Skip to main content

داستان تاریخ حبیب‌السیر،  جلد اول

بخش اول ــ جلد اول
 
   توجه:  مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب بررسی داستان تاریخ حبیب‌السیر فی اخبار افراد بشر در اینجا.
 
 داستان تاریخ حبیب‌السیر جلد اول

داستان تاریخ حبیب‌السیر فی اخبار افراد بشر

 
مشخصات کتاب
 
شابک : دوره : ۹۶۴-۶۱۰۱-۵۷-۷ ؛ ج.۴ : ۹۶۴-۶۱۰۱-۵۶-۹
شماره کتابشناسی ملی : م‌۴۹-۵۷۳۶
عنوان و نام پدیدآور : تاریخ حبیب‌السیر فی اخبار افراد بشر/ تالیف غیاث‌الدین‌بن همام‌الدین الحسینی المدعوبه خواندامیر؛ مقدمه جلال‌الدین همائی؛ زیرنظر محمد دبیرسیاقی.
مشخصات نشر : تهران: کتابخانه خیام، [۱۳۳۳].
مشخصات ظاهری : ۴ج.
فروست : انتشارات اساطیر؛ ۱۹۰.
یادداشت : ج. ۱، ۲، ۳ و ۴ (چاپ چهارم: ۱۳۸۰).
یادداشت : ج.۴ (چاپ دوم: ۱۳۵۳).
موضوع : اسلام — تاریخ– متون قدیمی تا قرن ۱۴.
موضوع : پیامبران
موضوع : ایران — تاریخ — متون قدیمی تا قرن ۱۴
موضوع : کشورهای اسلامی — تاریخ — متون قدیمی تا قرن ۱۴
رده بندی دیویی : ۹۵۵
رده بندی کنگره : DSR۱۰۷/خ۹ت۲ ۱۳۳۳
سرشناسه : خواندمیر، غیاث‌الدین بن همام‌الدین، ۸۸۰-۹۴۲ق.
شناسه افزوده : همائی، جلال‌الدین، ۱۲۷۸-۱۳۵۹.، مقدمه‌نویس
شناسه افزوده : دبیرسیاقی، سیدمحمد، ۱۲۹۸ –
 
جلد اول‌
 
مقدمه‌
 
اشاره
بقلم: استاد دانشمند جلال الدین همایی
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم در خلال آن همه مصائب و بدبختی که حمله چنگیز و تیمور در کشور ما ببار آورد و در عوض آن همه آثار علمی و ادبی که در ترکتازیهای مغولان از دست ما بیرون رفت و اوهام و خرافات و آداب و رسوم ناپسند خانمان برانداز جانشین عادات و سنن قویم ملی ما گردید، دو چیز گرانبها نصیب مملکت ما شد: یکی صنایع ظریفه، دیگر شیوع تاریخ‌نویسی بزبان فارسی
چون ایرانیان توجه مغولان و اخلاف تیمور را باین دو امر دیدند و دریافتند که ذوق و علاقه آنها از میان همه علوم و فنون فقط بصنایع ظریفه و فن تاریخ و قصص متمایل است فرصت را غنیمت شمرده، در برابر خرابیها که بر مملکت ایشان وارد شده و آثار گرانبهایی که از دست ایشان بدررفته بود برونق و تجدید این دو امر که اتفاقا با طبع و ذوق ایرانی نیز سازگاری داشت، قناعت کرده در ترقی و بسط و شیوع آن کمال سعی و جد و جهد را از خود بروز دادند و قضیه (ما لا یدرک کله لا یترک کله) را کار بستند- و در نتیجه همین سعی و اهتمام ایرانیان باذوق بود که دربار هرات بوجود آمد و تحت حمایت و توجه سلطان حسین بن منصور بن بایقرا ابن عمر شیخ ابن تیمور گورکان (جلوس وی بتخت هرات دهم رمضان ۸۷۳ قمری موافق سوم آوریل ۱۴۶۸ میلادی وفاتش در هفتاد سالگی روز دوشنبه یازدهم ذی الحجه ۹۱۱ هجری موافق پنجم مه ۱۵۰۶ میلادی واقع شد) و وزیر بزرگوارش امیر علیشیر نوائی (ولادتش ۸۴۴ در هرات وفاتش دوازدهم جمادی الثانیه ۹۰۶ موافق سوم
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۴
ژانویه ۱۵۰۱ میلادی در ۶۲ سالگی واقع شد) که اتفاقا هردو از علاقه‌مندان و مروجان بزرگ ادبیات و صنایع ظریفه بوده‌اند مکتبی ممتاز بوجود آمد و بازار این فنون رونق و شکوهی بی‌سابقه یافت و ارباب فن از اطراف و اکناف ایران بدان مهد ادب‌گستر ذوق‌پرور که پناهگاه ادبا و هنرمندان بود شتافتند و بازار ادبیات و صنایع ظریفه را چندان گرم کردند که دنباله رواجش بعهد مشعشع صفویه رسید.
سلاطین صفویه نیز که از هر جهت درصدد احیاء و حفظ مآثر ملی ایران بودند در صیانت آن هردو یادگار گران‌ارز و حمایت ارباب ادب و هنر کوشیدند و فن تاریخ نویسی فارسی را با صنایع ظریفه بحد اعلای عظمت و زیبایی و ترقی و رواج رسانیدند و در تحت حمایت و توجه آن‌دو دربار بزرگ (دربار هرات و صفویه) شاهکارهای نثر فارسی و صنایع ظریفه بوجود آمد که از افتخارات عظیم ایران در دنیا محسوب میشود و هنوز ملل راقیه جهان دربرابر آثار باعظمت آن‌دوره سر تعظیم خم میکنند و بر ذوق و دست هنرآفرین ایرانیان آفرین میگویند.
از جمله مورخان معروف فارسی از استیلای مغول تا اوایل دولت صفویه عبارتند از:
۱- علاء الدین عطاملک جوینی صاحب تاریخ جهانگشا
۲- خواجه رشید الدین فضل اللّه همدانی وزیر صاحب جامع التواریخ رشیدی
۳- ادیب عبد اللّه شیرازی مؤلف تاریخ وصاف
۴- ادیب فضل اللّه صاحب تاریخ معجم
۵- حمد اللّه مستوفی قزوینی صاحب تاریخ گزیده و نزهه القلوب
۶- قاضی بیضاوی مؤلف نظام التواریخ که تفسیر بیضاوی معروف هم ازوست.
۷- قاضی احمد غفاری صاحب تاریخ نگارستان و جهان‌آرا
۸- شرف الدین علی یزدی صاحب ظفرنامه تیموری
۹- کمال الدین عبد الرزاق سمرقندی صاحب مطلع السعدین
۱۰- حافظ ابرو (شهاب الدین عبد اللّه بن لطف اللّه خوافی معروف بحافظ ابرو) مؤلف زبده التواریخ
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۵
۱۱- معین الدین محمد اسفزاری مؤلف روضات الجنات فی تاریخ مدینه هرات که بنام سلطان حسین بایقرا تألیف کرده است
۱۲- فصیح احمد بن جلال الدین محمد مؤلف کتاب مجمل فصیحی
۱۳- میر خواند مؤلف روضه الصفا
میر محمد بن سید برهان الدین خاوند شاه ابن کمال الدین محمود بلخی معروف بمیر خواند با پنج واسطه از اعقاب سید اجل بخاری اصلش از سادات ماوراء النهر است که رشته نسبشان بزید بن علی بن الحسین سلام اللّه علیه می‌پیوندد
میر خواند یا میر محمد بن خاوند شاه بیشتر ایام عمر خود را در هرات تحت حمایت امیر علیشیر نوائی گذرانید و کتاب روضه الصفا را در هفت مجلد بنام او تألیف کرد و همانجا در ۶۶ سالگی روز دوم ذی القعده ۹۰۳ وفات یافت و در مقبره شیخ بهاء الدین عمر مدفون شد (حبیب السیر: مجلد ۳ جزو ۳) و همین کتاب است که مرحوم رضا قلی خان هدایت در عهد ناصر الدین شاه قاجار سه جلد ذیل مشتمل بر تاریخ عهد صفوی و افشاری و زندی و قاجاری تا زمان ناصر الدین شاه بر آن افزوده و دوره روضه الصفای ناصری را در ده مجلد پرداخته‌ست.
۱۴- خواندمیر مؤلف حبیب السیر که موضوع بحث ماست و اکنون مفصلتر بشرح حالش میپردازیم:
 
خواندمیر مؤلف حبیب السیر
 
خواجه غیاث الدین ابن خواجه همام الدین محمد ابن خواجه جلال الدین ابن برهان الدین محمد شیرازی «1» معروف به خواندمیر از ادبا و مورخان نامدار قرن دهم هجری مؤلف کتاب حبیب السیر و دستور الوزراء و چند کتاب دیگر است که بعدا ذکر خواهیم کرد.
پدرش خواجه همام الدین محمد مدتی در دستگاه میرزا سلطان محمود
______________________________
(۱)- نسب‌نامه خود را در ضمن داستان وزارت پدرش خواجه همام الدین نوشته است (حبیب السیر: جزو ۳ جلد ۳ ص ۲۳۷ طبع طهران)
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۶
(متوفی محرم ۹۰۰ ه) فرزند سلطان ابو سعید گورکان پادشاه ماوراء النهر وزارت داشت.
بشرحی که خود حبیب السیر مینویسد میرزا سلطان ابو سعید گورکان در ۲۲ رجب ۸۷۳ بقتل رسید، ارشد اولادش میرزا سلطان محمود بود که روز پنجشنبه دوم رمضان آنسال در ایام گرفتاری پدرش بهرات آمد و از آنجا بتسخیر نواحی بدخشان و ختلان و ترمد رفت و سلطان حسین بایقرا هرات را بگرفت برادر کوچکترش میرزا سلطان احمد که بسمرقند حکومت میکرد در ذی القعده ۸۹۹ فوت شد، و از این تاریخ سلطنت سمرقند و سایر بلاد ماوراء النهر یکسر بدست میرزا سلطان محمود افتاد اما طولی نکشید که خود او نیز در محرم سنه ۹۰۰ درگذشت.
وزارت او در اکثر اوقات بخواجه همام الدین ابن خواجه جلال الدین محمد پدر صاحب حبیب السیر مفوض بود «2»
مادرش دختر میر خواند صاحب روضه الصفا بود- و باین سبب خود را بنسبت فرزندی و او را بعنوان پدری و (ابوی مخدومی) خطاب می‌کرد- و همین امر موجب اشتباه بعضی شده است که خواندمیر را فرزند صلبی میر خواند توهم کرده‌اند و حال آنکه خود او در حبیب السیر (مجلد سوم جزو سوم: ص ۲۳۹ طبع طهران) در شرح‌حال سید برهان الدین خاوند شاه پدر صاحب روضه الصفا وجه قرابت خود را با او تصریح می‌کند باین قرار که می‌گوید:
از سید برهان الدین خاوند شاه سه پسر ماند یکی امیر خواند محمد یعنی صاحب روضه الصفا «که والد بزرگوار والده مسود اوراق است» دیگر سید نظام الدین سلطان احمد که در خدمت سلطان بدیع الزمان میرزا منصب صدارت داشت، سوم سید نعمه الله که مجذوب متولد شد یعنی اختلال مشاعر داشت … الخ
______________________________
(۲)- عبارت حبیب السیر این است:
وزارت او در اکثر اوقات برای صواب نمای والد مسود اوراق خواجه همام الدین ابن خواجه جلال الدین محمد ابن خواجه برهان الدین محمد شیرازی مفوض بود (ص ۲۳۷ مجلد سوم طبع طهران)
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۷
و در شرح‌حال میر خواند می‌گوید:
«راقم حروف نسبت بآن حضرت علاقه فرزندی ثابت دارد و بزبان گستاخی خود را در سلک شاگردانش می‌شمارد
چه نسبت ذره را با مهر انورنمی‌شاید خزف در عقد گوهر
اگر خواهم که باشد آبرویم‌همی‌گویم که من شاگرد اویم
نه شاگردم غلام کمترینم‌بگرد خرمن او خوشه چینم حضرت ابوی مخدومی را در اواخر ایام حیات میل بانقطاع و انزوا شد .. الخ.
جزو ۳ مجلد ۳ ص ۳۰۲ طبع طهران»
و چون در نوشته‌های خود او (جزو ۳ مجلد ۳) دیدیم که نام پدر صلبی خود را خواجه همام الدین ابن خواجه جلال الدین محمد ابن خواجه برهان الدین محمد شیرازی معرفی می‌کند، باین نتیجه مسلم قطعی میرسیم که میر خواند پدر حقیقی او نبوده بلکه جد مادری وی بوده، و باین مناسبت، و نیز بعلت اینکه در تحت تعلیم و تربیت وی قرار داشته، خود را بعنوان فرزندی و او را بمقام پدری خطاب می‌کرده است.
بعضی با تصدیق این امر که میر خواند جد مادری خواندمیر بوده است نوشته‌اند که اگر برهان الدین محمد شیرازی جد خواندمیر همان پدر میر خواند باشد معلوم میشود که صاحب حبیب السیر برادرزاده صاحب روضه الصفا یعنی میر خواند عموی خواندمیر بوده است «1».
این استنباط بکلی غلط و اشتباه است زیرا ممکن نیست که خواندمیر هم برادر زاده و هم نوه دختری میر خواند باشد، چه لازمه این فرض آنست که دختر برادر در حباله ازدواج برادر آید تا هم عمو باشد و هم جد مادری- و این نوع ازدواج از محرمات قطعیه اسلام است و صریح آیه قرآن مجید میفرماید «حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ أُمَّهاتُکُمْ وَ بَناتُکُمْ وَ أَخَواتُکُمْ وَ عَمَّاتُکُمْ وَ خالاتُکُمْ وَ بَناتُ الْأَخِ وَ بَناتُ الْأُخْتِ» «2»
______________________________
(1)- حواشی کتاب از سعدی تا جامی: ص ۴۸۷
(۲)- سوره نساء: ج ۴ آیه ۲۲
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۸
این اشتباه از این جهت ناشی است که نام خواجه جلال الدین در سلسله نسب خواندمیر از قلم افتاده و برهان الدین جد اول وی فرض شده و حال آنکه جد دوم او بوده است- و بنابراین باید گفت که اگر همین برهان الدین، پدر میر خواند صاحب روضه الصفا باشد خواندمیر علاوه بر اینکه نوه دختری یعنی سبط او بوده، نوه و حفید برادر وی هم میشده است باین معنی که پدرش خواجه همام الدین دختر عموی خود را بزنی گرفته بود- و بنابراین میر خواند هم عموی پدر و هم جد مادری خواندمیر می‌شده، و این فرض صحیح است اما آنچه مسلم داریم فقط قسمت جد مادری است و اینکه میر خواند عموی پدر خواندمیر هم باشد هیچ دلیل ندارد و ظاهرا تشابه نام برهان الدین بعضی را باین اشتباه انداخته است!
هرچه بود خواندمیر در تحت تعلیم و تربیت میر خواند بزرگ شد و در دوره مشعشع امیر علیشیر نوائی در هرات میزیست و از حمایت و پرورش آن وزیر ادب‌پرور بهره‌مند و متمتع شده بود اما دوره نبوغ و ظهور اثر مهمش که کتاب حبیب السیر باشد مصادف گردید با عهد دولت شاه اسماعیل اول صفوی که اتفاقا ظهور وی با وفات امیر علیشر نوائی در سال ۹۰۶ مقارن افتاد و شعرا و دانشمندان و هنرمندانی که از این تاریخ ببعد ظهور کرده‌اند علی الظاهر متعلق بدوره صفویه محسوب میشوند هرچند که مبادی تربیت و پرورش آنها مربوط بدوره قبل بوده باشد،
نظیر این معنی در تاریخ ادبیات ما مکرر اتفاق افتاده است که ظهور تربیت شدگان یک عهد مصادف با دوره‌های بعد شده، و نمایش افتخاراتی که از عصر سابق مایه و پایه گرفته نصیب عصر لاحق گردیده است، چنانکه بسیاری از مفاخر عهد غزنوی تربیت‌شدگان دوره سامانی بودند و ظهور گروهی از پرورش یافتگان دوره غزنوی با عصر سلاجقه مقارن افتاد و همچنین نظیر خواجه نصیر الدین طوسی و مولوی و سعدی و امثال ایشان که از مفاخر عهد مغول شمرده میشوند با اینکه پایه و مایه علمی و تربیتی ایشان مولود دوره‌های قبل از مغول و در حقیقت از بقایای تمدن قرون سابقه بود که روزگارشان با عهد مغولان مصادف و مقترن ساخت- بسیاری از تربیت‌شدگان عهد زندیه نیز ظهورشان با دوره قاجاریان موافق افتاد- و این خود یکی از قضایای مسلم تاریخ تمدن است که آثار تعلیم و تربیت و تحولات علمی و اجتماعی
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۹
یک نسل و یک دوره، در نسلها و دوره‌های بعد آشکار میگردد.
بالجمله خواندمیر یکی از ادبا و مورخان بزرگ قرن ۹- ۱۰ بود که در دوره سلطان حسین بایقرا و امیر علیشیر نوائی سرمایه گرفت و اندوخته‌های خود را در دوره ظهور صفویه بخرج داد.
خواندمیر در حدود سال ۸۸۰ هجری قمری در هرات ولادت یافت «1» و تحت تربیت و تعلیم جد مادریش میر خواند مؤلف روضه الصفا درس خواند و در ظل حمایت و ترشیح سلطان حسین بایقرا و وزیر دانشمندش امیر علیشیر نوائی پرورش گرفت، بعد از وفات سلطان حسین در ۹۱۱ از مخصوصین پسرش بدیع الزمان میرزا گردید.
در ماه شوال ۹۱۲ که محمد خان شیبانی (شیبک خان) هرات را گرفت وی در رنج و زحمت آن غائله با اهالی هرات شریک و همدرد بود.
در سال ۹۱۶ شاه اسماعیل صفوی محمد خان شیبانی را کشت و هرات را مستخلص گردانید از آن تاریخ حکومت هرات و سایر اقطاع خراسان بدست حکام صفوی افتاد و امیر خان از طرف شاه اسماعیل حاکم هرات گردید و امنیت در آن ناحیه استقرار یافت تا وقتی که عبید اللّه خان ازبک بخراسان تاخت و در ۹۲۷ هرات را محاصره کرد و دوباره امنیت آن نواحی را متزلزل ساخت.
خواندمیر در جریان این قضایا ساکن هرات بود و گاهی در امنیت خاطر و زمانی در تشویش و نگرانی زندگانی میکرد- دنباله اقامتش در هرات ظاهرا تا حدود ۹۳۴ طول کشید- در این سال بهندوستان رفت و روز چهارم محرم ۹۳۵ در شهر آگره بدربار بابر شاه راه یافت بعد از مرگ بابر در ۹۲۷ نزد پسرش همایون شاه مقرب گردید و کتاب همایون‌نامه یا قانون همایون را بنام وی پرداخت.
وفاتش باصح اقوال در اواخر سال ۹۴۲ بهندوستان اتفاق افتاد و حسب الوصیه در مزار خواجه نظام الدین اولیاء نزدیک امیر خسرو دهلوی بخاک رفت «2»
______________________________
(1)- دلیل ولادتش در حدود ۸۸۰ این است که خود او در مقدمه حبیب السیر که بنوشته خودش در اوائل سنه ۹۲۷ شروع کرده است می‌نویسد در این تاریخ «سنین عمر از حدود اربعین هفت هشت مرحله تجاوز کرده» یعنی حدود ۴۷- ۴۸ سال داشته بنابراین ولادتش حوالی ۸۸۰ می‌شود.
(۲)- رجوع شود بکتاب تاریخ فرشته و شاهد صادق
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۰
 
تألیفات خواند میر
 
مهمترین تألیفات خواندمیر بی‌شبهه همین کتاب حبیب السیر است که جداگانه درباره آن گفتگو خواهیم کرد.
این کتابرا بنوشته خودش در ۹۲۷ شروع و در ۹۳۰ عهد دولت شاه اسماعیل صفوی ختم کرده است.
در مقدمه این کتاب شش فقره از مؤلفات خود را که قبل از ۹۲۷ تألیف شده است باسامی ذیل ذکر میکند:
«خلاصه الاخبار و اخبار الاخیار و منتخب تاریخ وصاف و مکارم الاخلاق و مآثر الملوک و دستور الوزراء»
کتاب دستور الوزراء بفارسی مشتمل است بر اسامی وزراء و صدور نامدار سلاطین و ملوک ایران که بنام سلطان حسین بایقرا و یکی از بزرگان دولت وی کمال الدین محمود در سنه ۹۰۶ تألیف کرده سپس در ۹۱۴ در آن تجدیدنظر نموده است و این کتاب خوشبختانه بطبع رسیده است.
کتاب مآثر الملوک هم بفارسی است مشتمل بر سخنان پادشاهان که آن را هم بنام امیر علیشیر نوائی ظاهرا در حدود ۹۰۶ تألیف کرده است
خلاصه الاخبار هم بنام علیشیر نوائی در ۹۰۴ شروع و در ۹۰۵ ختم شده و بمنزله تلخیصی از کتاب روضه الصفای میر خواند است.
سال تألیف سه کتاب دیگرش اخبار الاخیار و منتخب تاریخ وصاف و مکارم الاخلاق بتحقیق بر نگارنده معلوم نیست اما مسلم است که آنها نیز از مؤلفات قبل از حبیب السیر یعنی پیش از ۹۲۷ هجری قمری است.
از جمله کتبی که بعد از حبیب السیر تألیف کرده همایون‌نامه است که پیش ذکر کردیم و دانستیم که این کتاب را بنام همایون شاه پسر بابر شاه دهلی بعد از ۹۳۷ که مرگ بابر شاه است تألیف کرد.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۱
غیر از اینها مؤلفات دیگر هم داشته که در مقدمه حبیب السیر بعد از ذکر شش کتاب بعبارت «و دیگر نسخ» اشاره کرده و نام نبرده است.
اکنون بشرح کتاب حبیب السیر که مقصد اصلی ماست میپردازیم:
 
کتاب حبیب السیر
 
معروفترین کتاب تاریخ فارسی که بعد از عهد مغول تاکنون پس از کتاب روضه الصفا تألیف شده همین کتاب حاضر حبیب السیر است که طبع جدید آن بنظر خوانندگان محترم میرسد.
تاریخ شروع تألیف این کتاب اوائل ۹۲۷ و پایانش در ماه ربیع الاول ۹۳۰ بوده است- تاریخ شروع را در مقدمه و تاریخ اختتام را در خاتمه و اثناء کتاب مخصوصا چند موضع در جزو چهارم از مجلد سوم تصریح می‌کند.
در خاتمه می‌نویسد «و لله الحمد و المنه که تا غایت که تاریخ هجری بماه ربیع الاول سنه ثلاثین و تسعمائه رسیده این پادشاه مرتضوی خصال … الخ» «1»
و در موضع دیگر می‌نویسد «تا غایت که تاریخ هجری بماه ربیع الاول ۹۳۰ رسیده است» «2» و در پایان بخش خاتمه در عجایب و غرایب بر و بحر که آخرین فصول کتابست دو ماده تاریخ برای ختم کتاب می‌آورد یکی جمله عربی (آثار الملوک و الانبیا) دیگر جمله فارسی (خبر از جهانیان) که هردو بحساب جمل ۹۳۰ میشود و بعدا عین عبارت کتاب را نقل خواهیم کرد.
کتاب حبیب السیر از ابتدای تألیف تاکنون پیوسته مورد توجه و مراجعه فضلا و علاقه‌مندان بتاریخ قرار گرفته و نسخ خطی بی‌حد و حصر از آن موجود است که خود از اهمیت کتاب نزد فضلا و ارباب ادب حکایت میکند.
______________________________
(۱) مقصودش شاه اسماعیل اول صفوی است. خاتمه جزو چهارم از مجلد سوم.
(۲) جزو چهارم از مجلد سوم: ص ۳۷۸ طبع اول
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۲
 
اجزاء و مجلدات حبیب السیر
 
اشاره
 
کتاب حبیب السیر مشتمل است بر یک مقدمه بنام افتتاح و خاتمه بعنوان اختتام و سه مجلد که هر جلدی بچهار جزو بخش میشود و بقول خودش جمعا ۱۲ عقد است که هر ۴ عقدی در یک درج منتظم شده است.
مقدمه یا افتتاح: در ذکر اول مخلوقات.
خاتمه یا اختتام: در عجایب ربع مسکون که بمنزله قسمت جغرافیا و کتاب مسالک و ممالک است.
 
جلد اول‌
 
در تاریخ قبل از اسلام تا ظهور اسلام و احوال خلفای راشدین در چهار بخش:
۱- انبیا و حکماء- ۲- ملوک قدیم عرب و عجم و قیاصره- ۳- ظهور خاتم انبیاء ۴- خلفای راشدین.
 
جلد دوم‌
 
در ذکر مناقب ائمه اثناعشر و حکام بنی امیه و بنی عباس و سلاطین معاصر آنها در چهار جزو یا چهار بخش:
۱- فضائل ائمه اطهار- ۲- حکام بنی امیه- ۳- خلفای عباسی- ۴- طبقات سلاطین که معاصر عهد اموی و عباسی بوده‌اند.
 
جلد سوم‌
 
سلاطین و حکام بعد از خلفای عباسی شامل سلسله‌های مغول و تیمور و غیره تا اوایل عهد صفویه هم در چهار جزو:
۱- حکومت مغولان از چنگیز و اعقابش ۲- طبقات سلاطین معاصر عهد مغولان مانند اتابکان فارس و لرستان و غیره ۳- عهد تیموریان و اخلاف تیمور و سلاطین معاصر آندوره تا ظهور دولت صفوی ۴- ظهور دولت صفوی و شرح ایام شاه اسماعیل تا ماه ربیع الاول از سنه ۹۳۰ هجری قمری.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۳
 
سرگذشت تألیف و وجه تسمیه حبیب السیر
 
سرگذشت تألیف و وجه تسمیه کتاب حبیب السیر بطوری که از نوشته‌های خود مؤلف در مقدمه و اثناء مطالب مستفاد می‌شود بدین قرار است:
این کتاب را در اوائل سال ۹۲۷ نهصد و بیست و هفت هجری قمری (موافق ۱۵۲۱ میلادی) برای غیاث الدین امیر محمد بن امیر یوسف حسینی که از اکابر نقبای سادات و قضات و صدور هرات بود شروع بتألیف کرد- مقدمه کتاب و قسمتی از جزو اول مجلد اول را نوشته بود که اوضاع هرات باز برآشفت و میر غیاث الدین در ۵۶ سالگی روز چهارشنبه هفتم ماه رجب همان سال (۹۲۷) بدست دشمنان داخلی که سردسته آنها امیر خان حاکم هرات بود بقتل رسید- و باین سبب چند ماه کار تألیف متوقف مانده بتعویق افتاد.
اوضاع هرات بعد از قتل محمد خان شیبانی (۹۱۶) و تسلط شاه اسماعیل صفوی بر این نواحی قرین آرامش و امنیت شده بود و در همین فرصت خواندمیر بتألیف کتاب پرداخت.
در سال ۹۲۷ عبید الله خان اوزبک سربلند کرده بتسخیر هرات لشکر کشید و آنجا را محاصره کرد و باین سبب باز اوضاع هرات شوریده و درهم گردید.
 
میر غیاث الدین محمد حسینی که حبیب السیر برای وی آغاز شد
 
میر غیاث الدین بتفصیلی که در خود حبیب السیر نوشته از سادات حسینی است که سلسله نسبش بحسین اصغر ابن امام زین العابدین علی بن الحسین علیه السلام میرسید در اثر لیاقت و شایستگی از مرتبه نقابت بمقام قضاوت و صدارت ترقی کرد و امور خراسان خاصه هرات در قبضه تدبیر و کفایت وی منتظم بود.
در محاصره هرات بدست عبید اله خان ازبک، میر غیاث الدین خدمتهای بزرگ باهالی هرات انجام داد و تدبیرهای عاقلانه وی در جلوگیری از تسلط ازبکان بر شهر بسیار سودمند افتاد و لیکن بعد از رفع این غائله بطوری که گفتیم بدست دشمنان داخلی بقتل رسید.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۴
صاحب حبیب السیر در ضمن وقایع آن ایام داستان قتل وی را بتفصیل شرح میدهد و در ضمن آن قضیه نیز بسرگذشت تألیف کتاب اشاره میکند باین عبارت:
«چون خامه مشکین عمامه و بنان عنبرین شمامه بنابر اشاره علیه آن قدوه اولاد خیر البریه در تألیف این نسخه شریفه شروع نموده بود و در اثناء اشتغال بانتظام جواهر عقد اول از این درج لالی انواع اکرام و انعام از آن صدر عالیمقام مشاهده فرمود در این هنگام که سیاق کلام بذکر شهادت آن صاحب سعادت رسید خاطر فاتر متوجه آن گردید که نخست صحایف این اوراق را بتحریر شمه‌یی از احوال خجسته مآلش بیاراید آنگاه کیفیت آنواقعه هائله را بر لوح بیان نقش نماید ..:
جزو ۴ مجلد ۳ ص ۳۸۱ طبع اول»
سپس واقعه قتل او را شرح میدهد و بعض مراثی و ماده تاریخها را که در قتل او ساخته‌اند نقل می‌کند- از جمله خواجه ضیاء الدین میرم گفت:
چون میر محمد خلف آل عبازین دیر فنا رفت سوی ملک بقا
تاریخ شهادتش رقم کرد ضیاو اللّه شهید هو یحیی الموتی و شهاب الدین احمد خفری گفت:
چون کرد بتیغ جان ستان چرخ فلک‌از لوح زمانه نام میرک را حک
گفتم که حساب سال این واقعه چیست‌دل گفت که قتل بندگان میرک
 
اتمام حبیب السیر بنام خواجه حبیب اللّه وزیر دورمیش خان‌
 
گفتیم که تألیف کتاب حبیب السیر بسبب قتل غیاث الدین و وقایع آشفته هرات که علت عمده‌اش محاصره عبید اللّه خان اوزبک بود مدتی بتأخیر افتاد، اکنون بچگونگی اتمام آن می‌پردازیم:
اوضاع هرات مجددا در اثر عنایت شاه اسماعیل و حکومت دورمیش خان و وزارت کریم الدین خواجه حبیب الله ساوجی قرین آرامش گردید و خواند میر هم دوباره با اشاره و تشویق خواجه حبیب الله وزیر دنباله تألیف را گرفت و آن
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۵
را در ماه ربیع الاول ۹۳۰ هجری قمری (موافق ۱۵۲۴ میلادی) بپایان رسانید و چون سبب تألیف قسمت اعظم کتاب همین خواجه حبیب اللّه بود آن را حبیب السیر فی اخبار افراد البشر نام نهاد. که قسمت دوم آنرا تلخیص کرده حبیب السیر میگویند
بتفصیلی که خود خواندمیر می‌نویسد در اواسط سال ۹۲۷ دورمیش خان از طرف شاه اسماعیل حاکم مختار همه نواحی خراسان و هرات گردید- ابتدا وزیر خود خواجه حبیب اللّه را در قم گذارده خود عازم خراسان شد و بعد از چندی خواجه حبیب اللّه بدو پیوست.
خواجه حبیب اللّه روز یکشنبه ششم ماه صفر از سال ۹۲۸ وارد هرات شد و روز دوشنبه هفتم همین ماه علما و سادات و صدور هرات را بحضور خواست و فرمان شاه اسماعیل را مبنی بر تفویض نواحی خراسان بدورمیش خان با اختیار کامل در عزل و نصب حکام برای مردم هرات خواند و اوضاع رو بآرامش و امنیت گذارد و هرج‌ومرج و ناامنی از بین رفت.
در همین موقع بود که خواندمیر دوباره قلم بدست گرفت و تألیف خود را باتمام رسانید
از آنچه گفتیم معلوم شد که مدت فترت تألیف هفت هشت ماه از رجب ۹۲۷ تا حوالی ماه صفر ۹۲۸ طول کشیده و تمام کتاب را در مدت حدود ۳ سال و ۸ ماه پرداخته است.
خواندمیر در اثناء کتاب مکرر از خواجه حبیب اللّه نام برده و مراتب عدل و رأفت و تدبیر و سیاست او را بنظم و نثر ستوده است- از جمله در ورود او بهرات گوید.
رسید مژده که آمد کریم دولت و دین‌نظام ملک جلالت حبیب اهل یقین
بلندمرتبه آن آصفی که می‌سزدش‌تمام ملک سلیمانیش بزیر نگین (۱) و نیز در بیان مراتب عدل و رأفت وی میگوید:
کریم دین حبیب اهل بینش‌خجسته در بحر آفرینش
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۶ بیمن دولت دورمیش خانی‌اساس عدل را گردید بانی
برحمت چاره بیچارگان شدمراد خاطر آوارگان شد
ز رویش گشت چشم بخت پرنورز خویش خاطر غمناک مسرور
نمود ابر کفش گوهرفشانی‌نضارت یافت گلزار امانی
سحاب همتش آمد درربخش‌درخت بخت دهقان شد ثمربخش
کنون ز انصاف او در بیشه آهورود با شیر نر پهلو بپهلو
بشاهین مرغ آبی راز گویدکبوتر حال خود با باز گوید
نلرزد برگ بید از تندی بادنیاید هیچکس را یاد بیداد «1» در مقدمه کتاب که چگونگی تألیف را شرح میدهد چون بنام خواجه حبیب اله میرسد شرحی مبسوط با عبارات منشیانه معمول آن زمان درباره القاب و فضایل و کمالات علمی و اخلاقی وی مینویسد و ضمنا بدین اشعار او را می‌ستاید.
ز رایش منتظم احوال عالم‌ز کلکش گلشن اقبال خرم
ز عدلش عرصه آفاق معمورز لطفش گشته رسم جور مهجور
وجودش در دریای فضائل‌کفش گوهرفشان بر فرق سائل
سلیمان زمانرا اوست آصف‌سریر سروری از وی مشرف
سپهر جود را خورشید انوربباغ فضل سرو سایه‌گستر
امین دولت خان زمانه‌بحسن خلق در عالم فسانه
افاضل پرور عالی مناصب‌فضیلت‌گستر وافر مناقب
ارسطو فطنت کامل درایت‌عطارد مکنت شامل عنایت «2» توضیحا اشعاری که در این فصل ذکر شد باستثنای دو رباعی ماده تاریخ قتل میر غیاث الدین که گوینده آنها معلومست، باقی همه ظاهرا از آثار طبع خود صاحب حبیب السیر است که درجه متوسط او را در شعر و شاعری نشان میدهد
اکنون عین عبارت او را درباره تاریخ و چگونگی تألیف کتاب با تلخیص و پیراستگی از حشو و زوائد اوصاف و القاب بشنوید:
______________________________
(۱)- جزو ۴ مجلد ۳ ص ۳۸۴
(۲)- مقدمه کتاب: ص ۷ طبع حاضر
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۷
 
نوشته خود خواندمیر درباره تاریخ و چگونگی تألیف حبیب السیر
 
«راقم این حروف بنده فقیر غیاث الدین بن همام الدین المدعو بخواند میر از مبادی سن رشد و تمیز تا غایت که سنین عمر عزیز از حدود اربعین هفت هشت مرحله تجاوز کرده همواره بتصحیح روایات احوال سابقه و تنقیح حکایات آثار لاحقه مایل و راغب می‌بود و پیوسته بمطالعه کتب تواریخ و ممارست صنعت انشاء اشتغال و اعتنا می‌نمود.
و بعد از وقوف بر اوضاع فرق بنی آدم و اطلاع بر چگونگی حالات طوایف امم گاهی بنابر اشارت عظماء ملک و ملت در شیوه نظم و نثر مجلدات در سلک انشاء کشیده منشآت مکمل و مرتب گردانیده مانند خلاصه الاخبار و اخبار الاخیار و مآثر الملوک (و منتخب تاریخ وصاف و مکارم الاخلاق) «1» و دستور الوزراء و دیگر نسخ فوائد انتما- و بیمن عنایت الهی هریک از این تالیفات که از نهانخانه ضمیر بساحت ظهور آمد پرتو التفات بعضی از اهالی روزگار بر صفحات احوالش تافت و بشرف قبول طبایع زمره‌یی از ابناء اهل زمان بل فضلاء سخندان اقتران یافت.
مؤید این حال و مؤکد این مقال آنکه در اوائل سنه سبع و عشرین و تسعمائه (۹۲۷) خاطر خطیر حضرت نقابت منقبت مملکت پناه صدارت مرتبت امارت دستگاه جامع فضائل صوری و معنوی فایز بمقاصد دنیوی و اخروی غیاث الدوله و الدنیا و الدین امیر محمد الحسینی روح اللّه روحه و زاد بین الشهداء فتوحه مایل بترویج فن سیر و اخبار و راغب بتألیف این ضعیف بی‌مقدار گشته بانشاء مجموعه‌یی که جامع مجملی از وقایع ربع مسکون و شامل «2» شمه‌یی از حوادث عالم بوقلمون باشد اشارت نمودند و در باب تکمیل و ترتیب آن بقدر امکان مراسم سعی و اهتمام ظاهر فرمودند- و من بنده «3» بموجب اشارت علیه آن افتخار عترت نبویه بجد تمام و
______________________________
(۱)- مابین دو نشان در طبع طهران سقط شده و در چاپ اول موجود است
(۲)- شمایل: در طبع طهران تحریفست
(۳)- بعده: طبع طهران تحریف کاتب است
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۸
جهد ما لا کلام در تألیف این روایات شروع کردم و بهمگی همت و جملگی نهمت روی بتصنیف این حکایات آوردم و عزم جزم نمودم که فراید فواید اخبار انبیاء و مرسلین و خلفا و سلاطین را از بحار مؤلفات افاضل التقاط «1» کرده در سلک دوازده عقد منتظم گردانم و هر چهار عقد از عقود دوازده‌گانه را در درجی درج کرده بمنصه ظهور رسانم.
چون جواهر زواهر درج اول در سلک تحریر و تزیین جلوه‌گر گشت ناگاه دست تقدیر ایزدی عز و علا بساط نشاط و انبساط از بسیط خطه خراسان درنوشت و آفتاب جهانتاب برج نقابت سر در نقاب اغتراب کشید و گوهر گرانمایه درج سیادت در دفینه تراب مدفون گردید.
طایفه‌یی از ظلمه که بواسطه وجود فایض الجود آن مظهر رشد و رشاد مجال تسلط و بیداد نداشتند سر بفتنه و فساد برآوردند و دست باشتعال آتش جور و عناد دراز کردند.
نوایر نوایب و مصایب متعاقب التهاب یافت و بواعث مکارم و مراحم از نظر اصاغر و اعاظم بسرحد عدم شتافت، مزاج روزگار از صلاح بفساد انجامید و رواج متاع این بی‌مقدار بکساد مبدل گردید.
عروسان معانی که در کسوت الفاظ خود را آراسته بامید دیدار همچنان خواستگاری هر لحظه جلوه می‌نمودند در پس پرده حرمان مستور شدند و ابکار افکار «2» که نقاب حجاب از عارض چون آفتاب برگرفته منظور انظار آن بزرگوار بودند در پس زانوی نومیدی نشسته مانند آب زندگانی در سیاهی مختفی گشتند
بجیب صبر زین غم چاک افتادنی کلک از الم برخاک افتاد
عروسان سخن در پرده جستندبروی خود در امید بستند
ورقهایی که دایم در نظر بودسوادی کز شرف نور بصر بود
______________________________
(۱)- التفات: در طبع طهران غلط است
(۲)- انکار: در طبع طهران اشتباه کاتب است
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۱۹ بکنج طاق نسیان کرد منزل‌ز آب دیده شد آغشته در گل
زبان خامه شد خشک از مرکب‌پریشان گشت اجزای مرتب هرگاه انامل بی‌حاصل بمقتضی عادت جبلی میل می‌نمود که این در مکنون را که در بحر خاطر مخزون بود در رشته بیان کشد غواص قلم از قبول آن امر ابا می فرمود که اکنون بچه امید زبان سخن‌گزاری توان گشود و بکدام نوید زنگ حزن و ملال از آیینه خاطر بدحال توان زدود.
حاصل نشد از سعی مراد دل من‌مسکین من و سعیهای بی‌حاصل من چون چندگاه اوقات تیره بدین و تیره‌گذران بود و انکشاف جمال مطلوب بهیچوجه روی نمی‌نمود ناگاه آفتاب عنایت آلهی از افق سعادت نامتناهی طالع گشت و شب محنت‌اندوز بروز عالم‌افروز مبدل گشت، نسایم مراحم از مهب لاتیا سوا من روح اللّه بر کشت‌زار مآرب اقارب و اجانب وزید و شمایم مکارم از مخزن «ان للّه فی ایام دهرکم نفحات» بمشام جان اقاصی و ادانی رسید.
مخلص سخن آنکه بیمن عنایت نواب کامیاب آلهی (یعنی شاه اسماعیل مؤسس دولت صفوی) زمام ایالت خراسان بکف کفایت و قبضه درایت عالیحضرت عدالت پناه ایالت دستگاه ابو منصور دورمش خان درآمد و بیمن اقدام خدام این خان گردون غلام جراحات ایام سمت التیام گرفت و متمنیات طبقات انام از خواص و عوام با حسن وجهی صفت سرانجام پذیرفت
برافراخت رایات عدل و کرم‌برانداخت آیین ظلم و ستم
شد از دولت خان حشمت قرین‌فضای خراسان چو خلد برین و صور این سعادات نقاب از چهره مقصود نگشود و پیکر این مرادات از وراء استار غیب روی ننمود مگر بتوجه رای صواب‌نمای و اصابت تدبیر ملک‌آرای ممالک‌پناهی مشید مسند ایالت و اقبال مجدد رسوم جلالت و افضال کریم الدوله و الدنیا و الدین خواجه حبیب الله اعلی اللّه تعالی معالم الاسلام بدوام ایامه و نضر ریاض مطالب الانام بر شحات اقلامه
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۰
چون قاید توفیق این معتکف زاویه خمول را بآستان مکرمت آشیانش رسانید و بشرف صحبت شریفش مشرف گردانید و وفور میلان طبع نقاد آن مهر سپهر سرافرازی را بتألیف فن سیر و مغازی بدید آنچه از این عقود ثمین در رشته تحریر منتظم شده بود بنظر کیمیا اثرش رسانید، اشارت علیه نافذ گردید که تتمه این اجزاء باقلام اهتمام بر صحیفه ظهور آورد و آن جواهر را بیش از این در درج ضمیر مستور نگذارد.
و هرچند این مستمند بسبب تفرق حال و توزع بال و حدوث صنوف محنت و دل‌شکستگی و وقوع وفور حیرت و سرشکستگی رقم نسخ بر تعلیق این نسخه کشیده بود و ریحان خطوط این بوستان را برقم نسیان مرقوم گردانیده با خود محقق داشت که یکبارگی توقیع بطلان بر رقاع انشاء کشد و دیگر زبان قلم و قلم زبان را از تحریر و تقریر اخبار و آثار معاف دارد- اما چون محاسن اوصاف ذات و مکارم اطوار صفات آن حضرت را ملاحظه نمود، بار دیگر خامه فصاحت گستر سخن‌گزاری آغاز کرده بنان بیان بامیدواری بی‌پایان روی بصوب تحریر این حکایات دلپذیر آورد.
و چون این تألیف شریف که مشتمل است بر چگونگی سیر معشر بشر بذکر اسامی و القاب حضرت ممالک پناهی حبیب الهی تزیین پذیرفت نام همایون اقسامش بر حبیب السیر فی اخبار افراد البشر قرار گرفت و نوادر حکایات و بدایع روایات در ضمن افتتاحی و سه مجلد و اختتام صفت اتمام خواهد یافت و در هر مجلدی پرتو اهتمام بر ترتیب چهار جزو خواهد تافت «1»
______________________________
(1)- ص ۴- ۹ طبع حاضر.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۱
 
ماده تاریخ اختتام تألیف حبیب السیر
 
علاوه بر چند موضع که در خاتمه و اثناء مجلد چهارم تصریح بتاریخ اختتام تألیف در سنه ۹۳۰ شده است و پیش اشاره کردیم در پایان بخش خاتمه کتاب که تحت عنوان بدایع غرایب ربع مسکون و عجایب وقایع جهان بوقلمون مطالبی راجع بمسالک و ممالک و عجایب بر و بحر نوشته خود مؤلف دو ماده تاریخ برای تألیف خود ساخته است.
یکی جمله عربی «آثار الملوک و الانبیا» که بحساب جمل ۹۳۰ میشود بدون ملاحظه همزه مدی آخر (انبیاء).
دیگر جمله فارسی «خبر از جهانیان» که آنرا بنظم هم درآورده، و بمناسبت اینکه سخن در عجایب عالم بوده چنین نوشته است:
«و از همه عجیب‌تر آنکه این ذره احقر را با وجود قلت بضاعت و عدم استطاعت و دلی ناخوش و دماغ مشوش رفیق توفیق مساعدت نمود و مساعد تأیید معاونت فرمود تا در اندک زمانی معظم وقایع انبیا و ائمه و ملوک و سلاطین و مشایخ حکما و علما و فضلا را از اول آفرینش تا غایت در سلک تحریر کشید و در تصحیح روایات و تنقیح حکایات بقدر امکان لوازم امعان بجای آورده این مجموعه را باتمام رسانید.
شکر که این نامه بعنوان رسیدپیشتر از عمر بپایان رسید و چون این نامه نامی بر آثار انبیا و ملوک محتوی است اتمامش در سالی اتفاق افتاد که (آثار الملوک و الانبیا) از تاریخش خبر داد- و ایضا لفظ (خبر از جهانیان) از این سال مخبر است و باین تاریخ مشعر.
چون خامه کرد قصه اهل جهان بیان‌شد سال اختتام خبر از جهانیان» دنباله آن ابیاتی است بطرز مثنوی از آثار خود خواندمیر مشتمل بر مدح و ستایش و دعای خواجه حبیب اللّه که چند بیت ذیل از آنجمله است:
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۲ ممالک مدارا هنر پروراکرم گسترا آصفا سرورا
بنام تو کردم کتابی تمام‌که باقی بود تا بروز قیام
بنام تو این نامه شد ناموراز آن گشت نامش حبیب السیر
سه قسم است این نامه و هرکدام‌چو درجی است مشحون بدر کلام
کنون ای عطابخش حاتم شیم‌چنان می‌سزد کز کمال کرم
مرا ز اهل دنیا کنی بی‌نیازز هم کسوتانم دهی امتیاز
خدایا که این نامه دلفریب‌که از نام این نامور یافت زیب
بانظار تحسین اهل سخن‌که هستند واقف ز راز کهن
همیشه بفضل تو منظور بادعیوبش ز چشم کسان دور باد
برآور گل معرفت از گلم‌منور کن از نور عرفان دلم
بارقام اسلام ده اختتام‌کتاب بقای مرا و السلام
 
بحث انتقادی درباره حبیب السیر
 
اشاره
 
شرح همه خصوصیات و مزایا و انتقادات ادبی و تاریخی کتاب حبیب السیر با ذکر شواهد و امثال، موضوع مقاله بلکه رساله جداگانه و محتاج بفرصت و مجال وسیعی است که برای نگارنده در تنگنای وقت نگارش این مقدمه مختصر عجاله حاصل نیست- و لیکن برای اینکه از آن مطالب هم شمه‌یی ذکر کرده و مقدمه کتاب را از آن موضوع مهم بکلی خالی نگذاشته باشیم بیادداشت چند جمله فهرست‌وار می پردازیم.
 
1- جامعیت کتاب‌
 
کتاب حبیب السیر از جهت جامعیت و تنوع مطالب تاریخی ما بین کتب تاریخ فارسی بعد از روضه الصفای میر خواند هیچ نظیر و مانندی ندارد- و روی هم رفته جامعترین کتابی است که تاکنون در این موضوع تألیف شده و خوشبختانه نسخه کامل آن از دستبرد حوادث مصون و در دسترس طالبان مستفید قرار گرفته است.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۳
صاحب حبیب السیر تمام قصص و افسانه‌ها و اساطیر مربوط بدوره‌های قبل از اسلام را با همه مطالب تاریخی دوره‌های بعد از اسلام تا زمان خودش که مقارن با عهد سلطنت سلطان حسین بایقرا و شاه اسماعیل اول صفوی است در این کتاب درج کرده و از این جهت خدمتی بسیار بزرگ بتاریخ و ادبیات ایران انجام داده است.
 
2- تقسیم حبیب السیر بدو بخش ممتاز
 
خوانندگان محترم از روی فهرست جامعی که خوشبختانه برای طبع حاضر تهیه و ضمیه آن چاپ شده است از جزئیات مطالب مندرج در این کتاب اطلاع حاصل میکنند و از این جهت احتیاجی بشرح و تفصیل نداریم.
اما از نظر کلی مندرجات کتاب بدو بخش ممتاز تقسیم میشود:
قسمت اول از آغاز خلقت عالم تا ظهور حضرت ختمی مرتبت صلوات اللّه علیه که از افتتاح تا آخر جزو دوم از مجلد اول است مشتمل بر داستان تکوین عالم و آفرینش آسمان و زمین و تعیین اول مخلوقات و چگونگی خلقت آدم و حوا و ظهور بنی‌آدم و قصص انبیا و حکماء سلف از قبیل حکایت طوفان نوح و نمرود و شداد و احداث روضه ذات العماد و قضیه حضرت ابراهیم و اسماعیل و انبیاء بنی اسرائیل و قصه یوسف و فرعون مصر و حضرت موسی و خضر و احوال لقمان و فیثاغورس و افلاطون و سقراط و ارسطو و امثال آن- و تاریخ سلاطین قدیم ایران از پیشدادیان و کیان و اشکانیان و ساسانیان و ملوک عرب و غیره بتفصیلی که در خود کتاب دیده می‌شود.
قسمت دوم از ظهور اسلام تا اوائل عهد صفویه که از آغاز جزو سوم از مجلد اول است تا آخر بخش چهارم از مجلد سوم شامل وقایع ایام حضرت رسول اکرم صلی اللّه علیه و سلم و خلفاء راشدین و ائمه اطهار و دولت اموی و خلفای عباسی و سایر طبقات سلاطین و ملوک اسلامی تا سال ۹۳۰ هجری قمری که اواخر عهد شاه اسماعیل مؤسس سلطنت صفویه است.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۴
 
3- بخش اول حبیب السیر از آغاز آفرینش تا ظهور اسلام‌
 
اکثر نوشته‌های قسمت اول کتاب حبیب السیر از نوع اساطیر و قصص و افسانه های ملی و مذهبی است که همه ملل و اقوام عالم کم و بیش داشته و دارند.
و سرتاسر مندرجات کتاب در این قسمت تکرار مطالبی است که در کتب تاریخ و قصص قدیمتر مخصوصا روضه الصفا که بزرگترین سند و سرمشق تألیف خواند میر بوده است درج شده و همان روایات و حکایات را با تغییر عبارات و احیانا بدون تصرف نقل کرده و غیر از تفننات منشیانه چیزی بر مسطورات گذشتگان نیفزوده است.
همین مطالب بود که پیش اسلاف ما در قرون متمادی جزو حقایق مسلم تاریخی پذیرفته شده بود و آنرا بعنوان وقایع و قضایای محققه برای یکدیگر زبان بزبان و کتاب بکتاب نقل و روایت میکردند- و در صحت این قضایا مخصوصا روایاتی که بوجهی از وجوه با مبادی و کتب مذهبی مانند تورات و قرآن مجید ارتباطی داشت اصلا انکار و تردید نداشتند تا بتحقیق و احتجاج محتاج باشند.
دلیل قاطع و حجت بالغه ایشان در تصدیق و نقل این قضایا روایاتی بود که در کتب سیر الملوک و قصص انبیاء و تاریخ طبری و نوشته‌های اصمعی و واقدی و ابو حنیفه دینوری و امثال آن خوانده یا از مشایخ معتمد خویش شنیده بودند- و عالیترین درجه تثبت و تحقیقشان این بود که چیزی را بدون سند مشاهده یا قرائت کتب و سماع از شیوخ ننویسند و روات را جرح و تعدیل کنند و موثق را از ناموثق تمیز بدهند.
صاحب حبیب السیر در مندرجات قسمت اول کتاب آن درجه از تحقیق و تتبع را هم نداشته و فقط بنوشته‌های منظم مرتب قبل از خودش مخصوصا کتاب روضه الصفا اعتماد و همانها را نقل کرده و در منقولات خود نهایت امانت و درستی
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۵
را بخرج داده است چندانکه خواننده این کتاب چندان احتیاجی بروضه الصفا نخواهد داشت، و اگر روضه الصفا را خوانده باشد از مطالعه این کتاب هیچ لذت و تمتعی نخواهد برد.
 
4- فواید خواندن و دانستن داستانهای انبیاء و پادشاهان قدیم‌
 
با این احوال خواندن و دانستن آن مطالب برای کسانی که با فنون تاریخ و ادبیات سروکار دارند و در تتبع احوال و افکار ملل و اقوام کار می‌کنند دارای فوائد و نتایج بسیار است که از آنها صرف‌نظر نمی‌توان کرد- چه بر فرض که اطلاع از آن قصص و حکایات برای خود تاریخ فی نفسه از نظر صحت و سقم قضایا و سرگذشت حوادث واقعی مفید نباشد، قدرمسلم برای تاریخ تحول افکار و شرح رموز و اسرار روایات و داستانهای ملی و مذهبی، و برای تاریخ خود تاریخ کاملا مفید و سودمند بلکه از بعض جهات لازم و دربایست است.
بسیاری از امثال و قصص انبیاء سلف در قرآن مجید ذکر شده و تفسیر این آیات محتاج بدانستن آن روایات است.
 
5- نفوذ قصص انبیا و داستانهای قدیم در ادبیات‌
 
از جهت دیگر تمام حکایات و داستانهای ملی و مذهبی قدیم بهمین شکل که در نوشته‌های حبیب السیر و روضه الصفا و نظایر آن می‌خوانیم مانند قصه خلقت آدم و حوا و اخراج ایشان از بهشت بسبب خطای تناول از شجره منهیه، و قصه هابیل و قابیل و هاروت و ماروت. و دعوت چند صد ساله نوح، و گلستان شدن آتش بر حضرت خلیل، و ریاضت شاقه ایوب، و حکایت چوپانی کردن شعیب، و سرگذشت موسی با فرعون و خضر و هارون، و داستان یحیی و عیسی و امثال آن و همچنین افسانه‌های سیمرغ و زال، و جنگ رستم با اسفندیار و نظایر آن، در زبان
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۶
و ادبیات ما نفوذ کرده و در مدت چندین قرن چندان تکرار شده که حالت لغات و اصطلاحات و کنایات و امثال سایره اصلی بومی را بخود گرفته است- و بعبارت دیگر اگر خود داستان و افسانه در اصل جزو اساطیر و خرافات بوده، از جنبه ادبی حکم اصول و مبادی مسلمه را پیدا کرده است بطوریکه ادراک معانی و لطایف اشعار و منشآت و محاورات متداول فارسی بدون دانستن آن قصص و حکایات بهیچوجه میسر نیست و باین جهت احتیاج فارسی زبانان بخواندن و دانستن این بخش از کتاب حبیب السیر و نظایر آن نیز قطعی و مسلم است.
محض نمونه پاره‌یی از اشعار گویندگان معروف را که در آنها اشاره به داستانهای انبیاء سلف شده و بر سبیل نمودار عشری از اعشار و دانه‌یی از خروار است ذکر می‌کنم:
ناصرخسرو گوید:
ورت آرزوی لذت حسی بشتابدپیش آر ز قرآن سخن آدم و حوا
این عورت بود آنکه پیدا شددر طاعت دیو از آدم و حوا
بهارون ما داد موسی مر آنرانبوده است دستی بدان سامری را
چو هاروت و ماروت لب خشک از آنست‌ابر شط و دجله مر آن بدنشان را ***
چو هاروت ار توانستی باینجا آیی از گردون‌از اینجا هم توانی شد برون چون زهره زهرا ***
اندیشه کن از حال براهیم و ز قربان‌و آن عزم براهیم که برد ز پسر سر ***
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۷ که پسر بود دو مر آدم رامه قابیل و کهترش هابیل
مر کهین را خدای ما بگزیدتا بکشتش بدین حسد قابیل خاقانی گوید:
مریم بکر معانی را منم روح القدس‌عالم ذکر معالی را منم فرمان‌روا
حسن‌یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس‌قول احمد را خطا گفتند جمعی ناسزا
لشکر عادند و کلک من چو صرصر از صریرنسل یأجوجند و نطق من چو صور اندر صدا ***
کمان گروهه گبران ندارد آن مهره‌که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا ***
یوسف من گرگ مست باده بکف صبح فام‌وز دو لب باده رنگ سرکه‌فشان از عتاب
هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برددیده یعقوب کحل فرق زلیخا خضاب
عطسه او آدم است عطسه آدم مسیح‌اینت خلف کز شرف عطسه او بود باب جمال الدین محمد بن عبد الرزاق اصفهانی:
باد شاگرد دم عیسی شده است از بهر آنک‌چشم نرگس را کشد بی‌ماء حصرم توتیا سعدی میفرماید:
چه غم دیوار امت را که باشد چون تو پشتی‌بان‌چه باک از موج بحر آنرا که باشد نوح کشتی‌بان ***
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۸ گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی‌روا بود که ملامت کنی زلیخا را ***
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم‌گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده حافظ:
پدرم روضه رضوان بدو گندم بفروخت‌ناخلف باشم اگر من بجوی نفروشم ***
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زدما را چگونه زیبد دعوی بی‌گناهی ***
در آسمان نه عجب گر بگفته حافظسرود زهره برقص آورد مسیحا را ***
آیینه سکندر جام‌جم است بنگرتا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی‌کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را قسمت عمده مثنوی مولوی تفصیل همین قصص و حکایاتست که در شرح‌حال پیغمبران سلف می‌خوانیم
پاره‌یی از مردم کوتاه‌نظر خواندن و نوشتن این روایات را تضییع عمر می شمارند، و برخی برعکس توهم میکنند که شک و تردید در صحت آن وقایع موجب سستی عقاید مذهبی و تزلزل در ارکان دین میشود.
بعقیده ما این هر دو گروه سخت در اشتباهند- دلیل بطلان عقیده دسته اول را از مسطورات پیش فهمیدیم، و درباره گروه دوم می‌گوییم.
 
6- چگونگی ورود قصص انبیا در قرآن مجید
 
ورود قصص انبیاء و اصحاب کهف و امثال آن در قرآن مجید بمنظور تاریخ‌گویی و بیان عقاید خود پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم نبود، تا اگر تردیدی در صحت آن قضایا برود، نعوذ باللّه با صدق دعوت منافات داشته باشد- بلکه
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۲۹
مقصود این بود که از همان قصص و حکایات که مابین مردم آن زمان مخصوصا اهالی جزیره العرب متداول و مشهور بود نتایج اخلاقی برای هدایت مردمان گرفته شود.
و این عمل بقول علمای منطق از مقوله استحسانات خطایی و احتجاجات جدلی است که بقضایای مقبوله مسلمه و امور مشهوره متمسک می‌شوند و موقتا آنرا می‌پذیرند تا طرف دعوی را بقبول دعوت خویش ملزم سازند خواه آن قضایا در واقع صدق باشد یا کذب!
از باب مثال قصه حضرت یوسف را که در تورات و قرآن مجید هردو آمده است بخوانید و با یکدیگر مقایسه کنید تا معلوم شود که قرآن مجید بچه نظر این داستان را بعنوان احسن القصص ذکر کرده و هر قسمتی از آنرا با چه لطایف ادبی و اخلاقی آراسته و پرورش داده است!
واضحتر بگویم پیغمبر اسلام صلوات اللّه علیه بدعوت مورخی قیام نکرد، چنانکه بدعوی منجمی و مهندسی و شیمی‌دانی و امثال آن هم مبعوث نشد- و قرآن مجید کتاب تاریخ و هیئت و نجوم و شیمی و فیزیک نیست تا دعوت آلهی آسمانی را که در هر عصر و زمانی ثابت و برقرار و از دسترس تحول افکار بشری دور است، با فنون اکتسابی که هر لحظه دستخوش تغییر و تبدیل افکار و اوضاع بشر می‌شود، بیامیزیم و توهم کنیم که اگر مثلا مساحت کره زمین و محاسبه خسوف و کسوف و فورمول شیمی و ساختن هواپیما و اتومبیل در آن نباشد نقصی در دعوت اسلام خواهد بود.
منظور و هدف اصلی اسلام تربیت اخلاقی و اصلاح نفوس و نجات دادن بشر از گمراهی و ضلالت بود و بتأیید آلهی برای همین منظور مبعوث گردید، و سراسر قرآن مجید هم مبتنی بر همین دعوت است، و اگر در ضمن آیات اشاراتی بمبانی و اصول علمی بشری باشد باز برای تأیید همان منظور آمده و در جزو فواید و نتایج فرعی تبعی محسوبست.
بالجمله اسلام کاری براست و دروغ قصص و حکایات قدیم نداشت، می‌خواست
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۰
از همان قضایا که زبانزد مردمان بود برای دعوت اخلاقی خویش نتیجه بگیرد- نتیجه هم گرفت و مقصود اصلی خود را کاملا عملی ساخت.
مثنوی مولوی هم از سرچشمه فیض‌بخش قرآن مجید آب خورده و از همان کانون نور و مشعل هدایت اقتباس کرده و در نتیجه گرفتن از قصص انبیا و داستانهای قدیم داد تحقیق و عرفان را داده است.
باری از اصل مقصود دور افتادیم، اکنون باز بر سر سخن اول برمی‌گردیم که نوشته‌های قسمت اول کتاب حبیب السیر (از ابتدای خلقت تا ظهور اسلام) هرچند از مقوله افسانه‌ها و داستانهای باستانی باشد خواندن و دانستنش مفید بلکه لازم است.
 
7- باز نمودن روش تازه در فن تاریخ با اشاره بتحول افکار
 
راست است که ما اکنون در عصری زندگانی می‌کنیم که فن تاریخ از روش نقل و روایت محض بیرون آمده و جنبه‌یی آمیخته با استدلال نظری و عقلی بخود گرفته و تحقیقات و اکتشافاتی که مولود قرون جدیده است اساس تاریخ دوره‌های قدیم را بکلی خراب کرده و بساطی تازه گسترده است که با دستگاه مؤلفات پیشینگان هیچ مشابهت و سازگاری ندارد و اکنون همه آن نوشته‌ها که مربوط بانبیا و حکما و سلاطین روزگاران قدیم پیش از اسلام است در شمار افسانه‌ها و اساطیر اولین قلمداد می‌شود.
با این حال باز من معتقدم که از دانستن و خواندن این افسانه‌ها بجهاتی که پیش ذکر کردم چاره‌یی نیست و ناگزیر آنها را هم باید خواند و دانست.
وانگهی افکار و معلومات بشر پیوسته در تحول و تبدل است، هر روز کشفی تازه می‌شود و معلومی جدید جای مجهول قدیم را می‌گیرد.
همانطور که تحقیقات و اکتشافات امروز، بساط اندیشه‌های دیروز را درهم نوردید، از کجا که اکتشافات فردا، دستگاه علوم و فنون امروز را برهم نزند و هرچه
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۱
را که نسل معاصر جزو حقایق علمی و تاریخی می‌شمارد نسلهای بعد داخل افسانه‌ها و اباطیل قلمداد نکنند؟!
اگر حق مطلب را بخواهید، بشر خوابناک هرچند صباح با افسانه‌یی سرگرم می‌شود و بخواب میرود- دیری نمیگذرد که داستانی جانشین داستانی می‌گردد و افسانه‌یی تازه جای افسانه کهن را می‌گیرد و ما را خواه و ناخواه خواب می‌کند.
اما آنچه راجع بآغاز آفرینش جهان گفته‌اند حق مطلب را از مثنوی مولوی بشنوید:
آسمانها و زمین یک سیب دان‌کز درخت قدرت حق شد عیان
تو چو کرمی در میان سیب دراز درخت و باغبانش بی‌خبر
پشه کی داند که این باغ از کی است‌کو بهاران زاد و مرگش دردی است
کرم کاندر چوب زاییده است حال‌کی بداند چوب را وقت نهال اکنون می‌پردازیم بقسمت دوم کتاب حبیب السیر که از ظهور اسلام است تا اوایل دوره صفویه‌
 
8- بخش دوم حبیب السیر از ظهور اسلام تا اوایل عهد صفوی‌
 
در بخش دوم که مؤلف وارد مسائل و قضایای تاریخی شده تا جایی که در حوصله اطلاع و استقصاء وی بوده تاریخ همه سلسله‌ها و طبقات سلاطین و حکام معروف بعد از اسلام را تا زمان خود نوشته و در این قسمت نیز بقول خودش از بحار مؤلفات افاضل التقاط کرده و از نوشته‌های پیش مخصوصا روضه الصفا مایه گرفته و مندرجات آن کتاب را با اطلاعات تازه‌تر که مربوط بعصر زندگانی خود او می باشد در این کتاب درج کرده است
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۲
 
9- مختصات حبیب السیر و امتیاز آن از روضه الصفا و تواریخ دیگر
 
برای اینکه خوانندگان از مزایای حبیب السیر و قسمتهای اضافی این کتاب بر روضه الصفا بخوبی اطلاع پیدا کنند بتوضیح ذیل مبادرت می کنیم:
کتاب روضه الصفای هفت‌جلدی چاپ بمبئی (مورخ ۱۲۶۳ قمری و ۱۸۴۷ مسیحی) تا آنجا که ریخته قلم خود میر محمد بن خاوند شاه معروف بمیر خواند است بپایان جلد ششم که در تاریخ امیر تیمور و جانشیان اوست تا وفات سلطان ابو سعید تیموری در دوم رجب سال ۸۷۳ هشتصد و هفتاد و سه قمری و شماره اسامی یازده پسر او ختم می‌شود.
و تفصیل احوال و وقایع پسران ابو سعید را موکول بمجلد هفتم می‌کند که اثری از آن موجود نیست- و اگر در این‌باره و قسمتهای دیگر از قبیل تاریخ ایام ممدوحان و مربیان خود سلطان حسین بایقرا و امیر علی شیر نوائی چیزی نوشته باشد شاید از سواد ببیاض نیامده و اصلا از بین رفته یا مسوداتش بدست نوه دختری او خواندمیر صاحب حبیب السیر افتاده و در تألیف خود از آن استفاده کرده است- اما نگارنده معتقدم که اصلا چیزی راجع بتاریخ بعد از ۸۷۳ ننوشته بود و دلیل خود را بعدا خواهم گفت
هرچه گو باش، قطعی است که نوشته‌ها و یادداشتهای میر خواند از ماه ذی القعده سنه ۹۰۳ نهصد و سه که تاریخ وفات اوست تجاوز نخواهد کرد- و بعد از آن هرقدر علاوه باشد ساخته قلم و پرداخته فکر و اهتمام خواندمیر صاحب حبیب السیر و از مختصات کتاب اوست که در اصل روضه الصفا و کتب دیگر سابقه ندارد و بعد از خواندمیر نیز هرکس در این‌باره چیزی نوشته مأخذش همین کتاب حبیب السیر است.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۳
 
10- مدت ۵۷ سال تاریخ اختصاصی معاصر حبیب السیر بعد از تاریخ اختتام روضه الصفا
 
آن قسمت که مربوط بزمان خود خواندمیر است، و باین سبب آنرا معتبر ترین و تازه‌ترین اجزاء کتاب باید شمرد، تاریخ مدت متجاوز از نیم قرن یعنی حدود پنجاه و هفت سال می‌باشد از ماه رجب سنه ۸۷۳ که سال وفات سلطان ابو سعید گورکان و تاریخ پایان جلد ششم روضه الصفا بوده تا ماه ربیع الاول از سال ۹۳۰ اواخر عهد شاه اسماعیل صفوی که تاریخ ختم حبیب السیر است چنانکه قسمت معاصر روضه الصفا که بخشی از جلد ششم متعلق بدوره تیموریان است مهمترین و متقن‌ترین بخشهای آن کتاب محسوب می‌شود.
 
11- تحقیق در تاریخ تالیف روضه الصفا و قسمت اختصاصی حبیب السیر
 
دلیل اینکه قسمت اختصاصی حبیب السیر را مدت ۵۷ سال از ۸۷۳- ۹۳۰ گفتیم این است که تاریخ ختم تألیف روضه الصفا بطوری که خود مؤلف اتفاقا در اثناء مطالب کتاب تصریح کرده سنه ۸۹۹ هشتصد و نود و نه هجری است باین قرار که:
در حوادث سنه ۸۱۳ هشتصد و سیزده ایام سلطنت شاهرخ پسر امیر تیمور که از وی بخاقان سعید عبارت کرده است می‌گوید در این سال بنای مدرسه و خانقاه که در شمالی قلعه اختیار الدین طرح کرده بودند باتمام رسید «و اکنون که تاریخ هجری بسنه تسع و تسعین و ثمانمائه منتهی شده در غایت معموری است: ص ۲۸۱ جلد ششم روضه الصفا طبع بمبئی سنه ۱۲۶۳ قمری» و جلوتر از آن در مجلد پنجم ضمن وقایع سلطنت اوکتای قاآن می‌نویسد «اکنون قریب بسنه تسعمائه هجری است:
ص ۵۹»
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۴
پس معلوم می‌شود که در سنه ۸۹۹ که سه چهار سال بآخر عمر میر خواند رسیده بود بتألیف جلد پنجم و ششم اشتغال داشته و دنباله حوادث را تا سال ۸۷۳ نوشته بوده است
و از نوشته‌های خود او در خاتمه مجلد ششم معلوم می‌شود که در آن ایام سخت مریض بوده و از شدت درد گرده و ضعف جگر سخت می‌نالیده و تاریخ وقایع جلوس شاهرخ را که مصادف با سال ۸۰۷ بعد از مرگ پدرش امیر تیمور گورکان بود تا سنه وفات سلطان ابو سعید تیموری یعنی ۸۷۳ در حال رنجوری و ناتوانی تألیف کرده بطوری که از شدت درد قادر بر نشستن و خاستن و تحریر یک صفحه پشت‌سرهم نبوده است «1».
از طرف دیگر می‌بینیم صاحب حبیب السیر که نزدیکترین اشخاص باوست در سرگذشت احوالش می‌نویسد در اواخر ایام حیات میل انزوا و انقطاع از مردم کرده از اختلاط خلایق دامن درچید و مدت یک سال در گذرگاه بیرون شهر هرات گذرانید و اکثر اوقات را بعبادت و کسب سعادت اخروی مصروف داشت و در ماه رمضان ۹۰۲ بسبب ابتلا بمرض سوء القنیه از آن مقام بشهر مراجعت کرده بر بستر ناتوانی افتاد و مدتی بیمار بستری بود تا در دوم ذی العقده ۹۰۳ وفات یافت «2».
از مجموع این قرائن بنظر نگارنده چنین مستفاد می‌شود که صاحب روضه الصفا
______________________________
(۱)- چون کمیت خوش خرام قلم بر میدان جلوس خاقان سعید (یعنی شاهرخ پسر امیر تیمور گورکان) رسید ضعف جگر و درد گرده بمثابه‌یی بر راقم حروف استیلا یافت که قوت حرکت بل مجال نشستن نماند و اطبای مسیحا نفس بمعالجه این غریب بی‌کس پرداخته بسلوک طریق پرهیز که در نظر بصیرت بسیار دشوار نمودار شاد نمودند کمینه از اشارت آن جماعت تجاوز جایز نداشت و با وجود این ضعف قوی و احتیاط که فرموده بودند در اکل و شرب از کتابت منع نکردند و مخلص این معنی را فوزی عظیم دانسته بکار خود مشغول شد و از بدایت سلطنت خاقان سعید تا نهایت دولت میرزا- سلطان ابو سعید این ضعیف بر پهلوی راست افتاده می‌نوشت و از صعوبت درد میان نتوانست که یک صفحه را نوشته در سلک تحریر کشد و اگر بعضی از لیالی از کتابت صحف اعراض می‌نمود و باستراحت مشغول میشد خوابهای عظیم دیده از هول آن بیدار می‌گشت یا حرارت مفرط بر مزاج مستولی شده بحال انتباه می‌افتاد .. الخ:. خاتمه مجلد ششم روضه الصفا: ص ۴۰۸ طبع بمبئی.
(۲)- جزو ۳ حبیب السیر- ص ۳۰۲ و جلد هفتم روضه الصفا: ص ۱۲۴.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۵
بعد از سنه ۸۹۹ که سال اشتغال بتألیف مجلد پنجم و ششم آن کتابست تا هنگام وفات (ذی القعده ۹۰۳) سه چهار سال آخر عمر را پیوسته در بیماری و نقاهت بسر می‌برده و یک سال از این مدت را هم در انزوا و عبادت گذرانده و روی‌هم‌رفته در این مدت حال تألیف و تحریر برای او دست نداده، و در نتیجه روضه الصفای او بمجلد ششم با ده بیست سطر از دیباچه جلد هفتم ختم شده و بانجام دادن وعده‌یی که در خاتمه آن مجلد برای مجلد هفتم میدهد و می‌گوید «و آنچه بر سبیل تفصیل بنظر رسید در مجلد سابع بعد از اراده قادر صانع رقم‌زده کلک بیان خواهد گشت» «1» توفیق نیافته است
بهمین دلیل در سابق اظهار عقیده کردم که مؤلف روضه الصفا اصلا چیزی راجع بوقایع بعد از ۸۷۳ ننوشته بود- و هرچه از این تاریخ ببعد نوشته شده باشد مربوط بصاحب حبیب السیر و از مزایا و مختصات این کتابست.
 
12- تحقیق درباره جلد هفتم روضه الصفا
 
اما جلد هفتم روضه الصفا که دنباله شش جلد دیگر بنام محمد بن خاوند شاه میر خواند در بمبئی بسال ۱۲۶۳ قمری موافق ۱۸۴۷ مسیحی طبع شده است مشتمل بر تاریخ ایام سلطان حسین بایقرا از هنگام ولادت تا وفات و سرگذشت اعقاب وی تا ماه ذی القعده سال ۹۲۹ (تسع و عشرین و تسعمائه) که حدود بیست و شش سال بعد از وفات میر خواند مؤلف روضه الصفا می‌شود فقط قسمت دیباچه کوتاهش که حدود بیست سطر چاپی است ظاهرا از خود میر خواند و باقی عینا حرف بحرف ریخته قلم خواندمیر در کتاب حبیب السیر است که آنرا بی‌کم زیاد از روی این کتاب نقل و جلد هفتم روضه الصفا قرار داده‌اند «2».
عجب این است که در همین مجلد صفحه ۱۲۴ شرح‌حال میر خواند مؤلف روضه الصفا با ذکر تاریخ وفاتش در دوم ذی العقده ۹۰۳ همانطور که در سطور قبل نقل کردیم
______________________________
(۱)- خاتمه جلد ششم روضه الصفا طبع بمبئی: ص ۴۰۸
(۲)- تمام جلد هفتم روضه الصفا که در چاپ متداول بمبئی ۱۴۴ صفحه می‌شود عین کتاب حبیب السیر است جزو ۳ مجلد ۳ صفحات ۲۳۹- ۳۲۰ چاپ طهران سنه ۱۲۷۱ قمری
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۶
درج شده «1» و در خاتمه نیز اشعاری که اشاره بنام خواجه حبیب اللّه ممدوح و مشوق صاحب حبیب السیر دارد آمده است.
جوهر نامش ز شرف با نصیب‌نزد خداوند چو ذاتش حبیب «2» باری یکی از خصایص و مزایای کتاب حبیب السیر تاریخ حدود ۵۷ سال (۸۷۳- ۹۳۰) دوره معاصر مؤلف است که از اواسط جزو سوم از مجلد سوم شروع و بخاتمه جزو چهارم از این مجلد که پایان مجلدات کتابست ختم می‌شود.
واضح است که این قسمت از نظر تاریخی بسیار معتبر و گرانبها و از قسمتهای اول کتاب تازه‌تر و مفیدتر است.
 
13- تذکره رجال حبیب السیر
 
امتیاز دیگر حبیب السیر از روضه الصفا و سایر تواریخ سابق این است که در آخر هر دوره‌یی از ادوار تاریخ فصلی مخصوص در شرح‌حال وزرا و صدور رجال و اجله سادات و نقبا و مشایخ علما و فضلا و شعرا و ارباب قلم و هنرمندان معروف آن‌دوره نوشته که از فصول ممتاز بسیار مهم و سودمند این کتابست.
و اگر این فصول را جداگانه مرتب و مدون سازند تذکره‌یی مختصر و مفید از کار در می‌آید که جامع مشاهیر رجال علمی و ادبی و صنعتی و دیوانی است.
اما این فصول در همه دوره‌ها و بخشهای کتاب یکدست و همسنگ نیست بلکه هرقدر بآخر کتاب نزدیکتر می‌شود مایه‌اش در کمیت و کیفیت بیشتر و اطلاعاتش صحیح‌تر و متقن‌تر است- و از اینجا معلوم می‌شود که اطلاع مؤلف از اسامی و احوال رجال دوره تیمور ببعد یعنی عهد معاصر خودش بیشتر از دوره‌های قبل بوده است.
خوشبختانه این خوش‌سلیقگی که خواندمیر در حبیب السیر بکار برده سرمشق مؤلفان
______________________________
(۱)- این شرح‌حال در حبیب السیر چاپ طهران جزو سوم مجلد سوم ص ۳۰۲ مسطور است
(۲)- این بیت و ابیات دیگر در حبیب السیر ص ۳۲۰ جزو ۳ مجلد ۳ مذکور است
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۷
دوره صفوی مخصوصا صاحب عالم‌آرای عباسی واقع شده که در پایان تاریخ هر یک از سلاطین صفویه فصلی جامع در تذکره مشاهیر رجال معاصر وی شامل طبقات فقها و شعرا و ارباب قلم و هنرمندان و اسامی وزراء و صدور نوشته که از قسمتهای بسیار سودبخش متقن آن کتاب است.
 
14- سبک نثر و انشاء حبیب السیر
 
صاحب حبیب السیر بشرحی که پیش گفتیم در ظل تعلیم و تربیت جد مادری خود میر خواند مؤلف روضه الصفا ببار آمده بود و در حق وی هم از نظر اخلاقی و هم از جنبه علمی و ادبی اعتقادی بسزا داشت و منشآت او را بکمال بلاغت و فصاحت می‌ستود «1»
______________________________
(1)- در عنوان شرح‌حال میر خواند می‌نویسد «حضرت مخدوم امجد امیر خواند محمد از سایر اولاد عظام امیر خاوند شاه بلکه از اکثر علمای فضایل پناه بجودت طبع سلیم و سلامت ذهن مستقیم امتیاز تمام داشتند و در ایام جوانی تحصیل کمالات نفسانی نموده در علوم معقول نقش مهارت بر لوح ضمیر می‌نگاشتند و فور وقوف آن حضرت در فن تاریخ و صنعت انشاء بمرتبه‌یی بود که قلم سخن‌آرا تبیین آن را بعجز و قصور اعتراف دارد و کمال بلاغت آن مهر سپهر سیادت در تحریر حکایات و تقریر روایات درجه‌یی داشت که بنان بیان فصحا توضیح آن را کما ینبغی از جمله محالات می‌شمارد، تألیف کتاب افادت ایاب روضه الصفا بر ثبوت این دعوی برهانی است معین و تلطیف آن نسخه فصاحت انتما بر وقوع این معنی دلیلی است مبرهن و راقم حروف نسبت بآن حصرت علاقه فرزندی ثابت دارد و بزبان گستاخی خود را در سلک شاگردانش می‌شمارد، سبحان اللّه غلط گفتم انتساب قطره بدریا عین بی‌ادبی است و اقتباس ذره از خورشید والا غایت بو العجبی- اگر کلک سخن‌گزار در این مقام بیش از این در ذکر مکارم اخلاق و محاسن آداب آن حضرت مبالغه کند شاید که مردم عیب‌جوی بنابر نسبت مذکور بخودستایی حمل نمایند و گفتار این بی‌مقدار را داخل لاف و گزاف دانسته زبان اعتراض بگشایند لاجرم از اطناب اجتناب نمود» (جلد سوم جزو سوم: ص ۳۰۲)
قبل از عبارت «اگر کلک سخن‌گزار» سه بیت هم آورده است «چه نسبت ذره را با مهر انور:. الخ که چون در سابق نقل کرده بودیم اینجا تکرار نکردیم و مخصوصا عین عبارت را آوردیم تا ضمنا نمونه‌یی از قسمتهای نثر مسجع مترسلانه کتاب که مخصوص تراجم احوال رجال و مقدمه کتاب و تشبیب و پیش درآمد عناوین و وقایع مهم است نقل شده باشد- نمونه‌های نثر ساده معمولی کتاب را هم بعد از این نقل خواهیم کرد.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۸
و چون بصحت نوشته‌های وی در روضه الصفا اطمینان و اعتماد داشت و اسلوب انشاء او را نیز می‌پسندید آن کتاب را سرمشق تألیف خود قرار داده و تقریبا همان شیوه را در تنظیم و ترتیب و سبک تحریر و نگارش حبیب السیر پیروی نموده و از شدت عنایتی که بگفته‌ها و نوشته‌های استاد خود داشته است محتویات کتاب او را احیانا با همان تعبیرات که بیش و کم تصرف در آن شده باشد یعنی با تغییر و تبدیل و جابجا کردن کلمات یا ایجاز و اطناب عبارات نقل کرده است «1» و این عمل از وی بعقیده من ناشی از کثرت ممارست و همان شدت عنایت است نه داخل باب انتحال و سرقت.
باری سبک انشاء حبیب السیر بشیوه منشیانه معمول رایج آن زمان یعنی قرن نهم و دهم
______________________________
(۱)- صاحب روضه الصفا در وجه تسمیه آدم می‌گوید: «چون پیکر مبارک آدم از ادیم ارض یعنی روی زمین مخلوق گشت موسوم بآدم شد».
در حبیب السیر می‌نویسد: «چون جسم شریف آدم از ادیم ارض یعنی روی زمین مخلوق گشت موسوم باین اسم شد».
روضه الصفا در داستان هابیل و قابیل: «ناظمان درر سخن و راویان خبر نو و کهن آورده‌اند که حوا هر بار حامله گشتی پسری و دختری آوردی»
حبیب السیر در آن‌باره: (ناظمان درر سخن و راویان اخبار کهن چنین آورده‌اند که در هر نوبت که حوا حامله می‌شد بخشنده بی‌منت پسری و دختری باو کرامت می‌کرد».
روضه الصفا در داستان هاروت و ماروت گوید: «بعضی از اصحاب اخبار گفته‌اند که چون ادریس بمنقبت مضمون کریمه وَ رَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا فایز شد و در عالم بالا مصاحب گشت او را قیاس بآدم کرده گفتند».
حبیب السیر در آن‌باره: «نسخ بعضی از ارباب اخبار بدین معنی اشعار دارد که چون ادریس جلیس معتکفان عالم بالا گشت بزبان زمره‌یی از ملائکه گذشت».
روضه الصفا در بیان نسب امیر تیمور گورکان: «هرچند صاحبقران کامکار که قدوه سلاطین گردون اقتدار بود بنابر گوهر نفس و طینت پاک و علو حسب و فضیلت عنصر و سمو نسب از شرح آثار و مناقب آباء و اجداد عظام خویش که هریک از ایشان بر سپهر رفعت و کامکاری بدر تابان و بر آسمان حشمت و بختیاری خورشید درخشان بودند استغنایی دارد».
حبیب السیر: «هرچند که بسبب شرف نفس و کرم ذات و وفور حشمت و علو همت صاحبقران وافر مکرمت از شرح فضایل آباء کرام و نشر مناقب اجداد عظام استغنای تمام دارد»
از مقایسه عبارات فوق معلوم می‌شود که صاحب حبیب السیر تا چه‌اندازه بروضه الصفا نظر داشته است.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۳۹
هجری است که روح صنعتگری در ادبیات نیز نفوذ کرده پیکر نظم و نثر فارسی را بصنایع ظریفه بدیع آراسته بود.
روشن‌تر بگویم: دوره تیموریان را از نظر جامع کلی باید عهد صنایع ظریفه شمرد- همان تکلفات و ریزه کاریها که در فنون خط و نقاشی و تذهیب و تشعیر و سوخت‌سازی و منبت‌کاری و امثال آن بکار میرفت، در سبک شعرا و نویسندگان نیز کم‌وبیش اثر بخشید و شیوه مصنوع مترسلانه که از دوره‌های قبل وارد ادبیات فارسی مخصوصا قسمت نثر شده بود در آن‌دوره مورد قبول و پسند طبایع واقع شده رایج و معمول گردید.
و همین سبک منشیانه بود که دنباله‌اش بدوره‌های بعد کشید و از ایران هم بواسطه سلاطین تیموری بهندوستان انتقال یافت و هرچه پیش‌آمد بر تکلف و تصنع افزوده شد.
از خصایص این سبک آوردن کلمات و جمل مترادف و آراستن عبارات بصنایع بدیعی از قبیل سجع و جناس و مراعات نظیر و تشبیهات و مجازات و استعارات و آوردن امثال سایره و آیات و اخبار و اشعار فارسی و عربی است که غالبا عنصر عربی کلماتش بر فارسی نیز می‌چربد، و مخصوصا قسمت مترادفاتش گاهی باندازه‌یی طولانی و بی‌مزه می‌شود که آنرا از مقوله اطناب ممل و تطویل بلا طایل باید شمرد- و این خاصیت در منشآت اواخر عهد تیموری ببعد در ایران، و همچنین بعد از زمان بابر شاه در هندوستان روزافزون می‌شود تا جایی که بعض نویسندگان واقعا تطویل و اطناب را از حد بدر می‌برند و برای ادای یک جمله کوتاه چند صفحه را از حشو و زواید و تشبیهات و مجازات بارد پر می‌کنند که از حدود بلاغت خارج است و انصاف را از عیوب آن نوع نوشته‌ها محسوب میشود.
پاره‌یی از منشیان بی‌سلیقه عیب تعقید را نیز ض%D=یمه تطویل کرده و منشآت خود را بکلی از لطف و بلاغت انداخته‌اند.
من خود در سبک منشیانه قدیم غیر از همین دو چیز (تطویل و تعقید)
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۴۰
عیب دیگری نمی‌شناسم، کسانی که آن شیوه را بکلی سر تا پا تخطئه میکنند خود دانند؟
منشیان قدیم از زبان و ادبیات فارسی و عربی اطلاع کافی داشتند و تا این مایه را تحصیل نکرده بودند کلمه منشی و مترسل و نویسنده برایشان اطلاق نمی شد، و نوشته‌یی که از آن مایه‌ها اثری نداشت اصلا داخل آثار ادبی بشمار نمی‌رفت.
اکنون گروهی تنک مایه بمحض یاد گرفتن زبان مادری دست‌وپا شکسته، قلم بدست می‌گیرند و خود را نویسنده قلمداد می‌کنند، و چون از خواندن و فهمیدن آثار نظم و نثر قدیم عاجزند زبان طعن و طنز دراز کرده گذشتگان را بباد ناسزا می‌گیرند که چرا مطابق فهم و درجه سواد ناقص ایشان نگفته و ننوشته‌اند!
اگر گوش پند پذیرد داشته باشند عرض می‌کنم بجای خرده‌گیریهای نابمورد، دامن همت بکمر زنند و چندگاه تحصیل کنند و سطح معلومات خود را بالا ببرند تا دریابند که لذت درک لطایف سخنان پیشینگان بمراتب بیشتر از عیب‌گویی و سقط راندن برایشانست و اللّه الموفق.
اما نثر حبیب السیر انصاف باید داد که از منشآت بسیار پخته شیوای طرز مسجع معمول آن زمانست که در اعمال صنایع بدیعی و آوردن مترادفات حد بسیار متوسط را بکار برده، پاره‌یی از مواضعش مانند مقدمه و تشبیب عناوین و پیش درآمد حوادث مهم و تراجم احوال رجال از نوع نثر مسجع مترسلانه است که در مباحث پیش نمونه آنرا نقل کرده‌ایم- و باقی کتاب از قید تصنعات منشیانه هم آزاد شده بسیار سلیس و روان است
در قسمت مصنوع مترسلانه‌اش علاوه بر سجع بعض صنایع بدیعی دیگر را نیز آورده «1» اما از حد اعتدال خارج نشده و روی‌هم‌رفته نه چندان مشکل است که از نثرهای مغلق شمرده شود، و نه چندان در ایراد صنایع بدیعی و تطویل
______________________________
(۱)- از باب مثال بعبارتی که از خود کتاب در سرگذشت تألیف نقل کردیم مراجعه و ملاحظه شود که برای آوردن صنعت بدیعی تناسب و مراعات نظیر مابین اصطلاحات انواع خط رقاع و نسخ و تعلیق و محقق و ریحان، چگونه عبارت پردازی کرده است.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۴۱
و اطناب مبالغه کرده است که موجب ملالت و سآمت خاطر خوانندگان باشد.
با این حال اگر سطح معلومات محصلان امروز برای فهم حبیب السیر کافی و پایه تحصیلاتشان بادراک معانی و لطایف ادبی این کتاب رسا نباشد، گناه از مؤلف نیست، تقصیر از قامت نارسای بی‌اندام ماست!
از جمله خصایص انشاء و جمله‌بندی این کتاب آوردن افعال وصفی است است که در نثر فارسی قرن ۹- ۱۰ معمول و رایج شده و دنباله‌اش بعصر حاضر کشیده است «1».
______________________________
(1)- عبارات ذیل مشتمل بر افعال وصفی، و ضمنا نمونه‌یی از طرز انشاء ساده بی‌تکلف کتابست.
اواسط کتاب در ضمن وقایع و احوال دوره سلطنت غازان خان مینویسد
«در اوایل حال که سلاطین چنگیز خانی بر ممالک ایران استیلا یافتند بسبب عدم وقوف تمیز عالم از جاهل نمی‌توانستند و هرکس را در زی اهل علم و صلاح می‌دیدند تعظیم کرده دانشمند می‌دانستند و این معنی بر طایفه‌یی از جهال ظاهر شده دراعه وقاحت بر دوش افکندند و امرای مغول را ملازمت کرده ابواب تواضع و تملق بازگشادند و رشوتها داده منشور قضا و دیگر مناصب شرعی درست کردند و در انحطاط مراتب اعاظم کوشیده کار بجایی رسانیدند که بزرگان صاحب ناموس دست از اعمال و اشغال شرعیه کوتاه گردانیدند».
نیز در همان فصل است.
«همت عالی بر رفع دعاوی باطله گماشته حکم فرمودیم که هرکس درصدد مبایعه ملکی آید نخست بدار القضا رفته و مرافعه نموده بشهود عدول ملکیت خود را ثابت سازند آنگاه ملک بیشتری بیع کرده اگر تمسکی داشته باشد تسلیم نماید و نزد قاضی اقرار کند و قاضی کیفیت مرافعه را مسجل ساخته مشروح بنویسد».
در اواخر کتاب ضمن وقایع عهد شاه اسماعیل صفوی می‌نویسد
«چون امیر نجم ثانی از جام قضای سبحانی شربت شهادت چشید هوس تسخیر بلاد خراسان در ضمیر حکام ماوراء النهر پیدا شد و نخست جانی بیک سلطان از آب آمویه جیحون گذشته متوجه هرات شد امراء و اشراف آن بلده چون بر این حال وقوف یافتند بیشتر از پیشتر در استحکام برج و باره کوشیده احمد بیک صوفی اغلی قلعه اختیار الدین را مضبوط ساخت و حسین بیک لله در برج میرزا سلطان احمد که میان شرق و شمال شهر است رایت اقتدار برافراخت»
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۴۲
 
طبعهای سابق حبیب السیر و مزایای طبع حاضر
 
این کتاب در سابق دو چاپ سنگی داشت.
۱- طبع بمبئی مورخ سنه ۱۲۶۳ قمری هجری و ۱۸۴۷ مسیحی که اولین چاپ کامل حبیب السیر بشمار میرود و در همین تاریخ روضه الصفای هفت‌جلدی نیز در بمبئی بطبع رسیده است.
۲- چاپ طهران که تقریبا هشت سال بعد در سال ۱۲۷۱ قمری طبع شده است مدتی متجاوز از صد سال گذشت که اقدامی در تجدید طبع این کتاب نشده بود تا در زمان حاضر توفیق الهی شامل حال جناب آقای محمد علی صاحب کتابفروشی خیام گردیده بشایستگی کمر اهتمام بربست و تمام مجلدات آنرا از روی طبع اول بصورت حاضر در چاپخانه حیدری تجدید طبع کرد و زحمت مقابله و تصحیح را هم خود مشارالیه با همدستی کارکنان کتابخانه بر عهده گرفت و از این رهگذر خدمتی شایسته بفرهنگ ایران انجام داد و از باغ هنر میویی شیرین تحفه دوستان ادب ساخت که در دوره معاصر تازه و نوبر است.
در این زمان که متاسفانه دواعی علمی و ادبی رو بضعف و سستی نهاده و نوشته‌های پوچ بی‌مغز نوظهور جای آثار گران‌ارز قدیم را گرفته و طبع و نشر کتب پرمایه جدی تقلیل یافته و بیم آنست که خدای نخواسته رغبت طبایع عامه از خواندن کتب مفید بهزلیات و افسانه‌های ضلالت‌انگیز منحرف گردد، این عمل آقای محمد علی ترقی حقیقه درخور تحسین و ستایش است ادام اللّه تعالی توفیقاته العالیه.
مهمترین مزایای طبع حاضر فهرست جامع کامل مطالب و اسامی رجال و اماکن است که بسیار مفید و سودمند میباشد.
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۴۳
اگر مقدار اوقات که هر خواننده‌یی برای جستجوی مطالب منظور خود از یک کتاب صرف میکند در نظر بگیریم اهمیت این نوع فهارس و خدمتی که فهرست‌نویسان برای عموم ارباب علم و ادب انجام داده‌اند بخوبی واضح میشود و روشن میگردد که فهرست جامع هر کتابی بمنزله سالها عمر است که بخوانندگان آن کتاب بخشیده باشند.
دراین‌باره مثالی می‌آورم تا مقصود من واضح‌تر شود:
ابن خلکان برای ضبط تاریخ وفات ابو الوفاء بوزجانی دانشمند ریاضی‌دان معروف (متولد ۳۲۸ متوفی ۳۸۷) مدتی متجاوز از بیست سال متحیر و سرگردان بود تا اتفاقا آنرا در تاریخ کامل ابن اثیر یافت و از انتظار بیست ساله بیرون آمد «1»
اگر فهرست جامعی که اروپائیان برای این کتاب نوشته و در دسترس ما گذاشته‌اند در دست ابن خلکان بود متجاوز از بیست سال خودش در جهل و حیرت و کتابش ناقص و تهی جای نمی‌ماند!
این بود معنی اینکه گفتم فهارس کامل در حکم این است که مدتی بر اعمار خوانندگان محقق علاوه کرده باشند.
توفیق آقای محمد دبیر سیاقی که فهرست کتاب بهمت ایشان تهیه شده است و سایر جوانان ادب دوست زحمت‌کش را در ادامه این نوع خدمات گرانبهای فرهنگی از خداوند خواستارم شکر اللّه مساعیهم.
در خاتمه مطلبی را که بارها در نوشته‌های خود گوشزد کرده‌ام اینجا باز تکرار می‌کنم، تا وقت نگذشته است باید در احیاء آثار مهم قدیم و ایجاد تالیفات تازه پرمغز سودمند بکوشیم که عامه اهل سواد خصوص طبقه جوانان طبعا بخواندن
______________________________
(۱)- ذکرت تاریخ الولاده و اخلیت ییاضا لاجل تاریخ الوفاه لعلی اظفر به ثم انی وجدت تاریخ الوفاه فی تاریخ شیخنا ابن الاثیر قد ذکرها فی هذه السنه المذکوره فالحقتها و کان بین شروعی فی هذا التاریخ و ظفری بالوفاه اکثر من عشرین سنه (ج ۲ ص ۱۹۷ طبع طهران)
تاریخ حبیب السیر، مقدمه‌ج‌1، ص: ۴۴
کتاب رغبت دارند و روزگارشان بدون این سرگرمی نمی‌گذرد، خلاصه اینکه احتیاج طبیعی مردم باسواد بخواندن کتاب مسلم است- تا نوشته‌های زیان‌بخش بکلی جای کتب مفید را نگرفته و ذائقه جوانان این کشور بالمره تغییر نیافته است، کتب نغز دلچسب مفید برای آنها تهیه کنند و غذای لذیذ روحانی بایشان برسانند که
تا نبیند طفلکی که سیب هست‌او پیاز گنده را ندهد ز دست وفقنا اللّه لطلب مرضاته بحق محمد و آله الطاهرین و السلام.
بتاریخ چهارم تیر ماه ۱۳۳۳ شمسی موافق ۲۳ شوال ۱۳۷۳ قمری هجری
جلال الدین همایی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱
 
[دیباچه]
 
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم (رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَهً وَ هَیِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً) لطایف اخبار لآلی نثار انبیاء عالی مقدار و شرایف آثار معالی دثار سلاطین ذوی الاقتدار حمید الاثر و حبیب السیر وقتی تواند بود که موشح باشد بحمد و ثنای واجب الوجودی که جلال صفات کمالش از وصمت هدایت مبراست و کمال صفات جلالش از منقصت نهایت معرا ذات مقدسش بیجهتی بحقیقت موجود و حقیقت هر موجودی در پرتو نور وجودش نابود رباعی
ای نور وجودت بحقیقت موجود*از جود تو عرش و فرش آمد بوجود*
لطف تو اگر مساعدت ننمودی*هرگز نشدی آدم خاکی مسجود صانعی که چون مشیت بی‌علتش بتمشیت امور ایجاد و تکوین تعلق گرفت موافق نص (أَعْطی کُلَّ شَیْ‌ءٍ خَلْقَهُ) هر فرد از انواع ممکنات را بخلعتی لایق اختصاص داده پیکر بدیع اثر انسانی را مطابق کلمه (لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ) در خوبترین صورتی از کتم عدم بعالم وجود رسانید و افسر پر زیور (وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ) بر فرق معشر بشر نهاده خلعت با بجهت (وَ فَضَّلْناهُمْ عَلی کَثِیرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا) در قامت قابلیت ایشان پوشانید بیت
ز فضلش وجود از عدم شد پدید*ز فیضش فضیلت بانسان رسید دانائیکه چون حدیث (إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ) در مجامع صوامع ملکوت شایع ساخت متکلمان (أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ) از گفتار خویش نادم شده قدم در طریق اعتذار نهادند و چون صیت «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها) در بساط بسیط غبرا انداخت مسبحان (وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ) جبین انابت بر زمین اطاعت سوده زبان اعتراف بکلمه (سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا إِلَّا ما عَلَّمْتَنا) گشادند رباعی
آنان‌که طریق معرفت میپویند*پیوسته گل علم و ادب میبویند
هرگه سخن از کمال علمش گذرد*سبحانک لا علم لنا میگویند پادشاهی که تا اساطین سلاطین بر درگاه جلالش از روی تضرع و ابتهال زبان حال و قال بسؤال (إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ) نگشایند منشور اقتدارشان بطغرای غراء (وَ اللَّهُ یُؤَیِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ یَشاءُ) زینت نیابد و تا خواقین مقدرت آئین در ساحت مملکت لایزالش بپای مسکنت سلوک طریق عبودیت نه‌پیمایند آفتاب نصرت و ظفر از مطلع (وَ یَنْصُرَکَ اللَّهُ نَصْراً عَزِیزاً) بر پرچم علم شوکت ایشان نتابد (تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْ‌ءٍ قَدِیرٌ) نظم
خدایا توئی خالق انس و جان*بحکم تو شد ملک و دین توأمان*
ز صنع تو پیداست بالا و پست*بامر تو موجود شد هرچه هست*
بشر فر فرخندگی از تو یافت*سر افسر زندگی از تو یافت*
برافراخت اعلام اقبال و جاه*یکی شد پیمبر یکی پادشاه*
ترا تاجداران گردن فراز*نمایند سجده ز روی نیاز*
تو بخشی هدایت بهر سروری‌دهی تاج شاهی بدین پروری*
که سازد اساس شریعت قوی*دهد ملت احمدی را نوی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲
الهی چه یارای فهم و خرد*که ره سوی کنه کمالت برد*
چو غایت نباشد کمال تراچسان وصف گوید جلال ترا*
درین ره خرد چون ز رفتار ماند*بنعت پیمبر گهر برفشاند آن پیغمبری که ذات عالی شأنش رحمت عالمیان بود مصراع مختوم بخاتم نبوت کلمه کریمه (وَ ما أَرْسَلْناکَ)* شاهد این دعوی است و آن عالی گوهری که وجود ناقص الجودش مقصود ایجاد عالم کن فکان مصراع منصوب بمنصب رسالت مرویه صحیحه (لولاک لما خلقت الافلاک) مؤید این معنی است مقدمی که بموجب کلام معجز آئین (کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین) پیش از آفرینش آسمان و زمین اعلام هدایت و رایات عنایت در فضای عالم قدس و ساحت خطایر انس برافراخت مکرمی که تا اختر سعادت اثر نور موفور السرورش بر طینتی که تخمیر کرده ید قدرت بود پرتو نینداخت همای بلند پرواز روح کثیر الفتوح آن منزل شریف را نشیمن عزت نساخت نظم
بگلزار عالم ز روز نخست*چو قد شریفش نهانی نرست*
محقق شده نزد هر ذی نفس*که مقصود ایجاد او بود و بس یعنی سید انبیاء و سید اصفیاء صدر صفه امکان محرم خلوتخانه لامکان سلطان سریر (إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً) پادشاه تخت‌گاه (رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً) مؤید مقتدا مقدم مهتدا مالک ممالک اصطفا حبیب اللّه محمد (ص) نظم
رسول امین امی مقتدا*سپهر شرف مهر اوج هدا*
پناه عرب پادشاه عجم*شفیع گناه جمیع امم*
ملاذ تمام مهان و کهان*حبیب خداوند هردو جهان*
بتاج کرامت سرش سرفراز*بپایش ملک راست روی نیاز*
چو نورش ز رخسار آدم نمود*ملایک نمودند او را سجود*
ز علمش خبر یافته انس و جان*بتدریس ادریس عالی مکان
باو داشت نوح نبی اختصاص*از آن شد ز طوفان محنت خلاص*
چو شد اهل دل را بسویش دلیل*ز خلقت بیفزود قدر خلیل*
مسیحا که احیا نمودی دمش*بشارت رسانید از مقدمش صلوات اللّه و سلامه علیه و عترته سیما وصیه و وارث علمه و خلیفه المکرم بتکریم (انا مدینه العلم و علی بابها) المشرف بتشریف (انت منی بمنزله هرون من موسی) مظهر العجائب و مظهر الغرایب امیر المؤمنین امام المسلمین ابی الحسنین علی ابن ابی طالب علیه التحیه و السلام نظم
امام امم پادشاه نجف*سپهر کرم مهر اوج شرف*
سر سروران هدایت نشان چراغ حرم رهنمای جهان*دلش شهر علم و کفش بحر جود*
رخش آفتاب سپهر وجود*بعلم لدنی چنان شد علم*
که حل کرد اشکال لوح و قلم*ادا چون کنم وصفت ای مقتدا*
که وصف تو برتر بود از ادا*کمال تو بیحد و غایت بود*
ثنای تو را کی نهایت بود*درود فراوان نثار تو باد*
بر اولاد عالی تبار تو باد
(اللهم صل علی المصطفی و علی المرتضی و سایر ائمه المعصومین الهادین صلوه طیبه وافره متواتره الی یوم الدین)
اما بعد بر ضمیر عارفان معارف سخن‌سازی و خاطر خطیر واقفان مواقف نکته پردازی پوشیده و پنهان نخواهد بود که مطالعه فن سیر و آثار زنگ حزن و ملال از مرآت جنان ناظمان مناظم فضل و کمال بزداید و ممارست علم تاریخ و اخبار و ابواب اطلاع بر بدایع وقایع و احوال بر روی روزگار صاعدان مصاعد عزت و جلال بگشاید
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳
مفاخر مصنفات فصاحت صفات این فن منیف از قوه احتمال افزون است و مآثر مؤلفات بلاغت آیات این علم شریف از احاطه دایره خیال بیرون متون اخبارش جامع حکایات سیر سلف و فنون آثارش حاوی روایات ارباب شرف سواد الفاظ گزیده‌اش چون مردمک دیده منور حدقه باصره امید و بیاض صفحات پسندیده‌اش بسان پرتو آفتاب خضرت‌بخش حدیقه سعادت جاوید شمایم صحایفش مثال هوای روضه احباب وسیله نزهت قلوب غمدیده و نسایم لطایف مانند زلال عذوبت مآل واسطه شفای صدور ستم رسیده نفحات ریاض انس از گلستان سطورش در دمیدن و فیوضات گلذار قدس از بهارستان ظروف حروفش در وزیدن افتتاح کلام منظومش که ارزشحات اقلام صراف طبع نقاد بلآلی الفاظ ترصیع یافته تاج مآثر تألیفات فضلا و سخن‌شناس و اختتام انشاء منثورش که از قطرات ارقام وصاف ذهن وقاد بنوادر معانی تزئین پذیرفته زیب مفاخر تصنیفات بلغاء فضیلت اقتباس وقوف بر حقایق اسرار سالفه بی‌تصحیح روایاتش سمت سهولت نگیرد و اطلاع بر دقایق آثار سابقه بی‌تنقیح حکایاتش صفت میسر نپذیرد انوار شواهد نبوت مصطفوی که مقصد اقصی طالب آن مطالب کمال است از مشارق صحاح مرویاتش طالع و آثار دلایل ولایت مرتضوی که مطلب اعلی سالکان مسالک اقبال است از مطالع حسان منقولاتش لامع معرفت بداه راه یقین که از مطاوی اوراقش تحقیق میگردد موجب کشف غمه و منقبت ولاه ممالک دین که از فحوای اجزایش بوضوح می‌پیوندد و سبب هدایت طوایف ائمه عبارات راحت افزایش متضمن قصص انبیاء عظام و اشارات محنت‌زدایش متکفل پیمان تذکره الاولیاء کرام ظفرنامه ملوک صاحبقران شمه از نوادر گفتارش و سیر عامه اصحاب حکم و فرمان اندکی از وقایع بسیارش فراید فوایدش لایق گوش هوش سلاطین جهان‌گشا و مواید عوایدش حلاوت‌بخش کام حکام گیتی‌آراء عجائب تجارب امم از مضمون بصدق مقرونش پیدا و غرایب عواقب همم از مقتضاء فحوایش هویدا نظم
چنین یاد دارم ز اهل هنرکه علم خبر به ز درج درر*
اگر حظ چشم از درر حاصل است*بصیرت ز علم خبر کامل است
بر اخبار و آثار نو و کهن*ز تاریخ واقف شوی بی‌سخن*
گهی باز گوید ز پیغمبران‌گهی راز گوید ز نام‌آوران*
خبر گویدت گه ز خیر البشر*گه از حال شاهان نماید خبر
گهی از حکیمان حکایت کند*گهی از کریمان روایت کند*
ندارد در این دیر روز از مدارچو این علم علم دگر اعتبار*
نبینی که قرآن وافی الشرف*بود مشتمل بر حدیث سلف
ز افعال ارباب دین و دول*ز اعمال اصحاب ملک و ملل*
خبر مینماید کتاب مبین‌بلفظ فصیح بلاغت قرین*
چو تاریخ را این شرف حاصل است*پسندیده مردم فاضل است بناء علی هذا المقدمه المسلمه از بدو ایجاد جهان تا این زمان در جمیع اوقات و اوان افاضل سخن‌آفرین و اکابر فضائل آئین در علم سیر و اخبار باقلام لطایف آثار ارقام فواید انتظام بر صحایف روزگار مرقوم گردانیده‌اند و با نامل اجتهاد و اهتمام بدایع وقایع ربع مسکون و غرایب حوادث عالم بوقلمون را لباس عبارت و کسوت استعارت پوشانیده
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴
اند نظم
هرکه آمد حکایت نو ساخت*علم و دانش از سخن پرداخت*
چون بهار حیات او دی شد*نامه زندگانیش طی شد*
دگری گلشن سخن آراست*داستان نو و کهن پیر است*
نبود این حدیث را سر و بن*کی بپایان رسد بیان سخن و بی‌شائبه تکلف و غائله تصلف اگر مشاطه خامه اهل علم و غمامه نبودی گوش و گردن عروسان سخن از درر الفاظ و معانی چگونه آرایش گرفتی و اگر قابله بنان لطافت بیان فضلاء عالیشأن سعی ننمودی چهره آئینه کردار ابکار افکار از غازه عبارات و غالیه استعارات چسان آراسته شده بر منصه ظهور نمایش پذیرفتی رباعی
چون بکر سخن روی نکو آراید*وز معنی دلفریب حسن افزاید*
گر کلک بنان اهل انشاء نبود*برقع ز جمال خود چسان بگشاید ناظم این عقود شاهوار و راقم اینحروف درر نثار بنده فقیر و ذره حقیر غیاث الدین بن همام الدین الحسینی المدعو بخواند امیر (رب یسر علیه کل عسیر) که خوشه‌چین خرمن آن طبقه عظیم الشان و ریزه‌خوار خوان احسان آن طایفه متعالی مکان است بحسب مناسبت ازلی بلکه بمحض ارادت لم یزلی از مبادی سن رشد و تمیز تا غایت گه سنین عمر عزیز از حدود اربعین هفت هشت مرحله تجاوز کرده همواره بتصحیح روایات احوال سابقه و تنقیح حکایات آثار لاحقه مایل و راغب میشود و پیوسته بمطالعه کتب تاریخ و ممارثت صنعت انشاء اشتغال و اعتناء مینمود بعد از وقوف بر اوضاع فرق بنی آدم و اطلاع بر چگونگی حالات طوایف امم گاهی بنابر اشارت عظماء ملک و ملت و احیانا بر سبیل رسم و عادت در شیوه نظم و نثر مجلدات در سلک انشاء کشید و منشآت مکمل و مرتب گردانید مانند خلاصه الاخبار و اخبار الاخیار و منتخب تاریخ وصاف و مکارم الاخلاق و مآثر الملوک و دستور الوزراء و دیگر نسخ فواید انتما و بیمن عنایت الهی و فیض فضل نامتناهی هریک از این تألیفات که از نهان‌خانه ضمیر بساحت ظهور آمد پرتو التفات بعضی از اهالی روزگار بر صفحات احوالش تافت و بشرف قبول طباع زمره از ابنای زمان بل فضلای سخندان اقتران یافت مثنوی
بلبل کلک من بگلشن راز*کرد از هر چمن سخن آغاز*
فیض روح القدس مدد فرمود*زین سبب هرکه نغمه‌اش بشنود*
شد بنقد روان خریدارش*گشت از اول محب گفتارش مؤید اینحال و مؤکد این مقال آنکه در اوائل سنه سبع و عشرین و تسعمائه خاطر خطیر و ضمیر مهر تأثیر حضرت نقابت منقبت مملکت پناه صدارت مرتبت امارت دستگاه جامع فضایل صوری و معنوی قاید مقاصد دنیوی و اخروی مظهر آیات عزت و جلال مظهر عنایات دولت و اقبال نظم
سپهر مهر علم و اوج بینش*گرامی در بحر آفرینش*
منور شمعی از نور ولایت*ضیابخش شبستان هدایت حاوی کمالات نفسانی مطلع انوار عواطف ربانی افضل و اشرف النقباء بالیقین العلمی و العینی غیاث الدوله و الدنیا و الدین امیر محمد الحسینی روح اللّه روحه و زاد بین الشهداء فتوحه مایل بترویج فن سیر و اخبار و راغب بتألیف این ضعیف بیمقدار گشته بانشاء مجموعه که جامع مجملی از وقایع ربع مسکون و شامل شمه از حوادث عالم بوقلمون باشد اشارت نمودند و در باب تکمیل و ترتیب آن
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵
بقدر امکان مراسم سعی و اهتمام ظاهر فرمودند و من بنده بموجب اشارت علیه آن افتخار عترت نبویه بجد تمام و جهد لاکلام در تألیف این روایات شروع کردم و بهمگی همت و جملگی تهمت روی بتصنیف این حکایات آوردم و عزم جزم نمودم که فراید فواید اخبار انبیاء مرسلین و خلفاء سلاطین را از بحار مؤلفات افاضل فصاحت قرین التفاط کرده در سلک دوازده عقد منتظم گردانم و هر چهار عقد از عقود دوازده‌گانه را در درجی درج کرده بمنصه ظهور رسانم و چون جواهر زواهر درج اول در سلک تحریر و تبیین جلوه‌گر گشت ناگاه دست تقدیر ایزد عز و جل بساط نشاط و انبساط از بسیط خطه خراسان درنوشت آفتاب جهان تاب برج نقابت سر در نقاب اغتراب کشیده و گوهر گرانمایه درج سیادت در دفینه تراب مدفون گردید محمد سیرتی که رواج نقد هنر بسبب توجه ضمیر انور او بوده از ستم زمانه غدار روی بعالم عقبی نهاد و یوسف طلعتی که فراغ فضلاء سخنور از فروغ آفتاب جمالش روی مینمود از جفای اخوان مردم آزار در چاه هلاک افتاد نظم
آن یوسف مصر عز و اقبال*خورشید سپهر فضل و افضال*
از اوج سریر عزت و جاه*در چاه فنا فتاد ناگاه و طایفه از کلمه که بواسطه وجود فایض الجود آن مظهر رشد و رشاد مجال تسلط و بیداد نداشتند سر بفتنه و فساد برآوردند و دست باشتعال آتش جور و عناد دراز کردند نوایر نوایب و مصایب متواتر و متعاقب التهاب یافت و بواعث مکارم و مراحم از نظر اصاغر و اعاظم بسرحد عدم شتافت مزاج روزگار از اصلاح بفساد انجامید و رواج مطاع این بی‌مقدار بکساد مبدل گردید خانه عنبرین عمامه غرقه بخون گشته بر زیر خاک افتاد و دوات مشکین رشحات از غایت تنگدلی سیاه پوشیده بیرون خود را بسان درون از سواد مداد لباس سوگواری داد ساحت کاغذ بواسطه سیلان سرشک دمادم چون رخسار خوبان ساده عذار از نقوش خط پاک گردید و دیده خون‌فشان این صفحات پریشان را بسان منصه صوامع صرافان از عقود لعل و مرجان پر گردانید عروسان معانی که در کسوت الفاظ خود را آراسته بامید دیدار همچنان خواستگاری هر لحظه جلوه مینمودند در پس پرده حرمان مستور شدند و ابکار افکار که نقاب حجاب از عارض چون آفتاب برگرفته منظور انظار آن بزرگوار می‌بودند در پس زانوی نومیدی نشسته مانند آب زندگانی در سیاهی مختفی گشتند نظم
بجیب صبر زین غم چاک افتاد*نی کلک از الم بر خاک افتاد*
دوات از غصه شد با دوده دمساز*دهانش ماند از بهر فغان باز*
تعجب گشته غالب آنچنانش*که انگشت قلم شد در دهانش*
درونش چون برونش گشت بی‌نم*زبان خامه شد زین درد ابکم*
سرشگ از روی کاغذ نقش خط شست*ز خون دیده لاله از زمین رست*
عروسان سخن در پرده جستند*بروی خود در امید بستند*
ورقهائی که دایم در نظر بود*سوادی کز شرف نور بصر بود*
بکنج طاق نسیان کرده منزل*ز آب دیده شد آغشته در گل*
زبان خامه شد خشک از مرکب*پریشان گشت اجزای مرتب و هرگاه انامل بیحاصل بمقتضاء عادت جبلی میل مینمود که این در مکنون را که در بحر خاطر محزون بود در رشته بیان کنند غواص
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶
قلم از قبول این صورت ابا فرمود بزبان حال مضمون این مقال بگوش هوش میرسانید که عمری مخدرات ضمیر را بخون جگر پروردم و مدتی ریاض آمال را بآب دیده دربر آوردم و قبل از آنکه دیده غمدیده از دیدار آن بتان خورشید عذار تمتعی نبیند و دل ستم کشیده از آن بساتین حضرت آئین بدست آرزو میوه مراد چیند بسبب روش ناهموار چرخ غدار و بجهه گردش ناهنجار زمانه ستمکار ماه رخسار آن لعبتان حورسرشت بعقده خسوف گرفتار شد و ساحت باراحت آن گلزار بهجت آثار از حبوب سموم غموم بمحنت وصول حریف خریف مبتلا آمد اکنون بچه امید زبان سخن‌گذاری توان گشود و بکدام نوید رنک حزن و ملال از آئینه خاطر بدحال توان زدود نظم
از آب الم سرشته آمد گل من*وز آتش عشق حل نشد مشکل من*
حاصل نشد از سعی مراد دل من*مسکین من و سعی‌های بیحاصل من* و چون چند ماه اوقات تیره بدین و تیره‌گذران نمود انکشاف جمال مطلوب بهیچوجه روی ننمود ناگاه آفتاب عنایت الهی از افق سعادت نامتناهی طالع گشت و شب محنت‌اندوز بروز عالم افروز مبدل شده چرخ جفاکار از سر آزار ابناء روزگار درگذشت و نصایح مراحم و رأفت از مهب (وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ) بر کشت‌زار مآرب اقارب و اجانب وزید و نسامیم مکارم و عاطفت از مخزن (ان للّه فی ایام دهرکم نفحات) بمشام جان اقاصی و ادانی رسید از رشحات سحاب عدل و انصاف در روضه زندگانی اکابر و اشراف که از صرصر جور و بیداد مانند وادی غیر ذی زرع بود گلهای امانی بشکفت و از فیضان غمام نصفت و انعام درخت بخت خواص و عوام که در خشک سال ظلم و عناد از صفت خضرت عاری مینمود سمت نشو و نما پذیرفت زبان فرخنده بیان روزگار ندای غم‌زدای (فَانْظُرْ إِلی آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ کَیْفَ یُحْیِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها) ادا نمود و گوش هوش صغار و کبار نوای فرح افزای (فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً) استماع فرمود نظم
از پرتو مهر اوج اقبال*شد رشک فلک ریاض آمال*
وز فیض غمام لطف و احسان*شد همچو بهشت گلشن جان*
هست این سخنان منشیانه*در وصف عدالت زمانه آن به که ز غایت هدایت*
گویم بصریح این حکایت
ملخص سخن آنکه بیمن عنایت نواب کامیاب شاهی بلکه بمحض مکرمت نامتناهی الهی زمام ایالت و سرافرازی و عنان عدالت و بنده‌نوازی در ولایات خراسان بکف کفایت و قبضه درایت عالی مکانی درآمد که طلیعه سپاه دولتش بهر جانب که روی آورده صبح اقبال از مطلع امانی و آمال طالع شده و جناح همای شوکتش بدهر دیار که سایه گسترده آفتاب فتح و ظفر از اوج اقتدار لامع گشته سرپنجه شیر شکارش مفتاح ابواب امن و امان و شعشعه شمشیر بدیع آثارش سرانجام اسباب نصرت را ضمان سنان جان ستانش باملاء (نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ) زبان تیز و پرچم لوای کشورگشایش بنسامیم (وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ) دلاویز نظم
روز هیجا که بخت بیدارش*خواب بخت عدو کند تعبیر
تیغ خون ریز او گشاده زبان*آیت فتح میکند تفسیر . لطفش قوافل آمال را بمنازل آرزوی اولیا فرود آورده و قهرش رواحل آجال را بمراحل اعداء راهنمونی کرده عدل کاملش تمهید مبانی دین و دولت و حزم شاملش ضامن تشیید قواعد ملک و ملت نظم
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷
جوان‌بختی که دوران کهن سال*بدو داده نوید فتح و اقبال*
بخلق خوش جهانی زنده کرده*رسوم دین و دانش زنده کرده* مقرب بارگاه عالم پناه شاهی انیس الدوله البهیه الباهره جلیس الحضرت العلیه القاهره متمثل فرمان (إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ) المؤید بتائید اللّه المستعان معین السلطنه و الخلافه ابو المنصور درمش خان جعل اللّه الایام تابعه لاحکامه و الاجرام السماویه سایره علی وفق مرامه و بیمن اقدام خدام این خان گردون غلام جراحات جارحات ایام سمت التیام گرفت و متمینات طبقات انام از خواص و عوام باحسن وجهی صفت سرانجام پذیرفت و قسوم رسوم مذموم از صحایف روزگار انعدام یافت و نقوش صور ظلم و بیداد از اوراق لیل و نهار روی برتافت نظم
برافراخت رایات عدل و کرم*برانداخت آئین و ظلم و ستم*
شد از دولت خان حشمت قرین*فضای خراسان چو خلد برین* نه آهو را از چنک پلنک نهیبی و نه طیهو را از خجلت عقاب آسیبی باد صرصر را یارای آن نه که غباری بکس رساند و باز بلند پرواز را زهره آن نه که هوای صید کبوتری بخاطر گذراند نظم
شد از انصاف خاقان سرافراز*بصحرا شیر با نخجیر همراز*
نلرزد برک بید از باد صرصر*کند با باز دمسازی کبوتر و صور این سعادات نقاب از چهره مقصود نگشود و پیکر این مرادات از وراء ایسار غیب روی ننمود مگر بتوجه رأی صواب نمای و اصابت تدبیر ملک‌آرای ممالک پناهی که تا پرتو انوار ضمیر خورشید تأثیرش بر چمن مملکت تافته حدیقه امانی اهل دولت و کامرانی بشکفتن انواع ازهار کواکب آثار سمت اضائت گرفته و تا رشحات سحاب احسان فراوانش بر گلشن جلالت فایض گشته در روضه آمال اصحاب فضل و کمال اصناف ریاحین نضارت آئین صفت نمایش پذیرفته نهال قامت با استقامتش تا در جویبار اقبال سر کشیده ستم‌دیدگان زمان در ضلال نصفت غنوده‌اند و غمام دست درر نثارش تا بر گلزار افضال نازل گشته محنت رسیدگان دوران التقاط فراید فواید نموده‌اند اعتدال خلق جان‌فزایش هوای ربیعی را قوت طبیعی بر احیاء بخشوده و لطایف کلام دلگشایش ابواب مرام بر روی معتکفان زوایای ناکامی گشوده بیت
تا دم جان‌بخش او مژده رسان در رسید*مرده صد ساله را جان به بدن دردمید تفوق او بر صنا دید آفاق از وصمت تشبه و ارتیاب محروس و مصون و پایه اقتدارش در اشاعت انوار و احسان از منزلت آفتاب بلند خباب افزون تدبیر صایبش حارث حدود ملک و ملت و ضمیر ثاقبش مدبر امور دین و دولت نظم
ز رایش منتظم احوال عالم*ز کلکش گلشن اقبال خرم*
ز عدلش عرصه آفاق مأمور*ز لطفش گشته رسم جور مهجور*
وجودش در دریای فضایل*کفش گوهرفشان بر فرق سایل*
سلیمان زمان را اوست آصف*سریر سروری از وی مشرف*
سپهر جود را خورشید انور*بباغ فضل سرو سایه‌گستر*
امین دولت و خازن زمانه*بحسن و خلق در عالم فسانه*
افاضل پروری عالی مناصب*فضیلت‌گستری وافر مناقب*
ارسطو فطنت کامل درایت*عطارد مکنت شامل عنایت*
مشید مسند ایالت و اقبال مجدد رسوم جلالت*و افضال مظهر آیات حشمت و
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸
کامکاری*ناصب رایات عظمت و نامداری کامل شامل عطا جامع رأفت وافر سخا ملاذ جمهور اکابر عالم مرجع افاضل اعاظم بنی آدم آصف نصفت غالی مناصب خورشید عطیت وافر مناقب مستخدم اصحاب یقظه و انتباه کریم الدوله و الدنیا و الدین خواجه حبیب اللّه اعلی اللّه تعالی معالم الاسلام بدوام ایامه و نضر ریاض مطالب الانام برشحات اقلامه بی‌شایبه تکلف سخن‌وری و غائله تصلف مدح‌گستری این مهر سپهر سروری بنابر اقتضای عادت جبلی بلکه بمقتضای سعادت لم یزلی همت بلند نهمت بر ترفیه حال عامه رعایا بل کافه برایا مصروف داشته سوختگان نایره بیداد را در ظلال تربیت و رعایت جای داد و بانامل عنایت فراوان ابواب مرحمت و احسان بر روی مظلومان شکسته بال باز گشاد چنانچه باید و شاید بتدارک اختلال احوال سادات و علما و فضلا پرداخت و جمیع اهل فضل و هنر و هنروران فضیلت اثر را متمول الطاف و اعطاف بیکران ساخت نظم
برافراخت اعلام انصاف و دادباحسان دل خلق را کرد شاد*
بدرگاه او کس نکرد التجا*مگر آنکه حاجات او شد روا
نیفکند بر بینوائی نظر*مگر آنکه کردش غنی از گهر*
بهر گوشه مستمندی که بودز انعام عامش براحت غنود*
ز اهل هنر هرکه آمد برش*بگسترد ظل کرم بر سرش
جهانی شد از رأفتش بهره‌ور*به تخصیص ارباب فضل و هنر و چون قاید توفیق معتکف زاویه خمول را بآستانش رسانیده و بشرف ادراک صحبت شریفش مشرف گردانیده روحی دید در بدن مصور و ملکی یافت در صورت بشر طبع مشکل گشایش از فنون فضایل واقف و ذات معالی صفاتش باصناف کمالات متصف صور حقایق معانی در آئینه ضمیر عکس‌پذیرش بقلم تحقیق تصویر پذیرفته و نقوش دقایق نکته‌دانی بر صحیفه خاطر تنویرش بخامه توفیق صورت تحریر گرفته و کالشمس فی وسط السماء ظاهر و هویدا گشته که این صاحب حشمت صایب تدبیر و آصف نصفت صافی ضمیر باوجود توافر اسباب مکنت و کامکاری و اجتماع مواد عظمت و نامداری هرگاه از تنظیم امور حکمت و تنسیق مهام مملکت فراغت می‌یابد منتبع سنن سنیه سلف نموده اوقات خجسته ساعات را بر تحصیل مسائل دینی و تحقیق معارف یقینی و استکشاف سیر و اخبار نبوی و استنباط مغازی و آثار مصطفوی و استخبار سلوک ائمه ابرار و استطلاع باحوال سلاطین ذوی الاقتدار مصروف میدارد و از حکایات سیر سلف و روایات اکابر خلف و اعمال ستوده متقدمین و شیم رضیه مفاخرین و محاسن اطوار علماء کبار و احاسن آثار فضلای بزرگوار آنمقدار بر لوح خاطر خطیرش مرتسم گشته که عقل دوراندیش تذکار آنرا محال میشمارد و بنابر وفور میلان طبع نقاد آن مهر سپهر سرافرازی بتألیف فن سیر و مغازی هم در آن ایام آنچه ازین عقود و در ثمین در رشته تحریر منتظم شده بود بنظر کیمیا اثرش رسید و اشارت علیه نافذ گردید که تتمه این اجزا را باقلام اهتمام بر صفحه ظهور آورد و آن جواهر زواهر را بیش از این در درج ضمیر کسیر مستور نگذارد و هرچند این مستمند بسبب تفرق حال و توزع بال و حدوث صنوف محنت و دلشکستگی و وقوع وفور حیرت و سرگشتگی و تجرع اقداح قصص
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹
روزگار و تتابع آلام قصص محنت آثار رقم نسخ بر تعلیق این نسخه کشیده بود و ریحان خطوط این بستان را برقم نسیان مرقوم گردانیده باخود محقق داشت که یکبارگی توقیع بطلان بر رقاع انشا کشد و دیگر زبان قلم و قلم زبان را از تحریر تقریر اخبار و آثار معاف دارد شعر
نگردد بگرد سخن‌پروری*کشد خط بر آئین مدحت‌گری*
نیارد برون تیغ نطق از نیام*نیاید دگر در مصاف کلام اما چون محاسن اوصاف ذات و مکارم اطوار صفات و شمول اعطاف شمایل و عموم الطاف خصایل آنحضرت را ملاحظه نمود دست در عروه وثقای اقبال مصون از انتقالش زده و در ظلال دولت خجسته مآلش پناه جسته بار دیگر خامه فصاحت‌گستر سخن‌گذاری آغاز کرد و بنان بیان بامیدواری بی‌پایان روی بصوب تحریر اینحکایات دلپذیر آورد شعر
بود در دست غم چرخ اثیر*بلبل طبع سخنگوی اسیر*
از خزان ستم دهر خموش*وز فراق گل احسان مدهوش*
ناگهان باد بهاری بوزید*نکهت گلشن لطف تو رسید*
گشت محنت‌کده چون گلزارش*از دل زار برون شد خارش*
آمدش بار دگر یاد سخن*کرد در مدح تو بنیاد سخن*
دارم امید که این طرفه کلام*که چو عقد گهر آمد بنظام*
بنماید بمددکاری غیب*پیش ارباب هنر دور از عیب*
لطف بی‌غایت اسباب کرم*کند اصلاح خلل‌های قلم*
تبیین نام این نامه نامی
و تفصیل اقسام این صحیفه گرامی بر ضمیر انور فضلای سخن‌ور و خاطر از هر بلغای هنرپرور در نقاب ارتیاب مستور نماند که چون این تألیف شریف که مشتمل است بر چگونگی سیر معشر بشر بذکر اسامی و القاب خصومت ممالک پناهی حبیب الهی تزئین پذیرفت نام همایون اتسامش بر حبیب السیر فی اخبار افراد بشر قرار گرفت و نوا در حکایات و بدایع روایات حبیب السیر در ضمن افتتاحی و سه مجلد و اختتامی صفت اتمام خواهد یافت و در هر جلدی پرتو اهتمام بر ترتیب چهار جزو خواهد تافت برین موجب که مرقوم میگردد و کیفیت این اجمال به تفصیل میپیوندد.
 
[جزء اول ذکر اول مخلوقات و تاریخ انبیاء عظام]
 
افتتاح در ذکر اول مخلوقات حضرت جهان آفرین‌
 
و کیفیت آفرینش آسمان و زمین و بیان سلوک جان و بنی الجان و ریاست ابلیس در میان ایشان مجلد اول در بیان احوال انبیاء عظام و حکماء گرام و سلاطین که فرمانفرما بوده‌اند پیش از ظهور اسلام و ذکر شمه از سیر حضرت سید المرسلین و وقایع زمان خلفاء راشدین بر چهار جزو جزو اول در ذکر انبیاء مرسلین و سالکان مسالک یقین و بیان مجملی از احوال حکماء اعنی المؤمنین منهم رحمه اللّه تعالی عنهم جزو دوم در ذکر ملوک عجم و سلاطین عرب جزو سوم در بیان شمه از سیر حضرت خاتم الانبیاء علیه من الصلوه انماها و ازکاها جزو چهارم در تبیین وقایع ایام خلفاء راشدین مجلد دوم در ذکر مناقب و مفاخر ائمه اثنی‌عشر سلام اللّه علیهم الی یوم المحشر و بیان وقایع زمان حکام بنی امیه و بنی عباس و پادشاهان که معاصر عباسیان بوده‌اند و در اطراف جهان حکومت نموده‌اند محتوی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰
بر چهار جزو جزو اول در ذکر وقایع فضایل و مآثر ائمه اثنی‌عشر سلام اللّه علیهم (ما طلعت الشمس و القمر) جزو دوم در ذکر وقایع ایام حکام بنی امیه جزو سوم در ذکر احوال زمان خلفای عباسیه جزو چهارم در ذکر حالات بعضی از طبقات سلاطین که معاصر عباسیان بوده و در اطراف جهان بنفاذ فرمان اتصاف داشته‌اند و رایات استیلا و استقلال افراشته‌اند مجلد سوم در توضیح وقایع ایام حکومت طوایف سلاطین و خواتین که بعد از انقضاء زمان استیلای عباسیان در اقطار امصار پادشاهی کرده‌اند و مراسم جهانبانی و کشورستانی بجای آورده‌اند و ذکر طلوع آفتاب اقبال شاهی بفیض فضل نامتناهی الهی بر چهار جزو جزو اول در ذکر خاقان ترکستان و بیان حکومت چنگیز خان و اولاد او در بلاد جهان جزو دوم در ذکر حالات زمان طبقات ولات که معاصر چنگیز خانیان لباس پادشاهی پوشیده‌اند و کاس عنایت بی‌نهایت الهی نوشیده‌اند جزو سوم در ذکر ظهور صاحبقران امیر تیمور گورکان و بیان وقایع ایام سلطنت آنحضرت و اولاد بزرگوارش تا این زمان جزو چهارم در ذکر کشورگشائی و فرمان‌روائی نواب کامیاب حضرت شاهی و اختصاص یافتن خلایق در ظلال رایات اقبالش باصناف الطاف نامتناهی اختتام در ذکر بدایع و غرایب ربع مسکون و عجایب و غرایب جهان بوقلمون و بر طباع آفتاب شعاع مطالعه‌کنندگان این کلمات بی سامان پوشیده و پنهان نخواهد ماند که مجملی در ذکر احوال بعضی از مشاهیر صحابه و اکابر تابعین و اعاظم سادات و علماء و فضلاء و شعراء و امرا و وزراء در اثناء بیان اخبار ملوک و خلفاء سمت گذارش خواهد یافت و پرتو جد و اهتمام راقم این ارقام بقدر امکان بر تصحیح حکایات و تنقیح روایات خواهد تافت و بتوفیقات سبحانی و تأییدات ربانی کلیات واقعات را بعبارات لایقه و اشارات رایقه در سلک تحریر خواهد کشید و از تکلفات مترسلانه و ایراد الفاظ غیر مانوس اجتناب واجب خواهد دید (و من اللّه الاعانه و التوفیق انه هو القادر علی ما یشاء بالتحقیق) افتتاح در ذکر آنکه اول مخلوقات چیست و افضل موجودات کیست و بیان کیفیت آفرینش عالم و شمه از حال جان و بنی الجان تا زمان ظهور خلیفه اعظم‌
 
گفتار در بیان اول چیزی که خلعت خلقت پوشیده و در بزم هستی جام فرح انجام محبت نوشید
 
بر ضمایر فطنت مآثر اهل دانش و بینش و خواطر خبرت مداثر واقفان کارخانه آفرینش مختفی و مستتر نخواهد بود که برطبق حدیث صحیح (کان اللّه و لم یکن معه شیی‌ء) در ازل ذات عز و جل موجود بود و هیچ‌چیز دیگر بر منصه هستی جلوه ظهور نمی‌نمود و چون ارادت کامله الهی بمقتضای فحوای (کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لاعرف) اقتضای آفرینش ممکنات عالم علوی و سفلی نمود نخستین چیزیکه از مطلع سپهر خلقت طلوع کرد نور فایض السرور محمدی بود زیرا که از شاه ولایت و پناه اهل هدایت اسد اللّه الغالب امیر المؤمنین علی ابن ابی طالب کرم اللّه وجهه مرویست که
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱
روزی از حضرت خاتم الانبیاء علیه من الصلوه افضلها پرسید که اول مخلوقات چیست آنحضرت جوابداد که (نور نبیک) و این حدیث از طریق جابر بن عبد اللّه انصاری نیز سمت ورود یافته و مع ذلک بسیاری از اکابر علما در اول مخلوقات ایزد تعالی اختلاف کرده‌اند و منشأ اختلاف ظاهر آنست که درین باب احادیث دیگر به ثبوت پیوسته (کما قال اول ما خلق اللّه القلم و قال ایضا اول ما خلق اللّه نوری و قال اول ما خلق اللّه العقل فقال له اقبل فاقبل و قال له ادبر فادبر فقال عزتی و جلالی بک اعطی و بک امنع و بک اثیب و بک اعاقب) و علمای فن حدیث و سیر در باب جمع و توفیق میان احادیث مذکوره بر تقدیر صحت همه چند وجه گفته‌اند و اکثر افاضل متأخرین این توجیه را پسندیده‌اند که مراد حضرت خیر البشر از عبارات ثلثه یکجوهر است و آنجوهر باعتبار صفات و حیثیات مختلفه باسماء متعدده موسوم شد مصراع
ز انکه کرده نام باشد یک حقیقت را
رواست و تفصیل این تأویل آنست که گویند جوهری که نخستین مصنوعات است از آن حیثیت که بخود ظاهر بود و مظهر غیر و فیضان کمالات از بارگاه واهب العطایات بتوسط وی بر ذات مقدس نبوی واقع گشت آنحضرت آنرا نور گفته اضافت بخود فرموده باعتبار آنکه نقاش علومست و بر لوح محفوظ یا بر صحایف نفوس معتبر بقلم گشت و از آنجهه که وجود و مبدأ خویش و سایر اشیا را تعقل کرد بعقل اتسام یافت بروایت عبد اللّه بن عباس رضی اللّه عنهما اول چیزیکه بعد از قلم مخلوق شد لوح محفوظ بود و نخست کلمه که قلم بفرموده ایزد تعالی بر لوح نوشت (بسم اللّه الرحمن الرحیم انی انا اللّه لا اله الا اللّه محمد رسولی من استسلم لقضائی و صبر علی بلائی و شکر علی نعمائی و رضی بحکمی کتبته صدیقا و بعثته یوم القیامه مع الصدیقین و من لم یستسلم لقضائی و لم یصبر علی بلائی و لم یشکر علی نعمائی و لم یرض بحکمی فلیختر الها سوائی) بعد از آن آنچه در علم اللّه مقدر بود در شأن مخلوقات تا روز قیامت قلم بحکم حضرت عزت بر صفحات لوح مثبت گردانید و در بعضی از نسخ معتبر بنظر این ذره احقر درآمده که فیاض علی الاطلاق نور محمدی را که زمره از فضلا آنرا جوهر بیضا گویند منقسم بدو قسم ساخت قسمی در غایت لطافت و قسمی دیگر درین اوصاف دون مرتبه اولی از قسم نخستین که موسوم بنور بود ارواح انبیا و رسل و اولیا و اشخاص شریفه علویه را آفرید و از قسم ثانی که آنرا نار می‌گفتند جان و بنی الجان و سایر اجسام سفلیه را موجود گردانید و ازین مقدمه بوضوح می‌پیوندد که اقدم و افضل مخلوقات نور حضرت رسالت‌پناه است زیرا که ما سوی اللّه بواسطه آن نور صفت خلقت یافته‌اند و جمیع کائنات از پرتو آن شمع جهان‌افروز بسر منزل وجود شتافته‌اند بیت
چه عرش و چه فرش و چه بالا چه پست*طفیل وجودش بود هرچه هست
 
ذکر خلق شدن طبقات آسمان و زمین بمحض ارادت رب العالمین‌
 
واقفان حقایق عالم بالا و عارفان دقایق ساحت غبرا روایت کرده‌اند که صانع بیچون
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲
عز و علا از بعضی اقسام نور خیر الانام علیه الصلوه و السلام جوهری مانند یاقوت خضرا که طول آن ده هزار ساله راه بود خلق نمود پس بنظر هیبت بر آن جوهر تجلی فرمود و او بر خود لرزید بتمام آب شد پس عرش را موجود گردانید در آنزمان غیر عرش اعظم و آب چیزی موجود نبود چنانچه آیه (وَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِی سِتَّهِ أَیَّامٍ وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ) مفید این معنی است بعد از آن کرت دیگر آب را منظور نظر عزت ساخت آب بر خود بجوشید و دخانی و کفی از آن حاصل شد و اجزای کف در میان جهان که حالا کعبه معظمه در آن مکانست جمع آمد باری سبحانه و تعالی از آن کف زمین را آفرید و از آن دخان آسمان را مخلوق گردانید و کلمه کریم کریمه (ثُمَّ اسْتَوی إِلَی السَّماءِ وَ هِیَ دُخانٌ) شاهد این دعوی است فرد
یک بحر بود ز اول خلقت که موج زد*موجش جبل بخار سما کف تراب شد علماء معالم تنزیل و عرفاء موافق تأویل بر طبق نص کلام (وَ لَقَدْ خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما فِی سِتَّهِ أَیَّامٍ وَ ما مَسَّنا مِنْ لُغُوبٍ) اتفاق دارند که طبقات سماوات و ارضین و سایر اجرام علوی و سفلی در شش روز آن جهانی که هر روزی عبارت از هزار سال است از کتم عدم بعالم وجود آمد اما این مسئله مختلف فیه است که آفرینش کدام روز بوده و در هر روزی کدام اشیاء در کسوت هستی ظهور نموده محی السنه ابی محمد حسین بن مسعود در تفسیر معالم التنزیل آورده است که جمعی از یهود به مجلس شریف صاحب مقام محمود علیه شرایف الصلوه و لطایف التحیات آمده گفتند که یا محمد خبر ده ما را از آنچه خدایتعالی آفریده است در ایام سته آنحضرت فرمود که خالق کن فیکون روز یکشنبه و دوشنبه زمین را آفرید و جبال و معادن را در روز سه‌شنبه مخلوق گردانید و روز چهارشنبه امصار و انهار و اقوات را پدیدار آورد و سموات و ملائکه را از بامداد پنجشنبه تا سه ساعت روز جمعه خلق کرد و ایضا حضرت عزت در ساعت اول روز جمعه آجال را و در ساعت ثانیه آفات را و در ساعت ثالثه آدم را علیه السلام موجود ساخت یهود گفتند (صدقت ان اتممت قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم و ما ذاک قالوا ثم استراح یوم السبت و استلقی علی العرش) پس حق سبحانه و تعالی این سخن را بر ایشان رد کرده آیت کریمه مذکوره را نازل گردانید و در بعضی از کتب احادیث بروایت ابو هریره رض مرویست که گفت (اخذ رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم بیدی فقال خلق اللّه البریه یوم السبت و خلق الجبال فیها یوم الاحد و خلق الشجر فیها یوم الاثنین و خلق المکروه یوم الثلثاء و خلق النور یوم الاربعاء و بث فیها الدواب یوم الخمیس و خلق الادم یوم الجمعه آخر الخلق فی آخر ساعات الجمعه فیها بین العصر الی اللیل) در متون الاخبار مذکور است که اصحاب توریه اخبار نموده که خالق علی الاطلاق روز یکشنبه آسمان را خلق نمود در میان دو آب مافوقها و ماتحتها و روز دوشنبه زمین و آنچه در آنست از اشجار و اثمار و جبال و معادن و عیون و انهار پدید آورد و در روز سه‌شنبه ماه و آفتاب و سایر کواکب سیارات و ثابتات و آنچه جوهر است از این باب موجود گردانید و روز چهارشنبه انواع دواب را از وحوش و طیور و باقی حیوانات بری و بحری آفرید و
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۳
خلقت آدم و حوا سلام اللّه علیهما روز پنجشنبه بوقوع پیوست و تکمیل آفرینش جمیع اشیاء روز جمعه روی نمود و ایضا در کتاب مذکوره مزبور است که بزعم اهل توریت ابتداء خلقت روز یکشنبه واقع شد و روز فراغ و استواء بر عرش روز شنبه بود و از این جهه روز شنبه را تعظیم کرده‌اند و عید خود ساخته‌اند و اعتقاد اهل انجیل آنست که آغاز آفرینش روز دو شنبه است و روز استوی روز یکشنبه است و لهذا آنطائفه یکشنبه را عید اعتبار نموده عظیم شمرند اما اجماع اهل اسلام برآنست که مبدأ خلق روز شنبه بود و روز جمعه را که سابع آن ایام است مکرم داشته عید مؤمنان میخوانند و در بعضی از شروح مشارق الانوار مشروح گشته که چون روز شنبه حق تعالی از خلق ارض و سما فارغ گشته بود یهود آن روز را از برای اشتغال بعبادت و ترک اهتمام سرانجام امور دنیوی اختیار نمودند و نصاری روز یکشنبه را که ابتدای آفرینش در آن روز واقع شد جهه شکرگذاری بطاعت حضرت باری صرف کردند و بنابر آنکه خلق آدم علیه السلام در روز جمعه بوقوع پیوست هادی توفیق رفیق اهل اسلام گشت تا آن روز را بصرف طاعات و ادای وظایف عبادات انسب و اولی داشتند و حکمت در آنکه خلق اشیاء بتدریج سمت حدوث یافت آنست که فرق عباد متنبه شوند که تأنی در مهام از جمله سنن سنیه حضرت سبحانیست و شتاب در امور داخل وسواس شیطانی و هواجس نفسانی و الا خدای تعالی قادر بر آنکه به طرفه العینی تمامی مخلوقات را موجود گرداند و بیک لحظه جمیع ممکنات را لباس هستی پوشاند (فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ رب العالمین)
 
ذکر مجملی از احوال جان و بنی الجان و بیان حکومت و ریاست ابلیس در میان ایشان‌
 
بر طبق آیت کریمه هدایت نشان (وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ السَّمُومِ) حضرت حی قیوم پیش از آفرینش آدم علیه السلام از آتش خلقی آفرید و بحکم (وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ) آنطایفه را شریعتی کرامت کرده و بعبادت خویش مأمور گردانید و بروایت ابن عباس رضی اللّه عنه اسم ابو الجن سوماست و جان لقب اوست اما حضرت مخدومی ابوی مرحومی السید السند الامجد امیر خواند محمد رحمه اللّه در کتاب بلاغت انتمای روضه الصفا از مترجم اسفار آدم ابو عیسی جعفر بن یعقوب الاصفهانی نقل کرده‌اند که جان موسوم بطارنوس بود و اولاد و اعقاب او مادام که اوامر و نواهی الهی را مطیع و منقاد بودند در غایت رفاهیت روزگار میگذرانیدند و چون یکدور ثوابت نزدیک بانتها رسید آغاز عصیان و طغیان نمودند منتقم جبار بعد از الزام حجت اکثر ارباب معصیت را بدار البوار فرستاد و بقیه ایشان را که ربقه اطاعت در ربقه داشتند بتجدید شریعتی عطا فرمود و حلیائیس را که هم از آن قوم بود بر ایشان والی ساخت و چون یکدوره دیگر بر این قضیه بگذشت بنی الجان کرت دیگر قدم در وادی نافرمانی نهادند و ثانیا بعقوبت ایزدی معاقب گشته
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۴
جمعی از صلحا که بر صراط مستقیم راسخ بودند بازماندند و شخصیکه بلمیقا نام داشت بر ایشان حاکم و فرمانروا شد و چون دوره ثالثه انقضا یافت دیگرباره آنجماعت از جاده دین قویم انحراف نموده بسخط الهی مبتلا گشتند و حکومت بقیه آن طبقه بر ماهوس که جمال حالش بر نور فضل و صلاح آراسته بود تعلق گرفت و او تا زمان انتقال بعالم بقا بامر معروف و نهی منکر میپرداخت و بعد از فوتش اشرار بنی الجان باز آغاز فتنه و فساد کردند و باری تعالی رسولان جهه هدایت و ارشاد برایشان فرستاد و آن گمراهان اصلا متنبه نگشتند تا دوره رابعه منتهی شد و حکمت حضرت عزت اقتضای تجددی کرده طایفه از ملائکه عظام بمقاتله ارباب ظلم و ظلام شتافتند و اکثر ایشان را بقتل آورده ابلیس را که بقول اصح از آن ملاعین بود و عزازیل نام داشت با فوجی از صبیان اسیر ساختند و ابلیس با ملائکه بآسمان رفته نشو و نما یافت و در طاعت و عبادت بمرتبه مبالغه نمود که مقرب درگاه حضرت احدیت شده برتبه تعلیم فرشتگان مشرف گشت و چون بنی الجان از مواضع اختفا بیرون آمده بحسب طول زمان نوبت دیگر بسیار شدند و بدستور طریق غوایت مسلوک داشتند ابلیس هدایت و ارشاد ایشان را از خالق بلاد و عباد مسألت نموده با فوجی از ملائکه از آسمان بر زمین شتافت و جمعی از مطیعان بنی الجان بدو پیوسته عزازیل یکی از ایشان را که موسوم بود بهلوت بن بلامت برسم رسالت نزد علماء ارباب جهالت فرستاد تا ایشان را از نافرمانی جناب کبریاء سبحانی تحذیر نماید و آنقوم بی‌باک آن شخص را هلاک ساختند چون از موعد مراجعت او مدتی درگذشت ابلیس دیگری را بدان امر نامزد کرد و آن گروه ناپاک او را نیز کشته این قضیه شنیعه بار دیگر تکرار یافت و کرت آخر یوسف بن یاسف بفرموده عزازیل بمیان ایشان رفته آنقوم قصد قتل او نیز کردند عاقبت یوسف بلطایف الحیل از زخم گرگ اجل امان یافته خود را بابلیس رسانید و کیفیت حادثه را معروض گردانید و عزازیل بعد از استجازه از ملک جلیل اکثر آن گمراهان را کشته در بسیط زمین رایت حکومت برافراشت و بخار عجب و پندار بکاخ دماغ او تصاعد نموده خود را از جمیع مخلوقات اعلم و افضل پنداشت ابیات
ز راه تفاخر بفوج ملک*گهی بر زمین بود و گه بر فلک*
نبود آگه از کار و کردار خویش*که خواهد غلط کرد هنجار خویش پیوسته در مجالس ملائکه مقربین بحسب ظاهر بر کمال فضیلت خویش دلایل و براهین اقامت کرده باطنا باخود مخمر نمود که اگر منصب خلافت از بارگاه الوهیت بشخصی دیگر مفوض گردد گردن بمتابعتش در نیاورد بلکه در هلاک او شرایط سعی و اهتمام مرعی دارد و در خلال آن احوال جمعی از فرشتگان که بمشاهده لوح محفوظ رفته بودند در غایت حزن و ملال بازآمده با عزازیل گفتند که امروز از ملاحظه لوح چنان معلوم کردیم که عنقریب یکی از مقربان جناب جلال سبحانی بلعنت ابدی مخصوص خواهد گشت و ما هریک از عاقبت کار خود هراسانیم امید آنکه دعا کنی که تا هیچ‌کس از ما بدان بلیه عظمی مبتلا نگردد ابلیس بر زبان آورد که این نایبه بما و شما نسبت ندارد و مدتی مدید است که من برین قضیه مطلع گشته‌ام و با کس
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۵
نگفته‌ام القصه شیطان بسخن فرشتگان چندان التفاتی نکرد و بتضرع و استغفار اشتغال ننمود بنابرآن بخذلان ابدی و خسران سرمدی گرفتار گشت نعوذ باللّه منها و در اثناء آن اوقات صدای کوس خلافت آدم در جهان افتاد و ندای (إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً) بگوش هوش عالمیان رسید ملائکه از روی تعجب گفتند (أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ) حضرت علام الغیوب در جواب ایشان فرمود که (إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ) و فرشتگان از استماع این جواب بر جرأت خویش متنبه شده بقدم اعتذار و سلوک طریق استغفار پیش‌آمدند اما ابلیس همچنان مغرور بوده بر انکار اصرار نمود و هو الغفور الودود.
 
مجلد اول در بیان احوال انبیاء عظام و حکماء کرام و سلاطینی که فرمانفرما بوده‌اند پیش از ظهور اسلام‌
 
و ذکر شمه از سیر حضرت سید المرسلین و وقایع زمان خلفاء راشدین مشتمل بر چهار جزو جزو اول در ذکر انبیاء مرسلین و سالکان مسالک یقین و بیان مجملی از احوال حکماء اعنی المؤمنین منهم رحمهم اللّه تعالی (گفتار) در ایراد کمیت عدد انبیاء عظام در بیان مراتب نبوت بقول افاضل کرام و علماء ذوی الاحترام
بلبل‌نوایان چمن روایت و نغمه‌سرایان انجمن حکایت آورده‌اند که ابو ذر غفاری رضی اللّه عنه روزی از مخبر صادق و پیغمبر حضرت خالق علیه الصلوه و اکمل التحیات پرسید که عدد انبیا چند بوده است آنحضرت جواب فرمود که صد و بیست و چهار هزار باز سؤال کرد که از این جمله چند نفر مرسل بوده‌اند خیر البشر گفت سیصد و سیزده نفر (قال الراوی فقلت من کان اولهم قال آدم قلت نبی مرسل قال نعم ثم قال یا ابا ذر اربعه هرمانیون آدم و شیث و اخنوخ و هو ادریس و هو اول من خط و خاط و نوح و اربعه من العرب هود و صالح و شعیب و نبیک یا ابا ذر و اول انبیاء بنی اسرائیل موسی و آخر هم عیسی ع قلت کم انزل اللّه من کتاب قال مأته صحیفه و اربعه کتب علی شیث خمسین صحیفه و علی اخنوخ ثلثین و علی ابراهیم عشر صحایف و علی موسی قبل التوراه عشر صحایف و انزل التوریه و الزبور و الانجیل و الفرقان) و بروایتی عوض موسی آدم علیهما السلام مذکور گشته و اللّه تعالی اعلم و بر ضمیر فضلاء سخندان پوشیده و پنهان نخواهد بود که نبی باعتقاد جمعی از مورخان کسی استکه بصفات حمیده و سمات پسندیده آراسته بود و بمجرد خواب یا الهام رب الارباب بدعوت قومی مأمور شود و پیغمبر مرسل کسیست که بتوسط فرشته وحی بر وی نازل گردد و امت را بمشایعت شریعتی مأمور گرداند اعم از آنکه صاحب صحیفه و کتاب باشد یانی و بقولی اولو العزم پیغمبریست که واضع شریعتی بود و برین تقدیر آدم و نوح و ابراهیم و موسی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۶
و عیسی (ع) و محمد مصطفی صلواه اللّه علیهم اجمعین اولو العزم باشند و طائفه گفته‌اند که مراد اولو العزم رسولیست که واضع شریعتی مجدد و ناسخ ملت ما قبل بود و بنابراین سخن آدم علیه السلام اولو العزم نباشد و بزعم بعضی از مورخان ظاهر کلمه (وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً) مؤید این قولست و حضرت افضل الانامی مولانا نور الدین عبد الرحمن جامی در شواهد النبوه از فتوحات مکیه نقل فرموده که نبی عبارت از کسی است که بر وی شریعتی فرود آمده باشد من عند اللّه بطریق وحی که متضمن باشد آن شریعت بیان کیفیت پرستش وی مر خدای را عزوجل و چون مأمور شود که آن شریعت را بغیر خود رساند او را رسول گویند و اولو العزم رسولی است که مأمور باشد بقتال و جهاد جمعی که ایمان نیاوردند بخلاف نبوت و رسالت که در آن این شرط نیست و باصطلاح علماء متکلمین رسول عبارت از پیغمبریست که صاحب کتاب باشد و اولو العزم کنایت از رسولی است که مأمور بجهاد بود و باتفاق ائمه اخبار خاتم پیغمبریست که شریعت او هرگز منسوخ نگردد و بعد از وی دیگری بنبوت مبعوث نشود و از فحوای این کلمات بوضوح می‌پیوندد که مراتب پیغمبران منقسم بچهار قسم است اول نبوت و این قسم عموم دارد زیرا که جمیع انبیاء مرسلین درین مرتبه شریک‌اند دوم رسالت و این قسم خصوص دارد زیرا که نبی غیر مرسل را شامل نیست سیم اولو العزم و این قسم از مرتبه ثانیه خصوصیت بیشتر دارد چهارم خاتمیت و این قسم اخص اقسام است و غیر از ذات کامله الصفات محمدی علیه افضل الصلوه و اکمل التحیات هیچ‌کس بوصول این مرتبه علیه مشرف نگشته صلی اللّه علیه و آله المهدیین الهادیین و علی سایر الانبیاء و المرسلین الی یوم الدین.
 
گفتار در بیان آن‌که از زمان خلقت آدم علیه السلام تا اوان ظهور حضرت خیر الانام صلی الله علیه و سلم الی یوم القیمه چند سال منقضی شده‌
 
مستحفظان وقایع ایام و مستخبران حوادث شهور و اعوام درین باب اختلاف بسیار کرده‌اند و در مؤلفات خود بر سبیل اجمال و تفصیل روایات متعدده در قلم آورده چنانچه شمه ازین معنی صورت تحریر مییابد و پرتو اهتمام بر ایراد بعضی از روایات مختلفه میتابد محمد بن جریر الطبری که از سایر سالکان مسالک سخنوری بمزید اعتبار اشتهار دارد در یک محل از مؤلف خویش مرقوم کلک بیان گردانیده که چنانچه در شاهنامه بزرگ منقولست از وقت ظهور آدم تا زمان حضرت خاتم علیهم الصلوه و السلام شش هزار و سیزده سال بوده و پنجهزار و نهصد نیز گفته‌اند و در موضع دیگر تحریر فرموده که بقول علماء یهود از روزگار آدم تا ایام هجرت سید عالم چهار هزار و چهل سال و سه ماه بوده و بروایت اخبار نصاری پنجهزار و صد و هفتاد و دو سال و ایضا از عبد اللّه بن عباس رضی اللّه عنهما در مؤلف مذکور مرویست که از زمان آدم تا طوفان نوح علیهم السلام دو هزار و دویست و پنجاه و شش سال بود و از طوفان تا بوقت ابراهیم علیه التحیه و التسلیم هزار و هفتاد و نه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۷
سال و از روزگار خلیل الرحمن تا هنگام موسی (ع) پانصد و شصت و پنجسال بود و از ایام موسی تا زمان سلیمان علیهم الجنه و الغفران پانصد و سی و شش سال و از وقت سلیمان تا اوان ذو القرنین رومی هفتصد و هفده سال و از هنگام سکندر تا زمان عیسی (ع) سیصد و شصت و نه سال و برین تقدیر از روزگار آدم تا ایام عیسی (ع) پنجهزار و پانصد و بیست و دو سال باشد و ابو الفتح ناصر بن محمد الحصیبی که مؤلف معارف است و از معارف علماء مؤلف بدین معنی تنبیه نموده که بروایت وهب بن منبه عمر آدم (ع) هزار سال بود و از انتقال ابو البشر تا وقوع طوفان دو هزار و دویست و چهل و دو سال و از طوفان تا فوت نوح سیصد و پنجاه سال و از وفات نوح تا انتقال ابراهیم دو هزار و دویست و چهل سال و میان ابراهیم و موسی هفتصد سال و از موسی تا داود پانصد سال و از داود تا عیسی هزار و صد سال و از رفع عیسی (ع) تا ولادت خاتم الانبیا ششصد و بیست سال و برین تقدیر از خلقت آدم تا زمان میلاد سید عالم صلی اللّه علیه و سلم هشت هزار و هفتصد و پنجاه و هشت سال باشد و حمزه بن الحسن اصفهانی که از ناظمان منتظم سخندانی بمزید اعتماد استثنا دارد روایت کرده که از روز خلقت آدم تا مولد نوح (ع) هزار و پنجاه و شش سال بود و از ولادت نوح تا میلاد ابراهیم هزار و هشتصد و نود و دو سال و از تولد ابراهیم تا زمان رسیدن یعقوب بمصر دویست و نود سال و از رسیدن یعقوب بمصر تا وقت وفاتش هفده سال و از فوت اسرائیل تا بناء بیت المقدس چهار صد و هفتاد سال و از بناء بیت المقدس تا هنگام تخریب آن چهار صد و ده سال و از خرابی بیت المقدس تا زمانیکه عمر بن الخطاب آن را مفتوح ساخت هزار و پانصد و پنجاه و چهار سال و بدین روایت از زمان خلقت ابو البشر تا اوان هجرت شفیع روز محشر قریب پنجهزار و ششصد و نود سال بود و افضل المتأخرین مولانا کمال الدین حسین خوارزمی در مقصد اقصی آورده‌اند که از وقت ولادت خاتم الانبیا تا عیسی (ع) ششصد و بیست بیست سال بود و از عیسی (ع) تا داود هزار و دویست سال و از داود تا موسی پانصد سال و از موسی تا ابراهیم هفتصد و هفتاد سال و از ابراهیم تا طوفان نوح هزار و چهار صد و بیست سال و از طوفان تا آدم دو هزار و دویست و چهل سال و برین تقدیر از میلاد حضرت خاتم تا وقت خلیفه اعظم صلواه اللّه علیهما شش هزار و هفتصد و پنجاه سال بوده باشد و در این باب روایت دیگر نیز سمت ورود یافته اما چون راقم حروف بعدم اطناب مامور است بایراد آن اقوال مبادرت ننمود و عنان بیان را بذکر مجملی از احوال مشاهیر انبیا و مرسلین صلواه اللّه علیهم اجمعین انعطاف داد (هو موفق بسلوک طریق السداد و ملهم بطریق الرشد و الرشاد).
 
ذکر آدم علیه السلام‌
 
جمعی کثیر از اهل تفسیر و جمعی عفیر از علماء تحریر فرموده‌اند که آدم اسمی است عجمی مانند آذر و شالخ و آنرا اشتقاق نیست و فرقه از عبد اللّه بن عباس رضی اللّه عنه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۸
نقل نموده‌اند که چون جسم شریف آدم از ادیم ارض یعنی روی زمین مخلوق گشت موسوم باین اسم شد و زمره گویند بجهه سمره لون خلیفه اعظم را آدم گفتند و برین تقدیر لفظ آدم مأخوذ از ادمه باشد و بعضی گفته‌اند که لفظ آدم مشتق بود از آدمه (بین الشین اذا خلطت بینهما) و صاحب تفسیر تیسیر چنین تقریر نموده (و یجوزان یکون من الادمه بفتح الهمزه و الدال و هی باطن الجلد و البشره ظاهرها) و این اقوال دلالت بر آن میکند که آدم عربی باشد و آنچه امام نوری در تهذیب الاسماء اللغات نقل کرده که نام همه پیغمبران عجمی است الا چهار کس آدم و صالح و شعیب و محمد صلی اللّه علیه و سلم مؤید این اقوال است و باتفاق اصحاب اخبار کنیت آنجناب ابو محمد و ابو البشر بود و لقب شریفش صفی اللّه و آدم علیه السلام اول افراد انسانیست و نخستین بشریست که افسر نبوت بر سر نهاده در بهشت درآمد و شریعت ابو البشر مشتمل بود بر خداپرستی و صلوه و صیام و قربان و اجتناب از شرب خمر و گوشت خنزیر و کتاب آنجناب بقولی محتوی بود بر چهل صحیفه و بیست و یک نیز گفته‌اند و مضمون صحف او اسرار حکمت طبیعی و معرفت منافع و مضار ادویه و کیفیت تسخیر جن و شیاطین بود و مورخان را در تعیین جنت آدم علیه السلام اختلافست زیرا که جماعتی از صحابه و تابعین گویند که بهشت آدم جنت المأوی بوده و طایفه گفته‌اند که آن جنت را حق سبحانه و تعالی جهه آدم خلق نموده بود و هریک از فریقین در اثبات مدعاء خود دلایل معقوله و براهین منقوله اقامت فرموده‌اند و باز طائفه ثانیه که بهشت آدم را غیر جنت مخلده اعتقاد دارند اختلاف کرده‌اند که آن بهشت در آسمان بوده یا در زمین چه فرقه بر آن رفته‌اند که آن جنت در سپهر برین بوده و زمره دیگر جانب حضیض گرفته‌اند چنانچه ابو الحسن فاریابی در کتاب اسوله جامعه آورده است جنه آدم در دیار فلسطین بود (و هی کان بستانا کثیره المخضره یؤید هذا انه صار مامورا و منهیا و الامر و النهی لا یکون الا فی الدنیا) و آنچه قاضی ناصر الدین بیضاوی در اوایل تفسیر خویش در باب جنت آدم نقل نموده مؤید این قول است و بر هر تقدیر بروایت ابن عباس رضی اللّه عنهما آدم در بهشت نبود مگر ما بین عصر و غروب آفتاب از ایام آنجهانی و بعضی از علما گویند که آنجناب نیمروز که عبادت از پانصد سال است در بهشت اقامت داشت بعد از آن بتلبیس ابلیس با کل ثمره شجره ممنوعه مبادرت نموده از بهشت بیرون افتاد و مدت هزار سال عمر یافته صنعت دهقنت و رشتن و بافتن و استخراج آهن و فن هندسه و بقولی علم طب و موسیقی در ایام حیات آنجناب سمت اختراع پذیرفت و بروایتی خانه کعبه را آدم علیه السلام بنا کرده و ابو البشر از عالم رحلت ننمود تا عدد اولاد و احفاد او بچهل هزار نرسید اما فرزندان صلبی از بیست پسر و نوزده دختر بودند و بعضی برآنند که بیست و یک پسر و بیست دختر از صلب آدم علیه السلام بوجود آمد و اللّه تعالی اعلم
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۹
 
گفتار در بیان کیفیت آفرینش آدم و حوا و ذکر مجملی از احوال ایشان در جنت اعلی و خطه غبرا
 
بثبوت پیوسته که چون ارادت صانع بیچون و مثبت خالق کن فیکون بآفرینش خلیفه اعظم یعنی آدم تعلق گرفت جبرئیل امین بفرمان رب العالمین از سدره المنتهی پرواز نموده به بسط غبرا آمد و قصد کرد که یک قبضه خاک از طبقات زمین برگیرد و خاک از کیفیت حال پرسید جبرئیل جوابداد که باری سبحانه و تعالی میخواهد که از تو شخصی موجود گرداند و بر سریر خلافت بنشاند خاک گفت پناه میگیرم از تو بخداوند که از سر این امر درگذری چه ممکن است که از من شخصی بوجود آید و بشیوه نافرمانی اقدام نماید و بدین واسطه از عالم بالا بلا نازل گردد و من تحمل سخط الهی و غضب پادشاهی ندارم روح الامین بر عجز و بیچارگی زمین ترحم کرد و مراجعت نمود و صورت واقعه را عرض فرمود بعد از آن میکائیل و اسرافیل بدین خدمت مأمور گشته مانند جبرئیل بی‌نیل مقصود بازآمدند پس عزرائیل بدین مهم نامزد شده بزمین شتافت استغاثه و سوگند زمین را نپذیرفت و یک قبضه خاک در الوان و صفات مختلف و متفاوت از تمام روی زمین برگرفت و در میان مکه وظایف تا فضای در بهشت ریخت و بواسطه این حرکت از عزرائیل صفت قلت رحم بوضوح انجامیده قبض روح بنی آدم برو قرار یافت و بر طبق حدیث (خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا) دست قدرت در عرض چهل روز طینت آدم (ع) را تخمیر فرمود و چون قالب ابو البشر خشک شده بمرتبه صلصالی رسید مدتی مدید در یکی از موضعین مذکوره افتاده بود و در آن اوقات ملایکه عظام بنظاره آن پیکر بدیع میرفتند و روزی ابلیس بدانجا رسیده دست بر شکم آدم زد و آوازی مسموع او شده گفت این شخص میان تهی است و زود باشد که ببلای جوع مبتلا شود پس از فرشتگان پرسید که اگر حضرت حق شما را بطاعت آدم مأمور سازد چه میکنید جوابدادند که ما از فرمان الهی گردن نه پیچیم و سر بتابعت او درآوریم ابلیس گفت مناسب چنین است اما بخاطر گذرانید که اگر باطاعت آدم علیه السلام مأمور گردد بقدم فرمان‌برداری پیش نیاید و هرگاه برو دست یابد از پا پیش درآرد نقلست که چون تخمیر خلقت آدم علیه السلام باتمام انجامید و تعدیل و تناسب اعضای او بانجام رسید و وقت آنشد که صبح زندگانی خلیفه اعظم از افق عواطف ربانی دمیدن گیرد و لوامع انوار حیات از مطالع آن بینه فایض البرکات سمت درخشیدن پذیرد همای روح مقدس مصحوب روح القدس بجانب آن قالب شتافته از طرف سر مبارکش آغاز دخول نمود و بهرجا که رسید آن سفال بگوشت و پوست متحول میشد در آن اثنا ابو البشر عطسه زد و بالهام ربانی زبان بشکر مهیمن هنان گشاده گفت (الحمد للّه) و از سابقه عنایت لم یزلی بجواب (یرحمک ربک) مشرف گشت و چون روح بتمام بدن آدم درآمد برطبق کریمه (وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها) بتعلیم جمیع اسماء مسمیات حتی القصعه و القصیعه دانا شده
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۰
گفته‌اند تکلم بلغات مختلفه آنجناب را معلوم شد و درین باب وجوه دیگر نیز مرویست که ایراد آن لایق بسیاق این مختصر نیست القصه بعد از آنکه خلیفه اعظم بتشریف تعلیم اسماء سرافراز شد حق سبحانه و تعالی مسمیات اسما را بر ملایکه عرض کرده از اسامی آنها سؤال فرمود ایشان از جواب عاجز شده آدم (ع) از عهده بیرون آمده قائلان (أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ) بزبان اعتذار گفتند که (سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا إِلَّا ما عَلَّمْتَنا إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ) آنگاه ملائکه عظام بسجود آن ذات کامله الصفات مأمور شدند و مجموع بقدم انقیاد پیش‌آمدند مگر ابلیس که پیشانی فرمان‌برداری بر زمین ننهاد لاجرم از دخول بهشت ممنوع گشته مردود و ملعون ابدی شد و آدم علیه السلام ببهشت خرامیده خاطرش بانیسی همدم و جلیسی محرم مایل گردید و در آن اثناء داور بیدار وحی لا منام سلطان منام را بر شهرستان حواس آنجناب استیلا داده حوا را از استخوان پهلوی چپش بیافرید و چون آدم بیدار شد او را دید پرسید که تو چه‌کسی حوا جوابداد که مرا حق عزوجل از برای تو مخلوق گردانیده و آدم متبشر گشته عقد زوجیت میان ایشان وجود گرفت و بروایت اشهر از خوردن گندم ممنوع شدند و ابلیس از فراغت آدم علیه السلام و حوا در ریاض انس و خطا بر قدس خبر یافته نایره حقد و حسد در باطن ناپاک او اشتعال یافت و قصد اغوا کرده بپای مردی طاوس و دستیاری مار ببهشت درآمد و هیأت خود را متغیر ساخته بآدم و حوا ملاقات نمود و بتسویلات شیطانی و تخیلات نفسانی ثمره شجره ممنوعه را در نظر ایشان جلوه داد و چندان وسوسه کرد که با کل آن مبادرت فرمودند و هنوز آن میوه در معده آدم و حوا قرار نیافته بود که لباسهای بهشتی از سر و تن هردو افتاده عریان شدند و عورت خود را ببرگ درخت انجیر پوشیده بر طبق خطاب (اهْبِطُوا بَعْضُکُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ)* آدم و حوا علیهما السلام و شیطان و طاوس و مار از بهشت بیرون افتادند باتفاق اکثر مورخان آدم بکوه سراندیب نزول نمود و حوا بجده و شیطان بملتان و طاوس بهندوستان و مار باصفهان و چون آدم بعالم محنت فرجام رسید از نافرمانی جلال سبحانی بیشتر از پیشتر نادم گشته بتوبه و زاری و ناله و بیقراری مشغول گردید و بعد از انقضای سیصد سال یا دویست سال بالهام ملهم الرشاد کلماتی را که موجب قبول توبه او شد بر زبان راند و جبرئیل امین بشارت مغفرت رسانیده محنت براحت تبدیل یافت اما باوجود این حال آثار انفعال از صفحات احوالش لایح بود و از بهشت و مجالست ملائکه بسیار یاد مینمود وجهه اطمینان خاطر مبارکش کریم عطا بخش بیت المعمور را که خانه‌ایست از یکدانه یاقوت سرخ از آسمان بدینموضع که حالا خانه کعبه معظمه است فرستاد و آدم را بطواف آن مأمور گردانید و آدم علیه السلام از سراندیب بطرف آن مقام لازم الاحترام در حرکت آمده اثر قدم شریفش بهر زمین که رسید بمرور ایام معمور گشته بلاد و امصار در آن مواضع حدوث یافته و بعد از وصول بمکه مبارکه از جبرئیل تعلیم گرفته بمناسک حج پرداخت آنگاه باشارت روح الامین بکوه عرفات شتافته در طلب حوا جد نمود اتفاقا حوا نیز از جده بدان حدود میآمد و هردو بر زیر آن جبل
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۱
یکدیگر را دیده و نشناخته جبرئیل سبب معرفت ایشان شد و بدین جهه آن کوه را بعرفات موسوم ساختند و آدم و حوا علیهم السلام بعد از استجازه از بارگاه احدیت بجانب سراندیب رفته بامریکه مستلزم بقای نسل تواند بود پرداختند ذکر قابیل و هابیل ناظمان دررسخن و راویان اخبار کهن آورده‌اند که هر نوبت که حوا حامله میشد بخشنده بی‌منت یک پسر و یک دختر باو کرامت میکرد و آدم علیه السلام بموجب وحی سماوی دختر بطنی را با پسر بطن دیگر در سلک ازدواج میکشید و چون قابیل با توام خود اقلیما متولد شد و بعد از وی هابیل با لبودا در وجود آمد و مجموع بحد بلوغ رسیدند ابو البشر اقلیما را نامزد هابیل کرد و لبودا را بزوجیت قابیل منسوب گردانید قابیل از قبول این امر سر باز زده گفت تو بنابر آنکه هابیل را از من دوستر میداری میخواهی که خواهر مرا که بمزید حسن و جمال مستثنی است بوی دهی و حال آنکه من هرگز مفارقت او اختیار نخواهم نمود و آدم علیه السلام فرمود که این امر بر فرمان باری سبحانه و تعالی وقوع مییابد محبت هابیل را درین قضیه دخلی نیست و چون قابیل بر سخن خود اصرار نمود آنجناب او را گفت که تو و هابیل قربان کنید تا قربانی هر که قبول افتد اقلیما او را باشد و در آن اوان طریقه قربان چنان بود که هرکس از جنس مأکولات چیزی در قربانگاه نهادی و آتشی از آسمان بیامدی و آن قربانرا مساس کردی اگر مقبول بودی از جنس خود ساختی و الا همچنان بگذاشتی القصه قابیل خوشه گندمی و هابیل گوسفندی بقربانگاه آوردند و آتش ظاهر شده از قربان هابیل اثر نگذاشت و قربان قابیل را همچنان رها کرد و قابیل از اینمعنی متغیر گشته هابیل را بکشتن تهدید نمود هابیل گفت ایزد تعالی قربان از اهل تقوی قبول نماید و اگر تو بقصد قتل من دست دراز کنی من دست خود نگاه دارم زیرا که از حضرت حق عز و علا میترسم در این اثنا آدم علیه السلام جهه طواف رکن و مقام متوجه مکه مبارکه شده قابیل وقتیکه هابیل را بر سر کوهی در خواب یافت بزخم سنگی او را چنان ساخت که تا قیامت بیدار نگردد و چون نمیدانست که با میت چه باید کرد او را برداشته چند روز در کوه و دشت میگشت تا دو غراب در نظر قابیل نزاع نمودند و یکی مر دیگریرا کشته بمنقار خویش زمین را بکند و کلاغ مرده را در زیر خاک پنهان کرد و قابیل از مشاهده اینصورت متنبه شده بدفن برادر پرداخت و هابیل بیست ساله بود که شربت شهادت چشید و مقتل او بروایتی که در تفسیر کازرونی مذکور است زمینی بود که مسجد جامع بلده بصره آنجا تعمیر یافته از امام عالیمقام جعفر الصادق علیه السلام منقولست که گفت چون آدم و حوا سلام اللّه علیهما از بهشت بیرون آمدند حوا را دختری متولد شد عناق نام وعوج پسر اوست و بر عقب عناق قابیل تولد نمود و بعد از قابیل هابیل بوجود آمد و بعد از آنکه قابیل بمرتبه بلوغ رسید حقتعالی پری آفرید بصورت آدمیان حنانه نام و بزنی بوی داد و چون سن هابیل از سر حد صبی درگذشت حوری در کسوت بشریت ظاهر شده بوی متعلق گشت و ازین جهه میان برادران منازعت انفاق افتاد القصه چون آدم علیه السلام از طواف بیت اللّه الحرام مراجعت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۲
کرد و احوال عالم را متغیر دیده هابیل را نیافت دانست که حال چیست لاجرم بر قابیل لعنت نمود و بروایتی قصد قصاصش فرموده و قابیل از پدر متوحش گشته و اقلیما را برداشته به جانب یمن رفت و بپرستش آتش پرداخت چه شیطان با او گفت که آتش قربان هابیل را بجهه آن قبول کرد که بعبادتش اشتغال مینمود
و اولاد قابیل در آن سرزمین بسیار شدند و بارتکاب فسق و فجور مشغول گشتند بصحت پیوسته که چون آدم نسبت بهابیل دلبستگی تمام داشت کلمه چند در مرثیه قره العین خویش انشا فرموده آن را بسایر فرزندان یاد داد و وصیت کرد که بطنا بعد بطن آنرا بر اعقاب خود خوانده لوازم مصیبت هابیل بجای آورند و چون آن کلمات بروایت اصح منشور بود بلغت سریانی بیعرب بن قحطان بن هود البنی علیه السلام رسید بزبان عربی همه را کسوت نظم پوشانید و اول آن ابیات اینست شعر
تغیرت البلاد و من علیها*و وجه الارض مغبر قبیح و آن روایت که اشعار مذکوره را آدم علیه السلام در سلک نظم انتظام داده ضعیف و مرجوح است زیرا که صاحب کشاف و جمعی کثیر از علمای نیکو اوصاف بدین معنی تصریح نموده‌اند که دامن عصمت انبیا علیهم السلام از تهمت گفتن شعر مبرا بوده و العلم عند اللّه تعالی‌
 
حدیث استخراج ذریت ابو البشر و انتقال آنجناب و حوا بعالم دیگر
 
آدم صفی علیه السلام من الملک الوفی روزی بعد از آنکه از طواف بیت اللّه فراغت یافت بوادی النعمان شتافته بخواب رفت و درین حین حضرت رب العالمین ذریت آنجناب را بتمام از پشتش بیرون آورده بوی نمود و ندائی از عالم بالا بگوش ذریات آدم رسید که (أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ) مجموع گفتند که (قالُوا بَلی) که پروردگار ما توئی و آدم علیه السلام بجانب یمین نظر کرده اشخاص نورانی دید و در طرف شمال اشباح ظلمانی مشاهده نمود و در آنزمان که بدست راست متوجه بود جوانی بچشمش درآمد که بسیار میگریست از جبرئیل پرسید که این کیست و سبب گریه‌اش از چیست روح الامین جوابداد که داود پیغمبر است و موجب بکای او ذلتی است که از وی صدور خواهد یافت آدم از مدت عمر داود سئوال فرمود جبریل گفت مقرر چنانست که داود شصت سال در دنیا باشد آدم علیه السلام بسبب قلت ایام حیات بر داود ترحم کرده گفت الهی از عمر من چهل سال بردار و اضافه حیات او نمای مسئلت بعز اجابت رسیده زمان زندگانی داود صد سال مقرر شد و آدم علیه السلام بعد از این قضیه بمقتضای وحی آسمانی بدیار یمن رفته قابیل و اولاد او را بسلوک طریق هدی دعوت و از عبادت آتش نهی فرمود بعضی از آنقوم متابعت جد بزرگوار اختیار کردند و بقیه آن طایفه همچنان در وادی کفر و عصیان بسر بردند و چون نهصد و شصت سال از عمر آدم گذشت عزرائیل بملازمتش رسیده قصد قبض روح مطهرش نمود آدم گفت وقت اینکار نیست زیرا که خالق موت و حیات مدت اقامت مرا در دنیا هزار سال مقرر فرموده ابو یحیی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۳
جوابداد که تو از عمر خویش چهل سال بداود بخشیده آدم بنابر نسیان این واقعه را انکار فرمود عزرائیل صورت حال را معروض بارگاه لایزال گردانید حکم شد که آدم را تا گذشتن چهل سال دیگر ازین تصدیع معاف دارد و داود را نیز صد سال در این منزل پرملال بگذارد و چون مدت مذکور نیز مصراع
بگذشت چنانکه بگذرد باد بدشت
مرضی بذات حمیده صفات خلیفه اعظم طاریشد و باشارت جبرئیل شیث را که حامل نور محمدی بود وصی ساخته و شرط وصیت بجای آورده روز جمعه طایر روح پرفتوحش بحظایر قدس پرواز نمود و روح الامین بتجهیز و تکفین آنجناب پرداخته شیث علیه السلام بر وی نماز گذارد و بدن بی‌بدیلش را در کوه ابو قبیس دفن فرموده حوا بعد از فوت آدم بیک سال یا هفت سال علی اختلاف الاقوال از عالم انتقال نمود و در جنب آنجناب مدفون شد سلام اللّه علیهما و علی جمیع الانبیاء و المرسلین الی یوم الدین‌
 
ذکر شیث علیه السلام‌
 
شیث لفظی است سریانی مرادف هبه اللّه و اول کسیست که بتعلیم حکمت و درس علوم پرداخت بنابراین حکما او را اوریاء اول گفتند چه معنی اوریا بلغت سریانی معلم است و تولد شیث بعد از هابیل به پنجسال روی نمود و بروایت صاحب معالم التنزیل در آنوقت آدم علیه السلام را صد و سی سال بود شیث علیه السلام جهه اکرام نور محمدی صلی اللّه علیه و سلم بی‌توام بوجود آمد چنانچه در روضه الصفا مسطور است شیث نخستین کسی است که جمال حالش بحلیه لحیه محلی شد و انساب جمیع خلایق بدان جناب منتهی میشود زیرا که نسل بقیه اولاد آدم (ع) در طوفان و بعد از آن انقطاع یافت و شیث علیه السلام اکثر اوقات در زمین شام بسر میبرد و پس از فوت پدر افسر نبوت بر سر نهاده پنجاه صحیفه بر وی نازل گشت و آن صحف اشتمال داشت بر علوم حکمی و ریاضی و الهی و صنعت مسکله چون اکسیر و غیره و شریعتش موافق ملت ابو البشر بود
و شیث در زمان نبوت بموجب فرمان حضرت عزت بمیان اولاد قابیل که بسیار شده بودند رفته ایشان را بسلوک طریق هدایت دلالت نمود و اندکی از ایشان بوی گرویده بقیه در صحرای ضلالت سرگردان ماندند و چون بیت المعمور را بعد از فوت آدم بآسمان برده بودند شیث در همان موضع خانه کعبه را بسنگ و گل معمور گردانید و بعد از آنکه نهصد و دوازده سال در دنیا بسر برد روی بعالم عقبی آورد انوش ارشد اولاد شیث بود و مادر او بروایتی حوری بود که ایزد تعالی بیواسطه ابوین او را آفریده بشیث ارزانی داشت و انوش در وقتیکه شیث علیه السلام ششصد و پنجاه ساله بود تولد نمود و معنی انوش صادق است و او پس از وفات پدر بموجب وصیت قایم مقامش کشته بسرداری طوایف انام پرداخت در تاریخ جعفری مسطور است که اول کسیکه صدقه داد و امر بتصدق نمود انوش بود باتفاق حمد اللّه مستوفی و مؤلف تاریخ بنا کتی انوش نخستین شخصی است که
 
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۴
درخت خرما نشاند مدت حیات او بروایت اخبار یهود و نصاری نهصد و شصت و پنجسال بود و بزعم این جوزی نهصد و پنجاه سال بود و بقول قاضی بیضاوی ششصد سال و اللّه اعلم بحقیقت الحال
قینان بن انوش بعد از فوت پدر بموجب وصیت متعهد ریاست بنی آدم شد و معنی قینان بلغت عربی مستولی است و بقول صاحب گزیده آغاز عمارت بابل او کرد باتفاق محمد بن جریر الطبری و حافظ ابرو مدت عمرش ششصد و چهل سال و بروایت ابن جوزی نهصد و ده سال
مهلائیل بن قینان باشارت والد خود متصدی امر امارت گشت و در زمین بابل قرار گرفت و به بنای شهر سوس قیام نمود و مهلائیل مرادف ممدوح است مدت حیاتش بروایت طبری نهصد و بیست و شش سال و بقول ابن جوزی هشتصد و نود و پنج سال بود
برد بن مهلائیل برد ببای موحده و باء منقوطه بدو نقطه تحتانیه وارد گشته و بقول بعضی نام او یارد بوده و بر هر تقدیر چنانکه در درج الدرر در سلک بیان منتظم گشته معنی آن اسم ضابط است و برد بموجب وصیت پدر در میان اولاد ابو البشر حاکم گشت و باعتقاد صاحب تاریخ جعفری جویها از رودخانه بیرون آورد و خوردن گوشت مرغ و ماهی اختراع کرد و خدای تعالی او را چهل پسر بخشید و (برد) خوردترین اولاد خود را که موسوم بخنوخ بود و از اشوت تولد نموده بود ولیعهد گردانید مدت حیات برد بروایت ابن جوزی که در اعمار الاعیان بیان کرده نهصد و شصت و هفت سال بود
 
ذکر ادریس علیه السلام‌
 
اسم شریف آنجناب خنوخ یا اخنوخ بود و ادریس لقب اوست و بقول بعضی از علماء ادریس و خنوخ دو اسم عجمی است و اعتقاد زمره آنکه خنوخ سریا نیست و ادریس عربی (و انما سمی ادریسا لکثره دراسته الصحف) در روضه الصفا مسطور است که اوریاء ثالث که مشهور است در کلام حکما عبارت از ادریس است و او در میان یونانیان بطرسمین و ارمس مشهور است و اعراب آنجناب را هرمس و المثلث بالنعمه خوانند و از هرمس مراد عطارد است و از نعمه در کلمه مذکوره نبوت و حکمت و حکومت است و مولد ادریس علیه السلام منف است از دیار مصر و آن جناب در وقت وفات آدم علیه السلام صد ساله بود و بعضی سیصد و شصت ساله گفته‌اند و ادریس در اوایل حال نزد عاذیمون مصری که ملقب باوریاء ثانیست و در سلک انبیاء یونان انتظام داشت تلمذ می‌نمود و معنی عاذیمون نیک‌بخت است و ادریس بعد از فوت ابو البشر بدویست سال مبعوث گشت و سی صحیفه باو نازل شد و آن صحف اشتمال داشت براسرار سماویات و تسخیر روحانیات و علوم عجیبه و فنون غریبه و معرفت طبایع موجودات و غیر ذلک و ادریس (ع) صد و پنجسال یا صد و بیست سال بدعوت خلایق پرداخته و جمعی کثیر از سرگشتگان بادیه عصیان بسبب هدایت آنجناب از ظلمات غوایت نجات یافته بانوار
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۵
ایمان و ایقان فایز شدند و گروهی بنابر قساوت قلب راه بسرچشمه مقصود نبردند و بسلوک بادیه کفر و ضلال اصرار کردند و عودت آن پیغمبر بزرگوار اقرار بوحدانیت حضرت پروردگار بود و عمل بعدل و امر میفرمود بنمازی که در شریعتش مقرر بوده و بروزه داشتن در ایام معلومه هر ماهی و بجهاد و زکوه اموال و غسل از جنابت و حیض و مس موتی و نهی مینمود از خوردن گوشت خوک و شتر و حمار و کلب و از گل باقلا و اشیاء مضره بدماغ مانند مسکرات و مخدرات منع میکرد و سنت جهاد و سبی ذریات کفار از جمله سنن سنیه آن پیغمبر عالیمقدار است صنعت کتابت بوساطت قلم و حرفت خیاطت از نتایج طبیعت پاکیزه اوست و آنجناب اول کسی است که علم نجوم را دانسته بوضع اسامی بروج و کواکب و ثوابت و سیار پرداخت و شرف و هبوط و دست؟؟؟ و وبال و نظرات سیارها پدید آورد و در تاریخ حکما مذکور است که ادریس (ع) خلایق را به هفتاد و دو نوع لغت دعوت فرمود و صد شهر بنا کرد که کوچک‌ترین آنها شهر رهاست و بناء اهرام مصر منسوب بآنجناب است و ایضا در تاریخ مذکور مزبور است که ادریس علیه السلام امت خود را از عدد پیغمبرانی که بعد از او مبعوث گشتند اعلام نمود و از واقعه طوفان اخبار فرمود و آنجناب بروایتی وقت رفتن بآسمان هشتصد و شصت و پنج ساله بود و بقول بعضی چهار صد و پنج ساله بود و العلم عند اللّه الودود.
 
ذکر رفع ادریس علیه السلام بآسمان‌
 
در روضه الصفا مسطور است که ادریس علی نبینا و علیه السلام در طاعات و عبادات بمرتبه مبالغه میفرمود که اعمال خیر او باعمال تمامی بنی آدم برابری میکرد و عزرائیل ازین معنی وقوف یافته بعد از استجازه از درگاه احدیت بملازمت ادریس شتافت و چون شرایط مصاحبت بینهما منعقد شد جناب نبوی از ملک الموت التماس فرمود که روح مرا قبض نمای و عزرائیل باذن ملک جلیل او را تلخی مرگ چشانیده باز روحش ببدن درآورده ادریس بار دیگر ازو التماس نمود که مرا بر احوال دوزخ مطلع گردان عزرائیل این ملتمس را نیز مبذول داشته نوبت دیگر ادریس پیغمبر ازو توقع رؤیت بهشت فرمود و ملک الموت باذن ملک اکبر او را بر پر خویش نشانده بجنت برد و چون ادریس لحظه به تماشای حور و قصور و اشجار و انهار پرداخت عزرائیل گفت وقت بیرون رفتن است ادریس ازین حرکت ابا نموده خود را بیکی از درختان جنان متعلق گردانید و هرچند عزرائیل در باب مراجعت مبالغه کرد بجائی نرسید در خلال این قال حضرت ذو الجلال فرشته را بمحاکمه ایشان فرستاد و آن فرشته از کیفیت حال پرسید عزرائیل گفت من بنابر التماس این شخص روحش را قبض کرده باز بجسدش درآوردم و دوزخ را بوی نمودم و او را به بهشت رسانیدم تا لحظه نظاره فرموده بیرون رود اکنون نمیخواهد که معاودت نماید ادریس بر زبان الهام بیان گذرانید که بموجب کلمه (کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَهُ الْمَوْتِ)* من شربت مرگ چشیده‌ام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۶
و بحکم (إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وارِدُها) بر دوزخ گذشته‌ام و بمقتضای آیت (وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِینَ) که درباره بهشتیان واقع است از اینجا بیرون نمیروم آنگاه ندای الهی در رسید که مزاحم ادریس مشوید که حق بجانب اوست و بعضی از علما آیه کریمه (وَ رَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا) را کنایت از وصول ادریس علیه السلام باین درجه علیه داشته‌اند و در تاریخ گزیده مذکور است که ادریس چنانچه با عزرائیل شرط کرده بود از بهشت بیرون آمد باز ببهانه آنکه نعلین فراموش کرده‌ام بازگشت و همانجا قرار گرفت و در تاریخ طبری مسطور است که بعد از رفع ادریس پسرش متوشلخ بریاست بنی آدم پرداخت و مدت سیصد و هفت سال عمر یافته چون بجهان جاوید شتافت ولدش لمک بعضی ازو بلمکان و زمره بلامک تعبیر کرده‌اند و فرقه نامش را لامخ گفته‌اند قایم‌مقام پدر شد و مدت عمرش هفتصد و هشتاد سال بود.
 
ذکر ابتداء پرستش اصنام در میان ذریت آدم علیه السلام‌
 
صاحب متون الاخبار از شرح این معنی اخبار نموده که ادریس (ع) را دوستی بود که پیوسته به مجلس شریف او آمدوشد نمودی و به صیقل کلمات حکمت آیاتش زنگ اندوه از آینه دل زدودی و بعد از رفع آن جناب آن عزیز بواسطه حرمان از مصاحبتش اضطراب بسیار کرده در غایت حزن و ملال اوقات میگذرانید ابلیس مجال شیطنت یافته به صحبت آنعزیز رفت و گفت اگر میخواهی مشابه ادریس از برای تو ترتیب نمایم تا بجهه رؤیت آن ترا اطمینان حاصل شود دوست ادریس اینصورت را مستحسن شمرده ابلیس وعده خود بوفا رسانید آنعزیز را از دیدن آن پیکر غم و الم کمتر گشت و آن صنم را در خانه که غیر ازو کسی بدانجا نرفتی نهاده هر صبح و شام بملازمتش قیام نمودی اتفاقا آنعزیز در آنخانه بعلت فجأه رخت بمنزل دیگر کشید و چون چند روزی مردم او را ندیدند بدان خانه درآمده نزدیک آن بت مرده‌اش یافتند و خلایق از ملاحظه آن صورت متعجب شده شیطان به هیأت انسان در میان ایشان ظاهر گشت و گفت ادریس و این عزیز که از جمله مخصوصانش بود این صنم را که خدای زمین است میپرستیدند بنابرآن دعای ایشان بعز اجابت میرسید وسوسه شیطان در آن مردمان اثر کرده هرکس توانست شبیه آن بت صورتی تراشید و بعبادت آن مشغول گردید روایت دیگر درین باب آنکه بعد از فوت آدم و قبل از ظهور ادریس علیهما السلام جمعی صلحاء مستجاب الدعوه بودند موسوم بود و سواع و یغوث و یعوق و نسر هریک از این گروه که از عالم انتقال مینمودند متعلقان او جهه تسلی بمثال او تمثالی میساختند و بمحافظت آن میپرداختند و چون ایام حیات اوایل منقضی شد ابلیس با اولاد و احفاد آنجماعت گفت که این اصنام آلهه شمااند و بپرستش سزاوار ایشان سخن شیطان را بسمع قبول شنوده بعبادت اصنام قیام نمودند و این بتان در طوفان نوح مفقود گشته ابلیس همه را بدست آورده وود را به بنی کلب
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۷
و سواع را بهذیل و یغوث را بمدلج و یعوق را بخزاعه و نسر را بحمیر داد تا معبود خود ساختند و بدین واسطه این رسم مذموم تا زمان ارتفاع اعلام اسلام شایع بود و درین باب اقوال دیگر نیز ورود یافته اما چون راقم حروف در مقام اختصار است بدان روایات تعرض ننمود.
 
ذکر هاروت و ماروت‌
 
نسخ بعضی از ارباب اخبار بدین معنی اشعار دارد که چون ادریس علیه السلام معتکفان عالم بالا گشت بر زبان زمره از ملایک گذشت که چه میکند این خاطی در میان طائفه که هرگز منقصت معصیت منسوب نشده‌اند و این سخن در بارگاه احدیت ناپسند نموده خطاب آمد که اگر شما بمنزله ایشان شوید هرآینه مرتکب معاصی گردید و بنابرآن که حقیقت اینحال بر شما ظاهر گردد حکم حکیم علی الاطلاق صادر شد که اختیار کنید از اخیار قوم خود جمعی را تا بمیان آدمیان رفته بامر حکومت بر نهج عدالت اقدام نمایند مقیمان عالم علوی برحسب فرموده عزا و غزا باو عزازیل و بقولی عزائیل را بجهه تمشیت این مهم نامزد کردند و آنعزیزان در زمین شتافته در اکل و شرب و سایر شهوات نفسانی در روز با طوایف افراد انسانی سمت مشارکت مییافتند و در شب بآسمان رفته صفات بشریت از ایشان زایل می‌شد و آن سه فرشته مامور بودند بعبادت الهی و اجتناب از قتل ناحق و شرب خمر و ارتکاب زنا القصه بعد از چند روزی عزائیل به تهییج غبار فتنه متنبه گشته از امر حکومت استعفا نموده و مسؤل او بشرف قبول رسیده بمقام اصلی خود بازگردید و دو عزیز دیگر که ملقب بهاروت و ماروت بودند بدستور معهود بر مسند ایالت متمکن بودند در خلال آن احوال روزی جمیله که در حسن صورت خورشید مثال بود و او را بعربی زهره و بسریانی ناهید و بفارسی بیدوخت میگفتند و چنانچه در معالم التنزیل مسطور است ملکه بلدی از بلاد فارس بود جهه سرانجام مهمی نزد آن‌دو ملک رفت و ایشان از مشاهده طلعت آن مشتری ماهیت در عشق او بیطاقت گشته کیفیت حال را از یکدیگر پنهان داشتند و از منزل او شرط استفسار بجای آورده گفتند تو بخانه خود بازگرد تا مادر این امر تامل نموده در انتظام آن لوازم اهتمام بتقدیم رسانیم و زهره بازگشت و هاروت و ماروت چون از مجلس حکم برخاستند هریک پنهان از دیگری بوثاق زهره خرامیدند و بر در خانه زهره یکدیگر را دیده بحسب ضروریات اظهار ما فی الضمیر کردند و از زهره رخصت دخول طلبیده بوثاق او درآمدند و لوازم تعشق و نیاز بجای آورده طالب مواصلت شدند زهره گفت ملت شما مخالف کیش منست تا بت مرا سجده ننمائید مقصود خود از من حاصل نتوانید کرد فرشتگان گفتند این فعل از ما چگونه صادر شود (إِنَّ اللَّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ وَ یَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ)* زهره گفت اگر بت نمی‌پرستید اسم اعظم را که ببرکت آن شما را عروج بر طبقات سماوات میسر است بمن آموزید
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۸
ایشان از قبول این ملتمس نیز ابا نموده زهره گفت کنیزکی صاحب جمال دارم او را عوض خود بشما دهم دست از من بازدارید هریک از ایشان در جواب این سخن مضمون این بیت بر زبان آوردند بیت
من و فکر تو چه بینم بجمال دگران*که خیال تو مرا به ز وصال دگران زهره گفت ظرفی شراب ناب دارم باری آن را بیاشامید تا بمطلوب خود رسید هاروت و ماروت گفتند ارتکاب خمر از سایر ملتمسات آسان‌تر است و چون قدحی چند تجرع کردند و از بخار می ارغوانی غلیان سکر در ایشان تأثیر کرد آنچه مدعای زهره بود از تعظیم بت و تعلیم اسم اعظم بتقدیم رسانیدند درین حال شخصی بر آن منزل عبور کرده از حرکات شنیعه فرشتگان وقوف یافت زهره با ایشان گفت این شخص بر فضایح اعمال و قبایح افعال شما مطلع شد انسب آنست که او را بقتل آورید تا در میان طوایف انسان ملوم و معاقب نشوید هاروت و ماروت از کمال بیهوشی آن بیچاره را کشتند زهره بقوت اسم اعظم بآسمان رفت (قال صاحب متون الاخبار فمنعت و مسخت کوکبا فی السماء فهی الزهره من الکواکب السبعه السیاره التی اقسم اللّه بها فلا اقسم بالخنس و التی فتنت هاروت و ماروت امراه لانت تسمی زهره لجمالها فلما بغت مسخها اللّه شهابا) القصه چون این افعال سیئه از هاروت و ماروت صدور یافت پادشاه ملک و ملکوت با ملائکه خطاب فرمود که ملاحظه احوال کسانی نمایند که مختار شما بودند ایشان گفتند (ربنا انت اعلم بعبادک) و چون هاروت و ماروت از خواب مستی بیدار گشتند بهلاک خود متیقن شده آغاز گریه و زاری نمودند و در آن اثنا جبرئیل امین از بارگاه منتقم جبار نزد ایشان رفته در گریه موافقت فرموده گفت باری سبحانه و تعالی شما را مخیر گردانید میان عذاب دنیا و عقاب عقبی ایشان تعذیب دنیویرا اختیار کرده هردو را در غار کوه بابل سرنگون آویختند و صبح و شام بامر الهی معذب گشته تا قیام ساعت روزگار تیره برین و تیره خواهند گذرانید و سخت‌ترین عذاب‌های ایشان آنست که گاهی چنان مغلوب شهوت میگردند که مزیدی بر آن متصور نیست گویند که جبرئیل آن‌دو فرشته را کلمه تعلیم کرد که در وقت طغیان شهوت آن را بر زبان آورند بدان جهه اندک تسکینی یابند و روایتی آنکه قضیه مذکوره در زمان بعثت ادریس سمت وقوع پذیرفت و بشفاعت آنجناب مهم هاروت و ماروت بر تعذیب دنیوی قرار گرفت در روضه الصفا مسطور است که شخصی در علم سحر مهارت بینهایت داشت چون وفات یافت پسرش را هوس تعلیم آن فن شده او را به پیری ساحر دلالت کردند چون جوان بنظر پیر رفت و ما فی الضمیر خود را ظاهر کرد پیر گفت تا با هاروت و ماروت ملاقات ننمائی مقصود تو بحصول نه پیوندد و آنگاه باتفاق بغاری که در میان دو کوه بود رفتند و پیر جوان را گفت باید نزد هاروت و ماروت نام حق عز اسمه بر زبان تو جریان نیابد جوان این سخن را بسمع قبول جای داده باشارت پیر قدم در غار نهاد و چون قرب هفتصد پایه طی کرد آواز مهیب سهمناک بگوش او رسیده بترسید و در آن اثنا چشمش بر دو شخص بردار افتاد که ایشان را سرنگون آویخته بودند و چشمهای ایشان بسان مشعلها افروخته
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۲۹
بود لاجرم عنان اختیار از دست بداده گفت (لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه) ملکین از استماع کلمات طیبه برخود لرزیده گفتند ایجوان مدتیست که این کلام هدایت انجام بگوش ما نرسیده مگر حالا ساکنان بساط غبرا بدین کلمه تکلم مینمایند جوان گفت آری هاروت و ماروت او را تحیت گفته سبب آمدنش پرسیدند جوان صورت واقعه را عرض کرد فرشتگان او را بنصایح سودمند از مقام تعلیم سحر گذرانیدند و گفتند فرج ما نزدیک آمد زیرا که قیامت قریب شد و جوان از آن مقام تایب مراجعت نمود (و التوفیق من اللّه المعبود)
 
ذکر نوح علیه السلام‌
 
والد بزرگوار آن پیغمبر عالیمقدار لمک ابن متوشلخ ابن ادریس است و مادرش مستوره بود بناموس مسماه بقینوس و اسم شریف نوح علیه السلام ساکن بوده و بعضی ساکت و سکت و یشکر نیز گفته‌اند و آدم ثانی و شیخ الانبیاء و نجی اللّه از جمله القاب آنجنابست بسیاری از افاضل در مؤلفات خود ثبت کرده‌اند که نجی اللّه را بجهه کثرت اشتغال نوحه و زاری و گریه ملقب گردانیدند و در روضه الصفا مسطور است که برین تقدیر لازم می‌آید که نوح از نوحه مشتق باشد و حال آنکه ارباب عربیت اتفاق دارند که نوح اسم عجمی است و نوحه عربی نمیتواند بود که کلمه عجمی را از عربی اشتقاق نمایند مگر آنکه بعربیت نوح قائل شوند و این معنی خلاف ظاهر است (و العلم عند اللّه تعالی) و باتفاق تمامی علماء فن سیر و تفسیر نوح علیه السلام اول پیغمبریست که نسخ شریعت ما قبل نموده امت را از عذاب بیم کرد و نخستین رسولیست که اهل ضلالت بدعای او هلاک شدند و اول کسیکه بعد از خاتم الانبیا علیه السلام انماها در روز جزا سر از خاک بردارد نوح علیه السلام خواهد بود و آنجناب بقول بعضی از اصحاب اخبار بهدایت و ارشاد کافه عباد مبعوث گشت و عموم طوفان تمام اطراف جهان را مؤید این قولست و زمره را اعتقاد آنکه رسالت نوح علیه السلام و التحیه باهل بابل و توابع آن اختصاص داشت و ظاهر آیه (وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلی قَوْمِهِ)* تائید این عقیده مینماید و در تاریخ طبری مسطور است که نوح علیه السلام جهه هدایت ضحاک و اتباع او که بت‌پرستان بیباک بودند مبعوث بود و در نظام التواریخ مزبور است که ابراهیم علیه التحیه و التسلیم در عصر ضحاک بامر دعوت اشتغال نمود و حضرت مخدومی مرحومی در روضه الصفا قول ثانی را ترجیح کرده‌اند و جهه اثبات آن معنی دلیل پسندیده در قلم آورده القصه نوح علیه السلام بعد از وفات آدم (ع) بصد و بیست و شش سال تولد نمود و در وقت بعثت بروایتی صد و پنجاه ساله و بمذهبی دویست و پنجاه ساله و بقولی سیصد و پنجاه ساله بود و بر طبق نص (فَلَبِثَ فِیهِمْ أَلْفَ سَنَهٍ إِلَّا خَمْسِینَ عاماً) مدت نهصد و پنجاه سال بامر دعوت اشتغال داشت و بعد از طوفان دویست و پنجاه سال یا سیصد و پنجاه سال دیگر عمر یافت و زمره برآن رفته‌اند که نوح علیه السلام پنجاه ساله مبعوث شده و نهصد و پنجاه سال بدعوت اهل ضلال پرداخت و همانسال که از کشتی بیرون آمد بریاض جنان
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۰
خرامید و در متون الاخبار مسطور است که بقول بعضی از روات تولد نوح در زمان حیات آدم در هزار سال اول از آفرینش وقوع یافت و در هزار سال ثانی در وقتیکه چهارصد و پنجاه ساله بود مبعوث شد و نهصد و پنجاه سال بدعوت اشتغال نموده بعد از هلاک قوم به پنجاه سال از عالم انتقال فرمود و علی کل التقادیر نوح علیه السلام دراز عمرترین جمیع انبیا بود.
 
گفتار در بیان مجملی از عناد اهل عصیان و صفت کشتی نوح و وقوع طوفان‌
 
نقله اخبار انبیاء عظام و حمله آثار اصفیاء کرام مرقوم خامه اهتمام گردانیده‌اند که چون بعد از رفع ادریس (ع) اکثر طوایف انام طریق ضلالت و طغیان و سبیل غوایت و عصیان مسلوک داشتند و از عبادت معبود حقیقی گردن پیچیده اعلام فسق و فساد و رایات کفر و عناد برافراشتند حضرت کبریاء سبحانی نوح علیه السلام را مرتبه بلند رسالت عنایت کرده بهدایت و ارشاد فرق عباد مأمور ساخت و نوح علیه السلام هرچند سرگشتگان بادیه غوات را از پرستش اصنام و سلوک طریق تباهی منع کرد و بانقیاد احکام و اوامر و نواهی الهی امر فرمود مفید نیفتاد و در آن مدت زیاده از هشتاد نفر کسی بآنجناب ایمان نیاورد و فجره کفره همواره بقدر امکان در ایذا و اضرار آن پیغمبر عالیمقدار میکوشیدند و مواعظ سودمند و نصایح دلپسند آنجناب را بر جنون حمل میکردند و چون نوح علیه السلام از ایمان اهل ظلم و ظلام نومید شد دست دعا برآورده بر زبان معجز بیان گذرانید که (رَبِّ لا تَذَرْ عَلَی الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً) و این مسألت بعز اجابت اقتران یافته وحی بر آنجناب نازل گشت که درخت ساج بنشان و بعد از رسیدن آن بترتیب کشتی اشتغال نمای که ما خرمن حیات این خاکساران را از رهگذر آب بباد فنا خواهیم داد و مجموع را بآتش دوزخ فرستاد منقولست که نهال ساج را جبرئیل (ع) بنظر آن پیغمبر عالی گهر آورده نوح علیه السلام آن را در زمین فرو برد و بعد از چهل سال آن نهال بحد کمال رسید آن را بریده و خشک ساخته باتفاق اولاد عظام خویش یافت و سام و حام علیهم السلام و اجیری در بریه بهما از صحاری کوفه بتراشیدن کشتی مشغول گشت و در آن ایام بر طبق آیه هدایت انجام معجز نظام (وَ یَصْنَعُ الْفُلْکَ وَ کُلَّما مَرَّ عَلَیْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ) هرگاه اهل ظلام بر آن پیغمبر عالیمقام میگذشتند تمسخر و استهزا کرده میگفتند که حال این دیوانه را مشاهده نمائید که از مرتبه پیغمبری بدرجه درودگری رسیده در وقتی که آب کم‌یابست بترتیب سفینه میپردازد و نوح علیه السلام در جواب ایشان بر زبان وحی بیان میگذرانید که چون بحر عذاب رب الارباب در تلاطم آید و مجموع غریق گرداب فنا گشته بآتش دوزخ پیوندید هرآینه استهزا و تمسخر بر شما از جانب ما مناسب نماید همچنانکه حالا شما بر ما استهزا میکنید القصه کشتی نوح علیه السلام مشتمل بر سه طبقه صورت اتمام یافت و در طول و عرض آن مورخان اختلاف بسیار کرده‌اند چنانچه طول آنرا از هزار و دویست گز تا هشتاد
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۱
زرع گفته‌اند و عرض آن را از ششصد گز تا پنجاه زرع و ارتفاعش سی گز تا چهل گز بود و بیرون و درون آن سفینه بقیر و زفت تطلیه یافت و جهه بقاء نوع مقرر شد که از هر جنس از اجناس حیوانات جفتی بکشتی درآورند طبقه اعلی جهه مأوی طیور تعین پذیرفت و طبقه سفلی برای وحوش و دواب و طبقه اوسط مسکن نوح و اولاد و اتباع او گشت و نوح علیه السلام بموجب وحی سماوی جسد آدم را در تابوتی نهاده بکشتی درآورد و بحسب اتفاق در آن اوقات کواکب سبعه سیاره در برج سرطان که طالع جهانست اجتماع نموده بودند و پس از آن باندک زمانی بموجب کلمه (حَتَّی إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ) آب از تنور نان‌پزی نوح علیه السلام که بروایت جمهور در کوفه بود در فوران آمد و مدت چهل شبانه‌روز آب از زمین برمیجوشید و از آسمان بارانهای بزرگ قطره میبارید و نوح علیه السلام با متابعان و اصناف حیوان به ترتیبی که سبق ذکر یافت در اوایل ماه رجب بکشتی درآمد و جهان را سراسر آب فروگرفت و بصحت پیوسته که نوح را پسری بود در دخول کشتی با نوح علیه السلام اتفاق ننمود و آنجناب هرچند ولد خود را از آب تحذیر فرمود بسمع قبول نشنود و گفت (سَآوِی إِلی جَبَلٍ یَعْصِمُنِی مِنَ الْماءِ) لاجرم آن پسر با مادر در نظر نوح (ع) غریق فنا گشتند نوح علیه السلام گفت (رَبِّ إِنَّ ابْنِی مِنْ أَهْلِی وَ إِنَّ وَعْدَکَ الْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْکَمُ الْحاکِمِینَ) خطاب آمد که او از اهل تو نبود زیرا که بارتکاب اعمال غیرصالح قیام نمود در روضه الصفا مسطور است که چون آب از تنور نوح برجوشید یکی از اهل توحید نزد صغردوس که حاکم آن دیار بود رفته او را بر کیفیت حال اطلاع داد و صغردوس بهدایت ملک قدوس فی الحال نزد نوح علیه السلام رفته از صورت واقعه تفتیش کرد آنجناب جوابداد (ایها الملک قد جاء امر ربک) و صغردوس متوهم گشته بکشتی درآمد و نجات یافت مصراع
چه‌باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان
باتفاق مورخان طغیان طوفان بمرتبه رسید که از قله بلندترین جبال آب موازی چهل گز درگذشت و مع ذلک از آینه زانوی عوج بن عنق که در حداثت سن بود تجاوز ننمود اما سایر کفار خاکسار از رهگذر آب بآتش دوزخ پیوستند و در باب اطفال آن بادپیمایان میان مفسران خلافست بعضی را عقیده آنکه قبل از طوفان بچهل سال هیچ زنی از نسوان کافران حامله نشد بنابرآن در وقت طوفان در میان ایشان اصلا کودکی نبود و زمره گفته‌اند که صبیان کفار پیش از طوفان بنابر اقتضای قضای ملک المستعان باجل طبیعی مرده بودند نقلست که چون کشتی نوح در جریان آمد بمکه شریفه شتافته هفت کرت گرد زمین حرم گشت و اطراف آفاق را سیر کرده بعد از پنج ماه بر قله کوه جودی قرار گرفت و یک ماه دیگر بر سر آن جبل ساکن بود و پس از آنکه نوح علیه السلام دانست که وقت خروج نزدیکست غراب را فرستاد تا از کیفیت حال و کمیت آب خبری بیارد غراب پرواز نمود بمرداری دوچار خورد و بخوردن آن مشغولشده باز نیامد نوح علیه السلام بر وی لعنت کرده دعا فرمود که مردود خلایق بود و روزی او از جیفه مهیا باشد آنگاه کبوتر را جهت آن
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۲
مهم ارسال داشت و کبوتر ورق زیتون در منقار گرفته بازآمد نوح (ع) دانست که آب گمشده اشجار پدیدار گشته در حق کبوتر دعای خیر کرد که پیوسته مطبوع طباع آدمیان باشد چون بوضوح پیوست که وقت خروج از کشتی است در روز عاشورا خلایق از کشتی بیرون آمدند و در پایان کوه جودی قریه بنا کرده آنرا سوق الثمانین نام نهادند زیرا که ساکنان آن زیاده از هشتاد نفر نبودند و بعد از انقضای اندک فرصتی از آن هشتاد نفر نوح و سه پسر او یافث و سام و حام و عورات ایشان مانده سایر آن مردم بدار بقا پیوستند و نوح علیه السلام تمامت ربع مسکون را منقسم بسه قسم ساخته هر قسمی را به یکی از اولاد عظام خود مخصوص گردانید چنانچه از سیاق کلام آینده بوضوح خواهد انجامید و چون ذکر یافث بن نوح علیه السلام درین اوراق بمحل خود مسطور خواهد گشت حالا خامه پسندیده ارقام به بیان شمه از حال سام و حام قیام مینماید و بنابر اقتضای سوق سخن جام در ذکر تقدیم مییابد (و من اللّه الاعانه و التوفیق)
حام علیه السلام بقول فرقه از علماء اسلام در سلک انبیاء عظام انتظام داشت و نوح علیه السلام در زمان تقسیم ربع مسکون دیار مغرب و زنج و حبشه و هندوستان و سند و اراضی سودان را بحام تفویض نمود و حام بدان مقام شتافته حق سبحانه و تعالی او را نه پسر کرامت فرمود هند سند زنج نو به کنعان کواش قبط بربر و حبش و در سبب تغییر لون ذریاتش مورخان وجوه متعدده گفته‌اند از جمله آنکه روزی نوح علیه السلام در خواب بود و عورتش مینمود حام بر آن بگذشت و نپوشید و بعقیده صاحب گزیده بخندید و این سوء ادب موجب آنشد که رنگ اولادش سواد پیدا کرد و پیغمبری از نسلش منقطع گردید و وجه دیگر آنکه نوح علیه السلام در کشتی اولاد و اتباع خود را از مباشرت نسوان منع کرد و حام مخالفت فرمود پدر جایز داشته با منکوحه خویش نزدیکی نمود و نوح برین واقعه مطلع شده دعا کرد که (اللهم غیر نطفته) و تیر این مسألت بهدف اجابت رسیده اولاد حام سیاه فام متولد شدند نقلست که چون ذریه حام بسیار گشت بتقدیر ایزدی هر فرقه تکلم بلغتی نمودند لاجرم از صحبت یکدیگر متنفر شده هر گروهی بطرفی رفتند و به تعمیر موضعی پرداختند.
سام علیه السلام چنانچه صاحب مقصد اقصی مرقوم خامه بلاغت انتما گردانیده که مادر سام عموریه است بنت بر اخیل بن ادریس النبی و بروایت مقدسی و بعضی دیگر از مورخان آنجناب از کبار انبیاء مرسل بود و بکثرت کیاست و وفور فراست و صلاح نفس و نجابب ذات از سایر اولاد نوح علیه السلام امتیاز داشت لاجرم آنحضرت او را بوصایت ولایت عهد خویش تعیین نمود و در وقت تقسیم اراضی عالم شام و جزیره و عراق و فارس و خراسان را بوی داد و بروایتی حضرت واهب العطایا سام را نه پسر بخشید ارفخشد که ابو الانبیاست و کیومرث که پدر ملوک عجم است و اسود که بقول صاحب بناکتی شهر نینوی و رحبه و مداین از بناهای اوست و یقن و شام و روم پسران اویند و نورج که میان
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۳
مورخان ازو جز نامی نمانده و لاود که فراعنه مصر از نسل او پیدا گشتند و عیلم که تعمیر خوزستان بوی منسوبست و ارم که قوم عاد از جمله احفاد اویند و نورد که بزعم حمد اللّه مستوفی چهار پسر داشت آذربیجان و آران و ارمن و موغان و چون سام علیه السلام پانصد سال و بقولی ششصد سال در دار فنا بقا یافت بعالم آخرت شتافت و اولاد و احفاد او در اطراف آفاق متفرق گشتند
 
ذکر هود نبی علیه السلام‌
 
آنجناب را بعضی از ثقات علماء ولد شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح علیه السلام شمارند و برخی گویند هود ابن عبد اللّه بن رباح بن حارث بن عاد بن عوص بن ارم بن سام و مادر هود بقول صاحب مقصد اقصی بکیه است بنت عویلم بن سام و هود لفظی است عربی و اسم شریف او بعبری عابر است و هود علیه السلام بعد از هشتصد سال از فوت نوح بهدایت و ارشاد قوم عاد که در ولایت یمن در موضعی که آنرا احقاف میگفتند ساکن بودند مبعوث گشت و مدت پنجاه سال اهل عناد را بشریعت نوح علیه السلام دعوت کرد کسی از ایشان بوی نگروید مگر اندکی و بعد از هلاک اصحاب کفر و فساد هود علیه السلام با اهل ایمان بناحیه حضرموت شتافته پنجاه سال دیگر زندگانی یافت آنگاه بحظایر قدس خرامید و چنانچه حضرت امیر المؤمنین علی علیه السلام روایت فرموده بموضع مذکور در تلی سرخ مدفون گردید مدت حیاتش بقولی چهارصد و شصت سال بود و باعتقاد عامه مفسران صد و پنج سال و اللّه اعلم بحقیقت الحال‌
 
گفتار در بیان تمرد و عناد قوم عاد و ابتلای ایشان بغضب خالق‌
 
چون اولاد عاد بن عوص بن ارم بن سام که بطول قامت و ضخامت جثه از سایر ذریات آدم امتیاز تمام داشتند بشدت بطش و کثرت قوت خود مغرور گشته اعلام کفر و فساد برافراشتند و بعبادت اصنام که یکی از آنجمله را صمودا و دیگری را صمدا می‌گفتند پرداخته خط کان لم یکن بر احکام شرایع انبیاء عظام کشیدند و هود علیه السلام براهنمائی ایشان مبعوث شد و چنانچه مذکور گشت مدت پنجاه سال آنفرقه ضلال را بسلوک طریق رشد و رشاد و ترک شرک و فسق و فساد دلالت فرمود و از آنجماعت غیر از مرثد بن سعد بن نمیر و لقمان بن عاد و اندکی از ضعفا کسی بآنجناب نگروید و بقبول احکام شریعتش موفق نشد و آن‌دو تن نیز از بیم قوم ایمان خود را پنهان میداشتند و چون هود علیه السلام از هدایت اهل غوایت مأیوس گشت و از ایذا و اضرار کفار خائف شد برایشان دعا کرد و مسؤل او عز قبول یافته مدت هفت سال یا سه سال عادیان از فیضان سحاب عنایت رب الارباب محروم گشتند و بلاء قحط و غلاء باکمل وجهی شایع شده قوم بعد از تقدیم مشورت چنانچه در آنزمان معهود بود قیل بن نمیر و لقمان بن عاد و لقیم بن هزال و مرثد بن سعد بن غیر و یک
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۴
دو کس دیگر را جهه دعاء استسفا بمکه مبارکه فرستادند و چون آنگروه بحریم حرم رسیدند در خانه معاویه بن بکر که داخل عمالقه بود و با ایشان خویشی داشت فرود آمدند و مدت یکماه بعیش و تنعم گذرانیده از غایت شعف ببسط بساط نشاط از ابتلاء یاران و طلب باران فراموش کردند بالاخره بتنبیه معویه از مجلس عشرت برخواسته لقمان و مرثد باظهار ایمان خود مبادرت جستند و قیل باهم کیشان چند شتر و گوسپند قربان کرده بلوازم استسقا پرداختند و مقارن دعای ایشان سه قطعه ابر در هوا هویدا گشت سرخ و سفید و سیاه هاتفی آواز داد که ای قیل یکی ازین قطعات سحب را اختیار کن قیل ابر سیاه را اختیار کرد صدائی بگوش او رسید که عجب خاکستری مهلک بقوم خود فرستادی که یکی از ایشان را زنده نخواهد گذاشت آنگاه آنغمام سیاه متوجه قوم عاد شد چون چشم عادیان بر آن ابر افتاد بتصور فیضان باران شادمان گشتند و کیفیت حال را هود علیه السلام دانسته با متابعان از میان عاصیان بیرون رفت و در روضه الصفا مسطور است که اول شخصی از عادیان که بر آن قضیه هایله اطلاع یافت زنی بود مهدد نام که چون چشم او بر آن ابر افتاد نعره زد و بیهوش گشت و بعد از آنکه بحال خود آمد از او پرسیدند که چه واقع شد جوابداد که چیزی می‌بینم مانند آتش درخشنده و جمعی مهیب مشاهده میکنم که آن را بطرف ما می‌آرند آنگاه از آن ابر صرصری عظیم در اهتزاز آمد و قوم شده جنبش باد را دیده در عقبه اموال و اهالی خود را جمع ساختند و مردان دستهاء یکدیگر را گرفته باعتقاد قوت خویش بایستادند نقلست که قوه آنجماعت بمرتبه بود که اگر خواستندی دست در کمر کوه زده آن را بجنبانیدندی و طول قامت ایشان از شصت گز تا صد گز بود القصه آن صرصر عقیم مدت هشت روز و هفت شب برایشان وزیده نخست جهات و عیال و اطفال عادیان را در ربود و بعد از آن ایشان را نیز نیست و نابود نمود و این واقعه در ماه شوال بود بهنگام ایام عجوز که اهل تنجیم آن را در اواخر تقاویم مینویسند و سبب تسمیه آن اوقات بایام عجوز آنکه عجوزه از آنقوم از بیم باد در زیر زمین بخانه رفته قرار گرفت و روز هشتم آن اثر صرصر بآن پیره‌زن رسیده او را بیارانش ملحق گردانید القصه قیل و اصحاب او در اثناء راه این واقعه را شنیده هم از آنجا متوجه قعر جهنم گشتند در تاریخ طبری مسطور است که مرثد بن سعد و لقمان بن عاد که مؤمن بودند چون ازینحال واقف گشتند از غیب آوازی شنیدند که هریک از شما حاجتی که دارید طلب نمائید تا باسعاف مقرون شود مرثد گفت خدایا مرا آن مقدار گندم عنایت کن که تا زنده باشم کفایت کند و لقمان گفت یا رب مرا عمر هفت کرکس کرم فرمای و هردو مسألت بشرف اجابت اقران یافته مرثد در مکه مبارکه مقیم شد و منعم حقیقی ابواب رزق بر وی مفتوح گردانید و لقمان کرکس بچگان متعاقب هم میپرورد و هریک هشتاد سال زنده بوده بعالم دیگر پرواز میکرد و چون کرکس هفتم که موسوم به لبد بود جان شیرین تسلیم نمود مرغ روح لقمان از آشیانه بدن طیران فرمود مصراع
آنکه پاینده و باقیست خدا تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۵ خواهد بود
از عجایب آنکه حمد اللّه مستوفی لقمان مذکور را که صاحب نسور است لقمان حکیم پنداشته و در تاریخ گزیده باینمعنی تصریح کرده و حال آنکه این لقمان باتفاق مورخان از قوم عاد است و لقمان حکیم معاصر داود علیه التحیه و التسلیم بوده و در مبادی احوال در سلک ممالیک یکی از بنی اسرائیل انتظام داشته چنانچه کتب معتبره بذکر اینحکایت ناطق است (فسبحان اللّه لا یسهو)
 
ذکر شدید و شداد و بیان احداث روضه ذات العماد
 
به ثبوت پیوسته که شدید و شداد پسران عاد بن عملاق بن لاود بن سام علیه السلام بودند و قوم عمالقه بدین عملاق که بعضی ازو بعملیق تعبیر کرده‌اند منسوبند و شدید در شام بفرمان‌فرمائی فرق انام قیام مینمود و هود علیه السلام گاهی بمجلس شدید رفته او را بقبول دین قویم و سلوک صراط مستقیم دعوت میفرموده شدید اگرچه بسعادت ایمان فایز نشد اما در عدل و داد باقصی الغایت میکوشید و هرگز درباره هیچ متنفسی ظلم و تعدی نمی‌پسندیدند و چون او فوت شد شداد حاکم عباد گشته هود علیه السلام او را نیز باسلام دعوت کرد شداد گفت اگر من متابعت تو نمایم حضرت سبحانی بمن چه انعام فرماید هود علیه السلام جوابداد که بهشت عنبر سرشت و ثمه؟؟؟ از صفات جنت در تحت عبارت آورد شداد گفت این سهل چیزیست من در همین جهان جنانی برای خود بسازم و برین عزیمت عازم شده نزد ضحاک بن علوان که خواهرزاده او بود و دیگر حکام اطراف ایلچیان روا نکرد تا از جنس زر و نقره و گوهر و مشک و عنبر و سایر اجناس نفیسه در هرجا هرچه یابند بپای تخت رسانند و آن بدبخت بعد از حصول نقود نامعدود و جواهر فرمود تا در موضعی خوش آب و هوا از منزهات شام باغی وسیع مشتمل بر قصر بدیع طرح انداختند و جدار آن را خشتی از سیم و خشتی از زر ساختند و فرمود تا هریک از سرهنگان او که عدد ایشان بهزار میرسید در آن بستان از برای خود کوشکی تعبیه نمایند و آن گلستان در مدت پانصد سال بر وجهی صورت اتمام یافت که بقول بعضی از مفسران آیت (ذاتِ الْعِمادِ الَّتِی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ) از کمال تکلف و عظم شان آن حکایت می‌کند و شداد در نواحی حضرموت اینخبر شنیده بر جناح استعجال بدانجانب توجه نمود در اثناء راه آهوئی در نهایت زیبائی بنظر او درآمد شداد بطمع صید اسب برانگیخته چون از سپاه خود دور افتاد سواری مهیب دید که متوجه اوست شداد متوهم گشته سوار نزدیک رسیده پرسید که بسبب این عمارت که ساختی از چنگ اجل امان یافتی شداد از مهابت این سخن بر خود بلرزید و گفت که تو کیستی جوابداد که ملک الموتم و بقبض روح تو آمده‌ام شداد گفت مرا چندان امان ده که یک نظر برین گلستان بهشت نشان اندازم عزرائیل گفت رخصت نیست آنگاه شداد از اسب افتاده فارس روحش از مرکب تن پیاده گشت و سپاهش از جانب آسمان آوازی هایل شنیده بنار جهنم واصل شدند و آنعمارت عالی از
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۶
عیون مردم پنهان ماند نقلست که نوبتی از عزرائیل پرسیدند که درین مدت که بقبض ارواح اشتغال مینمائی بر هیچ‌کس ترحم نموده جوابداد بلی مرا بر عجز و بیچارگی دو کس رحم آمد اول بر طفلی که در کشتی متولد شد و همان لحظه سفینه غرق گشته آن کودک بر تخته پاره مانده باد مخالف هر نفس او را بطرفی میبرد و دیگر بر شداد که مدت پانصد سال زحمت کشیده چنان گلستانی ساخت و بعد از اتمام از دیدن آن محروم گشت و چون این سخن از عزرائیل سر برزد ندای الهی در رسید که ای عزرائیل بعزت و جلال من که آن کودک بیچاره شداد بود که من بمحض قدرت خود او را از آن امواج بلا نجات داده صاحب تخت و تاج گردانیدم چون طریق کفران نعمت مسلوک داشته بقهر و سخط ما مبتلا گشت (نعوذ باللّه من غضب اللّه) در تاریخ طبری مسطور است که در زمان معاویه ابن ابی سفیان که والی شام بود شخصی شتری گم کرده بود در بعضی از بیابانهای آنولایت بطلب گمشده خود میگشت ناگاه بوستانی بنظرش درآمد که هرگز مثل آن گمان نبرده بود بدانجا شتافته هرچند سعی کرد از جواهری که بر جدار و اشجار آن تعبیه کرده بودند چیزی تصرف کند نتوانست نمود بالاخره از آنچه بجای سنگ‌ریزه در تک نهار و حیاض ریخته بودند مقداری برداشت و نزد معاویه آورد حاکم شام متعجب شده این قضیه را با کعب الاحبار که اخبار سالفه را نیک دانستی در میان نهاد کعب الاحبار گفت آن بهشت شداد است و در کتب سلف دیده‌ام که شخصی موصوف بصفات کذا از امت خاتم الانبیا بدان‌جا رسیده و چون آن شخص را حاضر ساختند آنصفات در چهره او موجود بود معاویه در طمع افتاده جمعی را با آن عرب همراه کرد تا ایشان را بدان بوستان برد و آنجماعت هرچند سعی کردند و مسافت پیمودند آنعمارت را باز نیافتند معاویه و اعرابی را مصحوب عبد اللّه بن قلامه نزد امیر المومنین علیه السلام و التحیه ارسال داشته و کیفیت واقعه را معروض گردانید آنحضرت پیغام فرستاد که آنچه کعب الاحبار در این باب تو را اخبار نموده مطابق واقع است و دیگر هیچ آفریده را دیده بر آن موضع نیفتند
 
ذکر صالح پیغمبر علیه السلام‌
 
صالح نبی علیه التحیه و الدعاء بر طبق آیه کریمه (وَ إِلی ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً)* از نسل ثمود بن عابر بن ارم بن سام بود و صاحب متون الاخبار گوید صالح بن عبد بن حاثر بن ثمود و باعتقاد حمد اللّه مستوفی پدر صالح علیه السلام عبید بن عابر بن ثمود و باعتقاد بعضی اسف بن ناصح بن عبید مذکوره بود و بر هر تقدیر صالح علیه السلام در سن چهل سالگی بپوشیدن خلعت نبوت مشرف گشته بارشاد قوم ثمود که در دیار حجر مقیم بودند مبعوث شد و بروایت اقل مدت چهل سال آنفرقه ضلال را بشریعت نوح علیه السلام دعوت نمود و جندع بن عمرو و اندکی از ضعفای آنقوم بعد از اظهار معجزه ناقه بدو ایمان آوردند و بقیه همچنان در کفران مانده پس از سی سال که آن شتر در میان ایشان بود قدار بن
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۷
سالف ناقه را بکشت و شتر بچه از نظر ثمود ناپدید شده عذاب الهی بر آن سالکان طریق تباهی نازل گشت و صالح علیه السلام با صد و ده کس که ایمان آورده بودند بمکه رفت و در آن مکان متبرک اوقات را بطاعت و عبادت میگذرانید تا زمانیکه متوجه بارض جنت گردید صنعتش تجارت بود و مدت حیاتش دویست و پنجاه و هشت سال و بروایتی دویست و هشتاد سال مرقد منورش بقول صاحب گزیده بمکه مکرمه در دار الندوه است و بعضی میان رکن و مقام گفته‌اند
 
گفتار در بیان کفر و طغیان قوم ثمود و تولد نمودن ناقه صالح از حجری که در حجر بود
 
بروایت اکثر اهل خبر قوم صالح را بجهه آنکه از نسل ثمود بن عابر بن سام بودند باعتبار پدر قبیله ثمود میگفتند و ابو البرکات عبد اللّه ابن احمد نسفی در تفسیر مدارک آورده که (قیل و سمیت ثمودا لقله بایها من الثمد و هو الماء القلیل) و مساکن آنجماعت حجر بود که در میان حجاز و شام واقعست و ثمود بعد از هلاکت عادیان استیلای تمام یافته بسلوک طریق شرک و عبادت اوثان در غایت بدعت و ظلم و لوازم طغیان قیام و اقدام نمودند و از بارگاه الوهیت صالح علیه السلام بهدایت ایشان مبعوث گشته زبان الهام بیان بنصیحت آن سرگشتگان بادیه غوایت بگشاد اما غیر از اندکی از ضعفاء قوم کسی بدانجناب ایمان نیاورده و عبده اصنام از گفت و شنید و تهدید و وعید صالح علیه السلام بتنگ آمده روزی گفتند ای صالح اگر تو در دعوی که میکنی صادقی بیا تا روز عید بصحرا رفته بدعا و نیاز اشتغال نمائیم و حقیقت هر ملت که بتحقیق پیوندد مجموع آن کیش را اختیار فرمائیم صالح علیه السلام بدین همداستان شده در روزی که در آنزمان عید بود اهل ایمان و اصحاب کفران بعیدگاه رفتند. نخست مشرکان پیش بتان روی بر زمین مالیده دعا کردند که مدعاء صالح بحصول نرسد پس مقتدای آنطایفه که موسوم بجندع بن عمرو بود باتفاق رؤساء قوم گفت ایصالح اگر تو میخواهی که ما بوحدانیت ایزد تعالی و نبوت تو قایل شویم باید که دعا کنی تا ازین سنگ که در برابر ماست ناقه بزرگ که حامله باشد بیرون آید و هم در ساعت وضع حمل نماید و آن شتر بچه مثابه مادر باشد صالح علیه السلام دست نیاز بدرگاه قادر کارساز برداشته مدعاء قوم ثمود را عرضه نمود و آنسنگ از آنچه بود بزرگتر شد و برخود لرزیده شکافته گشت و از آن میان ناقه عظیم خلقت بیرون آمده فی الحال از آن ناقه شتری در بزرگی مانند مادر متولد شد و جندع بن عمرو و جمعی از خواص او که معجزه چنان مشاهده کردند بسعادت ایمان فایز شدند و بقیه آنطائفه صالح را بسحر نسبت نموده همچنان در بیابان کفران ماندند آورده‌اند که ناقه صالح بعد از وضع حمل روی بعلف‌زارها آورده بچریدن مشغول گشت و چنین مقرر شد که آب چاهی که اغنام و مواشی ثمود از آن آب می‌آشامیدند روزی ناقه را باشد و روزی چهار
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۸
پایان ایشان را و صالح قوم را از اضرار ناقه منع فرمود و گفت مادام که این شتر در میان شما باشد عذاب الهی نازل نگردد ایشان گفتند معاذ اللّه که از ما نسبت باین شتر قصدی واقع شود صالح علیه السلام بموجب وحی سماوی گفت آنکس که قاصد خون این ناقه خواهد بود در این ماه از عدم بوجود می‌آید ثمود و قوم باخود قرار دادند که هر پسری که در آن ماه متولد شود بقتل آورند و ده پسر در آن ماه متولد شد نه نفر را کشتند و بنابر آنکه سالف که والد ولد دهم بود بکشتن پسر خود تن در نداد دست ازو باز داشتند و سالف آنشقی را قدار نام نهاده بتربیتش اقدام مینمود و چون آن بداختر بسن شباب رسید بمواعید غیره و صدوف که دو کافر مالدار بودند و بسبب آنکه چراگاه بر اغنام و مواشی ایشان تنگ شده بود و چندان آب نیز بسهولت میسر نمیشد کینه ناقه در دل داشتند فریفته شده باتفاق جندع بن عمرو و هفت بی‌سعادت دیگر در وقتیکه ناقه متوجه آب بود سر راه بر او گرفتند و نخست مصدع بزخم تیری ناقه را مجروح ساخته قدار که بزرقت عین و قصر قامت موصوف بود شتر را پی کرد و دیگران رسیده کارش بآخر رسانیدند و صالح (ع) از این واقعه آگاهی یافته بمیان قوم شتافت رؤساء قوم بقدم اعتذار پیش آمده گفتند چون این قضیه بی‌وقوف ما سمت وقوع پذیرفته امید میداریم که معاتت نگردیم صالح گفت سعی کنید که شتر بچه بمیان شما درآید چه بآن واسطه از سخط الهی ایمن مانید قوم ثمود از عقب بچه ناقه که بقله کوهی رفته بود شتافته کوه سر بفلک اخضر کشید و چشم شتر بچه بر صالح افتاد سه نوبت بانگ کرد که یا صالح وا اماه و از نظر همگنان غایب گشت صالح علیه السلام قوم را گفت بعدد هر آواز یکروز شما را مهلت است بعد از آن بعذاب جبار منتقم گرفتار خواهید شد ایشان بزبان سخریت گفتند علامت صدق این سخن چه باشد صالح علیه السلام فرمود که نشانه عذاب آنست که فردا رنگ رخساره شما زرد گردد و روز دوم سرخ شود و سوم روز مجموع سیاه روی شده روز چهارم بعقوبت الهی معاقب شوید و چنانچه بر زبان مبارک صالح علیه السلام گذشت در ایام ثلثه وجوه قوم ثمود هر روز برنگی برآمده در آن اثنا قاصد جان صالح علیه السلام گشتند و آنجناب با اهل اسلام بطریق نهانی از میان اصحاب عصیان بیرون رفته در منزل نفیل نامی که از اعاظم ثمود بود و باوجود شرک حمایت موحدان مینمود نزول فرمود و در صبح روز چهارم از موعد که چهارشنبه بود آوازی از طرف آسمان بگوش گمراهان ثمود رسید که از مهابت آن نفری جان نبرد (فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَهُ فَأَصْبَحُوا فِی دارِهِمْ جاثِمِینَ)* در تفسیر کازرونی مزبور است که از آنقوم هیچکس زنده نماند مگر دخترکی ضریعه نام که او نیز کافره بود و بعد از هلاک قوم بوادی القری شتافت و مردم آنجای را از کیفیت حال آگاهی داد آنگاه آب طلبید و مقارن آنطلب ابری پیدا شده باران بارید و ضریعه از آب باران آشامیده فی الحال بیاران ملحق گردید پوشیده نماند که باتفاق اکثر مورخان بعد از طوفان تا زمان بعثت خلیل الرحمن غیر هود و صالح علیهما السلام پیغمبری مبعوث
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۳۹
نگشته اما در تاریخ گزیده بعد از ذکر صالح علیه السلام قصه اصحاب رس و حنظله بن صفوان مذکور است و در روضه الصفا احوال ذو القرنین اکبر قبل از ذکر ابراهیم علیه التحیه و التسلیم مزبور و راقم حروف را سلوک طریق تتبع آن‌دو کتاب مناسب نموده نخست بذکر حنظله و ذو القرنین پرداخت آنگاه حکایت ابراهیم علیه السلام را مرقوم قلم اهتمام ساخت‌
 
ذکر اصحاب رس و بعثت حنظله بن صفوان جهه ارشاد ایشان قال الله تعالی کذبت قبلهم قوم نوح و اصحاب الرس‌
 
صاحب صحاح گوید که رس نام جائیست که بقیه قوم ثمود را بود و در متون الاخبار مسطور است که بقول بعضی از اهل تفسیر رس قومی بودند از یمامه که خدایتعالی پیغمبری را که نامش حنظله بود و بروایتی یس نام داشت بهدایت ایشان مبعوث گردانید و آنگروه بیعاقبت تکذیب پیغمبر خود کرده او را در چاهی حبس فرمودند و بسنگی عظیم که جمعی از برداشتن آن عاجز بوده سر آن چاه را استوار ساختند و غلامی سیاه فام که بآن پیغمبر عالیمقام ایمان آورده بود به پشت خود هیزم کشیده و فروخته از بهای آن طعام میخرید و از شکاف آن حجر در چاه می‌انداخت تا موجب سد رمق حنظله میشد و چون مدت دو سال حال برین منوال بگذشت منتقم جبار آن کفار را هلاک گردانید و فرشته ارسال داشت تا سنگ را از سر چاه برگرفته حنظله را بیرون آورد و باو وحی فرستاد که آنغلام سیاه رفیق تو در بهشت خواهد بود و روایتی آنکه حق سبحانه و تعالی بسبب حسن‌نیت و صفای طویت آنغلام را آنمقدار قوت کرامت کرد که سنگ را از سر چاه برداشته و ریسمانی فرو گذاشته حنظله را بالا کشید اما در تاریخ گزیده حکایت اصحاب رس و حنظله بدین طریق مسطور است که در زمین مغرب از قوم ثمود پادشاهی بود موسوم برس و این ملک در اوایل حال به پرستش معبود حقیقی قیام مینمود و چون زمان سلطنتش امتداد نمود عجب و غرور بخود راه داده دعوی الوهیت کرد و مردان آنقوم لواطه کردندی و با چهارپایان جمع آمدندی و زنان آلتی از پوست دوخته استعمال نمودندی اکنون آن نوع نسوان را رس خوانند و گاهی پی از آن آلت خود را برهم مالیدندی و حالا مثل آنعورات را ستری گویند و چون جرایم و آثام اهل کفر و ظلام از حد اعتدال تجاوز کرد کریم متعال حنظله بن صفوان را که از نسل فهر ابن قحطان بود بدعوت ایشان مبعوث گردانید و حنظله مدتی بهدایت ارباب غوایت پرداخته فایده بران مترتب نشد لاجرم هلاکت آنقوم را از حضرت احدیت مسألت نمود و تیر دعای او بهدف اجابت رسیده باریتعالی آب باران را از ایشان بازگرفت و رس و اتباع او از قحط و تنگی غله بتنگ آمده و این معنی را از حنظله دانسته او را تیر باران کردند اما بحسب تقدیر تیر بازگشته بر مقتل تیرانداز می‌آمد و اکثر لشگرش کشته رس بقلعه رفت و قابض ارواح متعاقب بدانجا شتافته او یک سال امان طلبید تا ایمان آورد
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۰
ملک الموت باذن الهی رس را ایمن گردانیده او در آن اوقات به تشیید بروج مشیده از آهن و روی و ارزیز قیام نمود لیکن بر طبق آیه کریمه (أَیْنَما تَکُونُوا یُدْرِکْکُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ کُنْتُمْ فِی بُرُوجٍ مُشَیَّدَهٍ) نتیجه بر آن ترتب نیافت و بعد از انقضای مدت مذکور آن بیعاقبت بجانب جهنم شتافت و اللّه اعلم بالصواب‌
 
ذکر ذو القرنین اکبر علیه السلام‌
 
بروایت مشهور بین الجمهور اسم شریفش اسکندر است و این اسکندر بقول بعضی از مفسران و اکثر اهل خبر غیر اسکندر رومی فیلقوس است و زمره بران رفته‌اند که ذو القرنین بجز اسکندر رومی که مالک ممالک دنیا گشت کسی نیست و بروایت اول در نسب ذو القرنین اختلافست چه طایفه گفته‌اند که او پسر عجوزه فقیره بود که بخشنده بی منت او را بدرجه بلند سلطنت رسانید و در روضه الصفا مسطور است که نسب ذو القرنین اکبر بیافث بن نوح علیه السلام می‌پیوست و همچنان وجه تسمیه او بذو القرنین مختلف فیه است بعضی گفته‌اند که چون ذو القرنین طرفی دنیا را که عبارت از مشرق و مغرب است طواف نمود باین لقب ملقب گشت و برخی را عقیده آنکه او کریم الطرفین بود ابا و اما بنابر آنش ذو القرنین گفتند (و قال صاحب متون الاخبار سمی ذو القرنین لانه کان صفحتا رأسه من صفر و قیل من نحاس و قیل حدید و قیل من ذهب) و مذهب زمره آنکه او را دو ضفیره یعنی دو گیسوی بافته بود و از مالک ممالک ولایت علی المرتضی علیه السلام در تفسیر مدارک مرویست که (انه لیس یملک ولایتی و لا کن کان عبدا صالحا ضرب علی قرنه الایمن فی طاعه اللّه فمات ثم بعث اللّه فقرب قرنه الایسر فمات صبغه فسمی ذو القرنین) و ایضا صاحب متون الاخبار از آن مقتدای اخیار نقل نموده که (لانه کان نبیا بعثه اللّه الی قوم فکذبوه و ضربوه علی قرنی راسه فقتلوه فاحیاه اللّه تعالی فسمی ذو القرنین) و بنابرین دو حدیث در نبوت ذو القرنین نیز اختلافست و در روضه الصفا مسطور است که مجاهد از عبد اللّه بن عمر روایت نموده که ذو القرنین اکبر از جمله انبیاء مرسلست زیرا که حق عزوجل او را بخطاب خویش مشرف گردانیده میفرماید قلنا یا ذو القرنین الایه و این خطاب مخصوص نتواند بود مگر بذوات کامله الصفات انبیاء عظام علیهم السلام و مؤلف مدارک در تفسیر آیه کریمه مذکوره نوشته که (ان کان نبیا فقد اوحی الی بنی قاهره النبی) و ایضا وقت ظهور ذو القرنین مختلفه فیه است از سخن مترجم تاریخ طبری چنان معلوم میشود که ذو القرنین با ابراهیم علیه السلام معاصر بوده و بعضی گفته‌اند زمان ذو القرنین بعد از موسی بوده و فرقه پس از زمان عیسی گفته‌اند و در روضه الصفا مسطور است که ذو القرنین اکبر باوجود استقلال در امر سلطنت و بسطت مملکت زنبیل بافتی بوقوف نفس و نفقه عیال از آن عمر حاصل فرمودی زمان سلطنتش بروایتی چهل سال بوده سیر کردن او ربع مسکون را بیست و هشت سال در اعمار الاعیان مزبور است که (عاش ذو القرنین الفا و ستمائه و اهل الکتاب یقولون عاش ثلثه آلاف سنه و اللّه اعلم بالصواب
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۱
 
گفتار در بیان نهضت ذو القرنین باقطار و امصار و مشاهده بعضی از عجایب روزگار و غرایب اطوار
 
در کتب راستان این داستان از سنان بن ثابت الاصبحی بدینسان مرویست که ذو القرنین اکبر بعد از صالح علیهما السلام مبعوث گشته در دیار فرنگ اقامت مینمود و همواره بجهاد کفار قیام و اقدام مینمود و چون بموجب الهام ربانی داعیه سیر بلاد و کشورستانی در خاطرش پیدا شد نخست بدیار مغرب رفته مدت یکسال در آنجانب بفتح بلاد پرداخت و هر کس از جاده قویمه شریعت و طریقه مستقیمه اطاعت گردن پیچید سرش از تن جدا ساخت و از آنولایات به بیت المقدس آمده بعد از چندگاه ببلاد مشرق رفت در آنسفر نیز در لوازم غزو و جهاد مراسم سعی و اجتهاد بتقدیم رسانید و در آن اثنا بشهری که مساکن یأجوج و ماجوج در حدود آن بود رسید و پادشاه آن بلده باستقبال ذو القرنین شتافته بقبول دین اسلام موفق شد و با رعایا و سپاه باصناف الطاف اختصاص یافت و به هنگام مجال شمه از اختلال احوال خود بسبب تعرض یأجوج و مأجوج که از ذریات منشج بن یافث‌اند معروض داشت و ذو القرنین جهه تعمیر سد اعلام سعی و اهتمام برافراشت و چنانچه قرآن مجید بذکر آن ناطقت طریق فساد یاجوج و مأجوج را مسدود گردانید و در تفسیر مدارک مسطور است که ما بین السدین صد فرسخ بود و بعضی از مورخان صد و پنجاه فرسخ گفته‌اند و ارتفاعش را دو هزار و هشتصد ارش تعیین کرده‌اند
و محمد بن جریر الطبری و بعضی دیگر از اهل تاریخ سد یأجوج و مأجوج را از آثار ذو القرنین رومی شمرده‌اند و العلم عند اللّه تعالی در متون الاخبار مسطور است که ذو القرنین در اثناء اسفار خود بطایفه از صلحاء بنی آدم رسید و نزد او بتحقیق پیوست که آنجماعت بیوجود حاکمی با یکدیگر در کمال عدالت زندگانی مینمایند و آنچه از هر ممر بدست می‌آورند بسویت تقسیم میفرمایند و بر سرایهای خود در نه نشانده‌اند و هریک بر در سرای خود قبری کنده‌اند و در میان ایشان قحط و غلا و خصومت و نزاع واقع نمیشود لاجرم تعجب نموده پرسید که بچه سبب در ابواب بیوتات خود قبور حفر کرده‌اید جوابدادند که برای آنکه از مرگ فراموش نکنیم باز سئوال فرمود که چرا سرایهای شما در ندارد جوابدادند که در میان ما کسیکه ازو خیانت در وجود آید موجود نیست و استحکام ابواب بیوتات برای دفع مضرات خاین میباشد ذو القرنین دیگر کرت پرسید که چرا کسی را بامارت خود نصب نکرده‌اید گفتند ما با یکدیگر ظلم و تعدی روا نمیداریم و تعیین امیر برای رفع جور و حیف میباشد باز اسکندر سئوال فرمود که چونست که در میان شما توانگر نیست جوابدادند که جهه آنکه مادر تکثیر اموال سعی نمینمائیم باز پرسید که چرا در میان شما نزاع و اختلاف واقع نمیشود گفتند بواسطه تألیف قلوب ما با یکدیگر ذو القرنین باز سئوال کرد که بچه جهت در میان شما هیچ‌کس فقیر و حاجتمند نیست جوابدادند که بجهت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۲
آنکه هرچه در دست ما می‌افتد بسویت تقسیم مینمائیم باز پرسید که چون است در میان شما قحط و غلا بوقوع نمیانجامد گفتند برای آنکه از استغفار در هیچ‌حال غافل نمیباشیم اسکندر باز سئوال کرد که چون است که هیچ‌کس از شما غمناک و محزون نمیبینم گفتند برای آنکه ما دل بر نزول بلایا نهاده‌ایم باز پرسید که سبب چیست که آفاتی که مردم را میباشد بشما نمیرسد جواب دادند که برای آنکه توکل و یقین ما بر کرم ایزد تعالی درستست ذو القرنین بازگفت که مرا خبر دهید که آبا و اجداد شما نیز بهمین طریق پسندیده اوقات می‌گذرانیده‌اند گفتند بلی بلکه پدران ما در این صفات از ما بهتر بودند نقلست که ذو القرنین در اوقات سیر بلاد و امصار حدیث چشمه حیات استماع کرده بجانب ظلمات نهضت فرمود. خضر (ع) که بقول صاحب مدارک وزیر و پسر خاله‌اش بود در مقدمه او روا نشد و بروایت صاحب متون الاخبار الیاس (ع) نیز در آنسفر با او مرافقت فرمود و ایشان بآب حیوان رسیده و از آن آشامیده جاوید زنده ماندند و تا زمان وصول ذو القرنین همانجا قرار گرفتند و چون اسکندر بآنجا رسیده از سبب توقف پرسید کیفیت حال باز گفتند ذو القرنین فرمود که جامی آب بمن دهید تا بیاشامم و خضر و الیاس علیهما السلام بموضع چشمه شتافته آن را باز نیافتند و اسکندر باتفاق آن‌دو پیغمبر هرچند در طلب مبالغه نمود پی بسر کوی مقصود نبرد لاجرم مأیوس مراجعت کرد بیت
ابحیوان که سکندر طلبش میفرمود*روزی خضر نبی گشت و از آنشد خشنود در روضه الصفا مسطور است که ذو القرنین در اواخر ایام حیات سپاه را اجازت داده در دومه الجندل رخت اقامت انداخت و بادای طاعات و عبادات قیام مینمود تا آن زمان که مرغ روحش از قفس قالب پرواز کرده ریاض قدس را منزل ساخت شعر
چنین است آئین این خاکدان*بقای جهان کی بود جاودان
 
ذکر ابراهیم علیه التحیه و التّسلیم‌
 
از لفظ صدق آثار گوهر نثار عالیمقداریکه باعث شروح در ترتیب این اوراق توجه رأی آفتاب اشراق او بود استماع افتاده که افضل المتبحرین فخر المله و الدین امام فخر الدین الرازی در بعضی از مؤلفات خود مرقوم قلم حقیقت رقم گردانیده که در باب پدر ابراهیم علیه السلام دو روایتست اول آنکه پدرش مؤمن و موحد بجوار مغفرت احدیت انتقال نموده و آزر که او را تارخ نیز گویند عم آنحضرت بوده که ملازمانش را تربیت میفرموده و جمعیکه بدین قول قایلند متفرق بدو فرقه‌اند زمره میگویند که آزر والده ابراهیم را بعد از فوت پدرش بحباله نکاح درآورده بود و طایفه را عقیده آنکه میان ایشان عقد زوجیت منعقد نشده روایت دوم آنکه آزر پدر حقیقی ابراهیم علیه التحیه و التسلیم بوده این قول موافق مذهب اهل سنت و جماعت است زیرا که نزد ایشان مؤمن بودن جمیع آبا و اجداد خیر العباد صلی اللّه علیه و آله و سلم شرط نیست و ظاهر کلام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۳
معجز اثر (وَ إِذْ قالَ إِبْراهِیمُ لِأَبِیهِ آزَرَ) و دیگر آیات بینات ربانی که در قصه خلیل الرحمن نازل گشته تائید این قول مینماید و روایت اول مختار علماء مذهب علیه امامیه است بجهه آنکه نزد ایشان به ثبوت پیوسته که جمیع آبا و اجداد و امهات حضرت خاتم تا آدم متحلی بحلیه ایمان بوده‌اند و باتفاق تمامی علماء آزر کافر از عالم رفته و آنکه ابراهیم علیه التحیه و التسلیم از وی پدر تعبیر میفرموده منافی این قول نیست چه در قرآن مجید امثال این اطلاق واقعست از جمله در این آیت کریمه که (أَمْ کُنْتُمْ شُهَداءَ إِذْ حَضَرَ یَعْقُوبَ الْمَوْتُ إِذْ قالَ لِبَنِیهِ ما تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدِی قالُوا نَعْبُدُ إِلهَکَ وَ إِلهَ آبائِکَ إِبْراهِیمَ وَ إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ إِلهاً واحِداً وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ) و حال آنکه اسمعیل عم یعقوب بوده نه پدرش و بصحت رسیده که حضرت مقدس نبوی صلوات اللّه و سلامه علیه در شأن عباس فرموده که (عم الرجل صنوابیه) و در تاریخ طبری مسطور است که نام پدر ابراهیم بعربی آزر بوده و بعبری و پهلوی تارخ و برخی را عقیده آنکه یکی ازین دو اسم لقب او بود و پدر آزر باتفاق مورخان ناخور نام داشت و بروایتی که حضرت مخدومی استادی ملاذی سیدی سندی جمال الحق و الحقیقه و الدین در کتاب افادت انتساب روضه الاحباب مرقوم رقم بلاغت مآب گردانیده‌اند که در میان ناخور و ارفخشد بن سام بن نوح علیه السلام پنج کس واسطه بوده‌اند و بعضی از مورخان کمتر ازین گفته‌اند و چون اسامی آنجماعت مختلف فیه و غیر مصحح است قلم شکسته رقم بتحریر آن مبادرت ننمود و مادر ابراهیم (ع) بروایتی نونا نام داشت و بقولی اذنبا بنت بریر بن فالغ و مولد شریفش بمذهبی بلده سوس است از بلاد اهواز و بقول اصح آنحضرت در کوثار یا قریه بابل تولد نمود و ابراهیم اسمی است عجمی مرادف اب رحیم یعنی پدر مهربان و لقب آنحضرت خلیل است و خلیل الرحمن و کنیت او ابو الانبیا و ابو محمد و ابو الصفیان است و ابراهیم علیه التحیه و التسلیم بعد از تولد مدت پانزده سال در غاری یا سردابه که مادرش ازو هم نمرود جهه او مرتب گردانیده بود بسر برد و چون از موضع اختفا بیرون خرامید در سن شانزده سالگی یا بیست و هفت سالگی نمرود و متابعانش را بملت حنیف دعوت فرمود و بر آنحضرت دو صحیفه که محتوی بر حکمت و موعظت بود نازل گشت و چون کفار آن پیغمبر بزرگوار را در منجنیق نهاده بآتش انداختند و نیران بروی گل و ریحان شد پس از انقضای سه روز یا هفت روز بالتماس نمرود از آن مکان بیرون آمده در سن سی و هشت سالگی از بابل هجرت فرمود و در هشتاد سالگی بسنت ختان که قبل از آن معهود نبود قیام نموده در صد و پنجاه سالگی سفیدی در محاسن مبارکش پدید آمد و حال آنکه پیش از آن بیاض در لحیه افراد انسان ظاهر نگشته بود بنابرآن ابراهیم علیه السلام اظهار اضطراب کرده حقیقت آنحالت از بارگاه احدیت سؤال نمود خطاب آمد که ای ابراهیم این وقاریست که بتو ارزانی داشته‌ایم و آنحضرت مسرور شده گفت (اللهم زدنی وقارا) و ابراهیم اول پیغمبریست که در راه خداوندی هجرت فرمود و اول کسی را که روز جزا حله خواهند پوشانید او خواهد بود قتال بشمشیر و قسمت غنیمت و گستردن سفره ضیافت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۴
و قطع موی لب و مسواک و مضمضه و استنشاق و فرق موی سر و کندن موی بغل و ستردن شعر عانه و چیدن ناخن و استنجا بآب و پوشیدن سراویل از جمله سنن آن پیغمبر عالی جنابست و شریعت آنحضرت ناسخ ملت نوح علیه السلام بود و صنعتش دهقنت بود و در تعمیر قری و بلاد اهتمام تمام میفرمود مدت حیاتش بقول مشهور دویست سالست و بروایت مسعود رازی صد و نود و پنجسال مدفن همایونش مزرعه جیرونست از توابع شام صلی اللّه علیه و آله و سلم علی نبینا و علیه و علی سایر الانبیا الی یوم القیام‌
 
گفتار در بیان عصیان و تمرد نمرود
 
نزد جمهور مورخان نمرود ولد کنعان بن سام بن نوح است و معنی لفظ نمرود لم یمت است و آن کافر مشهور مالک ممالک شرق و غرب گشت بلکه بقول اکثر ارباب اخبار تمامی ربع مسکون را در تحت تصرف آورد و در متون الاخبار و بعضی دیگر از کتب فضلاء خبرت آثار مسطور است که هیچ‌کس از ملوک تمامی روی زمین را تصرف ننمود مگر چهار کس دو مؤمن و دو کافر مؤمنان سلیمان و ذو القرنین بودند علیهما السلام و کافران نمرود و بخت النصر اما تسخیر بخت النصر جمیع بلاد را نزد اهل تحقیق به ثبوت نه پیوسته بلکه اکثر متقدمین و متأخرین آن روایت را تضعیف نموده‌اند باتفاق ارباب اخبار نمرود اول کسی است که اختراع تاج کرده آن را بر سر نهاد و علم تکبر و تجبر برافراشته زبان بدعوی الوهیت گشاد و آن بدکیش بتان بمثابه صورت خویش تراشیده باطراف ولایات فرستاد و مردمرا بعبادت آنها مأمور گردانید و در اثناء فتنه و فساد آن سرخیل اهل عناد روزی جمعی از منجمان و کاهنان بملازمتش رفته عرض کردند که از اوضاع فلکی ما را چنان معلوم شده که امسال در دار الملک تو شخصی متولد گردد که چون اندک زمانی از عمر او بگذرد مردم را بقبول دینی مجدد ترغیب نماید و اساس پادشاهی تو را منهدم سازد و نمرود از استماع این سخن متغیر گشته هژده کس را از مردم بابل بمعتمدی سپرد تا ایشان را از مصاحبت زنان مانع آید و امر فرمود عورات قابله بی‌تحاشا بخانها درآیند و از حال نسوان حامله واقف بوده هر پسری که از کتم عدم بعالم وجود قدم نهد بازش معدوم گردانند کسائی گوید که در وقتیکه آن لعین این حکم کرده بود صد هزار طفل بقتل رسیدند و در روزیکه منتهی بشبی میشد که آن نطفه مطهره در رحم مادر قرار یابد نمرود بواسطه اخبار اهل نجوم این حال را معلوم نموده فرمود تا جمیع مردان از شهر بیرون رفتند و بر در دروازه‌ها معتمدان گماشت که کسی را در شهر نگذارند و زنان را نیز بیرون راه ندهند اتفاقا نمرود را در آن شب مهمی ضروری پیش‌آمد و بنابر اعتمادی که بر پدر ابراهیم (ع) داشت او را جهه کفایت آنکار بشهر فرستاد و او بقصر پادشاه رفته و مهم را ساخته در حین مراجعت چشمش بر نونا افتاد که بتماشاء قصر نمرود آمده سیر میکرد آتش شهوتش اشتغال یافته بامری که مستلزم انتقال آن نطفه پاک بود قیام نمود مادر ابراهیم
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۵
حامله شد و حمل خود را از مردم نهان میداشت و چون نزدیک بآن رسید که روی زمین از فر وجود خلیل رب العالمین زیب و زینت پذیرد مادرش چنانچه در متون الاخبار مسطور است بسردابه که جهه اختفاء فرزند خود در زیر زمین ترتیب نموده بود یا بغاری که در بیرون شهر بود رفته وضع حمل نمود بطریقی که کسی برین سر اطلاع نیافت و ابراهیم در آن موضع پرورش یافته هرگاه که مادرش دیرتر بدانجا می‌رسید انگشتان خود را مکیده از یکی شیر و از دیگری عسل بیرون می‌آمد و موجب تغذیه و تسلیه نفس نفیس او میشد و بعد از انقضای پانزده سال خلیل ملک متعال شبانگاه از زاویه اختفا بیرون خرامید و چشمش بر زهره افتاده بر سبیل استفهام گفت (هذا ربی) چون زهره آغاز غروب کرد ازو اعراض فرموده در ماه نگریست و گفت (هذا ربی) و قمر نیز غارب گشت و شب درگذشت چون خورشید انور برزد علم جهان‌فروزی ابراهیم گفت (هذا رَبِّی هذا أَکْبَرُ) و بعد از آنکه زوال آفتاب را نیز مشاهده نمود بر زبان الهام بیان گذرانید که (إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِیفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ) آورده‌اند که بعد از بیرون آمدن ابراهیم ع نونا آنحضرت را بخانه برده بآزر نمود و تا زمانیکه خلیل الرحمن بطعن بتان زبان نگشوده بود آزر نسبت باو شفقت میفرمود و چون ابراهیم علیه السلام بهدایت و ارشاد فرق انام مأمور گشته خواص و عوام را بدین حق دعوت فرمود و از عبادت اصنام نهی کرد چند کرت میان آنحضرت و آزر مناظره و مجادله واقع شد چنانچه قرآن مجید بذکر آن ناطقست و بعد از شیوع این قضیه کیفیت واقعه بسمع نامبارک نمرود رسیده باحضار ابراهیم فرمان داد و خلیل الرحمن ببارگاه نمرود شتافته مانند دیگران سر بسجده او فرو نیاورد نمرود پرسید که مرا چرا سجده نکردی ابراهیم علیه السلام فرمود که من غیر پروردگار خود دیگری را سجده نکنم نمرود گفت پروردگار تو کیست ابراهیم گفت پروردگار من آنکس است که میمیراند و زنده میگرداند نمرود گفت من باین صفت موصوفم آنگاه دو زندانی را حاضر ساخته یکی را کشت و دیگری را رها کرد و گفت اینک میرانیدم و زنده گردانیدم ابراهیم ازین سخن اعراض نمود و دست در برهانی روشن زده گفت خدای من آفتاب را از مشرق بیرون می‌آرد اگر می‌توانی از مغرب بیرون آر (فَبُهِتَ الَّذِی کَفَرَ) نمرود از معارضه عاجز آمد و ابراهیم علیه السلام از آن معرکه بازگشته از سر اهتمام و اجتهاد خلایق را بقبول ملت بیضا خواندن گرفت و چون خواست که عجز و انکسار اصنام بر فرق انام ظاهر شود و در روز عیدی که اهالی بابل بعیدگاه میرفتند ببهانه سقم در شهر توقف کرده بعد از غیبت کفار در بتخانه را بگشاد و اکثر بتان را درهم شکسته تبر بر گردن بت بزرگ نهاد و مردم از صحرا بازگشته بعادت معهود به بتخانه درآمده از مشاهده آنصورت فریاد و فغان برآوردند و نمرود را از کیفیت حادثه آگاه گردانیدند و جمعی که در وقت توجه بعیدگاه از ابراهیم علیه السلام شنیده بودند که آهسته میگفت (تَاللَّهِ لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۶
مُدْبِرِینَ) این سخن بعرض نمرود رسانیدند و آنکافر متهور باحضار ابراهیم فرمان داد چون حاضر شد گفت تو کرده این فعل را بمعبودان ما حضرت فرمود که بزرگتر ایشان اینکار کرده پس گفت بپرسید از اصنام خود اگر تکلم توانند نمود مشرکان در غایت خجالت سرها در پیش انداختند و گفتند تو میدانی که ایشان سخن نتوانند گفت و ابراهیم بار دیگر آنطائفه را مخاطب ساخته بر زبان گوهرافشان گذرانید که (أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا یَنْفَعُکُمْ شَیْئاً وَ لا یَضُرُّکُمْ أُفٍّ لَکُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ) و آتش قهر نمرود مردود از ملاحظه آنحال و استماع آن مقال التهاب و اشتغال یافته بعد از تقدیم مشورت خاطر بر سوختن ابراهیم قرار داد و حکم کرد تا محوطه وسیعه مرتب گردانیدند و هیمه بسیار در آنجا جمع آورده آتش در آن زدند و بتعلیم شیطان منجنیق ساخته ابراهیم علیه السلام را دست و پا بسته در منجنیق نهادند و بآتش انداختند و چون ابراهیم از منجنیق جدا شد افغان از ملایکه مقربین امین خود را باو رسانید و گفت هیچ حاجتی داری جواب داد مرا بتو حاجتی نیست جبرئیل گفت بآنکس که داری مسئلت نمای ابراهیم علیه السلام گفت (حسبی ربی من سؤالی علمه بحالی) درین اثنا خطاب حق سبحانه و تعالی در رسید (یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً عَلی إِبْراهِیمَ) و چون ابراهیم در میان آتش فرود آمد اصناف ازهار و ریاحین شکفته سبزه‌زار و چشمه آب خوشگوار ظاهر گشت و فرشته بصورت انسان جهه موانست خلیل الرحمن در آن مکان پیدا شد بعد از سه روز یا هفت روز نمرود برای تفتیش حال ابراهیم بر موضعی مرتفع رفته و بجانب آتش نگریسته دید که ابراهیم با شخصی دیگر بر زیر سبزه خرم نشسته و در اطراف او گل شکفته و ریحان رسته از مشاهده آنحالت دود حیرت بکاخ دماغ نمرود صعود نمود و فریاد برآورد که یا ابراهیم از آتش بدین عظمت چگونه خلاصی یافتی خلیل الرحمن علیه السلام فرمود که این عطیه عظمی از فضل ایزد تعالی است نمرود گفت توانی که بنزدیک ما آئی جواب داد آری و فی الحال برخاسته و قدم بر اخگر نهاده نزد نمرود رفت و آنمردود را نوبت دیگر بعبادت ملک اکبر دعوت نمود نمرود گفت ایمان آوردن من متعذر است اما جهه پروردگار تو قربانی عظیم میکنم خلیل الرحمن صلوات اللّه علیه فرمود که اگر تو بوحدانیت الهی اعتراف ننمائی قربانی که کنی بعز اجابت اقتران نخواهد یافت و نمرود بر امضاء آن نیت مصر بوده چهارپای بسیار که از آن جمله چهار هزار گاو بود قربان نمود
 
گفتار در بیان صعود نمرود و کیفیت هلاک آن مردود
 
چون کمال اقتدار حضرت پروردگار چند بار در قضیه ابراهیم علیه التسلیم مشاهده نمرود گشت بخیال قتال یا رؤیت جمال ملک متعال داعیه کرد که بآسمان رود بنابرآن مناره در غایت رفعت ساخته و بر آنجا رفته آسمانرا همچنانکه از روی زمین میدید بنظر درآورد و شرمسار از آن منار پائین آمده و مناره افتاده آوازی هایل بگوش اهالی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۷
بابل رسید چنانچه بیهوش گشتند و بعد از افاقت تبلیل در السنه ایشان پدید آمد بنابر آن بلده را بابل گفتند باوجود اینحال نمرود نکبت مآل متنبه نشد و بخیال رفتن بآسمان فرمان داد تا چهار کرکس بچه را پروردند و چون کرکسان بزرگ شدند صندوقی که گنجایش دو کس داشت و بر دو در مشتمل بود ترتیب دادند و روزی چند طعمه کرکسان را باز گرفت و با یکی از خواص در صندوق نشست و چهار قطعه گوشت بر چهار گوشه صندوق تعبیه کرد در هر پایه‌اش یکی از نسور مذکور را بربست و کرکسان قطعات گوشت را بر زبر سر دیده صندوق را برداشتند و بقوت هرچه تمامتر بجانب علو پرواز نمودند و بعد از سه شبانه‌روز که بالا پریدند نمرود بطرف آسمان نگریست فلک را همچنان دید که از روی زمین میدید و سوی زمین نگاه کرده غیر از ظلمت چیزی بچشمش درنیامد لاجرم توهم نموده با جلیس خود گفت که گوشت‌ها بجانب اسفل بیاویزد آنشخص به موجب فرموده عمل کرده کرکسان بازگشتند و نمرود در غایت انفعال از آسمان بزمین رسید بعضی از ارباب اخبار آورده‌اند که نمرود بعد ازین واقعه از ابراهیم علیه السلام استدعاء حرب نمود و خلیل الرحمن این التماس را بعز قبول مقرون گردانیده در روز موعود با سپاه بسیار بصحرا شتافت و ابراهیم تنها در برابرش بایستاد و نمرود و جنود نامعدود او از کمال تهور آنحضرت متحیر شده ناگاه بفرمان الهی لشگر پشه در رسید و سر و روی نمرودیان را گزیدن گرفت چنانکه مجموع منهزم شدند و چون نمرود متعجب و مبهوت بقصر خویش درآمد پشه در غایت حقارت لبش را بگزید بعد از آن بدماغش بالا رفته آنجا منزل گزید و طایفه برآنند که این قضیه پیش از صعود نمرود و بعد از مخلص ابراهیم از آتش دست داد و در تاریخ طبری مسطور است که پس از قضیه رفتن نمرود به جانب آسمان و هجرت خلیل الرحمن از بابل حق سبحانه و تعالی فرشته را فرستاد مصور بصورت بشر بنزد نمرود و آن ملک زبان بنصیحت آن مردود گشاده گفت بیش ازین جرأت منمای و بارتکاب معاصی اقدام مفرمای پیغمبر خدایرا عز و علا بآتش افکندی و ازین بلده عذر خواسته بغربت فرستادی و آهنگ آسمان کرده ابواب تعب بر روی خود گشادی ازین اطوار ناپسندیده توبه کن و الا منتقم جبار بضعیف‌ترین مخلوقی ترا هلاک سازد نمرود جواب داد که من غیر از خود اله و پادشاهی ندانم و اگر تو درین سخن که میگوئی صادقی پادشاه آسمان را بگوی که سپاه خود را بفرستد تا با یکدیگر حرب نمائیم فرشته گفت لشگر بمعرکه حاضر ساز که جنود ملک اکبر مهیاست و نمرود سه روز مهلت خواسته بعد از اجتماع سپاه بسیار بصحرا رفت بروجهیکه مذکور شد از جیوش پشه انهزام یافته پشه در کاخ دماغ او مأوی گزید و مغز سرش میخورد و او را تعذیب مینمود و نمرود مدت چهل سال در غایت مرض و ملال اوقات گذرانید آنگاه بدوزخ شتافت و مدت سلطنتش بروایت مشهور بین الجمهور چهارصد سال بود و ایضا در تاریخ مذکور مزبور است که چون نمرود هلاک شد پادشاهی بابل بیکی از اقرباء او نبط نام داشت انتقال نموده و
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۸
نبط صد سال حکومت کرده پس از فوت او ولدش هشتاد سال پادشاه بود و چون او نیز نماند پسرش بیست سال بسلطنت گذرانید آنگاه بعضی از قرابتان او سیصد سال در اقبال بسر بردند بعد از آن ایالت بابل منتقل گشت بملوک عجم و روایت مؤلف تحفه الملکیه آنکه بعد از نمرود شخصی فمورش نام زمام امور ملک بابل بدست آورد و اختراع دار الضرب و ابداع دراهم و دنانیر و حلی از طلا و نقره در ایام دولت او وقوع یافت و چون هشتاد و پنجسال باقبال بگذرانید بعالم دیگر منزل گزید ضامرش ملک آن ملک شد و در زمان ضامرش رسم مکائیل و موازین پیدا گشت و او هفتاد و دو سال پادشاهی کرد آنگاه اطرکرکس بر وی خروج نموده غالب شده او را قتل فرمود و پوست سرش دباغت داده بر سر نهاد و بسبب آنکه دو گیسو از آن پوست سر آویخته بود اطرکرکس را ذو القرنین گفتند و او چهل سال باستقلال گذرانید پس ازو ارفحشاط پادشاه شد و قصد کرد که عم ابراهیم علیه السلام حصرون بن ناخور را بکشد و حصرون برین معنی وقوف یافته بحیله که دانست ارفحشاط را بقتل رسانید بدین واسطه اضطراب در آن مملکت پیدا شد و بعد از انقضای پنجسال جماعتی که ایشان را ثوریان میگفتند در موصل والی شده بابل را نیز بحیطه ضبط درآوردند و پس از انقضای ایام دولت ثوریان این ملک منتقل گشت بملوک عجم و اللّه اعلم و احکم.
 
ذکر هجرت ابراهیم علیه السلام و توطن نمودن در بعضی از حدود شام‌
 
ثقات روات مرقوم اقلام اهتمام گردانیده‌اند که چون ابراهیم علیه السلام از حرقت آتش نمرود نجات یافت و آزر بعالم دیگر شتافت نمرود خلیل را در خلوتی طلبیده گفت بواسطه این ملت محدث که پیدا کرده خلل بمهمات ملکی راه مییابد باید که از مملکت من هجرت کنی زیرا که اینچنین پروردگاری که تو داری دست از محافظت تو باز نخواهد داشت ابراهیم این معنی را قبول فرموده با برادرزاده خود لوط بن هاران و ساره بنت لومر ابن ناخور که دختر عمش بود و هردو در سلک اهل ایمان انتظام داشتند بجانب شام رفتند و در اثناء راه بقصبه حران ساره را که بحسب حسن و جمال از سایر نسوان امتیاز و استثنا داشت و بروایتی در آنوقت سی و هفت ساله بود در حباله خویش آورد و چون بنواحی مصر نزول کردند حاکم آندیار که بقبول زمره سنان بن علوان و بعقیده فرقه صادوف نام داشت خبر یافت که مردی غریب بدان حدود آمده و عورتی جمیله همراه دارد کس فرستاده ابراهیم علیه السلام را طلبید و پرسید که ضعیفه که همراه داری چه کس تست خلیل الرحمن از خوف آنکه بزوجیت اعتراف نماید آن ظالم قاصد جان او شود یا بطلاق تکلیف کند جواب داد که خواهر منست یعنی در دین و آن لعین کسی مصحوب خلیل رب العالمین ارسال داشت تا ساره را نزد او فرستد و چون ساره بحضور او رفت و دست بطرفش دراز کرد دستش خشک شده لاجرم تضرع نمود ساره را گفت اگر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۴۹
دست من بدعاء تو صحت یابد دست از تو بازدارم و بنابر مسألت ساره دستش نیک شد تا سه نوبت این قضیه تکرار یافت پس کنیزکی بساره بخشید و گفت (ها اجرک علی دعائک لی) و او را رخصت معاودت داد در آن زمان حجاب از پیش چشم ابراهیم مرتفع شده بود و کیفیت واقعه را مشاهده مینمود القصه خلیل الرحمن از آن مکان بنواحی فلسطین شتافته در بیابانی پی آب چاهی کند و بر سر آنچاه ساکن گشت چون طعامی که همراه داشت تمام شد جوالی برگرفت و بطلب گندم متوجه خانه یکی از دوستان خود شد و بعد از یأس از وجدان گندم جهه تسلی خاطر ساره و هاجر جوال را پر ریگ ساخته بازآمد و از غایت حزن بخواب رفت و ساره و هاجر جوال را پر گندم دیده مقداری بدست آس آرد کرده نان پختند و چون ابراهیم علیه السلام بیدار شد پرسید که این طعام از کجا میسر شده ساره جوابداد که از این گندم که از خانه خلیل خود آورده ابراهیم فرمود بلکه از خزانه عنایت خدای که خلیل منست این رزق بدست افتاده بنآء علی هذا آنجناب را خلیل اللّه لقب دادند و ابراهیم علیه السلام لوازم شکر و سپاس بتقدیم رسانیده بعضی از آن گندم بزراعت مصروف داشت و باندک زمان در گرد خلیل الرحمن خلق بسیاری جمع آمده آنموضع را بابراهیم‌آباد نام نهادند و مکنت و استعداد ابراهیم صفت تزاید پذیرفته سنت ضیافت در میان آورد و بالاخره از مردمی که در آن منزل مجتمع گشته بودند برنجید و از میان ایشان بیرون رفته هم در آنحدود و در موضعی که آن را قبط میخواندند یا در مزرعه جیرون که اکنون بقدس خلیل اشتهار یافته منزل گزید و تا آخر عمر عزیز آنجا گذرانید
 
ذکر تولد اسمعیل و اسحق علیهما السلام بعنایت خلاق‌
 
بر صفحه ضمیر دانش‌پذیر فضلاء انام مرقوم اقلام بلاغت انتظام گشته که چون ابراهیم خلیل الرحمن را از ساره فرزندی متولد نشد و ساره فهم کرد که خاطر خطیر آنحضرت مایل بآنست که بخشنده بیمنت او را فرزندی کرامت فرماید هاجر را بوی بخشید و ابراهیم بملک یمین در هاجر تصرف کرده آن مستوره حامله گشت و بعد از انقضای مدت حمل اسمعیل تولد نموده خلیل الرحمن را نسبت بدان دلدار شد محبتی مفرط پیدا شد و ساره را عرق رشک و غیرت در حرکت آمده آغاز اضطراب فرمود و سوگند یاد کرد که سه عضو از اعضای هاجر را قطع کند و هاجر در گوشه اختفا منزل گزیده آخر الامر بنابر شفاعت ابراهیم علیه السلام مهم بر آن قرار یافت که دو نرمه گوش هاجر را سوراخ کرده و یکی از اعضای نهانی او را مقطوع گرداند و هاجر از کنج انزوا بیرون آمده ساره بدان طریقه سوگند خود را راست گردانید و سنت سوراخ کردن گوش و اختتان در میان زنان از آنزمان باز پیدا شد و باوجود آنحال نایره غیرت ساره صفت انطفا نپذیرفت و ابراهیم را گفت این کودک را با مادرش بجائی بر که از آب و آبادانی دور باشد و چون خلیل الرحمن بموجب فرمان ملک منان باسترضاء خاطر ساره مأمور بود هاجر و اسمعیل
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۰
را بمکه برده باشارت جبرئیل ایشان را آنجا ساکن گردانید و سه روز در حرم بوده و حین مراجعت بنظر مرحمت در هاجر و پسر نگریست و گفت (رَبَّنا إِنِّی أَسْکَنْتُ مِنْ ذُرِّیَّتِی بِوادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ عِنْدَ بَیْتِکَ الْمُحَرَّمِ) و بعد از غیبت ابراهیم علیه السلام و تشنه گشتن اسمعیل چشمه زمزم از اثر مقدمش در زمین حرم پیدا شد و در آن اثنا قبیله جرهم و قطورا که از جانب یمن بطرف شام میرفتند بدان مقام شریف رسیده و از پدید آمدن آب زمزم وقوف یافته باجازت هاجر همانجا رحل اقامت انداختند و بر زبان حال مضمون این مقال ورد خود ساختند مصراع
مردن اینجا به که بودن زنده در جای دگر
و اسمعیل در میان آنقوم نشو و نما یافته ابراهیم در سالی یکنوبت بمکه می‌آمد و هاجر و پسر را دیده بی آنکه از پشت یراق فرود آید بازمیگردید و بثبوت پیوسته که ساره پس از تولد اسمعیل همواره بتضرع و زاری از حضرت باری فرزندی طلبید و بروایت اصح بعد از پنجسال از ولادت اسمعیل دعاء ساره بشرف اجابت رسید و جبرئیل امین روزی با جمعی از فرشتگان متوجه استیصال قوم لوط بود نخست بمنزل شریف خلیل الرحمن آمد و آنحضرت و ساره را بر وجهیکه کلام ایزد تقدس و تعالی بذکر آن ناطقست به وجود اسحق و یعقوب بشارت داد که (فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ یَعْقُوبَ) و ساره متعجب و مبتهج گشته بعد از هفت روز از شنیدن این بشری حامله شد و چون اسحق تولد نمود ابراهیم علیه السلام زبان الهام بیان بحمد و ثناء حق سبحانه و تعالی گشاده گفت (الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی وَهَبَ لِی عَلَی الْکِبَرِ إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبِّی لَسَمِیعُ الدُّعاءِ)
 
ذکر لوط علیه السلام‌
 
لوط بن هارون که برادرزاده خلیل الرحمن بود چون در ملازمت عم بزرگوار خویش از بابل هجرت فرموده بموضع حران رسید بهدایت و ارشاد اهالی مؤتفکات که پنج شهرستان بود در نواحی اردن از بلاد شام مبعوث گشته بدانجا شتافت و اسامی آن بلاد بروایتی اینستکه مثبت میگردد «سدوم» «عمود» «اصبوایم» «ازوما» «صفر» و لفظ مؤتفکات مرادف مکذبانست و در هریک از آن پنج شهرستان زیاده بر صد هزار مرد مقاتل بودند و آن ملاعین باوجود بت‌پرستی بقطع طریق و فعل شنیع لواطه که بروایت اصح پیش از آن از هیچ طایفه سر بر نزده بود اقدام مینمودند و لوط علیه السلام بدانجا رفته و عورتی از آنقوم در حباله نکاح آورده مدت بیست سال یا سی و هفت سال علی اختلاف الاقوال ایشان را بدین قویم و ملت ابراهیم دعوت فرموده و از عذاب و ایزدی ترسانید و در آنمدت غیر بنات مکرمات و نبایر آنجناب کسی بوی نگروید و بروایت طبری عدد متابعانش به چهارده رسید و لوط علیه السلام بعد از هلاکت متوطنان مؤتفکات با اتباع خود بخدمت خلیل الرحمن صلواه اللّه علیه شتافت و چون مدت هفت سال از آن قضیه منقضی شد در روز چهارشنبه دهم ربیع الاول بجوار مغفرت ایزد متعال انتقال فرمود و اوقات حیاتش هشتاد
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۱
و دو سال بود و آنجناب در ایام زندگانی بصفت دهقنت و زراعت اشتغال مینمود
 
ذکر مبتلا شدن کفار مؤتفکات به معظم‌ترین آفات و بلیات‌
 
بروایت اعاظم روات و اکابر ثقات بصحت پیوسته که چون فسق و فساد و کفر و عناد ساکنان مؤتفکات از حد اعتدال تجاوز نمود و لوط علیه السلام از متابعت آنفرقه ضلال نومید گشت دست نیاز بدرگاه کریم کارساز برآورده گفت (رَبِّ نَجِّنِی وَ أَهْلِی مِمَّا یَعْمَلُونَ) و حضرت مجیب الدعوات دعاء پیغمبر خود را بشرف اجابت مقرون گردانیده جبرئیل امین را با جمعی از ملائکه مقربین بهلاک آنقوم ناپاک مأمور ساخت و ایشان بصورت جوانان زیبا منظر نخست بمنزل ابراهیم علیه السلام رفته و بشارت تولد اسحق و نجات لوط از اهل شقاق را بدانحضرت رسانیده از آنجا بجانب مؤتفکات در پرواز آمدند و بروایتی که مختار بعضی از اهل تفسیر و تحقیق است لوط علیه السلام را بر سر مزرعه یافتند و شرط تحیت بجای آورده لوط جوابداد و ایشان را از جنس افراد انسان پنداشت و فرشتگان تا وقت غروب آفتاب در مصاحبت لوط علیه السلام بسر برده کرم ذاتی او چنان اقتضا فرمود که ایشان را ضیافت فرماید اما بسبب آنکه اشرار کفار آن نبی عالی‌مقدار را از مهمانداری منع مینمودند و قصد جوانان ساده عذار میکردند محزونشد و با فرشتگان گفت آیا بسمع شما نرسیده که شرارت نفس و افعال ناپسندیده این قوم بچه مرتبه است و من ازین گروه طایفه بدتر گمان نمیبرم و چون ملائکه از بارگاه احدیت چنان مامور گشته بودند که بعد از آنکه سه نوبت لوط بر شرارت آنجماعت گواهی دهد ایشان را هلاک سازند جبرئیل که آن سخن را از لوط شنید گفت این شهادت نخستین است آنگاه لوط فرشتگان را مردمی خانه کرده باتفاق روان گشتند و بدروازه شهر رسیده باز لوط همان کلمات را اعاده کرد و جبرئیل گفت (هذه شهادت ثانیه) و چون بدر سرای لوط رسیدند نوبت دیگر لوط همان قول را بر زبان آورد روح الامین گفت (هذه شهاده ثالثه) و لوط علیه السلام مهمانان را بخانه برده با منکوحه خود که از جمله آنقوم بود و جمال حالش بحلیه ایمان تحلی نداشت گفت طعامی جهت این مردم مرتب گردان و کسی را بر اینحال اطلاع مده و آن مکاره در اثناء پختن طعام ببهانه از خانه بیرون رفته اقربا خود را از کیفیت حسن مهمانان اعلام نمود و رؤساء کفره ده کس بطلب ایشان نزد لوط علیه السلام فرستادند و رسولان پیغام قوم را بلوط رسانیده آنجناب جوابداد که مرا نزد این مهمانان شرمنده مسازید تا دختران خود را با شما در سلک ازدواج کشم ایشان گفتند ما را بدختران تو میلی نیست و تو میدانی که غرض ما از طلب مهمانان چیست و لوط از تسلیم جوانان ابا فرموده دو کس از رسولان بخانه که فرشتگان نشسته بودند درآمدند و دست دراز کردند تا یکی از ایشان را گرفته بیرون برند روح الامین بادی در چشمهای ایشان دمیده آن‌دو لعین کور گشتند و آن ده کس مراجعت نموده کلانتران خود را ازین حادثه آگاه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۲
کردند کفار بار دیگر کس نزد لوط فرستادند و پیغام دادند که تا غایت بهر نوع که خواستی در میان ما معاش کردی و اکنون ساحران را در خانه خود راه داده تا جهان‌بین مردم ما را کور میکنند میباید که امشب ازین ولایت بیرون روی وگرنه فردا هردو چشم تو را کور خواهیم کرد و لوط اندیشناک شده پنداشت که فرشتگان جاودانند و ملائکه توهم لوط را ملاحظه فرموده حقیقت حال و سبب آمدن خویش را ظاهر کردند و لوط علیه السلام مبتهج و مسرور گشته با اصحاب و متعلقان همان شب از میان آن مخذولان بیرون رفت و هنگام سحر که قرین شام نکبت اعدا بود از سرحد مؤتفکات گذشته متوجه منزل ابراهیم شد و بوقت دمیدن صبح جبرئیل پر مبارک در زمین فرو برده آن پنج شهرستانرا برداشت و آنمقدار بالا برد که آواز خروس ایشان را ملائکه سموات شنودند پس نگون‌سار کرد کما قال عز و علا (فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها) و روایتی آنکه اهالی چهار شهرستان از مؤتفکات بعذاب رب الارباب گرفتار گشته متوطنان صفر بسبب عدم ارتکاب فعل شنیع لواطه از آن بلیه سالم بودند نقلست که در آن سحر که لوط و متابعانش از سرحد مؤتفکات می‌گذشتند زوجه او بنابر قرابت و قرب ملت که بآن قوم داشت هر لحظه بازپس مینگریست که ناگاه سنگی بسرش رسیده او را براه عدم روان گردانید (نعوذ باللّه من سخط اللّه و غضبه)
 
گفتار در بیان بناء بیت الحرام و ذکر قربان کردن ابراهیم اسمعیل را علیهما السلام‌
 
بروایت اصح اول کسی که ببناء کعبه اشتغال نمود شیث بن آدم بود علیه السلام و طوفان نوح آن بنا را ویران کرد و تا زمان خلیل الرحمن آنخانه معمور و آبادان نشده بود و چون مشیت حضرت عزت چنان اقتضاء فرمود که شرف آن بناء متبرکه خلیل الرحمن و اولاد او را باشد ابراهیم علیه السلام باشارت جبرئیل از ولایت شام بمکه مکرمه شتافته بتعلیم روح الامین و مدد اسمعیل ببناء بیت اللّه قیام نمود و ملائکه حجر الاسود را که آدم علیه السلام از بهشت همراه آورده بود و در وقت طوفان در کوه ابو قبیس ودیعت نهاده بودند آورده ابراهیم آن را بجایش استوار ساخت و بعد از اتمام آن مقام واجب الاحترام ابراهیم و اسمعیل علیهما السلام گفتند (رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّکَ أَنْتَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ) و جبرئیل نازل گشته و بشارت قبول رسانیده پدر و پسر بوجهی که جبرئیل ایشان را تعلیم نمود شرایط مناسک حج بجای آوردند و قصه قربان کردن ابراهیم فرزند ارجمند خود را بمذهب زمره از روات بعد از تشیید بنای کعبه بوده و بعقیده‌ای آنواقعه پیش از تعمیر خانه بوده و ایضا در میان فضلا ملت و عظماء امت اختلاف است که ذبیح اسمعیل بوده یا اسحق و چون از ملاحظه دلایل فریقین رجحان سخن جمعی که اسمعیل را ذبیح گفته‌اند سمت توضیح دارد و چنانچه در روضه الصفا مسطور است امام ائمه الهدی جعفر الصادق
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۳
علیه سلام اللّه تعالی برین مذهب بوده جواد خوش‌خرام خامه عنان بیان بدانصوب معطوف داشته باز مینماید که ابراهیم علیه السلام نذر کرده بود که چون واهب بی‌منت او را فرزندی کرامت فرماید قربه الی اللّه او را قربان نماید و اسمعیل و اسحق که متولد شدند آن نذر بر خاطر عاطر پدر ایشان فراموش گشت تا شبی در منا بعالم رؤیا مشاهده نمود که شخصی با وی میگوید که فرمان ملک منان چنانست که ولد خود را قربان کنی چون خلیل اللّه بمقام بقظه و انتباه آمد متفکر گشت که آیا این رؤیا رحمانیست یا از قبیل اضغاث احلامست بنابرآن آن روز بترویه موسوم شد و شب دوم نیز همین خواب دیده او را عرفان حاصل آمد که آن رؤیا صالحه است و آن روز بعرفه اتسام یافت و شب سوم باز همانخواب دیده عزم نحر اسمعیل کرد لاجرم آنروز را یوم النحر گفتند و در آن صباح هاجر بموجب اشارت ابراهیم سر اسمعیل را شسته و روغن در موی مشکبویش مالیده ابراهیم و اسمعیل بمرافقت یکدیگر بجانب شعب روان گشتند و خلیل الرحمن صلواه اللّه علیه در وقت توجه اسمعیل را گفت که کارد و ریسمان بردارد که هیزم خواهیم آورد و در اثناء راه ابلیس نزد ابراهیم و اسمعیل علیهما السلام رفته آغاز فریب و تلبیس نموده خواست که بوسوسه آنخواب را شیطانی فرا نماید و ابراهیم را از طاعت حکم الهی و اسمعیل را از فرمان حضرت نبوت پناهی بگذراند اما پدر و پسر از شر او ایمن مانده شیطان از جناب ایشان نومید گشت و بصورت پیری پیش هاجر رفت و گفت هیچ میدانی که ابراهیم پسر تو را کجا برده است گفت آری میخواهد که هیمه بخانه آرد ابلیس گفت که غلط کرده میخواهد که او را قربان کند هاجر گفت ابراهیم از آن رحیم‌تر است که نسبت بفرزند خود قتل روا دارد ابلیس گفت او گمان برده است که اینخواب موافق امر یزدانیست هاجر گفت ما حکم ربانی را قبول داریم لاجرم آن مدبر خائب و خاسر بازگشت و چون ابراهیم بشعب درآمد اسمعیل را گفت ای پسرک من بتحقیق که من دیدم در خواب که تو را ذبیح میکنم پس نظر کن که چه چیز می‌بینی اسمعیل جوابداد که ای پدر من بجای آر امری که بآن مأمور شده (سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ) آنگاه اسمعیل ابراهیم را گفت دست و پای مرا ببند تا اگر در وقت قربان گشتن اضطراب نمایم جامه همایون تو پرخون نشود و مرا در روی خوابان تا چشم مبارکت بر چهره من نیفتد و بواسطه حرکت عرق شفقت ابوت در فرمان‌برداری جناب جلال پروردگاری اهمال بوقوع نیانجامد و پیراهن مرا بهاجر رسان تا از استشمام آن تسلی حاصل نماید و ابراهیم علیه السلام دست در حبل متین اصطبار زده دست و پای اسمعیل را بست و کارد بر حلق مبارکش کشید اما هرچند بیشتر سعی کرد کمتر برید و این صورت سه نوبت تکرار یافته ابراهیم علیه السلام متعجب شد در آن اثنا آوازی شنید که ای ابراهیم بدرستی که راست گردانیدی خواب خود را و ابراهیم بازپس نگریست کبشی بنظر آمد و به روایت ابن عباس آن کبشی بود که هابیل قربان کرده بود و ایزد تعالی او را زنده گردانیده درینمدت بمرغزار بهشت میچرید القصه چون چشم خلیل الرحمن بدان گوسپند
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۴
افتاد متوجه گرفتنش شد و کبش گریخته ابراهیم از عقبش بشتافت و نزدیک هر جمره از جمرات هفت سنگ بطرف او انداخت در جمره کبری آنرا بگرفت و در منا قربان فرمود و در بعضی از تفاسیر بنظر این حقیر درآمده که در وقت کشتن گوسفند جبرئیل گفت (اللّه اکبر اللّه اکبر) و اسمعیل فرمود (لا اله الا اللّه و اللّه اکبر) و ابراهیم بر زبان راند که (اللّه اکبر و للّه الحمد) و در خلال آن احوال جبرئیل دست‌وپای اسمعیل را گشاده گفت هرچه میخواهی از حضرت الهی مسألت نمای که وقت اجابت دعاست اسمعیل دست نیاز بدرگاه مهیمن بنده‌نواز برآورده بر زبان الهام بیان راند که یا رب جمیع بندگان خود را که مؤمن بدار جزا نقل کرده‌اند بیامرز و جراید جرایم ایشان را بزلال غفران شسته گردان و بروایتی ابراهیم فرمود که (لا اله الا اللّه و اللّه اکبر) و اسمعیل گفت (اللّه اکبر و للّه الحمد) و بر هر تقدیر سنت تکبیر در وقت ذبح از آنزمان پیدا شد در روضه الصفا از مناهج الطالبین منقولست که چون ابراهیم را قربان ساختن اسمعیل دست نداد ابواب ملالت بر روی وی بگشاد و ایزد تعالی وحی فرستاد که چون اسمعیل حامل نور خاتم الانبیاست کارد تو بر وی کارگر نیاید آنگاه علو درجات سید ابرار و آل بزرگوار او بر خلیل الرحمن منکشف گشت و ابراهیم صلوات اللّه علیه در آن میان درجه حسین بن علی رضی اللّه عنهما را مشاهده کرده گفت یا رب این چه‌کس است که باین مرتبه رسیده ملک جلیل فرمود که این حسین است که از جمله احفاد اسمعیل و اولاد خیر العباد خواهد بود ابراهیم گفت الهی من حسین را از اسمعیل دوست‌تر میدارم ملک اکبر فرمود که ما او را بفدای اسمعیل قبول کردیم پس بدین روایت که از صادق آل محمد بصحت رسیده است در آیت (وَ فَدَیْناهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ) ذبح عظیم کنایت از حسین است نه از آن کبش زیرا که گوسفندی را آنمقدار عظیم نیست که حضرت پروردگار او را ذبح عظیم گوید (و العلم عند اللّه الفرد الصمد)
 
ذکر حج گذاردن ابراهیم و اسمعیل و ساره علیهما السلام و بیان انتقال ایشان بجوار مغفرت خالق البریه
 
واقفان اخبار انبیاء مرقوم اقلام بلاغت انتما گردانیده‌اند که چون ابراهیم از بناء کعبه معظمه زادها اللّه تعالی تعظیما فراغت یافت اسمعیل علیه السلام را بخلافت خود در آن مقام شریف گذاشته بجانب شام شتافت و سال دیگر باتفاق ساره و اسحق احرام حج بسته باز بمکه مبارکه تشریف برد و بعد از اقامت مراسم طواف رفقاء ثلاثه اسمعیل را وداع کرده روی توجه بجانب شام نهادند و به ثبوت پیوسته که چون سن شریف ساره از صد و سی سال درگذشت بجوار رحمت حق انتقال نموده در مزرعه جیرون مدفون گشت و ابراهیم علیه السلام بعد از فوت ساره مخدره از اهل کنعان مسماه بقطورا بنت یقطن بجباله نکاح در آورد و چنانچه در متون الاخبار مسطور است آنحضرت را از آن عورت شش پسر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۵
در وجود آمد اما هیچ‌یک از آن پسر بشرف نبوت نرسید و یکی از ایشان مدین نام داشت و اسامی پنج نفر دیگر صفت تصحیح نپذیرفت بنابرآن مرقوم نگشت اکثر اهل خبر آورده‌اند که ابراهیم علیه السلام از خالق موت و حیات مسألت نموده بود که تا من طالب مرگ نشوم بدن مرا از لباس زندگانی عریان نگردان و این دعا بعز اجابت اقتران یافته چون زمان رحلتش نزدیک رسید ملک الموت مصور بصورت پیری ضعیف به مجلس شریف خلیل الرحمن تشریف آورد و ابراهیم علیه السلام بنابر سنت سنیه خود طعامی پیش او نهاده دست ابو یحیی برداشتن لقمه در لرزه آمد و آن را باهتمام تمام گاهی بسوی گوش و گاهی بجانب دهن میبرد ابراهیم از وی پرسید که ای عزیز این چه حالتست که ملاحظه میکنم عزرائیل گفت این همه عجز و ضعف که می‌بینی بجهه کبر سن است ابراهیم علیه السلام باز سؤال کرد که چند ساله باشی ملک الموت بدو سال عمر خود را از ابراهیم زیاده گفت خلیل الرحمن فرمود که تو دو سال از من بزرگتری آیا بعد از گشتن این مدت ناتوانی من باین مرتبه خواهد رسید ابو یحیی گفت بلی ابراهیم ازین جهه مایل بدار بقا گشته گفت الهی مرا بلقاء خود مشرف گردان و همان لحظه عزرائیل بامر ملک جلیل بقبض روح ابراهیم پرداخت و عالم فانی را از برکت وجود همایونش عاری ساخت و آنحضرت در مزرعه جیرون که اکنون بقدس خلیل اشتهار دارد در پهلوی ساره مدفون شد
 
ذکر اسمعیل علیه السلام‌
 
در معالم التنزیل مسطور است که چون ابراهیم در وقت طلب فرزند مناجات کرده بر زبان آورد که اسمع یا ایل ولد ارشدش باسمعیل موسوم شد و ایل بلغت عبری ایزد تعالی را گویند و کنیت اسمعیل علیه السلام ابو العرب بود و باعتقاد بعضی از مورخان اول کسیکه بعربی تکلم کرد اسمعیل بود اما اکثر اهل تحقیق گفته‌اند که (اول من تکلم بالعربیه یعرب بن قحطان بن هود علیه السلام) و توفیق بین الروایتین بدینطریق ممکن است که گویند اول کسیکه از اهل یمن بعربی تکلم کرد یعرب بن قحطان بود و نخستین شخصی از موطنان مکه که بدان لغت سخن گفت اسمعیل بود علیه السلام القصه چنانچه سابقا مسطور گشت هنوز از سن شریف اسمعیل دو سال نگذشته بود که ابراهیم او را بمکه مکرمه برده ساکن گردانید و اسمعیل میان قبیله جرهم و قطورا که از ذریات سام بن نوح بودند نشو و نما یافته چون ده ساله گشت قضیه قربان کردن آنجناب و فدا فرستادن رب الارباب واقع شد و پس از آنکه پانزده سال از عمر شریف او درگذشت هاجر در وقتی که نود ساله بود بجوار مغفرت حی اکبر پیوست و اسمعیل علیه السلام عمره بنت اسعد بن اسامه را که از قوم عمالقه بود در حباله نکاح آورد و مقارن آنحال در زمانی که اسمعیل در شکار بود ابراهیم خلیل جهه ملاقات قره العین خود بمکه شتافته چون بدر وثاق پسر رسید و عمره را دید جمال حالش را از حلیه انسانیت عاری یافت لاجرم او را گفت هرگاه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۶
شوهر تو بیاید او را بگوی که آستانه خانه خود را تغییر ده و بعد از مراجعت ابراهیم اسمعیل بخانه آمد و از کیفیت آن گفت و شنود وقوف یافته دانست که ابراهیم اطوار عمره را نه پسندیده لاجرم او را طلاق داد و سیده بنت مضاض بن عمرو الجرهمی را بخواست و بار دگر که ابراهیم بدیدن اسمعیل تشریف آورد اتفاقا باز اسمعیل بشکار رفته بود و ابراهیم ع با سیده سواره ملاقات نموده پرسید که تو چه‌کسی جوابداد که امراه اسمعیل ام ابراهیم گفت معاش شما بر چه‌سان گذرانست سیده زبان بشکر و سپاس الهی گشاده ابراهیم را گفت فرود آی تا لوازم ضیافت بتقدیم رسانم ابراهیم گفت مجال ندارم سیده گفت موی همایون تو را گردناک و ژولیده میبینم رخصت فرمای که بشویم ابراهیم اجازت داد سیده سنگی آورد و ابراهیم پای راست بر آن سنگ نهاده پای چپ همچنان در رکاب نگاه داشت تا نصف ایمن سر او شسته گشت بعد از آن سیده سنگ را بطرف ایسر برد و ابراهیم پای چپ را بر آن سنگ نهاد تا آن نیمه سرش نیز مغسول گشت و اثر قدم همایونش بر آن سنگ بماند و بعضی از مفسران مقام ابراهیم را عبارت از آن سنگ داشته‌اند و چون سیده از شستن سر ابراهیم علیه السلام فارغ شد مقداری پنیر بر طبقی نهاده پیش آورد تا تناول کرد و ابراهیم احوال سیده را مزین بزیور تقوی و مکارم اخلاق دیده فرمود که چون شوهر تو بازآید باو بگوی که عتبه خانه تو بغایت مناسبست آن را متغیر نگردانی و عنان مراجعت بجانب شام انعطاف داد و پس از آنکه اسمعیل بخانه آمد از کیفیت حال واقف شد سیده را گفت بشارت باد تو را که پدرم بمراقبت تو وصیت فرموده و اسمعیل مادام الحیوه بمفارقت او رضا نداد نقل استکه اسمعیل در وقت وفات ابراهیم صلواه اللّه علیه نود ساله بود و بروایتی هم در ایام حیات پدر بزرگوار بارشاد اهالی حضرموت مبعوث گشت و محمد بن جریر الطبری گوید بعد از فوت ابراهیم بهدایت بعضی از ساکنان حدود یمن مامور شد پنجاه سال یا چهل و هفت سال اصحاب ضلال را بقبول ملت ابراهیم و سلوک طریق مستقیم دعوت فرمود و کسی از آن گمراهان بوی نگروید لاجرم بحریم حرم بازگشت و آنجا وفات یافت صنعت آنجناب تیر ساختن و تیر انداختن بود و مدت عمر عزیزش صد و سی سال و بعضی هفت سال ازین زیاده گفته‌اند مرقد همایونش در حجر قریب بقبر هاجر است و عدد اولاد ذکور آنجناب بدوازده نفر رسیده بود از آنجمله ثابت و قیدار مشهورند و اسامی بقیه ایشان در کتب تاریخ غیر مذکور و العلم عند اللّه الغفور
 
ذکر سبب ظهور عبادت اصنام در میان احفاد اسمعیل علیه السلام‌
 
در متون الاخبار و برخی دیگر از مؤلفات اخیار مسطور است که چون کثرت احفاد اسمعیل بمرتبه رسید که زمین حرم را گنجایش ایشان نماند بعضی از آنجماعت بعزم توطن در دیار عرب از مکه مکرمه بیرون رفتند و هرکس از آنقوم که عازم سفر میشد سنگی از احجار حجاز با خود میبرد و در منزل اقامت آنسنگ را در جای پاک نهاده به دستور زیارت بیت اللّه آنرا طواف میکرد و بالاخره اینمعنی منجر بآن شد که هر سنگی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۷
که در نظر ایشان مستحسن مینمود آنرا برداشته بزیارتش میپرداختند و بعد از چندگاه بتلبیس ابلیس احکام شریعت خلیل الرحمن را بر طاق نسیان نهاده آغاز بت‌پرستی کردند اما در فیصل بعضی از قضایا بر آن ملت عمل نموده تعظیم حریم حرم بجای می‌آوردند و طایفه گفته‌اند که موجب عبادت اصنام در میان ذریت اسمعیل علیه السلام آنشد که اساف و نایله که مردی و زنی بودند از بنی جرهم بواسطه کمال شرارت نفس و اشتعال نایره شهوت در نفس خانه کعبه باهم مباشرت نمودند و جبار شدید الانتقام هردو را سنگ گردانیده مردم آن‌دو جسد سنگین را از بیت اللّه بیرون آوردند اساف را بر سر کوه صفا و نایله را بر مروه نصب کردند و بمرور ایام شهور و اعوام ساکنان مکه مبارکه بپرستش آنها مشغول گشتند و باعتقاد زمره آنکه نخست شخصی که ملت حنیف ابراهیم را تغییر داده مردم را بعبادت اساف و نایله مامور گردانید عمرو بن طی خزاعی بود و ایضا عمرو هبل را که اعظم اصنام قریش بود از شام بمکه آورده فرق انام را به پرستیدن آن امر کرده و بعد از وقوع این حرکت از آن ضال مضل طریقه ناپسندیده بت‌پرستی در میان قبایل عرب سمت شیوع یافت و تا زمان ارتفاع اعلام اسلام آن شیوه ناستوده صفت استمرار پذیرفت‌
 
ذکر اسحق علیه السلام‌
 
بعد از تولد اسمعیل به پنج سال یا چهارده سال علی الاختلاف الاقوال جمعی از ملائکه در وقتی که متوجه تعذیب قوم لوط بودند بخانه خلیل الرحمن رفته آنحضرت را بوجود اسحق بشارت دادند و چون بروایت صاحب مدارک در آنزمان ساره نود ساله بود و ابراهیم صد و بیست ساله از شنیدن آن بشری عظمی در شگفت مانده گفت (یا ویلتی‌ء الدوانا عجوز و هذا بعلی شیخا ان هذا لشیی‌ء عجیب) ملائکه گفتند از کمال قدرت بخشنده بی‌منت امثال این امور غریب نیست و پس از انقضای هفت روز از این صورت ساره حامله شد و چون وضع حمل نمود آن فرزند ارجمند را باسحق موسوم گردانیدند و اسحق لفظی است عربی مرادف ضاحک و اسحق علیه السلام در زمان حیات پدر عالیشان بارشاد اهالی کنعان مبعوث گشته از حدود فلسطین بدان سرزمین شتافت و بلوازم امر نبوت قیام نموده رفقا بنت ناخور بن تارخ را که دختر عمش بود در حباله نکاح آورد و اسحق را از رفقا دو پسر بیک شکم متولد شد یعقوب و عیص و اسحق علیه السلام در کبر سن از مشاهده اشیا بچشم سر محروم گشته چون عمر عزیزش بروایت محمد بن جریر الطبری بصد و بیست سال و بقول مؤلف اعمار الاعیان بصد و شصت سال رسیده و بمذهب بعضی دیگر از مورخین بصد و هشتاد سال پیوسته از عالم فنا بسرای بقا رحلت فرموده یعقوب و عیص بتجهیز و تکفین پدر بزرگوار پرداخته بدن بی‌بدیلش را در قدس خلیل دفن نمودند
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۸
 
ذکر یعقوب علیه السلام‌
 
باتفاق جمهور ارباب اخبار ولادت باسعادت آن پیغمبر عالیمقدار در زمان حیات ابراهیم و ساره بوقوع انجامید و بقول علماء فن تفسیر و سیر وجه تسمیه آن مولود عاقبت محمود بدین اسم آن بود که آنجناب متعاقب عیص تولد نمود و در آنوقت دست بر عقب عیص داشت و راقمرا در حین تحریر این حکایت چنان بر ضمیر کسیر گذشت که چون ملائکه مبشرین بوجود اسحق ابراهیم و ساره را بولادت یعقوب نیز بشارت داده گفتند که از عقب اسحق پسر بلند اختر دیگر متولد خواهد گشت کما قال سبحانه و تعالی (فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ یَعْقُوبَ) میتواند بود که همین معنی سبب تسمیه یعقوب علیه السلام شده باشد و العلم عند اللّه تعالی اما لقب یعقوب اسرائیل است و اسرائیل بقول اکثر ائمه تفسیر مرادف عبد اللّه است چه اسرا بلغت عبری عبد را گویند و ایل اللّه را و بعضی گویند که اسرائیل و صفوه اللّه یک معنی دارد و در تاریخ طبری و روضه الصفا مسطور است که یعقوب بعد از هجرت از وطن مالوف باین لقب ملقب گشت (لانه اسری بالیل) و اسرائیل از کبار انبیاء عالی مقدار است و مرسل بهدایت اهالی کنعان و اکثر انبیاء که بعد از آنجناب مبعوث گشتند از نسل پاک او بودند و مدت دعوت یعقوب علیه السلام پنجاه سال بود و آنجناب در نود سالگی بهجران یوسف گرفتار شد و بعد از چهل سال که در کنج بیت الاحزان در غایت حزن و ملال گذرانید بار دیگر آفتاب جمال یوسفی از مطلع وصال طلوع کرده در خطه مصر پدر و پسر بدیدار یکدیگر مبتهج و مسرور گشتند و چون یعقوب بروایت اکثر و اشهر مدت هفده سال و بقول ابو الفتوح رازی بیست و چهار سال در مصر بکام دل بگذرانید گلشن حیات را بدرود کرده بریاض رضوان منزل گزید و یوسف علیه السلام جسد همایونش را بعد از تقدیم تجهیز و تکفین در تابوتی کرده از مصر بقدس خلیل رسانید و همان لحظه جنازه عیص نیز از روم بدان مرز و بوم رسیده آن‌دو در گرانمایه در یکصدف مدفون گشتند مدت حیات ایشان صد و چهل و هفت سال بود
 
گفتار در بیان سبب رنجش خاطر عاطر عیص از یعقوب و رفتن اسرائیل نزد لیان و مراجعت نمودن برحسب مطلوب‌
 
نزد کبار اصحاب اخبار بصحت رسیده که اسحق علیه السلام عیص را از یعقوب دوستر میداشت و رفقا را با یعقوب محبت بیشتر بود و در ان اوقات که اسحق بدیده ظاهر چیزی نمیدید روزی عیص را گفت بزغاله کوهی صید کرده و بریان ساخته نزد من رسان تا دعا کنم که ایزد تعالی از صلب تو انبیاء بیرون آرد و عیص بجانب صیدگاه توجه نموده رفقا یعقوب را از حدیث آگاه اسحق گردانید و گفت مناسب آنست که تو در این امر سبقت نمائی تا دعای مذکور در شان تو صدور یابد و یعقوب فی الحال بزغاله فربه بریان کرده بنظر پدر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۵۹
آورد و بوی بریان بمشام اسحق علیه السلام رسیده پرسید که این چیست رفقا گفت که بریانیست که از پسر خود طلب نموده بودی و اسحق بعد از اکل طعام زبان سئوال گشاده گفت خدایا برکت و نبوه نصیب اولاد این فرزند من گردان که با طعام من قیام نمود و تیر دعا بهدف اجابت رسیده بروایتی هفتاد هزار کس از نسل یعقوب بمرتبه شریف نبوت مشرف شدند بثبوت پیوسته که عیص نیز مقارن دعا شکاری بریان پیش پدر برده گفت آنچه مطلوب تو بود آوردم اسحق دانست که درین باب صورت خدیعتی روی نموده لاجرم جواب داد که آن دعا درباره یعقوب واقع شد اما دعا کنم تا پادشاه علی الاطلاق ذریت تو را بسیار گرداند و ملوک ذوی الاقتدار را از نسل تو ظاهر سازد و برینموجب بتقدیم رسانیده عیص دختر اسمعیل را در حباله نکاح آورد و او را از آن منکوحه اولاد امجاد تولد نمودند از آنجمله یکی روم نام داشت و روم در زمینی که حالا موسوم برومست ساکن گشته بروایت اصح و اشهر قیاصره از صلب او ظاهر شدند و رومیان را بنی الاصفر بجهه آن گفتند که رنک روم بن عیص مایل بصفرت بود و در تاریخ طبری مذکور است که کثرت اولاد و احفاد عیص بجائی رسید که تمامی بلاد اسکندریه و مغرب از ایشان پر گشت القصه چون دعاء اول درباره یعقوب واقع شد عیص را ازین معنی دل برآشفته قصد ایذا و اضرار برادر نمود و یعقوب همواره ازو متوهم میبود و بعد از فوت اسحق آن هراس بیقیاس شده یعقوب شبی از کنعان بیرون آمد و بجانب قدان که مسکن خال او لیان بود شتافت و دختر لیان را که مسماه براحیل بود خواستگاری فرمود لیان جوابداد که اگر هفت سال خدمت کنی دختر خود را بتو دهم و یعقوب بموجب فرموده عمل نموده بعد از انقضای مدت مذکور لیان لیا را که دختر بزرگتر او بود در حباله نکاح یعقوب درآورد و چون آنحال بر یعقوب ظاهر شد زبان به تشنیع و سرزنش خال گشاده گفت مرا بعد از ارتکاب چندین مشقت فریب دادی لیان گفت عیب است که چون دختر کلان در خانه باشد خورد را بشوهر دهند اگر خاطر تو براحیل متعلق است هفت سال دیگر خدمت کن تا او را نیز بتو دهم و اسرائیل این معنی را قبول فرمود و شرط شبانی بجای آورده راحیل را نیز بخواست و لیان دو کنیزک که یکی مسماه بفلهه بود و دیگری بزلفه بخانه یعقوب فرستاد و یعقوب را از لیا شش پسر بوجود آمد و اسامی ایشان اینست روبیل شمعون یهودا لاوی زیالون یشجر و بعضی عوض یشجر یشتاجر گفته‌اند و از راحیل یوسف و بنیامین متولد شدند و برخی ابن یامین نوشته‌اند و فلهه از یعقوب دو پسر آورد دان و ثعثالن و از زلفه نیز دو پسر تولد کردند کاد و اشیر و بروایتی جاد و اشر و اسباط در کلام مجید عبارت از این دوازده پسر یعقوب است و چون اسرائیل بموجب حدیث حب الوطن خواست که بکنعان مراجعت کند لیان گفت یکسال دیگر اینجا باش تا اغنام خود را دو قسم ساخته یک بخش را نامزد تو گردانم و هر بره نر که از آن گوسفند بوجود آید بتو بخشم یعقوب این ملتمس را اجابت فرموده بعنایت الهی هر بره که در آن سال از
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۰
آن رمه تولد نمود نر بود و لیان از مشاهده اینحالت در تعجب افتاده یعقوب را گفت که یک سال دیگر توقف نمای تا هر میشی که از آن قسم دیگر امسال ماده بوجود آید ترا باشد اسرائیل این سخن را بسمع رضا جا داد و در آن سال از تمامی گوسفندان برهای ماده بظهور آمد و یعقوب با عیال و اطفال و اغنام و اموال بکنعان رفت چون عیص را نظر بر روی برادر افتاد بیهوش گشت و پس از لحظه بخود آمده اخوان بدیدار یک دیگر اظهار استبشار نمودند آنگاه عیص سلوک طریق مسافرت اختیار کرده بدیار روم رفت و چون یک سال از مدت اقامت یعقوب در کنعان بگذشت بنیامین از راحیل متولد شد و همان زمان راحیل طبل رحیل کوفته بعالم بقا شتافت و بدان واسطه این مولود بابن یامین موسوم گشت زیرا که بلغت عربی مادر مرده را بنیامین یا ابن یامین گویند
 
ذکر یوسف علیه السلام‌
 
در روضه الصفا مسطور است که یوسف لفظی عجمی است و فرقه بران رفته‌اند که این اسم شریف عربیست مأخوذ از اسف و اسیف غمزده را گویند و مملوک را نیز اسیف نامند گوئیا یوسف را بجهه آن موسوم بدین اسم گردانیدند که هم ذل رقیت کشید و هم زهر اندوه چشید و در یکی از تفاسیر بنظر فقیر رسیده که یوسف بلغت عبری مرادف فیروز است و آنجناب را بحسب لقب صدیق میگفتند و باتفاق اکثر اهل تحقیق یوسف صدیق دو ساله بود که مادرش راحیل بجوار رحمت ملک جلیل انتقال فرمود و چون سن شریفش بهفده رسید بمحنت مفارقت والد بزرگوار خود گرفتار گشت و بنابر قصد اخوان در چاه کنعان افتاد چنانچه قاضی بیضاوی در تفسیر خویش تصریح نموده در آنچاه بوحی سماوی فایز شد و بعد از آنکه قاید قضا او را بمصر رسانید و بقید رقیت مقید گردید شش سال در خانه عزیز مصر بسر برده بواسطه تعشق زلیخا در حبس افتاد و مدت هفت سال در زندان ماند و در سن سی سالگی از محبس بیرون آمده و بر مسند عزت مصر نشست و در سی و دو سالگی زلیخا را بعقد خود درآورد و بروایت اول چون مدت مفارقت یعقوب بچهل سال کشید بین الجانبین صورت مواصلت روی نمود چنانچه سابقا مسطور گشت هفده سال دیگر یعقوب دیده بدیدار یوسف علیه السلام روشن گردانید آنگاه ببهشت جاودان منزل گزید و یوسف پس از فوت اسرائیل بیست و سه سال در اقبال بسر برده فوت شد و بدین روایت مدت حیات یوسف نود و هفت سال باشد اما در مدارک و تفسیر ابو الفتوح رازی و بعضی از کتب تاریخ مدت عمر آنجناب را صد و بیست سال گفته‌اند و طایفه بران رفته‌اند که مدت مفارقت میان یعقوب و یوسف علیهما السلام هفتاد سال بود و العلم عند اللّه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۱
 
گفتار در بیان شمه از بدایت آن مهر سپهر خوبی و دور افتادن او بجهه خدیعت اخوان از افق تربیت یعقوبی‌
 
رباعی
از قول اهل صدق و یقین بل ز روی نص*شد وقت آنکه عرض کنم احسن القصص*
مرغ زبان بگلشن اخبار یوسفی*چون عندلیب نغمه سراید درین قفص قصه را که حضرت کبریای سبحانی احسن القصص خواند قلم زبان بکدام عبارت شرح آن تواند کرد و حکایتی را که سوره از سور قرآنی بذکر غرابت آن مشحون باشد زبان قلم بکدام استطاعت بر صفحه بیان تواند آورد
الر تلک آیات را*بخوان تا بدانی حکایات را مجملی ازین روایت بدیع آیت آنکه یوسف صدیق بالیقین و التحقیق بحسب صورت اجمل اهل عالم بود و از حیثیت سیرت افضل اشراف بنی آدم رخسار آفتاب کردارش چراغی بود شبستان خاندان خلیل الرحمن را روشن گردانیده و قامت طوبی مثالش سروی بود از بوستان دودمان انبیاء عالی مکان بر مفارق همایون سایه گسترانیده شعر
نهالی بود قدش سر کشیده*ز گلزار خلیل اللّه دمیده*
گل رویش ببستان رسالت*چو شمعی در شبستان جلالت*
جمالش خوبتر از هرچه گویم*نمیدانم ازین بهتر چه گویم*
کمالش تا بحدی بود ظاهر*که کلکم از بیانش گشت قاصر و آن در درج نبوت هنوز در سن دو سالگی بود که مادرش راحیل از عالم فانی رحلت نموده بجوار مغفرت خداوند جلیل انتقال فرمود و خواهر بلند اختر یعقوب که عمه آنجناب بود مهر و محبتش را در صمیم دل جای داده بتربیتش لوازم اهتمام مبذولداشت بیت
دل عمه بمهرش شد چنان بند*که نگسسته ازو یکلحظه پیوند و دل‌بستگی آن مستوره بجمال خورشید مثال یوسف بمرتبه انجامید که چون یعقوب داعیه کرد که منزل اشرف خود را صدف آن گوهر بحر نبوت سازد آنعورت کمر اسحق را در زیر جامه بر میان یوسف بست بیت
چنان بست آن کمر را بر میانش*که آگاهی نشد قطعا از آنش بعد از آن زبان به فریاد و فغان گشاده گفت کمر پدرم غایب گشته آغاز جست‌وجوی نمود و چون کمر از میان یوسف بیرون آمد بعرض برادر رسانید که اکنون بموجب شریعت ابراهیم باید که این پسر مدت دو سال کمر عبودیت من بر میان بندد و یعقوب بالضرورت دل برین معنی نهاده چون خواهرش فوت شد قره العین را بخانه برد و در حجره عطوفت جای داده بهمگی همت در تربیتش لوازم اجتهاد بجای آورد نظم
به پیش رو چو یوسف قبله یافت*ز فرزندان دیگر روی برتافت*
بلی هرجا کزان سان مه بتابد*اگر خورشید باشد ره نیابد* و هم در آن اوقات تنسیم صباصبی یوسف در عالم رؤیا مکرر واقعات مشاهده کرده بحسب تعبیر مشیر بود با آنکه عنقریب اختر بخت بلندش از مطلع نبوت و رسالت طالع شود و کوکب ارجمندش از افق سعادت و جلالت لامع گردد و سایر اخوان غاشیه متابعت و مطاوعتش بردوش گیرند و هربار که کیفیت واقعه را بعرض رسانید آنجناب
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۲
بر تعبیر خواب اطلاع یافته و از رشک و حسد سایر فرزندان اندیشه کرده یوسف را باخفاء آن صورت وصیت میفرمود و در باب محبت و رعایتش مهما امکن مبالغه مینمود و چون اسباط نهایت مودت والد بزرگوار خود را نسبت ببرادر کهتر مشاهده کردند و کیفیت رؤیاء یوسف را شنودند نایره غیرت و عصبیت در بواطن ایشان اشتعال یافته قاصد ایذاء و اضرار برادر عالیمقدار گشتند و جزء اخیر خواب علت قصد اخوان شد که شبی یوسف علیه السلام در خواب دید که یازده ستاره با ماه و آفتاب او را سجده کردند و صباح این رؤیا را بعرض یعقوب علیه السلام رسانیده آنجناب بار دیگر قره العین خود را بکتمان آنواقعه از اخوان امر فرمود و برادران ازین خواب نیز واقف گشته بجد هرچه تمامتر متوجه آنشدند که یوسف را از نظر یعقوب علیه السلام دور اندازند آنگاه نزد پدر آمده بابرام تمام ازو رخصت طلبیدند که یوسف علیه السلام را بگشت صحرا برند یعقوب دست رد بر سینه ملتمس ایشان نهاد و فرمود که میترسم که اگر یوسف را همراه شما بصحرا فرستم او را گرگ بخورد مثنوی
از آن ترسم کزو غافل نشینید*ز غفلت صورت حالش نه بینید*
درین دیرینه دشت محنت‌انگیز*کهن گرگی برو دندان کند تیز بعضی از علماء آورده‌اند که این سخن بنابران از یعقوب صادر شد که در بیابان کنعان گرگان درنده بسیار بودند و برخی گفته که آنجناب بخواب دیده که ده گرگ قصد یوسف کرده هلاکش ساختند و بر هر تقدیر چون کرت اول ملتمس اسباط مبذول نیافت پیش یوسف رفته و بانواع سخنان محبت‌آمیز و کلمات مودت‌انگیز آنجناب را فریفته بتماشای صحرا مایل گردانیدند و باز بخدمت یعقوب علیه السلام شتافته و التماس خود را مکرر ساخته یعقوب کرت دیگر آنسخن را بسمع قبول جای نداد اما در آن اثنا یوسف بمجلس شریف پدر آمده و بمبالغه تمام رخصت طلبیده آنمقدار الحاح نمود که یعقوب علیه السلام طوعا و کرها او را شرف اجازت ارزانی داشت و اسباط صباحی که فضای سپهر خضرا از نور طلعت یوسف زرین لقاء خورشید منور شد یوسف را مصحوب خود گردانیده متوجه صحرا گشتند و چون مقداری مسافت طی کردند بقدر مقدور در جور و جفا و تعذیب و ایذاء آن آفتاب عالم‌آرا کوشیده قصد جانش فرمودند و بالاخره بنابر استصواب یهودا آن در دریای اصطفا را برهنه ساخته در چاهی که سه فرسخی کنعان بود و بقول اکثر هفتصد گز و بروایت اقل هفتاد گز عمق داشت انداختند و سر آن را بسنگ گران محکم ساختند نظم
برون از آب درچه بود سنگی*نشیمن ساخت یوسف بیدرنگی*
چه دولت یافت آخر بنگر آن سنگ*که کان گوهری شد بس گران سنگ و جبرئیل امین بفرمان رب العالمین از اوج سدره المنتهی به حضیض آنچاه شتافته بتسلی خاطر همایون یوسف پرداخت و بدن بی‌بدیلش را به پیراهن ابراهیم که یعقوب آن را مانند تعویذ بر کتف یوسف بسته بود به پوشید بیت
بتسکین دادن جان حزینش*ندیم خاص شد روح الامینش و اسباط در وقت مراجعت بجانب کنعان پیراهن یوسف را بخون
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۳
گوسفندی آلوده بیگاه‌تر متوجه منزل پدر شدند و یعقوب چون در آن روز مشاهده نمود که آمدن اولاد امجاد از دستور معهود تجاوز نمود آغاز اضطراب فرموده باستقبال ایشان روانگشت و بر بالای تلی توقف کرده انتظار میکشید و پس از آنکه آفتاب مانند رخسار عالمتاب یوسف در چاه مغرب منزل گزید و جهان بسان سراچه دل عاصیان تاریک گردید اسباط نزدیک پدر رسیده فریاد وایوسفا بگوش متوطنان عالم بالا رسانیدند و یعقوب از ملاحظه اینحال و استماع اینمقال بیهوش گشته از پای درافتاد و چون آنجناب را فی الجمله افاقتی دست داد یوسف را طلبیده برادران باتفاق گفتند که ما باسب تاختن و تیر انداختن مشغول شدیم و یوسف را نزدیک متاع خود گذاشته بودیم که ناگاه گرگی قصد جان او نموده بدن نازنینش را بخورد یعقوب که اینخبر محنت اثر را شنید در بحر اندوه افتاده آنشب تا صباح بناله و زاری و گریه و بیقراری اشتغال داشت و چون پیراهن خون آلود یوسف را پیش اسرائیل آوردند در آن نگریسته دید که مطلقا پاره نشده لاجرم اولاد را مخاطب ساخته گفت غریب گرگی بوده که یوسف را خورده پیراهنش را ندریده (بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلی ما تَصِفُونَ) و بروایتی برادران یوسف گرگی را گرفته و دهنش را بخون ملوث کرده پیش یعقوب آوردند و او را بخون یوسف متهم ساختند اسرائیل علیه السلام در آن گرگ نگریسته گفت توئیکه ثمره الفؤاد مرا خورده گرگ بزبان فصیح و بیان صریح گفت یا نبی معاذ اللّه که از من این عمل صادر شده باشد و چون ما را یار او مجال آن نیست که بحوالی رمه تو آمده در گوسفندان تو تصرف نمائیم چگونه بخون فرزند عزیزت دهن آلائیم لاجرم یعقوب علیه السلام زبان بعتاب فرزندان گشاده گرگ را مطلق العنان ساخت القصه چون یوسف علیه السلام سه شبانه‌روز در آنچاه بسر برد کاروانی که از مدین بمصر میرفتند و رئیس ایشان مالک بن ذعر خزاعی بوده راه گم کرده قائد قضا آن سوداگران را بسر آنچاه آورد و بنابر آنکه روز بآخر انجامیده بود همانجا نزول نمودند نظم
چو چارم روز ازین فیروز خرگاه*برآمد یوسف شب رفته در چاه غلام مالک که بشیر نام داشت جهه کشیدن آب دلو در آنچاه فرو گذاشت بیت
بیوسف گفت جبریل امین خیز*زلال رحمتی بر تشنگان ریز و یوسف خورشید لقا را از حضیض چاه ببرج دلو تحویل نمود و بشیر بامداد روح الامین او را برکشید و چون چشمش بر روی یوسف افتاد چگویم که چه دید لاجرم فریاد از میان جانش برآمده گفت بیت
بشارت کز چنین تاریک‌چاهی*برآمد بس جهان‌افروز ماهی و اهالی کاروان برو جمع گشته در شکل و شمایل یوسف علیه السلام واله و حیران شدند و منبهی که اسباط در آن نواحی بازداشته بودند تا اگر حامله زمین آنچنین مشتری جبین را ظاهر کند ایشانرا مطلع گرداند به تعجیل هرچه تمامتر اینخبر را ببرادران یوسف رسانیده و اسباط مانند برق و باد بجانب کاروان شتافته و با مالک بن ذعر و کاروانیان ملاقات نموده گفتند این شخص بنده ماست و چند روز است که گریخته و ما هرچند او را جسته‌ایم تا غایت نیافته‌ایم کاروانیان نخست از قبول این سخن گردن پیچیدند و چون اسباط درین
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۴
باب مبالغه نمودند و یوسف از وهم ایشان آن مدعا را انکار نکرد بلکه زبان الهام بیان باقرار گشاد اهل کاروان آن دعوی کاذب را آخر الامر مقرون بصدق پنداشتند و اخوان در صدد بیع یوسف آمده مالک بن ذعر آن افتخار احرار را بدرمی چند ناسره که عدد آن بروایت اقل ده و بقول اکثر صد و بیست و بمذهب مشهور هفده بود بیع نمود و شمعون در آن باب تمسکی نوشته تسلیم مالک فرمود بیت
وزان پس کاروان محمل به‌بستند*بقصد مصر در محمل نشستند و پس از طی مراحل و قطع منازل در حوالی آندیار نزول کرده چون از رنج راه برآسودند در عاشر محرم الحرام بشهر درآمدند و پس از انقضای سه روز مالک بن ذعر یوسف را بمعرض بیع درآورد وصیت کمال حسن و جمال صدیق در مصر اشتهار یافته بلکه تمام آن شهر از پرتو نور جبین خورشید قرینش سمت اضاءت پذیرفته ساعت بساعت خریدارانش در ازدیاد بودند و لحظه بلحظه مشتریان در بهاء آنماه تابان می‌افزودند نظم
یکی شد زان میانه اول کار*بیک بدره زر سرخش خریدار*
خریداران دیگر رخش راندند*بمنزلگاه صد برده رساندند*
بر آن افزود دولتمند دیگر*بقدر وزن یوسف مشک اذفر*
بدین قانون ترقی مینمودند*ز انواع نفایس میفزودند بالاخره قطفیر که نایب وزیر پادشاه مصر ریان بن الولید بود و او را عزیز میگفتند بتحریک منکوحه خویش زلیخا قیمت آن گوهر بی‌بها را مضاعف ساخته بیت
خریداران دیگر لب ببستندپس زانوی نومیدی نشستند و چون عزیز صدیق را بخرید مالک بن ذعر که بر شرف نسب و وفور حسب آنجناب اطلاع یافته بود دست و پایش را ببوسید و مراسم اعتذار بتقدیم رسانید و یوسف علیه السلام تمسک برادران خود را از مالک ستانده و او را وداع کرده روی بخانه عزیز آورد
 
گفتار در بیان اسم و نسب زلیخا و قصه تعشق او نسبت بآن در دریای اصطفی‌
 
بروایت اکثر علماء زلیخا راعیل نام داشت و پدرش را که از اعیان مصر بود رعاعیل میگفتند و بقولی زلیخا مسمی بفکا و پدرش موسوم به بیوش بود اما حضرت جناب افضل الانامی مولانا عبد الرحمن جامی در یوسف زلیخا مرقوم کلک بلاغت انتما گردانیده‌اند مثنوی
چنین گفت آن سخن‌دان سخن‌سنج*که در گنجینه بودش از سخن گنج*
که در مغرب زمین شاهی بناموس*همیزد کوس شاهی نام طمیوس*
زلیخا نام زیبا دختری داشت‌که با او از همه عالم سری داشت و باتفاق جمیع ائمه اخبار زلیخا در کمال حسن و جمال بود و بصباحت رخسار و ملاحت گفتار از سایر پری پیکران آنزمان ممتاز مینمود نظم
قدش نخلی ز رحمت آفریده*بگلزار لطافت سرکشیده*
ز بستان ارم رویش نمونه‌درو گلها شکفته گونه گونه*
نظربازان بجان کرده پسندش*ز گل جان ساخته تعویذ بندش
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۵ سهی سروان هواداریش کرده*پریرویان پرستاریش کرده و شوهر زلیخا که بروایت اشهر و اصح قطفیر نام داشت و بقول طبری عامر یوسف را خریده بخانه برد با زلیخا گفت که این غلام را گرامی دار و بمنزلی نیکو فرود آر شاید که ازو منفعت گیریم یا او را بفرزندی در پذیریم (عَسی أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً)* و زلیخا چون نظر بر طلعت آن آفتاب سپهر اجتبا انداخت و از شوهر آن رخصت یافت گرامی‌ترین منزل خانه دل را دانسته سلطان مهر و محبت یوسف را در میان جان جا داد و بهمگی همت در استرضای خاطرش کوشیده ابواب رعایت و نوازش بروی روزگارش بگشاد ابیات
چو دولت‌گیر شد دام زلیخا*فلک زد سکه بر نام زلیخا*
نظر از آرزوهای جهان بست*بخدمتگاری یوسف میان بست*
ز زرکش جامهای خز و دیبا*بقدش همچو قدش چست و زیبا*
بسر تاج و میان زرین کمرها*مرصع هریک از رخشان گهرها*
چو روز سال هریک سیصد و شصت*مهیا کرد و فارغبال بنشست و هر روز آنسرو بستان اعتدال را که در جویبار الطاف ملک متعال پرورش یافته بود بلباسی دیگر و خلعتی غیر مکرر زیب و زینت میداد و هرلحظه بجد هرچه تمامتر تحفه در غایت نفاست بدست آورده و بر طبق عرض نهاده بنظر انور آن مهر اوج نبوت میفرستاد و هر ساعت عارض مرغوب خود را که از عیوب پیراسته بود بنوعی آراسته ببهانه با یوسف ملاقات مینمود و بطریقه ایما و اشارت طالب وصال و مرافقت میبود شعر
بلی نظاره‌گی کاید سوی باغ*ز شوق گل چو لاله سینه پرداغ*
نخست از روی گل دیدن شود مست*ز گلدیدن بگل چیدن برد دست و چون یوسف اینمعنی را از زلیخا فهم کرد از صحبتش بقدر امکان اجتناب و احتراز فرمود و از ملاحظه اینصورت میل و رغبت زلیخا بیفزود بیت
آنجا که منتهای کمال ارادتست*هرچند جور بیش محبت زیادت است لاجرم زلیخا بواسطه بیواسطه تصریح ما فی الضمیر خود را با یوسف اظهار کرد و صدیق از ارتکاب آن امر ناصواب سر باز زده زبان الهام بیان به نصیحتش بگشاده بالاخره زلیخا باستصواب دایه خویش قصری در غایت تکلف بنا نمود و فرمود که در و دیوار و سقف و جدار آن خانه را بکشیدن صورت او و چهره یوسف مصور ساختند و آن‌دو مشتری ماهیت زهره طلعت را متصل یکدیگر باوضاع مختلفه تصویر نمودند و زلیخا روزی در نهایت زیب و زینت بآنخانه که هفت دربند داشت یوسف را ببهانه طلبید و ابواب خروج و دخول مسدود گردانید و چون صدیق علیه السلام در آنمقام درآمد بهر طرف نظر کرد و صورت خود را در مقارن صورت زلیخا مشاهده فرمود بیت
اگر در را دگر دیوار را دید*بهم جفت آن دو گل رخسار را دید لاجرم چشم از آن صور برگرفته بجانب زلیخا نگریست و زلیخا بآن التفات امیدوار گشته بتضرع بسیار در باب حرکتی که مقتضی طبیعت بشریت است شرایط مبالغه و الحاح بجای آورد و یوسف صدیق از آن فعل شنیع ابا نموده بین الجانبین قال و قیل بسرحد تطویل کشیده بر طبق آیت (وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ) نزدیک بآن رسید که خیال امریکه مناسب رتبه نبوت نیست در خاطر یوسف قرار گیرد
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۶
امام جعفر الصادق علیه الرحمه و الرضوان کلمه (وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها) را این معنی فرموده است که چون زلیخا در قصد مباشرت با یوسف مبالغه نمود و صدیق قاصد قتل او شد و همچنین علماء تفسیر در باب رؤیت یوسف برهان سبحانی را وجوه متعدده گفته‌اند قول اشهر آنکه در آنخلوت نظر یوسف بر پرده افتاد که در یکی از اطراف آنخانه کشیده بودند و از زلیخا پرسید که آن پرده از بهر چیست زلیخا جواب داد که آن پرده را بر روی بتی که معبود منست کشیده‌ام تا مرا درین کار که می‌بینی نه‌بیند و یوسف از زلیخا اعراض کرده گفت تو از بتی که نه سمع دارد و نه بصر شرم میداری من چگونه از حی اکبر شرم ندارم و قولی آنکه ندائی بگوش حضرت یوسف رسید (که انت مکتوب فی زمره الانبیا فتعمل عمل السفهاء) و بر هر تقدیر یوسف بعد از ظهور برهان ملک قدیر خود را از دست زلیخا خلاص کرده از آنحجره بیرون دوید و زلیخا از عقبش روان گشته بدربند هفتم بوی رسید و پیراهن یوسف را گرفته چنان کشید که پاره شد در آنحال عزیز را در بیرون دربند نشسته یافتند و زلیخا از غایت انفعال فریاد برآورد که ایعزیز چه باشد جزای کسیکه بحرم تو بدی اندیشد مگر آنکه بزندان برده شود یا بعذابی دردناک تعذیب کرده آید و عزیز انگشت حیرت بدندان گزیده صدیق جهه رفع تهمت کیفیت واقعه را براستی تقریر فرمود و عزیز سخن یوسف را حمل بر غرض کرده خواست که آنجناب را متأذی سازد اما در آن اثنا بالهام ایزد تعالی کودکی شیرخواره بسخن درآمد و گفت اگر پیراهن یوسف از پیش دریده گناه اوست و اگر از پس پاره شده جرم زلیخا است و عزیز احتیاط پیراهن نموده چون دید که از پس دریده است صدیق را عذر خواهی کرد و نسبت بزلیخا سخنان ملامت‌آمیز بر زبان آورد و این قصه در میان نسوان مصر شهرت یافته زبان طعن و تشنیع بر زلیخا گشادند شعر
که شد فارغ ز هر ننگی و نامی‌دلش مفتون عبرانی غلامی*
عجب ترکان غلام از وی نفور است*ز دمسازی و همرازیش دور است*
زلیخا چون شنید این داستان را*فضیحت خواست آن ناراستان را و جشنی عظیم ترتیب داده عوراتی را که در حباله نکاح ساقی و خوانسالار و حاجب و میر اخور و صاحب السجن پادشاه بودند با جمعی دیگر از نسوان مصریان احضار فرمود و بعد از کشیدن و خوردن اطعمه فراوان و جمع آوردن سفره و دستار خوان زلیخا در دست هریک از آن زنان نارنجی و گزلکی نهاد شعر
بدیشان گفت پس کی نازنینان*ببزم نیکوئی بالا نشینان*
چرا دارید زینسان تلخ کامم*بطعن عشق عبرانی غلامم*
اجازت گر بود آرم برونش‌برین اندیشه گردم رهنمونش*
همه گفتند کز هر گفت و گوئی*بجز وی نیست ما را آرزوئی لاجرم زلیخا فرمان داد تا یوسف از خانه بیرون آید و آن محفل را از پرتو رخسار آفتاب آثار بیاراید و چون صدیق بیرون خرامیده نقاب از چهره عالمتاب برافکند طاعنان زلیخا متفق اللفظ و المعنی او را معذور داشته بجای ترنج دستهای خود را بریدند و فریاد بر آوردند (ما هذا الا ملک کریم) آنگاه آنزنان کف بریده و گریبانهاء دریده بمنازل خویش مراجعت نمودند و دو نفر از ایشان ساعتی در منزل زلیخا توقف کردند و نزد یوسف
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۷
رفته بمواصلت زلیخا بقدر امکان ترغیب نمودند و بزندان تهدید دادند صدیق از قبول آن ملتمس سر باز زد و گفت مرا زندان از کید و مصاحبت زنان خوشتر است و ایشان مأیوس از خدمت یوسف پیش زلیخا آمده گفتند مناسب چنان مینماید که او را بزندان فرستی تا چندگاهی محنت و ریاضت کشیده گردنش نرم شود و سر بحیز متابعت تو درآورد و زلیخا این سخن را بسمع رضا اصغا نموده بانواع وسوسه و فریب عزیز را برآنداشت که یوسف را بزندان فرستاد و صدیق آنخانه ظلمانی را بیمن مقدم شریف نورانی گردانید شعر
چو مردان در مقام صبر بنشست*بشکر آنکه از کید زنان رست و هرگاه که از ادای وظایف طاعات فراغت مییافت بدلجوئی زندانیان و تعبیر خوابهای ایشان مشغول میشد بیت
شدند از مقدم آنشاه خوبان*همه زنجیریان زنجیرکوبان اما زلیخا چون از آن آفتاب عالم‌آرا دور افتاد از حبس یوسف پشیمان گشته آغاز اضطراب و بی‌طاقتی کرد بیت
چو خالی دید از آن گل گلشن خویش*چو غنچه چاک زد پیراهن خویش و در غایت حزن و ملال اوقات میگذرانید تا آنزمان که بشرف مواصلت یوسف علیه السلام رسید.
 
گفتار در بیان مخلص یوسف علیه السلام از زندان و نشستن بر سریر عزت مصر و نیابت ملک ریان و ذکر تزویج زلیخا
 
بروایتی که مشهور است بین العلماء کیفیت این حکایت چنانست که در آن اوان که یوسف بزندان درآمد شرابدار و خوان سالار پادشاه مصر ریان بن ولید که از قبیله عمالقه بود بجریمه‌ای متهم گشته هردو را بآن مجلس آوردند و آن‌دو جوان چون مشاهده کردند که گاهی بتعبیر خواب می‌پردازد و آنچه میگوید موافق تقدیر می‌افتد از برای امتحان هریک خوابی ساختند و نزد صدیق آمده شرابدار گفت من در واقعه دیدم که سه خوشه انگور بنظر درآمده آن را فشردم و خوانسالار عرض نمود که من مشاهده کردم که خوانی پر نان بر سر دارم و مرغان هوا آن نان را از من می‌ربایند و یوسف افشای تعبیر این دو خواب را تأخیر انداخته سخن دیگر در میان آورد و بعد از الحاح و مبالغه گفت که خواب ساقی دلالت بر آن میکند که پس از انقضای سه روز از حبس خلاص شده نوبت دیگر بعز نیابت ملک فایز گردد و خواب خوانسالار مشعر است بآنکه او را بردار کشند آن‌دو تن بعد از استماع این سخن گفتند که ما این واقعات را ساخته بودیم صدیق جواب داد که قلم قضا برین منوال جاری گشته و این تعبیر تغییر نخواهد یافت و چون سه روز بگذشت خوانسالار را بردار کشیدند و شرابدار باز بمنصب خود رسیده بملازمت ریان شتافت و یوسف در وقت وداع با ساقی گفت مرا نزدیک پادشاه خود یادآور و بنابر آنکه صدیق استعانت از غیر کرد هفت سال این ملتمس بر خاطر ساقی فراموش گشت و چون ایام مشقت یوسف بنهایت انجامید شبی ریان بن الولید در خواب دید که هفت گاو فربه پیدا شده متعاقب هفت گاو لاغر نیز
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۸
ظاهر شده گاوان لاغر هفت گاو فربه را فرو بردند و همچنین هفت خوشه سبز مشاهده نمود که هفت خوشه خشک بر آن پیچید و از سنبلات خضرا اثر نگذاشت و ریان معبران و منجمان را احضار فرموده کیفیت واقعه را با ایشان گفت و طالب تعبیر شد و مجموع از تعبیر آنخواب عاجز گشته ساقی را از یوسف یاد آمد و ملک را تنبیه نموده بزندان شتافت و واقعه مذکوره را معروض داشته از تعبیر آن سئوال کرد صدیق علیه السلام گفت هفت گاو فربه و خوشهای سبز اشارت بسالهای پرنعمت است که مردم برفاهیت باشند و گاوان لاغر و هفت خوشه خشک کنایت از هفت سال است که قحطی شده مردم بعسرت و محنت گذرانند و تدبیر این کار آنست که در هفت سال آینده که رشحات سحاب عنایت الهی فایز خواهد بود مهما امکن بامر زراعت قیام نمایند و بعد از رفع محصول دانه با خوشه بگذارند مگر اندکی را که بخورند و در سنوات قحط و غلا آنچه ذخیره نهاده باشند تناول فرمایند شراب‌دار مراجعت نموده تعبیر خوابرا عرض داشت پادشاه باحضار یوسف فرمان داد و ساقی بتعجیل تمام بزندان بازگشته از صدیق التماس نمود که ببارگاه پادشاه شتابد و یوسف از قبول این ملتمس ابا فرموده گفت نزدیک ملک رو و بپرس که چه بود حال آنزمان که دستهای خود را بریدند تا عدم خیانت من ظاهر شود و شرابدار تنها بنزد ریان رفته آنحدیث را بازگفت پادشاه متعجب شد و از کما هی احوال یوسف تفتیش نموده فرمود تا زلیخا را با آن زنان حاضر کردند و ایشان بر طهارت ذیل یوسف اداء شهادت نموده گفتند که بیت
ز یوسف ما بجز پاکی ندیدیم*بجز عزو شرفناکی ندیدیم و زلیخا نیز بعصمت یوسف علیه التحیه و السلام معترف گشته بیت
بجرم خویش کرد اقرار مطلق*برآمد زو صدای حصحص الحق لاجرم بیگناهی آن مظهر لطف الهی بر همگنان ظاهر گردید و ملک ریان بر زبان آورد که یوسف را بیاورید که من او را جهه خاصه خویش اختیار میکنم و یکی از مقربان بزندان رفته صدیق را بمجلس پادشاه آورد و ریان بن الولید نسبت باو شرایط اعزاز و احترام بجای آورده نوبت دیگر از تعبیر آن واقعه مذکوره استعلام نمود و صدیق علیه السلام تعبیر و تدبیر آن را بروجهیکه مسطور شد تقریر کرده گفت اگر ضبط این مهم در عهده من باشد بموجب راستی بتقدیم رسانم و ریان این ملتمس را مبذولداشته یوسف را بانواع اصطناع اختصاص داده و زمام تمشیت آن امر خطیر را در قبضه درایتش نهاد و بعد از اندک روزگاری از وقوع این قضیه عزیز که باتفاق مورخان مصراع
بوقت کامرانی سست رک بود*
ازین عالم انتقال نمود و منصب او نیز مفوض بیوسف شده صدیق بالتماس ریان بن الولید بلکه بفرمان ملک مجید بیت
زلیخا را بعقد خود درآورد*بعقد خویش یکتا گوهر آورد و از قادر متعال معاودت روزگار جوانی و سرسبزی نهال کامرانیش را مسألت نمود بیت
جمال مرده‌اش را زندگی داد*رخش را طلعه فرخندگی داد و زلیخا پس از چهل سالگی هیجده ساله شد و شجره آمالش بثمره اقبال بارور گشت و بحجره خاصه یوسف
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۶۹
که حجله مرادش بود درآمد نظم
پرستاران همه پیشش دویدند*سر و افسر همه پیشش کشیدند*
خروشان از جمال دلفریبش*بزرکش جامها دادند زیبش* چو فراش سپهر فیروزه فام پرده مشکین شام را نقاب رخسار عروس آفتاب گردانید و مشعله ماه و شموع انجم را مانند مردم دیده و دیده مردم برافروخته ساخت و این سبز طارم روشن گردید یوسف آن حجله را بنور حضور خود بسان روز منور ساخته و زلیخا را بر فراش اختصاص جای داد و بنظر مرحمت در آن جمال خورشید مثال نگریسته بکلیه مهر حقه سیمینش برگشاد بیت
چو یوسف گوهر ناسفته را دید*ز باغش غنچه نشکفته را چید*
بدو گفت این گهر ناسفته چون ماند*گل از باد سحر نشکفته چون ماند
بگفتا جز عزیزم کس ندید است*ولی او غنچه باغم نچیده است و این معنی موجب ازدیاد مودت و اتحاد یوسف علیه السلام شده بخشنده بی‌منت او را از زلیخا دو پسر کرامت کرد افرائیم و میشا (ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ)*
 
گفتار در بیان ظهور قحط در میان مردم و تشریف آوردن اسباط به مصر جهه طلب گندم‌
 
نقله غرایب روایات و حمله عجایب حکایات چنین آورده‌اند که یوسف صدیق علیه السلام در آن هفت سال که ابواب مرحمت و مکرمت حضرت ذو الجلال مفتوح بود در اجتماع غلات و حبوبات بقدر طاقت و سعی اهتمام فرمود و چون ایام وسعت معیشت بنهایت رسید و روزگار راحت و فرحت منقضی گردید بلاء قحط و غلا بمرتبه شایع گشت که هرگز بنی آدم بدان شدت حالتی مشاهده نکرده بودند و محنت جوع و گرسنگی بمثابه استیلا یافت که از بدو ایجاد عالم طوایف امم بدان صعوبت بلیه بخاطر نیاورده بودند نظم
غوغای غلا بسر برآمد*قحط از در آهنین درآمد*
نی قحط مگو که اژدهائی*بر هر طرفی ازو بلائی رعایای ریان بلکه تمام مصریان در سال اول ذخایر خود را صرف نمودند و در سال دوم هرچه از جنس طلا و نقره و جواهر و سایر اشیاء نفیسه داشتند بیوسف علیه السلام داده گندم عوض میستاندند و آخر الامر مهم منجر بآن شد که در سنه سادسه و سابعه زن و فرزند خویش را در معرض بیع آوردند بلکه نفوس خود را در بهای گندم بصدیق فروخته خط بندگی میدادند بیت
آنچنان تنگ شد برایشان کار*کادمی شد چو گرگ مردم‌خوار و چون در کنعان نیز زحمت جوع در معده‌ها شیوع یافت و اولاد یعقوب شنیدند که عزیز مصر در انبار باز کرده گندم بمردم میفروشد از پدر اجازت طلبیده جزوی بضاعت برداشته بمصر آمدند و در روزیکه یوسف علیه السلام بر تخت عزت و حکومت نشسته بود و مانند ملوک مصر اثواب حریر و دیبا پوشیده و عصابه مرصع به پیشانی بسته بعز دستبوس معزز گشتند و صدیق اخوان را شناخته ایشان بنابر طول مدت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۰
و تغییر هیأت او را نشناختند بعد از آنکه در مجلس قرار گرفتند یوسف از برادران پرسید که شما از کجائید و بچه مهم رنجه شده آمده‌اید جوابدادند که ما در دیار شام میباشیم و جهه استماع بذل و احسان تو بدین ولایت آمده‌ایم غرض آنکه فی الجمله قوت بدست آورده باز گردیم گفت ظاهرا شما از پیش حاکم شام به تجسس آمده‌اید اسباط آواز برآوردند که معاذ اللّه که ما جاسوس باشیم بلکه از اولاد پیغمبرانیم و پدر مادر سلک احفاد ابراهیم خلیل اللّه انتظام دارد و موسوم بیعقوبست و ملقب باسرائیل و ما دوازده برادر و برادریکه بحسب صورت و سیرت بر ما رتبه تقدم داشت در چنگ گرگی گرفتار شده برحمت الهی پیوست و چون اینخبر محنت اثر بگوش پدر رسید پس از فزع و افغان فراوان بقضا رضا داده و از ما کنار گزیده در خانه تنگ و تاریک در فراغ پسر بسر میبرد لیکن از مادر آن ولد گمشده پسر دیگر دارد که بدیدنش فی الجمله تسلی او را دست میدهد یوسف بالهام حضرت الهی رعایت ناموس پادشاهی کرده بیان کلمات چندان التفات نکرد و بر زبان معجز بیان آورد که من دست از تفحص باز ندارم تا بوضوح پیوندد که غرض شما از این سفر چیست و باعث بر توجه بجانب مصر کیست اکنون صلاح در آنست که چون عزم معاودت نمائید یکی از برادران در ظل انعام و احسان ما توقف کند و شما بزودی بازآمده برادر کهتر خود را بیاورید تا صدق سخنانیکه بعرض رسانیده‌اید بسرحد یقین رسد و اخوان اینمعنی را قبول نموده صدیق ایشان را در مکانی مناسب فرود آورد و در اعزاز و اکرام ایشان مبالغه تمام اظهار کرد و اسباط روز دیگر جهه خریدن گندم بمجلس یوسف آمده بضاعت خود را معروض گردانیدند صدیق فرمود که هرچند این بضاعت لایق خزانه نیست اما چون جمال حال شما بحلیه اصالت زینت دارد و مسافت بعید پیموده‌اید امتعه خود را در بازار بها کرده عوض آن غله بستانید و اخوان بموجب فرموده عمل نموده تمامی رخوت ایشان را بدویست دینار بها کردند و یوسف ده شتر گندم ببرادران داده محرمی را فرمود تا بضاعتی را که آورده بودند پنهان در میان بار ایشان نهاد در وقت رخصت در باب آوردن بنیامین مبالغه نموده شمعون را در مصر نگاهداشت و بتفقد و خاطرجوئی او پرداخت و چون اسباط طی منازل و مراحل نموده بکنعان رسیدند و بشرف ملاقات والد بزرگوار خود مشرف گردیدند وقایع و حالات آنسفر را بتمام معروض گردانیدند و یعقوب مجلس اولاد امجاد را از شمع رخسار شمعون بی‌نور یافته از سبب غیبت او تفتیش فرمود برادران جهه توقف او را شرح داده اسرائیل گفت چرا سر خود را نزد عزیز مکشوف ساختید جوابدادند که بواسطه تهمت جاسوسی یعقوب ساکت گشت چون اسباط سر بارها را باز گشادند و بضاعت خود را در آنجا یافتند گفتند ای پدر ستم نمی‌کنیم و ما دروغ نمیگوئیم در مکارم اخلاق عزیز مصر تامل فرمای که آنچه ما برده بودیم عوض گندم عنایت کرده و امتعه ما را نیز در بار باز نهاده یعقوب عزیز را دعای خیر گفت و اولاد او فرصت یافته گفتند امید چنانست که
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۱
این نوبت بنیامین را همراه ما گردانی تا صدق مقالات ما نزد عزیز به تحقیق پیوندد و چنانچه وعده کرده یک شتروار گندم زیاده بما دهد و شمعون را بمارد فرماید و ما قبول مینمائیم که در محافظت بنیامین بقدر امکان سعی فرمائیم و اگر او را همراه نبریم دیگر عزیز غله بما انعام نخواهد کرد اسرائیل علیه السلام از قبول این التماس ابا فرمود و پس از مبالغه فراوان بر زبان آورد که قواعد میثاق و پیمان بایمان مؤکد سازید که در مراقبت بنیامین از خود به تقصیر راضی نشوید تا او را مصاحب شما گردانم و ایشان بر آن موجب عملنموده یعقوب آن التماس را بعز اجابت مقرون گردانید و گفت (فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ) آنگاه ایشان را وداع کرده جهه دفع اصابه عین الکمال فرمود که چون بمصر رسید همه از یک دروازه بشهر در نیائید (لا تدخلوا من باب واحد و ادخلو من ابواب متفرقه) و یعقوب علیه السلام درین نوبت رقعه بعزیز مصر نوشته دستاریرا که از ابراهیم علیه السلام میراث یافته بود برسم هدیه ارسال داشت و اسباط روی براه آورده چون بمقصد رسیدند بنابر فرموده پدر متفرق بشهر درآمدند و بهمان سرای شمعون نزول کرده صباح روز دیگر هر یازده برادر بدرگاه یوسف رفتند و صدیق از وصول برادران و آوردن کتابت و تحفه از نزد مقیم بیت الاحزان خبر یافته نظم
ز شادی برافروخت رویش روان*چو گل در بهاران بخندید از آن و فی الحال اشارت فرمود که اخوان را درآورده در مجلس مناسب بنشاندند و مراسم پرسش و نوازش مرعی داشته از مطالعه مکتوب پدر بزرگوار و مشاهده دستار جد عالیمقدار بغایت مبتهج و مسرور گشت و چون وقت کشیدن طعام شد یوسف علیه السلام به پس پرده خرامیده فرمود تا هردو نفر از برادران را بر یک مایده نشاندند و بنیامین تنها مانده یوسف او را پیش خود طلبید و در خوان خاصه شریک ساخت و بقولی خود را بر وی ظاهر گردانیده گفت من جهه نگاه داشتن تو فکری بصواب خواهم کرد و ابن یامین اظهار فرح و سرور بسیار نموده صدیق او را باخفاء آنصورت وصیت فرمود و در تاریخ حافظ ابرو مسطور است که در کرت ثانی که اسباط بمصر آمده بعز ملاقات یوسف فایز شدند صدیق روزی بدیشان گفت من خطی دارم بلغت عبری و از مصریان کسی بخواندن آنعالم نیست طریقه آنکه آن مکتوب را مطالعه نموده مضمونش را بیان کنید برادران انگشت قبول بر دیده نهاده یوسف علیه السلام تمسک بیع خود را که از مالک بن ذعر ستانده بود بدیشان نمود اولاد یعقوب چون در آن کاغذ که بحقیقت روزنامه عمل ایشان بود نظر کردند انفعال عظیم باحوال ایشان راه یافته بیت
نی خطی زان خط توانستند خواند*نی حدیثی نیز دانستند راند القصه چون اسباط از رنج راه برآسودند یوسف علیه السلام خلع فاحره و غله وافره بایشان ارزانی داشته یکی از محرمان را گفت تا صاع را پنهان دربار بنیامین نهاد و همه را اجازت معاودت داد و بعد از آنکه اسباط از مصر اندک مسافتی بجانب کنعان طی کردند جمعی از خدام صدیق از عقب رسیده آواز برآوردند (أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسارِقُونَ) یعنی ای کاروانیان شما دزدانید اخوان از شنیدن این سخن در تحیر افتاده گفتند چه میگوئید
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۲
و از ما چه میجوئید جوابدادند که صاع ملک را گم کرده‌ایم و هرکه آن را بما آرد یک شتر وار گندم باو دهیم (تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِی الْأَرْضِ وَ ما کُنَّا سارِقِینَ) فرستادگان یوسف فرمودند که اگر این صاع از میان متاع یکی از شما پیدا شود جزای آنکس چه باشد جوابدادند که از بار هرکس که صاع بیرون آید جزاء آن خیانت را او کشد و چند گاه در خدمت صاحب مال باشد بعد از آن مصریان نخست اوعیه برادران بنیامین را طلبیدند بالاخره صاع را از بار او بیرون آوردند و اسباط سر خجالت پیش افکنده خدام یوسف بنیامین را باز گردانیدند تا بطریق شریعت ابراهیم دو سال در مقام رقیت او را نگاه دارند و برادران نیز بحسب ضرورت مراجعت نموده در مجلس صدیق بر زبان آوردند (إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ) و علما در باب سرقت یوسف وجوه متعدده گفته‌اند از آن جمله یکی قضیه کمر است بر وجهی که در بدایت اینحکایت مسطور گشت دیگر آنکه برخی بران رفته‌اند که نوبتی آنجناب گوسفندی از رمه بگرفت و بمستحقی داد القصه اگرچه بر خاطر عاطر یوسف علیه السلام آن سخن گران آمد اما چیزی از آن معنی ظاهر نکرد و گفت (أَنْتُمْ شَرٌّ مَکاناً وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ) آنگاه اسباط بزبان تضرع و زاری و نیاز عرض داشتند که ای عزیز پدر ما پیریست در غایت بزرگی و مدتیست که بسبب مفارقت یک فرزند در کنج تنهائی نشسته و ابواب فرح و سرور بر روی خود بسته و ما با او عهد پیمان در میان آورده‌ایم که بنیامین را بسلامت بدو رسانیم حالا اگر او را اینجا گذاشته بخدمت او رویم بکدام چشم در او نگاه توانیم کرد امید آنکه یکی از ما را عوض بنیامین نگاهداری و او را اجازت مراجعت فرمائی یوسف فرمود معاذ اللّه که بی‌گناهی را بجای گناه‌کاری بگیرم و من همان کس را مؤاخذه می‌نمایم که متاع خود را دربار او یافته‌ام و چون مهم اخوان بتواضع و حلم از پیش نرفت آغاز خشونت و غلظت نموده روبیل که بزرگترین ایشان بود پیش رفت و حال آنکه از غایت استیلاء غضب مویها بر اندامش راست ایستاده از پیراهنش سر بیرون کرده بود و نزدیک یوسف علیه السلام رسیده گفت ایعزیز خشم بمثابه بر من مستولی شده که اگر صیحه زنم تمام شنوندگان در زمره مردگان انتظام یابند بنیامین را بمن تسلیم کن و الا از من امری صادر شود که تدارک‌پذیر نباشد و چون صدق سخن او بر ضمیر صدیق ظاهر بود با او آغاز چرب‌زبانی فرمود تا بنشست آنگاه پسر خود افرائیم را اشارت نمود که آهسته از عقب اعمام خود درآمده دست بر پشت روبیل مالید چه خاصیت اولاد یعقوب آن بود که هرگاه یکی از آنقوم دست ببدن ایشان رساندی غضب‌شان انطفا پذیرفتی و چون یوسف دید که صورت حرارت روبیل تسکین یافت فرمود که من بنیامین را باز ندهم هرچه میخواهی میکن روبیل قصد کرد که آوازی برآرد مطلقا آوازش برنیامد و حیرت بر وی غالب گشته گفت ظاهرا شخصی از آل ابراهیم دست ببدن من رسانیده که نایره غضب من فرو نشست در تاریخ طبری مسطور است که چون صاع را نزد یوسف آوردند و اسباط حاضر شدند صدیق دست بر آن جام زده گفت این صاع میگوید شما دوازده برادر بودید و یکی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۳
را از آنجمله فروخته‌اید و بنیامین این سخن شنیده التماس نمود که ای عزیز ازو سئوال کن که آن برادر زنده است یا نه یوسف کرت دیگر دست بر صاع زده گفت میگوید زنده است و تو او را خواهی دید و باز بنیامین درخواست کرد که از وی بپرس که تو را که دزدیده بود صدیق باز بر صاع دست زده فرمود که صاع در خشم است و میگوید چون میدانید که مرا از بار که بیرون آورده‌اید این چه سئوال است القصه چون اسباط از بردن بنیامین مایوس شدند روبیل نیز در مصر توقف نموده و بقیت اخوان روی بکنعان آورده بعد از وصول صورت واقعه را با ساکن بیت الاحزان در میان نهادند و مضمون این مقال مناسب حال او آمد که شعر
هر دم زمانه داغ غمم بر جگر نهد*یک داغ نیک ناشده داغ دگر نهد*
هر داغ کاورد قدری رو به بهتری*آنداغ را گذارد و داغ دگر نهد و روی از اولاد برتافته در هجر آن‌دو نور دیده چندان اشک افشاند که چشمهایش از نور بینائی عاطل ماند
 
گفتار در بیان مراسله یعقوب و یوسف و نجات یافتن اسرائیل از موجبات حزن و تأسف‌
 
در روضه الصفا مسطور است که چون یعقوب علیه السلام مدت دیگر در فراق آن دو پسر بسر برد مکتوبی محتوی بر تعداد بلیات آباء و اجداد خود در قلم آورد و قصه فقدان یوسف را در آن کتاب درج نمود و التماس مخلص بنیامین فرمود و آن رقعه را مصحوب فارض بن یهودا نزد عزیز مصر فرستاد و یوسف بعد از مطالعه نامه پدر در جواب نوشت که مکتوب مرغوب مبنی از بیان مصایب آباء و اجداد تو رسید و مضمونش بوضوح پیوست اولی و انسب آنست که چنانچه ایشان در طریق مصابرت سلوک نمودند تو نیز شکیبائی را شعار خود سازی تا بمقصود خود فایز گردی و السلام و فارض را بواجبی نواخته رخصت مراجعت ارزانی داشت و چون فارض آن رقعه را بیعقوب علیه السلام رسانیده آنجناب را بر فحوایش مطلع گردانید گفت این کلمات بسخنان پیغمبرزادگان میماند و روی باولاد آورده گفت بزودی متوجه مصر شوید و تفتیش احوال اخوان خود کنید و از رحمت الهی نومید مباشید و اسباط کرت دیگر یراق سفر کرده و محقر بضاعتی برداشته بمصر شتافتند و بعد از وصول بمجلس شریف عزیز عرض نمودند که ایعزیز دریاب ما و اهل بیت ما را از ضرر جوع و آورده‌ایم بضاعتی اندک وافی و کامل گردان از برای ما کیل گندم را و تصدق کن بر ما که البته خدایتعالی جزا میدهد صدقه‌دهندگان را یوسف علیه السلام را از این کلام رقتی تمام دست داده و بیطاقت گشته نقاب از رخسار چون آفتاب برانداخت و ایشان را مخاطب ساخت که (هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ أَخِیهِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ) برادران امعان نظر بجای آورده با آنکه بعضی از نشانیهای جمال یوسف را دیدند و سخن تعریض‌آمیز
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۴
او را شنیدند بر سبیل استفهام گفتند (أَ إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ) صدیق جوابداد که (قالَ أَنَا یُوسُفُ وَ هذا أَخِی) و اسباط در مقام اعتذار و استغفار آمده یوسف گفت (لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ) بعد از آن صدیق از حال پدر بزرگوار شرایط تفتیش و استفسار بجای آورده چون او را بر کما هی واقعات اطلاع افتاد فرمود که صباح پیراهن مرا بر داشته بکنعان برید و بر روی پدر من افکنید تا چشمهای او بینا شود و آنجناب را بدین جانب آورید یهودا ملتزم این خدمت شده روز دیگر بطرف کنعان روانشد و در بیرون دروازه مصر آن پیراهن را افشانده باد باذن مرسل الریاح بویش بمشام یعقوب رسانید و اسرائیل هم در آن نفس استشمام رایحه وصال نموده باهل بیت خود گفت (إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ) یعنی به تحقیق من بوی یوسف می‌شنوم اگر مرا بعدم عقل منسوب ندارید ایشان جوابدادند که (تَاللَّهِ إِنَّکَ لَفِی ضَلالِکَ الْقَدِیمِ) بیت
دماغت را نه از یوسف نسیم است*ولی دل در ضلالات قدیم است و بعد از گذشتن روزی چند یهودا بملازمت پدر رسیده و بشارت سلامتی یوسف رسانیده پیراهنش را بر روی یعقوب انداخت و فی الحال چشم اسرائیل بدستور پیشتر نورانی گشت و مقیم بیت الاحزان فرحناک و شادمان گشت با جمیع اولاد و احفاد و اهل بیت که هفتاد نفر بودند بجانب مصر شتافت و چون یوسف از قرب وصول پدر خبر یافت بمراسم استقبال استعجال نموده بعد از آنکه چشمش بر یعقوب افتاد از اسب پیاده گشت و پیش دویده یعقوب ابتدا بتحیت و سلام کرد و پدر و پسر یکدیگر را در کنار گرفته چندان گریستند که بیهوش شدند و چون بحال خود آمدند یوسف یعقوب را نزد ریان بن ولید که او نیز به استقبال آمده بود برد و ریان دست‌وپای اسرائیل را بوسیده لوازم اخلاص بتقدیم رسانید آنگاه باتفاق بدرون مصر شتافته صدیق و یعقوب و لیا و اسباط را در قصر مخصوص فرود آورد و پدر بزرگوار و خاله را بر تخت نشانده خود نیز پیش ایشان بنشست و در آنحال اسرائیل و لیا و یازده برادر یوسف علیهم التحیه و السلام را سجده و تحیت و تعظیم کردند و صدیق فرمود که (یا أَبَتِ هذا تَأْوِیلُ رُءْیایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّی حَقًّا) بعد از آن یوسف بتعداد نعم نامتناهی الهی که متعاقب شداید و محن که درباره او بوقوع انجامیده بود قیام نمود و سرگذشت خود را مشروح معروض داشت و در فراغبال و رفاه حال بنی اسرائیل کوشیده بقدر امکان در باب رعایت جانب اخوان مراسم لطف و احسان بتقدیم رسانید بیت
بدی را بدی سهل باشد جزا*اگر مردی احسن الی من اسا
 
ذکر انجام روزگار یوسف علیه السلام‌
 
به ثبوت پیوسته که بعد از فوت اسرائیل بچندگاه پادشاه مصر ریان بن الولید که به نبوت یوسف علیه السلام گرویده بود ازین دار ملال به ملک بی‌زوال ارتحال فرمود و کافری فاجر از بنی اعمامش که قابوس بن مصعب نام داشت بر سریر فرماندهی نشسته بتجدید رسوم کفر و عناد و ظلم و بیداد پرداخت و هرچند صدیق او را بدین قویم و ملت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۵
ابراهیم دعوت کرد بقدم اطاعت و انقیاد پیش نیامد اما آنجناب را از منصب عزت معزول نساخت و چون یوسف از ایمان قابوس مأیوس گشت حزن و ملال بر ضمیر انورش استیلا یافته اشتیاق وصول بدرجات تقرب ایزد متعال بر خاطر هدایت مآثرش غالب شد و فوت خود را در اثناء مناجات سئوال کرده بعد از ظهور آثار اجابت آن مسألت اسباط را طلب داشت و شرایط وصیت بجای آورده یهودا را وصی گردانید و ایشان را از تسلط فرعون و بعثت موسی علیه السلام خبر داده همای بلند پرواز روح مطهرش برفراز آشیانه عرش منزل گزید و یهودا باتفاق اخوان قالب مطهرش را بآئین خلیل و دین یعقوب تجهیز و تکفین نموده در موضع مناسب دفن فرمود نظم
ولی دانای این شیرین حکایت*که دارد از کهن پیران روایت*
چنین گوید که از هر جانب از نیل*که جسم پاک یوسف یافت تحویل*
بدیگر جانبش قحط و وبا خاست*بجای نعمت انواع بلا خاست*
بدین آخر قرار کار دادندکه در تابوتی از سنگش نهادند*
شکاف سنگ قیراندای کردند*میان قعر نیلش جای کردند در کتاب تحفه الملوک مسطور است که ساختن کاغذ از جمله مخترعات یوسف علیه السلام است (و العلم عند اللّه الملک العلام)
 
ذکر اسباط علیه السلام‌
 
اسباط جمع سبطست و بحسب لغه سبط عبارت از ولد ولد است و باتفاق اهل تفسیر این لفظ در قرآن مجید مشیر باولاد امجاد یعقوبست و ایشان بروایت اکثر مورخان در سلک انبیاء عظام انتظام دارند و مبعوث بوده‌اند بارشاد اولاد و اعقاب خود و هیچ‌یک از ائمه اخبار از احوال اسباط بتفصیل اخبار ننموده‌اند و بر تعداد اولاد ایشان اختصار فرموده‌اند برین موجب که مسطور میگردد روبیل چهار پسر صلبی داشت و در وقت خروج موسی علیه السلام از مصر کثرت ذریت او بمرتبه انجامیده بود که عدد زمره که سن ایشان مافوق بیست و مادون پنجاه سالگی بود بچهل و شش هزار رسید و در آنزمان بزرگتر احفادش ایل بن صوری بن شدی بود یهودا پنج پسر صلبی داشت و ذریت او در شماره اول بهفتاد و چهار هزار و چهارصد مرد مقاتل ترقی نمود و در آن زمان پیشوای ایشان یهوأ بن مری بود و در تحفه الملکیه مسطور است که از اولاد ارخ بن یهودا مری و ایشان و حاکول و میمون و ذرواع قبل از بعثت موسی علیه السلام بمرتبه نبوت فایز شدند (و العلم عند اللّه تعالی) شمعون عدد اولاد صلبی او به وضوح نه پیوست اما عدد اعقاب او در آن شماره پنجاه و نه هزار و سیصد مرد کاری بقلم درآمد و ایالت احفادش در وقت خروج بنی اسرائیل از مصر تعلق بشلومی بن صوری داشت لاوی عدد اولاد صلبی او نیز معلوم نیست لیکن در شماره مذکور عدد ذریاتش به بیست و دو هزار رسید و کلان‌تر ایشان در آنزمان الصافان بن عربائیل بود دان دو پسر داشت و مرجع ذریاتش اخی عیر بن عمی شدای
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۶
بود و عدد ایشان در آن شماره بشصت و دو هزار و ششصد سپاهی رسید زیالون اولاد صلبی او سه نفر بودند عدد ذریت او در آنوقت پنجاه و پنج هزار و چهارصد مرد مقاتل بمفصل درآمد و ریاست آنقوم تعلق بآلی او بن حیلون داشت یشجر پسرانش چهار نفر بودند اما احفاد او در شماره مذکوره چهل و یکهزار و پانصد مرد بودند و مهمتر ایشان در آن اوان بنیائیل بن صوعار بود ثعثالن چهار پسر داشت و ذریت ایشان در آنوقت به پنجاه و سه هزار و چهارصد نفر رسید و رئیس آنقوم حراع بن عیان بود کاد اولاد صلبی او شش نفر بودند و اعقاب ایشان بوقت شماره مذکوره چهل و یکهزار و پنجاه مرد مبارز بقلم آمد و مقتدای ایشان یا ساف بن اعوائیل بود اشیر چهار پسر داشت و در وقت شماره چهل و یکهزار و پانصد مرد جنگی از نسل او موجود بود و برعائیل بن عمران سرداری ایشان مینمود اما یوسف دو پسر و یک دختر یادگار گذاشت و عدد اولاد و احفادش در آن شماره بهفتاد هزار و پانصد نفر رسید و سرداری آنخاندان میان شلاع بن عمهود و کلی بن بداصور مشترک بود بنیامین عدد اولاد صلبی او بسیزده نفر رسید در آن شماره آنچه از ذریت او مفصل شد سی و پنج هزار و چهارصد مرد بود و فرمانفرمائی ایشان متعلق بمعهود بود (و العلم عند اللّه المعبود)
 
ذکر ایوب صبور علیه السلام‌
 
پدر بزرگوار آن پیغمبر عالیمقدار بروایت اکثر ارباب اخبار موص بن عیص بن اسحق علیه السلام بود و قولی آنکه موص ولد روبیل بود و او در روزیکه ابراهیم علیه السلام از آتش نمرود نجات یافته از بادیه غوایت بسرچشمه هدایت شتافت و مادر ایوب در سلک بنات لوط انتظام داشت و ایوب علیه السلام جهه ارشاد متوطنان قریه که در میان رمله و دمشق بود مبعوث گشت و قریه مذکوره ثنیه یا ثانیه یا جاثیه نام داشت و آنجناب مدت بیست و هفت سال فرقه ضلال را بملت حنیف ابراهیم دعوت نموده و در آن اوقات زیاده از سه نفر بوی نگرویدند و آن سه کس نیز در وقت ابتلا از درگاه نبوت او روی گردانیدند و مدت بلیه ایوب بقول اشهر هفت سال بود و بمذهب وهب بن منبه سه سال و بعقیده انس بن مالک هژده سال و اوقات حیات ایوب بروایتی نود و سه سال و بعضی دویست سال و صد و چهل سال نیز گفته‌اند و در متون الاخبار مسطور است که ایوب علیه السلام بعد از رفع ابتلا هفتاد سال زندگانی نمود و خلایق را براه راست دعوت نمود و العلم عند اللّه الخبیر الودود
 
گفتار در بیان بلیات ایوب شکور علیه التحیه و السلام و ذکر نجات یافتن آنجناب بعنایت ذو الجلال و الاکرام‌
 
نزد جمهور اهل خبر به ثبوت پیوسته که ایوب پیغمبر بوفور جهات مکنت و کثرت موجبات فراغت و بسیاری اغنام و مواشی و افزونی خدام و مواشی و ضیاع معموره و مستغلات
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۷
موفوره و اولاد و امجاد و اعقاب پاک اعتقاد از جمیع متوطنان شام منفرد بود و همواره صبح و شام باطعام مساکین و فقرا و رعایه ایتام و ضعفا قیام و اقدام میفرمود و در وظایف شکرگذاری و رواتب سپاس داری حضرت باری بمثابه مبالغه میکرد که زیاده از آن بخاطر نتوان آورد و در لوازم طاعات و مراسم عبادات بمرتبه مشغولی مینمود که شرح شمه از آن بامداد قلم و بنان ثبت نتوان کرد بنابراین مقدمات نایره حقد و حسد در باطن شیطان لعین التهاب یافته کمر عداوت آنجناب بر میان بست و در آن اثنا ندائی از سراپرده کبریا بدو رسید که ای ملعون ایوب پیغمبریست شکرگذار و بنده‌ایست فرمان بردارد و تو را استطاعت اغوا و اضلال او نیست ابلیس گفت یا رب چگونه شکر نعمت تو بجای نیاورد و بچه تأویل لوازم عبادت تو را مرعی ندارد که این همه اموال و ثروت بدو ارزانی داشته و دیده او را بدیدار فرزندان ارشد آثار روشن گردانیده اگر آنچه باو انعام فرموده باز ستانی معلوم نیست که هرگز بر سجاده اطاعت و بندگی تو بنشیند خطاب الهی نازلشد که ای ابلیس ظن تو درباره برگزیده ما خلاف واقع است شیطان مناجات کرد که الهی مرا بر اموال و اولاد او مسلط گردان تا معلوم شود که ایوب چگونه سالک طریق معاصی میگردد و پادشاه بی‌نیاز این ملتمس او را اجابت فرمود ابلیس با اعوان و انصار خود باندک زمانی تمام اموال ایوب را از اغنام و مواشی و ضیاع و مزارع و مداخل و منافع نابود ساخت و خانه را که مسکن اولادش بود منهدم گردانید تا مجموع برحمت الهی پیوستند و بعد از وقوع هریک از آن مصائب شیطان مصور بصورت بشر بنظر آن پیغمبر عالی گهر درمی‌آمد و کیفیت حادثه را باز میگفت و آنجناب ملتفت بتلبیس ابلیس نمیگشت و بدستور معهود لوازم شکر و سپاس بتقدیم میرسانید و چون شیطان ازین ممر بر ایوب دست نیافت کرت دیگر مناجات کرده گفت الهی ایوب میداند که آنچه از اموال و اولادش تلف شده عوض کرامت خواهی نمود اکنون مرا بر بدنش استیلا ده تا به بینی که حال بکجا منجر میشود خطاب رسید که تو را بر جسد او مسلط کردم اما پیرامن زبان و چشم و دل و گوش او مگرد و شیطان بادی در بینی ایوب دمیده حرارتی مفرط بمزاج شریفش راه یافت و تمامی اعضای مبارکش مجروح شده کرم در آن افتاد و منتن گشت و ساکنان آنقریه از رایحه تعفن تنفر نموده در بیرون دیه محقر جائی مرتب کرده ایوب را بدانجا فرستادند و درین بلیه نیز آنجناب بمرتبه طریقه مصابرت را مرعی داشت که ایزد سبحانه و تعالی در شأن او فرمود (إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ) بصحت پیوسته که در اوقات مرض ایوب رحمه بنت افرائیم بن یوسف که حرم شریفش بود بقدر طاقت در تعهد و بیمار داری او لوازم شفقت و مهربانی بتقدیم می‌رسانید و در باب سرانجام غذا و مایحتاج مزاجش مطلقا از خود بتقصیر راضی نمیکردید در آن اوان ابلیس لعین پیوسته آن مستوره را وسوسه کرده از عمل پسندیده منع مینمود و رحمه کلمات او را بعرض ایوب علیه السلام رسانیده آنجناب او را میگفت که زنهار این سخنان را بسمع رضا ندهی که قایل آن شیطانست در تاریخ
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۸
حافظ ابرو مسطور است در روزیکه رحمه در طلب قوت بسیار گشته بود و چیزی بدستش نیفتاده ابلیس بصورت زنی کوتاه موی خود را بر وی ظاهر ساخت و گفت اگر هردو گیسوی خویش را بریده بمن دهی مایحتاج یک روزه ایوب را تسلیم نمایم و رحمه بالضرورت بر آنموجب عمل نموده آن ملعون پیش از وی بنزد ایوب آمده گفت امروز منکوحه تو را بحرکتی ناشایسته منسوب کردند و هردو گیسوی او را بریدند و چون رحمه پیدا شد و مویهای او مفقود بود ایوب دانست که آن امر بنابر شیطنت ابلیس واقع شده لاجرم سوگند خورد که چون از مرض صحت یابد او را صد چوب زند نقلست که در اواخر ایام اسقام ایوب ابلیس بصورت فرشته خود را بمردم آنقریه نموده گفت من یکی از ملائکه مقربینم و آمده‌ام تا شما را از امری عظیم آگاه گردانم باید که آنچه گویم بسمع قبول بشنوید و آن امر عظیم اینست که ایوب سابقا در سلک انبیاء عظام انتظام داشت اما حالا مغضوب درگاه علام الغیوب شده نامش را از جریده پیغمبران محو کرده‌اند مناسب آنکه او را ازین قریه دور اندازید تا اثر غضب الهی بشما سرایت نکند و اینحدیث بگوش ایوب رسیده دست مناجات برآورد و بر زبان الهام بیان راند که (أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ) پوشیده نماند که در باب سبب سوگند ایوب جهه تأدیب رحمه و موجب مناجات آنجناب مورخان وجوه متعدده مختلفه گفته‌اند و چون راقم این سطور در مقام اختصار است بر ایراد یک روایت که مختار اکثر اصحاب اخبار است قناعت نمود امید آن‌که بزرگان خرده بر خردان نگیرند القصه چون دعاء مذکوره بر زبان همایون ایوب صبور جاری گشت که زمان زحمت منتهی شده وقت راحت رسید جبرئیل امین بامر حضرت رب العالمین نزول نموده فرمود (ارْکُضْ بِرِجْلِکَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ) و آنجناب قدم شریف بر زمین زده از زیر پایش چشمه آب بر جوشید و ایوب علیه السلام اندام خود را در آن چشمه شست و از آن آب آشامیده تمامی امراض ظاهری و باطنی او بصحت تبدیل یافت محمد بن جریر الطبری گوید که هنوز آن چشمه برجاست و هر بیماری که از آن آب میاشامد سقم او بشفا تبدیل مییابد و من در سال سیصد و سی بدان چشمه رسیده‌ام و از آن آب آشامیدم القصه مقارن تندرستی ایوب رحمه که جهه سرانجام مهمی بدان قریه رفته بود بازآمده ایوب را نشناخت و پرسید که آیا حال آنمریض که درین ویرانه افتاده بود چه شد جبرئیل فرمود که اگر صحت یافته او را به‌بینی بشناسی ایوب علیه السلام خندان گشت رحمه دانست که آنجناب صحت یافته لاجرم مبتهج و مسرور شد و ایوب بمقتضای وحی سماوی صد چوب باریک برهم بسته بریدن رحمه زد تا در سوگندی که خورده بود حانث نشود و کریم خطاپوش عطابخش نوبت دیگر اموال بیقیاس و اولاد امجاد بدان پیغمبر شکور عنایت فرمود و روایتی آنکه همان فرزندانش را بحال حیات آورد و در خانه آنجناب از وقت عصر تا هنگام شام ملخ طلا بارید و در تاریخ طبری مسطور است که ایوب در اواخر ایام حیات از جمله اولاد خود حزقیل را وصی ساخت و خرقیل بمرتبه نبوت رسیده ذو الکفل
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۷۹
لقب یافت و نیز ایوب را پسری بود بشیر نام داشت و او نیز بدرجه بلند پیغمبری مرتقی شده هفتاد و پنجسال عمر یافت (و اللّه تعالی اعلم بالصواب)
 
ذکر شعیب علیه السلام‌
 
شعیب اسمیست عربی و بلغت سریانی آنجناب را یثروب میگفتند و طلاقت لسان و فصاحت بیان آن پیغمبر عالیمقام بمرتبه‌ای بود که ملقب بخطیب الانبیا گشت در تفسیر ابو الفتوح رازی مسطور است که پدر شعیب نویب نام داشت و بقول اکثر مورخین نسب شریفش بمدین بن ابراهیم علیه التحیه و التسلیم می‌پیوست و مادرش در سلک بنات لوط علیه السلام منتظم بود مسماه بمیکا و بعضی گفته‌اند که شعیب از اولاد صالح پیغمبر است و بر هر تقدیر آنجناب بهدایت و ارشاد اهل مدین که ایشان را اصحاب ایکه نیز میگفتند مبعوث شد و زمان دعوتش مدت پنجاه و هفت سال امتداد یافته بعد از هلاک قوم بملاقات موسی علیه السلام فایز گشت و چون بین الجانبین مفارقت بوقوع انجامید شعیب هفت سال و چهار ماه دیگر حیات یافته در سن دویست و بیست سالگی بریاض جنت شتافت و بعضی از مورخان عمر آن پیغمبر عالیشان را صد و چهل سال گفته‌اند و (و العلم عند اللّه)
 
گفتار در بیان شمه از ضلالت اصحاب مدین و هلاکت ایشان بعقوبت حضرت ذو المنن‌
 
اکثر علماء اخبار و انبیاء بزرگوار آورده‌اند که اهل مدین و اصحاب الایکه یک فرقه‌اند و ایکه بلغت عربی موضعی را گویند که مشتمل بر اشجار و مرغزار بسیار باشد و در تفسیر کازرونی ره از ابو عبد اللّه البجلی مرویست که ابجد هوز حطی کلمن سعفص قرشت اسامی سلاطین مدین است و بعثت شعیب علیه السلام در زمان سلطنت کلمن بوقوع پیوست و باتفاق مورخان اصحاب ایکه باوجود بت‌پرستی در مکائیل و موازین سبیل ناراستی مسلوک داشتندی و دراهم و دنانیز مغشوش خرج کرده اعلام قطع طریق برافراشتندی و چون شعیب علیه السلام ایشان را بدین قویم و ملت ابراهیم علیه السلام دعوت فرمود جمعی که از صفت فراست و کیاست بهرور بودند ایمان آورده متابعتش نمودند و اکثر در مقام معارضه و مجادله راسخ دم و ثابت قدم گشته پیوسته بسخنان درشت خاطر شریف جناب نبوی را می‌آزردند و چون شعیب علیه السلام ایشان را از عذاب منتقم جبار میترساند تمسخر نموده تقاضای نزول عذاب میکردند لاجرم خطیب الانبیاء دست دعا برآورده گفت (رَبَّنَا افْتَحْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَیْرُ الْفاتِحِینَ) و حضرت مجیب الدعوات این مسألت را بشرف اجابت اقتران داده در مدین گرمائی عظیم روی نمود چنانچه قوم بیطاقت گشته
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۰
بفضای صحرا شتافتند و نظر ایشان برابر پاره‌ای افتاد از تاب آفتاب بسایه سحاب التجا بردند و آتشی از آن ابر بر مفارق گمراهان باران شده همه را خاکستر گردانید و جمعی از ضعیفان اهل طغیان که در شهر مانده بودند از استماع آواز صیحه جبرئیل بنار جهنم پیوستند و شعیب و متابعانش که هزار و هفتاد نفر بودند از شرر شر آنقوم بداختر نجات یافته هم در آن دیار رحل اقامت انداختند و باندک زمانی آن مکان را معمور و آبادان ساختند
 
ذکر موسی و هارون علیهما الصلوه و السلام‌
 
باتفاق مفسران دانش و رو مستخبران خبرت سیر موسی پیغمبر در سلک انبیاء اولو العزم منتظم بود و برادرش هارون نیز تاج و هاج رسالت بر سر نهاده جناب موسی را معاونت و معاضدت میفرمود و بلغت عبری آب را مو گویند و درخت راشی بشین معجمه و چون جناب موسوی را چنانچه مسطور خواهد گشت در حین طفولیت کنیزکان فرعون در میان آب و درخت یافتند نامش را بر موشی قرار دادند و در کلام عرب شین منقوطه بسین مهمله مبدل گشت و لقب موسی کلیم اللّه است اما هرون بلفظ عبری سرخ و سفید را گویند و چون هرون بدین دو صفت موصوف بود موسوم باین اسم شد و لقب هارون وزیر و امام و خلیفه است و پدر این دو پیغمبر عمران بن فاهث بن لاوی بن یعقوب بود و قیل عمران بن یصحر بن فاهث و ایضا نسب مادر موسی که لوهام نام داشت بلاوی می‌پیوست و هرون یکسال یا دو سال علی الاختلاف الاقوال از موسی بزرگتر بود و موسی کلیم علیه التحیه و التسلیم از مبادی ایام رضاع تا وقت هجرت از مصر در حجر تربیت آسیه امرأه فرعون بسر برده در کمال دولت و اقبال روزگار میگذرانید اما بنابر مناسبت جبلی بطریقه پنهانی رعایت جانب بنی اسرائیل کرده بخلاف رأی فرعون ضمنا بامر معروف و نهی منکر میپرداخت و در آن اوقات بحمایت یکی از اسرائیلیان قبطی را مشتی زد و آن شخص فی الحال افتاده روی به بئس المهاد نهاد و اینمعنی بر فرعون ظاهر گشته قصد موسی نمود و آنجناب از مصر هجرت کرده بمدین رفت و مدت ده سال در خدمت خطیب الانبیا زندگانی فرموده یکی از بنات مکرمات او را در حباله نکاح آورد و بعد از آن مراجعت کرده در وادی ایمن بدرجه ارجمند نبوت رسید و بهدایت فرعون و قبطیان مبعوث گشت هرون در آن امر عظیم الشان با وی شریک و سهیم شد و در آن‌وقت بروایتی از سن شریف حضرت کلیم چهل و نه سال و سی و هفت روز گذشته بود القصه چون موسی از وادی ایمن بمصر تشریف برد با هرون ملاقات نموده هردو برادر باتفاق یکدیگر مدت بیست سال فرعون و اتباع او را بوحدانیت حق سبحانه و تعالی دعوت فرمودند و آیات باهره و معجزات ظاهره بدیشان نمودند و پس از آنکه از ایمان فرعون و فرعونیان مأیوس گشتند با تمامی بنی اسرائیل از مصر بیرون رفته از رود نیل یا قلزم عبور کردند و فرعون با سپاه خود از عقب
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۱
ایشان در آب رانده مجموع غریق بحر فنا شدند و بعد از هلاک فرعون و قبطیان واقعه میقات و نزول الواح و توریه و قصه بقره و رفتن موسی بجنگ جبابره و کشته شدن عوج و فرو رفتن قارون و تلاقی موسی و خضر و قضیه تیه بوقوع انجامید و هرون در سنه ثلثین از حادثه تیه وفات یافت و موسی در سنه ثلاث و ثلثین بریاض جنت شتافت مدت عمر عزیز کلیم اللّه به اتفاق ارباب انتباه صد و بیست سال و شریعتش نسخ ملت ابراهیم علیهما السلام نمود- (وَ هُوَ الْغَفُورُ الْوَدُودُ)
 
گفتار در بیان شمه‌ای از طغیان فرعون و قبطیان شقاوت فرجام و ذکر کیفیت ولادت هارون و ماجرای ایشان‌
 
بروایت زمره‌ای از ارباب تحقیق و اصحاب توفیق در ازمنه سابقه ملوک عمالقه را فرعون میگفته‌اند همچنانکه پادشاهان روم را قیصر میخوانده‌اند و سلاطین حبشه را نجاشی و اول فراعنه مصر سنان بن علوان بن عبید بن عوج بن عملیق بود و سنان آن کسیست که دست تعدی بساره زوجه ابراهیم خلیل الرحمن دراز کرده بود و بالاخره از آن معصیت رجوع نمود و فرعون ثانی ریان بن الولید است که نسبش بعمر بن عملیق می‌پیوست و او یوسف را عزیز مصر کرد و بوی ایمان آورد و فرعون ثالث قابوس بن مصعب بود که در اواخر ایام حیات یوسف بر تخت سلطنت مصر صعود نمود و باحیای مراسم کفر و عصیان و اماتت لوازم اسلام و ایمان پرداخته ابواب ظلم و عناد بازگشود و چون بنی اسرائیل کیش و ملت او را نپذیرفتند در غضب شده ذل رقیت و غل عبودیت بر گردن ایشان نهاد و همواره آنطایفه را بارتکاب اعمال شاقه و افعال فوق الطاقه مأمور می‌گردانید و پس از آنکه قابوس رخت بزاویه هاویه کشید برادرش که ولید نام داشت و فرعون موسی عبارت ازوست رایت سلطنت افراشته بیشتر از برادر در ایذاء و اضرار ذریات یعقوب کوشید و با آنکه رجال آنقوم را بندگی میفرمود نسوانرا نیز بمطالبه خراج میرنجانید و چون مدت پنجاه سال آنملعون که از فرعون الهی بی‌بهره بود به تشیید مبانی ظلم و عناد و تمهید قواعد کفر و فساد پرداخت جمعیتی ساخته زبان بدعوی الوهیت بگشاد و ندای (أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلی) بگوش هوش صغیر و کبیر رسانید و قبطیان که متوطنان مصر بودند بقدم عبودیت پیش‌آمده احفاد اسباط از قبول آن امر ابا و امتناع فرمودند و فرعون اقویای آنطایفه را به نقل احجار از جبال و امثال آن مهم دشوار بازداشت و ضعفا را فرمود که مزدوری کرده اجرت عمل خود را هر روز قبل از غروب آفتاب بخزانه رسانند و در ایامی که آن ملعون باهانت و تذلیل بنی اسرائیل همت نامبارک صرف مینمود شبی در خوابدید که آتشی از جانب دیار شام اشتعال یافته تمامت حصون و قلاع و بیوت و بقاع قبطیان را محترق گردانید و اثر آن بقصر خاص او نیز رسید و از هیبت آنواقعه هایله بر خود بلرزید بیدار شد و باحضار کاهنان و معبران فرمانداده کیفیت خوابرا تقریر کرد و طلب تعبیر نمود جواب گفتند که غالبا شخصی از بنی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۲
اسرائیل ظاهر شود که در اعدام و افناء قبطیان کوشش نماید و در انهدام اساس پادشاهی توسعی و اهتمام فرماید بناء علی هذا فرعون حکم کرد که هر پسری که از نسوان بنی اسرائیل متولد شود فی الحال بقتل آورند و بعد از انقضای پنجسال از این فرمان و کشته شدن اطفال فراوان بلاء وبا در میان ذریات یعقوب (۴) پیدا شده قبطیان بعرض رسانیدند که مردان بنی اسرائیل بعلت وبا از پا درمیایند و پسران ایشان حسب الحکم سر بباد فنا میدهند اگر حال بر این منوال گذرد و دست از قتل اطفال بازندارند باندک زمانی نسل ایشان منقطع شود و ما را مرتکب امور دشوار باید شد فرعون این سخن را بسمع قبول جای داد و از کمال بلاهت حکم کرد که یکسال اولاد بنی اسرائیل را بکشند و یکسال نکشند و در سال اطلاق هرون در وجود آمد و در سال قتل موسی متولد گشت بعضی از روات اخبار آورده اند که روزی منجمان بعرض فرعون رسانیدند که اوضاع نجومی دلالت بر آن میکند که امشب آن نطفه پاک از صلب پدر بشکم مادر انتقال نماید بنابرین فرعون فرمانداد که منادی کردند که تمامی بنی اسرائیل از شهر بصحرا روند که ملک از سر جریمه ایشان گذشته درباره آنطائفه اصناف الطاف بظهور خواهد آمد و اسرائیلیان بخرمی هرچه تمامتر از شهر بیرون رفته آنشب بخاطر فرعون رسید که با منکوحه خود آسیه بنت مزاحم که بروایتی از بنی اسرائیل و بقولی از اعقاب ریان بن الولید بود مباشرت نماید بامید آن که آن مولود عاقبت محمود از صلب او در وجود آید و باین عزیمت عمران پدر موسی را که در سلک مقربانش انتظام داشت مصحوب گردانیده بشهر درآمد و او را بحراست در قصر سلطنت تعیین فرمود چون عروسان شبستان آسمان آغاز جلوه‌گری کردند والده موسی که بطریق سیر بدانجا آمده بود نزد عمران رسید و او بنابر استیلاء شهوت منکوحه خود را نگاهداشته با وی در فراش قربت تکیه فرمود و حرم عمران حامله شد اما آثار آن معنی بر وی ظاهر نگشت و پس از انقضای مدت حمل موسی از کتم عدم بصحرای وجود قدم نهاد و مادرش از وهم فرعونیان نجاریرا که بعقیده محمد بن جریر الطبری موسوم بود بحزئیل از آل فرعون و بروایتی از بنی اسرائیل بود طلبداشت تا صندوقی به صورت تابوت تراشید و ام موسی فرزند ارجمند خود را در آن تابوت گذاشته و سر تابوت را استوار کرده برود نیل انداخت عنصر آب بفرمان رب الارباب آنصندوق را بباغ فرعون برد و کنیزکان آسیه تابوت را گرفته نزد او رسانیدند آسیه چون سر تابوت بگشاد از مشاهده جمال موسی مهری عظیم در دل او افتاد و فرعون را ازین امر خبر داد و آن لعین بدان خانه درآمده و موسی را دیده به محبتش مایل شد در روضه الصفا مسطور است که فرعون را دختری بود مبتلا ببلای برص و جمعی از اطبای کهانت پیشه بعد از تأمل و اندیشه با وی گفتند که علاج این مرض منحصر است در لعاب دهان طفلی که در اوان دولت تو از رود نیل بیرون آید و چون موسی بدست کنیزکان فرعون افتاد آندختر لعاب دهان مبارکش را بر عضو معلول مالیده فی الحال شفا یافت امرا و مقربان فرعون از صورت واقعه آگاه شده عرض
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۳
کردند که شخصی که در هلاک قبطیان خواهد کوشید و انتقام اسرائیلیان از ایشان خواهد کشید این کودکست لاجرم فرعون قاصد قتل کلیم اللّه گشت باز بسبب التماس آسیه از سر این حرکت درگذشت و امرأه فرعون جناب موسی را بفرزندی قبول کرده زنان شیردار از برای تعهد او حاضر کرد و موسی پستان هیچکس را در دهان نگرفت و خواهر موسی مریم که جهه استخبار بدان‌جا آمده بود گفت من شما را باهل بیتی دلالت نمایم که از عهده تکفل او بیرون آید و آسیه براه‌نمائی مریم والده موسی را طلبیده آن غنچه گلبن رسالت را در کنارش نهاد و موسی فی الحال پستان او را بمکید و آسیه موسی را بدو سپرده مقرر فرمود که هفته یکنوبت او را بقصر سلطنت آورد و بعد از انقضای یک یا دو سال روزی آسیه موسی را در کنار فرعون نهاده موسی ریش آن بدکیش را گرفته بکشید چنانچه موئی چند برکنده شد و نایره خشم فرعون اشتعال یافته حکم بقتل موسی فرمود آسیه گفت این حرکت بنابر عدم خرد ازین کودک صادر گشت بفرمای تا یک طشت از یاقوت و دیگری از اخگر افروخته حاضر سازند اگر موسی دست بیاقوت برد در سیاست او تأخیر منمای و اگر بطرف اخگر دست دراز کند صدق سخن من بر تو روشن شود او را مقتول گردان و چون برین موجب عملنمودند جبرئیل امین دست موسی را بجانب آتش برد تا اخگری برگرفت و بدهان رسانید و زبان مبارکش سوخته عقده پیدا کرد و فرعون از مقام انتقام گذشت مادر موسی او را بخانه برد چون کلیم اللّه بسن رشد و تمیز رسید آسیه نوکران و خدمت‌کاران بملازمتش بازداشته جناب موسی در خانه حشمت و تجمل اوقات میگذرانید چنانچه مصریان او را پسر فرعون میخواندند و موسی در سن سی سالگی باستصواب آسیه جمیله‌ای را در حباله نکاح درآورده آن جناب را از آن منکوحه دو پسر در وجود آمد خرشون و تبیعا
 
حکایت هجرت موسی علیه السلام و رسیدن بصحبت خطیب الانبیا
 
بصحت پیوسته که جناب موسی را بنابر مناسبت جبلی همواره خاطر عاطر برعایت جانب بنی اسرائیل راغب و مایل میبود و پنهان از فرعون درباره اینطایفه مکرمت و التفات میفرمود و در آن اثنا روزی که تنها براهی میگذشت دید که قبطی دست در اسرائیلی زده برو تعدی مینماید نزدیک بدیشان رفته مشتی بر قبطی زد که دست از این شخص باز دارد و آن نابکار بمجرد یک مشت از پای درافتاده روی بصدر جهنم نهاد و موسی از ارتکاب آن امر پشیمان شده بخانه مراجعت نمود و در آنروز هیچکس ندانست که قبطی را که کشت و روز دیگر موسی پیغمبر جهت استعلام اخبار خوفناک از منزل همایون بیرون آمد و همان اسرائیلی را با قبطی در زد و خورد دید متوجه او شده گفت چه شوم کسی تو که هر روز با دیگری مخاصمت میکنی اسرائیلی چون ضرب دست موسی را دیده بود و یافت که بجانب او توجه مینماید متوهم شده گفت میخواهی که مرا بکشی همچنانکه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۴
دیروز کسی را بقتل آوردی قبطی بعد از استماع این سخن دست از اسرائیلی بازداشته بجانب درگاه فرعون شتافت و کیفیت واقعه را بعرض رسانید و فرعون حکم بقصاص فرموده شمعون باجزئیل نجار موسی را از آن حال اخبار کرد و آنجناب از مصر بیرون شتافته بصوب مدین خرامید و بعد از وصول بسر چاه آنقریه مشاهده نمود که جمعی کثیر از رعات با اغنام و مواشی بر سر چاه جمع آمده جهه کشیدن آب ازدحام عام بوقوع انجامید و دو ضعیفه با گوسپندان خود دورتر ایستاده انتظار تفرق میبردند و آن راعیان اغنام و چارپایان خود را سیراب ساخته سنگی بر سر چاه نهادند و التفات بدانعورتان نکردند و موسی بدان دو زن ترحم نموده از حال ایشان استفسار نمود جوابدادند که ما دختران شعیب پیغمبریم و بسبب تعدی ساکنان این قریه هر روز از فضله آب مراعی مردم دفع تشنگی اغنام خود میکنیم موسی متأثر گشته بر سر چاه رفت و سنگ را برداشته و دلو در چاه فرو گذاشته گوسفندان آن زنان را سیراب گردانید و بنفس نفیس رخت اقامت بسایه درختی کشید و چون بنات شعیب بخانه خود رسیده کیفیت حال بعرض پدر بزرگوار رسانیدند و دختر بزرگتر را بطلب موسی فرستاد و کلیم اللّه اجابت نموده و شعیب از حرکات و سکنات موسی امارت سعادت و اقبال تفرس فرمود و او را بمناکحت اجمل بنات خود امیدوار ساخت و کابین آن عفیفه را بر هشت ساله خدمت مقرر کرد و گفت اگر آن خدمت بده سال رسد از جانب جناب موسی مکرمتی باشد کلیم اللّه میان بخدمتکاری بسته بعد از گذشتن هشت سال دختر مهتر و بهتر شعیب را که مسماه بصفورا بود بحباله نکاح در آورد و دو سال دیگر در مقام شبانی بسر برده آنگاه موسی علیه السلام عزم مراجعت کرد و شعیب شرف رخصت ارزانی داشته رمه‌ای گوسپند بموسی انعام داد و اشارت بخانه‌ای نموده گفت آنجا عصاهاست یکی را جهه خود بردار از باب اخبار آورده‌اند که پیش از وصول موسی بمدین فرشته‌ای بصورت انسان نزد شعیب آمده عصائی بودیعت نهاد آن عصا را شعیب با چند عصای دیگر در آنخانه مضبوط ساخته بود و درین وقت که موسی را به برداشتن عصا امر نمود کلیم اللّه بخانه درآمده عصای مذکور بدستش افتاد و چون به بیرون تشریف آورد شعیب که چشمهای مبارکش حلیه بینائی نداشت آنچوب را مساس کرده گفت این عصا را همانجا بنه که امانت شخصی است و دیگری برگیر موسی باز بخانه رفته و آن عصا را گذاشته خواست که دیگری بردارد اتفاقا باز همان عصا بدستش در آمد. و شعیب ازین صورت واقف گشته و گفت تو بتصرف این عصا انسب و اولی مینمائی برخیز و در ضمان سلامت روان شو و بعضی از مورخان را عقیده آنکه عصای مذکور بر نهج مسطور در آن اوان که شعیب موسی را بشبانی بازداشت بدست مبارکش افتاد و برخی در این باب روایت دیگر ایراد کرده‌اند که تفصیل آن موجب تطویل است و ایضا طول عصای موسی و آنکه آن چوب از کدام درخت بوده مختلف فیه است در روضه الصفا بروایت عبد اللّه بن عباس رضی اللّه عنه مرویست که آن عصا دو سر داشت و طول
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۵
آن ده گز بود از چوب آس و آدم علیه السلام در وقت هبوط از جنت آنرا همراه آورده بود و شعیب علیه السلام را معلوم بود که آنچوب نصیب یکی از انبیای بنی اسرائیل خواهد شد و کعب الاحبار گوید عصای موسی از درخت عوسج بود و درخت عوسج اول شجره‌ایست که بر جویبار نمو بالا کشیده و (العلم عند اللّه تقدس و تعالی)
 
گفتار در بیان وصول موسی بوادی ایمن و بمرتبه ارجمند نبوت و رسالت و فایز شدن‌
 
چون جناب موسی شعیب نبی علیه السلام را وداع فرمود و متوجه مصر گشته پنج روز مسافت پیمود شب ششم در وادی ایمن فرود آمد و در آن منزل ابری سیاه در فضای هوا هویدا شده شده برودت موسی و متعلقانش را دریافت و منکوحه آنجناب هر چند سعی کرد که آتشی برافروزد میسر نشد و در آن اثنا در جانب طور سینا روشنائی بنظر کلیم اللّه درآمده اصحاب را بتوقف امر کرد و خود بتصور وجدان آتش عصا بر گرفت و چون باد بدانجانب در اهتزاز آمد در روضه الصفا مسطور است که از منزل موسی تا محلی که سواد بصر فرخنده اثرش بر بیاض آن روشنی محیط شد دوازده فرسخ بود و آنجناب بوسیله کمال نفسانی و قابلیت روحانی آنمسافه را بطرفه العینی طی نموده چون نزدیک بدان روشنی رسید آتشی عظیم دید که از شاخ درخت سبز سر بکره اثیر کشیده است و موسی هرچند اهتمام فرمود که قدری از آن آتش فراگیرد نتوانست لاجرم قصد مراجعت کرد مقارن آنحال آوازی شنید که (یا موسی) کلیم اللّه کلمه لبیک بر زبان آورده بهر جانب که نگریست هیچکس را ندید و آن ندا بتکرار انجامیده در کرت سوم موسی گفت تو چه‌کسی که کلام تو میشنوم و تو را نمی‌بینم خطاب رسید که (إِنِّی أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ و انا ربک یا موسی) و کلیم اللّه بسجده افتاده چون سر برآورد آوازی آمد که پیشتر آی ای موسی کلیم اللّه از غایت دهشت بجانب درخت روان شده بخلع نعلین مأمور گشت و در باب خلع نعلین و سبب آن اهل تفسیر اقاویل مختلفه در سلک تحریر کشیده‌اند که ایراد آن لایق بسیاق این مختصر نیست القصه حق سبحانه و تعالی موسی را در وادی طور سینا مشمول نظر لطف و مکرمت گردانیده لباس نبوتش پوشانیده و آیات بینات و معجزات ظاهرات ارزانی داشته نخست پرسید که چیست در دست راست تو ای موسی کلیم اللّه جواب داد (هِیَ عَصایَ أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها وَ أَهُشُّ بِها عَلی غَنَمِی وَ لِیَ فِیها مَآرِبُ أُخْری) پس خطاب آمد که عصا را بیفکن و موسی آن عصا را انداخت اژدهائی عظیم مهیب خلقت شد و موسی توهم نموده ندا رسید که مترس و او را بگیر که باز بصورت اصلی معاودت میکند و کلیم اللّه بآستین پشمین گردن اژدها بگرفت باز عصا شد بعد از آن قادر بیچون بمعجزه واضحه دیگر خاطر موسی پیغمبر را اطمینان
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۶
داد و آن نوری بود که هرگاه دست در جیب بردی و برآوردی از کف دست حق‌پرست او در لمعان آمدی چنانچه بر پرتو آفتاب غالب گشتی و چون نفس نفیس موسی قوت تمام و تمکن لا کلام یافت بهدایت و ارشاد فرعون و قبطیان مأمور گشت و التماس طلاقت لسان و فصاحت بیان و انشراح صدور و انفساح ضمیر و بودن هرون در امر نبوت شریک و وزیر کرده جمیع ملتمسات بشرف اجابت اقتران یافت و موسی بر جناح استعجال بجانب اهل و عیال شتافته هنگام سحر بدیشان ملحق شد و فی الحال متوجه مصر گردید و روایتی آنکه هرون بحسب وحی سماوی از قرب وصول برادر آگاهی یافته باستقبال شتافت و در بیرون مصر اخوین دیده بدیدار یکدیگر روشن کرده بشهر در رفتند و قولی آنکه قریب بشام موسی علیه السلام بمصر درآمده در خانه والده نزول نمود و هرون را از حقیقت حال اعلام فرمود و صباح روز دیگر هردو برادر بدر قصر خاصه فرعون شتافتند و در روضه الصفا مسطور است که هفتاد سور محیط مدینه فرعون بود و در میان هردو سور قری و مزارع معمور موجود بود و هفتاد هزار مرد جرار در هریک از آن مواضع بسر میبردند و در گرد باغ و قصر خاصه فرعون انهار و اشجار بسیار بود و سباع ضاره در آنجا مسکن داشتند و آن باغ یکراه داشت که ممر آمدوشد مردم بود و اگر کسی از آنطریق اندک انحرافی مینمود بچنگال شیران ژیان گرفتار میگشت و چون موسی و هرون بدروازه اول آنشهر رسیدند آنرا بسته یافته موسی عصا بر در زد و فتح الباب میسر گشت و نسبت بسایر ابواب همین عمل بجای آورد و بعد از وصول بدرختان گرد باغ مجموع سباع از مهابت آواز موسی منهزم شده هریک به بیشه گریختند و موسی و هرون بدر قصر خاص فرعون رسیده عصای اقامت بر زمین انداختند در تفسیر ابو الفتوح رازی مسطور است که چون موسی و هرون بدرگاه فرعون آمده بار نیافتند موسی عصا را بر در کوشک زد صدائی مهیب ظاهر شده از خوف آن موی سر و ریش فرعون سفید گشت و بتعلیم هامان که وزیرش بود خضاب کرده رسم خضاب لحیه از آن زمان پیدا آمد بروایت وهب بن منبه موسی علیه السلام در چهارم ذو الحجه بباب القصر رسیده در روز نحر خبر او را فرعون از مسخره خود شنید و بقول محمد بن اسحق بعد از آنکه دو سال موسی و هرون آنجا بودند فرعون بر کیفیت حادثه اطلاع یافت (و علی کل التقدیرین) در محلی که هامان و عظمای امرا و اعیان در مجلس فرعون حاضر بودند باحضار آن‌دو پیغمبر بزرگوار فرمان داد و چون موسی علیه السلام بدان مقام درآمد فرعون آنجناب را شناخته گفت تو آن نیستی که در خانه ما پرورش یافتی و بیگناهی را کشته بصوب هزیمت شتافتی موسی فرمود که من قصد قتل آن شخص نداشتم و ندانستم که به مجرد مشتی که باو رسد از پای در خواهد آمد آنگاه کلیم اللّه فرعون را بوحدانیت ایزد تعالی دعوت فرموده از ایذا و اضرار بنی اسرائیل نهی نمود و بین الجانبین قیل و قال و جواب و سؤال بوقوع انجامیده چون موسی گفت که حق سبحانه و تعالی آیات باهره و معجزات ظاهره بمن کرامت کرده فرعون گفت (فَأْتِ بِها إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقِینَ)
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۷
و موسی عصا انداخت فی الحال آنچوب اژدهائی در نهایت مهابت شد و آغاز رفتار کرده مردم روی بانهزام آوردند و بر زبر یکدیگر افتادند چنانچه بروایت وهب بن منبه بیست و پنج هزار کس در آن ازدحام جام محنت فرجام هلاکت در کشیدند و فرعون در تحت تخت گریخت و از کلیم اللّه دفع آن بلیه را مسألت نمود مشروط بآنکه بپای متابعت پیش آمده دست از ایذای بنی اسرائیل باز دارد موسی علیه السلام اژدها را گرفته آن ثعبان بحالت اصلی معاودت کرد و کلیم اللّه ید بیضا را نیز ظاهر ساخته چشمهای مجلسیان تاب نظاره آن نیاورد چنانچه بر روی در افتادند و التماس اخفاء آن نمودند و موسی و هارون علیهما السلام آن روز فرعونرا مهلت داده مراجعت فرمودند و فرعون بامرا و ارکان دولت شرایط مشورت بجای آورده همگنان موسی را بسحر منسوب ساختند و صلاح در آن دانستند که سحره آن مملکت را جمع کنند تا در مقام معارضه جناب موسوی آمده او را مغلوب گردانند و بعد از جمع مهره سحره که بروایت اکثر هفتاد هزار و بقول اقل هفتاد و دو نفر بودند فرعون کیفیت واقعه را با ایشان در میان نهاد و گفت شما را با موسی مجادله باید کرد تا بانعامات پادشاهانه اختصاص یابید امراء سحره که بعقیده محمد بن جریر الطبری چهار نفر بودند شابوت و حابوت و خطخطه و مصغر نام داشتند با اتباع انگشت قبول بر دیده نهادند و در صدد معارضه شدند و چنانچه در تفسیر ابو الفتوح مسطور است هفتاد هزار چوب بشکل مار تراشیدند و مجوف ساختند و درون آنرا پر سیماب کردند و در روز عاشورا که عید قبطیان بود فرعون با امر او ارکان دولت و ساحران بل اکثر مصریان بصحرا رفت و موسی و هارون در برابر آمده نخست سحره را بقبول ملت بیضا دعوت کردند و آنجماعت را از وضع احوال و استماع مقال آن‌دو بزرگوار تردد پیدا شد که ایشان ساحر باشند و در جواب سخنان موسی و هرون بر زبان آوردند که اگر غلبه شما را باشد ما غاشیه متابعت بر دوش گیریم و اگر ما غالب گردیم فرعون خود داند که چه میباید کرد و بعزت فرعون امیدواریم که استیلا ما را باشد آنگاه از موسی دستوری خواسته عصاهای خود را در آن صحرا انداختند و تاب آفتاب در سیماب اثر کرده آنچوبها را متحرک ساخت و خلایق را از مشاهده آن وهم عظیم روی نموده پای در طریق هزیمت نهادند و جناب موسی ترسید که مردم معجزه او را نیز از آن جنس تصور کنند لاجرم خطاب آمد که (لا تَخَفْ إِنَّکَ أَنْتَ الْأَعْلی وَ أَلْقِ ما فِی یَمِینِکَ) و موسی عصا را افکنده بدستور معهود اژدها شده جمیع چوبها و رسنهاء سحره را فرو برده قصد قبه فرعون نمود و آن مخذول متحیر و سراسیمه گشته فرار برقرار اختیار کرد و خلقی بینهایت بر زبر یکدگر افتادند و لگدکوب اقدام بلا و محنت شدند و چون موسی عصا برداشت و سحره از تعبیهای خود اثر ندیدند حقیقت دین اسلام و بطلان اهل کفر و ظلام بر ضمایر ایشان ظاهر شده سعادت ایمان دریافتند و چنانچه قرآن مجید بذکر آن ناطق است بحکم فرعون شربت شهادت چشیده بجنت شتافتند بیت
می‌ندانم هیچکس در کون یافت*دولتی کان سحره فرعون یافت تاریخ حبیب السیر ج‌1 88 گفتار در بیان شهید شدن آسیه بنت مزاحم و گرفتاری فرعونیان ببعضی از عقوبات جبار منتقم ….. ص : ۸۸
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۸
 
گفتار در بیان شهید شدن آسیه بنت مزاحم و گرفتاری فرعونیان ببعضی از عقوبات جبار منتقم‌
 
در نسخ معتبر بنظر این ذره احقر درآمده که چون فرعون بر طبق کلمه کریمه (لَأُقَطِّعَنَّ أَیْدِیَکُمْ وَ أَرْجُلَکُمْ مِنْ خِلافٍ وَ لَأُصَلِّبَنَّکُمْ أَجْمَعِینَ) مؤمنان سحره را دست و پا بریده شهد شهادت چشانید زوجه‌اش آسیه که تا آنزمان ایمان خود را پنهان میداشت با فرعون در آن باب لجاج کرده باتیان احتجاج در نبوت موسی و هرون قیام نموده فرعون را بقبول ملت بیضا تحریص فرمود و فرعون کینه که از آن ضعیفه به واسطه تربیت موسی در سینه داشت ظاهر کرده بتعذیب او فرمانداد و چون اشتداد عقوبت ظلمه درباره آسیه درجه کمال یافت بزبان حال و قال مناجات فرموده گفت (رب ابن لی عندک بیتا فی الجنه و نجنی من فرعون و عمله و نجنی من القوم الظالمین) و این مسألت شرف قبول یافته ملائکه عظام روح پرفتوحش را محفوف بانوار مغفرت حضرت رؤف غفور بمقام راحت و سرور رسانیدند و چون فرعون خاطر شوم از جانب آن مرحومه جمع ساخت و دید که جمعی کثیر از قبطیان بموسی ایمان آوردند سایر قبطیان کافر را فرمود که بنی اسرائیل را بیشتر از پیشتر تعذیب نمایند و کفره بموجب فرموده عمل نموده بنی اسرائیل نزد موسی علیه السلام آمدند و زبان باستغاثه گشادند و جناب کلیم اللّه از انقیاد و تسلیم فرعون و قبطیان مأیوس گشته برایشان دعا کرد و لاجرم وفور بلایا از حضرت خالق البرایا متعاقب و متوالی شد و نخست مدت سه سال کفار ببلیه قحط و غلا مبتلا گشتند بعد از آن هفت روز بعذاب طوفان که بروایت اکثر و اشهر کثرت بارندگی بود معذب شدند آنگاه هفت روز ببلای ملخ و هفت روز به محنت قمل که عبارت از شپش است در تعذیب افتادند و بعد از آن بمشقت هجوم ضفادع گرفتار گشتند و چون بمجرد مشاهده معجزات عناد و استکبار کفار تسکین نیافت آب نیل برایشان خون شد بمثابه که از یک طرف اسرائیلی آب صافی آشامید و طرفی دیگر قبطی خون ناب می‌چشید بیت
جام می و خون دل هریک بکسی دادند*در دایره قسمت اوضاع چنین باشد و هریک از این آیات که ظاهر میشد فرعون و اتباعش بموسی پیغام می فرستادند که اگر بدعای تو این از ما دفع شود مجموع ایمان آوریم و چون بموجب مسألت موسی علیه السلام و التحیه آنگروه بیعاقبت عافیت می‌یافتند بدستور معهود در کفر و ضلالت غلو مینمودند آورده‌اند که نوبتی فرعون بتحریک هامان بر قتل موسی جازم گشت و آنجناب ازین عزیمت آگاهی یافته دعا فرمود تا تمامی اموال ایشان متبدل بسنگ شد و دیگرباره فرعونیان کلیم اللّه را بآوردن ایمان وعده کرده موسی علیه السلام دعا فرمود تا آن احجار بحالت اصلی معاودت نمود و آن سنگین دلان همچنان بر کفران ثابت قدم بوده گفتند
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۸۹
ای موسی هرچند تو ازین گونه آیات و معجزات بما نمائی مرتکب متابعت تو نخواهیم شد و بعضی گویند هرگاه فرعون قصد اطاعت موسی مینمود هامان مانع گشته میگفت شرم نداری که بعد از آنکه سالها دعوی الوهیت کرده باشی گردن بطوق عبودیت درآری و فرعون بسخن او از جاده مستقیم دور افتاده بعذاب جحیم گرفتار گشت بروایت اصح و اشهر بلیات مذکوره در مدت سه سال و یازده ماه سمت ظهور یافته و بناء صرح هم در آن ایام بوقوع پیوسته و کیفیت این قضیه چنان بود که فرعون بر زبان آورد که من میخواهم که بآسمان روم و از خدای موسی خبری یابم و این اندیشه در خاطر نامبارکش قرار گرفته هامان باشارت آن بی‌سر و سامان به بناء عمارتی در غایت رفعت مشغول گشت و خشت پخته اختراع نموده بعد از اتمام آن موضع که بقول صاحب جعفری هزار و دویست ارش ارتفاع داشت فرعون برآنجا صعود نموده آسمان را همچنان دید که از روی زمین ملاحظه کرده بود لاجرم خائب و خاسر بپایان آمد و همان لحظه صرح بجهه رسیدن پر جبرئیل قطعه قطعه گشته هر پاره بجائی افتاد و هر استاد و مزدور که در آن بنا کار کرده بود روی به بئس المهاد نهاد
 
ذکر بیرون رفتن موسی از مصر با بنی اسرائیل و غرقه شدن فرعون و متابعانش در بحر نیل‌
 
چون ظلم و تعدی فرعون و اهل ظلام روزبروز در تزاید بود موسی علیه السلام بخروج از مصر مأمور شده رؤسا و اشراف اسباط را بیراق سفر امر فرمود بنی اسرائیل تا مدت یکماه هرچند تهیه بیرون رفتن میکردند مانعی دست میداد و جناب موسی از جهه توقف استفسار نموده چنین به وضوح پیوست که سبب عدم تیسیر سفر آنست که یوسف صدیق علیه السلام وصیت کرده که هرگاه بنی اسرائیل از مصر بیرون روند تابوت مرا همراه برده در مقبره آبا و اجداد دفن کنند و بنابر آنکه معلوم نبود که مدفن یوسف کجاست در بحر تفکر افتادند بالاخره بدلالت عجوزه کهن سال تابوت صدیق را در رود نیل یافتند و بجد تمام استعداد سفر نموده پیرایهای قبطیان را ببهانه عروسی عاریت کردند وجهه علامت خروج هریک از بنی اسرائیل فراخور حال ذبحی بجا آورده کف خون بر در خانها کشیدند و در نیمشب نهم ماه محرم از مصر بیرون رفتند و بعقیده علماء یهود آن شب شب پنجشنبه بود پانزدهم نیسان و چون اسرائیلیان از کمال اشتغال جهه توشه نان فطیر پخته بودند روز پنجشنبه‌ای را که قریب بمنتصف نیسان باشد عید الفطیر خوانند و تعظیم آن را لازم دانند القصه موسی بعد از خروج از مصر بعرض سپاه قیام نموده بقول طبری سیصد و بیست هزار مرد محارب درشمار آمد آنگاه در طی مسافت سرعت فرموده در منزلی که موسوم بفارمو بود و قریب بکنار نحر نیل فرود آمدند و صباح روز نهم محرم الحرام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۰
که کفار شقاوت فرجام از خواب غفلت بیدار گشتند و از اسرائیلیان اثر ندیدند بواسطه فقدان زیورهای خویش فریاد و فغان باوج آسمان رسانیدند و کیفیت حادثه را معروض فرعون گردانیدند فرعون باجتماع سپاه فرمانداد و بجهه وبائی که در آنروز در میان بنات قبطیان واقع شد نتوانست که علی الفور موسی را تعاقب نماید اما صبح روز عاشورا که بحقیقت نزدیک بشام نکبتش بود با لشگری بیقیاس که بروایتی عدد ایشان هزار بار هزار و هفت صد هزار نفر می‌رسید از عقب بنی اسرائیل متوجه گردید و بسرعت هرچه تمامتر در حرکت آمده بعد از قرب وصول بموسی کلیم اللّه بموجب وحی عصا بر دریا زد و فی الحال بحر بعدد اسباط منقسم بدوازده کوچه شده آب از مواضع خود مرتفع گشت و بنی اسرائیل بسلامت عبور نموده متعاقب آنحال فرعون بکنار دریا رسید و آبرا بدان منوال دیده اندیشه مراجعت کرد و باز باضلال هامان اسب در نیل راند و جبرئیل علیه السلام بر مادیانی سوار در مقدمه سپاه او بدریا درآمد و چون تمامی جنود فرعون بدریا درآمدند اجزاء آب بهم پیوسته مجموع غریق بحر فنا گشتند و در آنحالت که فرعون صورت موت را مشاهده نمود گفت (آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا الَّذِی آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِیلَ) و بنابر آنکه ایمان یأس مقبول بارگاه احدیت نیست جبرئیل مشتی خاک در دهانش ریخت و گفت (آلْآنَ وَ قَدْ عَصَیْتَ قَبْلُ وَ کُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ) در لباب التفاسیر مسطور است که در ایام سلطنت فرعون نوبتی آب نیل نقصانی تمام یافت قبطیان نزد فرعون رفتند و تزاید آب را مسألت نمودند و فرعون در کنار رود نیل از خدم و حشم جدا شده تنها بگوشه رفت و روی نیاز برخاک نهاده از کریم بنده نواز افزونی آب را سؤال نمود و باری تعالی ملتمس او را اجابت فرموده جبرئیل نزد وی آمد و گفت ایفرعون چه باشد سزای آن بنده که در کنف احسان پروردگار خود بزرگ شود و بعد از آن بکفران نعمت اقدام نموده دعوی الوهیت کند فرعون در جواب این سؤال صحیفه‌ای نوشت بر این منوال که (هذا ما یقول ابو العباس الولید بن مصعب من آل ریان ان جزاء العبد الابق من طاعه سیده الخالق ان یغرق فی البحر) و جبرئیل آن نوشته را از وی ستانده در حین غرقه شدن بنظرش درآورد بالجمله در آنزمان که فرعونیان از ممر آب بآتش دوزخ رسیدند و بنی اسرائیل نجات یافتند ده ساعت از روز عاشورا گذشته بود و چون تا آنزمان موسی و متابعانش هیچ نخورده بودند نیت روزه کرده بقیه روز را بامساک گذرانیدند و جسد فرعون و ابدان قبطیان بموجب دعاء موسی که بالتماس بنی اسرائیل صادر شد بساحل بحر افتاده ملابس و تجملات ایشان را اسرائیلیان تاراج نمودند و هرچند موسی ایشان را ازین فعل منع کرد ممتنع نگشتند در متون الاخبار مسطور است که فرعون اشقر اللون بود بسان بقر احمر و اقرع و ازرق بود و کوتاه قامت و اعرج و باوجود عیوب مذکوره علت برص نیز داشت و بشکل حیوانات دمدار موی بسیار از نشستگاه او برآمده بود و معذلک آن کم سعادت دعوی الوهیت نمود نقلست که چون خاطر انور جناب موسی از جانب فرعونیان فارغ شد در دوازدهم محرم یوشع بن نون ر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۱
بمصر فرستاد تا جهات و متملکات قبطیان را در حیطه ضبط آورد و یوشع بن نون آن مهم را برحسب دلخواه فیصل داده شخصی را هم از آن قوم والی آن بلده ساخت و مراجعت کرده بموسی علیه السلام پیوست آنگاه موسی با اتباع از آن موضع کوچ نموده برکنار نیل قطع منازل میفرمودند و در روز قطعه ابر پیدا شده بر سر آنقوم سایه می‌انداخت و بشب عمودی از نور در مقدمه ایشان سمت ظهور مییافت و بدان وسیله طی مسافت برایشان آسان میشد در اثناء راه آن بنی اسرائیل بجمعی از عمالقه رسیدند که بصورت گاو و گوساله بتان ساخته میپرستیدند و پس از مشاهده آنصورت نزد موسی آمده گفتند ما را نیز مثل این خدایان باید تا بعبادت قیام نمائیم کلیم اللّه از شنیدن این سخن غضبناک شده گفت (اغیر اللّه ابعیکم الها و هو فضلکم علی العالمین) و آن جاهلان از ملتمس خویش پشیمان گشته مراسم اعتذار بتقدیم رسانیدند
 
ذکر رفتن موسی (ع) بطور سینا و نزول الواح بعنایت حق سبحانه و تعالی‌
 
بنی اسرائیل بکرات و مرات بعرض موسی رسانیدند که ما را شریعتی مجدد میباید تا بمقتضای آن عمل نمائیم و آنجناب اینمعنی را معروض بارگاه احدیت گردانید خطاب آمد که بطور سینا شتافته سی روز روزه‌دار تا این مسؤل عز قبول یابد و موسی هرون را بخلافت خویش در میان قوم گذاشته ایشان را بجانب بریه سینین گسیل فرمود و با هفتاد تن از صلحای بنی اسرائیل بطرف طور در حرکت آمد و بعد از وصول بمقصد از غره ذی القعد تا سلخ ماه مذکور بروزه گذرانید و بموجب وحی الهی عشر ذو الحجه را بآن منضم گردانید (کما قال عز و علا واعَدْنا مُوسی ثَلاثِینَ لَیْلَهً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ) و کلیم اللّه در صبح چهل و یکم با آن هفتاد نفر بکوه طور بالا رفته موسی بر قوم سبقت گرفت و ابری رقیق میان او و اسرائیلیان حایل شده حضرت ملک علام بیزبان و کام با جناب کلیم علیه التسلیم در تکلم آمد و الواحی که توریه بر آنجا مکتوب بود ارزانی فرمود و موسی در اثناء مناجات طالب دیدار پروردگار گشته خطاب رسید که (لَنْ تَرانِی وَ لکِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرانِی) و موسی بجانب کوه نگریسته و پرتو جمال لا یزال بر جبل تجلی فرموده کوه از هیبت پاره‌پاره شده و موسی از هوش رفته چون افاقت یافت بقدم انابت و استغفار پیش‌آمد در اکثر کتب تواریخ مسطور است که بعد از رفع حجاب آن هفتاد نفر با موسی گفتند که مقصود بنی اسرائیل از فرستادن ما بدین مقام آن بود که ما نیز باستماع کلام حضرت عزت فایز گردیم و نزد قوم اداء شهادت نمائیم و کلیم اللّه ملتمس ایشان را معروض داشته باز ابری رقیق پیدا آمد و موسی را با هفتاد رفیق احاطه نمود و مجموع بشنیدن کلام الهی سرافراز گشتند و چون حجاب مرتفع شد رفقا با موسی گفتند که تا معاینه خدایرا
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۲
نه بینیم به نبوت تو اعتراف ننمائیم و بعد از جریان این حدیث بر زبان ایشان صاعقه دررسید همه را خاکستر گردانید موسی علیه السلام چون اینحال مشاهده فرمود ترسید که بنی اسرائیل او را بقتل آنجماعت تهمت نمایند لاجرم حیات ایشان را از ایزد تعالی مسئلت فرموده گفت که (رَبِّ لَوْ شِئْتَ أَهْلَکْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ إِیَّایَ) یعنی ای پروردگار من اگر میخواستی هلاک میکردی ایشان را پیش از بیرون آمدن ما از میان قوم و مرا نیز هلاک میکردی بنابر آنکه موسی علیه السلام با اخبار خداوند عالم دانسته بود که اکثر بنی اسرائیل در غیبت او باضلال سامری گوساله‌پرست شده‌اند باز در مقام مناجات گفت (أَ تُهْلِکُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنَّا) آیا هلاک میکنی ما را بسبب آنچه کرده‌اند بیخردان از قوم ما یعنی عبادت گوساله و بعضی از مفسران گفته‌اند که مراد از فعل سفها درین آیت جرأت آن هفتاد نفر است در طلب رؤیت (إِنْ هِیَ إِلَّا فِتْنَتُکَ) نیست این کردار از ایشان مگر آزمایش و ابتلاءتو مر بندگانرا یعنی این هفتاد کس را کلام خود شنوانیدی تا طمع در رؤیت کردند و از گوساله سامری آوازی پدید آوردی تا او را بنی اسرائیل بالوهیت قبول نمودند القصه حضرت عزت آنجماعت را بدعاء موسی بحال حیات بازآورد و ایشان از گفتار خویش نادم شده زبان استغفار گشودند و چون موسی از طور سینا بازگشت بسبب گوساله پرستیدن بنی اسرائیل غضبناک با ایشان ملاقات نموده تفصیل این اجمال آنکه سامری بروایت طبری شخصی بود موسوم بموسی بن ظفر از اهل عراق و قوم او بعبادت اصنام قیام و اقدام مینمودند و او در زمان نبوت موسی علیه السلام بمصر آمده سعادت ایمان دریافت و در آنوقت که بنی اسرائیل از موسی التماس کردند که (اجْعَلْ لَنا إِلهاً کَما لَهُمْ آلِهَهٌ) سامری کمال بلاهت اسرائیلیان را دانسته بخاطرش گذشت که آن مردم را بسهولت در وادی ضلالت میتوان انداخت و چون موسی از آنچه با قوم وعده فرموده بود چند روزی زیاده در کوه طور توقف نمود بنی اسرائیل مضطرب شده هرون را گفتند خلف در وعده موسی به وقوع انجامید و نمیدانیم که کلان‌تران ما را کجا برد و از آن می‌اندیشم که ایشان را کشته باشد سامری که این سخنان را شنید مجال شیطنت یافته گفت ایقوم من میدانم که موسی چرا دیر می‌آید بنی اسرائیل گفتند آنچه میدانی بگوی سامری گفت بسبب ملابس و اسلحه و حلی فرعون و قبطیان که شما بخلاف رای موسی متصرف گشتید خاطر آنجناب رنجش تمام پیدا کرده و از میان شما کناره گرفته تا اگر بشآمت نافرمانی قوم بلائی نازل گردد اینجا نباشد اکنون مصلحت آنست که از سر آن اموال درگذرید بی‌شبهه چون برین موجب عمل نمائید کلیم اللّه مراجعت فرماید یهود این سخن را بسمع قبول جای داده آنچه از غنایم قبطیان گرفته بودند در چاهی انداختند و سر آنچاه را استوار ساختند و بعد از دو سه روز کرت دیگر سامری با بنی اسرائیل گفت که موسی بمیان شما نخواهد آمد تا وقتیکه آن اموال را نگذارید و نسوزید یهود ثانیا رأی سامری را مستصوب شمرده سر آنچاه را باز کردند و آنچه از غنایم سوختنی بود در آتش انداختند و اجناس گداختنی را تسلیم سامری نمودند تا بصناعت صیاغت که میدانست
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۳
بگدازد و آن ضال مضل طلا و نقره را برهم گداخته گوساله ساخت و کف خاکی که از زیر سم اسب روح الامین برداشته بود در جوف آن گوساله ریخت و فی الحال از گوساله زرین صدائی ظاهر شد و بقولی اجزاء آن هیکل متحول بگوشت و پوست و پی و استخوان گشت و چون این صورت غریب روی نمود سامری اسرائیلیان را گفت این گوساله خدای شما و موسی است او را عبادت کرده التماس نمائید که موسی را بمیان شما بازگرداند و یهود فریب یافته کمر گوساله‌پرستی بر میان بستند مگر دوازده هزار نفر از اسباط یوسف و بنیامین که از آن فعل مذموم اجتناب نمودند و هرون هرچند اهل ظلام را از آن امر شقاوت انجام منع فرمود مفید نیفتاد و چون موسی علیه السلام بمیان قوم رسید نخست هرون را معاتب ساخته از غایت غضب الواح را چنان بر زمین زد که بعضی از آنها بشکست و سر و محاسن برادر را گرفته پیش خود کشید و هرون بیگناهی خود را ظاهر گردانید موسی عذر او را پذیرفت و دست بدعا درآورد که (رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ لِأَخِی وَ أَدْخِلْنا فِی رَحْمَتِکَ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ) و گوساله‌پرستان منفعل شده زبان اعتذار و استغفار برگشادند و موسی علیه السلام سامری را طلبیده و مخاطب گردانیده دعا فرمود تا عقلش زائل گردید و سر ببیابان نهاده مدت عمر با هیچکس انس نگرفت در یکی از تفاسیر بنظر این ذره حقیر درآمده که موسی (ع) نخست قصد قتل سامری فرمود اما جهه صفت سخاوت وجود که در ذات سامری موجود بود حضرت باری عز و علا جناب موسوی را از کشتن او منع فرمود آنگاه موسی سامری را گفت که (فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَکَ فِی الْحَیاهِ أَنْ تَقُولَ لا مِساسَ) لاجرم بر فرق ناس ملاقات و مکالمه و مؤالفه سامری حرام گشت و اگر بی‌اختیار کسی را با سامری بلا سبب اتفاق ملاقات افتادی هر دو در تب شدندی و بعضی گفته‌اند که این خاصیت تا غایت در میان ذریت او باقیست القصه گوساله‌پرستان بعد از ملاقات موسی علیه السلام از ارتکاب آنفعل شنیع ملوم شدند و طلب آمرزش کرده حکم الهی صدور یافت که طائفه که بدان فعل مذموم نپرداخته‌اند گوساله‌پرستان را بقتل آورند تا بگناه ایشان آمرزیده شود و زمره از آنجماعت منکر شدند گوساله را بسوخت و خاکسترش را بدریا انداخته امر کرد تا تمامی بنی اسرائیل از آب دریا آشامیدند و بنابر مشیت الهی هرکس که گوساله پرستیده بود نقطه زرین بر زبان او پیدا شد و آن دوازده هزار نفر بفرمان حی اکبر شمشیر کشیده آغاز سرافشانی کردند و موسی و هرون با جمعی از صلحا بسجده افتاده عافیت آنجماعت را از حضرت کبریای سبحانی مسئلت نمودند و بقول اکثر سیصد و بیست هزار نفر و بروایت اقل هفتاد هزار کس کشته گشته بعد از آن تیغهای قاتلان کار نکرد و کیفیت واقعه را بموسی علیه السلام عرض کرده کلیم اللّه دانست که عفو الهی شامل حال بقیه السیف شده لاجرم اشارت فرمود تا دست از قتل بازداشتند پوشیده نماند که روایتی آنست که الواحی که در نوبت اول که موسی بطور رفته بود نازلشد غیر توریه است و آن عطیه در دوازدهم تشرین الاول شرف نزول یافت و آن روز را یهود یوم الکبور خوانند و بصوم گذرانیده تعظیم کنند و بعد از آن
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۴
توریه در چهل مجلد نازل گشت در روضه الصفا مسطور است که بروایت اصح موسی علیه السلام سه کرت بکوه طور شتافته هربار اربعینی بعبادت گذرانید و در اربعین سیوم الواح نزول یافته مباسطت کلیم اللّه در بارگاه احدیت زیاده گشت بنابرآن در خاطرش خطور نمود که نوبت دیگر بکوه طور رفته طالب دیدار پروردگار گردد و این عزیمت را از حیز قوت بفعل رسانیده چون در آن مقام شریف باظهار ما فی الضمیر قیام نمود بر وجهی که سابقا مسطور گشت جواب یافت و از پرتو تجلی انوار لایزالی آنکوه پاره‌پاره شد انس بن مالک رضی اللّه عنه گوید که آن جبل شش قطعه گشته سه قطعه از آن بمدینه افتاد و آن احد و رقاء و رضویست و سه قطعه بمکه نازلشد و آن ثور و زبیر و حراء است القصه چون جناب موسوی از آن التماس اظهار ندامت نموده و بانامت اشتغال فرمود خطاب آمد که یا مُوسی إِنِّی اصْطَفَیْتُکَ عَلَی النَّاسِ بِرِسالاتِی وَ بِکَلامِی فَخُذْ ما آتَیْتُکَ وَ کُنْ مِنَ الشَّاکِرِینَ) آنگاه توریه در نه لوح که مجسم از زمرد اخضر بود بموسی کرامت شد و آنجناب مشرف بشرف اصطفا و مکرم بحلیه اجتبا بجانب قوم مراجعت فرمود و مجمعی ساخته و الواح تسعه را ظاهر گردانیده اوامر و نواهی الهی را بر آن جمع خواند و ایشان را بانقیاد و اطاعت دعوت فرمود بنی اسرائیل را قبول آن احکام شاق آمده گفتند (سمعنا و عصینا) و موسی علیه السلام محزون و غمناک شده کیفیت عصیان قوم را معروض بارگاه کبریا گردانید و جبرئیل امین بموجب حکم رب العالمین کوهی از جبال فلسطین کنده بر بالای سر اسرائیلیان باز داشت و موسی روی برایشان آورده گفت ایقوم اگر احکام خداوندی را بقدم فرمان‌بر داری پیش آئید ازین بلیه رهائی یابید و الا این کوه بر زبر شما افتاده هلاک شوید و یهودان امتناع نموده بهر طرف دویدن گرفتند چون مفری نیافتند اظهار انقیاد کرده سر بسجده نهادند اما بیک نیمه روی بجانب جبل نظر میکردند تا اگر از سر ایشان باز شود نوبت دیگر در مقام گردن‌کشی و تمرد آیند و هنوز یهود بدین طریق سجود مینمایند القصه چون بنی اسرائیل رضا بقضا داده اوامر و نواهی توریه را پذیرفتند موسی دعا فرمود تا بعضی از آن امور دشوار برایشان آسان شد و تمامی احکام بششصد و سیزده حکم باز آمد آنگاه کلیم اللّه بنی اسرائیل را به حوالی بلاد مصر برد و تمامی آن اراضی از مشرق تا مغرب برایشان مسلم گشت کما قال تبارک و تعالی (وَ أَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِینَ کانُوا یُسْتَضْعَفُونَ مَشارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغارِبَهَا الَّتِی بارَکْنا فِیها)
 
قصه بقره‌
 
روات اخبار آورده‌اند که در میان بنی اسرائیل مردی متمول بود موسوم بعامیل دو برادرزاده مفلوک داشت و ایشان را کما ینبغی رعایت نمینمود لاجرم برادرزادگان بطمع اموال عم را بقتل رسانیدند و در میان دو قریه یا دو قبیله انداختند و بر پلاس ماتم نشسته باهتمام تمام در مقام پیدا کردن قاتل گشتند و چون این قضیه بسمع موسی علیه السلام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۵
و التحیه رسید و بوضوح نینجامید که آنقتل از که صادر شد حسب الشرع حکم بقسام فرمود بدین جهه اختلاف در میان یهود افتاده از کلیم اللّه التماس نمودند که دعا کن تا عالم الغیب و الشهاده خونی را ظاهر گرداند و بعد از دعاء موسی وحی آمد که گاوی را کشته مقداری از گوشتش بر مقتول زنند تا زنده شده کشنده خود را نشان دهد و چنانچه کلام معجز نظام سبحانی بذکر آن ناطقست بنی اسرائیل آغاز لجاج کرده در تفحص صفات گاو چندان مبالغه نمودند که فرمان الهی صادر گشت که گاوی پیدا کنید که نه پیر باشد و نه جوان و رنگش زرد بود و زراعت نکرده و آب نکشید و کار سخت ندیده باشد و در موضع ناپاک نچریده بود یهود بعد از تک‌وپوی و جست‌وجوی گاوی متصف باین اوصاف یافتند و آن را از صاحبش که جوانی فقیر و پرهیزکار بود خریداری نموده در آن امر نیز آنمقدار مبالغه و مضایقه کردند که بهایش بر آن قرار گرفت که پوست آن را پرزر کنند و بدین قیمت اسرائیلیان بقره را خریده کشتند و مقداری از گوشت او بر عامیل زده مقتول زنده شد و بنشست و چون موسی سئوال کرد که کشنده تو کیست جوابداد که برادرزادگان و کلیم اللّه قاتلان را قصاص فرموده همان لحظه عامیل جان بقابض ارواح تسلیم نمود بعضی از اهل اخبار گویند که بعد از آن بقره را سوخته خاکسترش را باولاد هرون که خلافت موسی علیه السلام تعلق بدیشان میداشت سپردند تا هرگاه مثل آنواقعه دست دهد از آن خاکستر قدری بر مقتول زنند تا قاتل معلوم گردد و مدتی مدید آن معجز در میان بنی اسرائیل باقی بود و العلم عند اللّه المعبود
 
ذکر عصیان قارون و فروبردن زمین او را باذن قادر بیچون‌
 
قارون که بلغت عبری او را قاروج میگفتند و بسبب وفور حسن صوری منورش میخواندند و بروایتی پسر عم جناب موسوی بود و در اوایل غاشیه اطاعت آنجناب بر دوش گرفته بقرائت توریه و ادای وظایف عبادات قیام و اقدام مینمود و صنعت کیمیا که تا آن غایت غیر از موسی علیه السلام هیچکس ندانسته بود آموخته بدان وسیله کثرت اموال او بمرتبه رسید که چهل اشتر مقالید صنادیق خزاین او را می‌کشیدند آنگاه قارون بمقتضای کلمه کریمه (إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغی أَنْ رَآهُ اسْتَغْنی) علم بی‌نیازی افراشته در اداء زکوه که بر وی واجب بود طریق اهمال مسلوک داشت و باظهار مخالفت موسی علیه السلام مبادرت جسته احکام توریه را کان لم یکن انگاشت و جمعی از جهال بنی اسرائیل را با خود متفق ساخته هرچند جناب موسوی او را نصیحت فرمود بسمع رضا نشنود و بالاخره زانیه را طبق زر و جواهر داده با وی مقرر کرد که چون موسی علیه السلام به موعظت و نصیحت مشغول گردد و علماء و اشراف بنی اسرائیل در مجلس حاضر شوند برخواسته کلیم اللّه را متهم بزنا گرداند و چون موعد سخن گفتن موسی علیه السلام رسید و مجلس منعقد گردید قارون بتجمل و حشمت بی‌نهایت بدان انجمن آمده در برابر موسی بنشست و آغاز
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۶
استهزا کرد و آن زن فاسفه نیز در گوشه قرار گرفته چون مجلس گرم گشت برخواست تا بموجب وعده که با قارون کرده بود عملنماید اما قادر بیچون بر زبان او جاری گردانید که قارون مرا مبلغی رشوت داده که بگویم که موسی با من زنا کرده و اکنون من گواهی میدهم که موسی پیغمبر برحق است و از هر بدی که از من در وجود آمده توبه میکنم کلیم اللّه از استماع این سخنان بر کمال شقاوت قارون اطلاع یافته غضبناک شد و دست مناجات بر آورده بر قارون دعا کرد و همان لحظه جبرئیل علیه السلام نازل گشته فرمان الهی رسانید که ما زمین را مطیع تو ساختیم که هرچه خواهی درباره قارون بتقدیم رسانی و موسی علیه السلام مبتهج و مسرور گشته با بنی اسرائیل گفت حق سبحانه و تعالی مرا بر قارون مسلط ساخته هرکه پیرو اوست با وی باشد و آنکه متابع نیست از وی دوری جوید اسرائیلیان متوهم گشته از قارون تبرا نمودند الا دو کس که یکی داثان نام داشت و دیگری ایزان آنگاه کلیم اللّه نزد قارون رفته گفت (یا ارض خذیه) و زمین تا کعب قارون را بگرفت و قارون خندان شده بر زبان آورد که باز این چه سحر است که می‌کنی موسی علیه السلام باز ارض را گفت بگیر او را تا زانو قارون فرورفته آغاز اضطراب کرد و نوبت دیگر زمین را بگرفتن او امر کرد تا میان قارون در خاک فرو رفت و او آغاز تضرع و زاری نموده گفت یا موسی مرا خلاص کن تا دیگر مطلقا از فرموده تو تجاوز نکنم و موسی علیه السلام باز بزبان آورد که (یا ارض خذیه) و تا گردن قارون فرورفته بیشتر از پیشتر لوازم نیاز و زاری بتقدیم رسانید اما فایده نداد و بنابر فرموده کلیم اللّه زمین او را بتمام فرو برد و اموال او نیز بموجب دعاء موسی علیه السلام در تحت الثری نابود شد اعتقاد علماء یهود آنست که در آن قضیه از معارف و رؤسای بنی اسرائیل چهارده هزار و هفتصد نفر تلف شدند (نعوذ باللّه من غضب اللّه و سخطه)
 
ذکر شمه از حال خضر نبی و بیان مصاحبت او با حضرت موسوی علی نبینا و علیه السلام‌
 
در بعضی از کتب معتبره بروایت صحیحه و عبارت فصیحه صفت تصریح و سمت تصحیح یافته که اسم شریف خضر بلیاست بموحده مفتوحه و لام ساکنه و مثناه من تحت و کنیت آنجناب ابو العباس است و خضر که لقب اوست بفتح خاو کسر ضاد است و سکون ضاد را با کسر و ضم خا نیز تجویز کرده‌اند و بدانجهه آنجناب بدین لقب ملقب گشت که نوبتی بر زمین بیضا نشست و فی الحال سبزه از اطراف او رسته آنسرزمین رشک سپهر خضرا گشت در تفسیر ابو الفتوح رازی مزبور است که بروایت ابو هریره بلیا را بجهه آن خضر گفتند که که بر پوستین سفید بنشست و ببرکت مقدم او سبز شد و بقول مجاهد هرگاه که نماز گذاردی پیرامن آن گیاه رسته صفت حضرت پذیرفتی و پدر خضر علیه السلام ملکان نام داشت بفتح میم و سکون لام و بعقیده بعضی از اکابر علماء فن اخبار نسب شریف آن
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۷
مقتدای اخیار بسام بن نوح می‌پیوندد برین موجب که بلیا بن ملکان بن قالع بن عابر بن شالخ بن ارفخشد بن سام و علماء اسلام را در باب ثبوت نبوت خضر علیه السلام اختلافست و قول اصح آنکه آنجناب بشرف نبوت موصوفست و بکثرت علم و فطانت معروف و در میان جمعیکه به نبوتش اعتراف دارند باز خلاف واقع شده در اینمعنی که آنجناب نبی مرسل است یا غیر مرسل و ثعلبی در باب زمان بعثت خضر سه قول ایراد نموده یکی آنکه آنجناب در زمان ابراهیم علیه السلام مبعوث گشته و دیگر آنکه بعد از فوت خلیل الرحمن باندک زمانی تاج نبوت بر سر نهاده سوم آنکه میان ابراهیم و بعثت آنجناب مدتی ممتد بوده و باتفاق جمهور فضلاء موفوره الاستحقاق خضر علیه السلام تا غایت زنده است و فوت نشود مگر در اواخر ایام انقضاء عالم فنا و چنانچه در ضمن حکایت ذو القرنین اکبر سبق ذکر یافت بقول مشهور خضر در سفر ظلمات مقدمه او بود و بآشامیدن آب حیوه فایز گشته آنصورت سبب طول حیات اوقات شریفش شد و موجب ملاقات موسی با خضر علیهما السلام آن بود که روزی کلیم اللّه بموعظه و نصیحت بنی اسرائیل قیام نموده بتعداد نعم و الطاف سبحانی که درباره او بوقوع انجامیده بود میپرداخت در آن اثنا شخصی برخواسته گفت یا کلیم اللّه مرا خبر ده که امروز در روی زمین حضرت رب العالمین را از تو بنده عالم‌تر هست یا نی موسی جوابداد که گمان من آنست که حالا خدایرا در بسیط غبرا بنده اعلم از من نباشد و متعاقب این سخن جبرئیل از درگاه پادشاه بی‌نیاز خطاب عتاب‌آمیز رسانید که ایموسی تو چه دانی که ما هریک از بندگان خود را چه مقدار علم و کمال ارزانی داشته‌ایم و اینک مرا بنده ایست در مجمع البحرین داناتر از تو جهد کن تا بشرف مصاحبتش فایز گردی کلیم اللّه گفت خدایا مرا که راه نماید وحی آمد که طعام تو تو را رهنما باشد آنگاه موسی با یوشع بن نون سلام اللّه علیهما مقداری نان و ماهی بریان برداشته روان شدند و بعد از سه روز قریب بمجمع البحرین بکنار چشمه لحظه آسوده در وقت توجه زنبیل طعام را در آن مقام فراموش کردند و از اثر فیض خضر ماهی حیات یافته خود را در آب انداخت و روز دیگر موسی از یوشع طعام طلبید یوشع گفت دوش که نزدیک بآن صخره مأوی گزیدیم ماهی را فراموش کردیم (و ما انسانیه الا الشیطان) و موسی عذر یوشع را قبول فرموده باتفاق مراجعت نمودند و خضر را آنجا دیده بعد از تقدیم لوازم تحیت و تسلیم موسی علیه السلام التماس مرافقت کرد خضر گفت که تو با من صبر نتوانی کرد زیرا که ممکنست که من از روی علم بامری قیام نمایم که بحسب ظاهر مکروه باشد و حقیقت متضمن خیر و صلاح بود و تو ملاحظه نمایش آنفعل کرده از مآل حال غافل باشی و بقدم انکار و اعتراض پیش آئی موسی گفت (سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لا أَعْصِی لَکَ أَمْراً) خضر فرمود که اگر میل مصاحبت من داری باید که از سوانح وقایع اصلا سئوال نکنی تا من ابتدا بذکر آن نمایم آنگاه آن‌دو پیغمبر بزرگوار بر کنار دریا روان شده بقول جمهور علماء یوشع بجانب بنی اسرائیل بازگشت و موسی و خضر علیهما
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۸
السلام بکشتی درآمده خضر آنرا سوراخ کرد و فریاد برآورد که ای قوم بر سبیل استعجال مرمت سفینه بجای آرید و کشتی‌بانان چوب پاره را بر آن سوراخ دوخته موسی بزبان اعتراض گفت کشتی مردم را معیوب ساختن و چندین کس را در تفرقه انداختن چه معنی دارد خضر علیه السلام گفت من نگفتم که تو با من صبر نتوانی کرد کلیم اللّه بلوازم اعتذار قیام نموده گفت این سئوال بنابر نسیان از من صدور یافت و چون از دریا بیرون آمدند کودکی حسن الصورت که بروایتی حیسون نام داشت نمودار گشت و خضر او را گرفته بقتل رسانید و جناب موسوی باز بر زبان انکار فرمود که نفسی پاکیزه را که هنوز مکلف نشده بکدام تأویل توان کشت خضر فرمود که (أَ لَمْ أَقُلْ لَکَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً) و کلیم اللّه نوبتی دیگر بمعذرت قیام نموده گفت که اگر دیگر امثال این سئوالات کنم بگسیختن عقد مصاحبت اقدام فرمای بعد از آن بقریه رسیدند و با آنکه از اهل آنقریه طعام طلبیدند و هیچکس با طعام ایشان موفق نشد. در بیرون آنقریه دیواری که؟؟؟ پیش‌آمده خضر پیغمبر علیه السلام بتعمیر آن پرداخت کلیم اللّه بر زبان آورد که چون بتجدید عمارت این دیوار اشتغال مینمودی باری اجرت میبایست گرفت تا ببهای طعام صرف شدی خضر گفت (هذا فِراقُ بَیْنِی وَ بَیْنِکَ) پس به بیان حقایق آن افعال اشتغال فرموده گفت کشتی حق جمعی از مساکین بود و گذر او بر ملکی ظالم که اگر آن سفینه بی‌عیبی باو رسیدی البته بغصب بگرفتی و من آنرا معیوب ساختم تا در دست خداوندانش بماند و آن پسر کافر بود و مادر و پدرش در سلک اهل اسلام انتظام دارند و اگر او زنده بودی امکان داشت که بسبب طغیان در کفر دست بقتل ایشان دراز کردی لاجرم او را کشتم و امید میدارم که ایزد تعالی ابوین او را ولدی رشید کرامت کند و اما دیوار از دو کودک یتیم است که پدر ایشان از جمله صلحا بود و در زبر آن جدار گنجیست که جهه اولاد خود نهان کرده است و اگر حالا گنج ظاهر شدی بدست دیگران افتادی و من به تعمیر آن پرداختم تا آن گنج محفوظ بماند و چون کودکان کلان شوند میراث خویش باز یابند پوشیده نماند که اهل تفسیر و تاریخ را خلافست که پدر بی‌واسطه آن صبیان که بروایتی اصرم و صریم نام داشتند صالح بوده یا آنکه یکی از اجداد ایشان بصفت صلاح اتصاف داشته و بر تقدیر شق ثانی باز خلاف واقعست که آن کودکان بچند واسطه بدان شخص صالح میرسیده‌اند و نیز این مسئله مختلف فیه است که آن گنج در و جوهر بوده یا چیزی دیگر و از امام جعفر علیه السلام مرویست که فرمود آن گنج لوحی بود مجسم از طلاء احمر و بر آنجا نقش کرده بودند که (عجبت لمن یؤمن بالقدر کیف یحزن و عجبت لمن یؤمن بالرزق کیف یتعب و عجبت لمن یؤمن بالموت کیف یفرح و عجبت لمن یؤمن بالحساب کیف یفعل و عجبت لمن یعرف الدنیا و تقلبها کیف یطمئن الیها لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه) و درین باب روایات دیگر نیز وارد است که تفصیل آن لایق بسیاق این مختصر نیست بالجمله چون موسی علیه السلام هژده روز در مصاحبت خضر علیه السلام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۹۹
و التحیه گذرانید و بر حقیقت اسرار مذکوره مطلع گردید آنجنابرا وداع فرموده بجانب بنی اسرائیل بازگشت و بقول اصح در آنوقت اسرائیلیان ببلیه تیه مبتلا بودند و روایتی آنقصه قبل از ابتلاء تیه بوقوع انجامیده (و اللّه اعلم بحقایق الامور)
 
ذکر توجه موسی و بنی اسرائیل بجانب دیار شام و بیان بلیه تیه و کشته شدن عوج بر دست موسی علیه السلام‌
 
بروایت بسیاری از علماء افادت مآب در روز هشتم از ماه آب فرمان رب الارباب بکلیم اللّه رسید که با بنی اسرائیل ببلاد شام توجه نمای و اراضی مقدسه را از تصرف جباران و اهل ظلام انتزاع فرمای و جناب موسی بعد از عرض لشکر بجانب آن مملکت روان گشته چون قریب بمقصد نزول فرمود نقباء اسباط بنی اسرائیل را که دوازده نفر بودند باستصواب قوم جهه تجسس به نواحی آن بلاد فرستاد و نقبا نزدیک بدار الملک جباران شام رفته عوج بن عنق که از غایت شهرت حاجت بتعریف ندارد و برایشان باز خورد و بنابر آنکه عوج شنوده بود که سپاهی از مصر متوجه آن بلده‌اند و گمان برد که نقبا از آن طایفه‌اند فی الحال ایشان را برگرفته در آستین یا بغل نهاد و پیش پادشاه خویش برده بر زمین انداخت و گفت ای ملک اینجماعت از آن لشگراند که بجنگ ما می‌آیند و جبابره نخست قصد قتل نقبا نموده آخر الامر بمصلحت آنکه بنی اسرائیل را از طول قامت و ضخامت جثه ایشان آگاه گردانند رخصت انصراف دادند و نقبا در راه با خود مقرر ساختند که حدیث عظم خلقت جباران را با قوم در میان ننهند چون ببنی اسرائیل ملحق شدند دو نفر باخفاء آنصورت موفق شده ده تن دیگر کیفیت حال را با یهود تقریر کردند و ایشان از کمال خوف از امضاء آنعزیمت ابا نموده میل مراجعت فرمودند هرچند موسی و هرون اسرائیلیان را بنصرت و فیروزی امیدوار ساختند و یوشع و کالوب که از جمله نقباء دوازده‌گانه بودند محاربه جبابره را سهل و آسان فرا نمودند بجائی نرسید و با موسی خطاب کردند (فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ) و موسی از عناد و لجاج قوم غضبناک شده گفت (رَبِّ إِنِّی لا أَمْلِکُ إِلَّا نَفْسِی وَ أَخِی فَافْرُقْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِینَ) بعد از آن موسی و هرون علیهما السلام بجانب اهل کفر و ظلام توجه فرمودند و بنی اسرائیل بطرف مصر بازگشته از صباح تا شب مسافت پیمودند اما پس از امعان نظر خود را در همان منزل یافتند روز دیگر بر عقب موسی شتافته از وقت طلوع آفتاب تا هنگام غروب راه رفتند لیکن فایده بر آن مترتب نگشت و بهیچ‌وجه از آن بیابان که در میان فلسطین و ایله و اردن و مصر بود و طول آن دوازده فرسخ پی بدر نبردند لاجرم دل بر ابتلاء تیه نهاده از دغدغه ارتحال خلاص شدند و چون موسی بدیار جباران نزدیک رسید عوج بن عنق پیش آمد و کلیم اللّه جستنی کرده سر عصا بر کعبش زد و عوج بهمان زخم از پا
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۰
درآمده روی به بئس المهاد نهاد موسی علیه السلام بمیان قوم بازگشت و کیفیت واقعه را باز نموده نوبتی دیگر بنی اسرائیل را بامر جهاد ترغیب نمود یهود شرح سرگردانی و صورت حال ارتحال خویش بعرض رسانیدند و کلیم اللّه محزون و متأسف شده ابتلاء اسرائیلیان ببلاء تیه مدت چهل سال امتداد یافت و چون قوت ایشان در آن بیابان بپایان رسید رزاق علی الاطلاق من و سلوی کرامت فرمود من عبارتست از ترنجبین که بهیأت ملخ از وقت دمیدن صبح تا زمان طلوع آفتاب بر خار بنان آن بیابان میبارید و بعضی گفته‌اند که من بترنجبین مشابه بود اما حقیقت دیگر داشت و سلوی کنایتست از مرغابی که بکبک یا کرک مشابهت داشتند و نزدیک به بنی اسرائیل می‌نشستند تا آنها را گرفته بدل ما یتحلل میساختند (و قیل هی طیر کالحمام یضرب الی الحمره متکون بناحیه الیمن) بصحت پیوسته که در اوقات تیه جامه‌های بنی اسرائیل کهنه و پاره نشد و هر فرزندی که متولد میگشت با جامه بود و چنانکه نشو و نما مییافت جامه نیز موازی قامت او می افزود و چون عطش بر یهود غالب گشت طالب آب گشتند موسی علیه السلام بموجب وحی سماوی صخره را که همواره همراه میداشت بر موضعی معین نهاده عصا بر آن زد و بعدد اسباط دوازده چشمه آب از آن در جریان آمد و هر سبطی چشمه بخود اختصاص داده از محنت تشنگی خلاصی یافتند و در مدارک مسطور است که مردمیکه ببلیه تیه ابتلا داشتند شش صد هزار نفر بودند و باوجود آن کثرت باعجاز موسوی از آن سنگ آن مقدار آب بر میجوشید که آن جماعت و دواب ایشان را در روز سیراب میگردانید و در تفسیر کازرونی مذکور است که چون یهود در تیه از حرارت آفتاب بی‌تاب شدند حضرت مسبب الاسباب بدعاء جناب موسوی موازی طول و عرض لشگر اسرائیلیان هر روز ابرپاره میفرستاد که سایه برایشان میگسترد و ایضا در شبهای تاریک عمودی از نور در آن لشگرگاه ظهور می‌نمود چنانچه تمامی منازل اسرائیلیان را روشن میساخت و در روز آن عمود غایب میبود
 
ذکر وفات هرون و موسی علیهما السلام‌
 
اکثر علماء اتفاق دارند که در سال سی‌ام از بلیه تیه موسی را به وحی الهی معلوم شد که وفات هرون در آن ایام روی خواهد نمود و در کدام منزل آنواقعه جان گسل دست خواهد داد و هم در آن اوان روزی آن‌دو برادر عالیشأن از میان بنی اسرائیل بیرون رفته در اطراف آندشت میگشتند ناگاه درختی که در سایه آن تختی زده بودند بنظر درآمد هرون گفت ایموسی مرا آرزو میکند که برین تخت لحظه بیاسایم اما میترسم که صاحبش بیاید و بر من غضب نماید کلیم اللّه گفت تو بر تخت خواب کن تا من واقف بوده اگر خداوندش پیدا شود بلوازم اعتذار پردازم و تو را آگاه سازم و هرون بر سریر تکیه زده فی الحال بجوار مغفرت ایزد متعال انتقال فرمود و آن تخت با هرون ناپدید گشت و چون موسی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۱
بمیان قوم آمده کیفیت واقعه را باز نمود یهود آنجناب را بقتل هرون متهم داشتند و کلیم اللّه دعا کرد تا سریر با هرون بآنجماعت ظاهر شد و ملاحظه کردند که هیچ عضو از اعضای او مجروح نیست و بروایتی هرون بسخن آمده گفت من بمرگ طبیعی از جهان رحلت نموده‌ام (و علی کلا التقدیرین) بعد از آن اسرائیلیان دیگر زبان طعن بموسی نگشودند و منصب ولایت هرون و خلافت موسی بالغاز بن هرون تفویص نمودند و بعد از سه سال از فوت هرون عزرائیل بر موسی کلیم اللّه ظاهر گشته قصد قبض روح مطهرش کرد موسی علیه السلام متغیر شده طپانچه بر روی ملک الموت زد چنانچه یک چشمش بیرون افتاد و عزرائیل بدرگاه حی لا یموت رجوع نموده گفت الهی مرا نزد بنده فرستادی که مرگ را مکروه میشمارد و حق سبحانه و تعالی چشم ابو یحیی را صحت داده فرمود که برو نزد موسی و بگوی که اگر حیات دنیا مطلوب تست دست خود را بر پشت گاوی نه تا بعدد هر موئی که مساس کف تو شود یکسال زندگانی یابی و چون عزرائیل این حدیث را بسمع شریف کلیم اللّه رسانید موسی گفت بالاخره مهم بچه خواهد انجامید عزرائیل گفت آخر الامر از مرگ چاره نیست موسی علیه السلام گفت پس همین زمان بامریکه مأمور گشته‌ای قیام نمای در بعضی از تفاسیر مسطور است که چون موسی علیه السلام را معلوم شد که وقت رحلت است مجلسی عظیم ساخته در حضور اکابر و اشراف بنی اسرائیل یوشع را وصی گردانید و شرط وصیت بجای آورده با یوشع از میان قوم بیرون آمد و بعد از طی اندک مسافتی بادی نرم از جانب مغرب وزیده و یوشع موسی را در کنار گرفت و کلیم اللّه از میان پیراهن غایب گشته یوشع ملول و محزون مراجعت نموده قوم را از وفات کلیم اللّه خبر داد و یهود که طینت ایشان بر کذب و بهتان مجبول بود او را بخون موسی تهمت کرده موکلان بر یوشع گماشتند تا بعد از ثبوت اجراء قصاص نمایند و موکلان شب در خواب دیدند که شخصی میگفت یوشع از خون موسی مبراست بنابرآن روز دیگر بقدم اعتذار پیش‌آمده دست از وی بازداشتند
 
صفت عصای موسی علیه السلام‌
 
چون عصای موسی کلیم علیه التحیه و التسلیم مظهر معجزات غریبه بود ذکر بعضی از اوصاف او درین محل مناسب نمود نقلست که طول آن عصا با طول قامت موسی موافقت داشت و قد آنجناب بروایت اشهر چهل گز بوده و زمره سی ذراع گفته‌اند و آن عصا از آدم بطریق توارث بشعیب (ع) رسیده بود و بروجهی که سابقا مسطور گشت بدست موسی افتاد و پایان آن چوب بسر نیزه آهنین تزئین داشت در روضه الصفا مسطور است که در سفرها هرگاه که بسبب بعد مسافت جناب موسوی را ضعف دریافتی بر وی سوار شدی و او مانند اسب تاری‌نژاد در رفتار بر باد سبقت گرفتی و آن عصا در لیالی مظلمه چون چراغ نورافشان گشتی و هرگاه موسی آنرا جهه آب در چاه فروگذاشتی بقدر احتیاج
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۲
طول پیدا کرده در سر آن دلو ظاهر شدی و آب بالا آوردی و هرگاه موسی گرسنه شدی بهر دیواریکه به وی اشارت کردی طعام یکروزه از آنجا بیرون آمدی و اگر بوی خوش مطلوب بودی رایحه مشک و عنبر از وی فاتح گشتی و چون جناب موسوی را رغبت میوه شدی آنرا بر زمین فرو بردی و آنچوب خشک نضارت پیدا کرده هر ثمره که مرغوب بودی بار آوردی و اگر موسی قصد اعدا کردی آنرا بر زمین افکندی ثعبانی شدی در غایت سواد و در دهان وی دوازده دندان بحدت سیف و سنان بنمودی و آتش از حلق وی جستی و چشمانش بسان برق بدرخشیدی و از منخره وی باد سموم بوزیدی و ما بین المنکبین او هشتاد ذراع بودی و بر اندام او مویها بسان خار مغیلان راست بایستادی و هرچند سنگ صلب در راه افتاده بودی از مضرت قوایمش درست نماندی و چون سر برافراشتی مثال مناره سیاه در نظر آمدی و ضخامت جثه‌اش برابر اشتری بزرگ کوهان بودی و حضرت کبریای سبحانی در ضمن آیات فرقانی در محال متعدده اشارت بآن عصا فرموده و کیفیت ثعبان شدنش را باز نموده و بغیر آنچه مذکور شد از آن عصا خصایص نقل کرده‌اند و چون تفصیل جمیع آنها موجب تطویل بود بر همین مقدار اختصار افتاد (و اللّه الهادی الی سبیل الرشاد)
 
بیان چگونگی تابوت سکینه‌
 
چون بدایت غرابت تابوت سکینه در زمان بعثت موسی علیه السلام و التحیه بوقوع انجامیده و در اثناء بیان حکایات آیه بعضی از حالات آن مذکور خواهد گردید درین مقام تحریر کیفیت ترتیب آن مناسب نمود (و الاعانه من اللّه الودود) در معالم التنزیل و بعضی کتب معتبره مسطور است که چون آدم علیه السلام از روضات دار السلام بعالم محنت فرجام نزول فرمود حضرت واهب العطایا تابوتی که سه گز طول داشت و دو گز عرض و از چوب شمشاد ساخته شده بود و صور جمیع انبیا در آن موضوع بود بجهه اطمینان خاطر شریفش فرو فرستاد و تا آخر ایام حیات در حیطه تصرف آدم بود و بعد از فوت خلیفه اعظم بشیث میراث رسیده بدین قیاس از آباء بطریقه توارث باولاد منتقل میشد تا بابراهیم علیه التحیه و التسلیم انتقال یافت و از خلیل الرحمن باسمعیل که اسن فرزندانش بود رسید و پس از فوت اسمعیل پسرش قیدار آنرا در تحت تصرف آورد و بنی اسحق آن را از قیدار طلبیده قیدار دست رد بر سینه ملتمس ایشان نهاده و بین الجانبین غبار نزاع ارتفاع یافته آخر الامر شبی قیدار از هاتفی شنید که این تابوت را به پسر عم خویش یعقوب تسلیم نمای و قیدار تابوت را بر گردن نهاده بکنعان برده باسرائیل سپرد و همچنین از یعقوب علیه السلام باولاد امجادش انتقال مییافت تا آنکه بدست موسی کلیم اللّه افتاد و موسی در اواخر ایام زندگانی بمقتضای وحی ربانی فرمود تا آن‌دو لوح را که در حین غضب بر زمین زده شکسته بود یا دو لوح دیگر که بعد از آن کرامت شده بود و طشتی که ملائکه قلوب انبیاء
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۳
را در آن می‌شستند و نعلین و عمامه و اثواب و عصاء هرون و یک ظرف از من که در تیه نزول مییافت در آن تابوت نهادند و ایضا موسی علیه السلام وصیت فرمود که عمامه و نعلین او را بعد از وفاتش در آن تابوت نهند و بنی اسرائیل براینجمله بتقدیم رسانیدند و روایتی آنکه عصای موسی را نیز بموجب وصیتش در آن تابوت گذاشتند و این قول بغایت ضعیف مینماید زیرا که عصای موسی بروایت اکثر چهل گز و بقول اقل ده گز طول داشت و درازی تابوت بموجبی که نوشته شده زیاده از سه گز نبوده و محمد بن جریر الطبری و بعضی دیگر از سالکان مسالک سخن وری آورده‌اند که تابوت سکینه را موسی علیه السلام از فلزات ساخته اشیای مذکوره را در آن نهاده بود و همچنین در باب سکینه مورخان اختلاف کرده‌اند روایتی آنکه سکینه صورتی بود مشابه آدمی که چون امری حادث گشتی آن آن تابوت در تکلم آمده اسرائیلیان را بدانچه متضمن صلاح ایشان بودی راه نمودی و زمره گفته‌اند که سکینه جانوری بود سر و دم او مانند سر و دم گربه و بر هر دو کتف خود دو جناح داشت و بعضی گفته‌اند که آن‌دو بال از زمرد و زبرجد بود و هرگاه که بنی اسرائیل در معارک قتال آواز او را می‌شنیدند ایشان را بوجدان فتح و ظفر یقین میشد و فرقه‌ای بر آن رفته‌اند که آنجا نور دو سر داشت و گروهی از سکینه بریح هفافه و روح متکلم و نور ساطع تعبیر کرده‌اند و بر هر تقدیر تابوت سکینه در نزول حوادث و حدوث وقایع موجب اطمینان قلوب و سبب تسکین کروب بنی اسرائیل بود و هرگاه یهود را سفری پیش آمد آن تابوت را در پیش مینهادند و او در سیر آمده چون بمنزل میرسید قرار میگرفت و بنی اسرائیل در حرکت و سکون متابع او بودند و آن تابوت گاه بدست انبیا و احیانا در خزاین ملوک و گاه بتصرف عظماء و عباد بنی اسرائیل می‌بود تا وقتیکه بنی اسرائیل از حکام عمالقه شکست یافته آن عطیه را کفا؟؟؟ دند و بیان آنکه بچه طریق بار دیگر بدست اسرائیلیان افتاد اگر توفیق رفیق گردد در ذکر نبوت اشموئیل علیه السلام و سلطنت طالوت عنقریب مذکور خواهد شد در معالم التنزیل از ابن عباس رضی اللّه عنه منقولست که تابوت سکینه و عصای موسی در بحیره طبریه موجود است و آن‌دو چیز غریب قبل از قیام قیامت نوبت دیگر سمت ظهور خواهد یافت (و العلم عند اللّه تعالی)
 
ذکر یوشع سلام الله علیه‌
 
باتفاق علماء فن تاریخ و سیر لفظ فنی که در آیت (وَ إِذْ قالَ مُوسی لِفَتاهُ لا أَبْرَحُ حَتَّی أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ) عبارت از یوشع است (و هو یوشع بن نون بن افرائیم بن یوسف) و آنجناب وصی و خواهرزاده موسی و از اعاظم انبیا بود و صورت فتح اریحا و ایلیا و بلقا و بعضی دیگر از بلاد عمالقه بیمن اهتمام و حسن اجتهادش روی نمود در منتظم این جوزی مذکور است که یوشع چهل و دو ساله بخدمت موسی علیه السلام پیوست و صد ساله بود که کلیم اللّه از عالم انتقال نمود و مدت بیست و هفت سال بامر نبوت و خلافت پرداخت آنگاه ریاض
 
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۴
رضوان را منزل ساخت و بدین روایت مدت حیات یوشع صد و بیست و هفت سال باشد و در روضه الصفا از اهل کتاب منقول است که اوان زندگانی یوشع صد و ده سال بود و زمان دعوتش بیست و یکسال (و العلم عند اللّه المتعال)
 
گفتار در بیان توجه یوشع و بنی اسرائیل از تیه بجانب بلاد شام و قصه بلعم باعور و کشته شدن بسیاری از اهل ظلام‌
 
عظماء و اشراف بنی اسرائیل چون از تعزیت موسی علیه السلام باز پرداختند زمام رتق و فتق و حل و عقد مهام را بقبضه اختیار یوشع داده غاشیه متابعتش را شعار خود ساختند و در سال هفتم از فوت کلیم اللّه یوشع علیه السلام بمقتضای وحی سماوی سپاه بلا انتها مرتب گردانیده متوجه فتح بلاد شام گردید و بآب اردن رسیده اجزای آب از هم جدا شد و زمین خشک پدید آمد تا بنی اسرائیل بیدغدغه از آن بحر بگذشتند و بعد از عبور ایشان باز بهم اتصال یافت و یوشع نخست باریحا شتافته یک هفته آن بلده را محاصره کرد آنگاه با تابوت سکینه که آن را صندوق الشهاده نیز گویند هفت بار گرد شهر گشته و دعا خوانده بر آن شهر دمید فی الحال حصار و باروی آن از هم فروریخته فتح میسر شد و بنی اسرائیل دست بقتل و نهب دراز کرده بسیاری از ملاعین را بزخم شمشیر آبدار دفین خاک ساخت و جمیع غنایمرا یوشع جمع کرده در آتش انداخت تا بسوخت چه در آن اوان غنیمت بر مؤمنان حلال نبود و یوشع بعد از فراغ بال از مهم اریحا متوجه ایلیا گشت و آنرا نیز مفتوح گردانیده و طایفه عمالقه را کشته از آنجا بشهرستان بلقاء شتافت و دار الملک عمالقه در آن زمان بلقا بود و پادشاه ایشان را بالق می‌گفتند و بلعم باعور در بلقا توطن داشت و این بلعم که او را بلعام نیز گویند و باعتقاد اهل اسلام مؤمن و موحد بود پیوسته بعبادت حضره احدیت قیام مینمود و ببرکت اسم اعظم که بر لوح خاطرش منقش بود دعای او بعز اجابت مقرون میشد القصه چون بنی اسرائیل بحوالی بلقا رسیدند بالق در شهر متحصن گشت بواسطه کمال حصانت و متانت آن بلده مده محاصره امتداد یافت و چون نزدیک بآن رسید که صورت فتح و ظفر در آینه مراد جلوه‌گر شود بالق نزد بلعم رفته التماس کرد که دعا کن تا یوشع و سپاه او انهزام یابند بلعام نخست از قبول این سخن ابا نموده و بالاخره دعا فرمود و بنی اسرائیل منهزم گشته یوشع علیه السلام بزبان نیاز از مهیمن کار ساز سبب انهزام سپاه اسلام را استعلام نمود خطاب آمد که ای یوشع مرا در میان اهل بلقا بنده‌ایست که اسم اعظم میداند و هرگاه مرا بدان اسم میخواند دعای او را مستجاب میسازم یوشع گفت الهی چون این مسألت او بی‌موقع واقع شده آن اسم را از صحیفه ضمیرش محو گردان و اثر اجابت دعا بر یوشع ظاهر شده با بنی اسرائیل بنواحی بلقا مراجعت فرمود و در امر محاصره لوازم سعی و اهتمام بجای آورده ملک بالق کرت دیگر از بلعم التماس دعا کرده چون اسم اعظم بیادش نیامد عاجز شد و حیله اندیشیده ملک را گفت زنان فاحشه را به معسکر بنی اسرائیل
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۵
فرست که اگر یک نفر از ایشان زنا کند نصرت ما را باشد و بالق بموجب فرموده عمل نموده زمری بن شلوم که نبیره شمعون و یکی از نقباء اسباط بود زانیه را بخانه برد و همان لحظه بلیه طاعون در میان سپاه یوشع بن نون شیوع یافت و فنحاص بن غیر از بن هرون که در سلک عظماء اسرائیلیان انتظام داشت ازین قضیه واقف گشته سر زمری و آن زن را بر سرنیزه کرده و گرد لشگرگاه برآورده ندا نمود که هرکه با عورت فاحشه صحبت دارد سزای وی این باشد لاجرم یهود ترک آن فعل شنیع کردند در تفسیر کازرونی مذکور است که از وقت وقوع طاعون تا زمانیکه فنحاص آندو فاسق را بسزا رسانید هفتاد هزار کس از اسرائیلیان بآن علت رحلت نموده بودند القصه روز دیگر که از ایام جمعه بود بنی اسرائیل بمحاربه پرداخته قریب بشام آن بلده را مفتوح ساختند و بنابر آنکه امت موسی شب و روز شنبه بغیر عبادت حضرت احدیت اشتغال نمیفرمودند یوشع از ایزد تعالی مسئلت نموده تا آفتاب راجع شده چندان بایستد که بنی اسرائیل از قتل کفار فراغت یابند و تیر دعا بهدف اجابت رسیده یهود اکثر جباره را به تیغ بیدریغ بگذرانیدند و بالق و بلعم را بدست آورده مقتول گردانیدند پوشیده نماند که آنچه در باب رد خورشید مرقوم کلک بیان گردید منقول از کتب تواریخ است و اینحدیث در صحاح اخبار برین وجه به ثبوت پیوسته که یوشع بحسب وحی سماوی مامور بود بآنکه قبل از غروب آفتاب بلقا را فتح نماید و چون خورشید نزدیک بافق مغرب رسید و هنوز صورت فتح روی ننموده بود یوشع علیه السلام دعا کرد تا آفریننده افلاک و انجم آفتاب را در آن موضع حبس نمود تا وقتیکه فتح میسر گشت القصه یوشع مدت هفت سال کمر جهاد بر میان بسته بسیاری از اهل کفر و عناد را بقتل رسانید و اکثر بلدان شام و دیار مغرب را مفتوح گردانید و بعضی از حکام آنمواضع مانند ملک بارق که والی قلعه سلم بود اظهار اسلام نموده بجان و مال امان یافتند و بعد از این حروب و فتوحات یوشع علیه شرایف التحیات تا آخر عمر بدرس توریه و عبادت حقتعالی قیام مینمود و چون زمان حلول اجل طبیعی نزدیک رسید مرض بر ذات فایض البرکاتش عارض گشته در آن اثنا خبر ارتداد ملک بارق و خلایق کوه سلم متواتر شد و چون یوشع علیه السلام بنا بر استیلای بیماری نتوانست که متوجه قطع ماده فساد آنطایفه گردد لاجرم برایشان دعا کرده کالوب بن یوفنا را که شوهر مریم خواهر موسی بود وصی و ولیعهد خود گردانیده شرایط وصیت بجا آورده ببهشت عدن خرامید
 
ذکر کالوب بن یوفنا سلام الله علیه‌
 
اکثر مورخان آنجناب را پیغمبر مرسل شمارند و نسب شریفش را منتهی بشمعون بن یعقوب دارند و کالوب بعد از فوت یوشع علیهما السلام متصدی سرانجام مهام بنی اسرائیل گشته بر سر ملک بارق لشگر کشید و بین الجانبین محاربه بوقوع انجامیده سپاه اسلام به فتح و ظفر اختصاص یافتند و بارق در پنجه تقدیر اسیر و دستگیر شده اکثر اتباعش بقتل رسیدند
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۶
و بقیه السیف متفرق گشته هر طایفه بطرفی گریختند نقلست که در زندان بارق هفتاد نفر از ملوک بودند که انگشتان ایشان را بموجب فرموده آن لعین قطع نموده بودند تا هنگام خوردن طعام بسان کلاب بر روی در افتند و چون کالوب برین صورت اطلاع یافت اشارت کرد تا با وی همین عمل بجا می‌آوردند و پس از وقوع این فتح نامدار کالوب با بعضی از بنی اسرائیل بمصر مراجعت فرموده بقیت ایام حیات را بفراغبال بگذرانید و طائفه دیگر از اسرائیلیان در ولایت شام توطن نمودند و بعمارت و زراعت اشتغال فرمودند
 
ذکر حزقیل النبی علیه السلام‌
 
پدر بزرگوار آن پیغمبر عالیمقدار بروایت صاحب متون الاخبار بورا نام داشت و حمد اللّه مستوفی گوید نسب حزقیل بلاوی بن یعقوب علیه السلام می‌پیوست و چون والده حزقیل در کبر سن او را تولد نمود آن جناب مشهور بابن العجوز گشت در روضه الصفا مسطور است که پدر حزقیل را دو منکوحه بود و از یک زن ده پسر داشت و از مادر حزقیل اصلا او را فرزندی در وجود نیامده بود و پدر حزقیل در آن زمان صاحب قربان بنی اسرائیل بود و طریقه صاحب قربان در آنوقت چنان بود که مقداری آهن طولانی که بر سر آنصورت دو کلب ساخته بودند در گوشت قربان فرو بردندی هر مقدار از گوشت که بآن دو صورت متعلق شدی صاحب قربان آن را جهه خود تصرف کردی و پدر حزقیل هربار که گوشت قربانی آوردی یازده قسم بوالده اولاد خود دادی و قسم واحد بمادر حزقیل و ازین جهت آنعورت بر مادر حزقیل تفاخر کردی و آنعجوزه ملول و محزون گشته شبها بطاعت و عبادت بروز آوردی و از بخشنده بی‌منت فرزندی صالح التماس نمودی و بالاخره دعاء او مستجاب گشته آنعورت کهن‌سال حایض شد و جمال او طراوت ایام جوانی یافته بحزقیل حامله گردید و مردم ازین صورت تعجب نموده چون حزقیل تولد نمود او را ابن العجوز گفتند و بعد از آنکه ابن العجوز بدرجه بلند نبوت رسید اسرائیلیان را بحرب کفار ترغیب فرمود و ایشان از قبول آن امر سر باز زده حضرت جبار منتقم یهود را ببلیه طاعون گرفتار ساخت و فوجی از آنطایفه که بروایت اکثر هشتاد هزار و بقول اقل چهار هزار بودند از او باز گریخته و یک میل راه قطع کرده بسبب استماع آوازی هایل سفر آخرت اختیار نمودند و بعد از آنکه ابدان ایشان منتفخ و متعفن شده بود بدعای حزقیل علیه السلام حیاتی مجدد یافتند اما بوی ناخوش از آن گروه می‌آمد و این علت باولاد و اعقاب ایشان میراث رسید و حزقیل در آخر عمر بزمین بابل تشریف برده در آنولایت بریاض جنت انتقال کرد قبرش در میان حله و کوفه است به ثبوت پیوسته که بعد از فوت حزقیل بعضی از بنی اسرائیل آغاز سلوک طریق فسق و عصیان کرده بقتل انبیاء و اولاد اصفیا جرات نمودند و فرقه‌ای از ایشان بدستور معهود سالک شارع دین قویم و صراط مستقیم بودند تا آنکه حق سبحانه و تعالی الیاس را لباس نبوت پوشانید و بتجدید ملت موسوی مأمور گردانید
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۷
 
ذکر الیاس نبی علیه السلام‌
 
بر طبق آیت هدایت آئین (وَ إِنَّ إِلْیاسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ) الیاس علیه السلام از جمله انبیاء مرسلست و نام پدر بزرگوارش بقول بعضی از مفسرین و صاحب تاریخ طبری یاسین بوده و بروایت مؤلف متون الاخبار نسی و بزعم حمد اللّه مستوفی قصی و باتفاق ارباب اخبار والد آن پیغمبر بزرگوار پسر فنحاص بن الغیر از بن هرون است علیه السلام و الیاس مبعوث بود بتقویت دین موسی و هدایت اهالی بعلبک که ملک ایشان اجب نام داشت و بعد از چندگاه که الیاس بلوازم امر نبوت قیام فرموده از ایمان قوم نومید گشت مفارقت ایشان را از بارگاه کبریا مسألت نمود و آن دعا بشرف اجابت اقتران یافته در روزیکه بمرافقت الیسع بن اخطوب بکوهی رفته بود اسبی با اسباب سواری مجموع مجسم از آتش ظاهر شد و الیاس پای در رکاب آورده الیسع را بخلافت خویش تعیین کرد و در قباب عزت و نقاب کرامت از نظر امت نهان شد و همان لحظه شهوات نفسانی و تعلقات شهوانی از آنجناب منقطع گشت محل اقامت الیاس صحاری و بیابانها باشد و سرگشتگان و گمشدگان را راه نماید و بعضی از اهل تاریخ گویند خضر و الیاس هر سال روز عید اصخی در مسجد قبا با یکدیگر ملاقات مینمایند و ساعتی صحبت داشته بتمشیت اشعار خود قیام میفرمایند
 
ذکر ضلالت و گمراهی اجب و گرفتاری کفار بعلبک بانواع تعب‌
 
بموجب روایت مورخان وافر حسب فرمان‌فرمائی بعلبک اجب صنمی داشت مجسم از طلابعل نام که طول آن بیست گز بود و چهار رو داشت و شیطان از تجاویف آن بت با مردم تکلم مینمود بنابرآن اهالی آن بلده بعل را پرستیدند و چهارصد خادم بحراستش بازداشته بودند و آنجماعت بعل را پیغمبر مرسل پنداشته تعظیم مینمودند و آن شهر را نخست بک میگفتند بعد از آن لفظ بعل را با بک ترکیب کرده بعلبک خواندند و قول بعضی از مفسران آنست که بعل اسم زنی صاحب جمال بود که اهالی بعلبک از کمال ضلالت بربوبیتش اعتقاد داشتند و زمره‌ای بر آن رفته‌اند که حاکم آن بلده در اوایل حال بشریعت موسی علیه السلام عمل مینمود اما او را زنی بود اربیل نام که هفت نفر از ملوک بنی اسرائیل را شوهر کرده هفتاد پسر داشت و آن مدیره همواره با انبیا در مقام عداوت بوده مردم را بعبادت اصنام ترغیب مینمود واجب بنابر اغوای آن صاحبه ناجنس از طریق هدایت دور افتاده بپرستش بعل مشغول شد و چون الیاس لباس رسالت پوشیده طرح اساس دعوت انداخت اجب و اربیل دفع آنجناب را واجب تصور کرده جمعی را قاصد جان آن پیغمبر عالیمکان گردانیدند و الیاس بقلل جبال تحصن نموده مدت هفت سال در مغاره کوهی فردا وحیدا اقامت فرمود هرچند اجب و اربیل اشرار کفار را بطلب آن پیغمبر بزرگوار میفرستادند قادر مختار شر ایشان را کفایت میکرد و بعد از انقضاء مدت مذکور
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۸
مرضی بر ذات پسر ملک بعلبک طاریشده اجب نزد بعل جهه شفاء آن مریض آغاز تضرع و نیاز نموده فایده بر آن مترتب نگشت خدام بتخانه گفتند بعل از تو در قهر است که چرا الیاس را زنده گذاشته‌ای بنابرآن پسر ترا از مرض نجات نمیدهد اجب گفت حالا خاطر من به بیمارداری مشغولست و چون از آن امر فارغ شوم الیاس را بدست آورده بانهدام اساس حیاتش خواهم پرداخت سکنه بتخانه گفتند مناسب آنست که کسان را باطراف بلاد شام فرستی تا از دیگر اصنام شفاء پسر تو را مسألت نمایند و آن بداختر چهارصد نفر از ملاعین بیدین را بدین مهم نامزد کرده آنجماعت در اثناء قطع مسافت بپایان کوهی که مسکن الیاس بود رسیدند و الیاس علیه السلام بموجب وحی سماوی با ایشان ملاقات فرموده گفت با ملک بگوئید که حق سبحانه و تعالی میفرماید که ای اجب منم آنخدائی که غیر از من هیچ احدی سزاوار الوهیت نیست و مقالید ابواب احیا و اماته در قبضه قدرت منست و تو از غایت شقاوت بپرستش بتی که نفع و ضرر ازو متصور نیست قیام مینمائی بعزت و جلال خود که عنقریب فرزند تو را بمیرانم و تو را در خشم گردانم و آن چهار صد نفر از استماع این سخنان ترسیده و بر خود لرزیده بازگردیدند و کیفیت حال را معروض اجب گردانیدند و ضلالت آن بداختر بیشتر از پیشتر شده چند کرت متهوران بیباک بدان کوه فرستاد تا الیاس را گرفته هلاک سازند باری سبحانه و تعالی هر نوبت فرستادگان اجب را بآتش غضب محترق و نابود ساخت و کرت اخیر آن لعین جمعی کثیر جهه گرفتن الیاس تعیین کرده وزیر خود را که ضمنا بدان جناب ایمان آورده بود بسرداری آنجماعت مقرر فرمود و چون آنفرقه بحدود آن کوه رسیدند الیاس بمقتضای وحی سماوی همراه ایشان به بعلبک رفت و در آن روز مرض پسر ملک اشتداد پذیرفته هیچ آفریده مجال تعرض بالیاس نیافت و آنجناب کرت دیگر بدان کوه شتافت و بعد از چندگاه خاطر خطیرش بعمرانات مایل شده بشهر تشریف برد و در خانه والده یونس علیه السلام نزول کرده شش ماه آنجا گذرانید و یونس در آن اوقات طفلی رضیع بود و چون الیاس از طول اقامت در آنخانه ملول گشت باز بصحرا رفت یونس وفات یافت و مادرش در مفارقت پسر بیطاقت شده سر درپی الیاس نهاد و هفت روز مسافت پیموده بآنجناب رسید و صورت عجز و بیچارگی خود را معروض گردانیده التماس نمود که یونس را زنده گردان الیاس از آن معنی استبعاد جسته گفت (انما انا عبد مامور اعمل بما یأمرنی ربی و لم یامرنی بهذا) و آن ضعیفه در خاک غلطیده آنمقدار ناله و زاری نمود که الیاس را بر وی رحم آمد و در مرافقت مادر یونس بازگشته بعد از چهارده روز که از فوت او در گذشته بود الیاس آنخانه را بیمن مقدم شریف مشرف ساخت و دعا فرمود تا یونس بحال حیات بازآمد و نوبت دیگر بر آنکوه مراجعت نمود به ثبوت پیوسته که بعد از تمادی ایام ضلالت اهل بعلبک الیاس علیه السلام در حق ایشان دعا کرد و مدت سه سال ابواب فیض مسبب الاسباب بر آنفرقه ضلال مسدود شده باران نبارید و در آن اوقات الیاس علیه السلام در خانه ارامل و ایتام بسر برده بهرجا منزل میساخت بیمن مقدم شریفش صورت رفاهیت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۰۹
وسعت در امر معیشت روی مینمود و بدین واسطه کفار از مسکنش آگاه شده قصد آنخانه میکردند و الیاس فرار نموده بمنزل دیگر میرفت در آن اثنا شبی بخانه والده الیسع بن اخطوب تشریف برد و الیسع که ضعف و عارضه قوی داشت بدعاء آنجناب شفا یافته ملازمتش اختیار کرد القصه بعد از انقضای مدت مذکوره الیاس با مشرکان ملاقات فرموده گفت مدتیست که شما عبادت اصنام بجا می‌آرید اکنون بتان خود را به صحرا برده التماس باران کنید اگر حاجت شما روا شود ما دیگر شما را بترک پرستش اصنام تکلیف ننمائیم و اگر بدعاء ما کشت‌زار امید همگنان از رشحات سحاب عنایت ملک وهاب ناضر و سیراب گردد شما بوحدانیت حضرت عزت اعتراف نمائید و کفار خاطر بر اینمعنی قرار نموده الهه باطله خود را بصحرا بردند اما هرچند دعا کرده روی بر زمین مالیدند بر طبق مقال (وَ ما دُعاءُ الْکافِرِینَ إِلَّا فِی ضَلالٍ)* فایده بر سؤال ایشان مترتب نشد آنگاه الیاس دست نیاز بدرگاه کریم کارساز برآورده همان لحظه غمام انعام الهی فایض گشت و باران فراوان بارید لیکن باوجود معجزه چنین هیچکس از آن ملاعین بوی نگرویدند و الیاس را از ملاقات آنگروه جاهل ملالت افزوده الیسع را ولیعهد گردانید و بموجبی که سابقا مسطور گشت از نظر خلق پنهان گردید در روضه الصفا مسطور است که بعد از مفارقت الیاس منتقم قهار ملکی جبار بر آن کفار مستولی ساخت تا تمامت آنقوم را به تیغ بیدریغ گذرانیده بنیاد حیات همه را برانداخت (لا مرد لقضاء اللّه و لا معقب لحکمه)
 
ذکر الیسع بن اخطوب علیه السلام‌
 
در تفسیر قاضی بیضاوی مسطور است که الیسع اسمیست اعجمی و درآمدن لام تعریف بر آن مانند لامیست که بر یزید درآمده است در این مصراع
(رأیت الولید الیزید مبارکا)
و باعتقاد صاحب گزیده نسب شریف آن پیغمبر برگزیده بافرائیم بن یوسف علیه السلام ملحق میشد و آنجناب بعد از غیبت الیاس بشرف نبوت مشرف گشته بهدایت و ارشاد بنی اسرائیل مشغولی فرمود و هرگاه که کفار قصد دیار اسرائیلیان می‌نمودند ایشان را خبردار میگردانید تا مستعد جنگ و پیکار میشدند و در خلال آن احوال یکی از ملوک ضال که پیوسته با اهل ایمان عداوت مینمود و در هر چندگاه لشگر بسر بنی اسرائیل میکشید روزی با خواص خود گفت آیا این طایفه را از قصد و عزیمت ما که خبردار میکند و اسرار ما را در میان ایشان که اشتهار میدهد جواب دادند که اخبار از امور مخفیه کار الیسع پیغمبر است و آن پادشاه غضبناک شده با سپاهی بیباک متوجه بنی اسرائیل گشت و بیک دفعه ناگاه بر سر ایشان رسیده الیسع را دستگیر کردند و در آن محل الیسع دعا فرمود تا منتقم جبار چشمهای کفار را از نور بینائی عاطل ساخت و بدان جهت از شر ایشان ایمن گشته نجات یافت در روضه الصفا مسطور است که چون بنی اسرائیل گاهی بمتابعت الیسع میپرداختند و گاهی رایت مخالفت می‌افراختند آنجناب بحضرت باری مناجات
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۰
کرده از صحبت یهود دوری جست و ذو الکفل را بخلافت خویش مقرر نموده بجوار رحمت ارحم الراحمین پیوست‌
 
ذکر ذو الکفل علیه السلام‌
 
زمره از مورخان گمان برده‌اند که ذو الکفل لقب الیسع بوده و فرقه را عقیده آنکه حزقیل را ذو الکفل میخوانده‌اند و اصح روایات آنکه ذو الکفل وصی الیسع بن اخطوبست و چون آنجناب متکفل درس توریه و ارشاد بنی اسرائیل گشته بود ملقب بدین لقب شد و در متون الاخبار در باب وجه تسمیه و کیفیت قصه آن پیغمبر بزرگوار وجوه متعدده سمت تحریر پذیرفته و چون این مختصر گنجایش تعداد تمامی آن روایات ندارد خامه مشگین شمامه بر ایراد یک قول اختصار مینماید نقلست که حضرت کبریای سبحانی ذو الکفل را خلعت نبوت کرامت فرموده بهدایت کنعان و متابعان او که در سلک ملوک عمالقه انتظام داشت و دعوی الوهیت میکرد مأمور ساخت و ذو الکفل در آن مملکت از وهم کنعان پوشیده و پنهان طوایف ایشان را بقبول دین کلیم و سلوک طریق مستقیم دعوت میفرمود و ملک ازین معنی وقوف یافته ذو الکفل را طلبیده گفت این چه نوع سخنانست که از تو بمن می‌رسانند آنجناب جوابداد که من خدایرا بیگانگی میپرستم و مردم را بوحدانیت آنحضرت میخوانم کنعان در غضب رفته ذو الکفل را بقتل تهدید کرد آن جناب گفت ایملک آتش خشم خود را بآب حلم منطفی ساز و لحظه‌ای بشنودن سخن من پرداز و ملک او را اجازت تکلم فرموده ذو الکفل بعد از اداء حمد و ثناء ربانی تعالی گفت ایملک تو که دعوی الوهیت میکنی مهم از دو صورت بیرون نیست یا خود را خدای جمیع خلق گمان برده یا خدای همین قوم که تابع امر و نهی تواند بر تقدیر شق ول بایستی که تمامی متوطنان اقطار جهان مطیع و منقاد فرمان تو بودندی و حال آنکه همچنین نیست و بر تقدیر شق ثانی بیان فرمای که خدای سایر معاشر بشر کیست و کنعان از جواب این سخنان هدایت نشان عاجز گشته ذو الکفل را گفت تو چه میگوئی آنجناب گفت من میگویم که پروردگار تو و جمیع افراد انسانی صانعی است که طبقات سماوات برافراشته ید قدرت اوست و صورت شمس و قمر و سایر کواکب نورگستر نگاشته کلک حکمت او بساط و بسیط زمین را فراش صنعش مبسوط گردانیده و تمامی دواب و حیوانات بری و بحری را اقسام لطفش روزی رسانیده ایملک حذر کن از عقاب او و بپرهیز از عذاب او کنعان گفت چه باشد جزای آنکس که عبودیت این آفریدگار نماید و ابواب توبه و استغفار بر روی خود بگشاید ذو الکفل جواب کنعان داد که بهشت رحمت سرشت و شمه از اوصاف درجات جنت بیان کرد کنعان باز پرسید که چیست سزای آن بنده که نسبت بدین پروردگار طریق عصیان مسلوک دارد و خود را از جمله بندگانش نشمارد و ذو الکفل جواب داد که نار جحیم و عذاب الیم و مجملی از صفات درکات دوزخ در حیز تعداد آورده کنعان را از استماع این سخنان رقت بینهایت دست داده ذو الکفل را گفت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۱
تو متکفل میشوی که اگر من بوحدانیت حضرت عزت و نبوت تو اعتراف نموده سالک سبیل عبادت گردم خدایتعالی مرا باین بهشت رساند ذو الکفل گفت بلی و بالتماس ملک درین باب وثیقه نوشته تسلیم فرموده آنگاه کنعان غسل کرده و جامهای پاک پوشیده و کلمه طیبه شهادت بر زبان رانده و بتعلیم احکام شریعت پرداخته صیام ایام و قیام لیالی را شعار و دثار خود ساخت بلکه هم در آن چند روز از سر ملک و مال درگذشت و پنهان از قوم باحبار و رهبانیین و سالکان طریق یقین ملحق گشت و بعضی از امرا و لشگریان از عقب کنعان شتافته و او را دریافته بدستور معهود پیش روی او سر نیاز بر خاک سودند کنعان ایشان را از آن حرکت منع نموده گفت بدانید که من بیگانگی پروردگار عالمیان ایمان آورده‌ام باید که شما نیز متابعت من نمائید تا راه راست یابید و آنجماعت نصیحت او را بسمع رضا اصغا نموده زبان بکلمه توحید جاری گردانیدند و هم در آن اوان کنعان پهلو بر بستر ناتوانی نهاده کتابتی را که ذو الکفل بدو نوشته بود و ضمان بهشت جاودان شده بملازمان خود سپرده وصیت نمود که آن صحیفه را با او در قبر نهند و چون ملک فوت شد آنجماعت بموجب وصیتش عمل نموده فرشته‌ای همان روز بفرمان الهی آن نوشته را از قبر بیرون آورده بذو الکفل که از وهم کفار در زاویه اختفا بود رسانیده گفت ایزد تعالی میفرماید که ما به محض عنایت خود بدانچه از کنعان متکفل شده بودی وفا کردیم و بجمیع اولیاء و اهل اطاعت خویش برینموجب بتقدیم میرسانیم بعد از آن ذو الکفل بمیان مردمان رفته فی الحال جمعی از متابعان کنعان آنجناب را گرفته گفتند که تو اعتقاد پادشاه ما را بفساد آورده با او غدر کردی ذو الکفل جواب داد که من ملک را از طریق غوایت بجاده هدایت رسانیده متکفل آنشدم که خدایتعالی او را بجنت رساند و کنعان درین روز فوت شده و ملازمان او بموجب وصیتش صحیفه‌ای را که در باب تکفل خود نوشته بودم با او در قبر نهادند و حضرت غافر الذنوب چنانچه کفیل شده بودم کنعان را ببهشت رسانیده آن صحیفه را بمن باز فرستاد آنگاه آن نوشته بآنمردم نمود و گفت شما از اضرار من دست بازدارید تا وقتیکه اصحاب شما که از عقب ملک رفته‌اند بازآیند اگر بعد از آمدن ایشان صدق سخن من بر شما ظاهر شود متابعت من نمائید و الا آنچه مقتضای رای شما باشد بتقدیم رسانیده آن جماعت را این سخن معقول افتاده ذو الکفل را در مجلس بازداشتند تا مردمی که از عقب کنعان رفته بودند بازآمدند و آنطایفه چون کیفیت فوت ملک را چنانچه واقع بود از ذو الکفل شنودند و آن صحیفه را دیدند گفتند آنچه ذو الکفل میگوید حق و راستست و این همان کتابتست که با او در قبر نهاده بودیم لاجرم آن مردم بقدم اعتذار پیش‌آمده در آن روز صد و بیست هزار کس بذو الکفل گرویدند و دست در دامان متابعتش زده ترک عبادت اصنام و اوثان کردند و ایضا ذو الکفل وصول آنطایفه را بجنت اعلی تکفل نمود و ایشان را تعلیم شرایع و احکام اسلام فرمود و بدین اسباب ایزد تعالی آن جناب را ذو الکفل خواند و آنقوم را بجنات عدن رساند مدت عمر ذو الکفل علیه السلام هفتاد و پنج سال بود.
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۲
 
ذکر مغلوب شدن بنی اسرائیل و بیان ولادت و نبوت شمویل‌
 
در تاریخ طبری مذکور است که بعد از فوت الیسع بنی اسرائیل بسلوک طریق فسق و فساد اشتغال نمودند و احکام اوراق توریه را بر طاق نسیان نهادند و ابواب ظلم و عناد بر روی روزگار خود بگشودند بنابرآن مالک الملک علی الاطلاق یکی از ملوک عمالقه را بر آن داشت که از جانب مغرب لشگری بر سر یهود کشید و ایلاق که در آن زمان حاکم اسرائیلیان بود سپاهی یراق کرده با تابوت سکینه بمقاتله اهل بغض و کینه نامزد فرمود و اسرائیلیان شکست یافته تابوت سکینه بدست دشمنان دین افتاد و چون اینخبر محنت اثر بایلاق رسید از وفور غم و الم جسد او منشق شده روی بعالم آخرت نهاد لاجرم بنی اسرائیل بغایت خار و ذلیل گشته مدت چهارصد و شصت سال در کمال پریشانی و اذلال روزگار میگذرانیدند و در آن اوقات هر چندگاه پادشاهی بر ایشان استیلا می‌یافت و اصناف ظلم و بیداد و انواع فتنه و فساد در میان این طایفه بوقوع می‌انجامید و در آن ایام صلحاء یهود همواره بتضرع و زاری از حضرت باری پیغمبری مرسل مسألت مینمودند تا باستظهار او بر اعداد معاندان غالب آیند و بالاخره تیر دعاء آنجماعت بهدف اجابت رسید در وقتیکه عالی نام امام مدبر بنی اسرائیل بود اشمویل علیه السلام متولد گشت باتفاق ائمه اخبار نسب آن پیغمبر بزرگوار بلاوی بن یعقوب علیه السلام می‌پیوست اما در نام پدر عالی مقامش خلافست محمد بن جریر الطبری گوید نام پدر اشمویل ریان بن علقمه بود و حمد اللّه مستوفی و زمره‌ای دیگر از مورخین اسم او را بلقانا گفته‌اند و مادر اشمویل عجوزه بود عقیم مسماه بحنه و چنانچه در معالم التنزیل مسطور است پیوسته آن عجوزه از حضرت واهب العطایا ولدی رشید میطلبید و در اواخر عمر مسالت او باجابت رسیده باشمویل حامله شد و چون در درج نبوت از صدف وجود او تولد نمود حنه گفت (سمع اللّه دعائی) و این لفظ بلغت عبری مرادف اشمویل است لاجرم آنجناب باین اسم موسوم شد و چون مدت چهل سال از عمر اشمویل علیه السلام درگذشت بوصول مرتبه بلند رسالت مشرف گشت و بنی اسرائیل در غایت سرور و بهجت بوی گرویدند و بتجدید احکام شریعت موسوی پرداختند و از اشمویل علیه السلام التماس نمودند که برای ما پادشاهی تعیین فرمای تا در رکاب او با جباران شام و کافران خون‌آشام جهاد و قتال کنیم و اشمویل بعد از آن‌که یازده سال مقتدای بنی اسرائیل بود بموجب وحی سماوی طالوت را بسلطنت موسوم گردانید و طالوت بمقاتله جالوت که در آنزمان حاکم اهل طغیان بود رفته جالوت بزخم سنگ داود علیه السلام بقتل رسید و طالوت مظفر و منصور مراجعت فرمود و مدت دعوت اشمویل بروایت امام محی السنه چهل سال و بقول طبری سی سال و بعقیده حمد اللّه مستوفی دوازده سال بنابروایت اول عمر عزیزش هشتاد سال باشد و بقول ثانی هفتاد سال و بروایت ثالث پنجاه و دو سال (و اللّه اعلم بحقایق الامور و الاحوال)
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۳
 
گفتار در بیان سلطنت طالوت و پیدا شدن تابوت سکینه و ظفر یافتن بنی اسرائیل بر جالوت و اهل کفر و کینه‌
 
به ثبوت پیوسته که چون بنی اسرائیل با اشمویل علیه السلام گفتند که (ابعث لنا ملکا نقاتل فی سبیل اللّه) اشمویل التماس قوم را بدرگاه ملک جلیل جل جلاله عرض کرد و بمقتضای خبر جبرئیل دانست که طالوت بن قیس بن ضرار بن انس بن یحرف بن بنیامین بن یعقوب (ع) را ایزد تعالی بسلطنت بنی اسرائیل سرافراز میسازد یهود را ازین واقعه آگاه گردانید و بنابر آنکه پادشاهی بنی اسرائیل پیوسته متعلق به سبط یهودا میبود و نسبت طالوت به بنیامین میرسید و او از غایت فقر بسقائی یا دباغی روزگار میگذرانیده قوم نخست از قبول آن امر سر باز زده بر زبان آوردند که (انی یکون له الملک علینا و نحن احق بالملک منه و لم یؤت سعه من المال) اشمویل گفت مالک الملک علی الاطلاق او را از میان شما بسلطنت برگزیده بسبب ازدیاد علم و جسم (وَ اللَّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ) بنی اسرائیل گفتند با ما بگوی که علامت پادشاهی طالوت چه باشد اشمویل گفت علامت امارت او آن است که تابوت سکینه باز بتصرف شما درآید و در وقت ظهور او روغن قدس بجوشد و روغن قدس بقول مترجم تاریخ طبری روغنی بود که از یوسف علیه السلام بحسب ارث بانبیاء بنی اسرائیل میرسید و آن را در یکی از قرون بقره محفوظ میداشتند بالجمله طالوت روز دیگر بر مجموع یهود عبور نموده روغن قدس در غلیان آمده و اشمویل علیه السلام مقداری از آن روغن بر سر طالوت ریخته او را تهنیت منصب سلطنت گفت و مقارن آنحال تابوت سکینه نیز پیدا گشت و کیفیت وجدان تابوت بطریق مختلفه در کتب تواریخ سمت گذارش پذیرفته و راقم حروف خوفا عن الاطناب بر ایراد یک روایت قناعت مینماید در بعضی از نسخ معتبره مسطور است که چون کفار عمالقه تابوت سکینه را بدیار خود رسانیدند آنرا بتخانه‌ای برده در زیر قدم صنمی نهادند و روز دیگر که بدان خانه درآمدند تابوت را بر سر آن بت موضوع یافتند و از دیدن این صورت متعجب شده بار دیگر تابوت را بر زمین افکندند و صنم را بر زیر آن نهاده پایهایش را بر تابوت دوختند و باز صباح پایهای بت را بر زمین دیده تابوت را بر فرقش مشاهده نمودند و سکنه بتخانه کیفیت واقعه را بعرض پادشاه خود رسانیده و بعضی از حاضران گفتند ما با خدای بنی اسرائیل طاقت مقاومت نداریم پس آن تابوت را در مزبله یکی از قری انداختند و تمام ساکنان آن قریه را درد گردن یا علت ناسور عارض شد و آنمردم متحیر و عاجز گشته عجوزه از عجایز بنی اسرائیل بدیشان گفت علاج مرض شما آنست که این تابوت را به بنی اسرائیلیان رسانید و آنجماعت سخن آنضعیفه را بسمع رضا شنوده تابوت را بر گردونی نهادند و گردون را بر دو بقره بسته براه بیت المقدس که وطن یهود بود روان کردند و ملایکه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۴
گاوان را میراندند تا بزمین بیت المقدس رسید القصه چون چشم بنی اسرائیلیان بر تابوت سکینه افتاد دل بر متابعت طالوت نهاده او را بر تخت سلطنت نشاندند و نام طالوت به اعتقاد صاحب معالم التنزیل شاول بود و بروایتی که در روضه الصفا مسطور است شارک و طالوت جهه طول قامت باین لقب ملقب گشته بود و او بروایت مؤلف تحفه الملکیه بعد از فوت موسی بچهار صد و هشتاد و نه سال بامر سلطنت قیام نمود و چون زمام مهام ذریات یعقوب بقبضه اقتدار طالوت درآمد بغزو حاکم فلسطین جالوت که چند کرت لشگر بر سر بنی اسرائیل آورده مراسم قتل و غارت بتقدیم رسانیده بود عازم شد و با هشتاد هزار نفر از یهود متوجه آنجانب گشته از آنجمله هفتاد و شش هزار از راه برگشتند و سبب آن بود که در بیابانی که تشنگی بر لشگر غلبه کرده بود طالوت با ایشان گفت که چون بآب رسیدید زیادت از جرعه‌ای نیاشامید و آن هفتاد و شش هزار کس بعد از وصول بنهر اردن یا فلسطین علی اختلاف القولین خلاف قول طالوت کرده هرچند آب بیشتر تجرع کردند تشنه‌تر گشتند لاجرم مراجعت نمودند چهار هزار نفر دیگر در مرافقت طالوت طی مسافت نموده و جالوت با صد هزار کس در برابر ایشان آمده و بنی اسرائیل افغان (لا طاقَهَ لَنَا الْیَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ) برآوردند و اکثر بصوب هزیمت شتافتند بلکه زیاده از سیصد و سیزده کس که مطابق عدد جیش است کسی نماند و ایشان از سبط یهودا با دوازده پسر یا هفت پسر داخل آن لشگر بودند در تاریخ طبری مسطور است که در وقتیکه طالوت متوجه حرب جالوت گشت اشمویل علیه السلام زرهی تسلیم او کرده گفت این جیبه بر قد هرکس راست آید کشنده جالوت خواهد بود و چون هردو لشگر نزدیک بیک دیگر رسیدند طالوت فرمود تا ندا کردند که هرکس که بر قتل جالوت اقدام نماید ملک او را در ملک شریک ساخته دختر خود را باوی در سلک ازدواج کشد و چون داود علیه السلام که بحسب سن و جثه خردترین اولاد ایشان بود این ندا شنود با اخوان خویش گفت چرا شما بمقاتله جالوت نمیروید تا بشرف مصاهرت طالوت و شرکت در امر سلطنت مشرف شوید ایشان در این امر استبعاد نموده گفتند هیچکس را طاقت مقاومت با جالوت نیست داود گفت من مبارزت نمایم و او را بقتل رسانم آنگاه نزد طالوت رفته بقبول قتال با جالوت زبان گشاد طالوت آنجناب را حقیر الجثه دیده گفت این مهم مشکل که بر دست تو تمشیت پذیرد داود گفت امتحان فرمای و طالوت زرهی را که اشمویل علیه السلام تسلیم او نموده بود حاضر ساخته چون آن جیبه بر قد آنجناب راست آمد طالوت دانست که کشنده جالوت داود خواهد بود لاجرم او را بحرب جالوت تحریص فرمود و بازدواج یکی از بنات خود و شرکت در امر سلطنت وعده داد و فرمود تا اسب و صلاح مناسب آورده بداود تسلیم نمودند آنجناب فرمود که مرا باین اشیا حاجت نیست و من با همین فلاخن که در دست دارم با جالوت مقاتله خواهم کرد نقلست که قبل از مقاتله طالوت و جالوت بعضی از علامات بر داود علیه شرایف التسلیمات ظاهر گشته بود که دلالت بر آن میکرد که جالوت بر دست
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۵
او مقتول خواهد گشت بنابرآن در آن روز بقبول آن امر خطیر مبادرت فرمود و یکی از آن امارات آن بود که روزی داود در اثناء قطع مسافت از سنگی آوازی شنود که ای داود مرا بردار که من حجر موسوی‌ام که یکی از اعدای خود را بواسطه من بقتل رسانید و از سنگی دیگر صدائی بگوش او درآمد که من حجری‌ام که هرون فلان دشمن خویش را بسبب من از پای درآورده بود و همچنین از حجر دیگر ندائی مسموع او شد که من سنگ داودم که جالوت را بوسیله من خواهد کشت و داود آن سنگها را برداشته و در توبره انداخته هرسه بیکدیگر متصل شدند و قولی آنکه اشمویل علیه السلام با داود ملاقات کرد و از وی تفتیش احوال نموده گفته بود که جالوت بر دست تو مقتول خواهد گشت چون داود با جامه پشمین و فلاخنی و توبره پرسنگ در برابر جالوت رفت جالوت از ضعف بنیه و حقارت جثه و غرابت صورت آنجناب تعجب نموده پرسید که بچه کار آمده داود گفت آمده‌ام تا تو را بقتل آورم جالوت آغاز تمسخر و استهزا کرده داود آن سه سنگ را که بهم اتصال یافته بود در فلاخن نهاده بجانب آن کافر متهور انداخت و آن سنگ در فضای هوا سه پاره گشته و باد خود جالوت را از سرش ربوده یکقطعه سنگ بر پیشانیش رسید و دو حجره دیگر بطرف میمنه و میسره میل کرد و جالوت از اسب درافتاده سپاهش منهزم گشته بنی اسرائیل آغاز قتل و غارت نمودند و داود سر جالوت را بریده بنظر طالوت رسانید بصحت پیوسته که نسب جالوت بعملیق بن عاد میرسد و نامش کلیات بود (و انما سمی جالوت لجولانه) و آن کافر متهور که بعظم خلقت موصوف و بوفور بسالت معروف بود چنانچه خودی که بر سر خود مینهاد سیصد رطل وزن داشت القصه چون طالوت مظفر و منصور به بیت المقدس مراجعت فرمود داود علیه السلام نزد او رفته التماس نمود که مواعید خود را وفا نماید و طالوت نخست از قبول آن امر ابا نموده بالاخره بنابر ملامت اشمویل و علماء بنی اسرائیل یکی از بنات خود را با داود در سلک ازدواج کشید و محبت آنجناب در دل خاص و عام قرار گرفته فرق انام عتبه علیه‌اش را مرجع و ملاذ خود دانستند و ازین جهه نایره رشک و حسد در باطن طالوت اشتعال پذیرفته بخاطر گذرانید که رشته حیات نبوی را بشعله قهر بسوزد اما تا اشمویل در قید زندگانی بود مکنون ضمیر خود را ظاهر نتوانست نمود و بعد از فوت اشمویل علیه السلام طالوت کمر قصد داود بر میان بسته آنجناب از حقیقت حال وقوف یافته باستصواب منکوحه خویش که دختر طالوت بود بموجب کلمه (الفرار مما لا یطاق) عمل فرمود و طالوت در طلب مبالغه نموده علماء بنی اسرائیل زبان طعن برو دراز کردند و طالوت بقتل اهل علم مثال داده بعد از چندگاه از خواب غفلت بیدار شد و بر قباحت افعال خود مطلع گشته فرمود که عالمی پیدا کنید تا از وی بپرسم که توبه من بکدام عمل خیر درجه قبول مییاید و چون تمامی علماء بنی اسرائیل را بفرمان او کشته بودند هیچکس را نیافت که بحل مشکل او قیام نماید بالاخره حاجب طالوت را بعجوزه مستجاب الدعوات نشان داد طالوت آن ضعیفه را طلبیده بزبان تضرع و نیاز از وی پرسید که چکنم که
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۶
توبه من مقبول بارگاه افتد عجوزه گفت مرا مهلت ده تا بزیارت یکی از انبیا رفته حاجت ترا عرض نمایم و آنچه بر من ظاهر شود با تو بگویم آنگاه آن ضعیفه بسر قبر یوشع یا الیسع یا اشمویل علی اختلاف الاقوال رفته و باداء نماز و عرض نیاز قیام و اقدام نموده در خواب شد و آن پیغمبر را در خواب دید که با او میگوید که توبه طالوت وقتی مقبول می‌افتد که باده پسر خود بجهاد جباران رود و چندان حرب نماید که نخست اولاد او تمام در نظرش شهید شوند و خود نیز دست از جنگ باز ندارد تا بدرجه شهادت رسد و چون ضعیفه از خواب درآمده کیفیت واقعه را با طالوت در میان نهاد طالوت اولاد خود را طلبیده و ایشان را با خود موافق ساخته بحرب کفار شتافت و جنگ میکرد تا تمامی پسران او کشته شدند و خود نیز درجه شهادت یافت مدت عمرش بروایت مؤلف تحفه الملکیه پنجاه و دو سال بود و زمان اقبال از دوازده سال تا چهل سال گفته‌اند (و اللّه اعلم بحقیقت الاحوال)
 
ذکر داود النبی صلوات الله علیه‌
 
بعد از فوت اشمویل و شهادت طالوت بعنایت پادشاه ملک و ملکوت امر نبوت و ایالت بنی اسرائیل بر داود قرار گرفت و زبور که فنون مواعظ و حکم در آن مزبور بود بر آن جناب نزول نمود و آوازه حسن صوت او بمسامع انس و جن و وحش و طیر رسیده اصناف مخلوقات کمر اخلاص و محبتش بر میان جان بستند و هرگاه داود علیه السلام زبور خواندی اجناس آدمی و پری و دواب و بهایم و سباع و طیور در گرد او مجتمع گشتندی و چون تسبیح گفتی شجر و مدر با او اتفاق نمودندی و یکی دیگر از مواهب علیه و عطایاء سنیه که حضرت واهب العطیه بداود علیه السلام و التحیه انعام فرمود آن بود که آهن در دست حق پرستش مانند موم نرم شدی تا آنجناب بیدستیاری پتک و سندان بساختن ذره قیام مینمود و باوجود بسطت مملکت و استقلال در امر سلطنه وجه معاش اهل‌وعیال را از آن ممر بهم میرسانید و داود علیه السلام ایام حیات خود را منقسم بچهار قسم کرده بود روزی با علماء و اهل درس و فتوی صحبت داشته بنشر علوم پرداختی و روزی در دیوان حکم نشسته قطع و فصل مهمات برایا را مطمح نظر انور ساختی و روزی در محراب عبادت خلوت گزیده خاطر عاطر را بر ادای وظایف طاعات گماشتی و روزی با نسوان و اهل بیت خود صحبت داشتی و داود علیه السلام مدت چهل سال بامر نبوت و تقویت دین موسی علیه السلام اوقات فرخنده ساعات را صرف گردانید و چون صد سال از عمر عزیزش بگذشت بریاض جنت منزل گزید
 
گفتار در بیان آنکه سبب ذلت و فتنه داود علیه السلام چه بود و ذکر بعضی از وقایع که در آن اوان روی نمود
 
در بسیاری از کتب تاریخ و اخبار مرقوم اقلام صدق آثار گشته که روزی داود در اثناء مناجات گفت یا رب در توریه خوانده‌ام که انبیاء سابق را بدرجات بلند رسانیده
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۷
مراتب ارجمند کرامت کرده‌ای مرا نیز از امثال آن عطایا بهره‌ور گردان خطاب آمد که ای داود آن پیغمبران را نخست بانواع بلا مبتلا گردانیدم و چون ایشان مصابرت نمودند باصناف الطاف اختصاص یافتند داود گفت الهی بلیه بر من نازل گردان تا در آن شکیبائی نمایم و شایسته عطیه تو گردم و این مسؤل مقبول افتاده بعد از چندگاه روزی داود در صومعه خویش بعبادت قیام میفرمود که ناگاه مرغی بصورت کبوتر اما از هرچه تصور کنند زیباتر بنظر او درآمد و آنجناب از وعده رب الارباب فراموش کرده ترک عبادت نموده بگرفتن آن مرغ دست دراز کرد و کبوتر بر بام پریده داود نیز بالا برفت و باطراف و جوانب مینگریست تا معلوم نماید که طایر بکدام سو پریده در آن اثنا چشمش به جمیله افتاد که اندام خود را میشست و چون آن مستوره سایه کسی در آب ملاحظه نمود مویهای خویش را پریشان ساخت تا تمامی بدن او پوشیده گشت و خاطر جناب نبوی مایل بآن عورت شده از محرمی تفتیش حالش نموده آنشخص گفت منکوحه او ریاست که بجانب انطاکیه جهه اقامت مراسم جهاد رفته و بعد از شنیدن این سخن در دل داود علیه السلام گذشت که اگر اوریا در آن جنگ شهید شود زوجه او را بحباله نکاح خود درآورد و ذلت آنجناب بروایتی همین بود و قول دیگر که بعضی از مفسران فضیلت اثر آورده‌اند که در زمان نبوت و خلافت داود طریقه مواسات و محبت در میان سالکان مسالک ملت بمرتبه مرعی بود که اگر منکوحه شخصی در نظر دیگری مستحسن نمودی و از ناکح التماس طلاق فرمودی آنشخص بیشائبه کلفت زوجه خود را مطلقه ساختی و بخانه‌اش فرستادی و داود علیه السلام بعد از میلان بامراه اوریا این معنی را با اوریا در میان نهاد اوریا از غایت شرم و حیا سخن داود را رد نفرمود و منکوحه خود را طلاق داده تا داود او را بحباله نکاح درآورد و ذلت داود این بود که در آن باب قهر نفس و هوا و شیوه مصابرت را شعار روزگار فرخنده آثار نساخت و باوجود کثرت زوجات مطهرات از شخصی که یک زن داشت آن التماس فرمود و بعضی گفته‌اند که ذلت داود آن بود که بعد از آنکه اوریا آنعورت را خطبه کرده بود او خواستگاری فرموده بوی بازنگذاشت و آنچه در تواریخ مشهور مسطور است که جناب نبوی اوریا را بمصلحت آنکه شهادت یابد مره بعد اخری صاحب تابوت سکینه ساخته بجنگ قلعه از قلاع کفار مأمور ساخت و چند نوبت او را ظفر میسر شده در کرت اخیر شهید گشت و چون داؤد این خبر شنید منکوحه مذکوره را عقد فرمود و نزد اهل تحقیق این روایت ضعیف و مردود است و از امیر المؤمنین علی کرم اللّه وجهه بصحت پیوسته که نوبتی بعضی از اصحاب خود را فرموده که هرکس قضیه ذلت داود علیه السلام را بطریق قصاص نزد شما حکایت کند او را صد و شصت تازیانه زنید زیرا که حد افترا بر انبیا علیه السلام این است القصه چون داود کس بخواستگاری آن عفیفه فرستاد جوابداد که بشرطی رضا میدهم که اگر از من پسری بوجود آید ولیعهد باشد و داود این ملتمس را قبول فرموده عقد نکاح بینهما منعقد شد و سلیمان علیه السلام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۸
ازو تولد شد و چون مدتی برین مناکحه گذشت و داود بر ذلت خویش مطلع نگشت روزیکه در محراب عبادت نشسته بود و حاجبان تعیین کرده که هیچکس را به پیش او راه ندهند ناگاه دو شخص بدان خانه درآمدند و جناب نبوی متوهم گشته ایشان گفتند خوف بخود راه مده که ما را با یکدیگر مخاصمتیست پس میان ما براستی حکم فرما داود گفت چه خصومتی است شما را یکی از ایشان گفت این برادر مرا نود و نه میش است و مرا یک میش بیش نیست پس وی این یک نعجه را از من طلبید و بر من غلبه کرده آن را بستد داود گفت صاحب نود و نه میش بر تو ظلم کرده است که نعجه تو را با نعاج خود منضم ساخته و بعد از آنکه داود این حکم فرمود ایشان در یکدیگر نگریسته بخندیدند و بر زبان بگذرانیدند که این مرد بنفس خود حکم کرد و فی الحال ناپیدا شدند و داود علیه السلام چون غیر از مادر سلیمان نود و نه زن داشت دانست که آن‌دو شخص فرشتگان بودند که او را بدین ذلت تنبیه نمودند لاجرم بقدم اعتذار و استغفار پیش‌آمده چهل شبانه‌روز سر از سجده برنداشت مگر جهه نماز یا تجدید وضو و آن مقدار اشک افشاند که در سجده‌گاهش گیاه رست و حضرت غافر الذنوب توبه داود را قبول فرموده جبرئیل بشارت مغفرت آورد و در تاریخ طبری مسطور است که چون داود سر از سجده برآورد از جبرئیل پرسید که اگر اوریا در روز جزا با من مخاصمه نماید حکم آن‌چه باشد روح الامین گفت من این سؤال را از پیش خود جواب نتوانم داد از حاکم عادل پرسم و بازآیم کرت دیگر داود پیغمبر بگریه و زاری و ناله و بیقراری اشتغال فرموده جبرئیل بازآمده گفت یا نبی اللّه ایزد تعالی میفرماید که من روز قیامت چندان نعیم جنت و حور و قصور باوریا بخشم که از خصومت تو یاد نیارد بعد از آن داود علیه السلام تسلی یافت نقلست که در زمان خلافت داود وبای عظیم میان بنی اسرائیل پیدا شده بلیه طاعون شیوع پذیرفت و جناب نبوی باصلحاء قوم بصخره بیت المقدس آمده سرها بسجده نهادند و بزبان تضرع و ابتهال از پادشاه متعال رفع آن بلیه را سؤال نمودند و در آخر همان روز که بلاء وبا شایع گشته بود آن مسألت بعز اجابت رسید و داود سر از سجده برآورده اخیار و علماء را بشارت نجات رسانید و در آن روز بقول بعضی از مورخان صد و هفتاد هزار نفر از بنی اسرائیل نقد حیات بقابض ارواح سپردند و بعد از تسکین طاعون جناب نبوت مآب با قوم گفت چنین مناسب مینماید که بشکرانه نجات خویش مسجدی در این مکان بنا نهند و بنی اسرائیل اظهار مطاوعت نموده باتفاق داود آغاز تعمیر مسجد اقصی کردند و چون دیوار آن معبد بمقدار طول قامتی بلند شد خطاب مفتح الابواب در رسید که شکر شما مقبول افتاد اکنون دست از اتمام این عمارت بازدارید که مقدر چنانست که باهتمام یکی از اولاد داود علیه السلام زینت اختتام یابد و اسرائیلیان ترک آنشغل داده تعمیر و تزئین مسجد اقصی در زمان سلیمان علیه السلام باتمام انجامید در بعضی از کتب تواریخ مسطور است که داود را پسری بود از دختر طالوت شلوم نام و در آن ایام که داود دست از تمشیت امور سلطنت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۱۹
بازداشت از حضرت عزت مسألت مغفرت ذلت خود مینمود جمعی از اشرار بنی اسرائیل نزد شلوم آمده گفتند پدر تو ترک سرانجام مهم پادشاهی گفته امور مملکت روی باختلال آورده چون بزرگتر اولاد توئی مناسب چنان میدانیم که از مردم بیعت بنام خود ستانده بضبط مهمات ملک و مال‌پردازی و شلوم بفریب آن مردم از راه رفته اساس جهانبانی طرح انداخت و رایات حکومت و کشورگشائی برافراخت و بنابر آنکه داود باستغفار و انابت مشغول بود باثواب و یکی از وزرای خود که باصابت رأی و تدبیر اشتهار داشت از میان مردم بیرون رفت و سفیهی از جهلای یهود باو رسیده گفت (الحمد للّه الذی نزع الملک منک و فرق جندک) و ثواب قصد قتل آن شخص نموده داود او را از آن حرکت مانع آمده بعد از روزی چند وزیر خود را نزد شلوم فرستاد تا بنصایح سودمند و مواعظ دل‌پسند او را از مقام مخالفت در گذرانیده بشارع موافقت آورد و مقارن آن حالت بشارت قبول توبه داود شیوع یافت آن شخص که بر نزع ملک از جناب نبوی شماتت کرده بود از وهم بقتل نفس خود مبادرت نمود و شلوم از وقوع این صورت اندیشناک شده فرار برقرار اختیار کرد داود علیه السلام ثواب را عقب شلوم فرستاده او را گفت زینهار که بقتل فرزند من جرات ننمائی و ابواب الطاف و اشفاق بر روی او بگشائی و بتحقیق بدانی که اگر خلاف این صورت از تو امری صادر گردد مؤاخذ خواهی بود ثواب شلوم را تعاقب نموده چون شلوم او را دید از غایت خوف اسب میان درختی مجوف راند و اسب توسنی کرد و شلوم از بارگیر جدا شده خود را بآن شجره متعلق گردانید و ثواب بدو رسیده و طریق ثواب از دست داده از وصیت داود غافل گشت و شلوم را بکشت و مراجعت نموده خبر اینواقعه بداود رسانید آنجناب خواست که او را قصاص فرماید و باز بملاحظه آنکه ثواب مردی بود در غایت شجاعت و پیوسته با اهل ضلال بجهاد اشتغال نموده بظفر و نصرت اختصاص مییافت روزی چند قتل او را در حیز تأخیر انداخت و در وقت مرض موت وصیت فرمود تا سلیمان علیه السلام ثواب را بعالم آخرت روان ساخت به ثبوت پیوسته که ده سال از ملک داود گذشته بود که صورت فتنه مذکوره روی نمود و بعد از آن به پنجسال بلیه و باو بناء مسجد اقصی اتفاق افتاد و چون بیست و پنجسال دیگر از آن قضیه منقضی شد داود علیه السلام و التحیه روی بجنت المأوی نهاد
 
ذکر سلیمان علیه التحیه و الغفران‌
 
واقفان قصص و آثار انبیا و راویان سیر و اخبار اصفیا آورده‌اند که سلیمان علیه السلام بعد از قبول توبه داود از بنت حنانا که پیش از آن منکوحه اوریا بود متولد نمود و به روایت طبری آن مستوره شایع نام داشت و پدرش الیاس و باتفاق علماء علام هنوز سلیمان علیه السلام در صغر سن بود که ملک منان بر طبق آیت (فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ) جمال حالش را به حلیه فهم و فطنت و زیور علم و حکمت مزین و محلی گردانید بنابرآن داود علیه السلام
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۰
میخواست که آن ثمره شجره رسالت را بولایت خود تعیین نماید اما از جهه رعایت جانب اولاد دیگر این معنی را ظاهر نمینمود آخر الامر جبرئیل امین نگینی و صحیفه‌ای مشتمل بر سئوالات نزد داود آورده گفت فرمان الهی چنانست که هرکه از فرزندان تو این مسایل را جواب گوید نگین را در انگشت اقتدار او درآری و او را ولیعهد خویش گردانی داود علیه السلام در مجمعی که رؤسا و علماء یهود حاضر بودند آن صحیفه را ظاهر کرده سایر اولاد او از جواب آن سئوالات عاجز گشتند و سلیمان همه را بر وجه صواب جواب گفت لاجرم داود نگین را بسلیمان سپرده او را بولایت عهد خود معین ساخت و سلیمان در زمان حیات پدر نیز بقطع و فصل قضایا و مهمات می‌پرداخت داود علیه السلام در بسیاری از احکام به مقتضای رای صوابنمایش عمل نموده فرمان خود را تغییر میداد چنانچه از تفسیر آیت کریمه داود و سلیمان (إِذْ یَحْکُمانِ فِی الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِیهِ غَنَمُ الْقَوْمِ) این معنی بوضوح می‌پیوندد و چون پانزده سال از عمر عزیز سلیمان درگذشت داود وفات یافته منصب نبوت و خلافت بر آنجناب مقرر گشت و بروایت مشهور فرمان سلیمان در جمیع بلاد جهان نافذ گردید و قولی آنکه ولایت شام و فارس در تحت تصرف آنجناب بود و سایر امصار و بلاد را مسخر نگردانید و چون مدت بیست سال از سلطنت و استقلال سلیمان انقضا یافت در فتنه افتاده و چهل روز صخر جنی بجای آنجناب بر مسند کامرانی نشست و پس از گذشتن ایام مذکوره بار دیگر ملک بزیر نگین سلیمان درآمده ابواب فتنه را بربست و بیست سال دیگر بامر نبوت و سلطنت پرداخت آنگاه بواسطه حلول اجل طبیعی ریاض رضوان را منزل ساخت مدت عمر عزیزش پنجاه و پنجسال بود (الملک و البقا للّه الملک المعبود)
 
ذکر بعضی از قضایا که در زمان حیات داود روی نمود و سلیمان در باب فیصل آن دخل فرمود
 
علماء اعلام باقلام صحت ارقام در باب تحریر این حکایت برین وجه لوازم اهتمام مرعی داشته‌اند که در زمان داود علیه السلام یوحنا و ایلیا که از مشاهیر بنی اسرائیل بودند و در همسایگی بسر میبردند شبی بیک ناگاه گوسپندان یوحنا بحرث ایلیا درآمده نقصان فراوان بدان مزرعه رسانیدند و چون بسبب طلوع آفتاب عالمتاب مراعی کواکب از کشت‌زار سپهر دوار غایب گشت ایلیا یوحنا را نزد داود برده برو دعوی کرد که شب اغنام را بی‌راعی گذاشته و بدان واسطه مزروع من نابود شده و تقصیر یوحنا به ثبوت پیوسته داود فرمود که مقومان ذرع و گوسفندان را قیمت نمودند بعد از آن حکم کرد که تتمه زرع را یوحنا تصرف نماید و گوسفندانرا در عوض نقصان بایلیا دهد و متخاصمین از محکمه بیرون آمده سلیمان از ایشان پرسید که قضیه شما چگونه فیصل یافت و ایشان صورت حال معروض داشته سلیمان فرمود پیغمبر خدایتعالی حکمی پسندیده کرده است اما اگر مرا در
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۱
میان شما حکم میگردانید حکمی میکردم که مرضی جانبین میبود و این سخن بسمع شریف داود رسیده ولد ارشد را طلبداشت و از وی در باب آن قضیه استفسار نمود و سلیمان نخست بسبب رعایت ادب از جواب امتناع فرموده بالاخره گفت که اغنام را بصاحب حرث میباید داد تا از نتایج آن منتفع شود و حرت را بصاحب گوسپند تسلیم باید کرد تا بمرتبه اولش رساند آنگاه ایلیا کشت خود را ستاند و یوحنا اغنام را تصرف نماید و داود از استماع این حکم مسرور گشته گفت (لا ینزع اللّه عقلک یا بنی و زادک فهما) و متخاصمین راضی و شاکر شده برین موجب عملنمودند دیگر آنکه روزی دو عورت که هریکی کودکی داشتند جهت جامه شستن بفضای صحرا شتافتند و از فرزندان غافل شده یک طفل را گرگ در ربود و آن‌دو ضعیفه در طفل باقی منازعت کرده هریک بر زبان آوردند که این فرزند از منست و بالاخره نزد داود رفته آنجناب بمقتضای آنکه یکی از آن‌دو عورت طفل موجود را متصرف بود و خصم گواه نداشت حکم فرمود که طفل تعلق بذو الید میدارد و چون خصمین از محکمه بیرون رفتند سلیمان را چشم بر ایشان افتاده پرسید که پیغمبر خدای مهم شما را چگونه فیصل داد و ایشان کیفیت واقعه را معروض داشتند سلیمان کاردی طلبیده کودک را بگرفت و چون سئوال کردند که با این طفل چه خواهی کرد جوابداد که او را دو نیم کرده بهریک از شما نصف جسد او را تسلیم مینمایم یکی از آن‌دو زن برین موجب راضی شده دیگری در گریه افتاد و گفت این کودک را برفیق من تسلیم کن که من نمیخواهم که او را دو قطعه سازی سلیمان فرمود که فرزند از عورتی است که بتقطیع او رضا نداد و این حدیث بعرض داود رسیده از کمال کیاست ولد رشید خود متعجب گردید دیگر آنکه روزی در اثناء سیر گذار داود و سلیمان علیهما التحیه و الغفران بر قومی افتاد که کودکی در میان ایشان بود و او را ابن الدم میگفتند و داود از نام اصلی آن صبی پرسیده جوابدادند که غیر ازین نامی ندارد سلیمان علیه السلام با پدر گفت اگر اجازت باشد من حقیقت حال این کودک را معلوم نمایم داود فرمود که اختیار تراست و سلیمان بمنزل شریف مراجعت فرموده باحضار آن قوم اشارت نمود و بعد از تفتیش و تفریق آنفریق بوضوح پیوست که آن پسر بنابر وصیت پدر موسوم باین اسم گشته و کرت دیگر سلیمان در باب استکشاف آن پسر مراسم اهتمام به جای آورده چنان معلوم شد که آنقوم پدر او را بطمع اموال کشته‌اند و او در وقت سکرات عورت خود را که حامله بوده وصیت کرده که اگر از تو پسری در وجود آید او را ابن الدم نام کن و الا بنت الدم و سلیمان داود را بر کیفیت واقعه مطلع گردانیده آنجناب فرمود تا اموال مقتول را از آن مردم ستاند و تسلیم ورثه کردند و آن گروه ناپاک را بقصاص رسانیدند
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۲
 
گفتار در بیان جلوس سلیمان بر سریر سلطنت و سروری و ذکر شمه‌ای از وفور مکنت و حشمت آن مهر سپهر پیغمبری‌
 
بمقتضای کلام مجید ربانی حیث قال عز و علا (رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ هَبْ لِی مُلْکاً لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی) حضرت سلیمان بعد از انتقال داود از عالم فانی بر سریر نبوت و کامرانی نشسته مناجات کرد که یا رب سلطنتی نصیب من گردان که بعد از این احدی را مانند آن ملکی نباشد و این مسئول بعز قبول رسیده انس و جن و وحش و طیر کمر اطاعت و خدمت کاری او بر میان بستند و باد نیز منقاد گشت و سلیمان علیه التحیه و الغفران دیوان را فرمود تا بساطیکه گنجایش سپاه آنجناب داشت یافتند و هرگاه سلیمان عزم سفر کردی بفرمودی تا آنچه محتاج علیه کارخانه پادشاهی است بر آن بساط نهند و لشگریان در پایه سریر خلافت مصیر صف کشند آنگاه باد را مأمور گردانیدی تا بساط را برگرفته بمقصد برد و باین طریق در شبانه‌روزی دو ماهه راه مطوی گشتی کما قال عز و علا (عذوها شهر و رواحها شهر) در روضه الصفا مسطور است که سلیمان علیه السلام بعد از وصول بمرتبه سلطنت متصل بایوان خویش میدانی مسطح ساخت دوازده فرسخ در دوازده فرسخ و فرمان داد تا آن را بخشت سیم و زرش فرش انداختند و هر روز تختی از طلاء احمر مرصع بدر و گوهر در این میدان مینهادند و کرسی بسیار از نقره و طلا در برابر تخت نصب میکردند و آصف بن برخیا بر کرسی که بتخت نزدیکتر بود نشسته به تنسیق مهمات میپرداختند و بر دیگر کرسیها چهار هزار نفر از احبار یهود قرار میگرفتند و در عقب سریر چهارصد کس از خواص با چهار هزار دیو و چهار هزار پری در مقام فرمان‌برداری می‌ایستادند و مرغان بالای سریر سلیمان پر در پر بافته سایه میکردند منقولست که شیاطین دو صورت شیر ساخته بودند که تخت سلیمان علیه السلام بر پشت آن شیران موضوع بود و طلسمی ترتیب کرده بودند که هرگاه سلیمان قصد صعود بر تخت نمودی آن‌دو شیر دستها برداشته باهم متصل میساختند تا سلیمان پای مبارک بر آن مینهاد و بر بالاء آن سریر میرفت و بعد از فوت سلیمان یکی از ملوک را هوس آن شد بر زبر آن تخت نشیند و یکی از آن‌دو شیر چنان دست برپای ملک زد که ساقش بشکست شعر
تکیه برجای بزرگان نتوان زد بگزاف*مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی روایتست که سلیمان علیه السلام هر روز از وقت طلوع آفتاب تا هنگام زوال بمجلس حکم نشستی و بعد از آن بایوان مراجعت کرده باوجود این همه عظمت و حشمت زنبیل بافتی و وجه معاش از آن ممر بهم رسانیدی و با آنکه هر روز در مطبخ او هفت صد گردون آرد نان می‌پختند خود بنان جو گذرانیدی بصحت پیوسته که سلیمان پیغمبر علیه التحیه و الغفران بعد از فوت پدر در اتمام مسجد اقصی و تعمیر بلده بیت المقدس سعی و اهتمام تمام فرموده استادان چابک دست بموجب حکم شهری مشتمل بر
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۳
دوازده سور از سنگ رخام بنیاد نهادند و طوایف انس و جن بدان کار اشتغال نموده به اندک زمانی بیت المقدس صورت اتمام یافت و پس از آن دیوان ایام حیات سلیمان علیه التحیه و الغفران باتمام رسید و التوفیق من الحمید المجید
 
ذکر ضیافت سلیمان علیه السلام طوایف مخلوقات را و حدیث نمل‌
 
چون حشمت و مکنت سلیمان علیه السلام درجه کمال یافت داعیه نمود که اصناف خلایق را مهمانداری کند و بعد از استجازه از درگاه رزاق علی الاطلاق جهه تمشیت اینمهم صحرای وسیع که یک طرفش بدریا پیوسته بود اختیار فرموده طوایف جن و معشر بشر در آن بیابان مجتمع گشتند و پس از مدتی که اطعمه گوناگون از هرچه در حوصله خیال گنجد افزون آماده مهیا شد دابه از بحر بیرون خرامیده نزد سلیمان آمده گفت (اطعمی یا سلیمان) آنجناب فرمود که بمطبخ رو و آن مقدار طعام که خواهی بخور آن جانور بمطبخ رفته جمیع آن طعامات را بکار برده بخدمت سلیمان بازگشت و طلب طعام نمود و سلیمان علیه السلام از مشاهده آنحال در بحر تحیر افتاده آن دابه گفت ایسلیمان از وظیفه هر روزه خود ثلثی یافته‌ام بقیه را حواله بکه میکنی سلیمان علیه السلام فرمود که طعامهائیکه بمدت مدید پخته شده بود بیک لحظه خوردی دیگر از عهده اطعام تو که بیرون تواند آمد دابه گفت کسیکه از عهده راتبه یک روزه جانوری نتواند بیرون آید چه ضرورتست که خود را در معرض مهمانی تمامی مخلوقات ربانی آرد و سلیمان علیه السلام ازین سخن متنبه گشت و باعتذار و استغفار اقدام فرمود نقلست که روزی گذر سلیمان علیه السلام بر وادی که مسکن مورچگان بود افتاد و مهتر آن موران بساط سلیمان را در فضای هوا مشاهده فرموده فریاد برآورد که ای مورچگان بخانهای خود درآئید که ناگاه سلیمان و سپاه او شما را پایمال نکنند و باد اینحدیث را بگوش سلیمان علیه السلام رسانیده آنجناب متبسم شد و فرمود تا باد بساط را بر زمین نهد و شاه موران را طلبیده از وی پرسید که تو ندانستی که پیغمبر پروردگارم و هرگز موری را نیازام جواب داد که یا نبی اللّه برین معنی مطلع بودم اما شفقت مهتران بر کهتران واجبست من ترسیدم که بی‌وقوف تو موری در زیر پای کسی آزرده گردد فرمانفرمای انس و جان را ازین جواب خوش آمد چون عزم رحلت فرمود شاه موران گفت زمانی توقف نمای تا فراخور حال ما حضری در نظر آرم و مقبول او مسئول افتاده نصف پای ملخی حاضر ساخت بیت
پای ملخی پیش سلیمان بردن*عیب است و لیکن هنر است از موری
 
قصه بلقیس‌
 
فضلاء سخن‌پرداز این حکایت غریب را چنین آغاز کرده‌اند که روزی گذر سلیمان علیه السلام بر دیار یمن افتاد و جهه آسایش سپاه در مرغزاری بی‌آب نزول اجلال دست
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۴
داده هدهدی که پیوسته ملازم سریر سلیمانی بودی برسم سیر پرواز نموده در شهرستان سبا بیکی از ابناء جنس بازخورد و حالات بلقیس را بتمام از وی استعلام فرمود و در وقت غیبت هدهد لشگر بآب محتاج شدند و سلیمان هدهد را جهه آنکه خبر کند که در کدام موضع آب بر روی زمین نزدیکتر است طلبداشت و او را غایب یافته بنابر احتیاج خلایق بآب و عدم وجدان آن آتش خشم سلیمان اشتعال یافت و بر زبان مبارک راند که اگر هدهد بر غیبت خویش دلیلی روشن نیارد او را عذابی سخت کنم یا بقتل رسانم و چون هدهد پیدا شد جناب سلیمانی سر او را در میان دو انگشت مبارک خویش گرفته پیش کشید و پرسید که کجا بودی هدهد جواب داد که یا نبی اللّه مرا چیزی معلوم گشت که علم تو بدان محیط نشده و آن خبری است که از جانب سبا آورده‌ام سلیمان از تفصیل این اجمال سئوال فرموده هدهد گفت که چون درین دیار پرواز نمودم شهری دیدم مشتمل بر بساتین و اشجار و محتوی بر عمارات و نعم بسیار و عورتی بلقیس نام که پدرش از نسل یعرب بن قحطانست و موسوم بشراحیل و بسلطنت دیار یمن قیام مینمود و مادرش در سلک بنات ملوک جن انتظام داشته فرمانفرمای خلایق این خطه است و خداوند عز شانه همه اسباب حشمت و شوکت بوی ارزانی داشته از آنجمله تختی دارد که بخوبی آن در عالم کم‌توان یافت لیکن آن ملکه و اتباع او بپرستش آفتاب قیام و اقدام مینمایند سلیمان علیه السلام گفت چرا سجده نمیکنند خدای را که ظاهر میگرداند چیزهائی را که مستور است در آسمان و زمین آنگاه هدهد را مخاطب ساخت که به بینم آنچه بر زبان آوردی راستست یا دروغ و اشارت فرمود تا آصف نامه قلمی کرد بدین منوال که (إِنَّهُ مِنْ سُلَیْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ أَلَّا تَعْلُوا عَلَیَّ وَ أْتُونِی مُسْلِمِینَ) پس سلیمان مکتوب را بهدهد داده گفت این رقعه را ببر و بسوی ایشان افکن و بنگر که چه میگویند و بازگرد و هدهد بشهر سبا رفته صباحی که هنوز بلقیس ارکان دولت را بار نداده بود نامه را بر کنارش افکند و بلقیس ازینحالت در بحر حیرت افتاده مدبران ملک را طلب فرموده مکتوب را بدیشان نموده بعد از استشاره و استخاره جمعی را برسالت با یک خشت طلا و یکی نقره و بقول طبری دو عدد خشت طلا و دو عدد خشت نقره و صد غلام و کنیزک که همه جامهای مردانه پوشیده بودند و درجی که در آنجا یاقوت ناسفته بود بدرگاه سلیمان فرستاد خیالش آنکه اگر سلیمان هدیه را رد نماید و کنیزکان و غلامان را از هم جدا کند و او را معلوم باشد که در حقه چیست و سفتن آن چگونه است به نبوتش اعتراف نموده در طریق متابعت سلوک نماید و اگر مهم برعکس بود بموجبی که صلاح دانند عمل نموده شود هدهد بدرگاه سلیمان علیه السلام بازگشته آنچه معلوم کرده بود بعرض رسانیده آنجناب امر فرمود تا میدانی عریض وسیع را بخشت طلا و نقره فرش انداختند و جای دو خشت بازگذاشتند و در روزیکه رسولان بلقیس نزدیک رسیدند مجلسی عظیم ترتیب داده سلیمان بر سریر حشمت قرار گرفت و چون
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۵
چشم فرستادگان بر آن میدان افتاد از انفعال خشتها را که آورده بودند در آن موضعی که خالی بود افکندند و بدهشت تمام به مجلس سلیمان رسیده آنجناب نخست از خشتها پرسید پس از آن غلامان و کنیزکان را از هم جدا گردانید و گفت در آن حقه یاقوتیست ناسفته و عفریتی را طلبیده تا بالماس آن جواهر را سوراخ ساخت آنگاه هدایا را رد فرمود و گفت با بلقیس و اتباعش بگوئید که ایمان آورند و الا عنقریب با لشگری بدان صوب توجه نمایم که طاقت مقاومت ایشان نداشته باشید و بعد از آنکه فرستادگان بخدمت بلقیس بازگشته کیفیت حال را بعرض رسانیدند میل اسلام در خاطر ملکه سبا پیدا شده عازم ملازمت فرمان‌فرمای انس و جان گشت و تخت خود را در خانه نهاده در آن را مقفل ساخت و جمعی بمحافظت آن بازداشت و چون بلقیس نزدیک معسکر سلیمان رسید صباحی که آنجناب ازین معنی آگاه شد روی بطوایف انس و جن آورده گفت کیست از شما که پیش از آمدن بلقیس تخت او را حاضر گرداند دیوی گفت من آن سریر را بیاورم قبل از آنکه از مجلس حکم برخیزی بنابر آنکه سلیمان تا وقت زوال در دیوان مظالم می‌نشست بر زبان آورد که زودتر ازین میخواهم آصف بن برخیا گفت من بیاورم تخت ملکه سبا را پیش از چشم برهم نهادن و بازکردن پس حضرت مجیب الدعوات را باسم اعظم خوانده التماس اتیان تخت بلقیس نموده بطرفه العین آنسریر بنظر سلیمان رسید و آنجناب فرمانداد که بعضی از اوضاع تخت بلقیس را متغیر گردانیدند و در برابر سریر خاصه نهادند و چون ملکه سبا بسعادت ملاقات سلیمان فایز شد آنجناب پرسید که این تخت تست بلقیس گفت کانه هو گوئیا همانست ازینجواب سلیمان را خردمندی بلقیس معلوم شده او را در حرم خویش جای داد و بعد از آن ارباب حسد بسمع سلیمان رسانیدند که بر ساق ملکه سبا موی بسیار است و آنجناب جهه استکشاف این صورت بساختن صرح ممرد اشارت فرمود و آن خانه بود که از آبگینه صافی ترتیب داده بودند چنانچه در نظر بیننده آب مینمود و سلیمان در جائیکه صرح ممرد بر ممر آن بود قرار گرفت و بلقیس را طلبید و ملکه سبا بآنجا رسیده خیال کرد که آبست جامها بر کشید و سلیمان ساقهاء او را بنظر درآورده و گفت این آب نیست بلکه آبگینه است و بلقیس منفعل گشته بقدم اعتذار پیش‌آمد و چون بشرف ایمان مشرف گشت سلیمان او را بعقد نکاح درآورد و دیوان جهه ازاله موی پای بلقیس اختراع حمام و نوره کردند.
 
ذکر فتنه سلیمان علیه صلوات الله المنان‌
 
قال اللّه تبارک و تعالی (وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَیْمانَ وَ أَلْقَیْنا عَلی کُرْسِیِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ) علماء فن تفسیر و سیر در باب فتنه سلیمان و القاء جسد بر سریر خلافت مصیر آن جناب وجوه متعدده گفته‌اند از آن جمله بایراد دو روایت مبادرت نموده می‌آید اول آنکه جمعی از مفسرین و محدثین اعتقاد نموده‌اند که جسد بلقی بر کرسی سلیمانی جسد ولد میت او بود و از آن جهه سلیمان را صورت فتنه روی نمود و کیفیت اینحکایت چنانست که ابو هریره رضی اللّه
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۶
عنه از حضرت خاتم الانبیا علیه افضل الصلوه انماها روایت کرده که سلیمان را سیصد منکوحه و هفتصد سریه بود و روزی با خود گفت که امشب با جمیع نسوان خویش مباشرت نمایم تا همه حامله شده از هریک پسری متولد گردد که در راه خدا جهاد کنند و این سخن را متعلق بمشیت ایزد سبحانه و تعالی نگردانید لاجرم از آن عورات غیر از یک نفر بار نگرفت و ازو نصف انسانی تولد گردید که یک چشم و یک گوش و یک دست و یک پای نداشت و سلیمان علیه السلام از مشاهده آن صورت متاثر گشته آصف وقتیکه والده آن پسر نزد سلیمان حاضر بود گفت مناسب آنست که هریک سریرا که در میان ما و ایزد تعالی است و غیری را بر آن اطلاع نیست بر زبان آورده دعا کنیم تا بخشنده بی‌منت این کودک را صحت کرامت فرماید و برین جمله بتقدیم رسانیده بعنایت ملک منان آن پسر صحیح الارکان شد و محبت او در دل سلیمان جای‌گیر شده اراده کرد که تکفل و تعهد او را در عهده کسی کند و جمعی از جن متعهد تربیت آن پسر شده و سلیمان او را بدیشان سپرده این صورت مقبول درگاه احدیت نیفتاد و در آن اوقات ملک الموت بامر خالق موت و حیات روح آن کودک را قبض کرده جسد میت را بر کرسی سلیمان انداخت فذلک قوله تعالی (وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَیْمانَ وَ أَلْقَیْنا عَلی کُرْسِیِّهِ جَسَداً) روایت ثانی آنکه ابن عباس رضی اللّه عنه و بسیاری از ائمه اخبار بر آن رفته‌اند که مراد از القاء جسد بر سریر سلیمان جلوس صخره جنی است بر تخت سلطنت و دور افتادن آنجناب مدت چهل روز از مسند خلافت مجملی از اینواقعه آنکه سلیمان یکی از ملوک جزایر را که بعبادت اصنام قیام مینمود بقتل رسانیده دختر او را که در غایت صباحت و ملاحت بود عقد فرمود و آن جمیله پیوسته در فراق پدر قلق و اضطراب میکرد بالاخره یکی از شیاطین صورتی مشابه پدر او تراشیده منکوحه سلیمان آن بت را در خانه نهاده بپرستش آن مشغول شد و چهل روز اینصورت متمادی گشته آصف بر کیفیت حال اطلاع یافته سلیمان را تنبیه نمود و آنجناب علی الفور بخانه دختر ملک جزیره رفته صنم را درهم شکست و بقدم اعتذار و استغفار پیش‌آمده در صومعه بر زبر خاکستر نشست و در آن ایام در وقتیکه بقضاء حاجت میرفت بدستور معهود انگشتری خود را بجراده که در سلک کنیزکان حرم انتظام داشت سپرد و صخره جنی مصور بصورت سلیمان بر جراده ظاهر گشته خاتم را از وی ستاند و بر تخت سلیمان قرار گرفت و چون سلیمان از مستراح بیرون آمده انگشتری طلبید و بتقدیر الهی بشره او در نظر جراده متغیر نمود گفت خاتم بسلیمان تسلیم کردم و آنجناب اکنون بر تخت نشسته است سلیمان دانست که بواسطه کردار ناپسندیده دختر ملک جزیره مالک الملک علی الاطلاق خاتم سلطنت را بانگشت دیگری درآورده لاجرم ترک طالب انگشتری کرده سرگردان شد و پس از روزی چند با جمعی از صیادان در آمیخته بصید ماهی اوقات میگذرانید تا قادر مختار بار دیگر خاتم را بوی رسانید بیان این سخن آن است که در آن اوان که صخره جنی بر سریر سلطنت نشسته بود مخالف شرع و عرف از وی احکام صادر میشد خلایق
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۷
ازین معنی متعجب گشته شمه بعرض آصف رسانیدند جناب آصفی گفت گمان من چنانست که این شخص سلیمان نیست آنگاه باتفاق بعضی از علماء بنی اسرائیل نزد صخره مارد رفته آغاز قرائت تورات نمودند و آن ملعون تحمل استماع کلام الهی نیاورده غایب شد و خاتم را در دریا انداخت و بالهام حق عز و علا ماهی آنرا طعمه خویش ساخت و آن ماهی در شست صیادانی که سلیمان معاونت ایشان میفرمود گرفتار گشته بدست آنجناب افتاد و چون شکم ماهی را چاک کرد انگشتری را یافته همان لحظه طوایف انس و جن بخدمت مبادرت نمودند و دیوان بفرمان سلیمان صخره مارد را پیدا کرده و مقید گردانیده بدریا افکندند
 
ذکر حدیث رد خورشید و انتقال سلیمان علیه السلام ببهشت جاوید
 
به ثبوت پیوسته که سلیمان علیه التحیه و الغفران نوبتی بنظاره اسبی چند که برو عرض میکردند مشغول شد و در آن اثناء آفتاب غروب کرد و نماز عصر از آن جناب فوت گشته اینصورت بر خاطر سلیمان گران آمد بروایت امیر المؤمنین علی کرم اللّه وجهه دست بر گردن و ساقهاء اسبان کشیده همه را بمجاهدان و غازیان بخشید و قادر مختار آفتابرا از مغرب بجانب مشرق بازگردانید تا سلیمان علیه السلام نماز را بوقت ادا فرمود و چون زمان رحلت سلیمان بجانب روضه رضوان در رسید و آنجناب را بموجب وحی سماوی این معنی معلوم گردید شرائط وصیت بجای آورده دعا فرمود که الهی فوت مرا از عفاریت آنمقدار مخفی دار که مهماتیکه بعهده ایشان کرده‌ام سرانجام نمایند و اثر اجابت این مسألت ظاهر شده سلیمان در معبدی که از آبگینه ساخته بودند درآمد و بر عصائی تکیه زده بجوار مغفرت الهی انتقال فرمود و دیوان آن پیغمبر عالیشان را از بیرون آبگینه ایستاده میدیدند گمان میبردند که بنماز قیام می‌نماید و بعد از انقضاء یکسال که مهم ایشان باتمام انجامید بواسطه خوردن ارضه عصای سلیمان شکسته آنجناب بیفتاد و خبر فوتش در عالم اشتهار یافت صاحب گزیده و جعفری برانند که قبر سلیمان علیه السلام در جزیره اوقیانوس است (و العلم عند اللّه تعالی)
 
ذکر نبوت و سلطنت بعضی از اولاد سلیمان علیه الرحمه و الغفران‌
 
در تاریخ طبری مسطور است که چون سلیمان بجوار مغفرت ایزدی پیوست ولد ارشد او رجعیم که بشرف نبوت مشرف بود مدت هفده سال در بعضی از بلاد شام حکومت نمود و بعد از فوت وی پسرش ابنا لوای ریاست افراشته در میان سبط ابن یامین و یهودا مدت سه سال بایالت گذرانید و این ابنا دست از دین موسی بازداشته بت پرستیدی و بنی اسرائیل را بدان شیوه ناستوده ترغیب کردی و چون ابنا رخت بزوایه هاویه کشید پسرش آسا قایم‌مقام گشت و بتجدید شریعت موسی پرداخته فرق انام را بقبول احکام تورات دلالت نمود و بسیاری از بنی اسرائیل سخن‌آسا را بسمع رضا اصغا فرموده ترک عبادت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۸
اصنام دادند و برخی از مردم شام که سالک طریق ضلالت بودند از بیت المقدس بهندوستان رفته ملک آن ملک را که موسوم بزخ بود یا برزخ و به پرستش ماه و آفتاب قیام مینمود برانداشتند که با لشگری بسیار و سپاهی بعدد قطرات امطار متوجه بیت المقدس گشت و چون مقاومت با آن جنود نامعدود مقدورآسا نبود بمسجد اقصی رفته بتضرع و زاری از حضرت باری هلاک دشمنان دین را مسألت نمود و تیر دعا بهدف اجابت رسیده آسا بوصول مرتبه نبوت معزز گشت و بوعده ظفر و نصرت سرافراز شده بموجب وحی سماوی باندک مردمی در برابر برزخ رفته بر زبر پشته بایستاد و برزخ جمعی از لشگریان را فرستاد تا ایشان را تیرباران کردند و جبار منتقم اهل اسلام را بملائکه عظام مدد فرمود تا سهام ارباب کفر و آثام را بدیشان رد نمودند و بدین واسطه جمعی کثیر از لشگر برزخ بدوزخ شتافته آن کافر متهور بترسید و اتباع خود را جمع ساخته گفت این شخص اگرچه اندک مردمی دارد اما سحر میداند و میخواهد که ما را بآن وسیله بقتل رساند و در آن اثنا ملائکه با تیغهای کشیده بنظر برزخ درآمدند و هراس او بیقیاس شده روی بوادی فرار آورد و با قرب صد هزار کس که از لشگر او باقی مانده بودند در کشتی نشست تا از آب عبور نموده بمملکت خود رود و چون کشتی بمیان دریا رسید سفینه حیات برزخ و اتباع او بگرداب ممات فرورفته تمام هلاک شدند و آسا سالما غانما به بیت المقدس مراجعت فرموده چون مدت بیست سال از ایالت او بگذشت بروضه قدس خرامید و ولدش هوشا بیست و پنجسال قایم‌مقام پدر گشت و بعد از او عورتی غلبا نام زمام امارت بنی اسرائیل بدست آورده هفت سال پادشاهی کرد و بعضی از ملکزادگان را بقتل آورد و چون زمان اقبال آنظالم بسر آمد انوش نامی چهل سال باستقلال گذرانید و پس ازو مصبا نامی بیست و نه سال والی بود در تحفه الملکیه مذکور است که در زمان سلطنت مصبا هوشا فوط بن اوشا و اموص پدر شعیا بمرتبه نبوت رسیدند و بعد از مصبا پسرش عورنا پنجاه و دو سال منصب فرمانفرمائی یافت پس پسرش ثویانا شانزده سال حکم راند و بعقیده مؤلف تحفه الملکیه هوشع و عاموس و اشعیا و متحا در ایام ایالت ثویانا بنزول وحی فایز گشتند و بعد ازو پسرش اجان شانزده سال دیگر جهانبان بود آنگاه سلطنت بنی اسرائیل بولد اجان حریفان که بروایتی ملقب بصدیقه بود و در پای خویش قصوری داشت منتقل شد و ذکر حکومت صدیقه بعد از ذکر یونس علیه السلام مرقوم قلم اهتمام خواهد گشت انشاء اللّه تعالی‌
 
ذکر یونس بن متی علیه سلام الله تعالی‌
 
بروایت جمهور بعد از چندگاه از وفات سلیمان علیه السلام در میان اولاد عظام او مخالفت اتفاق افتاده ملوک اطراف طمع در تسخیر ممالک شام کردند و از آنجمله والی نینوی که بقول صاحب مدارک داخل اراضی موصل است و بروایتی در سلک بلاد جزیره انتظام دارد لشگر به بیت المقدس کشید و با یهود محاربه نموده غالب آمد و طایفه‌ای از بنی اسرائیل
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۲۹
را اسیر کرد و حق سبحانه و تعالی بیکی از انبیاء آن زمان وحی فرستاد که حاکم اسرائیلیان را بگوی که پیغمبری ذو قوت که در اجرای احکام الهی در غایت صلابت باشد به نینوی فرستد تا ساکنان آنجا را بدین موسی دعوت کرده در استخلاص اساری سعی نماید و ملک بنی اسرائیل درین باب با عقلا مشورت نموده قرعه اختیار از برای این کار بر یونس بن متی افتاد و آنجناب بمادر منسوب است و پدرش در سلک احفاد لاوی بن یعقوب انتظام داشت القصه یونس علیه السلام نخست از رفتن بجانب نینوی ابا کرده بالاخره بنابر الحاح پادشاه بدان بلده شتافت و مدتی اهالی آنجا را بانقیاد اوامر و نواهی الهی دعوت فرموده فایده بر آن مترتب نشد بلکه همواره مشرکان در ایذا و اضرار آن پیغمبر عالیشان میکوشیدند و یونس از ایمان قوم مأیوس شده دست بدعا برآورد و گفت (یا رب ان قومی کذبون فانزل علیهم نقمتک) و اثر اجابت این مسألت بر آنجناب ظاهر گشته از نینوی با اهل و عیال عازم جبلی از جبال آن نواحی شد به نیت آنکه اگر بعد از ظهور آثار عذاب قوم او را جهه دعا طلبند نیابند و پس از انقضاء سه روز از غیبت یونس ابری که آتش از آن میدرخشید بر بالای سر آنجماعت ظاهر گشت و قوم را بر صدق سخن یونس تیقن تمام حاصل شده به اضطراب هرچه تمامتر آن پیغمبر عالی گهر را طلبیدند تا بوی گرویده التماس رد بلا کنند و چون آنجناب را نیافتند بارشاد یکی از علماء در غره ذو الحجه بر زبر پشته برآمدند و سرها برهنه کردند و اطفال را از امهات و نتایج را از اغنام جدا ساخته بتضرع تمام و نیاز مالا کلام دفع آنحادثه عظمی را مسألت نمودند و بعد از چهل روز که بناله و زاری و گریه و بیقراری گذرانیدند در روز عاشورا توبه ایشان مقبول افتاده لباس عافیت پوشیدند و این خبر بسمع شریف یونس رسیده از وهم آنکه مبادا قوم نوبت دیگر او را تکذیب نمایند بکنار دریا رفت و در آن دریا که بقولی دجله بغداد بود کشتی دیده از اهالی آن التماس فرمود که او را با توابع بسفینه راه داده از آب بگذرانند آن مردم جواب دادند که کشتی ما گران است بعضی از مردم خود را باینجا درآور و برخی را در سفینه دیگر که از عقب متوجه است درآر و یونس زمره از متعلقان را در آن کشتی نشانده خود با دو پسر منتظر کشتی دیگر بر کنار دریا بایستاد و پس از لحظه سفینه بنظرش درآمده متوجه آنجانب شد و در آن حین پای یک پسرش لغزیده در آب افتاد و کشتی حیات را بطوفان ممات داد و پسر دیگرش را گرگ در ربود یونس که این مصیبت عظمی را مشاهده نمود دانست که فرار او از مردم نینوی مقبول بارگاه کبریا نبوده و در کشتی نشست تا بمتعلقان خود ملحق گردد و آن سفینه در گردابی از جریان بازایستاده اهالی کشتی مضطرب گشتند یونس علیه السلام فرمود که اگر میخواهید که زورق زندگانی شما ازین غرقاب بلا بساحل نجات رسد مرا در دریا اندازید آن مردم چون دانستند که آنجناب بشرف نبوت مشرف است گفتند یا نبی اللّه معاذ اللّه که از ما مثل این امری بظهور آید بلکه امید چنانست که ببرکت وجود شریف
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۳۰
تو ازین بلیه خلاص شویم آنگاه قرعه زدند تا بنام هرکس برآید او را در آب اندازند و سه نوبت قرعه بنام یونس برآمده آنجناب خود را در بحر افکند و ماهی بالهام الهی او را فروبرده یونس مدت چهل روز در آن زندان محبوس بود و باعتذار و استغفار قیام نموده کلمه (لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ) بر زبان میراند بعد از آن توبه آنجناب شرف قبول یافته ماهی بکنار دریا شتافت و یونس را از دهان بیرون انداخت و در آن موضع فی الحال درخت کدو رسته سایه بر سرش افکند و آهوئی بشیر دادن آنحضرت مأمور گشت و چون صاحب الحوت قوت رفتار پیدا کرد بجانب نینوی رفته نخست خود را بر چوپانی که در حوالی آن بلده بود ظاهر نمود و چوپان بشهر دویده خبر یونس را بمردم رسانید لاجرم فرق انام باستقبال آن پیغمبر عالیمقام شتافتند و آن جناب را باعزاز و اکرام تمام به نینوی درآوردند و یونس پس از چند سال که در میان ایشان بوده بتعلیم احکام توریه و احکام قواعد شریعت موسی علیه السلام پرداخت میل سیاحت فرمود قبرش در حدود کوفه است‌
 
ذکر حکومت صدیقه و نبوت شعیا و بیان خرابی که در بیت المقدس وقوع یافت‌
 
چون ایالت بنی اسرائیل بصدیقه که از اولاد سلیمان علیه السلام بود و در پای خویش قصوری داشت منتقل شد بسبب ضعف و عجز او ملوک اطراف طمع در تسخیر آن مملکت کردند نخستین حاکمی که لشگر به بیت المقدس کشید ملک جزیره بود لنگر نام و چون او از غایت غوایت بپرستش زهره قیام مینمود نذر کرد که اگر بر یهود غالب آید پسر خود را جهه زهره قربان کند و بروایتی بخت نصر کاتب لنگر بود و چون با لشگر شقاوت اثر بر ظاهر بیت المقدس نزول نمود قادر مختار بادی فرستاد تا مجموع سپاه او را هلاک ساخت و لنگر و بخت نصر غائب و خاسر بجزیره بازگشته پسر لنکر که از نذر پدر خبر یافته بود او را بقتل آورد و بخت نصر بحیله ملک‌زاده را از میان برداشته مملکت را بی‌منازعی متصرف شد و بعد از فرار لنکر پادشاه موصل و والی آذربیجان بی‌وقوف یکدیگر لشگر به بیت المقدس کشیده در نواحی آن بلده تلاقی فریقین دست داد و مهم از مقابله بمقاتله انجامیده بی‌سعی و اهتمام بنی اسرائیل مصراع
شر اعداء دین کفایت شد
و بعد از وقایع مذکوره یهود آغاز فسق و فساد و ظلم و بیداد کردند بنابرآن حضرت کبریاء سبحانی بخت نصر را برایشان گماشت تا در بیت المقدس دست بقتل و غارت برآورده هفتاد هزار خروار و بروایتی صد هزار خروار از حلی آن بلده و مسجد اقصی بزمین بابل نقل کرد محمد بن اسحق صاحب مغازی گوید که در زمان حکومت صدیقه شعیا بن را موسا که نسبش بسلیمان میپوست بارشاد و هدایت بنی
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۳۱
اسرائیل مبعوث گشته بظهور عیسی بن مریم و بعثت حضرت خاتم الانبیاء طوایف امم را بشارت داد و یهود در نافرمانی احکام شریعت ربانی کوشیده هرچند شعیا و صدیقه زبان به نصیحت ایشان گشادند فایده بر آن مترتب نگشت و آنقوم جاهل دست از ارتکاب معصیت باز نداشتند در خلال آن احوال سخاریب ملک بابل با ششصد هزار مرد جرار عازم استیصال آن فرقه ضلال شده بر ظاهر بیت المقدس نزول نمود و در آنوقت درد و زحمت پا بر صدیقه استیلا داشت و شعیا او را از کیفیت واقعه آگاهی داده گفت شرط وصیت بجای آر که روز حیات تو بشام وفات نزدیک رسیده صدیقه بموجب فرموده عمل نموده بخلوتخانه درآمده از حضرت باری بتضرع و زاری نجات بنی اسرائیل را از خیل سخاریب مسألت نموده و دعایش مستجاب گشته بر شعیای علیه السلام وحی نازلشد که با صدیقه بگوی که مسئول تو را بعز قبول مقرون گردانیدم و تو را بر اعدا مظفر و منصور ساختم و باستعمال فلان دوا مرض تو را شفا دادم و بر عمر تو پانزده سال افزودم و شعیا این بشارت را بملکه رسانیده صدیقه بعد از تقدیم لوازم حمد و ثنای باری تعالی درد پای را بدان دوا علاج کرد و صبح دوشنبئی خبر یافت که تمامی دشمنان مرده‌اند مگر سخاریب و پنج نفر دیگر و صدیقه بگرفتن آن شش تن که بخت نصر از آنجمله بود اشارت فرمود و بنی اسرائیل همه را اسیر و دستگیر کرده صدیقه بعد از هفتاد روز که ایشان را مقید و محبوس داشت همت بر قتل ایشان گماشت اما شعیا بفرمان ایزد تعالی او را گفت که سخاریب و اتباع او را معزز و محترم رخصت انصراف میباید داد تا سایر متهوران را از کیفیت واقعه اعلام نمایند و صدیقه اطاعت مرعی داشته چون سخاریب ببابل رسید هفت سال زنده بوده فوت شد و بخت نصر بحکم وصیت قایم‌مقام گشت و پس از آنکه صدیقه بملک جاوید انتقال فرمود بنی اسرائیل کرت دیگر در وادی ظلم و ضلال افتاده هر چند شعیا ایشان را از ارتکاب افعال ناشایسته منع فرمود بجائی نرسید بلکه آخر الامر قاصد قتل آنجناب گشتند لاجرم شعیا از شهر بیرون رفته در میان درختی پنهان شد و اهل عصیان براه‌نمونی شیطان او را یافته در میان شجره باره دو پاره کردند و بیشتر از پیشتر سالک مسالک غوایت و نافرمانی گشتند لاجرم حضرت جبار منتقم بخت نصر را بدیشان مسلط ساخت تا بتخریب بیت المقدس پرداخت‌
 
ذکر شمه‌ای از مبادی حال و کیفیت احوال بخت نصر و بیان ویرانی بیت المقدس و مسجد اقصی در زمان نبوت ارمیا
 
در باب نسب و ابتداء احوال بخت نصر در میان ارباب تاریخ و خبر اختلاف بسیار است و ایراد جمیع اقوال موجب اطناب و اکثار لاجرم بر تحریر بعضی از روایات که بمزید اشتهار امتیاز دارد اقتصار کرده خواهد شد بروایت محمد بن جریر الطبری بخت
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۳۲
نصر در سلک اولاد گودرز که سپهسالار کیخسرو بود انتظام داشت و نوبتی بفرمان لهراسب لشگر به بیت المقدس کشیده یهود را مغلوب گردانیده مراسم قتل و اسر و غارت بتقدیم رسانید و کرت دیگر در اوقات سلطنت بهمن بن اسفندیار بدان دیار شتافت از آبادانی آثار و از طوایف انسانی دیار نگذاشت و سبب استیلاء اعدای دین بر بیت المقدس بقول بعضی از مورخان قتل شعیا بود و بزعم بعضی کشته شدن یحیی بن زکریا و سوق کلام اکثر فضلاء ذوی الاحترام دلالت بر آن میکند که بعد از شهادت هریک از دو پیغمبر عالیشان در بیت المقدس قتل و غارت وقوع یافته و میتواند بود که آیت (وَ قَضَیْنا إِلی بَنِی إِسْرائِیلَ فِی الْکِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِی الْأَرْضِ مَرَّتَیْنِ) کنایت از آن‌دو فساد باشد و العلم عند اللّه تعالی در متون الاخبار مسطور است که دانیال اکبر از جمله صلحاء آل یعقوب پیغمبر بود روزی در اثناء قرائت توریه بآیتی رسید که از تخریب بیت المقدس خبر میداد از این جهت محزون گشته مناجات فرمود که الهی بیت المقدس را که خراب گرداند در خواب او را تنبیه نمودند که ویران‌کننده این بلده یتیمی باشد در ولایت بابل موسوم ببخت نصر و دانیال با مال وافر ببابل رفته بعد از جست‌وجوی بسیار بخت نصر را در کوچه بیمار یافت و او را بمنزل خود برده به تفقد و تربیتش پرداخت و چون مرض بخت نصر به صحت مبدل شد دانیال او را بوصول مرتبه بلند سلطنت و ظفر بر بنی اسرائیل نوید داده جهه خود امان نامه طلبید بخت‌نصر در اول این سخن را بر تمسخر حمل نموده آخر امان‌نامه برای دانیال در قلم آورد و آنجناب خاطر بخت نصر را بانعام بیست هزار درهم خرم ساخته به بیت المقدس مراجعت فرمود و بخت نصر آنوجه را بمصالح بعضی از جوانان مصروف داشته بدرگاه سخاریب آغاز آمد شد کرد و ملک از ناصیه احوالش امارت اقبال دیده او را برتبه تربیت رسانید تا کار بجائی رسید که چنانچه سابق مسطور گشت و بعد از فوت سخاریب بخت نصر اعلام پادشاهی مرتفع گردانید و در آن اوقات حکومت بنی اسرائیل بر ناشیه بن اموس قرار گرفت و ارمیا به نبوت مبعوث گشت و بروایت طبری ارمیا آن پیغمبریست که آیت کریمه (أَوْ کَالَّذِی مَرَّ عَلی قَرْیَهٍ وَ هِیَ خاوِیَهٌ عَلی عُرُوشِها) از حال او خبر میدهد و نامش بعبری ارمیا بوده و بعربی عزیر و بقول ابو الفتح رازی ارمیا ولد خلفنا بوده از سبط هرون علیه السلام القصه در زمان بعثت ارمیا فسق و فساد یهود بیشتر از پیشتر شده هرچند آنجناب بسلوک طریق هدایت دلالت نموده از عذاب الهی بترسانید مفید نیفتاد و بخت نصر از طغیان اسرائیلیان خبر یافته با لشگر بسیار بجانب بیت المقدس در حرکت آمد و ارمیا علیه السلام از آن حال آگاهی یافت بنی اسرائیل را گفت اگر دست از نافرمانی اوامر سبحانی باز ندارید عنقریب جمعی از کفار برین بلده استیلا یافته دمار از روزگار شما برآورند یهود التفات باین کلمات نکرده از غایت شقاوت ارمیا را محبوس گردانیدند و مقارن آنحرکت بخت نصر بظاهر بیت المقدس رسیده آن بلده را گرفته از مراسم قتل و غارت و تخریب شهر و
تاریخ حبیب السیر، ج‌1، ص: ۱۳۳
ولایت دقیقه‌ای نامرعی نگذاشت و چون دانیال اکبر بعالم دیگر انتقال فرموده بود دانیال ابن حزقیل که بقول اکثر مورخان در سلک انبیاء عالیشان انتظام دارد امان نامه او را پیش برد لاجرم بخت نصر اهل بیت دانیال اکبر را از سخط خویش ایمن گردانید و از احوال ارمیا و نصیحت کردن او یهود را خبر یافته باطلاقش حکم کرد و با اموال فراوان دانیال بن حزقیل و جمعی کثیر از اسرائیلیان که باسیری گرفته بود و از آن جمله بروایت صاحب متون الاخبار هفتاد هزار ملک‌زاده بودند متوجه دار الملک بابل گردید و ارمیا با بقیه قوم بجانب مصر شتافته اثر سخط بخت نصر بدان دیار نیز رسید و بعضی دیگر از بنی اسرائیل و مردم مصر را اسیر گردانید و روایتی درین باب آنکه هنوز بخت نصر در ولایت شام بود که بقایاء بنی اسرائیل در خدمت