنواحی آن قلعه که عبد الرشید در آن محبوس بود رسید بدان قلعه شتافت و عبد الرشید را بسلطنت برداشته سران سپاه را فرمان‌بردار او گردانید آنگاه عبد الرشید متوجه غزنین گشته علی بی‌ستیز و آویز روی بوادی گریز آورد و چون عبد الرشید در دار الملک غزنین فی‌الجمله مکنتی پیدا کرد طغرل حاجب را که برادر زن مودود بود و اعتباری تمام داشت با هزار سوار جرار بصوب سیستان ارسال نمود و طغرل در آن ولایت بر ابو الفضل و بیغوی سلجوقی غلبه کرده باندک زمانی در حکومت آن مملکت مستقل گشت و بخیال قلع نهال اقبال عبد الرشید متوجه غزنین شد و چون به پنج فرسخی شهر رسید نزد عبد الرشید غایت مکر و خدیعت او بوضوح پیوسته بقلعه غزنین گریخت و طغرل بغزنین درآمده رسل و رسایل نزد کوتوال آن حصار فرستاد و در باب وعید و تهدید آن مقدار مبالغه نمود که آنجماعت متوهم گشته عبد الرشید را با سایر اولاد محمود غزنوی بوی سپردند و طغرل تمامی شاهزادگان را بقتل رسانیده دختر مسعود بن سلطان محمود را باکراه تمام در حباله نکاح کشید لاجرم بطغرل کافرنعمت ملقب شد و چون خیر خبیر که
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۹۶
از کبار امراء غزنویان بود و در حدود هندوستان اقامت مینمود از این وقایع شنیعه آگاه گشت همت بر دفع آن غدار کافرنعمت مقصور داشته بدختر سلطان مسعود و اعیان غزنین مکتوبات نوشت و ایشانرا بر اغماض از اعمال قبیحه طغرل ملامت و سرزنش کرد جمعی که کینه طغرل در سینه داشتند از مطالعه آن مکاتیب دلیر شده چند پهلوان خنجرگذار در روزی که آن بو الفضول غدار بر تخت نشسته بود بپای جلادت پیش رفتند و بزخم تیغ تیز پیکر او را ریزریز کردند و بعد ازین حادثه خیر خبیر بغزنین رسیده فرخ‌زاد را که بروایت روضه الصفا ولد مسعود بن سلطان محمود و بقول حمد اللّه مستوفی پسر عبد الرشید بود و در زندان طغرل بسر میبرد از محبس بیرون آورد و پادشاه کرد
 
ذکر سلطنت جمال الدوله فرخ‌زاد و انچه در ایام دولت او دست داد
 
چون فرخ‌زاد افسر سروری بر سر نهاد و زمام امور ملک و مال را بدست خیر خبیر داد مقارن آن حال داود سلجوقی از انقلاب دولت غزنویه خبر یافته بصوب غزنین شتافت و خیر خبیر با سپاهی در برابر رفته بعد از استعمال تیغ و تیر داود را منهزم گردانید و غنیمت بسیار بدست غزنویان افتاده بعد از آن فرخ‌زاد با یراق تمام و سپاهی نصرت انجام اعلام ظفر اعلام بصوب خراسان برافراشت و از قبل سلجوقیان کل سارق او را استقبال نموده پس از اشتعال نایره قتال کل سارق با چند کس دیگر اسیر سرپنجه تقدیر شد و چون این خبر بچقری بیک سلجوقی رسید ولد خود الپ‌ارسلان را بجنگ فرخ‌زاد روان گردانید و در این نوبت سلجوقیانرا صورت فتح روی نموده بعضی از اعیان غزنویانرا بگرفتند و فرخ‌زاد این حال مشاهده کرده کلسارق را خلعت پوشانیده بگذاشت و سلجوقیان نیز اسیران غزنین را مطلق العنان گردانیدند «1» و فرخ‌زاد مدت شش سال پادشاهی کرده فی سنه خمسین و اربعمائه بواسطه عارضه قولنج روی بعالم آخرت آورد وزیرش در اوایل حسن بن مهران بود و در اواخر ابو بکر بن صالح‌
 
ذکر ظهیر الدوله ابو المظفر ابراهیم بن مسعود بن سلطان محمود
 
بعد از آنکه فرخ‌زاد مقیم کوی فنا شد سلطان ابراهیم مسند ایالت را بوجود ذی جود خود بیاراست و او پادشاهی بود در غایت زهد و تقوی چنانچه رجب و شعبان را با ماه مبارک رمضان انضمام داده در سالی سه ماه بصیام میگذرانید و در ایام دولت بتمهید بساط معدلت و رعیت‌پروری قیام نموده در اشاعه خیرات و مبرات مبالغه فرمود و سلطان ابراهیم
______________________________
(۱) هویدا باد که وفات فرخ‌زاد را در تاریخ مرآت الصفا فی سنه سبع و اربعین و اربعمائه نگاشته حرره محمد تقی شوشتری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۹۷
را با سلجوقیان مصالحه اتفاق افتاد برین جمله که هیچیک از فریقین قصد مملکت یکدیگر نکنند و سلطان ملکشاه سلجوقی دختر خود را با پسر ابراهیم که مسعود نام داشت در سلک ازدواج کشید و بعد از تمهید قواعد مصالحت و مواصلت سلطان ابراهیم با سپاهی عظیم چند نوبت بغزو دیار هند رفته هرنوبت بر بسیاری از کفار هند ظفر یافت و مظفر و منصور عنان بصوب غزنین تافت وفات سلطان ابراهیم بروایت بناکتی و حمد اللّه مستوفی در شهور سنه اثنی و تسعین و اربعمائه روی نمود و بدین روایت مدت سلطنتش چهل و دو سال بود و بعضی دیگر از مورخان گفته‌اند که وفات ابراهیم در سنه احدی و ثمانین و اربعمائه دست داد و العلم عند اللّه تعالی وزارتش در اوایل ایام پادشاهی تعلق بابو سهل الخجندی میداشت و در اواخر عبد الحمید بن احمد بن محمد بن عبد الصمد رایت وزارت برافراشت و از جمله شعرا استاد ابو الفرج رونی و ازرقی معاصر سلطان ابراهیم بودند و از جمله اشعار ابو الفرج قصیده‌ایست که مطلعش اینست مطلع
ترتیب فضل و قاعده جود و رسم داد
عبد الحمید احمد عبد الصمد نهاد اما ازرقی فضل الدین لقب داشت و اصل او از هراتست و کتاب الفیه و شلفیه از منظومات اوست در بهارستان مذکور است که سبب نظم آن کتاب آن بود که از ممدوح «1» ازرقی بجهه عارضه‌ای قوت مباشرت ساقط شد چنانچه اطبا از معالجه عاجز آمدند و ازرقی متعهد علاج آن مرض گشته آن کتاب را بنظم آورد و مصور کرد آنگاه غلامی از خواص پادشاهیرا با کنیزکی عقد بست و ایشانرا در حرمسرای پادشاه در خانه که میان ایشان و سلطان شبکه بیش حایل نبود جای داد و آن کتاب را پیش ایشان نهاده فرمود که بآن صور مختلفه با یکدیگر مباشرت نمایند و پادشاهرا فرمود که از قفای شبکه بی وقوف ایشان مشاهده آن حال کند و چون آن حال مشاهده تکرار یافت حرارت غریزی قوی شده ماده را که مانع قیام آلت بود مجتمع ساخت و بشکل پنیرمایه منجمد منیرا از منفذ احلیل بیرون انداخت و مقصود بحصول پیوست و این قطعه در صفت شراب نتیجه طبع ازرقی است قطعه
ساقی بیار لعل مئی کز خیال آن‌اندیشه لاله‌زار شود دیده گلستان
گر بگذرد پری بشب اندر شعاع آن‌از چشم آدمی نتواند شدن نهان
خوشبوی‌تر ز عنبر و رنگین‌تر از عقیق‌روشن‌تر از ستاره و صافی‌تر از روان
 
ذکر مسعود بن ابراهیم‌
 
لقبش بقول حمد اللّه مستوفی علاء الدوله بود و بروایتی که در روضه الصفا مسطور است جلال الدوله و باتفاق مورخان مسعود بعد از پدر شانزده سال پادشاهی نمود چنانچه در تاریخ گزیده مزبور است در سنه ثمان و خمس مائه بدار بقا پیوست و ایضا در تاریخ مذکور در قلم آمده که بعد از فوت مسعود ولدش کمال الدوله شیرزاد قدم بر مسند سروری نهاد و چون یکسال از سلطنتش بگذشت در سنه تسع و خمسمائه بر دست برادر خود ارسلان
______________________________
(۱) هویدا باد که مقصود از ممدوح حکیم ازرقی طغان شاه است که کتاب مذکور را بجهه آن پادشاه عالیجاه نوشته حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۹۸
شاه کشته گشت اما دیگر مورخان از عقب ذکر مسعود بی‌واسطه ارسلان شاهرا مذکور ساخته‌اند و اللّه تعالی اعلم‌
 
ذکر پادشاهی سلطان الدوله ارسلانشاه بن مسعود و بیان منازعتی که میان او و برادرش روی نمود
 
چون ارسلان شاه در غزنین پادشاه گشت منصب وزارت را بعبد الحمید بن احمد مفوض ساخت و برادران خود را گرفته در محبس انداخت و از جمله اخوان بهرامشاه مجال فرار یافته پیش خال خود سلطان سنجر شتافت و در آن وقت سنجر از قبل برادر خود محمد بن ملکشاه در خراسان فرمان‌فرما بود و سلطان سنجر درصدد مدد خواهرزاده آمده علم توجه بصوب غزنین برافراخت و چون ببست رسید والی سیستان ابو الفضل باردوی عالی ملحق گردید و ارسلانشاه سپاهی کثرت دستگاه بحرب سلطان فرستاده بسیاری از غزنویان بر دست لشگر خراسان کشته شدند و بقیه السیف با قبح وجهی بغزنین گریختند و ارسلان شاه ابواب خضوع و خشوع مفتوح گردانیده مادر خود را که خواهر سلطان بود با دویست هزار دینار و تحف بسیار نزد سلطان سنجر فرستاد و طلب مصالحه نمود و سلطان عزم مراجعت کرده بهرامشاه بدان معنی رضا نداد و آن مقدار مبالغه فرمود که سنجر روی توجه بغزنین نهاد و چون یک فرسخی غزنین مضرب خیام سپاه ظفرقرین گشت ارسلان شاه با سی هزار سوار و پیاده بسیار و صد و شصت زنجیر فیل در مقابل پادشاه خراسان صف قتال بیاراست و از جانبین ابطال رجال باستعمال سیف و سنان پرداخته بیمن جلادت ابو الفضل ملک سیستان غزنویان منهزم گشتند و سلطان سنجر در بیستم شوال سنه عشر و خمس مائه بغزنین درآمده جنود ظفرورود را از غارت و تاراج منع فرمود و چهل روز در غزنین توقف کرده و خزاین آل سبکتکین را بقضه تصرف درآورد و سلطنت آن مملکت را ببهرام شاه گذاشت و بنفس نفیس رایت توجه بجانب خراسان برافراشت و چون ارسلانشاه از معاودت سلطان سنجر آگاه شد لشکر فراوان از حدود هندوستان درهم کشیده متوجه غزنین گردید و بهرامشاه تاب مقاومت نیاورده ببامیان شتافت و در آنجا بمدد سلطان سنجر مستظهر گشته بار دیگر عنان بصوب غزنین تافت و ارسلانشاه مرکز دولت خالی گذاشته بطرفی بیرون رفت و لشگر سنجر او را تعاقب نموده بگرفتند و نزد بهرامشاه بردند و بهرامشاه در سنه اثنی عشر و خمس مائه برادر را بخبه هلاک ساخته در سلطنت مستقل گشت مدت ملک ارسلانشاه سه سال یا چهار سال بود و العلم عند اللّه الودود
 
گفتار در ذکر سلطنت علاء الدوله بهرام شاه و بیان مجملی از وقایع ایام دولت آن پادشاه عالیجاه‌
 
لقب بهرامشاه غزنوی بعقیده حمد اللّه مستوفی یمین الدوله بود و بروایتی که در
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۳۹۹
روضه الصفا مسطور است معز الدوله و او پادشاهی ذو شوکت صاحب حشمت بود و همواره با علماء و فضلاء مصاحبت می‌فرمود در ایام دولت خود چند کرت بغزو کفار هند توجه نمود و بسیاری از قلاع و بلاد آن مملکت را گشود و در اواخر ایام سلطنتش علاء الدین حسین غوری لشگری بغزنین کشیده بهرامشاه را بجانب هندوستان منهزم گردانید و برادر خود را که بروایتی سوری و بقولی سام نام داشت در آن بلده حاکم ساخت و بعد از مراجعت علاء الدین حسین بصوب غور بهرامشاه کرت دیگر بدار الملک غزنین شتافته بر برادر علاء الدین حسین ظفر یافت و او را بر گاوی نشانده گرد شهر گردانید و علاء الدین حسین چون این خبر شنید بعزم انتقام متوجه غزنین گشت اما قبل از رسیدن او دست قضا طومار حیوه بهرامشاه را درنوشت فوت بهرامشاه بروایتی که در روضه الصفا مسطور است در سنه سبع و اربعین و خمس مائه دست داد و بقول حمد اللّه مستوفی آن واقعه در سنه اربع و خمسمائه اتفاق افتاد مدت سلطنتش بروایت اول سی و پنجسال بود و بقول ثانی سی و دو سال وزارت بهرامشاه در اوایل حال تعلق بعبد الحمید بن احمد میداشت و چون آن وزیر صایب تدبیر بنابر سعایت بعضی از اهل مکر و تزویر شهید شد ابو محمد حسن بن ابی منصور القاینی علم وزارت برافراشت و یکی از جمله افاضل عرفا و اعاظم شعرا که معاصر سلطان بهرامشاه غزنوی بود شیخ سنائی است و هو ابو المجد مجدود بن آدم الغزنوی در نفحات «1» مسطور است که سبب توبه شیخ سنائی آن شد که در زمستانی که سلطان محمود جهت تسخیر بعضی از دیار کفار از غزنین بیرون رفته بود سنائی در مدح محمود قصیده در سلک نظم کشیده متوجه اردوی وی شد تا بعرض رساند در اثناء راه بدر گلخنی رسید که یکی از مجذوبان مشهور بلای خوار ساقی خود را می‌گفت قدحی پر کن بکوری محمودک سبکتکین ساقی گفت محمود پادشاهی است مسلمان و بامر جهاد مشغولی می‌نماید لای‌خوار گفت مرد کیست بسیار ناخوشنود آنچه در تحت حکم وی درآمده است ضبط نمی‌تواند کرد میرود که مملکت دیگر گیرد و آن قدح را درکشید و بازگفت قدحی دیگر پر کن بکوری سنائیک شاعر ساقی گفت سنائی شاعریست فاضل و لطیف‌طبع لای‌خوار گفت اگر وی از لطف طبع بهره‌ور بودی بکاری اشتغال نمودی که وی را بکار آمدی گزافی چند در کاغذی نوشته که بهیچ کار وی نمی‌آید و نمیداند که او را برای چه آفریده‌اند سنائی از شنیدن آن سخن متغیر گشته از شراب غفلت هشیار شد و بسلوک مشغول گشت و بر خرد خورده‌دان و ملاذ ارباب فضیلت و عرفان پوشیده و پنهان نماند که از مضمون این حکایت چنان بوضوح می‌پیوندد که اشتهار شیخ سنائی بنظم اشعار در زمان سلطان محمود غزنوی بوده باشد و حال آنکه از کتاب حدیقه الحقیقه که در سلک منظومات حقیقت آیات آن جناب انتظام دارد چنان ظاهر میشود
______________________________
(۱) مخفی نماناد که کیفیت توبه حکیم سنائی و حکایت لای‌خوار در زمان سلطان ابو اسحق ابراهیم غزنوی اتفاق افتاده نه در زمان سلطان محمود که مؤلف از نفحات نگاشته حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۰۰
که شیخ سنائی معاصر سلطان بهرام شاه بوده و آن کتابرا بنام نامی آن پادشاه عالیجاه تصنیف نموده و سلطان محمود غزنوی در سنه احدی و عشرین و اربع مائه وفات یافته و نظم حدیقه چنانچه هم از آن کتاب بتحقیق می‌انجامد در سنه خمس و عشرین و خمس مائه باتمام پیوسته و از ملاحظه این دو تاریخ که متفق اهل خبر است نزد ازکیا صفت وضوح می‌یابد که صحت حکایت مجذوب لای‌خوار بغایت مستبعد است و العلم عند اللّه تعالی وفات شیخ سنائی بعقیده صاحب گزیده در زمان سلطان بهرام شاه دست داده و بقول بعضی از فضلا آن واقعه در سنه خمس و عشرین و خمس مائه که تاریخ اتمام حدیقه است اتفاق افتاده و ایضا از فصحاء سخن‌آرا و شعراء بلاغت‌انتما نصر اللّه بن عبد الحمید بن ابی المعالی و سید حسن غزنوی معاصر بهرام شاه بودند و نصر اللّه کتاب کلیله و دمنه را بعبارتی که حالا در میان فرق برایا موجود است بنام نامی آن پادشاه عالیجاه در سلک تحریر کشیده و سید حسن در روز جلوسش قصیده منظوم گردانید که بیت اولش این است بیت
ندائی برآمد ز هفت آسمان‌که بهرام شاه است شاه جهان در تاریخ گزیده مزبور است که در وقتی که سید حسن بزیارت روضه مطهره حضرت خیر البریه علیه السّلام و التحیه سرافراز گشت ترجیعی در نعت آن حضرت گفته در روضه منوره آن ابیات را بخواند و چون بدین بیت رسید که بیت
لاف فرزندی نیارم زد و لیکن ای حبیب‌مدحتی گفتم ز حضرت خلعتی بیرون فرست دستی از قبه بیرون آمد با حله‌ای و آوازی مسموع شد که (خذ یا بنی) و العلم عند اللّه تعالی‌
 
ذکر پادشاهی خسرو شاه بن بهرام شاه‌
 
چون بهرام شاه وفات یافت خسرو شاه باتفاق امرا بر مسند حکومت نشست اما هم در آن ایام خبر توجه علاء الدین حسین شنیده خسرو شاه بلاهور گریخت و علاء الدین حسین غوری بغزنین درآمده از مراسم قتل و غارت و سوختن و کندن عمارت دقیقه نامرعی نگذاشت آنگاه برادرزادگان خود سلطان غیاث الدین و سلطان شهاب الدین را بحکومت آن سرزمین مقرر گردانیده بجانب غور بازگشت و بروایت حمد اللّه مستوفی و بعضی دیگر از مورخان این دو سلطان بلطایف الحیل خسرو شاه را بدست آورده در قلعه محبوس ساختند و او در آن محبس فی سنه خمس و خمسین و خمس مائه وفات یافت و دولت غزنویه بنهایت رسید اما در روضه الصفا مسطور است که خسرو شاه بعد از فرار در بلده لاهور بر تخت پادشاهی قرار گرفت و چون او فوت شد پسرش خسرو ملک قایم‌مقام گردید و در سنه ثلث و ثمانین و خمس مائه سلطان غیاث الدین بر لاهور استیلا یافته خسرو ملک را بدست آورد و او را بغزنین فرستاده محبوس کرد و بعد از او آنچه سایر اولاد ملوک غزنوی بدست غوریان افتاد همه را شربت فنا چشانیدند و لواء دولت و زندگانی آن سلاطین عدالت‌آئین را منخفض گردانیدند
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۰۱
 
گفتار در بیان مبادی احوال ملوک طبرستان‌
 
سید ظهیر الدین بن سید نصیر الدین بن سید کمال الدین بن سید قوام الدین المرعشی که تاریخ طبرستان تصنیف اوست از مؤلف مولانا اولیاء اللّه آملی چنین نقل نموده که در آن زمان که اسکندر ذو القرنین ممالک عجم را بر ملوک طوایف تقسیم میفرمود حکومت مملکت طبرستان را مفوض برای و رویت یکی از اولاد ملوک فرس فرمود و آن شخص و اولاد او دویست سال در آن ولایت بدولت و اقبال گذرانیدند و چون اردشیر بابکان ملوک طوایف را مقهور گردانیده رایت کشورستانی ارتفاع داد زمام ایالت آن ولایت را در قبضه اختیار خفن‌شاه نامی که در سلک احفاد همان شخص منتظم بود نهاد و خفن‌شاه و فرزندان او بطنا بعد بطن دویست و شصت و پنج سال دیگر در طبرستان فرمان‌فرما بودند و بعد از آنکه قباد بن فیروز مالک ممالک عجم گشت سلطنت آن دیار را بپسر بزرگتر خود کیوس ارزانی داشت و کیوس اولاد خفن‌شاهرا مستاصل ساخته مدت هفت سال حکومت کرد آنگاه میان او و برادرش انوشیروان مخالفت اتفاق افتاد و کیوس بر دست برادر اسیر گشت و بقتل رسید و از وی پسری ماند شاپور نام و شاپور ملازمت نوشیروانرا اختیار نموده ایالت طبرستان تعلق باولاد سوخرا گرفت و از آنجماعت پنج کس در آن مملکت کامرانی کردند و مدت دولت ایشان صد و ده سال امتداد یافت و اسامی ایشان این است زر مهر و آذر مهر ولاش مهرین و ولاش و آذر ولاش و ملک از آذر ولاش به جیل بن جیلان شاه که مشهور است بکاوباره منتقل گشت و تمامی ملوک رستمدار که داخل ممالک طبرستان است از نسل گاو باره‌اند چنانچه از سیاق کلام آینده بوضوع خواهد پیوست‌
 
ذکر ابتداء کار جیل که مشهور است بگاو باره و رسیدن او بسلطنت طبرستان از اقتضاء روش سبعه سیاره‌
 
این داستان بقلم راستان در تاریخ طبرستان بدینسان در سلک بیان انتظام دارد که در آن اوانکه قباد بن فیروز بمدد ملک هیاطله مالک ممالک عجم گشت و برادرش جاماسپ دست تشرف از مملکت کوتاه کرده از سر ملک و مال درگذشت قباد زمام ایالت ولایت ری و دربند و شروان و ارمنیه را در قبضه اختیار جاماسپ نهاد و جاماسپ تا آخر ایام حیات در آن حدود بفرمان‌فرمائی قیام می‌نمود و چون او بعالم آخرت رحلت فرمود ازو سه پسر یادگار ماند نرسی و وهسودان و سرخاب که جد ملوک شروان است اما نرسی قائم‌مقام پدر گشته بعضی از بلاد را که در آن نواحی بود بضرب شمشیر بر ممالک موروثی افزود و در وقتی که کوکب اقبال انوشیروان بدرجه کمال رسید نرسی خود را منظورنظر کسری گردانیده در بعضی از معارک آثار شجاعت بظهور رسانید بنابرآن
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۰۲
کسری بیشتر از پیشتر در تربیتش کوشید و نرسی در آن ایام دربند و شروانرا بنا کرد و چونروی بعالم آخرت آورد پسرش فیروز که در غایت صباحت و ملاحت و نهایت جلادت و شجاعت بود تاج ایالت بر سر نهاد و در ایام دولت خود چند نوبت لشکر بگیلانکشیده آخر الامر آن مملکترا مسخر ساخت و دختر یکی از ملکزادگان آن ملک را در حباله نکاح آورده او را از آنمستوره پسری متولد گشت و فیروز آنمولود عاقبت محمود را جیلانشاه نام نهاده منجمانرا فرمود تا نظر بر زایجه طالع جیلانشاه اندازند و آنجماعت بعد از تامل در اوضاع کواکب عرض کردند که از صلب شاهزاده دولتمندی در وجود خواهد آمد که باستقلال بر مسند جاه و جلال متمکن گردد فیروز را از استماع این بشارت مبتهج و مسرور شده چون او نیز راه سفر آخرت پیش گرفت مملکتش بجیلانشاه تعلق پذیرفت و از جیلانشاه پسری قمرمنظر در وجود آمده موسوم بجیل گشت و جیل بعد از فوت پدر افسر سروری بر سر نهاده تمامی بلاد جیل و دیلم را مسخر نمود در آن اثناء بعضی از منجمان بوی گفتند که از علم تنجیم نزد ما بوضوح پیوسته که ممالک طبرستان بالتمام بتحت تصرف تو درخواهد آمد بنابرآن سوداء تسخیر آن مملکت در دماغ جیل پیدا شده یکی از اهل اعتماد را در گیلان نایب خود گردانید و تغییر لباس فرموده چند سر گاو بار کرد و در پیش انداخت مانند شخصی که بواسطه تعدی حکام جلاء وطن اختیار نموده باشد پیاده متوجه طبرستان گشت و چون بدان ولایت رسید با حکام و اشراف طریق اختلاط و ارتباط مسلوک داشته بواسطه علو همت و وفور بذل و سخاوت محبتش در دل همگنانقرار گرفت و او را گاوباره لقب نهادند و در آن وقت از جانب کسری آذر ولاش در آن مملکت حکومت می‌نمود و آذر ولاش شمه از اوصاف پسندیده گاوباره شنیده او را پیش خود طلبید و ملازم گردانید و بعد از چندگاهی که گاوباره ملازمت آذر ولاش کرد و مداخل و مخارج آن مملکت را بنظر احتیاط درآورد رخصت انصراف حاصل فرموده بگیلان بازگشت و لشکر فراوان جمع ساخته بعزم پرخاش آذر ولاش رایت جلادت برافراخت و آذر ولاش بر حقیقت حال گاوباره وقوف یافته کیفیت حادثه را بیزدجرد بن شهریار که در آنزمانحاکم مملکت عجم بود عرضه داشت نمود یزدجرد در جواب نوشت که معلوم نمای این شخص از کدام قوم است و بچه تدبیر مالک ممالک جیلان شده است آذر ولاش نوبت دیگر پیغام داد که پدران او از مردم ارمنیه بوده‌اند بگیلان رفته بتغلب زمام ایالت بدست آورده‌اند کسری باین سخن التفات ننمود و از مؤبدان فضیلت‌مآل و بعضی از پیران کهن‌سال تفتیش احوال گاوباره فرمود آن جماعت بعد از تحقیق معروض داشتند که نسب این شخص بجاماسپ بن فیروز منتهی میشود و چون در آن ولا سپاه اسلام بحدود ولایات عراق درآمده بودند یزدجرد را مناسب ننمود که با شخصی که از بنی اعمام او باشد بجهه ولایت طبرستان مخاصمت نماید لاجرم بآذر ولاش نوشت که میان ما و گاوباره قرابت قریبه واقع است مناسب نمیدانیم که بجهه طبرستان او را از خود برنجانیم باید که زمام حل و عقد آن ولایت را بکف کفایت او دهی و غاشیه متابعتش
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۰۳
بر دوش گیری و آذر ولاش بموجب فرموده عمل نموده بلده رویانرا که بنا کرده منوچهر و دار الملک رستمدار بود بگاوباره بازگذاشت و خود را یکی از ملازمان او نگاشت مقارن آن حال بتقدیر ایزد متعال آذر ولاش در میدان گوی‌بازی از اسب افتاده رخت هستی بباد فنا داد و جمیع جهات و متملکات او بتحت تصرف گاوباره درآمده رایت دولتش سمت استعلا پذیرفت و تمامی مملکت طبرستان و گیلان در حیز تسخیر او قرار گرفت اما بدستور سابق تختگاه او در گیلان بود و در سایر ممالک گماشتگان تعیین نمود و باستمالت عباد و تعمیر بلاد پرداخته قلاع متین طرح انداخت و چون مدت پانزده سال از زمان استقلال او در گذشت در سنه اربعین هجری مطموره خاک منزلش گشت و ازو دو پسر ماند دابویه و بادوسبان و دابویه قایم‌مقام پدر بود و از ملوک دابوی در طبرستان پنج نفر حکومت نمودند و زمان دولت ایشان صد و چهل سال امتداد یافت‌
 
ذکر حکومت دابویه و الملوک المنتسبین الیه‌
 
مورخان گیلان آورده‌اند که چون گاوباره در چنگ گرگ اجل بیچاره گشت پسر بزرگترش دابویه قایم‌مقام شد و چون او بدرشت‌خوئی و ظلم نفس و سفک دماء اتصاف داشت برادرش بادوسبان از صحبتش متنفر شده از گیلان برویان رفت و در آن بلده توطن نموده بخلاف برادر در استمالت خواطر و دلجوئی اکابر و اصاغر مساعی جمیله بتقدیم رسانید و بعد از آنکه دابویه شانزده سال حکومت کرد از تخت سلطنت بزاویه لحد شتافت و پسرش فرخان بزرگ که ذو المناقب و سپهبد از جمله القاب اوست بجای پدر نشست و ابواب عدل بر روی خلایق گشاده درهای جور و ظلم بربست و او را برادری بود سارویه نام و سارویه بموجب فرموده فرخان شهر ساری را بنا نهاد و لشگر کشیدن مصقله بن هبیره الشیبانی بطرف طبرستان در ایام جهانبانی فرخان بوقوع پیوست و او هفده سال باقبال گذرانیده متوجه ملک باقی گردید آنگاه پسرش آذرمهر دوازده سال سلطنت کرد و چون بمقتضای روش سپهر آذرمهر پهلو بر بستر ناتوانی نهاد و پسرش اسپهبد خورشید بحد بلغا نرسیده بود وصیت فرمود که بعد از فوت او عمش سارویه قایم‌مقام گردد و پس از بلوغ خورشید بدرجه کمال ملک و مال را بدو سپارد لاجرم سارویه پس از فوت آذرمهر بیست سال افسر اقبال بر سر نهاد آنگاه اسپهبد خورشید را بر سریر دولت نشاند و مدت ملک اسپهبد خورشید پنجاه و یکسال امتداد یافته اکثر خویشان او غاشیه متابعتش بر دوش گرفتند و سنباد مجوسی در آن وقت که از دست‌برد سپاه ابو جعفر دوانیقی فرار نمود التجا بدو کرد و اسپهبد سنباد را به بئس المهاد فرستاده خزاین و جهاتش را بتحت تصرف درآورد و این معنی موجب زیادتی حشمت و شوکت او شد و مقارن آن حال مهدی بن منصور بری رفته قاصدی نزد اسپهبد خورشید فرستاد و پیغام داد که پسر خود هرمز را برسم نوا پیش ما فرست اسپهبد جواب گفت که پسر من خوردسال است و تحمل مشقت سفر ندارد و مهدی کیفیت عدم اطاعت اسپهبد را بپدر نوشته منصور فرمان فرمود که مهدی از سر آن
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۰۴
التماس درگذرد و باستمالت اسپهبد پردازد و مهدی بموجب فرموده عمل نموده بعد از آن رسولی پیش اسپهبد ارسال داشت و التماس فرمود که شرف رخصت ارزانی دارد که سپاه عرب براه کنار دریا روی بصوب خراسان آورند و خورشید بواسطه عدم تدبیر تجویز این معنی کرده مهدی ابو الخصیب مرزوق مسندی را براه دارم و شاکر روانه کرد و ابو عون بن عبد الملک را بصوب گرگان فرستاد و ایشانرا فرمود که بوقت حاجت بیک دیگر پیوندند و اسپهبد ساکنان صحرا و بیابان را گفت که از شوارع کوچ نموده بقلل جبال روند تا از لشگر بیگانه متضرر نشوند و چون سپاه اسلام بجیلانات درآمدند عمرو بن العلاء باشارت ابو الخصیب با ده هزار مرد بطرف آمل تاخت و مرزبان که از قبل اسپهبد در آن ملک بود بمقاتله او اقدام نموده در معرکه بقتل رسید و رایت دولت عمرو بن العلاء سمت استعلاء پذیرفته فتح آمل او را میسر گشت و مردم را بعدل و داد نوید داده باسلام دعوت فرمود گیلانیان که از جور و طغیان اسپهبد بتنک آمده بودند این معنی را فوزی عظیم دانسته فوج‌فوج بملازمت عمرو می‌شتافتند و سعادت ایمان درمی‌یافتند خورشید چون این حال مشاهده فرمود عظیم بترسید و با اولاد و ازواج و عبید و مواشی و اموال و ذخایر ببالاء دربند کولا براه دارم بیرون رفت و در غاری که آنرا غاشیه کرکیلی ذر میگویند و دوساله آذوقه آنجا مجتمع بود عیال و اطفال و اموال را مضبوط ساخت و دری که بزعم گیلانیان پانصد کس از حمل آن عاجز بودند بر آن غار استوار کرده خود با چند خروار زر از راه لارجان بدیلمان شتافت و لشکر اسلام او را تعاقب نموده بعضی از خزاین بازستدند و اسپهبد بگیلان رفته سپاه عرب بمحاصره غاشیه کرکیلی مشغول شدند و چون مدت محاصره بدو سال و هفت ماه کشید و با در میان محصوران پیدا شده در چند روز چهار صد نفر بمردند و بنابر آنکه آن طایفه را مجال آن نبود که مردگان را از غار بیرون برده دفن کنند همه را در یکموضع جمع آوردند و آن اجساد متعفن گشته از بوی بد مردم غار را کار بجان و کارد باستخوان رسید لاجرم فریاد الامان باوج آسمان رسانیدند و مسلمانان ایشانرا امان داده عورات و بنات اسپهبد را اسیر گرفتند و در هفت شبانه‌روز اموال غاشیه کرکیلی را نقل فرمودند و چون این خبر بسمع اسپهبد خورشید رسید از غایت غصه زهر خورد و بمرد و دیگر کسی از اولاد دابویه سلطنت نکرد
 
ذکر سلطنت بادوسبان بن جیل در مملکت رستمدار و بیان کمیت و زمان جهانبانی آن خسرو نامدار
 
سابقا مسطور شد که چون دابویه بعد از پدر خویش جیل که بکاوباره اشتهار یافته بود در ولایت جیلان پادشاه شد بارتکاب افعال ناشایست و اعمال نابایست قیام نمود بنابر آن برادرش بادوسبان در سنه اربعین هجری از وی جدا گشته برویان رفت و بخلاف برادر در طریق عدل و انصاف سلوک فرمود لاجرم صغار و کبار رستمدار سر بر خط اطاعتش
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۰۵
نهادند و او سی و پنجسال باقبال گذرانیده متوجه عالم آخرت گردید و بعد از وی از اولادش تا شهور سنه احدی و ثمانین و ثمان مأء که تاریخ سید ظهیر سمت اختتام یافته سی و پنج کس مالک تاج و سریر گشتند و اگرچه در ایام دولت آن طایفه گاهی سادات عالی‌نژاد و گماشتگان خلفاء بغداد بر طبرستان استیلامی یافتند اما هرگز ولایت رستمدار از وجود یکی از اولاد ملوک کاوپاره خالی نبود و هیچکس از سلاطین ایشانرا یکباره از رویان آواره نتوانست نمود چنانچه از سیاق کلام آینده این معنی بوضوح خواهد پیوست انشاء اللّه تعالی و تقدس و مدت دولت بادوسبان و اولاد او بنابر تاریخ مذکور ششصد و چهل و یکسال بود زیرا که بادوسبان در سنه اربعین بضبط ملک و مال قیام نمود
 
ذکر حکومت اولاد بادوسبان تا زمان ظهور حسن بن زید علیهما الرحمه و الرضوان‌
 
مورخان طبرستان آورده‌اند که چون بادوسبان بن کاوباره در چنگ گرگ اجل بیچاره گشت پسرش اسپهبد خورزاد مدت سی سال در رستمدار فرمان‌فرما بود و با رعیت بر نهج عدالت سلوک مینمود و پس از وی ولدش بادوسبان ابن خورزاد چهلسال تاج ایالت بر سر نهاد و او بصفت عقل و کرایم اخلاق و محاسن آداب اتصاف داشت و همواره همت بر اشاعه بذل و سخا و جود و عطا و اطعام مساکین و فقرا می‌گماشت و بیمن شجاعت و فرط جلادت با بعضی از سرداران مازندران اتفاق نموده لشکر عرب را از جیلانات و رستمدار اخراج کرد و تمامی مملکت موروث را بحیطه ضبط درآورد و چون او فوت شد ولدش شهریار در آن ملک سی سال کامکار بود آنگاه زمان شهریار بسر آمده پسرش وندا امید شهریار گشت و پس از سی و دو سال نامه اقبال او را نیز فلک درنوشت اسپهبد عبد اللّه بن وندا امید بن شهریار بعد از انتقال پدر از دار الملک روی بنظم امور ملک و مال آورد و در ایام دولت او حسن بن زید علوی در طبرستان خروج کرد و عبد اللّه دست بیعت بحسن داده سی و چهار سال تاج حکومت بر سر نهاد و بعد از آن بجوار حق پیوست‌
 
گفتار در بیان آمدشد نواب خلفاء بمملکت طبرستان و ذکر خروج حسن بن زید بسبب تعدی بعضی از ایشان‌
 
واقفان اخبار طبرستان آورده‌اند که نخستین کسی که در زمان ارتفاع اعلام اسلام بنیت غزو و جهاد قدم در اراضی آن ولایت نهاد امام ثانی ابو محمد حسن بن امیر المؤمنین علی علیهما السلام بود و این صورت در اوقات خلافت امیر المؤمنین عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه روی نمود و قثم بن العباس و عبد اللّه بن عمر و مالک اشتر در آنسفر غاشیه متابعت آن امام عالی‌گهر بر دوش داشتند و چنانچه در ضمن حکایات جزو چهارم از مجلد
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۰۶
اول سبق ذکر یافت مهم مجاهدان دین سید المرسلین با متوطنان آن بلدان در آن نوبت بصلح انجامیده امام حسن علیه السّلام مقضی المرام مراجعت فرمود و در ایام خلافت امیر المؤمنین علی رضوان اللّه علیه بنو ناحیه که در سلک اهل اسلام انتظام یافته بودند مرتد گشته بترسایانی که در ناحیه از نواحی طبرستان بسر میبردند پیوستند و این معنی بر ضمیر منیر حضرت امیر واضح شده مصقله بن هبیره الشیبانی را بتأدیب بنی ناحیه نامزد فرمود و مصقله شیبانی با جمعی از سالکان مسالک پهلوانی بدانجانب شتافته بنی ناحیه از ضرب تیغ فرقه ناجیه نجات نیافتند و عیال و اطفال ایشان در چنگ اسار گرفتار گشته مصقله سالما غانما باز گردید و چون در آن یورش مصقله بر مداخل و مخارج آن مملکت وقوف یافته بود در زمان تسلط معاویه بن ابی سفیان متعهد فتح طبرستان شد و با چهار هزار کس بدانجانب شتافته مدت دو سال میان او و فرخان بزرگ نایره جدال و قتال اشتغال داشت و بالاخره فرخان ظفر یافته مصقله در کجور کشته شد و در قریه چهارسو مدفون گشت و قبر او بمزار کیامصقله در آن ولایت سمت شهرت پذیرفت بعد از آن یزید بن مهلب بن ابی صفره در زمان استیلاء بنی مروان لشگر به طبرستان کشید چنانچه در جزو دوم ازین مجلد مجملی از آن حکایت مذکور گردید و در وقت ایالت ابو جعفر منصور دوانیقی که اسپهبد خورشید حاکم طبرستان بود بر وجهی که سبق ذکر یافت ابو الخصیب و عمرو بن العلاء بر آن مملکت استیلا یافتند و ابو الخصیب در ساری ساکن گشته مردم آنجائی را باسلام درآورد و در آن بلده مسجد جمعه بنا کرد و بعد از ابو الخصیب خزیمه نامی بحکم ابو جعفر بدان ولایت شتافته در جرجان بسیاری از اعیان را بقتل آورد و دو سال باقبال گذرانیده عازم سفر آخرت گردید آنگاه ابو العباس نامی بدانجا آمده و یکسال حکومت کرده معزول گشت و روح بن حاتم بن قیصر بن المهلب بجایش منصوب شده پس از یکسال که بظلم پرداخت خالد بن برمک عوض او بمازندران شتافت و چهار سال آنجا بوده در آمل قصری ساخت و بعد از آن منصور او را طلبیده عمرو بن العلاء را که پس از استخلاص طبرستان بآستان خلافت آشیان شتافته بود باز بحکومت فرستاد و مهدی بن ابی جعفر در ایام دولت خود عمرو را عزل کرد و سعید بن علج بدان ولایت آمد و سعید سه سال آنجا بوده سعیدآباد را بنا نمود و پس از آن او نیز معزول شده بار دیگر عمرو بن العلاء فرمان‌فرما شد و در حدود آمل قریه عمرو کلاته را طرح انداخته قصری و بازاری نیز ساخت و در عمارت سعیدآباد که ناتمام بود اهتمام فرمود آنگاه مازندرانی موسوم بونداد بن هرمز خروج کرده باتفاق بادوسبان بن خورزاد تمامی اتباع خلیفه بغداد را از طبرستان اخراج نمود و بعقیده خواجه علی رویانی که یکی از مورخان طبرستان است عمرو بن علا متابع بادوسبان شده در سعیدآباد روی بجهان جاودان نهاد و در وقتی که مازیار بن قارن مازندرانی که از اولاد ونداد بود بر دست حسن بن حسین بن مصعب خزاعی گرفتار گشت نوبتی دیگر گماشتگان خلفا بر آن ولایت استیلا یافتند و از طاهریان هرکس که حاکم
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۰۷
خراسان میبود یکی از قرابتان خود را بحکومت طبرستان نصب می‌نمود و چون نوبت ایالت آن ولایت بشخصی رسید که او را محمد بن اوس میگفتند آغاز ظلم و تعدی کرد و مردم را مصادره نموده دود از دودمانهای قدیم برآورد بنابرآن اعیان طبرستان نزد بعضی از سادات عظام که از بیم عباسیان بحدود آن مملکت آرام گرفته بودند رفته از کثرت بیداد محمد بن اوس استغاثه نمودند و بزبان اخلاص بعرض محمد بن ابراهیم بن علی بن عبد الرحمن بن ابو القاسم بن حسن بن زید بن حسن بن امیر المؤمنین علی علیهم السلام که در کجور ساکن بود و بوفور زهد و عبادت از سایر سادات صاحب سعادات ممتاز و مستثنی می‌نمود رسانیدند که چون منصب امامت و خلافت بحسب حقیقت بخاندان عالیشان شما اختصاص دارد مظلومان این ولایت امیدوارند که همت بر استیصال اهل ظلم و ضلال گمارید تا همگنان دست در دامان متابعت ملازمان این آستان زده جهه دفع شر اعدا قدم در میدان قتال نهند سید جواب داد که تکفل این امر خطیر مناسب بحال من نیست اما اگر شما بعهد خود وفا خواهید نمود من کس بری فرستاده حسن بن زید بن اسماعیل را که شوهرخواهر منست و تمشیت این مهم بحسن اهتمام او میسر می‌شود بدینجا طلب دارم و زمام امری را که پیش گرفته‌اید بقبضه اختیار او سپارم طبرستانیان سوگندان یاد کردند که چون حسن بدین ولایت تشریف آرد از صمیم القلب همه دست بیعت بدو دهیم و مال و جان خود را در راه رضاء او نهیم آنگاه سید محمد که بکیا نیز اشتهار داشت درین باب نامه نزد حسن بن زید رضی اللّه عنه فرستاد و حسن ملتمس طبرستانیانرا اجابت فرموده از ری روی بدانجانب نهاد و حسن ولد زید بن اسماعیل بن الحسن بن زید بن امام حسن بن امیر المؤمنین علی بن ابی طالب رضی اللّه عنهم بود و جمال حالش باصناف کمالات و فضایل اتصاف داشت و از غایت کرم و سخاوت حاصل بحروکانرا با خاک راه یکسان می‌پنداشت القصه حسن بن زید چون بسعادت و اقبال بسعید آباد رسید عبد اللّه بن سعید و محمد بن عبد الکریم که از اعیان طبرستان بودند با رؤساء کلار و کلارستان روز سه‌شنبه بیست و پنجم ماه رمضان سنه خمسین و ماتین با وی بیعت نمودند و حسن بن زید که طبرستانیان او را داعی کبیر گویند و داعی الخلق الی الحق نیز نامند آن روز در خانه عبد اللّه بن سعید بسر برده روز دیگر در ساحل بحر بموضع کورشید رستاق خرامید و داعیان باطراف ولایت طبرستان روان گردانید و مردم بسیار از اقطار امصار روی بموکب همایونش آوردند و حسن رضی اللّه عنه روز پنجشنبه بیست و هفتم ماه مذکور بکجور شتافته روز عید قرین سعادت و تائید بعیدگاه خرامید و امامت نماز عید کرده خطبه فصیح بلیغ بر زبان گذرانید و بعد از روزی‌چند که اکثر حکام و اشراف طبرستان در ظل رایت آن جناب جمع آمدند روی بجانب محمد بن اوس نهاد و از کجور بآمل رفته در مقدمه سپاه محمد بن رستم بن وندا امید را که برادرزاده اسپهبد عبد اللّه بن وندا امید بود بفرستاد و محمد بن اوس محمد بن خورشید را در برابر محمد بن رستم ارسال داشت و دو لشکر در پای دشت بهمرسیده
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۰۸
محمد بن رستم بیک حمله جمله صفوف سپاه محمد بن خورشید را از هم بردرید و او را از پشت زین بروی زمین افکنده سرش ببرید و نزد داعی روان گردانید و دشمنانرا تعاقب نموده تا آمل بتاخت و سالما غانما بازگشته در پای دشت بموکب عالی داعی ملحق گشت و در آن منزل اسپهبدان طبرستان بحسن بن زید پیوسته جمعیتی تمام دست داد و محمد بن اوس از غایت خوف مازندران بازگذاشته روی بجرجان نهاد و در خلال این احوال اسپهبد عبد اللّه بن وندا امید وفات یافته افریدون بن قارن بن سهراب بن تامور بن بادوسبان ثانی در رویان بر مسند ریاست نشست و بعد از اندک‌زمانی او نیز رخت سفر آخرت بربست و پسرش بادوسبان قائم‌مقام گردید و در زمان او حسن بن زید سلیمان بن طاهر را منهزم گردانید مدت دولت بادوسبان بن فریدون به روایت سید ظهیر هیجده سال بود و العلم عند اللّه الودود
 
ذکر ظفر یافتن داعی کبیر بر دشمنان دون بواسطه امداد بادوسبان بن افریدون‌
 
در آن اوان که منزل پای دشت بیمن مقدم شریف حسن بن زید مشرف گشت و مردم بسیار در ظل رایت نصرت آیتش جمع آمدند محمد بن اوس عزیمت جرجان کرده بسلیمان بن عبد اللّه بن طاهر پیوست و سلیمان مستعد قتال و جدال گشته داعی کبیر قاصدی بنزد بادوسبان فرستاد و از وی مدد طلبید و اسپهبد جمعی از ابطال رجال با اسلحه فراوان باردوی عالی روان گردانید و داعی بآنجماعت مستظهر گشته سه نوبت با سلیمان در حدود مازندران حرب کرد و کرت اول داعی ظفر یافته نوبت ثانی سلیمان او را منهزم ساخت اما سیم بار در موضع خمبو سلیمان شکستی فاحش خورده تا استرآباد عنان یکران بازنکشید و حسن بن زید رضی اللّه عنه در ضمان عنایت حضرت باری بساری رفته خزاین سلیمان را بباد غارت و تاراج داد و عیال و اطفال او را اسیر ساخت و سلیمان تضرع‌نامه نزد برادر داعی محمد بن زید رضی اللّه عنه ارسال داشته التماس مخلص فرزندان فرمود و حسن این ملتمس را مبذول داشت و ایشانرا یراق داده نزد سلیمان فرستاد و چون اسپهبد قارن که حاکم کوهستان مازندران بود و سلیمان را امداد می نمود ازین فتح خبر یافت متوسطان انگیخته با حسن بن زید طریق مصالحه مسلوک داشت و پسران خود سرخاب و مازیار را بنوا نزد آنجناب فرستاد و این وقایع در سنه اثنین و خمسین و مأتین روی نمود و داعی کبیر باستقلال هرچه تمامتر در آمل روزی‌چند رحل اقامت انداخت و باطراف طبرستان و گیلان مثالها نوشته روان ساخت مضمون امثله آنکه ما امر میکنیم شما را که بمقتضای فحوای کتاب خدا و سنت رسول صلی اللّه علیه و سلم عمل نمائید و آنچه در باب اصول و فروع دین مبین از امیر المؤمنین و امام المتقین اسد اللّه الغالب علی بن ابی طالب علیه السّلام بصحت پیوسته معتبر دانید و آن حضرت را فاضلترین
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۰۹
جمیع امت شناسید و نهی میکنیم شما را سخت‌ترین نهی از قول بجبر و تشبیه و مکابره با موحدین و قائلین بعدل و توحید و می‌فرمائیم شما را که در نماز بسم اللّه الرحمن الرحیم بآواز بلند بخوانید و در نماز بامداد قرائت دعاء قنوت بجای آورید و بر میت بپنج تکبیر نماز گذارید و مسح موزه را ترک نمائید و لفظ حی علی خیر العمل در اذان و اقامت افزائید و تمامی ساکنان بلدان طبرستان بعد از مطالعه آن مکتوب هدایت‌نشان بقدم اطاعت و اذعان پیش آمدند و از صمیم القلب حلقه فرمان‌برداری داعی در گوش کشیدند و داعی حکومت ولایت ساری را بیکی از بنی اعمام خود که موسوم و منسوب بسید حسن عقیقی بود ارزانی داشت و سلیمان بن عبد اللّه بن طاهر لشکری فراهم آورده بر سر سید حسن آمد و آن جناب پای ثبات فشرده سلیمان را منهزم ساخت و تا جرجان تعاقب نمود و سلیمان در جرجان نیز مجال توقف نیافته بجانب خراسان شتافت و در سنه ستین و مأتین یعقوب بن لیث صفار که بساط حکومت آل طاهر را بدست جلادت درنوردیده بود با جنود نامعدود بجانب طبرستان حرکت نمود و چون بساری رسید حسن عقیقی از ضرب تیغ زمردفام او اندیشیده روی بملازمت داعی آورده و در آمل بآن جناب پیوسته یعقوب متعاقب دررسید و حسن بن زید بموجب کلمه (الفرار مما لا یطاق) عمل فرموده به طرف رستمدار بیرون رفت و یعقوب نیز بدان ولایات درآمده چون دانست که بدست آوردن داعی متعذر است روزی‌چند در کجور بنشست و خراج دوساله از رعایای بیچاره بگرفت و چون در آن ولایت بلای قحط و غلا شیوع یافت عنان بصوب آمل تافت و از آمل بساری رفته از قتل و غارت و خرابی شهر و ولایت دقیقه‌ای نامرعی نگذاشت و نوبت دیگر بکجور مراجعت کرد اما درین کرت بسیاری از شتران او را مگس هلاک ساخت و بجهت وفور بارندگی و صاعقه پریشانی تمام بحال عساکر خراسان راه یافت و یعقوب بعد از آنکه چهار ماه در طبرستان حکومت کرد براه قومس بازگشت و حسن بن زید رضی اللّه عنه برستمدار شتافته و سپاه خود را درهم کشیده از عقب یعقوب روان شد و در اثناء راه در شوره دهستان بجمعی از کافران بازخورد و هزار نفر از آن قوم بداختر بکشت و غنیمت بسیار گرفته حکومت جرجان را ببرادر خود محمد بن زید ارزانی داشت و بنفس نفیس بآمل شتافته رایت اقامت برافراشت و در خلال این احوال سید حسن عقیقی آغاز مخالفت کرده مردم ساری و آن نواحی را به بیعت خویش دعوت نمود و محمد بن زید این خبر شنیده از استرآباد بساری تاخت و بیکناگاه سید حسن را گرفته و دست و گردن بسته نزد برادر فرستاد و داعی بضرب عنق او فرمان داد و بعد ازین واقعه حسن بن زید رضی اللّه عنه در طبرستان بکام دل روزگار میگذرانید تا روز دوشنبه بیست و سیم ماه رجب سنه سبعین و مأتین بجوار مغفرت الهی واصل گردید مدت سلطنتش نزدیک به بیست سال بود و از جمله شعراء عرب ابو مقاتل ضریر آن زیبنده تاج و سریر را ملازمت می‌نمود و ابو مقاتل نوبتی قصیده در مدح آنجناب در سلک نظم کشید که مصراع اولش اینست مصراع
اللّه فرد و ابن زید فرد
و چون داعی کبیر این مصراع شنید بانک
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۱۰
بر شاعر زده خود را از مسند بیفکند و سربرهنه کرده روی بر خاک نهاد و ابو مقاتل را گفت چرا چنین نگفتی که (اللّه فرد و ابن زید عبد) و چند کرت این مصراع را برین منوال خواند و فرمود تا شاعر را از مجلس بیرون کردند و ابو مقاتل بدین‌سبب مدتی مدید منظورنظر اشفاق داعی کبیر نگردید تا در یکی از ایام مهرجان بملازمت شتافته قصیده بر آن جناب خواند که مطلعش اینست مطلع
لا تقل بشری و لکن بشریان
غره الداعی و یوم المهرجان حسن بن زید رضی اللّه باز بر زبان اعتراض فرمود که درین مطلع بایستی که مصراع ثانی مقدم خوانده شدی تا افتتاح به لاء نهی وقوع نیافتی ابو مقاتل گفت ایها السید افضل الذکر لا اله الا اللّه و اوله حرف النفی داعی فرمود که احسنت احسنت و او را بصله کرامند نوازش نمود
 
ذکر محمد بن زید بن اسماعیل علیهم الرضوان من الملک الجلیل‌
 
بزعم بعضی از مورخان طبرستان محمد بن زید ملقب بداعی الصغیر بود اما به اعتقاد سید ظهیر داعی صغیر حسن بن قاسم حسینی است که ذکر شمه از احوال او بعد ازین مذکور خواهد شد انشاء اللّه تعالی و باتفاق ارباب اخبار محمد بن زید بدشت گرگان صاحب تاج و سریر گشته سید حسین نامی که داماد داعی کبیر حسن بن زید بود در ساری آغاز مخالفت نمود و بعضی از اسپهبدان باو بیعت کردند و محمد بن زید با سپاه گرگان بجانب ساری روان شده سید حسین بجالوس گریخت و محمد رضی اللّه عنه در غره جمادی الاخری سنه احدی و سبعین و مأتین بآمل رسیده بی‌توقف از عقب سید حسین ایلغار فرمود و روز دیگر چاشتگاه بیک ناگاه ماهیچه رایت نصرت آیتش بر تو وصول بر چالوس انداخته سید حسین با لیشام دیلمی و سایر رؤسا و اصحاب خود گرفتار گشت و محمد بن زید سید حسین را بند کرده بجانب آمل مراجعت نمود و بعد از وصول فرمان داد که هرکس در ذمه سید حسین حقی داشته باشد بحسب شرع شریف ثابت ساخته از وی بستاند و بند از پای وی برگرفت آملیان و غیر ایشان در مجلس قضاه و فقها هزارهزار درم بر وی ثابت کرده بستاندند آنگاه محمد بن زید بار دیگر سید حسین را بند نهاده با لیشام بطرف ساری فرستاد و دیگر هیچکس از آن دو عزیز خبری نداد و بعد ازین وقایع اکثر حکام طبرستان سر بر خط فرمان محمد بن زید نهادند مگر اسپهبد رستم بن قارن که حاکم جبال مازندران بود و اسپهبد رستم رافع بن هرثمه را که در آن زمان بر خراسان استیلا داشت بمازندران طلبیده مدتها میان او و محمد بن زید غبار معرکه جدال در هیجان بود و بالاخره مصالحه روی نموده محمد بن زید جرجان را برافع بازگذاشت آنگاه رافع با محمد بیعت کرده بجنک عمرو بن لیث صفار خرامید و شکست یافته بصوب خوارزم شتافت و خوارزمیان چون ظلم و تعدی رافع را میدانستند او را از میان برداشتند و بعد ازین واقعه تمامی طبرستان و جرجان در حیز تسخیر محمد بن زید قرار گرفت و در سنه سبع و ثمانین و مأتین امیر اسمعیل سامانی به اغوای معتضد خلیفه محمد بن
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۱۱
هرون را با سپاه فراوان متوجه طبرستان گردانید و محمد بآهستگی در حرکت آمد اما محمد بن زید در غایت استعجال او را استقبال نمود و در شوال سال مذکور در نیم فرسخی استراباد تلاقی فریقین دست داد محمد بن زید بنفس نفیس بر قلب سپاه محمد بن هرون تاخت و متهوری از لشکر بخارا در برابر آمده آن جناب را از پشت زین بر روی زمین انداخت مدت سلطنت محمد بن زید شانزده سال و کسری بود و بعد از وی محمد بن هرون یکسال و نیم در مازندران حکومت نمود
 
ذکر اسپهبد شهریار بن بادوسبان بن افریدون بن قارن و بیان خروج ناصر کبیر ابو محمد حسن بن علی بن حسن‌
 
از تاریخ سید ظهیر چنان مستفاد میگردد که در زمان استیلاء محمد بن زید اسپهبد بادوسبان بن افریدون بجوار مغفرت قادر بیچون پیوسته پسرش شهریار در رویان بر مسند حکومت نشست و مدت پانزده سال باقبال گذرانید و خروج ناصر کبیر بطلب خون محمد بن زید در ایام دولت او بوقوع انجامید تفصیل این اجمال آنکه در همان سال که محمد بن زید رضی اللّه عنه در محاربه محمد بن هرون شهید شد ابو محمد حسن بن علی بن حسن بن علی بن عمر الاشراف بن امام زین العابدین علی بن امام حسین بن امیر المؤمنین علی ابن ابیطالب علیهم السلام که در سلک اتباع محمد بن زید انتظام داشت و در میان مردم گیلان و طبرستان بناصر الحق و ناصر کبیر مشهور است بجیلان شتافته مردم را بطلب خون آن جناب دعوت کرد و خلق بسیار از متوطنان آن دیار دست بیعت بابو محمد داده جمعی کثیر از مجوسیان دیلم بیمن انفاس متبرکه آن حضرت دین اسلام قبول نمودند و در ظل رایت فتح آیتش جمعیتی عظیم دست داده سید حسن با مردان شمشیرزن و گردان صف‌شکن روی بطبرستان نهاد و این خبر باحمد بن اسمعیل سامانی که در آن اوان در بخارا و خراسان بانی مبانی جهانبانی بود رسیده متوجه مازندران شده با سپاه بی‌قیاس بموضع فلاس که در نیم‌فرسخی آمل است منزل گزیده ناصر الحق بدان موضع شتافته بین الجانبین حربی صعب دست داد و احمد بن اسمعیل ظفر یافته هزیمت بجانب ناصر کبیر افتاد و سامانیان در طبرستان فرمان فرما شده اسپهبد شهریار و سایر حکام آن دیار غاشیه متابعت ایشان بر دوش گرفتند و بعد از آن محمد بن هرون از احمد بن اسمعیل گریخته بناصر کبیر پیوست و آنجناب کرت دیگر عزم استخلاص طبرستان کرده اسپهبد شهریار و ملک الجبال اسپهبد شروین بن رستم بهم پیوستند و سر راه بر جناب سیادت‌پناه گرفته در منزل نمیکا تقارب فریقین بتلاقی انجامید و مقابله و مقاتله جانبین مدت چهل روز امتداد یافت آخرالامر نسیم فتح و ظفر بر پرچم علم ناصر الحق وزید و آن جناب چند ماه در طبرستان بفرمان‌فرمائی قیام نموده بجانب گیلان بازگشت و در آن ولایت روی بافاده علوم دینی آورده مدت چهارده سال بفراغ بال روزگار گذرانید
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۱۲
 
ذکر اسپهبد هروسندان بن بندار بن شیرزاد و بیان آنچه در زمان حکومت او ناصر الحق را دست داد
 
مورخان فضیلت‌نهاد باقلام واسطی‌نژاد مرقوم کلک بیان گردانیده‌اند که بعد از آنکه مدت پانزده سال از حکومت اسپهبد شهریار بگذشت وفات یافت و پسر عمش هروسندان بن بندار بن شیرزاد بن فریدون قایم‌مقام گشت و او مدت دوازده سال در رویان افسر اقبال بر سر نهاد و آمدن ناصر الحق ابو محمد الحسن بجانب طبرستان کرت ثانیه در ایام دولتش اتفاق افتاد سبب این قضیه آنکه چون چهارده سال ناصر کبیر در گیلان بسعادت و اقبال اوقات گذرانید شخصی که او را محمد بن صعلوک می‌گفتند از قبل سامانیان بامارت طبرستان شتافته در آن ولایت بر وجه حسن زندگانی نکرد بنابرآن بعضی از اشراف و اعیان گیلان و دیلمان ناصر الحق را بر آن آوردند که بار دیگر بطبرستان شتابد و معاندان را گوشمالی دهد و آن جناب با جنود نامعدود بدانجانب خرامیده در موضع نور میان او و محمد بن صعلوک قتال بوقوع انجامید و بیمن جلادت سید حسن بن قاسم که داعی صغیر عبارت از اوست بر داعی کبیر ظفر یافته محمد بن صعلوک با چند مفلوک در وادی فرار سلوک نمود و ناصر الحق در آمل نزول اجلال فرموده ابواب عدل و انصاف برگشاد و اعیان طبرستان و گیلان و دیلم بدان جناب پیوسته شوکت و مکنتش روی در ازدیاد نهاد آنگاه ناصر کبیر سید حسن بن قاسم را منظورنظر تربیت گردانید و منصب ولایت‌عهد خود باو مفوض ساخت و فرمود که بطرف گیلان و دیلمان رود و باستمالت سپاهی و رعیت قیام نماید و سید حسن بن قاسم با فوجی از اعاظم بدانجانب روان شده چون برویان رسید حرص حکومت او را بر آن داشت که علم مخالفت ناصر الحق برافراشت و اسپهبد هروسندان و خسرو بن فیروز بن چستان با سید حسن بیعت کرده آن جناب بجانب آمل بازگشت و بعظمت هرچه تمامتر در عیدگاه آن بلده نزول اجلال فرمود و ناصر کبیر بر ما فی الضمیر او اطلاع یافته عنان فرار بجانب پای دشت تافت و سید حسن آن جناب را تعاقب نموده بگرفت و دست‌بسته بقلعه لارجان فرستاد و اموال و جهات او را بباد غارت و تاراج برداد لیلی بن نعمان که در آن زمان ببلده ساری از قبل ناصر کبیر بحکومت اشتغال داشت چون این خبر شنود فی الحال بآمل شتافت و بخانه سید حسن رفته ابواب ملامت بر وی بگشاد و در مخلص ناصر الحق الحاح و مبالغه از حد اعتدال درگذرانیده بعنف خاتم سید حسن را از انگشت او بیرون آورد و نزد کوتوال لارجان فرستاد تا ناصر کبیر را بجانب آمل گسیل نماید و چون آن نشان بنظر کوتوال رسید ناصر الحق را از حبس نجات داد باعزاز و اکرام هرچه تمامتر بجانب آمل روان ساخت و سید حسن بن قاسم تا قریه میله که در سه فرسخی آمل است آن جناب را استقبال نمود و چون چشم ناصر کبیر بر سید حسن افتاد فرمود که ما رقم عفو بر جراید جرایم تو کشیدیم باید که بگیلان روی و من‌بعد گرد فضولی نگردی و سید
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۱۳
حسن حسب الفرموده بتقدیم رسانیده بعد از چندگاه پسر بزرگتر ناصر الحق که مکنی و موسوم به ابو الحسن احمد و ملقب بصاحب الجیش بود از پدر درخواست نمود که سید حسن را طلب دارد و زمام امور ولایت جرجان را بدو سپارد و ناصر الحق برحسب مدعاء پسر حکم فرموده ابو الحسین کس بجیلان فرستاد تا سید حسن را بمازندران آورد و دختر خود را با وی عقد نموده منشور حکومت جرجان بنام نامی او از پدر بستد و سید حسن بجرجان شتافته بر مسند ایالت نشست و بعد از آن ناصر الحق دامن از امر سلطنت درچیده پسر خود ابو الحسین احمد را ولیعهد گردانید و بنفس نفیس روی بمحراب‌گاه طاعت و عبادت آورد در آن اثنا بعضی از ترکان در گرگان با سید حسن یاغی شدند و آن جناب از مقاومت عاجز گشته بجیلان مراجعت کرد و ناصر الحق فی سنه اربع و ثلث مائه وفات یافته ابو الحسین کس بجیلان فرستاد و سید حسن را بآمل طلبیده تاج سلطنت بر سرش نهاد
 
ذکر استیلاء سید حسن بن قاسم بر طبرستان و بیان حکومت شهریار بن جمشید و کشته شدن هروسندان‌
 
نسب سید حسن بن قاسم بامام حسن علیه السّلام می‌پیوست برینموجب که حسن بن قاسم بن حسن بن علی بن عبد الرحمن بن الشجری بن قاسم بن حسن بن زید بن الامام حسن بن امیر المؤمنین علیهم السلام و آن جناب در میان مردم گیلان و طبرستان مشهور است بداعی صغیر و داعی صغیر بعد از فوت ناصر کبیر فی سنه اربع و ثلث مائه بموجب استدعاء ابو الحسین احمد صاحب الجیوش از گیلان بآمل شتافت و ابو الحسین زمام امور ملک و مال را در قبضه اختیار او نهاد و خود عزلت گزید اما پسر صغیر ناصر کبیر ابو القاسم جعفر برین معنی انکار نموده بری رفت و از حاکم آن دیار محمد بن صعلوک لشکری ستانده روی بمازندران نهاد و داعی صغیر از وی انهزام یافته بگیلان شتافت و در آن ولایت سپاهی از گیلان و دیلم فراهم آورده نوبت دیگر متوجه آمل شد و درین کرت انهزام بطرف ابو القاسم افتاده عوض سید حسن بجیلان خرامید و سید حسن در آمل متمکن گشته اسپهبد شهریار که ملک الجبال بود با او صلح نمود و بعد از آن میان ابو الحسین احمد و داعی صغیر مخالفت اتفاق افتاد و ابو الحسین بگیلان رفته ببرادر پیوست و هردو برادر باتفاق یکدیگر قاصد آمل شدند و از جانب خراسان نیز سپاهی عازم طبرستان گشت بنابرآن داعی صغیر سلوک طریق فرار اختیار کرده از آمل برستمدار گریخت و حال آنکه در آن زمان اسپهبد هروسندان طوعا و کرها دست از تمشیت امور شهریاری بازداشته بود و اسپهبد شهریار بن جمشید بن بندار بن شیرزاد در رویان سلطنت می‌نمود و شهریار بخلاف تصور داعی صغیر را گرفته بند نهاده و بری نزد علی بن وهودان فرستاد و این علی بن وهودان در آن ملک نایب المقتدر باللّه عباسی بود بنابرآن داعی را در قلعه الموت محبوس گردانید اما مقارن آن حال علی بن وهسودان بغدر بعضی از دشمنان کشته گشته داعی صغیر از حبس نجات یافته بار دیگر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۱۴
بگیلان شتافت و ابو الحسین احمد و ابو القاسم جعفر ولدی ناصر کبیر که ایشانرا طبرستانیان ناصران گویند آن مملکت را بوی بازگذاشته باتفاق اسپهبد هروسندان بن بندار بجرجان رفتند و داعی صغیر ایشان را تعاقب نموده عازم ساری شد و از آنجا ایلغار کرده شبیخون بر برادران زد و بسیاری از اتباع ایشانرا بکشت و از جمله قتیلان یکی اسپهبد هروسندان بود و بعد ازین واقعه ابو القاسم از راه دامغان بگیلان رفت و ابو الحسین احمد در حدود جرجان توقف نمود و داعی صغیر باو پیغام فرستاد که تو مرا بجای پدر و مخدومی زیرا که صبیه تو در خانه منست لاجرم با تو اصلا خصومت و نزاع ندارم و گردن بطوق متابعت تو درمی‌آرم اما برادرت مرا تشویش می‌دهد و بالضروره بدفع او مشغول می‌شوم اکنون صلاح جانبین در آنست که با من طریق موافقت و مرافقت مسلوک داری و ابو الحسین احمد باین معنی رضا داده بداعی پیوست و آن دو سید بزرگوار روزی‌چند در جرجان باهم بسر برده آنگاه ابو الحسین درین ولایت توقف نمود و سید حسن بجانب آمل نهضت فرمود و در آن مملکت بر مسند دولت قرار گرفته روزی بمباحثه علمی و نشر مسائل دینی پرداختی و روزی در دیوان مظالم نشسته طریقه پسندیده عدالت شایع ساختی و روز دیگر بتدبیر امور ملک مشغولی کردی و در استمالت سپاه و وصول مرسومات شرایط اهتمام بجای می‌آورد و در ایام جمعه بتفتیش احوال محبوسان پرداختی و بعضی از ایشان را مطلق العنان گردانیده از سر جرایم ایشان درگذشتی و آن جناب هرگز از مزروعات علما و فضلاء مال و خراج نطلبیدی و در تعظیم اصحاب خاندان‌های قدیم بقدر مقدور کوشیدی و چون چندگاه برین منوال بگذشت چنانکه بگذرد باد بدشت نوبت دیگر ناصران بمخالفت داعی صغیر باهم موافقت نمودند و ابو القاسم جعفر از جانب گیلان و ابو الحسین احمد از طرف جرجان متوجه او شدند و در محصل آمل میان برادران و داعی نایره قتال مشتعل گشته سید حسن بصوب هزیمت شتافت و عنان‌یکران بجانب رویان تافت و ابو القاسم بآمل درآمده باستمالت سپاهی و رعیت پرداختند و ابو الحسین طریق عدل و احسان شایع ساختند و سید ابو القاسم بعد از چند روز بگیلان بازگشته ابو الحسین احمد در آمل مقیم شد و در اواخر ماه رجب سنه احدی عشر و ثلاث مائه بملک سرمد انتقال نمود و در شهور سنه اثنی عشر و ثلث مائه ابو القاسم نیز از عقب برادر بعالم ابد توجه فرمود
 
ذکر ابو علی محمد بن ابو الحسین احمد
 
ابو علی بعد از فوت پدر در آمل علم حکومت برافراشت و ماکان بن کاکی که در سلک امراء گیلان منتظم بود و دخترش در حرمسرای ابو القاسم جعفر بسر میبرد دخترزاده خود اسمعیل بن ابی القاسم را با وجود خردسالی بپادشاهی برداشته بیک ناگاه بآمل درآمد و ابو علی را گرفته نزد برادر خود علی بن حسین کاکی بگرگان فرستاده و علی بن حسین ابو علی را احترام تمام نموده شبها با وی صحبت داشتی و بساط نشاط مبسوط ساختی
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۱۵
در آن اثنا شبی ابو علی کاردی بر پهلوی علی بن حسین فروبرده او را بمطموره خاکی فرستاد و خود در معموره جرجان تاج ایالت بر سر نهاد و روی بمازندران آورده آن مملکت را نیز مسخر گردانید و عاقبه الامر در میدان گوی‌بازی از اسب افتاده متوجه ملک باقی گردید
 
ذکر ابو جعفر حسن بن ابو الحسین احمد
 
که صاحب القلنسوه لقب داشت بعد از فوت برادر همت بر آبادانی مملکت گماشت اما مقارن این حال ماکان بن کاکی برویان شتافت و با داعی صغیر موافقت نمود و داعی با پانصد مرد جرار روی بآمل نهاد و ابو جعفر بگرگان رفته اسپهبدان بیاری اسفار بن شیرویه که بنیابت ابو جعفر در ساری حکومت می‌نمود در حرکت آمدند و اسفار باستظهار آنجماعت متوجه آمل گشته در ظاهر شهر با داعی حرب کرد و سید حسن مغلوب شده بطرف شهر گریخت در اثناء راه مرداویج بن زیار که خواهرزاده اسپهبد هروسندان بود بداعی رسیده بزخم ژوبینی او را بعالم عقبی فرستاد و از اسب فرود آمده بانتقام خال خود سر مبارکش را از تن جدا کرد و بعد از آن میان ابو جعفر و ماکان در لارجان مقاتله واقع شده در موضع ولاره رود ابو جعفر کشته گشته ملک مازندران بتحت تصرف اسمعیل بن ابی القاسم که نبیره ماکان بود درآمد اما در آن نزدیکی مادر ابو جعفر دو نفر کنیزک اسمعیل را بفریفت تا زهر در طعام آن غنچه گلبن ولایت کردند و نهال قامت او را قبل از آنکه بر جویبار بالا کشد از پای درآوردند رباعی
گل صبحدمی بخود برآشفت و بریخت‌با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بدعهدی دهر بین که گل در ده روزسر برزد و غنچه کرد و بشکفت و بریخت و بعد ازین واقعه از اولاد داعیان ناصر را در طبرستان سلطنت میسر نگشت و فلک ستیزه‌کار از مقام رعایت آن طبقه درگذشت‌
 
ذکر ایالت ابو الفضل محمد بن شهریار و تشریف آوردن الثائر بالله علوی برستمدار
 
بثبوت پیوسته که چون اسپهبد شهریار بن جمشید بن بندار بن شیرزاد مدت دوازده سال در رستمدار تاج حکومت بر سر نهاد وفات یافته فرمان‌فرمائی آن دیار بر پسرش ابو الفضل محمد قرار گرفت و مدت سلطنت او چهارده سال امتداد پذیرفت و در آن ایام الثائر باللّه ابو الفضل جعفر بن محمد بن الحسین المحدث بن علی بن الحسین بن علی بن عمر الاشرف بن الامام زین العابدین علی بن الامام حسین بن امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیهم السلام که ملقب بود بسید ابیض در گیلان خروج کرد و بعضی از حدود آن ولایت را بحیطه ضبط درآورد و مقارن آن حال میان ابو الفضل محمد بن شهریار و اسپهبد شهریار بن دارا که حاکم جبال مازندران بود صورت منازعت روی نمود و بعد از وقوع مقاتله اسپهبد شهریار
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۱۶
از ابو الفضل گریخته نزد رکن الدوله حسن بن بویه بری رفت و از وی لشکری ستانده و بازگشته بر اکثر طبرستان مستولی گشت و ابو الفضل محمد چون این حال مشاهده کرد قاصدی نزد الثائر باللّه فرستاد و استدعاء حضور شریف نمود و آنجناب با سپاه بی‌حساب برستمدار شتافت و ابو الفضل بموکب اعلی پیوست و دست بیعت بخدمت سیادت پناهی داده باتفاق عازم مازندران گشتند و از آنجانب ابن عمید که وزیر رکن الدوله بود در مصاحبت اسپهبد شهریار متوجه میدان پیکار شد و در موضع نمیکا بین الجانبین مصاف روی نموده ابن عمید منهزم گردید و سید ثایر مظفر و منصور بآمل درآمده ابو الفضل محمد بحرمه زرکه در بالاء آمل است منزل گزید و بعد از روزی‌چند میان الثائر باللّه و ابو الفضل محمد نیز غبار نقار ارتفاع یافته سید بجانب گیلان بازگشت و در ولایت شاه کلمه رود بقریه میان ده ساکن شده بقاع خیر طرح انداخت و بوقت حلول اجل طبیعی داعی حق را لبیک اجابت گفته بجنات عدن منزل ساخت و بعد از صعود الثائر باللّه علوی بدرجات بلند اخروی تا زمان ظهور سید قوام الدین هیچکس از سادات صاحب سعادات در طبرستان مالک تاج و نگین نگشت و بقاعده مستمره از آن تاریخ تا شهور سنه احدی و ثمانین و ثمان مائه که تاریخ سید ظهیر باتمام پیوسته اولاد گاوباره من حیث الاستقلال یکی بعد از دیگری در مملکت رستمدار بر مسند دولت و اقبال می‌نشست و چون اکثر آن طایفه با چنگیزخانیان و تیمور کورکانیان معاصر بودند و نسبت بآنسلاطین عالی‌شان گاهی موافقت و احیانا مخالفت می نمودند ذکر ایشان در مجلد ثالث سمت تحریر خواهد یافت و در اثناء بیان احوال خواقین چنگیزخانی دیگرباره پرتو اندیشه بر تبیین وقایع حکام گاوباره خواهد تافت تافت انشاء اللّه تعالی اکنون وقت آنست که عنان جواد خوش‌خرام خامه بصوب ذکر ملوک مازندران منعطف گردد و شمه‌ای از حال خجسته مآل آل باوند از نهانخانه ضمیر بعرصه وضوح و ظهور پیوندد (و من اللّه الاعانه و المدد)
 
ذکر کمیت زمان سلطنت ملوک باوند که ایشان را ملوک الجبال گویند
 
سید ظهیر در تاریخ طبرستان در سخن را بدین‌سان در سلک بیان کشیده که ملوک مازندران سه طبقه بوده‌اند و از سنه خمس و اربعین هجری تا سنه خمسین و سبعمائه در آن مملکت سلطنت نموده‌اند لیکن در اثناء سنوات مذکوره احیانا سادات و نقبا و گماشتگان ملوک و خلفا و حکام و امرا در آن ولایت لواء استیلا می‌افراختند و آن طایفه را چند گاهی از نعمت حکومت محروم می‌ساختند اما طبقه اول چهارده نفر بودند و ابتداء دولت ایشان در سنه خمس و اربعین بود و انتهاء حکومت آن حکام عالیشان در سنه سبع و تسعین و ثلاث مائه روی نمود پس زمان اقبال آنطبقه سیصد و پنجاه و دو سال بوده
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۱۷
باشد و اول این پادشاهان باو بن شاپور بن کیوس بن قباد بن فیروز است و آخر ایشان شهریار بن دارا (و العلم عند اللّه)
 
ذکر حکومت طبقه اول از ملوک مازندران و مجملی از آنچه وقوع یافت در ایام دولت ایشان‌
 
بر خرد خرده‌دان پوشیده و پنهان نخواهد بود که چنانچه در ابتداء ذکر ملوک طبرستان مرقوم کلک بیان گشت که چون کیوس بن قباد روی بجهان جاودان نهاد پسرش شاپور ملازمت عم خویش اختیار کرد و او در زمان هرمز فوت شده از وی پسری ماند باو نام و باو ملازمت خسرو پرویز می‌نمود بنابرآن در وقتی که خسرو پادشاه عجم گشت ایالت اصطخر و آذربیجان و عراق و طبرستانرا بوی داد و او در آن ملک تا زمان سلطنت آزرمی دخت بفرمان‌فرمائی اشتغال داشت و چون آزرمی دخت کیانی بر سر نهاد قاصدی جهت طلب باو بطبرستانفرستاد باو جواب داد که سر من بخدمت ضعفا فرود نمی آید و ترک حکومت کرده بآتشکده رفت و عبادت آتش پیش گرفت و بعد از قتل یزدجرد بن شهریار فی سنه خمس و اربعین اعیان طبرستان اتفاق نموده باو را از آتشکده بیرون آوردند و بر خود پادشاه کردند و او پانزده سال باقبال گذرانیده ناگاه ولاش نامی بدست غدر خشتی بر پشتش زد و او بآن زخم درگذشت ولاش در طبرستان پادشاه گشت و باز باو کودکی ماند سرخاب نام و مادر آن کودک او را بخانه باغبانی گریزانیده بتربیتش مشغول گردید و بعد از هشت سال آفتاب اقبال ولاش بسرحد زوال رسیده یکی از مردم کولا در خانه باغبان سرخاب را دیده بشناخت و او را با مادر بکولا برد و مردم آن نواحی و ساکنان کوه قارن را جمع ساخت و بیک ناگاه شبیخونی بر ولاش زده و او را گرفته دو نیم زد و سرخاب را بفریم برده پادشاه کرد و از آن تاریخ تا زمان قتل فخر الدوله حسن که در سنه خمسین و سبعمائه روی نمود هیچ پادشاهی قدرت نیافت که آل باو را بکلی مستأصل سازد و اگرچه چندگاه ایالت دشت مازندران از ایشان نبود انادر اکثر احوال جبال آندیار را در تصرف داشتند بنابرآن ایشانرا ملک الجبال میگفتند و چون سرخاب بن باو سی سال در مازندران باقبال گذرانید وفات یافته پسرش مردان چهل سال مالک تخت و تاج گردید آنگاه سرخاب بن مردان در آن بیست سال پادشاه گشت و چوندست قضا بساط حیاتش درنوشت اسپهبد شروین بن سرخاب بن مردان بیست و پنج سال بامر جهانبانی مشغولی نمود و با یکی از امراء جبال که او را ونداد بن هرمز می‌گفتند اتفاق کرده از ملوک رستمدار استمداد فرمود و امراء عرب را از طبرستان بزخم تیغ و سنان اخراج نمود و بعد از وی شهریار بن قارن بن شیروین مالک تاج و نگین گشت و پس از بیست و هشت سال در گذشت آنگاه جعفر بن شهریار بن قارن دوازده سال پادشاهی کرد و در ایام دولت او خروج داعی کبیر اتفاق افتاد و پس از آن قارن بن شهریار که برادر جعفر بود سی سال باقبال
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۱۸
گذرانید و اول کسیکه ازین طبقه اسلام قبول فرمود قارن بود و او دو پسر داشت سرخاب و مازیار رستم بن سرخاب بن قارن بعد از فوت جد خود بیست و نه سال بر مسند ایالت منزل گزید و در ایام دولت او رافع بن هرثمه بنابر استصوابش لشکر بطبرستان کشید و رستم بدو پیوسته بعد از چندگاه مزاج رافع بر وی متغیر شد و روزی در وقت کشیدن آش او را بگرفت و در یکی از قلاع مقید ساخت و رستم در آنقلعه بسر میبرد تا عالم را بدرود کرد شروین بن رستم بعد از قید پدر بمعاونت سامانیان بر ملک موروث استیلا یافت و بعد از سی و پنج سال بعالم آخرت شتافت اسپهبد شهریار بن شروین معاصر رکن الدوله حسن بن بویه بود و سی و هفت سال حکومت نمود و دارا بن رستم بعد از شهریار ملک الجبال شد و شصت سال کامرانی کرده روی بعالم آخرت آورد اسپهبد شهریار بن دارا پس از فوت پدر سی و پنج سال در آن ملک فرمانفرما بود و قابوس بن وشمگیر در ثانی الحال بمساعی جمیله او حاکم جرجانگشت اما عاقبه الامر اسپهبد از سر موافقت قابوس درگذشت و قابوس او را گرفته چندگاهی محبوس گردانید و بالاخره بقتلش حکم کرد و ایام دولت طبقه اول از ملوک باوند را بنهایت رسانید و این واقعه در سنه سته و تسعین و ثلاث مائه روی نمود و بعد از آن چندگاهی بلدان جبال و تمامی مازندرانرا قابوس ضبط فرمود
 
ذکر طبقه دوم از ملوک جبال و بیان شمه از احوال ایشان بطریق اجمال‌
 
چنانچه سید ظهیر در سلک تحریر کشیده طبقه ثانیه از سلاطین باوند هشت نفر بودند و زمان دولت ایشان صد و چهل سال امتداد یافت زیرا که حسام الدوله شهریار بن قارن بن سرخاب بن شهریار بن دارا که اول این طایفه است در شهور سنه سته و تسعین و اربعمائه خروج نمود و آخر این طبقه شمس الملوک رستم بن شاه اردشیر است که در سنه سته و ستمائه عالم را بدرود فرمود چنانچه مبین میگردد و کیفیت این اجمال بتفصیل می‌پیوندد اسپهبد حسام الدوله شهریار بن قارن باستظهار طایفه‌ای از مردان صف‌شکن در شهور سنه سته و ستین و اربعمائه سلجوقیان در اطراف عالم نافذ فرمان بودند خروج کرده روی بضبط مملکت موروث آورد و چون سلطان ملکشاه سلجوقی در سنه خمس و ثمانین و اربعمامائه وفات یافت و در میان اولاد او مخالفت و نزاع بوقوع انجامید قوت و شوکت حسام الدوله روی در ازدیاد نهاد و بعد از آنکه سلطان محمد در عراق من حیث الاستقلال بر مسند اقبال نشست میان او و حسام الدوله مخالفت بوقوع پیوست و سلطان محمد سنقر بخاری را با پنجهزار سوار جلادت آثار بجانب مازندران ارسال داشت و حسام الدوله در ساری متحصن گشته چون سنقر با شجعان پرتهور بظاهر آن بلده رسید و بمحاصره و محاربه مشغول گردید روزی اسپهبد تاجی سیاه بر سر نهاده بر دروازه ساری ایستاده و بآواز بلند گفت
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۱۹
که منصب ولایت‌عهد من تعلق بکسی خواهد گرفت که امروز در میدان مبارزت و تفاخر تازد و مهم سپاه سنقر را برطبق دلخواه سازد نجم الدوله قارن که پسر بزرگتر حسام الدوله بود گفت منم آنکس که بتیغ تیز پیکر دشمنانرا ریزریز خواهم کرد و از دروازه بیرون تاخته روی بحرب سنقر آورد و ایضا پسرش فخر الدوله رستم بمیدان ستیز خرامیده از آنجانب نیز طالبان نام و ننگ آغاز جنگ نمودند نظم
ز هرسو طبل جنگی شد خروشان‌بجوش آمد دل پولادپوشان
خروش کوس و بانک نای برخاست‌زمین چون آسمان از جای برخاست قضا را در آنحین مرغابیانی که در آبگیری که در پس پشت معسکر سنقر بود آرام داشتند جوش‌وخروش مروان صف‌شکن و غریو کوس و ستوران شنوده رم کردند و بیکبار در پرواز آمدند و چون آنصدا بگوش سنقر رسید تصور کرد که بمدد اهل ساری مردان کارزاری از عقب لشکر او حمله آوردند لاجرم انهزام یافت و نجم الدوله او را تعاقب نموده فوجی از هزیمتیانرا بکشت و بسیاری اسیر گردانید و سنقر در اصفهان بسلطان محمد پیوسته کیفیت حال عرض کرد بعد از آن سلطان محمد به اسپهبد ترک مجادله داده پیغام فرستاد که ما سنقر را نگفته بودیم که با تو قتال نماید مضی ما مضی مناسب آنکه حالا یکی از اولاد خود را بنوا نزد ما فرستی تا عنایت پادشاهانه شامل حال او گردد حسام الدوله جواب گفت که وقتی این التماس شرف اجابت می‌یابد که سلطان سوگند یاد کند که در حق پسر من بدی نیندیشد و یکی از حجله‌نشینان تتق سلجوقی را با او در سلک ازدواج کشد و سلطان برینموجب عهد و پیمان در میان آورده حسام الدوله پسر کهتر خود علاء الدوله علی را با ده هزار سواره و پیاده نزد سلطان فرستاد و علاء الدوله چند گاهی در خدمت پادشاه بسر برد و خواهر سلطانرا جهه برادر خود نجم الدوله قارن بخواست و بحشمت هرچه تمامتر بجانب مازندران ارسال داشت و چون علاء الدوله از اردوی سلطان محمد بخدمت پدر بازگشت میان او و برادرش نجم الدوله مخالفت و منازعت روی نمود و علاء الدوله بخراسان شتافته خود را منظورنظر سلطان سنجر گردانید و سلطان سنجر در مقام استمالت اسپهبدزاده آمده خواست که لشکری بدو دهد تا ملک مازندرانرا از تصرف پدر و برادر برآورد و نجم الدوله قارن این خبر شنیده با سپاهی صف‌شکن در ملازمت حسام الدوله تمیشه را لشکرگاه ساخت و در انتظار مقدم برادر لواء اقامت برافراخت و در آن منزل حسام الدوله شهریار بدار القرار انتقال فرمود مدت سلطنتش سی و هفت سال بود و اوقات حیاتش زیاده بر هشتاد سال نجم الدوله قارن بن شهریار بعد از فوت پدر بزرگوار بطریق استقلال متصدی سرانجام امور ملک و مال گشت و بواسطه شرارت نفس و قلت عقل اکثر خواص و مقربان حسام الدوله را به‌کشت لاجرم شآمت سفک دماء شامل حالش گشته پهلو بر بستر ناتوانی نهاد و چون هشت سال از ایام اقبالش بگذشت نقد بقا بقابض ارواح داد آنگاه شمس الملوک رستم بن نجم الدوله قارن در مملکت مازندران بر تخت کامرانی نشست و بخلاف پدر ابواب ظلم و بیداد بربست اما علاء الدوله علی بن
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۲۰
حسام الدوله بعد از فوت پدر و برادر چند کرت از سلطان سنجر اجازت انصراف طلبید و سلطان مصلحت در محافظتش دانسته او را مرخص نکرد و علاء الدوله چندگاه بناکام در خراسان اوقات گذرانیده بوقت فرصت فرار بر قرار اختیار کرد و نزد سلطان محمد رفته شمه‌ای از سرگردانی خویش معروضداشت و سلطان محمد درصدد تربیت علاء الدوله شده قاصدی پیش رستم فرستاد که مناسب آنست که بملازمت مبادرت نمائی تا ملک موروث میان تو و علاء الدوله تقسیم یابد و رستم نخست از ملازمت سلطان محمد تقاعد نمود و سلطان محمد در غضب شده لشگر باران عدد مصحوب علاء الدوله متوجه مازندران گردانید و رستم را چون با آن سپاه طاقت مقاومت نبود بدرگاه پادشاه شتافت و خواهر سلطان که منکوحه پدرش بود بواسطه میلی که نسبت بعلاء الدوله داشت او را زهر داد و مدت سلطنتش چهار سال امتداد داشت علاء الدوله علی بن حسام الدوله شهریار بعد از فوت برادرزاده داعیه کرد که روی بجانب ملک موروث آورد اما بخلاف متصور سلطان محمد او را رخصت نداد و بلکه بند بر پایش نهاد و مقارن آن احوال سلطان محمد بملک سرمد انتقال فرموده پسرش سلطان محمود علاء الدوله را منظورنظر عنایت گردانید و عمه خود را که بزهر دادن رستم متهم بود بحباله نکاحش درآورده اجازت توجه بصوب مازندران ارزانی داشت و علاء الدوله قدم بر مسند استقلال نهاد و باندک زمانی تمامت آن مملکترا مسخر ساخت و مدت بیست و یکسال علم سلطنت برافراخت و چون عمرش از شصت تجاوز نمود بعلت نقرس مبتلا گشته زمام امور سلطنت را به پسر خود شاه غازی رستم سپرد و خود در گوشه‌ای نشسته روی بمحراب طاعت و عبادت آورد شاه غازی رستم بن علاء الدوله علی بن رستم چون تاج ایالت بر سر نهاد ابواب عدل و انصاف بر روی رعایا برگشاد و او پادشاهی بود در غایت شجاعت و مردانگی و نهایت سخاوت و فرزانگی و مدت بیست و چهار سال بدولت و اقبال بسر برده چون سن شریفش بشصت رسید فی سنه ثمان و خمسین و خمس مائه متوجه ریاض عقبی گردید این دو بیت از مرثیه که جهه او گفته بودند در تاریخ طبرستان مسطور بود ثبت افتاد نظم
دیو سپید سر ز دماوند کن برون‌کاندر زمانه رستم مازندران نماند
گو پرده‌دار پرده فروهل که بار نیست‌بر تخت رستم بن علی شهریار نیست علاء الدوله حسن بن رستم قائم‌مقام پدر خود بود و چون پادشاه شد در باب ریختن خون بی گناهان غلو نموده از هرکس اندک جریمه در وجود می‌آمد میفرمود تا او را فی الحال بقتل میرسانیدند و عمش حسام الدوله شهریار بن علاء الدوله علی و کیکاوس بن ناصر الملک که ابا عن جد در سلک اعاظم امراء مازندران انتظام داشتند از جمله مردمی بودند که در اوایل سلطنت حسن مقتول گردیدند تادیبش در اکثر اوقات بضرب چوب بودی و در آن امر آن‌قدر مبالغه فرمودی که در مازندران چوب حسنی مثل گشت و چون حسن نزدیک به نه سال حکومت کرد دست قضا سجل حیاتش درنوشت سید ظهیر در تاریخ طبرستان آورده که حسن سیصد چهار صد غلام صاحب حسن داشت و هرگاه یکی از آن جماعت بگوشه چشم در دیگری نگریستی در ساعت بقتل رسیدی بنابرآن غلامان قاصد جان علاء الدوله
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۲۱
گشته در شبی که شراب بسیار خورده بود و در قلعه برزم خواب کرده آن جماعت که پیوسته بحراستش قیام می‌نمودند بیک ناگاه شمشیرها برکشیدند و بخوابگاه پادشاه شتافته او را بقتل رسانیدند و بر اسبان خود سوار گشته متفرق گردیدند شاه اردشیر بن علاء الدوله حسن بصفات حمیده و سمات پسندیده آراسته بود و در ایام دولت خود در بذل و عطا بقدر مقدور مبالغه نمود شجاعتش درجه کمال داشت و عدالتش اوراق حکایت نوشیروان را بر طاق نسیان گذاشت بیت
گه بزم سیم و گه رزم تیغ‌ز جوینده هرگز نکردی دریغ و او بعد از فوت پدر افسر سروری بر سر نهاده بحسن تدبیر قاتلان حسن را بدست آورده اکثر ایشانرا بقتل رسانید و مدت سی و چهار سال و هشت ماه حکومت کرده در شهور سنه اثنی و ستمائه متوجه عالم عقبی گردید شمس الملوک رستم بن شاه اردشیر در زمان وفات پدر در قلعه دارا مقید بود و چون اردشیر از عالم انتقال نمود اعیان و اشراف مازندران او را از حبس بیرون آورده بر تخت سلطنت نشاندند و زر بسیار نثار کردند و در ایام دولت شمس الملوک که چهار سال بود ملاحده در وادی طغیان سلوک نموده پیوسته مشوش اوقات مازندرانیان بودند و فدائیان در قتل ساکنان آن حدود تقصیر نمی فرمودند و شمس الملوک را در ماه شوال سال ششصد و شش سید ابو الرضا حسین بن ابی رضاء العلوی بغدر هلاک ساخت و در مملکت مازندران علم استیلا برافراخت و در ایام دولت جناب سیادت‌مآب دولت خوارزم شاهیان بنهایت رسید و تمامت مملکت ایران جولانگاه یکران مغولان گردید و مآل حال طبقه سیم از ملوک باوند که معاصر چنگیزخانیان بودند در جزو ثانی از مجلد ثالث سمت تحریر خواهد یافت و درین مقام بجهت شدت مناسبت فارس خوش‌خرام عنان بیان بصوب ذکر ملوک دیالمه خواهد تافت و من اللّه العصمه و التوفیق‌
 
گفتار در ایراد مبادی احوال آل بویه که ایشانرا ملوک دیالمه گویند
 
در نسخ معتبره از کتاب التاج صابی مرویست که نسب بویه ببهرام گور اتصال می‌یابد و حمد اللّه مستوفی نام آباء و اجداد او را تا بهرام در قلم آورده و ابو علی مسکویه در تجارب الامم مرقوم کلک صحت رقم گردانیده که ملوک دیالمه از اولاد یزدجرد بن شهریارند و پدران ایشان در اوایل ظهور اسلام از سپاه عرب گریخته بگیلان رفتند و هم آنجا سکنی نمودند و بعضی دیگر از مورخان بر آن رفته‌اند که از نسل بویه را بدان واسطه از دیالمه شمرده‌اند که مدتی ممتد در میان ایشان اوقات گذرانیده بودند از شهریار بن رستم دیلمی منقولست که گفت که ابو شجاع بویه مردی متوسط الحال بود با والده فرزندان خود محبت بی‌نهایت داشت و آن عورت فوت شده قوافل حزن و اندوه بر ضمیر بویه استیلا یافت و من روزی بخانه او رفتم و او را بوفور ملالت ملامت کردم و بسرای خود آوردم تا زنک حزن بصیقل نصیحت از آینه خاطرش بزدایم در آن اثنا شخصی که دعوی علم نجوم
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۲۲
و تعبیر خواب میکرد بوثاق من درآمد بویه بوی گفت که درین شبها بخواب دیدم که از سر قضیب من آتشی عظیم بیرون آمد و بر بعضی از بلاد تافته هرلحظه نورش بیشتر میشد تا بآسمان رسید آنگاه منقسم بسه قسم گشت و عباد بلاد پیش آن آتش خضوع و خشوع می نمودند منجم گفت این خواب در غایت غرابت است مرا تا اسب و جامه ندهی زبان بتعبیر نگشایم بویه اظهار افلاس کرده منجم ده دینار طلبید بویه از ادای آن وجه نیز عاجز آمد پس از آن منجم گفت ترا سه فرزند باشد که در آن بلاد که از آن آتش روشن گشته حکومت کنند و نایره اقبال ایشان در اطراف جهان اشتعال یابد و چون از اولاد بویه علی و حسن و احمد در آن مجلس بودند بویه با منجم گفت که فرزندان من اینانند که می‌بینی من مردی فقیرم اینجماعت بکدام استطاعت پادشاه توانند شد ظاهرا با من استهزا میکنی منجم گفت لا و اللّه اوقات ولادت اولاد خود را بیان فرمای تا من در زایجه طالع ایشان نظر کنم بویه ساعت تولد آن سه دولتمند را باز نموده منجم بعد از تأمل و اندیشه دست پسر بزرگترش علی را که در ایام حکومت بعماد الدوله ملقب گشت ببوسید و گفت نخست پادشاهیت باین فرزند تو رسد آنگاه دست حسن و احمد را بوسه داده فرمود که این جوانان نیز بسلطنت میرسند القصه در آنروز سودای سروری در سر آل بویه پیدا شد و در شهور سنه اثنی عشر و ثلاث مائه که سید ابو القاسم جعفر بن ناصر الحق در گیلان وفات یافت چنانچه سابقا مذکور گشت ماکان بن کاکی نبیره دختر خود اسمعیل بن ابی القاسم بیعت نموده بر حدود طبرستان استیلا یافت ابو شجاع با هرسه پسر در سلک ملازمانش منتظم شد در آن اثنا اسفار بن شیرویه که از جمله ارکان دولت ابو علی محمد بن ابو الحسین احمد بن ناصر الحق بود بر ماکان خروج کرده چند نوبت بین الجانبین محاربت واقع گردید و آخر الامر ماکان بطرف خراسان گریخت و اسفار بر مسند اقبال نشسته بروایتی که در تواریخ مشهوره مسطور است بعد از یکسال از دست‌برد قرامطه سفر آخرت اختیار نمود و بقولی که در تاریخ سید ظهیر مزبور است در اثناء بعضی از اسفار میان اسفار و مرداویج بن زیار که از جمله اعیان امرایش بود مخالفت روی نمود و مرداویج ازو جدا شده برنکان که اقطاعش بود رفت و از آنجا با لشکر جرار بر سر اسفار تاخت و اسفار ازو منهزم گشته از راه قهستان بطبس شتافت و ماکان بن کاکی در خراسان این خبر شنیده بعزم رزم او در حرکت آمد و اسفار باز فرار نموده خواست که خود را در قلعه الموت اندازد اما مرداویج سر راه بر وی گرفته در حدود طالقان اسفار در چنگ اسار گرفتار گشت و بقتل رسید و این صورت در شهور سنه تسع عشر و ثلاث مائه بوقوع انجامید و علی کلا التقدیرین بعد از قتل اسفار مرداویج بر سلطنت مستقل گردید و ماکان بن کاکی بجنک مرداویج مبادرت نموده شکست یافت و عنان انهزام بصوب خراسان تافت و مرداویج برستمدار و مازندران و ری و قزوین و ابهر و زنجان مستولی شده در باب استخلاص دیگر بلاد عراق سعی نموده در همدان قتل‌عام کرده در آن امر بمرتبه مبالغه فرمود که بعقیده صاحب گزیده قاتلان دو خروار بند ابریشمین از مقتولان
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۲۳
جدا ساختند آنگاه مرداویج علی بن بویه و برادران او را که در خلال وقایع مذکوره از ماکان مفارقت نموده باو پیوسته بودند بکرج فرستاد و خود عزیمت تسخیر اصفهان فرمود و مظفر بن یاقوت که از قبل مقتدر خلیفه حاکم آن ناحیه بود با مرداویج حرب کرده شکست یافت و نزد پدر خود بشیراز رفت و یاقوت با جنود فارس فارس گشت و روی بمرداویج آورد اما بعد از محاربه انهزام یافت و با دو هزار کس از هزیمتیان بطرف لرستان که مضرب خیام آل بویه بود توجه نمود و چند نفر از لشکریان دیلم از آن جماعت گریخته بیاقوت پیوستند و یاقوت آن مردمرا گردن زده بقیه سپاهیان دیلمی دل بر جنگ نهادند و در روزی که آتش قتال اشتعال یافت یاقوت جمعی از پیادگان سپاهرا فرمود که پیش رفته آتش در قاروره‌های نفت زدند و نسیم عنایت الهی بر پرچم علم آل بویه وزیده بروی پیادگان یاقوت در جنبش آمد و آتش در جامهای پیادگان افتاده بازگشتند و این معنی موجب فرار سواران نیز گشت و یاقوت بطرفی بیرونرفت و علی بن بویه و برادران او غنیمت فراوانگرفته کامران و سرفراز بدار الملک شیراز خرامیدند مقارن آنحال مرداویج در حمام بدست غلامانخود کشته شد و علی بن بویه پادشاه فارس گردید و از آل بویه در فارس و عراق و بغداد هفده نفر بر مسند ایالت نشستند و مدت دولت ایشان صد و بیست و هشت سال امتداد یافت‌
 
ذکر سلطنت عماد الدوله علی بن بویه‌
 
چون بلاد فارس در حیز تسخیر علی بن بویه قرار گرفت برادر خود حسن را که رکن الدوله لقب یافته بود باستخلاص عراق نام‌زد نمود و برادر خوردتر احمد را بصوب کرمان گسیل فرمود و خود در دار الملک شیراز در سرای یاقوت فرود آمده روی بتمشیت مهمات سلطنت آورد در آن اثناء لشکریان جهت طلب مرسومات آغاز گفت‌وشنود کردند و در خزانه چیزی موجود نبود لاجرم عماد الدوله متأمل گشته ناگاه چشمش بر سقف خانه افتاده دید که ماری سر از سوراخ بیرون می‌آورد و بازپس می‌برد لاجرم متوهم شده فرمانداد تا سقف را بشکافتند و مار را بکشتند و بعد از بازکردن سقف خانه نقود معدود و اجناس نفیسه یافتند که یاقوت آنجا پنهانکرده بود و عماد الدوله نقود را بر جنود قسمت نموده خیاطی طلب داشت تا جهت او جامه ببرد و چون خیاط حاضر گشت لفظ چوب گز بر زبان عماد الدوله بگذشت درزی بنابرآنکه کر بود پنداشت که پادشاه چوب می‌طلبد که از وی بضرب لت اقرار کشد که اموال یاقوت کجاست و فی‌الحال بر زبان آورد که ای خداوند چه حاجت بچوب است و اللّه که بیش از هفده صندوق از جهات یاقوت پیش من نیست عماد الدوله بخندید و اهل مجلس متعجب گردیدند در تاریخ گزیده مسطور است که چون یاقوت از آل بویه انهزام یافت بدار الخلافه شتافت و امراء بغداد لشکری گران بصوب شیراز فرستادند عماد الدوله آن سپاه را استقبال نموده در منزل فیروزان تلاقی عسکرین دست داده مدت صد روز مقاتله اتفاق افتاد و هیچ‌یک از آن دو سپاه را
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۲۴
صورت نصرت روی ننمود و شبی عماد الدوله بخاطر گذرانید که اگر روز دیگر پیکر ظفر جلوه‌گر نیاید راه انهزام پیش گیرد و چون بخواب رفت در عالم رؤیا مشاهده نمود که بر اسبی که فیروزه نام داشت سوار شده براهی میرود و در آن اثنا بشارت فیروزی میشنود و چون از خواب درآمد بفتح و نصرت امیدوار گشته صباح که خسرو خاور بر خنک فیروزه‌رنک سپهر سوار گشت عماد الدوله بر اسب فیروزه خویش نشست و عازم صحرای نبرد شده در اثناء راه انگشتری فیروزه یافت و مقارن آن حال بتحقیق پیوست که لشکر بغداد گریختند آنگاه عماد الدوله رسولان بدار الخلافه ارسال داشته قبول نمود که هرسال مبلغ سیصد هزار دینار از اموال فارس و عراق بخزانه خلیفه فرستد بنابرآن خلیفه در مقام عنایت آمده جهت او خلعت و منشور پادشاهی فرستاد و لقبش را عماد الدوله قرار داد و او چند سال آن مال را ادا کرده عاقبت دم از استقلال زد و مدت شانزده سال و نیم بدولت و اقبال گذرانید و در جمادی الاولی سنه ثمان و ثلثین و ثلاث مائه متوجه عالم آخرت گردید و بموجب وصیتی که کرد برادرزاده‌اش عضد الدوله روی بتمشیت مهمات مملکت آورد
 
ذکر سلطنت رکن الدوله حسن بن بویه‌
 
ارباب اخبار مرقوم خامه گوهر نثار گردانیده‌اند که همدران اوان که عماد الدوله در شیراز پادشاه شد رکن الدوله را بحکومت عراق نامزد کرد و رکن الدوله بموجب فرموده برادر روی بتسخیر آن مملکت آورد و مدتی مدید میان او و امراء سامانی نایره قتال و جدال اشتعال داشت و عاقبت الامر حکومت آن ولایت بر رکن الدوله قرار گرفته استقلال یافت و در سنه ثمان ثلثین و ثلاث مائه خبر فوت عماد الدوله را شنوده بشیراز شتافت و مدت نه ماه در مصاحبت عضد الدوله که پسرش بود بسر برده بار دیگر روی بصوب عراق آورد و رکن الدوله در اواخر اوقات حیات استماع نمود که عضد الدوله از شیراز لشکر ببغداد کشیده و پسرعم خویش عز الدوله بختیار را مقید گردانیده بنابر آن اغراض نفسانی بر مزاجش استقلال یافته مهموم گشت و پهلو بر بستر ناتوانی نهاده با وجود شدت مرض از ری باصفهان رفت و عضد الدوله خبر غضب و بیماری رکن الدوله را شنیده اندیشناک شد که مبادا پدر در وقت فوت از وی نارضا باشد و بعد از تأمل بابن عمید که وزیر رکن الدوله بود نامه نوشت مضمون آنکه تدبیری نمای که پدر مرا طلب دارد تا بخدمت شتابم و رفع غبار خاطر عاطرش نمایم و ابن عمید در آن باب مساعی جمیله بتقدیم رسانیده رکن الدوله کس بطلب پسر فرستاد و عضد الدوله باصفهان شتافته رکن الدوله سایر اولاد خود را نیز باصفهان طلبید و پس از اجتماع ذراری سپهر نامداری ابن عمید طوئی سنگین ترتیب داد و رکن الدوله با اولاد امجاد و اعیان و اشراف عراقین و فارس بخانه وزیر تشریف برد و بعد از طعام بخاص و عام آغاز وصیت کرده تمامت
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۲۵
ولایت فارس و کرمان و اهواز را تا سرحد بغداد بعضد الدوله ارزانی داشت و حکومت همدان و اعمال جبال و ری و طبرستانرا بفخر الدوله تفویض نمود و مؤید الدوله را بر اصفهان و توابع آن والی گردانید و آن دو برادر را فرمود که نسبت بعضد الدوله شرط اطاعت بجای آورده از حکم و نشان او تجاوز جایز ندارند و چون رکن الدوله از امثال این وصایا فارغ گشت در محرم الحرام سنه ست و ستین و ثلاث مائه درگذشت مدت سلطنتش چهل و چهار سال بود شانزده سال و نیم در ایام دولت عماد الدوله و بیست و هفت سال و نیم بعد از آن و او پادشاهی نیکوسیرت پاکیزه سریرت بود و در تعظیم سادات و علماء سعی و اهتمام تمام مینمود وزارتش چنانچه از سوق کلام سابق مستفاد میگردد تعلق بابن عمید میداشت و نام ابن عمید علی است و کنیتش بعقیده صاحب گزیده ابو الفضل و بروایت روضه الصفا ابو الفتح و آن وزیر صائب تدبیر بغایت عالی‌قدر و عظیم‌الشان بود چنانچه صاحب عباد در مدح او ابیات نظم می‌نمود و از جمله افاضل ابو حنیفه دینوری منجم با رکن الدوله معاصر بود و بنابر فرمان او فی سنه خمس و ثلثین و ثلاث مائه در اصفهان رصد بست و زیج ترتیب کرد
 
ذکر معز الدوله ابو الحسین احمد بن بویه‌
 
در سنه اثنی و عشرین و ثلاث مائه معز الدوله بموجب اشارت برادر بزرگتر خویش عماد الدوله از شیراز بعزیمت تسخیر کرمان در اهتزاز آمد و نخست بلده سیرجانرا فتح نموده از آنجا بنفس کرمان شتافت و پسر الیاس که بروایت روضه الصفا محمد و بعقیده صاحب گزیده علی نام داشت در آن بلده متحصن شده معز الدوله آغاز محاصره کرد حمد اللّه مستوفی گوید که در اوقات محاصره امیر علی بن الیاس هرروز لباس جنگ پوشیده بقدر امکان در مدافعه ایشان مراسم اجتهاد بجای می‌آورد و هرشب نزلی مناسب ترتیب کرده بمعسکر معز الدوله میفرستاد دیلمیان ازین دو صورت متناقض متعجب شده پرسیدند که با وجود مخالفت و محاربت سبب ارسال نزل و ساوری چه‌چیز است امیر علی جواب داد که روز بنابرآن محاربه می‌نمایم که شر شما را که با من در مقام عداوت آمده‌اید از سر باز کنم و چون شما درین مملکت میهمان منید مروت چنان اقتضا می‌نماید که شب نزل میفرستم معز الدوله از استماع این سخن منفعل گشته بین الجانبین قواعد مصالحه استحکام یافت و چون امیر علی فوت پسرش الیسع بجایش نشست میان او و معز الدوله بکرات محاربات دست داد و عاقبت معز الدوله آن مملکت را مسخر ساخته آنگاه رایت عزیمت بصوب اهواز برافراشت و آن حدود را بیشتر از گماشتگان خلیفه بغداد انتزاع نمود و در سنه اثنی و ثلثین و ثلاث مائه بواسط رفت و از بغداد توزون که امیر الامراء خلیفه بود بجنک او شتافته دوازده روز متعاقب غبار معرکه هیجا در هیجان بود و عاقبت توزون منهزم گشته معز الدوله باهواز مراجعت نمود و در سنه ثلث و ثلثین و ثلاث مائه کرت دیگر بواسط شتافته مستکفی خلیفه و توزون با سپاهی از حیز حساب بیرون در
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۲۶
برابر او رفتند و معز الدوله صلاح در جنگ ندیده باهواز بازگشت و در سنه اربع و ثلثین و ثلاث مائه که توزون فوت شد بار دیگر معز الدوله بر مسند جهانگیری نشسته تا بغداد عنان بازنکشید و ابن شیرزاد که بعد از وفات توزون امیر الامرا شده بود از وی گریخت و معز الدوله در جمادی الاولی سنه مذکوره بباب الشماسیه نزول اجلال فرمود در روز دیگر بمجلس مستکفی رفته با وی بیعت نمود و در آن روز خلیفه او را معز الدوله لقب داد و معز الدوله از روی استقلال در سرانجام امور ملک و مال دخل کرده مبلغ پنج هزار درم هرروز جهه اخراجات خلیفه مقرر ساخت و بعد از روزی‌چند مستکفی را از خلافت خلع نموده المطیع باللّه را قایم‌مقام گردانید بعد از آن میان ناصر الدوله بن حمدان که باغواء ابن شیرزاد لشکر بدار السلام بغداد کشید و با معز الدوله محاربات روی نمود و در محرم سنه خمس و ثلثین و ثلاث مائه مهم بمصالحه انجامید و ناصر الدوله بطرف موصل بازگردید و در سنه سته و ثلثین ثلاثمائه معز الدوله بصره را مسخر گردانید و در سنه سبع و ثلثین و ثلاث مائه بموصل رفته ناصر الدوله بجانب نصیبین گریخت و معز الدوله جهه قطع ماده انتعاش ناصر الدوله در آن دیار ظلم بسیار کرد و بالاخره ناصر الدوله قاصدی فرستاد و از وی قبول کرد که هرسال هشت بار هزارهزار درم از قلمرو خویش بخانه بغداد فرستد و معز الدوله باین معنی راضی گشته عنان مراجعت انعطاف داد و در سنه خمس و اربعین و ثلاث مائه نوبت دیگر بین الجانبین آتش نزاع ارتفاع یافت و معز الدوله عازم موصل شده ناصر الدوله بار دیگر بنصیبین رفت و معز الدوله او را آنمقدار تعاقب نمود که ببلاد شام درآمد آنگاه بنابر عرض مرض ببغداد معاودت کرد و فرمود تا بر درهای مساجد کندند که لعن اللّه علی معاویه بن ابی سفیان و لعن من غصب عن فاطمه رضی اللّه عنها فدکا و لعن من منع ان یدفن الحسن عند قبر جده علیه السّلام و من نفی ابا ذر الغفاری و من اخراج ابو العباس عن الشوری و بدین‌واسطه شورشی در میان سنیان پیدا شده شب بعضی ازین منقورات را حک کردند و معز الدوله روز دیگر فرمود تا باز نقر کردند و بالاخره وزیر معز الدوله حسن بن محمد المهلبی مصلحت چنان دید که در لعن غیر معاویه کسی را نام نبرند و بجای سایر کلمات مذکور بنویسند که لعن اللّه الظالمین لآل رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم و بدین تدبیر آن غوغا تسکین یافت و وفات معز الدوله در سنه سته و خمسین و ثلاث مائه دست داد مدت عمرش بعقیده صاحب گزیده پنجاه و چهار سال بود و زمان سلطنتش بیست و یکسال سه سال در زمان عماد الدوله و هژده سال در عهد رکن الدوله ابو جعفر محمد الضمیری و حسن بن محمد المهلبی در سلک وزراء معز الدوله انتظام داشتند و حسن بن محمد که بصفت جود و سخاوت موصوف بود در سنه اثنی و خمسین و ثلث مائه از عالم انتقال نمود
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۲۷
 
ذکر ابو شجاع عضد الدوله فنا خسرو بن رکن الدوله‌
 
باتفاق مورخان فضیلت شیم عضد الدوله خلاصه ملوک دیلم بلکه نقاوه سلاطین عالم بود و ذات خجسته‌صفاتش بزیور دیانت و حسن اعتقاد موصوف و وجود فایض الجودش بگوهر عدالت و یمن رشاد معروف و عضد الدوله در سنه ثمان و ثلثین و ثلاث مائه در بلده شیراز بحکم وصیت عم خود عماد الدوله پای بر مسند سروری نهاده و عالمیانرا بوفور انعام و احسان مسرور ساخته بعدل و داد نوید داد و در ایام دولت چند نوبت بجانب بغداد نهضت نمود کرت اول جهه امداد عز الدوله بختیار که پسر عمش بود و کرت ثانی بعزم پیکار عز الدوله بختیار و درین کرت فی سنه سبع و ستین و ثلاث مائه بختیار را گرفته بقتل رسانید و جمیع قلاع و بقاع حدود موصل را مسخر و مضبوط گردانید و در سنه ثمان و ستین و ثلث مائه از موصل ببغداد شتافته خرابهای آن خطه را بحال عمارت بازآورد و جهه پیش نمازان و مؤذنان مساجد وظایف تعیین کرد و ایتام و فقرا و ضعفا را رعایتها فرمود و اخراجاتی را که در راه مکه از حاجیان میستاندند تخفیف نمود و فقهاء و محدثان و فضلا و شعرا و اطبا را از مواید انعام و احسان خویش محفوظ و بهره‌ور ساخت و عضد الدوله در ایام سلطنت عمارات عالی و بقاع نقاع طرح انداخت از آنجمله عمارتیست که در نجف بر سر مرقد معطر امیر المؤمنین حیدر علی خیر البشر و علیه سلام اللّه الاکبر بنا کرد و دیگر دار الشفائیست که در بغداد در باب تعمیر و ترویج آن لوازم اهتمام بجای آورده و همچنین در شیراز نیز دار الشفا ساخت و بر آب کربندی بست که مانند آن بند در عالم عمارتی نتوان یافت و ایضا برکه ترتیب داد که آنرا هفت پایه بود که اگر از هرپایه هرروز هزار کس آب میخوردند تا بیکسال کفایت می‌نمود و در ایام جهانبانی عضد الدوله وزیرش نصر بن هرون نصرانی حکم حاصل کرده در باب تعمیر و ترویج کلیساها و معابد نصاری سعی بلیغ نمود در روضه الصفا مسطور است که در آخر عمر عضد الدوله بدعتی چند احداث کرد که مناسب شیم مرضیه او نبود از جمله آنکه در مساحت زمینها چیزی چند درافزود و بر آنچه در بیع دواب و مواشی میستاندند اضافه فرمود و عمل ثلج را مخصوص بدیوان اعلی ساخت چنانچه گماشتگان دیوان از کوه برف می‌آوردند و بفقاعیان می‌فروختند و عضد الدوله در هشتم شوال سنه اثنی و سبعین و ثلاث مائه بعلت صرع درگذشت و در روز وفات غیر از این آیت چیزی بر زبانش جاری نمیگشت که (ما اغنی عنی مالیه و هلک عنی سلطانیه) مدفن عضد الدوله نجف است در پایان روضه مقدسه حضرت شاه مردان و بر صندوق مرقد او این آیت کنده‌اند که (وَ کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالْوَصِیدِ) مدت حکومت عضد الدوله سی و چهار سال بود و از جمله فضلاء ابو الحسن ابراهیم بن بلال که مشهور است بصابی و در فن انشاء و بلاغت شبیه و عدیل نداشت معاصر عضد الدوله بود و کتاب التاج را که مبنی است از مناقب و مآثر آل بویه بنام نامی او تصنیف نمود وفات صابی بروایت صاحب گزیده در
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۲۸
یازدهم شوال سنه اربع و ثمانین و ثلاث مائه دست داد (و العلم عند اللّه الهادی الی سبیل الرشاد)
 
ذکر ایالت عز الدوله بختیار و بیان کشته شدن او بتقدیر قادر مختار
 
معز الدوله در وقتی که بمرض موت گرفتار بود ولد ارشد خود عز الدوله بختیار را ولی‌عهد کرد و او را وصیت نمود که در تمشیت امور سلطنت از مقتضای رأی عم خود رکن الدوله بیرون نرود و پسرش عضد الدوله را بر خود مقدم دانسته نسبت بدو مراسم تعظیم و تبجیل بجای آورد و ابو الفضل عباس بن الحسین و ابو الفرج محمد بن العباس را لباس وزارت پوشاند و سبکتکین حاجب و سایر امراء ترک را بعنایت خویش امیدوار گرداند و عز الدوله بعد از فوت پدر در بغداد متصدی امر جهانبانی گشته از سر غرور جوانی بلهو و لعب مشغول شد و با مسخرگان و مغنیان آغاز مصاحبت و مجالست کرده بهیچیک از وصایای معز الدوله عمل ننمود بنابرآن سبکتکین که در آن زمان بمزید تهور و وفور اتباع از سایر امرا امتیاز داشت اتراک بی‌باک را با خود متفق ساخت و نسبت بعز الدوله در مقام مخالفت آمد و میان ایشان منازعت بتطویل انجامیده بختیار در عراق عرب بی‌اختیار گشت و چون سبکتکین فوت شد ترکان الپتکین را بحکومت اختیار نموده بجانب واسط که معسکر عز الدوله بختیار بود رفتند و در برابر لشکر او فرود آمده مدت پنج ماه بین الجانبین غبار معرکه هیجا هیجان داشت و در اکثر ایام ترکان ظفر می‌یافتند و چون این اخبار بسمع عضد الدوله رسید با سپاه فارس عزم رزم مخالفان کرده در واسط بعز الدوله پیوست و بضرب تیغ و سنان ترکانرا ببغداد گریزانید و باتفاق عز الدوله آن طایفه را تعاقب نموده خود بجانب شرقی دار السلام فرود آمد و بختیار را بطرف غربی فرستاد و اتراک چند روز جنگهای مردانه کرده آخر الامر در ملازمت طایع خلیفه بجانب تکریت گریختند و عضد الدوله در بغداد متمکن شده کس فرستاد تا خلیفه را بمقر عز او رسانیدند و با او بیعت کرده عز الدوله و برادرانش را مقید ساخت و چون این خبر برکن الدوله رسید اضطرابی عظیم نموده عزم جزم کرد که ببغداد رود و عضد الدوله را منزجر گرداند و عضد الدوله ازین معنی خبر یافته بختیار را باز صاحب‌اختیار ساخت و علم عزیمت بصوب شیراز برافراشت اما بعد از فوت رکن الدوله بار دیگر بعراق عرب شتافت و عز الدوله با سپاه فراوان از بغداد بیرون رفته در حدود تکریت میان ایشان جنگ واقع شد و بختیار اسیر گشته بفرموده عضد الدوله همانروز بقتل رسید مدت حیاتش سی و شش سال بود و اوقات حکومتش یازده سال و کسری وزیر عز الدوله بعقیده صاحب گزیده ابن عمید بود و او نیز در آن معرکه گرفتار گشته بفرمان عضد الدوله کشته شد
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۲۹
 
ذکر سلطنت مؤید الدوله ابو منصور بویه بن رکن الدوله‌
 
چون رکن الدوله حسن بن بویه وفات یافت مؤید الدوله رسولی نزد برادر بزرگتر خود عضد الدوله فرستاده پیغام داد که زمام امور ملک و مال در قبضه اقتدار آن حضرتست اگر اجازت باشد در حکومت اصفهان و توابع آن‌که پدر مرحوم نامزد من کرده دخل نمایم و الا آنچه مقتضای رای ممالک آرای باشد بتقدیم رسانم و عضد الدوله را این استجازه موافق مزاج افتاده در تأیید و تعوید مؤید الدوله مساعی جمیله مبذول داشت اما فخر الدوله از برادر بزرگتر حسابی برنگرفت و بی‌رخصت متصدی امر سلطنت گشت و این معنی بر خاطر عضد الدوله گران آمده مؤید الدوله را بر مخالفت برادر باعث شد و فخر الدوله از مقاومت عاجز گشته پناه بقابوس بن وشمگیر که شوهر خاله و پدر زنش بود برد و قابوس مقدم داماد را گرامی داشته هرچند عضد الدوله و مؤید الدوله کس فرستاده فخر الدوله را طلبیدند التفات بسخن ایشان نکرد و در اوایل سنه احدی و سبعین و ثلاث مائه مؤید الدوله لشکر بجرجان کشیده بعد از وقوع محاربه قابوس و فخر الدوله بجانب خراسان گریختند و التجا بحسام الدوله ابو العباس تاش که از قبل امیر نوح والی ولایت نیشابور و توابع آن بود نمودند و تاش در تعظیم و تکریم آن دو مهمان عزیز مهما امکن لوازم سعی و اهتمام بجای آورد و باشارت امیر نوح با لشکری بیکران متوجه جرجان شد و مؤید الدوله در شهر متحصن گشته پس از روزی‌چند در ماه رمضان سنه مذکوره شبیخون بر خراسانیان زد و آن هرسه سردار طریق فرار پیش گرفته تا نیشابور عنان‌یکران بازنکشیدند و بعد ازین فتح مؤید الدوله بفراغ بال روزگار میگذرانید تا در سنه ثلث و سبعین و ثلاث مائه متوجه ملک بقا گردید مدت سلطنتش هفت سال بود و بوزراتش صاحب سعید اسمعیل بن عباد قیام مینمود
 
ذکر سلطنت فخر الدوله ابو الحسن علی بن رکن الدوله‌
 
بعد از فوت مؤید الدوله امرا و اعیان دیلم قرعه مشورت در میان انداختند که زمام امر سلطنت را در قبضه اقتدار کدام‌یک از آل بویه نهند صاحب کافی اسمعیل بن عباد گفت که فخر الدوله مهتر و بهتر ملوک دیالمه است او را از خراسان باید طلبید و متقلد قلاده ایالت گردانید و همگنان این رای را استحسان کرده مسرعان بجانب خراسان روان ساختند و فخر الدوله بعد از آنکه مدت سه سال در این مملکت پریشان‌حال گذرانیده بود چون این خبر بهجت‌اثر شنود هم‌عنان برق و باد بعراق شتافته تاج سلطنت بر سر نهاد و زمام امور وزارت من حیث الاستقلال بقبضه اختیار صاحب عباد داد و در سنه سبع و سبعین و ثلاث مائه فخر الدوله آن وزیر صاحب تدبیر را بضبط اموال طبرستان ارسال داشت و جناب صاحبی آن مملکترا کما ینبغی بحیطه ضبط درآورده چند قلعه مفتوح و مسخر ساخت و هم
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۳۰
در آنسال خاطر از آن مهام بازپرداخته لواء معاودت برافراخت و در سنه تسع و سبعین و ثلاث مائه هوس تسخیر بغداد در خاطر فخر الدوله پیدا شده بدانجانب نهضت نمود و بهاء الدوله بن عضد الدوله که در آن زمان امیر الامراء دار السلام بود او را استقبال نموده در اهواز تقارب فریقین دست داد و هردو لشکر در برابر یکدیگر فرود آمده بحسب اتفاق شبی آب اهواز طغیان کرده بمعسکر فخر الدوله رسید و لشکریان اینمعنی را بر خدیعت بغدادیان حمل نمودند و آب‌روی فخر الدوله را بر خاک ریخته راه گریز پیش گرفتند و فخر الدوله بری بازگشته از آنجا بهمدان رفت و بهاء الدوله قاصدان نزد عم فرستاده اظهار وفاق نمود و فخر الدوله از برادرزاده راضی گشته از مقام تسخیر دار السلام درگذشت و در سنه خمس و ثمانین و ثلاث مائه وزیر فضیلت نهاد والانژاد یعنی صاحب عباد مریض گشته پهلو بر بستر ناتوانی نهاد و فخر الدوله بعیادت او رفته صاحب بعرض رسانید که درین مدت که زمام تمشیت امور وزارت در کف کفایت بنده بود بقدر وسع و طاقت در فراغت سپاهی و رعیت کوشیدم و بیمن دولت قاهره ممالک محروسه را معمور و آبادان گردانیدم و بعد از فوت من اگر پادشاه تغییر بقواعدی که من وضع کرده‌ام راه ندهند و بهمین شیوه طریقه عدالت مرعی دارند برکات آن بروزگار همایون‌آثار واصل گردد و مرا نامی نباشد و اگر برخلاف دستور معهود عمل نمایند مردم بساط عدل و احسان را بمن نسبت کنند و از این جهه اختلال بامور ملک و مال راه یابد فخر الدوله قبول نمود که بهمان منوال سلوک نماید اما پس از وفات صاحب خجسته‌صفات خزاین او را تصرف کرد و از اولاد و متعلقانش اموال فراوان حاصل فرمود در تاریخ مسطور است که چون نعش صاحب عباد را بنمازگاه بردند از غایت جلالتی که داشت اعیان دیلم پیش تابوتش زمین بوس کردند و نعش او را از سقف خانه آویخته پس از مدتی باصفهان نقل نمودند و در روضه الصفا مذکور است که صاحب عباد در فضل و هنر و کفایت و کیاست یگانه روزگار و وحید اعصار بود و در اصابت رای و تدبیر شبیه و نظیر نداشت و آنمقدار کتب نفیسه که او جمع ساخت هرگز هیچ وزیر بلکه هیچ صاحب تاج و سریر را میسر نشده بود چنانچه گویند که در یکی از اسفار چهار صد شتر باربردار کتابخانه او را می‌کشید مدت وزارتش هجده سال بود حمد اللّه مستوفی گوید که چون صاحب عباد روی بریاض جنت نهاد ابو العباس البضی و ابو علی بن حمویه اصفهانی ده هزار دینار پیشکش فخر الدوله کرده وزیر شدند و ایشان دست بظلم و تعدی برآورده متمولانرا مصادره نمودند و از جمله مردمی که در زمان وزارت آن دو عزیز مؤاخذ گشتند یکی قاضی ری عبد الجبار بود و او در فروع متابعت شافعیه مینمود و در اصول در سلک مشایخ معتزله انتظام داشت و سبب گرفتن قاضی آن شد که بنابر مذهب اعتزال روزی گفت که من بر صاحب عباد ترحم نکنم زیرا که مرا توبه او معلوم نیست وزراء فخر الدوله بدین جریمه سه بار هزارهزار درم از قاضی گرفته رقم عزل بر سجل احوالش کشیدند
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۳۱
طرفه آنکه معتقد معتزله آنست که هرکس که یکدانک و نیم بناحق از کسی بستاند ابد الآباد در دوزخ بماند و خدمت اقضوی این‌همه اموال از رشوت دار القضا اندوخته بود و مع ذالک بتوهم آنکه شاید صاحب عباد در زمان وزارت از کسی رشوت گرفته باشد می گفت که بر وی رحمت نفرستم که نزد من توبه او محقق نیست نعوذ باللّه من شرور انفسنا و سیآت اعمالنا بثبوت پیوسته که در شهور سنه سبع و ثمانین و ثلاث مائه روزی در قلعه طبرک فخر الدوله کباب گوشت گاو و انگور خورده درد معده بر وی مستولی شد و همانروز وفات یافت و در آن محل کلید خزاین پیش پسرش مجد الدوله بود بنابران ارکان دولت هرچند سعی نمودند که از خزانه کفن بدست آرند میسر نشد و حال آنکه در آن وقت سه هزار خروار جامه در خزانه موجود بود آخر الامر قیم مسجد جامع طبرک جنسی که شایسته کفن بود بخدام بارگاه سلطنت فروخت تا او را برداشتند مدت سلطنت فخر الدوله چهارده سال بود اموال و جهاتی که از وی ماند بیش از آنست که تعداد توان نمود و از جمله افاضل آن عصر ابو بکر خوارزمی مملکت فخر الدوله را بوجود خود مشرف داشت و ابو بکر پیوسته با صاحب عباد مصاحبت فرموده بین الجانبین مشاعرات و مطایبات واقع می‌شد از جمله آنکه ابو بکر روزی بی‌رخصت بمجلس صاحب درآمد و این معنی بطبع صاحبی گران آمده ببدیهه گفت شعر
(کلما قلنا فلا مجلسنا بعث اللّه بقتلا فجلس)
ابو بکر نیز بدیهه در جواب نظم نمود که شعر
(من یقل انی بقتل انه‌جرها او ذبیع من باب طبس) و فی‌الحال از مجلس بیرون رفت گویند که وفات ابو بکر قبل از وفات صاحب اتفاق افتاد
 
ذکر سلطنت شرف الدوله ابو الفوارس شیرذیل عضد الدوله‌
 
شرف الدوله در وقت وفات پدر کرمانرا بوجود خود مشرف داشت و چون این خبر شنید بصوب شیراز رایت توجه افراشت و پس از آنکه بدان ولایت رسید بنابر آنکه از وزیر عضد الدوله نصر بن هرون نصرانی آزرده‌خاطر بود او را بکشت و بعد از ضبط مملکت فارس در اوایل سنه خمس و سبعین و ثلاث مائه لشکر باهواز کشیده برادر خود ابو الحسن احمد را که از قبل صمصام الدوله بن عضد الدوله حاکم آن سرزمین بود بگریزانید آنگاه ببصره رفته در ماه رجب سنه مذکوره آن بلده را نیز بتحت تصرف درآورد و در اوایل سنه ست و سبعین و ثلاث مائه متوجه بغداد گشت و برادرش صمصام الدوله که در دار السلام امیر الامرا بود بامید مرحمت نزد او رفت و شرف الدوله نخست برادر را تعظیم و تکریم نمود و چون از مجلس بیرون رفت باخذ و قیدش حکم فرمود و از روی استقلال بضبط ملک و مال مشغول گشت و قرب دو سال دیگر بدولت و اقبال گذرانیده فی سنه تسع و سبعین و ثلاث مائه متوجه عالم بقا گردید
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۳۲
 
ذکر حکومت صمصام الدوله ابو کالیجار مرزبان بن عضد الدوله‌
 
عضد الدوله چون رخت بقا بباد فنا داد صمصام الدوله در بغداد قدم بر مسند امیر الامرائی نهاد و پس از آنکه مدت چهار سال و شش ماه بتمشیت امور ملک و مال پرداخت شرف الدوله بدار السلام شتافته او را مقید بیکی از قلاع فارس فرستاد و صمصام الدوله پس از وفات برادر بسعی جمعی از اتراک از محبس بیرون آمده با سپاهی جرار متوجه بغداد گشت و بهاء الدوله بن عضد الدوله که پس از فوت برادر حاکم دار السلام شده بود او را استقبال نمود و بین الجانبین نایره قتال اشتعال یافته عاقبت الامر مهم بصلح انجامیده برینجمله که ایالت بلاد فارس و ارجان متعلق بصمصام الدوله باشد و در عراق عرب و خوزستان بهاء الدوله پادشاهی نماید آنگاه هریک از آن دو پادشاه بمقر عز خود باز گشتند و در سنه ثلث و ثمانین و ثلاث مائه شش نفر از اولاد عز الدوله بختیار بن معز الدوله که در یکی از قلاع فارس محبوس بودند بنابر موافقت موکلان از قید نجات یافته خروج کردند و صمصام الدوله ابو علی بن استاد هرمز را بدفع ایشان نامزد فرمود و ابو علی آن شش دولتمند را اسیر کرده نزد صمصام الدوله برد و صمصام دو نفر ایشان را بصمصام انتقام از پای در آورده چهار کس دیگر را محبوس گردانید در خلال این احوال بناء مصالحه میان صمصام الدوله و بهاء الدوله انهدام یافته کرت دیگر غبار منازعت ارتفاع یافت و صمصام الدوله ابو علی بن استاد هرمز را بصوب بغداد فرستاد و بهاء الدوله نیز فوجی از سپاه در برابر ارسال داشت و مدتها بین الجانبین آتش جنگ و شین مشتعل بود و در اکثر معارک ابو علی را صورت نصرت روی مینمود و چون مهم بهاء الدوله باستیصال نزدیک رسید ناگاه خبر قتل صمصام الدوله در عراق منتشر گردید و کیفیت آن واقعه چنان بود که در سنه ثمان و ثمانین و ثلاث مائه صمصام الدوله در عراق عرب بعرض لشکر مشغولی فرمود و نام هر کس را که نسبش بدیلم نمی‌پیوست از دفتر حک نمود و چون آن سپاهیان از حصول مرسوم و علوفه نومید شدند مستحفظان اولاد بختیار را فریفته ایشانرا از بند بیرون آوردند و جمعی کثیر از رنود و اوباش بدیشان پیوسته چون صمصام الدوله از کیفیت حادثه خبر یافت قصد نمود که در یکی از قلاع فارس متحصن گردد تا سپاه او از بغداد مراجعت نماید اما کوتوال آن قلعه او را راه نداد و صمصام الدوله با سیصد نفر از لشکر در دودمان که موضعی است در دو فرسخی شیراز فرود آمد و طاهر نامی که رئیس آن منزل بود او را گرفته پیش ابو نصر بن بختیار برد و ابو نصر در ذی حجه حجه مذکوره صمصام الدوله را بقتل آورد و مادرش را نیز بکشت و آن دو قتیل را بر دکانچه از سرای امارت دفن کردند و چون بهاء الدوله بفارس شتافت ایشانرا از آن مدفن بمقبره آل بویه نقل نمود مدت حکومت صمصام الدوله در فارس نه سال و هشت ماه بود
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۳۳
 
ذکر ایالت بهاء الدوله ابو نصر خسرو بن فیروز بن عضد الدوله‌
 
در همان روز که شرف الدوله وفات یافت فرق انام در دار السلام بهاء الدوله را بر مسند امارت نشاندند و چنانچه سبق ذکر یافت میان بهاء الدوله و ابو علی بن استاد هرمز غبار معرکه هیجا در هیجان بود که خبر قتل صمصام الدوله شایع شد آنگاه ابو علی حسام انتقام در نیام کرده باتفاق سایر امراء فارس از بهاء الدوله امان طلبید و بهاء الدوله ملتمس او را بحسن قبول تلقی نمود ابو علی با اتباع در سلک هواخواهانش منتظم گشت و مملکت اهواز بحوزه تصرف بهاء الدوله آمده ابو علی را بجانب فارس فرستاد تا شر اولاد عز الدوله را دفع نماید و ابو علی بر آن جماعت غالب گشته ابو نصر بن بختیار سلوک طریق فرار اختیار نمود و این اخبار بسمع بهاء الدوله رسیده کامران و سرافراز بدار الملک شیراز خرامید و بعضی از اولاد و اتباع بختیار را که در آن ولایت مانده بودند بقصاص برادر بقتل رسانیده و موفق بن اسماعیل را باستیصال ابو نصر بن بختیار که بطرف جیرفت گریخته بود نامزد نمود و موفق بدان جانب ایلغار کرد و ابو نصر چون قوت ستیز نداشت راه گریز پیش گرفت و موفق بجیرفت رسیده چنان شنید که از آنجا تا منزلی که ابو نصر است از هفت فرسخ مسافت بیش نیست بنابران با سیصد مرد جلد از عقبش روان شد و بعد از وصول بدان موضع بوضوح پیوست که پسر بختیار از آنجا نیز فرار نموده و موفق در سیر بیشتر از پیشتر سرعت فرموده ناگاه بسروقت ابو نصر رسید و هردو فریق تیغ و خنجر در یکدیگر نهاده باز فرار بجانب ابو نصر افتاد و در اثنای گریز یکی از لشکریان او که از شبگیر و ایوار و فرار و پیکار بتنگ آمده بود بیک ضرب سر ابن بختیار را بر زمین افکند و دیگری آن سر را برداشته پیش موفق برد و موفق بر وفق دل‌خواه بخدمت بهاء الدوله بازگشته منظورنظر اشفاق شد و بعد از این وقایع بهاء الدوله بکام دل روزگار میگذرانید تا در سنه ثلاث و اربعمائه در ارجان بمرض صرع درگذشت و بموجبی که وصیت کرده بود امراء دیلم جسدش را به نجف برده دفن کردند تا زمان حیات بهاء الدوله چهل و نه سال و دو ماه بود و مدت سلطنتش بیست و چهار سال و فخر الملک ابو غالب محمد بن علی بوزارتش قیام مینمود
 
ذکر پادشاهی مجد الدوله ابو طالب رستم بن فخر الدوله‌
 
چون فخر الدوله فوت شد ولدش مجد الدوله با وجود صغر سن باتفاق علما و امرا و اعیان بر تخت جهانبانی برآمد و مادرش سیده که ضعیفه عادله عاقله بود بانتظام مهام ملک و مال قیام نمود و پس از آنکه مجد الدوله بحد بلوغ رسید در فیصل مهمات با مادر آغاز خلاف کرده بیرضای او منصب وزارت را بخطیر ابو علی داد و سیده از پسر رنجیده بقلعه طبرک رفت و نیم‌شبی از آن حصار فرار نموده بکردستان شتافت و حاکم آنجا
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۳۴
بدر بن حسنویه شرط استقبال بجای آورده با فوجی از ابطال رجال در ملازمت سیده روی توجه بری نهاد و مجد الدوله بمقاتله مادر اقدام نموده باتفاق وزیر اسیر و دستگیر شد و سیده پای بر مسند استقلال نهاده بدر بن حسنویه را خشنود و شاکر اجازت مراجعت داد و در باب معموری بلاد و رفاهیت عباد کوشیده از لوازم نصفت دقیقه‌ای نامرعی نگذاشت روز باز در پس پرده رقیق نشستی و با وزیر و عارض بیواسطه سخن گفتی و در جواب ایلچیان ملوک عالیشأن کلمات سنجیده بر زبان آوردی نقل است که در آن اوقات سلطان محمود غزنوی قاصدی نزد سیده فرستاده پیغام داد که در مملکت عراق خطبه و سکه بنام من موشح ساز و الا مستعد میدان قتال باش سیده چون اینسخن از ایلچی سلطان شنید فرمود که تا شوهر من در حیات بود پیوسته اندیشه‌مند بودم که اگر حضرت سلطان برین موجب اشاره فرماید چه چاره توان کرد اما حالا ازین دغدغه فراغت یافته‌ام زیرا که سلطان پادشاهیست بکمال عقل و فراست موصوف میداند که کار جنگ در غیب است اگر بر من ظفر یابد او را چندان نامی نبود چه بر بیوه‌زنی غالب گشته باشد و اگر از من منهزم شود رقم این عار تا دامن روزگار بر صحیفه حال او باقی ماند زیرا که مردم گویند که پادشاهی بدین قوت با ضعیفه مقاومت نتوانست کرد و چون ایلچی بخدمت سلطان بازگشته این جواب را عرض کرد محمود تأمل نموده از سر آن عزیمت درگذشت و پس از آنکه سیده روزی‌چند باستقلال حکومت فرمود از سر جریمه پسر تجاوز کرد و بار دیگر مجد الدوله افسر ایالت بر سر نهاد اما عنان اختیار بدستور پیشتر در قبضه اقتدار سیده بود و سیده برادر مجد الدوله شمس الدوله را حاکم همدان ساخت و ابو جعفر کاکویه را بریاست اصفهان فرستاد تا او در حیات بود ممالک مجد الدوله رونقی تمام داشت و چون سیده فوت شد هرج‌ومرج بقواعد امور مملکت راه یافته در اوایل سنه عشرین و اربعمائه سلطان محمود غزنوی بعراق شتافت و آنولایات را مسخر گردانید و مجد الدوله و پسرش را با خواص گرفته مقید بغزنین فرستاد در روضه الصفا مسطور است که در وقتی که دست اقتدار محمود غزنوی بساط حکومت مجد الدوله دیلمی را درنوشت مکتوبی بقادر خلیفه نوشت مضمون آنکه چون ما بری رسیده مجد الدوله را مقید گردانیدیم در حرمسرای او پنجاه زن آزاد یافتیم و از آنجمله سی و چند زن مادر فرزند شده بودند از وی پرسیدم که با این عورات بکدام مذهب مصاحبت میکردی جواب داد که عادت اسلاف ما چنین بوده بنابرآن او را با جمعی از نزدیکان بغزنین فرستادیم و طایفه‌ای از بدباطنان را که ملازمش بودند بر دار اعتبار کشیدیم و معتزله ری را بطرف خراسان کوچانیدیم القصه چون سلطان محمود بر وجهی که سابقا مسطور شد بعد از فتح بلاد عجم عرب پسر خود مسعود را آنجا گذاشته رایت مراجعت برافراشت مدت سلطنت مجد الدوله و مادرش قرب سی و نه سال بود
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۳۵
 
ذکر سلطنت سلطان الدوله ابو شجاع بن بهاء الدوله‌
 
سلطان الدوله پس از فوت پدر در ارجان باستصواب اکابر و اعیان تاج سلطنت بر سر نهاد و از جمله برادران خود جلال الدوله را ببصره فرستاد و کرمانرا بابو الفوارس داد و چون ابو الفوارس در کرمان مکنتی پیدا کرد روی بمخالفت سلطان الدوله آورد و بولایت فارس رفته بر شیراز مستولی شد و سلطان الدوله برین حادثه مطلع گشته بمحاربه برادر توجه نمود و ابو الفوارس شکست یافته بکرمان شتافت و از آنجا بجانب خراسان گریخته بسلطان محمود غزنوی پیوست و یمین الدوله مقدم او را گرامی داشته در مجلسی که بسیاری از شاهزادگان حاضر بود ابو الفوارس را بر دار ابن قابوس بن وشمگیر مقدم نشاند و این معنی بر خاطر دارا گران آمده هم در آن مجلس بعرض سلطان محمود رسانید که پدران ابو الفوارس در خدمت آباء ما میبوده‌اند و مرادش ازینسخن آن بود که عماد الدوله و برادرانش در اول حال نوکری عم قابوس مرداویج بن زیار مینمودند سلطان محمود جوابداد که ابو الفوارس بر تو رتبه تقدم دارد زیرا که پدران او ملک را بضرب شمشیر تسخیر کرده‌اند و بعد از آن یمین الدوله ابو سعید طائی را با فوجی از سپاه مظفرلوا مصحوب ابو الفوارس بجانب فارس فرستاد و ایشان نخست بکرمان شتافته آن مملکت را بتصرف درآورده مضبوط ساختند و چون سلطان الدوله در بغداد بود بر شیراز نیز استیلا یافتند در آن اثنا ابو سعید نیز از ابو الفوارس رنجیده متوجه ملازمت سلطان محمود گشت و سلطان الدوله از مراجعت او خبر یافته از بغداد بجانب شیراز روان شد و ابو الفوارس فارس را گذاشته بکرمان رفت و سلطان الدوله لشکر فراوان متوجه کرمان گردانید و ابو الفوارس بهمدان شتافت و از آنجا ببطایح گریخته در سلک اصحاب مهذب الدوله انتظام یافت بعد از آن رسل و رسایل آغاز آمدوشد نمود و بهرگونه وسایل میان سلطان الدوله و ابو الفوارس قواعد مصالحه تأکید پذیرفت برینموجب که کرمان بدستور سابق بابو الفوارس متعلق باشد و دیگر با سلطان الدوله مخالفت نکنند و در سنه احدی عشر و اربعمائه مشرف الدوله بن بهاء الدوله با سلطان الدوله در مقام خلاف آمده اکثر لشکر بجانب او میل کردند و بین الجانبین در حدود واسط آتش قتال اشتعال یافته عاقبه الامر مهم بمصالحه انجامید برینموجب که مشرف الدوله بنیابت برادر در عراق عرب امارت نماید و سلطان الدوله در اهواز و فارس اقامت فرماید و هیچیک از برادران ابن سهلان را که خمیرمایه فتنه و فساد بود وزیر نسازند آنگاه سلطان الدوله بطرف اهواز در اهتزاز آمد چون بتستر رسید بخلاف مقرر امر وزارت را بابن سهلان تفویض نمود و لشکری باو داده بدفع مشرف الدوله فرستاد و چندگاه دیگر میان برادران غبار نزاع در هیجان بوده آخر الامر بدستور پیشتر صلح اتفاق افتاد و در سنه خمس عشر و اربعمائه سلطان الدوله در شیراز بجوار مغفرت پادشاه بی‌انباز انتقال نمود مدت سلطنتش دوازده سال و کسری بود و وزارت سلطان الدوله در اکثر اوقات تعلق بوزیر پدرش فخر الملک ابو غالب محمد بن
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۳۶
علی می‌داشت و او بوفور فضیلت و علو همت موصوف بود و در ایام اختیار در کمال عدالت و رعیت‌پروری سلوک فرمود در تربیت علما و فضلا مراسم اهتمام بجای آورد و ابن جاماسب کتاب فخری در جبر و مقابله بنام نامی او تصنیف کرد در تاریخ یافعی مسطور است که فخر الملک در سنه سبع و اربعمائه باجل طبیعی درگذشت اما در روضه الصفا مذکور است که در آن وقت که مشرف الدوله در بغداد اظهار مخالفت برادر مینمود ابو غالب وزیر او بود و در آن ایام جمعی از امراء دیلم که محبت سلطان الدوله در ضمیر داشتند از مشرف الدوله رخصت طلبیدند که باهواز رفته متعلقان خود را ببغداد رسانند و مشرف الدوله دستوری داد و ابو غالب را مصاحب ایشان گردانید که خلف وعده نکنند و چون دیالمه ببغداد رسیدند در هواداری سلطان الدوله ظاهر گشته فخر الملک را شهید گردانیدند
 
ذکر مشرف الدوله ابو علی حسن بن بهاء الدوله‌
 
در سنه احدی عشر و اربعمائه مشرف الدوله در بغداد لواء مخالفت برادر ارتفاع داد و خطبه بنام خود خوانده مدت پنجسال و بیست روز حکومت کرد و در سنه عشر و اربعمائه روی بعالم عقبی آورد
 
ابو کالیجار مرزبان بن سلطان الدوله‌
 
– لقب ابو کالیجار بزعم ارباب اخبار عز الملوک بود و برخی از مورخان عماد لدین اللّه و حسام الدوله گفته‌اند و او در زمان فوت پدر در اهواز اقامت داشت و بعد از استماع آن خبر بشیراز توجه نموده میان او و عمش ابو الفوارس که حاکم کرمان بود آتش جنگ و نزاع مشتعل گشت و مدت مخالفت ایشان امتداد یافته گاهی غلبه از جانب ابو کالیجار بود و گاهی از طرف ابو الفوارس و ابو الفوارس در سنه تسع عشر و اربعمائه فوت شد و زمام ایالت فارس و کرمان من حیث الاستقلال بقبضه اقتدار ابو کالیجار درآمده نسبت بجلال الدوله که امیر الامراء بود چنگ مخالفت ساز داد و قرب دو سال مواد نزاع بین الجانبین هیجان داشت تا در سنه اثنی و عشرین و اربعمائه مصالحه اتفاق افتاد و هردو سردار سوگند خوردند که دیگر قصد یک‌دیگر نکنند و در سنه خمس و ثلثین و اربعمائه جلال الدوله وفات یافته در بغداد خطبه بنام ابو کلیجار خواندند اما در همان اوقات علم اقتدار سلجوقیان سمت ارتفاع گرفته رایت شوکت دیلمیان میل بانخفاض نمود و در سنه اربع و اربعین و اربعمائه ابو کالیجار رخت بدار القرار کشید مدت حکومتش بیست و پنجسال بود و وزارتش تعلق بصاحب عادل می‌داشت‌
 
ذکر جلال الدوله ابو طاهر بن بهاء الدوله‌
 
جلال الدوله بعد از فوت مشرف الدوله روزی‌چند فی سنه اربع و عشرین و اربعمائه
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۳۷
در بغداد مسند امارت را بوجود خود مشرف ساخت و مدت شانزده سال و یازده ماه متکفل آن مهم بود و در آن اوقات بکرات و مرات میان او و اتراک بغداد محاربه و مقاتله روی نمود و جلال الدوله در ماه شعبان سنه خمس و ثلاثین و اربعمائه بعالم عقبی انتقال فرمود وزیرش ابو علی بن ماکولا بود
 
ذکر الملک الرحیم خسرو فیروز بن ابو کالیجار
 
ملک رحیم بعد از فوت پدر در بغداد پای بر مسند امیر الامرائی نهاد و میان او و برادرش ابو منصور فولاد ستون که در شیراز بر سریر سرافرازی اقامت داشت جنگ و نزاع قایم گشته در اوایل سنه سبع و اربعین و اربعمائه ابو منصور شیراز را گذاشت و آن مملکت بتصرف ملک رحیم درآمد اما در بیست و پنجم شهر رمضان همانسال طغرل بیک سلجوقی ببغداد رسید و چنانچه سابقا مذکور شد ملک رحیم را در یکی از قلاع مقید و محبوس گردانید و تا زمان وفات در آن حصار اوقات میگذرانید مدت امارتش هفت سال بود
 
ذکر ابو منصور فولاد ستون ولد ابو کالیجار
 
چون ابو کالنجار بدار القرار انتقال کرد ولدش ابو منصور روی بانتظام مهام ولایت فارس آورد و ابو سعید خسرو شاه بن ابو کالیجار نسبت ببرادر در مقام عصیان آمده میان ایشان بکرات محاربات روی نمود و عاقبت ابو سعید کشته گشته ابو منصور را سعادت استقلال دست داد و بنابر اغواء مادر صاحب عادل را که وزیر پدرش بود قتل نمود و بدان واسطه فضل بن حسن که مصاحب یکدل صاحب عادل بود لواء مخالفت ابو منصور برافراشت و اعیان ملک فارس را با خود موافق ساخت و فولاد ستون در سنه ثمان و اربعین و اربعمائه بیک ناگاه در دست ایشان گرفتار شد و در یکی از قلاع مقید گشت و فضل بن حسن که در میان مورخان بفضلویه شبانکاره مشهور است بعد از روزی‌چند از قید ابو منصور بخدمت سلطان آلپ‌ارسلان شتافت و منشور حکومت شیراز حاصل نموده مراجعت کرد مدت ملک ابو منصور نزدیک بهشت سال بود
 
ذکر ابو علی کیخسرو بن ابو کالیجار
 
باتفاق ارباب اخبار کیخسرو بن ابو کالیجار بعد از واقعه برادران خود بخدمت سلطان الپ‌ارسلان شتافت و سلطان بویندجانرا باقطاع بوی داد و ابو علی در آن ولایت در غایت فراغت و رفاهیت روزگار می‌گذرانید تا در سنه سبع و ثمانین و اربعمائه بملک باقی منزل گزید و دیگر از آن طبقه در هیچ دیار دیار نماند (کل شیی‌ء هالک الا وجهه له الحکم و الیه ترجعون)
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۳۸
 
ذکر حکومت حسنویه و اولاد او در میان اکراد
 
حسنویه بن حسین کرد در ایام فرمان‌فرمائی آل بویه حاکم جمعیتی از مردم کردستان بود و خالوان اووند او عالم در میان طایفه دیگر از اکراد رتبه امارت داشتند و ایشان قرب پنجاه سال در حدود نواحی دینور و همدان و نهاوند تا در شهر زور اعلام تغلب و تسلط افراشتند و ندا در سنه تسع و اربعین و ثلاثمائه و عالم در سنه خمسین و ثلاث مائه بعالم آخرت رفته روزی‌چند اولاد ایشان قائم‌مقام پدران خود گشتند اما از عهده دارائی رعیت و سپاهی بیرون نتوانستند آمد و مواضع ایشان اضافه قلم‌رو حسنویه شد و حسنویه بحسن سیرت موصوف بود و هرسال مبلغی کثیر برسم نذر بحرمین شریفین ارسال مینمود و در ایام دولت خود در دینور مسجد جامع بنا کرده و در تعمیر قلعه سرماج لوازم اهتمام بجای آورد و او هرگز کما ینبغی نسبت بملوک دیلم مراسم اطاعت مرعی نمیداشت بلکه پیوسته نقش مخالفت و منازعت بر لوح خاطر مینگاشت فوتش در سنه تسع و ستین و ثلاث‌مائه روی نمود و او را هفت پسر بود ابو العلاء و ابو عدنان و عبد الرزاق و بدر و عاصم و بختیار و عبد الملک و بعد از فوت حسنویه عضد الدوله که در آن زمان بر بلدان فارس و عراقین استیلا داشت بقصد اولاد او متوجه کردستان شد و ایشان چون از مقاومت عاجز بودند بملازمتش توجه نمودند و عضد الدوله ابو العلاء عبد الرزاق و ابو عدنان و بختیار را مؤاخذه و مصادره کرد و نسبت ببدر و عاصم و عبد الملک شرایط انعام و احسان بجای آورد و از جمله اخوان بدر را به مزید اعتبار امتیاز داده بانعام اسب و خلعت و کمر و شمشیر و منشور ایالت اکراد سرافراز گردانید و هلال اقبال بدر بمرتبه بدریت رسیده پرتو معدلت بر کردستان انداخت و مقارن آن حال عاصم با برادر در مقام طغیان آمده بدر کیفیت حال را بعضد الدوله عرضه داشت کرد عضد الدوله فوجی از متجنده ارسال داشت تا عاصم را بدست آوردند و او را بر شتری نشانده و جامه سرخ پوشانیده بهمدان بردند و بنوعی که معلوم نشد بزندانبان عالم عقبی سپردند بعد از آن بدر سایر برادران را از عقب عاصم فرستاد و پایه قدرش بیشتر از پیشتر صفت ارتفاع پذیرفت و در سنه ثمان و ثمانین و ثلاث مائه از دار الخلافه ناصر الدین و الدوله لقب یافت و ناصر الدین و الدوله اکراد را از قطع طریق و سلوک سبیل فساد و مانع آمده هرسال نذورات به حرمین شریفین میفرستاد و او را پسری بود موسوم بهلال و بدر محقر ولایتی که مبلغ دویست هزار درم از آنجا بحصول می‌پیوست بوی داده بود و چون مبلغ مذکور بخرج هلال وفا نمی‌کرد پیوسته متعرض متوطنان شهر زور میشد و غلات نواحی آن بلده را میچرانید و ابن الماضی که حاکم شهر زور بود التجا بپدر کرد و او بپسر نوشت که دست تعرض از دامن عرض اهالی شهر زور کوتاه کند هلال بآن نوشته التفات نفرمود و ابن الماضی مضطر گشته قبول نمود که هرسال صد هزار درم دهد تا متعرض ناحیه او نگردد این معنی نیز مفید نیفتاد و هلال بزور شهر زور را گرفته ابن الماضی را با برادر و خواصش بکشت و
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۳۹
ازین جهه میان پدر و پسر غبار نقار ارتفاع یافته مهم بجائی انجامید که هریک لشکری فراهم آورده متوجه میدان مقاتله گشتند و در سنه اربعمائه نزدیک بدینور آن دو صفدر بهم رسیده دست باستعمال آلت قتال بردند و هلال غالب آمده پدر را دستگیر کرد و بیکی از قلاع کردستان فرستاد و بدر آن قلعه را محکم کرده ایلچیان نزد حاکم حلوان ابو الفتح بن غبار روانه ساخت و او را بر مخالفت هلال تحریض نمود و ابو الفتح غبار خلاف بلند گردانیده بعضی از نواحی کردستان را غارتید و چون هلال متوجه او گشت بنهاوند رفت و هلال متعاقب از افق نهاوند طالع شده ابو الفتح راه فرار پیش گرفت و هلال هفتاد کس از متعینان ملازمان او را بدست آورده گردن زد و آنروز از مردم دیلم نیز چهارصد نفر را بهواداری ابو الفتح متهم داشته بکشت و بهاء الدوله که در آن زمان امیر الامراء بغداد بود اینخبر شنیده وزیر خود فخر الملک ابو غالب را با فوجی از سپاه ضارب بدفع شر هلال نامزد کرد و ماهچه لواء فخر الملک با پدر مقارنه کرده در سنه احدی و اربعمائه بجانب هلال در حرکت آمدند و مهم بحرب و قتال انجامیده کوکب شرف و اقبال هلال بحضیض وبال انتقال کرد و در معرکه گرفتار شد و ابو غالب از ذخایر قلاع کردستان هفت هزار بدره ببدر گذاشته تتمه را تصرف کرد و روی بدار السلام بغداد آورد و در سنه خمس و اربعمائه بدر لشکر بسر حسین بن مسعود کردی کشید و حسین در قلعه متین متحصن گشته بدر آغاز محاصره نمود و مدتی مدید در نواحی آنحصار بترتیب اسباب قلعه‌گیری پرداخته فتح میسر نشد و فصل زمستان درآمده حریف برد بنیاد دست‌برد کرد امرا و سران سپاه بعرض پدر رسانیدند که تسخیر این قلعه بجنگ میسرپذیر نیست و لشکریان از شدت سرمای زمستان متنفرند لایق آنکه عنان مراجعت معطوف گردانیم و در موسم تابستان کرت دیگر بدینجا آمده آثار جهانگیری بظهور رسانیم بدر این سخنان را بسمع رضا نشنود و اکراد از لجاج او تنگ آمده جمعی قتل او را وجهه همت ساختند و بضرب شمشیر آتشبار اختر بخت او را در محاق احتراق انداختند و همدران اوان پسرش هلال نیز بر دست دیلمیان کشته گشت و سرپنجه زمانه غدار بساط حکومت آل حسنویه را درنوشت‌
 
گفتار در بیان رسیدن زیار بمرتبه حکومت و اقتدار
 
از آثار اقلام لطایف‌نگار مورخان کبار چنان بوضوح می‌پیوندد که نسبت زیار بارغش که در زمان کیخسرو والی گیلان بود ملحق میشود و او در سلک اعاظم امراء طبرستان انتظام داشت و اول کسیکه از اولاد زیار بسلطنت رسید مرداویج است که بعد از قتل اسفار بن شیرویه در طبرستان و بعضی از بلاد عراق چندگاه باستقلال حکومت نمود و آخرین ایشان گیلان شاه است که ولد کیکاوس بن قابوس بود و جمعی که از آل زیار پادشاه شدند هشت نفر بودند و مدت دولت ایشان بصد و پنجاه و یکسال رسیده است زیرا
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۴۰
که مرداویج در سنه تسع و عشر و ثلاث‌مائه مستقل گشت و دست قضا بساط حیات گیلان‌شاه را در سنه سبعین و اربعمائه درنوشت و چون مجملی از احوال مرداویج بنابر شدت مناسبت و ملاحظه ارتباط سخن در اوایل ذکر احوال آل بویه مرقوم شده است درین مقام پرتو اهتمام بر تبیین حالات سایر اولاد زیار میتابد و عنان بیان نخست بصوب ذکر وشمگیر بن زیار انعطاف می‌یابد
 
وشمگیر بن زیار
 
بعد از قتل برادر خود مرداویج در ری مالک تاج و سریر گشته میان او و رکن الدوله حسن بن بویه که از قبل عماد الدوله متوجه آن ملک بود محاربه روی نمود و وشمگیر ظفر یافته رکن الدوله عنان عزیمت بصوب اصفهان تافت و وشمگیر بعظمتی هرچه تمامتر در نواحی دماوند مقام کرده ماکان بن کاکی از مازندران بوی پیوست و مقارن آنحال ابو علی که صاحب جیش امیر نوح بن نصر سامانی بود با جنود نامعدود بحدود دامغان رسید و وشمگیر و ماکان بمقابله و مقاتله او اقدام نمودند و در روز پنجشنبه بیست و یکم ربیع الاولی سنه تسع و عشرین و ثلاث‌مائه بصحراء اسحق‌آباد از هردو جانب مصراع دلیران بمیدان کین تاختند و خاک معرکه را بخون یکدیگر گل ساختند و ابو علی بدیدن پیکر فتح و ظفر اختصاص یافته وشمگیر منهزم گشت و مهم ماکان بن کاکی با هزار و چهارصد نفر از لشکر در آن معرکه از هم گذشت و وشمگیر بمازندران رفته حسن بن فیروزان که پسرعم ماکان بود و از قبل او در جرجان حکومت مینمود با وی مخالفت کرد و چند سال میان ایشان آتش قتال اشتعال داشت آخر الامر حسن در جرجان استقلال یافته وشمگیر در اواخر سنه اثنی و ثلثین ثلاث مائه به نیشابور شتافت و از آنجا بمرو رفته بامیر نوح بن نصر سامانی ملحق شد و نوح مقدمش را گرامی داشته لشکری بوی داد تا بجرجان خرامید و آن ولایت را از دست حسن بن فیروزان انتزاع نموده بر مسند ایالت قرار گرفت اما پیوسته میان او و آل بویه غبار نزاع هیجان داشت و در محرم الحرام سنه سبع و خمسین و ثلاث مائه روزی وشمگیر میل سواری نمود و بعضی از اهل نجوم که در مجلس بودند عرض کردند که بحسب اقتضاء اوضاع کواکب امروز شما را سواری مناسب نیست بنابرآن توقف کرد و در نماز پیشین همانروز جهه نظاره اسبان خاصه بطویله رفت و اسبی سیاه در نظرش مستحسن نموده بر آن سوار شد و بعد از طی اندک مسافتی منع منجمان بیادش آمده بازگشت و گرازی از میان نیستانی برجسته خود را بر شکم اسب وشمگیر زد چنانچه وشمگیر از پشت زین بر روی زمین افتاد و از گوش و بینی او خون میرفت تا وقتی که رخت بقا بباد فنا داد آنگاه پسرش بیستون رایت حکومت مرتفع گردانید و چون بناء حیات بیستون فی سنه سته و ستین و ثلاث مائه منهدم گردید برادرش شمس المعالی قابوس پای بر مسند ایالت نهاد و اهالی
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۴۱
مملکت جرجان را بعدل و داد نوید داد و قابوس پادشاهی بود بمکارم ذات و محاسن صفات و شرف نفس و زیور عقل از امثال و اقران ممتاز و مستثنی و از اکثر افعال ناشایست و اعمال نابایست و ارتکاب ملاهی و مناهی منزه و مبرا صورت خطش خط نسخ بر اوراق خوش‌نویسان آفاق کشیده و کمال فصاحت و بلاغتش در اطراف و اکناف عالم مشهور گردیده هرگاه چشم صاحب عباد بر سطری از خط او افتادی گفتی (هذا خط قابوس ام جناح طاوس) بیت
ای بر سر کتاب ترا منصب شاهی‌منشی فلک داده برین قول گواهی القصه چون مدت چهار سال از سلطنت قابوس گذشت فخر الدوله دیلمی از برادر خود مؤید الدوله انهزام یافته پناه بشمس المعالی قابوس برد و قابوس درصدد مدد فخر الدوله درآمده مؤید الدوله لشکری بجرجان کشید و قابوس از مقابله و مقاتله عاجز گشته بخراسان رفت و قرب هیجده سال در ظل رعایت سامانیان بکام و ناکام اوقات گذرانید و در آن مدت اصلا شایبه نقصان بعلو همتش نرسید و از اشراف و اعیان خراسان هیچکس نماند که از فواید انعام و احسانش بهره‌ور نشود و با وجود آنکه قابوس بسبب حمایت فخر الدوله از نعمت حکومت محروم گشته بود بعد از فوت مؤید الدوله چون فخر الدوله بری رفته بر مسند سلطنت قرار گرفت مملکت جرجان را داخل قلمرو خویش گردانید و رقم عدم التفات بر ناصیه حال شمس المعالی کشید و پس از آنکه فخر الدوله نیز متوجه عالم آخرت گردید فی سنه ثمان و ثمانین و ثلاثمائه بسعی اسپهبد شهریار که نسبش به باو بن شاپور بن کیوس بن قباد بن فیروز می‌پیوندد و ابا عن جد والی کوهستان مازندران بود در خطه جرجان خطبه و سکه بنام قابوس زیب و زینت پذیرفت و آن پادشاه فضیلت پناه از نیشابور بدانصوب شتافته پای بر تخت فرمان‌فرمائی نهاد و روزبروز نهال اقبال شمس المعالی سر ببالا می‌کشید تا سایه تسخیر بر ممالک طبرستان و گیلان انداخت و پسر خود منوچهر را بحکومت گیلان بازگذاشته یکی از غلامان را در طبرستان والی ساخت و قابوس اگرچه بفضایل و کمالاتی که مذکور شد مشهور بود اما نسبت بامرا و لشکریان بسیار درشتی مینمود و باندک جریمه بقتل بیچاره‌ای حکم میفرمود تادیبش جز بتحریک شمشیر روی ننمودی و محبس او غیر از لحد تنک نبودی بنابرآن امرا و اعیان جرجان از ایالتش متنفر گشته خاطر بر قلع او قرار داند و در وقتیکه قابوس در ظاهر جرجان منزل گزیده بود شبی بیک ناگاه گرد سراپرده پادشاهی را فرو گرفتند و بعضی از خواص در مقام مقاتله آمده اهل عصیان بشهر شتافتند و آن بلده را بحیطه ضبط درآورده جهت طلب منوچهر قاصدی بگیلان فرستادند و شمس المعالی دل از ملک و مال برکنده با فوجی از خدام بطرف بسطام رفت و چون منوچهر بجرجانرسید امرا و اعیان بموقف عرض رسانیدند که اگر در خلع پدر با ما اتفاق نمائی سر بر خط
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۴۲
انقیاد نهاده پای از دایره اطاعت تو بیرون ننهیم و الا دست بیعت بدیگری داده ترا نیز از میان برگیریم منوچهر طوعا و کرها با ایشان همداستان گشته متوجه بسطام شد و بعد از وصول بدان بلده بملازمت پدر شتافته زمین خدمت ببوسید و معروض گردانید که اگر اجازه فرمائی در مدافعت عاصیان سر دربازم و نقش خویش را فدای ذات شریف تو سازم شمس المعالی جواب داد که غایت کار و نهایت حال من اینست و سلطنت حق تست آنگاه چنین مقرر شد که قابوس در قلعه جناسک محبوس بوده بقیه ایام حیات را بوظایف عبادات بگذراند و یکی از امرا در خدمت شمس المعالی بجانب آن قلعه روان شد که در اثناء راه قابوس از آن شخص پرسید که سبب خروج شما چه بود جواب داد که چون تو در قتل مردم افراط مینمودی من و پنج کس دیگر اتفاق نموده ترا از درجه سلطنت افکندیم قابوس گفت این سخن غلط است بلکه این بلیه بواسطه قلت خون ریختن پیش آمده زیرا که اگر ترا و آن پنجکس دیگر را می‌کشتم بدین‌روز گرفتار نمیگشتم و چون شمس المعالی در حصار جناسک قرار گرفت هم در آن ایام که بروایت سید ظهیر داخل شهور سنه تسع و اربعمائه بود امرا از بیم انتقام چند کس فرستادند تا او را شربت شهادت چشانیدند مدفن قابوس گنبدی است نزدیک استراباد که بناکرده همت آن پادشاه دین‌آراست و از افاضل جهان ابو منصور ثعالبی معاصر قابوس بود و نام ابو منصور عبد الملک بن محمد بن اسمعیل است و کتاب غرر و سیر الملوک از جمله تصنیفات او است‌
 
ذکر حکومت منوچهر بن قابوس‌
 
چون منوچهر بنابر مساعدت سپهر فی سنه ثلث عشر و اربعمائه بعد از خلع پدر در ولایت جرجان جهانبان شد القادر باللّه عباسی منشور حکومت تمامت بلادی را که تعلق بقابوس میداشت نزد منوچهر فرستاد و او را فلک المعالی لقب داد و فلک المعالی بالهام هاتف غیبی در ایام ایالت نسبت بسلطان محمود غزنوی در مقام اطاعت و انقیاد آمده در قلم‌رو خود خطبه و سکه باسم و لقب یمین الدوله بیاراست و مخدره‌ای از مخدرات شبستان سلطان را در حباله نکاح کشید و بنابرآن وصلت مملکت او استقامت یافت آنگاه همت بر قتل قتله پدر گماشته اکثر آن مردم را بحسن تدبیر از میان برداشت و در غایت فراغت و رفاهیت حکومت میکرد تا در سنه اربع و عشرین و اربعمائه روی بعالم عقبی آورد آنگاه پسرش امیر باکالنجار قائم‌مقام شد و نسبت با سلطان مسعود غزنوی اظهار اطاعت و انقیاد نمود اما در وقتی که سلطان بحدود جرجان رسید با کلنجار بتکلیفات ما لا یطاق مکلف گردید بنابرآن جرجان را بازگذاشته در بعضی از قلاع متحصن گردید و همانجا روزگار میگذرانید تا در سنه احدی و اربعین و اربعمائه بملک آخرت نقل کرد امیر کیکاوس بن اسکندر بن قابوس بعد از فوت عمزاده در آن کوهستان حاکم گشت و او مؤلف کتاب قابوس‌نامه است وفاتش در سنه اثنی و ستین و اربعمائه اتفاق افتاد و بعد از آن
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۴۳
پسرش گیلان شاه تاج ایالت بر سر نهاد و آن کوهستان در سنه سبعین و اربعمائه از وی بحسن صباح منتقل گردید و پس از وی از آن قوم کسی بمرتبه سلطنت نرسید و دست قضا بساط رایت ایالت آل وشمگیر را درنوردید (یفعل اللّه ما یشاء و یحکم ما یرید)
 
ذکر شمه از احوال شیخ ابو علی سینا
 
چون اعلم علماء حکمت انتما شیخ ابو علی سینا با قابوس بن وشمگیر و سلاطین آل بویه معاصر بود و در ایام دولت آن طبقه بر معارج وزارت و جلالت عروج نمود خامه مشکین شمامه فوایح بعضی از حالات آن حکیم علامه را درین محل بمشام مطالعه‌کنندگان این اوراق پریشان میرساند و فضای این صفحات را از رشحات سحاب اخبار آن قدوه علماء و اخیار ناضر و سیراب میگرداند (و من اللّه الاعانه و التوفیق) ارباب تاریخ در مؤلفات خود آورده‌اند که پدر شیخ ابو علی عبد اللّه ابن سینا نام داشت و از عمله عمال و کفات بلخ بود و در زمان امیر نوح بن منصور سامانی ببخارا رفته وزراء امیر نوح او را جهه عملی بقریه افشنه فرستادند و عبد اللّه در آن قریه عورتی ستاره نام بعقد خویش درآورد و شیخ ابو علی در شهر صفر ثلاث و سبعین و ثلاث مائه از آن ضعیفه متولد شد و چون مدت پنج سال از عمر شیخ درگذشت پدرش از افشنه ببخارا شتافته ابو علی را بمعلمی سپرد و شیخ بواسطه کمال رشد قوت قابلیت در مدت پنج سال علم اصول ادب و قواعد عربیت را کما یجب و ینبغی ضبط نمود آنگاه پیش محمود مساح که بقالی بود در فن حساب مهارتی تمام داشت علم حساب را مطالعه فرمود و بعد از آن پدر شیخ ابو عبد اللّه الباهلی را که در سلک حکمای زمان خود منتظم بود بخانه برده ابواب انعام و احسان بر روی وی برگشاد و ابو علی منطق و اقلیدس و مجسطی ازو کسب کرد و علم فقه نزد اسمعیل الزاهد خواند بعد از آن بمطالعه علوم طبیعی و الهی مشغول گشته مسائل آن فنون را تحقیق فرموده بعلم طب رغبت نمود و باندک زمانی در آن فن بمرتبه‌ای رسید که فوق آن درجه متصور نبود و شیخ ابو علی در اوقات تحصیل هرگز شبی تمام بخواب نرفتی و در روز نیز غیر از مطالعه بامری دیگر نپرداختی و در میان کاغذها و کتب نشستی و در هرمسئله مقدمات قیاسی آنرا کتابت کردی و شرایط قواعد منطق رعایت نمودی تا معلوم شود که آن مقدمات منتج است یا عقیم و چون در مسئله متردد گشتی بعد از طهارت بمسجد جامع رفتی و دوگانه بتخشع بگذاردی و بدعا و استغاثه اشتغال نمودی تا حقیقت آن مسئله بر وی ظاهر شدی و در شبها هرگاه خواب بر وی غلبه کردی یا ضعفی در مزاج احساس فرمودی قدحی شراب آشامیدی و باتفاق مورخین شیخ ابو علی در سن هیجده سالگی از تکمیل جمیع فنون علوم معقول و منقول فراغت یافته بود و در میدان فصاحت و بلاغت گوی مسابقت از علماء اعصار و فضلاء ادوار میر بود و در بعضی از نسخ معتبره مسطور است که در آن ولا که شیخ در بخارا بمطالعه اشتغال داشت امیر نوح را مرضی صعب روی نمود و تمامی اطباء از معالجه عاجز گشته چون از شیخ استعلاج کردند باندک زمانی مزاج
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۴۴
پادشاهرا بحالت صحت آورد و ملازم درگاه سلطنت‌پناه شد و در ایام مراجعت برخصت امیر نوح در کتابخانه بخارا که در آن زمان کتب متقدمین و متاخرین در آنجا جمع بود میرفت و آن کتب غریبه نفیسه را بنظر درمی‌آورد اتفاقا در آن اوان آتش در کتابخانه افتاد و آنچه در آنجا بود سوخته و نابود شد و جمعی از منازعان ابو علی گفتند که شیخ عمدا آتش در دار الکتب زد تا آن علوم را بخود نسبت نماید و بعد از آن ابو علی بتصنیف مشغول گشت و چون سن ابو علی به بیست و دو رسید پدرش وفات کرد و پریشانی تمام باحوال ملوک سامانی راه یافته ابو علی بخوارزم نزد علی بن مأمون بن محمد که در آن زمان خوارزم شاه بود رفت و خوارزمشاه جهه او وظیفه کافی تعیین کرد و در آن ایام ابو سهل مسیحی و ابو ریحان بیرونی و ابو نصر عراق و ابو الخیر خمار در خوارزم بودند و خوارزم شاه همه را کما ینبغی رعایت میفرمود بصحت پیوسته که در آن اوان که کوکب دولت سلطان محمود غزنوی بدرجه استقلال رسید بعضی از اهل شر و فساد بعرض رسانیدند که شیخ ابو علی بدمذهبست و سلطان محمود از غایت عصبیت قصد شیخ فرموده ابو الفضل حسن بن میکال را نزد خوارزمشاه ارسال داشت و پیغام داد که چنان معلوم شد که در آن دیار جمعی از افاضل عدیم المثل توطن دارند باید که ایشان را بپایه سریر اعلی فرستی تا بشرف جلوس مجلس همایون مشرف گردند و بنابر آنکه خوارزم شاه بر غرض سلطان اطلاع داشت قبل از ملاقات حسن بن میکال جماعت مذکوره را طلب داشته صورت حال ایشان در میان نهاد و گفت نمیخواهم که شما را بتکلیف پیش سلطان محمود فرستم اگر میل ملاقات سلطان ندارید قبل از آنکه حسن میکال شما را در خوارزم بازیابد تدبیر خود کنید ابو ریحان و ابو الخیر ملازمت سلطان اختیار کردند و ابو علی و ابو سهل بتعجیل از خوارزم بیرون آمده راه فرار پیش گرفتند و در بیابانی که میان خوارزم و ابیورد است سرگردانی بسیار کشیده ابو سهل در آن صحرا از وفور تشنگی و گرما فوت شد و ابو علی بدحال و بیمار بابیورد رسید و از آنجا باستوا و از استو بجرجان رفت و در کاروانسرائی فرود آمده بطبابت مشغول گردید و چون معالجاتش بر نهج صواب وقوع می‌یافت شهرت تمام گرفت و در خلال آن احوال خواهرزاده قابوس بن وشمگیر که در جرجان صاحب تاج و سریر بود پهلو بر بستر ناتوانی نهاد و اطباء زمان از تشخیص مرض آن جوان عاجز گشته کیفیت مهارت ابو علی در آن فن بعرض قابوس رسید و حکم شد که او را بسر بالین مریض برند و چون شیخ بخانه خواهرزاده قابوس رفته نظر خجسته‌اثر بر اوضاع و احوال وی افکند گفت این شخص غیر از عشق مرضی ندارد و مریض انکار نموده ابو علی فرمود کسی را که اسامی تمامی محلات استراباد داند حاضر سازید خدام بارگاه سلطنت عسسی را که متصف بدان صفت بود طلب نمودند و شیخ انگشت بر نبض مریض نهاده عسس را گفت که محلات شهر را تعداد نمای و عسس موجب فرموده عمل نموده چون نام محله‌ای که مطلوب مریض آنجا بود مذکور گشت نبض او اختلاف پیدا کرد آنگاه گفت کوچهای آن محله را بترتیب بر زبان
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۴۵
آورد و برین قیاس چون بکوچه مخصوص رسید نبض مختلف گردید بعد از آن سراهاء آن کوچه مذکور گشته در محل ذکر یک سرا نوبت دیگر اختلاف در نبض پدید آمد پس شیخ فرمود کسی را که اسامی تمام ساکنان آن سرا معلوم داشته باشد بحضور آورید و چون بموجب فرموده عمل نمودند آن شخص حسب الاشاره ابو علی نامهای متوطنان آنخانه را آغاز تعداد کرد چون بنام مطلوب مریض رسید آن مقدار تغییر در حال او ظاهر گشت که مجال انکار نماند بیت
بلاء عشق مه‌رویان عجب خاصیتی داردکه ظاهر تر شود هرچند داری بیشتر پنهان آنگاه شیخ بعرض قابوس رسانید که خواهرزاده شما بر فلانکس که در فلان محله و فلان سرا متوطن است عاشق شده است و علاج او منحصر در وصال معشوق است قابوس از کمال حدس و مهارت ابو علی تعجب نمود و او را رعایت بسیار فرموده آورده‌اند که ابو الفضل حسن میکال که جهت طلب افاضل علوم نزد خوارزم شاه رفته بود بغزنین معاودت کرد سلطان محمود فرمود که صورت ابو علی را بر تختها و کاغذ پارها کشیدند و هریک از آن صور را بقطری از اقطار ممالک فرستاد و بحکام آن نواحی پیغام داد که هرگاه شخصی باین هیئت در آن ولایت پیدا شود او را گرفته بپایه سریر سلطنت مصیر ارسال دارید و صورتی پیش قابوس نیز فرستاده بود بنابرآن چون چشم قابوس بر روی ابو علی افتاد او را بشناخت و بتعظیم او قیام نمود و بر زبر مسند خود جای داد و کما ینبغی درصدد رعایت شیخ ابو علی آمد اما مقارن آن صورت اختلال باحوال آن ملک راه یافته شیخ ابو علی از استراباد بولایت ری رفت و بمجلس سیده و مجد الدوله رسید و چون ایشان صفت کمال شیخ را شنیده بودند درصدد استرضاء خاطر خطیرش سعی موفور بتقدیم رسانیدند و در آن ایام مجد الدوله را مرض مالیخولیا پیدا شده شیخ در معالجه ید بیضا نمود و آثار انفاس مسیحا ظاهر فرمود و در آن سال که سلطان محمود رایات اقبال بعزم تسخیر عراق برافراخت شیخ از ری بغزنین رفت و از قزوین بهمدان شتافت و در وقت وصول شیخ بهمدان حاکم آندیار شمس الدوله بن فخر الدوله را مرض قولنج روی نمود و بیمن اهتمام شیخ از آن مرض شفا یافت و منصب وزارت بدان جناب تفویض فرمود و چون ابو علی روزی‌چند بر مسند وزارت نشست آشوبی در میان دیلمیان افتاده بعضی از لشکریان سرای شیخ را غارت کردند و قصد قتل آن جناب نمودند و شیخ از ایشان گریخته چهل روز در خانه شیخ ابو سعید نامی متواری گشت و در آن ایام زحمت شمس الدوله نکس کرد و ابو علی را پس از جدوجهد بسیار بازیافته مراسم اعتذار بتقدیم رسانیدند و بار دیگر شیخ آن عارضه را علاج نمود و شمس الدوله کرت ثانیه منصب وزارت را بابو علی مفوض ساخت و در آن اوان فقیه ابو عبید از آن جناب التماس شرح کتب ارسطو کرد شیخ جواب داد که مجال آن کار ندارم اما اگر راضی شوی در علم مناضره و مجادله خصوم از آن‌چه معلوم من شده است درین ترددات کتابی تصنیف نمایم و فقیه ابو عبید برین معنی رضا داده شیخ تالیف طبیعیات کتاب شفا را در آن
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۴۶
ولا ابتدا کرد و ایضا تصنیف مجلد اول از قانون هم در آن اوان وقوع یافت و چون ابو علی در همدان روزی‌چند بسرانجام امور وزارت اشتغال داشت هرشب جمعی کثیر از علماء و طلبه علوم در سرایش جمع میشدند و شیخ در اول شب بدرس قیام می‌نمود و بعد از آن مغنیان و اهل ساز را احضار میکرده و بشرب شراب ناب مشغولی می‌فرمود و در آن اثناء میان شمس الدوله و بهاء الدوله مخالفت روی نموده شمس الدوله متوجه بغداد شد و بسبب عدم سوء تدبیر مرض قولنج عود کرد و لشکریان او را بجانب همدان بازگردانیده شمس الدوله در راه عازم سفر آخرت گشت و مردم همدان پسرش را بحکومت برداشته کس بطلب شیخ فرستادند که بوزارت آن پسر اشتغال نماید ابو علی از قبول آن امر امتناع نموده در سرای ابو علی بن عطار متواری شد و در ایام انزوا بی‌آنکه کتابی در نظر داشته باشد جمع طبیعیات و الهیات کتاب شفا را در سلک انشا کشید و ابتدا بمنطق کتاب شفا کرد درین اثناء تاج الملک که از جمله ارکان دولت پسر شمس الدوله بود شیخ را گرفته بمحبت علاء الدوله کاکویه که در اصفهان بحکومت اشتغال داشت متهم ساخته در یکی از قلاع آن حدود محبوس گردانید و ابو علی کتاب منطق شفا را در آن حصار بپایان رسانید و در خلال آن احوال علاء الدوله از اصفهان لشگر بهمدان کشید و شمس الدوله و تاج الملک چون قوت مقاومت نداشتند پناه بهمان قلعه محبس شیخ بوده بردند و بعد از آنکه ابن کاکویه از همدان بازگشت شیخ را بمصحوب خود بهمدان آورد و ابو علی در منزل علوی فرود آمده ادویه قلبیه را در آن ولا تألیف کرد آنگاه در کسوت اهل تصوف بهمراهی برادر خویش محمود و فقیه ابو عبید و دو غلام بصوب اصفهان حرکت فرمود و چون بقریه طیران رسیده خواص علاء الدوله با مرکب رهوار و خلعت خاصه شهریار بمراسم استقبال استعجال نمودند و آن جناب را در منزل مناسب فرود آوردند و شیخ در لیالی جمعه به مجلس علاء الدوله حاضر گشتی و آن محفل بوجود علمای اعلام مشحون بودی و شیخ هرگاه در تکلم آمدی همه استفاده کردندی و تتمیم کتاب شفا در آن ولا بوقوع انجامید و در سنه عشرین و اربع مائه که سلطان محمود غزنوی و پسرش سلطان مسعود ببلاد عراق درآمدند شیخ ابو علی بوزارت علاء الدوله اشتغال داشت پادشاه و وزیر از صولت سلطان محمود متوهم گشته بجانب ری شتافتند و پس از آنکه سلطان مخمود ایالت آن مملکت را بمسعود باز گذاشته مراجعت نمود علاء الدوله پسر خود را با تحف و هدایا نزد سلطان مسعود فرستاد و این معنی موافق مزاج سلطان مسعود افتاده حکومت اصفهانرا بدستور معهود باو داد و چون چندگاه علاء الدوله به نیابت سلطان مسعود حکومت اصفهان نمود داعیه استقلال پیدا کرد و سلطان مسعود بر ما فی الضمیر او اطلاع یافته روی توجه باصفهان آورده و علاء الدوله گریخته خواهرش بدست سلطان مسعود افتاد شیخ ابو علی بملاحظه آنکه بی ناموسی بعلاء الدوله نرسد بسلطان مسعود نوشت که خواهر علاء الدوله کفو تست اگر او را بحباله نکاح خویش درآوری ولایت اصفهان را بتو بازگذارد سلطان مسعود این
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۴۷
سخن را بوفور اخلاص حمل کرده آن ضعیفه را عقد کرد بعد از آن شنید که علاء الدوله بتهیه اسباب مقاتله اشتغال دارد خشمناک شده پیغام فرستاد که خواهر ترا به رنود و اوباش لشکر خواهم داد علاء الدوله شیخ را گفت جواب این سخن بنویس شیخ بسلطان مسعود نوشت که اگر آن عورت خواهر علاء الدوله است منکوحه تست و اگر طلاق دهی مطلقه تو باشد و غیرت ضعفا بر ازواج است نه بر اخوان و این جواب مؤثر افتاده سلطان مسعود خواهر علاء الدوله را در مهد عزت و حرمت نزد برادر فرستاد و بعد از فوت سلطان محمود سلطان مسعود بطرف غزنین رفته ابو سهل حمدوی را والی عراق گردانید و میان علاء الدوله و ابو سهل محاربه روی نموده علاء الدوله منهزم گشت و ابو سهل باصفهان آمده امتعه نفیسه و کتب شیخ بغارت رفت و پس از روزی‌چند علاء الدوله باصفهان عود نموده بر مسند ایالت نشست نقل است که حرص مجامعت بر مزاج شیخ غالب بود و بآن امر بسیار مشغولی میفرمود بنابرآن قوت ضعیف شده و ضعف قوت گرفته در سفری زحمت قولنج عارض ذات او گشت و در یکی روز هفت نوبت حقنه کرد و در آن ایام بحسب ضرورت کوج واقع میشد و شیخ را علت صرع نیز روی نموده نوبت دیگر خدام را فرمود که به ترتیب حقنه قیام نمایند و دو دانک تخم کرفس داخل آن کنند و شخصی که مرتب حقنه بود بسهو یا عمد پنج درم بزر کرفس با سایر ادویه ضم نمود و بدان واسطه مرض سجح ضمیمه امراض دیگر گشت و دیگری از خدام که در مال شیخ از وی خیانتی صادر شده بود در معجون مترودیطوس که جهه دفع صرع میخورند افیون خلط نمود لاجرم مرض اشتداد یافته شیخ از آن سفر در محفه باصفهان آمد و آن‌روز که باصفهان رسید قوت قیام نداشت و باوجود این حال در معالجه سعی بلیغ بجای آورده فی‌الجمله صحتی دست داد و یکنوبت بمجلس علاء الدوله تشریف برد بعد از آن علاء الدوله عزیمت همدان کرده شیخ را همراه گردانید و در راه رنج قولنج عود نموده چون بهمدان رسیدند ابو علی دانست که صحت ممکن نیست دست از معالجه بازداشته غسلی کرد و از جمیع منهیات توبه فرمود و آنچه داشت صدقه کرد و غلامان را خط آزادی داده بقرائت کلام اللّه مشغول گشت و پس از تمام شدن ختم قرآن بسه روز در جمعه‌ای از جمعات شهر رمضان سنه سبع و عشرین و اربعمائه وفات یافت و ازین قطعه که نوشته میشود سال تولد و تکمیل علوم و فوت ابو علی بوضوح می‌پیوندند قطعه حجه الحق ابو علی سینا
در شجع آمد از عدم بوجوددر شصا کشف کرد جمله علوم
در تکز کرد این جهان بدرود
و بدین روایت مدت عمر شیخ پنجاه و چهار سال بوده باشد «1»
______________________________
(1) مخفی نماناد که محمد بن یوسف الطبیب الهروی در بحر الجواهر تولد شیخ ابو علی حسین را فی سنه سبعین و ثلاث مائه نگاشته و وفات شیخ را فی یوم الجمعه الاولی من رمضان سنه ثمان و عشرین و اربعمائه و بدین روایت اوقات حیات شیخ در دار ملال پنجاه و هشت سال بوده و اللّه اعلم بحقیقه الحال حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۴۸
و قولی آنکه اوقات حیاتش شصت و سه سال شمسی و هفت ماه بوده و جمعی که این قول را قبول کرده‌اند گویند که ولادت ابو علی در سنه خمس و ستین و ثلاث مائه بوده و فوتش در سنه ثمان و عشرین و اربعمائه روی نموده از شیخ ابو علی حالات غریبه و امور عجیبه بسیار ظاهر گشته چنانچه بعضی از آن در میان طوایف انسان اشتهار دارد نقل است که چون کتاب منطق شیخ بشیراز رسید علماء فارس بمطالعه آن اشتغال نموده یکی از ایشان که اعلم قوم بود در آن رساله چند شبهه کرده آن سخنان را بر جزوی نوشت و آنرا مصحوب ابو القاسم کرمانی نزد شیخ فرستاد و ابو القاسم نزدیک بغروب آفتاب در بلده اصفهان بملازمت ابو علی رسید و آن جزو را بعرض رسانید و شیخ تا وقت اداء نماز خفتن با ابو القاسم صحبت داشته بعد از آن بمطالعه آن شبهات پرداخت و آغاز نوشتن جواب کرد و در آن شب که داخل لیالی تابستان بود پنج جزو ده ورقی در آن باب کتابت نموده آنگاه بخواب رفت و چون نماز بامداد بگذارد آن اجزا را که مشتمل بر حل مشکلات و جواب شبهات عالم شیرازی بود بابو القاسم داده گفت (استعجلت فی الجواب حتی لا یمکث القاصد) و اکابر شیراز چون اجزا را دیدند و کیفیت تحریر آن را شنیدند متعجب گردیدند آورده‌اند که روزی در مجلس علاء الدوله مسئله‌ای از علم لغت مذکور شد و شیخ بقدر وقوف در آن باب سخن گفت ابو منصور که یکی از دانشمندان اصفهان بود و در آن انجمن تشریف داشت شیخ را گفت که در حکمت و فطانت شما هیچکس را سخن نیست اما لغت تعلق بسماع دارد و شما تتبع این فن نکرده‌اید شیخ ابو علی ازین سخن متأثر گشته آغاز درس کتب لغت کرده نسخ معتبره که در آن فن نوشته شده بود بدست آورد تا در علم لغت بمرتبه‌ای رسید که فوق آن درجه متصور نبود و بعد از آن سه قصیده مشتمل بالفاظ غریبه در سلک نظم کشیده فرمود تا آن قصاید را نوشته جلد کردند و او را کهنه ساخته در خلوتی نزد علاء الدوله برده گفت چون ابو منصور بملازمت آید این قصاید صا بوی نموده بگوئید که این رساله را روز شکار در صحرا یافتم و میخواهم که مضمون ابیات آنرا معلوم کنم و علاء الدوله بر آن موجب بتقدیم رسانیده ابو منصور هرچند در مطالعه آن اشعار اهتمام کرد هیچ معلوم نتوانست فرمود و استکشافی نشد و معترف بعجز و قصور شده دم درکشید بعد از آن شیخ به مجلس حاضر گشته هر لغتی که ابو منصور را مشکل بود معنی آن بیان فرمود و فرمود که این لغت در کدام کتاب است و در کدام فصل ابو منصور بنور فراست دانست که این قصاید خاصه شیخ ابو علی است لاجرم رسم عذرخواهی بجای آورد و شیخ کتاب لسان العرب در آن ایام تألیف کرد و مفصل دیگر از بعض مؤلفات شیخ این است که مسطور میگردد مختصر اوسط در منطق مبداء و معاد و ارصاد کلیه قانون در چهار مجلد مختصر مجسطی حاصل و محصول در بیست مجلد اتصاف در بیست مجلد کتاب النجاه هدایه اشارات برد اسم مجلدین شفا هژده مجلد علائی فوایح ادویه قلبیه حکمت مشرقیه حکمت عرشیه بیان جواب رساله قضا و قدر رساله اجرام علویه رساله آلات رصد
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۴۹
رساله در شعر مختصر اقلیدس رساله در نبض رساله در حدود اقسام حکمت رساله در ابعاد و اجرام (اللّهم ارحمه و جمیع علماء المؤمنین و صل علی سیدنا محمد الامین و آله و اصحابه الهادین)
 
گفتار در بیان طلوع صبح دولت و اقبال اخشیذ از افق ولایت مصر و شام و ذکر وصول خورشید طالع او و اتباعش باوج عظمه و احتشام‌
 
ولادت اخشیذ در روز شنبه منتصف رجب سنه ثمان و ستین و مأتین در دار السلام بغداد دست داد و نام اخشیذ محمد بود و پدرش طغج نام داشت «1»
و طغج ترکی بود از اولاد ملوک فرغانه منتظم در سلک امراء خلفاء بنی عباس و چون محمد بن طغج بسن رشد و تمیز رسید و آثار شجاعت و فرزانگی از ناصیه احوالش لایح گردید المقتدر باللّه ایالت ولایت دمشق را برأی و رویت او مفوض گردانید و محمد آن مملکت را بانوار عدالت و نصفت روشن ساخت و در ترفیه احوال رعایا اهتمام فرموده رایت حکومت و رأفت برافراخت و پس از آنکه القاهر باللّه پای بر مسند خلافت نهاد حکومت مصر را نیز باو داد و محمد در ماه رمضان در سنه احدی و ثلاث مائه بآن بلده شتافته ابواب انعام و احسان بر روی طبقات انسان بازگشاد و چون الراضی باللّه متقلد قلاده خلافت شد بیشتر از خلفاء سابق در استرضاء خاطر محمد کوشیده زمام امارت حرمین شریفین و مملکت جزیره را نیز در قبضه اقتدار او نهاد و او را اخشیذ لقب داد و در آنزمان اهالی فرغانه پادشاه خود را اخشیذ میگفتند چنانچه فارسیان والی خود را کسری می‌نامیدند (قال امام الیافعی رحمه اللّه علیه الاخشیذ بکسر الهمزه و بالخاء و الشین و الذال المعجمات و الیاء المثناه من تحت بعد الشین و معناه فی لسان الترک ملک الملوک) و محمد بن طغج باین لقب اشتهار یافته در ایام حکومتش خطبا بر منابر اسلام ازو باخشیذ تعبیر نموده دعا میکردند و در وقتی که المتقی باللّه مالک مسند خلافت گشت امارت تمامی ولایت شام را ضمیمه سایر مناصب اخشیذ ساخت و او قدم بر مسند عظمت و ابهت نهاده حشمت و مکنتش بجائی رسید که هشت هزار غلام زرخرید پیدا کرد و فرمود که هرشب دو هزار از آن غلامان بحراستش قیام نمایند و اخشیذ بفراغ بال و کمال استقلال اوقات میگذرانید تا در ساعت چهارم از روز جمعه بیست و دوم ذی الحجه سنه اربع و ثلثین در دمشق وفات یافت و نعش او را به بیت المقدس برده مدفون ساختند مدت عمر اخشیذ شصت و شش سال و پنجاه و چند روز بود و دو پسر صغیر السن ازو یادگار ماند ابو القاسم و ابو الحسن اما بعد از وفاتش
______________________________
(۱) بضم طاء مهمله و سکون غین معجمه و جیم مخففه و بعض بضم غین معجمه و تشدید جیم تصحیح گردد و معنی آنرا در عربی عبد الرحمن تفسیر نموده حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۵۰
ابو المسک کافور که غلامی بود شدید السواد و حبشی الاصل و اخشیذ او را بهیجده هزار دینار تربیت کرده بود و به منصب اتابکی ابو القاسم سرافراز ساخته در مملکت مصر متصدی سرانجام امور ملک و مال شد و ابو القاسم را بر تخت سلطنت نشانده و چون کافور بوفور عقل و شجاعت و عدل و کیاست اتصاف داشت سایر امرا غاشیه اطاعتش بر دوش گرفتند و کافور از قبل ابو القاسم کما ینبغی باستمالت سپاهی و رعیت می‌پرداخت تا در سنه تسع و اربعین و ثلاث مائه ابو القاسم عالم بقا را منزل ساخت آنگاه کافور مخد و مزاده دیگر خود را که مکنی بابو الحسن بود بپادشاهی برگرفته بدستور سابق کامرانی میکرد و در سنه اربع و خمسین و ثلاثمائه و قیل سنه خمس و ثلاث مائه ابو الحسن نیز وفات یافته کافور «1»
در حکومت مستقل گشت چنانچه امام یافعی روایت نموده در بلده مصر و شام و حجاز چندگاه بر منابر اسلام دعاء او بر زبان خطبا میگذشت و او در کمال جاه و جلال روزگار میگذرانید تا در روز سه‌شنبه بیستم جمادی الاولی سنه سته و خمسین و ثلاث مائه بقول صحیح در مصر زمان حیاتش بنهایت رسید و در قرافه مدفون گردید مدت عمرش شصت و چند سال بود و بوزارت او ابو الفضل جعفر بن فرات و ابو الفرج یعقوب بن یوسف بن ابراهیم قیام مینمودند و بعد از فوت کافور باندک زمانی حکومه مملکت مصر بخلفاء اسمعیلیه انتقال یافت چنانچه از سیاق کلام آینده بوضوع خواهد انجامید (و التائید من اللّه الکریم المجید)
 
گفتار در ذکر فرمان‌فرمائی طبقه اول اسمعیلیه در ممالک مصر و افریقیه‌
 
طبقه نخستین از اسمعیلیه که در مغرب و مصر بعز سلطنت معزز گشتند چهارده نفر بودند و مدت دولت ایشان بعقیده مؤلف مرآت الجنان دویست و شصت و شش سال امتداد یافت و ازین جمله مدت دویست و هشت سال خطه مصر دار الملک ایشان بود و اول کسی که ازین طایفه ظهور نمود و مالک زمام امور جهانبانی شده ابو القاسم محمد بن عبد اللّه است که او را مهدی می‌گفتند و مهدی بقول اکثر و اشهر از نسل اسمعیل بن جعفر الصادق رضوان اللّه علیه بود و حمد اللّه مستوفی از عیون التواریخ که مؤلف ابو طالب علی بغدادی است اسامی اباء او را برینموجب نقل نموده که المهدی محمد بن الرضی عبد اللّه بن التقی قاسم بن الوفی احمد بن الوصی محمد بن اسمعیل بن جعفر الصادق علیه السّلام و بعضی از اهل سنت و جماعت و مغربیان مهدی را از ذریه عبد اللّه بن سالم بصری شمرده‌اند و زمره‌ای از عراقیان او را از اولاد عبد اللّه بن میمون قداح اعتقاد کرده‌اند و زعم اسماعیلیان
______________________________
(۱) واضح باد که سیوطی در تاریخ حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره وفات کافور را فی جمادی الاولی سنه سبع و خمسین و ثلاث مائه نگاشته حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۵۱
آنست که مهدی آخر الزمان که احادیث و اخبار از ظهور او اخبار مینماید عبارت از محمد بن عبد اللّه است و از حضرت خاتم الانبیاء علیه من الصلواه اتمها و انماها روایت کنند که فرمود (علی راس ثلاث مائه تطلع الشمس من مغربها) و گویند لفظ شمس درین حدیث کنایه از محمد بن عبد اللّه است و مهدی بقول امام یافعی در ذی حجه سنه تسع و تسعین و مأتین و بروایتی که در روضه الصفا و تاریخ گزیده مسطور است در سنه ست و تسعین و مأتین بمعاونت ابو عبد اللّه صوفی در افریقیه خروج کرد و گماشتگان مقتدر خلیفه را از آن ولایت اخراج نموده متقلد قلاده ایالت گشت و روزبروز مهم او در ترقی بوده ممالک اندلس و قیروان و طرابلس بلکه اکثر بلاد مغرب را مسخر ساخت و در حدود قیروان قلعه‌ای در غایت حصانت و رضانت طرح انداخت و آن حصن حصین را بمهدیه موسوم گردانید و چون مدت بیست و شش سال بدولت و اقبال گذرانید فی سنه اثنی و عشرین و ثلاث مائه در قلعه مهدیه بعالم آخرت توجه نمود و اوقات حیاتش شصت و دو سال بود
 
القائم بامر اللّه احمد بن محمد المهدی‌
 
بعد از فوت پدر بحکم ولایت‌عهد قایم‌مقام گشته افسر حکومت بر سر نهاد و در ایام دولت او مکتب‌داری ابو یزید نام جمعی از اهل سنت و جماعت را با خود متفق ساخت و رایت مخالفت قایم برافراخت و قایم بمحاربه او قیام نموده منهزم بقلعه مهدیه رفت و ابو یزید بدر حصار شتافته شرط محاصره بجای آورد در تاریخ گزیده مسطور است که اسمعیلیه را اعتقاد آنست که دجال کنایه از ابو یزید است و حدیثی روایت کنند که دجال بر مهدی یا قایم خروج خواهد کرد القصه قبل از آنکه فتنه ابو یرید مندفع گردد قائم در شوال سنه ثلثین و ثلاث مائه فوت شد امرا و ارکان دولت وفاتش را پنهان داشته با پسرش اسمعیل بیعت نمودند مدت دولت قائم دوازده سال بود
 
المنصور بقوه اللّه اسمعیل بن القائم بامر اللّه‌
 
باصابت رای و تدبیر و وفور جلادت و صفاء ضمیر اتصاف داشت و چون علم حکومت برافراشت قبل از آنکه خبر فوت پدرش اشتهار یابد ابو یزید را منهزم گردانید و جمعی از اهل شجاعت را بتعاقب او نامزد کرده آنجماعت ابو یزید را بدست آوردند و بپای تخت رسانیدند منصور او را در قفسی آهنین با بوزینه‌ای قرین ساخته بعد از روزی‌چند بنیاد حیاتش را برانداخت و منصور در سلخ شوال سال سیصد و چهل و یک وفات یافت مدت حیاتش سی و نه سال بود و زمان خلافتش هفت سال‌
 
المعز لدین اللّه ابو تمیم بن المنصور بقوه اللّه‌
 
در روز وفات پدر بر تخت سلطنت نشست و او پادشاهی صایب‌رای کشورگشای بود و در ایام خلافت خود بسیاری از بلاد مغرب را تسخیر نمود و بعد از انتشار خبر فوت
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۵۲
کافور اخشیذی دولت او از افق مملکت مصر طلوع کرد و جوهر خادم بدانجانب شتافته بلاد شام را نیز در تحت تصرف آورد و المعز لدین اللّه در سنه احدی و ستین و ثلاث مائه از افریقیه بمصر رفته آنخطه را دار الملک ساخت و در روز جمعه نوزدهم ربیع الآخر سنه خمس ستین و ثلاث مائه علم عزیمت بصوب عالم آخرت برافراشت مدت سلطنتش بیست و سه سال و پنجماه بود و اوقات حیاتش چهل و پنجسال‌
 
گفتار در بیان تسخیر مصر و شام و حجاز بسعی جوهر خادم و ذکر ارتفاع لواء دولت و اقبال معز بن منصور بن قائم‌
 
اعاظم علماء اخبار باقلام صحت آثار بر صفحات لیل و نهار مرقوم گردانیده‌اند که چون خاطر المعز لدین اللّه از ضبط ممالک موروثی فراغت یافت ابو الحسن جوهر بن عبد اللّه را که در سلک غلامانش منتظم بود و به کاتب رومی اشتهار داشت در سنه سبع و اربعین و ثلاث مائه بغایت تربیت و رعایت سرافراز ساخته با لشگری گران بصوب اقصی بلاد مغرب فرستاد و جوهر تا ساحل دریای اوقیانوس و جزایر خالدات رفته آنولایات را بتحت تصرف درآورد و مظفر و منصور با غنایم موفور بخدمت المعز لدین اللّه بازگشت بعد از آن خبر فوت کافور اخشیذی و قحط و غلائی که در ولایت مصر وقوع یافته بود بسمع او رسید و بوضوح انجامید که اگر یکی از اصحاب فرمان با اطعمه فراوان بدانجانب شتابد متوطنان آندیار بقدم اطاعت پیش آمده غاشیه ملازمت بر دوش میگیرند بنابرآن معز جوهر خادم را با فوجی از سپاه ظفر عطیه و اصناف اطعمه و اغذیه بجانب فرستاد و جوهر در شهور سنه سبع و خمسین و ثلاث مائه بحشمتی هرچه تمامتر بدان مملکت رسید و تمامی آن طعامها را بمساکین و فقرا تصدق نمود لاجرم صورت جوع که در درون مصریان شیوع داشت تسکین گرفت و محبت جوهر مانند دوستی سیم و زر در دلها راه یافته جمیع ساکنان آندیار اظهار اخلاص و هواداری نمودند و جوهر در بستان اخشیذی نزول اجلال فرموده ابواب نصفت و احسان بر روی روزگار طوایف انسان بازگشاد و البسه سیاه را که شعار عباسیان بود باثواب سفید تبدیل داده در روز جمعه بمسجد جامع شتافت و نام عباسیه را از خطبه افکنده رؤس منبر و وجوه زر را باسم و لقب المعز لدین اللّه مزین و منور ساخت و این کلمات را بر خطبه افزود که (اللهم صل علی محمد المصطفی و علی علی المرتضی و علی فاطمه البتول و علی الحسن و الحسین سبطی الرسول الذین اذهب اللّه عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا و آللهم صل علی الائمه الطاهرین ابا امیر المؤمنین) و در جمعه ثانیه مؤذنان بفرموده جوهر در اثناء اذان زبان بکلمه حی علی خیر العمل گشادند و در آن روز خطیب در آخر خطبه جوهر را دعا کرد و این صورت در نظر او مستحسن ننمود و گفت (هذا لیس رسم موالینا) و هم درین سال جوهر بموجب اشارت المعز لدین اللّه در میان فسطاط و مصر و عین الشمس شهری بنا نهاد و آنرا موسوم بقاهره معزیه گردانید و باطراف و جوانب
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۵۳
لشگرها فرستاد و باندک زمانی اسکندریه و سعیدیه و دمیاط و مکه و مدینه را از تصرف عباسیه بیرون آورد و در آن ممالک شعار علویه ظاهر کرد آنگاه سرداری جلادت‌آثار جنود خنجرگذار بصوب فلسطین ارسال داشت و آن قاید فلسطین را فتح فرموده بر دمشق نیز مستولی گشت و جمعی کثیر از قرمطیان را که در شام بودند و باظلال خلایق اشتغال مینمودند گرفته بسیاست رسانید و در شوال سنه احدی و ستین و ثلاث مائه المعز الدین اللّه از افریقیه بقاهره معزیه رفته آن بلده را که حالا موسوم بمصر شده دار الملک ساخت و بنوعی آثار عدالت و سخاوت ظاهر فرمود که مزیدی بر آن متصور نبود در روضه الصفا مسطور است که المعز لدین اللّه پانزده هزار اشتر و ده هزار استر که بار همه زر بود از افریقیه همراه خود بقاهره معزیه آورد و خزانه‌چیان بفرمان او هرروز چند صندوق پرزر در پیش بارگاه پادشاه می‌نهادند و محتاجانرا رخصت می‌دادند تا هرکدام یک کف از صنادیق برمیداشتند و چون المعز لدین اللّه مدت چهار سال در آن دیار بدولت و اقبال گذرانید مریض گشته پسر خود نزار را ولی‌عهد ساخت و او را العزیز باللّه لقب داده روی بصوب جهان جاودان نهاد و ارکان دولت بنابر مصلحت مملکت هفت ماه فوت او را پنهان داشتند آنگاه العزیز باللّه را بر مسند ایالت نشانده نقش اطاعتش بر الواح خواطر و صحایف ضمایر نگاشتند
 
العزیز بالله ابو منصور نزار بن المعز لدین اللّه‌
 
پس از فوت پدر بهفت ماه در قاهره معزیه بر سریر سلطنت نشست و مصریان با وی بیعت کردند و عمش حیدر و عم پدرش ابو الفرات و عم جدش از بیعتیان بودند و غیر از عزیز و هرون الرشید هیچکس را از خلفاء این معنی اتفاق نیفتاده و العزیز باللّه پادشاهی حلیم نیکواخلاق بود و در ایام دولت او الپتکین که در سلک موالی آل بویه انتظام داشت از بغداد علم توجه بصوب شام برافراشت و حسن بن احمد قرمطی بوی پیوسته مقابله و مقاتله عزیز را پیش‌نهاد همت ساخت و این خبر بسمع عزیز رسیده از مصر متوجه شام گردید و چون طلاقی عسکرین روی نمود و چشم الپ‌تکین بر عزیز افتاد خوفی تمام بر باطنش مستولی شد و از اسب پیاده گشته به نیاز هرچه تمامتر پیش رفته رکاب عزیز را بوسید و مراسم اعتذار بتقدیم رسانید و عزیز رقم عفو بر جریده جریمه الپتکین کشیده او را بلکه سایر سرداران سپاه دیلم را بخلع فاخره و انعامات وافره نوازش فرمود و رخصت انصراف ارزانی داشت بعد از آن میان عزیز و عضد الدوله دیلمی ابواب مکاتبات مفتوح گشته طریق مودت در میان آمد نقل است که عزیز ایالت شام را بمیشاء یهودی و ریاست مصر را بعیسی نصرانی تفویض فرمود و ایشان بر مسلمانان ظلم فراوان میکردند بنابرآن روزی عورتی رقعه بعزیز داد که ای امیر بدان خدای که جهودانرا بمیشا و ترسایانرا بعیسی عزیز ساخت و مسلمانانرا بواسطه تو ذلیل گردانید نظری بحال من افکن و عزیز از ملاحظه این نوشته بغایت متأثر گشته رقم عزل بر صحیفه حال هردو کشید و از
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۵۴
ایشان مال فراوان استانده رد مظالم کرد و در سنه احدی و ثمانین و ثلاث مائه جوهر خادم درگذشت و جوهر آنکسی است که مصر باهتمام او مفتوح گشت و در ماه رمضان سنه سته و ثمانین و ثلاثمائه العزیز باللّه نیز از عالم انتقال نمود مدت عمرش چهل و دو سال و اوقات خلافتش بیست و یکسال بود در مرآه الجنان چنان مذکور است که وزارت العزیز باللّه متعلق بابو الفرج یعقوب بن یوسف بن ابراهیم بود و نسب ابو الفرج بقول بعضی از مورخان بهرون بن عمران علیه السّلام می‌پیوست و او در اوایل حال بملت یهودیه بود اما انوار دیانت و کیاست از ناصیه احوالش میدرخشید بنابرآن کافور اخشیدی وزارت خود بوی تفویض فرمود و مقارن آن حال بمحض عنایت کریم ذو الجلال دل یعقوب بتقلید دین اسلام راغب گشته کلمه طیبه توحید بر زبان راند و باقامت صلوه مکنونه و درس قرآن قیام نمود و کما ینبغی بتربیت علماء دین‌دار و رعایت مشایخ بزرگوار اقدام فرموده و پس از فوت کافور یعقوب هم در آن دیار معزز و محترم روزگار گذرانید تا آن زمان که العزیز باللّه بر مسند خلافت نشست و او را منظورنظر عنایت گردانیده بار دیگر زمام منصب وزارت مصر را بقبضه درایت او نهاد و یعقوب درین نوبت بیشتر از پیشتر بتمهید بساط عدل و احسان پرداخته شعرا و فضلا را مشمول انعام و اکرام فراوان ساخت و یعقوب در سنه سبع و سبعین و ثلاث مائه بمرض طبیعی درگذشت و العزیز باللّه بنفس نفیس بر جنازه او نماز کرد و فرمود تا او را در خانه که در قاهره معزیه بنا کرده بود و بدار الوزاره موسوم گردانیده دفن نمودند
 
الحاکم بامر اللّه ابو علی منصور بن العزیز بالله‌
 
در بیست و ششم ماه ربیع الاولی سال سیصد و پنجاه از هجرت حضرت رسالت‌پناه الحاکم بامر اللّه در قاهره معزیه متولد شد و او نخستین خلیفه‌ایست از خلفاء اسمعیلیه که در قاهره تولد نمود در تاریخ گزیده مسطور است که چون حاکم بر تخت حکومت نشست اظهار عدل و خداپرستی فرموده بی‌کوکبه بر حمار سوار شدی و در کوچه بازار سیر کردی و گفتی من مانند موسی بر کوه طور با حضرت حق سبحانه تعالی مناجات میکنم و در امر معروف و نهی منکر مبالغه تمام نمودی بمرتبه که مردم از خوردن خمر چون متقاعد نشدند به تخریب باغات حکم فرمود بجهت آنکه زنان از خانه بیرون نروند موزه‌دوزانرا گفت که موزه زنانه ندوزند و ایضا فرمان فرمود که یهود و ترسا بر اسب سوار نشوند و چون بر استر یا خر سواری کنند از رکاب آهنین احتراز نمایند و پیوسته زنگی چند قلاده سازند و در حمام بخلخال درآیند تا از اهل اسلام امتیاز داشته باشند و همچنین حاکم در اوایل اوقات خلافت خویش حکم کرد که شب دروازه‌های مصر را نبندند و بجهه بیع و شری ابواب دکانها بازگذارند و بر در خانه‌ها و سر کوچه‌ها شموع و مشاعل برافروزند و در آن اوان شب همه‌شب در اسواق و محلات مردم آمدوشد میکردند و حاکم نیز با عامه خلق در سیر موافقت مینمود و هرکس سخنی داشت باو میگفت حمد اللّه مستوفی گوید که حاکم با وجود اظهار زهد و ورع هر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۵۵
فسق و ظلم که از خواص او در خفیه واقع شدی بازخواست نکردی و بعد از چند سال از حکومت حاکم مصریان تمثالی بصورت عورتی بر سر راه او راست کرده رقعه در دست آن پیکر نهادند و چون حاکم بدانجا رسید آن رقعه را بستد و مطالعه فرمود در آنجا دشنام خود و آبا و اجداد مشاهده نمود لاجرم متغیر گشته بنهب و حرق مصر اشارت کرد و بدان جهه نصف شهر ویران شد و در سنه اثنی و تسعین و ثلاث مائه حاکم در قاهره معزیه مسجد جامع طرح انداخت و در ایام خلافت خویش مدارس بنا کرده علما و فقها را از موقوفات آن بقاع محظوظ و بهره‌ور ساخت و در زمان حاکم بموجب فرموده وی تمام سگان قلم‌رو او را کشتند مگر کلاب اهل صید را و یکی از عادات حاکم آن بود که رقعها نوشته و مهر بر آن نهاده در روز بار برافشاندی مضمون بعضی از آن نوشتها آنکه حامل رقعه را باین مبلغ و مقدار انعام دهند و فحوای برخی آنکه دارنده را چنین عقوبت کنند و هرکس رقعه خود را با مهر نزد امیر باز بردی با وی بمضمون آن عمل کردی در روضه الصفا مسطور است که در زمان خلافت حاکم شخصی که خود را در نسب بهشام بن عبد الملک بن مروان میرسانید خروج کرد و میان او و حاکم محاربات دست داده خارجی روی بوادی فرار نهاد و یکی از امراء عرب او را گرفته نزد حاکم فرستاد و حاکم فرمود تا آنشخص را دست و پای بسته بر شتری نشاندند و حمدونه را ردیف او ساختند که هرلحظه سیلی بر فقایش میزد و باین طریق او را گرد مصر برآورده چون خواستند که خارجی را از شتر فرود آورند مرده بود نقل است که حاکم در اواخر اوقات حیات خواهر خود را بامیر الجیوش متهم کرده خواست که هردو را سیاست کند و امیر الجیوش بر ما فی الضمیر حاکم وقوف یافته جمعی را بر آن داشت که او را بقتل رسانیدند و کان ذلک فی سنه احدی عشر و اربعمائه گویند که حاکم در علم نجوم بغایت ماهر بود و پیوسته می‌گفت که اگر فلان شب بمن آسیبی نرسد عمر من از هشتاد سال تجاوز نماید و او هرسحری بر خری نشسته بطرف کوهی که در ظاهر مصر بود میرفت و در سحر شب موعود نیز عزیمت آن کوه کرده مادرش درخواست نمود که امشب از خانه بیرون مرو و حاکم لحظه‌ای بفرموده مادر تأمل نمود و بعد از آن بی‌تحمل شد و مادر را گفت اگر مرا از رفتن مانع شوی روح از بدنم مفارقت میکند آنگاه از قصر خلافت بیرون خرامید و چون نزدیک بآن جبل رسید خیلی که امیر الجیوش در کمین نشانده بود او را از پای درآوردند اوقات حیاتش شصت و یکسال بود و زمان حکومتش بیست و پنجسال‌
 
الظاهر لدین اللّه ابو الحسن علی بن الحاکم بامر اللّه‌
 
بعد از قتل پدر باتفاق اعیان مصر افسر سروری بر سر نهاد و از غایت حسن سیرت ابواب معدلت بر روی سپاهی و رعیت بازگشاد در اوایل حال امیر الجیوش را بدستور معهود صاحب‌منصب امارت گردانیده و چون فی الجمله تمکنی پیدا کرد او را با عمه خود بقتل رسانید و در سنه خمس عشر و اربعمائه در مصر قحط و غلائی عظیم روی نمود و مدت دو سال
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۵۶
آن عسرت امتداد یافت و در سنه عشرین و اربعمائه جهان‌بین ظاهر بدیدار فرزندی سعادت یار روشن گشت و او را سعد نام نهاده المستنصر باللّه لقب داد و در سنه احدی و عشرین و اربعمائه قیصر روم با ششصد هزار مرد بعزم نبرد متوجه شام شد و در حدود حلب بواسطه کثرت حرارت هوا عطش بر آن جماعت غلبه کرده بیتاب گشتند و حلبیان بر ایشان شبیخون زده بعنایت الهی فتحی عظیم روی نمود و در منتصف شوال سنه سبع و عشرین و اربعمائه ظاهر بعلت استسقا از منزل فنا رخت بدار بقا کشید مدت عمرش سی و سه سال بود و زمان ملکش شانزده سال‌
 
المستنصر باللّه ابو تمیم سعد بن الظاهر لدین اللّه‌
 
در سن هفت سالگی متصدی امر جهانبانی گشت و در ایام دولت او اهل حلب اظهار عصیان نموده مستنصر سپاه وافر بدانجانب فرستاد تا کره بعد اخری آن بلده را بحیز تسخیر درآوردند و روزبروز دولت و اقبال مستنصر در ترقی بود تا کار بجائی رسید که بساسیری بر بغداد استیلا یافته قایم عباسی را محبوس کرد و قریب یکسال در دار السلام بغداد خطبه بنام او خواندند و در سنه سته و اربعین و اربعمائه در مصر شبی ستاره‌ای نمودار شد که از پرتو آن تمام شهر سمت روشنی گرفت و زمانی ممتد آنحالت واقع بود و مقارن آنحال عسرتی عظیم اتفاق افتاد و چنانچه هرروز قرب صد هزار کس از فقدان نان جان میدادند و در دوازدهم جمادی الاولی یا رجب سنه ستین و اربعمائه در مصر و سایر ممالک مستنصر زلزله‌ای قوی بوقوع انجامید بمرتبه‌ای که از صعوبت آن ماهیان در قعر دریا مضطرب گشتند و مستنصر با وجود وفور بخل و خست اموال بینهایت صدقه کرد تا آن بلیه دفع شد در تاریخ گزیده مسطور است که مستنصر از نشئه جنون بهره تمام داشت چنانچه بیجهتی جواهر نفیسه در هاون سوده در آب میریخت و از غایت امساک علوفات متجنده را بازمیگرفت و جماعتی نوبتی هجوم نموده بدار الخلافه رفتند و او را گرفته مقرری خود را طلبیدند و بالاخره بر بعضی از آنچه باقی بود صلح کرده مستنصر را بگذاشتند و در ایام دولت مستنصر حسن صباح که ذکر او عنقریب مشروح مسطور خواهد گشت بمصر رفت و یکسال در آن دیار روزگار گذرانید و بعد از آن بعراق عجم بازگشته خلق را بمذهب اسمعیلیه دعوت کرده وفات مستنصر در سنه سبع و ثمانین و اربعمائه اتفاق افتاد مدت عمرش شصت و هفت سال بود و اوقات خلافتش شصت سال و از خلفا هیچ‌کس برابر او حکومت ننمود و از جمله افاضل شعرا امیر ناصرخسرو معاصر مستنصر بود ولادت امیر در سنه ثمان و خمسین و ثلاث مائه روی نمود و چون او بسن رشد و تمیز رسید و آوازه حسن سیرت اسمعیلیه را شنید در زمان خلافت مستنصر از خراسان بمصر شتافت و مدت هفت سال آنجا توطن نموده هرسال بحج میرفت و بازمی‌آمد و در نوبت آخر که بمکه رفت از راه بصره بازگشته عزیمت خراسان فرمود و در بلخ ساکن شد مردمرا بخلافت مستنصر و قبول روش اسمعیلیه دعوت کرد و جمعی از دشمنان قصد جان امیر ناصر نموده خوف و هراس بی‌قیاس بر او استیلا یافت و در جبلی از جبال بدخشان پنهان گشته مدت
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۵۷
بیست سال بآب و گیاه قناعت نمود اوقات حیات امیر ناصر بعقیده صاحب گزیده از صد سال متجاوز بود و از جمله منظومات او یکی کتاب روشنائی‌نامه است و دیگری سفرنامه که مشتمل است بر وقایعی که در اثناء سیر در معموره ربع مسکون آن جناب را پیش آمده و محاوراتی که او را با افاضل هربلده اتفاق افتاده و این قطعه در آن نسخه مندرجست قطعه
همه جور من از بلغاریانست‌که مادامم همی‌باید کشیدن
گنه بلغاریانرا نیز هم نیست‌بگویم گر تو بتوانی شنیدن
خدایا این بلا و فتنه از تست‌و لیکن کس نمی‌آرد چخیدن
همی آرند ترکانرا ز بلغارز بهر پرده مردم دریدن
لب و دندان آن خوبان چون ماه‌بدین خوبی نباید آفریدن
که از عشق لب و دندان ایشان‌بدندان لب همی‌باید گزیدن بثبوت پیوسته که مستنصر نخست پسر بزرگتر خود المصطفی لدین اللّه نزار را ولی‌عهد گردانیده بود و بعد از چندگاه از وی رنجیده وصیت فرمود که نزار پیرامن امر خلافت نگردد و برادرش المستعلی باللّه احمد قایم‌مقام من باشد بنابرآن بعد از فوت مستنصر اسمعیلیه دو فرقه شدند زمره‌ای بنابر اصل مذهب که اعتبار نص اول دارد بامامت نزار قایل گشتند و بنام او خلق را دعوت کردند و حسن صباح و اقران او از آن جمله‌اند و شیخ نزاری قهستانی نیز آن مذهب داشته بنابرآن نزاری تخلص میکرد و طایفه‌ای جانب خلاف گرفته بر خلافت المستعلی باللّه اتفاق نمودند
 
المستعلی بالله ابو القاسم احمد بن المستنصر بالله‌
 
چون برطبق وصیت پدر بر تخت خلافت نشست میان بقصد برادر خود نزار بست و نزار فرار بر قرار اختیار کرده باسکندریه رفت و حاکم آن بلده که مملوک مستنصر بود مراسم تعظیم و تبجیل بجای آورده مخدومزاده را بر سریر فرماندهی نشاند و اینخبر بعرض مستعلی رسیده لشگری بدانصوب روان گردانید تا والی اسکندریه را کشتند و نزار را اسیر ساخته بمصر آوردند آنگاه مستعلی او را در قاهره معزیه حبس نمود تا وفات یافت و در سنه خمس و تسعین و اربعمائه مستعلی نیز بعالم آخرت شتافت و از تاریخ گزیده چنان معلوم میشود که مستعلی باجل طبیعی درگذشت و از روضه الصفا چنین مستفاد میگردد که بر دست یکی از هواداران نزار کشته گشته مدت سلطنت مستعلی هفت سال و دو ماه بود و زمان حیاتش بیست و هشت سال وزارت المستعلی باللّه چنانچه امام یافعی تصریح نموده تعلق بملک افضل شاهنشاه امیر الجیوش بدر الجمال الارمنی میداشت‌
 
الآمر باحکام اللّه ابو علی منصور بن المستعلی بالله‌
 
بقول حافظابرو در وقتی که مدت پنج سال و یکماه و چند روز از عمرش گذشته بود بر تخت خلافت صعود نمود و در ایام دولت او اهل فرنک با جمعی کثیر از طالبان جنگ بحدود ممالک مصر درآمده والی عسقلان شمس الخلافه با آنجماعت متفق گشت و امیر الجیوش
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۵۸
ملک افضل که خسر آمر و راتق و فاتق امور سلطنت او بود متوجه مخالفان شده بین الجانبین مقابله و مقاتله روی نمود و آفتاب حیات شمس الخلافه بمغرب فنا غروب کرده فرنگیان منهزم گشتند و در زمان آمرا میر حسن صباح و نزاریه قوی گشته در سنه خمس عشر و خمسمائه بیک ناگاه امیر الجیوش را کشتند و اقسنقر را نیز که در سلک ارکان دولت و امرا انتظام داشت در جامع موصل بزخم کاردی از پای درآوردند در تاریخ امام یافعی مسطور است که از نفایس اموال آنمقدار که ملک افضل امیر الجیوش را جمع آمده بود هرگز هیچ‌یک از وزراء سلاطین را دست نداده بود و از جمله متروکات او ششصد هزار دینار سرخ بود و دویست و پنجاه اردب مملو از نقره و هفتاد و پنجهزار جامه اطلس و دواتی از طلاء احمر که مرصع بود بدر و گوهر و مقومان ذو البصیره آنرا دوازده هزار دینار قیمت کردند و صد مسمار طلا که هریک صد مثقال وزن داشت و پانصد صندوق که از لباسهای فاخره مالامال بود و اسب و اشتر و استر و عوامل آنمقدار از وی بازماند که تعداد آن سمت تیسیر نپذیرفت و از گاو شیردار و گاومیش و گوسفند آنمقدار جمع آمده بود که شخصی شیر آنها را هرسال بسی هزار دینار اجاره کرده بود القصه بعد از قتل امیر الجیوش به نه سال فی رابع ذی قعده سنه أربع و عشرین و خمس مائه فدائیه کار آمر را نیز آخر کردند زمان امر و نهی آمر باتفاق مورخان بیست و نه سال بود و اوقات حیاتش بقول حافظابرو سی و چهار سال و کسری و بعقیده صاحب گزیده چهل سال و اللّه اعلم بحقیقه الحال‌
 
الحافظ لدین اللّه ابو میمون عبد المجید بن المستنصر بالله‌
 
بعد از وفات آمر باتفاق امرا و اکابر پای بر تخت خلافت نهاد و منصب وزارت را باحمد بن افضل امیر الجیوش داد و احمد در مبدأ شهریاری حافظ بر دست فدائیان نزاری کشته گشته دیگری متصدی آن منصب شد و او نیز بزخم تیغ ملاحده از عقب احمد شتافته حافظ پسر خویش حسن را بجای وزیر ثانی تعیین فرمود و حسن از غایت حرص بخون ریختن در یکشب چهل کس از امراء مصر را بقتل آورد حافظ از پسر متوهم گشته جمعی را بر آن داشت که قصد او نمایند و حسن ازینمعنی وقوف یافته آن زمره را نیز بسیاست رسانید آنگاه بقیه امرا و لشگریان حافظ را گفتند که اگر پسر خود را بما نسپاری ترا از میان برمیداریم و دیگریرا بر سریر خلافت می‌نشانیم و حافظ مضطر گشته یکی از اطباء یهود را فرمود تا حسن را زهر داد وفات الحافظ لدین اللّه در جمادی الاخری سنه اربع و اربعین و خمس مائه اتفاق افتاد اوقات حیاتش هشتاد سال بود و مدت خلافتش بیست سال
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۵۹
 
الظافر بالله ابو المنصور محمد بن الحافظ لدین اللّه‌
 
باتفاق اکابر و اشراف مصر بعد از فوت پدر مالک تخت و افسر گشت و در ایام دولت او کفار فرنک بر عسقلان استیلا یافتند نقل است که ظافر را با نصر پسر عباس بن تمیم که وزیرش بود محبتی مفرط پیدا شد چنانچه لحظه‌ای از وی مفارقت نمی‌نمود و در آخر ایام دولت قریه معموره بوی بخشید ظرفاء مصر که پی بتعشق خلیفه و پسر وزیر بردند بر زبان آوردند که مهر نصر پیش ازین میشود و عرق غیرت و حمیت وزیر از شنیدن امثال این سخنان در حرکت آمده فی سنه تسع و اربعین و خمسمائه جمعی را در خانه خویش در کمین نشاند و ظافر را بمهمانی طلبیده بضرب شمشیر و خنجر مراسم ضیافت بجای آورد و مدت ایالت ظافر پنجسال و کسری بود
 
الفائز بنصر اللّه ابو القاسم عیسی بن الظافر بالله‌
 
در روز قتل پدر باتفاق امرا و اعیان مصر جهان‌بان شد و زمام امور وزارت را در قبضه اقتدار ملک صالح نهاده باخذ عباس اشارت فرمود و عباس ازین معنی وقوف یافته با اموال بیقیاس از مصر بیرون رفت و در اثناء راه فوجی از فرنگان او را غارتیدند و دست و پا بسته در صحرا گذاشتند تا بمرد و فایز بعقیده بعضی از مورخان جوانی خوش‌طبع و فاضل بود و در شهر صفر سنه خمس و خمسین و خمس مائه درگذشت مدت خلافتش باین روایت پنجسال باشد و بروایت اول شش سال و چند ماه اوقات حیوه فایز بقول جعفری بیست و یکسال بود
 
العاضد لدین اللّه ابو عبد اللّه محمد بن الفایز بنصر اللّه‌
 
بمعاضدت ارکان دولت و مساعدت اعیان حضرت بعد از فوت فایز بوصول مرتبه خلافت فایز گشت و او بمکارم اخلاق و محاسن آداب موصوف بود و بصفت جود و نصفت و وفور عدل و مکرمت معروف و در ایام دولت عاضد کفار فرنک قاصد تسخیر مملکت مصر گشتند و خوف تمام بر ضمایر اهل اسلام استیلا یافته طالب صلح شدند و بعد از آمدشد رسولان مصریان قبول نمودند که مبلغ هزارهزار دینار تسلیم فرنگیان نمایند تا بازگردند و محصلان کافران جهه تحصیل آن وجه بشهر رفته این معنی بر خواطر ارباب ملت گران آمده اتفاق نمودند که از نور الدین محمود بن عماد الدین زنگی که در آن زمان والی شام بود استمداد نمایند و شاپور که وزیر عاضد بود نامه‌ای بنور الدین نوشته از تسلط کفار فرنک استغاثه نمود و نور الدین اسد الدین شیرکوه را با هشتاد هزار سوار خنجرگذار بدان جانب فرستاد و چون فرنگیان از توجه شیرکوه خبر یافتند روباه‌مثال بصوب هزیمت شتافتند و بدین قیاس لشگر کشیدن فرنگیان بصوب مصر و توجه اسد الدین تکرار یافته در نوبت سیوم فی شهر ربیع الاخر سنه اربع و ستین و خمسمائه شیرکوه بقاهره معزیه درآمد و سرانجام
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۶۰
امور ملک و مال را از پیش خود گرفت و عاضد جهت او خلع گرانمایه فرستاده عهدنامه بخط خویش در قلم آورد و چون در آن ایام شاپور که منصب وزارت داشت گاهی بی‌مشورت خلیفه مهمات را فیصل میداد خاطر عاضد از وی برنجید و اسد الدین این معنی را فهم کرده در روزی که وزیر بوثاقش رفت او را بگرفت و عاضد سر وزیر را طلبیده شیرکوه وزیر را کشت و چون اسد الدین شصت و پنج روز در باب سرانجام امور وزارت اهتمام نمود از عالم انتقال فرمود و عاضد صلاح الدین یوسف بن نجم الدین ایوب را که برادرزاده اسد الدین بود قایم‌مقامش گردانید و صلاح الدین باندک زمانی در خطه مصر استقلال یافت ارکان خلیفه را بی‌اختیار ساخت و چون این خبر بسمع نور الدین محمود رسید بصلاح الدین پیغام فرستاد که خطبه و سکه را باسم المستضی‌ء بنور اللّه عباسی مزین ساز و نام عاضد را از درجه خلافت بیند از صلاح الدین نخست صلاح در قبول آن سخن ندید اما بعد از تکرار نامه و پیغام بروایتی در ماه محرم الحرام سنه سبع و ستین و خمسمائه که عاضد پهلو بر بستر ناتوانی داشت فرمود تا خطبه بنام مستضی‌ء عباسی خواندند و عاضد قبل از آنکه این خبر ناخوش بشنود عازم عالم عقبی گردید و زمان دولت و اقبال خلفا علویه اسمعیلیه بنهایت انجامید بعد از آن صلاح الدین بر مملکت مصر مستولی شده مدتی مدید سلطنت آن دیار در میان اولاد او بماند و بالاخره فلک بمقتضاء عادت خود آن عطیه را نیز از ایشان بازستاند چنانچه شمه‌ای ازین حکایت سمت تحریر خواهد یافت انشاء اللّه تعالی و چون خامه فصیح بیان مجملی از حالات خلفای اسمعیلیه را در حیز تحریر آورد مناسب چنان نمود که بعضی از اخبار حسن صباح و اتباع او که از جمله داعیان اسماعیلیان بودند و در بلاد رودبار و قهستان حکومت نمودند بی‌فاصله مابین مذکور گردد (و من اللّه الاعانه و المدد)
 
گفتار در بیان ابتداء حال حسن صباح حمیری و ذکر وصول او بمرتبه حکومت و سروری‌
 
در میان ارباب اخبار اشتهار دارد که نسب حسن بمحمد بن صباح حمیری می‌پیوندد اما از سخن خواجه نظام الملک طوسی که معاصر حسن بوده خلاف این معنی ظاهر میگردد و مجملی از آنچه خواجه در وصایاء خویش در باب مبادی حالات حسن مرقوم قلم خجسته رقم گردانیده آنست که در وقتی که من نزد امام موفق نیشاپوری بتحصیل علوم مشغول بودم حکیم عمر خیام و مخذول بن صباح که دو نورسیده بودند هم‌سال من و بجودت طبع وحدت ذهن اتصاف داشتند در حوزه درس من نشسته سبق مرا می‌شنودند و چون از مجلس موفق بیرون می‌آمدم ایشان نیز موافقت کرده بمرافقت یکدیگر بگوشه‌ای میرفتیم و درس گذشته را اعاده مینمودیم و حکیم عمر نیشابوری الاصل بود و پدر حسن صباح علی نام داشت و شخصی متشید متزهد بدمذهب خبیث العقیده بود و در مملکت ری بسر میبرد و حاکم آن ولایت ابو مسلم رازی بواسطه حسن سیرت و صفای سریرت با آن مفسد عداوت میورزید
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۶۱
و او همواره نزدیک ابو مسلم رفته بقول کاذب و یمین فاجر از هذیانات قولی و فعلی برائت ساحت خویش باز مینمود و چون امام موفق نیشابوری از اکابر علماء خراسان بود و بسیار معزز و متبرک و سن شریفش از هفتاد و پنج متجاوز و شهرت تمام داشت که هرفرزندی که نزد امام بقرائت قرآن و حدیث اشتغال نماید البته بدولت و اقبال رسد و پدر حسن جهه رفع مظنه مردم پسر خود را بنیشابور آورده در مجلس امام موفق باستفاده مشغول گردانید و خود بطریقه زاهدان در زاویه‌ای نشست گاهی سخنان اصحاب اعتزال و الحاد از وی روایت میکردند و احیانا او را بزندقه و کفر منسوب میساختند و او نسب خود را بعرب رسانیده میگفت من از اولاد صباح حمیری‌ام و پدر من از یمن بکوفه و از کوفه بقم و از قم بری آمده و لیکن خرساانیان خصوصا ساکنان ولایت طوس بر این سخن انکار کرده می‌گفتند که پدران او از روستائیان این ولایت بودند القصه روزی آن مخذول با من و خیام گفت بغایت مشهور است که شاگردان امام موفق بدولت میرسند اکنون شک نیست که اگر ما همه باین مرتبه نرسیم یک کس از ما خواهد رسید شرط و پیمان میان ما چگونه است گفتم بهر وجهی که فرمائی معاهده نمائیم گفت عهد میکنیم که هریک را از ما دولتی میسر گردد علی السویه مشترک باشد و صاحب آن دولت خود را مرجح نداند گفتیم چنین باشد و برینجمله عهد و میثاق در میان آمد و چون روزگاری برین قیل‌وقال بگذشت و من از خراسان بماوراء النهر و غزنین و کابل افتادم و پس از آنکه معاودت نموده بمنصب وزارت رسیدم در ایام پادشاهی سلطان الپ ارسلان حکیم عمر خیام نزد من آمد و آنچه از لوازم حسن عهد و مراسم حفظ وفا تواند بود بجای آوردم و مقدم او را گرامی داشته گفتم للّه الحمد که جمال حال تو بحلیه فضل و کمال آراسته مناسب آنکه ملازمت سلطان اختیار نمائی چه بنابر معاهده که در میان ماست منصب وزارت صفت مشارکت دارد و شرح فضایل و کمالات ترا بنوعی در خاطر خطیر صاحب تاج و سریر متمکن گردانم که مثل من بدرجه اعتمادرسی حکیم گفت مکارم ذات و محاسن صفات ترا بر اظهار این سخنان باعث میشود والا چون من ضعیفی را چه حد آنکه وزیر مشرق و مغرب نسبت بوی این‌همه ملاطفت کند اکنون مرا تمنا آنست که همیشه با تو در مقام اخلاص باشم و مشارکت در منصب متقاضی خلاف این مدعاست توقع آنکه نوعی بحال من پردازی که بفراغ بال در گوشه‌ای نشینم و بنشر فواید علمی مشغولی کنم چون دانستم که ما فی الضمیر خود بی‌تکلف بیان می‌کند هرساله جهه مدد معیشت او هزار و دویست مثقال طلا بر املاک نیشابور نوشتم و او را اجازت مراجعت دادم و حکیم عمر بعد از آن تکمیل علوم کرده در علم حکمت بدرجات رفیعه ترقی نمود اما ابن صباح در ایام سلطنت الپ‌ارسلان گم‌نام بود و در اوقات دولت سلطان ملکشاه در سالی که سلطان از مهم قاورد بن چقری بیک فراغ بال حال کرد در نیشابور بحضور آمد آنچه در وسع محافظان عهد و وفا و مراقبان صدق و صفا گنجد تا نسبت باو ظاهر ساختم و یوما فیوما لطفی مجدد و تفقدی ممهد بوقوع می‌پیوست در آن اثنا روزی گفت ای خواجه تو از اهل تحقیق و اصحاب یقینی میدانی که دنیا متاعیست قلیل
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۶۲
روا باشد که از جهه وجاهت و محبت ریاست نقض میثاق نمائی و خود را در زمره (الذین ینقضون عهد اللّه) داخل گردانی بیت
دست وفا در کمر عهد کن‌تا نشوی عهدشکن جهد کن گفتم حاشا که از من نقض پیمان صادر گردد گفت آری مکارم بی‌غایت و عواطف بی‌نهایت تو درباره من مبذول میداری و لیکن بر تو ظاهر است که معاهده بین الجانبین نه این بود گفتم سمعا و طاعه جاه و منصب بل تمامی موروث و مکتسب مشترکست بعد از آن او را به مجلس سلطان درآوردم و در محل مناسب تعریفات کردم و احوال گذشته که میان ما واقع بود بعرض رسانیدم و چندان از وفور فراست و کیاستش بسلطان گفتم که چون من بدرجه اعتماد رسید اما به مقتضاء کلمه الولد سرابیه او نیز مانند پدر شخصی مشعبد مزور و محیل و مدبر بود و خود را در لباس دیانت و صیانت مینمود تا در اندک فرصتی در مزاج سلطان تصرف بسیار کرد و بدان مرتبه رسید که در بسی از امور خطیره و مهمات جلیه سلطان بنابر سخن او نهاد غرض از عرض این مقدمات آنکه من او را بدین درجات رسانیدم و عاقبت از قبح سیرت او فسادات پیدا آمد و نزدیک بدان رسید که ناموس چندین‌ساله صفت هباا منثورا گیرد بیان این سخن آنکه حسن با من آغاز نفاق کرده محقر سهوی و جزئی خللی که در دیوان واقع شدی بانواع تصنفاف و حیل صورتی انگیختی که بعرض سلطان رسانیدی و انگیز کردی تا از وی کیفیت آن استفسار نمودندی و بتوجیه موجه و تقریر دلپذیر معقول فساد آن در خاطر سلطان نشاندی و از جمله قصدهای حسن نسبت بمن یکی آن بود که در حلب نوعی از رخام میباشد که از آن ظروف و اوانی سازند وقتی در آن بلده بر زبان سلطان گذشت که مقداری از آن باصفهان نقل باید نمود و شخصی از اهالی اردو بازار برین سخن اطلاع یافته بعد از مراجعت دو کس از مکاریان عرب را گفته بود که اگر پانصد من رخام باصفهان رسانید کرایه دستوری را مضاعف تسلیم نمایم و یکی از مکاریان را شش شتر بود و دیگری را چهار شتر و هریک پانصد من بار خاصه خود داشتند و این پانصد من رخام را اضافه بارها و خاصه خود کرده بر شتران مذکوره مساوی قسمت نمودند و آن سنگها را باصفهان رسانیدند و چون اردو بازاری این سخن عرضه داشت نمود سلطان شادمان گشته سوقی را خلعت پوشانید و مکاریانرا هزار دینار انعام فرمود مکاریان مرا گفتند این وجه را میان ما تقسیم نمای صاحب شش شتر را ششصد دینار دادم و مالک چهار شتر را چهارصد دینار خبر این قسمت بدان مخذول رسید گفت در تقسیم خطا کرده است و مال سلطان را بناواجب داده و حق مستحق در ذمه سلطان گذاشته هشتصد دینار بمالک شش شتر بایست داد و دویست دینار بصاحب چهار شتر و همان روز این سخن را بعرض سلطان رسانیدند سلطان مرا طلب فرمود پیش رفتم آن مخذول ایستاده بود سلطان مرا بدید و خندان شده قضیه پرسید مخذول روی درهم کشیده این سخن آغاز کرد که مال سلطان را بناواجب داده‌اند و حق مستحق باقی گذاشته‌اند من و حضار مجلس گفتیم بیان کن گفت تمامی بار این ده شتر سه حصه است هریک پانصد من و عدد شتر ده سه در ده سی باشد چهار آن یک تن در سه دوازده
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۶۳
میشود و شش این یک تن در سه هجده پس هرحصه را ده قسم کافی باشد و باقی فاضل اکنون صاحب هجده قسم را که مالک شش شتر است هشت قسم فاضل باشد و صاحب دوازده قسم را که خداوند چهار شتر است دو قسم و این هردو فاضل حصه رخام پادشاه است و چون هزار دینار بدین قسم منقسم گردد هشتصد بهشت قسم رسد و دویست بدو قسم القصه چون این‌همه تعمیه و الغاز بعناد من و تعجیز دیگران بیان کرد سلطان گفت چنان بگوی که من فهم کنم گفت ده شتر است و هزار و پانصد من بار هرشتری را صد و پنجاه من چهار شتر یککس را ششصد من باشد و او پانصد من خاصه خود دارد و صد من رخام سلطان و شش شتر آن دیگری نهصد من او نیز پانصد من بار خاصه خود دارد و چهارصد من رخام سلطان از هزار دینار هرصد من را دویست دینار رسد هشتصد دینار باین باید داد و دویست دینار بآن اگر از روی حساب است دستور غیر ازین نیست و اگر انعام است ملاحظه بار نمی‌باید نمود و مناصفه قسمت باید فرمود و چون آن مخذول این فصل تقریر کرد سلطان جهه مراقبت جانب من ظاهرا بمطایبه بیرون برد اما دانستم که باطنا متاثر گشت و از این‌گونه خباثت بسیار ازو صادر میشد و اعظم مفاسد التزام دفاتر دخل و خروج ممالک بود بعشر آن مدت که من مهلت خواستم و فی الواقع در آن باب ید بیضا نمود و کاری چنان خطیر در زمانی پشیز کفایت کرد و لیکن در آن امر چون مبنی بر وفور حقد و حسد بود و نقض عهد و خلف میثاق تائید نیافت و در وقت عرض آن دفتر خجالتی بدو رسید که دیگر او را بر آن آستان مجال اقامت نماند و اگر آن مخذول در آن مجلس منفعل نگشتی تدارک آن مهم بغیر آنچه وی در آخر اختیار کرد هیچ‌چیز نبودی راقم حروف گوید که ملخص سخن خواجه نظام الملک در باب حسن صباح این بود که مسطور گشت و آنچه مورخان در ذکر قضیه مذکوره آورده‌اند آنست که در آن زمان که حسن صباح ملازم درگاه سلطان ملکشاه بود سلطانرا از ممر خواجه نظام الملک اندک غباری بر حاشیه ضمیر نشسته روزی از وی استفسار نمود که بچندگاه دفتری منقح که محتوی باشد بر جمع و خرج ممالک ترتیب توان داد خواجه جواب گفت که در دو سال همچنان دفتری میتوان نوشت سلطان فرمود که دیر میشود حسن صباح از سلطان متعهد شد که در عرض چهل روز آن مهم سرانجام نماید مشروط بر آنکه در مدت مذکور جمیع نویسندگان در ملازمت او باشند و سلطانرا این تعهد مستحسن افتاده حسن بوعده وفا نمود و در چهل روز دفتری مشتمل بر جمع و خرج ممالک در غایت تنفیح ترتیب داد و خواجه از استماع این خبر مضطر گشته بروایتی یکی از غلامان خود را که با خادم حسن دوستی می‌ورزید گفت اگر تو حیله اندیشی که اوراق دفتر حسن از هم فروریخته و ابتر گردد من ترا آزاد کنم و هزار دینار دهم غلام خواجه با خادم حسن ببهانه در گوشه رفته و او را غافل ساخته دفتر را ابتر گردانید و طایفه‌ای گفته‌اند در صباح که حسن صباح دفتر بدیوان آورده بود که عرض کند خواجه نظام الملک در بیرون بارگاه سلطان ملکشاه چهره حسن را که اوراق مذکور در دست داشت گفت که این اوراق بمن نمای تا به‌بینم که
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۶۴
چگونه دفتری مرتب ساخته است و چهره را از التماس خواجه حیا مانع آمده دفتر بدستش داد و نظام الملک در آن اوراق نگریسته و بر تنقیح و تهذیب آن وقوع یافته آنرا بزمین زد چنانچه از هم فروریخت و گفت مهملی چند درین دفتر نوشته شده و چهره آن اوراق را بی ملاحظه ترتیب فراهم آورده از وهم آن صورت را با حسن نگفت و در وقت عرض دفتر را ابتر یافته اوراق را برهم نهاد و سلطان از جمع و خرج حاصل ولایات سؤالات کرده حسن در جواب هان‌وهون میگفت سلطان چون جواب مطابق سؤال نیافت متغیر گشت و خواجه نظام الملک فرصت یافته گفت دانایان در اتمام امری که دو سال مهلت خواهند و جاهلی دعوی نماید که در عرض چهل روز آن مهم کفایت کند جواب او جز هان‌وهون نخواهد بود و بعضی دیگر از مستحفظان اخبار گویند که چون حسن در پیش سلطان دفتر ابتر یافت بتنظیم و ترتیب آن مشغول گشت و سلطان تعجیل نموده سخنان میپرسید و حسن جواب نمیتوانست گفت تا سلطان از طول مکث ملول شده فرمود که موجب این‌همه تعلل چیست حسن گفت که دفتر ابتر شده است آنگاه خواجه بعرض رسانید که من سابقا معروض داشته بودم که در طبیعت او طیشی تمام است و سخنان او اعتماد را نشاید لاجرم سلطان رنجیده قصد کرد که حسن را گوشمالی دهد اما چون مربی دولت او بود در امضاء آنعزیمت تاخیر فرمود و چون مهم حسن صباح در بارگاه سلطانملکشاه از پیش نرفت فرار بر قرار اختیار کرده در شهور سنه اربع و ستین و اربعمائه بدیار ری شتافت و در آن ولایت با عبد الملک عطاش که داعی اسمعیلیه بود ملاقات کرده از مذهب علیه اثنی عشریه بروش اسمعیلیه درآمد و از آنجا باصفهان رفته از بیم سلطان ملکشاه و خواجه نظام الملک در خانه رئیس ابو الفضل پنهان شد و روزی در اثناء محاوره بر زبان آورد که اگر دو یار موافق می‌یافتم ملک این ترک و روستائیرا برهم میزدم رئیس ابو الفضل که خود را از جمله عقلا میشمرد این سخن را حمل بر خبط دماغ نمود و بی از آنکه این معنی بر حسن ظاهر کند بوقت کشیدن طعام اشربه و اغذیه که تعلق بتقویت دماغ می‌دارد حاضر ساخت و حسن از کمال فراست بر ما فی الضمیر رئیس اطلاع یافته از آنجا بجای دیگر شتافت و بعد از آنکه بر قلعه الموت مستولی گشت و رئیس ابو الفضل نزد او آمد حسن رئیس را گفت دماغ من مخبط شده یا از آن تردیدی که چون دو یار موافق یافتم چگونه بمدعاء خویش رسیدیم القصه حسن صباح بنابر توهمی که از سلطان ملکشاه و خواجه نظام الملک داشت در سنه احدی و سبعین و اربعمائه از ولایت عراق و آذربیجان بمصر رفت و مستنصر علوی که در آن زمان بر مسند خلافت متمکن بود او را منظورنظر الطاف و اعطاف گردانید و حسن یکسال و نیم در پناه دولت مستنصر بسر برده بعد از آن میان او و امیر الجیوش بساط خصومت ممهد شد سبب آنکه مستنصر پسر خود نزار را از ولایت‌عهد خلع نموده آن منصب را به پسر دیگر احمد که المستعلی باللّه لقب داشت تفویض فرمود و امیر الجیوش بدین‌معنی همداستان شده حسن گفت که اعتبار نص اول دارد و مردم را بامامت نزار دعوت کرد و امیر الجیوش او را از آن گفت‌وشنود منع نموده حسن بسخن او ممتنع نشد لاجرم امیر الجیوش
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۶۵
بر وی خشم گرفت و باتفاق بعضی از امراء بعرض مستنصر رسانید که حسن را در قلعه دمیاط محبوس باید گردانید و مستنصر در آن تعلل نموده ناگاه برجی از بروج آن قلعه که در کمال متانت بود بیفتاد مردم آن صورت را بر کرامت حسن حمل نمودند اما آخر الامر امیر الجیوش بر حسن غالب آمده او را با طایفه از فرنگیان در کشتی نشانده بجانب مغرب گسیل کرد و چون سفینه بمیان دریا رسید بادی تند در وزیدن آمده آب متموج گشت و ساکنان کشتی آغاز اضطراب نمودند و حسن همچنان بر حال خود بود در آن اثنا یکی از آن مسافران از حسن پرسید که سبب چیست که ترا مضطرب نمی‌بینم جواب داد که مولانا مرا خبر داده که آسیبی بساکنان این کشتی نخواهد رسید و بحسب اتفاق همان لحظه شورش بحر تسکین یافته مردم محبت حسن را در دل جای دادند و بار دیگر بادی صعب در اهتزاز آمده کشتی حسن را بشهری از شهرهای نصاری انداخت و حسن از آنجا باز در کشتی نشسته در حدود شام از سفینه بیرون آمد و بحلب شتافته از آنجا عازم بغداد شد و از بغداد بخوزستان شتافته از آن ولایت باصفهان رفت و بدین قیاس پوشیده و پنهان در ولایت عراق و آذربیجان سیر کرده مردم را بروش اسمعیلیه و امامت نزار دعوت مینمود و داعیان بقلعه الموت و دیگر قلاع و بلاد رودبار و قهستان فرستاد تا خلایق را بآن مذهب دعوت نمایند و باندک روزگاری مردم بسیار آن کیش قبول کردند و چون نزدیک بدان رسید که مهم حسن تمشیت پذیرد در قصبه که در نواحی قلعه الموت بود ساکن گشته خود را در کمال زهد و تقوی بمتوطنان آن نواحی نمود و آن جماعت مرید و معتقد حسن شده با وی بیعت کردند و در ماه رجب سنه ثلث و ثمانین و اربعمائه شبی فوجی از سکان حصار الموت او را بآن قلعه درآوردند مشهور است که در قدیم الایام حصار الموت را آله آموت می‌گفتند و آله آموت کنایه از آشیانه عقاب است و عدد حروف آن کلمه بحساب جمل از تاریخ صعود حسن بر آن حصن خبر میدهد بالجمله چون حسن بقلعه الموت درآمد علوی مهدی نام را که از قبل سلطان ملکشاه حاکم آن سرزمین بود بی‌اختیار گردانید و بنابر آنکه مدار کار حسن مبنی بر زرق و تعبد و تشید و تزهد بود هم در آن دو سه روز مهدی را گفت که ازین قلعه آنقدر زمین که پوست گاوی محیط آن تواند شد بمبلغ سه‌هزار دینار بمن فروش و مهدی در مقام مبایعه آمده حسن پوست گاویرا بتسمه‌ها باریک ساخت و آنها را بر سر یکدیگر دوخته بر گرد قلعه کشید و برئیس مظفر که در گرد کوه دامغان بحکومت اشتغال داشت و متابعتش را قبول نموده بود رقعه نوشت باین عبارت که رئیس مظفر حفظه اللّه مبلغ سه‌هزار دینار بهاء دژ الموت بعلوی مهدی رساند علی النبی المصطفی و آله السلام و حسبنا اللّه و نعم الوکیل و آن نوشته را بمهدی داده او را از قلعه بیرون کرد و بعد از مدتی از وقوع این صورت مهدی بدامغان رسیده بواسطه فقر و احتیاج آن رقعه را نزد رئیس مظفر بر دو رئیس آنرا بوسیده فی الحال سه‌هزار دینار سرخ بر وی شمرد القصه کار حسن صباح بعد از صعود بر حصار الموت بالا گرفت و باندک زمانی تمامی دیار رودبار و قهستان بتحت تصرفش درآمد و مدت سی و پنج سال بدولت و اقبال گذرانید و بعد از وی هفت کس
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۶۶
دیگر را از اتباع او در آن دیار حکومت میسر گشت و مدت دولت این طبقه صد و هفتاد و یکسال امتداد یافت و حسن بحسب ظاهر در کمال صلاح و ورع بسر میبرد و مبالغه او در ترویج شرع شریف بمرتبه‌ای رسید که شخصی در الموت نی نواخت از قلعه بیرون کرد و هر چند مردم درخواست نمودند دیگر او را بقلعه نگذاشت و در اوقات حکومت دو نوبت زیاده ببام خانه که می‌نشست بالا نرفت و هرگز از حصار بیرون نیامد و همواره بتدبیر امور ملک و تلقین مسائل اعتقادیه که موافق مذهبش بود اشتغال میفرمود و در ایام دولت او فدائیان ملاحده بسیاری از اکابر و اشراف اکناف را بقتل آوردند و در هربلده فتنه انگیخته در تهییج غبار فساد تقصیر نکردند وفات حسن در ماه ربیع الآخر سنه ثمان عشر و خمسمائه روی نمود و ولی‌عهد و قایم‌مقامش کیا بزرگ امید بود
 
گفتار در ذکر مجملی از وقایع ایام حکومت حسن صباح و بیان کشته شدن طایفه‌ای از اصحاب فضل و صلاح‌
 
چون تباشیر صبح اقبال حسن صباح از مطلع آمال طلوع نمود اهالی ولایت رودبار بعضی بلطف و بعضی بعنف غاشیه اطاعتش بر دوش گرفتند و او در قلعه الموت بر مسند حکومت نشسته حسین قاینی را که یکی از کبار اصحابش بود با طایفه از رفیقان بدعوت ساکنان قهستان فرستاد و ایشان بدانجانب رفته باندک زمانی آن ولایت را در حیطه ضبط و تسخیر آوردند در خلال آن احوال یکی از امراء ملکشاهی را که دیار رودبار و سیور غال او بود عرق حمیت در حرکت آمده چند نوبت نواحی الموت را تاخت کرده مراسم قتل و غارت مرعی داشت چنانچه کار سکان آن حصار باضطرار انجامید و خواستند که قدم در وادی فرار نهند اما حسن ایشانرا بصبر و ثباب وصیت نموده گفت امام یعنی مستنصر مرا گفته است که الموتیان باید که از الموت بهیچ طرف نروند که در آن موضع اقبالی بدیشان خواهد رسید و این سخن در خواطر آن گروه مؤثر افتاده آن قلعه را بلده الاقبال نام نهادند و پای در دامن اصطبار کشیده بر شداید و مقاسات شکیبائی نمودند و هم در آن ایام بحسب اقتضاء قضا آن شخص بعالم عقبی شتافت و حسن صباح از تضیق و تشویش او نجات یافت و در اوایل سنه خمس و ثمانین و اربعمائه امیر ارسلان تاش بفرموده سلطان ملکشاه لشکر بالموت کشید و بمحاصره مشغول گردید و چون کار اهل قلعه باضطرار انجامید دهدار ابو علی که از جمله اتباع حسن صباح بود و در قزوین بسر میبرد سیصد مرد مکمل بمدد فرستاد و آن گروه انتهاز فرصت نموده شبی خود را در قلعه افکندند آنگاه شبیخون بر ارسلان تاش زده او را منهزم گردانیدند و غنیمت بی‌نهایت بدست آوردند و چون گریختگان باردوی سلطان رسیدند قزل سارقرا با سپاه فراوان بدفع حسین قاینی نامزد فرمود و قزل بقهستان رفته حسین قاینی با رفیقان در قلعه مؤمن آباد
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۶۷
متحصن گشت و قزل بلوازم محاصره پرداخت و چون نزدیک بآن رسید که پیکر ظفر جلوه‌گر آید ناگاه خبر شهادت خواجه نظام الملک بر دست ابو طاهر اوانی که از جمله فدائیان حسن صباح بود انتشار یافت و متعاقب آن واقعه خبر فوت سلطان ملکشاه نیز بتواتر پیوست لاجرم آن لشکر از هم فروریخت و هرکس بطرفی گریخت و نزاع سلطان بر کیارق و سلطان محمد مدد علت شده کار اسمعیلیه ترقی تمام گرفت و قلعه گرد کوه و لامیر نیز بتحت تصرف حسن درآمد آنگاه فدائیان جهه قتل علماء و فقها و جماعتی که با ملاحده تعصب داشتند در اطراف آفاق متفرق گشتند و بسیاری از آن طایفه را بزخم کارد و خنجر کشتند از آنجمله در شهور سنه ثمان و ثمانین و اربعمائه امیر ارغش ملکشاهی را عبد الرحمن خراسانی بقتل رسانید و هم درین سال ابو مسلم که رئیس ری بود بسعی خداداد رازی مقتول گردید و همدرین سال رفیق قهستانی امیر ترسن ملکشاهی را بجوار رحمت جاودانی فرستاد و در ماه محرم سنه تسع و ثمانین و اربعمائه امیر اترک ملکشاهی بزخم تیغ حسین خوارزمی رخت هستی بباد فنا داد و مقارن آن حال امیر سیاه‌پوش نیز کشته گشت و کجش که قایم‌مقام ارغش بود بسبب اصابت زخم ابراهیم دماوندی درگذشت و در بیست و سیوم رجب سنه تسعین و اربعمائه هادی کیاعلوی که در گیلان دعوی امامت میکرد بر دست ابراهیم و محمد روی بعالم عقبی آورد و در بیست و هشتم ماه مذکور ابو الفتح دردانه دهستانی که وزیر بر کیارق بود بزخم کارد غلام رومی جهان فانی را بدرود کرد و در شوال همان سال امیر بیرزن ملکشاهی بر دست ابراهیم خراسانی بقتل رسید و در بیست و چهارم شعبان سنه احدی و تسعین و اربعمائه اسکندر صوفی قزوینی بزخم خنجر رفیق قهستانی شهید گردید و در همین ماه ابو المظفر خجندی مفتی که فاضل‌ترین واعظان اصفهان بود و نسبش بمهلب بن ابی صفره میرسید بر دست ابو الفتح سنجری کشته گشت و در سنه مذکوره والی دهستان سنقرچه در آمل بزخم تیغ محمد دهستانی درگذشت و در یازدهم محرم سنه اثنی و تسعین و اربعمائه ابو القاسم کرخی مفتی بسعی حسن دماوندی راه عالم ابدی پیش گرفت و در بیست و هفتم رمضان سنه مذکوره رشته حیات ابو الفرج قراتکین بتحریک شمشیر دیگری از ملاحده سمت انقطاع پذیرفت و هم درین سال حاکم دیاربکر و شام امیر اسپهسالار که باتابک مودود ملقب بود قصر حیات را بدرود نمود و در همین سال ابو عبیده مستوفی بر دست رستم دماوندی رخت بقا بباد فنا داد و در همین سال ابو جعفر شاطبی رازی بضرب تیغ محمد دماوندی از پای درافتاد و در ماه محرم سنه ثلث و تسعین و اربعمائه قاضی کرمان از ضرب تیغ حسن سراج روی بجهان جاودان آورد و در صفر همین سال قاضی عبد اللّه اصفهانی باهتمام ابو العباس نقیب مشهدی بعالم ابدی انتقال کرد و در روز عاشورا سنه خمسین و خمسمائه فخر الملک بن نظام الملک که وزیر سلطان سنجر بود در نیشاپور بضرب خنجر دیگری از اهل فجور از عالم انتقال نمود و در ماه ربیع الاخر سال مذکور ابو احمد کیسان قزوینی بر دست رفیق قهستانی از جهان فانی نقل فرمود و در ماه محرم سنه عشر و خمسمائه احمد کردی بضرب خنجر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۶۸
عبد الملک رازی با چهار رفیق حلبی بقتل رسید و در ماه مبارک رمضان همین سال کرشاسف جربادقانی شهید گردید و ایضا در سنوات مذکور عبد الرحمن قزوینی و مفتی اصفهانی و ابو العلا و امیر زاهد خواجه‌سرای و سلطان العلماء ابو القاسم اسفزاری و غیرهم بسعی و اهتمام رفیق خراسانی و محمد صیاد و بعضی از اهل شر و فساد بقتل رسیدند و بواسطه صدور آن افعال سایر علما و فقها و امرا و وزرا از ملاحده بغایت متوهم گردیدند و چون سلطان بر کیارق بن ملکشاه وفات یافت و پرتو انوار دولت و اقبال از مطلع حشمت و استقلال بر وجنات احوال سلطان محمد تافت احمد بن نظام الملک را با سپاه ظفر انتما بولایت رودبار فرستاد و احمد بدان ولایت شتافته با اهل قلعه الموت محاصره و محاربه آغاز نهاد و سلطان محمد در اوایل سنه احدی عشر و خمسمائه اتابک نوشتکین شیرگیر را بمدد وزیر ارسال نمود و اتابک باحمد ملحق گشته قریب یکسال میان لشگر سلطان و اسمعیلیان جنگ و جدال قایم بود و چون قریب بآن رسید که صورت فتح و ظفر در آئینه مراد جلوه‌گر آید خبر فوت سلطان محمد در معسکر اتابک شایع گشت بنابرآن لشگریان پشت بر قلعه کرده روی ببادیه گریز آوردند و بعد از آنکه سلطان سنجر افسر سلطنت بر سر نهاد و چند نوبت سپاه بمحاربه اسمعیلیه فرستاد و مدتها بین الجانبین غبار نزاع در هیجان بود در آن اثناء حسن صباح مکری اندیشیده یکی از خادمان سلطانرا بفریفت تا کاردی بر زبر سرش فروبرد و چون سلطان سنجر از خواب درآمد و آن کارد را دید بغایت خائف گردید و در اخفاء آن امر کوشیده پس از روزی‌چند رسول حسن صباح بملازمت رسید و از زبان حسن معروض گردانید که اگر ما را نسبت بسلطان ارادت خیر نبودی آن کارد که در فلان شب بر زمین سخت فروبردند در سینه نرم سلطان می‌توانستند نشاند از استماع این سخن توهم سنجر بیشتر از پیشتر شده با ملاحده صلح کرد مشروط بآنکه دیگر قلعه بنا نکنند و آلات محاربه نخرند و مردم را بقبول ملت خود دعوت ننمایند و باین سبب کار حسن قوی‌تر گشت و در خلال این احوال حسین قاینی بقتل رسیده بعضی از مردم قتل او را اسناد باستاد حسین پسر حسن صباح کردند و حسن حکم نمود که پسرش را بقصاص کشتند و مقارن آن حال پسر دیگرش بشرب خمر اشتغال نموده بفرمان پدر از عقب برادر شربت مرک چشیده و غرض حسن از ارتکاب این حرکت آن بود که مردم چنان اعتقاد کنند که مقصودش از امر دعوت کسب ثواب آخرتست نی طلب جاه و سلطنت و حسن صباح در سنه ثمان عشر و خمسمائه بمرض موت مبتلا گشته کیا بزرگ امید را ولی‌عهد گردانید و منصب وزارت را بدهدار ابو علی تفویض نمود و این دو شخص را وصیت کرد که در سوانح امور از صواب‌دید حسن قصرانی بیرون نروند و چون از امثال این وصایا فارغ گشت در بیست و ششم ربیع الاخر سنه مذکوره درگذشت
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۶۹
 
ذکر کیا بزرگ امید
 
چون کیا بزرگ امید که در اصل از ولایت رودبار بود بر تخت حکومت صعود نمود بدستور حسن صباح بحسب ظاهر در رواج شریعت غرا کوشید و باطنا قواعد مبانی الحاد را مشید گردانید و چندین نوبت میان او و سلاطین سلجوقی محاربات و مکاوحات اتفاق افتاد و در اکثر اوقات کیا را ظفر و نصرت دست داد و در ایام دولت بزرگ امید نیز فدائیان جمعی کثیر از اشراف و اعیان را بقتل رسانیدند و در هرکشوری فتنه انگیخته آثار اقتدار ظاهر گردانیدند نقل کیا بزرگ امید بعالم عقبی در بیست و ششم جمادی الاخر سنه اثنی و ثلثین و خمسمائه روی نمود و مدت حکومتش چهارده سال و دو ماه و بیست روز بود
 
گفتار در بیان مجملی از وقایع حکومت کیا بزرگ امید ملحد و ذکر کشته شدن زمره‌ای از اکابر و اماجد
 
در روضه الصفا مسطور است که در ماه شعبان سنه عشرین و خمسمائه برادرزاده اتابک شیرگیر بفرمان سلطان محمود سلجوقی که در عراق صاحب تاج و سریر بود با لشگری جرار بصوب رودبار توجه نمود و کیا بزرگ امید طایفه‌ای از ابطال رجال بحرب او نامزد کرده شکست بر جانب برادرزاده اتابک افتاد و ملاحده غنیمت بسیار گرفتند و در سنه احدی و عشرین و خمسمائه کیا بزرگ امید بنابر التماس سلطان محمود خواجه احمد ناصحی شهرستانیرا باصفهان فرستاد تا بین الجانبین به تمهید بساط مصالحه قیام نمایند و چون خواجه شرف دستبوس پادشاه حاصل کرده از مجلس بیرون رفت عوام الناس هجوم نموده او را با رفیقی که همراه داشت بکشتند و سلطان رسولی بالموت فرستاده بزرگ امید را عذرخواهی نمود که ما را قضیه احمد ناصحی اختیاری نبود اما کیا این عذر نپذیرفت و قاصد را گفت بسلطان بگوی که خواجه بعهد و سوگند دروغ شما فریفته شده بقتل رسید اگر راست میگوئید که قتل او برضاء ما اقتران نداشته کشندگان او را بقتل آرید والا مترصد انتقام باشید و قاصد این سخن بعرض سلطان رسانیده محمود از شنیدن آن مقوله متأثر نشد و طریقه حزم مرعی نداشت و کیا بزرگ امید فوجی از رفیقان را بناحیه قزوین نامزد کرد و آن مردم در غره ماه رمضان سنه ثلث و عشرین و خمسمائه بیک ناگاه بنواحی آن بلده رسیدند و چهارصد گوسفند و دویست سر اسب و استر و دویست گاو بطرف الموت براندند و در سنه اربع و عشرین و خمسمائه سلطان محمود از عالم فانی انتقال نمود و رفیقان بار دیکر نواحی قزوین را تاخته دویست و پنجاه سر اسب و چهار هزار گوسفند و بیست استر باردار بردند و صد ترکمان و بیست قزوینی را بقتل آوردند و هم در این سال هفت نفر از رفیقان آمر ابن المستعلی باللّه را در مصر بکشتند و در همین سال با عمر و محمد دهستانی پسر والی دمشق را بجهان جاودانی فرستادند و در سنه سته و عشرین و خمس‌مائه طایفه‌ای از الموتیان بقصد ابو هاشم زیدی علوی که دعوت امامت میکرد روی بگیلان آورده و در دیلمان
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۷۰
باو رسیده میان ایشان محاربه بوقوع انجامید و ابو هاشم منهزم گشته رفیقان او را تعاقب نمودند و در جمادی الاخر سنه مذکوره خدمتش را گرفته بسوختند و در شعبان همین سال قاضی شرق و غرب ابو سعید هروی در همدان بدست محمد رازی و عمر دامغانی بقتل رسید و در جمادی الاولی سنه خمس و عشرین و خمسمائه حسن گردکانی بر دست ابو منصور و ابراهیم خسرآبادی متوجه عالم ابدی گردید و در جمادی الاخری سنه ثمان و عشرین و خمس‌مائه رئیس اصفهان شهید دولتشاه علوی از ضرب تیغ ابو عبد اللّه از متنزهات دنیوی بمستلذات اخروی پیوست و در ذی القعده این سال بناء حیات حاکم مراغه اقسنقر بر دست علی و ابو عبیده محمد دهستانی درهم‌شکست و در ذی حجه حجه مذکوره بسعی ابو سعید قاینی و ابو الحسن قرمانی شمس تبریزی شهید گشت و در هفدهم ذیقعده سنه تسع و عشرین و خمسمائه در ظاهر مراغه مسترشد عباسی بر دست چهارده رفیق بقتل رسید چنانچه شمه‌ای ازین معنی گذشت و در ذی حجه حجه مذکوره حسن بن ابی القاسم کرخی مفتی بزخم خنجر محمد کرخی و سلیمان قزوینی راه سفر آخرت پیش گرفت و در اواخر جمادی الاخری سنه اثنی و ثلثین و خمسمائه بزرگ امید پسر خود را محمد ولی‌عهد کرده رشته حیاتش سمت انقطاع پذیرفت‌
 
ذکر محمد بن بزرگ امید
 
در اوایل ایام دولت محمد الراشد باللّه عباسی بر دست جمعی از فدائیان کشته گشت و چون اینخبر بالموت رسید مدت هفت شبانه‌روز نقاره بشارت زدند و از آن زمان باز خلفا از ضرب تیغ الموتیان ترسیده روی از مردم نهان کردند و محمد نیز تتبع روش حسن صباح و پدر خویش نموده بحسب ظاهر تقویت ارکان شریعت میفرمود و در ایام حکومت او نیز رفیقان بسیاری از اشراف و اعیان را بقتل رسانیدند وفات کیا محمد در ثالث ربیع الاول سنه خمس و خمسین و خمسمائه روی نمود و مدت حکومتش بیست و چهار سال و هشت ماه و هفت روز بود
 
گفتار در ایراد اسامی جماعتی که اوقات حیات ایشان در زمان حکومت محمد بن بزرگ امید بسعی فدائیان بنهایت رسید
 
در ماه محرم الحرام سنه ثلث و ثلثین و خمسمائه قاضی قهستان که پیوسته فتوی بقتل رفیقان می‌نوشت بضرب تیغ ابراهیم دامغانی کشته گشت و هم در آن سال ابراهیم دامغانی قاضی تفلیس را نیز بجهان جاودانی فرستاد و در محرم سنه اربع و ثلثین و خمس مائه قاضی همدان که چند رفیق را کشته و سوخته بود از ضرب تیغ اسماعیل خوارزمی رخت بقا بر باد فنا داد و در منتصف جمادی الاولی همین سال یمین الدوله که خوارزمشاه بود در معسکر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۷۱
سنجر از زخم خنجر دیگری از فدائیان بجهان جاودان انتقال نمود و در سلخ محرم سنه خمس و ثلثین و ثلاثمائه ناصر الدوله بن مهلهل در کرمان بر دست حسین کرمانی عالم فانیرا وداع کرد و در شوال همین سال مقرب الدین جوهر خادم در مرو روی بسفر آخرت آورد و هم درین سال محمود دانشمند که از بر کشیدگان دولت مقرب الدین جوهر بود از ضرب خنجر ابو القاسم خوارزمی از عالم انتقال نمود و در محرم الحرام سنه سبع و ثلثین و خمس‌مائه پادشاه مازندران امیر گردبار و ولد علی شهریار از جهان ناپایدار رخت بربست و هم درین سال سلطان داود بن سلطان محمود سلجوقی بر دست چهار رفیق شامی بعالم عقبی پیوست و در ذی حجه حجه مذکوره والی کرمان امیر گرشاسف بقتل رسید و در ماه رمضان سنه اربعین و خمس مائه والی ترشیز آقسنقر که غلام سلطان سنجر بود و با وی عصیان میورزید بر دست دو رفیق رخت بزاویه لحد کشید و در سنه احدی و اربعین و خمس‌مائه والی ری امیر پیر عباس از بغداد متوجه سفر آخرت گردید و الحکم للّه الحمید المجید
 
ذکر حسن بن محمد که مشهور است بین الانام بعلی ذکره السلام‌
 
در روضه الصفا مسطور است که چون حسن بمبادی سن رشد و تمیز رسید هوس تحصیل علوم و تعلیم اقاویل مذهب اسماعیلیه کرده بتعلم و تلمذ مسائل عقلی و نقلی مشغول گردید و بعد از آنکه فی الجمله فضیلتی کسب کرد بفریب مردم پرداخته معلومات خود را در قلم آورد و بنابر آنکه پدرش محمد بغایت عامی بود الموتیان حسن را عالمی متبحر تصور مینمودند و روزبروز رفیقان در مطاوعت مجدتر گشته عاقبت کار بجائی رسید که او را امام تصور می‌فرمودند و او نیز بایما و اشارت چنان ظاهر میکرد که امام زمان منم و نسب من بنزار بن مستنصر متصل میشود و چون محمد بن بزرگ امید ازین حالات وقوف یافت مردم را مجتمع ساخته بر اقوال پسر انکار بلیغ نمود و بر سر انجمن گفت که حسن پسر منست و امامت بمن نسبتی ندارد بلکه من داعی‌ام از دعاه حضرت امام و هرکس خلاف این اعتقاد دارد کافر است و دویست و پنجاه کس از مردمی که بامامت پسرش قایل شده بودند بکشت و دویست و پنجاه کس دیگر را از قلعه بیرون کرد و حسن از پدر خائف گشته ترک دعوی امامت نمود و بر اثبات روش پدر خود مبالغه فرمود و در آن باب رسایل در قلم آورد تا آن صورت از لوح خاطر محمد محو گشت و منصب ولایت‌عهد را بوی مسلم داشت و چون محمد بن بزرگ امید فوت شد و حسن بر مسند حکومت نشست بار دیگر زبان بدعوی امامت گشاده خود را از جمله اولاد نزار بن مستنصر علوی شمرد و بحسب ظاهر در تهاون شرع شریف کوشیده مردم را بر ارتکاب محرمات ترغیب کرد و در ایام تسلط آن ملعون در ولایت رودبار و قهستان رسم فسق و فساد و کفر و الحاد آشکار گشته از آن زمان بازهم ملاحده بر اسماعیلیه اطلاق یافت و الموتیان او را بعلی ذکره السلام ملقب گردانیده شعراء ملحدپیشه در مدح او قصاید گفتند
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۷۲
از آنجمله این بیت در بعضی از کتب تواریخ مسطور است بیت
برداشت غل شرع بتأبید ایزدی‌مخدوم روزگار علی ذکره السلام و چون فضایح اعمال و قبایح افعال علی ذکره السلام درجه کمال یافت حسن نامور که بحسب باطن بر دین سید المرسلین صلی اللّه علیه و آله و سلم راسخ‌دم و ثابت‌قدم بود و خواهرش در حباله آن لعین بسر میبرد در سنه احدی و ستین و خمس‌مائه در قلعه لامبسر کاردی برو زد که تا سقر در هیچ مقر آرام نگرفت مدت حکومت علی ذکره السلام چهار سال بود
 
گفتار در بیان عقیده فاسده ملاحده در باب نسب علی ذکره السلام و ذکر مجملی از هذیانات که بر زبانش جریان یافت در روز عید القیام‌
 
ملاحده رودبار و قهستان در باب انتساب علی ذکره السلام به نزار بن مستنصر اسمعیلی دو روایت حکایت می‌نمایند اول آنکه میگویند که در ایام دولت سیدنا یعنی حسن صباح شخصی از اهل اعتماد موسوم و ملقب بابو الحسن صعیدی بعد از فوت مستنصر علوی بیکسال از مصر بالموت آمده کودکی را از اولاد نزار که شایسته مسند امامت بود همراه خود آورد و غیر حسن صباح هیچکس برین سر مطلع نشد و سید نادر تعظیم و تبجیل ابو الحسن باقصی الغایت کوشیده امام را در قریه که پایان قلعه بود متوطن گردانید و بعد از انقضاء شش ماه ابو الحسن را اجازت انصراف داد و در آن قریه امام مستوره را بعقد خود درآورد و در زمان حکومت محمد بن بزرگ امید دیده امید او بطلعت پسری که عبارتست از علی ذکره السلام سمت روشنی پذیرفت و اتفاقا در همانروز محمد بن بزرگ امید را نیز پسری در وجود آمده و عورتی علی ذکره السلام را از آن قریه که در پایان قلعه بود در زیر چادر کشیده بالموت برد و در وقتیکه در خانه که فرزند محمد آنجا بود کسی حاضر نبود آن عورت علی ذکره السلام را در آن خانه گذاشته پسر محمد را از حصار بیرون آورد راقم حروف گوید که هرکس را که از خرد اندک بهره باشد میداند که محال است که ضعیفه را این معنی میسر شود که کودکی را بخانه پادشاهی برد و پسر او را دزدیده آن کودک را عوض گذارد و هیچکس برین سر اطلاع نیابد اما روایت ثانیه آنکه زمره از اسمعیلیه گویند که چون هرفعلی که از امام صدور یابد مجوز بلکه مستحسن است آن پسر نزار که ابو الحسن صعیدی او را بالموت آورده بود چون بدرجه بلوغ صعود نمود با منکوحه محمد بن بزرگ امید مباشرت فرمود علی ذکره السلام از وی حاصل شد در تاریخ گزیده مسطور است که علی ذکره السلام نسب خود را برینموجب بالمستنصر باللّه میرساند که القاهر بقوه اللّه حسن بن المهدی بن الهادی بن نزار بن مستنصر القصه ملاحده اسماعیلیه امثال این مزخرفات در باب مذهب و نسب حسن بن محمد بسیار گفته‌اند و او را امام بحق تصور کرده قایم قیامت خوانده‌اند و دعوتش را دعوت قیامت نامیده‌اند زیرا که اعتقاد فاسده
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۷۳
ایشان چنانست که قیامت وقتی قایم گردد که مردم بخدا رسند و تکالیف شرعیه ارتفاع یابد گویند که او در زمان امامت خود خلایق را بخالق واصل ساخته رسوم شریعت را بر انداخت نعوذ باللّه من الفساد و الالحاد در بسیاری از کتب اصحاب رشد و رشاد مرقوم قلم واسطی‌نژاد گشته که چون حسن بن محمد اعتقاد مردم قهستان و رودبار را بفساد آورد و طریقه الحاد و زندقه ظاهر و آشکار کرد و دانست که سکان آن ولایت او را مرید و معتقد شده‌اند در سنه تسع و خمسین و خمسمائه اشراف و اعیان قلم‌رو خود را در الموت جمع ساخته فرمود تا منبری در عیدگاه آنقلعه روی بجانب قبله نصب کردند و چهار علم بزرگ که یکی سرخ و دیگری سبز و سیم زرد و چهارم سفید بود بر چهار طرف منبر نهادند و در روز هفدهم ماه مبارک رمضان سنه مذکوره بر منبر آمده چنانچه در تاریخ گزیده مسطور است زبان بدعوی امامت گشاد و گفت که من امام زمانم و تکلیف امر و نهی از جهانیان برداشتم و احکام شرعیه را نابوده انگاشتم حالا زمان قیام است باید که خلایق باطنا با خدا باشند و ظاهرا هرنوع که خواهند با خود معاش کنند آنگاه از منبر فرود آمده افطار کرد و فرمود تا بدستور ایام عید مردم بلهو و لعب مشغولی نموده بانواع ملاهی و مناهی پرداختند و الموتیان آنروز را عید القیام نام نهاده تاریخ ساختند عجب آنکه علی ذکره السلام خود را از اولاد امیر المؤمنین علی علیه السّلام میشمرد و روزی را که بعقیده اکثر مورخان در آنروز آن حضرت زخم خورد عید اعتبار کرده بترتیب اسباب فرح و سرور مبالغه موفور بجای آورد حمد اللّه مستوفی گوید که اعتقاد محمد بن حسن آن بود که عالم قدیم است و زمان نامتناهی و معاد روحانی و بهشت و دوزخ معنوی و قیامت هرکسی مرک اوست القصه چون کفر و الحاد الموتیان بسعی حسن بن محمد باین مرتبه رسید حسن بن نامور که از آل بویه بود در قلعه لامبسر فی سادس ربیع الاولی سنه احدی و ستین و خمسمائه بزخم کاردی جسدش را متوجه دوزخ گردانید و روح خبیث او را باسفل السافلین رسانید
 
ذکر محمد بن علی ذکره السلام‌
 
چون حسن بن محمد از زخم تیغ حسن نامور بنار سقر پیوست ولدش محمد در الموت بر سریر حکومت نشست و او در اظهار کیش ظلالت از پدر عالی‌تر بود و در دعوی امامت بجدتر در زمان دولت او فدائیان در اطراف عالم خون بسیاری از مسلمانان ریختند و هرجا رسیدند فسادات کرده فتنه‌ها انگیختند و او اولاد متعدده داشت اما جلال الدین حسن که از همه اسن بود بر شیوه ناستوده پدر و جد انکاری بلیغ مینمود و بدین سبب حسن از وی رنجیده او نیز از پدر خائف گردید و بین الجانبین ملاقات کمتر اتفاق می‌افتاد تا وقتی که محمد بن علی ذکره السلام روی ببئس المهاد نهاد و قولی آنکه جلال الدین حسن پدر را بزهر از میان برداشت و خود قایم‌مقام شده رایت حکومت برافراشت و این واقعه در سنه سبع و ستمائه روی نمود مدت ملک محمد چهل و شش سال بود حکایت
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۷۴
در روضه الصفا مسطور است که قدوه المتبحرین فخر المله و الدین الرازی در ایام دولت محمد بن علی ذکره السلام در بلده ری ساکن گشته بافاده مشغولی مینمود و بعضی از اهل حسد بر زبان آوردند که امام فخر الدین دعوت ملاحده را قبول فرموده و ابواب فساد اعتقاد بر روی خود گشوده و فخر الدین این سخن شنوده از غایت اضطراب بر منبر رفت و زبان بطعن و لعن الموتیان بگشاد و چون خبر بسمع محمد بن حسن رسید فدائی را بری فرستاد تا کلمه چند بعرض امام فخر الدین رساند و فدائی در ری با آنجناب ملاقات نموده گفت من در سلک طلبه علوم انتظام دارم و میخواهم که در ملازمت شما تحصیل نمایم و علامه رازی تجویز این معنی کرده فدائی بتلمذ مشغول شد و منتظر فرصت میبود تا آنچه در ضمیر داشت بعرض استاد رساند و بعد از انقضاء مدت هفت ماه روزی فخر الدین را در خانقاه تنها یافته در خانه را بربست و خنجری از میان کشیده او را بر پشت انداخت و بر سینه‌اش نشست فخر الدین پرسید که چه داعیه داری گفت میخواهم که از ناف تا سینه تو بردرم باز سؤال کرد که بچه جهه خون مرا حلال میدانی جواب داد که بدان جهه که تو ما را بر سر منبر لعنت نموده‌ای علامه رازی در مقام نیازمندی آمده گفت توبه کردم که دیگر زبان بطعن و لعن اسمعیلیان نگشایم و در این باب سوگندان مغلظه بر زبان آورد فدائی گفت همین لحظه که از چنگ من نجات یابی سوگندان را تأویل کرده یا کفارت داده بر سر کار خود خواهی رفت امام فخر الدین باز ایمان بی‌کفارت بر زبان آورده خاطر فدائی را جمع نمود آنگاه فدائی او را گذاشته گفت بکشتن شما مأمور نبودم و الا تقصیر جایز نمیداشتم اکنون بدانید که مولانا یعنی محمد بن حسن شما را سلام میرساند و میگوید که بقلعه تشریف آورید تا حاکم مطلق بوده ما غاشیه متابعت شما بر دوش گیریم و می‌فرماید که ما از سخنی که عوام گویند باک نداریم اما سخنان امثال شما دانشمندان در لوح دل طوایف انسان کالنقش فی الحجر ارتسام می‌یابد مناسب آنست که شما دیگر زبان قدح و طعن از ما کوتاه سازید امام فخر الدین گفت آمدن من بقلعه میسر نمی‌شود اما قبول نمودم که من بعد از من امری که مرضی خاطر الموتیان نباشد صدور نیابد آنگاه فدائی مبلغ سیصد و شصت مثقال طلا نزد امام فخر الدین نهاده گفت این وظیفه یکساله شماست و از دیوان اعلی مقرر شده که هرساله موازی این مبلغ رئیس ابو الفضل بشما رساند و دو برد یمانی در وثاق منست باید که چون من بروم آنها را تصرف نمائید که خلعت مولاناست که بجهه شما فرستاده و فدائی بعد از اداء این کلمات غایب گشته علامه رازی زر و خلعت را متصرف گشت و چند سال از رئیس ابو الفضل وظیفه معین را ستانده صاحب ثروت شد آورده‌اند که پیش از وقوع این قضیه هرگاه که در اثناء درس امام فخر الدین بمسئله خلافی رسیدی گفتی (خلافا للملاحده لعنهم اللّه و مرهم اللّه و خذ لهم اللّه) و بعد از ملاقات با فدائی در وقت ذکر خلافات زیاده ازین نگفتی که خلافا للاسماعیلیه و روزی یکی از شاگردان گستاخ سبب آن اطناب و موجب این اختصار از وی پرسید جواب داد که اسماعیلیه را چگونه لعن کنم که ایشان برهان قاطع دارند
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۷۵
 
ذکر جلال الدین حسن بن محمد بن علی ذکره السلام‌
 
ولادت جلال الدین حسن فی سنه اثنی و خمسین و خمس‌مائه اتفاق افتاد و او بعد از فوت پدر در سنه سبع و ستمائه تاج حکومت بر سر نهاد و بخلاف آبا و اجداد در تمهید مبانی ملت بیضا و تشئید قواعد شریعت غرا سعی و اهتمام نمود و از مراسم کیش الحاد و لوازم سوء اعتقاد بقدر وسع و امکان اجتناب و احتراز فرمود و اتباع و ملازمان خود را بر ارتکاب ملاهی و مناهی زجر کرد و رسم اذان قامت و اقامت نماز جمعه و جماعت پدید آورد و در هرقصبه از قصبات ولایت رودبار حمامی و مسجدی بنا نهاد و ایلچیان بناصر خلیفه و سلطان محمد خوارزمشاه و دیگر ملوک اسلام فرستاده از حسن اعتقاد خویش خبر داد و خلفا و سلاطین او را درین امر تصدیق نموده ابواب مکاتبات و مراسلات مفتوح ساختند و ائمه دین و علماء ملت سید المرسلین در باب صحت اسلامش فتاوی نوشته او را جلال الدین حسن نومسلمان خواندند و جلال الدین حسن روزی در حضور فقها و مفتیان قزوین که در باب اسلام او سخن داشتند آبا و اجداد خود را لعن کرد و مصنفات حسن صباح را که مشتمل بود بر فروع و اصول مذهب اسماعیلیه بسوخت و بعد از وقوع این حرکت آن جماعت نیز معتقد جلال الدین حسن شده بکمال دیانتش اعتراف نمودند و مادر حسن نومسلمان در ایام دولت پسر عازم گذاردن حج اسلام گشته جلال الدین بدستور دیگر سلاطین رایت و سبیل مصحوب والده گردانید و چون ببغداد رسید ناصر خلیفه آن ضعیفه را تعظیم کرده رایت جلال الدین حسن را بر علم سلطان محمد خوارزمشاه تقدیم داد و سلطان ازینمعنی رنجیده کینه ناصر در دل گرفت و پس از آنکه حسن نومسلمان یازده سال و نیم بدولت و اقبال بگذرانید در ماه رمضان سنه ثمان عشر و ستمائه بعلت اسهال متوجه عالم عقبی گردید
 
ذکر علاء الدین محمد بن جلال الدین حسن‌
 
مادر علاء الدین محمد در سلک بنات بعضی از حکام گیلان انتظام داشت و او در سن نه سالگی قایم‌مقام پدر شده جمعی کثیر را بتهمت آنکه جلال الدین حسن را زهر داده‌اند بکشت و شیوه ناستوده اجداد خویش پیش گرفته بر روش پسندیده پدر انکار نمود لاجرم بار دیگر در ولایت رودبار و قهستان رسم فسق و فساد و زندقه و الحاد آشکار گشت و قواعد مبانی دین مسلمانی روی بانهدام نهاد و چون مدت پنجسال از حکومت علاء الدین در گذشت بی‌مشورت طبیبی فصد کرده خون بسیار برداشت و باین سبب خلل فاحش بدماغش راه یافته منجر بعلت مالیخولیا شد و هیچ آفریده را زهره نبود که لفظی در باب پرهیز و دوا باو بگوید و هرکس سخنی از مهمات ملکی و مالی بعرض او رسانیدی که موافق طبع شومش نبودی فی الحال آنکس را بکشتی لاجرم حالات ولایات را از وی پوشیده می داشتند و در زمان علاء الدین محمد ناصر الدین محتشم که حاکم قهستان بود و اخلاق ناصری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۷۶
بنام اوست خواجه نصیر الدین محمد طوسی را بر سبیل کره بقلعه الموت برد و خواجه تا ایام استیلاء هلاکو خان بر قلاع ملاحده در آن حصار ماند و علاء الدین در اوایل حال پسر خود رکن الدین خورشاهرا بولایت عهد معین گردانید و در اواخر از رکن الدین رنجیده گفت ولیعهد پسر دیگر منست اما اسمعیلیه التفات باین سخن نکردند و گفتند اعتبار نص اول دارد بناء علی هذا میان پدر و پسر منازعت روی نموده رکن الدین از علاء الدین متوهم شد و حسن مازندرانیرا بر آن داشت که او را بکشت در روضه الصفا این عبارت مسطور است که چون اسباب هلاکت علاء الدین مرتب شد حسن مازندرانی که مردی مسلمان بود و با وجود آثار شیب علاء الدین با وی تعلق و محبت میورزید و بلکه امری که زبان خامه بجهه حیا از تقریر آن گنگ و لال است با او بجای می‌آورد باستصواب رکن الدین قاصد جان آن نابکار شده انتهاز فرصت مینمود تا بحسب اتفاق روزی علاء الدین شراب خورده در خانه که از چوب و نی متصل باسطبل گوسفندان ساخته بودند بخواب رفت و در نیمشب تبری بر گردن او زدند که دیگر سر برنیاورد و کان ذلک فی شوال سنه ثلث و خمسین و ستمائه مدت سلطنت علاء الدین سی و پنجسال بود و اوقات حیاتش چهل و چهار سال و کسری از جمله شعرا مولانا شمس الدین ایوب طاوسی معاصر علاء الدین بود و در مرثیه او بر سبیل مزاح این دو بیت نظم نمود نظم
چون بوقت قبض‌روحش یافت عزرائیل مست‌برد سوی قمطریران تا خمارش بشکند
کاسه‌داران جهنم آمدندش پیش‌بازتا نشاط دوستکامی در کنارش بشکند و از جمله مشایخ روزگار شیخ جمال الدین کیلی در عصر علاء الدین محمد در قزوین بارشاد خلایق اشتغال داشت و علاء الدین را بشیخ جمال الدین ارادت تمام بود چنانچه روزی در وقت مستی شخصی مکتوب شیخ بدست او داد علاء الدین در غضب رفته فرمود تا آنکس را صد چوب زدند و گفت ای شقی جاهل در زمان مستی رقعه شیخ را بمن می‌دهی صبر می‌بایست کرد تا من هشیار شده بحمام روم و غسل بجا آورده بیرون آیم و دایم علاء الدین بر مردم قزوین منت نهاده میگفت اگر حضرت شیخ در آن بلده نبودی من خاک قزوین را در توبره کرده به الموت میبردم و هرساله علاء الدین مبلغ پانصد دینار زر سرخ برسم نذر نزد شیخ جمال الدین میفرستاد و شیخ آن وجه را گرفته بمایحتاج خود مصروف می‌داشت و ازین جهه بعضی از اهل حسد زبان سرزنش بر شیخ گشاده گفتند ادرارات پادشاه فارس را بمردم می‌دهد و مال ملاحده را میخورد و شیخ این سخن شنیده گفت ائمه دین چون مال این جماعت را بعنف میگیرند حلال می‌دانند و برین تقدیر ایشان هرچه بارادت خود بکسی میدهند حلیت آن بطریق اولی لازم می‌آید وفات شیخ جمال الدین در قزوین روی نمود و یکی از شعرا در تاریخ آن واقعه این قطعه نظم فرمود قطعه
جمال ملت و دین قطب اولیاء خداکه آستانه او بود قبله ابدال
بسال ششصد و پنجاه و یک بحضرت رفت‌شب دوشنبه روز چهارم شوال
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۷۷
 
ذکر رکن الدین خورشاه بن علاء الدین محمد
 
چون علاء الدین محمد از مسند حکومت بزاویه لحد انتقال نمود رکن الدین خورشاه در الموت پادشاه شد و حسن مازندرانی را با اولادش بکشت و اجساد ایشانرا بسوخت و مع ذلک رکن الدین هرگاه از وی برنجیدی او را بقتل پدر متهم گردانیدی و در اوایل ایام دولت رکن الدین هلاکو خان از جانب توران بایران خرامیده تمامی آن بلدانرا جولانگاه یکران ساخت و متوجه تسخیر قلاع ملاحده گشته رکن الدین نخست بعضی از برادرانرا بملازمت خان فرستاد و بالاخره خود نیز بملازمت شتافته بعد از روزی چند از هلاکو درخواست نمود که او را بدرگاه منکوقاآن روان گرداند و خان این التماس را مبذول داشته مدت حیات رکن الدین در آن سفر بپایان رسید و ایام سلطنتش زیاده بر یکسال ممتد نگردید
 
گفتار در بیان انقضاء اوقات اقبال ملاحده بی‌ایمان بواسطه استیلاء هلاکو خان بر ممالک ایران‌
 
مورخان سخن‌دان این حکایت را بدین‌سان بیان کرده‌اند که در ماه ذی حجه سنه ثلث و خمسین و ستمائه هلاکو خان بن تولی خان بن چنگیز خان با سپاه فراوان بحکم برادر خود منکوقاآن بعزم تخریب قلاع بلاد رودبار و تسخیر بلاد و امصار از جیحون عبور نمود و چون رکن الدین خورشاه اینخبر شنود چاره‌جوی گشته قاصدی نزد میسیور نوئین که از قبل قاآن حاکم همدان بود ارسال داشت و اظهار ایلی و انقیاد کرد میسور پیغام داد که وصول هلاکو خان نزدیک است مناسب آنکه خورشاه بملازمت درگاه عالم‌پناه شتابد تا از سخط لشکر مغول امان یابد و رکن الدین از غایت وهم این سخن را بسمع قبول جای داد اما برادر خود شهنشاهرا بهمراهی پسر میسور نزد هلاکو فرستاد و چون شهنشاه بآستان جلالت‌آشیان رسید هلاکو او را گفت که با برادر خود بگوی که ما رقم عفو بر جراید جرایم آباء تو کشیده‌ایم و از تو تا غایت امری که مخالف دولت قاهره باشد صدور نیافته می‌باید که قلاع رودبار را ویران ساخته بخدمت مبادرت نمائی و شهنشاه این پیغام را برکن الدین رسانیده خورشاه بعضی از کنگرهای حصار را بینداخت اما از کمال خوف بملازمت خان نرفت و مقارن آن حال ایلچی بطلب او رسیده و رکن الدین بمعاذیر دلپذیر متمسک شد و شمس الدین گیلکی را که وزیرش بود با پسرعم خود سیف الدین سلطان ملک بن کیامنصور همراه ایلچی بدرگاه پاشاه ارسال داشت و مثالی فرستاد که گماشتگان او از گرد کوه و قهستان بآستان سلطنت‌آشیان شتابند و چون هلاکو بدماوند رسید شمس الدین گیلکی را بگرد کوه روانه کرد تا کوتوال قلعه را همراه باردو آورد و یکی از مصاحبان وزیر را برفتن قهستان جهه مثل این مهمی نامزد گردانیده سلطان ملک با چند ایلچی بجانب میمون دژ بازگشته بخورشاه گفت که پادشاه بدماوند
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۷۸
رسید دیگر مجال توقف نیست و اگر بمصلحت ترتیب پیشکش دو سه روزی در توجه اهمال خواهی نمود باید که پسر خود بدرگاه فرستی و رکن الدین متحیر گشته باستصواب بعضی از مردم کوته‌نظر کودکی را که در سن قریب بولد او بود همراه ایلچیان نزد هلاکو خان روان کرد و چون ماهچه رایات عالیات پرتو وصول بر دیار رودبار انداخت تلبیس رکن الدین ظاهر شده پسر دروغی را بازفرستاد و پیغام داد که این پسر قابلیت خدمت ندارد باید که برادر خود بدرگاه فرستی در آن اثناء شمس الدین وزیر کوتوال گرد کوه تاج الدین مروان شاهرا باردو رسانید و هلاکو خان در هفدهم شوال بنواحی میمون دژ که در آن زمان مکان رکن الدین بود رسیده بمحاصره مشغول گردید و در بیست و پنجم ماه مذکور جنگ سلطانی انداخته رعب و هراس بیقیاس بر ضمیر خورشاه استیلا یافت و روز دیگر پسر خود را با ایرانشاه که برادرش بود نزد هلاکو ارسال نمود و اظهار عجز و نیاز کرده امان طلبید و در بیست و نهم شوال بهمراهی خواجه نصیر الدین طوسی که در آن زمان در آن قلعه بود و جمعی دیگر از اعیان بآستان سلطنت‌آشیان رفته نقود ما معدود و اجناس بیقیاس پیشکش کرد و هلاکو خورشاهرا بطایفه از محافظان هشیار سپرده سپاه جرار بتسخیر و تخریب قلاع رودبار مامور گشتند و باندک روزگاری چهل و اندی حصار بتصرف لشکر تتار درآمده مانند خاک راه هموار شد اما سکان قلعه الموت و لامیسر و گردکوه روزی‌چند سرکشی کرده هلاکو خان خود بنواحی الموت رفت و رکن الدین را بپای حصار فرستاد تا با متوطنان آن مکان از وعد و وعید سخن گفت و الموتیان التفات بدان سخنان نکردند و هلاکو خان فوجی از لشکریان را بمحاصره آن قلعه بازداشته خود متوجه لامیسر شد و مردم لامیسر بقدم اطاعت پیش آمده چون این خبر بالموت رسید ایشان نیز قاصدی نزد رکن الدین فرستادند و امان طلبیدند و هلاکو خان خون ساکنان آن دو قلعه را بخشیده ایشانرا سه روز مهلت داد که بنقل اموال و جهات خود پردازند و بعد از انقضاء آن ایام سپاه بهرام انتقام بالموت و لامیسر بالا رفته دست بغارت و تاراج بر آوردند و آن دو قلعه را نیز مانند سایر قلاع ویران کردند در تاریخ گزیده مسطور است که حصار الموترا در زمان متوکل عباسی حسن بن زید العلوی صاحب طبرستان بنا کرده بود و آن قلعه چهارصد و دو سال معمور ماند و در روضه الصفا مزبور است که در الموت چند حوض از سنک کنده بودند و آن حیاضرا از سرکه و عسل پر گردانیده و مغولان آن اشیاء و سایر ذخایری را که در زمان حسن صباح ترتیب یافته بود غیر متغیر یافته تعجب نمودند و ملحدان آن معنی را بر کرامت حسن حمل کردند و ایضا در کتاب مذکوره مسطور است که چون رکن الدین چند روزی در اردوی هلاکو خان بسر برد عاشق دختر یکی از ارزال مغولان شد و این حدیث را هلاکو خان شنیده فرمود تا دختر را باو دادند و خورشاه بعد از وصول بسعادت مواصلت معشوقه از خان التماس نمود که او را نزد منکوقاآن فرستد و هلاکو خان ازین ملتمس ابلهانه تعجب کرده خورشاهرا در مصاحبت جمعی از لشکریان متوجه ترکستان گردانید و رکن الدین نخست بظاهر قلعه گردکوه
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۷۹
رفته متوطنان آن مکانرا که تا غایت سر بچنبر اطاعت نیاورده بودند بحسب ظاهر بمتابعت دلالت نمود و نهانی کس نزد ایشان فرستاده گفت زنهار که از حصار بیرون نیائید و بر عهد و پیمان مغولان اعتماد ننمائید آنگاه از آنجا روی براه آورده چون از آب آمویه بگذشت بواسطه قلت خرد با نوکران هلاکو خان که همراهش بودند خصومت آغاز نهاد و مهم بجنک مشت سرایت کرد و بعد از آنکه رکن الدین بقراقرم رسید ایلچی از پیش منکوقاآن آمده گفت پادشاه میفرماید که چون تو دعوی ایلی مینمائی بچه جهت قلعه گرد کوهرا تسلیم گماشتگان برادرم ننمودی باید که بازگردی و پس از تخریب آنقلعه بار دیگر بملازمت شتابی و محصلان آن ملحد نادان را بازگردانیده چون بکنار جیحون رسیدند بنار تیغ آبدار غریق بحر ادبارش ساختند و هلاکو خان نیز بعد از توجه خورشاه بجانب ترکستان از نسل کیا بزرگ امید هرکس را که یافت بزخم تیغ بیدریغ بگذرانید و دود از دودمان ملاحده بی‌ایمان برآورده مجموع خیل و حشم ایشانرا بقتل رسانید و برین قیاس ملازمان موکب گردون اساس در قهستان بسیاری از ملحدانرا کشته در هیچ دیار از آن طایفه دیاری بازنگذاشتند و بواسطه این سیاست خواطر مسلمانان را از دست‌برد فدائیان مطمئن ساخته اعلام امن‌وامان در ممالک ایران افراشتند و چون خامه شکسته‌زبان حالات طبقه ثانیه اسماعیلیه را باتمام رسانید عنان بیان بصوب ذکر احوال سلجوقیه معطوف گردانید (و التایید من اللّه الحمید المجید)
 
گفتار در مبادی احوال اولاد سلجوق و رسیدن منجوق دولت ایشان باوج عیوق‌
 
حمد اللّه مستوفی در تاریخ گزیده از مؤلف ابو العلاء احول نقل نموده که سلجوق از نسل افراسیاب بود و میان او و افراسیاب سی و چهار کس واسطه بوده‌اند و در روضه الصفا از ناظم کتاب ملک نامه منقولست که پدر سلجوق دقاق نام داشت و از جمله امراء معتبر بیغو بود و بیغو حکومت اتراک دشت خزر می‌نمود و دقاقرا از غایت شجاعت مردم آن دیار تمرمالیغ می‌گفتند یعنی سخت‌کمان و چون او فوت شد پسرش سلجوق را که در سن رشد و تمیز بود بیغو منظورنظر تربیت و عاطفت گردانیده او را سباشی لقب داد یعنی مقدمه الجیش و روزبروز عظمت و تقرب سلجوق سمت تضاعف میپذیرفت تا مهم بدانجا انجامید که روزی بحرم پادشاه درآمده بر خواتین و اولاد مقدم نشست و این جراترا یکی از عورات بیغو نپسندیده پادشاهرا بر آنداشت که بتادیب سلجوق مشغولی نماید و سلجوق تغییر مزاج شهریار را نسبت بخود فهم نموده با صد سوار جرار فرار اختیار کرد و اموال خود را که هزار و پانصد شتر و پنجاه هزار گوسفند بود بجانب سمرقند راند و چون بنواحی جند رسید فضاء سینه او بانوار توحید روشنی پذیرفته با جمیع اقربا و ملازمان مسلمان شد
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۸۰
و بآموختن قرآن و تعلیم قواعد ملت نبی آخر الزمان اشتغال نموده روزی‌چند در جند رحل اقامت انداخت در آن اثنا ایلچی از کفار بجند رسیده و خراجی که مقرر داشت از حاکم آن بلده طلبید و ملک جند در مقام اداء مال آمده چون سلجوق بر کیفیت حال وقوف یافت گفت چگونه تجویز این معنی توان کرد که مسلمانان خراج‌گذار کفار باشند و قاصد را بناخوشی تمام بازگردانیده بتهیه اسباب جدال اشتغال نمود و جمعی از ترکان آن حدود که میل جهاد داشتند بسلجوق پیوستند و فوجی از کافران بدان بیابان تاخته شتران سلجوق را از چراگاه راندند و سلجوق آن جماعت را تعاقب نموده و بر ایشان ظفر یافته شتران خود را بازگردانید و بدین‌واسطه آوازه سطوت سلجوق بمسامع اقاصی و ادانی رسیده علم دولت وی ارتفاع یافت و ملوک اطراف ترکستان و ماوراء النهر از وی حسابها گرفتند و امیر ابراهیم سامانی در وقتی که از ایلک خان منهزم گشت پناه بامیر سلجوق برد و سلجوق ابراهیم را بمرد و سلاح مدد کرد تا با ایلک خان محاربه نموده او را بگریزانید آنگاه سلجوق از جند با ابهتی افزون از چندوچون حرکت فرموده در نواحی بخارا منزل گزید و او را ایزد تعالی چهار پسر نیک‌اختر کرامت کرد میکائیل و اسرائیل و موسی «1» واضح باد که محمد و بیغو که ارسلان لقب داشت و میکائیل در ایام جوانی در حین محاصره قلعه‌ای از قلاع ترکستان بزخم تیری کشته شد و از او دو پسر ماند طغرل بیک محمد و چغر بیک داود سلجوق همت بر تربیت این دو نبیره دولتمند مصروف گردانیده ایشانرا ولیعهد ساخت و بعد از وفات سلجوق این دو برادر دولت‌اثر که بفکر ثاقب و رای صائب از امثال و اقران امتیاز فراوان داشتند سرور خیل و حشم شده جمعی کثیر از تراکمه دشت خزر و دیگر مردم نامور در ظل رایت ظفرپیکر ایشان مجتمع گشتند و ایلک خان که در آن زمان حاکم سمرقند بود از استیلای سلجوقیان اندیشناک شده دفع ایشانرا پیش‌نهاد همت گردانید و باجتماع سپاه ماوراء النهر و ترکستان مشغول گردید طغرل بیک و چغر بیک بعد از تقدیم مراسم استشاره التجا ببوغرا خان که حاکم حدود چین و ختا بود نمودند و متوجه انصوب گشته ایلچی جهه اعلام وصول خویش از پیش فرستادند و بوغرا خان قاصد سلجوقیانرا نوازش نموده پیغام داد که از ملک و مال آنچه مطلوب طغرل بیک و چغر بیک باشد دریغ نخواهیم داشت و ایلچی بازآمده آنچه از خان دیده بود و شنیده بعرض طغرل بیک و چغر بیک رسانید چغربیک به برادر خود گفت هرچند بوغرا خان اظهار محبت و مودت مینمایند مصلحت نیست که ما بهیئت اجتماعی با وی ملاقات نمائیم بلکه طریقه حزم مقتضی آنست که در هرهفته یکی از ما دو برادر باردوی خان رفته سه روز کمر ملازمتش بر میان بندد و طغرل بیک این رای را استحسان نموده چون قریب بمعسکر بوغرا خان رسیدند جهه اقامت منزلی مناسب پیدا کرده بموجب مقرر به تقدیم رسانیدند و در هرهفته یک برادر
______________________________
(۱) علی بن محمد صادق الحسینی در تاریخ مرآت الصفا بجای موسی و بیغو اسرافیل و پر غو نگاشته و در تاریخ نگارستان اسامی پنج نفر از اولاد سلجوق بنظر رسیده و اسم پسر پنجم را یوزن رقم نموده حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۸۱
بملازمت رفته سه روز شرایط خدمت بجای می‌آورد و چون او مراجعت می‌نمود برادر دیگر باردو میرفت و مدتی بوغرا خان منتهز فرصت می‌بود تا هردو برادر را در یکجا مجتمع یافته ایشانرا مقید گرداند و اینمعنی تیسیر نمی‌پذیرفت آخر الامر بی‌تحمل شد و طغرل بیک را گرفته بجمعی از مردم خود سپرد و فوجی از شجعان جهه اخذ چغر بیک باردوی سلجوقیان روان کرد و چون چغر بیک از کیفیت حادثه آگاهی یافت با جمعی از ابطال رجال روی بمعرکه قتال آورده بسیاری از سپاه بوغرا خان را بتیغ بیدریغ بگذرانید و صد و سی نفر از متعینان را بذل اسر مقید گردانید و بقیه السیف باقبح وجهی نزد بوغرا خان رفته صورت حال بعرض رسانیدند بوغرا خان از آن حرکت پشیمان شده فی الحال طغرل بیک را بمجلس طلبیده ده هزار دینار و چهل غلام و کنیزک خوب‌صورت و بعضی از نفایس اثواب چین و ختا بوی بخشید و رخصت انصراف ارزانی داشته التماس اطلاق اسیران فرمود و طغرل بیک بمیان مردم خود رفته نوکران بوغرا خان را مطلق العنان گردانید آنگاه سلجوقیان متوجه سمرقند گشته در اثناء راه شنیدند که ایلک خان سپاه فراوان فراهم آورده و عزم استیصال ایشان با خود جزم کرده طغرل بیک و چغر بیک بعد از تحقیق آن خبر صلاح در آن دانستند که طغرل بیک به بیابانی که عبور سپاه بر آن متعین بود رود و چغر بیک با سی سوار که هریک خود را ثالث رستم و اسفندیار میپنداشتند از آب آمویه عبور نموده بخراسان درآمده مانند برق و باد از میان مملکت سلطان محمود غزنوی گذشته بملک ری شتافت و از آنجا بطرف روم نهضت کرد و در اثناء راه طایفه از تراکمه بوی پیوستند و چغر بیک در حدود روم لوازم غزا و جهاد بتقدیم رسانید و غنایم موفور و اموال نامحصور بچنک آورده سالما غانما بصوب خراسان بازگشت و چون بنواحی مرو رسید از خوف حکام خراسان که طلبکار او بودند ملازمان خود را متفرق گردانید و متلبس بلباس تجار بمرو درآمد و از آنجا ببخارا شتافته رسولی نزد طغرل بیک فرستاد و او را از قدوم خود اعلام داد و طغرل بیک مبتهج و مسرور شده ببرادر پیوست و دیگرباره آل سلجوق را جمعیتی دست داده ایشانرا با ملوک ماوراء النهر چند نوبت و محاربات و مکاوحات اتفاق افتاد وصیت شوکت و حشمت طغرل بیک و چغر بیک در اطراف آفاق شهرت تمام یافت در بعضی از کتب معتبره مسطور است که چون سلطان محمود غزنوی بر حال آل سلجوق مطلع شد ایلچی فرستاده التماس حضور یکی از ایشان نمود و اسرائیل بن سلجوق نزد سلطان رفته محمود او را اعزاز و اکرام تمام فرمود و بقولی اسرائیل را با خود بر تخت نشاند و در اثناء محاوره از وی پرسید که اگر ما را بلشکر احتیاج افتد چند سوار از خیل شما بمدد توانند آمد اسرائیل دو چوبه تیر و کمانی با خود داشت یک تیر را پیش سلطان بر زمین نهاد و گفت اگر این تیر را بمیان قوم ما فرستی صدهزار سوار بملازمت آیند سلطان گفت اگر زیاده باید اسرائیل تیر دیگر بسلطان داده گفت اگر این را ببلخان فرستید پنجاه هزار مرد بمدد توجه نمایند سلطان بر زبان آورد که اگر بیش‌تر باید
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۸۲
اسرائیل کمانرا تسلیم کرده گفت اگر اینرا بترکستان فرستی قرب دویست هزار سوار بدینجانب شتابند بنابرآن سلطان از کثرت سلجوقیان اندیشه‌مند گشته در وقتی که اسرائیل مست و بی‌شعور بود او را مقید گردانید و بقلعه کالنجار فرستاد و اسرائیل در آن قلعه میبود تا زمانی که عزرائیل روح او را قبض نمود القصه چون نزدیک بدان رسید که اختر اقبال آل سلجوق بدرجه کمال رسد سلجوقیان از آب‌آمویه عبور کرده در بعضی از ولایات خراسان رحل اقامت انداختند و بروایت حمد اللّه مستوفی این صورت در زمان سلطان محمود غزنوی بوقوع انجامید اما حضرت مخدومی مرحومی در روضه الصفا این روایت را تضعیف نموده و مرقوم قلم خجسته شیم گردانیده که طغرل بیک و چغر بیک در ایام دولت سلطان مسعود از آمویه گذشته در حدود نسا و ابیورد بر سر بیابان بلخان ساکن گشتند و بعد از چند روز رسولی چرب‌زبان نزد سلطان مسعود فرستاده از تاکید مبانی وفاق و اتفاق سخن گفتند مسعود را آنکلمات موافق مزاج نیفتاد و در برابر سخنان وحشت‌انگیز گفته پیغام داد که صلاح حال آل سلجوق منحصر در آنست که ازین مملکت بیرون روند تا اثر سخط من بدیشان نرسد و چون طغرل بیک و چغر بیک اینخبر شنیدند از توجه سپاه غزنین اندیشیده عیال و اطفال خود را در مواضع حصین مضبوط ساختند و دست بنهب و تاراج اموال رعایا دراز کرده صداء مخالفت در خراسان انداختند و باندک زمانی جمیع آن ولایات سلجوقیانرا مسخر و مفتوح گشته بدرجه بلند سلطنت رسیدند و از ایشان سه طبقه بدان مرتبه علیه فایز گردیدند طبقه اول در خراسان و عراقین و فارس و آذربیجان پادشاهی کردند و طبقه دوم در کرمان لوازم جهانبانی بجای آوردند و طبقه سیوم در روم علم اقتدار برافراشتند و در آن مرزوبوم بساط حکومت مبسوط ساختند اما طبقه اول چهارده نفر بودند و مدت صد و شصت و یکسال ایالت نمودند و اول ایشان طغرل بیک محمد بود و آخر ایشان سلطان طغرل بن ارسلان‌
 
ذکر رسیدن سلطنت ممالک خراسان و عراق بطغرل بیک محمد بن میکائیل بن سلجوق بن دقاق‌
 
چون بعنایت مالک الملک علی الاطلاق رایت اقبال آل سلجوق در دیار خراسان ارتفاع یافت سلطان مسعود غزنوی سپاه جرار با آلات و اسباب حرب و پیکار یراق کرده امارت آن لشکر را ببکتغدی که سرداری وافر الاستحقاق بود تفویض نمود و بکتغدی بغرور موفور متوجه سلجوقیان شده در نواحی نسا بدیشان رسید و از هردو جانب طالبان نام‌وننک در میدان جنگ تاخته خلقی را بر خاک هلاک انداختند و آخر الامر نسیم فتح و فیروزی بر پرچم علم آل سلجوق در وزیدن آمده بکتغدی با اتباع روی از معرکه برتافت و چون گریختگان بمسعود پیوستند بنفس خویش بصوب خراسان روانشد و بعد از وصول به نیشابور بنابر استصواب اصحاب رای و تجربه ایلچی نزد سلاجقه فرستاده طالب مصالحه گشت و طغرل
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۸۳
بیک و چغر بیک نخست بقبول این ملتمس زبان گشادند و عاقبت بر پیمان غزنویان اعتماد نکرده علم طغیان مرتفع گردانیدند و سلطان مسعود سباشی را که از عظماء امراء بود و بمزید شوکت و مکنت و اطلاع بر مکاید حروب امتیاز تمام داشت و در مرو حکومت مینمود بدفع سلجوقیان نامزد کرده خود بجانب غزنین مراجعت فرمود و سیاشی بی‌تحاشی با جیشی جلادت‌اثر متوجه سلجوقیان گشت و چون آن جماعت از توجه او خبر یافتند مستعد جنک‌وجدال شدند و بموجب کلمه (الحرب خدعه) عمل نموده هرگاه سیاشی نزدیک معسکر ایشان میرسید مرکز خالی گذاشته در برابر او نمی‌آمدند و در لیالی حوالی لشگرگاه او را تاخته از اسب و شتر و امتعه و اسلحه آنچه می‌یافتند میبردند و مدت سه سال حال برینمنوال جاری بود و اکثر ولایات خراسان بدان جهه ویران شد و سلطان مسعود از استماع این اخبار در بحر حیرت افتاده نوبتی قصد کرد که بنفس خود در مقام مقاتله سلجوقیان آید اما بسبت نصیحت بعضی از مردم عاقبت طلب ترک آن عزیمت داده مجلس بزم را بر میدان رزم ترجیح فرمود و در سنه سبع و عشرین و اربعمائه سیاشی از ستیز و گریز آل سلجوق بتنک آمده از حدود نسا بجانب هرات رفت و چغر بیک متوجه مرو گشته آتش نهب و غارت در حوالی آن ولایت زد و چون اینخبر بگوش سیاشی رسید بار دیگر نایره غضب او مشتعل گردید و در سه شبانه‌روز خود را از هرات بظاهر مرو رسانید و چغر بیک در برابر او صف قتال بیاراست و سیاشی خوف و هراس بخود راه داده قبل از استعمال سیف و سنان مانند پهلوان روی از معرکه برتافت و در چهار دیوار مرو خزیده لشگر او متفرق گردیدند آنگاه سیاشی حاکم جوزجانان را که سرداری صاحب وجود بود بر حرب سلاجقه تحریض نموده جمعی کثیر بمدد او تعیین فرمود و والی جوزجانان متوجه اردوی سلجوقیان گشته چغر بیک مقاتله او را پیش‌نهاد همت ساخت و بعد از تسویه صفوف و استعمال سیوف حاکم جوزجانان در آن معرکه جان داده هزار نفر از اعیان لشکریان او اسیر شدند و بسیاری کشته گشته اندکی نجات یافتند و امراء سلجوقی علم اقتدار افراشته در اطراف خراسان آغاز قتل و غارت نمودند و سباشی جهه تدارک این اختلال در غایت خوف و ملال از مرو به نیشابور شتافت و آن ولایت را بمرتبه پریشان یافت که از سرانجام علیق الاغان عاجز گشت و از آنجا بدهستان رفته صورت قضیه را بغزنین عرضه داشت کرد و چون آل سلجوق دانستند که سیاشی مرو را خالی گذاشته است عنان عزیمت بدان طرف انعطاف دادند و روزی‌چند بمحاصره پرداخته فتح مرو بمصالحه تیسیر پذیرفت و سباشی در دهستان نوبت دیگر سپاهی فراهم آورده بجانب مرو نهضت کرد و طغرل بیک و چغر بیک مرو را بیکی از امرا که بصفت نصفت اتصاف داشت سپرده بعزم رزم سباشی از شهر بیرون رفتند و بعد از تلاقی فریقین پردلان آن دو لشگر تیغ و خنجر در یکدیگر نهاده از وقتی که جمشید خورشید از افق شرقی رایت نورانی برافراخت تا زمانی که از جولان در معرکه سپهر ملول شده نهانخانه مغرب را منزل ساخت سفیر تیر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۸۴
بین الجانبین آمد شد می‌نمود و تیغ تیز بقطع رشته حیات دلیران میپرداخت و چون آفتاب دولت غزنویان بسرحد زوال رسیده بود بار دیگر سلجوقیان ظفر یافته سباشی با معدودی چند بطرف هراه گریخت و آنجا نیز مجال توطن نیافته عنان انهزام بصوب غزنین تافت و طغرل بیک و چغر بیک فتح نامها باطراف و جوانب فرستادند و از عنایت ملک ملک‌بخش که بتجدید شامل حال ایشان شده بود متوطنان بلدان خراسان را اعلام دادند و چون اینخبر به نیشابور که در آن زمان دار الملک خراسان بود رسید اشراف و اعیان آن بلده تحف و هدایای فراوان ترتیب نموده باردوی سلجوقیان شتافتند و اظهار اطاعت و انقیاد کرده باصناف عواطف اختصاص یافتند و آل سلجوق بنیشابور رفته در اوایل محرم الحرام سنه تسع و عشرین و اربعمائه طغرل بیک باتفاق امرا و ارکان دولت قدم بر سریر سلطنت نهاد و خطبه و سکه بنام و لقب خویش زیب و زینت داد و بعد از ده روز چغر بیک را به تسخیر هراه مامور گردانید و چغر بیک بدان بلده خرامیده اهالی هراه بقدم متابعت پیش آمدند و چغر بیک عم خود را والی هرات ساخته بمرو رفت و رایت انصاف افراخته رسوم اعتیساف برانداخت و چون سیاشی بغزنین رسید و کیفیت استیلاء سلجوقیان بعرض سلطان مسعود رسانید سلطان ابواب خزاین و دفاین بازگشاده اموال فراوان بلشکریان پخش کرد و با سپاهی فیل‌تن و شصت زنجیر فیل مردافکن روی توجه ببلخ آورد و از غایت سرعت در مدت هفت شبانروز خود را از غزنین بدان ولایت رسانید و برج و باروی قبه الاسلام را مرمت فرموده قراولان بر سر راه‌ها بازداشت و چغر بیک ازینمعنی خبر یافته متشمر جنگ و پیکار گشت و پیوسته تاخت باطراف و جوانب بلخ میبرد و اموال و چهارپایان غزنویانرا الجه کرده بمرو می‌آورد و سلطان مسعود در کار خود حیران مانده بود و بعد از آنکه مدت یکسال و نیم در بلخ بنشست با هفتادهزار سوار و سی‌هزار پیاده کمر محاربه سلجوقیان بربست و عازم مرو گشته چغر بیک صلاح در توقف ندید و بسرخس شتافته طغرل بیک بوی پیوست و در ماه رمضان سنه احدی و ثلاثین و اربعمائه در موضع دندانقان میان غزنویه و سلجوقیه مقاتله روی نموده بهادران طرفین دندان بخون یکدیگر تیز کردند و در میدان ستیز آنچه غایت جلادت تواند بود بجای آوردند و بار دیگر غزنویان انهزام یافته سلطان مسعود با خواص اصحاب خویش لحظه‌ای در معرکه بایستاد و چون دید که فایده بر توقف مترتب نمی‌شود بر فیلی کوه‌پیکر عفریت‌منظر سوار شده روی بگریز نهاد و سلجوقیان غنیمت فراوان گرفته چغر بیک با سپاه منصور متوجه بلخ گشت و شخصی که از قبل سلطان مسعود در آن ولایت بحکومت اشتغال داشت برج و باره را استحکام داده در شهر تحصن نمود و چغر بیک آغاز محاصره فرمود در آن اثنا شنود که مودود بن مسعود با جنود نامعدود متوجه آن حدود است و دوهزار کس از لشکر او برسم قراولی نزدیک رسیده‌اند لاجرم فوجی از تراکمه را بدفع ایشان مأمور گردانید و آن جماعت قراولان سپاه غزنین را منهزم ساخته و چون گریختگان بمودود رسیدند او نیز عنان عزیمت بطرف مملکت پدر خویش انعطاف
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۸۵
داد و مقارن آن حال خبر فوت سلطان مسعود شیوع یافت بنابرآن حاکم بلخ از چغر بیک امان طلبیده شهر را تسلیم نمود و چغر بیک ظل عاطفت بر مفارق خلایق آن خطه مبسوط ساخته علم توجه بکنار آب آمویه برافراخت و در آن مقام خوارزمشاه بموکب چغر بیک پیوسته عرضه داشت که شاه ملک نامی از تربیت‌یافتگان من در مقام سرکشی آمده و دست تصرف مرا از ولایت موروث کوتاه کرده چغر بیک خوارزمشاهرا بمواعید دلپذیر مستظهر گردانیده بصوب خوارزم نهضت فرمود و شاه ملک در قلعه‌ای از قلاع آن مملکت متحصن گشته چغر بیک تا وقت دستبرد سپاه برداه را محاصره کرد و چون فتح تیسیر نپذیرفت مراجعت نموده راه خراسان پیش گرفت و بعد از آنکه آن زمستان بپایان رسید و سلطان فروردین سپاه سبزه و ریاحین بفضاء صحرا و بساتین کشید طغرل بیک و چغر بیک بمرافقت یکدیگر با لشکر ظفراثر متوجه خوارزم گشتند و روزی‌چند شاه ملک را محاصره کرده آخر الامر بجهت فریب یکدو کوچ بازپس نشستند و شاه ملک این معنی را بر گریز حمل نموده از حصار بیرون آمد و از عقب سلجوقیان روانشد طغرل بیک و چغر بیک عنان مراجعت انعطاف داده ابواب جنگ و جدال بر روی خوارزمیان برگشادند و در آن معرکه از اتباع شاه ملک بسیاری بقتل رسیدند و چهل نفر از خویشان او را اسیر کردند و شاه ملک گریز بر ستیز اختیار کرده خواست که بغزنین رود و از حاکم آنجا استمداد نماید اما در اثناء راه سفر ناگزیر عالم عقبی او را از آنکار مانع گشت و چون صورت فتح خوارزم سلجوقیان را دست داد چغر بیک بخراسان شتافته طغرل بیک بدهستان خرامید و از آنجا بجرجان رفته پس از ضبط آنولایت لشکر بری کشید و در کمتر از یکسال تمامی بلاد عراق عجم را بحوزه تصرف درآورد و در سنه سته و اربعین و اربعمائه آذربیجان را نیز فتح نموده روی بغزو روم نهاد و چون از آن مرزوبوم مظفر و منصور بازآمد در سنه سبع و اربعین و اربعمائه بدار السلام بغداد شتافت و با قایم عباسی بیعت کرده خلیفه او را سلطان رکن الدین یمین امیر المؤمنین لقب داد و طغرل بیک بموجبی که در ضمن وقایع خلفاء عباسیه و ذکر ملوک دیالمه گذشت دست ملک رحیم دیلمی را از تصرف در بغداد کوتاه ساخته علم استقلال در سر انجام امور ملک و مال برافراخت و در سنه خمسین و اربعمائه ابراهیم ینال که برادر مادری طغرل بیک بود و با او مخالفت مینمود از عراق عرب بهمدان نهضت فرمود و طغرل بیک از عقب ابراهیم روان گشته بعد از آنکه قریب بهمدان رسید شنید که لشکر بسیار در ظل رایت ابراهیم جمع آمده‌اند لاجرم خود را بیک جانب کشید و از اقربا و خویشان مدد طلبید و حال آنکه در آن اوان چغر بیک در خراسان فوت شده بود و پسرش الپ‌ارسلان بجای پدر بر مسند ایالت تکیه زده چون الپ‌ارسلان از حال عم خود خبر یافت سپاه خراسانرا فراهم آورده بطرف عراق عرب شتافت و در مملکت ری بطغرل بیک پیوسته عم و برادر زاده باتفاق یکدیگر متوجه همدان شدند و با ابراهیم ینال قتال کرده او را گریزانیدند و بعضی از لشکریان از عقب ابراهیم رفته او را گرفتند و باشارت طغرل بیک بزه کمان بکشتند و بنابر آنکه در غیبت طغرل بیک بساسیری بر بغداد استیلا یافته و قایم خلیفه را
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۸۶
محبوس گردانیده و خطبه بنام مستنصر علوی خوانده بود طغرل بیک بعد از فراغ از قضیه ابراهیم نوبت دیگر بدار السلام بغداد شتافت و نایره فتنه بساسیری را بآب‌یاری تیغ تیز تسکین داد و در ذیقعده سنه احدی و خمسین و اربعمائه قایم خلیفه را بار دیگر بر مسند خلافت نشاند و در سنه اربع و خمسین و اربعمائه طغرل بیک یکی از مخدرات خلیفه را خطبه فرموده و قایم نخست از قبول آن وصلت سرباز زده آخر الامر بسعی عمید الملک کندری که وزیر طغرل بیک بود راضی شد و بعد از انعقاد عقد نکاح بچندگاه طغرل بیک دختر خلیفه را مصحوب گردانیده متوجه ری گشت بخیال آنکه در آنولایت بامر زفاف پردازد اما قبل از وقوع آنصورت در هشتم «1» شهر رمضان سنه خمس و خمسین و اربعمائه بعلت رعاف در گذشت و آنسور بماتم مبدل گشت زمان حیات طغرل بیک هفتاد سال بود و ایام سلطنتش بیست و شش سال صاحب کتاب ویس و رامین که موسوم بود بفخر الدین در عصر طغرل بیک بترتیب آن نسخه اشتغال نمود و بوزارت طغرل بیک عمید الملک کندری مشغولی میفرمود و عمید الملک بوفور عقل و فراست و صقوف فضل و ردایت اتصاف داشت و در صنعت انشا و کتابت و فن استیفا و سیاقت علم مهارت می‌افراشت و در زمان سلطنت طغرل بیک مدت بیست سال در کمال استقلال امور ملک و مال را بسرانجام مقرون میگردانید و در اوایل «2» ایام پادشاهی الپ‌ارسلان مؤاخذ و مقید گشته بحکم سلطان و سعی خواجه نظام الملک بمرتبه شهادت رسید نقلست که در آن زمان که عمید الملک دست از جان شسته بود بجلاد گفت که چون ازین کار فارغ گردی از زبان من بسلطان رسان که بسبب عنایت عمت طغرل بیک بمنصب وزارت و حکومت رسیدم و بجهه عدم شفقت تو بدرجه شهادت و نعمت جنت فایز گردیدم پس بواسطه شما مرا سعادت دینی و دنیوی و دولت صوری و معنوی حاصل
______________________________
(۱) در تاریخ وفیات الاعیان بنظر رسیده که طغرل روز جمعه شانزدهم شهر رمضان سنه خمس و خمسین و اربعمائه بسن هفتاد سالگی در ری وفات یافت نعش او را بمرو نقل نموده نزدیک قبر برادر وی داود دفن کردند و بروایتی در ری مدفون شد حرره محمد تقی التستری
(۲) شهادت عمید الملک در اوایل ایام سلطنت الپ‌ارسلان بسعایت نظام الملک روز یکشنبه شانزدهم ذیحجه سنه ست و خمسین و اربعمائه اتفاق افتاد و از عجایبات آنکه آلت تناسل او را در خوارزم دفن کردند در اوانیکه سلطان الب‌ارسلان عمید الملک را نزد خوارزم شاه فرستاده بود بجهه خطبه دختر او زمره از مفسدان شهرت دادند که وزیر دختر شاه را از برای خود خواستگاری نمود و چون اینخبر باو رسید ریش خویش را تراشید و آلت رجولیت را برید و این حرکت باعث نجات او گردیده خون او را در مرو ریختند و جسد او را در کندر مدفون گردانیدند و سر و دماغ او را به نیشابور برده دفن نموده و پوست او را پر کاه کرده بکرمان نقل فرمودند محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۸۷
شده باشد و با وزیر صایب تدبیر بگوی که در دودمان سلجوقیان بدبدعتی و زشت سنتی پدید آوردی زود باشد که آنچه درباره من اندیشیدی در حق اعقاب و اسلاف تو بوقوع انجامد و آخر الامر آنچه بر زبان عمید الملک گذشت نسبت بذریت خواجه نظام الملک واقع گشت بیت
ایدوست بر جنازه دشمن چه بگذری‌شادی مکن که بر تو همین ماجرا رود
 
ذکر سلطان الپ‌ارسلان بن چغر بیک‌
 
ولادت الپ‌ارسلان در شب جمعه دوم محرم سنه احدی و عشرین و اربعمائه دست داد و بموجب وصیت عم خود طغرل بیک در ماه رمضان سنه خمس و خمسین و اربعمائه قدم بر مسند سلطنت نهاد لقبش باشارت قایم خلیفه بعضد الدین برهان امیر المؤمنین قرار گرفت و بیمن عدالتش از کنار دجله بغداد تا جیحون صفت آبادانی پذیرفت عظمت و شوکتش بجائی رسید که نوبتی هزار و دویست کس از حکام اسلام در پیش تختش صف زده ایستاده بودند و بالتفات ضمیر منیرش و توجه خاطر اقبال تأثیرش اظهار مفاخرت و مباهات مینمودند و سلطان الپ‌ارسلان در زمان جهانبانی رایت نصفت و سخاوت برافراخت و او هیأتی در غایت مهابت و محاسن کشیده داشت و طاقیه طولانی بر سر میگذاشت چنانچه بیننده از بدایت طاقیه تا نهایت لحیه او دو گز می‌پنداشت و پیوسته مجلس او بوجود علما و فضلا مشحون بودی و از غزوات امیر المؤمنین حیدر علیه السّلام و حالات اسکندر سخن بسیار فرمودی از معظمات وقایع زمان سلطنتش یکی آن بود که قیصر لشکر بدیار اسلام کشید و الپ ارسلان با ملک روم محاربه کرده او را اسیر گردانید و شهادتش در ماه ربیع الاولی سنه خمس و ستین و اربعمائه در کنار آب آمویه بر دست کوتوال قلعه برزم که یوسف نام داشت اتفاق افتاد و او باستقلال قرب ده سال تاج شاهی بر سر نهاد مدت حیاتش چهل و پنج سال بود و بوزارتش خواجه نظام الملک حسن طوسی قیام مینمود
 
گفتار در بیان لشکر کشیدن قیصر بدیار اسلام و ذکر بعضی دیگر از وقایع شهور و ایام‌
 
دانندگان حقایق سخن و خوانندگان اخبار نو و کهن آورده‌اند که در شهور سنه ثلث و ستین و اربعمائه که سلطان الپ‌ارسلان اکثر معموره عالم را در حیطه ضبط و تسخیر داشت و بجانب عراق عرب میرفت در حدود خوی خبر متواتر شد که پادشاه روم ارمانوس نام سیصد هزار یا دویست هزار مرد شمشیرزن پیاده و سوار از دیار فرنک و روس و ارمن فراهم آورده متوجه بلاد اسلام است و از بطارقه و اساقفه آن مقدار در ظل رایت او مجتمع گشته‌اند که محاسب و هم از تعداد ایشان بعجز و قصور اعتراف می‌نماید و قیصر و علماء نصاری خاطر بر آن قرار داده‌اند که بعد از فتح بغداد جاثلیقی بجای خلیفه بنشانند و تا
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۸۸
سمرقند بلاد اسلام را لگدکوب مراکب ضلالت و طغیان گردانند و صحایف قرآن را سوخته متابعان رسول آخر الزمان را بکشند و شعار ملت مسیحا ظاهر ساخته خط بطلان بر احکام فرقان کشند سلطان الپ‌ارسلان بعد از استماع این سخنان عزم رزم رومیان جزم کرده خواجه نظام الملک را با احمال و اثقال ببعضی از حدود ولایات فرستاد و بنفس نفیس با پانزده هزار یا دوازده هزار مرد جرار که در آن زمان در موکب نصرت‌شعار بودند باستقبال قیصر روان شد و بعد از تقارب فریقین ساونگین که رکن رکین دولت الپ ارسلان بود جهه طلب مصالحه قاصدی نزد قیصر فرستاد قیصر اینمعنی را بر ضعف حمل کرده بباد نخوت آتش خصومتش تیزتر گشت و در ملاذجرد روز جمعه که خطباء ملت خیر الانام علیه الصوه و السلام بر منابر اسلام زبان بدعاء (اللهم انصر جیوش المسلمین و سر ایاهم) گشاده بودند اصحاب هدایت و ارباب ضلالت به تسویه صفوف قیام نمودند محمدیان غلغله تکبیر و صلوات از اوج سموات گذرانیدند و عیسویان صدای کوس و ناقوس بذروه فلک آبنوس رسانیدند و ارمانوس نیزه بدست گرفته در پیش صف بجولان درآمد و بهادران روم و ارمن را بمحاربه گردان صف‌شکن تحریض نمود و سلطان الپ‌ارسلان نیز زبان باستمالت جنود ظفر ورود گشاده میفرمود که اگر اندک سستی در جنگ واقع شود ذریه اهل اسلامرا ارباب کفر و ظلام اسیر گردانند و چون بباد جمله ابطال رجال غبار معرکه هیجا در هیجان آمد و نیران قتال التهاب یافته روی زمین از خون مردان شجاعت‌آئین رنگین شد سلطان الپ‌ارسلان دستار از سر برداشته و کمر از میان گشاده پیشانی مسکنت بر خاک نهاد و از پادشاه علی الاطلاق ظفر و نصرت مسألت کرده در تضرع و زاری آنقدر مبالغه نمود که هرکس آوازش شنود بجای اشک جوی خون از دیده گشوده و همان لحظه اثر اجابت دعا ظاهر گشته صرصر نکبت بجانب لشکر شقاوت‌اثر قیصر در اهتراز آمد و سلطان الپ‌ارسلان باستظهار فراوان بر بارگیر قمر مسیر سوار گشته باتفاق جمعی از فارسان میدان نبرد بر رومیان حمله کرد و قیصر ساعتی در مقام مقابله و مقاتله ایستاده بالاخره تزلزل باقدام ثباب و قرار او راه یافته بهنگام غروب آفتاب عنان عزیمت بصوب بادیه فرار تافت و سلطان در معسکر ارمانوس نزول اجلال فرموده سریر او را بعز وجود همایون زیب و زینت داد و گوهر آئین را که در سلک امراء عظام انتظام داشت بتکامشی قیصر مامور گردانید و او از عقب رومیان شتافته یکی از غلامانش بقیصر رسید و او را اسیر کرده بنظر خواجه خود رسانید و از غرایب آنکه در وقت عرض لشکر و ثبت اسامی بهادران در دفتر عارض آنغلام را بغایت حقیرجثه دیده از نوشتن نام او اعراض نمود و سلطان الپ ارسلان یا سعد الدوله شحنه علی اختلاف الروایتین عارض را گفت که در تحریر نام این غلام تقصیر منمای چه شاید که قیصر بر دست او گرفتار گردد و عاقبت آنچه بر زبان آن دولتمند گذشته بود از حیز قوت بفعل آمده القصه چون گوهر آئین ارمانوس را بنظر الپ‌ارسلان رسانید سلطان او را سخنان درشت گفت و بقول امام یافعی سلطان بدست خود سه بار تازیانه بر سرش زد و او را بر عدم قبول مصالحه سرزنش نمود و قیصر مراسم
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۸۹
اعتذار به تقدیم رسانیده هزارهزار و پانصد هزار دینار جهه فدای نفس خود و سایر اسیران روم قبول نمود و سلطان پوزش‌پذیر رقم عفو بر جریده جریمه‌اش کشید و این آیه بر زبان گذرانید که (حَتَّی یُعْطُوا الْجِزْیَهَ عَنْ یَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ) و همان لحظه اشارت فرمود تا نزدیک بسریر سلطنت مصیر کرسی نهادند و قیصر را بر آن نشاندند و بعد از آن دختر ارمانوس را با پسر خود ملک ارسلان در سلک ازدواج منتظم گردانید و او را با عظماء بطارقه خلع فاخره پوشانید و رخصت انصراف بجانب روم ارزانی داشت و یک فرسخ بمشایعت قیصر قدم‌رنجه فرمود و ده هزار دینار باو عطا نمود و چون سلطان از مهم رومیان بازپرداخت عنان عزیمت بجانب اصفهان معطوف ساخت و پس از وصول بدان بلده شنود که برادرش قاورد که والی کرمان بود خیال مخالفت دارد لاجرم بدان صوب نهضت فرمود و قاورد بمجرد استماع خبر توجه سلطان مضطرب گشته رسولان سخندان بآستان معدلت آشیان فرستاد تا بزلال معاذیر دل‌پذیر نایره غضب صاحب تاج و سریر را منطفی گردانیدند و سلطان از برادر راضی شده به تجدید سلطنت آن ممالک را بوی مسلم داشت و رایت مراجعت بصوب نیشابور که دار الملکش بود برافراشت و چون بدان بلده رسید طو؟؟؟
بزرگ ترتیب کرده ولد ارشد خود ملک‌شاهرا ولیعهد گردانید و در ایام دولت سلطان الپ‌ارسلان جازغ نامی در حدود خوارزم لواء مخالفت مرتفع ساخت و سلطان از نیشابور بعزم رزم او در حرکت آمده براه و طی مسافت نمود و جازغ در نواحی خوارزم با سی هزار سوار اسفندیارآثار در برابر آمده بین الجانبین محاربتی در غایت صعوبت وقوع یافت و سلطان الپ‌ارسلان بفتح و ظفر مخصوص شده جازغ روی از معرکه برتافت آنگاه پادشاه نصرت‌پناه حکومت خوارزم را بولد خود ارسلانشاه تفویض کرده از آن دیار بجانب خراسان بازگشت و چون بولایت طوس رسید بشرف طواف مزار فایض الانوار امام عالی‌مقدار علی بن موسی الرضا سلام اللّه علیهما مشرف گردید و از آنجا بفضاء راحت‌افزای رادکان شتافت و روزی‌چند در آن مرغزار جنت‌آثار قبه بارگاه باوج مهر و ماه افراشته مسرعان باطراف اقطار بلاد و امصار ارسال داشت و باحضار حکام و اشراف و اعیان بلدان فرمان داد و بعد از اجتماع خلایق تختی مجسم از طلاء احمر منصوب ساخته سلطان ملکشاه را گفت که آن سریر را بعز وجود بیاراست و اشارت علیه صدور یافت که طبقات انام بار دیگر بولایت‌عهد آن شاه‌زاده واجب الاحترام بیعت کردند و لوازم تهنیت و نثار و پیشکش بجای آوردند و سلطان الپ‌ارسلان چون ازین مهم فراغت یافت بنیشابور رفته انوار معدلتش بر وجنات احوال ساکنان آن ولایت تافت‌
 
ذکر کیفیت شهادت آن پادشاه صاحب سعادت‌
 
مستخبران اخبار ملوک ذوی الاقتدار و مستحفظان آثار سلاطین حیرت دثار بر صحایف روزگار و اوراق لیل و نهار مرقوم اقلام بلاغت‌شعار گردانیده‌اند که سلطان الپ ارسلان در اواخر ایام سلطنت و کامرانی بعزم کشورگیری و گیتی‌ستانی متوجه ماوراء
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۹۰
النهر گشت و چون کنار آب آمویه از یمن مقدم همایونش بر تبت از سپهر برین درگذشت فی شهور سنه خمس و ستین و اربعمائه عساکر نصرت عطیه قلعه بزرم را که بر کنار آب واقع بود فتح کردند و یوسف نامی را که کوتوال آن حصار بود بنظر سلطان ستوده خصال آوردند الپ‌ارسلان از وی استفسار احوال نموده یوسف بسخنان پریشان متکلم شد و از موقف جلال م حکم لازم الامتثال بقتل آن متهور صادر گشت و محصلان قصد کردند که او را از بارگاه عالم‌پناه بیرون برند یوسف خود را از دست ایشان خلاص ساخته کاردی از ساق موزه بیرون کشید و بجانب سلطان دوید حجاب و یساولان خواستند که گرک‌صفت چنگ در یوسف زنند اما آن عزیز مصر معدلت ایشانرا منع فرمود و بنابر اعتمادی که بر تیر انداختن خویش داشت تیر در کمان نهاده بطرف یوسف انداخت و تیر جناب سلطانی که پیوسته بر هدف مراد آمدی بتقدیر سبحانی در آنروز خطا شد و یوسف خود را بالپ‌ارسلان رسانید و بزخم کاردی جان‌گزای آن پادشاه عالیجاهرا بدرجه شهادت رسانید و قرب دو هزار غلام که در آن زمان بر آستان سلطنت‌آشیان ایستاده بودند متفرق گشته یوسف کوتوال کارد در دست میدوید و میخواست که جان بتک پا بیرون برد که ناگاه جامع فراش سر آن منکوب را بزخم میخ‌کوب پریشان ساخت از جمله افاضل جهان ابو بکر عتیق بن محمد الهروی مشهور بسورآبادی معاصر سلطان الپ‌ارسلان بود و در ایام دولت او تفسیری بلغت فارسی تالیف نمود و دیگری از اعیان زمان الپ‌ارسلان ابو علی حسان بن سعید است و او رئیس مرو رود بود و بصفت علو همت و وفور بذل و سخاوت اتصاف داشت و پیوسته بذر بذل و احسان در اراضی قلوب اهل خراسان میکاشت در تاریخ امام یافعی مسطور است که حسان بن سعید در هرسال هزار کس را جامه می‌پوشانید و او در شهور سنه ثلاث و ستین و اربعمائه کسوت ممات پوشید
 
ذکر سلطان معز الدین ملکشاه بن عضد الدین الپ‌ارسلان‌
 
بعد از شهادت سلطان الپ‌ارسلان بواسطه حسن اهتمام خواجه نظام الملک حسن طوسی امرا و ارکان دولت سلجوقی بر سلطنت سلطان ملکشاه اتفاق کردند و او را باعزاز و احترام هرچه تمامتر بر سریر جهانداری نشاندند و مراسم اطاعت و چاکری بجای آوردند و خلیفه بغداد ملکشاه را جلال الدوله یمین امیر المؤمنین لقب داد و جهه او خلع فاخره و منشور ایالت فرستاد و سلطان ملکشاه پادشاهی فرخنده‌سیرت پاکیزه‌سریرت بود و در ایام دولت خود در غایت عدالت سلوک مینمود و پیوسته در آبادانی بلاد و قلاع و نزاهت باغات و بقاع سعی و اهتمام مبذول میداشت و همواره همت عالی‌نهمت بر ترفیه حال علما و فضلا و افزونی وظایف فصحا و شعرا میگماشت و بامر صید و شکار شعف بسیار اظهار میکرد و در اکثر اوقات در اطراف بلاد و امصار مراسم آنکار بجای می‌آورد و بعدد هرصیدی که بضرب دست او از پای درمی‌افتاد یکدینار صدقه میداد و همچنین بسیر در اقطار آفاق بغایت راغب بود چنانچه در مدت سلطنت دو
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۹۱
نوبت از انطاکیه شام تا اوزکند سیر فرمود و دایم الاوقات در سفر و حضر چهل و هفت هزار سوار جلادت‌آثار در ملازمتش بسر میبردند و مانند عرض که لازم جوهر است در هیچ‌وقتی از درگاه عالم‌پناهش هجران اختیار نمیکردند و سلطان ملکشاه در ایام سلطنت خویش پایه قدر و منزلت بیگانه و خویش را بلند گردانیده مملکت روم را بداود بن سلیمان بن قتلمسش بن اسرائیل ارزانی داشت و کرمانرا بسلطان قاورد بن چغر بیک و بعضی از بلاد شام را ببرادر خود تتش و خوارزم را بنوشتکین غرچه و حلب را بقسیم الدوله آقسنقر و موصل را بچکرمش و حصن کنیفی را بارتق و ماردین را بآقتیمور و فارس را برکن الدوله خمارتکین و سالهای بسیار حکومت آن ولایات و امصار بر آن جماعت و اولاد و احفاد ایشان مسلم بود و مدت مدید هیچکس آن منصب را از ایشان انتزاع نتوانست نمود تاریخ جلالی که تا غایت در تواریخ و تقاویم مرقوم میگردانند منسوب بسلطان جلال الدوله ملکشاه است و معزی شاعر نیز بروایتی خود را بآن پادشاه عزت پناه نسبت نموده معزی تخلص میکرد وفات سلطان ملکشاه در شوال سنه خمس و ثمانین و اربعمائه در دار السلام بغداد اتفاق افتاد و امرا و اعیان جسد او را باصفهان که دار الملکش بود برده مدفون ساختند اوقات حیاتش سی و هشت سال بود و زمان سلطنتش بیست سال وزارت سلطان ملکشاه تعلق بوزیر پدرش خواجه نظام الملک میداشت اما در اواخر ایام زندگانی ازو رنجیده تاج الملک ابو الغنایم رایت وزارت برافراشت‌
 
گفتار در بیان مجملی از وقایع زمان جهانبانی ملکشاه و ذکر سبب رنجش او از وزیر صائب‌تدبیر عالیجاه‌
 
در اوایل ایام دولت سلطان ملکشاه عمش قاورد بن چغر بیک که والی مملکت کرمان بود سپاه رزم‌خواه فراهم آورده در وادی مخالفت سلوک نمود و سلطان با لشکریان خراسان متوجه عراق گشته در حدود کرخ میان او و قاورد نبرد اتفاق افتاد و مدت مقابله و مقاتله سه روز امتداد یافته در آن ایام بسیاری از هرطرف سر بباد فنا داد و عاقبت از مهب وَ مَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ* ریاح نصرت بر شقه رایت سلطان ملکشاه وزید و قاورد در سرپنجه تقدیر اسیر شده مقید و محبوس گردید امرا و ارکان دولت چون مانند قاورد دشمنی را بذل اسیری گرفتار ساخته بودند در باب تزاید مرسوم و علوفه با خواجه نظام الملک سخن گفتند و بزبان آوردند که اگر سلطان در تضاعف انعام و مقرری ما طریق اهمال مسلوک دارد سعادت قاورد باد و خواجه آغاز ملایمت نموده گفت امشب ملتمسات شما را بعرض سلطان رسانم و علوفات شما را برطبق مدعا زیاده گردانم و چون خواجه سخن امرا و اعیان را معروض داشت همان‌شب قاورد مسموم شده عزم ملک آخرت کرد و روز دیگر طالبان سیم و زر جهه تقاضاء نزد خواجه رفتند خواجه فرمود که سلطان در شب گذشته از غم عم خویش که در محبس نگین زهرآلوده مکیده و مرده بغایت محزون بود
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۹۲
بنابرآن مصلحت ننمود که سخن شما را عرض کنم معذور دارید امرا که این سخن شنیدند متوهم شده دم درکشیدند و دیگر از آن باب هیچ نگفتند و در سنه سبع و ستین و اربعمائه امیر عز الدوله محمود بن نصر بن صالح الکلابی که مدت ده سال بحکم عباسیه در حلب حاکم بود و بصفت سخاوت و شجاعت اتصاف داشت وفات یافت و پسرش نصر قایم‌مقام شد و نصر بعد از آنکه یکسال حکومت کرد بر دست بعضی از اتراک کشته گشت و در آن اوان که خبر فوت عز الدوله بسمع سلطان ملکشاه رسید برادر خویش تتش را بتسخیر بلاد شام نامزد فرمود و تتش بدانصوب شتافته بفتح بلاد و امصار قیام مینمود تا در سنه احدی و سبعین و اربعمائه بلده حلب و دمشق را فتح فرمود و هم درین سال سلطان ملکشاه تسخیر سمرقند را پیش‌نهاد همت ساخته حاکم آن دیار سلیمان خان در شهر متحصن شد و سپاه منصور قهرا قسرا سمرقند را گرفته و سلیمان خان را بدست آورده پیاده پیش اسب پادشاه رسانیدند تا رخ بر خاک نهاد و سلطان او را مقید باصفهان فرستاد منقول است که در وقت مراجعت از ماوراء النهر خواجه نظام الملک اجرت ملاحان جیحون را بر مال انطاکیه شام نوشت و ملاحان برسم دادخواهان نزد سلطان رفته کیفیت حال عرضه داشت کردند پادشاه از وزیر پرسید که حکمت درین امر چیست خواجه جواب داد که خواستم که بعد از ما سالها از بسطت مملکت سلطان بازگویند و ملکشاهرا این معنی مستحسن نموده نظام الملک بروات ملاحان را بزر نقد بخرید و هم درین سفر سلطان بحر و بر ترکان خاتون بنت طمغاج خان بن بوغرا خان را بحباله نکاح درآورد و در سنه تسع و سبعین و اربعمائه سلطان ملکشاه از اصفهان متوجه شام شد و تنش از صولت برادر بترسید و منهزم گردید و سلطان روزی‌چند در آن مملکت بسر برده بدار السلام بغداد شتافت و در بیست و پنجم رجب سنه مذکوره در موضع سنجار حضرت آفریدگار سلطان ملکشاهرا پسری ارزانی داشته آن مولود عاقبت محمود موسوم بسنجر گشت و در سنه احدی و ثمانین و اربعمائه سلطان ملکشاه بجهه گذاردن حج اسلام بمکه مبارکه رفت و در آن راه خیر موفور ازو صدور یافت و خراجاتی که از حاجیان میستاندند برانداخته در بادیه رباطها و برکها ساخت در تاریخ گزیده مسطور است که در نوبت دوم که سلطان ملکشاه در ممالک خویش سیر میفرمود قیصر روم بخیال تسخیر بلاد اسلام از دار الملک خود در حرکت آمد و سلطان ملکشاه بمقابله و مقاتله رومیان متوجه شده چون هردو پادشاه در برابر یکدیگر نزول کردند روزی سلطان با اندک نفری از غلامان خاص از اردو بیرون رفته بشکار اشتغال نمود در آن اثنا فوجی از سپاه روم او را شکاری‌وار در میان گرفتند و دستگیر کردند و سلطان غلامانرا گفت زینهار مرا تعظیم مکنید و یکی از خیل خود شمرید و از ملازمان موکب سلطانی شخصی گریخته اینخبر بخواجه نظام الملک رسانید و خواجه همت عالی‌نهمت بر تخلیص سلطان گماشته شب‌هنگام بعضی از مردم معتمد را بر در سراپرده فرود آورد و آوازه درانداخت که سلطان از شکار بازآمد و دیگر روز برسم رسالت پیش ملک روم رفته قیصر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۹۳
از وی التماس مصالحه نمود و خواجه اینمعنی را قبول فرمود و قیصر در اثناء گفت و شنید بر زبان آورد که جمعی از مردم شما بر دست لشکریان گرفتار شده‌اند خواجه جوابداد که در اردوی ما اینخبر نبود ظاهرا مجهولی چندند قیصر اسیرانرا طلبیده بخواجه سپرد و خواجه نظام الملک در آن مجلس ایشانرا بسخنان درشت رنجانیده بطرف اردوی خود روان گشت و چون مقداری مسافت طی نمود از اسب پیاده شده رکاب پادشاه را ببوسید و رخ بر خاک سوده از بی‌ادبی که بجهه مصلحت ازو صدور یافته بود عذر خواست و سلطان آن وزیر صایب‌تدبیر را نوازشها کرده بسپاه خویش پیوست و بعد از آن میان ملکشاه و قیصر مهم باستعمال شمشیر و خنجر منجر شده ملک روم شکست یافته اسیر گشت و چون او را ببارگاه ملکشاه درآوردند پادشاه را بشناخت و گفت اگر پادشاهی مرا ببخش و اگر بازرگانی بفروش و اگر قصابی بکش ملکشاه گفت پادشاهم و قیصر را یراق داده بجانب روم فرستاد و همدر آن نزدیکی قیصر فوت شد و سلطان ایالت آن مملکت را بسلیمان بن قیلمش بن اسرائیل ارزانی داشت نقلست که در اواخر ایام دولت سلطان ملکشاه میان ترکان خاتون بنت طغماج و خواجه نظام الملک غبار کدورت و نزاع در هیجان آمد زیرا که ترکان خاتون میخواست که پسرش محمود با وجود صغر سن ولیعهد باشد و سلطان را خواجه بر آن میداشت که برکیارق را بولایت‌عهد تعیین نماید بنابرین ترکان در خلوت تقریبات انگیخته زبان بغیبت خواجه نظام الملک میگشاد و محاسن اعمال آنخواجه ستوده خصال را در لباس ناخوشی فرامینمود از جمله روزی گفت که نظام الملک دوازده پسر دارد که ایشانرا مانند ائمه اثنی عشر در نظر معشر بشر عزیز گردانیده و حکومت و منفعت ممالک را بریشان بخش کرده و ابواب منافع خواص و مقربانرا مسدود ساخته از شنیدن امثال این مقالات مزاج سلطان نسبت بآن وزیر عالیشأن متغیر گشت و روزی بخواجه پیغام فرستاد که اگر ترا در ملک با ما شرکتی است باز نمای و الا از چه جهه بی‌حکم و فرمان ما اولاد خود را بایالت ولایات نامزد کرده و بر سبیل استقلال در سرانجام امور ملک و مال دخل میکنی اگر من‌بعد ترک این طریقه ندهی بفرمایم تا دستار از سر و دوات از پیش دست تو بردارند خواجه جوابداد که کارپردازان قضا و قدر دستار و دوات مرا با تاج و تخت تو درهم بسته‌اند و استقامت این چهار جنس مختلف با یکدیگر منوط و متعلق ساخته ناقلان جهه خاطر ترکان کلمات موحش برین افزوده بعرض سلطان رسانیدند و سلطان از جواب خواجه در غضب شده فرمان داد که تاج الملک ابو الغنایم قمی که صاحب دیوان ترکان خاتون بود و با نظام الملک در غایت عداوت زندگانی مینمود تحقیق مهمات خواجه کند و مقارن اینحال سلطان ملکشاه از اصفهان بصوب بغداد در حرکت آمده خواجه نظام الملک نیز از عقب روان شد و چون بنهاوند رسید یکی از فدائیان حسن صباح که او را ابو طاهر اوانی میگفتند باشارت حسن و استصواب تاج الملک در ماه رمضان سنه خمس و ثمانین و اربعمائه کاردی بخواجه رسانید و روز دیگر آن وزیر عالی‌گهر بروضه رضوان
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۹۴
خرامید جسد آنجناب را باصفهان برده بخاک سپردند و این اول خونی بود که رفیقان ملاحده کردند نقلست که نظام الملک بعد از خوردن زخم کارد این قطعه در سلک نظم کشید و نزد سلطان روان گردانید قطعه
یک چند باقبال تو ای شاه جهان‌دارگرد ستم از چهره ایام ستردم
طغرای نکونامی و منشور سعادت‌پیش ملک العرش بتوقیع تو بردم
آمد ز قضا مدت عمرم نود و سه‌و اندر سفر از ضربت یک کارد بمردم
بگذاشتم آنخدمت دیرینه بفرزنداو را بخدا و بخداوند سپردم
 
ذکر انتقال سلطان ملکشاه بن الپ‌ارسلان از جهان گذران‌
 
در کتب معتبره مسطور است که سلطان ملکشاه بعد از عزل خواجه نظام الملک و نصب تاج الملک ابو الغنایم از اصفهان بجانب بغداد نهضت نمود و در بیست و چهارم رمضان سنه خمس و ثمانین و اربعمائه بدار السلام رسیده از آنجا بعزم صید و شکار سوار شد و در سیوم شوال در شکارگاه بمرضی صعب مبتلا گشته معاودت نمود و فصد کرده خون کمتر برداشت بنابرآن مرض سمت ازدیاد پذیرفت و در منصف همان ماه راه سفر آخرت پیش گرفت و اینواقعه بعد از شهادت خواجه نظام الملک بهژده روز روی نمود و معزی شاعر این قطعه در باب نظم فرموده قطعه
رفت در یک مه بفردوس برین دستور پیرشاه برنا از پی او رفت در ماه دگر
کرد ناگه قهر یزدان عجز سلطان آشکارقهر یزدانی به‌بین و عجز سلطانی نگر و بنابر آنکه سلطان ملکشاه در اواخر ایام حیات خواجه نظام الملک را که ابو علی کنیت داشت عزل کرده منصب وزارت را بتاج المک ابو الغنایم عنایت فرمود و شرف الملک ابو سعد کاتب را بمجد الملک ابو الفضل قمی بدل نمود و منصب کمال الدوله ابو رضاء عارض را بسدید الدوله ابو المعالی داد و این تغییر و تبدیل بر وی مبارک نیامد ابو المعالی نحاس این قطعه در سلک انشا کشید که قطعه
ز بو علی بدو از بو رضاء و از بو سعدشها که شیر به پیش تو همچو میش آمد
در آن زمانه ز هرچه آمدی بخدمت تومبشر ظفر و فتح‌نامه بیش آمد
ز بو الغنایم و بو الفضل و بو المعالی باززمین مملکتت را نبات نیش آمد
گر از نظام و کمال و شرف تو سیر شدی‌ز تاج و مجد و سدیدت نگر چه پیش آمد
 
ذکر خواجه نظام الملک ابو علی حسن طوسی‌
 
باتفاق اکثر ارباب اخبار پدر بزرگوار آنخواجه عالی‌مقدار موسوم بعلی بن اسحق الطوسی بوده اما صاحب جامع التواریخ جلالی گوید که والد خواجه نظام الملک محمد نام داشته و راقم حروف تتبع جمهور مورخین کرده معروض میدارد که علی بن اسحق طوسی یکی از عمّال دیوان سلجوقیان بود و بوفور جود و سخاوت و فرط کرم و مروت از امثال و اقتران ممتاز و مستثنی مینمود و چون جهان بینش بطلعت جهان‌آرای آن جهان دانش و بینش روشنی
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۹۵
پذیرفت همگی همت بر تربیت او مقصور گردانید و در مبادی سن رشد و تمیز آن ولد ارشد را بمؤدب مناسب سپرد و نظام الملک در یازده سالگی از حفظ کلام اللّه فارغ گشت آنگاه بخدمت علما و فضلا مبادرت نموده بتحصیل کمالات و اکتساب فضایل مشغولی فرمود و بعد از تکمیل اقسام فضل و هنر بغربت افتاده با اهل سیاق و ارباب قلم درآمیخت و در آن فن نیز قصب السبق از امثال و اقران درربود آنگاه چندگاه با ابن شاذان عمید بلخی روزگار گذرانید و عمید هروقت گمان میبرد که خواجه را از امتعه دنیویه چیزی جمع گشته میگفت حسن فربه شده و هرچه داشت از وی میستاند و چون اینحرکت ناپسند که شیوه لئیمانست چند نوبت از ابن شاذان سر برزد خواجه نظام الملک از صحبتش متنفر گشته بمرو گریخت و عز بساطبوسی چغر بیک سلجوقی حاصل کرده شمه از احوال خود معروض داشت و چغر بیک را حسن تقریر نظام الملک دلپذیر افتاده و در ناصیه او آثار دولت و اقبال مشاهده نموده خواجه را بالپ‌ارسلان سپرد و گفت باید که این شخص کاتب و مشیر و صاحب تدبیر مهمات تو باشد و مقارن آنحال عرضه داشتی از ابن شاذان بنظر چغر بیک رسید مضمون آنکه درینولا نویسنده بلخ گریخته است و بخدمت پیوسته و مهام این ولایت معطل و مهمل مانده اگر رای عالی اقتضا فرماید او را بازگردانند چغر بیک فرمود که نظام الملک پیش الپ ارسلان میباشد ابن شاذان را با او سخن باید گفت لاجرم قاصد عمید بلخی بی‌نیل مقصود مراجعت نمود از انوشیروان بن خالد مرویست که گفت من از لفظ مبارک خواجه نظام الملک شنودم که فرمود که در بدایت حال بنابر امری که در تفصیل آن فایده مقصور نبود محصلان مرا از جائی بجائی میبردند و من بر اسب لاغر بدرفتار سوار بودم و از غایت پریشانی و بی سامانی روز روشن در چشم من حکم شب تاریک داشت و در کمال حزن و ملال قطع مسافت میکردم که ناگاه در آن صحرا شخصی که بر اسب فربه راهوار سوار بود پیش آمد و چون نزدیک بمن رسید گفت ای حسن میخواهی که اسب خود را با اسب تو بدل کنم گفتم ای جوان چه محل تمسخر و استهزاست گفت و اللّه که هزل نمیکنم و علی الفور پیاده شده زین بگردانید و مرا بر اسب خود سوار کرد و خود بر اسبم نشست و از نظرم غایب گشت و چون من و موکلان او را نمی‌شناختیم همه در تعجب افتادیم و من در ایام اختیار چشم میداشتم که آن شخص را بازیافته عذرخواهی کنم اما دیگر هرگز بنظرم درنیامد روایتست که قبل از آنکه خواجه نظام الملک در امور وزارت دخل نماید سلطان الپ ارسلان را سفری پیش آمد و مقرر شد که خواجه در آن یورش ملازم باشد و حال آنکه او را در آن وقت دستگاهی نبود که یراق سفر نماید لاجرم در تفکر افتاد و در آن اندیشه وضو ساخته بمسجدی که بر در سرایش بود رفت و بعرض نیاز بر در کریم بنده‌نواز مشغول گشت ناگاه نابینائی بدان بقعه درآمد و گفت درین مسجد کیست خواجه جواب نداد و نابینا بعصا گرد مسجد برآمده احتیاط بجای آورد و چون او را مطلقا محسوس نشد که کسی در مسجد است بمحراب رفته زمین را بشکافت و کوزه مملو از تنکجات مسکو که
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۹۶
بیرون آورد و زرها را فروریخت و لحظه بآن بازی کرده چند درم دیگر بآن منضم ساخت و باز همه را در کوزه انداخته همانجا بخاک سپرد و چون نابینا از مسجد بیرون رفت خواجه بفراغ بال آن زرها را برداشته در بهاء اسباب سفر خرج نمود و در خدمت سلطان روان شد و بعد از آنکه بمرتبه بلند وزارت رسید روزی با کوکبه عظیم در بازار میراند ناگاه نظرش بر آن نابینا افتاده او را بشناخت و بیکی از ملازمان گفت این اعمی را بوثاق من رسانیده نگاه دار و چون خواجه بخانه رفت نابینا را پیش خود طلبیده آهسته بوی گفت که آن کوزه زر را که در محراب فلان مسجد مدفون ساخته بودی و گم شد بازیافتی نابینا دست دراز کرده دامن خواجه بگرفت و گفت یافتم خواجه فرمود که این چه سخن است که میگوئی نابینا گفت تا وجوه مفقود گشته بهیچکس نگفته‌ام و اکنون که از خواجه این لفظ شنودم دانستم که کیفیت حال چیست خواجه در خنده افتاده فرمود تا اضعف آن زر باعمی دادند و ایضا قریه معموره از متملکات خویش بوی بخشید خواجه نظام الملک در وصایاء خویش آورده است که در آن اوان که سلطان ملکشاه مخدره از مخدرات المقتدی باللّه را خطبه فرمود و خلیفه آن مواصلت و مصاهرت را قبول نمود از موقف خلافت فرمان واجب الاذعان صدور یافت که روز عقد باید که جمیع اکابر و اشراف که در اطراف و اکناف بلاد عجم و عرب باشند در بغداد مجتمع شوند پس بتمامی ممالک محروسه از مکه معظمه و مدینه مکرمه و بلاد شام و روم و فارس و عراق و خراسان و ماوراء النهر و ترکستان ایلچیان رفتند و اعیان آن بلدانرا ببغداد احضار کردند جانب غربی بغداد مخیم سلطان بود و طرف شرقی مسکن خلیفه و چون رسم تراکمه چنانست که کسان داماد در وقت خطبه والدین عروس را خضوع و خشوع نمایند در روزی که جهه عقد ساعت اختیار کرده بودند سلطان ملکشاه حکم فرمود که مجموع اکابر عالم و اعاظم دیار عرب و عجم برای رضای خاطر المقتدی باللّه پیاده متوجه دار الخلافه شوند و خلیفه ازین معنی وقوف یافته در محلی که اشراف و بزرگان روان شدند کسی را باستقبال فرستاد و پیغام داد که نظام الملک سواره و سایر اکابر پیاده بدار الخلافه آیند آنگاه من بر اسب مراد سوار گشته جمیع اعیان جهان پیاده در رکاب من روان شدند و چون بسده خلافت رسیدم مسندی در غایت عظمت و زیب و زینت نهاده مرا بر آن نشاندند و بزرگان و متعینان بر یمین و یسار من قرار گرفتند و بعدد هرکسی از سادات و علما و عظما خلعتی از دار الخلافه بیرون آوردند و خلعت من مطرز بود باین طراز که باسم الوزیر العالم العادل نظام الملک رضی امیر المؤمنین و از ابتداء ظهور اسلام تا آن غایت کسی را از وزراء بامیر المؤمنین منسوب نگردانیده بودند غرض از شرح این حال آنکه شیطان در آن زمان در نفس من تهییج تعظیم و تکریم میکرد و من در بیوفائی و کم‌بقائی دنیا تأمل می‌نمودم و عجز و ضعف خود با وجود چنان دولتی مشاهده میکردم و یقین میدانستم که آن مرتبه و امثال آن صد هزار درجه بیک تب و صداع می‌نشیند و کلمه لا حول و لا قوه الا باللّه بر زبان میراندم و چون از عتبه خلافت باز
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۹۷
گشتم و شب درآمد بخواب دیدم که همان مسند بر مقامی بس رفیع بود و من بر آن نشسته و همان خلعت پوشیده اما از تنهائی خوف و وحشتی تمام داشتم ناگاه شخصی بشکل زشت و لقای کریه و بوی بد پیدا شده نزدیک من بنشست چنانچه از رایحه منکر او متوهم گشتم که هلاک شوم و متعاقب دیگری بصد کراهت و ردائت آن پدید آمد و بر همان مسند قرار گرفت و همچنین از عقب یکدیگر مردم عفریت‌منظر هریک از دیگری قبیح‌تر می‌آمدند و می‌نشستند تا جای بر من مضیق شده نزدیک بآن رسید که از مسند نگونسار کردم و از روایح ناخوش ایشان روح از بدن من مفارقت کند از غایت اضطراب بیدار گشتم و خدایرا شکرها کردم و بامداد تصدقها نمودم و این حال با هیچکس نگفتم شب دیگر بعینه همان واقعه دیدم و این کرت چنان مضطرب شدم که لرزه بر اعضاء من افتاد بمثابه‌ای که اگر بیدار نمی‌گردیدم بیم آن بود که بخواب ابدی روم و شب سیوم تا نزدیک صبح از وهم سلطان منام پیرامن سرادقات دیده من نگشت و در آخر شب مصراع
دلم ز درد سبک شد سرم ز خواب گران
و چون چشم گرم کردم باز همان جماعت بدهیأت را دیدم که آمدند و بنشستند و نزدیک بآن رسید که از تنفر صحبت ایشان نفس من منقطع گردد و در آن حال طایفه خوبروی خوشبوی و نورانی طلعت روحانی هیأت پیدا شدند و چون یکنفر ازین جماعت آمدی و بر من سلام کردی و بنشستی یکتن از آن زمره نامقبول غایب گشتی تا تمامی طبقه اولی نابود شدند و از مجالست فرقه ثانیه راحتی یافتم که زبان بیان از توصیف آن قاصر است در آن اثنا پرسیدم که شما چه کسانید و آن گروه چه نوع مردم بودند جواب دادند که ما اخلاق حمیده توئیم و آن طایفه اوصاف ذمیمه تو مدت مقاربت ما و مقارنت ایشان غایت و نهایت ندارد چه قرب ایشان با تو مؤید خواهد بود و اقتران ما مخلد اگر طاقت مجالست آن جمع‌داری ما را بگذار و اگر میل همنشینی ما دامن‌گیر تست ترک ایشان کن بالجمله از مکالمه و محاوره فرقه ثانیه بهجت و لذتی یافتم که شرح آن نتوان کرد و هرگز حالتی ناملایمتر از آن مشاهده ننمودم که مرا بیدار ساختند و خواجه در ذیل این حکایت نوشته که پس سزاوار آنست که خداوند این مسند یعنی منصب وزارت اکتساب سیر مرضیه را از لوازم داند و اجتناب از اعمال سیئه بر خود واجب گرداند یکی از فضلاء زمان سلطان ملکشاه حکایت کرده است که در آن زمان که سلطان در بغداد بود بر خاطر عاطر خواجه نظام الملک اندیشه گذاردن حج اسلام و طواف روضه مقدسه خیر الانام علیه الصلوه و السلام استیلا یافته بمبالغه تمام از سلطان دستوری خواست و سلطان رخصت فرموده خدام خواجه عالیمقام احمال و اثقال آنجناب را بجانب غربی دار السلام کشیدند و آن موضع روزی‌چند مضرب خیام وزیر آصف احتشام گشت و من نوبتی بملازمت خواجه شتافته چون نزدیک بآستان ولایت آشیان رسیدم شخصی که سیمای صلحاء داشت با من ملاقات نموده رقعه بمن داد و گفت این امانتی است از وزیر لطف کرده بدو رسان و من آن کاغذپاره را گرفته بخیمه خواجه درآمدم و بی‌آنکه مطالعه
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۹۸
نمایم بدست خواجه دادم خواجه نظر بر آن رقعه انداخته آغاز گریستن کرد و گریه خواجه آنمقدار امتداد یافت که من از ایصال آن نوشته پشیمان شدم و چون اشک از چشم خواجه بازایستاد مرا گفت صاحب این رقعه را بمجلس درآورد و من فی الحال بطلب آنشخص از خیمه بیرون آمدم فاما هرچند او را جستم نیافتم تا بالضروره بازگشتم و از عدم وجدان درویش خواجه را اعلام نموده بعد از آن نظام الملک رقعه را بمن نمود و در آن مرقوم بود که دوش حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم را بخواب دیدم که فرمود نزد حسن رو و با او بگوی که حج تو هم اینجاست بمکه چرا میروی نه من ترا گفته‌ام که بر درگاه این ترک ملازم باش و مطالب ارباب حاجات را بانجاح و اسعاف مقرون گردان و بفریاد درماندگان امت رس را وی گوید که خواجه بدین‌سبب فسخ عزیمت حج کرده بمن گفت که هرگاه صاحب این خواب را به بینی البته او را بمن رسانی و من بعد از مدتی آن شخص را یافته گفتم وزیر مشتاق لقای تست اگر رنجه شوی غایت لطف باشد جواب داد که وزیر را امانتی نزد من بود بوی رسانیدم بعد ازین مرا با او و او را با من هیچ مهمی نیست سدید الدین محمد بخاری در مؤلف خود آورده است که خواجه نظام الملک در هراه و بغداد و بصره و اصفهان و دیگر بلدان بقاع خیر و ابواب بر طرح انداخته باتمام رسانید و از آنجمله در بغداد مدرسه ساخت که آنرا نظامیه میگفتند و آن مدرسه شریفه در غایت یمن و برکت بود چه هیچکس از طلبه در آن بقعه تحصیل ننمود که از فنون علوم بهره‌ور نگشت و بسیاری از اعاظم علماء در آن مدرسه ساکن گشته بدرس و افاده قیام فرمودند مثل حجه الاسلام غزالی و ابو اسحق شیرازی منقولست که چون خواجه از عمارت نظامیه فراعت یافت کتابخانه را بشیخ ابو زکریاء خطیب تبریزی سپرد و او هرشب بشرب شراب و مصاحبت احباب قیام و اقدام مینمود دربان مدرسه نوبتی شمه ازین معنی بعرض خواجه رسانید و آنجناب جواب داد که مرا بشیخ ابو زکریا اعتقاد بسیار است و هرگز این سخن درباره او باور ندارم اما دغدغه در خاطر عاطرش پیدا شد و در شبی از شبها تنها بمدرسه رفته و بر بام کتابخانه شتافته از روزن مشاهده حال شیخ ابو زکریا نمود و آنچه شنیده بود بعین الیقین ملاحظه فرمود و فی الحال بمنزل شریف بازگشته روز دیگر وقفیه را طلب داشت و وظیفه شیخ ابو زکریا را مضاعف گردانید و بروات نوشته یکی از نواب را فرمود که این براتها را نزد شیخ برده سلام من بایشان رسان و بگو که نظام الملک میگوید بخدا سوگند که من در ابتدا نمی‌دانستم که آن جناب را از اینگونه اخراجات ضروریه واقع میشود و الا در آن زمان که تعیین وظایف مینمودم باین محقر وظیفه که در وقفیه بنام شیخ قلمی شده رضا نمیدادم و چون فرستاده خواجه این پیغامرا بشیخ ابو زکریا رسانید شیخ دانست که وزیر بر اسرار نهانی او وقوف یافته است لاجرم خجل و منفعل شده دست در دامان توبه و استغفار زد و مدت العمر پیرامن شرب خمر و سایر منهیات نگشت در روضه الصفا مسطور است که در زمان خلافت الناصر لدین اللّه بعضی از مردم نمام بعرض خلیفه
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۴۹۹
انام رسانیدند که طلبه مدرسه نظامیه همواره مرتکب نامشروعات میشوند و اکثر اوقات خود را بصحبت جوانان ساده‌عذار مصروف می‌دارند و خلیفه از جواب این سخن اعراض کرده بخاطر گذرانید که بنفس خویش طلبه نظامیه را امتحان نماید و چون در آن اوان از بیم خنجر فدائیان خلفا خود را بمردم نمینمودند و کسی ایشانرا نمی‌شناخت ناصر که بغایت صبیح الوجه بود روزی بوقت استوا جامهاء سفید موصلی پوشیده تنها بآن مدرسه رفت و در صحن آن بقعه در سیر آمد طالب عالمی را صباحت خدو اعتدال قد ناصر مقبول افتاد و فی الحال از خانه بیرون دویده اظهار تعلق و تعشق کرد خلیفه چون حقیقت طالب علم را مشاهده نمود پنداشت که آنچه در باب طلبه نظامیه بوی گفته‌اند راستست لاجرم بدار الخلافه بازگشته روز دیگر حکم کرد که طلبه را از مدرسه نظامیه اخراج نمایند و جماعت استربانانرا بجای ایشان بنشانند بعد از آن باندک زمانی شبی ناصر حضرت رسالت‌مآب را با خواجه نظام الملک در آن مدرسه بخواب دید و بآداب تمام نزدیک خیر الانام علیه الصلوه و السلام رفته مراسم تحنیت و سلام بتقدیم رسانید و رسول از جواب سلام اعراض نموده روی مبارک بطرف دیگر گردانید و ناصر خود را از آنجانب بنظر انور خیر البشر رسانید و همین صورت بوقوع انجامید و در کرت سیوم ناصر خلیفه بزبان تضرع و ابتهال معروض داشت که یا رسول اللّه از من چه جریمه صدور یافته که موافق مزاج همایون نیفتاده رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود که تا نظام الملک را از خود راضی نسازی سلام ترا جواب نمیدهم و بحال تو نمی‌پردازم آنگاه ناصر نزد خواجه رفته از حقیقت رنجش خاطر او استفسار نمود خواجه جواب داد که من جهه طلبه علوم دینیه مدرسه ساختم تا در آنجا متوطن بوده تحصیل نمایند و مثوبات آن سبب علو درجه من شود و تو بواسطه خطائیکه یکی از متوطنان آن بقعه مرتکب شده رسم تعلیم و تعلم از آن مقام برانداختی و آنرا طویله استران ساختی ناصر با نیاز وافر بر زبان آورد که من عهد کردم که آن مدرسه را برواج و رونق اول برده در اوقاف آن بیفزایم و کتابخانه متصل بآن بقعه بنا کرده کتب نفیسه بر آن مکان خجسته وقف نمایم آنگاه خواجه بسر رضا آمده حضرت مصطفی ناصر خلیفه را در آغوش کشید و نسبت باو عنایت و مرحمت ظاهر گردانید و چون ناصر از آن حال بحالت یقظه و انتباه آمد همان‌شب حکم کرد که استربانان از مدرسه نظامیه بیرون روند و فراشان بصفاء آن بقعه روح‌افزا پردازند و مقتضاء عهدی را که در خواب کرده بود کاربند شده روز دیگر به بناء کتابخانه و وقف کردن کتب نفیسه اشتغال نمود مصراع
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست
و ایضا در کتاب مذکور مزبور است که خواجه نظام الملک از غایت غلو خلوص عقیدت در ایام دولت غم آخرت بیش از اندوه دنیا داشت بنابرآن روزی بخاطرش رسید که در باب حسن معاش خود نسبت برعایا و زیردستان محضری نویسد و آنرا بخطوط مشایخ و اکابر موشح سازد تا آن محضر را با او در قبر نهند و هرچند این صورت معهود نبود علماء
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۰۰
دین و سالکان طریق یقین بنابر التماس خواجه اسامی خویش بر آن کاغذ نوشتند و چون آن محضر بنظر مدرس نظامیه بغداد شیخ ابو اسحق شیرازی رسید بر آنجا نوشت که خیر الظلمه حسن کتبه ابو اسحق و خواجه توقیع شیخ را بر آن نهج دیده بسیار بگریست و گفت سخن راست آنست که شیخ ابو اسحق در قلم آورده بزرگی بعد از شهادت نظام الملک او را در خواب دید و از کیفیت حالش پرسید جواب داد که ایزد تعالی بنابرآن کلمه مطابق واقع که شیخ ابو اسحق نوشته بود بر من رحمت فرمود انتقال آن خواجه ستوده خصال از این دار ملال بر وجهی که سابقا مذکور شد در ماه رمضان سنه خمس و ثمانین و اربعمائه اتفاق افتاد و حکیم انوری در مرثیه آن جناب این رباعی را در سلک نظم انتظام داد رباعی
حامی جهان ز جور افلاک برفت‌بنیاد نظام عالم خاک برفت
آن زهر زمانه را چو تریاک برفت‌او رفت و سعادت از جهان پاک برفت
 
ذکر سلطان ابو المظفر رکن الدین برکیارق قسیم امیر المؤمنین‌
 
در چمن دولت آل سلجوق سلطان برکیارق گلی بود در غایت طراوت نفحات استحقاق جهانبانی از احوالش فایح و بر سپهر مملکت ملکشاهی اختری بود در نهایت سعادت انوار استعداد کامرانی از افعالش لایح منصب ولایت‌عهد پدر بسعی خواجه عالی گهر نظام الملک تعلق بوی گرفته بود لاجرم بعد از استماع واقعه سلطان ملکشاه در اصفهان بر تخت حکومت نشسته بسرانجام مهام ملک و مال اشتغال نمود و در اوایل ایام ایالت او برادرانش محمود و محمد و اعمامش تتش و ارسلانشاه در مقام مخالفت آمده محمود بسبب تقدیر بمرض آبله درگذشت و تتش در جنگ بچنک اسار گرفتار شده کشته گشت و مهم ارسلان شاه بزخم کارد پسری تمشیت پذیرفت و مهم محمد بعد از محاربات بسیار بصلح قرار گرفت نظم
مخالفان ترا هریکی بنوع دگرزمانه در ستم آخر الزمان افکند
یکی بمرد و یکیرا فلک بخنجر تیزگلو برید و یکی را ز خانمان افکند وفات برکیارق در جمادی الاخری سنه ثمان و تسعین و اربعمائه روی نمود و اوقات حیاتش بیست و پنجسال و زمان سلطنتش سیزده سال بود و مؤید الملک و فخر الملک ابنای نظام الملک در سلک وزرای برکیارق انتظام داشتند و نقش تدبیر و کفایت بر لوح خواطر مینگاشتند.
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۰۱
 
گفتار در بیان وقایع ایام پادشاهی سلطان رکن الدین برکیارق و ذکر مخالفتی که میان او و برادران واقع شد بارادت قادر مطلق‌
 
سلطان برکیارق بوقت وفات پدر در اصفهان اقامت داشت و چون آنخبر شنود افسر سلطنت بر سر نهاده رایت عظمت برافراشت اما ترکان بنت طمغاج با پسر خود محمود در بغداد بود و چون از تعزیت سلطان ملکشاه بازپرداخت از خلیفه التماس نمود که محمود را قایم‌مقام پدر گرداند خلیفه بسبب صغر سن محمود نخست باین امر همداستان نشد و ترکان در آن باب مبالغه و الحاح از حد اعتدال درگذرانید و خلیفه و ارکان دولت او را بایثار درم و دینار بسیار خشنود گردانید تا نام پادشاهی بر محمود اطلاق گرداند آنگاه ترکان خاتون سرهنگی باصفهان روان ساخت تا سلطان برکیارق را بدست آورد و برکیارق بنابر مصلحت وقت بامداد بعضی از غلامان خواجه نظام الملک از اصفهان گریخته نزد تکش تکین که حاکم ری و اتابک او بود رفت و در ساوه بدو پیوسته تکش تکین برکیارق را بری برد و صاحب تخت و نگین گردانید و چون ترکان خاتون استماع نمود که عرصه اصفهان از وجود برکیارق خالیست از بغداد بدان بلده رفته محمود را بر سریر جهانبانی نشاند و برکیارق بیست هزار سوار فراهم آورده عازم اصفهان گشت و سفرا آغاز آمدشد نموده مهم بر مصالحه قرار یافت برین موجب که ترکان پانصد هزار دینار از متروکات سلطان ملکشاه تسلیم سلطان برکیارق نماید و او ترک محاصره اصفهان داده بازگردد و برکیارق بعد از اخذ آن وجه بطرف همدان رفته ترکان خاتون خال برکیارق امیر اسمعیل یاقوتی را بوعده مناکحت و مواصلت فریب داد تا با سپاه اصفهان روی بحرب برکیارق نهاد و در ماه رمضان سنه سته و ثمانین و اربعمائه میان خال و خواهرزاده قتالی صعب روی نموده اسمعیل اسیر و قتیل گشت و در شوال همین سال تتش بن الپ‌ارسلان که سلطان ملکشاه او را میل کشیده بود خروج کرده با سپاه فراوان قصد برکیارق فرمود و سلطان از مقاتله او محترز گردیده بجانب اصفهان خرامید زیرا که ترکان خاتون وفات یافته بود و چون نزدیک بدان بلده رسید محمود رسم استقبال بجای آورد و هردو برادر بمرافقت و موافقت یکدیگر بشهر درآمدند و مقارن آن حال اتروملکایک و غیرهما از امراء حلقه هواداری محمود در گوش کشیده برکیارق را محبوس کردند و میل نمودند که میل کشند اما پیش از آنکه این اندیشه از حیز قوه بفعل رسد محمود آبله برآورده عزیمت ملک آخرت کرد و امرا بقدم اعتذار نزد برکیارق رفته او را بر تخت سلطنت نشاندند و سلطان برکیارق همت بر انتظام امور مملکت مقصور داشته زمام امور وزارت را در کف کفایت مؤید الملک ابو بکر بن نظام الملک نهاد و چون مؤید الملک چند روزی بتمشیت آن مهم پرداخت
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۰۲
برادرش فخر الملک بخدمت برکیارق رسید و سلطان مؤید الملک را معزول گردانیده فخر الملک را بمرتبه وزارت رسانید بعد از آن با سپاه فراوان متوجه دفع تتش گشته در صفر سنه ثمان و ثمانین و اربعمائه در نواحی همدان میان ایشان مقاتله اتفاق افتاد و تتش گرفتار شده در قلعه تکریت محبوس گشت و هم در آن محبس درگذشت و چون برکیارق از مهم تتش بازپرداخت رایات فتح آیات بصوب خراسان برافراخت زیرا که عم دیگرش ارسلان شاه در آنولایت در طریق مخالفت سلوک مینمود و قبل از آنکه برکیارق بخراسان درآمد ارسلانشاه بر دست پسری که قصد مباشرتش کرده بود بقتل رسید و برکیارق از مبشر اقبال این خبر شنیده بر سبیل استعجال بخراسان درآمد و بی‌شایبه دغدغه بر سریر کامرانی نشسته در سنه تسعین و اربعمائه زمام ایالت آنولایت را در قبضه اقتدار برادر خود سنجر بن ملکشاه نهاد و عنان مراجعت بجانب عراق انعطاف داد نقلست که در آن اوان که برکیارق در خراسان اقامت داشت مؤید الملک معزول در مقام هیجان غبار فتنه گشت و باترا که از جمله بندگان خاص سلطان ملکشاه بمزید استعداد ممتاز و مستثنی بود آغاز اختلاط و انبساط کرد و او را بر مخالفت برکیارق باعث شده باترا از عراق عازم خراسان گردید اما در ساوه بزخم کارد یکی از ملاحده سفر آخرت اختیار کرد و مؤید الملک بگنجه رفته سلطان محمد بن ملکشاه که والی آنخطه بود او را منظورنظر عنایت گردانید و مؤید الملک سلطان محمد را بر مخالفت برادر دلیر ساخت تا لشکر فراهم آورده در شوال سنه اثنی و تسعین و اربعمائه از گنجه بخیال قتال بیرون آمد و برکیارق نیز متوجه برادر گشته در اثناء راه اعاظم امرا قصد قتل مجد الملک قمی که منصب استیفا داشت نمودند بسبب آنکه مجد الملک درصدد کفایت اموال دیوانی شده ابواب منافع مقربان بارگاه سلطانیرا مسدود گردانیده بود و مجد الملک چون سیل بلا را متوجه خود دید بکشتی عاطفت برکیارق پناه برد و از امرا گریخته خود را در دولت خانه پادشاه انداخت و امرا او را تعاقب نموده در حوالی سرا پرده عالی صف زدند و کس نزد برکیارق فرستاده مجد الملک را طلبیدند و سلطان دست رد بر سینه ملتمس ایشان نهاد و امراء لواء بی‌حرمتی برافراختند و بمنزل پادشاه درآمده مجد الملک را پاره‌پاره کردند و برکیارق ازین جهه هراس بیقیاس بخود راه داده دامن خیمه برداشت و از راه قهستان بدار الملک ری شتافت و سلطان محمد بی‌ارتکاب کلفت محاربه بر سریر سلطنت متمکن شد و منصب وزارت را بمؤید الملک داد و برکیارق در ری مسرعان باطراف و جوانب قلم‌رو خود فرستاده باحضار شیران بیشه پیکار فرمان فرمود و پس از اجتماع سپاه متوجه سلطان محمد گشته در ماه رجب سنه ثلاث و تسعین و اربعمائه لشکر هردو برادر تیغ و خنجر در یکدیگر نهادند و شحنه بغداد گوهر آئین در آن معرکه کشته شد و نسیم نصرت و فیروزی بر پرچم علم سلطان محمد وزید و برکیارق بخوزستان گریخته در آن ولایت امیر ایاز غلام سلطان ملکشاه بدو پیوست و برکیارق باز بعراق رفته در جمادی الاخری سنه اربع و تسعین و اربعمائه کره بعد اخری میان برادران
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۰۳
مقاتله واقع شد و درین نوبت برکیارق ظفر یافته بحسب تقدیر مؤید الملک اسیر گشت و سلطان او را محبوس گردانید و مؤید الملک در آن محبس همت بر استرضاء خواطر امرا مصروف داشت و از مقربان تقبلات کرد تا سلطانرا بر آن آوردند که رقم عفو بر ورق جرایمش کشید و او را بوعده منصب وزارت مسرور گردانید در آن اثنا روزی بوقت استوا که حرارت بر هوا استیلا داشت طشت‌داری بتصور آنکه سلطان در خوابست با دیگری گفت که سلجوقیان بغایت مردم بی‌حمیت‌اند و غیرت ندارند شخصی را که این همه کفران نعمت از وی صدور یافته و مدتی بشآمت عصیان او سلطان از دار الملک دور افتاد اکنون وزیر میسازند و معتمد می‌پندارند سلطان از شنیدن اینسخنان بی‌تحمل شده نایره غضب او برافروخت و باحضار مؤید الملک فرمان داده شمشیری در دست از خرگاه بیرون آمده بیکضربت گردن او را از بار سر سبک ساخت و طشت‌دار را گفت دیدی که غیرت و حمیت سلجوقیان در چه درجه است و بعد از وقایع مذکوره دو سه نوبت دیگر میان سلطان برکیارق و سلطان محمد قتال و جدال دست داده در جمادی الاخری سنه سته و تسعین و اربعمائه منازعت بمصالحت مبدل گشت مقرر آنکه شام و دیاربکر و آذربایجان و موغان و ارمن و گرجستان از سلطان محمد باشد و سایر ممالک از سلطان برکیارق بود و هیچ یک از برادران در قلم‌رو خود نام دیگری را در خطبه مذکور نسازند و تا آخر ایام حیات برکیارق مبانی مصالحه ممهد بوده انهدام بقواعد آن راه نیافت و در سنه ثمان و تسعین و اربعمائه برکیارق در راه بغداد مریض گشته در منزل بروجرد عالم را وداع نمود و منصب ولایت‌عهد را به پسر خود ملکشاه داده امیر ایاز را باتابکی او تعیین فرمود.
 
ذکر سلطان محمد بن ملکشاه‌
 
ابو شجاع غیاث الدین محمد پادشاهی بود بتائید ربانی مؤید نصفتی کامل و مرحمتی شامل داشت و در ایام جهانبانی اعلام عدل و رعیت‌پروری برافراشت بصفت زهد و عفت و ثبات عهد و صدق سخن موصوف بود و در اعلام مبانی اسلام و انهدام قواعد ملت ملاحده بدنام مساعی مشکوره ظاهر فرمود و در مبادی جلوس آنخسرو بناموس ایاز و صدقه غلامان سلطان ملکشاه بن برکیارق را بپادشاهی برداشته لشکر بسیار فراهم کشیدند و لواء مخالفت ارتفاع داده مستعد تهیج غبار جنگ و نزاع گردیدند و سلطان محمد با سپاه کثیر العدد متوجه ایشان شده در حین تلاقی فریقین و تساوی صفین ابرپاره بهیأت اژدهائی که آتش از دهانش می‌بارید بر زبر لشکر ایاز و صدقه نمودار گشت بنابرآن مخالفان ترسیده فریاد الامان برآوردند و سلاح افکنده بموکب سلطان محمد پیوستند و سلطان ایاز و صدقه را گرفته و کشته ملکشاه را محبوس ساخت آنگاه بعنایت الهی مستظهر شده ببغداد خرامید و از مستظهر خلیفه قسیم امیر المؤمنین لقب یافته در سلطنت مستقل گردید
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۰۴
در تاریخ امام یافعی مسطور است که در روز جمعه سلخ جمادی الاخری سنه احدی و خمسمائه میان سلطان محمد بن ملکشاه و سیف الدوله صدقه بن منصور که امارت مکه و بعضی از بلاد عرب تعلق بوی میداشت حربی صعب اتفاق افتاد و صدقه با سه هزار سوار از لشکریان خود در روز معرکه کشته گشته رخت هستی بباد فنا داد و صدقه شیعی‌مذهب بود و مدت بیست و دو سال امارت نمود و در آن اوان که سلطان محمد در بغداد اقامت داشت احمد بن عبد الملک عطاش بر دژکوه اصفهان استیلا یافته رایت عصیان برافراشت بنابرآن سلطان بدانجانب شتافت و بعد از محاصره دژکوه بر احمد مظفر گشته او را بکشت و سلطان محمد در اوایل سنه احدی عشر و خمس‌مائه باجل طبیعی درگذشت اوقات حیاتش سی و هفت سال بود و زمان سلطنتش سیزده سال سعد الملک آوجی و فخر الملک و ضیاء الملک احمد بن نظام الملک در سلک وزراء سلطان محمد منتظم بودند و هریک از ایشان در اشاعت عدل و انصاف و رفع رسوم جور و اعتساف ید بیضا مینمودند
 
   توجه:  مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب بررسی داستان تاریخ حبیب‌السیر فی اخبار افراد بشر.
 
http://arq.ir/484
 
 
گفتار در ذکر دفع شر احمد بن عبد الملک باهتمام آن پادشاه عالی‌گهر و بیان بعضی از وقایع و حکایات دیگر
 
در روضه الصفا مرقوم قلم صحت اثر گشته که سلطان ملکشاه در ایام پادشاهی خود در ولایت اصفهان قلعه‌ای در غایت حصانت بنا نهاد و آن حصار موسوم بدژکوه گشته طایفه از دیالمه که بر جانب ایشان اعتماد بود بمحافظت آن قیام می‌نمودند و احمد بن عبد الملک عطاش که از جمله داعیان ملاحده رودبار و قهستان بود ببهانه معلمی صبیان بآن قلعه رفت و با دیالمه آغاز اختلاط و انبساط کرد و در خلوات آنجماعت را بمذهب اسمعیلیه دعوت کردن گرفت و باندک روزگاری اکثر مردم قلعه مطیع احمد شده و او در ظاهر اصفهان دعوت‌خانه مرتب ساخت و هرشب آنجا بوده طایفه‌ی از اصفهانیان بدان مکان میرفتند و مذهب باطلش را می‌پذیرفتند تا عدد متابعان او بسی هزار رسید و در آن اوقات که سلطان محمد بن ملکشاه در بغداد بود احمد بران قلعه استیلاء تمام یافته ذخیره بسیار جمع گردانید و سلطان بعد از تحقیق اینخبر از بغداد باصفهان شتافته بمحاصره دژکوه مشغول گشت و بعد از چندگاه که قوت محصوران نزدیک باتمام رسید احمد عطاش قاصدی نزد سعد الملک آوجی که در آن زمان وزارت سلطان تعلق بوی میداشت و در خفیه دعوت ملاحده را قبول کرده بود فرستاد و پیغام داد که اهل قلعه را ذخیره نمانده لاجرم داعیه دارم که امان طلبیده قلعه را بسپارم سعد الملک در جواب گفت که یکهفته دیگر تحمل باید نمود تا من این سک یعنی سلطانرا بقتل رسانم آنگاه فصاد پادشاهرا بانعام هزار دینار و خلعتی فریفته با وی مقرر نمود که سلطانرا به نیشتر زهرآلود فصد کند و حال آن که سلطانمحمد بنابر غایت دمویه مزاج در هرماه یکنوبت فصد میکرد و چون وقت آنکار
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۰۵
نزدیک رسید حاجب سعد الملک از تزویر وزیر آگاه شده آنراز را با منکوحه خویش در میان نهاد و زن حاجب کیفیت حال را با شخصی که متعلق او بود بازگفت و بمقتضاء کلمه (کل سرجاوز الاثنین شاع) این حدیث بگوش پادشاه رسیده تمارضی کرد و فصاد را حاضر گردانید و چون فصاد بازوی او را بسته دست به نیشتر برد سلطان از روی قهر و غضب در وی نگریست فصاد را لرزه بر اعضاء افتاده کیفیت واقعه را بر سبیل راستی معروض داشت آنگاه سلطان فرمود که بهمان نیشتر فصاد را رک زدند تا جان بقابض ارواح سپرد و سعد الملک را با متعلقان هلاک ساخته زن حاجب را عقد بست و چون ملاحده ازین صورت آگاهی یافتند قلعه را تسلیم کردند و احمد عطاش اسیر گشته محصلان بموجب فرموده سلطان او را دست‌وپابسته بر شتری نشاندند و باصفهان درآوردند و بعد از چند روز آن ملحد باطل را بتیغ قاتل گذرانیده سوختند در تاریخ گزیده مسطور است که در زمان طغیان احمد عطاش نابینائی که موسوم و ملقب بعلوی مدنی بود در اصفهان پیدا شد و آخرهای روز بر سر کوچه عصائی بدست گرفته می‌ایستاد و میگفت خدایش بیامرزاد که این پیر فقیر را بمنزلش رساند و مردم جهه ملاحظه کسب مثوبت پیر نابینا را گرفته بسرای او که در اقصای آن کوچه بود میبردند و حال آنکه آن کورباطن با جمعی از ملاحده در آن سرا که مبتنی بود بر سردابها توطن داشت و هرکس که او را بدر سرا می‌رسانید جمعی از سرا بیرون میجستند و آنشخص را گرفته در سردابه می‌کشیدند و بانواع عقوبت می‌کشتند و در آن اوقات اصفهانیان عزیزان خود را گم کرده بازنمی‌یافتند و نمیدانستند که حقیقت حال چیست تا روزی ضعیفه گدا بدر آنخانه رسید و زبان بسؤال گشاده در آن اثنا آواز ناله شنید و تصور کرد که بیماریست لاجرم گفت به نیت شفاء بیمار خویش مرا چیزی دهید ملاحده پنداشتند که آن زن گدا بافعال ایشان پی‌برده تمسخر می کند لاجرم قصد گرفتنش کردند و ضعیفه فرصت یافته خود را بسر کوچه رسانید و کیفیت حادثه را با مردم تقریر کرد اصفهانیان خود درپی جست‌وجوی گم‌شده‌گان خویش بودند و چون این حدیث را از آن پیره‌زن گدا شنودند فی الحال بآنخانه شتافتند و علوی مدنی و معاونانش را گرفته در آنمنزل چاههای و سردابها یافتند مملو از کشته و خسته و بر دیوارها چهارمیخ کرده از مشاهده آنصورت فریاد از نهاد خلایق برآمده ملاحده را بخواری هر چه تمامتر کشته و سوخته اجساد اموات خود را بگورستان بردند و دفن کردند و ایضا در کتاب مذبور مذکور است که سلطان محمد در اواخر حیات بغزو هندوستان رفته بسیاری از هندوان بی‌ایمانرا بقتل رسانید و در آن دیار بتی سنگین که قریب دو هزار من وزن داشت بدست سلطان افتاد و هندوان کس بدرگاه پادشاه فرستاده پیغام داند که اگر آن صنم را بما بازدهند هم سنک آنمروارید تسلیم نمائیم سلطان محمد این ملتمس را قبول نفرمود و فرمود که اگر همچنین کنم مردم مرا محمد بت‌فروش گویند همچنانکه آذر را بت‌تراش گویند آنگاه آن بت را باصفهان نقل کرده در آستانه مدرسه که حالا مقبره اوست انداخت
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۰۶
نقلست که وزارت سلطان محمد چندگاه تعلق بفخر الملک مظفر بن نظام الملک می‌داشت چون او بسببی از اسباب بخدمت سلطان سنجر پیوسته و بزخم خنجر یکی از فدائیان ملحد کشته گشت برادرش ضیاء الملک احمد رایت وزارت برافراشت و ضیاء الملک نسبت بسید ابو هاشم همدانی که بوفور مال و استعداد از اکثر اغنیا ممتاز و مستثنی بود پیوسته اظهار عداوت مینمو و امور واقع و غیرواقع از وی بسلطان میرسانید تا مزاج پادشاه برسید متغیر گردید وزیر از سلطان قبول نمود که اگر سید را بدو سپارند مبلغ پانصد هزار دینار بخزانه عامره رساند و ابو هاشم از صورت واقعه خبر یافته از راهی که معروف نبود بیک هفته خود را از همدان باصفهان رسانید و در شب بیکی از خواص پادشاه که او را قراتکین می‌گفتند ملاقات فرمود و مبلغ ده هزار دینار باو بخشید و التماس نمود که همان‌شب او را بمجلس پادشاه برد تا دو سه کلمه عرضه دارد و قراتکین چون بغایت مقرب بود فی الحال بملازمت سلطان محمد رفته رخصت حاصل کرده سید را بمجلس پادشاه برد و سید ابو هاشم زبان باداء دعا و ثنا گشاده در دانه که مقومان ذو البصیره از دانستن قیمت آن عاجز بودند پیشکش کرد و عرضه داشت نمود که مدت مدید است که احمد کمر عداوت من بر میان بسته و در این ایام چنان مشهور گشته که بنده را به پانصد هزار دینار از سلطان کامکار خریده و حال آنکه لایق نیست که پادشاه مسلمان فرزندزاده پیغمبر خود را بعرض بیع درآورد و اکنون اگر جهه اخراجات لشگر محقری ضرورت باشد من هشتصد هزار دینار تسلیم مینمایم بشرط آنکه سلطان وزیر را بمن سپارد و چون حب مال بر حفظ وزیر غلبه کرد التماس ابو هاشم درجه قبول یافت و سید مبتهج و مسرور از اصفهان بصوب همدان روانشد و غلامی از خازنان سلطان جهت اخذ آن زر از عقب ابو هاشم در حرکت آمد و چون بهمدانرسید قصد نمود که در منزل سید فرود آید و روزی‌چند باخذ قوللقه و مهلتانه قیام نماید سید باو گفت منزل تو کاروانسرا یا فضاء صحراست و مقام تو در این ولایت چندان خواهد بود که زر شمرده شود و آنچه ترا از مأکول و علیق الاغ ضرورت باشد از خاصه خود بهم خواهی رسانید غلام چون این سخن بشنید خواست که قدم در وادی بی‌ادبی نهد ابو هاشم گفت اندیشه باطل مکن و الا فرمایم که ترا از این در سرا بیاویزند و صد هزار دینار دیگر بخزانه فرود آرم تا هزار غلام که هریک از تو بهتر باشد بخرند و غلام ترسیده از خانه سید بیرون رفت و آنجناب در عرض یکهفته بی از آنکه چیزی قرض کند یا متاعی فروشد مبلغ هشتصد هزار دینار بر غلام شمرد و فلسی زیاده از آن بغلام نداد و غلام باصفهان بازگشته کیفیت حال بعرض پادشاه رسانید سلطان از وفور مال ابو هاشم تعجب کرده فرمود که احمد بن نظام الملک را بوی سپارند بعضی از مورخان گفته‌اند که سید ابو هاشم بر ضیاء الملک منت نهاده او را مطلق العنان گردانید و زمره بر آن رفته‌اند که در مقام انتقام شده بنیاد حیاتش را برانداخت در روضه الصفا مسطور است که چون محمد بن ملکشاه بسکرات گرفتار گشت پسر ولی‌عهد خود محمود را گفت تاج بر سر نهاده بر تخت باید نشست محمود عرض کرد که امروز روز نیک نیست سلطان
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۰۷
فرمود که بر پدرت نیک نیست اما بر تو نیک است از نتایج طبع سلطان محمد این سه بیت اشتهار دارد ابیات
بزخم تیغ جهانگیر و گرز قلعه گشای‌جهان مسخر من شد چو تن مسخر رای
بسی بلاد گرفتم بیک اشارت دست‌بسی قلاع گشودم بیک فشردن پای
چو مرک تاختن آورد هیچ سود نداشت‌بقا بقای خدایست و ملک ملک خدای
 
ذکر سلطان السلاطین سنجر بن ملک شاه برهان امیر المؤمنین‌
 
پادشاه عالی‌گهر معز الدنیا و الدین سنجر بطول عمر و طیب عیش و فتح بلاد و قمع اهل عنان موصوف و معروف بود و در تمهید بساط عدالت و رعیت‌پروری و تشئید اساس عبادت و پرهیزکاری مبالغه تمام مینمود مراسم لشگرکشی و کشورگشائی نیکو دانستی و لوازم خسروی و فرمانفرمائی کما ینبغی توانستی اگرچه در ادراک جزئیات امور چندان غوری نمی‌کرد اما در فیصل قضایاء کلیه بر نهج عقل و سداد شرایط اهتمام بجای می آورد و در تعظیم و تبجیل سادات عظام و اعزاز و احترام علماء اعلام و فضلاء کرام بقدر امکان می‌کوشید و در ترویج احکام دین اسلام و تمشیت مهام شریعت حضرت خیر الانام علیه الصلوه و السلام همواره شرط سعی و اجتهاد بتقدیم میرسانید سالها به نیابت برادرن خویش سلطان برکیارق و سلطان محمد در خراسان رایت ایالت برافراشت و چهل و یکسال در کمال استقلال در بسیاری از معموره ربع مسکون ظلال معدلت مبسوط داشت با سلاطین عراق و آذربایجان و حکام غزنین و غور و خوارزم و ترکستان او را نوزده مصاف معتبر روی نمود و در هفده معرکه از آن معارک ظفر و نصرت او را بود اما در غزو گور خان و جنگ حشم غزان شکست یافت و از غصه بیداد غزان مریض شده بعالم عقبی شتافت ولادت باسعادتش در سنجار از ولایات شام فی سنه تسع و سبعین و اربعمائه اتفاق افتاد و در سنه احدی عشر و خمسمائه باستقلال تاج سلطنت بر سر نهاد و در بیست و ششم ربیع الاولی سنه اثنین و خمسین و خمسمائه از دار غرور بسرای سرور انتقال فرمود اوقات حیاتش هفتاد و دو سال و چند ماه بود و اسامی وزراء سلطان سنجر در ذیل وقایع ایام دولت او سمت تحریر خواهد یافت و پرتو اهتمام بر ذکر شمه از اسباب نصب و عزل آن طایفه خواهد تافت‌
 
گفتار در بیان مجملی از وقایع اوایل ایام سلطنت سنجر بن ملکشاه بن الپ ارسلان و ذکر شکست یافتن آن پادشاه عالیشان از حاکم قراختای کور خان‌
 
چون سلطان محمد بن ملکشاه در عراق فوت شد پسرش سلطان محمود بجای پدر نشست و بحال سلطان سنجر که عمش بود التفات ننمود بنابرآن سلطان سنجر تأدیب برادرزاده را پیش‌نهاد همت عالی‌نهمت ساخته رایت آفتاب اشراق بجانب آذربایجان و عراق برافراخت و آن دو نیر اوج اقبال در میدان قتال باستعمال آلات جنگ؟؟؟ سلطان محمود شکست یافت و
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۰۸
بساوه شتافت و چون بدیده بصیرت وفور قوت و مکنت سنجری را مشاهده نمود بپای عجز و اضطرار نزد عم بزرگوار رفت و زبان اعتذار و استغفار برگشاد و سلطان سنجر از سر جریمه برادرزاده درگذشت و ایالت عراق عرب و عجم را بوی مسلم داشت مشروط بآنکه در خطبه نام سلطان را بر نام محمود مقدم مذکور سازند و چند موضع از امهات بلاد عراقین مخصوص بدیوان سنجر باشد و چون خاطر خطیر خسرو جهانگیر از آن مهم فراغت یافت عنان‌یکران بجانب خراسان تافت و در سنه خمس عشر و خمس‌مائه والده سلطان سنجر فوت شده افاضل علما و اعاظم فضلا جهت اداء نماز بجنازه مهدعلیا حاضر گشته سلطان بآنجماعت گفت باید که از شما کسی پیش‌نمازی کند که مده العمر عمدا ترک فریضه نکرده باشد و تمامی آن طایفه توقف نموده سلطان سنجر بنفس نفیس پیش رفت و سایر ارکان بآن پادشاه سعادت انتما اقتدا کرده نماز کردند و در سنه اربع و عشرین و خمسمائه حاکم سمرقند احمد بن سلیمان نسبت بسلطان در مقام عصیان آمده رایات فیروزی شعار سنجری از آب آمویه عبور فرمود و سایه وصول بر حدود سمرقند انداخته احمد در شهر متحصن شد و بعد از امتداد ایام محاصره و وقوع قحط و غلا امان طلبیده از شهر بیرون آمد و سلطان یکی از غلامان خاصه را بحکومت سمرقند بازداشت و احمد خائن را مصحوب خود گردانیده رایت مراجعت برافراشت و پس از چندگاه از احمد عفو کرده بار دیگر او را بسمرقند فرستاد و در سنه سته و عشرین و خمسمائه سلطان سنجر بعزم رزم برادرزاده خود سلطان مسعود با صد و شصت هزار مرد از جنود ظفر ورود متوجه عراق گشت و سلطان مسعود با سی هزار نفر در برابر آمده بنواحی دینور محاربه از هرچه تصور توان کرد صعب‌تر اتفاق افتاد و قرب چهل هزار کس از جانبین کشته گشته نسیم نصرت و برتری بر پرچم علم سنجری در وزیدن آمده سلطان مسعود غایت اقتدار عم بزرگوار و نهایت عجز و انکسار خود مشاهده نموده هم در آن معرکه نزد سلطان رفت و چون سلطانرا چشم بر برادرزاده افتاد عرق شفقت در حرکت آمده سلطنت عراق عجم و آذربایجان بر وی مسلم داشت و امارت بغداد و عراق عرب را ببرادرش طغرلبیک بن محمد داده بجانب خراسان بازگشت و در سنه ثلثین و خمسمائه سلطان سنجر شنید که خواهر زاده‌اش سلطان بهرام شاه غزنوی که بمعاونت ملازمان آن پادشاه با داد و دین بر سریر سلطنت آبا و اجداد تکیه زده خیال استقلال دارد و از اداء خراجی که بر گردن گرفته بود سر می‌پیچد بنابرآن رایات ظفرقرین بصوب غزنین در حرکت آمده حال بهرام شاه از استماع توجه خال تغییر یافته قاصدان سخن‌دان بآستان سلطنت‌آشیان ارسال داشت و مراسم عذرخواهی بتقدیم رسانیده خراج گذشته ادا کرد لاجرم سلطان رقم عفو بر جریده جریمه بهرامشاه کشیده بطرف مرو بازگردید و در سنه خمس و ثلثین و خمسمائه بار دیگر از والی سمرقند مخالفت‌گونه فهم شد و ثانیا سلطان سنجر لشکر بدان طرف کشیده احمد خان که بعلت لغوه و فالج مبتلا بود در شهر تحصن نمود و بعد از انقضاء ششماه کار او بجان
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۰۹
رسیده ابواب شهر بازگشاد و ملازمان آستان سلطنت‌آشیان او را در محفه نهاده پیش سلطان آوردند در حالی که دهانش کج شده بود و لعاب از آن میرفت و سلطان سنجر احمد را از امر ایالت معاف داشته پسرش نصر خان را والی سمرقند گردانید و در آن اثنا بعضی از امرا بنابر اغراض فاسده خویش بعرض رسانیدند که مردم قراختای که در حدود این مملکت توطن دارند مکنت تمام و تجمل مالا کلام پیدا کرده‌اند مناسب آنکه موکب همایون بقصد تادیب ایشان در حرکت آید و الا امکان دارد که فتنه روی نماید که تدارک پذیر نباشد و این سخن در ضمیر آفتاب تأثیر پادشاه کشورگیر مؤثر افتاد و حکم عالی از موقف غضب شرف نفاذ یافت که مراعی و مواشی آن جماعت را بتازیانه تاراج بجانب مرو رانند و بعضی از آن طایفه بدرگاه عالم‌پناه آمده معروض داشتند که پنجهزار اسب و پنجهزار شتر و پنجهزار گوسفند بطیب نفس پیشکش مینمائیم مشروط بآنکه سلطان طریق عنایت و التفات مسلوک دارد و امرا باین مصالحه راضی شده در آن اثنا جمعی از مردم شریر نزد گور خان که پادشاه قراختای بود و بمزید شوکت و حشمت از سایر سلاطین ترکستان امتیاز داشت رفتند و او را بر مقابله و مقاتله سلطان سنجر اغوا نمودند و گور خان سپاهی بیکران فراهم کشیده متوجه سلطان گشت و سلطان سنجر و امرای خراسان بغرور فراوان در برابر قراختائیان رفته بباد حمله مبارزان نایره قتال سمت التهاب گرفت و از تحرک سم بادپایان غبار معرکه کارزار صفت هیجان پذیرفت و لشکر سلطان سنجر بخلاف معهود و مقصود شکستی فاحش یافته قرب سی هزار کس کشته شدند و سلطان سنجر متحیر گشته تاج الدین ابو الفضل که والی سیستان بود عرض نمود که ای خداوند جهد باید کرد که بسرعت هرچه تمامتر خود را از این گرداب مهلک بساحل نجات کشیم که زیاده از این ثبات و قرار مستلزم ازدیاد نکال و خسارت خواهد بود و سلطان با سیصد سوار اسفندیار آثار بر صفوف کفار حمله کرده با ده پانزده کس جان بکنار کشید و بحصار ترمذ شتافت و تاج الدین ابو الفضل با منکوحه سلطان ترکان خاتون گرفتار گشت و گور خان او را حریف مجلس بزم خود ساخت و سایر اسیران را رخصت انصراف داد و از این شکست شکوه سلطان سنجر در ضمایر نقصان یافته اموال و خزاینی که اندوخته بود تلف گردید و فرید الدین کاتب در آن واقعه این رباعی بر لوح بیان مرتسم گردانیده رباعی
شاها ز سنان تو جهانی شد راست‌تیغ تو چهل سال ز اعدا کین خواست
گر چشم بدی رسید آن هم ز قضاست
کانکس که بیک حال بماندست خداست و در سنه ثلاث و اربعین و خمسمائه سلطان سنجر بعراق خرامیده سلطان مسعود بملازمت عم مبادرت نمود و لوازم خدمت و اخلاص بتقدیم رسانید و در خلال آن احوال بهرامشاه غزنوی فتح نامه غور و خبر فوت سام و سرسوری را که از جمله حکام آن دیار بودند نزد سلطان فرستاد و فخر الدین خالد هروی این رباعی در سلک نظم انتظام داد که رباعی
آنانکه بخدمتت نفاق آوردندسرمایه عمر خویش طاق آوردند
دور از تو سرسام بسرسام نماندوینک سرسوری بعراق آوردند و در سنه اربع و اربعین و خمسمائه علاء الدین حسین
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۱۰
غوری بانتقام برادر خود سوری از غور بغزنین رفت و بهرامشاه را منهزم گردانیده روی توجه بخراسان نهاد و علی چتری که سلطان سنجر او را از مرتبه مسخرگی بدرجه امارت رسانیده بود بوی پیوسته علم مخالفت سلطان ارتفاع دادند و چون این خبر بعرض سنجر رسید متعرض محاربه ایشان گردید و در حدود قصبه او به از ولایت هراهرود بین الجانبین مقابله و مقاتله روی نمود و بعد از کشش و کوشش بسیار علاء الدین غوری و علی چتری شکست یافته گرفتار شدند و سلطان سنجر علاء الدین حسین را بخواجه مثقال سپرده اشارت کرد تا علی چتری را در زیر علم دونیم زدند و از وقوع این فتح نامدار بار دیگر هیبت و شوکت سلطان سنجر در خواطر اکابر و اصاغر قرار گرفت و اساطین سلاطین رسل و رسایل بدرگاه عالم‌پناه فرستاده عرصه مملکت مجدد رواج و رونق پذیرفت و علاء الدین حسین چندگاهی در اردوی سلطان سنجر مقید بوده چون لطف طبعش بر ضمیر جناب سلطانی ظاهر شد نوبت دیگر ایالت ولایت غور را بوی ارزانی داشت و علاء الدین بوطن اصلی بازگشته همت بر تعمیر آن مملکت گماشت‌
 
گفتار در بیان عصیان حشم غز و کشته شدن والی بلخ و ذکر مقاتله سلطان سنجر با آن قوم بداختر و گرفتار گشتن بزندگانی تلخ‌
 
در زمان جهانبانی سلطان سنجر چهل هزار خانه‌وار ترکمانان که مشهور بودند بحشم غز در ولایت ختلان و چغانیان و حدود بلخ و قندز و بقلان اقامت می‌نمودند و هرسال بیست و چهار هزار گوسفند جهت شیلان سلطان تسلیم خان‌سالاران کرده بفراغت روزگار میگذرانیدند نوبتی بطریق معهود نوکر خوانسالار شهریار کامکار بمیان آن قوم رفته طلب گوسفند نمود و بخلاف فرستادگان سابق در غث و سمن گوسفندان با ایشان مناقشه آغاز نهاد و حشم غز تحمل آنمعنی نیاورده آن شخص را هلاک کردند و دیگر از ارسال گوسفندان یاد نیاوردند خوانسالار از بیم سیاست سلطانی این قضیه را پنهان داشته مدتی گوسفند شیلانرا از خاصه خود سرانجام مینمود در آن اثنا والی بلخ امیر قماج بمرو آمد خوانسالار کیفیت احوال بعرض او رسانید و قماج کلمه چند در باب تسلط و تغلب غزان با سلطان در میان نهاد و نشان داروغگی ایشان بنام خود حاصل کرد و چون ببلخ مراجعت نمود کس نزد حشم غز فرستاده گوسفندان باقی را طلب داشت آنقوم گفتند ما بندگان خاص سلطانیم و غیر از وی کسی را حاکم خود نمیدانیم و فرستاده قماج را در کمال اهانت و اذلال از میان خود بیرون کردند و قماج از این معنی در خشم شده متوجه محاربه ایشان گردید و با پسر خود ملک الشرف در معرکه بقتل رسید و روایت حمد اللّه مستوفی آنکه قماج و ملک الشرف در نواحی منازل غزان شکار میکردند و ایشان چون پدر و پسر را باهم دیدند هردو را شکاری‌وار در میان گرفته معروض حسام انتقام گردانیدند بر هرتقدیر بعد
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۱۱
از آنکه سلطان سنجر از قتل قماج و ملک الشرف خبر یافت باستصواب امرا عنان عزیمت بحرب ایشان تافت و چون حشم غزان استماع نمودند که سلطان سنجر بعزم غزو ایشان متوجه است قاصدی بدرگاه عالم‌پناه روان ساختند و زبان اعتذار گشاده پیغام دادند که اگر سلطان مراجعت نماید برسم جرمانه و خون‌بهاء امیر قماج مبلغ صد هزار دینار و صد غلام ماه‌پیکر تسلیم می‌کنیم سلطان خواست که عذر غزانرا بسمع قبول جای دهد و عنان عزیمت بمستقر دولت معطوف گرداند اما امرا بر این معنی انکار نموده عرضه داشتند که اگر غزان گوشمالی بسزا نیابند در ساحت مملکت فتنه پدید آید که تدارک‌پذیر نباشد بنابرآن سلطان بجانب منازل غزان کوچ فرمود و چون نزدیک بدیشان رسید آنقوم تضرع و نیازمندی بسیار اظهار کرده گفتند که اگر سلطان از سر جریمه ما بندگان درگذرد از هرخانه یکمن نقره با آنچه سابقا قبول نموده بودیم منضم میگردانیم پادشاه عالیجاه را بر آن قوم رحم آمده بیت
خواست تا از مصاف کردن غزمرکب خویش را عنان تابد لیکن بنابر کمال مبالغه امیر مؤید بزرگ و بر نقش مروی صف قتال برآراست و حشم غزان دل از جان برگرفته فدائی‌وار بمقام مدافعه آمدند و شمشیر و خنجر از غلاف خلاف برکشیده آغاز کارزار کردند و اکثر اعیان سپاه سلطان بسبب نزاعی که با مؤید و بر نقش داشتند در جنگ سستی نموده غزان غالب گشتند و سلطان عنان بطرف مرو گردانیده غزان متعاقب روان شدند و یکی از حواشی را که موسوم بود بمودود بن یوسف و با سلطان بحسب صورت مشابهت داشت بگرفتند و او را سنجر تصور نموده بر تخت نشاندند و زمین خدمت ببوسیدند و مودود هرچند گفت که من سلطان نیستم باور نکردند تا یکی او را بشناخت و گفت این شخص مطبخی‌زاده سلطانست بعد از آن غزان انبانی پرآرد کرده و از گردن مودود آویخت و او را باهانت تمام از میان خود بیرون تاختند و عنان عزیمت از عقب سلطان معطوف ساختند و سلطانرا در اثناء راه دیده یا در مرو گرفته بر سریر جهانبانی نشاندند و شرط زمین‌بوس بجای آورده بلده فاخره مرو را که در نهایت معموری بود سه شبانروز غارت نمودند آنگاه جهت طلب مخفیات اشراف و اعیانرا مؤاخذه کرده در تعذیب و شکنجه کشیدند و چون خاطر شوم ایشان از مهم مرو فراغت یافت به نیشابور و دیگر بلاد خراسان شتافتند و در هرجا هرچیز دیدند متصرف گردیدند و مسلمانانرا بخاک و نمک شکنجه کرده از ایشان مخزونات و مدفونات می‌طلبیدند و بسیاری از علما و مشایخ بتعذیب آن ملاعین شهید شدند از آنجمله یکی شیخ فاضل عالم متقی محمد بن یحیی بود که در حین شکنجه بخاک شهد شهادت چشیده بعالم پاک پیوست خاقانی در حق او گوید نظم
در ملت محمد مرسل نداشت کس‌فاضلتر از محمد یحیی فنای خاک
آن کردگاه مهلکه دندان فدای سنک‌وین کرد روز قتل دهانرا فدای خاک القصه در تمامی بلاد خراسان منزلی نماند که از ظلم و بیداد غزان ویران نشد و سلطان سنجر مدت چهار سال در دست ایشان اسیر بوده شب آنجناب را در قفس آهنین میکردند و روز
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۱۲
بر تخت سلطنت می‌نشاندند و بحسب تمنای خود مناشیر می‌نوشتند و بتکلیف سلطانرا بر آن میداشتند که آن احکام را مهر میکرد و چون حرم سلطان ترکان خاتون در دست آن قوم گرفتار بود شهریار نامدار تدبیر فرار نمی‌نمود و در سنه احدی و خمسین و خمسمائه ترکان فوت شده سلطان اندیشه مخلص خود کرد و بامیر احمد قماج که حاکم ترمذ بود پیغام داد که کشتیها در کنار آب آمویه معد و مهیا سازد و روزی امیر الیاس غز را که موکلش بود بفریفت تا برسم شکار او را بکنار جیحون برد و در حین اشتغال مردم بصید و شکار امیر احمد قماج ناخبر از کمینگاه بیرون تاخته سلطانرا از میانه غزان درربود و در کشتی نشانده بقلعه ترمذ رساند و سلطان چند روزی در ترمذ ساکن بود تا بعضی از غلامان و لشکریان که در اطراف و جوانب پریشان بودند بوی پیوستند آنگاه بمرو شتافت و آن بلده را در کمال خرابی دیده و رعیت را در نهایت بدحالی یافته غم و اندوه بر مزاج شریفش مستولی گشت و این معنی منجر بمرض شده سلطان سنجر در بیست و پنجم ماه ربیع الاولی سنه اثنین و خمس و خمسمائه درگذشت قطعه
جهاندار سنجر که در باغ ملک‌سرافراز بودی بکردار سرو
چو در مرو میبود آنجا بمردبجو سال فوت وی از شاه مرو در روضه الصفا مسطور است که بعد از وفات سلطان سنجر خواهرزاده‌اش محمود خان بن محمد خان که از جانب پدر نسبش ببقرا خان می‌پیوست در خراسان پادشاه شد چون پنجسال و ششماه باقبال گذرانید یکی از خواص سلطان خروج نموده محمود خان را بدست آورده میل کشید و بعد از آن بعضی از ولایات خراسان بحیز تسخیر خوارزمشاهیان درآمد و برخی تعلق بدیوان غوریان گرفت‌
 
گفتار در بیان شمه‌ای از حال بعضی از وزراء سلطان سنجر و ذکر افاضلی که معاصر بودند با آن پادشاه عالی‌گهر
 
در اوایل ایام دولت سنجر کیا عبد المجید بر مسند وزارت نشست و ملقب بمجیر الملک گردید و او در تدبیر امور وزارت و معرفت ابواب کفایت بی‌شبه و نظیر بود و در اکتساب مجد و معالی و تحصیل اسباب حشمت و بزرگی بمرتبه بلند ترقی نمود و در ایام وزارت او فخر الملک مظفر بن نظام الملک از عراق بخدمت سلطان سنجر شتافته بوسیله انواع خدمات پسندیده خاطر والده سلطان و امیر ارغوش بجانب خود مایل دید و ایشان مجیر الملک را نزد سلطان بمعایب واقع و غیرواقع متهم ساختند تا سلطان بمؤاخذه و مصادره او مثال داد و چون نواب درگاه سلطانی هرچه مجیر الملک در تحت تصرف داشت از وی بستدند او را ببهانه رسالت بغزنین فرستادند و مجیر الملک بآن ولایت رفته در خدمت بهرامشاه غزنوی اوقات میگذرانید تا متوجه عالم عقبی گردید فخر الملک مظفر بن نظام الملک بعد از عزل مجیر الملک وزیر سلطان سنجر شد و چندگاه در تمهید قواعد عدل
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۱۳
و انصاف و تربیت علما و فضلا و اشراف کوشیده چون اجل موعود رسید بزخم کارد یکی از فدائیان شربت شهادت چشید و پسرش صدر الدین محمد قایم‌مقام شده صفت تکبر و نخوت شعار خود ساخت و در اخذ اموال سلطانی دلیری نمود و در آن ایام که سنجر دار الملک غزنین را مسخر گردانید دست تصرف بقبض جواهر گرانمایه که در خزاین آل سبکتکین موجود بود دراز کرد و این معنی بعرض سلطان رسیده حکم عالی بقتل او صدور یافته بعضی از متجنده صدر الدین را بضرب گرز و چماق هلاک ساختند شهاب الاسلام عبد الرزاق طوسی از جمله قرابتان خواجه نظام الملک بود و در اوایل حال بتحصیل علوم دینی مشغول مینمود و سلطان سنجر او را از خانه مدرسه بیرون آورد و متعهد امر وزارت کرد و شهاب الاسلام با وجود انتظام در سلک علماء عظام در وقت اشتغال بسرانجام امور ملک و مال بخار غرور و پندار بکاخ دماغ جای داده در مجلس سلطانی بشرب شراب ارغوانی قیام می‌نمود و در آنسال که سلطان در عراق عجم بود از عالم انتقال فرمود شرف الدین ابو ظاهر سعد بن علی القمی در شهور سنه احدی و ثمانین و اربعمائه بموجب پروانچه خواجه نظام الملک ضابط و عامل سرکار مرو شد و ملقب بوجیه الملک گشت و بعد از آنکه مدتی مدید بسرانجام آن مهم پرداخت وزارت والده سلطان سنجر تعلق بوی گرفت و چون آفتاب حیات شهاب الاسلام بسرحد زوال انتقال یافت کوکب وجیه الملک بدرجه کمال رسیده بر مسند وزارت سلطان سنجر نشست اما بموجب (اذا تم امردنا نقصه) پس از آنکه سه ماه بدان امر مشغولی کرد روی بجهان جاودان آورد صاحب جامع التواریخ گوید که مرقد شرف الدین در جوار روضه طیبه رضویه علی راقدها تحف السلام و التحیه واقع است و در نواحی مشهد مقدسه قریه معتبر وقف مرقد اوست و اللّه تعالی اعلم بصحته تغار بیک محمد بن سلیمان الکاشغری در اوایل حال در بلاد ترکستان بامر تجارت اشتغال داشت و در خلال آن احوال نزدیکی از خانان راه سخن یافت و علم وزارت برافراشت و اندک‌زمانی بتکفیل آن مهم پرداخته بسبب عدم قابلیت معزول شد و از ترکستان بمرو شاهجهان رفته در سلک ملازمان درگاه سنجری انتظام یافت و بسبب دانستن لغت ترکی و صرف امتعه دنیوی پرتو التفات سلطانی بر وجنات احوالش تافت و محمد بن سلیمان بعد از چندگاه که در مرو اقامت نمود از سلطان اجازت طلبیده بحج رفت و چون از آنسفر باز آمد بضبط اموال ولایت بلخ منصوب شد و در آن اوقات نسبت بامیر قماج خدمات پسندیده بجای آورده مقارن آن حال شرف الدین ابو طاهر وفات یافت و امیر قماج هزارهزار دینار از سلطان تقبل نموده تا منصب وزارت را بمحمد بن سلیمان مفوض ساخت و تغار بیک خلعت وزارت پوشیده امیر معزی در تهنیت او این قطعه در سلک نظم کشید
صدر نیک‌اختر محمد بن سلیمان آنکه هست‌چون محمد دین‌پرست و چون سلیمان ملک‌دار
از نظام امر او شد شغل گیتی با نظام‌وز نگار کلک او شد کار عالم چون نگار
باغ ملت را ز رسم او پدید آمد درخت‌سال دولت را بعهد او پدید آمد بهار در جامع التواریخ جلالی مسطور است که محمد بن سلیمان از فضایل نفسانی بغایت عاری بود و
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۱۴
در وقت شروع بمنصب وزارت تقلید خواجه نظام الملک نموده در نگین خود نقش فرمود که (احمد اللّه علی نعمه) بعد از آن روزی از وی پرسید که نه محمد و احمد بحسب عربیت یک معنی دارد و هردو نام رسولست صلی اللّه علیه و آله و سلم جواب دادند که بلی گفت پس من توقیع خود را تغییر داده (محمد اللّه علی نعمه) میسازم حضار مجلس بر آن تحریف تحسین کردند و معین الدین اصم که از کبار فضلا و منشی دیوان سلطان بود آغاز هزل نموده خندان شد و محمد بن سلیمان با معین الدین سفاهت کرده او را غرزن دشنام داد و معین الدین رنجیده چند روز از خانه بیرون نیامد و چون کیفیت واقعه بعرض سلطان رسید وزیر را مخاطب ساخته فرمود که معین الدین را عذرخواهی نماید محمد بن سلیمان با وجود عدم استحقاق و قلت قابلیت بسبب مساعدت طالع روزی‌چند در کمال استقلال بسرانجام امور ملک و مال قیام نمود و چون آفتاب دولت او بنقطه زوال انتقال کرد فخر الدین طغان بیک که از نزد سلطان محمود برسم رسالت آمده بود در خلوتی حقیقت حال محمد بن سلیمان را بعرض سلطان رسانید حکم عالی باخذ و قید او صدور یافته ملازمان آستان سلطنت‌آشیان هرچه در تحت تصرف تغار بیک بود از وی بستدند بعد از آن ضبط بعضی از بلاد ترکستان بوی مفوض گشت و چون محمد ضعفی داشت کجاوه بر شتر بسته و در آنجا نشسته متوجه آن دیار شد اما در اثناء راه دست قضا مرکب حیات او را پی کرد و محمد رخت بقا بباد فنا داده روی بعالم عقبی آورد معین الدین ابو نصر بن احمد الکاشانی در اوایل حال منشی دیوان سلطان محمود بن محمد بن ملکشاه و مستوفی ممالک عراق و آذربایجان بود و در آن اوقات که سلطان سنجر جهت تأدیب سلطان محمود در عراق رایت آفتاب اشراق برافراخت زیور فضایل و کمالات معین الدین بر ضمیر انور سلطان معدلت‌آئین ظاهر گشته حکومت بلده ری را بوی تفویض فرمود و بعد از عزل تغار بیک او را از ری بمرو طلبیده خلعت وزارت پوشانید و بانعام دوات زرین و طبل سیمین و علم مفتخر و مباهی گردانید و معین الدین کماینبغی در تنظیم امور ملک و مال سعی نموده در ارتفاع اعلام عدل و انصاف و انتساخ ارقام ظلم و اعتساف غایت جد و اهتمام بجای آورد و در اقطار بلاد و اطراف امصار مدارس و خوانق و اربطه و بقاع نقاع بنا کرد و قری معمور و مستقلات موفور از خالص اموال خویش خریده وقف فرمود و چون ایام حیات او نزدیک باتمام رسید برد مظالم ملهم گشته قاصدان باکناف ممالک فرستاد تا منادی کردند که هرکس بمعین الدین وزیر بر سبیل رشوت و خدمت و هرجهت نقدی یا جنسی داده باشد بوکلاء او رجوع نموده عوض ستاند و از قضاه و اکابر ولایات التماس فرمود که سعی نمایند که حقوق مردم بدیشان رسد و چون معین الدین بر جاده شریعت سید المرسلین ثابت‌قدم بود پیوسته سلطانرا بر قلع و قمع ملاحده باعث می‌گشت و اسمعیلیه از صولت پادشاه و تدبیر وزیر خائف شده دو فدائی را به طویله معین الدین فرستادند تا بلوازم سایسی اقدام نمایند و بوقت فرصت او را بعز شهادت رسانند و آن دو ملعون چندگاه در اصطبل جناب وزارت پناه بسر میبردند تا معتمد گشتند و در روز نوروزی که وزیر جهت پیشکش سلطان تحفه و تبرکات
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۱۵
ترتیب می‌نمود اختاچیانرا فرمود که جمیع اسبان خاصه را بنظر آورند تا هرکدام را مناسب داند به طویله سلطان فرستد و آن دو ملعون دو اسب ایغر سرکش پیش آوردند و آن اسبان با یکدیگر جنک کرده خدام وزیر بجدا ساختن آن اسبان مشغول شدند و فدائیان فرصت یافته بیک ضربت کارد آن خواجه نصفت نهاد را بدرجه شهادت رسانیدند نصیر الدین محمود بن مظفر الخوارزمی در فنون علوم عقلی و نقلی خصوصا فقه شافعی بغایت متبحر بود و بدانستن سایر اقسام فضیلت و فن استیفا و سیاقت مباهی و مفتخر پیوسته برعایت اهل فضل و کمال اقدام مینمود و قاضی عمر بن سهلان الساوجی کتاب بصایر نصیری در علم حکمت و منطق بنام او تصنیف فرمود در جامع التواریخ مسطور است که نصیر الدین محمود در اوایل حال بامر اشراف مطبخ و اسطبل سلطان سنجر می‌پرداخت و چون از عهده آن مهم کماینبغی بیرون آمد سلطان او را مشرف جمع و خرج ممالکساخت بعد از آن متقلد منصب جلیله المراتب وزارت گشت اما بواسطه جبن و مشرب طالب علمی مهام وزارت را متمشی نتوانست ساخت و سلطان او را معاف داشته حکم شد که بار دیگر بامر اشراف پردازد و نصیر الدین محمود از مسند وزارت برخاسته منصب اشراف را به پسر خود شمس الدین علی بازگذاشت در آن اثنا میان نصیر الدین و مقرب الدین جوهر خادم که در سلک اعاظم خواص سنجری منتطم بود غبار نقار ارتفاع یافته نصیر الدین زبان بتقریر جوهر گشاده این معنی بعرض سلطانرسید و حکم عالی نافد گردید که امراء عظام مجمعی ساخته پرسش آنمهم نمایند و بعد از انعقاد مجلس نصیر الدین بعضی از تصرفات جوهر خادم را تقریر کرد و ثقه الدین ابو جعفر که وزیر نایب جوهر بود در صدد جواب آمده گفت که ده هزار غلام در تا بین مخدوم من بسر میبردند و او را بحسب ضرورت جهت مایحتاج آنجماعت از هرممر آنچه میسر گردد چیزی میباید گرفت چه تاخیر و تعویق در سرانجام مهام غلامان موجب اختلال احوال مملکتست و تو که دوات زرین مرصع در پیش و پشت بر مسند وزارت نهاده بودی بایستی بر وجهی ضبط اموال ولایت کردی که کسی را مجال تصرف و تقصیر نماندی نصیر الدین گفت من در وقت وزارت حکمی نافد نداشتم ثقه الدین جواب داد که بی‌وقوفی که در ایام وزارت کردی در وقت اشراف تلافی نتوان نمود و در آن روز بین الجانبین انواع قیل‌وقال و جواب و سؤال واقع شد و چون کیفیت بعرض سلطان رسید فرمود که من بنفس خود این قضیه را فیصل خواهم داد تا حقیقت بظهور پیوند دو جوهر از استماع این سخن مانند ماهی در شبکه مضطرب گشت و بامیر علی چتری که منصب حجابت داشت و بواسطه مزاح و مطایبه نزد سلطان بغایت گستاخ شده بود توسل جست و امیر علی تدبیری اندیشیده بلطایف الحیل سلطان سنجر را بخانه مقرب الدین جوهر برد و مقرب الدین بزمی بهشت‌آئین ترتیب نموده آنچه توانست و مناسب دانست بنظر انور سلطان رسانید و پیشکش کرد از آنجمله هشتاد کنیزک مشکله مغنیه بود که از رشک‌ساز و آواز ایشان ناهید خنیاگر بر سپهر کبود صعود مینمود و سلطان از جوهر خادم راضی گشته بنصیر الدین محمود پیغام فرمود که ما را معلوم شد آنچه تو درباره
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۱۶
جوهر میگفتی مطابق واقع بوده اما علو همت پادشاهانه اقتضا نمی‌کند که خدمتکاران قدیم را بسبب جزئیات مخاطب و معاتب گردانند اکنون باید که با جوهر در مقام صلح و صفا بوده دیگر پیرامن مخاصمت و منازعت نگردی لاجرم نصیر الدین زبان در کام خاموشی کشید و جوهر بعد از انقضاء اندک‌زمانی شمس الدین علی ولد نصیر الدین را بتردد نزد بعضی از روی‌پوشان سراپرده سلطنت متهم گردانید و بدان واسطه پدر و پسر در قید بلا افتاده محبوس گشتند و شمس الدین علی در آن محبس این رباعی نظم نمود رباعی
دی بد پدرم صدر و خداوند و وزیرو امروز من و پدر ذلیلیم و اسیر
من بنده جوانم و جوانی کم‌گیریا رب تو ببخشای بر آن پیر فقیر القصه اوقات حیات پدر و پسر در زندان بپایان رسید و الحکم للّه العلی الحمید قوام الدین ابو القاسم بن حسن الدرکوتی بعلو همت و تهور و وفور شجاعت و سخاوت و تکبر موصوف و معروف بود و از بعضی فضایل مثل شعر و انشا وقوف داشت در مبادی احوال به نیابت یکی از حجاب سلطان محمد بن ملکشاه قیام مینمود و در زمان سلطان محمود بن محمد وزارت مملکت عراق بر وی مقرر گشت و بعد از عزل نصیر الدین سنجر او را از عراق طلبیده خلعت وزارت پوشانید و فرمان قوام الدین در شرق و غرب عالم مانند حکم قضا نفاذ یافت و فضلا و شعرا در مدح او اشعار غرا گفته پرتو انعام و احسانش بر وجنات احوال این طایفه تافت در جامع التواریخ مذکور است که قوام الدین ابو القاسم بر قتل اکابر و اعاظم بغایت دلیر بود و باندک زلتی و جزئی خطیتی در کشتن مردم سعی و اهتمام می‌نمود چنانچه روزی در سر دیوان میان او و عز الدین اصفهانی که در ممالک سلطانی منصب استیفا تعلق بوی می‌داشت اندک گفت و شنیدی واقع شد قوام الدین در حال بحبس و قید عز الدین مثال داد و آن بیچاره بمحبس شتافته بر سبیل اعتذار این رباعی در سلک نظم کشید و نزد وزیر فرستاد رباعی
گر تو ز گناه من خبر داشتئی‌چون گرک عزیز مصر پنداشتئی
من گرک عزیز مصرم ای صدر بکن‌با گرک عزیز مصر گرک آشتئی و قوام الدین این رباعی در جواب نوشت که رباعی
گر ز آنکه تو تخم کینه کم کاشتئی‌در جنگ نصیب صلح بگذاشتئی
اکنون که زمانه پایدار است مرابی‌بهره نماندای و گرک آشتئی و عز الدین اصفهانی هم در آن حبس از جهان فانی انتقال نمود و همچنین قوام الدین وزیر عین القضاه همدانی را که اعلم علماء زمان خود بود بسبب اندک سخنی که در باب فساد اعتقاد از وی نقل کردند و سلطان فرمود تا بر در مدرسه که آنجا درس میگفت از حلق آویختند بالاخره شآمت خونهای ناحق شامل روزگار قوام الدین گشته سلطان سنجر او را معزول گردانید طغرل بن محمد بن ملکشاه بقتلش رسانید ناصر الدین طاهر بن فخر الملک بن نظام الملک بعد از عزل قوام الدین وزیر سلطان سنجر گشت و در ایام وزارت او سلطان بدست حشم غزان گرفتار شده ناصر الدین در وقت وقوع واقعه درگذشت و از جمله شعراء فضیلت‌پرور امیر معزی ملازم سلطان سنجر بود و معزی ملازمت پدر سلطان سنجر سلطان معز الدین ملکشاه نیز مینمود و بروایتی خود را بوی
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۱۷
نسبت کرده معزی تخلص میفرمود و قولی آنکه در تخلص منسوب بسلطان معز الدین سنجر بود و باتفاق مورخان آن‌چه معزی را از دولت و اقبال در زمان سلجوقیان میسر گشت کم شاعری را دست داده باشد در تاریخ گزیده مسطور است که نوبتی سلطان سنجر بگوی باختن اشتغال داشت ناگاه اسب سلطان خطا کرده او را بینداخت و معزی بدیهه این رباعی منظوم ساخت رباعی
شاها ادبی کن فلک بدخو راکو چشم رسانید رخ نیکو را
گر گوی خطا کرد بچوگانش زن‌ور اسب خطا کرد بمن بخش او را سلطان اسب را بوی بخشید و معزی این رباعی دیگر در سلک نظم کشید رباعی
رفتم بر اسب تا بجرمش بکشم‌گفتا که نخست بشنو این عذر خوشم
نی گاو زمینم که جهان برگیرم‌یا چرخ چهارمم که خورشید کشم گویند که سبب فوت معزی آنشد که روزی سلطان سنجر از درون خرگاه تیری انداخت و او در بیرون بود ناگاه تیر خطا شده بمقتلش رسید و در حال متوجه عالم عقبی گردید دیگر از جمله اعاظم فارسان میدان سخنوری و اکابر دیوان مدح گسترح حکیم انوری معاصر سلطان سنجر بود و او ملقب است با باوحد الدین الخاوری و حکیم انوری از اصناف علوم و فنون بهره تمام داشت و این قطعه که زاده طبع نقاد اوست مصداق این دعوی است قطعه
گرچه در بستم در مدح و غزل یکبارگی‌ظن مبر کز نظم و الفاظ معانی قاصرم
بلکه بر هر علم کز اقران من داند کسی‌خواه جزئی گیر آنرا خواه کلی بگذرم
منطق و موسیقی و هیأت شناسم اندکی‌راستی باید بگویم با نصیبی وافرم
وز الهی آنچه تصدیقش کند عقل صریح‌گر تو تصدیقش کنی بر شرح و بستش ماهرم
وز طبیعی رمز چند از چند بی‌تشویر نیست‌کشف دانم کرد اگر حاسد نباشد ناظرم
نیستم بیگانه از اعمال و احکام نجوم‌ورهمی باور نداری رنجه شو من حاضرم
این‌همه بگذار با شعر مجرد آمدم‌چون سنائی هستم آخر گرنه هم‌چون صابرم مشهور است که قوت حافظه معزی بمرتبه بود که قصیده که یکبار می‌شنود یاد میگرفت و پسری داشت که هرشعری را که دو بار استماع مینمود از بر میکرد و غلامش چون سه کرت می‌شنود حفظ مینمود بنابرآن هر شاعری که نزد سلطان سنجر قصیده میگذرانید چون اشعار را بتمام میخواند اگر مطبوع می‌بود معزی میگفت این قصیده را من گفته‌ام و یاد دارم و از مطلع تا مقطع میخواند آنگاه بر زبان میراند که پسر من نیز یاد دارد و او را نیز اشاره می‌کرد تا قصیده را می خواند آنگاه بر زبان میراند که غلام من نیز این ابیات را از بر دارد و غلام را نیز می گفت اشعار را میخواند بنابرآن شعراء زمان در بحر حیرت افتاده نمی‌دانستند که بچه طریقه شعری بر سلطان سنجر عرض کنند که او را باور آید که آن نظم نتیجه طبع معزی نیست و انوری همت بر حل این عقده گماشته و تدبیری صائب کرده جامهای کهنه در بر افکنده و سرپیچی غریب بر سر بسته بصورت مجانین نزد معزی رفت و گفت مردی شاعرم و در مدح سلطان سنجر بیتی چند گفته‌ام توقع آنکه شعر مرا گذرانیده جهت من صله
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۱۸
کرامند بستانید معزی گفت آن‌چه گفته‌ای بخوان انوری بر زبان آورد که شعر
زهی شاه و زهی شاه و زهی شاه‌زهی میر و زهی میر و زهی میر معزی گفت اگر مصراع آخر را چنان خوانی که
زهی ماه و زهی ماه و زهی ماه
تا این بیت مطلع شود بهتر است انوری گفت ظاهرا تو آن را ندانسته‌ای که شاه را میری ضرورتست و امثال این سخنان هزل‌آمیز گفته معزی انوری را مسخره تصور کرد و گفت فردا صباح بر درگاه پادشاه حاضر شو تا من حال ترا بسلطان عرض نموده رخصت ملازمت حاصل کنم روز دیگر انوری جامهای نفیس پوشیده و دستاری موقر بر سر بسته در وقتی که معزی در پیش سلطان بود بدرگاه پادشاه رفت و همان لحظه کسی بیرون آمده او را طلبید زیرا که معزی عرض کرده بود که مسخره که اوحد الدین نام دارد و ابیات غریب میگوید بر آستان سلطنت آشیانحاضر است و چون انوری بمجلس عالی رفت معزی دید که لباس و هیأت او تغییر یافته دانست که آنچه دیروز ظاهر کرده بود فریب و تزویر بوده اما تدبیری نتوانست کرد و گفت قصیده که در مدح سلطان گفته بخوان انوری این دو بیت را خواند که قصیده
گر دل و دست بحر و کان باشددل و دست خدایگان باشد
شاه سنجر که کمترین خدمش‌در جهان پادشه نشان باشد آنگاه رو بجانب معزی کرده گفت اگر این قصیده را شما نظم فرموده‌اید باقی ابیاتش را بخوانید و الا اعتراف نمایند که نتیجه فکر بکر منست تا من تتمه اشعار را عرض کنم معزی خجل شده سلطان دانست که معزی با سایر شاعران چه معامله میکرده و انوری آن قصیده را تمام خوانده پرتو التفات سلطان بر صفحات احوالش تافت و در سلک فضلا و ندمای مجلس اشرف اعلی انتظام یافت در تاریخ گزیده مسطور است که حکیم انوری در آخر ایام حیات تائب گشته از ملازمت درگاه عالم‌پناه احتراز نمود و چون سلطان او را طلبید این قطعه روان گردانید قطعه
کلبه کاندرو بروز و بشب‌جای آرام و خورد و خواب منست
حالتی دارم اندران که از آن‌چرخ در عین رشک و تاب منست
آن سپهرم درو که گوی سپهرذره نور آفتاب منست
وان جهانم درو که بحر محیطواله لمعه سراب منست
هرچه در مجلس ملوک بودهمه در کلبه خراب منست
رحل اجزا و نان خشک بروگرد خوان من و کباب منست
شیشه صبر من که بادا پرپیش من شیشه شراب منست
قلم کوته و صریر خوشش‌زخمه نغمه رباب منست
خرقه صوفیان ازرق‌پوش‌از هزار اطلس انتخاب منست
هرچه بیرون ازین بود کم‌وبیش‌حاش للّه معین عذاب منست
کنده پیر جهان جنب فکندهمتی را که در جناب منست
خدمت پادشه که باقی بادنه ببازوی خاک و آب منست
زین قدر راه رجعتم بستست‌آنکه او مرجع و مآب منست
وین طریق از نمایشست خطاچکنم این خطا ثواب منست
گرچه پیغام روح‌پرور اوهمه تسکین اضطراب منست
نیست مربنده را زبان جواب‌خانه و جای من جواب منست دیگری از شعراء زمان سلطان سنجر ادیب صابر ترمذی است و ادیب در سلک فضلاء شعرا انتظام
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۱۹
داشت و اشعار فصاحت شعار بر صفحات روزگار می‌نگاشت و مهارت او درین فن بمرتبه‌ای بود که حکیم انوری او را بر خود ترجیح کرده در آن قطعه که در باب تعداد فضایل خود بنظم آورده چنانچه سابقا مسطور شد و این قطعه از منظومات اوست قطعه
دوات ای پسر آلت دولتست‌بدو دولت تند را رام کن
چو خواهی که دولت کنی از دوات‌الف را تو پیوند بالام کن و در آن ایام که اتسز پسر قطب الدین محمد بن نوشتکین که حاکم خوارزم بود و با سلطان سنجر اظهار مخالفت نمود سلطان ادیب را برسم رسالت نزد آتسز فرستاد و سخنان مشفقانه پیغام داد و اتسز کلمات پسندیده سلطان بسمع رضا اصغا ننمود و ادیب را در خوارزم توقیف فرمود و دو سفاک بی‌باک را فریفته بمرو فرستاد تا فرصت جسته سلطان را بقتل رسانند ادیب بر این مکیدت اطلاع یافته صبر نتوانست کرد لاجرم عریضه مشتمل بر خیال آن مختال نزد سلطان باستقلال فرستاد و سلطان سنجر بعضی از منهیان را بوجدان آن دو بداختر مأمور گردانیده آن جماعت فدائیانرا در خرابات یافتند و حسب الحکم هردو را بقتل رسانیدند و چون این خبر باتسز رسید فرمود تا ادیب صابر را در جیحون انداختند و دیگری از شعراء زمان سلطان سنجر سوزنی است و کنیت سوزنی ابو بکر سلمانی بود در بهارستان مسطور است که سوزنی نسفی الاصل است و در سن رشد و تمیز به نیت تحصیل ببخارا آمده عاشق شاگرد سوزن‌گیری شد و بشاگردی استاد وی رفت بنابرآن تخلص خود را بر سوزنی قرار داد و چون او بمزاح میل تمام داشت در اکثر اوقات ابیات هزل‌آمیز بر لوح بیان می‌نگاشت اما در جد نیز اشعار نیک دارد و این دو بیت از اول قصیده‌ایست که در باب اعتذار از اشعار هزل آثار گفته قصیده
تا کی ز گردش فلک آبگینه رنگ‌بر آبگینه خانه طاعت زنیم سنگ
بر آبگینه سنگ زدن کار ما و ماتهمت نهیم بر فلک آبگینه رنگ
در تاریخ گزیده مسطور است که سوزنی‌به این بیت بخشید نیست چار چیز آورده‌ام
شاها که در گنج تو نیست‌نیستی و حاجت و عجز و نیاز آورده‌ام و دیگری از شعراء زمان سنجر عبد الواسع جبلی است حمد اللّه مستوفی گوید که عبد الواسع پسر گردهقانی بود و سلطان سنجر او را در پنبه‌زاری دید که میگفت
اشتر دراز و کرد نادانم خواهی کردناگردن‌درازی کردنا پنبه بخواهی خوردنا و سلطان از آن گفتار استشمام لطف طبع کرده عبد الواسع را ملازم ساخت و بواسطه خاصیت تربیت سلطانی کار او بجائی رسید که سرآمد شعراء زمان خود گردید در بهارستان مذکور است که شعرا را اتفاقست که هیچکس از عهده جواب قصیده مشهور وی که مصراع مطلع اولش اینست مصراع
که دارد چون تو معشوقی نگار و چابک و دلبر
چنانچه می‌باید بیرون نیامده است و این سه بیت در اوایل بعضی از قصاید او مندرجست ابیات
در دهر نیست از تو دل‌افروزتر نگاردر شهر نیست از تو جگرسوزتر پسر
تا کرده‌ام بلاله سیراب تو نگاه‌تا کرده‌ام به نرگس پرخواب تو نظر
گاهی چو لاله‌ام ز وصالت شکفته‌روگاهی چو نرگسم ز فراقت فکنده سر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۲۰
 
ذکر سلطان مغیث الدین محمود بن محمد بن ملکشاه یمین امیر المؤمنین‌
 
سلطان محمود پادشاهی بود زیباصورت نیکوسیرت بلطف طبع و جودت ذهن اشتهار داشت و بمصاحبت و معاشرت نسوان بسیار میل نموده اکثر اوقات همت بر مجالست ایشان میگماشت مع ذلک جمع و خرج ممالک بقلم او محفوظ و مضبوط بود و بدفترستان و واجب و تعین مرسومات و مواجب‌گاه و بیگاه توجه می‌فرمود و بجمع ساختن طیور شکاری و کلاب معلم شعف تمام اظهار میکرد چنانچه چهار صد سگ با قلادهای مرصع و جلهای زربفت جمع آورد و در سنه احدی عشر و خمسمائه در عراق بر مسند سلطنت نشست و بدو دختر داماد سلطان سنجر گشته کمر خدمتکاری عم بر میان بست و چون زمان سلطنتش بچهارده سال نزدیک رسید در پانزدهم شوال سنه خمس و عشرین و خمسمائه در همدان متوجه عالم عقبی گردید اوقات حیاتش بیست و هفت سال بود و او در وقت مرض پسر خود داود را بولایت‌عهد تعیین نمود وزارت سلطان محمود در اوایل حال تعلق به کمال الدین علی الثمیری داشت و او بصفت عقل و کیاست و فهم و فراست موصوف و معروف بود و در زمان دولت تخم نصفت میکاشت نقلست در آن اوان که سلطان محمود از سلطان سنجر بساوه گریخت و از مخالفت عم بزرگوار پشیمان شده بدست نیاز در دامن اعتذار آویخت نخست کمال الدین را نزد سلطان سنجر فرستاد و چون چشم سلطان بر آنوزیر عالیشأن افتاد پرسید که فرزند محمود کجاست جواب داد که (انا آتیک به قبل ان تقوم من مقامک) باز سؤال کرد که سردار لشکرش علی با او بکدام طرف است وزیر گفت (انا اتیک به قبل ان یرتد الیک طرفک) سلطان را تقریر وزیر دلپذیر افتاده او را باصناف الطاف مخصوص گردانید و از جریمه محمود گذشته بار دیگر او را بمرتبه سلطنت رسانید اما بحسب تقدیر هم در آن ایام کمال الدین بزخم خنجر یکی از فدائیان لعین روی بعالم آخرت آورد سلطان محمود خطیر الملک ابو منصور النوری را وزیر کرد و خطیر الملک از حلیه فضایل نفسانی و زیور کمالات انسانی عاری و عاطل بود و از تدبیر ملک و ترتیب امور دولت بغایت ذاهل و غافل در جامع التواریخ مذکور است که خطیر الملک در ایام وزارت روزی در دار السلام بغداد با جمعی کثیر از فضلاء بلاغت نهاد سوار گشته در غایت عظمت اسب میراند در آن اثنا از خواجه ابو العلا که در سلک صنادید افاضل عالم انتظام داشت پرسید که لواطه رسم قدیم است یا نو پیدا شده خواجه جواب داد که رسم قدیم است و قوم لوط پیغمبر علیه السّلام مرتکب این امر شنیع می‌شده‌اند وزیر باز سؤال کرد که لوط مقدم بوده است یا پیغمبر ما صلی اللّه علیه و آله و سلم خواجه گفت اللّه اللّه اید اللّه الوزیر پیغمبر ما صلی اللّه علیه و سلم خاتم النبیین است خطیر گفت که ایزد تعالی در حق امت لوط چه فرموده است ابو العلا این آیه بر زبان راند که (لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَهً مِنْ دُونِ النِّساءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ*
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۲۱
مُسْرِفُونَ)* خطیر گفت این سهل وعید و تهدید است القصه این قیل‌وقال در میان اهل فضل و کمال اشتهار یافته سبب عزل خطیر الملک گشت و آن وزیر بی‌قابلیت در وقت حرمان از منصب وزارت درگذشت بعد از آن شمس الدین عثمان بن نظام الملک وزیر سلطان محمود شد و او در جمع اموال و مصادره توانگران بغایت حریص بود و از طریقه ناپسندیده ظلم و بیداد اجتناب و احتراز نمی‌نمود و چون خبر شیوه غیرمرضیه او بعرض سلطان سنجر رسید برادرزاده را بدفع شر او مأمور گردانید و سلطان محمود شمس الدین عثمان را کشته سرش بخراسان فرستاد و رعایا را از جور و اعتساف او نجات داد آنگاه ناصر بن علی بوزارت سلطان محمود اشتغال نمود و تا زمان وفات آن پادشاه عالیجاه بر مسند وزارت متمکن بود در جامع التواریخ جلالی مسطور است که دلقک و امیر احمد پسر خطیب گنجه و مهستی معاصر سلطان محمود بودند و به ندیمی او اشتغال مینمودند و صاحب تاریخ گزیده جماعت مذکوره را از جمله ندیمان سلطان محمود غزنوی شمرده و ظاهرا او سهو کرده یا کاتب غلط نوشته و مناظرات امیر احمد و مهستی بغایت مشهور است و در آن باب رساله علیحده مسطور حمد اللّه مستوفی گوید که قبل از آنکه مهستی بحباله نکاح امیر احمد درآید امیر احمد کس بنزد او فرستاد و اظهار تعشق نموده طلب مباشرت کرد مهستی این رباعی را بوی نوشت که رباعی
تن با تو بخواری ای صنم در ندهم‌با آنکه ز تو به است هم در ندهم
یک تای سر زلف بخم در ندهم‌بر آب بخسبم خوش و نم در ندهم پسر خطیب او را فریب داده بنام دیگری بگوشه برد و بعد از حصول مقصود این رباعی نظم کرد رباعی
تن زود بخواری ای جلب بنهادی‌وز گفته خویش نیک بازاستادی
گفتی خسبم براب و نم در ندهم‌بر خاک بخفتی و نم اندر دادی
 
ذکر سلطنت رکن الدین طغرل بن ملکشاه یمین امیر المؤمنین‌
 
چون سلطان محمود بملک عقبی توجه فرمود ناصر وزیر خواست که بموجب وصیت محمود پسرش داود را بر مسند سلطنت نشاند اما سران سپاه برطبق اشارت سلطان سنجر عروس مملکت عراق را با طغرل بیک عقد بستند و مراسم مبایعت و متابعت بجای آورده دل داود را بخار عدم التفات خستند و طغرل پادشاهی بود بعدل و سیاست مشهور و از ارتکاب مناهی و ملاهی بغایت مهجور بکرم و شجاعت موصوف و بحیا و مروت معروف اما زمان کامرانیش مانند گل اندک بقا بود و چون سه سال و چند ماه باقبال گذرانید در همدان بریاض جنت توجه نمود و این صورت در ماه محرم سنه تسع و عشرین و خمسمائه بوقوع انجامید و مدت حیاتش در بیست و پنجسالگی بنهایت رسید بامروز ارتش شرف الدین علی بن رجا مشغولی میکرد و او در آخر عمر بدست فوجی از لشکر خوارزم افتاده روی بعالم عقبی آورد
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۲۲
 
ذکر سلطان غیاث الدین مسعود بن محمد بن ملکشاه قسیم امیر المؤمنین‌
 
در وقتی که سلطان طغرل از اقامت در منزل آب و گل دل برگرفت سلطان مسعود در بغداد بود و بعضی از امرا مسرعی بدانجا فرستاده او را طلب داشتند و طایفه‌ای قاصدی بآذربایجان ارسال نموده داود بن محمود را طلبیدند اما مسعود بر داود سبقت گرفته ناگاه بهمدان رسید فرقه‌ای از ارکان دولت بطوع و رغبت و زمره‌ای بکراهت و ضرورت کمر مطاوعت و متابعتش بر میان بستند و چنانچه در ضمن وقایع ایام دولت عباسیه مذکور شد در اوایل اوقات جهانبانی مسعود را بامستر شد عباسی محاربات اتفاق افتاد و چون مهم آندو خلیفه از هم گذشت سلطان مسعود در سلطنت عراقین و آذربایجان و فارس مستقل گشت و بعد از آن میان او و بعضی از اخوان و خویشان منازعت روی نمود و در جمیع وقایع فتح و فیروزی مسعود را بود و سلطان مسعود بصفت شجاعت و سمت مروت و فتوت اتصاف داشت و در زمان جهانبانی همت بر احیاء مراسم خیرات و اشاعه لوازم مبرات میگماشت از وفور بذل و ایثار همواره خزانه او از درم و دینار خالی بودی و از غایت محبت بسلوک درویشان پیوسته با شکستگان و گوشه نشینان مصاحبت نمودی چون مدت هجده سال بسلطنت و اقبال اوقات گذرانید در غره ماه رجب سنه سبع و اربعین و خمسمائه در ظاهر همدان بجهان جاودان خرامید مدت عمرش چهل و پنج سال بود حال وزرایش را در ذیل وقایع ایام دولتش قلم شرح خواهد نمود
 
گفتار در بیان مخالفت بعضی از امرا و اعیان حضرت و استسعاد یافتن سلطان مسعود بفیروزی و نصرت‌
 
مورخان صاحب فضیلت مرقوم قلم فصاحت صفت گردانیده‌اند که چون خاطر مسعود از جانب مسترشد و راشد عباسی فراغت یافت در کمال عظمت و استقلال بدار السلام بغداد شتافت و المقتفی لامر اللّه را بر مسند خلافت نشانده بصوب همدان مراجعت نمود آنگاه شنود که والی فارس سالک مسالک خلاف گشته و علم طغیان برافراشته است بنابر آن برادر خود سلجوقشاه و اتابک قراسنقر را بدفع آن حادثه نامزد کرد و قراسنقر بکمال دلاوری و تهور شیراز را مسخر ساخته تسلیم سلجوقشاه نمود و خود بملازمت سلطان مسعود مراجعت فرمود و هم در آن اوقات پهلو بر بستر ناتوانی نهاده رخت بقا بباد فنا داد سلطان اتابک ایلدگز و اتابک جاولی را بجای وی تربیت کرده حکومت آذربیجانرا بایلدکز مسلم داشت و بعد از چندگاه که سلجوقشاه وفات یافت جاولی در شیراز علم ایالت برافراشت نقلست که در آن زمانکه کوکب سلطان مسعود بدرجه جاه و جلال صعود نمود فرمان‌فرمائی ولایت ری از قبل سلطان سنجر تعلق بعباس نامی داشت و
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۲۳
بسببی از اسباب سلطان از عباس رنجیده مسعود را بگرفتن او مامور گردانید و سلطان مسعود از همدان روی بری آورد و عباس بلوازم استقبال استعجال نمود و پیشکشهای لایق کشیده چندان اظهار عبودیت کرد که سلطان مسعود از سرگرفتن او در گذشت بلکه درباره او الطاف پادشاهانه مبذول داشته بجانب همدان بازگشت آنگاه جهه آنکه با خلیفه عهد ملاقات تازه کند بصوب بغداد شتافت و عباس حق‌ناشناس در غیبت آن پادشاه عالیجاه بکفران نعمت دلیری کرده سلیمانشاه برادر مسعود را بپادشاهی برداشت و با عبد الرحمن و بوزابه که میخواستند محمد و ملکشاه پسران محمود بن محمد بن ملکشاه را بسلطنت بردارند متفق شد و بین الجانبین قواعد عهد و پیمان بغلاظ ایمان تاکید یافته در اصفهان کووس مخالفت سلطان فروکوفتند و سلطان مسعود از اتفاق دشمنان مردود خبردار شده بعد از اجتماع جنود ظفر ورود در قلب زمستان از بغداد بصوب اصفهان توجه نمود و چون بحلوان رسید سپاه برف و سرما بمرتبه‌ای هجوم کرد که دست سواران از کار و پای ستوران از رفتار بازماند بنابرآن سلطان بدار السلام مراجعت فرمود و در اول فصل بهار که لشگر سبزه و ازهار بر اطراف دشت و کوهسار استیلا یافت سلطانمسعود با سپاهی نامعدود عنان عزیمت بجانب تبریز تافت و در آنوقت سلیمانشاه و عباس و محمد و ملکشاه و عبد الرحمن و بوزابه در ناحیه اعلم از توابع همدان علم اقامت منصوب ساخته بودند و انتظار سلطان مسعود میکشیدند تا آن مهم فیصل یابد از اتفاقات حسنه آنکه در شبی که صباحش وعده محاربه بود بی‌جهتی ظاهر سلیمانشاه بجانب ری در حرکت آمد و عباس نیز از عقب وی شتافته پای ثبات و قرار بوزابه و عبد الرحمن از مشاهده آنحالت از جای رفت و طبل رحیل کوفته روی باصفهان آوردند سلطان مسعود بعد از استماع این خبر بهجت‌اثر بعنایت ملک اکبر مستظهر و امیدوار گشته بر اثر برادر بری رفت و سلیمانشاه بملازمت شتافته بنابر استصواب امرا محبوس شد آنگاه عباس و عبد الرحمن و بوزابه متعاقب یکدیگر از سلطان مرحمت‌گستر امان طلبیده بملازمت شتافتند و بانواع تربیت و رعایت اختصاص یافتند و در خلال این احوال اتابک جابلی که حاکم شیراز و امیر الامراء سلطان واجب الاذعان بود روزی فصد کرد و همان لحظه به تیر انداختن مشغول شد و نیشتر قضاء الهی رک دستش را گسیخته در ساعت رشته حیاتش انقطاع یافت و این خبر بعرض سلطان رسیده منصب او را بعبد الرحمن عنایت فرمود و بنابر بعضی از مصالح ملکی مقرر فرمود که علی الفور بجانب اران رود و چون او از خاص بک و بهاء الدین قیصر و بعضی دیگر از خواص امرا دغدغه داشت که مبادا او را نزد سلطان غیبت کنند بعرض رسانید که التماس چنانست که جماعت مذکوره درین سفر با من مرافقت نمایند و سلطان ملتمس او را مبذول داشته بنفس نفیس متوجه دار السلام گشت و پس از رسیدن عبد الرحمن باران یاران علامات نفاق و امارات شقاق در ناصیه احوالش مشاهده نموده بوقت فرصت او را عازم سفر آخرت گردانیدند و این خبر در بغداد بسمع سلطان مسعود رسید و بغایت مبتهج و مسرور
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۲۴
گردید و چون عباس که دوست جانی و هم‌سوگند عبد الرحمن بود شنود که او را چگونه از پای درآوردند با مقتفی خلیفه قرار داد که روز عید که سلطان بمصلی رود تیغ کین از نیام کشیده او را از میان بردارند و بحسب اتفاق در آن روز طغیان باران بمرتبه رسید که شاه و سپاه را مجال رفتن بعیدگاه نشد و سلطان معدلت شعار بسبب فیضان ابر موهبت پروردگار از گزند تیغ آتش بار نجات یافت و بعد از چند روز جوانی از متعلقان طشت‌دار خلیفه با غلام یکی از رکابداران جناب سلطانی بشرب می ارغوانی مشغول شد و چون بخار شراب بکاخ دماغ آن جوان تصاعد نمود بر زبانش جاری گشت که قد استولی الوسواس علی العباس من مطر یوم العید غلام بفراستی که داشت دانست که این کلام متضمن امری کلی است لاجرم گفت ای جوان یکی از متعلقان عباس این کیفیت واقعه را بتفصیل با من تقریر کرده آیا تو چنانچه میباید صورت حال را میدانی یا نی جوان گفت بلی می‌دانم و حقیقت قصد عباس را بشرح بازگفت و غلام آن قضیه را بعرض سلطان رسانیده همانروز عباس بر کنار دجله مصلوب گشت و چون بوزابه که حاکم فارس و ثالث عبد الرحمن و عباس بود قضیه قتل دوستان خود را شنود لشگری فراهم آورده خاطر بر مخالفت سلطان مسعود قرار داد و سلطان از استماع اینخبر عنان شکیبائی از دست داده بتعجیل بسیار و گروهی اندک از بغداد بهمدان شتافت و در آن بلده خاصبک و اتابک ایلدکز و شیرزاد از اران و آذربیجان با سپاه فراوان بملازمت سلطان رسیده رایت فتح آیت بصوب اصفهان که در آن اوان معسکر بوزابه بود نهضت نمود و بوزابه سلطانرا استقبال کرده در مرغزار قراتکین آن دو سپاه پرخشم و کین بهم رسیدند و بباد حمله ابطال آتش قتال اشتعال یافته نسیم و فتح و فیروزی بر پرچم علم سلطان مسعود وزیده غلامی حبشی از ممالیک حسن جاندار بوزابه را گرفته خواجه خود را از صورت حال آگاهی داد و حسن او را نزد سلطان برده خاصبک حسب الحکم بوزابه را از میان دونیم زد و بعد از این فتح مبین سلطان ظفرقرین بکام دل روزگار می‌گذرانید تا در غره ماه رجب سنه سبع و اربعین و خمسمائه متوجه ملک عقبی گردید و در نفس شهر همدان مدفون گشت وزارت سلطان مسعود در اوایل حال به عماد الدین ابو البرکات که نسبش از طرف پدر به بنی سکمه می‌پیوست و از جانب مادر نبیره قوام الدین ابو القاسم در گزینی بود تعلق داشت و عماد الدین بسبب منازعت کمال الدین ثابت بن محمد القمی و مؤید الدین مرزبان منشی که از جمله ملازمان قدیمی سلطان مسعود بودند بعد از انقضاء اندک‌زمانی از دخل در امور وزارت معزول گشته آن منصب بکمال الدین محمد خازن که بصفت درایه و کاردانی اتصاف داشت مفوض شده کمال الدین کماینبغی در ضبط و ربط مهمات سرکار سلطانی کوشیده امور دیوانی را بنوعی سرانجام نمود که بعد از خواجه نظام الملک هیچ وزیریرا آنمعنی تیسیر نپذیرفته بود اما در باب کفایت مبالغه از حد اعتدال درگذرانیده ابواب منافع امرا و ارکان دولت را مسدود گردانید و آنجماعت کمر عداوت وزیر صایب‌تدبیر بر میان بستند و در کمینگاه غدر منتهز فرصت نشستند و در
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۲۵
آن وقت که اتابک آق‌سنقر بهمراهی سلجوقشاه جهت دفع شر حاکم فارس از اردوی سلطان مسعود جدا شد در یکمنزلی سلطان قرار گرفته قاصدی بدرگاه فرستاد و پیغام داد که تا پادشاه سر و دست محمد؟؟؟ نزد من نفرستد محالست که قدمی ازین موضع پیشتر نهم و میترسم که اگر این ملتمس شرف اجابت نیابد بعیب عصیان منسوب گردم و هرچند سلطان معاذ دیر دلپذیر گفته خواست که آق‌سنقر را از سر قتل وزیر درگذراند بجائی نرسید لاجرم آخر الامر برطبق مدعاء اتابک حکم فرمود و چون سر آن سردفتر اهل هنر بنظر آق‌سنقر رسید از سلطان خشنود شده روی بجانب فارس آورد عز الملک مجد الدین البروجردی از کمال حرص و شرارت نفس در سن هفتاد سال وزارت سلطان مسعود را تکفل نمود و در تشیید قواعد ظلم و جور اهتمام فرمود بنابرآن کمال الدین ثابت قمی کمر عداوت عز الملک بر میان بسته خواست که او را خوار گرداند عریضه نزد سلطان سنجر فرستاد مضمون آنکه پیوسته تعیین وزراء ممالک عراق مفوض برای نواب کامیاب سلطان میبود اما حال اتابکان باختیار و اعتبار خود مغرور شده بی‌استجازه از آنحضرت وزیر نشان میکنند و مضمون این عریضه بسمع اتابک آقسنقر رسیده کمال الدین ثابت را در قلعه همدان بقتل رسانید و این صورت موجب ازدیاد عزت عز الملک شده بیشتر از پیشتر باندوختن مظلمه مشغول گشت اما مقارن آن حال اتابک آقسنقر وفات یافت و سلطان مسعود باخذ و قید عز الملک اشارتفرمود و محصلان تعیین شدند که آنچه وزیر پرتزویر از اموال حرام جمع آورده بود از وی گرفتند آنگاه او را بزندان فراموشان فرستادند و بعد از عزل عز الملک مؤید الدین مرزبان منشی بر مسند وزارت مسعودی نشست و بعد از دو سال که بضبط امور ملک و مال پرداخت سلطان مسعود او را بسعی اتابک بوزابه معزول ساخت و آن شغل بتاج الدین ابو طالب شیرازی که از اکابر بزرگ‌زادگان فارس بود سمت تعلق پذیرفت و چون تاج الدین از صفت عقل و کیاست بهره نداشت بعد از قتل بوزابه معزول گشته راه شیراز پیش گرفت شرف الدین انوشیروان بن خالد الکاشی در اقسام فضل و ادب و تبحر در لغات عرب یگانه روزگار بود و بسیاری از اوقات بمطالعه علوم معقول و منقول صرف نموده بر جاده تقوی و امانت مدت العمر ثبات قدم ورزیده و با وجود علوشان هرگز پیرامن عجب و نخوت نگردید چندگاه بوزارت سلطان محمود و المستر شد باللّه عباسی اشتغال داشت و بعد از شهادت مستر شد بخدمت سلطان مسعود پیوسته مدت هفت سال علم وزارت برافراشت اما بواسطه بخل و خست ریاض جاه و جلال او هرگز برشحات شوکت و استقلال نضارت نپذیرفت و وفور خفت و عدم وقارش بمثابه بود که در صدر دیوان و مسند وزارت از برای همه‌کس بی‌کلفت قیام می‌نمود بنابرآن یکی از فضلاء در آن زمان این دو بیت در سلک انشا کشید بیتین
مرا پیریست بی‌شرم و معاندولی را بازنشناسد ز؟؟؟
برای هرکسی بر پای خیزدتو گوئی هست نوشروان خالد کتاب نفثه الصدور از جمله مصنفات انوشروانست و مقامات حریری بنام نامی او تزئین دارد نقلست که روزی
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۲۶
جمعی با آن وزیر صافی‌ضمیر سفاهت بی‌نهایت کردند و او از کمال تواضع و سلامت نفس چنانچه باید جوابی نداد نواب درگاه وزارت در خلوت بوی گفتند که ما را دیگر طاقت این بی‌حمیتی نیست جواب گفت که من چهل سال است که در پناه این بی‌حمیتی بسر میبرم القصه انوشروان بجهه کمال بردباری و کم‌آزاری در غایت فراغت روزگار میگذرانید تا وقتی که متوجه عالم عقبی گردید نظم
چون خاک باش در همه احوال بردبارتا چون هوات بر همه کس قادری رسد
چون آب نفع خویش بهرکس همی رسان‌تا همچو آتشت ز جهان برتری رسد
 
ذکر سلطان مغیث الدین ملکشاه بن محمود یمین امیر المؤمنین‌
 
سلطان ملکشاه بن محمود بشجاعت و سخاوت مشهور بود و بحسن خلق و لطف طبع بر السنه و افواه مذکور بعد از فوت عم خویش سلطان مسعود بر معارج سلطنت صعود نمود اما چون بعیش و طرب شعف تمام داشت ابواب اختلاط را بر امرا و ارکان دولت بربست و با جمعی از ندیمان شیرین‌گفتار و فوجی از مطربان خورشیدرخسار در بزم عشرت نشسته صبوح را بغبوق و غبوق را بصبوح درپیوست مع ذلک گرفتن خاص بک را که سرآمد خواص و مقربان سلطان مسعود بود با خود مخمر گردانید بناء علی هذا خاص بک و اکثر امرا در باب خلع او متفق اللفظ و المعنی شدند و در شوال سال مذکور حسن جاندار ببهانه ضیافت ملکشاه را بخانه برد و مدت سه روز بساط نشاط بگسترد آنگاه عظماء امراء آن پادشاه ساده‌لوح را گرفته در برجی از قلعه همدان محبوس کردند و کس بطلب برادرش محمد فرستاده چون او بهمدان رسید باتفاق اشراف و اعیان بر تخت سلطنت متمکن گردید و ملکشاه چند روز در آن محبس بسر برده آخر الامر محافظانرا بفریفت تا شبی ریسمانی بر میانش بستند و او را از راه آبریز بزیر گذاشتند و ملکشاه بر اسبی تیزرفتار که غلامش در پایان آن برج آماده کرده بود سوار شده بخوزستان گریخت و مدتی در آن ولایات گذرانید و بعد از فوت برادر فی سنه خمس و خمسین و خمسمائه باصفهان شتافت تا عروس مملکت را بی‌مزاحمت اغیار در کنار کشد که ناگاه هادم اللذات دو اسبه بر سرش تاخت و ملکشاه در پانزدهم ربیع الاول سنه مذکوره حجله آخرت را منزل ساخت مدت عمرش سی و دو سال بود و ایام سلطنتش سه ماه و چند روز
 
ذکر سلطان عیاث الدین محمد بن محمود قسیم امیر المؤمنین‌
 
پادشاه امجد سلطان غیاث الدین محمد بوفور عقل و کمال فضل و اصابت رای و تدبیر موصوف بود و در ایام سلطنت بقدر مقدور رعایت احکام شریعت مطهره کرده علما و صلحا را کما ینبغی تعظیم و تبجیل نمود و در اوایل محرم الحرام سنه ثمان و اربعین و خمس مائه بنابر استدعاء امرا بهمدان رسیده تاج سلطنت بر سر نهاد و در همان‌ماه خاصبک را
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۲۷
کشته ابواب فتنه و تشویش بر روی خود گشاد زیرا که بعد از استماع قتل خاص بک امراء آذربایجان سلیمانشاه بن محمد بن ملکشاه را بپادشاهی برداشتند و بدانجهت تفرقه بسیار بروزگار سلطان محمد رسید اما بالاخره بفتح و فیروزی اختصاص یافته مدت هفت سال در سلطنت اوقات گذرانید وفاتش در ماه ذی الحجه سنه اربع و خمسین و خمسمائه روی نمود و اوقات حیاتش سی و دو سال بود
 
گفتار در بیان کشته شدن خاص بک و مخالفت امراء آذربایجان و ذکر لشکر کشیدن سلطان محمد بجانب بغداد بجهه دفع فتنه مخالفان‌
 
چون ملکشاه مخلوع و محبوس گشت خاص بک جمال الدین بن قیماز را بخوزستان فرستاد تا سلطان محمد را بهمدان رساند و ابن قیماز در اثناء راه بسلطان محمد گفت مناسب آنست که پادشاه بعد از جلوس بر سریر سلطنت و استقلال در دفع خاصبک اصلا اغفال و اهمال ننمایند و الا مهم ملازمان این آستان بسان قضیه ملکشاه فیصل خواهد یافت و سلطان محمد اینسخن را کالنقش فی الحجر بر لوح دل مرتسم گردانید و چون بهمدان رسید و بر مسند پادشاهی متمکن گردید روزی خاصبک در کوشک مرغزار همدان غرایب اقمشه و نفایس امتعه و اسلحه گوناگون و اثواب قیمتی برسم پیشکش بنظر آن شهریار جمشیدوش رسانید و بعد از آنکه اهل مجلس متفرق شدند بزانوی ادب درآمده در باب تمشیت امور جهانداری سخنان بعرض جناب شهریاری میرسانید در آن اثنا ابن قیماز عزرائیل‌وار گریبانش بگرفت و گفت برخیز که این جای موعظه نیست و همانساعت صارم و محمد بن یونس خاصبک و زنگی جاندار که از جمله مخصوصان وی بود بگوشه بردند و سر آن دو بیگناه را از تن جدا کردند دوستان و ملازمان آستان خاص بک از استماع این واقعه بفریاد و فغان آمده بگرد کوشک پادشاه رفتند و خدام بارگاه سلطنت سرهاء کشتگان را از بام قصر بزیر انداختند و آن جماعت چون آنحال دیدند متفرق گردیدند پوشیده نماند که خاصبک در اصل از حشم غز بود و در میدان جلادت از امثال و اقران قصب السبق میر بود بوفور فراست و کیاست اتصاف داشت و در ایام اختیار نقش عدل و انصاف بر صحایف خواطر مینگاشت بنابرآن سلطان مسعود او را از جمیع اعیان امرا بخود نزدیکتر گردانیده بود و در سوانح وقایع و حالات بمقتضاء رای صوابنمایش عمل می‌فرمود نظم
چه نیکو متاعیست کار آگهی‌کزین نقد عالم مبادا تهی
بعالم کسی سر برآرد بلند
که در کار عالم بود هوشمند و چون خاص بک بقتل رسید خواص و مقربان سلطان محمد بضبط خزاین و اموال او پرداختند و از جمله نفایس اجناس سیزده هزار اطلس سرخ یافتند باقی اشیاء را برین قیاس باید کرد القصه بعد از آنکه خبر کشته شدن خاص بک در آذربایجان بسمع شمس الدین اتابک ایلدکز و نصره الدین اقسنقر بن خاص بک رسید
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۲۸
رایت خلاف افراشته سلیمان شاه بن محمد بن ملکشاه را بپادشاهی برداشتند و با سپاه فراوان متوجه همدان گشتند و سلطان محمد بنابر قلت لشکر و بیوفائی ملازمان دل از ملک و مال برگرفته بطرف اصفهان گریخت و سلیمانشاه بتختگاه رسیده در کمال استقلال بر چهار بالش حکومت نشست درین اثنا امرا بعرض رسانیدند که مناسب آنست که منصب حجابت بمظفر الدین الپ ارغو مفوض گردد و شمس الدین ابو النجیب وزیر باشد و حال آنکه در آن زمان خوارزمشاه نامی حاجب بود و امر وزارت تعلق بفخر الدین کاشی می‌داشت و چون خوارزمشاه خبر عزل خود شنود با خواهر خود که منکوحه سلیمانشاه بود گفت امرا بر سلطنت سلطان محمد اتفاق کرده میخواهند که امشب سلیمانشاه را بگیرند و آن عورت این حدیث را بسمع شوهر رسانید و سلیمانشاه از غایت وهم همانشب با فوجی از خواص روی بمازندران نهاد و روز دیگر امرا ازین حرکت ناهنجار وقوف یافته در بحر تحیر افتادند و لشکر دست بفتنه و فساد برآورده آنچه در خزانه و اصطبل سلیمانشاه دیدند بجاروب غارت و تاراج پاک گردانیدند و منهی اینخبر بسلطان محمد رسانیده پادشاه عنان بصوب همدان انعطاف داد و نوبت دیگر بر مسند استقلال نشسته تاج اقبال بر سر نهاد آنگاه سلیمانشاه از مقتفی خلیفه استمداد نموده ملتمس او مبذول افتاد و اتابک ایلدکز نیز بسلیمانشاه پیوسته در کنار آب ارس میان ایشان و سلطان محمد محاربه صعب وقوع یافت و سلیمانشاه منهزم گشته بموصل رفت و بعد از آن سلطان محمد لشکر ببغداد کشید و مقتفی در شهر متحصن گردید و سلجوقیان در امر محاصره غایت اهتمام بظهور رسانیده چون نزدیک بدان رسید که صورت فتح و ظفر جلوه‌گر گردد این خبر در اردو شایع گشت که ملکشاه باتفاق بعضی از امراء شجاعت پناه در خوزستان خروج نموده و قصد همدان دارد بنابرآن سلطان محمد طبل مراجعت فروکوفت و در وقت عبور لشکر بر دجله جسر ویران گشته رنود و اوباش بغداد در اردوی سلطان آغاز تاراج و غارت نمودند و هرطایفه از سپاه روی براهی نهاده سلطان بتشویش بسیار خود را بلشکریان رسانید و چون به پنج منزلی همدان رسید اندک جمعیتی که ملکشاه را میسر شده بود به پریشانی تبدیل یافت و آن پادشاه بیسر و سامان بار دیگر بصوب خوزستان شتافت و بعد از اینواقعه سلطان محمد ترک مخاصمت و محاربت داده تابستان در ییلاق همدان بسر میبرد و زمستان در ساوه قشلاق میکرد تا وقتی که بسبب حلول اجل طبیعی روی بوادی خاموشان آورد از جمله فضلا قاضی ابو بکر طرسوسی معاصر سلطان محمد بود و کتاب شکر و شکایت را در آن اوان تصنیف نمود و از زمره وزراء جلال الدین ابو القاسم در گزینی در زمان سلطان محمد بر مسند وزارت تکیه زد و جلال الدین بعلو همت و سمو مرتبت و لطف گفتار و حسن کردار و صورت خوب و سیرت مرغوب اتصاف داشت و همواره بوفور انعام و احسان تخم مهر و محبت در زمین دل علما و فضلا و شعرای کاشت و چون جلال الدین چندگاهی به تمشیت آن مهم پرداخت شمس الدین ابو النجیب
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۲۹
الدر گزینی امرا و ارکان دولت سلطانی را بانواع خدمات لایقه و اصناف تنسوقات رایقه ممنون ساخت تا جلال الدین را معزول گردانیده او را بر مسند وزارت نشاندند و شمس الدین با وجود عدم استحقاق و قابلیت تا اواخر ایام دولت سلطان محمد بآن امر اشتغال داشت و فوت او و سلطان در عرض یکهفته روی نموده نقلست که در آن ایام که شمس الدین خواطر اکابر و اصاغر را بوزارت خود مایل گردانید و جلال الدین این قطعه گفته نزد سلطان روانساخت قطعه
خصمم ز بهر تربیت خویش و عزل من‌بفریفت خلق را بزر و سیم بیکران
خصمم اگر بسیم و زر خویش واثقست‌من بنده واثقم بخدا و خدایگان اما هیچ فایده بر آن مترتب نگشت و جلال الدین معزول شده این قطعه دیگر بخاطرش گذشت قطعه
عشوه دادی مرا و بخریدم‌لاجرم باد دارم اندر دست
در تو بستم دل و ندانستم‌که دل اندر خدای باید بست و قاضی شروان بعد از عزل جلال الدین در باب مدح و تسلی خاطر او این ابیات گفته نزد وی فرستاد ابیات
در خواب دوش مسند صدر جهانیان‌با بنده گفت خواجه مرا یاد می‌کند
گفتم که شاد باش که فردا بکام دل‌پشت مبارکش دل تو شاد می‌کند و جلال الدین در کنج انزوا می‌بود تا آنزمان که از عالم رحلت نمود
 
ذکر سلطان معز الدین سلیمانشاه بن محمد بن ملکشاه برهان امیر المؤمنین‌
 
چون سلطان محمد بن محمود عزیمت عالم آخرت نمود امرا و ارکان دولت بر سلطنت سلیمانشاه بن محمد اتفاق کرده قاصدی بموصل فرستادند تا او را بهمدان آورد و سلیمانشاه در ماه ربیع الاول سنه خمس و خمسین و خمسمائه بدار الملک رسیده لواء پادشاهی مرتفع گردانید و جهت جذب خاطر اتابک ایلدگز ملک ارسلان بن طغرل بن محمد بن ملکشاه را که پسر سببی اتابک بود ولی‌عهد خویش ساخت آنگاه ببسط نشاط عیش اشارت کرده در صباح و رواح بشرب راح و مشاهده عارض صباح و ملاح مشغولی نموده از ضبط مملکت و استمالت سپاهی و رعیت فراغت ورزید و باغواء عز الدین قیماز و نصره الدین آقسنقر قصد گرفتن موفق گرد بازو که از جمله اعیان امرا بود فرمود و موفق بر ما فی الضمیر صاحب تاج و سریر مطلع شده باتابک ایلدگز پیغام داد که مناسب آنست که ملک ارسلان تخت مملکت را بوجود خود بیاراید تا فتنه‌ها آرام یافته دست ستم روزگار ابواب فساد نگشاید و اتابک باین امر همداستان گشته از آذربایجان در مرافقت ملک ارسلان روی بجانب همدان نهاد و چون نزدیک بدان بلدان رسید سایر ارکان دولت که بسبب شرب مدام سلیمانشاه از ملازمتش متنفر شده بودند با زمانه یار گشتند و آن پادشاه ساده را گرفته در قلعه همدان محبوس کردند و سلیمانشاه در آن محبس فی سنه سته و خمسین و خمس مائه وفات یافت اوقات حیاتش چهل و پنجسال بود و زمان سلطنتش ششماه و کسری وزارتش تعلق بشهاب الدین حامدی داشت و شهاب الدین در آخر عمر بنابر قصد بعضی از امرا شهید شد
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۳۰
 
ذکر سلطان ابو المظفر رکن الدین ملک ارسلان بن طغرل بن محمد بن ملکشاه‌
 
چون ملک ارسلان هم‌عنان بخت و دولت بهمدان رسید باتفاق اشراف و اعیان بر سریر عدل و احسان متمکن گردید و او پادشاهی حلیم صبور صاحب سخاوت بود و از غایت علو همت بتحقیق جمع و خرج ممالک التفاتی نمیفرمود طریق عفو و اغماز دوست داشتی و جرایم و آثام اهل عصیان را نابوده انگاشتی و در تکلف مأکولات و ملبوسات کوشیدی و زبان او و ملازمانش هرگز بلفظ فحش گویا نگردیدی اطراف مملکت و اکناف ولایتش بیمن اهتمام و حسن اجتهاد پدر سببی او اتابک ایلدگز معمور بود و هرکس قصد مملکتش میکرد بسبب وفور شجاعت و جلادت برادران مادری او جهان‌پهلوان محمد و قزل ارسلان منهزم مراجعت می‌نمود وفاتش در منتصف جمادی الاخری سنه احدی و سبعین و خمسمائه اتفاق افتاد و او در چهل و سه‌سالگی رخت بقا بباد فنا داد و سلطان ارسلان مدت پانزده سال و هشت ماه و کسری بامر سلطنت و جهانبانی اشتغال نمود و در آن اوقات وزارتش بر سبیل بدلیت مفوض بفخر الدین طاهر الکاشی و قوام الدین ابو القاسم الدر گزینی و کمال الدین ابو شجاع زاکانی می‌بود
 
گفتار در بیان عصیان حاکم ری و ظفر یافتن ملک ارسلان بر وی و ذکر انهزام والی آنجا از ضرب تیغ مجاهدان دین و فتح بعضی از قلاع حدود قزوین‌
 
روات اخبار سلاطین و ثقات اخیار مورخین چنین آورده‌اند که در مبادی سرافرازی ملک ارسلان عز الدین قیماز والی اصفهان و حاکم ری حسام الدین اینانج عصابه عصیان بر پیشانی بسته و ابواب فتنه بر روی بانی مبانی جهانبانی گشاده محمد بن سلجوقشاه را بپادشاهی برداشتند و متوجه همدان گشته رایات جنگ و جدال برافراشتند و ملک ارسلان باتفاق اتابک ایلدگز مخالفانرا استقبال نموده در نواحی کره رود آن دو لشکر بیکدیگر رسیدند و مانند بحر اخضر در جوش‌وخروش آمدند و بعد از تقدیم کشش و کوشش فراوان سلطان ارسلان ظفر یافته محمد بن سلجوقشاه پناه بخوزستان برد و قیماز و اینانج بجانب ری و مازندران گریختند و در خلال این احوال ملک ابخاز که کافری متهور بود قصد خون و مال مسلمانان را پیش‌نهاد همت ساخته بصوب آذربایجان در حرکت آمد و سلطان ارسلان با سپاه فراوان متوجه دفع کافران گشته در نواحی قلعه کاک جنگی سهمناک واقع شد و بسیاری از کفار بر خاک هلاک افتاده فرمان‌فرمای ایشان فرار بر قرار اختیار کرد و غنیمت بسیار بدست سپاه پادشاه ظفر شعار درآمد بعد از آن سلطان ارسلان بقصد تخریب قلاع ملاحده بی‌دین که در حدود قزوین ساخته بودند و بدان واسطه پیوسته اموال
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۳۱
و جهات قزوینیان را غارت مینمودند کمر بست و باندک زمانی چهار صفه استوار را مسخر گردانیده فرمود تا مانند خاک راه هموار ساختند و در آخر سنه تسع و خمسین و خمسمائه حسام الدین اینانج که سابقا بطرف مازندران گریخته بود بملازمت سلطان تکش که در خوارزم حکومت مینمود رفته و از وی لشکری ستانده بولایت عراق شتافت و در نواحی قزوین و ابهر از روی غلبه و قهر دست بقتل و غارت برآورد و سلطان ارسلان بمرافقت اتابک ایلدگز متوجه مخالفان گشته اینانج کرت دیگر بمازندران گریخت و در سنه ثلث و ستین و خمسمائه باز بملکت ری درآمد و سلطان برادر مادری خود اتابک نصره الدین محمد بن ایلدگز را بجنگ او فرستاد و اتابک منهزم بازگشت آنگاه اتابک ایلدگز متوجه مخالفان شده سخن صلح در میان افتاد برینجمله که اینانج در مصاحبت اتابک بملازمت سلطان شتابد و ارسلان از سر جرایمش گذشته پرتو انعام و احسان بر وجنات احوال اینانج تابد و بحسب تقدیر در شبی که صباحش موعد ملاقات بود اینانج را در منزلش کشته یافتند و هیچکس ندانست که آن امر از که صادر شده و سلطان ارسلان بعد از استماع این خبر مملکت ری را بجهان پهلوان نصره الدین محمد بن ایلدگز عنایت کرد و محمد دختر اینانج را بعقد خود درآورد و قتلغ اینانج از وی متولد گشت و در سنه ثمان و ستین و خمسمائه والده سلطان ارسلان که در خانه اتابک ایلدگز بسر میبرد و باتفاق ارباب اخبار قابله دهر هرگز بعفت و دیانت و دینداری و رعیت‌پروری او مولودی در مهد عزت نپرورده بود از عالم انتقال نمود و بعد از یکماه از این واقعه ایلدگز نیز از عقب خاتون روان شد قاضی رکن الدین در آن باب گوید رباعی
دردا که زمانه را نکو خواهی رفت‌و اندر پی او چو شمس دین شاهی رفت
وز گردش چرخ کس ندادست نشان‌در پانصد و اند آنچه در ماهی رفت و سلطان ارسلان منصب اتابک ایلدگز را علاوه حکومت ری کرده بجهان پهلوان محمد ارزانی داشت اما از فوت والده مرحومه و اتابک بغایت متأثر گشته پهلو بر بستر ناتوانی نهاد و در منتصف جمادی الاخری سنه احدی و سبعین و خمسمائه نقد بقا بقابض ارواح داد و از جمله افاضلی که معاصر سلطان ارسلان بودند یکی شرف الدین اصفهانی است و شرف الدین بجودت طبع و سلامت نظم موصوف بود و این مطلع از جمله منظومات اوست که مطلع
گر توانی ای صبا بگذر شبی در کوی اوور دلت خواهد ببر از من سلامی سوی او
 
ذکر سلطان رکن الدین طغرل بن ارسلان قسیم امیر المؤمنین‌
 
سلطان طغرل بوفور شجاعت و رعیت‌پروری نقاوه اساطین سلاطین عادل بود و از کمال بلاغت و فصاحت گستری زبده اعاظم افاضل می‌نمود صورت خوب و سیرت مرغوب داشت هرگز نقش اعمال دنیه و افعال نکوهیده بر صحیفه ضمیر منیر نمی‌نگاشت با سپاهی و رعایا لوازم انعام و احسان بجای می‌آورد و گاهی بنظم اشعار لطایف شعار مشغولی میکرد این رباعی از جمله منظومات اوست که رباعی
دی‌روز چنان وصال جان‌افروزی تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۳۲ و امروز چنین فراق عالمسوزی‌حیفست که در دفتر عمرم ایام
آنرا روزی نویسد این را روزی
و سلطان طغرل بعد از فوت پدر افسر سلطنت بر سر نهاد و زمام ملک و مال را بکف کفایت و قبضه درایت عم خود جهان‌پهلوان محمد بن ایلدگز داد و در مبداء پادشاهی او ملک ابخاز قصد آذربایجان نمود و محمد بن طغرل بن سلطان محمد بن ملکشاه نیز خروج کرده بجانب عراق توجه فرمود و جهان‌پهلوان محمد و برادرش قزل ارسلان در عرض یکماه مرتکب دو یورش گشته بدفع دشمنان پرداختند و بموجب دلخواه دوستان مهم هردو گروه را ساختند و تا اتابک محمد بن ایلدگز در قید حیات بود عرصه مملکت سلطان طغرل در غایت نضارت طراوت روضه رضوان داشت و هرکس خیال مخالفت آن پادشاه عادل نمود دست تقدیر نقش وجود او را بر لوح هستی باقی نگذاشت و اتابک محمد در شهور سنه احدی و ثمانین و خمسمائه بعالم مخلد انتقال نمود و بعد از آن نظام امور سلطنت از هم بگسیخت و از هرطرف نایره فتنه اشتعال یافته باد قضا خاک ادبار بر مفارق سلجوقیه بیخت و در سنه مذکوره سبعه سیاره در سوم درجه نیران که از بروج هوائیست قران کردند و منجمان گفتند که درین سال بادی پیدا شود که تمامی عمارات را نیست و نابود سازد بلکه جبال راسیات را از زمین براندازد و حکیم انوری درین حکم از سایر ارباب نجوم بیشتر مبالغه نمود مردم از بیم جان و حفظ متاع خان‌ومان در زیر زمین سردابها ساختند و اجناس و اموال خود را بدانجا نقل کرده از روی زمین بازپرداختند اما بنابر مشیت حضرت عزت در آن ایام که اوقات حکم ایشان بود چندان باد نوزید که دهقانان کاه را از دانه جدا توانند کرد یکی از فضلا در این معنی گوید نظم
گفت انوری که از سبب بادهای سخت‌ویران شود سراچه و کاخ سکندری
در روز حکم او نوزید است هیچ بادیا مرسل الریاح تو دانی و انوری ارباب تحقیق گفته‌اند که اگرچه درین صورت کذب اهل تنجیم ظاهر گشت اما در سنه مذکوره چنگیز خان در بلاد توران سردار ایل و الوس خود شده باندک زمانی استقلال یافت و بسبب مخالفت سلطان محمد خوارزمشاه روی بممالک ایران آورده باد بی‌نیازی بمرتبه در اهتزاز آمد که در اکثر ولایات ترکستان و ماوراء النهر و خراسان ساکن‌داری و نافخ‌ناری نماند و هم در این سال میان سلطان طغرل و عمش قزل ارسلان نیران خلاف اشتعال پذیرفت و تزلزل بارکان قصر جاه و جلال سلطان راه یافت و بعد از ارتحال قزل ارسلان از دار ملال قتلغ اینانج بمددگاری سلطان تکش خوارزمشاه کره بعد اخری لشکر بعراق کشید و در نوبت اخیر بر سلطان طغرل مستولی گشته او را بقتل رسانید و این واقعه در ماه ربیع الاخری سنه تسعین و خمسمائه اتفاق افتاد و سلطانطغرل قرب نوزده سال افسر اقبال بر سر نهاد وزارتش مدتی مدید بکمال الدین ابو عمر الابهری تعلق میداشت و او بعلو اصل و نسب و زیور فضل و ادب موصوف بود و پیوسته نقش زهد و عبادت بر لوح خاطر مینگاشت و در آن اوقات که هرج‌ومرج بمملکت سلطان طغرل راه یافت ابو عمر از اعدا توهم نموده و محاسن خود را تراشیده و در لباس صوفیان بعربستان شتافت و در بادیه حجاز این رباعی در سلک
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۳۳
نظم انتظام داده بابهر فرستاد رباعی
بیچاره دلم چو محرم راز نیافت‌وندر قفس جهان هم‌آواز نیافت
در سایه زلف خوبروئی گمشدتاریک شبی بود کسش بازنیافت و بعد از غیبت ابو عمر عز الدین الکاشی بمنصب وزارت معزز گشت و او بغایت عالی‌همت بود و در ایام دولت بقاع خیر بنا فرمود و چون عز الدین نسبت بقزل ارسلان قاعده اخلاص مرعی داشت در آنوقت که قزل ارسلان مخالفت طغرل نمود سلطان اساس حیات او را منهدم ساخت و آن منصب بمعین الدین بن الوزیر فخر الدین تعلق گرفت و در وقت وزارت او ایام حکومت سلجوقیه در عراق سمت انقطاع پذیرفت و از جمله اعاظم و مشایخ و افاضل جناب افصح الانامی شیخ «1» نظامی معاصر سلطان طغرل بود و آن جناب از علوم ظاهری و مصطلحات علماء رسمی بهره تمام داشت اما بتوفیق ازلی تمامی امور دنیوی را باز گذاشت و روی بکسب درجات اخروی آورده و این ابیات بر لوح بیان نگاشت ابیات
هرچه هست از دقیقهای نجوم‌با یکایک نهفتهای علوم
خواندم و سر هرورق جستم‌چون ترا یافتم ورق شستم و شیخ نظامی عمر عزیز را از بدایت ایام شباب تا نهایت اوقات شیب بقناعت و عزلت گذرانید و هرگز چون سائر شعرا بسبب غلبه مشتهیات نفس و هوا پیرامن درگاه سلاطین و اصحاب جاه نگردید بلکه پیوسته ارباب حکم و فرمان بملازمتش میرفته‌اند و بصحبت کیمیا اثرش تبرک می‌جسته و این ابیات که از نتایج طبع نقاد اوست مشعر باین معنی است ابیات
چون بعهد جوانی از بر توبدر کس نرفتم از در تو
همه را بر درم فرستادی‌من نمی‌خواستم تو می‌دادی
چونکه بر درگه تو گشتم پیرپیر افتاده‌ام تو دستم گیر و آنشیخ صافی ضمیر خمسه دلپذیر خود را که در روی زمین شبیه و نظیر ندارد باستدعاء اصحاب تاج و سریر نظم نموده و سلاطین حشمت‌آئین بامیدواری آنکه بوسیله آن اشعار معارف آثار نام ایشان بر صحیفه روزگار پایدار بماند از آنجناب التماس ترتیب کتب مینموده‌اند تاریخ اتمام سکندرنامه که آخرین کتابهای پنج گنج است سنه اثنین و تسعین و خمسمائه بوده است و در آن وقت عمر عزیز شیخ «2»
______________________________
(1) واضح باد که در سنه وفات شیخ نظامی اقوال مختلفه بنظر رسیده اصح آنست که شیخ سکندر نامه را فی سنه سبع و تسعین و خمسمائه باتمام رسانیده چنانچه این بیت خاتمه کتاب مذکور است که بیت
بتاریخ پانصد نود هفت سال‌که خواننده را زو نگیرد ملال بر آن دال است و بعد از اتمام آن پنجسال دیگر زیسته چنانچه صاحب تذکره و نتایج الافکار از صبح صادق نقل نمود پس در این صورت وفات شیخ در سنه اثنین و ستمائه اتفاق افتاده و اللّه اعلم بحقیقت الحال حرره محمد تقی التستری
(۲) ظاهر باد که در تذکره خزانه عامره تالیف میر غلامعلی آزاد بلکرامی بنظر رسیده که بعضی نظامی عروضی را ملازم سلطان طغرل سلجوقی دانند و عروضی در چهار مقاله خود را ملازم سلطان علاء الدین جهانسوز غوری نوشته و در روز عید فطر در مجلس سلطان نظمی که در متن تحریر یافته گفته و ابیات مزبور باندک تغییری در آن تذکره مسطور است
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۳۴
از شصت سال متجاوز بود و معلوم نیست که بعد از چند وقت دیگر زندگانی نمود و العلم عند اللّه الودود دیگر از شعراء سلطان طغرل نظامی عروضی بود و او کتاب مجمع النوادر را در آن اوان نظم فرمود گویند نوبتی سلطان از وی پرسید که نظامی غیر تو کیست جواب داد که نظم
سه نظامیم در جهان ای شاه‌که جهانی ز ما بافغانند
زان یکی بنده‌ام بخدمت شاه‌و آن دو در مرو پیش سلطانند
گرچه هم‌چون روان سخن گویندورچه هم‌چون خرد سخن رانند
من شرابم که شان چو دریابم‌هردو در کار خود فرومانند
 
گفتار در بیان مخالفت قزل ارسلان طغرل و ذکر وقایع اواخر ایام حکومت آن پادشاه شیردل‌
 
بعد از فوت جهان‌پهلوان اتابک محمد بن ایلدگز که عم سلطان طغرل بود برادرش قزل ارسلان جمله الملک سلطانشده بسرانجام مهام ملک و مال قیام نمود و هم در آنسال سبب افساد مردم نمام و شریر میان قزل ارسلان و صاحب‌تاج و سریر غبار خلاف و نزاع ارتفاع یافت و قزل ارسلان در تبریز لشگر خونریز فراهم آورده بعزم ستیزرو بسوی همدان نهاد و چونسلطان طغرل قوت مقابله و مقاتله نداشت فرار نموده ملک بازگذاشت و قزل ارسلان چند روزی در همدان بوده بآذربیجان بازگشت و نوبت دیگر سلطان بهمدان آمد آنگاه امراء عراق بنابر اشارت اتابک طریق نفاق مسلوک داشته متوجه بهمدان شدند و چون نزدیک بآن بلده رسیدند بسلطان پیغام کردند که ما از کار ناهنجار خود پشیمانیم و بملازمت شتافته میخواهیم که از تقصیرات گذشته لوازم اعتذار بتقدیم رسانیم سلطان طغرل ساده‌دل اینسخن باور نموده جواب داد که فردا در میدانگوی بازی با امرا ملاقات کنیم و بتجدید قواعد عهد و پیمان قیام نمائیم و روز دیگر آنجمع بداختر در میدان بملازمت سلطان رسیده فی الحال او را مقید گردانیدند و مصحوب جمعی از معتمدان بقلعه النجق فرستادند و قزل ارسلان در آذربیجان این خبر شنیده باز بهمدان رفت و قصد نمود که سنجر بن سلیمانشاه را بپادشاهی بردارد در این اثنا ایلچی از دار الخلافه بخدمت اتابک آمده از زبان خلیفه پیغام رسانید که انسب آنست که اتابک به نفس شریف متصدی امر سلطنت گردد قزل ارسلان از استماع اینسخن مبتهج و شادمان گشته علم استقلال برافراشت و اسم خود را بر دراهم و دنانیز نگاشت. فخر الدین قتلغ و دیگر امراء عراق که هریک خود را در نسب و استحقاق صد برابر اتابک می‌پنداشتند تاب این معنی نیاورده در همان هفته شبی بمنزل اتابک رفتند و پیکر او را بتیغ تیز ریزریز کردند و ملک عراق
______________________________
و این یک شعر نیز اضافه آن اشعار مذکور
بحقیقت که در سخن امروزبیسخن مفخر خراسانند و جایزه این اشعار کان سرب از آن عید تا عید دیگر یافته و در آنسال دوازده هزار من سرب حاصل کرده حرره محمد تقی التستر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۳۵
در میان هم تقسیم نمودند و روایت حمد اللّه مستوفی آنکه در شبی که قزل ارسلان با خود قرار داد که صباح مانند خورشید عالم‌گیر پای بر سریر جهانبانی نهد او را بقتل رسانیدند و آن حرکت را بفدائیان ملاحده منسوب گردانیدند و این واقعه در شوال سنه سبع و ثمانین و خمسمائه بوقوع انجامید و هم در آن ایام سلطان طغرل بسبب اهتمام حسام الدین سپهسالار و سیف الدین محمود و غیرهما از محبس بیرون آمده لشکر جرار در ظل رایتش مجتمع گشت و سلطان متوجه اهل عصیان شده در نواحی قزوین بین الجابین حربی صعب اتفاق افتاد و امراء عاصی بجزاء اعمال سیئه خویش رسیده کرت دیگر رایت اقبال پادشاه عالی‌گهر سر بچرخ اخضر کشید بیت
دشمن آتش‌پرست بادپیما را بگوخاک بر سر کن که آب‌رفته بازآمد بجو و در سنه ثمان و ثمانین و خمسمائه تیبه خاتون که مادر قلتغ اینانج و زوجه جهان‌پهلوان محمد بود سلطان او را جهت جذب خاطر پسر در حرم خویش جای داده بود قصد نمود که شربت مسموم بسلطاندهد و طغرل بر این مکیدت اطلاع یافته همان شربت بآنمکاره داد تا بمرد و قتلغ اینانج را محبوس ساخته بعد از روزی‌چند قلم عفو بر جریده جریمه او کشیده با طلاقش حکم فرمود و قتلغ اینانج از غایت خبث باطن از سلطانگریخته رسولی نزد سلطان علاء الدین تکش خوارزمشاه فرستاد و او را بر تسخیر مملکت عراق ترغیب نمود و تکش بدانجانب خرامیده قتلغ اینانج بوی پیوست و خوارزمشاه قلعه طبرک را مفتوح ساخته روزی‌چند در حوالی ری رحل اقامت انداخت آنگاه رسولان در تردد آمده میان طغرل و تکش صلح واقع شد بر این موجب که سلطان ملک ری را بدیوان خوارزمشاه باز گذارد و تکش متعرض سایر ولایات نشود پس از آن تکش طمغاج نامی را والی ری گردانیده روی بصوب خوارزم آورد در سنه تسع و ثمانین و خمسمائه سلطان طغرل بری رفته قلعه طبرک را از طمغاج بستد و او را بقتل رسانید و در محرم سنه تسعین و خمسمائه قتلغ اینانج بسبب امداد خوارزمشاه با سپاه کثرت دستگاه بصوب عراق شتافته در خوار ری میان سلطان طغرل و خوارزمیان رزمی قوی روی نمود و سلطان بظفر و نصرت اختصاص یافته قتلغ اینانج عنان عزیمت بصوب خوارزم تافت و یکی از شعرا در مدح سلطان مظفرلوا این رباعی در سلک نظم کشید که رباعی
ای پیش عزیزان تو خوارزمی خواروز خنجر بران تو خوارزمی خوار
زین بیش نیارند که بینند بخواب‌در عرصه سمنان تو خوارزمی خوار و سلطان طغرل بعد از این فتح مبین در عرصه ری بساط نشاط گسترده این رباعی نظم کرد که رباعی
مائیم در این جهان خرابیم و چمان‌بخشیم و خوریم یاد ناریم غمان
نی مال بما ماند و نی خان و نه مان‌چون عمر نمی‌ماند گو هیچ ممان و سلطان عالی مقام در آن ایام بآشامیدن اقداح مدام و دیدن رخسار خوبان گل‌اندام افراط فرموده در آن اثنا خبر وصول سپاه خوارزم بعزم رزم متواتر شد و ارکان دولت هرچند سعی نمودند آنشهریار عشرت شعار را از خواب غفلت بیدار نتوانستند ساخت لاجرم عریضها
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۳۶
نزد تکش ارسال داشته او را بر سرعت سیر باعث گشتند و یکی از وزرا در آن ولا این رباعی در حق طغرل نظم نمود که رباعی
گر ملک فریدونت پس‌اندوز بودروزت ز خوشی چو عید نوروز بود
در کار خود ار بخواب غفلت باشی‌ترسم که چو بیدار شوی روز بود القصه چونخوارزمشاه بنواحی ری رسید سلطان طغرل بمیدان قتال خرامید و در ماه ربیع الآخر سال مذکور میان آن دو پادشاه غیور محاربه اتفاق افتاد و در آن روز طغرل از غایت غرور جوانی و عدم شعور بجهه شرب می ارغوانی در برابر قتلغ اینانج رفت و اسب پیش رانده این ابیات از شاهنامه برخواند ابیات
چو زان لشگر گشن برخواست گردرخ نامداران ما گشت زرد
من آنگرز یکزخمه برداشتم‌سپه را همانجای بگذاشتم
خروشی خروشیدم از پشت زین‌که چون آسیا شد بر ایشانزمین در آن اثنا از وفور مستی گرزی را که بآن مینازید بر دست اسب خویش زد و ستور از پای درآمده سلطان از پشت زین بروی زمین افتاد و قتلغ اینانج خود را بوی رسانید و طغرل از وی امانطلبید قتلغ اینانج گفت مقصود ازین همه تک‌وپوی و جست‌جوی توئی بوقت مردن بزرگی مطلب آنگاه حربه بر سینه آن پادشا عالیجاه زده او را شهید ساخت و جسدش را بر شتری افکنده نزد تکش برد خوارزم شاه چون دشمن را بدان ساندید از اسب بیاده شده سجده شکر بتقدیم رسانید و سر طغرل را ببغداد پیش ناصر خلیفه فرستاد و فرمود تا جثه‌اش را در بازار ری بر دار کردند فاضلی در آن باب گفته که رباعی
شاها ز غمت زمانه چون دلتنگیست‌فیروزه چرخ هرزمان در رنگیست
دی از سر تو تا بفلک یک گز بودامروز سرت تا به تنت فرسنگیست نقلست که در روز جنگ کمال الدین شاعر را که یکی از ندما و مداحانسلطان طغرل بود خوارزمی اسیر کرده نزد نظام الملک مسعود که در سلک وزراء تکش خان انتظام داشت برد و وزیر بکمال الدین گفت که این‌همه آوازه شوکت و صولت و شجاعت و جلادت طغرل همین بود که تاب یک حمله مقدمه لشگر ما نیاورد کمال الدین در جواب گفت که فرد
ز بیژن فزون بود هومان بزورهنر عیب گردد چو برگشت هور آفتاب دولت سلجوقیان که سالها فراوان از افق ولایات عراق و آذربیجان طالع بود بمغرب فنا و وبال غروب نمود و ماه جاه و جلال خوارزم شاهیانکه فی الحقیقه غلامان ایشان بودند از مطلع حصول امانی و آمال طلوع فرمود نظم
چنین است کردار گردونسپهرگهش زهر قهر است و گه نوش مهر
بناز ار کسی پرورد در کناربخاک افکند آخرش خوار و زار
نشاید ازو داشت چشم وفاکه خویش بود جور و عادت جفا
نکرداست هرگز وفا با کسی‌نه آزرم از آزار دارد بسی
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۳۷
 
گفتار در بیان حکومت طبقه دوم از سلجوقیان در ولایت کرمان‌
 
چنانچه حمد اللّه مستوفی در تاریخ گزیده مرقوم کلک بیان گردانیده از سلجوقیان یازده نفر در کرمان زمام امور حکومت بقبضه اقتدار درآوردند و ایام اقبال ایشان صد و پنجاه سال امتداد یافت اول این طبقه قاورد بن چغر بیک بن میکائیل بن سلجوقست و او در سنه ثلث و ثلثین و اربعمائه از قبل عم خویش حاکم کرمانشد و در سنه خمس و خمسین و اربعمائه فارس را نیز بتحت تصرف درآورد و در سنه خمس و ستین و اربعمائه با برادرزاده خویش سلطانملکشاه مخالفت نموده در جنگ اسیر شد و مسموم گشت چنانچه شمه ازین واقعه گذشت مدت حکومتش سی و دو سال بود سلطانشاه بن قادرد بعد از فوت پدر بفرمان عم خود ملکشاه پادشاه کرمانشد و بقول صاحب گزیده قرب دوازده سال حکومت کرده در سنه ست و سبعین و اربعمائه روی بملک عقبی آورد تورانشاه بن قاورد بفرمان عم خود قایم‌مقام برادر بود و در عدل و داد و تعمیر بقاع و بلاد سعی و اهتمام تمام فرمود وفاتش در سنه تسع و ثمانین و اربعمائه اتفاق افتاد و او مدت سیزده سال تاج اقبال بر سر نهاد ایرانشاه بن تورانشاه بعد از فوت پدر پادشاه شده اکثر اوقات را بفسق و فساد و ظلم و بیداد مصروف داشت بنابرآن کرمانیان در سنه اربع و تسعین و اربعمائه او را بقتل آوردند مدت ملکش پنجسال بود ارسلانشاه بن کرمانشاه بن قاورد در وقت تسلط ایرانشاه از غایت خوف در دکانکفش‌گری بسر میبرد بعد از قتل او باتفاق امرا و اعیانکرمان بمرتبه بلند سلطنت رسیده چهل و دو سال در کامرانی گذرانید و در سنه ست و ثلاثین و خمسمائه متوجه عالم عقبی گردید ملک مغیث الدین محمد بن ارسلانشاه بعد از فوت پدر افسر ایالت بر سر نهاد و بعضی از برادران خود را میل کشید و برخی را بقتل رسانید و او را به تعلیم علم نجوم و تعمیر بقاع خیر میل بسیار بود و مدت حکومتش چهارده سال امتداد یافته فی سنه احدی و خمسین و خمسمائه بجانب عالم آخرت توجه نمود محیی الدین طغرل شاه بن محمد بحکم وصیت پدر مالک تخت و افسر گشته مدت دوازده سال حکومت کرد و در سنه اثنین ستین و خمسمائه وفات یافته میان اولادش بهرام شاه و ارسلانشاه و تورانشاه مدت بیست سال آتش جنگ و نزاع مشتعل بود و در هر چندگاه یکی از ایشان غالب گشته حکومت مینمود و بدین‌سبب اختلال تمام باحوال کرمانیانراه یافت محمد شاه بن بهرام شاه بعد از فوت پدر و اعمام بر تخت سلطنت مقام کرد و مبارک شاه سلجوقی بر وی بیرون آمده محمد شاه پناه بارسلانشاه بن طغرل برد و سلطان او را بلشگر مدد نموده مبارک شاه بغور گریخت و بقول صاحب گزیده در سنه ثلث و ثمانین و خمسمائه ملک دینار که از قوم غزان بود بر کرمان مستولی گردید و دولت قاوردیان بنهایت انجامید
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۳۸
 
گفتار در بیان ایالت طبقه سیم از سلجوقیه در مملکت روم و قونیه‌
 
طبقه سیم از سلاجقه که در خطه روم بر مسند سلطنت نشسته چهارده نفر بودند و مدت دولت ایشان دویست و بیست سال امتداد یافت و کیفیت استیلاء سلجوقیان بر آن مملکت چنان بود که در آن اوان که قتلمش بن اسرائیل سلجوقی در جنگ الپ‌ارسلان بن چغر بیک بن میکائیل بچنک عزرائیل گرفتار گشت سلطان الپ‌ارسلان قصد استیصال اولاد او کرد اما خواجه نظام الملک سلطانرا ازین حرکت مانع آمده گفت مناسب آنست که اسم شاهزادگی را از اولاد قتلمش سلب کرده ایشانرا بنام سپه‌سالاری موسوم گردانی و آنجماعت را لشگری داده بفتح بعضی از بلاد مشغول سازید و سلطان تدبیر وزیر صافی ضمیر را پسندیده فرمانی داد که سلیمانشاه بن قتلمش بشام رود و بضبط آنولایت قیام نماید و سلیمان بموجب حکم راه شام پیش گرفته اکثر آن بلاد را در حیز تسخیر کشید و در آن اوان حاکم انطاکیه که کافری بوده خراج‌گذار سلجوقیان بسبب بعضی از اسباب بمکه رفت و سلیمان فرصت را غنیمت شمرده در سنه سبع و سبعین و اربعمائه انطاکیه را فتح کرد و حال آنکه آن بلده مدت صد و بیست سال در تصرف نصاری بود و بعد از این فتح شرف الدین علی که از قبل سلطان ملکشاه والی حلب و محصل خراج انطاکیه بود کس پیش سلیمان فرستاده خراج معهود طلب نمود سلیمان جوابداد که چون این ولایت داخل حوزه اسلام شده از آنجا خراج طلبیدن معقول نیست و شرف الدین علی بر طلب اسرار نمود و با لشگری از حلب بیرون آمده عازم حرب سلیمان گشت و بین الجانبین مقاتله اتفاق افتاده شرف الدین علی در جنگ کشته شد و سلیمان ایلچی بیایه سریر سلطنت ملکشاه فرستاده کیفیت حال عرضه داشت کرد و قبل از مراجعت قاصد تاج الدوله تتش بن الپ‌ارسلان بعزیمت قتال سلیمان از دمشق توجه فرمود و امراء او را فریب داد تا سلیمان را تنها گذاشته و سلیمان از خوف عذاب و نکال خود را هلاک ساخت اما ایلچی سلیمان چون بخدمت سلطانرسیده ملکشاه را استخلاص انطاکیه موافق مزاج افتاده فرمان فرمود تا منشور حکومت آنولایت را باسم سلیمان نوشتند و رسول بر وفق مدعا بازگشته در اثناء راه خبر هلاکت ولی‌نعمت خود استماع نمود لاجرم بخدمت سلطان ملک شاه مراجعت کرد و آنچه شنیده بود معروض داشت و ملکشاه از تتش رنجیده داود بن سلیمانرا قایم مقام پدر ساخت و در خلال آن احوال قیصر قصد توقات و قادسیه و سایر بلادی که دانشمند نامی بر آن مستولی بود نمود و دانشمند از سلاطین اسلام استمداد فرموده داود بمدد دانشمند توجه کرد و بر قیصر ظفر یافته فی سنه ثمانین و اربعمائه در قونیه بر تخت سلطنت نشست و بیست سال حاکم بوده رخت سفر آخرت بربست قلیچ ارسلان بن سلیمان بعد از فوت برادر افسر ایالت بر سر نهاد و مدت چهل سال بدولت و اقبال گذرانیده در اواخر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۳۹
ایام دولت باغواء امراء بغداد پسر خود مسعود را در روم قایم‌مقام ساخته بنفس خویش متوجه عراق شد و چون در کنار آب خابور منزل گزید اتابک جاولی که از عظماء اعیان دولت مسعود بن محمد بن ملکشاه بود متوجه دفع او گشته در کنار آب خابور آتش قتال التهاب یافت و جاولی خود در هنگام هیجان معرکه پیکار علمدار ارسلان را از پای در آورد و سایر عراقیان بر رومیان تاخته سپاه ارسلان منهزم گشتند و ارسلان تنها مانده در آن اثنا اسبش آغاز اچالیقی کرد و عنان تمالک و تماسک از دست قلیچ ارسلان بیرون رفته اسب خود را در نهر خابور افکند و شعله حیات راکب و مرکوب فرونشست و روایتی آنکه جاولی امراء قلیچ ارسلانرا بفریفت تا او را در آب خابور افکندند و بر هرتقدیر این واقعه در سنه تسع و ثمانین و خمسمائه دست داد سلطان مسعود بن قلیچ ارسلان چون واقعه پدر را شنود با دانشمندیان وصلت کرده مدت نوزده سال فرمانفرمائی نمود و در سنه ثمان و خمسین و خمسمائه بعالم دیگر خرامید عز الدین قلیچ ارسلان بن مسعود قائم‌مقام پدر بود و او را ایزد تعالی ده پسر عنایت فرمود بدین‌ترتیب رکن الدین سلیمان ناصر الدین برکیارق قطب الدین ملکشاه نور الدین محمود معز الدین قیصر شاه محیی الدین مسعود شاه مغیث الدین طغرل نظام الدین ارغونشاه سنجر شاه غیاث الدین کیخسرو و ارکان ملک عز الدین قلیچ ارسلان بوجود این اولاد امجاد بسان ایوان سبع شداد استحکام یافته طمع در قلم‌رو حکام دانشمندی کرد و سیواس و قیصریه را بحیز تسخیر آورد و ذو النون دانشمندی از نور الدین محمود که والی شام بود استمداد نمود و او فخر الدین عبد المسیح را با سپاهی بلا انتها بجانب روم فرستاد ذو النون باستظهار آن لشگر سیواس و قیصریه را بازستد اما هم در آن اوقات نور الدین محمود بعالم دیگر انتقال نمود و نوبت دیگر سیواس و قیصریه به تحت تصرف قلیچ ارسلان درآمد مقارن آنحال ذو النون نیز فوت شد و سایر ولایات او قلیچ ارسلان را مسلم گشت و قلیچ ارسلان رایت استقلال ارتفاع داده ممالک روم را بر اولاد خود قسمت نمود و هریک از پسران او بضبط و ربط ناحیه که پدر نامزد او کرده بود پرداخته تمامت اموال آنولایت را در مصالح خویش مصروف میداشتند و فلسی بپدر نمی‌دادند اما در سالی یکبار بقونیه که دار الملک قلیچ ارسلان بود رفته شرط ملازمت بجای می‌آوردند و چون قلیچ ارسلان مدت بیست سال بدولت و اقبال گذرانید ولد کهتر خود غیاث الدین کیخسرو را ولیعهد کرده در سنه ثمان و سبعین و خمسمائه متوجه ملک عقبی گردید غیاث الدین کیخسرو بعد از پدر در قونیه بر سریر پادشاهی نشست و برادر بزرگ ترش رکن الدین سلیمانکه حاکم توقات بود علم مخالفت مرتفع گردانیده اکثر برادران را با خود متفق ساخت و با لشگر فراوان متوجه قونیه گشت و غیاث الدین کیخسرو در شهر متحصن شد و رکن الدین سلیمان آن بلده را محاصره کرده بالاخره مهم بمصالحه انجامید و غیاث الدین کیخسرو امان طلبیده باربلستان شتافت و بنابر آنکه بر جانب برادر اعتماد نداشت از آنجا نیز عنان‌یکران بصوب فرنگستان تافت رکن الدین سلیمانچون در سلطنت مستقل شد از دار الخلافه السلطان القاهر لقب یافت
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۴۰
و مدت بیست و چهار سال در کمال اقبال پادشاهی کرده در آخر عمر لشگر بابخاز و گرجستان کشید و از گرجستان شکست یافته منهزم بروم بازگشت و در سنه اثنی و ستمائه زمان حیاتش بپایانرسید عز الدین قلیچ ارسلان بن رکن الدین سلیمان در زمان وفات پدر در سن طفولیت بود و مع ذلک بعضی از امرا او را بر تخت سلطنت نشاندند و زمره جانب نقیض گرفته اتابک مر نقش را جهه طلب غیاث الدین کیخسرو بدیار فرنک فرستادند و کیخسرو بسرعت برق و باد روی بقونیه آورده قلیچ ارسلان ملک بدو باز گذاشت و کیخسرو برادرزاده را در قلعه محبوس گردانیده مدت شش سال رایت سلطنت برافراشت و در سنه تسع و ستمائه لشگر بحدود لارنقیه کشیده در معرکه کفار شهادت یافت.
عز الدین کیکاوس بن غیاث الدین کیخسرو بعد از واقعه پدر یکسال پادشاه بود و بزحمت سل از عالم رحلت نمود.
علاء الدین کیقباد بن غیاث الدین کیخسرو خلاصه آنخاندان و نقاوه آندودمان بود و او پس از فوت برادر مالک تخت و افسر گشته میان او و برادر دیگرش رکن الدین سلیمان مخالفت اتفاق افتاد و بعد از وقوع محاربات رکن الدین سلیمان گرفتار شده کیقباد او را در قلعه هوشیار حبس فرمود و اوقات حیوه سلیمان در آنحصار بپایانرسید آنگاه چند نوبت میان علاء الدین و سلطان جلال الدین مینک بر نی مقابله و مقاتله روی نمود و در اکثر آن معارک کیقباد را صورت نصرت دست داد و چون مدت بیست و شش سال از سلطنت کیقباد بگذشت در سنه سته و ثلاثین و ستمائه بفرموده پسر خود کیخسرو مسموم گشت.
غیاث الدین کیخسرو بن کیقباد بعد از فوت پدر تاج اقبال بر سر نهاد و در ایام دولت او تایجو نامی از امراء چنگیزی لشگر بروم کشیده کیقباد منهزم گردید و در سنه اربع و اربعین و ستمائه وفات یافت مدت سلطنتش هشت سال بود.
رکن الدین سلیمان بن کیخسرو چون متصدی امر پادشاهی گشت برادر خود علاء الدین کیقباد را بخدمت قاآن فرستاد و اظهار ایلی و انقیاد نمود کیقباد مهمات برادر را برحسب دلخواه سرانجام کرده مقضی المرام بجانب روم بازگشت و رکن الدین سلیمان بتوهم آن‌که مبادا کیقباد بر او تفوق جوید شخصی را بر آنداشت تا آن بیگناه را در اثناء راه زهر داد و او نیز بفرمان اباقا خان در سنه اربع و ستین و ستمائه از همان شربت جرعه‌ای چشید مدت سلطنتش بیست سال بود.
کیخسرو بن سلیمان در سن طفولیت قایم‌مقام پدر شد و بموجب حکم اباقا خان خواجه معین الدین پروانه کاشی راتق و فانق اموران مملکت گشته مادر کیخسرو را بحباله نکاح درآورد و چون مدت هژده سال اسم پادشاهی بر کیخسرو اطلاق یافت در سنه اثنین و ستمائه در ولایت آذربایجان بفرمان احمد خان کشته گشت غیاث الدین مسعود بن کیکاوس در زمان ارغون خان نشانحکومت روم حاصل کرده روی بدان مرزوبوم آورد و در ایام دولت او اختلال تمام باحوال آن مملکت راه یافته بر هرناحیه‌ای متغلبی مستولی شد و ارغونخان
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۴۱
کیخاتو و هولاجو را بدفع متغلبه نامزد کرده وزارت آنولایت بعمزاده حمد اللّه مستوفی خواجه فخر الدین محمد المستوفی مفوض گشت و بیمن شجاعت شاه‌زادگان و حسن تدبیر وزیر مهمات آنحدود فی الجمله استقامت یافت و در سنه سبع و تسعین و ستمائه غیاث الدین مسعود عنان عزیمت بعالم آخرت تافت.
کیقباد بن فرامرز برادرزاده غیاث الدین مسعود بود و بعد از فوت او بحکم غازانخان بر سریر حکومت روم صعود نمود و چون چندگاهی بامر و نهی سپاهی و رعیت پرداخت بخار پندار بکاخ دماغ راه داده نسبت بغازان در مقام عصیان آمد و غازان سپاه فراوان بروم فرستاد تا دود از دودمان کیقباد برآوردند و او را گرفته رسم سلطنت سلجوقیانرا در آن دیار منسوخ کردند بیت
چنین است کردار گردنده دهرگهش نوش مهر است و که زهر قهر
 
ذکر مجملی از احوال آل مزید که در زمان خلافت بنی العباس حکومت حله بدیشان رسید
 
زبان حقایق بیان مورخان سخندان در اظهار این اخبار بدین‌سان گویا شده که در آن اوانکه سلطان الدوله دیلمی امیر الامراء بغداد بود
سیف الدوله ابو الحسن علی بن مزید الاسدی را بمزید تربیت مخصوص گردانیده ایالت حله را بوی تفویض نمود و در سنه ثلث و اربعمائه بآن بلده شتافته پرتو معدلتش بر وجنات احوال رعایا یافت و در ذیقعده سنه ثمان و اربعمائه وفات یافت
نور الدوله ابو الاغر دبیس بن سیف الدوله قایم‌مقام پدر بود و در سنه اربع و عشرین و اربعمائه برادرش ثابت بر وی خروج کرد و بین الجانبین محاربه واقع شده ثابت غالب گشت و دبیس پیش بعضی از حکام عراق عرب رفته جمعی کثیر بمدد آورده کرت دیگر با برادر در مقام مقابله و مقاتله آمد و درین نوبت جنگ بصلح تبدیل یافته مقرر شد که دبیس بدستور پیشتر امیر حله باشد و اقطاعی مناسب بثابت دهد در سنه اربع و سبعین و اربعمائه حلیه نور الدوله از نور حیات طاری گشته درگذشت اوقات زندگانی او هشتاد سال بود و مدت اقبالش پنجاه و هفت سال در تحفه الملکیه مسطور است که نور الدوله بصفت شجاعت و سخاوت اتصاف داشت و در ایام دولت همواره نقش رعایت فضلا و شعرا بر صحیفه خاطر مینگاشت
بهاء الدوله ابو کامل منصور بن دبیس بعد از فوت پدر افسر ایالت بر سر نهاد و او بغایت فاضل بود و اشعار نظم مینمود وفاتش در سنه تسع و سبعین و اربعمائه اتفاق افتاد و پسرش سیف الدوله صدقه را حکومت آندیار دست داد و سیف الدوله صدقه چون مدت ده سال بلوازم امر سروری اقدام فرمود اعراب خفاجه حدود ولایت او را غارت کردند و از آنجا بکربلا رفته در روضه مقدسه امام حسین رضی اللّه عنه دست بفتنه و فساد برآوردند
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۴۲
و صدقه سپاهی بدفع شر آنجماعت نامزد فرمود تا بکربلا رفته ابواب کرب و بلا بر روی ایشان گشودند و جمعی کثیر را بتیغ بیدریغ کشتند و در سنه اربع و تسعین و اربعمائه سیف الدوله با سلطان برکیارق اظهار خلاف کرده خطبه بنام برادرش سلطان محمد خواند و نایب برکیارق را از کوفه براند و در سنه خمس و تسعین و اربعمائه شهر حله را تعمیر نمود و منازل پادشاهانه بنا فرمود و در سنه ست و تسعین و اربعمائه یکی از امراء برکیارق ببغداد رفته ایلغازی بن ارتق را که از قبل سلطان محمد حاکم بود عذر خواست و ایلغاری التجا بسیف الدوله کرده سیف الدوله در مقام امداد آمد و ایلغار کرده در نواحی بغداد دست بغارت و تاراج برآورد و ساکنان دار السلام در دجله حیرت و لجه حسرت افتاده خلیفه قاصدی نزد صدقه فرستاد و التماس کرد که دست از اضرار خلایق بازدارد و صدقه جوابداد که ملتمس امیر المؤمنین مبذولست مشروط باینکه گماشته برکیارقرا از دار الخلافه اخراج فرمایند و آنشخص طوعا و کرها در دوازدهم ربیع الاخری سنه مذکوره از بغداد بیرون رفته آنگاه سیف الدوله پسر خود منصور را مصحوب ایلغاری بملازمت مستظهر باللّه ارسال داشت و از حرکات سابقه عذر خواست و در سنه ست و تسعین و اربعمائه سیف الدوله سیب را تسخیر نمود و در سنه تسع و تسعین و اربعمائه بصره را تملک فرمود و در سنه خمسمائه بر قلعه تکریت استیلا یافت و در سنه احدی و خمسمائه ابو دلف سرخاب بن کیخسرو که سلطان محمد او را حاکم ساوه ساخته بود از وی توهم نموده بگریخت و پناه بصدقه برد و سلطان جهه طلب او قاصدی نزد صدقه فرستاد و او عذری گفته ابو دلف را بایلچی سلطان نداد بنابرین بین الجانبین مواد خلاف در هیجان آمد و سلطان در همانسال ببغداد شتافته کرت دیگر ایلچیان بحله ارسال داست و بصدقه پیغام داد که داعیه غزو روم در خاطر رسوخ یافته مناسب آنست که او نیز با جمعی از اهل ستیز طریق مرافقت مسلوک دارد صدقه جوابداد که چون تغییر مزاج سلطان را نسبت بخود معلوم کرده‌ام از مرشد عقل رخصت ملازمتش نمی‌یابم هرگاه اعلام ظفرپناه از بغداد نهضت نماید آنچه فرمایند از اموال و رجال بموکب نصرت مآل میفرستم سلطان این سخنان را بسمع قبول نشنید و فوجی از سپاه را بتاخت حدود حله امر فرمود و عاقبت کار بجائی رسید که بنفس نفیس در هشتم رجب سنه مذکور از بغداد بصوب حله در حرکت آمد و خود در کناره دجله منزل گزیده اکثر امرا و لشگریان را از آب گذرانید و صدقه در نوزدهم ماه مذکور در برابر آنسپاه آمده ثابت بن سلطان علی بن مزید از وی بگریخت و نزد سلطانرفته در دامن دولت او آویخت لاجرم جنود صدقه دل‌شکسته شدند و اندک محاربه کرده روی بمیدان فرار آوردند و صدقه بقتل رسیده ولدش دبیس و سرخاب که باعث التهاب نایره آن فتنه بودند گرفتار گشتند و سلطان محمد بموجب کلمه (العفو عند الاقتدار من علو الاقدار) جرایم ایشانرا بعفو و اغماض مقابل گردانید بلکه دبیس را منظورنظر مرحمت ساخته بمرتبه آباء و اجداد رسانید در تحفه الملکیه مسطور است که صدقه بصفت جود و حلم و نوازش فقرا و اهل علم موصوف بود و بمرتبه عفت داشت که هرگز بغیر منکوحه خود نزدیکی نفرمود و بمصادره نواب و عمال سر کار خویش مده العمر اقدام
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۴۳
نکرد و از غایت لطف طبع اشعار فصاحت شعار بنظم می‌آورد مدت حیاتش پنجاه نه سال بود و زمان اقبالش بیست و یک سال
دبیس بن صدقه بیمن عنایت سلطانمحمد قدم بر مسند ایالت نهاد و ابواب عدالت بر روی روزگار رعیت برگشاد و چندسال میان دبیس و بعضی از حکام سلجوقی مخالفت و منازعت واقع بوده گاهی دبیس از معرکه قتال میگریخت و احیانا طالب امان گشته بدست نیاز در دامن لطف ایشان می‌آویخت و در سنه سبع عشر و خمسمائه بسلطان طغرل سلجوقی پیوسته به المستر شد باللّه آغاز خلاف کرد چنانچه شمه از آنحکایت در ضمن وقایع ایام خلافت مستر شد مذکور گشت بعد از آن دبیس بملازمت سلطان سنجر شتافت و منظورنظر مرحمت گشته اعزاز و احترام تمام یافت و سلطان او را بملازمت برادرزاده خود محمود سپرد و وصیت فرمود که حکومت حله را از خلیفه بجهه او بستاند و در محرم سنه ثلث و عشرین و خمسمائه سلطان محمود دبیس را مصحوب خود ببغداد برده قصد کرد که منشور ایالت حله را بمهر خلیفه بستاند مستر شد باینمعنی راضی نشد دبیس بعد از توجه سلطان از بغداد بیرون رفته و لشکری فراهم آورد و در ماه رمضان سال مذکور بحله رفته حاکم آنجا را بگریزانید و سلطان محمود اینخبر شنوده در ذی قعده سنه مذکوره بجانب دار السلام بازگشت و دبیس ایلچی نزد سلطان فرستاده تقبل نمود که اگر حکومت حله را باو گذارند دویست‌هزار دینار و سیصد سر اسب پیشکش نماید و سلطان بنابر رضاء خاطر خلیفه این ملتمس را قبول نفرمود و دبیس ببصره رفته آنچه از اموال سلطان محمود و مستر شد در آنجا بود تصرف نمود آنگاه رایت عزیمت بصوب دمشق برافراخت و در شعبان سنه خمس و عشرین و خمسمائه حاکم آن بلده تاج الملوک بوری او را دستگیر کرد و باتابک عماد الدین زنگی بن آقسنقر سپرد و اتابک زنگی با دبیس در طریق یکرنگی سلوک نمود و طریقه انعام و احسان مرعی داشت و در سنه تسع و عشرین و خمسمائه دبیس التجا بسلطان مسعود سلجوقی کرد و روزی در گوشه نشسته و سر در پیش انداخته متفکر بود که ناگاه غلامی از غلامان سلطان بنابر فرمان آن پادشاه عالیشان او را گردن زد و بعد از قتل دبیس اولاد او صدقه و علی چندگاهی در حدود حله ستیز و گریز می‌نمودند و نسبت بسلاطین سلجوقی احیانا طریق موافقت مسلوک می‌داشتند و گاهی علم مخالفت می‌افراشتند و نخست صدقه فوت شده علی نیز در سنه خمس و اربعین و خمسمائه راه سفر آخرت پیش گرفت و پس از فوت وی دولت آنقوم بالکلیه سمت انقراض پذیرفت‌
 
ذکر حکام بطیحه‌
 
در تحفه الملکیه مسطور است که عمران بن شاهین السلمی بواسطه خیانتی که ازو صدور یافت از میان قبیله خویش بیرون آمده بجنگل بطیحه شتافت و مدتی بصید مرغ و ماهی قیام نموده از آن ممر بدل ما یتحلل حاصل میفرمود و بالاخره جمعی از اوباش ناس را متفق گردانیده آغاز قطع طریق کرد و در طلب ریاست غایت سعی و اجتهاد بجای آورده
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۴۴
در اندک‌زمانی بر بطیحه مستولی شد و معز الدوله دیلمی که در آنزمان امیر الامراء بغداد بود همت بر دفع شر او گماشت وزیر خود ابو جعفر الضمیری را با لشکری بجانب بطیحه فرستاد و عمران از آن سپاه شکست یافته بجنگل گریخت و در آن اثنا خبر فوت عماد الدوله بن بویه بابو جعفر رسید و او متوجه شیراز گردید و عمران بار دیگر ببطیحه خرامیده علم حکومت مرتفع گردانید و در سنه ثمان و ثلاثین و ثلاث‌مائه معز الدوله روزبهان دیلمی را بمقاتله عمران نامزد کرد و روزبهان را در معرکه قتال روز بد پیش آمده روی بصوب هزیمت آورد آنگاه چندی معز الدوله در بحر تحیر افتاده عاقبت الامر بعضی از متعلقان عمران را که ابو جعفر اسیر کرده بود مطلق العنان گردانید و نشان حکومت بطیحه را بمهر خلیفه نزد عمران فرستاد و عمران بفراغبال پای بر مسند کامرانی نهاد و در سنه تسع و ثلثین و ثلاث‌مائه عز الدوله بختیار بن معز الدوله عازم مقاتله عمران گشته بعد از وصول ببطیحه عمران بجنگلی که از کمال تشابک اشجار باد را در آن مجال گذار نبود تحصن نمود و بختیار از فتح و ظفر مأیوس گشته اختیار مصالحه فرمود و عمران قبول کرد که چون بختیار بازگردد مبلغ دو هزارهزار درم بدل صلح ارسال دارد اما بعد از مراجعت نقض عهد نموده از عقب او ایلغار کرد و خود را بر بعضی از سپاه بغداد زده مراسم غارت بجای آورد و در سنه سته و ستین و ثلاث‌مائه که عز الدوله از عضد الدوله بگریخت نزد عمران رفته در دامن دولت او آویخت و عمران عز الدوله را معزز و محترم داشته هدایاء نفیسه نزد او فرستاد و در محرم سنه تسع ستین و ثلاث‌مائه مرغ روح عمران بن شاهین بمخلب شاهین اجل گرفتار شده درگذشت و پسرش حسن قائم‌مقام گشت
حسن بن عمران بصفت شجاعت و احسان موصوف بود و عضد الدوله بعد از تمکن بر سریر حکومت بغداد وزیر خود مطهر بن عبد اللّه را بجنگ حسن فرستاد و حسن بر وزیر غالب آمده مطهر از غایت قهر بقطع رشته حیات خویش اقدام نمود آنگاه میان عضد الدوله و حسن مصالحه واقع شد و در سنه اثنی و سبعین و ثلاث‌مائه ابو الفرج محمد بن عمران با برادر در مقام عصیان آمده او را بقتل رسانید و بر بطیحه مستولی گردید و جمعی را که با او در کشتن حسن اتفاق کرده بودند تربیت کرده سایر سرداران را منظورنظر عنایت نگردانید بنابرآن مظفر بن علی الحاجب فوجی از اقارب و اجانب را با خود متفق ساخته در سنه ثلث و سبعین و ثلاث‌مائه ابو الفرج را بشدت قتل مبتلا کرد و ابو المعالی ولد حسن را که که در صغر سن بود بحکومت نامزد کرده زمام اختیار ملک و مال را بقبضه اقتدار درآورد و از هرکس اندیشه داشت چشمه حیاتش را بخاک ممات بینباشت و بالاخره از ابو المعالی نیز توهم نموده او را بواسط فرستاد و بیواسطه قدم بر تخت ایالت نهاد و در سنه ست و سبعین و ثلاث‌مائه هادم اللذات اساس زندگانی مظفر بن علی را نیز برانداخت و خواهر زاده او ابو الحسن علی بن نصر لواء حکومت مرتفع ساخت
ابو الحسن علی بن نصر بصفت عدل و بذل متصف بود و نسبت بطوایف انسان کثیر الاحسان و متصف لاجرم مرتبه او از سایر حکام بطیحه درگذشت و از دار الخلافه
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۴۵
بتشریف منشور حکومت مشرف و معزز شده ملقب بمهذب الدوله گشت و شوکت و مکنت مهذب الدوله بجائی رسید که القادر باللّه عباسی پناه باو برد و تا وقتی که او را از بغداد بجهه خلافت طلب کردند در سایه حمایتش اوقات گذرانید وفات مهذب الدوله در جمادی الاولی سنه ثمان و اربعمائه اتفاق افتاد و مدت حیاتش هفتاد و سه سال بود
ابو محمد عبد اللّه که خواهرزاده مهذب الدوله بود بعد از فوت خال فوجی از ابطال رجال با خود متفق گردانید تا ولد مهذب الدوله احمد را که منصب ولایت‌عهد داشت گرفته بدو سپردند و ابو محمد بر مسند ایالت نشسته احمد را در مصادره کشید و آن مقدار چوب زد که پهلو بر بستر ناتوانی نهاده بعد از سه روز جهان فانی را بدرود کرد و اینمعنی بروی مبارک نیامد و در منتصف شعبان همانسال روی بعالم عقبی آورد
ابو عبد اللّه حسین بن بکر الشرابی در سلک خواص مهذب الدوله انتظام داشت و پس از فوت ابو محمد در بطیحه رایت حکومت برافراشت و در سنه عشر و اربعمائه سلطان الدوله دیلمی صدقه بن فارس را لشکری داده ببطیحه فرستاد و او ابو عبد اللّه را گرفته متکفل ایالت آنولایت گشت و ابو عبد اللّه در محبس صدقه بود تا وقتی که صدقه درگذشت و در سنه اثنی عشر و اربعمائه صدقه مریض شده در آن اثنا شنید که ابو الهیجا محمد بن عمران بن شاهین شهباز همت در هوای صید بطیحه پرواز داده با لشکری متوجه است و صدقه قبل از وفات بسه روز در ماه صفر سنه مذکور شاپور بن المرزبان را با فوجی از شجعان بدفع او نامزد گردانید و شاپور مظفر و منصور گشته ابو الهیجا اسیر شد و معروض تیغ تیز گردید لاجرم مردم بطیحه بعد از فوت صدقه از روی صدق سر بمتابعت او درآوردند و شاپور بمشرف الدوله عریضه نوشته مالی قبول نمود که هرسال بخزانه بغداد فرستد و همدران اوان ابو نصر شیرزاد بن حسن بن مروان بر تقبل او چیزی مسترد کرد و زمام حکومت بطیحه بدست آورد و حسین شرابی که از حبس نجات یافته بود بر شیرزاد خروج نمود و او روباه مثال بسوراخی گریخت و ابو کالنجار دیلمی در وقت استیلاء حسین شرابی وزیر خود ابو محمد را بطمع اخذ مال و خراج ببطیحه فرستاد و حسین چند روزی اظهار اطاعت نموده چون دید که وزیر بر رعایا تحمیلات نامقدور مینماید او را از آن دیار عذر خواست و مدتی دم از استقلال زده بالاخره از بغداد سپاهی بقصد او در حرکت آمد و حسین طاقت مقاومت در حیز مکنت ندید و از بطیحه بطریق هزیمت پیش دبیس بن مزید رفت و در سنه اثنین و سبعین و اربعمائه ابو نصر بن هیثم که والی بطیحه بود با سپاه دیلم که در حدود آن مملکت بودند محاربه نموده قرب صد نفر بقتل رسانید و در حکومت مستقل گردید و در سنه تسع و سبعین و اربعمائه ابو الغنایم بن ابو السعادات که وزیر بعضی از ملوک دیلم بود لشکر ببطیحه کشید و ابن هیثم متحصن شده مدت محاصره امتداد یافت و در صفر سنه ثمانین و اربعمائه بین الجانبین جنگ سلطانی واقع شده ابو الغنایم را ظفر میسر گشت و ابن هیثم گریخته بسیاری از اتباع او را بتیغ بیدریغ رشته حیات بگسیخت اسمعیل و محمد پسران
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۴۶
عبید اللّه بن محمد بن حسین بن ابی الخیر اللیثی بعد از فرار ابن هثیم باشارت ابو الغنایم تملک بطیحه نمودند و چون اسمعیل که مصطع لقب داشت فوت شد پسرش ابو سعید مظفر قایم‌مقام پدر گشت و پس از وفات محمد نیز ولدش مهذب الدوله ابو سعید جانشین پدر گردید و چندگاه میان ایشان و ابو نصر مواد نزاع در هیجان بود آخر الامر مهذب الدوله بحمایت گوهر آئین که شحنه بغداد بود در امر ایالت آنولایت استقلال یافت و در سنه خمس و ثمانین و اربعمائه گوهر آئین از مهذب الدوله مخالفت گونه فهم کرده روی ببطیحه آورد و بصلح بازگشت و بعد از وفات گوهر آئین حماد بن مصطع بر مهذب الدوله خروج کرد و مهذب الدوله پسر خود نفیس را بجنگ حماد فرستاد و حماد از سیف الدوله بن مزید کومک طلبیده باستظهار سپاه او نفیس را منهزم ساخت و نفیس باشارت پدر نزد سیف الدوله رفت و اظهار اخلاص و اطاعت نمود تا در سنه خمسمائه مهم جهاد را بر صلح قرار داد و بعد از آن مدتی مدید و عهدی بعید حکومت بطایح در میان آل مصطع بماند و در زمانی که سلطان اویس بن امیر شیخ حسن ایلکانی در بغداد و آذربایجان بر مسند جهانبانی نشست یکی از امراء خود را که موسوم بود بقرامحمد بحکومت واسط و بطایح نامزد نمود و قرامحمد بدانجانب شتافته بر امیر نامی که در آن ایام حاکم بطیحه بود غالب گشت و ابواب لطف و اصطناع را مسدود گردانیده امیر را با سایر آل مصطع مستأصل ساخت و ذخایر آن طایفه را متصرف گشته لواء امارت برافراخت بیت
ز اول دور چرح تا اکنون‌اینچنین است شیوه گردون
 
ذکر آل حمدان که در زمان عباسیان ایشان را حکومت موصل و شام دست داد و بیان کیفیت استیلاء سلجوقیان بر آن دیار و بلاد
 
از جمله امراء شجاعت اقتباس که در ایام خلافت بنی العباس اقبال ایشان بطراز استقلال مطرز گشت و ماهیچه لواء ظلمت‌زدای ایشان از افق حصول آمال طالع شده از فرق فرقدین درگذشت آل خجسته مآل حمدان‌اند و حمدان ولد حمدون بن الحارث از بنی تغلب و بنی تغلب داخل قبیله ربیعه‌اند و حمدان در زمان عباسیان در سلک امراء عالیشان نتظام یافت و در سنه اثنی و تسعین و مأتین فروغ عنایت و التفات المکتفی باللّه بر وجنات حالات ابو الهیجا عبد اللّه بن حمدان تافت و ابو الهیجا در موصل لواء ایالت مرتفع گردانیده جمعی از اکراد را که در آن دیار بهیجان غبار فتنه و فساد اشتعال داشتند معروض تیغ سیاست گردانید و چون بقیه السیف امان خواستند رقم بر جراید جرایم ایشان کشید و مهام ملک او بسرانجام اقتران یافت و مدتی مدید بدولت و اقبال گذرانید و در سنه احدی و ثلثمائه ابو الهیجا با مقتدر خلیفه در مقام خلاف آمده چون لشگر بغداد متوجه او گشتند دانست که با ایشان طاقت مقاومت ندارد لاجرم ابواب مصالحه مفتوح نموده تحف و هدایا
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۴۷
ببغداد فرستاد و مقارن آنحال برادرش حسین بن حمدان که حاکم قم و کاشان بود با خلیفه مخالفت نمود مقتدر لشگری فرستاد تا او را با اولاد و اصحاب گرفته بدار السلام آوردند و محبوس کردند بدانجهت ابو الهیجا نیز مقید شد و در اواخر ایام خلافت القاهر باللّه کشته گشت
ناصر الدوله ابو الحسن بن ابی الهیجا در ایام خلافت المقتدر باللّه در بلاد موصل رایت خلافت برافراشت و او بصفت بخل و امساک اتصاف داشت اما در میدانشجاعت گوی مسابقت از امثال و اقران میربود و چند نوبت میان او و معز الدوله دیلمی محاربات روی نمود
سیف الدوله علی بن ابو الهیجا در سنه ثلث و ثلاث‌مائه قدم از کتم عدم بعالم وجود نهاد و او نیز در ایام خلافت مقتدر در ولایت شام اعلام اقتدار ارتفاع داد و سیف الدوله بخلافت برادر ابواب جود و عطا بر روی روزگار فرق برایا برگشاد و در تربیت علما و شعرا و فضلا و ادبا مهما امکن لوازم اهتمام بجای آورد و بیمن معدلت و رعیت‌پروری اکثر بلاد شام را معمور و آبادان کرد طبعی نقاد و ذهنی وقاد داشت و گاهی بنظم اشعار اشتغال نموده ابیات بلاغت آیات بر صحایف خواطر مینگاشت و در سنه ثلث و ثلثین و ثلاثمائه والی مصر اخشیذ لشگر بجانب حلب کشید و میان او و سیف الدوله حربی صعب اتفاق افتاده اخشیذ منهزم گردید سیف الدوله جمعی از مصریانرا بتیغ بیدریغ گذرانیده از بقیه السیف هزار کس اسیر کرد و روی توجه بصوب دمشق آورد و بعد از نزول در آن بلده بعضی از لشکریان ازو گریخته از عقب اخشیذ بطبریه رفتند و اخشیذ بفتح و نصرت امیدوار شده بار دیگر متوجه حلب گشت و آن بلده بتحت تصرفش درآمد و در سنه اربع و ثلثین و ثلاث‌مائه مخالفت سیف الدوله و اخشیذ بموافقت و مصاهرت تبدیل یافت و حلب و حمص و انطاکیه بسیف الدوله تعلق گرفته سایر بلاد شامرا اخشیذ متصرف گشت اما همدر آن سال زمانحیات اخشیذ بنهایت رسیده سیف الدوله در تمامی بلاد شام حاکم گردید و تا آخر عمر بدولت و اقبال گذرانید در تحفه الملکیه مذکور است که سیف الدوله را با حکام روم و فرنک چندین نوبت حرب و جنگ اتفاق افتاد و از گرد و غباری که در آن معارک بر وی مینشست آنمقدار جمع کرد که از آن خشتی کوچک ساخت و وصیت نمود که آن خشت را در قبر بزیر سر او نهند وفاتش در ماه صفر سنه ست و خمسین و ثلاث‌مائه دست داد و امرا و ارکان دولت جسدش را بمیافارقین بردند و بخاک سپردند و چون خبر فوت سیف الدوله ببرادرش ناصر الدوله رسید بواسطه شدت مودتی که نسبت باو داشت بمرتبه متالم و محزون شد که دماغش بریشان گشته اختلال باحوال او راه یافت بنابرآن پسرش ابو التغلب که بعمده الدوله ملقب بود و غضنفر نام داشت در شب شنبه بیست و چهارم جمادی الاولی سنه مذکوره پدر را بگرفت و در حصن السلامه محبوس گردانید و زمان حیات ناصر الدوله در آنحصار فی ربیع الاولی سنه
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۴۸
ثمان و خمسین و ثلاث‌مائه بپایان رسید و در سنه تسع و خمسین و ثلاثمائه ناصر الدوله در رحبه خروج نموده برادر خود ابو البرکات را که در آندیار شهریار بود بکشت و ابو التغلب برادر دیگر ابو الفراس را بجنک حمدان نامزد فرمود و چون ابو الفراس بار دیگر نزد برادر کلانتر رفته محبوس گردید و بعد از آن برادران دیگر ابراهیم و حسین از ابو التغلب گریخته در دامن دولت حمدان آویختند و حمدان باستظهار ایشان سنجار را گرفته ابو التغلب متوجه ایشان گشت و حمدان همعنان اخوان برحبه بازگشته ابو التغلب مخالفان را تعاقب نمود و آنجماعت از آنجا نیز گریخته رحبه بتصرفش درآمد و حمدان ببغداد رفته بعز الدوله بختیار بن معز الدوله التجا کرد و در سنه ستین و ثلاث‌مائه ابو التغلب دختر عز الدوله را بحباله نکاح آورد و چون عضد الدوله بختیار را بی‌اختیار گردانیده بر بلاد موصل استیلا یافت ابو التغلب طریق هزیمت پیش گرفته ببلاد شام شتافت اما در آن دیار مهمی نتوانست ساخت و در سنه تسع و ستین و ثلاث‌مائه حاکم طبریه او را بدست آورده بنیاد حیاتش را برانداخت
سعد الدوله ابو المعالی شریف بن سیف الدوله بعد از فوت پدر در حلب قدم بر مسند حکومت نهاد و در ربیع الآخر سنه سبع و خمسین و ثلاث‌مائه لشگر بسر ابو فراس حارث بن سعید بن حمدان کشید و حارث بفرمان سیف الدوله در سنجار و حران حاکم بود و پس از تلاقی فریقین و ارتفاع غبار جنگ و شین کوکب طالع سعد الدوله با اختر فتح و ظفر مقارن افتاده حارث کشته گشت و در سنه ثمان و خمسین و ثلاثمائه قرعویه که غلام سیف الدوله بود در حلب خروج نموده سعد الدوله بجانب حران گریخت اما او را در آن بلده راه ندادند لاجرم بحماه رفت و در ربیع الاولی سنه تسع و خمسین میان سعد الدوله و قرعویه مصالحه روی نموده بار دیگر در حلب خطبه بنام سعد الدوله خؤاندند و در سنه ست و ستین و ثلاثمائه بیکجور غلام قرعویه او را گرفته در یکی از قلاع محبوس گردانید و مدت شش سال زمان اقبال بیکجور امتداد یافته جمعی از هواداران قرعویه مکاتبات نزد سعد الدوله فرستادند و عرضه داشت نمودند که اگر موکب عالی بدین حوالی آید کمر خدمت بر میان بندیم و ابواب شهر بگشائیم و سعد الدوله بدانجانب شتافته آن طایفه بوعده وفا نمودند و بیکجور در قلعه متحصن گشت و پس از چند روز امان طلبیده بیرون خرامید و سعد الدوله حکومت حمص را بدو تفویض فرموده بیکجور قلعه آن بلده را معمور گردانید و در سنه ثمانین و ثلاثمائه یاغی شده بخلیفه مصر العزیز باللّه اسماعیلی توصل جست و عزیز لشگری بمدد او فرستاده بیکجور باستظهار آن سپاه قصد سعد الدوله نمود و از میدان پیکار فرار کرده بجمعی از اعراب پناه برد و در سنه احدی و ثمانین و ثلاث‌مائه عربان او را گرفته نزد سعد الدوله آوردند تا بقتل رسانید آنگاه بصوب رقه که در تحت تصرف گماشتگان بیکجور بود توجه نمود اولاد بیکجور و ابو الحسن مغربی که وزیرش بود چون طاقت مقاومت نداشتند طلب عهد و پیمان کرده از شهر بیرون آمدند و سعد الدوله قصد اخذ اموال ایشان فرمود اما میترسید که مردم او را بنقض میثاق
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۴۹
منسوب گردانند قاضی ابو الحصین که از صفت دیانت بهره نداشت بوی گفت که بیکجور غلام تو بود (و العبد و ما فی یده کان لمولاه) لاجرم سعد الدوله اموال آنجماعت را در تحت تصرف درآورد و این معنی بر وی مبارک نیامد زیرا که همدران ایام مفلوج شده توجه بعالم آخرت کرد و بعد از وی کسی از آل حمدان بمرتبه سلطنت نرسید و الملک و البقاء للّه الحمید المجید از جمله شعراء سخن‌آرا متنبی معاصر آل حمدان بود پیوسته قصاید غرا در مدح سیف الدوله و اخوان نطم مینمود متنبی در سلک اعاظم فصحاء عرب انتظام داشت و در سنه اربع و ستین و ثلاثمائه دست زمانه پربهانه چشمه حیات او را بخاک ممات بینباشت القصه چون منشور حکومت آل حمدان منطومی گشت بعضی از ولایات ایشان تعلق بسلجوقیان گرفت و برخی بدیوان خلفاء اسماعیلیه و عباسیه سمت انتساب پذیرفت و چنانچه سابقا مسطور شد در سنه احدی و سبعین و اربعمائه تاج الدوله تنش بن الب‌ارسلان حلب و دمشق را فتح کرد و از جانب مصر اقسیس خوارزمی بحرب تنش مبادرت نموده تنش بر وی ظفر یافت و سپاه مصر منهزم گشته اقسیس بملازمت تتش شتافت و پس از روزی‌چند تتش آثار نفاق در حرکات و سکنات اقسیس مشاهده کرده در چاشتگاه عید او را بقتل رسانید و در سنه تسع و سبعین و اربعمائه سلطان ملکشاه بحلب شتافته تتش از صولت برادر توهم نموده روی گریز بوادی آورد و سلطان ملک شاه قسیم الدوله را در حلب حاکم ساخته بطرف بغداد نهضت کرد و تتش بعد از فوت سلطان ملکشاه فی سنه ست و ثمانین و اربعمائه نوبت دیگر بدیار شام شتافت و قسیم الدوله از حلب پیش تتش رفته غاشیه اطاعتش بر دوش گرفت و چون خاطر تنش از ضبط بلاد شام فارغ گردید لشگر بنصیبین کشید و آن بلده را قهرا قسرا گرفته دست بقتل و غارت برآورد آنگاه بموصل شتافته ابراهیم عقیلی که در آن اوان از قبل عباسیان حاکم موصل شده بود با سی هزار کس بمقابله و مقاتله تتش قیام نمود و بعد از استعمال آلات پیکار لشکر ابراهیم روی بصوب فرار آورده خدمتش بر دست تتش اسیر شد و تتش او را حبس کرد و مدت حیات ابراهیم در آن محبس بنهایت انجامید و بعد ازین فتوحات تتش وفات یافته ایالت مصر و دمشق به پسر خورد ترین او دقاق تعلق گرفت و پسر دیگرش رضوان در حلب حاکم گشت و در سنه تسعین و اربعمائه میان برادران مخالفت و محاربت دست داده شکست بجانب دقاق افتاد آنگاه مهم بصلح انجامیده مقرر شد که دقاق در دمشق نام رضوان را در خطبه بر نام خود تقدیم دهد و در سنه احدی و تسعین و اربعمائه سپاه فرنک بیت المقدس را بجنگ از گماشتگان خلفاء اسمعیلیه گرفتند و در روز جمعه بیست و سیم شعبان سنه مذکوره بقول ابن اثیر قرب هفتاد هزار کس از اهل اسلام را بنواحی مسجد اقصی بقتل رسانیدند و در سنه سبع و خمس مائه رضوان بن تتش در حلب فوت شده پسرش الب‌ارسلان الاخرس قایم‌مقام گشت و در سنه ثمان و خمسمائه الب‌ارسلان را که بغایت سفاک و بیباک بود الباب نامی بکشت و پسرش را که در سن طفولیت بود بجایش نصب نمود و در سنه عشر و خمسمائه الباب نیز از
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۵۰
عقب الب‌ارسلان بجهان جاودان رفته شخصی که مشهور بابن بهرام بود بر آن ملک مستولی شد و در سنه ثمان عشر و خمسمائه میان ابن بهرام و لشکر فرنک جنگ واقع شد و فرنگیان از ابن بهرام انهزام یافتند و ابن بهرام مظفر و منصور در منبج نزول نمود اما همدران منزل از شست قضا تیری بمقتل او رسید و پسر عمش که در ماردین حاکم بود جسد او را بظاهر حلب برده دفن کرد و آن بلده را در حیز تسخیر آورد و درین سال کفار فرنک بلده صور را بامان گرفتند و تا شهور سنه تسعین و ستمائه آن شهر در تصرف آنجماعت ماند و در خلال احوال گذشته اوقات حیات دقاق «1» که حاکم دمشق بود سپری گشت طغتکین که در سلک ممالیک تاج الدوله تتش انتظام داشت در آن ولایت رایت ایالت برافراشت و چون زمانه او را نیز بر مسند حکومت سالم نگذاشت بوری که ملقب بود بتاج الملوک همت بر استمالت سپاهی و رعیت گماشت و در ایام دولت بوری بهرام اسدآبادی که از جمله داعیان اسمعیلیان بود بدمشق آمده مردم را بمذهب ایشان دعوت نمود و باندک زمانی خلق بسیار آن ملت را قبول کرده حلقه متابعت بهرام در گوش کشیدند و بوری مضطر و بی‌اختیار گشته بهرام قاصدی نزد فرنگیانی که در صور بودند ارسال داشت و پیغام داد که اگر شما جمعی از سپاه بدین جانب فرستید من دمشق را تسلیم میکنم مشروط بآنکه صور را عوض بمن گذارید و کفار فرنگ این معنی را قبول نموده مقرر چنان شد که در روز جمعه منتصف رمضان سنه ثلث و عشرین و خمسمائه در وقتی که دمشقیان در مسجد جامع بنماز مشغول باشند اسمعیلیه ابواب مسجد را محفوظ سازند تا کسی بیرون نتواند آمد و فرنگیان هجوم نموده خود را در شهر اندازند و بوری ازین مواضعه وقوف یافته در آنروز بمسجد نرفت و بیکناگاه بر سر بهرام تاخته نام او را بضرب تیغ تیز از صفحه هستی محو گردانید آنگاه شمشیر انتقام در اتباع بهرام نهاده قرب شش‌هزار کس از آن طایفه بقتل رسانید و در سنه ست و عشرین و خمسمائه بوری وفات یافته پسرش اسمعیل که شمس الملوک لقب داشت رایت حکومت برافراشت و شمس الملوک بصفت شجاعت و سخاوت موصوف بود و در مدت ریاست خود چند قلعه معتبر از دست کفار فرنک انتزاع نمود اما خلایق را بظلم و ایذاء بسیار میرنجانید و در باب مصادره اغنیا از خود بتقصیر راضی نمیگردید بنابر آن مادرش زمرد خاتون جمعی را برانگیخت تا بیک ناگاه در قلعه دمشق در آن ظالم آویخته خونش را بر خاک هلاک ریختند و این واقعه در سنه تسع و عشرین و خمسمائه روی نمود مدت دولت اسمعیل سه سال بود و بعد از قتل اسمعیل برادرش محمود والی دمشق شده با لحافظ لدین اللّه اسمعیل اظهار اطاعت و انقیاد نمود و چون او نیز مانند برادر باشتعال آتش ظلم و ضلال مشغولی کرد بعد از انقضای سه سال لشکری از مصر بدمشق آمده او را گرفته نزد الحافظ لدین اللّه بردند و محمود در آن ملک مسموم شده حکومت دمشق بگماشتگان اسمعیلیه
______________________________
(۱) در تاریخ ابو الفدا وفات دقاق را در ماه رمضان فی سنه سبع و تسعین و اربعمائه نگاشته حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۵۱
تعلق گرفت و در سنه تسع و اربعین و خمسمائه سلطنت آن دیار من حیث الاستقلال بنور الدین محمود بن اتابک زنگی سمت انتساب پذیرفت چنانچه مشروح میگردد و کیفیت این اجمال بتفصیل می‌پیوندد
 
گفتار در بیان ارتفاع رایت دولت و اقبال اولاد اتابک آقسنقر و ذکر استیلاء ایشان در ولایت موصل و شام بواسطه وفور شجاعت و تهور
 
زمره از فضلاء مورخین متقدمین و متأخرین چنین آورده‌اند که اعاظم سلاطین سلجوقی اولاد امجاد خود را بامراء کبار میسپردند و آن ملکزادگان از امیرانی که مربی ایشان بودند باتابک یعنی اتابیک تعبیر میکردند و از اتابکان چند فرقه بمرتبه سلطنت رسیدند و بدرجات عالیه ترقی فرموده بر ممالک اسلام مستولی گردیدند فرقه اول از ایشان جماعتی‌اند که در موصل و بلاد شام و دیاربکر پادشاهی نمودند و ایشان نه نفر بودند و زمان دولت آن طبقه از سنه احدی و عشرین و خمسمائه امتداد یافت و اتابک آقسنقر که پدر این طایفه بود در زمان سلطان محمود سلجوقی قدم بر مسند امارت بغداد نهاد و بموجب فرموده سلطان محمود استعداد قتال سپاه فرنک که قصد تسخیر بلاد شام داشتند کرد و طایفه از فرنگیان را که بمحاصره حلب مشغول بودند دفع نموده بموصل بازگشت و در روز جمعه نهم ذیقعده سنه عشرین و خمسمائه در مسجد جمعه آن بلده بر دست یکی از فدائیان ملاحده شهید شد و پسرش عماد الدین زنگی بجای وی نشست و عماد الدین زنگی بن آقسنقر باتفاق مورخان نخستین کسی است از آن طایفه که اسم سلطنت بر وی اطلاق کردند و او بغایت مهیب خلقه و عظیم الراس بود و در میدان شجاعت گوی مسابقت از امثال و اقران میربود در سنه احدی و عشرین و خمسمائه بموجب فرموده المستر شد باللّه عباسی و سلطان مغیث الدین محمود سلجوقی در موصل قدم بر سریر ایالت نهاد و در سنه ثلث و عشرین و خمسمائه متوجه شام شده حماه و حمص را در سلک قلمرو خویش انخراط داد و در سنه اربع و عشرین و خمسمائه حلب را نیز مفتوح ساخت و در سنه اربع و ثلثین و خمسمائه در دیاربکر و کردستان رایت ایالت برافراشت و بروایت امام یافعی در سنه احدی و اربعین و خمسمائه همت بر فتح قلعه جعبر مصروف داشته آغاز محاصره آنحصار نمود و چون نزدیک بدان رسید که صورت نصرت در آئینه مراد روی نماید شبی سیصد نفر از غلامان زنگی اتفاق کرده او را بقتل رسانیدند و بعد از آن اعراب آن پادشاه عدالت‌مآب را باتابک شهید ملقب گردانیدند سیف الدین الغازی بن عماد الدین زنگی بعد از شهادت پدر در موصل بر سریر ایالت نشسته حکومت حلب و حمص و حماه را ببرادر خود نور الدین محمود بازگذاشت و سیف الدین غازی بخیر و صلاح بغایت راغب بود و با علماء و فضلا طریق اختلاط مسلوک داشته جهه آن طایفه در موصل مدرسه که معروف است بعتیقه بنا فرمود و در ماه ربیع الاولی سنه ثلث و اربعین و خمسمائه از فرنگ ده هزار سوار و شصت‌هزار پیاده بدمشق آمده شهر را مرکز
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۵۲
وار در میان گرفتند و آغاز محاصره و محاربه کردند و از دمشق صد و سی هزار پیاده تیغ جهاد آخته از شهر بیرون آمدند در روز اول قرب دویست کس شربت شهادت چشیدند و در روز دوم دمشقیان جمعی کثیر از کفار بقتل رسانیدند و از ایشان نیز طایفه کشته شدند و همچنین هرروز میان اصحاب هدایت و ارباب غوایت نایره قتال اشتعال داشت تا روز پنجم این خبر شیوع یافت که سیف الدین غازی و نور الدین محمود با بیست هزار کس از جنود ظفر ورود جهه حمایت اهل اسلام آمده‌اند لاجرم اقدام ثبات کفار فرنگ تزلزل یافت و در آنروز دمشقیان بهیأت اجتماعی متوجه دفع نصاری شده عورات ایشان سرهای خویش برهنه کردند و بتضرع و زاری از حضرت باری طلب نصرت نمودند و اطفال بگریه و افغان در آمدند و صلحای مسلمانان بزبان خضوع و خشوع دفع اعداء دین مسألت فرمودند و در آن وقت قسیسی که معتقد فرنگیان بود صلیبی در دست گرفته بر حماری سوار شده بمیان هردو صف رفته قوم خود را بر جنگ تحریض کرد و گفت مسیح مرا وعده فرموده که دمشق مفتوح خواهد شد و مسلمانان برو حمله برده بقتلش رسانیدند و حمار او را نیز کشته سایر کلاب فرنگ را بزخم تیر و سنگ منهزم گردانیدند و بسیاری از آنقوم را بتیغ بیدریغ بگذرانیدند وفات سیف الدین غازی در سنه اربع و اربعین و خمسمائه روی نمود و برادرش قطب الدین مودود قایم‌مقامش بود.
 
ذکر نور الدین محمود بن عماد الدین زنگی‌
 
نور الدین محمود از اعاظم سلاطین اسلام بود بعدل و زهد موصوف و بصلاح و سداد معروف از جاده شریعت غرا هرگز تجاوز ننمودی و در اعطای صلات و صدقات پیوسته مبالغه فرمودی ولادت باسعادتش در سنه احدی عشر و خمسمائه دست داده بود و او بعد از فوت پدر در حلب و حمص و حماه حاکم گشته باندک زمانی دمشق و بعلبک و منبج را فتح نموده و در مدت سلطنت چندین نوبت بغزو کفار فرنگ شتافته بسیاری از قلاع و حصون ایشان را در حیز تسخیر کشید و سه نوبت نایب خود اسد الدین شیر کوه را بمصر فرستاد تا آن مملکت را نیز داخل قلمرو او گردانید و نور الدین در ایام دولت خویش در دمشق و حلب و بعلبک مدارس ساخت و در موصل مسجد جامع که بجامع نوری مشهور است طرح انداخت و همچنین در حماه بر کنار نهر عاصی و در بلده رها و منبج مساجد جامع بنا نمود و در دمشق دار الشفاء و دار الحدیث تعمیر فرمود وفاتش در سنه تسع و ستین و خمسمائه اتفاق افتاد و او مدت نوزده سال افسر اقبال بر سر نهاد و مدت عمرش پنجاه سال و کسری بود و فوتش بعلت خناق روی نمود
 
گفتار در بیان وقایع زمان سلطنت نور الدین و ذکر مجملی از فتوحات که او را روی نمود
 
در تاریخ امام یافعی مسطور است که نور الدین چون از ضبط ممالک موروثی فارغ گردید لشکر بدمشق کشید و در ثالث صفر سنه تسع و اربعین و خمسمائه در ظاهر آن
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۵۳
بلده منزل گزید و اتابک دقاق بن تتش بن الب‌ارسلان سلجوقی که مجیر الدین نام داشت و در آن زمان حاکم دمشق بود در شهر متحصن شد و نور الدین بقدر مقدور در تضییق محصوران کوشید و در روز یکشنبه نهم شهر مذکور مجیر الدین امان طلبید و بیرون آمد و نور الدین دمشق را دار الملک ساخته رایت عدالت و احسان برافراخت و همدرین سال بغزو کفار فرنک اقدام نموده بین الجانبین جنگی صعب اتفاق افتاد و اهل اسلام ظفر یافته حاکم انطاکیه و صاحب طرابلس بدست نور الدین اسیر شدند و همدرین سال نور الدین اسد الدین شیر کوه را که مقدم سپاهش بود با جنود نامعدود بصوب مصر فرستاد تا شر فرنگان را که قصد مصر داشتند کفایت نماید و اسد الدین بدانجانب شتافته و مهم کفار را برحسب دلخواه ساخته سالما غانما بدمشق بازگشت و در سنه اثنین و ستین و خمسمائه نوبت دیگر اسد الدین جهه دفع کفار فرنک و تلاش نام و ننک بجانب مصر لشکر کشید و کره بعد اخری بر فرنگان ظفر یافته و غنیمت فراوان گرفته عنان مراجعت بصوب دمشق منعطف گردانید و در سنه اربع و ستین و خمسمائه کفار خاکسار کرت دیگر بحدود مصر آمده و بعضی از بلاد اسلام را گرفته بمحاصره قاهره اشتغال نمودند و عاضد اسمعیلی قاصدی نزد نور الدین فرستاده استمداد فرمود و نور الدین باز اسد الدین را نامزد دفع کفار کرد و او با هفتاد هزار پیاده و سوار روی بمصر آورد چون فرنگان ازین معنی وقوف یافتند عنان هزیمت بطرف مساکن خود تافتند و اسد الدین در غایت حشمت و عظمت بمصر درآمده عاضد خلیفه منصب وزارت را بوی تفویض کرد و اسد الدین از روی استقلال بسرانجام امور ملک و مال اشتغال نموده شاپور را که سابقا وزیر عاضد بود و نسبش بقبیله بنی سعد بن بکر می پیوست به قتل رسانید و چون مدت دو ماه ازین واقعه درگذشت شیر کوه بچنک گرک اجل افتاده برادرزاده‌اش صلاح الدین یوسف بن نجم الدین ایوب قایم‌مقام گشت و در سنه سبع و ستین و خمسمائه صلاح الدین یوسف بموجب اشارت نور الدین محمود نام عاضد اسمعیلی را در مصر از خطبه ساقط ساخته بنام المستضی‌ء بنور اللّه عباسی خطبه خواند و همدر آن هفته عاضد وفات یافته ایالت مصر من حیث الاستقلال بر صلاح الدین قرار گرفت و ملقب بملک ناصر شد وقایع ایام دولت ملک ناصر و اولادش عنقریب سمت گذارش خواهد یافت انشاء اللّه تعالی و در سنه تسع و ستین و خمسمائه نور الدین محمود بمرض خناق گرفتار گشت و هرچند اطبا بفصد اشارت کردند بسمع قبول نشنود و علت مستولی شده آن پادشاه عدالت انتما بملک عقبی توجه فرمود و نخست در خانه که در قلعه دمشق مسکنش بود مدفون گشت و بعد از آن جسد او را بمدرسه که نزدیک بدروازه سوق الخواعین ساخته بود نقل نمودند (و قال الیافعی روی عن جماعه ان الدعاء عند قبره مستجاب و اللّه اعلم بالصواب)
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۵۴
 
ذکر ملک صالح اسمعیل بن نور الدین محمود
 
ملک صالح در روز فوت پدر یازده‌ساله بود و مع ذلک اهالی دمشق او را بسلطنت برداشتند و حاکم مصر صلاح الدین یوسف نیز اظهار اطاعت نموده در چند جمعه خطبه بنام او خواندند اما عاقبت قصد تسخیر دمشق کرده ملک صالح مرکز دولت خالی گذاشت و روی بصوب حلب آورد و صلاح الدین دار الملک شام را متصرف گشت و بحلب رفته روزی‌چند آن بلده را محاصره نمود اما بی‌آنکه فتح میسر شود بمصر مراجعت فرمود وفات اسمعیل در سنه سبع و سبعین و خمسمائه اتفاق افتاد و او مدت هشت سال تاج اقبال بر سر نهاد و اوقات عمر عزیزش نوزده سال بود و از فوت او در حلب مصیبت عظیم روی نمود چنانچه مردم بآواز بلند در اسواق نوحه و زاری میکردند و خاکستر بر سر افشانده دریغ و افسوس میخوردند.
 
ذکر قطب الدین مودود بن عماد الدین زنگی‌
 
قطب الدین بعد از فوت برادر بزرگ‌تر خود سیف الدین در موصل پادشاه شد و نسبت ببرادر دیگر خود نور الدین محمود طریق محبت و اتحاد مسلوک داشت و در سنه خمس و ستین و خمسمائه علم عزیمت بصوب آخرت برافراشت.
 
ذکر سیف الدین غازی ابن قطب الدین مودود
 
سیف الدین غازی بعد از فوت پدر در موصل بر مسند سرافرازی نشست و این خبر بنور الدین محمود رسیده کمر سعی و اجتهاد بقصد فتح موصل بر میان بست و از دمشق بدانجانب نهضت نموده در ماه محرم الحرام سنه ست و ستین و خمسمائه رحبه و نصیبین را در تحت تصرف آورد و ربیع الاخری سنه مذکوره سنجار را نیز فتح کرد و بعد از آن میان او و سیف الدین غازی رسل و رسایل آمد شد نموده مهم بر صلح قرار گرفت و نور الدین بموصل شتافته دختر خود را بسیف الدین داد و حکومت سنجار را ببرادرش عماد الدین زنگی مسلم داشت و علم مراجعت بصوب دمشق برافراشت و بعد از فوت نور الدین چون صلاح الدین از مصر بشام شتافته دمشق را بگرفت و بمحاصره حلب مشغولشد سیف الدین برادر خود عز الدین مسعود را با جنود نامعدود بحمایت ملک صالح نامزد فرمود و میان عز الدین و صلاح الدین در حدود حماه مقابله روی نموده شکست بجانب عز الدین افتاد آنگاه سیف الدین بنفس خود متوجه دفع صلاح الدین گشت و برمل سلطان که منزلیست میان حلب و حماه بین الجانبین مقاتله واقع شده مظفر الدین بن زین الدین که در میمنه سیف الدین بود میسره صلاح الدین را منهزم گردانید آنگاه صلاح الدین بنفس خود بر سیف الدین حمله کرده او را از پیش برداشت و صلاح الدین غنیمت بسیار گرفته روی
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۵۵
بصوب مصر نهاد و سیف الدین بموصل رفته در سنه سته و سبعین و خمسمائه رخت بقا بباد فنا داد.
 
ذکر عز الدین مسعود بن قطب الدین مودود
 
ولایت‌عهد سیف الدین غازی متعلق ببرادرش عز الدین مسعود بود لاجرم بعد از فوت او در موصل بر سریر سلطنت صعود نمود و چون ابن عم مسعود ملک صالح در حلب بسکرات موت گرفتار شد وصیت فرمود که ایالت آن مملکت نیز تعلق بعز الدین داشته باشد و بعد از فوت او حلبیان خطبه بنام مسعود خوانده مجاهد الدین نامی از موصل بداروغگی حلب رفته و در سنه ثمان و سبعین و خمسمائه صلاح الدین از مصر بر زین ملک ستانی نشسته حران و سروج و سنجار و نصیبین ورقه را مسخر گردانید و بظاهر موصل رفته روزی‌چند آن بلده را محاصره کرد و چون دانست که فتح موصل بواسطه کمال حصانت در غایت اشکال است با عز الدین صلح نموده حلب را ازو گرفت و در عوض سنجار را باز گذاشت آنگاه بدار الملک خود بازگشت و در سنه احدی و ثمانین و خمسمائه نوبت دیگر صلاح الدین لشکر بموصل کشید و دختر نور الدین محمود که زوجه عز الدین مسعود بود بخدمت صلاح الدین شتافته حقوق پدر خود را بخاطرش داد و در غایت خشوع و خضوع التماس نمود که مراجعت نماید و متعرض موصلیان نشود و صلاح الدین سخنان آن مستوره را بسمع رضا نشنود و روزی‌چند بجد هرچه تمامتر موصل را محاصره فرمود و اهالی موصل چون از مصالحه نومید شدند دل بر قتال نهاده بقدر امکان در مدافعه مصریان مراسم جلادت بتقدیم رسانیدند لاجرم صلاح الدین از عدم قبول ملتمس دختر نور الدین پشیمان شده از ظاهر موصل بجانب میافارقین نهضت نمود و آن بلده را بامان گرفته بار دیگر بموصل شتافته و چند روز دیگر محاصره کرده عاقبت مصالحه فرمود برین موجب که عز الدین در موصل خطبه بنام او خواند و شهر زور را باو باز گذارد آنگاه طبل رحیل فروکوفت و در سنه تسع و ثمانین و خمسمائه عز الدین مسعود پهلو بر بستر ناتوانی نهاده وفات یافت و او پادشاهی بود در کمال علم و حیا و نهایت جود و سخا پیوسته با علما و صلحا صحبت میداشت و هرگز اندیشه فساد و بیداد پیرامن صحیفه ضمیر نمیگذاشت و در اواخر ایام حیات که بسکرات موت گرفتار بود مدت ده روز بغیر از کلمه طیبه شهادت و تلاوت بهیچ سخن دیگر تکلم ننمود رحمه اللّه علیه رحمه واسعه کامله
 
ذکر نور الدین ارسلان شاه بن عز الدین مسعود
 
بعد از فوت عز الدین ولدش نور الدین در موصل مالک تاج و نگین شد و در زمان سلطنت او فی سنه اربع و تسعین و خمسمائه والی سنجار عماد الدین زنگی بن مودود بعالم باقی توجه نمود و پسرش قطب الدین محمد قایم‌مقام شد و در سنه ستمائه میان نور الدین و قطب الدین مخالفت اتفاق افتاده قطب الدین از ملک اشرف که از قبل سلطان مصر حاکم
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۵۶
حران بود مدد طلبید و ملک اشرف بدو پیوسته هردو سردار بعزم رزم و پیکار از سنجار متوجه نور الدین گشتند و بعد از اشتعال نایره خشم و کین نور الدین شکست یافت و از آن معرکه جان‌کسل بصوب موصل شتافت آنگاه آن سه پادشاه با یکدیگر صلح نمودند و ملک اشرف دختر نور الدین را بحباله نکاح درآورده بعد از آن طریق نزاع نه پیمودند و در سنه سبع و ستمائه نور الدین ارسلانشاه مریض شده در منزل شباره که بظاهر موصل است از عالم آب و گل رحلت فرمود امرا و ارکان دولت فوت او را پنهان داشتند تا وقتی که بموصل درآمدند و ارسلانشاه در مدرسه که بنا کرده معمار همتش بود و در زینت و زیب بهترین مدارس عالم می‌نمود مدفون شد و نور الدین پادشاهی بود بشجاعت و سخاوت موصوف و بسفک دماء و سیاست مشعوف اما باشاعه خیرات میل تمام داشت و او دو پسر یادگار گذاشت الملک القاهر مسعود و الملک المنصور زنگی و بوزارت نور الدین ارسلان شاه مجد الدین ابو السعادات مبارک بن محمد بن محمد الشیبانی الجزری قیام مینمود و او نیز مانند برادر خود عز الدین علی بابن اثیر الجزری مشهور بود و مجد الدین ابو السعادات را مورخان فضیلت انتما در سلک اعاظم علما شمرده‌اند و تصنیفات او را تعریف و توصیف بسیار کرده‌اند منها جامع الاصول فی احادیث الرسول صلی اللّه علیه و آله و سلم و آن کتاب جامع احادیث صحاح سته است و منها کتاب النهایت فی غریب الحدیث فی خمس مجلدات و منها کتاب الانصاف فی الجمع بین الکشف و الکشاف و منها کتاب المصطفی و المختار فی الادعیه و الاذکار و له کتاب البدیع فی شرح الفصول فی النحو و دیوان رسایل و کتاب الشافی فی شرح مسند الشافعی و غیر ذلک من المنشآت و مجد الدین ابو السعادات را در اواخر ایام حیات مرض فالج عارض گشته دست و پای او از کار بازماند لاجرم در زاویه ساکن شده رباطی بنا نمود و تمامی املاک خود را بر آن وقف فرمود و در سنه سته و ستمائه درگذشت و در موصل که منشاء و مولدش بود مدفون گشت‌
 
ذکر الملک القاهر عز الدین مسعود بن ارسلان شاه‌
 
نور الدین ارسلان شاه در مرض موت پسر بزرگتر خود ملک قاهر را ولیعهد ساخت و پسر خوردتر عماد الدین زنگی را بضبط بعضی از قلاع نامزد فرمود و بدر الدین لؤلؤ ارمنی را که مملوکش بود و در تدبیر امور مملکت و دفع معاندان دولت ید بیضا مینمود باتابکی عز الدین مسعود مقرر ساخت و عز الدین قرب هشت سال مالک تاج و نگین بوده در سنه خمس عشر و ستمائه بعالم آخرت شتافت و بدر الدین لؤلؤ ملقب بملک رحیم شده در سلطنت موصل استقلال یافت و مدت دولت ملک رحیم بعنایت قادر کریم سمت امتداد پذیرفت و در سنه سبع و خمسین و ستمائه راه سفر آخرت پیش گرفت
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۵۷
 
گفتار در بیان حالات اتابکان آذربایجان‌
 
مورخان سخن‌دان آورده‌اند که در ازمنه سابقه در ولایت قبچاق معهود چنان بود که هرتاجری که چهل غلام بیک بیع خریدی بایع بهای یک غلام را وضع نموده از مشتری نطلبیدی و در ایام دولت سلطان مسعود سلجوقی بازرگانی در آن ولایت مثل این سودائی کرده بایع بهای ایلاگز را که بحقارت جثه و بکراهت منظر آراسته بود از وی طلب نداشت و بازرگان غلامان را در ارابها نشانده بجانب عراق عجم در حرکت آمد اتفاقا شبی بواسطه استیلاء خواب ایلاگز دو نوبت از ارابه افتاده تاجر فرمود که او را سوار کردند و چون کرت سیم بیفتاد هیچ‌کس پروای او نکرد و روز دیگر که ایلدکز از خواب درآمد و خود را در صحرا تنها دید پی کاروان گرفته شب هنگام خود را بیاران رسانید و خواجه او ازین معنی تعجب نموده چون بمقصد نزول فرمود وزیر سلطان مسعود سلجوقی سی و نه غلام او را جهه پادشاه بخرید و ایلاگز را که کریه شکل بود بیع ننمود و او در گریه افتاده گفت اگر وزیر این غلامان را برای هوای دل خرید بایستی که مرا خالصا للّه بخریدی و این سخن بسمع وزیر رسیده او را نیز بیع نمود و سلطان ازین گفت‌وشنود آگاه شده ایلاگز را بعد از چندگاه بامیر نصر سپرد تا آداب اسب تاختن و تیر انداختن بیاموزد و باندک زمانی آنغلام دولتمند در آن فن مهارت تمام پیدا کرد و بعد از آن در خیل شخصی که بر سر بکاولان بود انتظام یافت و در آن امر بواجبی دخل نموده از کله و پاچه و احشاء گوسفند که بکاولان از آن حسابی برنمی گرفتند طعامهای لذیذ ترتیب داد و بنظر سلطان مسعود فرستاد و سلطان مسعود بچشم التفات در ایلاگز نگریسته روزبروز کارش بالا میگرفت تا در سلک امراء عظام انتظام یافت و سلطان مسعود مخلفه برادر خود سلطان طغرل را بحباله نکاحش درآورده حکومت ولایت آذربایجان را بوی تفویض کرد و اتابک اطراف آن مملکت را بحسن معدلت معهود گردانیده امراء آفاق سر بر خط اطاعتش نهادند و در سنه خمس و خمسین و خمسمائه که امراء عراق سلطان سلیمان شاه بن محمد بن ملکشاه را در قلعه همدان محبوس ساختند اتابک پسر سببی خود سلطان ارسلان بن طغرل را بپادشاهی برداشت بنابرآن فرمان او در ولایات عراق نیز نفاذ یافته رایت استقلال برافراشت و تا آخر ایام حیات بدولت و اقبال گذرانید و در سنه ثمان و ستین و خمسمائه متوجه عالم عقبی گردید
اتابک محمد بن ایلاگز پس از فوت سلطان ارسلان بن طغرل پسرش طغرل بن ارسلان را که بروایتی هفت‌ساله بود بر تخت سلطنت نشانده در کمال استقلال بضبط امور ملک و مال پرداخت و اطراف ممالک عراق و آذربایجان را چنان محفوظ و مضبوط ساخت که ملوک شرق و غرب از وی حسابها برگرفتند و رسل و رسایل بآستان معدلت‌آشیانش ارسال داشتند و اظهار مودت و محبت نمودند و چون اتابک محمد
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۵۸
مدت ده سال فرمان‌فرمای ولایات عراق و آذربایجان بود و در ذی حجه سنه احدی و ثمانین و خمسمائه بعالم بقا توجه فرمود و از وی چهار پسر ماند ابو بکر- قتلغ اینانج- میر میران- اوزبک پهلوان مادر ابو بکر و اوزبک ام ولد بود و والده قتلغ اینانج و میرمیران قپته خاتون بنت امیر اینانج اتابک قزل ارسلان بن ایلدکز در زمان حیات اتابک محمد بحکومت آذربایجان مشغول بود و بعد از وفاتش بخدمت سلطان طغرل شتافته منصب امیر الامرائی بر وی قرار گرفت و قپته خاتون قبل از وصول قزل ارسلان بهمدان داعیه داشت که پسر خود قتلغ اینانج را قایم‌مقام پدرش گرداند اما بعد از وصول قزل ارسلان بی اختیار شده بنکاحش درآمد و چون قزل ارسلان مایل بصحبت غلامان ساده عذار بود زیاده از یکشب با خاتون بر بستر معاشرت تکیه نفرمود و باندک زمانی میان طغرل و قزل غبار نزاع در هیجان آمده چند نوبت با یکدیگر محاربه کردند چنانچه مجملی از آن وقایع در ضمن حکایات سلاطین سلجوقی گذشت و در شوال سال پانصد و هشتاد و هفت قزل ارسلان بموجب اشارت ناصر خلیفه بر تخت سلطنت تکیه زده همدران ایام به تیغ امراء حسود یا بزخم فدائیان عاقبت نامحمود کشته گشت مصراع
تکیه بر جای بزرگان نتوانزد بگزاف
اتابک نصره الدین ابو بکر بن اتابک محمد بعد از قتل عم خویش قزل ارسلان در تبریز بر مسند حکومت نشست و قتلغ اینانج متصدی ایالت عراق گشت و مقارن آنحال چنانچه سبق ذکر یافت سلطان طغرل از محبس قزل مخلص یافته بعراق شتافت و قپته خاتون را بحباله نکاح خود درآورد و بعد از آن میان اتابک ابو بکر و قتلغ اینانج منازعت روی نموده در یکماه چهار کرت آن دو برادر را با یکدیگر قتال دست داد و در جمیع آن معارک اتابک ابو بکر غالب آمد و در خلال این احوال چنانچه در ضمن قضایاء سلطان طغرل مذکور شد قپته باشارت پسر قصد کرد که سلطان را شربتی مسموم دهد و سلطان بر آن کید اطلاع یافته همان شربت بآن عیاره داد تا روی بحجله لحد نهاد و بعد از اینواقعه قتلغ اینانج از طغرل گریخته خوارزم شاه را بعراق آورد و طغرل را در معرکه قتال شهید کرد و پس از مراجعت خوارزم شاه شآمت کفران نعمت شامل حال قتلغ اینانج گشته میاجق که یکی از امراء تکش خان بود او را بجهان جاودان فرستاد و اتابک ابو بکر در سنه سبع و ستمائه بملک عقبی توجه فرمود مدت حکومتش بیست سال بود
اتابک مظفر الدین اوزبک بن اتابک محمد پس از فوت برادر در ولایت آذر بایجان پادشاه شد و چون مدت پانزده سال از سلطنتش درگذشت در شهور سنه اثنی و عشرین و ستمائه سلطان جلال الدین مینکبرنی قصد آذربایجان نموده اتابک بقلعه النجق گریخت و منکوحه او بدست سلطان جلال الدین افتاده اتابک بعد از استماع اینخبر محنت اثر بعلت فجأه رخت بقا بباد فنا داد از جمله افاضل شعراء ظهیر الدین فاریابی که
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۵۹
طاهر بن محمد نام داشت با اتابکان آذربایجان معاصر بود اتابک ابو بکر در تربیتش بیشتر از دیگران اهتمام مینمود گویند که ظهیر شبی در مجلس اتابک این رباعی در سلک نظم کشید که رباعی
ای ورد ملایکه دعای سر توسر نیست زمانه را بجای سر تو
با دشمن تو نیام شمشیر تو گفت‌سر دل من باد قضای سر تو اتابک فرمود تا هزار دینار نثار او کردند ظهیر متعاقب این رباعی دیگر گفت که رباعی
شاها ز تو کار ملک و دین با نسق است‌وز عدل تو جان فتنه‌جو بی‌رمق است
در عهد تو را فضی و سنی باهم‌کردند موافقت که بو بکر حق است وفات ظهیر در سنه ثمان و تسعین و خمسمائه اتفاق افتاد و در مقبره الشعراء سرخاب مدفونگشت «1»
 
ذکر وصول اتابکان سلغری بدرجه بلند سلطنت و سروری‌
 
اکابر مورخین آورده‌اند که در زمان پیشین بنابر تصاریف چرخ برین بلکه بحسب اقتضاء قضاء رب العالمین پنجاه هزار سوار از تراکمه جلادت‌آئین جلاء وطن اختیار کرده در اطراف جهان پریشان گشتند از آنجمله سلغر نامی با اولاد و اتباع بخراسان آمده در حدود آنولایات فتنه و فساد آغاز نهاد و چون سلجوقیان که در ایران اعلام اقتدار ارتفاع دادند بخدمت ایشان شتافته منصب حجابت یافت اولاد و خدم و حشم وی بجانب فارس رفته در نواحی خوزستان و لرستان و کوه‌کیلویه خیمه اقامت نصب نمودند چنانچه از مطالعه حکایات سابقه بوضوح می‌پیوندد که حکومت مملکت فارس در سنه احدی و عشرین و ثلاثمائه از گماشتگان خلیفه بغداد بملوک دیالمه منتقل شد و در سنه ثمان و خمسین و اربعمائه سلطان الپ‌ارسلان سلجوقی آنولایات را از تصرف دیلمیان بیرون آورد مدت هشتاد و پنج سال در فارس آل سلجوق ماه منجوق از اوج عیوق گذرانیدند و در آن سنوات شش کس را از قبل خویش در آن مملکت حاکم گردانیدند و اول فضلویه شبانکاره دوم رکن الدین خمارتکین و او در ایام دولت خود در خوار ری رباطی بنا کرد سیوم اتابک جاولی چهارم اتابک قراچه و او در شیراز مدرسه ساخته اسباب و املاک فراوان بر آن وقف نمود و در جعفرآباد کوشکی و تختی بر قله کوهی ساخت و آنعمارت بتخت قراچه مشهور است و قراچه در همدان کشته گشت پنجم اتابک منکو ترس و او در جوار مزار ام کلثوم مدرسه بنا فرموده و در آنجا مدفون شد ششم اتابک بوزابه که بر دست سلطان ملک شاه بن محمد بن محمود سلجوقی بقتل رسید و ملکشاه مدت یکسال در شیراز بدولت و اقبال گذرانیده ناگاه اتابک سنقر بن مودود السلغری بر وی خروج نمود و ملک شاه طاقت مقاومت نیاورده فرار فرمود و مورخان سنقر و اولاد او را که در شیراز پادشاهی نموده
______________________________
(۱) وفات ظهیر صاحب تذکره نتایج الافکار فی سنه اثنین و تسعین و خمسمائه مرقوم نموده حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۶۰
اند اتابکان فارس گویند و اتابکان فارس یازده نفر بودند و اوقات جهانبانی ایشان صد و بیست سال امتداد یافت برینموجب که تفصیل می‌یابد
اتابک مظفر الدین سنقر بن مودود السلغری چون ملکشاه را منهزم گردانید در بلده شیراز حفت بالاعزاز بر مسند سلطنت متمکن گردید و در ایام دولت ابواب خیر و سعادت بر روی سپاهی و رعیت برگشاد و در آن بلده فاخره خانقاهی و مسجدی و مناره بنا نهاده مدت سیزده سال پادشاهی کرد و در سنه سبع و خمسین و خمسمائه روی بعالم عقبی آورد بوزارتش خواجه تاج الدین شیرازی قیام مینمود و تاج الدین چندگاهی وزارت سلطان مسعود سلجوقی نیز کرده بود
اتابک مظفر الدین زنگی بن مودود منصب ولایت‌عهد برادر تعلق بوی میداشت اما در وقت وفات سنقر از شیراز غایب بود بنابرآن شوهرخواهرش سابق که رباط سابقی بیضا منسوب باوست باتفاق الپ‌ارسلان نامی از سلغریان در ملک طمع کرد و میان ایشان و زنگی مهم بمحاربه انجامیده نسیم نصرت بر پرچم علم زنگی وزید و آن هردو خام‌طمع را گرفته بقتل رسانید و زنگی مفتخر و سرافراز بشهر شیراز درآمده در طریق عدل و داد سلوک نمود خانقاه شیخ ابو عبد اللّه خفیف را که جائی مختصر بود وسیع گردانیده در موقوفات آن افزود و چون چهارده سال بدولت و اقبال گذرانید در شهور سنه احدی و سبعین و خمسمائه متوجه عالم عقبی گردید
اتابک مظفر الدین تکله بن زنگی وارث تاج و نگین پدر بود و به شیوه آباء گرام خویش مدت بیست سال حکومت نمود و در تمهید بساط عدالت از خود بتقصیر راضی نگشت و در سنه احدی و تسعین و خمسمائه درگذشت و در ایام دولت او خواجه امین الدین کازرونی پرتو اهتمام بر سرانجام امور وزارت انداخت و از وفور جود و سخا روح حاتم طائی و معن زائده را منفعل ساخت و در ترفیه حال علما و اهل صلاح و تقوی داد سعی و اهتمام داد و قریب بمسجد عتیق شیراز مدرسه و خانقاهی رفیع و وسیع بنا نهاد اهالی شیراز آنخواجه سرافراز را در سلک اولیا شمرده‌اند و از وی کرامات و خوارق عادات نقل کرده‌اند
اتابک قطب الدین طغرل بن سنقر پادشاهی هنرپرور معدلت‌گستر بود و در بعضی از حدود عراق حکومت مینمود اما تائیدی نداشت زیرا که چند نوبت بجنک تکله مبادرت نموده هربار انهزام یافت و آخر الامر گرفتار شده بقتل رسید
اتابک مظفر الدین ابو شجاع سعد بن زنگی در مجلس بزم ابری بود گوهربار و در میدان رزم هژبری خنجرگذار نسمات عدالت از صادرات افعالش در وزیدن و لمعات جلادت از واردات اعمالش در درخشیدن در ایام دولت خود در شیراز باروئی در غایت حصانت برافراخت و مسجد جامع جدید را مانند همت خود رفیع ساخته از خشت پخته و گچ طرح انداخت و در سنه اربع عشر و ستمائه بتقدیر مالک الملک علی الاطلاق بدست
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۶۱
سلطان محمد خوارزمشاه گرفتار گردید و سلطان او را منظورنظر عاطفت ساخته بار دیگر حکومت شیراز را بوی مفوض گردانید و اتابک سعد زنگی در یکی از دو جمادی سنه ثلث و عشرین و ستمائه بعالم آخرت توجه نمود مدت سلطنتش بیست و نه سال بود مورخان رکن الدین صلاح کرمانی و ابو نصر اسعد را در سلک وزرایش میشمارند و شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی را در تخلص بوی منسوب میدارند
 
گفتار در بیان گرفتاری اتابک سعد بر دست سلطان محمد و ذکر شمه از حال عمید الدین ابو نصر اسعد
 
اتابک سعد بسیر بلاد و امصار میل بسیار داشت و همواره هوای سفر کرده عرصه شیراز را خالی میگذاشت بنابرآن گاهی اعدا از کمین‌گاه غدر بصوب فارس میتاختند و آتش نهب و تاراج در شهر شیراز می‌انداختند و در سنه اربع عشر و ستمائه هوس تسخیر عراق در ضمیر آفتاب اشراق اتابک پیدا شده روی بصوب آن مملکت آورد و با هفتصد سوار جرار ایلغار فرموده تاری عنان‌یکران بازنکشید و در آن ایام بحسب اتفاق سلطان محمد خوارزمشاه با سپاهی که محاسب و هم از تعداد آن عاجز بود بحدود آن ولایت رسید و اتابک با وجود قلت جنود خوارزم حمله نمود و سه صف از صفوف سلطان محمد را منهزم ساخته بسیاری از خوارزمیان را مجروح و بیروح کرد و سلطان محمد از مشاهده آنجرأت و جسارت انگشت تعجب و حیرت بدندان گرفته حکم فرمود که شجعان موکب همایون دست بخون اتابک نیالایند و او را دستگیر نمایند لاجرم لشگریان از اطراف و جوانب اتابک درآمده او را مانند مرکز در میان گرفتند در آن اثناء اتابک از اسب جدا شده اسیر سرپنجه تقدیر گشت و چون به مجلس سلطان محمد رسید سلطان از وی پرسید که سبب اظهار اینمقدار دلیری چه بود اتابک معروض داشت که برین معنی مطلع نبودم که سلطان عالمیان در میان این مردم حاضر است و در حرکات بی‌سامان و افعال ناهنجار این خاکسار ناظر سلطان محمد را صورت و سیرت اتابک مستحسن افتاده خرگاهی خاص بوی عنایت فرمود و جمعی از مردم هوشیار را بمحافظتش تعیین نمود و همدران ایام خاطر خطیر سلطان کما ینبغی متوجه رعایت اتابک شده خیمه و خرگاه و سراپرده و بارگاه و مطبخ و فراشخانه و سایر اسباب عظمت و آلات مجلس عیش و عشرت انعام کرد و اتابک آن اشیا را نادیده ببعضی از مقربان سلطان بخشید و اینخبر بعرض خوارزم شاه رسیده از علو همت حاکم شیراز معتجب گردید و او را در مجلس بزم طلبید و حرکات و سکناتش را سنجیده و پسندیده بوسیله ملک زوزن بار دیگر ایالت ولایت شیراز بوی مفوض گردانید بشرط آنکه اتابک دختر خود ملک خاتون را در سلک ازدواج سلطان جلال الدین منک برنی انتظام دهد و پسر خویش زنگی را برسم نوانزد خوارزم شاه فرستد و قلعه اصطخر و اشکنوان را بتصرف گماشتگان
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۶۲
سلطان بازگذارد و هرسال از ارتفاعات مملکت فارس ثلثی بخزانه عامره رساند بعد از آن اتابک رخصت یافته با جمعی از لشگریان خوارزم روی بشیراز آورد و چون پسرش اتابک ابو بکر از التزامات پدر مطلع شد گردن از طوق اطاعت پیچیده با جمعی از مخصوصان خود در دامان عقبه مابین سر راه بر پدر گرفت و از نوکران سلطان محمد هرکس پای از عقبه پایان مینهاد از دست‌برد شیرازیان بر خاک هلاک می‌افتاد و قریب صد نفر از آن لشگر کشته گشته بقیه السیف اینمعنی را از انگیز اتابک پنداشتند و فغان الامان بایوان کیوان رسانیدند اتابک در تسکین ایشان کوشید و بنفس نفیس روی بجانب ابو بکر آورد و او بی‌تحاشی بر پدر حمله کرد و زخمی بر وی زد و همدر آن گرمی اتابک سعد گرزی بسر پسر رسانیده او را از پشت زین بر روی زمین انداخت و در قلعه اصطخر مقید ساخت پس بدار الملک خویش درآمده فرستادگان خوارزم شاه را خوشدل و شاکر بازگردانید و مواعیدی که کرده بود بوفا رسانید وزیر اتابک سعد در اوایل حال رکن الدین صلاح کرمانی بود و بعد از چندگاه او را عزل کرده آن منصب را بعمید الدین ابو نصر اسعد تفویض فرمود و اسعد بوفور علم و فضیلت و جودت ذهن و طبیعت اتصاف داشت و گاهی اشعار بلاغت آثار بر الواح روزگار مینگاشت در تاریخ وصاف مسطور است که نوبتی اتابک سعد اسعد را برسم رسالت نزد سلطان محمد خوارزم شاه فرستاد و سلطان بر لطف طبع آن وزیر صافی ضمیر اطلاع یافته او را حریف مجلس بزم خود ساخت و روزی در اثناء اشتغال بتجرع اقداح مالامال این بیت بر وزن رباعی در سلک نظم کشید که بیت
در رزم چو آهنیم و در بزم چو موم‌بر دوست مبارکیم و بر دشمن شوم و اسعد را گفت که بیت دیگر را تو بگوی اسعد گفت که بیت
از حضرت ما برند انصاف بشام‌وز هیبت ما برند زنار بروم و سلطان زبان بتحسین اسعد گشاده آنروز بر ساز این ترانه شراب آشامید و بنوید وزارت خود اسعد را سرافراز گردانید و اسعد بین الرد و القبول متردد بوده بشیراز بازگشت و چون اتابک سعد عوض سریر سلطنت بر مفرش خاک تیره تکیه انداخت و پسرش اتابک ابو بکر قایم مقام پدر شده بتفحص حال پرداخت بعضی از اهل حسد بعرض رسانیدند که عمید الدین اسعد پیوسته مکتوبات مشتمل بر تفصیل حالات نزد خوارزمشاه میفرستد و ابو بکر این سخن را باور کرده اسعد با پسر تاج الدین محمد در قلعه اشکنوان مقید شد و در آن مجلس این رباعی نظم فرموده بنزد اتابک ارسال نمود رباعی
ای وارث تاج و ملکت افسر سعدبخشای خدایرا بجان و سر سعد
بر من که چو نام خویشتن تا هستم‌همچون الف ایستاده‌ام بر سر سعد لیکن بمجرد این التماس اسعد را صورت مخلص روی ننمود و ابو بکر او را محبوس میداشت تا بعالم عقبی توجه فرمود
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۶۳
 
ذکر اتابک مظفر الدین ابو بکر بن سعد
 
باتفاق فارسان میدان سخن‌وری اتابک ابو بکر چراغ دودمان سلغری و مهر سپهر رعیت‌پروری بود و او بعد از فوت پدر در شیراز مالک تاج و نگین گشت و علو شأنش از مراتب آباواجداد درگذشت در تقویت ملت محمدی و اظهار شعار شریعت احمدی سعی و کوشش او تا بدان حد بود که حکمیات و فنون منطقیات و مصطلحات فلاسفه در ایام دولت او هیچ آفریده شروع نمی‌توانست نمود و در تعظیم عباد و زهاد جد و اهتمام تمام داشت و جانب ایشانرا بر علما و فضلا و اهالی درس و فتوی مرجح می‌پنداشت خوانق و مدارس و مساجد شیراز را که رو بویرانی آورده بود معمور گردانید و دار الشفائی در غایت آراستگی طرح انداخته باتمام رسانید غمام انعام او پیوسته بر همکنان فایض بود اوکدای قاآن لقب او را قتلغ خان مقرر فرمود منشیان آستان اقبال‌آشیان طغرای فرامین او را باین آئین می‌نوشتند که وارث ملک سلیمان سلغر سلطان مظفر الدنیاء والدین تهمتن ابو بکر بن اتابک سعد بن زنگی ناصر امیر المؤمنین و توقیعش این لفظ بود که اللّه بس و اتابک ابو بکر کلی و جزئی اعمال و اشغال قلمرو خود را بعمال و نویسندگان خاصه خود تفویض نمودی و در وقت افراغ محاسبات بنقیر و قطمیر جمع و خرج رسیدی و هیچ وزیر و نایب را قدرت آن نبودی که بی‌رخصت او باتمام مهمی پردازد و اگرچه اتابک بنفس خویش مرتکب شرب خمر نمی‌گشت اما نواب در بارگاه او شراب خوردندی و مطربان خوش‌آواز بگفتن سرود و نواختن ساز مشغولی کردندی و بسیاری از جزایر و مواضع سواحل چون قطیف و بحرین و غیر ذلک بسعی ملازمان اتابک ابو بکر بحیز تسخیرش درآمد و در بعضی از بلاد هند نام او در خطبه مندرج گشت و چون چنگیز خان در اطراف بلاد ایران نافذ فرمان شد اتابک ابو بکر از غایت دوراندیشی جهه اظهار ایلی و انقیاد تبرکات لایقه و تنسوقات رایقه در صحبت برادرزاده خویش تهمتن بخدمت اوکدای قاآن فرستاد و قاآن او را سیور غامیشی عنایت فرموده بر لیغ سلطنت فارس و لقب قتلع خانی داد و چون هلاکو خان دار السلام بغداد را فتح کرد اتابک ابو بکر پسر خود سعد را جهه تهنیت باردوی ایلخان روان فرمود و سعد از هلاکو خان التفات و نوازش یافته بصوب دار الملک شیراز بازگشت و در اثناء راه مریض شده ناگاه خبر فوت پدر و وارث تاج و افسر استماع نمود و مرض او از الم مفارقت حضرت ابوی سمت اشتداد پذیرفته بعد از وفات اتابک ابو بکر بعد از ده روز راه سفر آخرت پیش گرفت وفات اتابک ابو بکر در پنجم جمادی الاخری سنه ثمان و خمسین و ستمائه اتفاق افتاد و او مدت سی و پنجسال تاج دولت و اقبال بر سر نهاد و از جمله سعادات که اتابک ابو بکر را میسر شد یکی آنکه جناب معارف شعاری حقایق دثاری فارس میدان نکته‌پردازی شیخ مشرف الدین مصلح بن عبد اللّه سعدی شیرازی رحمه اللّه با وی معاصر بود و در مؤلفات بلاغت آیات خویش مانند بوستان و گلستان نام نامی او را درج فرمود
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۶۴
و شیخ سعدی در سلک افاضل صوفیه انتظام داشت و از علوم ظاهری و باطنی بهره‌ور بود همواره همت بر سیر بلاد و امصار میگماشت بکرات پیاده بحرمین شریفین رفته بگذاردن حج اسلام فایز گردید و بطریقه که در بوستان نظم فرموده بسومنات رسید و کلانتر آن بتخانه را هلاک گردانید و در بغداد با شیخ شهاب الدین سهروردی مصاحبت نمود چنانچه در نفحات مسطور است و در بلاد شام چندگاهی سقائی فرمود تا بصحبت حضرت خضر علیه السّلام مشرف شده از زلال افضالش سیراب گشت و بدان واسطه صیت فصاحت و بلاغتش از ایوان کیوان درگذشت شیوه غزل را از شعرا برابر وی هیچکس ننوردیده و در سایر اقسام شعر سرآمد شعرای متقدمین و متأخرین گردیده در تاریخ گزیده مسطور است که وفات شیخ سعدی در هفتم ذی حجه سنه تسعین و ستمائه اتفاق افتاد و بروایت نفحات اینصورت در شوال سال ششصد و نود و یک دست داد و دیگری از شعرای زمان اتابک ابو بکر همام الدین تبریزیست و او نیز اشعار دلاویز و سخنان شورانگیز دارد و میان شیخ سعدی و همام الدین تبریزی ملاقات واقع بوده و مشهور چنانست که شیخ نسبت به پسر همام الدین اظهار تعلق مینمود و چون در آن زمان طبقات انسان بغزلیات شیخ سعدی بغایت مشعوف بودند و بخواندن شعر دیگری چندان التفات نمیفرمودند همام الدین در غزلی که مطلعش اینست که بیت
بیک کرشمه توانی که کار ما سازی‌ولی بچاره بیچارگان نپردازی این مقطع در سلک نظم کشید که بیت
همام را سخنی دلفریب و شیرین است‌ولی چه سود که بیچاره نیست شیرازی
 
ذکر اتابک محمد بن سعد بن ابی بکر
 
چون اتابک سعد بن ابی بکر پیش از آنکه از ساغر پادشاهی جرعه نوشد و بر سریر دولت نشسته خلعت سلطنت پوشد از دست ساقی اجل شراب فنا آشامید و از جامه خانه قضا کسوت ممات در پوشید اکابر شیراز پسرش اتابک محمد را که در صغر سن بود بپادشاهی پذیرفتند و غاشیه اطاعت مادرش را که زنی بود پرمکر و فن بر دوش گرفتند و آنعورت ترکان نام داشت و همشیره اتابک علاء الدوله یزدی بود و در تدبیر امور ملک ید بیضا مینمود و ترکان چون پسر خود را بر تخت سلطنت نشاند خواجه نظام الدین ابی بکر وزیر را با تحف و تبرکات باردوی هلاکو خان فرستاد و اظهار اطاعت و انقیاد نمود و ایلخان بنظر عنایت در خواجه نظام الدین نگریسته بر لیغ ایالت فارس را بنام اتابک محمد قلمی فرمود و چون مدت دو سال و هفت ماه از زمان دولت محمد درگذشت در ماه ذی حجه سنه ستین و ستمائه از بام قصر افتاده متوجه منزل آخرت گشت و ترکان از الم این مصیبت گیسوی مشکبوی باز کرده قطرات اشک لعل گون بر خاک ریخت و از سیلاب چشم درر بار هر ساعت طوفان دیگر برانگیخت و بعد از اقامت مراسم تعزیت جهه تعیین پادشاهی قرعه مشورت در میان انداخت و بنابر استصواب امرا و اعیان محمد شاه بن سلغر شاه را حاکم ساخت
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۶۵
محمد شاه بن سلغرشاه بن اتابک سعد بن زنگی بن مودود السلغری چون بر چهار بالش رعیت‌پروری نشست و دختر ترکان خاتون را با خود عقد بست اما التفات بسخن ترکان نکرد و روی بتمهید بساط عیش و نشاط آورد و از غایت بیباکی و شرارت نفس خون بی‌گناهان را بسان می در قدح میریخت و بیجهتی در مخالفت ترکان کوشیده در هرطرف غبار عداوت می‌انگیخت در خلال آن احوال فرمان هلاکو خان رسید که محمد شاه و دختر ترکان باید که باردوی اعلی آیند تا در باب تنظیم امور مملکت فارس با ایشان شرط مشورت بتقدیم رسد و محمد شاه در باب رفتن طریق اهمال مسلوک داشته ترکان خاتون از حرکات شنیعه او ملول و متنفر گشت و با امرای شول و تراکمه اتفاق نموده جمعی را در کمین نشاند تا در وقتی که محمد شاه بحرم در می‌آمد او را گرفتند و ترکان محمد شاه را نزد هلاکو خان فرستاده عرضه داشت کرد که چون محمد شاه از عهده دارائی رعیت و سپاهی بیرون نمی‌توانست آمد و بر سفک دماء که موجب ویرانی مملکت است اقدام مینمود او را بدرگاه عالم‌پناه ارسال داشتم تا بمقتضای فرمان واجب الاذعان عمل نماید مدت پادشاهی محمد شاه هشت ماه بود
 
ذکر سلطنت سلجوقشاه بن سلغرشاه و بیان انقضاء ایام دولت آن سلاطین عالیجاه‌
 
نسب سلجوقشاه از جانب مادر بسلاطین سلجوقی میرسد و او بحسن صورت و وفور تهور و شجاعت اتصاف داشت و بواسطه تهتک و خفتی که در جبلتش مرکوز بود در زمان سلطنت اتابک محمد بن سعد در قلعه اصطخر محبوس گشت و در وقتی که برادرش محمد شاه پادشاه شد تضرع نامه نزد او فرستاد و این رباعی در آن مندرج گردانید رباعی
درد و غم و بند من درازی داردعیش و طرب تو سرفرازی دارد
بر هردو مکن تکیه که دوران فلک‌در پرده هزار گونه بازی دارد و از حبسیات جمال الدین مسعود خجندی این رباعی دیگر اضافت ساخت که رباعی
کی باشد ازین سنگ برون آمدنم‌نامیست ازین ننگ برون آمدنم
گوئی مگر از سنگ برون می‌آیدپروانه از سنگ برون آمدنم محمد شاه نامه مهر اخوت درنوشت و در جواب سطری چند فریب آمیز نوشت و چون محمد شاه گرفتار گشت ترکان جمعی از امراء شول را بقلعه اصطخر ارسال داشت تا سلجوقشاه را بشیراز آورده بر مسند سلطنت نشاندند و او در مبداء جلوس بعضی از اعیان را که منشاء فتنه و فساد میدانست از میان برداشت و ترکان را بحباله نکاح کشید و بساط عیش و نشاط گسترده در شبی که تجاویف دماغش از بخار شراب ممتلی بود ناگاه اندیشه ملامت بدگویان جهه خواستن ترکان خاتون بر خاطرش گذشت و با آنکه مشعوف جمال و شیفته وصال او بود عنان شکیبائی از دست داده زنگی را که رنگی داشت مانند خال ترکان مشک‌فشان و قامتی بسان شب عاشقان بپایان بریختن خون ترکان مأمور
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۶۶
گردانید و آن دیو بدنژاد فی الحال سر ترکان پری‌زاد را بریده در طشتی نهاد و نزد سلجوقشاه آورد سلجوقشاه دو در دانه قیمتی را که در گوش ترکان بود بدست خویش با گوش از سرش برکنده پیش مطرب مجلس انداخت و روز دیگر اوغلی بیک و قتلق تبکچی که بحکم هلاکو خان باسقاقان شیراز بودند ازین قضیه نامرضیه وقوف یافته بر سلجوقشاه انکاری عظیم نمودند و بدار الاماره رفته او را نوعی دیگر دیدند لاجرم توهم نموده بیرخصت از شهر بیرون رفتند و سلجوقشاه ازینمعنی وقوف یافته از غایت طیش و خفت گرزی بدست گرفته توی پیراهن پای در رکاب آورد و از عقب باسقاقان شتافته اول باوغلی بیک رسید و آن گرز را چنان بر سرش زد که نقش وجود او از لوح بقا محو گشت و عوام الناس باشارت پادشاه مهم قتلق تبکچی و ملازمان باسقاقان را بزخم سنگ فلاخن فیصل دادند و آتش نهب و تاراج در منازل ایشان زدند و شمس الدین نامی که از خواص غلامان اتابکی بمزید حسن و ملاحت ممتاز بود و ترکان خاتون را بتعشق او متهم میداشتند بعد از وقوع این حوادث از برق و باد سرعت سیر استعاره کرده خود را باردوی هلاکو خان رسانید و کیفیت عصیان و طغیان سلجوقشاه را مشروح معروض گردانید ایلخان چون ازین قضیه وقوف یافت در ساعت اشارت فرمود تا محمد شاه را بتیغ سیاست گذرانیدند و فرمان واجب الاذعان سمت نفاذ پذیرفت که التاجو و تیمور با سپاهی پرتهور بشیراز بروند و نایره فتنه و فساد سلجوقشاه را بآب حسام خون‌آشام فرونشانند و التاجو لشکر اصفهان و یزد و کرمان را بخود ملحق گردانیده حسب الحکم روی بشیراز آورد و سلجوق شاه از رهگذر سیل بلا برخواسته متوجه ساحل بحر عمان شد چون التاجو بظاهر شیراز رسید امیر مقرب الدین مسعود وزیر باتفاق سادات و علما و قضات بمراسم استقبال استعجال نموده ساوری و پیشکش کشیدند و از حرکات ناشایست سلجوقشاه ابراء ذمه کرده بلطف و عنایت مخصوص گردیدند و التاجو از عقب سلجوقشاه ایلغار نموده در کازرون بوی رسید و سلجوقشاه بمقتضاء این بیت که بیت
وقت ضرورت چو نماند گریزدست بگیرد سر شمشیر تیز با لشکر مغول آغاز جنگ و ستیز نمود و حاکم ایک که در شجاعت ضرب المثل بود بر والی شیراز تاخته سلجوقشاه بیک ضرب شمشیر شخص حیات او را از مرکب بدن پیاده ساخت و لشکر مغول از غایت شجاعت سلجوقشاه تعجب نموده بیکبار برو حمله کردند و سلجوقشاه تاب مقاومت نیاورده با خواص خود پناه بمسجد شیخ ابو اسحق کازرونی برد و درهای مسجد را بست و لشکر مغول آن بقعه را مرکزوار در میان گرفتند و از اندرون و بیرون تیر و سنگ چون باران و ژاله از ابر نیسان ریزان گشت و بنابر آنکه اهالی فارس نقل می نمودند که شیخ ابو اسحق وصیت فرموده بود که هرگاه شما را حادثه پیش آید تعرض بصندوق تربت من کنید تا آن بلیه مندفع گردد سلجوقشاه بسر قبر شیخ رفته بیک صدمه صندوق را درهم شکست و گفت شیخا کار بتنگ آمده و نام بننگ تبدیل یافته وقت اعانت است اما در آن حالت روح شیخ نیز موافق اقضاء قضاء گشته اثر معاونت بظهور نه پیوست
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۶۷
و منکلی بیک که از خواص امراء سلجوقشاه بود و بوفور شجاعت و جلادت اتصاف داشت او را گفت که دیگر توقف نمی‌یابد کرد و با چند سوار جلد خود را بر سپاه مغول زده از طرف دیگر بیرون می‌باید رفت سلجوقشاه گفت مرا بواسطه ضخامت جثه این معنی میسر نمی‌شود تو بهرطرف که توجه میتوانی کرد مانعی نیست و منکلی بیک از خزانه آنچه توانست برگرفته با پسر و چند نوکر خود را مانند شیر خشمناک بر لشکر مغول زد و از میان ایشان بسلامت بیرون رفت علاء الدوله که اتابک یزد و برادر ترکان بود او را تعاقب نمود چون نزدیک بوی رسید منکلی بیک آواز برآورد که در چنین روزی مردان را آسان باز نتوان گردانید مصلحت تو در مراجعتست اتابک چون بکثرت عدد مغرور بود این سخن را بسمع قبول نشنود و منکلی بیک عنان منعطف ساخته بیک تیر او را از پشت زین بر روی زمین انداخت و سالما غانما ببصره رفته از آنجا بمصر شتافت و مدت العمر در آنولایت معزز و محترم اوقات گذرانید اما چون منکلی بیک از سلجوقشاه جدا شد مغولان فی الحال در مسجد ریخته سلجوقشاه را گرفتند و بپایان قلعه سفید برده روز روشن در پیش چشمش چون شب سیاه ساختند و اینواقعه در شهور سنه اثنی و ستین و ستمائه دست داد و بعد از قتل سلجوقشاه چون در دودمان اتابکان مردی که شایسته حکومت شیراز باشد نمانده بود بحکم هلاکو خان ایالت فارس بدختر اتابک سعد بن ابی بکر که ابش نام داشت تعلق گرفت و ابش بروایتی که در روضه الصفا مسطور است در آنزمان در حباله نکاح منکو تیمور ولد هلاکو خان بسر میبرد و عقیده صاحب گزیده آنکه چون ابش مدت یکسال در شیراز حکومت کرد در سنه ثلت و ستین و ستمائه منکو تیمور او را بعقد خود درآورد و با تفاق ارباب اخبار در سنه مذکوره ضبطوربط خطه فارس متعلق بدیوان هلاکو خان شد و دیگر ابش را اختیار نماند و ابش در سنه ست و ثمانین و ستمائه متوجه عالم عقبی گردید و پس از وی هیچکس از قوم سلغری بسلطنت نرسید الملک و البقاء للّه الحمید الکریم المجید
 
ذکر شمه‌ای از حال ملوک بنی مروان که در ممالک اندلس نافذ فرمان بوده‌اند
 
نزد مورخان سخن‌شناس بروایت علماء خبرت اقتباس بصحت پیوسته که در آن ایام که اعلام شوکت آل عباس صفت ارتفاع گرفت و اساس دولت بنی امیه و مروانیه سمت انهدام پذیرفت عبد الرحمن بن معویه بن هشام بن عبد الملک بن مروان از بیم فقدان جان بجانب افریقیه گریخت و چون متوطنان مملکت آندلس از قدوم عبد الرحمن خبر یافتند بمطاوعتش مایل گشته قاصدی بافریقیه فرستادند و اظهار اخلاص و متابعت نمودند و عبد الرحمن متوجه آنجانب شد و یوسف بن عبد الرحمن الفهری که در آن زمان در اندلس مرتبه سروری داشت از شهر بیرون رفت و بروایت مؤلف تحفه الملکیه عبد الرحمن در ربیع الاولی سنه ثمان و ثلثین و مائه باندلس درآمد و میان او و یوسف فهری دو نوبت اتفاق
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۶۸
بمحاربت افتاد و هربار نسیم ظفر و برتری بر پرچم علم عبد الرحمن اموی وزیده یوسف در سنه اربعین و مائه بچنگ گرگ اجل گرفتار گشت و عبد الرحمن از روی استقلال بر سریر اقبال تمکن یافته در ایام دولت خود چند نوبت لشکر ببلاد فرنگ کشید و نسبت بنصاری لوازم قتل و نهب بتقدیم رسانید وفاتش در سنه احدی و سبعین و مائه روی نمود و مدت سلطنتش سی و سه سال و چند ماه بود
هشام بن عبد الرحمن در وقت واقعه پدر در ملطیه اقامت داشت و چون آن خبر بگوش او رسید بطرف قرطبه که دار الملک عبد الرحمن بود متوجه گردید و بعد از وصول بر تخت فرمانفرمائی نشسته بدفع برادران خود سلیمان و عبد اللّه که در مقام خلاف بودند قیام نمود و در سنه اربع و سبعین و مائه «1» خاطر از آن ممر جمع کرده بغزو فرنگ پرداخت و در صفر سنه ثمانین و مائه عالم آخرت را منزل ساخت مدت حکومتش هفت سال و هفت ماه و چند روز بود و ایام حیاتش سی و نه سال و چهار ماه و العلم عند اللّه تعالی
حکم بن هشام بصفت فصاحت موصوف بود و بنظم اشعار اشتغال مینمود و حکم بعد از فوت پدر افسر حکومت بر سر نهاده اعمامش سلیمان و عبد اللّه بر وی خروج کردند و هریک روی توجه بناحیه آوردند و حکم نخست بجانب سلیمان لشکر کشید و بدیدن پیکر فتح و ظفر فایز شده بقتلش رسانید و در سنه ست و ثمانین و مائه با عبد اللّه مصالحه نمود آنگاه بفراغ بال بساط عشرت گسترده از دست ساقیان صاحب جمال جامهای مالامال درکشید و در این امر بمرتبه مبالغه کرد که ارباب و کلانتران قرطبه خواطر بر خلع او قرار دادند و نزد محمد بن قاسم مروانی رفته گفتند که مناسب چنانست که پرتو اهتمام بر انتظام امور جهانبانی اندازی و خلایق را از تعدی این ظالم فاسق خلاص سازی و محمد مهلتی طلبیده بهنگام فرصت شمه از آن صورت بعرض حکم رسانید و او هفتاد و دو نفر از بداندیشان را گرفته بحلق برکشید لاجرم عداوت او در ضمیر برنا و پیر جایگیر شد و در سنه احدی و تسعین و مائه اهل قرطبه باظهار شعار خلاف جسارت نمودند و حکم با ایشان حرب کرده پنجهزار نفر از آنقوم را معروض تیغ انتقام گردانید و بیشتر از پیشتر در فسق و فساد و شرب خمر و بیداد مبالغه نمود تا کار بجائی رسید که هرصبح مؤذنان بعد از اذان افغان باوج آسمان میرسانیدند که الصبوح یا محمود و او از ازدحام خواص و عوام اندیشیده در قلعه قرطبه تحصن نمود و پنجهزار غلام جمع آورده هرشب جمعی را بحراست خود بازمیداشت در آن اثنا ده کس از کلانتران قرطبه را گرفته بزندان فراموشان فرستاد و بعضی از غلامان او نیز یکی از متعینان را بقتل آوردند بنابرآن متوطنان آن بلده هجوم کرده متوجه قلعه گشتند و حکم با غلامان و متابعان در مقام محاربه آمده حربی در غایت صعوبت روی نمود و اهل
______________________________
(۱) در تاریخ ابو الفدا بنظر رسیده که قتل عبد اللّه فی سنه اربع و ثمانین و مائه اتفاق افتاده حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۶۹
قرطبه از مقاومت عاجز گشته جمعی کثیر اسیر و دستگیر شدند و حکم سیصد نفر از آنجماعت را سرنگون از دار آویخت تا رشته حیات ایشان از هم بگسیخت و سه روز در قرطبه قتل و غارت کرده بعد از آن بقیه السیف را امان داد و در ذی الحجه سنه ست و ماتین روی بعالم آخرت نهاد و مدت عمرش پنجاه و دو سال بود
عبد الرحمن بن حکم بحکم وصیت پدر در قرطبه مالک تخت و افسر گشت و در ماه ربیع الاخری سنه ثمان و ثلثین و ماتین درگذشت مدت حکومتش سی و یکسال و سه ماه بود و زمان حیاتش شصت و چهار سال
محمد بن عبد الرحمن بصفت نصفت اتصاف داشت و او را ایزد سبحانه و تعالی صد فرزند کرامت فرمود و همه پسر و در صفر سنه ثلث و سبعین و ماتین در شصت و پنجسالگی مدت عمرش بسر آمد
منذر بن محمد بعد از فوت پدر یکسال و یازده ماه و ده روز مدیر امور ملک بود و در سنه خمس و سبعین و ماتین اختیار سفر آخرت فرمود مدت حیاتش را چهل و شش سال گفته‌اند
عبد الرحمان بن محمد ولی‌عهد برادر بود و بیست و پنجسال و یازده ماه بامر جهانبانی قیام نمود فوتش در سنه ثلاث مائه اتفاق افتاد و او در چهل‌سالگی رخت بقا بباد فنا داد
عبد الرحمن بن محمد بن عبد اللّه بن محمد بن عبد الرحمن بن حکم پس از فوت جد قدم بر مسند حکومت نهاد و ملقب بالناصر لدین اللّه گشت و در سنه خمسین و ثلاث مائه درگذشت اوقات حیاتش هفتاد و سه سال بود و او پنجاه سال و ششماه پادشاهی نمود
حکم بن عبد الرحمن قایم‌مقام پدر بود و منتصر لقب داشت چون منتصر پانزده سال و پنج ماه بدولت و اقبال گذرانید و در سنه ست و ستین و ثلاث مائه متوجه عالم عقبی گردید و منتصر در اوقات حیات کتاب بسیار جمع کرد و نسبت بعلما لوازم انعام و اکرام بجا می‌آورد
هشام بن حکم در سن ده‌سالگی بر او رنگ پادشاهی نشست و المؤید باللّه لقب یافت و چون او بسبب صغر سن بتمشیت امور ملک قیام نمی‌توانست نمود ابو عامر منصور المعافری باتفاق دو پسر خود مظفر و ناصر متکفل سرانجام فرق انام گشت و مؤید را از نظر خلایق محجوب ساخت و ابو عامر بتمهید بساط عدل و داد و رفع اسباب جور و فساد قیام نمود در مدت بیست و هفت سال که زمان اقبال او بود پنجاه و شش غزو کرد و در فتح بلاد کفار لوازم جهاد و مراسم اجتهاد بجای آورد و در سنه ثلاث و تسعین و ثلاث مائه وفات یافت پسر بزرگترش عبد الملک که مظفر لقب داشت بجای پدر رایت ریاست برافراشت و در سنه تسع و تسعین و ثلاث مائه برادرش ناصر که موسوم بعبد الرحمن بود او را زهر داد و متصدی امر حکومت گشت و او بخلاف طریقه پدر و برادر بشرب خمر و ارتکاب دیگر فسوق جسارت
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۷۰
نمود و او در اواخر اوقات حیات «1» بعزم غزو ملک طلیطله در حرکت آمد و چون آن ملک را با او طاقت مقاومت نبود در حصن تحصن نمود و ناصر از راه مراجعت فرموده در آن اثنا فی جمادی الاخری سال مذکور محمد بن هشام بن عبد الجبار الملقب بالناصر لدین اللّه در قرطبه خروج کرده گماشته ناصر را بدست آورد و محبوس گردانید و اینخبر بمعسکر عبد الرحمن رسیده لشکریان متفرق شدند و عبد الرحمن با معدودی چند بجانب قرطبه رفته محمد بن هشام او را دستگیر کرده بحلق برکشید و محمد بن هشام چون بر قرطبه مستولی شد المهدی باللّه لقب یافت و در آن اثنا شخصی نصرانی که بحسب صورت مشابه مؤید بود از عالم انتقال نمود و مهدی آن میت را بنظر مردم درآورد و گفت این مؤید است که باجل طبیعی فوت شده خلایق مرگ مؤید را راست پنداشته بعضی دل بر متابعت محمد نهادند و جمعی خیال خلاف کردند و در بیست و ششم شوال سال سیصد و نود و نه مردم با هشام بن سلیمان بن عبد الرحمن الناصر بیعت نمودند و او را الراشد باللّه لقب دادند و محمد بن هشام با هشام بن سلیمان جنگ کرده او را بگرفت و بکشت آنگاه اصحاب هشام گردن بمبایعت سلیمان بن الحکم بن سلیمان الناصر درآوردند و او را المستعین باللّه لقب نهادند و پس از چند روز آن لقب را بالظافر باللّه تبدیل نمودند و میان ظافر و محمد بن هشام محاربه دست داد و در آن معرکه صبح حیات سی و پنجهزار کس بشام ممات مبدل کشت و محمد بن هشام انهزام یافته در قصر سلطنت متحصن شد و ظافر بمحاصره پرداخته چون مهم محمد باضطرار انجامید مؤید را ظاهر ساخته از مردم استدعا نمود که او را بار دیگر پادشاه سازند و این حدیث هیچکس را باور نیامده محمد بطلیطله گریخت و در طلیطله واضح عامری بمحمد پیوسته از نصاری نیز جمعی بمدد وی آمدند لاجرم عنان مراجعت بقرطبه انعطاف داد و کرت دیگر میان او و سلیمان محاربه وقوع یافته درین نوبت انهزام بطرف سلیمان افتاد و محمد کره بعد اخری قدم بر مسند سلطنت نهاد اما مقارن آنحال عامریان بر وی خروج کردند و ناگهان بقصر درآمده بناء حیاتش را منهزم گردانیدند و مؤید را از محبس بیرون آورده بر سریر جهان‌بانی نشاندند مدت عمر محمد بن هشام سی و سه سال بود در تحفه الملکیه مذکور است که بعد از قتل محمد واضح عامری که مشید بناء سلطنت مؤید بود بلشگر بربر که غاشیه اطاعت سلیمان بن الحکم بر دوش داشتند مکتوبی نوشته آنطایفه را بمتابعت مؤید دعوت کرد اما این ملتمس درجه قبول نیافت و سلیمان باستظهار بربریان بظاهر قرطبه آمده مدت چهل و پنجروز بامر محاصره پرداخت و چون فتح میسر نشد اطراف ولایات اندلس را تاخت و از لوازم قتل و غارت و تخریب شهر و ولایت دقیقه‌ای نامرعی نگذاشت درین اثناء واضح عامری بخدمت سلیمان مایل گشته درین باب عریضه نزد او
______________________________
(۱) فوت عبد الملک را ابو الفدا در تاریخ خود فی سنه اربعمائه مرقوم نموده حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۷۱
فرستاد و کیفیت حال بر مؤید واضح گشته واضح را با اکثر متابعان بکشت و سلیمان کرت دیگر با بربریان بقرطبه آمده بجد تمام و جهد مالا کلام در تضییق محصوران کوشید و بعد از کوشش بسیار در منتصف شوال سال چهار صد و سه قهرا قسرا آن بلده را تسخیر کرد و جمعی کثیر بقتل آورد مقارن آنحال علی بن حمود بتحریک یکی از اعیان قرطبه بر سلیمان بیرون آمده بین الجانبین غبار جنگ و شین ارتفاع یافت و سلیمان دستگیر شده در هفدهم محرم سنه سبع و اربعمائه مقتول گشت و در آنروز مؤید را نیز کشته یافتند و قاتل او معلوم نشد و همدران سال شخصی که محرک علی بن حمود بود از وی رنجیده از قرطبه بیرون رفته با عبد الرحمن بن محمد بن عبد الملک بن عبد الرحمن الناصر بیعت کرد و او را مرتضی لقب نهاد و مرتضی لشگری فراهم آورده بقرطبه رفت و شکست یافته در وقت فرار رخت بدار القرار کشید مدت عمرش چهل سال بود
 
ذکر عبد الرحمن بن هشام بن عبد الجبار بن عبد الرحمن الناصر
 
در ماه رمضان سنه اربع عشر و اربعمائه باتفاق اهالی قرطبه مدبر امور ملک شد و المستظهر باللّه لقب یافت و او بفصاحت بیان و طلاقت لسان اتصاف داشت و در اوایل ایام حکومت خود بعضی از اکابر قرطبه را بتوهم آنکه میل بجانب محمد بن عبد الرحمن بن عبید اللّه الاموی دارند محبوس گردانید دیگران بر وی بی‌اعتماد شده در ذی قعده همین سال بقتلش پرداختند و محمد بن عبد الرحمن بن عبید اللّه را پادشاه ساختند مدت ملک عبد الرحمن یکماه و هفده روز بود و زمان عمرش بیست و دو سال
محمد بن عبد الرحمن بن عبید اللّه بن عبد الرحمن الناصر بعد از قتل مستظهر باستظهار اشراف قرطبه افسر سروری بر سر نهاد و المستکفی باللّه لقب یافت و چون پانزده ماه و چند روز بلوازم امر حکومت پرداخت در ماه ربیع الاولی سنه سته عشر و اربعمائه امرا و ارکان دولت خلع او را پیش‌نهاد همت ساختند و محمد از قرطبه بیرون رفته در ربیع الاخر همان سال مسموم شد مدت عمرش پنجاه سال بود و هشام بن محمد بن عبد الملک بن عبد الرحمن الناصر در وقت قتل برادر خود عبد الرحمن بن محمد ببعضی از اقطار امصار اندلس گریخته بود و در ربیع الاولی سنه ثمان عشر و اربعمائه بنابر استدعاء اهالی قرطبه بدانجا شتافته بر سریر ملک نشست و ملقب بالمقتدر باللّه شد و مقتدر در دوم ذی حجه حجه چهار صد و بیست و دو مخلوع شده امیه بن عبد الرحمن بن هشام بن عبد الجبار بن الناصر خلایق را بخلافت خود دعوت کرد و جمعی کثیر از جنود قرطبه مبایعت او را پذیرفتند و غاشیه متابعت بر دوش گرفتند مع ذلک اشراف و اعیان آنولایت هجوم نموده مقتدر و امیه را از شهر بیرون کردند و مقتدر در خانه سلیمان الخرامی فی صفر سنه ثمان و عشرین و اربعمائه وفات یافت و امیه بعد از مدتی که اطراف اندلس سر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۷۲
گردان بود بار دیگر بقرطبه آمد و روایتی آنکه اهالی آنملک او را نگذاشتند که بشهر درآید و قولی آنکه چون بقرطبه آمد بخنبه کشته گشت و دست قضا بساط جهانبانی حکام مروانی را از آن بلاد نیز درنوشت نظم چنین است
پیوسته رسم جهان بود مهر و کین فلک توامان‌یقین است نزدیک ارباب حال
که اقبال جاوید باشد محال
 
ذکر معتضد لخمی که از نسل نعمان بن منذر بود و بیان شمه از حال پسرش که در امر جهانبانی بذروه کمال ترقی نمود
 
اکابر مورخین در مؤلفات چنین آورده‌اند که چون کوکب اقبال بنی مروان از اوج شرف بحضیض و بال انتقال کرد و از ایشان کسی که شایسته تکفل امر ایالت باشد در بلاد اندلس نماند سرپنجه قدرت مالک الملک علی الاطلاق ابواب عنایت بر روی روزگار شخصی که نسبش بقول امام عبد اللّه یافعی بنعمان بن منذر می‌پیوست برگشاد و اکابر و اعیان اندلس زمام سلطنت آندبار را در قبضه اقتدار آن عزیز نهادند و او را معتقد شده معتضد لقب دادند و چون روزی‌چند معتضد کمیت دولت و اقبال در میدان حصول امانی و آمال راند فلک سریع الانتقال آن عطیه را از وی نیز بستاند آنگاه ولدش ابو القاسم محمد که ملقب بود بالمعتمد باللّه قایم‌مقام پدر گشت و معتمد پادشاهی بود بجلالت قدر و بناهت شان موصوف و بفصاحت بیان و فضیلت فراوان معروف در شجاعت و جلادت ضرب المثل و در سخاوت و عدالت بی‌شبه و بدل اشعار لطافت شعارش در جودت مانند جوهر آبدار و نتایج طبع افادت آثارش رونق بخش مؤلفات علماء روزگار آستان سعادت‌آشیانش پناه فضلاء عظام و درگاه کعبه اشتباهش ملاذ شعراء گرام چنانچه در مرآه الجنان مسطور است صد و سی بلده و قلعه در حیز تسخیر او قرار گرفت وصیت عدالت و نصفتش در اطراف بلاد و امصار سمت اشتهار پذیرفت و بعد از آنکه بیست و چند سال در کمال دولت و اقبال گذرانید بدست یوسف بن تاشفین گرفتار گردید و یوسف او را در یکی از قلاع آن ممالک محبوس و مقید ساخت و معتمد چهار سال در آن محبس ماند و در سنه ثمان و ثمانین و اربعمائه علم عزیمت بصوب عالم آخرت برافراشت و او را هشتصد سریه و صد و هفتاد و سه فرزند بود و هرروز هشتصد وطل گوشت در شیلان خود و اهل و عیال صرف مینمود امام یافعی گوید که اما کثرت الاولاد فقد نقل عن غیره ما کان اکثر منه اولادا و اما سراری فما سمعت ان احدا من الخلفاء بلغ فی کثر تهن الی هذه العده المذکور و العلم عند اللّه العفو الغفور
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۷۳
 
گفتار در بیان ظهور امیر المسلمین یوسف بن تاشفین و ذکر اسباب استیلاء او بر بلاد مغرب‌زمین‌
 
در مرآه الجنان سمت تحریر و تبیین پذیرفته که در قدیم الایام در جنوب اراضی مغرب قبیله از ابطال رجال عرب توطن داشتند و ایشان را ملثمین میگفتند بجهه آنکه پیوسته وجوه خود را بنقاب می‌پوشیدند و لثام عبارتست از نقاب و در باب التثام آن قبیله دو وجه گفته‌اند اول آنکه بواسطه شدت حرارت هوا در اوایل حال خواص آن طبقه نقاب می‌بستند و در اواخر آن امر تعمیم یافت و جمیع مردم لثام را شعار خود ساختند وجه دوم آنکه حافظ عز الدین ابن الاثیر در تاریخ کبیر آورده که نوبتی مردان آن قبیله جهه مقاتله دشمنان از منازل خویش بیرون رفتند چنانچه غیر از شیوخ و صبیان و نسوان کسی در خانه ایشان نماند و اعدا ازین معنی وقوف یافته از راه دیگر روی بخیلخانه ایشان آوردند و پیران آنقوم چاره جوی گشته تمامی زنان را فرمودند که جامهای مردانه پوشند و نقاب بر روی بسته سلاح بدست گیرند و بر در خانهای خود بایستند و ایشان برینموجب عمل نموده پیران و کودکان نیز نقاب بستند و در پیش نسوان صف کشیدند و چون دشمنان سیاهی آنجماعت را دیدند تصور کردند که تمامی آنطایفه در سلک ابطال رجال انتظام دارند لاجرم متوهم گشته باهم گفتند که مناسب آنست که ما اغنام و مواشی این مردم را برانیم و اگر ایشان ما را تعاقب نمایند مقاتله کنیم آنگاه جهه جمع ساختن چهارپایان متفق گشتند و در آن اثنا مردم آنقبیله که در راه کیفیت آنواقعه را شنوده مراجعت نموده بودند در رسیدند و اکثر اعدا را بتیغ بیدریغ گذرانیدند و چون بسبب بستن لثام ایشان را این نوع فتحی بوقوع انجامید بفال نیک گرفته لثام را شعار خود ساختند و باین لقب اشتهار یافتند غرض از عرض این مقدمه آنکه نوبتی ابو بکر بن عمر الصنهاجی که از جمله شجعان جنوب مغرب و اعیان بلاد آنجانب بود قبیله ملثمین را با خود متفق گردانیده لشگر بحدود مراکش کشید و چون در آن ایام حکام دیار مغرب بغایت ضعیف بودند و قوت مقاومت آن سپاه نداشتند ابو بکر باندک زمانی از باب تلمسان تا ساحل بحر محیط بتصرف درآورد و در آن بلاد متمکن شده بتمهید بساط سلطنت مشغولی کرد در آن اثنا روزی استماع نمود که عجوزه میگریست و میگفت ضایع ساخت ما را ابو بکر بن عمر و ابو بکر از این سخن متأثر گشته ابو یعقوب یوسف بن تاشفین بربری را در آن بلاد بنیابت خود تعیین نمود و بجانب وطن مالوف و مسکن معهود توجه فرمود و یوسف بصفت شجاعت و عدالت اتصاف داشت و مراکش را دار الملک ساخته رایت رعیت‌پروری برافراشت و بعد از چندگاه متوجه اندلس گشته آنخطه را نیز در حیز تسخیر درآورد و معتمد را گرفته در قلعه محبوس کرد و مهم یوسف در سلطنت بجائی رسید که یافعی تصریح کرده که در زمان دولت او در ربع مسکون ازو پادشاهی بزرگتر نبود و مع ذلک با اهل علم و کمال پیوسته مصاحبت کرده
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۷۴
از استصواب ایشان تجاوز نمی‌فرمود و در اواخر ایام حیات در ممالک خود نام المستظهر باللّه عباسی را در خطبه مندرج ساخت و در باب سلطنت جمیع بلاد مغرب نشان مستظهر حاصل گردانیده لواء استظهار برافراخت بغایت عفو دوست بود و از گناهان عظیم تجاوز مینمود مصدق این مقال آنکه روزی منهی بعرض یوسف رسانید که سه کس باهم نشسته سخن میکردند در آن اثنا یکی از ایشان هزار دینار تمنا کرد و دیگری گفت که من آرزو دارم که امیر المسلمین یوسف بن تاشفین مرا بعملی از اعمال خاصه خود نصب فرماید و سیم بر زبان آورد که من شنیده‌ام که زوجه یوسف مانند زلیخا خوب صورت‌ترین نسوان عالم است لاجرم هوای وصال او دارم و یوسف فی الحال باحضار آن سه کس فرمان داد و آن دو شخص را که زر و عمل تمنا نموده بودند بمقصود رسانید و عزیزی را که آرزوی مواصلت زوجه او داشت مخاطب ساخته گفت ای جاهل چرا امری را تمنا می‌نمائی که حصول آن از حیز قدرت تو بیرون است بعد از آن فرمود که آن خام‌طمع را سه روز در خیمه نشاندند و در آن ایام از یک جنس طعام باو خوردنی دادند و در اطباق گوناگون پس او را طلبیده پرسید که درین روزها چه خوردی جواب داد که درین سه روز غیر از یکنوع طعام چیزی نخوردم گفت برین قیاس صحبت جمیع نسوان یک مزه دارد آنگاه او را بانعام خلعت و زر سرافراز گردانیده رخصت داد که بهر جانب که خواهد رود و مدت سلطنت یوسف سی و چند سال بود و او در سنه خمسمائه بعالم آخرت توجه فرمود
ابو الحسن علی بن یوسف «1» بعد از فوت پدر در بلده مراکش افسر سلطنت بر سر نهاد و خروج عبد المؤمن قیسی در ایام سلطنت او اتفاق افتاد و علی بن یوسف اگرچه در اوایل حال بوجه احسن با رعایا معاش نمیکرد و لوازم رعایت شریعت غرا بجای نمی‌آورد اما در اواخر از افعال ذمیمه انابت نمود و در تمهید بساط عدل‌وداد و تقویت ملت خیر العباد اهتمام تمام فرمود و اکثر اوقات خود را بعبادت مصروف میداشت و همت بر تکریم و تعظیم اهل علم و فضل میگماشت لیکن حجه الاسلام ابو حامد محمد الغزالی را بغایت منکر بود بنابرآن بسوختن مصنفاتش امر فرمود و ابو الحسن در سنه سبع و ثلثین و خمسمائه بماه رجب رخت سفر آخرت بربست و پسرش تاشفین بن علی بجای پدر نشست اما زمان دولت او اندک بقا بود و در اوایل ایام اقبالش لواء سلطنت عبد المؤمن ارتفاع یافته قصد مملکتش نمود و در سنه تسع و ثلثین و خمس‌مائه بین الجانبین محاربه دست داده چون نزدیک بآن رسید که
______________________________
(۱) واضح باد که در تاریخ ابو الفدا وفات علی بن یوسف را فی سنه احدی و اربعین و خمسمائه مرقوم نموده و بعد از انقراض ایام ریاست تاشفین بن علی برادر وی اسحق بن علی را نام برده که در صغر سن بجای وی منصوب شد و اسحق فی سنه اثنین و اربعین ازین جهان درگذشت و ایام دولت ایشان منقرض گشت حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۷۵
تاشفین اسیر شود اسب در دریا راند و غریق گرداب فنا شده از وی نام و نشان نماند
 
ذکر بعضی از ملوک و حکام افریقیه‌
 
ایالت ولایت افریقیه سالهای فراوان تعلق بگماشتگان حکام بنی امیه و بنی عباس میداشت چنانچه سابقا مسطور شد و در شهور سنه ست و تسعین و مأتین آن مملکت بتحت تصرف اسمعیلیه درآمد و در سنه احدی و در ستین و ثلاث مائه که المعز لدین اللّه از دیار مغرب بصوب مصر حرکت نمود امیر ابو الفتح صنهاجی را بنیابت خویش در آن بلاد تعیین فرمود و او قیروان را دار الملک ساخته مدت دوازده سال رایت اقبال برافراشت و بسبب بذل درم و دینار در فضای دل متوطنان آن بلدان بذر مهر و محبت کاشت از غرایب آنکه امیر ابو الفتح را چهارصد سریت بود و در یکروز بخشنده بی‌منت او را هفده پسر عنایت فرمود وفاتش در سنه ثلث و سبعین و ثلاث مائه اتفاق افتاد و بعد از وی دیگری از امراء صنهاج تاج ایالت بر سر نهاد و همچنین صنهاجیه در آن سرزمین مالک تاج و نگین میشدند تا نوبت بسلطان ابو یحیی الحمیری رسید و او در افریقیه رایت عدالت مرتفع گردانید و سلطنت آندیار از وی بپسرش معز منتقل گردید و چون معز نیز رخت سفر آخرت بربست ولدش ابو علی تمیم بر سریر پادشاهی نشست و ابو علی پادشاهی عظیم الشأن عالی‌مکان بود و در محبت علما و تعظیم فضلا مبالغه تمام میفرمود شجاعتی کامل و عدالتی شامل داشت و مدت پنجاه و شش سال علم دولت و اقبال برافراشت زمان حیاتش را مورخان هفتاد و نه سال شمرده‌اند و اولاد ذکورش را زیاده از صد نفر تعداد کرده‌اند ابن شداد که مؤلف تاریخ قیروان است گوید که تمیم را شصت دختر نیز بود «1» و او در سنه احدی و خمسمائه بعالم عقبی توجه نمود و یحیی بن تمیم در زمان حیات پدر در بلده مهدیه بحکومت مشغولی میکرد و چون تمیم وفات یافت تمامی قلمرو او را بتحت تصرف درآورد و سلطنت بلاد افریقیه از وی بعبد المؤمن منتقل گشت و دست قضا بساط سلطنت امراء صنهاجی را درنوشت‌
 
ذکر مجملی از حال عبد المؤمن القیسی الکومی که پادشاه بود در مغرب زمین و ملقب گشت بامیر المؤمنین‌
 
در تاریخ امام یافعی مسطور است که عبد المؤمن منسوبست بقبیله کومیه بضم کاف و سکون و او و فتح میم و یا آخر حروف و آنقبیله اندک مردمی بودند و در ساحل بحر از اعمال تلمسان اقامت مینمودند و پدر عبد المؤمن که علی نام داشت مردی بود متوسط
______________________________
(۱) در تاریخ ابو الفدا اولاد ذکور ابو علی را چهل نفر و اناث را شصت نفر تعداد نموده حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۷۶
الحال و اوقاتش بکاسه‌گری میگذشت و عبد المؤمن در سن صبی روزی نزدیک بپدر در خواب بود و علی بساختن کاسه اشتغال مینمود که ناگاه از جانب آسمان آوازی مهیب شنید و بالا نگریسته قطعه ابری سیاه بنظرش درآمد که بسرای او پایان می‌آمد و چون امعان نظر بجای آورد دید که لشکر زنبور عسل است و آن زنبوران بر زبر عبد المؤمن نزول نموده تمامی جسد او را پوشیدند و مادر عبد المؤمن آنحال مشاهده نموده و بر پسر خود ترسیده افغان برآورد و علی در تسکین منکوحه کوشیده گفت (لا باس علیه بل انی متعجب مما بدل علیه ذلک) و بعد از لحظه سپاه نحل بتمام پرواز کرده از آن ممر مطلقا ضرری بعبد المؤمن نرسید بلکه از خواب نیز بیدار نشد و علی دست خود را از گل شسته و جامه پاک پوشیده نزد شخصی رفت که معروف بود بزاجر و نزدیک باو نشست و کیفیت آنحال که مشاهده کرده بود بازگفت زاجر جوابداد که گمان من آنست که پسر تو را شانی عظیم است و عنقریب اهل مغرب رقبه در رقبه اطاعت او درخواهند آورد و چون عبد المؤمن بسن رشد و تمیز رسید به نیت تحصیل از بلاد مغرب متوجه دیار مشرق گردید و در قریه ملاله محمد بن تومرت او را دیده از نامش پرسید جوابداد که عبد المؤمن و حال آنکه محمد بن تومرت که در سلک اعاظم اهل زهد و علم منتظم بود و مطالعه صحف جفر نموده او را معلوم شده بود که پس از تجاوز سنین هجرت از مائه خامسه شخصی موصوف بصفات کذا که مفردات حروف اسم ا و ع ب د ا ل م و م ن باشد بر بلاد مغرب استیلا خواهد یافت و ملهم شده بود که مرتب اسباب سلطنت عبد المؤمن او خواهد بود لاجرم پیوسته در قری و قصبات مغرب‌زمین سیر کرده عبد المؤمن را طلب مینمود و چون او را دید و نام و صفتش را بآنچه از جفر معلوم فرموده بود موافق یافت تکبیر گفت و او را بسلطنت نوید داد و مصحوب خود گردانیده در اطراف بلاد طواف میکرد تا بکوهستان تنملیل رسید و مردم انجائی را مرید و معتقد خود ساخته چندان سعی نمود که عبد المؤمن را بپادشاهی برداشتند چنانچه تفصیل اینحکایت عنقریب سمت تحریر خواهد یافت و عبد المؤمن چون بکثرت جنود مستظهر گشت باندک زمانی بلاد مغرب‌زمین را بحیطه ضبط و تصرف درآورد و ملقب بامیر المؤمنین شد وصیت عظمت و شوکت او بشرق و غرب عالم رسیده از ایوان کیوان درگذشت و او پادشاهی عادل مهیب هیأت عالی‌همت صاحب دیانت بود و در اداء فرایض و نوافل و رعایت حال عالم و جاهل مبالغه تمام مینمود و از غایت عذوبت گفتار و محاسن اخلاق هرکس را که چشم بر وی می‌افتاد علی الفور سلطان مهر و محبتش را در دل جای میداد هرگز لباس حریر نمی‌پوشید و هرهفته یکبار ختم کلام اللّه بتقدیم میرسانید و پیوسته روز دوشنبه و پنجشنبه روزه میداشت و بنفس نفیس همت بر انتظام مهام دین و دولت میگماشت در سنه ثمان و خمسین و خمسمائه در بلده سلابجوار مغفرت ایزد تعالی پیوست و بعد از وی پسرش ابو عبد اللّه محمد بر تخت سلطنت نشست
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۷۷
 
گفتار در بیان شمه از حال محمد بن عبد اللّه بن تومرت البربری و ذکر کیفیت وصول عبد المؤمن بسبب مساعی جمیله او بمرتبه سلطنت و برتری‌
 
در تاریخ امام یافعی مسطور است که محمد از قوم هرغه بود و آنقوم داخل قبایل مصامده بودند که در جبل سوس اقامت مینمودند و خود را بامام عالی‌مقام حسن بن امیر المؤمنین علی علیهما السلام منسوب میگردانیدند و این محمد مردی بود بصفت ورع و تقوی موصوف و بوفور عقل و تدبیر معروف و در فصاحت و بلاغت از اعیان زمان منفرد و در امر معروف و نهی منکر بغایت مجد همواره همت بر سیر بلاد و امصار میگماشت و هرگز از امتعه دنیوی غیر عصاور کوه همراه نداشت و هرروز یک رغیف با اندک روغنی میخورد و آن قوت را خواهرش از چرخه ریستن ترتیب میکرد و او در اوایل ایام شباب بجهه تحصیل علوم از وطن مالوف بصوب بلاد مشرق شتافته با حجه الاسلام ابو حامد الغزالی ملاقات نمود و در علم اصول و کلام و حدیث مهارت کامل حاصل فرمود آنگاه بمکه رفته بگذاردن حج اسلام فایز گشت و مدتی مدید در آن مقام متبرک ساکن بوده از حریم حرم بمصر خرامید و از مصر عنان عزیمت بصوب اسکندریه تافت و از اسکندریه براه دریا متوجه مسکن اصلی شده در سنه خمس و خمسمائه ببلده مهدیه که داخل امصار افریقیه است رسید و در یکی از مساجد آنشهر اقامت نموده روزها در غرفه که بر بازار مشرف بود می‌نشست و در آینده و رونده نگریسته هرمنکریکه بنظرش درمی‌آمد منع میفرمود و اوانی خمور و آلات مباهی را که میدید از مسجد بیرون دویده می‌شکست لاجرم مردم آن بلده مرید و معتقد او گشته طلبه علوم بخدمتش رفتند و آغاز تلمذ کردند و در آنزمان پادشاه مهدیه امیر یحیی بن تمیم بن المعز الصنهاجی بود که شمه از حال او مذکور شد و چون امیر یحیی از قدوم امیر محمد تومرت خبر یافت کس فرستاده استدعای حضور فرمود و محمد ملتمس ملک را اجابت کرده با جماعتی از فقها بصحبتش رفت و یحیی مراسم تعظیم و تکریم بتقدیم رسانیده التماس دعا فرمود محمد گفت اصلحک اللّه لرعیتک و از مجلس بیرون رفته در همان ایام از مهدیه بملاله شتافت و در ملاله عبد المؤمن بن علی القیسی را بازیافت و بنابر سببی که سابقا در قلم آمد او را مصحوب خود گردانیده در آن اثنا شخصی که بصفت علم و فصاحت و وفور فضل و بلاغت موصوف بود و بعبد اللّه الونشریسی معروف بخدمت محمد تومرت و عبد المؤمن رسید و محمد او را بر ما فی الضمیر خود اطلاع داد و گفت مناسب آنست که تو دانش بسیار و لطافت گفتار خود را پنهان داشته در پیش مردم مانند کسی که الکن و امی و اعجمی باشد سخنگوئی تا هرگاه که ما را باظهار خارق عادتی احتیاج شود بیکبار فضایل خویش ظاهرسازی و عبد اللّه اینمعنی را قبول نموده محمد باتفاق عبد المؤمن و عبد اللّه و شش کس دیگر که دست بیعت باو داده بودند بمراکش رفت و بدستور معهود در امر معروف و نهی منکر مبالغه فرمود و گاهی در باب تغییر دولت و پادشاهی سلطان مراکش
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۷۸
ابو الحسن علی بن یوسف بن تاشفین سخنان میگفت و چون کیفیت حال شمه از مقال محمد بعرض آن پادشاه باستقلال رسید در باب مهم او با ملک بن وهیب که بصفت علم و صلاح اتصاف داشت و در خدمتش بسر میبرد مشورت کرد ملک گفت مناسب آنست که علماء مراکش را جمع آورده محمد را بمجلس طلب نمائیم و ما فی الضمیرش را معلوم فرمائیم آنگاه درباره آنچه مصلحت دانیم بتقدیم رسانیم و برینموجب عمل نموده چون مجلس انعقاد یافت ابو الحسن علی بن یوسف روی بعلماء آورده گفت بپرسید ازین شخص که از ما چه می‌طلبد و محمد بن اسود که قاضی مراکش بود محمد تومرت را مخاطب ساخت گفت این چه سخنانست که نسبت باین پادشاه عادل که منقاد حکم شریعت است و اطاعت ایزدی را بر هوای نفس اختیار کرده از تو نقل میکنند محمد تومرت جوابداد که آنچه در باب ملک از من نقل نموده‌اند موافق واقعست و از تو غریبست که با وجود علم و دانش و تکفل منصب قضا پادشاه را بمدح دروغ مغرور ساخته منقاد حضرت حق و مؤثر طاعت او بر هوای نفس عادل میگوئی و حال آنکه درین شهر بر علانیه شراب میخورند و میفروشند و اموال یتیمان را بناحق میگیرند و خنازیر در میان اهل اسلام میگردند و محمد تومرت امثال این سخنان چندان بر زبان آورد که ابو الحسن رقت نموده اشک از چشمش در سیلان آمد و حاضران فهم کردند که محمد خیال تسخیر آن مملکت دارد ملک بن وهیب گفت ایها الملک مرا نصیحتی است که در قبول آن محمدت عاقبت مقرر است و در ترک آن مداهنت بینهایت متصور ابو الحسن پرسید که چیست آن نصیحت ملک جوابداد که مناسب چنانست که این شخص را با اصحاب مقید گردانی و هرروز یکدینار جهه مایحتاج عنایت فرمائی تا شر ایشان مندفع گردد و الا مهم بجائی خواهد رسید که تمامی خزاین تو صرف شود و فایده بر آن ترتب نیابد و ملک این سخن را بسمع رضا شنوده وزیرش گفت روا باشد که درباره شخصی که موعظه او ترا بگریه آورد در همین مجلس بداندیشی و با وجود بسطت ممالک و و کثرت ارباب جلادت از مردی که بقوت لایموت قادر نیست بترسی و سخنان وزیر در ضمیر صاحب تاج و سریر ثاثیر کرده محمد تومرت را رخصت معاودت داد و محمد از قصد ملک بن وهیب اندیشه‌مند شده دیگر در مهدیه توقف ننموده بمدینه اغمات رفت و در آن بلده با یکی از دوستان خود که موسوم بود بعبد الحق بن ابراهیم و در سلک فقهاء مصامده انتظام داشت ملاقات کرد و مقالاتی که در مجلس سلطان مراکش گذشته بود با وی در میان نهاد و پرسید که صلاح کار ما چیست عبد الحق جوابداد که مناسب آنست که بکوهستان تینملیل روی که مواضع حصین دارد و ساکنان آن مکان را مرید و معتقد خودسازی تا بوسیله ایشان بمطلوب فایز گردی چون محمد نام تینملیل شنید بخاطرش گذشت که در جفر بمطالعه او رسیده بود که در موضعی که تینملیل نام داشته باشد مهم او صورت خواهد یافت لاجرم با اصحاب در عرض یکروز از اغمات بدانجا رفته و ساکنان تینملیل آنجماعت را از جمله طلبه علوم پنداشته مراسم تعظیم و تکریم بتقدیم رسانیدند و جهه سکنی ایشان منزلی مناسب خالی گردانیدند و بعد از روزی‌چند که وفور زهد و عبادت و قلت اکل و شرب
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۷۹
و کثرت طاعت محمد در تینملیل شیوع یافت مردم بسیاری از اطراف و جوانب بملازمتش مبادرت نمودند و لوازم نیاز و ارادت بجای آوردند و محمد با بعضی از مردم آندیار آنچه در خاطر داشت اظهار کرده هرکس سر بحلقه متابعتش درمی‌آورد او را در سلک خواص اصحاب انتظام میداد و بعضی از اهل عقل و تدبیر که بر ما فی الضمیر محمد اطلاع یافتند مردم خود را از موافقت او نهی کرده از سطوت و سیاست پادشاه تخویف نمودند در آن اثنا نظر محمد بر بعضی از اولاد متوطنان تینملیل افتاد که رنگ رخسارشان اشقر و چشمهای ایشان ازرق بود و حال آنکه آباء آنصبیان گندم‌گون بودند و سبب اینمعنی را سؤال فرمود جوابدادند که ما رعیت این پادشاهیم و هرسال طایفه از غلامان او جهه اخذ خراج آمده در خانهای ما نزول مینمایند و با زوجات ما مصاحبت میفرمایند و چون ما را قوت منع نیست نسوان ما حامله شده اولاد باین رنک متولد میشوند محمد گفت و اللّه که موت بر حیات شما ترجیح دارد و شما چگونه این تعدی را تحمل مینمائید و حال آنکه استطاعت استعمال آلات کارزار بیش از ابناء روزگار دارید جوابدادند که ما نمیدانیم که بچه طریق این ظلم شنیع را از خود مندفع گردانیم محمد گفت اگر شما را ناصری پیدا شود که باستظهار او باعدا در مقام مقاتله توانید آمد چه میکنید جوابدادند که در پیش او جنگ میکنیم تا کشته شویم یا ظفر یابیم اکنون بگوی که کیست آنکس که ما را درین امر معاونت نماید محمد تومرت گفت مهمان شما و آن مردم برغبت هرچه تمامتر متابعتش را قبول کرده بین الجانبین قواعد عهد و پیمان بغلاظ ایمان تاکید پذیرفت آنگاه محمد تومرت اتباع خود را بتهیه اسباب قتال مأمور گردانید و در خلال آن احوال غلامان سلطان جهه حصول خراج بتینملیل آمده بدستور معهود در خانهای رعایا نزول نمودند و در شبی که آن گمراهان مست و بیهوش بودند و با زنان آن بیچارگان دست در آغوش داشتند محمد تومرت بقتل ایشان اشارت کرد و در کمتر از یکساعت همه غلامان کشته گشتند مگر یکنفر که در بیرون خانه بود و آنغلام جان را بتک‌پا بیرون برده خود را بمراکش رسانید و کیفیت واقعه را در پایه سریر پادشاهی تقریر کرد و ابو الحسن دانست که تدبیر ملک بن وهیب در باب محمد تومرت متضمن مصلحت مملکت بوده و بر فوت فرصت متأسف گشته لشگری متوجه تینملیل گردانید و محمد از توجه آن سپاه آگاه شده مردم آن کوهستان را گفت که بدره که در غایت تنگی بود و جنود مراکش را که بالضرورت از آنجا عبور میبایست نمود باید رفت و در کمرهای دو طرف آندره کمین کرده بنشینند و هرگاه که اعدا بدانجا رسند دست بانداختن تیر و سنگ برآورند و آن مردم حسب فرموده بتقدیم رسانیده لشکر مراکش بدل ناخوش و حال مشوش انهزام یافتند و بعد ازین وقایع محمد تومرت عبد اللّه الونشریسی را گفت اکنون وقت آنشد که بطریق کرامت اظهار علم و فصاحت خود نمائی تا این معنی موجب مزید عقیده مردم شود و بعضی از ساکنان این دیار که تا غایت غاشیه اطاعت ما بر دوش نگرفته‌اند گردن در حلقه متابعت درآورند و عبد اللّه انگشت قبول بر دیده نهاده صباحی بعد از اداء نماز بامداد در مسجد محمد تومرت بر پای خواست و بزبان
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۸۰
عربی فصیح گفت که دوش در خواب دیدم که دو فرشته از آسمان نزول نمودند دل مرا بشکافتند و مملو از علم و حکمت گردانیدند و مرا بمعانی کتاب الهی و احادیث حضرت رسالت‌پناهی دانا ساختند و بر چگونگی حال و کیفیت مآل مقتداء شما اطلاع دادند حضار مجلس که تا آن غایت از وی لغت عربی نشنیده بودند و او را عامی می‌پنداشتند چون امثال این کلمات را بلسان عربی فصیح از وی استماع نمودند متعجب گشتند محمد تومرت او را گفت زودتر بگوی که ما در سلک سعدا انتظام داریم یا در زمره اشقیا و نشریسی گفت اما (انت فانک المهدی القایم بامر اللّه و من تبعک سعد و من خالفک هلک) بنابرآن محمد بمهدی ملقب شد و در آن مجلس و نشریسی محمد را گفت عرض کن اصحاب خود را بر من تا اهل بهشت را از دوزخیان ممتاز گردانم و محمد باحضار مردم آن دیار فرمان داده و نشریسی از هرکس شایبه مخالفت تفرس نمود بقتلش رسانید و بدین تدبیر متوطنان تینملیل عن صمیم القلب در سلک اتباع محمد منتظم گشتند و چون اتباع او بده هزار رسید عبد المؤمن را بر ایشان سرور ساخته بفتح مراکش مأمور گردانید و عبد المؤمن بظاهر مراکش رفته میان او و ابو الحسن علی بن یوسف محاربه دست داد و شکست بر جانب عبد المؤمن افتاده عبد اللّه و نشریسی با بسیاری از لشکریان کشته گشت و محمد تومرت در وقتی که بسکرات موت گرفتار بود اینخبر موحش استماع نموده اصحاب خود را طلبیده گفت که چون عبد المؤمن و گریختگان معرکه مراکش بدینجا رسند بگوئید که از انکسار و انهزام دغدغه بخواطر راه ندهید و یقین دانید که عاقبت فتح و نصرت قرین روزگار شما خواهد گشت و عنقریب تمامی بلاد مغرب بحیز تسخیر درآمده صیت شوکت شما از اقصای مشرق در خواهد گذشت و محمد تومرت بعد از اتمام وصیت وفات یافت و همدر آن جبل که محل اقامتش بود مدفون شد و اینواقعه در شهور سنه اربع و عشرین و خمسمائه روی نمود و تولدش در روز عاشورا سنه خمس و ثمانین و اربعمائه دست داده بود اما عبد المؤمن چون در تینملیل نزول نمود و وصایاء محمد تومرت را شنود بعد از اقامت مراسم تعزیت او باستمالت سپاهی و رعیت بر زین ملک ستانی نشست و با سپاهی بسیار متوجه بلاد و امصار شده اول بلده و هرانرا فتح کرد آنگاه تلمسان و فاس و سلا و اقادیر را بحیز تسخیر درآورد پس بمراکش رفته تاشفین بن علی بن یوسف بن تاشفین را که بعد از فوت پدر در آن شهر افسر جهانبانی بر سر نهاده بود مدت یازده ماه محاصره نمود و چون کار تاشفین در درون حصار دشوار شد بعزم رزم و پیکار از شهر بیرون آمد انهزام یافته اسب در دریا راند و غریق بحر فنا گشت و عبد المؤمن بدولت و اقبال بمراکش درآمده رایت استقلال او سمت ارتفاع پذیرفت و از مراکش تا نهایت دیار مغرب و بلاد افریقیه در تحت تصرفش قرار گرفت و بدین قیاس در امصار و بلدان اندلس نیز فرمان او نفاذ یافت و پرتو انوار دولتش با حسن وجهی از افق عدالت طالع شده بر وجنات احوال طبقات خلایق تافت و چون هرکمالی را ز والی مقرر است و هربدایتی را نهایتی مقدر در شهور سنه ثمان و خمسین و خمسمائه در وقتی که عبد المؤمن از دار الملک مراکش متوجه مدینه سلا بود
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۸۱
در اثناء راه بمرض صعب مبتلا گشت و خود را بهزار حیله ببلده مذکوره رسانیده درگذشت ارکان دولت و اعیان حضرت بعد از اقامت مراسم تعزیت بموجبی که وصیت کرده بود پسر بزرگترش ابو عبد اللّه محمد را قایم‌مقام پدر گردانیدند و چون ابو عبد اللّه در شرب شراب و ارتکاب دیگر معاصی از هرباب مبالغه نمود اتقیاء امرا و عظماء نواب او را بعد از روزی‌چندار آن امر معاف داشتند و شعار اطاعت و انقیاد برادرش یوسف بن عبد المؤمن ظاهر ساخته همت بر سلطنت او گماشتند
 
ذکر ابو یعقوب یوسف بن عبد المؤمن القیسی‌
 
یوسف بیشایبه تکلف پادشاهی بود که جمال حالش بحلیه فضل و کمال آراسته و ذات ملکی ملکاتش از خصال ظلم و ضلال پیراسته در تحصیل فنون فلسفه و حکمت میل بسیار اظهار مینمود و در علم حدیث آنمقدار مهارت داشت که یکی از صحیحین را حفظ نمود و در وقت تکلم کمال فصاحت و بلاغت ظاهر میکرد و بنفس نفیس در ضبط حراج مملکت شرایط سعی و اهتمام بجای می‌آورد سایر اطوار آثار او بغایت مرغوب بود و دنانیر یوسفی در دیار مغرب بوی منسوب گردید و از تاریخ امام یافعی مبین گشته که چون ابو یعقوب مبانی دولت خود را مشید گردانید با صد هزار سوار متوجه جزیره اندلس گردید و حدود آنولایت را که از تصرف کفار فرنک بیرون آورد و در سنه خمس و سبعین و خمسمائه بجانب افریقیه شتافت و مدینه افریقیه را در حیز تسخیر کشیده پرتو انوار معدلتش بر متوطنان آندیار تافت و در اوایل سنه ثمانین و خمسمائه بار دیگر بجزیره اندلس درآمده یکی از بلاد غربی آنسرزمین را در حیز تسخیر اعداء دین بود مدت چند ماه محاصره نمود و در آن اوان بمرض صعب گرفتار گشته در ماه ربیع الاولی سنه مذکوره بجانب ملک جاوید توجه فرمود
 
ذکر ابو یوسف یعقوب بن یوسف بن عبد المؤمن‌
 
چون پیراهن حیات یوسف بن عبد المؤمن که عزیز مصر سلطنت و عدالت بود در چنگ گرک اجل چاک شد اکابر موحدین و اعاظم امرا دولت قرین ولدش یعقوب را بر سریر جهان‌بانی نشاندند و دست بیعت بوی داده او را مانند پدر و جدش امیر المؤمنین خواندند و ایضا او را منصور لقب نهادند و عن صمیم القلب مطیع و منقادش گشته ابواب امن‌وامان برگشادند و منصور باحسن وجهی بلوازم جهانبانی و مراسم گیتی‌ستانی پرداخته رایت غزو آنها مرتفع گردانید و تقویت ملت محمدی را مطمح نظر همت داشته در امر معروف و نهی منکر غایت سعی و اجتهاد تقدیم رسانید در اقامت حدود شرع شریف خویش و بیگانه پیش او یکسان بود و اصلا در آن امر تجویز میل و مداهنه نمیفرمود و وفور محبّت او با علما و شمول احسانش نسبت بفضلا نه در آن مرتبه بود که شرح آن تیسیر پذیرد و بسطت مملکت و نهایت عدالت نه آن مشابه که تبیین آن بر زبان قلم
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۸۲
سمت سهولت گیرد بکرات میان او و کفار فرنک جنگ دست داد و آخر الامر بین الجانبین صلح اتفاق افتاد و دنانیر یعقوبیه در بلاد مغرب منسوب بیعقوب بود و اختتام عمر و دولتش در سنه خمس و تسعین و خمسمائه روی نمود و در ذکر مآل حال او ارباب فضل و کمال اختلاف کرده‌اند و در آن باب چند وجه در قلم آورده چنانچه سمت تحریر مییابد و پرتو اهتمام بر تفصیل آن میتابد
 
گفتار در بیان محاربه یعقوب با لشگر فرنک و ذکر مآل حال آن زیبنده افسر و اورنک‌
 
در تاریخ امام یافعی مسطور است که در سنه احدی و تسعین و خمسمائه یعقوب با صد هزار کس از سپاه اسلام سوای جمعی که جهه احراز مثوبت ثواب جهاد بوی پیوسته بودند متوجه دفع شر کفار فرنک شد و ملک فرنگستان با دویست و چهل هزار نفر در برابر آمده بموضع زلاقه میان اصحاب بدایت و ارباب ضلالت مقاتله دست داد و برطبق آیه کریمه (وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ) یعقوب نصرت یافته ملک فرنک از معرکه جنگ روی بصوب فرار نهاد و بروایت ابو ثمامه و بعضی دیگر از اهل عمامه صد و چهل و شش‌هزار کس از کافران بتیغ جهاد مسلمانان بقتل رسیدند و لشگر اسلام دست بنهب و تاراج برآورده از غنایم بسیار مستظهر گردیدند کثرت اموال در اردوی یعقوب بمرتبه‌ای رسید که شمشیری به نیمدرم و درازگوشی بیکدرم میفروختند و کسی نمیخرید و بعد ازین واقعه چند نوبت دیگر یعقوب میان بجنک کافران بربست و عاقبت بین الجانبین صلح بوقوع پیوست آنگاه یعقوب بمدینه سلا رفته نزدیک بآن بلده بهیأت اسکندریه شهری طرح انداخت و آن را رباط الفتح نام نهاده باندک زمانی تمام ساخت بعد از آن بدار الملک مراکش شتافت و بروایتی در سنه خمس و تسعین و خمسمائه آنجا وفات یافت و قولی دیگر آنکه یعقوب در اواخر ایام زندگانی ترک تاج‌وتخت جهانبانی گفته در لباس فقر راه دیار مشرق پیش گرفت و در آنحدود آفتاب حیاتش بمغرب فنا سمت غروب پذیرفت در نفحات مسطور است که یعقوب که امیر المؤمنین مغرب‌زمین بود جهه مصلحت مملکت بقتل برادر خود اشارت فرمود و بعد از وقوع آن امر پشیمان شده توبه فرمود و طالب شیخی گشت که خود را بوی تسلیم نماید جمعی او را بشیخ ابو مدین شعیب بن حسن نشان دادند و یعقوب قاصدی بجانب بتخانه که در آن زمان مقام شیخ بود ارسال نمود و استدعاء حضورش فرمود و شیخ زبان بقبول آن ملتمس گشوده گفت فرمان‌برداری اولو الامر واجبست اما من بوی نمیرسم زیرا که حکم الهی چنانست که در تلمسان فوت شوم و همراه قاصد یعقوب روانشده چون بتلمسان رسید مریض گشت و رسول یعقوب را گفت که سلام من بصاحب خود برسان و بگوی که شفای تو در دست ابو العباس مریسی است و همانجا وفات یافت و قاصد یعقوب نزد او رفته وصیت شیخ بازگفت و یعقوب کس نزد ابو العباس فرستاده التماس حضور کرد و ابو العباس از بارگاه علام الغیوب برفتن نزد یعقوب مأمور
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۸۳
شده بمراکش که دار الملکش بود رفت و در روز ملاقات یعقوب جهه امتحان فرمود که خروس بچه را بنحبه هلاک ساختند و دیگریرا بکشند و هردو را پخته نزد شیخ نهادند شیخ خادم را گفت که این یکی را بردار که مردار است و آن دیگر را بخورد و این کرامت سبب ارادت یعقوب گشته زمام امور مملکت را بقبضه اختیار پسر خود نهاد و دست در دامن متابعت شیخ زده بواسطه تربیت ابو العباس او را ترقی تمام روی نموده بلکه بمرتبه ولایت رسید و مستجاب الدعوه گردید از جمله سالکان مسالک سخنوری ابو العباس خبر وی معاصر یعقوب بود و کتاب صفوه الادب و دیوان العرب را بنام نامی او تصنیف نمود
 
ذکر ابو عبد اللّه محمد بن یعقوب «1» که ملقب بود بناصر و بیان انتقال دولت از خاندان عبد المؤمن بارادت پادشاه قادر
 
تاریخ حبیب السیر ج‌2 583 ذکر ابو عبد الله محمد بن یعقوب که ملقب بود بناصر و بیان انتقال دولت از خاندان عبد المؤمن بارادت پادشاه قادر ….. ص : ۵۸۳
تاریخ امام یافعی مسطور است که چون یعقوب بجوار مغفرت علام الغیوب پیوست باتفاق امر او ارکان دولت ولدش محمد که ابو عبد اللّه کنیت داشت بر تخت سلطنت نشست ابو عبد اللّه در سنه ست عشر و ستمائه روی بعالم عقبی نموده دیگری هم از آنقوم قایم‌مقام گردید و در سنه عشرین و ستمائه نوبت ایالت آنوقت بعبد الواحد بن یوسف بن عبد المؤمن رسید و او ابواب ظلم تعدی بر روی رعایا برگشاد لاجرم در ایام دولتش اختلال باحوال ممالک راه یافته در هر ناحیه یکی
______________________________
(۱) واضح باد که در تاریخ ابو الفدا چنان بنظر رسیده که ناصر فی سنه ۶۱۰ وفات یافت و بعد از فوت او پسرش ابو یعقوب یوسف که ملقب بمستنصر گردید بجایش نشست و او در سنه ۶۲۰ وفات یافت و چون لاولد بود عم پدرش عبد الواحد که ملقب به مستنصر گردید بجایش نشست و بعد از نه ماه مردم او را خلع کرده بقتل رسانیدند و پس از او برادر زاده‌اش عبد اللّه را که ملقب بعادل گردید منصوب شد و عبد اللّه فی سنه ۶۲۴ مخلوع نموده خبه کردند و بعد از او یحیی بن محمد الناصر بجایش نشست و در ایام دولت او ادریس بن یعقوب که ملقب بمامون گردید خروج کرد و یحیی بقتل رسید و مامون مستقل گردید و هم در آن ایام متوکل بن بنود خروج کرد و آخرالامر مامون ما بین سبته و مراکش وفات یافت و پس ازو عبد الواحد بن ادریس که ملقب برشید گردید منصوب شد و رشید فی سنه ۲۴۰ در صهریجی که در بستان مراکش بود غرق شد و بمرد و بعد از او علی بن ادریس که ملقب بمعتضد گردید منصوب شد و معتضد در ماه صفر سنه ۶۴۶ بقتل رسید و پس از وی ابو حفص عمر بن ابراهیم بن یوسف که ملقب بمرتضی گردید بجایش نشست و در یازدهم محرم ۶۶۵ ابو العلا ادریس المعروف بابی دبوس که ملقب بواثق بود بر وی خروج کرد و مرتضی را در موضع کتامه در دهه آخر ربیع الآخر سنه مذکوره بقتل رسانید و ایام دولت بنی عبد المؤمن منقرض گردید حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۸۴
از اقربایش خروج کرد و دست بفتنه و فساد برآورد از آنجمله برادرزاده عبد الواحد عبد اللّه بن یعقوب که عادل لقب داشت در مملکت اندلس لواء استیلا برافراشت و میان او و فرنگیان مقاتله روی نمود و عبد اللّه شکست یافت و با قبح وجهی منهزم بمراکش شتافت و عبد الواحد او را گرفته بقتل رسانید و در شهور سنه احدی و عشرین و ستمائه در وقتی که نه ماه از پادشاهی عبد الواحد گذشته بود امراء موحدین از سلطنتش متنفر گشته او را خلع نمودند و بخبه هلاک ساخته یحیی بن محمد بن یعقوب بن یوسف را بپادشاهی برداشتند و در بلاد اندلس بعد از فرار عبد اللّه بن یعقوب برادرش ادریس حاکم شد و در ایام دولت او محمد بن یوسف بن هود الخرامی خروج کرده مردم را بخلافت آل عباس دعوت نمود و جمعی کثیر غاشیه متابعت محمد برادرش را گرفته ادریس با لشگر خویش متوجه مراکش گشت و یحیی از مقاومت عاجز آمده منهزم گردید و ادریس که مأمون لقب داشت و بصفت شجاعت و مهابت موصوف بود و نام محمد تومرت را که تا آنغایت بنو عبد المؤمن در خطبه مندرج میگردانیدند او ساقط ساخت و در سنه ثلثین و ستمائه رایت عزیمت بصوب عالم آخرت برافراخت
ابو محمد رشید بن المأمون بعد از فوت پدر در مراکش بر تخت سلطنت نشست و در سنه اربعین و ستمائه رخت سفر آخرت بربست
ابو الحسن علی بن مأمون قائم‌مقام برادر بود و معتضد لقب داشت و او را سعید نیز می‌گفتند و سعید در سنه ست و اربعین و ستمائه در وقتی که محاصره یکی از قلاع حدود قهستان می‌نمود بضرب تیغ بعضی از امرا بر پشت اسب بقتل رسید و برادر زاده‌اش ابو حفص عمر بن ابی ابراهیم متصدی امر سلطنت گردید و او مرتضی لقب داشت و قرب بیست سال علم پادشاهی برافراشت و در سنه خمس و ستین و ستمائه پسر عم مرتضی ادریس که ملقب بود بالواثق باللّه خروج نموده قصد مراکش فرمود و مرتضی فرار بر قرار اختیار کرده یکی از اعوان ادریس بوی بازخورد و مرتضی بحسب ضرورت در مقام محاربه آمده کشته گشت و ادریس مدت سه سال باقبال گذرانیده دولت بنی عبد المؤمن از وی بجماعتی منتقل شد که امام عبد اللّه الیافعی نوبتی از ایشان به بنی مریم تعبیر کرده و کرتی نام آن طایفه را بنی مرین در قلم آورده و همچنین در مراه الجنان در ضمن بیان واقعه سنه خمس و ستین و خمسمائه کنیت ادریس ابو العلا مذکور گشته و در سنه خمس و ستین و ستمائه ابو دبوس مزبور شده و چون اسامی و حالات طایفه که بعد از انقراض ایام دولت بنی عبد المؤمن که در مغرب حکومت نموده‌اند از کتبی که در وقت تالیف این اجزا در نظر بود بوضوح نه پیوسته خامه سخندان در تحریر بیان احوال ملوک مصر و سلاطین آل ایوب کمر بست و من اللّه الاعانت و التوفیق‌
 
ذکر طلوع اختر اقبال آل ایوب از مطلع مقصود و مطلوب‌
 
والیان مصر خبر و حامیان ملک سیر ولایت شرح اینحکایت را بدین روایت فتح نموده‌اند که جد ملوک مصر شاذی در سلک اعاظم اعیان اکراد انتظام داشت و نسبش
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۸۵
بقول بعضی از مورخان بعدنان میرسد و در زمان سلطان مسعود سلجوقی یکی از نواب مسعود که مجاهد الدین نیکروز نام داشت شاذی را کوتوال قلعه تکریت ساخت و چون شاذی در تکریت بمرض موت غمگین گشت و جیب حیاتش بچنگ گرک اجل چاک شده درگذشت ولد بزرگترش نجم الدین ایوب بجای پدر نشست و نجم الدین ایوب در ایام حکومت روزی باتفاق برادر خود اسد الدین شیرکوه براهی میرفت که ناگاه زنی گریان بدیشان رسید و معروض گردانید که فلان کس بی‌جهتی متعرض من گردید اسد الدین فی الحال آنشخص را پیدا کرد و حربه که در دست داشت از وی ستانده بر مقتلش زد و نجم الدین اسد الدین را مقید و محبوس ساخته کیفیت واقعه را بنایب سلطان مسعود عرضه داشت فرمود مجاهد الدین در جواب نوشت که میان من و آنشخص مقتول اساس محبت و مودت استحکام تمام داشت و هرگاه با شما ملاقات کنم میتواند بود که خون او را طلب دارم پس مناسب آنست که از شهر من بیرون روید تا من بعد یکدیگر را نه‌بینیم و چون اینجواب بنجم الدین رسید باتفاق اسد الدین بصوب موصل در حرکت آمد و پس از وصول بدان منزل اتابک عماد الدین زنگی با ایشان در طریق یکرنگی سلوک نموده چون بعلبک را مفتوح ساخت زمام ایالتش را در قبضه اختیار نجم الدین نهاد و نجم الدین امیری بود بغایت نیکوسیرت و پاکیزه سریرت بصفت عقل و دیانت موصوف و بزیور عدل و امانت معروف و در ایام حکومت بعلبک از برای طبقه صوفیه خانقاهی بنا کرده آنرا موسوم بنجمیه گردانید و در آنولایت آثار نصفت و رعیت‌پروری بظهور رسانید و بعد از فوت عماد الدین زنگی باتفاق برادر خود اسد الدین شیرکوه نزد نور الدین محمود رفت و هردو برادر منظور نظر در تربیت نور الدین شده منصب سرداری سپاه و لشگرکشی تعلق باسد الدین گرفت چنانچه در ضمن بیان احوال نور الدین محمود سبق ذکر یافت و اسد الدین بفرمان نور الدین محمود سه نوبت لشکر بمصر کشید و در کرت اخیر وزیر عاضد اسمعیلی شد و بعد از دو ماه که در منصب وزارت دخل داشت رایت عزیمت بصوب عالم آخرت برافراشت و برادر زاده‌اش صلاح الدین یوسف بن نجم الدین ایوب متکفل آنمنصب گشته از غایت وقوف و کاردانی باندک زمانی تمامی ارکان دولت را بی‌اختیار ساخت و ملک ناصر لقب یافت و بعد از تمکن در مصر قاصدی نزد نور الدین محمود فرستاد و التماس نمود که پدر او را رخصت فرماید تا بمصر آید و با پسر بسر برد و نور الدین محمود این ملتمس را بعز اجابت مقرون گردانیده نجم الدین ایوب بسان یعقوب در آرزوی وصال یوسف از شام متوجه مصر گردید و در بیست و چهارم رجب سنه خمس و ستین و خمسمائه بظاهر آن خطه رسید و عاضد خلیفه او را استقبال نمود و نجم الدین ایوب دیده را که در بیت الاحزان هجران صفت (و ابیضت عیناه من الحزن) گرفته بود بدیدار صلاح الدین یوسف روشن کرد و صلاح الدین در تعظیم و تکریم پدر بزرگوار شرایط مبالغه بجای آورده خواست که منصب وزارت را بوی بازگذارد اما نجم الدین قبول ننمود و صلاح الدین بتمشیت مهمات مصر اقدام فرمود و در اوایل محرم الحرام سنه سبع و ستین و خمسمائه مزاج عاضد فاسد شده در روز عاشورا
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۸۶
قاصد سفر آخرت گشت و صلاح الدین خزاین اسمعیلیه را که از نقود نامعدود و جواهر زواهر و اقمشه نفیسه مالامال بود تصرف نمود و من حیث الاستقلال بضبط امور ملک و مال پرداخته رعیت و سپاهی را مستمال گردانید در تاریخ امام یافعی مسطور است که از جمله تنسوقات که از خزانه عاضد بدست صلاح الدین افتاد عصائی بود از زمرد و از کتب نفیسه بخطوط جیده صد هزار مجلد و هم در مبادی ایام دولت صلاح الدین بنابر بعضی اسباب نور الدین محمود از وی رنجیده قصد نمود که بمصر رود و دیگریرا عوض صلاح الدین یوسف بعزت سلطنت مصر رساند و اینخبر بعرض صلاح الدین رسیده پدر و خال و سایر اقرباء و امراء خود را مجتمع ساخت و جهه دفع آنواقعه قرعه مشورت در میان انداخت تقی الدین که برادرزاده صلاح الدین بود برپای خاسته گفت صلاح دولت در آنست که هرگاه نور الدین محمود بدین جانب شتابد با جنود نامعدود روی بمیدان کارزار آوریم و زمام اختیار این مملکت را بقبضه اقتدار او باز نگذاریم نجم الدین ایوب زبان بدشنام نبیره گشاده برین سخن انکاری بلیغ فرمود و صلاح الدین را مخاطب ساخته گفت که من پدر توام و شهاب الدین که خال تست با آنکه از تمامی اینجماعت با تو محبت بیشتر داریم هرگاه نور الدین محمود را به‌بینیم امکان ندارد که بدستور سابق بساط جلالت مناط سلطنت را تقبل نمائیم و اگر ما را بضرب عنق تو اشاره فرماید البته حسب فرموده بتقدیم رسانیم حال پدر و خال تو که این‌چنین باشد نسبت بدیگر امرا و ارکان دولت چه گمان میبری این مملکت در سلک سایر ممالک محروسه نور الدین محمود انتظام دارد و ما بحقیقت ممالیک اوئیم و هروقت نور الدین تو را عزل کند غیر اطاعت و انقیاد چاره نداریم اکنون صلاح دولت در آنستکه بنور الدین عریضه‌نویسی مبنی از آنکه چنان استماع افتاده که خاطر همایون بر آن قرار یافته که رایات نصرت آیات جهه استخلاص این ولایات نهضت فرماید و حال آنکه حاجت بآن نیست که آنحضرت بواسطه این مهم مرتکب این سفر صعب شوند زیرا که من قدم از جاده عبودیت ملازمان پایه سریر سلطنت بیرون ننهاده‌ام و هرحکمی که از موقف عدالت صدور یابد قبول دارم مصراع
بهرچه حکم کنی بر وجود من حکمی
و اگر غباری از ممر این بنده بر ضمیر انور نشسته مناسب آنکه یکی از غلامان خاصه را ارسال فرمایند تا مندیلی در گردن بنده انداخته بجانب درگاه عالم‌پناه کشید مصراع
چکند بنده که گردن ننهد فرمان را
و صلاح الدین نصیحت حضرت ابوی را بسمع رضا اصغا فرموده مردم متفرق گشتند و بعضی از منهیان نور الدین کیفیت این قال‌وقیل بتفصیل بوی نوشتند آنگاه نجم الدین با پسر خود خلوت کرده گفت تو بواسطه غرور جوانی و عدم تجربه بر صلاح و فساد امور اطلاع نداری زیرا که اگر این جماعت بر ما فی الضمیر تو وقوف می‌یافتند و نور الدین را اعلام مینمودند که تو میخواهی که او را از دخول در مصر مانع آئی نور الدین بهمگی همت متوجه دفع ما گشته تمامی سپاه شام و موصل را مجتمع میساخت و رایت نهضت بدین طرف می‌افراشت حالا که خبر این مجلس بشنود و گمان برد که ما مطیع و منقاد اوئیم خاطر جمع کرده بمهمی دیگر مشغولی نماید و ما از قصد او
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۸۷
فارغ‌بال باشیم و فی الواقع این تدبیر نجم الدین موافق تقدیر افتاده چون عرضه داشت صلاح الدین و کیفیت گفت‌وشنود مجلس مذکور بعرض نور الدین رسید بار دیگر نسبت بصلاح الدین در مقام عنایت آمده صلاح در آن دانست که او را بحال خود گذارد و بهیچ نوع نیازارد و در سنه ثمان و ستین و خمسمائه نجم الدین ایوب که ملک افضل لقب داشت از اسب افتاد و چند روز متالم بوده بقضاء اجل گرفتار گشت و صلاح الدین یوسف بر نهج سنت سید المرسلین صلی اللّه علیه و سلم او را تجهیز و تکفین کرده در موضع مناسب مدفون ساخت و کما ینبغی بلوازم تعزیت پرداخت و از نجم الدین شش پسر و دو دختر ماند بدین‌ترتیب ملک ناصر صلاح الدین یوسف ملک عادل سیف الدین محمد شمس الدوله توران شاه سیف الاسلام طغتکین شاهنشاه تاج الملوک بوری ست الشام ربیعه خاتون و در سنه تسع و ستین و خمسمائه نور الدین محمود فوت شده صلاح الدین استقلال تمام یافت و باندک زمانی مملکت شام را نیز بتحت تصرف درآورده پرتو انوار عدالتش بر متوطنان آن بلده تافت و صلاح الدین در ایام سلطنت چندین نوبت با کفار فرنک محاربه نموده بسیاری از قلاع بلاد ایشان را تسخیر کرد و بیت المقدس و قدس خلیل را از تصرف نصاری بیرون آورد و او پادشاهی بود بصفت نصفت موصوف و بوفور سخاوت معروف علما و افاضل را دوست داشتی و همواره همت بر ترفیه احوال ایشان گماشتی و همانسال که در مصر پادشاه گشت توبه کرد و از شرب خمر و سایر منهیات درگذشت و در ایام دولت بقاع خیر در بلاد مصر و شام بسیار طرح انداخت و مستقلات خوب و مزروعات مرغوب بر آن ابنیه رفیعه وقف ساخت تفصیل بعضی از عمارات او این است که نوشته میشود مدرسه قرافه صغری که نزدیک بقبر امام شافعی واقعست و مدرسه قاهره معزیه قریب بمزاری که منسوب است بامام حسین علیه السّلام و خانقاهی که بجای سعید السعدا که از جمله خدام خلفاء اسمعیلی بود بنا نمود و مدرسه حنفیه که بموضع سرای عباس بن سلار است تعمیر فرمود و مدرسه شافعیه که در مصر معروفست بزین التجار و مدرسه مالکیه در قاهره معزیه دار الشفائی که داخل قصر او بود و مدرسه خانقاه قدس خلیل و وفات صلاح الدین بسیت و هفتم شهر صفر سنه تسع و ثمانین و خمسمائه در دمشق اتفاق افتاد و نخست در مقابر شهداء ناحیه شمالیه دمشق مدفون شد و بعد از آن در روز پنج‌شنبه دهم شهر محرم الحرام در سنه اثنین و تسعین و خمسمائه جسد او را از آنجا بعمارتی که در بستان ساخته بود نقل نمودند و در صفه غربیه آن منزل دفن فرمودند
 
گفتار در بیان مجملی از وقایع ایام سلطنت ابو المظفر صلاح الدین یوسف از وقت جلوس در مصر تا زمان رحلت از جهان پرتاسف‌
 
در تاریخ امام یافعی مسطور است که در سنه ثمان و ستین و خمسمائه صلاح الدین
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۸۸
یوسف برادرزاده خود قراقوش را بفتح بعضی از بلاد مغرب مأمور گردانید و قراقوش لشکر بدانجا کشیده بلده طرابلس که در تصرف فرنگیان بود باهتمام او مفتوح گردید و همدرین سال آفتاب اقبال برادر صلاح الدین شمس الدوله از افق مملکت یمن طالع شد و زندیقی که عبد النبی نام داشت و به تغلب بر آنولایت استیلا یافته بود در برابر شمس الدوله آمده بعد از مقاتله گرفتار گشت و بقتل رسید و در سنه سبعین و خمسمائه بلده دمشق با اکثر بلاد شام در حیز تسخیر سلطان صلاح الدین درآمد و ملک صالح اسمعیل بن نور الدین محمود بر حکومت حلب قناعت نمود و در سنه اثنین و سبعین و خمسمائه صلاح الدین فرمان داد که سوری بطول بیست و نه‌هزار و سیصد ذراع از جانب بیابان در گرد مصر و قاهره بنا نمایند و استادان بنیاد کار کرده تا اواخر ایام حیات صلاح الدین بآن عمارت مشغول بودند و در سنه ثلث و سبعین و خمسمائه صلاح الدین لشکر بعسقلان کشیده بسببی ذریات نصاری و اخذ اموال ایشان قیام نمود و از آنجا بطرف رمله رفت ناگاه سپاهی از فرنک بدانجا رسید و مقاتله صعب دست داده شکست بجانب اهل اسلام افتاد و پسر تقی الدین که نبیره برادر صلاح الدین بود در سن بیست سالگی با بسیاری از لشکریان مصر بدرجه شهادت رسید و سلطان در کمال پریشانی بمصر شتافته نصاری بحماه رفتند و مدت چهار ماه آن بلده را محاصره نمودند و در اواخر همین سال قلعه حلب بی‌تعب بحیز تسخیر صلاح الدین درآمد و ایالت آن مملکت را بولد خود ملک ظاهر ارزانی داشت و در سنه اربع و سبعین و خمسمائه فرخ شاه که برادرزاده صلاح الدین بود و از قبل او در دمشق حکومت مینمود بجنگ جمعی از اهل فرنک که ببلاد شام درآمده بودند رفت و ایشان را منهزم ساخته سپهدار لشکر کفار را از پشت زین بر روی زمین انداخت و درین سال خال صلاح الدین شهاب الدین که در حماه علم حکومت می‌افراشت وفات یافته ملک مظفر تقی الدین عمر بن شاهنشاه بن نجم الدین ایوب قایم‌مقام او شد و تا سنه سبع و ثمانین و خمسمائه در آنولایت بدولت گذرانیده وفات یافت و در سنه ست و سبعین و خمسمائه شمس الدوله الملک المعظم تورانشاه بن نجم الدین ایوب که برادر بزرگتر صلاح الدین بود و سابقا یمن را بضرب شمشیر در حیز تسخیر درآورده باسکندریه رفته بود از عالم رحلت نمود و جسد او را بشام نقل کرده در مدرسه که خواهرش ست الشام در ظاهر دمشق ساخته است مدفون گردانیدند و پس از فوت شمس الدوله ایالت یمن ببرادر دیگر صلاح الدین سیف الاسلام تعلق گرفت و در روز جمعه از ایام ربیع الاولی سنه ثلث و ثمانین و خمسمائه در سطح طبریه میان سلطان صلاح الدین و فرنگیان بی‌دین محاربه عظیم اتفاق افتاد و عنایت الهی شامل حال امت حضرت رسالت‌پناهی گشته کلانتر نصاری اسیر شد و بسیاری از لشکریان او بقتل رسیدند آنگاه سلطان نصرت پناه بقلعه رفته آن قلعه را از تصرف نصاری بیرون آورد و قرب چهار هزار کس از مسلمانان را که اسیر کافران بودند مطلق العنان گردانید و برین قیاس در فتح دیگر بلاد و قلاع که در دست فرنگیان بود مراسم سعی و اجتهاد مرعی داشته نابلس و عکا و قیساریه و ناصره و عسقلانرا مفتوح ساخت آنگاه لشکر به بیت المقدس کشیده بر جانب
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۸۹
غربی آن بلده نزول اجلال فرمود و بعد از چند روز از آنجا بطرف شرقی شتافته آغاز محاصره و محاربه کرد و در آن زمان از نصاری زیاده بر شصت هزار مرد جرار در آن شهر اقامت داشتند و در باب مدافعه و مقاتله مسلمانان علم جد و اهتمام می‌افراشتند و در روز جمعه بیست و هفتم ماه رجب سنه مذکوره صلاح الدین بزخم سنک منجنیق در تضییق نصاری کوشیده آثار فتح و نصرت بر صفحات احوال اهل اسلام ظاهر گشت و خوف و رعب تمام در قلوب اصحاب کفر و ظلام افتاده فریاد الامان بایوان کیوان رسانیدند و صلاح الدین فرنگیانرا از قتل و اسر ایمن گردانیده فتح بیت المقدس دست داد و مسلمانان صلیبی را که نصاری بر قبه حجره مسجد اقصی نصب کرده بودند درهم شکسته و همان روز در مسجد نماز جمعه قایم شد و غلغله تکبیر صغیر و کبیر بچرخ اثیر رسید و حال آنکه آن بلده از شهور سنه اثنین و سبعین و اربعمائه تا آن غایت در تصرف ارباب ضلالت بود و قاعده صلح میان سلطان صلاح الدین و فرنگیان بیدین در آنروز برین وجه مقرر شد که هریک از رجال کفار بیست دینار و هرفرد از نسوان ایشان پنج دینار صوری تسلیم متابعان ملت محمدی نمایند و جهه هریک از اطفال خود یکدینار دهند و هرکس از عهده آنچه او را باید داد بیرون نتواند آمد در دست اهل اسلام اسیر باشد و صلاح الدین این اموال را مستخلص گردانیده در میان لشکریان و علما و زهاد تقسیم کرد و روی بجانب صور آورد و بسبب آنکه صور در غایت استحکام بود صورت فتح روی ننمود و لشکریان از سرما و بارندگی دست بیداد برآورده امراء صلاح در مراجعت دیدند و سلطان باستصواب نیک‌اندیشان از آنجا کوچ کرده بطرف طرطوس شتافت و آن بلده را قهرا قسرا فتح کرد و جمیع اموال فرنگیان را غنیمت گرفت و هرکس از نصاری که آنجا بود اسیر ساخت و آتش غضب در طرطوس زده متوجه دیگر بلاد اهل ضلال شد و بلده بعد از بلده مسخر گردانید تا بظاهر بزریه رسید و باوجود آنکه آنحصار در حصانت ضرب المثل بود و ارتفاع دیوارش از پانصد و هفتاد ذراع زیاده بضرب شمشیر و تیر در حیز تسخیر مصریان درآمده آنگاه صلاح الدین بانطاکیه شتافته مهم مردم آنجا بر مصالحه قرار گرفت و کافران اسیر مسلمانان را که در شهر داشتند گذاشتند و صلاح الدین بنابر التماس ولد خود ملک ظاهر از انطاکیه بحلب رفت و مدت سه روز آنجا توقف نمود و ملک ظاهر چنانچه باید و شاید بمراسم ضیافت و پیشکش قیام نمود و سلطان صلاح الدین از حلب بحماه رفت حاکم آنجا تقی الدین بدانچه در حیز قدرت او بود لوازم خدمت بجا آورد و صلاح الدین برادرزاده را نواخته حلب و یکدو قصبه دیگر اضافه اولکاه او گشت پس صلاح الدین بدمشق رفته چند روزی در آن بلده باستراحت پرداخت و از دمشق بصیداء شتافته آن بلده را بصلح مفتوح ساخت آنگاه کرک و شوکب را نیز بمصالحه گرفته از آنجا بقدس خرامید و نماز عید اضحی در آن مقام متبرکه گذارده بعسقلان رفت و آن خطه را از برادر خود عادل ستانده کرک را عوض داد پس بمکه منزل گزیده بعمارت سور آن بلده فرمان فرمود و بعد از آن بنفس نفیس شریف بشقیق تشریف برد و آنقلعه را که در کمال متانت و حصانت بود محاصره نمود
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۹۰
و چون حاکم آنجا شقیق که در سلک عقلا و اعیان فرنک انتظام داشت علامات فتح و ظفر در جانب اهل اسلام مشاهده کرد تنها از قلعه پایان آمده ناگاه بدر خرگاه آن پادشاه عالیجاه رسید و سلطان او را بار داده باعزاز و احترام نزدیک خود بنشاند و بنابر آنکه آن مهمان عزیز بلغت عربی دانا بود و از فن تاریخ وقوف داشت سلطان متوجه سرانجام مهام او شده والی شقیق بعرض رسانید که غرض من از تصدیع ملازمان آستان سلطنت آشیان آنست که اشارت صدور یابد که بنده بدمشق رفته آنجا ساکن باشم و از دیوان اعلی سال‌بسال مرا آن مقدار زر و غله دهند که با اهل و عیال بفراغت بگذرانم و هرگاه که این التماس من درجه قبول یابد قلعه را تسلیم خدام عالی‌مقام نمایم و سلطان ملتمس او را بعز اجابت اقتران داده حاکم شقیق بقلعه بازگشت و لشکر اسلام ترک محاصره و محاربه داده دل بر مصالحه نهادند و بعد از چند روز بوضوح پیوست که آنکافر بقدم خدیعت و فریب از قلعه بیرون آمده بود و غرضش از آن سخنان آن بوده که مصریان دست از تضییق اهل شهر بازدارند تا او مرمت برج و باره نموده ذخیره بقلعه درآرد لاجرم سلطان در غضب رفته کرت دیگر سپاه ظفرپناه آغاز کارزار کردند و روی بترتیب اسباب قلعه‌گیری برآوردند و در خلال این احوال خبر رسید که لشکری بیکران و حشری فراوان از فرنگان بعکه آمده آن بلده را محاصره مینمایند و ملک عادل بدان راضی گشته که با کافران مصالحه نماید برین موجب که شهر را با تمامی آلات و اسلحه و مراکب و دویست هزار دینار زر بدیشان دهد و صد نفر از آن اسیران متعین و پانصد کس از مجاهیل اساری را مطلق العنان گرداند تا ایشان مسلمانان را رها کنند که بسلامت از آنجا بیرون روند و سلطان از شنیدن این سخنان بغایت متاثر گشته برین صلح انکار بلیغ نمود آنگاه باستصواب ارباب رای ترک محاصره شقیق داده بتخریب عسقلان اشارت فرمود زیرا که ترسید که در غیبت رایت ظفرآیت کفار فرنک برآنجا استیلا یابند و باستظهار اموال عسقلانیان بیت المقدس را در حوزه تسخیر آورند و ملک افضل که در سلک اولاد امجاد صلاح الدین انتظام داشت و حاکم دمشق بود متصدی تخریب آن بلده گشته حکم فرمود که متوطنان عسقلان روی بسایر بلاد آوردند و ازین جهه خوف تمام و مصیبت مالا کلام شامل حال عسقلانیان گشته و به بیع چیزهائیکه قابل نقل نبود شروع نمودند و چیزیکه بده درم می‌ارزید بیکدرم میفروختند و کسی نمیخرید در مراه الجنان مسطور است که در آن ایام عسقلانی دوازده مرغ بیکدرم فروخت و ارزانی سایر اشیا را برین قیاس باید کرد القصه از بیستم ماه شعبان تا سلخ ماه مذکور جمعی کثیر بتخریب آن بلده پرداختند و بالاخره آتش در بیوتاتش انداختند و همچنین بلده و قلعه رمله را ویران کردند مقارن آنحال از نزد ملک عادل خبر آمد که مردم فرنگ باین معنی راضی شده‌اند که اگر بلاد سواحل را بدیشان گذاریم با ما مصالحه نمایند و دیگر طریق تعرض ببلاد اسلام نپیمایند و سلطان او را رخصت صلح داده قواعد عهد و پیمان میان مسلمانان و فرنگیان بغلاظ ایمان تاکید یافت و از جانبین محاربه آغاز آمد شد کردند آنگاه سلطان دین‌پناه به بیت المقدس شتافته ملک
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۹۱
ظاهر و ملک افضل را اجازت داد که ببلاد خود روند و بنفس نفیس روزی‌چند در بیت المقدس اقامت نموده پس از آن بدمشق شتافت و در روز بیست و هفتم شوال سنه ثمان و ثمانین و خمسمائه بدار الملک شام رسید و جمیع اولاد او با سایر حکام بلاد شام در خدمتش مجتمع گشتند و چندگاه بسور و سرور اوقات گذرانیدند و در روز جمعه شانزدهم صفر سنه تسع و ثمانین و خمسمائه سلطان جهه ملاقات قافله حاج سوار شده چون از نزد حاجیان مراجعت نمود به تب محرق گرفتار گشت و در بیست و هفتم همان ماه بجوار رحمت الهی پیوست فرق انام از خواص و عوام آغاز فغان و زاری و ناله و بیقراری کردند و در وقتی که چشم خلایق بر جنازه آن پادشاه عادل افتاد آنمقدار آواز بگریه و ناله بلند گردید که زیاده بر آن تصور نتوان نمود نقلست که سخاوت سلطان صلاح الدین بمثابه بود که با وجود بسطت مملکت و فسحت ولایت و وفور مداخل و حصول غنایم در روز وفات در خزانه او زیاده از چهل و هفت درم موجود نبود و بروایت تحفه الملکیه او را هفده پسر بود و العلم عند اللّه الودود
 
ذکر سلطنت ملک عزیز ابو الفتح عثمان بن صلاح الدین یوسف‌
 
سلطان صلاح الدین «1» در زمان حیات ایالت ولایت مصر را به پسر بزرگتر خود عثمان تفویض نمود و او را ملقب بملک عزیز گردانیده بود و چون خبر فوت آنعزیز مصر معدلت بعزیز مصر رسید قدم بر مسند سلطنت نهاده اکابر و اشراف آن بلده بتجدید بیعتش پرداختند و ملک عزیز بعد از آنکه خاطر از ضبط آن مملکت فارغ گردانید قصد برادر خود ملک افضل نموده باتفاق عم خویش ملک عادل سه نوبت لشکر بدمشق کشید و در رجب سنه اثنین و تسعین و خمسمائه آن بلده را بعد از محاصره و محاربه گرفته ملک افضل فرار بر قرار اختیار کرد و عزیز سلطنت دمشق را بملک عادل تفویض نمود خود بجانب مصر بازگشت و در سنه ثلث و تسعین و خمسمائه سیف الاسلام طغتکین بن نجم الدین بن ایوب که حاکم یمن بود از عالم رحلت نمود و او بصفت کرم و شجاعت اتصاف داشت و بعد از وفات سیف الاسلام پسرش فتح الدین اسمعیل که او را ملک معز میگفتند در یمن پادشاه شد و در سنه خمس و تسعین و خمسمائه ملک عزیز در مصر وفات یافت و مدت حیاتش را بیست و هفت سال و سه ماه و هفده روز گفته‌اند و او جوانی بود در غایت حلم و حیا و نهایت عفت و سخا و بعد از فوت او مصریان متفرق بدو فرقه شدند طبقه بر سلطنت پسر عزیز که موسوم بعلی و ملقب به منصور بود اتفاق نمودند و زمره‌ای کس بطلب ملک افضل فرستاده ابواب اطاعت بر روی او گشودند
______________________________
(۱) در تاریخ ابو الفدا پسر بزرگ صلاح الدین یوسف را ملک افضل نگاشته و سن عزیز را بقدر دو سال از افضل کوچکتر نگاشته حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۹۲
 
ذکر ملک افضل نور الدین علی بن صلاح الدین یوسف‌
 
چنانچه از سیاق کلام گذشته بوضوح می‌پیوندد ملک افضل در زمان حیات پدر حاکم دمشق بود و چون صلاح الدین یوسف بعالم آخرت انتقال نمود برادرش عزیز باتفاق عم خود ملک عادل سه کرت لشکر بدمشق کشیده آن ملک را از ملک افضل انتزاع فرمود و صرخد را بوی داد و او در صرخد میبود تا وقتی که عزیز وفات یافت آنگاه بمصر شتافت و روزی‌چند بر مسند عزت تکیه زد ناگاه عمش ملک عادل با سپاه پردل بمصر رسید و بلده سیمساط را بملک افضل ارزانی داشته سلطنت مملکت مصر بر عادل قرار یافت و ملک افضل بسمیساط رفته مدت حیاتش در سنه اثنین و عشرین و ستمائه در آن شهر نهایت پذیرفت در تاریخ امام یافعی مسطور است که ملک افضل را فضل و کمال بسیار بود و از علماء زمان خود استماع حدیث فرمود در جودت کتابت یدبیضا مینمود و در تعظیم و تکریم اصحاب دانش مراسم مبالغه بتقدیم میرسانید و در تاکید قواعد عدل و حلم و کرم از خود بتقصیر راضی نمیگردید و از انشاء رسائل و مکاتیب وقوف تمام داشت و در نظم اشعار رایت مهارت می‌افراشت در آن اوان که برادرش عزیز که موسوم بعثمان بود و عمش عادل که او را ابو بکر می‌گفتند ولایت دمشق را از وی گرفتند این چند بیت نظم کرده نزد ناصر خلیفه فرستاد که شعر
مولای ان ابا بکر و صاحبه عثمان‌قد غصبا بالسیف حق علی
و هو الذی کان قد ولاه والده‌علیهما فاستقام الامر حین ولی
فخالفاه و حلا عقد بیعته‌و الامر بینهما و النص فیه جلی
فانظر الی خط هذا الاسم کیف لقی‌من الاواخر ما لاقی
من الاول و ناصر خلیفه
این سه بیت در جواب قلمی کرد که شعر
واتی کتابک یا بن یوسف ناطقابالصدق یخبران اصلک طاهر
غصبوا علیا حقه اذلم یکن‌بعد النبی له بیثرب ناصر
فاصبر فان غدا علیه حسابهم‌و البشر فنا صرک الامام الناصر وزیر ملک افضل ابو الفتح نصر اللّه بن ابی الکریم محمد بن عبد الکریم الشیبانی الجزری بود و نصر اللّه نیز مانند برادران خود مجد الدین ابو السعادات و عز الدین علی مشهور است بابن اثیر جزری و ابن اثیر در فنون فضایل و صنوف علوم سرآمد علما و فضلاء زمان خود بود و در فن انشا و نوشتن رسایل آنقدر مهارت داشت که فوق آن مرتبه تصور نتوان نمود و او در جزیره ابن عمر متولد شد و همانجا نشوونما یافت و در اوایل ایام صبی بحفظ کلام ایزد متعال فایز گشت و قوت حافظه‌اش بمثابه بود که تمام دیوان ابی تمام و بحتری و متنبی را یاد گرفت در تاریخ امام یافعی از ابن خلکان مرویست که چون ابن اثیر از کسب فضایل بازپرداخت بملازمت سلطان صلاح الدین شتافت و منظورنظر تربیت سلطانی گشته وزارت ملک افضل بوی تعلق پذیرفت و ابن اثیر من حیث الاستقلال بدان امر مشغولی مینمود تا وقتی که عزیز و عادل دمشق را از افضل انتزاع کردند آنگاه ابن اثیر بنابر توهمی که از آن دو عزیز داشت در گوشه مختفی گردید و یکی از حجاب ملک افضل او را در صندوقی نشانده و در صندوقرا مقفل ساخته بر شتری بار کرد و از دمشق بیرون آورده
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۹۳
همراه خود بجانب مصر برد و ابن اثیر در آندیار بنیابت و وزارت ولد عزیز منصور قیام نمود و چون عادل مصر را تسخیر فرمود ابن اثیر از آنجا نیز گریخته بحلب رفت و روزی چند بخدمت ملک ظاهر پرداخته از حلب روی بموصل آورد و از موصل بسنجار شتافته باز بموصل معاودت کرد و تا آخر ایام حیات آنجا مقیم بود از تصانیف داله بر وفور فضیلت ابن اثیر یکی کتاب مثل السایر است و آن نسخه اشتمال دارد برآدابی که شعرا و کتاب و اهل انشا را ضرورتست و ایضا کتاب الوشی المرقوم فی حل المنظوم و کتاب المعانی المخترعه فی صناعه الانشاء از جمله منشآت آن وزیر فضیلت انتماست وفاتش در سنه سبع و ثلثین و ستمائه روی نمود و او از برادران خود مجد الدین ابو السعادات و عز الدین علی بسال خوردتر بود
 
ذکر ملک عادل ابو بکر سیف الدین محمد ابن نجم الدین ایوب‌
 
در تاریخ امام یافعی مسطور است که ملک عادل بصفت عقل و تدبیر موصوف بود بنابرآن در سوانح امور برادرش صلاح الدین یوسف با وی مشورت میفرمود بصیام نهار و قیام لیل میل بسیار داشت و در زمان سلطنت برادر در بعضی از بلدان شام مثل عکه و کرک رایت حکومت برافراشت و بعد از فوت برادرزاده خود ملک عزیز برمملکت مصر و شام مستولی شده ولد عزیز علی را که ملقب بمنصور بود بمدینه رها فرستاد و زمام رتق و فتق و قبض و بسط مهمات مصر را بقبضه اختیار ولد خود ملک کامل داد و حکومت دمشق رامع توابع بپسر دیگر خود ملک معظم تفویض نمود و جزیره را بولد دیگر خود ملک اشرف ارزانی فرمود و ایالت اخلاط را به پسر چهارم خویش ملک اوحد که ایوب نام داشت مفوض گردانید و بفراغ بال در مصر نشسته رایت سلطنت بایوان کیوان رسانید و در ماه رجب سنه ثمان و تسعین و خمسمائه ملک معز اسمعیل بن سیف الاسلام طغتکین بن نجم الدین ایوب که در مملکت یمن باظهار شعار ظلم و ضلال میپرداخت و بشرب مدام اشتغال نموده دعوی میکرد که نسب من به بنی امیه می‌پیوندد در موضع زبید بر دست امراء خود بقتل رسید و پسرش ملک ناصر که در صغر سن بود قایم‌مقام شد از جمله افاضل ابو الغنایم مسلم بن محمود الشیرازی با ملک معز معاصر بود و کتاب عجایب الاسفار و غرایب الاخبار را بنام او تصنیف نمود و در سنه تسع و ستمائه ملک اوحد ایوب بن ملک عادل که حاکم خلاط بود و بظلم و سفک دماء اشتغال مینمود وفات یافت و حکومت اخلاط ببرادرش ملک اشرف متعلق شد و در سنه اثنی عشر و ستمائه ملک عادل نبیره خود ملک مسعود بن ملک کامل را بایالت ولایت یمن سرافراز ساخته بدانجانب ارسال داشت و چون ملک مسعود بحدود آن مملکت رسید اعیان امرا و اشراف در طریق اطاعت سلوک نموده مراسم استقبال بجای آوردند و او را بیمن برده بیمن و سعادت بر تخت سلطنت نشاندند و در سنه خمس عشر و ستمائه ملک
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۹۴
عادل از منزل آب و گل دل برکنده بعالم آخرت پیوست و نوزده «1» پسر یادگار گذاشت از آنجمله پنج نفر بسلطنت رسیدند کامل و معظم و اشرف و صالح و شهاب الدین غازی‌
 
ذکر ملک اشرف موسی بن ملک عادل‌
 
در زمان سلطنت ملک عادل پسرش ملک اشرف که موسوم بود بموسی در مدینه رها بحکومت مشغولی مینمود و بعد از چندگاه ایالت حران نیز بوی تعلق گرفت و چون ملک اوحد فوت شد حکم اشرف در اخلاط نیز سمت نفاذ پذیرفت و در سنه خمس و عشرین و ستمائه ملک معظم شرف الدین عیسی که در دمشق علم سلطنت مرتفع گردانیده بود وفات یافته پسرش ملک ناصر که داود نام داشت قایم‌مقام شد و در سنه ست و عشرین و ستمائه ملک کامل از مصر بعزیمت فتح دمشق نهضت نمود و ملک اشرف درصدد مدد برادرآمده ملک ناصر طالب صلح گشت و بعد از ارسال رسل و رسایل مهم بر آن قرار یافت که ملک ناصر بایالت کرک و شوبک و طرابلس قناعت نماید و ملک اشرف در دمشق بر تخت سلطنت نشسته حران و رها و رقه و راس العین را بملک کامل بازگذارد آنگاه ملک کامل بجانب مصر بازگشت و ملک اشرف دمشق را بیمن مقدم شریف مشرف ساخت و باستمالت سپاهی و رعیت پرداخته رایت عدالت برافراخت و او پادشاهی بود در غایت حلم و کرم رافع اساس عدل و قامع بناء ستم بصحبت اهل خیر و صلاح بسیار مایل و الطاف عمیمش اصحاب علم و فضل را شامل در زمان دولت خود در دمشق دار الحدیثی بنا نهاد و تدریس آن بقعه را بشیخ ابی عمرو بن صلاح داد ولادت ملک اشرف در سنه ثمان و سبعین و خمسمائه اتفاق افتاده بود وفاتش در سنه خمس و ثلثین و ستمائه روی نمود امرا و ارکان دولت جسدش را بعد از تقدیم مراسم تجهیز و تکفین نخست در قلعه دمشق دفن کردند و پس از چندگاه او را از آن قبر بیرون آورده بعمارتی که در شمالی مسجد جامع دمشق ساخته بود بخاک سپردند
 
ذکر ملک کامل ابو المعالی محمد بن ملک عادل‌
 
ملک کامل پادشاهی بود بجلالت قدر و نباهت شان موصوف و باشاعه عدل و لطافت طبع معروف ذکر جمیلش بر السنه و افواه مذکور و حسن تدبیرش نزد اقاصی و ادانی مشهور بر جاده سنن سنیه نبویه ثابت‌قدم و در محبت مقویان مذهب علیه مصطفویه راسخ دم در لیالی جمعه مجلس شریفش بوجود علما و فضلا مشحون بودی و بنفس نفیس با آنطایفه مباحثه نموده تفتیش مسائل فرمودی در ایام دولت در قاهره معزیه دار الحدیثی در کمال فسحت طرح انداخت و بر سر قبر امام شافعی قبه‌ای در غایت رفعت بنا کرده تمام ساخت و ملک کامل در ایام پدر متعهد حل و عقد و رتق‌وفتق مهمات ممالک مصر بود و بعد از فوت ملک عادل در سنه خمس عشر و ستمائه استقلال یافته باندک زمانی یمن و حجاز و شام را تسخیر
______________________________
(۱) در تاریخ ابو الفدا اولاد ذکور ملک عادل شانزده نفر مذکور شده حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۹۵
فرمود بنابرآن خطبا هرگاه بنام آن پادشاه عالی‌شان میرسیدند میگفتند که (صاحب مکه و عبیدها و الیمن و زبیدها و مصر و صعیدها و الشام و الصنادیدها و الجزیره و ولیدها سلطان القبلتین و رب العامتین و خادم الحرمین الشریفین ابو المعالی محمد بن الملک العادل ناصر الدین خلیل امیر المؤمنین) وفات ملک کامل در آخر روز چهارشنبه بیست و یکم ماه رجب سنه خمس و ثلثین و ستمائه در قلعه دمشق روی نمود مدت عمرش نزدیک بچهل سال بود
 
گفتار در بیان وفات بعضی از امرا و حکام ولایت یمن و مصر و شام‌
 
در تاریخ امام یافعی مسطور است که در سنه ست و عشرین و ستمائه ملک مسعود یوسف بن ملک کامل که در سنه اثنی عشر و ستمائه بموجب فرموده جد خود ملک عادل لشکر بیمن کشیده آن مملکت را بتحت تصرف درآورده بود و بلاد حجاز را نیز مسخر کرده حکومت می‌نمود در مکه شریفه وفات یافت و در وقت مرض وصیت فرمود که از متملکاتش چیزی در تجهیز و تکفین او صرف نکنند و جسدش را بشیخ صدیق که در سلک اعاظم صلحا انتظام داشت تسلیم نمایند تا از وجه حلال برنهج سنت حضرت رسالت صلی اللّه علیه و سلم تجهیز و تکفین کند امرا و ارکان دولت او بموجب وصیت عمل نموده شیخ صدیق کفن آن پادشاه نیکو اعتقاد را از رداء و ازاری که بآن حج و عمره گذارده بود ترتیب کرد و او را در میان قبور مسلمانان مدفون گردانید و چنانچه وصیت کرده بود فرمود تا بر قبرش نوشتند که (هذا قبر المفتقر الی رحمه اللّه تعالی یوسف بن کامل بن ابی بکر بن ایوب) و چون خبر فوت ملک مسعود بمصر رسید ملک کامل بغایت محزون و غمگین گشته بمراسم تعزیت قیام نمود و در سنه اثنین و ثلثین و ستمائه مقدمه الجیش ملک کامل صواب خادم که در شجاعت ضرب المثل بود وفات یافت و ازو صد غلام ماند که جمعی از آن بمرتبه امارت رسیدند و همدرین سال ملک زاهد بن السلطان صلاح الدین یوسف که مکنی و موسوم بابو سلیمان داود بود و در قلعه بیره حکومت مینمود بعالم آخرت توجه فرمود و او بعد از فوت ملک عزیز بن ملک ظاهر که برادرزاده ملک زاهد بود آنقلعه را متصرف گشت و در سنه ثلث و ثلثین و ستمائه ملک محسن احمد بن السلطان صلاح الدین یوسف درگذشت و او در علم حدیث و سایر علوم معقول و منقول بغایت ماهر بود و در تواضع و تزهد مبالغه میفرمود و در سنه اربع و ثلثین و ستمائه ملک غیاث الدین محمد بن ملک ظاهر غازی بن صلاح الدین یوسف در حلب بعالم آخرت توجه نمود و او بعد از فوت پدر خویش ملک ظاهر در سن چهار سالگی بر سریر فرماندهی نشسته بود و اتابک او بسرانجام امور پادشاهی مشغولی میکرد و در سنه خمس و ثلثین و ستمائه ملک اشرف در دمشق وفات یافته برادرش ملک صالح که اسمعیل نام داشت قایم‌مقام شد و ملک کامل لشکر بدمشق کشید و اسمعیل در شهر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۹۶
متحصن گشت و ملک کامل آغاز محاصره نموده بالاخره بین الجانبین مصالحه بوقوع انجامید و اسمعیل دمشق را بملک کامل بازگذاشته ببعلبک رفت و ملک کامل چون مدت دو ماه در دمشق بدولت و اقبال بگذرانید مریض گشته در روز چهارشنبه بیست و یکم رجب سنه مذکوره رخت بعالم بقا کشید و در روز پنجشنبه بیست و دوم در قلعه دمشق مدفون گشت و تا وقت صلوه روز جمعه بیست و سیوم فوت او مخفی بود و در آن روز در جامع دمشق قبل از صعود خطیب بر منبر ناگاه شخصی برخاست و گفت (اللهم ارحم علی الملک الکامل و خلد ظلال سلطنه الملک العادل) از استماع این کلام بیکبار مردم در خروش آمده آغاز گریه و افغان کردند و امرا و ارکان دولت چنان مصلحت دیدند که برادرزاده ملک کامل مظفر الدین یونس که ملقب بود بملک جواد در دمشق بنیابت ولد ملک کامل ملک عادل حاکم باشد بعد از آن در جوار مسجد جامع جهه ملک کامل مقبره ترتیب نموده جسد او را از قلعه بدانجا نقل کردند
 
ذکر سایر سلاطین آن دودمان عالیشان و بیان انتقال دولت اقبال از آن خاندان‌
 
در تاریخ امام یافعی مذکور است که بعد از فوت ملک کامل پسرش ملک عادل در مصر بر مسند سلطنت نشسته ملک جواد در دمشق بنیابت او کمر حکومت بر میان بست و در سنه سبع و ثلثین و ستمائه امرا و اعیان مصر از اطاعت ملک عادل متنفر گشته برادرش ملک صالح را که ایوب نام داشت بپادشاهی برگرفتند و ملک عادل را در محفه نشانده از قصر بیرون آوردند و جمعی کثیر از لشکریان بگرد آن محفه درآمده او را بقلعه بردند و محبوس کردند و ملک صالح بعد از قید و حبس برادر از روی استقلال افسر اقبال بر سر نهاد و بدست مرحمت بساط نصفت بگسترد و مساجد و بقاع خیر را معمور ساخته با کافه برایا بر وجه احسن زندگانی کرد و چون از ضبط ملک مصر فارغ گردید لشکر بدمشق کشید و جواد را از حکومت آندیار معزول گردانید و امارت اسکندریه را بوی تفویض نموده سوار شد و فرمود تا جواد غاشیه او را بر دوش افکند و بعد از آن از این بیحرمتی پشیمان گشته بطرف غور توجه کرد و عم خود اسمعیل را که ایضا ملقب بملک صالح بود از بعلبک طلبداشت و اسمعیل مصلحت در اطاعت برادرزاده ندیده از مجاهد که حاکم حمص بود استعانت جست و بامداد او مستظهر گشته از راه غیرمعهود متوجه دمشق شد و بیکناگاه خود را در آن بلده افکند امرا و ملازمان ملک صالح چون اینخبر شنودند او را تنها گذاشته روی بملازمت اسمعیل آوردند و جمعی از لشکریان حاکم کرک ملک ناصر بملک صالح بازخورده فی الحال او را گرفتند و نزد پادشاه خود برده قلعه بند کردند و چون اینخبر بسمع ملک عادل که در غیبت برادر از قلعه بیرون آمده بار دیگر در مصر پادشاه شده بود رسید قاصدی نزد ملک ناصر فرستاد و صد هزار دینار تقبل نمود که ملک صالح را بوی سپارد ملک ناصر اینمعنی را قبول نکرد و دست بیعت بملک صالح داده بمرافقت او
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۹۷
روی بجانب مصر درآورد و بعد از وصول بحدود آن مملکت امراء کاملیه مایل بسلطنت صالح گشته نوبت دیگر عادل را گرفتند و در قلعه محبوس کردند آنگاه بدار الملک مصر درآمده ملک ناصر بصوب کرک مراجعت فرمود و در سنه ثمان و ثلثین و ستمائه پادشاه دمشق اسمعیل بنابر غرضی که داشت قلعه شقیق را بکفار فرنک بازگذاشت و عز الدین عبد السلام و جمال الدین ابو عمرو بن الحاجب را بزندان فرستاد و در سنه احدی و اربعین و ستمائه ملک جواد که بعد از کامل روزی‌چند حکومت دمشق نموده بود بعالم آخرت توجه فرمود در سنه خمس و اربعین و ستمائه مدت حیات ملک عادل بن کامل در محبس بنهایت رسید و از وی پسری ماند موسوم بعمر و ملقب بمغیث و ملک مغیث را بعد از فوت پدر در قلعه کرک محبوس کردند و پس از وقایع مذکوره چند کرت میان ملک صالح ایوب که در دمشق سلطنت مینمود و ملک اسمعیل که در کرک اقامت داشت محاربات اتفاق افتاد و در اکثر اوقات اسمعیل مغلوب گشته در دمشق قحط و غلائی عظیم دست داد و در منتصف شعبان سنه سبع و اربعین و ستمائه ملک صالح ایوب در منصوره وفات یافت قطایا که مملوک ملک صالح بود باتفاق دیگر امرا مدت سه ماه موت او را پنهان داشته کس بطلب ولدش ملک معظم که در بعضی از بلاد شام بود فرستادند و تا زمان وصول ملک معظم بمصر بدستور سابق هرجمعه خطبه بنام ملک صالح میخواندند و چون ملک معظم بقاهره معزیه رسید فوت پدرش ظاهر شده خطبه و سکه باسم و لقبش موشح گشت و در سنه ثمان و اربعین و ستمائه کفار فرنک قصد مصر نموده ملک معظم بمقاتله ایشان توجه فرمود و در منزل منصوره محاربه عظیم دست داده نسیم نصرت بر پرچم علم معظم وزید و معظم سپاه فرنک گریزان گشته هفت هزار کس از ایشان عرضه تیغ بیدریغ شدند و ملک فرنج باسیری افتاده در قلعه منصوره مقید گردید آنگاه ملک معظم آغاز خفت و طیش نموده غلامان پدرش ملک صالح بر وی خروج کردند و او را گرفته و کشته عز الدین ترکمان را که هم از ایشان بود مقدم سپاه ساختند و از منصوره علم عزیمت بصوب قاهره معزیه برافراختند و ملک فرنج خون خود را بپانصد هزار دینار بازخریده و بلده دمیاط را نیز بمسلمانان گذاشته مطلق العنان شد و در خلال این احوال ملک ناصر که حاکم کرک بود بجانب دمشق لشکر کشید و آن بلده را مفتوح گردانید آنگاه سپاه شام را فراهم آورده بطرف مصر نهضت کرد و امراء مصر او را استقبال نموده در منزل عباسیه تلاقی فریقین دست داد و انهزام بجانب مصریان افتاده شامیان بقاهره معزیه درآمدند و خطبه بنام ناصر خواندند و عز الدین و قطایا با سیصد سوار جرار از غلامان صالحیه بطرف شام گریخته در اثناء راه بطایفه از لشکر ملک ناصر که خزانه و طبل و علم او را همراه داشتند بازخوردند و بضرب تیغ و تیر ایشانرا منهزم گردانیده شمس الدین لؤلؤ را که نایب ناصر بود اسیر گرفته و بسان گوسفند ذبح کرده طبل ملک ناصر را درهم شکستند و خزانه او را بباد نهب و تاراج بردادند و تا غزه رانده ولد سلطان صلاح الدین یوسف بن ایوب و ملک اشرف موسی بن عادل که حاکم حمص بود و ملک صالح اسمعیل بن عادل را که شمه از حال او سبق ذکر یافت با زمره
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۹۸
از امرا اسیر کرده همه را از میان برداشتند و چون این اخبار محنت آثار بسمع ملک ناصر رسید در مصر مجال اقامتش نماند لاجرم عروس مملکت را بر وجهی که رجعت امکان نداشت طلاق داده بحدود بعضی از ولایات شام شتافت و این وقایع در سنه ثمان و اربعین و ستمائه سمت صدور پذیرفت و در سنه تسع و اربعین و ستمائه طواشی که از قبل ملک ناصر داود والی کرک بود ملک مغیث عمرو بن ملک عادل بن ملک کامل را از محبس بیرون آورده بپادشاهی برداشت و حقوق نعمت ولی نعمت را نابوده انگاشت و در سنه احدی و خمسین و ستمائه ملک صالح صلاح الدین بن ملک ظاهر غازی بن ملک ناصر بن صلاح الدین یوسف ابن ایوب وفات یافت و در سنه اثنین و خمسین و ستمائه امرا و اعیان مصر عز الدین ترکمان که مملوک ملک صالح ایوب بود بسلطنت برداشته او را ملک معز لقب دادند و از آن تاریخ باز پادشاهی مصر تعلق بغلامان گرفت و نفاذ فرمان آل ایوب از آندیار صفت انقطاع پذیرفت و چون عز الدین و غلامانی که بعد از وی در مصر بر سریر عزت و حکومت نشستند با سلاطین چنگیز خانی معاصر بودند و دایم الاوقات با هلاکو خان و اولاد او مقاتله و محاربه مینمودند ذکر ایشان در جزو دوم از مجلد ثالث مذکور خواهد شد انشاء اللّه تعالی اما ملک ناصر داود بن معظم بن عادل که از وهم عز الدین هرروز در یکمنزل بسر میبرد در سنه ست و خمسین و ستمائه عالم را بدرود کرد و او طبعی نقاد و ذهنی وقاد داشت و مدتی بتحصیل علوم اشتغال نمود و از مؤید طوسی استماع حدیث فرموده بود شعر در کمال جودت میگفت و جواهر معانی بدیهه بالماس افکار میسفت و ملک مغیث عمرو بن عادل بعد از آن‌که چند سال در کرک بحکومت گذرانید فی سنه اثنی و تسعین و ستمائه لشکری از مصر به تسخیر آن بلده مامور گشت و ملک مغیث در شهر تحصن نموده بعد از امتداد ایام محاصره کارش باضطرار انجامید لاجرم امان طلبیده نزد سلطان مصر شتافت و بخبه هلاک شد و پس از وی هیچکس را از آل ایوب سلطنت میسر نگردید و دست تقدیر مالک الملک علی الاطلاق عظم سلطانه بساط حکومت آنطبقه را در نوردید یفعل اللّه ما یشاء و یحکم ما یرید
 
ذکر شرفاء حرمین شریفین زاد هما اللّه شرفا
 
اول کسی از سادات صاحب سعادات که در مکه فایض البرکات رایات عمارت بر افراشت ابو محمد حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابی طالب بود رضی اللّه عنهم و آنجناب از قبل ابو جعفر منصور دوانیقی بدان امر قیام نمود چنانچه در ضمن احوال عباسیان شمه ازین معنی مذکور شد و در زمان مأمون عبد اللّه بن حسن بن عبد اللّه بن عباس بن امیر المؤمنین علی چندگاه بایالت حرم اقدام فرمود در تحفه الملکیه مسطور است که در آن اوان که العزیز باللّه اسمعیلی در مصر بر مسند عزت تمکن داشت شخصی را که موسوم به بیکجور
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۵۹۹
بود والی مکه گردانید و ابو محمد «1» جعفر بن محمد بن الحسن بن محمد بن موسی بن عبد اللّه ابن موسی بن عبد اللّه بن الحسن بن امیر المؤمنین علی رضی اللّه عنهم خروج کرده بیکجور را بقتل آورد و مدت بیست و دو سال در آن بلده فاخره باقبال گذرانید و بعد از فوتش ولد او عیسی حاکم گردید ابو الفتوح حسن بن جعفر پس از انتقال برادر افسر ایالت بر سر نهاد و او بصفت شجاعت و سخاوت و فصاحت بیان و طلاقت لسان موصوف بود و ابو القاسم مغربی که در سلک اعیان و وزراء اسمعیلیان انتظام داشت با آل جراح که از جمله امراء شام بودند قرار داد که ابو الفتوح را بخلافت نصب کنند و در زمان الحاکم بامر اللّه آنجناب را از مکه بدانولایت برد و امیر المؤمنین خوانده الراشد باللّه لقب نهاد و اینخبر بحاکم رسیده بغایت مضطرب گردید و ابواب خزاین را گشاده اموال بسیار بآل جراح انعام نمود تا از سر هواخواهی ابو الفتوح درگذشتند و آنجناب ازین معنی متوهم شده بمکه باز گشت و چون دست قضا سجل عمر او را درنوشت پسرش تاج المعالی والی شد و در سنه اربع و ستین و اربعمائه وفات یافت آنگاه حمزه بن دهاش بن داود بن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن داود بن سلیمان بن عبد اللّه الثانی بن موسی بر مکه مستولی گشت و مدت هفت سال میان سلیمان بن عبد اللّه بن موسی بن عبد اللّه نایره خلاف و جدال اشتعال داشت عاقبت حکومت آن بلده بر محمد بن جعفر بن ابی هاشم بن عبد اللّه بن ابی هاشم محمد بن الحسن بن محمد بن موسی الثانی قرار گرفت و پس از انتقال محمد بملک سرمد ولدش ابو فلیته قاسم حاکم شد و چون قاسم نیز حیات را بدرود نمود پسرش فلیته قایم‌مقام گشت و بعد از اولواء دولت پسرش هاشم بن فلیته سمت استعلا پذیرفت و چون او نیز راه سفر آخرت پیش گرفت ولدش قاسم زمام حکومت بدست آورد و پس از قاسم بن هاشم عمش قطب الدین عیسی بن فلیته بامر ایالت مشغولی کرد و داود بن عیسی بعد از فوت پدر افسر اقبال بر سر نهاد و فوتش بروایت امام یافعی در سنه تسع و ثمانین و خمسمائه دست داد و منصور بن داود بعد از انتقال پدر چندگاه حاکم بود و در ایام دولت او فی سنه سبع و تسعین و خمسمائه قتاده بن ادریس بن مطاعن بن عبد الکریم ابن عیسی بن حسین بن سلیمان بن علی بن سلمه بن عبد اللّه بن محمد بن عبد اللّه بن محمد بن موسی الثانی بداعیه جهانبانی خروج نمود و زمام ایالت مکه را بدست‌آورده نهال اقبال آل فلیته را استیصال کرد و حسن بن قتاده بعد از فوت پدر مدتی فرمان‌فرما بود و چون بعالم عقبی انتقال نمود برادرش راجح بر سایر امثال و اقران تکفل امر ایالت رحجان یافت و در زمان حکومت او مسعود بن کامل بن ایوب بخیال حکومت بجانب مکه شتافت و راجح در مقام مدافعه آمده او را بدان بلده راه نداد و ابو سعید حسن بن علی بن قتاده بعد از
______________________________
(۱) هویداباد که ابو محمد جعفر بن محمد فی سنه سبعین و ثلاث مائه وفات یافته و وفات محمد بن جعفر فی سنه سبع و ثمانین و اربعمائه اتفاق افتاد در مجالس المؤمنین بنظر احقر رسیده که بعد از فوت قطب الدین عیسی امیر مکثر بن عیسی بجای پدر نشست و فی سنه احدی و سبعین و خمسمائه از لشکر مستضی عباسی بگریخت و برادرش داود بن عیسی بجایش منصوب شد حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۰۰
فوت عم بمساعدت طالع سعد حاکم گشت و چون او نیز درگذشت پسرش نجم الدین محمد پای بر مسند اقبال نهاد و او را حق سبحانه و تعالی سی پسر داد از آنجمله ابو الغیث قایم‌مقام پدر بود و چون او بدست قاید موت گرفتار شد برادرش حمیصه لواء امارت برافراشت و با ملک ناصر که سلطان مصر بود در مقام خلاف آمده سلطان رقم عزل بر صحیفه حال حمیصه کشید و برادرش عطیفه را والی گردانید و حمیصه از مکه بیرون رفته یکی از لشکریان سلطان او را در بریه در خواب یافت و بدرجه شهادت رسانید و سلطان ازین امر وقوف یافته بقتل آنشخص حکم فرمود اسد الدین رمسه بن نجم الدین پس از فوت برادر حاکم مکه گشت و چون او درگذشت میان اولادش احمد و عجلان و مبارک و غیرهم چندگاه مواد خلاف و نزاع در هیجان بود عاقبت عجلان بر اخوان غالب آمده زمام امر ایالت را بدست آورد و در ایام حیات آن منصب را بولد خود احمد تفویض کرد و احمد بن عجلان بعلو شان از امثال و اقران امتیاز داشت و بعد از فوت وی در میان اعمامش مدتی نایره نزاع مشتعل بود بدر الدین حسن بن عجلان بعد از اتفاق اکثر اقربا بر خلافتش قایم‌مقام پدر شد و برادرزاده‌اش رمسه بن محمد بن عجلان باظهار شعار خلافتش تعجیل کرد و مآل حال عم و برادرزاده و احوال سایر شرفاء مکه از کتبی که در وقت تحریر این وقایع در نظر بود بوضوح نپیوست بنابرآن مرقوم نگشت و آنچه از السنه و افواه مسافران آگاه استماع می‌افتد آنست که تا غایت ایالت آن بقعه متبرکه متعلق بسادات حسنی است اما در خطبه اول نام سلطان مصر مذکور میگردد و در تحفه الملکیه مسطور است که در ایام دولت سلطان محمد خدابنده ابو سلیمان شهاب الدین احمد بن رمسه نزد سلطان محمد آمد و منظورنظر اعتبار گشته امارت قافله حاجیان بوی تفویض یافت و محمل سلطان را پیش از پادشاه مصر بعرفات برد و تنگجاتی که بنام سلطان محمد زده بود خرج نمود و چون از آن سفر مراجعت فرمود سلطان زمام ایالت عراق عرب را بوی عنایت کرد و آنسید عالیشان در اوقات حیات سلطان کما ینبغی بدان امر اشتغال داشت و بعد از فوت سلطان محمد بحله رفت و آن بلده را محکم گردانید و امیر شیخ حسن ایلکانی در زمانی که در بغداد بر مسند جهانبانی نشست بحیله که داشت آنجناب را گرفته بعز شهادت رسانید و از سید شهاب الدین احمد دو پسر ماند احمد و محمود احمد عقب نداشت و محمود ولدی داشت محمد نام و سید محمد در سنه ثمان و ثمانمائه وفات یافت در وقتیکه زوجه‌اش حامله بود و از آن عفیفه پسری تولد نمود موسوم بمحمود شد اما شرفاء مدینه طیبه از نسل ابو القاسم طاهر بن یحیی السایر بن حسن بن جعفر الحجه بن عبید اللّه الاعرج بن حسین الاصغر بن علی زین العابدین ابن حسین بن امیر المؤمنین علی بن ابیطالب علیه السّلام‌اند و اول کسی که از ایشان در آن بقعه عالیشان عمارت کرد ابو احمد قاسم بن عبد اللّه بن الطاهر بود و آنجناب در سنه اربع و مائه زمام امارت بدست آورد و چون فوت شد ولدش ابو هاشم قایم‌مقام گشت و ابو هاشم بصفت فضل و لطف طبع اتصاف داشت و اشعار فصاحت شعار بر صحیفه روزگار مینگاشت و بعد ازو پسرش ابو عماره حمزه که بمهنا ملقب است فرمانفرما شد و بنابر آنکه از احوال
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۰۱
خجسته مآل آن سادات صاحب سعادات از مؤلفات مورخان پسندیده‌صفات چیزی معلوم نمی‌شود و بمجرد تعداد اسامی جماعتی که در آن بلده طیبه قدم بر مسند امارت نهاده‌اند اکتفا میرود شهاب الدین حسین بن مهنا مالک و مهنا پسران حسین بن مهنا داود بن حسن بن ابو هاشم داود حسن بن طاهر بن مسلم بن عبد اللّه بن طاهر که در سنه ماتین وفات یافت حسین محیط ولد احمد بن حسین بن حمزه المهنا که سید عابد متورع بود و هفت ماه بامارت مدینه قیام نمود سبع بن مهنا بن سبع بن حمزه المهنا حسین و عبد اللّه و قاسم اولاد مهناء الاعرج ولد حسین بن حمزه المهنا هاشم و حماد پسران قاسم بن مهناء الاعرج و اولاد هاشم را مورخان هواشمیه خوانند و ذریه حماد را حمادیه و از هواشمیه شنجه بن هاشم و ابو سید و حماد و عیسی الحرون و منیف اولاد شنجه و منصور بن حماد بن شنجه و عطیه بن منصور بن محمد بن عطیه در مدینه طیبه نایب واهب العطیه بموهبت امارت اختصاص یافتند و از حمادیه ابو فلتیه قاسم بن حماد و پسرانش عمیر و یعمر و حماد و ثابت بن یعمر و هیبه بن حماد بن منصور بن حماد بن شنجه و پسرش سازع بدان عطیه سرافراز گشتند و اسامی باقی شرفاء آنخطه مکرمه از کتب تاریخ معلوم نشد لاجرم مرقوم نگشت و العلم عند اللّه تعالی‌
 
ذکر مبادی احوال سلاطین غور
 
مورخان سخندان در تحقیق احوال ملوک غور چنین غور کرده‌اند که در آن اوقات که فریدون در میدان سرافرازی بر ضحاک تازی غالب گشت جمعی از اولاد ضحاک طالب مامنی شدند که آن را مستحکم سازند و از دست‌برد سپاه فریدون محفوظ و مصون مانند بعد از جست‌وجوی و تک‌وپوی بجبال غور رسیدند و در آن موضع قلاع حصین متین ساختند و چندگاه باستظهار آن رایت مقاومت با لشکر فریدون افراختند آخر الامر بین الجانبین صلح واقع شده اولاد ضحاک خراج بر گردن گرفتند و جنود فریدون دست تعرض از دامان عرض ایشان کوتاه کردند و در آنولایت ذریه ضحاک یکی بعد از دیگری بر مسند ایالت می‌نشست تا نوبت بسوری رسید و سوری با سلطان محمود غزنوی معاصر بود و در وقتی که سلطان محمود لشکر بغور کشید سوری گرفتار شد و کشته گردید و نبیره او از بیم سلطان بهندوستان شتافته چون فضای سینه او از نور توحید روشنی نداشت در یکی از بتخانهای آن مملکت متوطن شد و او را پسری بود سام نام و سام بعد از فوت پدر در سلک اهل اسلام انتظام یافته آغاز تجارت کرد و در اواخر ایام حیات با اهل و عیال در کشتی نشسته بخیال جبال غور در حرکت آمد ناگاه باد مخالف بشدت هرچه تمامتر بجنبید و غیر از حسین بن سام تمام اصحاب سفینه را غریق گرداب فنا گردانید و حسین بعد از سه شبانه‌روز که برزبر تخته پاره رفیق ببری بود بساحل نجات رسید بشهر در رفت و برد کانچه بختفه چون شب درآمد عسسی او را دزد پنداشته بزندان برد و هفت سال در آن محبس مانده بعد از آن حاکم شهر را مرضی عارض شد و باطلاق زندانیان فرمان فرمود و حسین روی
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۰۲
بجانب غزنین آورده در اثناء راه بجمعی از قطّاع الطریق بازخورد و دزدان او را جوانی بلندبالای تنومند یافتند اسب و صلاح داده مصحوب خویش گردانیدند اتفاقا در آنشب فوجی از سپاه سلطان ابراهیم غزنوی بسروقت آنجماعت رسیده همه را اسیر ساخته و و دست و گردن بسته نزد سلطان ابراهیم بردند و از موقف غضب سلطان حکم بقتل دزدان صادر شد و در وقتی که جلاد چشم حسین را بربست فریاد از نهاد او برآمده گفت الهی میدانم که بر تو غلط روا نیست سبب چیست که من بیگناه کشته میشوم و این سخن مؤثر افتاد جلاد بوسیله یکی از نواب بعرض سلطان رسانید آنگاه ابراهیم حسین را طلبید و کیفیت حال پرسید حسین سرگذشت خویش معروض داشته پادشاه بر وی ترحم فرمود و او را حاجب خویش ساخت و چون سلطان مسعود بن ابراهیم در غزنین بر سریر جهانبانی نشست حسین را بتفویض ایالت غور سرافراز ساخت و بعد از فوت حسین اولادش نسبت بسلطان بهرام شاه که بحسب ارث مالک غزنین گشته بود در مقام مخالفت آمدند و چند نوبت بین الجانبین جنگ روی نموده در کرت اخیر پسران حسین علاء الدین و سام و سوری بهرام شاه را از غزنین بجانب هندوستان گریزانیدند و سوری در دار الملک محمود سبکتکین بر مسند حکومت برآمد و علاء الدین و سام بفیروز کوه غور مراجعت فرمودند در اثناء راه سام بعلت سرسام درگذشت و علاء الدین در حکومت غور مستقل گشت و مورخان از غوریان اول کسی را که در سلک سلاطین شمرده‌اند علاء الدین است و ملوک غور پنج نفر بودند و مدت شصت و چهار سال سلطنت نمودند
 
ذکر پادشاهی علاء الدین بن حسین‌
 
زمره‌ای از مورخان گفته‌اند که نام علاء الدین حسین است و طایفه‌ای بر آن رفته‌اند که او را حسن نام بوده و جدش نیز حسن نام داشته نه سام و فرقه اول این بیت او را باستشهاد آورده‌اند که بیت
گر غزنین را ز بیخ و بن بر نکنم‌من خود نه حسین بن حسین حسنم و طبقه ثانیه که نامش را حسن عقیده کرده‌اند بیت مذکور را چنین خوانده‌اند که مصراع
من خود نه حسن ابن حسین حسنم
و جمعی که نام جدش را سام پنداشته گفته‌اند که علاء الدین در غور صاحب تاج و سریر گشت و بعد از آن باندک زمانی در زمستان که بواسطه کثرت برف و باران خروج از جبال غور متعسر بلکه متعذر بود سلطان بهرامشاه از هندوستان با سپاه فراوان و فیلان گردون توان بغزنین شتافت و میان او و سوری قتال واقع شده بهرامشاه غالب آمد و سوری را اسیر کرده بر گاوی نشاند و گرد غزنین برآورده بقتل رساند و چون اینخبر بعلاء الدین رسید با سپاه موفور از شجعان غور بعزم انتقام در حرکت آمد و روایتی آنکه قبل از وصول علاء الدین بغزنین بهرامشاه مرده بود و قول اصح آنکه بین الجانبین چند کرت مقاتله روی نمود و آخر الامر علاء الدین ظفر یافت و علی کلا التقدیرین چون علاء الدین بغزنین درآمد بقتل و غارت و کندن و سوختن عمارت فرمان داد و غوریان هفت شبانه‌روز در غزنین آتش بیداد برافروخته هرکس از
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۰۳
توابع غزنویه را یافتند بکشتند و عمارات آن پادشاهان نافذ فرمان را بسوختند و قبور آل سبکتکین را سوای قبر سلطان محمود شکافته آتش در ایشان زدند بنابراین جهه علاء الدین بجهان سوز ملقب شد و چون علاء الدین جهان‌سوز از لوازم انتقام فراغت یافت بساط عشرت ممهد ساخته بایوان بزم شتافت و در شب هشتم اقداح باده بیغش از کف ساقیان مهوش درکشید و این چند بیت که ثبت میشود در سلک نظم منتظم گردانید غزل
جهان داند که من شاه جهانم‌چراغ دوده عباسیانم
علاء الدین حسین بن حسینم‌که دایم باد ملک خاندانم
چو بر گلگون دولت برنشینم‌یکی باشد زمین و آسمانم
همه عالم بگردم چون سکندربهرشهری دگر شاهی نشانم
در آن بودم که از اوباش غزنین‌چو رود نیل جوی خون برانم
و لیکن کنده پیرانند و طفلان‌شفاعت میکند بخت جوانم
ببخشیدم بدیشان جان ایشان‌که بادا جانشان پیوند جانم و بعد از آن سپاه را از قتل و غارت منع کرده خون سایر غزنویان را بخشید و جهه برادران خود سام و سوری تعزیت داشته عنان عزیمت بصوب غور معطوف گردانید آنگاه لواء نخوت و غرور برافراخت و با علی چتری موافقت نموده مخالفت سلطان سنجر را پیش‌نهاد همت ساخت و چنانچه در ضمن وقایع سلجوقیان مذکور شد و سلطان سنجر در صحرای هراهرود با ایشان قتال کرد و علاء الدین حسین گرفتار گشته مقید گردید و چون روزی‌چند در محبس اوقات گذرانید نزد سلطان بوضوح انجامید که والی غور بجودت طبع وحدت ذهن اتصاف دارد بنابرآن رقم عفو بر جراید جرایمش کشید و او را ندیم مجلس خاص و انیس بزم اختصاص گردانیده روزی طبقی مملو از لآلی شاه‌وار بوی بخشید و علاء الدین بدیهه این رباعی نظم نموده بعرض رسانید رباعی
بگرفت و نکشت شه مرا در صف کین‌با آنکه بودم کشتنی از روی یقین
وانگه بطبق میدهدم در ثمین‌بخشایش و بخششم چنان کرد و چنین و در مجلس دیگر چشم علاء الدین بر خالی که سلطان سنجر بر کف پای خود داشت افتاد بعد از استجازه آن را ببوسید و این رباعی در سلک نظم کشید رباعی
ایخاک سم مرکب تو افسر من‌وی حلقه بندگی تو زیور من
تا خال کف پای تو را بوسه زدم‌اقبال همی بوسه زند بر سر من آنگاه سلطان سنجر علاء الدین جهان‌سوز را طبل و علم عنایت کرده بسلطنت ولایت غور فرستاد منهاج سراج جوزجانی در طبقات ناصری بقلم سخن‌دانی مرقوم گردانیده که در آن اوان که علاء الدین حسین جهانسوز در اردوی سلطان سنجر بسر میبرد اشراف و اعیان غور برادرزاده علاء الدین ملک ناصر الدین محمد را بر تخت حکومت نشاندند و جمعی از اوباش مفسد و اشرار متمرد در هیجان غبار فتنه و فساد جسارت نموده خزاین جهان‌سوز را ببهانه علوفه و انعام از ناصر الدین ستاندند و چون علاء الدین از سلطان سنجر منشور سلطنت غور حاصل کرده متوجه تختگاه خود گشت و خبر وصول او بمقر سریر جهانبانی بتواتر پیوست بعضی از امرا و اعیان از اطاعت ناصر الدین پشیمان شده کنیزکان حرم‌سرای علاء الدین را که بتحت تصرف ناصر الدین
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۰۴
درآمده بودند بفریفتند تا در شبی که ناصر الدین بر بستر استراحت بخواب رفته بود بالشی بر دهانش نهادند و اطراف و جوانب آن را بقوت فروگرفتند تا نقش انقطاع یافت و بعد از آنکه علاء الدین بفیروز کوه که دار الملک او بود رسید کرت دیگر لواء جهانگیری مرتفع گردانید و بلاد بامیان و زمین داور و بست و تولک و ساخر را بحیز تسخیر کشید آنگاه متوجه غرجستان گشته با ابراهیم شاه بن اردشیر که شاه آنولایت بود صلح کرد و دختر او خورملک را بحباله نکاح درآورد و چون از آن سفر مراجعت فرمود داعی حق را لبیک اجابت گفته در سنه احدی و خمسین و خمسمائه بملک آخرت انتقال نمود مدت سلطنتش بروایت روضه الصفا شش سال است و از سیاق کلام طبقات ناصری خلاف اینمعنی مستفاد میشود و العلم عند اللّه تعالی‌
 
ذکر ملک سیف الدین محمد بن علاء الدین جهان‌سوز
 
جمهور اعیان و اشراف غور بعد از علاء الدین پسرش سیف الدین را مالک تاج و نگین ساختند و دست بیعت بوی داده اعلام تفاخر و مباهات افراختند و ملک سیف الدین بحسن صورت و سیرت موصوف بود و با رعیت در کمال عدالت سلوک مینمود و در تقویت ارکان شریعت مساعی جمیله مبذول میداشت و از غایت سخاوت حاصل بحر و کان را نابوده می‌انگاشت با همه‌کس طریقه احسان بجای می‌آورد و در استرضاء خواطر دور و نزدیک اهتمام می‌کرد و از جمله اطوار پسندیده او یکی آنکه عم‌زادگان خود سلطان غیاث الدین و معز الدین را که پدرش بیجهه حبس فرموده بود از قید غم نجات داد و آن دو برادر را مصاحب خود ساخته ابواب الطاف بر روی روزگار ایشان بگشاد اما زمان سلطنت ملک سیف الدین زود بنهایت انجامید و در وقتی که بجنک حشم غزان میرفت شهید گردید سبب این قضیه آنکه در آن اوان که علاء الدین جهان‌سوز در دست سلطان سنجر اسیر بود ملک ناصر الدین محمد که داعیه سلطنت نمود سوار حرم ملک سیف الدین محمد را غصب کرده بدرمش که در سلک سپهسالاران غور انتظام داشت بخشیده بود و چون ملک سیف الدین مالک تاج و نگین شد آندست برنجن را در دست درمش دیده او را بقتل رسانید و برادر درمش ابو العباس کینه سیف الدین را در سینه جای داده در روزیکه ملک سیف الدین در برابر غزان صف قتال می‌افراشت نیزه بر پهلویش زد و ملک از اسب افتاده لشکر غور منهزم گشتند و غزی بسر وقت ملک سیف الدین رسیده او را نشناخت و کمر پادشاهانه بر میانش دیده دست در کمر ملک زد و خواست که آنچه مطلوب اوست بدست آورد و چون بند کمر دیرتر باز شد غز کاردی بر کمربند او نهاده خواست که آنرا ببرد و آن کارد بر شکم ملک سیف الدین خورده بآن زخم درگذشت مدت سلطنتش یکسال و کسری بود
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۰۵
 
ذکر سلطان غیاث الدین ابو الفتح محمد بن سام‌
 
پادشاه عالی‌مقام و خسرو جمشید احتشام غیاث الدین محمد بن سام از سایر سلاطین غور بوفور اسباب حشمت و ازدیاد موجبات عظمت امتیاز داشت و با وجود بسطت مملکت و اشتغال بلوازم امر سلطنت همواره همت عالی‌نهمت باداء وظایف طاعات و عبادات میگماشت در تقویت ارکان شریعت غرا از خود بتقصیر راضی نمیگردید و در تمشیت مهام ملت بیضا مراسم سعی و اجتهاد بتقدیم میرسانید از عدل شاملش عامه رعایا بل کافه برایا در مهاد امن‌وامان آسوده بودند و از جود کاملش اصحاب فضل و کمال در ظلال فراغت و رفاهیت زندگانی مینمودند و سلطان غیاث الدین محمد بن سام قبل از تکفل مهام فرق انام ملقب بشمس الدین بود و بعد از شهادت ملک سیف الدین در ولایت غور نافذ فرمان شده باندک زمانی بلاد زمین داور و قندهار و غزنین و خراسان و غرجستان را تسخیر فرمود مسجد جامع هراه که فی الواقع مهبط انواع فیوض و برکاتست از جمله ابنیه رفیعه آن پادشاه خجسته‌صفات است و سلطان غیاث الدین در شهور سنه تسع و تسعین و خمسمائه در دار السلطنه هراه درگذشت و بگنبدی که در بقعه مذکوره بهمین معنی ساخته بود مدفون گشت زمان حیاتش شصت سال بود و مدت سلطنتش چهل و سه سال‌
 
گفتار در بیان بعضی از وقایع ایام سلطنت سلطان غیاث الدین و ذکر کیفیت جهانگیری آن پادشاه عدالت‌آئین‌
 
مورخان فضیلت اقتباس آورده‌اند که چون ابو العباس ملک سیف الدین محمد را زخم زده بغور بازگشت باتفاق اشراف و اعیان آنولایت سلطان غیاث الدین را بر تخت سلطنت نشاند و باستقلال در سرانجام امور ملک و مال دخل نموده از سلطان چندان حسابی برنمی داشت بنابرآن آن پادشاه عالیشان همت بر دفع او مقصور گردانید و یکی از غلامان ترک را گفت که چون فردا ابو العباس پیش ما آید هرگاه که برادرم شهاب الدین دست بر سر نهد تو گردنش را از بار سر سبک گردان و در روز دیگر چون ابو العباس در غایت غفلت و غرور بپایه سریر سلطنت مصر رسید سلطان او را بسخن مشغول داشته در آن اثنا سلطان شهاب الدین غوری دست بر سر نهاد و فی‌الحال آن ترک بیکضرب شمشیر سرش را از بدن دور انداخت بعد از آن سلطان غیاث الدین محمد در ولایت غور بنفاذ فرمان اتصاف یافت و چون اینخبر بعمش ملک فخر الدین مسعود که حاکم بامیان بود رسید از والی هراه و حاکم بلخ استمداد کرده قصد نمود که مملکت غور را از تصرف برادرزاده بیرون آورد و آن دو سردار از موضع خویش بجانب غور در حرکت آمده ملک فخر الدین مسعود نیز از عقب متوجه گشت و سلطان لشکری بمقابله و مقاتله ایشان نامزد کرده لشکر غور بظفر و نصرت اختصاص یافتند و سر پسر قماج که حاکم بلخ بود نزد سلطان غیاث الدین آوردند
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۰۶
و سلطان آن سر را باستقبال فخر الدین مسعود فرستاد و ملک از یورش خود پشیمان شد و عزم مراجعت فرمود در آن اثنا افواج سپاه غور در رسیده ملک را احاطه کردند و متعاقب سلطان غیاث الدین با برادر خود سلطان شهاب الدین بسپاه خویش ملحق گشته چون عم بزرگوار را گرفتار دید پیاده شده پیش رفت و رکابش را ببوسید و گفت خداوند را بلشکرگاه باید آمد و فخر الدین طوعا او کرها بمعسکر برادرزاده رفته سلطان غیاث الدین او را بر تخت سلطنت نشاند و دست بر کمر زده در جرگه نوکران بایستاد و ملک فخر الدین از غایت انفعال سراسیمه شده سلطان غیاث الدین را سخنان درشت گفت و از تخت برخواست و بر زبان آورد که شما با من تمسخر می‌کنید و سلطان غیاث الدین معذرت نموده او را بجانب بامیان گسیل کرد و یکمنزل مشایعت فرمود بعد از آن سلطان ولایت گرمسیر و زمین داور را مسخر ساخت آنگاه ببادغیس شتافته رایت استیلا در آن جلگاه برافراخت و در شهور سنه تسع و ستین و خمسمائه غزنین را بتحت تصرف درآورده حکومت آن ولایت را ببرادر خود سلطان شهاب الدین مسلم داشت و در سنه احدی و سبعین و خمس مائه با لشکر بسیار علم توجه بجانب دار الملک هراه برافراشت بهاء الدین طغرل که یکی از غلامان سنجری بود و در آن وقت در هراه حکومت مینمود دانست که با سلطان غیاث الدین مقاتله نمی‌تواند کرد لاجرم گریخته روی بدرگاه خوارزم شاه آورد و سلطان هراه را متصرف گشته در سنه ثلث و سبعین و خمسمائه فوشنج را نیز فتح نمود و برین قیاس اساس دولت سلطان غیاث الدین روزبروز مرتفع‌تر بود تا در سنه سبع و تسعین و خمسمائه لشکر بشاد باخ نیشابور کشید و حاکم آنخطه علیشاه بن تکش خان در شهر متحصن گردید و سلطان غیاث الدین بحسب اتفاق در برابر برجی که مسکن علیشاه بود رسیده با بعضی از نزدیکان گفت که ازین برج بسنک منجنیق رخنه میتوان کرد و از اثر دولت او فی الحال آن مقدار دیوار که مشارالیه گشته بود فرود آمده شهر مسخر گشت در تاریخ گزیده مسطور است که چون سلطان غیاث الدین بنیشابور درآمد علیشاه بن تکش خان را دست بسته پیش او آوردند و دایه سلطان این معنی را ملاحظه نموده او را فرمود تا اشارت کرد که دست علیشاه را بگشادند و او را در پهلوی خود بر تخت نشانده درباره وی اصناف و الطاف مبذول داشت و رخصت داد که بخوارزم رود و سلطان غیاث الدین ضیاء الدین نامی را از خواص خویش بحکومت نیشابور نصب نموده سال دیگر لشکر بمرو کشید و آن دو بلده را نیز مسخر گردانید و چون فرمان سلطان غیاث الدین در تمامت مملکت خراسان سمت نفاذ پذیرفت فی سنه تسع و خمسمائه بحکم پادشاهی که ملک او زوال نپذیرد راه سفر آخرت پیش گرفت نظم
دو در دارد این باغ آراسته‌درو پند از هردو برخواسته
درای از در باغ و بنگر تمام‌زدیگر در باغ بیرون خرام از جمله شعرا مبارکشاه غوری که مدخل منظوم در علم نجوم از جمله نتایج طبع اوست معاصر سلطان غیاث الدین بود و در مدح او اشعار بلاغت آثار نظم مینمود و شمس الملک
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۰۷
عبد الجبار گیلانی و ظهیر الملک عبد اللّه سنجری در سلک وزراء سلطان غیاث الدین انتظام داشتند و همواره همت بر ترفیه حال سپاهی و رعیت میگماشتند
 
ذکر سلطان شهاب الدین ابو المظفر بن سام‌
 
برادر اعیانی سلطان غیاث الدین بود و مادر ایشان در سلک بنات بدر الدین گیلانی انتظام داشت و شهاب الدین در زمان سلطنت معز الدین لقب یافت و در شهور سنه تسع و ستین و خمسمائه بنیابت برادر بر سریر ایالت غزنین صعود نمود و در سنه احدی و سبعین و خمسمائه لشگر بهندوستان کشیده ملتان را مسخر گردانید و بعد از آن بتدریج سپاه بدیار هند میبرد و بلاد و قلاع میگرفت تا دهلی را که دار الملک آنولایاتست بحیز تسخیر آورد و یکی از غلامان خود را که قطب الدین ایبک نام داشت در آن مملکت قائم‌مقام ساخته علم عزیمت بصوب خراسان برافراخت و چون بمیان طوس و سرخس رسید خبر فوت برادر شنیده متوجه بادغیس گردید و در آن مقام بمراسم تعزیت پرداخته بلاد خراسان را بر اقرباء خود قسمت نمود برین نهج که تخت فیروزکوه را بعمزاده خویش ملک ضیاء الدین که داماد سلطان غیاث الدین بود ارزانی داشت و زمام ایالت بست و فراه و اسفزار را در کف کفایت سلطان غیاث الدین نهاد و ریاست هراه را بخواهر زاده خود ناصر الدین غازی داد و بنفس نفیس بغزنین بازگشته جنود آن حدود را فراهم آورد و بعزم رزم سلطان محمد خوارزمشاه در حرکت آمده از معرکه سلطان محمد انهزام یافت و بعد از وصول بفیروز کوه یا غزنین علی اختلاف الروایتین از نزد سلطان محمد رسولی به پیش سلطان شهاب الدین آمده پیغام آورد که برهمکنان روشنست که غبار وحشت و نقار نخست از آن جانب ارتفاع یافته لاجرم برطبق کلمه البادی اظلم آنجناب را صورت انهزام روی نمود اکنون باید که در مقام موافقت ثابت‌قدم بوده دیگر وادی مخالفت نه پیمایند و سلطان شهاب الدین سخنان مناسب در جواب گفته بین الجانبین قواعد مصالحه تاکید یافت و بعد از آن سلطان شهاب الدین فرمان فرمود که لشگر غور و غزنین باستعداد سفر سه‌ساله ترکستان مشغولی نمایند و در آن اثناء شنود که طایفه از ساکنان کوه جود سالک طریق عصیان گشته‌اند و دفع ایشان را اهم و اولی دانسته بدانطرف شتافته و بسیاری از دشمنان را بتیغ انتقام گذرانید و در وقت مراجعت بمنزل دمنک بزخم خنجر یکی از فدائیان ملاحده شهادت یافت نظم
شهادت ملک بحر و بر معز الدین‌کز ابتداء جهان مثل او نیامد یک
سیوم ز غره شعبان بسال ششصد و دو
فتاده در ره غزنین بمنزل دمنک و شمس الملک عبد الجبار گیلانی و مؤید الملک محمد بن عبد اللّه سنجری بوزارت سلطان معز الدین قیام مینمودند و ابواب کاردانی بر روی ملازمان استان سلطنت و جهانبانی میگشودند
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۰۸
 
ذکر سلطان غیاث الدین محمود بن سلطان غیاث الدین محمد
 
چون خبر شهادت سلطان شهاب الدین بمملکت غور رسید امراء اعیان سر بر خط فرمان برادرزاده‌اش سلطان محمود نهادند و او بفیروزکوه رفته بتمهید بساط معدلت قیام نمود امراء اطراف مانند حاکم غزنین تاج الدین یلدز و والی دهلی قطب الدین ایبک رسل و رسایل بدرگاه سلطان محمود فرستاده اظهار اطاعت و انقیاد کردند و سلطان محمود شیوه ستوده پدر و برادر خود را مرعی داشته عمارت مسجد جامع هراه را که ناتمام مانده بود باتمام رسانید و در ایام دولت او علیشاه بن تکش از برادر خود سلطان محمد خوارزم‌شاه گریخته بفیروزکوه رفت و سلطان محمد عهدنامه را که سلطان شهاب الدین پیش او فرستاده بود مبنی بر آنکه با دوست او دوست و با دشمن او دشمن باشد نزد سلطان محمود ارسال کرد و پیغام داد که علیشاه با وجود نسبت اخوت دشمن منست باید که بموجب این معاهده او را مقید گردانید بنابرآن سلطان غیاث الدین محمود علیشاه را بند کرد و طایفه از مردم عراق و خراسان که از غایت خصوصیت در فیروزکوه همراه علیشاه بودند بسلطان محمود پیغام نمودند که علی شاه و ما که اتباع اوئیم پناه باین درگاه آورده‌ایم و آزار زینهاری در مذهب اهل مروت جایز نیست اگر پادشاه علیشاه را مطلق العنان نگرداند از ما امری صدور خواهد یافت که تدارک‌پذیر نباشد و چون اراده ازلی متعلق بقتل سلطان محمود شده بود این سخنان در وی تأثیر ننمود و آنقوم موضع خواب او را معلوم کرده در شب سه‌شنبه سیوم ماه صفر سنه سبع و ستمائه بسان دزدان ببام قصر سلطان برآمدند و او را کشته بازگشتند و صباح خدام بارگاه سلطنت سلطان غیاث الدین محمود را کشته یافته نخست او را در همان قصر دفن کردند و بعد از آن جسدش را بهراه برده در کازر گاه مدفون ساختند در روضه الصفا مسطور است که بعد از شهادت غیاث الدین محمود امراء غور و سرهنگان ترک باتفاق پسر بزرگترش بهاء الدین سام را که چهارده‌ساله بود بر تخت سلطنت نشاندند و بدستور معهود علیشاه را مقید نگاه داشته بعضی از اهل فتنه را کشتند و چون اتباع علیشاه مشاهده نمودند که قتل سلطان محمود ایشان را نفعی نرسانید تدبیری اندیشیدند و جمعی را در صندوقها نشانده خواستند که بشهر درآورند و خروج نموده علیشاه را خلاص سازند و هم از میان ایشان شخصی امراء غور را برین حادثه اطلاع داده آنجماعت طایفه از شجعان را فرستادند تا آن صنادیق را بر در دروازه بگرفتند و از اصحاب غدر چهل و پنج تن بدست افتاده هریک بنوعی بقتل رسیدند و چون سه ماه از حکومت سام بگذشت اتسز بن علاء الدین جهان‌سوز که ملازمت خوارزم شاه مینمود از خوارزم با لشگری جویان رزم متوجه فیروزه‌کوه گشت و غوریان بنابر جذب خواطر سپاه خوارزم علیشاه را از محبس بیرون آوردند و اطراف شهر را مضبوط کردند اما هیچ فایده بر آن ترتب نیافت و در جمعه منتصف
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۰۹
جمادی الاولی سنه سبع و ستمائه خوارزمیان فیروزه‌کوه را بگرفتند و بهاء الدین سام با برادر و مادر تابوت پدر را همراه گرفته جانب هراه روان شد و علیشاه روی براه غزنین نهاد و داروغه هراه سام و برادرش را بخوارزم فرستاد و آن دو ملک‌زاده را خوارزمیان در وقت خروج چنگیز خان در آب انداختند اما اتسز بن علاء الدین جهان‌سوز مدت چهار سال از قبل سلطان محمد خوارزمشاه در فیروزه‌کوه حاکم بود و در اواخر ایام حیات میان او و تاج الدین یلدز نایره خلاف اشتعال یافته مهم بجنک و جدال سرایت کرد و اتسز در معرکه کشته گشته دیگر هیچکس از آن طبقه بحکومت نرسید
 
ذکر ملوک بامیان‌
 
اول این طبقه ملک فخر الدین مسعود است که عم سلطان غیاث الدین محمد بن سام بود و او مدتی مدید بامر حکومت بامیان و حدود طخارستان قیام مینمود و سه پسر شایسته داشت شمس الدین محمد و تاج الدین زنگی و حسام الدین علی
ملک شمس الدین محمد بن فخر الدین مسعود قایم‌مقام پدر بود و سلطان غیاث الدین پیوسته درباره او الطاف میفرمود
بهاء الدین سام بن شمس الدین محمد بعد از فوت پدر افسر حکومت بر سر نهاد و او پادشاه فاضل عادل عالم‌پرور بود و پیوسته با اهل فضل و دانش مصاحبت مینمود و افضل المتاخرین امام فخر الدین الرازی رساله بهائیه بنام آن پادشاه عالی‌مقام در سلک تحریر کشید و بهاء الدین بعد از شهادت سلطان شهاب الدین بنوزده روز متوجه عالم آخرت گردید مدت حکومتش چهارده سال امتداد داشت از اهل علم و تقوی قاضی تاج الدین زوزنی با بهاء الدین سام معاصر بود و او در بامیان بمواعظ خلایق مشغولی مینمود و بر سر منبر زبان بتوصیف بهاء الدین سام میگشود
ملک جلال الدین علی بن بهاء الدین سام پس از انتقال پدر از دار ملال مدت هفت سال در بامیان بدولت و اقبال گذرانید و در آن سال که سلطان محمد خوارزم شاه در ماوراء النهر بود بیک ناگاه بجانب بامیان ایلغار کرده بی‌خبر بسر جلال الدین علی رسید و او را بتیغ تیز گذرانیده قلمروشرا مضبوط گردانید
 
ذکر بعضی از غلامان سلاطین غور که بمرتبه پادشاهی فایض شدند
 
ارباب اخبار آورده‌اند که سلطان شهاب الدین محمد بن سام بخریدن غلامان ترک و تربیت کردن ایشان شعفی تمام داشت و بنابر آنکه او را بغیر از یک دختر فرزندی نبود روزی یکی از مقربان جرات نموده معروض گردانید که چه بودی سلطان را بخشنده بی‌منت پسران عنایت فرمودی تا بعد از حلول واقعه ناگزیر صاحب افسر و سریر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۱۰
گشتندی سلطان جوابداد که اگرچه پادشاهان را چند فرزند معدود می‌باشد مرا چندین هزار فرزند است که بعد از فوت من ممالک را بنام من نگاه خواهند داشت و عاقبت چنان شد که بر لفظ مبارک آن پادشاه عالی جاه گذشته بود و یکی از جمله غلامان سلطان شهاب الدین که مالک تاج و نگین گشت تاج الدین یلدز است و سلطان شهاب الدین او را در صغر سن خرید و چون آثار اقبال از ناصیه احوال او لایح گردید حکومت بلاد کرمان و شیروان که در حدود آب سند است باو ارزانی داشت و پس از شهادت سلطان شهاب الدین و رسیدن نعش او بغزنین علاء الدین محمد و جلال الدین علی ابناء سلطان بهاء الدین سام بنابر استدعاء امراء و اعیان از بامیان بدان بلده خرامیدند و خزاین سلطان معز الدین را متصرف شده علاء الدین محمد که برادر بزرگتر بود بر تخت سلطنت سلطان محمد صعود نمود و متروکات سلطان شهاب الدین میان برادران تقسیم یافت در طبقات ناصری مذکور است که جلال الدین علی دویست و پنجاه شتر زر و جوهر و اوانی مرصعه و دیگر نفایس متنوعه بار کرده ببامیان برد القصه چون روزی‌چند از حکومت ملک علاء الدین محمد درگذشت مؤید الملک وزیر باتفاق طایفه از امراء ترک بمتابعت ملک علاء الدین داده عریضه نزد تاج الدین یلدز فرستادند و اظهار اطاعت و انقیاد کرده استدعاء حضور نمودند و یلدز با سپاه موفور متوجه تختگاه سلطان مغفور گشته ملک علاء الدین محمد او را استقبال فرمود و بعد از وقوع قتال با طایفه از امرا و اقربا گرفتار شد و تاج الدین طریق مروت مسلوک داشته تمامی آنجماعت را اجازت داده تا ببامیان رفتند و بغزنین درآمده مالک تاج و نگین گشت و چون علاء الدین محمد در بامیان ببرادر پیوست ملک جلال الدین علی با جمعی کثیر از شیران بیشه یکدلی عزم رزم یلدز جزم کرده روی بغزنین آورد و تاب مقاومت آن سپاه نیاورده بکرمان رفت و جلال الدین علی کرت دیگر سلطنت دار الملک محمود سبکتکین را بعلاء الدین محمد گذاشته رایت مراجعت بصوب بامیان برافراشت و علاء الدین طایفه از امراء غور را باستیصال تاج الدین مأمور گردانیده یلدز یکی از ارکان دولت خود را باستیصال فرستاد و ایلغار کرده بیکناگاه بسر وقت غوریان رسید و جمعی کثیر از ایشان را بتیغ کین بگذرانید و چون تاج الدین بشارت فتح استماع نمود با بقیه لشکر ظفرقرین بظاهر غزنین شتافت و علاء الدین متحصن شده مدت محاصره چهار ماه امتداد یافت بعد از آن کرت دیگر جلال الدین علی بمدد برادر متوجه گشت و تاج الدین یلدز سر راه بر وی گرفت و جلال الدین علی مغلوب شده بدست یکی از لشکریان یلدز افتاد و یلدز او را بپای حصار غزنین برده علاء الدین چون حال بر آن منوال دید امان طلبیده بیرون آمد و تاج الدین یلدز روزی‌چند برادران را محبوس داشته آخر الامر رخصت داد تا ببامیان رفتند آنگاه تاج الدین باستقلال متصدی سرانجام مهام ملک و مال شده طریقه عدل و انصاف پیش گرفت و پس از چندگاه میان او و حاکم دهلی قطب الدین ایبک در حدود پنجاب آتش محاربه التهاب یافت و نسیم ظفر بر پرچم علم قطب الدین وزیده تاج الدین بجانب کرمان گریخت و ایبک مدت چهل روز
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۱۱
در غزنین بعیش و طرب گذرانیده از راه سنک سوراخ بهندوستان بازگشت و ماهچه رایت یلدز بار دیگر از افق دار الملک غزنین طالع شده بتدارک اختلال احوال ملک و مال اشتغال نمود آنگاه لشکر بسیستان کشید و میان او و ملک سیستان تاج الدین حرب صلح بوقوع انجامید و یلدز بجانب غزنین مراجعت کرده در اثناء راه ملک نصیر الدین حسین میرشکار سلوک طریق خلاف آشکار ساخت و بین الجانبین غبار پیکار ارتفاع یافته ملک نصیر الدین بطرف خوارزم گریخت و بعد از مدتی بغزنین بازآمده بدست نیاز در دامن لطف و مرحمت یلدز آویخت و تاج الدین رقم عفو بر جریده جریمه او کشید و مقارن آن حال سلطان محمد خوارزم‌شاه از طرف طخارستان بجانب غزنین ایلغار کرده مغافصه بحدود آن مملکت درآمد و تاج الدین از مقاومت عاجز گشته از راه سنک سوراخ متوجه هندوستان شد و در آن سفر امراء ترک متفق شده نصیر الدین حسین را با مؤید الملک وزیر بقتل رسانیدند و تاج الدین یلدز در سنه اثنی عشر و ستمائه در نواحی بهار با سلطان شمس الدین التمش که در آنوقت فرمانفرمای دهلی بود جنگ صعب روی نمود و کوکب دولت یلدز بمغرب فنا غروب کرده گرفتار گشت و سلطان شمس الدین او را بخطه بداون ارسال داشت و آنجا روز حیاتش بشام ممات تبدیل یافت مدت سلطنت ملک یلدز نه سال بود و او دو دختر داشت یکی بحباله نکاح قطب الدین ایبک بسر میبرد و دیگری در سلک ازدواج ناصر الدین قباچه و قطب الدین ایبک در وقتی که در صغر سن بود تاجری او را از ترکستان به نیشابور برده بقاضی فخر الدین عبد العزیز کوفی فروخت و ایبک در خدمت اولاد قاضی قرآن‌خوان شده بعد از آن بآموختن آداب فروسیت و تیراندازی اشتغال نموده در آن فن مهارت پیدا کرد آنگاه بازرگانی او را از قاضی خریده بغزنین برد و بسلطان شهاب الدین فروخت و سلطان ایبک را باوصاف نیک موصوف دیده متوجه تربیتش گشت و نخست او را میرآخور ساخت و چون دهلی بحیز تسخیر شهاب الدین درآمد حکومت آن مملکت را بوی تفویض نمود و ایبک در هندوستان علم اقتدار افراخته در شهور سنه تسعین و خمسمائه که سلطان متوجه غزو بنارس بود او را با عز الدین حسین خرمیل مقدمه لشکر گردانید و ایبک بیکناگاه برای آن مملکت که جیچند نام داشت رسیده بضرب تیغ و سنان او را منهزم ساخت و در شهور سنه ثلث و تسعین و خمسمائه کرت دیگر لواء جهاد افراخته بطرف نهرواله شتافت و بر رای آن ولایت نیز ظفر یافت و بعد از فوت شهاب الدین نیز در کشور هند غزوات کرد و از جانب مشرق تا حدود یارچین بتحت تصرف درآورد چنانچه سابقا مسطور شد در زمان حکومت تاج الدین یلدز بر غزنین نیز مستولی شد و چهل روز در آن بلده بعیش و نشاط گذرانیده از سر ایالت آن درگذشت و سالما غانما بدهلی مراجعت نموده در شهور سنه سبع و ستمائه در میدان چوکان‌بازی از اسب درافتاد و نقد بقا بباد فنا داد و سلطان قطب الدین در شجاعت و سخاوت مانند رستم و حاتم ضرب المثل بوده مدت بیست سال در هندوستان سلطنت نمود و از آن جمله چهارده سال خطبه بنام خود خواند کتاب تاج المآثر در ذکر احوال و
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۱۲
آثار آن شهریار کامکار اشتمال دارد و چون در وقت تحریر این جزو آن کتاب در نظر این ذره احقر نبود در تفصیل آن حالات شروع ننمود
آرامشاه بن قطب الدین ایبک بعد از فوت پدر باتفاق امراء دهلی بر تخت سلطنت نشست اما بسبب عدم قابلیت او را بر مسند دولت آرامش میسر نشد و امراء آرامشاه را شایسته سریر جهانبانی ندیده کس نزد سلطان شمس الدین التمش فرستادند و او را بدهلی طلبیده پادشاه ساختند و ممالک هند در آن ایام بچهار قسم انقسام یافت دار الملک دهلی تعلق بشمس الدین التمش گرفت و در اوچهه و ملتان فرمان ناصر الدین قباچه سمت نفاذ پذیرفت و لکهنوتی را ملوک خلج بحیطه ضبط درآوردند و لاهور و توابع را گماشتگان تاج الدین یلدز تسخیر کردند
ملک ناصر الدین قباچه ایضا در سلک ممالیک زرخرید سلطان شهاب الدین منتظم بود و فراست تمام و کیاست مالا کلام داشت تدبیر امور شهریاری و قواعد ملک‌داری نیکو میدانست و بامر لشکرکشی و دشمن‌کشی کما ینبغی قیام میتوانست و او بعد از فوت سلطان شهاب الدین در اوچهه و ملتان استقلال یافته بعضی از قصبات سواحل سند نیز بتصرف او درآمد و در سنه احدی و عشرین و ستمائه یکی از امراء چنگیز خان با سپاه فراوان متوجه تسخیر ملتان شد و چون ناصر الدین را تاب مقاومت آن لشکر نبود در شهر تحصن نمود و مغولان مدت چهل روز ملتان را محاصره کرده چون فتح میسر نشد لواء مراجعت افراختند و در آخر سنه ثلث و عشرین و ستمائه ملکخان خلجی و اتباع او بر بلاد سیستان مستولی شدند و ملک ناصر الدین متوجه دفع شر آنجماعت گشته بین الجانبین حربی صعب وقوع یافت ملکخان بقتل رسیده سپاهش سر خویش گرفتند و راه گریز در پیش و چون آفتاب اقبال ملک ناصر الدین قباچه بسر حد زوال رسید سلطان شمس الدین التمش فی سنه اربع و عشرین و ستمائه لشکر باوچهه کشید و ناصر الدین فرار بر قرار اختیار کرده بقلعه بکهر شتافت و سلطان وزیر خود نظام الملک محمد بن ابی سعید را بمحاصره اوچهه تعیین فرموده خود بدهلی مراجعت نمود و نظام الملک در روز سه‌شنبه ششم جمادی الاولی سنه خمس عشرین و ستمائه اوچهه را بصلح گرفته متوجه قلعه بکهر شد و ناصر الدین از آنجا نیز عزم گریز کرده در کشتی نشست و چون سفینه بمیان دریا رسید غریق بحر فنا گردید مدت سلطنتش بیست و دو سال بود
 
ذکر ابتداء حال محمد بختیار که اول ملوک خلج است‌
 
در طبقات ناصری مرقوم خامه سخنوری گشته که در زمان سلطان معز الدین از خلج غور جوانی بود در غایت شجاعت و پهلوانی اما بکراهت هیأت اتصاف داشت و چون بر پای ایستاده دستها فرومیگذاشت دستش از سر زانو مقدار یکدست درمیگذشت و این شخص موسوم بود بمحمد بختیار و او بهوس اعتبار و اختیار بدرگاه سلطان شهاب الدین رفته عارض لشکر جهه غرابت منظر علوفه او را کمتر مقرر گردانید و محمد بختیار از غزنین
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۱۳
بدهلی شتافته در دیوان سلطان قطب الدین نیز مهمی نتوانست ساخت بنابرآن از آنجا بطرف بداون خرامید و حاکم آنولایت هزبر الدین حسن او را بنوکری قبول نموده برای سرانجام مهمی باوده فرستاده محمد بختیار در آندیار مال بسیار حاصل کرده اسباب حرب و ادوات طعن و ضرب بهم رسانید و حدود آن ولایت را تاخته آثار شجاعت و مردانگی ظاهر گردانید وصیت شجاعت و سخاوت او بر السنه و افواه دایر گشته شمه ازین معنی بعرض قطب الدین ایبک رسید و جهه او تشریف و خلعت فرستاد و محمد بختیار بآن التفات استظهار تمام پیدا کرده مملکت بهار را از صرصر تاراج مانند باغ و بستان در موسم خزان بی‌برک و برگردانید و غنیمت بسیار بچنک آورده نزد قطب الدین ایبک برد و قطب الدین آیبک او را برتبت تربیت سرافراز ساخته در آن امر بمرتبه مبالغه فرمود که امرا و ارکان دولت را بر حال محمد بختیار رشک آمده و قاصد جان او گشته بعرض ایبک رسانیدند که محمد بختیار داعیه دارد که در نظر پادشاه با فیل جنگ کند و قطب الدین نخست از هلاک محمد اندیشیده عاقبت بنابر مبالغه مقربان بآن امر همداستان شد و فرمود تا فیل سفید را که مست گشته بود بمیدان آوردند و محمد بختیار بجنک پیل توجه کرده چون نزدیک بوی رسید بقوت هرچه تمامتر گرزی بر خرطومش زد و فیل از آن ضربت مضطرب شده روی بگریز آورد و قطب الدین بتجدید همت بر رعایت محمد بختیار گماشته همدران مجلس از نقد و ملبوس آنمقدار باو بخشید که شرح آن بر زبان قلم تیسیرپذیر نیست و فرمان فرمود که هریک از امرا فراخور حال درباره محمد بختیار لوازم انعام و احسان بجای آوردند و محمد بختیار از غایت علو همت هرچه در آنروز باو دادند بر حاضران تقسیم نموده بلکه چیزی دیگر بر آن اضافه فرمود و خلعت پادشاهانه پوشیده سرخ‌روی و دوست کام بمنزل خویش بازگشت و بعد از آن بشرقی ولایت بهار لشکر کشید و مملکت رای لکهمیر را «1» مسخر گردانید
 
گفتار در بیان شمه‌ای از مآل حال رای لکهمیر و درآوردن محمد بختیار مملکت او را در حیز تسخیر
 
مورخان دانش‌پذیر بخامه پاکیزه تحریر بر صحایف اوراق نگاشته‌اند که در هندوستان بر شرقی ولایت بهار مملکتی است بغایت عریض و بسیط که دار الملک آنرا نوهب گویند و یکی از ملوک هند در آن سرزمین مالک تاج و نگین بود و آن ملک منکوحه عاقله بافطنت داشت و آنعورت از آن رای حامله گشته ناگاه شوهرش فوت شد و چون ازو فرزندی نماند امرا و ارکان دولت تاج پادشاهی را بر شکمش نهاده بدستور معهود
______________________________
(۱) صاحب تاریخ فرشته بجای رای لکهمیر راجه لکهمن نگاشته حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۱۴
مهام ملک را سرانجام می‌نمودند و چون آن ضعیفه احساس الم وضع حمل کرد منجمان و برهمنان را احضار فرمود و از ساعت سعد و نحوست زمان تولد لوازم تفتیش بجای آورد و آنجماعت بعد از نظر در زایجه طالع وقت بعرض رسانیدند که اگر این فرزند درین ساعت متولد شود ظاهرا در شقاوت و ادبار روزگار خواهد گذرانید و اگر پس از انقضاء دو ساعت تولد نماید بمرتبه سلطنت رسد و مدتی مدید بر مسند اقبال متمکن گردد و او چون این سخن شنید فرمود تا هردو پایش را برهم بسته او را تا زمان دخول آنساعت سرنگون آویختند آنگاه بازکردند تا آن فرزند که مشهور است برای لکهمیر در وجود آمد و همان لحظه آن ضعیفه وفات یافت چند قابله مشفقه متعهد تربیت رای لکهمیر گشتند و چون بسن رشد و تمیز رسید تمامی اشراف کمر بخدمتش بستند و او مدت هشتاد سال در کمال دولت و اقبال اوقات گذرانیده هرگز بر هیچکس تجویز ظلم و جور نفرمود و چندان سخاوت داشت که انعامش از یک لک کمتر نبود روایت است که چون محمد بختیار مملکت بهار و لکهنوتی را فتح نمود و ذکر تهور و مردانگی او در آن دیار اشتهار یافت جمعی از حکما و براهمه بخدمت رای لکهمیر شتافتند و معروض داشتند که ما را از کتب سلف چنان معلوم شده که این مملکت در تحت تصرف اتراک در خواهد آمد و حالا محمد بختیار در بهار علم اقتدار افراخته و یمکن که سال دیگر بدینجانب توجه نماید رای صواب آنست که رای با ما موافقت فرماید تا از نودهیا کوچ کرده در بعضی از قلاع سپهر ارتفاع متحصن شویم رای لکهمیر پرسید که شخصی را که برین بلاد استیلا خواهد یافت هیچ علامتی هست گفتند که یکی از علامات او آنست که چون راست بایستد و دستها فروگذارد هردو دست او از سر زانویش بگذرد چنانچه انگشتانش بساق پای او رسد رای گفت پس صواب چنان مینماید که جاسوسی ببهار فرستیم تا تفحص حلیه و حال محمد بختیار نماید اگر این علامت را در ذات او مشاهده کند بنابر اقتضاء رای شما بهرطرف که مصلحت باشد توجه نمائیم آنگاه جهه تحقیق اینمعنی منهی بجانب بهار ارسال داشتند و چون آن شخص بازآمد و کیفیت هیأت محمد بختیار را چنانچه واقع بود تقریر نمود اکثر منجمان نودهیا متفرق گشتند و رای لکهمیر همانجا توقف کرد و سال دیگر محمد بختیار با سپاه جرار بدانجانب ایلغار کرد و همچنان تند راند که بی از آنکه در نودهیا خبر توجه او اشتهار یابد در وقتی که پیش رای لکهمیر طعام نهاده بودند بدر قصرش رسید و رای پای برهنه از در دیگر بگریخت و آن مملکت معموره بتصرف محمد بختیار درآمد و خزاینی که در مدت هشتاد سال مجتمع گشته بود بدستش افتاد و رای لکهمیر ببلاد جکناتهه رفته در آن ایام اوقات حیاتش بنهایت انجامید و محمد بختیار نودهیا را ویران کرده در یکی از مداین لکهنوتی که در سرحد تبت بود رحل اقامت انداخت و آن بلده را دار الملک ساخته و بقاع خیر بنا نهاده خطبه بنام خود خواند و بعد از چندگاه سوداء تسخیر کوهستان تبت در دماغ او پیدا شده با ده هزار سوار جرار عازم آنصوب گشته شخصی که او را غلی منهچ گفتندی و از مردم آن
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۱۵
دیار بود راهبری سپاه را قبول نمود و بعد از طی چند منزل محمد بختیار را بشهری رسانید که نزدیک بآن نهری عظیم جریان داشت و نام آن بلغت هندی سمندر «1» بود آنگاه ده روز دیگر بجانب بالای آب طی مسافت نمود تا بموضعی رسیدند که در قدیم الایام بر آن نهر از سنگ تراشیده جسری بسته بودند مشتمل بر بیست و اند طاق و محمد بختیار با شیران بیشه پیکار از آن جسر گذشته دو نفر از امراء خود را جهه محافظت آن پل بازگذاشت و رای کامرود از عبور جنود اسلام وقوف یافته ایلچی نزد محمد بختیار فرستاد و پیغام داد که مصلحت نیست که ملک درین سال بجانب تبت روند مناسب آنکه ازین مرحله مراجعت فرمایند و استعداد تمام کرده سال دیگر متوجه گردند تا من نیز بیراق لایق غاشیه متابعت بر دوش گیرم و در تسخیر آن بلاد مساعی جمیله بتقدیم رسانم و محمد بختیار باین سخن التفات نفرموده بدستور در جبال سخت و عقبات پردرخت طی مسافت می‌نمود تا بصحرائی مسطح که در اراضی تبت بود درآمد و در آنجا شهری دید معمور و آبادان سپاه را اجازت داد که قری و قصبات آن نواحی را غارت و تاراج کنند در آن اثنا از حصاری که در آن دیار سربفلک دوار افراشته بود سپاهی مستعد پیکار بقدم مقابله و مقاتله بیرون شتافتند و آنروز حربی در غایت صعوبت وقوع یافته جمعی کثیر از لشکر محمد بختیار بدرجه شهادت رسیدند و محمد بختیار از آن سفر پشیمان گشته در ظلام لیل عنان فرار بجانب لکهنوتی انعطاف داد و حال آنکه مردمی که در حوالی آنراه اقامت داشتند آتش در کوه و هامون زده بودند چنانچه لشکریان در یازده شبانه‌روز هرچند سعی نمودند یکبرک کاه و یکشاخ هیزم نیافتند تا بغله چه رسد لاجرم الاغ بسیار تلف شد و چون بسر جسر رسیدند دو طاق را ویران دیدند که آن دو امیر که بمحافظت آن پل مامور بودند با یکدیگر خصومت نموده هریک بطرفی رفته بودند و هندوان پل را ویران کرده لاجرم محمد بختیار و اتباع او غریق بحر حیرت گشتند و طلبکار منزلی شدند که روزی‌چند آنجا باشند و کشتی تراشند و در آن حدود بتخانه یافتند در کمال ارتفاع و حصانت و در آنجا بتی بزرگ دیدند که مجسم از طلاء احمر بود بوزن قرب دو هزار من و دیگر بتان زرین و سیمین نزدیک بآن بت نهاده بودند القصه محمد بختیار از غایت اضطرار در آن بتخانه منزل گزیده لشکریانرا بترتیب کشتی مامور گردانید در آن اثنا رای کامرود از ضعف جنود اسلام آگاهی یافته رعایا و سپاه خود را فرمود تا از نیزه و نی در گرد بتخانه دیواری مرتفع سازند و هندوان بی‌ایمان آغاز انکار کرده امراء محمد بختیار معروض داشتند که اگر درین مقام پیش ازین توقف نمائیم مجموع اسیر کفار شویم مناسب آنکه توکل بر کرم الهی کرده خود را برین هندوان زنیم شاید نجات میسر گردد و محمد بختیار این رای را صواب شمرده
______________________________
(۱) واضح باد که بزبان هندی دریای شور را سمندر گویند و نهر را ندی خوانند در تاریخ فرشته نام نهری که در متن مذکور است تمکیری بنظر رسیده حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۱۶
همگنان مکمل شدند و بیکناگاه از بیت الاصنام بیرون تاخته بر آن هندوان حمله کردند و اکثر بسلامت بیرون رفته خود را بکنار آب رسانیدند یکی از لشکریان اسب در آب رانده تا یک تیر پرتاب پایاب بود و سایر مردم که آنحال مشاهده نمودند پنداشتند که آنطرف رود آب تنگست بنابرآن همه بآب درآمدند و چون بمیان دریا رسیدند محمد بختیار با صد نفر بساحل نجات رسیده بقیه طعمه ماهیان گشتند و چون محمد بختیار بدار الملک خود نزول فرمود از غایت حزن و وفور اندوه رنجور شده در شهور سنه اثنی و ستمائه وفات یافت
محمد شیران خلجی بعد از فوت محمد بختیار امرا و اشراف خلج او را بسلطنت اختیار کردند و محمد شیران را در اواخر اوقات حیات با بعضی از هندوان مقاتله اتفاق افتاده بعز شهادت رسید
علاء الدین مردان خلجی بفرمان سلطان قطب الدین پس از واقعه محمد شیران در لکهنوتی بر مسند ایالت نشست و او بصفت جلادت موصوف بود و بعدم عقل و تمیز معروف در روز بار زبان بگزاف گشاده بقسمت ممالک عراق و خراسان پرداختی و اگر کسی بخلاف رای او سخنی گفتی در ساعت بناء حیاتش را منهدم ساختی در طبقات ناصری مسطور است که در ایام حکومت علاء الدین مردان بازرگانی بولایتش رسیده اموال او تلف شد و جمعی از نواب آن تاجر را ببارگاهش درآورده شمه از حال او معروض داشتند پرسید که این مرد از کدام شهر است گفتند از اصفهان فرمود که نشان حکومت اصفهان را بنام او بنویسند و هیچکس را زهره آن نبود که بگوید که این چه نامعقول است که میگوئی و روز دیگر یکی از مقربان که بصفت کیاست اتصاف داشت باو گفت که این تاجری که حکومت اصفهان را بوی تفویض فرموده‌اند مالی میخواهد که استعداد سپاه نماید و آن ابله این سخن را بسمع قبول شنوده مالی خطیر بآن تاجر داد و چون قوم خلج از حرکات ناپسندیده علاء الدین مردان بجان رسیدند باهم اتفاق نموده او را بقتل رسانیدند و عوض او حسام الدین عوض را پادشاه گردانیدند
 
ذکر حسام الدین عوض خلجی‌
 
در طبقات ناصری مسطور است که حسام الدین عوض در سلک خلجیان گرمسیر عوض انتظام داشت و بغایت نیکوسیرت و پسندیده‌اخلاق بود و در اوایل حال روزی فی الجمله متاعی بر درازگوشی بار کرده از موضعی بموضعی میبرد و در اثناء راه به پشته که آنرا پشت‌افروز میگفتند رسید زمره از درویشان که سیماء صلحا از بشره ایشان لایح بود بوی بازخوردند و سؤال کردند که هیچ طعام همراه داری جوابداد که بلی و فی الحال بار از درازگوش فروگرفته یکدو قرص نان و فی‌الجمله نانخورشی نزد درویشان نهاد و ایشان از آن طعام سیر خورده با یکدیگر گفتند این مردما را خدمتی پسندیده کرد لایق آنکه ما را نیز مکرمتی نسبت باو بظهور یابد آنگاه روی بحسام الدین آورده بر زبان راندند
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۱۷
که بهندوستان توجه نمای که تا آنجا که نهایت بلاد اسلام است بتو ارزانی داشتم و حسام الدین انگشت قبول بر دیده نهاده عنان عزیمت بدانصوب انعطاف داد و بعد از وصول بمحمد بختیار پیوسته روزبروز مهم او در ترقی بود تا بدرجه علیه سلطنت صعود نمود و در بلده لکهنوتی خطبه بنام خود خوانده سلطان غیاث الدین لقب یافت و در عدالت و سخاوت کوشیده در ایام دولت بقاع خیر طرح انداخت و در اشاعه خیرات و مبرات مراسم اهتمام بجای آورده قلم‌رو خود را معمور و آبادان ساخت و در شهور سنه اثنی و عشرین و ستمائه سلطان شمس الدین التمش عزم رزم غیاث الدین عوض جزم کرده اعلام نهضت بصوب لکهنوتی برافراخت و غیاث الدین در مقام استرضاء سلطان آمده خطبه بنام آنجناب خواند و سی و هشت زنجیر فیل و هشتاد لک زر برسم پیشکش ارسال نمود و سلطان شمس الدین از وی راضی شده بصوب دهلی مراجعت فرموده مملکت بهار را بملک عز الدین کبیر خانی عنایت کرد و بعد از روزی‌چند بار دیگر حسام الدین عوض بخیال استقلال با جمعی کثیر از ابطال رجال روی به بهار آورد و عز الدین کبیر خانی چون تاب مقاومت نداشت رایت هزیمت برافراشت بناء علی هذا در شهور سنه اربع و عشرین و ستمائه که غیاث الدین عوض بطرف بلاد کامرود رفته بود ملک ناصر الدین محمود بن ملک شمس الدین التمش بلکهنوتی شتافت و آن بلده را تسخیر نمود و اینخبر بسمع حسام الدین عوض رسیده بصوب دار الملک خود بازگشت و میان او و ملک ناصر الدین محمود محاربه روی نمود و حسام الدین بضرب حسام یکی از لشگریان ناصر الدین کشته شد و اکثر امراء خلج باسیری افتادند مدت سلطنت ملک حسام الدین عوض دوازده سال بود
 
ذکر سلطان شمس الدین التمش‌
 
کلک بلاغت نتاج منهاج سراج این داستان و افرا بتهاج را در کتاب طبقات ناصری برین موجب مرقوم گردانیده که نام پدر شمس الدین التمش ایلم خان بود و ایلم خان در سلک حکام ترکستان انتظام داشت و التمش در مبادی سن صبی و ابتداء ایام نشوونما روزی مصحوب جمعی از ابناء عم بتماشاء صحرا بیرون رفته آنجماعت مانند اخوان یوسف در طریق غدر سلوک نمودند و آنعزیز مصر مکرمت را بدراهم معدوده بیکی از تجار فروختند و آن تاجر او را ببخارا برده شخصی از قرابتان صدر جهان بیع کرد و التمش چندگاه در آن دودمان عالیشان بوده باصناف اوصاف پسندیده موصوف شد بعد از آن او را حاجی بخاری خریده بجمال الدین محمد چست قبا فروخت و چست قبا التمش را در لباس اعزاز بغزنین برده سلطان شهاب الدین بخریدنش رغبت فرمود دلالان او را هزار دینار رکنی بها کردند صاحبش مضایقه نموده سلطان فرمان داد که هیچکس در غزنین این غلام را نخرد و التمش در کسوت رقیت جمال الدین محمد ماند تا وقتی که قطب الدین ایبک از هندوستان بآستان سلطان شهاب الدین آمده او را بخرید و منظورنظر تربیت گردانیده فرزند خواند و چون پیک اجل بخدمت ایبک
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۱۸
رسید و پسرش آرامشاه از سرانجام مهام انام عاجز گشت امرا و اعیان بر سلطنت التمش که در آن زمان حاکم بداوان بود اتفاق نمودند و او را بدار الملک دهلی طلبیده در شهور سنه تسع و ستمائه بر مسند سروری نشاندند و سلطان شمس الدین التمش خواندند و سلطان شمس الدین بصفت نصفت و رعیت‌پروری اتصاف داشت و پیوسته همت عالی‌نهمت بر تقویت شریعت بیضا و تربیت علما و فضلا می‌گماشت لاجرم در اوقات استیلاء چنگیز بر ممالک عراق و خراسان بسیاری از سادات و افاضل بآستان اقبال‌آشیان آن پادشاه عادل التجا نمودند و از تاب آفتاب حوادث در ظلال رعایت و افضالش آسودند و در شهور سنه سته عشر و ستمائه سلطان شمس الدین را با ملک ناصر الدین قباچه محاربه دست داد و التمش ظفر یافته انهزام بجانب قباچه افتاد و در سنه اثنی و عشرین و ستمائه سلطان شمس الدین لشگر بجانب لکهنوتی کشید و مهم حسام الدین عوض را چنانچه سابقا مسطور شد بفیصل رسانید و در سنه ثلث و عشرین و ستمائه عزم تسخیر قبه رنتهپور نمود و با آنکه آنحصار در غایت متانت بود دست تقدیر ایزدی ابواب فتح بر روی روزگارش گشود و در سنه اربع و عشرین و ستمائه متوجه بلاد اوچهه و ملتان گشت و مهم سلطان ناصر الدین قباچه بموجبی که سابقا سمت تحریر یافت از هم گذشت و آن خسرو منصور در سنه تسع و عشرین و ستمائه بجانب قلعه کوالیار شتافت و کوتوال آنحصار متحصن شده سلطان در ظاهر آن حصن حصین قبه بارگاه باوج سپهر برین افراشته آغاز محاصره فرمود و چون آنقلعه در کمال استواری بود در مدت یازده ماه پیکر فتح و ظفر روی ننمود و در سه‌شنبه بیست و ششم صفر سنه ثلثین و ستمائه کوتوال کوالیار گریخته سپاه منصور بر آن حصار استیلا یافتند و سلطان هفتصد کس را بر در بارگاه نصرت پناه گردن زده از سر خون بقیه هندوان درگذشت و حکومت آن سرزمین را برشید الدین علی که در سلک اعاظم امرا انتظام داشت تفویض نموده بجانب دهلی بازگشت و در سنه ثلث و ثلثین و ستمائه بطرف ملتان لشگر کشید و در آن سفر مزاج شریفش از نهج اعتدال منحرف گردید و چون بجانب دهلی مراجعت کرد در روز دوشنبه بیست و ششم شعبان سنه مذکوره روی بملک باقی آورد مدت سلطنتش بیست سال بود و به وزارتش نظام الملک محمد بن ابی سعید الجندی قیام مینمود و از جمله افاضل نور الدین محمد العوفی در زمان سلطان شمس الدین التمش در دهلی اقامت داشت و کتاب جامع الحکایات را بنام آن وزیر صافی ضمیر بر صحیفه انشا نگاشت سلطان شمس الدین را هفت پسر و یک دختر بود بر این موجب رکن الدین فیروز شاه غیاث الدین محمد شاه ناصر الدین محمود معز الدین بهرام شاه قطب الدین محمد جلال الدین مسعود بهاء الدین محمد سلطان رضیه
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۱۹
 
ذکر سلطان رکن الدین فیروز شاه‌
 
سلطان فیروز شاه باستصواب امراء درگاه بعد از فوت پدر بر سریر فرماندهی نشسته ابواب خزاین بگشاد و روان حاتم را منفعل ساخته زر وافر بخاص و عام داد آنگاه ببسط بساط عشرت پرداخته در آن باب افراط نمود چنانچه در ماهی هفته هشیار نبود بنابرآن اختلال بقواعد ملک راه یافته مادرش شاه ترکان صاحب‌اختیار گشته به بعضی از حرمهای سلطان شمس الدین که از ایشان آزار در خاطر داشت مضرت بسیار رسانید و یک پسر صلبی خود قطب الدین محمد را بکشتن داد بناء علی هذا اعاظم امرا لواء خلاف مادر و پسر ارتفاع دادند در آن اثناء سلطان فیروز شاه جهه بعضی از مصالح مملکت از دهلی بیرون رفته در غیبتش میان شاه ترکان و سلطان رضیه نایره نزاع ملتهب گشت و شاه ترکان قصد رضیه نموده مردم دهلی هجوم نموده شاه ترکان را گرفته دست بیعت برضیه دادند و رضیه جمعی از معتمدان را ارسال داشت تا رکن الدین فیروز شاه را گرفته بدهلی آوردند و حبس کردند مدت سلطنت ملک فیروز شاه هفت ماه بود و او در محبس رضیه داعی یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ ارْجِعِی إِلی رَبِّکِ راضِیَهً مَرْضِیَّهً را لبیک اجابت گفته بجهان جاودان توجه فرمود
 
ذکر رضیه بنت شمس الدین التمش‌
 
سلطان رضیه بواسطه اخلاق مرضیه در زمان حیات پدر در سرانجام امور ملک و مال دخل مینمود و سلطان شمس الدین با وجود اولاد ذکور منصب ولایت‌عهد را باو تفویض فرموده بود نقلست که در روزی که التمش رضیه را قایم‌مقام خود میساخت بعضی از خواص معروض داشتند که با وجود چندین پسر که هریک شایسته تخت و افسر گشته سلطان بچه جهت دختری را ولی‌عهد میکند جوابداد که این دختر قابلیت جهان بانی از پسران بیشتر دارد و فی الواقع جمال حال رضیه بجمیع صفاتی که در سلطان عادل میباشد آرایش داشت و غیر از آنکه در صورت نسوان مخلوق شده بود عیبی در جبلت او نمی‌نمود و سلطان رضیه بر سریر سلطنت نشست از لباس عورات بیرون آمده قبا پوشید و تاج بر سر نهاده در میان خلق ظاهر گشت چنانچه در روزهای بار همه کس او را میدید و بهنگام رکوب بر فیل سوار شده سیر میفرمود و در اوایل دولت سلطان رضیه نظام الملک وزیر و ملک علاء الدین شیرخانی و ملک سیف الدین کوچی و ملک عز الدین کبیر خانی و ملک عز الدین سالار در طریق خلاف سلوک کرده لشگری جمع آوردند و نواحی دار الملک دهلی را معسکر کردند و سلطان رضیه بمقابله و مقاتله مخالفان قیام فرموده بعد از تکرار حرب و پیکار امرا از مقاومت عاجز گشتند و اظهار اطاعت و انقیاد کرده باردوی سلطان رضیه پیوستند اما خواطر بر آن قرار داده بودند که بهنگام فرصت دست بردی نمایند و ملک عز الدین سالار و ملک عز الدین کبیر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۲۰
خانی عن صمیم القلب غاشیه اطاعت و اخلاص سلطان رضیه بر دوش گرفته شمه از خیال بداندیشان را بعرض رسانیدند و شبی بر در سراپرده سلطان مجتمع گشته ملک سیف الدین کوچی و ملک علاء الدین شیرخانی و نظام الملک را طلب نمودند تا مؤاخذ و مقید گردانند و ایشان سبب طلب را دانسته هریک بطرفی گریختند و بالاخره هردو ملک گرفتار شده بقتل رسیدند و نظام الملک ببعضی از جبال صعب المسالک پناه برده همانجا عالم را بدرود کرد آنگاه سلطان رضیه منصب وزارت را بخواجه مهذب الدین محمد تفویض نمود و سیف الدین ایبک را ملقب بقتلقخان گردانیده امر سرداری سپاه را باو عنایت فرمود و کبیر خان را بحکومت لاهور فرستاد و بحسب تقدیر همدر آن ایام ملک سیف الدین فوت شده منصب او تعلق بملک قطب الدین حسن گرفت و جمال الدین یاقوت امیر الامرا شده در نهایت تقریب لواء دولت او سمت استعلا پذیرفت و بدین‌واسطه نایره حسد سایر امراء اتراک مشتعل گشته کینه رضیه در دل گرفتند و در سنه سبع و ثلثین و ستمائه کبیر خان در لاهور سالک طریق عصیان شده سلطان رضیه لشگر بدان صوب کشید و کبیر خان بقدم اعتذار پیش آمده سلطان از وی عفو نمود و ولایت ملتان را نیز بوی تفویض فرمود و عنان‌یکران بصوب دهلی انعطاف داده در روز پنجشنبه نوزدهم شعبان سنه مذکوره بمقصد رسید و در روز چهارشنبه نهم رمضان همین سال بجانب قلعه تپهنده که کوتوال آنملک التونیه بود دم از خلاف میزد متوجه گردید و چون در نواحی آنحصار نزول اجلال اتفاق افتاد بعضی از اعاظم اتراک بجهه کمال اقتدار و اختیار جمال الدین یاقوت حبشی با ملک التونیه موافق بودند خروج نمودند و یاقوت را شهید کرده رضیه را مقید بهمان قلعه فرستادند و چون در در صدف محبوس گردانیدند و ملک التونیه رضیه را راضیه ساخته در سلک ازدواج کشید و روی بتسخیر دهلی آورد و حال آنکه معز الدین بهرامشاه بن التمش در غیبت رضیه برضاء امراء دهلی بر تخت سلطنت تمکن یافته بود
 
ذکر سلطان معز الدین بهرامشاه بن التمش‌
 
چون خبر گرفتاری سلطان رضیه بدهلی رسید امرا و اشراف متفق گشته در روز دوشنبه بیست و هشتم ماه رمضان سنه سبع و ثلثین و ستمائه معز الدین بهرامشاه را پادشاه ساختند و در روز یکشنبه یازدهم شوال جمعی از اعیان و لشکریان که بعد از واقعه رضیه متوجه دهلی شده بودند بمقصد رسیده ایشان نیز بشرط نیابت ملک اختیار الدین الپتکین دست بیعت بمعز الدین دادند و در آن روز منهاج سراج جوزجانی قصیده که در تهنیت بهرامشاه گفته بود بعرض رسانید بعضی از ابیات آن قصیده اینست که نوشته میشود قصیده
زهی در شأن تو منزل ز نو آیات سلطانی‌خهی در طالعت منظم علامات جهانبانی
معز الدین و الدنیا مغیث الحق بالحقی‌سلیمان سانت در فرمانت هم انسی و هم جانی
اگر سلطانی هند است ارث دوده شمسی‌بحمد اللّه ز فرزندان توئی آن التمش نانی؟؟؟
چو دیدندت همه عالم که بر حق وارث ملکی‌درت را قبله گه کردند
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۲۱ هم قاصی و هم دانی‌چو منهاج سراج اینست خلقان را دعای تو
که یا رب بر سریر ملک عالم جاودان مانی‌بعهدت راست چون زهره چنان گردد همه گیتی
که جز در طره پرخم نه‌بیند کس پریشانی
القصه چون اختیار الدین الپتکین در قبض‌وبسط و حل و عقد امور مملکت مطلق العنان شد باستصواب مهذب الدین محمد وزیر تمامی مهمات ملکی و مالی را فیصل میداد و سلطان بهرامشاه را از پادشاهی جز نامی نماند لاجرم در خفیه دو غلام ترک را بقتل او مامور گردانید و ایشان در روز دوشنبه هشتم محرم سنه ثمان و ثلثین و ستمائه در مجلسی که منهاج سراج وعظ میگفت بیکناگاه خود را بالپتکین رسانیدند و بزخم سنگین او را از پای درآوردند و مهذب الدین را نیز دو زخم زدند اما کاری نبود آنگاه ملک بدر الدین سنقر راتق و فاتق مهمات پادشاهی گشت و چون رضیه و ملک التونیه نزدیک بدهلی رسیدند سلطان معز الدین باستقبال شتافته ایشانرا منهزم گردانید و رضیه و ملک التونیه در اثناء فرار بزخم تیغ بعضی از کفار شهادت یافتند در طبقات ناصری مسطور است که چون روزی‌چند بدر الدین سنقر در کمال اختیار و اعتبار اوقات گذرانید و استقلال مهذب الدین در امر وزارت نقصان پذیرفت وزیر پرتزویر در خلوت زبان بغیبت بدر الدین بگشاد و آن سخنان در ضمیر صاحب تاج و سریر جایگیر شده بر بدر الدین متغیر شد و سنقر تغییر مزاج سلطانرا فهم کرده داعیه نمود که معز الدین را از عزت سلطنت بذلت عزلت مبتلا گرداند و یکی از برادران او را بر مسند ایالت بنشاند و جهت مشورت این قضیه در روز دوشنبه هفدهم صفر سنه تسع و ثلثین و ستمائه در وثاق صدر الملک علی الموسوی که مشرف ممالک بود جمعی را که باو اتفاق داشتند مجتمع گردانید و صدر الملک را بطلب مهذب الدین وزیر فرستاد تا او را نیز با خود متفق سازد قضا را صدر الملک که بدیوانخانه وزیر آمد یکی از خواص سلطان در خانه دیگر نزد وزیر بود و چون مهذب الدین دانست که صدر الملک بچه مهم قدم رنجه فرموده آن معتمد سلطان را در نهانخانه که متصل بآن منزل بود نشاند و صدر الملک را بار داد و صدر الملک خانه را از اغیار خالی دیده بعرض وزیر رسانید که بدر الدین سنقر جهت خلع معز الدین و تعیین پادشاهی که شایسته امر خطیر سلطنت باشد قاضی جلال الدین کاشانی و قاضی شمس الدین و شیخ محمد ساوجی و بعضی از امرا و اعیان را در بنده خانه جمع ساخته و انتظار مقدم شریف شما می‌کشد مهذب الدین جوابداد که شما بسعادت بازگردید تا من تجدید وضو کرده بخدمت مبادرت نمایم و صدر الملک از دار الوزاره بیرون رفته وزیر مقرب سلطانرا طلبیده پرسید که دانستی که صدر الملک بچه مهم آمده بود گفت بلی فرمود که بسرعت هرچه تمامتر سلطانرا سوار باید شد و پیش از آنکه مفسدان متفرق شوند مهم ایشانرا فیصل می‌باید داد آن شخص در ساعت نزد سلطان رفته کیفیت حال را تقریر کرد و معز الدین بهرامشاه متوجه تأدیب بداندیشان شد و آن مردم از توجه پادشاه خبر یافته بدر الدین سنقر از غایت تهور بخدمت سلطان شتافته زبان اعتذار بگشاد و سلطان او را
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۲۲
از نیابت معاف داشته همانروز بحکومت بداون فرستاد و قاضی جلال الدین کاشانی معزول شده قاضی شمس الدین و شیخ محمد ساوجی فرار بر قرار اختیار کردند و بعد ازین قضیه بچهار ماه بدر الدین سنقر بیجهتی بدهلی بازآمد و سلطان از وی خایف شده بحبس آنکامل عقل و سید تاج الدین موسی که از موافقانش بود فرمان فرمود و هردو در محبس کشته گشتند و بواسطه این سیاست سایر امرا و اعیان را بر سلطان اعتماد نماند و درین اثنا خبر رسید که زمره از لشکر تاتار از آب سند گذشته بمحاصره لاهور پرداخته‌اند و پس از روزی‌چند بر آن بلده مستولی شده مراسم قتل و غارت پیش‌نهاد همت ساخته‌اند و بالفعل بتعذیب عباد و تخریب بلاد مشغول‌اند بنابرآن سلطان امیر قطب الدین حسن و خواجه مهذب الدین را با جمعی از امراء ترک و فوجی کثیر از جنود سترک بدفع چنگیزخانیان نامزد فرمود و آنجماعت بلاهور رفته از مخالفان کسی نیافتند زیرا که قبل از وصول مراجعت نموده بودند و چون خواجه مهذب الدین بسبب زخمی که در روز قتل الپتکین خورده بود کینه معز الدین در سینه داشت در خلال این احوال تدبیری اندیشیده بسلطان عرضه داشت کرد که امراء ترک هرگز بدل راست بسلطان کوچ نخواهند داد اگر حکم همایون نفاذ یابد که بنده قطب الدین حسن و سایر اهل فتن را از میان برگیرم مناسب دولت خواهد بود و بهرامشاه بواسطه غفلت و عدم وقوف در ساعت نشانی موافق مدعاء مهذب الدین در قلم آورده ارسال داشت و وزیر پرتزویر آن مثال را بخبس نزد امرا برده گفت سلطان درباره شما این نوع فرمان فرستاده صلاح چیست و آنجماعت در مخالفت بهرامشاه با یکدیگر موافقت نمودند و چون این قضیه بعرض پادشاه رسید متوهم گردید و سید قطب الدین نامی را که شیخ الاسلام دهلی بود بجانب مخالفان فرستاد تا آبی بر آتش فتنه ایشان زند اما جناب شیخ الاسلام بدم گرم نایره مخالفت را تیزتر گردانیده بدهلی مراجعت فرمود و امرا از عقب در رسیده بهرامشاه در شهر تحصن نمود و امرا آغاز محاصره کرده از نوزدهم شعبان تا اوایل ذی قعده سنه مذکوره بهرامشاه دهلی را نگاهداشته بعد از آن مخالفان قهرا قسرا آن خطه را مفتوح و مسخر ساختند و بهرامشاه را گرفته بدرجه شهادت رسانیدند مدت حکومتش دو سال و چهل و پنجروز بود
 
ذکر سلطان علاء الدین مسعود شاه بن رکن الدین فیروزشاه‌
 
چون مهم سلطان معز الدین بهرامشاه فیصل یافت امرا و اشراف سلطان ناصر الدین محمود و ملک جلال الدین ابناء سلطان شمس الدین التمش و سلطان علاء الدین مسعود شاه ولد رکن الدین فیروزشاه را که محبوس بودند از قید نجات داده بر سلطنت علاء الدین مسعود اتفاق کردند و در هشتم ذیقعده سنه تسع و ثلثین و ستمائه سلطان مسعود شاه که بغایت کریم‌طبع و نیکوسیرت بود سریر سلطنت دهلی را بوجود خود مشرف گردانیده امر وزارت را من حیث الاستقلال بخواجه مهذب الدین تفویض نمود و حکومت بهرایج را بعم خود ناصر الدین محمود رجوع فرمود و عم دیگر ملک جلال الدین را بایالت قنوج
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۲۳
فرستاد و ملک قطب الدین حسن را منصب نیابت داد و ایالت بلاد تاکور و سور بملک عز الدین بلبن بزرگ تعلق گرفت و خطه بداون بتاج الدین سنجر سمت اختصاص پذیرفت و خواجه مهذب الدین در غایت اختیار و اعتبار در سرانجام امور ملک و مال دخل کرد امرا از متابعت او عار داشتند و در روز چهارشنبه دوم جمادی الاولی سنه اربعین و ستمائه او را کشته صدر الملک نجم الدین ابو بکر را بر مسند وزارت نشاند و قراقوش را از حجابت معاف داشته آن منصب را بامیر غیاث الدین بلین خرد دادند و او را الغ خان خواندند و سلطان مسعود شاه در شهور سنه اثنی و اربعین و ستمائه قرابیک تیمور خان را بحکومت لکهنوتی سرافراز ساخته تیمور خان با سپاه فراوان بدانجانب شتافت و نخست طغان خان که حاکم آن مملکت بود در مقام مناقشه آمده بالاخره در هشتم ذی حجه حجه مذکوره آن منصب را به تیمور خان بازگذاشت و خود متوجه دهلی گشته در روز دوشنبه چهاردهم شهر صفر سنه ثلث و اربعین و ستمائه بپایه سریر سلطنت مصیر رسید مقارن آنحال اینخبر شایع شد که لشکر مغول از جانب قندهار و طالقان بنواحی سند آمده اوچهه را محاصره کرده مسعود شاه باسباب کثرت دستگاه متوجه دفع اعدا گشته چون اعدا از توجه پادشاه خبر یافتند از ظاهر اوچهه برخاسته بخراسان شتافتند و در آن اوان بعضی از حریفان عیش پیشه و ظریفان عشرت اندیشه در مجلس مسعود شاه راه یافته او را بر بسط بساط نشاط تحریض نمودند و او خود فی نفس الامر بشرب مدام و صحبت گلرخان سیم‌اندام مشعوف بود بنابر آن در آن باب افراط فرمود و اختلال در احوال مملکت پدید آمده امرا در خفیه قاصدی نزد عمش سلطان ناصر الدین محمود که در بهرایج بود فرستاده التماس حضور نمودند و ناصر الدین بسرعت هرچه تمامتر بصوب دهلی در حرکت آمده بعد از وصول بمقصد و صعود بر سریر مقصود مسعود شاه را گرفته محبوس گردانید و زمان حیات «1» مسعود شاه را در محبس بپایان رسانید
 
ذکر سلطنت ناصر الدین محمود بن سلطان شمس الدین التمش‌
 
ولادت سلطان ناصر الدین محمود در قصر سفید باغ دهلی در شهور سنه ست و عشرین و ستمائه دست داد و جلوس او بر سریر سلطنت دهلی در روز یکشنبه بیست و سیوم محرم سنه اربع و اربعین و ستمائه اتفاق افتاده و در روز شنبه بیست و پنجم در قصر فیروزه بار عام وقوع یافت امرا و اشراف کمر خدمت بر میان بسته زبان باداء تهنیت گشادند و در آن مجلس منهاج سراج قصیده گذرانید که مطلعش اینست مطلع
آنخداوندی که حاتم بذل و رستم کوشش است‌ناصر دنیا و دین محمود بن التمش است و سلطان ناصر الدین همدران سال که بر مسند استقلال تکیه زد بجانب بهرایج نهضت
______________________________
(۱) در تاریخ فرشته بنظر رسیده که مسعود شاه بتاریخ بیست و ششم محرم سنه اربع و اربعین و ستمائه بزندان شتافته زمان حیاتش بپایان انجامید مدت سلطنتش چهار سال و یکماه و یکروز بود و العلم عند اللّه الودود حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۲۴
فرمود و جمعی را که خیال عصیان کرده بودند عرضه تیغ تیز گردانیده بطرف دهلی باز گشت و در ماه رجب همین سال بجانب کنار آب سند در حرکت آمده در روز یکشنبه غره ذی قعده از آب لاهور عبور کرده جنود منصور را بنهب و تاراج کوه جود مامور گردانید و الغ خان که بحسب اقتدار و اعتبار از سایر امراء کبار امتیاز یافته بود سردار سپاه شده بطرف کوه جود شتافت و بسیاری از رنود را بدوزخ فرستاده سالما غانما مراجعت نمود آنگاه ناصر الدین محمود عزم دار الملک خود فرمود و در روز پنجشنبه دوم محرم سنه خمس و اربعین و ستمائه بمقصد رسیده مدت ششماه در آن دیار ساکن بود و در ماه شعبان سنه مذکوره لشکر بجانب قنوج کشید و قلعه‌ای را که طایفه از اشرار کفار مضبوط ساخته بودند مفتوح گردانیده تمامی آن مفسدان را بقتل رسانیدند آنگاه بطرف ولایات میان دو آب نهضت نمود و قلعه نرتهه را گرفته روزی‌چند باستیصال متمردان آن نواحی پرداخت و غنیمت بسیار بدست آورده در روز پنجشنبه یازدهم ذی حجه حجه مذکوره رایت مراجعت برافراخت و درین سفر ملک جلال الدین علی بن التمش که حاکم قنوج بود بملازمت برادر مبادرت نمود و سلطان ناصر الدین محمود ایالت کهتل را باو تفویض فرمود اما جلال الدین علی توهم بی‌جایگاه بخود راه داده از راه کوهستان بجانب لاهور گریخت و سلطان در هشتم شعبان سنه سته و اربعین و ستمائه از عقب برادر نهضت نموده چند ماه در جبال و صحاری سرگردان بود و بی‌آنکه بذروه کوه مطلوب رسید در روز چهارشنبه نهم ذی حجه حجه مذکوره بدهلی بازآمد و در روز دوشنبه سیوم ربیع الآخر سنه تسع و اربعین و ستمائه آن سلطان عاقبت محمود بطرف قلعه ترور و چندیری نهضت کرد و رای آن مملکت را که پنجهزار سوار و دو لک پیاده داشت منهزم گردانید و قلعه ترور را که برافراخته او بود مفتوح ساخته بدهلی بازگشت و در روز دوشنبه بیست و سیم ربیع الاول سنه خمسین و ستمائه در دولتخانه آن بلده نزول اجلال فرمود و در روز دوشنبه بیست و دوم شوال همین سال رایت عزیمت بجانب لاهور و اوچهه و ملتان برافراخت و بواسطه سعایت عماد الدین ریحان مزاج سلطان بر الغ خان متغیر شده حکومت بلاد کوه سوالک و هانسی را بوی عنایت کرد و الغ خان بدان حدود رفت سلطان در اوایل سنه احدی و خمسین و ستمائه روی بدار الملک خود آورد و در جمادی الاولی همین سال منصب وزارت را من حیث الاستقلال بعین الملک بن نظام الملک محمد بن ابو سعید جندی تفویض نمود و ملک کشلیخان را امیر حاجب کرد و در خلال آن احوال الغ بیک که برادر الغ خان بود متوجه بهانسی گشت و الغ خان بناکور گریخت و سلطان در شهر شعبان بشهر دهلی بازآمده در شوال همین سال بجانب اوچهه و ملتان روان شد و در ذی حجه حجه مذکوره آن ممالک را که در تصرف گماشتگان شیر خان بود بحیز تسخیر آورد و حکومت اوچهه و ملتان بارسلان خان سنجر تعلق پذیرفته سلطان مراجعت فرمود و در روز پنجشنبه سیزدهم محرم سنه اثنی و خمسین و ستمائه از آب گنک گذشته براه کوهستان تا لب آب رهت رفت و غزوات کرده راه بداون
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۲۵
پیش گرفت و در روز پنجشنبه نوزدهم صفر بدانجا رسیده پس از نه روز بجانب دهلی باز گشت و در روز یکشنبه ششم ربیع الاول عین الملک از وزارت معزول شده بدستور سابق صدر الملک نجم الدین ابو بکر وزیر شد و روز دوشنبه بیست و ششم ماه مذکور لواء منصور در دهلی نزول اجلال فرمود و پنج ماه در آن بلده بود بعد از آن خبر متواتر گشت که الغ خان و ارسلان خان و ایبک ختائی بملک جلال الدین علی پیوسته در حدود تپهنده رایت مخالفت مرتفع گردانیده‌اند بنابرآن در ماه شعبان سلطان ناصر الدین محمود متوجه آنجانب شد و مخالفان از نهضت سلطان خبر یافته بنواحی کهرام و کهتل شتافتند آنگاه مصلحان در میان افتاده میان برادران مصالحه بوقوع انجامید و سلطان عماد الدین را که خمیرمایه آن فتنه بود بحکومت بداون فرستاده ایالت لاهور را بجلال الدین علی داد و الغ خان هم‌عنان سایر ملوک و امرا بپایه سریر اعلی آمد و سلطان ناصر الدین عنان مراجعت منعطف ساخته در روز عرفه دهلی را بیمن مقدم شریف مشرف گردانید و در سنه ثلث و خمسین و ستمائه از والی اوده قتلقخان مخالفت گونه ظاهر شده ملک بکتم باستیصال او مامور گشت و در حدود بداون بین الجانبین آتش جنگ و شین اشتعال یافته ملک بکتم بملک عدم شتافت و سلطان ناصر الدین محمود بنفس نفیس جهه تدارک آنحادثه نهضت فرمود و قتلق خان بصوب کالنجر گریخت و الغ خان او را تعاقب نموده و بدو رسیده سالما غانما بازگشت و بعد از آن سلطان عنان‌یکران بجانب دهلی انعطاف داد و در روز سه شنبه چهارم ربیع الآخر سنه اربع و خمسین و ستمائه قتلق خان از مراجعت رایت نصرت نشان خبر یافته از حدود کالنجر بکوه مانکپور شتافت و از حاکم آنولایت ارسلان خان منهزم گشته پناه بجبال ریتهور برد و در سنه خمس و خمسین و ستمائه سلطان ظفرقرین روی بآن مملکت آورده بسیاری از کفار کوه‌پایه را از سرمایه حیات بی‌بهره ساخت و غنیمت بینهایت گرفته بنیاد جمعیت قتلق خان و متابعان او را برانداخت و در روز یکشنبه بیست و سیوم ربیع الاخری سنه مذکوره بدار الملک دهلی بازآمد بعد از آن خبر رسید که کشلو خان بلین با سپاه صف‌شکن از اوچهه و ملتان حرکت کرده و در کنار آب بیاه منزل گزیده و قتلق خان بوی پیوسته و هردو سردار همعنان یکدیگر از آن منزل بجانب منصور پور و سامانه روان گشته‌اند و الغ خان بدفع شر ایشان مامور شده در روز پنجشنبه پانزدهم جمادی الاولی سال مذکور با سپاه منصور روی بمخالفان آورد درین اثنا بعضی از اعیان دهلی مانند سید قطب الدین که شیخ الاسلام بود و قاضی شمس الدین بهرایجی مکتوبی نزد قتلقخان و کشلوخان ارسال داشتند مضمون آنکه معظم سپاه مصحوب الغخان رفته‌اند و سلطان با کس اندک در شهر مانده اگر شما بدینجانب توجه نمائید ما سعی میکنیم که بحصول مقصود فایز شوید بعضی از منهیان الغخان ازین مراسله وقوف یافته کیفیت حال را عرضه داشت کردند و الغخان این عریضه را نزد سلطان فرستاده پیغام داد که مناسب آنست که اینجماعت در دار الخلافه اقامت ننمایند بنابرآن سلطان فرمان فرمود که جناب شیخ الاسلامی
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۲۶
و خدمت اقضومی از دهلی بیرون رفته در مواضعی که سیورغال ایشانست ساکن شوند و مشار الیهما طوعا او کرها حسب الحکم عمل نمودند و چون مکتوبات ایشان بقتلق خان و کشلوخان رسید در روز دوشنبه سیوم جمادی الاخری از سامانه متوجه دهلی گشتند و چنان بتعجیل راندند که در دو روز قرب صد کروه را مطوی شده در روز پنجشنبه ششم ماه مذکور بحوالی شهر رسیدند و حال آنکه پیش از وصول ایشان بدو روز شیخ الاسلام و قاضی از دهلی بیرون رفته بودند لاجرم ابواب مراد بر روی روزگار ایشان باز نشد و سلطان دروازه‌ها را بمردم کاردان سپرده متحصن گشت و مخالفان دو روز در ظاهر شهر بوده چون دیدند که مهمی از پیش نمیتوانند برد عازم جبال سوالک شدند و در روز سه شنبه چهاردهم ماه مذکور الغخان که از فرار مخالفان خبر یافته متوجه دهلی گشته بود در آن بلده نزول نمود و در همان اوقات صدر الملک از وزارت معزول شده تاج الدین ضیاء الملک بر مسند صاحب دیوانی نشست و در آخر سنه مذکوره خبر بدهلی رسید که طایفه از سپاه مغول از جانب خراسان باوچهه و ملتان آمده‌اند و کشلوخان بدیشان پیوسته بنابرآن در روز یکشنبه ششم محرم سنه ست و خمسین و ستمائه رایت ظفرنشان بعزم حرب مخالفان از دهلی نهضت فرمود و در اثناء راه خبر مراجعت مغولان مسموع شده بمستقر سریر سلطنت بازگشت و در هیجدهم ذیقعده سال مذکور سلطان ناصر الدین ایالت مملکت لکهنوتی را بملک مسعود ارزانی داشت و در روز یکشنبه بیست و یکم صفر سنه سبع و خمسین و خمسمائه شیر خان به حسب فرمان در ولایت بیانه و کوالیار علم حکومت بر افراشت و بر ضمیر «1» مطالعه‌کنندگان این اوراق پوشیده و پنهان نماند که از احوال سلطان ناصر الدین محمود بن سلطان شمس الدین التمش آنچه سمت تحریر یافت منقول از طبقات ناصری است که منهاج سراج جوزجانی مرقوم قلم سخن‌دانی گردانیده و مآل حال آنخسرو عاقبت محمود در کتاب مذکور مزبور نیست و از تاریخ و صاف و بناکتی چنان مستفاد میگردد که چون آفتاب اقبال ناصر الدین بسر حد زوال رسید و میان او و غلام پدرش بلبن که الغخان لقب یافته بود و از سایر امرا و ارکان دولت بتضاعف مواد قدرت و مکنت ممتاز و مستثنا می‌نمود اتفاق مخالفت افتاد و بلبن بشمشیر غدر ناصر الدین را ببهشت برین فرستاده قدم بر مسند اجلال نهاد و چون بلبن و جمعی دیگر که بعد از وی در دهلی جهانبانی نمودند معاصر خواقین چنگیز خان بودند ذکر ایشان در جزو ثانی از مجلد ثالث در سلک تحریر انتظام خواهد یافت انشاء اللّه تعالی
______________________________
(۱) در تاریخ فرشته بنظر رسیده که در سنه ثلث و ستین و ستمائه سلطان ناصر الدین مریض گشت و در یازدهم جمادی الاولی سنه اربع و ستین و ستمائه از دار دنیا بدار آخرت انتقال نمود مدت سلطنتش بیست سال و چند ماه بود و مولانا عبد القادر بداونی در منتخب التواریخ نگاشته‌اند که از او وارثی نماند لهذا باتفاق امرا سلطان غیاث الدین بلبن که مخاطب بالغ خان بود بر تخت سلطنت دهلی صعود نمود حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۲۷
 
ذکر بعضی از حکام سیستان‌
 
مورخان سخندان آورده‌اند که بعد از انقراض ایام دولت خلف بن احمد آن ملک نیمروز را گماشتگان غزنویان ضبط میکردند و چون سلطنت از آن خاندان بسلجوقیان انتقال یافت در زمان سلطان سنجر طاهر بن محمد که بروایتی از اولاد طاهر بن خلف بن احمد بود و بقولی در سلک احفاد ملوک عجم انتظام داشت در آنولایت بنیابت سلطان سنجر لواء حکومت برافراشت و پس از فوت وی پسرش تاج الدین ابو الفضل در آن مملکت حاکم شد و او بصفت شجاعت و فضیلت و سخاوت موصوف بود و باصابت رای و تدبیر سرآمد حکام زمان می‌نمود بنابرآن در سلک مخصوصان سلطان سنجر انتظام یافت و در معارک سلطان با مخالفان آثار جلادت بظهور رسانیده پرتو انوار عنایت سلطانی بر وجناب حالش تافت و چون تاج الدین ابو الفضل درگذشت پسر بزرگترش ملک شمس الدین محمد پادشاه گشت و او بغایت متهور و بیباک و ظالم و سفاک بود و یک برادر خود را که عز الملک نام داشت میل کشیده دیگران را بقتل رسانید و در امر سیاست بمرتبه مبالغه نمود که سیستانیان خانه او را دار السیاسته میگفتند و در آن ایام که دولت و اقبال سنجری انقراض یافته حشم غزان در حدود ولایت خراسان دست بفتنه و فساد برآوردند ملک شمس الدین سپر ممانعت در روی کشیده نگذاشت که آن قوم ناپاک در ولایت او خرابی کنند و چون سیستانیان از جور و تعدی ملک شمس الدین بتنگ آمدند باتفاق خواهرش که بکثرت تبع و استعداد اتصاف داشت بر وی خروج کرده بقتلش آوردند و برادرزاده او ملک تاج الدین حرب بن عز الملک را پادشاه ساختند و او بصفت نصفت و احسان و سمت سخاوت و ایثار درم و دینار موصوف و معروف بود لاجرم اهالی سیستان عن صمیم القلب شرایط متابعتش مرعی میداشتند و چون در ایام دولت تاج الدین حرب غوریان در بلاد خراسان نافذ فرمان شدند ملک «1» تاج الدین خطبه بنام ایشان خواند و مدت شصت سال بدولت و اقبال گذرانیده مساجد و معابد و خوانق را معمور و آبادان ساخت و چون او نیز علم توجه بعالم آخرت برافراخت ولدش یمین الدین بهرامشاه که حاکم شجاع قاهر بود آن مملکت را کما ینبغی ضبط نمود نقلست که از قدیم الایام در سیستان این قاعده استمرار داشت که قبایل آن مملکت پیوسته باهم در مقام عداوت می‌بودند و هرگاه فرصت میافتند بقتل یکدیگر مبادرت مینمودند و بهرامشاه جهه دفع آن قاعده مذمومه فرمان فرمود تا از هرقبیله جمعی بگرو ستاندند و محبوس گردانیدند و در هرمحله که خونی واقع میشد مهتر آن محله را مواخذه میکرد و باین تدبیر امنیت تمام در قلمرو او پیدا شد و بهرامشاه در ایام دولت خویش دو نوبت لشکر بقهستان کشیده با ملاحده مقاتله نمود لاجرم فدائیان اسمعیلیه کمر
______________________________
(۱) در روضه الصفا وفات تاج الدین حرب فی شهور سنه اثنی عشر و ستمائه بنظر رسیده حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۲۸
عداوتش بر میان بستند و در کمین فرصت نشسته در وقتی که بهرامشاه بمسجد جامع میرفت چهار ملحد در میان بازار از اطراف و جوانبش درآمدند و بیک ناگاه آن جوان بی‌گناه را شهید کردند از جمله افاضل ابو نصر فراهی که ناظم نصاب الصبیان است معاصر بهرامشاه بود و این چند بیت را که ثبت میشود در مدح او نظم نمود قطعه
همایون و فرخنده بر اهل گیتی‌مبارک رخ شاه فرخ‌نژاد است
شه نیم روزی و در روز ملکت‌خجسته هنوز اول بامداد است
ازین حرب کاندر قهستان نمودی‌جهانی پر از عدل و انصاف و داد است
جهان کز تو شاد است حرب محمدروان محمد ازین حرب شاد است
بمان در جهان تا جهان را طراوت‌ز آب و ز نار و ز خاک و ز باد است
نماند فراموش بر یاد خسروثنای فراهی اگر هیچ یاد است و ابو نصر فراهی نابینای مادر زاد بود و آن مقدار فراست و کیاست داشت که زیاده بر آن تصور نتوان نمود
نصرت الدین بن بهرامشاه بعد از قتل پدر باستصواب اشراف سیستان متصدی امر حکومت گشت و برادر بزرگتر خود رکن الدین را در یکی از قلاع مقید ساخت و چون روزی‌چند از ایالت ملک نصرت درگذشت طایفه از هواخواهان رکن الدین او را از محبس بیرون آورده طریق مخالفت ملک نصرت مسلوک داشتند و میان برادران محاربه روی نموده رکن الدین نصرت یافت و نصرت بطرف خراسان و غور شتافت و از ملوک آنولایات مدد ستانده بار دیگر روی بوطن مألوف آورد و در این کرت او را نصرت دست داده رکن الدین بکوستر بیرون رفت و ملک نصرت تا وقت استیلاء سپاه تاتار در سیستان شهریار بود آنگاه بضرب تیغ کفار تاتار کشته گشت رکن الدین بهرامشاه بغایت متهتک و خونریز و سفاک و فتنه‌انگیز بود و بعد از فرار برادر چندگاهی در سیستان بظلم و عدوان قیام نمود و چون ملک نصرت بمدد غوریان مستظهر گشته ثانیا بر سیستان استیلا یافت ملک رکن الدین مفلوک و بدحال روزگار میگذرانید تا وقتی که در دست کفار تاتار شربت شهادت چشید
شهاب الدین محمود بن تاج الدین حرب در زمانیکه مغولان در سیستان بقتل و غارت و خرابی شهر و ولایت اشتغال داشتند در گوشه پنهان شد و چون آنجماعت از آن مملکت مراجعت نمودند خروج کرده در ملک موروث حاکم گشت اما بسبب قلت مردم و کثرت حوادث مهم او رونق و رواج نیافت یکی از خویشانش که موسوم بود بشاه عثمان بمدد براق حاجب که در کرمان سلطنت مینمود لشکر بسیستان کشید و شهاب الدین را بقتل رسانید اما ملک تاج الدین ینالتکین که سرکرده لشگر براق حاجب و پسر عم سلطان محمد خوارزم‌شاه بود شاه عثمان را در حکومت سیستان دخل نداد و پای بر مسند ایالت نهاد و در سنه ثلث و عشرین و ستمائه قلعه اسفزار و تولک را فتح کرد و در سنه خمس و عشرین و ستمائه کرت دیگر لشکر قیامت اثر تاتار بسیستان رفتند و ینالتکین در قلعه درک محصور گشته قرب دو سال محاصره امتداد یافت و اکثر لشگر ینالتکین در
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۲۹
قلعه هلاک شدند و از شست قضا تیری بر چشم ملک آمده باصره‌اش نقصان یافت بعد از آن مغولان آنقلعه را گرفته هرکس را در آنجا یافتند بقتل رسانیدند و ملک را بقلعه سپهبد برده از همان شربت چشانیدند آنگاه حکومت مملکت نیم روز بحکام چنگیزی انتقال نمود و دیگر کسی از آن طبقه در سیستان باستقلال بر سریر اقبال صعود نفرمود
 
گفتار در بیان مبادی احوال ملوک خوارزم شاهی و ذکر اختصاص یافتن آنطبقه باصناف الطاف الهی‌
 
باتفاق ارباب اخبار جد سلطان خوارزم را نوشتگین غرچه میگفتند و او غلامی بود ترک‌نژاد مملوک بلکاتکین که در سلک ممالیک سلطان ملکشاه بن الپ‌ارسلان سلجوقی انتظام داشت و بلوازم مهم طشت‌داری قیام مینمود و چون بلکاتکین فوت شد سلطان ملکشاه آثار دولت در بشره نوشتکین مشاهده فرموده او را طشت‌دار ساخت و بنابر آنکه خراج خوارزم متعلق باخراجات طشت خانه میبود شحنکی آنولایت نیز تعلق بنوشتکین گرفت و نوشتکین تا آخر ایام حیات معزز بوده چون وفات یافت نه نفر از اولاد و احفاد او بایالت خوارزم سرافراز گشتند و مدت حکومت ایشان صد و سی و هشت سال امتداد پذیرفت برین موجب که تفصیل مییابد
قطب الدین محمد بن نوشتکین در سنه احدی «1» و تسعین و اربعمائه از قبل سلطان سنجر که بحکم برادر خود برکیارق والی ولایات خراسان بود حاکم خوارزم گشت و خوارزمشاه لقب یافت و قطب الدین محمد بصفات حمیده و سمات پسندیده موصوف و معروف بود و درباره اهل فضل و کمال انعام و احسان بسیار می‌نمود و مدت سی سال در دولت و اقبال گذرانیده در آن اوقات یکسال خود بدرگاه سلطان سنجر می‌آمد و سال دیگر اتسز را که پسرش بود میفرستاد و هرگز در خدمت حضرت سلطانی از خود بتقصیر راضی نشد و دامن عصمت خویش را بلوث عصیان نساخت وفاتش در سنه احدی و عشرین و خمسمائه اتفاق افتاد و بعد از وی پسرش اتسز تاج پادشاهی بر سر نهاد و اتسز خسرو «2» فاضل خوش طبع بود و بوفور علم و دانش سرآمد افاضل سلاطین مینمود و چون او نیز مانند پدر بلکه بیشتر در ذمه سلطان سنجر حقوق خدمت داشت و سلطان در تربیت
______________________________
(۱) در تاریخ ابو الفدا ابتداء دولت قطب الدین محمد را فی سنه تسعین و ستمائه مرقوم نموده حرره محمد تقی التستری
(۲) مؤلف برهان قاطع نام پادشاه خوارزم را اتسز بکسر اول نگاشته و معنی ترکیبی آنرا بلغت ترکی بی‌گوشت که عبارت از لاغر باشد تحریر نمود اما در فرهنگ لغات ترکی تالیف فضل اللّه خان که مولوی عبد الرحیم تصحیح نموده نام پادشاهی خوارزم را اتسز بفتح یکم و کسر سیوم رقم نمود لکن در تواریخ آنچه را بنظر رسیده اتسز بود حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۳۰
و رعایتش بمرتبه‌ای سعی فرمود که محسود اماثل و اقران گشت و از جمله اسباب صعود اتسز بدرجه تقرب سلطانی یکی آنکه در آن ولا که سلطان سنجر بجهه عصیان والی ماوراء النهر در نواحی بخارا لواء اقامت افراشته بود روزی سوار شده خیال شکار فرمود و در صیدگاه طایفه از ملازمان بارگاه بنابر مواضعه که با یکدیگر داشتند از اطراف و جوانب درآمده سلطان را شکاری‌وار در میان گرفتند و اتسز که در خیمه خویش در خواب بود در نیمروز گرم بیکبار برجسته سوار شد و بسرعت هرچه تمامتر از عقب سلطان سنجر در حرکت آمد و چون بشکارگاه رسید دید که مهم نزدیک بآن انجامیده که مخالفان سلطان را دستگیر کنند و علی الفور بر آن طایفه حمله کرده آنجناب را از دست برد مخالفان نجات داد سلطان سنجر از وی پرسید که سبب حرکت تو از عقب ما چه بود جواب گفت که در خواب چنان دیدم که خدام موکب همایون را در اثناء شکار واقعه هولناک پیش آمده و در مهلکه عظیم افتاده‌اند لاجرم متنبه گشته به تعجیل تمام بخدمت شتافتم القصه چون این نیکو خدمتی از اتسز سر برزد الطاف و عواطف خسروانه درباره او سمت ازدیاد پذیرفت امرا و ارکان دولت از غایت رشک و حسد قاصد جان اتسز گشته او را بر فساد ضمیر حساد اطلاع افتاد و بلطایف الحیل از سلطان رخصت حاصل نموده عازم خوارزم شد گویند که در وقتی که اتسز مراسم وداع بجای آورده از پایه سریر سلطنت مسیر روان گردید سلطان سنجر با خواص گفت که این پشتی است که دیگر روی او نتوان دید طایفه‌ای گفتند که چون این معنی بر ضمیر انور سلطانی ظاهر است سبب نوازش و موجب فرستادن او بخوارزم چیست سلطان سنجر گفت حقوق خدمت اتسز در ذمه ما بسیار است و آزار خاطر او در مذهب مروت مجوز نیست و چون اتسز بخوارزم رسید شیوه تمرد و عصیان پیش گرفته لواء خلاف مرتفع گردانید و بدان سبب سلطان سنجر چند نوبت لشکر بخوارزم کشید و کرت اخیر بین الجانبین گرگ آشتی واقع شده سلطان عنان مراجعت معطوف ساخت و اتسز بیست و نه سال بدولت و اقبال گذرانیده از آن جمله شانزده سال دم از استقلال زد و در جمادی الاخری سنه احدی و خمسین و خمسمائه از عالم انتقال نمود و مدت حیاتش شصت و یکسال بود از جمله افاضل «1» رشید وطواط که در سلک شعراء ماوراء النهر انتظام داشت و کتاب حدایق السحر فی دقائق الشعر و ترجمه صد کلمه امیر المؤمنین علی کرم اللّه وجهه از مصنفات و منظومات اوست در ملازمت اتسز بسر میبرد و پیوسته در مدح او اشعار سحر آثار نظم می‌کرد
______________________________
(۱) در تذکره نتایج الافکار بنظر احقر رسیده مولانا رشید الدین وطواط اصلش از بلخ بوده و نامش عبد الجلیل است و در سن نود و هفت‌سالگی فی سنه ثمان و سبعین و خمسمائه وفات یافت و در جرجانیه خوارزم مدفون گشت حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۳۱
 
گفتار در بیان مخالفت اتسز با سلطان سنجر بن ملکشاه و ذکر منازعتی که واقع شد میان آن دو پادشاه عالی جاه‌
 
چون ملک اتسز در ملک خوارزم بر مسند کامکاری متمکن گشت نسبت بسلطان سنجر اظهار مخالفت نموده بساط حقوق تربیت سلطانی را درنوشت و اینخبر بعرض سلطان سنجر رسیده در محرم الحرام سنه ثلث و ثلثین و خمسمائه لشکر بخوارزم کشید و اتسز نخست خیال مقاتله کرده آخر الامر دانست که
(گوزن جوان گرچه باشد دلیرنیارد زدن پنجه با نره شیر) لاجرم ترک ستیز نموده روی بوادی گریز آورد و لشکر سلطان سنجر اتسز را تعاقب نموده پسرش ایل قتلغ را گرفتند و بموجب فرموده سلطان آنجوان را از میان دونیم زدند آنگاه پادشاه ظفرپناه برادرزاده خود سلیمان شاه را در خوارزم گذاشته بجانب مرو بازگشت و بعد از اندک فرصتی اتسز بسر سلیمانشاه آمده او را منهزم گردانید و در سنه ست و ثلثین و خمسمائه که سلطان سنجر در مصاف قراختای شکست یافت اتسز بیشتر از پیشتر اظهار تمرد و تکبر نموده در غیاب سلطان بمرو رفت و در آن ولایت لوازم ظلم و بیداد بتقدیم رسانیده بمقر عز خود بازگردید و در آنولا رشید وطواط قصیده در مدح اتسز گفت که مطلعش اینست مطلع
چون ملک اتسز بتخت ملک برآمددولت سلجوق و آل او بسر آمد و در شهور سنه ثمان و ثلثین و خمسمائه سلطان عالیمقام بعزم انتقام متوجه خوارزم گشته اتسز در شهر متحصن شد و سلطان آغاز محاصره کرده چون نزدیک بآن رسید که فتح و ظفر میسر گردد اتسز دست در دامان اعتذار و استغفار زده بارسال تحف و هدایا مبادرت نموده التماس صلح فرمود و سلطان از غایت کرم جبلی نوبت دیگر ترک رزم کرده خوارزم را باو گذاشته بازگشت و اتسز پس از وصول سلطان سنجر بدار الملک خویش بار دیگر طریق خلاف مسلوک داشته ادیب صابر را که از نزد سلطان جهه رسالت بخوارزم رفته بود در جیحون انداخت و اینخبر بعرض سلطان سنجر رسیده کرت دیگر علم عزیمت بصوب خوارزم برافراخت و در سنه اثنی و اربعین و خمسمائه بظاهر هزار اسب نزول اجلال فرموده آن بلده را محاصره کرد و حکیم انوری که در آن یورش ملازم آن مهر سپهر سروری بود این رباعی بنظم آورد رباعی
ایشاه جهان ملک جهان حسب تراست‌وز دولت اقبال شهی کسب تراست
امروز بیک حمله هزار اسب بگیرفردا خوارزم و صدهزار اسب تراست و رشید وطواط که در هزار اسب بود چون این رباعی شنود این بیت گفته بر تیری نوشت و در اردوی سلطان افکند بیت
گر دشمنت ایشاه شود رستم کردیک خر ز هزار اسب نتواند برد و سلطان سنجر ازین جهه عظیم غضبناک شده فرمود که چون شهر مفتوح شود رشید را گرفته هفت پاره کنند و همدران روز هزار اسب بدست درآمده رشید پنهان شد و بخواص و مقربان سلطان توسل جست یکی از ایشان در محلی مناسب معروض داشت که وطواط مرغکی
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۳۲
ضعیف است و قابلیت آن ندارد که او را هفت پاره کنند اگر حکم همایون صدور یابد دو پاره‌اش سازیم سلطان خندان شده از سر خون رشید درگذشت و سلطان سنجر بعد از فتح هزار اسب در ظاهر خوارزم منزل گزیده در تضییق محصوران لوازم اهتمام بتقدیم رسانید درین اثنا زاهدی که او را آهوپوش می‌گفتند بخدمت سلطان شتافته در باب مصالحه سخن گفت و اتسز پیشکشهای لایق بیرون فرستاده مقرر بر آن شد که اتسز بکنار جیحون آمده در برابر پادشاه از اسب پیاده شده رخ بر زبر خاک نهد تا سلطان از سر جریمه او درگذرد و چون اتسز برحسب وعده بکنار آب آمد و در برابر سلطان بحر و بر رسید هم از بالای اسب سر فرود آورده پیش از سلطان عنان بازگردانید هرچند این بی‌ادبی بر مزاج اشرف سلطانی گران آمد اما از کمال مرحمت اصلی بطرف مرو معاودت فرموده دیگر بر سر جنگ و جدال نرفت و چون خاطر اتسز از مهم سلطان سنجر فراغت یافت چند نوبت تاخت بترکستان برده منصور و مظفر بخوارزم بازگشت و در محرم سنه سبع و اربعین و خمسمائه اتسز بطرف سقناق لشگر کشید و چون بنواحی جند رسید حاکم آنولایت کمال الدین که قبل ازین سالی چند نسبت باتسز طریق اخلاص مسلوک میداشت و هم بخاطر راه داده فرار نمود و اتسز جمعی از اعیان ملازمانرا ارسال داشت تا کمال الدین را از سطوت او ایمن گردانیده بخدمت آوردند و کمال الدین همانروز مقید شده در مجلس اتسز زمان حیاتش بسر آمد و بنابر آنکه میان حاکم جند و رشید وطواط قواعد محبت و اتحاد مرعی بود بعضی از حساد بعرض اتسز رسانیدند که رشید از مخالفت کمال الدین خبر داشته و عرضه داشت ننموده بنابرآن خوارزمشاه چندگاه رشید را از صحبت خویش محروم گردانید و رشید در ایام حرمان قطعات و قصاید عذریه در سلک نظم کشید و یکی از آنجمله این قطعه است قطعه
شاها چو دست حشمت تو بر سرم ندیددر زیر پای قهر تنم را بسود چرخ
بی‌حسن اصطناع و بر وجود و لطف توعیشم بکاست عالم و رنجم فزود چرخ
به زین نگر بمن که اگر حالتی بودو اللّه که مثل من به نخواهد نمود چرخ القصه اتسز بعد از فتح جند پسر خود ایل ارسلانرا آنجا والی گردانیده بجانب خوارزم بازگشت و در همین سال سلطان سنجر بدست حشم غزان گرفتار شد و بعد از امتداد ایام حبس سلطان اتسز بخراسان رفته با رکن الدین محمود که خواهرزاده سنجر بود ملاقات نمود و مدت سه ماه آن دو پادشاه در نواحی نسا با یکدیگر بسر برده در باب نظم امور مملکت رایها زدند اما چون مقارن آنحال سلطان سنجر از تعدی غزان نجات یافت فایده بر تدبیرات ایشان مترتب نشد و در سنه احدی و خمسین و خمسمائه اتسز بیمار گشته در اوقات مرض آواز شخصی بگوش او رسید که قرآن میخواند و چون گوش کشید شنید که این آیه بر زبان قاری جریان دارد که (وَ ما تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ) و این معنی را بفال بد گرفته مرض سمت ازدیاد پذیرفت و در جمادی الاخری سال مذکور از عالم انتقال نمود گویند که رشید وطواط بر سر جنازه اتسز میگریست و این رباعی میخواند که رباعی
شاها فلک از سیاستت می‌لرزیدپیش توبه طبع بندگی
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۳۳ میورزیدصاحب‌نظری کجاست تا در نگرد
تا آن‌همه مملکت باین می‌ارزید
 
ذکر ایل ارسلان بن اتسز
 
ایل ارسلان که در زمان حیات پدر حاکم جند و سقناق بود چون خبر فوت اتسز شنود از برق و باد سرعت سیر استعاره نموده بجانب خوارزم شتافت و در سیوم ماه رجب سنه احدی و خمسین و خمسمائه بدار الملک آباء خود رسیده پرتو انعام و احسانش بر وجنات احوال همگنان تافت و در ایام دولت ایل ارسلان بعضی از غلامان سنجری که ریاست و سروری داشتند ملک مؤید را پیشوای خود ساخته رکن الدین محمود خان را که خواهر زاده سلطان و قایم‌مقام او بود در نیشابور گرفتند و میل کشیدند و ایل ارسلان متوجه تأدیب غلامان گشته بشادیاخ نیشابور شتافت و عاصیانرا در آن بلده محاصره کرد و بالاخره مصالحه نمود و بخوارزم مراجعت فرمود بعد از آن ایل ارسلان در ارسال تحف و هدایا که هرسال پدرش نزد خان قراختای میفرستاد تا ایشان متعرض دیار اسلام نشوند تغافل ورزید بنابر آن قراختائیان جمعیتی ساخته متوجه ممالک ایران گشتند و خوارزم شاه این خبر استماع نموده مستعد مقاتله کفار شد و عیار بیک را با سپاهی آراسته در مقدمه روانه ساخت و عیار بیک در رفتار تعجیل کرده پیش از وصول ایل ارسلان با قراختائیان حرب نمود و اسیر سرپنجه تقدیر شد و مقارن آنحال خوارزم شاه بر بستر ناتوانی افتاده عنان مراجعت بصوب خوارزم منعطف گردانید و چون بدار الملک خویش رسید مرض اشتداد یافته در نوزدهم رجب سنه سبع و ستین «1» و خمسمائه بسرای عقبی شتافت مدت سلطنتش قریب هفت سال بود
 
ذکر سلطان شاه بن ایل ارسلان‌
 
سلطان شاه بعد از فوت پدر در مملکت خوارزم تاج سلطنت بر سر نهاد و مادرش ملکه ترکان بتدبیر امور ملک مشغول گشته مادر و پسر از تکش خان که پسر بزرگتر ارسلان بود و در ولایت جند حکومت مینمود حساب برنگرفتند و چون تکش از صورت واقعه آگاهی یافت قاصدی نزد برادر فرستاده سلطنت بعضی از ممالک موروثی را طلب فرمود سلطان شاه که بلطف طبع اتصاف داشت این رباعی را در جواب نوشت رباعی
هرگه که سمند عزم من پویه کنددشمن ز نهیب تیغ من مویه کند
اینجا برسول و نامه برناید کارشمشیر دورویه کار یک‌رویه کند تکش خان را پسری بود ملکشاه نام در برابر عم این رباعی نظم نمود و ارسال فرمود رباعی
صد گنج ترا خنجر بران ماراکاشانه ترا مرکب و میدان ما را
خواهی که خصومت از میان برخیزدخوارزم ترا
______________________________
(۱) در تاریخ ابو الفدا وفات ایل ارسلان فی سنه ثمان و ستین و خمسمائه بنظر رسیده حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۳۴ ملک خراسان ما را
سلطان در جواب برادرزاده این رباعی دیگر گفته بجند فرستاد رباعی
ایجان عم این غم ره سودا گیرداین قصه نه در شما نه در ما گیرد
تا قبضه شمشیر که پالاید خون‌تا آتش اقبال که بالا گیرد بعد از آن میان برادران نیران نزاع اشتعال یافته سلطان شاه با جمعی کثیر از ابطال رجال بقصد تکش در حرکت آمد و تکش خان بپادشاه قراختای که در آن زمان عورتی بود پناه برده بعرض او رسانید که اگر خوارزم بمدد ملکه مفتوح گردد هرسال مال خطیر بخزانه‌اش رساند بنابرآن ملکه قراختای شوهر خویش قرما را با سپاه بلاانتها مصحوب تکش خان گردانید و تکش خان بعزم رزم برادر متوجه خوارزم گشته چون سلطان شاه و ملکه ترکان از هجوم لشکر قراختای خبر یافتند بصوب نیشابور شتافتند و تکش خان در روز دوشنبه بیست و دوم ربیع الآخر سنه ثمان و ستین و خمسمائه بخوارزم درآمده بر تخت سلطنت نشست و بعد ازین واقعه قرب ده سال میان برادران مواد نزاع در هیجان بود و سلطان شاه در هرچندگاه بیکی از سلاطین التجا نموده بامداد ایشان با تکش خان در مقام مقابله و مقاتله می‌آمد و آخر الامر بین الجانبین مصالحه اتفاق افتاده بعضی از بلاد خراسان تعلق بسلطان شاه گرفت و سلطان شاه بعد از سالی چند که در آن سرزمین حکومت نمود در سلخ رمضان سنه تسع و ثمانین و خمسمائه درگذشت و تکش خان در سلطنت مستقل گشت‌
 
گفتار در بیان کشته شدن ملک مؤید و ملکه ترکان و ذکر بعضی از منازعات سلطان شاه و تکش خان‌
 
چون سلطان شاه و ملکه ترکان از دست‌برد تکش خان و قراختائیان توهم نموده از خوارزم به نیشابور رفته و مؤید را که حاکم نیشابور بود با خود موفق ساخته لشکرهای پراکنده را جمع کردند و روی توجه بصوب خوارزم نهادند تکش خان ایشان را استقبال نموده در سر بیابان خوارزم منزل گزید و بنابر آنکه در آنصحرا آب نایاب بود سپاه ملک مؤید که از محل اقامت خوارزم شاه وقوف نداشتند فوج‌فوج به بیابان درآمده متعاقب یکدیگر طی مسافت مینمودند و هرفوجی که قدم از بیابان بیرون مینهادند بضرب تیغ لشکر خوارزم سر بباد فنا میدادند و عاقبت خوارزمیان ملک مؤید را گرفته پیش تکش خان بردند و بموجب فرمان واجب الاذعان بر در بارگاه او را از میان دونیم زدند ملکه ترکان و سلطان شاه مجال فرار یافته بدهستان شتافتند و تکش خان از عقب ایشان ایلغار کرده ملکه را بدست آورده بکشت و بخوارزم بازگشت و سلطان شاه از دهستان بشاد یاخ رفت و چون دید که طغانشاه بن ملک مؤید که در آن ملک حاکم بود از عهده تائید او بیرون نمی‌تواند آمد عازم غور گشت و ملوک غور اگرچه نسبت بسلطانشاه مراسم تعظیم و تبجیل مرعی داشتند اما در باب امداد اهمال نمودند و تکش خان از
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۳۵
دهستان بخوارزم رفت عظمت و حشمت او سمت ازدیاد گرفته عرصه مملکت صفت رونق و رواج پذیرفت و در آن اوان ایلچیان قراختای متعاقب و متواتر بخوارزم می‌آمدند و سوای مال مقرر از تکش خان تحف و تبرکات میطلبیدند و خوارزم شاه را تکلیفات نامعقول نموده آداب درگاه پادشاه را مرعی نمیداشتند لاجرم تکش خان بی‌تحمل شده یکی از معارف آن طایفه را بقتل رسانید و بدان واسطه میان او و قراختائیان دوستی بدشمنی مبدل گردید و اینخبر بگوش سلطانشاه رسیده از غور بمیان قراختائیانرفت و ملکه آنقوم را ملازمت کرده چنان ظاهر ساخت که میلان خواطر خوارزمیان نسبت بمن فراوانست و بمجرد توجه فوجی از عساکر منصوره آن مملکت بتصرف من در می آید و ملکه قراختای چون از تکش رنجیده بود بعد از آن‌که از سلطان شاه اینسخن شنید شوهر خود قرما را با سپاهی آراسته بامداد سلطانشاه تعیین فرمود و ایشان بحدود خوارزم شتافته تکش خان فرمان داد که آب جیحون را بر ممر مخالفان انداختند و آمد شد قراختائیان تعذر تمام پیدا کرده خوارزم شاه بتهیه اسباب قتال اشتغال نمود و درین اثنا قرما بیقین دانست که آنچه سلطان شاه از میل خواطر خوارزمیان نسبت بخود گفته بود بصدق اقتران نداشته لاجرم عزم مراجعت جزم کرده سلطانشاه از او التماس نمود که فوجی از لشکریان را همراه او گرداند تا بسرخس رود و باستظهار ایشان مهمی از پیش برد قرما این ملتمس را مبذول داشته عنان مراجعت معطوف گردانید و سلطانشاه عازم سرخس گردید و چون بلای ناگهان بسر ملک دینار که یکی از امراء غز بود و از قبل طغانشاه در سرخس حکومت مینمود فرود آمد چنانچه ملک همان‌قدر مجال یافت که خود را در خندق قلعه که نزدیک بمعسکرش بود انداخت و اهل حصار او را برسن بالا کشیده سلطان شاه محاصره آنقلعه را موقوف ساخت و بمرو رفته لشکر قراختای را اجازت مراجعت داد و بنفس نفیس خویش چند نوبت بنواحی قلعه سرخس تاخت برد و اکثر اتباع ملک دینار را متفرق گردانید و ملک دینار مانند درم ناسر درین صره تنها مانده از طغانشاه التماس نمود که عوض سرخس بسطام را باو دهد و طغانشاه ملتمس او را مبذول داشته ملک دینار روی ببسطام آورد و سلطان شاه در شهور سنه سته و سبعین و خمسمائه ده هزار سوار فراهم آورده بجانب نیشابور نهضت فرمود و طغانشاه بن ملک مؤید بمقابله و مقاتله او اقدام نموده منهزم بمقر عز خود شتافت و لشکر سلطانشاه غنیمت بسیار گرفته اقتدار تمام پیدا کردند و علی التعاقب و التوالی در حوالی نیشابور مراسم نهب و تاراج بجای می‌آوردند و اکثر امراء طغانشاه ازینمعنی بتنگ آمده خود را از مضیق حصار بیرون انداختند و بسلطان پیوستند و در محرم سنه احدی و ثمانین و خمسمائه طغانشاه ازین غصه جانگداز فوت شده پسرش سنجر شاه قایم‌مقام گشت و منکلی بیک که اتابک او بود زمام اختیار آن مملکت را بدست آورده بمصادره و مطالبه رعایاء بیچاره پرداخت و در اوایل سنه اثنین و ثمانین و خمسمائه تکش خان با سپاه فراوان از
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۳۶
خوارزم بصوب خراسان در حرکت آمد و سلطان شاه از راه دیگر بخوارزم شتافت و خوارزمیان بخلاف تصور او دروازه‌ها را بسته ابواب مخاصمت و محاربت برگشادند و سلطان شاه از تسخیر آن مملکت مأیوس گشته در آن اثنا شنود که تکش در ظاهر مرو رفته بارگاه باوج مهر و ماه برافراشته و همت بر فتح آن بلده گماشته بنابراین مصلحت در مراجعت دانست و چون بکنار جیحون رسید با پنجاه مرد جرار که هریک خود را ثالث رستم و اسفندیار می‌پنداشتند ایلغار کرده در شب از میان اردوی تکش بشهر درآمد و روز دیگر پرتو شعور تکش بر وصول برادر افتاد و عنان بصوب شادیاخ تافته در ربیع الاول سنه مذکوره در ظاهر شهر نزول کرد و بعد از دو ماه که سنجر شاه و منکلی بیک را محاصره نمود صلح گونه کرده بخوارزم مراجعت فرمود و از ارکان دولت شهاب الدین مسعود و سیف الدین مردانشاه خوانسالار و بهاء الدین محمد کاتب بغدادی را جهه اتمام امر مصالحه و تحصیل وجه مهادنه پیش سنجر شاه و منکلی بیک فرستاد و ایشان اینجماعت را گرفته پیش سلطانشاه ارسال نمودند و این سه کس تا زمان آشتی برادران محبوس بودند و در خلال احوال سابقه مولانا برهان الدین ابو سعید بن فخر الدین عبد العزیز کوفی که از کبار علماء خراسان و بوفور زهد و تقوی امتیاز داشت و پیوسته سلاطین در تعظیم او میکوشیدند و منصب قضاء شیخ الاسلامی آنولایت را بوی تفویض مینمودند بشادیاخ رفت منکلی بیک بوساوس شیطانی آن عالم ربانی را گرفته بکشت آنگاه سلطانشاه بار دیگر بشادیاخ لشکر کشید و چون فتح میسر نشد بطرف سبزوار رفت و در تضییق اهل شهر کوشیده کار سبزواریان باضطرار انجامید بنابرآن بشیخ احمد بدیلی که جمال حالش بعلوم ظاهری و باطنی آراسته بود توسل جستند و شیخ بمجلس سلطانشاه رفته زبان بشفاعت اهل سبزوار بگشاد و سلطان شیخ را تعظیم نموده قبول فرمود که چون بشهر درآمد مطلقا متعرض رعایا نشود بنابرآن سبزواریان ابواب شهر باز کردند و سلطانشاه بدان بلده درآمد و لحظه‌ای توقف نموده بسرخس بازگشت و در روز جمعه چهاردهم محرم سنه ثلث و ثمانین و خمسمائه سلطان تکش بار دیگر ظاهر شادیاخ را مخیم سرادقات جلال ساخت و عرابه و منجنیق نصب کرده محاصره و محاربه آغاز نهاد و کار سنجرشاه و منکلی بیک باضطرار انجامیده سادات و علما را بشفاعت از شهر بیرون فرستادند تا از تکش خان بجهه ایشان امان بستانند و تکش سخن آنجماعت را بعز قبول اقتران داده در هشتم ربیع الاول سنه مذکوره سنجر شاه و منکلی بیک از شادیاخ بیرون خرامیدند و تکش آنخطه را بیمن مقدم شریف مشرف گردانیده درباره سنجر شاه که شوهرخواهرش بود انواع لطف و احسان نمود و موکلان بر منکلی بیک گماشت تا هر چه بناحق از مردم ستانده بود از وی گرفته بصاحبان مال رسانیدند و چون منکلی بیک آنچه بتحت تصرف داشت فرود آورد او را به فخر الدین عبد العزیز کوفی دادند تا بقصاص
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۳۷
پسر خویش بکشت آنگاه تکشخان پسر بزرگتر خود ناصر الدین ملکشاه را والی نیشابور گردانیده بخوارزم رفت و سلطان شاه غیبت برادر را مغتنم دانسته لشکر بشاد- یاخ کشید و بمحاصره برادرزاده مشغول گشت و ملکشاه مسرعان نزد پدر فرستاده کیفیت حال باز نمود و تکش خان بی‌توقف روی بصوب خراسان آورده چون بنیشابور رسید سلطان شاه ترک محاصره داده از نیشابور بمرو رفت و تکش خان بنیشابور رسیده و بتدارک اختلال متوطنان آن بلده پرداخته زمستان بقشلاق مازندران شتافت و او در اول فصل بهار بالنک رادکان آمده لواء عظمت و حشمت مرتفع گردانید و حاجات و ملتمسات خلایق را باسعاف و انجاح اقتران داده فضلا و شعرا را صلات گرانمایه بخشید درین اثنا بواسطه مساعی جمیله نیک‌اندیشان تکش خان و سلطان شاه با یکدیگر آشتی کرده روزی‌چند ترک جنگ و نزاع دادند اما بعد از آنکه تکش خان بخوارزم رفت از سلطان شاه بعضی امور که دلالت بر نقض میثاق میکرد سر برزد و مدتی دیگر بین الاخوین آتش خلاف و شین مشتعل بوده در اوایل سنه تسع و ثمانین و خمسمائه تکش خان بهمگی همت متوجه استیصال نهال اقبال سلطانشاه گشت و کوتوال قلعه سرخس که در آن ایام از سلطان شاه خوفی داشت عریضه بدرگاه تکش خان فرستاده اظهار اطاعت و انقیاد نمود و سلطان تکش مانند برق و باد خود را بسرخس رسانید و کوتوال برحسب وعده مفاتیح قلعه و خزینه را بنواب پادشاه عالیجناب سپرد و صورت اینواقعه بعرض سلطان شاه رسیده از غایت غم و الم در سلخ رمضان سنه مذکوره بعالم آخرت انتقال فرمود
 
ذکر علاء الدین تکش خان بن ایل ارسلان‌
 
تکش خان بعظم شأن و رفعت مکان و وفور شجاعت و شمول سخاوت موصوف و معروف بود و بواسطه وسعت ولایت و بسطت مملکت مرتبه او از مراتب پدرانش تجاوز نمود بلاد خراسان و عراق را بضرب شمشیر گرفته بممالک موروث منظم ساخت و سلطان طغرل را از میان برداشته در اکثر قلمرو آل سلجوق رایت استیلا برافراخت صلات و انعامات او پیوسته بفضلا و شعرا میرسید و از مواید انعام و احسانش همه‌کس محظوظ و بهرور میگردید و تکش خان بعد از فرار سلطان شاه از خوارزم در روز دوشنبه بیست و دوم ربیع الآخر سنه ثمان و ستین و خمسمائه بدار الملک آباء خویش درآمده قدم بر تخت سلطنت نهاد و خلایق را بعدل و داد نوید داده ابواب انعام و احسان بر روی روزگار طبقات انسان برگشاد گویند در آنروز رشید وطواط را که در ملازمت خوارزمشاهیان سنش از هشتاد تجاوز نموده بود و ضعف شیخوخیت در او اثر کرده در محفه نشانده پیش تکش بردند و رشید معروض گردانید که امروز هرکس بقدر استطاعت خویش رساله یا قصیده در تهنیت جلوس پادشاه در سلک تحریر و عقد تقریر انتظام داده و بنده بنابر کبر سن و ضعف دماغ بردو بیت قناعت کرده آنگاه این رباعی عرض نمود که رباعی
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۳۸ جدت ورق زمانه از ظلم بشست‌عدل پدرت شکستها کرد درست
ای برتو قبای سلطنت آمده چست‌هان تا چه کنی که نوبت دولت تست وفات تکش خان در منزل چاه عرب در وقتی که بمقاتله ملاحده توجه داشت بسبب عرض مرض خناق روی نمود و آنحادثه در نوزدهم رمضان سنه ست و تسعین و خمسمائه واقع بود مورخان مدت سلطنتش را بیست و هشت سال تعیین کرده‌اند و اوقات حیاتش را پنجاه و دو سال شمرده‌اند
 
گفتار در بیان بعضی از وقایع زمان سلطنت پادشاه عالی‌مکان تکش خان بن ایل ارسلان‌
 
بر ضمیر دانش‌پذیر والیان ممالک سخن و خاطر مهر تنویر واقفان حکایات نو و کهن مخفی نخواهد بود که بعضی از حالات تکش خان در ضمن وقایع سابقه بقید کتابت درآمده و اصرار بر تکرار مرضی طباع ابناء روزگار نیست بنابرآن درین گفتار خامه بدیع آثار متعرض حالاتی که سبق ذکر یافته نمیشود و بتحریر آنچه تا غایت مذکور نگشته مبادرت مینماید و من اللّه الاعانه و التوفیق ارباب اخبار آورده‌اند که چون تمامت مملکت خراسان در حیز تسخیر تکش خان قرار گرفت قصد نمود که ولایت مرو و سرخس را بولد ارشد خود سلطان محمد دهد اما پسر بزرگترش ناصر الدین ملکشاه که پادشاه نیشابور بود التماس نمود که نیشابور را بسلطان محمد دهند و سرخس و مرو را باو ارزانی دارند و تکش برطبق مدعاء ناصر الدین ملکشاه فرمان فرموده بجانب خوارزم بازگشت و بعد از چندگاه سلطان محمد حکومت نیشابور را نیز ببرادر باز گذاشته بخدمت پدر شتافت و چون تکش خان از تسخیر ملک خراسان فارغ گردید ماه منجوق باوج عیوق رسانیده استیصال آل سلجوق پیش نهاد همت گردانید و در سنه تسعین و خمسمائه لشکر بعراق کشیده بر وجهی که سابقا مسطور شد مهم سلطان طغرل سلجوقی را در حدود ری فیصل داد و تمام قلمرو او را بتحت تصرف درآورده ابواب نصفت و رعیت‌پروری در آن دیار برگشاد و در خلال این احوال الناصر لدین عباسی بطمع آنکه بعضی از ممالک عراق تعلق بدیوان او گیرد وزیر خویش مؤید الدین بن قصاب را با خلع و تشریفات گران‌مایه نامزد ملازمت تکش خان کرد و مؤید الدین چون باسدآباد رسید و دید که قرب دو هزار کس از اکراد و اجناد عرب در اردوی او مجتمع گشته‌اند بخار غرور و پندار بکاخ دماغ راه داده کس نزد تکش خان فرستاد و پیغام داد که از موقف خلافت منشور حکومت و خلعت سلطنت مبذول افتاده و کفیل مصالح امم و اعاظم مهام بنی آدم یعنی جناب وزارت‌مآب جهه ایصال آن عوارف تا بدین مقام قدم‌رنجه فرموده و مقتضی اداء شکر چنین موهبتی آنست که خوارزمشاه با عدد اندک و تواضع بسیار باستقبال آید و در رکاب وزیر قدمی چند سیر فرماید تکش چون این سخن شنود برکمال بلاهت وزیر بی‌تدبیر اطلاع یافته فوجی از ابطال رجال را
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۳۹
بتأدیب او نامزد فرمود و آنجماعت متوجه اسدآباد گشته در حمله اول ابن قصاب را منهزم ساختند و تا دینور تعاقب نموده رایت مراجعت برافراختند آنگاه تکش زمام ایالت ولایت ری را در قبضه اقتدار پسر خویش یونس خان نهاد و میاجق را باتابکی او مقرر فرمود و حکومت اصفهان را بقتلغ اینانج بن اتابک محمد بن ایلدگز داده سایر امراء عراق را در تا بین او کرد و چون از سرانجام این مهام فراغت یافت عنان عزیمت بمستقر سریر سلطنت تافت و آن زمستان در خوارزم قشلاق فرموده در فصل بهار با سپاه بسیار متوجه تسخیر سقناق شد و خان آنولایت خاطر برفرار قرار داده جمعی از امرا که نسبت بخوارزم شاه بشیوه نفاق سلوک مینمودند بحاکم سقناق پیغام فرستادند که پای ثبات استوار دار که ما طریق دولتخواهی تو مسلوک خواهیم داشت و خان باین وعده مستظهر گشته در برابر خوارزمشاه صف قتال بیار است و چون در آن معرکه طالبان نام و ننگ آغاز حرب و جنگ نمودند امراء منافق از عقب اردوی تکشخان درآمده دست بغارت و تاراج برآوردند لاجرم لشگر اسلام شکست یافته کفار بسیاری از خوارزمیانرا بتیغ بیدریغ گذرانیدند و تکش خان بعد از هژده روز پریشان‌حال بخوارزم رسیده ناصر الدین ملکشاه ولد ارسلان شاه را در خراسان قایم‌مقام ساخته جهت پرسش پدر بخوارزم رفت و در غیبت او سنجر شاه مرکز دولت خالی دیده باغواء طایفه از اهل فتنه اندیشه خروج کرد و پیش از آنکه این معنی از حیز قوه بفعل آید کیفیت حال بعرض تکش رسیده سنجر شاه را طلب نمود و آنساده دل بی‌تامل بخوارزم رفته تکش خان جهان بینش را میل کشید و این رباعی‌از جمله منظومات سنجر شاه است که در آنواقعه نظم نموده رباعی
تا چرخ کهن ببدگمانی برخواست‌دل از سر کار این جهانی برخواست
چون دست قضا چشم مرا میل کشیدفریاد ز عالم جوانی برخواست و تکش بعد از چند روز که سنجر شاه را محبوس نگاه داشت بنابر درخواست خواهر خویش که منکوحه او بود با طلاقش حکم فرمود و علوفه و انعام او را بدستور پیشتر مقرر کرد و مقارن این حال یونس خان را ضعفی در باصره پیدا شده در ولایت ری آن مرض علاج نپذیرفت بنابرآن میاجق را بنیابت خود تعیین کرده روی توجه بخراسان نهاد و در غیبت یونس خان وزیر خلیفه ابن قصاب بعزم تسخیر عراق از بغداد در حرکت آمد و قتلغ اینانج از اصفهان بمیاجق پیوست تا باتفاق دفع مؤید الدین را پیش‌نهاد همت سازند در آن اثنا میاجق بی‌جهتی قتلغ اینانج را کشته سرش را نزد تکش خان فرستاد و پیغام داد که قتلغ اینانج خیال مخالفت خان داشت بنابرآن جان بباد فنا داد و تکش خان هرچند دانست که کشتن قتلغ اینانج علامت عصیان میاجق است اما بحسب مصلحت وقت ظاهر نکرد و روی توجه بعراق آورد و چون بمزدقان رسید ابن قصاب «1» بقضاء اجل گرفتار گردید اما سپاه بغداد این معنی را اظهار ننمودند و در
______________________________
(۱) در تاریخ ابو الفدا بنظر رسیده که ابن قصاب در اوائل شعبان سنه اثنین و تسعین و خمسمائه وفات یافته حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۴۰
برابر تکش آمده عزم رزم فرمودند و عاقبت از ستیز و آویز عاجز گشته راه گریز پیش گرفتند و تکش پس از مشاهده صورت فتح و ظفر از غایت غضب فرمان فرمود تا ابن قصاب را از گور بیرون کشیده سرش را از تن جدا کردند و بخوارزم بردند بعد از آن تکشخان باصفهان رفته یکی از ابناء خود را بحکومت آن مملکت تعیین فرمود و بصوب خوارزم معاودت نمود و در ماه ربیع الاول سنه ثلث و تسعین و خمسمائه ناصر الدین ملکشاه در خراسان وفات یافت و چون خبر آن مصیبت بعرض تکشخان رسید لوازم تعزیت بجای آورده حکومت آن مملکت را بسلطان محمد ارزانی داشت و نظام الملک و سعد الدین مسعود وزیر را جهه ضبط اموال دیوانی بدانجانب روانساخت مقارن آن حال میان خان ترکستان و خواهرزاده او الپ درک وحشتی روی نموده الپ درک بجند آمد و قاصدی بخوارزم فرستاده بخوارزمشاه پیغام داد که اگر اینجانب مدد یابم خال خود را در حال از میان برداشته مملکتش را تسلیم گماشتگان دیوان اعلی نمایم و تکشخان سلطان محمد را از خراسان بازطلبیده سپاه فراوان مجتمع ساخت و بجانب ترکستان رایت عزیمت برافراخت و بعد از وصول بحدود جند سلطان محمد را با فوجی از بهادران پیل‌تن و دلیران صف‌شکن در مقدمه روان فرمود و سلطان محمد بالپ درک پیوسته روی بجنگ خان ترکستان نهاد و در معرکه خانرا اسیر کرده بخدمت پدر رسانید و تکشخان ترکستانرا مقید بخوارزم برد و مملکتش را بالپ درک ارزانی داشت و چون الپ درک بکثرت اعوان و انصار مستظهر گشت با تکشخان در مقام تمرد آمده خوارزم شاه خان ترکستانرا از محبس بیرون آورد و با او عهد و پیمان نموده بر سر الپ درک فرستاد و بنفس نفیس متوجه شادیاخ شده در ذی حجه سنه اربع و تسعین و خمسمائه در آندیار نزول اجلال فرمود و بعد از سه روز جهه دفع فتنه میاجق که دم از عصیان میزد بجانب عراق نهضت نمود و اقدام ثبات و قرار میاجق از استماع خبر توجه خوارزم شاه متزلزل گشت و عساکر خوارزم سر در پی او نهاده میاجق مدتی در گرد ولایت عراق هرروز بمنزلی و هرشب جائی میگذرانید و آخر الامر خود را در قلعه فیروزکوه انداخته سپاه تکشخان آنقلعه را بجنگ گرفتند و میاجق را اسیر کرده در نواحی قزوین باردوی پادشاه ظفرقرین رسانیدند و تکشخان او را ببرادرش آقچه که هرگز از وی جز وی جریمه در وجود نیامده بود بخشید اما مقرر شد که یکسال در زندان باشد آنگاه بجند رفته بقیه ایام حیات را آنجا بگذراند و چون خاطر تکشخان از دغدغه میاجق فراغت یافت قلاع ملاحده را پیش‌نهاد همت ساخته بظاهر قلعه ارسلان کشای که در نواحی قزوین بود شتافت و بعد از آنکه مدت چهار ماه آن قلعه را محاصره نمود مهم بمصالحه انجامیده اسماعیلیه ارسلان کشای را تسلیم خوارزم شاه کردند و بحصار الموت رفتند و تکش خان ایالت ولایت عراق را بپسر خود تاج الدین علیشاه تفویض فرموده روی توجه بخوارزم نهاد مقارن آنحال نظام الملک سعد الدین مسعود وزیر بر دست یکی از فدائیان شهید شده و تکش خان از استماع قتل وزیر بغایت متأثر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۴۱
گشته فرمان داد که سلطان محمد با سپاه باران عدد بعزم تخریب قلاع و بلاد ملاحده توجه نماید و ابتدا از ترشیز کندو شاه‌زاده بموجب فرموده بمحاصره آنحصار استوار اشتغال نمود و در آن اوقات بی‌سببی ظاهر علمش بشکست و این معنی را بفال بد گرفته ناگاه خبر فوت پدر بوی رسید و کیفیت فوت تکش خان چنان بود که در شهور سنه سته و تسعین و خمسمائه مرض خناق عارض ذات عدالت صفاتش گشت و بسعی اطباء حاذق آن مرض زایل شده سلطان تکش در ایام نقاهت بخیال استیصال ملاحده از خوارزم نهضت فرمود و هرچند طبیبان و نیک‌اندیشان گفتند که چند روز دیگر حرکت نمی‌باید نمود تا صحت کامل شامل وجود شریف پادشاه عادل شود بسمع رضا نشنود و چون بمنزل چاه عرب رسید مرض نکس کرد و پادشاه طبیعت دست تصرف از تدبیر امور بدن کوتاه ساخته تکش خان روی بجهان جاودان آورد وزارت تکش خان سالهای فراوان تعلق بنظام الملک سعد الدین مسعود بن علی الابهری میداشت و او باصابت رای و تدبیر سرآمد وزراء صافی ضمیر بود و در ایام اختیار در تمهید بساط عدل و انصاف مساعی جمیله مبذول داشته در تقویت احکام شریعت اهتمام نمود و پیوسته تکش خان را باستیصال ملاحده ترغیب میکرد بنابر آن ملاحده جمعی از فدائیانرا برقتل وزیر مامور گردانیدند و آنجماعت در سالی که تکش خان از فتح قلعه ارسلان کشای فراغت یافت بملازمت آستان وزارت آشیان شتافته در وقتی که سعد الدین مسعود بر در سرای خویش ایستاده بود بزخم کاردی او را از پای درآوردند در روضه الصفا مسطور است که از نوادر اتفاقات آنکه سعد الدین مسعود وزیر بنابر عداوتی که با حاجب کبیر شهاب الدین مسعود خوارزمی و حمید الدین عارض داشت در مجلس تکش خان ایشانرا بامور ناشایست و اعمال نابایست منسوب ساخت و رخصت قتل مشارالیهما حاصل کرده فرمود تا حمید الدین را بر در سرایش گردن زدند و میخواست که حاجب را نیز از عقب او روان سازد که ناگاه باقتضاء قضا خون وزیر بر زیر خون عارض ریخت و حاجب از آنحادثه نجات یافته بگریخت یفعل اللّه ما یشاء و یحکم ما یرید و بعد از شهادت سعد الدین مسعود ولدش صدر الدین علی قایم‌مقام گردید و او تا آخر ایام حیات تکش بآن امر مشغول بود و در رعایت و تربیت اصحاب فضلیت سعی بلیغ مینمود از جمله حاویان فضایل نفسانی سید اسمعیل بن حسین بن محمد الجرجانی زمان تکشخانرا بوجود خود مشرف داشت و بنام نامی آنپادشاه عالیشان ذخیره خوارزم‌شاهی و کتاب اعراض الطیب و خفی علائی را بر صحایف روزگار نگاشت و از شعراء آنزمان یکی عماد زوزنی است و در آنسال که تکشخان از قشلاق مازندران بالنک رادکانشتافت و بر مسند حشمت و شوکت نشسته پرتو انوار عنایتش بر وجنات احوال اهالی روزگار تافت عماد بملازمت آنپادشاه فضیلت نهاد رسید و قصیده گذرانید که چهار بیت اولش این است قصیده
بحمد اللّه از شرق تا غرب عالم‌بشمشیر شاه جهان شد مسلم
سپهدار اعظم شهنشاه دنیانگین بخش شاهان خداوند عالم
تکش خان ایل ارسلان بن اتسزپدر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۴۲ بر پدر پادشه تا بآدم‌خرامید بر تخت فیروز بختی
چو خورشید بر تخت فیروزه طارم
و دیگری از آنجمله خاقانی شروانیست صاحب گزیده نام و لقب خاقانی را ابراهیم بن علی نوشته و در نفحات افضل الدین در قلم آمده و باتفاق ناظمان اشعار و اصحاب اخبار خاقانی سرآمد شعراء روزگار بود و در نظم قصیده گوی بلاغت از امثال و اقران می‌ربود بنابرآن او را حسان العجم می‌گفتند و رشید وطواط در مدح وی گوید که مثنوی
ای سپهر قدر را خورشید و ماه‌وی جهان فضل را دستور و شاه
افضل الدین بو الفضایل بحر فضل‌فیلسوف دین‌فزای و کفرکاه و خاقانی را مثنویست تحفه العراقین نام و این سه بیت از آنکتابست مثنوی
وقتست که وقت بر سر آیدسیلاب بلا ز در درآید
وقتست که مرکبان انجم‌هم نعل بیفکنند و هم سم
وقتست که این چهار حمال‌بنهند محفه مه و سال و آنچه حمد اللّه مستوفی نوشته که وفات خاقانی «1» در سنه اثنی و ثمانین و خمسمائه در تبریز اتفاق افتاد و در مقبره سرخاب مدفون شد ظاهرا سهوا ترقیم نموده بنابر آنکه باتفاق مورخان تکش خان در سنه تسعین خمسمائه عراق و اصفهان را فتح کرد و خاقانی قصیده در مدحش بنظم آورد که دو بیت اولش این است قصیده
مژده که خوارزم شاه ملک صفاها نگرفت‌ملک عراقین را همچو خراسان گرفت
ماهچه چتر او قلعه گردون گشادمورچه تیغ او ملک سلیمان گرفت
 
ذکر سلطان محمد بن تکش خان‌
 
لقب سلطان محمد بزعم اکثر ارباب خبر قطب الدین بود و بعقیده طایفه علاء الدین و باتفاق مورخان آفاق آنخسرو با استحقاق بصفت نصفت و رعیت‌پروری و همت سخاوت و معدلت گستری موصوف بود و بوفور جاه و جلال و حصول اسباب امانی و آمال معروف بسطت مملکتش از هرچه در حوصله گنجد افزون و کثرت شوکتش از احاطه قوت احتمال بیرون همواره در تقویت شریعت بیضا میکوشید و هرگز در تربیت علما و افاضل از خود بتقصیر راضی نمیگردید و او بعد از استماع خبر فوت پدر خود تکش خان از ترشیز بخوارزم رفته در روز پنجشنبه هشتم شوال سنه سته و تسعین و خمسمائه قدم بر مسند سلطنت نهاد و جهه ایصال این بشارت مسرعان باطراف و اکناف مملکت فرستاد و در اوایل سلطنت سلطان محمد سلطان غیاث الدین غوری لشکر بخراسان کشید و بر وجهی که سبق ذکر یافت اکثر آنولایات را بحیز تسخیر درآورد و لواء استیلا بقبه جوزا رسانیده خیال فتح سایر ممالک خوارزم شاهی با خود مخمر کرد و چون اینخبر بسمع سلطان محمد رسید بعزم رزم غوریان از دار الملک خوارزم متوجه خراسانگشته مدتها
______________________________
(۱) واضح باد که در نتایج الافکار بنظر احقر رسیده که خاقانی فی سنه خمس و تسعین و خمسمائه ازین جهان فانی بسرای جاودانی نقل نمود و العلم عند اللّه الودود حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۴۳
در میان آن دو پادشاه عظیم الشان آتش خلاف و نزاع مشتعل گردید و در اکثر معارک صورت فتح و نصرت خوارزم شاه را روی نمود و چون در شهور سنه تسع و تسعین و خمسمائه رشته حیات سلطان غیاث الدین سمت انقطاع پذیرفت باندک زمانی اکثر ولایات خراسان بحوزه دیوان سلطان محمد خوارزم شاه قرار گرفت و سلطان شهاب الدین از این غصه بی‌آرام شده با سپاهی که روز رزم بر شب بزم پیش آنها ترجیح داشت بصوب خوارزم علم عزیمت برافراشت و سلطان بعد از استماع اینخبر از خان قراختای مدد طلبیده با هفتادهزار سوار جرار نیزه‌گذار شط نور را معسکر ساخت و سلطان شهاب الدین بکنار آب آمده در جانب شرقی رایات عالیات برافراخت و فرمان داد که معبری پیدا کنند تا روز دیگر از آب عبور نماید و ابواب جنگ و رزم بر روی سپاه خوارزم بگشاید مقارن آنحال تا نیکو طراز با لشگر قراختای و حاکم سمرقند سلطان عثمان با سپاه فراوان بمدد خوارزم شاهیان رسیدند و اینمعنی غوریانرا معلوم شده در نیم‌شب عنان بصوب خراسان منعطف گردانیدند و سلطانمحمد روز دیگر مخالفانرا تعاقب نموده در حدود هزار اسب ایشانرا دریافت و از جانبین صف قتال آراسته بعد از ستیز و آویز سلطان شهاب الدین روی از معرکه برتافت و سلطانمحمد با عروس فتح و ظفر دست در آغوش کرده بزم پادشاهانه ترتیب داد و در آن مجلس مطربه فردوس نام که از سمرقند بود زبان باداء این رباعی بگشود رباعی
شاها ز تو غوری بلباسات بجست‌ماننده موزه از کف پات بجست
از اسب پیاده گشت و رخ پنهانکردپیلان بتو شاه داد و از مات بجست بعد از آن میان سلطانمحمد و سلطان شهاب الدین مصالحه بوقوع انجامید و بعضی از ولایات خراسان بدیوان خوارزم شاه و برخی بجانب سلطان شهاب الدین متعلق گردید و چون سلطان شهاب الدین در سنه اثنی و ستمائه روی بعالم عقبی آورد سلطان محمد تمامت بلدان خراسان را تصرف کرد و پس از فوت سلطان محمود غوری و تاج الدین یلدز مملکت غور و غزنین نیز خوارزم شاه را مسلم گشت بلکه باندک زمانی آن پادشاه کامران از سرحد ترکستان تا همدان مسخر ساخته صیت عظمتش از ایوان کیوان درگذشت ظهور چنگیز خان و لشکر کشیدن او از ایران بتوران در زمان سلطان محمد بوقوع پیوست و بسبب هجوم مغولان در اکثر ولایات ماوراء النهر و خراسان قتل عام وقوع یافته متنفسی از صعوبت آنحادثه فارغ ننشست وفات سلطان محمد در وقت فرار از صولت سپاه تاتار فی سنه سبع عشر و ستمائه در جزیره از جزایر آبسکون روی نمود و مدت سلطنتش باستقلال بیست و یکسال بود
 
گفتار در بیان فتح سمرقند و بخارا و ذکر محاربات خوارزم شاه با خان قراختا
 
در اوایل سنه ستمائه که خاطر سلطان محمد از ضبط دیار خراسان بل اکثر ممالک ایران فراغت یافت به نیت تسخیر بلاد توران عنان‌یکران بصوب ماوراء النهر
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۴۴
تافت و نخست ببخارا رفته پسر بادمجان‌فروشی را که بتغلب بر آن بلده مستولی شده بود بسیاست رسانید آنگاه بسمرقند شتافته حاکم آنولایت سلطان عثمانکه او را سلطان السلاطین میگفتند باستقبال موکب خوارزم شاهی استعجال نمود و مشمول عواطف بیدریغ گشت و چون در آن اوان خوارزم شاه از تحکمات قراختائیان بتنگ آمده بود بعد از فتح سمرقند و بخارا بعزم رزم پادشاه قراختای که بگور خان اشتهار داشت لواء کشورگشا افراشت کور خان تا نیکو طراز را که سرخیل امرا و مقربان او بود با سپاهی نامحدود بجنگ سلطان محمد روان فرمود و در روز جمعه از جمعات ماه ربیع الاول سال مذکور تلاقی فریقین اتفاق افتاد خوارزمشاه سرداران سپاه را گفت که مناسب آنست که دست از استعمال تیغ و تیر کشیده دارید تا وقتی که خطباء اسلام پای بر منابر نهاده زبان بدعاء (اللهم انصر جیوش المسلمین و سرایا هم) بگشایند بعد از آن بیکبار حمله آورید و بنابر اشارت پادشاه اسلام لشگر نصرت انجام در میدان مردان جولان میکردند تا زمان معهود دررسید آنگاه بیکبار بر کفار تاخته اساس زندگانی طایفه را منهدم ساختند و قراختائیان نیز بقدم ممانعت پیش آمده نایره جدال بمثابه برافراخت که بهرام خون‌آشام را بر کشتگان قضاء معرکه دل بسوخت آخر الامر بحسب وعده (وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ) نسیم فتح و فیروزی بر شقه علم سلطان محمد در اهتزاز آمده قراختائیان آغاز گریز کردند و تا نیکو طراز زخمی خورده از پشت زین بر روی زمین افتاد یکی از لشکریان او را اسیر گردانیده بنظر سلطان سرافراز رسانید و سلطان محمد از مشاهده صورت فتح و نصرت مبتهج و مسرور گشته و لوازم شکر و سپاس کریم ملک‌بخش بجای آورد و منشیان عطاردفطنت فتح نامها قلمی کرده بدستور معهود لقب جناب سلطانی را اسکندر ثانی نوشتند سلطان محمد فرمود که چون امتداد ملک سنجری زیاده از مدت دولت اسکندری بوده مناسب آنست که لفظ سنجر اضافه القاب همایون شود آنگاه پادشاه ظفرپناه تا نیکو طراز را با فتح‌نامه بخوارزم فرستاد و بنفس نفیس روی بجنگ حاکم اترار که سالک طریق عصیان بود نهاد و آوازه وصول چتر ملک فرسای خوارزمشاهی در آن دیار شیوع یافته حاکم اترار دانست که بیت
چو گنجشک با باز بازی کندبخون ریز خود ترک تازی کند لاجرم لطف پادشاهی را شفیع جرایم خود ساخته با تیغ و کفن ببارگاه سلطان زمن شتافت و روی عجز و نیاز بر زمین سوده زبان اعتذار و استغفار بگشاد خوارزمشاه چون او را بدانسان دید از سر خونش درگذشت و چنان مقرر گشت که با عیال و اطفال و امتعه و اموال از اترار بولایت نسا انتقال نماید و بقیه ایام حیات را آنجا بگذراند آنگاه یکی از ملازمان درگاه بحکومت اترار متعین شده شهریار فلک‌اقتدار بجانب خوارزم بازگشت و سلطان عثمان را مصحوب خود بآن دیار برده یکی از حجله‌نشینان سراپرده خوارزم شاهی را بنکاح او درآورد و همدر آن ایام که خوارزم شاه بدار الملک خود رسید تا نیکو طراز بقتل آمده
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۴۵
جثه او طعمه ماهیان دریا گردید مقارن این احوال منهیان بارگاه سلطنت و استقلال بمسامع جاه و جلال رسانیدند که مفتنی چند در شهر جند قدم در وادی عصیان نهاده و ابواب فتنه و فساد بر روی رعایا و صحرانشینان گشاده بنابرآن سلطان کامران بدانجانب شتافته مواد طغیان بداندیشان را چنانچه می‌باید منقطع گردانید و در آن اثنا شنید که کفار قراختا بمحاصره سمرقند اشتغال دارند و هفتاد نوبت میان ایشان و مسلمانان جنگ واقع شده و بیش از یکنوبت قراختائیان را غلبه دست نداده لاجرم عنان‌یکران بدان طرف منعطف ساخت و بمجرد آوازه توجه موکب سلطانی مردم قراختای طالب مصالحه گشته از ظاهر سمرقند برخواستند و خوارزمشاه از فر وصول همایون سمرقند را فردوس مانند ساخته باجتماع عساکر نصرت مآثر فرمان فرمود درین اثنا ایلچیان کوشلک که یکی از شاهزادگان ترکستان بود و نسبت بگور خان در وادی مخالفت سیر مینمود بآستان سلطنت‌آشیان رسانیدند و اظهار اخلاص نموده قاعده شرط و پیمانرا برین موجب مؤکد گردانیدند که اگر خوارزمشاه پیش از کوشلوک گور خان را مستاصل گرداند بلاد ترکستان تا کاشغر و ختن تعلق بدیوان اعلی داشته باشد و اگر کوشلوک در این امر پیش دستی نماید تا آب بناکت بر وی مسلم بود بعد ازین مواضعه یکنوبت کوشلوک بر گور خان غالب آمده بار دیگر مغلوب شد و چون جنود نامعدود در ظل رایت سلطان محمد مجتمع گشتند روی توجه بحرب گور خان نهاد و در وقت تسویه صفوف و استعمال سیوف اسپهبد کبودجامه که از خوارزم شاه رنجیده بود عنان بصوب فرار انعطاف داد گردان هردو کشور و مردان هردو لشگر برهم تاخته گرد و غبار عظیم شایع شد بمثابه که غالب از مغلوب متمیز نگشت و لشگریان هردو طرف آغاز تاراج نموده هرطایفه بطرفی گریختند و خوارزمشاه با جمعی از خواص باردوی قراختای افتاد و بنابر آنکه طریقه سلطان محمد چنان بود که در روز جنگ متلبس بلباس مخالفان میگشت و در آنروز نیز بدستور معهود جامه قراختائی دربرداشت هیچکس او را نشناخت لاجرم از تعرض کافران ایمن ماند و بعد از چند روز مجال فرار یافت و در کنار آب بناکت بسپاه خود پیوسته مبشران باطراف ممالک ارسال داشت تا مردم را از سلامتی ذات شریف آگاهی دادند آنگاه بخوارزم رفته باصلاح حال سپاه اشتغال نمود
 
ذکر درآمدن غزنین بتصرف سلطان محمد خوارزمشاه و بیان منازعت او با خلیفه بغداد الناصر لدین اللّه‌
 
در سنه احدی عشر و ستمائه بعرض سلطان محمد رسید که تاج الدین یلدز که بعد از فوت سلطان شهاب الدین غوری در غزنین مالک تاج و نگین گشته بود بعالم آخرت انتقال نموده و یکی از غلامان او قایم‌مقام شده از استماع اینخبر هوس تسخیر دار الملک سلطان محمود سبکتکین برضمیر خوارزم‌شاه استیلا یافته بدانصوب شتافت و حاکم غزنین از
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۴۶
صولت سپاه ظفرقرین ترسیده بی‌استعمال سیف و سنان آن بلده را باز گذاشت و خوارزم شاه در کمال حشمت و استقلال بغزنین درآمده اعلام اقتدار برافراشت در تاریخ گزیده مسطور است که سلطان محمد بعد از فتح غزنین فرمود تا منشیان فصاحت قرین لفظ اسکندر ثانی در القابش افزایند و بیست و هفت خروار طبل زرین ترتیب داده در روز اول اشارت کرد که بیست و هفت ملکزاده که در ملازمت آستان سلطنت‌آشیان بودند آن نقارها را بنوازش درآوردند بیت
فلک گفت کارش بغایت رسیدچو طبلک زنش از شهان شد پدید و در روضه الصفا مسطور است که در وقتی که سلطان محمد بتفحص خزاین سلطان شهاب الدین پرداخت مناشیر ناصر ظاهر شد که بشهاب الدین در قلم آورده او را بر مخالفت و محاربت خوارزم شاه تحریص نموده بود و اینمعنی ضمیمه آزاری شد که سلطان محمد از ناصر در خاطر داشت و اسباب رنجش خوارزم شاه از ناصر لدین اللّه بسیار است از آنجمله یکی آنکه در وقتی که جلال الدین حسن نومسلمان که از کیش الحاد که شیوه آبا و اجدادش بود تبرا نموده بدستور سلاطین اسلام رایت بحج فرستاد ناصر لواء او را بر علم سلطان محمد تقدیم داد دیگر آنکه ناصر چند نفر از فدائیان اسمعیلی را از جلال الدین حسن طلبیده در بغداد نگاه داشته بود و از هرکس میرنجید آن متهورانرا بقتلش مأمور میگردانید و او غلمش که تربیت‌یافته خوارزم شاه بود و در عراق بسر میبرد بزخم تیغ آنجماعت بقتل آمد بنابراین جهات سلطان محمد خاطر بران قرارداد که بطرف بغداد رفته بساط خلافت آل عباس را در نوردد و اما میخواست که ببهانه تمسک جوید که در آن امر نزدیک و دور او را معذور داشته نگویند که پادشاه اسلام بطمع ملک و مال قصد امام انام مینماید بحسب اتفاق در آن اوان ناصر خلیفه از شریف مکه رنجیده فدائیان الموتی را بحرم فرستاد که مهم شریف را کفایت کنند و فدائیان در عرفات غلط کرده برادر شریف را در عوض او کشتند و چون سلطان محمد اینخبر شنود از علماء اسلام استفسار نمود که هرامامی که بر امثال این حرکات ناپسندیده اقدام نماید و قصد پادشاهی که همت او بر اعلاء اعلام اسلام مقصور باشد امر بکشتن او فرماید آن پادشاه را جایز بود که آن خلیفه را خلع نموده کسیرا که شایسته سجاده امامت داند بجایش نصب کند خصوصا که استحقاق امامت و خلافت سادات حسینی دارند و آل عباس بتغلب و تسلط آن منصب را غصب نموده اند و چون این فتوی تکمیل یافت خوارزمشاه نام ناصر را در قلمرو خویش از خطبه افکنده با سید علاء الملک ترمذی که در سلک اجله سادات منتظم بود بیعت فرمود و با سپاهی افزون از ریگ صحراء خوارزم متوجه بغداد گشت و چون بعقبه حلوان رسید در اوایل فصل خریف حریف برف و سرما بمرتبه هجوم نمود که برف از سر خیام عساکر نصرت انجام درگذشت و دست و پای لشگریان از شدت برودت از کار و رفتار بازماند و بسیاری از چهارپایان روی بچراگاه عدم نهادند بنابرآن سلطان عنان بکران بجانب خوارزم انعطاف داد تا سال دیگر بیشتر از پیشتر یراق سفر کرده متوجه دار السلام شود
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۴۷
اما بواسطه توجه چنگیز خان از توران بایران مهم نوعی دیگر گشت و فساد مزاج روزگار بمرتبه انجامید که از سرحد اصلاح درگذشت‌
 
ذکر شمه از مآل حال شیخ مجد الدین بغدادی و بیان انطفاء شعله حیات او بآبیاری تیغ ستم و بیدادی‌
 
کنیت شیخ مجد الدین ابو سعید است و اسم شریفش شرف بن المؤید بن محمد بن ابو الفتح و آنجناب بروایتی از بغداد بود و بقولی از بغدادک که از جمله قرای خوارزم است و شیخ مجد الدین در ایام جوانی بملازمت شیخ نجم الدین کبری که افضل مشایخ عصر بود رسید و در سلک مریدان آنحضرت انتظام یافت و شیخ نجم الدین در اول حال او را بخدمت مستراح بازداشت والده شیخ مجد الدین که از فن طبابت صاحب وقوف بود کس بملازمت شیخ نجم الدین فرستاده پیغام داد که مجد الدین مردی نازک‌مزاج است و سر انجام مهمی که بدو رجوع شده خالی از صعوبتی نیست اگر شیخ رخصت فرماید من ده غلام ترک فرستم تا آنخدمت را بجای آورند شیخ جوابداد که چون تو از علم طب وقوف داری عجب است که این سخن میگوئی اگر پسر ترا تب صفراوی عارض شود و من دارو بغلام ترک دهم پسر تو چگونه صحت یابد و باندک زمانی شیخ مجد الدین را در ظل تربیت شیخ نجم الدین ترقی تمام دست داده روزی سکر بروی غلبه کرد روی بجمعی که در گرد وی نشسته بودند آورده گفت ما بیضه بط بودیم بر کنار دریا و شیخ نجم الدین مرغی بوده ما را در زیر جناح تربیت گرفت تا از بیضه بیرون آمدیم ما چون بچه بط بودیم بدریا در رفتیم و شیخ بر کنار ماند و این معنی بر شیخ نجم الدین ظاهر گشته فرمود که در دریا میراد و شیخ مجد الدین سخن شیخ را شنیده بترسید و چند روز انتظار کشیده در وقتی که حال شیخ نجم الدین خوش بود طشتی پر آتش بر سروپای برهنه بمجلس شیخ رفت و در کفش‌گاه بایستاد و شیخ نظر بر وی افکنده گفت چون بطریق درویشان عذر سخن پریشان میخواهی ایمان بسلامت بری اما سرت برود در دریا و ما نیز در سر تو شویم و سرهای سروران ملک خوارزم بر سر تو شود و عالم خراب گردد و باندک زمانی آنچه بر زبان شیخ نجم الدین گذشت واقع شد چنانچه از سیاق کلام آینده ظاهر خواهد گشت نقلست که شیخ مجد الدین در خوارزم بموعظه خلایق مشغولی میفرمود و مادر سلطان محمد که ضعیفه جمیله بود بمجلس وعظ شیخ میرفت گاه‌گاه بخانه وی نیز تشریف میفرمود بنابرآن جمعی از اهل حسد فرصت یافته در وقتی که خوارزم شاه در غلواء مستی بود گفتند که مادر تو بمذهب ابو حنیفه کوفی در حباله نکاح شیخ مجد الدین درآمده است شعله غضب سلطانی از استماع این سخن سر کشیده فرمود که همان‌شب شیخ مجد الدین را در جیحون انداختند و اینخبر بعرض شیخ نجم الدین رسیده زمانی نیک سر بسجده نهاد پس سر برآورده گفت که از
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۴۸
ایزد تعالی مسألت نمودم که جهه خونبهای فرزندم مجد الدین ملک از سلطان محمد باز ستاند اجابت فرمود و سلطانسخن شیخ را شنوده از آنحرکت پشیمان گشت و با طشتی پر زر و شمشیر و کفن بملازمت شیخ رفت و سر برهنه کرده در صف نعال بایستاد و مضمون این رباعی ادا فرمود که رباعی
سیمابی شد هوا و زنگاری دشت‌ایدوست بیا و بگذر از هرچه گذشت
گر میل وفا داری اینک دل و دین‌ور عزم جفا داری اینک سر و طشت شیخ جوابداد که کان ذلک فی الکتاب مسطورا دیت مجد الدین زر نیست بلکه سر و ملک تست و سر ما و سر بسیاری از خلایق نیز درین قضیه بباد فنا رود لاجرم سلطان محمد نومید مراجعت فرمود و این واقعه در سنه ست عشر و ستمائه روی نمود و بعد از آن بیک سال چنگیز خان بمملکت ماوراء النهر واقع بود
 
گفتار در بیان انقراص ایام اقبال سلطانی بسبب هجوم جنود ظفر مآل چنگیز خانی‌
 
سالکان مسالک نکته‌دانی و ناظمان مناظم سخن‌رانی آورده‌اند که در اواخر ایام دولت سلطان محمد خوارزم شاه فراغت خلایق و امنیت شوارع درجه کمال یافته بود و جهه مظنه اندک منفعتی تجار بفراغبال از اقصای دیار مغرب تا انتهای بلاد مشرق آمد شد می‌نمودند و چون در آن زمان در اردوی چنگیز خان که بر اکثر قبایل و صحرا نشینان مغولستان فرمانفرما شده بود ملبوسات بهای تمام داشت احمد خجندی باتفاق جمعی از تجار رخوت و اقمشه باردوی چنگیز خان برد و خان نسبت بدیشان در طریق لطف و احسان سلوک نموده در وقتی که اجازت مراجعت میطلبیدند فرمانداد که هریک از پسران و امرا دو کس از ملازمان خویش را برگزیده سرمایه بایشان دهند تا برسم تجارت متوجه ایران گردند و حسب الحکم چهار صد و پنجاه مرد مسلمان مجتمع گشته با اموال بیقیاس روانشدند و چنگیز خان سخنان محبت‌آمیز و کلمات مودت‌انگیز بسلطان محمد پیغام داد و طالب آنشد که وحشت و بیگانگی بالفت و یگانگی مبدل گردد و چون این جماعت باترار رسیدند و بخدمت حاکم آنجا ینالجق که غایر خان لقب یافته بود رفتند یکی از ایشان که بوی آشنائی قدیم داشت در اثنای قیل‌وقال او را بینال جق گفت و اینمعنی بر خاطر آن کم سعادت گران آمده قاصد مال و جان بازرگانان گشت و ایشانرا محبوس گردانید و ایلچی بدرگاه خوارزم شاه که از عقبه حلوان مراجعت نموده در عراق عجم بود ارسال داشت و پیغام داد که جاسوسان چنگیز خان با اموال فراوان بدین ولایت آمده‌اند فرمان چیست خوارزم شاه بی‌تأمل بقتل آنجماعت حکم فرمود و غایر خان بریختن خون بیچارگان جسارت کرده یکی از ایشان بگریخت و کیفیت حادثه را بعرض چنگیز خان رسانید و خان ببازخواست این حرکت شنیع قاصدی
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۴۹
نزد سلطان محمد ارسال داشته غایر خانرا طلب فرمود تا بقصاص رساند خوارزم شاه را چوندولت برگشته بود ایلچی را نیز بکشت و چنگیز خان قتل ایلچی را هم شنوده آتش غضب او اشتعال یافت و بر زبر پشته رفته و کمر از میان گشاده سر برهنه کرد و از درگاه پادشاه بی‌نیاز بیت
آنکه بر لوح زبانها حرف اول نام اوست‌آن همی‌گوید آله آن ایزد و وان تنکری ظفر و برتری مسألت نمود و بعد از سه شبانه‌روز آوازی که بر حصول مقصودش مشعر بود شنود از پشته پایان آمد و بعزم رزم سلطانمحمد نهضت فرمود و ایلچی نزد سلطان فرستاده از توجه خویش اعلام داد و آن قاصد در عراق بملازمت رسیده خوارزمشاه بعد از وقوف بر مضمون رسالتش پسر خود سلطان رکن الدین را بایالت عراق بازداشت و بنفس نفیس علم عزیمت بصوب ماوراء النهر برافراشت و چون به نیشابور رسید بخلاف عادت معهود بساط نشاط گسترده مدت یکماه بتجرع شراب ارغوانی و استماع الحان و اغانی اشتغال نمود آنگاه ببخارا رفته در بعضی از متنزهات آنولایت نیز چندگاه بشرب مدام و مصاحبت خوبان گل‌اندام بگذرانید بعد از آن بسمرقند شتافته در آن بلده فردوس‌مانند نیز بسان نرگس و لاله چند روز همنشین قدح و پیاله بود گوئیا در آن ایام مضمون این رباعی بر خاطرش خطور مینمود که رباعی
ایدل چو زمانه میکند غمناکت‌ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزیچندزان پیش که سبزه بردمد از خاکت و در آن ایام سلطانعالی مقام فرصت غنیمت میشمرد و بغیر تجرع باده خوشگوار و مشاهده پریرویان ساده عذار کاری نمیکرد شنود که یکی از سرداران ترکستان موسوم بتوقتغان بجانب قنغلیان که در حدود جند اقامت داشتند در حرکت آمده بنابرآن فوجی از شجعانرا مصحوب خویش گردانیده بطرف جند توجه فرمود و در اثناء راه اینخبر متواتر شد که جوجی خان بن چنگیز خان با سپاه فراوان از عقب توقتغان طی مسافت مینماید رعایت حزم کرده بسمرقند بازگشت و بقیه لشکرها را بخود ملحق ساخته بار دیگر روی بصوب جند آورد و در ضمان عافیت بجند رسیده چون از آنسر زمین بگذشت در میان دو رودخانه کشته بسیار بر زبر خاک افتاده دید و در میان ایشان نیم جانی یافته استفسار احوال نمود جوابداد که لشکر چنگیز خان با سپاه توقتغان جنگ کرده بسیاری از ایشانرا کشتند و بسوی اردوی خود بازگشتند و سلطان بی‌توقف از عقب چنگیز خان در حرکت آمده روز دیگر بایشانرسیده بتعبیه سپاه مشغول گردید جوجیخان و اعیان مغولان پیغام نمودند که ما از جانب خان بمقاتله خوارزم شاه مامور نیستیم اما اگر سلطان ابتدا بحرب نماید گریز بر ستیز اختیار نخواهیم کرد بیت
برآشفت سلطان ز گفتارشان‌برانگیخت لشکر به پیکارشان و چنگیزخانیان پای ثبات فشرده از آنوقت که خسرو خاور علم نور گستر از افق مشرق برافراخت یا آن زمان که بهرام خون‌آشام جهه نظاره آن معرکه بر بام سپهر فیروزه‌فام منزل ساخت دلیران هردو لشکر باستعمال تیغ و خنجر مشغولی میکردند و از جانبین غایت جلادت و مردانگی بجای می‌آوردند نوبتی لشکر مغول
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۵۰
غلبه کرده قلب خوارزم شاه را از جای برداشتند اما سلطان جلال الدین مینکبرنی از میمنه که موقف او بود بر کفار تاتار حمله فرموده کوششهای بهادرانه نمود و نگذاشت که دست استیلاء چنگیز خانیان بر مسلمانان دراز شود و چون بسبب غیبت جمشید خورشید زمانه کسوت سیاه پوشید سپاه مغول در معسکر خود آتش بسیار برافروخته باردوی چنگیز خان رفتند و کیفیت حادثه را بازگفتند اشتعال نایره غضب خان بواسطه اهتزار نسیم اینخبر از پیشتر بیشتر شده از کمال خشم و قهر بجانب ماوراء النهر در حرکت آمد و سلطان محمد چوندست بردی چنان از مخالفان مشاهده نموده بود در غایت خوف و خشیت بسمرقند معاودت فرمود و در آن بلده جمعی از منجمان معروض داشتند که اوضاع کواکب مقتضی آنست که سلطان امسال از قتال اهل ضلال اجتناب و احتراز فرماید و از شنیدن این سخن پریشانی خاطر جناب سلطانی متزاید گشته مصراع
برو بسته شد راه رای صواب
و با آنکه در آنزمان قرب چهار صد هزار سوار جرار در ملازمتش بودند ترک مقاتله و مقابله کرده اکثر آن لشکر را بمحافظت قلاع و بلاد ماوراء النهر و ترکستان نامزد فرمود و عنان مراجعت بصوب خراسان انعطاف داد چون از کنار خندق سمرقند بگذشت بر زبانش جاری گشت که لشکری که قصد ما دارند اگر تازیانهای خویش در این خندق اندازند پر میشود لشکری و رعیت را از شنیدن این سخن دل بشکست و سلطان براه نخشب روانشده مسرعان بخوارزم فرستاد تا مادرش ترکان خاتونرا با سایر خواتین و اولاد صغار بجانب مازندران بردند و ترکان جمعی از ملک زادگانرا که در خوارزم بودند در جیحون انداخته روی بمازندران آوردند و سلطان محمد را ساعت بساعت دغدغه خاطر بیشتر میشد و در آن ایام با ارکان دولت و امرا مشورت فرموده میگفت چاره این کار چیست و دفع این حادثه بکدام تدبیر تیسیر پذیرد و هرکس باندازه کیاست خویش در آن باب رائی میزد و مصلحتی می‌اندیشید طایفه که در امور ملک بصیرتی داشتند بعرض رسانیدند که مناسب آنست که ترک ضبط ماوراء النهر داده تمامی سپاه را جمع آوریم و حفظ خراسان و عراق را پیش‌نهاد همت ساخته بدفع دشمنان پردازیم و فرقه‌ای گفتند که اولی چنان مینماید که بطرف غزنین و هندوستان شتابیم و خود را از دغدغه پیکار کفار فارغ یابیم سلطان رای ثانی را اختیار کرده تا بلخ عنان باز نکشید درین اثنا عماد الملک ساوجی از نزد سلطان رکن الدین که حاکم عراق بود بدرگاه خوارزم شاه رسید و بنابر حب وطن خاطرنشان سلطان نمود که انسب چنانست که رایت آفتاب اشراق بجانب عراق نهضت نماید تا نکابت دشمنان بما نرسد و در آن مملکت جنود نصرت ورود را جمع آوریم و از سر تمکن و استظهار روی بدفع کفار تاتار آوریم و سلطان آهنگ راه عراق ساز داده ولد ارشدش سلطان جلال الدین مینکبرنی برین تدبیر انکار بلیغ نمود و فرمود که رای صواب منحصر در آنست که هم اینجا باجتماع لشگرها فرمان داده خصمان را نگذاریم که از جیحون عبور نمایند و اگر سلطان البته بطرف
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۵۱
عراق نهضت خواهند فرمود سپاه را تابع من گردانند تا بدلی قوی و املی فسیح بیت
روم خیمه بر طرف جیحون زنم‌ابا دشمنان دست در خون زنم خوارزمشاه از غایت خوف بدانسخنان التفات نفرمود و گفت امسال بسبب ضعف طالع مصلحت مقاتله نیست بیت
ندانست کین نیز کو مانع است‌پسر راهم از سستی طالع است آنگاه بنابر استصواب عماد الملک از قبه الاسلام بلخ بصوب عراق کوچ کرد و در اثناء راه شنود که مغولان بر بخارا استیلا یافتند لاجرم در طی مسافت سرعت نمود و در راه امراء قنغلی قصد قتل آن سلطان حشمت‌آئین کردند سبب آنکه در خلال احوال گذشته بدر الدین عمید که در سلک نویسندگان دیوان خوارزم شاه انتظام داشت از سلطان متوهم شده باردوی چنگیز خان گریخت و آغاز مکر و تزویر نموده از زبان امرا عرضه داشتها مشتمل بر اظهار تنفر از ملازمت خوارزم شاه و میل بخدمت خان عالیجاه در قلم آورده بظهر آن از قبل چنگیز خان جوابی که مناسب بود تحریر نمود و آن نوشتها را بجاسوسی سپرده او را گفت بنهجی باردوی خوارزمشاه درای که خواص او ترا گرفته پیش او برند و جاسوس بموجب فرموده عمل نموده بعضی از مقربان سلطان او را بگرفتند و مکاتیبی که با خود داشت یافته بنظر سلطان رسانیدند بنابرآن خوارزمشاه و امراء او بر یکدیگر بی‌اعتماد شدند و شبی فوجی از آنجماعت قصد خوابگاه پادشاه کردند و او برین کید اطلاع یافته بخرگاه دیگر رفته بود و امرا آنمقدار تیر بر آن خرگاه زدند که بسان غربال در نظر بینندگان درآمد و چون دانستند که سلطان آنجا نیست از جیحون عبور نموده بچنگیز خان پیوستند و ازین جهه هراس خوارزمشاه سمت تضاعف پذیرفته بیشتر از پیشتر در رفتار تعجیل فرمود تا در ماه صفر سنه سبع عشر و ستمائه به نیشابور درآمد و چون آفتاب حیاتش بمغرب فنا نزدیک رسیده بود مضمون این رباعی در خاطرش خطور نمود که رباعی
ایام گلست و بس نماند میخورگل خود چه که تا نفس نماند میخور
از گردش ایام درین دیر خراب‌بس زود نه دیر کس نماند میخور لاجرم دفتر مصلحت مملکت را بر طاق غفلت نهاده آغاز تجرع اقداح مالامال کرد و با جمعی از اهل سازوآواز روی بشرب مدام آورد و همدران ایام که مشعوف معشوق و باده گلفام بود خبر رسید که جبه‌نویان و سوبنای بهادر با سی هزار سوار از ابطال رجال تاتار از آب آمویه گذشته خوارزمشاه سراسیمه شده مصراع
بلرزید از ترس بر خود چو بید
و براه اسفراین در حرکت آمده فرمان داد که مادرش با مخدرات سراپرده سلطنت بقارون دژ یا قلعه ایلان روند و چون در حدود ری نزول فرمود شنود که سپاه مغول نزدیکست لاجرم از آمدن بعراق پشیمان شده بطرف قلعه قزوین روان گشت و بعد از وصول بپایان آنحصار استماع فرمود که ری را جبه زیر وزبر کرده آنگاه عزیمت قارون دژ کرد در آن اثنا جمعی که ملازم رکابش بودند بهر طرف رفتند و فوجی از مغولان بسلطان دوچار خورده بین الجانبین جنگ واقع شد و با آنکه تیری باسب خوارزمشاه رسید جان از چنگ کفار بیرون برد و خود را بقارون
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۵۲
دژ رسانیده از آنجا متوجه گیلان گشت بیت
ز هرجا که او رو نهادی براه‌ز ترکان بدانجا رسیدی سپاه و خوارزمشاه هفت روز در گیلان توقف نموده عازم استراباد گشت و از استراباد بقصبه که از اعمال آمل بود شتافته از آنجا بجزیره آبسکون پناه برد و چون خبر اقامتش در آن جزیره اشتهار یافت جهه رعایت حزم بجزیره دیگر از جزایر آبسکون گریخت و مقارن فرار سلطان از آبسکون جمعی از مغولان دون بدانجا رسیده مأیوس بطرف قارون دژ بازگشتند و قهرا قسرا قلعه را گرفته با خاک یکسان کردند و فرزندان کوچک خوارزمشاه را بدست آوردند آنگاه متوجه فتح قلعه ایلان که بروایتی والده سلطان و حرمهای او آنجا بودند شدند و آغاز محاصره کرده بحسب تقدیر در آن ایام اصلا باران نبارید و با آنکه در هیچ زمان کسی نشان نداده بود که ساکنان آنحصار از قلت آب بتنگ آمده باشند باندک زمانی در برکهای ایلان آب نماند لاجرم ترکان خاتون و ناصر الدین وزیر با سایر لب تشنگان از آنقلعه پایان شتافتند و همان لحظه چندان باران بارید که آب از آستان حصار در سیلان آمد که مغولان در آنحصار ده هزار مثقال طلا و هزار خروار جنس ابریشمین و جواهر بسیار یافتند و آن اموال را با ناصر الدین وزیر و مادر و عیال و اطفال خوارزم شاه بنزد چنگیز خان فرستادند و خان اکثر ایشانرا بقتل رسانید و چون سلطان «1» محمد این اخبار موحش شنید نظم
ز جانش برآمد نفیر و خروش‌بیفتاد زار و ازو رفت هوش
چو آمد دگرباره با خویشتن‌همی کند موی و همی خست تن
چنان دست غم حلق جانش فشردکزان درد نادیده درمان بمرد إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ ملازمان موکب خوارزمشاهی هرچند جهد کردند کفن نیافتند لاجرم سلطانرا در همان جامه که پوشیده بود دفن نمودند وزارت سلطان محمد در اوایل حال مدت ده سال تعلق بوزیر پدرش نظام الملک سعد الدین مسعود بن علی ابهری میداشت و چون ثبات و دوام مخصوص بحضرت ذو الجلال و الاکرام است عاقبت الامر مزاج صاحب تخت و تاج بر صدر الدین علی متغیر شده او را معزول و مؤاخذ ساخت و قلاده وزارت را در گردن نظام الملک محمد بن صالح که از غلام‌زادگان ترکان خاتون بود انداخت و محمد بن صالح در حسن خط ید بیضا مینمود اما از سایر فضایل انسانی بغایت بی‌بهره بود مع ذلک مدت هفت سال باستقلال در سرانجام امور ملک و مال دخل داشت آنگاه بتصرف در اموال دیوانی متهم گشته معزول شد و از اردوی همایون بجانب خوارزم گریخته ترکان
______________________________
(۱) در تاریخ ابو الفدا بنظر احقر رسیده که محمد بن احمد بن علی المنشی النسوی در تاریخ ظهور التتر مرقوم نموده که فی شهور سنه سبع عشر و ستمائه سلطان محمد بمرض ذات الجنب ازین جهان درگذشت و ازو چهار پسر نیک‌اختر بیادگار ماند ولد ارشدش جلال الدین منکبرنی بود و قطب الدین ازلاغ شاه که در اوایل حال ولی‌عهد بود و در اواخر او را عزل کرده جلال الدین را بولایت‌عهد مقرر نمود و غیاث الدین تترشاه و رکن الدین غورشاه و تمامت مملکت را بر ایشان قسمت نموده بود که هریک باستقلال در ناحیتی حکومت مینمود حرره محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۵۳
منصب وزارت خود بوی تفویض نمود و اینمعنی بر خاطر اشرف سلطانی بغایب گران آمده داعیه داشت که نوبت دیگر محمد بن صالح را گرفته در شکنجه و تعذیب کشد اما فرصت نیافت و بعد از عزل محمد بن صالح وزارت خوارزمشاه متعلق بناصر الدین وزیر گشت و ناصر الدین و محمد بن صالح در قلعه ایلان مصحوب ترکان خاتون بودند و با عیال و اطفال سلطان محمد بدست مغولان افتادند و هردو بفرمان چنگیز خان کشته گشتند اما از فضلاء زمان سلطان محمد یکی علامه کرمانی است و علامه در نظم اشعار ماهر بود و نوبتی از نزد خوارزم شاه برسم رسالت پیش سلطان محمد غوری رفت و در روزی که بمجلس سلطان درآمد قصیده‌ای در مدحش گذرانید که دو بیت از آن اینست قصیده
شاهی که هست بر همه شاهان شرق زین‌کشور گشای گیتی و دستور عالمین
سلطان مشرقین و شهنشاه مغربین‌محمود بن محمد بن سام بن حسین و دیگر از آنجمله امام ضیاء الدین است و او پیوسته ملازم بارگاه سلطانی بود و در آنوقت که خوارزمشاه حکم فرمود که لفظ سنجر اضافه القاب او نمایند امام ضیاء الدین قصیده نظم نمود که سه بیت از آن اینست قصیده
سلطان علاء دنیا سنجر که ذو الجلال‌از خلق برگزیدش و جاه و جلال داد
شاه عجم سکندر ثانی که رای اوبر فتح ملک ترک حشم را مثال داد
خورشید وار تیغ تو از مشرق صواب‌آمد پدید و ملک ختا را زوال داد و از آنجمله دیگری نور الدین منشی است و جمال حال نور الدین بزیور اصناف فضایل و کمالات آراسته بود اما بشرب مدام شعف تمام داشت چنانچه در ماهی روزی هشیار بسر نمیبرد بنابرآن شاعری این رباعی در حق او نظم کرد که رباعی
فضل تو و این باده‌پرستی باهم‌مانند بلندی است و پستی باهم
حال تو بچشم خوبرویان ماندکانجاست همیشه نور و مستی باهم و از جمله اشعار نور الدین این قطعه که در مدح سلطان محمد در سلک نظم کشیده مشهور است قطعه
شهنشاها جهان بخشا توئی آنک‌توان از رفعتت خواهد فلک قرض
بجنب قدر تو کمتر نمایدز یکذره جهان در طول و در عرض
همه پاکان کروبی بعهدت‌پس از تقدیم و ترو سنت و فرض
همی‌گویند بهر حرز و وردت‌که السلطان ظل اللّه فی الارض و بروایت صاحب گزیده از سلطان محمد خوارزمشاه هفت پسر ماند از آنجمله بین المورخین سلطان جلال الدین و سلطان غیاث الدین و سلطان رکن الدین مشهورند لاجرم بر ذکر ایشان اختصار نموده میشود و هریک که پیشتر فوت شده در ذکر تقدیم می‌یابد
 
ذکر سلطان رکن الدین غوریانی‌
 
چنانچه سابقا مرقوم کلک بیان گشت سلطان محمد در وقت مراجعت از عراق ایالت آنولایت را بسلطان رکن الدین عنایت کرد و چون طبیعت رکن الدین بر لطف و کرم مجبول بود باندک زمانی جمیع گردن‌کشان عراق سر بر خط متابعتش نهادند و در
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۵۴
آن اوان که سلطان محمد بقلعه قارون دژ رسید رکن الدین بشرف ملازمت پدر مشرف گردید و پیشکش کشید و چون خوارزمشاه از آنجا عزیمت گیلان نمود رکن الدین بکرمان رفت و خزاین ملک زوزن را بدست آورده بر لشکریان بخش کرد آنگاه باصفهان شتافت و قاضی اصفهان که در آن ملک عنان اختیار در قبضه اقتدار داشت از ملازمت سلطان تخلف نمود و از آن جهه رکن الدین خائف شده از شهر بیرون خرامیده بر ظاهر اصفهان خیمه اقامت نصب کرد و اصفهانیان باشارت جناب اقضوی متعرض رکن الدین گشته بین الجانبین غبار نزاع و شین ارتفاع یافت و هزار کس از سپاه خوارزمشاه مقتول شده از اصفهانیان نیز جمعی بقتل رسیدند آنگاه رکن الدین بری رفته چون مدت دو ماه در آنحدود توقف نمود خبر وصول سپاه چنگیز خان شنود لاجرم با جنود غم و اندوه بقلعه فیروزکوه پناه برد و سپاه تاتار متعاقب بپای آنقلعه رسیده پس از آنکه ششماه بامر محاصره پرداختند فیروز کوه را مفتوح ساختند و رکن الدین را گرفته پیش امیر لشگر بردند و تکلیف نمودند که زانو زند و رکن الدین چون میدانست که اگر زانو زند و اگر زند و اگر نزد او را خواهند کشت تن بآن مذلت در نداد و مغولان در همان ایام که داخل شهور سنه تسع عشر و ستمائه بود رکن الدین را با تمامت متعلقان شهید گردانیدند
 
ذکر سلطان غیاث الدین تترشاه‌
 
سلطان محمد خوارزم شاه در زمان حیات خویش ایالت کرمانرا نامزد سلطان غیاث الدین کرده بود لاجرم سلطان غیاث الدین بعد از وفات پدر متوجه آن مملکت گشت اما شجاع الدین ابو القاسم زوزنی که در آنولا حاکم کرمان بود شاهزاده را در شهر نگذاشت و سلطان غیاث الدین نومید و حیران از کرمان بازگشته در بعضی از حدود عراق ساکن شد در آن اثنا براق حاجب که در اصل از قراختای بود و ملازمت سلطان محمد می نمود با فوجی از لشگر بسلطان غیاث الدین پیوست و سلطان غیاث الدین باستظهار براق نواحی فارس را تاخت کرد و فی الجمله مالی از آن ممر بدست آورد و در وقت مراجعت براق عازم هندوستان شده سلطان غیاث الدین بولایت ری رفت و باستمالت متوطنان آندیار اشتغال نمود در آن اوان برادر بزرگترش سلطان جلال الدین مینکبرنی از جانب هندوستان رسیده خانه سلطان غیاث الدین را از فر نزول همایون رشک سپهر برین گردانید و غیاث الدین امر پادشاهی را بدو باز گذاشته روزی‌چند میان برادران طریق وفاق و اتفاق مسلوک بود و عاقبت مهم بخلاف و نفاق انجامیده غیاث الدین از برادر مفارقت نمود سبب این معنی آنکه در آن اوقات که سلطان غیاث الدین در خدمت برادر بسر میبرد یکی از سرهنگان او پیش ملک نصرت که در سلک خواص و ندماء سلطان جلال الدین منتظم بود رفت و سلطان غیاث الدین روزی در مجلس شراب بزبان اعتراض ملک نصرت را گفت که چرا نوکر مرا در پیش خود راه داده ملک نصرت بر سبیل مزاح گفت که سرهنگ را نان می‌باید داد تا خدمت دیگری نکند و غیاث الدین ازین سخن برآشفت سلطان جلال
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۵۵
الدین ملک نصرت را اشارت کرد تا از صحبت بیرون رفت و بعد از زمانی که سکر بر سلطان غیاث الدین غالب گشت بعزم وثاق خود سوار شد گذر او بر در سرای ملک نصرت افتاده بدو پیغام فرستاد که مهمان رسید و ملک علی الفور از خانه بیرون دوید و شاه‌زاده را فرود آورد و ما حضری کشید و چون سلطان غیاث الدین کاسه چند تجرع نمود سوار شد و ملک برسم مشایعه پیش پیش او پیاده میرفت که ناگاه غیاث الدین کاردی در میان دو کتف ملک نصرت فروبرد و مردم آواز برآوردند که ملک را کشتند بنابرآن سنگ و کلوخ از بامها بجانب غیاث الدین روانشد و غیاث الدین تازیانه بر اسب زده خود را از آنمهلکه بگوشه رسانید و روز دیگر سلطان جلال الدین بعیادت ملک نصرت رفته جراحانرا بمعالجه او امر فرمود اما چون آنزخم کارگر افتاده بود فایده بر علاج مترتب نگشت و غیاث الدین از غایت خجالت مدت یکهفته بملازمت سلطان جلال الدین نرفت و بعد از آن بدر بارگاه شتافت حجاب او را از دخول مانع آمدند و امراء از زبان سلطان سخنان درشت بوی گفتند آنگاه جمعی از معتبران شفیع شده غیاث الدین را بمجلس درآوردند و مقارن این احوال یکی از امراء مغول لشکر بعراق کشیده سلطان جلال الدین در برابر وی صف آرای گشت و در حین محاربه سلطان غیاث الدین پشت بر معرکه کرده روی بخوزستان آورد و از خوزستان ببغداد رفته منظورنظر عاطفت خلیفه شد و از دار السلام بی‌جهتی ظاهر بالموت رفت و علاء الدین محمد که در آنزمان حاکم ملحدان بود خوان ضیافت گسترده آنشاهزاده سرگردانرا فراخور حال رعایت نمود اما غیاث الدین آنجا نیز توقف ننمود و نوبت دیگر بخوزستان شتافت و رسولی نزد براق حاجب که در آنزمان بر کرمان استیلا یافته بود فرستاد و رخصت دخول بکرمان طلبید براق ایلچی شاه‌زاده را نواخته گفت مصراع
قدم بر چشم من نه خیرمقدم
و مراسم عهد و پیمان در میان آورد که در خدمت کاری تقصیر ننماید و چون قاصد بازگشت سلطان غیاث الدین بکرمان خرامید و براق بعد از اقامت لوازم مهمانداری آغاز تعظم و دل‌آزاری کرده با سلطان غیاث الدین بریک توشک نشست و مادر او را بکره در حباله نکاح کشید و در آن اوقات روزی شاهزاده از وی پرسید که این‌همه نخوت و عظمت که بتو داد براق گفت آنکس که سلطنت از سامانیان ستاند و غلامان ایشانرا که غزنویان بودند بر تخت نشاند و ملک را از سلجوقیان نیز انتزاع نموده بخوارزمشاهیان که مملوک ایشان بودند ارزانی داشت و چون تکبر براق از حد اعتدال درگذشت جمعی از خویشان براق بخدمت سلطان غیاث الدین آمده بعرض رسانیدند که بعهد و پیمان براق اعتماد نتوان کرد اکنون ما را اجازت فرمای تا او را بکشیم و کمر عبودیت تو بر میان بندیم سلطان غیاث الدین از غایت سلامت نفس باین امر همداستان نگشت و براق کیفیت آنقیل‌وقال شنوده اول قرابتان خود را بکشت و بعد از آن سلطان غیاث الدین را بخبه هلاک ساخت و چون مادر در مفارقت پسر آغاز جزع و فزع نمود آنضعیفه
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۵۶
را نیز از میان برداشت و اینواقعه بقول حمد اللّه مستوفی در شهور سنه عشرین و ستمائه بوقوع انجامید و العلم عند اللّه الحمید المجید
 
ذکر سلطان جلال الدین مینکبرنی‌
 
مهر سپهر پهلوانی سلطان جلال الدین مینکبرنی بغایت جلادت و مردانگی موصوف بود و بکمال شجاعت و فرزانگی معروف در میدان رزم چون سیلاب از فرازونشیب نمی اندیشید و در مجلس بزم مانند ابر از بخشندگی ملول نمیگردید در صحرای وغاتیغ تیزش میغی بود خونبار و در دریای هیجاسنان خونریزش نهنگی بود مردم خوار و بعد از فوت پدر از جزیره آبسکون حرکت بر سکون اختیار کرده بسان شیر ژیان و ببردمان قدم در بیشه مردانگی نهاد و چند نوبت در حدود بارانی سپاه چنگیزخانی را منهزم گردانیده داد پهلوانی داد و چون چنگیز خان بنفس خود متوجه دفع او گشت در کنار آب سند با وی مقاتله نمود در وقت اضطرار نهنک‌آسا از دریا بگذشت و مدت دو سال در هندوستان غزوات کرده بسیاری از کفار را بتیغ جهاد بگذرانید و چندین قلعه و بلده معتبر در آنولایت مسخر گردانید آنگاه بجانب عراق شتافت و پرتو دولتش بر وجنات اهالی آنمملکت تافت و چند سال دیگر در عراق و آذربایجان و گرجستان باملوک نافذ فرمان بمقابله و مقاتله اقدام نموده در اکثر معارک بظفر و نصرت مخصوص گشت وصیت شجاعت جهانگیری او در اقطار آفاق شایع شده دست زمانه کار اسفندیار و داستان رستم را درنوشت مع ذلک چون زمان اقبالش بنهایت رسید در شهور سنه ثمان و عشرین و ستمائه از جرماغون نوئین منهزم گردید و تنها بکردستان شتافته دیگر چشم هیچیک از ابناء زمان او را ندید و گوش هیچکس از وی خبری نشنید
 
گفتار در بیان توجه سلطان جلال الدین از جزیره آبسکون بخوارزم و از آنجا بغزنین و ذکر مغلوب شدن سپاه چنگیز خانی در منزل بارانی از ضرب تیغ آن شهریار شجاعت دثار
 
سلطان جلال الدین که منصب ولایت‌عهد خوارزم شاهی تعلق بوی میداشت بعد از فوت پدر خاطر بر آن قرار داد که در میدان مبارزت بر اسب جلادت سوار شده بخت آزمائی کند تا اگر سعادت مساعدت نماید غبار فتنه را که از سم ستور بیگانه در هیجان آمده بآبیاری شمشیر تیز فرونشاند و اگر مهمی از پیش نرود باری مانند سلطان محمد ملوم و مطعون نگردد و بدین عزیمت از جزیره آبسکون در حرکت آمده بمن قشلاق رفت و مبشران نزد برادر خود آق‌سلطان و ازراق سلطان که با نود هزار سوار قنغلیان در
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۵۷
نفس خوارزم بودند فرستاد و از آمدن خویش اعلام داد بعضی از امرا که بر مرکب جهل و حماقت نشسته آب بی‌لجام خورده بودند با خود اندیشیدند که اگر سلطان جلال الدین بر مسند خوارزمشاهی متمکن گردد اختیار و اعتبار ما سمت نقصان پذیرد بدین‌سبب غبار خلاف در حواشی ضمیر آنطایفه متراکم شد و چون سلطان در خوارزم نزول اجلال فرمود بعضی از سران سپاه که از تجارب ایام بهرور بودند بدست اخلاص کمر عبودیت بر میان بسته زبان دعا و ثنا گشادند و سلطان برادران خود را منظور اشفاق و مرحمت گردانیده بین الجانبین مبانی عهد و پیمان بغلاظ ایمان مؤکد گردید و در آن اثنا بمسامع جلال پیوست که امراء بداندیش باهم مواضعه کرده میخواهند که کیدی اندیشند بنابر آن سلطان پردل از صحبت آنقوم جاهل اجتناب واجب دانسته با طایفه از خواص براه نسا عازم شادیاخ شد و در راه فوجی از سپاه تاتار بوی رسیده نایره حرب مشتعل گردانیدند و سلطان بآب تیغ آتشبار در مدافعه آن جمع خاکسار کوشید و چون زمانه بسبب غیبت خورشید مانند درون کفار تاریک گردید بر جناح استعجال خود را بشادباخ رسانید و سه روز در آن بلده توقف نموده از آنجا بدار الملک غزنین که پدر نامزد او کرده بود نهضت فرمود و آق‌سلطان و ارزاق سلطان متعاقب برادر نام‌دار از خوارزم بیرون آمده خواستند که بوی ملحق گردند و آنجماعت از سپاه تاتار که با سلطان شجاعت شعار مقاتله نموده بودند بایشان بازخورده همه را طعمه حسام خون‌آشام ساختند اما سلطان جلال الدین بصحت و عافیت بغزنین رسیده امرا و لشکریان اطراف آستان اقبال آشیانش را کعبه آمال دانستند و احرام بسته جمعی کثیر بموکب همایونش پیوستند از جمله سیف الدین اعراق با چهل هزار از مردم قنغلی و خلج و ترکان بغزنین رسید و یمین الملک که ملک بلده هراه بود با جنود نامعدود بآنسعادت فایض گردید بیت
سپه شد بدرگاه شاه انجمن‌که هم با گهر بود و هم تیغ‌زن و سلطان جلال الدین از اجتماع عساکر جلادت‌آئین به فتح و ظفر امیدوار گشته در وقتیکه سپاه برد از دست برد نسیم فروردین انهزام یافت از غزنین بیرون خرامیده پرتو ماهچه رایتش بر منزل بارانی تافت و در آنمنزل بسمع شریف سلطان رسید که ببکچیک و بیغور با فوجی از لشکر پرتهور بمحاصره حصار والیان اشتغال دارند و کار ساکنان آن مکان باضطرار انجامیده میخواهند که قلعه را بسپارند سلطان چون اینخبر شنید بر سر آنقوم بدکردار ایلغار کرد و قرب هزار سوار از مقدمه ایشان بتیغ گذرانیده بقیه السیف را منهزم ساخت و بموضع بارانی مراجعت نموده لواء اقامت برافراخت و چون خبر جمعیت موکب سلطان و هزیمت بیکچیک و بیغور بعرض چنگیزخانرسید دو کس از امراء معتبر با سی هزار سوار قیامت اثر بحرب سلطان روان گردانید و خود نیز از عقب ایشان بحرکت آمد و میان آن دو امیر و سلطان جلال الدین در منزل بارانی دو روز متعاقب حرب واقع شده در روز دوم کفار تاتار انهزام یافتند و بسیاری از ایشان بضرب تیغ مسلمانان کشته گشته و سرداران با اندک
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۵۸
مردمی در طالقان بچنگیز خان پیوستند و خان بغایت غضبناک شده رایت نهضت بر افراخت و بطرف بارانی روانشده مقاتله سلطان جلال الدین را پیش‌نهاد همت ساخت‌
 
ذکر ویرانی سلطان جلال الدین مینکبرنی در منزل بارانی و بیان وصول چنگیز خان در کنار آب سند و مقابله او با آن سالک مسالک پهلوانی‌
 
در آن روز که در منزل بارانی از سحاب عنایت ربانی باران فتح و ظفر بر مفارق سپاه سلطان شجاعت اثر فایز بود میان سیف الدین و ملک هراه بر سر اسبی نزاع روی داد و ملک هراه تازیانه بر اسب سیف الدین زد و سلطان بر مصلحت وقت ملک را بازخواست نکرد و این معنی موجب رنجش خاطر سیف الدین گشته چون شب درآمد با سپاه قنغلی و ترکان و خلج روی بطرف قنقرات آورد و از این جهه ضعفی تمام بحال سلطانعالی مقام راه یافت و عنان عزیمت از بارانی بجانب غزنین تافت و چنگیز خان از کیفیت حادثه آگاه گشته بتعجیل هرچه تمامتر از راه کابل متوجه غزنین شد و بعد از وصول شنید که سلطان جلال الدین قبل از آن بپانزده روز متوجه هندوستان گشته است و او بی‌توقف از عقب سلطان ایلغار نموده فی شهر رجب سنه ثمان عشر و ستمائه در معبر آب سند بدو رسید و بعزم اشتعال آتش جنگ بی‌تأمل و درنک بیت
درآورد لشکر بگردش چنان‌که زه بود رود و سپاهش کمان چونسلطانجلال الدین دید که از یک طرف تیغ آتش بار خرمن حیات میسوزد و از دیگر جانب دریای خونخوار کشتی زندگانی را غریق آب فنا میسازد دل بر جنک نهاده طالب نام و ننک شد و صف قتال آراسته سپاه تاتار چون بغایت بسیار بودند بحمله اول برانغار و جوانغار سلطان جلادت آثار را از پیش برداشتند اما سلطان جلال الدین از قلب لشکر با هفتصد مرد شجاعت اثر بر دشمنان تاخته کارزاری نمود که اگر رستم دستان زنده بودی غاشیه متابعتش بر دوش گرفتی و اگر اسفندیار روئین‌تن آنکرو فرد مشاهده کردی ملازمتش را عن صمیم القلب پذیرفتی لیکن لشکر چنگیز خان که از عدد قطرات باران بیشتر بودند ساعت بساعت عرصه جولانرا بر سلطان تنگ‌تر میساختند و بنابر آنکه میخواستند که آنشهریار شیرشکار را دستگیر کنند به نیزه و شمشیر حرب نموده تیر بطرفش نمی‌انداختند و سلطان جلال الدین چونحال بدین منوال دید عنان به طرف قیتول خود گردانید و عیال و اطفال را وداع کرده بر اسب آسوده سوار شد و بسان شیر خشمناک بر آنقوم بیباک حمله نموده ایشانرا بازپس نشاند آنگاه بازگشته و چتر خود را برداشته اسب در آب راند و از لشکریان جمعی که باقی مانده بودند با وی موافقت نمودند چنگیز خان بکنار آب آمده مغولان دست بانداختن تیر برآوردند و از خون کشتگان آب سند را گلگون کردند و سلطان جلال الدین نهنگ آئین از آن دریار
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۵۹
جان بسلامت بیرون برد کنار کنار آب میرفت تا در برابر دشمن رسید آنگاه از اسب پیاده شد و زین برداشته جامها و تیرهای خود را در آفتاب پهن کرد و غلاف شمشیر را سرنگون ساخت تا آب آن بریخت و چتر را بر زمین زده در سایه آن تنها نشست و به طرف اردوی خود نگاه میکرد که مغولان بچه طریق غارت و تاراج مینمایند و چنگیز خان در کنار آب ایستاده نظاره مینمود که آن پادشاه شیرشکار چکار میکند و از کمال تهور و تجلد او تعجب کرده گریبان جامه بدندانگرفت و فرزندان خود را گفت از پدر پسر چنین باید مثنوی
بگیتی کسی مرد زینسان ندیدنه از نامداران پیشین شنید
بصحرا چو شیر است فیروز چنگ‌بدریا دلیر است همچون نهنگ
 
ذکر ارتفاع رایت دولت سلطان جلال الدین بعد از عبور از سند و بیان وقایعیکه او را دست داد
 
در حدود ولایت هند در آنروز که سلطان جلال الدین از دریای هیجا خود را در آب سند انداخت و نهنک‌آسا بساحل نجات افتاده هفت کس از مردمی که در اجل ایشان تاخیری بود بوی ملحق گشتند و سلطان با ایشان هنگام غروب آفتاب روی براه نهاد و دو روز در پیشه که در آن نزدیکی بود توقف نمود تا عدد ملازمتش به پنجاه رسید آنگاه از آن جنگل چوبها بریده بر سر جماعتی از هندوان کافر پیشه که نزدیک بآن بیشه به فتنه و فساد مشغول بودند شبیخون برد و اکثر آن فرقه را کشته اسلحه و موکب ایشانرا بر همراهان قسمت نمود و عدد ملازمانش بصد و بیست رسیده متوجه منزلی که چهار هزار کس از هنود در آنحدود اقامت داشتند شد و بر ایشان نیز غالب گشته پانصد سوار در ظل رایاتش جمع آمدند در آن اثناء شش‌هزار سوار کوه بلاله و بنگاله بعزم مقابله و مقاتله سلطان جلال الدین توجه کردند و سلطان آنجماعت را را نیز مغلوب گردانیده ضیت شجاعتش در دیار هند اشتهار یافت و از هرطرف اصحاب جلادت متوجه خدمتش کشته چون سه هزار کس در موکب ظفر شعار مجتمع شدند روی بجانب دهلی نهاد و قاصدی نزد سلطان شمس الدین التمش فرستاده پیغام داد که چون بین الجانبین حق مجاورت بثبوت پیوسته صفت مروت و انسانیت چنان تقاضا میکند که در حالت سراء و ضراء و شدت و رخا از هردو طرف معاونت و مظاهرت وقوع یابد التماس منزلی کرد که روزی‌چند آنجا تواند بود و بنابر آنکه شمس الدین از وفور صولت و تهور سلطان اندیشه تمام داشت در جواب این سخنان مدتی تامل کرده آخر الامر ایلچی را زهر داد و یکی از نوکران خود را با تحف شایسته نزد سلطان جلال الدین فرستاده در باب تعیین منزل و جوابی که موافق مزاج خوارزم شاهی نبود پیغام نمود بنابرآن سلطان از آنجا مراجعت کرده بکوه بلاله و بنگاله رفت و تاج الدین خلج را بجبل جود
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۶۰
ارسال فرمود تا آنحدود را غارتیده غنیمت بینهایت آورد و چون ده هزار سوار در سایه رایت ظفر شعار جمع آمدند سلطان کامکار رسولی سخن‌گذار نزد رای کوکار فرستاده دختر او را بخواست و رای رای بر اجابت ملتمس پادشاه کشورگشا قرار یافته پسر را با فوجی از لشکر بملازمتش ارسال داشت و در آن اوان میان رای کوکار و حاکم ولایت سند قباچه مخالفت روی نمود و رای بمعاونت سلطان بر قباچه غالب گشت و بر این قیاس آنسرو گلزار جاه و جلال مدت دو سال در کشور هند بدولت و اقبال گذرانید آنگاه شنید که برادرش سلطان غیاث الدین در عراق بر سریر سلطنت تمکن دارد یاد یار و دیار خود فرموده از هندوستان براه کچ و مکران در حرکت آمد و چون بنواحی کرمان رسید براق حاجب بترتیب ساوری و پیشکش اقدام نموده بقدوم سلطانی اظهار شادمانی کرد و سلطان بکرمان درآمده دختر براق را در حباله نکاح کشید و دو سه روزی شرایط دامادی بجای آورده بعزم شکار سوار شد و براق ببهانه درد پا تخلف نموده در صیدگاه تمارض او بر ضمیر انور سلطان ظاهر گشت و جهه امتحان کس نزد او فرستاده پیغام داد که عزم عراق تصمیم یافته چون امیر مردی صاحب تجربه است باید که بدینجا شتابد تا لوازم مشورت بتقدیم رسد براق جوابداد که مناسب آنست که سلطان بسرعت هرچه تمامتر بدانجانب تشریف برد که این عرصه گنجایش حشم و خدم آنحضرت را ندارد و کرمانرا از داروغه گریز نیست و جهه تمشیت آنمهم هیچ کس از بنده سزاوارتر نی و اگر خواهد بار دیگر بشهر درآید میسر نخواهد شد و رسول را بازگردانید و بقایاء متعلقان سلطانرا از قلعه بیرون کرد و در ضبط دروازها لوازم اهتمام بجای آورد
 
ذکر رفتن سلطان جلال الدین بجانب عراق و بیان بعضی از محاربات او با ملوک آفاق‌
 
چون سلطان باستحقاق از اطاعت براق نومید شد و محل مقتضی انتقام نبود براه شیراز متوجه عراق گشت و بعد از نزول در نواحی دار الملک فارس اتابک سعد بن زنگی پسر خود سلغر شاه را با تحف و تنسوقات پادشاهانه بخدمت فرستاده یکی از مخدرات را در سلک ازدواج آن مهر سپهر سروری انتظام داد و سلطان از آنجا باصفهان رفته اهالی آندیار اتابک علاء الدوله بن اتابک سام یزدی که نسبش بآل بویه میرسد از میبد بخدمت موکب خوارزم شاهی مبادرت نمود و سلطان بنابر کبر سن او را پدرخوانده پهلوی خود نشاند و امارت اصفهان را بدستور معهود بوی ارزانی داشت بعد از آن سلطان از اصفهان بری شتافته سلطان غیاث الدین طوعا او کرها امر پادشاهی را بوی گذاشت و سلطان جلال الدین کما ینبغی باستمالت سپاهی و رعیت پرداخته استقامتی در مهم ملک و دولت پدید آمد و نور الدین منشی در آن ایام قصیده در سلک نظم انتظام داد که مطلعش اینست بیت
بیا جانا که عالم شد دگرباره خوش و رنگین‌بفر خسرو
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۶۱ اعظم الغ سلطان جلال الدین
بعد از آن سلطان بتسمیر شتافته آنجا قشلاق نمود و در اوایل بهار بخیال استمداد متوجه دار الملک بغداد گشت و ناصر خلیفه بنابر کینه دیرینه که از خوارزمشاه در سینه داشت قوشتمور را با بیست هزار سوار نامزد فرمود که سلطانرا از نواحی بغداد براند سلطان جلال الدین از قشون او آگاه شده با وجود عدد اندک از غایت تهور پای ثبات فشرده پانصد کس در کمین نشانده بطریق فریب عنان بصوب هزیمت تافت و بغدادیان بی‌تحاشی او را تعاقب نموده بیکناگاه بهادران که در کمین بودند بدیشان تاختند و سلطان نیز عنان‌یکران انعطاف داد بیکساعت کار قوشتمور را بموجب دلخواه ساختند آنگاه سلطان ظفرپناه علم عزیمت بجانب تبریز برافراخت و اتابک ازبک ولد جهان‌پهلوان محمد که در آنزمان حاکم آذربایجان بود از سطوت سلطان اندیشیده و تبریز را بملکه بنت طغرل سلجوقی که زوجه‌اش بود سپرده بنفس نفیس بقلعه التجق گریخت سلطان جلال الدین در شهور سنه اثنی و عشرین و ستمائه در ظاهر تبریز نزول اجلال فرموده بمحاصره مشغول گشت و در آن اوان روزی ملکه بباروی درآمد چشمش بر سلطان جلال الدین افتاد سلطان عشقش را در شهرستان دل جای داده بامید ازدواج خوارزمشاه دعوی کرد که شوهر مرا طلاق داده است قاضی قوام الدین بغدادی چون میدانست که این دعوی بیمعنی است التفات بسخن ملکه نکرده اما یکی از اهل دیانت موسوم بعز الدین قزوینی گفت اگر ملکه منصب قضاء تبریز بمن عنایت فرماید من این مواصلت را بهمرسانم ملکه علی الفور منشور قضاء تبریز را باسم عز الدین قلمی کرده عقد مناکحت میان ملکه و سلطان انعقاد یافت و سلطان از ظاهر تبریز بحجله ملکه خرامید چون اینخبر بگوش اتابک ازبک رسید از غایت اندوه در ساعت بمرد سلطان کامران با سی هزار از شجاعان بجانب گرجستان لشکر کشید شکوه و ایوانی را که در کافر مشهور بودند اسیر کرد و عنان بصوب آذربایجان منعطف گردانیده و جهت مصلحت تسخیر گرجستان آن دو سردار گرجی را منظورنظر تربیت ساخته مرند و سلماس بدیشان ارزانی داشت و بار دیگر عزیمت گرجستان نموده در اثناء راه از شکوه و ایوانی امارات نفاق بوقوع انجامیده پادشاه غازی بدست خود شکوه را از میان دونیم زد و ملازمان موکب سلطانی کار ایوانی را نیز بضرب تیغ بمقطع رسانیدند و اتباع ایشانرا نیز همان شربت چشانیدند و سلطان جلال الدین در یورش چند نوبت با گرجستان محاربه نموده و در جمیع معارک مظفر و منصور شده و کنایس کافران را ویران ساخته و بجای آن مساجد و معابد طرح انداخت درین اثناء میهنان بعرض رسانیدند که براق رقبه از ربقه طاعت بیرون آورده خیال تسخیر عراق نموده بنابرآن خسرو با استحقاق از برق و باد سرعت گرفته با سیصد سوار در عرض سیزده روز خود را از تفلیس بحدود کرمان رسانیده و براق از وصول موکب سلطانی خبر یافته بارسال تحف و هدایا مبادرت نموده زبان باعتذار و استغفار گشاد سلطان عذر او پذیرفته راه اصفهان پیش گرفت و بدولت و اقبال در آن بلده چند روز رحل اقامت انداخته گردنکشان آفاق روی بعتبه علیه‌اش آوردند و
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۶۲
به کشیدن پیشکش و اظهار اخلاص مبادرت نموده منظورنظر التفات گشتند در خلال این احوال بمسامع جاه و جلال رسید که حاکم شام ملک اشرف نام حاجب علی را که در سلک امراء او انتظام دارد به اخلاط فرستاده و او حدود آذربایجان را تاخته متعرض رعایا میگردد و ملکه از تبریز باخلاط رفته با حاجب اختلاط مینماید سلطان جلال الدین از شنیدن این سخن عنان صبر و تمکن از دست داده بعظم انتقام اعلام ظفر انجام برافراخت و اطراف اخلاط را غارتیده چون در ظاهر شهر نزول فرمود شنود که جمعی از سپاه مغول متوجه عراق گشته‌اند بنابرآن از در اخلاط برخواسته روی بدان جانب آورد و میان سلطان و مغولان حرب صعب دست داده در آنمعرکه سلطان غیاث الدین از برادر روی‌گردان شده عازم لرستان شد لاجرم لشگر تاتار غالب گشته سلطان منهزم باصفهان رفت و جمعی را که در جنگ سستی کرده بودند معجر پوشانید و پردلانرا بدرجه امارت رسانید و در شهور سنه خمس و عشرین و ستمائه سلطان جلال الدین نوبت دیگر عزم رزم گرجستان کرده با وجود قلت سپاه اسلام و کثرت اهل کفر و ظلام بگرجستان درآمد و ملک آن بلده با بسیاری از اهل عناد در برابر سلطان عالی‌گهر صف قتال آراسته چون آنجماعت باضعاف مضاعف ملازمان موکب همایون بودند دغدغه تمام بر ضمیر منیر سلطانی راه یافت و به پشته برآمد مشاهده کافران مینمود در آن اثناء نظرش بر بیست هزار کس از قوم قیچاق افتاد که در میمنه سپاه کرج ایستاده بودند و حال آنکه نوبتی سلطان محمد قصد استیصال آنجماعت کرده بود و بجهت شفاعت سلطان جلال الدین از سر جریمه ایشان گذشته بنابرین سلطان جلال الدین قاصدی با یکتای نان و قدری نمک نزد قبچاقان فرستاد و پیغام داد که ظاهرا حقوق سابق که درباره شما ثابت دارم اقتضا نموده که در روی من شمشیر می‌کشید قوم قبچاق از شنیدن این سخن منفعل شده مرکز خالی گذاشته آنگاه پادشاه صایب تدبیر بسردار گرجیان خبر فرستاد که امروز الاغان ما مانده‌اند اگر مصلحت باشد از طرفین دلاوران یک‌یک بمیدان آمده حرب کنند و فردا بجنگ سلطانی اقدام نمائیم حاکم گرجستان این ملتمس را مبذول داشته پهلوانی از میان آیشان بمیدان آمد و ازین جانب سلطان جلال الدین متنکروار بیت
ز لشگر برون تاخت بر سان شیربنزد جوان اندرآمد دلیر و هم از گرد راه نیزه بر مقتل آنکافر زد که از پشت زین بر روی زمین افتاد و سه پسر آن لعین متعاقب هم بمحاربت سلطان مبادرت نموده بر اثر پدر راه دوزخ پیش گرفتند و بعد از ایشان از ناور که بغایت عظیم الجثه بود در برابر سلطان جلال الدین آمد و سلطان حملات او را بچابک دستی رد فرمود بارگیر سلطان از کثرت جولان بیتاب و توانشده بود نزدیک بآن رسید که پادشاه دین‌پرور بزخم تیغ از ناور از پای درآید اما در کرت آخر که آنکافر حمله کرد سلطان خود را از اسب پایان انداخت و تبری بر سر از ناور زد که از شدت آن تا اسفل السافلین در هیچ مکان آرام نیافت دوست و دشمن از مشاهده آنحالت آواز تحسین باوج علیین رسانیدند و گرجیان دلشکسته گشته سلطان
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۶۳
اشارت فرمود تا بیکبار مجاهدان دین بر کافران لعین تاختند و اقدام ثبات و قرار گرجیان تزلزل پذیرفته انهزام یافتند و پادشاه اسلام بسیاری از اهل ظلام را کشته و غنیمت فراوان گرفته عنان‌یکران بطرف اخلاط انعطاف و اخلاطیان در شهر تحصن نموده سلطان آغاز محاصره و محاربه کرد و بعد از چند روز قهرا و قسرا آن بلده را گرفته از غایت غضب حکم فرمود که جنود ظفر ورود از مبدء طلوع آفتاب که وقت زوال دولت مخالفان بود تا هنگام چاشت بقتل و غارت قیام و اقدام نمودند آنگاه رقم عفو بر جریده جریمه سایر ساکنان اخلاط کشید و چون عروسان شبستان آسمان نقاب حجاب از چهره گشودند سلطان عالی‌جناب بمکافات ملکه با زوجه حاجب علی خلوت گزید و بعد از وقوع این فتح نامدار بتجدید آوازه هیبت و شوکت سلطان ملک اقتدار در خواطر صغار و کبار قرار گرفت و هنوز پادشاه گیتی‌فروز در اخلاط به بسط بساط نشاط اشتغال داشت که پادشاه روم و ملک شام با یکدیگر موافقت نموده علم مخالفت سلطان مرتفع گردانیدند و این خبر بعرض سلطان جلال الدین رسیده با وجود آنکه اندک ضعفی عارض ذات او بود بعزم رزم مخالفان توجه فرمود و در بیابان مونش ششهزار از شامیان بسلطان بازخورده هیچیک در معرکه جنگ از زخم گربه اجل جان نبردند بعد از آن میان سلطان انام و فرمانفرمای روم و شام مقابله و مقاتله دست داده در وقت هیجان غبار معرکه کارزار سلطان جلال الدین از محفه بیرون آمد و در خانه زین نشست و بنابر استیلاء ضعف عنان تماسک از دست داد و در آنوقت اسب گامی چند بازپس نهاد خواص بعرض رسانیدند که مناسب چنان می‌نماید که خدام لحظه استراحت فرمایند و سلطان بموجب صوابدید نیک خواهان متوجه گوشه شده اعلام خاصه متعاقب در حرکت آمد میمنه و میسره لشگر از مشاهده اینحال تصور نمودند که شهریار عالی‌مقدار فرار مینماید بنابرآن پشت بر معرکه کرده روی بوادی گریز آوردند و سلطان نیز بحسب ضرورت بطرف اخلاط در حرکت آمد اما شامیان گمان بردند که سلطان حیله انگیخته میخواهد که ایشانرا به کمینگاه کشد لاجرم از معسکر خویش قدم در پیش ننهادند و چون سلطان جلال الدین باخلاط رسید قبل از آنکه تدارک آن اختلال نماید خبر متواتر شد که جرماغون نوئین با سپاهی از مغولان جلادت‌آئین متوجه عراق است بنابرآن سلطان بصوب آذربایجان نهضت نمود و یکی از اعیانرا برسم زبان گیری از پیش فرستاد و آنشخص به تبریز رفته بمجرد ارجوفه که شنود بازگشت و بعرض رسانید که در آذربایجان اصلا از مغولان خبری نیست و سلطان شادمانشده مجلس عیش و طرب بیاراست و اکثر ارکان دولت طریق متابعت مسلوک داشته بشرب دوام و مشاهده دیدار گلرخان سیم‌اندام مشغول گشتند و در آن ایام یکی از فضلاء عظام این رباعی در سلک نظم انتظام داد رباعی
شاها ز می گران چه خواهد برخواست‌وز مستی بیکران چه خواهد برخواست
شه مست و جهان خراب و دشمن پس‌وپیش‌پیداست کزین میان چه خواهد برخواست القصه بعد از روزی‌چند که آنطایفه دولتمند بخواب غفلت و مستی
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۶۴
فرورفتند در شهور سنه ثمان و عشرین و ستمائه لشگر تتار بعدد اقطار امطار در رسیدند داور خان که در سلک مقربان درگاه سلطان جلال الدین منتظم بود کیفیت واقعه را دانسته ببالین سلطان جلال الدین شتافت و او را بسعی بسیار بیدار کرد که حال چیست و متوجه سپاه معسکر همایون کیست و سلطان جهه کسر صورت سکر مقداری آب سرد بر سر ریخته روی بوادی گریز نهاد و داور خان لحظه‌ای بجای خوارزم شاه بایستاد و تا مسافتی میان او و مخالفان پدید آمد آنگاه او نیز گریزان شد و مغولان داور خان را سلطان جلال الدین پنداشتند و از عقب او رایت عزیمت برافراشتند و پس از آنکه دانستند که سلطان بطرف دیگر گریخته بمعسکر خوارزم شاهی بازگشتند و از توابع و لواحق خوارزم شاه هرکه را دیدند بتیغ بیداد کشتند روز اقبال خوارزم شاهی بنهایت رسید و ایام استقلال خواقین شوکت آئین باختنام انجامید نظم
سربسر نوش این جهان نیش است‌آنچه مرهم نمایدت ریشست
دل منه بر جهان پیچاپیچ‌وکال آخرش بود همه هیچ افاضل مورخین «1» در مآل حال سلطان جلال الدین اختلاف کرده‌اند بعضی گفته‌اند که چون از ترکان گریخته بمیان کوهستان درآمد کردی بطمع اسب و جامه او را هلاک ساخت و جمعی روایت کرده‌اند که بلباس اهل تصوف متلبس گشته سیاحت اختیار فرموده بلکه بسلوک طریق ارباب هدایت اشتغال نمود و در سلک اصحاب کشف و کرامات انتظام یافت ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ* وزارت سلطان جلال الدین بعد از مراجعت از بلاد هندوستان بشرف الملک فخر الدین علی الجندی متعلق بود و شرف الملک اگرچه از تحصیل فضایل و اکتساب کمالات بهره نداشت اما در حل و عقد و رتق و فتق امور دیوانی ید بیضا مینمود و در اداء لغت ترکی مهارت تمام داشت و در اوان وزارت و اختیار در بذل درم و دینار علم اسراف برافراشت رقت قلبش بمثابه بود که در حین قرائت قرآن قطرات اشک از دیده میگشود و در جامع التواریخ جلالی مسطور است که چون آفتاب اقبال فخر الدین بدرجه کمال رسید برطبق کلمه (إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغی أَنْ رَآهُ اسْتَغْنی) بخار عجب و پندار بکاخ دماغ راه داد و اکثر امرا و ارکاندولت را رنجانیده با ایشان دشمنی آغاز نهاد و آنجماعت نزد سلطان زبان بغیبت وزیر گشودند فخر الدین از سیاست سلطان بترسید و بیکی از قلاع گریخته متحصن گردید و سلطان جلال الدین رسل و رسایل نزد وزیر فرستاد او را از سطوت خویش ایمن ساخت و فخر الدین بملازمت شتافته بعد از چهار روز همدر آن قلعه محبوس شد و در آن محبس مقتول گشت رباعی
هر کس که مقیم شد درین دیر فناشد عازم آنسرای جاوید بقا
باقی نبود کسی بعالم ابدا ______________________________
(۱) در تاریخ ابو الفدا بنظر احقر رسیده که سلطان جلال الدین را در منتصف شوال سنه ثمان و عشرین و ستمائه کردی در عوض برادر خود که سلطان او را در اخلاط کشته بود بقصاص رسانید محمد تقی التستری
تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۶۵ غیر از احدی که نیست او را همتا
و از جمله افاضل شعرا کمال الدین اسمعیل اصفهانی با سلطان جلال الدین مینکبرنی معاصر بود و او در نظم اشعار مهارت کامل حاصل داشت و از بسیاری معانی رشیقه که در منظومات خویش مندرج میگردانید خلاق المعانی لقب یافت و در آن اوان که سلطان از سفر گرجستان بسبب استماع مخالفت براق حاجب باز گشته در سیزده روز از تفلیس بحدود کرمان شتافت و از آنجا باصفهانرفت کمال اسماعیل در مدح خوارزم شاه قصیده در سلک نظم کشید که سه بیت آن اینست نظم
حجاب ظلم تو برداشتی ز چهره عدل‌نقاب کفر تو بگشادی از رخ ایمان
براق علم تو گامی که بر گرفت ز هندنهاد گام دگر بر اقاصی ایران
که بود جز تو ز شاهان روزگار که دادقصیل اسب به تفلیس و آب در عمان و در تاریخ گزیده مسطور است که در زمانی که مغولان باصفهان استیلا یافتند کمال اسمعیل شهید شد و در وقت جاندادن این دو رباعی میگفت و بر دیوار نوشت رباعی
دل نیست که تا بر وطن خود گریدبر حال خود و واقعه بد گرید
دی بر سر مرده دوصد شیون بودامروز یکی نیست که بر صد گرید رباعی
دل خونشد و شرط جانگذاری اینست‌در مذهب ما کمینه بازی این است
با این‌همه هم هیچ نمی‌یارم گفت‌شاید که اگر بنده‌نوازی اینست راقم حروف گوید که چون خامه دو زبان حد سخن بذکر چنگیز خانیان رسانیده درخور استطاعت حکایات غرایب آیات سلاطین مبین گردانید وقت آنشد که عنان بیان بصوب مجلد ثالث که مصدر است بذکر خانان ترکستان انعطاف یابد و بیمن همت سالکان از منه مکرمت پرتو اندیشد بر ذکر حالات چنگیز خانیان تابد لاجرم طبع دوراندیش بمقتضای عادت خویش ذیل این مجلد را باظهار محامد الهی می‌آراید و بیتی چند در دعای دوام دولت حضرت ملکت آصف‌جاهی ثبت مینماید نظم
بحمد اللّه که از توفیق سرمدبپایان آمد این زیبا مجلد
مشید شد چو برج آسمانی‌اساس قصر ثانی زین مبانی
چو صورتخانه مانی منقش‌شد از فیض قلم این قصر دلکش
بود هربیت او چون بیت معموربصفحش جمع گشته مشک و کافور
سطورش هریکی چون نخل پرگل‌بهم آمیخته نسرین و سنبل
حکایاتش ز عیب کذب مأمون‌روایاتش بصحت گشته مقرون
حروف نثر او چونعقد پروین‌عقود نظم او چون خط مشکین
اگرچه وصف او از حد برونست‌قلم از هرچه اندیشد فزونست
باوصافش مدان زین نکته احسن‌که گردیده است عنوانش مزین
بنام نامی آصف پناهی‌عطارد حشمتی خورشید جاهی
کواکب موکبی گردون جنابی‌سپهر مکرمت را آفتابی
بصورت اهل معنی را حبیبی‌بسیرت دردمندان را طبیبی
ز عدلش گشته اقلیم چهارم‌مزین چون فلک از نور انجم
کفش چندان زر و گوهر فشانده‌که کس را آرزو در دل نمانده
دلش پرنور از انوار بینش‌زبانش مظهر آثار دانش
ضمیرش از فروغ فضل روشن‌جهان از رشح کلک اوست گلشن
بگاه بزم ابر درفشانست‌بوقت رزم چونشیر ژیانست
ز فیض خامه‌اش خرم جهانی تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: ۶۶۶ سنانش اژدهای جان‌ستانی‌از آن جان محبانش فرح‌ناک
و زین جسم عدو افتاده بر خاک‌بود قدرش فزون از هرچه گویم
نمیدانم دلا دیگر چه گویم‌افاضل پرورا آصف پناها
ملاذا سرورا امید گاهاچگویم شکر این کز اهتمامت
بلطف خاص و از انعام عامت‌میسر شد مرا این کامرانی
کزین اوراق اجزا جلد ثانی‌مرتب شد بسان عقد گوهر
لباس اختتام افکند در بربنزد عقل بود این کار دشوار
ولی چونفیض فضلت شد مددکارسخن‌رانی قلم را گشت آسان
رسانید این مجلد را بپایان‌کنون ای مهر اوج کامکاری
چنانخواهم که همت برگماری‌که گردد جلد ثالث هم مبین
بالفاظ فرح‌افزا مزین‌بیمن همتت یابد تمامی
بنام نامیت گردد گرامی‌الهی باز
کلک اهل انشاشود زینت فزا اوراق اجزا
بنام سرور آصف خصایل‌مشرف باد عنوانرسایل
ز عدل او جهان پیوسته آبادز بذلش اهل عالم گشته دلشاد
کفش باد ابسان ابر نیسان‌بر اصحاب فضایل گوهرافشان
ظلال دولتش پاینده بادافلک پیوسته او را بنده بادا تمام شد جزو چهارم از جلد دوم حبیب السیر
 
   توجه:  مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب بررسی داستان تاریخ حبیب‌السیر فی اخبار افراد بش.